-
در آن دشت صاف جايي براي پنهان كردن ولي خان نبود. او را همان گونه رها كرد و جلو رفت. مسافتي جلوتر وانتي پارك شده بود و پسر جواني آوازخوان مشغول ور رفتن به موتور ماشين بود. نگاهش تمام جوانب را سنجيد، سپس آرام و با احتياط جلو رفت و پشت وانت پنهان شد. جوانك سر به هوا به نظر مي رسيد.كيان آرام و بي صدا وانت را دور زد، سپس مقابل چشمان حيرت زده جوان ايستاد و در حاليكه اسلحه اش را به سمت سينه او نشانه رفته بود، گفت :
- اينجا چي كار مي كني؟
- نَنَنَزن... هرچي بخواي بهت ميدم.
- كي هستي و اينجا چي كار مي كني؟
- كاسبم به خدا... دنبال يه لقمه نونم.
- ميون اين برهوت دنبال نون مي گردي!؟
- مسافر مي برم... افغاني جابجا مي كنم آقا.
- اسلحه داري؟
- نه بخدا.
- منتظر مسافري؟
- ها.
كيان سر اسلحه اش را پايين آورد و با لحن ملايمي پرسيد.
- به نظر مياد ايراني باشي.
- ها بخدا... بچه زابلم.
- پس بايد عاقل باشي....
كيان اسلحه را به دوش انداخت و افزود :
- من بايد هرطور شده برم ايران.
جوانك در حاليكه سايه مرگ را كمي دورتر مي ديد، با خيالي آسوده گفت :
- تا يكي دو ساعت ديگه مسافرهام مي رسن... صبر داشته باش با اونا مي برمت.
- من نمي تونم صبر كنم، بايد همين الان راه بيفتي.
- الان خطرناكه، گشتي زياده... ببينَنِمون آبكشيم.
- چاره اي نيست راه مي افتيم.
- نميشه اصرار نكن. تمام سرمايه ام همين ماشينه... مي خواي بيچارم كني؟
كيان پشيمان از لحن مهرباني كه به خود گرفته بود، گفت :
- مجبورم نكن طوري كه نمي خوام باهات رفتار كنم.
- فكر مي كني اسلحه تو با اسلحه اونا فرق داره... بابا بي انصاف! گشتي ها پدرم رو در ميارن.
- با من كل كل نكن بچه، من يه افسرم و يه زندوني دارم كه بايد ببرمش اونور... تعلل تو وضع رو خراب مي كنه. هرلحظه ممكنه سر و كله هم دستاش پيدا بشه.... اون ها مثل من مهربون نيستن. مطمئن باش هردومون رو مي فرستن اون دنيا.
- چرا از اول نگفتي، نوكرتم به مولا... پس كو زندوني؟
با رد و بدل شدن يكي دو جمله، عليمراد پشت فرمان قرار گرفت، اما كيان با شنيدن صداي موتور ماشيني كه از دوردستها به گوش مي رسيد، با لحظه اي ترديد گوش ايستاد و سپس سراسيمه خود را پشت وانت انداخت و فرياد زد.
- يالا... يالا رسيدن بجنب.
عليمراد پا را روي گاز فشرد و در زمان كوتاهي مقابل جسم ولي خان ترمز كرد.
كيان به سرعت جسم بي هوش و سنگين ولي خان را به عقب وانت انداخت، اما گويي فرصت فرار را از دست داده بود زيرا رگبار گلوله هاي افراد ولي خان در فضا طنين انداز شد.
از اين رو با فرياد، عليمراد را خطاب كرد :
- برو، گازش رو بگير. يالا.
وانت از جا كنده شد و كيان در حال دويدن از وانت بالا رفت. بدين ترتيب تعقيب و گريزي پرالتهاب آغاز شد.
گلوله در جواب گلوله و عليمراد براي اجتناب از برخورد گلوله ها با بدنه وانتش، مدام ويراژ مي داد.
موقعيت آنان نسبت به كيان برتري داشت و كيان مجبور بود هر لحظه كف وانت دراز بكشد.
وانت با سرعت چنان در دست اندازها به بالا و پايين و چپ و راست متمايل مي شد كه كيان احساس مي كرد وانت هر لحظه واژگون خواهد شد.
بايد راه چاره اي مي جست و از دست اشرار خلاصي مي يافت. با اين فكر خشاب پري روي اسلحه اش گذاشت و نيم خيز شد و باراني از گلوله بر سر آنها ريخت.
مردي كه نيم تنه اش بيرون از وانت بود در اثر اصابت گلوله به كتفش زخمي و چون سنگيني بدنش به سمت بيرون بود از وانت به بيرون پرتاب شد. با اين وضعيت كمي از فشار روي كيان برداشته شد. اگر دقت عمل بيشتري به خرج مي داد، به زودي مي توانست از شر ديگري هم خلاص شود. سينه خيز خود را به شيشه كابين نزديك كرد و فرياد زد :
- مي توني تندتر بري؟
- ديگه از اين تندتر نميره.
- پس حداقل يه جايي سنگر بگير.
- تو اين دشت صاف سنگرم كجا بود!
كيان كه غافل از ولي خان بود، رو به جلو با عليمراد حرف مي زد؛ به محض روگرداندن، با ضربه پاي او كه تازه به هوش آمده بود، غافلگير شد.
از ولي خان با دستهاي بسته كار زيادي ساخته نبود، اما برخاستن او ميان وانت اشرار را وادار به آتش بس كرد.
اين فرصت كوتاه براي تسلط كيان كافي بود. پاي ولي خان را گرفت و او را با يك حركت، نقش بر كف وانت ساخت و به سرعتي كه براي اشرار غيرقابل تصور بود در يك نشانه گيري دقيق جفت لاستيكهاي جلوي وانت تعقيب كننده را هدف قرار داد.
وانت با يكي دو ويراژ در هوا بلند شد و با چند معلق واژگون گرديد و در گوشه اي ثابت ماند.
عليمراد با يك نگاه در آيينه نفس راحتي كشيد و مسافتي جلوتر متوقف شد.
كيان خسته و عرق ريزان بود. براي مهار ولي خان او را به ميله هاي كابين جلو، محكم گره زد و با خيالي آسوده در كابين جلو نشست. نفس عميقي كشيد و لبخندي به روي عليمراد پاشيد و گفت :
- اگه اشتباه نكنم، به شماها ميگن شوتي.
- ها، بله.
- پس شوتش كن رفيق.
- محكم بشن كه رفتيم.
وانت با سرعت سرسام آوري هامون را مي بلعيد و هرچه جلوتر مي رفت بوي وطن از فاصله نزديكتري به مشام مي رسيد، اما به جاي شعف، سنگيني غمِ از دست دادنِ غزاله وجود كيان را فرا گرفت. كاش غزاله بود و براي رسيدن به خاك وطن با او لحظه شماري مي كرد، افسوس كه....
غرق در افكار خود بود كه صداي عليمراد او را به خود آورد.
- اينم از خاك ايران خودمان.
كيان نگاهي به اطراف انداخت. لبخندي تلخ روي لبش نشست. سر از شيشه كابين بيرون برد و به آسمان چشم دوخت (خدايا شكرت) ريه هايش را از هواي تازه پر ساخت و گفت :
- هيچ جا مثل خونه خود آدم نمي...
حرف كيان تمام نشده بود كه عليمراد با وحشت فرياد زد :
- يا بسم ا... پيداشون شد.
و دنده اي به ماشين داد و بر سرعتش افزود.
-
كيان به خيال اينكه افراد ولي خان مجددا به سراغش آمده اند، نگاهي در آيينه انداخت و با مشاهده پاترول گشت نيروي انتظامي، با خيال راحت نفسي كسيد و گفت:
- گشتي ها هستن.
- ها ديگه بدبخت شدم.
- فرار نكن. نگه دار.
- مي خواي بيچاره ام كني. ماشينم رو مي گيرن مي خوابونن خودم هم ميرم زندان.
كيان صدايش را بالا برد.
- من نمي ذارم. نگه دار.
اما عليمراد ترسيده بود پا را در پدال گاز فشرد. فرياد كيان در صداي رگبار گلوله اي كه از تيربار پشت پاترول گشت شليك مي شد، گم شد.
عليمراد جوان بود و بي تجربه، سراسيمه و وحشت زده به نظر مي رسيد. كيان فرمان را به دست گرفت و پايش را بالا برد و آن سوي دنده از بالاي ران عليمراد روي پدال ترمز فشرد. وانت ويراژي رفت و چند متر آن طرف تر متوقف شد و مامورين به سرعت باد آنها را محاصره كردند. با محاصره وانت، وقت هيچ عكس العملي براي كيان باقي نماند، از اين رو با دستهاي بالا، به اتفاق عليمراد و با اشاره مامورين پياده شد.
كيان به مجرد رويارويي با سرباز جوان دهان باز كرد تا حرفي بزند، اما قنداق اسلحه او روي شكمش فرود آمد. بي اراده از درد ناله اي كرد و روي زمين زانو زد.
صداي يكي از سربازان وظيفه بلند شد.
- سركار استوار، اينجا رو... يه نفر اينجا طناب پيچه.
استوار احمدي پا در ركاب عقب گذاشت و با كمك دستها بالا رفت. نگاهش در چهره رنگ پريده و هراسان ولي خان خيره ماند. گفت:
- كي هستي ها؟ چرا بسته بنديت كردن بنده خدا؟
ولي خان قصد نيرنگ داشت. قيافه مظلومي به خود گرفت و با لهجه اصلي خود گفت:
- اينا از اشرارن، خيلي خطرناكن... من بيچاره رو دزديدن، به جاش پول بگيرن.
استوار احمدي نيم نگاهي به عليمراد انداخت. قيافه او به همه چيز مي خورد جز اينكه با جسارت قادر به آدم ربايي باشد. هيكل نحيف و رنگ باخته او نشان مي داد جربزه خلاف سنگين ندارد.
نگاهش به كيان خيره ماند. از بالاي وانت جست زد و غضبناك گفت:
- آدم ربايي مي كني هان؟
- دروغ ميگه... اسمش ولي خان، و يكي از بزرگترين قاچاقچيان اين منطقه است.
- و جنابعالي!؟
- سرگرد زادمهر.
استوار احمدي سرتاپاي او را برانداز كرد و گفت:
- يه مرد با لباس افغاني! ... با اين چهره آفتاب سوخته و درب و داغون. توقع داري باور كنم؟
- من حدود بيست و پنج روز قبل توسط اين مرد ربوده شدم... دستور خاصي در اين مورد دريافت نكردي؟
استوار احمدي با تعجب انگشت سبابه به سمت كيان نشانه رفت و گفت:
- بايد باور كنم كه خودتي. يعني شما همون سرگرد زادمهري كه توسط اشرار ربوده شده؟
- مي توني بعدا مدرك بخواي، ولي فعلا مي تونم خودم رو تسليمت كنم.
استوار احمدي براي اطلاع رساني به مركز درنگ نكرد. بلافاصله مراتب را ارسال و با احترام زياد كيان را به داخل پاترول هدايت كرد.
ولي خان دستبند زده به اتومبيل گشت انتقال يافت و عليمراد نيز با دستهاي بسته كنار پاترول سر به زير داشت كه كيان وساطت كرد و گفت:
- عليمراد به گردنم خيلي حق داره.... بذاريد بره. البته بعدا از ايشون سپاسگزاري ويژه خواهد شد.
استوار احمدي كه پس از مدتها تعقيب و گريز توانسته بود يكي از شوتي ها را به قلاب بيندازد، دلخور گفت:
- ولي اين مارمولك حقشه كه بره زندان.
- باشه دفعه بعد كه با مسافر دستگيرش كردي، حالا كه جرمي مرتكب نشده.
- اين هم به خاطر گل روي جناب سرگرد... ولي دفعه ديگه بگيرمت نمي ذارم قِصِر در بري.
عليمراد با خوشحالي به كيان نزديك شد و گفت:
- به خدا نوكرتم... آقايي به مولا.
كيان دست او را فشرد و گفت:
- اسمم زادمهره. كيان زادمهر. هر وقت كاري، گرفتاري داشتي مي توني بياي سراغم... معاونت مبارزه با مواد مخدر، سپس او را به سينه فشرد و گفت:
- برات يه پاداش مي گيرم... بهتره دنبال يه كار كم خطر و سالم بگردي... قاچاق انسان جرم سنگينيه.
-
فروردين ماه روزهاي پاياني خود را سپري مي كرد و گرما بار ديگر چهره اين استان گرم و خشك را زينت مي داد.
آسوده از پايان و گريز يك ماهه، اما خسته و افسرده روي تخت دراز كشيده بود كه سربازي در زد و گفت:
- جناب سرگرد، سردار بهروان پاي تلفن هستند.
كيان بدن خرد و خمير خود را تكان داد، پشت ميز سرهنگ نشست و گوشي را برداشت:
- سلام مرد مومن!
صداي سردار بهروان بغض داشت، با صداي لرزاني كفت:
- كيان! خدا وكيلي خودتي؟
- نه، روحشم.
خنده بهروان تلخ و شيرين بود.
- باورم نميشه... حالت خوبه؟
- بد نيستم. بگو ببينم چه كار كردي؟ محموله كشف شد؟
- آره پسر... هشت تن هروئين كشف و ضبط شد. دستت درد نكنه تلفنت به موقع بود.
كيان آهي پرحسرت كشيد و گفت:
- دست كسي درد نكنه كه جونش رو پاي اون مكالمه تلفني گذاشت.
سردار سكوت كوتاهي كرد و ناباور گفت:
- يعني هدايت كشته شد؟
اشك در چشمان كيان حلقه زد.
- درسته.
- واااي... حالا چطور جواب خانواده اش رو بدم. هر روز سراغش رو مي گيرن، خيلي بيتابي مي كنن.
بغض گلوي كيان را مي فشرد. سكوت كرد. در حاليكه نمي خواست سردار پي به اعماق احساسش ببرد، مادر را مابقي مكالمه كرد.
حفاظت اطلاعات سيستان و بلوچستان امكان عزيمت سرگرد را به زاهدان و از آنجا به استان كرمان فراهم آورد. بدين ترتيب كيان در فاصله زماني بيست و چهار ساعت، به همراه متهم خود، ولي خان، به زادگاهش كرمان انتقال يافت.
استقبال پرشور و بي سابقه بود.
-
اخبار حادثه بمب گذاري و كشته شدن خانواده سرهنگ شفيعي او را عميقا تحت تاثير قرار داد؛ به طوريكه ملاقات با شفيعي از سويي و غم از دست دادن غزاله از سويي ديگر، از او مردي افسرده ساخت؛ تا آنجا كه در مدت مرخصي اش گوشه عزلت گزيد و خود را در اتاق كوچكش زنداني كرد.
پرده هاي اتاق را مي كشيد تا ديگر طلوع خورشيد را شاهد نباشد، گويي با هر چه كه او را به ياد غزاله مي انداخت، قهر بود.
با روحيه داغان كارش را در معاونت مبارزه با مواد مخدر كرمان آغاز كرد و چون كسالتش مشهود بود، سردار بهروان تصميم گرفت در ملاقاتي دوستانه و در محيط خانوادگي، در مقام پسر دايي، به سراغش برود و علت را جويا گردد.
شب هنگام به منزل عمه رفت. كيان هنوز به منزل نيامده بود. بايد از غيبت او كمال استفاده را مي برد و فرصت بدست آمده را به راحتي از دست نمي داد . از اين رو سر صحبت را با عمه عاليه باز كرد و پس از سخن گفتن از هر دري، وقتي صحبت افسردگي او پيش آمد، پرسيد:
- عمه جان! ميشه بگي شازده شما چرا اينقدر تو لكِ؟
- نمي دونم عمه. فكر مي كردم تو يكي حداقل مي دوني چشه.
- من كه سر از كارهاي پسر شما در نميارم. خدا شاهده، جداي از فاميلي، اگه دوستش نداشتم، تا حالا توبيخش كرده بودم.
- چي بگم عمه.... از وقتي برگشته خرده گير و عصبي شده. غروبها غمگينه. مدتها خيره ميشه به آسمون، بدون اينكه يك كلمه حرف بزنه. كم خوابه. بيشتر شبها توي حياط قدم مي زنه و دم دماي سپيده سحر مشغول دعا و نماز ميشه.... بعد نماز يه چرت مي خوابه و بدون صبحانه ميره اداره.
- چي تونسته كيان رو تا اين اندازه به هم بريزه!؟...
عاليه پس از بازگشت كيان، در جريان گروگان بودن او قرار گرفته بود، از اين رو آگاه از بلايي كه سر فرزندش آمده، گفت:
- نكنه تاثير شكنجه هاست... بچه ام ديوونه نشه عمه.
- اين چه حرفيه... كيان قويه. فكر نكنم تحت تاثير اتفاقي كه افتاده قرار گرفته باشه... قراره ترفيع درجه بگيره. با اين حال و احوال و كم كاريش، ممكنه حكمش به تعويق بيفته.
- باهاش حرف بزن عمه... شايد به تو بگه چشه.
- امشب واسه همين مزاحم عمه عزيزم شدم.
- حالا ديدي پدر صلواتي، تو برام مثل كياني... كاش قابل مي دونستي و با بچه ها ميومدي، بيشتر خوشحال مي شدم.
- اتفاقا حاج خانم خيلي اصرار كرد، ولي من مي خواستم با كيان تنها باشم.
- خير ببيني عمه. ما كه جز زحمت براي تو سودي نداريم.
صداي قيژ در آهني حياط صحبت آن دو را قطع كرد. عاليه نيم خيز شد و از گوشه پنجره سرك كشيد:
- مثل اينكه اومد.
و متعاقب آن صداي قدمهاي كيان در حياط پيچيد و چند لحظه بعد صداي ياا... از پشت در بلند شد. عاليه به استقبال فرزندش رفت .
- اومدي مادر. سلام.
- سلام... محمد اينجاست؟
- هان!... سگرمه هات تو هم شد.
- هيچي بابا.. خسته ام مادر، حوصله مهمون نداشتم.
لحظاتي بعد كيان در حاليكه سعي داشت چهره باز و گشاده اي به خود بگيرد، وارد پذيرايي شد و با ديدن سردار بهروان با لبخندي جلو رفت و خوش و بش كرد.
- پس چرا تنها اومدي مرد؟
- نمي توني ببيني يه شب بي دردسر باشيم.
- كه اين طور... بذار حاج خانم رو ببينم، آشي برات مي پزم كه هفت هشت وجب روغن روش باشه.
- ما چاكرتيم... ما رو با وزير جنگمون سرشاخ نكن.
كيان به لبخندي اكتفا كرد و عاله در حاليكه با سيني چاي وارد مي شد گفت:
- پشت سر عروس برادرم كي حرف زد؟
سردار به علامت تسليم دستها را بالا برد و گفت:
- كي جرئت داره پشت سر عروس برادر شما حرف بزنه.
- خلاصه... گفته باشم.
- چه عجب! يادي از ما كردي؟
- ما كه روزي چند دفعه قيافه غيرقابل تحمل شما رو زيارت مي كنيم. اداره كمه، خونه هم ميام.
- حيف كه مافوقمي.
- پسر عمه جوش نيار كه يه وقت سر ميري. فعلا بذار بعد از اينكه ما رو يه پيتزا مهمون كردي آمپر بچسبون.
- يعني چي؟... يعني شام عمه رو نمي خوري ديگه، پيتزا مي خواي.
- شام عمه رو بايد با حاج خانم و بچه ها خورد. درست ميگم عمه جون؟
عاليه لبخندي زد و چشم بست.
- صد البته.
سردار دست روي شانه كيان گذاشت و گفت:
- معطل نكن كه خيلي گرسنه ام.
- يعني خستگي هم در نكنيم ديگه.
- اگه شام رو زودتر بدي، زودتر مي خوابي.
-
كيان هواي ريه اش را با صدا بيرون داد و در حاليكه مي دانست هدف اصلي سردار از اين ملاقات چيست، با اكراه برخاست. دقايقي بعد در حال عبور از خيابان ها مشغول صحبت شدند ولي كيان حوصله شنيدن حرفهاي سردار را نداشت. بالاخره سردار با مشاهده بي حوصلگي او سر صحبت را باز كرد و با گلايه از رفتار كيان به شوخي گفت:
- ببينم كيان! وقتي شكنجه مي شدي، مخت ضربه مربه نخورده؟
- جون محمد شروع نكن. به خدا حوصله ندارم.
- مي دوني! هنوز باورم نميشه كه برگشتي... نمي دوني چقدر خوشحالم، ولي تو كم كم داري اين خوشحالي رو زايل مي كني.
- اگه جاي من بودي، شايد مي تونستي وضعيتم رو درك كني. ولي... و ساكت ماند.
سردار نيم نگاهي به چهره خسته و غم زده او انداخت و گفت:
- خيلي بهت سخت گذشت، نه؟
- سخت و تلخ.
- اين قدر سخت كه هنوز آزارت مي ده؟
- تو دنبال چي هستي محمد؟
- مي خوام بدونم توي دل بهترين رفيقم چي مي گذره. مي خوام بدونم چه چيزي داره تو رو اينطور از پا در مياره. خودت حاليت نيست، تو داري داغون ميشي كيان.
- چرا فكر مي كني من مشكل دارم. من فقط خسته ام، روحم آزرده است... احتياج به آرامش دارم، فقط همين.
- من تو رو خوب مي شناسم. تو مرد جنگي، مرد جبهه و مبارزه. باورم نميشه به خاطر يه آدم ربايي و چند روز شكنجه اينجور بهم بريزي.
- چرا باور نمي كني. منم يه آدمم مثل هزاران هزار آدم ديگه.
- نه كيان، نه. دروغ ميگي. بذار كمكت كنم. حرف بزن... بگو چي عذابت ميده؟
كيان با ديدن تابلوي پيتزا فروشي، متوقف شد و در حاليكه ماشين را خاموش مي كرد، بدون آنكه تمايل به ادامه بحث نشان دهد، گفت:
- پس چرا نشستيد قربان! بفرماييد.
سردار عبوس شد:
- خودت مي دوني كه پيتزا بهونه بود. پس ادا در نيار.
زير نور كم رستوران باز صحبتهاي متفرقه پيش آمد و اگر احتمالا سردار مبحث قيل را پيش مي كشيد، از جواب دادن طفره مي رفت. سردار كه متوجه بازي كيان شده بود، با دلخوري فراوان پس از صرف شام از سوار شدن به اتومبيل خودداري كرد و در امتداد فصاي سبز بلوار شروع به قدم زدن نمود. اصرار كيان بي فايده بود، سردار بي توجه و قدم زنان جلو مي رفت.
كيان كلافه سرتكان داد و شتابان در حاليكه عرض خيابان را مي پيمود، شاسي دزدگير را فشرد و به دنبال سردار با گامهايي تند قدم برداشت.
- چرا اذيت مي كني محمد آقا.... خدا وكيلي بيا سوار شو بريم.
- چه كار به من داري؟ راهت رو بكش برو خونه ات.
- باور كن من مشكلي ندارم. تو بي جهت نگراني.
سردار از حركت باز ايستاد . چرخيد. لحنش ملامت بار بود، گفت:
- ده، پانزده روزه كه برگشتي سرِكار، ولي ديگه خودت نيستي. يا امشب ميگي چته، يا تا اصلاح نشدي حق برگشتن به سر كار رو نداري.
- جدي نميگى!؟
- مي بيني كه روحيه شوخي كردن ندارم.
كيان با رخوت به درخت پشت سرش تكيه داد. نگاهش به نقطه نامعلومي خيره ماند.
- چند روز مرخصي مي خوام. بايد يه نفر رو پيدا كنم.
سردار سينه به سينه او ايستاد. چشمانش گرد شده و لحنش متعجب بود:
- يه نفر رو پيدا كني!؟ كي!؟
كيان با صدايي كه از ته چاه بالا مي آمد گفت:
- هدايت.
- هدايت! يعني چي!؟
سردار بهروان حرفش را نيمه تمام گذاشت و كفري لب جمع كرد. اما كيان به التماس افتاد.
- من بايد پيداش كنم محمد.
- چطوري مي خواي يه جنازه مفقود شده رو پيدا كني؟
- خاك افغانستان رو زير و رو مي كنم... شايد زنده باشه.
سردار لحن متعجبي به خود گرفت و گفت:
- تو به خاطر يه احتمال محال، مي خواي جونت رو به خطر بندازي؟
- چاره اي ندارم.
- ديوونه شدي مرد! ميفهمي چي ميگي؟
- تو متوجه نيستي. من بايد برم.
