-
دیگه ننه بابامون پسر بیست و هفت هشت ساله از ما سر به زیرتر و سربه راه تر چی میخوان؟!
فقط اگه بهار خانم لطف کنه و صبحام یه کلاس تعلیمات دینی واسه مون تو دم و دستگاش جور کنه سر شیش ماه دو
تا عابد زاهد تحویل ننه بابامون میده!واقعا ما دو تا خیلی شانس آوردیم که از اون دنیا و از این دنیا مواظب رفتارمون
هستن!شیرین خانم شبا از اون دنیا ترو نصیحت میکنه و عمه خانمم از این دنیا منو تحت کنترل داره!جدا برنامه ي
تربیتی از این بهتر نمیشه جور کرد!فکر کنم تا ما برسیم ایران دو تا کاپ اخلاق بدن دستمون!پسر رفتیم اروپا،گل
برگشتیم ایران!
» همگی مرده بودیم از خنده «
بابک بابا اینا همه شیطان پرستن!می برن مون و از راه به درمون می کنن و این یه خردعه ایمان مونو هم به باد می
دیم ها!حالا مراسم شون کجا هس؟
» بهش گفتم تا شنید گفت «
می دونی اینجا که میگی کجاس؟یه جا بیرون شهر،دم یه کوه!می برن یه بلا ملا سرمون می آرن ها!من نمی آم.
تو نیا من خودم می رم.
بابک آرمین جون آخه مگه دین خودمون چه عیبه شه که میخواي ملحد بشی؟!
» یه دفعه شل شد و گفت »! میخوام فقط برم ببینم اونجا چه خبره.در ضمن بهار گفت بگو اونجا پره دختره
آخه اونجا یه مشت آدم بی دین و ایمون دیوونه ن!می ترسم بیام و یه دفعه از راه به درم می کننن!
» بعد کمی فکر کرد و گفت «
حالا چه ساعتی هس؟
ساعت 12 شب.
بابک به به!چه ساعت سعد و مبارکی رو هم واسه مراسمشون در نظر گرفتن!ساعت ساعت هوا و هوسه!اصلا معلومه که این فرقه فقط رو معنویات تاکید داره!پاشم برم شاید بتونم یکی دوتا از این آدمهاي گمراه رو به راه راست هدایت
کنم.
رویا منم می آم.
بابک شماها می آین چیکار؟!اونجا خطرناکه!
زري خانم منم می آم.
اي بابا!شماها بشینین اینجا و واسه ما دعا کنین که به این ملعون ها غلبه کنیم!
ساعت حدود یازده و نیم شب بود که چهارتایی با ماشین بابک راه افتادیم.تقریبا بیست دقیقه بعداز شهر خارج شدیم
و به طرف جایی که بهار گفته بود رفتیم.بابک اونجارو می شناخت.می گفت یه معبد قدیمی و خیلی قشنگ اونجاس.
موقعیت اونجایی که بهار گفته بود طوري بود که وقتی ماشین رو کنار جاده پارك کردیم تمام کسایی که اومده بودن
زیر پامون بودن و از اون بالا همه جا معلوم بود شاید به جرات بتونم بگم که حدود چهار پنج هزار نفر اونجا آدم جمع
شده بودن!
اونجا یه زمین خیلی بزرگ بود مثل دره که سه طرفش کوه بود.همه جا سبز و خرك.وسط پره چمن و علف سبز بود و
دور و ورش درخت و جنگل .نور ماه افتاده بود تو دره و منظره ي خیلی قشنگی درست شده بود.وسط کوه دره دوازده
تا پله میخوره می رفت بالا و وصل میشد به یه ایوون بزرگ که پشتش یه معبد خیلی قدیمی بود با ستون هاي سنگی
بلند.چند تا ماشین پلیس م اونجا واستاده بود.تمام کسایی م که اونجا بودن همه یکی یه شمع روشن دستشون بود که
همه جارو به طرز قشنگی روشن کرده بود.
بابک واي...!تا حالا انقدر دختر یه جا ندیده بودم!!چقدر اینجا شمع روشنه!از فردا شب بیام اینجا یه دکه شمع فروشی
وا کنم!
کسی اینجا از تو شمع نمیخره که!
بابک چرا نمیخره؟یه تبلیغ که بکنی سه چهار هزار تا شمع فروش میره!بهشون می گیم شب جمعه س ،شمع نذري
بخر،قول می دیم خاموشش نکنیم و بذاریم تا آخرش بسوزه!تازه ما پارتی م داریم!پیغمبرشون رفیق مونه!یه سفارش
بکنه،کر و کر شمع ازمون میخرن!
رویا ببین بهار چقدر مرید داره!انگار همه رو راست می گفت که شفا میده و مریداش زیادن!
بابک اینایی که اینجان همه شیطون گولشون زده.
این همه آدمو شیطون گول زده؟!اصلا شیطونن وقت میکنه به این همه ادم برسه؟!
بابک میگن یه نفر شیطون رو بخواب دید که هفت هشت تا زنجیر دست شه و داره می ره.ازش می پرسه که کجا
داري می ري؟َشیطون میگخ می رم بنده هاي خدا رو از راه به در کنم و به زنجیر گناه بکشم.یارو میگه با همین چند تا
دونه زنجیر میخواي این همه آدمو از راه به در کنی و دنبال خودت بکشی؟شیطون می گه نه بابا!این زنجیر مال همون
هفت هشت تا آدم مومن و با اعتقاده،بقیه خودشون دنبالم می آن احتیاج به زنجیر و این حرفا ندارن!
لال بشی بابک که واسه هر چی یه جواب داري!
بابک آخه تو این جماعت رو نیگاه کن.یه آدم حسابی توشون می بینی؟ما تا حالا ندیده بودیم که تو مراسم مذهبی
خانما و آقایون با مینی ژوپ وشلوار کوتاه بیان اینا از راه به در شده ي خدایی هستن.شیطون اصلا با اینا کاري
نداره،یعنی بیچاره جرات نمیکنه با یه کدوم از اینا هم دهن بشه!حداقل شیطون خدارو قبول داره.اینا یه دقیقه اي این
یه سر سوزن ایمانش م به باد می دن!
اما از حق نگذریم تا حالا من یه همچین هیئت و دسته ي مذهبی ندیده بودم!الحق که بی ریا به دیدار پیغمبرشون
اومدن!بجان تو این جماعت دیندار و مومن رو هر کی ببینه بی تردید به این فرقه وارد میشه!مخصوصا با این لباس
دختر خانم هاشون!هیچ تو پارچه اسراف نکردن!صرفه جویی تو این فرقه ي تازه رو میشه از لباس دختر خانم هاش
فهمید!من که رفتم به این دین و فرقه ي جدید مشرف بشم.هر چه باداباد!فقط اگه میدونستم اینجا اینطوریه با خودم جاي شمع،مشعل می آوردم!
بابک راه افتاد و رفت پائین و ماهام دنبالش.رسیدیم بین جمعیت و یه گوشه واستادیم.بابک این در و اون در می زد «
که یه شمع پیدا کنه که یه دختر وقتی فهمید ما شمع نداریم از تو کیفش چندتا شمع دراورد و گرفت طرف بابک.که
» بابکم به انگلیسی گفت
واي که چقدر این مومنین مهربونن!فقط من چند تا اشکال کوچیک تو قواعد این دین دارم.اگه شما لطف می کردین
و صبح ها می اومدین و یه خرده با من کار می کردین و با هم اشکالامونو برطرف می کردیم یه عمر دعاگوتون
میشدم!ببخشین شما خیلی وقته افتخار حضور در این آئین جدید رو دارین؟
» دخنره با خنده نگاهش میکرد!دست بابک رو کشیدم و بردم یه طرف دیگه «
بابک اینجام ول نمیکنی؟!
بابک یعنی چی؟میخوام ایمانم رو تازه کنم!تو اگه بی دینی و اعتقاد درست حسابی نداري با من رفت و آمد نکن
برادر!من قلبا به این مومنین ارادت پیدا کردم.مخصوصا به همین دختره که بهم شمع نذري داد!ولم کن بذار به دین و
ایمان برسم!اگه سربه سرم بذاري داد میزنم و به همه ي اینا می گم اي ملت با ایمان،یه کافر اومده بین تون و میخواد
آشوپ بپا کنه!اونوقت می ریزن و تیکه تیکه ت می کنن ها!برو پی کارت بذار منم یه خرده روح م رو تزکیه کنم!باور
کن از وقتی که پامو گذاشتم اینجا احساس میکنم نفسم داره پالایش میشه!تازه بدبخت اگه من و تو وارد این دین
بشیم توش به مقامات بالا می رسیم و کلی پول درمیآریم!ناسلامتی تو نامزد پیغمبرشونی!بهار یه پارتی بازي کنه تو می
شی پاپ و من می شم کاردینالشون!فقط بلد نیستیم باید چه جوري تو این دین دعا بخونیم!اصلا عزاداري شون چه
جوري یه؟!البته فعلا که رئیس شون زنده س و نمرده.خداکنه بهار سالیان سال زنده باشه و طوریش نشه که اینا همین
جوري شاد و خوشحال بمونن و غم و غصه و عزاداري نکنن!
» داشتیم می خندیدیم که یه دفعه شروع کردن یه سرود شاد رو خوندن
بابک به به به این عبادت!فکر کنم یه خرده گرم عبادت بشن آهنگ هاي مایکل جکسونن رو بخونن!
بابک میذاري ببینم چه خبر شده؟!
بابک پیشواشون که بهار باشه فکر کنم مدونا براشون روضه میخونه!
» رویا که از خنده غش کرده بود گفت «
بابک اگه یه نفر حرفاتو بفهمه همین جا چهارتایی مون رو می کشن!
بابک خالا چیکار کنیم؟سرودشونو که بلد نیستیم بخونیم!آرمین بپر این دور و ور ببین جایی زیارت نامه شونو نمی
فروشن!
تو همین موقع یه دفعه صداي سرود خوندن شون بلندشد و بعضی هاشونم شروع کردن به گریه کردن.توي اون «
ایوون جلوي معبد یه دفعه پر شداز یه عده آدم که لباساي تیره مثل شنل کلاه دار پوشیده بودن و کلاه هاشو گذاشته
بودن روسرشون و کشیده بودن تو صورتشون!یه چیزي حدود سی چهل نفري می شدن.تا اینا اومدن.از بین جمعیت
سه چهار تا مریض رو که رو تخت خوابیده بودن و به بعضی هاشون سرم اکسیژن وصل بود و بعضی هاشونو هم به
دستگاه هاي پزشکی وصل کرده بودن؛اوردن و بردن ازپله ها بالا و گذاشتن جلوي معبد.
همه ي جمعیت ساکت شدن و چشم شون به در معبد بود.چند تا پزشک م با لباس سفید دور وور مریضا بودن.همه
شونم یکی یه دفتر دست شون بود و یه چیزایی یادداشت میکردن.دوسه تا دوربین فیلم برداري م که معلوم بود از
طرف شبکه هاي تلویزیونی اومده بودن از تمام مراسم فیلم برداري میکردن خبرنگارم که همه جا پر بود ولی دوربین
هاشون ویدئویی و کوچیک بود.
صدا از هیچکس درنمی آومد و همه یا در معبد رو نگاه میکردن و یا مریضا رو که چند تا پرستار زن بهشون می
رسیدن.یه دفعه دیدیم اونایی که زودتر اومده بودن و جلوي پله هاي معبد جا گرفته بودن انگار یه چیزي دیدن که
همگی شروع کردن به جیغ زدن و گریه کردن!فاصله ي ماها تا معبد زیاد بود و مجبور بودیم هی رو پنجه هاي پامون بلند بشیم و قد بکشیم تا یه چیزایی رو ببینیم .تو همین موقع حدود چهل پنجاه تا پلیس به حالت دو اومدن صف
کشیدن جلوي پله ها.یه دقیقه نگذشته بود که صداي فریاد جمعیت بلندتر شد وازدور یه سفیدي معلوم شد!
کم کم متوجه بهار شدیم که آروم آروم با قدم هاي کوتاه داره می آد جلو!
یه لباس سفید پوشیده بود که از چندتا لایه حریربود .بلند تا رو زمین.
آستین هاش بلند بود و یقه ش بسته.موهاش رو هم خیلی ساده ریخته بود دورش.از اون دور درست نمی تونستم
صورتش رو ببینم فقط خودش رو می دیدم که اروم اومد و جلوي مریضا واستاد.دورتا دورش رو همون آدما با لباس
هاي سیاه کلاه دار گرفته بودن.هر چه زور می زدم نمی تونستم صورتش رو ببینم.کلافه شده بودم که یه دفعه زري
» خانم آز تو کیفش یه دوربین کوچیک و ظریف در آورد و داد به من و گفت
ببین خود بهاره.
انگار دنیارو بهم دادن!دوربین رو گرفتم جلو چشمم .خودبهار بود،اما نه اون بهار شاد من!تو صورتش غم بود. «
یه نگاهی به جمعیت انداخت که همه میخواستن هجوم ببرن به طرفش که پلیس ها دستاشونو تو هم زنجیر کردن و
نذاشتن.بعد سرش رو انداخت پائین و به مریضا نگاه کرد ودستش رو گذاشت رو سر اولین مریض و چشماشو
بست.تمام دوربین ها کمی رفتن جلوتر نزدیک بهار یه دقیقه طول نکشید که بین دکترایی که اون بالا بودن ولوله
افتاد!
بهار یه قدم رفت عقب و دکتر پریدن جلو وشروع کردن به معاینه کردن مریضه!هی معاینه میکردن وهی سرشونو
تکون می دادن و یه چیزایی به همدیگه می گفتن!حالا دروغ یا راست،که جلو چشم همه مریضه آروم آروم بلندشد و
رو تخت نشست تا مریضه از جاش بلندشد جمعیت شروع کردن به فریاد کشیدن و یه دفعه همه با هم همون سرود
اولی یه رو خوندن!اما چه خوندنی!این کوه ها داشت می لرزید!
تو همین موقع پرستاري که مواظب مریض آخري بود یه دفعه شروع کرد با دست قفسه ي سینه ي مریضه رو فشار دادن و همونطور که اینکارو میکرد یه چیزایی م به دکترا گفت که یه دفعه همه ریختن بالا سر اون مریضه!یکی شون
یه دستگاه رو کشیئ جلو که انگار شک الکتریکی بود چندبار وصل کرد به بدن مریض که هر بار وصل میکرد مریضه
یه تکون سخت تو جاش میخورد!چندبار که اینکارو کردن مایوس شدن و دستگاه رو گذاشتن سرجاش.دکترا یه بار
دیگه م معاینه ش کردن و بعد همگی زل زدن به بهار که سرجاش واستاده بود و چشماشو بسته بود.تو همین موقع
یکی از اون آدما که شنل کلاهدار تنش بود آروم رفت طرف بهار و یه چیزي تو گوشش گفت که بهار چشماشو وا کرد
ویه نگاهی به مریضه انداخت و بعد آروم رفت طرفش.حالا دکترا و پرستارها و دوربین ها و خبرنگارا و همه ي ما
چشم ازش ورنمی داشتیم!
صدااز کسی در نمی اومد!طوري همه ي اون جمعیت ساکت شده بودن که صداي بال زدن یه پرنده رو که اونجا رد شد
همه شنیدن انگار مریضه تموم کرده بود که دکترا ولش کردن.
وقتی بهار رسید بالا سرش یه نگاهی بهش انداخت و بعد سرش رو گرفت بالا طرف آسمون یه لحظه همونجور واستاد
و بعد دوباره مریضه رو نگاه کرد و آروم دستش رو برد طرف سرش.تا دستش رو گذاشت سر مریضه انگار به یارو
برق وصل کردن که یه دفعه از جاش پرید !دکترا یه قدم رفتن عقب دوباره بهار دستش رو گذاشت رو سر مریضه که
انگار یه دختر موبور بود.این دفعه دیگه بلندشد وتو جاش نشست!شاید چند ثانیه همونجور بود ولی یه دفعه از تخت
پرید پائین و بطرف جمعین فرار کرد که پلیس ها و دکترا و پرستارا ریختن و گرفتنش!
از دور با دوربین می دیدم که دختره یا خودشو می زنه ویا گریه میکنه و میخواد از دست همه فرار کنه!بلافاصله انگار
یه آمپول زدن که یه خرده بعد آروم شد!
دیگه با بدبختی پلیسها جلو مردم رو می گرفتن!مردم همونطور که جیغ میکشیدن و گریه میکردن هجوم بردن طرف
بهار که یه دفعه اون آدما که لباس سیاه پوشیده بودن دور بهار رو گرفتن و بردنش تو معبد و چند نفرم با دکترا و
پرستارا کمک کردن و اون دختره و دوتا مریضاي دیگه رو که یکی شون خوب خوب شده بود و رو زمین زانو زده بود
و دستش رو بطرف آسمون گرفته بود و داشت گریه میکرد ورداشتن و بردن تومعبد و در معبد رو که خیلی م بزرگ
بود چند نفري بستن!یه دفعه یه چیزي حدود پنجاه تا پلیس دیگه م از یه طرف اومدن کمک اوناي دیگه و جلوي
مردم روگرفتن که کم کم از پله ها داشتن می رفتن بالا طرف در معبد !تا اون موقع نه یه همچین چیزایی دیده بودم و
نه شنیده بودم اگه با چشم خودم ندیده بودم باور نمیکردم!هرچند که همون موقع م برام باور کردن چیزایی که می
دیدم خیلی سخت بود.
دیگه فقط شلوغی بود و جعیت که یه عده شون حالت استرس عصبی پیدا کرده بودن و بیخودي جیغ می کشیدن و زار
زار گریه میکردن!یه عده غش کرده بودن و مردم رو دست بلندشون کرده بودن و می بردن کنار!یه عده زیر دست و
پامونده بودن!یه عده یه گوشه نشسته بودن و مات به این جمعیت نگاه میکردن!این طرف که ما بودیم خلوت تر بود و
فشار جمعیت جلوي معبد بود.
پلیس ها با بدبختی جلوي مردم رو که در اثر هیجان از حالا طبیعی خارج شده بودن می گرفتن!پشت بلندگو مرتب از
مردم میخواستن که دره رو ترك کنن ومتفرق شن اما مگه کسی حرف گوش میداد!یه لحظه یکی از اون آدماي سیاه
پوش اومد بالاي پشت بوم معبد و با یه بلندگو دستی در حالیکه همونطور کلاهش رو کشیده بود تا تو صورتش گفت
هلناي مقدس حالش خوب نیس و از مردم خواست که متفرق شن.اما صداي بلندگوش تو فریاد جمعیت خفه شد!از
پشت سرما هفت هشت تا امبولانس و آژیر کشون رسیدن و یه عده پرستار و پزشک ازش پریدن بیرون و رفتن
کمک کسایی که زیر دست و پا مونده بودن!بلافاصله چند تاماشین گروه نجاتم پیداشون شد!ماها خودمون رو کشیدم
یه گوشه که وسط دست وپ ا نباشیم.اون جلو جاي سوزن انداختن نبود!تمام این جمعیت هجوم آورده بودن طرف
جلوي معبد!پلیس دیگه نمی تونست مردم رو کنترل کنه!داشتن به در معبد نزدیک می شدن که از پشت سریه
صدایی مثل تیر اومد و یه گاز اشک آور انداختن جلوي معبد!از اون طرف پلیس پشت بلندگو در حالیکه از مردم عذر
خواهی میکرد می گفت اینا همه ش بخاطر جون هلناي مقدسه که الانم اصلا حالش خوب نیس!
هرچی اینکارا رو میکردم وضع بدتر میشد و مردم بیشتر به طرف معبد هجوم می آوردن!اونجایی که گاز اشک آور
انداخته بودن مردم روزنامه و کاغذ آتیش زده بودن که چشماشون نسوزه!تو همین موقع لباس یه نفر آتیش گرفت
که زود خاموشش کردن!دو سه دقیقه بعد ماشین هاي آتش نشانی رسیدن و مامورا شلنگ ها رو درآوردن و آب سرد
رو وا کردن رو مردم و تو همین وقت صداي هلی کوپتر بلند شد و یه هلی کوپتر اومد بالاي سرمون و رفت جلوي
معبد و اومد پائین بالاي سرمردم!مردم که خیس شده بودن کم کم با باد شدید پروانه ي هلی کوپتر از جلوي معبد
رفتن کنار و اون جلو کمی خلوت شد!
» یه موقع دیدم که بابک یه دستمال گرفته جلوم
بابک بگیر اشک از چشمات اومده پاکش کن.مال گاز اشک آوره!
دستمال رو گرفتم و اشک هامو پاك کردم اما مال گاز اشک آور نبود!بابک بازوم رو گرفت و گفت بریم اما من دلم «
نمیخواست ازاونجا برم.دلم شور بهار رو می زد که همه ش تو بلندگو می گفتن حالش خوب نیس.اما بابک به زور منو
کشید و گفت اینارو میگن که مردم پخش شن و برن.دیگه چیزي نگفتم و دنبال بابک و بقیه راه افتادم.تا سوار ماشین
شدیم و تو راه و تا توي خونه ،هیچکس حتی بابک که یه دقیقه م نمی تونست خودش رو نگه داره یه کلمه م حرفی نزد
-
فصل پانزدهم
تا رسیدیم تو خونه .بابک به زور منو فرستاد تو حموم تا یه دوش بگیرم و کمی حالم سرجاش بیاد.وقتی اومدم بیرون
و لباسمو عوض کردم یه خرده حالم بهتر شده بود و از اون حالت عصبی دراومده بودم.چایی م حاضر بود و رویا
برامون چایی آورد و همگی نشستیم تو سالن و بابک به همه سیگار تعارف کرد و براي همه روشن کرد و خودشم نشست و یه پک به سیگار زد و چایی ش رو ورداشت و شروع کرد به خوردن.
» چایی ش که تموم شد فنجون رو گذاشت سرجایش و رو کرد و به ما و گفت
اونایی رو که من امشب دیدم همگی دیدین دیگه؟یعنی میخوام بگم خواب و خیال که نبود؟
» هیچکس چیزي نگفت که زري خانم زیر لب گفت «
موضوع جدي تر از این حرفاس!این بهار طفل معصوم وقتی اون روز گفت که مردم رو شفا میده حقیقتش من باور
نکردم.یعنی گذاشتم پاي جوونی و خیال پردازي و این حرفا!اما اینی که من امشب دیدم یه صحبت دیگه س!حرف
حرف شفا دادن تنها نیس!این دختر واسه این جماعت که من دیدم زبونم لال مثل یه پیغمبره!جلو چشم همه مرده رو
زنده کرد!یعنی چی؟یعنی معجزه!
بابک پیغمبر کجا بود زري خانم؟!آخرین پیغمبر،پیغمبر ماس کع دیگه بعدشم کسی نمی آد.
زري خانم اینارو ما می دونیم اونایی که اونجا بودن که نمی دونن!
رویا پس این همه آدم اونجا چیکار می کردن؟تازه من اونجا شنیدم که می گفتن این همه آدم فقط مریداي
هلنامقدس تو این شهرن!تو تمام شهرا کلی مرید داره!
بابک هلناي مقدس!
زري خانم چه می دونی که چقدرم مرید تو کشوراي دیگه م داشته باشه!
بابک هرچی که هس،دولتم داره ازشون حمایت میکنه!ندیدین این همه پلیس و هلی کوپتر و آمبولانس رو؟!اگه این
جریان چیزي بود که دولت شون باهاش موافق نبود که اصلا نمی ذاشت اونجا جمع شن.حتما یه نفعی واسه شون داره.
رویا آخه اینا از راه انداختن یه دین جدید چه نفعی می برن؟
بابک از این دین جدید نفعی نمی برن،اما از احساسات مردم چرا!اگه این دین جدید بشه یه حزب،خیلی واسه شون
استفاده داره!یعنی براي اینا دین و حزب فرقی نمیکنه.
رویا یعنی چی؟!
بابک مگه نازیسم نبود؟حزب بود اما نه حزب معمولی!حزبی بود که از مردم سواستفاده کرد و دنیا رو به آتیش
کشید!حساب کن حالا یه عده آدم مذهبی و متعصب روتو هر کشوري پر کنن.میدونی اونوقت می تونن هرجایی رو که
دلشون خواست به اشوب بکشن!واي به اون روزي که چهار تا سیاست مدار دم کلفت م این دین رو قبول کنه.یه دفعه
می بینی جنگ جهانی سوم شروع شد!
حالا از اینا که بگذریم این آدمایی که من امشب دیدم با یه اشاره حاضرن جونشون رو واسه بهار بدن!با یه دستورش
هرکی رو که بخواد ترور میکنن مثل جریان حسن صباح!اونم همین جوري بود دیگه!فدائیاش براش هرکاري میکردن.
زري خانم بابک راست میگه.پشت پرده یه خبرایی هس!
بابک تو چی میگی آرمین؟
» نگاهش کردم و گفتم «
من چیزي نگفتم.
بابک منظورم اینه که نظر تو چیه؟
در مورد چی؟
بابک همین صحبتا که کردیم.
من به این چیزا کاري ندارم.نه اهل سیاستم،نه چیز دیگه.
بابک یعنی چی؟!مگه تو این دختر رو دوست نداري؟
چرا.
بابک مگه دلت نمیخواد باهاش عروسی کنی؟
چرا،ولی این چه ربطی به سیاست و این حرفا داره؟اصلا به اونا چه مربوطه؟
بابک پسر تومیخواي بري خواستگاري پیغمبرشون،اونوقت میگی به اونا چه مربوطه؟!
این جماعت که دیدي،پشت سر این دختر نماز می خونن!دولت پشت شه!اون وقت میگی به اونا چه مربوطه!؟همین
خادم هاش می ریزن تیکه تیکه ت می کنن!بو ببرن از جریان زنده ت نمی ذارن!باد این خبر رو به گوش شون برسونه
که پیغمبرشون نامزد داره،قیمه قیمه ت می کنن!این دیگه خواب شیرین خانم نیس که شب ببینی و صبح راحت از
رختخواب بیاي بیرون!
» یه دفعه محکم با دست زد رو پاهاش و گفت «
اي دل غافل!!دیدین چی شد؟!این زنیکه شیرین بیچاره مون کرد!همه ي این آتیشا از گور این ضعیفه بلند
میشه!ا...!!هزار و چهارصد پونصد سال گرفت خوابید و چشم واز نکرد ،شرش گردن مارو گرفت!فکر کنم دیگه عمر
ما به این دنیا نیس و پیمونه مون پر شده!اي داد بیداد!
زري خانم چی میگی تو؟!
بابک بابا چرا نمی فهمین؟!تمام اینا نقشه س!همه ي اینا دست به یکی کردن که ماهارو سربه نیس کنن!اون از
نخوابیدن آرمین.اون از دکتر بردنش.اون از پیش فالگیر و رمال بردنش.اون از یه تیکه چرم و اونم از شیرین رو
بخواب دیدنش!اینم از بهار خانم!
آتیش به جون گرفته انقدر به خواب این بچه ي ساده اومد و قر وقنبله واسه ش اومد که اینو خاطر خواش کرد و بعد
دم کاباره یه نظر خودشو بهش نشون داد!اینم آب از لک و لوچه ش راه افتاد و اونم اومد و خودشو چسبوند به این!آخ
آخ آخ آخ آخ!همه ش نقشه بود!
حالا یکی دوبار دیگه که بهار بیاد این طرفا،همه می فهمن و تعقیب ش میکنن و می آن سراغ آرمین!سر اینو که می
کنن زیر آب هیچی،تمام فک و فامیلاشم سر می برن!پاشین حداقل شما دوتا زودتر برین که جاي فامیلاي من
نگیرنتون!ننه ننه ننه!اول جوونی سربه دار شدم!اي خدا مرگت بده آرمین با این عشق خونین ت!
سرش رو تکون میداد و حرف میزد «
بابک چقدر بهت گفتم بیا و یکی دو تا از همین دختراي دور و ورمون رو انتخاب کن و قال قضیه رو بکن؟حالا راحت
شدي؟آش نخورده و دهن سوخته!خاك برسر عرضه ي کاري م نداره که دلمون نسوزه!امروز فرداس که این شنل
سیاه ها بریزن اینجا و همه مونو شقه کنن!
چقدرم گنده منده بودن !آرمین ایشااله کرمک بشی با این عشقاي خرکی ت!
همه کاراش پر مکافاته ولد چموش!
!» همه مون مرده بودیم از خنده «
مرده شور اون حرف زدنت رو ببرن بابک!
بابک منکه تا بیان سراغ مون بهشون لو میدم که پیغمبرشونو تو کاباره گرفتم!اما عجب پیغمبرشون اهل عشق و حاله
ها!سرمریداشو می کوبه به طاق و خودش میره کاباره!شبا مریداش می شینن به دعا و عبادت،خودش تو کاباره ها
پلاسه و کیف میکنه!
آرمین جون،الهی من پیش مرگت بشم،بیا و توام توبه کن و دیگه با این دختره گز نرو و دوتایی بریم به دین شون و
اونام دیگه کاري به کار ما نداشته باشن!عوضش تو این فرقه بهمون خیلی خوش میگذره ها!کلیسا میلیسا که
ندارن!جاش می رن کاباره!اي شیرین،خدا عذابت رو زیاد کنه.چه فتنه ایه این زن!تا زنده بود از خودش آتیش به پا
میشد و حالا که مرده از قبرش!ببین چقدر در گوش خسروپرویز فت فت کرد تا این دوتا پدر و پسر رو انداخت به
جون هم!اسم پسر خسروپرویز چی بود؟آهان،شیروي.
شیرین میشد زن باباي شیروي دیگه!انقدر این بچه رو کتک زد و اذیت کرد و هی تا خسرو پرویز از سرکار خسته و
مرده می اومد خونه،چغلی یه شیروي رو بهش کرد و خسروپرویزم این بچه روبا کمربند زد تا پسره واستاد تو رو
باباش!بالاخره م کشتش!حالام شده نوبت مائه بدبخت!
زري خانم که میخندید گفت «
حالا از شوخی گذشته،حتما باید ارتباطی بین این خوابها و این جریان بهار باشه.
بابک دست شما دردنکنه !این شیرین ذلیل مرده تا چندروز دیگه مارو به کشتن میده تازه شما می گین باید ارتباطی
بین این دوتا باشه؟!
کاشکی همون مهتاب دختر خرسه رو می گرفتی و می رفتی سرخونه زندگیت!راستی بهار نگفت کی می آد؟
نه چیزي نگفت.
بابک جواب تمام سوالها پیش بهاره.پاشو یه تلفن بزن بهش ببین کی می آد.
شماره ش رو ندارم که!
بابک خب زنگ بزن به موبایل سرخودش!شماره تلفن مغزش چنده؟
برو گمشو!من می رم بخوابم.سرم رفت از این چرت و پرتاي این!شب بخیر.
بابک خاك بر سر میخواد بره تو اتاقش به بهار تلفن کنه که ما شماره شو یاد نگیریم!
» همه خندیدیم و من بلندشدم و شب بخیر گفتم.رویام بلند شد و گفت «
منم دیگه برم.
.» رویا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت «
اون شب رو به عشق بهار خوابیدم و به امید فردا که بیاد پیشم،تمام شب روبا تمام وجودم خواستمش و صداش کردم
اما فرداش که نیومد هیچی،تا دو روز بعدم ازش خبري نشد.اخلاقم بقدري بد شده بود که خودمم تحمل خودم رو
نداشتم چه برسه به بقیه!
گاهی پشت پنجره بودم و تو خیابونو نگاه میکردم و گاهی می رفتم تو پارك و همونجا که اون روز بهار رو دیدم می
نشستم و بهش فکر میکردم.
-
روز سوم که ازش بی خبر بودم.از صبحش کلافه بود.دو سه باري بیخودي پریده بودم به بابک.از دیشب شم هیچی
نخورده بودم.یعنی اشتها نداشتم.سر ناهار بود که بابک برام غذا کشید و به زور منو برد سر میز اما نتونستم هیچی
بخورم و رفتم گرفتم خوابیدم.
هوا داشت تاریک میشد که بابک به زور از جا بلندم کرد ودر حالیکه یه لیوان شیر دستش بود و میخواست به زور بده
بخورم،باهام دعوا کرد.منم از ناراحتی زدم لیوان شیر رو شیکستم!خودم بیشتر از همه از کارم ناراحت شدم و خجالت
کشیدم و ازخونه زدم بیرون.
همونجوري تو خیابونا راه می رفتم.یه آن به سرم زد که برگردم خونه و ماشین م رو وردارم و برم جلو همون
معبد،شاید بهار رو ببینم یا یه خبري ازش بگیرم اما یاد حرفاي بابک افتادم،راست می گفت،ممکن بود اگر اطرافیانش
از جریان ما بویی ببرن،دیگه اصلا نذارن پاشو از خونه بیرون بذاره.تازه متوجه شدم که من هیچی از زندگی بهار نمی
دونم.یعنی از زندگی فعلی ش.
خدایا چیکار باید میکردم؟تنهایی چه کاري از دستم بر می اومد؟چه طوري میشد بهار رو از این همه آدم که دوستش
داشتن و براشون مثل بت شده بود بگیرم و مال خودم کنم؟!اصلا خودش میخواست؟اگه نمیخواست براي چی اومد
پیش من؟حالا چرا نمی آد؟اصلا بهار کیه؟چرا دنبال من ن؟!
اصلا چرا اومدن سراغ من؟چرا من؟
یه آن تمام خوابهامو که شیرین توش بود تو مغزم مرور کردم.شیرین ازم چی میخواست؟چه کمکی باید بهش
میکردم؟کاشکی الان شیرین می اومد و می گفت که چیکار باید بکنم.خدایا چرا بهار نیومد؟نکنه گذاشته باشه و رفته
باشه!نکنه به زور با خودشون برده باشن ش!اصلا اونا کی ن؟چرا یه ایرانی شده پیغمبر اینا؟
می تونستم بهار رو فراموش کنم؟یعنی شیرین میذاشت که بهار رو فراموش کنم؟اصلا خودم میخواستم که فراموشش
کنم؟نه!نه می خوام،نه می تونم!دوستش دارم حالا هرچی میخواد بشه بشه!آخرش مردنه دیگه!اگه بخواد دنبالش می رم حالا تا هرکجا که باشه!
یه وقت دیدم تو پارکن و همونجا که با بهار بودیم!شب شده بود.رو یه نیمکت نشستم ورفتم تو فکر.سرمو گذاشته
بودم رو زانوهام وفکر میکردم.بغض گلومو گرفته بود.اولش جلو خودمو گرفتم خجالت می کشیدم که تو این سن
گریه کنم!اگه یکی منو می دید چی می گفت؟!
اما بعدش دیدم کسی که اونجاها نیس واسه چی باید خودمو نگه دارم؟
آروم آروم اشک از چشمام اومد پائین!این دیگه چه بازي اي بود؟آخرش چی میخواست بشه؟واسه منکه فرقی
نداشت.من کارم رو می کردم،،ترسی م از کسی نداشتم،فقط تنها غصه ام این بود که بهار چرا نمی آد.ترسم از این بود
که بهار دیگه نیاد!این فکرکه اومد تو ذهنم بیشتر گریه م گرفت.یه دفعه دیدم که یکی دست انداخت رو شونه
.» م!برگشتم دیدم بابکه.خجالت کشیدم
بابک اومدي اینجا نشستی و من عین دیوونه ها خیابونارو می گردم؟جون بسر شدم پسر!
» رومو برگردوندم که اشک هامو نبینه که گفت «
گریه کن.گریه بر هر درد بی درمان دواست.گریه کن سبک شی.
اگه دیگه پیداش نشه بابک؟!
بابک پیداش می کنیم ،غصه نخور.
اگه نذارن بیاد؟
بابک می آریمش.
ببخشین بابک جون.این چندروزه اخلاقم خیلی گند شده!اما دست خودم نیس.خل شدم.
