گفتم که گهی چند نپرسم خبرش
تا بوک برون شد تکبر ز سرش
خود هست کرشمه هر زمان بیشترش
اکنون من و زاری و شفیعان درش
Printable View
گفتم که گهی چند نپرسم خبرش
تا بوک برون شد تکبر ز سرش
خود هست کرشمه هر زمان بیشترش
اکنون من و زاری و شفیعان درش
هر تیر جفا که داری اندر ترکش
چون سر ز وفا نمیکشم گردنکش
من دست ز آستین برون کردم و عشق
تو خوش بنشین و پای در دامن کش
دوش از کف وصل آن بت عشوه فروش
تا روز می طرب همی کردم نوش
امشب من و صد هزار فریاد و خروش
تا کی شب دیگرم بود چون شب دوش
از خاک درت ساختهام مفرش خویش
بر خیره به باد داده عیش خوش خویش
بنمای به من تو آن رخ مهوش خویش
هان تا نبرم آب تو از آتش خویش
یک چند نهان از دل بیحاصل خویش
با صبر پناه کردم از مشکل خویش
کام دلم آن بود که سرگشته شوم
گردان گردان شدم به کام دل خویش
با خاک برابرم ز بیسنگی خویش
وز دل خجل از دوام دلتنگی خویش
یارب بدهم شرم ز بیشرمی خویش
تا باز هم ز ننگ بیننگی خویش
داری ز جهان زیاده از حصهٔ خویش
در باقی کن شکایت و قصهٔ خویش
تا کی ز پی شکم به درها گردی
بنشین و بخور طعام ذاغصهٔ خویش
گل روز دو عرض میدهد مایهٔ خویش
زنهار میفکن تو بر آن سایهٔ خویش
او خود چو ببیند پس از آن پایهٔ خویش
در پای تو ریزد همه پیرایهٔ خویش
تا دست طمع بشستم از عالم خاک
از گرد زمانه دامنی دارم پاک
امید بقا یکی شد و بیم هلاک
چون من ز جهان برفتم از مرگ چه باک
ای جاه تو چون سماک و عالم چو سمک
یک شقه ز نوبتی جاه تو فلک
یک چند ترا رکاب بر دست ملوک
یک چند ترا غاشیه بر دوش ملک