بازیچهٔ دور آسمانم چه کنم
سرگشتهٔ گردش جهانم چه کنم
از هرچه همی کنم پشیمان گردم
آیا چه کنم تا که بدانم چه کنم
Printable View
بازیچهٔ دور آسمانم چه کنم
سرگشتهٔ گردش جهانم چه کنم
از هرچه همی کنم پشیمان گردم
آیا چه کنم تا که بدانم چه کنم
چون حرب کنم هیج محابا نکنم
چون عفو کنم هیچ مدارا نکنم
من سایهٔ یزدانم و نیکو نبود
گر قدرت و رحمت آشکارا نکنم
می نوش کنم ولیک مستی نکنم
الا به قدح درازدستی نکنم
دانی غرضم ز میپرستی چه بود؟
تا همچو تو خویشتن پرستی نکنم
کس نیست غم اندوختهتر زین که منم
با درد تو آموختهتر زین که منم
گفتی که نهای به عشق درپخته هنوز
خامی چه کنی سوختهتر زین که منم
بر آتش هجر عمری ار بنشینم
بر خاک در تو هم به دل نگزینم
از باد همه نسیم زلفت بویم
در آب همه خیال رویت بینم
آن دیده ندارم که به خوابت بینم
یا آن رخ همچو آفتابت بینم
از شرم رخ تو در تو نتوان نگریست
میریزم اشک تا در آبت بینم
من دل به کسی جز از تو آسان ندهم
چیزی که گران خریدم ارزان ندهم
صد جان بدهم در آرزوی دل خویش
وان دل که ترا خواست به صد جان نده
ای سایهٔ آنک ملک او هست قدیم
تا چند از این ملک چو گوزی بدونیم
یک رویه کن این کار که سهلست و سلیم
ملکست نه بازیچه، والملک عقیم
شکر ایزد را که خسرو هفت اقلیم
آن شاه مبارک قدم آن ذات کریم
از آتش فتنه بر کران شد چو خلیل
وز آب خطر به ساحل آمد چو کلیم
در موج خطر مرفهی همچو کلیم
وز آتش فتنه شاد چون ابراهیم
ای مفخر آنکه ماه کردی به دو نیم
معصومان را از آتش و آب چه بیم