-
فصل 3-12
اتاق تقريبا بزرگي بود که پنجره اي رو به حياط داشت و اثاثيه زيادي در آن ديده نمي شد پدربزرگ
نزديک پنجره روي مبل بزرگي نشسته بود و کتابي روي زانوهايش باز بود وارد اتاق که شديم سرش
را بالا گرفت و لحظه اي خيره نگاهمان کرد انکار با نگاهش اجزاي صورتم را مي کاويد آن قدر
حواسش متوجه من بود که حتي جوابي به سلاممان نداد انگار هر چقدر نگاهش عميقتر مي شد بيشتر از
خودش فاصله مي گرفت لحظاتي بعد چشم هايش را بست و سرش را به پشتي مبل تکيه داد نگاه سريعي
بين من و سهراب رد و بدل شد بعد او گامي به سمتش برداشت و گفت:آقا جون!
پدربزرگ چشم هايش را باز کرد و گفت:تو مي توني بري سهراب.
سهراب از زير چشم نيم نگاهي به سمت من انداخت بعد در سکوت سرش را به نشانه مثبت تکان داد و از
اتاق خارج شد بعد از رفتن او پدربزرگ بار ديگر چشم هايش را بست و سرش را به پشتي مبل تکيه داد سکوت
ناخوشايندي فضاي اتاق را پر کرده بود و من مردد مانده بودم که چه کاربايد بکنم.با نگاه گوشه گوشه اتاق را
از نظر گذراندم تخت و ميز پاتختي،مبلهاي چرمي بزرک،قفسه پر از کتاب هاي جلد چرمي قطور و قاب
عکس هاي زنگار بسته روي ديوار،روتختي سبز چرک مرد،پرده هاي قهوه اي رنگ براق وزخيم.همه چيز،همه
چيز بي روح و کدر به نظر مي رسيد نگاهم بار ديگر روي پدربزرگ ايستاد هنوز همان طور بي حرکت نشسته
بود کلافه و عصبي لبم را به دندان گزيدم مرا خواسته بود که بايستم و تماشايش کنم؟يا شايد هم منتظر بود که
در عوض مادرم به پايش بيفتم و طلب بخشايش کنم.
هرگز.
با غیض و نفرت دامن لباسم را در چنگ فشردم و در حرکتی سریع روی پاشنه چرخیدم تا اتاق را ترک کنم اما
صدای زنگار بسته او من را سر جایم خشکاند:از من متنفری؟
پس این همه مدت در آن سکوت و سکون مرگ گونه داشت زه کمانش را می کشید تا تیرش را رها کند و چه نشانه گیری
دقیقی.درست به هدف به عمق احساسات من.
نگاهش کردم شقیقه هایش از عرق خیس بود انگار تمام انرژی اش را سوزانده بود تا این یک جمله را بگوید خیره در چشم هایش
می نگریستم که گفت:مادرت هرگز این طور گستاخ به چشم های من خیره نمی شد جمله اش احساساتی را که به سختی در
کنترل گرفته بودم به غلیان انداخت و گونه هایم از هجوم نفرت و خشم گلگون شد نفسم سنگین شد سینه ام از شدت بغض در
تنگی بالاتنه لباسم بالا و پایین می رفت پدربزرگ انگشتان هر دو دستش راروی عصایش فشرد و گفت:خوبه.پس تصمیم
گرفتی که قوی باشی.من از آدم های قوی بیشتر خوشم می یاد.
با لحن گزنده و پر نفرتی گفتم:واقعا!چرا چون لذت خوردکردنشون بیشتره؟
پدربزرگ چشم هایش راتنگتر کرد و گفت:تو در مورد من چی میدونی؟
در جواب سوالش بلافاصله پرسیدم:شما در مورد من چی می دونی؟
پدربزرگ آه کشید وبدن سست و بی حالش را به پشتی مبل تکیه داد انگارعاقبت انرژی اش ته کشید چشم هایش را بست و زیر
لب نالید:هر دوی ما مثل هم ایم.
سرم را به نشانه تأسف تکان دادم و به انگلیسی با لحن پرتمسخری گفتم:چه مناعت طبعی!
پدربزرگ چشم هایش را گشود و خیره نگاهم کرد خودم هم نمی دانستم این همه جسارت به یکباره از کجا آمده بود دیروز از ترس
و اضطراب چیزی نمانده بود غالب تهی کنم وامروز مقابلش ایستاده بودم و چشم در چشم او رَجَز می خواندم.هنوز پوزخند تمسخر آلود
گوشه لبانم بود که جمله اش غافلگیرم کرد:تجمع این همه نفرت در وجود یک زن درست به اندازه یک بشکه باروت می تونه خطرناک
باشه.
پدربزرگ جمله اش را به انگلیسی روان گفت و من برای یک لحظه کوتاه برق شیطنت و جوانی را در نگاهش دیدم.
_چیه انتظارشو نداشتی؟
در سکوت لبانم را روی هم فشردم و او ادامه داد:حالا چی؟اون قدر جسارت داری که بایستی.تو چشمام نگاه کنی و علاقه قلبی ات رو به
این پیرمرد به زبون بیاری.
سرش را با بی قیدی به پشتی مبل تکیه داد و در حالی که زیر چشمی نگاهم می کرد ادامه داد:این همه بی ادبی شایسته یک میهمان نیست.تو الان
تو خونه منی.
بابیزاری نگاهم را از او برگرداندم به دنبال فرصتی می گشت تا با زهر کلامش خُردم کند اما من این فرصت را به او ندادم روی پاشنه چرخیدم و
در حالی که به سمت در اتاق گام برمی داشتم با لحن تلخی گفتم:اما نه به میل خودم.
دستم که روی دستگیره در قرار گرفت با لحن خشک و دستور مانندی گفت:بمون.
با وجودی که ته دلم از وحشت می لرزید اما با این حال بی توجه به او دستگیره در را پایین فشردم.
_گفتم بمون.
دستم بی اختیار از دستگیره رها شد و معلق و آویزان کنار بدنم جای گرفت صدایش را شنیدم:بیا اینجا.
نگاهش کردم و او همان طور با لحن دستورمانندش ادامه داد:می خوام لباس بپوشم.اون کت منو از روی تخت بیار.
انکار خون در رگهایم یخ بسته بود توان حرکت نداشتم هنوزخیره نگاهش می کردم که گفت:با پیرمردی در افتادی که حتی خودش به تنهایی قادر نیست
لباسش رو بپوشه.
این را که گفت به زحمت وبا کمک عصایش از روی مبل کنده شد و ایستاد در نگاه منتظرش رگه های روشنی از غرور و سرسختی دیده می شد تکبری
که در نگاه و رفتارش بود خونم را به جوش آورد بالاجبار و با نارضایتی که هیچ تلاشی هم برای پنهان کردنش نمی کردم از جا کنده شدم کت را برداشتم
و به سمتش گرفتم اما او بی توجه به حرکت من چرخید و پشت به من ایستاد.او می خواست که من کت را تن اش کنم لبم را به دندان گزیدم وکت را برایش
بالا گرفتم او هم آرام و باحوصله دست هایش را در آستین های کت فرو کرد و بعد بار دیگر به سمت من چرخید یقه کتش هنوز نامرتب بود و او با همان
نگاه طلبکارانه از من می خواست که کارم را تمام کنم دست هایم در زیر نگاه خیره اش بی اراده به سمت گردنش کشیده شد نگاه خیره اش را روی پوست
صورتم حس می کردم و با تمام قوا درتلاش بودم که نگاهم با نگاهش تلاقی نکند یقه لباسش را مرتب کردم اما وقتی خواستم خود راعقب بکشم او به یکباره
گردنبندم را در دست گرفت و من بار دیگر در عکس العملی ناخواسته به سمتش کشیده شدم وقتی نگاهم به صورتش افتاد وحشتزده خودم را عقب کشیدم
طوری که زنجیر گردنبند بین من و او کشیده شد حالت چهره اش درست مثل لحظه اولی بود که او را دیدم سفید و بی روح درست شبیه یک انسان در حال
احتضار.
لبهای رنگ پریده او تکانی نامحسوس خورد و من احساس کردم که او دردمندانه زیرلب نالید:ساقی.
-
بعد به سستی گردنبند را رها کرد و درزیر نگاه متعجب و وحشت زده من دستش را بالا آورد و با پشت انگشت اشاره اش آرام و شبیه نوازشی نرم،گونه چپم را لمس
کرد از تماس دستش تمام موهای تنم سیخ شدو او انگارکه ازنفس افتاده باشد آرام آرام خم شد وبا چشم هایی نیمه باز و بی حرکت روی مبل قرار گرفت دستپاچه و
آشفته حال لحظه ای در سکوت نگاهش کردم بعد بدون آنکه تصمیمی برای اینکار گرفته باشم با عجله به سمت لیوان آبی که روی میز پاتختی دیده بودم دویدم آن را
برداشتم و بعد پایین مبل کنار پاهای او زانو زدم وقتی لیوان آب را به لب هایش نزدیک کردم نگاه مات و بی حرکتش به سمت من چرخید و روی صورتم ثابت ماند
نگاهش برق عجیبی داشت دستم به لرزه افتاد نگاهم را از نگاهش بریدم و لیوان را به لب هایش رساندم او در سکوت و چون کودکی آرام لبهایش را از هم باز کرد و
جرعه ای از آب نوشید بعد دستش را کمی بالا کشید و تکان داد و من لیوان آب راعقب کشیدم وقتی او چشم هایش رابست آرام ازکنارش بلند شدم و لیوان آب رابار
دیگر روی میز پاتختی گذاشتم هنوز هم در تن ام احساس لرز می کردم مدالیوم طلایی مادر را در دست گرفتم و به نوشته حکاکی شده روی آن خیره شدم:ساقی!
چرا این اسم تا این حد او را دگرگون کرد؟آیا این نام دیگر مادرم بود!با این فکر نگاهم به سمت پدربزرگ چرخید رنگ چهره اش برگشته بود و آرام و منظم نفس می کشید
مدالیوم را روی سینه ام رها کردم و تصمیم گرفتم که آرام و بی سرو صدا از اتاق خارج شوم اما درست زمانی که از کنارش می گذشتم دستش را بالا گرفت و گفت:
کمکم کن بلند شم.
نگاهش کردم دوباره نگاهش متکبر و لحن کلامش مستبدانه شده بود سعی کردم حالات چند لحظه قبل او را به خاطر بیاورم شاید کمی دلم برایش بسوزد دستش را که
به سمتم دراز شده بود گرفتم واو به کمک عصایش از جا بلند شد خواستم دستش را رها کنم که گفت:دستم رو بگیر.باید منو تا داخل سالن همراهی کنی.
دستم بار دیگر به دور بازویش پیچیده شد و به همراه او در سکوتی سنگین ازاتاق خارج شدیم.ادامه دارد...
-
فصل 4-12
وقتی با هم وارد سالن شدیم عده ای از میهمانان آمده بودند در زیر ذره بین نگاه حُضار به همراه
پدربزرگ به بالای سالن رفتیم و تا رسیدن به جایگاهی که گویا برای پدربزرگ آماده شده بود با عده ای
از میهمانان خوش و بش کردیم نگاه همه مشتاقانه روی صورتم می چرخید و من هم جسورانه در نگاهشان زل
می زدم و لبخندی آبکی تحویلشان می دادم مراسم معارفه که تمام شد به دستور پدربزرگ روی مبلی در کنارش جای
گرفتم و در سکوتی یخزده به آن جمعیت شیک پوش کنجکاو که گویا هنوز هم از نگاه کردن به من خسته نشده بودند چشم دوختم
دقایقی بعد سامان را دیدم که با چهره ای خندان به سمتمان می آمد نفس راحتی کشیدم و از دور برایش
لبخند زدم وقتی مقابلمان رسید ملتمسانهنگاهش کردم و اوبا اطمینان لبخندزد.بعددر حالی کهدستش را به سمت من دراز می کرد رو به
پدربزرگ کردو گفت:خوب دیگه پاپابزرگ جون.چپ چپ نگام نکن که با قصد قبلی اومدم این ملکه زیبارو از بندت رها کنم.
یه پنج شیش تا اژدها مژدهام سر راه نفله کردم اینه که دیگه جون بحث کردن ندارم.
از خدا خواسته دست سامان را گرفتم و به کمک او از جا بلند شدمسامان با تکان دادن دست با پذربزرگبای بای کرد و من را به دنبال خودش کشاند
چند قدمی که دور شدیم سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت:چی شده؟با هم جون جونی شدین.قضیه چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:جون جونی؟اگه منظورت از جون جونی خوبه.باید بگم بله ما با هم ون جونی هستیم فقط یک مشکل کوچیک هست
اون هم اینه که هر بار ما همدیگه را می بینیم اون به حالت غش می افته و من آپاندیس نداشته ام عود می کنه.
_بازم حالت به هم خورد؟
_من نه اون.فکر کنم نسبت به من آلرژی داره.
سامان ازحرفم به خنده افتاد و گفت:راست میگی.بعضی از آدما کلا آلرژی زان.ببین مثلا اون دخرو می بینی اسمش شب بوئه.
من به گل شب بو حساسیت دارم برای همین هر وقت اونو می بینم آب دماغم راه میفته.
از گوشه چشم نگاهی به سمت دختری که سامان اشاره می کرد انداختم و زیر لب خندیدم.سامان دادمه داد:یا مثلا اون دختره که بغل صهبا
ایستاده می بینیش.دخترخاله صباست.موقع حرف زدن اون قدر هیش و فیش می کنه که مثلا هر کی به گربه آلرژی داشته باشه آنا بی برو برگرد
اسهال خونی می گیره.
دخترک باابروهایی بالا رفتهو لبهایی غنچه شده پرافاده نگاهمان می کرد بنابراین لب به دندان گزیدم که در زیر نگاه خیره اش قهقهه نزنم.صهبا
با دیدنم لبخند زد و در حالی که به سمتمان می آمد با لحن هیجان زده ای گفت:بیا رز می خوام با آتنا آشنات کنم.
دست صهبا را گرفتم و به همراه سامان هر سه پیش آتنا رفتیم سامان با دیدنش بلافاصله گفت:هیش آتنا تویی.سلام.
صهبا در حالی که به سامان چشم غره می رفت رو به آتنا کرد و گفت:اینم دخترعمه ما رز...رز این آتناست.دخترخاله من.
آتنا با ناز دستش را جلو آورد و گفت:خوشبختم.
من هم دستش را به گرمی فشردم:من هم همینطور.
سامان سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:تو به گربه حساسیت نداری؟
از حرفش به خنده افتادم اما به زور خودم را کنترل کردم صهبا رو بهمن کرد و گفت:آتنا تازه دیشب از دبی برگشته.
سامان آرام زیر لب زمزمه کرد:هیش!
آتنا لبخندی به لب زد و گفت:من یک دوست دارم که در لس آنجلس زندگی می کنه برام دعوت نامه فرستاده قرار بود کریسمس امسال با اون و نامزد
ژاپنی اش به لاس وگاس بریم اما متأسفانه سفر دبی ام طولانی شد.
سامان باز زیرلب زمزمه کرد:فیش!
صهبا گفت:رز اهل نیویورک.اما قراره یه شوهر ایرانی خوب واسش دست و پا کنیم و برای همیشه اونو پیش خودمون نگه داریم.
آتنا نگاهش را به سمت من چرخاند و گفت:واقعا؟!
به رویش لبخند زدم و او ادامه داد:اگه من جای شما بودم هرگز مرتکب چنین اشتباهی نمی شدم.
بعد لبخندی به لب زد و گفت:هیچ می دونی فرق بین باطری و مردا در چیه؟
سامان با لحن پرشیطنتی گفت:حتما باطری تو جیب بغل جا میشه اما مردا متأسفانه نه.
آتنا چینی به پیشانی بلندش انداخت و گفت:خیرجانم فرقشون در اینه که باطری حداقل یه قطب مثبت داره اما مردا هیچ چیز مثبتی ندارن.پس هرگز زندگی ات
رو به خاطر تعهد داشتن به یک مرد تباه نکن.
صهبا پیروزمندانه خندید و سامان باز زیر لب غر زد:هیش!
بعد در حالی که با اشاره دست ما را دعوت به نشستن می کرد روی صندلی نشست و رو به آتنا کرد و گفت:به نظر من که زنا رو باید روزی سه وعده کتک
زد اونم با تَرکه تَر.
صهبا روی صندلی نشست و گفت:چیه سامان خان.باز کم آوردی؟
آتنا در حالی که یکی از پاهایش را روی دیگری می انداخت نگاه عاقلاندر سفیهی به سامان انداخت و گفت:وای ...همه شون همینجوری ان به جای اینکه از مغزشون
کار بکشن از مشتشون استفاده می کنن شرط می بندم اداره کل جهان ظرف ده سال آینده به دست زنها می افته.
سامان گفت:هیچ می دونی باستان شناسا چطور اسکلت زنا رواز مال کردا تشخیص می دن آتنا بی اعتنا شانه ای بالا انداخت اما سامان بی توجه به حرکت او
ادامه داد:از روی استخوان فک شون.می دونی چرا؟چون اصولا استخوان فک خانم هابه خاطر فرمایش زیادی که می کنن سائیده میشه.
آتنا چشم هایش رازیر و رو کرد و گفت:هیش.بی مزه.
بعد رو به صهبا کرد و گفت:من می رم پیش آیدا اینا تو نمیای؟
این را که گفت ایستاد و آدامسی که پشت لباسش چسبیده بود بین باسن او و صندلی کش آمد در حالی که به سختی جلوی خنده خودم را گرفته بودم نگاهی به صورت سامان
انداختم حدسم درست بود از چشم های سامان شیطنت می بارید با حرکت چشم و ابرو اشاره ای به پشت آتنا کرد و با بدجنسی لبخند زذ چشمهای صهبا از دیدن آن منظره
درشت شد اما درباره آنچه اتفاق افتاده بود به آتنا حرفی نزد با عجله از جا بلند شد و گفت:چرا...چرا منم باهات میام.
بعد در حالی که با نگاهش برای سامان خط و نشان می کشید خطاب به من ادامه داد:تو هم بیارز.آتنا دیگر منتظر نماند و زودتر از ما به سمتی که آیدا نشسته بود حرکت
کردو آدامسی که پشت لباسش چسبیده بود همین طور کش آمد تا اینکه عاقبت از وسط پاره شد وبه صورت رشته ای دراز و باریک از پشت لباسش آویزان شد سامان از دیدن
این صحنه قهقهه زد و آتنا همراه با نگاهی سرزنش بار با لحن غلیظ و کشداری گفت:هیش!
سامان در زیر نگاه خشمناک صهبا شانه ای بالا انداخت و گفت:جون داداش فقط خواستم کمکی کرده باشم آخه دخترخاله ات خیلی نچسبه.
-
صهبا دلخور و عصبی از او رو برگرداند و بعد در حالی که پاشنه هایش را محکمتر از معمول روی زمین می کوبید به آتنا پیوست.ناهی به صورت خندان سامان انداختم و
گفتم:تو بچه بدی هستی.
_ما مخلصیم.
میان خنده سرم را به نشانه تأسف تکان داد و برای پیوستن به جمع خانم ها از او جدا شدم بازار پذیرایی داغ بود و من به یاد جشن شکرگذاری خودمان افتادم توران هندوانه ها
را به شکل های زیبا برش داده بود و تزئین کرده بود چندین نوع مختلف شیرینی،آجیل و میوه نیز روی میزها دیده می شد بعد از اینکه در جمع دخترهای مجلس ساعتی درباره اختلافات
فرهنگی و نوع سنت هایمان صحبت کردیم آیدا سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت:امشب شب تو بود رز همه تو نخ توان.
خیره نگاهش کردم و گفتم:یعنی چی؟
آیدا لبخندی زد:یعنی اینکه حواسشون به توئه.
صهبا که سمت دیگرم ایستاده بود در تأیید حرف آیدا گفت:راست میگه.مثلا علیرضا روببین.با اون یکی آیدین.همچین نگاه می کنه انگار آدم تا حالا به عمرش ندیده.
به جهتی که صهبا نگاه می کرد نگاهی انداختم و نگاهم در نگاه مرد وانی که خیره به سمت ما می نگریست گره خورد صدای آیدین را شنیدم که گفت:اون مو بلنده آیدینِ.خواننده است.
اون یکی هم علیرضاست کارگردان وای چقدرم نگاه می کنه.
صهبا گفت:همه شون دوستای نزدیک سهراب ان.
نگام به سمت سهراب چرخید او هم داشت نگاهم می کرد در زیر نگاه خیره من چیزی به دوستش گفت و او لبخند به لب سرش را مؤدبانه تکان داد.حضور بی موقع آرش و سامان فرصتی
برای پاسخ دادن به لبخندش برایم باقی نگذاشت سامان که دوربین فیلمبرداری دستش بود مقابلمان ایستاد و در حالی که ازچهره صهبا فیلم می گرفت با صدایی بم و تو دماغی گفت:اینجا
آفریقاست.این کره خری که می بینید...
صهبا حالتی تهاجمی به خودش گرفت و گفت:سامان می زنم تو دهنتا.
سامان همینطور که فیلم می گرفت خودش را کمی عقب تر کشید و گفت:آرام جانم آرام.
آرش قهقهه زد صهباهم با دست به زیر دوربین زد و گفت:لازم نکرده از من فیلم بگیری یابو.
سامانلبش را به دندان گزید و گفت:وای چه اصطلاحات زشتی!من شخصا از طرف صهبا از جمع معذرت میخوام.
صهبا غرید:سامان میری یا جیغ بکشم.
سامان کچ دستآرش را گرفت و در حالی که او را به دنبال خودش می کشید گفت:باشه توام.بی جنبه.جیغ می کشم!جیغ می کشم!
بعد رو به آرش ادامه داد:بیا بریم اصلا خر ما از کره گی دُمش هوایی بود هی بهت می گم صهبا پَر و پاچه مون رومی جوئه تو میگی طوری نیست عوضش از آیدا کره خرتره آیدا میان خنده
اعتراض کرد و سامانبا حالتی نمایشی زیپ دهنش را کشید و به همراه آرش ازمقابل ما دور شدند.بعد از صرف شام با آیدا مشغول صحبت بودیم که صدای سهراب نگاهم را به سمت خود کشاند
به سمتش که برگشتم خودم را درمقابل جمع دوستانش دیدم.
می بخشی رز.
لبخندی کنترل نشده به رویش زدم و او در حالی که به دو مرد وان همراهش اشاره می کرد ادامه داد:میخوام با دوستای من آشنا بشی.آیداین و علیرضا.
لبخندی کمرنگ به رویشان زدم و گفتم:باعث خوشحالی منه.
آیدین اندامی ظریف و جثه ای کوچک داشت و موهای مواج و خرمایی رنگش را به سختی پشت سرش جمع کرده بود مشتاقانه و خندان نگاهش را در نگاهم دوخت و سلام کرد،اما علیرضا
درست مثل دفعه قبل با احترام سرش را تکان داد و لبخند زد لبخدش گیرا و صمیمی به نظر می رسید و چشم های عسلی رنگش درزمینه پوست سبزه و نمکین اش برقی غریب و محزون داشت
در همان نگاه اول پی به شوریدگی حالش بردم و آیدا کنارم از همیشه خجولتر و ساکت تر به نظرمیرسید.سهراب نیم نگاهی به چهره علیرضا انداخت و گفت:علیرضا دلش می خواست از نزدیک با تو
آشنا بشه نگاهم را در نگاه خیره سهراب دوختم و او با لحنی که به نظر ناراضی و آشفته می رسید ادامه داد:اون میخواد بدونه که تو حاضری تو مجموعه کلیپی که قراره برای آهنگای آیدین بسازه بازی
کنی؟
نگاه متعجب ام به سمت علیرضا چرخید:من؟!
به جای او آیدین واب داد:بله اگه قبول کنینخوشحال می شیم.
نیم نگاهی به سمت سهراب انداختم چقدر کلافه به نظر می رشید با دیدن حالت روحی او لبخند نامطمئنی به لب زدم و در حالی که از گوشه چشم حرکات سهراب را می پائیدم پرسیدم:چرا من؟
علیرضا با همان متانت و وقاری که در رفتارش دیده می شد سری تکان داد و گفت:به خاطر چهره تون سهراب را دیدم که خشمگین و عصبی گوشه لبش را به دندان گزید و برای لحظه ای کوتاه پلک هایش
را روی هم فشرد و من گیج و حواس پرت به علیرضا نگاه کردم.
_می دونین حالت چهره شما همون چیزیه که برای اینکار مدنظرمن بود.
در حالی که تمام حواسم به رفتار سهراب بود با لحن نامطمئنی گفتم:ولی من...
آیدین عجولانه و مشتاق میان حرفم دوید و گفت:کار سختی نیست.به خصوص که نقش مقابلتون آشناست.مطمئنم از پس اش برمی یاین.اگه قبول کنین همین فردا باهاتون قرارداد می بندیم خوشبختانه تو این
آلبوم اسپانسر لارژی داریم.
-
این را گفت و دستش را روی شانه علیرضا گذاشت نگاهی به چهره گرفته سهراب انداختم دست هایش را در جیب های شلوارش فشرده بودو جهتی دیگر رانگاه می کرد انگار که اصلا حواسش به ما نبود در زیر نگاه
خیره و منتظر آن دو بلاتکلیف مانده بودم نمی توانستم تصمیم بگیرم از طرف دیگر رفتار عجیب سهراب گیجم کرده بود نمی توانستم دلیلی برای آن اخم و نارضایتی اش پیدا کنم آیا کاری کرده بودم که او ناراحت
شده بود بی اختیار با لحن دلجویانه ای صدایش زدم:سهراب!
سهراب نگاهم کرد اما نگاهش کلافه و ناآرام بود لحظه ای نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟
سهراب لبخندی عصبی به لب زد و انگشتانش را در لابه لای موهایش لغزاند:نه.چطور مگه؟
_هیچی فقط حس کردم که...
در زیر نگاه خیره اش کلمات را گم کردم و جمله ام ناتمام ماند او سرش را تکان داد و گفت:که چی؟
لبخند کمرنگی به لب زدم و شانه هایم را بالا کشیدم:هیچی فراموش کن.
بعد مکث کوتاهی کردم و گفتم:سهراب به نظر تو من باید این پیشنهاد را قبول کنم.
سهراب شانه هایش را بالا کشید و گفت:بایدی در کار نیست رز.تو می تونی تصمیم بگیر.اختیار با خودته.
_میخوام نظر تو را بدونم.
سهراب دوباره شانه ای بالا انداخت و با همان لحن بی تفاوت تقریبا زیر لب زمزمه کرد:من نظری ندارم ازرفتارش و از جواب سربالایش کلافه شده بودم.حالت چهره اش و لحن خشک کلامش نارضایتی اش را فریاد
می زد انگار اصلا دلش نمی خواست که من را جزئی از آن کارببیندچرایش را نمی دانستم و این اصلا برایم قابل قبول نبود باز جمله صهبا در گوش هایم زنگ زد(از همه زنها متنفره.))
با یادآوری این جمله با خودم فکر کردم(متنفره که باشه))بعد بدون ابنکه فرصت دیگری برای فکر کردن به خودم بدهم رو به علیرضا کردم و با لحن قاطعی گفتم:قبول می کنم.
و سهراب باز گوشه لبش را به دندان گزید.
پایان فصل 12
-
فصل 13
سامان با مراجعه به نيروي انتظامي کارهاي اقامت موقت ام را انجام داد و من به خاطر مسؤوليت کاري
که پذيرفته بودم عاقبت چمدانم را به قصد ماندن گشودم.صبح وقتي در اتاقم را باز کردم صداي افتادن شيئي
روي زمين نگاهم را متوجه خود کرد يک ورقه کاغذ سفيد با يک شاخه گل رز زمين افتاده بود براي برداشتنشان
خم شدم کاغذ سفيد از وسط تا شده بود وقتي بازش کردم از خواندن نوشته تايپ شده روي آن جا خوردم:
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کمي گيج شده بودم معناي دقيقش را نمي دانستم فقط حس مي کردم که بايد معناي خوبي داشته باشد غنچه رز را
بوئيدم و بعد هر دوي آنها را در داخل قفسه کتابها گذاشتم.کار سامان بود قبلا هم يکبار همين جمله را از زبانش شنيده
بودم از تجسم شيطنت هايش لبخند زدم و تصميم گرفتم در اولين فرصت معناي کارش را از او بپرسم ساعت از ده
گذشته بود که براي خوردن صبحانه پائين رفتم وسط پله ها بودم که صداي سامان را شنيدم:بابا دِ بيا.ببين سليقه چه کرده.
و آرش با خنده جواب داد:همه را ديوونه کرده!
حرف هايشان کنجکاوي ام را تحريک کرد پله هاي باقي مانده را با عجله پائين آمدم و با ديدن درخت کاج تزئين شده کنار پنجره،پائين
پله ها به يکباره ايستادم.صهبا با ديدنم شادمانه فرياد زد:
_کريسمس مبارک رز.
اين اولين عيدي بود که من نه پدر داشتم و نه مادر.دختر يتيمي بودم در يک سرزمين غريب و ناآشنا و درميان جماعتي که
هنوز هم نتوانسته بودم به شکلي صميمانه و واقعي آنها را به خود بپذيرم.به يکباره دلم گرفت و اشک در خانه چشم هايم نشست
اما وقتي سامان را با آن لبخند شاد و سرزنده ديدم دلم نيامد که به رويش لبخند نزنم هر چند با وجود تمام تلاشم براي پنهان نگاه
داشتن احساست درونم را ببيند لبخند به لب در حالي که گوي آويزي را کنار گوشش تکان مي داد به سمت من آمد و گفت:چه
طوره استاد؟
به رويش لبخند زدم :فوق العاده است.
سامان گوي نقره اي را به دستم داد و گفت:حالا کجا شو ديدي هنوز کلي از زنگوله،منگوله هاش مونده،بيا که حسابي دست تنهام..
صهبا و آرش پشت ميز روبه روي هم نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند وقتي از کنارشان مي گذشتم صهبا دستي به نشانه سلام تکان
داد و گفت:شمام عيد باحالي دارينا!
آرش با حرکت اسبش مهره رخ صهبا را زد و صداي اعتراض او را بلند کرد من که از اعتراض بي جاي صهبا خنده ام گرفته بود آنها
را تنها گذاشتم و کنار درخت کاج به سامان پيوستم امان در حالي که گوي هاي نقره اي و طلايي را با فاصله به شاخه هاي درخت مي آويخت
نيم نگاهي به سمت آنها انداختو گقت:
_آخرش ديدنيه.هنوز گيس و گيس کشي هاش مونده.
لبخندي زدم و گوي نقره اي را که سامان به دستم داده بود به شاخه درخت آويختم سامان گوي ديگري به دستم داد و آرام کنار گوشم زمزمه کرد:
خوبي؟
بدون اينکه نگاهش کنم زير لب جواب دادم:آره.
سامان باز با لحن نجواگونه اي پرسيد:مطمئن؟
نگاهم را در نگاهش دوختم و همراه با لبخند محزوني گفتم:من خوبم سامان چرا مي پرسي؟
سامان لحظه اي خيره نگاهم کرد و گفت:چون اصلا دروغگوي خوبي نيستي.
با شنيدن حرفش بي اختيار آه کشيدم از ذهنم گذشت:<<تو ديگه کي هستي؟>>
سامان از گوشه چشم نگاهي به من انداخت و همراه با لبخند پرشيطنتي گفت:اوه من بچه تيزي هستم.
مکث کوتاهي کرد و پرسيد:بابانوئل هنوز پشت در اتاقت چيزي نزاشته؟
لبخندي به لب زدم و گفتم:چرا گذاشته.
سامان مشتاقانه نگاهم کرد:واقعا!حالا چي گذاشته؟
همين طور که گوي هاي تزئيني را به شاخه اي درخت مي آويختم جواب دادم:مي خواي بگي تو نمي دوني!
سامان خيره نگاهم کرد:بايد مي دونستم؟!
_يعني تو واقعا نمي دوني؟
سامان شانه اي بالا انداخت وتقريبا باصداي بلندي گفت:به جون آرش اگه بدونم.
آرش از پشت ميز جواب داد:به جون خودت.
سامان به سمت او چرخيد و گفت:چي به جون خودم؟
آرش جواب داد:هر دروغي که داري به هم مي بافي.
سامان بار ديگر رو به من کرد و گفت:چرت و پرت ميگه...خيلي خوب بابا به جان خودم اگه بدونم حالا مگه چي آورده؟
نگاه نامطمئنم را به صورتش دوختم جدي و مشتاق به نظر مي رسيد بنابراين زير لب جواب دادم:يه شاخه رز قرمز با مقداري
شعر.
سامان با لحن پرشيطنتي تکرار کرد:يه شاخه رز قرمز با مقداري شعر؟؟!!اَو...چه بابانوئل جلفي حالا چي نوشته؟
_يعني تو نمي دوني.
سامان باز شانه هايش را بالا کشيد و شگفت زده نگاهم کرد:اي بابا من از کجا بايد بدونم به جون آرش...
آرش بلافاصله جواب داد:به جون خودت.
سامان با لحن کلافه اي پرسيد:چي به جون خودم.
_همون چاخانايي که داري ميگي.از من مي شنوي رز،حرفاشو بشنو و باور نکن يه روده راست تو شکمش نيست خصوصازماني
که از جون ديگران مايه بزاره.
سامان ابرويي بالا کشيد:اِ...اينجوريه؟بسيار خوب يادت باشه خودت خواستي.
بعد رو به صهبا کرد و گفت:صهبا جان،وقتي شما داشتي با رز حرف مي زدي اون يکي از پياده هاتو کش رفت.
صهبا بدبينانه چشم هايش را تنگ کرد و گفت:راست ميگه آرش؟
آرش عاجزانه به دست و پا افتاد:نه به جان صهبا.
صهبا برسرش غريد:به جون خودت.فکر کردي من خرم.
سامان در حالي که لبخندي پرشيطنت به لب داشت ميان حرفش دويد و گفت:دور از جون...دور از جون اما صهبا همچنان غر مي زد:
پس بگو چي شد که يهو بي هوا رُخمو زدي کور خوندي آرش خان ازحلقومت مي کشم بيرون ياا...رَدش کن بياد.
آن دو هنوز بر سر مهره هايشان با هم چانه مي زدند که سامان رو به من کرد و گفت:خوب مي گفتي .گفتي شعرش عشقولانه است.
سري تکان دادم و گفتم:من چيزي نگفتم.
_نگفتي؟!خوب پس لابد من خودم حدس زدم.مي دوني قطعا بني آدم اعضاي يکديگرند يا توانا بود هر که دانا بود که نبوده بوده؟
سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:نه اين نبود.همون شعريه که تو اون روز خونديش.دل مي رود زدستم،صاحبدلان خدا را.
-
سامان هيجانزده نگاهم کرد و گفت:اي هوار تو سرم.اينو نوشته.اينکه *** عاشقونه است.لبخندي زدم و گفتم:شوخي نکن سامان.تو نوشتي.
_من؟!نه بابا به جون آرش اگه من نوشته باشم.اما...اما مي تونم حدس بزنم که کي اونو نوشته.
_خوب کي نوشته؟
سامان دستي به موهايش کشيد و گفت:رحيم نجّار.آره کار خود پدر سوخته اَشِ.
با لحن گيجي پرسيدم:رحيم چي؟
_رحيم نجّار ديگه...اما نه صبر کن ببينم گفتي گل اش رز بود؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم سامان هم با ژستي متفکرانه دستي به موهايش کشيد و ادامه داد:پس با اين حساب کار اون نمي تونه باشه گل مورد
علاقه اون محبوبه شب بود.
من که متوجه منظورش نمي شدم فقط گيج و سردرگم نگاهش کردم اما او چند بار سرش را تکان داد و گفت:هر کي هست داره سبک کار اونو تقليد مي کنه.
بعد لبخندي به لب زد و گفت:نگران نباش پيداش مي کنم برات.
سرش را به سرم نزديک کرد و با لحن پرشيطنتي ادامه داد:گفته بودم تو اين خونه همه ريز و درشت قصد ازدواج دارن.نگفته بودم.
باحالتي درمانده نگاهش کردم و او لبخند به لب به کارش مشغول شد.آخرين گوي نقره اي را به درخت آويخت سرش را از روي رضايت تکان داد و در حالي
که عقب عقب مي رفت گفت:بزار ببينم چطور شده.بَه بَه.دستم طلا.بزار بزنم به تخته سليقه که نيست لامصب.
بعد همون طور که عقب عقب مي رفت روي ميز صفحه شطرنجي که صهبا و آرش مشغول بازي بودن نشست و تمام مهره ها را به هم ريخت.وقتي چشم هاي
گشاد شده از شدت عصبانيت صهبا را ديد لبخندي به لب زد و گفت:ميگم اين صهبا خانم مام خوشگله ها لامصب چشماشو ببين هر کدوم اندازه يه نعلبکي.از چشم
گاوم درشتره ماشاءِا...بزار بزنم به تخته.
صهبا از لاي دندان هايش غريد:گراز وحشي.
-
فصل 2-13
سامان با لحن گله مندي ناليد:اي بابا بازم صد رحمت به زُمبه و رِکس و بوشفِک و پاکوتاهي
هنا دختر در مزرعه و هاپوکومار خونه مادربزرگه.ميبيني ساقي جون اگه دستتو تا آرنجم تو
عسل کني و بذاري دهنش بازم گازت مي گيره.
صهبا با کوسن مخملي ضربه اي بر سر سامان کوبيد و گفت:از تي تيام گم بو بچه پررو.
