-
(30)
- مثل اینکه بچه دار شدن ما برات مهم نیست . مهم نیست که سر این بچه بیگناه چی میاد ؟
- ساکت باش و اینقدر داد نزن ، من نه تو رو می خوام نه بچه تو ، می تونی بچه رو نگه داری و بزرگش کنی ، می تونی اونو بکشی ، می تونی اونو سر راه بذاری و از دستش خلاص بشی ، فقط ورقه آزادی منو امضاء کن . . .
نمی دانید در آن لحظات ، بر من چه گذشت . مدتی طولانی با سوز و گداز گریه سر دادم ، اما وقتی دیدم شیون و گریه های تضرع آمیزم نیز ، در دل سنگش اثری ندارد ، به ناچار به همراهش به راه افتادم و به اتاق محضر رفتیم . در اولین لحظه ورود ، مادر و برادرش را دیدم که روی مبل ، مقابل محضر دار لمیده بودند . آنها به عنوان ناظر و شاهد حکم طلاق آمده بودند . با دیدن من ، مادرش چنان غرش سهمگینی سر داد که برای لحظه ای نگاه شماتت بار محضر دار بر او خیره ماند .
به قیافه های فاتح و پیروز یکایک چشم دوختم . از دیدگانشان شعله های خشم ونفرت و انزجار زبانه می کشید . پس از دقایقی چند که بر من قرنی گذشت ، آقای محضر دار از ما خواست که آمادگی خود را جهت طلاق اعلام داریم و آنگاه پس از دریافت جواب مثبت از جانب ما ، مشغول بجا آوردن تشریفات شد . در لحظاتی که او سرگرم نوشتن دفتر و مدارک دیگر بود ، جمشید ازفرصت استفاده کرده و مختصرا جریان حامله بودنم را برای مادر و برادرش باز گفت . هیچگونه آثار و علایم نگرانی و تعجب از وجناتشان مشهود نگردید . انگار که با مسئله ای جزئی و پیش پا افتاده مواجه گشته اند . مادرش با خونسردی گفت که اگر ده تا هم بچه داشته باشید باز هم نمی گذارم با هم زندگی کنید ، در ثانی وقتی بچه متولد گشت آن را با توسل به قانون از مادرش خواهم گرفت . بچه قانونا به پدر تعلق دارد . من خودم او را بزرگ کرده و تعلیم و تربیتش را شخصا به عهده خواهم گرفت . وقتی این سخنان زیر لبی را که حالت نجوا داشت شنیدم ، گریه مجالم نداد و بی اختیار آه و ناله سر دادم . آقای محضر دار که تا آن لحظه خاموش بود و مشغول انجام فرایض و دیگر کار های شرعی بود وفتی ناله ام را شنید سرش را به سویم گردانید و با لحن عطوفت آمیزی ، که نشان دهنده علو طبع و پاکی صفای باطن او بود خطاب به من گفت :
دخترم چون شما ، شرعا و قانونا مادر طفل هستید قاعدتا بچه به شما خواهد رسید و در صورت اعلام عدم نگهداری و سلب مسئولیت از جانب شما ، پدر این حق را دارد که سرپرتی بچه را به عهده بگیرد . آنگاه از من استفار نمود که آیا مایل هستم بچه را نزد خود نگه داشته و حضانت او را به عهده گیرم یا خیر ؟ عجب سوالی ؟ ! مثل این است که از تشنه لب در حال احتضار ، پرسیده شود ، دوست داری آب بنوشی ؟ ! ! ! با شادی وافری پاسخ مثبت دادم و آن مرد مهربان هم ، این عمل مرا ستایش نمود و مرا مورد تفقد قرار داد که زن با گذشت و مادر فداکاری می باشم و کارم مورد تایید خداوند متعال و خلق خدا می باشد .
جمشید همچنان در سکوت مطلق چشم به دهان ما دوخته بود و چون وجود بچه را در زندگی خود مانع بزرگی جهت رسیدن به اهداف و آرزو هایش می دید ، از وجود بچه چشم پوشید و سرپرتی او را به من سپرد . پس از روشن شدن این مطلب ، خطبه طلاق در میان اشک و آه من و جمشید خوانده شد و پس از آن ، هر دو دفتر را امضاء کردیم و من گریان و نا امید ، اما مادر و برادرش ظفر مند و پیروز از این فتح بزرگو فیض عظیم ، از محضر خارج شدیم . حوالی ظهر بود . آنها سوار ماشین شدند و من پیاده به راه افتادم . در آخرین دقایق جدایی ، نگاه اشکبار جمشید به دیدگانم دوخته شد ، سپس چون تیری از کمان رسته ، از مقابلم دور شد . هرگز با هیچ زبان و بیانی ، با هیچ قدرتی ، قادر به توصیف وضع و حالم در آن لحظات مرگبار نیستم . افتان و خیزان در خیابان به راه افتادم . مقابل دیدگانم را پرده ضخیمی از اشک پوشانده بود و نمی توانستم قدم از قدم بردارم . زانوانم یارای رفتن نداشتند . به کجا باید می رفتم ؟ هیچ چیز وجود نداشت تا به روح خسته و سرگردانم آرامش بخشد و تسکینم دهد . تنها پناهگاه خود را از دست داده بودم . وقتی به خانه رسیدم ، هیچکس نبود . من بودم و سایه لرزان خودم . تنهای تنها . قلبم بشدت درد می کرد و بهم فشرده میشد . آرام باش ای قلب من . دیگر لازم نیست خود را چون مرغ سر کنده ای به قفسه سینه بکوبی دیگر برای اظهار ندامت و جهالت بسیار دیر شده ، خیلی دیر . چون او رفته است . برای همیشه . . .