- تو كِي مي خواي دست از اين كارهات برداري!... حالا خودت رو مديون مي دوني يا عذاب وجدان؟
- فرض كن بهش مديونم... اصلا همه ما بهش مديونيم، تلفنش كه يادت نرفته؟
- نه، يادم نرفته.... اگه تلفن به موقع اون نبود، محموله هرويين كشف نمي شد، ولي خودت بهتر از من مي دوني.... تو يه افسري و بدون هماهنگي حق خروج از اين كشور رو نداري. تهران و اصفهان كه نمي خواي بري.... خروج از مرز در حيطه اختيارات من نيست.
كيان كلافه و مستاصل صورت را با دو دست پوشاند.
سردار با تعجب تمامي حركات او را زير نظر داشت. حدسهايي در ذهنش زده بود، از اين رو لحن ملايمي به خود گرفت و گفت:
- يه چيزي بيشتر از دِين داره تو رو اديت مي كنه، درسته؟
كيان ديگر طاقت پنهانكاري نداشت. با رخوت روي چمن رها شد. سردار مقابل او زانو زد و پرسيد:
- بين شما اتفاقي افتاده!؟
كيان به تنه درخت تكيه داد و سر به زير انداخت.
شايد سردار احساس او را درك كرد، چون دست او را فشرد و با يك حركت او را از جا كند و شانه به شانه او قرار گرفت.
لحظاتي بعد سردار پشت فرمان اتومبيل كيان، كنجكاو دانستن چند و چون ماجرا، لحن پرعطوفتي به خود گرفت و گفت:
- نمي خوام فضولي كنم، ولي دوست دارم بدونم در اين مدت كم و در آن موقعيت خطرناك، مردي مثل تو چطور گرفتار عشق شد؟
- سوءتفاهم نشه. رابطه ما يه رابطه ساده، اما عميق و ريشه دار بود.
سردار نيشخند زد:
- باورم نميشه! كيان بدعُنُق و عاشقي؟!
- مسخره مي كني؟
- نه جون كيان.... فقط موندم آدم بي احساسي مثل تو، چطور تحت تاثير يه زن قرار گرفته.
- هميشه فكر مي كردم تا عمر دارم مجرد زندگي مي كنم. هيچ احساسي در خودم نسبت به جنس مخالف نمي ديدم. هيچ زني نتونسته بود توجه من رو به خودش جلب كنه، تا اينكه غزاله رو براي تحويل به بيمارستان كرمان از زندان سيرجان تحويل گرفتم.... وقتي كنجكاوانه در زندگيش پرس و جو كردم، فكر نمي كردم يه روزي خيلي زودتر از اونچه فكرش رو مي كنم، بلاي جونم بشه.
فكر مي كرد زندگيش به دست من از هم پاشيده.... دلتنگ پسر كوچكش و داغدار مادرش بود. شوهرش هم در عين ناباوري براي هميشه تركش كرده بود. چهارديواري زندان و تلخي اتفاقات اون رو افسرده و بيمار كرده بود.
- با اين وصف بايد چشم ديدار تو رو نداشته باشه؟
- آره. دلش مي خواست سر به تنم نباشه. نمي دوني با چه غيظي نفرينم مي كرد.
- كه اينطور! خواستي ثواب كني، كباب شدي. منظورم رو كه مي فهمي.... يعني اومدي يه جوري از دلش دربياري، اسير دلش شدي.
- نه اينجور هم نبود. ما در شرايطي قرار داشتيم كه محتاج كمك هم بوديم. جز خودمون و خدا كسي رو نداشتيم. اين نزديكي يه جورايي بين ما وابستگي به وجود آورد.. البته از حق نگذرم غزاله بسيار زيبا بود.
- حالا به خاطر عشق و علاقه اي كه داشتي نمي خواي باور كني كه اون مرده و مي خواي اعتباراتت رو ناديده بگيري و بري دنبالش... فكر نمي كني بايد عاقلانه تصميم بگيري و اسير احساسات نشي؟
- اگه زنده باشه و گرفتار!؟
- از حرفات بوي تعهد مياد! تو از نگاه يه عاشق دلشكسته حرف مي زني يا يه عاشق متعهد؟
كيان كلافه سرتكان داد و با حسرت گفت:
- نمي خواستم آلوده گناه باشم. وقتي نگاش مي كردم كاملا بي اراده مي شدم. براي پرهيز از گناه ازش خواستم عقد كنيم.
- فكر مي كني اگه بري افغانستان پيداش مي كني؟
- اگه از مرگ، يا زنده بودنش مطمئن نشم، مي دونم تا وقتي نفس مي كشم، كلافه ام.
- تو كه بي توكل نبودي.
كيان احساس درماندگي مي كرد.
- مي بيني... مي بيني چه به روزم اومده... من عوض شدم محمد.
- حتم دارم ارزشش رو داشته.
- شايد اون هم يه امتحان در مقابل وسوسه هاي دنيا بود.
- چرند نگو. حالا گوش كن ببين چي ميگم.... فردا يه نفر رو پيدا مي كنم و مي فرستم اون طرف مرز، قول ميدم هرطوري شده نشوني از او دست بيارم.
- نه، نه... مي خوام خودم برم.
- امكان نداره.
- لج نكن محمد، بذار برم.
- اگه گير بيفتي جاسوس محسوب ميشي. مي دوني كه آمريكاييها اونجا پايگاه دارن. پسر! هزار تا دردسر براي خودت و دولت درست مي كني. اصلا فراموش كن.
- خواهش مي كنم محمد. يادت رفته توي روزهاي جنگ، چند بار رفتيم عراق و برگشتيم. مي دونم كه مي تونم بدون دردسر برم و برگردم.
سردار ناباور به چهره كيان خيره ماند. التماس، موج نگاه آن افسر مغرور بود. بي اراده جواب داد:
- فقط مي تونم يه مرخصي كوتاه برات رد كنم.
- نوكرتم.
استرس وجود سردار را فرا گرفت. پشيمان از گفته خود با صداي لرزاني گفت:
- كيان خيلي مراقب باش. نه مي خوام دردسر درست كني، نه آسيبي به خودت برسه... مي فهمي؟
-
مشغول صحبت بودند كه كليد درون قفل چرخيد و كيان وارد شد.
سمانه از گوشه پرده نگاه كرد:
- خاله! آقا كيان تشريف آوردند.
قلب مادر پير گرم شد و نفسي به راحتي كشيد. آرزوي دلش شده بود كه ديگر فرزندش به ماموريت هاي خطير و طولاني نرود. در حاليكه غيبت ناگهاني و دوباره كيان را كه به عنوان ماموريت خانه را ترك كرده بود نمي دانست، با خوشحالي شكر خدا را به جا آورد و به استقبال دويد.
سمانه از غيبت طولاني كيان بي اطلاع بود، وقتي شور و اشتياق عالي را ديد، متعجب پرسيد:
- چيه خاله مگه اتفاقي افتاده!؟
- بيست روز ازش بي خبر بودم. نمي دونم چه ماموريتي بود كه خبري از خودش نمي داد. ترسيدم مثل دفعه قبل از من پنهان كرده باشن.
- حالا كه خدا رو شكر سالمه، چشم و دلت روشن خاله.
- از پا قدم خوب تو بود عروس گلم.
سمانه گونه هاي گل انداخته اش را از عاليه پنهان كرد و كمي خود را مرتب كرد و به انتظار ورود كيان نشست. كيان با ديدن يك جفت كفش ناآشنا ياا... گفت و منتظر ايستاد. عاليه سراسيمه و با چشمهاي اشكبار به استقبال فرزند دويد و او را در آغوش كشيد. دستهاي كيان دور گردن مادر حلقه شد:
- قربونت برم مادر، نبينم گريه كني.
- آخه پدر صلواتي نمي تونستي يه پيغامي! خبري! چيزي از خودت بدي.... ديگه داشتم ديوونه مي شدم.
- قربون اون شكل ماهت برم، منكه گفتم نمي تونم تماس بگيرم.
- چه كار كنم؟ دل صاحاب مرده من طاقت نداره.
كيان خم شد و مشغول باز كردن بند پوتينش شد. بار ديگر چشمهايش به كفش ناآشنا خورد و پرسيد:
- مهمون داريم مادر؟
- مهمون كه نميشه بگي. انشاا... به همين زودي ها صاحب خونه ميشه.
فهميدن اينكه چه كسي مهمان مادر است، دشوار نبود. به محض اينكه دهان مادر بسته شد. كيان عصباني چشم بست و مجددا شروع به بستن بند پوتينش كرد.
- چي شد پس! پشيمون شدي؟
- اصلا يادم نبود، گزارش ماموريت توي ماشين جا مونده. بايد برم اون رو تحويل فرمانده بدم، والا بدجوري توبيخم مي كنه.
- حالا دير نميشه. بيا تو، يه احوالي بپرس، يه چاي بخور بعد.
كيان در حاليكه به سمت پله هاي ايوان مي رفت گفت: (زود برمي گردم)، و به سرعت منزل را ترك كرد.
عاليه مبهوت به در حياط خيره ماند. سمانه كه براي شنيدن گفتگوي آنها گوش تيز كرده بود جلو آمد و گفت:
- آقا كيان رفتن بيرون.
- آره خاله، مثل اينكه يادش رفته بود گزارشش رو تحويل بده.... زود برمي گرده.
احساس سمانه مي گفت كيان مثل هميشه گريخته است، سكوت كرد و بي حوصله و دمق در انتظاري بيهوده ساعاتي را گذراند تا اينكه با نزديك شدن عقربه هاي ساعت به عدد هفت، چادرش را به سر كشيد و با تشكر از عاليه داخل حياط شد.
عاليه در حاليكه تا دم در حياط مشايعتش مي كرد، گفت:
- مي بيني خاله! شغل كيان من اينه، يه وقت در طول روز، يه دقيقه هم نمي بينيش يه وقت هم يه ماه، دو ماه به كلي مفقود ميشه.
براي سمانه اين حرفها توجيه رفتار زشت كيان بود. بوسه اي به گونه خاله نواخت و بيرون زد.
كيان در انتهاي كوچه و داخل اتومبيل خواب آلود چشم به آيينه داشت. در حاليكه از فرط خستگي روي پا بند نبود، هر لحظه انتظار بيرون آمدن سمانه را مي كشيد.
به محض مشاهده چادر سياه او گذشتنش از خم كوچه دنده عقب گرفت و به سمت منزل رفت. حتي حال پارك كردن ماشين را نداشت، از اين رو آن را داخل كوچه گذاشت و وارد شد. پاي كيان كه به هال رسيد، عاليه با ترشرويي غيظ كرد و قيافه گرفت.
- سلام.
- چه سلامي، تو آبروي من رو بردي.
- تا همين الان گرفتار بودم. به جون مادر خيلي خسته ام. بي خيال شو.
عاليه قصد داشت كيان را محاكمه كند. بنابراين لحن جدي به خود گرفت و گفت:
- آخه تو چه مرگته؟ چرا تا اسم سمانه و زن و ازدواج رو مي شنوي رم مي كني!
- چشم ازدواج مي كنم... اگه فرمايش ديگه اي نيست برم يه دوش بگيرم، البته اگه زير دوش غش نكنم.
- برو دوش بگير. ولي وقتي اومدي بيرون بايد به من توضيح بدي.
-
كيان در حاليكه خسته از سفر بيست روزه اش به افغانستان بود، بي حوصله به حمام رفت. دقايقي بعد در حاليكه مشغول خشك كردن موهايش بود، مورد خطاب مادرش قرار گرفت:
- كيان، بيا مادر... شام يخ كرد.
- اومدم خانم خانما.
كيان در حاليكه با دوش گرفتن كمي سرحال شده بود، با اشتها غذايش را در سكوت صرف كرد و بلافاصله با ابراز خستگي شب به خير گفت و به اتاق خوابش رفت، اما عاليه مصمم بود حرف بزند. بدون توجه به خستگي كيان، پشت سر او وارد اتاق شد و گفت:
- نمي ذارم اين دفعه قِصِر در بري.
كيان روي تخت ولو شد و به التماس افتاد.
- جون حاج خانم بي خيال شو، من دارم غش مي كنم.
- فقط ده دقيقه. قول ميدم جوابت رو كه شنيدم، برم بيرون.
- جواب شما معلومه... من زن نمي خوام.
- تو غلط مي كني. مگه دست خودته.
- مادر! جونِ من تمومش كن.
- سي و پنج سالته، يه نگاه به خواهر و برادرات بنداز ... بچه هاشون امروز و فرداست كه برن خونه بخت، ولي تو هنوز عزبي... تو كه اين قدر ادعا مي كني... تو كه اين قدر دم از خدا و پيغمبر مي زني، چطور به واجب ترين دستور ديني عمل نمي كني.... كاش برادرت ايران بود و يه خرده تو رو نصيحت مي كرد.
- چَشم.... چَشم... به موقعش به دستور ديني ام عمل مي كنم.
- موقعش كِيه؟... بذار دخترخاله ات رو برات خواستگاري كنم، دستش رو بگير بيار و زندگي مشترك رو شروع كن.
كيان با كلافگي برخاست.
- مادر اگه قراره ازدواج كنم، كه مي كنم، هر زني رو حاضرم بگيرم الا سمانه.
- آخه چرا؟ مگه سمانه چشه؟
- مادر، سمانه دختر گلي يه، يه خانم تمام و كماله... ولي من علاقه اي به او ندارم.
كيان در حاليكه مي نشست با يادآوري غزاله با لحني سرد افزود:
- شايد اگه وضعيتم تغيير نكرده بود، دلت رو نمي شكستم.
- الان حضرت آقا چه وضعيتي دارن؟... نكنه فكر مي كني پست و مقامي داري و سمانه در شان تو نيست!
- نه عزيز دلم! ربطي به اين موضوع نداره.
- به هر حال من ديگه صبر نمي كنم، ماه صفر كه تموم شد، زنگ مي زنم به خواهرت كه بياد. بالاخره تكليفت رو معلوم مي كنم.
كيان خميازه اي كشيد و ميان تخت ولو شد.
- باور مي كني كه نمي شنوم چي ميگي.
سر كيان به بالشت نرسيده از حال رفت. عاليه پتو را روي او كشيد و زمزمه كرد: (بميرم الهي! بچه ام چقدر خسته بود).
-
سقف بلند و گنبدي خانه قديمي به نظرش كوتاه و دلگير مي آمد. قاب عكسهاي چيده شده روي طاقچه، گويي به خاطره دور از ذهن بدل گشته بودند.
با حسرت از دست رفتن روزهاي خوش و شيرين گذشته، برخاست و مقابل عكسها ايستاد.
نگاهش را در چهره مادر دقيق كرد. چقدر احساس دلتنگي مي كرد. چقدر به لبخندهاي منعكس شده در تصوير نياز داشت. دستهاي لرزانش را بلند كرد و روي تصوير مادر كشيد.
قطرات اشك براي فرار از چشمانش مسابقه گذاشته بودند.
- دلم برات تنگ شده مامان... تو كجايي... بيا ببين دخترت چقدر تنهاست.
از پشت پرده تار ديدگانش، در تصوير غزاله خيره ماند.
- خيلي بي معرفتي! به تو هم ميگن خواهر! مي دونستي بعد از مادر دلم رو به تو خوش كردم! چرا رفتي؟ چرا تنهام گذاشتي؟
كلمات در صداي گريه آلودش نامفهوم شد.
صداي باز و بسته شدن در حياط او را از حال و هواي خود بيرون كشيد، با ديدن برادرش و ايرج، كه به تازگي با او نامزد كرده بود، بلافاصله وارد آشپزخانه شد. آبي به دست و صورتش زد و خود را مشغول كار نشان داد.
صداي هادي كه او را به نام مي خواند بلند شد: (آبجي كجايي؟ مهمون داريم)، از آشپزخانه خارج نشد و با گفتن: (من اينجام) چادر سفيدش را روي سر انداخت و تعارف كرد. هادي پاكتهاي ميوه را روي ميز گذاشت. سپس به كابينت تكيه داد و گفت:
- ايرج اينجاست.
- براي چي اومده؟
هادي چادر غزل را كنار زد و ملامت بار دست زير چانه او گذاشت و گفت:
- صبر كن ببينم! باز گريه كردي؟
- توقع بيجا داري.
- توقع بيجا!!!؟ سه ماه از مرگ غزاله مي گذره. فكر مي كني با گريه كردن بر مي گرده؟
- دلم كه آروم ميشه.
- تو فقط داري خودت رو داغون مي كني. اگه به فكر خودت نيستي، حداقل به اين پسره بيچاره فكر كن.
- اون رو براي چي آوردي؟
- از پدر و مادرش خواسته تا يك جلسه بذاريم و روز عقد رو تعيين كنيم.
- ولي...
- ولي نداره، منتظر چي هستي؟ تك و تنها توي اين خونه دراندشت موندي كه چي؟ زودتر تكليفت رو معلوم كن. اگه قراره ايرج نسبتي با تو داشته باشه، زودتر و اگر هم پشيمون شدي، بيشتر از اين معطلش نكن. دَكش كن بره.
- به تو هم ميگن برادر! هر اتفاقي مي افته، براي تو خيلي زود عادي ميشه. به همين راحتي حرف از ازدواج مي زني. واقعا كه...
- مزخرف نگو... فكر مي كني ناراحتيم رو بايد با زار زدن و گريه نشون بدم. نه خواهر من. نه. من هم آدمم. من هم احساس دارم. اگه بيخيال نشون ميدم، واسه اينه كه در قبال تو احساس مسوليت مي كنم. دلم نمي خواد با قيافه عبوس و گرفته، روحيه ات رو داغون كنم، مي فهمي؟
- معذرت مي خوام. نبايد خودخواهانه قضاوت مي كردم.
- اشكال نداره. من از تنها بازمانده خانواده ام دلگير نمي شم.... ما كه ديگه كسي رو نداريم، داريم؟
غزل لب برچيد. هادي با نوك انگشت زير چانه او زد.
- خدا وكيلي حالگيري نكن. به اندازه كافي چشماي قشنگت قرمز شده. جون داداش كوتاه بيا.
لبهاي غزل را لبخندي از روي اجبار گشود و هادي با ابراز نگراني افزود:
- من براي تنهايي تو نگرانم. اگه با جشن مخالفي، يه مراسم ساده توي محضر برگزار مي كنيم.
- هرچي شما بگي داداش.
- آفرين. حالا شدي خواهر خودم. حالا سه تا چايي لبريز، لب سوز، لب دوز بريز، بيا تو پذيرايي.
-
با وجود غم و اندوه فراوان، كمي آرام تر از گذشته نشان مي داد و با دقت و پشتكار بيشتري بر روي پرونده ها كار مي كرد.
بعد از ماجراي ربايندگي، با صلاحديد فرمانده كل به طور تمام وقت در معاونت مبارزه با مواد مخدر كرمان مشغول به كار شده بود و به دليل بزرگي استان و جمعيت بيشتر آن، سختي و فشار كار نيز بيشتر شده بود. با اين وجود راضي به نظر مي رسيد زيرا فرصتي براي فكر كردن به گذشته هاي تلخ و شيرين نداشت.
در يكي از روزهاي پرمشغله، تلفن اتاق زنگ خورد و نگهبان از حضور خانمي به نام هدايت او را مطلع ساخت.
سراسيمه و دستپاچه شده بود. ضربان قلبش تند شده و استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود، داشت پس مي افتاد: (يعني خودشه؟). وقتي زن جوان وارد دفتر شد بي اراده و با دهان باز برخاست، گيج و مبهوت در چشمان او خيره ماند تا آنكه با صداي زن جوان به خود آمد.
- سلام... غزل هدايت هستم. خواهر غزاله هدايت.
گر گرفته بود. به زحمت نگاهش را از غزل گرفت و او را دعوت به نشستن كرد و با احوالپرسي سردي با رخوت روي صندلي رها شد.
غزل متوجه حالت كيان شد، اما دليل واقعي آن را نمي دانست به همين دليل سكوت اختيار كرد.
كيان با افكار پريشان به زحمت خود را جمع و جور كرد و با گفتن: (در خدمتم)، ساكت ماند.
غزل سعي داشت در گفتارش با احتياط باشد، پرسيد:
- به من اطلاع دادند كه خواهرم غزاله، با شما ربوده شده.
كيان تاكيد كرد و غزل در حاليكه كنجكاو نشان مي داد گفت:
- مي خوام از زبون شما بشنوم... بايد بدونم چه بلايي سر خواهرم اومده.
اگر دست كيان بود پس مي افتاد. اين همه شباهت باور نكردني بود. اگر غزل زبان نمي گشود به طور حتم او را با غزاله اشتباهم مي گرفت.
دلش مي خواست از مقابل او فرار كند. اما ناگزير، قوايش را به كار بست و گفت:
- مگه سرهنگ كرمي براتون شرح نداده!؟
- بله گفتن، ولي....
اشك در چشم غزل حلقه زد.
- لباس سياه رو به تازگي از تنم درآوردم....
كيان در خلال صحبت غزل به آرامي گفت: (خدا صبرتون بده). غزل تشكر كرد و در حاليكه اشكهايش را پاك مي كرد، ادامه داد:
- برام بگين ....اين حق منه كه بدونم خواهرم چطور و در چه وضعيتي مرده.
آه از نهاد كيان بلند شد. زمزمه دلش بود كه: (كاش داغ دلم رو زنده نمي كردي)، سر به زير شد و پس از تامل كوتاهي گفت:
- زير شكنجه طاقت نياورد.
چهره غزل درهم شد. به سختي جلوي هق هقش را گرفت و پرسيد:
- مي خوام از يه چيز مطمئن باشم....
اما نتوانست جمله اش را تمام كند. كيان تيز و با درايت بود بي تامل گفت:
- مطمئن باش هرگز نجابتش زير سوال نرفته.
- نمي دونم چرا نمي تونم باور كنم كه غزاله مرده... يه گور خالي هيچ احساسي رو به آدم نميده.
چشمهاي پر التماسش را در چشم كيان دوخت و افزود:
- شايد ديگه هيچ وقت شما رو نبينم! مي تونم يه تقاضا از شما داشته باشم؟
كيان چشم بست و به علامت مثبت سرتكان داد.
- برام بگيد ... مو به مو.... مي خوام بدونم چه بر سر خواهرم اومده.
براي كيان يادآوري گذشته سخت بود، اما به دليل احترام و عشقي كه به غزاله داشت فكر كرد شايد شرح وقايع، مرهمي بر دل خواهر داغدارش باشد. از اين رو بدن آنكه اشاره اي به جرييات و روابط عاطفي اش داشته باشد، تمام ماجرا را شرح داد. وقتي ساكت شد چشمان غزل از فرط اشك قرمز و كوچك شده بود.
ديگر صحبتي باقي نمانده بود و غزل بايد مي رفت. در حاليكه با توضيحات كيان سبكبال تر به نظر مي رسيد، خداحافظي كرد، اما در آستانه خروج از در ايستاد و گفت:
- يه سوال ديگه؟ به نظر شما غزاله چه جور زني بود؟
لبخند كيان تلخ بود.
- دنبال چي هستي!؟
- بعد از بلايي كه سرش اومد و بي گناه كنج زندون افتاد، برام مهمه كه نظر شخص شما رو بدونم.
كيان احساس كرد كه قبلش لاي منگنه فشرده مي شود. سعي كرد خوددار باشد، با اين حال صدايش آهنگ غم داشت، گفت:
- مغرور و سركش... شفاف و زلال..... پاي سفر و بال پرواز.
غزل ميان اشك لبخندي زد و گفت:
- مي دونستم... اگر غير از اين مي گفتين بي انصافي بود.
و به سرعت خارج شد.
با خروج غزل، كيان نفس حبس شده اش را بيرون داد و با رخوت روي صندلي رها شد.
-
آفتاب چون هميشه تند و گزنده پرتوافشاني مي كرد و تن زمين را خشك و پرحرارت مي ساخت.
عاليه براي جلوگيري از تابش تند آفتاب، پشت پنجره ها را حصير چوبي زده بود و هر از گاهي وقت خنكاي صبح و عصر با پاشيدن آب به آنها باعث مي شد نسيم خنكي از لابلاي درزها به داخل ساختمان نفوذ كند.
از كار شستن حياط كه خلاص شد، به سراغ فرزند رفت. ضربه اي به در نواخت و بلافاصله در را باز كرد. نگاه غمبار و پرحسرتش را به روي فرزند پاشيد و به آرامي گفت:
- كيان مادر! نمي خواي صبحانه بخوري؟
كيان غلتي زد و كمي درز چشمش را باز كرد: (سلام)، چهره او در خواب هم نشان از غم و اندوه داشت. مادر پير نگران از كسالت فرزند با صدايي آميخته به بغض گفت:
- آخه تو چته پسرم؟ چرا حرف نمي زني؟ ببين چه به روز خودت آوردي؟
كيان از تخت و پايين آمد و گفت:
- بذار چشمام رو باز كنيم بعد شروع كن، خانمي.