سامان دست هايش را براي دفاع بالاي سرش گرفت و گفت:چي چي ؟!آرش اين چي گفت؟به
زبون ميخي حرف مي زنه؟!
آرش جواب داد:زبون ميخي نيست يه دايالوگ از نمايشنامه شونه اگه بخوام به زبون سگ و گربه اي
شما دو تا ترجمه اش کنم ميشه پيشته بچه پرررو!
به شنيدن اين حرف سامان از روي ميز بلند شد و گفت:خوب اينو زودتر مي گفتي گُلُم.ديگه چرا
مي زني بعد با ديدن صفحه شطرنج لُپ اش را چنگ انداخت و گفت:اي واي خاک عالم.من اون وقت
تا حالا رواين نشسته بودم ببخشين تو رو خدا.اصلا متوجه نشدم.
آرش به پشتي مبل تکيه داد و در حالي که يکي از پاهايش را روي ديگري مي انداخت گفت:از بس که پوست
پائين تنت کلفته داداش من.
صهبا با بدجنسي جواب داد:پوست؟!بگو چرم گاو.بگو فَلس کروکوديل.
_خيلي خوب بابا چه شلوغش کردين شما دو تا.اگه يکي ندونه فکر مي کنه گري کاسپاف داشته با يارانه مسابقه
مي داده.
صهبا از شنيدن اين حرف به خنده افتاد و زير لب تکرار کرد:يارانه.
سامان چيني به پيشاني انداخت و گفت:نه پس کامپيوتر!اين همه تو تلويزيون اعلام مي کنه فارسي را پاس بداريد،
فارسي را پاس بداريد واسه دل خودش که نمي گه.واسه من و شما مي گه اکه من و شما که تحصيل کرده هاي
اين مملکتيم رعايت نکنيم پس ديگه از کي توقع هست.يارو بازيگره مي ياد پشت تلويزيون ميگه:من تو بچگي ام
اکتيو بودم.خوب اکتيو بودي و قانقاريا.چرا به زبون خودت حرف نمي زني؟
آرش ميان خنده گفت:ببخشيد استاد.اون وقت درستش چيه؟
سامان سينه اي صاف کرد و گفت:خوب بگه من تو بچگي شيطون بودم.حالا اگه ديد خيلي بيشتر از شيطون اکتيو
بوده خوب بگه من تو بچگي ظلم بودم تُغس بودم،تخم جن بودم نگه اکتيو بودم اين ها همه ظلم در حق فرهنگ و ادب مملکت
ما.
صهبا گفت:استاد شما خودتم ميگي اکتيو.
سامان انگشتش را مقابل صورتش تکان داد و گفت:اولا که شما خفه خوني.ثانيا مثل اينکه شما اصلا حاليتان نيست که
من استادم شما دانشجو سطح سواد من بسي بالاتر از سطح سواد شماست.بالاخره بايد بين بنده و شما جقله هاي کم سواد
فرقي باشد يا نه.
آرش انگشتانش را بالا گرفت و گفت:جسارت بنده را ببخشاييد استاد.اما شما فکر نمي کنيد که واژه ثانيا در فرهنگ و ادب
فارسي جايگاهي نداشته باشد جسارتا درست تر آن است که به جاي آن بگوييم دوما.سامان نگاهي روي صفحه ساعتش انداخت
و گفت:آخ عزيزانم عذر بنده را پذيرا باشيد گويا تايم کلاس اين هفته مان به سر آمده شما را به خيرو ما را به سلامت تا ديدار
بعد و برنامه بعد همه شما را به خداي بزرگ مي سپارم خداوند يار و نگهدارتان.
صداي آيدا نگاهمان را به آستانه در کشاند:اِ...شما که هنوز حاضر نشدين.
صهبا از جا بلند شد و گفت:الان آماده ميشيم.منتظر بوديم رز از خواب بيدار شه.حالا همه بچه ها اومدن؟
آيدا سري تکان داد و گفت:آره بابا سهراب نيم ساعت پيش زنگ زد.اِ بجنبين ديگه هنوز ايستادن.
صهبا در حالي که به سمت در خروجي مي رفت جواب داد:خيلي خوب بابا،من مي رم خونه لباس بپوشم تو هم زودتر آماده شو
رز امروز فيلمبرداري داريم.
بعد از رفتن صهبا من هم به اتاقم رفتم و بعد از اينکه همه آماده شديم براي شروع کار به گروه فيلمبرداري پيوستم.با وجود استرسي
که داشتم کار با بچه هاي گروه برايم جالب و هيجان انگيز بود آيدين صداي گرم و دلنشيني داشت و من براي بيشتر آشنا شدن با حس
و حال کار يک نسخه کامل از آهنگ هايش را همراه خود به خانه آرودم و ضبط صوت را روشن کردم .هدفون را روي گوش هايم
گذاشتم و روي تخت دراز کشيدم.اولين ترانه،آهنگ محزون و زيبايي بود که قسمتي از آن مي بايست در سالن فرودگاه فيلمبرداري مي شد
چشم هايم را بسته بودم و من هم به همراه صداي آيدين کلمات را زير لب زمزمه مي کردم:
دستامون اگر که دوره دلامون که دور نميشه
دل من جز با دل تو بادلي که جور نمي شه
تو مي خواي مرمر قلبت آب شه با گرماي عشقم
دلت ازسنگ عزيزم سنگي که صبور نميشه
فاصله ها،فاصله ها اونو به من برسونين
فاصله ها،فاصله ها درد منو نمي دونين
بردن اسم تو ازياد کاريه که خيلي سخته
دل تو نقش يه قلب که تو آغوش درختِ
تو دلم هميشه جاتِ هميشه دلم باهاتِ
تو دلم هميشه جاتِ هميشه دلم باهاتِ
ياد من هر جا که باشي مثل سايه خواب پاتِ
-
فصل 3-13
آهنگ که تمام شد گوشي را از روي گوشم برداشتم و به پهلو غلتيدم از پشت در اتاق صدايي شنيدم بلند شدم
و لب تخت نشستم کمي دقيقتر شدم و صداي گام هايي را که در حال دور شدن بود تشخيص دادم نگاهم بي اختيار
به سمت شاخه رز و کاغذ شعري افتاد که داخل قفسه کتاب ها بود لبخندي به لب زدم و زير لب زمزمه کردم :
خوب سامان...مچتو گرفتم.
با اين فکر هيجانزده به سمت در دويدم به محض اينکه در را گشودم يک برگه تا شده به همراه يک شاخه گل رز
مقابل پاهايم روي زمين افتاد به خاطر حدس درستم پيروزمندانه لبخند زدم اما همين که نگاهم را بالا گرفتم و به جهت
صدا چرخاندم لبخند از روي لب هايم پرکشيد کمي دورتر از من،سهراب روي اولين پله ايستاده بود و خيره نگاهم مي کرد
به شدت غافلگير شده بودم انتظار ديدن او را نداشتم لب هايم تکان خورد و بي اراده زير لب زمزمه کردم :تويي؟!
سهراب دستپاچه به نظر مي رسيد دستي به موهايش کشيد و گفت:مثل اينکه بد موقع مزاحم شدم مي بخشي.کمی
دست و پایم را گم کرده بودم با عجله سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:نه.نه اصلا این طور نیست.
سهراب لحظه ای در سکوت نگاهم کرد بعد گامی به سمت من برداشت و گفت:پس می تونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
دستپاچه تر از قبل جواب دادم:اوه،بله البته بیا تو خواهش می کنم.
لبخندی کنترل نشده به رویش زدم و خودم را از آستانه در کنار کشیدم سهراب تقریبا به یک قدمی ام رسیده بود که بار دیگر
چشمم به برگه کاغذ و شاخه گل روی زمین افتاد نگاه سریعی به صورت سهراب انداختم و بعد برای برداشتن آنها از روی زمین
خم شدم اما دست سهراب زودتر از دست من به آنها رسید هر دو تقریبا هم زمان با هم برای برداشتن آنها ازروی زمین خم شده
بودیم نگاهم را بالا کشیدم و به روی نگاه خندان سهراب لبخندی شرم آلود زدم هر دو ایستادیم و او در حالی که آنها را به دست
من می داد لبخند شوخی به لب زد و گفت:حتما هدیه بابانوئله.
برای لحظاتی کوتاه نگاه نامطمئنم را در چشم های گیرایش دوختم.سهراب یا سامان؟گیج شده بودم آنها را از دستش گرفتم و با
لحنی نجواگونه زیر لب تشکر کردم سهراب قدم به داخل اتاق گذاشت و من در را پشت سرش بستم هنوز پشت به در ایستاده بودم
که سهراب به سمت من چرخید و گفت:خواب بودی؟در حالی که به سمت تخت می رفتم سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:
نه.نواری را که علیرضا داده بود گوش می کردم...چرا نمی شینی؟
لب تخت نشستم و نگاه منتظرم را روی قامت موزون او انداختم.سهراب به لبه میز کنار پنجره تکیه داد و گفت:خیلی مزاحمت نمی شم
فقط اومده بودم که بگم...
مکث کوتاهی کرد و نگاهش را به زیر انداخت بعد بار دیگر به حرف آمد و گفت:امروز کارت عالی بود.
نگاه متعجبم به سمت چشم هایش کشیده شد حرفی برای گفتن به ذهنم نرسید در سکوتی معنادار فقط شگفت زده و نامطمئن نگاهش کردم
در تمام طول آن روز حتی برای لحظه ای کوتاه روی خوش نشان نداده بود کوچکترین تلاشی برای برقراری ارتباط نکرده بود و به غیر
از جواب سلام سرد و منجمد کننده ای که به من تحویل داده بود حتی کلمه ای که مخاطبش من باشم از گلویش خارج نشده بود.حالا
روبه رویم ایستاده بود و می گفت کارم عالی بوده.و این چیزی نبود که باورش برای من آسان باشد گیج شده بودم و او این حالت را به
روشنی از نگاهم خواند اما با وجود تمام دقتش با جمله ای ناشیانه کار را خرابتر کرد:دلیلی نداره که در این رابطه به تو دروغ بگم.
با لحن شگفت زده ای گفتم:من گفتم تو این کار را می کنی؟
سهراب با لحن شتاب آلود و آشفته ای گفت:به زبون نه اما با نگاه آره.
خوب تشخیص داده بود بنابراین حرفی برای گفتن نداشتم فقط زیر لب زمزمه کردم:اوه...
باز برای لحظاتی سکوت بینمان را پر کرد من حرفی برای گفتن نداشتم و به نظر می رسید او به دنبال جمله مناسبی می گشت عاقبت
گویا جمله مناسب اش را یافت نفس عمیقی کشید و گفت:فکر می کنی لازمه که بهت ثابت کنم؟
این جمله را یک بار دیگه هم گفته بود.آن روز،روی پله ها.و من بدون اینکه متوجه باشم باز زیر لب زمزمه کردم:اوه.
او با حالتی کلافه دست هایش را مقابل سینه در هم قلاب کرد و گفت:فقط همین...اوه؟!
جمله اش من را به خود آورد با این وجود من هم با تمام تلاشم برای سر هم کردن یک جمله مناسب به همان جمله تکرای دفعه قبل قناعت
کردم:شاید لازمتر باشه که به خودت ثابت کنی.
سهراب کلافه تر ازقبل باصدای بلندی نفس اش را بیرون داد و به شکلی قهر آلود جهت نگاهش را به سمت پنجره تغییر داد.شدیدا احساس
بلاتکلیفی می کردم.آیا باید حرف دیگری می زدم گوشه لبم را به دندان گزدیم و نگاهم را به روی آنچه در میان دست هایم داشتم گره زدم اما
طولی نکشید که صدای سهراب نگاهم را به سمت خود کشاند لحنش به شدت معترض به نظر می رسید،دوست ندارم هر بار برای باور
کردن حرفام بهت التماس کنم.
از حرفش و از لحن معترض و متکبر کلامش جاخوردم سرپا ایستادم و گفتم:چرا فکر می کنی که مجبوری این کار را بکنی؟
دلگیرانه از او رو برگرداندم و در حالی که به سمت میز آرایش می رفتم ادامه دادم:فکر نمی کنی که بهتر باشه با خودت روراستر باشی مثل
اینکه تو خودت هم نمی دونی واقعا چی می خوای؟
به محض اینکه جمله ام تمام شد او در حرکتی سریع و نیرومنداز پشت سرآستین لباسم را چنگ زد و من را به سمت خودش کشید حرکتش به
قدری غافلگیرم کرد که بدون هیچ مقاومتی به سمتش چرخیدم ودرست رو در رویش قرار گرفتم آن قدر نزدیک و کنترل شده که نفس کشیدن
فراموشم شد.او جمله اش را خیلی سریع و با خشمی کنترل شده بر زبان جاری ساخت:خوب می دونم که واقعا چی می خوام رز.
اما در آن لحظه ذهن من به قدری از هم پاشیده بود که زبانش بیگانه به نظرم رسید در آن لحظه از زبان فارسی حتی کلمه ای در خاطرم نمانده
بودنفس تندش به صورتم خورد و من احساس کردم که باید برای رهایی از آن آغوش خشن اقدامی بکنم با فشار هر دو دست او را به عقب راندم
و با عجله به سمت آینه چرخیدم دستم را به لبه میز گرفتم و گفتم:لطفا منو تنها بزار.
او لحظه ای ساکت و بی حرکت سرجایش ایستاد به نظر می رسید نمی تواند تصمیم درستی بگیرد اما عاقبت به سستی از جا کنده شد و با گفتن کلمه
<<متأسفم>>از اتاق بیرون رفت به محض اینکه در راپشت سرش به هم زد دستم را روی سینه ام گذاشتم و نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم قلبم
به تندی قلب یک گنجشک هراسیده می تپید و زانو های سست و بی حالم از درون می لرزیدند نگاهم روی تصویر خودم در آینه ثابت ماند از ذهنم گذشت:
<<چه اتفاقی افتاد؟>>خودم را به تخت رساندم و آرام لب آن نشستم هنوز ذهنم در هم ریخته و متشنج بود نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم سعی
کردم آخرین جمله ای را که به او گفته بودم به خاطر بیاورم<<مثل اینکه تو خودت هم نمی دونی واقعا چی می خوای؟>>و بعد جمله او<<خوب
می دونم که واقعا چی می خوام رز>>حالت نگاهش را در آن لحظه با جمله اش تلفیق کردم و بعد بدون آنکه بدانم چرا.باز از درون ارزیدم به
یکباره به یاد کاغذ و شاخه گلی که در میان انگشتانم بود افتادم و با شوقی متفاوت که برای خودم هم عجیب می نمود لای برگه را گشودم:
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است
از دسـت تو خواهم که برآرم فریـاد
در پیـش نـگاه تو زبانـم بسـته اسـت
-
ضربان قلبم بار دیگر اوج گرفت و حرارتی رخوتناک و متفاوت را در وجود ملتهبم گستراند اتفاقی افتاده بود.اما کی؟چطور خودم متوجه اش نشده
بودم سرم را آرام روی تخت گذاشتم و شاخه رز را به سمت صورتم بردم چشم هایم را بستم و عطرش را مشتاقانه به سینه کشیدم حالا دیگر شک داشتم
که او از همه زنها متنفر باشد.
ساعتی بعد وقتی به طبقه پائین برگشتم همه دور هم جمع بودند نگاهم بی اختیار به سمت سهراب پرکشید کمی دورتراز جمع روی مبلی نشسته بود و مجله ای
را که روی زانوهایش بود ورق می زد.سلام کردم و جواب سلامم را مثل همیشه گرم و پرمهر تحویل گرفتم زن دایی سمیرا در حالی که به سمت آشپزخانه
می رفت فنجان چای اش را به دستم داد و گفت:برو بشین عزیزم من برای خودم یکی دیگه می ریزم.
لبخندی به لب زدم و از او تشکر کردم دایی کاوه که مشغول پوست گرفتن سیبی بود سرش را بالا گرفت و گفت:
_چرا ایستادی دایی جان.بگیر بشین.
_چشم دایی جان.
آنها حلقه وار به دور هم جمع شده بودند و در بینشان صندلی خالی پیدا نمی شد به ناچار برای دست و پا کردن جایی برای نشستن.نگاهم را در سالن
چرخاندم سر که برگرداندم نگاهم در نگاه مستقیم سهراب گره خورد در معده ام احساس ضعف کردم و با هر دو دست فنجان چای ام را محکم گرفتم او
کمی در جایش جابه جا شد و در حالی که به مبل کناری اش اشاره می کرد گفت:بیا بشین رز.
سرم را به زیر انداختم و در سکوت مطیعانه روی مبلی که اشاره کرده بود نشستم او هم بار دیگر به ورق زدن مجله اش مشغول شد زن دایی سمیرا با
فنجان چای به سالن برگشت و در حالی که کنار زن دایی سمیرا می نشست گفت:رز عزیزم چرا اون عقب نشستی.چرا نیومدی پیش بقیه؟
لبخندی به رویش زدم و گفتم:شماراحت باشید زن دایی جان من همین جا راحتم.
سامان صدا زد:می گم ساقی جون،جون داداش اگه ناراحتی بشینم پاشی.
صهبا غرزد:باشه نمکدون.شعر تو بگو .پنج ساعتِ داری فکر می کنی.اینم شد مشاعره.تو همه چیز تقلب می کنه.
سامان دستش را بالا گرفت و گفت:خیلی خوب بابا.آخرش دال بود؟الان میگم.صبر کن...آها.
از گوشه چشم نگاهی به سمت من انداخت و با لحن پرشیطنت ومعناداری گفت:
دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کیف کردی شعر و.شعر روزه.جون داداش،جون میده واسه گول مالی کردن سر دخترا.
از زیر چشم نگاهی به سمت سهراب انداختم تا شاید عکس العملی از او ببینم اما او کاملا بی توجه به نظر می رسید نوبت دایی کاوه بود سری تکان داد و گفت:
الف بود؟...می گه که:
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
صهبا بلافاصله گفت:منم میم؟...میم !آها.
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
سامان انگشت شست و اشاره اش را گاز گرفت و گفت:استغفرا...همون که یارو گفت خدایا یعنی توبه!خدایا من با اینا نیستما.من از اون آبا که اینا می خان نمی خورما.
را من از اینا سواست.فقط h2o.آب مقطرِآب مقطر.
آرش میان خنده گفت:مسخره بازی در نیار سامان.مامان نوبت شماست.
زن دایی نسرین چینی به پیشانی انداخت و گفت:این سامان که نمیزاره آخرش چی بود؟
صهبا جواب داد:مجلس ندارد آبی...ی مامان جان.
زن دایی سرش را تکان داد و گفت:خیلی خوب چند لحظه...
سامان انگشتش را روی میز فشار داد و گفت:زینگ.من بگم.
زن دایی نسرین هول شد و گفت:اِ سامان هولم نکن الان می گم.می گه که:
یــاد بــاد آنکــه سـر کوی تـوام مـنزل بـود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل ازاثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بـود
آرش سری تکان دادو گفت:
در آرزوی بوس و کنارت مُردم
وز حسرت لعل آب دارت مردم
قصه نکـنم دراز کـوتاه کـنم
باز آ باز آکـز انتظارت مردم
سامان لپ اش را چنگ انداخت و گفت:خاک بر سرم.یعنی آرش هوار تو سرت.با این شعر
خوندنت اصلا اینجا امنیت نداره اول خوردن،حالام استغفرا...من پاشم برم تا این وسط بلایی
سرم نیومده منِ زبون بسته رو چه به مشاعره با این قوم همه فن حریف.
همه از حرف های سامان می خندیدند آرش بار دیگر دست سامان را کشید و گفت:چه جونوریه
این خدا!
بشین لوس نکن خودتو.
سامان جیغ زد و خودش راعقب کشید:به من دست نزن پررو...بی شرف...بی وجدان
...گرگ صفت.
زن دایی سمیرا میان خنده گفت:نوبت منه؟آخرش چی بود اصلا؟
سامان بار دیگر سر جایش نشست و گفت:میم بود مامان جان میم بود.
زن دایی سمیرا سرش را تکان داد و گفت:
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید...دال
-
فصل 4-13
دايي کامران روزنامه اش را روي زانوهايش گذاشت و گفت:دال؟...دال.
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين کوي سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست
بس که در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
سامان سرش را تکان داد و گفت:بَه بَه...دَمت گرم عشقي.چقدر اعضاي اين خانواده عشق به سَرن خدا.بخون آيدا جون بخون نوبت شماست. آيدا لب هايش را با زبان خيس کرد و گفت:با عين؟...عين!...واي عين سخته.عين.واي يکي کمک کنه.
سهراب همين طور که مجله زير دستش را ورق مي زد نفس عميقي کشيد و گفت:
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بي روي تو درهاي جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فرياد
در پيش نگاه تو زبانم بسته است
به شنيدن شعرش قلبم مشتاقانه به تپش افتاد و حرارتي نرم در رگ هايم دويد از زير چشم نگاهش کردم اما نگاه او باز پايين بود سامان با شيطنت نگاهمان کرد و گفت:بَه بَه.
حضرت عشق بفرما داخل گود.بعد رو به جمع کرد و ادامه داد:بفرما اينقدر عشق، عشق کردين که بچه مثبتمون هم جوگير شد.اصلا تو کي با خودت آشتي کردي که
ما متوجه نشديم خان داداش. سهراب عاقبت مجله را بست و در حالي که آن را روي ميز مي گذاشت جواب داد:شاعر مي گه کم گوي و گزيده گوي چون دُر.
سامان با شيطنت خنديد و گفت:آره؟!
سهراب لبخندي به لب زد و سرش را تکان داد آيدا سينه اي صاف کرد و گفت:آخرش ت بود ديگه.
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پير بُرنا بود...دال.سامان بگو
سامان نگاهش کرد و گفت:مگه نوبت منِ؟
صهبا با لحن معترضي گفت:زود باش بگو وگرنه سوختي.
سامان سرش را تکان داد و گفت:تو خفه خوني.الان مي گم.شاعر مي فرمايد:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به ميخانه زدند
صهبا پيروزمندانه لبخند زد:سوختي.
سامان جواب داد:تو غِلَط کردي.
صهبا حاضر جواب و آماده گفت:اولا ميخانه نيست و پيمانه است.دوما خودت غِلَط کردي.
سامان جواب داد:اِ.اون وقت تا حالا که خودتون قَدح.قَدح مي خورد يهو پشت بندش هر غلطي دلتون مي خواست مي کردين حالا چطور شد به ما که رسيد ميخانه شد پيمانه.
آرش ميان خنده گفت:اين دفعه روحق با صهباست.ميخانه نيست سامان جان پيمانه است متأسفم تو سوختي.
سامان دستي به موهايش کشيد و گفت:باشه باشه.خوب پس:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
کچلي را بگرفتند و سرش شانه زدند
آيدا از خنده ريسه رفت و صهبا ميان خنده سرش را به نشانه منفي تکان داد.
_خوب زهر عقرب سياه تو جونتون.ساديسم دارين شماها.درست بود ديگه. همه زير لب مي خنديدند سامان نااميدانه پرسيد:نه؟!خوب پس:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
باز دوباره کچلي را بگرفتند و سرش را فر شش ماهه زدند
آرش با صداي بلند قهقهه زد حتي سهراب هم خنديد.
_خوب نه و حصبه از نوع لاعلاجش.نه و نقرص حاد.حالا حتما بايد از اون شعرا باشد. صهبا ميان خنده گفت:بيخود حرص نخور سامان خان تو ديگه سوختي رفت پي کارش.
_کور خوندي.پس اينو داشته باش:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
تُپلي را بگرفتند کَفَل اش ماله زدند
باز همه از خنده غش کردند و سامان زير لب غريد:خوب نه و درد اثني عشر،تب برفکي،اِم اِس،اِس اِم، آلزايمر.اصلا گره کور بيفته تو روده هاتون اين قدر منو حرص ندين.اما اگه فکر کردين که من مي يارم کور خوندين:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
رفتم در و باز کردم ديدم کسي نيست
همه هنوز مي خنديدند که سامان با صداي بلندي فرياد زد:کريسمس مبارک پاپابزرگ.
نگاهم به سمت پدربزرگ چرخيد که به روي صندلي چرخ دارش نشسته بود و توران او را به جلو هل مي داد
همه با ديدنش سلام کردند و حلقه مشاعره از هم پاشيده شد در آن همهمه و شلوغي صداي سهراب را شنيدم که گفت:
_هنوز نظرت در مورد اون عوض نشده؟
نگاهش کردم و او بدون اينکه نگاهم کند ادامه داد:اگه به آدما فرصت نزديک شدن بدي خيلي از مشکلات خود به خود برطرف ميشه.
دست هايش را روي دسته هاي مبل فشرد و در حاليکه از جايش بلند مي شد همراه با لبخند کمرنگي تقريبا زير لب زمزمه مرد:اون امشب تو رو غافلگير مي کند. نگاه متعجبم روز جاي خالي او ثابت ماند و از ذهنم گذشت:<<غافلگيرم مي کنه؟اين دقيقا همون کاريه که تو امشب انجام دادي.>>
در زير نگاه خيره من سامان به يکباره خودش را روي مبل رها کرد:خوبي؟
به خاطر حضور ناگهاني اش به شکل خنده آوري از جا پريدم طوري که فنجان چاي نيم خورده ام داخل بشقاب برگشت سامان به خنده افتاد و گفت:ببخشيد...ببخشيد.جان سميرا نمي خواستم بترسونمت لبخندي به رويش زدم و گفتم: اشکالي نداره.من حواسم نبود.
سامان لبخند معناداري به لب زد و پرسيد:به چي فکر مي کردي؟
شانه اي بالا انداختم و گفتم:چيز خاصي نبود.
سامان با شيطنت پرسيد:چيزخاصي نبود؟واقعا؟!
به روشي لبخند زدم و او ادامه داد:حتي به فرستنده يه شاخه رز قرمز و مقداري شعر.
از حرفش به خنده افتادم و او با همان لحن پرشيطنت زير لب ناليد:آخي...مرد بيچاره.ببين رو درخت باغ کي قلب تيرخورده کشيده.گناه داره حيووني حداقل يه ذره بهش فکر کن يه کوچولو.
لبخند به لب سرم را تکان دادم و گفتم:باشه سعي خودم را مي کنم.
سامان سرش را تکان داد و گفت:خوبه حالا به هم بگو سهراب چي بهت گفت که اين طور فکري شدي؟از سوالش جا خوردم در دلم ناليدم:<<بازم؟!چطور ممکنه اين قدر راحت درون منو ببيني.چطور مي توني اين قدر دقيق باشي؟>>
سامان ساعد دستش را روي دسته مبل گذاشت و خودش را به سمت من کشانند در نگاهش يک برق تازه بود برقي که با شيطنت هاي هميشگي اش متفاوت بود.خيره در چشم هايم نگريست و گفت:
_خيلي بهش فکر نکن رز.گفتم که من بچه تيزي ام.
در زير نگاه خيره اش لبخندي عصبي به لب زدم خواستم حرفي بزنم اما صداي شاد و پرهيجان زن دايي سميرا اين اجازه را به من نداد:خوب فکر مي کنم ديگه وقتش رسيده باشه.
نگاهم را که چرخاندم او را ديدم که با يک کيک تولد در دستش وسط سالن ايستاده بود صداي سامان را شنيدم که گفت:غافلگير شدي.مگه نه؟
و بعد همگي با هم خواندند:تَ_وَ_لُدت_مُـ _با_رک.
صهبا هيجانزده به گردنم آويخت و گونه اش را به گونه ام چسباند.نگاه من باز بي اختيار به سمت سهراب کشيده شد آنجا پشت اُپن آشپزخانه ايستاده بود و خيره نگاهم مي کرد از ذهنم گذشت:<<اينِ اون چيزي که قراره غافلگيرم کنه؟>>
صهبا هيجانزده پرسيد:انتظارشو نداشتي مگه نه.
و من در اوج حواس پرتي به رويش لبخند زدم و گفتم:شما من را غافلگير کرديد.
زن دايي سميرا کيک را روي ميز وسط سالن گذاشت وقتي دايي کامران به سمت من آمد از جايم بلند شدم او هم لبخند به لب دستش را به دور شانه ام انداخت:بيا اينجا دختر گل ام قطعا تو بهترين هديه اي هستي که خداوند تو يه همچين شبي به پدر و مادرت هديه کنه. حرفش اشک را مهمان چشم هايم کرد لبخند محزوني به لب زدم و آرام سرم را به شانه اش تکيه دادم او هم با ملايمت بازويم را فشرد.
اما آنچه که آن شب بيشتر از همه غافلگيرم کرد هماني بود که سهراب از قبل وعده اش را داده بود.پدربزرگ!او حقيقتا غافلگيرم کرد.
پايان فصل 13
-
فصل 1-14
...کاترین عزیزم سلام. از اینکه مدتی است کمتر برایت می نویسم. مرا ببخش.
گیج و آشفته ام. اینجا اتفاقاتی فتاده که پذیرفتنش برایم مشکل است. اول از همه پدربزرگ. هیچ میدانی او امشب چکار کرد؟ مطمئن هستم حتی اگر خودت اینجا بودی و با چشم های خودت می دیدی باز هم باور نمی کردی. درست مثل خود من که هنوز هم باورم نشده است. از وقتی به اتاقم آمده ام بیشتر از ده بار هدیه تولدم را دیده و لمس کرده ام. اما باز هم نتوانسته ام جایی در ذهنم برایش باز کنم. کتی! آیا این همان مردی نیست که مادرم را بی رحمانه از خود راند؟
آیا او همانی نیست که مادر بیچاره ام را به گناه دختر زاییده شدن در حصار تعصبات کور خود به بند کشید؟ پس چطور می تواند چهره ای چنین متفاوت به خود بگیرد. از خودم می پرسم که آیا دچار عذاب وجدان شده؟ آیا به خاطر سبک کردن وجدانش نیست که امروزسند ویلایش را به نام من می زند و این چنین از مال و اموالش بذل و بخشش می کند؟ آه کتی دیگر باری جبران کردن دیر شده مگر نه؟ مادر من با دلی شکسته از دنیا رفت. چطور او فکر می کند که با یک چنین اظهار محبت مستبدانه ای می توان خاطرات تلخ یک گذشته دور را از ضمیر یک زندگی تمام شده زدود. چه تلاش غم انگیزی! فقط می توانم برایش متاسف باشم. راستی تا یادم نرفته بگذار برایت بگویم که این هدیه دور از انتظار شرط و روطی هم دارد برای داشتنش باید برای همیشه ایران بمانم.
می دانم! شرطش زیادی رمانتیک است. اما تو که هنوز پدر بزرگ من را ندیدی. شاید اگر فقط به قدر سهراب او بشناسی بتوانی چنین رفتار دور از انتظاری را پیش بینی کنی. سهراب می گوید، "اگر به آدمها فرصت نزدیک شدن بدهم مشکلات خود به خود بر طرف می شود اما آیا او نمی داند که از میان برداشتن دیواری چنین محکم که در عرض بیستو سه سال هر روز بلند تر و ضخیم تر از دیروز من را روحا از آنها جدا کرده به زمان بیشتری نیاز دارد. اصلا گاهی از خودم می پرسم که انجام این کار شدنی است. پدربزرگ با این رفتارهای ضد و نقیض اش کاملا مرا گیج کرده کاش او را بیشتر شناختم اما او درست مثل جوجه تیغی به نظر می رسد. اگر بخواهی نزدیکش شوی خودش را جمع می کند و نقابی سخت به چهره می گیرد گاهی فکر می کنم هرگز او را به درستی نخواهم شناخت... آه کتی یک اتفاق جالب دیگر هم افتاده یعنی فکر می کنم که افتاده. در مورد سهراب کمتر برایت نوشتم چون واقعا نمی دانم که در مورد او چه می توانم بگویم. شخصیت خاصی است و توجه من را ب خودش جلب کرده...
اوه. فکر می کنم احتیاج دارم که در موردش بیشتر فکر کنمشاید بهتر باشد که بعدا در موردش صحبت کنیم.
از اینجا، از مشرق زمین برایت بوسه می فرستم و برایت شب عیدی رویایی و پر برف ارزو می کنم. آرزومند دیار دوباره ات هستم، رز.
دفتر سر رسید را بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم. هدیه هایی را که به مناسبت تولدم و همین طور شب عید گرفته بودم همه روی تختم بود و هدیه عجیب و متفاوت پدربزرگ داخل یک پاکت سفید روی میزم قرار داشت. دست هایم را پشت سرم قلاب کردم و به پاکت روی میزم چشم دوختم. هدیه پدر بزرگ عجیب و دور از انتظار بود. باید برای همیشه در ایران می ماندم و تابعیت ایرانی می گرفتم تا هدیه پدربزرگ قانونا به نام من ثبت می شد. حقیقتا پیدا کردن انگیزه اصلی این کار برایم دشوار بود حتی با خوشبینی و تلقین هم نمی توانستم نسبت به محبت و علاقه قلبیس او نسبت به خودم یقین داشته باشم. او پیرمرد عجیبی بود که پوست زمختش به دور خود واقعی اش کشیده بود. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. باید به درون این پوسته سخت رخنه می کرئم. باید جواب چراهای بی جواب مانده مادرم را از زیر زبانش بیرون می کشیدم. در نگاه مات و مغرور او هیچ چیز نبود نه کوچکترین ردپایی از عاقه و محبت و نه برق آشکاری از یک نفرت قدیمی. اما در آن چشم های سرد و بی روح یک چیز بود که نمی شد آن را نادیده گرفت و آن، برق گذرا و عمیقی بود که گاها چون عبور سریع یک شهاب فروزان فقط برای لحظه ای کوتاه نگاهش را متفاوتمی ساخت و شاید همین تفاوت لحظه ای و گرا بود که من را برای بیسشتر دانستن از گذشته تشویق می کردمادر، جزئی از گذشته او بود و این حقیقتی بود که نمی توانستم آن را نادیده بگیم یاد و خاطره مادر ذهنم را انباشت و من بی اختیار آه کشیدم دلم به شدت هوای او را کرده بود. دستم بی اراده به سمت قفسه کتابها کشیده شد. کتاب عر فروغ را برداشتم و دستی روی جلدش کشیدم. چقدر ماد ه من نزدیک بود. می توانستم حضورش را ر اطرافم حس کنم. کاش می توانستم او را ببینم. با این فکر چشم هایم را بستم. و بار دیگر از ته دل آه کشیدم. انگشتانم را روی صفحات لغزاندم و بعد آرام کتاب را گشودم نگاهم به روی کلمات لغزید:
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روز پوچی همچو روزان دگر
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد و درد
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از راه که در خاکم نهند
آه شاید عاشقان نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو می روند
پرده های تیره دنیای من
چشم های ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تارمویی، نقش دستی، شانه ای
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد قلب دامن گیر خاک
بی تو و دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
-
خواندن شعر آنچنان غمی در قلم نشاند که اشک های پر حرارت و محزونم را از کنترل اراده ام خارج ساخت. آه تلخی کشیدم و به یاد دلشکستگی های مادر افتادم. چقدر این شعر به سرگذشت مادرم شبیه بود. غمگینانه کتاب را ورق زدم. در حاشیه یکی از صفحات کتاب دستخط شکسته مادر توجه ام را به خود جلب کرد. جوهر خودنویس اش کمی پخش شده بود اما با این وجود خوانا به نظر می رسید. نگاهم مشتاقانه روی کلمات لغزید: "باز هم امروز با خودش گل مریم آورده بود. بیچاره! چقدر دستش می لرزید. دلم برایش می سوزد." شگفت زده و کنجکاو چندین بار جمله اش را خواندم. منظور مادر از "او" چه کسی می توانست باشد. او با خودش گل مریم آورده بود و دستش می لرزید. نگاهم بی اختیار به سمت گل های رز داخل قفسه کشیده شد. هیجانی ناشناخته و غریب در رگ هایم دوید و انگشتانم را به تکاپو انداخت. صفحات کتاب را ورق زدم و با نگاه جستجوگرم حاشیه هایش را می کاویدم. عاقبت در یکی از صفحات پایانی کتاب نگاهم آنچه را که در جستجویش بود پیدا کرد و من هیجان زده لبهایم را با زبان خیس کردم:
"امروز تولد من بود و باز پدر نامهربان به من گفت: از مقابل چشمانم دور شو. حالا در اتاقم هستم و دارم موهایم را قیچی می کنم. خدایا چرا من را اینقدر بدبخت آفریدی."
گلویم از شدت بغض تیر کشید. با عجله کتاب را بستم و دست هایم را به رویش گذاشتم. ای کاش کنجکاوی نکرده بودم. کاش این جمله را نمی خواندم. آخ مادر... مادر.
