-
گر رهی خواهی زدن بر پردهٔ عشاق زن
من نخواهم جفت را از جفت بگذر طاق زن
این سخن بگذشت از افلاک و از آفاق نیز
قصهٔ افلاک را بر تارک آفاق زن
خواجگی در خانه نه پس آب را در خاک بند
مهتری بر طاق نه پس آتش اندر طاق زن
جرعهای درد صفا در ریز بر اصحاب درد
خرقه پوشان ریا را بر قفا مخراق زن
این دقیقه دید نتوان کار از آن عالیترست
لاف دقاقی برو با بوعلی دقاق زن
-
عاشقا قفل تجرد بر در آمال زن
در صف مردان قدم بر جادهٔ اهوال زن
خاک کوی دوست خواهی جسم و جان بر باد ده
آب حیوان جست خواهی آتش اندر مال زن
مالرا دجال دان و عشق را عیسی شمار
چون شدی از خیل عیسی گردن دجال زن
هر که را درد سرست از دست قیفالش زنند
گر ترا درد دلست از دیدگان قیفال زن
ای مرقعپوش بیمعنی که گویی عاشقم
لال شو زین لاف و قفلی بر زبان لال زن
تا کی از جور تو ای گندم نمای جو فروش
رو یکی ره این جو پوسیده را غربال زن
-
خیز ای بت و در کوی خرابی قدمی زن
با شیفتگان سر این راه دمی زن
بر عالم تجرید ز تفرید رهی ساز
در بادیهٔ هجر ز حیرت علمی زن
بر هر چه ترا نیست ز بهرش مبر انده
وز هر چه ترا هست ز اسباب کمی زن
جمع آر همه تفرقهٔ خویش به جهدت
بر ذات دعاوی ز معانی رقمی زن
از علم و اشارات و عبارات حذر کن
وز زهد و کرامات گذشته بر می زن
از کفر و ز توحید مگو هیچ سخن نیز
پیرامن خود زین دو خطرها حرمی زن
چون فرد شدی زین همه احوال به تصدیق
در شاهره فقر و حقیقت قدمی زن
-
ای رخ تو بهار و گلشن من
همچو جانست عشق در تن من
راست چون زلف تو بود تاریک
بی رخ تو جهان روشن من
همچو خورشید و ماه در تابد
عشق تو هر شبی ز روزن من
دست تو طوق گردن دگری
عشق تو طوق گردن من
ماه را راه گم شود بر چرخ
هر شبی از خروش و شیون من
گر تو یک ره جمال بنمایی
برزند بابهشت برزن من
خاک پایت برم چو سرمه به کار
گر چه دادی به باد خرمن من
رنجه کن پای خویش و کوته کن
دست جور و بلا ز دامن من
رادمری کنی به در نبری
بنهی بار خلق بر تن من
چون درآیی ز در توام به زمان
بردمد لالهزار و سوسن من
تا سنایی ترا همی گوید
ای رخ تو بهار و گلشن من
-
ای نگار دلبر زیبای من
شمع شهرافروز شهرآرای من
جز برای دیدنت دیده مباد
روشنایی دیدهٔ بینای من
جان و دل کردم فدای مهر تو
خاک پایت باد سر تا پای من
از همه خلقان دلارامم تویی
ای لطیف چابک زیبای من
چون قضیب خیزران گشتم نزار
در غمت ای خیزران بالای من
رحمت آری بر من و دستم گری
گر نیاری رحم بر من وای من
زار مینالم ز درد عشق زار
زان که تا تو نشنوی آوای من
-
گر کار بجز مستی اسکندر می من
ور معجزه شعرستی پیغمبر می من
با اینهمه گر عشق یکی ماه نبودی
اندر دو جهان شاه بلند اختر می من
ماهی و چه ماهی که ز هجرانش برین حال
گر من به غمش نگرومی کافر می من
گر بندهٔ خوی بد خود نیستی آن ماه
حقا که به فردوس همش چاکر می من
گر نیستی آن رنج که او ریش درآورد
وی گه که درین وقت چگوید درمی من
بودیش سر عشق من و برگ مراعات
گر چون دگران فاسق در کون بر می من
گر تیر برویی زندم از سر شنگی
از شادی تیرش به هوا بر پر می من
گادیم بر آنگونه که از جهل و رعونت
از گردن خود بفگنمی گر سرمی من
هر روز دل آید که مگر نیک شود یار
گر خر نیمی عشوهٔ او کی خر می من
گر بلفرج مول خبر یابدی از من
زین روی برین طایقه سر دفتر می من
پس در غم آنکس که ز گل خار نداند
عمر از چه کنم یاد که رشک خور می من
-
ای دوست ره جفا رها کن
تقصیر گذشته را قضا کن
بر درگه وصل خویش ما را
با حاجب بارت آشنا کن
در صورت عشق ما نگارا
بدخویی را ز خود جدا کن
آخر روزی برای ما زی
آخر کاری برای ما کن
ماها تو نگار خوش لقایی
با ما دل خویش خوش لقا کن
من دل کردم ز عشق یکتا
تو رشتهٔ دوستی دو تا کن
اکنون که تو تشنهٔ بلایی
راضی شدهام هلا بلا کن
ورنه تو که سغبهٔ جفایی
تن در دادم برو جفا کن
در جمله همیشه با سنایی
کاری که کنی تو بی ریا کن
-
ایا معمار دین اول دل و دین را عمارت کن
پس آنگه خیز و رندان را سحرگاهی زیارت کن
خرابات ای خراباتی به عین عقل چون دیدی
نهان از گوشهای ما را به عین سر اشارت کن
بکش خط بر همه عالم ز بهر رند میخانه
زیارت رند حضرت را برو مسح و طهارت کن
جهان کفر و ایمان را ز سوز عشق بر هم زن
عیار نیک بر کف گیر و یک ساعت عبارت کن
به سیم و زر خراباتی همی با تو فرو ناید
تو با رند خراباتی به جان و دل تجارت کن
حرارتهای نفسانی بسوزد دینت را روزی
اگر در راه دین مردی علاج این حرارت کن
ز دعوی گر کله داری سنایی را کلاهی نه
ز معنی گر زیان بینی عبارت را کفارت کن
-
این که فرمودت که رو با عاشقان بیداد کن
دوستانرا رنجه دار و دشمنان را شاد کن
حسن را بنیاد افگندی چنان محکم که هست
جز «و یبقی وجه ربک» نقش را بنیاد کن
ملک حسنت چون نخواهد ماند با تو جاودان
چند ازین بیداد خواهد بود لختی داد کن
ای عمل تقدیر کرده بر تو دوران فلک
ساعتی از عزل معزولان عالم یاد کن
پیش ما گشت زمانه خرمن غم توده کرد
خرمن غمهای ما را بر بر آتش باد کن
از برای این جهان و آن جهان ای دلربای
دست آن داری به خرما را ز هجر آزاد کن
-
ای باد به کوی او گذر کن
معشوق مرا ز من خبر کن
با دلبر من بگو که جانا
در عاشق خود یکی نظر کن
چوبی که ز هجر تو بود خشک
از آب وصال خویش تر کن
صد دفتر هجر حفظ کردی
یک صفحه ز وصل هم ز بر کن
ور نیک نمیکنی به جایم
با من صنما تو سر به سر کن