در شهر من
آنجا كه روح فاصله جاري بود
آيينه مي شكست و صدايي نمي رسيد
دستي نبود و معني پل
در كوچه هاي تنگ لغت نامه
گمنام مانده بود
ترسيدم از عقوبت محتوم
تا مرز تكه تكه شدن تنها
يك گام مانده بود.
(سعيد يوسف نيا)
Printable View
در شهر من
آنجا كه روح فاصله جاري بود
آيينه مي شكست و صدايي نمي رسيد
دستي نبود و معني پل
در كوچه هاي تنگ لغت نامه
گمنام مانده بود
ترسيدم از عقوبت محتوم
تا مرز تكه تكه شدن تنها
يك گام مانده بود.
(سعيد يوسف نيا)
دلم از بی وفایی ها تنگ است
و گفتن که من دوستت دارم...
ولی یارا کجایی؟
دلم تنگ است از این بیگانه بازاری!
کجا رفتند یاران؟ کجا رفتند و من را در به در با بی کسی هایم رها کردند و رفتند...
دلم تنگ است، ولی کس را نمی بینم که ویرانم کند این کاخ سست بی کسی هایم.
کجا رفتی تو ای یارا! مرا، تنهاییم را، و چشمم را ز رویایت همی خیس ...
و افسوسم که از دیر باز دلم در دام دلگیریت مانده.
رهایم کردی و رفتی تا کجا!؟
یارا دریابم
محبوب دل بسی هست که رفته و دل در مهتابی بودن دل مردد گشت
و افسوسم که دیریست تنهایم.
و تنهاییم چه زجر آور شده
یارا کجایی؟...
.......
تنها دليل من كه خدا هست و
اين جهان زيباست
وين حيات عزيز و گرانبهاست
لبخند چشم توست.
هر چند با تبسم شيرينت آنچنان
از خويش مي روم
كه نمي بينمش درست
لبخند چشم تو،درچشم من وجود خدا را آواز مي دهد.
در جسم من،تمامي روح حيات را
پرواز مي دهد.
جان مرا كه دوريت از من گرفته است
شيرين و خوش،
دوباره به من باز مي دهد.
(فريدون مشيري)
گم شده ام درجنگلي كه راه در چشمان تو گم كرده است
در آسمانيكه
دستهاي توست
گم شده ام در الفت عريان برگ و باد
در اعماق پچ پچ آب و خاك
در گلداني پشت پنجره عشق
ميان روزن پاييز گم شده ام
در پرسه آرام ماه با شب
روي دانه هاي تسبيح و اشك
و ...
بر لبان لحظه ملكوت چه لبخندي پيداست.
ازآن زمان كه تو در خاك شدي
خاك بوي آسمان گرفت
و از آن زمان كه تو مردن را تصوير كردي
مرگ، زيباترين زيستن ها شده
اندام تكه تكه ات هنوز
همركاب سواران عاشقي است
كه سپيده دمان
طومارهاي طولاني شبها را در هم مي پيچند
و قطره هاي خون بر زمين نشسته ات
اكسير تداوم ناجياني است
كه آينه ها بشارت مي دهند.
اينك ديرگاهيست كه خنجرها به خون تو مديونند.
از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون حضرت هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
-صدر پيغام آوران حضرت باري تعالي-
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
آدميت مرده بود
گرچه آدم زنده بود.
از همان روزي كه يوسف را برادرها به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين آسياب گشت وگشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ
آدميت بر نگشت.
قرن ما روزگار مرگ انسانيت است.
سينه دنيا زخوبيها تهي است
صحبت از آزادگي پاكي مروت ابلهي است
صحبت از موسي و عيسي و محمد نا بجاست
قرن موسي چمبه هاست
من كه از پژمردن يك شاخه گل
از نگاه ساكت يك كودك بيمار
از فغان يك قناري در قفس
از غم يك "مرد"در زنجير
حتي قاتلي بر دار
اشك در چشمان و بغضم در گلوست
مرگ او را از كجا باور كنم؟!
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
واي!
