-
قلبم دقیقا توی دهنم بود و قدرت هر دفاعی ازم گرفته شده بود،ولی قبل از اینکه بطور کامل قالب تهی کنم صدای آشنایی در گوشم گفت :
_ چیزی نیست ........منم........دستمو که ورداشتم داد نزنی ها............
و آروم دستشو از رو دهنم برداشت،یه نفس عمیق کشیدم و برگشتم به طرفش، هنوز تموم تنم می لرزید و قلبم با شدت میکوبید،به اشکام اجازه ی جاری شدن دادم و با هق هق داد زدم :
_ تو اینجا چه غلطی میکنی بهزاد؟........داشتم از ترس میمردم.........
چشماشو بست و جواب داد:
_ متاسفم.........اگه سر و صدا میکردی آرش وحشت میکرد........
لحظاتی خیره به هم موندیم ، اون با نگاهی سرزنش آمیز و من با نگاهی پر از ترس ، برای منحرف کردن ذهنش از قضیه ی فرار سکوت و شکستم:
_ تو.......تو......چه جوری اینجا رو پیدا کردی؟
هنوز با همون نگاه بهم خیره شده بود و من احساس میکردم دارم زیر نگاه معنی دارش آب میشم،مثل بچه ای شده بودم که موقع انجام یه کار بد مچشو گرفته باشن، با صدای دورگه ای جواب داد:
_ هیچ میدونی از صبح تا حالا ...........
حرفشو برید و نفسشو فوت کرد بیرون ، روشو برگردوند و در حالیکه یه دستشو میکشید پشت گردنش لحظاتی به سقف خیره موند،دوباره سرشو انداخت پایین و ادامه داد:
_ فردا برمیگردیم خونه ی من..........من دیگه کاری بهت ندارم، پس نمیخواد نقشه ی فرار بکشی.
و دوباره به چشمام خیره شد ولی اینبار تو نگاهش هیچی نبود، خالی خالی بود...........خودمو جمع و جور کردم و گفتم :
_ یکی از اتاقا رو برات درست میکنم که بخوابی...........
_ نمیخواد، من همینجا رو کاناپه میخوابم.........
و بدون اینکه منتظر جواب من باشه نگاهشو گرفت و رفت بیرون. وقتی رفتم تو هال دیدم رو کاناپه دراز کشیده و داره به سقف نگاه میکنه، رفتم براش یه پتو و بالش آوردم، بالشو ازم گرفت و درحالیکه بغلش میکرد سرشو داخلش فرو برد ، تو این مدت که باهاش زندگی میکردم فهمیده بودم عادت داره وقتی میخوابه بالششو بغل کنه ، خوشم میومد، بامزه میخوابید،ولی احتمالا تنها چیزی که ازش فهمیده بودم همین بود، اون آدم توداری بود ولی من هم سعی نکرده بودم بیشتر بشناسمش ، پتو رو انداختم روش و برگشتم اتاق پیش آرش، حالا واقعا احساس سبکی میکردم ، با این که خودم فرار کرده بودم و تا چند لحظه قبل میخواستم سر به تنش نباشه خیلی خوشحال بودم که الان بهزاد اینجاست، خصوصا که گفته بود دیگه کاری بهم نداره.همه چیز دوباره مثل قبل میشد............ از سرخوشی با خنده آرش و که آروم کنارم خوابیده بود غرق بوسه کردم. و به خاطر آرامشی که پیدا کرده بودم برعکس چند ساعت پیش که به سختی خوابم برده بود اینبار خیلی زود به خواب رفتم.
صبح آماده شدیم که برگردیم خونه ی بهزاد، توماشین که بودیم مریم بهم زنگ زد، به محض اینکه جواب دادم قبل از اینکه من چیزی بهش بگم خودش شروع کرد به توضیح دادن اینکه چرا آدرس منو به بهزاد داده و من تازه متوجه شدم که مریم در مقابل اعتمادی که بهش کرده بودم چیکار کرده ، هر چقدر میخواست توجیه کنه که این کار و فقط به این خاطر کرده که نگران تنهایی من بوده و قبلش هم از بهزاد قول گرفته که منو اذیت نکنه و بعد از اطمینان از این موضوع آدرسو بهش داده نمیتونست منو متقاعد کنه ، من به مریم اعتماد کرده بودم و اون اصلا به خواسته ی من توجهی نکرده بود و این موضوع که شرایط بوجود اومده مورد رضایتم بود هیچ چیز رو عوض نمیکرد ، دوست مورد اعتمادم بهم نارو زده بود و من نمیتونستم به این راحتیا ببخشمش، بعد از اینکه کلی پشت تلفن داد و بیداد کردم و حرصم و خالی کردم بدون خداحافظی تماس و قطع کردم. صورتم و چرخوندم سمت پنجره و به خونه ها و درختا و مغازه هایی که با سرعت از جلو چشمم عبور میکردن خیره شدم. صدای بهزاد منو از غرق شدن نجات داد :
_ کار درستی نکردی.........مریم نمیخواست به من آدرس بده، فقط زنگ زده بود به من بگه تو حالت خوبه تا از نگرانی در بیام..........من بهش اصرار کردم..........
_ هر چقدرم که اصرار کنی اون نباید این کار و میکرد...........
چشمشو از خیابون روبه روش گرفت و از گوشه ی چشم به من نگاه کرد و با پوزخندی گوشه ی لب جواب داد :
_ ظاهرا از کاری که کرده زیاد هم ناراضی نیستی ، چون بدون هیچ مقاومتی باهام اومدی.........
دوباره حرص دادن منو شروع کرده بود، با اینکه دلم میخواست بزنم لت وپارش کنم ولی چون تجربه ثابت کرده بود که این روش نتیجه ی مطلوبی نداره،از روش خودش استفاده کردم ، به خودم مسلط شدم و با خونسردی جواب دادم :
_ اگه تو بچه ی خوبی باشی و کاری به کارم نداشته باشی، مگه من مریضم که بخوام تو این وضعیت عجیب غریب تنها زندگی کنم.........
یه پوزخند عصبی زد و دوباره حواسشو داد به رانندگیش ، زده بودم به هدف، دیگه تا خونه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
برعکس چیزی که من فکر میکردم هیچ چیز مثل سابق نشده بود ، بهزاد حتی یک کلمه هم با من حرف نمیزد و بیشتر اوقات یا میرفت بیرون و یا تو اتاقش بود و ما فقط موقع شام و ناهار همدیگه رو میدیدیم که اونموقع هم اینقدر قیافه ش تو هم بود و نگاهش غمگین که حتی یه لقمه هم با آرامش از گلوم پایین نمیرفت،نمیخواستم بهزاد و اینجوری ببینم ،من بهزاد و دوست داشتم ولی به روش خودم ، حتی گاهی دوست داشتم بغلش کنم ولی بازم به روش خودم ، چون نمیخواستم جوگیر بشه یا چیز دیگه ای.............من فقط یه شونه میخواستم که سرمو روش بذارم تا آروم بشم ،تا دلم قرص بشه ، ولی اون انتظاراتش بالا بود پس ترجیح میدادم فاصله مو باهاش حفظ کنم ، دوست داشتم باهاش صحبت کنم و بپرسم که با این جور زندگی کردن قراره به کجا برسیم؟ ولی جرات پرسیدن اینو هم نداشتم، دیگه نمیتونستم این وضعیت و تحمل کنم مطمئنا من زنده نمونده بودم که روزهای زندگیم که حالا مطمئن بودم یه هدیه ی ویژه از سوی خداست رو به بیهودگی بگذرونم. این یه فرصت دوباره بود که اگه از دستش میدادم قطعا برای بار سوم بهم داده نمیشد. من انتخاب شده بودم و باید ثابت میکردم که ارزش اینکه انتخاب بشم و داشتم. یه شب قبل از خواب کنار پنجره ی اتاقم نشسته بودم و در حالیکه به باغ خیره شده بودم به این مسائل فکر میکردم ، کاری که این چند وقت کار هر روزم بود ، با این تفاوت که الان باد ملایم پاییزی میوزید و همه چیز به نظرم زیباتر میومد و آرامش خاصی رو حس میکردم، چشمام و بستم و زیر لب زمزمه کردم :
_ خدایا ...........بهم بگو باید چیکار کنم؟..........اگه تقصیر منه که بهزاد اینجوری شده بهم بگو، اگه من باید کاری بکنم که اوضاع تغییر کنه بهم بگو............اگه از به وجود آوردن این شرایط هدف بخصوصی داری که میدونم داری ، بهم بگو..............فقط یه نشونه میخوام............فقط همین..............یه نشونه بهم بده تا تو رو کنار خودم احساس کنم............تا بدونم که تو هر لحظه با منی و منو یادت نرفته، تا بهم ثابت بشه که جزو فراموش شده ها نیستم ، بلکه جزو اونایی هستم که برات خاص بودن که منو تو این موقعیت قرار دادی............بهم بگو...............
و چشمام و باز کردم ، از چیزی که جلوی چشمم میدیدم خشکم زده بود و بی اراده اشکام شروع به باریدن کردن ، نمیتونستم چیزی رو که میدیدم باور کنم ، خدا برام نشونه فرستاده بود ، خدا به حرفام گوش کرده بود و بهم اهمیت داده بود ، چیزی که جلوی چشمم بود زیباترین چیزی بود که در تمام عمرم دیده بودم ، یه آسمون پر از ستاره ، ستاره ها به قدری زیاد بودن که وقتی سرتو میچرخوندی تا همشونو ببینی سرت گیج میرفت ...........فوق العاده بود، مطمئنم هیچ کس تا حالا با چشم غیر مسلح همچین چیزی ندیده ، کی باورش میشه این آسمون تهران باشه ، تهرانی که تا چند وقت پیش تا بالای سر خودت بیشتر و نمیتونستی ببینی............خدا رو با تموم وجودم حس میکردم ، نزدیکتر از هر وقت دیگه ای...............خدا برام نشونه فرستاده بود، حالا نوبت من بود که بهش ثابت کنم ارزش توجهی رو که بهم کرده دارم.......
تصمیمم رو گرفتم، باید از همین الان شروع میکردم، رفتم پشت در اتاق بهزاد یه نفس عمیق کشیدم و در زدم ، به محض اینکه اجازه ی ورود داد در و باز کردم و رفتم داخل ، تو تختش خوابیده بود ، مثل همیشه یه بالش تو بغلش بود و زیر دست و بالش در حال له شدن بود ، با صدا زدم زیر خنده و با قدمهای بلند رفتم سمت پنجره و بازش کردم :
_ بهزاد بیا اینجا...........باید اینو ببینی...........
با تلخی جواب داد :
_ چیو ؟
برگشتم طرفش و با سماجت پامو کوبیدم رو زمین :
_ بیا دیگه.........