-
(31)
روی تخت دراز کشیدم و گریستم . آنچنان گریستم که حتی در باور کسی نمی گنجد . مگر انسان تا چه حد تحمل دارد ؟ مگر چقدر می تواند اشک بریزد و ناله سر دهد و زخم بر قلب خود بنشاند . در عجبم که این سیلابهای اشک از کجا چنین بی پروا و لغزان به دامانم سرازیر می شوند . چگونه قلب کوچکم تحمل این همه درد و الم را دارد . ای قلب بیچاره ، چرا به یکباره ازهم نمی پاره نمی شوی و از حرکت باز نمی ایستی ؟ چرا مرا از این اندوه و غم نمی رهانی ؟ خداوندا کمک کن . یاریم ده ، بر قدرت مقاموتم بیافزا تا بتوانم این بار گرانی را که در وجود من نهاده ای ، این نهال نو پا را ، این امانتی بزرگ و این هدیه پر بار الهی را به سلامت بر زمین بگذارم ، آنگاه جام شوکران را بنوشم و در زیر قدمهای این عشق ، جان خود را نثار نمایم . نمی دانم با جدا شدن من از جمشید ، آیا حس خود خواهی خانواده اش ارضا خواهد شد یا نه ؟ آیا از اینکه من و فرزندم را قربانی خواسته های نا بجای خود کرده اند ، راضب و خشنود خواهند بود و یا باز هم منتظر قربانی دیگری هستند ؟ اما تا زمانیکه زنده هستم هرگز آنها را نخواهم بخشید ، حتی اگر من آنها را ببخشم ، فرزند دلبندم هیچگاه از گناه عظیم آنها نخواهد گذشت . خوشی ام از اینکه خداوند مهربان ، نقشه های آنها را خراب کرد . ممکن است که من و جمشید به وسیله طلاق از هم جدا شده و هر یک راه جدا گانه ای در پیش بگیریم ، ولی فرزند من ، در این میان همچو سر دو حلقه زنجیر ، ما را بهم نزدیک کرده است . مطمئنم که خیلی مایل بودند این پیوند ، برای همیشه از هم گسیخته شود . اما خداوندی که شاهد رنجهای روحی من بود ، کاری کرد که این پیوند ادامه یابد . می دانید ، برای یک زن عاشق ، حتی دیدن سالی یکبار و یک لحظه معشوق کافی است . من نیز به این دلخوش بودم که پدرش به دیدن فرزندم آمده تا من بتوانم حتی برای لحظه ای کوتاه ، او را ببینم . اگر آنها شوهرم را از من گرفته بودند ، خداوند به خطر قلب پاکم ، موجودی را به من هدیه نمود که نیمی از وجود شوهرم ، در او باشد . و من با همین نیمه می توانستم سالیان سال ، با خیالات واهی سر کنم . اما پدر و مادر جمشید ، روزی در نزد وجدانشان محاکمه خواهند شد . همگی سر افکنده و خجل خواهند بود که بالا ترین جنایتها را در حق یک زن دردمند و رنج کشیده و یک کودک معصوم و بیگناه روا داشته اند . حتی اگر من نیز آنها را ببخشایم ، هرگز از خشم خداوند در امان نخواهند بود . . .
در چنین افکاری غوطه ور بودم که ناگهان صدای ضربه هایی به گوشم رسید بی اختیار از جا پریدم . آه . . . آیا من دچار توهم و خیال گشته بودم ؟ چرا گمان می بردم اوست که این چنین بر پنجره اتاقم می کوبد ؟ اما نه ، خواب و خیال نبود . هذیان تب آلود نبود ، بلکه صدای انگشتان او بود . آری این صدا را همچو صدای ضربان قلبش می شناختم . این صدای آشنا از او بود . . . گوشهایم ، این صدا را کرارا در خود ضبط نموده بود . با شادی و نگرانی به سوی در شتافتم و آن را گشودم . آری ، خود او بود . پشت در ایستاده و چشمانش سرشار از ندامت و شرمساری بود . مرا در آغوش گرفت و به سینه خود فشرد . به سینه ای که زمانی تکیه گاهم بود . این بار آغوشش لذت دیگری داشت . همان لذت اولین روز های عشق را می داد .
- آه جمشید تو برگشتی ؟ ! !
- آره به خاطر بچه مون ، به خاطر بچه مون . . .
- به خاطر بچه مون ؟ ! ! !
بدون اینکه دیگر سخنی بگوییم ، در کنار یکدیگر می نشینیم . به شوهرم می نگرم . لحظه به لحظه احساس یاس در من قوت می گیرد . احساس اینکه همه این تلاشها فقط یک اتلاف وقت و یک بازی بی فایده می باشد ، و من احمق هستم که می پندارم می توانم شوهرم را به سوی خود باز گردانم . نه او دیگر به من تعلق ندارد . او مدتها بود که سکوت طولانی و آزار دهنده ای را آغاز نموده بود که تمام زندگی ما را ، دستخوش نگرانی و تزلزل می نمود . نه من هرگز رنگ سعادت را نخواهم دید . من زن واژگون بختی هستم که هیچ راه نجاتی در پیش روی ندارم . . .
* * *
-
(32)
آن شب نیز همانند شبهای قبل سپری گشت ، با این تفاوت که آن شب ، آغوشش مهربان بود . دستهایش مهربان بود . حتی سخنانش نیز ، مهربان بود و بوی عشق و امید می داد . آن شب یک بار دیگر ما شرعا زن و شوهر شدیم . زن و شوهری بدون مدرک قانونی . صبح روز بعد ، وقتی همراهش به اداره می رفتم ، او بار دیگر برایم سوگند یاد نمود که به خاطر بچه هم که شده تمام سعی خود را بکار خواهد بست و با آنها مبارزه خواهد نمود . و از من خواست که روابط زناشویی ما همچنان در پس پرده ، باقی بماند و هیچ کس از ازدواج مجدد ما آگاه نگردد ، تا پس از تولد فرزندمان ، بتوانیم زندگی مشترکمان را آغاز نماییم .
از آن روز به بعد ، من به امید فردای روشن به زندگی ملال آورم ادامه دادم . پدر و مادرم کم و بیش از جریان ازدواج مجدد ما آگاه شدند و پدرم بار دیگر مرا به باد انتقاد گرفت که اشتباه کرده ام . که بار دیگر فریب حرفهایش را خورده ام . بر سرم فریاد کشید :
- بار دیگر و بار دیگر برای چندمین مرتبه اشتباه کردی . چرا از خودت اراده نداری که او را ترک کنی ؟ چرا تصمیم نمی گیری به فکر آینده خودت باشی ؟
- پدر ، دیگر آینده من برایم مهم نیست . از این پس ، فقط باید به فکر آینده فرزندم باشم .
- تو احمقی و تا زمانیکه احمقهایی مثل تو وجود داشته باشند ، جمشید و امثال او ، از تو مثل یک برده ، مثل یک دستمال چرکین سوء استفاده خواهند کرد .
- ترجیح می دهم احمق باشم اما بچه بی پدری تحویل اجتماع ندهم .
- منشاء تمام بدبختی ها و سر خوردگی های تو ، بی خردی توست . این هم یک حماقت دیگر که موجودی بیگناه را نا خواسته به وجود آوردی . . .
بله ، باز هم حق با پدرم بود . اما طبق معمول احساس آتشینم ، بر عقل و منطق غلبه نمود و من خواستم به این راه ، همچنان ادامه دهم .