- چرا هرچي تو دلت هست نمي ريزي بيرون؟ بگو... بگو و خودت رو خالي كن مادر.
كيان با كلافگي از استنطاق بي موقع مادر گفت:
- من درد بي درمون دارم... اين خيالت رو راحت مي كنه؟
عاليه قهرآلود روي برگرداند و بيرون رفت. گوشه هال بساط صبحانه را علم كرد و مشغول شيرين كردن چاي بود كه كيان مقابلش نشست.
عاليه همچنان قهرآلود رفتار مي كرد، نگاهي به رنگ سياه پيراهن تن او انداخت و با ملامت گفت:
- صفر هم كه تموم شد! باز هم سياه مي پوشي!!!!!
- مي ذاري يه لقمه نون بخورم يا نه؟
- چشم ديگه حرف نمي زنم. خروس جنگي نشو. صبحونه ات رو بخور.
چشم كيان به دنبال برداشتن ظرف شكر به محتويات سفره افتاد. با ديدن پياله عسل مات ماند. لحظه اي بعد با حالت تهوع و بدون تامل پياله را برداشت و با خشم آن را به ديوار كوبيد، اما خيلي زود آثار پشيماني در چهره اش آشكار شد. كلافه و در حاليكه سعي مي كرد بر اعصاب خويش مسلط شود، برخاست و براي جمع كردن خرده شيشه ها كنار ديوار زانو زد.
- ببخشيد مادر دست خودم نبود.
عاليه مبهوت بود و بدون آنكه علت رفتار فرزند را بداند، شماتت بار گفت:
- ديوونه شدي؟ اين كاها چيه مرد؟
و كفري برخاست و جارو و خاك انداز و دستمال خيس آورد. در حاليكه براي جمع كردن خرده شيشه ها مي نشست پنجه هاي تپلش را در موهاي فرزند فرو برد و با مهرباني گفت:
- چته مادر! از وقتي برگشتي، ديگه اون كيان سابق نيستي.
كيان روي زمين رها شد ، يه مرد از هم پاشيده و ويران شده بود، به ديوار تكيه زد و گفت:
- نه نيستم..... به خدا نيستم.
عاليه خرده هاي شيشه را از دست كيان بيرون آورد. دستمال خيس را روي انگشت هاي او كشيد. چشم در چشم او دوخت و با كمي ترديد پرسيد:
- تو عزادار كسي هستي؟!
ديگر وقتش رسيده بود تا زبان به اعتراف بگشايد و از غم از دست دادن عشقي كه او را به سرحد جنون مي كشيد سخن بگويد، از اين رو پيراهنش را لاي دو انگشت گرفت و گفت:
- همه اين ديوونگي هاي پسرت.... واسه از دست دادن عشقشه مادر... عشقش.
دهان عاليه از فرط تعجب باز مانده بود، كيان ادامه داد:
- خيلي دوستش داشتم، خيلي زياد. ولي اون بي وفايي كرد و رفت، رفت و ديگه....
كيان سكوت كرد. مادر دست بر شانه او گذاشت و با تعجب پرسيد:
- صبر كن ببينم! چي داري ميگي؟ از كي داري حرف مي زني؟!
چشم كيان به نقطه اي خيره ماند. سيماي غزاله را يه ياد آورد و گفت:
- اون آهوي گريزپا كه من رو به داغ خودش نشونده .....غزاله است.
- غزاله!!!!! غزاله ديگه كيه؟!
- همسفرم، رفيق نيمه راهم.
- نكنه منظورت همون متهميه كه باهات گروگان گرفتن!!؟
كيان سر به علامت تاييد تكان داد و عاليه پوزخندي زد و گفت:
- حتما شوخي مي كني؟
- به من مياد كه حوصله شوخي داشته باشم؟
- مشتاق شدم ! بگو... مي خوام بدونم چه بر سر پسرم اومده كه توي اين سفر پرخطر و كوتاه، وقت عاشق شدن هم داشته.
- عشق كه وقت سرش نميشه، ميشه؟
- شايد هم احتياج نباشه چيزي بگي. بايد حدس بزنم يه زن بزهكار، چه جور تونسته پسرم! كيان من رو!!! از راه به در كنه.
- هيچ توقع نداشتم مادر! چطور مي توني در مورد كسي كه نديدي اين طور ناعادلانه قضاوت كني. غزاله من يه فرشته بود.
آه كشيد و با حسرت گفت:
- كاش هيچ وقت نمي ديدمش، تا غم از دست دادنش رو نمي چشيدم.
- اين طور كه شنيدم، اون شوهر و بچه داشته. تو عاشق يه زن شوهردار شدي؟
- غزاله شوهر نداشت مادر.
كيان با گفتن اين جمله بي حوصله بلند شد و با صداي بلند افزود:
- حالا ديگه فرقي نمي كنه. غزاله مرده و من براي هميشه از دست دادمش... فقط يه خواهش از شما دارم... از پاكي اش مطمئن باش، براش احترام قائل باش و حال من رو درك كن.
و به سرعت خداحافظي كرد و بيرون رفت.
اما عاليه دست بردار نبود. پاپي او شد و از همان جا فرياد زد:
- بايد بدونم بين شما چه اتفاقي افتاده!
كيان گفت: (ديرم شده مادر)، و به سرعت از پله ها پايين دويد، اما عاليه با عجله به حياط رفت و نهيب زد: (وايسا).
كيان گويي كه از افسر مافوق دستور مي گرفت، بي درنگ ايستاد. چرخيد و گفت:
- بله؟
- تا ندونم غزاله كي بوده نمي ذارم از اين در بري بيرون.
- چي رو مي خواي بدوني مادر؟
- غزاله چي داشت كه تونست پسر مغرور و سركش من رو رام كنه؟
- بس كن مادر.
- بگو كيان.
- يه زن خوب، نجيب، فداكار و زيبا.
- پس خدا بيامرز...
- نمي خوام رفتنش رو باور كنم. خواهش مي كنم ديگه هيچ وقت اين طوري يادش نكنيد.
- به هر حال حالا كه رفته. تا آخر عمر كه نمي توني عزادارش بموني . مي توني؟
- عشق احساس عجيبيه، اگه فرصت شعله كشيدن نداشته باشه، مثل يه آتش زير خاكستر مي مونه.
- وقتي گوشت براي كباب كردن نداري، يه ليوان آب بريز روش و آتش رو خاموش كن.
- آتش زير خاكستر با آب خاموش نميشه.
- تو داري من رو مي ترسوني. اگه نمي شناختمت باورش برام آسون تر بود، ولي از تو بعيده... تو و اين همه احساس!
كيان به تك درخت كاج درون حياط تكيه داد و گفت:
- روزي صد بار از خودم مي پرسم چته پسر؟ چرا اداي بچه ها رو در مياري؟ ولي فايده اي نداره. عشقي كه نمي دونم چه جوري از كجا شروع شد تمام وجودم رو پر كرده. توي تار و پودم ريشه دوونده.
- ريشه اش رو بسوزون.
- ريشه اش رو كه بسوزوني درخت خشك ميشه مادر.
عاليه روي صندلي ايوان نشست . براي شناختن غزاله مشتاق بود، كنجكاو پرسيد:
- نمي خواي به مادرت بگي غزاله كي بود و چطور به اون نزديك شدي؟
كيان با وجودي كه براي رفتن عجله داشت، جلو رفت و مقابل مادر نشست.
با يادآوري اولين ديدارش در اتاق بازجويي، تمام وقايع رو شرح داد و دقايقي بعد، وقتي سكوت كرد، متعجب در چشمان خيس مادر خيره ماند.
-
لبه ايوان نشسته بود و در حاليكه احساس تلخ قلبش را در هم مي فشرد، بار ديگر شاهد غروب خورشيد بود.
سمانه آرام و بي صدا وارد ايوان شد و محتوي ظرف هندوانه را مقابل او قرار داد. با صداي زيري گفت بفرماييد و نشست.كيان بدون آنكه به جانب او روي گرداند قدري صورتش را به سمت راست مايل كرد كه سمانه توانست فقط نيم رخ او را ببيند و در سكوت، به غروب خورشيد چشم دوخت.
سمانه آه كشيد و با حسرت به مجسمه بي احساسي كه در مقابلش نشسته بود، چشم دوخت و گفت:
- نمي توني فراموشش كني؟
چهره كيان درهم شد. مغموم و گرفته سر به زير انداخت، اما سكوتش را نشكست.
سمانه برشي از هندوانه را در بشقاب كنار دست كيان قرار داد و گفت:
- حداقل تكليف من رو روشن كن.
سكوت سنگين كيان قلب سمانه را درهم مي فشرد. براي فرار از جَوي كه احساس مي كرد غرورش را مي شكند، مستاصل گفت:
- اگه مي خواي تا ابد با فكر اون زندگي كني، من مانعت نميشم. فقط بگو من اين وسط چه كاره ام.
كيان ايستاد. چشم در چشم او دوخت و با لحني سرد گفت:
- من به دردت نمي خورم سمانه. متاسفم.... واقعا متاسفم. نبايد اين اتفاق مي افتاد. نبايد مادر با شما حرفي مي زد. تو دختر خاله عزيز مني، بودي و خواهي بود... خدا مي دونه چقدر به تو و خانواده ات علاقمندم ولي اين احساس فقط در چارچوب پيوندهاي رگ و ريشه اي است... متوجهي چي ميگم؟
- ولي خاله تمام حرفاش رو با پدرم زده.
- تو دختر عاقلي هستي... خودت يه راه حل پيدا كن.
سمانه انتظار نداشت. دلش شكست، اما از تك و تا نيفتاد پرسيد:
- نمي خواي بيشتر فكر كني؟
كيان سكوت كرد و سمانه اشك ريزان افزود:
- ولي خاله چند ساله كه من رو به پاي تو نشونده. هروقت خواستگاري برام پيدا مي شه، مادر و خاله اون رو به خاطر تو دست به سر مي كنن.
- فكر مي كنم هيچ وقت خارج از اندازه هاي متعارف با شما برخوردي نداشتم.... چطور با خودت فكر نكردي كه....
سمانه حرفش را بريد.
- ولي خاله....
اين بار كيان عصباني در حرف سمانه پريد و گفت:
- اينقدر نگو خاله، خاله.... هيچ وقت نخواستم مستقيم بگم كه هيچ علاقه اي به زندگي با تو ندارم، اما فكر مي كردم اين قدر عاقلي كه بي تفاوتي و سردي من رو كاملا حس مي كني. گناه خودت رو گردن مادر و خاله ننداز سمانه.
- اما....
- برات آرزوي خوشبختي مي كنم، خودت يه جوري خاله ات رو قانع كن.
و از مقابل ديدگان اشكبار سمانه دور شد.و لحظه اي بعد با تعويض لباس، بدون آنكه به سمانه نگاهي بيندازد، منزل را ترك كرد.
-
در حال تميز كردن حياط صد و پنجاه متري بود كه صداي زنگ را شنيد. جارو را به تنه كاج تكيه داد و چادرش را به سر انداخت و با قدمهايي تند جلو رفت.
با مشاهده زني بلند قامت و زيبا، لبخندي به لب راند و گفت:
- بفرماييد.
صداي لرزان زن به سختي شنيده مي شد:
- منزل جناب سرگرد زادمهر؟
- بله.... شما!؟
لحظاتي بعد كيان مادر را مخاطب قرار داد.
- كي بود مادر؟
- يه خانمه با تو كار داره.
كيان زيرپوش ركابي سياه رنگش را به تن كرد. دستي در موهاي آشفته اش كشيد و متعجب پرسيد:
- با من!؟... چه كار داره؟
عاليه با حركت چشم به پذيرايي اشاره كرد و گفت:
- فكر كنم براي شوهرش مشكلي پيش آمده.
چهره كيان درهم رفت. به خيال اينكه همسر يكي از متهمين به قصد مددجويي به سراغش آمده است، با دلخوري گفت:
- مادر من! صد دفعه گفتم كسي رو توي خونه راه نده. من كه كاري از دستم بر نمياد.
- به خدا دلم براش سوخت. اصلا نمي تونست حرف بزنه. يه ريز اشك مي ريخت. دلم براش كباب شد. گناه داره مادر، به خاطر من هر كاري مي توني براش انجام بده.
- مادر ساده من! تا كي بايد گول ظاهر افراد رو بخوري.
- حالا چرا ملامتم مي كني؟ اينقدر بگو تا بگم غلط كردم.
- دور از جون مادر. من سگ كي باشم به شما اهانت كنيم.... تو تاج سرمي. سرورمي.
و براي دلجويي بيشتر روي مادر خم شد و بوسه اي از گونه او گرفت و گفت:
- هرچي شما بفرماييد. بذار موهام رو خشك كنم... چشم.
- چشمت بي بلا... برم چايي بريزم.
و رفت.
كيان پيراهن سياه رنگش را به تن كرد و مقابل آيينه ايستاد. باد سشوار موهاي خوش حالتش را فرم مي داد. پس از مدتها ريشش را اصلاح كرده بود و بيش از هميشه جذاب به نظر مي رسيد. انگشتش را به شيشه عطر ساييد و كمي خود را معطر ساخت. روي از آيينه گرفت و از اتاق خارج شد. دم در سالن سرفه اي كرد. ياا... گفت و بعد از مكث كوتاهي وارد شد. سر به زير كنار پيش بخاري ايستاد.
زن جوان به محض ورود كيان سراسيمه برخاست و با صداي خفه اي سلام كرد. كيان همچنان سر به زير بود او را دعوت به نشستن كرد و گفت:
- با من امري داشتيد؟
زن در سكوت به كيان خيره ماند. قدرت هيچ عكس العملي نداشت. زانوان لرزانش او را وادار به نشستن مي كرد، اما به هر نحوي شده بود بر خود تسلط يافت و روي پاها ايستاد.
كيان بار ديگر گفت:
- حاج خانم از من خواهش كرده تا هر طور شده كمكتون كنم، دلم نمي خواد روي مادرم رو زمين بندازم... بفرماييد... من در خدمتم.
سكوت زن كيان را وادار كرد تا سرش را بالا بگيرد، اما به محض مشاهده زن، مبهوت ماند و با دهان نيمه باز به او خيره شد.
لرزش محسوسي بر اندامش چيره شد. لحظاتي بعد در عين ناباوري با قدمهاي لرزان جلو رفت. نگاهش در زواياي صورت زن چرخي خورد و قطرات اشك بي اراده چشمانش را بَراق ساخت.
مقابل زن جوان با صداي خفه اي گفت: (غزاله)!
وقتي غزاله بي كلام سر به شانه اش نهاد، احساس عجيبي داشت.
عاليه بي خبر از همه جا، با سيني چاي وارد پذيرايي شد، اما به محض مشاهده آن دو جيغ كوتاهي كشيد و سيني را رها كرد.
با سر و صداي ايجاد شده كيان به خود آمد و كمي خود را عقب كشيد. خجالت زده نشان مي داد. چند بار دست در هوا بلند كرد تا غزاله را به مادر معرفي كند، اما قادر به تكلم نبود.
عاليه بهت زده قدمي جلو رفت و گفت:
-كيان! مادر! دارم پس مي افتم... يه چيزي بگو... اين كيه؟
كيان تمام قوايش را به كار بست و با صدايي لرزان گفت:
- غزاله.
عاليه از فرط تعجب با صدايي شبيه به فرياد گفت:
- نه!!!! مگه نگفتي مرده.
- تو هم باور نمي كني مادر! يعني من دارم خواب مي بينم!
عاليه نگاه ملامت باري به غزاله انداخت و دلخور پرسيد:
- چرا خودت رو معرفي نكردي؟ چرا نگفت...؟
اما گريه امانش نداد و به سرعت پذيرايي را ترك كرد.
براي كيان همه چيز مثل خواب بود. بار ديگر در چشمان دوست داشتني غزاله خيره شد و صدايي كه از فرط هيجان مي لرزيد گفت:
- باورم نميشه! بيدارم كن! بيدارم كن غزاله.
حال غزاله دست كمي از او نداشت. به طور يقين اشك بود كه گوياي احساساتش بود. در حاليكه نگاه بي قرارش را در صورت كيان مي پاشيد، لبخند تلخي زد.
عاليه بار ديگر با سرفه كوتاهي وارد پذيرايي شد، ولي اين بار منقل كوچكي در دست داشت.
چند دانه اسپند را ابتدا دور سر غزاله سپس دور سر فرزندش چرخاند و در آتش ريخت. عاليه چشمان ترش را كه از اشك شوق مملو بود، در چشم غزاله دوخت و گفت:
- خوشحالم كه زنده اي، نه براي خودم يا تو. من فقط براي كيانم خوشحالم چون داشتم او رو از دست مي دادم.
- ببخشيد مادر، نمي دونستم چي بايد بگم.
عاليه منقل را در گوشه اي نهاد و غزاله را در آغوش كشيد و گفت:
- به هر حال خوش آمدي. شايد اگر زجري كه كيان از دوري و فراق تو كشيده نديده بودم، اين قدر از ديدنت خوشحال نمي شدم. خوشحالي من تو لبهاي خندون كيانمه.... خوش آمدي عزيزم، خوش آمدي.
و كمي خود را بالا كشيد و دست در گردن فرزند رشيدش آويخت و او را به سمت خود كشيد و گفت:
- الهي پير شي پسرم... مباركت باشه.
و بوسه اي به گونه او زد و در حاليكه قصد خروج داشت افزود:
- شما راحت باشيد. حتم دارم درد دلتون زياده. ميرم يه چيزي براي نهار درست كنم.
و رفت.
كيان قدمي عقب رفت و با چشمان مشتاقش قد و بالاي رعناي غزاله را برانداز كرد و با خنده اي از ته دل گفت:
- تو راستي راستي خودتي.
غزاله لبخندي زد و سر به زير شد. در پس چشمان زيبايش غم جانكاهي موج مي زد كه سعي داشت آن را از كيان كه چنان ذوق زده ابراز احساسات مي كرد، پنهان كند. با رخوت روي مبل رها شد. نگاهش در پوشش تن كيان خيره ماند و با تعجب پرسيد:
- چرا سياه پوشيدي؟
كيان با نگاهي به پيراهنش، در حاليكه لبخند تلخي به لب داشت گفت:
- فكر مي كردم براي هميشه از دست دادمت. شايد اين لباسها يه جوري آرومم مي كرد.
- يعني تو به خاطر من سياه پوشيدي!؟ ولي از اون موقع چندين ماه مي گذره!
كيان زانو زد و سر به زانوي غزاله گذاشت و گفت:
- خدا كنه خواب نباشم.
سپس سر بالا گرفت و چشمان نافذش را در چشمان خوش رنگ غزاله دوخت. غزاله براي دلبري نيامده بود، اما بي اراده با عشقي كه در خود سراغ مي ديد، انگشتهاي ظريفش را در انبوه موهاي كيان فرو برد. با اين عمل موجي از گرما به صورت كيان پاشيد، اما قبل از هرگونه عكس العملي از جانب كيان، برخاست و در آستانه در ايستاد. سعي داشت روي احساساتش كه تا آن لحظه نتوانسته بود كنترلش كند، سرپوش بگذارد. گفت:
- من.... من فقط.... مي دوني...
كلافگي غزاله ، كيان را نگران كرد. سراسيمه جلو آمد.
- چيزي شده؟
- .....
- حرفي بزن.
غزاله سرش را بالا گرفت، اما تاب نگاه كردن در چشمان بي قرار كيان را نداشت. به قصد خروج روي گرفت و يك گام برداشت. اما بازوان كيان روي چارچوب در قرار گرفت و راه را بر او سد كرد.
غزاله لب به دندان گزيد و بغض فرو داد. كمي بعد با التماس گفت:
- بذار برم كيان.
پنجه هاي كيان دور بازوان غزاله قفل شد و به آرامي او را به سمت خود چرخاند. لحن دلجويانه اي به خود گرفت و گفت:
- مي دونم... مي دونم كه از من دلگيري.... به خدا وقتي پيدات كردم غرق خون بودي، نفس نمي كشيدي، نبض نداشتي... حتم دارم اونقدر ضعيف بوده كه من قادر به تشخيص نبودم. خدا رحم كرد كه بيگ سر رسيد و از پشت سر با يه ضربه بيهوشم كرد و الا تو رو با دستهاي خودم زنده به گور مي كردم... من واسه تقصيري كه مرتكب شدم، عذري ندارم... من رو ببخش. من.....
غزاله با سعي فراوان جلو ريزش اشكهايش را گرفت، سپس كمي به صدايش جرئت بخشيد و رساتر از قبل گفت:
- دلم مي خواد اون روزها رو فراموش كنم. از يادآوريشون دگرگون مي شه. بهتره شما هم فراموش كني.
كلمه شما و لحن سرد غزاله براي كيان گران تمام شد. نمي دانست چرا غزاله اين چنين بي رحمانه او را از خود مي راند. مبهوت پرسيد:
- منظورت چيه؟!
- فسخ صيغه.
- چي!!!!!؟
غزاله بدون اعتنا به رنگ پريده و حال دگرگون كيان گفت:
- شماره تلفن منزلم رو داري، باهام تماس بگير. خودت روزش رو تعيين كن، ولي عجله كن.
و به سرعت از مقابل ديدگان مبهوت كيان دور شد و قبل از آنكه فرصت هرگونه عكس العملي به او بدهد از منزل خارج شد.
-
عاليه از پشت پنجره نگاهي به ايوان انداخت. چقدر مزه مي داد زير اين آسمان پرستاره رختخوابت را ميان حياط پهن كني و هم صحبت ستاره هاي چشمك زن آسمان باشي.
كيان مثل ساعتي پيش، خاموش و بي حركت، روي صندلي نشسته بود و در حاليكه به نقطه نامعلومي خيره شده بود، در افكار خود غوطه ور بود.
احساس كرد فرزندش مثل شمع آب مي شود. براي دلداري او مردد بود، ولي دلش راضي نمي شد او را همچنان به حال خود رها كند. چاشت عصرانه را بهانه كرد و با سيني چاي و بيسكوييت به ايوان رفت.
- داره تاريك ميشه... سه ساعته به آجرهاي ديوار زُل زدي. نمي خواي با مادرت حرف بزني؟ شايد سبك بشي.
كيان هواي ريه اش را كه گويي سه ساعتي كه مادر از آن نام مي برد در سينه اش حبس كرده بود بيرون داد. كلافه چنگ در موهايش زد و به چشمان مادر خيره ماند.
- بيخود نگراني مادر. يه پرونده جديد دارم، داشتم به اون فكر مي كردم.
- خودتي.. تو در مورد من چي فكر مي كني... كدوم مادريه كه نفهمه بچه اش چه دردي داره؟
- يعني نميشه به شما دروغ گفت.
- اگه دوست داري بگو، اما باورش به عهده خودم.
كيان لبخندي زد و از جاي خود برخاست. دستان مادرش را بوسيد و سر به زانوي او نهاد.
مادر لابلاي موهاي سياه فرزند پنجه انداخت. به نظرش رسيد يكي دو تار آن سفيد شده است. ابروانش گره خورد. گفت:
- بگو مادر... بگو خودت رو سبك كن.
- چي بگم!؟ وقتي خودم هنوز گيج و منگم.
- اين قدر بهش فكر نكن. شايد خواسته امتحانت كنه. شايد هم مي خواد بدونه هنوز هم دوستش داري، يا نه.
- مي خواي با حرفهاي شيرينت رامم كني؟
- غزاله دوستت داره. من اشتباه نمي كنم. من برق عشق رو تو چشماش ديدم.
- پس چرا اون رفتار رو كرد... بدجوري شوكه شدم، موندم چرا بي مقدمه طلاق خواست.
- اينو بايد از خودش بپرسي.
- نه مادر، من دارم دلم رو به يه خيال واهي خوش مي كنم... غزاله هيچ علاقه اي به من نداره. كم كم دارم مطمئن مي شم كه اون در حاليكه از من متنفر بود، بالاجبار به من تكيه كرد. هر زن ديگه اي هم جاي اون بود، توي همچين جهنمي نياز يه يه نفر داشت كه بهش تكيه كنه.
- مگه تو نگفتي كه غزاله به خاطر تو جونش رو به خطر انداخت؟ مگه نگفتي چون شناسايي شده بودي و جونت در خطر بود، غزاله با فداكاري جونش رو كف دستش گرفت و ماموريتي رو كه بهش محول كردي انجام داد؟
- همين چيزهاست كه باورهام رو دچار ترديد كرده.
- در مورد اينكه غزاله تو رو دوست داره، شك ندارم. اما در مورد تقاضاش! چي بگم مادر.