با همون لحن جواب داد :
_ خیلی خوب ............ روتو برگردون تا شلوار بپوشم ............
با خجالت برگشتم سمت پنجره و صبر کردم تا اومد کنارم وایستاد،
_ بهزاد آسمون و ببین.........تا حالا اینهمه ستاره دیده بودی؟
جوابی نداد، ولی من تصمیم رو گرفته بودم باید هر جوری شده از دلش در میاوردم، به هر قیمتی، دستم و حلقه کردم دور بازوش و سرمو تکیه دادم بهش :
_ بهزاد تو رو خدا از من ناراحت نباش...........
بازم سکوت کرد ولی انگار این پا و اون پا میکرد که یه چیزی بگه، بعد از یه کم تعلل بالاخره با صدای ضعیفی گفت :
_ کیانا برو تو اتاقت بگیر بخواب...........
_ تا نگی از دستم ناراحت نیستی نمیرم.
_ از دستت ناراحت نیستم ، برو............
همونجور که بازوش تو دستم بود برگشتم و با لبخند بهش خیره شدم :
_ بچه گول میزنی؟...........باید بخندی........
نگاهشو دوخت به صورتم و به سکوتش ادامه داد، طرز نگاهش خیلی مظلومانه بود و رنجش و میشد تو عمق نگاهش حس کرد ، برای در آوردنش از اون حالت دستم و بردم سمت موهاش و با لبخند موهای به هم ریخته شو مرتب کردم :
_ بهزاد بیخیال.............
همینطور با بهت به کارام نگاه میکرد و هیچی نمیگفت، یه دفعه یه خنده ی عصبی کرد و صورتش و برگردوند طرف پنجره :
_ میدونی چیه؟............از دخترایی که تا میتونن برات عشوه میان و همین که خواستی بهشون نزدیک بشی میگن نیا جلو، حالم به هم میخوره..........
باورم نمیشد این حرفا رو بهم زده باشه، ازش فاصله گرفتم :
_ بهزاد من همچین آدمیم؟............من برات عشوه اومدم؟..........من فقط میخواستم مثل دو تا دوست باشیم نه مثل دو تا غریبه که سایه ی همو با تیر میزنن..........ولی اگه تو در مورد من همچین فکری میکنی واقعا برات متاسفم...............
و خواستم با سرعت از اتاق خارج بشم که اون زودتر بازومو گرفت و از بین دندونای کلید شده ش گفت:
_ چی میخوای از جونم؟
اشکم در اومد :
_ من؟..........من هیچی ازت نمیخوام............
_ چرا اینقدر اذیتم میکنی کیانا؟
گریه م شدت بیشتری گرفته بود :
_ بهزاد؟ ............
منو تو بغلش فشرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_ چرا اینقدر اذیتم میکنی؟............
بهش اجازه دادم دق دلیاش و اینجوری خالی کنه و اونم بی هیچ حرکتی منو تو بغلش گرفته بود و فقط هر از چند گاهی با دستاش بیشتر فشارم میداد، نمیدونم چند دقیقه بود که به این حالت مونده بودیم ولی انگار اصلا خیال ول کردنمو نداشت ، برای اینکه به خودش بیارمش زیر لب صداش کردم :
_ بهزاد ؟...............
یه فشار محکم دیگه بهم داد و با سرعت از اتاق زد بیرون و من موندم و حس جدیدی که بهش دچار شده بودم، سر تا پام میلرزید، تا به حال همچین آغوشی رو تجربه نکرده بودم ، میدونستم که بهزاد به خاطر اینکه انتخاب دیگه ای نداره اینقدر به رابطه با من مصره ولی باید یه فرصت به خودم و خودش میدادم ولی اونم باید قبول میکرد که ازم توقع بیجا نداشته باشه ، هیچ دختر و پسری تو هیچ جای دنیا برای اولین رابطه با هم نمیخوابن، اول همدیگه رو محک میزنن تا ببینن اصلا میتونن همدیگه رو تحمل کنن یا نه؟ هر چقدر که در مورد این مسائل ندونم حد اقل اینو میدونم ، ولی خودمونیم آغوشش یه جوری بود........یه جور باحالی........... از خجالت این فکر سرمو انداختم پایین و یه لبخند عصبی زدم ، اوففففففففف...........بهتره برم بخوابم ،شاید فردا صبح بهش بگم، ولی چه جوری؟من اصلا روم نمیشه، کاش خودش موضوع و پیش بکشه............
-
موقع صبحونه هرچقدر منتظر بهزاد موندیم نیومد، حدس زدم شاید دیشب دیر اومده باشه و هنوز خواب باشه ، از آرش خواستم بره ببینه اگه بیداره صداش بزنه ولی آرش گفت تو اتاقش نیست ، با سرعت از جام بلند شدم و با دلواپسی شماره شو گرفتم، بعد از چند تا بوق قطع شد، دوباره که شماره شو گرفتم گوشیشو خاموش کرده بود ...........با این کارش خیالم یه کم راحت شد،حداقل میدونستم حالش خوبه ، احتمالا تو قهره .............هر جور مایله........اگه دوست داره میتونه تا هر وقت دلش بخواد قهر کنه چون کسی نازش و نمیخره..............خودمم میدونستم این افکارم از ته دل نیست ولی از ته دل هم که نباشه سرم بره نازش و نمیکشم.
بعد از ظهر وقتی داشتیم با آرش نقاشی میکشیدیم متوجه شدم آرش زیاد حال نداره و صورتش هم قرمز شده،به پیشونیش که دست زدم فهمیدم تب داره ، همش تقصیر من بود، با اینکه میدیدم هوا داره سرد میشه اما به فکر لباس مناسب براش نبودم و هنوز لباسای تابستونی تنش بود، بغلش کردم و بردم بالا رو تخت خوابوندمش، هول شده بودم نمیدونستم باید چیکار کرد، تصمیم گرفتم براش سوپ درست کنم ، اما لحظه به لحظه تبش بالاتر میرفت ، پارچه ی خیس رو پیشونیش گذاشتم ولی اثری نداشت. باید بهش تب بر میدادم ، چون نمیتونست قرص بخوره ، پودرش کردم و تو آب حلش کردم و با تمام تلخیش مجبورش کردم بخوره و خودم پاشویه ش کردم، خیلی وقت بود که هوا تاریک شده بود اما من اینقدر حواسم پرت آرش بود که گذشت زمان و یادم رفته بود و اصلا نمیدونستم ساعت چنده ، از شدت تب شروع کرده بود به هذیون گفتن، با گریه به موهای خیس از عرقش دست کشیدم :
_ آرش؟.........عزیز دلم؟..........حالت خوب میشه.........چیزی نیست ..........قول میدم..........
سریع بوسیدمش و شماره ی بهزاد و گرفتم اما گوشیش هنوز خاموش بود ، زیرلب فحشش دادم:
_ دیوونه ی........احمق.........
به ساعت نگاه کردم، باورم نمیشد، ساعت از 10 شب گذشته بود و توی تمام این مدت آرش تو تب داشت میسوخت، یاد چیزایی که در مورد خطرات تب بالا خصوصا واسه بچه ها شنیده بودم افتادم و تمام تنم از ترس لرزید، دوباره با گریه پاشویه ش کردم و زیر لب دعا خوندم، قرص باید کم کم اثر میکرد پس چرا هیچ خبری نبود؟ از صدایی که از حیاط اومد از جا پریدم :
_ خدا کنه بهزاد باشه........
و با سرعت در حالیکه اصلا نمیتونستم گریه مو کنترل کنم خودمو به طبقه ی پایین رسوندم، هنوز از پله ها کامل پایین نیومده بودم که بهزاد از در وارد شد،از همونجا با گریه فریاد زدم:
_ کدوم جهنمی بودی؟........
ولی گریه بهم امون نداد تا بتونم ادامه بدم و فقط با هق هق دستامو تکون میدادم ، گریه و ترس از دست دادن آرش توام با هم باعث شده بود نتونم نفس بکشم و توی اون شرایط سعی میکردم به بهزاد بفهمونم که حال آرش بده ولی نه صدام در میومد و نه نفسم، فقط یه صداهای نامفهومی از گلوم خارج میشد، بهزاد با نگرانی خودش و بهم رسوند:
_ شششش......آروووم .......نفس بکش ........آروم نفس بکش........چیزی نیست................آروووم......
سعی میکردم کاری که میگه رو بکنم اما نمیتونستم و بدتر نفسم گیر میکرد و گریه م شدت بیشتری گرفته بود،منو نشوند رو مبل و خودش با سرعت رفت تو آشپزخونه و چند لحظه بعد با یه پاکت برگشت :
_ بیا تو این نفس بکش........آفرین.........ادامه بده.......
با این کار کم کم داشتم آروم میشدم، با بیحالی در حالیکه نفس نفس میزدم دهنمو از تو پاکت بیرون آوردم و بریده بریده بهش گفتم :
_ آرش.....آرش داره .....میمیره.......برو بالا.......
با تعجب بهم خیره شده بود اما یه دفعه با سرعت از جاش بلند شد و پله ها رو دو تا یکی رفت بالا .........
نفسم که جا اومد با نگرانی رفتم بالا ولی بهزاد داشت با عجله از اتاق بیرون میومد، روبه روی من وایستاد و تند تند گفت :
_ وان و پر از آب کن و ببرش اون تو، باید هر جور شده دمای بدنشو پایین بیاری.........من زود برمیگردم...........
فرصت نکردم چیزی بگم چون مثل برق از پله ها رفت پایین و بعدشم صدای در ساختمون اومد، حتما داشت میرفت دنبال دارو، با سرعت وان و پر از آب کردم و لباسای آرش و که از شدت خیسی به تنش چسبیده بود در آوردم ، دستم در اثر تماس با بدنش داشت میسوخت، بغلش کردم وآروم گذاشتمش تو وان، برای اینکه سرشو راحت بالاتر از آب بگیرم خودم هم با لباس رفتم داخل وان و سرشو گرفتم تو بغلم و آروم زیر گوشش زمزمه کردم :
_ تو باید حالت خوب شه.......باید........وگرنه من میمیرم.........
ثانیه شماری میکردم که بهزاد برگرده و بالاخره بعد از گذشت مدتی که به نظر من یکسال میومد برگشت، وقتی منو توی اون حالت دید اول با تعجب بهم خیره شد ولی بعدش سریع یه حوله آورد و آرش و پیچید توش و برش گردوند تو اتاق ، منم با همون وضعیت باهاش همراه شدم ، یه آمپول بهش زد و ازم خواست براش لباس بیارم، میخواستم لباساشو بهش بپوشونم که ازم گرفت و گفت :
_ برو لباسای خودتو عوض کن ........
