-
فصل2
هواپيما که در فرودگاه مهرآباد نشست حس و حال عجيبي داشتم نگاهي به روي صفحه ساعتم
انداختم ساعتي که اشتياق آن را به زمان ايران برايم تنظيم کرده بود ساعت از ده گذشته بود و ما
بالاخره به تهران رسيده بوديم برخلاف انتظارم هواي تهران هم سرد و برفي بود پايم را که از هواپيما
بيرون گذاشتم بادي سرد دانه هاي ريز برف را به صورتم پاشيد پوستم به قدري تب دار بود که احساس کردم دانه هاي برف همان لحظه برخورد بخار شدند.خداحافظي هايم را با اشکان و اشتياق کرده بودم و خيلي زود هم از هم جدا شديم همان طورکه لا به لاي صحبت هاي اشتياق فهميده بودم عده زيادي براي استقبال از آنها آمده بودند گروه مستقبلين با دسته هاي گل و نگاه اي مشتاق از پشت شيشه سرک مي کشيدند شايد از ميان تمام مسافران آن هواپيما تنها من بودم که هيچ چهره آشنايي انتظارش را نمي کشيد چمدانم را تحويل گرفتم راهم را از بين جمعيت باز کردم و به سمت يکي از خروجي هاي سالن رفتم برف همچنان به شدت مي باريد بالاي پله ها يقه پالتوام را بالا کشيدم و براي گرفتن تاکسي از پله ها پايين آمدم ماشين هاي زيادي در محوطه پارک بود و در زير آن برف شديد پيدا کردن تاکسي از بين آن همه ماشين هاي مختلف برايم کمي دشوار بود چمدان را مقابل پاهايم به روي زمين گذاشتم و درمانده و مستأصل نگاهي به دور و برم انداختم در همين حين مرد ميان سالي که ماشين مشکي رنگي داشت و کت اش را به روي سرش کشيده بود به سمت من دويد و براي برداشتن چمدانم به پايين خم شد.از ديدن حرکت او وحشتزده به پايين خم شدم و زودتر از او دسته چمدان را در چنگ گرفتم مرد وقتي واکنش من راديد نگاه نامطمئني به صورتم انداخت و گفت:تاکسي دربستي خانم.اگه مايلي چمدوند بزارم صندوق عقب.
وقتي نگاه خيره من را ديد به سمت ماشينش اشاره اي کرد و با لحن دست وپا شکسته اي گفت:
Taxi_Where do...where do you...wantto go?... آدرس ...آدرستون کجاست؟
قصد داشت جمله اش را يک بار ديگر از نو تکرار کند که من پيشدستي کردم و گفتم:من مي خوام که
برم به يک هتل.
نيش مرد راننده به شنيدن اين حرف باز شد و گفت:خدا پدرتو بيامرزه شما فارسي بلدي و من
دارم واسه سر هم کردن يک جمله اين طور پدر خودمو در ميارم؟
خنده ام گرفته بود اما سعي کردم مؤدب باشمفقط سرم را تکان دادم و گفتم :بله من زبان شما را بلدم.
مرد راننده سرش را با رضايت تکان دادو گفت:خوبه اين جوري خيلي بهتره.فرمودين مي رين هتل؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم او دستش را بار ديگر به سمت چمدانم دراز کرد و بالحن نامطمئن
پرسيد:اجازه مي دين؟
دسته چمدان را رها کردم و او به سرعت و با حرکتی نیرومند چمدان سنگینم را از روی زمین بلند کرد.ادامه دارد...
-
فصل 2-2
بالای سر او ایستادم تا اینکه بالأخره چمدان را در صندوق عقب جا داد و بهد در عقبی ماشین اش را
برایم باز کرد با دست برف نشسته به روی شانه هایم را ت***** و روی صندلی عقب نشستم.مرد با عجله در را بست و بعد از طرف در سمت راننده پشت رُل نشستلحظه ای دست هایش را به هم مالید و گفت: چه برفی می زنی لامصب.
بعد در حرکتی سریع ماشین را روشن کرد و برف پاکن ها را به حرکت انداخت از آینه پیش رویم نیم
نگاهی به صندلی عقب انداخت و گفت:خانم هتل خاصی مدّ نظرتونه؟
کمی به روی صندلی جابه جا شدم و گفتم:نه متأسفانه من جایی را بلد نیستم.
در حالی که به سرعت دنده ماشین را عوض می کرد با لحن عامیانه و راحتی جواب داد:غمتون نباشه خانم تو سه صوت می زارمتون جلوی در یه هتل کار درست پر ستاره.
