سلطان غمت بندهنوازی نکند
تا خواجهٔ هجر ترکتازی نکند
از والی وصل تو نشانی باید
تا شحنهٔ غم دستدرازی نکند
Printable View
سلطان غمت بندهنوازی نکند
تا خواجهٔ هجر ترکتازی نکند
از والی وصل تو نشانی باید
تا شحنهٔ غم دستدرازی نکند
گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند
وز غنچه نخست هفتهای ناز کنند
چون دیده به دیدار جهان باز کنند
از شرم رخت ریختن آغاز کنند
گویی که میفکن دبه در پای شتر
تا من چو خران همی جهم بر آخر
گر نه زندت صلاح قواد پسر
من بر … این سخن زنم … ی پر
رای تو که آفتاب فضلست و هنر
گر یاد کند نیم شب از نیلوفر
ناکرده برو تمام رای تو گذر
از آب به خاصیت برافرازد سر
ای عشق بجز غمم رفیقی دگر آر
وی وصل غرض تویی سر از پیش برآر
وی هجر بگفتهای بریزم خونت
گر وقت آمد بریز و عمرم به سر آر
دی ما و می و عیش خوش و روی نگار
وامروز غم جدایی و فرقت یار
ای گردش ایام ترا هر دو یکیست
جان بر سر امروز نهم دی باز آر
در دست غمت دلم زبونست این بار
وین کار ز دست من برونست این بار
وین طرفه که با تو نرد جان میبازم
دست تو بهست ودست خونست این بار
دل محنت تازه چاشنی کرد آخر
سوگند هلاک جان من خورد آخر
عشقی که فرود برد جهانی به زمین
میجست و هم از زمین برآورد آخر
بر من شب هجر تو سرآید آخر
این صبح وصال تو برآید آخر
دستی که ز هجران تو بر سر دارم
از وصل به گردنت درآید آخر
ما با این همه غم با که گساریم آخر
وین غصه دمی با که برآریم آخر
کس نیست که با او نفسی بتوان زد
تنها همه عمر چون گذاریم آخر