خواستم مخالفت کنم که پیش دستی کرد و گفت :
_ اگه نمیخوای تو هم مریض شی برو ..........خوب؟ ..........یالا............
سریع لباسامو عوض کردم و برگشتم اتاق آرش و رو به بهزاد گفتم :
_ من چیکار باید بکنم؟
نگاهش که بهم افتاد با کلافگی سرشو تکون داد و تقریبا سرم داد کشید :
_ کیانا برو موهاتو خشک کن...........من حواسم به آرش هست..........کاری نیست که تو بخوای بکنی...........
با بغض بهش نگاه کردم:
_ حالش خوب میشه؟
دوباره به آرش نگاه کرد و گفت :
_ امیدوارم.........باید تا چند دقیقه دیگه تبش پایین بیاد،..........طبیعتا........
رفتم طرف دیگه ی تخت نشستم :
_ آرش داشت میمرد.........منم هیچ کاری نمیتونستم براش بکنم.........اونوقت تو ؟.........
سرمو با شماتت تکون دادم و به آرش خیره شدم ، بهزاد هم ساکت به یه گوشه نگاه میکرد و ظاهرا هیچ جوابی برام نداشت، اتاق و سکوت بدی فرا گرفته بود ، تصمیم گرفتم خودم سکوت و بشکنم و جو رو عوض کنم :
_ بهزاد من خیال دارم به خودمون یه شانسی بدم...........
سرشو آورد بالا و با استفهام بهم خیره شد ،
_ البته اگه تو هنوزم بخوای...........و اگه قبول کنی ازم چیز نامعقولی نخوای؟..........
سکوتش و شکست :
_ منظورت چیه؟
یه دفعه خجالتم به اوج خودش رسید و از جا بلند شدم و در حالیکه دستم و میبردم تو موهام با خجالت گفتم :
_ هیچی بابا..........اصلا معلوم نیست تو این شرایط این چرت و پرتا چیه؟............تو برو بخواب من حواسم به آرش هست، اگه خدای نکرده حالش بد شد میام صدات میکنم..........
بلند شد و اومد طرفم :
_ جواب منو بده.........روشن بگو ببینم منظورت چیه؟
هول شده بودم :
_ اومممممممم..........ااااااااا.. ...........
برای اینکه استرسم کم بشه یکی از اون لبخند های نادرشو تحویلم داد :
_ چرا میترسی؟.......... خوب حرف بزن دیگه........
سرمو تا پایین ترین حد ممکن انداختم پایین و با صدای لرزونی جواب دادم:
_ منظورم مثل اوناییه که......... نامزد میشن...........برای اینکه........اممممم..........همدیگ ه رو محک بزنیم.........البته اگه تو بخوای؟.......اصلا بیخیال شو تو رو خدا........
با صدای بلند زد زیر خنده ، سرمو گرفتم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ، وسط خنده هاش گفت :
_ تو چقدر بامزه خجالت میکشی............مگه مریضم که بیخیال بشم........
و جوری بهم نگاه کرد که تمام وجودم لرزید و تو دلم به خاطر همچین پیشنهادی به خودم لعنت فرستادم...........
_ اوووومممم......ببینم تو شام خوردی؟
این بیشترین کاری بود که میتونستم برای منحرف کردن ذهنش انجام بدم ، انگار زیاد هم موفق نبودم چون با همون نگاه خاص بهم خیره مونده بود :
_ نه........اتفاقا خیلی هم گشنمه، بیا با هم بخوریم.........
و دستمو گرفت و منو با خودش به سمت در کشوند.
_ من پیش آرش میمونم........ممکنه حالش بد بشه......
بدون توقف به راهش ادامه داد:
_ حالش بد نمیشه...........
قلبم داشت با شدت میکوبید و همش خدا خدا میکردم قضیه فقط به شام خوردن ختم بشه،به آشپزخونه که رسیدیم منو به دیوار تکیه داد و در حالیکه شونه هامو گرفته بود رو به روم قرار گرفت ، باز هم با سعی بچه گانه ای خواستم حواسشو پرت کنم :
_ برا شام چیزی درست نکردم.......ولی سوپی که برا آرش درست کرده بودم مونده ......... الان گرمش میکنم بخوریم .........
ظاهرا اصلا صدای منو نشنید چون در حالیکه نگاهش روی تک تک اعضای صورتم میلغزید گفت :
_ کیانا تو نامزد منی......... خوب؟
منتظر بود که حرفشو تایید کنم، با گیجی سرمو به علامت تایید تکون دادم ،
_ من صبر میکنم تا تو آمادگی پیدا کنی........
_ اوهوم.........
_ ولی عزیزم اینو بدون که هیچکس همینجوری و رو هوا آمادگی پیدا نمیکنه........اوکی؟
بدون اینکه معنی حرفشو کامل درک کنم باز هم سرمو تکون دادم ، که باعث شد حالت صورتش عوض بشه و یه لبخند تحویلم بده :
_ آفرین.........
و در حالیکه به لبهام خیره مونده بود ، یه دستشو یه طرف صورتم قرار داد و انگشت شستش و رو لبم کشید و بعد آروم لبامو بوسید، تمام بدنم گر گرفته بود ، بعد از مدت کوتاهی لبشو جدا کرد و با سوال به چشمام خیره شد :
_ هووووم؟.........
سرمو با خجالت انداختم پایین و به طرفین تکون دادم :
_ نه...........
به نظر میومد معنی کلمه ی نه رو درک نکرده چون با لبخند موهامو کنار زد و دوباره لباشو گذاشت رو لبام و محکمتر از قبل شروع کرد به بوسیدنم ، داغ شده بودم و اصلا نمیدونستم باید چیکار کرد.........فقط خودمو سپرده بودم به دستش که هر کاری میخواد بکنه ، هر لحظه شدت بوسه هاش بیشتر میشد و من احساس میکردم دوست دارم به کارش ادامه بده ، با یه دستش موهامو نوازش میکرد و دست دیگه ش کمرمو محکم نگه داشته بود، با این که دوست داشتم با دستام که بلاتکلیف اطراف بدنم آویزون بود دو طرف کمرشو بگیرم و به این شکل تعادلم و حفظ کنم ولی از شدت خجالت روم نمیشد این کارو بکنم ، بالاخره ولم کرد و در حالیکه یه دستشو به دیوار بالای سرم تکیه میداد، لباشو در فاصله ی یک میلیمتری لبم نگه داشته بود، جوری که اگه تکون میخوردم دماغم میرفت تو چشمش ، با تمام سعیی که کردم تا از این فکر خنده م نگیره نتونستم به طور کامل کنترلش کنم و لبخند محوی رو صورتم نقش بست که باعث شد بهزاد فکر کنه علتش اینه که از بوسه ها خوشم اومده چون اونم لبخند زد، البته پر بیراه هم فکر نکرده بود ،
_ خوب حالا نوبت توئه...........
با تعجب بهش خیره شدم :
_ چی؟.............
_ حالا نوبت توئه که نامزدتو ببوسی ، چون متوجه شدم که خجالت میکشی..........برای اینکه بهش عادت کنی باید خودت شروع کنی ...........
یه خنده ی عصبی زدم و با شدت کنارش زدم :
_ برو ببینم...........
زیر گاز و روشن کردم و شروع کردم به هم زدن محتویات قابلمه که متوجه شدم یه نفر از پشت بغلم کرده و داره گردنم و میبوسه :
_ بهزاد میشه بس کنی ؟...........داری از حدش میگذرونی ها........
لباشو به گوشم چسبوند :
_ من از حدش نمیگذرونم..........تو وقتی قبول کردی نامزدم باشی باید همه ی اینا رو هم باهاش قبول کنی.......
و با لحن شوخی اضافه کرد:
_ اینا اصول اولیه ی نامزد بازیه..........
بحث باهاش بیفایده بود ، گلی بود که خودم به سرم زده بودم ،
_ حالا اگه میشه ولم کن میخوام سوپ و بکشم.......
_ به من نگاه کن.........
سرمو چرخوندم و بهش نگاه کردم، صورتش چسبیده بود به موهام ،
_ اگه میخوای ولت کنم باید ببوسی.......
به نظر نمیرسید به هیچ طریقی کوتاه بیاد،مونده بودم چیکار کنم، نمیخواستم با داد و بیداد و دعوا همه چیز و به هم بریزم، در یک تصمیم ناگهانی از روی ناچاری بهش گفتم :
_ چشماتو ببند .......
یه لبخند جذاب زد و چشماشو بست، به لباش خیره شدم ، یعنی باید اینکار و میکردم؟ گونه هام حسابی داغ کرده بود و قلبم وحشیانه میکوبید، هر چقدر بیشتر به لباش خیره میموندم بیشتر وسوسه میشدم که امتحانش کنم، تا الان فقط اون امتحان کرده بود و من بیحرکت میموندم، حالا وقتش بود که من امتحان کنم بوسیدن لبای یه مرد چه حسی داره....... آروم لبامو رو لباش گذاشتم و مزه ش کردم و به همون آرومی لبامو ازش جدا کردم.........خوب بود.........جوری که دوست داشتم دوباره اینکار و بکنم، ولی هنوز اونقدر عقلمو از دست نداده بودم که عملیش کنم، آروم چشماشو باز کرد و خواست دوباره بوسیدن و شروع کنه ،
_ بهزاد لطفا ولم کن..........الان خیلی وقته آرش و ول کردیم به امون خدا..........
با سر تایید کرد و دستاشو از دورم برداشت ، سوپشو گذاشتم رو میز و مال خودمو ورداشتم که برم بالا پیش آرش بخورم، آرش تبش قطع شده بود و چشماشو باز کرده بود، با خوشحالی رفتم به طرفش:
_ عزیزم حالت خوبه؟.........چرا بیدار شدی؟
_ خوابم نمیاد........
_ آقای دکتر عجب معجزه ای کرده ! ..........قربونت برم، میخوای برات قصه بگم تا بخوابی؟
با ترس بهم نگاه کرد :
_ دکتر؟.........من از دکتر میترسم........
با صدای بلند زدم زیر خنده :
_ عزیزم دکتر بهزاده.........ببینم از بهزاد میترسی؟
_ نه از بهزاد نمیترسم.......از دکتر میترسم.......
