-
سيامك وسط آب نشست و يك مشت محكم رو آب زد و وقتي متوجه خنده من شد، با دو مشت آب به طرفم دويد و آبها را روي لباس من ريخت. همين طور كه مي خنديدم خواستم كمكش كنم تا از آب بيرون بيايد او با ناراحتي به سر و وضعش نگاه كرد و گفت:
-خنده ها تو كردي، حالا مي خواي كمكم كني؟ لازم نكرده، شما مواظب خودتون باشيد كه دوباره نيفتيد تو آب.
با خنده گفتم:
-برو بشين تو آفتاب تا زود خشك بشي.
او همين طور كه آهسته از رودخانه بيرون مي آمد غر مي زد، گفتم:
-دلم خنك شد، وقتي مي گن چوب خدا صدا نداره همينه ديگه.
-عيب نداره حالا بخند. وقتي ناهار نداشتيم بخوريم و از گرسنگي گريه ات گرفت بهت مي گم.
-منو گريه؟ آخه تو كي ديدي من گريه كنم كه اين دومين بار باشه؟
-خواهيم ديد، خانم.
هر دو نشستيم و تخمه و چيپس خورديم، لباسهاي سيامك خشك شد، او گفت:
-به نظرم اونجا باغ ميوه است، بريم؟
به سمتي كه او اشاره كرده بود نگاه كردم و با ترديد گفتم:
-نمي دونم.
-بلند شو مانتوت رو بپوش بريم ببينيم اونجا چه خبره.
مانتويم را پوشيدم و هر دو راه افتاديم. وقتي جلوي در ورودي باغ رسيديم من ايستادم و سيامك هم فقط سركي به داخل كشيد و گفت:
-اِ ... چرا وايسادي بيا تو ديگه.
-آخه اين باغ شخصيه، ما كه نمي تونيم بدون اجازه بريم توش.
-بيا تو بابا، اين حرفها چيه؟ از همين درختهاي جلويي كمي ميوه مي كنيم و مي ريم. لااقل اين سيبها و گيلاسها رو بخوريم كه از گرسنگي نميريم.
هر دو با احتياط وارد باغ شديم و كمي ميوه چيديم. من توي روسري مقداري گيلاس ريختم و سيامك در حالي كه تند تند گيلاسها را ميچيد و ميخورد گفت:
-مي گن هر چي تو باغ مردم بكني و بخوري حلاله.
-اينها رو نشسته نخور، مسموم ميشي ها.
-نه بابا هيچي نمي شه، شما نازك نارنجي هستين و گرنه كه...
-اصلاً من هم مي خورم.
يكي خوردم و تا خواستم دومي را بخورم چشمم به يك كرم افتاد كه سرش را از داخل سوراخي كه روي گيلاس بود بيرون آورد. ناخودآگاه جيغ بلندي كشيدم و تمام گيلاسهايي را كه چيده بودم روي زمين ريختم و عقب پريدم. سيامك كه كمي با من فاصله داشت ترسيد و سيبي را كه فقط يك گاز از آن زده بود به زمين انداخت و به سرعت به طرف من آمد.
-چي شده؟!
-واي... سيامك! توي اون گيلاسه يه كرم بود
او كه توقع شنيدن اين حرف را نداشت و خيال مي كرد بايد اتفاق جدي تري افتاده باشد كمي نگاهم كرد و بعد كه رنگ و رويم را ديد زد زير خنده. از صداي جيغ من، صاحب باغ كه پيرمردي مسن و لاغر بود با يك چوب كلفت و بلند به طرف ما آمد، سيامك پوزخندي زد و گفت:
-بفرماييد... سر و كله اش پيدا شد.
-اِ... به من چه.
-اگه با اين چوب بخواد بزنه تو سر من، مي گم تو خواستي بياييم اينجا.
-سيامك!
ديگر نتوانستم حرفي بزنم چرا كه آن مرد به ما رسد و با عصبانيت گفت:
-شما اينجا چيكار مي كنيد؟!
سيامك گفت:
-ببخشيد آقا، شما صاحب باغ هستين؟
-بله.
-شما يه پسر بزرگ داريد، درسته؟
آن مرد با تعجب ته چوب را روي زمين گذاشت و گفت:
-بله دارم، چطور؟!
-من دوست پسرتون هستم.
چهره عصباني آن مرد باز شد و گفت:
-كدومتون؟!
-شما چي حدس مي زنيد؟
او بعد از كمي مكث گفت:
-شايد جمشيد رو مي گين، چون سن شما بيشتر به اون مي خوره تا جواد.
سيامك نيشش تا بناگوش باز شد و در حالي كه مي گفت:
-درسته، شما خيلي باهوشيد، سيامك هستم و از ديدنتون هم خوشحالم.
دستش را به سمت او دراز كرد. آن مرد هم كه انگار صد سال است سيامك را ميشناسد دستش را به گرمي فشرد و گفت:
-جمشيد حرفي راجع به اومدن شما نزد.
-الان كجاست؟
-مگه خبر ندارين، چند ماهي هست كه رفته سربازي، پارسال درسش تموم شد، امسال هم عزمش رو جزم كرد كه زودتر بره خدمتش رو تموم كنه تا خيالش راحت بشه.
-حقيقتش چند ماهي هست ازش بي خبرم. نمي دونستم نيست و گرنه مزاحم شما نمي شديم.
آن مرد نگاهي به سرتا پاي من كه تقريباً پشت سيامك ايستاده بودم كرد و با لبخند گفت:
-خانمتون هستن ديگه.
-هنوز رسماً نه، فعلاً نامزديم.
-مباركه انشاله، به پاي هم پير بشين.
-ممنونم.
-حالا چرا اينجا ايستادين، بياين تو، هوا گرمه، گرما زده مي شيدها.
سيامك دنبال او راه افتاد، خيلي آهسته گفتم:
-كجا داري ميري؟! تمام وسايلمون لب رودخونه اس.
سيامك انگار تازه به خودش آمده بود گفت:
-ببخشيد من چي مي تونم صداتون كنم؟
-همه مش رحيم صدام مي كنن.
-مش رحيم جان، ما از صبح داشتيم دنبال باغتون مي گشتيم، حقيقتش چون پيداش نكرديم وسايلمون رو گذاشتيم كنار رودخونه، اين هم كه اومديم اينجا شانسي بود. مهتاب جان هوس گيلاس كرده بود به خاطر همين هم اومديم چند تا گيلاس بخوريم.
-پس برو وسايلت رو بيار.
-چشم ، الان بر ميگردم.
-مهتاب خانم! درست مي گم؟
-بله.
-شما بياييد تو خونه تا آقا سيامك بره و وسايلتون رو بياره.
-نه ممنون، من هم همراهش مي رم.
-هر طور ميل خودتونه، پس من برم تلفن بزنم سه تا ديزي برامون بيارن، آخه چند روزيه خانم رفته سبزوار پيش فاميلهاش.
-
سيامك گفت:
-ممنون مش رحيم، نمي خواهيم زحمت بديم.
-چه زحمتي؟ اختيار دارين.
-پس با اجازه بر مي گرديم.
-برو عزيزم.
تا از در باغ خارج شديم گفتم:
-ببينم سيامك! دوست كدومه؟ اصلاض كي گفته من نامزد تو هستم؟
سيامك خنديد و در حالي كه به طرف وسايلمان مي رفت گفت:
-الكي گفتم بابا، بده مي خواهيم به جاي گرسنگي ديزي بخوريم.
-تو رو خدا بريم سيامك، اگه بفهمه خيلي زشت مي شه.
-اگه بخواهيم بريم خيلي زشت مي شه، اصلاً فكرش رو كردي اگه جمشيد بفهمه در موردمون چي فكر مي كنه؟
-مثل اين كه خودت هم باورت شده ها
-من حرص مي خوردم و سر از كارهاي او در نمي آوردم و او فقط مي خنديد. آن روز از دنده راست بيدار شده بود و يكسره شوخي مي كرد.
اين رفتارش كمي برايم غريب بود چرا كه او اكثر اوقات رفتاري جدي داشت. بعد از جمع كردن وسايل، آنها را داخل ماشين گذاشتيم و خودمان هم سوار شديم و با ماشين وارد باغ شديم و آن را كنار ماشين مش رحيم كه يك وانت بود پارك كرديم. كمي كه پياده رفتيم پشت درختها ساختماني دو طبقه را ديدم، مش رحيم روي بالكن طبقه دوم بود و به ما گفت كه به بالا برويم، من و سيامك آهسته از پله هاي مارپيچ و فلزي داخل ساختمان بالا رفتيم و به خانه اي ساده كه فقط و فقط دو اتاق تو در تو بود و يك آشپزخانه، وارد شديم. مش رحيم از ما خواست داخل بالكن كه از قبل فرش شده بود بنشينيم چرا كه هواي بيرون خنك تر از داخل بود. سيامك با گفتن «يا الله» نشست و باز مشغول صحبت شد. من نيز كنارش نشستم و به صحبتهاي آنها گوش دادم. مش رحيم بعد از كمي صحبت برايمان در استكانهاي كمر باريك چاي ريخت و باز هم بهمان خوش آمد گفت، سيامك هم ضمن خوردن چاي شروع كرد و از خاطرات دانشگاه تعريف كرد. در گفته هايش نام جمشيد را هم مي آورد. بنده خدا مش رحيم هم فقط مي خنديد و مي گفت:
-تا حالا جمشيد اين چيزها رو برام تعريف نكرده بود.
به سيامك كه يكسره خالي مي بست چشم غره رفتم كه چاي دومي كه در حال نوشيدنش بود به گلويش پريد و سرفه اش گرفت، مش رحيم كه هول شده بود چند ضربه به پشت او زد و سرفه سيامك قطع شد. بعد هم در مورد باغ و درآمدش صحبت كردند تا اين كه يك پسر بچه سه تا ديزي آورد و از پايين مش رحيم را صدا كرد و مش رحيم رفت تا آنها را از او بگيرد به محض رفتن او، به سيامك گفتم:
-به خدا زشته سيامك، بيا بريم.
-واي از دست تو، اصلاً ببينم چرا اون موقع اينطوري نگام كردي؟
-آخه هي خالي مي بندي.
-اگه خالي نمي بستم كه الان سر دو تامون شكسته بود و ...
مش رحيم با سيني ديزي وارد بالكن شد و سيامك گفت:
-دستت درد نكنه.
من هم تشكر كردم و با تعارف او هر سه مشغول خوردن شديم. من آهسته آهسته مي خوردم و بيشتر با غذايم بازي مي كردم اما سيامك و مش رحيم لقمه مي گرفتند اندازه كله شان. بعد از دقايقي مش رحيم متوجه ام شد و گفت:
-چرا نمي خوري دخترم؟ نكنه دوست نداري.
-چرا ممنون، خيلي هم دوست دارم.
و يك لقمه در دهانم گذاشتم. سيامك حين خوردن از هر دري صحبت مي كرد. بعد از غذا هم با خوردن يك استكان چاي، آنها مشغول كشيدن قليان شدند و من هم چند تا گيلاس از درون ظرف بزرگي كه او برايمان آورده بود برداشتم و خودم را با خوردن آنها سرگرم كردم. در همين موقع مش رحيم از سيامك پرسيد:
-چند وقته نامزديد؟
-شش ماهي مي شه، البته به زودي مي ريم سر خونه و زندگي خودمون.
-انشاالله كه خوشبخت بشيد. من هم تصميم دارم بعد از سربازي، جمشيد رو داماد كنم.
-دختر خوب كه حتماً سراغ دارين.
-والله اين چيزها رو مادرش بهتر مي دونه.
-حق با شماست، از خانمها و به عبارتي مادرها بعيده يه دختر خوب واسه پسرشون تو آب نمك نخوابونده باشن.
آهسته گفتم:
-سيامك متوجه اي داري چي مي گي؟
مش رحيم خنديد و گفت:
-ناراحت نشو دخترم. سيامك خان خيلي شوخ طبع هستن.
به زور لبخند زدم و وقتي ديدم سيامك همچنان خودش را با كشيدن قليان خفه مي كند گفتم:
-ساعت رو نگاه كن سيامك.
او نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
-چهاره، مگه خونه كاري داري؟
-بهتره ديگه زحمت رو كم كنيم، خيلي مزاحم مش رحيم شديم.
مش رحيم گفت:
-اين چه حرفيه دخترم؟ شما هم مثل بچه هاي خودم مي مونيد، مي دونم بهت خوش نگذشت، به خدا اگه مي دونستم امروز شما مي آييد نمي ذاشتم خانمم بره. اينطوري واقعاً حوصله ات سر رفت، بايد ببخشي،
-شما بايد ببخشيد كه ما اينطور سر زده مزاحم شديم.
- اختيار داريد تا بشه از اين زحمتها، لااقل من رو هم از تنهايي در آوريد.
بعد از گذشت نيم ساعت ما به قصد رفتن بلند شديم و تا دم در ماشين از مش رحيم تشكر و عذرخواهي كرديم. او كه مرد خوش قلب و مهرباني بود از ما قول گرفت باز هم به ديدنشان بياييم و حتي شماره تلفنشان را هم داد تا اگر احتياج شد داشته باشيم. وقتي با ماشين از در باغ خارج شديم سيامك بوق زد و بلند گفت:
-به جمشيد خيلي سلام برسونيد.
و با بدرقه او به سمت تهران حركت كرديم. سيامك عقيده داشت به او خيلي خوش گذشته و در دل مش رحيم را دعا كرد اما من اصلاً با عقيده او موافق نبودم چرا كه هر آن مي ترسيدم به نوعي لو بريم و آبرويمان برود. اما همه چيز به خوبي و خوشي به پايان رسيد و من بعد از آن پيك نيك كه در واقع آخرين تفريحمان بود ديگر شاهد خنده و شوخيهاي سيامك نبودم.
نمي دانم چرا هميشه در اوج خوشبختي بايد اتفاقي بيفتد كه باعث سقوط روحي آدميان شود. من نيز مثل اكثريت مردم از اين سقوط، ضربه بدي خوردم، ضربه اي كه با گذشت چند سال هنوز هم روحم زخمي و اسيب ديده بود. يادآوري خاطرات آن روزها تنها چيزي است كه برايم مانده ولي با همين خاطرات شيرين نيز حجمي بر عذاب وجدانم اضافه مي شود كه چرا با پاي خود لگد به بختم زدم.
در اين فكر و خيال بودم كه دستي به روي شانه ام خورد و از حال و هواي گذشته بيرون آمدم. دايي فرشيد بود كه با چهره اي متبسم به صورتم چشم دوخته بود و بعد از لحظه يا گفت:
-
-آينده هم كه بياد، به اين روزها فكر مي كني، عيب ما آدمها همينه. به قول يه جامع شناس معروف «گذشته ارزشمند است چرا كه گذشته تو را به اينجا كه هستي رسانده، آينده هم قدر و قيمت دارد اما در خيال و در رويا. تنها اين لحظه است كه ارزش حقيقي دارد، چرا كه اينجاست» هيچ وقت از زمان حال لذت نمي بريم و فقط به فكر خاطرات گذشته هستيم و يا به آينده مي انديشيم كه چه چيزي پيش مي ياد.
-مي دونيد دايي جان! طبيعت آدمها اينطوريه.
-البته همه هم اينطور نيستن.
-بله همه اينطور نيست، اما ما ايرانيها به خاطر روح حساسي كه داريم اينطوري هستيم و اكثر اوقات براي آينده زندگي مي كنيم.
-ببين مهتاب! همه انسانها براي آينده و فرداهاي بهتر تلاش مي كنن اما از زمان حال هم لذت مي برن. حدود چند دقيقه است كه اومدم و كنارت ايستادم ولي مي بينم تو به جاي تماشا كردن درياي به اين زيبايي يا مصاحبت با يكي از اين توريستها، توي فكر و خيال به سر مي برد.
لبخند زدم و گفتم:
-حقيقتش من با يادآوري خاطرات گذشته ام توي اين موقعيت خوب، از زمان حالم، لذت مي برم. خب هر كس يه طوريه ديگه.
-آره، شايد هم همينطوري باشه كه تو ميگي.
و بعد هر دو به دريا نگاه كرديم، من به ياد فردريك افتادم و پرسيدم:
-راستي! فردريك چطوره؟ بهتر نشده؟
-نه، حسابي حالش خرابه.
-شايد چون سنش پايينه اينطوري شده.
-ربطي به سن نداره، بعضي ها دريا زده مي شن و بعضي ها هم نمي شن.
-من مي رم پيش فردريك، تا جوليا بياد بالا.
-نمي خواد مهتاب جان، جوليا تا به حال صد دفعه با كشتي مسافرت كرده، در حالي كه تو اولين بارته.
-باور كنيد تعارف نكردم.
-مي دونم عزيزم.
دايي به نزد همسر و پسرش بازگشت و من همان جا نشستم و باز چشم به دريا دوختم. نزديك ظهر شده بود و روي عرشه تقريباً خالي، وقتي به خودم آمدم هيچ كس دور و برم نبود و صداي همه از داخل سالن غذاخوري به گوش مي رسيد. تازه احساس گرسنگي كردم و به كابين رفتم.
فردريك خوابيده بود و دايي و جوليا هم مشغول صحبت بودند. به خاطر اين كه فردريك تنها نباشد مجبور شديم ناهار را داخل كابين بخوريم. بعد هم دراز كشيدم و خوابم برد. نمي دانم چند ساعت خواب بودم كه با صداي دايي بيدار شدم. او عقيده داشت، غروب دريا بسيار تماشايي است، بنابراين مرا تشويق كرد تا به روي عرشه بروم، اما فردريك همچنان بي حال گوشه تخت چوبي نشسته بود و هيچ حرفي نمي زد. به دايي گفتم:
-شايد بياد روي عرشه، حالش بهتر بشه، هواي بالا خيلي بهتر از اينجاست.
-نه، تو برو، همين جا بمونه بهتره
من بلند شدم و دوباره به عرشه رفتم. از ديدن خورشيد كه به رنگ نارنجي و قرمز درآمده بود و نيم آن در دريا فرو رفته بود به قدري هيجان زده شده بودم كه حد نداشت. در مسير خورشيد، وسعت زيادي از دريا نيز قرمز رنگ شده بود و انعكاس زيبايي داشت. اين صحنه به قدري زيبا بود كه تا ساليان سال افسوس مي خوردم چرا در آن لحظه تنها بودم و مادر و پدرم همراهم نبودند. بعد از چند دقيقه روي نيمكت نشستم و باز هم به دريا نگريستم و خدا را به خاطر اين همه عظمت و قدرت ستايش كردم.
با گذشت دقايقي دوباره به ياد سيامك افتادم و فكر اين كه او الان كجاست و چه كار مي كند، ذهنم را مشغول كرد. در آن لحظه آرزو كردم زمان به عقب بر مي گشت و مي توانستم دوباره شاهد چهره مردانه و جذابش باشم. حقيقتاً دلم برايش تنگ شده بود و ياد او از ذهنم بيرون نمي رفت. حدود يك ساعت آنجا نشسته بودم و به افول خورشيد نگاه مي كردم بي آن كه حتي با يك نفر همكلام شوم، تنها تنها به سيامك مي انديشيدم.
صدايش كه داراي ابهت و مردانگي خاصي بود در ذهنم تكرار مي شد و عطش مرا براي ديداري دوباره صد برابر مي كرد اما دريغ و افسوس كه او ديگر از هيچ طريقي متعلق به من نبود و يقين داشتم هم اكنون با همسرش زير يك سقف زندگي مي كنند و تنها كاري كه از من ساخته بود آرزوي خوشبختي براي او بود و بس، هر وقت به او مي انديشيدم، آخرش به همسرش ختم مي شد و فكر و ياد اين كه او ازدواج كرده تمام تصورات و يا به عبارتي روياهايم را به كابوس مبدل مي كرد.
همين طور كه به دريا چشم دوخته بودم و چهره سيامك را در ذهنم تداعي ميكردم صداي دختري را شنيدم كه بلند بلند با پدرش صحبت مي كرد و مي خنديد. تازه توجه ام به مسافريني كه روي عرشه نشسته بودند جلب شد. همگي گرم صحبت بودند. چند مرد سياه پوست سمت راست من نشسته بودند و به زباني غير از انگليسي و آلماني صحبت مي كردند. عداه اي هم كه لباسهايي متفاوت با ديگران پوشيده بودند كنار نرده هاي بلند كشتي ايستاده و مشغول سيگار كشيدن بودند در كل در آن كشتي، افراد زيادي از مليتهاي مختلف وجود داشتند كه هر كدام به زبان خودشان صحبت مي كردند و رفتارشان با هم كاملاً متفاوت بود.
از ديدن عده زيادي كه تا چندي قبل چندان توجهي به حضورشان نداشتم كمي متعجب شدم و به خود نهيب زدم، «آنقدر به فكر گذشته ات هستي كه از زمان حال غافل شدي» و با يادآوري اين جمله در ذهنم به آسمان نگاه كردم كه در آن موقع شب بسيار زيبا و تماشايي بود، چراغهاي روي عرشه روشن بود و فضاي آنجا را همانند روز، روشن و نوراني كرده بود. بعد از دو ساعت خواستم به كابين برگردم كه تازه جوليا به نزد من آمد و به خاطر او نيم ساعت ديگر روي عرشه ايستادم و كمي صحبت كرديم. او خيلي نگران فردريك بود و اينطور كه فهميدم به خاطر او مجبور بوديم در اولين بندر پياده شويم و بقيه راه را با هواپيما برويم و اين در حالي بود كه تنها يك روز تا فنلاند مانده بود.
وقتي متوجه شديم حال فردريك بهتر شده و حتي با وجود حالت تهوعي كه داشت اظهار گرسنگي مي كرد، همه با هم به رستوران رفتيم و سفارش غذا داديم. رستوران زيبايي بود و به همان نسبت غذاهايش نيز خوب و خوشمزه. طبق سؤالي كه دايي از مسئول كشتي كرده بود، توقف بعدي در بندر ريگا پايتخت لانوي رآس ساعت چهار صبح بود.
صبح زود طبق خواسته دايي از خدمتكار كشتي و درست زمان توقف در بندر ريگا، در كابين زده شد و مابا عجله، مختصر وسايلمان را برداشتيم و بعد از تحويل گرفتن چمدانهايمان پياده شديم و يا هزار و يك زحمت. بعد از يك ساعت دايي موفق شد بليت هواپيما را براي ساعت شش صبح تهيه كند. بعد از سه ربع ديگر كه در سالن فرودگاه انتظار كشيديم بالاخره از بلندگوهاي فرودگاه اعلام شد كه مي توانيم سوار هواپيما شويم. خوشبختانه تعداد مسافرين كم بود و هواپيما رأس ساعت حركت كرد. داخل هواپيما نيز تا رسيدن به مقصد خوابيدم.
-
ساعت هفت صبح بود و خيابانها نسبتاً خلوت، ظاهر شهر تفاوت زيادي با هامبورگ نداشت. تا توسط يك تاكسي به هتل برسيم، دايي كمي از جاهاي ديدني آن شهر برايمان تعريف كرد. ما در شهر تامپره بوديم و قرار بود بعد از دو روز اقامت، به پايتخت آن كشور يعني هلسينكي برويم كه به قول دايي هر كدام داراي امكانات خاصي بود. خيلي زود توانستيم در هتل اقامت گزينيم، يك هتل بزرگ، درجه يك و بسيار زيبا. اتاقهاي هتل اندازه هاي مختلف داشت و بسيار شيك و راحت بود. هنوز حال فردريك طبيعي نشده بود و متأسفانه از سفر با كشتي كه اينقدر ذوقش را داشت خاطره خوبي برايش نماند اما بعد از گذشت يكي دو ساعت حالش كم كم بهتر شد و ما تصميم گرفتيم به چند مكان ديدني برويم. اول به سمت يك رودخانه رفتيم كه بسيار زيبا بود و از روي پل منظره زيبايي داشت. بعد هم به يك موزه رفتيم كه بليت ورودي اش خيلي گران بود به طوري كه دايي با مخالفت من و جوليا مواجه شد اما او كار خودش را كرد و بليتها را تهيه كرد. هر لحظه كه مي گذشت به شيطنت فردريك افزوده مي شد، به خاطر همين دايي محكم دستش را گرفته بود تا دست به چيزي نزند. آن موزه، متعلق به تاريخ گذشته آن كشور و آثار باستاني آن زمان بود كه بسيار ديدني و جالب بود.
از آنجا به هتل بازگشتيم و در رستوران شيك و شلوغ آنجا ناهار خورديم. اين طور كه فهميدم دايي قصد داشت به هر نحوي شده به همگي خوش بگذرد به خاطر همين پول زيادي خرج مي كرد. بعد از صرف ناهار، به اتاقمان رفتيم و استراحت كرديم. عصر هنگام هم به يك پارك بزرگ كه داراي وسايل بازي زيادي بود رفتيم و كلي خوش گذرانديم.
فرداي آن روز نيز به محلهاي ديدني ديگر كه شامل موزه نقاشي و يك مركز خريد بزرگ بود رفتيم و روز بعد عازم هلسيتكي شديم. وقتي به آن شهر بزرگ رسيديم و در يك هتل مستقر شديم، بعد از كمي استراحت به جاهايي كه روزي دايي همراه دوستانش رفته بود و معلوم بود خيلي هم به او خوش گذشته رفتيم.
حدوداً چهار روز، در هلسيتكي بوديم و در اين مدت به اقصي نقاط شهر سر زديم و از همه جا ديدن كرديم.
فردريك به قدري شيطنت و بازيگوشي مي كرد كه دو مرتبه، گم شد. بار اول خودمان به سختي توانستيم پيدايش كنيم. اما بار دوم، مدت گم شدنش خيلي زياد بود، تا اين كه بالاخره توسط چند مأمور گشت پيدايش كرديم.
خودش نيز آنقدر ترسيده بود كه از آن به بعد ديگر دست ما را رها نكرد.
بالاخره بعد از نه روز تفريح كه به همه خيلي خوش گذشته بود، به خانه بازگشتيم. به خاطر اين سفر و كلاً همه چيز، از دايي و جوليا تشكر كردم و آن شب با خيالي آسوده خوابيدم.
دو روز بعد مادرم تلفن كرد وكلي با هم صحبت كرديم. وقتی گوشی تلفن را گذاشتم, به این اندیشیدم که اگر آن لحظه پیش مادر بودم حتماً صورتش را غرق بوسه می کردم. از این که با او صحبت کرده بودم کمی از دلتنگی ام کم شد، به قدری شاد و سرحال بودم که تا قبل از تلفن مارال اطمینان داشتم هیچ عاملی نمی تواند روحیه ام را خراب کند. اما وقتی مارال با ناراحتی از من خواست به بیرون دلم ریخت. طی این مدت وقوع هر اتفاقی ممکن بود و من با ترس از آرکان و فکرهای بد دیگری که به ذهنم هجوم آورده بود حاضر شدم و به پارک نزدیک خانه مان رفتم. مارال با قیافه ای گرفته و چشمانی گریان منتظر ایستاده بود. با دیدن چهره او شکم به یقین تبدیل شد و مطمئن شدم حتماً اتفاق بدی افتاده. مارال با وجود این که سعی داشت خودش را کنترل کند ولی بعد از سلام و احوالپرسی روی یک نیمکت نشست و زد زیر گریه، صورتش را با دستانش پنهان کرده بود، دستانش را برداشتم و گفتم:
-نمی خوای بگی چی شده؟
او اشکهایش را پاک کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد گفتک
-مهتاب جون! آّبگین...