جنگل را بيابان مي كنند
دست خون آلود را در پيش چشم خلق پنهان مي كنند.
هيچ حيواني به حيواني نمي دارد روا
آنچه اين نا مردمان با جان انسان مي كنند.
صحبت از پژمردن يك برگ نيست
فرض كن مرگ قناري در قفس هم مرگ نيست
فرض كن جنگل بيابان بود از روز نخست
در كويري سوت و كور
در ميان مردمي با اين مصيبت ها صبور
صحبت از مرگ محبت،مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانيت است.
(فريدون مشيري)
قصة شيرين
مهرورزان زمانهاي كهن(فريدون مشيري)
هرگز از خويش نگفتند سخن
كه در آنجا كه” تو“ئي
برنيايد دگر آواز ز”من“
ماهم اين رسم كهن را بسپاريم به ياد
هرچه ميل دل دوست؛
بپذيريم به جان!
هرچه جز ميل دل او؛
بسپاريم به باد!
آه!
باز اين دل سرگشتة من
ياد آن قصة شيرين افتاد؛
بيستون بود و تمناي دو دوست؛
آزمون بود و تماشاي دو عشق.
در زماني كه چو كبك؛
خنده ميزد”شيرين“؛
تيشه ميزد”فرهاد“!
نه توان گفت به جانبازي فرهاد،افسوس،
نه توان كرد ز بي دردي شيرين فرياد،
كار”شيرين“به جهان شور برانگيختن است!
عشق در جان كسي ريختن است!
كار”فرهاد“برآوردن ميل دل دوست
خواه با شاه درافتادن و گستاخ شدن
خواه با كوه درآويختن است.
رمز شيديني اين قصه كجاست؟
كه نه تنها شيرين بي نهايت زيباست:
آنكه آموخت به ما درس محبت؛مي خواست:
جان چراغان كني از عشق كسي
به اميدش ببري رنج بسي.
تب و تابي بودت هر نفسي.
به وصالي برسي يا نرسي!
سينه بي عشق مباد!
و دیگر غم ندارم جز که ماهم را نمی بینم
از این باب و ز حاجات خرا آبادیان دیگر ننالم
وزین پیشتر ز حالم، خوب می دانم
که دولت را به بار آید
و از رحمش مزیدی بر رحیم آرد
صدای نوح می آید
صلای روح می آید
بسان تازه آوردی ز کولاک شر باری
نوای هلهله هر دم
به جانم میزند
تازه آهنگی
ولی خوش همی دانم که نورش با من است این تازه آهنگم...
دلا دیگر خراب دل نمی پاید
وزان عهد غمینان مست می تابد
دلم دگر آشوب ها را نمی سازد
دلم حزنش نمی یازد
به مستی هستم و جامی
بسان قوی جانانم
به یاد ساغر و می تا که هستم
باز هستم
و من هستم....
گَرَم دست از شرر برداری ای دوست
ز دشنامت رهایی سخت تر می گردد و نامی بجز رستایش زیبای پاییزان،
هوای نامه هایت را نمی گیرد
ملیحی چون سحر خیزد،
رهایش را تواند؟ نی ز اوجش بالها باید....
به بالت زخمه ای زن؛ زخمه تارم...
و سوزش را به نایم ده
که اوجش را خرامیدی
فراخوان روح پر سوزش
ز طعم شکرینت تا به لبخندت
مرا از چشم راندی
ولی بیگانه دیگر....
فراخوانم ز دورادور چشمانت
ز آن سوز شرر بارت
ز مادر خواه نورش
و آمالی برای نور مهتابش
خراب آبادیم...
و تنهایم
تنها.....
همه مستانه می رانند
چشمانم را که گشودم
همه آغازها تمام شدند
و جریان به اوج ها رفت
و دیگر آتشی بود در رودخانه ای سرد!!!