نمیتونستم جلوی خنده مو بگیرم ، ظاهرا آرش تا بهزاد و با روپوش سفید و تو بیمارستان نمیدید باورش نمیشد که بهزاد دکتره، کنارش دراز کشیدم و براش قصه گفتم تا خوابش ببره ولی بیفایده بود، خودم داشت خوابم میبرد ولی آرش همچنان مشتاقانه منتظر بود که ادامه بدم ،حالا آرش رو تخت نشسته بود و سعی میکرد موهامو ببافه و من چشمام داشت میرفت رو هم که متوجه شدم در باز شد و بهزاد اومد داخل، به محض ورود با عصبانیت و صدای بلند گفت :
_ کیانا داری چیکار میکنی؟..........بلند شو ببینم،میخوای مریض شی؟
از شدت خواب آلودگی نا نداشتم جوابشو بدم ، اومد کنارم و تکونم داد :
_ خانوم خانوما پاشو برو سر جات بخواب.......کیانا ..........با تواما.......
با غرغر گفتم :
_ ولم کن بزار بخوابم........
صدای آرش و شنیدم که با لحن بچه گونه ش گفت :
_ چرا نمیذاری بخوابه؟
_ چون تو مریض شدی ........اگه اینجا بخوابه اونم مریض میشه...........بلند نمیشی نه؟........باشه.......
متوجه شدم که بدنم از رو تخت بلند شد اما اون قدر گیج خواب بودم که تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودمو یه کم جابجا کنم تا راحت تر تو آغوشش بخوابم.......
صبح که از خواب بیدار شدم متوجه شدم بهزاد کنارم خوابیده و رو میز پاتختی پر از ته سیگاره، از حرص دودستی تکونش دادم و داد زدم :
_ پاشو ببینم......
_ هوووووممممممم؟..........
_ یالا پاشو ببینم............تو تو تخت من چیکار میکنی؟........ها؟
بدون اینکه چشماشو باز کنه سرشو بیشتر تو بالشش فرو کرد و از لای لبای بسته ش گفت:
_ مثل اینکه یادت رفته؟.........ما دیشب نامزد کردیم.......
_ چه غلطی کردماااااا..........من یه کلمه ی نامزد از دهنم پرید بیرون.......حالا تو هی بگو..........تازه من گفتم مثل اونایی که نامزدن.......نگفتم ما نامزدیم..........
هیچ تکونی نخورد، انگار اصلا حرفامو نشنید ،
_ با تو بودماااا.........واقعا که........
و در حالیکه از جام بلند میشدم با صدای بلند ادامه دادم :
_ تازه من به نامزدم هم اجازه نمیدم تو تختم بخوابه............فهمیدی آقا؟............
زیر لب غرغر کرد:
_ بشین تا نخوابه........
جیغ کشیدم :
_ فکر کردی نمیشنوم چی میگی؟...........من کاری که گفتم و میکنم........
_ منم میشینم نگات میکنم.......
_ اگه مردی پاشو رودررو حرفاتو بزن نه اینکه از زیر پتو غرغر کنی...............ای وای......آرش و یادم رفته؟........
لباسمو انداختم زمین و با سرعت از اتاق رفتم بیرون...........آرش تو اتاقش نبود، تو هال و آشپزخونه و هیچ جای دیگه هم نبود، با دلواپسی رفتم تو حیاط که دیدم لبه استخر نشسته و داره پاهاشو با یه ریتم منظم تکون میده ، عجیب بود ، چرا مثل هر روز صبح نیومده بود منو بیدار کنه تا براش صبحونه درست کنم ،
_ آرش؟........تو اینجا چیکار میکنی؟نگرانت شدم؟
فقط بهم نگاه کرد و هیچی نگفت، به نظر خوشحال نمیومد ، رفتم کنارش نشستم :
_ چی شده عزیزم؟
-
بهم نگاه کرد و با بغض گفت :
_ چرا بهزاد پیش تو خوابیده بود؟........اون دیشب نذاشت تو پیش من بخوابی تا خودش پیشت بخوابه؟
خیلی شوکه شده بودم ، حتما صبح آرش اومده که منو بیدار کنه و دیده که من پیش بهزاد خوابیدم و بی سر و صدا رفته، تازه معلوم نیست تو چه شرایطی بودیم، از کجا معلوم بهزاد بغلم نکرده باشه، دوست داشتم بهزاد و به خاطر این بی فکریش خفه کنم ، هول هولکی جواب دادم:
_ نه عزیزم........تو دیشب خیلی مریض شده بودی، اگه من پیشت میخوابیدم ازت مریضی میگرفتم ، برا همین بهزاد میخواست که پیش تو نخوابم..........
_ پس چرا خودش پیش تو خوابیده بود؟
مونده بودم جوابشو چی بدم، تو جواب دادن به یه بچه ی 5-6 ساله مونده بودم ،
_ اوممم........عزیزم بریم صبحونه درست کنیم؟من خیلی گشنمه............تو گشنه ت نیست؟......تازه بعدش هم باید بریم برات کلی لباسای زمستونی بگیریم .......میبینی هوا چقدر سرد شده؟.........تو الان سردت نیست؟
_ چرا هم سردمه هم گشنمه........
خوشحال از اینکه تونستم حواسشو از اون قضیه پرت کنم بلند شدم و گفتم :
_ پس بدو بریم یه صبحونه ی خوشمزه درست کنیم.........صبح به این زودی نباید با این لباسای کم میومدی تو حیات........تو هنوز مریضیت خوب نشده.........
موقع صبحونه درست کردن و خوردن همش تند تند حرف میزدم تا آرش دیگه ازم سوالای سخت سخت نپرسه ، پشت میز نشسته بودیم که بهزاد هم اومد داخل و نشست ، با اخم رومو ازش برگردوندم،
_ کیانا این بچه بازیا چیه؟.........تو نمیخوای بزرگ شی؟
_ آرش لقمه برات بگیرم؟
_ من از قهر و اینجور لوس بازیا خوشم نمیاد.........
_ خوب خوشت نیاد ............مشکل خودته.........
_ دواهای آرش و دادی؟
_ تو که چیزی نگفتی........
_ تو هم نباید بپرسی؟............باید سر وقت دواهاشو بخوره...........آرش زود صبحونه تو بخور تا دواهاتو بدم بهت.......
_ من دوا نمیخوام.............
_ چرا عزیزم باید بخوری...........
بیصدا به بحث آرش و بهزاد نگاه میکردم، احساس میکردم بغض گلومو گرفته، انتظار نداشتم بهزاد اینجوری باهام حرف بزنه، حد اقل بعد از اتفاقاتی که دیشب افتاده بود و بعد از بوسه هایی که بهش داده بودم ، حس میکردم دستمالی هستم که بعد از استفاده دور انداخته شده ، آقا بهزاد الان وقتش نبود که دور بندازیش ، هنوز که استفاده ی اصلیتو ازش نکردی ، ولی همون بهتر که الان خودتو نشون دادی.........برای اینکه اشکام جلوی بهزاد جاری نشه با سرعت از پشت میز بلند شدم و رفتم تو اتاقم ، تنها کاری که ازم برمیومد گریه بود ، من چقدر احمق بودم ، چقدر ساده ............
در باز شد و بهزاد اومد داخل.........
_ برو بیرون........
اومد کنارم نشست و سرشو انداخت پایین :
_ کیانا به خدا اعصابم از جای دیگه ای خورده.........نمیخواستم ناراحتت کنم، ببخشید.........
_ برو بیرون ، ازت متنفرم..........
سرشو بالا گرفت و با لبخند گفت :
_ نه نیستی.........مگه میشه از من متنفر بود؟.......به این خوشتیپی و مهربونی...........
_ مهربون؟تو؟............مطمئنی سرت به جایی نخورده؟
دستشو انداخت دورم :
_ من دیشب اصلا نتونستم بخوابم، تازه داشت خوابم میبرد که تو شروع کردی به داد و بیداد........و اینا باعث شد از دنده ی چپ بلند شم..........معذرت میخوام..........
_ چرا نتونستی بخوابی؟
_ از دست تو؟
یه کم خودمو ازش جدا کردم :
_ من؟............مگه چیکارت کرده بودم؟
با لبخند به صورتم زل زد و گفت :
_ خیلی بده آدم یه نامزد داشته باشه و نتونه باهاش کاری بکنه، مثل اینه که صاحب یه دوچرخه ی خوشگل شده باشی و اجازه نداشته باشی سوارش بشی ، فقط باید نگاهش کنی و بهش دست بکشی..........تازه برا دست کشیدن به دوچرخه ت هم باید کلی منت بکشی..........
سرمو انداختم پایین :
_ بهزاد خیلی بی ادبی.........
یه خنده ی بلند سر داد :
_ اما من به همین دست کشیدن با منت هم راضیم.........البته فعلا ، تا وقتی که دوچرخه کوچولوم آمادگی سوار شدن و پیدا کنه.........
از خجالت دوست داشتم آب بشم برم تو زمین ، زل زد به یقه م و تا جایی که باز بود شروع کرد به بوسیدن ، تمام رگهای بدنم ضربان میزدن، منو خوابوند رو تخت و به کارش ادامه داد ، انگار فهمیده بود نمیخوام پایین تر بره چون از همون جا با بوسه های محکم و سریع اومد بالاتر و وقتی به لبهام رسید مکث کرد :
_ میخوام ببینمت.......
از وحشت چشمام گرد شده بود :
_ چی؟............خواهش میکنم بس کن..........
دستشو برد سمت لباسم :
_ فقط میخوام ببینم ، کاریت ندارم..........
اشکام در اومد :
_ بهزاد تو رو خدا............من جلو مامانم هم لباسم و در نمیارم.........
_ اون مادرته ولی من شوهرتم..........
_ تو شوهر من نیستی..........بهزاد ولم کن...........
ولی خیلی دیر شده بود چون با یه حرکت لباسمو در آورد و زل زد به بدنم ،
_ خیلی خوشگلی..........خیلی.........
بوسه های تموم نشدنیشو از گردنم شروع کرد و پایین رفت، حالا فقط خجالت نبود ،حرکت تحریک کننده ی دستاش روی نقاط مختلف بدنم و بوسه های آتشینش باعث شده بود حرارت بدنم بزنه بالا و قدرت هر گونه اعتراض یا عکس العملی ازم گرفته بشه ، به سختی فقط تونستم با ناله بگم :
_ بهزاد تو قول دادی.........
یه دفعه متوقف شد نفسهای گرم و عصبیشو رو شکمم حس میکردم ، آرومتر از قبل با التماس گفتم:
_ تو قول دادی.........
خودشو پرت کرد رو تخت و زل زد به سقف :
_ لباستو بپوش.........
اصلا قادر نبودم کاری رو که ازم میخواد انجام بدم، لباسمو برداشتم و گرفتم روی خودم ، با صدای گرفته ای ادامه داد :
_ لطفا برو بیرون........اگه میخوای دوباره نیام سراغت........