-آبگین چی؟! اتفاقی براش افتاده؟!
-نه... فقط.... فقط اون دیگه منو نمی خواد، ازم بدش می یاد، می گه ازم بیزاره، آه مهتاب! چرا؟!
مارال خودش را در آغوش من رها کرد و صدای گریه اش بلند تر شد. اصلاً نمی توانستم حرفهایش را باور کنم. غیر ممکن بود که آّبگین چنین چیزهایی گفته باشد. یقین داشتم مشکلی در بین است که آبگین این حرفها را به مارال زده و بااین حدس و گمان به او دلداری دادم و قول دادم باآبگین صحبت کنم، برایم تعریف کرد و من با ناباوری به تمام آنها گوش دادم. وقتی مارال حرفهایش را زد، از هم جدا شدیم و من به خانه بازگشتم. خوب می دانستم باید حضوری با آبگین صحبت کنم بنابراین به منزلشان تلفن زدم. خودش گوشی را برداشت. بعد از حال و احوال از او خواستم برای فردا شب در رستوران فرموخز همدیگر را ببینیم و او با کمی مکث پذیرفت.
فردای آن روز حدود ساعت هفت کم کم حاضر شدم و بعد از اطلاع دادن به جولیا راه افتادم
پنج دقیقه از هشت گذشته بود که به رستوران رسیدم اما آبگین هنوز نیامده بود. پشت یک میز نشستم و چشم به در دوختم. بعد از دقایقی بالاخره آمد و به خاطر تأخیرش عذرخواهی کرد و روبرویش نشست. به چهره اش چشم دوختم تا شاید قبل از صحبت کردن به چیزی پی ببرم ولی او مثل همیشه صبور و آرام بود و چهره مهربانش باز هم دوست داشتنی.
آرام پرسید:
-چی می خوری؟
-فرقی نمی کنه.
او دو پرس غذا سفارش داد و رو به من گفت:
-خیلی مایلم بدونم، این دعوت برای چیه؟
-برای یکسری مسائل که منو خیلی گیج کرده.
-چه مسائلی؟!
-ببین آبگین! من زیاد با خصوصیات اخلاقی تو آشنا نیستم، اما اونقدر می دونم که تو هم صادقی و هم مهربون.
-خب؟
-مارال تمام اون حرفهایی رو که بهش زدی، به من گفت، اما من یقین دارم یا باهاش شوخی کردی یا می خوای امتحانش کنی.
او پوزخندی تلخی زد و گفت:
-باید حدس می زدم در مورد مارال بخوای صحبت کنی. پس بهتره بدونی اصلاً این طور نبوده و نیست. من حقیقت رو بهش گفتم.
-حقیقت؟!!!
-من دیگه ازش خوشم نمی یاد و اصلاً هم تمایلی به ادامه این رابطه ندارم.
-آخه دلیلش چیه؟!
-اگه یادت باشه روز اول آشناییمون بهت گفتم، من به قصد ازدواج، با مارال رابطه برقرار نکردم. من می خواستم اونو بیشتر بشناسم اما حالا می بینم که ...
یک لحظه عصبانی شدم و با صدای بلند گفتم:
-یعنی چی؟! مگه مارال اسباب بازیست که هر موقع دوست داشتی باهاش باشی و بعد هم بندازیش یه گوشه. تو حق نداری فقط خودت رو در نظر بگیری.
-سر من داد نزن مهتاب! بهتره اول به حرفهام گوش بدی.
با قیافه ای جدی چشم به دهان او دوختم که غذایمان را آوردند. او نیز با جدیت ادامه داد:
-
-من نمی تونم با دختری که هر روز برای بیرون رفتن یا به تفریح کوتاه مدت یا حتی یه تماس تلفنی, هزار نوع بهانه دروغ می سازه ازدواج کنم. اون خودش هم نمی دونه از ادامه این دوستی چه هدفی داره. من یقین دارم حتی دوستم هم نداره و فقط به خاطر سرگرمی این مدت با من بوده، اون اصلاً به خاطر من حاضر به انجام هیچ کاری نیست، بعد تو توقع داری من در مقابل این دختر هیچ تصمیمی نگیرم؟! من بازیچه شدم مهتاب،نه اون.
-پس چرا زودتر از اینها تصمیمت رو نگرفتی؟
-چون احمق بودم، فکر می کردم می تونم درستش کنم.
-اما آبگین تو باز هم اجازه نداری به خودت این حق رو بدی.
او یکدفعه از کوره در فت و با عصبانیت و صدای بلند گفت:
-می دونی چیه؟ زندگی شخصی من اصلاً به تو مربوط نمی شه، دیگه هم حق نداری تو کارهای من دخالت کنی.
-به من مربوط نمی شه؟! چطور شروعش به من مربوط می شد؟ چطور اون موقع که به نفعت بود من حق دخالت داشتم؟ تو معلوم هست چت شده و درای چی می گی؟
-آره معلومه. من دیگه از مارال خوشم نمیاد، دوست هم ندارم کسی بخواد منو از تصمیمم برگردونه. مارال یه دختر منزوی و افسرده و کس کننده است که رفتارش غیر قابل تحمله. اگه می بینی تا حالا صبر کردم و حرفی نزدم، به خاطر این بود که فکر می کردم به مرور زمان خوب میشه ولی نه تنها این طور نشد بلکه بدتر هم شد.
-آبگین! تو عوض شدی، تو دیگه اون کسی نیستی که من می شناختم.
-دیگه دوست ندارم چیزی بگی، چون من تصمیم خودم رو گرفتم و مطمئناً با حرفهای تو هم قانع نمی شم، پس بیشتر از این خودت رو خسته نکن.
ایستادم و گفتم:
-اما باز هم بهت می گم که داری اشتباه می کنی، تو یکسری از مشکلات اونو نمی دونی، کمی منصف باش و از دید مثبت به قضیه نگاه کن. خداحافظ.
پول غذایی را که هیچ کدام نخوردیم روی میز گذاشتم و بی توجه به آبگین از رستوران خارج شدم و سریع با یک تاکسی خودم را به خانه رساندم.
در اتاقم نشسته بودم و به آبگین می اندیشیدم، او خیلی تغییر کرده بود و اصلاً قابل مقایسه با آبگین سابق نبود. اما راست می گفت، رفتار مارال در بسیار مواقع واقعاً کسل کننده بود و هر کسی را زود خسته می کرد. واقعاً مانده بودم که حق با کیست، اصلاً پیش بینی نمی کردم روزی آّبگین که از روز اول اینقدر عاشقانه مارال را دوست داشت، پشیمان شود و بزند زیر همه چیز، اما اشتباه کرده بودم.
مارال وضعیت روحی خوبی نداشت و من تنها کسی بودم که می توانستم کمکش کنم. پس با خودم عهد کردم تا جایی که ممکن است با آّبگین صحبت کنم بلکه در تصمیمش تجدید نظر کند.
این طور فهمیده بودم مارال نیز برای به هم پیوستن این طناب گسیخته شده خیلی زحمت کشید اما آّبگین زیر بار نمی رفت. به خوبی می دانستم قطع شدن این رابطه ضربه بزرگی است به روح آسیب پذیر مارال، روحی که آمادگی پذیرش هیچ گونه شکستی را نداشت و این بار ممکن بود کار به جاهای باریک نیز کشیده شود و من از این مسئله در هراس بودم. هر بار که به دیدن مارال می رفتم شاهد تحلیل رفتن روح و جسم او بودم. آنقدر غصه خورده بود که صورتش لاغر و زشت شده بود، زیر چشمانش گود رفته بود و حتی حوصله حرف زدن با مرا هم نداشت. پیاش را از خانه بیرون نمی گذاشت و با گذشت مدتی، دیگر جواب تلفنهایم را هم نمی داد. نمی دانستم باید چه کار کنم، به نوعی خودم را در این اتفاقات مقصر می دانستم. ماریا بیشتر از همه ناراحت بود و یکسره ازمن می خواست به دیدنش بروم و با او صحبت کنم، ومن هر چند روز یک بار به دیدنش می رفتم. در چند برخوردی که با آرکان داشتم متوجه شدم او نه تنها از به وجود آمدن چنین وضعی برای خواهرش ناراحت نیست، بلکه خوشحال هم بود. من نیز به خاطر مارال دچار اضطراب و افسردگی شده بودم و از عاقبت این پیشامد می ترسیدم. به زمان ثبت نام دانشگا نزدیک می شدیم و این مسئله باعث اضطراب هر چه بیشترم شده بود همه چیز دست به دست هم داده و باعث سردرگمی ام شده بود. اما من باید به نوعی این مشکل را حل می کردم چرا که عذاب وجدان دست از سرم بر نمی داشت و یقین داشتم، تنهامقصر این مسئله من هستم چون اگر من اینقدر اصرار به این دوستی نداشتم هیچ رابطه ای شروع نمی شد. بنابراین تصمیم نهایی ام را گرفتم و بار دیگر با آبگین قرار ملاقاتی گذاشتم. این بار برخلاف همیشه آبگین بسیار گرفته به نظر می رسید. من هم که تا حدودی از دست او ناراحت بودم اخمهایم در هم بود، آّبگین با لحنی جدی گفت:
-ببین مهتاب! من نمی دونم تو از من چی می خوای ولی باور کن من نمی تونم کاری برای مارال انجام بدم.
-چرا این طور فکر می کنی؟
-چون حقیقت همینه... اصلاً این طوری خیلی به نفعشه.
-هیچ معلومه چی داری می گی؟!
آبگین که عصبی به نظر می رسید چند باری از روی تأسف سرش را تکان داد و وقتی مرا منتظر دید گفت:
-اصلاً بگو ببینم تو چرا اینقدر اصرار داری رابطه ما مثل سابق بشه؟
-چون من خودم رو مقصر می دونم.اگه این مسئله ادامه پیدا کنه مارال از بین می ره. اون طاقت رفتارهای تو رو نداره... فقط دوست دارم الان بری ببینیش این مارال دیگه اونی نیست که تو میشناختی. مثل روانیها شده.
آّبگین سرش را پایین انداخته بود و هیچ نمی گفت، بغض گلویم را فشرد و با ناراحتی گفتم:
-تو خیلی خودخواهی آبگین، خیلی! تو فقط به خاطر خودت داری با روحیات اون بازی می کنی.
-
این بار لحن صدای آبگین عوض و او هم با ناراحتی گفت:
-خیال می کنی برای من راحته؟ من هم هزار دفعه مردم و زنده شدم تا تونستم این تصمیم رو بگیرم.
-تو که از همون اول رفتار مارال رو می دونستی، بیخود کردی اونو اسیر خودت کردی. تو به چه حقی به خودت اجازه دادی در مورد اون این کار رو بکنی، اصلاً تو ...
-تو چرا نمی خوای بفهمی، من مارال رو دوست داشتم و دارم، فقط...
-تو اگه کوچکترین علاقه ای بهش داشتی دلت راضی نمی شد باهاش این طور رفتار کنی.
او مکث کوتاهی کرد و با ملایمت گفت:
-ببین مهتاب! من... من نمی خوام خودم رو تبرئه کنم... اما باور کن مقصر من نیستم، به خدا به خاطر خودش...
-من نیومدم اینجا که تو رو محاکمه کنم، فقط...
-من هنوز هم مارال رو دوست دارم، حتی بیشتر از روزهای اول.
-پس چی آبگین؟ آخه چرا...؟!
-می دونم که این طوری به نفعشه، آخه تو از خیلی چیزها خبر نداری. برادر مارال، اون ازم خواست به رابطه مون خاتمه بدم. اون تهدیدم کرد که اگه این کار رو نکنم مارال رو می کشه. خب... من هم دوست نداشتم برای مارال اتفاقی بیفته.
-آرکان...؟! آخه اون چطور تونست....؟!
-دوست دارم حرفهام رو باور کنی،من فقط به خاطر خود مارال حاضر شدم این کار رو...
آّبگین پشت سر هم صحبت می کرد اما من دیگر حرفهایش را نمی شنیدم، باور این که آرکان چنین خیانتی به خواهرش کرده باشد برایم سخت بود و نمی دانستم باید حرفهای آبگین را باور کنم یا نه. اما بعد از کمی تأمل به این نتیجه رسیدم که پیشامد چنین اتفاقی چندان هم دور از ذهن نبوده و نیست، چرا که آرکان از قبل هم سر این مسئله با مارال دچار مشکل بود. وقتی به خودم آمدم که آّبگین می گفت:
-.... من مدیون مارال هستم، مهتاب می دونم اشتباه کردم ولی اون زمان این کار عاقلانه ترین کاری بود که به ذهنم رسید.
-اما تو فکر نکردی اگه حقیقت رو بهش بگی خیلی بهتره؟ تو با این کارت با احساسات اون بازیک ردی در صورتی که حق چنین کاری رو نداشتی، لااقل به این شکل نداشتی.
-تمام حرفهات رو قبول دارم اما به خدا من مقصر نیستم.
-دوست داری حرفت رو تأیید کنم تا از عذاب وجدانت کم بشه؟
-نمی دونم... شاید.
-آبگین! تو خیلی اشتباه کردی.
-می گی حالا باید چیکار کنم؟
مستقیم به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
-اگه هنوز هم مارال رو دوست داری کاری کن که دیگه اینقدر غصه نخوره.
آن روز هر طوری که بود آّبگین رو قانع کردم تا به آن وضعیت پایان دهد. آبگین خیلی می ترسید و تمام ترسش هم از عکس العمل آرکان بود.
به این مسئله که چطور می توانم آرکان راسر جایش بنشانم خیلی اندیشیدم اما هیچ راهی به ذهنم نرسید، یک روز که به دیدن مارال رفتم، هیرات را دیدم و این فکر که ممکن است صحبت کردن با او تنها راه حل باشد در ذهنم جرقه زد. بنابراین آن روز خیلی مؤدب در مورد مارال و روحیه حساسش و حتی دخالتهای بیش ازاندازه آرکان و دیگر مشکلات او با هیرات صحبت کردم و بر خلاف انتظارم او در کمال خونسردی به صحبتهایم گوش کرد و سپس بعضی از آنها را پذیرفت. این که توانسته بودم به خودم جرأت بدهم و خیلی راحت اشتباهات آرکان را بازگو کنم، برای خودم هم جای بسی تعجب داشت اما این تنها کاری بود که می توانستم برای مارال انجام دهم. هیرات هم وقتی متوجه یکسری از مسائل که تا به آن روز نمی دانست شد، با مهربانی از من تشکر کرد و قول داد که به مارال بیشتر توجه داشته باشد و حرفی راجع به صحبتهای من نزند. آن شب با خیالی آسوده چشمانم را بستم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
فردای آن روز به منزل مارال تلفن زدم، آرکان گوشی را برداشت.
-بله.
-سلام، مارال هست؟
-شما؟
-مهتاب هستم گوشی رو بده به مارال.
-مارال خونه نیست.
-کی بر می گرده؟
-تو کی می خوای دست از سر اون بر داری؟
-به تو مربوط نیست.
-باعث و بانی تمام هرزگیهای مارال تویی. پس بدون اگه باز هم دور و بر اون بچرخی بلایی سرت می یارم که ...
پوزخندی زدم و گفتم:
-مثلاً می خوای چیکار کنی؟
او عصبانی شد و گفت:
-تو یه دختر متکبری که تو هر کاری به خودت حق دخالت می دی، بهت حالی می کنم که باید دست از سر خواهر من برداری.
-اگه خواهرت برات مهم بود که این کارها رو نمی کرد.
-چه کارهایی؟!
-خودت بهتر می دونی.
-ببین مهتاب! کاری نکن که بعداً پشیمون بشی.
-تو هیچ کاری نمی تونی بکنی.
و با بیان این جمله گوشی را گذاشتم.
از این موجود از خود راضی حالم به هم می خورد و دلم می خواست هر طوری که شده او را سر جایش بنشانم. من نباید اجازه می دادم اتفاقی که برای هریکای بیچاره افتاد این بار برای مارال تکرار بشه، آن هم فقط و فقط به خار غرور شخص بی فکری چون آرکان.
با گذشت چند روز توسط آبگین مطلع شدم هر کاری کرده تا بلکه بتواندمارال را ببیند و با او صحبت کند موفق نشده، چون مارال به قدری گوشه گیر شده بود که پایش را از خانه بیرون نمی گذاشت. آّبگین با اصرار از من کمک خواست تا قرار ملاقاتی با او بگذارم اما من دیگر این اجازه را به خودم نمی دادم که در کار آنها دخالت کنم تا همین جا هم خیلی افراط کرده بودم و بیشتر از این درست نبود.
با مارال بیشتر تلفنی صحبت می کردم و جویای حالش بودم. این طور که فهمیدم رفتار هیرات با او کلی تغییر کرده بود به طوری که مارال و ماریا هر دو از بابت این نوع رفتار کاملاً گیج و متعجب بودند. اما آرکان همچنان با مارال بد رفتار می کرد و گاهی مورد شماتت هیرات قرار میگرفت. از این که دیدم صحبت من باعث تغییر رفتار هیرات شده، به قدری خوشحال شدم که جلوی آیینه رفتم و باغرور تعظیم کوتاهی کردم و برای خودم چندین بوسه فرستادم.
-
فصل 10
مرکز پست خیلی شلوغ بود و من هم همانند بقیه داوطلبین بعد از کلی انتظار بالاخره توانستم فرم تقاضانامه ثبت نام دانشگاه را خریداری و پر کنم. از آن روز هم در انتظار جوابی جهت پذیرفته شدنم در دانشگاه بودم، در صورتی که به خوبی می دانستم مدت زمان نسبتاً طولانی وقت لازم است تا جوابی از طرف وزارت عالی دانشگاهها به دستم برسد.
آن روز هوا خیلی خوب بود و من مشغول آّبیاری باغچه بودم که جولیا صدایم کرد و متوجه شدم ماردم پشت خط تلفن منتظرم است. باعجله به اتاق رفتم و با او صحبت کردم و فهمیدم آنها تصمیم دارند به زودی به آلمان بیایند، از این خبر آنقدر خوشحال شدم که حس کردم دیگر نمی توانم در خانه بمانم. به خاطر همین به مارال زنگ زدم تا با هم به درب پارک برویم و کیم قدم بزنیم، او نیز پذیرفت و بعد از گذاشتن قرار جلوی پارک بزرگی که بی شباهت به پارک جنگلی نبود آماده شدم و سریع خود را به پارک رساندم. مارال هم بعد از دقایقی با یک تاکسی رسید. چهره اش مثل همیشه جدی و خشک و بی روح بود، بعد از آن اتفاق دیگر شاهد خنده هایش نبودم و به دختری بی احساس و گوشه گیر تبدیل شده بود. بر خلاف او لبخند از روی لبهای من محو نمی شد. با تبسمی بر لب، چشم به صورت مارال دوخت و شروع به قدم زدن کردیم، مارال گفت:
-چی شده؟ خیلی خوشحالی.
-آره خوشحالم، چون پدر و مادرم به زودی می یان پیشم.
-جداً...؟ بهت تبریک می گم.
-ممنونم. باورت نمی شه چقدر دلم براشون تنگ شده. برای اومدنشون دارم ثانیه شماری می کن.
-حق داری، چون خیلی وقته اونها رو ندیدی.
بعد از کمی صحبت کردن مارال به همان چهره عبوس گفت:
-باورت می شه مهتاب؟ از خودم به قدری بدم اومده که آرزوی مرگ دارم.
-از دست خودت؟! چرا؟
-من حتی لیاقت نگه داشتن یه نفر رو هم ندارم. جدایی از هریکا به خاطر عمل ناشایست تینار و آرکان بود اما این بار رفتار خودم باعث شد که آبگین ترکم کنه.
-اما اصلاً اینطور نیست.
-مهتاب! اصلاً دوست ندارم خودم رو گول بزنم، اون منو طرد کرد، دلیلش هم فقط رفترا سرد و بی روح خودم بود.
-اما اون تو رو باهمین رفتای انتخاب کرد.
-پس چرا...؟
-می دونی بزرگترین عیب تو چیه؟
او فقط نگاهم کرد. ادامه دادم:
-اینه که هر اتفاقی برات می افته می خوای باهاش تا آخر عمر زندگی کنی، در صورتیکه تو باید این مسائل رو فرامشو کنی و به فکر آینده ات باشی.
-اما مهتاب...
-می دونم سخته ولی باید سعی کنی، چون تو با این طرز فکرت داری با روح و احساس خودت بازی می کنی.
آن روز کلی صحبت کردیم و من در تمام حرفهایم سعی داشتم به او امیدواری بدهم که وضع اینطور نمی ماند و همه چیز درست می شد. همین طور که قدم می زدیم، تقریباً به ته پارک رسیدیم. تا به حال آنجا نیامده بودم. درختهای کهنسال زیادی به صورت نامرتب و کج و معوج در هم فرو رفته بودند. محیطی بسیار خلوت بود و به غیر از دو سه نفر در آن محیط وسیع، کس دیگری به چشم نمی خورد.
آرام آرام شروع به قدم زدن کردیم. برگیها خشک شده زیر پایمان له می شد و من که عاشق پاییز بودم از شنیدن صدای برگها، لذت می بردم. در حال و هوای خودمان بدیم که یکی از پشت مارال را صدا کرد. هر دو به جانب صدا برگشتیم و با کمال تعجب آبگین را دیدیم. او همین طرو که چشم به مارال دوخته بود جلو آمد اما مارال عق عقب رفت. آبگین سرعتش را بیشت کرد و خواست به او برسد که مارال پابه فرار گذاشت. او به سرعت به طرف ته پارک می دوید، آبگین هم به دنبالش. من با تعجب ایستاده بودم و به آنهانگاه می کردم. بعد از شاید پنجاه متر آّبگین به او رسید و از پشت او راگرفت، هر دو نفس نفس می زدند مارال سعی داشت هر طوری که شده خود را از دستهای نیرومند آبگین جدا کند اما سعی اش بی فایده بود. آبگین همان طور که بازوی مارال را محکم گرفته بد پشت سر هم صحبت می کرد اما مارال به حرفهای او گوش نمی داد و فقط گریه می کرد. آبگین که می دانستم پسری است کاملاً رمانتیک و احساساتی با احتیاط او را در آغوش کشید و موهایش را نوازش کرد و بوسی. مارال در آغوش او بود اما همچنان گریه می کرد و آّبگین سعی داشت به هر نحوی شده او را آرام کند، اما مارال خیال آرام شدنندشات. شاید با این گریه هایش میخواست تمام خاطرات بدش را دور بریزد. آبگین دست مارال را بوسید و به صورتش نگریست و بعد از دقایقی با اصرار و خواهش آّبگین، هر دو روی نیمکتی نشستند و آبگین آرام شروع به صحبت کرد.
از دیدن این صحنه به قدری هیجان زده شده بودم که با گذشت یک ربع، شایدهم بیشتر هنوز سر جایم ایستاده بودم و به آنها نگاه می کردم. وقتی به خودم آمدم، روی نیمکتی در فاصله نه چندان دوری از آنها نشستم و به برگهیا خشک شده روی زمین چشم دوختم و به آبگین و مارال اندیشیدم. از خصوصیات اخلاقی آّبگین خیلی خوشم می آمد و از این که به وضوح شاهد تلاشش برای به هم پیوستن رابطه از بین رفته شان بودم خیلی خوشحال شدم و یقین پیدا کردم، این بار مارال، نه تنها بازنده نشده بلکه از بسیاری جهات برنده نیز شده. بعد از نیم ساعت، آنها دست در دست هم به طرف من آمدند که من از روی نیمکت بلند شدم، مارال با لبخند گفت:
-آبگین به من قول داده که دیگه تحت هیچ شرایطی منو تنها نذاره.
آن روز آّبگین تمام حقایق را به مارال گفت و هر طوری بود متقاعدشک رد که اشتباه کرده و مطمئناً این اشتباه دیگر تکرار نخواهد شد.از این که مارال را بعد از این همه مدت شاد می دیدم قلباً خوشحال شدم و همین مسئله به شادی قلبی ام اضافه شد و آن شب بدون مشغولیت فکری خوابیدم.
چند روز گذشت، پدرم با دایی هماهنگ کرد و من متوجه شدم آنها دو روز دیگر در هامبورگ هستند، خدا می داند این دو روز چقدر در نظرم طولانی آمد!
-
اما بالاخره با تمام بي قراريهايم به پايان رسيد. آن روز ساعت هفت بود كه ما به فرودگاه رفتيم و بعد از مدتي انتظار بالاخره چهره زيباي مادر و پدرم را شاهد بودم. با ذوق به طرفشان دويدم و مادر را در آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه كردم. او يك باراني پاييزه پوشيده بود، با يك روسري كوتاه. زير چشمانش كمي گود رفته بود كه نشان دهنده بالا رفتن سن او بود. پدرم نيز كه مثل هميشه خوش تيپ بود مرا در آغوش گرفت و اظهار داشت كه دلش خيلي برايم تنگ شده. موهاي شقيقه پدر سفيد شده بود و صورتش تا حدودي شكسته، اما هنوز هم شاداب و با ابهت مي نمود. بعد از من، دايي و سپس جوليا به آنها خوش آمد گفتند و بعد هم همگي به منزل رفتيم. داخل ماشين، من بين پدر و مادر نشسته بودم و يكسره از آنها گله مي كردم كه چرا اين قدر دير آمدند و آنها هم براي تبرئه خودشان كار زياد را بهانه مي كردند. سر راه به دنبال فردريك كه منزل جوآنا بود رفتيم و وقتي به خانه رسيديم، بعد از كمي استراحت، براي مادر و پدر از ثبت نام دانشگاه و چيزهاي ديگر تعريف كردم.
از ديدن آنها آنقدر ذوق داشتم كه بي توجه به گذشت زمان، يكسره از مادربزرگ و مهشيد و رويا و بقيه بستگان و آشنايان سؤال مي كردم. آنها هم بدون كم و كسر همه چيز را برايم تعريف مي كردند. آن طور كه فهميدم آنها دو هفته بيشتر نمي تواستند بمانند اما همان دو هفته هم برايم بسيار با ارزش بود.
آن شب تا نزديكي هاي صبح مادر در اتاق من بود و از هر دري صحبت كرديم. او از عروسي مهشيد برايم تعريف كرد. عروسي با شكوهي كه مهشيد آرزو كرده بود اي كاش من نيز در آن جشن شركت مي كردم. من هم از زندگي اينجا و مارال و خانواده اش گفتم. يكي دو ساعت قبل از طلوع خورشيد مادر به اتاقش رفت و من خوابيدم.
از اين كه با آنها فارسي حرفي مي زدم خيلي خوشحال بودم و يكسره به ياد كشور خودم مي افتادم. از فرداي آن روز همگي به تفريح و خوشگذارني پرداختيم و حتي يك روز هم به منزل مارال دعوت شديم و پدر و مادر و همچنين دايي و جوليا كه دو را دور آنها را مي شناختند با خانواده او آشنا شدند. پدر زياد اهل مسائل نظامي و سياسي نبود و صحبت در مورد تجارت را به اين طور صحبتها ترجيح مي داد اما با كمال دقت به صحبتهاي هيرات گوش مي داد و گاهي هم اطلاعات نسبتاً كمش را بيان مي كرد. ماريا و جوليا و مادرم نيز طرف ديگر سالن مشغول صحبت بودند و من و مارال هم فقط شنونده بوديم.