بابک تو واسه من همین جوري شیرینی،خله خله من!پاشو بریم دیگه،زري خانم دلش شور می زنه.خیالتم راحت باشه
تا همین فردا اگه بهار اومد که اومد،اما اگه نیومد بجون خودت قسم که اگه زیر سنگ باشه واسه ت پیداش
میکنم.بهت قول دادم.حالا پاشو بریم.اونوقت که بهت می گم واسه روز مبادا چهار تا دونه زاپاس بذار کنار واسه همین
وقتا میگم دیگه!
دوتایی با هم بلند شدیم و برگشتیم خونه و بابک به زور یه لیوان شیر و عسل بهم داد و یه قرصم داد خوردم .و کم «
کم چشمام سنگین شد و خوابم گرفت و رفتم تو جام خوابیدم.
ساعت حدود 9 صبح بود که بیدار شدم،یعنی یه صدایی شنیدم.چشمامو که وا کردم دیدم بابک یه سینی دست شه و
مثل دنبک می زنه بهش و ضرب می گیره و اومده بالا سرم و اروم آروم میخونه.
اونم چه شعرایی!خلاصه خوندنش که تموم شد پرید رو منو شروع کرد باهام کشتی گرفتن!با اینکه حال و حوصله
نداشتم،اما نخواستم ناراحتش کنم و دوتایی افتادیم به جون هم مثل بچه گی هامون!تو همین موقع زري خانم که می
» خندید اومد تو اتاق و گفت
شما دوتا اگه بردار دو قلو هم بودین انقدر باهمدیگر خوب نمی شدین که حالا هستین!
بلند شدم و بهش سلام کردم وبعدش رفتم یه دوش گرفتم .شوخی بابک و حموم،حالم رو کمی بهتر کرد.بعدش به «
اصرار بابک رفتم سرمیز صبحونه .سه تایی نشستیم و مشغول خوردن شدیم.یه لقمه بیشتر نتونستم بخورم.داشتم
چایی میخوردم که یه دفعه صدا تو سرم پیچید!
فنجون رو گذاشتم رو میز و پریدم تو سالن طرف پنجره!
زري خانم چه ش شد یه مرتبه؟!
بابک دیشب شیرخورده،اسهال شده!بدو آرمین جون تو توالت تا فرشارو به گند نکشیدي!
از پشت پنجره تو خیابون رو نگاه کردم،اما کسی نبود.چشماموبستم و واستادم دیگه صداشو واضح می شنیدم.داشت «
» برام شعرمیخوند
اگر این پنجره ها باز شود
آسمان آبی
به درون می آید
و من از هر ابري
تکه اي بردارم
پرقو،پرغاز،پرمرغ دریا
خانه اي خواهم زد
از سپیدي ،پاکی
سقف آن مهتاب است
پنجره ها از نور
پرده ها از گل یاس
فرش از مهر،رنگ از شور
همه اسباب از عشق
و هوایی از تو
چشمامو که وا کردم دیدم بهار جلوي خونه از ماشینش پیاده شده و داره منو نگاه میکنه و بهم می خنده! «
دیگه نفهمیدم چه جوري خودمو رسوندم پائین!وقتی رسیدم جلوش همونطوري واستاده بود و بهم میخندید!
.» آروم بهش گفتم
منکه مردم تا تو بیاي!
بهار اگه اینطوري نبود که اصلا نمی اومدم.
براي دیدن تو باید مرد؟
بهار عشق اینه!باید مرد تا عاشق بود!باید از عشق مرد و به عشق زنده شد تا عاشق بود!
» بهش خندیدم.بهم خندید «
بهار چشمات گود رفته.
دارم تمرین میکنم که از عشق بمیرم!
» دستم رو گرفت «
خیلی صدات کردم،با تمام وجودم.
بهار شنیدم.همه شو.
پس چرا نمی اومدي؟!
بهار همین جا باید جواب بدم؟
می آي بالا؟
بهار آره.بقیه کجان؟
بالانو
بهار بیا بریم تا برات بگم.
همونطور که دستموگرفته بود رفتیم به طرف ساختمون و با آسانسور رفتیم بالا.بابک و زري خانم در آپارتمان رو وا «
!» کرده بودن و منتظر ما بودن.تا از آسانسور پیاده شدیم بابک شروع کرد
السلام و علیک اي خانم پیغمبر!آخه چرا این گوسفندان گمراه تون رو توبیابونا به امان خدا ول کردین؟!فکر ما
مریداتون نیستین که در فراق شما داریم بال بال می زنیم؟خدا مرگ بده ما پیروان نااهل رو که فکرنبودیم یه چیزي
بگیریم جلو شما قربونی کنیم!
» بهار واستاده بود و بهش می خندید
بابک ،برو کنار بذار بیائیم تو!
بابک آي بچشم!شمع کو گلاب کو؟اون تنگ شراب کو؟
ببخشین،تو دین شما که شراب ممنوع نیس؟!
با خنده رفتیم تو و بهار با زري خانم روبوسی کرد و بابک پرید و تلفن رو ورداشت و به رویا زنگ زد و تا رویا جواب «
» داد گفت
رویا خانم بدو بیا که پیغمبر جدیدمون اومد!زودپاشو بیا.سر راه یادت نره که یه گوسفند بگیري و با یه قصاب خوب
ورداري بیاري.گوسفندش پنجاه شصت کیلو کمتر نباشه ها،آبرومون جلو پیغمبرمون میره!لباس پوشیده م تنت کن
که هنوز تکلیف مون با دستوراتش معلوم نیس!
اینارو گفت و تلفن رو گذاشت سرجاش و بعد اومد جلوي بهار که روي مبا نشسته بود دو زانو نشست رو زمین و «
» گفت
اي پیشواي بزرگ،گفتم این دخترك لباس پوشیده من تنش کنه .حالا اومد اگه شما صلاح می دونستین می گم در
بیاره!
» همه خندیدیم «
بابک اي چوپان ما گوسفندان بی پناه ،باور کنین شما که این چند روزه نبودین انقدر با این رامین گرگم و گله می
برم بازي کردیم تا سرش گرم بشه و بهونه ي شما رو نگیره!
بعد بلند شد و رفت ویه سینی چایی آورد و گرفت جلو بهار و بعدشم جلوي من و زري خانم و دوباره اومد و دو زانو «
» نشست جلو بهار رو زمین و گفت
ببخشین سرور من،شما تو دین تون،معاونی،مشاوري،مبلغی چیزي نمی خواین که این بنده ي سراپا تقصیر یه جا
مشغول بشه و خدمت کنه؟!اگه صلاح بدونین امور بانوان رو بسپرین دست من که یه سروسامونی بهشون بدم.
شیرین خندید و گفت «
تو این چند روزه نتونستی از آرمین مواظبت کنی!لاغرشده.
بابک ا...!این حرفا چیع سرور من!کوتاهی از ما نیس که!غذا رو که از پائین نمی تونستیم تنقیه کنیم و بدیم تو معده
ش!بعنوان مثال حضور مبارك تون عرض میکنم.مثلا ناهار خوراك بادمجون داشتیم.هرچی فکر کردیم چطوري
بادمجون ها رو از پائین به معده ش وارد کنیم عقل مون نرسید!یا خدمت تون عرض بشه که میوه!
این پسر چشم سفیدي میکرد و میوه نمیخورد.دیگه من و زري خانم عقل هامونو گذاشتیم روهم و قرار شد که اگه
امروزم شما تشریف نیاوردین،دو سه تا موز و گلابی و خیار رو به زورم که شده بهش اماله کنیم تا حداقل یه خرده
ویتامین به بدنش برسه وضعف نگیردش تا شما خودتون رو برسونین!البته بگی نگی یه خرده اي لاغر شده!خب این
چند روزه که شما رو نمی دید،لب به غذا نمیزد.
» داشتیم می خندیدیم که زنگ زدن.رویا بود.تا رسید بابک بهش گفت «
بدوبرو دست بوس پیغمبر و از کرامات شون استفاده کن!
» رویا و بهار با هم روبوسی کردن و رویا که مات به بهار نگاه میکرد رو یه مبل نشست و گفت «
واقعا معجزه بود بهار!
بهار ت نه.معجزه نبود،یه کارعلمی بود.
بابک شکسته نفسی می فرمائین اي بزرگوار!معجزه بود.
بهار نه.جدا می گم فقط یه کار علمی بود.
بابک ا...!ما می گیم معجزه بود،معجزه بوده دیگه!شمام دیگه حرف نزن سرور من!پیغمبر خوب.هرچی پیروانش
بگن میگه چشم و گوش میکنه!
راستی،شما چطور جرات می کنین که تنهایی،روز روشن از خونه بیائین بیرون؟!اگه یکی از مریداتون شما رو بشناسه چی؟!واسه تبرك م که شده،یکی یه ذره از گوشت تن تون رو می کنن و می برن!
-
رویا راست می گه ها!خیلی خطرناکه!
بهار اگه من همون شبم،لباسم رو عوض میکردم و می اومدم بین اون آدما هیچکس نه منو می شناخت و نه بهم توجه
میکرد!او جماعت هلنا رو همونجوري دوست دارن و می شناسن که دلشون میخواد!یعنی با یه لباس حریر سفید و بین
یه عده خادم و پلیس!
پس چرا انقدر طول دادي تا اومدي؟
» بهار یه نگاه قشنگ و مهربون بهم کرد و گفت «
نمی تونستم آرمین جون.اگه می تونستم که همون موقع می اومدم پیشت.هر وقت که این کار رو میکنم تا یه مدت
حالت ضعف پیدا میکنم وباید حتما استراحت کنم.
چرا اونقدر غمگین بودي؟
» دوباره بهم خندید و گفت «
تو از کجا فهمیدي که غمگینم؟
از چشمات،از صورتت،شایدم اینطوري حس کردم.
بهار تو تنها کسی هستی که غم منو می فهمی!
بابک به به !چه شوهر پیغمبر باهوشی داریم ما!ترو خدا بهارخانم ،این آرمینم بکینن جانشین تون!خیلی پسرخوبیه!
بهار جون چطوري اینکارو میکنی؟یعنی چطوري آدما رو شفا میدي؟
بهار به قدرت خداوند!
بابک خب،ورود شما رو به دین مبین مون تبریک عرض میکنم.شکرخدا که تونستیم پیغمبر این جماعت کافر روبه
راه راست هدایت کنیم
بهار چی داري میگی بابک؟!مگه من گفتم که مسلمون نیستم؟شماها هیچی رو نمی دونین!اینا همه یه بازي
خطرناکه!یه سیاست کثیف!
زري خانم بابک بذار ببینم چی به چیه؟!
» بعد رو به بهار کرد و گفت «
بهارجون یکی یکی برو جلو.اول بگو چطوري مردم رو شفا میدي؟نکنه تمام این چیزا صحنه سازي یه و مریضا قلابی
ن!
بهار نه.هیچی صحنه سازي نیست.مریضام همه واقعی ن.حتی همون دختري که اون شب یه دفعه قلبش ایستاد و
مرد!
زري خانم یعنی تو واقعا اونو شفا دادي و زنده ش کردي؟!
.» بهار سرش رو تکون داد «
زري خانم چطوري؟
بهار خیلی ساده!یعنی براي من خیلی ساده س!
رویا آخه چه جوري میشه؟
بهار فقط کافی یه بتونی رابطه ت رو با این دنیا قطع متی!با این دنیا و هرچیزي که دور و ورته!
نباید به هیچ چیزي که مربوط به این جهان میشه فکرکنی!باید رها بشی!باید آزاد بشی!باید برید!باید از همه ي چیزایی
که آدمو به این دنیا دلبسته میکنه برید!
» بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت «
اون شب یه لحظه تو تمرکزم رو بهم زدي!یه لحظه نتونستم خودم رو از این جهان رها کنم!یه لحظه فکر تو خیلی
قوي اومد تو ذهنم!فکر اینکه تو الان اونجا بین جمعیتی!
بابک آرمین غلط کرد که تمرکز شما رو بهم زد!می گفتین،همچین می زدم تو دهنش که دندوناش بریزه
زمین!پسره ي لات بی ایمان کافر!
همه خندیدیم.کم کم زري خانم و رویا و بابک از روي مبل هاشون بلند شده بودن و اومده بودن جلوي پاي بهار و رو «
!» زمین نشسته بودن و فقط تو دهن بهار رو نگاه میکردن که چی میگه
زري خانم خب بگو!
بهار وقتی که تونستی دیگه به این دنیا فکر نکنی،وقتی هیچ دلبستگی به چیزاي این دنیا نداشتی،وقتی هیچ چیز این
دنیا نتونست فکر تو بخودش مشغول کنه اونوقت دیگه ذهنت تو این دنیا نیست و هیچکدوم از نیروهاي این دنیا نمی
تونه اسیرت کنه!اون وقته که رها شدي!اون وقته که تابع هیچکدوم از قوانین این جهان نیستی!
یه خلسه ي شیرین!یه رویاي زیبا!یه عروج ملکوتی!یه پرواز بلند!
دیگه تمام سختی ها و غم ها و مشکلات این دنیا برات مسخره میشه،مثل غصه هاي بچه گی!اون وقت دیگه تو،تو
نیستی!یه انرژي اي!یه انرژي بسیار قدرتمند!
میتونی به همه جا وارد بشی!میتونی خیلی چیزا رو ببینی!می تونی درون خودت رو ببینی!میتونی مشکلات مسخره ي
آدماي این دنیا رو خیلی راحت براشون حل کنی!میتونی تو فکر آدما نفوذ کنی!میتونی وارد خیالشون بشی و براشون
رویا بسازي!میتونی براشون مرگ بیافرینی!میتونی نجات شون بدي!میتونی خوشحال شون کنی!میتونی غصه ي تمام
عالم رو بریزي تودلشون!
اینارو گفت و ساکت شد و سرش رو انداخت پائین.بلندشدم و براش یه لیوان آب آوردم و دادم بهش.از دستم لیوان «
» رو گرفت وبهم خندید.بابک به همه مون سیگار تعارف کرد و برامون روشن کرد که بهار بهم گفت
میخواي یه کاري کنم که دیگه سیگار نکشی و ازش بدت بیاد؟اصلا چیز خوبی نیست.برات خطر داره.
» بهش خندیدم و گفتم
نه،این چیزي نیس که من از تو میخوام.
.» فقط نگاهم کرد «
زري خانم بهارجون،اون دختره رو هم که مرده بود همینطوري زنده ش کردي؟
بهار اون نمرده بود،فقط قلبش از کار افتاده بود.مغزش هنوز کار میکرد اما نه کامل@
رویا اونوقت توباهاش چیکار کردي؟
بهار وارد مغزش شدم و شدم مغزاون!اون وقت به قلبش فرمان دادم که حرکت کنه!
» بعد دوباره برگشت و منو نگاه کرد و دستمو گرفت و گفت «
همون لحظه بود که فکر تو تمام جونم رو پر کرد!براي همین نتونستم همون دفعه ي اول توش نفوذ کنم!
» یه لحظه مات چشماش شدم!انگار تمام دنیاي من تو چشماي بهار بود که یه دفعه بابک دوسه تا سرفه کرد و گفت «
بله،البته!یعنی نفوذ دفعه ي اول خیلی مفیده!یعنی اینجا چهارتا آدمم نشسته!ماهام دل داریم!لطفا صحنه هاي زیر
هیجده سال پخش نکنین!
همگی زدیم زیر خنده و رویا بلند شد وبرامون چایی و میوه آورد. «
» داشتم براش میوه پوست میکندم که رویا گفت
بهار،همه رو میتونی شفا بدي؟
بهار نه همه رو،یعنی من کار خودم رو میکنم.اگه خدا بخواد طرف خوب میشه اگرم نخواد که هیچی.
زري خانم خسته شدي بهارجون یا بازم ازت چیز بپرسیم؟
بهار هرچی دلتون میخواد بپرسین.
زري خانم اصلا چه طوري شد که اومدي اینجا؟چه طور شد که شروع کردي مردم رو شفا دادن؟این همه آدم رو کی
جمع کرده بود اونجا؟چی شد که اینا قبول کردن که تو به قول بابک پیغمبرشونی و دور و ورت جمع شدن و بهت ایمان آوردن؟!
بهار داستانش درازه.یه مقدارش رو براي آرمین گفتم.فقط همین رو می تونم بگم که بدون اینکه خودم متوجه بشم
کم کم تمام این مسائل پیش اومد!
» میوه رو گرفتم جلوش که با لبخند یکی ورداشت و خورد .بعد گفت «
وقتی اومدم اینجا،دیپلمم نداشتم.اول تو یه کلینیک تخصصی ،شروع کردن آزمایش کردن رو من.یه مدت اونطوري
وقتم گذشت.وقتی جریان اون پرنده رو که بهت گفتم فهمیدن،چندتا حیوون مریض رو آوردن پیش من .یه میمون
بود و دو تا خرگوش.بهم گفتن این حیوونها تا چندوقت دیگه می میرن.گفتن اگه می تونی براشون کاري بکن.
من سعی خودمو کردم،مخصوصا براي اون میمون.خیلی دلم براش می سوخت.یه بچه داشت که شیرخوره بود و همه
ش خودش رو می چسبوند به مادرش.براي اون خیلی سعی کردم.جالب اینکه حالش خوب شد.یعنی چند روز بغلش
میکردم و وقتی به چشماي ناامیدش نگاه میکردم،گریه م میگرفت.انگار حیوون فهمیده بود که داره می میره!تو
چشماش نگرانی رو براي بچه ش می دیدم!
اونو تونستم خوب کنم اما خرگوشا مردن.بعد از اون منوبردن به یه کلینیک سري خارج از شهر.حدود 6 ماه اونجا
بودم و چند تا پزشک باهام کار میکردن.یعنی بهم آموزش میدادن که چه جوري به قدرتم پی ببرم و بتونم کنترلش
کنم.
کم کم یاد گرفتم.وقتی آموزشم تموم شد.یه مریض سرطانی رو آوردن پیشم که خیلی راحت خوبش کردم.تو همون
مدتم شروع کردم به درس خوندن و تو همین رشته دکترا گرفتم.
بابک چه رشته اي؟
بهار متافیزیک-البته یه مقدار پیشرفته تر.
زري خانم خب،بعد!
-
بهار هر چی میخواستم در اختیارم بود.پول،ماشین،خونه ي بزرگ،خلاصه هرچی.البته بعد از اینکه آموزشم تموم
شد.فقط بهم گفته بودن که دراین موارد هیچی به کسی نگم و با ایرانی هاي اینجا هیچ تماسی نداشته باشم.پدرمم که
اولش باهام اومده بود؛یه ماه بعد برگشت ایران.یعنی خیالش راحت شده بود که جاي دخترش امن و راحته.
از اینم که من؛علاوه بر اینکه دیوونه نیستم،میشه گفت یه پدیده ي استثنایی م.خیلی خوشحال بود!وقتی که مدرك
دکترام رو براش فرستادم.به همه ي فامیل نشونش داده بود و تلافی تمام متلک هایی رو که تا اون موقع در مورد من
بهش گفته بودن دراورد.شوخی نبود!
دکتراي متافیزیک،در مدت حدود یکسال،شایدم کمتر!اونم از معتبرترین دانشگاه دنیا!خلاصه یه خونه ي خیلی بزرگ
و شیک بهم دادن،یعنی به نامم کردن.پول،ماشین،وسایل زندگی،همه چیز برام حاضر بود.سالی یه بارم به خرج
خودشون پدر و مادرم رو می آوردن اینجا و یه ماه پیش من می موندن.همه چی عالی بود.تنها ممنوعیتی که برام قایل
شدن،دوري از ایرانی ها بود که اونم از خدا میخواستم!خیلی از دست شون ناراحتی کشیده بودم.
اوایل ازم میخواستن که فقط مردم مریض و دردمند رو شفا بدهم.اینم ارزوي من بود.دلم نمیخواست هیچکسی رو
غمگین ببینم،براي همین با جون و دل اینکارو میکردم.
بهم گفته بودن که دیگه از اسم خودمم استفاده نکنم.اسمم رو گذاشته بودن هلنا!
ماهی یه بار،نصفه شب می بردنم تو همون معبد و چند تا مریض می آوردن پیشم.همیشه م یه لباس حریز سفید و
قشنگ تنم میکردن!بهم می گفتن اینطوري تو مردم بیشتر قدرتم تاثیر داره.بهم می گفتن با هیچکس حرف نزنم.فقط
شفاهشون میدادم و می رفتم بیرون.یعنی ازدر پشتی معبد خارجم میکردن.خب وقتی اینکارو میکردم بعدش خیلی
ضعیف میشدم.
کم کم برنامه ها عوض شد.همراه مریضا،یه عده آدمم می اومدن.روز به روزم تعدادشون بیشتر میشد.بهم می گفتن
اینا براي تماشا می آن.براي منم فرقی نمیکرد.
تقریبا چهار پنج سال این برنامه ها ادامه داشت تا موقعی که وقت اومدن پدر و مادرم شد اما نیومدن.وقتی ازشون
پرسیدم که چرا پدر ومادرم نمی ان،برام یه مدت بهانه آوردن.بعد من اصرار کردم که میخوام برم ایران.یعنی
احساسم بهم می گفت دیگه صحبت شفا دادن مریضا در میون نیست.
وقتی بهشون گفتم که میخوام برم کشورم،دیگه همه چیز علنی شد!یعنی بهم گفتن که به دروغ به پدر و مادرم گفتن
که من در یه تصادف رانندگی کشته شدم!
اونقدر عصبانی شدم که نزدیک بود دیوانه بشم!تهدیدشون کردم که با مقامات سفارت ایران تماس می گیرم و تمام
جریان رو می گم.
یکی شون بود که همیشه باهام مهربون بود.یعنی مهربون تر از بقیه.یه زن بود.اون خیلی باهام صحبت کرد و قانعم
کردکه اینطوري بهتره.می گفت یه مبلغ زیاد پول بابت حق بیمه!بخاطر کشته شدن من در تصادف به پدر ومادرم دادن
و یه قبض م بهم نشون داد که حرفش روتائید میکرد.بعدش بردنم تو قبرستون شونو قبر خودم رو بهم نشون
دادن!جالبه،نه!تقریبا یکسال از کشته شدنم میگذشت!
می گفتن حتی پدر و مادرم در مراسم خاکسپاري م شرکت کردن!می گفت یه جسد دختر ور که تقریبا از نظر اندام
شکل من بوده،بهشون نشون دادن تا قانع بشن.گویا سر و صورت دخترك کاملا از بین رفته بوده و قابل شناسایی
نبوده!وقتی بازم تهدیدشون کردم که تمام این چیزا رو فاش میکنم ومی رم سفارت ایران،اونام تهدیدم کردن که می
کشنم!
بازم همون زن اومد پیشم و باهام صحبت کرد.می گفت اینا میخوان از وجود تودر کشورمون استفاده کنن.می گفت
من بهشون مدیونم.می گفت اونا منو فهمیدن و بهم کمک کردن وگرنه اگه تو ایران بودم چه بسا انداخته بودنم تو
دیوونه خونه وتا حالام هفت تا کفن پوسونده بودم!
اینارو که راست می گفتن!همون وقتش هم پدر و ماردم که نزدیک ترین کسایی بودن که می تونستم دردم رو بهشون بگم حرفم رو باور نمیکردن و بهم دراکولا می گفتن!
بابک چرا همونجور که با آرمین ارتباط برقرار میکنین با پدر ومادرتون ارتباط برقرار نکردین و جریان رو بهشون
نگفتین؟
» بهار یه نگاهی به من کردو بعد گفت «
چه فایده داشت؟گیرم حقیقت رو می فهمیدن و بلند می شدن می اومدن اینجا.این دفعه واقعا جسد دخترشون رو
بهشون نشون میدادن.اینام همه چیز و انکار میکردن!
بعدشم،همین فکر که اونا از نظر مادي وضعشون خوبه وحداقل جلوي فامیل سربلند شدن که دخترشون دیوانه نیست
و دکتراي متافیزیک م گرفته و بعد مرده،منو آروم میکرد.زیادم براشون فرق نداشت!یعنی یادمه که یه روزایی پدر
ومادرم هر دو آرزوي مرگ منومی کردن که به قول خودشون بخاطر رفتار من جلوي همسایه ها و فامیل نمی تونن
سرشون رو بلند کنن!
» یکی دو دقیقه اي سکوت برقرار شد وبعدش زري خانم گفت «
اگه الان تعقیبت کنن و بفهمن باایرانی ها تماس گرفتی چی؟
بهار دیگه بهم اعتماد دارن،همه چی دراختیارم گذاشتن.الان یه خونه بیرون شهر دارم که مثل قصر می مونه!گرون
ترین ماشین ها زیرپامه!هرچی پول بخوام برام حاضره،اونا فکر میکنن که یه آدم خیلی باید احمق باشه که پشت پا به
تمام اینا بزنه!در ضمن من دیگه اون بهار سابق نیستم.قدرت هام خیلی بیشتر شده.کاراي دیگه م ازم ساخته س که
اونا ازش بیخبرن!کوچکترین کاري بخوان بکن،من می فهمم!
رویا اونا چه منظوري از این کارا دارن؟این همه آدم ترو قبول دارن اما به چه درد اونا میخوره؟
» بهار برگشت ومنو نگاه کرد و گفت «
اگه بقیه ي چیزا رو تعریف کنم تو از من بدت نمی آد وازم متنفرم نمیشی؟
بهش خندیدم و دستش رو تو دستام گرفتم که بعد روکرد به رویا و گفت «
ازم سواستفاده میکنن!اون آدمایی روکه اونجا دیدین فقط پیروان من تو این شهرن!الان من توتمام شهرا مرید
دارم.تو شهرا که هیچی،تو بیشتر کشورا مرید دارم!بعضی هاشون بقدري متعصبن که با یه اشاره ي من جون شون رو
میدن!
بابک مثل پیروان حسن صباح!
بهار دقیقا!اونوقت اونا از این مسئله سواستفاده میکنن.آدم کشی!ترور!قاچاق مواد مخدر!خرابکاري تو
کشورها!خلاصه همه چی!باعث تمام اینام منم!
بعدش سرش روانداخت پائین و گریه کرد. «
رویارفت براش آب آورد.بابکم یه دستمال کاغذي بهش داد که اشک هاشو پاك کرد.دلم میخواست می تونستم و
تمام این آدما رو با دستام خفه میکردم!اشک تو چشمام جمع شده بود که بابک بهم اشاره کرد که جلوي خودمو
بگیرم.
» یه خرده بعد بهار گفت
دیگه نمیخواستم باعث این همه جنایت بشم اما هیچ راهی به عقلم نمی رسید!یعنی میترسیدم!تا اینکه اون شب
جلوي کاباره آرمین رو دیدم و صدام کرد!
» بعد خندید که بابک گفت «
آرمین جون دست پیغمبرمون روشیکوندي!ول کن دیگه!
تازه متوجه شدم که هنوز دستش تو دستکه!با خجالت دستش رو ول کردم.رویا دوباره برامون چایی آورد.وقتی «
» خوردیم بهار به من گفت
براي تو این وضع خیلی خطرناکه!اگه بفهمن که من با تو ارتباط دارم حتما ترو می کشن!خیلی راحت!
بهش خندیدم «
بهار حالا بازم میخواي که بیام پیشت؟
حالا دیگه اصلا نمیذارم از پیشم بري!
» تو چشمام نگاه کردو بعد دست کرد تو کیف ش و چندتا اسکناس دراورد و داد به من و گفت «
اینا پیش تو باشه.
براي چی؟!
بهار بعدا بهت میگم.صد و خرده اي هزار پونده.لازم میشه.
» بعدش بلند شد و گفت «
من فعلا باید برم ولی زود برمیگردم.
کجا میري؟!میخواي برگردي پیش اونا؟!
بهار فعلا از هیچی خبر ندارن.خطري در بین نیست.البته فعلا.خیالت راحت باشه.
نرو .همین جا بمون.کارامونو میکنیم و باهم می ریم ایران.اونجا جات امنه.ازت حمایت میکنن.
بهار میدونم ولی حالانه.
» بعد رفت طرف در و ماهام همه باهاش رفتیم که همونجا به من گفت «
کی باهام ازدواج میکنی؟
!» اونقدر معصومانه این حرف رو زد که تو چشماي همه مون اشک جمع شد «
همین الان.
بهار الان نه،عصري.عصر برمیگردم اینجا.کسی رو سراغ داري که عقدمون کنه؟
زري خانم من سراغ دارم.اون با من.
یه دفعه همگی شروع کردن به دست زدن بابک مبارکباد رو خوندو بعد گفت «
قربون مرامت!چه پیغمبرگلی!خوبه بعضی ها یاد بگیرن!
.» منظورش به رویا بود که رویا فقط نگاهش کرد «
بابک بالاخره ما نفهمیدیم اي بزرگوار،شما مسلمونین یانه؟
بهار میخواي برات تشهد رو بگم؟تازه من از دین مون چیزهایی فهمیدم که آدماي معمولی هیچکدوم رو نمی فهمن!
» بهار بعدش با همه خداحافظی کرد و دوتایی باهم رفتیم پائین.دم ماشینش که رسیدیم بهم گفت «
چیزي نمیخواي بهم بگی؟
نه فقط خیلی مواظب خودت باش.
بهار چیز دیگه نمیخواي بگی؟
چی بگم.کاشکی اصلا دیگه نمی رفتی.من خودم تمام برنامه ها رو جور میکردم.اصلا می رفتیم دوتایی سفارت ایران و
همونجا می موندیم تا صحیح و سالم برسونن مون ایران.
دستم رو گرفت یه دفعه تو سرم صدا پیچید کم کم واضح شد!از ذوق دلم میخواست پرواز کنم!خندیدم و بهش «
» گفتم
معلومه که دوستت دارم!بیشتر از جونم!اگه نگفتم بخاطر این بود که همه چی ناگهانی بود.چند وقته میخوام بهت بگم
اما خجالت می کشیدم .دوستت دارم بهارمن.
بهار حالا خوب شد .این جمله اي یه که همیشه باید اول مرد به زن بگه.
تا حالا هزار بارشم شنیده م،اما باید با زبونت بهم می گفتی.
بهار ،تو به این قشنگی و خوشگلی چطور تا حالا کسی عاشق ت نشده؟یعنی منظورم اینه که چطور تا حالا کسی جلو
نیومده و بهت پیشنهاد ازدواج نداده؟یعنی چطوري بگم؟میخوام بگم....
نذاشت حرفم تموم شه وبا خنده گفت «
میخواي بدونی من تا حالا نامزدي،،دوست پسري داشتم یانه!درسته؟
» فقط نگاهش کردم.آروم دست کشید به صورتم و گفت «
روزي ده بار،وقتی جاي می رفتم و می رم صداي دوست داشتن رو می شنوم!عطر عشق رو حس میکنم!اما
صدا،صدایی نبوده که برام زیبا باشه!عطر عطري نبوده که به دلم بشینه!
تقریبا تمام مردایی که باهام برخورد داشتن،عاشقم شدن،اما من نه.
تقریبا تمام مریدام دوستم دارن و میشه گفت بهم عشق می ورزن خودت دیدي که!اما هیچکدون اونی که من
میخواستم نبوده و جزصداي تو!جز عشق خاموش تو!هیچ چهره اي مثل چهره ي تو قشنگ و مردونه نیست.چه جوري
بهت بگم؟عشق تو محدود به این دنیا نیست!هم از این دنیاس هم خارج از این دنیا!یه محبتی یه خارج از زمان!براي
همین حتی در حالت خلسه ي من که به هیچ چیز توجه ندارم وارد میشه!
براي همین نتونستم در مقابلش مقاومت کنم و بهش تسلیم شدم!
بعد بهم خندید و حرکت کرد و رفت!همونجا واستاده بودم و رفتنش رو نگاه میکردم تا پیچید تو یه خیابون و رفت. «
رفتم تو پیاده رو و تکیه م رو دادم به همون درختی که اولین بار که اومد بهش تکیه داده بود.مونده بودم چرا چیزي
بهم نگفت؟چرا نگفت که دوستم داره؟نکنه چون من خیلی دوستش دارم اومده طرف من؟!اگه اینطوري باشه که برام
!» خیلی سخته!یه دفعه صدا توسرم پیجید!چشمامو بستم!هیچ صدایی قشنگ تر از صداي بهار نبود!داشت برام میخوند
عاشقم من،عاشقی بی قرارم.
کس ندارد،خبر از دل زارم
آرزویی
جز تو بر دلندارم
خوندنش تموم شده بود اما صداي قشنگ و لطیفش هنوز تو سرم بود.همونطور که تکیه م به درخت بو و چشمامو «
بسته بود لذت میبردم ومی خندیدم!انگار تو این دنیا نبودم!یه دفعه یکی هولم داد!نزدیک بود بخورم زمین!چشمامو وا
!» کردم
بابک هوووي!زده به کله ت؟!
چرا همچین میکنی؟!
بابک واستادي تو خیابون و چشماتو بستی داري میخندي؟!همسایه ها ببینن نمی گن طرف دیوونه شده؟!
داشت بهار برام میخوند!
بابک خوش به حالت!اگه با هم عروسی کنین نه پول تلفن میدي نه پول رادیو میدي نه پول ضبط صوت و واکمن
میدي!خدا شانس بده!آهنگاي درخواستی بود؟!
گمشو بابک.
بابک حالا چی برات میخوند؟
خیلی قشنگ بود!هم صداش،هم آهنگش!صداش مثل یه رویاس!
بابک رویا خودمون؟
اه!حرف بیخودي نزن.
بابک به زن من توهین میکنی؟زنت خیلی دلش بخواهد صداش شبیه صدا زن من باشه.
باز چرت و پرت گفتی؟!
بابک خبه حالا!گیرم زنت تلفن و رادیو سرخوده!به پاي زن من که نمیرسه.اصلا بیا زنامونو با هم جنگ بندازیم ببینیم
کدوم برنده میشن!
واقعا دل خوشی داري بابک!
-
بابک میگم ها!ماتا حالا فکر میکردیم این رویاهه دختر ساکت و ارومی یه!الان یه چیزي بهش گفتم که یه دفعه یه
داد زد سرم که برق ازم پرید!در رفتم اومدم پائین!
من اگه جاي رویا بودم از همون پنجره پرتت میکردم پائین و همه رو از شرت خلاص میکردم!حالا کجا داري میري؟
بابک اومدم تو رو ببرم حموم دامادي،اما حالا که این حرف رو بهم زدي می برمت مرده شور خونه که اون روت رو
بشوره شایدیه خرده حیا بیاد تو چشمات!
اه!چقدرچرت و پرت میگی؟می گم کجا میخواستی بري؟
بابک خرید بابا!داشتم می رفتم خرید.تو خونه هیچی نداریم.
بیا بریم.منم می آم.
بابک می گم ها!اون موقع ها که خودم و خودت بودیم چه خوب بود!نه رویایی بود،نه بهاري بود،نه زري خانمی
بود!خودم بودم وخودت بودي و اون عمه خرسه با دوتاتوله هاش!اونام که وقتی رام بودن!چه کیفی میکردیم!
بی تربیت!
-
فصل شانزدهم
زري خانم نیم ساعتی رفت پائین و بعد وقتی برگشت حسابی تو خودش بود.صورتش خیلی تو هم بود.
» دو سه دقیقه اي نشست و بعد رفت و سه تا چایی ریخت و اومد تو سالن و رو مبل نشست و ماها رو صدا کرد و گفت
بچه ها یه دقیقه بیائین باهاتون کار دارم.
دوتایی اومدیم و نشستیم .احساس کردم که موضوع مهمی رو میخواد برامون بگه.یکی یه چایی گذاشت جلو ما و «
» گفت
شماها جاي بچه هاي من هستین.از اون روزي که منو تو اون وضع آوردین خونه تون،بهتون دل بستم و مثل بچه هاي خودم دوستتون دارم و دلم نمیخواد اتفاق بدي براتون پیش بیاد.
طوري شده زري خانم؟
زري خانم فعلا نه.اما ممکنه بعدا طوري بشه!
بابک راست می گین زري خانم .اگه اونطوري بشه بیچاره می شیم!