ماهها گذشت و من ، جمشید را به ندرت می دیدم ، و عجیب است که بگویم او رفتار خصمانه اش را بار دیگر آغاز کرده بود . وقتی او را تحت فشار می گذاشتم که به محضر مراجعه کرده ، ازدواج خود را در دفتر ثبت کرده و قانونی نماییم ، از انجام کار طفره می رفت و می گفت :
- رسمی شدن ازدواج ، مشکلی را حل نخواهد کرد . بلکه بار دیگر فاجعه ای عظیم تر از قبل به وجود خواهد آمد . فعلا تا تولد بچه تامل کن .
شکم من روز به روز بزرگتر می شد ، تا اینکه در ماه ششم بارداری ، جمشید بطور کلی از من فاصله گرفت . حتی تلفنی نیز ، حاضر نبود به صحبتهایم گوش دهد . و من با بی صبری در انتظار تولد بچه ام بودم ، شاید که با تولد او ، جمشید را بار دیگر با لبهای خندان در کنار خود می دیدم . عجیب تر اینکه او مدتها بود در خواست مامورت به شهرستانی دور افتاده را داده بود و متاسفانه در خواستش مورد قبول واقع گردید ، و او رفت که برای مدت 8 ماه از من و فرزندمان دور باشد . تحمل چنین وضعی برایم دشوار بود . روز ها با یاد او ساعتها گریه می کردم . چشمانم نیز همانند قلب تاریکم ، به گریه کردن عادت کرده بودند .
هر روز به تقویم می نگریستم . روز ها را می شمردم . لحظه ها را شمارش می کردم تا انتظار به پایان رسد و من بتوانم کودکم را در آغوش گیرم . آرزو داشتم در آخرین دقایق بارداری ، جمشید را در کنار خود داشته باشم . افسوس که درد طاقت فرسای زایمان را بدون وجود او پشت سر نهادم و در سخت ترین شرایط ، پسرمان فرشید متولد شد . در حالیکه پدرش در کنارش نبود تا به رویش لبخند بزند . تنها ، پدر و مادرم و نا پدریم در کنارم ایستاده و اشک شوق و حسرت می ریختند .
-
(33)
پسرم زیبا و دوست داشتنی بود و من از داشتن او به خود می بالیدم . وجود او برایم نور بود و روشنی .
پس از گذشت یک ماه ، پدرش از تولد فرزندش آگاه گشت و از همان راه دور شناسنامه دوم خود را برایم فرستاد تا بتوانم برایش شناسنامه تهیه نمایم . و چهار ماه بعد نیز ماموریتش خاتمه یافت و او به تهران مراجعت نمود . اولین روزی که از مراجعتش به اداره می گذشت با او مواجه گشتم . بسیار خوشحال شدم و با شادی به جانبش رفتم ، اما در نگاهش کمترین آثار آشنایی ندیدم . از او تقاضا نمودم که برای دیدن پسرش که این همه مشتاق ورودش بود ، به منزل بیاید . ولی او در کمال خونسردی و بیرحمی گفت :
- بچه نیازی به وجود من ندارد . بدون من نیز می تواند بزرگ شده و به زندگی خود ادامه دهد .
وقتی اشکهایم را دید ادامه داد :
- شهره ، من ازدواج کرده ام و نمی توانم به نزد تو باز گردم . متاسفم .
سخنانش را باور نکردم و او راهش را کج کرد و رفت . اما چند روز بعد مجددا به دیدارم آمد و اظهار داشت که :
- من دروغ گفته بودم . ازدواج نکرده ام ، اما حالا که به دیدنت آمدم ، سعی نکن مرا در فشار قرار دهی . مدتی دیگر هم صبر کن تا ببینم چه کاری می توانم انجام دهم .
- بسیار خوب پس حد اقل بیا بچه را ببین .
- نه نمی خواهم او را ببینم . .
و دوباره از من دور شد . بدین منوال زندگی من توام با درد و رنج سپری شد . تا اینکه یک روز در اثر پا فشاری پدرم ، همراه جمشید به محضر رفتیم تا بار دیگر از او ، از مردی که روحا بیمار بود و هدفش تنها شکنجه دادن من بود طلاق بگیرم . بار دیگر در مقابل محضر دار نشستیم و او ما را برای بار دوم طلاق داد و هر کدام برای همیشه به سوی سرنوشت خود رفتیم . او حتی حاضر نشد برای یک لحظه هم که شده نگاهی به پسرش انداخته یا به دیدنش بیاید .
چند ماه بعد ، یک روز به وسیله یکی از همکاران ، از خبر وحشتناکی آگاه گشتم ، که با شنیدن آن ، گویی ضربه هولناکی چون پتک فولادین بر مغزم فرود آمده باشد تا مدتها گیج و آشفته بودم . آنگاه بود که دانستم من و بچه ام مدتها آلت دست این مرد نا بکار شده بودیم . آری ، جمشید درست 13 ماه قبل ازدواج کرده بود . یعنی هنگامیکه طلاق اول ما واقع شد و من یک جنین سه ماهه داشتم ، او با شناسنامه اصلی خود ، ازدواج کرد . در واقع این ازدواج را مادرش ترتیب داده بود تا بدینوسیله تمام بند های ارتباطی بین ما ، از هم گسیخته شود .
حتی وجود بچه را نیز نا دیده گرفته بودند . چون ازدواج من و جمشید در شناسنامه المثنی او ثبت شده بود ، در نتیجه او به راحتی می توانست با شناسنامه واقعی خود ازدواج کند ، بدون اینکه همسر دومش ، در جریان ازدواج او قرار گیرد و من در این میان بار دیگر فریب خورده بودم . دگیر از گریه و زاری چه سود . او زمانی که من همسرش بودم به من خیانت نموده و مرا فریفته بود . اعتراف می کنم که احمقی بیش نبودم . باری ، از آن لحظه به بعد دیگر همه چیز را تمام شده انگاشتم و سعی کردم در کنار کودک دلبندم به زندگی خود ادامه دهم . نمی دانستم برای درمان این درد خانماسوز چه تدبیری به کار گیرم . تنها درمان بیماری لا علاجم را داروی شفا بخش مرگ می دانستم و بس . شبها را تا صبح در اتاق خود قدم می زدم و هذیان می گفتم . نمی دانستم با این کودک بینوا چه کنم . هیچ چیز جز بدبختی در انتظار ما نبود . از جفای زمانه به سختی بیمناک گشته بودم . به بهای خوشبختی دیگران ، زندگیم را باخته بودم . آه . . . هیچگاه فکر نمی کردم جمشید چنین ضعیف و بی اراده باشد . حتی تصورش نیز برایم نا ممکن می نمود که شوهر مهربانم روزی همانند یک حیوان وحشی و درنده خو خواهد شد . از زندگی خود بیزار گشته بودم . زندگی که هر ثانیه اش برایم حکم نیستی و نابودی داشت . آرزوی مرگ داشتم و اگر تنها به خاطر پسرم نبود ، هرگز تاب تحمل نیاورده و از این عذاب وحشتناک خود را می رهانیدم .