انگار کسی گلویم را می فشرد. نفس کشیدن را برایم مشکل شده بود. عاجزانه در دلم نالیدم: "چرا امشب؟ امشب شب تولد من بود؟" نگاه لرزانم را به روی پاکت میز خیره ماند و نفرت و انزجاری عمیق قلبم را به سوزش انداخت. دلم می ساخت آن پاکت را با تمام محتویات بی ارزش اش را به صورت پدربزرگ بکوبم.نه! من حتی ذره ای از آن محبات پوشالی را نمی خواستم. با حرکت تند و پر انزجاری پاکت را روی زمین پرت کردم و بعد با درونی متلاطم و پر التهاب سرم را روی میز گذاشتم و همین که گونه ام روی جلد کتاب چسبید اشک های پر حرارتم غمگینانه از چشم هایم چکیدند به قدری خشم و نفرت در قلبم انباشته شده بود که برای دقایقی طولانی فقط گریستم وقتی چشم هایم به سوزش افتادند سر برداشتم و با دلی شکسته آه کشیدم. حالا دیگر جواب یکی از سوال هایم راگرفته بودم از لای کتاب شعر حافظ کلید کشوی میز را بداشتم و آن را گشودم دستمالی را که گیسوان مادر آن پیچیده شده بودبرداشتم و آن را روی میز گذاشتم وقتی نگاهم روی تارهای مشکی رنگ گیسوان مادرم افتاد بار دیگر اشک هایم جاری شد آرام و نوازش گونه آنها را در میان انگشتانم لمس کردم چقدر مادر بیچاره ام غصه خورده بود غمگینانهپلک هایم را به روی هم فشردم. زمانی که بار دیگر چشم هایم را گشودم. نگاه خیس از اشکم داخل کشوی میز روی پرده های نیمه باز قیچی ثابت ماند خشم و نفرت بر قلبم سنگینی می کرد و حس قدرتمند انتقام جویی روح آسیب دیده ام را در تسخیر چنگال های فرو رونده خود می گرفت به شدت دلم می خواست که آن حس خفقان آور را بر سر کسی خالی نمایم ما در آن لحظه خودم را تنهاتر و بی پناه تر از همیشه حس می کردم. در اوج استیصال و درماندگی دستم مایوسانه پیش رفت و قیچی ا برداشتم. زمانی که مقابل آینه ایستادم اشک بار دیگر نگاه چشم هایم را تار کرده بود. لبم را به دندان گزیدم و دسته ای از موهایم را در مشت فشردم با اولین فشار پره های قیچی من هم پلک هایم را به روی هم فشردم و اشک روی گونه هایم سر خورد. موهای قیچی شده ام را مقابل آینه گذاشتم و بعد با خشم و نفرتی سوزاننده تر چانه ام را بالا گرفتم و دسته دیگری از موهایم را در چنگ فشردم . شنیدن صدای قیچی لذتی درد آلود به من می بخشید و من هر بار با فشار پره های قیچی لبم را به دندان می گزیدم. آن قدر با احساسات تند درونم در جدال بودم که متوجه صدای در اتاق نشدم. زمانی که صدای بهت زده و هراس آلود سامان را شنیدم چون انسانی مسخ شده صورتت خیس از اشکم را به سمت او چرخاندم. متوجه جمله ای که گفته بود نشم. فقط او را می دیدم که با چشم های گشادتر از حد معمول ایستاده و نگاهم می کند. تقریبا یمی از موهایم را قیچی کرده بودم. بار دیگر به سمت آینه برشگتم بدون توجه به حضور او باز دسته دیگری از موهایم را در میان مشتم گرفتم. قیچی را بالا بردم و چون دفعات قبل پلک هایم را به روی هم فشردم. هنوز پره های قیچی تا آخر به هم نرسیده بودند که انگشتان سامان به دور مچ دستم پیچیده شد، "هیچ معلوم هست چه غلطی می کنی. مگه دیوونه شدی؟"
دستم را که عقب کشید مقداری از موهای قیچی شده ام روی زمین یخت و تعدادی از موهایم بر اثر فشار از ریشه کنده شد. در حرکتی انفعالی دستم را عقب کشیدم و گفتم:"ول کن دستمو."
اما حرکت دست من حتی ذره ای از قدرت انگشتان سامان کم نکرد. نگاهش جدی و سر سخت به نظر می رسید. زیر لب زمزمه کرد: "تو دیوانه شدی."
بار دیگر دستم را به عقب کشیدم و گفتم : "آره من دیوانه شدم. اصلا مادرم هم دیوانه بود. حالا خواهش می کنم راحتم بذار."
سا مان ابرو هایش را بالا کشید و گفت: "ول ات کنم تا موهاتو قیچی قیچی کنی؟! نه رز هنوز مثل تو دیوونه نشدم."
باز دستم را عقب کشیدم و عاجزانه نالیدم: "چی از جونم می خوای سامان چرا دست از سرم بر نمی داری؟" سامان با نگاه دقیق اش عمق نگاه اشک آلودم را می کاوید. آهنگ صدایش عوض شد و با لحن محزونی ارام زیر لب پرسید، "چی این قدر بهم ات ریخته رز؟ به من بگو" با حالت عصبی مشتم را به سینه اش کوبیدم و میان گریه تقریبا بر سرش فریاد زدم: "تو، خانواده ات اون پدربزرگ لعنتی خودخواهت... دیگه نمی خوام اینجا باشم سامان می فهمی. از همه چیز و همه کسِ اینجا متنفرم.
با خشم مچ دستم را از بین انگشتان سست شده سامان بیرون کشیدم. اما حرکت من به قدری خشن و کنترل نشده بود که نوک قیچی کف دست سامان را زخمی کرد و من به یکباره آن را روی زمین رها کردم. نگاه مات و شوک زده ام را به سمت دست سامن چرخید. نوک قیچی کف دستش راعمیقا بریده بود. با دیدن خونی که از جای زخمش جاری بود به خود آمدم. نادم و دستپاچه دستش را در میان دست هایم گرفتم و با لحن بغض گرفته ای نالیدم: "دستت..."
سامان یا عجله دستش را مشت کد و گفت: "چیزی نیست."
دستش هنوز در میان دستهایم بود. نگاه عاجز و در مانده ام را تا ناگه آرام او بالا کشیدم و او همراهبا لبخندی پر مهر و مطمئن سرش را تکان داد. گلویم از شدت غم به هم فشرده شد. چون کودکی شرمنده و خطاکار نگاه به اشک نشسته ام را پایین گرفتم با لحنبغض گرفته ای زیر لب نالیدم، "من..."
سکوت و آرامش سامان شمندگی ام را بیشتر کرد. بغض در گلویم شکست:
- متاسفم سامان من...
سامان کوچکترین حرکتی به خودش نداد. فقط آرام و دلجویانه زیر لب زمزمه کرد:هیس!... هیچی نگو رز... سعی کن آروم باشی.
لحظاتی بعد نگاهم در نگاهش گره خورد و کمی خودم را عقب کشیدم. قدرت نگاه کردن در چشم هایش را نداشتم. نگاهم را به زیر انداختم و فتم: "متاسفم."
سامان با نوک انگشت اشک روی گونه ام را گرفت و با ملایمت جواب داد: "مهم نیست."
بعد مکث کوتاهی کرد و پرسید: "بهتری؟"
بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم و او ادامه داد: "اگه می دونستم کتک زدن من آرومت می کنه زودتر میومدم که تو این طور خشمتو سر موهات خالی نکنی.
نگاهش کردم. لبخند پر شیطنتی گوشه لبهایش بود اما چشم هایش برق محزونی داشت: "گفتم که متاسفم."
سامان مهربانانه لبخندی بر لب زد و سرش را داد: "خیلی خوب حالا!... بیا بشین نعریف کن ببینم کی پا رو دمت گذاشته ویانگر سه.
آرام لب تخت نشست و مچ دست زخمی اش را با دست دیگرش گرفت. از لا به لای انگشتانش خون بیرون زده بود. جهت نگاهم را که دید لبخندی زد و گفت: "معلومه تا حالا فیلم هندی ندیدی. اگه دیده بودی حالا بی معطلی گوشه دامنتو جر میدادی تا دستِ منو پانسمان کنی. هر چند منِ اقبال سوخته کی ازاین شانسا داشتم که حالا داشته باشم. هر وقت خواستم ثواب کنم کباب شدم.
سرم را پایین انداختم. سامان با لحن شوخی ادامه داد: "نگاه به پاچه های شلوارت نکن که جواب نمیده. فکر کنم راست زدی تو شاهرگم.
قطره ای از خون از لای انشگتانش روی زمین چکید و من عاقبت از جا کنده شدم ما هول و دستپاچه فقط دور خودم می چرخیدم سامان با شیطنت سر به سرم می گذاشت: "داری دنبال دامنت می گردی؟" با حالتی درمانده نگاهش کردم و گفتنم: "این قدر حرف نزن سامان. بزار ببینم چه کار باید بکنم." سامان سرش را تکان داد و گفت: "چشم... فقط صحنه جنایتو به هم نزن یه وقت دیدی من از شذت خونریزی مُردم.
خشمگین نگاهش کردم و او آرام و محتاطانه زیر لب ادامه داد: "خیلی خب بابا مزاح بود. در اصطلاح کمک های اولیه می گه به مصدوم باید روحیه داد."
کشوی میز آرایش را زیر ور رو کردم اما چیز مناسبی پیدا نکردم. قطره دیگری از خون سامان روی زمین چکید و من کلافه و عصبی کشوی میز را به جلو هل دادم. سامان بار دیگر به حرف در آمد و گفت: "من می دونم دامنت کجاست. تو کمد لباِ."
با عجله به سمت کمد لباس رفتم و در زیر نگاه مشتاق سامان دامن کتانی را که به تازگی خریده بودم از روی گیره پایین کشیدم. سامان با دیدن حرکت من آهی کشید و گفت، " تو رو خدا... واسه خاطر من؟!" بعد خودش را روی تخت انداخت و گفت: "راجا هندوستانی به خاطر هیجان زدگجی شدید مُردن کرداهه."
در حالی که از حرکتش به خنده افتاده بودم. با عجله دستمالی را که داخل جیب دامن ام داشتم بیرون کشیدم و به سمتش رفتم. سامان با دیدن دستمال سریع سرجایش نشست و گفت: "توهم جالبی بود. هر چند از قدیم و ندیم گفتن کاچی بِه از هیچی. حالا دستمالم بد نیست. حداقل بهتر از کم محلیه.
دستش را باز کرد و من با دیدن زخم دستش خجالت زده زیر لب زمزمه کردم: "آخ... معذرت می خوام." و همین طور که دستمال را به دور دستش می بستم با لحن حق به جانبی ادامه دادم: "نباید دخالت می کردی." سامان سرش را تکان داد و با لحن گله مندی گفت، "آره خوب تقصیر خودم بود. نباید تو دیوونه بازی شما دخالت می کحردم."
دستمال را که پشت دستش گره زدم از لب تخت بلند شدم و باز زیر لب زمزمه کردم: "متاسفم."
سامان در حرکتی سریع مچ دستم را گرفت و در حالی که من را بار دیگکر لب تخت می نشاند با لحن خشک و گرفته ای غرید: "خیلی خوب فهمیدم تو متاسفی، بعدش چی؟ پاشو تو آینه یه نگاه به خودت بنداز. مسخره ترین قیافه ائیه که تا به حال تو عمرم دیدم."
-
دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و از لب تخت بلند شدم. آتش سوزان خشم بار دیگر داشت در وجودم جرقه می زد. با حالتی عصبی روی زمین خم شدم تا موهای ریخته شده و قیچی را بردارم. سامان با لحن سرزنش باری ادامه داد:"نمی دونم با این کارت می خواستی چی رو ثابت کنی. فقط می دونم که گند زدی.گ
با عصبانیت از جا بلند شدم و دست هایم را به لبه میز گرفتم. از دیدن تصویر خودم در آینه اشک به چشمانم دوید. با لحنی بغض گرفته و خشم آلود بر سر سامان فریاد زدم: "وقتی هیچ چیز نمی دونی پس لطفا خفه شو.گ
سامان هم بلافاصله با لحنی شبیه لحن من جواب داد، "خیلی خوب باشه پس تو که می دونی بگو تا منم بدونم." هر دو خشمگین و عصبانی درست مثل یک جفت خروس جنگی، چشم در چشم به هم زل زده بودیم. سامان در زیر نگاه خیره من پوزخندی بر لب زد و گفت، "اگه فکر می کنی کندن و موهات، مشکلی ازت حل می کنه بگو تا برم ریش تراش برقی پدربزرگو برات بیارم. برخلاف اونچه که تو فکر می کنی من خوشحال می شم که بهت کمک کنم."
لبخند تلخی به لب زدم و بار دیگر به تصویر خودم در آینه چشم دوختم: "برام بلیط بگیر سامان من برمی گردم امریکا.گ
- نمی خوای به من بگی چی شده؟
لحن کلام سامان به قدری گرفته و ملتمس بود که بی اختیار جهت نگاهم رها به سمت خود کشاند. چشم هایش درخششی محزون داشت. دل گرفته و غمگین آهی کشیدم و گفتم: "متاسفم سامان. می دونم که از دستم دلخوری. ولی من دیگه نمی تونم این محیط را تحمل کنم. اینجا به هر چیزنگاه می کنم به هر چیز دست می زنم خاطره ی مادر را برام زنده می کنه. یه خاطره تلخ که تحمل کردنش برام سخته."
وقتی سکوتش را دیدم به سمت میز رفتم و گیسوان مادر را نشانش دادم: "اینجا را نگاه کن. می بینی؟ اینا موهای مادرم بوده. زمانی که داشتم موهامو قیچی می کردم مزه ی احساسی را که مادرم در اون لحظه داشته چشیدم. زجری را که مادرم تو اون لحظه کشیده بودحس کردم."
بغض راه گلویم را فشرد و من نالیدم: "سامان، مادر من از دختر بودن خودش فرار می کرده چون پدرش، اون را نمی خواسته. می تونی درک کنی این یعنی چه؟ می تونی حس کنی که یه آدم چقدر می تونه له بشه؟"
صدای زنگ تلفن همراهی که از دایی کامران هدیه گرفته بودم بلند شد و نگاه هر دوی ما را به سمت خود کشاند. آه دردآلودی کشیدمو گفتم، "اون وقت اون مرد ویلاشو به من هدیه می کنه.
واقعا مسخره است. آدم واقعا نمی دونه که باید بخنده یا گریه کنه. فکر می کنی بعد از این هر بار نگاهم به چشماش بیفته چی می بینم. برق محبت؟!"
سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و با لحن گزنده ای گفتم: "نه سامان حتی اگه تمام دنیاشو به نامم بکنه دیگه نمی تونه این صحنه را از ذهنم پاک کنه. خاطره ای که دل آدم را بسوزونه تا لحظه آخر با آدم باقی می مونه."
سامان متاسف اما آرام به نظر می رسید. سکوتش از یک همدردی عمیق پر بود. انگار با نگاه محزون و معصومش به آرامش دعوتم می کرد. سرش را با تاسف تکان داد و گفت: "رز، تو حال و آینده رو گذاشتی و به گذشته چسبیدی. چرا این قدر اصرار داری خودتو ازار دی؟"
درست مثل یک انسان شکست خورده احساس بیچارگی کردم آه عمیق دیگری کشیدم و گفتم: "به خاطر همینه که می خوام برم تا زمانی که اینجا هستم خیال مادر لحظه ای من را رها نمی کنه"
سا مان با احتیاط انگشتان زخمی اش را باز و بسته کرد و بدون اینکه نگاهم کند، گفت: "الان وقت مناسبی برای تصمیم گرفتن نیست. تو الان عصبانی هستی... می دونم الان حرف زدن هیچ فایده ای نداره بنابراین تنهات می ذارم."
از لب تختبلند شد و مقابل من ایستاد: "مطمئن باش فردا صبح الز کاری که با موهات کردی پشیمونی." وقتی نگاهم کرد احساس تهی بودن کردم. فقط حضورش برای آرام کردن من کافی بود. وجودش پر از انرژی مثبت بود و در مواجهه با ضعف های من درست مثل یک شارژ عمل می کرد. حرفی نزدم و او از مقابلم گذشت. مقابل میز آرایش که رسید ایستاد و به سمت من چرخید. لبخند کمرنگی به لب زد و جعبه کادو شده و کوچکی را مقابل آینه گذاشت: "راستی... یه هدیه کوچولو به خاطر تولدت."
با چشمانی به اشک نشستهلبخند تلخی به لب زدم و آرام سرم را تکان دادم. لبخندش عمیق تر شد و چشم هایش دوباره بازیگوش شدند. دسته ای از موهایم را از مقابل آینه برداشت گفت: "یه باور سرخپوستی هست که میگه اگه زنی خونتو ریخت موشو آتیش بزن. مثل مسکن عمل می کنه. استامینوفن کدئین.
به رویش لبخند زدم و او در حالی که عقب عقب می رفت ادامه داد، "می دونی اگه دور عقرب یه حلقه آتیش بکشی چی کار می کنه؟... اون قدر صبر نمی کنه که اتیش خاموش بشه. خودشو نیش می زنه دیگه هرگز این کارو با خودت نکن."
بعد به سمت در چرخید و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد. لحظاتی بعد من هم به سمت آینه رفتم و دقایقی به تصویر خودم در آن خیره ماندم. یک طرف موهایم هنوز بلند بود و طرف دیگر به شکل نامنظمی پله پله کوتاه شده بود. پوست صورتم رنگ پریده به نظر می رسید و پلک هایم از شدت گریه قرمز شده بود. نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر قیچی به دست گرفتم. وقتی کارم تموم شد موهایم را از مقابل آینه برداشتم و آنها را کنار گیسوان مادر داخل دستمال پیچیدم. وقتی بار دیگر کشوی میز را قفل کردم و کلید را بیرون کشیدم حتی به قدر ذره ای از کاری که کرده بودم پشیمان نبودم. هر چه که موهای بلند و زیبایم حالا دیگر به زور تا روی شانه هایم می رسید.
وقتی خواستم کلید را سر جای قبلی اش لا به لای صفحات دیوان حافظ بگذارم یکی دیگر از آن دست نوشته های مادر، بار دیگر آرامشم را به هم ریخت: "از برق نگاهش می ترسم. "آیا به راستی او عاشق من شده؟!"
باز هم یک جمله سر بسته در مورد "او" . آرام زیر لب زمزمه کردم: "یک مرد؟!!"
این کشف جدید به شدت من را هیجان زده کرد و حی کنجکاوی ام را تحریک نمود. دلم می خواست بیشتر بدانم از "او" و از گذشت فراموش شده ی مادر. این اشتیاق عمیق من را از روی صندلی پشت میز جدا کرد و دست هایم را به تکاپو انداخت. تما کتاب های داخل قفسه را روی تخت خوابم منتق لکردم و بعد تا طلوع صبح تکت تکشان را ورق زدم. اشتیاق دانستن خوایب را از من دور می کرد و من با هر کشف تازه ای انگیزه ام برای جستجوی بیشتر، فزونی می یافت. با این وجود سپیده صبح دمیده بود که من آخرین کتاب را بستم و بدون اینکه نتیجه دلخواهم را از آن همه جستجو گرفته باشم سرخورده و ناراضی آن را به روی دسته کتابهای تلمبار شده مقابلم گذاشتم. نوک انگشتانم دردناک شده بود. برگه سفیدی که نتیجه تلاش هایم را روی آن پیاده کرده بودم در پیش چشمانم بود و من خسته و دمق خیره نگاهش می کردم و مایوسانه آهی کشیدم و از سر تسلیم و ناچاری برگه را به دست گرفتم و تمام کشفیاتم فقط چند جمله دیگر بود که در تمام انها همان ابهام غریب و قلقلک دهنده دیده می شد. هنوز "او" همان طور ناشناخته باقی مانده بود.
"عاقبت حرف دلش را زد. نمی دانم چرا هیچ حسی نسبت به او ندارم"
"چه حس شور انگیزی. باز گل مریم آورده. چقدرشعر عاشقانه می داند"
" می ترسم. برای او نگرانم. از پدر می ترسم"
"چه دنیای مسخره ای. روزهاست که نگاهم در جستجوی نگاه او به هر سو می دود آخرین شاخه مریم هم لای کتابم خشکید می دانم کخ دیگر هرگز نخواهد آمد"
از لا به لای همین چند جمله کوتاه هم راحت می شد ردپای یک عشق بی سرانجام را مشاهده کرد ما باز هم این فقط یک سوی مسئله بود. سوالهای زیادی در، ذهنم شکل گرفته بود که برای هیچ کدامشان جوابی قاطع و قانع کننده نداشتم و این کنجکاوی ارضاء نشده درست مثل یک پشه بی حال سمج مدام در ذهنم می چرخید و من را به شدت کلافه می کرد. خسته و خواب آلود برگه را کناری گذاشتم و بعد از خاموش کردن چراغ زیر پتو خزیدم. رگه های ضعیفی از روشنایی سپیده دم تاریکی اتاق را کمرنگ ساخته بود که من بعد از پشت سر گذاشتن یک شب پر تنش عاقبت چشم هایم را روی هم گذاشتم و مغلوب خستگی های جسم و رواح ام شدم. خوابم برد اما حتی در عالم خواب هم آرامش هم از من دور بود.
-مادرم با موهای کوتاه شده، خودم، شاخه های پژمرده مریم، سهراب، قیچی، پدربزرگ، سامان- همه چیز به شکل عذاب اور و گیج کننده ای درهم تنیده شده بود. در عالم خواب و بیداری مادرم را دیدم که با موهای کوتاه شده شاخه گل مریمی در دست گریه می کرد و بعد پدربزرگ به صورت من سیلی زد.
-
فصل 2-14
وحشتزده از خواب پریدم. هوای اتاق سرد بود و من تقریبا به شکل آشکاری می لرزیدم. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.
آسمان گرفته و تاریک بود و صدای باد در میان درختان باغ می پیچید و بعد انگار که دوباره تکرار می شد. شقیقه هایم را فشردم و بار دیگر بدن سست و بی حالم را روی تخت رخا کردم. باید تصمیم درستی می گرفتم. ساعتی دیگر هم روی تخت بلاتکلیف و مردد از این دنده به آن دنده غلتیدم تا اینکه ثصدای در اتاق من را از افکار نامنسجم و آشفته ام بیرون کشید. در عکس العملی سریع بی اراده زانوهایم را در شکم جمع کردم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. در با صدای آرامی باز شد و من صدای توران را شنیدم که گفت: "بیدارین خانم جان؟"
از زیر پتو با لحن کشداری پرسیدم: "چی شده توران خانم؟"
- چیزی نشده خانم جان فقط...
آن زیر احساس نفس تنگی کردم به ناچار پتو را از روی صورتم کنار زدم، "فقط چی؟"
نگاه توران خانم دقیق و کنجکاو به نظر می رسید. با دیدنم لبخندی به لب زد و با لحن نامطمئنی پرسید: "هیچی...
شما حالتون خوبه خانم جان؟"
- چطور مگه؟
- آخه ساعت دو و نیم بعد از ظهره گفتم شاید...
به شنیدن حرفش پتو را به کناری زدم و سر جایم نشستم: "گفتی ساعت چنده؟!"
چشمای توران با دیدن من به طرز محسوسی گشاد شد و من تازه آن وقت بود که به یاد موهایم افتادم. کمی دست و پایم را گم کردم و با حالتی عصبی آنها را پشت گوش زدم و بدون اینکه به صورتش نگاه کنم به سمت کتابها چرخیدم و گفتم: "می بخشی توران خانم. من یه کم خسته بودم. متاسفم اگه نگرانتون کردم
لحن توران هم تند و عجولانه به نظر می رسید. انگار او هم مثل من دستپاچه شده بود: "نه اخنم جان نگران که نه... یعنی آقا سامان گفته بودن که شما خسته این مزاحمتون نشم اما من دیدم که...
میان حرفش دویدم و شاید می خواستم او را آرام تر کنم: "ممنون توران خانم. دیگه وقتش بود که بیدار بشم. همین الان آماده می شم."
خودم را از لب تخت پایین کشیدم و دسته ای از کتابهای روی تخت را در بغل گرفتم. نگاه خیره توران را پشت گردنم حس می کردم در حالی که من کتابها را داخل قفسه می چیدم او من منی کرد و گفت: "پس من می رم نهارتونو آماده کنم."
هر چند میلی به غذا خوردن نداشتم. برای هر چه زودتر رها شدن از آن حس و حال نراحت کننده سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و به رویش لبخند زدم: "خیلی خب تا نیم ساعت دیگه می یام پایی."
بار دیگر به سمت قفسه کتابها چرخیدم. زمانی که تثور می کردم او دیگر اتاق را ترک کرده است یک بار دیگر صدایش را شنیدم: "راستی خانم جان!
مایوسانه به سمتش چرخیدم و او ادامه داد: "اینا پشت دستگیره ی در اتاقتون بود.
با دیدن شاخه گل رز و برگه سفید میان دستانش بی آختیار آه کشیدم. نگاه توران طوری بود که باز دستم بی اراده به سمت موهایم کشیده شد. دسته ای از آنها را پشت گوش زدم و با لحن درمانده ای گفتم: "خیلی خوی ممنونم. لطفا بذارشون روی میز."
توران لبخند به لب سرش را تکان داد و بعد آنها را کنار جعبع کادو پیچ شده سامان مقابل آینه لب میز گذاشت. هنوز آثار باقی مانده از کار دیشبم روی میز دیده می شد. مقداری تار مو، قطره خونی که از دست سامان چکیده بود و همین طور قیچی. توران با نگاه دقیق اش تمام آنها را از نظر گذراند. بعد هم بدون اینکه به روی خودش بیاورد لبخندی مثل لبخندهای همیشگی اش به لب زدو از اتاق خارج شد و به محض بیرون رفتن او از اتاق، لب تخت نشستم و با حالتی درمانده سرم را بین دستهایم گرفتم. سرم را که پایین گرفتم موهایم از دو طرف روی صورتم ریخت و عصبی ام کرد. نگاهم از پشت موهای نا مرتب ام به روی پاکت روی زمین افتاد. هدیه پدربزرگ داخل آن پاکت بود با عجله نگاهم را از روی پاکت گرفتم. نگاه کردن به آن اذیتم می کرد. نگاهم را به سمت آینه چرخاندم و بار دیگر از دیدن شاخه رز آه کشیدم. لحظه ای مات و حواس پرت نگاهش کردم و بعد به سستی از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و برگه تا شده را از روی میز برداشتم و آن را گشودم.
کنار آشیانه تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم
کسی سؤال می کند بخاطر چه زنده ای
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
بی اختیار به یاد یکی از جمله های مادر افتادم: "چه حس شورانگیزی، باز هم گل مریم اورده. چقدر هم شعر عاشقنه می داند.گ
به یاد سهراب افتادم. تا ان لحظه هیچ حس شورانگیزی از نگاهش نخوانده بودم اما او باز هم گل آورده بود و چقدر هم شعر عاشقنه می دانست. شاخه گل را بوییدم و آن را کنار برگه تاشده لب آینه گذاشتم.به سمت پنجره چرخیده بودم که به یاد هدیه سامان افتادم. بار دیگر به سمت آینه برگشتمو جعبه کادو شده کوچک را برداشتم. فکر کردن به سامان همیشه برای من با لبخند همراه بود. در جعبه را گشودم و داخل آن سرک کشیدم. یک گردنبد طلایی زیبا بود که وقتی آن را از داخل جعبه خارج کردم پلاک قاب دار بزرگش توجه ام را به خود جلب کرد. کاترین هم یکی مثل این را داشت که در یک سمت آن عکسی که از جوانی های مادرش و در سمت دیگر آن عکسی از بچگی های من داشت. مشتاقانه پلاک گردنبند را در مشت گرفتم و با فشاری ملایم آن را گشودم. عکس سامان در یک سمت آن به رویم لبخند می زد. لبخندش مثل همیشه جذاب و پر از شیطنت به نظر می رسید ماا در نگاه گیرایش معصومیت غریبی موج می زد که بر خلاف آن لبخند شاد و را غمگین نشان میداد. سمت دیگر پلاک هم خالی بود. با سر انگشت عکس سامان را لمس کردم و بعد بار دیگر پلاک را بستم و لبخندی به لب زدم و به خاطر جبران تمام بد اخلاقی هایی که شب قبل با سامان کرده بودم آن را به گردنم آویختم.
بعد از اینکه تمام کتابها را سر جای قبلی شان دداخل قفسه چیدم و آن قیچی را که انگار با آن پره های نیمه بازش به من دهن کجی می کرد از مقابلچشمانم گم و گور کردم. برای برداشتن گام بعدی خودم را تقریبا آماده حس کردم. پاکت هدیه پدربزرگ را از روی زمین برداشتم و بدون اینکه کوچکترین تلاشی برای بهتر کردن قیافه درب و داغونم بکنم برای دیدن او از اتاق خارج شدم. تقریبا وسط پله ها رسیده بودم که صدای جیغ مانندی از گلوی صهبا خارج شد و نگاه خیره چندیدن جفت چشم رابهع سمت من کشاند. حرکات زن دایی سمیرا از شدت بهت و ناباوری کند شده بود. با حالتی سنگین و سر پا ایستاد و تقریبا زیر لب نالید: "خدای من رز!"
و بعد از آن دیگر هیچ صدایی از گلوی کسی خارج نشد. همه متعجب و می گیج به نظر می رسیدند. نگاهم در سالن چخید و در نگاه خیره پدربزرگ که روی مبل کنار شومینه نشسته بود قفل شد. لپ ام را از داخل گزیدم و بدون اینکه چشم از او بردارم چند پله باقی مانده را پایین آمدمو یکراست به سمتش رفتم. مقالش که رسیدم نگاهم هنوز سمج و سر سخنت در نگاه بی روح او خیره بود. شاید فقط برای چند لحظه کوتاه بود که نگاهش بار دیگر دردمند و محزون به نظرم رسید. شاید برای چند ثانیه اما خیلی زود نگاهش همان نگاه سرد و منزجر کننده.
دندانهایم را روی هم فشردم و او جهت نگاهش را تغییر داد. شاید برق نفرت را از نگاهم خوانده بود یا شاید جسارت آن را نداشت که یک خاطره از گور برخاسته را در پیش چشمانش ببیند. در هر صورت او نگاهش را پایین گرفت و از گوشه چشم نیم نگکاهی به پاکتی که در دستم بود انداخت و بعد خونسرد و بی تفاوت مهره شطرنج مقابلش را جا به جا کرد. اعصاب گردنم کشیده شد و شقیقه هایم از حرارت سوزان خشم به عرق نشست. نگاهم به سمت همبازی جوانش کشیده شد. سهراب کمی مستاصل به نظر می رسید. نگاهش در زیر نگاه غضبناک من ناآرام بود. لحظه کوتاهی به من و بعد به پدربزرگ نگاه کرد و در نهایت مهره اش را حرکت داد. انگار نه انگار که من هم حضور داشتم. در آن لحظه هر دو به نظرم به یک اندازه نفرت انگیز بودند. به نظر می رسید که سهراب چکیده خالصی از پدربزرگ بود و این نزدیکی شدید از نظر روحی از همن واقعیت سر چشمه می گرفت. پدربزرگ در زیر نگاه پر نفرت من روی مهرهای دیگر دست گذاشت و درست قبل از اینکه من نفس حبس شده ام را با فریادی خشمگین از سینه بیرون برانم دهان باز کرد و گفت: "تو منو یاد مادرت می اندازی... اونم گاهی از این کارای احمقانه می کرد."
لب هایم تکان خورد اما هیچ صدایی از گلویم خارج نشد. به قدری عصبانی بودم که نمی توانستم روی یکی جمله مناسب تمرکز کنم. ان جمله ای را که دلم می خواست نثارش کنم پیدا نمی کردم. دلم می خواست با یک جمله کوبنده تمام آن خشم و نفرتی را که در قلبم گره خورده بود بر سرش خالی نمایم اما نمی شد. پیدا نمی کردم و سینه ام از شدت خشم بالا و پایین می رفت و من در اوج درماندگی ناخن هایم را روی پاکت سفید می فشردم زیر ناخن هایم لایه لایه سفید و بنفش شدعه بود. پدربزرگ برا دیگر از گوش چشم نگاهی به دست لرزان من انداخت و بعد در حالی که با همان ژست آشنای مستبدانه به پشتی مبل تکیه می داد نگاهش را تا چشم هاب من بالا کشید. دست هایش را روی دسته برنجی عصایش جفت کرد و با صدایی خشک و زنگدار پرسید: “خوب؟"
آهنگ صدایش از تمسخر و تحقیر پر بود. چشم های نافذش انگار به من می خندیدند. عاقبت احساس بیچارگی بر اعتماد به نفسم غلبه کرد و بغض کینه جویانه راه گلویم را فشرد. نفسم سنگین شد و من مایوسانه در دلم نالیدم: "خاک بر سرت کنن رز. به درد مردن می خوری. گم شو برو اتاقت و جلوی آینه موهاتو ریز، ریز کن. حالم از به هم می خوره."
چشم های پدربزرگ را دیدم که ناباورانه گشاد شد. انگار قسمت آخر افکارم را بدون آنکه متوجه باشم با صدای بلند بر زبان رانده بودم. او بار دیگر چشم هایش را تنگ کرد و من لبم را به دندان گزیدم. نگاهش حالت نگاه گربه ای را داشت که طعمه را لا به لای چنگالهایی تیزش به بازی گرفته باشد. لحظاتی بعد جهت نگاهش را تغییر داد و نفس عمیقی کشید: "کاملا پیداست."
لحنش مشتاق ما پر تمسخر به نظر می رسید: "تو دختر خانم حتی برای مؤدب جلوه دادن خودت هم تلاش نمی کنی. مادر تو...
با صدایی که از شدت خشم و اضطراب منی لرزید میان حرفش دویدم و گفتم: "بله ماد رمن خوب بود. تو سری که می خورد صداش در نمی یومد. ملاک شما برای خوب بودن یک دختر نفرت انگیزه.
- زبون تیزی داری مادرت...
این بار خودش بقیه حرفش را خوردبه نظر می رسید واژه آخر ناخواسته از دهانش بیرون پریده بود. لب هایش را روی هم فشرد و با بیزاری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند: "برگرد به اتاقت دختر. تو درست تربیت نشدی. مادر بالا سرت نبوده و اون مردک نا لایق امریکایی معلوم نیست چه غلطی می کرده.
کنترل اعصاب از دستم خارج شد. داشت در مورد پدرم صحبت می کرد. چطور به خودش اجازه می داد؟! آن هم در حضور منم. دندان هایم را روی هم سائیدم و بر سرش فریاد زدم: "چطور جرئتمی کنی پیرمرد خرفت."
دایی کامذان بهت زده نالید: "رز؟!"
اما پدربزرگ فقط با ادای یک کلمه قدرت خرد کننده اش را به او تحمیل کرد: "خفه شو کامران."
-
دایی کامران انگار که واقعا خفه شده باشد با رنگی کبود شده بار دیگر آرام روی صندلی سر خورد و دیگر صدایی از او در نیامد. از لحن خشک و کوبنده اش لرزید م اما خود را از تک و تا نینداختم. سرم را بالا گرفتم و چانه ام را به جلو هل دادم. صدایم از هجوم وحشی احساسات درونم می لرزید با همان لحن پر انزجار ادام دادم: "به هیچ کس اجازه نمی دم که در مورد پدرم این طور صحبت کنه. پدر من! هر چه که بود دخترش را دوست داشت. اون همیشه عاشق خانواده اش بود. اون یک پدر واقعی بو.د نه مثل شما. می دونید مادرم درون خودش شما را چی خطاب می کرد؟... زندان بان! اوه من فکر می کنم به شما باید مدال افتخار داد.
پلک بالای چشم چپ پدربزرگ می پرید و لب های به هم فشرده اش بی رنگ شده بود. ناگهان بر خلاف انچه از او انتظار می رفت. مثل ترقه از جا پرید و عصایش را محکم روی زمین کوبید: "گفتم برگرد به اتاقت دختره ی گستاخ."
از واکنش او از جا پریدم و بی اختیار گامی به عقب برداشتم. تمام بدنم به شکل وحشتناکی می لرزید. ما زبانم دیگ
ر از مغزم فرمان نمی گرفت. عقده های کهنه و ریشه دار قلبم بود که به آن خط می داد. در حرکتی انفعالی پاکتی را که در دستم بود روی میز انداختم. پوزخندی به لب زدم و گفتم: "می رم اما مطمئن باشید حتی یک لحظه هم در این خونه نمی مونم. به شما هم توصیه می کنم دیگه هرگز سعی نکنید که عذاب وجدانتون را با چیزی مثل ویلاتون معامله کنید. اون باید با شما باقی بمونه. همیشه. تا ابد. باید هر بار که اسم ساقی را شنیدید غش کنید. باید بفهمید که با روح و احساس دخترتون چه کردید. در مقابل آنچه کردید باید جوابگو باشید... پدر بّّزرگ!
واژه پدربزرگ را با تاکیدی تحقیر آمیز کش دادم و بعد از نفس افتادم. در زیر نگاه سرد و سرزنش بار من پدربزرگ به یکباره در هم مچاله شد و دست لرزانش روی سینه اش قرار گرفت. سهراب در حرکتی سریع به سمتش خیز برداشت و متنع افتادن او شد. من م دیگر معطل هیچ چیز نماندم و با عجله از پله ها بالا دویدم. و قتی وارد اتاقم شدم قلبم به شدت می تپید.حیرانو سرگردان لحظه ای دور خودم چرخیدم. هنوز بدنم می لرزید. بازو هایم را در بغل گرفتم و با نفسی بریده لب تخت فرود آمد. نگاه ناآرامم دور اتاق چرخید یا شاید اتاق بود که دور سرم می چرخید؟ از ذهن آشفته ام گذشت: "نکنه بمیره" و ناگهان از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و زیر لب نالیدم: گنباید بهش می گکفتم پیر خرفت. تقصیر خودش بود... اگه بمیره تقصیر خودش بود"
از این فکر مو بر تنم سیخ شد. نگاهم که روی نامه های مادر افتاد بغض راه گلویم را فشرد. احساس شرمندگی کردم و با صدایی خفه نالیدم: "معذرت می خوام مامی."
