-
الا ای شمع دل را روشنایی
که جانم با تو دارد آشنایی
چو دل پیوست با تو گو همیباش
میان جان و تن رسم جدایی
گرفتار تو زآن گشتم که روزی
به تو از خویشتن یابم رهایی
دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوب است در شب روشنایی
منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان میکند از تو گدایی
مرا دی نرگس مست تو میگفت
منم بیمار تو نالان چرایی؟
بدو گفتم از آن نالم که هر سال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی
نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها میکنم مدحت سرایی،
طبیعت «عنصری» عقلم «لبیبی»
دلم هست «انوری» دیده «سنایی»
اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم به بلبل گل ستایی
من و تو سخت نیک آموختهستیم
ز بلبل مهر و از گل بیوفایی
تو را این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی
گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
-
دیده تحمل نمیکند نظرت را
پرده برافگن رخ چو ماه و خورت را
نزد من ای از جهان یگانه به خوبی
ملک دو عالم بهاست یک نظرت را
مشکلم است این که چون همی نکند حل
آب سخن آن لبان چون شکرت را
عشق تو داده است در ولایت جان حکم
هجر ستمکار و وصل دادگرت را
منتظرم لیک نیست وقت معین
همچو قیامت وصال منتظرت را
میل ندارد به آفتاب و به روزش
هر که به شب دید روی چون قمرت را
پرده برافگن زدور و گرنه به بادی
گرد به هر سو بریم خاک درت را
پر زلی شود چو بحر کنارش
کوه اگر در میان رود کمرت را
مصحف آیات خوبیی و به اخلاص
فاتحه خوانیم جملهٔ سورت را
خوب چو طاوسی و به چشم تعشق
ما نگرانیم حسن جلوه گرت را
مشک چه باشد به نزد تو که چو عنبر
زلف تو خوشبو کند کنار و برت را
چون سخن اینجا رسید دوست مرا گفت
سیف شنودیم شعرهای ترت را
مس تو را حکم کیمیاست ازین پس
سکه اگر از قبول ماست زرت را
وقت شد اکنون که ما حدیث تو گوییم
فاش کنیم اندرین جهان خبرت را
بر سر بازار روزگار بریزیم
بر طبق عرض حقهٔ گهرت را
گرچه زرهوار رخنه کرد به یک تیر
قوس دو ابروم صبر چون سپرت را
پای چو هیزم شکسته دار و مزن نیز
بیهده بر سنگ دیگران تبرت را
بر در ما کن اقامت و به سگان ده
بر سر این کو زوادهٔ سفرت را
بر سر خرمن چو کاه زبل مپندار
گر که و دانه فزون کنند خرت را
تا نرسد گردنت به تیغ زمانه
از کله او نگاه دار سرت را
جان تو از بحر وصلم آب نیابد
تا جگرت خون وخون کنم جگرت را
گر تو بر این اوج چون فرشته برآیی
جمله ببینند از آسمان گذرت را
تا به نشان قبول مات رساند
بر سر تیر نیاز بند پرت را
رو قدم همت از دوکون برون نه
بیخ برآور ازین و آن شجرت را
ورنه چو شاخ درخت از کف هر کس
سنگ خور ار میوهای بود زهرت را
زنده شود مرده از مساس تو گر تو
ذبح به تیغ فنا کنی بقرت را
قصر ملوک است جسم تو و معانیست
این همه دیوارهای پر صورت را
دفتر اسرار حکمتی و یدالله
جلد تو کردهست جسم مختصرت را
مریم بکر است روح تو به طهارت
ای مدد از جان دم مسیح اثرت را
در شکم مادر ضمیر چو خواهم
عیسی انجیل خوان کنم پسرت را
کعبهٔ زوار فیض مایی و از عشق
یمن یمینالله است هر حجرت را
چون حرم قدس عشق ماست مقامت
زمزم مکه است تشنه آبخورت را
و از اثر حکم بارقات تجلی
فعل یکی دان بصیرت و بصرت را
تا ز تو باقیست ذرهای، نبود امن
منزل پر خوف و راه پر خطرت را
چون تو زهستی خویش وانرهی سیف
زشت شمر خوب و عیب دان هنرت را
-
عشق سلطان کرد بر ملک سخن رانی مرا
ز آن کنند ارباب معنی بنده فرمانی مرا
خطبهٔ شعر مرا شد پایهٔ منبر بلند
ز آنک بر زر سخن شد سکه سلطانی مرا
بر در شاهان کزیشان بیدق شطرنج به
حرص قایم خواست کرد از پیل دندانی مرا