چه طوري بشه بیچاره می شیم؟!
بابک زن بگیریم دیگه!اول تو بیچاره می شی بعدش من!زري خانم که کلی تجربه داره میخواد بهمون اخطار کنه!
زري خانم کاشکی این یکی م شوخی بود!ولی هیچ شوخی اي در کار نیس!
چی شده زري خانم؟!
زري خانم ببین آرمین جون این یارو که اومده بود دنبالم یه خبرچینه!از همه جا خبر داره!پول می گیره و خبر برام
می آره.
اون شبی که رفتیم بیرون شهر واسه اون مراسم فرداش من رفتم سراغ این و جریان رو ازش پرسیدم .البته چیزي
بهش نگفتم.فقط گفتم یه دختري یه که تو این شهر مریضارو شفا میده.ازش خواستم که ته و توي قضیه رو برام در
بیاره.
حالا برام خبر آورده که خبراي خوبی م نیس!
جریان چیه زري خانم ؟
زري خانم چی بگم آخه؟می ترسم بگم ناراحت بشی و دلت ازم بگیره!
خیالتون راحت،هر چی هس بگین.
زري خانم ببین آرمین جون،ازدواج با بهار واسه تو خطرناکه!یعنی اصلا دوستی با این دختر خطرناکه!تو این جریان
خیلی شروشور هس!
خودش که به من گفت واسه م خطرناکه!
زري خانم آره طفلک گفت اما تو جدي نگرفتی و ازش گذشتی.
چون برام مهم نیس.
زري خانم خب حالا که مهم نیس پس بذار برات بگم.تو که میخواي قدم تو این راه بذاري حداقل از خطراش خبر
داشته باش.
اینا تا حالا سر خیلی هارو زیر آب کردن!آدم کشتن براشون مثل اب خوردنه!چندساله که یه برنامه اي شروع شده!اینا
بهارو به اسم هلناي مقدس علم کردن و پشت این جریان خیلی کارا دارن می کنن!تو این فرقه همه جور آدمی هس!از
آدم بی سواد گرفته تا درس خونده و تحصیل کرده!از سپور گرفته تا وکیل و وزیر!
اینا اصلا یه سري آدم رو اینجارو تعلیم دادن و فرستادن تو کشوراي مختلف!تو این دین از هر کشوري و با هر زبونی
مرید دارن اونم مریداي سرسخت و کله خر!اینارو می فرستن تو کشوراي دیگه و با هر کلکی هس واردشون می کنن
تو دستگاه هاي دولتی!بعد هر نقشه اي داشته باشن این مریدا براشون انجام میدن!قانون عوض می کنن،ادم می
کشن،جنگ راه میندازن،مواد مخدر قاچاق میکنن،خلاصه هر کاري که فکرشو بکنی!
مریداشون جنگ براي چی راه میندازن؟!
زري خانم جنگ راه میندازن تا اسلحه هاشون فروش بره دیگه!بعدشم جنگ که بشه خرتو خر میشه و تو خر
توخري،هرکی هر کاري دلش بخواد میکنه!حالا ببین چه کله گنده هایی پشت این جریانن!حالا تو میخواي جلوي اینا
واستی!داري بقول بابک پیغمبرشون رو ازشون میگیري!تا حالام اگه نفهمیدن شانس تو بوده!
بابک حالا شما چی می گین؟می گین چیکار کنیم؟
زري خانم من می گم ارمین از این جریان بگذره!تا حالاشم خدا براش خواسته که زنده س!این یارو که خبرچینه
واسه هر خبر بیست پوند،بیست و پنج پوند میگیره.ببین این جریان چقدر خطرناکه که تا دویست پوند از من نگرفت دهنش رو وا نکرد!
بابک یعنی این جریان هیچ راهی نداره؟
زري خانم یه راهش م اینه که بریم سفارت ایران و تمام جریان رو براشون بگیم.مگه اینکه اونا ازمون حمایت
کتت.تازه اینکارم که بکنیم موضوع مثل توپ صدا میکنه و جاروجنجال بپا میشه!
اینارو که گفت یه سیگار از بابک گرفت و روشن کرد.بابک دوتا سیگارم واسه خودش و من روشن کرد و داد دست «
من و رفت نشست.
» چند دقیقه اي فکر کردم وبعد گفتم
من تصمیم خودمو گرفتم.بهار رو دوست دارم تا آخرشم هستم.حالا هر چی میخواد بشه بشه.از مردنم ترسی
ندارم.می مونین شماها.یعنی زري خانم که هیچی!میتونه همین الان از اینجا بره و شتر دیدي ندیدي!انگار نه انگار که
ماهارو می شناسه.این از زري خانم.می مونه بابک.همین امروز من از اینجا می رم.می رم یه هتل.بهار رو که عقد کردم
دستش رو می گیرم و می ریم ایران.اونجا دیگع مملکت خودمونه و دستشون بهمون نمی رسه.
زري خانم می گم تو تموم کشورا اینا آدم دارن!یعنی چی دستشون بهت نمی رسه!؟
رسیدم رسید!بالاخره خدا بزرگه.اگه شماها فکر می کنین که من بهار رو ول میکنم اشتباه کردین!جون منه و جون
بهار!توکلمم به خداس.اینا تا بخوان بفهمن چی شده به امید خدا ما رسیدیم ایران.
بابک حالا چرا بغض کردي؟!
شماها نمی فهمین من چی میگم!بهار واسه من یه دوست دختر یا یه نامزد و یا یه همسر نیس!اون کسی که براي من
مقدر شده!بهار سرنوشت منه.هم تو خواب ازم خواستن که نجاتش بدم و هم خودم میخوام که نجاتش بدم!هیچکسم
نمی تونه جلومو بگیره!شماهام بهتره خودتونو بکشین کنار.از همین الان انگار نه انگار که همدیگرو می شناسیم.کسی
با شماها کاري نداره.منم دلم نمیخواد بخاطر من بلایی چیزي سرشماها بیاد!مخصوصا بابک که از برادر بیشتر دوستش دارم.
بابک بلندشو کاسه کوزه ت رو جمع کن!فکر کردي من چه جور رفیقی م؟فکرکردي یه همچین وقتها تنهات
میذارم؟دیگه ننه من غریبم بازي درنیار.زري خانم رو راست گفتی.باید بره سرخونه وزندگیش.خودمون یه کاریش
می کنیم.
» زري خانم خندید و گفت «
شماها فکر کردین که من این چیزا رو واسه خودم گفتم؟فکر کردین از مردن می ترسم؟
من انقدر مار خودم تا افعی شدم!شماها هنوز سرگذشت منو نمی دونین .چیزا تو این زندگی دیدم که اینا پیشش مثل
بازي یه!فقط خواستم جریان رو بدونین که چشم بسته تو کاري نرفته باشین من عمر خودم رو کردم چیزي م تو این
دنیا نیس که بهش دل بسته باشم.سرمم درد میکنه واسه این جور کارا!منم باهاتونم.شاید خیلی کارا ازم بربیاد.
دیگه هرچی خدابخواد همون میشه.والسلام.
بابک حالا خودت چه خیالی داري؟
میخوام دو تا بلیت هواپیما بگیرم واسه ایران.حالا تا ببینم بهار کی حاضر میشه بیاد ایران.
بابک نه این فایده نداره.رد هواپیمارو می تونن پیدا کنن.باید بلیت هواپیما بگیري اما یه جوري دیگه بریم.اول با
کشتی می ریم و بعدشم زمینی.
زري خانم راست میگه.اینطوري سخت می تونن پیداتون کنن.باید یه جوري ایز گم کنیم!واسه چند تا کشور بلیت
زمینی می گیریم.بعضی جاهاشم من می تونم یه کارایی بکنم!بهار نباید همین جوري از این کشور خارج بشه.باید
گذرنامه ي جعلی جور کنیم!باید با یه اسم و مشخصات دیگه بهار و از اینجا حرکت بدیم که زود نتونن ردش رو پیدا
کنن.من یکی رو می شناسم که از این کارا میکنه.
بابک خب الحمدالله.اینم که جور شد.برم یه چایی دم کنم که الان رویا و بهار سرو کله شون پیدا میشه.چایی کهنه بهشون بدیم.پس فردا سرمون سرکوفت می زنن که قبل از عروسی شتره شلخته بودین و ما آدم تون کردیم!
نیم ساعت بعد رویا رسید و یه ربع بعدش بهار اومد.یه کت و دامن آبی خوشرنگ با یه بلوز خیلی قشنگ پوشیده بود «
و موهاش رو پشت سرش بافته بود که تا نزدیک کمرش می رسید.مثل یه تیکه ماه شده بود!همون دم در که از
آسانسور پیاده شد وسلام کرد فقط مات واستادم و نگاهش کردم.جدا خسروپرویز حق داشت که عاشق یه همچین
صورتی بشه!فرهاد بیچاره م حق داشت که مثلا بعد از خبر مرگ شیرین دیگه زندگی رو نخواد!
» همونطور واستاده بودم و بهش نگاه میکردم وبهارم بهم میخندید که بابک گفت
انشاالله بعد از عروسی ،من کادو،یه جوراب واریس براتون می آرم!
بهار جوراب واریس؟!
بابک اره دیگه!این آرمین هر وقت شمارو می بینه میخواد نیم ساعت سرپا واسته و شمارو نیگاه کنه!بابا پیغمبرمون
تموم شد از بس تو نگاش کردي!نگاه کردن زیادي استهلاك داره!بدن طرف ساییده میشه و از بین می ره کم کم!
خندیدیم و رفتیم تو نشستیم.بابک برامون چایی و میوه آورد و اونم نشست که بهار از تو کیفش دو تا جعبه درآورد «
» و داد به من و گفت
سرخود رفتم یه کاري کردم ارمین!رفتم دو تا انگشتر واسه خودمون خریدم.
بعد یکی از جعبه ها رو وا کرد و نشونم داد.یه انگشتر مردونه بود.خیلی قشنگ و گرون قیمت!اون یکی م یه انگشتر «
.» طلاي خیلی شیک بود با نگین هاي الماس
این یکی رو من باید برات می خریدم.
بهار چه فرقی میکنه؟بعدا خیلی چیزا می تونی برام بخري.
بابک شکر خدا ازدواجم با تکنولوژي پیشرفت کرده و اتوماتیک شده!زن آدم همه کارا رو میکنه.فقط شوهره باید
»! بع » بگم
-
زري خانم پاشیم بریم که دیر میشه.براي ساعت پنج و نیم وقت گرفتم.
پنج تایی از خونه راه افتادیم.ماشین بهار رو گذاشتیم تو پارکینگ که جلو خونه دیده نشه.بعد با ماشین بابک حرکت «
کردیم و ده دقیقه بعد جلوي یه ساختمون که زري خانم نشونمون داد واستادیم و پیاده شدیم و رفتیم تو.
یه دفتر بود.زري خانم زنگ زد و یه مرد پیر در رو وا کرد.بهار به زري خانم گفت که شماها برین تو.میخواست با من
» تنهایی صحبت کنه.وقتی اونا رفتن تو در دفتر رو بست و به من گفت
ببین آرمین هنوز هیچی نشده میخوام بدونی کاري که داري میکنی خیلی خطرناکه!اونا حتما دنبالمون می آن و براي
تو خطرناکه!یعنی به قصد کشتن تو می آن!هنوز اتفاقی نیفتاده.می تونی از همین جا برگردي وهمه چیز رو فراموش
کنی منم بر میگردم و می رم دنبال زندگیم.خوب فکراتو بکن و بعد تصمیم بگیر.حالا چی میگی؟
تو بلدي آشپزي بکنی؟
» نگاهم کرد و بهم خندید و گفت «
دوستت دارم آرمین.
دست همدیگرو گرفتیم و رفتیم تو دفتر. «
زري خانم و بابک و رویا شاهد ازدواج مون شدن و عقد تموم شد.انگشتري رو که از طرف من براي خودش خریده
بود ازش گرفتم و دستش کردم.بقدري انگشتاش ظریف بود که می ترسیدم انگشتش تو دستم بشکنه!
» وقتی بهار انگشتر رو به انگشت من کرد گفت
براي همیشه عشق خاموش من!
» همه برامون دست زدن و بهمون تبریک گفتن.وقتی اومدیم بیرون زري خانم گفت «
امشب شام همه مهمون من.می ریم کاباره.
» بهار یه دفعه ناراحت شد که بابک گفت
هیچ مهم نیس.حالا حالاها وقت براي اینکارا هس.بهتره برنامه هارو خراب نکنیم.اونا نباید از جریان بویی ببرن.
زري خانم راست میگخ.حالاباشه واسه یه شب دیگه.
بهار در ضمن جاهایی مثل کاباره که شلوغه نباید من با کسی دیده بشم.خطرناکه!
زري خانم اینم راست می گی.پس فعلا از اینجا بریم تا بعد.
سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه.بابک ماشین بهار رو از پارکینگ درآورد وبهار با همه خداحافظی کرد و زري «
خانم و بابک و رویا رفتن بالا.
بهار سوار ماشین شد و در طرف دیگه رو وا کرد و به من گفت سوار شم.دوتایی حرکت کردیم و رفتیم پشت در خونه
مون.دم پارك.پیاده شدیم و رفتیم تو پارك.هوا تاریک شده بود و بارونم نم نم می اومد.دوتایی روي یه نیمکت زیر
درختا نشستیم و بدون حرف،صداي بارون رو گوش کردیم.هیچکس تو پارك نبود.راستش کمی ناراحت بودم.دلم
» نمیخواست بهار از پیش م بره.کمی که گذشت بهار دستم رو گرفت و گفت
چرا دیگه نگاهم نمیکنی؟باهام قهر کردي؟
» بهش خندیدم «
بهار من دلم خیلی بیشتر از تو میخواد که پیش ت بمونم،مخصوصا امشب!اما نمیشه.ترو خدا ناراحت نباش.تو که
ناراحتی من غصه میخورم.
دلم نمیخواد دیگه تنهام بذاري.
بهار منم دلم نمیخواد.
تو تازه مال من شدي!
بهار توام تازه مال من شدي!براي من رفتن خیلی سخت تره اما چاره نیست یعنی فعلا چاره نیست.صبر داشته
باش.اینطوري بهتره.من دلم میخواد با لباس عروسی بیام خونه ي تو.نه اینجوري.می فهمی؟
می فهمم.
بهار خیلی دوستت دارم آرمین.
چرا به عشق من ،عشق خاموش میگی؟
بهار عشق تو ساکت و بی صداش اما گرم!
» صورتم رو بوسید و بلند شد «
کی می آي؟
بهار خیلی زود.
» دوتایی رفتیم طرف ماشین و سوار شد و گفت «
بهم فکر کن .مرتب فکر کن تا بیام.
حرکت کرد و رفت .برگشتم روي نیمکت نشستم و به انگشترم نگاه کردم. «
کجا رفت؟!چرا انقدر زود؟براش تو دلم دعا کردم.
شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست بشرط آنکه پسر را پدر کند داماد بیچاره!
» بابک بود .پشت سرم واستاده بود و داشت می خندید «
شد من جایی برم و تو نتونی پیدام کنی؟
بابک بدبخت من یه فرستنده ي کوچیک کردم یه جاي تو!هر جا بري پیدات میکنم!
بی تربیت!
بابک آدم صبح به صبح دویست تا مرغ رو سرپا بگیره و کنف نشه!آدم پنچري چرخ قطار رو بگیره و کنف
نشه!دلت رو صابون زده بودي واسه امشب آره!؟
بیچاره بدبخت !پاشو پاشو بیا بریم خودم امشب دامادت کنم!
تا منو داري غم نداشته باش و منت این خانما رو نکش!
» اینو گفت و از پشت نیمکت پرید و اومد کنار من نشست و گفت «
الهی من بمیرم واسه هرچی دل عاشق داغ دیده س!هی بدو و این در اون در بزن و با بدبختی زن بگیر،اونوقت بعد
ازعقد عروس خانم بذاره و بره!تازه بدبختی اینه که نمیشه هیچی م بهش گفت!معلوم نیس چه قدرت هاي دیگه اي
هم داره که به ما بروز نداده!حرف بهش بزنی یه دفعه یه وردي چیزي میخونه آدم میشه مگس!حالا هی ویزویز
کن!کیه که حرفت رو گوش بده!؟زیادم ویزویز کنی با مگس کش محکم می زنه تو کله ت که ریق ت در بیاد!
اّه!حالمون رو بهم زدي بابک!
» بابک بلند شد ویه سیگار از تو جیبش دراورد و پرسید «
فندك داري؟
نخیر!
بابک کبریک داري؟
نخیر!
بابک سنگ آتیش زنه داري؟
گمشو!
بلندشو و از زیر درختا رفت جلوتر زیربارون واستاد.سیگار رو گذاشته بود گوشه ي لبش و دستاشو کرده بوده تو «
» جیب اورکتش و همونجور واستاده بود
بیا زیر درختا.خیس می شی زیر بارون!
بابک اولا که دارم دوش می گیرم!برگشتم خونه حوصله ي حموم کردن ندارم!همین جا الان سرمو چنگ می
زنم!دوما تا یکی پیدا نشه این سیگار رو برام روشن نکنه ازاینجا جم نمیخورم.تازه یه آرزو هم تو دلم کردم که تا براورده نشه نمی آم!
بدرك!واستا تا سرما بخوري.
!» یه دو دقیقه اي همونطوري واستاد «
بیا این طرف پسر!سینه پهلو میکنی ها!
بازم گوش نکرد.یه کمی که گذشت از دور دو تا دختر پیداشون شد و همونجور که می اومدن جلو بابک رو نگاه «
میکردن و می خندیدن.بابک همونطوري واستاده بود و تکون نمیخورد.
» تو همین موقع دخترا با خنده اومدن طرف ما و سلام کردن.بابکم بهشون سلام کرد.یکی از دخترا به انگلیسی گفت
اسم من آنته س،اینم هاش دوست مه.
بابک اسم منم بابکه،اینم ارمین سگ مه!
» دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت «
شمام مثل ما حوصله تون سر رفته که تو این بارون اومدین پارك؟
بابک نه جانم من همیشه همین وقتا سگمو می آرم پارك می گردونم!
» باز دخترا خندیدن و گفتن «
چرا زیر بارون ایستادین؟
بابک دنبال فوضول می گردم!یعنی دنبال کبریت می گردم!
دخترا دوباره خندیدن و یکی شون از تو کیفش یه فندك درآورد و سیگار بابک رو روشن کرد.بابک یه نگاهی به «
» فندکش کرد و گفت
چه فندك قشنگی!میشه بگین از کجا خریدینش؟
» دختره آدرس یه مغازه رو داد که بابک گفت
میشه ازتون خواهش کنم با هم بریم و اون مغازه هه رو بهم نشون بدین؟آخه من اینجا غریبم و نابلد!
» دخترا یه نگاهی به همدیگه کردن و بعد یه نگاهی به ما و بعد گفتن «
اتفاقا اون فروشگاه سر راه مونه.خوشحال می شیم اگه بتونیم به شما کمکی بکنیم.
» بابک برگشت یه نگاهی به من کرد و زود گفتم «
بابک من جایی نمی آم ها!دارم جدي می گم.
» یه نگاهی به من کرد و به فارسی گفت «
خاك بر سر بی بخارت کنن!!اون وقت که زن نداشتی چی بودي که حالا که زن گرفتی باشی؟!
» بعد برگشت به دخترا گفت «
ببخشین خانما.
این پدرسگ خرسیگاري نیس!یعنی وقتی که باید سیگار بکشه می ره تو ترك و وقتی که نباید سیگار بکشه چپق م
جلوش بذاري میکشه!
» دخترا که منظورش رو فهمیده بودن زدن زیر خنده و گفتن «
پس ما دیگه می ریم.از آشنایی تون خوشحال شدیم.شب بخیر.
بابک همونطور واستاد و سیگارش رو کشید .وقتی سیگارش تموم شد اومد و واستاد جلوي منو و همونجور عصبانی «
!» نگاهم کرد
چیه؟!
بابک هیچی.
پس چرا اینجوري نگاهم میکنی؟
بابک میخوام ببینم الاغ چندتا گوش داره و گوشاش چقدر درازه!
-
میرم به رویا می گم ها!
برو بگو!مادرسگ!
مرده شور اون زبونت رو ببرن!خجالت نمی کشی این مزخرفا رو به من می گی؟!
بازم همونجور واستاد و نگاهم کرد و منم روم رو کردم یه طرف دیگه که دست کرد تو جیبش بسته ي سیگار رو «
» درآورد ویه دونه گذاشت .گوشه ي لبش و گفت
بازم می رم دنبال فندك بگردم امااگه ایندفعه یکی خواستی مارو ببره و مغازه ي فندك فروشی رو بهمون نشون بده
و تو نیومدي پدرتو در می آرم!
» تا اینو گفت دست کردم و بسته ي سیگار و سیگاري رو که گوشه لبش بود ازش گرفتم و گفتم «
حالا دیگه هیچ غلطی نمی تونی بکنی!
بابک ت کاریم نمیخواستم بکنم.تا آدم یبس و سرد مزاجی تو پیشم نشسته باشه دست و دلم بکار نمیره!
همونطور نشسته بود و به درختا نیگاه میکرد.تا سه تا دختر از دور پیداشون شد.بابک همونجور که میخندید «
بعد بلند شد و رفت طرف دخترا و گفت «! آرزو از اعماق قلبم به زبونم ترسیده مرادم رو می گیرن » گفت
ببخشین خانما میشه خواهش کنم به من کمک کنین؟
بعد دست کرد از تو اون یکی جیبس یه نمی دونم سایه چشم بود ریمل بود چی بود که درآورد و نشون دخترا داد و «
» گفت
من با لوازم ارایشی آشنایی ندارم اینو براي مادرم خریدم میخواستم شما که وارد هستین اینو ببینین که مارك خوبی
یه؟
» تا دخترا سایه چشم رو دیدن یکی شون گفت «
البته!این یه مارك بسیارمعروف و گرون قیمتی یه!رنگهاشم خیلی طبیعی یه!
بابک پس سرم کلاه نرفته؟
نه اصلا من خودم خیلی دلم میخواد از این مارك بخرم اما متاسفانه خیلی گرونه.
بابک ا...!چه قابلی داره؟اصلا این مال شما!
جدي میگین ؟!مال من؟!
» مات مونده بودم وبهش نگاه میکردم که بابک با خنده بهم نگاه کرد!اون یکی دختره گفت «
خوش بحالت ناتاشا!کاشکی اون مال من میشد!
بابک شمام غصه نخور عزیزم!بیا!
» دوباره دست کرد تو جیبش و یه رژلب درآورد و داد به اون یکی دختره وگفت «
من از اینا یه خروارتو خونه مون دارم!اگه بیاین من همه رو بهتون نشون میدم!
» تا اینو گفت یکی از دخترا گفت «
حتما!خونه تون کجاس؟
» بابک اومد یه چیزي بگه که من بلندشدم و گفتم «
من رفتم بابک!
بابک اه...!کجا؟!صبرکن!
» راه افتادم که بابک دو قدم دنبالم اومد و دوباره برگشت و سایه چشم و رژ لب رو از دخترا گرفت و بهشون گفت «
ببخشین دخترا.این دایی مه!دید کادوي مادرم رو دادم به شما بهش برخورد!حالا میره خونه شکایتم رو به مادرم
میکنه!
» بعد در حالیکه دنبال من می دوئید بهشون گفت «
فرداشب همین موقع بیاین اینجا براتون یه خروار از اینا میارم!
برگشتم نگاهش کردم.داشت میخندید و دنبالم می اومد.دخترا مات واستاده بودن و ماهارو نگاه میکردن.وقتی رسید «
» بهم گفت
الهی ننه ت داغت رو ببینه آرمین!ببین چه جوري با زندگی من بازي میکنی؟!
بابک واقعا تو دیگه چه جونوري هستی؟اینارو دیگه از کجا آورده بودي؟!
» درحالیکه میخندید گفت «
اینارو کادو واسه رویا گرفته بودم.
اون وقت داشتی می دادیشون به این دخترا؟!
بابک چه فرقی میکنه؟همه برکت خدان!
» مرده بودم ازخنده «
برو گمشو!تو دیگه خیلی فاسد شدي!
بابک ببین حالا دختره چقدر تو دلش به تو فحش میده که باعث شدي سایه چشم به این گرونی از دستش بره!حالا
چرا انقدر تند می ري؟
می ترسم این دفعه چهارتا دختر به پستمون بخورن!
بابک نترس.تا آرزو نکنم براورده نمیشه!منم دیگه آروز نمیکنم.تموم آرزوهامو داري به باد می دي تو!من هی ارزو
میکنم ،تو می پرونی شون!
» بعد برگشت پشتش رو نگاه کرد و یه دفعه به من گفت «
بدو آرمین!دخترا دارن دنبالمون می آن که خونه مونو یاد بگیرن وسایه چشمارو غارت کنن!بدو که همیشه من به
آرزوهام می رسیدم این دفعه ارزوهام دارن به من می رسن!بدو که رسیدن!
» با خنده و شوخی رسیدیم خونه .وقتی رفتیم بالا،دیدیم رویا رفته.بابک به زري خانم گفت
خب حالا که رویا رفته ،شمام مثل یه دختر خوب به ماها شب بخیر بگو و دندون هاتو مسواك بزن و برو لالا کن که
من و این پسره امشب فعالیت فوق برنامه داریم!
» زري خانم خندید و گفت «
نمی خواین بقیا سرگذشتم رو براتون تعریف کنم؟
بابک باز میخواین قوطی بگیرو بشون بدي دستمون؟!هرشب سرمارو با قصه گرن میکنی و از زندگی میندازي مارو
زري خانم!پاك شدیم عابد و زاهد!تو این چند روزه کوچکترین خطا ازم سر نزده!ضعف گرفته تم!تمام انرژي اي که
این چندساله ذخیره کرده بودم مصرف شد و از بین رفت!
» زري خانم غش کرد از خنده و گفت «
این بابک خیلی شیطونه ها!همیشه اینطوري بوده یا از وقتی اومده اینجا اینطوري شده؟
از بچه گیش همین جوري بود!خیلی منو اذیت میکنه!اگه بدونین امشب تو پارك چه آتیشی سوزوند!
بابک دارم واکسینه ت میکنم که پس فردا زنت اومد تو خونه ت هرچی اذیتت کرد طوریت نشه!
» بعد رفت وچندتایی چایی ریخت و آورد و یکی داد به زري خانم و یکی م گذاشت جلوي من رومیز و گفت «
بخور قربونت برم بخور جون بگیر که هرچی اذیتت کنم حقته!
زري خانم چرا انقدر اینو اذیت میکنی؟
بابک از بس دوستش دارم.طفل معصوم خیلی بی سرزبونه!آدم بی سرزبون رو باید زد تو سرش نااگاه بشه!یادمه تو
کلاس تو ایران زمان دبیرستان همیشه من شلوغ میکردم و یقه ي این گیر می افتاد!
زري خانم مگه با هم تو یه مدرسه بودین؟
بابک تو یه مدرسه که بودیم هیچ ،تو یه کلاسم که بودیم هیچ،تازه دوتایی بغل هم رو یه نیمکت می شستیم!این بچه
درس خون بود.من هی سرکلاس شلوغ میکردم و نمیذاشتم حواسش جمع درس باشه!اینم به باباش می گفت و باباش هر سال سه بار کلاسش رو عوض میکرد که پیش من نباشه.منم می رفتم به ناظم مون می گفتم
»؟ هاي بی تربیت داره میشه ما کلاس مونو عوض کنیم
ناظم بیچاره م هیچی نمی گفت و منو میفرستاد تو کلاس آرمین!خلاصه از دست من خلاصی نداشت.هرجا می رفت
مثل سایه دنبالش بودم!درسهارو این میخوند نمره ي بیست رو من می گرفتم!سرجلسه امتحان می شستم بغلش و
هی از رو دستش تقلب میکردم!عوضش تو مدرسه از ترس من بچه ها جرات نمیکردن نگاه چپ بهش بکنن!
یادمه یه دبیر داشتیم که شمالی بود.انگار اهل رشت بود.بیچاره آدم خیلی خوبی بود و خوبم درس می داد فقط لهجه
شمالی داشت.من همیشه سرکلاس این چند تا مگس از خونه می گرفتم و می آوردم مدرسه.بعد سرکلاس ریق مگسه
رو درمی آوردم و یه تیکه کاغذ کوچولو می چسبوندم در اونجاش!بعد ولشون میکردم رو هوا!یه دفعه می دیدي دو
سه تا تیکه کاغد سفید دارن رو هوا واسه خودشون پرواز میکنن!بعضی وقتام به پاي مگساي نخ سفید می بستم و
ولشون میکردم.دبیر بیچاره مون نیگاه میکرد و می دید چند تا تیکه نخ سفید رو هوا از این ور کلاس می رن اونور
کلاس برمیگردن!مگسا که خسته میشدن تا یه جا می شستن بچه ها پرشون می دادن!دبیرمون تا می اومد کلاس ما به
!» پسرم اون پنجره را پیش کن،بد میاد نخا و کاغذا راه می اوفتن تو کلاس » بچه ها می گفت
!» بعدا که فهمید جریان چیه و کار کار منه تا منو می دید بهم می گفت سوتوده پدرسگ،تی توخم ببات نیستی
یه بارم چندتا مگس از تو خونه گرفتم و هر کدوم رو گذاشتم لاي یه تیکه پنبه و آوردم سر کلاس.نوبت زنگ این
دبیرمون که شد پنبه ها روخیس کردم و پرت کردم طرف طاق کلاس.پنبه ها چسبید به طاق.یه ربع که گذشت پنبه
ها خشک شد و صداي ویز ویز مگسا بلند شد!حالا ویزویز نکن کی ویزویز بکن!یکی دوتام نبودن که!ده دوازده تا
مگس بودن!یه سنفونی اي راه انداخته بودن که چایکو فسکی باید می اومد می دید و کیف میکرد!تا کلاس ساکت
میشد و دبیرمون میخواست درس بده مگسا شروع میکردن!ویزویزویز،ویزویزوی ،ویز!ویز!یکی شون ویلن می
زد،یکی شون ساك سیفون میزد،یکی شون ترمپت می زد و بقیه م با هم میخوندن!بچه هام مخصوصا ساکت می شدن که صدا قشنگ بیاد!
دبیرمون یه نیم ساعتی صبر کرد و هیچی نگفت و بروش نیاورد اما مگه میشد؟!بچه ها یه لحظه ساکت می شدن و تا
مگسا شروع میکردن با هم خوندن اونام می زدن زیر خنده!دبیرمون که دید دیگه نمیشه درس داد،گچ رو پرت کرد
یه طرف و به من گفت سوتوده بیا اینجا.منم خیلی خونسرد رفتم پاي تخته آروم دستش رو گذاشت رو شونه و
من مرد مردانه از تی دوو تا سوال دارم .اگه راستی ش با من بازگو کردي که سلامت اگه نه،با چپ دستم می زنم » گفت
!» راست گوشت
خودم آگاهم که لاي پنبه ها مگس کار گذاشتی.اما ماندم سرگردان که شی ژوري اینارو » گفتم بفرنائین آقا.گفت
»؟ چسباندي ب طاق کلاس
اووو!سوتوده جان حاشا نکن که کار تو پدرسوخته » خودم مرده بودم از خنده!اومدم بگم که آقا من نکردم که گفت
دیدم خیلی عصبانیه.بگم نه کتکه رو خوردم.این بود که حقیقت رو بهش گفتم و آماده ي کتک شدم که یه دفعه «. س
خلاصه اون روز درس رو تعطیل کرد و «! آووو!فکر شیطانم ب این توکنولوژي نمی رسه » خودشم زد زیر خنده و گفت
همگی به کنسرت مگسا که در گام دوماژور اجرا میشد گوش کردیم و خندیدیم!یادش بخیر چه روزي بود.چه خاطره
اي شد واسه همه مون!یادته آرمین!
بله شاهکارات یادمه!
بابک چه دبیر بامعرفتی م بود و اون سال دو نمره از یه درس دیگه کم آوردم رفتم بهش گفتم بیچاره به اون یکی
دبیره رو انداخت و برام دو نمره رو گرفت یادش بخیر.
» زري خانم غش کرده بود از خنده «
حالا میذاري زري خانم سرگذشتش رو تعریف کنه؟
بابک الان نه.بذار ترتیب شام رو دیم و قبلش یه دوش بگیریم که داستان تموم شد بپریم تو رختخواب!بپر جیشت رو بکن که آخر داستان خوابت ببره من حوصله ي سرپا گرفتنت رو ندارم ها!
بی تربیت!
-
فصل هفدهم
شام مون رو خوردیم و کارامون که تموم شد،چند تا چایی ریختم و بردم تو سالن.سه تایی چایی مون رو خوردیم.زري «
خانم توفکر بود.آروم آروم چایی ش رو خورد و هیچی نگفت .کمی که گذشت زري خانم یه سیگار روشن کرد و
» شروع کرد به کشیدن.بعدش شروع کرد به گفتن
اونایی که برات تعریف کردم یادتون هس؟
بابک تمامش.مخصوصا سکانس هاي آموزشی ش!اونارو همین الان ازم بپرسین یه واو توش جا نمیندازم!پنجاه بار تا
حالا مرورشون کردم،فقط این چند روزه وقت نکردیم بریم آزمایشگاه و بصورت علمی؛درسامون رو آزمایش
کنیم.یعنی صحنه ها رو حفظ یم،اما عملی آزمایش نکردیم!
زري خانم تو گفتی و منم باور کردم!
بابک اجازه خانم!بجون بابامون آزمایشگاه درش قفل بود وگرنه ما شاگرد تنبل نیستیم!ولی قول می دیم از فردا شب
درسهاي عقب افتاده مون رو جبران کنیم!
» زري خانم خندید و گفت «
حالا دیگه گوش کنین که میخوام بقیه ش رو براتون بگم.
» پک آخر رو به سیگارش زد و سیگار رو خاموش کرد و همونطور که دودش رو از دماغش میداد بیرون گفت «
تا اونجا گفتم که یارو لباس شخصی یه،بعد از خواستگاري از خونه مون رفت،خواهراي بزرگترم دمق بودن اما بابام با
نمیشد بهش جواب نه بدیم » دمش گردو میشکست.ننه م برایش یه چایی ریخت.وقتی چایی ش رو هورت کشید گفت
.طرف لوله هنگ ش خیلی اب می گیره!یعنی نمیشه م دختر رو تو خونه نگه داشت.حالا گیرم بخت آبجی بزرگاش
هنوز وا نشده باشه!نباید که این یکی رو سیاه بخت کرد!
با این چند جمله هم وجدان خودش رو راحت کرد و هم رسم و رسومات رو ماچ کرد و گذاشت کنار!
فرداش ،بعداز صبحونه، رفتم اتاق حاجی.تا وارد شدم پرسید دیروز چه خبر بود اونجا؟جریان رو بهش گفتم.رفت تو
زري جون،یه » فکر.بعدش بلند شد و از تو صندوقچه ش،دو تا اسکناس پنج تومنی درآورد و گرفت جلو من و گفت
چیزي بهت میگم نه و نو تو کار نیار و دل منو نشکون.الانم که تو واسه جاهاز پول لازم داري.این ده تومن رو بگیر و یه
این ده تومن،پول دو برج کار » نشستم که گفت «. بشین تا برات بگم » گفتم چیکار کنم؟گفت « کار کوچولو واسه من بکن
سرش رو آورد در گوشم «. حالا گوش کن چی بهت میگم » فقط نگاهش کردم که گفت «! کردن باباته.خیلی پوله ها زري
و شروع کرد به حرف زدن!دیدم داره چرت و پرت میگه و یه چیزایی ازم میخواد که از جام بلند شدم.تا دید دارم می
»! خیلی خب،جهنم!پنج تومن روش » رم گفت
محلش نذاشتم و اومدم بیرون.تا پامو گذاشتم تو حیاط که دیدم دم در اتاق مون محشر کبري شد!یعنی کبري خانم
دستش رو گذاشته در گوشش و نعره ها میکشه که نگو!