بعد با عجله از جا پریدم و چمدانم را از زیر تخت بیرون کشیدم و آن را روی تخت انداختم و سراسیمه به مست کمد لباسها دویدوم. لباسهایم را چنگ زدم و آنها را همان طور مچاله داخل چمدانم چپاندم. با نگاهم همه چیز را از نظر گذراندم . دلم می خواست می توانستم تمام وسایل اتاق مادر را داخل چمدانم بگنجانم و با خودم ببرم. اما حیف که امنجام این کار شدنی نبود. می بایست به یک یادگاری کوچک قناعت می کردم. به سمت میز رفتم و برای برداشتن دستمال داخل کشو به پایین خم شدم . سر که بلند کردم سامان را دیدم که به دیوار کنار در تکیه داده بود و دست به سینه در سکوت تماشایم می کرد. با عجله نگاهم را از نگاهش دزدیدم و بی توجه به حضور او به کارم مشغول شدم.بال های دستمال را به هم گره زدم و آن را داخل کیفم گذاشتم. دست هایم هنوز می لرزید. نگاه خیره سامان هم عصبی ترم کرده بود. عاقبت با حالتی کلافه سر برداشتم و با لحن معترضی گفتم: "چیه؟... تو دیگه چی میگی؟"
سامان شانه هایش را بالا کشید: "من چیزی گفتم؟!"
لحظه در سکوت، دلخور و ناراضی نگاهش کردم. بعد از پشت میز بیرون آمدم و به سمت چمدانم رفتم. در حالی که من به سختی و با فشار مشغول بستن چمدانم بودم سامان سینهای صاف کرد و پرسید: "
- حالا کجا با این عجله؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم: "گورستان."
سامان با لحن کلافه کننده ای پرسید: "با چمدان؟!"
به سمتش چرخیدم. مقابل آینه ایستاده بود و شاخه رز را می بویید. لبخند معناداری گوشه لبش بود به شاخه گل اشاره ای کرد و گفت: "حداقل به جوون مردم رحم کن. بدجور دل و دین و عقل و هوشش را همه را به باد دادی."
در حالی که برای برداشتن کوله پشتی ام به سمت کمد می رفتم با لحن مشمئزی گفتم: "خواهش می کنم سامان دیگه ادامه نده."
- چرا؟
در جوابش سکوت کردم و به یاد سهراب افتادم و خشمگین لبم را به دندان گزیدم. با حرکتی خشن کوله پشتی ام را از داخل کمد بیرون کشیدم و به سمت سامان چرخیدم. او چمدانی را که من به زحمت بسته بودم را گشوده بود و با خونسردی تمام داشت لباسهایم را از داخل آن روی تخت می انداخت. لحظه ای درمانده نگاهش کردم و بعد با چند گام بلند خودم را به او رساندم. کوله پشتی ام را روی تخت انداختم و بار دیگه توده روی هم انباشته شده لباسهایم را در بغل گرفتم و انها را داخل چمدان رها کردم اما سامان همچنان اتوماتیک وار به کارش ادامه میداد. بار دیگر لباس هایم را روی تخت گذاشت و من باز لجبازانه آنها را در بغل گرفتم و با حرص داخل چمدان ریختم: گراحتم بذار سامان."
سامان بی توجه به حرف من کارش را تکرار کرد. کلافه و عصبی با صدای بلند نفسم را بیرون دادم و دسته لباسها را محکم داخل چمدان کوبیدم. وقتی بار دیگر دست سامان به سمت چمدان پیش رفت عکس اعمل سریع تری نشان دادم و بلوزی را که در دستش بود چنگ زدم: "مگه دیوونه شدی؟"
سامان در مقابل حرکت من مقاومت کرد. بلوز را به سمت خودش کشید و گفت: "من دیوونه شدم یا تو؟"
بلوز را به سمت خودش کشید و با غیض جواب داد: "به جهنم. بزار پاره بشه."
و عاقبت بلوز با صدای جیغ مانندی از وسط جر خورد. یک آستینش دئر دست سامان باقی ماند و بقیه اش در دست من. با حرص بلوز نصفه نیمه را داخل چمدان انداختم و خره در چشمان سیاهش گفتم: "لعنت!... بفرما. همین را می خواستی. دلت خنک شد؟"
سامان جواب داد: "نه هنوز."
بعد هم با بد ذاتی چمدان را روی دستش بلند کرد و تمام محتویاتنش را روی تخت تکاند.در آخر هم چمدان خالی را درست مثل یک توپ بسکتبال به کنج اتاق شوت کرد: "اما الان چرا. دلم خنک شد.گ
مایوسانه نگاهش کردم و گفتم: "خیلی خوب الان حالت بهتر شد؟"
سامان آشفته حال بر سرم فریاد زد: "نه حالم بهتر نشد."
فریادش درست مثل قانون دوم نیوتن عمل کرد. صدای من هم در عکس العملی سریع و جهشی بالا رفت. با لحن بغض گرفته ای بر سرش فریاد زدم: "به جهنم که بهتر نشد. من همین الان از اینجا می رم."
سامان حتی خشمگی تر از دفعه قبل بر سرم فریاد زد: "باشه برو. راه باز و جاده دراز. اما بعد از مراسم کفن و دفن پدربزرگ.
جمله اش مثل صاعقه من را در جا خشکاند. چشم هایم از شدت وحشت گشاد شد و ناباورانه زیر لب نالیدم:
- مگه... اون مُرد؟!
- اگه واسه ارث و مراسش کیسه دوختی بزار خیالتو راحت کنم از این مال و اموال یه ثرونم بهت نمی ماسه.تو یک تبعه خارجی محسوب میشی و قانونانمی تونی از ارثیه اون سعمی داشته باشی.
در زیر نگاه بهت زده من سرش را تکان داد و گفت: "چه. اینجا شو دیگه نخونده بودی مگه نه؟..."
شانه ای بالا نداخت و ادامه داد: "خوب البته اگه آقاجون وصیت کرده بود و تو هم تابعیت ایرانی می گرفتی می تونستی از اموال غیر منقولش سهمی ببری اما حالا... اصلا اون بیچاره کی فرصت کرد وصیت کنه؟ هر چند اگر هم احیانا فرصت بیشتری می داشت واسه وصیت کردن هدرش نمی داد. مستقیما زُل می زد تو چشماتو می گفت:"پیر مرد خرفت هفت جد و آبادته دختره ی گستاخ."
با زانوهایی سست لبه تخت نشستم. هیچ وقت سامان را این طور عصبی و پریشان حال ندیده بودم.
یعنی من باعث مرگ پدربزرگ شده بودم؟
-
فصل 3-14
خواستم حرفی بزنم اما زبانم نمی چرخید. در سکوت با نگاهی لرزان عاجزانه نگاهش کردم و او با حالتی کلافه انگشتانش را لا به لای موهایش فرو کرد و آنها را روی هم لغزاند: "خیلی خوب حالا نمی خواد غش کنی. هی من بهت گفتم با دم شیر بازی نکن تو گوش ندادی."
- سامان من...
- طوری نیست حالا. تو فعلا پاشو این چنزل پنزلا رو جمع کن بریز تو کمد. مِن بعد از اینم سعی کن زیاد دَم پرش نباشی.
به شدت گیج و آشفته بودم:" پَر چی؟"
سامان جواب داد: "پر هیچی. منظورم اینه یه مدت جلوی چشماش آقتابی نشو." متوجه منظورش نمی شدم: "چشمای کی؟"
- ای بابا. آقاجون دیگه. تو چقدر گیجی.
- ولی تو که گفتی اون...
- خوب حالا. امروز نشد فردا. آب زندگونی که نخورده. همه ما آخر رفتنی هستیم.
لحظه ای خیره نگاهش کردم و بعد با دلخوری از او رو برگداندم. سامان با لحن پر شیطنتی گفت: "خیلی خوب بابا این که دیگه ناراحت شدن نداره. من که گفتم امروز نشد فردا.اصلا کافیه بری پایین و این دفعه بهش بگی، پیرمرد، خرفت، کره خر، جون داداش این دیگه رد خور نداره." بغض راه گلویم را فشرد و به یکباره اشکم سرازیر شد. در بیشت و چهارساعتی که گذشته بود به قدری فشار روانی تحمل کرده بودم که دیگر کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود. احساساتم به شدت ضد و نقسض و درهم و برهم شده بود. طوری که نه می توانستم درست فکر کنم و نه عاقلانه تصمیم بگیرم. همه چیز به هم ریخته بود. همه چیز خراب شده بود. سامان با دیدن اشک های من واکنش نشان داد و آرام لب تخت نشست و دلجویانه روی زانوهایش خم شد. از او رو برگرداندم اما او با لحن ؤآمو دلجویانه ای پرسید: "حالا چرا گریه می کنی؟ من که گفتم آقاجون چیزیش نیست."
در سکوت فقط دماغم را بالا کشیدم و او همچنانکه سعی می کرد نگاهم را متوجه خود کند ادامه داد: "از اینکه سرت داد زدم ناراحت شدی؟"
باز هم جوابش را ندادم. حتی نگاهش را هم نکردم. اما او آرام و محتاطانه دستش را پیش آورد و روی دست من گذاشت.
-رز خواهش می کنم.
نگاه گریانم روی دست باندپیچی شده اش ثابت ماند و بعد ناگاهان به هق هق افتادم. دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم و صورتم را پشت دستهایم پنهان کردم و میان گریه نالیدم: "راحتم بزار سامان. خواهش می کنم."
و سامان دیگر خرفی نزد. نفس عمیقی کشید و خودش را روی تخت رها کرد . من هم دقایقی گریه کردم و بعد بع ***که افتادم. سامان از روی میز پاتختی لی.وانی آب به دستم داد و من جرعه ای از آن نوشیدم و بعد آن را تا روی زانوهایم پایین آوردم و به آب داخل لیوان
آآن خیره شدم. سامان بار دیگر آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و به جلو خم شد. نگاهش روی صورتم حس می کردم اما نمی توانستم نگاهش کنم.دلخور بودم سامان پرسید: "حالت بهتر شد؟"
چقدر صدایش گرم و مهربان بود. طوری حرف می زد که انگار پدرم بود. چانه ام از بغض لرزید و من سرم را به نشانه منفی تکام دادم. او با لحنی تند و شتابزده که رگه ای از التماس در آن حس می شدپرسید: "از چی انقدر ناراحتی رز؟ به من بگو؟"
صدایم مثل آدم های سرما خورده، گرفته و تو دماغی بود. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: "از همه چیز. تو، پدربزرگ، سهراب،... انگار از بازی کردن با احساست آدم لذت می برید."
سامان با لحن گرفته ای گفت: "اینجا همه دوستت دارن رز. چرا نمی خوای باور کنی؟"
میان گریه به خنده افتادم و با لحن تلخی گفتم: "اوه. دروغ های پرجاذبه قابل ستایش اند."
سامان آهی کشید و با لحن کلافه ای گفت: "دروغ نیست رز. واقعیته."
به دنبال او من هم آهی کشیدم و گفتم: "واقعیت اون چیزیه که دارم می بینم."
- درون آدمها چی؟ اونم می تونی ببینی؟
- اصلا دلم نمی خواد سعی کنم . من یه آدمم سامان . فوق بشر که نیستم. اگه قراره احساساتی نا گفته باقی بمونه همون بهتر که اصلا نباشه.
برای لحظاتی هر دو ساکت شدیم. من دیگر گریه نمی کردم. سامان هم متفکر و دمق به نظر می رسید.
- از من دلخوری؟
صدای سامان نگاهم را به سمت خود کشاند. نگاهش محزون بود و بقی معصومانه داشت. چقدر شبیه نگاه توی عکسش شده بود. سوالش در ذهنم تکرار شد، "از من دلخوری؟"
و بعد فکر کردم: "از او دلخورم؟"
و خیلی زود جواب سوالم را پیدا کردم: "اوه نه تو سامان خوب منی. نه از تو دلخور نیستم."
در زیر نگاه منتظرش لبخند محوی به لب زدم و زیر لب جواب دادم: "نه دلخور نیستم."
- پس چرا گفتی؟
نگاهم را از نگاه دقیق و جستجوگرش بریدم و سرم را پایین انداختم: "نمی دونم . عصبی بودم."
اما سامان سماجت کرد و باز پرسید: "تو گفتی از منو پدر بزرگ و سهراب... سهراب دیگه چرا؟"
و با لحن محتاطانه ای زیر لب ادامه داد: "چیزی بهت گفته؟"
از گوشه چشم نگاه سریعی به جانبش انداختم . حقیقتا از دست سهراب و آن رفتار سرد و بی تفاوتش دلخور بودم اما در جواب دادن به سوال سامان عاجز و ماندم. چه می توانستم بگویم. لیوان را بین انگشتانم چرخاندمو گفتم: "چیز مهمی نیست."
سامان سرش را تکان داد و با لحن مطمئنی گفت: "چرا یه چیزی هست. تو نمی خوای بگی."
با حالتی درمانده نگاهش کردم و او ادامه دادذ: "دیشب هم جوابمو ندادی."
از لب تخت بلند شدم و لیوان را روی میز گذاشتم. با نگاه سنگین اش سر سختانه دنیالم می کرد.
اراده اش برای به حرف کشیدن من قوی به نظر می رسید و من به شدت تلاش می کردم که نگاهم با نگاه پرسش بارش تلاقی نکند. چرا که واقعا نمی دانستم در جواب سوالش باید چه بگویم. به لب میز تکیه دادم نگاهم به سمت شاخه رز و آینه پرکشید سکوت پر از انتظار سامان و نگاه خیره اش کلافه ام کرده بود. لب هایم تکان خورد و بی اراده زیر لب زمزمه کردم: "مربوط به اون گل هاست."
سامان جهت نگاه من را دنبال کرد و نگاهش روی شاخه رز ثابت ماند. من توضیح بیشتری ندادم. سامان عهم در سکوت به همان نقطه خیه ماند. چند لحظه در سکوت گذشت. بعد او سرش را به سمت من چرخاند و گفت.
- خوب؟
نوع نگاهش آرامش را به هم ریخت. ما من همچنان سعی می کردم خودم را خونسرد و بی تفاوت جلوه دهم. شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم: "می دونم که گل ها را اون پشت در اتاق گذاشته.
چشم های سامان به شنیدن این حرف گشاد شد: "سهراب؟"
فقط نگاهش کردم. او هم در لحظات طولانی بهت زده نگاهم کرد وقتی بار دیگر به حرف آمد صدایش آرامو مطمئن به نظر می رسد: "چرا فکر می کنی کار اون بوده؟"
- چون خودم دیدم که این کار را می کرد.
- واقعا؟!!
لحن کلام سامان به قدری بهت زده بود که من را هم دچار دودلی و تردید کرد. بی اختیار صحنه ای که شب پیش اتفاق افتاده بود در ذهنم نقش بست. در را که کمی باز کرده بودم شاخه رز و برگه کاغذ مقابل پاهایم افتاده بود و سهراب کمی آن سوتر بالای پله ها افتاده بود و غافلگیر به نظر می رسید. بعد هم که آن اتفاق افتاد. برخورد عجیب و غیر منتظره سهراب و جمله اش که هنوز در گوش هایم زنگ می زد:
"خوب می دونم که واقعا چی می خوام رز"
صدای سامان رشته افکارم را گسیخت. نگاهش کردم. انگار باز ذهنم را خوانده بود پرسید: "چیزی هم بهت گفته... منظورم اینه که در مورد علاقه اش به تو... حرفی هم زده."
هر چند این اولین باری نبود که سامان تیرش را دقیقا به هدف می زد ماا من درست مثل دفعات قبل حسابی جا خوردم. در زیر نگاه منتظرش کمی دست و پایم را گم کرده بودم. با لحنی شتابزده و ناشیانه گفتم: "اوه نه... معلومه که نه. اون از همه زن ها متنفره."
سامان در سکوت نگاه معنا داری به سمت من اناخت که شاید معنی اش این بود: "خودتی."
و من... خدایا چقدر احساس درامندگی کردم به خاطر جمله ی بی خودی که بی اراده از دهانم بیرون پریده بود. زبانم را گاز گرفتم. انگار که پیش چشم سامان گناهی مر تکب شده بودم و حالا چشم در چشم او داشتم انکارش می کردم. نمی دانم چرا؟ اما در آن سکوت پر انتظار و در زیر آن نگاه غریب و معنا دار خودم را باخته بودم. عذاب وجدانی مسخره به جانم افتاده بود و آرامشم را بهم می زد. برای رهایی از آن حس بد به دست و پا افتادم و در حال که سعی می کردم با لبخندی شاد و بی خیال موضوع را بی اهمیت جلوه دهم. شانه ای بالا انداخته و گفتم: "به نظر من که بیشتر به شوخی شباهت داره."
اما سامان دست بردار نبود. درست مثل یک بازپرس ویژه جدی و سمج به نظر می رسید: "پس یه چیزی بهت گفته."
لح ظه ای نا امدانه نگاهش کردم. آن همه کنجکاوی کلافه ام می کرد. دیگر نمی توانستم با کلمات بازی کنم. سامان بد پیله بود و عاقبت من را به زانو در آورد. آهی کشیدم و نگاهم را به سمت رز مقابل آینه چرخاندم: "نه به شکل مستقیم."
سا مان با شنیدن این جواب آبکی دیگر حرفی نزد و برای لحظاتی سکوت بینمان زا پر کرد. آه دیگری کشیدم و نگاهم به سمت او چرخاندم. اما نگاه او روی شاخه رز مقابل آینه خیره مانده بود. چقدر نیم رخش آرام و معصوم به نظر می رسید. در زیر نگاه مستقیم من سرش چرخید و نگاهش در نگاهم قفل شد: "تو چی ؟"
سوالش آنقدر بی مقدمه بود که من فقط توانستم در سکوت بِر و بِر نگاهش کنم. اما او ادامه داد: "منظورم اینه که... دوستش داری؟"
در صورتم احساس گرما کردم. این همان سوالی بود که برای خودم هم پیش آمده بود و من هر بار به جای تلاش کردن برای یافتن جوابش، وحشتزده و دستپاچه از آن گریخته بودم. این بار هم هیچ فرقی با دفعات قبل نداشت. نگاهم را از نگاه سامان بریدم و برای رفتن به سمت چمدان گوشه اتاق از جا کنده شدم: "چه اهمیتی داره. من به کشورم بر می گردم و احتمالادیگه هرگز..."
- پس دوستش داری.
جمله اش را طوری ادا کرد که انگار همان بازپرس سمج اعتراف به قتل را از زیر زبان قاتل بیرون کشیده بود. جمله اش دست هایم را از حرکت انداخت. انگار چیزی در قلبم فرو ریخت از ذهنم گذشت.
- "مگه دوستش دارم؟! چطور به این نتیجه رسیدی؟"
خواستم حرفی بزنم که صدایی نگاهم را به آستانه در کشاند: "مزاحم شدم؟"
سهراب بود. نگاهم بی اختیار از سمت او به صورت سامان چرخید. او لبخند خاصی به لب زد و زیر لب زمزمه کرد: "چه حلال زاده است."
بعد نگاهش را به سمت سهراب چرخاند. سهراب لحظه ای در سکوت به من و بعد بهع سامان نگاه کرد و با لحن مرددی گفت: "اگه مزاحمم بعدا میام."
این را گفت و روی پاشنه چرخید. امیدوار بودم که سامان حرفی بزند اما او همچنان در سکوت مات و خیره نگاهش می کرد. اقبت خودم به دست و پا افتادم و با لحن معذب اما شتابزده ای گفتم: "بمون سهراب. مزاحم نیستی."
حرکات سهراب سست شد و بار دیگر به سمت اتاق چرخید و مرد و نامطمئن نگاهمان کرد. من هنوز پشت تخت دو زانو روی زمین نشسته بودم و چمدان خالی و توده لباس ها مقابلم روی تخت بود. سهراب که برگشت. سامان هم از لب تخت بلند شد و دست هایش را در جیب های شلوارش فرو کرد و نیم نگاهی به من انداخت و خطاب به سهراب گفت: "شما رو تنها می ذارم."
و همین طور که از کنارش رد می شد ادامه داد: "ما که نتونستیم. اما شاید تو بتونی از خر شیطون پیاده اش کنی."
سهراب از آستانه در کنار رفت و قدمی به سمت من برد اشتاما روی صحبتش با سمان بود: "کار خاصی نداشتم. فقط خواستم بگم که آقاجون خواسته رز رو ببینه."
سامان به سمت ما چرخید و در حالی که عقب عقب می رفت شانه هایش را بالا کشید. هنوز در نگاهش نوعی گیجی بهت آلود دیده می شد. کمی گردنش را از روی شانه اش خم کرد و به رویمان لبخند زد:"پس... موفق باشی."
-
لحظه ای بعد صدایش را از فاصله دورتری به گوشم رسید. با لحن بی خیال و کش داری گفت: "اگه احیانا خواست گردن کشی کنه بهش بگو پیرمرد، کره خر، سکته ای. یادت نره چی گفتم. پیرمردِ... کره خرِ سکته ای. "
آن قدر مضطرب و پریشان بودم که این جمله سامان حتی یم لبخند خشک و خالی هم روی ل هایم ننشاند. هر چند سهراب هم واکنشی نشان نداد. درست مثل یک کوه یخ بزرگ رو به رویم ایستاه بود و دذر سکوتی گزنده اشعه های سرد نگاهش را به سمت من می پاشید. دیگر از سامان خبری نبود. به خودم آمدم و دست هایم بار دیگر به تکاپو افتاد و در حالی که لباس هایم را داخل چمدان می فشردم. با اکراهی آشکار پرسیدم:
- همین الان باید بیام؟
- بله آقاجون منتظره.
بدون اینکه نگاهش کنم. با لحنی به سردی نوع نگاه او جواب دادم: "بسیار خوب. تو برو. اگر احیانا تصمیم گرفتم که بیام... تر جیح می دم...
نگاهم را در نگاهش دوختم و با لحن خشک و محکمی ادامه دادم: "تنها باشم."
سهراب در زیر نگاه دلخور و نا مهربان من بی درنگ به سمت در چرخید و گفت: "هر طور راحتی."
اما به آستانه در اتاق که رسید ایستاد و بار دیگر به سمت من چرخید و گفت: "بابت اتفاقی که افتاد مَن... متاسفم."
خواستم لبخند بزنم اما آن چیزی که روی لب هایم نشست. بیشتر شبیه پوزخند بود: "من نیستم."
سهراب پرسید: "حالا می خوای چی کار کنی؟"
یکی دیگر از آن لباس هایم را داخل چمدان فشردم و زیر لب جواب دادم: "می بینی که."
- فکر می کنی کارت درست باشه. اشتباه نمی کنی؟
شگفت زده نگاهش کردم و با لحن معنا دار و پر کنایه ای گفتم: "اوه، من هوب می دونم که واقعا چی می خوام سهراب."
صورت سهراب رخ شد. دستش را به چهار چوبدر گرفت و با حالتی کلافه نگاهش را به سقف دوخت. به شدت سعی می کرد خشم و دلخوری اش را در ظاهر نشان ندهد. گوشه لبش را به دندان گزید و بعد نفس عمیقی کشید. وقتی بار دیگر نگاهم کرد چشم هایش می درخشید: "تو با من مشکل داری؟"
از این که کفری شده بودم دلم خنک می شد. حقش بود. باید مزه تحقیر شدن را می چشید. باید می فهمید که گاهی غرور و شخصیت آدم ها راحت تر از هر شیشه تُردو نازکی از هم می پاشید. نگاهش کردم و گفتم: "این طور فکر می کنی؟
سهراب سرش را به نشانه مثبت تکان داد: "این طور به نظر می رسه."
در چمدان را با فشار به هم رساندم و گفتم: "تو چی. با من مشکل داری؟"
سهراب بلافاصله جواب داد: "ابدا. بر عکس چیزی که تو فکر می کنی من از تو خوشم می یاد."
از حرفش تمام بدنم داغ شد. می دانستم که حالا دیگر گونه هایم گل انداخته اما سر سختانه در مقابل آن حس تب آلود ایستادم و از جبهه ام عقب نشینی نکردم. چمدان بسته و آماده ام را کنار تخت روی زمین گذاشتم و با همان لحن پر تمسخر و کنا یه آمیز قبل پرسیدم: "واقعا؟"
اما سهراب دیگر حرفی نزد. سرش را با تاسف تکان داد و از اتاق خارج شد. بعد از رفتن او دقایقی طول کشید تا من توانستم کمی افکارم را جمع و جور کنم. باید تصمیمم را می گرفتم. آیا اصلا می خواستم برای آخرین بار با پدربزرگ رو به رو شوم یا نه؟ بعد از آن دلخوری. بعد از آن برخورد بدی که پیش آمد:
چه کار سختی بود. اصلا می توانستم؟ با خودم فکر کردم: "یعنی چی می خواد بگه."
و بعد جمله سامان در گوشم پیچید: "پیرمرد خرفت، هفت جد و آبادته دختره گستاخ."
با وجود وحشتی که از تجسم بر خورد مجددم ا پدربزرگ در قلبم می جوشید باز جاذبه و کششی عمیق من را برای دیدن دوباره اش وسوسه می کرد.نگاهم به سمت نامه های مادر کشیده شد. دسته نامه ها می توانست بهانه خوبی برای یک دیدار نه چندان دوستانه دیگر باشد. قبل از اینکه تصمیم آخرم را در ذهنم به قطعیت برسانم خودم را به دسته نامه ها رساندم . با وجود احساس بیگانگی شدید و خشم فروخورده ای که بین من و پدربزرگ حاکم بود این حداقل کاری بود که می توانستم برای مادرم انجام دهم. دسته نامه ها را برداشتم و برای دیدن پدربزرگ از اتاق خارج شدم. بر خلاف انتظارم سالن طبقه پایین خالی و خلوت بود. خورشید تقریبا غروب کرده بود و فضای بزرگ سالن تاریک به نظرمی رسید. باز دلهره به جانم افتاد و ته دلم را خالی کرد. احساس ضعف کردم. بیست و چهار ساعتی می شد که چیزی از گلویم پایین نرفته بود. حتی خودمهم متعجب بودم که چطور بعد از تحمل آن همه فشالر عصبی هنوز سر ا ایستاده ام. نفس عمیقی کشیدم و دستم را محکم روی معده خالی ام فشردم. صدای زنگ ساعت شماطه دار داخل سالن، من را از جا پراند. ساعت با ریتم و آهنگ زیبایش پنج بار نواخت و من بعد از به سینه کشیدن یک نفس عمیق دیگر مصمم از جا کده شدم. پشت در اتاق که رسیدم تپش های قلبم باز شتاب گرفته بود و آن اضطراب قدرتمند همیشگی کم کم دشت نفسم را سنگین می کرد. نا مه های مادر را روی قلبم فشردمو زیر لب نالیدم: "با منی مامی مگه نه؟ می دونم که اینجایی. پیشم باش خواهش می کنم."
چشم هایم را بستم و با پشت انگشت به در اتاق ضربه زدم. هنوز دستم بالا بود که در اتاق باز شد و توران مقابلم ایستاد. با دیدنم لبخندی به لب زد و گفت: "برو تو.پدربزرگت منتظره."
سعی کردم از بالای شانه او به داخل اتاق سرک بکشم اما او کارم را راحت تر کرد. خودش را از مقابل در عقب کشید و با اشاره دست من را دعوت بع داخل شدن کرد. سم را به نشانه تشکر تکان دادم و در سکوت قدم به داخل اتاق گذاشتم. نگاهم بی راده به سمت تخت خواب کشیده شد. اما بر خلاف انتظار من او آنجا بی حال و نیمه جان زیر پتو نخوابیده بود. صدای به هم خوردن آرام در نگاه من را به عقب کشاند. توران رفته بود و من حالا تنها بودم. بدنم به یک باره سست شد و درست مثل یک عروسک خیمه شب بازی که نخ هایش را رها کرده باشند به وضوح می توانستم حس کنم درصد آدرنالین خونم به سرعت داشت بالا می رفت و به جایش قند خونم در سقوطی پر شتاب سیر نزولی را طی می کرد. من با خودم فکر کردم:"یک نمودار سهمی کامل."
صدای پدربزرگ نگاهم را در آن اتاق نیمه تاریک به سمت مبل کنار پنجره کشاند: "خوب!
من منتظرم."
صدایش اصلا شبیه صدای مردی که ساعتی قبل سکته کرده باشد نبود. صدایش محکم و قوی بود و درست همان طوری بود که باید می بود. پر تکبر و مستبد.
ذهنم به تکاپو افتاد: "منتظر چی؟"
زیاد به تفکراتم فرصت با و پر گشودن نداد و جوابم را دادو زحمتم را کمکرد: "نمی خوای معذرت خواهی کنی؟"
بدنم یخ زد و لجوجانه در دلم نالیدم: "پیرمردِ کره خرِ سکته ای.
و بعد بی اختیر خنده ام گرفت و به زور لبخندم را جمع کردم و نگاهم را پایین گرفتم. کمی با درونیاتم کلنجار رفتم. عذر خواهی کردن آن هم از او برایم سخت بود. اما با تصور حضور ملد رتصمیم گرفتم یک دختر شایسته و مؤدب باشم. با این فکر سینه ای صاف کردم و گفتم: "چرا. من... بابت حرفی که امروز زدم... متاسفم."
بعد با یک حس شرارت بار پر شیطنت بچا نهای زیر لب ادامه دادم: "نباید به شما می گفتم پیرمرد خرفت."نگاه پدربزرگ از پنجره اتاق به منظره بیرون دوخته شده بود من هم جهت نگاهش را دنبال کردم. منظره باغ آرام آرام در سایه روشن غروب در حال محو شدن بود. ردیف چراغ های فانوسی شکل به یک باره روشن شد و نزدیک ترین چراغ روشنایی کمرنگی به داخل اتاق پاشید. نفس عمیقی کشیدمو گفتم: "فقط برای همین می خواستید من را ببینید؟"
پدربزرگ جواب دادم: "فکر کردم شاید حرف بیشتری برای گفتن داشته باشی. چیزی بیشتر از متاسفم."
نامه ها را محکم در میان انگشتانم فشردم و گفتم: "اوه. پس انتظار داشتید چی بگم. که غلط کردم یا مثلا چیز خوردم."
این جمله نقل دهان سامان بود و من خودم هم نمی دانستم که در آن لحظه چطور از دهن من خارج شد. پدر بزرگ شگفت زده نگاهم کردو من برای اینکه فرصت حرف زدن را از او گرفته باشم با لحن عجولانه ای ادامه دادم: "شما به منو خانوده من توهین کردید در اون صورت شما هم باید... از من معذرت خواهی کنید."
پدربزرگ نفس عمیقی کشید و در حالی که بار دیگر نگاهش را به سمت منظره باغ می چراخند با لحن گرفته ای گفت: "بر خلاف ظاهرت اصلا شبیه مادرت نیستی."
- دوست دارید بگم متاسفم که مثل اون نیستم؟
بار دیگر نگاهم کرد. از پایین به بالا نگاهش دقیق بود.در ست مثل اینکه داشت وزنم را تخمین می زد. عاقبت لب هایش تکان خورد و گفت: "نه. تو دختر سرسختی هستی. مادرت جز در مورد قیه ازدواجش همیشه مطیع بود."
شاید وقت آن رسیده بود که در مورد مادرم و در مورد گذشته بیشتر بدانم. بنابراین با تمام وجود سعی کردم احساساتم را در کنترل بگیرم. نباید می گذاشتم که این بار هم صحبت هایمان به فحاشی و غش و سکته ختم شود. قدم کوچکی به سمت پنجره برداشتم و گفتم: "هرگز از خودتون پرسیدین که چرا؟"
پدر بزرگ نگاهم کرد: "چرا چی؟"
و من با حرارت زاید الوصفی جواب دادم: "چرا هبچ وقت روی حرف شما حرف نمی زد. چرا هر تصمیمی براش می گرفتید می پذیرفت. چرا به قول شما همیشه مثل بره مطیع بود."
صدای پدربزرگ گرفته و زنگدار بود. بدون اینکه نگاهم کند جواب داد: "چون مثل تو نبود. اون ذاتا دختر آرومی بود و مهمتر اینکه درست تربیت شده بود."
سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و با لحن بغض گرفته ایگفتم: "چون دوستتون داشت. این مهم ترین چیزه نه اون استبداد خشک و اسارت باری که شما بهش می گید تربیت."
پدربزرگ اخمی کرد و چشم هایش را روی هم فشرد. من از حقیقتی حرف می زدم که او از شنیدنش چهره در هم کشید. شاید او خودش بهتر از من تلخ بودن حقیقت زندگی اش آگاه بود که این طور برای فرار از آن خودش را به موش مردگی می زد و دستش را روی قلبش می فشرد. شاید این بای خلع سلاح کردن اطرافیانش مناسب ترین راه حل محسوب می شد. اما هر کسی به جز من.
من آمده بودم که آخرین حرف هایم را بزنم و این کار را هم می کردم حتی اگر به قیمت ثبت شدن یک سکته دیگر در لست پر شمار سکته های کامل و ناقص پدربزرگ تمام می شد.
آهی کشیدم و گفتم: "مادرم همیشه شما را دوست داشت. هر چند شما همیشه اون محبتی را که یک پدر می بایست نسبت به فرزند خودش داشته باشه از اون دریغ کردید. اون هم به خاطر چی؟ فقط به خازطر این که دختر بود؟!چطور می تونید این قدر بی رحم باشید در حالی که خودتون هم از یک زن متولد شدین."
پدربزرگ چشمانش را گشود و به منظره بیرون خیره شد: "اون بر خلاف میل من ازدواج کرد."
سرم را تکان دادم و گفتم: "بله درسته. و من به خاطر این کار تحسینش می کنم. اون به محبت و عشقی که لایقش بود رسید. پدرم همیشهو از صمیم قلب دوستش داشت.
پدربزرگ زیر لب نالید: "اون مرد..."
برای دفاع از پدرم میان حرف هایش دویدمو گفتم: "اون مرد پدر من بود و حتی اگر دختر شما در تمام طول عمر کوتاهش فقط یک فلحظه احساس خوشبختی کرده باشه مطمئن باشید که اون لحظه هم در کنار پدر من بوده. من همیشه فکر می کردم که شما به خاطر ازدواج مادرم اون را از خودتون روندیدن اما از وقتی اینجا اومدم و تز وقتی که دست نوشته های مادر را لا به لای کتاب هاش خوندم متوجه شدم که شما همیشه نسبت به اون بی محبت بودید. شما یک عمراحساسات دخترتون را نادیده گرفتید.اون قدر از خودراضی و خودخواه بودید که حتی حاضر نشدید دختر خودتون را، کسی را که از گوشت و خون خودتون بوده به خودتون بپذیرید."
صدای ناله مانندی از گلوی پدربزرگ خارج شد بغ چهره ای تلخ و گرفته سرش را به سمت دیگر چرخاند و در حالی که سر عصایش را در میان مشت بسته خود می فشرد زیر لب نالید: "دیگه می تونی بری. من باید استراحت کنم."
از شدت بغض و عصبانیت لب هایم را روی هم فشردم و در دلم گفتم: "ای بیچاره. این عذابوجدانِ که داره گلوتو فشار می ده نه من."
لحظاتی صبر کردم تا توانستم خشم و نفرت خودم را در کنترل بگیرم. بعد نفس عمیقی کشیدم و با لحن سرد و گرفته ای گفتم: "براتون متاسفم. مادر من مرده و شما محکومید که تا آخر عمر عذاب بکشید."
برای بیرون رفتن از اتاق روی پاشنه چرخیده بودم که صدایش را شنیدم: "این عذاب هیچ وقت تمومی نداره. سال هاست که مثل خوره به جونم افتاده. سال هاست."
آهنگ صدایش آن قدر بغض گرفته و محزون بود که به شدت متاثرم کرد. هیچ محبتی نسبت به او در قلم حس نمی کردم. اما دلم برایش می سوخت. او با تمام غرور و تکبرش و با تمام بادی که به غبغب اش می انداخت، آدم بیچاره ای بود که تظاهر به قدرتمند بودن می کرد. بار دیگر به سمتش برگشتم و گفتم: "مطمئن باشید که مادر من شما را بخشیده. در غیر این صورت من هرگز اینجا نبودم."
سرش را به سمت من چرخید چشم هایش می درخشیدند و آهنگ صدایش دردآلود به نظر می رسیدند: "ولی ساقی..."
شنیدن این اسم از زبان او کمی هیجان زده ام کرد. نگاه کنجکاو و منتظرم را به لب هایش دوختم . اما سکوت طولانی او نا امیدم کرد. مایوسانه نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم اما درست زمانی که تصمیم به رفتن گرفتم یک بار دیگر صدایش در اتاق پیچید: "تو باید اینجا بمونی با وکیلم در این رابطه صحبت کردم. اون می تونه ترتیب همه کارها را بده."
نگاهش کردم و او ادامه داد: "اگه وصیت کنم همه ثروتم به تو می رسه."
گیج و متعجب چند بار پشت سر هم پلک زدم. از ذهنم گذشت: "اون داره با من بازی می کنه؟"
هضم حرف هایش برایم دشوار بود. او تقریبا داشت با ثروتش من را می خرید. که چه کنم؟
پیشش بمانم. کمی مسخره به نظر می رسید. گیج و نامطمئن نگاهش کردم. نگاهش طور عجیبی بود. زیر لب نالید:
- می دونم از من متنفری.
در اوج آشفتگی ذهنی تمام آن سوال های بی جوابی را که در ذهنم شکل گرفته بود. در یک کلمه خلاصه کردم.
-
چرا؟
- چرا چی؟
- من از شما منتنفر نیستم اما هیچ علاقه ای هم به شما و ثروتتون و به اینجا موندن ندارم پَس...