زیر لب تشکر کوتاهی کردم و برای نزدیکتر شدن به پنجره کمی در جایم جابه جا شدم هوای داخل ماشین گرم ومطبوع بود دانه های برفی را که باد لابه لای خزهای یقهه پالتوام زده بود در حال آب شدن بودند دستم بی اختیار به سمت کلاهم رفت آن را برداشتم و به روی زانوهایم گذاشتم لحظاتی بعد مرد راننده نگاه گذرای دیگری از آینه به سمت ممن انداخت بعد با لحن مرددی مِن مِن کنان گفت:خیلی می بخشیدا خانم شرمنده ام اگه ممکنه...درسته شما عادت به اینجور چیزا ندارین اما اینجا قانون مملکته نمی شه ندید گرفت بالأخره...
متوجه منظورش نمی شدم با حالتی گیج و کلافه میان حرفش دویدم و گفتم:مشکل چیه آقا؟
مرد راننده انگار از لحن من جا خورد بار دیگر به مِن مِن افتاد:مشکل؟!من گفتم مشکلی وجود داره؟
اصلاً دلم نمی خواست با کسی صحبت کنم دلم میخواست آن لحظات را در سکوت طی کنم اما از شانس بد من مرد راننده پر چانه به نظر می رسید و گویا هیچ عجله ای هم برای بیان منظور اصلی اش نداشت از اینکه مستقیم و صریح حرفش را نمی زد کلافه شده بودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:معذرت می خوام آقا اگه ممکنه حرفتون را بزنید اگر مشکل در مورد مبلغ کرایه است باید بگم هیچ مشکلی وجود نداره شما هر چقدر بگین من پرداخت می کنم.
بعد در حالی که برای پیدا کردن کیف پولم کوله پشتی ام را زیرو رو می کردم ادامه دادم:حتی اگه لازم می دونید همین الان کرایه را پرداخت می کنم.
مرد راننده با لحن دلخور و خجالت زده ای گفت:این چه حرفیه خانم.بنده کی حرف پول زدم بنده فقط
خواستم جسارتاً در مورد پوششتون یه تذکری بدم وگرنه پول کرایه که قابلی نیست اصلاً مهمون ما
باشین تازه به صرافت افتاده بودم حرف اشتیاق در گوشم زنگ زد:تو ایران باید موهاتو بپوشونی.
دستپاچه و خجالت زده کلاهم را روی سرم گذاشتم و گفتم:Oh. I`m soory... ببخشید
من فراموش کرده بودم.
مرد راننده لبخند به لب سرش را تکان داد و گفت:اشکالی نداره می دونین چیه بیشتر به خاطر ایستای بازرسیه یه وقت خدای نکرده هم برای شما دردسر می شه هم برای ما.
بعد دستی به موهایش کشید از آینه نگاهی به صندلی عقب انداخت و با لحن نامطمئنی ادامه داد:متوجه منظورم که می شین.
کوله پشتی ام را که به روی زانو هایم بود در بغل گرفتم و گفتم:متأسفانه اطلاعات من در مورد کشور شما خیلی خیلی کمه.
او علاقه مندتر از قبل پرسید:اولین باره که به ایران میاین؟
آهی کشیزم و گفتم:بله اولین باره.
مرد راننده باز گردن کسید و از آینه مقابلش نگاهم کرد :می دونین چیه قبلاً هم یه جندتایی مسافر خارجی به تورم خورده اما این که شما اینقدر خوب فارسی حرف می زنین برام جالبه مکث کوتاهی کرد و با لحن کنجکاوانه ای پرسید:اصالتاً خارجی هستین؟
-
درست متوجه منظورش نشدم اما با این حال در جواب سؤالش گفتم:مادر من هموطن شما بود مرد راننده سرش را تکان داد و گفت:پس میشه گفت خیلی هم اینجا غریبه نیستین.خون ایرانی تو رگای شما هم جریان داره.
در مورد قسمت دوم حرفش نظری نداشتم چون اصولاً اطلاع چندانی در مورد تاریخ باستانی و خون و نژاد ایرانی نداشتم اما با قسمت اول حرفش کاملاً مخالف بودم من در زادگاه و وطن اصلی مادرم کاملاً غریبه بودم .صدای مرد راننده را شنیدم که باز می گفت:می بخشید!فضولیه اما می تونم بپرسم از کدوم کشور تشریف میارین؟
با وجودی که از دست سؤالهایش خسته شده بودم اما باز بدون هیچ اعتراض جابش را دادم:آمریکا.
به شنیدن این حرف مرد راننده سوتی کشید و گفت:پس مِدین آمریکن...لس آنجلس؟
کلافه و کسل سرم را تکان دادم و گفتم:نو از نیویورک.
_اگه اشتباه نکنم نیویورک یکی از شهرهای مهم آمریکاست.درسته؟
سرم را به شیشه سرد پنجره تکیه دادم وگفتم:بله همین طوره.شما قبلاً اونجا بودین.
