-
سرنوشت
پائولو كوئيلو
سخني از اين داستان: «آنچه خدا ميكند، بازتاب اعمال خود ماست.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مردي كه از ميان درهاي در كوههاي «پيرنه»[*] ميگذشت، به چوپان پيري برخورد كه از غذاي خود به او تعارف كرد. با هم غذا خوردند و مدتي دراز، در كنار هم نشستند و دربارهي زندگي گپ زدند. مرد گفت:
- اگر كسي به خدا اعتقاد داشته باشد، ناچار بايد بپذيرد كه آزاد نيست؛ زيرا خدا بر هر قدم حاكم است.
چوپان در پاسخ، او را به سوي مسيلي برد كه در آن، هر صدايي با وضوح كامل طنين ميانداخت و به آن مرد گفت:
- زندگي، اين ديوارهاست و سرنوشت، فريادي است كه هر يك از ما برميآوريم. آنچه ما انجام ميدهيم، به سوي قلب «او» بالا ميرود و به همين شكل، به سوي ما برميگردد. آنچه خدا ميكند، بازتاب اعمال خود ماست.
-------------------------------------------------------------------
* سلسله جبالي در جنوب غربي اروپا كه فرانسه را از اسپانيا جدا ميكند.
برگرفته از كتاب:
كوئيلو، پائولو؛ مكتوب؛ برگردان سوسن اردكاني؛
-
من و ماجراي گوسفند
چارلي چاپلين
... در انتهای کوچهي ما کشتارگاهی بود و گوسفندهایی که به آنجا میرفتند، از جلو خانه ما رد میشدند. یادم میآید که روزی، یکی از آن گوسفندها در رفت و در کوچه پا به فرار گذاشت و بچههای ولگرد، خوشحال از این ماجرا، سر در عقب حیوان گذاشتند. بعضی سعی کردند او را بگیرند و بعضی زمین خوردند. من وقتی جست و خیز دیوانهوار حیوان مظلوم را که بعبع میکرد دیدم، از بس صحنه به نظرم مضحک آمد که قاهقاه خندیدم. ولی وقتی بالاخره آن حیوان بیچاره را گرفتند و به طرف کشتارگاه بردند، واقعیت این صحنهي غمانگیز که از اول به نظرم مضحک آمده بود، مرا غرق در اندوه کرد، و من به اتاق خودمان پناه بردم و گریه کردم و خطاب به مادرم داد زدم: «او را خواهند کشت! او را خواهند کشت!» از آن به بعد، روزهای متوالي از آن واقعهي بعدازظهر بهاری و آن تعقیب مضحک یاد کردم و اینک از خود میپرسم که نکند آن حادثه، هستهي اصلی فیلمهای آیندهي من، یعنی ترکیب تراژدی و کمدی، یا غم و شادی را در خود نهفته داشته است... .
برگرفته از كتاب:
چاپلين، چارلي؛ داستان كودكي من؛ برگردان محمد قاضي؛
-
درسی در عشق
درسی در عشق (داستان واقعی)
اولین دوست دختر من «دوریس شرمن» بود. واقعاً زیبا بود. موهای فر مشکی و چشمان سیاه براق داشت. هروقت موقع زنگ تفریح توی زمین بازی مدرسهی روستایی که در آن درس میخواندیم، دنبالش میکردم، طرههای بلند مویش بالا و پایین میرفت و توی هوا میرقصید. ما هفت سالمان بود و دوشیزه بریج مواظبمان بود و برای کوچکترین تخلف، کشیدهای توی صورتمان میزد. به چشم من، دوریس، جذابترین دختر کلاس بود. کلاس ما ترکیبی بود از دانشآموزان کلاس اول و دوم و من به شیوهی هیجانانگیز یک پسربچهی عاشق، دلش را بردم. رقابت بین پسرها برای محبت به دوریس شدید بود. اما من نترس و جسور بودم و عاقبت هم پاداش سرسختیام را گرفتم. در یک روز لطیف بهاری توی حیاط مدرسه یک نشانهی فلزی پیدا کردم. احتمالاً یک نشانهی انتخاباتی بود. سطح روییاش هنوز براق و صاف بود، اما پشتش داشت زنگ میزد. با اندک تردیدی تصمیم گرفتم این گنج نویافته را به عنوان یادگار عشق به دوریس تقدیم کنم. موقعی که نشانه را، از روی براقش، کف دستم گذاشتم و تقدیم کردم دیدم که خیلی خوشش آمد. چشمان سیاهش برق زد و به سرعت آن را از دستم گرفت. بعد، کلماتی به یادماندنی به زبان آورد. صاف توی چشمانم نگاه کرد و با لحنی پرابهت گفت: «الوین، اگر میخواهی من دوست دخترت باشم، از این به بعد هر چیزی را که پیدا میکنی باید به من بدهی.» یادم میآید که این موضوع به شدت ذهنم را درگیر کرد. در سال 1935 پیدا کردن یک پنی هم برای بچهای به سن من و شرایط زندگیمان، خوشاقبالی به حساب میآمد، حالا اگر یک چیز واقعاً مهم مثلاً یک پنجسنتی پیدا میکردم چه میشد؟ میتوانستم آن را از دوریس مخفی کنم یا میتوانستم به او بگویم که یک سکهی تک سنتی پیدا کردم و چهار سنت دیگر را برای خودم نگه دارم؟ آیا دوریس همین قرار را با رقبای دیگر من هم گذاشته است؟ اینطوری او ثروتمندترین دختر مدرسه میشد.وقتی به همهی این سؤالات فکر کردم از احترامی که نسبت به دوریس قائل بودم کاسته شد. اگر پنجاه درصد میخواست، معقولتر به نظر میرسید؛ اما تقاضای مستبدانهاش برای داشتن همه چیز - آن هم در ابتدای دوستیمان - همهی تصوراتم را خراب کرد.پس دوریس، هر جای دنیا که هستی و هرچه که شدی، باید به خاطر اولین درسی که در عشق به من دادی از تو تشکر کنم و مهمتر از آن به خاطر اینکه به من آموختی تعادل دشوار میان عشق و پول را چهطور حفظ کنم. ضمناً دلم میخواهد بدانی که همیشه توی خوابهای کوتاهم توی حیاط مدرسه دنبالت میدوم تا دستم را توی موهای فر مشکی مواجت فرو کنم.
الوین روسر
-
شیر برنزی
شیر برنزی (داستان واقعی)
در سال 1975، ریگان برای گروهی از شکارچیان دوستدار حفظ محیط زیست در سانفرانسیسکو سخنرانی کرد. در پایان سخنرانی، شیر برنزی کوچکی به او هدیه دادند. در آن زمان، مایکل دیوِر [1] در مقام تحسین از هدیه، به فرماندار کالیفرنیا گفته بود که هدیهای بسیار زیبا دریافت کرده است.ده سال بعد، دیوِر خواست که از مقام خود استعفا کند. ریگان از او خواست که صبح روز بعد به دفتر او در کاخ سفید برود. صبح روز بعد، وقتی او به دفتر ریگان رفت، رئیسجمهور تا جلو میزش به استقبال او آمد.ریگان گفت: «مایک، فکر کردم به یاد همهی سالهای خوب و پرباری که با هم داشتیم، هدیهای به تو بدهم.»بعد ریگان برگشت و چیزی را از کشوی میزش بیرون آورد. «تا جایی که به یادم مانده، تو از این خوشت آمده بود.»اشک، چشمان رئیسجمهور را پُر کرده بود. بعد، آن شیر برنزی را به دیوِر داد. دیوِر باور نمیکرد که ریگان بعد از آنهمه سال، هنوز موضوع علاقهی او به شیر برنزی را در خاطر حفظ کرده باشد.