چرا می خواین که بمونم؟
پدربزرگ آهی کشید و گفت: "به خاطر خودم"
لبخند معناداری به لب زدم و گفتم: "نزدیک بود باور کنم که شما کمی هم به پدربزرگ های مهربان شباهت دارید. قلبم شکست. فقط به خاطر خودتون؟"
پدربزرگ چشم هایش را تنگ کرد و به صورتم دقیق شد. نگاهش به من بود اما افکارش دور و آشفته به نظر می رسید. کنجکاو مرموزی به جانم افتاده بود. به شدت دلم می خواست بدانم که در آن لحظه به چه فکر می کند کاش می توانستم افکارش را بخوانم اما در آن شایط به نظر می رسید که باید بی خیال آن علاقه ای دور از دسترسم می شدم چرا که نه یک چنین استعدادی در وجود خودم می شناختم و نه حاضر بودم سوالی در این رابطه از او بپرسم. او هم انگار در عالم هپروت بازو در بازو معشوق خیالی اش میان ابرها باله می رقصید.
دیگر اتاق تاریک شده بود اما من هنوز هم می توانستم درخشش نگاه بی حالتش را که روی چهره من خیره مانده بود تشخیص دهم. سعی می کردم کمتر نگاهش کنم. این طور بهتر می توانستم آرامشم را حفظ کنم. نگاهم را روی دسته نامه هایی که دستم ود دوختم. یک قدم به او نزدیک تر شدم و با لحن آرام و محتاطانه ای گفتم: "این نامه ها را مادرم براتون نوشته."
برای دیدن عکس العملش از زیر چشم نگاه سریع و دزدانه ای به سمتش انداختم اما او حتی مژه هم نزد. شانه هایم را بالا کشیدم و با لحن شتابزده ای ادامه دادم: "هیچ وقت برای پست کردنشون اقدام نکرد. دلم می خواست پیش خودم نگه شون دارم اما احساس می کنم از لحاظ اخلاقی به مادرم..."
بار دیگر شانه ای بالا انداختم و با لحن بی تفاوتی گفتم: "در هر صورت اونا متعلق به شماست." درست زمانی که خم شده بودم تا نامه ها را روی میز عسلی مقابل او بگذارم صدایش من را در جا خشکاند: "بگیر بشین."
همان طور که روی میز خم بودم سرم را بالا گرفتم و متعجب نگاهش کردم. همان لحظه اول جهت نگاهش را تشخیص دادم. مدالیوم طلایی ماد زیر گلویم با تکانی ملایم، ارام آرام تاب می خورد و او با نگاه خیره اش آن را دنبا می کرد. نامه ها را رو یمیز گذاشتم و بدون هیچ حرفی آرام خودم را عقب کشیدم. او هم سرش را به پشتی مبل تکیه داد و از زیر چشم خیره نگاهم کرد. در زیر نگاه منتظرش مدالیوم طلایی را در مشت فشردم و بدون اینکه چشم از او بردارم آرام و مطیعانه روی مبل چرمی رو به رویی اش نشستم. دلم می خواست در مورد گردنبند از او بپرسم اما ترجیح دادم در سکوت منتظر اقدام بعدی او بمانم. اما انگار پدربزرگ قصد نداشت به آن سکوت عجیب و مرموزش خاتمه دهد. صورتش را به سمت پنجره چرخاند و برای دقایقی طولانی به منظره بیرون چشم وخت. تاریکی اتاق غلیظ تر شده بودو من به سختی اجزای چهره پدربزرگ را تشخیص می دادم. تاریکی سایه پرده ای که مقابل پنجره آویزان بود با تاریکی اتاق آمیخته بود و کم کم داشت پدربزرگ را در خود گم می کرد. در عوضِ او، من روی مبلی نشسته بودم که با نور زرد کمرنگی که از چراغ فانوس شکل باغ به اتاق می تابید روشن شده بود. من او را نمی دیدم اما او با آن نگاه دقیق و خیره اش راحت می توانست تک تک حرکاتم را زیر نظر بگیرد. در دلم نالیدم: "لعنت!"
با حالتی معذب کمی در جایم جا به جا شدم. دلهره داشتم و نمی دانستم که برای تحریک او و پایان دادن به آن سکوت غیر قابل تحمل باید حرفی بزنم یا نه. دسته ای از موهای کوتاه و نامرتبم را پشت گوش زدم و بعد انگشتانم را روی زانوهایم درهم قلاب کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پوست دستم در زیر فشار ناخن هایم به خون بنشیند که او عاقبت آن سکوت طولانی و نفس گیر را با آه عمیقی و شکسته ای پایان داد:
.
-
فصل 4-14
...شايد ده ساله بودم که مادرم مرد.آخرين باري که ديدمش با تن و بدني کبود و باد کرده روي تخت برانکار آمبولانس خوابيده بود اگه اشتباه نکنم استخوان فکش هم شکسته بود چون حالت چهره ظريفش مثل هميشه نبود دهنش کج شده بود و چشم چپش به شکل ترسناکي بيرون زده بود يادمه ازش ترسيدم.اون قدر که شلوارمو خيس کردم.البته قبل از ديدن اون صحنه هم بارها اين کارو کرده بودم و اون دفعه هم دفعه آخر نبود. يادمه دکتر آمبولانس تو گزارش مرگش نوشت سقوط از ارتفاع همه هم سرشون رو به نشانه درست بودن تشخيص اش تکون دادن.زماني که جسدش رو به آمبولانس منتقل مي کردن پدرم بالاي سرش بود يه زيرپوش رکابي سفيد با شلوار فرم تنش بود موهاي سرش به هم ريخته و آشفته بود متأسف به نظر مي رسيد کمي هم گريه کرد انگار واقعا باورش شده بود که علت مرگ همسرش سقوط از ارتفاع بوده.بعدش خواست بغلم کنه اما من خودمو عقب کشيدم مطمئن نبودم که مشت و لگدهاي اون به معني سقوط ازارتفاع باشه به اتاقم دويدم و صورتمو به شيشه سرد پنجره چسبوندم از اون بالا ديدم که آمبولانس رفت و جمعيت درست مثل مورچه هايي که چوب تو لونه شون کرده باشي پراکنده شد يه چند روزي کلفت نوکرا نچ نچ کردن و پدرم موهاشو شونه نزد اما بعد دوباره همه چيز مثل اولش شد انگار نه انگار که يه نفر از گردونه زندگي حذف شده بود فکر کنم فقط من بودم که تا مدت ها خواب مادرمو ديدم و از ترس خودم رو خيس کردم.
پدرم نظامي بود.افسر ارشد ارتش.لباس فرم که مي پوشيد دلم قنج مي رفت از بس که پرجذبه و زيبا بود.بلند بالا و خوش فرم.عضلاتش قوي و ورزيده بود و موهاي لخت سياهشو با روغن برق مي نداخت و مرتب و تميز به سمت بالا شونه شون مي زد گاهي به سامان که نگاه مي کنم ياد اون مي افتم.
در ذهنم سريع سامان را با لباس نظامي تجسم کردم بله آن لباس خيلي برازنده اش بود به ياد جمله اي که روز اول ديدارمان گفته بود افتادم:<<تو اومدي ايران و به سامان تاجيک که انصافا خوش تيپ ترين نوه آقاي بهزاد تاجيک زنگ زدي.اوه ماي فيبرد...مشکوک ميزنه>>
صداي پدربزرگ توجه ام را بار ديگر به سمت خود کشاند:
<<هميشه به خودش مي رسيد به ظاهرش اهميت مي داد يه خوش گذرون تمام عيار بود بيشتراز آب الکل مصرف مي کرد گاهي که پاش مي افتاد ترياکم مي کشيد اما کلا با مواد مخدر ميونه خوبي نداشت.بي کوچکترين تلاشي زن جماعتو رام خودش مي کرد جاذبه عجيبي داشت مادر بيچاره من اسير همين جاذبه بود مثل سگ کتک مي خورد و باز مثل يه بچه گربه تو بغلش مي لوليد گاهي فکر مي کنم که فقط يه اعتياد قوي مي تونه آدمو اين طور وابسته چيزي کنه.بعدها فهميدم که عشقم يه جور اعتيادِ.>>
پدربزرگ سکوت کرد و من به جمله آخرش فکر کردم:<<عشقم يه جور اعتياد.يعني واقعا همين طوره؟>>
فرصتي براي فکر کردن پيدا نکردم پدربزرگ آهي کشيد و ادامه داد:اون بعد از مرگ مادرم سه بار ازدواج کرد.اولي يه دختر ترک بود زيبا بود گاهي ام يه دستي روي سر من مي کشيد اما نه اون قدر مهربون که سر گربه اش دست مي کشيد تو سه سالي که با پدرم موند چهار بار دست و پاشو گچ گرفت روزي هم که از خونه ما مي رفت سه تا ازدنده هايش شکسته بود وقتي که مي رفت باز رو سر من دست کشيد احتمالا دفعه آخر به ياد گربه اش اين کارو مي کرد يادمه پدر يه شب تو عالم مستي گربه بيچاره رو با دستمال گردن انگليسي خودش خفه کرد.دومي چندماه بعد اومد اون قدر بچه بود که اگه يه عروسک بهش مي دادي دنيا رو فراموش مي کرد اونم زيبا بود پدرم ملوس صداش مي زد اسم گربه زن قبلي اش بود نمي دونم چرا ولي پدر با اين يکي مهربون تر بود اما باز به يه سال نکشيد که دختره جونشو برداشت و شبونه در رفت.اما سومي حتي از دو تاي قبلي هم زيباتر بود.پدر کلا خوش سليقه بود و تو انتخاب هميشه دست رو بهترينا مي ذاشت.اما اين سومي کمي با بقيه فرق داشت اولين باري که پدرم تو عالم مستي دست روش بلند کرد آينه عقدشون رو تو سرش خورد کرد و رفت اين اتفاق درست يک هفته بعد از ازدواجشون افتاد.من اون موقع پانزده ساله بودم اون زمان دولت ايران رابطه نزديکي با دولت انگليس داشت و من مثل اکثر جوون هاي هم طرازخودم براي تحصيل و تربيت به انگلستان فرستاده شدم زماني که بعد از دوازده سال بار ديگر به ايران برگشتم موفق شدم تحصيلاتم را در رشته اقتصاد به پايان برسونم مرد جواني بودم بيست و هفت ساله با قد بلند و اندام برازنده پدر و چهره ظريف و شکننده مادر.از هواپيما که پياده شدم سودابه تو سالن فرودگاه با يه دسته گل بزرگ منتظرم بود.دوسالي مي شد که با سودابه نامزد شده بوديم و قرار بود به محض بازگشت من به ايران مراسم عقد و عروسي مون رو برپا کنيم سودابه دختر بزرگ سردار تيموري بود که از دوستان نزديک پدرم محسوب مي شد و ميشه گفت سودابه قبل از اينکه توسط من انتخاب بشه براي من انتخاب شده بود سايه سنگين پدرم هميشه رو زندگي من بود چه اون زماني که بچه بودم و چه اون زماني که براي خودم مردي شدم هميشه تصميم هاي مهم رو اون برام مي گرفت منم هميشه مطيع بودم مثل مادرم.
هميشه اراده پدر،اراده ضعيف منو تحت الشعاع خودش قرار ميداد هميشه اون بود که حرف آخر و ميزد حتي تمام اون سالهايي که دور از اونوخارج از کشور گذرونده بودم هميشه به سازي که او مي زد رقصيدم اما در مورد سودابه،قضيه خيلي هم تحميلي نبود چند ماهي قبلا از قضيه نامزدي مون زماني که همراه برادرش به انگلستان اومد از نزديک باهاش آشنا شدم دختر بدي نبود.با يه ظاهر معمولي،آروم و کم حرف به نظر مي رسيد يه چيزي در اون وجود داشت که منو ياد مادرم مي انداخت شايد برق محزون نگاهش بود حتي زماني که مي خنديد تو چشماش برق غمگيني داشت اما با وجود همون طبع سرد و سادگي ظاهرش تونست منو راضي کنه با هم نامزد شديم و قرار بر اين شد که بعد از اتمام تحصيلات من و بازگشتم به ايران مراسم ازدواجمون رو برگزار کنيم از انتخابم راضي بودم البته شايد بيشتر به اين دليل بود که فکر مي کردم تنها انتخابيه که خودم براش تصميم گرفتم هر چند بعدها وقتي فهميدم که تمام برنامه سفر سودابه به لندن و جريان آشنايي با من يک برنامه از پيش طرح ريزي شده از جانب پدرم بوده به شدت احساس سرخوردگي کردم در هر صورت زماني که بعد از دوازده سال بار ديگه به ايران برگشتم جز سودابه کس ديگه اي در جريان سفرم نبود بعد از گذشت نزديک به دو سال از ديدن دوباره سودابه خوشحال شدم اون هم راضي و خوشحال به نظر مي رسيد با هم از فرودگاه به يک رستوران رفتيم و با لبخند و نگاه هايي که هنوز کمي بيگانه و شرم آلود به نظر مي رسيد قهوه اي خورديم بعد هم با يه توافق اجمالي از هم جدا شديم و من به تنهايي بعد از دوازده سال دوري به خونه برگشتم اوايل ارديبهشت ماه بود و هوا از عطر شکوفه هاي بهاري آکنده بود از ديدن دوباره طبيعت زيباي بهار تو مملکت خودم به وجد اومده بودم نگام مثل نگاه آدم گرسنه اي بود که بعد از مدت ها يه ميز پراز غذاهاي رنگين مقابل خودش ديده باشه از يه نقطه به نقطه ديگه مي دويد همه چيز به چشمم آشنا و در عين حال غريب و متفاوت بود با هيجاني خاموش مشتاقانه تغييرات رو در اطرافم مي ديدم و بارسيدن به هر کشف تازه اي به وجد مي اومدم دوازده سال هواي يه سرزمين بيگانه رو به سينه کشيده بودم و حالا احساس مي کردم که هواي هر ممکلتي عطر مخصوص خودش رو داره دلم ميخواست به اندازه تمام دوازده سال نبودنم نفس بکشم وقتي از تاکسي پياده شدم يه بار ديگه
خودم رو جلوي خونه اي ديدم که براي من درست مثل يه آلبوم قديمي پر از خاطرات دور دوران بچگي بود.در باز بود نگاهي به سردر خونه انداختم هنوز همون رنگ ،همون ميله هاي سرنيزه اي شکل،همون چراغ هاي فانوسي
-
نفس عمیقی کشیدم و چمدون هارو از روی زمین بر داشتم با فشار ملایم پا ،درو به جلو هل دادم و آروم و بی صدا وارد خونه شدم. انگار نه انگار که دوازده سال گذشته بود همه چیز هنوز مثل همون روزا بود انگار که نبض زمان تو اون تیکه از زمین متوقف شده بود هنوز همون درختا. نگاهم رو یه نقطه بند نبود لابه لای تک تک درختای باغ چرخید اون حوض بزرگ آبی رنگ هنوزم سر جایش بود ساخنمون کوچیکه تو ضلع شرقی باغ هیچ تغییری نکرده بود. حتی رنگ چراغ برقا عوض نشده بود. اما یه چیزی فرق کرده بود خانه به شکل سنگینی ساکت و خلوت به نظر می رسید. نه از دربون و سگ زرد رنگش خبری ب ود نه از خدمه با اون لباسای آبی و پیش بندای تترون سفید. خونه در یک سکوت و سکون دور از انتظاری معلق به نظر می رسید. نگاهم به سمت پنجره ی در طبقه ی د.وم ساختمو کشیده شدو بعد متوجه یک تغییر جزئی دیگر شدم رنگ پرده های اتاقم عوض شده بود اما من هنوز می توانستم خودم رو اون بالا ببینم با یه شلوار خیس و چشم های وق زده چسبیده به شیشه ی سرد پنجره ، جسد ورم کردهو درهم مادرم اون آمبولانس نعش کش سفید ودکتری که سرش روتکون دادو گفت: سقوط از ارتفاع.
هنوز همه چیز مثل روز اول برام تازه و پررنگ بود هرچند ساها ی زادی گذشته بود و من دیگه با تکرار کابوس های شانه رخت خوابمو خیس نکرده بودم.
نفس عمیقی کشیدم چمدون هارو با قدرت سونه هام بالا کشیدم و بعد به سمت ساختمون حرکت کردم چمدون ها رو بالای پله ها کنار در خروجی ساختمون روی زمین گذاشتم و آروم دستگیره درو به پایین چرخوندم . داخل ساختمون هم کسی نبود و من بی اراده به سمت اتاقم کشیده شدم
و همین طور که از پله ها بالا می رفتم خاطره ها در ذهنم می چرخید و تصاویر گذشته در مقابلم جان می گرفت . پژواک صداهای قدیمی کش دار و بی رمق تو کاسه سرم می پیچید.صدای عربده های مستانه پدر، صدای جیغ های درد آلود مادر ، صدای پارس ها ی بی وقفه سگی که شب ها انتهای باغ به تیر چراغ برق زنجیر می شد، صدای کلت پدر شبی که سگ رو باتیر زد. چقدر تو اون خونه ترسیده بودم .
وقتی پشت در اتاقم رسیدم هنوز صدا و تصویر گذشته با من بود در اتاق را که باز کردم صدای جیغ مادر زنده تر از قبل تو گوشم پیچید . قدم که به داخل اتاق گذاشتم انگار که همه چیز در هم گره خورد بین گذشته و حال بلاتکلیف مونده بودم صدا، صدای جیغ زنی بود که نیم خیز روی تخت خواب نشته بودووحشت زده ملافه سفید تخت رو تا زیر چونه اش بالا کشیده بود اندام نیمه برهنه اشبه خاطر تابش نور از پنجره پشت سرش از زیر ملافه پیدا بود. چند لحظهای گیج و بهتدزدهنگاهش کردم اون چهره غافل گیر و وحشت زده برام غریبه ونا آشنا بود من دست و پامو گم کرده بودم اونم هنوز جیغ می کشید بی اختیار چند قدم به عقب رفتم اما هنوز نگاهم به اون بود دختر هم انگار از شوک اولیه خارج شد و به خودش اومد ودست از جیغ زدن برداشت لحظه ای خیره با چشمانی گشاد شده به هم زل دیم تا اینکه صدای کشدار وخواب آلوه زنی نگاه منو به سمت انتهای سالن کشوند. زنی بود فربه و میان سال با موهای طلایی روشن که لباس راحتی شبیه لباس بیمارستان تنش بود و ساقا و بازوهای چاقش از سفیدی میدرخشید سیگار نیم سوخته ای گوشه لبش بود و به نظر می رسید که به زحمت سرپا ایستاده ، دستش رو به دیوار گررفت و با یک لهجه غریب و نا مفهوم چیزی گفت که من نفهمیدم. برای لحظه ای به شک افتادم تمام چیز های آشنایی رو که دیده بودم فراموش کردم و از خودم پرسیدم : آیا درست اومدم؟
قدم دیگه ای به عقب برداشتم وتازه اون موقع بود که زن متوجه حضور من شد نگاه چشمای پف کرده اش رو به سمت من چرخوند و لحظه ای بی هیچ واکنش بروبر نگاهم کرد و صدای افتادن چیزی نگاهمو بار دیگر به روبه رو کشوند دختر دست پاچهخودش را از روی تخت پایین کشیده بود در زیر نگاه مات و یخ زده ی من همون طور پیچیده در ملافه سفید به سمت در اتاق دوید و تقریبا خودش رو به سمت در پرتاب کرد در با صدای بلندی به هم خورد طوری که هم من وهم زن میان سال هردو ازجا پریدیم هنوز نگاهم به در بسته اتاق خیره بود که صدای زنئمیان سال حواس پرت منو متوجه خودش کرد: اوهوی.......تو دیگه کی هستی:
فقط خیره نگاهش کردم اون با گام هایی نا متعادل به سمت من اومد و گفت: تو....تو..... چطوری اومدی تو ؟
لب هامو تکون دادم اما صداییی از گلوم خارج نشد زن نزدیک تر شده بود ومن بهتر میتوانستم ببیننمش.
رنگ چشمانش آبی باز بود و خطوط عمیقی کنارشون دیده می شد. مقداری از خاکستر سیگارش روی زمین ریخت مقابلم که رسیدایتاد و نگاهش روروی قدو قامت من بالا و پایین برد بابی قیدی دستی به کمرش زد و با دست دیگه اش سیگار را از گوشه لبش برداشت . به نظر نمی رسیددایرانی باشه فارسی رو با لهجه شکسته ای صحبت می کرد. سرش رو بالا گرفت و چشماشو تنگ کرد. با احن بدبینانه ای پرسید:دزدی؟
از سوالش جا خوردم سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم : نه خانم من ....... من .......
صدای آشنای پدرم رو شنیدم نگاه از چهره ی نا آشنای زن گرفتم و به آستانه ی در همون اتاقی که زن از اون خارج شده بود چشم دوختم یک بلوز آستین حلقه ای راحت با شلوارک آبی گلدار پوشیده بود و موهای خوش حالتش درست مثل مواقعی که مست بود آشفته روی پیشانیش ریخته بود . یک دستش به چهار چوب در بود واز سیگار بین انگشتاش دود بالا میرفت . بادیدن من قدم به جلو برداشت و دستهاشو از دو طرف باز کرد با بی حالی لبخندی زدو گفت : اینجا رو ببین کی اومده ........ این .....این بهزاده؟؟؟؟؟
سری تکون دادمو گفتم :بله پدر منم........من به خونه برگشتم.
همین طور که به سمت من میومد با نگاه مشتاق و بی حالش سبک سنگینم می کرد مقابلم ایستاد که یه بار دیکه دست هاشو از دو طرف باز کرد و گفت: اینجا رو ببین واسه خودش شده مردی پدر شوخته.
بغلم کرو همون بوی آشنای همیشگی رو میدادچند لحظه بعد خودش رو عقب کشید و بازو هامو تو دستش گرفت . شگفت زده نگاهم می کردمنم نگاهش کردم مثل بقیه چیزهای اون خونه تغییر زیادی نکرده بود . کمی جا افتاده و سنگین شده بود موهای پرو خوش حالتش هنوز همون بود کمی بالای شقیقه اش سفید شده بود صورتش پرتراز قبل به نظر می رسید و چالای رو گونه اش موقع خنده پیداتر از قبل بودراحت می شد به این نتیجه
رسید که با او تغییرات کوچیک حتی جذابتر از قبل شده بود پدر دستش رو دور گردن من انداخت و سرم را روبه خودش کشید.
-
بلافاصله صدای جیغ مانند زنی از لا به لای درختا به گوشم خورد. سرمو بالا گرفتم و به جهت صدا نگا کردم . کمی جلو تر، ساقی پشت به من لبه یکی از نیمکت های باغ نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود . به نظر نمی رسید که متوجه حضور من شده باشه. برای همین در سکوت کتم رو از روی پشتی صندلی بر داشتم و اونو روی شونه هام انداختم . دستامو داخل جیب های شلوارم فشردم و بی اراده به سمتش کشیده شدم وقتی پشت سرش رسیدم هنوز متوجه حضور من نشده بود. خواستم بی صدا بر گردم اما کششی قوی مانع ام شد . دلم می خواست باهاش صحبت کنم. کنجکاو بودم که در موردش بیشتر بدونم. بنابرین سینه ای صاف کردم و گفتم : شما هنوز نخوابیدین؟با شنیدن صدای من وحشت زده از جا پرید و در مقابلم ایستاد . دست پاچه سلام کردو سرش را پایین انداخت و من انگار که موجود عجیبی دیده باشم کنجکاوانه با نگاه دقیق و جوستجو گرم براندازش کردم بی اراد زیر لب گفتم: متاسفم مثل اینکه بازم شما رو ترسوندم . اون حرفی نزد و من به شدت احساس مزاحم بودن کردم oشونه هامو بالا کشیدم و برای توجیه حضور خودم در اونجا گفتم ، خوابم می برد گفتم کمی تو باغ قدم بزنم . شما جرا هنوز بیدارین؟<هنوز نگاهش پایین بود با اون مدل مو ها شبیه دختر بچه ها به نظر می رسد د زیر نگاه من به من من افتاد و گفت : من؟.....خوب من راستش....<
آهنگ صدایش مرتعش و هیجان زده به نظر می رسید انگار هیجان درونش به من هم سرایت کرد بی مقدمه و خیلی ناشیانه پرسیدم شما زن پدر من هسستید؟<
بالاخره سرش رو بالا گرفت و متعجب نگاهم : اوه نه آقا من ساقی هستم.<
نگاهش نفسم رو برید بدنم به عزق نشست وتمام موهای تنم سیخ شد . هول شده بودم پرسیدم : اینجا زندگی می کنی؟<
سوال بی خود و مسخره ای بود اما اون بلافاصله جواب داد : بله آقا. مادرم اینجا خانه داره.
متوجه منظورش نشدم گیج ونا مطمئن پرسیدم:مادرت؟ اون زن مادر شماست؟
اون سرش رو تکون دادو. دوباره من پرسیدم ؟ مادر شما ....زن پدر منه ؟
اون نگاهش رو زیر انداخت و گفت : بله آقا فکر می کنم.
صدای شکستن شیشه یکی از پنجره های طبقه بالا به گوش رسید و بعد صدای عربده پدر که کلمات زشتو زننده ای رو فریاد می زد . ساقی چشماشو بست و بازو هاشو بغل گرفت ح حالا می فهمیدم که چرا اون این وقت شب تنها تو تاریکی ودر خلئت باغ نشسته بود اون هم مثل خود من به دنبال آرامش بو اما هردو خیلی خوب می دونستیم که با حضور پدر تو اون خونه جایی برای رسیدن به آرامش وجود نداشت .
پرسیدم : چند وقته اینجایین؟کمی فکر کردو گفت : هفت سال نه هشت سال. انگار دنبالم کرده بودن با لحن هول و شتابزده ای گفتم ، من اینجا نبودم . چیزی حدود 12 سال.
دوباره نگاهم کرد و من پشت گردن عرق کرده ام را مالیدم. اون گفت : من نمی دونستم.ومن بی توجه لبخند زدم. دلم می خواست بازم حرف زنیم اما برایم مهم نبود که د مورد چی. فقط دلم می خواست که حرف بزنیم . ام دیدم داره می لرزه . لباس بهاری نازکی پویده بود و نسیم خنکی لا به لای شاخ و برگ درختا می پیچید. دسته ای از موهاشو پشت گوشش زد . بالحن خجولانه ای گفت، معذرت می خوام آقا . دیگه باید برم به اتاقم.اینو گقت و با گام بلندی از بغلم گذشت با نگاه دنبالش کردم هنوز چند قدمی بیشتراز من فاصله نگرفته بود که بی اختیار صدا زدم :اسم من بهزاده به سمت من که چرخید موهای سیاه و یکدستش درست مثل لبه های پرده حریری از هم باز شد لبخند کمرنگی روی لبش بود آروم زیر لب گفت می دونم .در زیر نگاه خیره من یه قدم به عقب برداشت بعد بار دیگر به سمت ساخیمون چرخید و همون طور که بازوهاشو تو بغل گرفته بود آروم آروم از من دور شد و من اونقدر اونجا ایستادم تا اینکه اون وارد ساختمون شد بعد برگشتم و روی نیمکت ، جایی که اون نشسته بود نشستم . دیگه از سمت ساختمون صدایی به گوش نمی رسید عاقبت همه جا آروم شد. به نیمکت تکیه دادم ، و سرمو به تنه درخت پشت سرم چسبوندم. قرص ماه کامل بود. و میئ درخشید. سعی کردم چهره ی متفاوت اون رو تجسم کنم اما نمی شد. نتونستم ذهنم خالی بود . سرم به عقب برگشت و مسیر رفتنش رو نگاه کردم . انگار حتی تصویر ذهنی منو هم با خودش برده بود. نسیم خنکی که می وزید عرقم رو خوشکوند.و من احساس لرز کردم. سرپا ایستادم و کتم رو به خودم پیچیدم. نگاه دیگه ای به سمت ماه بالای سرم انداختم . وبه سمت اتاق راه افتادم. از تمام خدمه ای که اون سال ها تو خونمون کار می کردن فقط یکی باقی مونده بود زن سبزه و یقری بود به اسم جمیله. از اهالی جنوب بود کس و کار درستی نداشت از وقتی من یادم میومد تو خونه ما کار می کرد اون موقع ها یه ساختمون کلاه فرنگی قدیمی پشت این این ساختمن ته باغ داشتیم که مخصوص خدمه بود. میله روزا غالبا تو آشپزخانه بود و به کارای خونه می رسید. اما شب که می شد واسه خواب می رفت اونجا.اصلا انگار که اونجا ملک شخصی خودش بود . احساس مالکیتی رو که نسبت به اون ساختمون قدیمی داشت را راحت می شد از برق چشماش خوند. آخرشم همونجا مرد. خدابیامرز زن خوبی بودیه کمی تلخ بود اما همیشه هوامو داشت فکر کنم دلش رام می سوخت.)