یه دفعه خواهرام و ننه م ریختن سرش و د بزن!یکی گیس ش رو می کشید،یکی گازش می گرفت!یکی چنگش
مینداخت!خلاصه هر طرف می چرخید،از یکی میخورد!همسایه ها ریختن در اتاق ما و کبري خانم رو از دست آبجی
هام نجات دادن که کبري خانم شروع کرد به ابروریزي کردن!چیزا میگفت که عرق سرد به تنم نشست!دلم
میخواست چاك دهنش رو جر بدم!اما هرچی می گفت حقیقت بود!چشماشو بسته بود و با فریاد به همسایه ها می
بدبختا مگه کورین و نمی بینین که دختراي این پتیاره خانم محل رو آباد کردن؟!اینجا رو کردن....خونه!صد » گفت
رحمت به ناحیه جفت پنج!شدن....رسمی!اگه می رفتن بیرون کثافتکاري میکردن که حرفی نبود!هر روز دارن
!» سرمیخورن تو رختخواب شووراي ما!یکی دوتا نیستن که!همه شون اینکاره ن
دي خانم رئیس آکله خانم؟!نون...بهت ساخته؟!خوش بحالت!بگو اون شوور قر » بعد به ننه م فحش میداد و می گفت
مسافت کلاش رو بذاره بالاتر!تا از خونه میزنه بیرون،هر کدوم از این....خانما می تپن تو یه اتاق!می م از دستتون
کمیسري عارض میشم!
تااینا رو گفت ننه م و آبجی هام دوباره ریختن سرش!همسایه ها جداشون کردن که یکی دوتا ازمرداي همسایه که
خجالت » هنوز سرکار نرفته بودن اومدن جلو و پریدن به کبري خانم!هرکدوم یه چیزي بهش می گفتن.یکی می گفت
چاك دهنت رو ببند!حسودیت میشه دارن دخترشون رو به یه » یکی دیگه ش می گفت «! بکش زن،ننگ رو مردم نبند
یه دفعه حاجی نعمت م از اتاقش اومد بیرون واونم پرید به کبري خانم بدبخت!با توپ و «!؟ آدم حسابی شوهر میدن
زنیکه ي بددهن این حرفا چیه میزنی؟!ماها از اون وقت که این خونواده ي نجیب اومدن تو این خونه » تشر بهش گفت
!» یه چیز بد ازشون ندیدیم!همه ش خوبی!همه ش مهربونی!پاشو لنگ و پاچه ت رو جمع کن جلو مرد غریبه
اینارو که گفت پوزخند رو رو لباي اون دو تا مردهمسایه دیدم!آبجی بزرگم یه نگاهی به من کرد و خندید!بعد حاجی
شما بفرمائین تو اتاق این زنیکه سر صبحی زده به کله ش و هرچی لایق خودشه از دهنش می آد » به ننه م و ماها گفت
!» بیرون!بفرمائین تا من بعدا خدمتش برسم
اینارو که شنفتم دهنم وامونده بود!کبري خانم بدبخت داشت حقیقت رو می گفت اما همه زدن تو دهنش!بعدا فهمیدم
که جریان چی بود و چرا مردا از ماها دفاع کردن.حاجی که تکلیفش معلوم بود.آبجی هام براش کار میکردم وپول
بهش می رسوندن.اون دو تا مردم که می ترسیدن اگه قضیه رو بشه ممکنه ما ازاون خونه بریم و سرشون بی کلاه
بمونه!خلاصه اینجا بود که دیدم چطوري حق رو ناحق کردن!کبري خانم بدبخت دیگه لال شد و چادرش رو پیچید به
خودش و راه افتاد طرف اتاقش.وقتی از جلوي من رد میشد یه نگاه بهم کرد که از خجالت آب شدم!دیگه دلم ازاونجا
کنده شد.خدا خدا میکردم که یارو زودتر بیاد و منو عقد کنه و ورم داره و باخودش ببره.دیگه طاقت دیدن و شنیدن
این چیزا رو نداشتم!مخصوصا که دیگه همه چی علنی شده بود!اي صلوات به قبر اون بابام که مارو ورداشت و ازده مون آورد تو اون خراب شده!
خلاصه فرداش یارو با دو تا آجان اومد خونه مون.بابام جا خورده بود.یارو میخواست منو ورداره و ببره.بابام میخواست
اول عقد کنیم و بعد با هم بریم اما یارو می گفت ماموریتش جلو افتاده و باید همین الان حرکت کنه.می گفت کار
دولت شوخی وردار نیس.بابام تا خواست ایش ونوش کنه یارو لبه ي کتش رو زد کنار و چشم بابام به پارابلومش
افتاد!دیدن پارابلوم همون و راضی شدن بابام همون!
دردسرتون ندم،ننه م یه بغچه واسم پیچید و بیست تومن م پول داد بهم و راهی م کرد خونه ي بخت!باقی بقایت!جانم
فدایت!این شد خواستگاري و شیرینی خورون و نامزدي و عقد و عروسی ما!والسلام!
منو می گی؟!یه دفعه ترس ورم داشت.گریه م گرفت..جرات نمیکردم از خونواده م جداشم.حداقل هر چی
بودن،خونواده م بودن.شاید براي اولین و آخرین بار بود که بابام رو بغل میکردم!هنوز بوي عرق تن خسته و رنج
کشیده ش تو خاطرم مونده!وقتی بغلم کرد حالی بهم دست داد که حاضر نبودم با هیچ چیز خوب دنیا عوضش
کنم.دلم نمیخواست ازتو بغلش بیام بیرون!شوخی نبود،بعد از چهارده پونزده سال،بابام یه بار بغلم کرده بود!شما بچه
هاي عزیز دردونه نمی فهمین من چی میگم.تا یادتون می آد،عزیز پدر و مادر بودین و چیزي که کم نداشتین،محبت
پدر و مادر بوده!ماها اون وقتا اگه یه لبخند رو لب بابامون می دیدیم تاآخر اون روز با کیف همین یه خنده ي خشک و
خالی خوش بودیم.
حالا که فکر میکنم می بینم این مردم ما،این مملکت ما چه روزهایی رو گذرونده تا حداقل به اینجا رسیده که آدماش
معنی بعضی چیزارو بفهمن!
اگه خواستیم یه ذره امنیت داشته باشیم ،اگه خواستیم یه خرده بهمون احترام بذارن،اگه خواستیم چهار تا مدرسه
داشته باشیم،اگه خواستیم دو تا دکتر داشته باشیم،اگه خواستیم یه چیکه آب تمیز از شیر آب تو گلومون بریزیم،اگه
خواستیم یه خرده قانون داشته باشیم،اگه حق خودمون دونستیم که اندازه یه سر سوزن سرگرمی داشته باشیم،اگه توقع داشتیم که چهار تا کله گنده که بالا سرمون بودن و بهمون امر ونهی میکردن و واسه مون تکلیف روشن میکردن
به چشم یه آدم به ما نگاه کنن،اگه خواستیم که تو پیري و کوري حداقل خیالمون راحت باشه که از گشنگی نمی
میریم چه بدبختیایی کشیدیم!
تازه هنوزم که هنوزه وقتی بازنشسته می شیم باید راه بیفتیم دنبال یه کار تا خرج و دخل مون با هم جور بشه!ناسلامتی
زیر پامونم نفت خوابیده!حالا بیا این خارجیا رو نیگاه کن!کارش که تموم میشه.از یه دقیقه استراحت و تفریحش نمی
گذره!از مهر مادرش میگذره که از تفریحش نمی گذره!تازه وقتی م که بازنشسته شد،مسافرت هاش شروع میشه.همه
چیزشم روبه راه.مریضم که بشه،بیمه چشمش کور میشه و تمام خرج و مخارجش رو میده!تا روزي که زنده س
تامینه.چرا؟
واسه اینکه بعنوان یک انسان قبولش کردم.بخاطر اینکه خودشون باور دارن که انسانن!حق و حقوق شون رو می دونن
چیه!
حالا ما!تو یه مدرسه دولتی که وارد می شیم همه ش باید مواظب حرف زدن مون باشیم که نکنه یه چیزي از دهن مون
بپره و به تریش آقاي مدیر بر بخوره و یا اسم بچه مون رو ننویسه و یا اگرم نوشت نکنه با بچه مون چپ بیفته و
مرتب بچزونه تش!حالا بگیر برو تا اداره ها و چی و چی و چی!
بابک قربونت زري خانم،ما اول جوونی مونه!می ریزن می گیرن مونا!اینا چیه داري میگی؟!
» زري خانم خندید و یه سیگار دیگه از بابک گرفت و روشن کرد و گفت «
خلاصه از بغل باباهه اومدم بیرون و نگاهش کردم.دو تا چیکه اشک از چشماش سرخورد اومد پائین و رفت لاي
ریشش!
اینجا که رسید چشماشو بست ویه مدت همونجور ساکت موند.بعد که چشماش رو وا کرد،یه قطره اشک از گوشه ي «
چشمش چکید افتاد رو صورتش
بعد یه پکی به سیگارش زد و گفت
بگذریم که دنیا محل گذره!آقایی که شماها باشین با دل خون از همه خداحافظی کردم تا آخرین نفر آبجی بزرگم
زري ایشااله خوشبخت بشی.ماها که افتادیم تو راه کج،ایشااله تو عاقبت بخیر » بود.وقتی بغلش کردم بهم گفت
این رو گفت و گریه کنون رفت تو اتاق.چی بگم؟!یه من بودم،صد من شدم!انقدر غصه تو دلم جمع شده بود که « بشی
میخواستم فریاد بکشم!اما گیرم که فریاد بکشی،کیه که صدات رو بشنفه؟!بالاخره یارو دو سه تا سرفه کرد که یعنی
وقت تنگه.بعد اومد جلو و با قربون صدقه منو راه انداخت طرف ماشین.قربون صدقه هاش دلم رو گرم کرد.با خودم
گفتم که حداقل یه شوهر مهربون گیرم اومده که بهش تکیه کنم.
ننه م اززیر قران ردم کرد و سوار ماشین شدیم و حرکت.از شیشه عقب پشت سرم رو نگاه کردم.مادرم در حالیکه
گریه میکرد،یه کاسه آب ریخت پشت ماشین.بابام دستش رو گرفته بود جلوي چشماش تا گریه ش معلوم
نشه.خواهرامم همونجور که گریه می کردن برام دست تکون میدادن و همسایه هام دور وورشون بودن.ماشین که
پیچید تو یه کوچه،تمام این پرده ي نمایش یه دفعه تموم شد.شروع کردم زار زار گریه کردن.واسه اولین بار بود که
از خونواده م جدا میشدم اونم چه جداشدنی!یه دفعه از این ور بریدم ورفتم یه طرف دیگه که اصلا نمی شناختم و نمی
دونستم که چیه و کیه!
خلاصه هرجوري بود جلوي گریه مو گرفتم که نکنه به شوهرم بربخوره.کمی که جلو رفتیم یکی از آجان ها پیاده شد
و ما حرکت کردیم.من و شوهرم عقب نشسته بودیم واون یکی آجانه جلو پشت فرمون.یه ربع طول نکشید که از
تهران اومدیم بیرون و افتادیم تو جاده.جاده که چه عرض کنم؟درب و داغون.وقت تون رو نگیرم،بالاخره بعد از دو
روز رسیدیم جنوب و مسافرت تموم شد.
یه شب تو راه موندیم.از کل مسافرتم اینو براتون بگم که فقط ماشین ما تو جاده بود و تک و توك کامیون.تو راهم چه
کشیدم بماند که همه ش معذب بودم!اون منو زن خودش می دونست اما من ناراحت بودم چون هنوز شرعا زنش نشده بودم و دلم چرکین بود و نمی تونستم بهش چیزي بگم!اونم که ول کن نبود!
خلاصه نزدیک ظهر رسیدیم به....شهر که نبود،یه چیزي بود بهتر وبزرگتر از ده خودمون!حالا اونجاها آباد شده اون
زمونا فقط از....یه اسمش بود که شهره!
ماشین رفت ورفت و رفت تا رسیدیم به یه باغ و واستادیم و آجانه چندتا بوق زد ویه پیرمردي در رو وا کرد و یه
نگاهی به ما انداخت و بعد اون یکی لنگه در رو وا کرد و ما رفتیم تو و در باغ پشت سرمون بسته شد.از تو همون
ماشین دور و ورمو نگاه کردم.یه باغ خیلی بزرگ بود و پر از درخت نخل.یه استخر خیلی بزرگن اون طرف تر جلوي
یه عمارت سفید و قشنگ بود.البته بعدا فهمیدم که بهش استخر میگن!تا اون موقع ازاین چیزا ندیده بودم!خلاصه تو
باغ سه تا عمارت بود.یکی خیلی بزرگ و دو تا کوچیکتر.
کوچیکترا ته باغ بودن وبزرگه وسط.جاي خیلی قشنگی بود.گفتم آقا جلال،آخه اسمش جلال بود حالا فامیلی ش
اینجا یه هتل بزرگه .فقط م آدم حسابی » بماند.گفتم اقا جلال اینجا کجاس؟آدماش با بیرون فرق دارن!خندید و گفت
راست می گفت از تو شهر که رد می شدیم آدما مثل ده خودمون بودن زنا همه با نقاب و چادر « ها رو توش راه میدن
عربی ومردا با دشتاشه.البته تو ده ما مردا دشتاشه تن شون نبود.امااینجا مردایی که جلو عمارت رفت و آمد میکردن با
کت و شلوار بودن و زنا همه بی حجاب و با لباساي لختی پختی!پرسیدم آقا جلال این زنا چرا اینجوري لباس پوشیدن
!» اینا خارجی ن!ایروونی نیستن » که بازم خندید و گفت
خلاصه ماشین رسید جلو عمارت بزرگه و واستاد.آقاي جلال به من گفت تو همین جا تو ماشین بشین تا من اتاق
بگیرم.پیاده شد و رفت.ده دقیقه بعد با یه مرد چاق و نیمه ایرانی و نیمه عرب که لهجه داشت برگشت.یارو از پشت
شیشه ي ماشین یه خرده منو نگاه کرد وبعد شروع کرد با آقا جلال حرف زدن و بعد دوتایی رفتن تو.از آجانه
پرسیدم اینا چی می گفتن؟گفت آقا جلال داره باهاش چونه میزنه که اتاق رو ارزون تر بگیره.یه خرده که گذشت،آقا
بقچه م رو ورداشتم و « پیاده شو که همه چی جور شد » جلال پیداش شد و اومد در ماشین رو وا کرد و به من گفت
چادرم رو مرتب کردم و رفتم پائین.چند تا زن واستاده بودن و به من نگاه میکردن.منم سرم رو گرفتم بالا و قرص
واستادم!از اونا که چیزي کم نداشتم!ناسلامتی شوهرم مامور دولت بود و ماشین دولت زیرپاش!کم چیزي نبود!
اآقا جلال دست منو گرفت و از پله ها برد بالا و رفتیم تو عمارت.عجب جایی بود!مثل گل!کف ساختمون همه موزائیک
،دیوارا سفید مثل برف.کله به کله تابلو زده بودن به دیوار.همه جا پر بود از گلدوناي بزرگ گل.یه طرفم یه جعبه بود
مثل جعبه آیینه!همه ش از شیشه که توش ماهی هاي قشنگ این ور و اون ور می رفتن.مات واستاده بودم و دور و ورم
اون بیست تومن رو که مادرت بهت داده بده به من که اینجا اعتبار ندراه.یه دفعه » نگاه میکردم که آقا جلال بهم گفت
دست کردم از تو بقچه م،بیست تومن رو درآوردم و دادم دستش و دوباره درو دیوار رو نگاه کردم « گم و گور میشه
واله تا اون موقع من مبل ندیده بودم .صندلی « تو برو رو یه مبل بشین تا من اسباب اثاثیه رو بیارم تو » که آقا جلال گفت
چرا.اما مبل نه!آروم رفتم روي یکی ش نشستم و بقچه م رو گذاشتم بغل دستم.زیرم اونقدر نرم بود که نگو!تو اون
گرماي جنوب اینجا پنکه ها کارمیکرد که کرده بود اونجا رو مصل زمهریر!دلم میخواست دولاشم و زمین رو ماچ کنم
که چه شوهري نصیبم شده!
همین جوري که نشسته بودم و دور و ورم رو نگاه میکردم و کیف میکردم،یه زن خوشگل و بلندقد خارجی اومد جلوم
» بلند شو ببینم » و با فارسی شیکسته پیکسته بهم گفت
اونم بهش گفتم یه نگاهی «؟ چندسالته » بهش گفتم.پرسید «؟ اسمت چیه » فهمیدم طرف مدیر اونجاس.بلند شدم که گفت
به من کرد و سري تکون داد و رفت.اومدم بشینم که یارو مرد عربه که یه خرده پیش با آقا جلال داشت حرف میزد با
یه زن نسبتا چاق اومدن جلوي من.دوباره همونجور واستادم.دوتایی منو نگاه میکردن و باهم حرف میزدن.با هم عربی
تا صداش بلند شد یه مرد جوون گردن «! عباس » صحبت میکردن.یه خرده که گذشت زنه با لحن خیلی محکم داد زد
»! این گندو که ها رو ازش بگیر و بنداز بیرون » زنه بهش گفت « بله حشمت خانم » کلفت دوئید و اومد جلوش و گفت
منو میگی؟!یه نگاه دور و ورم کردم که ببینم گندوکه چیه که زنه میگه؟!نگو بقچه و چادر منو میگه!اومدم به اعتبار آقا جلال یه دري وري بهش بگم که محکم خوابوند تو گوشم که خون از دماغم راه افتاد!دستم رو گرفتم زیر دماغم و
مات بهش نیگاه کردم!یه چپ چپی به من نگاه کرد و بعد با عربه رفت!مونده بودم چطور شده و چطور نشده که یکی
باز جا خوردم!این خارجیا چرا همه فارسی «؟ بچه کجایی » از اون دختر خارجیا که موهاي بوري داشت اومد جلوم و گفت
گفتم هتله؟ «؟ کجا دوست داري باشه » حرف می زنن؟!ازش پرسیدم اینجا کجاس؟گفت
همین جاهاس تو فعلا این چادر و بقچه ت رو بده » گفتم این آقا جلاله ما رو نفهمیدي کجا رفت؟گفت « اره هتله » گفت
نگاه کردم دیدم همون زنه چاقه « یه چک دیگه که بخوري ،میدي » گفتم صدسال اگه بدم!گفت « به عباس تا بهت بگم
اون ته واستاده و داره چپ چپ بهم نگاه میکنه.هنوز خون دماغم بند نیومده بود.
-
از ترسم بقچه رو دادم به پسره.اما چادرم رو ندادم.راه افتادم برم بیرون که اقاجلال رو پیدا کنم که پسره زد تخت
داد وفریاد نکن » سینه م و پرتم کرد رو مبل و چادرم رو محکم از سرم کشید و برد.اومدم جیغ بکشم که دختره گفت
گفتم الان آقا جلال رو صدا میکنم پدرشونو در بیاره!مگه « محض ارا » پرسیدم آخه چرا؟!گفت « که کتک میخوري
هنوز نفهمیدي اینجا کجاس و چی به «! خاك بر سر خرت کنن » کشکه؟!پارابلوم کمرشه این هوا!دختره خندید و گفت
سر قبر ننه » گفتم رفت؟کجا؟!گفت « بدبخت آقا جلال فروختت و رفت » گفتم چی به روزم اومده؟گفت «؟ روزت اومده
گفتم آخه واسه چی منو فروخت؟! « ش!چه میدونم
کارش اینه بی غیرت!هرچند وقت به چندوقت یه دختر برو رو دارو از تهران به هواي زن گرفتن و عروسی » گفت
»! نه،واسه....گی » گفتم میفروشه واسه کلفتی؟!گفت « کردن ور میداره ومی آره اینجا و می فروشه به اینا
مات بهش نگاه کردم!دو سه تا دختر خارجی یه دیگه م اومدن جلوم و باهام به زبون شیرین فارسی سلام و علیک
پرسیدم چی رو حالیم «! بابا درست حالیش کنین بدبخت رو » کردن!اصلا نمی فهمیدم چی شده که یکی از دخترا گفت
این آقا جلال و چندتا دیگه کارشون اینه.امثال ماهارو به هواي اینکه باهامون عروسی کنن از ننه بابامون » کنین؟!گفت
جدا میکنن و می آرن اینجا و میفروشن به اینا.اینام مارو تعلیم میدن واسه....گی!
اینجا مثل مدرسه س.فقط مدرسه ...ها!از تو تهرون وشهراي دیگه،دختراي خوشگل رو سوار میکنن و می آرن اینجا و
بهشون رقصیدن و عشوه گري و لوندي و ...گی یاد میدن وبعدش یا میفروشن مون به پولدارا و شیخ هاي اون ور آب
...!» و یا وقتی آموزش مون تموم شد برمی گردونن تهران و می شیم خانم
محکم زدم تو سر خودم!تازه فهمیدم چقدر بدبختم!اگه میخواستم...گی کنم چرا این همه راه اومدم و از خونواده م
دور شدم و تو ولایت غریب اسیر شدم؟!خب همونجا تو تهران می موندم و ور دست آبجیم کار میکردم!شروع کردم
به گریه کردن و زار زدن.
یکی از دخترا رفت و یه دستمال خیس آورد و خون دماغم رو پاك کرد.بقیه م نشسته بودن دور و ورم و بهم مهربونی
میکردن.حال منو می فهمیدن چون یه روزي این برنامه واسه خودشون پیش اومده بود.
خلاصه یه خرده که گذشت و از اون حالت جا خوردن و گیجی که در اومدم بلند شدم از ساختمون برم بیرون که دم
در عباس جلوم رو گرفت.دخترا اومدن که منو ببرن تو باالتماس به عباس گفتم جون مادرت ترو به ارواح خاك
امواتت بذار من بیرون رو یه نیگاه بکنم.شماها اشتباه می کنین،اقا جلال نرفته اون منو دوست داره،عقدم کرده بخدا!
عباس یه نگاه به من کرد و یه نگاه به حشمت خانم.برگشتم و با التماس به همون زن چاق که آرایش غلیظی م داشت
نگاه کردم که یه اشاره به عباس کرد و عباس از جلوم رفت کنار.پریدم بیرون،اما نه از آقا جلال خبري بود و نه از اون
آجانه و نه از ماشین!امیدم ناامید شد وبرگشتم تو ساختمون.بغضم دوباره ترکید و به یکی از دخترا گفتم راست راستی
همونجا « اره بابا!داشت سر قیمت تم چونه میزد!دست آخر هزار تومن گرفت و رفت » منو فروخت و رفت؟که گفت
نشستم رو زمین به گریه کردن.
بعد انگار حشمت خانم بهشون اشاره کرد که اونام منو بلند کردن و از اون ساختمون بردن بیرون و رفتیم طرف یه
ساختمون دیگه که آخر باغ بود.باغ که دیگه چه عرض کنم زندان و قفس من!تا رسیدیم تو اون ساختمون،همون زن
خارجی یه با حشمت خانم دنبالمون اومدن تو.یه زن چاق و سیاه م باهاشون بود.
زن خارجی یه که اسمش آلیس بود یه خرده اي منو نیگاه کرد وبعد با زبون نیمه فارسی به حشمت گفت
دده خانم،ببرش » بعد حشمت خانم به اون زن سیاهه گفت « موهاش خوبه.چشم و ابروشم خوبه.باید فقط آرایش بشه
تا اومد بره بیرون پریدم جلوش و گفتم ترو خدا خانم چه بلایی « حموم و یه لباس حسابی تنش کن و بیارش پیش من
میخواین سرمن بیارین؟بخدا من اینکاره نیستم!من دختر نجیبی م .تو رو اون کسی که می پرستین بذارین من برم....
گوش کن دخترجون،همه ي ماها که اینجا می بینی یه روزي مثل تو بودیم » دیگه نذاشت بقیه ي حرفامو بزنم و گفت
حالام زیاد فرقی نکردیم.چیزیم ازمون کم نشده.هرکی م تو زندگی یه کاري داره ویه سرنوشتی.بالاي توام هزار تومن
پول دادم و تا پنجاه شصت برابرش رو بهم برنگردونی ولت نمیکنم.اینجا آخر خطه!خودتم اذیت نکن کم کم عادت
میکنی.بعدا می فهمی که زندگی ت بهتر از سابق میشه اینجا.تازه شانس آوردي که جلال آوردت و به من
فروختت!خیلی ها از این شانسا نمی آرن!اگه بر و رویی نداشتی الان جلال فروخته بودت به یکی از این باجگیراي قلعه
!» و شده بودي مترس ش و روزا باید اونو راه مینداختی و شبم باید تو قلعه کار میکردي
فکر فرار رو هم از سرت بیرون » دیدم طرف خیلی زرنگ تر از این حرفاس!دیگه چی داشتم بهش بگم که گفت
کن.اینجا بازم زیر بال و پر خودمی.دست هر آشغالی م نمی دمت.فوق هر شب با یه ادم حسابی طرف می شی!از اینجا
پات رو بذاري بیرون ،تا تهران باید پنجاه تا لاشخور جوابگو باشی و تازه اگه بتونی برسی تهران هزار تا کوفت و
اینارو گفت و رفت.دده سیاه «! مرض گرفتی که دیگه به درد هیچ کی نمیخوري!فکر فرار به کله ت بیفته داغت میکنم
م دست منو گرفت و برد ته ساختمون که حموم بود.
خلاصه سرو تنم رو که شستم آوردم بیرون و یه لباس قشنگ تنم کرد.تو آینه که خودمو نیگاه کردم نشناختم!یه
خرده که گذشت یه زن خارجی یه با دو تا زن دیگه اومدن اونجا و منو نشوندن به ارایش کردن.اول ابروهامو و
صورتم رو بند انداختن و بعد یکی شون موهامو خیلی قشنگ برام زد وبعد درست کرد و یکی شون ناخن هاي دست و
پام رو درست کرد و برام لاك زد و به مچ پام یه زنجیر انداخت و خلاصه دو ساعتی بهم ور رفتن تا کارم تموم شد و بلند شدن و رفتن.اونا که رفتن،پریدم جلو آینه چی دیدم!اصلا خودمم رو نشناختم.شده بودم مثل یه تیکه ماه!
همونطور که داشتم خودم رو تو آینه نگاه می کردم و کیف میکردم یه دفعه حشمت خانم رو از تو آیینه پشت سرم
بعد یه زنجیر طلام «! راضی هستی؟ببین چقدر خوشگل شدي » دیدم.داشت بهم میخندید.برگشتم طرفش که گفت
اینم مال خودت.شام وناهارم بهترین چیزا رو بهت میدم.بهترین لباسارم برات میخرم بشرطی » انداخت گردنم و گفت
بهش گفتم حشمت خانم این دامنم خیلی کوتاس،خجالت میکشم آخه تا حالا بدون « که جفتک نندازي!حالا بیا بریم
چادر از اتاق خونه مون بیرون نرفته بودم چه برسه به این لباسا که تا بالاي زانوم معلومه!گفت اونارو دیگه ول کن.به
» این لباسام عادت میکنی.یه خرده خجالتم برات بد نیس،شیرین ترت میکنه!برو اورسی ها تو بپوش بریم
جلو در یه جفت اورسی پاشنه بلند و خیلی قشنگ که یه عمر آرزوش رو داشتم گذاشته بودن.پوشیدم و دنبال حشمت
خانم راه افتادم.تا از ساختمون بیرون اومدیم هرچی مرد بود واسه م سوت زد!تو دلم قند آب میکردن!یعنی از یه
طرف فکر اینکه بعدا باهام چیکار میکنن و چی به سرم میآد می ترسوندم و از یه طرف ازاین طرز لباس پوشیدن و
آزاد بودن و آرایش کیف میکردم!همونطور که به طرف ساختمون بزرگه می رفتیم پرسیدم حشمت خانم حالا سرمن
فعلا کسی باتو کاري نداره.باید خیلی چیزا یاد بگیري.چن وقت که بگذره خودت هوس کار کردن » چی می آد؟گفت
میکنی!فقط هرچی بهت یاد میدن خوب گوش کن ویاد بگیر.خیلی ها از اینجا به جاهاي بالاتر رسیدن!حواست باشه یه
اولیش اینکه یاد » گفتم چی بهم یاد میدن؟گفت « امروزي بهت چی گفتم!اینجا بهت خیلی چیزا یاد میدن.خوب یاد بگیر
آره » گفتم جلو همه برقصم؟!گفت « می دن چطور دل یه مرد رو ببري!این خودش یه هنره!بعد یاد میدن چطور برقصی
ببین اگه باهات بد تا نکردم » گفتم حشمت خانم من نمی تونم از این کارا بکنم.واستاد و نگاهم کرد و گفت «!؟ مگه چیه
واسه این بود که فکر میکنم مثل اوناي دیگه نیستی.به این روي خوش منم نیگاه نکنسگ بشم شمرم جلودارم
نیس!می تونستم همون اول بدم این عباس و سه چهار تا نره غول دیگه باهات معامله اي بکنن که دو ساعته روت واشه و خیالت راحت!
یه ساعت که دست اینا باشی،رقص که هیچی جلو همه لخت راه میري!اگه اینکار رو باهات نکردم واسه این بود که
مثل بقیه فقط زرزر نمیکردي و اشکت دم مشکت نبود!فهمیدم عاقلی و وضع الانت رو فهمیدي.بعدشم تمام این آدما
که تو زندگی ت دیدي،از صبح تا شب می رقصن تا یه لقمه نون پیدا کنن!حالا ما اینطوري می رقصیم و اونا یه طور
گفتم پونزده سالمه. «؟ دیگه!چن سالته
ببین تمام این کارا رو که گفتم باید بکنی و خیلی کاراي دیگه! » گفت
یه فکري کردم «!؟ حالا خودت بگو که با زبون خوش اینکارا رو میکنی و مطیع من هستی یا عباس و بچه ها رو صدا کنم
و دیدم بد جایی گیر کردم.اگه یه کلمه ي عوضی حرف بزنم ممکنه هزار تا بلا سرم بیاد!این بود که فکر کردم فعلا
آفرین.من تو کارم خبره م.اشتباه » چیزي نگم تا بعد شاید خدا یه راهی پیش پام بذاره.گفتم من مطیع شمام.گفت
نمیکنم.ترو هم درست شناختم.سر به راه باشی طرفت چهار تا آدم پولدار و اسم و رسم دارن.بخواي عشوه شتري
!» واسه م بیاي،لاشخورا رو میندازم به جونت!حالا بیا بریم و هر چی از این دخترا دیدي یاد بگیر که به دردت میخوره
برو از اون میز هرچی غذا دوست داري واسه خودت » خلاصه دوتایی رفتیم تو ساختمون بزرگه و حشمت خانم گفت
نگاه کردم دیدم گوشه ي سالن یه میزه به چه بزرگی و روش هرچی فکر کنی غذا هس!از مرغ گرفته « بکش و بخور
تا ماهی و کباب و برنج و چی و چی و چی که تا حالا رنگش رو تو زندگیم ندیده بودم!یه بشقاب ورداشتم و رفتم سر
میزب و از هر کدوم چند تا تیکه گذاشتم توش و یه بشقابم کوت برنج کشیدم ورفتم رو یه مبل نشستم و شروع
عین روزاي اول » کردم به خوردن که حشمت خانم در حالیکه میخندید با یه لیوان لیموناد اومد پیشم و گفت
لیوان رو از دستش گرفتم وگفتم دست شما درد نکنه حشمت خانم،چه غذاهاي «! خودمی!بخور که نوش جونت
خوشمزه اي!اینو گفتم و شروع کردم دوباره به خوردن!چقدرم بهم چسبید!
» باتعجب ازش پرسیدم
با اون همه غم و غصه چطور می تونستین غذا بخورین؟!
زري خانم میتونستم دیگه.
یعنی دیگه ناراحت نبودین؟
زري خانم چرا.
پس چه جوري غذا از گلوتون پائین می رفت؟!اگه من جاي شما بودم تا چندروز لب به غذا نمیزدم و با هیچکس م
حرف نمی زدم و همه ش تو فکر فرار بودم!
بابک آخه تو خري عزیزم!تابع احساساته تی!زري خانم عاقل بوده ومنطقی!
شاعر میگهچو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور
» زري خانم که می خندید گفت «
آفرین!
بابک آفرین به من یا به شاعر؟.
زري خانم به هردو!یعنی این طفلک آرمین م تقصیري نداره.دل پاکه و احساساتی.یعنی ما بیشتر شرقی ها اینطوري
هستیم.همین م باعث عقب افتاده گی و بدبختی مون شده.
احساسات یکی از افتخارات ما شرقی هاس!این غربی ها،یه کدوم عاطفه و احساس ندارن!عاطفه و احساس و بهم
رسیدم واز حال همدیگه باخبر شدن رو باید از ما شرقی ها یاد بگیرن و پیش ماها پیداش کنن.
بابک واسه همینه که شکرخدا هیچ مشکلی نداریم!نسخه دست مونه و در به در دنبال یه قلم دوا میگردیم!مریض رو
دست مون بال بال میزنه یه تخت تو مریض خونه هاي دولتی گیر نمی آریم که بخوابونیمش!همه از احساسات پاك
مونه!
تو حرف نزن
بابک حالا این خارجیاي بی احساس!تا سرشون درد میگیره،یه کافر از خدا بی خبر با آمبولانس میرسه در خونه شونو
و سوارش میکنه و می بردتش تو یه بیمارستان که تمام دکتراي بی عاطفه و ستمکارن!بعد اون دکتراي ظالم زود بهش
میرسن و خوبش میکنن!چند روزم تو اون بیمارستان میخوابه و اون پرستاراي نامهربون ترو خشکش میکنن و شرکت
بیمه ي کشورش که کارمنداش شیطان پرستن تمام مخارجش رومیده و آقا باسلام و صلوات سرو مرو گنده بر
میگرده خونه ش!تف به گور پدرشون بی عاطفه ها!بی احساس ها!
» زري خانم مرده بود از خنده «
بابک باید به اینا گفت که بیاین احساسات رو از ما شرقی ها بیاموزن!دفترچه بیمه اعتبارش تموم شده یه ماه طول
میکشخ تا تمدید بشه.تو این یه ماه مریض مون رو باید بذاریم تو فریزر که خراب نشه و نکنده تا دفترچه حاضر
بشه!بعد دفترچه که دست مون رسید باید بریم....دکتره رو دستمال کنیم تا مریض مون رو با دفترچه ي بیمه ویزیت
کنه اونم آیا بکنه،آیا نکنه!ویزیت که کرد باید مریض مون رو سنجاق کنیم به دفترچه بیمه و ببریمش داروخانه ي
صلیب سرخ جهانی!تازه بهمون میگن که داروش پیدا نمیشه!باید دوباره مریض مون رو ورداریم ببریم پیش حکیم
ناصر خسرو!اونجا حکیم بزرگوار دارو رو مهیا داره اما قیمت ش رو به ازا تمام روزهاي سفرش محاسبه میکنه از قرار
روزي یه قرص نون و یه کوزه آب!حالا حساب کن حکیم چند سال سفر کرده!
قیمت سر میذاره به فلک!بالاخره عاطفه ي نماینده ي فروش خیابون حکیم ناصر خسرو بجوش می آدویه تخفیف
بابت روزهاي تعطیل که حکیم سفر نمیکرده و شبا که حکیم خواب بوده بهت میده و دارو رو می گیري اگه تاریخ
مصرقش مال دوره ي حکیم نبوده باشه!مریض رو با شوق در حالیکه اشک تو چشمات جمع شده و از عاطفه ي دارو
فروش به هیجان اومدي،می رسونی خونه و میري یه لیوان آب بیاري که می بینی آب قطعه!زنگ می زنی سازمان
اب،یارو با احساسات تمام و احترام زیاد میگه چیه؟!میگی چرا اب قطع شده؟میگه چه میدونم!حتما یه طوري شده
دیگه!میگی آخه آب لازم دارم میگه حالا یه ساعت آب نخور نمی میري که!خلاصه آب ده دوازده ساعت بعد وصل کتابخانه نودهشتیا شیرین - م.مودب پور
wWw . 9 8 i A . C o m ٤١٤
میشه و یه لیوان اب می آري که دارو رو بدي به مریض که می بینی مریض ت کپک زده وبیات شده!یعنی مرده!حالا
می ریم سر عواطف کفن و دفن!
