-
باران شدت گرفته بود و فاصله چند متري به سختي ديده مي شد. موتور را متوقف ساخت و نگاهش را به اطراف چرخاند. در ظلمت شب و آسمان باراني جهت يابي كار غيرممكني بود. نگاهش به غزاله افتاد. غزاله بيهوش بود و سرش روي دسته موتور خم شده و دستهايش از دو طرف آويزان بود. از نوك انگشتان دست راست غزاله قطرات خون در آب مخلوط مي شد و به زمين مي چكيد. با خود زمزمه كرد: ( اگه همين طور خونريزي كنه، به زودي مي ميره). سر بالا گرفت: ( از كدوم طرف برم؟ ). كلاچ موتور را گرفت و موتو را به حركت درآورد: ( هرچه باداباد ). پستي و بلنديها زياد بود، با اين وجود موتور به راحتي به سمت جلو مي رفت. مدتي بعد چهار ليتر بنزيني را كه در خورجين داشت، به داخل باك ريخت.
باران تمامي نداشت.كيان با وجود جراحات و با تمام دشواري راه، از بين كوهستانها مسافت زيادي را پيمود اما رفته رفته سوختش به اتمام مي رسيد و مجبور بود از پس مانده هاي بنزين زاپاس استفاده كند. تا اينكه آسمان كم كم چادر سياهش را از سر گرفت.
در تاريك و روشن هوا چشمان او در جستجوي نشاني از آبادي بود، ولي جز پستي و بلندي هاي مرتفعي كه از سه سو او را محاصره كرده بود چيزي يافت نمي شد. مي دانست كه در انتخاب مسير دچار اشتباه بزرگي شده است. قدر مسلم عبور از كوههايي به آن ارتفاع كار ساده اي بنود. از اين رو تنها چاره را حركت به سوي زمينهاي پست ديد. هنوز كمتر از يك كيلومتر جلو نرفته بود كه ناگهان متوقف شد. وحشت به همراه ياس بر او چيره شد: ( خداي من عجب رودخونه اي ). نگاهش در امتداد رود به حركت درآمد: ( حالا چه كار كنم؟ ) از موتور پياده شد و غزاله را به سختي از روي آن پايين كشيد. با اين حركت صداي ناله غزاله بلند شد. روي او خم شد و پرسيد:
- چطوري؟ مي توني طاقت بياري؟
غزاله قادر به پاسخگويي نبود و با چشمان نيمه بازش فقط ناله مي كرد.
باران تند كوهستان بر سر و رويشان شلاق مي كوبيد. كيان خود را جلو كشيد و روي زن بينوا چتر انداخت، اما تا كي مي توانست به اين كار ادامه دهد. بايد هرچه زودتر پناهگاهي مي يافت و گلوله را از كتف او خارج مي ساخت.
براي حركت و انتحاب مسير مردد بود. فكر كرد اگر از راهي كه آمده است برگردد، بي شك گرفتار خواهد شد. رودخانه خروشان و عريض هم كه فكر كردن نداشت. تنها راه باقي مانده كوهستان بود.
بنابراين سراسيمه برخاست و بار ديگر غزاله را روي موتور انداخت و در امتداد رودخانه به سمت كوهستان حركت كرد. هنوز مسافت زيادي طي نكرده بود كه موتور به پت پت افتاد و ايستاد. سوخت تمام شده بود. با تن مجروح و تبدارش غزاله و موتور را با زحمت به يك سو خواباند تا از ته مانده هاي سوختش استفاده كند. با تكرار اين روش توانست مسافت ديگري را بپيمايد. وقتي از حركت موتور كاملا نااميد شد، غزاله را روي زمين خواباند. اما با مشاهده او احساسي تلخ يافت. گويي غزاله با دنيا بدرود گفته بود. او را صدا زد: ( هدايت.... هدايت.... چشمات رو باز كن ). غزاله فقط ناله كرد.
نگاه كيان در صورت رنگ پريده و مات زن جوان خيره ماند. زني كه با تمام دلخوريها و كينه اي كه از او به دل داشت، دلسوزانه چند شبانه روز به مراقبت و تيمارش پرداخته و با وجود سرماي شديد، خود در گوشه اي كز مي كرد و پتو و غذايش را براي او مي گذاشت. اشك در چشمانش حلقه زد. زمزمه كرد: ( به ياري خدا نمي ذارم بميري.... نجاتت مي دم ). سر بالا گرفت تا مسير جديد را انتخاب كند. سپس با آچار مخصوصي كه در بدنه موتور تعبيه شده بود يكي از چرخهاي موتور را باز كرد و با جمع آوري شاخ و برگ درختاني كه توسط سيل كنده شده بود، برانكار نصفه و نيمه اي آماده و پس از پيچاندن غزاله در پتو، او را با طناب محكم بست.
قصد بلند كردن غزاله را داشت كه چشمش به موتور افتاد، با خود زمزمه كرد: ( بايد از شر تو خلاص بشم،چون ممكنه دردسرساز بشي ) ، از اين رو موتور را با زحمت به دنبال خود كشيد و به درون آبهاي خروشان رودخانه انداخت. سپس به سراغ غزاله رفت و علي رغم وضع جسمي بد خودش، با جراحات متعدد و تاولهاي پرآب، او را به دوش انداخت و بند كوله و اسلحه را به گردنش آويخت و به سمت كوهستان به راه افتاد. ساعتها راه پيمود تا در دل كوه پناهگاهي مناسب يافت، جايي كه از ريزش باران و شلاق باد در امان بودند.
غزاله را روي زمين خواباند و اسلحه و كوله اش را گوشه اي نهاد.
كاملا از نفس افتاده بود و احساس ضعف وجودش را فرا گرفته بود. دماي بدنش به طور محسوسي افت كرده بود و ديگر قادر به راه رفتن نبود. به صخره پشت سرش تكيه داد و در حاليكه نفس نفس مي زد سر به جانب غزاله چرخاند، در اين لحظه با وحشت زمزمه كرد: ( يا ابوالفضل، مثل ميت شده ). بر روي او خم شد و او را صدا زد. وقتي هيچ واكنشي نديد. سراسيمه مچ او را بين انگشتان گرفت، گويي ضربان نداشت. بايد عجله مي كرد و جلوي خونريزي را مي گرفت.
چند بوته خار از اطراف جمع آوري كرد و با عجله به جان كوله پشتي افتاد و كبريتي بيرون آورد و روشن كرد اما بوته هاي خيس روشن نشد. بالاخره لطف خداوند شامل حال غزاله شد و آتش با كمك الكل روشن شد. تيغه خنجر تيز را ميان آتش قرار داد.
لحظاتي بعد با مهارت خاص يك پزشك، گويي بارها و بارها اين كار را انجام داده است، گلوله را بيرون كشيد.
غزاله كاملا از هوش رفته بود و زجر بيرون آمدن گلوله را درك نكرد. اما زخمش احتياج به بخيه داشت و در دل كوه و بدون هيچ وسيله اي اين كار ممكن نبود. به ناچار بار ديگر خنجر را روي آتش قرار داد و مدتي صبر كرد تا تيغه آن به رنگ سرخ درآمد. احتمال آن را مي داد كه غزاله با برخورد خنجر با بدنش عكس العمل نشان دهد. از اين رو امكان هرگونه تقلايي را از او سلب كرد و خنجر سرخ شده را با گفتن بسم الله روي زخم دهان باز كرده كتف او گذاشت. چشمان غزاله به ناگاه باز شد و تكان شديدي خورد ولي او كاملا مهار شده بود. كيان بار ديگر بدون توجه به تقلاي غزاله ، خنجر را روي محل جراحت گذاشت.
نعره دلخراشي در كوه پيچيد و باز سكوت.
كيان دستهاي آغشته به خونش را زير باران شست. تمام بدنش درد مي كرد و تاولهاي سينه اش در اثر ساييده شدن كوله پشتي و اسلحه تركيده بود و سوزش عميقي در جاي جاي آن حس مي كرد. فكر كرد براي التيام سوزش زير باران برود. لباسش را بيرون آورد و از پناهگاه خارج شد. اما شلاق باران بيشتر عذابش داد از اين رو مجددا دردل كوه پناه گرفت و لباس پوشيد.
بايد هرچه زودتر به راهش ادامه مي داد زيرا تعلل او مساوي با مرگ بود. اما ديگر رمقي براي ادامه نداشت پس استراحتي كوتاه و خوردن غذا را لازم دانست، سر چرخاند تا دست در كوله اش ببرد كه نگاهش با نگاه بي فروغ غزاله گره خورد. لبخندي دلنشين زد و گفت:
- فكر نمي كردم حالا حالاها چشم باز كني.... خوبي؟
غزاله بي حال و ناتوان چشم باز و بسته كرد و به سختي كلمه اي گفت كه كيان متوجه نشد و به همين دليل گوشش را به لبهاي او نزديك كرد و منتظر ماند. كلمه آب گويي از درون چاهي عميق به گوشش رسيد. سر عقب برد و در چشمان او نگريست و دلسوزانه گفت:
- فعلا نمي تونم بهت آب بدم... خون ريزي شديدي داشتي.
سپس خود را كمي عقب كشيد و تكه اي از باند را زير باران نمدار كرد و به لبهاي غزاله كشيد.
دقايقي بعد در حاليكه احتمال مي داد با پيشروي در كوهستان از باران كاسته و در كوران برف اسير شوند، به راه افتاد.
-
صداي قهقهه مستانه ولي خان و مزدورانش در دل كوه پيچيد. اسد سرخوش از وعده وعيدهايي كه شنيده بود، از ترك موتور پايين پريد و با هلهله و شادي جلو دويد. اما چند قدمي كلبه ها دهانش از تعجب بازماند. آنچه را مي ديد باور نمي كرد، بالاخره بعد از لحظه اي تعلل به سمت اتاق گروگانها دويد و با كمال تعجب با جسد مراد با گردني شكسته و بشير با سوراخي ميان پيشاني مواجه شد.
دندانها را از سر خشم به هم ساييد: ( بي عرضه هاي احمق ). و چون اثري از كيان و غزاله نبود فريادش به آسمان بلند شد.
- فرار كردن.
و زير لب غريد: ( مي كشمت سرگرد ) .
ولي خان حالا دقيقا ميان صحنه نبرد ايستاده بود. نبضش از شدت عصبانيت به تندي مي زد. صداي دورگه و زمختش را به خشم آكنده ساخت و به زبان محلي پرسيد:
- هر چهار نفرشون رفتن به درك!؟
- بله قربان.
- بي عرضه ها.... نبايد به اين مفت خورها اعتماد مي كردم.
- حالا چه كار كنيم؟
- قبل از اينكه موفق بشن از مرز عبور كنن بايد پيداشون كنيم....
- ولي خان! يكي از موتورها نيست.
ولي خان مشت به ديوار كوبيد و با گفتن: ( لعنتي )، فرياد زد:
- زودترراه بيفتيد.... با خوني كه روي ديوار پاشيده شده و دستبندهاي خوني احتمالا سرگرد زخمي شده، پس نبايد زياد دور شده باشن.
اسد در حاليكه سراسيمه به سمت موتورش مي دويد گفت:
- بايد تقسيم شيم.
موتورش را روشن كرد و سپس انگشت به تك تك افراد نشانه رفت و اضافه كرد:
- عبدالحميد تو با حداد بريد سمت غرب.... شما دو تا هم بريد سمت جنوب.
اين را گفت و آماده حركت شد. ولي خان راهش را سد كرد و گفت:
- بهتره خودت جنوب شرقي رو بگردي. تو بهتر از من مي دوني كه اگه اونا به سمت كوهستان رفته باشنـ كه بعيد مي دونم ـ عاقبتشون جز مرگ نيست پس فعلا اونجا رو بي خيال شو.
-
جلو چشمانش سياهي مي رفت و ديگر قادر به راه رفتن نبود، نااميد به دنبال پناهگاهي امن، به سختي چند گام ديگر برداشت. شانس با او يار بود كه لطف خداوند شامل حالش شد و قبل از تاريك شدن هوا غار كوچكي يافت. دستهاي يخ زده اش قادر به باز كردن طناب نبود. مدتي طول كشيد تا جسم بيهوش غزاله را روي زمين گذاشت و پس از آن با زحمت به درون غار كشيد. هوا به شدت سرد بود و بايد هرچه سريعتر آتش روشن مي كرد. از اين رو براي جمع آوري هيزم از غار بيرون زد. خوشبختانه پوشش كوهستان درختچه هاي كوتاه جنگلي بود و او به راحتي توانست در سه نوبت توشه زيادي جمع آوري كرده، پشته اي از هيزم روي هم انبار كند.
هوايي كه از بيني اش بيرون مي زد روي سبيلش كه به تازگي روييده بود، تبديل به يخ مي شد. دستهاي لرزانش به زحمت كبريت كشيد و آتش را روشن كرد. چه لذتي داشت، بعد از سرماي شديد، آن آتش داغ حسابي مي چسبيد. غزاله را به آتش نزديك كرد و خود نيز در گوشه ديگري از آتش نشست. گرسنگي وادارش كرد تا قوطي نيم خورده كنسروش را براي گرم كردن كنار آتش قرار دهد.
ناله غزاله به همراه كلمه آب از دهانش خارج شد و او را متوجه خود ساخت.
يك شبانه روز بدون توقف راه پيموده بود آن هم در دل كوهستان و با كوله باري به نام غزاله، به سمت او چرخيد. لبهاي ترك خورده زن جوان نشان از تشنگي شديدش داشت.
قوطي آبميوه را از كوله اش بيرون كشيد. اگر در شرايطي جز اين بود، بايد غزاله را با سرم و آبميوه رقيق تغذيه مي كرد، اما در آن زمان و مكان تنها غذاي مطلوب براي مجروحي چون غزاله، همان آبميوه بود. آن را به لبهاي بيمار غزاله نزديك كرد.
غزاله قادر به بلند كردن سر نبود و كيان اين بار نيز به او كمك كرد.
زن جوان آنقدر ضعيف شده بود كه قادر به نوشيدن هم نبود. كيان گفت:
- بايد زودتر از اينها جايي پيدا مي كردم تا تو استراحت كني ولي ترسيدم گير ولي خان و دار و دسته اش بيفتيم.
غزاله به نشانه اينكه متوجه سخنان او هست، در حاليكه قدر به حرف زدن نبود، پلك زد. كيان بار ديگر قوطي آبميوه را به لبهاي او نزديك كرد و غزاله جرعه اي ديگر نوشيد. كيان مجبور بود آبميوه را به دفعات و آهسته آهسته به او بخوراند.
به ياد ناله هاي غزاله در مسير افتاد. نگاهي از سر ترحم و دلسوزي به سويش انداخت. شعله هاي آتش در چشمان او مي رقصيد و آهي كشيد و با كمي فاصله از او دراز كشيد. سي و شش ساعت از درگيري با ربايندگان و فرار به كوهستان مي گذشت و او هنوز لحظه اي پلك نبسته بود. ديگر حتي ناي نشستن هم نداشت در همان حالت دراز كشيد و قوطي كنسرو را جلو كشيد و با اشتها شروع به خوردن كرد، اما آنقدر خسته و بي رمق بود كه لقمه چهارم يا پنجم به خواب رفت.
او مجبور شد تا بهبودي نسبي غزاله دو روز تمام را در غار به سر ببرد، صبح روز سوم وقتي چشم گشود غزاله را ديد كه نيم خيز شده است و با تحمل درد فراوان مشغول گذاشتن هيزم در آتش است. لبخندي از رضايت بر لبانش نقش بست، بدن خرد و خميرش را كمي كش و قوس داد و نشست و در حاليكه براي گرم كردن خود، دستهايش را به آتش نزديك مي كرد گفت:
- فكر نمي كردم به اين زودي روبه راه شي.... به هر حال خوشحالم كه به هوش اومدي.
- فكر نكنم اين سال و ماهها روبه راه شم.... اگه سردم نبود از جام جُم نمي خوردم.
كيان انگشت به شانه او نشانه رفت و پرسيد:
- زخم شانه ات چطوره؟
- خيلي درد داره.
- طبيعيه، گلوله خوردي..... بايد دستت رو با چيزي ثابت نگه دارم تا تكون نخوره... اگه زخمت دهن باز كنه و دوباره خونريزي كنه، خيلي بد ميشه. غزاله نااميد بود، محبت كيان را سرزنش كرد و گفت:
- كاش مي ذاشتي همون جا بميرم. چرا نجاتم دادي؟
كيان پوزخندي زد، اما جوابي نداد و غزاله به تلخي گفت:
- چرا جواب نمي دي ؟ واقعا چرا نجاتم دادي؟
كيان با ابروان درهم كشيده، تندي كرد و گفت:
- سوال مسخره تو جوابي نداره.... اگه تو هم جاي من بودي همين كار رو مي كردي... ناسلامتي من يه مَردَم، نه؟
اشك چشمان غزاله را بَراق كرد، با لحني كه هنوز تلخ بود، گفت:
- منصور هم يه مرد بود.
كيان جوابي براي غزاله نداشت. برف مجددا شروع به بارش كرده بود و هيزم زيادي باقي نمانده بود. اسلحه و خنجرش را برداشت و بيرون زد.
ساعتي بعد با كوله باري هيزم بازگشت. چهره اش در هم رفته بود، گويي دردي عميق را تحمل مي كرد. با اين وجود آتش را دوباره روشن كرد و در پس آن پناه گرفت. پيراهنش را بالا زد. سينه پهن و فراخش با عضلات درهم پيچيده نمايان شد. چرك و خونابه از جاي تاولهاي پاره جاري بود. باند را از كوله پشتي بيرون آورد و تكه اي از آن را بريد و روي يكي از تاولهاي پاره كشيد. سوزشي عميق داشت. فكر كرد براي جلوگيري از عفونت بيشتر بايد زخمها را شستشو دهد، ناگهان به ياد بطري الكل افتاد. باندش را به محتوي آن آغشته كرد و روي قسمتي از سينه اش كشيد. سوزش شديدي در قفسه سينه احساس كرد. چشم بست و دندانهايش را روي هم ساييد و فرياد را در گلويش خفه كرد. با وجود سردي بيش از حد هوا دانه هاي درشت عرق از سر و رويش جاري شد. غزاله در سكوت سر به زير داشت، اما همينكه سر بالا گرفت و قيافه درهم فرو رفته او را ديد به سختي نيم خيز شد و نشست و چون قادر به استفاده از دست راستش نبود به كمك دست چپ كمي به جلو خزيد و به آرامي دستش را پيش برد و گفت:
- بذاريد كمكتون كنم.
همينكه كيان چشم گشود نگاهش با موج نگاه نگران غزاله گره خورد. دل كندن از اين چشمان زيبا كار ساده اي نبود، اما بلافاصله بر نفس خود فائق آمد و نگاهش را دزديد و با عصبانيت او را از خود راند و گفت:
- چيزي نيست ،برو كنار.
تندي رفتار كيان، غزاله را دلگير كرد، از اين رو كمي خود را عقب كشيد و در پناه آتش نشست.
كيان از رفتار تند و بي دليل خود شرمنده بود. غزاله در مدت اسارت بارها و بارها او را كمك كرده و دردهايش را التيام بخشيده بود. خجالت زده و با لحن ملايمي كه در پشيماني در آن موج مي زد گفت:
- معذرت مي خوام. دست خودم نبود. درد مغزم رو از كار انداخته.
- مهم نيست. ناراحت نشدم.
كيان لحن خشك و جدي به خود گرفت و گفت:
- بايد زودتر راه بيفتيم. اگه برف شدت پيدا كنه و در بوران گير كنيم كارمون تمومه.
- حتما شوخي مي كني! من ناي نشستن ندارم، تو توقع داري تو كوهستان راه برم!؟
- چاره اي نيست، نمي تونيم معطل كنيم. من به يه تلفن احتياج دارم.... بايد از كوهستان سرازير بشيم مطمئنم پايين كوه آبادي هست.
- مي دوني ما كجا هستيم؟
كيان به علامت نفي سر تكان داد، سپس كمي آتش زير و رو كرد و گفت:
- يه چيز مسلمه! شرايط آب و هوايي اينجا با با منطقه سيستان و بلوچستان كه من فكر مي كردم اونجا هستيم اصلا جور نيست. در ضمن من كوههاي استان خراسان رو هم مي شناسم، اونجا هم نيستيم.
سپس مشتش را گره كرد و به كف دست ديگرش كوبيد و اضافه كرد:
- اگه اون لعنتي ها براي جابجا كردن بيهوشمون نمي كردن، حداقل مي دونستم كجاييم.
- فكر مي كني اين شرايط آب و هوايي مختص كدوم منطقه ايرانه؟
- اين كوههاي مرتفع! برف و پوشش تقريبا جنگلي! من رو ياد كردستان مي اندازه، ولي بعيد مي دونم اونجا باشيم.
- حالا بايد چيكار كنيم؟
- ميريم پايين. بالا رفتن هم غير ممكنه هم ديوونگي محض.... تو اون بيرون رو نديدي. من زياد بالا نرفتم، يعني اگر هم مي خواستم، با وجود تو قادر نبودم.
غزاله با شرم كمي جابجا شد و كيان ادامه داد:
- كوههايي با ارتفاع چند هزار متري با قله هاي پوشيده از برف درست مقابلمون هستن.... اگه در ارتفاعات كردستان باشيم بايد به سمت شرق حركت كنيم ولي قبلش بايد به سمت زمينهاي پست بريم.
نگاه غزاله در زواياي غار چرخي خورد و گفت:
- ولي من احساس غربت مي كنم. وقتي آدم توي خونش نيست، يه حس غريبي كه وجود آدم رو پر مي كنه.
كيان با دهان باز در سيماي غزاله خيره ماند و بعد از تامل كوتاهي گفت:
- چرا به ذهن من خطور نكرد. افغانستان!...
- منظورت چيه!؟
- شايد ما در خاك افغانستان باشيم! يه جايي مثل رشته كوههاي هندوكش
بارش برف قطع شد و باد زوزه كشان در لابلاي صخره ها مي پيچيد. برودت هوا به مغز استخوان نفوذ مي كرد. مخصوصا پاها و صورت را بيش از همه آزار مي داد. با حال نامساعد غزاله حركت به كندي انجام مي گرفت
-
حساب وقت و زمان از دستشان گذشته بود، اما خوب مي دانستند مدت زيادي از طلوع آفتاب نگذشته است.
كيان چند قدم جلوتر از غزاله در پي يافتن راه مناسب و بي خطر پيش مي رفت و اگر احيانا با محلي برخورد مي كرد كه عبور از آن براي غزاله مشكل مي نمود، مي ايستاد و بعد از كمك به او، مجددا به راه مي افتاد.اين كوه پيمايي به سمت پايين، حدود چهار پنج ساعت به طول انجاميد. خستگي مفرط به همراه دردي كه هردو از ناحيه جراحاتشان متحمل مي شدند، آنها را وادار به استراحت كرد. غزاله قادر به تكان دادن انگشتانش نبود و زبانش در پس دندانهاي كليد شده اش قفل شده بودكيان هم حالي بهتر از او ندشت، با وجود سرماي شديد، اگر قصد استراحت هم داشت، بايد آتش مي افروخت، از اين رو در پي يافتن هيزم از غزاله فاصله گرفت و دقايقي بعد در پناه تخته سنگي بزرگ كه دو درخت به سمتش خم شده بود آتش را روشن كرد و غزاله را صدا كرد.
غزاله تكاني به خود داد، اما احساس كرد قادر به حركت نيست. تمام وجودش ميل به حركت و نشستن در جوار آتش داشت. اما گويي چيزي اجازه حركت را از او سلب كرده بود.
كيان بدون توجه دست روي آتش گرفت. در حاليكه از هرم گرماي آن لذت مي برد نگاهي به غزاله انداخت كه هنوز سر جايش ايستاده بود، متعجب سر به جانب او چرخاند و گفت:
- دِ! چرا وايستادي؟ مگه عقلت كم شده؟
غزاله سعي كرد تا براي حركت پاهايش را جابجا كند ولي نتوانست.... ساعتي مي شد كه احساس مي كرد پاهايش مال خودش نيست و انگار روي ابرها راه مي رود و اين موضوع را از كيان مخفي كرده بود.
ترديد و تعلل او، كيان را مجبور به نزديك شدن كرد. نگاه كنجكاوش را در چشمان غزاله دوخت و گفت:
- طوري شده؟
غزاله با چشمان تر سري تكان داد و از پس دندانهايي كه با سرعت روي هم مي خورد گفت:
- پ...پا...پام ت تكون .... نمي خوره.
كيان وحشت زده پرسيد:
- پاهات بي حس شده؟
- آآره.
كيان كفري لب جمع كرد:
- اوه، چرا زودتر به من نگفتي؟....
و او را براي نزديك شدن به آتش كمك كرد. غزاله در يك قدمي آتش، حرارت دلپذير آن را روي گونه ها احساس كرد. پاهايش به رنگ سرخ آتشين در آمده بود. كمي آنها را به آتش نزديك كرد و ماساژ داد و به زودي گرما را در پاهاي خود احساس كرد . نگاه قدر شناس و سپاسگزارش را در چشم كيان دوخت و گفت:
- نمي دونم چطور بايد ازت تشكر كنم.
كيان در صورت غزاله خيره ماند، گونه هاي برجسته غزاله از هُرم گرما گلگون شده بود و چشمهايش برق خاصي يافته بود. احساس كرد قادر به تكلم نيست. مبهوت زيبايي و لطافت بت زيباي مقابلش شده بود كه ناگهان باد زوزه اي كشيد و در چشمانش سُر خورد. پلك زد، گويي چيزي در چشمش فرو رفته باشد، اشك در حلقه آنها جمع شد. با احساس گناه قدري از غزاله فاصله گرفت و به نماز ايستاد، بعد از نماز با فكر مقابله با نفس، با ابروان گره خورده به نزد غزاله بازگشت و بي كلام كنار آتش زانو زد. غزاله در حاليكه از گرماي آتش لذت مي برد، چشم بسته بود و پيچيده در پتو، استراحت مي كرد.
كيان تكه ناني را كه به همراه داشت بيرون آورد و تكه اي از آن را به سمت غزاله گرفت و گفت:
- آهاي، پاشو يه چيزي بخور.
غزاله چشم باز كرد. دليل ترشرويي كيان را نمي دانست، با اين وجود نان را گرفت و لقمه اي از آن را در دهان گذاشت. بلعيدن نان محلي بلوچي كه قطر آن به دو سه سانتي متر مي رسيد، براي دهاني كه بزاقش را از دست داده بود كمي مشكل مي نمود، به سرفه افتاد. با مشت به قفسه سينه كوبيد تا شايد راه گلويش باز شود، اما لقمه خيال پايين رفتن نداشت. كيان متوجه تقلاي او شد و وقتي چشم هاي گرد شده او را ديد با عجله بطري آب معدني را به دستش داد.
با يك جرعه آب، لقمه پايين رفت و غزاله نفس عميقي كشيد، اما چهره كيان عبوس، لحنش تند و گزنده شد و گفت:
- تو حتي عرضه غذا خوردن هم نداري. نمي دونم چه گناهي كردم كه گير تو افتادم.
غزاله با دهان نيمه باز به كيان خيره شد. دليل تغيير ناگهاني رفتار او را نمي دانست. متعجب چانه بالا داد و لحظه اي بعد بدون توجه پاشنه پا را به سمت آتش سُر داد و پاها را در شكم فرو برد و سر به زانو گذاشت. شايد هر كس ديگري جاي او بود با آن همه صدمات روحي و جسمي در اين سال و ماهها قادر به حركت نبود، خودش هم نمي دانست چگونه اين همه جان سختي نشان داده است كه به فاصله سه روز پس از اصابت گلوله و خونريزي شديد، در آن شرايط سخت آب و هوايي، هنوز قادر به راه رفتن است.
كيان به صخره پشت سرش تكيه داد و چشم بر هم نهاد و غزاله نيز كه احساس ضعف مي كرد روي تخته سنگي كه در اثر گرماي آتش، برفش آب شده بود دراز كشيد و چشم بست. نمي دانست چه مدت در خواب بود تا آنكه احساس كرد شيئي به پهلويش فشار مي آورد. پلكهايش را به زحمت گشود. كيان با نوك اسلحه كلاش به پهلويش مي زد.
- يالا بلند شو.... بايد راه بيفتيم تا قبل از تاريكي هوا دنبال يه پناهگاه باشيم.
غزاله بي كلام نيم خيز شد. دلش آرزوي يك خواب راحت در كانون گرم خانواده رو داشت. يادآوري خاطرات گذشته چهره اش را عبوس كرد. پوتينش را برداشت تا به پا كند كه كيان دو حلقه باند را به سمتش دراز كرد و گفت:
- اول اينو ببند دور پاهات بعد پوتين پا كن.
غزاله قادر به استفاده از دست راستش نبود. وقتي دست از روسري آزاد كرد و براي پيچيدن باند به پاشنه پا نزديك كرد دردي طاقت فرسا در خود احساس كرد كه توانش را گرفت. رنگ پريده و لبهاي سفيدش خبر از شدت درد داشت. كيان كلافه مقابل او زانو زد. نگاهش هنوز تند و گزنده بود، باندها را از دست غزاله قاپيد. در پيچيدن باندها عجول و هول نشان مي داد. چند لحظه بعد گفت:
- ديگه راه بيفت. خيلي دير شده.
و برخاست.
غزاله طبق گفته كيان انتظار داشت به سمت پايين و زمينهاي پست حركت كنند با مشاهده حركت افقي كيان كه بيشتر به سمت جلو و شرق بود، اعتراض كرد و گفت:
- مگه نگفتي بايد بريم پايين؟ پس چرا همش داري از اون طرف مي ري؟
كيان با عصبانيتي كه تنها خود دليلش را مي دانست گفت:
- قرار نيست سوال كني. فقط دنبالم مي ياي.... شير فهم شد؟
- دستور ميدي!!!؟
- دقيقا.
- نكنه فكر مي كني من سربازتم.
كيان ابروانش را به هم گره زد و صدايش را چنان بالا برد كه در دل كوه انعكاس پيدا كرد.
- تو سرباز من نيستي، تو يه مجرمي.... يه مجرم عوضي.... بهتره يادت باشه كه كي هستي.
چيزي درون غزاله فرو ريخت، احساس حقارت تمام وجودش را فرا گرفت. شايد كاملا فراموش كرده بود كه كيان كيست و خودش در چه موقعيتي قرار داشته است. وقتي كيان اين موضوع را يادآور شد، با شرمندگي سر به زير انداخت و بدون چون و چرا به دنبال او به راه افتاد.
غزاله چنان مظلومانه در هم شكست كه كيان احساس كرد صداي شكستن چيني قلب او را شنيده است، در حاليكه از كرده خود پشيمان به نظر مي رسيد، بدون دلجويي به راهش ادامه داد.
-
خوشبختانه قبل از تاريكي هوا توانست جاي مناسبي براي گذراندن شب بيابد. در شيار كوه در لابلاي درختان در هم پيچيده آتشي برافروخت و بعد از صرف شام كه شامل چند بيسكوييت و جرعه اي آب بود، به خواب رفتند. هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه صداي زوزه اي چشمان غزاله را گرد كرد.
ترس بر اندامش چيره شد. هنوز از رفتار بي منطق كيان دلگير بود، بنابراين از صدا زدن او خودداري كرد و و سعي كرد بر ترسش غلبه كند. اما صداي زوزه تمامي نداشت. حسابي خودش را جمع و جور كرد. نگاهي به كيان انداخت كه با خيال راحت در خواب بود، وجود او آرامبخش دل هراسانش بود. كمي خود را روي زمين سُر داد و به او نزديك شد. چشمش در تاريكي به اطراف بود كه ناگهان از پس درختان، اشيا براقي را ديد. فكر كرد ستاره است اما كدام ستاره در يك شب ابري آن هم روي زمين مي درخشد. با حركت جسم براق، نفس حبس شده اش به شكل جيغي كوتاه از سينه اش بيرون پريد. در اين لحظه كيان سراسيمه نشست.
- چي شده؟
غزاله با انگشت سبابه به نقطه نامعلومي نشانه رفت و با لكنت گفت:
- او او ... اونجا رو.
كيان سر به جانب جايي كه غزاله نشانه رفته بود چرخاند، چيزي نديد، با اين وجود اسلحه اش را مسلح كرد و در تاريكي مطلق چشم تيز كرد و گفت:
- چي ديدي ؟ حرف بزن.
- يه چيزايي اونجا برق مي زنه.
كيان هواي ريه اش را بيرون داد. حسابي ترسيده بود، فكر غافلگير شدن توسط ولي خان و دار و دسته اش مو بر اندامش راست كرده بود. اسلحه را روي ضامن گذاشت و گفت:
- حتما گرگ ديدي... بگير بخواب.
- گ گ گرگ.... يا ابوالفضل.
- نترس با ما كاري ندارن... تا وقتي آتش روشنه نزديك نمي شن.
- تو .... تو .... مطمئني؟
- آره مطمئنم.... بگير بخواب.
و برخاست و مقدار زيادي از شاخه درختان را شكست و درون آتش ريخت وقتي چوبها شعله گرفت بدور خودشان حلقه اي از آتش ايجاد كرد. سپس مقادير زيادي هيزم شكست و كنار دستش قرار داد تا بتواند بدون دردسر آتش را تا صبح روشن نگه دارد.
ترس قصد سفر از دل كوچك غزاله را نداشت و خواب از چشمانش گريخته بود . كيان چون مي دانست از جانب گرگها تهديد جدي مي شوند هوشيارانه اسلحه اش را به دست گرفت و به تنه درخت تكيه زد و گفت:
- تو بخواب من مراقبم.
غزاله آب دهانش را فرو داد و به علامت تاييد پلكي زد، اما آرامش از وجودش رخت بر بسته بود.
كيان تمام شب را به مراقبت از آتش پرداخت. گرگ و ميش صبح بود كه پلكهاي سنگينش روي هم افتاد. غزاله نيز كه تمام شب را بيدار مانده بود و از زير چشم اطراف را مي پاييد كمي قبل از او به خواب رفته بود.
آتش آخرين شعله هاي خود را در زبانه هاي كم حجمش نمايان ساخت و كم كم در تل خاكستر هيزمها مدفون شد يك لحظه غفلت به گرگي گرسنه جرئت حمله داد. كيان با اولين غرش گرگي كه به سويش خيز برداشته بود از خواب پريد ولي قبل از آنكه بتواند از اسلحه اش استفاده كند با گرگي كه به طرفش حمله كرده بود گلاويز شد. حمله گرگها فرياد غزاله را در دل كوه منعكس كرد. كيان در حال درگيري متوجه حمله دو گرگ به غزاله شد و قبل از آنكه گرگ بتواند به قصد حمله مجدد به رويش بپرد، با ضربه محكمي گرگ مهاجم را گيج و منگ و آن را به گوشه اي پرتاب كرد و قبل از آنكه گرگ دوباره بر رويش بپرد، در زمين و هوا آن رامورد اصابت گلوله قرار داد. با شليك گلوله گرگها فرار را بر قرار ترجيح و از دامنه كوه سرازير شدند.
غزاله دمر نقش بر زمين بود و تكان نمي خورد. نفس در سينه كيان حبس شد، به آرامي صدا زد: « هدايت » . وقتي جوابي نشنيد، با دلهره زانو زد و چنگ در اوركت پاره زد و او را به سمت ديگر چرخاند. غزاله مثل بيد به خود مي لرزيد. كيان اثري از خون نيافت. نفس راحتي كشيد و گفت:
- زخمي نشدي؟
غزاله جواب نداد فقط خيره در چشمان كيان بود كه به ناگاه گريه را سر داد. شانه هايش با صداي هق هق بالا و پايين مي رفت. كيان تسلي داد. لحنش با هميشه فرق داشت.
- ديگه تموم شد.... گريه نكن. خدا رو شكر كه طوري نشدي.
گريه غزاله بند نمي آمد، انگار بغض يك ساله اش را تركانده بود.
ترسش براي كيان قابل درك بود، اما از بيتابي بيش از حد او كلافه شد و گفت:
- محض رضاي خدا بس كن.... مي بيني كه ديگه گرگي در كار نيست. پاشو، پاشو راه بيفت هوا داره روشن ميشه.
غزاله بدون توجه به گفته او همچنان گريه مي كرد. كيان كه خطر حمله دوباره گرگها را احساس مي كرد، حوصله سر رفته در حاليكه قنداق اسلحه اش را تكيه گاه بدنش مي كرد مقابل او زانو زد و گفت:
- هي.... هي ... چه خبره. بس كن ديگه.
غزاه با هق هق گريه با كلمات بريده اي گفت:
- اونا.... مي خواستن..... منو تيكه تيكه كنن.... خيلي .... خيلي وحشتناك بود.