------------------------------------------------
جان ماکسول
1. Michael Deaver: معاون ستاد ریگان.
-
آن که غریب زیست و غریبتر پَر کشید
آن که غریب زیست و غریبتر پَر کشید (داستان واقعی)
هنوز هر بار که وارد کریدورهای دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی میشوم و از پلههای قدیمی که از زمان رضاشاه تا به حال خم به ابرو نیاوردهاند بالا میروم، بیاختیار احساس میکنم که افضل را دومرتبه میبینم. احساس میکنم عنقریب افضل با پاهای نیمهفلجش در حالی که دو دستی طارمیها را گرفته و دارد به سختی پایین میآید با من سینهبهسینه خواهد شد. نمیدانم در چشمان نافذ این جوان ترک که از روستای کوچکی بین بناب و مراغه میآمد چه بود که هنوز هر وقت به او و نحوهی مرگش میاندیشم ترسی جانکاه با آمیزهای از ناامیدی و خشمی فروخورده از نظام آموزشی دانشگاهیمان سراپای وجودم را میگیرد.جزء ورودیهای سال 72 بود. انصافاً که چه ورودیهایی بودند. هر کدام آیتی از هوش و ذکاوت و شاهکاری از استعداد. درخشانترین استعدادهای اطراف و اکناف کشور، از کرمان، تبریز، شاهرود، نیشابور، بابل، بندرانزلی، اصفهان... و بالاتر از همه از روستایی بین مراغه و بناب، همانجا که افضل در سال 52 متولد شده بود و همانجا هم در یک روز گرفتهی تابستان 79، خون گرمش بر روی آسفالت داغ کنار روستایشان ریخته شد.همیشهی خدا در دانشکده با کتوشلوار بود. یک کتوشلوار سرمهای که از بس آنها را پوشیده بود، شسته و اطو زده بود، مثل ورق استیل شده بودند. سال 71 دیپلمش را میگیرد و همان سال در رشتهی پزشکی قبول میشود. اما دلش همواره پیشِ علوم انسانی بود. در همان نیمههای راه ترم اول، عطای پزشکی را به لقایش بخشید و سال بعد مجدداً در آزمون شرکت نمود و وارد دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران شد.با زجر و مشقتی جانکاه راه میرفت. بعدها فهمیدم که در بچگی فلج اطفال میگیرد و به همین خاطر بود که راه رفتن برایش عذاب الیم بود. همیشه در نخستین جلسهی کلاس با یکی، یکی دانشجویانم آشنا میشوم. از محل تولد و زندگیشان می پرسم. نوبت به افضل که رسید گفت از نزدیکیهای مراغه میآید. گفتم چه جالب. میدونی مراغه یک جایگاه مهم در تاریخ معاصر ایران داشته، گفت نه. گفتم پس تو چی میدونی؟ مراغه محل تولد اصلاحات ارضی بود. نام مراغه، یکی دو سال شب و روز در رادیو و تلویزیون و مطبوعات بود. نام مراغه یادآور سالهای 41 و 40، یادآور حسن ارسنجانی، دکتر علی امینی و اصلاحات ارضی است. پرسید استاد چرا مراغه؟ گفتم این را تو به عنوان تحقیق پاسخ بده. چون سر کلاس نشسته بود متوجه مشکل پاهایش نشدم. آنچه که توجهام را جلب نمود، گیرایی و برقی از هوش و استعداد بود که در چشمان درشت و زیبایش به چشم میخورد. چشمانی جذاب و نافذ که بهندرت روی بیننده تأثیر نمیگذارد.عادت دارم که همهي دانشجویانم را به اسم کوچک بشناسم. افضل تنها نامی بود که همان بار نخست به یادم ماند. کمتر به یاد دارم که قبلاً دانشجویی میداشتم که نامش افضل بوده باشد.جلسهی سوم چهارم بود که بعد از کلاس در دفتر نشسته بودم و پیپم را چاق کرده بودم که سروکلهی افضل پیدا شد. آنجا بود که برای نخستین بار متوجه فلج بودن و ناراحتی پاهایش شدم. روبرویم نشست و گفت اجازه دارم سؤال کنم؟ با سر جواب مثبت دادم و سؤالش را مطرح کرد. ناراحت شدم از سؤالش. زیرا سؤال خوبی بود و طرح آن به درد کلاس میخورد. بهش گفتم خوب بود این سؤال را سر کلاس مطرح میکردی. سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت.آن داستان یک مرتبهی دیگر هم تکرار شد و افضل بعد از اختتام کلاس آمد به دفترم و سؤال کرد. اتفاقاً آن سؤالش هم پرسش خوبی بود. اینبار دیگر با لحنی حاکی از خطابوعتاب بهش گفتم که افضل تو چرا سر کلاس صحبت نمیکنی و پرسشهایت را آنجا مطرح نمیکنی؟مثل لبو سرخ شد. چشمان جذاب و مردانهاش را به پایین انداخت. از بخت بد افضل، آن روز، روز زیاد جالبی نبود و خلق و خوی من تعریفی نداشت. دلم گرفته بود، خسته بودم و بعد از کلاس دو تا قرص آسپرین قورت داده بودم. افضل را رهایش نکردم. با تحکم و مثل یک آموزگار بداخلاق کلاس اول ابتدایی سرش هوار کشیدم که چرا جواب نمیدی؛ چرا سر کلاس حرف نمیزنی، نمیپرسی و ازت که سؤال میکنم به جای پاسخ دادن، موزاییکهای کف کلاس را میشمری؟ حرف بزن. نمیدانم چقدر طول کشید؛ اما افضل بالاخره حرف زد. با صدایی حزنانگیز و لرزان و شکسته گفت: «بچهها به لهجهام میخندند؛ حتی یکی از اساتید به مسخره بهم گفت صد رحمت به فارسی حرف زدن پیشهوری.»برخلاف تصور خیلی از آدمها، کلاسهای حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران خیلی هم یکنواخت، سرد و بیروح نیست. اتفاقاً بعضی وقتها چیزهایی توی این کلاسهای بزرگ، با سقفهای بلند و مملو از دوده، سیاهی و آشغال اتفاق میافتد که اگر نویسندهی توانایی پیدا شود از آنها میتواند دستمایهی یک نوشتهی معرکه را بیرون بکشد. گاهی وقتها اساتید و دانشجویان، سطح این قبلهی امید میلیونها جوان پشت کنکوری که صعود بر این قلهی رفیع برایشان غایت و نهایت است را آنقدر پایین میآورند که آدم برای یک لحظه فکر میکند این جمع در حقیقت تشکیل شده از کوپنفروشهای میدان انقلاب که برای نهار یا استراحت آنجا جمع شدهاند. چه کسی میتواند باور کند در جایی که سرشیر علوم انسانی مملکت جمع شده به لهجهی یک دانشجوی شهرستانی که فارسی را به زحمت و با لهجهی غلیظ ترکی یا کردی صحبت میکند، بخندند؟ ولی افضل راست میگفت و این بار اول نبود که من با این مسئله روبرو شده بودم. همیشه به این تیپ دانشجویان میگفتم که آنها به خودشان میخندند، اتفاقاً لهجهی شما خیلی هم شیرین است، اصلاً فارسی اصیل همین لهجهی شماست و از این قبیل حرفهای سادهلوحانه. اما آن روز، روز بدی بود. اصلاً حال و حوصلهی این بچهبازیها را نداشتم. خیلی بهِم برخورده بود که به افضل خندیده بودند. منتهی بیشتر از همه از دست خودِ افضل عصبانی بودم. گفتم افضل ببین، همهی شما شهرستانیها یک اصل و نسبی لااقل دارید. مثلاً تبریز، کرمان، شیراز یا رشت، دویست سال پیش، پانصد سال پیش هم برای خودش جایی بوده، فرهنگ و تمدنی داشته، ولی میشه به من بگی تهران دویست سال پیش کجا بوده، چی چی بوده؟ من بهت میگم تهران چی بوده، یک دهکوره بوده که تا قبل از اینکه آقامحمدخان آن را پایتخت کند، نه در هیچ نقشهای موجود بوده و نه هیچ نامی از آن نزد مورخی، تذکرهنویسی و یا در سفرنامهای بوده. یک اصفهانی، یک تبریزی و یک شیرازی میتواند بگوید من کی هستم، تاریخم چیست، از کجا آمدهام و کی بودهام. اما تهرانیها چی؟ اجداد ما تهرانیها احتمالاً یک مشت ماجراجوی فرصتطلب بیریشه و بیاصل و نسب بودند که وقتی آقامحمدخان، فرماندهی نظامی و پادشاهشان تصمیم گرفت در روستای کوچکی در دامنهی البرز به نام تهران رحل اقامت بیافکند، آنها هم با او ماندند. آنان که اصل و نسب و جای درست و حسابی داشتند در پایتخت بینام و نشانِ جدید نمانده و به مناطق خود بازگشتند. این را یک نفر که پدر و مادرش از جایی به تهران مهاجرت کردهاند و خودش در تهران متولد شده به تو نمیگوید. اینها را کسی دارد به تو میگوید که مادرش مال بازارچهی نایبالسلطنه، پدرش مال محلهی «خانیآباد» و خودش وسط «بازارچهی آب منگل» متولد شده. یعنی قدیمیترین محلات تهران. ولی واقعیت آن است که ما نه ستارخان داشتیم، نه باقرخان، نه حیدرخان عمواوغلی، نه شیخ محمد خیابانی، نه ثقةالاسلام و نه شهریار. شماها صد سال پیش یونجه خوردید اما مقاومت کردید و تسلیم استبداد محمدعلیشاه نشده و مشروطه را مجدداً به همهی ایران بازگرداندید. و باز شماها در بهمن 1356 زمانی که آدمها توی دلشان هم هراس داشتند که از گل بالاتر به رژیم شاه بگویند، قیام کردید و تبریز را عملاً چندساعتی گرفتید. کی به کی بایستی بخندد؟ شماها بازار تهران یعنی مرکز ثقل اقتصاد کشور را قبضه کردهاید. هر بازاری که سرش به تنش میارزد ترک است. یک سوپرمارکت، یک خواروبارفروشی، در هیچ کجای تهران پیدا نمیشه که مال ترکها نباشه. رستورانها، کافهها، پیتزاپزیها، چلوکبابیها، ساندویچیها و... همه ترک هستند. مصالحفروشها، ابزارفروشها، لوازم یدکیفروشها، پیچ و مهرهفروشها یکی پس از دیگری ترک هستند.آذریها بدون شلیک یک گلوله تهران را نه تنها گرفتند، بلکه خوردند. نوش جانتان، چون عُرضه دارید و پشتکار. اما ما تهرانیها چی؟ هیچ چی، برو دم میدان انقلاب ببین همهی مسافرکشها، کوپنفروشها و آسمانجلها همه بچههای تهرانند. برو راهآهن ببین مسافرکشها که برای شوش، بهشتزهرا، پل سیمان، میدان خراسان و انقلاب داد میزنند همه لهجههای دِبش تهرونی دارند. نه یک کرمانی، نه یک اصفهانی، نه یک ترک و نه یک رشتی میانشان نمیبینی. شما ترکها بازار و اقتصاد تهران را قبضه کردهاید، بچههای تهران هم خطوط مسافرکشیهای تهران را قبضه کردهاند. بلندپروازترین بچههای تهران سر از گاوداری و خوکدونی در ژاپن درآوردهاند و آنجا عمله شدهاند. که تازه مدتی است آنجا هم دیگر راهمان نمیدهند. در خلال حرفهایم چند تا دیگه از دانشجویان هم آمده بودند و با من کار داشتند. همانجا ایستاده بودند و آنها هم گوش میکردند. اتفاقاً یکی دوتا از آنها دختر بودند و بچه تهران. از آن تیپهایی که آدم فکر میکند مال ناف واشنگتن، پاریس یا لندن هستند. دیگر به یاد ندارم چه گفتم، فقط میدانم ساکت که شدم هیچکدامشان نماندند و بدون آنکه حرفی بزنند رفتند. گفتم، آن روز حال و حوصلهی درستی نداشتم.آن حرفها حداقل فایدهای که داشت افضل را به من نزدیکتر کرد. در آن ترم و ترم بعدش که افضل با من درس داشت، اقلاً هفتهای یک بار میآمد پیشم. پر از سؤال بود. پر از ابهام بود. پر از سرگشتگی بود. یک روز به اتفاق چند نفر دیگر از بچهها در حالی که بحث میکردیم از دانشکده آمدیم بیرون. تا سر چهارراه فاطمی با من آمدند. آنجا افضل روی لبهی حوضچهی مقابل پارک لاله دیگه نشست. طبق معمول کتش تنش بود و خیس عرق شده بود. گفت استاد به عمرم این قدر پیاده نرفته بودم. دستاشو محکم بر روی پاهایش میفشرد. آشکارا درد میکشید. بحث آن روزمان از توی کلاس شروع شد. افضل میگفت که استاد شما همهی آنچه را که در دبیرستان به ما آموخته بودند بردهاید زیر سؤال. عصارهی آنچه که ما در دبیرستان از تاریخ ایران یاد گرفته بودیم آن بود که هر مشکل و بدبختی که در مملکت ما اتفاق افتاده، خارجیها کردهاند. شما درست عکس این را میگویید و به ما نشان میدهید که هر بدبختی که به سر ما آمده نهایتاً ریشه در عملکرد خود ما ایرانیها داشته و اساساً خارجیها کارهای نبودهاند و ما دچار یک جور توهّم و مالیخولیا در مورد خارجیها هستیم. مشکل دیگری که شما برای ما ایجاد کردهاید آن است که خیلی از شخصیتهایی را که به ما آموخته بودند، پست، پلید، خائن، وابسته، مزدور و خراب هستند، شما به نوعی تبرئه میکنید و در عوض خیلی از خوبها را با مشکل برایمان مواجه ساختهاید. بالاخره این وسط ما بایستی به حرف شما گوش کنیم یا به حرف وزارت آموزش و پرورش، صدا و سیما و به حرف تاریخ رسمی؟ بحثمان از آنجا شروع شد که گفتم به حرف هیچکداممان، بلکه میبایستی به عقلتان رجوع کنید. خودتان فکر کنید، تجزیه و تحلیل کنید، استدلالها و تحلیلهای مرا بچینید کنار همدیگر و مال دیگران را همینطور، ببینید کدام منطقیتر است؛ کدام دارای انسجام و منطق درونی هست؛ و کدام بیشتر به دلتان مینشیند. حرف دیگرم به افضل آن بود که دانشگاه اساساً یعنی جایی که برای آدم سؤال طرح میکند، پرسش بوجود میآورد. افضل میگفت که اشکال کلاس شما در این است که شما بیش از آنچه که به سؤالات پاسخ دهید، برای دانشجویانتان سؤال مطرح میکنید. بیش از آنچه که دانشجو را راهنمایی کنید، دانستههای قبلیاش را برایش ویران میکنید و مشکل این است که در خیلی از موارد چیزی هم جای آنها نمیگذارید؛ فقط آنها را برایش بیارزش و بیاعتبار میکنید. به افضل گفتم اتفاقاً استاد یعنی همین و دانشگاه هم یعنی همین و استاد یعنی کسی که بتواند در شما سؤال ایجاد کند، کسی که بتواند آموزههای قبلی را با شک و تردید روبرو سازد. استادی که نتواند در شاگردش سؤال ایجاد کند برای لای جرز خوب است. استادی هم که تصور کند پاسخ همهی سؤالات را میداند و بحرالعلوم است، آنقدر بیسواد و بیمایه است که حتی نتوانسته سؤالات را هم به درستی بفهمد. چون خیلی از سؤالات پاسخی ندارند. کار علم و عالم به دنبال پاسخ رفتن است و نه لزوماً به دست آوردن پاسخ. زیرا برخلاف علوم کاربردی، در علوم انسانی، پاسخی برای سؤالات وجود ندارد. آنان که فکر میکنند پاسخها را میدانند، در حقیقت سؤالات را به درستی نفهمیدهاند. چه اگر پرسشها را به درستی درک میکردند و پی به معانی عمیق این پرسشها می بردند، درمییافتند که پاسخ به این پرسشها همواره در طول تاریخ دغدغهی علما، حکما، فیلسوفان و صاحبنظران بوده است و تنها چیزی که درخصوص این پرسشها وجود ندارد، پاسخهای شسته و رفته و مشخص است.افضل هر روز بیشتر در دلم جای میگرفت و هر روز بیش از پیش به او علاقمندتر میشدم. مدتی خیلی جدی افتاده بود به دنبال اینکه برود به دنبال فلسفه. میگفت میخواهم بدانم «هستی» چیست؟ چقدر باهاش بحث کردم که به دنبال فلسفه نرود. بهش گفتم بیا و این یک حرف مارکس را قبول کن که «مهم، شناخت هستی و جهان نیست، بلکه مهم آن است که چگونه آن را تغییر دهیم.» بالاخره راضیاش کردم که در همان علوم سیاسی باقی بماند. کمکم علاقمندش کرده بودم به سیر تحولات سیاسی در ایران. هر بار که دنبالم لنگ میزد و از این طرف دانشکده به آن طرف میآمد، احساس میکردم یک «شاگرد» بالاخره برای خودم پیدا کردهام. انصافاً که استعداد داشت. بعد از لیسانس در دانشکدهی خودمان فوق لیسانس قبول شد. شروع فوق لیسانسش مصادف با تحولات دوم خرداد شد. مثل خیلی از دانشجویان دیگر، برای نخستین بار به مسایل ایران علاقمند شده بود. چند بار پرسید «حالا استاد شما فکر میکنید واقعاً خاتمی بتونه کاری بکنه؟» همیشه از زیر پاسخ این سؤالش شانه خالی میکردم. یک روز به طعنه بهم گفت، فرض کنید منم تلویزیون و دکتر لاریجانی هستم، بهم جواب دهید. خیلی بهم برخورد. چون یک موی افضل را به صدتا تلویزیون نمیدادم. با خنده بهش گفتم «خراب شه این دانشکده که بعد از 5 سال تحصیل علوم سیاسی هنوز نتوانسته به تو یاد دهد که اونی که قرار است تغییر دهد، اونی که میتونه کاری بکنه، خاتمی نیست بلکه تو هستی و نه خاتمی. اونهایی که نشستهاند که خاتمی برایشان کاری بکند، تا آخر هم نشسته خواهند ماند و به قول برشت «در انتظار گودو» خواهند ماند.مدتی رفت تو نخ ترجمه. مُصر بود که آثار غربی را ترجمه کند. یکی، دوتا ترجمه کرد که انصافاً خوب بود. برای آدمی که به عمرش هرگز پای به کلاس انگلیسی کیش، تافل و «قانون زبان» نگذارده بود، خیلی خوب انگلیسی میفهمید. بعضی جملات و پاراگرافها را مشکل داشت و از من میپرسید. با آن لهجهی غلیظ ترکیاش وقتی انگلیسی میخواند غوغا میشد. بالاخره رأیش را زدم و نگذاشتم برود دنبال ترجمه. بهش میگفتم افضل، تو اگر میرفتی سوربن، آکسفورد، هاروارد و منچستر، یک کسی میشدی. من میخواهم که تو فکر کنی، از خودت نظر بدهی؛ از خودت اندیشه، ایده و فرضیه بدهی. نمیخواهم فقط هنرت این باشد که صرفاً بگویی دیگران چه گفتهاند. اینکه بتوانی افکار افلاطون، ارسطو، لاک، هابز، میل، روسو، هابرماس و فوکو را به فارسی ترجمه کنی، خوب است و فیالواقع، خیلی هم خوب است. اما این کارها را خیلی کسان دیگر هم میتوانند انجام بدهند و انجام دادهاند. اما کار بهتر و بنیادیتر، کاری که ما در این 60، 70 سال که دانشگاه داشتهایم، کمتر عُرضه و توان انجام آن را داشتهایم، تولید فکر و اندیشه و نقد و نظر و تجزیه و تحلیل از جانب خودمان بوده است. این کاری است که تو و امثال تو رسالت انجام آن را دارید.سرانجام آن لحظهای که همهی عمرم انتظارش را کشیده بودم، بعدازظهر روز 24 دی 77، نزدیک ساعت 2 اتفاق افتاد. این فقط من نبودم که شیفتهی افضل و آن همه استعداد، هوش، قدرت تحلیل و درکش شده بودم. اساتید دیگر هم به تعبیری او را کشف کرده و شناخته بودند. خیلی دلم میخواست که افضل مرا به عنوان استاد راهنمای پایاننامهاش انتخاب میکرد و آن روز بعدازظهر افضل آمده بود که پیرامون پایاننامهاش با من صحبت کند. درست مثل دختر یا زنی که مدتها در انتظار پیشنهاد ازدواج و خواستگاری مرد مورد نظرش به سر برده باشد، سعی کردم هیجانم را از پیشنهادش مخفی کنم. مِنمِنکنان گفتم من و تو به اندازهی کافی با هم کار کردهایم و بهتر است برای رسالهات با یک استاد دیگر کار کنی. من هم کمکت میکنم. حال یا به عنوان استاد مشاور یا همینجوری. در پاسخم گفت استاد اجازه هست بنشینم و قبل از آنکه چیزی بگویم نشست. بعد گفت «آقای دکتر زیباکلام اجازه دارم یک چیزی را بگویم»؟ هیچ وقت افضل بهم «دکتر زیباکلام» نگفته بود. این اولین بار بود. گفتم چی میخواهی بگی؟ گفت میخواهم پاسخ حرفهای سال 72تان را بدهم؛ که در مورد ترکها، فارسها و بچههای تهران صحبت کردید. منتظر پاسخی نماند و با تُن صدا و حالتی که توی اون پنج سال ندیده بودم گفت که شما آن روز خیلی چیزها در مورد بچههای تهرون گفتید، اما یک چیز را از قلم انداختید؛ یا نخواستید بگویید. شما آن روز آنقدر تند رفتید که به من اجازه ندادید بگویم اونها که به لهجهی من خندیدند اصلاً کجایی بودند. آقای دکتر زیباکلام، برخلاف تصور شما اونها تهرانی نبودند. نه اینکه تهرانیها همه «فرشته» باشند، نه. اما یک چیزی را امروز بعد از پنج سال زندگی در تهران فهمیدهام که شما در فهرست ویژگیهای تهرانیها آن روز از قلم انداخته بودید. شما به معرفت و لوطیگری بچههای تهرون اصلاً اشارهای نکردید. ضمناً دستهگلهایتان برای غیر تهرانیها خیلی هم دیگه بزرگ و بیقاعده بود. من در این پنج سال چه در دانشکده، چه در کوی دانشگاه و خوابگاه و چه خیلی جاهای دیگه، با بچههای شهرستانهای مختلف آشنا شدم و سر کردم؛ آقای دکتر زیباکلام، اتفاقاً بچههای تهرون زیاد هم بد نیستند. این هم پاسخ پنج سال پیش شما.بعد رفت سراغ پایاننامهاش. گفت میخواهد راجع به ایران کار کند و میخواهد که سوژهاش را من انتخاب کنم. البته با شناختی که از او دارم. گفتم راجع به «آزادی» کار کن. گفت اینکه ایران نیست، این میشود حوزهی اندیشهی سیاسی و فلسفه. به طعنه بهش گفتم، نه واقعاً مثل اینکه دیگه جدی، جدی خیلی چیزها یاد گرفتهای. از ته دل خندید و گفت استاد چرا وقتی شما مرا مسخره میکنید، من هیچوقت ناراحت نمیشوم؟ گفتم برای اینکه استادت هستم و بهت علم آموختهام. گفت اساتید دیگر هم بهم خیلی مطلب یاد دادهاند، اما اگر احساس کنم دارند مسخرهام میکنند قطعاً تحمل نمیکنم؛ همچنان که یکی، دو بار نکردم. گفتم شرح شاخ و شانه کشیدنهایت را سر کلاس... و... شنیدهام؛ از هنرهایت دیگر نمیخواهد برایم تعریف کنی. بعد در حالی که دو مرتبه حالت همان پسربچهای را که سال 72 از روستاهای اطراف مراغه آمده بود و خجالت میکشید حرف بزند که به لهجهاش بخندند را به خود گرفته بود، گفت نه استاد دلیل اینکه از تمسخرها، طعنهها و حرفهای شما هرگز آزرده نشدم چیزی دیگری است. آدم طبیعتاً وقتی استادی را میبیند که منظماً و همیشه به مستخدمهای دانشکده سلام میکند، آنوقت باید خیلی احمق باشد که از تمسخرهای چنین استادی برنجد. اتفاقاً من قبل از اینکه متوجه درس شما بشوم، متوجه سلامکردنتان به مستخدمهای دانشکده شدم. عاشق این کارتان شدم. از آن تقلید میکنم، در دانشکده، در کوی و در هر کجا که مستخدمی را میبینم به او سلام میکنم. گفتم، ببین باز هم آنوقت میگویند که دانشگاه دارد جوانان ما را منحرف میکند.پرسید روی چه چیز آزادی برای رسالهام کار کنم. گفتم روی اینکه ما ایرانیان از آزادی چه درک و استنباطی داریم؟ فکر میکنیم آزادی یعنی چی؟ و با آن چه کار بایستی کرد؟ گفت ما یعنی دقیقاً کی؟ گفتم نخبگان سیاسی، علما، صاحبنظران و رهبران سیاسی، نویسندگان و روشنفکران. درک اینها از مقولهی آزادی را در مقاطع مختلف مورد مقایسه قرار بده. ببین مثلاً یک روشنفکر، یک عالم دین، یک آزادیخواه در عصر مشروطه چه درک و تصوری از آزادی داشته و امروز چه تصوری دارد. اولاً آیا ادراکات بخشهای مختلف نخبگان فکری و سیاسی جامعه از آزادی یکسان است یا نه؟ بعد اینها را در مقاطع مختلف مقایسه بکن. اگر تفاوتها زیاد باشد، کار بعدی آن میشود که چه علل و عواملی باعث میشوند تا برداشت یک روشنفکر یا رهبر دینی از برداشت و درک یک روشنفکر یا رهبر دینی دیگر متفاوت باشد. ثانیاً اگر معلوم شود که درک ما نسبت به مقولهی آزادی نسبی و بهمرور زمان در حال تغییر است، اسباب و علل بوجود آمدن این تغییر کدام هستند. گفت استاد کار جالبی است اما فرضیه نداریم؛ چه کار کنیم؟ این را که بههمین صورت اساتید گروه نمیپذیرند چون میگویند فرضیه ندارد. گفتم تو برو کار را شروع کن، گروه با من، یک جوری مثل همیشه یک فرضیهی الکی دستوپا میکنم و به خوردشان میدهم.بعد که افضل رفت، احساس مطبوعی بهم دست داده بود. احساس میکردم اینکه دانشجویی مثل افضل مرا به عنوان استاد راهنمایش انتخاب کرده باعث میشود خستگی از تنم به در رود. احساس میکردم واقعاً کسی هستم برای خودم. احساس میکردم بهم یک مدال بزرگ افتخار علمی دادهاند.کمکم دورهی فوقلیسانس افضل داشت تمام میشد و من بایستی برایش فکر کار و استخدام میکردم. افضل نظر مرا در مورد دکترا در ایران میدانست. بارها گفته بودم، دکترا در ایران یک دروغ بزرگ است. هرکس برای ادامهی دکترا در داخل یا خارج ازم میپرسید، بدون درنگ میگفتم که اگر میخواهی واقعاً درس بخوانی و چیزی یاد بگیری حتماً برو خارج. اما اگر هدفت بیشتر، گرفتن مدرک است تا یاد گرفتن و علم و آگاهی، خوب همین جا بمان و دکترایت را بگیر. مطمئن بودم برایش یک کار تحقیقاتی توی یک بنیادی، نهادی و دستگاهی میتوانستم جور کنم و همینکه افضل چند هفتهای آنجا کار میکرد، خودش را نشان میداد، جا میافتاد. این اطمینان زیاد از حد من باعث شد که مثل خرگوش در مسابقهاش با لاکپشت به خواب غفلت فرو روم. باورم نمیشد که عُرضه ندارم برای افضل یک کاری پیدا کنم. خیلی گشتم، خیلی زیاد. اما افضل نه وابستگی داشت و نه عضو نهاد یا تشکیلاتی بود. وضعیت فلج بودن پاهایش هم مزید بر علت میشد. اگر کسی بهم میگفت تو نخواهی توانست برای افضل یک کاری با حقوق ماهی 50، 60 تومان که مخارجش را تأمین کند پیدا کنی، باور نمیکردم و حاضر بودم هر قدر که میخواهد با او شرطبندی کنم که موفق میشوم. اما هر روز که میگذشت، بیشتر با این واقعیت تلخ روبرو میشدم که شوخیشوخی مثل اینکه نمیتوانم برای افضل یک کاری پیدا کنم. افضل با هوش و ذکاوتی که داشت متوجه شده بود و خودش به تکاپوی یافتن کار افتاد. چند هفته و بعداً سه، چهار ماه شد که افضل را ندیدم. برایم تعجبآور بود. هرگز سابقه نداشت که این مدت همدیگر را نبینیم. حتی افضل به مراغه هم که میرفت با من تلفنی تماس میگرفت. تا اینکه یک روز یکی از همدورهها و دوستان افضل بهم اطلاع داد که افضل در تبریز مشغول به کار شده. او در امتحان ممیزی وزارت دارایی قبول شده و حالا هم به عنوان کمکممیز در دارایی تبریز مشغول به کار شده است.وقتی این را شنیدم بیاختیار به یاد «آری چنین بود برادر» شریعتی افتادم. روایت انسانها، موجودات، جوامع، فرهنگها، تمدنهایی که نفرین شده هستند و همواره بایستی بدبخت و درمانده باقی بمانند. من کاری به مسایل سیاسی ندارم، اما جامعهای که «افضل» آن برود و کمکممیز دارایی تبریز شود، به نحو حزنانگیز و احمقانهای اولویتهایش را گم کرده است. جامعهای که بهترین، بهترینهایش را و نخبهترین استعدادهایش را بعد از آنکه از میان یک میلیون و چند صد هزار نفر انتخاب میکند و او را پنج شش سال تربیت کرده و سپس رهایش میکند که برود کمکممیز دارایی شود، چه جوری میخواهد ژاپن، فرانسه، آلمان و ایتالیا شود؟ آیا هیچ شانسی دارد که حتی ترکیه، مکزیک یا پاکستان شود؟ من مرده شما زنده، با این اولویتها به پای بنگلادش هم نخواهیم رسید. فقط دعا کنیم این نفته باشه، که بفروشیم و بخوریم؛ چون خدائیش خیلی بیمایه هستیم، خیلی. فقط ادعا داریم و خالیبندیم. توی همه جای دنیا یک روالی هست، یک نظم و نسقی هست که افراد خوشفکر، بااستعداد و ممتازشان را جذب و جلب میکنند. نمیگذارند هر روز بروند و پرپر شوند. حتی توی حبشه و کشور دوست و برادرمان بورکینافاسو هم فکر کنم دانشجویان و فارغالتحصیلان ممتازشان را یک خاکی بر سرشان میکنند و همینجوری رهایشان نمیکنند. احساس کردم اگر یک دفعه یک سمینار، سخنرانی و مصاحبه مسئولین درخصوص جذب و جلب استعدادهای درخشان، فرار مغزها، توطئههای استکبار جهانی برای جذب متخصصین ایرانی بشنوم، یا الفاظ رکیک میدهم یا هرچه را که همهی عمرم خوردهام، بر روی پرمدعای خالیبندشان شکوفه میزنم.فقط یکبار دیگر افضل را دیدم. اواخر فروردین یا اوایل اردیبهشت 79 بود. یک روز صبح که از کلاس میآمدم بیرون جلوی در منتظرم بود. دلم میخواست بدن لاغر و نحیفش با آن پاهای فلجش را در آغوش میگرفتم و او را محکم به خودم میفشردم. واقعاً دلم برایش تنگ شده بود. به جای همهی اینها دستش را محکم فشار دادم و برای چند لحظهای دستش را رها نکردم. هیچ نگفت. بعد که آمدیم به اطاقم گفت استاد معذرت میخواهم، چارهای نداشتم، باید میرفتم. حقیقتش پدرم پیرتر و زارتر از آن هست که باز ازش پول بگیرم. حالا یک مدتی هستم؛ شاید جور بشه برم دانشگاه آزاد مراغه یا بناب یا یکی دیگه از شهرستانهای اطراف تبریز و به صورت حقالتدریس درس بدهم. بعد دیگر هیچ چی نگفت. قیافهی من نشان میداد که تو دلم چه میگذشت. بهش گفتم میدونی چیه؛ یک چیز دیگه راجع به بچههای تهران است که باز از قلم انداختیم. خیلی بیعرضه هستند؛ یا حداقل من هستم. فکر نمیکردی نتوانم دست و بالت را در یک جایی بند کنم؛ حقیقتش خودم هم فکر نمیکردم آنقدر بیعُرضه و بیدستوپا باشم. بعد یک مرتبه افضل غرید گفت استاد جلوی من راجعبه خودتان اینجوری حرف نزنید. من برمیگردم. من شاگرد شما هستم، شاگرد شما میمانم و روزی که شما نیستید، من دنبال کارهایتان را میگیرم، اینکه آخر دنیا نیست. گفتم نه اتفاقاً آخر دنیا است. آخرهای دنیا همیشه همینجوری شروع میشن؛ یک نفر را بزرگ میکنی، بعد فارغالتحصیل میشود؛ بعد میرود دارایی تبریز؛ بعد ازدواج میکند؛ بعد با آن حقوق که نمیتواند در تهران زندگی کند؛ بعد بچهدار میشود؛ بعد دیگر حتی آنجا هم نمیتواند برایت کار کند چون بایستی شبانهروز بدود که زن و بچهاش را تأمین کند و بعد هم علی میماند و حوضش. نه افضل، همیشه همینجوری بوده. حالا میتوانی بفهمی «ما چگونه ما شدیم» و ژاپن چگونه شد ژاپن.