- شما خيلي با اطمينان حرف مي زني.
- يه زن وقتي سرش رو به شونه يه مرد تكيه مي ده كه با تمام وجود اون رو دوست داشته باشه.
لبخند كيان تلخ بود.
- فكر اينكه پاي كس ديگه اي در ميون باشه، ديوونه ام مي كنه.
- مثلا كي؟!
- منصور. شوهر سابقش.
- با بلايي كه منصور سرش آورد، محاله باهاش آشتي كنه.
- پس دليل ديگه اي براي تقاضاش وجود نداره.
- شايد...
عاليه حرفش را خورد و كيان سماجت كرد.
- شايد چي مادر؟ شايد چي؟
- ولش كن يه فكر بيخود به سرم زد.
- مي خوام بدونم! بگو.
- نمي خوام فكر اشتباهم ذهنيت تو رو نسبت به غزاله خراب كنه.
- مادر داري جون به سرم مي كني. بگو دِ.
- خودت خوب مي دوني كه غزاله با زيبايي خيره كننده اي كه داره. خدا كنه حدسم اشتباه باشه... تو چه مي دوني مادر! شايد اين چند ماه جايي اسير بوده و خدايي نكرده، زبونم لال....
حرف مادر تمام نشده بود كه كيان مثل فنر از جا پريد. برافروخته و عصبي به اين طرف و آن طرف ايوان قدم مي زد.
عاليه نادم و پشيمان از گفته خود، برخاست و او را وادار به توقف كرد و دستهايش را در دست گرفت و گفت:
- اين فقط يه حدسه... خودت رو با خزعبلات من عذاب نده.
- بايد ببينمش. همين الان.
- بس كن كيان. تو با اين اعصاب داغون همه چيز رو خراب مي كني... بذار براي بعد.
- دارم ديوونه ميشم. يه كاري كن مادر.
- آروم باش پسر. فعلا يه تلفن بزن تا بعد.
كيان براي رسيدن به تلفن دويد. ارتباط كه برقرار شد صداي دلنشين غزاله گوشش را نوازش داد. پرسيد:
- غزاله خودتي؟
غزاله صداي كيان را نشناخت گفت: (شما؟)، كيان خود را معرفي كرد. ناگهان صداي غزاله ارتعاش خاصي گرفت و گفت اشتباه گرفتيد و ارتباط را قطع كرد.
كيان در چهره مادر خيره ماند و گفت:
- قطع كرد.
- مطمئني شماره رو درست گرفتي؟
- خودش بود... خود خودش.
عاليه گوشي را گرفت و كيان با رخوت به صندلي تكيه داد. موهاي پشت گردنش را در دست گرفت و به دهان مادر خيره ماند. انگشت عاليه دكمه تكرار را فشرد و چند لحظه بعد با برقراري ارتباط صداي آمرانه مردي در گوشي پيچيد و عاليه غزاله را به پاي گوشي خواند.
نگاه مادر و پسر در هم گره خورد و كيان مضطرب گوشي را روي آيفون گذاشت. بار ديگر صداي غزاله در گوشي پيچيد و عاليه مهربان سلام كرد و گفت:
- سلام عزيزم. مادر كيانم.
قلب غزاله در سينه تپيدن آغاز كرد. احوالپرسي سردي كرد. اما عاليه با عطوفت پرسيد:
- مي خواستم بدونم چرا با كيانم صحبت نكردي، پس چرا قطع كردي!؟
غزاله به آهستگي به طوري كه صدايش گوياي اين بود كه قصد پنهان ساختن مكالمه اش را دارد، گفت:
- نمي تونم صحبت كنم. خودم آخر شب زنگ مي زنم.
- چرا! مهمون داري؟
- خانواده ام چيزي راجع به آقا كيان نمي دونن. خواهش مي كنم قطع كنيد.
عاليه با خداحافظي ارتباط را قطع كرد و كيان شقيقه هايش را ميان دو دست گرفت و گفت:
- از هيچي سر در نميارم. مامور پرونده هاي بزرگ تو كار خودش مونده.
- اگه پرپر زدنهات رو نمي ديدم، مي گفتم دست از اين عشق بردار، اما با مهري كه نمي دونم چطوري از اين دختر شيرين به دلم افتاده و جلو زبونم رو مي گيره... فقط برات دعا مي كنم مادر.
-
كيان روي تخت دراز كشيد. چشم از تلفن برنمي داشت. فكر اينكه دست احدي به غزاله رسيده باشد، كلافه و عصبي اش ساخته بود، لحظه ها به كندي مي گذشت و تلفن خيال زنگ زدن نداشت. با صداي مادرش براي خوردن شام بيرون رفت. غذاي مورد علاقه اش روي ميز چشمك مي زد، اما او ميلي به خوردن غذا نداشت. با اين وجود با اصرار مادر غذا كشيد و مشغول بازي با آن شد. عاليه دهان به اعتراض گشود كه صداي زنگ تلفن كيان را بدون توجه به سوال او از جا كند. درِ اتاقش را بست و گوشي را برداشت. صداي غزاله كه در گوشي پيچيد، هواي ريه اش را بيرون داد و با تلخي و قهر گفت:
- بي انصاف!.... اومدي خاكسترم رو به باد بدي؟
غزاله سكوت كرد و كيان برافروخته گفت:
- مي خوام ببينمت. بايد براي من توضيح بدي.
غزاله انگار قصد حرف زدن نداشت باز هم سكوت كرد و كيان با نگراني پرسيد:
- چرا باهام حرف نمي زني؟ چرا جوابم رو نميدي؟
صداي غزاله يك بغض نشكسته بود، گفت:
- چيزي نپرس... فقط كاري رو كه خواستم انجام بده.
- داري گريه مي كني؟
- نه.
- نمي توني به من دروغ بگي... چرا بيخود عذابم ميدي، مي خواي امتحانم كني.. مي خواي بدوني واقعا دوستت دارم يا نه؟ خدا مي دونه بعد از مادرم، تو تنها زني هستي كه در مقابلش بي اراده ام....
كيان آه كشيد چنان كه دل غزاله را زير و رو كرد و افزود:
- خيلي تنهام، بهت احتياج دارم غزاله ... باهام تلخي نكن.
سكوت او بار ديگر كيان را نگران ساخت، مضطرب بارها او را به نام خواند تا آنكه غزاله كمي به خود مسلط شد، اما اين بار شمرده و با تحكم گفت:
- باز هم ميگم. هر چي بين ما بوده فراموش كن. فكر كن هيچ وقت غزاله رو نديدي.
- به همين سادگي! من دليل مي خوام. اگه دليل قانع كننده اي داره بگو در غير اين صورت...
- دليلي نمي بينم كه به شما جواب پس بدم. يه روزي از سر اجبار يه بله گفتم، اما امروز مجبور نيستم به اون عهد مسخره پايبند بمونم.
كيان مثل كسي كه با گلوله اي كه درست به قلبش اصابت كرده از پا در آمده است، نااميد و مستاصل گفت:
- پس حدسم درست بوده! تو هيچ وقت به من علاقه اي نداشتي.
غزاله براي شليك تير خلاص تمام سعي خود را به كار برد:
- فقط براي اطمينان خاطر مي خواستم صيغه رو فسخ كنم. البته فكر نكنم هيچ ضرورتي هم داشته باشه. در ضمن، من زياد به اون عقد مسخره پا در هوا اعتقاد ندارم...... فقط لطف كن و ديگه اينجا زنگ نزن.
ارتباط كه قطع شد كيان ناباورانه و مبهوت به گوشي تلفن خيره ماند.
كلام تلخ و گزنده غزاله چنان او را برآشفته و عصبي كرد كه بدون توجه به اعمالش دستگاه تلفن را با شدت به ديوار مقابلش كوبيد.
تلفن چند تكه شد و تكه هاي آن ميان اتاق پخش شد.
عاليه سراسيمه به اتاق كيان دويد و دل نگران پرسيد:
- چي شد مادر؟
اما نگاهش روي ريخت و پاش كف اتاق خيره ماند. با ملامت جلو رفت و لبه تخت نشست.
- شايد اين دختره ارزش اين همه ديوونه بازي رو نداره.
كيان سرد و غم زده سرش را به ميله تخت تكيه داد و گفت:
- به قول قديمي ها عشق پيري گر بجنبد سر به رسوايي زند.
- خودت رو جمع كن. همچين حرف مي زنه كه انگار صد سالشه... حالا چي گفت كه يه مرتبه به هم ريختي و پدر اين تلفن بيچاره رو در آوردي.
- همون حرفهاي قبلي.
- نگفت كجا بوده؟ كي برگشته؟ يا چطوري نجات پيدا كرده؟
- نپرسيدم.
- دِ وقتي ميگم بچه اي، نگو چرا... بايد مي پرسيدي و لحظه به لحظه از او دلجويي مي كردي. شايد خيلي سختي كشيده، حتم دارم انتظار نداشته توي يه مملكت غريب، تنها و بي دفاع رهاش كني و برگردي.... مسلما ازت گله داره... اين طوري نميشه... بايد يه دسته گل بگيري و با هم بريم منزلش.... هم با خانواده اش آشنا مي شيم و هم از اوضاع و احوالي كه بهش گذشته مطلع ميشيم.... اين طوري هم فاله و هم تماشا.
- فكر نكنم كار درستي باشه. ديدي پاي تلفن چي گفت، خانواده اش از رابطه ما چيزي نمي دونن.
عاليه كفري بود.
- از دست تو دلم مي خواد سرم رو بكوبم به ديوار... بچه تو چقدر خنگي. نمي دونم با اين هوشت چطور پرونده هاي به اون مشكلي رو حل مي كني.
- به جون خودم حل كردن پرونده ها و دستگيري مجرمين خيلي راحت تر از پي بردن به درون شما زنهاست... منكه از اين كارها سر در نميارم.
- ببين پسرم! غزاله در ماجراي گروگان گيري، فداكاري بزرگي كرده. در ضمن حكم برائتش هم صادر شده، اما تو كه خودش رو نديدي تا حضورا تشكر و قدرداني كني.... حالا براي اينكه توي يه كشور غريب رهاش كردي، يه عذرخواهي يه تبريك براي بازگشت و تبرئه شدنش بدهكاري.
- انگار راست ميگي! فكر كنم بايد شما رو به جاي دستيارم استخدام كنم.
- بلند شو پدرسوخته.... بلند شو ادا درنيار. در ضمن خودتون زحمت جمع و جور كردن اتاقتون رو بكشيد.
- نوكرتم.
- من نوكر پر دردسر نمي خوام.
-
صداي بسته شدن در حياط او را از حال و هواي خود بيرون كشيد. در حاليكه اشك را از صورت خود پاك مي كرد، زير پتو خزيد.
غزل با ديدن چراغهاي خاموش، پاورچين وارد ساختمان شد.
رختخواب غزاله ميان هال پهن بود، اما اثري از خودش نبود. به اتاق خودش رفت و او را در تخت خود ديد. آهسته صدا زد.
- خوابي غزي؟
غزاله تكاني به خود داد و از اين پهلو به آن پهلو شد. غزل كليد برق را زد. مشغول تعويض لباس شد، گفت:
- كاش تو هم مي اومدي.... طفلي خيلي حال گرفته بود.
و مانتوي خود را آويزان كرد و دوباره رو به غزاله گفت:
- اگه بدوني چه سفارشي مي كرد. يكريز مي گفت مراقبش باشيد چنين نشه چنان نشه، فلان نشه، بهمان نشه.
غزاله نتوانست خويشتن داري كند، برآشفته و گر گرفته سر از زير پتو بيرون آورد و گفت:
- غلط كرد مرتيكه عوضي.... فكر مي كنه كيه.
غزل هاج و واج به غزاله خيره ماند. اما چشمهاي متورم و سرخ خواهر او را به خود آورد، از اين رو با دلسوزي پرسيد:
- گريه مي كردي؟
- لعنتي! اومدي من رو از خواب پَرُندي كه چي؟
- واااا... غزي! چته دختر! زده به سرت؟
- من هيچ مرگي ندارم، البته اگه شما بذاريد... فقط يه خواهش دارم، اينكه اسم اون عوضي رو جلوي من نياري.
- يعني چه!؟... تو كه به اون قول دادي. تو كه گفتي برمي گردي سر خونه و زندگيت.
- من هيچ قولي به هيچ كس ندادم.
غزل لب تخت نشست. اما قبل از آنكه زبانش به ملامت گشوده شود، غزاله بلند شد و بي اعتنا به رختخوابش كه ميان هال بود رفت.
غزل متعجب بالاي غزاله ايستاد. پتو را از روي او كنار زد و با تحكم پرسيد:
- بلند شو ببينم تو چه مرگته! چرا ديوونه بازي درمياري؟
- چي مي خواي؟ چرا دست از سرم برنمي داري؟
- مي خوام بدونم خواهرم چه دردي داره!
- درد بي درمون... حالا برو از جلوي چشمام گمشو.
غزل بي توقع سر به زير انداخت و با چشمان اشكي بلند شد، اما غزاله پشيمان از گفته خود پاچه شلوار خواهرش را چسبيد و خجالت زده گفت:
- قهر كردي؟
-
غزل به علامت نفي سر تكان داد و غزاله عذرخواهي كرد. غزل با ملامت ميان تشك نشست و گفت:
- ما كه به جز همديگه كسي رو نداريم، داريم؟... دلم نمي خواد من رو نامحرم بدوني.
اشكهاي غزاله بي اراده سرازير شد. خود را در آغوش خواهر انداخت و گفت:
- من خيلي بدبختم. خيلي بيچاره ام. كاش مرده بودم.
- حرف بزن خودت رو سبك كن. نذار غصه ها تو دلت تلنبار بشه.
- نمي تونم، مي ترسم.
- از چي مي ترسي؟
- مي ترسم اگه دهن باز كنم، ديگه ماهان رو نبينم.
- منظورت چيه؟!
- منظورم اينه كه از منصور متنفرم. منظورم اينه كه از اون مرتيكه عوضي حالم به هم مي خوره.
- باورم نميشه.
- فكر نمي كردم با وقاحت تمام بلند شه بياد اينجا و ادعاي مالكيت من رو بكنه.
- مي دونم ازش دلگيري. همه ما ازش دلخوريم. مي دونم در حقت بي وفايي كرد، ولي طفلي پشيمونه، مي خواد جبران كنه... تو بايد به اون هم حق بدي. هر چي نباشه اون شوهرت كه بوده.
- مي خوام سر به تنش نباشه.
- خودت به اخلاق هادي بيشتر آشنايي. اگه منصور واقعا نادم نبود، محال بود اجازه بده پاش رو بذاره اينجا. حالا به جاي يادآوري خاطرات تلخ و به وجود آمدن كينه و انتقام، به فكر آينده خوب، كنار ماهان و شوهرت باش.
- منصور براي من مُرده غزل... مُرده. مي فهمي، مُرده.
- يه كم عاقل و واقع بين باش. تو وضعيت خوبي نداري. مي توني به خواستگار آينده ات بگي يكسال حبس كشيدي! يك بار ربوده شدي! و شش ماه توي مملكتي مثل افغانستان آواره بودي!
- وقتي خواهرم چنين عقيده اي داره، از ديگران چه انتظاري مي تونم داشته باشم.
- قصد نداشتم ناراحتت كنم. خواستم تو رو متوجه وضعيتت كنم و بگم قدرشناس منصور و بزرگواريش باش.
- برات متاسفم غزل، افكار سطح پاييني داري.
- هرطور دوست داري تعبير كن. من بيشتر از تو به فكر ماهانم. دلم مي خواد دوباره دور هم جمع بشين و از زندگيتون لذت ببريد.
- فكر مي كني ما مي تونيم دوباره خوشبخت باشيم؟
- چرا كه نه.
غزاله آهي كشيد و كنار پنجره ايستاد. باد كولر مستقيم به گيسوانش مي خورد و آنها را نوازش مي داد. جاي كيان خالي بود تا تماشاگر رقص گندمزار گيسوان طلايي معبودش باشد. غزاله چشم به بزرگترين ستاره چشمك زن آسمان دوخت و گفت:
- منصور الان داغه، چند ماهه ديگه همين حرفها رو اون به من ميزنه و هر روز برام دادگاه تشكيل مي ده. منصور دل سياهه، چرا نمي فهمي غزل.
- شايد حق با تو باشه، چه مي دونم!
- مي دونم كه فقط قصد دلسوزي داري، اما اين راهش نيست.
- آخه تو كه حرف نمي زني. نمي دونم در وجودت چي مي گذره.
- فقط من رو به حال خودم بذار.
-
با دسته گل زيبايي از گلهاي سرخ آتشين رز از گلفروشي بيرون آمد. لبهاي عاليه با ديدن فرزند رشيدش، به خنده اي گشوده شد. گويي قند در دلش آب شد و آرزوي شيريني كرد، گفت :
- الهي پير شي مادر، كِي باشه رخت دامادي به تنت ببينم.
كيان به لبخندي اكتفا كرد و گل را روي صندلي عقب گذاشت.
دقايقي بعد در بلوار... مقابل كوچه مورد نظر ايستاد.
عاليه ابرو گره زد و گفت :
- پس چرا ايستادي؟
كيان گل را به دست مادرش داد و گفت :
- بهتره تنها بري.
- تنها برم!؟ مگه تو نمياي؟
- سلام برسون.
- جواب من رو بده. چرا نمياي؟
- اومدن من صورت خوشي نداره. در ضمن شما خانمها زبون هم رو بهتر مي فهميد.
عاليه غرولندكنان پياده شد و آدرس خانه آنها را پرسيد.
كيان اتومبيل را در دنده گذاشت و گفت :
- ميام دنبالت.
وقتي زنگ را فشرد، مرد جوان و بلند قامتي كه از ظاهرش پيدا بود برادر غزاله است پشت در ظاهر شد. خوش و بش عاليه در يكي دو جمله خلاصه شد و با معرفي خود هادي را وادار به احترام بيشتري كرد. لحظاتي بعد عاليه در سالن پذيرايي نشسته بود و انتظار غزاله را مي كشيد. غزاله از آمدن او حسابي غافلگير شده بود، بدون آنكه علت آمدن او را بداند، هراسان و دستپاچه چادر سفيدش را به سر انداخت و به همراه غزل وارد پذيرايي شد.
هادي كه از آشنايي قبلي آن دو اطلاعي نداشت، به محض ورود، آنها را به هم معرفي كرد.
عاليه بعد از روبوسي گفت :
- حقيقتش خود جناب سرگرد بايد خدمت مي رسيد.
رنگ از روي غزاله پريد كه از چشم عاليه دور نماند، اما عاليه بدون اعتنا ادامه داد :
- اما ايشون صلاح ديدن بنده حقير جهت عذرخواهي و همچنين تبريك بازگشت و تبرئه شدن خدمت برسم.
غزاله به سختي آب دهانش را قورت داد و گفت :
- خواهش مي كنم. قدمتون روي چشم.... خيلي خوش آمديد.
عاليه با تعارف هادي نشست. سپس غزاله را به نزد خود فراخواند و از او خواهش كرد تا كنارش بنشيند. دستهاي مهربان عاليه دست سرد و يخ زده غزاله را در دست گرفت :
- خب تعريف كن ببينم! خوبي؟ روحيه ات چطوره؟
لرزش محسوسي وجود غزاله را فرا گرفته بود. به زحمت زبانش را به حركت درآورد و شُكر گفت.
عاليه آهسته و زير لب زمزمه كرد :
- چرا مي لرزي؟ نترس، حواسم هست.
غزاله به زور لبخند زد و تا حدودي آرامش يافت.
عاليه بعد از سخن گفتن از هر دري ماجراي گروگان گيري را وسط كشيد و رو به غزاله گفت :
- مي دوني دخترم... سرگرد خيلي مشتاقه بدونه بعد از برگشتن اون به ايران چه اتفاقي براي تو افتاده.
هادي كه بارها اين داستان را شنيده بود، قبل از شروع صحبت برخاست و بعد از عذرخواهي جمع را ترك كرد. غزاله بار ديگر به گذشته تلخ و شيرين خود سفر كرد و گفت :
- سرتون درد مي گيره. خيلي مفصله.
- دوست دارم يك واوش رو هم جا نندازي.... فكر سر من رو هم نكن از سير تا پياز برام تعريف كن.
- وقتي ياد اون روزها مي افتم مو به تنم راست ميشه. خيلي سخت بود... برگشتنم به ايران كه يه معجزه بود.
- به اميد خدا با گذشت زمان همه چيز درست ميشه... دنياست ديگه، گاهي زشت ترين صورتش رو به آدم نشون ميده، گاهي هم ما رو در زيبايي خودش غرق مي كنه.
غزاله گفته عاليه را تصديق كرد و گفت :
- وقتي چشمام رو باز كردم فقط يه احساس داشتم (درد). تمام تنم درد مي كرد، تا جايي كه قادر نبودم جُم بخورم.
بخوبي مي تونستم تورم چشمام رو احساس كنم. چند روزي تصاوير در ذهنم گنگ و نامحسوس بود انگار كه يه پرده جلوي چشمام كشيده باشن، همه چيز رو تار مي ديدم. با اينكه قادر نبودم موقعيتم رو درك كنم، ولي مدام جناب سرگرد رو به نام مي خواندم. اون تنها ياورم در اون سرزمين غريبه بود، اما هرچه بيشتر صداش مي كردم بيشتر نااميد مي شدم. احساس مي كردم كه جناب سرگرد رو كشتن و من تنها و غريب موندم.
يادآوري كتكهايي كه خورده بودم برام زجرآور بود و تلخ تر از حال و روزم، قيافه كثيف اون نامرد بود كه از جلوي چشمام دور نمي شد. قيافه ملعونش شده بود كابوسهاي شبونه ام.
به سبب روحيه خراب و تن مجروحم، مدتي طول كشيد تا تونستم به غير از به زبان آوردن نام جناب سرگرد، قادر به تكلم شوم. تا اون موقع قادر نبودم به درستي حرف بزنم يا غذايي بخورم... شايد اگه توي يه بيمارستان بستري شده بودم، با كمك دارو و سرم خيلي زود رو به راه مي شدم، ولي توي يك چادر عشايري با چند زن محلي كه پرستارهاي بي تجربه اي بودند و با كمك داروي گياهي سبز رنگي كه تقريبا تمام تنم رو با اون پوشونده بودن، مدت دو ماه طول كشيد تا تونستم روي پاهام براي چند دقيقه بايستم.
بعد از اينكه قدرت حرف زدن پيدا كردم، از نغمه يكي از همسران جمعه، در مورد خودم سوال كردم. خيلي دوست داشتم بدونم چه جوري من رو پيدا كردن.
نغمه با آب و تاب برام تعريف كرد، يه روز كه جمعه گوسفندها رو براي چريدن، به دشت و صحرا مي بره، با واق واق سگها متوجه چيزي ميشه.
با سماجت سگها جلو ميره و با كمال تعجب پيكر غرق در خون من رو در يه چاله كه شباهت زيادي به قبر داشته پيدا مي كنه... با سردي تنم فكر مي كنه كه مُردم. مي خواد چالم كنه كه سگها مانع ميشن و من رو با چنگ و دندون از گودال بيرون مي كشن.
جمعه وقتي سماجت سگها رو مي بينه، با كمك مردم ايلش من رو روي ارابه به محل چادرهاشون مي رسونن و بلافاصله كار درمان رو شروع مي كنن.
نغمه برام گفت كه من به مدت دو هفته بيهوش بودم.
با خودم فكر مي كردم جمعه، جناب سرگرد رو ديده باشه ولي اون اظهار بي اطلاعي كرد. به هر حال من از دست اون وحشيها نجات پيدا كرده و بيش از اندازه خوشحال بودم، اين خوشحالي هم تا زماني بود كه براي اولين مرتبه بعد از دو ماه روي پاهام ايستادم.
آن روز وقتي جمعه من رو روي پاهاي خودم ديد، خيلي خوشحال شد. نمي دونستم دليل اون همه خوشحالي چيه. تا اينكه نغمه گفت كه بايد خودم رو براي يه جشن بزرگ آماده كنم. متعجب بودم چه جشني! كه نغمه برام گفت كه چون جمعه خودش من رو پيدا كرده، من مال اون محسوب مي شم و بايد با اون ازدواج كنم. با نغمه جر و بحثم شد : (يعني چي... من رو پيدا كرده كه كرده). نغمه قهرآلود و لاقيد شانه بالا انداخت و گفت : (من نمي دونم، جمعه دست از سرت نمي كشه.. همين الانم احترامت كرده كه اين همه مدت صبر كرده. به ما هم گفته كه تو سوگليش هستي و همه ما بايد احترامت كنيم).