تهدیدش کارساز بود ، با سرعت بلند شدم و لباسم و پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. وقتی میرفتم پایین یه حس عجیبی داشتم ،انگار دوست داشتم بازم ادامه بده ولی عقلم و و قلبم و وجدانم همه با هم میگفتن : غلط کردی. احساس سرزندگی میکردم ، رفتم جلوی آیینه ی قدی وایستادم و با خودم گفتم :
_ یعنی خوشگلم؟............
جواب مثبت بود ،
_ آرش ............دواهاتو خوردی؟
_ آره........ولی دوباره نمیخورم ها.........
_ حالا صبر کن تا دوباره بشه بعد..........بدو برو بالا به بهزاد بگو ما میخوایم بریم دنبال لباس زمستونی.........
با خوشحالی دویید بره بالا ، طفلکی دلش واسه گردش لک زده بود عین خودم ،
_ بهزاد گفت بدون من جایی نمیرید.........
_ ایششششش...........حالا نگفت کی میاد؟
_ معنی اون ایش چی بود؟
با ترس برگشتم سمتش :
_ یعنی : اِ .....چه جالب............
_ میشه بفرمایین لباس زمستونی از کجا میخواین گیر بیارین؟
چقدر زود اتفاقایی که بینمون افتاده بود و فراموش کرده بود،
_ از موبایل فروشی.........خوب از بوتیک دیگه........
_ ولی خانوم خانوما بوتیک دارا فرصت نکرده بودن لباس زمستونی بیارن چون اونموقع تابستون بود که با عجله به دیار باقی شتافتند.........
با خنده گفتم :
_ خوب حالا یه چیزی پیدا میشه که.........هر چی باشه برا من از این لباسایی که تو آوردی بهتره........
_ بهتره از این به بعد خنده هاتو کنترل کنی و اینقدر ناز نخندی........چون برات گرون تموم میشه.........
چه خوش خیال بودم من که فکر میکردم اتفاقای چند دقیقه پیش و یادش رفته ، با اخم رومو برگردوندم و رفتم تا آرش و آماده کنم :
_ ایشششششش..........
_ یعنی چه جالب دیگه نه؟............
خدا رو شکر که پشتم بهش بود تا خنده ی به قول خودش پر نازم و نبینه که تحریک بشه ............
-
اونروز بعد از مدتها اوقات خوشی رو با آرش گذروندیم ،البته اوایلی که بیرون رفته بودیم بهزاد سعی میکرد از هر فرصتی که آرش حواسش پرته و جای دیگه ست استفاده کنه و منو ببوسه یا به قول خودش به دوچرخه ش دست بزنه،ولی بعد از اینکه کشوندمش یه گوشه و ازش خواهش کردم رعایت کنه و یه کمی هم براش خط و نشون کشیدم که اگه ادامه بده دیگه نه من نه اون، کمتر دور و برم میپلکید و حتی برام قیافه هم میگرفت و وقتی بهش نگاه میکردم با پوزخند روش و ازم برمیگردوند، ولی این چیزی نبود که بتونه روز قشنگ منو خراب کنه و باعث بشه من و آرش خوش نگذرونیم ، بهزاد و حرکاتش و نادیده میگرفتم ، این کار اونقدرام سخت نبود وقتی پسر بچه ی بانمکی مثل آرش باهات باشه که تمام حواستو جمع خودش کرده باشه.
وقتی برگشتیم ازهمون دم در با آرش رفتیم تو آشپزخونه تا برای شام پیتزا درست کنیم چون آرش خیلی هوس کرده بود،مشغول درست کردن خمیر بودم که بهزاد اومد کنارم وایستاد و در حالیکه به نظر میرسید تو فکره به نقطه ای خیره موند، از این میترسیدم که بخواد دوباره سوژه ی مسخره ی نامزد بازی رو پیش بکشه و هوس بازی با دوچرخه به سرش زده باشه ، ولی سخت در اشتباه بودم چون بعد از لحظاتی سکوت گفت :
_ چرا جواب تلفنای مریم و نمیدی؟........خیلی از دستت ناراحته..........
_ خوب معلومه، چون باهاش قهرم...........
ولی بهزاد همچنان تو فکر بود و به همون نقطه خیره مونده بود، کنجکاو شدم که چرا این موضوع باید اینقدر ذهن بهزاد و به خودش مشغول کنه:
_ اینقدر برات مهمه که اینطوری تو فکر رفتی؟
سرشو آورد بالا و با گیجی بهم خیره شد :
_ چی؟.........نه.........تو فکر نیستم،موضوع یه چیز دیگه ست.........
با نگرانی دست از کار کشیدم :
_ چی شده ؟...........مریم حالش خوبه؟
جواب یه پوزخند تکراری بود و :
_ چرا خودت نمیری ازش بپرسی؟..........الحق که بچه ای...........
و بدون گرفتن جواب از آشپزخونه رفت بیرون، با حرص، جوری که به گوشش برسه با صدای بلند گفتم :
_ آقا بهزاد از چند متری اتاق خوابم رد نمیشی..............شوخی نیست،کاملا جدیه..........( این جمله یه نفر و یاد یه چیزی نمیندازه؟.......)
ظاهرا عصبانیت من نتیجه ی برعکس داده بود چون صدای قهقهه ی بلندشو از داخل سالن شنیدم،با حرص خمیری که دستم بود و پرت کردم رو میز و با چنگ و دندون افتادم به جونش، خمیر که آماده شد مواد و ریخیتیم روش و گذاشتیمش تو فر، خواستم برگردم طرف در آشپزخونه که با دیدن ناگهانی بهزاد که تو چارچوب در وایستاده بود و داشت کتش و میپوشید از ترس خشکم زد و دستمو گذاشتم رو قلبم،
_ من یه سرمیرم بیرون.........زود برمیگردم،کاری داشتی زنگ بزن.......
میخواستم ازش بپرسم کجا میخواد بره و چرا صبر نمیکنه شام آماده شه و آیا میخواد ما رو شبونه اینجا تنها بذاره؟ ولی هیچکدوم از اینا رو نپرسیدم چون دوست نداشتم دوباره تاکید کنه که خیلی بچه م، بنابراین رومو برگردوندم تا مثلا ظرفا رو بشورم که شونه هامو از پشت گرفت وبا قدرت جوری فشار داد که حس کردم استخونام شکسته شد ، گونه مو محکم بوسید و زیر گوشم گفت :
_ ناز نازی.........
همین ، و بعدش با قدمهای بلند از آشپزخونه و بعدش هم از خونه زد بیرون ، مثلا میخواست با فشار دادن بازوهام و محکم بوسیدنم اون هم در حضور آرش زور بازوشو نشون بده و بگه من رئیسم و اگه دلم بخواد جلو هر کی هر کاری میکنم؟......
شاممون و که خوردیم آرش به خاطر خستگی از گردش و ضعف از بیماری زود خوابش برد ، من هم از نبودن بهزاد و خواب بودن آرش استفاده کردم تا در مورد چیزی که چند روز بود بدجوری توجه مو جلب کرده بود و باعث کنجکاویم شده بود تحقیق کنم، اینکه چرا هیچ عکسی از همسر سابق بهزاد توی خونه نیست،من تقریبا همه جای خونه رو دیده بودم ولی هیچ اثری از عکس و حتی لباسا یا وسایل اون نبود،عکس پدر و مادرش تقریبا توی همه جای خونه به چشم میخورد، یه زن و مرد تقریبا 50 ساله ی خیلی شیک،ولی چی باعث شده بود بهزاد تمام آثار همسر سابقشو اون هم فقط بعد از دو سال از مرگش از خونه ش پاک کنه، هیچ وقت جرات نمیکردم اینو از خود بهزاد بپرسم چون مطمئنا فکر میکرد چه آدم فضولی هستم ، ولی خودم که میتونستم بگردم،حتما یه عکسی ازش تو خونه هست،از جایی که بیشتر از همه احتمال میرفت که به هدفم برسم یعنی اتاق بهزاد شروع کردم،کل کمد ها و کشوها و حتی زیر تخت و گشتم و در نهایت چیزی رو که میخواستم توی اعماق بلندترین طبقه ی کمد لباسی زیر یه عالمه وسایل و توی دور از دسترس ترین جای اون پیدا کردم ، یه آلبوم بزرگ خیلی قشنگ بود،با خوشحالی از اینکه به هدفم رسیدم روی تخت نشستم و با لبخند بازش کردم ، چیزی که میخواستم رو توی صفحه ی اول و به محض باز کردن آلبوم پیدا کردم ، یه عکس زیبا از یه دختر بلوند و بور و فوق العاده قدبلند، حقیقتا زیبا بود و دقیقا نقطه ی مقابل من ، اون بلوند و قد بلند بود و من مو مشکی و در مقابل اون قد کوتاه ، البته تا اونروز فکر میکردم جزو دخترای قدبلند محسوب میشم ولی در برابر اون که فقط چند سانتی از بهزاد کوتاهتر بود قد کوتاه بودم، پس سلیقه ی بهزاد اینه ، من نمیتونم باب سلیقه ش باشم وقتی همسری که انتخاب کرده این شکلیه ، از ژستهایی که تو عکسا گرفته بودن و طرز نگاهشون به همدیگه مشخص بود که خیلی هم همدیگه رو دوست دارن ، غرق تماشا کردن عکسا بودم که با صدای بهزاد از جا پریدم ،
_ کیانا؟
فوری آلبوم و پشت سرم قایم کردم و هول هولکی پرسیدم:
_ کجا رفته بودی؟
_ رفته بودم دنبال تحقیق درباره ی جراحی قلب...........ببینم اون چیه پشت سرت قایم کردی؟
_ جراحی قلب؟...........برای چی؟
_ جریانش مفصله، برات میگم..........اونی که پشت سرت قایم کردی رو بده ببینم...........
سرمو با شدت به طرفین تکون دادم ولی با یه حرکت خودشو بهم رسوند و به راحتی آلبوم و ازم گرفت،به محض اینکه چشمش به آلبوم افتاد حالت نگاهش عوض شد، با قدمهای نامنظم خودش و به تخت رسوند و گوشه ی تخت نشست و آروم صفحه ی اول آلبوم و باز کرد،درخشیدن اشک و تو چشماش میشد دید ، حسابی گند زده بودم،
_ بهزاد واقعا معذرت میخوام.........من .......کنجکاو بودم که عکس خانومتو ببینم ، میدونم کار اشتباهی کردم،واقعا متاسفم..........
صحبتم و قطع کرد و در حالیکه زل زده بود به عکس همسرش زمزمه وار گفت :
_ یک سال بود که عکسشو ندیده بودم،پدر و مادرم همه ی چیزایی که منو یاد سپیده میندازه از دسترسم دور کرده بودن........تا مثلا به زندگی برگردم.......ولی مگه میشه........اونا فکر میکردن موفق شدن، چون من برگشته بودم سر کار و ظاهرا همه چیز مثل سابق شده بود.........ولی سخت در اشتباه بودن،من دیگه غیر ممکنه به زندگی برگردم.........شاید بتونم مثل یه ربات ادامه بدم و... ولی هیچ وقت زندگی نمیکنم........هیچوقت.....