او میان خنده با لحن شگفت زده ای گفت:من؟!نه بابا.ما تو همین دربند و سربند خودمونم موندیم سالی یه مرتبه دست خانم بچه ها رو بگیریم ببریمشون سیزده به در هنر کردیم سفر خارجه رفتن مایه می خواد مائیم و این چارچرخه و چهارپنج سر عیال و این تورم کمرشکن پدر درآر با این شرایط اگه دستت تو سفره خودت باشه شیری به مولا.
فقط لحظه کوتاهی سکوت کرد بعد بار دیگر به حرف آمد و گفت:واسه دیدن اقوام اومدین ایران دیگه؟ آهی کشیدم و گفتم:بله تقریباً.
شاید او هم متوجه نگرانی و اضطراب من شده بود که گفت:غریبی نکنین،تعریف از خود نباشه ایرانیا مردمون خوبی ان خونگرم و مهمون نوازن یه کم مشکلات اقتصادی شون زیاده اما بیشتریاشون حلال،حروم سرشون می شه واسه خاطر پول سر همدیگه رو نمی برن...می گن طرفای شما ناامنی زیاده
-
فصل3-2
لج ام گرفته بود طوری از ایران تعریف می کرد که انگار بهشت موعود بود جمله پر کنایه اش آخرش را
نشنیده گرفتم و گفتم:یکی از دوستانم می گفت که ایرانی ها هر کدوم یک چاه نفت تو حیاط پشتی خونشون
دارن.
مرد راننده از این حرف من به خنده افتاد و لحظاتی طولانی با صدای بلند خندید از خنده بی دلیل او بدم آمد
با لحن خشک و دلگیری گفتم:به چی می خندین.حرفی که زدم خنده دار بود؟
او سعی کرد جدی تر باشد اما باز میان خنده جواب داد:ببخشید خانم من معذرت می خوام اما خدائیش حرف
دوستتون خیلی با نمک بود.
با لحن بی تفاوت پرسیدم:منظورتون اینه که اینطور نیست؟
او نفس عمیقی کشید و گفت:ننه خدا بیامرزم همیشه می گفت((تومون خودمونو می کشه و بیرونمون مردمو))
حالام اگه بود همین حرفو می زد.
از جمله اش که بیشتر به ضرب المثل شبیه بود چیز زیادی دستگیرم نشد اما از طرز بیانش پیدا بود که در حیاط
پشتی خانه او هیچ چاه نفتی وجود نداشت.احساس بی حسی می کردم سرم را بار دیگر به شیشه پنجره تکیه دادم
و چشم هایم را به روی هم گذاشتم مرد راننده هم خوشبختانه دیگر حرفی نزد در عوض ضبط ماشین را روشن
کرد و صدای موسیقی ملایم و دلنشینی فضا را پر کرد آهنگ و صدا به قدری آرام بخش بود که برای لحظاتی مرا
در خود گم کرد:
غریبه خسته ای،خاموش و سردی شبی تلخ و عبوسی مثل دردی
منو با خودت ببر یک روز از اینجا غریبه اگه فراموشم نکردی
غریبه آی غریبه آی غریبه ببین دنیا پر از رنج و فریبه
غریبه آی غریبه آی غریبه دلم تنگه غریبه آی غریبه
غریبه زندگی بی تو حرومه کتاب خاطراتم نا تمومه
تنم سرد و دلم آشفته بینی تو نمی دونم که خوشبختی کدومه
غریبه مسکنت دشت کویره آخه دلم داره اینجا می میره
انگاری غافلی از این دل من یه روز می یای می بینی خیلی دیره
غریبه آی غریبه آی غریبه ببین دنیا پر از رنج و فریبه
غریبه آی غریبه آی غریبه دلم تنگه،دلم تنگه غریبه
در آن لحظه از ذهنم گذشت(اگه این موسیقی ایرانی باشه من دوستش دارم.))
صدای مرد راننده حواس پرت من را متوجه خودش کرد:اینجا میدون آزادیِ می خواین یه دور بزنم بهتر ببینیش.