كلنجار با نغمه فايده نداشت. در آيين آنها زن فقط يك مطيع و فرمان بر است. فهميدم موضوع جديه و جمعه به هيچ قيمتي حاضر نيست دست از سرم برداره.
شانس آوردم كه نغمه رام شد و به دادم رسيد. التماسش كردم كه من شوهر و بچه دارم تا كمكم كنه. الحق هم كمك موثري بود.
با اون حال و اوضاع ازم خواست تا مدتي خودم رو به مريضي بزنم تا اون بتونه يه راه حلي پيدا كنه.
هر روز از ترس جمعه توي رختخواب مي موندم. چون از اون نگاه پرهوسش مو بر اندامم راست مي شد.
بالاخره نغمه تونست پنهان از شوهرش يكي از النگوهاش رو بفروشه و برنامه فرار من رو جور كنه.
از نظر مردم ايل و جمعه من بيمار بودم و حال و ناي درستي نداشتم و تمام وقت توي چادر استراحت مي كردم. به همين دليل هيچ كس فكر نمي كرد كه من قصد فرار داشته باشم.
دو هفته بعد كه جمعه و پدرش گله رو براي چرا به صحرا برده بودند، برادر نغمه، عثمان كه ده سال بيشتر نداشت، يكي از دوره گردهايي رو كه زينت آلات زنانه مي فروخت به محل چادرها آورد و من توانستم از بي توجهي زنها استفاده كرده و با توشه اي كه نغمه برايم فراهم كرده بود، فرار كنم.
عثمان من رو تا جاي امن و دور از دسترسي رسوند و راه ده... را به من نشان داد و خودش بازگشت.
مدتي در سكوت و تاريكي شب تنها موندم. ديگه مثل گذشته ها نمي ترسيدم. تا صبح نخوابيدم و بي وقفه راه رفتم. راه برام آشنا بود، اين راه رو قبلا با سرگرد طي كرده بودم. مي دونستم اگر بي وقفه راه برم تا قبل از ادان ظهر به ده... مي رسم و همين كار رو هم كردم.
-
وقتي به نزديكي ده... رسيدم، نفسي به راحتي كشيدم. باورتون نميشه، لحظه اي كه نازيلا يكي از بچه هاي ملاقادر با سرعت باد در آغوشم جاي گرفت فكر كردم به وطن رسيدم.
نمي دوني توي يه كشور بيگانه، غريبي چقدر سخته. وقتي ملاقادر با سر و صداي نازيلا بيرون اومد، بلافاصله به سجده افتاد و شكر خدا رو به جا آورد. اين لحظه رو هيچ وقت فراموش نمي كنم. شور و شوقي رو به چشمان ملاقادر مي ديدم، كه مثل عشق پدر به فرزندش بود. پيرمرد به من محبت بسيار كرد. چنان پذيرايي مي شدم كه انگار مدتها انتظار رسيدنم را مي كشيدند. ملاقادر از سرنوشتم پرسيد و من تمام ماجرا رو براش تعريف كردم. ملاقادر برايم شرح داد كه جناب سرگرد مدتي در جستجويم بوده، اما موفق نشده و نااميد به ايران برگشته و با اين وصف سفارش كرده به محض پيدا شدنم براي رسيدن به ايران كمكم كنند.
وقتي شنيدم جناب سرگرد زنده است و موفق شده به ايران برگرده، خيلي خوشحال شدم.
يه مدت خونه ملاقادر بودم تا ترتيب برگشتنم به ايران رو بده. هر چند روز، يك گروه از مهاجرين افغاني به ايران فرستاده مي شد. كه بيشتر اون ها مرد بودن و مجرد و ملاقادر صلاح نمي ديد كه من رو با چنين كارواني روانه كنه. به همين دليل منتظر موندم تا با مهاجريني كه به صورت خانوادگي قصد عزيمت به ايران رو داشتن، راهي شوم.
بالاخره موت يك ماه طول كشيد تا يه خانواده سه نفره پيدا شد. همسر مرد باردار بود و ماههاي آخر حاملگي رو پشت سر مي گذاشت. نمي دونم چرا ولي از ديدن اين خانواده خوشحال و آسوده خاطر همسفرشون شدم.
ملاقادر مبلغي رو به دلال سپرد و دلال در مقابل حاضر شد فقط من رو تا زابل برسونه.
برام مهم نبود تا كجا برم فقط به ايران مي رسيدم كافي بود. قبول كردم و با خداحافظي كه يه چشمم اشك بود و يه چشمم خنده راهي شدم... فكر نمي كردم به همين سادگي تموم شد و من تا يكي دو روز ديگه مي رسم ايران، اما وقتي فهميدم با پاي پياده بايد به طرف مرز حركت كنيم، حسابي جا خوردم. ولي ديگه برام مهم نبود. به هر حال هشت روز طول كشيد تا به فراه رسيديم. اكثر اعضاي گروه رو بچه ها تشكيل مي دادن و اين موضوع سرعت كاروان را كند كرده بود.
در تمام مدت هشت روز غذايي به جز آب و نون خشكيده نداشتيم... نه خوراك درست و حسابي، نه استراحت كافي. هوا هم به شدت گرم بود و من زير بُرقع احساس خفگي مي كردم تا اينكه به فراه رسيديم و بعد از آن به يه جنگل. بعد از عبور از جنگل، ما به بازار مشترك ايران و افغانستان رسيديم. اونجا با شكر خدا فقط اشك شوق مي ريختم.
آخ. باور نمي كنيد چطور خاك ايران رو سجده مي كردم. چهره مردم بازار برام آشنا بود انگار همشون هادي بودن...
بعد از گذر از بازار كه براي بردن ما به يه مكان امن، دلال وانتي اجاره كرد. اون موقع نمي دونستم كه لقب اين وانتها شوتيه.... تا اون موقع تجربه سوار شدن به آن ماشينها رو نداشتم. خيلي خوفناك بود. ما رو كف وانت خواباندند و رومون رو با پتو پوشاندند. وانت با سرعت سرسام آوري حركت مي كرد و بين پستي ها و بلنديها چند سانتي متري از زمين بلند مي شد و با ضرب پايين مي آمد. وقتي وانت ترمز كرد ديگه نفسم بالا نمي اومد. موضوع به همين جا ختم نشد. آن شب ما رو در يك ده درون خونه اي بسيار كثيف پنهان كردن و يه تيكه نون خشك وآب انداختن جلومون، با اين حال من نفسهاي عميق مي كشيدم. ملاقادر سفارش كرده بود تا ايراني بودنم رو از همه پنهان كنم تا به جاي امني برسم. به ناچار سكوت كرده بودم. تا اينكه دلال اومد و مبلغي رو به تا شهرهاي مختلف مثل كرمان، مشهد، تهران، شيراز تعيين كرد.
با اين حساب من بايد به فكر تهيه پول مي بودم.
اگر در حالت عادي بود، يه بليط معمولي مي گرفتم و با چهار، پنج هزار تومان به كرمان مي اومدم. ولي نه پولي داشتم و نه لباس مناسبي، در اون شرايط حتي جرئت نمايان ساختن چهره ام رو هم نداشتم.
بنابراين وقتي سيف ا... مردي كه من رو به دستش سپرده بودن، به دلال گفت كه پولي نداره و كرمان تسويه حساب مي كنه با خودم فكر كردم در اولين فرصت به غزل زنگ بزنم كه هم خبر سلامتي ام رو بدم و هم به او بگم كه برام پول بياره. سيف ا.. محبت رو در حقم تموم كرد و وقتي به زابل رسيديم، من رو با خودش به مخابرات برد.
-
طي آن تماس تلفني درخواست صد هزار تومان كردم و تاييد كردم كه دو روز بعد ساعت چهار و پنج صبح ميدان اول كرمان منتظرم بمونه.
يك شب ديگه هم زابل مونديم. مي دونيد! چندبار قصد كردم تا خودم رو به نيروي انتظامي معرفي و درخواست كمك كنم، ولي ترسيدم هويتم رو فاش كنم و به دليل جرم نكرده ام دو مرتبه به زندان بيفتم.
به هر حال دو روز بعد دلال ما رو به كرمان رسوند و تحويل شاگرد اتوبوس داد و اون هم به ما دو تا چادر داد تا بُرقعمون رو در بياريم تا كسي به ما مشكوك نشه.
در اتوبوس همش دعا دعا مي كردم كه اتوبوس خراب نشه و من هرچه زودتر به آغوش خانواده ام برگردم.
صبح زود ساعت پنج رسيديم. از خوشحالي در پوست خودم نمي گنجيدم. وقتي اتوبوس ميدان سرآسياب ايستاد. چشمهاي نگرانم با ديدن غزل برق شادي گرفت.
نمي تونم توصيف كنم با چه شور و حالي از اتوبوس پياده شدم. من و غزل بدون توجه به چشمهاي متعجبي كه از داخل اتوبوس به ما دوخته شده بود همديگر رو در آغوش گرفتيم.
وقتي رسيديم خونه، ايرج كه بعد از يك احوالپرسي كوتاه فهميدم شوهر غزل شده، به من گفت كه مسافرها زل زده بودن به ما و در گوشي پچ پچ مي كردند.
- چند وقته كه به سلامتي برگشتي؟
- يك ماهي ميشه.
- چرا ما رو در جريان قرار ندادي دخترم! پسرم خيلي دلواپس بود.
- فكر نمي كردم براي كسي اهميت داشته باشه.
عاليه دهان باز كرد تا جواب نامهرباني غزاله را بدهد، اما چشمش به غزل افتاد و ساكت ماند. غزاله گفت :
- به هر جهت از اينكه زحمت كشيديد و تا اينجا قدم رنجه كرديد متشكرم... از قول من از جناب سرگرد هم تشكر كنيد. من به هيچ عنوان قادر نيستم زحمتهاي ايشون رو جبران كنم.
- اين چه حرفيه. هر كار انجام داده وظيفه انسانيش بوده.
تلفن زنگ خورد و مهر سكوت بر لبها نشاند. غزل تلفن را جواب داد و با يك احوالپرسي رسمي گوشي را جلوي عاليه گرفت و گفت: (جناب سرگرد با شما كار دارند).
غزاله با اضطراب جابجا شد و نگاهش را به دهان عاليه دوخت. عاليه هم با چند باشه و چشم تلفن را جواب داد و خود را آماده رفتن نشان داد.
دو خواهر به احترام او ايستادند و عاليه به هواي بوسيدن غزاله، لب به گوش او نزديك كرد و آهسته نجوا كرد.
- كيان خيلي دوستت داره... اين قدر اذيتش نكن.
گونه هاي غزاله از شدت شرم گلگون شد و عاليه روي گرمي و حرارت آنها بوسه زد و لبخندي به روي او پاشيد و با خداحافظي خارج شد. كيان سر كوچه بي صبرانه انتظار مادرش را مي كشيد. به محض مشاهده مادر چند متر آن طرف تر جلوي پاي او ترمز كرد.
در حاليكه عاليه سوار مي شد، كيان بي قرار پرسيد :
- چي شد؟ چي گفت؟
- خوبه كه خودم به دنيا آوردمت در غير اين صورت، فكر مي كردم شش ماهه به دنيا اومدي... صبر كن سوار بشم، بعد.
- مادر گلم اذيت نكن. بگو ديگه.
- غزاله يك ماهه كه برگشته و .....
-
منصور طي تماسهاي تلفني قصد دلجويي از غزاله را داشت، اما غزاله در وضعيت جديد و تحمل سختي و مرارت گذشته قادر به فراموشي و بخشش نبود.
مرگ نابهنگام مادر چنان آزارش مي داد كه ديوار بزرگي از نفرت بين خودش و او مي ديد. اين در حالي بود كه منصور قادر به درك احساسات زن جوان و دلشكسته نبود.
او به راستي فراموش كرده بود كه همسر جوانش چه عذابي را تحمل كرده است، چه آن زمان كه در حبس و زندان به سر مي برد و چه آن زمان كه گروگان بود و همچنين در زمان فرار از كوه و كمرهاي افغانستان كه در زجر و عذاب، بين مرگ و زندگي دست و پا مي زد.
غزاله احساس مي كرد حتي اگر عشق كيان در ميان نبود، هيچ گاه قادر به بخشش منصور نمي شد. اعتقادش بر اين اساس بود كه زن و شوهر بايد به يكديگر اعتماد داشته باشند و چون ستوني محكم پشت هم بايستند.
حال آنكه منصور او را در بدترين شرايط روحي تنها رها كرده و بر شدت دردهايش افزوده بود و بعد از گذشت يك سال و نيم به ناگاه حضور دوباره اي يافته و ادعاي عشق و دلدادگي و توقع زندگي مشترك داشت.
در جنگ براي غلبه بر ذهن آشفته خود بود كه تلفن زنگ خورد. با شنيدن صداي منصور، مثل دفعات قبل در هم و گرفته شد.
براي منصور بي تفاوتي غزاله مهم نبود. پس از احوالپرسي مختصري، در حاليكه مي انديشيد با كلامش قند در دل غزاله آب مي كند، گفت :
- خودت رو حاضر كن. دارم ميام عروس خانم.
غزاله خوشحال كه نشد هيچ، سراسيمه و آشفته گفت :
- نه.... حالا زوده.
- چرا اين قدر دست دست مي كني غزاله... الان يك ماهه كه برگشتي. چقدر ديگه مي خواي فكر كني.
- من نمي خوام به چيزي فكر كنم. بلكه قصد دارم فراموش كنم.
- يعني من تنها مردي هستم كه اشتباه كرده... ببين غزاله هر كس ممكنه در زندگي دچار اشتباه بشه، مثل خودت.
- مثل من!؟... ميشه بگي اشتباه من چي بوده!؟
- همون بي دقتي ات توي مسافرت. اگه مراقب بودي اين همه بلا سرت نمي اومد و زندگي مون خراب نمي شد.
خودخواهي منصور كفر غزاله را درآورد. نزديك بود از فرط عصبانيت تلفن را از جا بكند، اما خود را كنترل كرد و گفت :
- درسته، حق با شماست. خود كرده را تدبير نيست... پس حالا راحتم بذار، چون نمي خوام اشتباه سه سال پيشم رو تكرار كنم.
- باز كه ناراحت شدي. با تو نميشه يك كلام حرف حساب زد.
- حوصله ندارم آقاي تابش. خسته ام. احتياج به استراحت دارم. تو با تلفن هاي وقت و بي وقتت آرامشم رو گرفتي.
- نمي خواي بگي كه از من بدت مياد!
- واسه اين حرفها خيلي دير شده.
- غزاله اگه به من فكر نمي كني، حداقل به ماهان فكر كن.
- نمي دونم اين طفل معصوم چه گناهي كرده كه منِ احمق مادرش شدم.
- به هر حال ما پدر و مادرش هستيم و بايد به خاطر اون به زندگيمون سر و سامون بديم. من با مادرم صحبت كردم. راضي شده بياد كرمان دنبالت.
اين جمله مثل پتكي بود كه بر فرق غزاله فرود آمد. چقدر احساس حقارت مي كرد وقتي منصور با لحن خودخواهانه خود گفت مادرش راضي شده. حوصله به راه انداختن جر و بحث نداشت. به همين دليل گفت :
- منصور! فايده اي نداره.... خواهش مي كنم شلوغش نكن... من فعلا قادر نيستم بيام شيراز.
- ديگه داري كلافه ام مي كني. اين همه مخالفت چه دليلي داره؟
- من آمادگي روحي براي شروع زندگي مشترك رو ندارم. فعلا تحت درمان هستم.
- چه درماني! مگه تو مريضي؟
- روان درماني.... من بايد گذشته هاي وحشتناك رو فراموش كنم و به حالت عادي برگردم. خواهش مي كنم فعلا مادرت رو نيار.
- باشه.. پس و من با ماهان بهت سر مي زنم.
-
هادي آب حوض مي كشيد و غزل مدام دستور مي داد. غزاله هم زير سايه داربست انگور نشسته بود و در حاليكه خوشه انگور سياه و دانه درشتي به دست داشت و آن دو را تماشا مي كرد و حبه حبه انگور به دهان مي گذاشت.
بسكه غزل دستور مي داد، هادي خسته شد و خواهر كوچك را به پاشيدن يك سطل آب مهمان كرد. جيغ غزل به هوا رفت و آب بازي شروع شد.
آنقدر سر و صداي غزل زياد بود كه صداي زنگ تلفن به سختي به گوش غزاله رسيد.
غزاله به سرعت به اتاق دويد.
به محض برقراري تماس صداي كيان را شناخت. قلبش فرو ريخت. سراسيمه جواب داد.
- اشتباه گرفتي.
و بلافاصله گوشي را گذاشت. كيان دست بردار نبود. غزاله از ترس اينكه هادي سماجت كرده و متوجه شود، گوشي را برداشت و به تندي گفت :
- چرا اينقدر مزاحم ميشي؟ مگه تو كار و زندگي نداري؟
- مي خوام ببينمت... همين الان.
- چرا دست از سرم برنمي داري. گفتم مزاحم نشو.
بار ديگر صداي كيان عصباني و محكم در گوشي پيچيد :
- گفتم مي خوام ببينمت... بيا بيرون باهات كار دارم.
- ولي من نمي خوام تو رو ببينم.
- تا ده دقيقه ديگه يا تو مياي بيرون يا من ميام تو.
غزاله از ترس هادي به التماس افتاد. دلش نمي خواست برادرش با دانستن رابطه اي كه بين او و كيان به وجود آمده بود، در موردش طور ديگري قضاوت كند. اگر قرار بود به زندگي منصور برگردد، لزومي نمي ديد خود را مورد سوء ظن خانواده خودش و همسرش قرار دهد، از اين رو گفت :
- چرا راحتم نمي ذاري؟ من نمي خوام ببينمت.
- ضلع شرقي پارك... جنب بستني فروشي، يه glx سياه رنگ پارك شده... منتظرم.
- نه.
- ده دقيقه منتظر مي مونم. اگه نيومدي من خدمت مي رسم.
ارتباط قطع شد و غزاله مستاصل و كلافه كنار ميز تلفن زانو زد. كيان كاملا جدي و مصمم حرف زده بود و غزاله هراسان از اينكه او تا ده دقيقه ديگر زنگ را فشرده و خود را به هادي معرفي كند، زانوي غم بغل گرفت. در حاليكه هادي براي حضور منصور لحظه شماري مي كرد و اگر پي به چنين رابطه اي مي برد، عكس العملش غيرقابل پيش بيني بود. در كلنجار با خود بود كه سراسيمه لباس پوشيد و به قصد خروج به سمت در راه افتاد.
هادي با تعجب صدا زد :
- آهاي.... كجا!!!؟
غزاله خريد را بهانه كرد. هادي با اخم و ترشرويي گفت :
- لازم نيست خودم ميرم.
- ماهان فردا مياد، مي خوام براش خريد كنم.
هادي با اكراه رو به غزل كرد و گفت :
- پس تو هم همراهش برو.
- نمي خواد، بچه كه نيستم. ميرم و زود برمي گردم.
و بدون آنكه منتظر عكس العمل برادر باشد، به سمت جايي كه زياد از خانه دور نبود به راه افتاد. چند دقيقه بعد مقابل اتومبيل كيان ايستاد. ابروانش گره اي خورد، سر از شيشه داخل برد و گفت :
- فكر مي كني تا كي مي توني دستور بدي.... جناب سرگرد؟
كيان در برابر اخم او لبخند زد. دو نيم دايره روي گونه اش نقش بست و جذاب تر از هميشه نشان داد.
- بَه بَه. سلام.
- امرتون؟
- سوار شو بهت مي گم.
- لازم نكرده هركاري داري همين جا بگو.
- بچه بازي در نيار سوار شو غزاله.
- گفتم نه.
كيان با كلافگي پياده شد و غزاله را مجبور به سوار شدن كرد و گفت :
- چند دقيقه بيشتر طول نمي كشه.
و بلافاصله پشت فرمان نشست. اتومبيل با سر و صدا از جا كنده شد. كيان به سرعت خيابان ها را به قصد خروج از شهر مي پيمود. وقتي به ابتداي جاده خروجي شهر رسيد، غزاله سكوت را شكست و وحشت زده پرسيد :
- كجا داري مي ري؟!!!!
- نترس. نمي خوام بدزدمت.
- برام دردسر درست نكن. من بايد زود برگردم خونه.
- نگران نباش زود بر مي گرديم. اگه مي بيني بيرون شهر رو براي صحبت انتخاب كردم واسه اينه كه نمي خوام احتمالا دوست و آشنايي ما رو با هم ببينه.
- چيه كسر شانتون ميشه؟
- تو چرا دوست نداري خانواده ات من رو ببينن؟... شما هم كسر شانتون ميشه؟
غزاله اخم آلود سر چرخاند، نگاهش را به دوردستها دوخت و گفت :
- دليلي نداره تو رو به خانواده ام معرفي كنم. دوست ندارم كسي در موردم قضاوت كنه يا فكرهاي احمقانه به سرشون بزنه.
كيان پاسخي نداد، تمام حرص و عصبانيتش را بر پدال گاز خالي كرد. دقايقي بعد وارد جاده فرعي و خاكي شد و پس از طي مسافتي در كنار نهر آب متوقف شد. براي به دست آوردن آرامشي كه با حرفهاي غزاله از دلش گريخته بود، پياده شد و كنار نهر زير سايه درخت نشست.
غزاله از شيشه اتومبيل مراقب حركات او بود. از آزار دادن او لذت نمي برد. آرزوي دلش بود كه به كلافگي و سردرگمي او پايان دهد. در دل غزاله غوغايي به پا بود. نگاه سرد و غمزده اش تحسين گر مردي بود كه عشق را به زيبايي تفسير مي كرد. كيان مشتي آب به صورتش پاشيد، سپس برخاست و به تنه درخت تكيه زد. نگاهش را روي غزاله زوم كرد. نگاهي كه حرارت و گرمي آن سوزان بود.
-
غزاله براي فرار از بار نگاههاي سنگين او، سعي در سرگرم ساختن خود داشت. اما گويي هرم نگاههاي او وجودش را به آتش كشيده بود. قلبش در سينه به شدت مي تپيد. با احساس گرمايي شديد پياده شد و كنار نهر زانو زد.
نگاهش خيره در امواج متلاطم آب بود كه كيان با طمانينه نزديك شد و در خلاف جهت پهلويش نشست. نگاه كيان بر فراز كوهها خيره ماند و گفت:
- دنبال يه چرا مي گردم.... فقط بگو چرا؟
غزاله سكوت كرد و كيان پرسيد:
- نمي خواي حرف بزني؟
- چي مي خواي بدوني؟
- چرا اون روز توي اون جهنم لعنتي از عشق گفتي و خودت رو فدا كردي... اما امروز شمشيرت رو از رو بستي و قصد جونم رو كردي.
- به خاطر تو نبود. به خاطر وطنم بود.
كيان سرچرخاند. نگاهشان در هم گره خورد. اما غزاله به سرعت نگاهش را دزديد و گفت:
- واسه دروغهايي كه مجبور شدم بهت بگم، متاسفم.
- تو فراموش كردي كه من يه بازپرسم؟
- منظورت چيه؟!
- لبت يه چيز ميگه و چشمات يه چيز ديگه.
- اِ... پس مي توني با يه نگاه راست و دروغ رو از هم تشخيص بدي... اگه اين طوره، چرا با نگاهت نفهميدي كه من بي گناهم و گذاشتي خيلي راحت همه زندگيم و ببازم.
- تو هنوز هم من رو مقصر مي دوني... پس نتونستي منصور رو فراموش كني و داري يه جورايي انتقام ميگيري.
- بس كن. تو بايد بدوني كه عشقي در كار نبوده و نيست.
كيان چشمان نافذش را در چشمان او دوخت و با صداي لرزاني گفت:
- اگه دوستم نداشتي سراغم نمي اومدي... وقتي سرت روي شونه ام بود، نغمه عشق رو از تپش قلبت شنيدم.
قطره اشكي از گوشه چشم غزاله فرو چكيد و به آرامي چشم بست.
نگاه كيان نوازشگر گونه هاي گلگون غزاله بود، گفت:
- هنوز هم باور نمي كنم.... برگشتنت مثل يه معجزه است.
و به آرامي سر غزاله را به سينه گرفت. غزاله اعتراضي نكرد و كيان ادامه داد:
- نمي خوام دوباره تو رو از دست بدم. خدا مي دونه چقدر دوستت دارم. خدا مي دونه اين چند ماهه چي كشيدم.... تو رو خدا ديگه حرف از رفتن نزن.
غزاله ساكت ماند. كيان با عطوفت اشكهاي او را پاك كرد و گفت:
- مي دوني كه طاقت ديدن اين اشكها رو ندارم... خدا لعنتم كنه كه تو رو اينقدر اذيت مي كنم.