بعد دیگه افضل را ندیدم. چند بار تلفنی تماس گرفت. گفت رسالهام آماده است برای دفاع، اما دانشکده مجوز دفاع نمیدهد چون در مهلت مقرر نتوانستهام آن را آماده کنم. گفت بایستی بیایم تهران و فرم تمدید مهلت پایاننامه را بگیرم و علت تأخیر را بنویسم و شما موافقت کنید و برود در شورای گروه. گفتم نیازی به آمدنت نیست، من خودم انجام میدهم. فرم را گرفتم و در قسمتی که پیرامون علت تأخیر در انجام رساله خواسته شده بود نوشتم: چون برای استاد راهنمای رساله مشکلات و گرفتاریهای زیادی بوجود آمده بود، لذا دانشجو نمیتوانسته از نظرات وی استفاده نموده و نتیجتاً کار عقب میافتاد. روزی که تقاضای تمدید افضل در گروه مطرح شد، دکتر احمدی مدیر گروهمان با لهجهی شیرین مشهدیش گفت «دکتر زیباکلام این خط شماست که؛ این را دانشجو خودش بایستی پر کند و او بایستی توضیح دهد که چرا تأخیر کرده، دانشجو بایستی بنویسد که برایش مشکلات پیش آمده و شما آن را تصدیق کنید و گروه هم میپذیرد. اینجا به جای اینکه دانشجو بنویسد برایش مشکل پیش آمده، شما نوشتهاید برای خودتان مشکل پیش آمده، یعنی چه؟» رئیس ما، دکتر احمدی، مدیر دقیقی است، اما نمیدانم آن روز توی چشمهای من چی دید که کوتاه آمد و زیر لب گفت خیلی خوب تصویب شد.چند روز بعد افضل تماس گرفت. پرسید استاد چی شد، گروه قبول کرد مهلت انجام رساله تمدید شود؟ گفتم آره؛ با خوشحالی پرسید، استاد ببخشید، حتماً کلیشهی همیشگی دانشجویان را نوشتید که چون منابع این تحقیق کم بود دانشجو نیاز به فرصت بیشتری برای انجام تحقیق داشته است؟ گفتم نه. با تعجب پرسید که استاد سرکار رفتنم را که ننوشتید؟ گفتم نه. با نگرانی پرسید، استاد چی نوشتید؟ گفتم افضل چه فرقی میکنه؟ نظام دانشگاهی که آنقدر ورشکسته و بدبخت است که نمیپرسد خود این آدم چه شده و چه بلایی سرش آمده، اما متّه به خشخاش میگذارد که چرا دوماه یا چهارماه دیرتر میخواهد دفاع کند، آیا اهمیتی دارد که آدم در پاسخش چه بگوید و چه بنویسد؟ اما چون خیلی علاقمندی بهت میگویم چه نوشتم. نوشتم برای استاد راهنما مشکل و بدبختی پیش آمده بود. گفت استاد، جانِ من راست میگویید؟ گفتم آره. گفت نوشتید چه مشکلی برایتان پیش آمده بود؟ گفتم تو باید حالا همه چیز را بدانی؟ گفت استاد تو را خدا بگویید دلم یک ذره شد. گفتم آخه خصوصی هست؛ گفت نه استاد، بگویید. گفتم نوشتم رفته بودم برای زایمان.افضل قرار بود تیرماه 79 بیاید برای دفاع. مجوز دفاعش از معاونت آموزشی دانشگاه آمده بود و از اساتید مشاور و مدعوین هم من برای دفاع وقت گرفته بودم؛ اما جلسهی دفاع هرگز برگزار نشد. یک روز قبل از حرکت به سمت تهران، افضل میآید به روستای رُش بزرگ که محل زندگیاش بود؛ روستایی میان مراغه و بناب. فکر کنم میآید که از پدرومادرش خداحافظی کند برای حرکت به تهران. حدود ساعت 30/1 بعدازظهر سر جادهی روستایشان از اتوبوس پیاده میشود. درحالیکه عرض جاده را با پاهای فلجش، مثل همیشه آهسته عبور میکرده، اتومبیلی با سرعت به او نزدیک میشود. افضل که نمیتوانسته بدود یا حتی تند برود، درست وسط جاده قرار داشته که اتومبیل به او برخورد میکند. به احتمال زیاد، افضل مرگش را جلوی چشمانش برای چند ثانیه میبیند. اما نمیتوانسته بدود. اتوبوس رفته بوده و کسی هم به جز افضل از اتوبوس پیاده نمیشود. بنابراین، صحنهی تصادف را هیچکس نمیبیند. پیکر ضعیف و لاغر افضل به هوا پرتاب میشود و سپس کف اسفالت داغ جاده میان مراغه و بناب ولو میشود. صاحب اتومبیل که آدم باوجدانی بود! با همان سرعت به حرکت خودش ادامه میدهد. نخستین کسانی که افضل را میبینند، بعدها میگویند که حرف میزده، اما بهشدت دچار خونریزی بوده. هیچکس جرأت نمیکند به وی دست بزند. حدود یکی دو ساعتی همانطور بوده تا سرانجام او را به بیمارستان میرسانند اما ظاهراً همانجا فوت میکند.دانشکده در تیرماه تعطیل بود و من هم به ندرت میآمدم. ظاهراً یکی دوتا از دوستان افضل پارچهی سیاهی را جلوی در دانشکده نصب میکنند و من بیخبر میمانم. حدود سه، چهار هفته بعد من به دانشکده آمدم و هیچ خبری و علامتی از مرگ افضل نبود. سر پلههای اصلی دانشکده خانم برزنده، مسئول بخش تحصیلات تکمیلی دانشکده را دیدم و از وی پرسیدم خانم برزنده پس دفاع افضل یزدانپناه چی شد؟ گفتید که مجوز دفاعش هم که آمده. گفت: آقای دکتر اون که بندهی خدا مُردِش، میگن تو راه آمدن به تهران رفته زیر ماشین.بعضی وقتها من از بیغیرتی و پوستکلفتی خودم خجالت میکشم. آن لحظه که خانم برزنده اینها را گفت، یکی از آن لحظات است. هیچی نگفتم، آنقدر خونسرد بودم که خانم برزنده فکر کرد من کل ماجرا را میدانم. بچه که بودیم توی کوچه فوتبال بازی میکردیم. بعضی وقتها لگد میخورد به ساق پاهایمان و از فرط شور بازی، آنموقع اصلاً درد حالیمان نمیشد. اما شب که میخواستیم بخوابیم تازه زقزق و درد شروع میشد. مرگ افضل هم برایم اینجور شد. حتی از خانم برزنده حال فرزند و مادرش را هم پرسیدم. فقط احساس کردم که بایستی برم آنجا. بایستی برم سر خاکش. به تدریج بیشتر فهمیدم چه شده. به یکی دو تا از دانشجویانم که همدورهی افضل بودند سفارش کردم که مراسم چهلم افضل را چند روز قبلش به من بگویند و آدرس رُش بزرگ را هم گرفتم. روز چهلمش به اتفاق دو تا از دخترانم از تهران حرکت کردیم و درست ساعت 30/1 بود که رسیدیم به حسینیهی بزرگی که وسط روستای افضل بود. پدرش وقتی مرا دید با اشک و ناله به ترکی گفت افضل جان برای ما بلند نمیشوی لااقل برای استادت بلند شو، آن استادت که همیشه از او حرف میزدی. از تهران آمده، پسرم پاشو نگاهش کن.بعد از مراسم به اتفاق بستگان افضل به منزلش رفتیم، به اتاقش و جایی که افضل شبها و روزهای زیادی را در آنجا سپری کرده بود. بستگانش بهزحمت فارسی حرف میزدند و پدرش آشکارا تاب برداشته بود. کمکم نزدیک عصر میشد. قبل از بازگشت بر سر مزارش رفتم. قبرستان رُش بزرگ بر روی یک تپهی بلندی قرار گرفته که چشمانداز جالبی به اطراف دارد. قبر افضل بالای تپه است، جایی که رُش بزرگ را میشود قشنگ دید. حتی آدم بیشتر که دقت کند در آن دوردستها میتواند، حسن ارسنجانی، علی امینی، مراغه و اصلاحات ارضی را هم ببیند. سنگ قبرش بزرگ است و بر روی آن اشعاری را که خود افضل سروده بود نوشتهاند. اشعاری نغز و دلنشین. برادرانش گفتند: که خیلی شعر میگفته و نوشتنی هم زیاد داشته. دلم میخواست من هم یک جمله روی سنگ مزارش اضافه میکردم: اینجا محل به زیر خاک رفتن امید و آرزوهای یک استاد است که چند صباحی فکر میکرد گمشدهاش و شاگردش را پیدا کرده است.از افضل فقط برایم مشتی خاطرات تلخ و شیرین و کولهبار دردناکی از حسرت و ناامیدی برجای مانده است. روی قفسهی کتابخانهی دفترم در دانشکده یک رسالهی جلد قرمز قرار گرفته که بر روی آن نوشته شده «پایاننامهی کارشناسی ارشد افضل یزدان پناه»، عنوان: «اندیشهی آزادی در گفتمان نخبگان سیاسی و رهبران دینی ایران معاصر» به راهنمایی دکتر صادق زیباکلام، دانشکدهی حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران، تیرماه 1379.