آه ای گذشته های خوب من ، که همه چیز مثل یک خواب شیرین ، پر از خاطره بود . مدتهاست که من چون مرده ای سرگردان و بی کفن در انتظار به خاک سپردن خود نشسته ام . وقتی می گویم مرده ، واقعا چون مرده ای بیروح بودم . دیگر در خود آن کشش و کوشش همیشگی را سراغ نداشتم . دلسرد و دلمرده شده بودم که به هیچ چیز علاقه نشان نمی داد . . . بعد از گذشت چند ماه ، هنوز نتوانسته ام باور کنم که همه چیز پایان گرفته است . افسوس ، چه رویای شیرینی بود . درست همانند یک حباب که در یک لحظه به هوا می پرد و از نظر ها محو می شود . در نهایت افسردگی و دلتنگی ، احساس می کردم که تنها هستم و به یک قدرت ما فوق بشری نیاز دارم تا خلاء تنهاییم را پر سازد و مرا از اندوه شکست در زندگی برهاند . چون زورقی بی بادبان را می مانستم ، که امواج خروشان ، هر دم مرا بر دل صخره سخت و سنگدلی می کوبید . گذشت زمان را به سختی احساس می کردم .
-
(34)
مدتها بود که افکارم دستخوش تزلزل گشته و بر سر بن بست عجیبی قرار داشتم . نه راه بازگشت برایم مانده بود و نه توان مقاومت . در این راه بی هدف ، تنها من نبودم که نابود می شدم .
کودک دلبندم نیز نابود شده بود . خداوندا پس از چند شکست پیاپی ، دیگر چگونه به آینده امیدوار باشم . شاید که اصلا آینده ای نداشته باشم . با از دست دادن جمشید ، همه چیزم را از کف داده بودم . و با جدایی از او ، خط بطلانی بر زندگی آینده ام کشیده می شد . چندین بار فکر خود کشی به مغزم خطور کرد . من از مرگ هراسی نداشتم ، اما تکلیف پسرم چه خواهد شد ؟ ای کاش کور سو امیدی بود تا می توانستم بر اندیشه های شیطانی خود غلبه نمایم . نمی توانستم به درستی تصمیم بگیرم . آیا بمانم و همچنان با زندگی مبارزه نمایم ، یا آنکه بروم و میدان را برای رقبای سر سخت تر از خود خالی کنم ؟ آیا مرگ من ، باعث شادی دشمنانم نمی گشت ؟ آن روز ها من عاشق بودم . دنیا برایم پر از آرزو های قشنگ بود . اما امروز دیگر حماسه پر شکوه عشق ، در نظرم مطرود است . عشقها همه نیرنگ و ریایی بیش نیست . قلبها چون ابزار های مکانیکی گشته . این قلبهای ماشینی ، دیگر برایم ارزشی ندارند . خیلی سخت و دشوار است که آدم در میان شعله های آتش زنده زنده بسوزد و توان دم زدن نداشته باشد . همیشه زندگیم با نا کامی و شکست توام بوده ، هرگز رنگ شادی را به خود ندیده ام . هرگز به تمنیات و آرزو های خود نرسیده ام . همیشه چیز مجهولی در زندگی کم داشتم . لحظه ای نتوانسته ام بدون عشق و دوست داشتن زندگی کنم . همواره عشق من پاک و بی آلایش بود و همیشه نیز در عشق صادق بودم و افراطی . آنها با حربه محبت ، در روح من نفوذ می یافتند ، بر جسم و روح منمسلط می شدند . به من راه و رسم دوست داشتن را می آموختند ، اما در عوض این من بودم که همیشه قربانی احساسات پاک خود می شدم . هرگز نمی دانستم که عشقشان حقیقی نیست . بلکه سراب است و کاذب . من هرگز انسان دور اندیشی نبودم . سعی داشتم زندگیم را از میان دریای خروشان و طوفانی زندگی به ساحل هستی برسانم . در این راه حتی از نثار جان خود نیز دریغ نداشتم . افسوس ، چه تلاش عبثی . آیا آنها ارزش این همه گذشت و فداکاری را داشتند ؟ گفته پدرم را به یاد می آورم که در هنگام ازدواج دومم خطاب به من می گفت :
- دخترم ، یک اشتباه قابل جبران است . ولی دو یا چند اشتباه را نمی توان جبران کرد . به قول حضرت علی ( ع ) آزموده را نباید آزمود . سعی کن در انتخاب دوم خود دقت کنی . . .
و من در جوابش با قاطعیت می گفتم :
- پدر من در مورد جمشید هرگز اشتباه نخواهم کرد . من او را کاملا شناخته ام . او تنها مردیست که می تواند مرا خوشبخت کند . همان خوشبختی که همه شما ها آرزویش را داشتید .
دریغ و درد که حالا باید به جهالت و کوته نظری خود اقرار نمایم . چرا که ، هرگز نتوانسته ام اطرافیانم را ، آن طوری که هستند بشناسم و به ماهیت اصلیشان پی ببرم . و این دلیل فقدان تجربه است . همیشه در شناختم اشتباه کرده ام و از مسیر اصلی زندگی به بیراهه افتاده ام . خود من ، بیش از هر کس و هر چیز ، قابل سرزنش هستم . باید از اول می فهمیدم که عشق ، افسانه ای بیش نیست . عشق را تنها می توان در کتابها و افسانه ها تجسم نمود . شاید عشق اصلا وجود خارجی نداشته باشد . شاید زاییده افکار و اوهام یک مشت مردم رویا زده ای چون خود من باشد . در جایی خوانده بودم : " زندگی بسیاری از مردم همچون تخته سیاه است . خطا ها را پاک می کنند تا دوباره نظیر آن را بنویسند . " و من نیز بار ها و بار ها خطا کرده ذو باز هم راه خطا می پیمایم . مثل یک جغد در ویرانه غمها نشسته و شیون سر می دادم . گاهی به اوهام و خیالات متوسل می شدم ، شاید که بتوانم روح افسرده خود را شاد سازم . تمام چیز هایی را که در دنیای واقعیت برایم دست نیافتنی و غیر ممکن می نمود ، در عالم رویا ، ممکن و عملی می دیدم . در کویر خشک و برهوت تنهایی اسیر بودم . افکاری مغموم و پریشان ، گریبانم را گرفته و به هر سو که می نگریستم ، در اطرافم به جز مناظر یکنواخت و کسل کننده ، چیز دیگری نمی دیدم . از بیهوده بودن دلتنگ و افسرده بودم . زندگیم بوی مرگ به خود گرفته بود . بوی تاریکی و وحشت . حتی احساسم نیز بوی مرگ می داد . گذشته تلخم همچو سایه ای سرد و سیاه ، سر به دنبال من نهاده و هیچ راه گریزی نداشتم . چیزی مثل یک درد مبهم و نا خوشایند ، روی دلم سنگینی می کرد . می خواستم فریاد بر آورم . لعنت خدا بر تمامی مرد ها ، مرد هایی که بجز یک قلب بیرحم و چرکین ، چیز دیگری ندارند .