و معنای عبور چشم؛
نه خورشیدی نه مهتابی
همه روی نگارم بود
نه خورشیدی، نه مهتابی
همه اوج نگاهم بود
همه چشمان یارانش،
همه از دور بینایند
ولی از دور می دانم
که چشمانشان همه مستانه می خوانند
همه مستانه می رانند
و ناوک از کمانش با دونرگس مست می دانند
که اینک شوق دیدارش، شررها در دلم می افکند... دانم
که شوکر در دل جامیست،
بس تهی از روح و نوح اینک صلا را سر دهد؛ آیید یاران
یاران ملیحم بس گرفتست و رها کرده دل یارم
چرا پایان این راهش، خراب آبادیش نابینم
ولی افسوس
که در دل، مستی اشکم،
نمی بیند، نمی داند، نمی خواند ز بی رنگیش
آیا
طرفه مشکین به از اشک سحر خیز است؟!!!!
هیهات!
فرا روی شرر دیگر نمی سازد، دگر دستی نمی یازد.
از این راز و سخن ها با دلم دیگر نمی رازد
بگو با من
چرا سیه کردی قدمهایت و اوجش را سپیدی قلمهایت!؟؟؟
ز من نومید هرگز باش
من اینک منتظر هستم
به دل رشکی و خونابی است
دعایت را مکن از یاد
مرا هم اندکی کن یاد
و شاید.....
آنچه اتفاق افتاده را باور كن
حرفهايش را نمي فهميدم
فقط مي دانستم كه قشنگ حرف مي زند
براي درك همه نوشته هايش
دريا كه نه
اقيانوس هم كم بود.
هنوز هم گاهي نمي دانم چه مي نويسد؟!
براي كه مي نويسد؟!
و مخاطب مهربانيهايش كيست؟!
مهربان ديرينم!
براي تو نمي بارم
ولي مي خواهم باور كني
تكه آسماني كه بر سرت مي بارد
چشمان من كه نه
چشمان كسي است كه
در آرزوي آينده اي شاد
با تو پيمان همراهي بسته است.
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست
حرفهای ما هنوز نا تمام ...
تا نگاه می کنی :
وقت رفتن استپیش از آنکه با خبر شویباز هم همان حکایت همیشگی !
لحظه ی عزیمت تو ناگزیر می شود
آی...
ای دریغ و حسرت همیشگی!ناگهان
چقدر زودآخر دلم با سربلندی می گذارددیر می شود!
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم
قيصر امين پور
گاه مي انديشم
خبر مرگ مرا با تو چه كس مي گويد!
آن زمان كه خبر مرگ مرا
از كسي مي شنوي
روي خندان تورا كاشكي مي ديدم
شانه بالا زدنت را بي قيد
و تكان دادن دستت ، كه مهم نيست زياد
كاشكي مي ديدم.
در طالعت ستاره زياد است، ماه نه!!
در طالعت ستاره زياد است ، ماه نه!
گاهي شكست هست ، ولي اشتباه نه
چشمت هميشه منتظر چيز تازه ايست
چيزي به روشني يك نگاه ، نه
دستت به دست كوچكم اما نمي رسد
قلبت به خلوت دل تنگ من ، آه! نه
من قسمتت نبوده ام اين را قبول كن
در طالعت ستاره زياد است ، ماه نه!
بس افسوس است بر دوستان نا دوست!!!!!!!!!!!!
عجب!!!
ملیحی را ز یادم نبرد تا که عاشق بازی یاران حراج غور بیماران کنم....
هر که خواهد یا علی
بسم او که نامش را فزونی بر رخ گلگون عشاق سر کویش شود
بی وفایان را ندانم کیست
هر که شاید
نامه من دست کیست؟
شعر من در دست کیست؟
یارا دگر نتوانم نگریستن نکنم....
که فراق از چشم تو مجنونم کرد...
که این را خواند؟
چه از این فهمید
تُف به روی من
به جان من که عاشق مردم و بی نمک مردم
و اشکی که می خشکد
تا برای آدم ظالم نریزد هیچ...
دیگر به یادش هم نیفتم
تا نگوید هیج از من
شاید رحیم را شناسد
شاید
یاد جنگل را گذارم پیش پای گرگ...