-
با دست بخار نشسته روی شیشه ماشین را پاک کردم و به منظره بیرون چشم دوختم ساختمان برج مانند سفید وسط
میدان پر ابهت و زیبا می نمود نور زرد چراغ های دور تا دور میدان در زیر دانه های ریز برف مه آلود به نظر می رسید
راننده آرامتر از قبل می راند و با این کار این فرصت را به من می داد تا شاهد تلفیقی از زیبایی طبیعت و هنر زیبای
ساخت بشر باشم ماشین مدل بالای قرمز رنگی بوق زنان از کنارمان گذشت هیجان زده شیشه پنجره را پایین زدم و به بیرون
سرک کشیدم ماشین به طرز زیبایی با گل های زرد و سفید و بنفش تزئین شده بود به زحمت می توانستم عروس و داماد را
ببینم آنها به خیابان اصلی پیچیدند و ماشین های دیگری که بوق زنان آنها را همراهی می کردند چون حلقه های زنجیری به هم
پیوسته به دنبالشان در حرکت بودند آخرین ماشین دو دستمال سفید به سر برف پاکن هایش بسته بود که با هر چرخش به طرز
جالبی تکان می خوردند.صدای مرد راننده را شنیدم که گفت:حتماً عروس،دوماد ته دیگ زیاد خورده بودن.
بار دیگر با فشار دکمه شیشه پنجره را بالا دادم و گفتم:این یعنی چی؟
مرد راننده خندید و گفت:چه می دونم یه جور اعتقاد قدیمیه.بعضی ها می گن اگه ته دیگ زیاد بخوری شب عروسی ات برف
و بارون می بارد.
لبخندی به لب زدم و گفتم:چه جالب.حالا واقعا همین طوریه؟
او شانه ای بالا انداخت و گفت:چه عرض کنم لابد قدیمیا یه چیزایی دیدن که یه همچین حرفی زدن با حالتی متفکر سرم را
تکان دادم و بعد نگاهی روی صفحه ساعتم انداختم یک ربع به دوازده بود مرد راننده که متوجه حرکت من شده بود نفس عمیقی
کشید و گفت:دیگه راهی نمونده این چهار راهو که رد کنیم رسیدیم.
این را گفت و ماشین را پشت چراغ قرمز نگه داشت از فرصت پیش آمده استفاده کردم و کیف پولم را از داخل کوله پشتی
در آوردم فقط دلار آمریکا همراهم بود پول ایرانی نداشتم.گفتم:می بخشید آقا من پول ایرانی ندارم شما دلار قبول می کنید.
او لحظه ای به عقب برگشت و نگاهی به دستان من انداخت بعد بار دیگر ماشین را به حرکت در آورد و گفت:خواهش می کنم
خانم مهمان من باشین.
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:ممنونم در هتل راحت ترم.
از این حرف من به خنده افتاد و گفت:منظور من این بود که نیازی نیست پول بدین شما تو کشور ما میهمانید و ما برای مهمونامون
ارزش زیادی قائلیم
-
فصل 4-2
حيرت زده نگاهش کردم و گفتم :ولي اين شغل شماست.
او ماشين را کنار خيابان نگه داشت و به عقب برگشت لبخندي به لب زد و گفت:گفتم که قابلي
نداره...اين هم هتل رسيديم.
از پشت شيشه بخار گرفته چيز زيادي نمي توانستم ببينم فقط انعکاسي از نورهاي سرخ و سفيد و
زرد به روي شيشه ماشين پخش بود از او تشکر کردم و بار ديگر اسکناسي را که دستم بود به سمتش گرفتم وقتي اصرار من را ديد سري تکان داد و گفت:بسيار خوب ولي اين مبلغ خيلي زياده.
به شنيدن اين حرف کيف پولم را به سمتش گرفتم و او مبلغي بسيار کمتر از آنچه من برايش در نظر
گرفته بودم برداشت و با لحن محترمانه تشکر کرد از رفتارش متعجب بودم در آمريکا چنين رفتاري
اصلاً معنا نداشت کيف پولم را بار ديگر در کوله پشتي ام گذاشتم و به دنبال او از ماشين پياده شدم
نگاهي به سردر بزرگ ساختمان پنج طبقه انداختم واژه هتل مينا با رشته اي از لامپ هاي قرمز و
حاشيه اي از نور آبي رنگ روشن و خاموش مي شد مرد راننده چمدانم را از صندوق عقب بيرون
گذاشت و گفت:جاي خوبيه اميدوارم مورد پسندتون باشه.
بار ديگر تشکر کردم و براي برداشتن چمدانم خم شدم که گفت:اگه اجازه بدين تا جلوي در مي يارمش سعي کردم لحنم را درست به اندازه لحن کلام او مهربان کنم:از لطف شما ممنونم آقا قصد ندارم مزاحم شما بشم خودم اين کار را انجام مي دهم.
او در صندوق عقب را بست به سمت در ماشينش رفت.در هر صورت اميدوارم تو کشور ما بهتون
خوش بگذره.
زير لب جواب دادم:ممنونم.