اه!بذار ببینم سرگذشت زري خانم به کجا رسید!چقدرحرف میزنی؟!من برام عجیب بود که با اون همه ناراحتی
چطوري زري خانم راحت نشسته و غذاش رو خورده!
زري خانم ببین عزیزم احساسات خوبه اما منطقی ش!تو میگی این غربی ها احساس و عاطفه ندارن.پس چرا همه
چیزشون درست و بجاس؟بخاطر اینه که مسئولیت سرشون میشه!حساب کتاب ازشون پس می گیرن .یارو تو کارش
کوتاهی بکنه پدرش رو در می آرن!ربطی م به احساسات نداره!منم اگه اون روز راحت نشستم و غذام رو خوردم
بخاطر این بود که باید اینکار رو میکردم.یعنی عقل و شعور و منطق بهم می گفت که بایداینکار ر بکنم حالا یه سوالی
از خودتو دارم.اگه مجبور باشی تو یه خونه با یه آدم پدرسوخته ي گردن کلفت که زورت م بهش نمیرسه زندگی کنی
چیکار میکردي؟همه ش می پریدي بهش که اونم کتکت بزنه و آش و لاش ت کنه یا باهاش صلح میکردي و به
حرفش گوش میدادي تا فرصت فرار یاانتقام گیریت بیاد!فکر نمیکنی اگه قراره آدم باج بده بهتره به شیر باج بده نه
شغال و کفتار؟
خب چرا.
زري خانم ببین مبارزه کردن و مقاومت چند نوع داره.یکی ش جنگیدنه!تازه باید اون وقتی بجنگی که امید پیروزي م
داشته باشی!من اگه اونجا اشتباه میکردم یه ساعت بعد نعشم تو خرابه ها بود!خودم که نرفته بودم اونجا!به زور برده
بودنم باید با سیاست رفتار میکردم.حشمت خانم برام نقشه ها داشت.اگه لج میکردم و می خواستم نونش رو آجر کنم
خوراك عباس و دارو دسته ش میشدم!باید با حشمت می ساختم تا یه فرصت مناسب برام پیدا بشه.جنگ منم
اینطوري بود!تازه مگه من حریف حشمت بودم؟!بعدها فهمیدم که چقدر خرش میره!این ور آب و اون ور آب ادم
داشت!ده نفر رو تومملکت گذاشته بود سرکار،اونم سرچه کارایی!مگه میشد من یه الف بچه حریفش بشم؟!میگه؟
-
در کف شیر نز خونخواره اي غیر تسلیم و رضا کوچاره اي
لب تر میکرد پنج دقیقه بعد نعش من توقبرستون بود!حالا گوش کنین بقیه ش رو براتون بگم.ناهارم که تموم شد یه
اتاق تو یکی از اون ساختمون کوچیک هاي ته باغ بهم داد که تا اون روز تو عمرم ندیده بودم!فرش،تخت،کمد،میز
توالت،حموم!
خلاصه مثل قصر بود واسه من!بهم گفت برم یه چرت بخوابم تا عصري.منم آقایی که شما باشین رفتم تو اتاقم و یه
کله خوابیدم تا سر شب.سر شب دده سیاه اومد بیدارم کرد و صورتم رو شستم و رفتیم تو اون یکی ساختمون که
کلاس هاي درس و آرایش اونجا بود.حشمت خانم واستاده بود وداشت با اون زن خارجی یه که بعدا فهمیدم دو رگه
از امشب تو باید یاد بگیري که » س حرف میزد.تا منو دید صدام کرد.رفتم جلو وسلام کردم.جواب داد و گفت
گفتم بابام که نبود خواهرام رو سینی ضرب می گرفتن و همگی می « کجا یاد گرفتی » گفتم من رقص بلدم گفت « برقصی
دوست داشتی » بعد به آلیس اشاره کرد که بره و به من گفت « اون فایده نداره.باید اصولی یاد بگیري » رقصیدیم.گفت
حالا یاد بگیر خوب برقصی و به » گفتم دلم میخواست درس بخونم و به مملکتم خدمت کنم.گفت «؟ چیکاره بشی
خندیدم و گفتم حشمت خانم چه «؟ آره مگه چیه » گفتم با رقص به مملکتم خدمت کنم؟!گفت «! مملکتت خدمت کن
مملکت هم دکتر میخواد،هم مهندس میخواد،هم کارمند » جوري میشه با رقصیدن به مملکتم خدمت کنم؟!گفت
میخواد،هم عمله میخواد،هم رقاص میخواد،هم خواننده میخواد،هم نوازنده میخواد،هم وکیل میخواد،هم وزیر
!» میخواد،هم....میخواد؛هم چی میخواد،هم چی میخواد
بابک بسیار فرمایش متینی فرمودن حشمت خانم.اگه ما می تونستیم تلفیقی از تمام اینا درست بکنیم،تا حالا کره ي
مریخ رو فتح کرده بودیم!حساب کن یه مهندس،علاوه بر تخصصش،هم بلد باشه برقصه؛هم بلد باشه بخونه!ببین چه
مهندسی میشه!ساختمون میسازه پونصد طبقه!اندازه ي کوه قاف!یه دهن آواز سرساختمون بخونه و یه قري جلوي
عمله و بنا بده عمله هه همچین شارژ میشه که آجر رو پرت میکنه ده طبقه بالا!تازه اگه بتونه پشت استانبولی گچ،یه ضربی هم بگیره که دیگه واویلا!هر کدوم از عمله ها براش مثل روبوت کارت میکنن ویه برج سی طبقه رو یه ماهه می
برن بالا!عمله ها رو هم که میدونی چه جوري ن!دستشون گرم بشه یه روزه سه طبقه خونه می سازن!خدا رحمت کنه
فردین رو تو فیلماس هر نقشی که داشت یه دهن آواز سرکار میخوند.کارگرا براش غش و ضعف می رفتن و رو
حرفش حرف نمی زدن و خوب کار میکردن و حتما اون کارخونه م به سود دهی می رسید!
بابک میذاري بقیه ي جریان رو گوش کنیم یا نه؟!
زري خانم آره.خلاصه گفت هر مملکت احتیاج به تمام اینا داره.هر کدوم که نباشه یه گوشه ي کار ایراد پیدا
میکنه.دیدم داره چرت و پرت میگخ بهش گفتم حشمت خانم اگه یه چیزي بگم ناراحت نمی شین؟
اره.تنهام این کارا » گفت بگو.گفتم آخه من تا حالا شنیده م که هر کی تو اینجور کارا بیفته آخرش بیچاره میشه.گفت
نیس.اگه تو گیر یه راننده ي ناشی و بد بیفتی تصادف میکنی وبیچاره میشی!اگه گیر یه دکتر بد بیفتی و درست معالجه
ت نکنه ناقص میشی و بیچاره میشی!اگه گیر یه پدر و مادر بی سواد و نفهم بیفتی و بچه شون باشی و درست تربیتت
نکنن بیچاره میشی!اینکارم مثل اوناي دیگه س.حالا شانست گفته و گیرمن افتادي.اگه حرف گوش بدي بیچاره نمی
.» شی
بابک عجب خانم با کیاستی بوده این حشمت خانم!اگه من اون زمونا یه کاره اي تو مملکت بودم اینو می کردم یه
کاره اي!یه ماهه همه جا آباد میشد!
بابک لال میشی یانه؟!
» زري خانم یه نگاهی با درد به بابک کرد و گفت «
تمام این بدبختی هارو من کشیدم توکه نبودي بفهمی اونجا چه کثافت خونه اي بود!
تمام دخترایی که اینجا می بینی همه شون گیر کسایی افتادن که تو » حالا گوش کن.ببین بهم چی گفت.بهم گفت
کارشون وارد نبودن.همه شون یا پدر و مادر نداشتن یا داشتن و اندازه ي خر چیز حالی شون نبوده که سر از اینجاها درآوردن.همه شونم بدبخت و فقیر بودن.آدم که پول داشته باشه کارش به اینجاها نمیکشه.از قدیم گفتن....داد آدم
تو به اسماي حالاشون نگاه نکن که میترا ومرجان » پولدار و مردن آدم فقیر رو هیچکس ازش خبردار نمیشه!بعد گفت
و پروانه و فلان و فلانن!این اسم ها رواینجا واسه شون گذاشتم.اسم اصلی شون یا عفت بوده یا عصمت بوده یا
عشرت!همه شونم وقتی پیش پدر و مادراشون بودن ارزوي یه جفت کفش پاشنه بلند ویه لاك ناخن و یه پیرهن بالا
باریک الله به تو!حالا » تا اینو گفت بهش گفتم مثل خود من!گفت « زانو و یه جفت جوراب نایلون به دلشون مونده بوده
گفتم چشم.دوتایی رفتیم اون طرف سالن که چند تا دختر دیگه م بودن.دیدم یه «. برو خوب کارت رو یاد بگیر
گفتم نه.آلیس «؟ ضبط صوته تا حالا ندیدي » دستگاهی گوشه ي سالن گذاشتن.پرسیدم این چیه؟حشمت خانم گفت
رفت و روشنش کرد.
مات واستاده بودم و به صداش گوش میکردم!اصلا حواسم به دور و ورم نبود!یه دفعه دیدم حشمت خانم قاه قاه داره
خوبه از رقصیدن بدت می آد و خجالت میکشی اگه بدت نمی اومد و خجالت نمی » میخنده!خجالت کشیدم .گفت
!»؟ کشیدي چیکار میکردي
خلاصه دردسرتون ندم.دوماهی طول کشید تا تعلیمات من تموم شد.همه چی بهم یاد داده بودن.مرتب م نرمش و
ورزش میکردم.کساي دیگه بودن که اونجا زیر نظر همون خانمه که خارجی م بود تعلیم می دیدن اما استعداد
نداشتن.اما من همه چیزو خوب یاد می گرفتم وبه کار می بستم.
روزا تمرین داشتم و شبا از تویه اتاقکی تو سالن رو نگاه میکردم.حشمت خانم بهم سپرده بود که حق ندارم برم
توسالن.
اونجا یه سالن بزرگی بود حدود پونصد شیصد متر.بالاشم بیست سی تا اتاق بود.تو سالن مبل و میز و چی و چی وچی
بود.همه شم شیک و قیمتی.شب که میشد اونجا برنامه بود و آدمااز هر شهري می اومدن اونجا و همه م پولدار.
ببین زري دیگه کار یاد گرفتن تو تموم » بالاخره وقتی آموزشم تموم شد یه روز حشمت خانم منوکشید کنار و گف یه نگاهی بهش کردم و رفتم تو فکر.تا اون روز رابطه م با حشمت خانم خوب شده « شده.باید امتحان خودتو پس بدي
بود.یعنی هرچی می گفت می گفتم چشم و هرکاري می گفت بکن می کردم.اونم ازم خیلی خوشش اومده
بود.نمیخواستم کاري بکنم که نظرش در موردم عوض بشه واذیتم کنه.برگشتم بهش گفتم حشمت خانم راستش می
حق داري اما این فکر و بکن که اگه من همین الان ولت کنم و بذارم از اینجا بري،کجا میري؟آخرش اینه » ترسم.گفت
که باید برگردي پیش ننه و بابات دیگه!یا باید همون زندگی روتحمل بکنی یا بابات به زور شوهرت میده به یکی
تو که تا اینجا اومدي » تو دلم گفتم واله همون زندگی آرزومه!بعد که دید چیزي نمی گم گفت «! بدبخت تر از خودش
.» بقیه ش روهم برو
دیدم چی بگم؟!جرات حرف زدن و مخالفت نداشتم.اب از سرم گذشته بود!یه کلمه حرف می زدم منو میداد دست «
عباس و دارو دسته ش!می دونستم اون حرفاشم بیخوده!چند وقت قبلش یه دختر ازاونجا فرار کرده بود.سه روز بعد
گرفتنش و برش گردوندن.اونم با چه وضعی!تیرآب ریخته بودن تو صورتش!هیچی نگفتم و سرم رو انداختم پائین
» آفرین همین امشب کارت شروع میشه.برو ببینم چیکار میکنی »؟ که گفت
گریه م گرفته بود.هیچکس معنی اشک هام رو نمی فهمید و به فریادم نمی رسید!چیکار می تونستم بکنم؟به کی باید
پناه می بردم؟نمیخواستم نجابتم رو از دست بدم.نمیخواستم آبروم بریزه.شرم داشتم ازخدا.
آخه چه طوري می تونستم با یه لباس که هیچ جایی م رو نمی پوشوند برم رو سن و جلواین همه مرد برقصم؟!همه ش
تو این فکر بودم که چیکار میتونم بکنم!
بالاخره شب شد واومدن سراغم و یه دست لباس زرق و برقی تنم کردن و سر و صورتم رو آرایش کردن و بردنم
گفتم حشمت خانم پام «؟ چیه؟چه ت شده » پیش حشمت خانم.حشمت خانم پشت سن واستاده بود تا منو دید گفت
یه شبی همین جا که توواستادي من واستاده بودم!منم اون شب خیلی ترسیده » پیش نمیره!یه نگتهی به من کرد وگفت
بودم.اونی که اون وقتا جاي واستاده بود گیس هامو گرفت و پرتم کرد تو سالن!واسه همینه که الانم همین جا اینو گفت وبرگشت پشتش رونگاه کرد که عباس و دارو دسته ش واستاده بودن.منم یه نگاهی به اونا کردم «! واستادم
و دیگه معطل نشدم.دلم نمیخواست که دست هیچکدوم از اونا بهم بخوره.رفتم تو سالن و دیگه نفهمیدم چی شد!برام
مثل مردن بود!جونی که باید می کندم.با گریه و اشک رفتم تو.رقصیدم و رقصیدم!گریه کردم و رقصیدم!
فکر میکردم شاید یکی معنی اشک هام رو بفهمه و به فریادم برسه،اما نشد!ولو شدم کف سالن و دیگه چیزي
نفهمیدم.فقط بعد ها که ولوله بپا کرده بودم.!
زري خانم اینجاي سرگذشت که رسید سرش رو انداخت پائین و ساکت شد.بابک یه سیگار روشن کرد و داد «
دستش،منم رفتم فنجون هارو ورداشتم و رفتم چندتا چایی ریختم و آوردم.زري خانم خیلی ناراحت بود.یه پنج دقیقه
» اي که گذشت،سیگارش رو خاموش کرد و گفت
آره دیگه،این از اولین شبی که کار رو شروع کردم.با گریه رفتم تو سالن و به حالت بیهوش آوردنم بیرون.نمیدونم
چه وقتی از شب بود که یه مرتبه از جام پریدم!دیدم تو اتاق خودمم و رو تخت خوابیدم وحشمت خانم بالا سرم
چشمامو بستم و خودم رو «! چه شوري انداختی تو دل این مرداي بی ناموس » نشسته.تا نگاهش کردم.بهم خندید و گفت
چه حالی داشتی اونجا؟همه ش منتظر یه قهرمان بودي که بیاد نجاتت » انداختم رو تخت.یه خرده که گذشت گفت
از اونجا که یه شبی خودم همین خیال تو سرم بود اما اینا فقط » چشمامو وا کردم وگفتم شما از کجا میدونی؟گفت «!؟ بده
!» خیاله
دیگه چیزي نگفتم.چشمامو بستم و خوابیدم.تو خودم احساس میکردم که خالی شدم.دیگه نه آبرویی برام مونده بود و
نه نجابتی!آدم وقتی اینارو از دست میده تازه می فهمه که چه جواهري بودن!دیگه اصلا دلم نمیخواست چشمامو وا
کنم.ازخدا میخواستم امشب که خوابیدم دیگه صبح بیدار نشم و خواب به خواب برم.ازخدا مرگمو اونشب خواستم!
اما بازم صبح شد و منم زنده بودم.همون موقع بود که زندگی من تموم شد.با همه می گفتم ومی شنفتم اما دیگه زرتاك
نبودم.شده بودم یه چیز مصنوعی و باسمه اي.
9 8 i A . C o m ٤٢٠
تا دوسال دوسال ونیمی کارم فقط رقص بود.حشمت خانم کار دیگه ازم نمیخواست.خیلی ازاین پولدارا منو ازش
میخواستن اما به همه شون جواب رد میداد و می گفت هنوز بچه س.این جریان بود تا من هیفده هیجده ساله شدم.از
زري ازامشب » بچه گی دراومدم وشدم یه دختر کامل.خوشگلم شده بودم.یه روز حشمت خانم منو کشید کنار و گفت
انگار دنیا رو زدن تو سرم!اون داشت کارایی که باید از امشب میکردم برام می گفت اما من حتی یه « کارت عوض میشه
کلمه ش رو هم نمی فهمیدم!یه چیزایی به گوشم میخورد که صحبت رفتن به اون ور اب بود و رفتن پیش عربها اما من
تو عالم خودم بودم وداشتم به بخت خودم نفرین میکردم.تقریبا آخر حرفاش بودکه به خودم اومدم و فهمیدم که باید
از این به بعد چیکار کنم!دیگه تا شب هیچی نفهمیدم.
باید بري » هرچی روز کوتاه میشد انگار عمر من بودکه کوتاه میشد!بالاخره شب شد و حشمت خانم صدام کرد و گفت
پرسیدم حشمت خانم کجا باید «. اون ور آب .منتظرتن.باعباس می ري و با عباسم برمیگردي.یه لنج دم آب منتظرتونه
» یکی از این جزیره ها » برم؟گفت
خلاصه دوبار لباس برام آوردن و آرایش با عباس راهی شدیم.سوار لنج شدیم و رفتیم اون ور آب.یه ساعتی تو راه
بودیم تا رسیدیم و پیاده شدیم .چند تا مرد با لباس عربی دم آب واستاده بودن و تا ما رسیدیم با عباس عربی صحبت
کردن و همه باهم راه افتادیم و رفتیم.
دیگه شرمم میشه که بیشتر چیزي براتون تعریف کنم.خودتونم حتما فهمیدین که چیکار باید میکردمو چیکارکردم!
اینجاي داستان که رسیدیم.زري خانم ساکت شد و سرش روانداخت پائین.من و بابک بلند شدیم به هواي چایی «
آوردن رفتیم تو آشپزخونه.از همونجا صداي گریه کردنش رو شنیدیم!خودمونم خیلی ناراحت شده بودیم.یه ده
دقیقه یه ربعی اونجا معطل کردیم وبعد با یه سینی چایی برگشتیم تو سالن.زري خانم دیگه اروم شده بود و گریه
» نمیکرد.وقتی چایی ش رو خورد یه سیگار براش روشن کردم ودادم بهش .یه پک زد و گفت
آره،چندسالی این برنامه ي منبود.ده دوازده بار رفتم اون ور آب و بقیه شم تو همون اتاقاي بالا بودم.اصلا نمیخوام یاد اون موقع ها بیفتم اما هر دفعه که می رفتم اون ور آب بهم کلی طلا و جواهر میدادن.منم همه ش رو صاف میدادم
به حشمت خانم.اونم ازاین کار من خیلی خوشش می اومد.
» دوباره زري خانم ساکت شد و کمی بعد گفت «
من این قسمت از زندگی روفراموش کرده بودم.دیگه نمیخواستم اصلا یادم بیاد!
» دوباره ساکت شد کمی بعد گفت «
دیگه چیز تعریفی که براتون بگم نبود اونجا.فقط این برنامه ي من ادامه داشت.هفت هشت بار دیگه رفتم اون ور
آب و دوسه بارم همونجا،تو یکی از اتاقاي بالا یه همچین برنامه هایی داشتم تا دفعه ي آخر.حالا بقیه ش رو براتون
تعریف کنم یابذاریم واسه یه شب دیگه؟
بابک تازه ساعت 1 شبه!بگین دیگه!حالا کو تا وقت خواب؟!
زري خانم پس گوش کنین تندتند بگم که خودم خوابم گرفته.
آخرین شبی که از این برنامه ها داشتم زندگیم رو عوض کرد.یادمه به پول اون وقتا هربار که پیش یکی از این آدما
می رفتم؛هفت هشت هزار تومن گیر حشمت خانم می اومد!یکی دوبارم،دستبند و النگوي طلا به خودم دادن که منم
دادمش به حشمت خانم همینم باعث شد که حشمت خانم نذاره زندگیم سیاه بشه!دفعه ي آخر باید تو همونجا می
رفتم پیش یه کارخونه دار ایرانی.حدودا یه مرد پنجاه ،پنجاه و پنج ساله بود.
اون شب بعد از اینکه رقصیدن رفتم تو اتاقم و یه چرت خوابیدم تا شد ساعت دوازده شب.بعد صدام کردن ارایش
کردم و لباسمو عوض کردم و رفتم تو اتاقاي بالاي سالن.
خیلی شب عجیبی بود.وقتی رفتم تو دیدم یه مرد که موهاشم جو گندمی بود رو یه مبل نشسته .کت و شلوار تنش بود
و کراوات زده بود و یه بوي عطر خیلی خوبی م ازش می اومد.منم رفتم رو یه مبل نشستم و با هم خوش و بش کردیم
و برامون میوه و شیرینی آوردن و چایی و شربت و از این چیزا.یه ساعتی نشستیم به حرف زدن،دیدم خبري نشد!شد
یه ساعت و نیم،بازم خبري نشد!شد دو ساعت،بازم خبري نشد که بهش گفتم نمیخواي برات برقصم؟گفت
مونده بودم این « نه » یه خرده دیگه نشستم و حوصله م سر رفت.بهش گفتم کار دیگه باهام نداري ؟گفت « رو پائین دیدم
دیگه چی ازم توقع داره؟!از زندگی م پرسید،از بچه گی هام،از پدرم،از مادرم،از خواهرام.خلاصه منم که خیلی وقت
بود واسه کسی درد دل نکرده بودم نشستم به تعریف کردن از گذشته م که چه جوري پام به اینجا کشیده شد.بعدش
گریه م گرفت و شروع کردم به زار زدن بلند شد اومد جلوم و ناز و نوازشم کرد.اشکهامو پاك کردم وازش معذرت
خواهی که ناراحتش کرده بودم.خلاصه تا نزدیک سحر فقط نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم.من از زندگیم می
گفتم و اونم از کار و کسب ش.
دم دماي سحر یکی زد به در و من بلند شدم ازش خداحافظی کردم و رفتم پائین و رفتم تو اتاقم و گرفتم
خوابیدم.خیلی سبک شده بودم.عقده هاي دلم رو ریخته بودم بیرون.
یه دو روزي گذشت که دوباره یارو پیداش شد و منو از حشمت خواست.شب که رفتم پیشش بهش گفتم آخه تو چرا
بیخودي پولت رو خرج میکنی؟تو که نه میذاري برات برقصم و نه کاري با من داري!چرا بیخودي پولاي بی زبونت رو
ببین من یه چیزایی » می ریزي تو جیب اینا؟گفت بشین کارت دارم.نشستم.یه خرده اي این پا و اون پا کرد و بعد گفت
بهش گفتم «! تو کله م افتاده.اما جرات ندارم به زبون بیارم!راستش فکر عملی کردنش رو هم که میکنم دلم می لرزه
نمیدونم چرا اومدم.ولی انگار یکی تو دلم می گفت که بیام و با تو » پس براي چی اومدي پیش من و بهم میگی؟!گفت
دلم میخواد تویه چیزي بگی یا یه کاري بکنی که ترس از دلم بره و » گفتم حالا من چیکار باید بکنم؟گفت « صحبت کنم
حقیقتش اینکه از تو خیلی » گفتم من اصلا نمیدونم که جریان چیه!چه برسه به اینکه چیزي بگم!گفت « ته دلم قرص بشه
گفتم یعنی تو مرد گنده از من که یه زن «! خوشم اومده!دلم میخواد از اینجا ببرمت و مال خودم باشی،اما می ترسم
لچک به سرم،کمتري؟!منو چهارده پونزده سالم بود که با پدرسوختگی آوردن اینجا.یه مرد بی ناموس،به اسم اینکه
عقدم میکنه بابا و ننه م رو گول زد و منو آورد و فروخت به اینا!بیچاره بودم اما خودم رو نباختم و نترسیدم!
-
حالا تو که یه مردي از خودت شرم نمیکنی که میگی می ترسم؟!
گفتم نه عاشقتم و نه دوستت دارم.سن «؟ راست میگی.حالا بگو ببینم تو منو دوست داري » یه کمی فکر کرد و بعد گفت
و سالت هم ،قاعده ي بابامه.اما ازاون شبی که نشستی و به درد دلم گوش کردي ازت خوشم اومد.اینم بدون که هر
میخوام یه چیزي بهت » کسی منو از اینجا نجات بده به چشم من مثل یه فرشته می آد و تا ابد مدیونش می شم.گفت
بگم من دو تا بچه دارم که از زن اول مه.الان اینجا نیستن.بزرگ شدن و رفتن خارج.زنم پونزده سال پیش
مرد.چندسال بعد من یه دختر جوون رو گرفتم.اما بعدا فهمیدم که بهم خیانت میکنه و با چند مرد رابطه داره.منم
طلاقش دادم.حالا از کجا مطمئن باشم که تو مثل اون نشی و بهم خیانت نکنی؟تازه اون رو از یه خونواده ي نجیب و
گفتم اولا که تو الان میدونی داري منو از کجا می گیري! «! آبرودار گرفته بودم
دیگه از اینجا بدتر جایی نیس!بالاتر از سیاهی م رنگی نیس!آخرش اینه که بهت خیانت میکنم دیگه!اما این دفعه دلت
نمی سوزه!فکر کن یه بنده اي رو خریدي و در راه خدا آزاد کردي!واسه اینکه خیالت راحت بشه به همون آبرویی که
ازم ریختن،به همون ناموسی که به باد دادن،به همون شرفی که لکه دارش کردن به نجابتی که ندارم قسم میخورم که
اگه تومنو از اینجا ببري تا روزي که زنده هستی بهت وفادار می مونم دیگه م چیزي بهت نمیگم،آب که از سر ما
گذشته چه یه وجب چه صد وجب!حالا خواستی منو ببر،نخواستی م نبر!
حرفات به دلم نشست،قسم هاتم باور کردم.اگه می گفتی که دوستم داري و عاشقمی یا » یه کم فکر کرد و بعد گفت
قسم به چیز دیگه اي می خوردي باور نمیکردم!اما حالا دلم قرص شد.هرجوري م که باشه می خرمت و ازاینجا می
تا اینو گفت در حالیکه اشک ازچشمام می اومد بلند شدم و دستش روماچ کردم و گفتم مرد منکه یه دختر «. برمت
ضعیفم و کاري ازم ساخته نیس.اما اگه هنوز ابرویی پیش خدا برام مونده باشه ازش میخوام که پدر و مادرت رو
رحمت کنه که بچه شون داره زیر بال و پر یه ضعیف رو میگیره.
دردسرتون ندم.اون مرد که خدا رحمتش کنه همون موقع بااینکه دیر وقت بود فرستاد دنبال حشمت خانم.دل تو دلمنبود که چی میشه؟!یعنی حشمت خانم آزادم میکنه؟یعنی جلوم سد نمیشه؟تمام زندگی م ،خلاصی م ،اینده م،آزادي
م،همه و همه بسته به یه آره یا نه حشمت خانم بود!
تا حشمت خانم برسه بالا جونم به لبم رسید!خلاصه اومد تو اتاق و پرسید چی شده؟اون خدابیامرز جریان رو بهش
گفت.تا حشمت خانم قضیه رو فهمید گفت نه،نمیشه.گفت این چشم و چراغ اینجاس.اگه یه شب نباشه اینجا سوت و
کوره.تازه قولش رو به یکی از شیخاي پولدار عرب دادم.اگه تا چند وقت دیگه روونه ش نکنم پیشش،ازم عارض
تو مثلا چقدرمیخواي بالاي این پول به من بدي؟ده هزار تومن؟بیست هزار تومن؟!این هر شب که یه » میشه!بعد گفت
راه میره اون ور آب و برمیگرده هفت هشت هزار تومن کاسبم!تو میتونی صدهزارتومن بالاش پول بدي و ازم
»؟ بخریش
نه برام » حشمت خانم خندید و گفت « نه .قیمتش خیلی بالاس.تا ده هزارتومن حاضرم بدم » یارو یه فکر کرد و گفت
یارو سرش رو انداخت پائین.تا حشمت خانم اومد بره بیرون،سرم رو کردم طرف «؟ صرف نداره.خب،کار دیگه نداري
بالا و گفتم خدایا حاشا به رحم و مروتت!فقط میخواستی دل یه ضغیف رو بچزونی؟بازم به خدایی ت شکر!
تا اینو گفت،حشمت خانم واستاد.یه لحظه بعد برگشت طرف من.دیدم رنگش مثل گچ دیوار شده و دستاش داره می
هستم،فاحشه هستم،خانم رئیس هستم،اما یه جو غیرت ته وجودم مونده که ....» لرزه!یه نگاهی هب من کرد و گفت
!» نذارم کسی به رحم و مروت خدا شک کنه!بلندشو تا رایم برنگشته کاراتو بکن و برو
باور نمیکردم که این چیزا که می شنفم درست باشه!همونجور که گریه می کردم دولا شدم و زمین رو ماچ کردم و
بلندشدم و پریدم بغل حشمت خانم و ماچش کردم.اونم گریه میکرد!حالا یه چیزي بهتون بگم باور نمی کنین!عباسم
که به قول حشمت خانم لاشخور هفت موتوره بود دم در واستاده بود و گریه میکرد!یعنی میخوام بگم خدا اونقدر
بزرگه تو وجود پست ترین ادما هم انسانیت گذاشته.همه ي اون آدما ازاول که بد و پست و کثیف نبودن.ولی اینطوري
شدن و حتی اونام تو این موقع یه ذره آدمیتشون گل کرده بود.
مثل برق پریدم تواتاقم و کارام رو کردم ویه ساك ورداشتم و چادرم رو کشیدم سرم و اومدم پیش حشمت
بعد چند تا تیکه کاغذ داد « منو بی خبر نذار و برام کاغذ بنویس » خانم.حشمت خانم شناسنامه م رو داد دستم و گفت
بعد «! اینا سفته هایی یه که ازت داشتم.تو خواب انگشتاتو زده بودیم زیرش » بهم.پرسیدم اینا چیه؟خندید و گفت
خودش تمامشون رو پاره کرد!دوباره پریدم و ماچش کردم.عباسم یه ماشین واسه م خبر کرده بود.خلاصه با گریه که
از خوشحالی بود از اون باغ اومدم بیرون.یه لحظه قبل از سوار شدن برگشتم و به اونجا نگاه کردم.جایی که چندین
بشین و برو که دیگه نمیخوام » سال از عمرم رو توش به هزار تا کثافتکاري گذرونده بودم!حشمت خانم بهم گفت
!» چشمام اینجور جاها بهت بیفته
منم سوار شدم و حرکت کردیم یادمه تا یکی دو ساعت بعدش توي ماشین گریه می کردم!
» اینجاي سرگذشت که رسیدیم زري خانم یه سیگار دیگه از بابک گرفت و روشن کرد وکمی بعد گفت «
آزادي خیلی خوبه.هیچی تو دنیا مثل آزادي شیرین و قشنگ نیس.هیچ چیزي بدون آزادي معنی و مفهوم خودش رو
نداره.مثل یه پرنده تو قفس!مثل آب تو یه شیشه!مثل ماهی تو یه تنگ!مثل نفس تو سینه!مثل آدم تو زندان!هیچ کدوم
معنی ندارن!هیچ کدوم اونی که باید باشن نیستن!قدر و قیمت آزادي رو کسی که تو محبسه میدونه و بس!
» بعد خندید و یه نگاهی به بابک که مات داشت بهش نگاه میکرد انداخت وگفت «
چیه؟به چی فکر میکینی؟داري از سرگذشت من عبرت و پند می گیري؟داري دنبال یه نقطه ي روشن تو زندگی من
میگردي؟
بابک نه دارم دنبال آدرس ونشونی اون خونه و باغ تو جنوب میگردم!آدرسش یادتون هس؟
» زر ي خانم یه خنده ي تلخ کرد و گفت «
اگه تو ایران بساط این چیزا جمع نمیشد خدا میدونه که چه به روز مردم میومد!
بابک اگه نشونی اونجا رو بهم بدین گذرم که به ایران افتاد حتما چندتا از این پرنده هاي اسیر رو از قفس آزاد میکنم.البته فقط بخاطر ثوابش!
زري خانم بلندشین بلندشین.برین بخوابین که ساعت از 2 نصف شبم گذشت.
بابک حالا از شوخی گذشته،عجب سرگذشتی دارین شما!می دونین بیشتر آدما،یه زندگی معمولی دارن.اگه ازشون
بخواي یه خاطره از گذشته شون برات تعریف کنن یه داستان لوس و بی مزه رو بعنوان خاطره ي زندگی شون میگن
که حال آدم بهم میخوره!اما اینا که شما تعریف میکنین آدم رو تکون میده!
زري خانم خب شانسه دیگه!یکی خدا براش میخواد و یه زندگی آرومی رو شروع میکنه و پیر میشه وبعد می میره.اما
یکی دیگه انقدر تو زندگیش پستی و بلندي داره که از نفس می افته!
به نظر شما چه چیزي باعث این مشکلات میشه؟
زري خانم هرچیزي که جاي خودش نباشه،تو وقتی میخواي پات رو بکنی تو یه کفش که برات تنگه؛چه بلایی سرت
می آد؟هیچی؛پدر پات درمیاد!حکایت منم همین بود.بابام که یه کشاورز بود،ده و زمین و آبادي و کس و کارش رو
ول کرد و پا شد اومد شهر بین یه ایل گرگ!تمام این بلاهایی که سرمن و خونواده م اومد بخاطر همین ندونم کاري
بود!جاي بابام و ما تو ده بود.اگه همونجا می موندیم بالاخره یه شوهري چیزي می کردیم و مثل بقیه زندگی میکردیم
و می مردیم.اون وقت بزرگترین خاطره اي که می تونستیم داشته باشیم این بود که مثلا گاومش حسن دیشب رفته تو
زمین کربلایی حسین،یا مثلا فاطمه خانم زن شربت اوغلی سه قلو زائیده!اما حالا چی؟!سرنوشت هر کدوم از خواهرام
رو که بري دنبالش بیشتر از من نه اما کمتر از منم نیس!حالا پاشین بخوابیم که چشمام داره میره یه چیز دیگه م
میخواستم بهتون بگم دلم میخواد بی تعار بهم بگین من اینجا مزاحم شما نیستم؟
بابک اختیار دارین زري خانم!ما مرتب داریم از محضر شما استفاده میکنیم و تجربه کسب می کنیم.فقط خواهشی که
دارم اینه که در مورد سفرهاتون به اون ور آب بیشتر توضیح بدین که ما بتونیم تمام لحظات رو در ذهنمون ثبت
کنیم!مخصوصا حمله ي اعراب رو قشنگ توصیف کنین که به چه صورت به شما حمله میکردن و از چه نوع سلاحی استفاده میکردن؟!
زري خانم بلندشو بگیر بخواب پدرسوخته ي هیز!
بابک من می رم اما یه فکر ي به حال این طفل معصوم ارمین بکنین که شب زفافش کم زصبح پادشاهی شد!
مگه من مثل تو هیز و خبیثم!؟من اصلا به این مسائل فکر نمی کنم.
بابک پس برو خودت رو به یه دکتر نشون بده که سخت بیماري!