-
پدر بزرگ مکث کوتاهی کرد بعد آهی کشید و ادامه داد: (در مورد ساقی و مادرش از جمیله َََََََ پرسیدم اون پشت چشم نازکی کرئ و با لحن مشمئزی به لهجه ی جنوبی گفت : البته ببخشید آقا بهزاد.<
حالا که پرسیدید دارم مگم. اما همی سلیطه در به در او آقات می خوره نه او مادر دست گلت. <:دیدیش چطور سیگار دود میکنه ؟ سیام گیس مرده تریاکم می کشه. زهر هلاهل بشه به حق پنج تن زهر ماریوم می خوره من مادر مرده باسهی بشورم هی آب بکشم . خارجیه خبر مرگش نه. چه میدونه خداو پیغمبر یعنی چه. حلال و حروم که نمی شناسه . پاک و نجس هم که حالیش نیست. به خدا آقا یه وقتایی همچی حرصم می گیره <که دلم میخواد زنیکه رو بگیرم......لا اله الا الله .<
جمیله یه ساعتی دندون رو هم ساییدو حرص خورد تا من عاقبت یه چیزایی دستگیرم شد. ماریا زن پدرم و مادر ساقی یه زن 57 ساله و روس بود که هشت سالی می شد با پدرم ازدواج کرده بود. و به قول جمیله خدا این دفعه خوب درو تخته رو جور کرده بود. جمیله حتی در مورد ساقی هم نظر خوبی نداشت . معتقد بودپدر درستی نداره. اما بعده ها از زبئ=ون خود ساقی شنیدم که پدرش یه مرد کرد ایرانی بوده که بعد از ازدواج و به خاطر اخلاقای خاص مادرش اونو ترک کرده. و این تمام چیزی بود که من با کنجکاوی زیاد تونستم در مورد اعضای جدید خونواده ام کشف کنم. ماری دقیقا همون زنی بود که جمیله توصیفش کرد. شاید بهترین همراهی بود که طی اون سال ها نصیب پدرم شده بود. پدر هنوز همون بود. اخلاقیاتش ذره ای عوض نشده بود. اما اما زن روس هم اونقدر قلچماق بود که از پسش بربیاد. ولی ساقی اون میون یه چیز دیگه بود یه چیز متفاوت. فرق داشت. باهمه فرق داشت. <بدن اینکه متوجه باشم جذبش شده بودم. اما تا دفعه بعدی که سودابه رو دیدم متوجه تغییرات درونم نشدم. تازه اون موقع بود که فهمیدم جذب شدن به جنس مخالف یعنی چی؟ تازه اون موقع بود که فهمیدم دیدن سودابه هیچ کششی در من ایجاد نمی کنه. اون روز بدون اینکه بخوام یا متوجه بشم، دائم تو ذهن خودم سودابه رو با سل=اقی مقایسه می کردم. وهر لحظه بیشتر از قبل از انتخاب خودم مایوس می شدم. فکر کردن به سودابه هیچ هیچ احساسی به غیر از یک محبت ساده در وجودم بر نمی انگیخت. از طرفی خود سودابه هم هیچ تلاشی برای جلب محبت من نمی کرد.انگار هیچ جاذبه زنانه ای در وجودش نبود. همیشه آروم، بی حس محزون به نظر می رسید. تا زمانی که جاذبه ی قوی و نیرومند وجود ساقی رو حس نکرده بودم. تمام روحیات و اخلاقیات سودابه در نظرم عادی و طبیعی جلوه می کرد . اما بعد از درک این تفاوت ها این سوال برام پیش اومد که: آیا سودابه می تونه جوابگوی این کسس درونی م باشه؟ و باز در جواب سوال خودم شروع به مقایسه اون و ساقی می کردم. دست خودم نبود . دائم تصویر اون دوتا در ذهنم نقش می بست. و من هربار روی تفاوت تازه ای دست می گذاشتم. کار این مقایسه هی ذهنی تا جایی پیش رفت که من به شدت دوچار تردید و سردر گمی شدم سودابه دختر بدی نبود. اما ساقی چیز دیگه ای بود. حسی که از فکر کردن در او در قلبم ایجاد می شد تحریک کننده بود. در بلا تکلیفی عذاب آوری دست و پا می زدم نه می توانستم سودابه را پس از دو سال نامزدی کنار بزارم و نه می شدکه ساقی رونادید بگیرم. از طرفی علاقه و اصرار پدر به ازدواج هرچه سریع تر من و سودابه درست مثل یک فشار مضائق بود . احساس مریضی می کردم . آرامش از من دور شده بود.<
-
آرامش از من دور شده بود. آرزو می کردم هیچ تعهدی بین من نبود و من می توانستم آزادانه انتخاب کنم. سه هفته از اون شبی که ساقی را تنهادر باغ دیده بودم می گذشت و دل من هر شب بهونه گیر تر از قبل هوای باغ را می کرد. هرشب ، حوالی نیمه شب بعد از اینکه سلعتی با خودم کلنجار می رفتم روی تخت از این دنده به اون دنده می غلتیدم تسلیم بهونه قلبم می شدم به باغ می رفتم و ساعتی روی همون نیمکت می نشستم. در تموم اون لحظات انتظار عذابم می داد. منتظر یک حادثه بودم. در طول روز بار ها می دیدمش اما خاطره شبی که قلبم تکون خورد تو ذهنم نقش بسته بود هر شب فقط به خاطر زنده شدن دوباره خاطره اون شب، ساعتی روی نیمکت می نشستم و دقایقی تو باغ پرسه می زدم حال و روزم درست مثل حال و روز بیمار جراحی ای شده بود که آروم آروم با از بین رفتن آثار بی حسی لحظه به لحظه درد رو واقعی تر و گنده تر از قبل حس می کرد هر روز آشفتگی و دلتنگی در روحم بیشتر می شد خسته و کلافه بودم اما ته دلم باز این حال و هوای جدید رو می طلبیدم. می دیدم که روال یکنواخت زندگی ام تغییر کرده و این تغییر چیزی نبود که در کنارسودابه شکل گرفته باشد و اون شب کمی زودتر از شب های قبل به باغ رفتم و روی نیمکت همیشگی نشستم نگاهم به آسمان پر ستاره بود و روح آشفته و سرگردانم <
رها از قالب تن خسته معلوم نبود کجا سیر می کرد. صدای پای آشفته ای شنیدم و به عقب برگشتم . خودش بود هیجان زده ایستادم و به سمتش برگشتم. منو که دید ایستاد غافلگیر به نظر می رسید شاید حضور بی موقع ام در باغ غافلگیرش کرده بودم . آروم زیر لب زمزمه کرد: شمائین؟<
دستامو داخل جیب های شلوارم فشردم و گفتم : هوای امشب عالیه . هوس کردم کمی توی باغ قدم بزنم …..<شما هرشب میاین اینجا ؟<لبخند محوی به لب زد و گفت: بله تقریبا… البته مثل شما دقیق و منظم نیستم. گاهی با یه کتاب خودمو سرگرم می کنم. <ته دلم به هم فشده شد پس یعنی اون منودیده بود. هرشب . سر ساعت . اما کجا ؟ حرفی نزدم فقط خیره نگاهش کردم. قلبم به تپش افتاده بود. گفتم: هر شب منتظر شما بودم . چقدر ساده اقرار کرده بودم نگاهم در نگاهش قفل بود پرسید: چرا؟<
و من باز صادقانه جواب دادم : نمی دونم.<اون حرفی نزد.در سکوت به نقطه ای دور بالای شونه من خیره شد حس غریبی وجودمو پر کرد. گفتم: همه اش فکر می کردم که برخورد اون شبم با شما تصادفی بوده. پس شما بازم اینجا اومدین. اونم مواقعی که مطمئین بودین من اینحا نیستم. <اون حرفی نزد و من با لحن گله مندی دامه دادم : چرا؟ دفعه قبل مزاحمتون شدم؟<
نگاهش به سمت من چرخید وگفت: فکرکردم اینجوری بهتره.<
کنجکاوانه پرسیدم: چرا؟<
و اون جواب داد ،نمی دونم فقط یه حس بود. <
گیج شده بودم دلم می خواست حرفی بزنم اما چیزی به ذهنم نمی رسید . لحظاتی در سکوت نگاه در نگاه به هم خیره شدیم. نمی دونم چقدر طول کشید شاید برای چند ثاتیه بود. شاید هم برای چند دقیقه.<
اصلا نفهمیدم انگار زمان مفهوم خودش را از دست داده بود. تحت تاثیر یه نیروی قوی مغناطیس گونه آروم آروم به سمتش کشیده شدم.درست مثل این بود که یه دست نامروی افسار اراده من رو به دست گرفته بود و وجود مطیع و سربه راه منو به سمت و و سوی دلخواه خودش می کشوند مقابلش ایستادم رو در رو. چشم در چشم. درست در یک قدمی اون بودم یک عطش تند به جونم افتاده بود. به شدت دلم می خواست لمسش کنم. چه حس عجیبی بود. چه حال غریبی داشتم. قلبم می زد. اتفاقی افتاده بود اتفاقی که در تمام بیست و هفت سالی که از عمرم می گذشت بی سابقه بود. یک حال و هوای تازه بود . یه حس غریب و ناآشنا. مثل یک شروع……….<
دستم پیش رفت و پلکای اون لرزید درست مثل بچه ای که مشتاق بود چیز تازه ای رو تجربه کنه. آروم و با احتیاط با پشت انگشت گونه اش رو لمس کردم و اون انگار تازه از خواب پریده باشه وحشتزده گامی به عقب برداشت من دست من همون طور به سمتش دراز موند. توان حرکت کردن نداشتم نمی خواستم از دستش بدم. اما انگار حرکت من اون رو وحشت زده کرد. بدون هیچ حرفی در سکوت به عقب برگشت و به سمت ساختمون گام برداشت. آشفته حال قدمی به جلو برداشتم و ملتسمانه نالیدم: نه شاقی نرو…خواهش می کنم.<
و اون ایستاد بدون اینکه به سمت من برگرده باصدای مرتعشی جواب داد: از مننخواین چون نمی تونم.<
باز قدمی به جلو برداشتم و گفتم: چرا ساقی چرا ؟ من…. من می خوام که….<
آشفته حال به سمت من چرخید و یون حرفم دوید: نه. شما نامزد دارین. لازمه که این فاصله حفظ بشه.<
سرم رو بالا گرفتم و با اطمینان خاطری که برای خودم هم غریب و ناگهانی بود گفتم: ولی من دوستش ندارم. <
ساقی لحظه ای مایوسانه نگاهم کردو من اینبار با لحن مرددی ادامه دادم : هیچ وقت دوسش نداشتم. <
با نگاهم التماسش می کردم اما اون سرش رو به نشانه تاسف تکون دادو گامی به عقب برداشت قدمی له سمتش برداشتم. وبا لحنی که شنیدنش حتی برای خودم تازگی داشت گفتم: دوست دارم ساقی.<
لب های ساقی لرزید اما حرفی نزد آشفته و مضطرب گام دیگه ای به عقب برداشت بعد به سمت ساختمون چرخید و شروع کرد به دویدن و من بی اخیار لبخند زدم. ساقی رفته اما من دوباره زیر لب تکرار کردم : ساقی دوست دارم.<
تکرار واژه ها حس خوبی به من دست می داد اون قدر که دلم می خواست بارها و بارها تکرارشون کنم. به یه باور تازه رسیده بودم حالا دیگه می دونستم که دوسش دارم و اون…o/o
به سمت نیمکت چرخیدم و نگاهم از لابه لای شاخ و برگ های درختان به پنجره ی اتاقش افتاد پس اون هرشب اونجا بوده اون بالا ، پشت پنجره اتاقش. انگار چیزی درونم فشرده شد یه انقباض دردآلود لذت بخش. <
زانوهام ست شدو من روی زمین نشستم دستامو پشت سر ، ستون بدنم کردمو پاهامو روی علف های خود روی باغ دراز کردم .پنجره ی اتاق ساقی در تیررس نگاهم بود. چرا احساس کرده بودم که اونم دوستم داره نمی دونم. شاید به قول اون فقط یه حس بود. اما این حس اینقدر لذتبخش و رخوتناک بود که من دلم می خواست واقعی بودنش رو با تمام وجودم باور کنم. سرم را بالا گرفتم و نگاهمو به آسمون سیاه شب دوختم ماه زیبا بود اما ساقی بااون چشمای آبی و چتری شبق رنگ رو پیشونیش مسحور کننده تر از هر زیبایی نابی رو صفحه ذهن من نقش بسته بود و من تمام زیبایی های دنیای خودم رو در وجد اون خلاصه می دیدم…………
-
روی علف های خنک و مرطوب باغ دراز کشیدم و دستامو زیر سرم قلاب کردم . دلم ساقی رو خواسته بودهمه چیزشو پسندیده بودم . زیباییش، وقارش، آرامشی که تو نگاهش داشت می خواستمش. ساقی ر می خواستم. پس برای رسیدن به خواسته ام باید کاری می کردم. دلم نمی خواست به اون تعهد سردو بی حسی که نسبت به سودابه داشتم پایبند بمونم. ما به هیچ عنوان کیس کناسبی برای هم نبودیم شلید بهتر بود به سودابه هم یه فرصت دیگه داده بشه ممکن بود که او هم مثل من در کنار مرد دیگه ای به این حس طلایی برسه. ازدواج من و اون یه محرومیت به تمام معنی از شورو احساس زندگی محسوب می شد. یه جور زندگی نباتی. <
اما من درست مثل انسان تشنه ای بودم که تازه به یک چشمه زلال آب رسیده باشد، نمی تونستم از اون موهبت چشم پوشی کنم. باید با پدر حرف می زدم باید بهش می فهموندم. اما انجام اینکار حقیقتا برای من مشکل بود . منی که بیست و هفت سال جز حرف گوش کردن و کوتاه اومدن در مقابل اراده ی پدرم کار دیگه ای انجام نداه بودمحالا در یک اقدام بی سابقه قصد داشتم اظهار وجود کنم و این برای من یه کار کوچیک ساده و کم اهمیت نبود. ساعت ها با خودم کلنجار رفتم بارها مقابل آینه ایستادم ایستادم و تمرین کردم. اگه می خواستم به هدفم برسم نباید از خودم ضعف نشون می دادم . می بایس خودم رو مصمم و قوی جلوه می دادم با این تصمیم برای دیدن پدرم رفتم زمانی که وارد اتاقش شدم مشغول صحبت با تلفن بود با اشاره سرو دست به از من خواست که بنشینم. منم نشستم و منتظررسیدن فرصت مناسب شدم از صحبت های اون راحت می شد مخاطب پشت خط رو تخیص داد. سرگرد تیموری بودو اتفاقا صحبت هم عروسی من و سودابه بود از شنیدن صحبت هاشون و قول و قرارهایی که می گذاشتن به قدری مضطرب و آشفته شدم که تمام تمرکزم به هم ریخت . اعتماد به نفسم غیب شدو کف دستام عرق کرد مثل یه غریق توی دریا متشنج درونیاتم دست و پا می زدم که پدر گوشی تلفن را گذاشت و حواس رت منو متوجه خودش کرد: خوب اینم از این. دیگه همه چیز کم کم داره مرتب می شه.سیگارشو گوشه لبش گذاشت و از پشت میز بلند شد هیجان زده و بسیار راضی به نظر می رسید. پشت پنجره ایستادو همینطور که منظره ی باغ رو تماشا می کردگفت: سپردم چند تا باغ بون بیاد یه دستی به سروگوش باغ بکشه. همه چیز باید برای مراسم عالی باشه.<
مستاصل نگاهش کردم واون ادامه داد: پسر نمی دونی چه کله گنده هایی راره بیان... این تیموری پدرسوخته باچه آدم هایی دم خوره.<
پدر من....<
میون حرفم دویدو گفت: تو چرا نشستی بچه ؟ پاشو برو دست این دختره بگیر ببرش خرید یه کمی براش خرت و پرت بخر. چه می دونم طلا بخر. النگو گوشواره. کفش کلاه . رژلب ماتیک چه می دونم هرچی فکر می کنی لازمه . پاشو. بچه نشین.<
سرمو پایین انداختم و گفتم: من دیگه بچه نیستم پدر.<
پدر خاکستر سیگارش رو لب پنجره تکوند و لبخند کش داری به لب زد: آره خوب... تو داری ازدواج می کنی و فکر کنم دیگه بچه نیستی. فشار زیادی به خودم آوردم تا اینکه عاقبت گفتم : پدر من... من نمی خوام ازدواج کنم. <
یعنی.... نمی خوام با...با سودابه ازدواج کنم. <
پدر غافلگیر و نامطمئن به سمت من چرخید و باچشمایی تنگ شده نگاهم کرد. انگار اصلا مطمئن نبود که چیزی شنیده باشه با لحن عبوس وخشکی پرسید: چی؟<
و من باشنیدن همون یک کلمه فهمیدم که قافیه رو باختم با این وجود سعی کردم در مقابل اون احساس شکست زود رس مقاومت کنم بالحن دست و پا شکسته ای گفتم: نمی خوام با سودابه ازدواج کنم پدر ما به درد هم نمی خوریم.<
نگاهش نمی کردم اما راحت می تونستم شعله ور شدن آتش خشم رو در وجودش حس کنم. بالحن هشدار دهنده ای گفت: تو مثل اینکه عقلتو از دست دادی بچه. هیچ معلوم هست چی داری می گی؟ هفته دیگه عروسیه . اون وقت تو نشستی اینجا و ....پاشو پاشو برو به کارت بررس.<به سمت پنجرا چرخیدو پک عمیقی به سیگارش زد و من دوباره زیر لب زمزمه کردم : نه پدر من با سودابه ازدواج ...<اما صدای فریاد خشم آلود پدر من رو ازجا پروند: تو بی جا می کنی. پسره نفهم. هرچی هیچی بهش نمی گم بیشتر دور برمی داره. <
با لحن محطاطانه ای گفتم: ولی پدر من دوسش ندارم. <
اما مگه برای پدر اهمیت داشت همون طور عصبانی و بد دهن برسر من توپید ، به درک. فکر کردی به دلخواه توئه که بخوای یا نخوای"؟ از جلو چشمام گم شو تا اون روی سگمو بالا نیاوردی.<
سرپا ایستادم و گفت، ولی پدر......<
اخمی کردو گفت: ولی بی ولیدوساله دارم مخ این تیمورو می زنم تا این عروسی سر بگیره. فکر کردی حالا می زارم که تو به همین راحتی همه چیزو خراب کنی. برو بچه. برو.<
از شنیدن حرفش وا رفتم اون قدر که درسکوت سرخورده و آویزون فقط نگاهش کردم تازه می فهمیدم که برخلاف انتظارم حتی انتخاب سودابه هم یک طرح آگاهانه ازطرف پدرم بوده و من مثل همیشه ازی خورده بودم از ته شکمم احساس تهوعی قوی در حال بالا امدن بود گفتم: دل من پیش سودابه نیست اگه باهاش ازواج کنم درواقع بهش خیانت کردم. <
پدرنیشخندی به لب زدو گفت:مثل زنا حرف می زنیپسی. سعی کن بزرگ شی. وقتشه از زندگی لذت ببری.تومثلامردی<
به شدت احساس تهوع کردم. گامی به عقب برداشتم و بعد باعجله از اتاق خارج شدم. بیرون اتاق رسیده بودم که صدای پدرو شنیدم: برو دنبال سودابه.<و بعد بالحن محکمتری ادامه داد : همین امروز. <
این صراحتا یک دستور بودو من می دونستم که امکان سرپیچی کردن از دستورای اون وجود نداره همه چیز در یک افسردگی عمیق . یاس روحی شدید پیش رفت. و من شاید تلخکامترین دامادی بودم که عروسش را با اکراه به **** می برد. همه چیز هون طوری پیش می رفت که پدرم می خواست. و من مثل همیشه مطیع محض بودم. با سودابه ازدواج کردم اما در تمام طول جشن نگاهم دنبال ساقی بود اون شب حتی ازهمیشه هم زیباتر شده بود دریک پوشش سفیدو نقره ای رنگ مثل نگینی می درخشید از اینکه بااون زیبایی خیره کننده بین مردای نیمه مست مجلس می چرخیدو مجلس رو گرم می کرد خون خونمو می خورد. هربار مردی بهش نزدیک می شد تمام عضلاتم مثل چوب خشک و محکم می شد. <
احساس خفگی می کردم. دائم با کرواتم ور می رفتم اما فایده ای نداشتچیزی رو که واقعا می خواستم نداشتم. و این احساس ناکامی منو به شدت حسودو عصبانی کرده بود. لابه لای مهمونا می چرخیدم با همه گپ می زدم اما نگاهم وتمام حواسم به اون بود. اون قدر تو فکروخیالش غرق بودم که نفهمیدم چطور به سمتش کشیده شدم .سر که بلند کردم نگاهم تونگاه خجول و فراری اون قفل بود. به قدری حالم دگرگون بود که نتونستم حرفی بزنم. فقط در سکوت خیره و دلگیر نگاهش می کردم انگار که از نگاه من همه چیزو می خوند با گونه هایی صورتی سرش را به زیر انداخت وراههش رو کج کرد که بره . اما من به خودم اومدم و راهش رو بستم. گفتم: کجا
-
هول شده بود نگاه سریعی به صورتم انداخت و گفت: خواهش می کنم آقا بهزاد. درست نیست. منو به اسم صدازد. حالا حالا که کار از کار گذشته بود. بغض راه گلمو فشرد. خدایا چقدر دوسش داشتم. چطور تونستم از دستش بدم. چطور گذاشتم به جای من دیگران تصمیم بگیرن. از دست بی عرضگی خودم عصبی بودم . اون قدر که دلم می خواست فریاد بزنم. اما حیف که نما تونستم. از درون می سوختم. مجبور بودم خودمو خالی کنم. وچه کسی مناسب تر از اون. پوزخدی به لب زدم و بالحن بی رحمم و گزنده ای گفتم: تو امشب با این همه مرد بوگندوی مست لاس زدی ... من حتی مست نیستم.<o></o>
صورت مهتابی رنگش از شرم سرخ شد. وسرش را به زیر انداخت. لبخند تلخی به لبزدم و گفتم : نمی خوای از محتویاتاون سینی به من تعارف کنی؟ <o></o>
درمانده و غمگین نگاهم کرد و من درحالی که از داخل سینی که دستش بود لیوانی بر می داشتم پوزخندی به لب زدم و گفتم:: به سلامتی ساقی خوشگله. <o></o>
اون گوشه لبش رو به دندون گزید و من سرخوش و بی خیال خندیدم واین درحالی بود که از داخل می گریستم. محتویات لیوان رو تاقطره آخر داخل حلقم ریختم انگار لیوانی بنزین روی آتش درونم پاشیده بودم گر گرفتم تو یه لحظه تمام بدنم خیس عرق شد. با غیض لیوان خالی رو داخل سینی گذاشتم و از اون روی برگردوندم : حالا دیگه می تونی بری . من زن دارم و لازمه که این فاصله حفظ بشه. <o></o>
دیدمکه چونه اون از بغض لرزید و من به خاطر اون همه بی رحمی به خودم لعنت فرستادم. ساقی رفت و من لحظه ای همونجا ایستادم کلافه بودم. یه خشم سرکوب شده تو وجودم می چرخید و آزارم می داد دلم می خواست ازاون شلوغی ، از آدمایی که دورو برم می لولیدن از خودم از سودابه از همه چیز فرار کنم. سر که بلند کردم سودابه رو دیدم که تنها بروی تختی که برای عروس و داماد چیده بودند نشسته وبود و خیره نگاهم می کرد لحظه ای کوتاه نگاهش کردم. حتی نتونستم به روش لبخند بزنم. اما اون مثل همیشه راضی و ساکت به نظر می رسید. از دستش کفری بودم دلخور و عصبی دندونهامو روی هم فشردم واز اون روی برگردوندم. در تمام طول جشن شاید فقط برای دقایقی کوتاه در کنارش بودم. دائم ازش فرار می کردمواون انگار که اصلا براش مهم نبود. اعتراضی نمی کرد. <o></o>
چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود که بالاخره دسته آخر مهمون ها به رفتن رضایت دادن باغ عاقبت از سرو صداو هیاهو خالی شدو ما به اتاقمون رفتیم. می دونستم کهسودابه گناهی نداره اما چه کنم که دست خودم نبود. اون شب بیشتر ازهر کسی دلم به خاطر ناکامی خودم می سوخت نمی تونستم به کس دیگه ای فکر کنم. خصوصا به سودابه. کوچکترین اشتیاقی نسبت به اون در خودم احساس نمی کردم بدون توجه به حضور اون در اتاق کتم رو روی تخت انداختم. ودر حالی که سعی می کردم نگاهم با نگاهش برخورد نکند. از اتاق خارج شدم. دامادی بودم که به شکل خنده داری در شب زفاف از عروسش فرار می کرد. درست مثلبچه ای که به خاطر نشون دادن اعتراض خودش لجوجانه لب به غذا نمی زد. گره کراتم را پایین کشیدم و دکمه بالایی پیراهن سفیدم رو باز ردم. انگار کسی گلومو فشار میداد انگار باغ دور سرم می چرخید ظاهرم درست مثل مستای اخرشب کوچه خیابون شده بود. تصمیم گرفتم برای فرار ازاون فشار روحی خورد کننده از باغ بیرون بزنم .
-
باید راهی برای کمکردن اون عذاب جهنمی پیدا می کردم. سیگاری روشن کردم و پک عمیقی زدم و دودش رو همراه باز دم عمیقی که بیشتر به یه آه تلخ و شکسته بود به سمت بالا فرستادم. دود سیگار تو اون هوای گرگ و میش شبآبی رنگ به نظر می رسید. تعداد کمی از ذرات نو لابه لای تاریکی شب شبیه مه ای رقیق معلق بود. و اسمون بالای سر درختا خاکستری پررنگ شده بود. هوا خنکای سپیده دم به خودش گرفته بود. اما من اونقدر داغ بودم که حتی با ساعت ها پاشویه هم تبم پاین نمی اومد. پک دیگه ای به سیگار زدمو از جا کنده شدم.اون قدر درخودم غرق بودم که متوجه نشدم چطور به جای رفتن به سمت درباغ به همان سمت آشنای همیشگیکشیده شدم. سر که بلند کردم نیمکت زیر درخت در تیر رس نگاهم بود و ساقی با اون لباس سفیدو براق خودش انگار تو اون تاریک روشن هوا از خودش نور متصاعد می کرد. اون قدر اون تصیر خیالی به نظر م رسید که مطمئن نبودم واقعی باشه. پک دیگه ای به سیگارزدم و دوباره به سمت نیمکت راه افتادم. شاخه درختی زیر کفشم شکست. و اون تصویر خیالی جلو چشمان من جون گرفت. سر ساقی به سمت من چرخید و من همون جا خشک زد. ساقی افتادو دست من بی حال پایین افتاد. نمی دونم چقدر به همون حال گذشت. سوزش انگشتای دستم نگاه مسخ شده ام رو به سمت خودش کشوند. اتش سیگار به *****ش رسیده بود. انداختمش. و دوباره نگاهم سرع به سمت اون کشیده شد. ذهنم خشک شده بود جرئت تکئن خوردن نداشتم. می ترسیدم حرکتی بکنم و اون مثل کبوتری وحشی و ازاد از من فرار کنه ضربان قلبم انگار باهرثانیه که می گذشت تند تر می شد. نفسم سنگین شده بود. باید حرکتی می کردموگرنه مطمئنا همون جا روی زمین زانو می زدم. دلمو به دریازدم و به سمتش گام برداشتم اون از جاش تکون نخورد. و من دوباره به واقعی بودنش شک کردم. اون قدر جلورفته بودم که می تونستم بی خوش عطرشو حس کنم. اما هنوز باورم نشده بود. دوباذه عطش لمس کردنش به حونم افتاد انگشتامو مشت کردم تمام وجودم درحال منقبض شدن بود. نگاه ملتسم و خواهش مندم تو ابی نگاهش گم شد. تو اون لحظات اون قدر خودم رو درمونده حس می کردم که به شدت دلم می خواست گریه کنم. گفتم : می بینی چقدر بد بختم؟ لب ها ساقی تکون خورد. صداش مثل یه زمزمه یمحزون بود: سودابه دختر خوبیه. <xml><o></o>
اشکام روی گونه هام لغزید گفتم: دوسش ندارم ساقی چی کار کنم؟<o></o>
ساقی سرشو پایین انداخت و وقتی که نگاشو دوباره بالا گرفت اشک تو چشاش می درخشید . دوباره عطش تند خواستن در وجودم شعله کشید. دستامو محکم تر از قبل در هم فشردم ساقی بالحن بغز الودی نالید: ولی...<o></o>
زیر لب زمزمه کردم: دوست دارم ساقی. <o></o>
مایوسانه می خواست لب به اعتراض بازکنه که بالحن شتابزده ای ادامه دادم: نه ساقی، بهم بگو نامردم بگو پستم بی رحمم. اره هستم. هرچی تو بگی هستم .فقط خواهش می کنم بهم نگو که نباید دوست داشته باشم چون دوست دارم. و این اصلا دست خودم نیست. خیلی سعی کردم که این بار هم بی دردسر خواسته خودمو فدای خواسته پدرم کنم اما می بینی که نتونستم. من ....ساقی من... دوست دارم. <o></o>
ساقی باتاسف سرش رو تکون داداشک چشماش روی گونه هاش لغزید کلافه و مجنون بازوهاشو گرفتم وبه شدت تکونش دادم تو بگو چی کار کنم این قدر ظام نباش ساقی . بگ.. بگو پس با این دل لعنتی چه کنم.<o></o>
سرش با هرتکون من به عقب می چرخیدو اشکاش در سکوتی دردآلود به پایین سر می خورداز خشوت خودم شرمنده شدم و دست هایم از دور بازوهایش سست شد ناگهان به هق هق افتاده بود تمام بدنش می لرزید دست هام به سمت شونه هش لغزید و بعد دلجویانه اونو به سینه فشردم همراه اون گریه کردم. بویدمش با همه وجودم عطر وجودشو به سینه کشیدم. و اون وقت بود که فهمیدم در یه حس عمیق روح منو اون باهم یکی شده بود. ساقی خودش رو ازمن جداکرد و هق هق کنان به سمت ساختمون دوید و من همونجا به زانو دراومدم و درهم مچاله شدماین بود شب وصال من باعشق. یک بوسه وبعد جداشدن روح از جسم خسته و بی تابم. وقتی اولین اشعه خورشید از لابه لای سر شاخه های درختا شروع به چشمک زدن کردمن خراب و خسته به **** برگشتم. <o></o>
پدربزرگ ساکت شدومن ناگهان به خودم اومدم آنقدر در حس و حال گذشته ای که او قصه وار برایم تعریف می کرد غرق شده بود که راحت می توانستم ان دورا درزیر شاخه های به هم رسده باغ در زیر اسمان خاکستری رنگ و مه الود صبحگاه جسم کنم. حرارت ان بوسه را می شد می شد حس کرد می شد نوازش نگاه های اشک آلودرا دید .خدای من چه حس نزدیکی بود بدون آنکه متوجه هیجان درونم باشم به شدتگردنبند <o></o>
را در مشت می فشردم تشنه شنیدن باقی ماجرا بودم. اما انگا ذره ای از اشتیاق تند من در وجود ارامپدر بزرگ دیده نمی شد به قدری حس کردم که او در آن سکوت خیال انگیز تنا نیست شاید رازو نیازهای عاشقانه را همان هایی که برای پیداکردنشان فقط باید به قلبت رجوع کنی و بس. در لابه لای خاطرات دورش جست و جو می کرد. هرچند برای شنیدن از گذشته بی طاقت بودم اما دلم نمی امد ان سکوت عمیق و خلسه مانند رابه هم بزنم با هیجانی خاموش لب هایم ر اروی هم فشردم و در سکوتی پرانتظار نفس ام را در سینه ام حبس کردم. عاقبت پدربزرگ آه عمیقی کشید و من مشتاقانه روی مبل جابه جا شدم وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد آهنگ صدایش پیرتر و محزونتر ازقبل به نظر می رسید.........
-
(در مورد عشق افلاطونی شنیده بودم اما عشق منو ساقی فراتراز این واژه های خالی از احساس بود حقیقتا ما یک روح بودیم دردو بدن. همیشه دور ازهم و در عین حال همیشه حلول کرده در وجود هم.باسودابه زندگی می کردم باهاش هم بستر بودم اما عشقی اون میون نمی دیدم همه چیز سردو ماشینی. همه چیز بی روح کسا لت بار. انگار سودابه به همون سطح از روابط خوانوادگی راضی بود. اما من به دنبال چیزی فراتر از اون بودم من عشق رو شناخته بودم و حالا حتی اگر می خواستم هم نمی تونستم به یه رابطه ی فیزیکی خالی از احساس باشم. من به دنبال عشق بودم و عشق برای من فقط در نگاه معصوم و فراری ساقی خلاصه می شد. من عشق روتو نگاه خاموش اون می دیدم و این برای من ارزشمند تر از لذت بخش ترین کامجویی های دنیا بود. سودابه خیلی زود باردار شد و من به ناچار برای تامین کردن آینده بچه ای که جزیی از من محسوب می شد وقت بیشتری روبه کار اختصاص دادم. در تدارک راه اندازی یه شرکت تجاری بودم که کامران ب دنیا اومد و من احساس جدیدی رو تجربه کردم پدر شده بودم یه حس تازه و متفاوت. حتی تصورش رو هم نمی کردم یه بچه بتونه منو تا این حد سر ذوق بیاره . هیجان زده بودم و بیشتر از هر وقت دیگه به دور سودابه و بچه می پلکیدم. اما خیلی زود متوجه شدم که حتی اون هیجان تازه و اون خوشحالی غیر منتظره هم به وجود ساقی بر می گرده. ساقی اون قدر از اضافه شدن یه نوزاد به جمع خونواده خوشحال شده بود که من بدون اینکه متوجه شده باشم <xml><o></o>
تحت تاثیر اون هیجان مسری قرار گرفته بودم. هر بار اون هیجانزده می خندید منم از هیجان گرم می شدم اون مشتاق بود پس منم مشتاق بودم. <o></o>
و این همون روح مشترکی بود که در هردوی ما حلول کرده بود. ساقی عاشق بچه بودو شاید حتی بیشتر از خود سودابه به کامران می رسید و من از این بابت خوشحال و راضی بودم. و این شاید به خاطر این بود که من بیشتر ساقی رو نسبت به قبل در کنار خود می دیدم. یه جور احساس نزدیکی بیشتر. انگار که بچه ، بچه من وساقی بود نه بچه من و سودابه. <o></o>
ساقی تمام وقتش رو با بچه می گذروند شادابتر و درخشانتر از هر وقت دیگه ای شده بود. و من تو پنهانی ترین لایه های روح بی قرارم مثل همیشه می پرستیدمش. کار های شرکت حسابی دست و پاموبسته بود. شرکت یه شرکت و پا بود که برای رسیدن به یه ثبات قابل قبول به وقت و انرژی بیشتری نیاز داشت. از کارو تلاش زیاد خسته نمی شدم . خستگی فقط مختص اون روزهایی بود که به خاطر مشغله زیاد دیر وقت به خونه برمی گشتم و از دیدن ساقی محرو می شدم. در چنین مواقعی تمام لحظات پایانی شب رو روی نیمکت داخل باغ می گذروندم و چشم از پنجره اتاقش بر نمی داشتم. اون قدر منتظرمی موندم تا اینکه عاقبت بادیدن یه سایه کمرنگی از پشت پرده اتاقش سرمست می شدم. ومی دونستم که اونجاست و می دنستم که اونم دلتنگ دیدن منه. ما اونقدر ساده و معصوم از هم کامیاب می شدیم . که درک لذت بی حدو حصرش از عهده هیچ بنی بشری ساخته نبود. من بودم و اون و یه لحظه طلایی ناب که شکوه تر از تمام عشقبازی های دنیا بود. کامران تازه یکساله شده بود که بچه دیگری در راه بود. سودابه اینبار دختر دلش میخواست می گفت یه دختر دیگه و بعد تموم. هردوشون رو باهم بزرگ می کنیم. این طوری رتحت تره. اون روزا به شدت خسته بودم و شنیدن این خبر انگار خسته ترم کرد. یه بچه دیگه تو راه بود واین مساله انگار به شکل مضحکی به من دهن کجی می کرد. اونچه که مشخص بود این بود م داشتم بایک زن زندگی می کردم زندگی هم روال طبیعی خودش رو طی می کرد. هر روزی که با شب تموم میشد و هر شبی که در روشنایی فاتح صبح رنگ می باخت . این ترس و عذاب بیشتر از قبل به روح من پنجه می کشیدکه بعدش چی؟ ساقی هم مثل تمام آدمای دیگه حق داشت ک یه زندگی طبیعی و کامل رو داشته باشه اگه اون روزی ازدواج می کرد اگه مجبور می شدم روزی ازدستش بدم می مردم. نه نمی تونستم. <o></o>
حتی فکرکردن به این مساله عذابم می داد اون رزا طوری شده بودم که هر بار که نگاهم بانگاه ساقی تلاقی می کرد به شدت منقلب می شدم. زندگی چهره واقعیش رو به من نشون داده بود و من نگران آینده بودم . تو او اوج بحران روحی بودم که به خاطر یه قرار دادمالی مجبور به ترک تهران شدم . هرچند تحمل کردنش برام سخت بود اما از فرصت به دست اومده استقبال کردم شاید این فاصله و این فرصت چندروزه برام مسکنی بود که بهش احتیاج داشتم. با این تصور به تبریز رفتم اما اشتباه کرده بودم. تو تک تک لحظات چهار روز به شکل شکنجه آوری مضطرب و آشفته بودم. یه جور نگرانی بی دلیل و عذاب دهنده در تمام مدت با من بود. دائم با افکار بد و ناراحت کننده در جدال بودم شاید بچه مریض شده بود یا شاید سودابه ناخوش بود اما در مورد ساقی نمی تونستم یا شاید نمی خواستم که فکر بدی بکنم. اون مسافرتمم رو به چهار روز خلاصه اش کردم و با عجله به تهران برگشتم اما بر خلاف اونچه که به خودم تلقین کرده بودم همه حالشون خوب بود به غیر از ساقی . مریض نبود اما یه جوری تو وجودش عوض شده بود نگاهش دیگه اون برق شادابی و سرزندگی رو نداشت. گرفته به نظر می رسید. سرسنگین غریبه شده بود. مثل قبل دورو بر کمران نمی چرخید دیگه با خنده و سر صدا به شیطنتهای بچه گانه او پرو بال نمیداد. به روش لبخند می زد اما لبخندش اون قدر حواس پرت و غمگین بود که حتی کامران هم متوجه شده بود بهونه گیرو کلافه ازسروکولش بالا می رفت و دائم درحال وق زدن بود. نمی تونستم علت اون همه تغییرو بفهمم مثل یک گل ناگهان پژمرده شده بود. و من هرچقدر به دنبال دلیلش می گشتم کمتر به نتیجه می رسیدم. هربار ازش می پرسیم جواب سر بالا می دادو من واونقدر کلافه و پرخاشگر شده بود که به کوچکترن بهانه ای سر سودابه داد می زدم و بچه رو با تیپا به گوشه اتاق پرت می کردم. طوری شده بودم که عاقبت کاسه صبر سودابه لبریز شد و گفت : میخوای من با ساقی حرف بزنم؟ <o></o>
انتظار شنیدن این جمله رو از سودابه نداشتم مثل برق گرفته ها خشکم زده بود که نگاه گله مندش رو از من گرفت و با لحن آرومی ادامه داد: این طور نگاهم نکن بهزاد م احمق نیستم. <o></o>
زبونم نمی چرخید که حرفی بزنم اما اون به چشمام خیره شد و بالحن محزونی زیر لب گفت: کورم نیستم.............
-
بعد از اون همه مدت شاید برای اولین بار بود که از نگاه کردن به چشمای سودابه جالت می کشیدم. اون همه چیزو می دونست و من چقدر از مرحله پرت بودم که دقت نظر یه زن رو دست کم گرفته بودم. حرفی نزدم. حرفی نداشتم که بزنم. فقط کتم رو برداشتم و برای فرار از جو خفقان آوری که احاطه ام کرده بود ازخونه بیرون زدم. اونقدر راه رفتم و سیگار کشیدم که زمان رو گم کردم کوچه ها از رفت و آمد مردم خالی شده بود. که دوباره خودم رو پشت درخونه دیدم. زیر نور رنگ پریده تیر چراغ برق نگاهی رو صفحه موبایلم انداختم. <xml><o></o>
شب از نیمه شب گذشته بود. کلید رو درقفل چرخوندم و وارد حیاط شدم. درو پشت سرم به هم زدم و لحظه ای به اون تکیه دادم. چراغهای ساختمون خاموش بود. و همه جا ساکت به نظر می رسید. فقط صدای دور پارس سگی از انتهای باغ مجاور به گوش می رسید. از زیر نزدیکترین درخت هم گهگاه صدای تیز جیر جیرکی شنیده می شد. سیگار دیگه ای به لبگذاشتم و آتش زرد رنگ فندک رو به زیرش گرفتم.بعد هم متفکرو مغموم دودغلیظش رو به سینه کشیدم. شاید دهمین سیگار بود که دود می شد شاید هم پانزدهمین. اما من هنوز همون قدر آشفته بودم. فکرم کار نمی کرد. قسمتی از صورت مساله رو نداشتم. با این وجود برای پیدا کردن جواب مساله در خلالای عمیق دست و پا می زدم از وقتی ساقی عوض شده بود تمام برنامه زندگی من هم به هم ریخته بود. می دونستم که نمی تونم به اون وضع ادامه بدم. باید کاری می کردم. خسته و بی حال از در کنده شدم. و با گام هایی سنگین به سمت ساختمون قدم برداشتم. هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که حس کردم صدایی شنیدم. صدایی شبیه یه جیغ ضعیف. ایستاد سعیی کردم با حواسی جمع به صداهای اطراف گوش بدم. همچنان صدای سگ همسایه بود و صدای خش خش برگ هایی که به ساز ملایم نسیم شب می رقصیدند. <o></o>
و صدای درو ماشینی که که مثل یه موج صوتی تند هر لحظه دور تر می شد. پک دیگری به سیگارم زدم و از جا کنده شدم. اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدای مهیب انفجارگونه ای مرا ازجا پروند. صدا ازسمت ساختمون رو به رویی بود. و من بلافاصله بعد از این گیجی اون صدا رو شناختم. صدا صدای شکستن شیشه یکی از پنجره ها بود. هنوز ذهنم درگیر مساله بود که صدای جیغ بلند زنی در باغ پیچید . چیزی درونم فرو ریخت کاش اشتباه کرده بودم اما صدا صدای ساقی بود. سیگار رو به گوشه ای پرت کردم و سراسیم به سمت ساختمون دویدم. همونطور که من به سم ساختمون می دویدم. چراغهای ساختمون کوچیکه روشن شد ومن سودابه رو دیدمم که بالباس خوابی از ساختمون بیرون دوید صداشو به زحمت شنیدم که گفت: چی شده بهزاد؟ <o></o>
من در جوابش باصدای مرتعشی فریاد زدم: نمی دونم. <o></o>
در ورودی ساختمون رو به جلو هل دادمو خودم رو به داخل سالن انداختم. اما اونقدر هول بودم . و سریع این کارو انجام دادم که دستگیره در به شدت در تنم فرو رفت. و بعد صدای جر خوردن کتم رو شنیدم. گیر کرده بودم اما فرصت وقت تلف کردن نداشتم. حالا صدای جیغ ها و فریاد های ساقی رو به خوبی می شنیدم. و شکل غیر قابل کنترلی از شدت نگرانی و ترس از خود بی خود شده بودم. با عجله کتم رو که به دستگیره در گیر کرده بود از تنم درآوردم ونمی دونم چطور از پله ها بالا دویدم . بالای پل ها که رسیدم کلید برق سالن رو زدم در اتاق ساقی نیمه باز بودو دستگیره درش به نظر شکسته می رسیدانگار تموم سلول های تنم قلب شده بود و می تپید. شقیقه هام از عرقی سرد خیس بود صدای پدر رو از داخل اتاق شنیدم و صدای درد آلود ساقی رو که التماس می کرد انگار که دنیا یه لحظه دور سرم چرخیدخون به مغزم دوید و به سمت اتاق دویدم و خودم رو به سمت در پرتاب کردم. در با صدای بلندی به دیوار خوردو دوباره به سمت من برگشتیه بار دیگه درو به سمت جلو هل دادم و فضای اتاق از نور کمرنگی که از چراغ روشن داخل سالن به داخل پاشیده شد کمی روشن شد. نگاه دریده و سراسیمه ام در اتاق چرخید و تونگاه خورد شده و دردآلود ساقی گره خورد. با لباس خوابی دریده شده روی زمین افتاده بوددر زیر نگاه مات و منجمد من غمگینانه سعی کرد خودش رو بپوشونه . و بعد ناگهان بالحنی درمانده نالید: خدایا....بهزاد. <o></o>
صداش اونقدر ضعیف و مرتعش بود که من حس کردم باید بغلش کنم و گرنه می افته. اما قبل از اینکه من بنونم کاری بکنم اون با صدای ناله مانندی نقش بر زمین شد. صدای تو دماغی و کشدار پدرنگاه خشک شده من رو به سمت خودش کشوند: ماده سگ سلیطه. صورتمو چنگ زد. <o></o>
با چشمایی به خون نشسته نگاهش کردم به زحمت سرپا ایستاده بود. تمام دکمه های پیراهنش باز بودو کمربند شلوار فرمش دستش بود. بدون توجه به من تلوتلو خوران به سمت ساقی رفت و روی اون خم شدو من انگار که با سر ب داغم کرده باشن خشمگین و از خود بی خود به سمتش خیز براداشتم. محکم و قوی یقه لباسشو چنگ زدم و اون رو با غیض بالا کشیدم: می کشمت. کثافت رذل. مشتم بالا رفت و با تما قدرت روی صورت اون فرود آمد . رهاش کردم و به سمت ساقی چرخیدم واون تو همون حال نامتعادل عقب عقب رفتو پشت سرش محکم به لبه درگاه پنجره برخورد کردافتاد و با دست و پایی شل و بی حال پخش زمین شد. ........