هفته دوم اقامت مادر و پدر در آلمان بود كه نامه اي از طرف وزارت عالي دانشگاهها دريافت كردم كه توسط آن فهميدم در يكي از دانشگاههاي معروف هامبورگ پذيرفته شده ام. مهلت ثبت نام نيز حداكثر تا دو هفته ديگر بود. از دريافت چنين خبري آنقدر خوشحال شدم كه اشكل در چشمانم حلقه زد. مادر و پدر و همين طور دايي و جوليا و حتي فردريك كوچك هم با شنيدن خبر قبولي ام شاد شدند و به من تبريك گفتند. آن شب خانواده مارال را به صرف شام دعوت كرديم و جشن كوچكي گرفتيم. مارال هم كه قبول شده بود همانند كودكان شادمانه با فردريك بازي مي كرد، اما آركان تنها كسي بود كه نه تنها دعوت دايي را نپذيرفت و در جشن ما شركت نكرد بلكه از قبولي ما هم اصلاً خوشحال نشد، كه البته اين مسئله كوچكترين اهميتي برايمان نداشت. در آن لحظه هيچ چيز كم نداشتم به خصوص كه زمان دريافت اين خبر سرنوشت ساز والدينم نيز كنارم بودند. همان هفته همراه پدر به دانشگاه رفتم و ثبت نام و انتخاب واحدم در يك روز انجام شد و من با خيالي آسوده منتظر شروع كلاسهايم ماندم. در رشته الكترونيك پذيرفته شده بودم و چون اين رشته را خيلي دوست داشتم، مطمئن بودم حتماً موفق خواهم شد. مارال در رشته شيمي و در يكي از دانشگاههاي اطراف دانشگاه ما قبول شده بودو.
دور روز از ثبت نامم گذشته بود كه پدر و مادر قصد رفتن كردند و من آنها را با چشماني اشكبار بدرقه كردم. توسط مادرم دو نامه براي مهشيد و رويا كه حالا ديگر در خانه خودشان به سر مي بردند فرستادم.
حدود يك ماه تا بازگشايي دانشگاهها مانده بود و من در اين مدت يك سري لوازم ضروريم را خريداري كردم. روحيه مارال خيلي خوب شده بود و درست از زماني كه رابطه اش دوباره با آبگين مسالمت آميز شده بود بسيار شاد و سرحال به نظر مي رسيد. تنها مشكل اصلي كه در محيط خانه و بيرون از آنجا داشت آركان بود كه هنوز هم گاهي اذيتش مي كرد. اما مارال تازه فهميده بود چطور بايد با او برخورد كند تا او را سرجايش بنشاند.
-
يك ماه نيز به پايان رسيد و من به عنوان يك دانشجو پا به محيط دانشگاه گذاشتام. وقتي وارد كلاس شدم و بقيه بچه ها را ديدم متوجه شدم سن من كه بيست و سه بهار از زندگيم را پشت سر مي گذاشتم از خيليهاي ديگر بيشتر است اما اين مسئله اصلاً در چهره ام نمايان نبود. جو دانشگاه درست همانند كالج بود با اين تفاوت كه تعداد محصلين در يك كلاس بيشتر بود.
روزهاي دانشگاه هم مثل برق و باد مي گذشت و از آنجايي كه دانشگاه من و مارال تفاوت داشت ما كمتر با هم در تماس بوديم. بنابراين من فقط به يكي از دختران كلاسمان كه «روبي» نام داشت، رابطه نسبتاً صميمي برقرار كردم. او دختري بود مهربان و در عين حال چهره جدي و خشكي داشت. چشماني روشن و موهايي قهوه اي، صورتي متكبر و مغرور اما زيبا. او دو سال از من كوچكتر بود، متولد فرانكفورت و تنها فرزند خانواده. به خاطر جديت و شايد چهره اش هيچ يك بچه هاي كلاس، چه پسر و چه دختر رابطه صميمي با او برقرار نمي كردند و اين مسئله اين طور كه خودش بيان مي كرد كاملاً مطابق ميلش بود. او دو سال دير به دانشگاه آمد و علت دير آمدنش نيز كار كردن بود چرا كه عقيده داشت انسان تا زنده است بايد تمام كارها و امكاناتي را كه در دنيا وجود دارد تجربه كند، به همين دليل بعد از دو سال كار كردن در يك شركت خصوصي تصميم گرفته بود به دانشگاه بيايد.
اكثر اوقات موقع برگشتن به خانه يا با روبي، يا تنها مي آمدم، گاهي هم پيش مي آمد كه با آبگين همگام باشم چرا كه او نيز در دانشكده علوم پزشكي كه درست در كنار دانشگاه ما واقع بود قبول شده بود و بعضي روزها كه كلاسهايمان همزمان تمام مي شد همديگر را مي ديديم.
از آبگين خوشم مي آمد و از با او بودن احساس امنيت داشتم، آينده مارال، البته اگر با آبگين ازدواج مي كرد برايم روشن بود و مطمئن بودم با وجود چنين پسر مهربان و دلسوزي حتماً خوشبخت خواهد شد.
دو روز در هفته كلاسهايم ساعت شش تمام مي شد و متأسفانه خيلي دير به منزل مي رسيدم. يك روز كه دير تعطيل شدم و متأسفانه خيلي دير به منزل مي رسيدم. يك روز كه دير تعطيل شدم و تنها نيز بودم با سرعت عازم منزل شدم. آن روز روبي به خاطر كاري شخصي به دانشگاه نيامده بود، كلاس آبگين هم زودر از من تمام مي شد. من براي اين كه زودتر به خانه برسم از كوچه خلوتي كه معمولاً با آبگين از آنجا مي آمديم رفتم. هنوز از آن كوچه خارج نشده بودم كه كسي از پشت صدايم كرد. صدايش برايم آشنا نبود اما مطمئن بودم كه قبلاً اين صدا را شنيده ام . با ترديد به عقب نگاه كردم.
پسري بود قد بلند و چهار شانه، با موهاي بلوند و چشماني آبي، من سر جايم ايستاده بودم و به او نگاه مي كردم و با خود مي انديشيدم آيا او را مي شناسم يا نه. او جلو آمد و درست مقابلم قرار گرفت. لبخند مرموزي بر لب داشت كه ته دلم را ترساند اما سعي كردم به روي خودم نياورم.
-با من كاري داشتيد؟!
-بله، مي خواستم چند دقيقه باهات صحبت كنم.
-ولي من شما رو نمي شناسم.
-حتي صدام رو؟
كمي فكر كردم، راست مي گفت، صدايش را قبلاً شنيده بودم اما باز هم به خاطر نياوردم به همين دليل گفتم:
-متأسفانه خير.
-من چند ماه پيش چند بار بهت تلفن كردم، جرج هستم... حتماً يادت اومد.
با يادآوري آخرين تماسش و حرفهاي زده شده اخمهايم درهم رفت و با جديت گفتم:
-همون طور كه قبلاً هم گفتم، من از مزاحمتهاي بي موقع بدم مي ياد.
او يك قدم ديگر جلو آمد و گفت:
-اون كسي كه اينجا مزاحمت ايجاد كرده تو هستي نه من.
با ناباوري گفتم:
-من؟!!!
-بله تو، تويي كه مزاحم قلب و روح من شدي.
چون توقع شنيدن حرف جدي تري را داشتم با پوزخند گفتم:
-بهتون نمي ياد رمانتيك باشيد.
-منظورت چيه؟! من رمانتيك نيستم فقط...
همين طور كه با لبخند نگاهش مي كردم، دست به سينه منتظر ادامه حرفهايش شدم . او كمي عصباني شد و اين عصبانيت روي رنگ چهره اش كه ابتدا گندمگون بود و سپس سرخ شد اثر گذاشت و گفت:
-اين حرفها رو ول كن. من براي حرفهاي ديگه اي اينجا هستم.
-گوش مي كنم.
-قبل از برخورد مستقيم باهات، اين تصور در من وجود داشت كه دختري هستي مثل بقيه دخترها اما حالا همه چيزي فرق كرده، چشمهاي تو وحشيه و نمي دوني با اين نگاهها با من چيكار مي كني. من الان اعتراف مي كنم كه تو اين مبارزه بازنده ام و مي خوام كه تو....
از حرفهايش سر در نمي آوردم و نا خودآگاه از اين كه با او هستم ترسيدم و يك لحظه با عقب رفتن يك قدم عكس العمل نشان دادم. او با يك حركت بازوي مرا گرفت و در چشانم خيره شد و گفت:
-تو از من مي ترسي؟
-نه... نه اصلاً
-پس چرا...؟!
-
بازويم را از دستان او در آوردم و گفتم:
-تو هر كسي كه باشي و هر كاري كه بكني ازت نمي ترسم.
سپس با عجله از او دور شدم. مي ترسيدم دنبالم بيايد اما او اين كار را نكرد. هوا كاملاً تاريك شده بود و نسبت به روزهاي ديگر دير به خانه رسيدم. به محض ورودم جوليا نيم نگاهي به من انداخت و جواب سلامم را داد اما هيچ چيز ديگري نگفت. من هم به اتاقم رفتم و روي تخت نشستم و نفس عميقي كشيدم. نمي دانم چرا از او ترسيدم و در واقع پا به فرار گذاشتم، آن هم مني كه تا به حال از هيچ پسري هراس نداشتم . بعد از كمي تأمل و تصميم گيري در مورد اين كه بايد خيلي بيشتر حواسم را جمع كنم، لباسم را عوض كردم و به نزد جوليا رفتم.
*****
يك روز در سالن غذاخوري دانشگاه مشغول خوردن غذا بودم كه سنگيني نگاهي را حس كردم و به آن سمت نگاه كردم. با كمال ناباوري جرج را ديدم كه مرا نگاه مي كند. او لبخند مرموزي زد و سرش را به نشانه سلام تكان داد. تازه فهميدم كه او هم در دانشگاه ماست.
از اين كه مي ديدم زير نگاههاي حريص او قرار گرفته ام و تمام اعمالم توسط او كنترل مي شود خيلي معذب شدم بنابراين غذايم را نيمه كاره رها كردم و به حياط دانشگاه رفتم. از آن روز، اكثر اوقات در دانشگاه و يا در مسير خانه او هميشه و همه جا مراقبم بود و اين مسئله خيلي ناراحت و عصبي ام مي كرد. ذهنم حساب آشفته بود و روي درسهايم نيز تمركز نداشتم. از اين حالت كه برايم تازگي داشت رنج مي بردم. جوليا هم وقتي تغيير مرا ديد سعي كرد علتش را بفهمد اما من هيچ حرفي در مورد مزاحمتهاي جرج به او نزدم.
ديگر تمايلي به رفتن دانشگاه نداشتم و هر وقت عازم آنجا بودم بي اختيار تپش قلب پيدا مي كردم. تا بعد از برگزاري امتحانات كم كم از آن حالت عجيب و در واقع وحشت عميقي كه سراپاي وجودم را گرفته بود بيرون آمدم.
تعطيلات بين ترم بود ولي برخلاف هميشه دوست داشتم بيشتر در خانه باشم. آن روز هم در اتاقم بودم كه جوليا وارد شد و پاكت نامه اي به دستم داد. ابتدا فكر كردم از ايران است اما زماني كه آدرس را ديدم متوجه شدم نامه از طرف يكي از دوستان دانشگاهيم است. او مرا به يك مهماني دوستانه دعوت كرده بود، من هم بعد از كمي تأمل با خود تصميم گرفتم دعوتش را قبول كنم، اما مطمئن نبودم دايي به من اجازه شركت در آن جشن را بدهد ولي برخلاف تصورم دايي هيچ مخالفتي نكرد و من خيلي خوشحال شدم.
چهار روز تا مهماني فرصت داشتم تا يك دست لباس شيك و مناسب انتخاب كنم. چند دست لباسي كه داشتم پوشيدم و خودم را در آيينه برانداز كردم، لباسها شيك و زيبا بودند اما هيچ كدام مناسب آن روز نبود. هم مي خواستم لباسم شيك و مد روز باشد و هم دوست داشتم پوشيده و در شأنم باشد و اين دو عامل كاملاً ضد و نقيض، باعث شده بود حسابي بلاتكلف بمانم. جوليا با وجود اين كه در جريان بود ولي هيچ دخالتي در انتخاب لباسم نكرد و آن را به عهده خودم گذاشت. روز قبل از مهماني به يكي از مراكز تجاري رفتم و تمام لباسهاي شب آنجا را تماشا كردم تا بلكه يكي را بپسندم اما لباسي كه من مي خواستم در هيچ ويتريني به چشم نمي خورد. همين طور كه به مغازه ها نگاه مي كردم چشمم به تابلوي خياطي افتاد و يك آن، اين فكر كه بهتر است لباس مورد نظرم را سفارش دهم در ذهنم جرقه زد. به داخل خياطي رفتم و به چند دست لباسي كه تن مانكنها بود نگاه كردم. تمامشان دوختهاي خوبي داشتند ولي آن چيزي نبود كه من مي خواستم. آقايي جلو آمد و نوع و مدل لباسي را كه مي خواستم پرسيد و وقتي فهميد خودم هم هنوز مدلي را مد نظر ندارم چند ژورنال به دستم داد و همين عامل باعث شده بود آن آقا فكر كند دختر مشكل پسندي هستم. وقتي دستيار خياط كه خانم جوان بود به كمكم آمد، بعد از كمي تغيير دادن در مدل لباسي، بالاخره آن را انتخاب كردم. بعد هم اندازه ام را گرفت و قرار بر اين شد كه عصر روز مهماني لباسم را تحويل بدهند.
روز مهماني لباسم را تحويل گرفتم و خودم را براي شب آماده كردم. لباسم از پارچه اي لمه به رنگ آبي آسماني با ماه و ستاره هاي نقره اي كوچك بود. با مدلي تقريباً پوشيده و دامني كه كمر كلوش مي شد و تا روي كفشم را مي گرفت و حدود بيست سانت هم دنباله داشت. وقتي لباسم را پوشيدم و آرايش كردم، به قدري زيبا شدم كه خودم هم باورم نمي شد.
هوا تاريك شده بود و من آماده بودم، اما دايي برخلاف قولش هنوز نيامده بود تا مرا به مهماني ببرد. به همين خاطر جوليا پيشنهاد داد با تاكسي تلفني بروم. زماني كه ديدم خيلي دير شده به حرف جوليا گوش دادم و با تاكسي عازم آنجا شدم. حدود سه رقع در راه بودم تا تاكسي طبق آدرسي كه داشت مرا جلوي ساختماني بسيار زيبا و قديمي پياده كرد.
در ساختمان نيمه باز بود و صداي موسيقي به گوش مي رسيد. وقتي وارد شدم، دو آقاي نسبتاً جوان در حالي كه گيلاسهاي شامپاين در دست داشتند و جلوي پله ها ايستاده بودند به طرفم آمدند و با خوشرويي به من خوش آمد گفتند. آنها كه مرا نمي شناختند به محض ديدن من جلو آمدند و از زيباييم تعريف كردند. اما من هيچ كدام را تا به آن روز نديده بودم، به همين دليل با تعجب تشكر كردم آن دو خودشان را معرفي كردند و من تازه متوجه شدم كه اين دو جوان هم در دانشگاه ما تحصيل مي كنند. سپس همراه آنها تا طبقه دوم كه سالني بسيار بزرگ بود و افراد زيادي از دختر و پسر آنجا تجمع كرده بودند رفتم، تعدادي مي رقصيدند و بعضي ها هم در حالي كه گيلاسهايشان را سر مي كشيدند آن ها را تماشا مي كردند عده اي هم گوشه خلوتي را پيدا كرده بودند و با هم نجوا مي كردند.
-
با چشم دنبال روزالين كه در واقع مهماني متعلق به او بود مي گشتم كه پيتر، يكي از پسرهاي دانشگاهمان با سر و وضعي آراسته و مرتب، خيلي جنتلمنانه جلو آمد و ضمن تعظيم كوتاهي سلام كرد. از اين كه بالاخره يكي را مي شناختم خوشحال شدم و از او سراغ روزالين را گرفتم. پيتر هم كه انگار تازه آمده بود هنوز او را نديده بود. كمي كه صحبت كرديم، موسيقي آرام شد. پيتر خيلي مؤدبانه از من تقاضا كرد كه با هم به ميان جمع برويم اما ولي من نپذيرفتم و ترجيح دادم از همان جا كه ايستاده ام ديگران را تماشا كنم.
نيم ساعتي كه گذشت از چند نفر سراغ روزالين را گرفتم اما هيچ كس او را نديده بود، فقط چند نفري حدس زدند كه ممكن است به طبقه بالا رفته باشد.
كمي بلاتكليف بودم كه پيتر با دو ليوان نوشيدني خنك به طرفم آمد و آن را به دستم داد و گفت:
-اتفاقي افتاده؟
-نه منتظر روزالين هستم.
-اگه مي خواي روزالين رو ببيني فكر مي كنم بايد به طبقه بالا بري، احتمالاً اونجاست مي خواي صداش كنم؟
با سر پاسخ منفي دادم و پيتر هم چند لحظه بعد با صداي يكي از دوستانش پيش آنها برگشت.
كم كم حوصله ام سر مي رفت كه متوجه چند تا از دخترهاي دانشگاهمان شدم و به جمع آنها پيوستم. در حال صحبت بوديم كه يك دفعه يكي از دختران به بالاي پله ها اشاره كرد و به بقيه گفت:
-واي بچه ها، تام هم اومده!
همگي جهت نگاهمان به سمت تام برگشت و من جشمم به همان پسر چشم آبي كه در خوابگاه زندگي مي كرد افتاد. او در حالي كه روزالين را همراهي مي كرد با لبخند و چهره اي سرخ از پله ها پائين مي آمد. حس مي كردم پاهايم سست شده اما اصلاً به روي خودم نياوردم. آنها به طرف ديگر سالن رفتند و دخترها شروع به صحبت راجع به تام كردند و اين كه او خيلي زيبا و جنتلمن است. اما من به حال آنها تأسف مي خوردم كه طرز فكرشان در مورد چنين موجود كثيفي اين قدر مثبت است.
من كه هيچ يك از حرفهاي آنها را قبول نداشتم كه از جمعشان خارج شدم و پشت ميزي نشسته و خود را با يك برش كيك شكلاتي مشغول كردم.
همين طور كه به اطراف نگاه مي كردم متوجه پسري شدم كه با تيپي اسپرت و كاملاً مد روز گوشه اي از سالن كنار دو دختر ايستاده و به من نگاه مي كرد. تا نگاهش كردم لبخندي زد و سرش را به نشانه سلام تكان داد. من هم با وجود اين كه او را نمي شناختم سرم را تكان دادم كه كسي جلويم ايستاد. سرم را بلند كردم و به او نگاه كرد م و برخلاف انتظارم جرج را ديدم. او سلام كرد و خيلي مؤدب گفت:
-نمي دونستم شما هم دعوت هستيد و گرنه زودتر مي اومدم.
از اين كه او نيز در اين مهماني حضور داشت خيلي ناراحت شدم اما سعي كردم خودم را بي تفاوت نشان دهم.
در همان حال پيتر به ما نزديك شد، كنار ميز ايستاد. جرج با تعجب به او نگاه كرد و آهسته پرسيد:
-شما؟
پيتر دستش را جلو آورد و خودش را معرفي كرد، جرج با اكراه دستش را فشرد و سپس با حالتي خاص به من نگاه كرد و بدون بيان حرفي از ما دور شد. پيتر جاي او نشست و گفت:
-يكي از شرورترين پسرهاي دانشگاست.
-مي شناسمش.
-هميشه دنبال دردسر مي گرده، هر چه ازش دوري كني به نفع توست.
-بين ما هيچ ارتباط وجود نداره.
پيتر لبخندي زد و جهت صحبت را عوض نمود.
-خسته شدي؟
-زياد حوصله سر و صدا و شلوغي را ندارم.
كمي احساس سردرد داشتم. پلكهايم را روي هم فشردم و سعي كردم به ذهن آشفته ام آرامشي هديه كنم. چند لحظه بعد صداي پيتر را شنيدم كه آهسته زمزمه كرد:
-
دوست داري تنهات بذارم؟
بي آن كه چشم بگشايم با حركت سر موافقت كردم، و احساس كردم او از جايش برخاست و از من فاصله گرفت.
به فكر فرو رفتم و با خود انديشيدم چه قدر ميان دنياي من و آدمهاي پيرامونم فاصله و تفاوت وجود داشت و نحوه زندگي آنها از نظر من بسيار كسل كننده و چندش آور به نظر مي آمد. به ياد خانه، دوستانم و كشور افتادم و باز چهره سيامك پشت پلكهاي بسته ام جاي گرفت.
«راستي او اكنون در چه جالي بود؟!»
براي لحظه اي آرزو كردم كه اي كاش الان در اتاق خودم بودم و مي توانستم با خيال راحت چشمانم را روي هم بگذارم و استراحت كنم. با اين تصور بي اختيار لبخند روي لبهايم نشست و به آرامي پلكهاي خسته ام را از هم گشودم.
جشن همچنان ادامه داشت و من همانطور بي حوصله به اطرافم نگاه مي كردم و در انديشه هاي دور و درازي فرو رفته بودم كه صدايي مرا به خود آورد.
-خسته نشدي آنقدر مثل پيرزنها يك گوشه كز كردي؟
به طرف صدا سر برگرداندم. يكي از دختران همكلاسيام بود. لبخندش را با لبخند سردي پاسخ دادم ولي او با همان حرارت دوباره گفت:
-بلند شو بريم پيش بچه ها، نمي خواهي از جشن لذت ببري؟
-متشكرم ولي باور كن نمي توانم
-آخه چرا؟
ناچار دستم را روي پيشاني فشرده و گفتم:
-كمي سردرد دارم.
دختر جوان چيني به پيشاني انداخت و گفت:
-كاري از دست من ساخته است؟
-نه متشكرم، خودش خوب خواهد شد.
-خيلي بد شد!
-چرا؟!
-آخه ظاهراً خيلي ها دوست داشتند كه تو همراهيشان كني!
به جهت نگاهش خيره شدم و باز نگاهم با نگاه جرج تلاقي كرد.
-بد نيست چند لحظه...
به ميان حرفش دويدم و گفتم:
-واقعاً نمي تونم، از لطفت متشكرم.
دختر لبخندي زد، روي پاشنه چرخيد و به ميان جمع دوستانش بازگشت در حالي كه من همچنان سنگيني نگاه جرج را احساس ميكردم و دچار حسي ناخوشايند مي شدم!
در همان لحظه روزالين با سر و وضعي آراسته همين طور كه به تك تك كساني كه آنجا بودند خوش آمد مي گفت، به نزد من آمد و با خوشرويي سلام كرد و از زيباييم تعريف نمود. اما من مثل هميشه تحويلش نگرفتم و اين باعث تعجبش شد، ولي به روي خودش نياورد و خيلي زود از من دور شد.
يك ساعتي كه گذشت تمام چراغها خاموش شد و فقط لامپهاي رنگي كوچك به صورت رقص نور فضاي سالن را روشن مي كرد. نوازنده ها آهنگ ملايمي مي نواختند و همه در وسط سالن دو به دو مي رقصيدند. من و پيتر هنوز روي همان صندل نشسته بوديم كه يكي از دختران به سمت ما آمد و پيتر را با خود برد و من تنها شدم. چند دقيقه بيشتر نگذشته بود كه كسي از پشت گونه ام را بوسيد. يكدفعه از جا پريدم وبدون اين كه متوه شوم آن شخص كيست،سيلي محكمي به صورتش زدم. جرج بود كه همراه يكي از دوستانش روبروي من ايستاده بود. او نيز خيلي عصباني شد و خواست عكس العملي نشان دهد كه از آنها دور شدم. از او بدم مي آمد ترسي نهفته از او در وجودم بود كه هر وقت او را مي ديدم تا حدودي نمايان مي شد و من از ترس اين كه او نيز متوجه اين احساسم شود سعي مي كردم از او دوري كنم. در بين تمام پسرها فقط پيتر بود كه بعد از تذكر اول، حتي نگاهش هم جرآت جسارت نداشت. دنبال پيتر مي گشتم كه روزالين به كنارم آمد و گفت:
-دنبال كسي مي گردي؟
-آره، دنبال پيتر.
-با ليندا رفت بالا.
از اين كه در مورد پيتر هم همانند خيليهاي ديگر اشتباه كرده بودم ناراحت شدم اما برايم چندان اهميتي نداشت. روزالين هنوز پيش من ايستاده كه گفتم:
-اينجا مال كيه؟!
-مال هر كسي كه اجاره اش كنه.
-يعني شخصي نيست؟
-نه، هر كس مهموني با برنامه اي داشته باشه، مي تونه اجاره اش كنه. راستي مهتاب، چرا تو از اول مهموني تنهايي؟ فقط يكي دو بار با پيتر ديدمت.
-راستش رو بگم؟
-خب آره.
-چون من مثل هيچ كدوم از اين كسايي كه دعوتشون كردي نيستم، فقط موندم كه تو چرا من رو دعوت كردي؟
او خنديد و گفت:
-خب دوست داشتم تو هم باشي ديگه.
هنوز حرفي نزده بودم كه او پرسيد:
-راستي پيتر چطور پسريه؟
-از چه نظر؟!
-مگه باهاش بالا نبودي؟
پوزخندي زدم و گفتم:
-اومده بودم دنبال تو
-يعني هيچ برنامه اي با هم نداشتيد؟
-نه.
-پس كاش از قبل فرد مورد نظرت رو بهم معرفي مي كردي تا اون رو هم دعوت كنم و دوست خوشگلم را اينقدر تنها نبينم. امشب اصلاً به تو خوش نگذشت.
از طرز فكر او تعجب كردم و گفتم:
-ببين روزالين! من اصلاً مثل تو و كسايي كه اينجا هستن نيستم. در ضمن اگه منظورت از اون فرد، يه پسره بهتره بدوني كه من با هيچ پسري رابطه ندارم.
-تو خيلي بي احساسي مهتاب! اين اصلاً خوب نيست. بهتره حتماً به دكتر بري.
-تو فكر من نباش.
-
چراغها روشن شد و همه به ميز شام دعوت شدند. بعد از صرف شام باز هم متوجه شدم زير نگاههاي همان پسري كه با دو دختر بود قرار گرفته ام.
با توجه به اين كه آن شب اولين باري بود كه به چنين مهماني دعوت شده بودم، فكر مي كردم حتماً به من خيلي خوش مي گذرد اما اصلاً اين طور نشد و جشن روزالين حدود نيمه شب به پايان رسيد.
رفتن به آن مهماني و ديدن چيزهايي كه تا به آن روز نديده بودم باعث شد به اين نتيجه برسم كه اين تفاوتهاي ذاتي علت بزرگي است تا من ديگر در چنين مهمانيهايي شركت نكنم. آن شب تا نزديكيهاي صبح در فكر اين بودم كه چرا دختران اين مملكت تا به اين حد خودشان را دست كم مي گيرند و خيلي راحت از وجودشان در برابر لذتي آني مي گذرند.