صادق زیباکلام
برگرفته از:
صادق زیباکلام؛ گفتن یا نگفتن (مجموعه گفتگوهای سیاسی از صادق زیباکلام)؛ چاپ نخست؛ تهران: روزنه، 1379.
-
هدیه
هدیه (داستان واقعی)
میگویند «تورگنیف» نویسندهی نامدار روس، یک روز هنگامی که از خیابانی میگذشت، گدایی دستش را دراز کرد و از او صدقهای خواست. تورگنیف در این باره گفته است:هرچه جیبهایم را گشتم، هیچ پولی در آنها نیافتم. مرد بینوا همچنان انتظار میکشید و دستهای لرزانش را در برابرم نگاه داشته بود. شرمنده و ناراحت دستهای کثیف او را در دستهایم گرفتم و فشردم و گفتم: «برادرم از من دلخور نشو... هیچ پولی با خودم ندارم.»گدا با چشمان قرمزش نگاهی به من انداخت و لبخندی زد و گفت: «شما مرا برادر خود صدا کردید، مسلماً این خودش یک هدیه بود.»
برگرفته از كتاب:
جک کنفیلد؛ كودك درون و چراغ جادو؛ برگردان هوشيار رزم آرا؛ چاپ دوم؛ تهران: ليوسا 1388.
-
موفقيت نهايي
موفقيت نهايي (داستان واقعي از زندگي استيون سپيلبرگ)
استيون سپيلبرگ در سيوشش سالگي موفقترين فيلمساز تاریخ شد. وی چهار فیلم از ده فیلم پرفروش تاریخ را ساخته است که از میان آنها ایتی (E. T. The Extra- Terrestrial) پرفروشترین فیلم تاریخ شناخته شد. اینکه چگونه با این سن کم به چنان توفیقی دست یافت داستان جالبی دارد.سپيلبرگ از سن دوازده سیزده سالگی میدانست که میخواهد کارگردان سینما شود. در هفده سالگی، یکروز بعدازظهر بازدیدی از استودیو يونیورسال بعمل آورد که زندگی او را دگرگون كرد. در این بازدید وی موفق به دیدن صحنههای اصلی كه تمام عملیات فیلمبرداری در آنجا انجام میگرفت نشد، لذا او که هدف خود را میشناخت دست به عمل زد. وی تصمیم گرفت كه صحنههای فیلمبرداری واقعی را تماشا کند. سرانجام به ملاقات مدیر بخش مونتاژ كمپانی يونیورسال رفت كه بمدت یکساعت با سپيلبرگ مذاکره کرد و به نظرات وی در مود فیلم علاقه نشان داد.برای اغلب مردم، داستان به همینجا خاتمه مییابد. اما سپيلبرگ مانند اغلب مردم نبود. او شخصاً نیرومند بود و میدانست که چه میخواهد. ملاقات اول برای او آموزنده بود و لذا برداشت خود را تغییر داد. روز بعد لباس پوشید. کیف پدرش را برداشت و در آن فقط یک ساندویچ و دو آبنبات گذاشت و به استودیو برگشت، چنانکه گوئی یکی از كارکنان آنجاست. آن روز با قدمهای مصمم از جلو نگهبان گذشت. یک تریلی از کار افتاده پیدا كرد و با حروف پلاستیکی روی در آن نوشت: استیون سپیلبرگ، کارگردان. تمام تابستان آن سال را به ملاقات با کارگردانان، نویسندگان، و پیوندگران فیلم گذراند، در مرزهای دنیاي رؤیایی خود درنگ نكرد، از هر مصاحبه و مشاهده چیزی یاد گرفت و هر روز نظرات خود را در مورد نکات مهم فیلمسازی اصلاح کرد.سرانجام در بیست سالگی پس از مدتها كه بطور مرتب در استودیو حاضر میشد، فیلم کوتاهی را كه سرهم كرده بود به کمپانی یونیورسال ارائه کرد و پس از آن به وی قرارداد هفت سالهای پیشنهاد شد که یک سرالم تلویزيوني را کارگردانی کند. او رؤیای خود را عملی ساخته بود.
برگرفته از كتاب:
آنتوني رابينز؛ به سوي كاميابي (نيروي بيكران)؛ برگردان مهدي مجردزاده كرماني؛ چاپ سي و پنجم؛ تهران: مؤسسه فرهنگي راه بين 1387.
-
كودكي دانشمند
كودكي دانشمند (داستان واقعي)
سخني از اين داستان:«اشتباهات فرصتهایی هستند که موضوعات جدیدی به ما یاد میدهند.»
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
یکی از داستانهای مورد علاقهی من در مورد دانشمند و محقق مشهوری است که چندین کشف پزشکی مهم انجام داد. گزارشگر روزنامه با او مصاحبه کرد و از او پرسید چرا توانسته این قدر بیشتر از افراد عادی پیشرفت کند؟ به عبارت دیگر، «چه چیزی او را از دیگران متمایز ساخته است؟»او پاسخ داد: «همهی اینها را از درسی دارد که مادرش به او داده بود. وقتی دو ساله بود، میخواست شیشهی شیر را از یخچال بیرون بیاورد که ناگهان شیشه از دستش رها شد و تمام محتویات آن کف آشپزخانه ریخت. مادرش بهجاي اينكه او را سرزنش کند، گفت: «چه وضع درهم و برهم شگفتانگیزی درست كردي! تا الان چنین گودال بزرگ پر از شیری ندیده بودم. خوب، حالا ديگر خرابكاري صورت گرفته. دوست داری قبل از اینکه آن را تمیز کنیم در آن بازي كني؟»او بازیاش را کرد و چند دقیقه بعد مادرش ادامه داد: «میدانی، هر وقت از این جور خرابکاریها کردی، آخرش خودت باید آن را تمیز کنی. خوب، دوست داری آن را چطوری انجام دهی؟ میتوانی از حوله، اسفنج یا زمینشور استفاده کنی؟ کدامش را میخواهی؟ بعد از اینکه شیر را از روی زمین پاک کردند، مادرش گفت: «آنچه در اینجا داریم آزمایش ناموفقی در مورد چگونگی حمل یک شیشه شیر بزرگ با دو دست کوچک است. بگذار به حیاط پشتی برویم و این شیشه را پر از آب بکنيم و ببینیم میتوانیم راهی پیدا کنیم تا بدون اینکه قطرهای از آن روی زمین بچکد آن را حمل کنیم.» و آنها این کار را کردند.چه درس شگفتانگیزی! سپس دانشمند اشاره کرد در آن لحظه بود که فهمید نباید از اشتباه کردن بترسد. در عوض یاد گرفت اشتباهات فرصتهایی هستند که موضوعات جدیدی به ما یاد میدهند. اشتباهاتی که همهی آزمایشها در مورد آنها است.شیشهی شیری که به زمین افتاد، به کسب تجربههایی برای تمام طول عمر منجر شد، تجربههایی که آجرهای ساختمان موفقیت در زندگی و کشف پزشکی او بود.
