-
ما را به بوسه چون بگرفتیم در برش
آب حیوة داد لب همچو شکرش
گردیم هر دو مست شراب نیاز و ناز
او دست در بر من و من دست در برش
در وصف او اگر چه اشارات کردهاند
ما وصف میکنیم به قانون دیگرش
بسیار خلق چون شکر و عود سوختند
ز آن روی همچو آتش و خط چو عنبرش
بفروخت در زجاجهٔ تاریک کاینات
مصباح نور اشعهٔ خورشید منظرش
بر لشکر نجوم کشد آفتاب تیغ
در سایهٔ حمایت روی منورش
سلطان حسن او و یکی از سپاه اوست
این مه که مفردات نجومند لشکرش
طاوس حسنش ار بگشاید جناح خویش
جبریل آشیانه کند زیر شهپرش
آرایش عروس جمالش مکن که نیست
با آن کمال حسن، نیازی به زیورش
خورشید کیمیایی گر خاک زر کند
با صنعتی چنین عرض اوست جوهرش
دل سست گشت آینهٔ سخت روی را
هر گه که داشت روی خود اندر برابرش
هر کو چو من به وصف جمالش خطی نوشت
شد جمله حسن چون رخ گل روی دفترش
آب حیوة یافت خضروار بیخلاف
لب تشنهای که میطلبد چون سکندرش
آن را که آبخور می عشق است حاصل است
بر هر کنار جوی، لب حوض کوثرش
صافی درون چو شیشه و روشن شود چو می
هر کو شراب عشق در آمد به ساغرش
آن دلبری که جمله جمال است نعت او
نامآوریست کاسم جمیل است مصدرش
در دل نهفت همچو صدف اشک قطره را
هر در که یافت گوش ز لعل سخنورش
رو مستقیم باش اگر خوض میکنی
در بحر عشق او که صراط است معبرش
بیداروی طبیب غم او بسی بمرد
بیمار دل که هست امانی مزورش
هر ذرهای که از پی خورشید روی او
یک شب به روز کرد مهی گشت اخترش
بر فرق خویش تاج حیوة ابد نهاد
آن کس که باز یافت به سر نیش خنجرش
و آن را که نور عشق ازل پیش رو نبود
ننموده ره به شمع هدایت پیمبرش
ای دلبری که هر که تو را خواست، وصل تو
جز در فراق خویش نگردد میسرش
نبود به هیچ باغ چو تو سرو میوهدار
باغ ار بهشت باشد و رضوان کدیورش
نه خارج و نه داخل عالم بود چو روح
آن معدن جمال که هستی تو گوهرش
فردا که نفخ صور اعادت خوهند کرد
مرده سری بر آورد از خاک محشرش
در بوتهٔ جحیم گدازند هر که را
بی سکهٔ غم تو بود جان چون زرش
پیوستگان عشق تو از خود بریدهاند
آن کو خلیل تست چه نسبت به آزرش …
-
ایا ندیده ز قرآن دلت ورای حروف!
به چشم جان رخ معنی نگر بجای حروف
به گرد حرف چو اعراب تا بکی گردی
به ملک عالم معنی نگر ورای حروف
مدبرات امورند در مصالح خلق
ستارگان معانیش بر سمای حروف
عروس معنی او بهر چشم نامحرم
فرو گذاشته بر روی پردههای حروف
خلیفهوار بدیدی امام قرآن را
لباس خویش سیه کرده از کسای حروف
ز وجد پاره کنی جامهگر برون آید
برهنه شاهد اسرارش از قبای حروف
عزیر قرآن در مصر جامع مصحف
فراز مسند الفاظ و متکای حروف
شراب معنی رخشان چو طلعت یوسف
نمود از دل جام جهان نمای حروف
حدیث گنج معانی همی کند با تو
زبان قرآن، در کام اژدهای حروف
دل صدف صفتت بر امید در ثواب
ز بحر قرآن قانع به قطرههای حروف
به کام جان برو آب حیوة معنی نوش
ز عین چشمهٔ الفاظ و از انای حروف
مکن به جهل تناول، که خوان قرآن را
پر از حلاوهٔ علم است کاسهای حروف
قمطرهای نبات است پر ز شهد شفا
نهاده خازن رحمت برو غطای حروف
عرب اگر چه به گفتار سحر میکردند
از ابتدای الف تا به انتهای حروف،
حبال دعوی برداشتند چون بفگند
کلیم لفظ وی اندر میان عصای حروف
به دوستانش فرستاد نامهای ایزد
که ره برند به مضمونش از سخای حروف
پس آمده ز کتب، بوده پیشوای همه
چنان که حرف الف هست پیشوای حروف
به آفتاب هدایت مگر توانی دید
که ذرههای معانی است در هوای حروف
اگر مرکب گردد چو صورت و بیند
بسیط عالم معنی ز تنگنای حروف،
به بارگاه سلیمان روح هدهد عقل
خبر ز عرش عظیم آرد از سبای حروف
بدین قصیده که گفتم، در او بیان کردم
که ترک علم معانی مکن برای حروف …
-
ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک!