دو روز ديگر از تعطيلات بين ترم باقي مانده بود و آن روز را با مارال گذراندم. او ديگر آنطور خشك و بي روح نبود و با تعجب شاهد مهر و محبت هيرات نسبت به او با آركان دعوا مي كرد و از او مي خواست مراعات مارال را بكند. تا در محيطي آرام امتحاناتش را بگذارند. از اين كه مي ديدم همه چز بر وق مراد مارال است خيلي خوشحال بودم و هميشه برايش آرزوي خوشبختي مي كردم.
يك روز بعد از ظهر تصميم گرفتيم براي خريد كريسمس با جوليا و فردريك به چند فروشگاه برويم، چون تنها يك هفته به آغاز سال جديد ميلادي مانده بود. هوا خيلي سرد شده بود و ما مجبور بوديم از لباسهاي گرممان استفاده كنيم اما من كه عاشق زمستان بودم نه تنها از اين هواي سرد شكايتي نداشتم بلكه به خاطر فرا رسيدن زمستان خوشحال هم بودم.
آن روزها خيابانها و فروشگاهها خيلي شلوغ بود و گاهي در پياده روها و پشت ويترين مغازه ها ترافيك به وجود مي آمد. ما به چند فروشگاه رفتيم و هدايايمان را خريديم. بعد هم لوازمي را كه براي تزئين درخت كريسمس احتياج داشتيم خريداري كرديم. وقتي كارمان تمام شد رو به جوليا گفتم:
-مي خوام براي فردريك هديه بخرم ولي نمي خوام بفهمه.
جوليا سر فردريك را با اسب بازيهاي غرفه اي گرم كرد تا من يك كلاه زيبا و يك چتر برايش خريدم. فروشنده مشغول كادو كردن هديه ام بود كه نگاه سنگيني را حس كردم و به چهت آن نگريستم. يك مرد چهار شانه و قد بلند كه پالتوي قهوه اي رنگي پوشيده بود و در فاصله نسبتاً دوري از من ايستاده بود ولي تا متوجه نگاه من شد رويش را برگرداند. از ديدن نيمرخ آن مرد دلم ريخت و بر جاي ميخكوب شدم. آن مرد كاملاً شبيه سيامك بود و اين امر مرا شوكه كرد. او سريع مقداري پول به فروشنده داد و بسته اش را برداشت و از در فروشگاه خارج شد، هنوز دهانم باز مانده بود و قدرت حركت نداشتم.
چشم به در خروجي فروشگاه دوخته بودم و حتي پلك هم نمي زدم. يعني امكان داشت او نيز به آلمان آمده باشد. هنزو با خود كلنجار مي رفتم كه به خود بقبولانم آن شخص واقعاً سيامك بوده يا نه كه فروشنده با ملايمت گفت:
-ببخشيد خانم! هديه تون آماده است.
بسته را برداشتم و بعد از پرداخت پول، به سمت جوليا و فردريك رفتم. آن روز وقتي به خانه رسيديم يك راست به اتاقم رفتم و ضمن تعويض لباس چهره آن مرد كه فقط نيمرخش را توانسته بودم ببينم با چهره چذاب و فريبنده سيامك قياس كردم و بعد به خود نهيب زدم، «خب ... دختر ديوونه، هزاران نفر پيدا مي شن كه تقريباً شبيه هم هستن» و با اين ذهنيت سعي كردم بي خيال شوم اما باز هم هر از گاهي چهره آن مرد كه حالا يقين داشتم كاملاض شبيه سيامك بود جلوي رويم مجسم مي شد.
درست روزي كه فردايش كريسمس بود برف شروع به باريدن كرد. من كه عاشق برف بودم و فقط به خطر بارش برف، زمستان را دوست داشتم، به كنار پنجره اتاقم رفتم و به بارش برف نگريستم. شيشه اتاقم بخار كرده بود و من يك شال روي شانه ام انداختم و پنجره را باز كردم. نمي دانم چرا به ياد ايران و خاطرات گذشته ام افتادم. به ياد آن روزهايي كه براي اولين بار در آن سال برف زيادي باريده بود و من و رويا در منزل مهشيد بوديم و بي توجه به سرماي بيرون با يك بلوز و شلوار به داخل باغ رفتيم و يك ساعت برف بازي و شيطنت كرديم و در آخر هم هر سه سرما خورديم و دو روز نتوانستيم سر كلاسمان حاضر شويم. خدا مي داند آن روزها از بهترين روزهاي زندگيم بود و ما كاملاً شاد و فارغ از غم بوديم. يك آن به خود لرزيدم و از ترس اين كه سرما بخورم، پنجره را بستم و به نزد جوليا و فردريك رفتم تا در تزئين درخت كريسمس به آنها كمك كنم.
شب ژانويه حدود ساعت دوازده، سال جديد تحويل شد.
هدايايمان را به يكديگر داديم. دايي و جوليا برايم يك پالتوي خاكسري با كلاهي زيبا به همان رنگ خريده بودند . فردريك هم يك جفت دستكش توري مشكي كه بسيار زيبا بود. از آنها تشكر كردم و همگي به حياط رفتيم تا شاهد آتش بازي باشيم.
فرداي آن روز بعد از صرف صبحانه لباس گرم پوشيديم و از خانه خارج شديم. فردريك كلاهي را كه برايش خريده بودم سرش گذاشته بود و چترش را نيز آورده بود. با دايي و جوليا تصميم گرفتيم قدم زنان به پارك برويم.
من و فردريك با هم حركت مي كرديم و جوليا و دايي هم دست در دست هم، چون زوجي خوشبخت پشت سر ما مي آمدند. مثل سال گذشته هم مشغول برف بازي و قدم زدن بودند و همه به هم تبريك مي گفتند. فردريك يكسره مي دويد و گلوله برف به سمت ما پرت مي كرد حتي چند مرتبه به زمين خورد اما همچنان مي خنديد و اظهار مي كرد كه دردش نيامده.
-
قتي به پارك رسيديم من روي نيمكت نشستم و فردريك هم با فاصله چند متر مشغول درست كردن آدم برفي شد. جوليا و دايي فرشيد هم قدم زنان از ما دور شدند. پارك خيلي شلوغ بود و همه مي گفتند و مي خنديدند و شاد بودند. فردريك بعد از دقايقي با دو پسر بچه دوست شد و با هم مشغول بازي شدند. همين طور كه روي نيمكت نشسته بودم و به اطراف نگاه مي كردم متوجه همان پسري شدم كه در شب مهماني تمام حواسش به من بود. لباسي شيك و زيبا پوشيده بود و موهاي خوش حالتش را به بهترين نحو سشوار كشيده بود و عطر معروفي هم زده بود كه معمولاً افراد پولدار از آن استفاده مي كردند. او به طرف من آمد و با تعظيم كوتاهي سلام كرد و كريسمس را تبريك گفت. من نيز جوابش را دادم و كريسمس را تبريك گفتم. او با ژست خاصي كنارم نشست و همين طور كه به صورتم نگاه مي كرد گفت:
-بعد از فارغ التحصيل شدن به نزد خانواده ات بر مي گردي؟
با تعجب گفتم:
-شما از كجا مي دونيد من با خانواده ام زندگي نمي كنم؟!
او لبخنی زد و گفت:
-من همه چیز رو در مورد تو می دونم.
-مثلاً؟
-این رو که دو ساله به اینجا اومدی و با دایی ات زندگی می کنی، در کالج هم شاگرد زرنگی بودی و اینطور هم که از دوستانم شنیدم دختر حسوری هستی.
از شنیدن جمله آخرش عصبانی شدم و با جدیت گفتم:
-هیچ متوجه هستید چی دارید می گید؟ شما دارید به من توهین می کنید!
او با ملایمت دستش را روی دستان من گذاشت و گفت:
-با عرض معذرت باید بگم که دوست ندارم روزم رو با گوش کردن به حرفهای شما خراب کنم، پس بهتره...
-متوجه شدم، من می رم اما شما هم بهتره بدونید این طرز رفتار اصلاً شایسته یه دختر خوب و سرشناس نیست
-خدا حافظ.
او بلند شد و با تعظیم کوتاهی از من دور شد.
آن روز بعد از آمدن دایی و جولی و تمام شدن آدم برفی فردریک به خانه بازگشتیم و متوجه شدیم تلفن همچنان زنگ می زند. دایی گوشی را برداشت و به فارسی مشغول صحبت دایی، من با او حرف زدم. برای صرف ناهار به رستوران بسیار معروفی که نسبتاً از خانه دور بود رفتیم و ناهارمان را آنجا خوردیم. عصر هم به منزل آنها شدیم.
به محض ورودمان با خوش آمدگویی و تبریکات ماریا و هیرات و مارال روبرو شدیم. بعد از چند دقیقه آرکان با سر و وضعی آراسته از پله ها پایین آمد و مثل همیشه با چهره ای بسیار جدی به ما خوش آم گفت و کنار پدرش نشست. دایی و هیرات مشغول صحبت بودند، ماریا و جولیا هم همین طور، آنها از زمانی که مارال چند روزی به منزل ما آمده بود خیلی با هم صمیمی شده بودند و حرفهای زیادی برای هم داشتند. من و مارال هم با هم صحبت می کردیم اما فردریک همچنان مشغول خوردن شکلات و شیرینی بود و از این که می دید حواس هیچ کس به او نیست خیلی خوشحال بود و از فرصت سوء استفاده می کرد و باشیطنت شکلاتها را یکی پس از دیگری نوش جان می کرد
بعد از چند دقیقه و زمانی که مارال برای همه کیک گذاشت و قهوه آورد، ما به حیاط رفتیم. حیاط منزلشان خیلی بزرگ بود و با وجود درختان کهنسال فراوانی که وجود داشت، بی شباهت به باغ نبود. بعد از کمی قدم زدن روی نیمکتی که دارای سایه بان بزرگی بود و کاملاً خشک مانده بود نشستیم. از مارال پرسیدم:
-راستی رابطه ات با آرکان چطوره؟
-باورت نمی شه، دو روز پس با آبگین رفته بودیم خرید، آرکان هم اومد تو همون فروشگاهی که ما بودیم.ما رو دید اما اصلاً به روی خودش نیاورد و زود از فروشگاه بیرون رفت. من و آّبگین نمی دونستیم باز چه اتفاقی می افته اما وقتی که اومدم خونه باز هم حرفی بهم نزد. راستش برام خیلی عجیبه اون که اینقدر، رو من حساس بود و حتی به خاطر رابطه ام با آبگین اون رو تهدید کرده بود چطور این بار اصلاً به روم نیاورد.
-حتماً فهمیده کارها و عکس العملهایش بی حاصله و تصمیم گرفته دیگه دخالتی تو کار شما نکنه.
آن روز کلی صحبت کردیم و وقتی به داخل ساختمان بازگشتیم متوجه شدیم میز شام توسط ماریا که زن خوش سلیقه ای بود چیده شده و موقع شام است. بعد از صرف شام درست زمانی که عقربه ها، ساعت دوازده را نشان می داد و فردریک خوابش برده بود با تشکر و دعوت از آنها برای دو روز بعد به منزلمان، به از آنها برای دو روز بعد به منزلمان، به خانه بازگشتیم. آن شب به من خیلی خوش گذشت به خصوص که خانه آنها از آن حالت خشک و بی روح درآمده و جو خانه کاملاً صمیمانه بود.
فردای آن روز مادر جولیا ما را به منزلشان دعوت کرد، ما هم با کمال میل پذیرفتم. همیشه در خانه او به همگی مان خیلی خوش می گذشت، آن روز هم از بقیه روزها مستثنی نبود و به همگی ما خوش گذشت.
روز بعد من و جولیا از صبح مشغول تهیه لوازم مورد نیاز برای پذیرایی از میهمانهایمان که مارال و خانواده اش بودند، شدیم. دایی خرید را انجام داد و من و جولیا هم کارهای منزل را کردیم. اما از آنجا که جولیا زن بسیار کدبانویی بود و همچنین آنها مهمانیهایشان را زیاد سخت نمی گرفتند در فرصتی کوتاه تمام کارها تمام کارها تمام شد و حتی میز شام را نیز قبل از آمدن آنها به بهترین نحو تزئین کردیم. اگر فردریک وسایلش را وسط هال نمی ریخت و کمی از شیطنتش کم می کرد، خانه بسیار مرتب و آماده ورود میهمانان بود. لباس شیکی پوشیدم و با سر و وضعی آراسته در انتظار ورود آنها بودم، انتظارم زیاد طول نکشید و آنها آمدند. برخلاف انتظارمان آرکان هم آمده بود اما قیافه جدی و خودخواهش برای همه به جز من که می دانستم حتماً به زور آمده سوال برانگیز بود ولی کسی چیزی نپرسید.
-
فقط دایی هنگام صحبت سعی داشت بیشتر مخاطبش آرکان باشد تا شاید او از این حالت بیرون بیاید، اما او همچنان در لاک خودش فرو رفته بود کمتر در بحثهای آنها شرکت می کرد. برخلاف آرکان، ماریا و مارال خوشحال بودند و صدای صحبت و خنده شان فضای خانه را پر کرده بود. آنها به بهترین نحو پذیرایی شدند و ساعتی بعد از صرف شام به منزلشان رفتند.
روزهای باقیمانده تعطیلات نیز به سرعت تمام می شد و ما در این مدت اکثر اوقات منزل دوست و آشنا دعوت داشتیم و حسابی خوش می گذراندیم. هفته دوم نیز نمرات همه دروس اعلام شد و خوشبختانه متوجه شدم تمام واحدهایم را با نمرات خو پاس کرده ام.
چهار روز بیشتر به بازگشایی مجدد دانشگاه نمانده بود و من در این مدت با جولیا و فردریک و گاهی دایی به پیست اسکی و تله کابین و تفریحهای دیگر رفتم. آن سال زمستان، دیگر هیچ دلشوره و اضطرابی نداشتم و کم کم به این زندگی عادت کرده بودم و تمام فکرم دور و بر فارغ التحصیل شدن و بازگشت به ایران دور می زد. با گذشت چهار روز و شروع ترم دوم، دوباره روزها یکنواخت شد و بالاجبار بیشتر وقتم به درس خواندن و در محیط دانشگاه می گذشت.
دانشگاه ما درست در کنار دانشکده علوم پزشکی بود و من تنها کسانی را که از آن دانشگاه می شناختم آبگین بود و یکی از دوستانش که رایان نام داشت و او هم اصلیتش ترکیه ای بود. رایان پسر خوبی بود و تا حدود زیادی رفتارش شبیه آبگین بود با این تفاوت که به شدت آبگین رمانتیک و عاشق پیشه نبود. خانواده اش بسیار متمول و سرشناس بودند، پدرش یکی از افراد سفارت انگلستان در آلمان بود و مادرش سهام دار یکی از بزرگترین شرکتهای ساختمان سازی هامبورگ، او از بچگی در همین شهر زندگی می کرد و از سر و وضعش به خوبی مشخص بود که از خانواده پولداری است.
فصل 11
ساعت دیواری ده و نیم را نشان می داد و تازه متوجه شدم چقدر دیرم شده، بنابراین کیفم را برداشتم و قصد رفتن کردم.
سریع یک تاکسی گرفتم و راهی خانه شدم. تاکسی سر کوچه مان نگاه داشت و من پیاده شدم و با عجله به سمت خانه رفتم. هنوز چند قدیم از سر کوچه دور نشده بودم که کسی جلویم سبز شد. وقتی دقت کردم متوجه جرج شدم که با پوزخندی تمسخر آمیز روبرویم ایستاد و گفت:
-چرا اینقدر دیر اومدی؟ زودتر از ایندر منتظر بودم.
یک لحظه از تاریکی هوا و خلوتی آنجا و وجود جرج با آن حالت غیر طبیعی اش دلم ریخت و ترس سر تا پای وجودم را گرفت. برای اولین بار بود که تا این موقع شب تنها بیرون بودم. جرج جلو آمد و ن به عقب رفتم تا آنجا که دیگر جایی برای عقب نشینی نداشتم و کاملاً به دیوار چسبیده بودم. او در فاصله بسیار کمی از من ایستاد و دوباره گفت:
-با تو بودم، گفتم چرا دیر اومدی؟
با غضب و حالت عصب گفتم:
-به تو هیچ ربطی ...
هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که سیلی محکمی به صورتم نواخته شد، نفسم بند آمد و دستم را روي گونه ام گذاشتم و اشكهايم بي اراده سرازير شد. صداي آن سيلي چندين مرتبه همانند پتك در سرم تكرار شد و توانم را كاست. او با دست چانه ام را گرفت و سرش را به صورتم نزديك كرد، به طوري كه صداي نفسش را به وضوح مي شنيدم و بعد با لحن بسيار بدي گفت:
-اين سيلي تلافي كار احمانه خودت تو مهموني بود و بهتره بدوني اين تازه اول راهه.
-
از رفتارش فهميدم حالت طبيعي ندارد، دهانش بوي مشروب مي داد و حالم داشت به هم مي خورد. همين طور كه اشكل مي ريختم خواستم از خودم دفاع كنم كه او دستانم را گرفت و اجازه كوچكترين عكس العملي به من نداد. او قصد داشت مرا ببوسد و من چشمانم را بستم و در دل از خدا كمك خواستم. هنوز تماسي بين ما برقرار نشده بود كه كسي او را به عقب هول داد و او از من جدا شد. چشمانم را گشودم و متوجه شدم كسي به قصد دفاع از من با جرج درگير شده اما هر چه تلاش كردم نتوانستم در آن تاريكي چهره اش را ببينم فقط فهميدم پسري است كه با فريادي بلند گفت:
-تو برو خونه، زود باش.
تلاشم براي ديدن چهره او بي فايده بود، به همين دليل به حرف او گوش دادم و دوان دوان از آنها دور شدم، چرا كه در آن لحظه تنها مسئله اي كه برايم اهميت داشت رهايي از آن حالت و رسيدن به منزل بود و بس.
هنوز آنقدر دور نشده بودم كه متوجه شدم آن پسر توسط جرج چاقو خورد. او با صداي بلندي فرياد كشيد و وقتي برگشتم، ديدم بازويش را گرفته و به خود مي پيچيد. جرج هم چند لگد محكم به او زد و خواست به طرف من بيايد كه با سرع بيشتر خود را به خانه رساند. از ترس و هيجان بدنم مي لرزيد و دوست نداشتم جوليا مرا با آن وضع ببيند، بنابراين روي پله هاي حياط نشستم و همين طور كه نفس نفس مي زدم، اشكهايم را كه بي محابا پايين مي آمد، پاك كردم و سعي كردم هر چه زودتر به خودم مسلط شوم. صورتم هنوز مي سوخت و مي ترسيدم جاي دست او روي صورتم مانده باشد. حال عجيبي داشتم، از آن كشور و مردمانش بيزار شدم و به ياد كشور خودم افتادم كه در هيچ كجاي آن اينطور انسانهاي ديو سيرتي پيدا نمي شود و حتي بدترين مردمانش هم كمي ايمان به خدا در وجودشان هست.
بعد از يك ربع وارد ساختمان شدم و بدون اين كه به جوليا و دايي نگاه كنم سلام كردم و سريع به اتاقم رفتم بعد از نيم ساعت كه در آن مدت جلوي آيينه نشسته بودم و به صورت سرخ شده و چشمان اشك آلودم نگاه مي كردم، دايي در زد و وارد شد. چهرهاش عصبي بود و به خوبي مي دانستم علتش چيست. سرم را پايين انداخته بودم، او جلو آمد و با عصبانيت گفت:
-مي دوني ساعت چنده؟
-معذرت مي خوام، فكر نمي كردم اينقدر دير بشه.
-مي دوني اگه پدرت بفهمه دخترش تا اين موقع شب، توي اين شهر كه هيچ كس جرأت نمي كنه ده شب به بعد بيرون باشه، بيرون مونده به من چه لقبي مي ده؟
-گفتم كه معذرت مي خوام، اصلاً متوجه ساعت نبودم.
دايي سرم را بالا آورد و گفت:
-من بي غيرت نيستم مهتاب، حتي جوليا هم اجازه نداره تنها تا اين موقع بيرون بمونه چه برسه به تو كه پيش من امانتي.
-
سعي داشتم دايي سمت راست صورتم را كه هنوز تا حدودي سرخ بود نبيند و خوشبختانه هم او متوجه نشد و بعد از كلي سرزنش كردن و اتمام حجت، از اتاقم خارج شد.بعد از رفتن دايي لباسم را عوض كردم و بعد از خاموش كردن چراغ اتاقم روي تخت دراز كشيدم. همين طور كه پتويم را تا گردن بالا مي كشيدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم و اتفاق آن شب را مرور كردم. هر چه بيشتر فكر مي كردم گيج تر مي شدم. هنوز صداي آن پسر كه يكسره مي گفت: «تو برو خونه، زود باش» در ذهنم تكرار مي شد. اين صدا برايم آشنا بود ولي چون صدايش خيلي بلند بود و جملاتش را هم با هيجان بيان مي كرد، نمي توانستم صاحب آن را تشخيص دهم اما بسيار كنجكاو بودم كه او را بشناسم و از لطفش تشكر و قدرداني كنم. در اين فكر و خيالها بودم كه پلكهايم سنگين شد و خوابم برد.
فرداي آن روز تعطيل بود و خوشبختانه به دانشگاه نمي رفتم و با جرج روبرو نمي شدم. جاي سيلي كه خورده بودم به نظرم متورم مي آمد و لي در ظاهر چيزي پيدا نبود. آن روز اصلاً حال و حوصله نداشتم بنابراين هيچ كار مفيدي انجام ندادم.
روز دوشنبه صبح زود كلاس داشتم و بايد زود خودم را به دانشگاه مي رساندم، به همين دليل با يك تاكسي مسيري را كه اكثر اوقات پياده مي رفتم، طي كردم و به موقع وارد دانشگاه شدم از اتفاق دو شب قبل حرفي به روبي نزدم اما هنوز هم ناراحت و عصبي بودم. آن روز ساعت ناهار به سالن غذاخوري نرفتم چرا كه مطمئن بودم آنجا جرج را خواهم ديد. داخل حياط روي نيمكتي نشستم و به اطراف چشم دوختم، هوا خيلي سرد بود و روي زمين برفهاي لگدمال شده و گل آلود كه از سرما يخ زده بودند و زير پاي عابرين صدا مي كردند، ديده مي شد. شاخههاي درختان سر به فلك كشيده زيادي دور تا دور حياط و قسمت سنگفرش شده كه در واقع محل عبور دانشجوها و اساتيد بود، به حالت تعظيم و احترام سر فرود آورده بودند. بعد از تماشاي منظره زيباي درختان و برفهاي سفيد كه در محل عبور عابرين به قهوه اي تبديل شده بود و زماني كه مطمئن شدم ساعت ناهار تمام شده و همه به كلاس رفته اند بلند شدم تا من نيز به كلاس بروم كه همان پسر شيك پوش روز مهماني را ديدم او به نزد من آمد و بعد از سلام گفت:
-مي خواستم امشب به كازينو دعوتتون كنم، اميدوارم بپذيريد.
-من اهل اينجور جاها نيستم.
-اينجور جاها؟!!
-من از رقص خوشم نمي ياد.
او به نشانه تأييد حرفم سرش را تكان داد و گفت:
-پس با يه شام تو يه رستوران شيك چطوري؟
با لحني كاملاً جدي گفتم:
-ببينيد آقاي محترم! بهتره بدونيد كه من هيچ نوع دعوتي رو از طرف شما يا هيچ كس ديگه نمي پذيرم.
-به چه دليل؟
-فكر نمي كنم دلايل شخصي من به شما مربوط بشه، پس بهتره ديگه مزاحم من نشيد.
و با گفتن آخرين جمله ام او را كه بر جايش ميخكوب شده بود ترك كردم.
يك روز داشتم به كلاسم مي رفتم كه دختري با عصبانيت مقابلم ايستاد و با لحن بسيار بدي گفت:
-پات رو از زندگي من بكش بيرون.
-با تعجب نگاهش كردم و او گفت:
-فقط اگه يك بار ديگه ببينم سر راه نامزد من سبز بشي، خودم مي كشمت.
متوجه شدم منظور او همان پسر خوش تيپ جنتلمن است، جملات و صحبتهايي كه كرده بود در ذهنم تكرار شد. آن دختر يكسره مرا تهديد مي كرد، ديگر طاقت نياوردم و گفتم:
-تو از كجا اينقدر مطمئني كه من سر راه اون سبز شدم؟
-خودم ديدمتون.
-اما تو اشتباه مي كني...
-اون عاشق منه. مي خواد با من ازدواج كنه. تو هم بهتره دنبال كس ديگه اي بگردي.
از حرفش خنده ام گرفت اما از آنجا كه بغض راه گلوي او را بسته بود، خودم را كنترل كردم و با ملايمت گفتم:
-من كاري با نامزد يا همسر آينده تو ندارم.
-
-من كاري با نامزد يا همسر آينده تو ندارم.
-پس چرا...؟
-اولاً كه اون دنبال من اومد و منو به شام دعوت كرد كه البته من هم خواسته اش رو رد كردم. چون نه تنها از اون بلكه از تمام پسرهاي خارجي بدم مي ياد.
آن دختر كه به دقت به حرفهاي من گوش مي داد يك دفعه زد زير گريه و روي پله ها نشست و گفت:
-اون ديگه منو نمي خواد. از وقتي تو رو ديده، عاشق تو شده. امروز اين رو به من گفت.
كنارش نشستم و گفتم:
-اگه امروز اين كار رو كرده، مطمئن باش توي زندگي آينده اش هم اگه چنين شرايطي براش پيش بياد، همين كار رو مي كنه.
-نه اون نبايد با كس ديگه اي ازدواج كنه. تو بايد خودت رو بكشي كنار.
-من هيچ دخالتي تو كار شما ندارم. در ضمن ازش خيلي هم بدم مي ياد.
-تو داري دروغ مي گي.
-نه، دروغ نمي گم. من تا چند وقت ديگه از آلمان مي رم بنابراين مطمئن باش كه با هيچ كس رابطه برقرار نمي كنم.
او كه به گمانم حرفم را باور كرده بود اشكهايش را پاك كرد و دستم را بين دستانش گرفت و گفت:
-يعني اون واقعاً با تو رابطه نداره؟!
-نه.
هر دو ايستاديم و او با خوشحالي صورتم را بوسيد و گفت:
-پس خيلي زود پشيمون مي شه و بر مي گرده پيش خودم.
-اميدوارم.
از هر چه پسر خارجي بود بيزار بودم. بي عاطفگي آنها نسبت به جنس مخالف تا سر حد جنون عصبي ام مي كرد و همين مسائل باعث مي شد آرزو كنم هر چه زودتر به كشور خودم برگردم.