برگرفته از كتاب:
جك كنفيلد؛ مباني موفقيت؛ برگردان گيتي شهيدي؛ چاپ چهارم؛ تهران: انتشارات نسل نوانديش 1388.
-
طراحی بدون جابز
طراحی بدون جابز (داستان واقعی)
در ماه سپتامبر سال 1985، جابز بعد از یک بحث و جدل تلخ با جان اسکولی، اپل را ترک کرد. اپل که با مشکلات مالی شدیدی روبرو بود تصمیم داشت که در مورد قرارداد هنگفت خود با فراگ دِزاین تجدید نظر کند (کمکم صورتحسابهای ماهانهاش را هم با تاخیر پرداخت کرد.) عاقبت اسلینگر از کار با اپل دست کشید و به سراغ جابز رفت و در شرکت جدید وی، یعنی شرکت نِکست [1] مشغول به کار شد.جانشین جابز، یک جوان فرانسوی به نام لوئی گاسی [2] بود که به عنوان رئیس بخش تولید محصول انتخاب شد. گاسی نظریهی جابز در مورد طراحی و قیمت گذاری تولیدات را به نحوی که مطلوب عموم مصرفکنندگان باشد، قبول نداشت. به جای آن، او هم مثل جان اسکولیِ محکوم به فنا که خیلی زود شرکت اپل را ترک کرد، به دنبال راههای بیشتری برای بالابردن قیمت محصولات اپل و بیشتر کردن حاشیهی سود ناخالص میگشت. گاسی مهندسان اپل را ترغیب به گنجاندن لوازم و امکانات اضافی در رایانهی مَک نمود تا به این وسیله تا حدودی بتواند تقاضا برای این رایانه را از سوی کاربران افزایش دهد (و حاشیههای سود ناخالص را بیفزاید.) از برخی جهات خوب بود: فقط سود زیاد میتوانست بخش تحقیق و توسعه که رگ حیاتی اپل برای حفظ و ادامهی رقابت در بازار بود را تامین کند. اما همانطور که طراحی به نام چارلز ایمز [3] معتقد است: محدودیتهای سازنده عملاً به طراحان کمک میکند که کارشان را انجام دهند. تغییر خط مشی، گرم گرفتن و دلخوش کردن به یک سری پرسنل غیرپاسخگو کاری از پیش نبرد بلکه باعث شد در اواخر دههی 1980 سرعت اَپل بیش از پیش کم شود و در دههی 1990 افت زیادی داشته باشد.در سال 1992، یک طراح جوان انگلیسی که ظاهری نامرتب داشت به نام «جاناتان ایو» [4] به این شرکت ملحق شد. او که با امیدهای بسیار انتظار داشت با همان اپلِ زمان استیو جابز روبرو شود، از دیدن این شرکت به شدت مایوس گردید. بعداً به گفتهی او: «انگار اپل هر آنچه را زمانی حس روشنِ تشخیص و هدفمندی بود از دست داده بود. اپل رقابت با دستورکاری را آغاز کرده بود که توسط صنعتی تعیین گردیده که هرگز اهدافش را با کسی در میان نگذاشته است.»با عدم حضور رهبر قدرتمندی که حس زیباشناسی قوی داشته باشد، اپل در نیمهی اول سال 1990 همچنان به دست و پا زدن ادامه داد و در این مدت فقط طرحهای ضعیف برای رایانههای ضعیفی ارائه نمود.
--------------------------------------------------
1. NeXT
2. Louis Gassee
3. Charles Eames
4. Jonathan Ive
برگرفته از کتاب:
جفری کروکشنک؛ راه اپل (12 درس مدیریتی از نوآورترین شرکت دنیا)؛ برگردان لیلا آزادی؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر معیار اندیشه 1388.
-
بیماری پدربزرگ
بیماری پدربزرگ (داستان واقعی)
در فاصلهی این مدت، بابابزرگ را هیچ ندیده بودیم. او از سال گذشته به این طرف حالش زیاد خوب نبود. دستهایش بر اثر نقرس تغییر شکل داده بودند و به این جهت نمیتوانست چنانکه باید به کارش که کفاشی بود بپردازد. سابقاً هر وقت میتوانست دو سه شیلینگی به مادرم کمک میکرد. گاه نیز ما را به شام دعوت میکرد و غذایی به ما میداد به نام «راگوی فقرا». این غذا معجونی بود از جوشاندهی جو سیاه و پیاز در شیر که قدری هم نمک و فلفل به آن میزد. در شبهای زمستان، این بهترین غذا بود که به ما نیروی مقاومت در برابر سرما میبخشید. آنوقتها که خیلی بچه بودم، پدر بزرگ به نظرم پیرمردی میآمد عبوس و تندخو که همیشه دربارهی طرز رفتار من یا برای دستور زبان به من ایراد میگرفت. بر اثر همین دعواها و ایرادهای کوچک، بابابزرگ کمکم در ذهن من به صورت آدمی بد و نفرتانگیز نقش بسته بود. ولی اکنون در بیمارستان بستری بود و از درد روماتیسم مینالید و مادرم هر روز به عیادتش میرفت. این عیادتها فایده هم داشت، چون مادرم معمولاً هر بار با یک کیسه پر از تخم مرغ تازه برمیگشت و در آن دوران قحط و تنگدستی که ما به سر میبردیم چنین نعمتی غنیمتی اشرافی بود. وقتی مادرم خودش نمیتوانست به آنجا برود مرا میفرستاد، و من سخت تعجب میکردم از اینکه پدربزرگ واقعاً مهربان بود و از دیدن من خوشحال. پرستاران بسیار دوستش میداشتند. بعدها برای من نقل کرد که با پرستارها شوخی میکرده و به ایشان میگفته که با اینکه روماتیسم بیچارهاش کرده ولی به کلی از کار نیفتاده است. این لاف و گزافها پرستاران را میخنداند و همه خوششان میآمد. وقتی روماتیسمش تسکین مییافت در آشپزخانهی بیمارستان کار میکرد و آن تخممرغها از آنجا به ما میرسید. روزهایی که به عیادتش میرفتیم معمولاً در رختخواب بوده و بیآنکه کسی متوجه شود کیسهی تخممرغ را از زیر پتو بیرون میکشید و به من میداد، و من هم پیش از رفتن، آن را در لای شلوار ملوانی که به پا داشتم میچپاندم.ما هفتهها با تخممرغ به سر بردیم و آن را به انواع و اقسام، از نیمرو و نیمبند و پخته با شیر، مصرف کردیم. هرچه پدربزرگ به من میگفت که پرستارها همه دوست او هستند و کم و بیش از ماجرای بیرون دادن تخممرغ مطلعند با این حال من همیشه وقتی میخواستم از بیمارستان بیرون بروم و آن تخممرغها را با خود داشتم میترسیدم و وحشت میکردم از اینکه نکند یک وقت روی کف واکسزدهی سالن لیز بخورم یا شلوار ورقلمبیدهی مرا ببینند و مشکوک بشوند. و عجب آنکه وقتی من میخواستم بروم کسی نبود و پرستارها غیبشان میزد. و به راستی چه روز حزنانگیزی بود آن روز که پدربزرگم خوب شد و از بیمارستان مرخصش کردند.
برگرفته از كتاب:
چارلی چاپلین؛ داستان كودكي من؛ برگردان محمد قاضي؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث 1389.