و در جویش شرنگ تلخ خواهم ریخت
و ساحل را به خار و خس انبار می خواهم
و دانم نه یاد من و هیچ نشانی از سر کویش نخواهد ماند
به جایی دور
نه ملیحی بود
نه ... ی
یاد نباد آن بی وفای بی ...
که من هنوز تنهای تنهایم
تا خدا داند...
با باد خواهم رفت
و شادم چون
رفیقی دارم که نامش را همی گویند هو
خدا را من گهی گویم
و تنهایم
شاد
دردهاي من جامه نيستند تا ز تن در آورم
چامه و چكامه نيستند تا به رشته سخن درآورم
نعره نيستند تا ز ناي جان برآورم
دردهاي من نگفتني
دردهاي من نهفتني است
دردهاي من گرچه مثل درد مردم زمانه نيست
درد مردم زمانه است
مردمي كه چين پوستينشان
مردمي كه رنگ روي آستينشان
مردمي كه نامهايشان
جلد كهنه شناسنامه هايشان درد مي كند
من ولي تمام استخوان بودنم
لحظه هاي ساده سرودنم
درد مي كند
انحناي روح من
شانه هاي خسته غرور من
تكيه گاه بي پناهي دلم شكسته است
كتف گريه هاي بي بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهاي پوستي كجا ، دردهاي دوستي كجا
اين سماجت عجيب
پافشاري شگفت دردهاست
دردهاي آشنا
دردهاي بومي غريب
دردهاي خانگي،دردهاي كهنه لجوج
اولين فلم حرف حرف درد را بر دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزير خويش را رها كنم
درد رنگ و بوي غنچه دل است
پس چگونه من رنگ و بوي غنچه را
ز برگ هاي تو به توي آن جدا كنم.
دفتر مرا دست درد ميزند ورق
شعرهاي تازه مرا درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در اين ميانه من از چه حرف مي زنم
درد حرف نيست
نام ديگر من است
من چگونه خويش را صدا كنم.
فرار کن، فرار کن،فرا تر از فرار ها...
عاشق رهایشم
عاشق سه قوی دلفریب دل...
رهای از رهایشم
فراری قریب خود
سلام می کنم سه بار
به حال قوی دلفریب
فرار می کنم ز خود
حلال کن تو دلفریب
به عاشقی من مخند
فرار کن ز هر چه بند
که بند بند عشق من،
رهایش است به حال خود
ز من مرو، قرین من!
فرار را ز من شنو
فرار کن ز هر چه دام
ز هر چه تور
ز هر چه بند...
بیا تو هم بخوان به عشق
شنو نوای راز ها
کنون ندا می دهد
خراب دل همی کجاست...
فرار کن، فرار کن،فرا تر از فرار ها...
به روشنی نگاه کن
و بال ها روانه کن
همی خراب می شود
نگاه روشن فریب....
نگاه کن ستاره را
به دل نظاره کن ولی...
شکار صبح را سپار
به حالت ستاره ها
غبار می رود ز دل
به صحبت نگار من
که اوج اشک و آه من
فسانه است و آه من
قرار بود و رفت حال
به شوق رفتن که بود؟!!!
ولی سلام می کنم
به یار دلربای خود...
كاش چون پاييز بودم
كاش چون پاييز بودم
كاش چون پاييز خاموش و ملال انگيز بودم
برگ هاي ارزوهايم يكايك زرد مي شد
افتاب ديدگانم سرد مي شد
اسمان سينه ام پردرد مي شد
ناگهان طوفان اندوهي به جانم چنگ مي زد
اشك هايم همچو باران دامنم را رنگ مي زد
وه چه زيبا بود اگر پاييز بودم
وحشي و پرشور و رنگ اميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند شعري اسماني
در كنارم قلب عاشق شعله مي زد
در شرار اتش عشقي نهاني
نغمه من همچو اواي نسيم پر شكسته
عطر غم مي ريخت بر دل هاي خسته
پيش رويم چهره تلخ زمستان جواني
پشت سر اشوب تابستان عشقي ناگهاني
سينه ام منزلگه اندوه و دردو بدگماني
كاش چون پاييز بودم
و پاییزم....