بعد چمدان را برداشتم و به سمت پله هاي ورودي ساختمان هتل حرکت کردم درست وسط پياده رو رسيده بودم که مرد جوان سياه پوشي که از کنارم مي گذشت تنه محکمي به من زد و کيف دستي ام را که روي شانه ام بود چنگ زد اين حرکت باعث شد که من به سختي تعادلم را از دست داده و به همراه سنگيني چمدانم روي زمين پرت شوم از صداي جيغ من مرد راننده ،با عجله از ماشينش پياده شد او و نگهبان يونيفرم پوشي که بالاي پله ها مقابل در ورودي هتل ايستاده بود هر دو به سمت من دويدند مرد راننده لحظه اي به من نگاه کرد بعد به دنبال کيف قاپ جوان دويد جوان سياه پوش کمي جلوتر ميان برف ها به زمين خورد اما به همان سرعت از جا بلند شد از لابه لاي ماشين ها گذشت عرض خيابان را طي کرد و بعد از نظر نا پديد شد به زحمت خودم را از روي زمين جمع کردم جاي بدنم به روي برف هاي دست نخورده گوشه پياده رو نقش بسته بود دستم را روي چمدانم گذاشتم و از جا بلند شدم نگاهي به اطرافم انداختم بسته شکلات پاکتي که در هواپيما داخل جيب جلويي کيفم گذاشته بودم کنار چمدانم روي برف ها افتاده بود خيلي مسخره به نظر مي رسيد
-
اما واقعاً از اينکه شکلاتم نصيب دزد نشده بود خوشحال شدم براي برداشتن آن خم شدم دست هايم بر اثر تماس با برف سرخ و بي حس شده بود مچ دست راستم هم دردناک بود طوري که تکان دادن آن برايم مشکل شده بود شکلات را برداشتم و آن را داخل جيب پيراهنم گذاشتم صداي نگهبان هتل نگاه من را متوجه خود کرد او چمدانم را از روي زمين برداشت و گفت:حالتون خوبه خانم؟
سرم را چند بار تکان دادم و گفتم:بله متشکرم.
مرد راننده نفس نفس زنان و البته دست خالي برگشت مقابلم ايستاد و گفت:در رفت پدر سوخته شيشه کوچک ادکلنم را به طرفم دراز کرد و گفت:جايي که خورده بود زمين پيدايش کردم مال شماست؟
آن را از دستش گرفتم و گفتم:بله ممنونم.
او نگاه دقيقي به سر تا پاي من انداخت وگفت:طوري تون که نشد؟
سعي کردم که مچ دستم را بچرخانم بدجوري تير مي کشيد اما حرفي نزدم او وقتي سکوتم را ديد ادامه داد:اميدوارم چيز مهمي تو کيفتون نبوده باشه چون بعيد مي دونم که ديگه دستتون بهش برسه از اينکه کيف پولم و مدارکم داخل کوله پشتي ام بود خدا رو شکر کردم.ام با اين حال به خاطر از دست دادن آدرس و شماره تلفن اشکان و اشتياق متأسف شدم آهي کشيدم و گفتم:فقط مقدار کمي وسايل آرايش داخلش بود فکر مي کنيد به دردش مي خوره.
مرد راننده لبخندي به لب زد و با لحن پر شيطنتي جواب داد:از اين پدر سوخته ها هر کاري بگي برمياد خوب ديگه با اجازه شما من ديگه بايد برم.
بار ديگر تشکر کردم و او با تکان دادن دستي به سمت ماشين اش رفت قبل از اينکه سوار شود نگاه ديگري به سمت من انداخت وگفت:سعي کنين بيشتر مواظب خودتون باشين حتي ايرانم از اين جنس جونورا داره.
عصباني که بودم اما حرف او عصباني ترم کرد در دلم پشت سر او غر زدم(حتي؟!....جرا بايد فکر کنيد که از بقيه مردم دنيا بهتريد،واقعاً که.))با حالتي عصبي برف هايي را که به پالتويم چسبيده بود ت***** با دست ديگرم چمدان را از روي زمين بلند کردم و بدون توجه به مرد نگهبان از پله ها بالا دويدم با فشار پايم در ورودي را باز کرئم و يکراست به سمت پذيرش هتل رفتم چمدان سنگين را مقابل پاهايم به روي زمين رها کردم و بدون هيچ مقدمه اي خطاب به مرد جوان پشت کامپيوتر
که نگاه خيره و منتظرش متوجه من بود گفتم:من يک اتاق مي خوام آقا.
مرد جوان از پشت کامپيوتر بلند شد و گامي به سمت من برداشت لحن کلامش مؤدب اما نامطمئن بود:تنها هستين؟
با حالتي عصبي دست هايم را به روي ميز پيشخوان درهم گره زدم و گفتم:بله اگه اشکالي نداره.
مرد جوان لبخند محوي زد وگفت:معذرت مي خوام ما نمي تونيم به يک خانم تنها اتاق بديم متعجب وگيج نگاهش کردم و گفتم:
منظورتون چيه که نمي تونيد به يک خانم تنها اتاق بديد من متوجه نمي شم.
_همون طور که مي دونيد...
نا باورانه ميان حرفش دويدم و با لحن آشفته اي گفتم:من چيزي نمي دونم .من فقط يک اتاق مي خوام فقط همين.
مرد جوان سرش را به نشانه منفي تکان داد و گفت:متأسفم خانم قانوناً انجام چنين کاري ممنوعه لطفاً اصرار نکنيد.
گريه ام گرفته بود با حالتي عصبي و بدون توجه به مچ آسيب ديده ام مشت هايم را به روي پيشخوان کوبيدم مچ دستم آنچنان تير کشيد که بي اختيار اشک را به چشمانم نشاند و ناله ام را در آورد مچ دستم را با دست ديگرم گرفتم و بر سر مرد جوان فرياد زدم:اين مسخره است قانون کشور شما مي گه که خانم هاي تنها به جاي هتل در خيابان بخوابند Oh My God . اينجا ديگه کجاست؟!
-
مرد جوان با لحن نا مطمئني پرسيد:مي بخشيد خانم شما از خارج از کشور تشريف مي يارين.
در حالي که با انگشت شستم آرام آرام مچ دستم را مي ماليدم با لحن دلخوري زير لب ناليدم:اگه اين موضوع تغييري در قوانين شما مي ده بايد بگم بله.بنده چند ساعت پيش وارد کشور شما شدم همين چند لحظه پيش يک دزد پدر سوخته چند صد پوند وزنش را انداخت روي سر من مچ دستم را ترکوند و کيفم را دزديد اون وقت شما به من مي گين که به يک خانم تنها اتاق نمي دين باور کنيد مدت ها بود تا اين حد احساس خوشبختي نکرده بودم.
مرد جوان لبخندي به لب زد و گفت:متأسفم خانم مي تونم پاسپورتتون رو ببينم.
تمام مدارکم را از داخل کوله پشتي ام بيرون کشيدم و مقابلش روي ميز گذاشتم او تشکر کوتاهي کرد و بعد يکي يکي آنها را بررسي نمود براي تطابق عکس با چهره ام نگاهم کرد و در آخر برگه اي مقابلم گذاشت و گفتم:لطفاً اين فرم را پر کنيد.
بدون از دست دادن ثانيه اي از وقت کاري را که خواسته بود انجام دادم او نگاهي گذرا به روي برگه انداخت بعد سرش را از روي رضايت تکان داد و گفت:متشکرم.چند روز قصد داريد در هتل ما اقامت کنيد خانم استيونز؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:هنوز در اين رابطه تصميمي نگرفتم.
اشاره اي به مدارکم کرد و گفتم:مي تونم برشون دارم؟
مرد جوان پاسپورتم را به همراه فرمي که پر کرده بودم از روي ميز برداشت و گفت:پاسپورتتون بايد پيش ما باشه بقيه رو مي تونيد برداريد.
با حالتي بي حوصله مدارکم را داخل جيب پالتوم چپاندم براي گرفتن کليد منتظر ايستادم لحظه اي بعد مرد جوان کليدي به روي پيشخوان گذاشت و گفت:اتاق شماره 47.طبقه سوم.انتهاي راهرو دست راست.
کليد را که از روي ميز برداشتم ادامه داد:اين آقا اتاق رو نشونتون مي ده...آقا رضا لطفاً زحمت چمدون خانمو بکش.