شنیدن این حرفا از زبون بهزاد خیلی تکان دهنده بود، به سختی پرسیدم:
_ سپیده چطور ........منظورم اینه که .......چه اتفاقی براش افتاد؟
با سرعت بهم نگاه کرد انگار که تازه متوجه حضورم تو اتاق شده ،
_ تصادف کرد........دو هفته بعد از ازدواجمون.......
بی اراده دستامو گرفتم جلوی دهنم و با صدای بلند آه کشیدم ، بهم نگاه کرد و یه لبخند تلخ تحویلم داد :
_ ما سه سال با هم نامزد بودیم ، اون همیشه اصرار داشت که زودتر ازدواج کنیم........ولی من........من لعنتی میگفتم تا وقتی تخصصم و نگرفتم ازدواج نمیکنیم..........همش تقصیر من بود......
چشماش قرمز شده بود و غم و اندوه از ذره ذره ی وجودش احساس میشد،
_ متاسفم......
بهم خیره شد :
_ کیانا من متاسفم.......تو خیلی از کارات شبیه اونه ، لبخند زدنت،اخم کردنت،دستت،انگشتات......حتی حالت و نرمی موهات.......منو یاد سپیده میندازه،اون لباسایی که برات آوردم شبیه لباسایی بود که معمولا اون میپوشید......... امروز صبح........فکر میکردم با سپیده م،میدونستم تو سپیده نیستی ولی حس اینو داشتم که ........
نفسشو فوت کرد بیرون و ادامه داد:
_ به خاطر کاری که صبح کردم متاسفم......
این حرفا مثل پتکی بود که بر سرم میکوبیدند ، باز هم احساس میکردم آدم بی ارزشی هستم که هیچ چیز جذابی در وجودم ندارم، بهزاد جذب من نشده بود، من فقط اونو یاد سپیده مینداختم، من بازیچه شده بودم، اجازه داده بودم که بازیچه بشم ، اون هر کاری میخواست با من کرده بود وحالا داشت میگفت تو منو یاد همسرم میندازی ، اون هیچ وقت بهم نگفته بود دوستم داره پس من چطور بهش اجازه داده بودم ....... من یه احمق بیشتر نبودم و اون یه سوءاستفاده گر.........حالم از اون ، از خودم و از همه چیز به هم میخوره.........خواستم با سرعت از اتاق خارج شم که صدام زد :
_ کیانا؟........
-
چون به راهم ادامه دادم خودشو بهم رسوند و بازومو گرفت :
_ چی شده؟
زل زدم به چشماش:
_ دیگه به من دست نزن.......دیگه.........
و قبل از اینکه اشکام جاری بشه دستمو کشیدم و خودمو به اتاقم رسوندم و در و قفل کردم،دقایقی بعد اومد پشت در :
_ کیانا؟.........من که گفتم متاسفم.........باور کن ........
بالش و گذاشتم رو گوشم تا صداشو نشنوم ، تا نزدیکای صبح با خودم درگیر بودم ، اون منو وابسته ی خودش کرده بود ، اون بهم یاد داده بود که نوازش شدن چه حسی به آدم میده .......ولی به شخصیت من احترام نذاشته بود،اون ازم استفاده کرده بود بدون اینکه ذره ای به احساساتی که در درونم داره شکل میگیره توجهی کنه ، تا چند ساعت پیش نمیدونستم که اینقدر بهش وابسته شدم ولی حالا میفهمیدم که تونسته منو به خودش علاقمند کنه، علاقه ای که الان باعث میشد بیشتر از قبل احساس خواری کنم،سعی میکردم ازش متنفر باشم ولی با اعتراف به اینکه بهش علاقمند شده بودم کار راحتی نبود ،با این حال حتی اگه سخت ترین کار دنیا هم باشه باید انجام بشه، من ازش متنفرم......با تمام وجودم ، به شخصیتم توهین شده، اون این کار و کرده.......
با صدای در اتاق و متعاقب اون صدای بهزاد چشمامو باز کردم ،
_ کیانا ........پاشو باید آماده شی، قراره بریم پاریس........
پاریس؟......برای چی باید بریم اونجا؟.........دوباره چشمامو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم، اما دقایقی بعد دوباره صداشو شنیدم :
_ کیانا عزیزم؟...........
با سرعت پتو رو کنار زدم و خودم و به در رسوندم، در و باز کردم و تمام نفرتمو تو چشمام ریختم و بهش زل زدم :
_ دیگه به من نگو عزیزم........هیچوقت........بهتره احترام همدیگه رو نگه داریم......
_ کیانا من هیچ وقت بهت بی احترامی نکردم.......
تو صورتش داد زدم:
_ چرا ، کردی.......بهم بی احترامی کردی.......خودت هم میدونی،پس سعی کن دیگه تکرارش نکنی.......
و در مقابل نگاه متعجبش در و با تمام قدرت بستم،صدای وحشتناکی تولید کرد که خودم هم یه متر پریدم هوا ، لباسام و عوض کردم و رفتم ببینم آرش کجاست ......خدا رو شکر اثری از بهزاد نبود که دوباره اعصابم و تحریک کنه ، آرش به محض اینکه منو دید اومد طرفم و با خوشحالی گفت:
_ کیانا ما قراره بریم مسافرت......
_ به چه مناسبتی؟
بهزاد از پشت سرم جواب داد:
_ قلب نیک باید عمل بشه، و چون هیچ جراح قلبی پیدا نکردن قراره من اینکار و بکنم.
بدون اینکه بهش محل بذارم، دست آرش و گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه، از همونجا با صدای بلندی ادامه داد :
_ ژان پل تا دو ساعت دیگه میرسه، چیزایی رو که فکر میکنی لازمه جمع کن چون به محض اینکه بیاد حرکت میکنیم.........
وقتی ژان پل و مریم رسیدن به محض اینکه چشمم به مریم افتاد تمام کدورتی که ازش به دل داشتم رو به فراموشی سپردم و با سرعت خودمو تو آغوشش جا دادم،جایی که بیشتر از هر جای دیگه ای احتیاج داشتم که اونجا باشم تا کمی سبک تر بشم، مریم هم بدون اینکه چیزی به روم بیاره آغوشش و به روم باز کرده بود و با جملات آرامش بخشی که زیر گوشم میگفت آرومم میکرد، حتی ساعت های بعد هم حرفی در مورد کدورتی که بینمون به وجود اومده بود به میون نیاورد و این رفتارش باعث میشد از کاری که کردم شرمنده بشم، واقعا قهر بچه گانه ای بود از جانب من ، توی چند ساعتی که تا پرواز مونده بود تمام مدت سعی میکردم از بهزاد دور بمونم و حتی نگاهش هم نمیکردم ، چند بار که صدام کرد خودمو به نشنیدن زدم و وانمود کردم که مشغول کار دیگه ای ام و حواسم نیست ولی اینقدر این کار و ضایع انجام دادم که همه حتی ژان پل و آرش متوجه جو سنگین حاکم بین من و بهزاد شدن ، بالاخره زمان حرکت فرا رسید و همه با هم به فرودگاه رفتیم، موقعی که میخواستم از پله های هواپیما بالا برم و سوار بشم ، بهزاد بازومو کشید و منو با خودش به پشت هواپیما کشوند، اینقدر این کار و سریع و غافلگیرانه انجام داد که فرصت هیچ عکس العمل و اعتراضی پیدا نکردم ، شونه هامو محکم گرفت و با صدایی که سعی میکرد آهسته باشه گفت:
_ تو چته؟..........مگه چیکارت کردم که اینطوری میکنی؟
_ ولم کن ......مگه بهت نگفتم دیگه کاری به کارم نداشته باش......
یه خنده ی تمسخر آمیز و :
_ که چی؟........باید دلیلشو بدونم؟....
_ دلیلشو میدونی.........خودت دیشب گفتی.........یادت رفته؟
مشخص بود داره کم کم عصبانی میشه ، با صدای تقریبا بلندی گفت :
_ حرف میزنی یا نه؟...........یا داری ناز میکنی؟ها؟.........
_ بسه دیگه........همه چی تموم شد.......هر چی بوده تموم شده........ما دیگه نامزد نیستیم.........
لحظاتی با عصبانیت بهم خیره شد و بعد از مدتی از بین دندونای کلید شده ش گفت :
_ باشه.........هر جور مایلی......
در همین لحظه صدای ژان پل از داخل هواپیما به گوش رسید که ازمون میخواست بریم داخل ، با عجله کنار زدمش و خودمو به داخل هواپیما رسوندم ، مریم جور خاصی نگاهم میکرد انگار میخواست از صورتم بفهمه چه اتفاقی بینمون افتاده ، بدون اینکه چیزی بگم روی یکی از صندلی ها نشستم و از پنجره به بیرون خیره شدم ، آرش هم اومد کنارم نشست و دستاشو دور بازوم حلقه کرد ، بغلش کردم و روی سرشو بوسیدم ، کاملا مشخص بود که ساکت و افسرده شده ، افسردگیش ارتباط مستقیمی با رفتارهای من داشت، هر وقت من شاد و سر حال بودم اون هم سرحال بود، و هر وقت افسرده و ساکت بودم متعاقبا اون هم آروم و گوشه گیر میشد.......به علت کم خوابی شب گذشته به محض اینکه هواپیما از زمین بلند شد به خواب رفتم و وقتی بیدار شدم که مریم داشت صدام میکرد و ازم میخواست برای فرود اومدن آماده بشم .
توی فرودگاه دو نفر منتظرمون بودن ، یه مرد مسن چاق که ریشهای انبوه و روشنی صورتش و پوشونده بود و یه مرد جوونتر که رفتار مودبانه ای داشت و ما رو به سمت ماشینها هدایت کرد تا قبل از هر چیزی خونه هایی که برامون آماده کرده بودن رو ببینیم و استراحت کنیم. دو تا ماشین برامون در نظر گرفته شده بود ، من و مریم و آرش با یه ماشین حرکت کردیم و بهزاد و ژان پل با ماشین پشت سری ، مریم برام توضیح داد که همه ی کسایی که از جاهای مختلف به پاریس اومدن رو توی چند تا برج نزدیک به هم اطراق دادن ، و اون ازشون خواسته آپارتمانی که برای من و بهزاد در نظر گرفتن نزدیک آپارتمان اونا باشه، با سرعت گفتم:
_ ولی من نمیخوام با بهزاد تو یه خونه باشم.......من میام خونه ی شما.......