ای انسانها ، انسانهایی که با تمام بدیهایتان ، باز هم دوستتان دارم . به من بگویید ، آخر چرا من باید قربانی بازیهای شوم سرنوشت گردم ؟ آخر چرا ؟
-
(35)
پدرم را در کنار خود می دیدم که مو هایش سپید شده و پشتش خمیده گشته . او نیز شانه هایش زیر بار این درد و الم ، خم شده بود . غم و دردی را که من برایش به وجود آورده بودم . سعی می کرد مرا از زندان تنهایی برهاند .
- دخترم ، فاجعه دردناکی بود . اما هر چه بود گذشت . باید آنها را به فراموشی بسپاری .
سرم را به روی شانه های لرزانش می نهادم و می گفتم :
- آه پدر ، من خیلی بدبختم ، خیلی .
- آرام باش عزیزم . سعی کن باز هم مبارزه کنی . به خودت متکی باش . به فکر آینده کودکت باش .
آینده ؟ ! ! آینده ای تباه شده و سیاه ، همچو ظلمت شب . به کنار آیینه می رفتم و به چهره در هم شکسته و رنجور خود می نگریستم . به جای سیمای خود ، تنها تصویر موجود مسعل و بی ارزشی را در آیینه می دیدم که فرسنگها با زندگی فاصله داشت . دیگر من آن زنی نبودم که باعث مباهات خانواده ام بود . موجودی بودم تنها ، با کوله باری از غم و انوده ، من زاده سیاهیم . دیگر جرات نداشتم در چشمان گریان مادر و چهره غمگین پدر بنگرم . آنها همیشه مرا از اشتباه بر حذر داشته اند اما من همواره ، ره خطا پیموده ام . اعتراف می کنم که سر تا سر عمرم را به خطا رفته ام . چه تصویر بیهوده ای از عشق داشتم . چه تصویر زیبا و پر نقش و نگاری که یکباره مبدل به زشتی و پلیدی گردید . خوشبختی از من گریزان بود ، اما من شتابان به دنلابش روان بودم ، و این عمل من ، بیهوده و عبث بود . من با خوشبختی قرنها فاصله داشتم . بشر محکوم به مرگ است . محکوم به فنا و نابودی ، و من پس از گام نهادن به این دنیا ، محکوم به مرگ تدریجی گشته بودم . عفریت مرگ ، بار ها در مقابلم ظاهر گشت . اما آنچنان بیرحم بود که حاضر نشد یکباره جانم را خلاصی بخشد . او خیلی آرام ، آرام پیش می آید و با پنجه های قوی خود ، فشار را لحظه به لحظه ، به دور گردنم تنگتر و تنگتر می سازد ، درست لحظه ای که به استقبالش می شتابم ، از من می گریزد . اکنون تمام راهها ، به رویم بسته است . چاره ای جز تسلیم ندارم . شاید اگر بمیرم همه چیز به خودی خود درست بشود . شاید مرگ تنها راه نجات باشد .
پدرم با حزن و اندوه فراوان ، در کنارم می نشیند و مرا وادار به مقاومت می نماید .
- دخترک بیچاره ام ، تو باید استقامت به خرج دهی . انسان در پیکار با زندگی باید تهور و شجاعت فراوان از خود نشان دهد ، تا بر مشکلات فائق آید . سعی کن انسان ساز باشی ، نه مخرب . خود کشی تسلیم محض است در مقابل سختی ها ، و تو باید پایداری کنی . به انتظار فردا باش ، فردایی روشن . . .
یقین دارم که انتظار بیهوده است ، معهذا باز هم منتظر آینده خواهم بود . حالا به جز تجدید خاطرات روز های خوب گذشته و ریختن اشک ندامت و حسرت خوردن ، کار دیگری از دستم ساخته نبود .
زمان با بیرحمی و به کندی سپری می گشت . گویی دقایق سوزنی بود که بر بدنم فرو می ریخت و سوهانی بود که اسخوانم را می خراشید . پس از آن ، بار ها جمشید را در اداره می دیدم . خنسرد و بی اعتنا از مقابلم می گذشت .
پسرم یک ساله شده بود . در طی این مدت ، او هرگز حاضر نگردید به دیدار فرزندش بیاید . سعی داشتم به هر ترتیبی که شده ، او را به طرف بچه بکشانم . شاید که عاطفه پدری در نهادش بیدار شود . حس می کردم آنقدر آدم ضعیف و زبونی گشته ام که قادر به تحمل این جدایی نیستم . آرزو داشتم تنها سایه اش را ببینم ، بدین طریق قلب پر بار از عشقم ، تسکین می یافت . حتی دیدن چند لحظه او برایم کافی بود . . .
افسوس ، زندگی خیلی قشنگ است ، اما از پشت در های بسته . وقتی در را باز می کنیم ، ناگهان حقیقت با تمام تلخی هایش تو صورت آدم سیلی می زند . و من حالا حقیقت تلخ زندگی را دریافته بودم . . .
-
(36)
یک روز ناگهانی و بطور کاملا تصادفی ، در مسیر هم قرار گرفتیم . با وجودیکه سعی وافر داشتم خونسرد و بی اعتنا باشم ، اما لرزش پیکرم ، نظر هر بیننده ای را به خود جلب می نمود . مدتها در سکوت به یکدیگر نگریستیم . شاید در ظاهر حرفی برای گفتن نداشتیم ، در حالیکه باطنا سخنها زیاد بود . ذره ای احساس پشیمانی و ندامت در وجودش ندیدم . با لبخند ظاهر سازی گفت :
- خوب شد که تو را دیدم . مدتها بود که می خواستم با تو حرف بزنم و حالا فرصت خوبی است .