مرد جواني که لباس فرم مخصوص هتل را به تن داشت اوامري را که صادر شده بود مو به مو اجرا کرد و من را تا پشت در اتاقم همراهي نمود .او اتاق را نشانم داد و برايم توضيح داد که اگر به چيزي احتياج داشتم بايد چه شماره اي را بگيرم.از او تشکر کردم و بعد از رفتنش اتاق را از داخل قفل نمودم اتاق زيبا و راحتي بود که پنجره اش رو به خيابان باز مي شد پرده ها را تا آخر کنار زدم
و بعد به سمت تخت برگشتم خستگي راه عضلاتم را گرفته ودردناک کرده بود تصميم گرفتم قبل از هر کاري حمام کنم حوله کوچک مسافرتي ام را از داخل چمدان بيرون کشيدم و يکراست به سمت حمام رفتم.آب حمام گرم و دلچسب بود و من بيشتر از يک ساعت از
وقتم را آنجا گذراندم موهايم را سشوار کردم ربدوشامبر پوشيدم و بعد از مرتب کردن وسايلم به تخت خواب رفتم.ساعتم را از روي ميز کنار تخت برداشتم و نگاهي به روي آن انداختم ساعت نزديک دو صبح بود کنترل تلويزيون را برداشتم و يک دور کامل کانال هايش را به هم ريختم:فوتبال_برنامه مستند_سريال آخر وقت و موسيقي در آن لحظه ترجيح دادم در حين گوش دادن به آن آهنگ نامه اي براي کاترين بنويسم دفتر سر رسيدم را برداشتم و تا رسيدن به تاريخ آن روز ورقش زدم:
_15 دسامبر،24 آذر تهران_
کتي عزيزم،سلام حالا که اين نامه را برايت مي نويسم روي تختم در هتل مينا دراز کشيده ام به شدت احساس دلتنگي مي کنم کاش پاپا زنده بود کاش از من نخواسته بود که به اينجا بيايم از وقتي رسيدم دائم به تو فکر مي کنم به همين زودي دلم برايت تنگ شده کاش حداقل مي توانستيم
با هم باشيم اينجا هوا سرد است برف مي بارد ياد کريسمس افتادم نمي داني چقدر متأسفم که کريسمس امسال در کنار هم نيستيم جاي من را کنار درخت کاجمان خالي نگه دار.مي دانم که خيلي زود به خانه برمي گردم نمي توانم اينجا را دوست داشته باشم اينجا من را به ياد گريه هاي بي صداي مادر مي اندازد.راستي تا يادم نرفته.کتي از شروع اين سفر دائم با من بوده در تمام مدت حضورش را در کنار خودم حس کردم نمي داني از اين بابت چقدر خوشحالم.فکر کردن به او آرامم مي کند حس مي کنم با وجود او ديگر تنها نيستم شايد او هم آمده تا خانواده اش را ببيند.
اوه کتي:فکر مي کني که آنها مادر را قبول کنند؟
بهتر است ديگر بخوابم چون هر بار به اين سؤال فکر مي کنم به طرز وحشتناکي احساس يتيم بودن مي کنم خيلي غم انگيز است مگر نه؟
خوب کتي خوبم ديگر وقتش رسيده با تو خداحافظي کنم.شب به خير از دور مي بوسمت و پيشاپيش به تو مي گويم(کريسمس مبارک))
دوستدار تو:رز
-
فصل 3
گرماي ملايم و پر نوازشي را به روي پوستم احساس ميکردم راحت بودم و از اين راحتي احساس آرامش مي کردم انگار در زمان معلق بودم. کجا بودم ؟خانه خودمان؟طبق عادت در همان حالت خواب و بيداري برنامه کاري روز جديدم را مرور کردم.مي بايست براي پيدا کردن خانه پدر بزرگ اولين گام را برمي داشتم با اين فکر روياي خوش بودن در خانه به همراه سستي خواب از سرم پريد چشم هايم را باز کردم نور خورشيد دامن درخشانش را تا نيمه اتاق گسترانده بود به پهلو غلتيدم و لحظه اي از پنجره به بيرون چشم دوختم آشمان صاف و آبي بود باقي مانده برق ديشب به روي لبه بيروني پنجره در زير نور خورشيد مي درخشيد سر جايم نشستم ساعت مچي ام را ازروي ميز پاتختي برداشتم ساعت کني از يازده گذشته بود پس بي خود نبود که اينقدر احساس ضعف مي کردم بعد از آن شام مختصري که شب قبل در هواپيما خورده بودم چيز دييگري از گلويم پائين نرفته بود دلم به شدت هوس قهوه کرد يک قهوه داغ وغليظ. فکر قهوه معده ام را بيشتر از قبل به ضعف انداخت خودم را از تخت پائين کشيدم و براي شستن دست و صورتم به دستشويي رفتم مسواک زدم.موهايم را برس کشيدم و بعد براي پوشيدن لباس هايم به اتاق برگشتم.بلوز آبي رنگ و شلوار جين ام آنجا به روي مبل راحتي کنار ميز تلفن بود ترجيح دادم که باز همان ها را بپوشم بايد در تميز نگه داشتن لباس هايم دقت مي کردم حداقل تا زماني که تکليفم براي ماندن در ايران يا برگشتن به خانه مشخص مي شد شکلات پاکتي هنوز داخل جيبم بود از ذهنم گذشت.((کاش کاغذي را که اشتياق داد داخل جيبم گذاشته بودم.))آهي گشيدم و بعد با اشتياق زياد و با لذت تکه هاي شکلات را جويدم.