- حالا كه چيزي نشده. شكر خدا يه خراش هم برنداشتي.
- اگه.... اگه برگردن چي؟
- ديگه برنمي گردن. تازه اگر هم برگردن من كه نمردم، مطمئن باش نمي ذارم از فاصله يك متري به تو نزديك شن..... پاشو راه بيفت. بايد از لاش اين گرگها فاصله بگيريم... حيوانات گرسنه منتظر دور شدن ما هستن.
غزاله بدون آنكه به حرف كيان توجهي كند همچنان بي حركت در جاي خود نشسته بود، كيان اسلحه و كوله را به دوشش انداخت و گفت:
- اگه مي خواي اينجا بموني و گريه كني من حرفي ندارم، ولي ممكنه گرگهاي گرسنه حوصله شون سر بره و دوباره برگردن.
با اين جمله غزاله به سرعت برخاست و در حاليكه با پشت دست اشكهايش را پاك مي كرد جلوتر از كيان به راه افتاد. ترس غزاله باعث خنده كيان شد.
خورشيد از پس ابرهاي قطور و به هم گره خورده حضور خود را با روشن ساختن زمين به نمايش گذاشت. دماي هوا بيش از دو روز پيش افت پيدا كرده بود. دانه هاي درشت برف در دامنه به هم گره خورده سلسله جبال هندوكش به آرامي بر روي هم مي خوابيد. راه براي عبور هموار بود اما انباشتگي برفها حركت را كند و كندتر مي كرد. با تمامي سختي ها يك روز ديگر هم گذشت و در آغاز روز پنجم كيان احساس كرد وقتش رسيده است كه از كوهستان سرازير شوند، از اين رو مسير خود را به سمت جنوب تغيير داد. با اين وضعيت آنها مجبور بودند تا مدتي از ارتفاع مقابلشان بالا بروند و سپس سرازير شوند.
كيان در حاليكه به ارتفاع نه چندان زياد كوه نگاه مي كرد گفت:
- فكر كنم راه سختي پيش رو داشته باشيم، فكر مي كني از پسش بر مي آيي؟
- چاره ديگه اي هم دارم!؟
و هر دو به دنبال هم به راه افتادند. حدود يك ساعت راه تقريبا هموار و بدون مشكل به نظر مي رسيد، اما بعد از آن، غزاله احساس كرد با يك دست كار بالا رفتنش هر لحظه سخت و سخت تر مي شود، تا آنكه يكي دو مرتبه پايش سُر خورد و به سختي و به كمك كيان توانست خود را از خطر سقوط نجات دهد. با اين وضعيت كيان با استفاده از طناب غزاله را تحت حمايت خود درآورد، سر طناب را به دور كمر خود و غزاله گره زد و دوباره به راهشان ادامه دادند. به هر حال و با هر جان كندني بود خود را تا غروب به نزديكي قله رساندند و پس از يافتن پناهگاهي مناسب شب را سپري كرده و اواسط ظهر به قله رسيدند. برخلاف تصور كيان خبري از سرزمين هاي پست نبود، گويي آنها در دل سلسله جبال راه مي پيمودند. مقابل ديدگان آنها فقط دره اي عميق بود كه نمي شد آن را دامنه كوه گذاشت و بعد از آن نيز رشته كوه بدون برف. راه بدتر از آن بود كه كيان فكرش را مي كرد. نااميد در حاليكه كلافه و عصبي بود زانو زد و سر را ميان دو دستش گرفت. غزاله نظاره گر بي قراري كيان بود؛ به همين دليل ترجيح داد كه سخني نگويد و او را عصبي تر نكند در حاليكه هنوز از برخوردهاي تند او دلگير بود و در صورت امكان از هم صحبتي با او اجتناب مي كرد.
كيان گره طناب را باز كرد و براي بررسي منطقه به راه افتاد. دامنه كوه با شيب بسيار تند تقريبا صعب العبور مي نمود. در سمت راست راهي وجود نداشت، از اين رو از مقابل ديدگان نگران غزاله به سمت چپ رفت و لحظه اي بعد از نظر ناپديد شد.
غزاله ديگر رمقي نداشت روي برفها ولو شد. گرسنگي بيش از سرما آزارش مي داد. با اين احساس خود را به نزديكي كوله پشتي خزاند. انگشتان كرخ شده اش درون كوله به جستجو افتاد، مشغول وارسي بود كه صداي كيان او را به خود آورد.
- دنبال چيزي مي گشتي؟
چهره عبوس كيان دل غزاله را لرزاند، خجالت كشيد و با شرم سر به زير انداخت و در حاليكه نيم خيز مي شد گفت:
- خيلي گرسنمه. حال تهوع دارم.
- دقيقا عين من.
و بي معطلي كوله را از مقابل غزاله قاپيد و قدمي دورتر نشست و بسته بيسكوييتي بيرون آورد و در حاليكه يك عدد از آن را به دست غزاله مي داد گفت:
- فكر نكنم توقع معجزه داشته باشي. ديگه چيزي توي بساطمون نيست.
- يعني چي؟
- يعني اينكه اگه نتونيم از اين كوه پايين بريم از گرسنگي و سرما مي ميريم.
- نه !!
- نمي خواستم بترسونمت ولي بايد بدوني در چه وضعيتي هستيم.
كيان سهم خود را خورد و كوله را جلوي چشمان غزاله گرفت:
- مي بيني..... دو تا بسته بيسكوييت به اضافه دو عدد كبريت و يه بطري آب معدني و يه كلت كمري با يك خشاب اضافه، تنها سرمايه ايه كه برامون مونده.
غزاله نااميد ناليد.
- ما مُرديم.
كيان با شماتت گفت:
- تو يه مشكل بزرگ داري.... اونم اينه كه معمولا خدا رو فراموش مي كني.
سپس در حاليكه بر مي خاست، كوله را به گردن انداخت و سر طناب را به دور كمرش گره زد و گفت:
- بايد قبل از تاريك شدن هوا از دره عبور كنيم.... مراقب باش. تمام حواست به زير پات باشه، اول جاي پات رو محكم كن بعد قدم از قدم بردار.... يه غفلت كوچيك مساوي با مرگه.... پس كاملا دقت كن.
سري تكان داد و با دقت و احتياط همان طور كه كيان خواسته بود به دنبال او از كوه سرازير شد. راه بسيار دشوار بود و او مجبور بود مرتبا از دست راستش كمك بگيرد. اين موضوع سبب تشديد درد در ناحيه كتفش مي شد، اما با موقعيت خطيري كه داشت، جايي براي شكايت از درد نمي يافت.
آسمان تا يكي دو ساعت ديگر چادر سياه شب را به سر مي كشيد و آنها در شيار تندي كه هر آن زير پايشان خالي مي شد، فقط حدود دويست، سيصد متر پايين آمده بودند.
-
كيان در فكر غروبي سرد و يخبندان در جستجوي يافتن پناهگاهي مناسب براي اطراق بود كه ناگهان متوقف شد و وحشت زده به سوي غزاله چرخيد و گفت:
- توي مخمصه افتاديم.
غزاله نفس زنان با ياس و نااميدي فاصله عقب افتاده را پيمود و شانه به شانه او ايستاد. دقيقا زير پايشان پرتگاهي به عمق چهل، پنجاه متر قرار داشت. ديوار كوه صاف و صخره مانند بود. كيان نااميد روي برفها ولو شد و گفت:
- كارمون تمومه.
غزاله به تبعيت از او زانو زد. نگاهش به اطراف چرخ خورد، صخره، صخره.... دره، دره..... برف، برف.... در ميان كوههاي مرتفع و پوشيده از برف محاصره شده بودند. با صدايي آميخته به ترس كه گويي از ته چاه برمي آمد گفت:
- اصلا دلم نمي خواد اينجا بميرم.
كيان نگاه را از دره زير پايش گرفت و آن را به صورت سرخ و گلگون غزاله دوخت. حزن و اندوه به همراه ياس و نااميدي در زواياي صورت غزاله موج مي زد. نمي دانست چگونه او را تسلي دهد، فقط براي اينكه حرفي زده باشد گفت:
- چه فرق مي كنه آدم كجا بميره.... وقتي مُردي، مُردي.
- ولي من دوست ندارم خوراك گرگها بشم.
- وقتي بميريم، بالاخره خوراك حيوونها مي شيم... گرگ نباشه، مار و مور و عقرب باشه.
- حداقل استخونهامون رو نمي جوند.
كيان در حاليكه مصاحب غزاله بود با نگاه به دنبال راه نجات چشم مي چرخاند، ناگهان با يادآوري راهي كه چند متر بالاتر ديده بود از جا بلند شد و در حاليكه از مسير پايين آمده به بيست متر بالاتر بازمي گشت، گفت:
- تو به آدم روحيه نمي دي كه هيچ، روحيه آدم رو هم درب و داغون مي كني.
غزاله كه به وسيله طناب به او متصل بود به ناچار برخاست و به راه افتاد، اما با ديدن كيان كه مثل عنكبوت به ديواره صخره اي چسبيده و قصد عبور از راه باريكه اي را داشت، گفت:
- داري چي كار مي كني؟
- مگه كوري.
غزاله از رفتن امتناع كرد:
- من مي ترسم.
- چاره اي نداري، راه بيفت.... اصلا به زير پا نگاه نكن محكم به صخره ها چنگ بنداز و جلو برو.
كيان درست مي گفت. غزاله چاره اي نداشت، پس بدون آنكه به زير پاهايش نگاه كند پنجه در شيارهاي پست و بلند ديوار صخره انداخت و به راه افتاد مسير رفته رفته عريض تر مي شد، ولي هنوز چند متري جلوتر نرفته بودند كه با شكافي در حدود دو الي سه متر روبرو شدند. توقف كيان سبب پرسش غزاله شد.
- باز چي شده؟ چرا وايستادي؟
كيان با درنگ با لحني سرد پرسيد:
- پرشت چطوره؟
- بد نيست! براي چي مي پرسي؟
- ارتفاع سي چهل متري رو كه نمي تونيم بپريم حداقل از اين شكاف چند متري بپريم.
غزاله به لبه پهن تر رسيد و از شانه كيان سرك كشيد. فاصله اي كه شكاف در دل كوه ايجاد كرده بود به نظر زياد نمي آمد، اما عمق دره به حدي بود كه مو بر اندام انسان راست مي كرد. غزاله آب دهان قورت داد و گفت:
- جدي كه نمي گي؟
- نمي دونم چرا فكر مي كني من با تو شوخي دارم، اون هم توي اين موقعيت.
- من نمي پرم.
- تو مي پري. يعني مجبوري بپري.
- نه! بريم بالا. يه راه ديگه پيدا كنيم. حتما راه ديگه اي هست.
- ديوونه شدي؟ حداقل يه روز طول مي كشه تا برسيم به قله، تازه با چشماي خودت كه ديدي اين تنها راه بود... ما بدون غذا دووم نمياريم.... بايد به راهمون ادامه بديم.... مي خوام بفهمي چي مي گم.
غزاله مثل بچه ها ترسيده و سر لج افتاده بود، گفت:
- اين حرفها توي گوش من نميره، من از جام جُم نمي خورم.
- به درك كه نمي ياي. اصلا برو به جهنم.
غزاله برآشفته و عبوس روي از كيان گرفت و چند گام به سمت عقب بازگشت. كيان مستاصل كه اين مكان و زمان جاي قهر و آشتي نيست، باز پشيمان از نحوه سخن گفتن خود، غزاله را با ملاطفت مورد خطاب قرار داد و گفت:
- معذرت مي خوام. ولي تو بايد موقعيت خودمون رو درك كني. هردومون خسته و گرسنه ايم. مي خواي يه كم استراحت كنيم؟
غزاله سري تكان داد و مجددا به قسمت پهناور لبه آمد و گفت:
- اين طوري بهتره.
حدود ده دقيقه هر دو در سكوت مطلق كوهستان با چشمان بسته به تجديد قوا و تمركز حواس پرداختند تا اينكه كيان برخاست و گفت:
- اگر همين طور ادامه بديم بدنمون يخ مي زنه. بلند شو. اميدت به خدا باشه، تا حالا نگه دارمون بوده، بقيه راه هم هست.
غزاله بي چون و چرا بلند شد. چشمان زيبا، اما نگرانش را در چشمان مغرور كيان دوخت و گفت:
- من آماده ام.
- مي خوام خوب حواست رو جمع كني. اول من مي پرم. وقتي گفتم، تو بپر... نمي خوام زير پات رو نگاه كني فقط به جايي كه قراره فرود بياي نگاه كن.
و نگاه نگرانش در زواياي صورت غزاله چرخ خورد و با لحني كه مي شد نگراني را به وضوح در آن مشاهده كرد افزود.
- خيلي مراقب باش... باشه؟
غزاله سر تكان داد و چشم بست. نفس در سينه مرد جوان حبس شد و به سرعت روي از بت زيباي مقابلش گرفت و به قصد پريدن لبه پرتگاه ايستاد. گره طناب را باز كرد تا در سقوط احتمالي غزاله را با خود به قعر شكاف نكشاند. لحظاتي كوتاه تمركز گرفت و با اداي كلمه بسم ا... بي درنگ پريد. وقتي روي زمين سفت فرود آمد نفسي به راحتي كشيد و با لبخند به سوي غزاله چرخيد و گفت:
- حالا نوبت توست.... اول سر طناب رو بنداز اين طرف.
غزاله براي پرتاب طناب از دست چپش استفاده كرد براي همين مجبور شد به دفعات طناب را حلقه كرده و با قدرت بيشتري پرتاب كند. بالاخره كيان موفق به گرفتن سر طناب شد و آن را به كمر خود گره زد و كمي به عقب كشيد و با اشاره به او، راه را براي فرود او باز كرد.
غزاله لبه پرتگاه ايستاد. ولي ناخواسته چشمش به عمق دره افتاد و ترس بر او چيره شد و قدمي عقب رفت. در اين هنگام فرياد كيان بلند شد.
- نترس، هدايت بپر.
غزاله چاره اي جز پريدن نداشت زيرا به تنهايي قادر به بازگشت از لبه باريك پرتگاه نبود. پس بدون آنكه معطل كند در همان اندك جاي خود خيز برداشت و با يك جهش پريد. لبخند رضايت كيان بلافاصله پس از پريدن غزاله محو شد زيرا درست در زمانيكه غزاله قصد قدم برداشتن داشت قسمتي از ديوار صخره زير پايش شكست و از مقابل ديدگان هراسان كيان سُر خورد و اگر كيان دير جنبيده بود، هر دو درون شكاف سرنگون مي گرديدند.
هر دو نفس نفس مي زدند، حال غزاله شبيه به غش بود. كيان به صخره پشت سرش تكيه داد و از لابلاي دم و بازدمهاي نامنظمش گفت:
- احساس مي كنم به يه ليوان آب قند احتياج دارم.
و بلافاصله بطري آب معدني را از كوله اش بيرون كشيد و جرعه اي نوشيد. كمي كه حالش جا آمد بطري را به طرف غزاله گرفت و گفت:
- يه جرعه بخور حالت جا مياد.
غزاله خود را به كناره ديوار كشيد، آب لبهاي خشك و زبان چسبيده به سقش را تازه كرد، گفت:
- باورم نمي شه كه هنوز زنده ام.
كيان براي اولين بار لحن دوستانه اي به خود گرفت و به شوخي گفت:
- مي دوني! فقط از يه چيزت خوشم مياد. اينكه رفيق نيمه راه نيستي.
غزاله لبخند نمكيني زد و جواب داد.
- نظر لطفتونه جناب سرگرد.
كيان ابرو بالا داد كه به تكرار عنوان ( سرگرد ) اعتراض كند، اما پشيمان شد و چشم بست. شايد نمي خواست تحت تاثير زيبايي خيره كننده اين زن جوان در جايي كه جز خودش و خدا شاهدي نداشت مرتكب گناه گردد، از اين رو بلند شد و به تبعيت او غزاله نيز برخاست.
ابتداي راه به نظر ساده به نظر مي رسيد، اما اين خوشبيني تداوم زيادي نداشت و بعد از طي مسافتي حدود پنجاه متر، مجددا به بن بست رسيدند. راه باريكه اي در امتداد يك شيار ادامه داشت. عمقش زياد بود ولي عرضش به گونه اي بود كه مي شد با كمك دست و پا از آن پايين رفت.
غزاله منتظر تصميم كيان بود. حالا به او ايمان آورده بود و مي دانست او راهي براي گذر خواهد يافت.
كيان يكي دو متر در شيار پايين رفت. كار دشواري نبود . بنابراين از آن بيرون آمد و طريقه پايين رفتن را به غزاله توضيح داد.
- ببين خيلي ساده است. مثل بازي بچه ها وقتي از چارچوب درِ اتاق بالا مي رن، دست و پاهات رو مي ذاري دو طرف شيار و با كمك اونا ميري پايين. به همين سادگي.
كيان به كلي يك مسئله مهم را فراموش كرده بود. وقتي غزاله دستش را بالا آورد و گفت ( با اين دست چلاق!!!؟....)، با كف دست به پيشاني كوبيد و گفت:
- همش دردسر. ديگه دارم ديوونه مي شم.
غزاله احساس كرد بار سنگيني بر دوش كيان شده است. بنابراين مغموم و نااميد گفت:
- بهتره تو بري.
كيان با عصبانيت هرچه تمام تر به جانب او چرخيد و گفت:
- چي واسه خودت بلغور مي كني؟
اشك چشمان غزاله را تر كرد، سر به زير انداخت و گفت:
- به اندازه كافي به خاطر من دردسر كشيدي. بهتره به فكر نجات جون خودت باشي.
قطره اشكي كه از چشمان غزاله چكيد مثل تيري بود كه در قلب كيان فرو رفت. با چهره برافروخته يقه او را گرفت و فرياد زد:
- ديگه نمي خوام اين حرفهاي احمقانه رو بشنوم. با هم شروع كرديم پس با هم تمومش مي كنيم.
غزاله چشمان خيسش را در چشم كيان دوخت و با بغض گفت:
- تو هر كاري تونستي براي من كردي. من از تو توفعي ندارم. برو..... برو.
كيان گر گرفته بود نمي دونست چرا ولي مي دونست بيش از حد از دست غزاله عصباني است، گفت:
- يه راه ديگه هم هست. پشتت رو به يه طرف ديوار صخره مي دي و پاهات رو به يه طرف ديگه و با كمك پاها يواش پايين مي ريم. اول من مي رم و تو با فاصله چند سانتي متري، دنبالم بيا.
حدود سي دقيقه طول كشيد تا به انتهاي شيار رسيدند. در آن هواي سرد عرق از سر و رويشان مي چكيد. بدنشان قدرت چنداني نداشت و اگر قرار بود چند متري پايين تر بروند مسلما به ته دره سقوط مي كردند. وقتي كيان با يك جست پا روي زمين سفت گذاشت، بي اختيار زانو زد. نفسش تند و پرشماره بود.كمي كه آرام گرفت، گره طناب را باز كرد. شكاف كوچك بود و غزاله پهلو به پهلويش نشست.
كيان خسته و بي رمق سر به ديوار شكاف تكيه داد. سعي داشت با نفس هاي عميق نفس سوخته اش را بيرون دهد. تا آنكه رفته رفته به حالت عادي باز گشت و سر از شكاف كوه بيرون برد تا موقعيت بعدي را بسنجد، اما به محض ديدن اطراف، مضطرب گفت:
- گاومون زاييد.
- نه ! بازم.
-
هوا كاملا تاريك شده بود، زن و مرد جوان در شكاف كوچكي در دل كوه گرفتار شده بودند. اين بار از آتش خبري نبود. برودت هوا هر لحظه بيشتر و بيشتر مي شد و دماي آن پايين تر و پايين تر مي رفت. غزاله كلاهش را حسابي پايين كشيده و دستش را جلوي بيني اش گرفته بود تا بازدم هوا به صورتش گرما ببخشد. اما سرما در تك تك سلولهاي بدنش نفوذ كرده بود و كار زيادي از پتو، دستكش و كلاه و اوركت ساخته نبود و رفته رفته مغلوب سرماي محيط مي شد. كيان نيز در حاليكه سعي داشت به سرماي درونش فائق شود براي جلوگيري از خوابي كه مساوي با مرگ بود، گفت:
- فكر كنم اين چند روزه به اندازه كافي تجربه به دست آورده باشي. توي اين سرما خواب مساوي با مرگه.
- پلكام سنگين شده.
كيان با شنيدن جمله غزاله سراسيمه شد و با نگراني گفت:
- به خودت بيا دختر... خواب در اين موقعيت ديوونگي محضه. شايد هم دلت مي خواد جنازت خوراك گرگ و شغال بشه! با اين حساب مي توني با خيال راحت بخوابي.
غزاله گويي خواب را ترجيح مي داد با صدايي شبيه به ناله گفت:
- نمي تونم .... چشمام باز نمي شه.
- حرف بزن.... حرف بزن..... تو نبايد بخوابي.
غزاله قادر به مقابله با سرمايي كه بر وجودش غالب شده بود، نبود و رفته رفته در حاليكه صداي كيان در گوشش ضعيف و ضعيف تر مي شد به خواب رفت. كيان وقتي از جواب دادن و حتي كوچكترين حركتي از سوي غزاله نااميد شد، به جانب او چرخيد و با تكانهاي پياپي او را صدا زد.
غزاله به سختي چشم گشود و كيان با يك حركت او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد. غزاله تكان شديدي خورد و به مانند كساني كه از حالت اغما بيرون آمده باشند با صداي ضعيفي گفت:
- چي شده؟
- خودت رو جمع و جور كن.... به خودت بيا.
غزاله كمي هوشيار شد و براي هوشياري بيشتر سر تكان داد و چشمها را گرد كرد. اما لذتي كه از خواب چند دقيقه اي نصيبش شده بود وادارش كرد بگويد.
- بذار بخوابم.
- اگه مي خواي بميري! باشه بخواب.
غزاله بار ديگر بي اعتنا به كيان چشم بست و كيان بار ديگر او را به شدت تكان داد. اين امر فرياد غزاله را به اعتراض بلند كرد. غزاله در شرايطي قرار داشت كه تمام اميد خود را از دست داده بود و مي رفت كه تسليم مرگ شود.
- ما داريم زور الكي مي زنيم. هر مشكلي كه رفع ميشه، يه مشكل تازه پيدا ميشه. ما محكوم به مرگيم، بهتره تسليم بشيم. تو هم بگير بخواب مطمئنم ديگه هيچ چيز نمي فهمي.
كيان در حاليكه او را وادار به فعاليت در همان جاي دو متري مي كرد گفت:
- تو آدم ناشكري هستي. اين همه لطفي كه خداوند تا به حال به ما داشته، بايد تو رو قوي كنه، ولي مثل اينكه كاملا برعكسه.
يادآوري گذشته نه چندان دور، اما تلخ، خون را در رگهاي غزاله به غليان درآورد و گرمايي كه برخاسته از فعل و انفعالات دروني بود بر او مستولي شد، در مقابل جمله كيان پوزخندي زد و گفت:
- آره يادم رفته بود كه خدا چقدر به من لطف داره. آبرو، بچه، شوهر، مادر و زندگيم رو گرفت. تو راست ميگي!!! من يادم رفته بود. خيلي بايد احمق باشم كه اين همه لطف رو فراموش كنم.
- فكر مي كني با طعنه زدن به خدا مشكلت حل ميشه؟
- ديگه چيزي نمي دونم. خسته شدم. يا بايد هرچه زودتر من رو از اين وضعيت نجات بده يا بكشه.
كيان لحن آرامي به خود گرفت و با كلمات شمرده اي گفت:
- شايد و حتما تو يه انتخابي، پس حواست رو جمع كن.
- اگه يه زن بودي، اون هم با آبروي رفته! هيچ وقت نصيحت و دلداري ديگران به خرجت نمي رفت.
- بهتره آبروي آدم جلوي اصل كاري نره، والا بقيه ول معطلن.
غزاله سكوت اختيار كرد و كيان براي جلوگيري از خواب او را وادار به حرف زدن كرد و گفت:
- دلت نمي خواد در مورد چيزاي خوب حرف بزنيم. درباره چيزايي كه تلخ نباشه.
غزاله پوزخندي زد و گفت:
- تلخ نباشه؟! چيز شيريني براي من باقي نمونده.... نه شوهري، نه بچه اي، نه مادري كه دلم رو به ديدارشون خوش كنم. برادرم اگه بدونه ربوده شدم، توي صورتم نگاه نمي كنه، خواهرم هم امروز و فردا ميره خونه بخت و ميشه مجري اوامر شوهرش. تازه فكر كنم مجبوره داشتن خواهري مثل من رو منكر بشه. مي بيني! زندگي من همش تلخه. اگه دوست داري بازم بگم.
كيان احساس كرد غم و اندوه اين زن جوان قلبش را مي فشارد. در حاليكه كاملا متاثر به نظر مي رسيد، براي تسلي خاطر او گفت:
- مي توني زندگيت رو از نو بسازي.
- دلت خوشه. زندگي!!!.... كدوم زندگي!؟
- مگه تو چند سالته! هنوز خيلي جووني. دوباره ازدواج مي كني، بچه دار ميشي، شايد هم شوهرت از كرده اش پشيمون بشه و بياد سراغت.
- منصور يه ابله به تمام معناست. اون براي من مُرده .... اصلا تمام مردها مُردن. مردي وجود نداره. به قول شاعر
مردانه صفت گرد جهان گرديدم نامردم اگر مرد در عالم ديدم
يك رنگ تر از تخم نديدم چيزي آنهم كه شكستم دو رنگش ديدم
كيان در تاريك و روشن پناهگاه ابرويي بالا داد. لبخند كم رنگي گوشه لبش نشست و گفت:
- حداقل يه دور از جوني! به هر حال شايد اون تحت تاثير اطرافيانش بوده. وقتي بدونه كه بي گناهي حتما برمي گرده.
- اگه از اينجا جون سالم به در ببرم، اولين كاري كه مي كنم، ميرم سراغ منصور.
كيان فكر كرد نصيحتش غزاله را تحت تاثير قرار داده، براي همين گفت:
- كار خوبي مي كني. بايد سعي كني گذشته ها رو فراموش كني و زندگي جديدي رو شروع كني.
- من براي شروع مجدد سراغ اون بزدل ترسو نمي رم. من بايد ماهان رو پس بگيرم. نمي ذارم پسرم دست مردي مثل منصور بزرگ بشه.
لحظاتي سكوت برقرار شد. خدا مي داند كيان در چه فكري بود كه غزاله با يادآوري ماهان از كيان كه مرد قانون بود پرسيد:
- تو فكر مي كني اگه شكايت كنم، مي تونم ماهان رو پس بگيرم؟
- نمي دونم! شايد!
- تو مرد قانوني، چطور نمي دوني؟
كيان نمي خواست غزاله را در آن شرايط سخت نااميد كند. از اين رو گفت:
- حضانت اولاد ذكور تا دو سال به عهده مادره. ان شاءا... تا چند روز ديگه مي رسيم به خونه و تو مي توني براي حضانت پسرت اقدام كني.
- مي ترسم دادگاه من رو سر بدواند. اگه توي راهروهاي دادگستري حيرون و سرگردون بشم، پسرم دو ساله شده و دستم جايي بند نيست.
- توكلت به خدا باشه.
غزاله ساكت شد و به فكر فرو رفت، اما سكوت او باعث نگراني كيان شد. مي دانست اگر چند دقيقه اي به همان حالت باقي بماند، مجددا سرما و خواب بر او غلبه خواهد كرد، بنابراين موضوع بحث را عوض كرد و در حاليكه دستهايش را به هم مي ساييد گفت:
- دلم واسه خوراكي لك زده.... هوس يه مرغ بريون كردم. تو چه غذايي بيشتر از همه دوست داري؟
- خورش فسنجون.
- آخ جون، فسنجون.... خورش هاي مادرم حرف نداره، اگه زنده مونديم حتما يه روز دعوتت مي كنم.
غزاله گفت مرسي و با لبخندي پرسيد:
- راستي تو چند تا بچه داري؟
- هيچي.
غزاله فكر كرد اسراري در زندگي شخصي كيان وجود داشته باشد كه در اين موقعيت يادآوري آن باعث تشديد نگراني و ناراحتي او گردد، از اين رو ترجيح داد بيش از اين در زندگي خصوصي او كنجكاوي نكند، به همين دليل در پي سكوتي به آسمان خيره شد و گفت:
- مثل اينكه داره صبح ميشه.
كيان كه گويي با حرارت نگاه غزاله گرم شده بود روي از صورت زيباي او گرفت و به آسمان خيره شد و گفت:
- درسته.... بايد كم كم فكر رفتن باشيم.
- فكر مي كني كي از دست اين برفها خلاص مي شيم؟
- پايين.... پايين دره از برف خبري نيست.... به زودي به ارتفاعات پايين تر مي رسيم و از شدت سردي هوا كاسته ميشه.
- خدا كنه بعد از اين كوهها زمين هاي مسطح باشه و بتونيم آبادي پيدا كنيم.
كيان دستكش هايش را در دستانش درست كرد و كفت:
- مطمئنم در دامنه پشت كوه مقابلمون زندگي جريان داره.
غزاله پاهاي منجمد خود را تكان داد و سرپا ايستاد، لازم بود براي حركت دوباره كمي خود را گرم سازد. ورجه وورجه در آن جاي محدود، كمي مضحك به نظر مي رسيد. اما جايي كه براي بقاي زندگي تلاش مي كني هيچ چيز به نظر مضحك و مسخره نمي آيد.
-
با اولين پرتوهاي طلايي رنگ خورشيد، در صبحي ديگر، كيان راجع به محيط اطلاعاتي را در اختيار غزاله قرار داد و گفت:
- در شيب تندي قرار داريم. احتمال سقوط خيلي زياده. بايد آهسته به سمت پايين سرازير بشيم. يه چيزي حدود هزار متر يا كمتر ارتفاع كم كنيم، بعد از اون ديگه خبري از برف نيست، فكر كنم راه ساده تر و كم خطرتر باشه.
و نگاهش را به چهره وحشت زده غزاله دوخت، چهره اي كه به ديدن زيباييهاي آن انس گرفته بود. پرسيد:
- تو آماده اي؟
غزاله به تنها چيزي كه فكر مي كرد نجات از آن كوهستان پرخطر بود. به سختي آب دهانش را قورت داد و لبهاي تاول زده از سرمايش را تكان داد و گفت:
- مطمئني كه خطري نداره؟
- بدون خطر! در اين جا و اين منطقه از زمين معني نداره، اما چاره اي نيست بايد بريم.
غزاله با پلك زدن مهر تاييد بر كلام كيان زد و خود را آماده دستورات بعدي او نشان داد.
كيان لبه شكاف ايستاد قصد پريدن در عمق 5، 6 متري زير پايش را داشت. نفس عميقي كشيد، سر به سوي غزاله چرخاند و دوباره يادآوري كرد:
- دست دست نكن. پاي من كه روي زمين سفت شد، بپر... خواهش مي كنم سر و صداي من رو در نيار، چون دلم نمي خواد زير خروارها برف مدفون بشم. غزاله با تكان سر تاكيد كرد و كيان در حاليكه تمام حواس و قواي خود را به كار گرفته بود با يكي دو نفس عميق با يك جهش پريد. شانس آورد كه زير پايش پايش برف سنگيني نشسته بود و اثري از سنگ و صخره نبود.
همين كه روي برفها پا سفت كرد، نگاهش را به بالا دوخت. تازه از اين پايين متوجه شد كه ارتفاعي به اندازه يك ساختمان دو طبقه را پريده است. نگاه و ختم صلوات غزاله تا فرود بر برفها با او همراه بود، اما وقتي خود را در موقعيت پرش از ارتفاع بلند ديد، دچار سرگيجه شد و قدمي عقب رفت. كيان بالاجبار و با دلهره فرو ريختن بهمن صدا بلند كرد.
- بچگي نكن هدايت! بپر.... تو يه بار ديگه اين كار رو كردي. تو از روي شكافي پريدي كه حداقل 50 متر عمق داشت. بپر هدايت.... چشمات رو ببند و بپر.
صداي كيان آرامبخش دل ترسان غزاله شده بود. مردي كه در شرايط سختِ ده روزِ اخير چون ستوني محكم پشتش ايستاده بود. حالا با كلام او بي اختيار با شجاعتي كه كمتر از خود سراغ داشت لبه پرتگاه ايستاد. باز هم ترديد داشت، اما دستهاي كيان چون پدري كه فرزند خردسالش را از راه دور به آغوش خود فرا مي خواند او را به سوي خود فرا مي خواند. بنابراين در يك لحظه بي ترديد چشم بست و پريد.
كيان با چنگ زدن در اوركت غزاله فرصت غلت زدن در سراشيبي تند را از او گرفت و بار ديگر اين زن جوان را مديون خود ساخت.
چند لحظه بعد سر طناب دور كمرهايشان محكم گره خورد و به آرامي شروع به پيشروي كردند. شيب تند و برفهاي انباشته احتمال ريزش بهمن را تقويت مي كرد و كيان را وادار مي كرد كه مرتبا غزاله را با هشدارهاي خود از خطر آگاه سازد.
حركت آن دو بسيار كند انجام مي گرفت. زيرا هر گام كه برمي داشتند تا زانو در برف فرو مي رفتند. مدت زيادي بدين منوال گذشت تا آنكه برفها رفته رفته به يخ تبديل شدند . در اين بين چندين مرتبه پاي غزاله سُر خورد ولي باز ناجي هميشگي، او را مديون خود ساخت. تن رنجور و ضعيف اين زن جوان ديگر قادر به پيشروي نبود. خستگي بر وجودش چيره شده بود و سرما توان پاهايش را از او گرفته بود. بي حال بر برفي كه ديگر در آن فرو نمي رفت زانو زد.
- ديگه نمي تونم ادامه بدم. ديگه نا ندارم.
اما در ذهن افسر جوان كه جز خدمت به وطن چيزي در سر نمي پروراند، فقط يك هدف فرياد مي زد. خنثي كردن حيله دشمنان مرز و بومش ايران! گفت:
- ما بايد هر طور شده از اين كوهها بگذريم. من احتياج به تلفن دارم. چرا نمي خواي بفهمي.
سپس مقابل غزاله زانو زد، ابروانش بالا رفت، شايد مي توانست انگيزه اي در دل او به وجود آورد، افزود:
- در ضمن چيزي براي خوردن نداريم . اگه از سرما نَميريم، از گرسنگي حتما مي ميريم.
- به درك، اصلا دلم مي خواد بميرم.
كيان خسته و گرسنه بود او هم آزرده از شكنجه و آواره در كوه و دشت، بي حوصله بود، متقابلا فرياد زد:
- مي خواي بميري خب بمير.
و با غيظ گره طناب را از كمر خود باز كرد و افزود:
- نمي دونم چرا براي نجات جون آدم بي ارزشي مثل تو خودم رو اين طور به دردسر مي اندازم. آره مرگ حقته. بهتره همين جا بموني تا بميري.
سخنان نيشدار كيان چنان بر غزاله اثر كرد كه گويي نيشتر به قلبش فرو بردند. قطرات اشك قبل از چكيدن از گونه هايش بر زمين، به كريستال تبديل مي شد. تحمل طعنه هاي گاه و بي گاه كيان سخت تر از تحمل دشواريهاي راه بود. سر به زانوان تكيه داد و بناي هق هق را گذاشت.
باز كيان از رفتار تند و بي تامل خود، شرمنده و سر به زير شد. لبهاي خشكيده اش ترك خورده بود و از جاي جاي آن، خون كمي بيرون جهيده بود. كمي آرام گرفت و گفت:
- ما هر دو عصبي و خسته ايم، بهتره به جاي دعوا و مرافعه همديگر رو درك كنيم.
صداي غزاله بغضي داشت كه هنوز در گلويش مانده بود.
- برو پي كارت... برو .... برو راحتم بذار.
مرد جوان لازم بود غرورش را كنار بگذارد، قيافه عبوس و خشنش را به لبخندي محبت آميز مزين كرد و گفت:
- معذرت مي خوام. نمي دونم چرا اين حرفها رو زدم. ببخشيد از دهنم در رفت.
غزاله چشمان بُراق و پرنفرتش را در چشمهاي كيان كه حالا اثر تورم آنها از بين رفته بود و فقط به كبودي مي زد، دوخت و گفت:
- نه، تو راست ميگي. مرگ حقمه. من دلم مي خواد همين جا بميرم. حالا برو.... برو.
- حالا وقت بچه بازي و قهر نيست. پاشو راه بيفت.