چون پایریزم
از حال و قال خویش دردی است در دل
و هان ای زرد گل!
چه می خوانی
هان ای بلبل!
چه می خوانی
خسته ام
دردم به دردهایم همی زاید
مرا هل!
ای درد و غم با دردهایم
ناله هایم تا به صبح
ولی باز هم دروغین است صبحش
به سان خون فرهاد است سرخیش
مرا هل!
تا رها گردم
رهایم کن
چه می گویی؟!!!!
بس است این بانگ بیمارت...
بس است...
مرد عشق هستم و بازنده ميدان بودم
من كه در بحبوحه ها شيرتر از آن بودم
آسمان بار امانت نتوانست كشيد
من كشيدم به همان جرم كه انسان بودم
هر غزل را كه نگفتم به تو دادم اما
آخرين لحظه از اين كار پشيمان بودم
با عيار چه كسي جنس مرا سنجيدي؟؟؟
كه چنين بيخود و بي ارزش و ارزان بودم!!!
جای نیکیست....
هوای یاران....
سر ِّ سودای دل عیاران....
خوش عجب، رنگ ندارد دل ما...
فال حافظ روی سوی حال ما...
هیچ عیار از سر غمازی نیست
رنگ برق و بوی عطر و هنر دست مبادا خالی!
بی قراری تو بود و هنر سنگ صبور
بی قرار!
از چه ارزانی ما را به گران می خواهی؟!!!
تا نبودیم، همه رنگ و ریا بود همه...
رنگ می رود از دست بهاری باید...
جای عاشق خالی
چون گران دیدمت ای دوست، رهایت کردم...
رها باش و بپر تا که چو قو باز پری...
اندک آرامشی در واپسین ساعات روزی
پای در گریز
اندک آرامشی در فاصله روزها
تا دیروز شکل گرفته، به فراموشی سپرده نشود
و فردا به هیئت امروز فرارسد
زندگی به امواج دریا مانده است
چیزی به ساحل می برد
و چیز دیگری را می شوید
چون به سرکشی افتد
انبوه ماسه ها را با خود می برد
اما تواند بود
که تخته پاره ای نیز به ساحل آرد
تا کسی بام کلبه اش را بدان پوشد
"شاملو"
سپیده دمان
که خورشید ستارگان نیمه شبی را برمی چیند
شب،
بر زانو هایش خم می شود و می گرید
آه چه شب نم شفافی می بارد!
شمس لنگرودی
جادوی بی اثر
پر کن پیاله را
کاین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم میشود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
من با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریزپا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمیبرد
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز همر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد
آن بی ستاره ام که عقابم نمیبرد
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که : آب آب
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را .........
ارغوان.......
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه آرام که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است........
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد......
ارغوان !
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟
ارغوان پنجه خونین زمین !
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس:
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون!
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گلرنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه!
بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار !
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی.........
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان!
شاخه همخون جدا مانده من
دوستم داری........
چیزی شبیه دریا
چیزی شبیه آتش
شبیه چشمان تو
وقتی آهسته از لای سکوتی سبز نگاهم می کنی
واژه ای
کبوتری
دریایی
و یا شاید ستاره ی کوچک سبزی
درون من زاده می شود
واژه ای که احتمالا تمام پاییز تو را بابا صدا می کند
واژه ای ساده و آسوده
که پیله ی پروانگی اش را مو به مو برایت تعریف می کند
حالا بیا به دوشنبه ی من
کنار پنجره ای از اضطراب باران و خیابان
و زمستانی از کودک و کبوتر و برف
که نمی داند تکلیف این همه آدم برفی که در حوالی خوابش پرسه می نند چیست
یاد آن جمعه ی خلوت از جنس بوسه افتادم
همان جمعه
که آوازی سپید از آسمان بارید
می ترسم ، ستاره ی سبز من
از آدم برفی های عریان
که به نگاه معطر ما
حسودی می کنند
از سایه های بی پروا
حتی از پررنگی چای
و بی رنگی برف و ترانه
صدای گریه ی جوجه ای می آید
که رؤیای سه شنبه را
روی برف ها پیدا نمی کند
ساعتم قارقار می کند
کلاغ روی آنتن خانه ی همسایه
تیک تک سر می دهد
می ترسم
دیگر نگو چرا
شاید از نبودن کسی مثل تو
شاید از بودن تو
در آخرین دقیقه ی
علاقه و اقاقی
شاید از واژه ای که درونم زاده شده
می ترسم
با آن که می دانم
قد همان صبح جمعه ی آخر دی ماه
دوستم داری..........