در مقابلش سکوت کردم و او ادامه داد :
- می دانم که به تو بد کرده ام ، اما باید قبول کنی که ازدواج ما اشتباه بود . من فریب احساسات زود گذر خود را خوردم .
باز هم من به سکوت خود ادامه دادم .
- نمی خواهی حرف بزنی ؟
- چیزی ندارم که بگویم .
- یعنی می خواهی بگویی از آن همه عشق ، چیزی در وجودت باقی نمانده ؟ !
- پاسخی ندارم .
- بسیار خوب بگذار خودم حدس بزنم که به شدت از من متنفری . اینطور نیست ؟
- . . . . . .
- مدتهاست که به تو فکر می کنم . باور کن هنوز هم به تو علاقمندم پیشنهادی دارم ، امیدوارم که بپذیری .
- زود تر مقصود خود را بگو ، زیرا برای انجام کار مهمی عجله دارم .
- پیشنهاد من ممکن است کمی عجیب به نظر آید . البته امکان دارد که تو آن را بپذیری . در وضع فعلی این تنها راهی است که به فکرم می رسد . اگر موافقت کنی ، من در مورد تو با همسرم صحبت خواهم کرد و هر وقت او رضایتش را اعلام نمود من مجددا تو را به عقد خود در خواهم آورد و زمانی که فرصتی به دستم آمد به دیدنت خواهم آمد . به شرطی که همسرم رضایت دهد !
فریاد کشیدم :
- اینقدر برایم قید و شرط نگذار . انصاف نیست با من اینگونه رفتار کنی . می خواهم از تو بپرسم ، مگر من به تو چه کرده ام ؟ آیا همسر جفا کاری برایت بودم ؟ هر کاری را که خواستی ، انجامش دادم . حتی آن زمان که به من فحاشی می کردی و مرا بی گناه ، به بتد کتک می گرفتی ، بوسه بر دهانت می زدم تا آرام شوی . همچو کنیزی حلقه به گوش ، آماده پذیرایی از تو موجود بی وفا بودم ، ولی تو عاقبت با من چه کردی ؟ چگونه محبتهای مرا با بی مهری و فریب پاسخ دادی و مرا در نیمه راه مرگ و زندگی تنها نهادی . . .
او سکوت کرد و من برق اشک را در چشمانش دیدم ولی بی اعتنا ادامه دادم .
- لااقل حالا که به من وفا دار نبودی ، قول بده به همسر جدیدت خیانت نکنی . نسبت به او وفا دار باش ، زیرا او هم دختری بود مثل من ، که قلب و روح پاکش را نثار تو کرد . سعی کن لااقل احساس او را درک کنی .
او قهقهه ای وحشتناک سر داد که طنین آن فضا را پر نمود .
- زنها موجودات حقیری هستند . لیاقت ندارند که مرد با آنها صادق و رو راست باشد . من به آن زن هم خیانت می کنم . زیرا زنها در نظرم بی ارزش هستند . تنها به درد فرو نشاندن عطش مرد ها می خورند و بس . کلفتی در گوشه آشپزخانه و به دنیا آوردن بچه ، تنها هنرییست که زن دارد .
- تو خیلی بیرحمی . ذره ای محبت و انساندوستی در نهاد تو نیست . تو از زندگی زناشویی چه می دانی ها ؟ . . . چه می دانی ؟ من یک انسانم . مهمتر از همه یک زن هستم ، نه یک عروسک ، ولی تو همه زنها را به بازی گرفته ای .
ببین ، برای گفتن این حرفها فرصتی ندارم . دلم می خواهد در مورد پیشنهادم خوب فکر کنی .
- فکر کردن لازم نیست . همانی که گفتم . من عشق تو را به وادی فراموشی سپرده ام ، بهتر است که گذشته ها را به یاد من نیاوری که جز درد و رنج حاصلی ندارد .
نگاهش را با غرور و خشم ، به دیدگانم می دوزد و با لحن خشونت باری می گوید :
- حالا که حاضر نیستی شرط مرا بپذیری لااقل بیا با هم دوست باشیم و پنهانی همدیگر را ببینیم .
سخنانش چون پتکی سهمگین ، بر مغزم کوبیده می شد . فریاد زدم :
- باید از خودت خجالت بکشی که به من پیشنهاد رابطه نا مشوع می دهی . آن زمان که همسرت بودم از من فاصله می گرفتی و حالا . . .
سخنم را برید و گفت :
- آخر حالا هیچگونه تعهد و مسئولیتی در قبال تو ندارم .
- تو انسان کثیفی هستی . یک ذره شرافت و پاکی در ضمیر تو نیست . برای خودم تاسف می خورم که چرا تو را برای زندگی زناشویی انتخاب کرده بودم .
از روی طعن لبخندی زد و گفت :
- ببین شهره ، می دانم که قادر نخواهی بود بدون وجود من زندگی کنی ! می دانم که روزی به نزد من باز خواهی گشت .
- هرگز . . . حتی اگر بمیرم ، حاضر نیستم با مرد کثیفی چون تو هم صحبت شوم . اگر قلب من پس از این ، ذره ای از عشق تو را در خود جای دهد ، آن را از سینه خارج خواهم ساخت و در مقابل سگان ولگرد خواهم افکند . . .
-
(37)
او رفت و من به خوبی می دانستم که دیگر با او روبرو نخواهم شد . او پس از این مشاجره ، محل کارش را به ساختمان دیگری تغییر داد ، تا کمتر در کنار من باشد .
زندگیم سرد و وحشتناک بود . هیچ دلخوشی به جز فرزندم نداشتم . یک چیز سنگین در دلم می جوشید . دیگر به فردای خود امیدی نداشتم . این موجودات بیرحم ، در قلب و روح من بذر بد بینی و یای پاشیده بودند . مثل یک توده گوشت بدون روح بودم . چون کرمی در پیله تنهایی خود فرو رفته و گوشه گیر و تنها شده بودم . از اینکه وارد جمعی شوم و آشنایان مرا با انگشت به یکدیگر نشان دهند و برایم دلسوزی کنند ، بیزار بودم . بسترم اشک آلود بود ، و در اکثر مواقع لکه های کم رنگی که در اثر قطرات اشکم بر روی بالش فرو می ریخت ، حکایت از درد درونم و آشفتگی های شبانه ام داشت . زمان به کندی می گذشت و وجود بچه نیز نمی توانست به زندگی یکنواختم ، روشنی بخشد و مرحم زخمهای کهنه و فرسوده ام گردد. هر چه او بزرگتر می شد بر غم و رنجهایم افزوده می گشت . می دانستم که با بزرگ شدن او ، قوای مغزیش نیز رشد خواهد کرد ، و هر روز بیشتر از پیش ، خواهد فهمید . روزی فرا خواهد رسید که از من سراغ پدرش را خواهد گرفت . اگر روزی بپرسد که پدرش کیست و کجاست ؟ ! چه جوابی به او بدهم . چگونه به او بگویم که پدرش ما را ترک کرده است .