پدر و مادرم هر هفته تلفن مي زدند و جوياي سلامتي ام بودند و من كه ديگر به دوري آنها عادت كرده بودم، كمتر دلم هوايشان را مي كرد. از آخرين براي كه والدينم به آلمان آمدند تا به آن روز بيش از چها مرتبه از مهشيد و دو مرتبه از رويا و شايد بيش از ده مرتبه از حسين، نامه داشتم و هر بار با ذوقي كودكانه نامه هاي مهشيد و رويا را خوانده بودم و جوابش را در اسرع وقت به سوي وطنم پست مي كردم، اما نامه هاي حسين كه مضمون همه شان مثل هم بود و از عشق و عاشقي و ازدواج نوشته بود هميشه بي جواب مي ماند. زماني كه ديدم تعداد نامه ها و همچنين سطرهاي آن روز به روز بيشتر مي شود و با وجود بي تفاوتي من و كم محلي ام باز هم از صرافت نمي افتد تصميم گرفتم اين بار توسط نوشتن نامهاي او را دلسرد كنم تا بلكه متوجه شود كه من هرگز با او ازدواج نخواهم كرد و ديگر منتظر من نماند.
خودكار در دستم بود و برگهاي سفيد هم جلوي رويم، اما نمي دانستم چطور شروع كنم، تا اين كه بالاخره دل به دريا زدم و چنين نوشتم:
«حسين آقا سلام، اميدوارم حال شما و خانواده خوب باشد.
-
خودكار در دستم بود و برگهاي سفيد هم جلوي رويم، اما نمي دانستم چطور شروع كنم، تا اين كه بالاخره دل به دريا زدم و چنين نوشتم:
«حسين آقا سلام، اميدوارم حال شما و خانواده خوب باشد.
قبل از هر چيز از اين كه اينقدر به فكر من هستيد و برايم نامه مي نويسيد سپاسگزارم. من هم به نوبه خودم دلم براي همه بستگانم كه شما هم از آنها مستثني نيستيد تنگ شده و دوست دارم هر چه زودتر به ايران برگردم و همه را از نزديك ببينم. شايد از من گله كنيد كه چرا جواب نامه هايتان را نم يدهم. راستش من هر بار با خواندن نامه هاي سرشار از لطف شما ترجيح دادم سكوت اختيار كنم، بلكه شما با توجه به روحياتي كه فكر مي كنم از من شناخته باشيد متوجه حرف دلم شويد، اما متأسفانه اينطور كه فهميدم از آنجا كه هميشه گفتند سكوت نشانه رضايت است شما نيز اينطور برداشت كرديد. در صورتي كه اگر نظر مرا بخواهيد سكوت هميشه نشانه رضايت نيست. نمي دانم چطور و با چه زباني احساسم را بيان كنم كه نه شما و نه خانواده تان از من دلگير نشويد. حقيقتش من با تمام محبتي كه از شما سراغ دارم و با وجود تمام لطفهايي كه در حقم انجام داديد با ازدواجهاي فاميلي كاملاً مخالفم. خواهش مي كنم اين حرف مرا فقط به حساب خودتان نگذاريد من با هيچ كس در فاميل ازدواج نمي كنم.اين عقيده براي من كاملاً حساب شده و از روي تفكر است و دوست دارم اين را درك كنيد كه من از روي عقل و منطق به اين نتيجه رسيده ام . از طرفي از شما هم مي خواهم كه كمي احساسات را كنار بگذاريد و از ديد عقل به اين مسئله نگاه كنيد. باور كنيد من فكر مي كردم هر نامه اي كه در طول اين مدت از طرف شما به دستم مي رسد، مطمئناً آخرين نامه اي است كه مضمونش عشق و ازدواج است، اما متأسفانه اينطور نبود و من ناگزير به نوشتن اين مطالب شدم كه تا دير نشده چشم شما را به حقيقت باز كنم.
اگر باعث ناراحتي شما شدم خيلي متأسفم و با اين كه به خوبي مي دانم مديون شما هستم، اين را نيز يقين دارم كه اگر اين ازدواج سر بگيرد نمي توانم آن طور كه بايد خوشبختتان كنم. بنابراين اميدوارم وقتي به ايران بازگشتم شما را همراه همسرتان زيارت كنم. قلباً از اين كه شما را ناراحت كردم عذر مي خواهم و برايتان آرزوي موفقيت مي كنم. به خانواده سلام مرا برسانيد و به اميد ديدار. مهتاب»
***
ترم پنجم فرا رسيد و من با آمادگي كامل مشغول تحصيل شدم. هر چند درسهايم بسيار سنگين تر و مشكل تر از ترم قبل بود ولي حجم زيادشان چندان خسته ام نمي كرد، چرا كه از ترمهاي گذشته به درس خواندنهاي وقت و بي وقت عادت كرده بودم و مطمئن بودم آن سال نيز با موفقيت، تمامي واحدهايم را مي گذرانم. رابطه مارال و روبي، كه توسط من با هم آشنا شده بودند، به قدري صميمي شده بودند كه اكثر اوقاتشان را با هم مي گذراندند و من از اين موضوع خوشحال بودم كه مارال با اعتماد بيشتري با اطرافيانش ارتباط برقرار مي كند و به وضوح مي ديدم روحيه اش به مراتب بهتر از قبل شده و ديگر از آن حالت ساكت و منزوي، كه از همه كناره گيري مي كرد بيرون آمده است.
-
در خانه، جوليا و فردريك خيلي همكاري مي كردند تا من در آسايش كامل درس بخوانم. دايي نيز بعضي شبها با وجود خستگيش تا ديروقت در بعضي از دروس كمكم مي كرد و با كمك آنها توانستم سال سوم را نيز به پايان برسانم. سالي كه هيچ چيز از آن نفهميدم و فقط و فقط به فكر درسهايم بود. حتي تعطيلات عيد پاك و كريسمس را هم، با وجود خواهشهاي زياد جوليا و دايي و حتي نصيحتهاي دورادور و تلفني پد رو مادر به مسافرت نرفتم و ترجيح دادم هر چه بيشتر حواسم را به درسهايم متمركز كنم.
يك روز جلوي آيينه نشستم و به صورتم كه كاملاً بدون آرايش بود نگاه كردم. زير چشمانم گود رفته و صورتم لاغر شده بود. خوب مي دانستم كه بر اثر مطالعه زياد ضعيف شده ام اما اصلاً پشيمان نبودم چرا كه حدوداض يك ترم جلو افتادم و خوشبختانه طبق پيش بيني ام، روز ثبت نام و واحدگيري متوجه شدم تنها بيست و چهار واحد باقيمانده دارم و من با همت خودم و همكاري اطرافيانم موفق به گذراندن بقيه واحدها شده ام.
حدوداً دو ما تا شروع سال تحصيل جديد مانده بود، در اين مدت همراه جوليا و فردريك و گاهي دايي فرشيد به تفريح و خوش گذراني پرداختم. به سينما و پارك و كنسرتهاي موسيقي رفتم و بعضي اوقات هم به روبي و مارال سر مي زدم و در كل همه جاي هامبورگ زير پايم بود و با ولع خاصي به تمام گوشه و كنار آن شهر زيبا سرك مي كشيدم، بعد از آن همه درس خواندن چنين تفريحهايي واقعاً برايم لذتبخش بود و تا حدودي زير چشمانم كه گود رفته بود پر سد و صورتم همانند گذشته گرد و زيبا.
روزها از پي هم ميگذشت و من به اميد فارغ التحصيل شدن و بازگشت به وطن عزيزم، با دقت درس مي خواندم تا ترم آخر را هم به خوبي بگذرانم.
حدود يك هفته از شروع ترم گذشته بود كه بك روز پسري فرانسوي به نام «توماس ديكسون» به كلاسمان آمد و بعد از معرفي خودش گفت كه سال گذشته به علت بيماري مادرش، يك ترم مرخصي گرفته است تا بتواند با كار كردن، خرج بيماري او را درآورد و حالا بعد از بهبودي حال او براي ادامه تحصيل به دانشگاه ما آمده، او پسري بود كاملاً جدي كه از نگاههاي مغرورش كه گاه و بي گاه به چشمان من مي افتاد، به خوبي درك كردم شخصيتي چون سيامك دارد و از آن روز در رفتار او دقيق شدم. اخلاق و رفتارش و حتي سبك و نوع صحبت كردنش همانند سيامك بود، سيامكي كه از روزگاري دل و دين از من برده بود و مرا به خاطر همين رفتار و غرورش سيفته و دلباخته خود كرده بود.
چند وقت گذشت و كم كم به اين حقيقت رسيدم كه بيش از حد به توماس توجه دارم و اين توجه ها، كه روز به روز هم بيشتر مي شد باعث شده بود در خانه نيز به او فكر كنم و اين امر موجب تعجبم بود چون در مدتي كه در آلمان به سر مي بردم به هيچ پسري تا اين اندازه توجه نداشتم و پسرها برايم مهم نبودند و به هيچ وجه ارزش نگاه كردن نداشتند. چهره توماس اصلاً شبيه سيامك نبود، صورتي گندمگون، چشماني روشن و موهايي قهوهاي رنگ داشت، قدش هم بلند بود و هيكلي ورزشكاري داشت، بسيار خوش تيپ و شيك پوش و در ميان پسرهاي دانشگاه تك بود. با وجود اين كه اوايل فكر مي كردم در درس زياد باهوش و فعال نيست ولي به مرور متوجه شدم از لحاظ درسي تقريباً با من در يك سطح است.
-
رفتارش خيلي خوب و متشخص بود ولي نسبت به خيلي از دخترها كه به او توجه داشتند و مي خواستند به نوعي با او رابطه برقرار كنند بي تفاوت بود. از اين كه مي ديدم به دخترها رو نمي دهد و از آنها كناره گيري مي كند، بسيار خوشحال بودم و ناخودآگاه نسبت به او احساس خاصي داشتم اما از اين احساس به هيچ كس حرفي نزدم. هر وقت وارد كلاس مي شدم، به صندلي او كه معمولاً جايش خالي بود و بعد از دقايقي مي آمد نگاه مي كردم، خيلي دوست داشتم بدانم تا چه حد به من توجه دارد ولي از عكس العمل و رفتارش هيچ چيز نمي شد حدس زد. رابطه مان نيز فقط در حد همكلاسي بود. دو ماه و نيم به همين ترتيب گشذت و من فقط دوست داشتم با توماس صحبت كنم چرا كه لحن و تن صدايش مرا به ياد سيامك، تنها معشوق زندگي ام مي انداخت اما با اين حال هميشه رعايت يك سري از عقايدم را مي كردم و بيش از حد مجاز پيش نمي رفتم.
يك روز كه تازه وارد كلاس شده بودم، توسط بچه ها متوجه شدم كه قرار است از طرف دانشگاه، دانشجويان سال چهارم را چند روزي به روتردام ببرند. همه بچه ها از شنيدن اين خب رو انتقال آن به تازه واردين، غرق در لذت بودند و من نيز از آنها مستثني نبودم. تمام طول روز به صحبت درباره رفتن به اردوي دسته جمعي گذشت و من با اين كه مطمئن نبودم دايي اجازه شركت در اين اردو را به من بدهد، باز هم خوشحال بودم و خودم دليلي براي اجازه ندادن او نمي ديدم.
قرار بود روز بيست و پنجم دسامبر، يعني روز تولد حضرت عيسي(ع)، از هامبورگ حركت كنيم و به مدت ده روز آنجا باشيم. اگر دايي اجازه مي داد، اين اولين سفري بود كه مي خواستم با دوستانم بروم و خدا مي داند چقدر دوست داشتم در اين اردو شركت كنم. قرار بود تا دور روز بعد، تعداد كساني كه قصد داشتند به اين مسافرت بيايند و اكثريت آنها را بچه هاي سال چهارمي تشكيل مي دادند مشخص شود.
آن شب با دايي و جوليا در اين مورد صحبت كردم و توضحيات مختصري، مثل زمان رفت و برگشت و اين كه فقط سال چهارمي ها هستند، دادم. دايي پرسيد:
-خرج سفرتون با كيه؟
-خود دانشگاه به عهده گرفته، فقط اونقدر كه بخواهيم اضافه بر پول ناهار و شام و صبحانه و هتل خرج كنيم، يا سوغاتي بخرين بايد پول ببريم.
-زميني مي ريد يا هوايي؟
-با هواپيما، چون تعداد بچه ها حتماً خيلي زياد مي شه.
-خود مسئولين هم همراهتون هستن؟
-بله، احتمالاً چند تا از استادها و معاون دانشگاه، همرموان مي يان.
-خودت چي؟ دوست داري بري؟
-
-خب ... مسلماً، چون مطمئنم بهم خوش مي گذره.
-اگه قول بدي حسابي مواظب خودت باشي، من حرفي ندارم چون هر چي باشه، تو پيش ما امانتي.
-چشم دايي جون، قول مي دم.
-با اين وجود باز هم با پدرت مشورت كن.
با گفتن، «چشم» بلند شدم و با خوشحالي صورت دايي را بوسيدم و با عجله به اتاقم رفتم و با پدرم تماس گرفتم. او نيز مخالفتي نداشت و من از اين بابت بسيار خوشحال شدم. بيش از نيمي از دانشجويان سال چهارم در اين مسافرت شركت مي كردند . اساتيد هم سعي داشتند درسهايمان را كمي جلو بيندازند تا پنج روزي را كه زودتر ا ز تعطيلات عازم رفتن بوديم جبران كنند. روز قبل ا ز موعد رفتنمان به همه اطلاع دادند كه كليه دانشجويان سال چهارم چه آنهايي كه قصد رفتن داشتند و چه آنهايي كه نمي رفتند تعطيل هستند.
آن روز در بچه ها جنب و جوش خاصي بود و همه براي رفتن به خانه و آماده شدن براي فردا عجله داشتند. من و ديانا نيز از آنها مستثني نبوديم و زود راهي خانه مان شديم.
ديانا كه در واقع دوست صميمي ام بود، دختري بود بسيار مهربان و دوست داشتني كه خيلي راحت با همه مسائل چه معقول و چه غير معقول كنار مي آمد در خانه، جوليا كه متوجه خوشحاليم شده بود به كمكم آمد تا وسايل مورد نيازم را جمع كنم. وقتي او وارد اتاقم شد من مشغول «پرو» پالتوي خاكستري ام بودم و در آيينه، خود را برانداز مي كردم. جوليا وارد شد و به محض ديدن من با لبخند گفت:
-چيكار مي كني؟
-دارم لباسهايي رو كه مي خام ببرم انتخاب مي كنم، به نظرت اين خوبه؟
جوليا ابروانش را بالا برد و با مكث كوتاهي گفت:
-آره خوبه، ولي اون كلاهش رو هم ببر.
-باشه مي برم، اين چي؟ اين هم خوبه؟
يك بلوز و شلوار بود كه تازه خريده بودم و بسيار هم گرم بود و مناسب مسافرت بودند. جوليا هم آنها را تأييد كرد و گفت:
-بايد خيلي حواست رو جمع كني ها چون فرشيد خيلي نگرانته و با كلي ترديد با رفتنت موافقت كرده.
جوليا اين حرف را زماني زد كه مشغول بستن در چمدان كوچكم بود. صورتش را بوسيدم و به او اطمينان دادم كه كاملاً حواسم به خودم هست و بعد به ديانا تلفن زدم تا ببينم او در چه حال است. او نيز نيمي از وسايلش را جمع كرده بود.
آن روز تا غروب، يكسريه در اتاقم بودم و هر چيزي كه فكر مي كردم مورد نيازم قرار مي گيرد برداشتم شب به عشق فردا، همانند بچه ها، زود خوابيدم و به جوليا سفارش كردم بيدارم كند، علاوه بر آن زنگ ساعت را نيز روي شش و نيم كوك كردم.
-
صبح، چند دقيقه قبل از به صدا در آمدن زنگ ساعت، جوليا در اتاقم را زد و بيدارم كرد. برخلاف هميشه خيلي زود از تخت پايين آمدم و بعد از گرفتن يك دوش آب گرم و خشك كردن موهايم، به طبقه پايين رفتم. دايي نيز بيدار شده و مشغول نوشيدن قهوه بود. بعد از سلام و صبح بخير، پشت ميز نشستم و صبحانه مختصري خوردم. بعد هم خواستم به اتاقم برگردم كه جوليا بسته اي را به طرف من گرفت و گفت:
-چند تا ساندويچه، شايد توي راه گرسنه شدي.
با لبخند ساندويچها را گرفم و گفتمك
-ممنون جوليا، ولي ما مدت زمان زيادي توي راه نيستيم.
-مي دونم، اما تا بخواهدمستقر بشيد خيلي طول مي كشه.
باز تشكر كردم و به اتاقم رفتم. از اين هم محبت شاد بودم. جوليا واقعاً مهربان بود و خدا مي داند او را چون خواهر دوست داشتم.
خودم را براي رفتن آماده كردم، يك بلوز يقه اسكي زرشكي، با يك شلوار مشكي پوشيدم و پالتوي پوست سياهم را نيز روي آن تنم كردم، آرايش ملايمي كردم و با يك كيف دستي و يك چمدان كوچك به طبقه پايين رفتم.
دايي منتظرم بود و كنار در ايستاده بود، صورت جوليا را بوسيدم و بعد از خداحافظي و شنيدن سفارشهاي جوليا، به همراه دايي به فرودگاه رفتم. هنوز نرسيده بوديم كه دايي گفت:
-نزديك بود يادم برده، بيا اين پول رو بگير، همراهت باشه...
و بعد دسته اي اسكناس به من داد، با لحني معترض گفتم:
-اما من به اندازه كافي پول همراهم هست.
-حالا اگر بيشتر همراهت باشه كه ضرري نداره.
-ممنونم.
و با گفتن اين كلمه پول را از دايي گرفتم.
داخل سالن فرودگاه به راحتي بچه ها را پيدا كردم چرا كه تعدادشان زياد بود و خيلي هم سر و صدا مي كردند. ديانا تا مرا ديد جلو آمد و رو به من و دايي سلام كرد و صبح بخير گفت. وقتي تقريباً تمام بچهها آمدند دايي رو به من گفت:
-خيلي مواظب خودت باش و هر وقت مستقر شدي به ما زنگ بزن.
-چشم.
-ديگه سفارش نمي كنم، تو ديگه به اندازه كافي بزرگ شدي كه من نگرانت نباشم.
صورتش را بوسيدم و او دستم را فشرد و از سالن انتظار فرودگاه خارج شد. به ياد پدرم افتادم و مطمئن بودم اگر او جاي دايي آمده بود حتماً سفارشم را به مسئول اين سفر مي كرد. با يادآوري سفارشها و نصحيتهاي پدر و مادرم كه ديروز با آنها خداحافظي كرده بودم و سپس دايي و جوليا، تصميم گرفتم با مواظبت و دقت، سلامت برگردم و سعي كنم كوچكترين مشكلي برايم پيش نيايد. به نزد بقيه دانشجوها كه بعضي از آنها را نمي شناختم رفتم و ناخودآگاه همين طور كه با ديانا صحبت مي كردم با چشم به دنبال توماس گشتم تا بالاخره او را با يكي از پسران كلاس كناريمان كه مارتين نام داشت و از دانشجويان خوب دانشگاهمان بود ديدم. از اين كه توماس نيز در اين سفر همراهمان است خوشحال بودم و با لبخند كمرنگي به صحبتهاي ديانا در مورد خواهرش كه او نيز قرار بود از طرف دانشگاهشان به رم برود، گوش سپردم.
-
بعد از كمي انتظار بالاخره از بلند گوها اعلام شد كه مي توانيم بعد از تحويل وسايلمان، سوار هواپيمان شويم. با اين كه قبلاً به همگي سفارش شده بود وسايل اضافي نياورند ولي باز هم تعداد چمدانها و ساكهاي بزرگ و كوچك زياد بود.
بعد از كلي معطلي و تحويل چمدانهايمان به مسئول بار، سوار هواپيما شديم و طبق راهنمايي مهماندار و يك آقاي نسبتاً جوان كه نمي دانم چه سمتي داشت، هر كس سر جايش نشست. من و ديانا كنار هم نشستيم. بالاخره هواپيما پرواز كرد و بعد از مدت زمان نسبتاً كوتاهي كه شايد بيش از نيم ساعت طول نكشيد در فرودگاه روتردام به زمين نشست و همگي پياده شديم و بعد از انجام مراحل گمركي كه نسبتاً سريع تر از بقيه سفرهايم انجام شد به گفته آقاي «وايس» معاون دانشگاهمان كه مردي با ابهت و ترشرو بود سوار اتوبوس شديم. هر دو اتوبوس پشت سر هم حركت مي كردند و همه با هم حرف مي زدند و مي خنديدند. با وجود اينكه راه فرودگاه تا هتل زياد نبود ولي توسط مسئول سفرمان با كيك و آبميوه پذيرايي شديم.
بعد از رسيدن و پياده شدن از اتوبوس همگي در محوطه زيباي جلوي هتل، كه نيمكتهاي زيادي در آنجا وجود داشت نشستيم تا آقاي وايس با رئيس هتل در مورد اتاقهاي رزرو شده هماهنگيهاي لازم را انجام داد.
تمامي خيابانها سفيد پوش بود و برف زيادي نيز روي درختها نشسته بود. آن هتل كه مطمئناً از هتلهاي معروف شهر بود نظرم را خيلي جلب كرد. نماي خارجي آن بسيار شيك و زيبا بود. بعد از كمي انتظار، توسط آقاي وايس و استاد «مودي» كه او نيز همراهمان بود به داخل هتل هدايت شديم. براي هر چها نفر، يك اتاق بزرگ و شيك در نظر گرته شده بود. من و ديانا به همراه دو دختر ديگر، وارد اتاقمان كه در طبقه سوم بود شديم. اتاقمان بزرگ و مجهز و داراي چهار تخت بود. پنجره اتاق رو به محوطه بيرون باز مي شد و به خاطر اين كه طبقه سوم بوديم از بالا منظره زيبايي داشت. آنجا داراي كليه وسايل راحتي از قبيل مبل و تلويزيون و تلفن و چيزهاي ديگر بود. ديوار اتاق با كاغذ ديواري آبي كه با رنگ پرده ها و روتختيها و سر آباژور كاملاً هارموني داشت پوشيده شده بود و در كل اتاق زيبايي بود.
من و ديانا دو تختي را كه سمت ديوار و پنجره بود انتخاب كرديم و دو دختر ديگر كه بعد متوجه شديم نامشان كاترين و حليمه است تختهاي سمت در را، كاترين داراي اصليتي ايتاليايي بود، دختر قد بلند و سبزه كه بسيار لاغر اندام بود. حليمه هم از عربستان آمده بود و برخلاف رفتار و باطنش اصلاً زيبا نبود، پوستي سبزه تيره، لبهايي كلفت و چشماني سياه و بزرگ، هيكلش نيز خيلي چاق بود و به عتل قد كوتاهش، چاقتر مي نمود، اما دختر خوش رفتار و آرامي بود كه كاري به كسي نداشت.
وقتي وسايلمان را جابجا كرديم و از هويت هم اتاقي هايمان مطعل شديم، به دايي تلفن زدم و اطلاع دادم كه به سلامت رسيدم و تازه در هتل مستقر شديم. ديانا كه دختر بي نهايت خونسرد و آرامي بود با لبخند كمرنگي گفت:
-خيلي برام جالبه كه داييت اينقدر مواظب توست.
-آخه پدرم منو سپرده دست اون، خب اون هم احساس مسئوليت مي كنه ديگه.
و بعد هر دو مشغول صحبت در مورد خانواده هايمان و نوع رفتارشان شديم. كاترين و حليمه زياد به هم كاري نداشتند و فقط گاهي با هم صحبت مي كردند. من و ديانا از اين كه با دختراني چون مديكا و آني هم اتاقي نشديم بسيار خوشحال بوديم چرا كه آنها دختران خوبي نبودند و فكر و ذكرشان دور و بر چيزهاي ديگري دور مي زد.
آن روز تا زمان ناهار استراحت كرديم و بعد هم كه از بلندگوها اعلام شد غذا در رستوران آماده است، به رستوران هتل، در طبقه همكف، رفتيم و در سالن بسيار بزرگي كه به بهترين نحو، دكور شده بود غذا خورديم. طبق خواسته آقاي وايس و توافق مديريت هتل، سالن غذاخوري ما متفاوت با بقيه مسافران بود و رستوران كوچكتري كه مقابل رستوران اصلي بود، به بقيه مسافرين تعلق گرفت.
-
عصر هنگام براي ايجاد نظم بيشتر، توسط آقاي وايس و استاد مودي به دو گروه تقسيم شديم و اين تقسيم بندي بر اساس كلاسهايمان بود. بعد از يك سري صحبتها و تذاكرات، گروه اول كه ما بوديم، به سرپرستي استاد مودي به يك موزه بسيار معروف رفتيم و از آن ديدن كرديم.
استاد مودي مردي بود مسن و جا افتاده كه بسيار خوش قلب و مهربان بود و همه بچهها دوستش داشتند و برايش احترام زيادي قائل بودند. آن روز با خنده و شوخي و كلي صحبت از آن موزه، ديدن كرديم و در حالي كه به همه مان خوش گذشته بود به هتل بازگشتيم. هوا خيلي سرد بود و به محض رسيدن به هتل، درجه فنها را زياد كرديم و من و ديانا يكسره صحبت مي كرديم و از آن چه ديده بوديم براي كاترين و حليمه تعريف مي كرديم. آنها كه در گروه دوم به سرپرستي آقاي وايس بودند به يك گالري نقاشي رفته بودند و به آنها نيز خوش گذشته بود.
آن شب موقع صرف شام بين بچه ها همهمه بود و هر كس در مورد چيزهايي كه ديده بود اظهار نظر مي كرد. استاد مودي كه خوشبختانه مسئوليت گروه ما را به عهده داشت، همراه بقيه بچه ها مي گفت و مي خنديد و حتي آنقدر خودماني شده بوديم كه پسرهاي گروه ما، سر به سرش مي گذاشتند و او را اذيت مي كردند اما او دم نمي زد و جواب شوخي هاي بچه ها را با شوخي مي داد.
جو به وجود آمده بين گروه ما خيلي صميمي و دوستانه بود و من علت اين صميميت را فقط استاد مودي مي دانستم، چون آقاي وايس كه در واقع معاونت دانشگاه را به عهده داشت مردي بود جدي و خشك، كه فقط تابع مقررات و قوانين حاكم بر دانشگاه بود و اصلاً به اين مسئله كه جو و محيط دانشگاه با اردويي تفريحي، متفاوت است اهميت نمي داد و به خاطر اين مسئله، بچه هاي گروه او چندان دل خوشي نداشتند و تمام وقت سعي داشتند طبق خواسته او كه به طور افراطي تابع مقررات بود باشند.
بعد از صرف شام به سالن اجتماعات هتل، كه خيلي مرتب مبله شده بود رفتيم. در آن سالن دور تا دور مبلهاي راحتي چيده شده بود و جلوي آنها ميزهاي كوچكي گذاشته بودند. هر كس روي يك مبل نشست. استاد مودي هم روبروي ما و در واقع در رآس سالن نشست و بعد از اين كه بچه ها ساكت شدند با يك تك سرفه نظر همه مان را به خود جلب كرد و با لبخند مهرباني گفت:
-مسئوليت شما چهل نفر به عهده منه، حالا نمي دونم شما خوشحاليد يا ناراحت اما...