از مریم اسدی
دهانت را می بویند
مبا دا که گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را کنار تیرک راه بند تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بار ِ سرود و شعر فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آنکه بر در می کوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابانند بر گذرگاهها مستقر
با کنده و ساطوری خون آلود
روزگار غریبی است نازنین
وتبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز، مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
آیا می خندند آیا می گریند؟ شعری از کتابچه اشعار م
گلها را چه شد ابرها را چه شد
نمی خندند نمی گریند
این روزها گهواره سردو تاریک زمستان
دیگر از هیزم وفانوس نمی گیرد سراغ
کس نمی چیند نور از دل باغچه مهتابی ماه
کوه یعنی دلهره پژواک بی پرواه آه
رنگ دوستی های ما نقشه قالی شده
باز هم معرفت سیلی باد
که چه این گونه م از سوزشش نیلی شده
برفها می ترسندکه اگر جاری شوند
اسیر کلبه بی نورتنهایی شوند
اشک ها می لرزند تا که شاید جاری
رفیق مجنون بی لیلی شوند
این همه درد و فرسودگی من تک درخت خشکیده دل است
تو بدان گم شده ای
تا که پیدا و پیدا شدنت
من گم گشته عاشق شده را
در شب پر از ستاره بهار
از سفره بی رحم زمین بر گیری
و ذر آن شعله یکپارچه روشن مهر
برهانی تا که از گرمای بی پایان مهر
شاید من هم به آغوش پر از ستاره آسمانها برسم
وای کاش از رسیدنم
بخندند بگریند
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
از استاد مهدی اخوان ثالث...(زمستان)
خاتون
کدوم شاعر ، کدوم عاشق ، کدوم مرد
تو رو دید و به یاد من نیفتاد
به یاد هق هق بی وقفه ی من
توی آغوش معصومانه ی باد
تو اسمت معنی ایثار آبه
برای خشک داغ خستگی ها
تو معنای پناه آخرینی
واسه این زخمی دلبستگی ها
نجیب و با شکوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه ها می اما
مثل شکستن من بی صدایی
تو باور می کنی اندوه ماه رو
تو می فهمی سکوت بیشه ها رو
هجوم تند رگبار تگرگی
که می شناسی غرور شیشه ها رو
تو معصومی مثل تنهایی من
شریک غصه های شبنم و نور
تو تنهایی مثل معصومی من
رفیق قله های دور و مغرور
ببین ، من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت کن از تنهایی من
منو پاکیزه کن با غسل بارون
تو تنها حادثه ، تنها امیدی
برای قلب من ، این قلب مسموم
ردای روشن آمرزشی تو
برای این تن محکوم محکوم
نجیب و با شکوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی ، اما
مثل شکستن من بی صدایی
شعر از ایرج جنتی عطایی
مسافر باران
سیلی باران به گوشم می زند
وه ! که این سیلی به گوشم آشناست
می شناسم دست خیسی را که باز
همچنان سیلی به گوشم می زند
خوب می دانم که غمگینم ولی
ریشۀ نامهربانی ها کجاست؟
*
می دوم در خاطرات کودکی
خوب می آرم بیاد
سال هایی دور بود
مادرم آمد به ایوان بهار
*
تا که باران را شنید
مادرم دستی به موهایش کشید
گفت: تو آماده باش
مهربانی زیر باران می رسد
*
مهربانی خسته است
کوله بارش را بگیر
مهربانی چای می خواهد
بریز
مهربانی غصه دارد
زودباش
دستمالی را بیار
اشک هایش را بگیر
*
سال ها می گذرد
همچنان منتظرم
تاکه باران سیلی اش را می زند
زود از جا می پرم
*
می گذارم روی میز
چای و دستمال تمیز
...