* * *
یک روز مصمم گشتم تا برای یک بار هم که شده کودکم را با او مواجه سازم . اما تلاش من ثمری نداشت و به او دسترسی پیدا ننمودم .
نصیب من از زندگی ، بدبختی و نا کامی بود و بس . می دانستم که در پیکار با زندگی ، بازی را باخته ام ، و بیهوده برای رهایی تلاش می کردم . وظیفه خود می دانستم که با تمام مشکلات به مبارزه برخیزم تا سعادت فرزندم تامین گردد . نباید می گذاشتم او هم به سرنوشت تلخ مادرش گرفتار آید . باید برای پسرم ، هم نقش پدر را ایفا می نمودم و هم نقش مادر را . او نباید کمبودی را احساس کند . هیچکس نباید ازگذشته من آگاه گردد . مبادا که در آینده فرزندم ، تاثیر شومی داشته باشد .
آرزوی دیرینه ام این بود که نا کامی و حسرتهایی را که در دوران کودکی تحمل نموده بودم ، نگذارم برای فرزندم اتفاق افتد . اما گویی سرنوشت اینطور نمی خواست و همه آرزو هایم واژگون گردید . گذر ایام همچنان ادامه داشت و من کوشش می کردم تا کودک دلبندم بدون کمترین احساس کمبودی ، به زندگی شیرین کودکانه اش ادامه دهد . چه شبها و روز ها که بر بالین او اشک می ریختم و به آینده اش می اندیشیدم . دوستان جمشید ، تلاش می کردند که به نحوی رضایت مرا جلب نموده که پنهانی ، مجددا به ازدواج او در آیم . ولی من چگونه قادر بودم ، وجود زنی را در کنار خود به عنوان رقیب بپذیرم . زنی که شالوده زندگی من و کودکم را از هم گسست . نفرت عمیقی از او در دل می پروراندم و آتش خشم من ، لحظه به لحظه شعله ور تر می گشت . او که بود که توانسته بود مرد محبوبم را ، پدر فرزندم را ، از من جدا سازد ؟
احساس می کردم در اثر غم و غصه ، تمامی سلولهای بدنم ، پوسیده و فاسد شده اند . . .
دوستان جمشید چندین مرتبه برایم پیغام آوردند که جمشید تصمیم دارد بچه ام را از طریق قانونی از من بگیرد و یا به نحوی او را برباید این اخبار ناگوار ، چون فاجعه ای دردناک ، قلب و روحم را مجروح می ساخت . حاضر بودم که بمیرم ، اما از کودکم جدا نگردم . فکر کردم بهتر است که به نحوی فرشید زیبایم را برای مدتی از خود ، دور سازم تا او از تصمیمش منصرف شود . به همین سبب او را به شهرستانی دور افتاده ، نزد یکی از بستگانم فرستادم و مادرم نیز همراهش رفت تا در آنجا مراقب او باشد . چند ماهی گذشت و درد کشنده و طاقت فرسای جدایی چنان به قلبم نیشتر می زد که تاب تحمل را از دست دادم و مجددا فرشید را به نزد خود آوردم ، اما شب و روز مراقب او بودم . روز ها هنگامیکه به اداره می رفتم ، مادرم به اتفاق پرستاری که استخدام کرده بودم ، از او به شدت مراقبت می کردند و هنگام مراجعت به منزل ، خودم این وظیفه را به عهده داشتم .
-
(38)
اما پس از گذشت چند ماه ، متوجه شدم که این خبر ها کذب محض بوده و جمشید به قدری سرگم زندگی خود بود که توجه ای به فرزندش نداشت و تولد فرزندی دیگر از آن زن ، باعث گشته بود که تمامی توجه او به جانب آن فرزند متوجه گردد .
پی بردم که در ایممیان من و فرزندم و تمامی خاطرات گذشته را در بایگانی خاطراتش به فراموشی سپرده و کوچکترین اهمیت و ارزش عاطفی برای فرزند خود قائل نیست . البته این موضوع تا حدودی باعث آسودگی خیالم گردید ، زیرا که می دیدم بی توجهی او مرا ، به فرزندم نزدیکتر گردانیده و دیگر از تصمیم قبلی خود که همانا ، اقدام قانونی او جهت باز پس گرفتن طفل از من بود ، منصرف گشته است . با وجود این جانب احتیاط را از دست نمی دادم و همچنان شب و روز به حراست و پاسداری از او مشغول بودم . طفل نازنینم روز به روز بزرگتر و زیبا تر می شد و با شیرین زبانی خاص خود ، باعث دلگرمی افراد خانه می گشت .
زندگیم در فرم جدید خود همچنان سپری می شد . روز های طولانی و شبهای خسته و غمگینی داشتم . در آستانه فصل تابستان قرار داشتیم و فرشید زیبای من چهار ساله شده بود . غالبا با هم به گردش و تفریح می رفتیم . روح ما چون زنجیری بهم پیوسته بود و دوری و جدایی را نا ممکن می نمود . او پسری بود سر شار از نشاط و شور ، که بسیار کنجکاو و شجاع به نظر می آمد . سوالاتی که در ذهن کوچکش به وجود می آمد ، در خور تحسین بود و نشانگر هوش و ذکاوت ذاتی او . به تدریج که بزرگتر می شد ، در لا بلای سوالاتش یک روز در مورد موجود نا شناخته ای به نام پدر سخن گفت و کنجکاویش در مورد او روز به روز بیشتر می شد . من حتی الامکان سعی داشتم ، جوابی قانع کننده و در خور فهمی برایش پیدا نمایم . می پرسید پدرش کیست ؟ کجاست ؟ و چرا به دیدن او نمی آید . و اینکه دوستان و همبازیهایش از پدر مهربان خود ، سخن می گویند و همیشه پدرشان در کنار آنهاست و غیره . . .
به او می گفتم که پدرش مرد خوب و مهربانیست و به کار و فعالیت علاقمند است به همین سبب ، برای مدتی طولانی به مسافرت رفته است .