اسب همت سر کشید و بهر جو جایز نداشت
خوار همچون خر در اصطبل ثنا خوانی مرا
خواست نهمت تا نشاند چون داوت ظالمان
با دل تنگ و سیه در صدر دیوانی مرا
شیر دولت پنجه کرد و همچو سگ لایق ندید
بهر مرداری دوان در کوی عوانی مرا
خاک کوی فقر لیسم زان چو سگ بر هر دری
تیره نبود آب عز از ذل بینانی مرا
صاحب دیوان نظمم مشرف ملک سخن
عقل مستوفی لذتهای روحانی مرا
گر بخوانی شعر من از حالت صاحب دلان
مر تو را نبود شعور ار شاعری خوانی مرا
در بدی من مرا علمالیقین حاصل شدهست
وین نه از جهل تو باشد گر نکودانی مرا
غیرت دین در دلم شمشیر باشد کرده تیز
گر ز چین خشم بینی چهره سوهانی مرا
دانهٔ دل پاک کردم همچو گندم با همه
آسیاسنگی اگر بر سر بگردانی مرا
چون به رنج و راحتم راضی از ایزد، فرق نیست
گر به سعد اورمزد ار نحس کیوانی مرا
از حقیقت اصل دارد وز طریقت رنگ و بوی
میوهٔ مذهب که هست از فرع نعمانی مرا
-
گر سایهٔ جمال تو افتد بر آفتاب
فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب
وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع
پیش رخ تو سجدهٔ خدمت هر آفتاب
خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن
ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب
اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو
از پستهٔ دهان لب چون شکر آفتاب
تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد
در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب
گردن ز حلقهٔ سر زلف تو چون کشم
اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب
از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو
ناچار ذره رو بنماید در آفتاب
بر روی همچو دایره شکل دهان تو
یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب
رویت بدان جمال مرا روزگار برد
ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب
بر دل ثنای خویش کند عشق باختن
بر شب به نور خویش کشد لشکر آفتاب
دل از غم تو میل به شادی کجا کند؟
زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟
گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق
هرگز ندید سایهٔ پیغمبر آفتاب
این عقل کور را به سوی نور روی تو
هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب
اندر دلم نتیجهٔ حسن تو هست عشق
روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب
از صانعان رستهٔ بازار حسن تو
یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب
از سایهٔ تو خاک چو زر میشود، چه غم
گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟
گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر
ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب
فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی
تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب!
هفت آسمان به حسن تو کردند محضری
چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب
بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن
ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب
گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال
ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب!
بهر جوابش این همه رو بوده چون سپر
بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب
گر بحر ژرف حسن تو موجی بر آورد
چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب
گر آسمان به مایه شود کمتر از زمین
ور از زحل به پایه شود برتر آفتاب،
جویای کوی تو ننهد پای بر فلک
مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب
ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان
از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب …
-
برون زین جهان یک جهانی خوش است
که این خار و آن گلستانی خوش است
درین خار گل نی و ما اندرو
چو بلبل که در بوستانی خوش است
سوی کوی جانان و جانهای پاک
اگر میروی کاروانی خوش است
تو در شهر تن ماندهای تنگ دل
ز دروازه بیرون جهانی خوش است
ز خودبگذری، بی خودی دولتیست
مکان طی کنی، لا مکانی خوش است
همایان ارواح عشاق را
برون زین قفس آشیانی خوش است
تو چون گوشت بر استخوانی درو
که این بقعه را آب و نانی خوش است
ز چربی دنیا بشو دست آز
سگ است آن که با استخوانی خوش است
اگرچه تو هستی درین خاکدان
چو ماهی که در آبدانی خوش است،
کم از کژدم کور و مار کری
گرت عیش در خاکدانی خوش است
مگو اندرین خیمهٔ بیستون
که در خرگهی ترکمانی خوش است
هم از نیش زنبور شد تلخ کام
گر از شهد کس را دهانی خوش است
به عمری که مرگ است اندر قفاش
نگویم که وقت فلانی خوش است
توان گفت، اگر بهر آویختن
دل دزد بر نردبانی خوش است
برو رخت در خانهٔ فقر نه
که این خانه دار الامانی خوش است
که مرد مجرد بود بر زمین
چو عیسی که بر آسمانی خوش است
به هر صورتی دل مده زینهار
مگو مرمرا دلستانی خوش است
به خوش صورتان دل سپردن خطاست
دل آنجا گرو کن که جانی خوش است
الهی تو از شوق خود سیف را
دلی خوش بده کش زبانی خوش است
-
دنیا که من و تو را مکان است
بنگر که چه تیره خاکدان است
پر کژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگان است
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگان است
جاییست که اندرو کسی را
نی راحت تن نه انس جان است
در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه به که خری گران است،
بیدار درو نیافت بالش
کاین بستر از آن خفتگان است
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوان است
زهریست هزار شاه کشته
مغزش که در استخوان نهان است
در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوان است
از بهر خلاص تو درین حبس
کاندر خطری و جای آن است،
دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبان است
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایهٔ زیان است
نا ایمن و خوار در وی امروز
آن کس که عزیز انس و جان است
چون صید که در پیاش سگانند
چون کلب که در پی کسان است
هر چند که خواجه ظالمان را
همواره چو گربه گرد خوان است،
چون سگ شکمش نمیشود سیر
با آنکه چو سفره پر ز نان است
آن کس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آن است
-
بیا بلبل که وقت گفتن تست
چو گل دیدی، گه آشفتن تست
به عشق روی گل قولی همی گوی
کزین پس راستی در گفتن تست
مرا بلبل به صد دستان قدسی
جوابی داد کاین صنعت فن تست
من اندر وصف گل درها بسفتم
کنون هنگام گوهر سفتن تست
به وصف حسن جانان چند بیتی
بگو آخر نه وقت خفتن تست
حدیث شاعران مغشوش و حشوست
چنین ابریز پاک از معدن تست
الا ای غنچهٔ در پوست مانده
بهار آمد گه اشکفتن تست
گل انداما! از آن روی از تو دورم
که چندین خار در پیرامن تست
تویی غازی که صد چون من مسلمان
شهید غمزهٔ مردافگن تست
من آن یعقوب گریانم ز هجرت
که نور چشمم از پیراهن تست
مه ارچه دانهها دارد ز انجم
ولیکن خوشه چین خرمن تست
تو ای عاشق مصیبت دار شوقی
نداری صبر و شعرت شیون تست
چو شمع اشکی همی ریز، و همی سوز
چراغی، آب چشمت روغن تست
ولی تا زندهای جانت بکاهد
حیوة جان تو در مردن تست
چه بندی در به روی آفتابی
که هر روزش نظر در روزن تست
چه باشی چون زمین ای آسمانی!