شعر از فریبا شش بلوکی
من مرغ آتشم
می سوزم از شراره این عشق سرکشم
چون سوخت پیکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز می شود
و من دوباره زندگیم را
آغاز می کنم
پر باز می کنم
پرواز می کنم
حمید مصدق...
باران
باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرار
باز ای باران ببار
بر تمام پیکرم موی سرم
بر تمام شعر های دفترم
بر تمام واژه های انتظار
باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و تار
باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی
تشنگی ها خستگی ها را بشوی
باز ای باران ببار
...
فریبا شش بلوکی
شعر ناگفته
نه!
کاری به کار عشق ندارم
من هیچ چیز و هیچ کسی را
دیگر
در این زمانه دوست ندارم
انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک روز
خوشحال و بی ملال ببیند
زیرا
هر چیز و هر کسی را
که دوست تر بداری
حتی اگر که یک نخ سیگار
...یا زهرمار باشد
از تو دریغ می کند
پس من با همه وجودم
خودم را زدم به مردن
تا روزگار ، دیگر
کاری به کار من نداشته باشد
این شعر تازه را هم
...ناگفته می گذارم
...تا روزگار بو نبرد
گفتم که
کاری به کار عشق ندارم!
یادداشت های گم شده
پس کجاست ؟
چند بار
خرت و پرت های کیف بادکرده را
زیر و رو کنم :
پوشه ی مدارک اداری و گزارش اضافه کار و کسر کار
کارتهای اعتبار
کارت های دعوت عروسی و عزا
قبض های آب و برق و غیره و کذا
برگه ی حقوق و بیمه و جریمه و مساعده
رونوشت بخشنامه های طبق قاعده
نامه های رسمی و تعارفی
نامه های مستقیم و محرمانه ی معرفی
برگه ی رسید قسط های وام
قسط های تا همیشه ناتمام...
پس کجاست ؟
چند بار
جیب های پاره پوره را
پشت و رو کنم :
چند تا بلیت تا شده
چند اسکناس کهنه و مچاله
چند سکه ی سیاه
صورت خرید خوارو بار
صورت خرید جنس های خانگی ...
پس کجاست ؟
یادداشت های درد جاودانگی ؟
زنده یاد قیصر امین پور
خیال دلکش پرواز در طراوت ابرهوشنگ ابتهاج
به خواب می ماند
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد
پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری ست
پرنده در قفس خویش
خواب می بیند
بیا ز سنگ بپرسیم
درون اینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زانکه غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری ؟
خانه خدا سنگ است
به قصه های غریبانه ام ببخشایید
که من که سنگ صبورم
نه سنگم و نه صبور
دلی که می شود از غصه تنگ می ترکد
چه جای دل که درین خانه سنگ می ترکد
در آن مقام که خون از گلوی نای چکد
عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد
چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم
دلم ازین همه سنگ و درنگ می ترکد
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
از آن که عاقبت کار جام با سنگ است
بیا ز سنگ بپرسیم
نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم
و نامی از ما بر روی سنگ می ماند ؟
درون اینه ها در پی چه می گردی ؟
فریدون مشیری
بی کلام اینجا باش
باورت داشتم از روز نخست،
آمدی تا باشی،
و پر از شعر،
پر از همهمه بودی،
اما،
هیچ حرفی نزدی،
پر از گفتن دلدادگیت،
پراز زمزمۀ عشق به دریاشدنت،
باز حرفی نزدی،
و فقط خندیدی،
خوب من،
میفهمم
از دو چشمت همۀ حرف تو را،
بی کلام اینجا باش.
آخر اینجا بودن،
نیست محتاج صدا.
بودنت با دل من،
بی صدا هم زیباست.
سوزان یگانه
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف درمتن ادرک یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم
من از سطح سیمانی قرن می ترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد
چه ادرکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید
و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید
از سهراب سپهری