- من از اينجا جُم نمي خورم. بالاخره يه جايي، يه جوري بايد تموم بشه. من اينجا رو ترجيح مي دم.
حوصله كيان سر رفت، از اين رو بدون اعتنا به خواست و نظر غزاله بار ديگر سر طناب را به دست گرفت تا آن را دور كمر خود سفت كند، اما غزاله با غيظ طناب را از دستان او بيرون كشيد و گفت:
- مگه نشنيدي؟ گفتم مي خوام همين جا بمونم.
كيان دندون قروچه كرد
- زده به سرت؟
خشم سر تا پاي غزاله را مي لرزاند، هيچ چيز، حتي كيان را نمي ديد. او فقط و فقط در انديشه يك چيز بود! كيان مقابل او زانو زد:
- تمومش كن.... سر طناب رو بده به من.
نگاه طلايي غزاله در چشمان سياه كيان خيره ماند. با صدايي كه كم كم تبديل به فرياد مي شد، گفت:
- برو گمشو. اينجا ديگه نمي توني به من دستور بدي. برو ..... برو .... برو.
كيان كلافه شده بود. صورتش را ميان دو دست پنهان ساخت. لحظاتي بعد در حاليكه روي از غزاله مي گرفت روي برفها ولو شد و گفت:
- بهتره روي سگ من رو بالا نياري. كم كم داره حوصله ام سر ميره.
غزاله پوزخندي زد و در حاليكه خنده اش به قهقهه تبديل مي شد، برخاست. نگاهش در اطراف چرخ خورد، جز آسمان و كوههاي سر به فلك كشيده با انبوه برف و درختاني كه تقريبا زير برف مدفون شده بودند، چيز ديگري مشاهده نكرد. دست چپش را بلند كرد و چند بار به دور خود چرخيد، سپس با صداي بلندي فرياد زد:
- خدا.... خدا..... خدا.
كيان سراسيمه از جاي پريد .
- چه خبرته؟ ديوونه شدي؟ ممكنه بهمن راه بيفته !
باز گوشه لب غزاله پوزخند نشست. اين همان مرد مغروري بود كه ناله هايش را ناديده گرفته بود، سعي كرد او را آزار دهد، گفت:
- چيه ترسيدي!!!؟ مگه تو نمي گفتي خدا بالاترين اراده هاست. اگه خدا بخواد بدون فرياد من هم بهمن راه ميفته. پس نگران جون باارزشت نباش جناب سرگرد.
كيان برافروخته شد. در آن وضعيت، با وقت كمي كه براي رساندن اطلاعات در نظر گرفته بود، حوصله رفتار ناخواسته غزاله را نداشت. دو سه قدم فاصله را به آني پر كرد و سر طناب را محكم در دست گرفت و گفت:
- يالا ! راه بيفت.
و حركت كرد. غزاله لحظه اي غافلگير شد، اما به زودي به خود آمد و گامي به سوي كيان برداشت و او را هُل داد در حاليكه طناب را ميان دستان جمع مي كرد، گفت:
- گفتم نميام.... بقيه راه رو خودت برو.
- بچه نشو هدايت.
غزاله طناب را زير بغل زد و نشست.
كيان عصباني بود در حاليكه دلش مي خواست غزاله را روي دوش بگيرد و به زور به دنبال خود بكشاند، چرخي زد و بي اعتنا به او به راه خود ادامه داد. هنوز چند گامي برنداشته بود كه ايستاد و نگاهي به پشت سرش انداخت. غزاله سر به زانو مي گريست.
-
كيان مرد روزهاي سخت بود. مرد خشني كه اكثر اوقات زندگي را در جنگ با دشمن و مبارزه با فاسدين گذرانده بود. برخورد،آن هم از نوع نزديك، جز با مادرش با هيچ زن ديگري نداشت و حالا رفتار غزاله او را در عكس العملهايش دچار ترديد مي كرد. خشونت، غزاله را جري تر مي كرد و نفرتش را كاملا آشكار مي ساخت. اينجا جاي لجبازي و قدرت نمايي به يك زن دست و پا بسته و دلشكسته نبود. در آن لحظه خود را موظف مي ديد كه رفتار ملايم تري نشان دهد، از اين رو راه رفته را بازگشت و يك قدمي او روي برف سرد و يخزده نشست. لحنش ملايم و مهربان شده بود، گفت:
- قصد نداشتم آزارت بدم ... گفتم كه خسته و عصبي و بيش از اندازه گرسنه ام. دلم مي خواست يه جوري خودم رو خالي كنم.
غزاله سر از زانو برداشت چشمان تَرش را در چشمان او دوخت، طوري كه قلب كيان به ناگاه چون ساختمان عظيمي فرو ريخت كه گويي در پي آن گرد و غبار غليظي به راه افتاد.چشم بست و نفس در سينه حبس كرد. كلام غزاله حزن انگيز بود. او از درد زني مي گفت كه دست روزگار داغ ننگ را به پيشاني اش چسبانده بود و ظالمانه او را از جامعه ترد كرده بود.
- نمي خوام همسفر كسي باشم كه به من اعتماد نداره. نمي خوام هر روز گناه نكرده ام رو يادآور بشي. از اينجا برو.... خواهش مي كنم برو.
قلب كيان باور كرده بود كه غزاله بي گناه است، اما نمي دانست چرا هر فرصتي به دست مي آورد، اين زن جوان و دل شكسته را آزار مي داد. در آن لحظه فقط دلجويي كرد.
- معذرت مي خوام، اشتباه كردم.... خواهش مي كنم بلند شو. سر فرصت در موردش حرف مي زنيم، باشه؟
اما غزاله به دنبال تبرئه خود بود. نگاهش در اطراف چرخ خورد و گفت:
- اينجا جز خدا، من و تو كسي نيست.
سپس صدايش را بلند كرد طوري كه در دل كوه انعكاس داشت.
- قسم به خدا، قسم به روح مادرم، قسم به بچه ام كه من هيچي از اون مواد نمي دونم.... نمي دونم..... نمي دونم.
صداي غزاله در هق هق گريه اش گم شد. كيان تحت تاثير قرار گرفته بود. براي تسلي به او نزديك شد و گفت:
- چرا اينقدر خودت رو اذيت مي كني.... من مي دونم كه بيگناهي.
- تو يه بازپرسي مگه نه؟ دوست داري متهم اقرار كنه. خب منهم دارم اقرار مي كنم. ولي شايد دلت مي خواست اقرار به گناه كنم. باشه هر چي تو بخواي ... تازه اگه دلت بخواد مي توني خودت قاضي يه دادگاه صحرايي باشي. همين جا محاكمه ام كن و حكم اعدام رو اجرا كن. خوبه؟
- بس كن. ديگه داري شورش رو در مياري.
- من هيچي براي از دست دادن ندارم.
غزاله با نوك انگشت به سمت خود نشانه رفت.
- مي بيني! يه زن تنها و بي دفاع. كافيه فقط اراده كني. تازه فكر مي كنم اگه من نباشم ادامه راه برات راحت تره.
كيان فرياد زد.
- ديگه بسه.
اما غزاله مثل كسي كه مسخ شده باشد، بي اراده رفتار مي كرد. به ناگاه تمام قد ايستاد، ريه هايش را از هواي سرد پر كرد. نگاه گذرايي كه مملو از ترس و نااميدي بود به كيان انداخت. چشم بست و با حركتي ناگهاني خود را در شيب تند دامنه رها كرد. لغزندگي برفها او را در پايين رفتن شتاب مي دادند.
كيان با دهان نيمه باز شاهد سقوط همسفرش بود. لحظه اي ترديد كافي بود تا غزاله به ته دره سقوط كند، اما او بي درنگ و با يك جهش خود را به سوي غزاله پرتاب كرد و پس از چند غلت، چنگ در اوركت او انداخت و بعد از طي مسافتي با برخورد به درختي متوقف شد.
غزاله تقريبا از حال رفته بود. كيان براي جا آمدن نفسش در همان حال دراز كشيد سپس برافروخته و عصبي غزاله را با يك حركت از جا كند و مجبور به ايستادن كرد. دستش بي اراده بالا رفت، اما نزد.
لبهاي غزاله به طور محسوسي مي لرزيد. سر به زير انداخت و بي صدا گريست.
حركت غاقلگير كننده او كيان را حسابي ترسانده بود و او را كاملا عصبي كرده بود. او هم كنترلي بر اعمالش نداشت. كلت كمري را كشيد و آن را به سمت غزاله نشانه رفت و از لابلاي دندانهاي كليد شده اش گفت:
- مي خواي بميري؟ باشه. خودم مي كشمت.
نگاه غزاله روي اسلحه خيره ماند و گويي واقعا به ترك دنيا فكر مي كرد، چشم در چشم كيان دوخت مقابل او زانو زد و چشم بست.... كيان آب دهانش را قورت داد. از ذهنش گذشت ( اين زن براي مردن لحظه شماري مي كند ) بار ديگر پشيمان از رفتار عجولانه خود لحن دلسوزي به خود گرفت و گفت:
- فكر مي كني با مرگ به آسايش مي رسي؟ خودكشي گناه كبيره است. تو كه طاقت چند روز يا چند ماه سختي و مشقت رو نداري، چطور مي خواي در زندگي ابدي، آتش سوزان جهنم رو تحمل كني؟
غزاله سكوت كرد و جوابي نداد. كيان در صدد دلجويي و تشريح شرايط موجود گفت:
- اگه من عجول و بي طاقت و در ضمن خيلي بداخلاق و عصبي ام، چند دليل داره كه مهمترين اونها رسوندن اطلاعات به همكارانمه.... كساني كه ما رو گروگان گرفتن سعي دارن يه محموله چند تني رو از ايران خارج كنن. مسئله فقط اين محموله نيست، اگه اعضاي باند دستگير بشن يه باند قاچاق بين المللي متلاشي ميشه. من فقط مي ترسم دير شده باشه.
كلت را در جيب اوركتش گذاشت. مقابل غزاله زانو زد و افزود:
- تو كه خودت يكي از قربانيهاي مواد مخدري، پس بايد درك كني كه چي ميگم. اين مواد لعنتي قادره به هر نحوي كه مي خواد افراد و زندگيشون رو نابود كنه. اگه ناراحتي و دلخوري داري نبايد از دست من و امثال من باشه، تو بايد از كثافتهايي مثل شيرخان، مراد، ولي خان و امثال اينها شاكي باشي و اگه دلت مي خواد انتقام زندگي از دست رفته ات رو بگيري، بايد كمك كني تا ولي خان و دار و دسته اش رو به دام بندازم.
غزاله با بغض و صدايي كه گويي از ته چاه بالا مي آمد گفت:
- ديگه به من طعنه نزن، باشه.
كيان شرمنده سر به زير انداخت و گفت:
- قول ميدم.
و در حاليكه بر مي خاست افزود:
- پاشو بريم.... خيلي معطل كرديم.
غزاله قهرآلود برخاست و كيان پس از آنكه وسايلش را برداشت ، سر طناب را به دور كمر خود و او گره زد و بار ديگر به راه افتادند.اين بار هرچه جلوتر مي رفتند كيان احساس مي كرد زير پايشان كاملا يخ بسته است. احتياط هم در آن سراشيبي تند به دادشان نرسيد و او كه براي يافتن جايي مناسب پا سفت مي كرد به ناگاه سُر خورد. همه چيز چنان سريع اتفاق افتاد كه تا آمد به خودش بجنبد در شيب دامنه سقوط كرد و با سقوط او، غزاله نيز به دنبالش كشيده شد. صداي فرياد غزاله در دل كوه پيچيد. كيان در حال سقوط به دنبال راه نجات بود اما در دامنه پرشيب كوه جز بهمني كه به سرعت در تعقيبشان بود و پرتگاهي به عمق 150 متر با رودخانه اي وحشي كه در عمق آن با صداي مهيبي مي خروشيد، چيزي در انتظارشان نبود.
-
ميز هجده نفره سالن كنفرانس تكميل بود، تعدادي از سران و افسران برجسته نيروهاي دو استان گرد هم آمده بودند و سردار بهروان پيرامون مبادله احتمالي شيرخان نقطه نظراتي را ارائه مي كرد. تا آنكه نوبت به آخرين گزارشات سرهنگ كرمي رسيد.
سرهنگ پوشه اي را مقابل پيوس قرار داد و گفت:
- تقريبا چهار روزه كه ربايندگان هيچ گونه تماسي برقرار نكردن.... نه تهديدي، نه اتفاق خاصي و نه مورد مشكوكي.
- و اين چه معني نيده؟
- آرامش قبل از توفان!
سردار بهروان اضافه كرد.
- و شايد هم اتفاق خاصي افتاده!
پيوس به صندلي پشت سرش تكيه داد وگفت:
- چه اتفاقي مي تونه عمليات اونا رو متوقف كنه؟!
هاله اي از غم چهره سردار بهروان را پوشاند و با لحني كه مشخص بود از به زبان راندن آن اكراه دارد، گفت:
- سرگرد زادمهر شهيد شده و يا فرار كرده.
- احتمال هر دو، يا هيچ كدام هست. شايد هم بخوان بازيمون بدن.
سپس پيوس رو به سرهنگ سرخوش از يگان ويژه نيروهاي مسلح در زاهدان كرد و گفت:
- سرهنگ! شما گزارش قابل توجهي براي ما نداري؟
- خير قربان. هيچ مورد مشكوكي گزارش نشده... همه چيز تحت كنترله. فكر نكنم مركز عملياتي اونا در سيستان و بلوچستان باشه.
با اتمام سخن سرهنگ سرخوش ، سرهنگ كرمي با كمي دست دست اجازه سخن خواست و در ادامه صحبت قبلي اش افزود:
- مي دونيد! اونا بيش از اندازه محتاط شدن. ما تقريبا پوشش گسترده و همه جانبه اي داديم و اين اونا رو مي ترسونه و وادار مي كنه تا با دقت و احتياط بيشتري وارد عمل شوند.
سرهنگ فدايي از افسران برجسته ستاد مبارزه با مواد مخدر با كسب اجازه گفت:
- ممكنه اين عمليات براي گمراه كردن فكر نيروي انتظامي باشه.
تمامي نگاهها به سمت او چرخيد، پيوس گفت:
- منظورت چيه؟!
- ما تمام حواس و نيرومون رو متمركز مسئله سرگرد زادمهر و شيرخان كرديم و اين بهترين فرصت براي اوناست تا احتمالا محموله اي رو از ايران عبور بدن.
نگاه سردار بهروان قدرشناس بود، با اشاره سر عقيده او را تاييد كرد و گفت:
- درسته. آفرين سرهنگ.
با اين استنباط سرهنگ كرمي گفت:
- با اين حساب بايد جاده هاي ترانزيت رو پوشش بيشتري بديم. پاسگاهها و بازرسي هاي بين جاده اي رو هم تقويت كنيم.
سردار بهروان گفت:
- نه، نبايد عجله كنيم. بايد آگاهانه و با تفكر بيشتري اقدام كنيم. اگه سرگرد هنوز زنده باشه، كه مي دونم هست، با اقدامات بي برنامه جونش رو به خطر مي اندازيم.
پيوس گفت:
- حق با سرداره. بايد اقدامات بعدي به صورت نامحسوس انجام بگيره.... نبايد بذاريم عملياتشون رو متوقف كنن.
سردار بهروان رو به پيوس كرد و پرسيد:
- شما چه دستوري مي ديد؟
- فعلا دستور خاصي نيست.
-
ولي خان چشمهاي دريده اش را كه چون دو كاسه خون سرخ شده بود، در چشمان بيگ بُراق كرد و با خشونت گفت:
- خبري از زادمهر نشد؟
- خير قربان. نه خبري. نه اثري.
- كوهستان چي؟ اونجا رو گشتيد؟
- بله با اينكه شما خودتون دستور داده بوديد كه به اونجا كار نداشته باشيم، ولي ما اونجا رو هم گشتيم.
- خب! نتيجه؟
- هيچي.... بارون همه جا رو شسته، هيچ رد پايي باقي نمونده.
- موتور مراد رو پيدا كردين؟
- خير قربان.
ولي خان برافروخته از جاي گرم و نرم خود برخاست و گفت:
- چطور ممكنه! انگار يه قطره آب شدن و به زمين فرو رفتن.
- شما خيالتون راحت باشه، تمام بچه ها رو بسيج مي كنم، بالاخره پيداش مي كنم حتي اگر قرار باشه تمام خاك افغانستان رو زير و رو كنم.
- روستاها و شهرهاي اطراف رو زير و رو كنيد، مطمئنم پاشون به ايران نرسيده.
- بله قربان اطاعت ميشه.
بيگ به قصد خروج به در نزديك شد اما ولي خان بار ديگر او را مخاطب قرار داد و گفت:
- صبر كن.... بايد مطمئن بشيم كه اونها از فرار زادمهر بي خبرن.
- دستور چيه؟
- با اسد تماس بگير و بگو چند تا موبايل سرقتي جور كنه و با سردار بهروان تماس بگيره. اگه زادمهر خبر فرارش رو به اونا داده باشه، معلوم ميشه.
ولي خان بيتاب شنيدن اخبار از كيان بود. هنوز چند ساعتي از تماس بيگ با افرادش در بَم نگذشته بود كه تلفن زنگ خورد. صداي اسد از آن سوي خط حامل پيام خرسند كننده اي بود.
- بيگ خودتي؟
- مي شنوم بگو.
- فكر كنم نگراني شما بيهوده است. به محض تماسم، بهروان با دستپاچگي جوياي سلامت زادمهر شد و تاكيد داشت كه دست از شكنجه اش برداريم.
- تمام حرفش همين بود؟
- نه..... بهروان برامون شرط گذاشت.
- شرط!!!!؟
- اون مي خواد به علامت حسن نيت، زني رو كه با زادمهر دستگير شده، هرچه زودتر آزاد كنيم.
- همين؟!....
- همش همين بود.
با قطع ارتباط ، بيگ سراسيمه به سراغ ولي خان رفت و درخواست سردار را به سمع او رساند. ولي خان دندان قروچه اي كرد و با دلي كه مملو از نفرت زادمهر بود، گفت:
- كه اين طور! سردار نگران سلامتي سرگرد عزيزشه.
ولي خان طي سالياني كه پدر خود را، كه يكي از سران بزرگ قاچاق مواد مخدر به شمار مي رفت، از دست داده بود، جز به نقشه انتقام از كيان به چيز ديگري فكر نمي كرد. كينه توزي او به كيان و كشتنش بيش از رد و بدل شدن محموله ذهنش را درگير ساخته بود. مشت در مخده كوبيد و افزود:
- نمي ذارم قاتل پدرم به همين راحتي در بره... اون سرگردِ احمق بايد تقاص خون پدرم رو پس بده.
- مطمئن باشيد پيداش مي كنم.
ولي خان از ميان دندانهاي كليد شده اش با خشم و انزجار گفت:
- زمين، آسمون، كوه و كمر رو زير و رو كنيد. فقط پيداش كنيد. مي خوامش، اونم زنده .... مي فهمي بيگ! زنده. بقيه عمليات رو هم طبق نقشه انجام بديد.
-
گذراندن يك روز مرخصي در خانه، آن هم كنار طفل شيرخواري كه سالها براي آمدنش نذر و نياز كرده بود، مي چسبيد.
بوسه اي از گونه فرزند گرفت و گفت:
- تا بابا صبحونه اش رو تموم كنه، برگرد كه دل بابا برات تنگ ميشه.
راضيه لبخندي به روي همسرش پاشيد و گفت:
- تا مامان برمي گرده، بابا يه خورده شلوغ كاريهاشو سر و سامون بده.
و دست طفل يك ماهه را به نشانه خداحافظي بالا آورد و با گفتن ( باي، باي ) خارج شد.
شفيعي فكر كرد تا بازگشت همسر و فرزندش از درمانگاه ، كه براي كنترل قد و وزن يك ماهگي بايد معاينه مي شد، كمي به سر و وضع اتاقش برسد و كتابخانه اش را مرتب كند. شايد با اين كار كمي همسرش را شاد كند، اما صداي انفجار مو بر اندامش راست كرد و او را سراسيمه به كوچه كشاند.
وقتي درِ حياط را باز كرد زانوان پرتوانش سست شد و لرزه بر اندامش افتاد. نگاه ناباورش با فريادي دلخراش آميخته گشت: ( نه ).
در فاصله چند ثانيه كوچه مملو از مردمي شد كه با شنيدن صداي انفجار به كوچه آمده بودند. در اين ميان چند تن از همسايگاني كه روابط نزديكي با سرهنگ داشتند او را دوره كرده بودند و از نزديك شدنش به اتومبيل مشتعل ممانعت مي كردند. او ناچار ، شاهد ذوب شدن همسر و فرزند، مويه كنان مشت بر سر و صورت مي كوبيد و ضجه مي زد.
مدت زيادي نگذشت كه كوچه مملو از مامورين انتظامي، آمبولانس و ماشينهاي قرمز رنگ آتش نشاني شد.
هاله اي از غم چهره شاهدين ماجرا را گرفته بود و قطرات اشك را مهمان ناخوانده چشمان غمبارشان ساخته بود.
سرهنگ شفيعي لحظه اي آرام و قرار نداشت. داغ همسر مهربان و وفادار و فرزندي كه بيشتر از پانزده سال براي تولدش به درگاه خدا زانو زده بود و اكنون جز استخوانهاي سوخته چيزي از آنها باقي نمانده بود.
او چنان بيتابي مي كرد كه پزشك اورژانس تنها را چاره را در تزريق آرامبخش يافت. ساعاتي بعد بعد دور از هياهو، در سكوت بيمارستان چشم گشود. گيج و منگ بود و نگاهش قادر به شناسايي و درك موقعيت نبود به قصد برخاستن سرش را بالا آورد كه نگاهش در چشمان اشكبار پدرزنش خيره ماند. گرُ گرفت، گويي با كبريتي به آتش كشيده شد، وجودش را احساسي تلخ در بر گرفت و فريادي دلخراش از اعماق سينه زخم خورده اش بيرون داد.
با ارسال گزارش بمب گذاري در اتومبيل سرهنگ شفيعي و كشته شدن همسر و فرزند او ولوله اي در ستاد فرماندهي كرمان به پا شد. موجي از غم و اندوه به همراه تنفر از اين عملكرد، وجود همه را فرا گرفت.
سردار بهروان گروه ويژه اي را آماده اعزام به سيرجان و تحقيقات پيرامون اين بمب گذاري كرد و در پي آن دستورات يكي پس از ديگري صادر مي شد كه تلفن زنگ خورد و صداي هميشگي در گوشي پيچيد و بي مقدمه گفت:
- هدف ما سرهنگ بود، نه خانواده اش. ولي زياد فرق نمي كنه.
- كثافتهاي جاني.
- تند نرو سردار... اگه عصبي بشي ممكنه جوابت رو با يه انفجار ديگه بدم... بهتره ما رو دست كم نگيري و به فكر قرارمون باشي.
-
سكوت كوهستان را صداي مهيب رودخانه مي شكست. رودخانه اي كه از دامنه هندوكش، پرصلابت، به سوي دشت و دمن راه مي پيمود.
طناب روي تنه درختي كه به طور افقي از دامنه كوه به طور مايل روييده بود، قلاب شده و غزاله و كيان از دو سوي آن آويزان بودند. سر كيان در اثر برخورد با تنه درخت شكسته و كاملا از هوش رفته بود و حركت پاندولي و برتري وزنش توازن را برهم مي زد و در حاليكه به سمت پايين كشيده مي شد غزاله را به تنه درخت نزديك تر مي كرد. غزاله وحشت زده در پي يافتن راه نجات فرياد مي زد. اما فرياد كمك خواهي اش در صداي مهيب رودخانه وحشي زير پايشان، گم مي شد.
علي رغم سعي و تلاش غزاله، او در كمتر از يك دقيقه به تنه درخت چسبيد. از ترسِ سرنگون شدن با هول و ولا دستانش را دور تنه درخت قفل كرد. با اين حركت دردي طاقت فرسا در ناحيه جراحتش متحمل شد. اين در حالي بود كه طناب لحظه به لحظه بيشتر به كمر و قفسه سينه اش فشار مي آورد. با احساس درد با صدايي شبيه به ناله كيان را صدا زد: ( سرگرد... سرگرد... تو رو خدا جواب بده.... سرگرد.... ).
حدود ده دقيقه با استقامت دوام آورد اما تحمل سنگيني وزن خودش و فشاري كه از جانب هيكل تنومند كيان كه در حالت بيهوشي و حركت پاندول مانندش دو برابر شده بود، برايش غيرممكن به نظر مي رسيد. رفته رفته نااميدي و ضعف بر او چيره شد. بار ديگر كيان را به نام خواند: (كيان.... كيان ) و با نوك پا به زحمت ضربه اي به سر او وارد كرد.
در اين لحطه كيان پلكي زد و به سختي چشم گشود. گيج و منگ بود با اين حال احساس كرد بين زمين و هوا معلق مانده است. انگشتش را روي ناحيه آسيب ديده كشيد، خون فراواني از دست داده بود. با نگاهي به اطراف به هوشياري كامل رسيد. با نگاهي به بالاي سر، غزاله را ديد كه با وحشت به تنه درخت چسبيده است و قدر مسلم اگر آن را رها مي كرد به ته دره سقوط مي كردند. كيان غزاله را صدا زد و غزاله با شنيدن صداي كيان گويي جان تازه اي گرفت و با شعف گفت:
- تو زنده اي ... تو رو خدا يه كاري بكن. ديگه نمي تونم طاقت بيارم.
- ببين هدايت . من بايد خودم رو بكشم بالا.... مي توني خودت رو محكم نگه داري؟
- فكر نمي كنم. ديگه نايي برام نمونده.
- فقط چند ثانيه. وقتي خودم رو بكشم بالا فشار شديدي بهت وارد ميشه. ولي تو فقط چند ثانيه تحمل كن. مي دونم كه مي توني.
كيان به قصد تحريك غزاله براي استقامت افزود:
- حداقل واسه ديدن ماهان شانست رو امتحان كن.
نام ماهان مادر را منقلب كرد. كيان درست حدس زده بود. اين منتهاي آرزوي مادري بود كه طفل شيرخوارش را از آغوشش ربوده بودند. به عشق ديدار فرزند تنه درخت را محكم چسبيد و گفت:
- هر كار مي كني زودتر چون ديگه نمي تونم.
- وقتي گفتم سه، تمام نيروت رو جمع كن و درخت رو محكم بچسب.... يادت باشه جون هر دوي ما دست توست.
كيان با وجود خونريزي شديد و ضعف فراوان تمركز كرد و با جمع آوري نيروي خود دستها را دور طناب قفل كرد و با شماره سه خود را بالا كشيد. به محض فشار كيان به طناب زخم غزاله دهان باز كرد و چنان دردي را متحمل شد كه بي اراده دست راستش رها شد. ولي قبل از آنكه دست ديگرش رها شود كيان تنه درخت را چسبيد و با يك حركت خود را روي تنه كشيد و در فاصله اي كمتر از چند دقيقه به همراه غزاله در سينه كوه پناه گرفت.
هر دو خسته، گرسنه و وحشت زده بودند در حاليكه هنگام سقوط كوله پشتي را نيز از دست داده بودند. و به جز اسلحه وسيله ديگري برايشان نمانده بود. بنابراين بايد هرچه سريعتر خود را از لابلاي ارتفاعات نجات مي دادند، تا شايد در پستي هاي زمين، انساني اميد بخش حيات مجددشان گردد. با اين افكار كيان آهنگ رفتن كرد، اما غزاله كه در اثر بازشدن زخمش خونريزي شديد داشت، مخالفت كرد و از رفتن سر باز زد.
كيان در جنگ مداوم با مرگ و زندگي خسته و بي حوصله بود، ديگر از مخالفتهاي پياپي غزاله به تنگ آمد و گفت:
- چند بار بايد بگم.... بسكه جمله هاي تكراري رو تحويلت دادم خسته شدم. بابا! لا مذهب ! چرا نمي خواي بفهمي ما فقط به خاطر خودمون نبايد زنده بمونيم.يراي اين مملكت، براي اين مملكت، براي ماهان هايي كه دلشون مي خواد در يه محيط سالم زندگي كنن، مي فهمي؟
غزاله فرياد زد:
- ميفهمم ولي ديگه نا ندارم. گرسنمه، تشنه ام با يه بدن خرد و خمير.... تو هم مي فهمي؟
- تو هيچي درك نمي كني. حتي يه نگاه به دور و برت نمي اندازي تا بفهمي چطور اومدي اين طرف رودخونه. نگاه كن! فكر نمي كني فقط يه معجزه مي تونست ما رو از جايي كه بوديم نجات بده؟ اگه پام سُر نمي خورد و با اون شدت پرتاب نمي شديم الان اون بالا نشسته بوديم و كاسه چه كنم دست گرفته بوديم. بعد از دو سه روز هم الوداع دنيا... ما به پاي خودمون نمي ريم. يعني اصلا به ميل خودمون در اين راه قرار نگرفتيم. ما رو مي برن.
با سخنان تاثيرگذار كيان غزاله بدون آنكه از خونريزي كتفش حرفي به كيان بزند بدون اعتراض بلند شد و به دنبال او حركت كرد.
از سختي راه كاسته و مسير تقريبا راحت به نظر مي رسيد. اما غزاله با جان كندن و با فاصله به دنبال كيان روان بود. كيان نيز حالي بهتر از او نداشت در اثر شكستگي سرش خون زيادي از دست داده بود و ضعف داشت. با اين وصف تلو تلو خوران پيش مي رفت تا آنكه بر قله كم ارتفاع بلندي پيش رويش ايستاد و با اميدي تازه و با شعف به سمت سرزمينهاي پست سرازير گشت.
با آنكه هنگام غروب بود و تا دقايقي ديگر شب فرا مي رسيد، اما كيان ماندن را جايز نمي دانست و رفتن را بر استراحتي كه ممكن بود با خواب ابديشان يكي شود ترجيح داد و در هواي نيمه روشن و ابري كوهستان به سمت پايين جلو رفت.
غزاله بدون اعتراض با تحمل درد و تب با فاصله از كيان جلو مي رفت تا آنكه قدم به سرزمينهاي صاف و پهناور گذاشتند و در اين هنگام بود كه باران آغاز شد و در عرض كمتر از چند دقيقه شدت گرفت. با بارش شديد باران كيان احساس خطر كرد، و براي در امان ماندن از سيل احتمالي از غزاله خواست تا به سرعت خود بيفزايد. و وقتي جوابي نشنيد ايستاد.
قطرات تند باران مانع از ديد مناسبش مي شد، براي نزديك شدن غزاله مدت كوتاهي صبر كرد، اما به محض مشاهده چهره او در تاريك و روشن هوا، گويي كه فانوس در صورت او روشن گرديده است، با تعجب در صورتش خيره ماند. صورت غزاله كه قبلا در اثر سرما تاول زده بود، اكنون در اثر شدتِ تب، گلگون شده و به قرمزي تندي مي زد و چشمهايش نيز فروغي نداشت.
كيان پردلهره پرسيد:
- تو چته؟! چرا اينقدر قرمز شدي؟!
غزاله به زحمت نگاهي به كيان انداخت و با صدايي همانند انساني كه مست و پاتيل است و روي پاي خود بند نيست، گفت:
- بريم.... من ... خوبم.
و بدون توجه به كيان از مقابل او گذشت و به راه خود ادامه داد. اما كيان با عجله فاصله ايجاد شده را پيمود و او را متوقف ساخت و گفت:
- وايسا ببينم! مثل اينكه حالت خيلي خرابه دختر.
- نه.... خوبم.
كيان با وحشت زمزمه كرد: ( خداي من تو داري مثل كوره مي سوزي ). اما غزاله دست او را پس زد و به راه خويش ادامه داد. ولي هنوز چند قدمي برنداشته بود كه نقش بر زمين شد.
كيان سراسيمه خود را به او رساند و كنارش زانو زد. دندانهاي غزاله به هم مي خورد و بدنش دچار رعشه شده بود. به خوبي آگاه بود كه غزاله دچار تشنج ناشي از تب شده است و او مي بايست به سرعت تب او را پايين مي آورد. اما در آن مكان و آن زمان هيچ راهي براي كمك به غزاله نبود.
در كشمكش با خود بود كه متوجه خونريزي از ناحيه جراحتش شد. بي اراده با كف دست به پيشانيش كوبيد: ( ديوونه!... چرا به من نگفتي؟ ).
مستاصل و بدون چاره مانده بود. از سر ياس و نااميدي نگاهي به آسمان انداخت و در حاليكه قطرات باران بر سر و رويش مي كوبيد، فريادش در دل كوه پيچيد: ( خدااا ).
و بار ديگر نگران در جهره غزاله خيره شد. بر شدت لرزش او افزوده شده بود، قبل از آنكه دندانهاي غزاله زبانش را قيچي كند دست خود را لابلاي دندانهاي او قرار داد و شروع به خواندن دعا كرد. به لطف خداوند، دقايقي بعد بدن غزاله آرام گرفت و به آرامي چشم گشود. كيان با لحن شماتت باري گفت:
- تو از من ديوونه تري دختر. چرا به من نگفتي؟
- خودت گفتي ما در راهي هستيم كه اراده شده.
- حالا من با تو چه كار كنم؟ حتما زخمت عفونت كرده!
غزاله براي برخاستن سعي كرد، اما همينكه سر بالا آورد با سرگيجه شديد از حال رفت. كيان با عجله اسلحه كلاش را به گردن آويخت و او را روي دستها بلند كرد و به اميد خدا و براي يافتن انسان و آبادي به راه افتاد.
ساعتهاي متوالي زيرِ باران، پيكر غرق در خون و تبدار غزاله را در حاليكه دستهاي او از دو طرف و گردنش به سمت پايين آويزان شده بود حمل مي كرد و ديگر رمقي برايش نمانده بود و دنيا در مقابل ديدگانش تيره و تار مي شد و زندگي كم كم رنگ مي باخت. مسافت زيادي را با اين حال پيمود تا آنكه كاملا از پا افتاد و با غزاله نقش بر زمين شد و ديگر هيچ نفهميد.
-
ژاله به لبه تخت تكيه داشت و پتو را روي زانوان خود كشيده بود و به گلهاي روفرشي كف سلول خيره شده بود.
فخري با چشم و ابرو فالي و بقه هم سلوليهايش را به دنبال نخود سياه بيرون فرستاد و خود را زير پتوي ژاله كشيد و گفت:
- دختر مرموزي هستي! اصلا نميگي براي چي زنداني شدي.
ژاله در دنياي ديگري سير مي كرد، لبهايش به آرامي تكاني خورد و زمزمه كرد: ( كشتمش ).
- كشتي!!! كيو كشتي!؟
- همون تيمور گوربگوي رو.
- منظورت تيمور شكاره!!!؟
- حقش بود. مرتيكه آشغال دامنم رو لكه دار كرد. بايد مي كشتمش.
فخري نمي دانست بايد خوشحالي كند يا عصباني باشد. موجي درونش فرياد مي زد، چقدر آرزو داشت تا يك روز به زندگي مرد كثيف و هوسبازي چون او خاتمه دهد و انتقام خود و دختراني را كه به راحتي فريب اين مرد خبيث را مي خوردند، بكشد اما نه توانايي آن را داشت و نه جرئتش. حال از لبهاي اين دختر جوان مي شنيد كه اين مردك روانه ديار باقي شده است. نگاه رقت باري به ژاله انداخت و گفت :
- باورم نميشه! تو تنهايي خدمتش رسيدي؟
- تو اون رو مي شناختي؟
- آره... ولي نمي دونم بايد خوشحال باشم يا عزا بگيرم.
- چه نسبتي باهات داشت؟
- نسبت كه نداشت. تيمور رئيسم بود. رئيسي كه همه جوره شيره وجودمو كشيد. خيلي دلم مي خواست خودم خفه اش كنم، ولي اون يه حيوون كثيف و مكار بود.
ژاله اشكهايش را پاك كرد و در حاليكه هنوز بغض داشت پرسيد:
- حالا اعدامم مي كنن؟
- نمي دونم! شايد آره شايد هم نه.
- حالا چي ميشه؟ من چه كار كنم؟
- اميد داشته باش. نيروي انتظامي خيلي سعي داشت كه پرونده اي عليه او تشكيل بده و اون رو به دام بندازه، اما تيمور زرنگ تر از اين حرفها بود. تازه اون كسي رو نداره كه شاكي اين پرونده باشه. وقتي شاكي خصوصي نداشته باشي به احتمال زياد فقط حبس مي خوري.
- كاش هيچ وقت با شهين آشنا نمي شدم.