بعد از لحظاتی سکوت در حالیکه مشخص بود داره حرفی رو که میخواد بزنه سبک سنگین میکنه گفت :
_ به من نمیگی چی شده؟.........چون تا چند روز پیش که بهزاد میگفت با هم خیلی خوبین ..........
سرمو چرخوندم طرف پنجره و زمزمه وار گفتم:
_ نپرس........
اون هم دیگه تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی رو پیش نکشید، غرق تماشای محیط بیرون شده بودم، هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روز بخوام بیام پاریس، برای پایتخت دنیا بودن خوب جایی بود ، بهزاد چقدر بد سلیقه بود که میخواست ما تو تهران بمونیم ، بعد از پیمودن مسافتی خیابونها از اون حالت خلوت و متروکه در اومدن و ماشین ها از کنارمون رد میشدن ، توی پیاده روها آدمای مختلف از پیر و جوون در حال عبور و مرور بودن ، یه لحظه احساس کردم همه چی به حالت عادی برگشته ، به نظر میرسید هیچ اتفاقی نیفتاده ، توی این شهر زندگی جریان داشت ، با دیدن این تصاویر احساس میکردم آرامش خاصی بهم دست داده.......
جلوی ساختمون که رسیدیم پیاده شدیم . راننده کلید آپارتمان و بهمون داد و خودش رفت ، ساختمون بلند و خیلی شیکی بود ، منتظر بهزاد و ژان پل نموندیم و خودمون رفتیم بالا طبقه ی هفتم ، مریم جلوی یکی از واحد ها وایستاد و گفت :
_ این آپارتمان و برای شما در نظر گرفتن ..........
و به من خیره شد که ببینه نظری دارم یا نه، وقتی متوجه شد حرفی برای گفتن ندارم ادامه داد:
_ ولی اگه نمیخوای اینجا بمونی حرفی نیست.........میریم آپارتمان ما......اونجا به اندازه ی کافی اتاق هست........
و من رو به سمت آپارتمان روبه رویی که فاصله ی کمی با آپارتمان اولی داشت هدایت کرد..........همونطور که میشد حدس زد آپارتمان شیک و تمیز و روشنی بود، مریم دو تا اتاق خالی رو بهم نشون داد ولی من ترجیح دادم که با آرش تو یه اتاق بمونیم . از سر و صدایی که از بیرون می اومد متوجه شدیم که ژان پل و بهزاد رسیدن، مریم رفت بیرون تا اونا رو در جریان تصمیمات من قرار بده ولی من همونجا تو اتاق موندم و به شنیدن صداهاشون از همون فاصله بسنده کردم، صدای مریم اومد که داشت میگفت:
_ چمدون کیانا و آرش و بیارید اینجا........اونا اینجا میمونن.........
بعد از لحظاتی سکوت صدای ژان پل و شنیدم که از بهزاد میخواست بهش بگه مریم چی گفته...........و بالاخره صدای بهزاد که با صدای گرفته و لحن سردی به ژان پل میگفت:
_ کیانا میخواد اینجا بمونه........
و بعد صدای گامهای آشناشو شنیدم که داشت از آپارتمان خارج میشد و صدای ژان پل که گفت:
_ پس دلیلی نداره تو تنهایی بری اونجا ........تو هم بیا همینجا......
_ من اونجا راحت ترم.......به تنهایی عادت دارم..........
از شنیدن حرف آخرش یه چیزی تو دلم تکون خورد ، حس ادمی رو داشتم که کار بدی کرده، ولی با لجاجت سعی کردم این افکار و از خودم دور کنم ، از جام بلند شدم و به تماشای خیابون از پنجره ی اتاق مشغول شدم ...........اونروز تمام مدت توی خونه موندیم و اونطور که از حرفای مریم متوجه شدم بهزاد تمام وقتشو تو بیمارستان و پیش نیک گذرونده بود، حتی برای شام هم به اپارتمانش برنگشته بود که شام و با ما بخوره .......
فردای اونروز مریم منو با خودش از خونه بیرون برد تا هم گشتی تو خیابونا زده باشیم و هم من با آدمای مختلفی که شناخته بود آشنا بشم ، به محض اینکه پامو تو خیابون گذاشتم اولین چیزی که جلب توجه میکرد صداهای مختلفی بود که شنیده میشد، صدای ماشین ، صدای خنده ی آدما ، صدای حرف زدن ، داد زدن .......چیزی که گوش من مدتها بود به شنیدنش عادت نداشت ، و چقدر شنیدن دوباره ش خواستنی و گوشنواز بود ، همینطور که قدم زنان با مریم و آرش تو پیاده رو در حال رفتن بودیم ، به هرکسی که برمیخوردیم مریم باهاشون سلام علیک میکرد و منو بهشون معرفی میکرد، دخترها و پسر های جوون ، زن و مردهای مسن و جا افتاده ، بچه های نوجوون........ چقدر آشنایی با این آدما دلچسب بود ، هر چند مریم اصلا نمیتونست با اونا حرف بزنه و به هر کسی میرسیدیم فقط با خوش رویی میگفت :
_ هاااااای !.............کیانا .......
-
با گفتن کیانا به من اشاره میکرد، به تمام کسایی که معرفی میشدم با لبخند و روی خوش باهام دست میدادن و اظهار خوشوقتی میکردن ، بعد از سالها زندگی کردن بین میلیونها آدم حالا برای اولین بار احساس میکردم از آشنا شدن با آدمای جدید و لبخند زدن به اونها به معنای واقعی لذت میبرم ، لبخندی که از ته دل بود ، و احساس میکردم هیچکدوم از این لبخند ها و اظهار خوشوقتی ها ریاکارانه و مغرضانه نیست.......همونطور که خودم هم با تمام وجود از دیدن اونها خوشبخت بودم..........دست یافتن به همچین حس نابی واقعا منو تحت تاثیر قرار داده بود جوری که بدون اینکه دست خودم باشه بعضیاشونو در آغوش میکشیدم ، خصوصا یه خانوم جا افتاده ی خیلی مهربون رو که وقتی بهم لبخند زد منو یاد مادرم انداخت و باعث شد ناخودآگاه خودمو تو آغوشش بندازم و با صدای بلند بزنم زیر گریه..........متعجب بودم که چطور مریم توی این مدت نه چندان زیاد با همه ی آدمای اونجا آشنا شده و مریم برام توضیح داد که هر چند وقت یک بار یکی از همین آدمها با کمک بقیه مهمونی ای برای آشنایی با اعضای تازه واردی که بهشون اضافه شده میگیره و به این ترتیب هم اوقات خوشی رو دور هم میگذرونن و هم این دور هم بودن باعث میشه گوشه گیر و منزوی نشن و با هم دیگه ارتباط برقرار کنن..........این کارشون به نظرم خیلی زیبا و البته واجب بود......و محروم کردن من و آرش از این محیط صمیمی به وسیله ی بهزاد به نظرم بی انصافی بود.
اونجا واقعا زندگی جریان داشت حتی بوی غذای آماده و همبرگر و روغن سوخته از گوشه و کنار به مشام میرسید.......ظاهرا حتی رستورانها هم کار میکردن.......و قسمت جالب قضیه این بود که بوی روغن سوخته که یه زمانی حالم و بهم میزد حالا داشت شامه مو نوازش میکرد و با نفسهای عمیق سعی میکردم بوشو برای همیشه توی حافظه ی بویاییم حفظ کنم .......اینجا همه چیز عجیب و برعکس معمولش به نظر میرسید.......احساسی که آلیس توی سرزمین عجایب داشته باید همچین حسی بوده باشه......احساس میکردم خودم نیستم.......ولی نهایتا به این نتیجه رسیدم که این خودمم و اونی که قبلا بوده خودم نبوده........بلکه تصوری بوده که از خودم داشتم و اونقدر به اون تصور توی خیالاتم پرو بال دادم تا اینکه خودم هم باورم شده که از همه چی بیزارم......اما چیزی که امروز کشف کرده بودم این بود که از بدترین چیزها میشه بهترینها رو تصور کرد........اگه بخوای........
اونروز ناهار رو توی رستوران خوردیم ، رستوران خیلی شلوغ بود و برعکس تمام رستورانهایی که تا حالا دیده بودم همه ی افراد بلند بلند با هم صحبت میکردن ، حتی کسی که پشت میز این سمت رستوران نشسته بود با صدای بلند کسی رو که میز سمت دیگه ی رستوران رو اشغال کرده بود مخاطب قرار میداد و باهاش صحبت میکرد و همه توی بحثهای همدیگه شرکت میکردن ، صحبتهاشون پیرامون مسائل مختلفی چرخ میخورد ، اعم از طعم خوب غذا ، بیماری نیک ، آشنا شدن با دختر مهربونی که تازه اومده کیانا ، و صحبت در مورد دکتر جدی و ماهری که برای مداوای نیک به اونجا اومده........
از رستوران که بیرون اومدیم از مریم خواستم منو برای عیادت نیک به بیمارستان ببره ، مریم هم فوری قبول کرد و گفت که اینکار خیلی خوشحالش میکنه چون گذروندن تمام وقت توی یه اتاق و زیر دستگاههای مختلف خیلی براش کسل کننده ست.......
بیمارستان نسبت به جایی که ازش میومدیم یعنی رستوران خیلی خلوت به نظر میرسید ، فقط چند بار خانومایی که به نظر میرسید پرستار باشن رو در حین عبور از راهروها دیدیم ، توی راهروی طبقه ی سوم به پیرمرد شیک پوش عصا به دستی برخوردیم ، با لبخند براش سر تکون دادم و به همین شکل جواب گرفتم ولی وقتی به کنارش رسیدیم مریم ایستاد و ما رو به هم معرفی کرد :
_ کیانا.......برنارد......
باهاش دست دادم و در مقابل تعجب من گفت که قبلا به طور غیر مستقیم باهام آشنایی پیدا کرده ، وقتی ازش پرسیدم از چه طریقی جواب داد :
_ من جراح عمومی ام و قبل از بهزاد پزشک نیک بودم،دیروز وقتی با بهزاد در مورد بیماری نیک صحبت میکردم متوجه شدم حواسش به من نیست ، به شوخی ازش پرسیدم کدوم دختری ذهنتو به خودش مشغول کرده؟........از لبخند تلخش فهمیدم حدسم درسته و پای یه دختر در میونه.......چون به نظر غیر ممکن میومد که ذهنش درگیر دختری از دنیای قبلی باشه پرسیدم همون دختری که با خودت آوردی اینجا؟........و از سکوتش به جواب رسیدم....... شناختی که تا الان ازت پیدا کردم اینه که در شکستن قلب مردها باید مهارت خاصی داشته باشی.......همینطوره؟
و با مهربونی نگاهم کرد و شروع کرد به خندیدن ، میدونستم جملات آخرشو برای شوخی گفته و الان کاری که باید بکنم اینه که همراهش بخندم ولی تنها کاری که ازم بر اومد این بود که یه لبخند تلخ کمرنگ تقدیمش کنم ، انگار متوجه حال خرابم شد چون با دستش آروم زد پشتم و گفت :
_ برو دخترم ........مطمئنم خوشحال میشه ببیندت.......
