دنگ
دنگ...،دنگ...
ساعت گیج زمان در شب عمر
میزند پی در پی زنگ.
زهر فکر که این دم گذر است
میشود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی الوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر میگریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است.
دنگ...،دنگ...
لحظه ها میگذرد.
انچه بگذشت نمی اید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد اغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است.
تند برخیزم
تا به دیوار همین لحظه که در ان همه چیز
رنگ لذت دارد ،اویزم،
انچه می ماند از این جهد به جای:
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و انچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.
دنگ...
فرصتی از کف رفت.
قصه ای گشت تمام.
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام،
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر،
وا رهاینده از اندیشه من ریخته حال
وز رهی دور دراز
داده پیوندم با فکر زوال.
پرده ای میگذرد،
پرده ای می اید:
میرود نقش پی نقش دگر،
رنگ میلغزد بر رنگ.
ساعت گیج زمان در پی شب عمر
میزند پی درپی زنگ:
دنگ...؛دنگ...
دنگ...