دوباره صداي بچه ها، كه هر كس به نوعي نظر خودش را مي گفت و اكثراً رضايتشان را ابراز مي كردند سالن را پر كرد. استاد دستش را بالا برد و بچه ها زود ساكت شدند. او ادامه داد:
-البته اين كمال افتخار منه كه شما خوشحاليد، اما بذاريد حرفهايم تموم بشه بعد نظرتون رو بگيد. مطمئناً مي دونيد براي اين كه كارهامون نظم بيشتري داشته باشه، يك سري برنامه ريزي لازم داريم. ما حدوداً نه روز ديگه اينجا هستيم، من دوست دارم اين نه روز باقيمانده، از بهترين روزهاي زندگي تك تكتون باشه و مطمئنم با همكاري شما همين طور هم خواهد شد.... طبق برنامه ريزيهايي كه من و آقاي وايس انجام داديم، چندين محل ديدني كه يكي از اونها همون موزه اي بود كه صبح رفتيد، براتون در نظر گرفتيم و توي اين فرصت جاهاي ديگه اي مثل گالري نقاشي، پارك بزرگ و معروف اين شهر، بندر و خيلي جاهاي ديگه هست كه خواهيم رفت. يك روز هم به خودتون اختصاص داديم و يك روز هم به خريد. اما مسئله اي وجود داره و اون اينه كه توي اين تفريحها مسلماً چيزهايي براي پذيرايي عزيزان تهيه مي شه و من به تنهايي از عهده خريد و توزيع اونها بر نمي يام، به چند نفر نياز دارم كه به نوبت و تا آخر سفر كمكم كن. حالا كي داوطلب مي شه؟
-
اکثریت بچه ها دستشان را بالا بردند که دخترها، از جمله من هم جزءشان بودیم. استاد مودی گفت:
-من عقیده دارم به خاطر دخترهای خوبم و برای این که کاملاً راحت و در آسایش باشن بهتره این مسئولیت رو که شاید کمی خسته کننده باشه به عهده پسرها بذاریم.
عده ای از دخترها اعتراض کردند ولی استاد که مردی بسیار منطقی و فهمیده بود با چند دلیل قانع کننده آنها را راضی کرد, بنابراین این مسئولیت به مدت دو روز به عهده یکی از پسرها گذاشته شد.
تا نیمه های شب مشغول صحبت کردن بودیم و هر کس در مورد این که چطور این چند روز را بگذرانیم تا به همه خوش بگذرد نظر می داد. آخر شب زمانی که کاترین و حلیمه در خواب و بیداری بودند، من و دیانا به اتاقمان رفتیم و بعد از تعویض لباس خوابیدیم.
فردای آن روز سر ساعت هشت صبحانه خوردیم و بعد از نیم ساعت آماده شدیم تا به پارک معروف آن شهر برویم. چون می دانستم به محیط باز می رویم، بلوز و شلوار گرمی را انتخاب کردم و پالتوی مشکی ام را نیز روی آن پوشیدم و همراه دیانا به طبقه همکف رفتیتم و بعد از کمی انتظار، زمانی که همه بچه ها آمدند با یک اتوبوس عازم پارک شدیم. با گذشت چند دقیقه به آنجا رسیدیم و از در بسیار بزرگی وارد شدیم. پارک بسیار وسیع و زیبایی بود که با وجود سرمای شدید و یخ بندان، گلها و درختان زیبای داشت. در آن هوا که تا مغز استخوان یخ می زد شاهد گلهای لطیف و رنگارنگی بودیم که همچنان با طراوات مانده بود و آن لحظه بود که به این نتیجه رسیدم «هلند واقعاً شهر گلهاست»
من و دیانا کنار هم قدم می زدیم و از آن همه زیبایی غرق در لذت بودیم که دیانا پیشنهاد داد چند تا عکس بیندازیم و من هم موافقت کردم. داشتیم در مورد این که چه کسی از ما عکس بیندازد صحبت می کردیم که توماس حرفهایمان را شنید و جلو آمد و گفت:
-می خواهید ازتون عکس بندازم؟
من و دیانا خوشحال شدیم و پذیرفتیم. بعد از گرفتن ژستی قشنگ که توسط توماس تأیید شد، عکس انداختیم و بعد توماس دوربین را به دیانا برگرداند، دیانا گفت:
-اگر خواستید عکس بندازید، دوربین من هست.
-ممنونم، بچه ها دوربین آوردن.
او از ما دور شد و به نزد مارتین رفت. باز از برخورد با او به یاد سیامک افتادم و آرزو کردم کاش او هم اینجا بود و شاهد این همه زیبایی می شد. من و دیانا چند جای دیگر توسط یکی از دوستانمان عکس انداختیم و از اقصی نقاط پارک دیدن کردیم، اما در طول آن مدت تمام حواسم به توماس و اعمالش بود. نمی دانم چرا ناخواسته کارها و رفتارش برایم مهم بود و کشش خاص نسبت به او احساس می کردم و دوست داشتم هر چه بیشتر با او برخورد داشته باشم و بیشتر بشناسمش، از طرز صحبت کردن یا حتی تن صدایش لذت می بردم و تنها علتش را وجود شخصی چون سیامک در زندگی گذشته ام می دانستم.
آن روز به پیشنهاد استاد و تأیید عده ای از بچه ها قرار شد در رستوران همان پارک ناهار بخوریم. وقتی همه مان که حدوداً چهل نفر بودیم به داخل رستوران رفتیم، مسئول رستوران که فقط دو نفر مشتری داشت با دیدن ما جا خورد و با صدای بلند همه آشپزها و خدمتکاران را به انجام کارهایشان دعوت کرد. با ورود ما، جنب و جوش خاصی بین آنها ایجاد شد که اکثرمان را به خنده واداشت. من و دیانا و دو نفر دیگر از دختران کلاسمان پشت یک میز نشستیم و بعد از مدتی تصمیم گرفتیم هر چهار نفرمان یک نوع غذا بخوریم. غذای آن روز خیلی بهمان مزه داد، به خصوص که محیط داخل رستوران گرم و غذایشان دلچسب بود. بعد از ناهار مجدداً برای پیاده روی به داخل پارک و آلاچیقهای چوبی کوچک رفتیم و بعد هم با شادی به هتل برگشتیم.
هنگام غروب من و دیانا به محوطه جلوی هتل رفتیم و روی یک نیمکت نشستیم که یکدفعه یک گلوله برف تو سر دیانا و سپس من فرود آمد. تا به پشت سرم نگاه کردم یکی دیگر با شتاب به صورتم خورد. بعد از پاک کردن صورتم، با عصبانیت به جهت پرتاب برفهای نگاه کردم که توماس رادیدم. با غضب از جایم بلند شدم و به طرف او که جلوی در ورودی هتل ایستاده بود و با لبخند به ما نگاه می کرد رفتم. همین طور که اخمهایم در هم بود با جدیت گفتم:
-این چه کاری بود که کردید؟ مگه ما با شما شوخی داریم؟
خنده روی لبهای توماس ماسید و با قیافه ای جدی و متعجب، انگار از حرفهایم سر در نمی آورد سرش را تکان داد و گفت:
-متوجه منظورتون نمی شم، چه کاری رو می گید؟!
در همین موقع یک گلوله برف دیگر به شانه ام خورد و من تازه متوجه شدم کار، کار دو تا از دوستانمان که در طبقه چهارم مستقر بودند است. آنها از پنجره اتاقشان به ما برف پرتاب می کردند و می خندیدند از این که اشتباه کرده بودم ناراحت شدم و برفهای روی شانه ام را تکاندم و در حالی که سرم پایین بود گفتم:
-من واقعاً شرمنده ام، خیال کردم شما به ما برف پرت کردین, باید ببخشید اگه...
-
توماس که قبل از عذرخواهی من، قضیه رو فهمیده بود دوباره لبخند زد و گفت:
-مطمئن باشید من هیچ وقت چنین جسارتی نمی کنم. در ضمن دلیلی هم برای عذرخواهی شما نمی بینم و با بیان این جملات از من دور شد . سرخورده و ناراحت به نزد دیانا رفتم و با هم برای هر دو دوستمان نقشه کشیدیم، نقشه ای که مطمئناً حسابی غافلگیرشان می کرد.
شب بعد از خوردن شام و کمی صحبت با استاد مودی به اتاقمان رفتیم. طبق برنامه ریزیمان باید سر ساعت ده و نیم به سالن اجتماعات می رفتیم. ساعت نزدیک ده و نیم بود که کلی کشیک کشیدیم تا بالاخره دوستانمان به سالن رفتند، ما نیز بعد از رفتن آنها کلی خار که قبلاً از پشت رستوران چیده بودیم در رختخواب آنها و زیر ملحفه هایشان گذاشتیم و زود به سالن و نزد بقیه بچه ها رفتیم. خیلی خوشحال بودیم که توسط خارها کارشان را تلافی خواهیم کرد.
آن شب استاد مودی با پیشنهاد بچه ها موافقت کرد و قرار شد بچه ها با هم مشاعره کنند. هر کس که دوست نداشت می توانست در این مسابقه شرکت نکند اما اکثریت بچه ها شرکت کردند و مشاعره شروع شد. بعد از یک دور زدن و زمانی که تعداد شعرهای معروف کم شد، یکی یکی باختند و من هم که زیاد اهل شعر و شاعری نبودم خیلی زود از جمع مشاعره کنندگان خارج شدم. کم کم عده زیادی از دور مسابقه خارج شدند و در آخر بعد از گذشت یک ساعت و نیم توماس ماند و یکی از دختران. همین طور که آنها مشاعره می کردند ما آن دختر را تشویق می کردیم و پسرها توماس را. اما با تمام تشویق های ما، آن دختر با یک مکث کوتاه باخت و آن مشاعره که در واقع نوعی مسابقه محسوب می شد به نفع پسرها به پایان رسید.
همه بچه ها بعد از گفتن «شب بخیر» با خنده و شادی به اتاقهایشان رفتند ولی من و دیانا پشت در اتاق دوستانمان گوش ایستادیم. هنوز دقایقی نگذشته بود که به نوبت صدای جیغشان به هوا برخاست، هم اتاقیهایشان که فکر می کنم خواب بودند بیدار شدند و هر کدام به نوعی اعتراض کردند و ما خوشحال و خندان دوان دوان به اتاقمان در طبقه سوم رفتیم.
فردای آن روز سر میز صبحانه تا چشممان به آنها می افتاد می خندیدیم و این خنده ها باعث مشکوک شدن آنها به ما شد. چرا که بعد از صبحانه به نزد ما آمدند و گفتند که کار، کار شماست، اما ما خودمان را به آن راه زدیم و اظهار بی اطلاعی کردیم ولی آنهادست بردار نبودند و یک سره خنده ما را بهانه می کردند تا بالاخره با خنده به کارمان اعتراف کردیم و سریع به اتاقمان فرار کردیم. خدا می داند که آن روزها چه روزهای خوبی بود و ما فارغ از این که دیگر بزرگ شده ایم، کارهای بچه گانه می کردیم و سن سالمان را کاملاً از یاد برده بودیم.
فردای آن روز کریسمس بود و ما شبانه با اچازه مسئول هتل درخت بزرگی تهیه کرده و همگی با هم آن را تزئین کردیم. وقتی کارمان تمام شد و از دور شاهد نتیجه کارمان شدیم خستگی مان برطرف شد، چرا که درخت کریسمسمان بسیار زیبا شده بود و در گوشه سالن بسیار بزرگ هتل خودنمایی می کرد. آن شب با تنی خسته خوابیدیم.
فردای آن روز بعد از خوردن صبحانه در سالن جمع شدیم و به بقیه کارها رسیدیم. عصر هم برای گردش به سیرکی بزرگ که توسط عده ای جهانگرد برگزار می شد و در نزدیک هتل قرار داشت رفتیم.
شب هنگام بود برف زیبایی اطراف هتل نشسته بود. بعد از صرف شام گروه دوم که به سرپرستی آقای وایس بود نیز به جمع ما پیوستند. وقتی آنها رفتار گرم و صمیمانه استاد مودی را با ما دیدند شروع به اعتراض کردند، چرا که از سرپرستی آقای وایس راضی نبودند و عقیده داشتند که او واقعاً مرد خود رإی و اصطلاحاً گوشت تلخی است و این در حالی بود که در طی این مدت به ما خیلی خوش گذشته بود. استاد مودی و آقای وایس چند لحظه ای با هم گفتگو کردند و سپس به ما که دوست داشتیم به محوطه هتل برویم و برف بازی کنیم اجازه این کار را داد. خیلی زود همه بچه ها از حیاط سر در آوردند و بی توجه به سنشان به غریبه و خودی برف پرتاب می کردند، من هم مثل بقیه، هر کس را که جلویم می آمد مورد اصابت گلوله های برفی قرار می دادم. استاد مودی هم در جمع ما بود و او نیز مشغول پرتاب گلوله های برف،اما آقای وایس روی نیمکت نشسته بود و به مان نگاه می کرد و حتی لبخند هم نمی زد.
حواسم کاملاً پرت بود و خم شده بودم که مقداری برف از زمین بردارم که گلوله برفی به صورتم خورد. آنقدر با شتاب خورده بود که بینی ام به شدت درد گرفته و چشمانم پر از اشک شد. همانجا روی زمین نشستم و بینی ام را گرفتم. توماس که آن گلوله برف را پرتاب کرده بود، بیدرنگ به طرفتم آمد و گفت:
-چی شد؟ خیلی دردتون گرفت؟ واقعاً متأسفم، فکر نمی کردم به صورتتون بخوره.
و بعد دستم را از روی صورتم برداشت و به محل برخورد برف نگاه کرد. به سختی از روی زمین بلند شدم و گفتم:
-عیبی نداره، زیادهم درد نگرفت.
-
دیانا و چند نفری از دوستانم از خنده دل درد گرفته بودند و بعضی ها هم ترسیده بودند و بدون کوچکترین عکس العملی مرا نگاه می کردند. آقای وایس که شاهد این اتفاق بود با صدای بلند گفت:
-بهتره آهسته و بدون خشونت بازی کنید چون در غیر این صورت مجبور می شیم به هتل برگردیم.
بچه ها غر غرکنان به بازی شان ادامه دادند اما این اتفاق باعث شدن محتاط تر به بازی ادامه دهم. بعد از پایان بازی قرار شد به اتاقهایمان برویم و لباسهایمان را که اکثراً خیس و برفی بود عوض کنیم و مجدداً به سالن اجتماعات بازگردیم و تا زمان تحویل سال جدید آنجا باشیم . هنوز وارد کریدور هتل نشده بودیم که توماس خود را به من رساند و مجدداً به خاطر پرتاب برف به صورتم عذرخواهی کرد و من باز هم گفتم که اتفاق مهمی پیش نیامده و تا حدودی خیالش را راحت کردم.
در اتاقم بعد از تعویض لباسمان به منزل دایی تلفن زدم و بعد از برقرار شدن تماس، صدای دایی را شنیدم و در ابتدا به او سپس به جولیا و فردریک پیشاپیش کریسمس را تبریک گفتم و بعد از کمی صحبت کردن با او خداحافظی کردم و همراه دیانا به سالن اجتماعات رفتیم.
زمان تحویل سال که درست نیمه شب بود همه بچه ها به اضافه تعداد از افراد متفرقه هتل، دور هم جمع شدیم و بعد از تبریک سال نو، مسئول پذیرایی که یکی دیگر از پسرها بود از همگیمان پذیرایی کردد.
فردای آن روز طبق قرار شب گذشته زودتر از حد معمول بیدار شدیم و به سمت بندر راه افتادیم مدت زمان نسبتاً زیادی در راه بودیم تا به آنجا رسیدیم. هوا کاملاً صاف بود و ما خوشحال از این که هوا دیگر سوز برف ندارد بندر را تماشا کردیم.
دورنمای ساحل بسیار زیبا بود، ساحل پوشیده از ماسه های خیس بود که در نور کمرنگ خورشید برق می زد و برفی روی آن ننشسته بود. در ساحل دریا آلاچیقهای کوچک و بزرگی به چشم می خورد که مسلماً برای توریستها تدارک دیده شده بود و غرفه های متنوع در نزدیکی آلاچیقها دایر بود. وقتی کمی جلوتر رفتیم کشتیهای بزرگ و کوچکی را دیدیم که در اسکله لنگر انداخته بودند و عده زیادی روی اسکله مشغول ماهیگیری و یا سوار و پیاده شدن از کشتیها بودند، به خصوص که تعطیلات بود و عده زیادی عازم سفر. من که همیشه عاشق بندرگاهها بودم با ولع خاصی اسکله و کشتیهای متنوع را تماشا می کردم.
وقتی به نزدیک آلاچیقها رسیدیم استاد مودی از ما خواست زیاد دور نشویم و همین اطراف باشیم. قرار شد سر ساعت دوازده هم در آلاچیق بزرگی که مطمئناً گنجایش همه مان را داشت جمع شویم تا برای رفتن به رستوران از آنجا حرکت کنیم. بعد از صحبتهای او هر کس به طرفی رفت. من و دیانا در نزدیک ترین محل به اسکله، پشت یک میز دو نفره نشستیم و به کشتیها چشم دوختیم. میزها در فاصله نسبتاً زیادی از اسکله قرار داشت تا صدای همهمه مسافرین و کارکنان کشتیها، موجب آزار و اذیت دیگران نگردد. همین طور که به اطراف نگاه می کردم به دیانا گفتم:
-من همیشه عاشق بندر بودم.
-من هم همینطور، اما صدای بوق کشتیها اعصابم رو خراب می کنه.
-می دونی دیانا! من فقط یک بار سابقه سوار شدن به کشتی رو دارم اما باورت نمی شه که اون یک بار که مدتش هم زیاد نبود چقدر بهم خوش گذشت.
در حال صحبت بودیم که چشمم به میز کناریمان افتاد. توماس و مارتین کنار ما نشسته بودند و حرف می زدند و گاه بی گاه متوجه می شدم که توماس به من نگاه می کند. به روی خودم نیاوردم و سعی کردم حواس خودم را پرت کنم. اما چند دقیقه ای گذشت و این نگاهها تکرار شد، چالب اینجا بود که نگاه من نیز به سمت او کشیده می شد و گاهی زیر چشمی نگاهش می کردم. دیانا متوجه شد و با تعجب گفت:
-هیچ معلومه تو چته؟!
-چیزیم نیست.
در همین موقع مارتین رو به من کرد و گفت:
-اینجا خیلی زیباست! مگه نه؟
-بله واقعاً زیباست! به خصوص که من عاشق بندر و دریا هستم.
توماس گفت:
-حتماً می دونید که این بندر، از بزرگترین بنادر اروپاست.
دیانا جواب داد:
-من قبلاً اینجا اومده بودم ولی مهتاب اولین بارشه.
با لبخند به صورت توماس نگاه کردم و گفتم:
-من خیلی از جاهای دیدنی و زیبای اروپا رو ندیدم.
توماس صندلی اش را به طرف میز ما برگرداند و درست روبروی ما نشست و همین طور که به اطراف نگاه میکرد گفت:
-
-زمستونها اینجا خیلی قشنگ تره.
دیانا پرسید:
-راستی شما قهوه میل دارید؟
توماس پاسخ داد:
-نه ممنون، ما هم چند دقیقه پیش خوردیم.
دیانا از داخل قوری که به سفارش خودمان آورده بودند، دو فنجان قهوه ریخت و ما ضمن نوشیدن قهوه در آن هوای خنک، صحبت کردیم و من از مصاحبت با توماس، کسی که خوب می دانستم به خطر خصوصیت رفتاری اش دوستش دارم، واقعاً لذت بردم. با گذشت یک ساعت و نیم و سر ساعت دوازده ظهر به محل مقرر رفتیم و همگی در بزرگترین آلاچیق آنجا جمع شدیم. استاد مودی هم با چند نفر از بچه ها به نزد ما آمد و برایمان شیر کاکائوی داغ آورد. در آن هوا، نوشیدنی داغ خیلی مزه می داد. بعد از صرف شیر کاکائو کلی صحبت و خنده، همگی به پیشنهاد استاد، به یکی از رستورانهای آن اطراف رفتیم.
من و دیانا و دو تا از دوستانمون، سر یک میز نشستیم و بعد از سفارش غذا مشغول صحبت شدیم. توماس درست روبرویم بود و هر گاه که نگاهمان به هم تلاقی می کرد او لبخند می زد و این لبخندها باعث تحول هر چه بیشترم می شد. سعی داشتم به خودم بقبولانم که هیچ احساسی نسبت به او ندارم و با یادآوری سیامک روزهای خوشی که با او داشتم این حس، درونم قوت می گرفت که نه تنها به او علاقه ای ندارم بلکه تا آخر عمر دیگر نمی توانم واقعاً عاشق شوم.
آن روز بعد از صرف ناهار، به همان آلاچیق بزرگ بازگشتیم و در مورد مسائل مختلف کلی بحث و گفتگو کردیم. نزدیک غروب بود که به هتل بازگشتیم و با تشکر از استاد مودی، به اتاقهایمان رفتیم. کاترین و حلیمه هنوز نیامده بودند و ما تنها بودیم بنابراین با خیالی آسوده فن اتاق را زیاد کردیم، چون حلیه به شدت گرمایی بود و همیشه سر زیاد بودن فن با هم مشکل داشتیم، روی تخت نشستم و پاهایم را که از فرط سرما گز گز می کرد می مالیدم، دیانا هم کنار من نشست، تا خودش را گرم کند، گفتم:
-خیلی خوش گذشت ها.
-آره بیا روزی که تفریحش به عهده خودمونه، دوباره بریم بندر.
-راست می گی، اونجا خیلی بهتر از جاهای دیدنی دیگه بود.
و با این تصمیم هر دو روی تختمان دراز کشیدیم و تا زمان شام استراحت کردیم.
فردای آن روز به کلیسا رفتیم، البته رفتن به کلیسا برای من که مسلمان بودم همانند روز اول جذابیت نداشت و بعد از چند مرتبه رفتن، کاملاً برایم عادی شده بود. اما اکثریت بچه ها از جمله دیانا و توماس و مارتین و خیلیهای دیگر که مسیحی بودند و رفتن به کلیسا و به جا آوردن اعمال خاص آن که شامل گوش دادن به صحبتهای کشیش و خواندن دعا به همراه برنامه زیبایی که توسط گروه کر برگزار می شد، برایشان لذتبخش بود و در واقع جزء برنامه هفتگی شان محسوب می شد.
بالاخره روزی که گردش آن روز به عهده خودمان بود فرا رسید، ما به هر کجا که دوست داشتیم می توانستیم برویم، فقط باید رإس ساعت هفت به هتل باز میگشتیم. صبح همان روز به قصد رفتن به پارک آماده شدیم. من بلوزی سفید رنگ و کاموایی پوشیدم که یقه سه سانتی داشت شلوارم نیز سفید بود. روی آنها نیز پالتوی خاکستری رنگم را که تا به آن روز نپوشیده بودم به تن کردم و موهایم را زیر کلاهی به همان رنگ جمع کردم. دستکشهای توری و خوش دوخت و چتر و کیف کوچکم را نیز برداشتم. دیانا هم یکی از بهترین لباسهایش را پوشید و بعد از کلی تعریف و تمجید از همدیگر به راه افتادیم و با یک تاکسی خودمان را به بندر رسانیدم. آن روز هوا کاملاً آفتابی و نسبت به روزهای قبل گرمتر بود. نور خورشید که به دریای آبی و آرام و ماسه های مرطوب ساحل می تابید، منظره بسیار زیبایی به وجود آورده بود، ماسه ها برق می زدند و انعکاس زیبایی داشتند. محیط ساحل نسبتاً خلوت بود و فقط دو کشتی کنار اسکله لنگر انداخته بود. کمی قدم زدیم و از هر دری صحبت کردیم. دیانا از نامزدی اش گفت که مدتی قبل به خاطر مشکلات خانوادگی به هم خورده بود و من تازه در مورد او چیزایی فهمیدم که از قبل نمی دانستم.
بعد از قدم زدن، پشت یک میز نشستیم و در سکوت به اطراف چشم دوختیم. هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که متوجه توماس و مارتین شدم که با فاصله نه چندان زیادی از ما پشت میز دیگری نشسته بودند. آنهاهم که تازه ما را دیدند، بلند شدند و به سمت ما آمدند. من کلاهم را برداشتم و موهای بلند و حالتدارم دور گردنم را پوشاند. کلاه را روی میز گذاشتم و آهسته به دیانا گفتم:
-توماس و مارتین از پشت دارن میان.
دیانا پشتش رانگاه کرد، آنها رسیدند و سلام و صبح بخیر گفتند.
-
مارتین گفت:
-چه دخترهای سحر خیزی هستید.
توماس گفت:
-پس شما هم اینجا رو انتخاب کردید.
دیانا در پاسخ گفت:
-این عقیده من بود، مهتاب هم موافقت کرد.
مارتین لبخند شیرینی به دیانا زد و گفت:
-می تونم خواهش کنم کمی قدم بزنیم؟
دیانا بدون رودربایستی با لبخند، بلند شد و رو به من گفت:
-مهتاب جون! اگه ناراحت نمی شی ما کمی قدم بزنیم.
با سر حرفش را تأیید کردم و او همراه مارتین رفت. مطمئناً اگر چنین پیشنهادی به من می شد یا دیانا را بهانه می کردم و یا بعد از کلی مکث و تأمل، خواسته اش را می پذیرفتم اما این خصوصیت به هیچ عنوان در وجود و ذات دیانا نمی گنچید و همه چیز را راحت تر از آنچه هست می پنداشت. بعد از رفتن آنها، توماس با لبخند همیشگی اش روبرویم، جای دیانا نشست و به صورتم چشم دوخت. این نگاه به قدری طولانی شد که با جدیت گفتم:
-نگاههای شما منو عصبی می کنه.
البته به خوبی می دانستم که دروغ می گویم، من نه تنها از این نگاهها عصبی نمی شدم بلکه در بسیاری از موارد از توجه بیش از اندازه او لذت هم می بردم.
توماس گفت:
-امروز خیلی زیباتر شدی.
بی اراده لبخند زدم و آهسته تشکر کردم، او ادامه داد:
-در ضمن این پالتو و کلاه هم، چون همرنگ چشماتونه، خیلی بهتون می یاد و به زیبایی شما اضافه می کنه.
باز با زدن یک لبخند کوچک به خاطر تعریفش تشکر کردم و بعد هم سکوت. نمی دانستم چرا جلوی او به دختر مظلوم و آرامی تبدیل می شدم که درست برخلاف شخصیت باطنی ام بود.احساس کردم او می خواهد چیزی به من بگوید ولی مکثهای طولانی و من من کردنهایش حرصم را در آورد. اما بالاخره بعد از دقایقی گفت:
-بعد از امتحانات و فارغ التحصیلی، چه تصمیمی برای زندگیت داری؟
از سوالش جا خوردم. بعد از کمی تفکر با قاطعیت گفت:
-بر میگردم کشورم.
-یعنی... یعنی دیگه نمی خوای درس بخونی؟!
-نه، تا همین جا کافیه.البته اگر هم بخوام این کار رو بکنم مسلماً تو کشور خودم می کنم.
-تو که اینجا موقعیت تحصیلی خوبی داری، پس برای چی می خوای بری؟!
-حقیقتش دیگه خسته شدم. دیگه نمی خوام اینجا زندگی کنم.