درین پستی، که بالا مسکن تست
چو در گلزار عشقت ره ندادند
تو خاشاکی و دنیا گلخن تست
درین ره گر ملک بینی، پری وار
نهان شو زو که شیطان رهزن تست
چو انسان میتوان سوگند خوردن
به یزدان کن ملک اهریمن تست
چنین تا باریابی بر در دوست
درین ره هر چه بینی دشمن تست
بزن شمشیر غیرت زان میندیش
که همتهای مردان جوشن تست
نکو رو یوسفی داری تو در چاه
تو را ظن آنکه جانی در تن تست
کمند رستمی اندر چه انداز
خلاصش کن که در وی بیژن تست
تو در خوف از خودی، از خود چو رستی
از آن پس کام شیران مامن تست
سر اندر دام این عالم میاور
وگرنه خون تو در گردن تست
دل کس زین سخن قوت نگیرد
که یاد آورد طبع کودن تست
ز دشمن مملکت ایمن نگردد
به شمشیری که از نرم آهن تست
-
آن خداوندی که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضهٔ فرمان اوست
سورهٔ حمد و ثنای او بخوان
کیت عز و علا در شان اوست
گر ز دست دیگری نعمت خوری
شکر او میکن که نعمت آن اوست
بر زمین هر ذرهٔ خاکی که هست
آب خورد فیض چون باران اوست
از عطای او به ایمان شد عزیز
جان چون یوسف که تن زندان اوست
بر من و بر تو اگر رحمت کند
این نه استحقاق ما، احسان اوست
از جهان کمتر ثناگوی وی است
سیف فرغانی که این دیوان اوست
-
که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت
که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت
اگرچه زد مگس هجر نیش، آخر کار
زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت
چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست
نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت
چو دست میندهد لعل او، از آن حسرت
همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت
به جستن گل وصلش شدهست پای دلم
به ناخن غم او خسته چون ز خار انگشت
شدهست در خم گیسوش بیقرار دلم
چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت
هزار بار تو را گفتم ای ملامتگر
خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت
خطی که گویی مشاطهٔ چمن گل را
به مشک حل شده مالید بر عذار انگشت
درین صحیفه به جز حرف عشق بیمعنی است
چو دست یابی، ازین حرف برمدار انگشت
به بین که دست دلم را چگونه در غم او
ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت
چو خارغصه فرو برد سر به پای دلم
اگر خوهی که به دستت رسد بیار انگشت
به حسن و لطف چو او در زمانه بیمثل است
بدین گواهی در حق او برآر انگشت
به پای خود به سر گنج وصل او نرسی
وگر به حیله شوی جمله تن چومار انگشت
ایا ز قهر تو در پنچهٔ غمت شمشیر!
ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت!
چو یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون
زنان مصر بریدند زارزار انگشت
ز درد و حسرت عمری که بیتو رفت از دست
گزم به ناب ندامت هزار بار انگشت
به وقت تنگی هجرت چو پای دلها را
همی درآید در سنگ اضطرار انگشت،
کنند دست دعا سوی آفتاب رخت
چنان که سوی مه عید روزهدار انگشت
سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم
ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت
حدیث ما و غمت قصهٔ شتربان است
شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت
ز بهر آنکه شوم کاسهلیس خوان وصال
شدهست دست امید مرا هزار انگشت
همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت
وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت …
-
درین دور احسان نخواهیم یافت
شکر در نمکدان نخواهیم یافت
جهان سر به سر ظلم و عدوان گرفت
درو عدل و احسان نخواهیم یافت
سگ آدمی رو ولایت پرست
کسی آدمی سان نخواهیم یافت
به دوری که مردم سگی میکنند
درو گرگ چوپان نخواهیم یافت
توقع درین دور درد دل است
درو راحت جان نخواهیم یافت
به یوسفدلان خوی لطف و کرم
ازین گرگ طبعان نخواهیم یافت
ازین سان که دین روی دارد به ضعف
درو یک مسلمان نخواهیم یافت
مسلمان همه طبع کافر گرفت
دگر اهل ایمان نخواهیم یافت
شیاطین گرفتند روی زمین
کنون در وی انسان نخواهیم یافت
بزرگان دولت کرامند لیک
کرم زین کریمان نخواهیم یافت
سخاوت نشان بزرگی بود
ولی زین بزرگان نخواهیم یافت
سخا و کرم دوستی علی است
که در آل مروان نخواهیم یافت
وگر ز آنکه مطلوب ما راحت است
در ایام ایشان نخواهیم یافت
درین شوربختی به جز عیش تلخ
ازین ترش رویان نخواهیم یافت
درین مردگان جان نخواهیم دید
و زین ممسکان نان نخواهیم یافت
توانگر دلی کن، قناعت گزین
که نان زین گدایان نخواهیم یافت
ازین قوم نیکی توقع مدار
کزین ابر باران نخواهیم یافت
درین چهارسو آنچه مردم خرند
به غیر از غم ارزان نخواهیم یافت
مکن رو ترش ز آنکه بیتلخ و شور
ابایی برین خوان نخواهیم یافت
چو یعقوب و یوسف درین کهنه حبس
مقام عزیزان نخواهیم یافت
به جز بیت احزان نخواهیم دید
به جز کید اخوان نخواهیم یافت
به دردی که داریم از اهل عصر
بمیریم و درمان نخواهیم یافت
بگو سیف فرغانی و ختم کن
درین دور احسان نخواهیم یافت