آه از نهاد فخري برخاست. بايد زودتر از اينها حدس مي زد. هر جا تيمور، شكار چرب و چاقي مي يافت، ردپاي شهين نيز به دنبال آن ديده مي شد. سراسيمه گفت:
- منظورت شهين بلنده است!؟
- تو رو خدا فخري جون چيزي نگي. شهين تهديدم كرده كه اگه لب باز كنم و اسم اون رو بيارم، من رو مي كشه.
- مطمئن باش حرفي نمي زنم. ولي خيلي دوست دارم بدونم چطور به دام شهين افتادي.
- وقتي پام رسيد به سيرجان دنبال يه مسافرحونه بودم كه به طور اتفاقي از شهين كه از كنارم رد مي شد آدرس پرسيدم. خيلي به نظرم لات و بي چاك دهن مي اومد، ولي با مهربونيش ذهنيتم رو عوض كرد. پا به پام اومد و مسافرخونه تقريبا تميزي رو بهم نشون داد. شناسنامه نداشتم، براي همين افتادم توي دردسر، مسافرخونه چي بهم اتاق نداد.... چند جاي ديگه هم سر زديم ولي نتونستم جايي رو پيدا كنم. شهين هم دائما من رو دلداري مي داد. شهين در عين رفاقت ريز ريز سر از زندگيم درآورد و وقتي فهميد نمي تونم برگردم به شهرم، آدرس يكي از دوستاش رو به من داد و گفت: ( حالا كه جايي رو نداري يه مدتي برو اونجا ). كور از خدا چي مي خواد؟.... دو چشم بينا. رفتم سراغ آدرس و خيالم رو راحت كرده بود كه سحر و ريحانه تنها زندگي مي كنن. من هم كه از ترس صاحاب كارم جرئت برگشتن نداشتم فكر كردم چند ماهي رو اونجا بمونم.
رفتم به آدرس و بدون ترديد زنگ زدم. يه دختر جوون با آرايش بيش از حد كه بعدا فهميدم ريحانه است، دم در اومد. خجالت زده سلام كردم و گفتم:
- منزل خانم بيدگلي؟
سرتاپام رو تماشا كرد و پرسيد:
- تو رو شهين فرستاده؟
- بله البته نمي خواستم مزاحمتون بشم.
- مزاحم چيه دختر . دوست شهين دوست ما كه هيچي سرور ماست.
خودش را كناركشيد و راه رو برام باز كرد.ترسيده بودم و دلهره داشتم. با ترديد گوشه مبلي نشستم و بعد از چند دقيقه با سحر هم آشنا شدم. من با پاي خودم به دام افتادم. اون لحظه كه مورد محبت شهين و اون دوتا دختر افتادم اصلا فكر نمي كردم روزگارم سياه و نابود بشه. شايد هم حقم بود اين همه بلا سرم بياد.
چند روزي حسابي خوش بودم كه سر و كله تيمور پيدا شد. با اون قد كوتاه و شكم گنده، سبيلهاي از بناگوش دررفته و سر كم مو و كچل ظاهر چندش آوري داشت. ترسيده بودم، وقتي چشمهاي هرزه اش به چشمام افتاد، دستي به سبيلش كشيد و چيزي در گوش ريحانه زمزمه كرد. ريحانه در جوابش گفت:
- ببين آقا تيمور خودت خوب مي دوني كه كله شهين خرابه.... تا حساب و كتابش رو با تو روشن نكنه جنس تحويلت نمي ده. پس يكي دو ماه صبر كن تا خودش بياد.
- زكي دو ماه صبر كنم. يه چي ميگي ها!!!
- فعلا با ما بساز تا بعد.
- باشه ولي من نون مفت به كسي نمي دم. بفرستش كار ياد بگيره.
- اتفاقا خيلي زرنگه، اما چشم و گوش بسته است.
فهميدم در مورد من حرف مي زنن، ولي اونقدر خنگ بودم كه تا ته خط رو نخوندم.
تيمور گفت:
- خود داني. به هر حال اگه عطش من فروكش كنه، پول زيادي بابتش نمي دم.
سپس خداحافظي سردي كرد و رفت.
من در مدت سه ماه اقامت در خانه اي كه بعدها فهميدم مال شهينه، حسابي با ريحانه و سحر اخت شدم و ضمن تقليد از طرز لباس پوشيدن و آرايش آن دو نفر، در توزيع و پخش جزيي مواد مخدر همكاري مي كردم تا اينكه شهين اومد و به فاصله يكي دو روز بعد از اومدنش تحت فشار تيمور من رو آماده رفتن به خونه او كرد.
-
شهين توي يه فرصت مناسب من رو كه مقابل آيينه مشغول آرايش بودم گير آورد و بعد از كلي مقدمه چيني و چرت و پرت گفت:
- يه خواهش كوچيك ازت دارم دلم مي خواد روم رو زمين نندازي.
- مخلصتم هستم
- تيمور به افتخارت يه مهموني داده.
- بيخود... پا نمي ذارم اونجا.
- قرار شد نه نگي.
من چند ماه بود كه در اون شهر توي خونه شهين مفت مي خوردم و مي خوابيدم. صحيح نبود ناسپاس باشم. در حاليكه تا اون موقع به جز فروش مواد نشونه اي از هرزگي نديده بودم. فكر كردم بايد پيشنهاد شهين رو قبول كنم، چون فكر مي كردم تيمور واقعا خواستگارمه كه از طريق شهين خواسته اش رو به گوشم رسونده. با اين وجود در حاليكه دوست داشتم شهين رو متوجه علت مخالفتم بكنم، گفتم:
- ببين شهين من اصلا از اين مرتيكه خوشم نمي ياد.... تو كه نديدي، نمي دوني چطور با اون چشماي هرزه اش وراندازم ميكنه.
- بنده خدا منظوري نداره. اون بيچاره بعد از عمري تنهايي، بعد از مرگ همسرش حالا عاشق شده و قصد تجديد فراش داره. با ثروتي كه اون داره، هر دختري رو كه نشون كنه، زود تسليمش مي كنن. حالا تو بگو گناه كرده عاشق شده؟ اگه آدم هرزه اي بود كه از تو خواستگاري نمي كرد.
- فقط همين يه بار. تو هم بايد قول بدي يه جوري دست به سرش كني.
- دمت گرم. مي دونستم روم رو زمين نمي اندازي.
موضوع خواستگاري تيمور باعث شده بود به خودم مغرور شم و به خطراتي كه در كمينم بود فكر نكنم. براي همين شب مهموني هم با غرور بچه گانه اي، مثل هر دختري كه دوست داره در چشم ديگري زيبا جلوه كنه، حسابي به خودم رسيدم.
شهين قبل از مهموني باز هم به زندان افتاده بود، اما منِ احمق به قولم به شهين عمل كردم و اون شب جهنمي رفتم خونه تيمور. اواسط مهموني بود كه رفتار وقيحانه ريحانه و سحر متعجبم كرد و تيمور هم به آنها پر و بال مي داد. با ناراحتي و دلخوري قصد ترك اونجا رو داشتم، ولي بچه ها اصرار كردن كه بيشتر بمونيم. براي اينكه عصبانيتم رو فرو بنشانم، شربتي رو كه به دستم داد لاجرعه سر كشيدم. شربت به معده ام نرسيده بود كه احساس سرگيجه كردم و چند لحظه بعد چيزي نفهميدم.
ژاله به گريه افتاد و با هق هق ادامه داد:
- وقتي چشم باز كردم صبح شده بود. خودم رو در آغوش تيمور ديدم. شوكه شدم. باورم نمي شد. من بي اراده اين عمل زشت و وقيح رو انجام داده بودم. از خودم بدم اومد. تنفري كه از تيمور داشتم به قدري قوي شد كه بدون اينكه متوجه باشم در حاليكه خواب بود با مجسمه سنگي روي ميز پاتختي، محكم به سرش كوبيدم. يه ضربه، دو ضربه، خون پاشيد تو صورتم.... دق و دليم رو با چند ضربه ديگه خالي كردم.
فخري به طرف ژاله رفت و در حاليكه او را دلداري مي داد پرسيد:
- حالا چطوري سر از سيرجان درآورده بودي كه گير شهين افتادي؟ چرا خونوادت رو ول كردي و اومدي تو يه شهر غريب؟
- اگه من خانواده داشتم كه سر از سيرجان در نمي آوردم.
نگاه ژاله به زمين خيره شد و او افزود:
- دو سال پيش با يه پسري به نام محمد علي آشنا شدم. يه بوتيك كوچيك و جمع و جور داشت. مشتريش شده بودم. كم كم اين آشنايي به يه دوستي عميق تبديل شد و چند ماه بعد هم تبديل به قصد ازدواج.
بعد از آشنايي با خانوادش بود كه متوجه شدم محمدعلي از يه خانواده سرشناسه. اونا براي مسائل مادي ارزش زيادي قائل بودن. من هم كه نمي خواستم در مقابل اونا كم بيارم و به خاطر يه جهيزيه اندك و سرپايي تحقير بشم، به تكاپوي تهيه جهيزيه افتادم. اما با حقوق كمي كه من داشتم فقط مي تونستم چندتا چيز كوچولو تهيه كنم. براي همين به پيشنهاد صاحبخونم افتادم تو حمل مواد مخدر. يكي دو بار به كرمان رفتم و با خودم مواد حمل كردم. دستمزد خوبي مي گرفتم و تونستم با همون يكي دو بار وسايل خوبي بخرم. ولي رفته رفته محمدعلي رو هم فراموش كردم.
فكر كردم اونقدر ادامه بدم كه ديگه كسي نتونه من رو گدا گشنه خطابم كنه و هر بار به يه شكل و ظاهر در مي اومدم مثل دانشجو، معلم. دفعه آخر هم به عنوان يه گردشگر به كرمان رفتم، اما از خريت خودم همه چيز خراب شد.
- مگه چي كار كردي؟
- نمي تونم چشمهاي بي فروغ غزاله رو فراموش كنم.
- غزاله!!!! نمي فهمم! چه ربطي داره؟
- همه اش تقصير منه. نبايد اين كار رو با اون بنده خدا مي كردم.
- مگه تو چي كار كردي؟ حرف بزن ببينم!
- فقط به فكر خودم و محمدعلي بودم. اين خودخواهي مانع شد كه نبينم چه بلايي سر غزاله و زندگيش آوردم. ولي حالا نه محمدعلي منتظرمه، نه هواي پاك بيرون.
نفس در سينه فخري حبس شد. چشم به دهان ژاله دوخت كه مي گفت:
- وقتي غزاله رو ديدم فكر نمي كردم با اون سر و شكل و بچه كوچيكي كه داره، كسي بهش شك كنه. در حاليكه بدجوري كلافه بود و هواي اتوبوس اذيتش مي كرد.... خر شدم.
وقتي براي هوا خوري پياده شد مجبور شدم پسرش رو ساكت كنم در اون موقع بود كه به ذهنم رسيد موادم رو در ساك پسرش بذارم.
دهان فخري از تعجب باز مانده بود، اما ژاله همچنان ادامه مي داد.
- فكر كردم با وضعي كه داره از بازرسي معاف ميشه، براي همين در اولين فرصت مواد رو تو ساك پسرش گذاشتم اما همه محاسباتم غلط از آب در اومد و توي اولين ايست بازرسي بهش گير دادن و من دزدي شده بودم كه زده بود به كاهدون.
بدن فخري يخ زد. به ياد آه و ناله هاي غزاله كه افتاد ناگهان از كوره در رفت و بناي پرخاش را گذاشت. ژاله از رفتار ناگهاني فخري متعجب و گيج شده بود. فالي مداخله كرد و گفت:
- چه خبره فخري الان همه ميريزن تو سلول.
فخري چاره اي جز سكوت نداشت. سرش را ميان دستانش گرفت و در گوشه اي ايستاد و با لحن شماتت باري گفت:
- خب! بعدش چي شد؟
ژاله بار ديگر با صداي محزوني گفت:
- ترسيده بودم فكر رويارويي با صاحب جنس تنم رو مي لرزوند. براي همين بين راه پياده شدم و با اولين وسيله به كرمان رفتم. وسط راه سيرجان پياده شدم و فكر كردم چند روزي اونجا باشم و بعد در يه فرصت مناسب برگردم شيراز، اما به دام شهين افتادم و صيد تيمور شدم.
ژاله بار ديگر به گريه افتاد، به چشمان فخري زل زد و گفت:
- از كشتن تيمور پشيمون نيستم، اما فكر غزاله داره ديوونم مي كنه.
-
احساس گرمايي مطبوع روي گونه ها وادارش كرد تا پلكهايش را باز كند. وقتي چشم گشود از ديدن يك سقف بالاي سرش به وجد آمد و لبخندي از روي رضايت بر لبانش نشست. نگاهش در اتاق چرخ خورد، يك اتاق روستايي با حداقل امكانات بود.
در وسط اتاق بخاري گازوييل سوزي روشن بود كه لوله دودكش آن از سقف خارج مي شد. به زحمت نيم خيز شد، همان چند لحظه هوشياري كافي بود تا تمام وقايع را به خاطر بياورد، اما آنقدر ضعيف و بي رمق بود كه براي بررسي موقعيت، توان برخاستن نداشت و دوباره از حال رفت. وقتي بار ديگر چشم باز كرد، پيرمردي با محاسن سفيد، در حاليكه دستار سفيدي به دور سر پيچيده بود و لباسي سر تا پا به همان رنگ به تن داشت بر بالينش ديد. شايد هم فكر كرد اهل بهشت شده است.
پيرمرد مرهم بر زخم پيشانيش گذاشت، كيان به آرامي سلام كرد و پيرمرد با لهجه اي غليظ عليكش را با چاشني لبخند نثار كرد و گفت:
- خوب با مرگ دست و پنجه نرم كردي. تو خيلي قوي هستي.
كيان نيم خيز شد و در رختخواب نشست. نگاهش سرشار از قدرداني بود، گفت:
- شما رو به زحمت انداختم. ممنون.
پيرمرد او را وادار به خوابيدن كرد و گفت:
- نه، بلند نشو، حالا خيلي زوده، تمام بدنت مجروحه، انگار شكنجه شدي. با اين زخم و عفونت خيلي كاره كه زنده موندي.
كيان در فكر يافتن جوابي قانع كننده سكوت كرد و پيرمرد ادامه داد.
- لهجه ايراني داري! اينجا چه كار مي كني؟
افكار كيان هنوز متمركز نشده بود كه يادآوري غزاله باعث شد تا بدون توجه به پرسش پيرمرد، سراسيمه شود. در حاليكه نمي دانست به چه عنوان از احوال غزاله مطلع شود با كمي مِن و مِن، با نگراني پرسيد:
- حالِ .... حالِ زنم چطوره؟
پيرمرد كه عبدالنجيب نام داشت، لبخندي زد و گفت:
- تبش قطع شده. زخمش هم روبراهه.
- كجاس؟ مي خوام ببينمش.
- سراي زنانه است. خيالت امن.
كيان پافشاري را جايز ندانست و با اصرار عبدالنجيب به استراحت پرداخت. خودش هم نمي دانست دو شب و دو روز متوالي در خواب بوده است، در غير اين صورت رفتن را بر ماندن ترجيح مي داد و وقت را از دست نمي داد.
صبح روز سوم كاملا سرحال و قبراق به نظر مي رسيد، بستر را رها و لباسهايش را كه زنان عبدالنجيب شسته بودند به تن كرد و از اتاق خارج شد.
بيرون در مبهوت ايستاد، امتداد وسعت نگاهش سبز بود. گندمزار در اوايل فصل بهار چه زيبا زمين را به زمرد سبز خود آراسته بود.
نگاهش به اطراف چرخ خورد. زمين نم خورده از باران، درختان شكفته كه در امتداد نهر آب صف بسته بودند، روحش را نوازش داد. ريه هايش را از هواي تازه پر كرد و قدمي جلوتر گذاشت.
در حاليكه بدنش را كش و قوس مي داد، نگاهش به عبدالنجيب كه در كنار سگ گله ايستاده و نظاره گر بازي فرزندانش بود، افتاد. نگران غزاله بود با گامهاي شتاب زده جلو رفت و سلام كرد و طبق خلق و خوي ايراني ها زبان به تشكر گشود.
- نمي دونم چطور مي تونم زحمتهاي شما رو جبران كنم.
- بنده خدا هستي و محتاج كمك بودي، من فقط دريغ نكردم. ديني به گردنم نداري برادر.
- شما روح بزرگي داري.
- برو استراحت كن. وقت براي تشكر زياده.
كيان كه براي ديدار غزاله و احوالپرسي از او بيرون زده بود، بي قرار و شكيبا به مِن مِن افتاد و گفت:
- اگه بشه... مي خوام.... اگه اشكال نداره....
- هان! دلت براي زوجه ات تنگ شده، نه؟
كيان شرمسار سر به زير انداخت و عبدالنجيب به سمت چپ كه سه اتاقك در يك رديف كنار هم بنا شده بود، حركت كرد. درب هر سه اتاقك رو به كشتزار باز مي شد. عبدالنجيب گفت:
- خاطرش خيلي مي خواي؟ اما عجولي پسر! مرد كه نبايد اينقدر بيتاب باشه.
كيان پاسخي براي او نداشت، زيرا هنوز به احساسي كه ميهمان قلبش شده، فكر نكرده بود، از اين رو بي كلام به دنبال او روان شد.
وقتي عبدالنجيب به چند قدمي ساختمان رسيد ايستاد و گفت:
- همين جا بمان تا صدايت بزنم.
كيان لحظاتي به انتظار ايستاد و بعد از آنكه عبدالنجيب زنان و دختران خود را از آنجا بيرون برد با سرفه و گفتن ياا... وارد شد.
نگاهش در زواياي اتاق چرخ خورد و روي غزاله كه در خواب بود ثابت ماند. با ديدن او گويي آسوده خاطر شد، بر بالينش نشست و به آرامي گفت:
- هدايت.
كيان به ياد طلوع خورشيد افتاد. با گرمي تابش اشعه كهربايي از آن چشمان زيبا لبخندي زد و سلام كرد. غزاله گويي پس از مدتها چهره آشنايي يافته است لبخندي دلنشين زد و نشست و با شعفي كه در كلامش هويدا بود گفت:
- شما اينجايي ! سلام.
كيان آهنگ كلامش را به محبت آميخته كرد و گفت:
- تو منو ترسوندي.... فكر كردم از دست دادمت.
- كيو؟ غزاله رو با مجرم امانتي رو!
كيان با خاطري آزرده احساسش را در لبخندي تلخ نشان داد و پس از مكث كوتاهي گفت:
- خوشحالم كه خوبي. حالا با خيال راحت مي تونم برم و...
- كجا!؟
- خودت خوب مي دوني كجا. من بايد يه تلفن پيدا كنم. توي اين روستا كه تلفني نيست. اين طور هم كه شنيدم تا شهر دو روز راهه.
- تو مي خواي من رو اينجا تنها بذاري!؟
- اينجا امن ترين جاييه كه سراغ دارم. تو كه نمي خواي دوباره تو كوه و كمر گرفتار بشي، مي خواي؟
- نه.
- پس همين جا بمون. اگه سلامت برگشتم تو رو با خودم مي برم.
- و اگه برنگردي؟
- با عبدالنجيب صحبت مي كنم. اون حتما راهي براي فرستادن تو به ايران پيدا مي كنه.
و بلافاصله از جا بلند شد . غزاله او را مورد خطاب قرار داد.
- سرگرد.
كيان كلافه و عصبي مقابل غزاله زانو زد و گفت:
- ببينم! نكنه به اونا گفتي كه من چه كاره ام؟
- من چيزي راجع به تو نگفتم. مطمئن باش.
كيان نفس عميقي كشيد و گفت:
- خواهش مي كنم بعد از اين فقط اسمم رو صدا بزن. حداقل تا وقتي توي اين مملكت هستيم.
- هر چي شما بگي.
كيان انگشتش را لابلاي موهايش فرو برد. معلوم بود براي گفتن حقيقت كمي خجل است. در حاليكه پوست سرش را مي خاراند گفت:
- راستش... راستش من بهشون گفتم كه تو همسرمي... تو به اونا چي گفتي؟
- ولي من گفتم كه ما فرار كرديم.
- خب! بقيه اش؟
-
- مي دوني! چون هردومون زخمي بوديم، خواستم چيزي گفته باشم كه باورش راحت باشه. براي همين گفتم ما... ما..... ما همديگر رو خيلي دوست داشتيم و خانوادهامون با وصلت ما مخالف بودن. گفتم كه مجبور شديم بعد از يه زد و خورد حسابي فرار كنيم.
- خوبه بد فكري نيست. اصلا اين طوري بهتر شد.
كيان به قصد خروج برخاست. اما صداي پراضطراب غزاله او را در جاي خود متوقف ساخت.
- من رو اينجا تنها نذار.... مي ترسم.
مكث كيان براي ضربان تند قلبش بود. بدون آنكه روي برگرداند، به سرعت از اتاق خارج شد و به سراغ عبدالنجيب رفت و از او خواهش كرد تا غزاله را براي مدتي نزد خود نگه دارد، اما عبدالنجيب به علت رعايت برخي آداب و سنن مذهبي و طايفه اي زير بار نرفت و گفت:
- من در خانه ام زن نامحرم نگه نمي دارم.
- خواهش مي كنم، فقط چند روز.
- ما به رسم خودمان عمل مي كنيم، اصرار نكن.
- اگه برادراش پيداش كنن، بهمون امون نمي دن.
- همين طوري فرار كردي يا عقدش كردي و بعد پا به فرار گذاشتي؟
- نه هنوز عقدش نكردم.
- پس عقدش كن و دست زنت رو بگير و برو به امان خدا، انشاا... كه پيداتون نمي كنن. من حاجي قادر رو دعوت مي كنم تا شما رو عقد كنه.
كيان به فكر فرو رفت. انگار مالكيت غزاله آرزويي بود كه از خدا مي خواست. در حاليكه به عكس العمل غزاله فكر ميرد، با اجازه به سمت اتاق غزاله رفت.
غزاله در حاليكه يك دست لباس خوش دوخت افغاني به رنگ قرمز پوشيده بود، در آستانه در ظاهر شد و با دستپاچگي پرسيد:
- چي شد؟ كي ميري؟ من رو با خودت مي بري؟
- براي همين اينجام.
غزاله با شعف دستها را به هم كوبيد و گفت:
- تو رو خدا راست ميگي؟
- دروغم چيه! ولي...
چشمهاي كيان به دنبال راه فرار بود. سر به زير انداخت و گفت:
- من ... من براي بردنت شرط دارم.
- چه شرطي؟
- شما... يعني تو... تو.... تو بايد به من محرم بشي.
غزاله جا خورد. خودش را جمع و جور كرد و ابروانش را درهم گره كرد و گفت:
- كه چي بشه؟
كيان براي غيظ كردن فرصت را غنيمت شمرد،چون گفت:
- مثل اينكه يادت رفته! تو مجبورم كردي بيشتر راه رو ....
كيان سكوت كرد، گونه هاي غزاله از شرم سرخ شد و در حاليكه عقب عقب خود را درون اتاق پناه مي داد، گفت:
- باشه. پس من همين جا مي مونم. تو برو.
- ولي تو نمي توني اينجا بموني.
- چرا!؟
- چون عبدالنجيب موافقت نكرد.
- دروغ ميگي!
- هرطور دوست داري فكر كن. يا با من محرم ميشي و دنبالم راه مي افتي، يا اينجا مي موني و محرم عبدالنجيب يا يكي از پسرهاش ميشي و تا آخر عمر همين جا زندگي مي كني.
غزاله به شدت عصباني شد. تنفسش تند و نا منظم بود و قفسه سينه اش به شدت بالا و پايين مي رفت.
كيان به خوبي مي توانست احساس تنفر او را درك كند. از دست خودش و او كلافه بود، با اين وجود با يه اولتيماتوم در پي شنيدن جواب غزاله گفت:
- من تا نيم ساعت ديگه از اينجا مي رم. بهتره تصميم بگيري. در ضمن مي خوام يه جواب قطعي و دائمي بشنوم.
غزاله متوجه منظور كيان نشد. او منظور كيان را از كلمه دائم درك نكرد..... اما در مقابل التيماتوم كيان ابرويي بالا داد و ساكت ماند.
كيان از بي اعتنايي غزاله عصباني شد و به سرعت به سمت كشتزار رفت. حال عجيبي داشت، چنان در خودش فرو رفته بود كه وقتي عبدالنجيب دست روي شانه اش نهاد مثل فنر از جا پريد.
- ترسيدي؟ ببخش پسرم.
- مهم نيست. با من كاري داشتي؟
- عبدالحميد رو فرستادم پي حاج قادر. تا يكي دو ساعت ديگه اينجاست. نمي خواي حاضر شي؟
چهره كيان درهم رفتو هاله اي از غم چشمانش را پوشاند. عبدالنجيب با مشاهده چهره او پرسيد:
- هان! چيزي شده؟
كيان با التماس سري تكان داد و گفت:
- بذار اون اينجا بمونه.
- من نمي تونم اين اجازه رو بدم. يعني آداب و رسوم ما اجازه نميده.
- ولي من هم نمي تونم اون رو با خودم ببرم، خيلي خطرناكه.... خواهش مي كنم.
- ماندن اينجا فقط يك راه داره، آن هم محرم شدن اوست.
- چي؟! شوخي مي كني!! اينطوري كه براي هميشه اينجا موندگار ميشه! ما براي رسيدن به هم فرار كرديم . چي داري ميگي حاجي!!!
- راه ديگري نداره.
- ميرم با او حرف بزنم. بايد تصميم گيري كنيم.
تنفس تند كيان نشان از اعصاب به هم ريخته او داشت. غزاله به محض مشاهده او اخم كرد و با ترشرويي گفت:
- اگه مي خواي بري خدا به همراهت.
- فكرهات رو خوب كردي؟ وقتي برم ديگه پشيموني فايده اي نداره.
غزاله حتي سر سوزني به فكر خود راه نداد كه رفتار كيان از ير احساس و علاقه اش مي باشد. از اين رو با دهان كجي گفت:
- براي تو چه اهميتي داره؟
- تو يه امانتي، من...
- فكر مي كني اگه من رو اينجا بذاري . ترفيع درجه ات رو از دست ميدي، درسته؟
- كسي به خاطر سركار عليه به من درجه نميده.
چشمهاي غزاله كه بسته شد و رو گرداند، كيان كمي لحنش را ملايم تر كرد و گفت:
- غيرتم اجازه نمي ده كه....
- غيرتت رو واسه خودت نگه دار.
- حالا چه كار مي كني، آره يا نه؟
چهره غزاله برافروخته شد. با عصبانيت گفت:
- نه.
وقتي كيان سر به زير شد، غزاله ادامه داد.
- مي دونم كه مرد با ايمان و درستكاري هستي و بهتر از خودت مي دونم كه براي پرهيز از برخوردهاي اجتناب ناپذيري كه ممكنه پيش بياد، مي خواي صيغه محرميت بخوني، اما من از اين كلمه بدم مياد. دوست ندارم شخصيتم بيش از اين زير سوال بره. اگه اينجا بمونم و زن يه مرد افغاني بشم، خيلي بهتر از اينه كه مثل يه آشغال دنبالت راه بيفتم و تو مدام دماغت رو بگيري كه نكنه بوي گند يه مجرم خفه ات بكنه.
و قبل از هرگونه عكس العملي از سوي كيان، از مقابل چشمان متعجب او گريخت و به اتاق پناه برد. غزاله بي حوصله گوشه اتاق نشست و زانوي غم بغل گرفت. مدتي را هم گريه كرد، اما با گذشت زمان به دلشوره افتاد: ( اگر كيان مي رفت؟ ) اين سوالي بود كه ذهن مغشوشش را درگير كرده بود.
در اين چند روز، در تمام لحظات سخت و طاقت فرسا و در همه حال كيان را يك افسر خشن و بداخلاق يافته بود و با وجود كمك هاي بي شائبه او و حتي نجات مكرر جانش، جز تنفر چيزي از او به دل خود راه نداده بود و حالا دلش نمي خواست محرم كسي باشد كه فكر مي كرد متقابلا از او متنفر است. با اين حال فكر زندگي ابدي با يك مرد افغاني و مهم تر از آن زندگي در كشوري بيگانه كه بدون شك هرسال يك زن جديد هوويش شود، لرزه بر اندامش مي انداخت.
با افكار ضد و نقيض از جاي برخاست و از وراي پنجره چشم به بيرون دوخت، شايد كيان را بيابد، ولي اثري از او نيافت. كلافه و سردرگم بارها قصد خروج كرد، اما غرورش مانع از انجام اين تصميم شد. آنقدر پاي پنجره ايستاد تا چشمش به عبدالحميد فرزند نوجوان ميزبانش افتاد كه به اتفاق پيرمرد ريش سفيدي كه حدس زد بايد عاقد باشد، داخل اتاق عبدالنجيب شد و لحظاتي پس از آن كيان سراسيمه و اسلحه به دوش خارج گشت و پس از نيم نگاهي به ساختمان زنان، عبدالنجيب را در آغوش كشيد و با تشكر و خداحافظي سر به زير انداخت و راهي را كه پيرمرد نشانش داد در پيش گرفت.
-
اشك در چشمان غزاله جمع شد، بدنش آشكارا مي لرزيد. وحشتي مبهم وجودش را فرا گرفت. ديگر ترديد جايز نبود. بي تامل در را گشود و بي محابا در حاليكه دو طرف پيراهن بلند و سنگينش را بالا گرفته و اشك مجال كلامش را بريده بود، شروع به دويدن كرد. وقتي به نزديكي كيان رسيد كه همچنان به راه خود ادامه مي داد، كاملا از نفس افتاده بود. با اين حال و با هر زحمتي بود براي اولين بار او را به نام صدا كرد: ( كيان ).
كيان با شنيدن صداي زيباي غزاله متوقف شد، اما گويي قلبش ايستاده بود. نفس در سينه اش حبس شد و با كمي درنگ به سمت صدا چرخيد.
غزاله با چشمان خيس در مقابلش ايستاده بود و ملتمسانه او را مي نگريست.
اين اولين بار بود كه خود را در چنين موقعيتي مي ديد. چشمان خيس غزاله گويي خنجري بود كه در جگرش فرو مي رفت.
چندگام فاصله را با قدمهاي تند خود پر كرد. نگاه نگرانش را در اعماق چشمان غزاله دوخت و پرسيد:
- چيزي شده؟ چرا گريه مي كني؟
غزاله مثل به ها لب برچيد و ناگهان در حاليكه خود را روي زمين رها مي كرد، بناي گريه را گذاشت.
كيان دست و پايش را گم كرده بود. فكر كرد با ملايمت گريه غزاله را بند آورد. مقابل او زانو زد و با مهرباني گفت:
- نگاش كن! مثل بچه ها مي مونه! اين كارها چيه زن!
غزاله سر بالا گرفت و چشمان ترش را به چشمان او دوخت و گفت:
- تو رو خدا من رو با خودت ببر. هر چي.... هر چي بگي قبول مي كنم. فقط ... فقط من رو از اينجا ببر.
كيان چشم بست. احساس كرد بيش از اين طاقت ديدن ناراحتي غزاله را ندارد. نگاه مظلوم او وجودش را به آتش مي كشيد. به ناگاه برخاست و گفت:
- بلند شو لباسات رو عوض كن. ما با هم ميريم.
- پس شرطت چي؟
- فراموش كن. بلند شو.
غزاله اشكهايش را پاك كرد و با لحن مظلومانه اي گفت:
- نه، تو راست ميگي. اينطوري براي هر دومون بهتره.
با آنكه كيان از خدايش بود اما براي آنكه غزاله را تحت فشار قرار دهد، پرسيد:
- مطمئني؟
- آره.
- ولي اگه زنده برسيم ايران و تو قصد داشته باشي كه ازدواج كني و يا با منصور آشتي كني بايد اول از من طلاق بگيري.
كيان مكثي كرد و با لبخندي افزود:
- البته اگه من طلاقت بدم.
غزاله به هيچ وجه به عمق كلام كيان فكر نكرد. با خود فكر كرد كه او قصد مزاح دارد، براي همين گفت:
- باشه. هر چي تو بگي من همون كار رو مي كنم.
- مي خوام از ته دلت بله بگي، نه از ترس اينجا موندن و يا اجبار با من همراه شدن. خودت مي دوني اگه عقد با رضايت قبلي نباشه باطله.
- قول ميدم.
كيان در حاليكه سعي داشت خوشحالي غيرقابل وصف خود را پنهان كند گفت:
- پس عجله كن كه راه طولاني در پيش داريم.
براي كيان لحظات هيجان انگيزي بود او به راستي خود را داماد قلمداد مي كرد و هر لحظه به احساسش اجازه بروز مي داد. اما غزاله انديشه اي جز فرار از آن جهنم سبز در ذهن خود نداشت.
دقايقي بعد حاج قادر صيغه عقد را جاري و آن دو نفر را شرعا زن و شوهر اعلام كرد.
غزاله در جمع زنان عبدالنجيب حاضر و پس از تشكر از محبتهاي بي دريغ آنها، با خداحافظي گرم، به همراه كيان روان شد.
در طول راه هر دو سكوت كرده بودند، گويي هيچ يك از آن دو جرئت حرف زدن نداشت. فقط گه گاه كيان مي ايستاد تا غزاله فاصله اش را كمتر كند. اين وضع همچنان ادامه داشت تا آنها از دِه بعدي نيز گذشتند.
به توصيه عبدالنجيب لباس افاغنه را بر تن كرده بودند تا از بعضي خطرات در امان بمانند. در حال گذشتن از مزارع بودند كه غزاله با كنجكاوي پرسيد:
- اينها گندم نيست! تو مي دوني چيه؟
- خشخاش.
- پس خشخاش اينه كه روي نون مي پاشن.
- روي نون كه چه عرض كنم! روي جون مي پاشن.
- يعني چي؟
- يعني تو نمي دوني از خشخاش چه محصولي به دست مياد؟
- نه! از كجا بدونم!
- واقعا كه! اينو يه بچه كلاس اولي هم مي دونه.
- نميشه بدون متلك انداختن جواب بدي؟
كيان لحظه اي درنگ كرد. قيافه مضحكي به خود گرفت و گفت: ( ترياك ). و دوباره به راه افتاد.
- وااي! خداي من! محصول تمام اين مزارع تبديل به ترياك ميشه! مگه چه خبره؟
- خبر سلامتي... مردم افغانستان جز كشت خشخاش كار ديگه اي ندارن.
- براي همينه كه اينقدر بدبختن و هيچ وقت هيچي نمي شن.
- شايد بزرگترين دليلش اين باشه.
- شايد!!!؟ من مطمئنم، وقتي نفرين يه مشت مادر كه دسته گلهاشون رو به دست اين ماده لعنتي پرپر مي بينن دنبالشون باشه، وقتي نفرين من و امثال من دنبالشون باشه، هيچ وقت نمي تونن خوشبختي رو لمس كنن.
كيان لاقيد شانه اي بالا انداخت و گفت:
- يالا عجله كن داره غروب ميشه. بايد خودمون رو به ده بعدي برسونيم. تا اونجا يه فرسخ راهه دختر.
غزاله با نفرت نگاهش را به مزارع دوخت و در حاليكه آرزو مي كرد تمام اين كشتزارها از بين بروند، به دنبال كيان به راه افتاد، غافل از اينكه نگاههاي هرزه اي با هوسهاي شيطاني در تعقيبش مي باشند.
چند لحظه بعد جيغ كوتاه غزاله كيان را با اضطراب متوقف ساخت. غزاله نقش بر زمين بود. خنده اي بر لبهاي كيان نشست و با چند گام بلند خود را به او رساند و كنارش زانو زد و دست او را ميان دستهاي گرم خود گرفت و گفت:
- بذار كمكت كنم.
اما غزاله به تندي دستانش را پس كشيد و گفت:
- لازم نكرده. خودم مي تونم درشون بيارم.
نگاه كيان سرزنش داشت. بار ديگر دست غزاله را گرفت و گفت:
- لجبازي نكن.
اما غزاله با ضرب دستش را بيرون كشيد كه اين عمل باعث عصبانيت بيش از حد كيان شد و بدون توجه به غيظ و اخم او ابروانش را درهم كشيد و دست غزاله را بار ديگر در دست گرفت و شروع به درآوردن خارهاي ريز و درشت فرو رفته در آن كرد.
غزاله در سكوت خود به چهره عصباني و مردانه كيان خيره شد. دلش آرزويي كرد: ( كاش منصور يه ذره از مردونگي هاي تو رو داشت ).
كيان نگاهي به غزاله كرد و با كنايه گفت:
- انگار از كوه و كمر راحت تر بالا مي ري تا زمين صاف.
- پام پيچيد. خب، چيكاركنم.
- حواست رو جمع كن. اگه دست و پات بشكنه وبال گردنم ميشي.
- ايش... بداخلاق.
كيان برخاست و با يك حركت غزاله را از جا كند و گفت:
- هميني كه هست. آش كشك خالته.
- خدا رو شكر من خاله ندارم.
كيان خنده كنان راه افتاد.
- ولي من دارم. اون هم يه خاله كه خوابهايي برام ديده.
غزاله لبخند شيطنت باري زد و گفت:
- اِ.... دختر داره؟
- ديگه كم كم داشتم خر مي شدم كه بگيرمش.
- پس زن نداري، نامزد داري. من رو هم توي عروسيت دعوت مي كني؟
- من چند بار بايد شما رو توي عروسي خودم دعوت كينم!؟
- خب، بستگي به اين داره كه چند بار بخواي ازدواج كني.
- همون يه بار هم كه ازدواج كردم واسه هفتاد و هفت پشتم بسه. يه زن بداخلاق و نق نقو نصيبم شده كه نگو و نپرس.
- پس تو با وجود زن، قصد تجديد فراش داري؟
- گير عجب خنگي افتادم... مثل اينكه يادت رفته من همين چند ساعت پيش متاهل شدم و سركارعليه هم در عروسيم شركت داشتي.
-
غزاله قيافه مضحكي به خود گرفت. پشت چشمي نازك كرد و گفت:
- بي مزه.
اما كيان بازوي او را با خشونت گرفت و به سمت خود كشيد و چشمانش را در چشم او بُراق كرد و گفت:
- مسخره تويي كه حاليت نيست كه من شوهرتم.
غزاله مثل تكه اي يخ وا رفت.كيان رهايش كرد و به راه خود ادامه داد. غزاله لحظاتي بعد، در حاليكه به او و حرفهايش فكر مي كرد، به راه افتاد.
خورشيد آرام آرام غروب مي كرد. كيان عجول بود و براي رسيدن به مقصد مورد نظر جلوتر از غزاله تند تند گام بر مي داشت و هر از گاهي غرولندكنان غزاله را ترغيب به عجله مي كرد.
اما غزاله توان و نيروي كيان را نداشت و در حاليكه نق مي زد، مدام براي استراحت مي ايستاد. در يكي از اين توقف هايش بود كه ناگهان مشاهده كرد كه كيان مورد حمله دو نفر كه صورت هاي خود را در دستمال پيچيده بودند، قرار گرفت و قبل از آنكه فرصت هرگونه عكس العملي بيابد نقش بر زمين شد.
صداي فرياد غزاله در دل صحرا پيچيد. لحظاتي بعد نااميد از پاسخ كيان و هراسان از يورش مردان نقاب دار پا به فرار گذاشت. هنوز چند قدمي دور نشده بود كه مرد قوي هيكلي پنجه در پنجه در لباسش انداخت و او را متوقف كرد.
غزاله مثل گنجشكي بال بال مي زد، مرد ناشناس بي رحمانه او را روي زمين پرتاب كرد و به او نزديك شد. غزاله با داد و فرياد، چنگ و ناخن در صورت مرد كشيد. دستمال از چهره مرد كنار رفت و صورتش در اثر كشيده شدن ناخن خراشيده شد. مرد با احساس درد كمي نيم خيز شد و سيلي محكمي در گوش غزاله خواباند. خون از گوشه لب غزاله سرازير شد اما در همين فرصت كوتاه استفاده كرد و لگد محكمي ميان دو پاي مرد كوبيد.
مرد هرزه كه شعله هاي شهوت در وجودش زبانه مي كشيد ناله سر داد و روي زمين ولو شد.
غزاله بي درنگ برخاست و با سرعت به سمت كيان دويد، اما نفر دوم بين راه به او رسيد و چنان ضربه اي زد كه غزاله با صورت نقش بر زمين شد. از شدت ضربه گيج و منگ شده بود و توانايي هيچ عكس العملي را نداشت.
مرد دوم با خنده هاي شيطاني بالاي سرش ايستاد و به ناگاه قهقهه اي پيروزمندانه اي سر داد ولي قبل از آنكه به هدف پليدش برسد قنداق اسلحه كيان بر فرقش فرود آمد و بيهوش در كنار غزاله روي زمين افتاد.
كيان خم شد و موهاي مرد را در دست گرفت و او را به گوشه اي پرتاب كرد. براي كشيدن گلنگدن معطل نكرد و لوله تفنگ را به سوي مردي كه از درد به خود مي پيچيد نشانه رفت.
مرد كه ضارب كيان نيز بود از ترس دردش را فراموش كرد و دستها را بالا برد و به علامت تسليم روي سرش گذاشت. كيان، هوايي شليك كرد و مرد با وحشت پا به فرار گذاشت.
كيان با اطمينان از دور شدن او بر بالين غزاله نشست و سر او را به زانو گرفت.
گونه غزاله خراشيده و در گوشه لبش خطي از خون كشيده شده بود. از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد و در حاليكه با لبه آستين خون را از لب او پاك مي كرد در اوج نگراني، اما با محبت گفت:
- جايي از بدنت درد نمي كنه؟
غزاله هنوز وحشت زده به نظر مي رسيد و قادر به پاسخگويي نبود.
كيان فكر كرد زبان او از ترس بند آمده است، بنابراين او را وادار به نشستن كرد و براي تسلي گفت:
- چيزي نيست.... همه چيز تموم شد. ديگه دليلي براي ترس وجود نداره.
دست و پاي غزاله به شدت مي لرزيد. با وحشت نگاهي به ضاربش كه هنوز روي زمين ولو بود انداخت و در حاليكه به او اشاره مي كرد با لكنت گفت:
- اون اون آشغال.... مي خواست. من.... من....
و به گريه افتاد. كيان سر او را نوازش كرد و گفت:
- هيش هيچي نگو. آروم باش....
و در حاليكه به غزاله كمك مي كرد تا بلند شود، ادامه داد.
- پاشو بايد زودتر از اينجا دور بشيم و خودمون رو به ده بالايي برسونيم، والا ممكنه با عده بيشتري برگردن.
غزاله با شنيدن اين جمله سراسيمه از جاي جست و گوشه لباس كيان را گرفت و شانه به شانه او ايستاد و در حاليكه هر لحظه از شدت ترس، خود را بيشتر به اومي چسباند راه باقي مانده را در پيش گرفت.
كيان كه مي دانست غزاله بيش از حد وحشت كرده است در حاليكه تمام توجهش به اطراف بود تا بار ديگر غافلگير نشوند، دست او را ميان دست خود گرفت و با دلداريهاي مكرر او را دعوت به آرامش كرد.
چند ساعت به اين منوال گذشت تا اينكه در اواسط شب، نور ضعيفي از جانب دهكده نمايان شد.
كيان با شعف به سمت ده اشاره كرد و گفت:
- ديگه نترس. تا چند دقيقه ديگه مي رسيم. ببين! اون نور رو مي بيني، دهكده همون جاست.
غزاله نفس عميقي كشيد و كيان لحن گزنده اي به خود گرفت و گفت:
- بُرقع رو بكش روي صورتت، ديگه نمي خوام كار دستم بدي.
- منظورت چيه؟!!!!!
- منظوري نداشتم. فقط بهتر مي دونم صورتت رو از نامحرم بپوشوني تا هر دومون در امان باشيم.
غزاله با وجودي كه دلخور شده بود، بُرقع را كه نوعي روبنده مخصوص زنان افغاني است، روي صورت خود كشيد.
-
دقايقي بعد هر دو در منزل ملاقادر، برادر عبدالنجيب، بودند و پس از صرف شامي مختصر در اتاقي كه برايشان مهيا شد براي خوابيدن آماده گشتند.
كيان به محض ورود با ابراز خستگي در رختخواب خود جاي گرفت و خيلي زود به خواب رفت. اما در وجود غزاله وحشتي رخنه كرده بود كه مانع از آرامشش مي شد و اين موضوع خواب را از چشمابش ربوده بود.
او در حاليكه لحظه به لحظه خاطرات چند روز اخير را به ياد مي آورد، اشك مي ريخت و به حال خود دل مي سوزاند.
نگاهش از لاي در به آسمان كم ستاره خيره ماند. يادش آمد كه بايد چند روزي از آمدن بهار و تحويل سال گذشته باشد. آه كشيد.
غرق در افكار خود بود كه كيان از خواب پريد و با ديدن او در آن حالت در رختخواب نيم خيز شد و گفت:
- چرا نمي خوابي؟
جواب غزاله سكوت محض بود. كيان گفت:
- راه درازي در پيش داريم، بهتره استراحت كني.
بار ديگر جواب غزاله سكوت بود. سكوتي كه براي كيان پرمعنا و زيبا بود. چشمهايش ديگر مجبور به فرار از ديدار اين مه زيبا نبود، در نيم رخ او خيره ماند. اكنون خود را صاحب اين زن زيبا و دلفريب مي ديد.
حسي كه از آغاز سفر اجباري در خود خاموش كرده و سعي در نابودي آن داشت، اكنون بيدار شده بود و او را در عالمي از سرخوشي فرو مي برد. در حاليكه مشتاق گم شدن در هواي عشق او بود، اما خوددار، براي تسلي به آرامي برخاست و با ترديد بالاي سرش ايستاد.
در وجودش انقلابي برپا بود و در برزخي از بايدها و نبايدها دست و پا مي زد. بالاخره هم دلش را يكدل كرد و مقابلش نشست. چشمان مشتاق اما نگرانش را در چهره مغموم و افسرده او دوخت.
غزاله نقاب بُرقع را بالا زده و در سكوت، به نقطه اي نامعلوم خيره مانده و اشك مي ريخت.
كيان نگاهي به آسمان كم ستاره انداخت و گفت:
- بالاخره اين ابرهاي لعنتي كنار رفتن.
- .....
- هوا خيلي سرده. نمي خواي بياي كنار آتش بخاري؟
- .....
- چرا حرف نمي زني؟ اين سكوت سنگين نشونه چيه؟
سكوت ممتد غزاله كيان را هر لحظه نگران تر مي ساخت تا جايي كه احساس كرد غزاله در فكر انجام عملي احمقانه مثل خودكشي با خود كلنجار مي رود، در پي دلجويي و تسلي خاطر با كمي ترديد دست بر شانه او نهاد و براي اولين بار نام او را به لب راند: (غزاله ).
غزاله با شنيدن نامش تكاني خورد اما مجددا در سكوت خود فرو رفت.
كيان با لحن پرعطوفتي گفت:
- اينقدر بهش فكر نكن. تو فقط خودت رو آزار مي دي.
سكوت غزاله، كيان را آزار مي داد و او را ترغيب به دلجويي بيشتر مي كرد، از اين رو كمي به او نزديك شد.
غزاله تازه به خود آمد و سراسيمه برخاست. نگاهي تند و گزنده به كيان انداخت و با غيظ فاصله گرفت.
كيان مي دانست كه غزاله تا چه حد از او نفرت دارد، به همين دليل بايد براي بدست آوردن دل او تلاش مي كرد. با اين فكر از جاي برخاست و درست پشت سر او ايستاد و با ملايمت گفت:
- ناراحت شدي؟
- تو هم با ديگران فرقي نداري... اصلا همه مردا مثل هم هستن. با ايمان و بي ايمان نداره.
- ولي من شوهرتم.
- خب پس! همه اينا نقشه ات بود!
- كه چي!؟
- صيغه بخوني و فكر كني شوهرمي.
تفكر غزاله كيان را به خنده انداخت. پوزخندي زد و براي لجبازي گفت:
- حالا كه مال مني، مي خواي چيكار كني؟
- من از تو بدم مياد.
- مي دونم.
- پس چرا راحتم نمي ذاري؟
- واااا..... زن به اين بداخلاقي هم نوبره.
- قربون تو آدم خوش اخلاق.
- فكر كنم منو بشه با عسل تحمل كرد.... البته اگه عسلش تو باشي.
- خواب ديدي خير باشه.
غزاله چرخيد تا از مقابل كيان بگريزد، اما دست كيان روي چارچوب، راهش را سد كرد. غزاله خود را در مقابل سينه فراخي ديد كه نمي دانست چقدر بيتابِ آغوش كشيدن اوست، اما خوددار، آتش عشق را در سينه خاموش مي سازد.
دلش فرو ريخت و در حاليكه صورتش از شرم گلگون شده بود سعي كرد از مقابل بازوان پرتوان كيان بگريزد، اما كيان مجال هر گونه حركتي را از او گرفت. نگاه عاشق و بي قرارش را در چشمان طلايي او دوخت و با صداي لرزاني به آرامي گفت:
- چرا از من بدت مياد؟
غزاله در چشمان او بُراق شد.
- هرچي ميكشم از دست توست. تو بيچارم كردي، همه زندگيم رو گرفتي.... ديگه از جونم چي ميخواي؟
- چرا فكر مي كني من مقصرم؟
- نيستي!؟
كيان پاسخي نداد. او در سكوت به چشمان غزاله خيره شد. نفس در سينه غزاله حبس شد گويي وجودش را به آتش كشيدند. دستپاچه و سراسيمه در يك لحظه از مقابل او گريخت و كنار بخاري كز كرد.
لبخندب مهمان لبهاي كيان شد. و گفت:
- چيه؟ چرا بق كردي؟
- خيلي بي شرمي... تو در مورد من چي فكر مي كني؟
حرفش را نيمه تمام گذاشت و گريه سر داد. كيان لحن محبت آميزي به خود گرفت و گفت:
- چي فكر مي كنم؟.... فكر مي كنم يه شوهر حق داره به همسرش ابراز محبت كنه، نداره؟
- مي دونم... مي دونم در مورد من چي فكر مي كني. واسه تو من حكم همون لنگه كفش كهنه توي بيابون رو دارم. درسته؟
- اين چه حرفيه؟ تو نور چشم مني.
غزاله ديگر طاقت نياورد و با تندي از كيان روگرداند. اما كيان در مسير نگاه او قرار گرفت و با نگاه گرم و عاشق خود روح غزاله را نوازش داد. كلمات بي اختيار از لبهايش گريخت.
- كاش مي دونستي چقدر برام عزيزي.
غزاله دهانش را پركرد تا چيزي بگويد كه شرم مانعش شد و سر به زير انداخت. او به هيچ وجه انتظار شنيدن اين جملات و رفتار محبت آميز و بي اراده را از جانب كيان نداشت. ( عشق ) چيزي كه به اندازه سر سوزني به فكرش خطور نكرده بود او را در افكار مبهمي فرو برد.
كيان انگشت زير چانه او گذاشت و صورت او را به سمت خود مايل كرد. نگاهشان درهم گره خورد. يك سكوت قابل لمس برقرار شد و لحظه اي بعد كيان با لحن پرالتماسي گفت:
- منصور رو فراموش كن.... قول ميدم خوشبختت كنم.
يك گرماي مطبوع از قلب به تمام نقاط بدن غزاله فرار كرد. حس غريبي در وجودش بيدار گشت و در سكوت به كيان خيره شد.
در چشمان نافذ كيان ديگر اثري از سردي و غرور نبود، عشق و تمنا درياي چشمانش را طوفاني ساخته بود و غزاله را به كام خويش مي خواند.
غزاله احساس كرد قالب تهي مي كند. يكباره احساس سرما تمام وجودش را فرا گرفت، ياد منصور حالش را دگرگون ساخت، به طوري كه بلافاصله از اتاق بيرون زد. كيان سراسيمه به دنبالش دويد و او با جملاتي چون (غزاله صبر كن.... غزاله وايسا ) به نزد خود فرا خواند، اما غزاله بي توجه و بي هدف به راهش ادامه مي داد.
كيان كه حسابي كلافه شده بود به شتاب قدمهايش افزود و وقتي به يك قدمي او رسيد بازويش را چشبيد و او را با خشم به سوي خود كشيد، غزاله چرخي خورد سينه به سينه او قرار گرفت.
خشم صورت كيان را برافروخته كرد، گفت:
- زده به سرت؟ كجا مي خواي بري؟
- به تو ربطي نداره. ولم كن.
نگاه كيان تند و متوقع بود. در حاليكه سعي داشت كنترل رفتارش را در اختيار بگيرد، او را به سوي اتاق كشاند و به محض ورود او را گوشه اي رها كرد و درِ اتاق را از داخل چفت كرد.
غزاله از ترس گوشه اتاق كز كرد. كيان همان جا پشتِ در به سوي زمين رها شد. خشم قصد رها كردنش را نداشت. نگاه پرغيظش را به غزاله دوخت و گفت:
- مي دونم چه فكري مي كني.... باشه. باشه ديگه تكرار نمي شه. قول ميدم. حالا بگير بخواب. نمي خوام فردا بهانه اي براي خستگي داشته باشي.
غزاله خاموش در جاي خود باقي ماند، اما كيان او را وادار كرد تا در جاي خود دراز بكشد.
كيان در حاليكه غزاله پتو را صورت خود بالا مي كشيد، گفت:
- فراموش كن... هر چي ديدي و شنيدي فراموش كن.
-
طر نسيم بهار بر شامه ده... مي نشست. دهي مشتمل بر بيست خانوار كه در منازل گلي با سقف چوبي در كنار زمينهاي زراعي خود روزگار را به سر مي بردند. با ظهور اولين پرتوهاي خورشيد، زنگ كار نيز نواخته شد. مردان شتابان به سوي مزارع روان بودند و كودكان براي تهيه نان ولوهاي آب را به دوش مي كشيدند و در مقابل مادرانشان بر زمين مي نهادند.
كيان روي تخته سنگي نشسته و شاهد تكاپوي اين جمع براي بقاي زندگي بود كه دستي بر شانه اش خورد و صدايي گرمي سلام داد. ملاقادر برادر كوچكتر عبدالنجيب بود.
براي اداي احترام قصد برخاستن كرد كه ملاقادر مانعش شد و گفت :
- خوب خوابيدي؟
- ممنون... خيلي زحمت داديم.
ملاقادر لبخند كم رنگي زد و گفت :
- از احوال برادرم بگو، چه مي كرد جوان؟
- خيلي سلام رسوند. شايد تا چند روز ديگه به ديدارتون بياد.
- چند ماهي هست كه يكديگر را ديدار نكرديم. سيل راهمان را بسته بود.
بعد مثل اينكه ياد چيزي افتاده باشد رو به جانب فرزند خردسالش كرد و فرياد زد.
- متين... هوي متين.
پسرك كه هفت هشت ساله مي نمود شتابان به پدر نزديك شد. ملاقادر به ظرف بيست ليتري اشاره كرد و گفت :
- برو سراي خانم، گازوييل بريز داخل بخاري.
پسرك بي معطلي ظرف گازوييل را برداشت. كيان فكر كرد اين جثه كوچك توانايي بلند كردن آن ظرف سنگين را ندارد. به قصد كمك نيم خيز شد، ولي متين به سرعت باد و بدون به جا آوردن آداب ورود بي محابا وارد اتاق گرديد و پس از انجام وظيفه، به سرعت بيرون زد و با اجازه از پدر به سراغ بازي با خواهر و برادر خود شتافت.
كيان كنجكاو پرسيد:
- اين گازوييل را از كجا تهيه مي كنيد؟
- با هزار بدبختي! از مرز ايران.
- چقدر براش پول ميديد؟
- گران... خيلي گران. هر گالوني هفت، هشت هزار تومان به پول شما ميشه.
- پس هرچي پول داريد بايد بابت گازوييل خرج كنيد.
- مجبوريم كم مصرف كنيم. سراي زنانه كرسي زغالي زدي.... خب نان ديگه پخته شده. بگم چاي آماده كنن.
و رفت.
كيان از اتفاق شب گذشته هنوز عصباني به نظر مي رسيد. براي بيدار كردن غزاله سگرمه هايش را در هم كشيد و وارد اتاق شد. اما به محض ديدن چهره معصوم غزاله در عالم خواب، گره ابروانش باز شد و جاي آن را لبخند دلنشيني گرفت كه طبق معمول دو خط دايره شكل روي گونه اش نقش بست.
خراشيدگي روي گونه غزاله قهوه اي رنگ شده و لبش كمي متورم به نظر مي رسيد. تمام دلخوري ديشب از دلش سفر كرد و با عطوفت او را صدا زد.
- خانم هدايت.... خيلي وقته آفتاب سر زده، نمي خواي پاشي؟
غزاله با صدايي شبيه به (هوم) غلتي زد و كيان بار ديگر او را به نام خواند. غزاله به زحمت پلكهايش را فشرد و چشم باز كرد. كيان سر به زير شد و گفت :
- پاشو يه چيزي بخور بايد زودتر راه بيفتيم.
غزاله قادر به تكان بدنش نبود، به همين دليل چند دقيقه اي در جاي خود باقي ماند و پس از كش و قوس هاي مكرر با بدن آش و لاش از جاي برخاست. احساس مي كرد مفصلهايش قادر به انجام وظيفه نيستند و نمي توانند او را سرپا نگه دارند. با اين وصف به سختي بيرون رفت و با آبي كه دختر ملاقادر برايش آورده بود صورتش را شست و شو داد و به اتاق بازگشت. چند لحظه بعد كيان با يك سيني كه محتويات آن دو ليوان چاي، قندان و دو قرص نان و يك پياله شير بود داخل شد.
سيني را مقابل غزاله روي زمين گذاشت و بلافاصله يك قرص نان و ليوان چاي و چند حبه قند برداشت و از اتاق بيرون رفت.
غزاله پشت چشمي نازك كرد و در دل گفت : (هركس ديگه اي هم جاي تو بود، روش نمي شد توي چشمام نگاه كنه).
چند دقيقه بعد كيان آماده رفتن به سراغ غزاله آمد و گفت :
- اگه مياي بسم ا...
- اگه نيام؟
- هر طور ميلته.
- من اينجا مي مونم. فكر كنم اينجا بيشتر در امانم تا همراه تو.
چشمان كيان از فرط تعجب گرد شد و صورتش به سرعت برافروخته گرديد. براي كنترل عصبانيتش كه فكر مي كرد اگر خود را رها كند غزاله كتك مفصلي نوش جان خواهد كرد، پلكهايش را محكم به هم فشرد و لبش را چنان گزيد كه خون از جاي آن بيرون زد. ديگر معطل كردن جايز نبود به سرعت از آنجا خارج شد و راهي را كه به شهر ختم مي شد پيش رو گرفت.
جمله غزاله مثل پتكي بود كه هر لحظه بر فرقش كوبيده مي شد. از اينكه نتوانسته بود خوددار باشد و احساسش را مخفي كند، خود را به باد ملامت و سرزنش گرفت: (پسره احمق ... خيالت راحت شد. مي بيني اون در مورد كيان زادمهر چي فكر مي كنه). نفس نفس مي زد و به سرعت گام بر ميداشت : (اينقدر كودن و بيشعوري كه مفت خودت رو باختي). سرزنش كردن خودش تمامي نداشت. آنقدر عجول و سراسيمه راه مي رفت كه متوجه غزاله كه به دنبالش دوان دوان در حركت بود نشد. بالاخره روح آزرده خاطرش او را مجبور به توقف كرد. خراب و زار به نظر مي رسيد. در حاليكه غمي سنگين قفسه سينه اش را مي فشرد، با سستي زانو زد و به دفعات نعره كشيد.
غزاله با مشاهده حالت او از سرعت قدمهايش كاست. از اينكه ناجي خود را تا اين اندازه آزرده بود شرمنده و خجل، براي دلجويي جلو رفت و دستش را روي شانه او گذاشت.
كيان سراسيمه به پشت سرش نظر انداخت و با مشاهده غزاله، گويي آتش درونش افزون شد از جاي جست و فرياد زد.
- تو اينجا چي كار ميكي؟.... براي چي دنبالم راه افتادي؟
- نمي دونم.
- اينم شد جواب؟ برگرد همون جا كه بودي.
غزاله سر به زير شد و كيان باز هم تندي كرد.
- يالا ديگه! معطل چي هستي؟
- خواهش مي كنم. من... من.... معذرت مي خوام.
- احتياج به عذرخواهي نيست، حق با توئه.... برگرد پيش ملاقادر، باهاش صحبت مي كنم، او رو راضي مي كنم كه تو رو پيش خودش نگه داره.
و به سرعت به سمت دهكده به راه افتاد. چند متري كه جلو رفت به سمت غزاله چرخيد، غزاله بي حركت در جايش ايستاده بود. به ناگاه فاصله ايجاد شده را بازگشت و با خشم گفت :
- پس چرا معطلي؟ مگه همين رو نمي خواستي؟
غزاله نگاه غمبارش را به زمين دوخت و با اندوه گفت :
- تو زن نيستي، نمي توني احساسم رو درك كني... مي دوني من چي مي كشم؟ مي دوني چي دلم مي خواد؟... دلم براي شستن ظرفها و جارو كردن خونه ام تنگ شده. دلم مي خواست به جاي اين دشت فراخ توي آشپزخونه كوچكم بودم و به عشق منصور ناهار درست مي كردم. دلم واسه ماهان و شستن تن و بدن كوچكش يه ذره شده. من به اينجا تعلق ندارم. مي خوام برگردم خونه ام.
كيان هواي ريه اش را بيرون داد. كمي به خودش مسلط شد و نااميد گفت :
- باشه، هرچي تو بخواي همون ميشه... تو خونه ملاقادر مي موني، اگه زنده برگشتم كه خودم تو رو تحويل منصور مي دم و اگه برنگشتم.... خودت يه راهي پيدا كن. سپس در حاليكه به عشق نافرجام يكطرفه اش مي انديشيد، به سوي منزل ملاقادر روان شد.
كيان توانست با وجود عقايد و رسوم رايج در ميان مردم آن ده، با گفتگوي نسبتا طولاني، ملاقادر را متقاعد سازد كه چند روزي غزاله را نزد خود نگاه دارد و چون براي رفتن عجله داشت، بلافاصله نزد غزاله رفت تا او را نيز از نگراني بيرون بياورد.
غزاله به محض مشاهده كيان سراسيمه جلو دويد و پرسيد :
- چي شد؟
- تو اينجا مي موني.
- راست ميگي؟ قبول كرد!
خوشحالي غزاله قلب كيان را درهم فشرد و وجودش را احساسي تلخ و مبهم فرا گرفت. نگاه حسرتش را كه هاله اي از غم آن را پوشانده بود به غزاله دوخت و بدون كلام اضافه اي رفت.
-
حال و هواي كيان دل غزاله را لرزاند. فكر كرد چه چيزي اين مرد سركش و مغرور را تا اين حد زار و پريشان ساخته است. در حاليكه دور شدن او را نظاره مي كرد. بي اراده به دنبالش دويد و فرياد زد.
- كيان... كيان.
كيان ايستاد، اما بدون آنكه به سوي او بچرخد منتظر ماند. وقتي غزاله به نزديكي اش رسيد ابروانش را گره زد و گفت:
- ديگه چي شده؟
- هيچي... هيچي نشده. فقط مي خواستم ازت تشكر كنم. تو جون من رو بارها نجات دادي و من به تو مديونم.... نمي خوام فكر كني قدرناشناسم.
باز دو نيم دايره اي كه لبخند كيان را جذاب تر مي كرد روي گونه اش نقش بست. اما لحنش آزار دهنده تر از تلخي لبخندش بود.
- تو هم جون من رو نجات دادي... حالا ديگه اگه كاري نداري، رفع زحمت كن. به اندازه كافي وقتم هدر رفته.
كيان بار ديگر به راه افتاد، اما جمله غزاله او را متوقف كرد.
- زود برگرد. مي ترسم... من از تنهايي و غربت اينجا مي ترسم.
كيان كلافه دستي در موهاي انبوهش فرو برد، نفس عميقي كشيد. سپس رو به غزاله چرخيد. نگاه نافذش در اعماق قلب غزاله خانه كرد.
- نمي دونم! شايد اجل مهلتم نده تا يه بار ديگه ببينمت. پس بهتره بدوني چه احساسي دارم.... ببين غزاله من.... من...هميشه با مادرم بر سر ازدواجم بحث داشتم. نمي دونم چرا، ولي از همه زنها گريزان بودم. به تنها چيزي كه فكر نمي كردم عشق و زن و ازدواج بود. وقتي برادرم عاشق شد و مثل ديوونه ها ما رو تهديد كرد كه اگر دختر دلخواهش رو براش خواستگاري نكنيم، ال مي كنه و بل مي كنه، مسخره اش مي كردم. به مادرم مي گفتم ولش كن كم كم از سرش مي افته.... اما حالا در بدترين شرايط زنديگيم، جايي كه نه روي زمينم، نه روي هوا دارم عشق رو تجربه مي كنم. خيلي مسخره است، نه؟ ... به جاي فكر فرار! تو ذهنم رو مشغول كردي. مي دونم اگه به عبدالنجيب اصرار مي كردم بدون اينكه لازم باشه تو رو به عقد خودم در بيارم، پناهت مي داد. اما دل من چيز ديگه اي مي خواست، فكر مي كردم اگه توفيق پيدا كنم و سالم به ايران برسيم مي تونيم.... مي تونيم يه زندگي....
كيان ساكت شد و غزاله بدون كلام سر به زير شد و به سمت اتاقش بازگشت. كيان باصداي لرزاني گفت:
- مي خوام حلالم كني. قصد بدي نداشتم.... نه اون جور كه تو فكر كردي. فقط خواستم براي عشقم تسلي خاطر باشم. براي تو....
غزاله عكس العملي نشان نداد و كيان با قلبي درهم فشرده، با حسرت و تاسف سري تكان داد و مجددا به راه خود ادامه داد.
در طول راه سعي داشت فكر غزاله را براي هميشه از سرش بيرون كند، اما گويي خيال اين زيباي مه پيكر دست از سرش برنمي داشت.
چند ساعتي مي شد كه بي وقفه در حركت بود تا آنكه بالاخره خستگي و بي خوابي شب گذشته وادارش كرد تا دقايقي به استراحت بپردازد. هنوز چشمش گرم نشده بود كه صداي خش خشي بين بوته زار سراسيمه اش كرد. با عجله گلنگدن را كشيد و اسلحه اش را مسلح كرد و به سوي بوته زار نشانه رفت و فرياد زد:
- كي اونجاست؟ بيا بيرون والا شليك مي كنم.
لحظاتي بعد چشمانش از فرط تعجب گرد شد. ناباور اسلحه را ضامن كرد و گفت:
- ديوونه!! تو اينجا چي كار مي كني؟ نزديك بود بكشمت.
غزاله آرام و بي صدا به جلو خراميد. چشمان بَراقش را در چشم كيان دوخت و با صداي لرزاني گفت:
- نتونستم اونجا بمونم.
- ولي بهتر بود مي موندي. اين طوري خيال من هم راحت تر بود.
- خودت گفتي ما به پاي خودمون نميريم. ما رو مي برن. يادت رفته؟
كيان سري تكان داد و با رخوت نشست. در حاليكه نمي دانست از ديدار و همراهي غزاله خوشحال باشد يا نه، گفت:
- نمي خوام آسيبي به تو برسه، نبايد مي اومدي.
- تو كه رفتي يك ربع بعد مثل ديوونه ها شدم. هزار جور فكر و خيال اومد سراغم، داشتم از ترس سكته مي كردم. هراسون زدم بيرون. اولش ملاقادر مخالفت كرد، ولي وقتي اصرارم رو ديد كوتاه اومد.
- پس تمام اين مدت تعقيبم مي كردي.
- آره.... مي ترسيدم دعوام كني و من رو برگردوني.
- درست فكر كردي. حيف كه خيلي دور شديم و من فرصت ندارم، والا مطمئن باش تو رو برمي گردوندم.
- حالا مي خواي چي كار كني؟
- هيچي .... مي خوام يه چيزي بخورم و استراحت كنم، چون ديشب اصلا نخوابيدم.
سپس از درون دستمالي كه ملاقادر برايش پيچيده بود، تكه ناني بيرون آورد و به دو نيم كرد. نيمه آن را مقابل غزاله گرفت و گفت:
- بايد گرسنه باشي، يه چيزي بخور و استراحت كن. مي خوام امشب هر طور شده به آبادي برسيم.
- تو كه از من دلخور نيستي، هستي؟
صورت جذاب كيان با لبخندش جذاب تر شد، گفت:
- من مخلص شما هم هستم.
گوشه لب غزاله لبخندي نشست. در حاليكه نانش را به دندان مي گرفت با دهان پر گفت:
- كيان! تو واقعا تا حالا ازدواج نكردي؟
- نه، چطور مگه؟
- هيچي، همين طوري.
- نترس هوو موو نداري. خيالت تخت.
- تو واقعا مي خواي كه... كه من همسرت باشم!؟
- اگه شما بنده رو به غلامي قبول داشته باشي.
- ولي بچه ام چي ميشه؟
- هركاري از دستم بربياد مضايقه نمي كنم.
غزاله سكوت كرد. معلوم بود در افكار خود غوطه ور است. لحظه اي بعد برخاست و به نقطه نامعلومي خيره شد.
كيان به قصد هم صحبتي و دلداري شانه به شانه او ليستاد. آرام پرسيد:
- به چي فكر مي كني؟
- به تو..... خودم، منصور و ماهان.
- نتيجه؟
- از منصور متنفرم، چون درست وقتي به او احتياج داشتم، تركم كرد. به خاطر مرگ مامان نمي تونم ببخشمش، نمي تونم خيانتش رو فراموش كنم.
- و من؟
غزاله چرخيد و چشم در چشم كيان دوخت.
- اگه توي خواب باشي چي؟
كيان دست بالا برد و بغل صورت غزاله نهاد، با انگشت شست گونه او را نوازش داد و گفت:
- هيچ وقت تنهات نمي ذارم.... هيچ وقت.
- تو كه نمي خواي به من اميد بدي، مي خواي؟
كيان فشاري به دستش داد و سر غزاله را به سينه گرفت.
شايد كلمات بيانگر احساس دروني اش نبود به همين دليل سكوت كرد و شانه هاي ستبر خود را تكيه گاه غزاله ساخت.
غزاله در حاليكه احساس مي كرد به وجود اين مرد سركش و مغرور نياز دارد، در آغوشش آرام گرفت.
-
هيچ كلامي آرام بخش دل ريشش نبود. با اين وجود پر صلابت اما با قلبي آكنده از غم كه متحمل زجر هجر مي نمود، با بهت در سوگ عزيزانش به دنبال دو تابوت كه جز مشتي استخوان پودر شده نبود، گام بر مي داشت.
تعداد بي شماري از افراد نيروي انتظامي در مراسم تشييع حضور يافته بودند تا به گونه اي همدردي خود را ابراز نمايند. در چهره تك تك كساني كه در آن تشييع جنازه با شكوه شركت كرده بودند، انزجار و نفرت از اين عمل غيرانساني موج مي زد. با پايان يافتن مراسم، جلسه فوق العاده اي جهت جلوگيري از حوادث احتمالي برگزار و دستورات جديد امنيتي صادر گرديد.
حادثه دلخراش مرگ خانواده سرهنگ شفيعي خط بطلاني بر فرضيات احتمالي جلسات قبل كشيده بود و در نگاه جديد، احتمال فرار سرگرد زادمهر را به صفر مي رسانيد. پايان مذاكرات نشان از اجبار آنان به پذيرفتن خواسته هاي ربايندگان داشت.
* * *
اُلماز پكي به سيگار زد و كمي در مبل جابجا شد. برق پيروزي در چشمانش موج مي زد. تابي به سبيلهاي از بنا گوش دررفته اش داد و گفت:
- بچه ها به مرز بازرگان رسيده اند. فكر كنم تا دو، سه روز ديگه نوبت بازرسي بگيرند... ديگه كار تمومه ولي خان عزيز.
ولي خان اضطراب داشت. آرزوهايي كه در پي اين ربايندگي در ذهن خود مي پروراند، همه دور از دسترس به نظر ميرسيد. انتقام از زادمهر و رهايي برادر از زندان، هدفهايي بود كه آنها را در دستان خود لمس مي كرد. اما زادمهر با فرار خود او را در حسرت موفقيت هاي از دست رفته قرار داده بود.
چهره اش نشان از عدم رضايت بر شروع عمليات داشت. الماز امواج او را دريافت كرد. به آرامي برخاست و در حاليكه قدم زدن را آغاز مي كرد گفت :
- خودت خوب مي دوني، هنوز نشده مسوليت محموله اي بر گردنم باشه و نتونم اون رو به مقصد برسونم.
- ولي اين دفعه فرق مي كنه.... زادمهر آزاده.
- مگه زادمهر راجع به محموله هروئين چيزي مي دونه؟
- به هيچ وجه.
- پس آزادي اون ، البته اگه تا حالا زنده مونده باشه، فقط جلو معامله شيرخان رو مي گيره.
نگاه مرموزش را در عمق چشمان ولي خان دوخت و افزود :
- ولي فكر كنم تو به ميليون ها ميليون اسكناس بيشتر فكر مي كني تا شيرخان . درسته؟
ولي خان لبخند موذيانه اي زد. پول در زندگي او و امثال او حرف اول را مي زد. در سكوت به فكر فرو رفت، اما ورود سراسيمه بيك، رشته افكارش را پاره كرد. اُلماز ابروانش را گره كرد و ولي خان به احترام او با بيگ تندي كرد :
- چه خبره؟ مگه نمي بيني مهمون دارم.
- معذرت مي خوام قربان. يه خبر مهم دارم.
- چرا معطلي پس، بنال دِ.
- بچه ها رد پاي زادمهر رو پيدا كردن.
- كجا؟ چه جوري؟
- دو نفر از اهالي ده ... يه زن و مرد ايراني رو ديدن كه لباس افغاني پوشيده بودند، ضمن اينكه يه درگيري هم با اونا داشتن. اون طور كه يكيشون تعريف مي كرد، مرده مسلحه، با نشوني هايي كه از اونها، مخصوصا دختره دادند، حدس مي زنم خودشون باشن.
- وجب به وجب اون اطراف رو زير و رو كنيد... اگه شده خاك اونجا رو الك كنيد، ولي زادمهر رو پيدا كنيد.... زنده.
اُلماز خود را بالاي سر ولي خان رساند و با كلمات شمرده اي در گوش او زمزمه كرد.
- زادمهر رو خفه كن.... هر چه زودتر.
- پس شيرخان چي ميشه؟
- هدف اصلي گروه حمل اين محموله بوده... گروگان گيري زادمهر و درخواست آزادي شيرخان براي انحراف ذهن نيروي انتظامي و خروج محموله بيش از هشت تن بود.... متوجهي كه.
- يعني مبادله اي در كار نيست؟!
- شير خان رو فراموش كن... اگه دلت خنك ميشه، زادمهر رو پيدا كن و انتقام بگير.
- يعني همه اين برنامه ها فقط براي حمل مواد بوده؟
- شغل ما اينه... در ضمن تو كه نمي خواي معامله ميليون دلاريمون به هم بخوره، مي خواي؟
افكار پريشان، ولي خان را در سكوت سنگيني فرو برد و الماز عصايش را در دست گرفت و در حمايت محافظين خود، از آنجا خارج شد.
-
باران چهره زمين را شسته بود. بوي علف تازه و صداي شُر شُر آب روح انسان را نوازش مي داد. يك دشت فراخ از سبزه بهاره، چنان زمين را نقاشي كرده بود كه هيچ نقاشي از ابتداي خلقت چنين تصويري از خود به جاي نگذاشته بود.
براي كيان وقت لذت بردن از طبيعت نبود. تمام حواسش به اطراف بود كه بار ديگر غافلگير نشود. غزاله چند قدم عقب تر، برخلاف كيان، از آن همه زيبايي لذت مي برد و كيان او را وادار مي كرد بگويد: ( تنبل خانم بجنب). غزاله نق مي زد و ابراز خستگي مي كرد.
براي غزاله جاي تعجب بود كه سرنوشت توانسته بود زندگي او را با مردي چون كيان پيوند بزند.
مي انديشيد با همه رفتارهاي تند و زننده و پرخاشگريهاي گستاخانه، چگونه توانسته دل سخت او را به دست آورده و برق عشق را در چشمانش روشن سازد. نمي توانست به عشق او شك داشته باشد! در حاليكه تمام وجود او را عشق مي ديد. يك عشق پاك و ناب. براي آينده در تفكري شيرين فرو رفت كه باز كيان غرولند كرد و او را از دنياي تخيل بيرون كشيد.
حالا ديگر غر زدنهاي او را به جان مي خريد. در حاليكه رشته هاي محبت يكي پس از ديگري در وجودش تنيده مي شد و دريچه قلبش را به سوي اين عشق بزرگ مي گشود او را به نام خواند.
- كيان.
- جانِ كيان.
- مادرت چطور اخلاقي داره؟
كيان از حركت باز ايستاد. نگاهش شيطنت كرد. لبخند زد و گفت :
- هان!؟ دنبال رگِ خواب مادر شوهرت مي گردي؟
غزاله فاصله خود را تا كيان با چند قدم پر كرد. ذره اي از شيريني عسلِ چشمانش را در كام كيان ريخت گفت :
- اگه مادرت از من خوشش نياد چي؟
كيان تلنگري به پيشاني او زد و جواب داد :
- ميشه اين فكرهاي پوچ رو از سرت بيرون كني؟
- ولي مادرِ منصور از من بدش مي اومد.
نام منصور خون را در رگهاي كيان به غليان درآورد. برافروخته بازوي غزاله را چسبيد و گفت :
- ديگه اسم منصور رو جلوي من نيار.
غزاله شاهد امواج متلاطم حسادت در سياهي چشمان او بود، اما ذهنيتي از زندگي جديد براي تجسم در پيش روي خود نداشت. متاسف سر تكان داد و گفت :
- اگه مادرت از من بدش بياد چي؟ من يه زن مطلقه هستم و مدتي به عنوان يه مجرم زندان بودم و تو ... تو يه افسر فوق العاده كه تا حالا هيچ دختري سعادت زندگي با تو رو نداشته... مادرت حق داره دامادي تو رو ببينه.
- اولا، در دادگاه خودم تو رو تبرئه مي كنم و به حرف هيچ كس اهميت نمي دم. دوما، مادرم زن مهربون و خوش قلبيه. مي دونم كه از تو خوشش مياد.
و دست غزاله را گرفت و شانه به شانه او به حركت درآمد و ادامه داد :
- اگه مادرم از تو خوشش نيومد، مجبوري دنبالش راه بيفتي و براي بنده حقير يه دختر خوب پيدا كني و خواستگاري كني.
غزاله رديف دندانهاي سفيدش را در لبخندي نمايان ساخت و با مشت به سينه كيان كوبيد: (بي مزه).
كيان با دو انگشت بيني او را گرفت و گفت :
- فكرهاي بچگانه بسه.... اگه اينطوري پيش بريم تا غروب هم به شهر نمي رسيم... بجنب تنبل خانم... بجنب.
غزاله روي ابرها راه مي رفت و به آينده شيريني كه در انتظارش بود فكر مي كرد.
تا آنكه حوالي بعد از ظهر، با احساس دل پيچه در تلاطم افتاد. هر چند لحظه رنگ عوض مي كرد. سفيد مثل گچ، سرخ مثل لپهاي گر گرفته بچه ها وفت بازي. فشار شديدي به شكمش وارد مي آمد. ديگر نتوانست خودداري كند، امانش كه بريده شد، صداي ناله اش بلند شد.
- دلم... دلم درد مي كنه.
كيان به جاي ابراز نگراني، او را ملامت كرد و گفت :
- بهت گفتم اون پنير لعنتي رو نخور! مونده است.... اگه مسموم شده باشي چي!
- دلم پيچ مي زنه. بايد برم دست به آب.
- زياد دور نشي ها.
غزاله به سمت راست شروع به دويدن كرد، اما كيان نگران فرياد زد.
- كجا ميري؟ اينقدر دور نشو.
غزاله فكر پيدا كرد جاي مناسبي بود، در آن لحظه نمي توانست معناي دل نگراني كيان را بفهمد. با عصبانيت غريد.
- ايش، ولم كن.... بايد يه جايي رو پيدا كنم ديگه.
دل نگراني دست از سر كيان بر نداشت، در حاليكه اسلحه اش را مسلح مي كرد به دنبال او دويد و وقتي مقابلش قرار گرفت آن را به سويش دراز كرد و گفت :
- بهتره اين رو با خودت ببري.
- من دارم ميرم دست به آب! آخه اين رو مي خوام چي كار!؟
كيان بدون توجه اسلحه را درون دستهاي غزاله گذاشت و با تحكم، گويي دستور صادر مي كند، گفت :
- هر كس! هر كسي رو كه ديدي قصد حمله داره معطلش نكن... ماشه رو بكش.
غزاله براي خلاصي از شر كيان و رسيدن به محل مناسب اسلحه را گرفت و در حاليكه مي دويد گفت :
- خيلي خب برو ديگه.
و غرولندكنان دور شد. كيان صداي غرغرش را شنيد و گفت :
- اين قدر غر نزن ديگه دختر... زود باش.
غزاله با شنيدن فرياد كيان در حاليكه به فكر جاي دورتري افتاده بود زمزمه كرد: (گوشهاي اين پسره مثل راداره... بهتره يه خرده ديگه دورتر برم. مي ترم سرو صدا راه بندازم، آبروم بره).
كيان چون پشت به او داشت متوجه فاصله ايجاد شده بين خودشان نگرديد. براي رفع خستگي روي تخته سنگي به انتظار نشسته بود كه در زمان كوتاهي سر و كله دو مرد قوي هيكل و مسلح از پشت درختهاي كنار نهر پيدا شد و به محض مشاهده او لوله اسلحه هايشان را به سمتش نشانه رفتند.
-
كيان در اثر بي احتياطي خودش غافلگير شد . بدون اسلحه و كاملا بي دفاع. بدون هيچ عكس العملي دستها را بالاي سر برد و به لهجه افغاني گفت :
- من پولي ندارم برادر.
يكي از آن دو كه شكور نام داشت، جلو آمد و نگاهي عميق به چهره كيان انداخت. چهره كيان با آن ريش كاملا پر به راحتي قابل شناسايي نبود. شكور با ترديد پرسيد :
- معلومت نمي كنه افغاني باشي! اهل كدوم دهي؟
- ده...
- قوم و خويشت كيه؟
- ملاقادر عامومه.
شكور در گوش ا..نظر آهسته نجوا كرد :
- فكر نكنم اين باشه. بچه همين ده بالايي است... تازه، تنهاست.
ا..نظر سرخم كرد و از مقابل صورت شكور سرك كشيد و سر تا پاي كيان را برانداز كرد. و ناگهان مثل برق گرفته ها شكور را كنار كشيد و اسلحه اش را به سمت سينه كيان نشانه رفت و گفت :
- بنشين... دستهات رو هم بذار بالاي سرت .. يالا بجنب.
شكور با تعجب، حركت ا..نظر را تقليد كرد و گفت :
- چي شد پس!!؟
- مگه كوري! يه نگاه به پوتينش بنداز. پوتينهاي بشيره. اون ستاره حلبي رو خودش درست كرده بود.
شكور با احتياط جلو رفت و فرياد زد :
- تو كي هستي؟ اين پوتين ها رو از كجا گير آوردي؟
- پيدا كردم.
شكور دندانهايش را به هم ساييد و با قنداق اسلحه اش به شانه كيان كوبيد و گفت :
- بلند شو آشغال... بلند شو راه بيفت كه خوب گيرت آوردم.
براي كيان مسجل شد كه اين دو مرد از گروه ولي خان هستند، در حاليكه مي دانست مدت زيادي نمي تواند به اين بازي ادامه دهد، زيرا امكان داشت هر آن سر و كله غزاله پيدا شود و جانش به خطر بيفتد. از اين رو تنها راه نجات، خلاصي از شر آن دو بود. در پي فرصت مناسبي همين كه شكور او را وادار به برخاستن مي كرد، بلند شد و با يك غافلگيري آني با دو ضربه پا در فك و سينه، او را نقش بر زمين كرد و قبل از هرگونه عكس العملي از جانب ا..نظر، روي زمين دراز كشيد، اسلحه شكور را برداشت و ا...نظر را با چند گلوله از پا درآورد.
صداي رگبار، غزاله را سراسيمه كرد. با ترس، اما احتياط به سمت كيان شروع به دويدن كرد.
كيان از جاي برخاست و به آرامي به ا...نظر نزديك شد. از مرگ او اطمينان يافت، اما همينكه به سوي شكور چرخيد از مشت محكم او سكندري خورد و بعد از برخورد با جسد ا...نظر نقش بر زمين شد. فرصتي مناسب به دست شكور افتاد و با كيان گلاويز شد. هردو مشتهاي سنگين و پر ضرب خود را به سوي ديگري پرتاب مي كردند، اما گويي زور هيچ يك بر ديگري نمي چربيد و بالاخره بعد از يك زد و خورد جانانه با چند غلت شكور بر سينه كيان سوار شد و دستهاي زمختش را بر گلوي او فشرد.
كيان دست راستش را دور مچ شكور قفل كرد تا شايد كمي از فشار آن بكاهد و دست چپش را زير گلوي او قرار داد و فشار آورد. اما قدرت دستهاي شكور آنقدر زياد بود كه كيان احساس كرد نفس در سينه اش تنگي مي كند. ضربات مشتش در سر و صورت و پهلوي شكور اثري نمي گذاشت. نااميد نگاهش به اطراف چرخ خورد. اسلحه ا...نظر در فاصله كمي از دستش قرار داشت. هر چه توان داشت در آن لحظه براي نزديك شدن به اسلحه به كار برد، اما تلاشش بيهوده بود و كم كم مرگ در مقابل ديدگانش به رقص درآمد.
پلكهاي سنگينش روي هم مي افتاد كه صداي شليك گلوله اي در گوشش پيچيد و به ناگاه راه تنفسش باز شد.
نفس عميقي كشيد و چشم باز كرد. شكور با آن وزن سنگين رويش افتاده بود. او را كنار زد. با صورت خيس از عرق در حاليكه به سختي نفس مي كشيد، نيم خيز شد.
سرفه امانش را بريده بود. در حاليكه گردنش را ماساژ مي داد، برخاست و به سختي آب دهانش را قورت داد و با پشت دست خون روي لبش را پاك كرد. در ناحيه گلو و گردن احساس درد داشت. گردنش را با سر و صدا به چپ و راست پيچاند كه نگاهش در نگاه بهت زده غزاله خيره ماند.
غزاله حالت عادي نداشت. هنوز لوله اسلحه اش را به سمت شكور نشانه رفته و نگاه وحشت زده اش روي جسد بي جان او خيره مانده بود.
كيان به آرامي جلو رفت، غزاله حتي پلك هم نزد. كيان با لحن ملايمي او را خطاب كرد، باز غزاله عكس العملي نشان نداد. كيان با احتياط گام ديگري برداشت، دستش را روي اسلحه گذاشت و سر آن را به آرامي بالا برد. سپس آن را از ميان پنجه هاي قفل شده غزاله بيرون كشيد و به ضامن كرد و به دوش انداخت.
غزاله مبهوت جسم بي جان شكور بود كيان دقيقا مقابل او ايستاد و مسير نگاه او را مسدود كرد. صداي غزاله گويي از ته چاه بالا مي آمد گفت :
- مرده؟
كيان با عطوفت صورت او را نوازش داد :
- نترس! چيزي نيست.
غزاله دست او را پس زد و نگاه دوباره اي به شكور انداخت و با وحشت گفت :
- تكون نمي خوره.... مُ مُ مرده؟
كيان با كف دو دست صورت غزاله را چسبيد و او را دعوت به آرامش كرد.
- هيس... نترس. آروم باش ... آروم.
نگاه ملتمس غزاله در چشمان كيان ثابت شد :
- من كشتمش... من ... م..
كيان انگشت روي لب غزاله گذاشت و او را دعوت به سكوت كرد. سپس در حاليكه او را از اجساد دور مي كرد گفت:
- موندن اينجا خطرناكه... بايد هرچه زودتر دور بشيم. حالا دختر خوبي باش و آروم بگير.
اما غزاله چشم از شكور برنمي داشت و كيان مجبور شد او را با زور از آنجا دور سازد. غزاله حال درستي نداشت، كيان با اطمينان از اينكه مسافت زيادي از اجساد آن دو دور گرديده اند به يك توقف اجباري دست زد.
-
غزاله ديگر قادر به درك اطرافش نبود. حيران و سرگشته مردمك چشمش را به اطراف مي چرخاند و زير لب كلمه ( قاتل ) را تكرار مي كرد.
كيان مهربان و دلسوز مقابل او زانو زد و گفت:
- نمي خواي تمومش كني؟ اين فقط يه اتفاق بود. اگه تو اون رو نمي زدي، الان هيچ كدوم از ما زنده نبوديم.
- مرده... من كشتمش.
- تو كار خوبي كردي غزاله... آشغالي مثل اون حق زندگي نداشت.
- تو بهشون ميگي كه من كشتمش؟
قلب كيان فشرده شد.
- به كي ها؟... كسي اينجا نيست غزاله.
- سرگرد زادمهر منو باز مي فرسته زندان.
اشك در چشمان كيان حلقه زد. سر به آسمان بلند كرد و چشم به طاق آن دوخت و شكوه كرد.
- چرا؟ چرا خدا؟ مي بيني كه ديگه طاقت نداره. بسه.... ديگه بسه. نگاش كن! ديگه چيزي ازش باقي نمونده. رحم كن.... رحم كن.
كيان غرق خود بود كه غزاله مثل مجسمه اي بهت زده از مقابلش برخاست و كنار نهر آبي كه در آن نزديكي در جريان بود نشست. دستهايش را با اين فكر كه خونِ رويِ آن را پاك كند، در آب فرو كرد. اما هربار كه به آنها نگاه مي كرد، آنها را محكم تر از دفعه قبل در آب مي ساييد و وقتي نااميد از پاك كردن آنها به نظر رسيد. چنگ در سنگ و خاك اطراف نهر انداخت و چنان آنها را روي دستش مي ساييد كه در اثر خراشهاي پي در پي خون از دستش جاري شد.
كيان تازه متوجه او شد و سراسيمه در حاليكه او را از اين كار منع مي كرد، دستهاي او را محكم در دست فشرد و فرياد زد:
- چي كار مي كني! ديوونه شدي؟
غزاله به آرامي سر بالا گرفت و با حركت چشم، دستهايش را نشانه رفت و گفت:
- خونه! مي بيني! دارم پاكش مي كنم.
- تو داري ديوونه ميشي. به خودت بيا! كدوم خون!
- پاك نمي شه... پاك نمي شه.
- تو خيالاتي شدي. دستهاي تو پاكه پاكه... تو رو خدا خودت رو اينقدر اذيت نكن.
- تو كه به كسي نمي گي، ميگي؟
كيان بغض كرد.
- نه، نميگم... قول ميدم.
غزاله لبخندي زد كه دل كيان آرام گرفت. اما بلافاصله به جانب ديگرش چرخيد و با موجودي خيالي گفتگو كرد:
- ديدي گفتم به كسي نميكه.
طاقت كيان طاق شد. اگر او همچنان ادامه مي داد، به زودي تعادل روحي و رواني خود را از دست مي داد و به ديوانه اي تبديل مي شد. به همين دليل به سرعت او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد.
به شدت عصباني و برافروخته نشان مي داد . چشمهاي بُراقش را در چشم غزاله دوخت و يقه او را محكم در دست گرفت و فرياد زد:
- تو چه مرگته زن؟ چه كار مي خواي بكني؟ دلت مي خواد يه ديوونه زنجيري بشي و تمام عمر توي اين بيابونها سرگردون بموني!
- چرا داد مي زني؟ الان مامورها مي ريزن اينجا و دستگيرم مي كنن... هيس، ساكت.
كيان بي اراده دستش را بالا برد، در حاليكه فرياد مي زد: (محض رضاي خدا به خودت بيا)، چند سيلي پياپي به صورت او زد.
غزاله با احساس درد از گيجي درآمد و با ديدن چهره نگران كيان در حاليكه اشك مي ريخت، خود را در آغوش او رها كرد. كيان او را به سينه فشرد و گفت:
- عزيزدلم! چرا اينقدر بي تحملي.
- داشت تو رو مي كشت.
- مي دونم... تو جونم رو نجات دادي.
- ولي من اون رو كشتم.
كيان سر غزاله را به سينه فشرد و گفت:
- فكر مي كني اگه زنده مي موند، با تو چي كار مي كرد!؟ اونها بويي از انسانيت نبردن. تنها چيزي كه براي اونا مهمه پوله.... پول، و براي داشتنش هر كاري از دستشون بر مياد. قتل، بي ناموسي....
- گفتنش براي تو آسونه، ولي من يه آدم كشتم كيان. مي فهمي يه آدم... دارم ديوونه مي شم.
- اگه بشه اسمش رو بذاري آدم.
غزاله مايوس و نااميد بغض كرد.آسيبهاي روحي و رواني اين زن جوان پاياني نداشت.
ذهن آشفته و پريشان او خيال آرامش نداشت. كيان بالاجبار شب را زير چتر آسمان نيمه ابري، بدون هيچ آتشي به سپيده سحر پيوند زد تا غزاله فرصتي براي غلبه بر احساسات خود بيابد. بالاخره صبح ديگري آغاز شد.
افسر جوان تمام طول شب را با تسلي همسرش كه در شرايط بحراني به سر مي برد گذرانده بود. تحمل ديدن اين همه زجر و عذاب براي زني، كه حالا او را جزيي از وجود خود مي ديد؛ غيرقابل وصف بود. آرزو مي كرد كاش در شرايط بهتري بود تا به او ثابت مي كرد براي آسايش و آرامش او از نثار جانش نيز دريغ نخواهد كرد. در حاليكه بيم داشت دوباره مورد هجوم افراد ولي خان قرار گيرند، دل نگران دست به شانه غزاله زد و به آرامي او را تكان داد.
- بيدار شو خانمي... غزاله.
غزاله به زحمت پلكهاي سنگينش را گشود. رنگ به رو نداشت، با احساس ضعف سر از زانوي كيان برداشت و با كمك او نشست. چقدر دوست داشت با گشودن چشم، سقفي بالاي سرش مي ديد و گرمي دستهاي كوچك فرزند را بين دستهاي بي رمقش لمس مي كرد. اما افسوس كه حقيقت، با ظاهر خاك آلود و نگران كيان، مقابلش ظاهر شد. از يادآوري ديروز، با احساس سرگيجه شقيقه هايش را ميان انگشتان فشرد.
كيان با چهره اي كه حاكي از نگراني شديدش داشت، پرسيد:
- چطوري ؟ بهتر شدي؟
- كاش بيدار نمي شدم، كاش...
كيان انگشت روي لب غزاله قرار داد و مانع از ادامه سخن گفتن او شد.
مي دانست چه افكاري او را احاطه كرده است. اگر قرار بود بار ديگر پيرامون اتفاقِ به وقوع پيوسته ، تفكر ديوانه واري داشته باشد، قدر مسلم از لحاظ روحي قادر به ادامه راه نبود و او را با مشكل بزرگي مواجه مي ساخت.
درحاليكه خود را بيش از حد نگران نشان مي داد، چشم به اطراف چرخاند و با التهابي آميخت به ترس گفت:
- هرآن ممكنه از پشت يكي از اين تخته سنگها يا درختچه ها سر و كله يكي دو نفر پيدا بشه. به جاي فكرهاي آزار دهنده، بهتره به فكر نجات جون خودمون باشيم.... حالا دختر خوبي باش و بلند شو.
غزاله با گفتن (ولي) قصد اعتراض داشت كه كيان گفت:
- ولي و اما نداره.... هر چي مي خواستي ديوونه بازي در بياري، درآوردي. حالا فكر كن كه يه سربازي و ماموريت خطيري به دوش داري و بايد تا پاي جون براي رسيدن به اون هدف تلاش كني.... در اين راه يا كشته ميشي يا مي كشي.... مي خوام عاقل باشي و بلند بشي... داريم وقت رو از دست مي ديم. اگه بتونيم اين باند بزرگ قاچاق رو متلاشي كنيم، خدمت بزرگي به وطن كرديم....حالا يا مثل بچه ها بشين و ماتم بگير، يا بلند شو و براي افتخار و سربلندي ميهنت بجنگ.
غزاله دستهاي لرزانش را بالا آورد و نگاه غمبارش را به آنها دوخت، اما كيان فرصت فكر كردن را از او گرفت و دستهاي لرزان او را در دست گرفت و در حاليكه به آنها بوسه مي زد گفت:
- بايد به دستي كه ريشه ظلمي رو قطع كنه، بوسه زد.
مكثي كرد و با يك حركت او را از جا كند و وادار به پيشروي كرد. در بين راه تكه ناني ار جيب خارج و آن را به دو نيم كرد و نيمي از آن را به طرف غزاله دراز كرد و گفت:
- ولي خان بو برده كه ما اين طرفها هستيم، براي همين اون دوتا در جستجوي ما بودن. بايد خيلي احتياط كنيم. ممكنه تعدادشون خيلي زياد باشه... و اگه جسد اونا رو پيدا كنن، وضعمون بدتر ميشه. تا شهر هم راهي نمونده، ولي ما نمي تونيم همين طور بي محابا جلو بريم... بايد براي فرار از خطرات احتمالي، از ميان توتستان عبور كنيم كه حداقل در معرض خطر كمتري قرار بگيريم.
و در كمال احتياط به سمت توتستان به راه افتادند.
-
مدتي بدون هيچ خطري به سمت جلو پيشروي كردند تا آنكه با رسيدن به جاده خاكي كه در دهانه ورودي شهر قرار داشت، مجبور به احتياط بيشتري شدند، از اين رو كيان پوتينهايش را به همراه اسلحه زير تخته سنگي پنهان كرد.
غزاله بهت زده بود و كيان بدون آنكه منتظر شنيدن سوالي از جانب او باشد گفت:
- با اين پوتين و اسلحه مثل گاو پيشوني سفيدم.
غزاله ياد گرفته بود كه به كيان ايراد نگيرد. مي دانست او مرد روزهاي سخت است. افسر جوان به درجه بالايي اعتماد او را جلب كرده بود. بنابراين سكوت كرد. كيان چشم در چشم او دوخت. طرز نگاهش گوياي وخامت اوضاع بود. دل غزاله لرزيد، با دلهره گفت:
- چي مي خواي بگي؟
كيان بازوان او را در ميان پنجه هاي قدرتمند خود گرفت و تحكم خاصي به كلامش بخشيد و با آهنگ ملايم، اما جدي گفت:
- خوب به حرفام گوش كن.
- تو داري من رو مي ترسوني.
- ببين غزاله! فكر نكنم احتياج باشه در مورد ولي خان و افرادش توضيح بدم، چون خودت بهتر از من اونا رو مي شناسي..... فقط مي خوام تا جايي كه مي توني با لهجه ايراني صحبت نكني و در هيچ شرايطي برقع رو از صورتت كنار نزني... اگه من لو رفتم تو فقط به فكر نجات جون خودت باش و در اولين فرصت با پولي كه ملاقادر بهت داده، خودت رو به اون يا برادرش برسون. مطمئنم اونجا در اماني.
- مي ترسم كيان... خيلي مي ترسم.
- ترس برادر مرگه، ترس رو از خودت دور كن. خدا با ماست، نگران نباش.
كيان در حاليكه به راه مي افتاد ادامه داد:
- در ضمن، نزديكي هاي شهر كه رسيديم. با فاصله دنبالم بيا ....هر وقت خطر رو احساس كردي بدون اينكه جلب توجه كني فرار كن.
كيان مدام تذكر مي داد و غزاله لبريز از دلهره به دستورات او گوش مي داد. در مسير ورود به شهر كوچك.... هر از گاهي موتورسيكلت، تراكتور، گاري يا وانتي عبور مي كرد، كسي به آن دو در هيبت افاغنه توجهي نداشت.
وقتي وارد مدخل شهر شدند، كيان فاصله اش را با غزاله بيشتر كرد و با اشاره سر به او فهماند كه با احتياط به دنبالش حركت كند.
چشمهاي تيزبين او به دنبال مخابرات بود كه ناگهان صداي موتور وانت تويوتايي دلش را لرزاند. وانتي با چندين سرنشين از ميدانگاهي عبور كرد و مقابل منبع آبي كه وسيله شرب مردم پايين آبادي بود متوقف شد.
مردان مسلح زنان را به وحشت انداختند به طوري كه بدون برداشتن ظرف آب خود، با هياهو از آنجا دور شدند.
لحظاتي بعد سرنشينان وانت با گرفتن دستور از مردي كه پشت به كيان ايستاده بود از يكديگر جدا و در كوچه هاي اطراف پخش شدند.
اضطراب كيان را وادار به توقفي كوتاه كرد تا غزاله را از خطر آگاه سازد. سپس در حاليكه به مناره مسجدي اشاره مي كرد، سر به زير انداخت و به راه افتاد.
غزاله با احتياط و حفظ فاصله به دنبال او به راه افتاد، تا اينكه كيان وارد مسجد شد.
زن جوان در صحن كوچك مسجد احساس امنيت كرد. با نفسي عميق به حوضچه ميان صحن نزديك شد، در اين لحظه صداي كيان در گوشش پيچيد.
- بدجوري دنبالمون مي گردن. فكر كنم يكيشون بيگ بود. خيلي احتياط كن.
- حالا چي ميشه؟
- نمي دونم! هر چي خدا بخواد.
- اگه پيدات كنن چي؟
- اگه من درگير شدم تو خودت رو به خرابه هاي اول آبادي برسون... پيدات مي كنم.
- و اگه نتونستي!؟
-
- اگه گير افتادم همون كاري رو كه گفتم انجام بده. برگرد ده...
وحشت اندام غزاله را به لرزه انداخت. آستين كيان را كشيد و گفت:
- بيا بريم يه گوشه قايم شيم... من مي ترسم. خطرناكه.
- ما الان در دل افغانستان هستيم و فرسنگها از مرز فاصله داريم. فراموش نكن اين همه راه رو براي چي اومديم...
- اونا ما رو مي كشن.
- مرگ و زندگي ما دست خداست، همون طور كه تا حالا بوده... بعد از اون همه كمك، تو هنوز به بزرگي خدا ايمان نياوردي!؟
- ولي اين يه جور خودكشيه .
- چاره اي نيست. من بايد يه تلفن گير بيارم.
ديگر مخالفت جايز نبود، غزاله سكوت كرد و پس از شنيدن چند نصيحت كوتاه و مختصر، با فاصله از مسجد خارج شدند، ولي از شانس بد، كيان پس از طي مسافتي در پيچ خيابان با بيگ روبرو شد.
عكس العملش در خيره ماندن در چهره بيگ به گونه اي بود كه بيگ چشمهاي او را از پشت دستمالي كه دور سر پيچيده بود شناخت. اگر كيان به موقع نجنبيده بود، بدون شك شكار اسلحه مرد صياد مي شد.
ترديد بيگ در فشردن ماشه به كيان فرصت داد تا او را هُل بدهد و با پريدن از روي ديوار سمت راستش، به سرعت از تيررس او دور شود.
غزاله با مشاهده اين صحنه دست و پايش را گم كرد و وحشت زده شد، ولي با يادآوري هشدارهاي كيان، خود را جمع و جور كرد و از همان راهي كه آمده بود، بازگشت.
كيان در تعقيب و گريزي نفس گير مسافتي را پيمود تا آنكه در حال فرار با شدت با قدير كه در جستجوي او كوچه ها را ديد مي زد، برخورد كرد.
هردو نقش بر زمين شدند و اسلحه قدير به گوشه اي پرتاب شد.
بيگ از فاصله تقريبا دوري به سمت آنها مي دويد فرياد زد:
- بگيرش قدير، نذار در بره.
قدير با شنيدن اين جمله سراسيمه به سوي كيان حمله برد، اما كيان مشت محكمش را حواله صورت او كرد. دهان قدير از ناحيه لب و داخل دهان شكافت و كاملا گيج شد. كيان از همين فرصت كوتاه استفاده كرد و بازوان درهم پيچيده پر قدرتش را طناب دار گردن او ساخت.
قدير احساس كرد راه تنفسش مسدود شده است، به همين دليل با تقلا پنجه هايش را دور بازو و ساعد كيان قفل كرد تا شايد از فشار آنها بكاهد.
كيان با دست آزادش كلت كمري قدير را بيرون كشيد و گردن او را رها و چنگ در پيراهن او انداخت و در حالي كه او را سپر خود قرار داده بود به سمت بيگ كه تقريبا به آنها نزديك شده بود چرخيد.
رگبار گلوله اي كه از سمت بيگ شليك شده بود سينه قدير را شكافت و او را به درك واصل كرد.
پاسخ كيان به بيگ، شليك پياپي چند گلوله بود كه يكي از آنها به ران پاي راست بيگ اصابت و او را نقش بر زمين كرد.
كيان تعلل را جايز ندانست. نبايد بي گدار به آب مي زد، بنابراين قبل از آنكه بار ديگر غافلگير شود، بي درنگ از روي ديوار پريد و از خانه اي به خانه ديگر گريز را آغار كرد. بايد خود را به ويرانه هاي دروازه ورودي آبادي مي رساند. احتياط شرط عقل بود.
براي پنهان ماندن از چشم دشمن و رد شدن بدون دردسر از پيچ و خم كوچه ها، راهي به جز تعويض لباس نداشت. با اين فكر چندين بار قصد كرد تا با وارد ساختن ضربه اي غافلگير كننده، يكي از عابرين را از پاي درآورد و تصميمش را عملي سازد، اما با فكر عواقب كار، از اين اقدام منصرف شد.
همان طور كه با احتياط جلو مي رفت و از كنار خانه اي با ديوارهاي فرو ريخته رد مي شد، برق لباسهاي شسته شده روي طناب متوقفش كرد. با اطمينان از نبودن كسي در آنجا، به سرعت البسه مورد نيازش را از روي طناب جمع كرد و سراسيمه بيرون دويد و در پناه ديوار شكسته اي لباسهايش را تعويض كرد، سپس لباسهاي خود را در زير سنگ و كلوخ پنهان كرد و با احتياط به طرف جايي كه احتمال مي داد غزاله رفته باشد، به راه افتاد. به محض ورود به ويرانه ها متوجه افراد بيگ و جستجوي دقيق آنها شد. با چابكي خود را بالاي سقف رساند و لابلاي تيرهاي چوبي آن پنهان شد. افراد بيگ وجب به وجب خاك را زير و رو كردند و وقتي از يافتنش نااميد شدند، آنجا را ترك كردند.
با دور شدن آنها با كمي آسودگي به جستجوي غزاله پرداخت . تا آنكه بعد از مدت كوتاهي در حال عبور از كوچه اي برقع غزاله را شناخت.
در خم كوچه پناه گرفت. براي اطمينان از اينكه غزاله تحت تعقيب نباشد هر از گاهي از گوشه ديوار سرك مي كشيد. غزاله با احتياطي كه ترس چاشني رفتارش بود، به سمت كيان در حال حركت بود. همين كه به سر كوچه رسيد دستي با حركتي تند بازويش را چسبيد و او را داخل كوچه كشيد و قبل از آنكه فرصت فرياد زدن بيابد همان دست جلوي دهانش را گرفت.
-
غزاله با وحشت براي فرار تقلا مي كرد، اما به محض شنيدن صداي كيان كه گفت: (هيس... من هستم) آرام گرفت و بلافاصله به سمت او چرخيد. كيان لبخند دلنشيني زد و فت:
- نترس خانم كوچولو من هستم... كيان.
غزاله نفس حبس شده اش را بيرون داد و گفت:
- فكر كردم تو رو گرفتن! داشتم سكته مي كردم.
كيان همچنان كه بازوي غزاله را چسبيده بود او را دنبال خود به زير سقف يكي از مخروبه ها كه اطمينان داشت جاي امني است كشيد و گفت:
- فكر كنم اينجا امنه، چون چند دقيقه قبل خاك اينجا رو الك كردن... حداقل تا يه مدتي اينجا نميان.
غزاله نفسي به راحتي كشيد و برقع را بالا داد و گفت:
- حالا چي كار كنيم؟
- تو همين جا مي موني... من به محض اينكه موفق شدم تماسم رو با ايران برقرار كنم برمي گردم. تحت هيچ شرايطي از اينجا خارج نشو.
- ولي اونا دنبالتن. چطور مي خواي از اينجا خارج بشي؟
كيان سر خم كرد. نگاهش مي گفت: (چند بار بگم؟). زبانش را به حركت درآورد و گفت:
- چاره اي نيست، بايد برم.
- نه! تو نميري!
وقت جر و بحث نبود. كيان فكر كرد غزاله به دليل علاقه اش، احساساتي شده است و مي خواهد او را نيز تحت تاثير قرار دهد، تا بدون تعهد به انجام وظيفه، راهي براي فرار بيابد. از اين رو بي اعتنا گفت:
- ببين غزاله! اگه من تا دو، سه ساعت ديگه برنگشتم، خودت رو به هر نحوي كه مي توني به ملاقادر يا عبدالنجيب برسون. اونا بي شك به تو كمك مي كنن تا به ايران برگردي
غزاله نااميد روي زمين زانو زد. اشك بي اختيار مهمان چشمهاي زيبايش شد.
كيان حالش را درك مي كرد، به همين دليل به آرامي پهلويش نشست. دست نوازشي پشت او كشيد و گفت:
- خودت مي دوني چقدر برام عزيزي، پس اينجور عذابم نده، ديدن اشكهاي تو بيشتر از شكنجه دشمن عذابم ميده.
- اگه بلايي سرت بياد، من چي كار كنم؟ ديگه طاقت ندارم كيان... نمي خوام تو رو از دست بدم.
- اميدت به خدا باشه، هرچي مقدر باشه همون ميشه.
غزاله به ناگاه از جاي برخاست و گفت:
- نه نه ... نمي ذارم بري كيان... نمي ذارم.
- بچه نشو غزاله وقتي پاي ايران و مصلحت مملكت در بينه، ما بايد از عشق كه هيچي، از جونمون هم بگذريم. غزاله لبخند زد و گفت:
- خوب مي گذريم.
- چطوري؟ با قايم شدن زير اين سقف!.... شايد تا حالا هم خيلي دير شده باشه و اونا بدون اهميت به آزاد شد من، محموله رو عبور داده باشن، اما من بايد اطلاعاتم رو به گوش سردار برسونم. شايد جلو يك عمليات بزرگ گرفته بشه.
غزاله لحن جدي به خود گرفت. در حاليكه اشكش را پاك مي كرد، گفت:
- من مي رسونم.
- معلوم هست چي ميگي!؟
- اونها هنوز من رو شناسايي نكردن و چون تو رو تنها ديدن، احتمال ميدن جايي مخفي باشم و تو در حال حاضر تنها باشي. پس من خيلي راحت تر مي تونم از اينجا خارج بشم و تلفن بزنم.
- امكان نداره.
- من مخابرات رو پيدا كردم. با اين پوشش افغاني كسي به من شك نمي كنه. سعي مي كنم به لهجه افغاني حرف بزنم... خيلي زود تلفن مي زنم و برمي گردم.
- نه... به هيچ وجه.
- تو بيخود نگراني. مي دونم كه مشكلي پيش نمي ياد.
- اگه بهت آسيبي برسه، هيچ وقت نمي تونم خودم رو ببخشم... نه.
غزاله به آرامي جلو آمد. انگشتان ظريف و كشيده خود را نوازشگر صورت كيان ساخت و گفت:
- نمي خوام تو رو از دست بدم.... بذار برم.
و سر به سينه فراخ كيان گذاشت و با صداي لرزاني گفت:
- دوستت دارم.
نفس در سينه كيان حبس شد، بي اختيار او را به سينه فشرد و گفت:
- نمي خوام بهت آسيبي برسه. اگه گير اون وحشيها بيفتي كارت تمومه.
غزاله بدون توجه به گفته ها و احساس كيان، به آرامي از آغوش او بيرون خزيد و گفت:
- شماره تلفنت رو بده.
- ديوونه شدي؟
- چي بايد بهشون بگم؟
- اين كار شوخي بردار نيست.
- من تصميمم رو گرفتم و تو نمي توني جلوم رو بگيري.
- خطرناكه، چرا نمي فهمي
- تو كه نمي خواي همه افتخار خدمت به مملكت رو يكجا بدست بياري؟
- مي ترسم غزاله. مي ترسم لو بري، لجبازي نكن... محاله بذارم.
غزاله به علامت سكوت انگشت روي لب كيان گذاشت و گفت:
- هيس... فقط شماره تلفن و اطلاعات.
كيان مستاصل ماند. كلافه چنگ در موهايش زد و گفت:
- محاله بذارم تو....
بار ديگر انگشت غزاله روي لب كيان سر خورد و مانع ادامه سخن او شد. نگاهشان در هم گره خورد. نگاه نگران كيان در زواياي صورت غزاله چرخ خورد.
غزاله از ترديد و دودلي او استفاده كرد و گفت:
- اگه الان گرفتار بشم خيلي بهتره، چون مي دونم كه تو هر طور شده نجاتم مي دي. اما اگه تو گير بيفتي، يا زبونم لال اتفاقي برات بيفته، خدا مي دونه بعد از تو در اين كشور غريب چه بلايي سرم مياد. اگه قبل از تو بميرم، بهتر از اينه كه بعد از تو گرفتار اجنبي بشم... خوب فكر كن كيان، اين بار تو عاقل باش.
غزاله درست مي گفت و كيان بعد از تاملي كوتاه با آنكه ناراضي به نظر مي رسيد، موافقت كرد و پس از دادن شماره تلفن و پاره اي اطلاعات گفت:
- خيلي خب، حواست رو جمع كن. بايد به رمز كه نه ولي سربسته صحبت كني. احتمال اينكه ارتباط تلفني شنود بشه خيلي زياده.
غزاله براي اطمينان چندين بار جملات كيان را تكرار كرد و در حاليكه آماده رفتن، برقع را روي صورت مي كشيد گفت:
- مواظب خودت باش. قول بده از اينجا خارج نشي.
- تو نگران من نباش.
كيان زل زد به چشماني كه آنها را به دو خورشيد درخشان تشبيه مي كرد و افزود:
- مي خوام سالم برگردي... صحيح و سالم.
غزاله خنده نمكيني كرد و برقع را رها كرد:
- چشم قربان، امر ديگه اي نيست؟
غزاله سپس روي گرفت و گامي برداشت، اما كيان با لحني آهنگين او را مخاطب قرار داد. غزاله ايستاد و گفت:
- ديگه چيه؟
- صبر كن. نمي خواد بري.
غزاله ابروان گره كرد و گفت: (دوباره شروع كردي؟)، و بار ديگر به راه افتاد. كيان شتابان به او نزديك شد و از پشت سر بازوي او را گرفت و گفت:
- نرو غزاله. خودم ميرم.... نرو.
غزاله برقع را بالا زد و به سمت كيان چرخيد و با ترشرويي گفت:
- چقدر (نه) توي كارم مياري! بسه ديگه حوصله ام سر رفت.
- مي ترسم غزاله. تو از عهده اين كار بر نمياي.
- مگه من چِمِه!؟ من ديگه اون غزاله بي دست و پا چلفتي احمقِ گريان نيستم. ممكنه جونم رو از دست بدم، ولي حالا مي دونم كه در چه راهي تلاش مي كنم. تو همه بهانه من براي رفتن نيستي كيان.... من بيدار شدم و تو چشمهاي من رو باز كردي. امروز من با چشم باز و آگاهي كامل از هدفم، در راه گشورم گام برمي دارم و اگه بايد بميرم، تو نمي توني جلوي مرگم رو بگيري.... پس خواهش مي كنم سد راهم نشو.
كيان احساس كرد سست و بي رمق شده است. با دلي پر اكراه، راه را براي او باز كرد.
غزاله درياي متلاطم چشمانش را از ديدگان او مخفي كرد و گفت: (برام دعا كن). سپس بيرون رفت.
-
در تمام مسير، حواسش به اطراف بود تا اگر مورد مشكوكي مشاهده كرد، جانب احتياط را كاملا رعايت كند. خوشبختانه از افراد ولي خان اثري نيافت و پس از عبور از يكي دو كوچه به خيابان اصلي شهر رسيد و پس از طي مسافتي در مقابل ساختمان مخابرات ايستاد. نگاهي به اطراف انداخت، با ترسي مبهم آب دهانش را قورت داد و با سعي فراوان لهجه افغاني به خود گرفت و به محض ورود به مرد متصدي سلام كرد و گفت :
- براي ايران تلفن دارم.
- شما شماره خودتان بگوييد خواهر.
غزاله شماره را گفت و چشم به دور تا دور آنجا دوخت. با صداي متصدي مخابرات به خود آمد و وارد كابين شد. سعي داشت لهجه افغاني خود را از دست ندهد. در حاليكه مدام چشم به مرد متصدي داشت، با شنيدن صداي آمرانه سردار بهروان كه چندين بار كلمه (الو) را تكرار كرد، تُن صدايش را كاملا پايين آورد و بي مقدمه گفت :
- سلام بر محمد آقا، جنگ آور ديروز و فرمانده امروز.
سردار بهروان يكه خورد. اين تكيه كلام فقط مختص كيان بود. او در محيط صميمي خانواده و خارج از محيط كار اين گونه از جانب كيان مورد خطاب قرار مي گرفت. متعجب از شنيدن اين جمله از دهان يك زن ناشناس پرسيد :
- شما!؟
- نشناختي!؟ عروس عمه عاليه... غزاله ام ديگه.
با اين جمله سردار مطمئن شد صدايي كه از پشت خط شنيده مي شود، سعي در ارتباطي رمزگونه دارد، به همين دليل غزاله را همراهي كرد و گفت :
- ببخشيد كه به جا نياوردم. حالتون چطوره؟ چه خبر؟
غزاله با يك چشم مراقب بود كه متصدي مخابرات متوجه لهجه درهم او نگردد از جانبي به فكر دادن اطلاعات صحيح به سردار بود. گفت :
- خبر سلامتي... به عاله خانم بگيد ماه عسل خيلي خوش گذشت. پذيرايي مفصلي شديم، مخصوصا پسر عمه.
بند دل سردار پاره شد. ديگر شكي برايش باقي نمانده بود كه تماس تلفني از جانب كيان است. گفت :
- الان كجايي؟ پسر عمه! حالش خوبه؟ كي برمي گرديد؟
- پسرعمه خوبه، ولي يه خرده دست و بالمون بسته است... خوب ديگه آدم مسافرت خارج ميره بايد حواسش به جيبش باشه، ولي با اين وجود ما تا چند روز ديگه برمي گرديم شما اصلا نگران نباش.
- پسر عمه كجاست؟
- مسافرخونه... هَمَش در حال استراحته. انگار كه اومده سفر قندهار.
شك و شبهه از ذهن سردار دور شد. حالا مطمئن بود صدايي كه از پشت خط مي شنود، صدايي جز صداي غزاله هدايت نيست. با شعفي كه در كلامش هويدا بود خواستار دانستن چند و چون ماجرا پرسيد :
- مگه شما مهمون نبودي؟ چي شد رفتي مسافرخونه؟
- اخلاق پسرعمه رو كه مي دوني... از مزاحمت زياد خوشش نمياد. الان يه ده دوازده روزي ميشه كه اومديم اينجا.
- اگه راه افتادي مي توني خبرم كني؟
- شايد، درست نمي دونم. آخه مسافرخونه خوبي نداريم، بايد هرچه زودتر از اونجا بريم. ديگه بايد خداحافظي كنم، ولي پسرعمه از من خواست تا سفارش دوستانش رو به شما بكنم.
- بگو دخترم در خدمتم.
- راستش چند تا از دوستاش قصد دارن برن تركيه، خواهش كرد اگر مرز بازرگان آشنا داريد، سفارش اونا رو حسابي بكنيد.... وسايلشون بيش از اندازه بزرگ و سنگينه، ممكنه خروجي نگيرن.
- خيالت راحت باشه حت....
ارتباط قبل از خداحافظي غزاله قطع شد، غزاله شادمان از انجام وظيفه اش، آن هم به نحو احسن، بعد از پرداخت هزينه مكالمه، با عجله بيرون زد تا هرچه سريعتر خود را به كيان برساند و او را از دل نگراني خارج سازد، اما از اقبال بد، در اثر شتاب كودكانه اش، با بي احتياطي در خم كوچه شاخ به شاخ يكي از افراد بيگ شد و پس از برخورد شديد نقش بر زمين گرديد و بي اراده پايش را گرفت و با احساس درد عصباني داد زد.
- هوي، مگه كوري؟
مرد با شنيدن صحبت غزاله كه با لهجه ايراني ادا شد، بي درنگ بُرقع را از روي صورت او كنار زد. وصف غزاله را از بيگ شنيده بود، به همين دليل خنده زهرداري كرد و گفت :
- مثل اينكه افتادي تو تله.
و در حاليكه برمي خواست وحشيانه چنگ در برقع غزاله زد و او را با مو از زمين كند. ناله غزاله در گلويش خفه شد. مرد ضارب كه شريف نام داشت، غزاله را به سمت جلو هل داد و گفت :
- اگه خيال فرار به سرت بزنه، مطمئن باش بلافاصله مي فرستمت اون دنيا... حالا بدون اينكه جلب توجه كني راه بيفت.
پاهاي غزاله مي لرزيد و در حاليكه در دل دعا مي كرد كه كيان به كمكش بشتابد، با گامهاي لرزان به وانت شريف نزديك شد. كيان كه دورادور مراقب غزاله بود، با مشاهده اين صحنه، پريشان مشت بر فرق كوبيد و سراسيمه و بدون تفكر، براي نجات او، شروع به دويدن كرد ولي قبل از آنكه بيش از چند متري بدود، شريف به اتفاق غزاله، نعيم و صابر با وانت به راه افتاد.
دويدن كيان از آن فاصله به دنبال وانتي كه به سرعت مي راند بي نتيجه بود.
وسط خيابان ايستاد و به دنبال وسيله اي چشم چرخاند. تا آنكه چشمش به موتورسيكلتي كه مقابل مغازه اي پارك شده بود افتاد.
-
شريف غزاله را به داخل ساختمان مخروبه اي كه فاصله زيادي تا شهر نداشت كشيد و چنان سيلي به صورت او زد كه غزاله چرخي خورد و روي زمين ولو شد.
شريف بي رحمانه بار ديگر گيسوان غزاله را گرفت و سر او را به سمت بالا كشيد و گفت :
- اون سرگرد عوضي كجاست؟ اگه با زبون خوش بگي كه بهتر، والا مي دونم چه بلايي سرت بيارم.
غزاله ناليد: (نمي دونم).
- تقصير خودته. اگه توي ماشين دهن باز كرده بودي، الان اينجا نبودي.
- نمي دونم. گمش كردم. فكر كنم زخمي شده.
بار ديگر دست شريف بالا رفت و در صورت غزاله فرود آمد. غزاله احساس كرد استخوان صورتش خرد شده است، ناله اي كرد و با احساس ضعف شديد نقش بر زمين شد. شريف دست بردار نبود، او را از جا كند و وادار به ايستادن كرد و دستش را روي شانه غزاله قرار داد تا او را سرپا نگه دارد كه غزاله با احساس درد در هم رفت و كمي شانه اش را عقب كشيد.
شريف متوجه آسيب ديدگي غزاله شد، به همين دليل ضربه اي به شانه او زد كه فرياد دلخراش غزاله را به آسمان بلند كرد.
نعيم كه شاهد اين صحنه هاي دلخراش بود، بي تفاوت خنده كريهي كرد و گفت :
- شريف ما متخصص اعتراف گرفتنه. تو كه هيچي، باباتم باشه به حرف مياره.
شريف رو به نعيم كرد و گفت :
- تو برو دنبال بيگ، به صابر هم بگو بيرون كشيك بده.
غزاله تصور مي كرد تا آمدن بيگ، از شكنجه شريف در امان خواهد بود. اما شريف دوباره به سراغش آمد و نگاه تند پرغضبي به او انداخت، چنان كه غزاله از ترس نزديك بود قالب تهي كند. تمام بدنش مي لرزيد كه شريف اسلحه اش را بالا برد و به ناگاه ضربه ديگري به شانه او وارد كرد.
نفس در سينه غزاله شكست و از فرط درد بي حال نقش زمين شد. شريف در عين قساوت قلب كنار او زانو زد و گيسوان او را دور دستش پيچيد و گفت :
- حرف مي زني يا نه؟
عشق كيان چنان در تار و پود غزاله تنيده بود كه حتي در ازاي نجات جانش، حاضر نبود اسمي از او ببرد، باز ناليد.
- نمي دونم.
- پس نمي خواي حرف بزني.
سپس خنجرش را بيرون كشيد و تيغه تيز آن را روي گونه غزاله گذاشت و به آرامي آن را تا گلويش سُر داد.
نفس در سينه غزاله حبس شد.
شريف دسته اي از گيسوان غزاله را در دست گرفت و با يك حركت آن را بريد. اشك در چشمان غزاله حلقه زد. ترس، نفرت و خشم معجون دلش شد.
شريف هر بار با وحشيگري دسته اي از گيسوان گندمگون او را بريد، سپس آخرين دسته را به دستش گرفت و در حاليكه به آن بوسه مي زد قهقهه مستانه اي سر داد و موها را در پنجه اش مشت كرد و به سر و روي غزاله ضربه زد.
سر غزاله شكافت و از سر و صورتش خون جاري شد. ديگر نايي براي برخاستن نداشت.
شريف فكر كرد اين بار غزاله براي فرار از مرگ، زبان خواهد گشود. از اين رو گفت :
- بهتره حرف بزني.... بيگ مثل من مهربون نيست.
غزاله به درد شديد و خونريزي بدنش اهميت نمي داد. دهانش را به زحمت جنباند و با صداي ضعيفي گفت :
- نمي دونم.
شريف حسابي برآشفته شد. هر كس ديگري جاي اين زن بود، ولو يك مرد قوي هيكل، تا به حال زبان به اعتراف گشوده بود. اما اين موجود ظريف و شكننده تا سرحد مرگ مقاومت مي كرد، مقاومتي كه دليلش براي شريف قابل فهم نبود. بنابراين با عصبانيت فرياد زد.
- دروغ ميگي... مثل يك سگ مي كشمت.
و با ديگر با غيظ بيشتر به جان غزاله افتاد. و اين بار دستش را روي شانه غزاله گذاشت و فشار مداومي به آن وارد كرد.
جراحت غزاله دهان باز كرد و خون ريزي نمود، فرياد غزاله همان لحظه اول خفه شد، زيرا از شدت درد، از هوش رفت. شريف ول كن نبود، گويي عقده داشت. با قنداق اسلحه و مشت و لگد به جان غزاله افتاد.
او چنان غرق عمل وحشيانه اش بود كه متوجه حضور كيان نشد و قبل از آنكه بتواند از اسلحه اش استفاده كند كاملا غافلگير شد و پس از يك كشمكش طولاني مغلوب كيان شد و راهي ديار باقي گشت.
كيان با اندوه فراوان، سراسيمه بر بالين غزاله نشست. غزاله با صورت روي زمين افتاده بود آنچنان مي نمود كه نفس نداشت. كيان با دلشوره اي كه تمام وجودش را فرا گرفته بود، او را به سوي خود چرخاند، اما بند دلش پاره شد. صورت غزاله كاملا متورم و غرق در خون بود. سر او را بر روي زانو اش گذاشت. مزرعه گندمش به دست شريف جلاد به دست باد سپرده شده بود. قلبش در هم فشرده شد. دست لرزانش را روي نبض گردن غزاله گذاشت، اما بلافاصله چشم بست و نفس در سينه اش حبس شد. تمام وجودش از يك احساس تلخ، داغ شد و فريادش در دل خرابه ها پيچيد : (نه).
باور نداشت. بار ديگر با چشمان خيس در صورت غزاله خيره شد و با ملاطفت طره هاي خون آلود او را از روي صورتش كنار كشيد و آهسته او را صدا زد: (غزاله... عزيزم. چشمات رو باز كن). اشك پرده اي مقابل ديدگانش كشيد و بغض راه گلويش را فشرد، با اين حال به آرامي گفت: (ببين من اومدم... نگاه كن كيانت اينجاست)، اما جسم بي جان غزاله قادر به حركت نبود.
نگاه نااميدش را به پلكهاي بي حركت غزاله دوخت و با حسرت سر او را به سينه فشرد و بار ديگر فرياد جگرسوزش به آسمان بلند شد : (خدايا....).
هربار كه به صورت غزاله نگاه مي كرد، اميد داشت كه او چشم باز كند. از اين رو بار ديگر شانه هاي غزاله را به شدت تكان داد و او را صدا كرد : (غزاله).
بدن سرد و يخ زده غزاله حكايت از مرگي تلخ و زجرآور داشت و ضجه هاي كيان كه از سوز سينه بر مي آمد، حاكي از عشقي ناكام و نافرجام بود.
با استيصال، سرِ غزاله را به سينه فشرد. به ناچار جسم بي جان او را روي دست بلند كرد. سر غزاله به سمت پايين آويزان بود و دستش در هوا تاب مي خورد. نگاه سرد كيان به مسير مقابل بود. ساكت و خاموش، با سينه اي كه از اندوه و غم فشرده مي شد، مسافت طولاني را طي كرد. ديگر اثري از آب و آبادي نبود. با اكراه جسم بي جان غزاله را روي زمين خواباند. نگاهي به سرتاپاي او انداخت. اشك مي ريخت، اشكهاي داغ حسرت! ناليد : (نمي خواي به من غر بزني؟ مي بيني تو رو كجا آوردم. من امانت دار خوبي نبودم. كاش هيچ وقت به زندون نميومدم. كاش....). اما بغض صدايش را ضعيف كرد. با عصبانيت و با حسرت با تيغه خجر به جان زمين افتاد.
ديگر به صورت غزاله نگاه نمي كرد. بي وقفه در حاليكه اشك مي ريخت، زمين را كند تا آنكه چند سانتي گود شد. با پشت دست اشك را از مقابل چشمانش پاك كرد و بي درنگ جسد غزاله را در گور خواباند.
نگاهش سرد بود، بوسه اي بر پيشاني او زد و با بغض گفت : (رفيق نيمه راه) . شانه هاي مردانه اش با هق هق گريه بالا و پايين مي رفت. مدتي گريست، اما گويي هر لحظه سوز سينه اش بيشتر مي شد.
در حاليكه اشك مي ريخت، براي نماز ميت ايستاد. اما قبل از انجام اين كار، با برخورد قنداق تفنگ بيگ بر فرقش، نقش بر زمين شد.
-
مكالمه ضبط شده به دفعات به سمع حضار رسيد در حاليكه هر كس نظر و عقيده خود را بيان مي كرد. همگي در يك مورد اتفاق نظر داشتند و آن هم فرار سرگرد زادمهر از دست ربايندگان بود.
سردار بهروان نگاهي به نقشه كامل جهان روي ديوار انداخت. چند دكمه را فشرد چراغهاي كشورهاي هم مرز با ايران را روشن ساخت. نگاه گذرايي به افغانستان انداخت. انگشت روي آن گذاشت و گفت :
- خودشه ! سفر خارج يا به عبارت ديگر سفر قندهار، يعني اونا در افغانستان به سر مي بردند.
سرهنگ كرمي پرسيد :
- منظورش از ماه عسل چي بوده؟
- بدون شك منظورش همون اسارتشونه.
پيوس كمي فكر كرد و گفت :
- بهتره پله پله جلو بريم. از اول شروع مي كنيم. هدايت شما رو به نام كوچيك خطاب مي كنه و يكي از تكيه كلامهاي سرگرد رو به كار مي بره فقط به اين دليل كه قصد داره شما رو به ياد سرگرد بندازه و به نحوي آشنايي بده.
- يقينا ... سرگرد افسر زبده ايه، قطعا در خطر بوده كه در مخفيگاه باقي مونده و چون احتمال شنود مكالمات رو مي داده، هدايت رو انتخاب و رمز رو چاشني اطلاعاتش كرده.
- شايد هم اون ها در تعقيب و گريزي سخت به سر مي برن و مجبور شدن براي نجات جون خودشون اين طور عمل كنن.... به هر حال هدايت با معرفي خودش به عنوان عروس عمه عاليه، سردار رو مجاب ميكنه كه اين مكالمه از جانب سرگرده و رفتن ماه عسل، خوش گذشتن و پذيرايي مفصل به معناي ربوده شدن، شكنجه و آزاره. دقيقا وقتي ميگه : (خصوصا پسرعمه پذيرايي مفصل شد). همان طور هم كه در فيلم ديديم، سرگرد شكنجه سختي شده و هدايت در اولين جمله، در جواب سردار، خبر سلامتي خودشون رو به ما ميده.
- جمله بعدي كمي گنگه، منظورش از بي پولي چي بوده؟
سردار بهروان در جواب گفت :
- يقين دارم بدون اسلحه و آذوقه هستند و بيشتر از اون يقين دارم كه جاي امني نيستند. وقتي ميگه بايد مسافرخونه رو عوض كنيم، قطعا جاشون لو رفته و قصد فرار دارن.
پيوس حرف سردار را تاييد كرد و افزود :
- با يه حساب سرانگشتي ميشه حدس زد كه اونا چيزي حدود چهارده روز قبل فرار كردن، درست زمانيكه ارتباط ربايندگان با ما قطع شد. اين موضوع دقيقا به چهارده روز پيش برمي گرده و وقتي مطمئن مي شن سرگرد هنوز با ما تماس نگرفته، نقشه پليدشون رو عملي و خانواده سرهنگ شفيعي رو به جاي خود سرهنگ از بين مي برن. مسئله اي كه بيش از همه اهميت داره اينه كه سرگرد به سختي تونسته خودش رو به جايي برسونه كه دسترسي به تلفن داشته باشه. بنابراين احتمال تماس دوباره اي وجود نداره و ما بايد با دقت كامل اطلاعات سرگرد رو از اين مكالمه كوتاه بيرون بكشيم.
سردار بهروان مقابل نقشه ايستاد و پنج انگشت خود را روي مرز بازرگان قرار داد و گفت :
- مسئله اصلي اينجاست. اينجا قراره اتفاقي بيفته.
پيوس روي ميز خم شد و دو دستش را تكيه گاه بدنش قرار داد. نگاه عميقي در چهره جمع انداخت و گفت :
- محموله بزرگي قراره از مرز عبور كنه... فقط خدا كنه دير نشده باشه.
- بايد هرچه زودتر اطلاعات گمرك بازرگان رو در جريان قرار بديم و ضمن كنترل گسترده، خروجي هاي چند روز اخير رو چك كنيم تا اگر مورد مشكوكي مشاهده شد، اينترپل رو در جريان بگذاريم.
جلسه ساعتي ديگر به طول انجاميد و سردار بهروان پس از صدور دستورات لازم، با كسب اجازه از مقامات بالاتر و انجام هماهنگي هاي لازم، به اتفاق پيوس، براي نظارت مستقيم بر اجراي ماموريت، بلافاصله كرمان را به مقصد شمال غربي كشور و مرز بازرگان ترك كرد.
-
بي حوصله سبزيها را زير و رو مي كرد. بدون آنكه آنها را پاك كند در افكار پريشان خود غوطه ور بود.
سمانه هر از گاهي زير چشمي او را مي پاييد. تا كنون خاله اش عاليه را اين چنين كلافه و بي حوصله نديده بود. سرش را بالا آورد تا حرفي بزند، چشمش به تصوير كيان در قاب عكس منبت كاري افتاد. لبخندي محو بر لبانش نشست و به آرامي دست بر شانه عاليه گذاشت و گفت :
- دفعه اولش كه نيست. اين ماموريت هم مثل ماموريتهاي ديگه.
- ولي كيان هيچ وقت بي خبر نمي رفت. خيلي ماموريتش طولاني مي شد پونزده روز ... بدجوري دلم داره شور مي زنه.
سمانه درحاليكه بلند مي شد. گفت :
- به دلت بد راه نده. الان يه چايي برات درست مي كنم تا حالت جا بياد. بلند شو دستهات رو بشور، خودم سبزي رو پاك مي كنم.
- آخه زحمتت ميشه خاله جون.
- چه زحمتي! از مال خدا يه دونه خاله دارم، براي اين عزيز كار نكنم، واسه كي بكنم.
- قربونت برم خاله. كاش اين پسره از خطر شيطون پايين بياد و اجازه بده بيام خواستگاري.
- خواستگاري زوركي؟
- اين چه حرفيه خاله؟ كيان دنيا رو بگرده مثل تو گيرش نمياد.
- اين نظر شماست خاله.
- من پسرم رو خوب مي شناسم، كيان من اهل عشق و عاشقي و چه مي دونم اين حرفها نيست. اگه براي ازدواج دست دست مي كنه، به خاطر شغلشه... تا اسم زن و ازدواج رو ميارم، غرولند مي كنه كه تو توقع داري دختر مردم رو بياري توي اين خونه، صبح تا شب ور دلت بشينه... خدا مي دونه صبح كه مي زنم بيرون كي برمي گردم. اصلا اگه برگردم.
- اينا همش بهانه است... شما مادرم رو به خيال واهي نشونديد. بيست و هفت سالمه. مي ترسم تا چشم روي هم بذارم، سي ساله بشم ور دست مامانم بمونم.
- نه خاله جون اين دفعه كه برگرده تكليفم رو باهاش يه سره مي كنم.
- من براي آقا كيان احترام زيادي قائلم و با وجودي كه قلبا دوستش دارم، نمي خوام وادار به اين كار بشه.
- كيان غلط بكنه رو حرف من حرف بزنه. سرگرد كه هيچي، اگه سرلشگر هم كه بشه باز هم پسر خودمه و بايد مطيع من باشه.
- واااي! پس آقا كيان شانس آورده كه شما فقط مادرش هستيد.
- چي خيال كردي. كيان بي اجازه من آب نمي خوره.
سمانه لبخندي زد و گفت:
- ديگه بهتره حرفش رو نزنيم. شما بهتر از من مي دوني كه آقا كيان زن بگير نيست.
- مگه دست خودشه؟ كتي كه از اصفهان برگرده، دست كيان رو مي گيريم و مي نشونيم پاي سفره عقد.
سمانه سر به زير انداخت و عاليه با ابراز علاقه گفت :
- قربون اون چشمهاي بادوميت برم. من به جز تو عروس ديگه اي نمي خوام.
-
با احساس درد سعي كرد جاي ضربه را لمس كند، اما قادر به تكان دادن دستهايش نبود. چهره اش در هم رفت و با چشيدن طعمي تلخ در دهانش به زحمت چشم باز كرد.
گيج و منگ كمي سرش را بالا آورد، اما قبل از تشخيص موقعيت، مشت محكم بيگ در صورتش فرود آمد و او را براي دقايقي دوباره بيهوش ساخت. تا آنكه بالاخره چشم در چشم بيگ باز كرد و به سرعت متوجه موقعيتش شد.
بيگ غضبناك او را جلو كشيد و با چشمان بُراق شده گفت :
- مثل يه سگ مي كشمت.
بيگ سپس در حاليكه به ران مجروحش اشاره مي كرد افزود :
- ولي قبلش باهات كار دارم آقا پسر.
كيان را به گوشه وانت هُل داد و با چهره درهم محل اصابت گلوله را در دست گرفت.
دستهاي كيان از پشت سر با طناب بسته و آزادي عملش سلب شده بود. با اين حال به دنبال راهي براي غافلگيري، با احتياط در حاليكه زير چشمي بيگ را مي پاييد كمي خودش را جابجا كرد و به درب وانت تكيه داد.
نگاهي به داخل كابين انداخت. به جز راننده، يك نفر ديگر هم روي صندلي جلو نشسته بود و چشم به مسير مقابل داشت.
در حاليكه نقشه اي براي فرار و خلاصي از شر اين سه نفر مي كشيد، شروع به ساييدن طناب به ورق پاره كف وانت كرد.
يادآوري مرگ غزاله وجودش را به آتش كشيده بود. با اين وجود مي خواست خيالش از دفن شدن بدن او آسوده باشد، از اين رو با لحني سرد پرسيد :
- با هدايت چه كار كردي؟
- هدايت ديگه كيه!؟.... آهان همون جنازه رو ميگي! مي خواستي چي كارش كنم؟
- خدا كنه دفنش كرده باشي.
بيگ پوزخندي زد و ساكت ماند.كيان عصباني صدا بلند كرد :
- مگه تو مسلمون نيستي؟
- ديگه داري روت رو زياد مي كني. خفه ميشي يا خفه ات كنم!
كيان بالاجبار سكوت كرد. غم از دست دادن غزاله به همراه نفرت و خشم او را در تصميمش مصمم تر ساخت و در حاليكه سعي در بريدن طناب داشت، چندين بار نقشه اش را در ذهن مرور كرد. بايد حساب شده عمل مي كرد. بنابراين زمانيكه از پاره شدن طناب اطمينان پيدا كرد، به در تكيه داد. چشم بست و وانمود كرد هنوز گيج و منگ است.
بيگ نيز خون زيادي از دست داده بود و احساس ضعف مي كرد. وقتي كيان را در آن حال ديد، به خيال آنكه او نيز حال مساعدي ندارد و با دستهاي بسته كاري از او ساخته نيست، اسلحه اش را كنار گذاشت.
رفته رفته ضعف و سرگيجه بر بيگ غلبه كرد به طوريكه مدام چشم باز و بسته مي كرد و كاملا منگ بود و بيهوده سعي مي كرد با درجه پاييني از هوشياري خود را سرحال نشان دهد.
كيان زير چشمي مراقب حركات او بود و وقتي بيگ براي لحظات متمادي چشم بر هم گذاشت، با يك حركت غافلگير كننده و با يك يورش سريع او را از جا كند و بلافاصله از وانت به بيرون پرتاب كرد.
راننده كه اين صحنه را از آيينه مقابلش ديده بود، بي درنگ ترمز كرد. ترمز نيش دار باعث شد كيان تعادلش را از دست بدهد و پس از برخورد با كابين، كف وانت ولو شد.
مرد تنومندي كه در كابين جلو كنار راننده نشسته بود، بلافاصله از وانت بيرون پريد، اما قبل از آنكه فرصت شليك بيابد با گلوله اي كه از اسلحه بيگ توسط كيان شليك شد نقش بر زمين گشت.
با مشاهده اين صحنه، نعيم راننده وانت از ترس اسلحه اش را بر زمين انداخت و دستهايش را به علامت تسليم بالا برد. كيان او را به عقب خواند و گفت :
- اگه بخواي كلك بزني مهلتت نمي دم.
- هر كار بخواي مي كنم. فقط من رو نكش.
كيان به وضوح ترس را در چشمان نعيم ديد و به خوبي مي دانست لحظه اي غفلت، از اين روباه مكار شيري درنده خواهد ساخت. به همين دليل جانب احتياط را رعايت و در حاليكه حلقه طنابي به جانب او پرتاب مي كرد از وانت پايين پريد.
نعيم با اطاعت از دستورات كيان طناب را برداشت و به سمت جايي كه بيگ روي زمين افتاده بود نزديك شد.
چند قدمي بيگ كه رسيد باز به امر كيان ايستاد.
كيان سر اسلحه را به سمت نعيم نشانه رفت و در حاليكه مراقب حركات او بود با احتياط به بيگ نزديك شد.
بيگ با صداي ضعيفي مي ناليد. با اطمينان از زنده بودن او و براي اينكه بار ديگر غافلگير نگردد، سريع از او فاصله گرفت. نعيم به دستور كيان دست و پاي بيگ را بست و او را به دوش انداخت و كف وانت خواباند.
نعيم در انديشه فرار، با استفاده از يك غافلگيري آني بود. وقتي بيگ را كف وانت خواباند با تعلل به سمت كيان چرخيد. اما كيان فرصت روگرداندن را از او گرفت و با ضربه محكمي در پس سر، او را نقش بر زمين كرد و بلافاصله او را به طرف درختان سمت راست جاده كشيد و پس از بازرسي بدني كامل، با طناب محكمي او را به درخت بست و با آسوده شدن از جانب نعيم، خودش را به وانت رساند. بيگ هنوز مي ناليد. در حاليكه قدرت برخاستن نداشت.
كيان ديگر هيچ گونه ريسكي را نمي پذيرفت. از اين رو كمي او را بالا كشيد و به ميله هاي متصل به كابين طناب پيچ كرد. سراسيمه پشت ماشين نشست و با سرعت هر چه تمام تر، راه آمده را بازگشت.
-
چند ساعتي طول كشيد تا محلي كه غزاله را آماده دفن كرده بود بيابد.
هوا كاملا تاريك شده بود و يافتن جسم بي جان غزاله در آن دشت فراخ كار بسيار دشواري بود. بارها آن دشت را دور زد، اما گويي جسم غزاله قطره اي آب شده و به زمين فرو رفته بود.
بالاخره در كمال نااميدي در يكي از همان دور زدنها برحسب اتفاق گودال را پيدا كرد. بي درنگ ترمز زد و سراسيمه بيرون پريد. فكر كرد غزاله بي صبرانه انتظار او را مي كشد در حاليكه فرياد مي زد: (نترس ، اومدم... ديگه تنها نيستي)، جلو دويد كه با ديدن گودال خالي مبهوت ماند.
پاهاي سست و لرزانش تا شد و زانو زد: (يعني چه اتفاقي افتاده!؟) با بغض گفت: (نكنه گرگها...) با اين خيال هراسان اطراف گودال را زير نظر گرفت و با ديدن چند ردپا كه شباهت زيادي با ردپاي گرگ داشت و خطوط كشيده شدن بدن غزاله، سرش را ميان دو دستش گرفت و نعره دلخراشش در بيابان پيچيد.