فردا صبحش زودتر از همه بیدار شدم و صبحونه رو آماده کردم ویه لیوان چایی خوردم و رفتم دم پنجره نشستم و «
رفتم تو فکر.دلم خیلی براي بهار تنگ شده بود.تمام این مسایل بقدري سریع وتند اتفاق افتاده بود که خودمم به زور
باورم میشد!
اصلا باور نمیکردم که زن گرفته باشم!چند نفري رفتیم تو یه دفتر و یه مردي یه چیزي برامون خوند و بعد گفت که ما
زن و شوهریم!نه زنم رو درست می شناختم و نه خوانواده ش رو ونه اصلا می دونستم که زنم کجا زندگی میکنه!اصلا
اگه بهار دیگه نیاد من باید چیکار بکنم؟!تمام این فکر و خیالها مثل خوره افتاد توجونم!اما اونقدر بهار رو دوستش
داشتم که هیچکدوم از اینها برام مهم نبود اگه بهار باشه دیگه نه تابستون میخوام و نه پائیز و نه زمستون!تو همین
» فکرا بودم که بابک از پشت سرم گفت
گویند کسان بهشت با حور خوش است من گویم که آب انگور خوش است
این نقدبگیر و دست از آن نسیه شوي کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
اگه یه جو عقل تو کله ت بود الان مثل یتیماي ننه مرده جلوي پنجره وانستاده بودي شیشه رو لیس بزنی!
افکار من با توفرق میکنه.
بابک نکنه چیزاي خوبتري به فکر تو میرسه؟!اگه میرسه به منم بگو!
گمشو!تو افکارت شیطانی یه!پاکدامن نیستی.
واسه اینکه دامن ندارم!اگه دامن می پوشیدم قول میدادم که نذارم یه لک روش بیفته!یه دامن رو پاك پاك تحویل
می گرفتم و پاك پاك تحویل میدادم!باور کن اگه من دختر بودم بلایی سر پسرا می آوردم که نگو!تشنه تشنه می
بردمشون لب چشمه و برشون می گردوندم!می رفتم با هفت هشت تاشون قرار میذاشتم دم سینما.همه شون که می
اومدن،خودمو نشون میدادم.اون وقت اونا می افتادن بجون همدیگه و منم میذاشتم می رفتم پی کارم!
خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد!
بابک دامن می پوشیدم تا بالاي زانوم!خودمو درست میکردم مثل یه تیکه ماه!یه جوراب نایلون پام میکردم،نه نه!یه
جوراب شلواري پام میکردم .امن تره!
گمشو مرتیکه نره خر!
بابک یه کیف مینداختم رو شونه م و یه آدمسم مینداختم دهنم!موهامو هم ول میدادم دورم.یه کفش پاشنه بلند گلی
م می پوشیدم که وقتی راه میرم.تلق تلق صدا کنه و همه برگردن طرفم و نیگام کنن!عصربه عصر میزدم از خونه
بیرون.
اونوقت به بابا و مامانت چی می گفتی؟اونا که نمی ذاشتن بري!
بابک خره،بهشون می گفتم می رم کلاس زبان!خلاصه یه عطري م به خودم می زدم که بوش همه جارو ور داره.بعد
هر قدمی که ور میداشتم یه قرم نثار طرفین چپ و راست می کردم!اون وقت بیا و ببین چه ترافیکی به پا میشد!
پس ببین من درست می گفتم؟!تو ذاتا جلفی!آخه دختر نجیب اینطوري لباس می پوشه که تمام جونش معلوم باشه؟!
بابک به تو چه؟مال خودمه،دلم میخواد بندازمش بیرون!منم که ادعاي نجابت نکردم!
من اگه تو خیابون یه همچین دختري رو ببینم نگاهشم نمیکنم!
بابک از بس که خر و بی سلیقه اي!تازه نگاهمم میکردي محل سگم بهت نمیذاشتم!
-
اینارو که می گفت،اداش رو هم د می آورد!مرده بودم ازخنده «
بابک می رفتم تو محل و جلو هر مغازه می رسیدم وا می ایستادم و با کاسبا سلام و علیک میکردم.سلام عباس
آقا،وضع گوشت امروز چطوره؟سلام اکبر آقا،سبزي ت امروز تلخون داره؟سلام جعفر آقا،ماست که ترش نیس
امروز؟خلاصه یه لوندي میکردم که نگو!
حالا چرا با قصاب و بقال؟
بابک پس چی؟برم با چهار تا جوون آس و پاس که پول تو جیبی شونو از باباشون می گیرن؟!پول الان پیش قصاب و
بقاله دیگه!
تو که اینطوري آبرو واسه خونواده ت تو محل نمیذاشتی!با این عشوه اي که می آي،دو روز یه تهران می شناختنت!
بابک چیه؟دهنت آب افتاد پدر سوخته هیز؟!حالا کی نجیبه،کی نانجیب؟!
بااین اطوارا که تو می آي،یه نجیب تو شهر نمی مونه!
بابک راست میگی.اگه من دختر مشیدم حتما سربابام رو میکردم زیر ننگ!حالا ولش کن .فعلا که دختر نشدم.هر
وقت شدم اونموقع تصمیم می گیرم که نجابت بکنم یا نکنم!برگردیم سربحث خودمون.میگم فعلا که از همسر
جنابعالی خبري نیس..یه تیکه کاغذ دادن دستت و ولت کردن به امان خدا!بیا حرف منه ریش سفید رو گوش کن و
امشب خودت را بذار در اختیار من!قول بهت میدم که جایی ببرمت که اصلا دلت نخواد از اونجا بیاي بیرون!حالا بهار
نشد،تابستون!تابستون نشد مهر و آذر!آذر نشد کوکب!کوکب نشد،باربارا!باربارا نشد جین!جین نشد.....
!» یه دفعه صدا تو سرم پیچید!چشمامو بستم و سرم رو گرفتم تو دستم «
بابک چی شد؟!
بهاره!داره صدام میکنه!
بابک اي خاك برسرم!نکنه حرفامو شنیده باشه!توبه توبه!غلط کردم بهار خانم!
اه!بذار بفهمم چی میگه بهم!
بابک نري بهش بگی من چی گفتم ها!
ساکت!
صدا تو سرم کم کم مفهوم شد.داشت برام شعر میخوند!به سراغ من اگر می آیی،نرم و آهسته بیا،مبادا که ترك «
پریدم و کاپشنم رو ورداشتم ور فتم طرف در و اومدم بیرون.بابک داشت صدام ».. بردارد،چینی نازك تنهایی من
میکرد اما جوایش رو ندادم و از پله ها اومدم پائین.
تا رسیدم تو خیابون دور و ورم رو نگاه کردم کسی نبود.فهمیدم تو پارك جاي قبلی منتظرمه.شروع کردم به
دوئیدن.شاید تو دنیا هیچ لذتی بالاتر از این نباشه که آدم به دیدن کسی که دوستش داره بره.واقعا لحظاتی یه که
نمیشه توصیفش کرد!
رسیدم به پارك و رفتم تو ومستقیم رفتم طرف جایی که گل رز پرورش میدادن.از دور دیدمش .یه شلوار جین
قشنگ و خوش رنگ پوشیده بود با یه بلوز آبی.یه کاپشن خیلی خوشگلم تنش بود.تا منو دید،دوئید طرفم.به یه قدمی
هم که رسیدیم واستادیم.اونم واستاد و بهم خندید.
یکی دو دقیقه همونطوري نگاهش کردم.واقعا که قشنگ بود!انگار تمام قشنگی هاي دنیا جمع شده بودن و این دختر
افریده شده بود!قربون خدا برم با این مخلوقش!واقعا که هم اسم بهار و هم اسم شیرین بهش می اومد.
بهار نمیخواي همسرت رو بغل نی و ببوسی؟!
ازت دلگیرم بهار.
بهار چرا؟!
من تا کی باید صبر کنم؟چرا نباید زنم پیشم باشه؟من دیگه طاقت ندارم که انتظار بکشم که چه وقتی همسرم صدام
میکنه تا نیم ساعت برم تو پارك،ببینمش و بعد از همدیگه خداحافظی بکنیم و هرکدوم بریم دنبال کارمون!
رو گفتم و رفتم طرف یه درخت و بهش تکیه دادم.آروم اومد جلومو دست کشید به صورتم در حالیکه بهم «
» میخندید گفت
نگام کن ببینم.
» نگاهش کردم.تو چشمام نگاه کرد و گفت «
چقدر تو این چشما عشقه!آرمین من تمام عشق ترو با همه ي وجودم حس میکنم!شاید من تنها دختري باشم که
درك میکنه شوهرش چقدر دوستش داره!
همینارو میگی و گولم میزنی دیگه!
بهار من تا زنده م هیج وقت ترو گول نمیزنم.خیلی دوستت دارم آرمین.
کاشکی منم یه قدرتی داشتم و می فهمیدم که تو چقدر دوستم داري.
بهار اگه می تونستی بفهمی،خیلی لذت می بردي!همونطور که من وقتی به تو فکر میکنم یا به چشمات نگاه
میکنم،چنان لذتی تمام وجودم رو میگیره که حاضر نیستم این حس رو با تمام خوشی هاي دنیا عوض کنم.
» بهش خندیدم «
بهار حالا قهر نکن دیگه.بیا.
دیگه جاي گله وشکایتی نبود.همه چیز مثل خواب بود برام! «
مثل تموم شدن غصه ها.مثل اینکه یه دفعه تو دل آدم هزار تا جوونه وا بشه!همه مثل یه خواب بود!مثل رسیدن به
بزرگترین آرزوها!مثل تموم شدن غصه ها!مثل اینکه یه دفعه تو دل آدم هزار تا گل بشکفه!
.» بعد دستش رو گرفتم و کمی اونطرف تر رویه نیمکت نشستیم
بهار تو اولین عشق منی.آخري شم هستی.میخوام اینو بدوین،تو تنها کسی هستی که تونستی منو عاشق خودت بکنی
و تنها کسی هستی که من رو گرفتار خودت کردي!
9 8 i A . C o m ٤٣٢
چندساله که دنبال یه انگیزه بودم تا بتونم تصمیم مهمی بگیرم تو اون انگیزه اي!عشق تو بیدارم کرد!صدات بهوشم
آورد!
دیگه به هیچ قیمتی حاضر نیستم ترو از دست بدم ارمین.
ناراحتی؟یعنی احساس پشیمونی میکنی؟
بهار نه.اصلا.فقط افسوس میخورم که چرا تا حالا بازیچه ي دست یه عده آدم بی ایمان شدم و ازم سواستفاده کردن
یعنی از قدرتم سواستفاده کردن!
تو براشون چیکار میکردي؟
بهار هیچی.فقط آدمارو گول میزدم!یعنی مردم وقتی می دیدن که جلو چشمشون آدما رو شفا میدم بهم ایمان می
اوردن و اینا ازشون سواستفاده میکردن!
چرا تا حالا از دست شون فرار نکردي؟
بهار کجا می تونستم برم؟کی رو داشتم که بهش پناه ببرم؟
حالا چی؟
بهار حالا ترو دارم.عشق ترو دارم و فقط یه عشق عمیق می تونست منو رها کنه!میدونی آرمین؟براي آدمایی مثل من
عشق یه معنی دیگه اي میده قلب ماها از عشق ها و محبت هاي معمولی پر نمیشه.
اگه کسی امثال من رو دوست داشته باشه باید عشقش خیلی عمیق وبزرگ و زیاد باشه تا بتونه به قلب و وجود ما نفوذ
کنه.عاشق من باید خیلی دل سوخته باشه تا بتونه قلبم رو گرم کنه.ببین همه دخترا و پسرا تا چند وقتی با هم هستن
فکر میکنن که عاشق شدن.
اما اونا فقط دارن عشق روتجریه میکنن!دارن تمرین عاشق شدن میکنن!اکثرا هم فقط الفباي عشق رو یاد می گیرن و
تو همون مرحله می مونن!درس عشق تمومی نداره!به هر جاش که می رسی،می بینی چیزاي تازه تري براي یاد گرفتن هس!
آدما باید یاد بگیرن که دوست داشته باشن اگه عشق روي یاد بگیرن دیگه ظلم نمی مونه.تو دلی که عشق خونه کنه
فقط جاي مهر و محبت و دوستی یه نه جاي ظلم و کینه و ستم!
بهار،چرا ول نمیکنی و بیاي پیش من که برگردیم ایران؟
بهار فعلا وقتش نرسیده آرمین.من باید بفهمم که اینا چه کسایی از پیروانم رو فرستادن تو کشوراي دیگه!میدونی
چه خطري مردم رو تهدید میکنه؟!خبر دارم که چندتا شون تو چند تا کشور وارد حکومت ها شدن و هر لحظه ممکنه
یه گوشه ي دنیا آشوب به پا بشه و جنگ راه بیفته.همین الان شم بعضی جاها جنگو خونریزي هس از کجا معلوم که
دست اینا تو کار نباشه؟!من منتظرم که این چیزها رو بفهمم.
مگه تو نمی تونی که با ذهنت این چیزا رو بفهمی؟
بهار نه.من نمی تونم فکرکسی رو بخونم،مگه اینکه خودش بخواد.
» بعد برگشت و نگاهم کرد و گفت «
بازم نگاهم کن.هربار که با اون چشماي پراز عشقت بهم نگاه میکنی گرم میشم.
من حتی تو خوابم فقط ترو می بینم.
» بلند شد و دستم رو گرفت و گفت «
اینجایه دریاچه داره.بیا بریم کنارش واستیم.آب روشناي یه!
دوتایی راه افتادیم طرف یه دریاچه که یه طرف دیگه ي پارك بود.کنار من چسبیده به من راه می رفت و منم فقط «
نگاهم به اون بود و به هیچ چیز دیگه نگاه نمیکردم دلم نمیخواست ازاین مدت کوتاهی که بهار پیش مه حتی یه ثانیه
ش رو هم از دست بدم.
» دوتایی بدون حرف تا کنار دریاچه قدم زدیم اونجا که رسیدم گف
اون چیه وسط دریاچه؟
یه هتله.
بهار با چی میشه رفت اونجا؟با قایق؟
» سرم رو بهش تکون دادم.خندید و گفت «
تو عروس ،بدون لباس عروسی قبول داري؟!
.» بهش خندیدم «
بهار پس بریم سوار قایق بشیم!
-
فصل هیجدهم
حدود ساعت دوازده و نیم بود که با بهار از هتل اومدیم بیرون و با قایق از دریاچه رد شدیم و اومدیم تو پارك و بعد «
» بهار رو رسوندم دم ماشینش و سوار شد وقتی میخواست بره،گفت
بازم بهم فکر کن آرمین.مرتب فکر کن تا بیام.وقتی بهم فکر میکنی قوي میشم.
مطمئن باش که یه لحظه م از یادت غافل نیستم همیشه تو و عشقت تو فکر منه .فقط مواظب خودت باش دلم برات
شور میزنه!زودتر برگرد پیشم..سربه سر اونام نذار ممکنه برات خطرناك باشه.
بهار خیالت راحت باشه.
» بعد یه لبخندي زد و گفت «
خاطره ي این هتل رو هیچوقت فراموش نمیکنم خوشحالم که تو شوهرمی.دوستت دارم آرمین توام دوستم داشته
باش خب؟
زودتر برگرد پیشم.از همین الان دلم برات تنگ شده.
خندید و رفت.من یه دقیقه واستادم و رفتنش رو نگاه کردم و بعد آروم آروم رفتم طرف خونه.چند دقیقه بعد رسیدم «
» تا وارد آپارتمان شدم بابک جلوم سبز شد و در حالیکه کلافه بود گفت
معلوم هس کجایی؟!دلم هزار راه رفت!کجا بودي تا حالا؟!
تو پارك.با بهار تو پارك بودیم.
بابک غلط کردي!ده بار تمام پارك رو گشتم نبودین.ماشین بهار،تو خیابون،جلوي پارك بود،اما خودتون نبودین فکر
نمیکنی دل من شور میزنه؟!از ساعت 9 صبح رفتی تا حالا!ساعت نزدیک 1 بعدازظهره!
خبه حالا!شلوغش نکن بچه که نیستم.
بابک ازبچه م بچه تري!فقط قدت مثل شتر دراز شده مغزت هنوز اندازه ي یه بچه شتر مونده!حداقل یه زنگ می
زدي که دلمون شور نزنه برات!حالا کجا رفته بودین؟!
» خندیدم و درحالیکه کفشامو در می آوردم و می رفتم تو گفتم «
همونجاها بودیم.
بابک کور شده خر خودتی!تموم پارك رو زیر و رو کردم صبر کن ببینم !اي الهی خبر مرگت رو برام بیارن!بی حیا
رفته بودین هتل؟!به سرم زد که ممکنه با همدیگر رفته باشین هتل ها!اي چشم در اومده ي آب زیرکاه!میگه از آن
نترس که هاي و هوي دارد از آن آرمین موش مرده بترس که سر به تو دارد!رفتی داماد شدي؟!
» زدم زیر خنده «
کرمک شی پسر که نتونستی خودتو نیگه داري!رفتی خودتو لو دادي؟!
واقعا بی ادبی بابک!
بابک پس شرط بی شرط که پسر را پدر کند داماد؟!
اه!بس کن دیگه جلوي زري خانم زشته!بعدا حرف می زنیم باهم.
بابک بیا اینجا بشین ببینم.بعدا حرفشو می زنیم چیه؟من باید از سیر تا پیاز با خبر بشم.بیا بیا اینجا بشین برات یه
چایی بیارم گلوت تازه شه خاك به سرم که بلد نیستم کاچی درست کنم وگرنه یه کاچی می پختم و میدادم بخوري که
جون و قوت بگیري!
» بعد شروع کرد بشکن زدن و خوندن «
گل در اومد از هتل
سنبل دراومد از هتل
شاخ داماد رو بگو عروس داره می ره هتل
اي یار مبارك بادا ایشااله مبارك بادا
بابا آبرومون رو بردي جلوي زري خانم!
بابک زري خانم رفته حموم بیا بشین ببینم!صبح ازاینجا که رفتی چی شد؟یه راست رفتین تو هتل؟!
نه بابا!اولش یه خورده با هم حرف زدیم.
بابک چیا می گفتین؟کلمه به کلمه برام بگو!میخوام بفهمم تو آدم هالوي دست و پاچلفتی بی سروزبون چه جوري
عروس خانم رو کشوندي هتل؟!چی بهش گفتی که راضی شد و باهات اومد هتل؟!
من چیزي نگفتم که!اون گفت.
» بابک یه نگاهی به من کرد و گفت «
می دونستم تو از این عرضه ها نداري!حالا بگو ببینم چه حرفایی باهم زدین؟
هیچی بابا.در مورد عشق و دوست داشتن و اینچور چیزا صحبت کردیم دیگه!
بابک درست برام تعریف کن وگرنه ازناهار خبري نیس!
اه!توچقدر سمجی!بهار میگفت باید عشق خیلی عمیق باشه.
بابک الهی قربون عشق عمیق برم که هر چی عمقش زیادتر باشه بهتره!
!» خنده م گرفته بود!با یه حسرتی حرف می زد و هی دستش رو می کوبوند تو سینه ش «
می گفت ماها فقط الفباي عشق رو بلدیم.
بابک الهی قربون الفباي عشق بشم!من تاج و چش رو هم بلدم!
تو که آخرین مدرکش رو هم گرفتی!
بابک حرف نزن من هنوز اول راه این دانشم!بقیه ش رو بگو.
اه!خسته م بابا!گلو خشکه آخه.
بابک تو بگو من برات چایی و شربت و نوشابه هرچی بخوابی می آرم تو فقط بگو.
می گفت این دختر و پسرا دارن عشق رو تمرین می کنن.
بابک الهی قربون این تمرینان فشرده برم که چقدرم با جدیت تمرین میکنن!
اه!ول کن دیگه!هی نشسته چرت و پرت میگه!
بلندشدم رفتم طرف آشپزخونه که یه چایی براي خودم بریزم وقتی برگشتم دیدم بابک همونجا نشسته و داره با «
» دست میزنه تو سینه ش و میگه
خدا منو مرگ بده که چند وقته از تمرینات دوره اي عقب موندم!حالا اگه سر امتحان رد بشم کی جواب ننه بابام رو
میده؟باچه رویی برگردم ایران؟!
بلندشو خودت رو لوس نکن.میگم از رویا چه خبر؟پیدایش نیس.
بابک شما که تشریف برده بودین سرتمرین و داشتین الف ب پ ت ث رو مرور میکردین ایشونم تشریف آوردن
اینجا.البته لاي کتابم وا نکردیم یعنی اصلا کتاب و دفترش رو نیاورده بود منم مداد و قلم و خودکارم رو در نیاوردم
اونم خداحافظی کرد و رفت.
خداحافظی کرد؟!براي چی؟!
بابک اولین قهرمان جا زد!
درست بگو ببینم چی شده؟یعنی چی جا زد
بابک هیچی اومد عذرخواهی کرد وگفت چون تو ایران کسی رو نداره و این جریانم کمی خطرناکه نمی تونه با ما
همکاري داشته باشه می ترسید یه دفعه یه طوري بشه که از اینجا اخراجش کنن یعنی طفلکی حقم داره از اینجا
بیرونش کنن کجا رو داره بره؟!
اونوقت تو اصلا ناراحت نیستی؟
بابک من براي چی باید ناراحت باشم؟
اخه تو ازش خوشت می اومد!
بابک خب چیکارش کنم؟وقتی می ترسه با من تا آخر خط بیاد چه فایده داره؟اگه منو دوست داشت هرجا می رفتم
باهام می اومد.
خب تسلیت میگم.
بابک تبریک بگو خره!من مثل تو که نیستم تا دختره یه دقیقه دیر میکنه غش کنم بیفتم زمین!تازه بهترم شد اگه
براش اتفاقی می افتاد من مسئول بودم و وجدانم عذابم میداد دستشم درد نکنه که رك اومد و حرفش رو زد و رفت و
مثل بقیه ي ما ایرانی ها کشکی تعارف تیکه پاره نکرد.
همه ش تقصیر منه.اگه تو نمی خواستی دنبال من بیاي و به زندگی خودت می رسیدي رویا ولت نمیکرد.
بابک چه ربطی به تو داره؟!اصلا چیز مهمی اتفاق نیفتاده!بنده یه پسر،رویا خانم یه دختر.یه مدت باهم رفت و آمد
داشتیم هیچ مسئله اي هم بینمون اتفاق نیفتاده.اخلاق همدیگه م دستمون اومد حالا اون رفت به راه خودش و منم به
راه خودم.حالا حساب کن اگه تو ایران بودیم و رویا رو ننه و بابام واسه من در نظر گرفته بودن تموم فک و فامیلا دست به دست هم میدادن به ضرب تخماخم که شده یه ماهه مارو می شوندن پاي سفره ي عقد.سرنه ماه باید طبق
تقاضاي سهامداران محترم اولین بچه رو از کارخونه می دادیم بیرون و تحویل خریدار می دادیم مثل اینا که می رن
پول می ریزن به حساب این کارخونه هاي ماشین سازي باید سرموعد قرارداد یه نوزاد فابریک با قفل مرکزي و کولر
و لوازم اضافی تحویل شدن می دادیم حالا آیا تو راه کارخونه تا شهر خراب بشه آیا نشه.بعدش درسه ماهه ي سوم
سال بعد باید دومی رو از کمپانی می کشیدیم بیرون بعدش چون درخواست و تقاضا زیاد میشد باید ظرفیت تولید
کارخونه رو افزایش می دادیم.حالا حساب کن من یه مهندس دست تنها و این کارخونه عظیم چه خاکی باید تو سرم
میکردم!مگه یه نفر آدم میتونه ازعهده ي این تولید انبوه بربیاد؟!حالا گیریم دانش مهندسم بالا باشه.
داري چی میگی؟!
بابک تازه بعد ازاینکه چهار پنج تا توله ي قد و نیم قد دور و ورمون رو می گرفت تازه مهندسه می فهمید که
کارخونه رو عوضی اومده و اصلا تو تخصصش نبوده!
واله آدم یه ساعت و نیم با تو حرف میزنه اندازه ي ده دقیقه حرف مفید حالیش نمیشه!
بابک تازه یه خبر دیگه م برات دارم.شما که تشریف نداشتین باباي خدا بیامرزم زنگ زد!تمام وسایل و امکانات
بازگشت رو برامون فراهم کردن.
آخه این چه طرز صحبت کردنه بابک؟!آدم به باباش میگه خدابیامرز؟!
بابک پس آدم به باباش چی باید بگه؟باید بگه باباي گوربه گور شدم؟!
نه اصلانباید این صحبت هارو کرد.
بابک یعنی اگه یه روزي بابامون مردهیچی نگیم و اصلا برومون نیاریم؟!بزنیم و برقصیم انگار که هیچ اتفاقی
نیفتاده؟!
هیچی بابا!اصلا نمیشه یه کلمه به تو آدم یه چیزي بگه!حالا بگو ببینم چی می گفت؟
-
بابک هیچی توکه نبودي باباي تون به تون شدم تلفن کرد البته قراره باباي آتیشه به گور گرفته ي توام شب زنگ
بزنه.
لال شی بابک!
بابک بابا تکلیف منو روشن کن!یه ساعته میخوام حرف بزنم و بگم چی گفتن تو نمیذاري و هی به پیش گفتار و
مقدمه ي اخبار ایراد می گیري!بذار حرفموبزنم دیگه!
خیل خب بگو.
بابک اره ،می گفتم.تو که نبودي مرحوم بابام زنگ زد.بقیه ش یادم رفت!اصلا یادم نیس زنگ زد چی گفت!حواس
واسه آدم نمیذاري که!
» یه نگاهی بهش کردم و گفتم «
آخه تو چرا اینطوري از کار در اومدي بابک؟!
بابک کنترل کیفی م خوب نبوده ارمین جون!
جدي دارم میگم.از اون پدر و مادر تو چرا اینطوري در اومدي؟
بابک میخوام واسه بابام خدابیامرزي بخرم.
با این کارات؟!
بابک آخه مگه نمی دونی؟در زمان هاي قدیم یه پسر ي بود که باباش مرده شور بوده.یه اخلاق بدم داشته.هرمرده
اي رو که می شسته دست آخر کفنش رو هم می دزدیده.یه روز وقت مردنش به پسرش میگه پسرجون من کار بدي
میکردم که کفن مرده هارو می دزدیدم وقتی من مردم تو یه کاري بکن که همه ي مردم واسه م خدابیامرزي
بگن.خلاصه باباهه می میره و پسره میشه مرده شور شهر.این دفعه پسره هر مرده اي رو که می شسته علاوه بر اینکه
کفنش رو می دزدیده دست آخر یه چوبم میکرده تو چیزه مردهه بدبخت!
خاك بر سرت کنن بابک با این قصه هات!
بابک گوش کن دیگه!خلاصه بعد از چندوقت یه روز مردم جمع میشن در خونه ش و می آرنش بیرون می گن بابا
آخه این چه کاري یه که تو میکنی؟!بابات خدابیامرز حداقل کفن مرده هامونو می دزدید!دیگه چوب تو اونجاي
مردمون نمیکرد!
تا اینو میگن،پسره میگه من به وصیت بابام عمل کردم و براش خدابیامرزي خریدم حالا تا وقتی شماها صبح به صبح
واسه بابام فاتحه نخونین و خدا بیامرزي نگین چوب میکنم تو چیز مرده هاتون!حالا حکایت منه!من دارم یه کاري می
کنم که هر کی منو بشناسه بگه خدا بابات رو بیامرزه،انقدر مثل تو فتنه و شر نبود!آخه از تو چه پنهون بابام جوونی
هاش خیلی شیطونی کرده.پا که به سن گذاشته توبه کرده و حالا منو نصیحت میکنه!پرونده ش زیر بغل منه ها!خبر
دارم یه دختر تو محله شون از دستش در امون نبوده!
حالا می گی تلفن کرده و چی گفته یا نه؟
برات تو بازار پارچه فروشا یه مغازه ي زیر پله جور کردم.زودتر بلندشو بیا و » بابک آهان یادم اومد.زنگ زده میگه
اینم شد عاقبت تحصیلات عالیه ي ما! !« بچسب به کار
اصلا نپرسید تو چه مدرکی گرفتی و تخصصت چیه؟
تو هیچی بهش نگفتی؟
بابک چرا بابا!البته چون بابامه نتونستم درست باهاش حرف بزنم.احترامش رو حفظ کردم یعنی بهش گفتم آخه
!»؟ باباجون منه بدبخت چندین سال زحمت کشیدم و درس خوندم و مدرك گرفتم حالا بیام برم تو بازار پارچه فروشا
خب اون چی گفت؟
بابک ول کن بابا.هرچی که گفت جوابش کاملا قانع کننده بود.
خب چی گفت؟
بابک گفت بشاش تو اون مدرك!
بی تربیت بی ادب!
بابک البته در مورد توام صحبت کردیم یعنی بابام بهم گفت پدر و مادرت چه نقشه اي برات دارن.اتفاقا کار تو از من
بهتره یعنی به مدرك و تخصصت نزدیک تره.آخه پدرتو از پدر من روشن تر فکر میکنه.
چه نقشه اي برام کشیدن؟
بابک اولا که بابات رفته برات ارزش تحصیلی گرفته.
جون من راست می گی؟!
بابک راه.ارزش مدرك تو از من خیلی بیشتره!خب نمره هاي توام از من بیشتر بود.رشته ت هم بهتر بود.
اونوقت که بهت می گفتم درس بخون واسه این وقتا بود!حالا هی برو دنبال کثافتکاري و الواطی!
بابک اشتباه کردم.خوش به حال تو.ارزش تحصیلی تو همونی یه که بعد از جیش می آد!چیه اسمش؟اون گنده هه رو
می گم ها!اونی که حتما باید براش سیفون رو بکشی!
خفه شی بابک!دیگه لازم نکرده حرفی بزنی!
بابک بابا شوخی م سرت نمیشه؟!
آخه شوخی هاي بد می کنی؟حالا بگو ببینم برام چیکار کردن؟
بابک ارزش تحصیلی ت همونه که گفتم براورده شده!اما کارت چیز دیگه س.قراره تا رسیدي از همون فرودگاه
ببرنت مستقیم مرده شور خونه.یه کامیونم چوب خشک آماده کردن.قراره واسه بابات خدابیامرزي بخري!
واقعا کی میشه که بریم ایران و من از دست تو راحت بشم.
بابک بدبخت چی فکر کردي؟فکر کردي الان با این مدرکی که گرفتی تا پات رو بذاري تو ایران می شی مدیر کل
فلان اداره؟!خونه آخرش که استخدامت کنن و بهت پول بدن هفتاد هشتاد تومنه!پس بهتره بري سر همون کار که بابات واسه ت پیدا کرده.تازه یه پیکان مدل 48 برات خریده،عصرا میتونی بري مسافرکشی.این کار دومت رو وقتی
فهمیدن زن گرفتی واسه ت جور کردن!تازه باید دست بابات رو ماچ کنی که نمیذاره شیکم زنت گشنه بمونه!
البته تو میتونی از هنر زنت م استفاده کنی.باید بري دم پارك شهر یه میز و یه چارپایه بذاري و با بهار واستی
سرکار.این گره کوري ها که می آن تو پارك؟!یکی چشم نداره ،یکی گوش نداره،یکی پاش فلجه،یکی دستش
لمسه!اینارو بهار شفا بده،آخر شب صنار سه شاهی کاسبی کنین و شب به شب سرگشنه زمین نذارین!البته می تونی یه
لباس این کولی هارو تن بهار بکنی واسه مردم فال بگیره!درامدش بد نیس!
آدم با تو حرف بزنه شخصیتش میره زیر سوال.
بابک آقاي با شخصیت فکر نون باشن که خربزه آبه.حداقل من دست و پا دارم که سر چهار نفر رو کلاه بذارم یه
نونی در بیارم!برو فکر خودت باش که عرضه نداري کلاه یه نفرو ور داري!
ناهار چی داریم؟
بابک حناق بیست و ساعته!عادت کن به گشنگی که شوکه نشی!
» جوابش رو ندادم.تو همین موقع زري خانم اومد بیرون و گفت «
بابک باز داري سربه سر آرمین میذاري؟
زري خانم ،از وقتی اومدم همه ش داره چرت و پرت بهم میگه!ببخشین سلام.حواس براي آدم نمیذاره که!
» زري خانم خندید و جواب سلامم رو داد و گفت «
آخه دلمون برات شور میزد.بابک اومده بود دنبالت.وقتی ماشین بهاررو جلوي پارك دیده بود و شماها رو پیدا
نکرده بود خیلی ترسیده بود.فکر میکرد براتون اتفاقی افتاده.
بابک ساعت آب گرم زري خانم ،عافیت باشه.
زري خانم سلامت باشی .حالا کجا رفته بودن؟
بابک رفتن بودن دنبال از این تشک هاي خوش خواب می گشتن با یه تخت.
زري خانم وا!دنبال تشک و تخت براي چی می گشتن؟!
بابک خب واسه اینکه دوتایی روش بخوابن دیگه!
زري خانم اي خدا مرگم بده!تو چه بی حیایی پسر!
واقعا بابک باید با میکروسکوپ تو سخصیت تو دنبال خجالت و شرم و حیا گشت!
بابک بیخودي زحمت نکش و وقتت رو تلف نکن که من استریل استریلم!تو تمام سلولهاي من یه دونه از این
موجودات ذره بینی که گفتی پیدا نمیشه!
اصلا من دیگه نمیخوام با تو حرف بزنم.
» زري خانم که داشت میخندید به بابک گفت «
اذیتش نکن.برو ماچش کن و از دلش درآر.
بابک من هیچ وقت با پسرخاله م قهر نمیکنم بیا.بیا ماچت کنم آشتی کنیم.بده من اون صورت وامونده ت رو!
» اومد جلو ماچم کرد و گفت «
به به!چه عطر زنونه ي خوش بویی!حداقل از راه رسیدي صورتت رو می شستی که مدرك جرم از بین بره!آدم که یه
روز میره دنبال شیطونی تا رسید خونه اول صورتش رو می شوره و بعد قشنگ تو آینه خودشوو لباساشو نگاه میکنه که
آثاري بجا نمونده باشه هالو!منو ببین!تا حالا یه نفر نتونسته مچم رو بگیره!
سه تایی شروع کردیم به خندیدن و رفتیم تو آشپزخونه وناهارمون رو خوردیم و بعدش زري خانم لباساشو عوض «
کرد و گفت که میره یه سره خونه و برمیگرده.من و بابکم کمی با هم صحبت کردیم و بعدش گرفتیم
خوابیدیم.طرفاي عصر بود که بیدار شدیم.دوتایی دوش گرفتیم و بابک یه چایی دم کرد و خوردیم که تلفن زنگ
.» زد.خودم جواب دادم.تا گفتم الو؛انگار برق رو وصل کردن به تنم!صداي قشنگ بهار بود
بهار سلام.
سلام کجایی؟!
بهار یه عروس با یه چمدون نمیخواي؟
کجایی تو؟!
بهار میخواي یا نمیخواي؟
طوري شده؟
» بابک که تعجب کرده بود اومد کنار من و تند و تند ازم سوال میکرد «
چی شده؟!عمه خانم مرده؟
نه لوس نشو.
بابک دختر عمه هات تصادف کردن؟!
اه!
بابک فتق شوهر عمه ت عود کرده؟ !
بابک!
بهار کیه اونجا؟
بابکه.
بهار چی داره میگه؟
طبق معمول چرت و پرت.
بابک عمه خانم زایمان داشته؟!
.» چپ چپ نگاهش کردم
-
بابک پس کیه پاي تلفن؟!نکنه دوستاي منن؟بده من اون گوشی رو!خجالت نمی کشی با دختراي مردم گز می
ري؟!خوبه حالا زنت م دادیم و هنوز انقدر چشم و دلت می دوه!
» تلفن رو از دست من کشید و گفت «
برو یه گوشه بشین پدر سگ هیز!