براي خوردن نهار به سالن غذاخوري هتل رفتم.سالن غذاخوري تقريباً نيمه پر بود گوشه دنجي براي خودم دست و پا کردم يک صندلي در جايي که به راحتي مي توانستم تمام سالن را در حوزه ديدم داشته باشم در روشنايي روز راحت تر مي توانستم ظواهر را ببينم با همان نگاه اجمالي و گذرا تک تک چهره ها را از نظر گذراندم در نهايت به اين نتيجه رسيدم که ايران سرزمين انسان هاي زيبا و جذاب است و آن قدر صفت دوم در نگاه اول به چشم مي خورد که صفت اولي را در خود گم مي کند.خانم ها اکثراً به روي لباس هايشان مانتوهاي ساده اما خوش دوخت و زيبا پوشيده بودند و غالباً روسري هاي رنگي برسر داشتند از طرز لباس پوشيدنشان خوشم آمد و تصميم گرفتم که در اولين فرصت يک مانتو بخرم و البته يک کيف دستي به جاي کيف دستي از دست رفته ام لباس مردها هم در نوع خودش جالب توجه بود اکثراً لباس اسپرت و راحت به تن داشتند و شايد کراوات اصلاً در مغازه هايشان پيدا نمي شد يک چيز ديگر هم فهميدم .و آن اينکه رنگ غالب در اين سرزمين مثل ساير آريايي ها مشکي است.چشم ها مشکي. موها مشکي ،اما پوست ها غالباً روشن.براي يک لحظه خودم را در غالب آنها گنجاندم.موي سياه و صاف و يک جفت چشم سياه کشيده و مخمور.آن وقت مي شدم کپي مادر.آه مادر...
-
بي اختيار آه کشيدم و قبل از اينکه فرصت بيشتري براي فکر کردن به گذشته پيدا کنم به سمت ميز غذا رفتم با غذاي ايراني بيگانه نبودم مادرم گاهي از غذاهاي خوشمزه سرزمين اش برايم مي پخت يک بار که نهار برايمان زرشک پلو با مرغ پخته بود با خنده رو به من کرد و گفت:رز از هر سه تا مرد ايراني دو تاشون تپل مپلن اگه گفتي چرا؟
از ديدن حالت دست هايش که براي برآمده نشان دادن شکم اش آنها را درهم قلاب کرده بود به خنده افتادم و گفتم:اگه کسي شکمش اين هوا گنده باشه معلومه که خيلي خيلي شکمواِ مادر انگشتش را مقابل صورتش تکان داد و گفت:اين مي تونه يکي از دليل هاش باشه اما دليل اصلي اش اينه که زن هاي ايراني آشپزاي فوق العاده ايين اين هميشه يادت باشه رز.زن ايراني يعني کدبانوي نمونه و مادرت با اين نهار خوشمزه اي که امروز برات پخته قطعاً يکي از اون هاست. شايد حرف آنروز مادر درست بود ام من در آن لحظه با ديدن انواع غذاهاي روي ميز يک دليل ديگر هم به دلايل چاقي مردان ايراني اضافه کردم.((نشاسته!چيزي که در غذاي ايراني فراوان ديده مي شد کمي از گشت بره کباب شده و مقداري هم سالاد براي خودم کشيدم و با ليواني پر از نوشابه بار ديگر پشت ميزم برگشتم در حين صرف نهار نگاهم باز در بين جمعيت گم شد فضا فضاي آرام و گرمي بود که من را ناخواسته جذب خود کرده بود نهار هم خوشمزه بود حسابي به دلم چسبيد دلم مي خواست تکه ديگري از آن گوشت بره کباب شده بخورم اما هرطور بود جلوي خودم را گرفتم اصلاً دلم نمي خواست که با يک شکم قلنبه و چندين پوند اضافه وزن به خانه برگردم با دستمال گوشه لبم را پاک کردم و از پشت ميز بلند شدم.حالا انرژي لازم را داشتم بايد کارها را سريع انجام مي دادم براي شروع به اتاقم برگشتم و يکراست سراغ دفتر سررسيدم رفتم داخل يکي از برگه هاي سفيد آن آدرس و شماره تلفن خانه پدربزرگ را نوشته بودم آدرس را از روي نامه هايي که مادر براي خانواده اش در ايران نوشته بود اما هرگز پستشان نکرده بود پيدا کردم و شماره تلفن را پاپا برايم گفت نگاهم براي چندمين بار بي اراده روي کلمات لغزيد واژه ها برايم بيگانه بودند و ذهنم از خاطرات تهي.بار ديگر ترس و اضطرابي عميق بر دلم چنگ زد به قدري اين حس حالم را دگرگون مي کرد که نفس در سينه ام حبس مي شد و به يکباره احساس بيچارگي مي کردم دلم نمي خواست که آنها خوردم کنند خورد شدن من خورد شدن دوباره مادر بود سالهاي زيادي بود که ديگر براي من فقط يک رويا بود يک روياي مقدس،عزيز و قابل احترام