توماس که چهره اش به کلی تغییر کرده بود دستی داخل موهایش کشید و به صورتم چشم دوخت و با مکث گفت:
-اگر کسی که خیلی دوستت داره ازت بخواد به خاطر اون بمونی، باز هم قبول نمی کنی؟
نمی دانستم چه بگویم، منظور حرفش را کاملاً فهمیدم اما جوابی نداشتم.او که شاهد سکوتم بود ادامه داد:
-من دوست دارم باهم باشیم، امتحان فوق لیسانس بدیم و مدرکمون رو بگیریم. بعد هم با هم ازدواج کنیم. من... من تو رو دوست دارم، نمی خوام از اینجا بری.
برای لحظاتی به صورتش چشم دوختم و سپس گفتم:
-ببین توماس! من تا به امروز با هیچ پسری رابطه نداشتم چون اصلاً دوست ندارم این کار رو بکنم در ثانی! تو فرانسوی هستی و من ایرانی و مسلماً من با کسی ازدواج می کنم که ایرانی باشه مثل خودم.
-ببین مهتاب! من... چطور بگم! من تا امروز دنبال یه موقعیت مناسب بودم تا علاقه خودم رو بهت ابراز کنم و مطمئناً دوست ندارم به همین راحتی تمام نقشه ها و برنامه هام به هم بریزه.
- من هم اصلاً دوست ندارم برنامه یا نقشه هات رو به هم بریزم ولی متأسفانه نمی تونم خواسته ات رو قبول کنم.
-آخه چرا؟! من که اصلاً متوجه نمی شم.
-
-دليل اصلي من يه دليل شخصيه، كه همين دليل باعث شده تا به حال خواسته هيچ كدوم از پسرهايي رو كه به من چنين پيشنهادي دادن قبول نكنم. پس بهتره منو ببخشيد و فكر نكني من...
او كه خيلي ناراحت شده بود سرش را پايين انداخت و لبش را گزيد. نمي خواستم او را در اين وضعيت ببينم به همين خاطر با لبخند ملايمي به صورت زيبايش چشم دو ختم. او نيز به صورتم نگاه كرد و با مهرباني و لحني ملايم گفت:
دوست دارم علتش رو بدونم، بهم مي گي؟
-آره مي گم، ولي بايد قول بدي بين خودمون بمونه.
-باشه بهت قول مي دم.
در حالي كه نمي دانستم گفتن تنها راز دروني ام كار درستي است يا نه، دل را به دريا زدم و گفتم:
-چندين سال پيش عاشق پسري بودم كه به دلايل خاص مجبور شدم دل ازش بكنم و به اينجا بيام. به خاطر همين هم رابطه داشتن با يه پسر رو خيانت به اون مي دونم.
-يعني اون منتظرت مونده؟!
-فكر نمي كنم، اما من...
اشك در چشمانم حلقه زد و با بغض گفتم:
-توماس! واقعاً متأسفم، من نمي تونم...
او نفس عميقي كشيد و با چهره اي غمگين گفت:
-عيبي نداره، هر طور خودت بخواي، اما باز هم فكرهات رو بكن شايد نظرت عوض شد.
بعد از چند دقيقه ديانا و مارتين آمدند . آنها برخلاف ما كه قيافه هايمان گرفته و كاملاً جدي بود، خيلي شاد و سرحال بودند. چهارتايي دور ميز نشستيم و آنها مشغول صحبت شدند، اما من در حال و هواي خودم بودم و زياد در صحبت آنها شركت نمي كردم. توماس هم سرحال نبود و به زور لبخند مي زد. براي ناهار به رستوران رفتيم و هر كس غذايي سفارش داد و بعد از صرف ناهار و نوشيدن يك فنجان فهوه، توماس پول همه را حساب كرد و به اصرارهاي ما مبني بر پرداخت پول هم توجهي نكرد.
تا ساعت پنج و قبل از تاريكي هوا آنجا بوديم. وقتي تصميم گرفتيم برگرديم، توماس به كنار من كه جلوي دريا ايستاده بودم آمد و گفت:
-ازت خواهش مي كنم باز هم در مورد پيشنهاد من فكر كني. من دوست ندارم اذيتت كنم اما اگه تصميمت عوض بشه خيلي خوشحال مي شم، در غير اينصورت برات آرزوي موفقيت و خوشبختي مي كنم و اميدوارم با اون كسي كه دوستش داري ازدواج كني.
با لبخند به صورتش نگاه كردم و گفتم:
-تو واقعاً پسر خوبي هستي. من هم براي تو آرزوي موفقيت مي كنم. آنگاه به سمت ديانا و مارتين رفتيم كه پشت ميزي نشسته بودند و با هم صحبت مي كردند. در همين موقع برف شروع به باريدن كرد. شروع بارش برف باعث شد، نيم ساعتي رفتنمان را به تأخير بيندازيم و زير برف قدم بزنيم. كنار توماس، پسري كه چند ماهي مي شد احساس خاصي نسبت به او داشتم قدم مي زد و در حال و هواي خودم بودم. او را دوست داشتم اما مطمئن بودم اين دوست داشتن به خاطر فرد ديگري است و احساس مي كردم هنوز هم بعد از گذشت سالها قلبم متعلق به سيامك است و عاشقش هستم. توماس پسر بدي نبود ولي قلب من هنوز هم در زمانهاي گذشته اسير بود و با ياد و خاطره آن روزها مي تپيد.
بعد از گذشت نيم ساعت يك تاكسي گرفتيم و چهار نفري به هتل بازگشتيم. آن روز، روز خوبي بود و خاطرات زيادي برايم به جا گذاشت. شب هنگام با ياد توماس و سيامك به خواب شيريني فرو رفتم.
فرداي آن روز يعني سه شنبه و در واقع آخرين روز اقامتمان در روتردام به چندين مركز خريد رفتيم و كلي سوغاتي خريديم. من تعدادي هديه براي جوليا و دايي فردريك و چيزهاي كوجكي هم براي مادر و پدم كه مطمئن بودم تا مدتي ديگر مي بينمشان خريدم. ديانا هم لوازم كار براي پدرش كه مكانيك بود خريد.
-
آن شب مثل اكثر شبهاي گذشته در سالن طبقه همكف هتل جمع شديم و استاد مودي ساعت حركت فردا را به ما اطلاع داد و به خاطر همكاري ها كلي تشكر كرد. همه به اتاقهايمان رفتيم، ديانا خيلي زود خوابش برد ولي من كه خواب به چشمانم نمي آمد بعد از پوشيدن لباسي گرم، به محوطه بيرون هتل آمدم و روي نيمكتي نشستم. هوا واقعاً سرد بود و سوز سردي مي آمد اما من دوست داشتم در همين هوا بنشينم و از منظره زيباي اطرافم لذت ببرم. هنوز چندي نگذشته بود كه كسي كنارم نشست. از ديدن توماس كه كلاه بافتني سرش گذاشته بود و در آن تاريكي شب فقط دو چشم شفاف و روشنش نمايان بود جا خوردم. او با لبخند گفت:
-خيلي سرده، مگه نه؟
-آره، خيلي. ولي تو چرا هنوز نخوابيدي؟!
-به همون دليل كه تو نخوابيدي.
اين را گفت و بسته اي از جيب كاپشنش درآورد و به طرف من گرفت و گفت:
-اين براي توست.
با ترديد بسته را گرفتم و به صورت او چشم دوختم. او لبخند زد و گفت:
-يه يادگاري كوچيكه، زماني كه رفتي ايران به ياد من هم باش.
-ممنونم توماس، تو منو غافلگير كردي. من نمي دونم چطور محبتت رو جبران كنم.
-احتياج به جبران نيست، فقط فراموشم نكن.
سرم را تكان دادم و با لبخند ملايمي دستكش مشكي ام را در آوردم و با احتياط بسته اهدايي توماس را گشودم. يك گوي طلايي بود كه پايه اي كوجك به همان رنگ داشت. وقتي دقت كردم متوجه شدم كره زمين است، كره اي كوچك از طلا كه بندر و شهر روتردام با ياقوت قرمز مشخص و مجزا شده بود. از حسن سليقه اش خيلي خوشم آمد، آنقدر ذوق زده شده بودم كه نمي دانستم چطور از او تشكر كنم. دستش را بين دستانم گرفتم و در حالي كه به عشقش ايمان آورده بودم و اشك در چشمانم حلقه زده بود گفتم:
-من هيچ وقت تو رو فراموش نمي كنم، اين رو بهت قول مي دم.
او آهسته دستم را بالا آوردم و بوسيد و با يك لبخند به هتل بازگشت. هديه او را در دست داشتم و محبتش را در دل، در حال خاصي بودم و دوست داشتم به خواسته اش پاسخ مثبت بدهم ولي نمي توانستم و اين فقط به خاطر سيامك بود. من مي خواستم بدين طريق خودم را تنبيه كنم تا بلكه كمي از عذاب وجدانم كم شود. بعد از نيم ساعت به اتاقم رفتم و روي تختم دراز كشيدم و نزديك صبح خوابم برد.
ساعت هفت صبح از بلندگوهاي هتل اعلام شد كه تا نيم ساعت ديگر، همه در محوطه بيرون هتل باشيم تا به سمت فرودگاه حركت كنيم. من و ديانا تمام وسايلمان را جمع كرديم و بار ديگر به دايي اطلاع دادم كه تا نيم ساعت ديگر به سمت هامبورگ حركت مي كنيم.
وقتي به محوطه مذكور رفتيم، اكثريت دانشجوها آمده بودند. ما نيز همانند بقيه منتظر ايستاديم تا با اجازه آقاي وايس و استاد مودي سوار اتوبوس شويم و به فرودگاه برويم. هنوز همه نيامده بودند كه چشمم به توماس افتاد و با ديدن او به ياد شب قبل و هديه اش افتادم . به سمت او رفتم و بعد از سلام با لبخند ملايمي گفتم:
-اين سفر از بهترين سفرهايي بود كه تا امروز داشتم، چون با شما بيشتر آشنا شدم.
او كه به ظاهر خود را خوشحال نشان مي داد با لبخند گفت:
-به من هم خيلي خوش گذشت.
-باز هم به خاطر هديه ات....
-اون فقط يه يادگاري كوچيكه.
در همين موقع صداي آقاي وايس را شنيدم كه از ما خواست نام هر كسي خوانده شد، سوار اتوبوس شود. من با يك لبخند از توماس جدا شدم و به سمت ديانا رفتم و چمدانم را برداشت. بعد از كمي معطلي بالاخره نامم خوانده شد و سوار اتوبوس شدم. بعد از سوار شدن همه بچه ها و حضور و غيابي مجدد توسط استاد مودي، حركت كرديم و نيم ساعت بعد به فرودگاه رسيديم و با كمي انتظار سوار هواپيما شديم و به سمت هامبورگ پرواز كرديم.
بين راه ديانا از خاطرات خوش سفرمان صحبت كرد و با يادآوري روزهاي خوشي كه داشتيم هر دو به اين نتيجه رسيديم كه اين سفر از بهترين سفرهايي بوده كه در تمام طول عمرمان رفته ايم. وقتي به فرودگاه هامبورگ رسيديم، بعد از تشريفات گمركي از فرودگاه خارج شديم كه متوجه دايي و جوليا و فردريك شدم. فردريك كه به گفته دايي خيلي دلش برايم تنگ شده بود به محض ديدن من خودش را در آغوشم انداخت و من به سختي بلندش كردم و صورت بانمكش را بوسيدم. بعد نوبت دايي و جوليا بود كه بعد از تبريك مجدد كريسمس، صورتشان را بوسيدم. سپس با خداحافظي از دوستانم كه توماس و مارتين نيز جزء آنها بودند و همچنين با تشكر از استاد مودي سوار ماشني دايي شدم و به سمت خانه حركت كرديم. در طول راه دايي يكسره از سفرم سؤال مي كرد و فردريك كه مي دانست حتماً برايش هديه خريده ام به زور مي خواست در چمدانم را باز كند، اما در چمدان قفل بود و او موفق نمي شد.
-
وقتي وارد خانه شديم و متوجه بي تابي فردريك شدم قبل از تعويض لباس در چمدان را گشودم و سوغاتيهاي آنها را دادم. دايي گفت:
-آخه مهتاب جان! احتياج نبود اين همه هديه بخري.
-قابل شما رو نداره، شما خيلي بيشتر از اينها گردن من حق داريد.
جوليا گفت:
-ازت ممنونم، اين بلوز خيلي قشنگه.
فردريك هنوز داشت با كادويش كلنجار مي رفت تا بالاخره توانست آن را باز كند. تا جشمش به ماشين كنترلي افتاد كلي ذوق كرد و به سمت اتاق پذيرايي كه پاركت بود رفت و شروع به بازي كرد. دايي فرشيد از بابت هديه او نيز تشكر كرد و پشتبند حرفهاي قبلمان گفت:
-پس بهت خوش گذشته، ما هم خوشحاليم كه تو از سفرت راضي هستي، ولي باورت نمي شه! روز كريسمس انگار چيزي گم كرده بوديم.
جوليا هم حرف دايي را تأييد كرد و من سرم را پايين انداختم و گفتم:
-من هم دلم براتون تنگ شده بود، نمي دونم چطوري مي تونم ازتون جدا بشم و به ايران برگردم.
دايي گفت:
-زياد غصه نخور، چند روز كه بگذره عادت مي كني به خصوص كه دلبستگي ات تو ايران خيلي زيادتر از اينجاست.
فردريك كه دنبال ماشينش تا زير مبل رفته بود، صدايم كرد و من متوجه شدم پشت بلوزش به زيره مبل كه با يك ميخ وصل شده بود، گير كرده و نمي تواند از آنجا بيرون بيايد. با زحمت و طوري كه لباسش پاره نشود لباس را جدا كردم و او كه آزاد شده بود ماشينش را برداشت و دوان دوان به سمت حياط رفت. هنوز از در خارج نشده بود كه بلند گفت:
-خدا كنه رو برفها هم راه بره.
دايي با لبخند گفت:
-تا امروز عصر خرابش مي كنه و مي ره جزء اسباب بازيهاي اوراقي اش.
جوليا گفت:
-بلند شو برو لباست رو عوض كن، حتماً خسته اي .
از داخل كيفم پول دايي را در آوردم و به سمت او گرفتم و ضمن تشكر گفتم:
-مي دونستم احتياجم نمي شه، بفرماييد.
-اما اين پول براي خودته، من اين پول رو به تو دادم.
-نه دايي جون، لطفاً بگيريد، من با شما تعارف ندارم.
بالاخره دايي با اصرار من پول را گرفت و يادآوري كرد كه حتماً به مادر و پدرم زنگ بزنم. بعد از تعويض لباس و مرتب كردن وسايلم به ايران زنگ زدم و با ذوق و هيجان با والدينم كه بيشتر از جان دوستشان داشتم صحبت كردم و از سفرم برايشان گفتم.
چند روز به بازگشايي مجدد دانشگاه مانده بود كه آن چند روز هم به سرعت باد گذشت و دانشگاهها باز شد. همه بچه ها با شور و شوق فراوان از سفرشان تعريف مي كردند و آنهايي كه نتوانسته بودند به اين مسافرت بيايند، افسوس مي خوردند. روزي هم كه با مارال و روبي در مورد سفرم صحبت مي كردم آنها اظهار داشتند كاش مي توانستند همراه ما بيايند.
رابطه من و توماس نسبت به قبل بيشتر شده بود اما تمام سعي ام در اين بود كه اين رابطه و به عبارتي دوستي تنها مختص دانشگاه باشد و به بيرون از دانشگاه راه پيدا نكند. توماس هم كه متوجه اين مسئله شده بود هيچ وقت از من نخواست كمي به رابطه مان گسترش دهيم و من از اين بابت خوشحال بودم.
با نزديك شدن به زمان امتحانات، سخت مشغول درس خواندن بودم و كمتر مي رسيدم. حتي ديدارهايم با مارال و روبي به قدري كه شده بود كه آنها گله مند بودند. اما كم شدن رابطه ما هيچ تأثيري در رفت و آمد جوليا و ماريا نگذاشت و آنها اكثر اوقاتشان را با هم مي گذراندند و حدوداً سه سال كه از دوستي شان مي گذشت.
-
از شنيدن حرفش به قدري ذوق كردم كه با كشيدن جيغ كوتاهي مارال را در آغوش گرفتم و به او تبريك گفتم و بعد، از نظر پدر و مادرش در مورد خواستگاري پرسيدم و مارال گفت:
-هيچ كدومشون مخالفتي نكردن ولي جواب قطعي رو به بعد از ديدن آبگين و خانواده اش موكول كردند. مارال علت اصلي موافقت پدرش را تركيه اي و مسلمان بودن آنها بيان كرد و بسيار اميد داشت كه بتواند با آبگين ازدواج كند.
حالا ديگر به وضوح مي ديدم كه مارال عاشق آبگين است و او را فقط و فقط به خاطر خودش دوست دارد و بس. مارال از اين كه روزي با آبگين ازدواج خواهد كرد غرق در شادي بود. تا غروب پيش آنها بوديم و سپس به خانه بازگشتيم. كتابهايم را كه به صورت نامرتب در اتاقم ريخته بود جمع كردم و به اميد قبولي و فارغ التحصيل شدن، انها را در كارتني جا دادم، چون به خوبي مي دانستم تا چند وقت ديگر بيشتر آنجا نخواهم بود، تصميم رفتم از اين مدت باقيمانده نهايت استفاده را بكنم و بيشتر اوقاتم را با جوليا، همسر مهربان و دوست داشتني دايي ام كه در اين مدت همانند يك مادر از من حمايت مي كرد و همين طور با فردريك، پسر شيطون و بازيگوش او باشم.
***********************
فصل 12
ساعت نه صبح بود كه آماده شدم و بعد از خداحافظي از جوليا، از خانه خارج شدم.
كمي زودتر از ساعت ده آنجا بودم توماس هم آمده بود و من با شادماني از اين كه معطل نشده بودم به طرف او رفتم. بعد از سلام و احوالپرسي، مشغول قدم زدن شديم. هوا زياد سرد نبود اما برف درشت و زيبايي مي باريد و فضاي پارك را كه چندان شلوغ نبود بسيار تماشايي كرده بود.
توماس كه انتظار مي كشيد حرفهايم را شروع كنم بي توجه به اطرافش، به من چشم دوخته بود ولي من همچنان به اطراف نگاه مي كردم و از مناظر آنجا لذت مي بردم. بالاخره صبر توماس تمام شد و گفت:
-من حاضرم صحبتهات رو بشنوم.
نيم نگاهي به صورت او انداختم و گفتم:
-ببين توماس! من مي دونم كه تو منو دوست داري و روزي كه اين رو فهميدم بهت گفتم كه من عاشق شخص ديگه اي تو كشور خودم هستم...
-اما تو گفتي كه اون رو ترك كردي و اين يعني رابطه تون تموم شده.
-بله تركش كردم و مسلماً رابطه مون تموم شده، ولي به نظر تو اين درسته كه من با ياد و خاطر كس ديگه اي با تو باشم. من اون رو دوست داشتم و حالا كه احساسم رو با گذشته مقايسه مي كنم مي بينم هنوز هم دوستش دارم و حتي ذره اي از علاقه ام نسبت بهش كم نشده. من به خودم قول دادم كه با هيچ مردي تا زماني كه به معني واقعي دوستش ندارم رابطه برقرار نكنم، به خاطر همين هم نمي خوام رابطه ام با تو بيشتر بشه.
-اما مهتاب! اين طرز فكرت اصلاً درست نيست. عشق واقعي بعد از ازدواج هم به وجود مي ياد.
من سكوت كردم و او ادامه داد:
-من بهت قول مي دم كه به زودي ازدواج كنيم و تشكيل زندگي بديم. من قول مي دم كه بعد از ازدواجمون كاري كنم كه اونقدر دوستم داشته باشي كه خودت هم باورت نشه.
-موضوع اصلاً اين حرفها نيست. من بايد به كشورم برگردم، پيش مادر و پدرم، پيش بستگانم و كلاً پيش تمام كساني كه دوستشون دارم و بالاجبار چندين ساله ازشون دورم. پس قبول كن نبايد رابطه اي رو شروع كنيم كه قادر به ادامه اون نيستيم. من نمي خواهم هيچكدوممون صدمه ببينيم.
-اما تمام اين حرفها به خاطر اينه كه تو به من علاقه اي نداري.
نمي دانستم در مورد علاقه اي كه چندين ماه پيش در من به وجود آمده بود به او چه بگويم. ولي صلاح نبود در مورد آن، حرفي به او بزنم. اين طوري او راحت تر فراموشم مي كرد. از اين رو گفتم:
-
-متأسفانه اين مسئله هم خودش يه دليله كه من نمي تونم اونطور كه بايد تو و احساست رو درك كنم.
-مي دونستم دختر راست گويي هستي... حق با توست تمام دلبستگي تو، توي كشور خودته و تا حالا هم به خاطر درس اينجا موندي. ولي فقط اين رو بدون كه من دوستت دارم و به همين دليل هم برات آرزوي خوشبختي مي كنم.
-تو پسر خوبي هستي و مطمئن هستم به زودي فراموشم مي كني.
-نمي دونم. شايد.
او كه خيلي ناراحت بود سعي داشت ناراحتي اش را پنهان كند و به همين دليل با لبخندي ظاهري پيشنهاد داد براي صرف قهوه به كافي شاپ برويم. هر دو در كنار هم و زير بارش برف قدم زنان به طرف كافي شاپ رفتيم و با گذشت يك ساعت، در كمال صميمت و محبت واحترام از هم جدا شديم.
آن روز حس عجيبي داشتم، درست مانند آن روزي كه سيامك را از خودم طرد كردم. از طرفي ناراحت بودم چون مي دانستم كه دوستش دارم و با از روي اجبار اين كار را مي كنم و از طرفي با اين كارم به خودم ثابت كردم كه ديگر آنقدر بزرگ شدم كه صلاح خودم را بدانم و از روي عقل و عاقلانه تصميم بگيرم.
چند وقت گذشت كه با تماس تلفني به دانشگاه، فهميدم نتايج اعلام شده. به همين دليل سريع خود را به دانشگاه رساندم. محيط دانشگاه خلوت بود و من بدون معطلي نمراتم را ديدم. وقتي آخرين نمره را نگاه كردم نفس راحتي كشيدم و خوشحال تر از هميشه به دنبال نام ديانا و سپس توماس گشتم. ديانا چهار واحدش را نگذرانده بود اما توماس با نمرات عالي قبول شده بود. به دفتر آقاي وايس رفتم و در مورد زمان حاضر شدن مدرك تحصيلي ايم سؤال كردم و بعد، از دانشگاه خارج شدم. موقع بازگشت به خانه حال عجيبي داشتم و خود را به كشور نزديك مي ديدم. به ياد مادر و پدرم و همچنين بستگانم و حتي حسين بودم، بعد هم به ياد مهشيد و رويا افتادم كه آخرين بار آنها نامه داده بودند و من نامه شان را بي جواب گذاشته بودم.
به مناسبت قبولي ام خانواده كوچك دايي را به صرف شام در يكي از بهترين رستورانهاي هامبورگ دعوت كردم و همان شب دايي از يك بوتيك، شلوار جين بسيار زيبايي را به عنوان هديه فارغ التحصيلي برايم خريد كه به علت قيمت بالايش مدتها بود پولهايم را جمع مي كردم تا آن را بخرم.
چند وقت گذشت و من طبق گفته آقاي وايس در روز مذكرو به دانشگاه رفتم و در مورد اين كه مي خواهم هر چه زودتر مدركم حاضر شود با مسئولين صحبت كردم. آنها معتقد بودند كه بايد چند ماه ديگر صبر كنم. اما من با خواهش از آنها خواستم هر طوري شده مدرك مرا زودتر از زمان تعيين شده بدهند چرا كه مي خواستم زودتر به كشور بازگردم ولي خواهشهايم سودمند واقع نشد و فقط توانستم گواهي موقتي بگيرم تا بعد از مدتي مدرك اصلي ام حاضر شود. از اين كه مدرك حاضر نبود خيلي ناراحت بودم. دايي وقتي ناراحتي ام را ديد گفت:
-حالا چرا اينقدر عجله داري؟ تو كه چندين سال طاقت آوردي، اين چند ماه هم روش. تازه! من مي خواستم بهت پيشنهاد كنم تو امتحانات فوق هم شركت كني شايد قبول بشي.
-نه دايي جون، تا همين جا كافيه. بقيه اش باشه براي ايران. ازتون خواهش مي كنم براي رفتنم اقدام كنيد. چون من ديگه طاقت ندارم. مي خوام زودتر برگردم ايران. هر وقت هم كه مدرك حاضر شد شما برام پستش كنيد.
آن روزها بيشتر وقتم را در مراكز تجاري به خريد سوغاتيهاي زيبا براي خانواده و بستگان و دوستانم مي گذراندم و همه را در چمداني مجزا جا مي دادم. دايي هم دنبال كارهايم بود و از ديدن ذوق و شوق من جهت رفتن، در هم مي رفت و من بدون اين كه آنها را درك كنم از برنامه اي كه براي آينده ام ريخته بودم صحبت مي كردم. جوليا نيز دست كمي از دايي نداشت. او نيز سعي داشت مرا قانع كند تا در امتحانات فوق شركت كنم اما من از ترس قبولي و وسوسه شدن براي ماندن اين كار را نكردم.
وقتي كارهاي رفتنم درست شد و حتي بليتم را هم رزرو كردم با ديانا و روبي كه فقط ارتباط تلفني داشتم، توسط همان تلفن هم خداحافظي كردم. سه روز به رفتنم به ديدن مارال و خانواده اش رفتم. مارال با ناراحتي خواهش كرد رفتنم را عقب بيندازم تا در جشن عروس او و آبگين كه اوايل تابستان برگزار مي شد. شركت كنم اما ظاهراً من سعادت شركت در جشن ازدواج هيچ كدام از دوستانم را نداشتم و از طرفي ذوقم براي بازگشت به وطن، آنقدر زياد و غير قابل وصف بود كه به خاطر هيچ چيز مهمتر از عروسي هم تاريخ رفتنم را عقب نمي انداختم.
-
آن روز با ناراحتي و كلي گريه از مارال جدا شدم. نمي دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت، اما اين را مي دانستم كه اين دست تقدير است و هيچ كس نمي تواند تمام موقعيت هاي خوب را با هم داشته باشد. داشتن يك كشور و يك شهر و يك عده از كساني كه دوستش داريم به منزله ترك كشور و شهر و دوستان ديگر مي باشد پس بايد تقدير را پذيرفت و عاقلانه تصميم گرفت. به آن شهر و مردمانش عادت كرده بودم و از همه جاي آن خاطره داشتم. به جوليا و دايي و از همه بيشتر به فردريك نازنين انس گرفته بودم و جدا شدن از آنها واقعاً برايم عذاب آور بود. از طرفي ديدار خانواده و دوستانم و بازگشت به وطن عزيزم كه بيست سال از زندگيم در آن خلاصه مي شد باعث هيجان و نشاطم مي شد. حال خودم را درك نمي كردم، نمي خواستم هيچ كدام را از دست بدهم. مارال را به همان اندازه كه مهشيد را دوست داشتم، مي خواستم و جوليا را چون خواهري مهربان و دوست داشتني.
در سه روز باقيمانده تمام وقتم را با دايي و جوليا و فردريك گذراندم. فقط يك روز مارال از من خواهش كرد عصر هنگام به پارك برويم. وقتي با هم وارد پارك شديم متوجه آبگين شدم كه منتظرمان بود. بعد از سلام و احوالپرسي او با ناراحتي گفت:
-يعني واقعاً داري مي ري؟
-آره پروازم پس فرداست.