رخت اندرو منه که نهای تو سزای خاک!
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک!
ای از برای بردن گنجینههای مور
چون موش نقب کرده درین تودههای خاک!
زیر رحای چرخ که دورش به آب نیست
جز مردم آرد مینکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک!
فرش سرایت اطلس چرخ است چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک!
ای داده بهر دنیی دون عمر خود به باد!
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک!
در جان تو چو آتش حرص است شعلهور
تن پروری به نان و به آب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دود و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شتر مرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کور دل تو دیده نداری از آن تو را
خوب است در نظر بد نیکو نمای خاک!
داروی درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالب است درین دور انای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند به زیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک!
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفتهٔ نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با انده است خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک!
از خرمن زمانه به کاهی نمیرسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پر گل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سرنطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجهٔ غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانهٔ وحشتفزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ور چه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخمپروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند به کام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشن است
آیینهٔ مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حلهٔ سبز فلک بپوش
بر کن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بیعشق مرد را علم همت است پست
بیباد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد به سینهٔ عاشق هوای غیر
خود چون رسد به دیدهٔ اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیوة آدمی آب بقای خاک
و آنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشیدرو شوند
در سایهٔ عنایت تو ذرههای خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاهدار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر از آنک
ناورد محنت است درین تنگنای خاک
-
سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ
که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ
چو راه عشق تو کوبم بسازم از سر پای
چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ
اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم
به نظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ
عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من
به در نظم مرصع کند چو زیور سنگ
کسی که نسبت گوهر کند به خاک درت
چو صیرفیست که با زر کند برابر سنگ
تو همچو آب لطیفی از آن همی داری
مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ
چکیده در ره عشق تو خون دل بر خاک
رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ
کجا به منزل وصلت رسم چو اندر راه
اولاغ عمر سقط میشود بهر فرسنگ
پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم
به دست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ
دلت کنون به جفا میل بیشتر دارد
چرا ز مرکز خود میکنی فروتر سنگ
مرا به چنگ جفا میزنی و میگویی
که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ
ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش
که بت شود چو در افتد به دست بت گر سنگ
بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند
که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ
نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل
نه کار گوی کندگر بود مدور سنگ
ز نور عشق شود چون ملک به معنی مرد
ز بت تراش شود آدمی به پیکر سنگ
نه پرتو اثر عاشقی است در هر دل
نه معجز حجر موسوی است در هر سنگ
بنای کعبهٔ مهرت چو مینهاد دلم
به عقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ
مرا زمانه مدد خواست کرد سنگ نیافت
فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ
حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر
رقم پذیر شود ز آن سخن چو دفتر سنگ
ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک
در آب تیره چو ماهی شود شناگر سنگ …
-
ای که اندر ملک گفتی مینهم قانون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرصاند و طمع
همچو صحت از مرض، دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
ز آن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانهٔ دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سر گشته چون چرخند تا سر گین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روز افزون عدل
دیگران در وی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را به یک صابون عدل
گر چه عدل و دین نمیدانی ولی میدان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن! بدوز،
بهر عریانان ظلمت صدرهای زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان بر کند
مار ظلم این عقارب را به یک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سر کوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هر چه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن به افتیمون عدل
ظلمت ظلمتگر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی به مردم چهرهٔ گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو، عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلؤی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل