43 - 48
است و در آنجا زندگي كرده و اطلاعاتش بيشتر از من است."
هيرو گفت: "بله، خودش به من گفت؛ همچنين گفت كه جزيره ي بهشت روي زمين است، رنگارنگ و پر از غرايب و زيبايي هاي باورنكردني، صفحه اي از هزار و يك شب."
كاپيتان از لحن تعريف هيرو و نگاه پرمعني همراهش، از ته دل خنديد و گفت: "همه ي فرانسوي ها و در اين مورد اغلب خارجي ها – تنها آن چيزي را مي گويند كه فكر مي كنند يك بانوي مايل به شنيدن آن است، آيا مطلب ديگري هم در مورد آن گفت؟"
- بله، خيلي زياد. گفت كه فكر مي كند بريتانيايي ها قصد دارند جزيره را به بميه و سلطان نشين الحاق كنند و آن را تابع آفريقا نمايند.
- راستي؟ خب خانم، اين مطلبي است كه من هيچ اطلاعي در موردش ندارم، فكر مي كنيد چطور مي خواهند اين كار را انجام دهد يا ديگر اين را به شما نگفته است؟
ظاهراً گفته بود؛ چون هيرو كه هرگز كسي نبود كه مطلبي را بداند و انكار نمايد. توضيح داد كه بسيار ساده است و بريتانيايي ها به طور مفتضحانه اي از يك حاكم عروسكي مردي بسيار ضعيف و فاسد است حمايت مي كنند، و او تنها به حامي برده داري است و ماليات را صرف عياشي مي كند، بلكه هيچ حق قانوني هم بر تاج و تخت ندارد، چون پسر جوانتر سلطان قبلي است و طبق گفته ي پسر كنسول فرانسه، رقيب مدعي تاج و تخت نه تنها براي حكمراني بهتر است، بلكه از احترام و وفاداري نه دهم جمعيت بومي و حمايت تمام خارجيان فكور مقيم زنگبار، غير از بريتانيايي ها، برخوردار است؛ چون بريتانيايي ها معتقد هستند كه قدرت شخصيتش مانعي براي مقاصد توسعه طلبانه ي مستعمراني آنهاست و ترجيح مي دهند يك آدم توسري خور را به عنوان حاكم داشته باشند، كاپيتان، آيا هرگز مطلبي تنگ آورتر از اين شنيده بوديد؟" مطمئناً او خودش به عنوان جمهوري خواه معتقد نمي توانست پادشاهي را به هر صورتي تصديق كند اما از طرفي ديگر نمي توانست بي عدالتي را هم قبول نمايد.
خشم، هاله اي از سرخي به چهرهي زيباي هيرو آورد و چشمانش برق زد، به حالتي كه كاپيتان فولبرايت آن را با شكوه يافت، گرچه بسختي كسي را به طمعه مي انداخت او غير متعهدانه، شانه اش را بالا انداخت و گفت كه به نظر او سياست، كار كثيفي است و گرچه عمل بريتانيايي ها را توجيه نمي كند، شك دارد كه بشود فرانسوي ها را در مورد خطه ي شرق آفريقا يا زنگبار بي طرف دانست.
هيرو شوكه شده پرسيد: "يعني مي گوييد فرانسوي ها هم مي خواهند جزيزه را مستعمره ي خودشان نمايند؟ ولي اين غير ممكن است."
- من هيچ نكته ي غير ممكني در اين مورد نمي بينم خانم، همه ي اروپاييان مستعمره طلب هستند، همه ي آنها مثل هم هستند.
- من در اين مورد نمي توانم با شما همعقيده باشم. فرانسوي ها هميشه از حكام مستبد متنفر بودند و نداي آزادي و برابري را سر مي داده اند؛ خب، به هر حال در زمان انقلاب كبير، به روش "لافايت" نگاه كنيد. قبول دارم كه مستعمره دارند ولي...
- اما در واقع به عنوان يك آمريكايي خوب موافق فرانسوي ها هستيد و مخالف بريتانيايي ها! منصفانه است، چون اكثر ما همينطور هستيم، اما مطمئناً نخواهيد توانست قضاوت عادلانه اي داشته باشد اگر بخواهيد از ابتدا نسبت به يك طرف تعصب به خرج دهيد.
هيرو موكداً اطمينان داد كه هرگز نخواهد گذاشت تعصب فردي چشمانش را نسبت به واقعيات كور كند.
كاپيتان كه اين جواب را وصف حال خود يافته بود. شانه هايش را بالا انداخت و گفت كه شخصاً هيچ اهميتي براي مسايل داخلي زنگبار، كه شكر خدا هيچ ربطي هم به او نداشت، قايل نيست.
سخنان كاپيتان هيرو او را ناراحت كرد و بي پرده گفت كه همه ي مسيحيان بايد هميشه نسبت به اموري كه به صلاح و خير عموم است، در هر كجاي دنيا كه باشد، علاقه مند باشند و اين مسئوليت نسبت به همنوعانشان نبايد تنها به افراد همزاد و هم رنگشان محدود شود.
كاپيتان با بي حالي گفت: "بله، البته." صورتش بي احساس بود و همدردي اش براي مردم با نشاط و اهل دعوا و كافر رنگبار كه نمي دانستند چه دارد بر سرشان مي آيد، آشكارا ضعيف بود.
- خب، خانم شما بزودي مي توانيد در مورد اين مسايل با عمويتان صحبت كنيد و نظراتتان را به او بگوييد؛ مطمئناً نظرات ايشان به مراتب با ارزشتر از نظرات من، يا حتي نظرات آن موسيوي جوان مي باشد؛ آن هم با آن بهشت زميني و چرنديات هزار و يك شبش! بهشت، واقعاً كه! اگر چه شايد بعضي ها آن را به آن شكل ببينند ولي به نظر من چيزي بيشتر از فاصله بين كثافت و بيماري نيست.
او داشت عمداً خش صحبت مي كرد، ولي اگر قصد داشت هيرو را بلرزاند، موفق نشد. هيرو نه تنها دستپاچه نشد، بلكه ظاهراً كاملاً آمادگي پذيرش هر نظر منفي در مورد زنگبار را هم داشت، چون با صميمت گفت كه او هميشه به آن همه شكوه و جلال افسانه اي كه در مورد سرزمينهاي شرقي و جزاير استوايي، گفته و نوشته شده مشكوك بوده است و آن را گمراه كننده مي يافت، زيرا مطمئناً با توجه به دماي بالاي هوا و سط پايين زندگي و اخلاقيات مردم بوي، در آنجا نمي توانست چيزي جز كثافت و آلودگي باشد.
كاپيتان قولبرايت با نظر هيرو موافقت كرد: "بله كثيف است، خوانده بودم كه بوي ميخك و ادويه را مي توانيد از دريا متوجه شويد، ولي تمام آنچه به مشام من رسيده است، بوي بد فاضلاب و زباله و حتي چيزهاي بدتري بوده است! شهر از اين هم كثيف تر است و به نظر من اصلاً جاي يك خانم نيست. هيچ تعجبي ندارد كه زن عمويتان چندان حال خوشي ندارد، ولي اصلاً حق نداشت كه به دنبال شما بفرستد."
- اوه، حرف بيخود نزنيد، كاپيتان دختر عمويم كريسي كه چهار سال هم جوانتر از من است هيچ طوريش نشده، و او هم فكر مي كند كه زنگبار نقطه اي زيبا و رؤيايي است، خودش برايم نوشته است.
- شايد عاشق باشد، چون شنيده ام كه وقتي كسي عاشق شود، عينكي به رنگ گل سرخ بر روي چشمانش قرار مي گيرد.
- عاشق؟ نه؟ عاشق چه كسي ممكن است باشد؟ كسي آنجا نيست...
- خانم، حتي در زنگبار هم مرد پيدا مي شود. آن مرد فرانسوي در حال رفتن به آنجاست و سفيد پوستان در آنجا جمعيت نسبتاً بزرگي را تشكيل داده اند، كارمندان كنسولگري، افسران نيروي دريايي بريتانيا، تجار و افراد هرزه.
- هرزه؟ منظورتان چيست؟
- ماجراجويان، گوسفندان سياه، قانون شكنان، افراد شروري مثل " روري غوان."
- او ديگر كيست؟ يك دزد دريايي؟ با چنين اسمي حتماً بايد يك دزد باشد.
- تقريباً، يك انگليسي است و تقريباً از همه ي جهات يك آدم كله شق و تبهكار مي باشد، به گمانم كسي او را "پولساز" صدا مي كند هر اتفاق خلاف قانوني كه روي دهد، از شكار غير قانوني تا حمل اسلحه، قاچاق مواد مخدر، آدم ربايي يا قتل، مي توانيد آخرين سكه ي خود را شرط بنديد كه روري فراست در آن دست داشته است. دان لايمور جوان طي دو سال گذشته تلاش كرده كه او را گير بيندازد، ولي موفق نشده است! فقط بايد مدرك به دست بياورد و مطمئناً روزي آن را به دست خواهد آورد. دان يك تيپ فاسد نشدني است.
- و اين دان كيست؟
- دختر عموي كريسي هيچ گاه در موردش چيزي ننوشته است؟ خب، چون داشتم فكر مي كردم كه شايد او مسئول آن عينك گل سرخ است، ستوان لايمور، يك افسر نيروي دريايي بريتانيا است كه فرمانده ي يك كشتي مسلح كوچك مي باشد و مسئوليتش ممانعت از تجارت برده در اين آبهاست، يا حداقل براي اين منظور تلاش مي نمايد؛ با توجه به همه چيز، كارش را چندان هم بد انجام نمي دهد؛ اما هنوز نتوانسته روري فراست را گير بيندازد و مي ترسم جواني اش را بر سر اين كار بگذارد. گرچه يك بار داشت گيرش مي انداخت؛ در باد سبك پمبه به طرفش شليك نمود، چون لاشه ي يك سياه آفريقايي را كه به آرامي روي آب شناور بود ديد، دان بخوبي معني آن را مي داند – يعني كشتي پر از برده است و اجساد و مردگان را بيرون انداخته اند؛ دان مطمئن بود كه او را در حين ارتكاب جرم مي گيرد، اما وقتي به آن فرمان ايست دادند، "ويراگو" بادبانهايش را گشود.
- چي؟
- ويراگو؛ اسم كشتي فراست است، مطمئنا دليلي داشته كه اين اسم را برايش انتخاب نموده؛ مي گويند مثل يك گاو وحشي اشت؛ درست مثل صاحبش.
- بعد چه اتفاقي افتاد؟ فرار كردند؟
- نه، چون كشتي دان با نيروي بخار كار مي كند، در نهايت ويراگو را ناچار به توقف كرد. اما وقتي وارد عرشه شدند اثري از برده نبود؛ دان از دماغه تا انتهاي كشتي را وجب به وجب گشت، ولي هيچ مدركي به دست نياورد؛ روري هم قاطعانه گفت كه از هيچ لاشه اي خبر ندارد و حتماً جسد سياه بيچاره اي بوده كه از كشتي حامل برده ي در حال عبور به بيرون انداخته شده. و از دان به خاطر اينكه با فرمان توقفش، نايستاده عذرخواهي نمود و علتش را چنين بيان كرد كه خودش در حال صرف غذا بوده و ملاحانش هم كشتي دان را با يك كشتي برده فرانسوي اشتباه گرفته بودند. دان داشت ديوانه مي شد، ولي هيچ كاري نمي توانست بكند؛ نه حتي وقتي بعداً شنيد درحاليكه روري داشته او را به دنبال خود مي كشيده، يك كشتي برده متعلق به عربي كه همدست روري بوده، براحتي يك محموله ي برده را از زنگبار خارج نموده است.
- يعني به عمد بوده است؟ تمام ماجرا يك كلك بود؟ فقط براي اينكه..." رنگ چهره ي هيرو مثل گچ سفيد شده بود و فكش درست به شكل فك پدربزرگش "كاسب كراين"، وقتي عصباني مي شد، در آمده بود. با غيظ گفت: "مرداني مثل او بايد به دار آويخته شوند."
- به جرأت مي گويم كه روري به دار مي آويزندش؛ به نظر من اصلاً فقط به همين منظور به دنيا آمده است؛ و مطمئناً دان لايمور حاضر است طناب دار را با دست خودش به گردن روري بياويزد. نمي توان هم سرزنشش كنم؛ البته شخصاً زياد با بريتانيايي ها اعتقاد ندارم، ولي ستوان مرد خوبي است و من طرفدار او هستم.
- و فكر مي كنيد كه كريسي هم همينطور باشد؟
- براي دان لايمور؟ خب... مطمئناً كريسي اولين نفر نيست، چون نمي شود منكر شايستگي دان شد؛ اما آنچه در مورد دختر عمويتان گفتم فقط حدسم بود، از آخرين باري كه در زنگبار بوده ام يك سالي گذشته و در آن زمان، آن دو تازه با هم آشنا شده بودند؛ گرچه كاملاً مشخص بود كه دخترك از قيافه ي او خوشش آمده است. خودتان گفتيد كه چطور از رؤيايي بودن جزيره نوشته، و همين مطلب، اين نظر را به من داد كه شايد پيشرفتهايي صورت گرفته باشد. از طرف ديگر دان تنها مرد زنگبار نيست و شنيده ام كه زن عمو و دختر عمويتان بسيار مورد توجه خانواده ي سلطان قرار گرفته اند؛ بعضي از آن شاهزادگان عرب، واقعاً مردان خوش تيپي هستند.
- "خوش تيپ؟ منظورتان مردان سياه است؟ آفريقايي ها؟ يعني مي گويي كريسي..."
صورت هيرو بسيار جدي بود و كاملاَ نشان مي داد كه مورد توهين قرار گرفته است.
- عرب خانم، عرب، آنها نه سياه هستند و نه آفريقايي! و بسياري از آنها، به اندازه ي من سيماي خوبي دارند و كمي آفتاب سوخته تر هستند. خانواده ي سلطان از حكمرانان عمان هستند و حتي از پسردايي تان، جوشيا هم بيشتر به شجره و اصل و نسب خود مي نازند. مردانشان بسيار خوش قيافه هستند و شنيده ام كه زنان قصر به زيبايي يك تابلو نقاشي مي باشند، گرچه مطلبي است كه نمي توانم رويش قسم بخورم، چون شنيدن كي بود مانند ديدن. موجودات بيچاره، حتماً ملاقات زناني مثل زن عمو و دختر عمويتان، كه مي توانند بدون نگراني به هر كجا كه مي خواهند بروند، برايشان بسيار جالب است.
هيرو با گرمي تصديق كرد و بعد درحاليكه توجهش به موضوع جلب شده بود گفت ميايد ببينيم چه كاري مي توانم براي آن موجودات بيچاره انجام دهم. شايد بتوانم برايشان كلاسهاي آشپزي و سوزن دوزي بگذارم و خواندن و نوشتن يادشان دهم و بايد تا آنجا كه مي توانم در تغيير روش زندگي آن ها بكوشم."
كاپيتان قولبرايت براي اعتراض دهانش را باز كرد، ولي بعد دوباره آن را بست. آشكار بود كه خانم هوليش در بدو ورودش به زنگبار بسيار متعجب خواهد شد. اينكه زن جواني اينقدر از نظر جسمي و مالي بخشنده باشد و علاقه مند به ايجاد اصطلاحات، بسيار عجيب بود، در سن او بيشتر انتظار مي رفت كه به شركت در بالماسكه و همصحبتي جوانان مايل باشد تا كارهاي خير و كمك به ساير نژادها در نقاط دور دست و بد آب و هواي كره زمين، كاپيتان با خودش فكر كرد كه مطمئناً آدم بي سليقه اي است، چون انديشه ي انجام كارهايي را در سر دارد كه به او مربوط نيست، در صورتيكه مي توانست يك معلم مدرسه قابل تحسين و بسيار جدي شود، و شايد هم يك روز بشود، چون با آشنايي مختصري كه از كلبتون مايو داشت و نيز با قضاوت از روي شايعاتي كه شنيده بود، او آن مرد خوش تيپ پرحرارتي كه جداً علاقه مند به زني جوان، سرد، خشك و رك باشد نبود. نقطه نظرات خانم هوليس در مورد ازدواج كافي بود كه آتشين ترين خواستگاران را سرد كند. كاپيتان دلش براي شوهر او مي سوخت؛ البته اگر مي توانست شوهر كند كه كاپيتان اصلاً شك نداشت.
كاپيتان تادئوس در حاليكه ريش خاكستري اش را مي خاراند، انديشيد: "هر كه را خلقش نگو، نيكش شمر." گرچه هميشه ثروتش بود كه افرادي را جلب كند و شايد روزي به خاطر آن ازدواج مي كرد؛ آينده اي نه چندان خوب براي هر دختري، اما شايد بيشتر از اين استحقاق نداشت، و اينكه آمليا از چه چيز او خوشش آمده بود را نمي توانست بفهمد.