مارال گفت'
-نمي دونم بعد از رفتن تو چيكار كنم؟ من به جز تو هيچ دوست خوب ديگه اي ندارم.
-پس روبي چيه؟ اون كه دختر خوبيه.
-آره دختر خوبيه ولي هيچ كس براي من مثل تو نمي شه.
به آبگين رو كردم و با تأسف گفتم:
-خيلي دوست داشتم در جشن ازدواجتون شركت كنم ولي مثل اين كه قسمت نيست.
آبگين پاسخ داد:
-مهتاب! من زندگيم رو مديون تو هستم. تو باعث شدي من و مارال به هم برسيم و به خاطر همين مطمئن باش هيج وقت محبتت رو فراموش نمي كنم. خيلي دوست دارم لطفت رو جبران كنم ولي نمي دونم چطوري؟ با لبخند دست چپ آبگين و دست راست مارال را روي هم گذاشتم و گفتم:
-فقط به مارال محبت كن و هيچ وقت تركش نكن. فقط اين طوري مي توني جبران كني.
آبگين و مارال به هم نگاه كردند و با لبخند از من تشكر كردند. كلي راجع به آينده صحبت كرديم و بعد هم آدرس دقيق منزل آبگين را كه قرار بود تا چندي ديگر با مارال در آنجا زندگي كنند گرفتم تا برايشان نامه بنويسم. هنگام غروب، موقع خداحافظي آبگين هديه اي كوچك به طرفم گرفت و گفت:
-به خاطر زحماتي كه براي من و مارال كشيدي.
بسته را گرفتم و درحالي كه اشك در چشمانم جمع شده بود آن را گشودم. يك گل سينه پلاتين كه روي آن با برليان تزئين شده بود و بسيار زيبا و قشنگ بود. از هديه ام خيلي خوشم آمد و از هر دوي آنها تشكر كردم. آبگين مرا به منزل رساند و بعد از خداحافظي، همراه مارال از آنجا رفتند.
فرداي آن روز وسايلم را جمع كردم و به تمام كارهايم سر و سامان دادم. كلاً چهار چمدان داشتم و يك ساك د ستي. آخر شب به كمك دايي همه را كنار در گذاشتم تا صبح زياد معطل نشوم. آن شب وقتي به رختخواب رفتم به تمام خاطراتي كه در اين كشور داشتم انديشيدم و يك دفعه به ياد توماس افتادم. با تنها دوستي كه خداحافظي نكرده بودم او بود و اين مسئله ناراحتم مي كرد. بنابراين پشت ميزم نشستم و چراغ مطالعه ام را روشن كردم و شروع به نوشتن كردم:
-«دوست خوبم، توماس عزيز سلام
من فردا صبح عازم كشورم هستم و خواستم توسط اين يادداشت از تو دوست مهربان نيز خداحافظي كرده باشم. در تمام طول اين مدت كه تو را شناختم به خاطر خصوصيت اخلاقي ات خيلي از تو خوشم مي آمد چون رفتاري غير از پسرهاي اين كشور داشتي و مي خواهم اين را بداني كه هميشه و هميشه به يادت خواهم بود و هيچ گاه فراموشت نمي كنم به خصوص كه يادگاري تو هميشه جلوي چشمم خواهد بود. برايت آرزوي موفقيت و سلامتي مي كنم و از خداوند مي خواهم كه به تمام آرزوهايت برسي و در مراحل زندگيت موفق و كامياب باشي. دوست تو مهتاب.»
-
يادداشت را درون پاكت قرار دادم و آن را داخل كيفم گذاشتم، مي دانستم كه مارال حتماً به فرودگاه مي آيد، پس توسط او مي توانستم آن را به دست توماس برسانم. وقتي بار ديگر به رختخواب رفتم باز هم خوابم نمي برد و تمام وقت اتفاقاتي كه در مدت اين چند سال برايم رخ داده بود در ذهنم مرور مي شد اما با گذشت چندين ساعت پلكهايم سنگين شد و خواب چشمانم را ربود.
با چند ضربه به در اتاقم بيدار شدم و جوليا را ديدم كه وارد اتاق شد. او با لحني غمگين گفت:
-صبح بخير مهتاب جان، بهتره زودتر بياي پايين صبحانه بخوري تا ديرت نشه.
از او تشكر كردم و بعد از تعويض لباسم و برداشتن ساك دستي ام و نگاهي عميق به اتاقم به طبقه پايين رفتم و با كمال تعجب ديدم كه فردريك نيز قبل از من پشت ميز آشپزخانه نشسته است. انگار تمام شاديم از بين رفته بود و حتي ناراحت هم بودم به خصوص كه دايي و جوليا و حتي فردريك كوچك را آن طور گرفته مي ديدم. يك فنجان قهوه خوردم و بعد از مطمئن شدن از برداشتن تمام وسايلم عازم فرودگاه شديم. ساعت هشت صبح پرواز داشتم، حدود ساعت هفت در فرودگاه بوديم. قلبم به شدت مي تپيد و هيجان زيادي داشتم، اشك در چشمانم حلقه زده بود و با ديدن صورت مردانه دايي و چشمان پر از اشك جوليا، اشكهايم سرازير شد. آنها را در آغوش گرفتم و گريستم و به خاطر زحماتي كه در اين مدت برايم كشيده بودند تشكر كردم، هنوز از آغوش جوليا بيرون نيامده بودم كه فردريك لباسم را كشيد. قدم را اندازه او كردم و بعد از نگاهي طولاني به او، او را نيز در آغوش گرفتم و تا جا داشتم گريستم. فردريك با بغض گفت:
-من تو رو دوست دارم نمي خوام بري.
-من هم تو رو دوست دارم عزيزم.
و بار ديگر صورتش را غرق بوسه كردم.
هيچ وقت فكر نمي كردم جدايي از آنها تا به اين اندازه ناراحت كننده و عذاب آور باشد اما حالا كه در موقعيتش قرار گرفته بودم اين مسئله را درك مي كردم. به راستي كه دل كندن از آنها كاري بسيار سخت بود اما چاره اي نداشتم. در كيلومترها آن طرف تر كساني را داشتم كه مطمئناً براي ديدنم ثانيه شماري مي كردند. بنابراين بايد به خودم مسلط مي شدم و با بي قراري ام آنها را عذاب نمي دادم. در همين موقع هيرات را ديدم كه همراه ماريا و مارال به طرفمان مي آمد. همين طور كه چشمانم اشكبار بود به ظاهر لبخند زدم، جواب سلام مارا و ماريا را دادم. از اين كه بار ديگر آنها را مي ديدم خوشحال شدم و به گرمي در آغوششان گرفتم. هيرات چند ضربه آهسته به شانه ام زد و با جديت هميشگي اش گفت:
-تو دختر خيلي خوبي هستي و با وجود سن كمت تونستي خيلي چيزها رو كه مدتها قبل از ياد برده بودم بهم يادآوري كني. اميدوارم روزهاي خوشي در انتظارت باشه.
از او تشكر كردم، مارال گفت:
-تو دوست خيلي خوبي هستي مهتاب، مطمئن باش هيچ وقت فراموشت نمي كنم.
با لبخند آهسته گفتم:
-من هم هيچ وقت تو و اون شبهايي رو كه با هم گذرونديم فراموش نمي كنم.
در همين لحظه جوآنا به همراه دوستش آمد و من آنها را نيز بوسيدم، آنها هم مثل بقيه برايم آرزوي سلامتي و خوشبختي كردند . از بلند گوي سالن فرودگاه اعلام شد كه بعد از تحويل بار مي توانيم سوار هواپيما شويم. يادداشتي را كه براي توماس نوشته بودم به مارال دادم و از او خواستم هر طور شده آن را به دست توماس برساند. او بدون هيچ سوالي پذيرفت و بعد از گذاشتن آن داخل كيفش گفت:
-آركان هم مي خواست بياد ولي باز هم همون غرور دردسر سازش اجازه نداد، فقط ازم خواست ازت خداحافظي كنم و بهت بگم توي اين مبارزه بازنده شد.
لبخند تلخي زدم و گفتم:
-از طرف من ازش خداحافظي كن و بگو انسان اگه تو هر كاري از راه درستش وارد بشه، هميشه برنده است.
بعد صورت مارال را بوسيدم و با حالتي ناشناخته همراه دايي و هيرات به قسمت تحويل بار رفتم و بعد از تحويل چمدانهايم و نگاهي مجدد به كساني كه در اين مدت به همه شان وابسته شده بودم، به سمت جايگاهي كه مسئول آنجا جهت سوار شدن به هواپيما راهنماييم كرد رفتم.
وقتي سوار هواپيما شدم بعد از بستن كمربندها و با گذشت مدت زمان نه چندان طولاني، هواپيما از زمين بلند شد و به سوي كشور عزيزم به پرواز درآمد.
حالم زياد خوب نبود آنقدر اضطراب داشتم كه حالت تهوع بهم دست داده بود. يكسره چهره دايي و جوليا و فردريك و مارال و بقيه جلوي نظرم بود و اتفاقات تلخ و شيريني كه از زمان ورودم به آن كشور افتاده بود جلوي رويم مجسم مي شد.
خاطره تلخ بيماري كه زندگيم را به نابودي كشانده بود و عاقبت با ياري خدا و دانش جراحان متخصص و همچنين مبارزه خودم براي زنده ماندن، بهبودي يافتم و زندگي كسالت بارم دوباره رنگ زيباي زيستن به خود گرفت. خاطره دوست شدن با مارال و شبهاي مهتابي كه با او گذرانده بودم. خاطره دانشگاه و جرج و توماس و روبي و ديانا و خيلي هاي ديگر كه هر كدام به نوعي در زندگي ام تأثير گذار بود.
-
ديانا و خيلي هاي ديگر كه هر كدام به نوعي در زندگي ام تأثير گذار بود.
در خاطراتم غرق بودم كه مهماندار هواپيما برايم آب پرتقال آورد و من با تشكر از او دوباره غرق در افكارم شدم و به ياد مادر و پدرم افتادم كه چند ساعت ديگر شاهد چهره زيبايشان مي بودم و با يادآوري شادي خانواده ام كم كم حالم بهتر شد و كمي از غمي كه سراسر وجودم را گرفته بود كم شد.
نمي دانم چقدر گذشته بود كه از بلند گوهاي هواپيما بعد از تأكيد براي بستن كمربندهايمان، اعلام شد تا چند دقيقه ديگر در خاك ايران فرود خواهيم آمد. از شدت هيجان قلبم داشت از سينه خارج مي شد و همين دقايق كوتاه برايم غير قابل تحمل بود. اما بالاخره هواپيما با تكاني، بر روي خاك ايران نشست و بعد از دقايقي از حركت ايستاد. از بلندگوها به چند زبان زنده دنيا به مسافرين خوش آمد گفته شد و اجازه پياده شدن داده شد.
به سرعت از هواپيما خارج شدم. آنقدر از بازگشت به وطن شاد بودم كه با اشتياق هواي آلوده تهران را استشمامم كردم و به اطرافم نگاه كردم. چمدانهايم را بايد در سالن اصلي فرودگاه و قسمت بار تحويل مي گرفتم. وقتي وارد سالن فرودگاه شدم با چشمهايي مشتاق از پشت شيشه ها به دنبال مادر و پدرم گشتم، اما در بين ازدحام جمعيت نتوانستم آنها را پيدا كنم. زير لب غر مي زدم و به مسئولين گمرك كه اينقدر طولش مي دادند بد و بيراه مي گفتم. بالاخره چمدانهايم را تحويل گرفتم و به سالن انتظار رفتم. چمدانها را روي دو چرخ دستي گذاشته بودم و همين طور كه يكي را من و ديگري را يكي از كارگران مي آورد، به اطراف نگاه مي كردم كه درست در سمت راست سالن چشمم به پدر و مادرم افتاد، آنها نيز مرا ديدند، برايشان دست تكان دادم. هر دو با عجله به سمت من آمدند و من چرخ دستي را رها كردم و خودم را به آنها رساندم. ابتدا خودم را در آغوش مادرم انداختم و با گريه اي آميخته با خنده حالش را پرسيدم و بعد پدر مرا در آْغوش آمد و به پدر و مادرم صبحت مي كردم، خيلي وقت بود كه به ايراني صحبت نكرده بودم، بنابراين با ولع به جملات همه گوش مي دادم.
حسين زياد تغيير نكرده بود، با لبخند جلو آمد و فارغ التحصيلي ام را تبريك گفت و بعد همگي با خوشحالي به سمت ماشين پدر و دايي مادرم كه در پاركينگ فرودگاه پارك بود رفتيم. چمدانهايم را پشت هر دو ماشني جا داديم و من تازه مادر بزرگ يكسره سوال مي كردند و من هم جوابشان را مي دادم. هر دو ماشين پشت در خانه مان متوقف شدند و حسين چمدانهايم را از پشت ماشين برداشت و كنار در گذاشت و عذرخواهي كرد و بهانه آورد كه بايد بروند. من و پدر و مادر خيلي اصرار كرديم كه به داخل بيايند اما آنها قبول نكردند و خستگي مرا بهانه كردند و رفتند. پدر چمدانهايم را به داخل خانه برد و من و مادر به مادربزرگ كه بسيار پير و نحيف شده بود و نمي توانست به تنهايي راه برود، كمك كرديم. لبخند از روي لب پدر و مادر محوي نمي شد و مادر بزرگ يكسره قربان صدقه ام مي رفت و مي گفت:
-مي ترسيدم بميرم و ديگه نوه گلم رو نبينم.
وقتي مانتويم را در آوردم تازه به صورت پدر و مادر دقيق شدم. صورت مادر شكسته شده بود و چندين چروك روي پيشاني و دور چشمانش نمايان بود، موهاي پدر هم جوگندمي شده بود و خبر از گذشت زمان مي دادو.
بعد از كلي صحبت، طبق خواسته مادر به اتاقم رفتم تا كمي استراحت كنم و لباس مناسب تري هم بپوشم، جرا كه شايد بعضي از اقوام از آمدنم مطلع مي شدند و سر مي رسيدند. البته مادر و پدرم به غير از دايي مادرم كه هميشه در جريان كارهايم بود، به هيچ كس ديگر حرفي نزده بودند تا روز اول آمدنم را بدون دغدغه و با خيال آسوده بگذرانم. بعد از چند سال بار ديگر پا به داخل اتاقم گذاشتم. هيچ چيز تغيير نكرده بود. با ديدن وسايل اتاقم به ياد گذشته افتادم و با يادآوري روزهاي تلخ گذشته چهره ام در هم رفت و ياد سيامك باز هم در خاطرم با زدن جرقه اي شكل گرفت.
نمي دانستم سيامك چند سال است ازدواج كرده و حدس مي زدم ممكن است الان بچه هم داشته باشد، بچه اي كه من بايد مادرش مي شدم و خيلي راحت از كنارش گذشته بودم. دوست نداشتم مادرم باز مرا غمگين ببيند، پس با خودم تصميم گرفتم كه ديگر به گذشته فكر نكنم و ياد سيامك هم كه اكثر اوقات با من بود، ناراحتم نكند. بنابراين لباسم را عوض كردم و لباسي را كه مادرم خيلي دوست داشت پوشيدم، بعد هم جلوي آيينه نشستم و به خودم نگاه كردم. ديگر دختري لاغر و زشت نبودم و گونه هاي برجسته ام خبر از سلامتي روحي و جسمي ام مي داد. حالا دختري بيست و شش ساله بودم كه بايد با تصميم و برنامه ريزي درست زندگي ام را از نو آغاز مي كردم. ديگر نبايد پدر و مادر را تنها مي گذاشتم، آن هم آنهايي را كه به خاطر من اين همه عذاب كشيده بودند و از تمام امكانات رفاهي خود، براي سلامتي و تحصيل من گذشته بودند. حال اين من بودم كه بايد به آنها كمك مي كردم تا در راحتي و آسايش زندگي كند.
-
با اين تصميم كمي قلبم آرام گرفت. بعد از آرايش ملايمي در چمدان سوغاتيها را باز كردم و هديه هاي مادر و پدر و مادربزرگ را برداشتم و از اتاقم خارج شدم. مادر تا مرا با يك بغل هديه ديد، به كمكم آمد و تعدادي از آنها را گرفت و هر دو كنار مادربزرگگ نشستيم. در همين موقع پدر نيز از اتاقش خارج شد و به نزد ما آمد. هديه هايشان را كه به سليقه خودم و جوليا خريداري شده بود، جلويشان گذاشتم و آنها با لبخند و شادي و تعارفات معمولي آنها را باز كردند و كلي تشكر كردند . بعدهم هديه هايي را كه دايي براي آنها فرستاده بود بهشان دادم. پدرم با هامبورگ تماس گرفت تا هم خبر رسيدنم را به دايي بدهد و هم به خاطر هدايا از آنها تشكر كند. من هم كمي با دايي صحبت كردم و باز هم به خاطر تمام زحماتي كه در اين مدت كشيده بودند تشكر كردم.
اين طور كه از مادرم شنيدم حتي مهشيد هم كه دو روز قبل با مادرم تماس گرفته بود تا از من احوالپرسي كند، از بازگشت من بي اطلاع بود. پدر تصميم گرفته بود دو سه روز ديگر، ميهماني مفصلي بگيرد و بدين وسيله همه را غافلگير كند. من نيز با تصميمشان موافقت كردم منتظر ماندم تا روز ميهماني همه را با هم ببينم.
دو روز گذشت ولي با تمام تلاشي كه كردم نتوانست طاقت بياورم و با اجازه مادر و پدر و گرفتن آدرس منزل جديد مهشيد به ديدن او رفتم. خيلي هيجان داشتم، وقي به خانه شان رسيدم زنگ را فشردم . مهشيد از آيفون هويتم را پرسيد و من فقط به گفتن جمله كوتاه «رويا هستم» اكتفا كردم، مي خواستم غافلگيرش كنم، به همين دليل خودم را رويا معرفي كردم. در با مكثي نسبتاً طولاني باز شد و من وارد حياط شدم. خانه شان خيلي بزرگ نبود و من از اين بابت كه مهشيد، دختر يك سرمايه دار معروف در چنين خانه اي زندگي مي كند متعجب شدم. با سرعت از پله ها بالا رفتم و خودم را پشت در رساندم و مجدد زنگ زدم. در با عجله باز شد، مهشيد را كه تبديل به زني چاق و با نمك شده بود ديدم. او كه اصلاً انتظار ديدن مرا نداشت خشكش زد، اما بعد از چند ثانيه كه مطمئن شد درست مي بيند جيغ كوتاهي كشيد و مرا در آغوش گرفت. دسته گل و سوغاتي را كه براي او تهيه كرده بودم، به دستش دادم و با تعارف او، وارد خانه شدم. مهشيد به قدري ذوق زده شد كه نمي دانست چه كار كند و فقط تند تند لباسها و استكانهاي خالي روي ميز را جمع كرد و به داخل آشپزخانه و اتاق برد. بعد كنارم نشست و گفت:
-تو كي اومدي كه ما نفهميديم؟!
-دور روز پيش رسيدم. حقيقتش پدرم تصميم داره فردا برام يه مهموني بگيريه و قراره هيچ كس از اومدنم با خبر نشه، اما من ديگه طاقت نياوردم و اين شد كه الان اينجام.
او باز صورتم را بوسيد گفت:
-چقدر خوب كردي اومدي! نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود.
-من هم همين طور.
-درست تموم شد.؟
-آره ديگه، تا تمومش كردم و نتيجه امتحاناتم رو گرفتم، برگشتم.
-خيلي خوشگل شدي ها! باورم نمي شه! اينقدر عوض شدي كه اول نشناختمت.
-تو هم عوض شدي، ببينم چرا اينقدر چاق شدي؟
او لبخندي زد و گفت:
-تو خونه شوهر همه چاق مي شن، من هم يكيش.
-راستي شوهرت چطوره؟
-اون هم خوبه.
-نمي دوني چقدر دوست داشتم تو عروسيت باشم.
-خيلي جات خالي بود! پيش سياوش اينقدر از تو تعريف كردم كه واقعاً مشتاق ديدارت شده.
و بعد بلند شد و با گفتن:
-«بذار يه چايي بيارم.» به آشپزخانه رفت و بعد از چند دقيقه با دو استكان چاي و يك ظرف شيريني از آشپزخانه خارج شد و سيني را روي ميز گذاشت و به سختي نشست .از طرز نشستن و راه رفتنش چيزهايي حدس زدم ولي تا خواستم حرفي بزنم او گفت:
-ببخشيد قهوه نداريم خانم خارجكي.
با لبخند از چايش تشكر كردم و گفتم:
-درسته كه چند سال اونجا زندگي كردم ولي هنوزم ايرانيم و عاشق چاي ايراني.
و بعد به سرتا پاي مهشيد نگاه كردم و با لبخند مرموزي گفتم:
-مهشيد خانم قايم موشك بازي فايده اي نداره، بگو ببينم تا چند وقت ديگه مامان مي شي؟
او سرخ شد و به شكمش نگاه كرد و گفت:
-مگه خيلي معلومه؟
-هي .... كمي.
-چهار ماه ديگه مونده.
-مباركه.
هنوز كه ازدواج نكردي؟
-نه، اول بايد كار پيدا كنم و بعد اگه خدا بخواد و يه پسر خوب بياد خواستگاريم، ازدواج مي كنم. راستي هنوز هم سر كار مي ري يا از وقتي كه ...
مهشيد با تأسف و چهره اي عبوس، حرفم را قطع كرد و گفت:
-سياوش نمي ذارهع برم.
-درستش هم همينه دختر، بشين تو خونه و از بچه ات مواظبت كن.
-كدوم بچه تو هم مهتاب جان؟ هنوز نيومده اسيرم كرده.
-
با خنده گفتم:
-راستي فيلم عروسي ات دم دسته
مهشيد با كمي مكث و در حالي كه چهره اش در هم رفته بود گفت:
-فيلم هست ولي ويدئو نداريم. آخه مي دوني.. سياوش تو جاده قزوين يه كارخونه زده و به خاطر همين هم مجبور شديم خونه مون رو با بيشتر وسايل بفروشيم.
-كار خيلي خوبي كردين، ايشالله به زودي همه چيز بر مي گرده سرجاش.
و بعد موضع صحبت را عوض كرديم و من تازه فهميدم رويا با شوهرش چند ماه پيش به كانادا رفته. مهشيد هم علت تعجبش را از معرفي خودم، همين مسئله بيان كرد. مهشيد يكسره از آداب و رسوم دانشگاه و حتي مارال و آبگين كه در موردشان در نامه هايم مي نوشتم مي پرسيد و من با كمال ميل پاسخ مي دادم.
ساعت حدود دوازده بود كه بلند شدم و به سمت چوب لباسي رفتم و مانتويم را برداشتم و گفتم:
-به آقا سياوش خيلي سلام برسون...
-تو رو خدا ناهار بمون، سياوش هم تا عصري نمي ياد.
-باور كن نمي شه و گرنه من كه تعارف ندارم تازه از خدامم هست كه پيش تو بمونم، اما مي ترسم كسي بياد ديدنم، اون وقت من نباشم زشته، تو هم يادت نره ها فردا شب براي شام با آقا سياوش تشريف بياريد، همه فاميل هستن.
-باشه، حتماً مي يام، ولي خوشحال مي شدم مي موندي.
-باشه براي يه وقت ديگه.
بعد از خداحافظي به خانه بازگشتم و در كارها به مادر كمك كردم. از اين كه بار ديگر دوست سابقم را ديدم، خيلي خوشحال بودم و با هيجان در مورد باردار بودن مهشيد و خريدن كارخانه شان در قزوين با مادر صحبت كردم.
فرداي آن روز از بعد از ظهر حسابي به سر و وضعم رسيدم. كت و دامن شيكي به رنگ بنفش ياسي پوشيدم و موهايم را نيز از دو طرف با سنجاق بالا زدم و پشتش را باز گذاشتم. اولين كساني كه از راه رسيدند، حسين و خانواده اش بودند. بعد هم تمام اقوام يكي يكي آمدند، با ديدن من همه ذوق زده مي شدند. هر تازه واردي كه زنگ مي زد و من باز مي كردم، ابتدا تعجب مي كرد و بعد با شور و شوق فراوان مرا در آغوش مي كشيد و رسيدنم را خوش آمد مي گفت. ميهماناني كه در اتاق پذيرايي بودند به حالات و تعجب تازه واردين مي خنديدند و جو شادي بوجود آمده بود.
مهشيد و سياوش نيز آمدند و جمعمان كامل شد. ميهماني خوبي بود، همه مي گفتند و مي خنديدند. مادر و پدر هم سنگ تمام گذاشته بودند و به بهترين نحو از ميهمانانشان پذيرايي مي كردند. در آن جمع تنها كسي كه بيش از اندازه به من توجه داشت و در كارها و پذيرايي كمكم مي كرد حسين بود. قيافه اشت مردانه تر شده و با ابهت تر به نظر مي رسيد. من هم كه نمي خواستم دوباره روي او حساس شوم به روي خودم نمي آوردم و خيلي معمولي رفتار مي كردم. با ديدن رفتار و برخورد او شك كردم كه آيا ممكن است نامه ام ره دستش نرسيده باشد و اين مسئله خيلي فكرم را مشغول كرده بود. از همان ابتداي مهماني در اين فكر بودم تا در فرصتي مناسب از حسني در مورد ناهيد سوال كنم و اين فرصت بعد از صرف شام فراهم شد. اما حسين گفت كه او به علت بارداري استعفا داده و ديگر به شركت نمي آيد. با وجود اين كه برنامه اي كه ريخته بودم تا به ديدنش بروم كنسل شده بود ولي از اين كه او بچه دار مي شد خيلي خوشحال شدم.
حدود ساعت دوازده يكي يكي از جمع ميهمانان كاسته شد و همه با شادي و تبريكي دوباره به من و مادر و پدرم، از ما جدا شدند.
هنوز يك هفته از بازگشتم نگذشته بود كه بعد از كلي كنجار رفتن با خودم بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه بهتر است خودم در مورد سيامك تحقيق كنم. بنابراين چند روز متوالي به محله او رفتم تا شايد چيزي در مورد سيامك بفهمم، اما زماني كه چشمم به پنجره اتاق او افتاد حسابي نا اميد شدم چرا كه در آن چند روز پرده اتاق او كشيده بود و هيچ تغييري در آن ديده نمي شد و اين در حال بود كه سيامك هيچ گاه دوست نداشت پرده اتاقش كشيده باشد و در واقع از اتاق تاريك بيزار بود، به همين دليل به كلي نا اميد شدم و به صحت حرفهاي مهشيد هر چند كه آنها را باور داشتم پي بردم. از اين رو با خودم عهد كردم كه ديگر به او نينديشم و اين بار با ديدي باز تر به زندگي و آينده ام بنگرم و حتي اين تصميم را نيز با خودم گرفتم كه اگر روزي شخصي كه از تمام جهات مناسب زندگي مشترك بود به خواستگاري ام بيايد او را بپذيرم و ديگر گذشته ام سدي در برابر آينده اي كه خواهم داشت نباشد.
******************************