-
لحظه ای تنگاهش کردم بعد برای برداشتن ملافه ای که اون طرف تخت خواب رو ی زمین افتاده بود از کنارش رد شدم موقع برگشتن تو اون فضای نیمه تاریک اتاق پاش رو لگد کردم اما اون عکس العملی نشون ندادبیهوش شده بود به سمت ساقی رفتم و کنارش روی زین زانو زدم درست زمانی که می خواستم ملافه رو روی اون بکشم چراغ اتاق روشن شد و من ازدیدن بدا کبود شده اون سست شدم. جای ضربه های کمربند روی صورت م بدنش نقش بسته بود <xml><o></o>
قلبم از شدت درد تیر کشید دردمندانه از اون روی برگردوندم و بدنش رو با ملافه پوشوندم. سودابه درحالی که دستش روی کلید برق کنار در باقی مانده بود و خیره و مبهوت نگاهمون می کرد ماریا هم پشت سر اون با چشم های کمرنگ وق زده و صورتی پف کرده هنوز گیج و خواب بهئ نظر می رسید. صدای سست و ضعیف و سودابه رو شنیدم که پرسید: چی کار کردی بهزاد؟<o></o>
جهت نگاه سودابه رو دنبال کردم زیر سر پدر خون زیدی جمع شده بود سرپا ایستادم و با نفرت از اون صحنه روی برگردوندم.سودابه هول شده بود قدمی به سمت من برداشت و نگاه مضطربش را به دوخت: باید برسونیمش بیمارستان. <o></o>
نگاهم به صورت مهتابی رنگ سلقی چرخید یک سمت صورتش از رد کمربند قرمزومتورم شده بود. بغض راه گلومو فشرد و باز بی اراده کنارش روی زمین زانو زدم دسته ای از موهاش روی صورتش پخش بود آروم و نوازش گونه اون هارو کنار زدم. این بی توجهی از من بود. چطور تونسته بودم خطری رو که حضور نامتعادل پدرم تو اون خونه می تونست برای دختری مثل ساقی داشته باشه نادیده بگیرم. آشفتهئحال زیر لب نالیدم: خدای من چطر تونستم. <o></o>
سودابه روی پدر خمشد و ضربان نبضش رو چک کردبعد با لحن شتابزده ای گفت: زنده است باید ببریمش بیمارستان. <o></o>
وقتی واکنشی از طرف من ندید با لحن هیجانزده ای ادمه داد: تکون بخور بهزاد میخوای اون همینجا بمیره؟ <o></o>
نگاهش کردم و اون ادامه داد: می خوای خودتو بدبخت کنی ؟ آره می دونی اگه اون همینجا بمیره چی میشه؟ <o></o>
قدرت تصمیم گیری نداشتم مردد نگاهش کردم وا ون آشفته حال دستاشو تکون داد: به خاطر من و این بچه به خاطر کامران ...... به خاطر ساقی.<o></o>
نگاهم به سمت ساقی چرخید گفتم: باید ببرمش بیمارستان. <o></o>
اما سودابه مخالفت کردو گفت: نه بهزاد اونطوری بهمون شک می کنن، باید وانمود کنیم که حادثه بوده.<o></o>
شونه هاشو بالا کشید و مضطربانهانگشتانش رولابه لای موهاش فروکرد: چه میدونم میگیم مست بوده از پله ها افتاده. اما اگه پای ساقی هم وسط کشیده بشه...<o></o>
آشفته حال برسرش فریاد زدم: می گی چیگارش کنم. همینطور اینجا ولش کنم. نمی بینی اون کثافت چطور....<o></o>
دیگه نتونستم ادامه بدم یه دستمو زیر سر ودست دیگرموزیر زانو های ساقی انداختم و از روی زمین بلندش کردم. سودابه آشفته حال به سمت من دویدو گفت: خواهش می کنم بهزا. سعی کن منطقی برخورد کنی این راهخش نیست.<o></o>
سودابه ملتسمانه نگاهم می کردنمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. ساقی بیهوش روی دستهای من بود. نگاهم روی صورتش چرخید. چقدر آروم به نظر می رسید. انگار که راحت خوابیده بود. نگاهم دوباره به سمت سودابه چرخید <o></o>
پرسیدم: پس چی کار کنم؟سودابه سرش رو تکون دادو گفت: خیلی خوب بخوابونش روی تخت. آسیب جدی ندیده. بلافاصله با لحن پرخاشگرانه ای گفتم: از کجا مطمئنی ؟<o></o>
سودابه لحظه ای سردو ساکت نگاهم کردبعد نگاهش رو به سمت ساقی چرخوندو گفت: بهزاد اگه پدرت اینجه بمیره تو مقصری.... و باید بری زندان. تو اینو می خوای؟<o></o>
حق با سودابه بود اما من درمورد سلامتی ساقی مطمئن نبودم با لحن مرددی گفتم: اما ساقی...<o></o>
سودابه با اطمینان سرش روتکن دادو گفت: اون حالش خوبه به زودی به هوش میاد . <o></o>
ووقتی سکوت من رو دید ادامه داد: میرم جمیله رو صدا بزنم اون پیشش میمون. تازه مادرشم هست. <o></o>
نگاهم به سمت ماریا چرخیدهنوز با همان ظاهر روان پریشانه ایستاده بود و خیره نگاه می کرد. وجودش متنفرم می ککرد. در جواب نگاه منتظر سودابه سرم رو به نشانه موافقت تکون دادم وا ون برای خبر کردن جمیله به سرعت از اتاق بیرون رفت. <o></o>
پدر رو به بیمارستان رسوندیم و بلافاصله در بخش مراقبت های ویژه بستری شد. چند روزی بیهوش بود. ووقتی که دوباره به هوش آمد تبدیل به یه تیکه گوشت بی حرکت شده بود. نه تنها قدرت تکلمش رو از دست داده بود. بلکه قدرت کنترل هیچکدوم از اعضای بدنش رو هم نداشت. در واقع به شکل ناراحت کننده ای معلول و زمین گیر شد. پزشکا مشکلش رو آسیب شدید مغزی تشخیص دادن و اون تمام ده سال باقی مونده از عمرش رو با زخم بستر روی تخت و صندلی چرهخدار گذروند. صادقانه بگم حتی ذره ای از این پیشامد متاسف نشدم . هرگز در زندگیم نتونستم دوسش داشته باشم و معتقدم اون حادثه شاید کمترین جزایی بود که به خاطر اعمالش می تونست می تونست گریبانگیرش بشه. بعد از اون ماجرا ماریا هم خیلی نتونست تحملش کنه بهش گفتم میخوام با ساقی ازدواج کنمو اونم خیلی راحت ول کردو رفت. تا شانس رو جای دیگه امتحان کنه. <o></o>
با تمام این اوصاف شرایط زندگی من بهتر که نشد هیچ بلکه حتی بدتر از قبل هم شد. ساقی چند هفته ای رو تو بستر گذروند هیچ مشکل جسمی حادی نداشت. اما روحا مریض و افسرده شده بود. از اتاقش بیرو نمیومدو از همه بدتر اینکه منو ازدیدن خودش محروم کرده بودو این برای منی که دیوانه وار عاشقش شده بودم ظالمنه ترین شکنجه محسوب می شد. حالو روزم ترحم انگیز شده بود مثل مرغ سرکنده شده بودم. نه خواب داشتمنهخوراک. دیگه هیچ چیز برم اهمیت نداشت. برنامه شرکت تق و لق شده بود. سرو وضعم آشفته و داغون بود دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. پرخاشگروبهونه گیر شده بودم ودام از همهچیز ایراد می گرفتم. سودابه با اون سکوت کسالتبارو کلافه کننده اش عصبی ترم می کرد. درک کردنش برام سخت بود. هیچوقت اعتراضی نداشت. همیشه ساکت و صبورواین برای من عجیب بود. هرچند بعد ها دلیلرفتارش رو برام گفت که قبل از وارد شدن به زندگی من نامزدی داشته که به شدت عاشقش بوده. <o></o>
گفت که نامزدش عضو ارتش بوده و تو یه سانحه هوایی کشته شده اما اون طور که سودابه می گفت هرگز جسدش رو پیدا نکرده بودن. سودابه معتقد بوده اون زنده است و بالاخره یه روزی بر می گرده اون گفت که قصد داشته همیشه منتظر نامزدش بمونه اما پدرش این اجازه رو به اونمی ده به زور اونوهمراه برادرش به لندن می فرسته و من همون مردی بودم که پدرش برای آینده اون در نظر داشته. <o></o>
سودابه برام گفت که معنای عشق واقعی رو می فهمه و بعد صادقانه اعتراف کردکه هرگز عاشق من نبوده خوب البته روشن شدن این قضیه که هردوی ما به نوعی فدای خودخواهی پدر امون شده بودیمو هردومون درحالی که تعلق خاطر دیگه ای داشتیم تن به اون ازدواج اجباری داده بودیم. کمی از بار سنگین وجدانم کم می کرد اما در اون ایام من تو اوج نا آرامی روحی دست و پا می زدم و هیچ چیز جز دوباره داشتن دوباره داشتن نگاه آروم ساقی منبا زندگی آشتی بده. <o></o>
اما حادثه ای که من از پادرآورد تو <o></o>
یکی از همن شبای جهنمی انتظار اتفاق افتاد آخر شب بود روی همون نیمکت قدیمی باغ نشسته بودم و سیگار می کشیدم که چراغ اتاق ساقی روشن شد و به دنبالش صدای جیغ جمیله من رو از جا پروند وحشتزده نشستم جمیله سراسیمه پنجره اتاق رو باز کرد و فریاد زد: آقا بهزاد. چه نشستی که خاک عالم بر سرمون شد. ای دختره مادر مرده آخر خودشو تیکه پاره کرد. <o></o>
نمی دونم تو اون احظه چی از ذهنم گذشت واژهها برام نامفهوم بودند. اما زنگ صدای جمیله هشداردهنده بود خودم رو به اتاق ساقی رسوندم . خدایا از صحنه ای که اونجا دیدم به شدت تکون خوردم . جمیله کنار تخت به سرش می زدو شیون می کردو ساقی انگار که تو خون خودش غلتیده بود. فقط یادمه که ناباورانه زیر لب نالیدم :یا امام زمان.
-
حادثه اونقدر برام غیر منتظره بودکه باور واقعی بودنش از توان ذهن من خارج بود. همه چیز مثل تیکه های بریده یه کابوس وحشتناک به نظر می رسید همه چیز انگار در یه فضای غیر واقعی معلق بود نمی تونستم واقعیت اتفاق افتاده رو بپذیرم نمی تونستم قبول کنم. تو یه سردر گمی عمیق دست و پپا می زدمکه جمله دکتر مثل ضربه قدرتمند یه پتک سنگین منوو به زانو درآورد: متاسفانه بعضی از خانم های جوان زمانی که متوجه بارداریشون میشن بی دلیل مضطرب و به شدت وحشتزده میشن. شما باید بیشتر مراقب روحیات همسرتون می بودین....<xml><o></o>
لب های دکتر هنوز تکون می خورد که من حس کردم زیر پام خالی شد. گوشه میز پیشخون بخش پذیرش اورژانسی رو چنگ زدم گوشی تلفن روی میز رو همراه خودم پایین کشیدم. وقتی چشمباز کردم اولین چیزی که دیدم کیسه سرم بالای تخت بود سر برگردوندم و سودابه رو دیدم که باچهره ای گرفته و خسته روی صندلی کنار تخت نشسته بود و دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود. و از لای در بیرون رو نگاه می کرد وقتی نگاهش به سمت من چرخید بی حوصله از اون روی برگردوندم سودابه سینه ای صاف کردو با صدای آرومی پرسید: خوبی؟<o></o>
نمی دونستم باید به این سوالش بخندم یا گریه کنم. مسخره ترین سوالی بود که تو عمرم شنیده بودم. حتی ذره کوچکی از زندگیم اونی نبود که من میخواستم. و تازه اون وقت باید از خودم می پرسیدم که خوبم یا نه. بی اختیار پوزخند زدم در اون لحظه چیزی از این مساله مسخره تر به ذهنم نمی رسید که بهش بخندم. صدای سودابه رو شنیدم که گفت: ساقی رو دیدم .<o></o>
و من بی اختیار ملافه زیر دستموچنگ زدم. سودابه ادامه داد: دکتر بهم گفت که... پدرت.... دلم نمی خواست که درموردش بشنوم هر کلمه مثل تیری بود که قلبم رو سوراخ می کرد. . بالحن خشک و زنگداری گفتم: دلم نمی خواد درموردش بشوم.<o></o>
سودابه آهی کشیدو گفت: می فهمم.<o></o>
اما فقط لحظات کوتاهی ساکت شدو بعدبالحن گرفته و محزونی ادامه داد: واقعا ناراحت کننده است . وقتی تو تبریز بودی.....<o></o>
از شنیدن حرفش سرم سوت کشیدپس دلیل اونئ همه تغییر ناگهانی شاقی این بود. چشامو روی هم فشردم دلم می خواست سرم رو به دیوار بکوبم و از ته دل فریاد بزنم. خدایا چقدر دلم می خواست گریه کنم. بغض خفه گلومو فشار می داد. با لحنی خشک و خشن میون حرفش دویدم و گفتم:لطفا تنهام بزار. <o></o>
سودابه سکوت کرد چند لحظه بعد سرپا ایستادو بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت در اتاق رفت. قبل ازاینکه از اتاق خارج بشه گفتن: تو می دونستی؟ <o></o>
سودابه به سمت من چرخید غمگینانه سرش روتکون دادو گفت: نه......قبل از اینکه بیام اینجا پیش اون بودم. <o></o>
وقتی نگاه گیج منو دید با لحن شتابزده ای ادامه داد، خدای من بهزاد... ساقی زنده است. <o></o>
لحظه ای خیره نگاهش کردم بعد ناگهان بغضم ترکید مثل یه پسر بچه روی تخت درهم مچاله شدمو دستاموروی صورتم گذاشتم. <o></o>
اوضاع و احوال بدی بود. لحظات بدی رو سپری می کردم اونقدر بد که فکر نمی کردم هرگز پایانی براشون باشه. اما واقعیت اینه که اغلب اوقات تحملآدم خیلی بیشترازاون چیزیه که خودش تصور می کنه. بعداز یک هفته ساقی رو به خونه برگردوندیم به شدت از لحاظ جسمی ضعیف و آسیب پذیر شده بو. به تشخیص دکتر معالجش امکان سقط جنین وجود نداشت انجام این کار تو اون شرایط برای سلامتی ساقی خطرناک بود. برای اینکه جمیله تمام وقت بتونه از اون مراقبت کنه اتاقی تو ساختمون کلاه فرنگی ته باغ براش آماده کردم. تصمیم خودم رو گرفته بودم . دیگه هرگز و تحت هیچ شرایطی تنهاش نمی گذاشتم . دیگه انتظار برای من مفهوم خودش رو از دست داده بود. دیگه نمی خواستم سایه اون باشم. دلم می خواست باهاش یکی بشم. هردومون تو شرایطی بودیم که برای رسیدن به آرامش به وجود هم نیاز داشتیم. اما همونقدر که من برای از میون برداشتن این فاصله بی تاب بودم ساقی افسرده و سرد بود. هرچقدر من نزدیک می شددم. اون پیله ای رو که دور خودش تنیده بود تنگ تر میکرد. منو ازدیدن خودشمحروم کرده بود واین از نظر من اصلا منصفانه نبود. می دونستم که روح آسیب دیده منو می بینه. منم خراب و داغون بودم . منم از زندگی خسته شده بودم پس چرا همیشه من بودم که بایداز علاقه هام محروم می شدم. دوچار یاس روحی شدیدی شده بودم که بیشتر از یکماه میشد که ساقی رو ندیده بود. یک ماهی که تک تک لحظات ش برای من به اندازه یک عمر گذشته بود. ومن به وضوح پیر شدن خودم رو می دیدم. <o></o>
اواسط پاییز بود. باغ در یک سکوت عمیق ملال آور و کسالت بارفرو رفته بود همه چیزدلمرده و مثل خود من افسرده به نظر می رسید. درختاخزان زده و نیمه عریان، زمین پوشیده از برگ هی خشک و رنگ و رو رفته. ساعت ه بی هدف در باغ قدم می زدمو نهایتا هر بار خودم رو نشسته به روی نیمکت ته باغ می دیدم. سودابه ماه ششم بارداریش رو می گذروند و کامران هم بچه ی پر جنب و جوش وو شلوغی شده بود. از طرفی کار شرکت با بحران روبه رو شده بودو به رسیدگی بیشتری نیاز داشت. همه اینها جزیی از زندگی من محسوب می شد. اما هیچ کدوم نمی تونست انگیزه از دست رفته منو دوباره زنده کنه. من زندگی رو فقط با ساقی می خواستم. و ساقی هم که انگار از زندگی بریده بود. اون مننمی خواست و این حقیقت زندگی من بود. هر رزو کم طاقت تر از روز قبل منتظر یه حادثه دیدن دباره لبخند شادو سر زنده ساقی باشه. <o></o>
مثل هرروز روی نیمکت نشسته بودم و زانو هام توی شکمم جمع بود. دست هامودور زانو هام حلقه کرده بودم و سیگار <o></o>
روشن بین انگشتام در حال خاکستر شدن بود. تگاه خیره وماتم طبق عادت همیشه از لابه لای شاخه هی لخت درختا روی پنجره اتاق ساقی قفل شده بود. دلتنگتر از همیشه برای خودم زیر لب زمزمه می کردم: <o></o>
تو از قبیل لیلی من از قبیل مجنون <o></o>
تو از سپیده و نوری من از شقایق پرخون <o></o>
تو ازجزیره و دریا من ازنژاد کویرم<o></o>
همیشه تشنه و غمگین همیشه بی تو اسیرم. <o></o>
صدای قار قار کلاغی نگاهم رو به آسمون کشوند. با نگاهم دنبالش کردم و وقتی سرم به عقب چرخید از دیدن ساقی انگار که قلبم از تپش ایستاد. نگاهش کردم خدایا چقدر تشنه دیدارش بودم چقدر اون نگاه آبی آرام برام غزیز بود. چقدر می خواستمش . <o></o>
یه لباس خواب سفید بلند و پوشیده تنش بود. و شال پشمی مشکی رنگی رو دور شونههاش پیچیده بود. موهای مشکی رنگ لخت و براقش مثل همیشه روی شونه هاش افتاده بود. و نگاهش وای..... اون قدر برای دیدنش دلتنگ بودم که دیدن دوباره اون به شدت منقلبم کرد. بغض به گلوم چنگ انداخت و راه نفسموتنگ کرد نگاهمو از نگاهش بریدم و سرم رو روی زانو ها گذاشتم صدای آروم ساقی رو شنیدم که گفت می دونستم که اینجایی. <o></o>
بالحن بغض گرفته ای زیر لب نالیدم: دیوونم کردی ساقی. دیوونم کردی . <o></o>
ساقی غمگینانه آه کشید صدای قدم هایش رو می شنیدم که آروم و سنگین به سمت من میومد. از مقالم گذشت و کنارم روی نیمکت نشست. کلاغ دوباره بالای سرمون قار قار کرد ساقی بالاخره سکوتو شکست : نباید اینقدر سودابه رو اذیت کنی. <o></o>
سر بلند کردم و خیره و دلگیر نگاهش کردم. به سرعت جهت نگاهش رو تغییر دادو در حالی که شال رو محکمتر به دور خودش می پیچید زیر لب ادامه داد: اون نگران توئه. <o></o>
نگاهمو به سمت آسمون دوختم و با لحن محزونی ادامه دادم: من او را دوست داشتم. اما او نفهمید. او مرادوست داشت ولی به من نگفت آه سرنوشت من تو چه بازی ها که با من نکردی. تقدیرم چرا اینگونه است و کی به سرانجام خواهد رسید.<o></o>
نگاهش کردم و گفتم چرا ساقی . چرا؟ <o></o>
همین طور که به روبه روخیره بود زیر لب جواب داد: اون زندگی حق سودابه بود. <o></o>
غمگینانه و دلگیر پرسیدم: پس حق من چی ؟ حق تو؟<o></o>
چونه اش از شدت بغض لرزیدو سرش و پایین انداخت پاهامو روی زمی گذاشتم و به سمتش چرخیدم و مصرانه و بغض آلود پرسیدم: حق من چی ساقی؟<o></o>
سرش رو تکون داد غمگینانه و بی صدا گریه میکرد. آروم زیر لب نالید: نمی دونم <o></o>
دلخورو عصبی سرم رو تکون دادم و گفتم: به من نگاه ساقی این قدر بی رحم نباش . به من نگاه کن و بگو که حق من این نبود.
-
ساقی متاسف سرش رو تکون دادوگفت: تو داری زندگی می کنی بهاد. به فکر زندگیت باش. <o></o>
آشفته حال نالیدم: زندگی؟ تو به این جهنم می گی زندگی؟ منو نگاه کن. اینه حال و روز من. نه ساقی نه. دیگه بریدم دیگه نمی تونم ادامه بدم. <o></o>
بعد بالحن ملتسمانه ای نالیدم: تو چطور هنوز نفخمیدی که من بدو تو نمی تونم؟ <o></o>
آروم دستم رو روی دستش گذاشتم و عاجزانه نالیدم: ساقی من بدون تو نمی تونم. <o></o>
پریشان حال سرپا لیستاد و دستش رو عقب کشید: به زندگیت برس بهزاد وگرنه مجبور می شم.... از اینجا برم. <o></o>
خودم رو از روی نیمکت پایین کشیدم و مقابل پاهاش روی زمین زانو زدم آشفته و ملتمس دامن لباسش رو چنگ زدم: یادت میاد ون شب اینجا چی بهت گفتم ساقی ؟ یادت میاد ؟ بهت گفتم که ازم نخواه که دوست نداشته باشم. گفتم نگو نباید دوسم داشته باشی. یادته؟ آخه ظالم من.....دوست دارم. دوست دارم. <o></o>
گریعه می کردم با صدای بلند گریه می کردم این فقط گدایی عشق نبود م داشتم زندگی رو از او گدایی می کردم. زانو های ساقی سست شدو مقابل من روی زمین زانو زد. صداش از شدت بغض می لرزید با نفس بریده زیر لب زمزمه کرد: آزارم نده بهزاد من تحملشو ندارم. <o></o>
سرم رو بابلا گرفتم. صورتش از اشک خیس بود با نگاهش التماسم می کرداما من ازاون ملتمس تر بودمک نه ساقی خودت میدونی که نمی تونم. خودت می دونی که تحمل ندیدن تو برام بدترین شکنجه است. پس به هرچی پرستی.....<o></o>
ساقی عاجزانه نالید: قسم نده بهزاد. تو نمی تونی بفهمی که چقدر برامن سخته من نمی تونم.......<o></o>
میون حرفش دویدم و گفتم، باشه ساقی باشه تو فقط تو چشمای مننگاه کن و بگو برات مهم نیستم. اونوقت میزارم بری قسم میخورم. <o></o>
ساقی لحظا ای باچشمای خیس از اشکش عاجزانه نگاهم کردبعد درمانده وو غمگین جهت نگاهش را عوض کرد. میون گریه لبخند تلخی به لب زدم و گفتم: می بینی ساقی نمیشه نمی شه انکارش کرد. این همون عشقیه که منو به زانو درآورده نمی تونم ازت بگزرم ساقی . حتی اگه تمام درا رو به روم ببندی . حتی اگهتو اینقدر بی رحم باشی و منم ماه به ماه نبینمت. <o></o>
ساقی سرشرو پایین انداخت ومیون گریه بالحن دردآلودی نالید : تو نمی تونی بفهمی چقدرسخته بهزادمن.... من از تو خجالت میکشم. من......<o></o>
قلبم از شدت غم فشرده شد. دستم رو روی لباش گذاشتم و گفتم:هیس هیچی نگو . خواهش می کنم. <o></o>
ساقی غمگینانه به هق هق افتاد و من شوریده حال سرش رو به سینه فشردم دلم می خواست زمان متوقف میشد و ماتاابد در همون حال می موندیم. اما افسوسکه این یک آرزوی محال بود. که خیلی زود به حسرتی عمیق و دردآلود تبدیل شدد. کاوه سه ماهه بود که...که الهام به دنیااومد. زایمان غیر طبیعی و سخت بود. دکترا به زحمت بچه رو زنده به دنیا آوردن . اما با تمام تلاشی که کردن نتونشستن ساقی رو.....<o></o>
کلمات به سختی ازگلوی پدر بزرگ خارج می شد صدایش دورگه و دردآلود بود............
-
کلمات به سختی از گلوی پدربزرگ خارج می شد.صدایش دورگه و دردآلود بود. ومن حس کردم که آن بغض کهنه و سنگین سالهاست که دست نخورده روی قلبش سنگینی می کند. پدربزرگ که ساکت شد به خودم اومدم. تام عضلات بدنم سفت و منقبض شده بود. زبان به سقف دهانم چسبیده بود. و گلویم از شدت خشکی می سوخت. گذشته مادر حالا به شکل دیگری مقابل چشمانم به نمایش دراومده بود. و ذهن من غرق دریک ناباوری عمیق از هضم واژه های تازه دور از انتظاری که می شنیدم. قاصربود. درحس و حال غریبی دست و پا می زدم. که صدای پدربزرگ و شنیدم. آهنگ صدایش خالی از احساس به نظر می رسید دوباره سردو خشک و بی روح به نظر می رسید. <xml><o></o>
-مادر تو دختر من نبود در واقع به نوعی.... خواهر من محسوب می شد. <o></o>
حقیقت غریب و تکان دهنده ای بود. ذهنم سریع به عقب برگشت. یک نوزاد ناخواسته بی مادر مردی که داغدار از دست رفتن معشوق بود. یک تراژدی عمیقو تاسف بار. سرنوشت تک تکشان به نوعی فدای خودکامگی یک مرد شده بود. مادرم، ساقی، پدربزرگ، و حتی سودابه. در ان لحظه همان قدر که دلم برای بیگناهی مادرم می سوخت برای مظلومیت ساقی و ناکامی پدربزرگ هم متاسف بودم. لبهای خشکیده ام تکونئ خوردو پرسیدم: مادرم اینرو میدونست؟<o></o>
پدربزرگ جواب دغاد: نه. به شاقی قول داده بودم که اون را مثل بچه خودم بزرگ کنم. برای همین چاره ای جز پذیرفتنش نداشتم. براش به اسم خودم و سودابه شناسنامه گرفتم. و برای واقعی جلوه دادن قضیه مجبور شدم سال تولدش رو برای ثبت در شناسنامه تغییر دهم. تااریخی که در شناسنامه ثبت شد دقیقا یک سال کمتر از سن واقعیش بود. <o></o>
همنطور که پدربزرگ صحبت می کرد من به اصل ماجرا فکر می کردم. حالا دیگر پدربزرگ برای من پدربزرگ نبود به نوعی دایی بزرگم محسوب می شد و بعد دایی که دیگر دایی نبودند و دایی زادهها به حساب میومدند.ئ و قاعدتا دایی زاده هاهم در این رده بندی هرمی شکل شجره نامه به نوبه خود یک پله پایین تر نزول می کردند. و می بایست نوه دایی خطاب می شدند. همه چیز در عرض کمتر از چند ساعت به هم ریخته بود و این ماجرا به آشفتگی ذهنی من دامن می زد. حالا انگیزه و دلیل رفتار های سردو بی محبت پدربزرگ برایم روشن شدا بود. از نظر او مادر من همان عنصر زائدی بود که تمام برنامه های زندگی اش رو به هم ریخته بود عشق از جان عزیزترش را از او گرفته بود. و بد تر ازهمه اینکه مثل آینه دق همیشه پیش چشمش بودو او مجبور بود حضورش را ناچارا تحمل کند. برای یک قضاوت عادلانه سعی کردمخودم رو به نوبت به جای تک تک آنها بگذارم یکبار جای پدربزرگ و و بار دیگر جای مادر. به پدر بزرگ حق می دادم ریشسه آن عشق افلاطونی آنقدر عمیق بود که به خاطر ازدست رفتنش بتوان یک عمر داغدار بود. از طرفی مادر هم موج.د بیگناهی بود که کوچکترین سهمی در موجودیت یافتن خودش نداشت. او فقطبه وجود آمده بود. و نقشش دراین فرایند طبیعی مثل تمام انسانهای دیگر درحد صفر بود. بیگناهی بود که چوب خطای دیگران را می خورد. و درآتش گناهشان می سوخت .عادلانه نبود نه اصلا عادلانه نبود در دلم نالیدم: اوه خدایا. مامی. تو قطعا بعد از مادرت ساقی بزرگترین قرابانی این ماجرا بودی.<o></o>
لب هایم تکان خوردو بی اراده پرسیدم:ئ برای همین همیشه از مادرم متنفر بودید. <o></o>
پدربزرگ برای جواب دادن به این سوال لحظه ای مکث ککرد بعد اهی کشید وگفت: نه . من ازاون متنفر نبودم. اما حضورش آزارم می داد. با هر بار دیدنش گذشته مقابل چشمام زنده می شد. اونبسیار شبه ساقی بود. با این حال من نشونه هایی ازپدرم هم دروجودش می دیدم. و این برای من یکجور شکنجه روحی محسوب می شد. دلم نمی خواست باهاش بد رفتاری کنم چون تو لحظات آخر به ساقی قول داده بودم. که همیشه مواظبش باشم. و این کارم کردم. همیشه مواظبش بودم. درست مثل بچه های خودم بهش رسیدم. هیچ چیز برش کم نگذاشتم. <o></o>
آهی کشیددم و گفتم: هیچ چیز به غیر از محبت شما دوسش نداشتید. پدر بزرگ حرفی نزد. و من ادامه ادام : اون تصور می کرد. که شمابه خاطر دختر بودنش از اون بی زارید. برای همین هم موهاشو قیچی کرد. <o></o>
پدر بزرگ نفس عمیقی کشیدو گفت:من نمی تونستم فراموش کنم. اون مدرک زنده ای بود که روزی هزار بار منو به یاد ناکامی خودم و معصومیت ساقی می انداخت. ساقی من مرد تااون دختر به دنیا بیاد. دختری که هرروز بیش از قبل شبیه مادرش می شد. و این داغ دل منو تازه ترمی کرد . برای فرار ازاین شکنجه روحی ازش فاصله می گرفتم اما واقعیت این بود که منبعد ازساقی نتونستم به اون آرامشیکه دنبالش بودم برسم.<o></o>
-
سودابه چی. آیا رفتار او هم با مادم ...<o></o>
-
-نه سودابه همیشه الهام رو دوست تا روزی که زنده بود مثل یه مادر واقعی باهاش رفتار کرد.
<o></o>
-
با وجودی که هیچ تصوری از سودابه در ذهنم نداشتم. اما راحت می تونستم محبتی را که نسبت به اودروجودم می جوشید احساس کنم.
<o></o>
-
لبخند محزونی به لب زدم و پرسیدم: سودابه . ...چه اتفاقی براش افتاد؟
<o></o>
-
پدربزرگ آهی کشیدو گفت:کاوه و الهام 4ساله بودندکه اون فوت کرد به خاطر سرطان.
<o></o>
من هم بی اختیار آهی کشیدم و بعد برای لحظاتی سکوت بینمان رو پرکرد. اما دقایقی بعد باز صدای پدربزرگ بود که سکوت را شکست: تو باید اینجا بمونی. همونطور که گفتم وکیلم میتونه ترتیب کاراتو بده.<o></o>
متفکرو ساکت سرم رو پایین انداختم. با چیزهایی که از زبان پدربزرگ شنیه بودم تصمیم برای رفتا یا موندن برام سخت تر ازقبل به نظر می رسید. اما با این وجود ،اصرار او برای من هنوز همان قدر عجیب و سوال انگیز بود. چرا؟ چرا می خواست که من بمونم؟ به خاطر عذاب وجدان یا...
-
قبل از اینکه فرصتی برای فکر کردن داشته باشم سرم رو بالا گرفتم وکنجکاوانه پرسیدم:شباهت مادر من به ساقی باعث آزارتون بوده. من بسیار شبیه مادرم هستم و قائدتا باید همونقدر شبیه باشم. پس.....چرا؟ چرا برخلاف میلتون اصرار دارید که بمونم.<o></o>
پدربزرگ از جایش بلن شد و به سمت روشنایی پشت پنجره رفت. نیم رخش زیرآن نور ضعیف و شکسته و محزون به نظر می رسید. لحظاتی در سکوت به منظره بیرون خیره ماند. بعد بالحن گرفته ای جواب داد: من به ساقی قول دادم که از اون بچه مواظبت کنم همیشه فکر می کردم که این کاروکردم اما زمانی که مادرت با اون مرد ازدواج کردو به خاطر اون حاضر شداز همه چیزش بگذره فهمیدم که اشتباه می کردم. من نتونسته بودم امانتی رکه ساقی به من سپرده بودحفظ کنم. <o></o>
غمگینانه گفتم: اون تشنه محبن من بود و پدر من این خلا را دروجو اون پرکرد با این وجود مادرم هرگز درهای قلبش را به روی نبست اون تا لحظه آخر محتاج و منتظر محبت شما بود. آهی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: اما متاسفانه شما زمانی رو برای جبران کردن انتخاب کردید که دیگه خیلی دیر شده . متاسفانه زمان دور برگشت نداره و هرگز آب رفته به جوی باز نمی گرده. <o></o>
پدربزرگ حرفی نزدو من حس کردم برای نفس کشیدن به هوای تازه نیاز دارم. فضای اتاق تاریک بود قدرت تشخیص دقیق زمان را نداشتم شاید دوساعت گذشته بود. شاید هم سه ساعت . بدنم به شدت بی حس و کرخ شده بود. بی حرکت نشسته بودم با لحن مرددی آرام زیر لب گفتم: دیگه بهتره کخه که من برم.<o></o>
باز پدربزرگ حرفی نزدو من به زحمت ازجا بلند شدم. به خاطر این تغییر وضعیت ناگهانی سرم گیج رفت. برای لحظه ای کوتاه پلک هایم رو روی هم فشار دادم و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم . از جابلند شدم و آرام و سنگین به سمت در رفتم . زانوهام از درم می لرزید و ضعفی شدید از ته شکمم در حال بالا آمدن بود. شتابزده سعی کردم نفس بکشم اما همیکه دستم را روی دستگیره گذاشتم ته دلم خالی شدو من با زانو هایی بی رمق به پایین کشیده شدم.............