خنده م گرفته بود.مثل آتیش اصلا نمیشد یه دقیقه آروم باشه!گوشی رو گذاشت در گوشش و تا گفت الو و صداي «
» بهار رو شنید یه دفعه دستش روگذاشت تو سینه ش و گفت
السلام و علیک اي بزرگوار!التماس دعا!ترو خدا از اون دنیا چه خبر؟!میوه هاي بهشتی چطورن؟رسیدن یا نه؟آتیش
جهنم چطوره؟همچین گر و گر می سوزه یا نه؟تون تابش وارده یا نه؟آتیش رو گل انداخته ؟!واقعا دستتون درد نکنه
که این گمراهان رو هدایت می فرمائین!
!» گوشی رو به زور از دستش گرفتم و دیدم بهار داره غش غش میخنده «
الو،ببخشین.این پسر انقدر فوضوله که میخواد سر از هرکاري در بیاره.
بهار خیلی بانمکه آرمین.
نگفتی چی شده!
بهار میخواستم قبل از اینکه بیام ازت بپرسم که هنوز سر حرفت هستی؟
مگه طوري شده؟!
بهار نه.ولی من لباسامو جمع کردم و آماده م که بیام.
همین الان؟!
بهار آره فقط تلفن کردم که از تو مطمئن بشم.
مگه به من اعتماد نداري
بهار چرا.ولی آرمین،هنوزم وقت داري که فکر کنی.
زود بلندشو بیا .منتظرتم.
» کمی سکوت کرد وبعد گفت «
تا نیم ساعت دیگه اونجام.
زود بیا .مواظب باش که کسی خبردار نشه.منتظرتم.
» خداحافظی کردیم و تلفن رو گذاشتین سرجاش و یه نگاه به بابک کردم و گفتم «
آخه من از دست تو چیکار کنم؟چرا همچین میکنی؟
بابک میخواستم ببینم نکنه یه دفعه به پیغمبرمون خیانت کنی!اگه فکر خیانت تو سرت بیاد،ما پیروان و مریدان
صادق می ریزیم سرت و چشماتو از کاسه در می آریم!حالا بگو ببینم چی شده؟داره می آد؟
بابک ترو خدا وقتی اومد یه خرده سنگین باش.ابروي منو جلوي این دختر نبر.
بابک به تو چه؟پیشواي خودمه!هزار تا مسئله دارم که ازش سوال کنم!
» فقط چپ چپ نگاهش کردم «
بابک بذار زنگ بزنم دو تا از مریداي منم امشب بیان اینجا.بذار بهار ببینه که ماهام مرید داریم!آبرمون میره جلو
بهار!اون وقت میره هرجا می شینه میگه خاك بر سرشون بیست و خرده اي ساله شونه و یه دونه مرید تو دم و
دستگاشون پیدا نمیشه!
تا بهار بیاد،خونه رو تمیز کردیم و بابک چرت و پرت گفت و شوخی کرد و سر منو برد!تقریبا نیم ساعت نگذشته «
بود که بهار زنگ در خونه رو زد.تا پریدم طرف آیفون که در رو وا کنم،پام گرفت به میز و محکم خوردم زمین!تا من
!» خوردم زمین بابکم اون طرف دیگه ي سالن خودش رو پرت کرد رو زمین
چرا همچین میکنی دیوونه؟!
بابک تو چرا خوابیدي رو زمین؟!
من پام گرفت به میز خوردم زمین!
بابک ا...!من فکر کردم دشمن حمله کرده و تو سنگر گرفتی منم شیرجه رفتم ترکش بهم نخوره!
هم خنده م گرفته بود و هم پام درد میکرد.شلون شلون پریدم طرف آیفون و درو وا کردم و با خنده به بابک که «
» همونجوري خوابیده بود و سرشو گرفته بود تو دستش گفتم
بابک تروخدا!جون من،یه خرده جلو خودتو بگیر!به خدا بهار هنوز ترو نمی شناسه بهش برمیخوره ها!آفرین پسر
خوب،یه خرده کمتر شوخی کن.
در و واکردم و واستادم تا آسانسور بیاد بالا.یه دقیقه بعد رسید و درش وا شد. «
بهار بود یه بارونی تو یه دستش بود و یه چمدونم کنارش تو آسانسور بود.دلم براش لرزید حس تکون خوردن
نداشتم !
بهم خندید و سلام کرد و چمدونش رو ورداشت و از تو آسانسور اومد بیرون.من فقط بهش نگاه میکردم که بابک
» پرید جلو و سلام کرد و چمدون بهار رو ازش گرفت و گفت
پسر چمدون رو از خانم بگیر!ببخشین خانم،این پادوي جدید هتله!هنوز به کارش وارد نیس!بفرمائین تو خیلی خوش
اومدین.
.» تازه بخودم اومدم و رفتم طرفش.بابک با چمدون رفت تو «
بخدا حواسم پرت شد بهار!آخه خدا چرا باید انقدر ترو خوشگل خلق کنه که هوش و حواس براي من نذاري؟!بیا
تو.به خونه ي شوهرت خوش اومدي.
بهار این بهترین خوش آمد و استقبال براي من بود!ممنون آرمین.
بخدا من به هیچی تظاهر نمیکنم!نمیدونم چرا تا ترو می بینم دست و دلم می لرزه!
بهار احتیاجی نیست که این چیزا رو به من بگی.چشمات هزار تا حرف از این قشنگ تر و بهم میگه!
بابک اي بابا!این فاصله ي در آسانسور تا در آپارتمان تموم نشد که بهار خانم وارد منزل شون بشن؟!چه طولانی یه
این دو قدم راه!
دوتایی خندیدیم و رفتیم تو.بارونی ش رو ازش گرفتم و آویزون کردم و بعد بردمش و نشوندمش رو مبل و بابک «
.» زود براش چایی آورد
بهار خیلی ممنون بابک خان.از امروز به بعد باید مزاحمت منو هم تحمل کنین.
بابک این حرفا چیه بهار خانم!شمارو چشم من جا دارین.زن آرمین مثل خواهر من می مونه.بخدا باور نمیکنین اگه
من خواهر داشتم،امکان نداشت که بیشتر از شما دوستش داشته باشم!به خونه ي شوهر و برادرتون خوش اومدین.
!» برگشتم به بابک نگاه کردم!مات مونده بودم «
بابک چیه نیگاه میکنی؟
آخه از چند وقت تو چند کلمه حرف حسابی زدي!
بابک از دهنم پرید،ببخشین!ولی بهت تبریک میگم آرمین.بهارخانم جاي خواهري واقعا قشنگن.ایشاالله به پاي هم
پیر بشین.
تا حالا ندیده بودم بابک از کسی اینطوري تعریف کنه!خندیدم و سه تایی نشستیم به حرف زدن و خندیدن.بابک می «
» گفت و ما می خندیدیم .کمی که گذشت بهار گفت
آرمین ،اگه میشه من کمی بخوابم.
چی شده؟!مریضی؟!سرت درد میکنه؟!میخواي بریم دکتر؟!
بهار نه نه.فقط کمی خسته م.
نکنه سرما خورده باشی؟!بذار برات قرص سرماخوردگی بیارم.
بهار نه ،سرما نخوردم،یه خرده خسته م.
ممکنه اول سرما خوردگی ت باشه.یه لیوان آب پرتقال که بخوري خوب می شی.الان برات می گیرم.
بابک بابا ول کن بدبخت زن ذلیل!چرا همچین میکنی!بهار خانم خسته س و خوابش می آد.تازه خودش دکتره و
روزي صدنفرو ویزیت میکنه و شفا میده اونوقت تو براش دوا تجویز میکنی؟!
من و بهار مرده بودیم از خنده!خلاصه بهار رو بردم به اتاق خودم و نشوندمش رو تختم و دولا شدم و کفشاشو از «
» پاش درآوردم.نگاهم کرد و خندید و گفت
داري اول زندگی لوسم میکنی ها!
بخدا خیلی خوشحالم که اومدي.نمی دونم برات چیکار کنم که توام خوشحال بشی.
بهار من خوشحالم ارمین جون.تو تموم زندگیم تا حالا انقدر خوشحال و راضی نبودم!دوستت دارم ارمین و به عشق
تو افتخار میکنم.
حالا بگیر بخواب.هر کاریم داشتی یه صدا بزن زود می آم.راحت باش.اینجا خونه ي خودته تاایشاالله با هم بریم
ایران و برات یه خونه ي خوب جور کنم.
بهار من تو یه خونه ي گلی م با تو خوشبختم.
اروم بلندشد و جلوم ایستاد و تمام عشقاي دنیارو ریخت تو جون من!بعد بهم خندید و رفت تو تختخواب منو «
خوابید.آروم پتو رو کشیدم روش و چراغ رو خاموش کردم و پرده ها رو کشیدم و رفتم بالا سرش و واستادم نگاهش
کردم.باورم نمیشد که این بهاره منه که اینجا روي تخت من خوابیده باشه!
از اتاق اومدم بیرون و در رو آروم بستم که سرو صدا تو اتاق نره.بابک تو سالن نشسته بود و دو تا چائی گذاشته بود
.» رو میز،یکی ش رو گذاشت طرف من.رفتم پیشش نشستم
شب،شام چیکار کنیم؟
بابک زنگ می زنیم از بیرون می آرن.خوابید؟
آره.می گم نکنه چیزیش شده باشه؟!
بابک نه آقاي مهربانی!چیزیش نشده،خوابش می آد!
ساعت چنده؟پس زري خانم چطور برنگشته؟
بابک نزدیک هشت تازه.پیداش میشه کم کم.
پس من تا بهار خوابه برم یه خرده خرید کنم بیام.تو خونه باش تا من برگردم.
بابک نه تو بمون من می رم.تونمی دونی چی بخري.
» بابک بلندشد و کاپشنش رو پوشید «
پس بابک جون شکلات و شیرینی م بخر.میوه م بخر.
بابک حتما میخواي بهار رو ببندي به شیرینی و شکلات و میوه!اتفاقا فکر بدي نیس!سریه ماه اگه بهار دست تو باشه
میشه مثل یه بالون!اون وقت اگه تو خیابون ،پاك باخته ترین مریدشم ببینتش نمی شناسه تش!
برو گمشو!
خلاصه بابک رفت خرید کنه و منم یه کتلب ورداشتم و نشستم به خوندن .نیم ساعت سه ربع بعد دیدم بابک با کلید «
» در رو واکرد و با زري خانم اومدن تو.رفتم جلو وسلام کردم که زري خانم با صداي یواش گفت
سلام مبارکه!ایشاالله به پاي هم پیر بشین.
خیلی ممنون،حالا چرا یواش صحبت میکنین؟راحت باشین،صداتو اتاق من نمیره.چرا دیر کردین؟
زري خانم بذار لباسامو عوض کنم بهتون میگم.
زري خانم رفت که لباساشو عوض کنه و منم به بابک کمک کردم تا چیزایی که خریده بود جا کردیم.چند دقیقه بعد «
» زري خانم اومد تو سالن و منم چندتا چایی ریختم و رفتم پیشش .بابکم اوم
-
خب چه خبرا زري خانم؟
زري خانم بذار چایی م رو بخورم بعد.
» اروم اروم چایی ش رو خورد و کمی فکر کرد و بعد گفت «
حقیقتش یه دختر خوشگل رو گیر آوردم و باهاش حرف زدم.مخصوصا خوشگلترین دختري رو که سراغ داشتم
واسه این کار در نظر گرفتم که بشه جاي بهار جاش زد.آخه یه نشونه اي که بهار داره خوشگلی شه!قدرتی خدا،عیب
تو صورت و هیکل این دختر نیس!واسه همین هر جا می ره.تو چشمه!منم سعی کردم که یه دختر خوشگل رو پیدا
کنم که آب و گلی داشته باشه و بشه جاي بهار از این کشور خارجیش کنیم.
خارجش کنیم؟!
زري خانم آره.بهش یه پولی دادم و پختمش.قراره هر وقت من بهش بگم با یه پاسپورت عوضی بلیت هواپیما بگیره
و از این کشور بره.یعنی با یه نفرم که کارش جعل پاسپورته صحبت کردم.قراره عکس دختره رو با اسم بهار و
مشخصاتش بزنه تو پاسپورت!اون وقت ماها چندروزي می ریم خونه ي من.خونه م خارج شهره.چند وقتی اونجاها می
مونیم تا آبا از اسیاب بیقته بعد با کشتی اي چیزي از اینجا خارج می شیم.اینطوري ایز گم می کنیم و سخت می تونن
ردمون رو بگیرن.
بابک عالیه!حالا این دختره هم سن و سال بهار هس؟
زري خانم اره.هم ،همسن و ساله شه و هم تقریبا میشه جاي بهار درش آورد.البته خوشگل هس اما به پاي این ور
نپریده نمی رسه!این یه چیز دیگه س!
بابک پس شماها با هم برین و منم می رم با این دخترك از کشور خارج می شیم
تو براي چی؟!
بابک می رم با هم ایز گم کنیم دیگه!
میشه یه دقیقه جدي باشی؟
بابک ا بابا منم دل دارم آخه!خودش زنش رو گرفته فکر من نیس!میگن مرد عزب وقتی قدم ور میداره فرشته ها و
ملائکه ها نفرینش می کنن!واسه هر قدمش یه لعنت براش میفرستن!منکه نمیخوام اون دنیا واسه خودم لعنت نومه
درست کنم!
نترس،مطمئن باش با این کثافتکاري هایی که این چندساله کردي تو نامه ي اعمالت بعنوان مرد عزب از تو یاد
نمیشه!تو اگه خیلی تو این چندساله عزب سرکرده باشی یه ماه یه ماه و نیم بیشتر نیس!تو برو فکر لعنت نومه اي
باش که پاي کاراي دیگه ت واسه ت نوشتن!
بابک غلط کردي.نگاه به شوخی هام نکن.من تا حالا تو این مملکت غریب دست از پا خطا نکردم!نامه ي اعمال من
مثل برف سفیده!با این فرشته هاي خوب و مهربون که رو شونه هام نشستن رفیق شدم و اونام یه دونه گزارش ناجور
واسه م رد نمی کنن بالا!
اون دنیا معلوم میشه.
بابک حیف که اون دنیا تو بهشت پیش من نیستی که باهم کیف کنیم!اما حتما تو جهنم می آم بهت سر می زنم
هروقت بیام عیادتت واسه ت یخ می آرم یه خرده خنک شی!
گمشو !بفرمائین زري خانم داشتین می گفتین.
» زري خانم بابک رو نگاه میکرد و می خندید «
بابک ببینم فرشته شونه ي راست ثوابامونو می نویسه و شونه ي چپی گناهامونو؟
آره فرشته شونه ي راست تو که بیکار نشسته فرشته ي شونه ي چپ ته که سه شیفته داره کار میکنه!
» بابک یه نگاه به شونه ي چپ و راستش کرد و بعد گفت «
خسته نباشین فرشته خانم خوشگل!هزار ماشاالله که از خوشگلی تو تموم فرشته ها تکی!باور کن اگه بصورت آدمیزاد بودي حتما مامانم رو میفرستادم خواستگاریت!فکر نکنی چون داري گناهامو می نویسی میخوام سرت رو
شیره بمالم ها!نه واله،رو علاقه اي که قبل بهت دارم این حرفارو می زنم.ببین من چه پسر خوبی م!تمام کارا رو ریختم
سر فرشته ي سمت راستی!تو بیکار بیکار نشستی.حالا اگه احیانا برفرض محال البته خودم میدونم اینطوري نیس.می
گم بر فرض محال اگه یه گناه کوچولو،قد یه نخوچی کردم شما که نباید زرتی مداد ورداري بنویسی!آفرین دختر
خوب!ببین من مرتب با خودم می برمت جاهاي خوب خوب چیزاي خوب خوب نشون میدم!اینارو قدر بدون!
» بعد برگشت شونه ي سمت راستش رو هم نگاه کرد و گفت «
دارم به جفت تون میگم ها!قدر بدونین!این زندگی ها رو هر کسی واسه فرشته هاي سرشونه ش جورنمیکنه!همین
فرشته هاي رو شونه ي ارمین رو ببینین!بدبخت ها دلشون پوسید رو شونه هاي این مرتیکه نره خر!از بس نشست تو
خونه و درس خوند،چشماي فرشته هاش کم شو شده و عینکی شدن!دریغ از یه سر پل تجریش!تاحالا شده یه بار
دست این دو تا فرشته رو بگیره ور داره ببرت شون یه هواخوري!اما من حساب کردم و دیدم تا حالا شما دوتارو
بیشتر از صدبار بردم فیلماي خوب خوب نگاه کردین!پس شماهام قدر بدونین و نمک نخورین و نمکدون رو
بشکونید!شما فرشته سمت چپ،یه خرده بیشتر استراحت کن و در شبانه روز چند ساعت بیشتر بخواب!اصلا چرا شما
چندوقتی تقاضا مرخصی نمیکنی بري یه دوري تو شهرا بزنی دلت واشه!؟
برو عزیزم که قول بهت میدم پام رو که گذاشتم اون دنیا اول کار که بکنم بیام خواستگاري تو!آفرین خانم
خوشگل.فعلا بگیر یه چرت بخواب که چشمات سرخ شده ببین کم خوابی داري!مریض میشی خدا نکرده ها!بگیر
بخواب قربونت برم.منم یه سر میخوام برم سرکوچه و برگردم.تا شما چشمت گرم بشه من برگشتم!
» بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت «
پختم شون!تازه مداد سمت چپی رو تا حواسش پرت بود ازش کش رفتم!نمی بینی سمت چپی بیکار نشسته و هیچی
نمی نویسه؟
آره جون عمه ت .دوزار بده آش به همین خیال باش
اگه می بینی فرشته ي شونه ي چپ ت چیزي نمی نویسه واسه اینکه کاغذ کم آورده!
بابک غلط کردي!یه دفترچه 40 برگ بهش دادن واسه تمام گناهایی که د ر طول عمرم ممکنه بکنم.اونم یه ورقش
رو از وسط دفتر کنده و نگه داشته واسه خودش و 39 برگ دیگه روداده به فرشته ي سمت راستی که دفترش همون
اول سالی تموم شده!البته من بهشون گفته بودم حق ندارین از وسط دفتر ورق بکنین،ولی خب چی میشه کرد؟بچه ن
دیگه نباید زیاد سخت گیري کرد!تازه همون یه ورق م باهاش موشک درست کرده و پرت میکنه این ور اون ور!
ا...!یه ساعت اینجا نشسته داره چرت و پرت میگه!بذار ببینم زري خانم چی میگن!
بابا من خسته شدم از بس ثواباي ترو » بابک تازه دیشب فرشته ي شونه ي راستم اومده بود به خوابم و می گفت
!» نوشتم!انگشتم پینه بست!فردا برو یه ماشین تایپ واسه م بگیر کمتر بهم فشار بیاد
» من و زري خانم مرده بودیم از خنده «
بابک پاشم پاشم برم تا این سمت چپی خوابه یه دوري بزنم و بیام!
بگیر بشین!کجا میخواي بري؟
بابک بابا میخوام این دوتا طفل معصوم فرشته رو ببرم گردش!
» جوابش رو ندادم و به زري خانم گفتم «
حالا ما باید چیکار کنیم؟
زري خانم هیچی فردا به امید خدا از اینجا می ریم .می ریم خونه ي من.اونجا امن تره .چند روز اونجا می مونین بعد
راهی تون میکنم ایران.ایشااله همه چی درست میشه.
مگه شما با ما نمی آئین ایران؟
» زري خانم یه نگاهی به من کرد و بعد از روي میز یه سیگار ورداشت و با فندك روشن کرد وي آهی کشید و گفت
دلم پر میزنه واسه ایران.هر شب خوابش رو می بینم.گاهی وقتا به سرم می زنه که هرجی دارم و ندارم بفروشم و
برگردم ایران.آخرش اینه که اعدامم می کنن دیگه!بالاتر از سیاهی که رنگی نیس!اما فعلا آمادگی ش رو ندارم.
بابک چرا باید اعدامتون کنن؟!مگه چیکار کردین؟!
زري خانم مال خیلی سال پیشه.نمی دونم واله!شاید من اینجوري خیال میکنم شایدم اگر برگردم کسی کاري به کارم
نداشته باشه.اگه بابک نره بیرون تا بهار خوابه بقیه زندگیم رو براتون تعریف میکنم.
بابک غلط میکنه بره بیرون .بفرمائین .تعریف کنین.
زري خانم پس بپر چندتا چایی بیار تا بهت بگم.
من رفتم دنبال چایی و بابکم که خیلی دلش میخواست بقیه ي جریان رو بشنوه رفت و لباساشو عوض کرد و اومد «
» نشست چایی رو که خوردیم زري خانم شروع کرد
-
فصل نوزدهم
اقایی که شماها باشین تا اونجا براتون گفتم که با ماشین اومدیم طرف تهران.تو راه گریه م بند نمی اومد.تمام اشک
هایی که تو این چندساله تو چشمام انبار شده بود،انگار سروا کرده بودن و داشتن می اومدن پائین.بیچاره فتح اله خان
خیلی باهام صحبت کرد و دلداریم داد تا ساکت شدم.بهم می گفت تقصیر تو که نبوده!می گفت باید این چندسال رو
از ذهنت پاك کنی.دیدم راست میگه.ازاینکه این خاطرات رو واسه خودم غول کنم که هر دفعه یادش می افتم تنم
بلرزه،چه فایده اي می برم؟!این بود که تمام این چندسال رو تو فکرم،شستم و گذاشتم کنار.فقط نزدیکی هاي تهران
بود که به فتح اله خان گفتم منو ببر مشهد،قمی،جایی و آب توبه بریز رو سرم که گناهام پاك بشه.
آب توبه واسه چی؟اون مال کسی یه که دستی دستی تو این جور کارها افتاده باشه!وقتی یه مشت آدم » خندید و گفت
بی ناموس طوري مملکت رو می گردونن که همه رو یا دزد میکنن و یا هیز می کنن و یا فاحشه میکنن و یا رقاص و دلال و شیتیله بگیر،گناه من و تو چیه؟!آدم باید بشه که نجیب باشه!وقتی خود دولت باعث تمام این کثافتکاري هاس
گناه من و تو چیه؟اگه دولت کاري میکرد که باباي تو،تو همون ده می موند و می تونست شیکم زن و بچه ش رو سیر
کنه و می تونست یه رخت و لباس حسابی تن زن و بچه ش کنه و خرج درس خوندن بچه هاش جور باشه و به وقتش
یه تلک پلکی واسه جاهاز دختراش تهیه کنه،اون وقت دیوونه نبود که بلندشه بیاد شهر و جاي کشاورزي بشه دربون
یه کارخونه یا آب حوض کش!من خودم خیلی ها رو می شناسم که گوسفند و زمین شون رو ول کردن و اومدن شهر و
شدن تریاك فروش و هروئین فروش!همینه که روز به روز گرونی تو مملکت میشه!برنج منی یه تومن،شده کیلویی یه
تومن!تو هیچکس رو نمی تونی پیدا کنی که ذاتش بره طرف پدرسوختگی و کثافتکاري!این اوضاع و احواله که آدما رو
اونجوري میکنه!خب بعضی هام سست ن و شل.تا یه چیزي میشه و بهشون فشار می آد می زنن تو کا رخلاق!بعضی
هام نه.ناچاري پاشون کشیده میشه تو این کارا.اولی ش رو که کردن دیگه واسه شون عادت میشه!
تو چندسال که تهران نبودي.حالا بریم می بینی که چقدر شلوغ شده.یه خرده ش مال زاد و ولده بقیه ش مال این
آدماس که از ناچاري،دست زن و بچه شون رو گرفتن و اومدن تهران.اصلا دیگه یه گله زمین نمونده که آدم توش
نفس بکشه!بیچاره خود تهرانی ها!با بدبختی باید بگردن تا همشهري شونو پیدا کنن!نصفه بیشتر آدما مال ده هاي دور
و ورن!اصلا نه اب کرجی مونده و نه یونجه زاري و دربندم انقدر شلوغه که نمیشه ادم یه شب جمعه بره یه هوایی
!» بخوره
خلاصه وقتی این چیزارو فتح اله خان بهم گفت،آروم شدم.چندساعت بعد رسیدم دروازه تهران و وارد شهر شدیم و
یه راست رفتیم خونه ي فتح اله خان که بالاهاي شهر بود و یه خونه ي بزرگ و حسابی ،موقعی که رسیدیم دم در
ببین زري،من بهت » خونه و چمدونا رو از تو ماشین گذاشتیم پائین و ماشین رفت،فتح اله خان دست منو گرفت و گفت
» اطمینون کردم.سرمنو جلو سر و همسر زیر ننگ نکن
بهش گفتم زن هستم اما قولم از صد تا مرد محکم تره.اگه سرم بره قولم نمیره.خندید و در زد و یه کارگر پیر اومد در رو واز کرد ورفتیم تو.
دیگه روده درازي نکنم.فقط مختصر و مفید بگم که حوصله ي شمام سرنره.فتح اله خان مرد خوبی بود.تا وقتی زنده
بود راحت زندگی میکردم.سایه ش بالاي سرم بود و اسم یه مرد روم.درسته که جاي بابام بود و از نزدیکی باهاش
لذت نمی بردم اما از مهربونی و محبتش جوري دیگه لذت می بردم.نزدیکی که می گم ماهی دو ماهی به بار بود!خب
بیچاره پیر بود و دیگه از نظر مردي بازنشسته شده بود!اما بهم مهربونی میکرد.منم بهش وفادار بودم.
فقط یه کار بدي که کرد این بود که منو عقد نکرد.چندروز بعد از اینکه رفتم خونه ش یه روز منو برد پیش یه حاج
اقایی و صیغه م کرد.همینم بعدها واسه م دردسر شد.
البته به همون صیغه م راضی بودم.اونقدر بدبختی کشیده بودم که این چیزا اصلا برام مهم نبود.تو اون چند سالی م که
باهاش زندگی میکردم اتفاق خاصی پیش نیومد که ارزش گفتن داشته باشد.فقط همون روزا یه وقتی با فتح اله خان
رفتیم سراغ خونواده م که دیدیم از اونجا رفتن و هیچکسم خبري ازشون نداشت.شیش ماهی دنبالشون گشتم اما
سري از اثارشون پیدا نکردم بقیه ش چیز گفتنی نیس که براتون بگم.با همدیگه خیلی آروم وبی سروصدا زندگی می
کردیم.هر چی م می گفت من می گفتم چشم که هم حکم پدري برام داشت و هم نجات دهنده ي من بود و حرمتتش
بهم واجب.خونه شم بزرگ بود و غیر از اون کارگر پیر که پخت و پز میکرد کسی دیگه تواون خونه رفت و آمد
نداشت.بشور و بساب و نظافتم خودم میکردم.تا یکی دوسالی م حق تنهایی از خونه بیرون رفتن رو نداشتم یعنی علنی
بهم نمی گفت اما یه جوري حالیم کرده بود که یعنی نباید بدون اون پامو از خونه بیرون بذارم.برام سخت بود.ولی
خب حق داشت.شاید اگه منم جاي اون بودم همین کارو میکردم.البته این برنامه تا همون دو سه سال اول بود چون یه
شب نشستم باهاش حرف زدم.بهش گفتم من به توقول دادم که بهت خیانت نمی کنم پس چرا منوتو خونه زندونی
گفتم زن اگه بخواد به « راست میگی اما حقیقتش رو بگم ته دلم ازت قرص قرص نیس » کردي؟کمی فکر کرد و گفت
شوهرش خیانت کنه اگه توشیشه شم بکنی خودشو می ماله به شیشه!جلوي آدم رو هر چی بگیرن بدتره.آب جوب رو وقتی جلوش رو گرفتن و نتونس به راه خودش بره میزنه تو خیابون و کوچه وهمه جا رو به گه میکشه!توام اگه منو
محدود کنی اینجا برام میشه مثل جاي قبلی!حالا یه سري از برنامه هاي اونجا رو نداره.اگه من طبع م پست و بد و
خراب بودکه همونجا کیف میکردم!هر شب بساط رقص وساز وآواز نبود که بود.خونه و باغ قشنگ و خوب نبود که
بود.خورد و خوراك و لباس حسابی نبود که بود.شب به شبم یکی می اومد پیشم و تا صبح قربون صدقه م می رفت و
چی و چی و چی و...!پس چرا میخواستم از اونجا فرار کنم؟دیوونه که نبودم!اگه میخواستم دیگه اونجا نباشم بخاطر
این بودکه به ذات م توهین میشد بخاطر این بود که به آدمیت م توهین میشد!اونجا یه جور زجر می کشیدم و اینجا یه
جور دیگه!آخه ما زنهام آدمیم!همیشه که نباید صاحاب داشته باشیم!شما مردا مارو کردین مثل یه جنس که می رین و
از یه جا میخرینش!خوبه با خودتون یه همچین معامله اي بکنن؟!میخوام ببینم تو با این عقل و کمالات و بااین سن و
سال و تجربه ت،میخواي بگی که خدا ما زنها رو آفریده که اسیر شما مردا بشیم؟خودتون آزاد باشین و ماهارو
بندازین تو خونه و در رو رومون قفل کنین و برین؟!یعنی شماها باید آزاد باشین و ما زندانی!
» میدونی زري؟تو راست میگی اما ترس من از چیز دیگه س » کمی فکر کرد و گفت
من خودم میدونم که سن و سالم سن و سال پدر توئه.میدونم بعضی وقتا که می آم » گفتم حرف دلت رو بزن.گفت
سراغت ازم لذت نمیبري و زورکی تحملم میکنی.ترس منم ازاینه که چه جوري بگم؟بقول معروف یه دفعه شیطون
چرا » یه کمی نگاهش کردم و خندیدم.گفت «. گولت بزنه و زیر سرت بلند بشه وتموم قول وقرارت یادت بره
گفتم اگه تو دنیا هر کی هرچی سرجاش باشه هیچ عیب و ایرادي تو کار پیدا نمیشه. «؟ میخندي
خودت پس میدونی که وقتی میآي سراغ من ازت لذت نمی برم.روز اول بهت یه همچین چیزي نگفتم.اگه یادت باشه
بهت گفتم نه عاشقتم و نه چیزي.خودتم از راست گوئیم خوشت اومد.حالام بهت راستش رو میگم.منم دوست دارم
کسی که شوعرمه و بغلش میخوابم حداکثر هفت هشت سال ازم بزرگتر باشه.نه سی سال!خودت بگو،اگه یه زن
شصت ساله با یه مرد بیست و خرده اي ساله عروسی کنه مرده ازبغل خوابیش لذت میبره؟اگه خودت جاي من بودي و من جاي تو رغبت میکردي بیاي سراغ من؟!یه خرده فکرکرد و سرش رو انداخت پائین و بعد گفت
تو صورت و قیافه ي تو یه مرد شصت ساله رو نمی بینم.من صورت یه مرد با وجدان و با غیرت رو می بینم که یه
روزي چندسال پیش یه دختر بدبخت رو نجات داد!من عاشق یه همچین غیرتی م!بخاطر همین هیچ وقت بهت خیانت
بازم مثل چندسال پیش بهم راستش رو گفتی .گفتم از من دیگه » نمیکنم.اینارو که گفتم یه خنده اي به من کرد و گفت
گذشت اما تو بدون تو این ملک و بوم،ذات زنش پاکه.واسه همین به همون یه شوهر پابنده.بازم سرش رو انداخت
از امروز آزادي.تو میدونی و خداي خودت.از امروز هرجایی که خواستی بري آزادي که بري » پائین و کمی بعد گفت
» والسلام
پس چرا تو این چند وقته پات رو از خونه بیرون » گذشت چند وقتی گذشت.یه روز با خنده اومد و به من گفت
بهش خندیدم و گفتم چطور فکر کردي که از «!؟ نذاشتی؟تو که انقدر دنبال آزادي بودي پس چرا ازش استفاده نمیکنی
گفتم من از طعم آزادي استفاده میکنم و « براي اینکه دم در خونه رو هم نگاه نکردي » ازادي استفاده نمیکنم؟گفت
لذت میبرم!از عطرش لذت میبرم!بر و بر نیگام کرد!معلوم شد هیچی نفهمیده!بهش گفتم شاید من سال تا سال پام رو
از این خونه بیرون نذارم اما چون میدونم که هروقت بخوام ازادم که برم بیرون همین برام کافیه.دیگه احساس یه
زندانی رو ندارم.اصلا من کی رو دارم بهش سربزنم؟کجا رو دارم برم؟!یه سري تکون داد و دیگه هیچی نگفت وقتی
گفتم میخوام به حشمت «! چی؟من که آزادت گذاشتم » داشت می رفت بهش گفتم یه اجازه م میخوام ازت بگیرم.گفت
!»؟ یعنی بد نیس که با یه همچین آدمی رابطه داشته باشی » خانم کاغذ بنویسم اگه تو راضی باشی.گفت
گفتم ان آدم کسی بود که از سی چهل هزار تومنش شایدم بیشتر گذشت فقط براي اینکه اسم خدارو خراب
خلاصه اولین نامه رو براي حشمت خانم نوشتم.جوابی که برام داد خیلی عجیب « خب بنویس » نکنه!خندید و گفت
دختر فکر نمیکردم وقتی ازاینجا بري یه یادي م ازمن بکنی.نامه اي که » بود!اول نامه ،بدون سلام و علیک نوشته بود
!» نوشتی خیلی چیزا رو تو من عوض کرد!حالا از خودم راضی بودم!راضی تر شدم که ازاینجا خلاص ت کردم
بقیه ي نامه دیگه سلام و احوالپرسی و تعارف و این چیزا بود.یعنی میخوام بهتون بگم یه زن تو بدترین جا و با بدترین
کار با یه خرده محبت چقدرمیتونه عوض بشه.خلاصه با حشمت خانم شروع کردیم به کاغذ پرونی.هربارم که نامه ش
می رسید نصف بیشترش نصیحت بود و راهنمایی واسه من که قدر زندگیم رو بدونم نامه ها رو هم واسه ي فتح اله
خان میخوندم واونم از این برنامه راضی بود.بازم گذشت چندسالی گذشت.زندگی منم میگذشت.نه بالا،نه پائین به قول
بابک مثل بقیه ي زندگی ها که معمولی یه و ارزش گفتن نداره.اگرچه از خیلی از لذت هایی که حق طبیعی م بود
محروم شده بودم اما راضی بودم.