ظاهرا تا حدودی قانع می گشت ، اما پس از طی ماهها باز سراغ او را می گرفت ، که پس چه هنگام مراجعت خواهد نمود ؟ آیا او را دوست دارد ؟ آیا از دیدن او خوشحال خواهد شد ؟
باز هم به پاسخهای احمقانه متوسل می گشتم که پدرش در خارج از کشور به سر می برد و به شدت او را دوست دارد و . . .
اما به مرور زمان وقتی که بزرگتر می شد سعی می کردم او را توجیح نمایم که از پدرش فقط با احترام یاد کند . همیشه تصویر ذهنی جالبی از پدرش برای خود می ساخت . پدری مهربان ، فداکار و دوست داشتنی . به خاطر دارم یک روز ، در سن 4 سالگی از من پرسید که شغل پدرش چیست ؟ به او پاسخ دادم که پدرش یک مرد نظامی است که برای میهن خود خدمت می کند . و چون از جمله من چیزی دستگیرش نشد ، در خیابان شخصی نظامی را به او نشان دادم و گفتم که فرد نظامی دارای چنین لباس و خصوصیات ظاهری است . از قضا یک شب خواب دیده بود که پدرش که تصویر مبهم او ، ساخته و پرداخته ذهن کودکانه اش بود با لباس نظام به دیدنش آمده و وقتی صبح روز بعد ، خواب خود را برایم باز گفت ، چیزی نمانده بود که اختیارم را از دست داده و گریه سر دهم . او را در آغوش گرفتم و گفتم :
- پسرم ، پدرت به مسافرت دوری رفته و به این زودی برنمی گردد . . .
-
(39)
در یکی از روز ها ، هنگامیکه به همراه فرشید از خیابان می گذشتیم ، به ناگاه جمشید را در مقابل خود دیدم که از روبروی در فاصله نسبتا نزدیکی می آمد و لباس نظام بر تن داشت . دست بچه های را در دست داشت و زن جوانی هم همراهش بود که بعد ها دانستم زن و فرزندش بوده اند . با دیدنش بی اختیار فریاد خفیفی از ته گلویم در آمد . او را دیدم که رنگش به شدت پریده بود . آنها از مقابل ما گذشتند و من با گامهای لرزان دست پسرکم را دردست گرفته و همچنان به پیش روی ادامه می دادم . هنوز چند قدمی دور نشده بودم که ، صدای مرتعش و هیجانزده جمشید را از پشت سر خود شنیدم . در مقابلم ایستاد و بدون کلمه ای حرف ، به چشمان فرشید خیره شد . بی اختیار پسرم را پست سر خود پنهان نمودم و خود در مقابلش جبهه گرفتم ، اما قطرات اشک را دیدم که پهنه صورتش را فرا گرفته و من با دیدن این منظره ، چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که ناگزیر ، پدر و پسر را در مقابل یکدیگر قرار دادم و خود گوشه ای به نظاره ایستادم . فرشید با نگاهی بهت زده ، به این مرد نا شناس که در مقابل او اشک می ریخت می نگریست و نمی دانست که این مرد کیست که این چنین اشک می ریزد . صدای جمشید را شنیدم که با صدای خفه ای که به ناله بی شباهت نبود فرشید را در آغوش کشید و ناله سر داد :
- آه پسرم ، پسر خوشگلم . منم پدرت . منو نمی شناسی ؟
فرشید با تعجب گفت :
- پدر من ؟ ولی بابای من رفته مسافرت . یه مسافرت خیلی دور مامان جونم گفته .
جمشید نگاهی به من کرد و گفت :
- آه بله . ولی حالا از مسافرت برگشته . اومده که تو رو ببینه .
فرشید گفت :
- آقا ، من خیلی دلم می خواد بابامو ببینم . من اصلا نمی دونم اون چه شکلیه !
- پسرکم . پسرک بیچاره من . پدر تو موجود بدبختیه . امیدوارم که تو و مادرت اونو ببخشین . اون خیلی به مادرت بد کرد .
- مامان همیشه از پدرم برام حرف می زنه . مامانم می گه پدرم یه روز برمی گرده و برای همیشه پیش ما می مونه . مگه نه مامان جون ؟
و قبل از اینکه من پاسخی به او بدهم ، جمشید که با نگاه تاثر آمیزی او را می نگریست ، قطره اشکی از دیده فرو چکاند و گفت :
- بابا جون ، پسرم . من پدر تو هستم . من بابای تو ام . از مسافرت برگشتم اومدم که تو رو ببینم . دلت نمی خواد منو ببوسی ؟
فرشید که هنوز نا باورانه او را نگاه می کرد گفت :
- یعنی تو بابای منی ؟
آنگاه نگاه پرسشگرانه اش را به من دوخت و من تنها توانستم در تایید سخنان جمشید ، لبخند بیرنگی بر لب آورم و سرم را به علامت تصدیق تکان بدهم .
آن وقت فرشید با خوشحالی کودکانه اش ، در آغوش پدرش فرو رفت و من صدای هق هق گریه جمشید را در لا بلای سخنانش می شنیدم که در گوشی با پسرش نجوا می کرد .
- پسرم منو ببخش . پدر بیچاره اتو ببخش .
- بابا جون تو دیگه مسافرت نمی ری ؟
- چرا پسرم ، مجبورم که بازم برم .
- یعنی بازم منو تنها می ذاری ! نه بابا جون من می خوام تو پیش من بمونی مامان بگو که بابا از پیش من نره .
او گردن جمشید را در دستهای کوچکش محکم گرفته و مثل مادرش که زمانی آرزو داشت آغوش جمشید تکیه گاه او باشد ، به پدرش آویخته بود تا مبادا تند باد زندگی او را از تکیه گاهش جدا سازد .
به او گفتم :
- عزیزم . بابات مجبوره بره ! بهتره که مثل همیشه پسر خوبی باشی و باباتو ببوسی . باید زود تر به خونه برگردیم .
- مامان جون می خوام پیش بابام بمونم . نذار اون بره .
در حایکه سعی داشتم حلقه دستش را از گردن پدرش باز کنم گفتم :
- پسر خوشگلم . به پدرت نشون بده که پسر مودبی هستی و به حرف مادرت گوش می دهی . پدرت باید به ! سعی کن درک کنی !
جمشید او را بوسید و دستهای فرشید به آرامی از گردن پدرش باز شد . اما فرزند من نیز همانند مادرش سرشار از احساسات بود . و احساسات در چنین لحظاتی از عقل و منطق قویتر است . با وجودیکه سعی بر این داشت تا پسر با ادبی جلوه کند ، اما غریزه حکم می نمود که از فرمان مادر سر باز زند و پدرش را که مدتها در حسرت دیدار او بود در حلقه انگشتان ظریف و ناتوانش در آورد .