غزاله مثل بچه ها بغض كرد:
- مي خوام برم خونه.
حال و هواي غزاله به گونه اي بود كه كيان درنگ نكرد و بي محابا بلند شد و دستش را به سوي او دراز كرد.
غزاله با ترديد دست در دست او گذاشت و بلند شد. سينه به سينه كيان بود و نگاهش در نگاه او گره خورد. كيان با لحن پرالتماسي گفت:
- منو ببخش غزاله ... مي دونم كه خيلي سختي و عذاب كشيدي. ولي خدا مي دونه چقدر دنبالت گشتم. وقتي به ايران رسيدم، طاقت نياوردم و دوباره برگشتم افغانستان و هرجا رو به عقلم مي رسيد گشتم. حتي به ده... سر زدم. يه مبلغي دست ملاقادر سپردم و خواهش كردم كه هر طور شده تو رو پيدا كنه... يه حس قوي درونم فرياد مي زد كه تو نمردي و زنده اي.
- مي دونم. ملاقادر بهم گفت كه دنبالم مي گشتي.
-
- مي دونم كه كوتاهي كردم و بايد مي موندم و جستجوي بيشتري مي كردم ولي من يه نظامي هستم. به طور غير قانوني از كشور خارج شده بودم. اگه گير مي افتادم هزار تا مشكل براي خودم و دولت درست مي كردم.
غزاله گويي قصد فرار داشت. كمي اين پا و اون پا شد و بدون اينكه پاسخي به احساس كيان بدهد نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
- خيلي دير شده، من به هادي گفتم كه زود بر مي گردم.
بدين ترتيب كيان بدون مخالفت پشت فرمان نشست و به سمت كرمان به راه افتاد اما اين بار با سرعت كمي مي راند.
در حاليكه فكر مي كرد دليل بدخلقيهاي غزاله تنها ماندنش در افغانستان است گفت:
- اجازه ميدي با هادي صحبت كنم؟
- نه. نه.... اصلا.
- هنوز هم دلخوري؟
- خواهش مي كنم من رو فراموش كن كيان. من به درد تو نمي خورم.
كيان ماشين را به كنار اتوبان كشيد و در شانه خاكي جاده ايستاد. نگاهش از غزاله پرسش داشت، اما زبانش را به ياري طلبيد و گفت:
- چيزي هست كه من نمي دونم؟
- نه... يعني آره. مجبورم نكن....
غزاله در حاليكه به گريه افتاده بود، افزود:
- بذار به درد خودم بميرم كيان.
كيان به موها چنگ زد و مشت روي فرمان كوبيد و عصباني پرسيد:
- مربوط به وقتيه كه افغانستان بودي؟
غزاله سعي داشت از بار فشار سوالات كيان بگريزد، از اين رو بدون توجه به منظور كيان گفت:
- آره. درسته.
كيان را در يك درياچه سرد و يخ زده در قطب فرو بردند، سرد و بي احساس گفت:
- پس حدسم درست بود.
- چه حدسي؟!
كيان سر روي فرمان گذاشت و با صداي خفه اي كه از درد يك مرد غيرتي و متعصب مي گفت، گفت:
- مي توني بگي كي بوده؟
- كي! كي بوده؟!!!
كيان سر از فرمان بلند كرد. چهره اش كاملا برافروخته و چشمهايش سرخ بود. نگاه خشونت بارش را در صورت غزاله
پاشيد و گفت:
- اون احمقي كه جرئت كرده به تو تعرض كنه كي بوده غزاله؟... جواب بده.
- تعرض!!!!! معلوم هست چي داري مي گي؟
ابروان كيان با علامت سوال در هم كشيده شد. چشم تنگ كرد. در حاليكه دلش مي خواست زير گريه بزند، گفت:
- داري ديوونه ام مي كني. حرف بزن. مي خوام بدونم چه اتفاقي برات افتاده كه نمي توني با من زندگي كني.
- تو چي خيال كردي! فكر مي كني اگه همچين بلايي سرم مي اومد حاضر بودم خفتش رو بكشم!
كيان نفس حبس شده اش را آزاد كرد، اما هنوز كلافه به نظر مي رسيد. به همين دليل پياده شد و جلو ماشين به كاپوت تكيه زد.
نگاهش در جاده خلوت و بي تردد به نقطه نامعلومي خيره ماند.
غزاله ديگر طاقت ديدن اين همه زجر و عذاب معشوقش را نداشت. پياده شد و مقابل او ايستاد و گفت:
- به من فرصت بده كيان... بذار فكر كنم.
كيان با لحني سرد و آرام گفت:
- براي شروع زندگي با من ترديد داري.
- بايد انتخاب كنم. به من فرصت بده.
و سر به زير شد و چرخيد، اما كيان بازويش را چسبيد و گفت:
- صبر كن.
-
غزاله سرچرخاند. هاله از غم چشمانش را احاطه كرده بود. نگاه كيان در زواياي صورت او چرخ خورد و روي لبهاي او كه گويي منتظر شنيدن كلامي از آنها بود خيره ماند و گفت:
- فقط مي خوام از يه چيز مطمئن باشم... كسي رو كه متعلق به خودم مي دونم، علاقه اي نسبت به من داره؟
- تو بگو جناب سرگرد. خودت گفتي از يه بازپرس نميشه چيزي رو مخفي كرد.
غزاله سپس در ماشين را باز كرد، كمي چشمهايش را شيطون كرد و گفت:
- هان جناب سرگرد!... چي مي بيني؟
كيان خنده اش گرفت. سر تكان داد و با لبخند پشت فرمان نشست. مدتي در سكوت سپري شد تا آنكه گفت:
- فكر مي كنم رفتارم مثل بچه هايي شده كه واسه خاطر به چنگ آوردن اسباب بازي دلخواهشون به جنگ دوست و دشمن ميرن.
- وقتي مردي مثل تو از عشق ميگه تمام وجودش باور ميشه.
- بهت احتياج دارم غزاله ... خيلي تنهام.
- جز تو كسان ديگري هم هستند كه به وجود من احتياج دارن. به من فرصت بده كيان.
جمله غزاله كيان را وادار به سكوت كرد. به انديشه هاي نهان غزاله مي انديشيد تا رسيدن به مقصد بدون به لب آوردن كلامي راند.
دقيايقي بعد غزاله با نشاط وارد حياط شد. غزل شلنگ آب را توي حوض گذاشت و با نبم ناهي به غزاله
مشغول چيدن گلدانهاي شمعداني لبه پاشويه شد. هادي با مشاهده غزاله با غيظ نگاهي به ساعتش انداخت و پرسيد:
- درست دو ساعت و نيمه كه رفتي بيرون.... هيچ معلوم هست كجايي؟
غزاله بي اعتنا وارد ساختمان شد و بسته خريدش را روي كاناپه پرتاب كرد و رو به هادي كه به دنبال او ورد ساختمان شده بود، كرد و گفت:
- خيلي شلوغش كردي هادي... يعني چي؟ چپ ميرم، راست ميرم استنطاقم مي كني. مگه به من شك داري؟
- به تو شك ندارم از گرگهاي بيرون مي ترسم.
- تو رو خدا دست بردار هادي. مگه تو خونه و زندگي نداري. زن جوونت رو با يه بچه شيرخوره تك و تنها ول مي كني ميايي اينجا كه ما رو بپايي... پاشو هوا تاريك شده، نيلوفر هم آدمه ديگه.
هادي كلافه بلند شد. اما التيماتوم داد و با انگشت خط و نشان كشيد:
- باشه، من رفتم. ولي به خدا قسم اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه ببينم بعد از نماز مغرب خونه نيستي... من مي دونم و تو.
- چشم قربان حالا بفرماييد.
هادي بعد از كلي سفارش با اوقاتي تلخ آنجا را ترك كرد.
-
غزاله كه ديگر طاقت پنهان كردن راز دلش را نداشت به محض خروج هادي، غزل را نزد خود صدا كرد و با كلي دست دست كردن گفت:
- راستش نمي دونم درسته بهت بگم يا نه.
- راجع به منصوره؟
- اي... تقريبا.
- بگو شايد بتونم كمكت كنم.
- تو جناب سرگرد زادمهر رو مي شناسي ، نه؟
- آره چطور مگه؟
- به نظر تو چه جور آدميه؟
- آدم خوبيه... افسر با لياقتيه.
- نظر شخصي ات چيه؟
غزل به تازگي به عقد ايرج درآمده بود و اين سوال از يك دختر جوان، زماني پرسيده مي شود كه مردي قصد خواستگاري اش را داشته باشد. به همين دليل گيج شده بود، گفت:
- منظورت رو نمي فهمم.
- چطوري بگم. مثلا به عنوان يه زن!... اصلا از نگاه يه زن تعريفش كن.
- چيه ناقلا ... ازت خواستگاري كرده؟!
- فقط جواب من رو بده.
- البته با شناختي كه از او دارم ، بعيد مي دونم هيچ زني رو آدم حساب كنه. ولي روي هم رفته، خوش تيپ و جذابه. با چشمان سياه نافذ و موهاي بَراق. قدِ بلند و اندام ورزيده اش، مي تونه آرزوي هر زني باشه.
- يعني تو فكر مي كني فقط ظاهرشه كه مي تونه ادم رو به خودش جذب كنه. پس ايمانش چي؟ رفتارش چي؟
- اونا كه جاي خود داره.
- مي دوني غزل، وقتي اون رو با منصور مقايسه مي كنم،اُ اُ اُ ... چقدر فاصله و تفاوت مي بينم. منصوري كه يه ماه نماز مي خونه و يازده ماه جا نمازش رو آب مي كشه و مي ذاره توي طاقچه كجا و مردي كه ميون گلوله و خون، سرما و گرما، شكنجه و عذاب با هر مشقتي شده ذكر خدا رو به جا مياره كجا.
بساط گاه و بيگاه عرق و ورق بازي كجا و مست شدن در هواي معشوق كجا....
- تو نمي توني اين دو نفر رو با هم مقايسه كني. سرگرد مرد با ايمان و درستكاريه، قبول.... بحثي هم درش نيست. اما منصور يه آدم معموليه... كسي كه نه جنگ و جبهه رو ديده، نه شهيد داده.
- چرا منصور نمي تونه با ايمان باشه!.... اگه فقط به اندازه يه سر سوزن ايمان داشت پشتم رو خالي نمي كرد....
- ببينم دختر تو دنبال چي مي گردي... دنبال يه جمله كه بتوني منصور رو محاكه كني، يا اينكه اون افسر مغرور و بداخلاق رو خوب جلوه بدي.
- اگه اون افسر مغرور و بداخلاق شوهرم باشه چي؟
مردمك چشم غزل ثابت، به نقطه اي خيره شد. دهانش از تعجب باز مانده بود. قدرت تكلم نداشت. لحظاتي بعد در حاليكه به خود مسلط شده بود، جلو رفت و گفت:
- يه بار ديگه بگو.... ! تو چي گفتي؟
غزاله چرخيد و رو در روي خواهر ايستاد. چشمها را به تاييد گفته هايش باز و بسته كرد و گفت:
- درست شنيدي... زادمهر شوهرمه.
- چطور؟ كي؟ آخه غيرممكنه! پس چرا تا حالا چيزي نگفتي؟!
- براي اينكه وقتي با وجودي كه لبريز از عشق اون بودم، پا به خاك ايران و بعد، كرمان گذاشتم، با قيافه نحس منصور رو به رو شدم... اما شيريني ديدن ماهان و در آغوش كشيدن اون كمي آرومم كرد و ترجيح دادم فعلا چيزي نگم.
- چرا خود جناب سرگرد چيزي به ما نگفت؟
- حتما صلاح ندونسته. وقتي همه فكر مي كرديد كه من مرده ام، چه لزومي داشت كسي از اين موضوع باخبر بشه.
غزل ناگهان به ياد روز ملاقاتش با كيان افتاد. روزي كه براي دانستن پاره اي از اطلاعات به ستاد مبارزه با مواد مخدر رفته بود، همان بدو ورود از نگاه كيان جا خورده بود، به همين دليل گفت:
- حالا فهميدم كه چرا وقتي به ملاقاتش رفتم، اون جوري نگاهم كرد. براي يك لحظه احساس كردم كه برق عشق رو تو نگاهش ديدم.
- به خاطر شباهتمون تو رو اشتباه گرفته.
- برام بگو... مي خوام همه چيز رو بدونم.
غزاله گويي از يادآوري اين قسمت از خاطراتش لذت مي بَرَد، لبخندي زد و با تامل كوتاهي همه چيز را براي غزل تعريف كرد و در ادامه صحبتهايش گفت:
- حالا كيان مي خواد كه زندگي مشتركمون رو شروع كنيم، ولي من بر سر دو راهي بزرگي گير كردم غزل.
- ديوونه مگه نمي گي سرگرد شوهرته. اگه عقد اوني، چطوري به منصور جواب مثبت دادي.
- دست كشيدن از ماهان برام خيلي سخته. من يه مادرم غزل.. مي خوام دستهاي كوچيك ماهان توي دستم باشه..... اين بزرگترين آرزومه.
- سرگرد مي دونه منصور برگشته؟
- نه، فقط بهش گفتم صيغه رو فسخ كنه.
- خوب چي ميگه؟
- كلافه شده، باورش نميشه... دنبال دليل مي گرده.
- چرا بهش راستش رو نگفتي؟
- نمي تونم... دوستش دارم. دلم فقط اون رو مي خواد. ولي با اين انتخاب مي دونم كه ماهان رو براي هميشه از دست مي دم.
- خدا من و ايرج رو لعنت كنه. فكر مي كرديم داريم به تو محبت مي كنيم. اگه بدوني با چه بدبختي منصور رو وادار به قبول اشتباهش كرديم و بعد هادي رو راضي با آشتي با منصور.... اگه پاي تلفن گفته بودي يا حتي سرگرد اشاره كوچكي كرده بود، امروز لاي منگنه پرس نمي شدي.
- اصلا من بدشانس به دنيا اومدم.
- حالا مي خواي چي كار كني؟
- نمي دونم، تو بگو... ماهان يا كيان؟ دلم هر دوشون رو مي خواد... انتخاب سختيه غزل.
- گيريم ماهان رو انتخاب كردي. چطور مي توني سرگرد رو فراموش كني و با منصور يه زندگي عادي داشته باشي.
- با اينكه از منصور، از صداش، حتي ريختش بيزارم، ولي سعي مي كنم به خاطر ماهان تحملش كنم.
- بذار با هادي صحبت كنم. بالاخره برادرمونه و عاقل تر از....
- نه، نه، هادي نه. مي دونم عكس العملش در مرد كلمه صيغه چيه.
- ببين غزاله من نمي خوام برات تعيين تكليف كنم، اما اگر من جاي تو بودم به مردي مثل سرگرد نه نمي گفتم.... حالا خود داني.
-
صندليها در رديف هايي كنار هم چيده شده بود، گويي سالن ورزشي انتظام براي برگزاري مراسمي مهيا مي شد. سروان خيامي دستور مي داد و سربازان وظيفه به سرعت مشغول اطاعت و انجام دستورات او بودند.
سردار بهروان به همراه كيان وارد شد و كمي از صداها كاسته شد و لحظه اي بعد همگي به احترام سلام نظامي دادند و دست از كار كشيدند. سردار فرمان آزاد را صادر كرد و بار ديگر سر و صداها آغاز گرديد.
كيان نگاهي به دور و بر سالن انداخت و گفت:
- خيلي خوشحالم كه قراره در اين مراسم از غزاله تقدير بشه.
- اين مراسم ديدني تره وقتي جنابعالي از امير درجه دريافت مي كني.
- مي دوني! من بيشتر از خودم، به غزاله اهميت مي دم. با اين مراسم غزاله مي تونه يه قسمت از گذشته از دست رفته اش رو به دست بياره. يه جورايي آبروي رفته اش بر مي گرده. اون وقت همون آدمهايي كه پشت سرش اراجيف بافته و به او تهمت زده اند، سر اينكه او رو مي شناسند و با او سلام و عليك دارن، به ديگران فخر مي فروشن.
- راستي پسر خوب! حالا كه غزاله خانم برگشته و عمه خانم ما رو هم گرفتار خودش كرده، نمي خواي دهنمون رو شيرين كني؟
كيان به مِن مِن افتاد و سردار با تيزهوشي گفت:
- چيه مثل اينكه اوضاعت رو به راه نيست.
- خب ... مي دوني... فكر مي كنم.. غزاله ترديد داره.
- ترديد! مگه چيزي گفته؟
- راستش اصرار داره صيغه عقد رو فسخ كنيم. دليلش رو نمي دونم، ولي فكر مي كنم يه چيزي مانع تصميم گيري اش ميشه. يه چند روزي فرصت خواسته تا فكر كنه.
- به دلت بد راه نده. من خانمها رو بهتر از تو مي شناسم، ناز مي كنن كه قدرشون بالا بره.
كيان شانه ها و چانه را بالا داد. يعني از چيزي سر در نمي آورد. سپس كنجكاو پرسيد:
- خيلي دوست دارم مفصل ماجراي تبرئه شدن غزاله رو بشنوم.
سردار گفت: (پس بريم بيرون. بين راه برات تعريف مي كنم) و دستورات لازم را به سروان خيامي تاكيد كرد و بيرون رفت.
بين راه سردار از كيان پرسيد:
- ژاله وثوق رو فكر كنم بشناسي.
- آره... اسمش رو شنيدم هموني كه تيمور شكار رو به سزاي اعمالش رسوند.
- درسته، خودشه... وثوق همسفر غزاله در آن سفر به اصطلاح جهنمي بوده....
- صبر كن ببينم. يعني جاسازي مواد كار وثوق بوده.
- اي بابا! مي دونم افسر بازپرسي و با شنيدن (ف) ميري فرحزاد و بر مي گردي، اما خدا وكيلي حال گيري نكن. بذار قصه ام رو تعريف كنم.
كيان لبخندي زد و سكوت كرد. و سردار ادامه داد:
- وثوق وقتي حال غزاله خراب بوده از فرصت استفاده مي كنه و مواد رو در ساك بچه جا ميده، به اين اميد كه غزاله مريضه و سر و شكلش هم به اين حرفها نمي خوره و كسي به او مشكوك نميشه. اما با رنگ و روي پريده غزاله و جواب و سوالي كه ستوان وظيفه مي كنه، درست برعكس ميشه. وثوق هم وقتي مي بينه كه غزاله گير افتاده صداش در نمياد و فلنگ رو مي بنده. بين راه از ترس صاحب جنس، پياده ميشه و برمي گرده سيرجان، اما از بخت بدش گرفتار شهين بلنده ميشه و بعد از يه مدت هم گرفتار تيمور و آخرش رو هم كه خودت مي دوني.
- چطور شد بعد از اين همه مدت اعتراف كرد؟
- در زندان تحت فشار شهين بلنده جرئت لب باز كردن نداشته، اما فخري يكي از زندوني ها كه ميگن هم سلولي غزاله بوده، دور و برش مي پلكيده تا وثوق رو راضي كنه كه شهين و همدستاش رو لو بده و به او قول مي ده كه خودش هم حاضره شهادت بده. شهين از هر طرف مي رفته، يا فخري يا وثوق رو تهديد مي كرده و تا جايي كه مي تونسته از ملاقات و نزديكي اون دو تا جلوگيري مي كرده و وقتي متوجه ميشه فخري روي وثوق تاثير گذاشته و اون حاضر به اعتراف شده، يكي از شبها كه همه خواب بودن، فخري رو با روسري خفه مي كنه.
وثوق بيشتر از تصور شهين مي ترسه و اين ترس اون رو مصمم مي كنه تا خودش رو در حمايت زندان قرار بده و كل ماجرا رو اعتراف كنه.
بدين ترتيب شهين اعدام و خانه هاي فسادش هم جمع آوري شد. وثوق هم بايد يه مدت حبس بكشه.
- چرا من احمق همون اول حرفهاش رو باور نكردم. اون وقت اين همه بلا سرش نمي اوند.
- اگه اين همه بلا سرش نمي اومد، امروز مي تونستي ادعاي دوست داشتنش رو داشته باشي؟
- من حاضر نيستم خار به دست غزاله بره... كاش اين همه عذاب نكشيده بود و سر زندگي خودش بود.
- عجب عاشق از خود گذشته اي!...
كيان به دليل رشادتها و به اثبات رساندن لياقت خود در چندين پرونده مكرر كه آخرين آنها منجر به متلاشي شدن باند بزرگ بين المللي قاچاق گشت، به دريافت درجه سرهنگي مفتخر شد.
و در پايان مراسم از غزاله هدايت رسما عذرخواهي و به دليل نشان دادن شجاعت در رساندن اطلاعاتي كه منجر به كشف و ضبط موادي بالغ بر هشت تن هرويين شد، مورد تقدير و تشكر قرار گرفت و ضمن دريافت لوح تقدير، مفتخر به دريافت مدال لياقت از دستان امير رسام گرديد.
-
نان ها را روي ميز چيد تا پس از خشك شدن در سفره بپيچد. چادرش را روي دسته صندلي انداخت و كيان را صدا زد.
وقتي جوابي نشنيد به سراغش رفت و با چند ضربه دستگيره را چرخاند.
با مشاهده چهره و روحيه بالاي فرزندش گفت:
- چه خبره! بدجوري به خودت ور ميري. سشوار، عطر ... سگرمه هات هم كه باز شده.
- فكر كنم عروست داره ساكش رو مي بنده.
براي هر مادري ديدن دامادي فرزند يكي از بزرگتري آرزوها محسوب مي شود و مهمتر از آن همه مادران بدون استثنا دوست دارند عروسشان يك دختر بكر و دست نخورده باشد نه يك زن بيوه و مطلقه با يك يا چند فرزند. اما عاليه با شناختي كه از فرزند خود داشت، اين عشق را فراتر از يك هوس يا انتخاب جواني و خامي مي ديد. به همين دليل براي خوشحالي فرزندش خوشحالي مي كرد. او غزاله را نه صرفا به دليل ظاهرش، بلكه به حرمت انتخاب فرزندش دوست داشت. آن روز هم وقتي شادي كيان را ديد لبهايش را به لبخند مهرباني مزين كرد و گفت:
- به سلامتي، مباركه.... يعني از خر شيطون اومد پايين؟ حالا كجا؟
- احضارم كرده اند. دارم ميرم خدمتشون.
- پس تا پشيمون نشده بجنب.
كيان به شوخي پا جفت كرد و گفت: (اطاعت قربان).
با وجودي كه سرشار از عشق و اميد بود زنگ را فشرد و لحظاتي بعد غزاله در حاليكه چادر سفيدي به سر داشت، در آستانه در نمايان شد. چهره اش در چادر سفيد بسيار دوست داشتني و جذاب مي نمود. ابروي كيان كه بالا رفت حاكي از همين مسئله بود. سلام كرد و به لبخندي اكتفا نمود. كيان شيطنت را در كلامش آشكار نمود.
- نمي خواي تعارفم كني بيام تو.
- نه.
- رسم مهمون نوازيه!؟
- اولا كه دست خالي اومدي! دوما بدون بزرگتر!
كيان با نوك انگشت به بيني غزاله نواخت و گفت:
- اولا ترسيدم با گل و شيريني بيام، جفتش رو بكوبي توي ملاج بيچاره ام. دوما بزرگترم مدتهاست دنبال (بله) سركار عليه است.
غزاله از مقابل در كنار رفت و كيان وارد راهروي اِل مانندي شد كه كه درب حياط به واسطه اين راهرو كاملا از حياط مجزا بود.
غزاله در را پشت سر كيان بست و گفت:
- مي ترسم سر و كله هادي پيدا بشه، والا تعارفت مي كردم بياي تو.
- شما اگه سر كوچه هم ما رو نگه داري، باز هم مخلصتيم.
باز هم جواب غزاله لبخند بود. كيان افزود:
- مي دونم كه دل نگراني.. زودتر بگو چه كار داري تا من هم في الفور رفع زحمت كنم.
- راستش مي خواستم از نزديك باهات صحبت كنم و نظرت رو بپرسم. مي دوني كيان! من فقط جرئت كردم با غزل راجع به تو صحبت كنم.
- نظرش چي بود؟
- خيلي استقبال كرد. حقيقتش اون در تصميم گيري من خيلي موثر بود.
- خدا خيرش بده.... بالاخره يكي هم پيدا شد به داد ما برسه.
غزاله اخم كرد و كمي لوس به سينه كيان نواخت. با اين حركت چادر از سرش سُر خورد.
