دل فرق نمیکند همی دانه ز دام
راهیش به جامعست و راهیش به جام
با این همه ما و می و معشوقه به کام
در مصطبه پخته به که در صومعه خام
Printable View
دل فرق نمیکند همی دانه ز دام
راهیش به جامعست و راهیش به جام
با این همه ما و می و معشوقه به کام
در مصطبه پخته به که در صومعه خام
هر مرحلهای که رخت برداشتهام
از خون جگر مرحله تر داشتهام
از تو خبر وصل مبادم هرگز
گر بیتو ز خویشتن خبر داشتهام
با یاد تو ای ریخته عشقت آبم
نشگفت اگر بود بر آتش خوابم
روی از غم چون تویی چرا برتابم
تا به ز غمت کدام شادی یابم
بختی نه کزو نصیب جز غم یابم
روزی نه که در جهان دو همدم یابم
شادی مگر از جهان برونست از آنک
هرچند که بیش جویمش کم یابم
من غره به گفتار محال تو شدم
زان روی سزای گوشمال تو شدم
وین طرفه که آزمود صد بار ترا
هم باز به عشوه در جوال تو شدم
دی کرد وداع بر جناح سفرم
تا دست فراق کرد زیر و زبرم
او میشد و جان نعره همی زد ز پیاش
آهسته ترک تاز که من بر اثرم
روزی که به حیلت به شب تیره برم
میگویم شکر و باز پس مینگرم
بنگر که ز عمر در چه خون جگرم
تا روز گذشته را غنیمت شمرم
زلف تو دلم برد و به جان در خطرم
گیرم که ز بیم پی به زلفت نبرم
باری دمی از زیر کله بیرون کن
چندان که ز دور در دل خود نگرم
سودای تو بیرون شده یکسر ز سرم
وز کوی تو ببرید خرد رهگذرم
دست طلب تو باز در کوفت درم
تا با سر کار برد بار دگرم
چون روی ندارم که به رویت نگرم
باری به سر کوی تو بر میگذرم
در دیده کشم ز آرزوی رخ تو
گردی که زکوی تو به دامن سپرم