بار ديگر با نگاه دقيق تري به تفحص پرداخت. چند ردپاي انسان ديد، كه يقين داشت مربوط به بيگ و دو همدستش است و مشاهده جاي پاي حيوانات، جاي هيچ شكي باقي نگذاشت كه جسم غزاله توسط چند حيوان درنده، مثل گرگ، از گودال بيرون كشيده شده بود.
لب به دندان گزيد. هيچ چيز قادر نبود جلوي اشك و ماتم او را بگيرد. با حالي كه هيچ گاه در خود سراغ نديده بود با صداي بلند بناي گريستن گذاشت.
آن شب بدترين شب زندگيش بود. دلشكسته از جاي برخاست و بي هدف در بيابان به راه افتاد. گاه زار مي زد و گاه غزاله را صدا مي كرد. مستاصل زانو زد و سر به آسمان بلند كرد، اما قدرت تكلم نداشت. در سكوت به آسمان خيره شد.
صبح روز بعد تابش مستقيم نور خورشيد او را مجبور كرد تا چشم باز كند. گيج و منگ به اطراف نگاهي انداخت و با يادآوري شب گذشته به تلخي از جاي برخاست.
مي دانست جستجو نتيجه اي ندارد، با اين وصف در روشني روز به دنبال جسد و يا احتمالا بقاياي آن مسافت زيادي را جستجو كرد، اما بي فايده بود و اثري نيافت.
دلشكسته و پريشان به سمت وانت به راه افتاد. چند لحظه بعد با ديدن بيگ از سر خشم دندانهايش را به هم ساييد و با يك جهش به عقب وانت پريد.
بيگ رنگ و رويي نداشت. با وجودي كه محل جراحت را از بالاي زخم محكم بسته بود، خون همچنان از بدنش مي گريخت. به شدت ضعيف شده بود و با صداي ضعيفي ناله مي كرد.
كيان مقابل او زانو زد و با تكان مختصري او را متوجه خود كرد.
بيگ چشمانش را لحظه اي گشود، اما ياراي باز نگه داشتن آنها را نداشت.
كينه از دست دادن غزاله كيان را كفري كرده بود، با عصبانيت دست زير چانه بيگ زد و گفت:
- فكر نمي كردي نوبت خودت هم برسه، نه؟
- آ...ب
كيان با ديدن حال خراي او بغض و كينه را كنار گذاشت و قمقمه آب را به لبهاي بيگ نزديك كرد و گفت:
- فقط يك كم.... مي دوني كه برات ضرر داره.
بيگ با ولع جرعه اي نوشيد ولي كيان قمقمه را كنار كشيد و گفت:
- گفتم برات ضرر داره.
- تشنمه.
كيان مي دانست كه بر اثر خونريزي و ضعف شديد، بيگ به زودي مي ميرد. با اين وجود در حالي كه نفرت و خشم زايدالوصفي داشت، تصميم گرفت او را به خرابه هاي ابتداي شهر برساند تا در صورت گذر احتمالي كسي يا كساني نجات يابد. با اين فكر او را تا مدخل شهر رساند.
كيان در حاليكه دست و پاي او را آزاد مي كرد، پرسيد:
- مي توني بگي ولي خان رو كجا مي تونم پيدا كنم؟
- م..ر...ز.
و از هوش رفت.
دقايقي بعد كيان در حاليكه با يادآوري غزاله خود را آزار مي داد، مسيري را كه شب گذشته طي كرده بود، پيش رو گرفت.
اگر قادر مي شد نعيم را بيابد، مخفيگاه ولي خان را مي يافت، اما زمانيكه به محل درگيري شب گذشته رسيد، نه از نعيم خبري بود و نه از جسد جميل. بالاجبار راهي را كه فكر مي كرد به ايران ختم مي شود، در پيش گرفت.
با فاصله گرفتن از سرزمينهاي شمالي افغانستان، در امتداد نگاهش بيابان بود. مسافت زيادي را پيمود كه وانت پس از چند بار ريپ زدن، خاموش شد و كاملا از كار افتاد.
با عصبانيت مشتي روي فرمان كوبيد و گفت:
- لعنتي. حالا وقت بنزين تموم كردنه. و از كابين خارج شد.
نگاهي به اطراف انداخت. در انتهاي وسعت ديدش اشكالي كه به نظر مي رسيد منازل روستايي است به چشم مي خورد.
-
كيان به سختي ماشين را به سمت درختچه هايي كه در كنار جاده قرار داشت هدايت و وانت را در پناه درختها پنهان كرد. كلت كمري را زير پيراهنش مخفي و اسلحه كلاش را هم چند متر دورتر از ماشين زير درختي پنهان كرد و با عجله به جايي كه احتمال مي داد زندگي جريان داشته باشد حركت كرد.
تعداد اندكي منازل روستايي در كنار مزارع گندم در كنار يكديگر بنا شده بودند. سگ گله پارس كنان نزديك شدن او را به اطلاع اهالي رساندند. علي فرزند كوچك محمدجعفر به استقبالش دويد.
علي با شور و حال سلام كرد و پرسيد:
- غريبه اي!
- اُ ... تو پسر كي هستي؟
- محمدجعفر.
- بارك ا...! برو از بابات بپرس مهمون نمي خواد!
علي دوان دوان به سوي پدرش دويد و گفت:
- بابا! بابا! مهمون اومده.
- قدمش به روي چشم، خوش آمد.
لحظاتي بعد كيان به رسم احوالپرسي محمدجعفر را در آغوش كشيد و محمد جعفر به رسم مهمان نوازي مسلمانان، استقبال گرمي از او به عمل آورد و گفت:
- غريبه اي! اهل كدام ولايتي برادر؟
- دِهِ... پايين سفيد كوه.
- نومت چيه؟
- ا... يار.
محمدجعفر با مشاهده چهره خسته كيان، بي درنگ او را به داخل عمارت محقر خود كرد. كيان مدت سي و شش ساعت غذايي نخورده بود، بنابراين قبل از داخل شدن به خانه با احساس ضعف و گرسنگي گفت:
- گرسنه ام، اما بي پول.
- تو مهماني و عزيز، بيا داخل برادر... بالاخره يك لقمه نان پيدا مي شود.
كيان بدون تعارف وارد شد و دقايقي بعد، پس از خوردن نان و شير، در حاليكه كمي حالش جا آمده بود، محمدجعفر را به حرف واداشت و اطلاعات مفيدي راجع به موقعيت جغرافيايي آن محل به دست آورد. سپس با جلب اعتماد او صحبت بنزين را به ميان كشيد كه محمدجعفر در پاسخش گفت:
- ما اينجا گازوييل داريم، اما ده بالايي يكي دو تا ماشين دارن و حتما بنزين هم دارن.
كيان براي دستيابي به بنزين سوالاتي پرسيد كه محمدجعفر در جواب گفت:
- بنزين خيلي گران است... تو هم كه پول نداري.
- درسته ولي اگر به من قرض بديد قول مي دم بهتون پس بدم.
- نه برادر من... اگر داشتم دريغ نمي كردم.... هر يكي گالون بنزين خيلي گران است.
كيان نااميد سر به زير شد و محمدجعفر چون پدري دلسوز گفت:
- اگه چيز باارزشي داري، شايد معامله كنن.
- با اسلحه معاوضه مي كنن؟
- چه جور اسلحه اي؟
- كلت.... يه كلت كمري تمام اتوماتيك با يك خشاب پر.
- نمي دونم. بايد بپرسم... همراهته؟
- اُ ... همراهمه.
- برم يه پيك بفرستم ده.. جلدي برمي گردم.
محمدجعفر كه بيرون رفت، احساس ندامت به جان كيان افتاد، اما قبل از هر اقدامي محمدجعفر با مرد جواني برگشت. كيان با مشاهده آن دو سراسيمه بلند شد. محمدجعفر تازه وارد را معرفي كرد:
- اين برادرمه... محمدباقر.
سپس محمدجعفر دستي در محاسنش كشيد و گفت:
- مي تانم سِيرَش كنم؟
- كيان كلت را از زير پيراهنش بيرون كشيد و قيل از آنكه كلت را به او بدهد خشاب آن را خارج ساخت.
محمدباقر اسلحه را با دقت بررسي كرد و گفت:
- بايد با خودم ببرمش... عبدالحكيم تا اين رو نگيره، بنزين نميده، بايد همان جا معامله را تمام كنيم.
محمدجعفر كلت را از دست برادر قاپيد و گفت:
- به به.. عجب خوش دسته! پس چرا خشابش را در آوردي؟... نترس ما سر مهمان كلاه نمي ذاريم.
كيان چاره اي جز اعتماد نداشت. بالاجبار خشاب را به دست محمدجعفر داد و گفت:
- فقط جلدي باش. تا روز تمام نشده بايد برم.
با مشاهده عجله كيان، محمدباقر پرشتاب اسلحه را زير پيراهنش پنهان كرد و رفت.
محمدجعفر نگاهي به چهره خسته و بي رمق كيان انداخت و در حال برخاستن گفت:
- خيلي خسته اي، كمي بخسب... محمدباقر كه برگرده صدايت مي زنم.
كيان قدر شناس تشكر كرد و به محض خروج او گوشه اي دراز كشيد و به خواب رفت. ساعتي بعد محمدجعفر به آرامي در را گشود و او را به آرامي صدا كرد.
- ا...يار، ا...يار بلند شو مرد. شوم شد.
كيان با اكراه چشم باز كرد و به محض ديدن او بلافاصله لبخندي زد و گفت:
- خوش خبر باشي برادر.
- محمدباقر بچه زرنگيه، مي دونستم دست خالي برنمي گرده.
- چطور جبران كنم.
- براي مهمان هركاري بكني كم است. حالا تا هوا تاريك نشده بجنب.
- ساعت چنده؟
- چهار.... ديگه چيزي تا غروب نمانده.
كيان كش و قوسي به بدنش داد و به دنبال محمدجعفر از اتاق خارج شد. در فاصله كمي از ساختمان محمدباقر با جواني مشغول گفتگو بود. نگاه كيان روي ظرف بيست ليتري خيره ماند و لبخندي محو گوشه لبش نشست.
محمد جعفر دست به شانه او گذاشت و گفت:
- چهل ليتر كافيه....
باورش نمي شد. شبيه يك معجزه بود. مي دانست بيشتر از قيمت كلت بنزين دريافت كرده است از اين رو به لبخندي كفايت كرد.
كيان پس از پرس و جو در مورد راهها سوار بر گاري به محل اختفاي وانت رفت. كمك محمدباقر براي او مفيد بود و او توانست تا قبل از تاريكي هوا وانت را از زير درختچه ها بيرون كشيده و باكش را پر از بنزين كند و به سمت شهر هرات كه در نزديكي ده بود به راه بيفتد.
-
وانت به سرعت در جاده پيش مي رفت و كيان با اندوه و به ياد غزاله سر را به شيشه تكيه داده و به مسير مقابلش چشم دوخته بود. به ياد روزهايِ كوتاهِ با او بودن و اينكه چگونه در مدتي كوتاه چنين دلبسته او شده بود، افتاد.
شايد دستهاي مهرباني كه پس از شكنجه مرهم زخمهاي تنش بود و شايد هم حرارت سوزان آن دو خورشيد زيبا!.... آه كه هر چه بود اكنون نه اثري از آن دستهاي مهربان مي يافت و نه نشانه اي از آن چشمهاي براق.
را كوتاهي تا (شين دَند) باقي و خطر هر لحظه در كمينش بود. مسلما ولي خان آرام نمي نشست و در صدد انتقام بر مي آمد. بايد بر احساسات عواطف خود غلبه مي كرد و تا رسيدن به هدف نهايي اش كه همانا يافتن ولي خان و نقش برآب ساختن نقشه هاي پليد او بود، دور غزاله و احساسي را كه به او داشت خط مي كشيد.
دشوار بود، اما شدني. نيمه هاي شب بود كه به شين دند رسيد. وانت را در محل مناسبي كه به راحتي قابل رويت نبود پارك كرد و تا رسيدن سپيده سحر منتظر نشست.
شانس با او يار بود كه به طور اتفاقي در وارسي داشبورد، لابلاي اوراق، مبلغي اسكناس تا نخورده يافت. صورتش را ميان دستار پيچيد و راهي (شين دند) شد. بايد هوشيارانه عمل مي كرد زيرا كوچكترين بي احتياطي دردسر تازه اي براي او به همراه داشت. بنابراين محتاط وارد شهر شد.
با احساس گرسنگي قبل از هر اقدامي براي صرف صبحانه به دنبال قهوه خانه يا جايي شبيه به آن بود و بالاخره پس از دقايقي جستجو قهوه خانه را پيدا كرد.
جلو رفت و پس از رد و بدل كردن جمله هايي به افغاني با لهجه اي كه روز به روز بهتر مي شد نشست و به انتظار آماده شدن صبحانه ماند. وقتي پسركي نان و پنيري كه بيشتر شبيه به ماست بود، با استكان چاي در مقابلش گذاشت، به آرامي دستار را از چهره اش باز كرد.
صورت آفتاب سوخته با موهاي ژوليده و ريش كاملا بلند نشان مي داد كه او از اهالي همان ديار است. پس جاي شك در دل پسرك باقي نماند و با لبخندي دور شد.
گرسنگي شديد باعث شد با اشتها شروع به خوردن نان و پنير كند و در عين حال در تمام مدت با دقت و تيز بيني اطرافش را زير نظر داشته باشد.
به اميد ديدن افراد ولي خان مدت زيادي را در قهوه خانه سپري كرد، اما هيچ يك از افراد او را نديد. بنابراين حسابش را تصويه كرد و به سمت مركز آبادي به راه افتاد. هنوز چند قدمي از قهوه خانه دور نشده بود كه نعيم را با سر و وضع خاك آلود در حاليكه بسيار خسته و ناتوان نشان مي داد، ديد. نعيم به سمت او حركت مي كرد. كيان بالافاصله خود را جمع و جور كرد و بي تفاوت از كنار او دور شد و چون با دستار صورت خود را پوشانده بود نعيم او را نشناخت.
كيان او را دنبال كرد. نعيم پس از گذشتن از چند كوچه به خانه اي كه مانند باغ بود رفت. كيان بالا رفتن از ديوار را با وجود بچه هايي كه در كوچه مشغول بازي بودند، عاقلانه ندانست. بنابراين در گوشه اي پنهان شد و رفت و آمد آنجا را زير نظر گرفت.
در مدت انتظارش كه تا حوالي ظهر كشيد، رفت و آمدهاي مشكوكي به آن خانه شد تا آنكه بعد از ظهر همان روز، نعيم در حاليكه سرحال و قبراق شده بود از خانه خارج شد و با موتوري در مسير جاده (فراه) قرار گرفت. كيان درنگ را جايز ندانست. به سرعت به سمت وانت رفت. وقتي در مسير جاده قرار گرفت، مسافت زيادي را طي نكرده بود كه از دور موتور نعيم را ديد. با احتياط او را تعقيب كرد. تا آنكه وارد جاده كوهستاني شد. بعد از گذشتن از يكي دو پيچ جاده بود كه متوجه شد اثري از موتورسيكلت نيست. خشمگين، بر سرعت وانت افزود، اما هرچه جلوتر مي رفت، اثري از موتور و نعيم نمي يافت.
آشفته و پريشان وانت را به كناري كشيد و متوقف شد.
كيان نگاهي به جاده انداخت. چيزي نديد. با احساس خطر اسلحه اش را برداشت و پياده شد.
چشمهاي تيزبينش را به اطراف چرخاند. سمت چپ حاده كوهستاني و جاي مناسبي براي پنهان شدن بود.
انتظارش زياد طول نكشيد و سر و كله نعيم و سالم پيدا شد.
سالم با اسلحه مسلح، پيش از نعيم جلو رفت و به وانت نزديك شد. با يك حركت غافلگير كننده جلو پريد و داخل كابين را نشانه رفت.
وانت خالي بود. با احتياط گام ديگري برداشت و به داخل كابين سرك كشيد. وقتي از نبود كيان مطمئن شد، به نعيم اشاره كرد كه جلو برود.
نعيم كه تيزتر و زرنگ تر از سالم بود و در ضمن مزه مشتهاي سنگين كيان را چشيده بود، با احساس خطر از وجود دام، با صداي ضعيفي گفت:
- برگرد... خطرناكه لعنتي.
سالم بي چون و چرا در كنار نعيم قرار گرفت، انتظار آنها مدت زيادي به طول انجاميد. اثري از كيان نبود. بالاخره حوصله سالم سر رفت و با عصبانيت گفت:
- تا كي مي خواهي همين طور غنبرك بزني. اگه اينجا بود تا حالا خودش رو نشون داده بود.
- حكما كمين نشسته.
- نديدي جلوي وانت درب و داغون شده بود، حتما گير ولي خان افتاده.... شايد هم اصلا اون پشت فرمان نبوده.
- اما من مثل تو فكر نمي كنم.
- خودم با چشم خودم ديدم... سوئيچ روي وانت بود. من مطمئنم گير ولي خان افتاده.
- اگه اشتباه كرده باشي دخل هردومون اومده.
- به جاي اين حرفها بلند شو موتور رو بيار.... من ميرم سراغ وانت. اگر احيانا كمين نشسته باشه، جلدي بتونيم فرار كنيم.
نعيم با وجود نارضايتي موتورسيكلت را از لابلاي بوته ها بيرون كشيد و پشت وانت سنگر گرفت.
-
سالم با احتياط نزديكي در وانت عقب عقب رفت و پس از نگاه كردن به اطراف و نديدن اثري از كيان با خوشحالي پشت وانت نشست و دست روي سوئيچ گذاشت، اما قبل از آنكه فرصت چرخاندن سوئيچ را بيابد صداي صفير گلوله اي در گوشش پيچيد و درد جانكاهي در بازوي خود احساس كرد.
نعيم هراسان و وحشت زده بدون آنكه به فكر كمك به سالم باشد هندل زد و گاز موتور را گرفت و در جهت مخالف وانت به حركت درآمد، اما در رگبار گلوله اي كه از اسلحه كيان شليك شد، او را به همراه موتورش سرنگون ساخت. گلوله ها به لاستيك موتور و ران نعيم برخورد كرد. وحشت و اضطراب سراپاي هردو آنها را فراگرفته بود. هر دو به علامت تسليم اسلحه هايشان را به گوشه اي پرتاب و دستها را بالا بردند. در اين موقع كيان با احتياط از كمين گاه خود بيرون آمد و با حركت دادن سر اسلحه به سالم فهماند كه از وانت فاصله بگيرد.
سالم با وجود درد فراوان و خونريزي شديد، از وانت فاصله گرفت و در چند قدمي نعيم كه روي زمين ولو شده بود، ايستاد.
كيان فرياد زد:
- زانو بزن و دستهات رو بذار روي سرت.
ترس از مرگ او را به انجام دستورات مي كرد. دستها را پشت سر قفل كرد و زانو زد. كيان با احتياط جلو رفت و بالاي سر نعيم با تهديد گفت:
- فكر بدي به سرت نزنه والا مي كشمت.
- رحم كن... هرچي بگي گوش مي دم.
- دفعه قبل هم كه همن رو گفتي.
- غلط كردم... منو نكش هر كاري بخواي برات انجام ميدم.
- اگه بگي ولي خان كجاست، جفتتون رو ول مي كنم. والا....
نعيم با التماس حرفش را بريد و گفت:
- مي گم... مي گم. نزن.
همين كه كيان سر اسلحه را بالا آورد نعيم گفت:
- فراه، سمت چپ رود، ده... هروقت مياد اين ورِ مرز، اونجا پنهان ميشه.
- چند نفر هستند؟
- نمي دانم... شايد ده پانزده نفر. شايد هم كمتر... دور روز پيش بيشتر بچه ها رو فرستاد دنبال تو، شايد الان تنها باشه يا حداكثر يكي دو تا محافظ داشته باشه.
- خيلي كله گنده است؟
- از وقتي برادرش شيرخان دستگير شده همه كاره است.
- با كي بده بستون داره؟
- بيشتر با ترك ها.
- محموله جديد رو فرستادن؟
- نمي دونم... من چيز زيادي نمي دونم.
كيان در حاليكه اسلحه هاي آن دو را برمي داشت، به وانت نزديك شد و گفت:
- اگه دروغ گفته باشي برمي گردم و هرجا كه باشي پيدات مي كنم و مي كشمت.
و پشت رُل نشست. نعيم سراسيمه و با تحمل درد از جا برخاست و فرياد زد:
- كجا! تو رو به خدا، ما رو اينجا نذار... ما رو هم با خودت ببر.
كيان همان طور كه لازمه شغل و موقعيتش بود بدون توجه به التماسهاي نعيم، پا روي پدال گاز فشرد و دور شد.
تا فراه راه زيادي نبود پس از يك ساعت رانندگي مداوم به مقصد مورد نظر رسيد و بدون اتلاف وقت سراغ دره سبز را گرفت و با گفتن نشاني، ساعتي بعد در دره سبز بود.
احتياط شرط اول عقل بود و سرگردي با تجربه چون او، مثل دفعات قبل، وانت را در محلي مناسب مخفي كرد.
بايد در كمين لحظه مناسب، تا رسيدن شب، به انتظار مي نشست، اما احتمال آنكه نعيم عده اي را يافته و براي گرفتن انتقام، خبر رسيدن او به فراه را به سمع ولي خان برساند زياد بود، بنابراين بايد هرچه زودتر دست به كار مي شد و نقشه اش را عملي مي كرد.
خشاب اسلحه هاي غنيمت گرفته را بيرون آورد و در جيب گذاشت و اسلحه كلاش را به گردن آويخت. خنجر تيز و بران را لاي دندانهايش گرفت و بي سر و صدا آرام از ديوار بالا خزيد و سرك كشيد. سكوت خانه نشان مي داد هچ موجود زنده اي در آن مكان سكونت ندارد.
با جستي از ديوار پايين پريد و چالاك پشت درختي پناه گرفت. باز سرك كشيد، چيزي نديد. با مشاهده درِ باز، با احتياط جلو رفت و وارد شد. نگاه جستجوگرش در زواياي اتاق چرخ خورد. همه چيز نشان از وجود حيات در آن خانه داشت. نگاهش روي قليان ثابت ماند. جلو رفت و دست روي آن گرفت. هنوز حرارت داشت.
در حال جستجو بود كه صدايي در حياط پيچيد: (يكساعته كارهاتون رو انجام بديد و زود برگرديد). صداي زمخت و دورگه اي در جواب گفت: (چشم قربان). بي درنگ داخل گنجه پناه گرفت. صداي نزديك شدن قدمهاي سنگين مردي در حياط طنين انداخت و نفس در سينه كيان حبس شد.
-
قسمت پاركينگ ارزيابي و بازرسي خودروها تحت كنترل نامحسوس قرار گرفت. خروجيهاي چند هفته اخير كنترل و ليست انتظار وروديهاي پاركينگ در اختيار سردار بهروان قرار گرفت.
بارگيرهاي ترانزيت شامل سنگهاي گرانيت، محصولات و آلات و ادوات كشاورزي، صنعتي و ....بود.
تعداد تريلرهاي بارگيري شده از جنوب و جنوب شرقي به دويست، سيصد دستگاه مي رسيد و بازرسي دقيق و همه جانبه آنها مستلزم به كار گيري نيروي ويژه و و صرف زمان طولاني بود.
از طرفي، باند قاچاق به آن وسعت و گستردگي، احتمالا مي توانست افراد نفوذي در گمرك و نيروي انتظامي داشته باشد. و احتمال زيادي مي رفت كه تريلرهاي حامل محموله هنوز وارد پاركينگ گمرك نشده باشند. در اينصورت كوچكترين اشتباهي مي توانست قاچاقچيان را هوشيار و آن ها را در تغيير يا لغو نقشه ياري كند.
با اين وصف، پيوس تصميم گرفت با تشكيل جلسه فوق العاده اي، بار ديگر نوار مكالمه غزاله با دقت بيشتري بررسي گردد، شايد قادر به يافتن نكته جديدي شوند.
نوار را در ضبط كوچكي قرار داد و قسمت آخر مكالمه را انتخاب كرد. صداي غزاله در فضاي سالن پيچيد:
- راستش چندتا از دوستاش قصد دارن برن تركيه، خواهش كرد اگه مرز بازرگان آشنا داريد، سفارش اونا رو حسابي بكنيد... وسايلشون بيش از اندازه بزرگ و سنگينه، ممكنه خروجي نگيرن.
نوار به دفعات تكرار شد و سرهنگ باقري متفكرانه گفت:
- بايد دنبال باري باشيم با وزن و حجم زياد. با اين حساب، ما تريلرهايي با اين خصوصيات باري رو با دقت بيشتري بازرسي مي كنيم.
پيوس گفت:
- ليستي از بار تريلرهاي بارگيري شده از جنوب ايران رو مي خوام... بهتره ابتدا روي كاغذ يه بررسي داشته باشيم.... يه حساب سرانگشتي.
- اگه موافق باشيد بريم به بخش مرفوك، اونجا سرعت انجام كار بيشتره.
در بخش مرفوك ليست مورد نظر از كامپيوتر پرينت شده و اطلاعات لازم در مورد ترانزيت خودروها، شماره بارنامه، نام محل و نوع كالاي بارگيري شده و اسامي رانندگان در اختيار پيوس قرار گرفت.
تعداد معدودي از تريلرها بارهاي بزرگ و حجيم داشتند كه توجه پيوس را به خود جلب كردند.
مخصوصا تريلرهاي حامل سنگهاي گرانيت كه از معادن خاش بارگيري شده و از زاهدان ارسال شده بودند، پيوس متفكرانه گفت:
- خودشه.
سرهنگ باقري متعجب پرسيد:
- چيزي به ذهنتون رسيد؟
- تريلرهاي حامل سنگ گرانيت!!!
- يعني مواد رو داخل سنگها جاسازي كردن!؟
يكي از افسرها حرف سرهنگ باقري را بريد و گفت:
- معذرت مي خوام جناب سرهنگ، يك ساعت قبل يكي از تريلرها وارد خاك تركيه شده و دومين تريلر داخل سالن ترانزيته.
پيوس كلافه مشت در كف دست ديگر كوبيد و گفت:
- لعنتي... از اين بدتر نميشه.
سرهنگ باقري منتظر دستور نماند، گوشي را برداشت و دستور توقف ارزيابي را صادر كرد و بلافاصله به اتفاق پيوس و سردار بهروان به سالن ارزيابي رفت.
كار بازرسي و ارزيابي تمام و تريلر آماده خروج از سالن و ورود به خاك تركيه بود. همتي، مامور ارزيابي به محض مشاهده سرهنگ و گروه همراهش جلو آمد و پا كوبيد.
- جناب سرهنگ!
- بار بازرسي شده؟
- بله قربان. كاملا.
- مي خوام يه بار ديگه بررسي كنيد.... تريلر به منطقه جرثقيل.
دستور سرهنگ باقري اطاعت شد و دقايقي بعد همه در منطقه جرثقيل حاضر بودند.
سنگ پس از بررسي كامل و دقيق با استفاده از جرثقيل بالا رفت و حد فاصل دو متري كف تريلر، معلق نگه داشته شد.
همتي اولين كسي بود كه سنگ را وارسي كرد، بلافاصله بيرون آمد و گفت:
- فقط چندتا ترك سطحي و معمولي كه احتمال ميدم در اثر انفجارهاي معدن باشه.... ولي بهتره خودتون نگاه كنيد. شايد من اشتباه مي كنم.
سردار بهروان و پيوس زير سنگ قرار گرفتند و چشمان تيزبين سردار خطوط شكاف را دنبال كرد و با اطمينان خاصي گفت:
- بايد برشش بديم.
دستور برش سنگ صادر شد و چشمان منتظر حضار بي قرار و نا آرام به سنگ چندتني غول پيكر دوخته شد.
با پايان يافتن كار و برداشته شدن قسمت جدا شده، نفس در سينه ها حبس شد. حجم مواد نشان از وزني بالغ بر يك تن داشت.
سرهنگ باقري به نشانه موفقيت دست پيوس و سردار را به گرمي فشرد و اين موفقيت بزرگ را به آن دو تبريك گفت و افزود:
- الساعه ترتيب سه تاي ديگه رو مي دم.
سردار ناآرام گفت:
- پس تريلري كه خارج شده چي مي شه؟
- فكر نمي كنم از پاركينگ گمرك تركيه خارج شده باشه.... الآن تماس مي گيرم. مطمئن باشيد برگردوندنش كاري نداره، پليس تركيه با ما همكاري مي كنه.
ساعتي بعد تمام محموله جاسازي شده كه چيزي بالغ بر هشت تن بود، كشف و از سنگها خارج و ضبط گرديد.
مواد به طرز ماهرانه اي در دل سنگها جاسازي شده بود. اگر گوش شنواي كيان و تلفن به موقع غزاله نبود، اين مواد بدون هيچ دردسري از مرز ايران عبور مي كرد.
-
به نظر عجول و سراسيمه مي رسيد. در حاليكه توجهي به اطراف نداشت، تند و پرشتاب اوراقي را كه به نظر اسناد مهمي مي رسيد، درون كيف سامسونت خود قرار مي داد كه صداي آرام كيان ميخكوبش كرد:
- جايي مي خواي بري؟
- تو!!!.... هنوز زنده اي!؟....
- مي بيني كه!
- آره... مي بينم!
سر اسلحه كيان سينه ولي خان را نشانه رفت.
- حالا مي خوام عاقل باشي و كاري نكني كه مجبور بشم از اين به اصطلاح تو (خوشگله) استفاده كنم.
- فعلا كه دور دست شماست.... سرگرد.
نيشخند كيان، ولي خان را جري كرد. اما كيان اهميت نداد و گفت:
- خيلي خب... حالا آروم و بي صدا راه مي افتي.
- كجا!؟
- دلت براي ايران تنگ نشده؟ نمي خواي يه سر به خونت بزني آقا بابك؟
برق تعجب چشمان ولي خان را بَراق كرد. در چهره كيان خيره ماند. كيان ابرويي بالا داد و گغت:
- تعجب كردي... ما مدتهاست كه مي دونيم تو كي هستي. بهروز خرمي معروف به شيرخان و بابك خرمي معروف به ولي خان..... سالهاست كه در لباس مردم بلوچ و با لهجه اين مردم، عده اي رو دور خودتون جمع كرديد و محموله هاي بزرگ رو در ايران حمل و توزيع مي كنيد.
مي دوني شيرخان براي چي حكم اعدام گرفت؟... به دليل كشتن چند تن از سربازان و افراد نيروي انتظامي و حمل مقدار قابل توجهي مواد مخدر.... ما هيچ مدركي دال بر همكاري اون با شبكه بزرگي كه فعلا تو رياستش رو به عهده داري نداشتيم، اما حالا پرونده شما دو تا خيلي سنگينه.
- تو مي خواي با من چي كار كني؟
- خودت خوب مي دوني.
- چطور مي خواي من رو با خودت به ايران ببري!؟
- همين طور كه تو من رو اينجا آوردي.
- تو تنهايي، ولي من افراد زيادي دارم. بهتره جون خودت رو به خطر نندازي!
- تو نمي خواد به فكر جون من باشي.
- مي تونيم با هم معامله كنيم.
- گوش ميدم.
- كمكت مي كنم برگردي ايران. هرچقدر هم كه بخواي بهت ميدم.... تومان يا دلار، هركدوم بيشتر باب ميلته.
- و بعد!
- بعدي در كار نيست... تو اصلا من رو نديدي.
كيان پوزخندي زد و با كنايه گفت:
- شتر ديدي نديدي ديگه!!!
ولي خان در حاليكه با زيركي دستهاي خود را پايين مي آورد گفت:
- آفرين.
كيان ابروانش را درهم كشيد و با عصبانيت فرياد زد:
- ديگه خفه شو و دستهات رو هم بذار روي سرت... اگه به سرت بزنه و ديوونه بازي دربياري، مهلتت نميدم.... حالا راه بيفت.
ولي خان با اكراه و اجباري كه كيان به او تكليف مي كرد، دستها را بالا برد و با قدمهاي پرترديد به طرف در راه افتاد. نزديك ميز كه رسيد ايستاد و گفت:
- پس كيفم چي ميشه؟... مداركم؟
كافي بود كيان يك آن روي برگرداند و فرصتي مغتنم در اختيار ولي خان قرار دهد كه اين كار را هم كرد و ولي خان با همين غفلت كوچك آتشدان قليان را برداشت و به سمت او پرتاب كرد. آتشدان به سر كيان برخورد كرد و او را براي لحظه اي گيج و منگ ساخت و قبل از آنكه به خود بيايد با مشت محكم ولي خان به سمت ديوار سكندري خورد. در گيري آغاز شد. كيان كه غافلگير شده بود با ضربات محكم ولي خان كما بيش از پاي درمي آمد، لازم بود به هر نحوي شده، جلوي ضربات او را بگيرد. بالاخره در يك فرصت كوتاه آرنجش را بالا آورد و با شدت زير فك ولي خان ضربه زد. ضربه اش چنان سهمگين بود كه ولي خان گيج و منگ وادار به عقب نشيني كرد. اكنون نوبت كيان بود تا قدرت بازوان پرتوان خود را به رخ او بكشد. مبارزه تن به تن بين آن دو دقايقي به طول انجاميد و بالاخره ولي خان با ضربه سنگين پاي كيان نقش بر زمين شد.
كيان براي طناب پيچ كردن او تعلل نكرد. دستها و پاهاي او را بست و پس از وارسي اطراف و اطمينان از نبودن از افراد ولي خان، او را به دوش انداخت و با سامسونيت بيرون زد.
سرعت وانت به قدري زياد بود كه ولي خان پس از يكي دو دست انداز چشم باز كرد و به محض هوشياري خود را در قيد و بند طناب ديد، گفت:
- ديوونه نشو.... كاري مي كنم كه تا آخر عمر فقط بخوري و بخوابي. بذار برم.
- خفه شو.... هيچ حوصله شنيدن اراجيف تو رو ندارم.
ولي خان به زحمت سرش را جلو كشيد و چشم به آمپر بنزين دوخت و با نيشخند گفت:
- با اين بنزين تا كجا مي خواي بري؟
- مطمئن باش تو يكي رو به مقصد مي رسونه.
- احمق نباش ... هرآن بچه ها برمي گردن خونه، من نباشم خاك افغانستان رو به توبره مي كشن.... گيرشون بيفتي خدا مي دونه چه بلايي سرت ميارن.
- مي دونم چه بلايي سرم ميارن... سيگارشون رو به جاي زير سيگاري روي سينه ام خاموش مي كنن و با شلاقشون نوازشم ميدن، البته با مشت و لگدهاشون هم ماساژ... مي بيني، من شما رو خوب مي شناسم.
- اگه مي شناسي از خر شيطون بيا پايين.
- خر شيطون؟!!!! تا حالا نديدمش، ولي مثل اينكه تو حسابي ازش سواري مي گيري.
و پس از مكثي عصبانيتش را در كلامش خالي كرد.
- حالا خفه شو... صدات اذيتم مي كنه.
هامون با وسعت و بزرگي خود چون دشتي تشنه مقابل ديدگانش ظاهر شد. دشتي صاف همچون كف دست، نه براي خشكي اين درياچه تشنه، كه براي نزديكي به مرز ايران. لبخندي از روي رضايت زد و گفت:
- ديگه چيزي نمونده. به زودي تقاص تمام گناهات رو پس ميدي.
ولي خان با ديدن سرزمين هامون نااميد گفت:
- مي تونستي زندگي روبراهي براي خودت درست كني. اشتباه كردي.
كيان پوزخندي زد، ولي قبل از آنكه جوابي بدهد وانت به ريپ زدن افتاد و دقاقي بعد كاملا متوقف شد.
استارت زدن بيهوده بود. بنزيني در باك وجود نداشت. در حاليكه مشغول باز كردن طنابهاي پيچيده شده دور بدن ولي خان بود، گفت:
- از اينجا به بعد پياده مي ريم. هشدار نمي دم... خيال فرار به سرت بزنه، معطل نمي كنم.
ساعتها راه پيمايي در آفتابي كه درست بر فرق سرشان مي تابيد، كاري سخت و طاقت فرسا بود. عرق از سر و روي هردويشان سرازير شده بود. كيان در حال پاك كردن عرقهاي صورتش بود كه صداي موتور ماشيني شنيد. بي درنگ اسلحه را پشت گردن ولي خان گرفت و گفت:
- حواست رو جمع كن.
- ديدي گفتم نمي توني فرار كني.
كيان ضربه اي به كتف ولي خان زد و با عصبانيت گفت:
- گفتم خفه شو.
اسلحه را مسلح كرد. ولي خان از ترس آب دهانش را قورت داد، اما قبل از يافتن هرگونه اميدي با ضربه اي كه پشت گردنش فرود آمد، از هوش رفت و نقش بر زمين شد.