این جریان بود و بودو بود تااینکه یه شب فتح اله خان که از سرکار برگشت بهم گفت کاراتو بکن میخوام ببرمت
سربند هواخوري.اگه اشتباه نکرده باشم اون موقع حدود بیست و پنج شیش سالم بود.اقایی که شماها باشین بلندشدم
و لباسمو عوض کردم و دوتایی راه افتادیم و سوار یه کرایه شدیم ورفتیم دربند.هوا خیلی خوب بود وفتح اله خان
رفت وبرام شاه توت خرید و آورد داشتیم میخوردیم که دیدیم چند متر اون ورتر صداي ساز و ضرب بلندشد.فتح اله
دوتایی بلندشدیم ورفتیم جلو.یه گله جا مردم جمع شده بودن.فتح «. پاشو بریم تماشا،انگار عنتري آوردن » خان گفت
اله خان همه رو پس زد و یه راه وا کرد و دوتایی رفتیم نزدیک وسط معرکه.ساز زنا داشتن میزدن و یه دختري م که
مثلا لباس کولی ها رو پوشیده بود یه گوشه داشت از دست یه داش مشتی یه استکان عرق میگرفت بخوره.خیلی دلم
گرفت!یاد خودم افتادم تو چندسال پیش!مات شده بودم به چین هاي دامنش که یه روزي خودم لابه لاي یکی ازاینا
گیر کرده بودم و دست وپا میزدم!دخترك استکان عرقش رو که انداخت بالا یکی از پشت بهش یه انگشتی
رسوند!برگشت ویه دونه از اون فحشاي چارواداري به اون بده که چشمم افتاد به صورتش.یه آن درجا خشکم
زد!قیافه قیافه ي آشنا بود!زل زدم به صورتش که یکی دیگه دستمالیش کرد و برگشت طرفش و روش رو برگردوند
اون رو!دل دل میکردم که برگرده طرف من اما مگه لش ولوشاي اونجا امون بهش میدادن؟!یه دفعه دورش شلوغ شد
برخر مگس معرکه » و ساز زنا که اینطوري دیدن از زدن دست کشیدن و یکی شون که پیرتر بود رفت جلو و گفت نعلت!میذارین میلس رو راه بندازیم یانه؟!اجان خبر میکنم ها
اطواري خانم!کارت به شیر دونت بخوره!صد دفه » کردن.خلاصه دست دخترك رو گرفت و کشید وسط معرکه و گفت
دخترك یه شیشکی براش «! به تو سگ ننه گفتم واسه یه چیکه عرق خودتو لو نده!می برن جر و واجرت میکنن ها
!» در...رو بذار شیره اي!توفعلا یه حب بنداز بالا که صدات مثه قدقد مرغا نباشه » بست و گفت
باشه!پتیاره خانم،آخر شب واسه ننه و بابات شیره نمیخواي دیگه؟!جواب » پیرمرده که یه ساز دستش بود گفت
اینو که گفت دخترکه دیگه هیچی نگفت و اومد وسط معرکه .مردم واسه ش کف زدن و «! تو....خانم باشه تا آخر شب
اونم یه دفعه دامنش رو یه هوا زد بالا که ولوله افتاد تو جمعیت و مردا براش سوت کشیدن و پیرمرده با خنده
دخترك یه دفعه شروع کرد به رقصیدن و دور معرکه چرخیدن و قر «! ولدزنا انگار صدساله میون داره » گفت
دادن.دفعه ي اول از جلوم یه جوري رد شد که صورتش یه طرف دیگه بود اما دفعه دوم دیگه تمام رخ صورتش رو
دیدم!اشک تو چشمام جمع شد!پس انگار ماها خانوادگی بدبخت شده بودیم!آره ،آبجی کوچیکم بود!قیافش خیلی
فرق کرده بود اما نه اونقدر که من نشناسمش!از یه طرف خوشحال شده بودم که تونستم یه سرنخی از خواهرام و ننه
و بابام پیدا کنم از یه طرف دیدن خواهر کوچیکم تو این وضع دلم رو شیکوند!زودي خودمو از جلو معرکه کشیدم
گفتم «!؟ چی شده زري؟!چرا اینطوري کرد » عقب.فتح اله خان که اینو دید اونم خودش رو پس کشید و ازم پرسید
هیچی نگو و بیا بریم.دستش رو گرفتم و کشیدم کنار و رفتیم یه گوشه ي دیگه و جریان رو براش
!»؟ حالا میخواي چیکار کنی » گفتم آره.گفت «!؟ مطمئنی » گفتم.گفت
گفتم توبودي چیکارمیکردي؟ساکت شد و واستاد.یه ساعتی صبر کردیم تا معرکه تموم شد و داشتن بساط شونو جمع
میکردن تو این یه ساعت چی کشیدم.نپرس!خلاصه آماده ي حرکت شدن و خواهر کوچیکم یه چادر انداخت سرش و
رفت یه گوش واستاد و شروع کرد با چند تا مرد حرف زدن.تا خواستم برم جلوش،فتح اله خان دستمو گرفت
-
دم « زري الان نرو.بذار برن یه جاي خلوت.اینجا اگه آشنایی بهش بدي مردم جمع میشن و آبروریزي میشه » گفت
معرکه » راست میگه.یه خرده با فتح اله خان رفتم جلوتر که یه دفعه یه آجان رفت طرف خواهرم و بهش گفت
گرفتی،عیبی نداره،رقصیدي،به جهنم.شیتیله ي مارو نداري به درك!دیگه کثافتکاري تو وردار ببر یه جاي دیگه!واسه
نه حرف زدن جرم نیس » آجانه گفت «؟ مگه تو خیابون با مردا حرف زدن جرمه » خواهرم بهش گفت «! ما مسئولیت داره
اما...کردن جرمه اینجا.اگه میخواي اینجور کارا رو بکنی برو قلعه!قلعه رو واسه اینجور کارا درست کردن دیگه!یااله
من...تو اون قانونی که همه » خواهرم گفت « قانون گفته » آجانه گفت «؟ این چیزا رو کی گفته » خواهرم گفت « بزن به چاك
رو داره فاحشه میکنه اما نمیذاره تو خیابون کارکنن!برو به اون که شب زنش ازش قهر میکنه و صبحش این قانونا رو
در میآره بگو اگه مردي جلو
آجانه با تونش «! گرونی و بیکاري و بدبختی رو بگیر که از دختر 9 ساله ت زن پنجاه ساله دارن می افتن تو خط...گی
سگ کی باشی؟جاي اینکه منو بزنی » خواهرم گفت « میزنم تو دهنت که دندونات بریزه تو دهنت ها » رو در آورد و گفت
برو مملکت رو درست کن که امثال ما به این روز نیفتن!کار و زندگیتون رو ول کردین و واستادین ببنین کجا یه زن با
!» یه مرد واستادن حرف میزنن بگیرین و ببرینشون!بدبخت اگه قانونت خوب بود که از من شیتیله نمیخواستی
اینو که خواهرم گفت آجانه کلافه شد و شروع کرد بهش بد وبیراه گفتن.مردم دوباره جمع شدن و آجانم دیگه ول
نکرد و مچ دست خواهرمو گرفت و گفت باید با من بیاي کلانتري.خلاصه قشقري به پا شد که نگو!من به فتح اله اشاره
کردم که یعنی یه کاري بکن!فتح اله خان بیچارم رفت جلو و آجانه رو کشید کنار و چند کلمه باهاش حرف زد و یه دو
تومنی گذاشت تو جیبش تا راضی شد که قال قضیه رو بکنه.خلاصه اون ساز زنهام دست خواهرم رو گرفتن و تند تند
راه افتادن طرف پائین.من و فتح اله م دنبالشون راه افتادیم.به ربع بیست دقیقه اي که گذشت.رسیدیم یه جاي خلوت
و من دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و همونجور که گریه میکردم اسم خواهرمو صدا کردم!تا صدامو شنید واستاد و
برگشت پشتش رو نگاه کرد!رفتم جلو و روبه روش واستادم.مات شده بود به من که گفتم بی صفت آبجی ت رو نمی شناسی؟!یه دفعه پرید بغل منو داد زد زري زري تویی؟!
بابا اینجا » حالا من گریه کن و اون گریه کن!مگه آروم می شدیم؟!بالاخره فتح اله خان اومد جلو سوامون کرد وگفت
همون طرفا یه قهوه خونه بود خواهرم ساز زنا رو که مات مونده بودن به ما رو رد کرد رفتن و با من و «! خوبیت نداره
فتح اله خان اومد تو قهوه خونه.رو یه تخت نشستیم و من و خواهرم زل زدیم به صورت همدیگه.یه دفعه دوباره بغض
مون ترکید و زدیم زیر گریه که فتح اله خان ساکت ون کرد.وقتی کمی آروم شدیم و ازاون حالت اول دراومدیم
می بینی زر جون که به چه روزي افتادم؟!خبر داري که چه به روزگار بقیه مون اومد؟!هیچ سراغی ازما » خواهرم گفت
گرفتی که ببینی زنده ایم یا مرده؟!اومدي در خونه مونو بزنی و دو تا دونه نون بدي دست ما؟!بهت خبر رسید که
آبجی بزرگمونو با چاقو زدن و نعشش رو انداختن پشت خندق؟اومدي دو تا چیکه اشک پشت نعش گل بو
بریزي؟!اي بی صفت خواهر!شوورت رو کردي ومارو از یاد بردي؟!عیبی نداره.حالام که دیدمت بازم نعمته!قربون اون
گیس کمندت بشم!قربون اون صورت قرص قمرت برم!
دیگه نفهمیدم چی شد.چشمام «!؟ ریحانه مرد؟!گل بو مرد » مات شده بودم بهش و زبونم بنداومده بود!فقط آروم گفتم
سیاهی رفت وبیحال شدم!یه وقت چشم وازکردم که دیدم فتح اله و آبجی م دارن گلاب می پاشن تو صورتم و آبجی م
اینارو می گفتم و گریه «!؟ کی؟!چرا؟!آخه چطوري مردن » هی میزنه تو صورتش و گریه میکنه!تا چشمامو واکردم گفتم
کاش لال شد بودم و بهت چیزي نمی گفتم.فکر کردم خبر داشتی و سراغی » میکردم.آبجی مم گریه میکرد و می گفت
!» از ما نگرفتی
» زري خانم اینجاي صحبتش که رسید یه آهی کشید و گفت «
گربر فلکم دست بدي چون یزدان برداشتمی من این فلک را زمیان
وزنو فلکی دگر چنان ساختمی کآزاده به کام دل رسید آسان
بعدیه سیگاررداشت و روشن کرد.من و بابک فقط سرمون رو انداخته بودیم پائین و یه کلمه م حرف نمی زدیم.یه خرده که گذشت بابک بلندشد و رفت چندتا چایی اورد و گذاشت رو میز و بعد گفت
زري خانم،اینایی رو که میگم جدي میگم.خدارو شکر که این برنامه ها تو ایران از بین رفت.شما که دارین این
سرگذشت رو تعریف میکنین موهاي تن من راست شده!بغض گلوم رو گرفته!آدم باورش نمیشه که یه روزگاري تو
ایران این برنامه ها بوده!
» زري خانم یه قطره اشکی رو که کنار چشماش بود پاك کرد و گفت «
پس اگه سرگذشت هرکدوم از خواهرامو برات تعریف کنم چی میگی؟!اونا که دیگه صد درجه از من بدبخت تر
بودن!
» یه پک به سیگار زد وبعد خاموشش کرد و چایی ش رو ورداشت و خورد وبعدش گفت «
بقیه ش رو خلاصه براتون میگم چون اولا که یاد اون چیزا می افتم انگار غم عالم رو می ریزن تو دلم و بعدشم امشب
ناسلامتی عروس آوردیم خونه!خوب نیس از غم و غصه حرف بزنیم.ایشااله هرچی غم و غصه تو حرفامه تو زندگی
شماها شادي باشه.
اقایی که شما باشین همون موقع فهمیدم که ابجی بزرگمو با چاقو کشتن.گویا چندتا لات باج خور،یه شب می برنش
بیرون شهر و بعداز کثافتکاري و عرق خوري،مست و پاتیل می افتن به جون هم و این وسط آبجی م چاقو میخوره و
اونام همونجا ولش میکنن و در میرن!اینم نتیجه ي کاراي زشت و بدش!مطمئن باش تو این دنیا هیچی بی حکمت نیس
و بی جواب نمی مونه یه آبجی دیگه م که ازاون کوچیکتر بود وهمون وقتا انداختنش تو کار گویا از یه نفر یه مرض می
گیره و می میره.اسم بزرگه ریحانه بود و اون یکی گل بو.خدا از سر تقصیرات شون بگذره،هرچند از بدبختی به اون
روز افتادن،اما خدا بهشون عقل داده بود.واسه ي چندغاز پول جونشون رو گذاشتن سر این کار!اي خدا تو از سر
تقصیرات همشون بگذر!
خلاصه این آبجی م که اسمش گندم بو بود برام تمام سرگذشت خونواده م رو بعد از رفتن من تعریف کرد.دو تا از خواهرام که مرده بودن و سه تاشون تو قلعه کارمیکردن وشده بودن...رسمی اونجا و یکی دیگه شون که همین گندم
بو بود که حال و روزش از اوناي دیگه بهتر نبود فقط یکی از خواهرام گویا تو خونه ها کلفتی میکرد و تن به
کثافتکاري نداده بود.اینطور که گندم بو می گفت بعد از رفتن من،بابامو ازاون کارخونه بیرونش کرده بودن و اونم یه
مدت آب حوض کشی کرده بوده و بعدش دلالی و آخرش افتاده بود تو کار تریاك و این برنامه ها!گویا یه روز مامورا
دنبالش میکنن و موقع فرار کردن یه ماشین بهش میزنه و از جفت پا فلج میشه و می افته کنج خونه،ور دل ننه م!حالا
چی؟!جفت شونم شیره اي!گندم بو می گفت ننه مم از بس کلفتی میکنه و تو چله ي زمستون یخ حوض رو می شکونده
و لباساي مردم رو می شسته رماتیسم می گیره و چارچنگولی می افته گوشه خونه.امورات شونم از پولی که این
خواهرام و اون یکی درمی آوردن میگذشته!اون سه تاي دیگه که تا خرخره تو گه خودشون غرق بودن!واقعا که
عاقبت بخیر شده بودیم!نمیدونستم چیکار باید بکنم اما آدمی م نبودم که بشینم و زانوي غم بغل بگیرم و گریه و
زاري
کنم.بهش گفتم تو فعلا برو تا خودم بیام سراغ تون.نشونی ش رو گرفتم و از همدیگه خداحافظی کردیم.وقتی با فتح
اله خان برگشتیم خونه بهش گفتم خودت از حال و روز خونواده م باخبر شدي.منم نمیتونم که تو این وضع اونارو ول
کنم.حالا چیکار میتونی واسه منو این آدمایی که از زور بدبختی تولجن افتادن بکنی؟یه فکر کرد و گفت
خرج و مخارجشون با من اما اینجا نیان.من تو محل آبرو دارم.اما واسه گل روي توام که شده تمام خرجشونو «
اونارو دیگه نمیدونم.حتما کلی چک و سفته دست این و اون » گفتم اونایی رو که تو قلعه ن چیکار کنم؟گفت «. میدم
!» دارن که اونجااسیر شدن وگرنه مثل این یکی می اومدن بیرون کارمیکردن
فردا صبحش از فتح اله خان پول گرفتم ورفتم سراغشون.حالا کجا زندگی میکردن و چه حالی و روزي داشتن و وقتی
همدیگرو دیدیم چه گریه ها کردیم و چه چیزا بهم گفتیم بماند که اصلا حوصله ي زنجموره رو ندارم.فقط حرفاي
بابام رو که یه گوشه فلج افتاده بود براتون بگم که شنیدنش بد نیس!بعد از اینکه رسیدم و گریه و زاري ها تموم اي خدا،چه بدي کرده بودم که این به روزم اومد؟چه معصیتی به درگاهت کرده » شد.بابام شروع کرد زبون گرفتن که
بودم که این روزگارم شد؟کی به ناموس مردم نیگاه کردم که ناموسمو به باد دادي؟معقول تو ده واسه خودم آدمی
بودم!اسم و رسمی داشتم.مشدي مشدي از دهن هم ولایتی هام نمی افتاد!حالا چی؟!شدم یه شیره اي چلاق!این زن
مه!این دخترامن!دوتاشون که اونجوري شدن و سه تاشونو که نمی دونم باید از کجاها جمع و جورکنم و اینم از ایناي
دیگه!رفت!رفت!آبروم رفت!عزتم رفت!اگه یه پسر بهم داده بودي الان واستاده بود مثل شیر بالا سر آبجی هاش که
اینطوري رسوام نکنن!تف به تو روزگار!
همیچن تف کرد که آب دهنش پرید تو صورت من!دلم میخواست روم میشد بهش بگم با این فهم و شعورت اگه
پسرم داشتی حتما میشد یه قاچاقچی و اعدامش میکردن!بعد از این همه سال که تمام ما دخترا رو فدایی یه پسر
داشتن کرد و همه مونو از ده آواره ي این خراب شده کرد هنوز چشمش دنبال پسر بود!بگذریم.خلاصه از گندم بو
پرسیدم که سه تا دیگه خواهرام کجان فهمیدم که تو قلعه تو خونه اي کار میکنن که اسم خانم رئیس ش مهین چشم
بلبلی یه!خلاصه یه پولی به اونا دادم وبهشون گفتم ازاون اتاق بلند شن و بیان کمی بالاتر،تو یه محله ي ابرودار که نه
کسی بشناسدشون و نه از محله هاي پائین کسی اونجا رفت وآمد داشته باشه.یه من رفتم و صدمن برگشتم خونه و
زودي یه نامه نوشتم واسه حشمت خانم و جریان رو بهش گفتم.خدا از سر تقصیرات این زن بگذره که اونم یکی مثل
جلال بی همه چیز بدبخت کرده بود.خدابیامرزدش این زن رو.تا نامه بهش رسیده بود عباس رو فرستاده بود تهران
قلعه.عباسم یه راست رفته بود خونه ي مهین چشم بلبلی و هر سه تا خواهرمو روونه کرده بود بیرون و تمام چک و
سفته هاشونم پاره پوره کرده بود.آخه حشمت خانم،اون وقتا واسه خودش بروبیایی داشت!ده تا کله گنده تو دم و
دستگاش بودن!
خلاصه وقتی این جریان رو فهمیدم یه نامه براش نوشتم سه چهار صفح!اولشم براش نوشتم که درد و بلاي تو زن
بخوره توسرهرچی مرد نامرد و بی ناموسه که یه موي تن تو تو تن هزار تا آدم که ادعاي خیلی چیزارو دارن نیس! کتابخانه نودهشتیا شیرین - م.مودب پور
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٦٨
اینجوري ،سه تا خواخر دیگه رو هم بردم پیش بقیه و خودمم شدم تون بیار خونه.الحق که اونام از تموم کاراشون
دست کشیدن.یعنی رخت و لباسشون رو جور کردم و یه خونه واسه شون کرایه کردم و شیکم شونو سیر!همین!حالا
نیگاه کنین که با چه چیزایی میشه نجابت کرد و آدم وقتی چه چیزایی رونداشته باشه میشه نانجیب!
بهشونم گفتم که اگه شوهر براشون پیدا شد تمام جاهاز و خرج و مخارجش با من.همون جوري سه تاشون رو شوهر
دادم و با آبرو.روونه شون کردم خونه ي بخت!شکرخدا همه چیز داشت جور میشد که دوسال بعدش یه بلایی دیگه
اي سرم اومد!
چندوقتی بود که می دیدم فتح اله خان ناراحته و تو خودش!بالاخره م یه روز بهم گفت که بیچاره شد!یه شریکی
داشت که خیلی حروم لقمه بود.گویا به اسم و اعتبار این تو بازار از این و اون پول و جنس گرفته و زده بود به چاك و
یقه فتح اله خان گیر افتاده.
فتح اله خان م که آدم آبروداري بود تمام ملک و املاك و حجره ش رو میفروشه و میده بالا قرض!یه روز اومد و
اینو گفت ورفت تو اتاقش و «! زن از امروز دیگه بیچاره شدیم!واسه من فقط همین خونه مونده » نشست تو خونه و گفت
روتشک خوابید و پتو رو هم کشید رو سرش!تا حالا گریه ش رو ندیده بودم.از زیر پتو صدا هق هقش رو شنفتم و دلم
براش آتیش گرفت.گذاشتم خوب گریه هاشو کرد و آخر شب واسه شام ازاتاقش اومد بیرون.شام رو که خوردیم
بهش گفتم مرد ضرر به جونت نخوره!حالا اتفاقی یه که افتاده.از غصه خوردن که چیزي درست نمیشه.مگه تو از من
کمتري؟!باید فکر کرد و به امید خدا رفت جلو.توام همیشه دست خیر داشتی مطمئن باش که خدا فراموشت
نمیکنه.منم خوبی هاي تو یادم نرفته.به امید خدا فردا یه نامه می نویسم واسه حشمت خانم.شاید خدا خواست و دوباره همه چیز جور شد.
-
هیچی نگفت و بلندشد ورفت و گرفت و خوابید اما غضه امونش نداد و تو خواب سکته کرد!با اون سکته،نصفه تنش
فلج شد و افتاد رو دست من!خلاصه طلاهامو فروختم و خرج دوا درمونش کردم و با اینکه از روي حشمت خانم میدونم پرروگی یه اما جز شما » خجالت میکشیدم اما چاره نداشتم و یه نامه براش نوشتم.اول نامه م براش نوشتم که
کسی رو ندارم.یه روزي آوردنم اونجا و شدم اسیر دست شما.یه روزي در راه خدا آزادم کردي.یه روزي سه تا
خواهرم رو خریدي و بهشون ازادي دادي.حالا باز گرفتارم.جز خدا و شما پناهی ندارم.روم سیاه اما چه کار کنم که
.» مثل مادرم میمونی
چه کمکم کنی و چه نکنی برام همون حشمت خانمی هستی که یه روزي » بعد جریان رو براش نوشتم و آخرش گفتم
قید منفعت خودش رو زد و زندگی رو به من بخشید.هیچ از احترام و محبت تو دلم کم نمیشه.اگه دستتون بسته بود و
اینارو نوشتم و نامه رو تموم کردم و نشستم منتظر،بیست « یا هرجور دیگه نتونستین کمکم کنین،جواب نامه م رو ندین
اینو » روز نگذشته بود که یه پیرمردي اومد در خونه و یه چمدون کوچیک که مهر و موم بود با یه نامه داد دستم و گفت
اینو گفت و رفت. « خانم واسه شما فرستاده
پریدم تو خونه و نامه رو وا کردم.
اي خدا روح این زن رو شاد کن و از سر تقصیر اتش بگذر که خیلی با مرووت بود که رحم و مرووت صفت توئه!می
دیگه نبینم از این حرفا بزنی ها!جواب نامه رو ندم یعنی » دونین چی نوشته بود تو نامه؟!همون اولش نوشته بود
چی؟!من بیدي نیستم که از این بادا بلرزم!با نامه یه چمدان واسه ت پول فرستادم تا هر وقت که لازم داشتی،دستت
» باشه.هر موقع م گرفتار شدي واسه م کاغذ بفرس و خبرم کن.حشمت
در چمدون رو وا کردم.پر پول بود!پریدم تو اتاق فتح اله خان و پول ها رو بهش نشون دادم.باور نمیکرد.می گفت
غیرممکنه که یه نفر این همه پول رو بی سند و مدرکی بده دست یکی دیگه!حالا اون یکی میخواد خواهرش باشه و یا
من که فعلا علیل م و جون و قوه ي کار کردن ندارم.تو هم که » مادرش!خلاصه نشستیم و دوتایی به صحبت ،بهم گفت
یه زنی و کاري ازت برنمی آد.باید این پول رو بدیم دست حاجی فلان که تو بازاره و خیلی بهش اعتماد دارم تا برام
گفتم اولا من به هیچکس اعتماد ندارم.بقول خودت هیفده هیجده سال با این شریکت کار کردي و آخرش این شد!حالا چی میدونی که حاجی چی از آب در بیاد!بعدشم شما مگه تو بازار چیکار می کردین؟!اگه به من
مگه تو بازار کار کردن از تو برمی آد؟!اونجا باید گرگ باشی تا پاره ت » یاد بدي شاید بتونم یه کارایی بکنم.گفت
گاهی جنس از خارج وارد می کردیم و گاهی جنس رو ازاین دست به » گفتم تو توبازار چی کار میکردي؟گفت «. نکن
اون دست می کردیم و می کشیدیم روش و گاهی هم جنس رو از تو بازار جمع میکردیم و وقتی گرون میشد ردش
نگاهش کردم و گفتم آخه اینم کار شد که ادم یه جا بشینه و دلالی کنه؟!اصلا «! میکردیم و یه چیزي گیرمون می اومد
پس چیکار » من از اسم دلالی بدم می آد.آدمو یاد دلال هاي محبت میندازه!همونه که این بلا سرمون اومد دیگه!گفت
گفتم کاري که هم خدا راضی باشه و هم خلق خدا.مات نگاهم کرد «؟ کنم؟با این تن علیل و ذلیل چه کاري ازم برمی آأ
اون وقتا که تو جنوب بودم و خونه ي حشمت خانم یه کسی رو می شناختم که گاه گداري می اومد » که گفتم
اونجا.ایرانی بود اما تو خارج زندگی میکرد.کارشم جوراب بافی بود و بلوز و این چیزا.یه روزي برام از کارش صحبت
زن اینجور کارا به زبون آسون » گفت «. کرد.اگه تو بذاري یه جایی رو می گیریم و دستگاه جوراب بافی می آریم ایران
تو » گفتم «! می آد مگه تو میتونی از عهده ش بر بیاي؟!گنده گنده هاش زیر بار این جور کارا زائیده ن چه برسه به تو
گفتم پس تو « نه اصلا فکرشو نمیکردم » یه فکري کرد و گفت «؟ فکر میکردي که من بتونم یه همچین پولی فراهم کنم
واله از تو بعید نیس .ما که آب از » یه فکري کرد و گفت « اون کارم حتما موفق می شم.به امید خدا می گم و می رم جلو
.» سرمون گذشته.هرچی باداباد
خلاصه فرداش نامه پرونی م به حشمت شروع شد و جریان رو براش گفتم یه هفته بعدش گویا طرف رو پیدا کرده
بود و اونم گفته بود که اگه زري بخواد با من شریک می شم.منم اینجا بیرون شهر یه زمین رو خریدم و جلدي یه
ساختمون بزرگ توش ساختم قرار بود که فقط دستگاه جوراب بافی برام بفرسته اما تو باري که اومد دستگاه
پلاستیک م آورده بود!منکه ازش سر در نمی آوردم اما می گفتن با این دستگاه میشه چیزاي پلاستیکی درست
کرد.خلاصه شیش ماه طول کشید تا همه چیز روبه راه شد.فکر نکنین هلو برو تو گلو بودها!پدرم در اومد تا این شیش ماه گذشت!فقط چیزي که بود من از کار نه خسته می شدم و نه می ترسیدم.خسته نمیشدم چون بچه ي ده و زمین و
کشاورزي بودم.نمی ترسیدم چون تو اون چندسال پیش حشمت خانم ترسم از خیلی چیزا ریخته بود!
این یارو که می گفتم اسمش صادق خان بود.از شما چه پنهون چندبار اومده بود جنوب خونه ي حشمت خانم هر دفعه
م فقط منو خواسته بود.ادم بدي نبود یعنی خیلی م خوب بود.وقتی بعداز چندسال منو دید براش تعریف کردم که چه
جوري از اون کار دست کشیدم و دارم نجابت میکنم خیلی خوشش اومد و گفت منم همه جوره کمکت میکنم.الحقم
که حرفش حرف بود!بدون قرارداد و این چیزا ماشینها و دم و دستگاه رو گذاشت در اختیار من.چند وقت بعدم یه
خارجی رو که متخصص اون دستگاه ها بود با یه دیلماج فرستاد ایران.اون که رسید منم شروع کردم به کارگر
استخدام کردن.خلاصه خارجی یه طرز کار کردن با دستگاه ها رو به کارگرا یاد داد و به امید خدا کلید کارخونه رو
زدیم.از روزي که شروع به کار کردیم تا روزي که اولین محصول رو دادیم بیرون 9 ماه طول کشید.اما کار گرفت!اونم
چه گرفتنی!آخه اون وقتا تو ایران جنس پیدا نمیشد که این بود که تا جوراب ما اومد بیرون کلی هواخواه پیدا
کرد.اون دستگاه هاي دیگه م چیزایی مثل شونه و سبد و کاسه پلاستیکی و لیوان پلاستیکی و بشقاب و این جور
چیزارو می ساخت.خلاصه کار گرفته بود!سر یه سال تموم قرض هایی رو که به حشمت داشتم دادم و عین همین پولی
رو که بهم داده
بود رو پولش گذاشتم و خودم یه روز ورداشتم و رفتم جنوب پیشش.نمیخوام روده درازي کنم اما به حاشیه م برم و
رفتن اونجارو براتون تعریف کنم تا بفهمین چه جور زنی بود این این حشمت خانم!تا رسیدن اونجا جلوي باغ و از
ماشین پیاده شدم و چمدونم رو در آوردم یه دفعه دربون در باغ رو وا کرد.فکر کرده بود که مشتري اومده.تا
با حشمت خانم کار دارم.بهش بگین زري » چشمش به من افتاد تعجب کرد.پرسید چیکار دارین؟بهش گفتم
یارو رفت و به حشمت خانم خبر داد.چند دقیقه بعد دیدم خود حشمت خانم اومد دم در باغ پریدم وبغلش «. اومده
کردم وماچ وبوسه و گریه!بعد بی خیال چمدونم رو ورداشتم که برم تو.تاحرکت کردم جلومو گرفت و باخنده اینجا جاي زناي نجیب نیس.تورو هم اینجا نباید کسی ببینه مخصوصا » خندید و گفت « بریم تو دیگه » گفتم «؟ کجا » گفت
همین که گفتم من و تو فقط بایداز دور همدیگرو دوست داشته » گفت «!؟ این حرفا چیه حشمت خانم » گفتم « با من
اومد جلو و منو بغل کرد و ماچ کرد و دست کشید به موهام و بعد یکی از کارگراشو صدا کرد و بهش «! باشیم
» غلام این خانم اشتباهی اومده اینجا.یه راننده ي مطمن خبر کن که برش گردونه تهران » گفت
تا غلام رفت ماشین خبر کنه.چمدون پول رو دادم بهش.از جریانم که وضع کارخونه خوب شده بود باخبر بود ماشین
اومد و منو نشوند توش و روونه ي تهرانم کرد.
چند روزبعدشم یه نفر رو فرستاد با پول هاي اضافه اي که براش برده بودم.فقط پول خودشو ورداشته بود!به این
میگن معرفت!به این می گن مردونگی!
» یه سیگار دیگه روشن کرد وبعد گفت «
آره بچه هاي من که شماها باشین کار گرفت.یه ساله تموم چاله چوله هاي زندگیمون پر شد.فقط اشتباهی که کردم
یه چیز بود اونم از خامی و بی تجربگی گیم بود که بعدا براتون تعریف میکنم.خلاصه همه ي کارا خوب پیش
میرفت.جنس هایی که تولید میکردیم فروش خوبی داشت هم زندگی ما خوب میگذشت و هم میتونستم به ننه و بابام
و خواهرام برسم.اوضاع همینجوري بود تااینکه یه بار که نامه واسه حشمت خانم نوشته بودم جوابش نیومد گفتم حتما
به دستش نرسیده دومی رو نوشتم که چندوقت بعدش عباس برام جوابش رو داد.برام نوشته بود که حشمت خانم
مرده!گویا خدا بیامرز سرطان گرفته بوده!
» اینجاي سرگذشت که رسیدیم زري خانم شروع کرد براي حشمت خانم فاتحه خوندن و بعدش گفت «
زري من اینجا فقط مدیرم سرنخ اصلی جاي » خدا رحمتش کنه.درسته که کارش بد بود اما همیشه به من می گفت که
حتما اون خدابیامرزم کسی دیگه تواین کار انداخته بودنش و مجبوري اسیر اونجا شده بود! «! دیگه س
خلاصه این خبر که بهم رسید ناراحت شدم.منی که اهل گریه وزاري نبودم اون روز اصلا کارخونه نرفتم وتاشب براش گریه کردم.خب بالاخره هرکسی یه عمري داره اونم بیشتر از اون عمرش به دنیا نبود.
دیگه آخراي داستان منه.ته مونده ش رو هم بگم و بساط رو جمع کنیم!
یه سال دیگه م ازاین جریان گذشت .حدودا سی و خرده اي ساله بودم که یه شب فتح اله خان تو رختخواب حالش بد
شد و تا دنبال دکتر فرستادیم تموم کرد!مونده بودم که این دیگه چه مصیبتی یه!فرداش کفن و دفن و تمام.
مجبور شدیم انجصار و وراثت بدیم و آگهی تو روزنامه.سه ماه بعدشم سرو کله ي بچه هاش از خارج پیدا شد و دست
گذاشتن رو تمام اموال!
بابک فتح اله خان که چیزي دیگه نداشت؟!
زري خانم بعله.چیزي نداشت اما منه خر از رو بی عقلی تمام کارخونه رو به نام اون خریده بودم و سندش به نام اون
بود.بیچاره خودش راضی نبود اما من بهش اصرار کردم.یعنی میخواستم هرطوري که هس جبران محبت اون روزي
رو که منو از جنوب آورده کرده باشم.جونم براتون بگه که یه وقت متوجه شدم که خودم موندم و لباساي تنم و دوتا
خواهر تو خونه و ننه و باباي علیل!
بابک از ارث هیچی بهتون نرسید؟!
زري خانم نه!عقدش که نبودم!صیغه م کرده بود.
همچین ضربه اي خوردم که تا یه هفته گیج و منگ بودم!طوري شده بود که جا و مکان واسه خوابیدن نداشتن یه مدت
دونده گی کردم اما دستم به جایی بند نشد و حرفمم تو دادگاه نرسید.دست آخر بچه هاش یه پولی گذاشتن جلومو
گفتن خوش اومدي!منم پولا رو پرت کردم یه طرف وبلندشدم و ازخونه زدم بیرون دیکه حشمت خانمم نبود که بهش
پناه ببرم.تا تنگ غروب تو خیابون ول گشتم و آخرش خسته و مرده راه افتادم طرف خونه ي ننه و بابام گفتم حداقل
برم اونجا که یه سرپناهی داشته باشم.
!»؟ کجایی تو زري » خسته و کسل و دمق رسیدم اونجا.تا رفتم تو خواهرام گفتم
نفهمیدین کی بود و چیکار » گفتم «! از صبح تا حالا چندبار یه یارو با ماشین اومده دنبال تو »« گفتن «؟ چطور » گفتم
دیگه منم حرفی نزدم و با اینکه نه ناهار خورده بودم و نه « نه فقط گفته فردا صبح دوباره برمیگرده اینجا » گفتن «؟ داشت
شام،به راست رفتم یه گوشه تو یه اتاق و یه پتو انداختم روم و خوابیدم!صبح بود که خواهرام بیدارم کردن.اصلا
حوصله ي بلندشدن رو نداشتم.بالاخره زورکی بلندشدم و صبحونه رو خوردم و رفتم تو حیاط و کنار حوض اب نشستم
.دستمو کردم تو آب و یاد روزي افتادم که همگی از ده اومده بودیم تهران.همونجوري به موج هایی که با حرکت
دستم تو اب حوض درست میشد نگاه میکردم و زندگیم رو تو اونا می دیدم!نمیدونم چقدر گذشت که زنگ در رو
بلندشدم و رفتم دم « همون یارو که دیروز چندبار اومده بود،اومده » زدن.خواهرم رفت درو وا کرد واومد به من گفت
شما زري » در.یه مرد بود باکت و شلوار و کراوات.قیافه ي مامور مخفی ها رو داشت.با احترام بهم سلام کرد و گفت
اصلا نترسین چیز » گفتم کجا باید تشریف بیارم؟گفت « شما باید با من تشریف بیارین » گفتم بله گفت «؟ خانم هستین
رفتم تو « یه کسی میخواد شمارو ببینه » گفتم اگه چیز مهمی م بود من نمی ترسیدم!فقط باید کجا بیام؟گفت «! مهمی نیس
خونه و کیف م رو ورداشتم و کفشامو پوشیدم و اومدم بیرون وسوار ماشین شدیم وراه افتادیم.نیم ساعت بعد طرفاي
شمال تهران جلو یه ساختمون بزرگ واستادیم و دوتایی پیاده شدیم و رفتیم تو.
تو همون وارد شدن فهمیدم که اینجا هرجایی هس طوري یه که هرکسی رو راه نمیدن!سه چهار جا جلومونو گرفتن اما
وقتی این یارو رو می دیدن می رفتن کنار!بالاخره رفتیم و طبقه دوم رفتیم تو یه اتاق که گویا اتاق منشی یه نفر بود که
شما » همه بهش احترام میذاشتن.یارو منو اونجا گذاشت و خودش رفت تو دفتر و دو دقیقه بعد برگشت و به من گفت
خانم شمام از اتاق تون تشریف بیارین بیرون و همین پشت در واستین و نذارین » بعدش به منشی یه گفت « بفرمائین تو
منشی م که یه دختر بیست و هفت هشت ساله بود از پشت میزش بلندشد و با یارو از «! هیچکس حتی تو اتاق شما بره
اتاق رفتن بیرون!مونده بودم که این کیه که وقتی میخواد منو ببینه حتی منشی ش رو هم از اون یکی اتاق بیرون
میکنه!