نگاه كيان نوازشگر گيسوان خوش رنگ و ابريشمين غزاله گشت و با يادآوري گذشته به تلخي گفت:
- وقتي رسيدم بالاي سرت، موهات دسته دسته پراكنده بود. كاش مي مردم و هيچ وقت اون صحنه رو نمي ديدم.
غزاله پكر شد. تازه از شر كابوسهاي شبانه اش رها شده بود، ديگر دوست نداشت به آن روزها فكر كند. چادرش را به سرش كشيد و گفت:
- ولش كن. ديگه از گذشته ها حرف نزن.
- پس من ساكت مي شم و شما حرف بزنيد.
غزاله غلتي به مردمك چشمش و داد و عشوه گر گفت:
- من و غزل خيلي صحبت كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه شما به اتفاق مادرت بياي خواستگاري.
- يعني نمي خواي حقيقت رو به هادي بگي؟
- تا مجبور نباشم، نه.... هادي خيلي متعصبه نمي خوام با گفتن كلمه صيغه فكرش تا ناكجا آباد بره. در ضمن مي دونم جواب هادي چيه. مي خوام نقش يه خواستگار سمج رو بازي كني.
- اي به چشم. ما به خاطر تو با كله هم راه مي ريم.
غزاله بيتاب لبخندي زد و خود را در آغوش همسرش رها كرد.
- يعني مي تونم از اين به بعد رنگ خوشبختي رو ببينم.
نفس در سينه كيان حبس شد. بازوان تنومندش را دور او حلقه كرد و گفت:
- قول مي دم خوشبختت كنم. قول مي....
صداي طفل خردسالي در راهرو پيچيد و حرف كيان را قطع كرد. (ماما... ماما).كيان متعجب از غزاله فاصله گرفت . لحظه اي بعد پسر بچه اي با بلوز ركابي و شورت سفيد رنگ با قدمهاي نا متعادل كودكانه اش نزديك غزاله شد.
پسرك لب برچيد و دستها را به سوي غزاله دراز كرد. غزاله در به آغوش كشيدن فرزند سراسيمه بود. وقتي او را در آغوش مهربان خود جاي داد. با بوسه اي به گونه او گفت:
- بيدار شدي مامان... فدات شم خوشگلم.
كيان متعجب و درمانده به درب حياط تكيه زد. غزاله چرخيد و ماهان را نشان داد و گفت:
- پسرمه، ماهان.... همه ترديدهام واسه اين كوچولو بود.
كيان با اضطراب آب دهانش را قورت داد و با صداي خفه اي گفت:
- پس تو بايد بين ما دوتا يكي رو انتخاب مي كردي!
غزاله براي تاييد چشم بست. اشك جمع شده در حدقه چشمانش از گوشه چشم چكيد. كيان متاسف سر تكان داد و گفت:
- خدايا خودخواهي من رو ببخش.... چرا به من نگفتي غزاله....
و عصباني فرياد زد:
- چرا به من نگفتي؟
- نتونستم... فكرم كار نمي كرد. نمي خواستم هيچ كدوم شماها رو از دست بدم. خدا مي دونه كه تو رو به قدر ماهان دوست دارم.
هيچ كس تا آن روز اشك كيان را نديده بود. شايد غزاله اولين كسي بود كه فروچكيدن قطره اشكي را از گوشه چشم او مي ديد.
به تلخي روي از غزاله گرفت و گفت:
- حلالم كن غزاله..... حلالم كن.
و بيرون رفت.
-
بي حوصله و دمق به پشتي چيده شده در ايوان تكيه زده بود. دو روز مي شد كه از كيان خبري نداشت.
پس از آخرين ملاقاتش احساس مي كرد كيان حسابي از او رنجيده است و به همين دليل، حتي او را لايق يك تماس مختصر و توضيح كوتاه نمي داند. از سويي پافشاريهاي منصور براي آشتي مجدد اعصابش را كاملا در هم ريخته بود.
در افكار خودش غوطه ور بود كه صداي زنگ تلفن او را از جا پراند. انگار حس ششمش مي گفت، كيان پشت خط است، سراسيمه به سمت ساختمان دويد و گوشي را برداشت.
خودش بود، كيان. زبانش به گلايه باز شد.
- خيلي بي معرفتي... دو روزه دارم از دلشوره مي ميرم.
- معذرت مي خوام حق با شماست بايد زودتر زنگ مي زدم.
- با من قهري؟
- نه، دليلي نداره.
- پس چرا لحنت سرده.
- ببين غ.....
مكث كرد و لحن رسمي به خود گرفت و غزاله را به نام خانوادگي صدا كرد.
- ببينيد خانم هدايت، من با يكي از دوستانم صحبت كردم. براي فسخ عقد ضرورتي به حضور شما نيست، اما اگه دلت مي خواد مطمئن باشي فردا ساعت چهار بيا مسجد... خيابان.... يكي از دوستام رو وكيل كردم كه اين كار رو انجام بده.
غزاله مثل تكه يخي وا رفت. قادر به پاسخ گفتن نبود. سكوتش كيان را نگران كرد، بارها او را به نام خواند تا غزاله با صداي خفه اي گفت:
- تو كه مي دونستي من بچه دارم. يعني وجود ماهان اينقدر عذابت ميده؟!
پلكهاي كيان با احساس غم و اندوه به روي هم افتاد. اما تاثيري در لحن خشكش نداد چون گفت:
- هر طور دوست داري فكر كن.
غزاله مستاصل و پريشان صدا بلند كرد و بغض آلود گفت:
- تو هم مثل بقيه مردها مي موني... ازت متنفرم.
شكستن دل غزاله براي كيان آسان نبود، در آن لحظه به زحمت قوايش را جمع كرد تا درگير احساساتش نگردد و با قساوت تمام سعي در آزردن او كرد و گفت:
- دقيقا حال من رو داري.
صداي هق هق غزاله در گوشي پيچيد و لحظه اي بعد ارتباط قطع شد.
كيان بي حوصله تر از قبل روي تخت ولو شد. شك نداشت كه غزاله ساعتها گريه خواهد كرد و اين امر وجودش را به آتش مي كشيد. با خشم ميان تخت نشست و موهايش را محكم در چنگ نگه داشت و خود را به باد ملامت گرفت.
ناسزا گفتن به خودش هم آرامش نكرد. مشتش را ميان آيينه كوبيد و وسايل روي كنسول را با پشت دست در ميان اتاق پرت كرد. سر و صداي او عاليه را هراسان به اتاقش كشيد. وقتي عاليه اتاق و حال پريشان او را ديد، با سرزنش پرسيد:
- باز چت شده؟
كيان با خشم به سمت مادرش چرخيد و گفت:
- تنهام بذار.... خواهش مي كنم برو بيرون.
- كه بزني هرچي هست داغون كني؟
سپس جلو رفت و با تحكم گفت:
- بشين.
كيان مثل سربازي كه از مافوق خود دستور مي گيرد، بي درنگ نشست. عاليه گفت:
- اين دختره داره تو رو بازي ميده، نه؟
- نه مادر، مربوط به غزاله نيست.
- پس چي شده؟ تو كه اينجوري نبودي. مي دونم كه اين دختره زير و روت كرده... تو داري از دستم ميري. كيان! خدا شاهده اگه به خاطر تو نبود هر چي از دهنم ميومد نثارش مي كردم... وقتي اين جوري به التماس افتادي، معلومه كه داره ناز مي كنه.
- تو اشتباه مي كني. موضوع اون جورها هم كه شما فكر مي كني نيست.
- ها! پس چيه؟
- غزاله بچه داره.
- مي دوني و مي دونم..... چيه؟ گوش رو مي خواي، گوشواره رو نمي خواي؟
- من مخلص جفتشونم. ولي ماهان پدر داره، بهتره زير سايه پدر و مادرش بزرگ بشه.
- آهان. دوباره رگ ايثارگريت گل كرده... دختره رو پِر دادي رفت.
- تو بودي چي كار مي كردي؟
- اولا من جاي تو نيستم. دوما اگه بودم مي ديدم دختره چي مي خواد. حالا غزاله كدوم يكيتون رو انتخاب كرده؟
- من. اون من رو انتخاب كرده.
- گذشتن از بچه ساده نيست. براي همين مي خواست طلاقش بدي. اما با اين وجود ببين چقدر تو رو دوست داره كه حاضر شده از پسرش چشم پوشي كنه.
- همه اش تقصير منه. تحت فشارش گذاشتم... نمي خوام يه آشيونه رو از هم بپاشم.
- آشيونه! كدوم آشيونه.... همون كه دو سال پيش به باد رفته؟
- ديگه نمي خوام در موردش حرف بزنم. غزاله قسمت من نيست.
- به خاطر اين خانم خانما چند ماه تمام سياه پوشيدي. سه ماهه كه برگشته و تو از كار و زندگي افتادي. حالا به اين راحتي ميگي قسمت من نيست!؟
- نه، نيست مادر، نيست.
- كيان! من حوصله ديوونه بازيهاي تو رو ندارم.... از اين به بعد مي خواي چه كار كني؟
- زندگي.
- بدون فكر كردن به غزاله؟!
- بسه مادر... بسه. فكر مي كني پسرت اينقدر بي غيرته كه به ناموس ديگران فكر كنه؟
- پس اگه به ناموس ديگران فكر نمي كني، بلند شو مثل بچه آدم بيا بيرون و به زندگيت برس.
- امشب نه مادر... امشب نه.
- ديدي دروغ مي گي.
- هنوز مال منه... بذار يه امشب رو بهش فكر كنم... فقط امشب.
-
پشت فرمان نشسته بود و در حاليكه باد ملايمي نوازشگر موهاي سياه رنگش بود، سر به لبه پنجره تكيه داد. بي حوصله و دمق، اما مصمم و جدي به نظر مي رسيد.
لحظات به كندي مي گذشت و انتظار او پاياني نداشت تا آنكه عقربه هاي ساعت از چهار هم گذشت و خبري از غزاله نشد.
كلافه و مستاصل پياده شد. چشم به ابتدا و انتهاي خيابان دوخت، اما نشاني از آشنايش نيافت. عصبي و بي قرار بود. تكيه داد به درخت. نشست لب جوي. برگشت توي ماشين، باز پياده شد و قدم زد، تا آنكه عقربه ها به عدد پنج نزديك شد. مطمئن شد غزاله نخواهد آمد. با آنكه غزاله آرزويي بود كه با تمام وجود از خدا مي خواست، اما حكم عقل و دل از زمين تا آسمان تفاوت داشت. او معتقد بود غزاله سهم ماهان است و ماهان نيازمند آغوش پرمهر مادرش. از اين رو مصمم و قاطع وارد مسجد شد. هواي لطيف مسجد روحش را نوازش داد. نفسي عميق كشيد. سپس با طمانينه به حاج آقا احمدي كه در حال خواندن قرآن بود، نزديك شد و به آهستگي سلام كرد و مقابل او نشست.
- سلام پسرم.. ديدم دير كردي، خوشحال شدم.
كيان عذر خواست و تقصير را به گردن غزاله انداخت. حاج احمدي در پاسخ گفت:
- مي دوني پسرم چي ما رو خوشحال مي كنه! يكي از زوجين وقت طلاق در بره.
كيان پوزخندي زد و ساكت ماند و حاج احمدي افزود:
- ان شاا... كه خيره. خدا رو چه ديدي، شايد سر عقل اومده و مي خواد زندگي كنه. ان شاا.. خودم عقدتون رو در دفتر ثبت مي كنم.
ولي كيان اعتنا نكرد و گفت:
- حتما نتونسته بياد. شما بهتره صيغه رو غيابي بخونيد.
- آدم عجول همنشين شيطانه.... صبر داشته باش.
- هدايت بايد تا چند روز ديگه با همسرش آشتي كنه... بذاريد هرچه زودتر تكليفش معلوم بشه.
- اگه اين طوره، من حرفي ندارم، باشه.
- ممنونم حاجي جون، تلافي مي كنم.
- مهريه تعيين كردي؟
- بله.
- مهريه اش رو پرداخت كردي؟
- نه.
- پس بخشيده؟
- نمي دونم ازش نپرسيدم.
حاج احمدي عبايش را جمع و جور كرد و در حال برخاستن گفت:
- درستش اينه كه يا مهريه اش رو ببخشه يا بپردازي.
- پس نمي خواهيد صيغه رو بخونيد.
- فردا هم روز خداست. عجله نداشته باش.
كيان برخاست. خم شد و صورت او را بوسيد و با عذر مجدد و خداحافظي بيرون رفت.
پشت فرمان كه نشست استارت زد، موتور به كار افتاد، عصباني بود، پرغيظ، مشت كوبيد روي فرمان و سوئيچ را بست. سرش را تكيه داد به فرمان. نمي خواست به چيزي فكر كند، اما تصوير چشمان غزاله از ضمير ذهنش پاك نمي شد.
سر بلند كرد و تكيه زد به صندلي، باز خونسرد و خشن شد. گوشي همراهش را برداشت و شماره غزاله را گرفت. به مجرد برقراري تماس و شنيدن صداي غزاله گفت:
- يار در خانه و ما گرد جهان مي گرديم.
اين بار نوبت غزاله بود كه تلخي كند.
- كار داشتم، نشد.
- نمي تونستي زنگ بزني؟ حالا ما هيچي، حداقل حاجي دو ساعت معطل نمي شد.
- چيه؟ خيلي ناراحتي كه نيومدم! اگه مي دونستم....
- آره درست فكر كردي. اگه مي اومدي خوشحال مي شدم. ولي حيف.... البته اشكال نداره. فردا هم روز خداست... فردا كه ميايي؟
- فردا نمي تونم. منصور اينجاست... باشه هفته ديگه.
كيان نمي دانست با شنيدن نام منصور اين چنين برآشفته مي شود. كفري گفت:
- خوش بگذره. خداحافظ.
- صبر كن. قطع نكن.
- بگو، مي شنوم.
- هيچي... باشه براي بعد.
كيان لحن تند و گزنده اي به خود گرفت و گفت:
- شماره حساب داري؟
- مي خواي چي كار؟
- مي خوام مهريه ات رو بپردازم.
- كيان!!!
- ميدم مادرم بياره در خونتون.
ارتباط قطع شد. كيان گوشي را با عصبانيت روي صندلي عقب پرتاب كرد. او پشت فرمان بود و غزاله اشك ريزان در آغوش خواهر رها شد.
-
در تنهايي فرصت انديشه بيشتري داشت. عشق كيان كه به تازگي زنجيري از محبت به گردنش انداخته بود، او را بي اراده به دنبال خود مي كشيد. در حاليكه به دليل اين عشق يك بار ماهان را زير پا گذاشته بود، فكر كرد بايد عاقلانه تصميم بگيرد و آينده فرزندش را به دليل خودخواهي نابود نسازد. مجبور بود كيان و عشق او را به دست فراموشي بسپارد و به دنبال منصور به اين شرط كه مدتي به او فرجه دهد، در نقطه ديگري شروع دوباره اي به زندگيش ببخشد. با اين وصف عزمش را جزم كرد و تصميم نهايي را گرفت.
غرق در افكارش بود كه صداي زنگ درِ حياط او را به خود آورد. وقتي صداي منصور را شنيد كه مي گفت: (باز كن، منم)، چادرش را به روي سر كشيد . با اكراه در را باز كرد و سلام داد:
- سلام به روي ماهت.
غزاله بي اعتنايي و سردي را چاشني رفتار و كلامش كرد و گفت:
- كاري داشتي؟
- مثل اينكه از ديدنم خوشحال نشدي.
غزاله سكوت كرد و منصور ادامه داد:
- مي خواي مهمونت رو دم در نگه داري؟
- هادي خونه نيست. اگه شما رو اينجا ببينه ناراحت ميشه.
- چرا؟ مگه من غريبه ام!؟
- بهتره بري منصور. كسي خونه نيست. بچه هم با غزل و ايرجه.... من حوصله داد و قالهاي هادي رو ندارم.
- نترس! من از هادي اجازه گرفتم... قصد داشتم باهات درد دل كنم.
غزاله حرف او را باور نكرد، از اين رو پرغيظ ابروانش را در هم كشيد و گفت:
- برو منصور، برو با هادي بيا.
و خواست در را ببندد كه منصور پايش را جلو گذاشت و مانع شد و با يك حركت خود را داخل انداخت و در را بست. غزاله ترشرو خود را در چادر پيچيد و گفت:
- مثل اينكه يادت رفته تو ديگه در اين خونه سمتي نداري.
منصور در چشمهاي غزاله زل زد و گفت:
- وقتي اخم مي كني خوشگل تر مي شي.
- شما همه چيز رو به شوخي گرفتي.
- من براي جبران گذشته اينجا اومده ام.
- چي رو مي خواي جبران كني؟ آبروي از دست رفته ام رو... راستي تو مي توني مادرم رو به من برگردوني؟
منصور شرمنده سر به زير شد. لحنش يه التماس واقعي بود:
- اشتباه كردم. ولي تو بزرگي كن و من رو ببخش.
- نمي تونم منصور... نمي تونم. الان از من هيچ توقعي نداشته باش.
غزاله وارد ساختمان شد. منصور منتظر تعارف نماند، به دنبال او وارد شد و گفت:
- بذار يه بار ديگه امتحان پس بدم. بذار محبتم رو نثارت كنم. كاري مي كنم كه تمام گذشته تلخت رو فراموش كني.
غزاله با رخوت روي كاناپه رها شد. با يادآوري گذشته، تلخ و پرمرارت گفت:
- من امروز به نوازش تو احتياج ندارم. يه روز در اوج نيازم محبتت رو از من دريغ كردي و در عين ناباوري تنهام گذاشتي. تو حتي من رو از ديدن بچه ام محروم كردي. امروز محبت تو بي مهري گذشته رو جبران نمي كنه. برو منصور... برو.
گذشتن از اين زن زيبارو به سادگي ميسر نبود. منصور به التماس افتاد:
- يعني همه چيز تموم شده! تو نمي خواي با من زندگي كني؟ پس ماهان چي؟
- اگه پاي ماهان در بين نبود، همون روز اول جواب رد مي شنيدي. ولي حالا فقط فرصت مي خوام... فرصتي كه بتونم بي وفاييهاي تو رو فراموش كنم... مي بيني كه من توقع زيادي ندارم. فقط چند ماه منصور.
قلبش به دو نيم شده بود. گاهي از جواب (نه) غزاله خوشحال مي شد، زيرا فكر مي كرد مي تواند به فاميل همسرش ثابت كند كه براي برگرداندن غزاله و زندگي دوباره با او تلاش بسياري كرده است و گاهي ديوانه وار مشتاق شنيدن (بله)اش بود.
در آن لحظه به ياد روزهاي خوش زندگي مشترك پرشور، مقابلش زانو زد.
غزاله جا خورد و كمي خود را جمع و جور كرد. اما منصور بي اعتنا دستش را براي نوازش دست او جلو برد كه غزاله به تندي دستش را عقب كشيد و بُراق شد.
- مواظب رفتارت باش منصور.
- ولي تو زنمي.
- بودم... يه روزي بودم، ولي حالا هيچ نسبتي با هم نداريم.
- تو مادر بچه مني، عشقمي... همه وجودمي. چطور من رو يه غريبه مي دوني؟
- چون هستي! ... حالا از من دور شو.
- چرا عصباني شدي؟ باور كن فقط قصد داشتم دلت رو به دست بيارم... دلم مي خواد من رو ببخشي و دوباره تاج سرم بشي. غزاله من دوستت دارم. به جاي اينكه فقط به دو سال گذشته فكر كني، كمي هم به گذشته دورترش فكر كن... خودت مي دوني كه نمي تونم بدون تو زندگي كنم.
- آره مي دونم! تو بدون من هم نفس نمي توني بكشي، چه برسه به اينكه زندگي كني.
- حق داري، هرچي متلك بارم كني حق داري... بگو اصلا ناراحت نمي شم.
- ببين منصور، من بايد فكر كنم. خلاصه بگم، از من انتظار نداشته باش در اين شرايط روحي بتونم يه زندگي جديد رو شروع كنم. در ضمن من در شرايطي هستم كه اگر هم بخوام، نمي تونم دوباره به عقدت دربيام.
غزاله با گفتن اين جمله با ترشرويي روي از منصور گرفت. اما منصور عصباني، در پي دانستن علت، چنگ در چادر غزاله زد و آن را از سر او كشيد و به گوشه اي پرتاب كرد.
-
غزاله ناراحت و سراسيمه به قصد پوشاندن خود به سمت اتاق دويد. منصور وقيحانه پشت سر او به راه افتاد و قبل از آنكه غزاله بتواند در را پشت سرش ببندد، با فشار شديدي در را باز كرد و وارد شد. غزاله وحشت زده عقب رفت و گفت:
- منصور، به خدا اگر به من دست بزني، هرچي ديدي از چشم خودت ديدي.
منصور نگاه پرخواهشي به قد و بالاي غزاله انداخت و گفت:
- تو منتظر چي هستي غزاله؟ من و تو زن و شوهريم.
- برو بيرون منصور.... ما هيچ نسبتي با هم نداريم. صبر داشته باش لعنتي!
اما منصور بي اعتنا به خواهش غزاله جلو رفت كه با عكس العمل شديد غزاله رو به رو شد.
دست غزاله چنان سيلي محكمي توي گوش منصور خواباند، كه منصور بي درنگ آن را با سيلي محكم تري جواب داد.
خشونت غزاله، منصور را كه او را متعلق به خود مي دانست جري تر كرد. التهاب، سلولهاي مغز منصور را از كار انداخته بود. مچ دست غزاله را گرفت، غزاله به هر جان كندني بود خود را از چنگال او بيرون كشيد، اما با مقاومت منصور، زبانش را گزنده كرد و گفت:
- ولم كن آشغال كثافت.
منصور طي يكسال و نيم زندگي مشترك هيچ گونه بي احترامي از غزاله نديده بود. در آن لحظه با شنيدن اين كلام برآشفته شد و به شدت او را هل داد. غزاله با برخورد به دراور جيغي كشيد و نقش بر زمين شد.
منصور گويي پشيمان شده بود به قصد دلجويي زانو زد و گفت:
- غزاله ببين! من هستم منصور، شوهرت.
و دست كشيد به صورت غزاله، اما غزاله چندشي كرد و دست او را پس زد و گفت:
- برو بيرون... برو گمشو.
- هيش، آروم... خيلي خب، باهات كاري ندارم.
- چادرم رو بده... تو رو خدا چادرم رو بده.
- باشه، باشه... تو فقط قول بده آروم باشي. هر چي بگي من همون رو انجام ميدم.
- هيچي نمي خوام فقط از اينجا برو.
- ميرم، ولي بعد از اينكه عذرخواهي من رو قبول كردي.
غزاله خود را با چادر پوشاند و گفت:
- احتياج به عذرخواهي نيست برو.... برو.
منصور در چشمان غزاله خيره ماند. اشك آنها را براقتر و زيباتر ساخته بود. محو تماشا در حاليكه زيبايي خيره كننده غزاله تنها عامل حسادتش بود و نمي توانست از او بگذرد و او را در اختيار ديگري ببيند، گفت:
- چقدر دلم واسه چشمهاي قشنگت تنگ شده بود. تو مال مني... فقط مال من. اجازه نميدم كسي به تو نگاه چپ كنه. اشتباهم رو جبران مي كنم غزاله . قول ميدم.
و بار ديگر بي اراده قصد در آغوش كشيدن غزاله را كرد، اما غزاله كه خود را تا فسخ صيغه عقد متعلق به كيان مي دانست، وحشت زده و بي اراده در نعره اي گوش خراش نام او را به زبان آورد.
منصور با چشمان از حدقه در آمده در حاليكه حسادت در آنها موج مي زد، غزاله را از خود راند و در چشمان او بُراق شد.
- كيان!!!؟... چشمم روشن. ميشه بگي آقا كيان كيه و چه نسبتي با شما داره؟
غزاله پشيمان از گفته خود، وحشت زده آب دهانش را فرو داد و با صداي لرزاني گفت:
- همين جوري از دهنم پريد... من كسي رو به اين اسم نمي شناسم.
منصور قاطي كرد، اما هنوز خونسردي خود را از دست نداده بود. با نوك انگشت به سينه غزاله زد و او را به عقب راند و گفت:
- همين حالا ميگي كيان كيه والا با دستهاي خودم خفه ات مي كنم.
غزاله قدم آخر را كه برداشت با ديوار پشت سرش برخورد كرد و متوقف شد. دست منصور بالا رفت و براي باز كردن زبان غزاله پايين آمد. غزاله بر اثر درد ناله اي كرد و با دست جاي سيلي را لمس كرد.
اشك پهناي صورتش را پوشاند. نگاهي در چشمان منتظر و از حدقه درآمده منصور انداخت و گفت:
- مي خواستم همه چيز رو بگم ولي...