-
چشم كه باز كردم فضاي اتاق روشن بود روي تخت دراز كشيده بودم و تمام اهل خانه حلقه وار دورم را گرفته بودند. گيج و منگ پلك زدم و بعد ناگهان سراسيمه از جا پريدم و لوله سرم روي دستم را به دنبال خودم بالا كشيدم اما دست دايي كامران در ميانه راه روي شانه ام قرار گرفت و من را بار ديگر روي تخت خواباند : آروم باش عزيزم . چيزي نيست . <xml><o></o>
نگاهم دور اتاق چرخيد اشتباه نكرده بودم . اتاق ، اتاق پدربزرگ بود سعي كردم به روي آنچه اتفاق افتاده بود تمركز كنم و بالاخره به ياد آوردم . لب هاي خشكم را تكان دادم و گفتم : متاسفم نمي دونم يه دفعه چي شد ؟ <o></o>
صداي نا آشنايي را شنيدم كه گفت : كاملا مشخصه چي شده دختر جون . ضعف كردي . فشارت افتاده و اون طور كه شنيدم استرس هم زياد داشتي . <o></o>
نگاهش كردم مرد جا افتاده ي ميان سالي بود كه عينكي با شيشه هاي كوچك به چشم داشت و موهاي تقريبا بلند فلفل نمكي اش وز بود در آن گيرودار و اوج بي حالي از ذهنم گذشت : " چقدر شبيه انيشتين " <o></o>
نگاه ماتم را كه متوجه خودش ديد گوشي پزشكي اش را دور گردنش انداخت و لبخند زد : دكتر جواهري هستم . <o></o>
منتظر لبخند من نماند سرش را بالا گرفت و خطاب به دايي كامران گفت : جاي نگراني نيست .<o></o>
و همين طور كه وسايلش را داخل كيف دستي اش جمع و جور مي كرد ادامه داد : بهتره اتاقو خلوت كنين كمي استراحت كنه بهتر مي شه .<o></o>
دايي كامران سرش را به نشانه موافقت تكان داد و به دنبال او از جا بلند شد : ممنونم دكتر خيلي لطف كردين .<o></o>
- خواهش مي كنم . فقط سرم اش كه تموم شد ...<o></o>
- بله چشم . حواسم هست . بازم ممنونم كه اومدين .<o></o>
دكتر جواهري به سمت در چرخيد و من از پشت شانه ي او سامان را ديدم كه دست به سينه به در تكيه داده بود نگاهم كه در نگاهش افتاد لبخند محو محزوني به لب زد و به شكلي قهرآلود از اتاق خارج شد گيج و سردرگم به جاي خالي اش چشم دوختم . چه اتفاقي افتاده بود ؟ سامان دلگير به نظر مي رسيد و اين كاملا از برق نگاهش پيدا بود . اما چرا ؟ عجولانه و مضطرب سعي كردم فكر كنم . اما تلاشم بي فايده به نظر مي رسيد نمي توانستم دليلي برايش پيدا كنم . انگار بخش هايي از مغزم از كار افتاده بود قادر نبودم رشته هاي بريده و نا مفهوم حوادث اطرافم را به هم گره بزنم. دست آزادم را روي پيشاني ام گذاشتم صداي آرام صهبا را كه شنيدم سرم را به جانبش چرخاندم جاي دايي كامران نشسته بود آرام و با ملايمت بازويم را فشرد و گفت : حالت خوبه ؟<o></o>
لبخند كمرنگي به رويش زدم و او با لحن نجواگونه اي ادامه داد : نمي دوني چقدر ترسيده بوديم آقا جون نزديك بود سكته كنه . <o></o>
آيدا كه پشت سر صهبا ايستاده بود دستي به شانه اش زد و گفت : خيلي خوب صهبا . بايد بذاري رز استراحت كنه . نشنيدي دكتر جواهري چي گفت .<o></o>
زن دايي سميرا كه براي بدرقه دكتر تا كنار در رفته بود به سمت ما چرخيد و گفت ، شما ديگه بريد من پيشش مي مونم . <o></o>
توران خانم كه كنار در اتاق ايستاده بود قدمي به جلو برداشت و گفت : نه خانم جان . شما بفرمائيد من خودم مواظبش هستم . <o></o>
زن دايي سميرا سرش را به نشانه منفي تكان داد و گفت ، نه توران خانم . دلم آروم نمي گيره خودم پيشش مي مونم لبخند كمرنگي به رويش زدم و گفتم ، نه زن دايي جان من حالم خوبه . خواهش مي كنم خودتون را به زحمت نندازيد .<o></o>
زن دايي سميرا لبخندي پر مهر به لب زد و گفت ، زحمت نيست عزيزم . پيشت باشم خيالم راحت تره . <o></o>
با صدايي كه سعي مي كردم قوي تر و سرحالتر ار آنچه كه بود نشانش دهم گفتم : خواهش مي كنم زن دايي . من حالم خوبه . <o></o>
چهره زن دايي راضي به نظر نمي رسيد نگران بود لبخندي به لب زد و با لحن مرددي گفت : ولي اخه ...<o></o>
توران با چند گام خودش را به او رساند و گفت ، نگران نباشين خانم جان من پيشش هستم . <o></o>
زن دايي سميرا لحظه اي نگاهش كرد بعد از سر ناچاري آهي كشيد و گفت ، خيلي خوب باشه فقط ...<o></o>
ميان حرفش دويدم و گفتم : مطمئن باشيد من حالم خوبه . خواهش مي كنم اين قدر نگران نباشيد . <o></o>
و بعد براي اطمينان خاطر او خودم را كمي بالا كشيدم و تقريبا سر جايم نشستم : باور كنيد خوبم .<o></o>
زن دايي عاقبت تسليم اصرارهاي من شد لبخندي به لب زد و گفت : خوشحالم عزيزم . پس سعي كن خوب استراحت كني . <o></o>
سرم را به نشانه موافقت تكان دادم : قول مي دم . <o></o>
زن دايي دوباره لبخند زد بعد سرش را بالا گرفت و خطاب به جمع گفت ، خيلي خوب بچه ها . نخود ، نخود هر كه رود خانه ي خود بدوئين ببينم . دختر عمه تون ديگه بايد استراحت كنه . <o></o>
و من فكر كردم : " دختر عمه تون نه ! خواهر زاده ي پدر بزرگتون "<o></o>
دايي كاوه كه نزديك پنجره ايستاده بود لبخند به لب سري تكان داد و خطاب به توران گفت ، فقط توران خانم ! حواست باشه سرم اش كه تموم شد ... <o></o>
- باشه چشم ، خبرتون مي كنم .<o></o>
سهراب همين طور كه از اتاق خارج مي شد به سمت من چرخيد لحظه اي دستش را به درگاه گرفت و گفت : <o></o>
- من همين بيرونم توران خانم ، صدام بزنيد مي يام . <o></o>
براي لحظه اي كوتاه نگاهم با نگاهش تلاقي كرد دوباره آن حس پر حرارت در رگ هايم دويد نگاهم را از نگاهش بريدم و او از اتاق بيرون رفت صهبا دست در گردن من انداخت گونه ام را بوسيد و با لحن پرشيطنتي آرام كنار گوشم زمزمه كرد : <o></o>
الهي تب كنم شايد پرستارم تو باشي طبيب حاذق اين قلب بيمارم تو باشي<o></o>
لبخند كمرنگي به رويش زدم و او سرخوشانه ادامه داد : شب بخير .<o></o>
به خواهش زن دايي سميرا بار ديگر روي تخت دراز كشيدم و بعد همه به غير از توران از اتاق خارج شدند اما من آن قدر درگيري ذهني داشتم كه حضور ساكت و آرام او را هم از ياد بردم چشم هايم را روي هم گذاشتم چقدر همه چيز پيش بيني نشده و عجيب بود خدايا چرا هيچ چيز آن طور كه انتظارش را داشتم پيش نمي رفت درست زماني كه براي رفتن به يقين رسيده بودم پدربزرگ از حقايق سر به مهر مانده گذشته برايم گفت و تمام تصوراتم را به هم ريخت حالا شرايط عوض شده بود و من خودم را بر سر دو راهي مي ديدم شايد براي رسيدن به يك تصميم قطعي مي بايست باز هم منتظر حوادث آينده مي ماندم از وقتي پا به آن خانه گذاشته بودم پيش آمدهاي غير منتظره مدام غافلگيرم كرده بود و من هر بار خودم را با احساسات تازه و متفاوتي مواجه مي ديدم . ناخود آگاه ذهنم به سمت سهراب كشيده شد او خودش به تنهايي سهم بزرگي از مشغله ذهني من را به خودش اختصاص داده بود درك حضورش درست مثل يك معماي سخت و لا ينحل به روي مغزم سنگيني مي كرد . چه جور آدمي بود ؟
-
نمي توانستم بشناسمش . و اين اذيتم مي كرد رفتار ضد و نقيض اش طوري سر در گم ام كرده بود كه حتي نمي توانستم در مورد احساسات خودم هم قاطعانه تصميم بگيرم . براي هيجان غريبي كه از هر بار تلاقي نگاه سخت و گيرايش با نگاه رميده ي من شكل مي گرفت و چون تبي پر حرارت و نفس گير در رگ هايم جريان مي يافت هيچ واژه مناسبي سراغ نداشتم . آيا اين شروعي براي يك عشق بود ؟<o></o>
از طرف سهراب كه بيشتر به يك بازي پر شيطنت بچه گانه مي مانست رفتار و اعمالش با هم نمي خواند گاهي سرد و متكبر مي شد و گاهي نگاهش با آن برق غريب و تكان دهنده مي درخشيد آن شاخه هاي رز و آن نامه هاي شعر گونه هم كه براي خودش موضوع بحث برانگيز ديگري بود . <o></o>
ناگهان به ياد دست نوشته هاي مادر افتادم : " چه حس شورانگيزي . باز گل مريم آورده . چقدر شعر عاشقانه مي داند ."<o></o>
از اينكه فراموش كرده بودم در اين رابطه با پدر بزرگ صحبت كنم درمانده و متاسف آه كشيدم در آن لحظات تاثيري كه شنيدن از گذشته پدر بزرگ بر ذهن بهت زده من گذاشته بود آن قدرعميق و سنگين بود كه ديگرجايي براي پرداختن به باقي قضايا باقي نمانده بود هنوز "او" برايم در حد يك غايب سوم شخص ، ناشناس و غريبه بود سعي كردم مسير افكارم را عوض كنم آن كنجكاوي بي موقع در آن وقت شب ديگر به نتيجه نمي رسيد دستم را روي شقيقه ام فشردم كه صداي توران من را متوجه حضور خود كرد : حالت خوبه خانم جان ؟ <o></o>
چشم باز كردم و سرم را به جانب او چرخاندم كنار تخت روي يك صندلي نشسته بود نگاهم را كه ديد لبخند زد . <o></o>
- سرت درد مي كنه ؟ <o></o>
لبخند كمرنگي به لب زدم و گفتم ، من خوبم . <o></o>
نگاهم به سمت پنجره چرخيد لب هايم را با زبان خيس كردم و پرسيدم : ساعت چنده ؟ <o></o>
توران مسير نگاهم را دنبال كرد و نفس عميقي كشيد : تقريبا نصفه شبه خانم جان . نزديك دوازده ، زمان خيلي بيشتر از آني كه تصورش را مي كردم سپري شده بود نگاهم به سمت كيسه سرم بالاي تخت كشيده شد هنوز نصف بيشترش باقي بود قطره هاي زلال آرام آرام با ريتم منظمي پائين مي چكيد اما بدنم هنوز از آن بي حسي و سستي رخوتناك سنگين بود انگار همه جاي بدنم با هم خواب رفته بود نگاه بي حالم از آن بالا به پائين سر خورد و روي صورت آرام اما مطمئن توران ثابت ماند نگاه او پائين بود تسبيح شيشه اي آبي رنگي را در ميان انگشتانش مي چرخاند و لب هايش مدام تكان مي خورد چيزي زير لب زمزمه مي كرد و در حركتي نا محسوس بالا تنه اش را آرام آرام مثل يك گهواره به چپ و راست تاب مي داد بي اختيار لبخندي روي لب هايم نشست انگار نگاه خيره ام را حس كرد سرش را بالا گرفت و با ديدن لبخندم لبخند زد : وقتي اين جور آروم و معصوم لبخند مي زني خانم جان منو ياد مادر خدا بيامرزت مي ندازي . گوش هايم از شنيدن حرفش تيز شد با اين جمله تقريبا غافلگيرم كرد شگفت زده پرسيدم : مادرم ؟! شما ... شما مادرم را ديده بودي ؟ <o></o>
توران آه عميقي كشيد و گفت ، اي خانم جان . اي اي ... يه سيبو كه مي ندازي بالا تا مياد برگرده پائين صد دور ، دور خودش مي چرخد . چه برسه به اين دنيا و اين عمر آدمي زاد كه نه اولش معلومه و نه آخرش . <o></o>
نه اولش يادمون مي ياد نه مي دونيم آخرش كي مي رسه .<o></o>
كمي خودم را روي تخت بالا كشيدم و توران مهربانانه بالش پشتم را مرتب كرد مشتاقانه نگاهش كردم و گفتم ، چند وقته اينجايي توران خانم ؟ <o></o>
توران شانه هايش را بالا كشيد و همين طور كه دانه هاي تسبيح اش را مي چرخاند جواب داد ، خيلي ساله خانم جان بيست و پنج سال ، سي سال . خيلي ساله . <o></o>
نفس عميقي كشيد و ادامه داد ، خانم بزرگ تازه فوت شده بودن كه اومدم .<o></o>
با لحن گيج و مرددي پرسيدم : خانم بزرگ ؟ <o></o>
توران سرش را به نشانه تاييد تكان داد و گفت : بله خانم جان . خانم بزرگ ... سودابه خانم . <o></o>
-
آها ... يعني از اون موقع تا حالا اين جايي ؟ <o></o>
توران آه شكسته اي كشيد و سرش را به نشانه مثبت تكان داد : بله خانم جان گفتم كه خيلي ساله . يه عمره واسه خودش . خدا بيامرز حجت آقا ...<o></o>
نگاه گذرايي به صورتم انداخت و گفت : شوهرم بود حجت آقا . قبل از اينكه بيام اينجا كارگري مي كرد عمله بود اومديم اينجا به كاراي باغ مي رسيد خدا بيامرز تو همين خونه به رحمت خدا رفت . خيلي سال پيش البته يه ده ، پونزده سالي مي شه . منم كه بي اون خدا بيامرز كس و كار ديگه اي نداشتم . حكمتي خدا اجاقمون كور بود نه بچه اي بود كه من بخوام بعد اون خدا بيامرز ، زير پر و بالم بگيرم و يتيم داري كنم . نه كسو كار درستي داشتم كه فردا توي كوري و پيري داد رسم باشه موندم خانم جان . موندم و خدمت اين خونواده رو كردم . همين آقا كامران ، آقا كاوه ، خدا بيامرز مادرت همه شون مثل بچه هاي خودم بودن به پاشون زحمت كشيدم خانم جان . همين آقا سامان . خانم جان نمي دوني چه زلزله اي بود پيرمون دراومد تا اين بچه يه ذره از آ ب و گل دراومد همين حالاش مرد گنده از ديوار راست بالا مي ره چه برسه به اون روزايي كه عقل رسم نبود .<o></o>
حرف هايش بي اختيار لبخند روي لب هايم نشاند از تجسم كودكي هاي سامان احساس سر زندگي كردم از ذهنم گذشت : " يه بچه بيش فعال پدر در آر . فكرشو بكن ... واي . " <o></o>
صداي توران بار ديگر حواسم را متوجه خود كرد ، اما خدائيش مردمون با محبتي ان . تو اين همه سال بي كسي جاي خونواده ي نداشتمو برام پر كردن . <o></o>
او سكوت كرد و من بلافاصله پرسيدم : وقتي اومدين اينجا مادرم چهارده ساله بود درسته ؟ <o></o>
توران دست هايش را روي پاهايش گذاشت و گفت ، بله خانم جان فكر مي كنم . تازه استخوان تركونده بود . خانمي بود براي خودش . خوشگل ، نجيب ، با محبت .<o></o>
با لحن گيج و نا مطمئني پرسيدم : يعني چي استخوان تركونده بود ؟ <o></o>
توران خانم لبخندي زد و سرش را تكان داد ، مي بيني خانم جان هوش و حواس ندارم به خدا . گاهي يادم مي ره كه شما از خارجه اومدي . اما خوب شمام هزارماشاءِا... زبون مارو خوب بلدي ها . <o></o>
لبخندي زدم و گفتم : بله خوشبختانه . شايد به نظرتون عجيب بياد اما اون طور كه مادر مي گفت من حرف زدن را با زبان فارسي شروع كردم مادر هميشه با من فارسي صحبت مي كرد حتي پاپا هم تا حدودي ياد گرفته بود اما گاهي واژه ها را طوري تلفظ مي كرد كه من و مامان بهش مي خنديديم .
-
به ياد آن روزها آهي كشيدم و گفتم : اما الان من هم گاهي اشتباه مي كنم سامان تا حالا كلي به هم خنديده .<o></o>
گاهي واژه ها فراموشم مي شه اما قسمت سختش اينجاست كه بعضي جمله ها در زبان فارسي هست كه معناشون با معناي اصلي واژه ها متفاوته . مثلا همين استخوان تركونده يعني استخوانش شكسته . در صورتي كه معناي مورد نظر شما فكر نمي كنم كه اين باشه .... اينه ؟! <o></o>
توران زير لب خنديد و سرش راتكان داد ، نه خانم جان معني اش اين نيست . استخوون تركوندن يعني بالغ شدن . چه مي دونم يعني يه هو قد كشيدن و بزرگ شدن . در واقع اين جور جمله ها يه جور كنايه است .<o></o>
سرم را به نشانه تاييد تكان دادم و با لحن علاقه مندي گفتم : سامان به من گفت كه به اين ها ويي گولندزج افعال معكوس .<o></o>
توران از شنيدن حرفم به خنده افتاد و در حالي كه سرش را تكان مي داد زير لب زمزمه كرد ، امان از دست اين بچه . <o></o>
و اين حرف معني اش اين بود : " سر كارت گذاشته " <o></o>
لبخندي زدم و سرم را پائين انداختم نگاهم كه به روي سرم روي دستم افتاد دوباره به ياد صحبت هاي پدر بزرگ افتادم و مادرم ... سرم را بالا گرفتم و خيلي بي مقدمه گفتم : خواهش مي كنم از مادرم بگيد . <o></o>
توران نگاهش را از روي دانه هاي تسبيح اش تا نگاه منتظر و محزون من بالا كشيد لحظه اي در سكوت نگاهم كرد بعد دوباره نگاهش را پائين انداخت و گفت : چي بگم خانم جان . شما خودت حتما مادرت رو بهتر از من مي شناسي .<o></o>
بي تابانه پرسيدم ، آره . ولي دلم مي خواد بدونم وقتي اينجا بود چه كار مي كرد؟<o></o>
توران نگاهم كرد و من با لحن ملتمس و خواهشمندي ادامه دادم : مي خوام بدونم شما ... چقدر بهش نزديك بودين ؟ <o></o>
انگشتان توران از حركت ايستاد باز دست هايش را روي پاهايش گذاشت و نفس عميقي كشيد : چه عرض كنم خانم جان مادر خدا بيامرزتون ، الهام خانم، خانم نازنيني بود . آروم ، نجيب ، ساكت . همون اول كه اومدم مهرش به دلم نشست . جاي دختر نداشته ام دوستش داشتم . خدا شاهده يه بار از گل نازكتر به من نگفت . حرمت همه رو داشت . هيچ وقت صداي بلند ازش نشنيدم .<o></o>
بي اراده پرسيدم ، پدر بزرگ دوستش نداشت درسته ؟<o></o>
توران لحظه اي درمانده نگاهم كرد مردد به نظر مي رسيد انگار مطمئن نبود كه بايد حرفي بزند يا نه . اما شايد به خاطر اطميناني كه در نگاه من مي ديد عاقبت آهي كشيد و لب باز كرد : وا ...خانم جان ! آقا كلا نسبت به بچه ها يه كم بي مهر و سخت گير بودن . كلا اخلاقش همين طوري بود و گرنه مگه مي شه پدري بچه اش رو دوست نداشته باشه . <o></o>
در جوابش حرفي نزدم اما غمگينانه در دلم ناليدم : " ولي اون كه بچه اش نبود "<o></o>
توران كه حالت گرفته و سكوتم را ديد ادامه داد: آقا كامران و آقا كاوه خوب پسر بودن واسه خودشون مي رفتن مي يومدن . كلا شلوغتر و پر شروشورتر از خواهرشونم بودن اما الهام خانم خودش آروم و حرف گوش كن بود اون وقت نمي دونم چه طوري بود كه آقاي تاجيك نسبت به اون تازه سخت گيرتر بودن نمي دونم حالا به خاطر بددلي اش بود، تعصب بود . چي بود كه آقا با الهام خانم سختر بود .<o></o>
آهي كشيد و ادامه داد : چه مي دونم خانم جان بعضي از مردا اين جوري ان ديگه . اين ديگه از شانس و اقبال ما زناست كه ضعيفه ايم و هميشه خدا يه آقا بالا سر داشتيم . زن تا دختره و خونه ي باباش كه تكليفش مشخصه وقتي ام كه خير سرش شوهر مي كنه و مي ره پي بختش باز همون آشِ وهمون كاسه . چه مي شه كرد خانم جان انگار پيشوني نوشت ما زنام از ازل همين بوده .<o></o>
باز جوابش را ندادم اما سرخورده و بيزار در دلم گفتم : " خود كرده را تدبير نيست توران خانم ."<o></o>
و باز توران خانم ادامه داد : پسرا مثل همه مي رفتن مدرسه . اما واسه الهام خانم معلم سرخونه مي يومد بعدم كه آقا فرستادش خارجه . فرانسه بود اگه اشتباه نكنم .<o></o>
آهي كشيدم و گفتم : بله فرانسه بود . همونجا با پدرم آشنا شد
-
توران خانم لبخند محوی زد و سرش را پایین انداخت باز دوباره حرکت لب ها و انگشتانش شروع شد انگار قصد نداشت بیشتر از آن ادامه دهد انگار از آنجا به بعدش برای او هم منطقه ممنوعه محسوب می شد.
اما چیزی که من دنبالش بودم مربوط به قبل از رفتن مادر به فرانسه و آشنایی او با پدرم می شد من به دنبال کشف هویت <<او>> بودم همانی که برای مادر شاخه گل مریم آورده بود و بسیار هم شعر عاشقانه میدانست امیدوار بودم توران چیزی در این رابطه بداند بنابراین لب هایم را با زبان خیس کردم و گفتم:توران خانم،بی اینکه نگاهم کند جواب داد:بله خانم جان.
برای بیان منظورم دنبال واژه های مناسب می گشتم نمی دانستم باید از کجا شروع کنم وقتی سکوت من طولانی شد توران خانم سربرداشت و نگاه منتظرش را به صورتم دوخت،چیزی می خواستی بگی خانم جان؟در زیر نگاه منتظرش به مِن مِن افتادم :توران خانم می خواستم...می خواستم بدونم...توران خانم مادرم خواستگار زیاد داشت؟
توران خانم لحظه ای در سکوت خیره نگاهم کرد بعد لبخندی به لب زد و پرسید:چطور مگه خانم جان؟
شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم:هیچی. همین طوری.
توران خانم سرش را تکان داد و گفت:همه دخترا تو ده هیجده سالگی بازارشون داغه.خصوصا اون دوره که سن ازدواج پایین تر از الان بود.مادر شمام که ماشاءا...دختر قابلی بود.
_تو خواستگاراش کسی هم بود که...که عاشقش بوده باشه.
توران خانم لبخندی زد و گفت:ای خانم جان.چه سوالایی می پرسین.خوب لابد عاشقش بودن که می یومدن خواستگاریش.تا یکی،یکی رو نخواد که ازش خواستگاری نمی کنه.
با حالتی درمانده لبخند زدم و سرم را به نشانه تأیید حرفهایش تکان دادم:درسته اما من میخوام بدونم آیا کسی بوده که...چطور بگم.کسی که با بقیه فرق داشته باشه.چه میدونم مثلا بیشتر دوستش داشته.کسی که مادرم احتمالا اونو زیاد می دیده.
با نگاه جستجوگرم به دقت چهره متفکر توران را می کاویدم مشتاقانه منتظر تأیید او بودم اما در نهایت از حالت چهره اش خواندم که ذهن او از هر آنچه دنبالش بودم خالی است.با این وجود دست از تلاش نکشیدم با لحن ملتمسی که او را به فکر کردن بیشتر تشویق می کرد ادامه دادم:یه کسی که برای مادرم گل می آورده.گل مریم.چیزی یادتون نمیاد؟
توران شانه هایش را بالا کشید و گفت:نه وا...خانم جان چیزی یادم نمیاد.
از شنیدن جوابش شانه هایم بی اختیار پایین افتاد و مأیوسانه آه کشیدم توران با دیدن عکس العمل من انگار که بخواهد مطلع نبودن خودش را به نحوی توجیح کند ادامه داد:الهام خانم دختر کم حرف و توداری بود.خوب منم زیاد دخالت نمی کردم.
و من آرام زیر لب زمزمه کردم:می فهمم.
بعد توران خانم انگار که چیز تازه ای یادش آمده باشد دست هایش را روی پاهایش گذاشت و سرش را بالا گرفت:میگم خانم جان از سمیرا خانم بپرسین.شاید اون بدونه.
وقتی توجه من را دید لبخند مطمئنی به لب زد و ادامه داد:سمیرا خانم و الهام خانم با هم خیلی جور بودن.سمیرا خانم دختر یکی از فامیلا بود خونه شونم به ما نزدیک بود.تقریبا هم محل بودیم.زیاد میومد اینجا.با هم درس می خوندن.چه می دونم گل دوزی و تیکه دوزی می کردن.خلاصه جیک و پیکشون با هم بود احتمالا اون باید بدونه.
زیر لب از توران خانم تشکر کردم و نگاهم را به سمت پنجره چرخاندم.دلم میخواست می توانستم مثل گردش های شبانه پدربزرگ در باغ قدم بزنم.در آرامش و سکوت شب تنها به روی آن نیمکت.با قلبی پرتپش در انتظار یار...
-
چشم هایم رو روی هم گذاشتم از تجسم آن احساس نزدیک قلبم به تپش افتاد. انگار باغصدایم میزد: <xml><o></o>
-ساقی.... ساقی. <o></o>
بایک صدای نجواگونه پرکشش مرا به خود می خواند: ساقی ساقی ...... <o></o>
و من همان ساقی بودم با چشم های آبی مخمور و موهای چتری سیاه. یه حس غریبی بود حرارت رادر رگ هایم حس می کردم حتی هرم نفسم داغ شده بود. من ساقی بودم. هامن ساقی عاشق . <o></o>
-رز.....رز.<o></o>
ازجاپریدم روح سرگردانم به غالب جسم تبدارم برگشت. خوابم برده بود. کسی دستش رو روی دستم گذاشتهئ بود. سربرگرداندم . سهراب بود. چند لحظه با حواس پرتی نگاهش کردم. خواب می دیدم یا...<o></o>
اما نه اون با من حرف میزد: حالت خوبه؟<o></o>
چند بار پلکزدمو بعد دستپاچه به تکاپو افتادم: چی شده؟ تو اینجا چی کار می کنی؟<o></o>
سهراب دستش رو از روی دستم عقب کشیدو من تقریبا سرجام نشستم و دسته ای از موهام رو پشت گوشم زدمو نگاهم رو بهصورتش دوختم. سهراب در زیر نگاه من از جایش بلند شدو کیسه خالی سرم را از روی گیره برداشت بعد همینطور که دوباره روی صندلی کنار تخت می نشست جواب داد: سرمت تموم شده بود. <o></o>
نشست و نگاهش به سمت دستم چرخید جهت نگاهش را دنبال کردم سوزن سرم با چسب پهنی پشت دستم محکم شده بود. دستم را به سمتش گرفتم و گفتم :ساعت چنده ؟<o></o>
سهراب دستم را در میان دستش گرفتو من ناگهان از درون لرزیدم با دست دیگرم ملافه روی تخت را چنگ زدم و او آرام زیر لب جواب داد: یک و نیم. <o></o>
مستقیم نگاهش می کردم و خوشبختانه نگاه او پایین بود با ملایمت مشغول جداکردن چسب از روی دستم بود. بی اراده پرسیدم: نخوابیدی؟ سرش را بالا گرفت و با نگاه مستقیمش غافلگیرم کرد خجولانه نگاهم را پایین انداختم اما نگاه سنگین و عمیقش را روی صورتم حس می کردم. با لحنی آرام زیر لب جواب داد: نه نتونستم بخوابم. <o></o>
از ذهنم گذشت بپرسم: چرابه خاطر من؟ <o></o>
امافقط با لحن شتابزده ای پرسیدم: توران خانم کجاست؟ <o></o>
سهراب با ملایمت سوزن سرم را از دستم بیرون کشید و پنبه گلوله شده ای را روی اون فشرد سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید : گفت میره برات جوشونده درست کنه. <o></o>
دستم را عقب کشیدم و همین طور که با پنبه روی آن ور می رفتم با لحن پرسش باری تکرار کردم: جوشونده..... چی هست؟<o></o>
سهراب شونه هاش رو بالا کشید . گفت : یه جور داروی گیاهیه. <o></o>
نگاهش کردم و گفتم: داروی گیاهی ؟ ... ولی من که حالم خووبه. <o></o>
سهراب با لحن نامطمونی پرسید: مطمئنی؟<o></o>
سرم را تکان دادم و گفتم: آره ..... من خوبم. <o></o>
نگاه سهراب اما نامطمئن و نگرا به نظر می رسید : ولی تبت بالاست.<o></o>
از باور اینکه اون نگران حال من بودکمی دست و پایم راگم کردم. احساس عجیب و متفاوتی را تجربه میکردم. یکجور هیجان پرالتهابناشناخته. بالحن حواس پرتی زیر لب تکرار کردم: تبم؟ واون در سکوت خیره نگاهم کرد. نگاهش جستوجوگرو دقیق بود. درست مثل روان پزشکی به نظر میرسید تک تک واکنش های رفتاری بیمارش را زیر نظر گرفته باشد. این تصور استرسم رو زیادتر می کرد. هیچ دلم نمی خواست که اوافکارم را بخواند.یا اینکه متوجه حال روحی خرابم بشه. نمی بایست می گذاشتم که با آن نگاه عمیق و مو شکافانه اش به افکار آشفته درونم پی ببرد. اگر می دانست که با آن نگاه پرجاذبا شرقی اش چه تاثیری روی میانگین ضربه های قلبم دارد. چه واکنشی نشان میداد؟ <o></o>
بیاختیار برای پبدا کردن یه جواب امید وار کنده برای سوالی که در ذهم نقش بسته بود نگاهم را بهسمت او چرخاندم. هنوز در سکوتی پرانتظار نگاهم می کرد. نگاهش طوری بود که من چون بچه ای خطا کار حس کردم که باید به خاطر تب کردنم به او توضیح دهم. لب هایم را بازبون خیس کردم و گفتم: چیز مهمی نیست گاهی اینطوری میشم. <o></o>
سهراب بالحنی جدی و متفکر جواب داد : اتفاقا چیز مهمیه. یعنی چیزی نیست که همینطور بی دلیل به وجود بیاد.<o></o>
مکثی کردو بعد پرسید: چند وقته تب می کنی؟ <o></o>
شانه هایم را بالا کشیدم و بالحن بی تفاوت گفتم: نمی دونم شاید دوماه یا کمی بیشتر. <o></o>
باز سهراب بعد از مکث کوتاهی گفت: به خاطرش دکترم رفتی؟ <o></o>
باحالتی کلافه نگاهش کردم و گفتم: بله رفتم. چند تاآزمایش دادم. <o></o>
-خوب؟<o></o>
شانه ای بالا انداختم و گفتم:فرصت نشد جواب آزمایشم رو بگیرم. اول پدرم فوت کرد بعد هم که اومدم ایران<o></o>
لب های سهراب تکان خورد اما بازگشت پر سرو صدای توران به اتاق فرصت حرف زدن بیشتر به اون را نداد. <o></o>
-حالتون چطوره خانم جان؟بهتر نشدین؟ خوب شد که بیدار شدین براتون جوشونده دم کردم. <o></o>
همین طور که با شتاب به سمت من اومد روبه سهراب کردو گفت: دستت دردنکنه |آقا سهراب. سرمش رو جمع کردی مادر. <o></o>
سهراب از روبی صندلی بلند شد و یک قدم آنطرفتر که کنار تخت ایستاد تورن هم بی معطلی جای اورا روی صندلی پر کرد لیوانی که جوشونده دستش بود به سمتم گرفت و گفت: بگیر خانم جان . بخورش. جوشونده است. تبت رو پایین میاره. <o></o>
دو دل و مردد نگاهش می کردم که لیوان را تقریبا با فشار لبه لای انگشتانم چپاند. کنجکاوانه داخل لیوان سرک کشید م. و گفتم: من خوبم توران خانم نیازی نبود......<o></o>
او با قاطعیت سرش را تکون داد و گفت: چرا خانم جان نیازی بود. تب دارین. هیچی مثل تب آدم رو از پا نمی اندازه. <o></o>
این جمله اش را محکم و با اطمینان ادا کردطوری که من درذهنم این طور معنایش کردم: به قول سامان تو خفه خونی. من بهتر می دونم یا تو؟ بخورش خانم جان بخورش. <o></o>
از این فکر به خنده افتادم و برای اینکه خنده به ظاهر بی دلیلم را از نگاهش مخفی کنم مطیعانه لیوان تا کنار لبم بردم و محتاطانه جرعه ای از آن مایه قهوه ای رنگ داغ را نوشیدم. چیزی که خوردم آنقدر تلخ و بد مزه بود که من بی اختیار چهره در هم کشیدم و لیوان را به سمت توران گرفتم : اوه خدایا..... توران خانم این چقدر تلخه..... <o></o>
توران خانم دستم را پس زد و گفت ،طوری نیست خانم جان بخور برات خوبه. <o></o>
دستم را جلو دهانم گذاشتم و گفتم: اوه نه نمی تونم..... نمی تونم بخورمش. <o></o>
توران خان باز لیوان را به سمت من کشیدو گفت : یه دفعه بخورش خانم جان مزه مزه نکن. <o></o>
هنوز مزه تلخ جوشونده در دهانم بود احساس تهوع کردم لیوان را به سمت اون گرفتم وتقریبا آنرا در میان دستانش رها کردم . توران مایوسانه زیر لب نالید خانم جان. <o></o>
و من در حالی که خودم رااز روی تخت پایین می کشیدم گفتم: من حالم خوبه توران خانم. اصلا دیگه می خوام برم اتاقم.<o></o>
باعجله از تخت پایین آمدم و به سمت در اتاق قدم برداشتم اما بر خلاف انتظارم بازاین تفییر وضعیت ناگهانی کار دستم داد هور=ز دوقدم برنداشته بودم. که سرم گیج رفت و مقابل چشم هام سیاه شد پلک هایم را روی هم فشردم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم : اوه خدای من .<o></o>
تقریبا زانو هایم به زمین رسیده بود که دست سهراب را به دور باز هایم حس کردم صدای توران را شنیدم که گفت: خدا مرگم خان جان چی شد؟ <o></o>
سعی کردمروی پاهایم بایستم اما بدنم مثل یه لاشه سنگین شده بود. سهراب دستم را دور گردنش انداخت و دست دیگرش دور گردنم پیچیده شد. گرمای نفسش را روی گردنم حس می کردمبا لحنن نگرانی کنار گوشم زمزمه کرد: چی شد پس؟ <o></o>
و من دستپاچه لبم را یبه دندان گزیدم با تکیه دادن به شانه پهن و ورزیده او و با قدرت دست مردانه اش خودم را بالا کشیدم. واز گوشه چشم نیم نگاهی به چهره اش انداختم و با صدای مرتعشی زیر لب ادامه نالیدم: <o></o>
-متاسفم نباید اینقدر سریع بلند می شدم. سرم گیج رفت.<o></o>
و سهراب با همان لحن پر مهر جواب داد: بیا باید استراحت کنی. <o></o>
آشفته معذب موهای لخت جلوی صورتم را پشت گوش زدم و گفتم: ممنونم سهراب دیگه خودم می تونم....<o></o>
سهراب با لحن گرفته ای کنارگوشم زمزمه کرد: میخوای چی رو ثابت کنا اینکه از من خوشت نمیاد؟ <o></o>
از شنیدن حرفش جا خوردم ناباورانه سرم را به سمتش چرخاندم واو خیره درد چشم هایم ادامه داد: باشه اما بذار واسه بعدک. الان وقت مناسبی برای این کار نیست. <o></o>
برق نگاهش نفسم را برید. نگاهم را از نگاه بی پروا و جسورش بریدم و سرم را به زیر انداختم. قلبم تند و نامنظم می زد. با فشار بازئ هایم سعی کردم تنم رو از تنش جداکنم. اما قدرت مندر مقابل قدرت دستان او هیچ بود. بادستش لجوجانه حتی محکم تر از قبل مچ دستم را فشرد و منرا بیشتر به سمت خودش کشید. معترض و خشمگین نگاهش کردم و اون با لحن خونسردو کلافه کننده ای کنار گوشم زمزمه کرد: توخیلی داغی رز. حتمائ باید از جوشونده توران خانم بخوری. <o></o>
این رو گفت و تقریبا بازورو فشارو قدرت دست هایش من را لب تخت نشاند =با حرص دستش را پس زدم. در زیر نگاه خیره او بار دیگر سرپا ایستادم و لجوجانه خیره در چشم های گیرایش زل زدم همیشه همین طور بودبا وجود کششی که نسبت به او در قلبم حس می کردم باز حرف ها ونوع رفتارش عصبی ام می کرد. <o></o>
گاهی به شدت دلم می خواست کتکش بزنم. توران با ملایمت دستش روروی بازو ام گذاشت و گفت: خانم جان. <o></o>
نگاهش کردم نگاهش نگران و پردلشوره به نظر می رسید. به رویش لبخندی زدم و گفتم : من خوبم توران خانم می رم به اتاقم
-
توران خانم بازو یم را گرفت و گفت: باشه خانم جان پس بذار دستتو بگیرم می ترسم باز خدایی نکرده سرنوت گیج بره از پله ها بیفتین پایین. <o></o>
اعتراضی نکردم نگاه گذرایی به سمت سهراب انداختم و بعد همراه توران به سمت در اتاق حرکت کردیم. هنوز از در بیرون نرفته بودیم که صدای سهراب نگاهمان را به سمت خودش کشوند: منهمین پایینم توران خانم کاری داشتی صدام بزن. <o></o>
به سرعت نگاهم را از نگاه معنادارش بریدم و از اتاق بیرون رفتم. . در اتاق خودم راحت تر بودم. خسته و خراب روی تخت دراز کشیدم. و چشم هایم راروی هم گذاشتم. کاش می تونستم بخوابم دلم نمی خواست به هیچ چیزو هیچ کس فکر کنم. اما این خواسته از م در آن لحظه جز محالات بود. ذهنم از افکاری انباشته بود که هرکدام به تنهایی برای برهم زدن آرامش روحی یک انسان بس باشد. مغزم از این ترافیک سنگین افکار آزار دهنده مثل یه کشتی باربری کهنه سوت می کشید. از درک رفتار سهراب عاجز بودم. از طرفی حقیقت دور از انتظاری که پدربزرگ از آن صحبت کرده بود هنوز به سنگینی همان لحظات اول بودبر ذهنم فشار می آورد هر چه برایرسیدن به آرامش و درو کردن افکار مزاحم بیشتر تلاش می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. انگار تلاش هایم نتیجه معکوس داشت. ما در تمام آن لحظا کشدار و شکنجه آور چیز دیگری بود. که از درون آزارم می داد. یک حس بد یک دلشوره و نگرانی عمیق در ته قلبم بود . نمی توانستم دلیلش رو پیدا کنم. آشفته حال نفس عمیقی کشیدم و بی تابانه به پهلو غلتیدم زنجیر گردنبد روی گردنم لغزید من به خاطر کشف نا گهانی خودم آه کشیدم. سامان بود. دلیل آن دلشوره و غم بی دلیل سامان بود. به یاد لبخند محزونش افتادم و نگاه دلگیرش که به شکلی قهر آلود از من رمیده بود او از من دلگیر بود و من از رسیدن به این باور مستاصل و کلافه پلاک گردنبد را در مشت فشردم. <o></o>
از ذهنم گذشت:" چرا؟ مگه من چه کار کردم؟