- چي چي رو مي خواستي بگي؟ بفرماييد گوش ميدم.
غزاله وحشت زده خود را كنار كشيد. جرئت گفتن حقيقت را نيافت.
- تو بايد من رو فراموش كني. من واقعا قادر نيستم تو رو ببخشم.
منصور عصباني و از كوره در رفته، به يقه غزاله چنگ زد و او را جلو كشيد، چشمان دريده اش را درچشمان او بُراق كرد و گفت:
- فكر مي كني خيلي تحفه اي، نه؟... خدا مي دونه اين پنج، شش ماهه كدوم گوري بودي و چه بلاهايي سرت اومده. خيلي از خود گذشتگي نشون دادم، ولي مثل اينكه تو لياقت نداري.... حيف من كه به خاطر تو فريبا رو جواب كردم.
غزاله به تندي خود را از چنگال منصور بيرون كشيد و پرغيظ گفت:
- حيف من كه به خاطر تو كيان رو جواب كردم.
-
منصور مثل ديوي كه تنوره مي كشد نفس نفس مي رد. عصبي بدون آنكه كنترلي بر رفتارش داشته باشد به جان غزاله افتاد.
باران مشت و لگد در سر و صورت زن بيچاره فرود مي آمد. غزاله بي دفاع بود. بالاخره تاب نياورد و روي زمين افتاد. منصور ول كن نبود. خشمگين بر روي او خم شد و موهاي پريشان او را در دست گرفت و گفت:
- بگو كيان كيه والا مي كشمت
غزاله به ياد شريف افتاد. گويي بار ديگر او زنده شده و به سراغش آمده بود. وحشت زده در حاليكه به سختي نفس مي شيد از لابلاي دندانهايش گفت:
- شوهرمه.
منصور مثل تكه يخي وا رفت. لحظاتي ساكت به غزاله خيره ماند. سپس در عين ناباوري گفت:
- دروغ ميگي...
از حركات لبهايش معلوم نبود در حال خنده است يا دچار تحريكات عصبي شده است، افزود:
- فقط مي خواي حالم رو بگيري، نه؟
- من شرعا همسر كيان هستم.
منصور از حسادت آتش گرفت. در حاليكه دندانهايش را به هم مي ساييد گفت:
- شرعا!؟ يعني اينكه تو صيغه شدي. بي آبروي هرزه.... نمي ذارم اين لكه ننگ روي زمين بمونه.
بي اراده شده بود و قادر به تمركز نبود. با خشم و نفرت و آتش حسادت نسبت به كسي كه فقط نامش را مي دانست، به جان غزاله افتاد.
لگدهاي او غزاله را به حال اغما فرو برد، اما منصور بدون توجه، به اعمال مرگبار خود ادامه مي داد تا آنكه جنون آميز به آشپزخانه دويد و در جستجوي يافتن كارد كابينت ها را زير و رو كرد. ولي درست زمانيكه به ميان هال آمد با ايرج و غزل كه براي جلوگيري از بيدار شدن ماهان پچ پچ مي كردند، مواجه شد.
غزل با مشاهده منصور با آن حالت وحشت زده پرسيد:
- چي كار مي كني منصور؟
و پريشان چشم در جستجوي خواهر چرخاند و نااميد از يافتن او گفت:
- غزاله كو؟
- مي كشمش... اين هرزه كثافت رو مي كشم. اين لكه ننگ رو پاك مي كنم.
ايرج كه تمام مدت هاج و واج به منصور نگاه مي كرد، خودش را جمع و جور كرد و به محض اولين حركت منصور، به سمتش دويد.درگيري بين آن دو منجر به زخمي شدن ايرج شد. غزل وحشت زده فرياد مي زد و كمك مي طلبيد و ماهان با چشمان گرد شده جيغ مي كشيد. منصور چاره اي به جز فرار نمي ديد. ماهان را از آغوش غزل قاپيد و فرار كرد.
-
برگه اي را به طرف مادر گرفت و گفت:
- زحمت اين گردن شما حاج خانم.
- فيشه! چي كارش كنم؟
- بي زحمت بديد به غزاله... فيش حج عمره است.
- بذار ببينم خودش چه تصميمي مي گيره. اينقدر عجول نباش.
- ديگه در موردش حرف نمي زنيم باشه؟
- هر جور تو بخواي.
كيان بوسه اي به پيشاني مادر زد و جلو درب ايوان سرگرم پوشيدن كفش شد. با صداي زنگ تلفن عاليه به هال رفت و گوشي را برداشت. صداي لرزان زن جواني پشت خط سرهنگ زادمهر را مي طلبيد.
عاليه دست روي گوشي گذاشت و سرك كشيد لب پنجره و گفت:
- با تو كار دارن، چي بگم؟
كيان لب پنجره نشست و با چشم و ابرو پرسيد كيه كه عاليه شانه بالا داد.
كيان گوشي را گرفت و با لحن رسمي صحبت كرد.
صداي بغض آلود غزل در گوشي پيچيد.
- شماييد جناب زادمهر؟
دل كيان در سينه لرزيد، غزل مدام تكرار مي كرد: (غزاله). كيان برآشفته فرياد زد:
- غزاله چي!؟
- خودتون رو برسونيد بيمارستان... خواهش مي كنم. غزاله داره از دست ميره.
ارتباط قطع شد و گوشي از دست كيان رها شد. عاليه به چهره مثل گچ زل زد و هراسان پرسيد:
- چي شده مادر؟ چرا رنگت پريده؟
كيان بهت زده در صورت مادر خيره شد. عاليه با نگراني شانه هاي او را تكان داد و گفت:
- جون به سر شدم بچه! چي شده؟ غزاله طوري شده؟
- نمي دونم. گفت خودم رو برسونم بيمارستان.
عاليه با دست به صورت خود كوبيد و با صدايي شبيه به ناله گفت:
- يا فاطمه زهرا!.... پس چرا معطلي؟
- پاهام پيش نميره.
عاليه چادرش را به سر كرد و به سمت در دويد و در حاليكه كفش مي پوشيد گفت:
- بيا مادر، بيا دست دست نكن. بريم ببينيم چه خاكي به سرمون شده.
كيان با قدمهاي لرزان به دنبال مادر از منزل خارج شد. دقايقي بعد، پرالتهاب مقابل بيمارستان ايستاد. آنقدر نگران و سراسيمه بود كه مادر را فراموش كرد و بدون توجه به او، دوان دوان وارد بيمارستان شد.
نگاهش در سالن چرحي خورد و با ديدن گيشه اطلاعات جلو دويد. در همين موقع بود كه صدايي در گوشش پيچيد كه او را به نام مي خواند: (جناب سرهنگ). به جانب صدا چرخيد. غزل با چشمان متورم و ديده اشكبار مقابلش ايستاده بود. پرسيد:
- چه اتفاقي افتاده؟!
- منصور... نامرد...
بغض و اشك اجازه سخن گفتن به نداد. ايرج كه در سكوت شانه به شانه غزل ايستاده بود . دستش را به طرف كيان دراز كرد و ضمن معرفي خود گفت:
- غزاله كتك ناجوري خورده. حالا هم توي كماست.
- كتك!!؟ كما!!؟ از كي!!!؟ آخه چرا!!؟
- نمي دونم ... منصور حسابي ديوونه شده بود. حتي من رو هم با چاقو زد. شانس اوردم كه زخمش كاري نبود و با چندتا بخيه رو به راه شد.
- غزاله هم چاقو خورده؟
- نه... البته شايد اگه به موقع نرسيده بوديم، مي خورد.
- مي خوام ببينمش.
- ملاقات ممنوعه، تحت مراقبتهاي ويژه است.
هر سه به اتفاق راهي اورژانس شدند، اما صداي عاليه غزل را وادار به توقف كرد. عاليه مضطرب و نگران غزل را در آغوش كشيد و جوياي احوال غزاله شد. غزل با ديدن عاليه گويي مادر را مي بيند، در آغوش او جاي گرفت تا ذره اي از دردها و آلامش بكاهد.
كيان با هماهنگي مامورين نيروي انتظامي واحد بيمارستان از چند و چون ماجرا با خبر شد و پس از ديدار پزشك معالج او اجازه يك ملاقات كوتاه را گرفت و با پوشيدن لباس مخصوص بر بالين غزاله حاضر شد.
به محض مشاهده غزاله در آن وضعيت، در حاليكه بار ديگر او را در خون خود غوطه ور مي ديد، با خشم و كينه از لابلاي دندانهاي كليد شده اش گفت:
- مي كشمت منصور.
در فاصله اي كمتر از يك ساعت حكم جلب منصور صادر و با عكسي كه غزل در اختيار مامورين نيروي انتظامي گذاشته بود، تحت تعقيب قرار گرفت.
ليست مسافرين درج شده در كامپيوتر دفاتر فروش بليط ترمينال، راه آهن، فرودگاه و موسسات كرايه، چك و دستورات لازم به اين مراكز اعلام و منصور ممنوع الخروج گرديد.
بدين ترتيب كيان پس از اطمينان از روند كار تعقيب و جستجو، بار ديگر راهي بيمارستان گرديد تا لحظه به لحظه در جريان مراحل درمان غزاله قرار گيرد.
غزاله پس از انجام سي تي اسكن و معاينه دقيق پزشكي، به اتاق عمل انتقال يافت.
كار منصور ساخته بود. او به دليل به بار آوردن صدماتي كه ارتكاب به قتل عمد محسوب مي شد، براي سالها به زندان مي افتاد.
گوش كيان به بيسيم و نگاهش به در اتاق عمل بود. لحظات به كندي مي گذشت و جز دعا، كاري از كسي بر نمي آمد. غزل سر به شانه عاليه اشك مي ريخت و ايرج دل نگران سالن را قدم مي زد. خبري از اتاق عمل نرسيده بود كه صداي قدمهاي پرشتابي در سالن پيچيده و نگاه ها را متوجه خود كرد.
-
ايرج سراسيمه جلو رفت و گفت:
- بالاخره اومدي.
هادي حالتي شبيه به سكته داشت. بي خبر اما پريشان و نگران گفت:
- تصادف كرده؟
- نه... منصور نامرد كتكش زده.
- غزل گريان گفت:
- ديدي چه خاكي به سرمون شد.
هادي هاج و واج در حاليكه طاقت ايستادن روي پاهايش را نداشت، با زاري گفت:
- محض رضاي خدا يكي به من بگه غزاله چش شده؟!
ايرج زير بغل هادي را گرفت و او را براي نشستن روي صندلي كمك كرد. هادي گفت:
- پس خود نامردش كجاست؟
- فرار كرد!
- مگه گيرم نيفته! به خدا قسم مي كشمش.
هادي در خلال صحبت با ايرج، متوجه كيان شد و نگاه متوقعي به او انداخت و گفت:
- شما كه نمي ذاري قِصِر در بره؟
- مطمئن باش گيرش ميارم.
در اين موقع بود كه در اتاق عمل باز شد و ابتدا پرستاران خارج شدند و سپس پزشك جراح غزاله بيرون آمد. كيان پيش دستي كرد و قبل از همه جوياي احوال غزاله شد.
دكتر لبخندي زد و گفت:
- خوشبختانه عمل موفقيت آميز بود. فعلا احتياج به مراقبتهاي ويژه داره، ولي قول مي دم ظرف يكي دو روز آينده به بخش منتقل بشه... بيمار شما قويه. جاي نگراني نيست.
همه نفسهاي حبس شده شان را آزاد كردند و خدا را شكر گفتند و منتظر خروج غزاله از ريكاوري شدند.
دقايقي بعد هادي كه متوجه بيتابي و بي قراري بيش از حد كان شده بود، غزل را به گوشه اي كشيد و گفت:
- تو خبرش كردي؟
غزل سر تكان داد و هادي چند بار دست در هوا چرخاند و گفت:
- يه جوريه!
- چه جوريه؟
- انگار بيشتر از ماها نگرانه.
غزل نگاه معناداري به هادي انداخت و سكوت كرد. هادي كنجكاو و متعجب پرسيد:
- چرا اينجوري نگام مي كني، چيزي مي خواي بگي؟
- قول ميدي وقتي حقيقت رو شنيدي سر و صدا راه نيندازي؟
- داري كلافه ام مي كني. حرف بزن ببينم جريان چيه؟
- داماد آينده است.
- نه بابا! خواستگاري كرده؟
- كار از خواستگاري و اين حرفها گذشته.
- بيست سواليه!؟ مسخره! درست حرف بزن ببينم چي ميگي.
غزل در چند جمله مفيد و مختصر هادي را در جريان عقد آن دو گذاشت. دهان هادي از تعجب بازماند و لحظاتي بعد گويي رگ غيرتش جوش آورده بود، گفت:
- فكر كرده چون افسره، هركاري دلش خواست مي تو بكنه، الان ميرم....
غزل گوشه پيراهن او را كشيد و او را دعوت به سكوت كرد :
- اصلا تو چكاره اي. خودشون مي دونن. زن و شوهر هستن. تو رو سننه.
- من و سننه! فكر كرده سرخود هر كار دلش خواست مي تونه بكنه.
- ديگه داري شورش رو در مياري هادي.... آخه توي اون وضعيت، توي يه كشور غريب، احتياج به اجازه ي تو داشت؟ حالا بجاي اينكه از خدات باشه كه يه همچشن دامادي نصيبمون شده، يه چيزي هم طلبكار شدي؟
- معلومه كه طلب كارم .... بي انصافا يه كدومشون لب وا نكردن.
- تقصير من و ايرج بود. اگه پاي منصور رو به اينجا باز نمي كرديم، اونها الان سر خونه و زندگيشون بودن.
هادي از همانجا نگاهي به قد و بالاي بلند كيان كه در انتهاي سالن ايستاده بود، انداخت و گفت :
- اين واقعا غزاله رو مي خواد؟
- مطمئن باش ...
- كاش به من گفته بودي .... اونوقت همچين با منصور رفتار مي كردم كه تا عمر داره پاشو كرمون نذاره.
- خيلي خب حالا....
مشغول گفتگو بودند كه كيان شتابان نزديك شد و گفت :
- منصور به تله افتاد قصد داشته بره تهران.
لبهاي هادي و غزل به لبخندي گشوده شد و كيان افزود :
- بايد برم فرودگاه ... بي خبرم نذاريد.
عزم رفتن كرد كه هادي خواست تا او را همراهي كند. دقايقي بعد اتومبيل كيان به قصد فرودگاه در حال حركت بود و هادي بي قرار هم صحتبي با دامادي كه انتظارش را نداشت، گفت :
- نمي دونم چرا اين دختر اينقدر كم اقباله.
كيان نيم نگاهي انداخت و ساكت ماند و هادي ادامه داد :
- هنوز خاطرات تلخ يك ساله اش رو فراموش نكرده بود. مي ترسم رواني بشه.
- ان شاا.... اتفاقي نمي افته. غزاله خانم با روحيه اس.
- با روحيه اس!؟ حداقل وقتي زندان بود، دوبار بيمارستان، در بخش روانپزشكي بستري شد. چطور با رو روحيه اس.
- مي دونم، ولي با اون وقتها خيلي فرق كرده. به قول قديمي ها سفر انسان رو مي سازه.
هادي نگاه ملامت باري به كيان انداخت و با كنايه گفت :
- فكر نمي كنيد اين آخري تقصير شما بوده؟
- كاش دست من بود. نمي ذاشتم يه مو از سرش كم بشه.
-
- غرل ماجراي شما رو برام گفت. از آدمي مثل شما متعجبم .... به هر حال و به هر نحوي غزاله زن عقدي شما محسوب مي شه و ناموست. غير از اينه؟
- پس شما همه چيز رو مي دونيد.
- متاسفانه بيشتر از چند دقيقه نيست كه مي دونم.
- واقعا متاسفم. شما حق داريد. هر بلايي سر غزاله اومده من مقصر بودم. ولي خدا مي دونه بخاطر خودش عقب كشيدم. نمي خواستم بعدها از دوري فرزندش زجر بكشه و من رو ملامت كنه.
- من از جزئيات چيزي نمي دونم، ولي بهتر بود حقيقت رو به من مي گفتي.
- بهتره براي غزاله دعا كنيم. فايده ي اين بحثها چيه.
- مي دوني دلم چي مي خواد. دلم مي خواد منصور رو بكشم يه گوشه تا مي خوره بزنمش. بايد بفهمه غزاله چه درد و زجري كشيده.
- نه هادي خان! اگه مي خواي دنبال من بياي بايد خودت رو كنترل كني. بهتره آتو دستش نديم.
هادي در سكوت به فكر فرو رفته بود و كيان هر لحظه بر سرعت ماشين مي افزود. لحظاتي بعد هر دو شتابان وارد سالن فرودگاه شدند. مامور بازرسي پس از رؤيت كارت شناسايي كيان، او را به اتفاق هادي به دفتذ حراست راهنمايي كرد. منصور با دستهاي دستبند شده سر به زير داشت و ماهان مظلومانه روي راحتي به خواب كودكانه رفته بود.
هادي به مجرد ديدن او با عصبانيت از كوره در رفت و بي محابا حمله ور شد. مشت اول به گردن منصور خورد اما مشت ديگرش را در هوا چرخيد زيرا مامورين نيروي انتظامي او را به سرعت از مجرم دور كردند. با اين وصف منصور جرات يافت و فرياد زد :
- حقش بود خواهر بي همه چيزت رو مي كشتم، ولي حيف ...
- خفه شو احمق .... حرف دهنت رو بفهم.
و بار ديگر به او حمله ور شد. اين بار كيان مانع شد، ولي منصور دست بردار نبود با نيش زبان گفت :
- برو كلاهت رو بذار بالاتر آقا هادي.
كيان يه سر و گردن بلندتر از منصور بود. با سينه ي پهن و فراخش مقابل او ايستاد و چشمان نافذش را با نگاه پر غيظي در چشم او دوخت و با لحن سردي گفت :
- زيادي حرف مي زني.
- كدوم بي غيرتي رو ديدي كه ناموسش هرزه گي كنه و صداش در نياد.
خون جلوي جشمان كيان را گرفت اما به مقتضي شغلش چشم بست و خوددار خشم فرو خورد و از لابه لاي دندانهاي كليد شده اش گفت :
- خفه شو.
و روي از منصور گرفت و به سمت سروان معيري چرخيد، اما منصور ول كن نبود با وقاحت گفت :
- حالا سَقط شده يا نه؟
كيان ديگر طاقت نياورد. بي محابا، در حال چرخش، مشت چپش را پر كرد و با قدرت در صورت منصور خواباند. منصور سكندري رفت و به ديوار پشت سرش برخورد كرد، ضربه آنقدر قوي بود كه منصور در حال سقوط، به صندلي گير كرد و افتاد.
قند در دل هادي آب شد. سروان معيري كيان را كنار كشيد و او را دعوت به آرامش كرد و به سرعت ترتيب اعزام منصور را به آگاهي فراهم كرد.
ماهان كه با سر و صداي ايجاد شده بيدار شده بود، با مشاهده درگيري بناي گريه را گذاشت. هادي در آرام ساختن او عاجز ماند. كيان محبت پدرانه را چاشني نگاه و دستهاي ومهربانش كرد و او را به آغوش كشيد و به گشيه ي اسباب بازي برد.
انگشت ماهان روي هر كدام از وسايل قرار مي گرفت آن كالا خريده مي شد. اگر غزاله بود، بدون شك مي گفت : ( اينقدر اين بچه رو لوس نكن كيان).
-
هر يك به نحوي سعي داشتند او را وادار به خنده كنند. غزاله در مقابل آن همه ابراز علاقه و محبت، خود را موظف به لبخندي زوركي مي دانست. نيلوفر اولين كسي بود كه پيشاني او را بوسيد و با آرزوي بهبودي، به بهانه فرزند خردسالش خداحافظي كرد و رفت.
هادي هم مجبور بود برود، پيشاني غزاله را بوسيد و گفت:
- اخمات رو باز كن و به دنيا بخند تا دنيا به روت بخنده.
غزل بلوز هادي را كشيد و گفت:
- بريد خونتون ديگه، از كي نشستي داري شر و ور مي گي.
هادي دست به سينه سر خم كرد و با لودگي گفت:
- چشم قربان، بچه كه زدن نداره.... ما رفتيم.
و به علامت خداحافظي دست بلند كرد و رفت. غزل نيز به هواي بدرقه آنها گفت: ( زود برمي گردم ). و رفت.
غزاله با احساس ضعف چشم بست. خدا مي داند در چه افكاري بود كه متوجه صداي نزديك شدن قدمهايي به طرف خود شد، به خيال اينكه غزل بازگشته است با چشمان بسته گفت:
- اومدي؟ تو هم مي رفتي. خيلي خسته شدي.
وقتي جوابي را نشنيد سر چرخاند و چشم باز كرد. كيان با لبخندي به لب و دسته گلي در دست بالاي سرش ايستاده بود. نگاه ناباورانه اش در چشمان كيان خيره ماند.
كيان به آرامي سلام كرد.
اشك در چشمان غزاله حلقه زد، كيان دستش را جلو برد و اشك را از گوشه چشم او سرازير شده بود پاك كرد و گفت:
- صدبار گفتم جلوي من گريه نكن.
- فكر نمي كردم بياي.
اثر نافذ چشمان كيان قلب غزاله را به تپشهاي تند وادار كرد. كيان با لبخند نمكيني يك شاخه گل رز قرمز را از دسته گل بيرون كشيد و به دست او داد. سپس صندلي را بيرون كشيد و نشست. لحنش پرمرارت و مهربان بود، گفت:
- حالا بگو ببينم حال حاج خانم ما چطوره؟ جاييت كه درد نمي كنه؟
غزاله نگاه بي قرارش را در چشمان كيان دوخت و گفت:
- حالا ديگه نه.
كيان دست او را در دست فشرد و گفت:
- ديگه همه چيز تموم شد. قول مي دم از اين به بعد مثل جونم ازت محافظت كنم.
غزاله لبخندي زد و گفت:
- مثل جونت!؟ تو كه جونت رو گذاشتي كف دستت.... حضرت آقا.
كيان لبخندي تلخ به لب راند و سكوت كرد. نگاهش سرتاپاي غزاله را برانداز كرد. دست چپ غزاله در گچ سبز رنگ روي سينه اش قرار داشت و شيلنگ سوند از زير ملافه تا كيسه مخصوص كشيده شده بود و خونابه در آن جريان داشت. صورت متورم و كبود او، حكايت از درد و رنجي كه كشيده بود داشت.
كيان با احساس تقصير گفت:
- نمي تونم خودم رو ببخشم. فكر كردم كارم درسته و تو بايد وظيفه مادريت رو در اولويت قرار بدي، باور كن جز سعادت تو به هيچ چيز فكر نمي كردم.
- خودت رو ملامت نكن.
- نمي دونم چه عذابي مي كشم. وقتي منصور رو مي بينم و مثل مرباي آلبالو نگاش مي كنم، از خودم بدم مياد.
- راستي با منصور چه كار كرديد؟
- فعلا منتقل شده به زندان تا وقتي تو بتوني در دادگاه حضور پيدا كني و شهادت بدي و تصميم بگيري.
- ماهان كجاست!؟
- خيالت از جانب ماهان راحت باشه.. يه مادربزرگ داره كه جرئت نمي كني از كنار سايه اش رد بشي!!
- مادربزرگش!!!؟ يعني تحويل شوكت خانم داديش!!!؟
- دست شما درد نكنه غزاله خانم. مگه من پسرم رو از خودم دور مي كنم.
- كيان!؟....
- جان كيان.
- شوخي نكن ديگه. ماهان كجاست؟
- گفتم كه، پيش مادربزرگش... نمي دوني مادرم با چه علاقه اي بهش رسيدگي مي كنه.
- يعني خواب نمي بينم... مادرت هم خودم رو قبول كرده هم ماهان رو.
سپس با لبخندي از روي رضايت به لب نشاند و دست كيان را فشرد. در اين لحظه پرستاري وارد شد و گفت:
- وقت ملاقات تمومه... بيمار شما احتياج به استراحت بيشتري داره. لطفا اينجا رو ترك كنيد.
پرستار خارج شد.
كيان مطيع اوامر پرستار، بلافاصله صندلي را كنار كشيد و ايستاد. اما قبل از رفتن نگاه پرعطوفتش را نثار چشمهاي غزاله كرد با احساسي عميق گفت:
- دوستت دارم.
نفس در سينه غزاله حبس شد. قلبش به تندي مي تپيد گويي جامي از شراب عشق را لاجرعه سركشيد، چشم بست.
كيان با مشاهده چشم هاي بسته او با صداي زنگ داري گفت:
- غروب چشمهات رو دوست ندارم. طلوع كن... در چَشم من طلوع كن.
-