_ از آشناییتون خوشحال شدم......
_ منم همینطور
و با مریم به راهمون ادامه دادیم ، مگه من داشتم میرفتم اونو ببینم که خوشحال بشه !..........وارد راهرو بعدی که شدیم بهزاد و دیدیم که در انتهای راهرو با یه خانوم موبور زیبا مشغول صحبت بود ، بی اراده یاد سپیده افتادم ، این هم قدش از من بلندتر بود .......... بهزاد همین که چشمش به ما افتاد حرفشو قطع کرد و با تعجب بهمون خیره شد ، و چند قدمی که مونده بود تا به هم برسیم و پیمود و گفت:
_ اینجا چیکار میکنین؟
نیازی نبود من جواب بدم چون مریم خیلی سریع زحمتشو کشید:
_ اومدیم عیادت نیک........کیانا امروز تقریبا همه ی اونا ی دیگه رو دیده.......فقط مونده نیک.......
_ آهان.......
لحنش به نظر تمسخرآمیز میومد ،ولی فرصت پر و بال دادن بیشتر به افکارم توسط همون دختر موبور جذاب ازم گرفته شد :
_ اوه.........تو باید کیانا باشی........مریم قبلا ازت خیلی تعریف کرده بود .........من جین هستم.......خیلی خوشبختم......
باهاش دست دادم و خوشامد گوییش و جواب دادم ، از اونی که من در نگاه اول تصور کردم مهربونتر بود، وقتی فهمید میخوایم بریم نیک رو ببینیم پیشنهاد داد که مواظب آرش باشه تا ما برگردیم.......چون داخل اتاق بیمار جای مناسبی برای یه بچه نیست......
بهزاد قبل از ما وارد اتاق شده بود بنابراین باز هم باید معذب می بودم و حواسم و جمع میکردم که نگاهم باهاش برخورد نکنه.......
نیک هم مثل همه ی اونای دیگه با خوشرویی ازم استقبال کرد ، نیک رو قبلا توی کلیپ ویدئوییش دیده بودم ولی الان به نظرم خیلی رنگ پریده تر میرسید ، به خاطر کاری که جیمز باهام کرده بود اظهار تاسف کرد و اینجا بود که یاد این افتادم که از وقتی اومدم جیمز و ندیدم ، بنابراین ازش پرسیدم:
_ راستی من امروز جیمز و ندیدم، چرا؟
و اینجا بود که بالاخره بهزاد لب باز کرد :
_ اینقدر نگرانشی؟
قبل از این که بخوام جواب بدم نیک گفت:
_ اون به اسپانیا پرواز داشت.....
پس نه تنها توی زندان نیست، پرواز هم میکنه ، واقعا چرا من تا الان فکر میکردم اون باید زندان باشه ؟ .........ما در حال حاضر چیزی به اسم زندان نداریم.......یاد این شعر سیاوش افتادم که میگفت:
تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانه ست
تمام جنگای دنیا ، شدن مشمول آتش بس
کجایی سیاوش جان که این روزا رو ببینی که آرزوت به حقیقت پیوست........یه دفعه نمیدونم چرا این جمله از دهنم پرید که :
_ آخی.......یعنی سیاوش هم؟
که عکس العمل سریع بهزاد و در پی داشت :
_ سیاوش دیگه کیه؟
سریع جواب دادم :
_ سیاوش قمیشی........
یه پوزخند زد و گفت :
_ نترس........من دیگه واقعا کاری بهت ندارم طبق خواسته ی خودت ........ولی جدا سیاوش کیه؟ دوستش داشتی؟
_ آره.........هنوزم دوستش دارم.......یعنی صداشو........قمیشی........
با پوزخند عصبی دیگه ای جوابمو داد و سریع اتاق و ترک کرد. یه دفعه با انفجار خنده ی مریم از جا پریدم ،
_ کیانا تو مطمئنی تو راه که می اومدیم سرت به جایی نخورد؟.........
-
وقتی از اتاق بیرون اومدیم جین و آرش دست همدیگه رو گرفته بودن و توی سالن قدم میزدن، از قیافه ی آرش اینطور به نظر میرسید که از جین خوشش اومده، هر چند چیز غیر ممکنی به نظر میومد چون اونا زبون همدیگه رو بلد نبودن،جین از اینکه تو این مدت که تو اتاق بودیم با آرش بوده اظهار خوشحالی کرد و ازمون خواست برای شام به آپارتمانش بریم تا بیشتر با هم آشنا بشیم و ما هم دعوتش و پذیرفتیم . از بیمارستان که خارج شدیم با اصرار مریم رفتیم تا برای مهمونی شام اونشب لباس جدید تهیه کنیم ، وقتی که تصمیم گرفتیم به خونه برگردیم هوا تقریبا تاریک شده بود، موقع عبور از کنار آپارتمان بهزاد صدای برنارد از لای در نیمه باز آپارتمان به گوش میرسید و توجه مو به خودش جلب کرد ، با اشاره ی دست از مریم خواستم حرف نزنه تا بفهمم دارن درباره ی چی حرف میزنن ، صدای برنارد و شنیدم که میگفت :
_ قطع شدن تلفن ها رو باید یه هشدار ببینیم که ممکنه هر لحظه برق هم قطع بشه ، و اگه برق قطع بشه نیک هم نمیتونه زنده بمونه ، چون همین الانش هم با کمک دستگاهها زنده ست.........
بهزاد حرفشو قطع کرد :
_ خوب چرا دنبال پرسنل مناسب نمیگردین که برن به وضع برق رسیدگی کنن که قطع نشه ؟
_ قطعا این کار و میکنیم، اما ما که نمیدونیم کی به نتیجه میرسه.......بهترین کار اینه که هر چه زودتر نیک جراحی بشه .......
_ هیچکدوم از ما تا بحال این جراحی رو انجام ندادیم ، ریسکش خیلی بالاست ، ....... من آمادگی این کار و ندارم.....
_ ما که نمیتونیم دست رو دست بذاریم که جونشو از دست بده ، تو تا بحال جراحی های مختلفی انجام دادی ، دستای ماهری داری ، میتونی این کار و انجام بدی حتی اگه تجربه ی قبلی نداشته باشی......
_ همه ی جراحی هایی که من انجام دادم مربوط به مغز و اعصابه ، به نظر من شما گزینه ی مناسب تری هستین.....چون توی انجام همچین عملی حضور داشتین و از نزدیک دیدین......
_ من خیلی وقته بازنشسته شدم ، چشمام دیگه درست نمیبینن...... حتما توی عمل شرکت میکنم ......اما کسی که بیشتر از همه صلاحیت انجام این جراحی رو داره تویی، تو این جراحی رو انجام میدی.......
و صدای بهزاد که از سر ناچاری جواب داد :
_ خیلی خوب .......سعیمو میکنم.......
_ خوبه.......میرم بگم اتاق عمل و آماده کنن.....
_ الان؟........
_ نباید فرصتو از دست داد......
در همین لحظه در کاملا باز شد و برنارد و پشت سرش بهزاد توی چارچوب در نمایان شدن ،تقریبا میشد گفت مچم در حین استراق سمع گرفته شده بود و از شدت دستپاچگی کلمات بی اجازه از دهنم خارج میشدن :
_ اوه.....من،خیلی تصادفی....شنیدم که شما........ امشب قراره نیک و عمل کنید......جین هم باید تو عمل شرکت کنه ؟
برنارد با لبخند و لحن شوخی که نشون میداد دستپاچگی من باعث سرگرمیش شده جواب داد:
_ بله......اون قطعا توی عمل خواهد بود.....
_ خوب پس من برم بهش بگم که مهمونی امشب تعطیله .........
و با عجله پاکتهایی که دستم بود و دادم به مریم و به سمت آسانسور رفتم،چیزی که منو اینهمه هول کرده بود شرمندگی از بی اجازه گوش وایستادن نبود ، بلکه نگاه شماتت بار و پوزخند گوشه ی لب بهزاد بود،........ برنارد صدام زد و ازم خواست صبر کنم تا اون هم بهم ملحق بشه ، توی آسانسور تازه متوجه شدم که من حتی نمیدونم خونه ی جین کجاست،
_ برنارد ! .........راستش من یادم رفته خونه ی جین کجاست ..........تو نمیدونی؟
از گوشه ی چشم بهم زل زد انگار میخواست از قیافه م بفهمه که چی توی سرم میگذره ،
_ البته که میدونم ......توی ساختمان رو به روییه........تا اونجا همراهیت میکنم.......... میتونم یه چیزی ازت بخوام؟
_ البته ......
_ لطفا قبل از عمل با بهزاد صحبت کن ....... نمیخوام در طول عمل ذهنش مشغول چیز دیگه ای غیر از جراحی باشه، این عمل حساسیه......اون تا حالا انجامش نداده ، میخوام تمام شرایط برای انجام یه عمل عالی مهیا باشه........اینکار و میکنی؟
بعد از اینکه چند لحظه ای با خودم کلنجار رفتم بالاخره جواب دادم :
_ سعیمو میکنم.........ولی قول نمیدم......
_ میخوام یه چیز دیگه رو هم بدونی........اگه در اثر حواس پرتی بهزاد اتفاق بدی توی اتاق عمل بیفته من تو رو مقصر میدونم نه بهزاد و .........
_ بهزاد چقدر طرفدار داره...........پس من آدم بده م .......
_ من طرفدار بهزاد یا هیچ کس دیگه ای نیستم، چیزی از روابطتون نمیدونم که بخوام طرفدار تو یا اون باشم.........در حال حاضر تنها چیزی که برای من مهمه اینه که اون عمل به بهترین شکل انجام بشه........و مطمئنم چیزی ازت کم نمیشه اگه بخوای تو این کار به من کمک کنی.......
به مقصد رسیده بودیم ، قبل از اینکه ازم جدا بشه دستمو گرفت و گفت:
_ رو حرفام فکر کن..........
با سر تایید کردم و از هم جدا شدیم ، کار سختی از من میخواست ، کافی بود من لب تر کنم تا بهزاد دوباره بازی با احساسات منو شروع کنه ، خیلی سریع جریان جراحی رو به جین گفتم و با سردرگمی و تشویش از اونجا خارج شدم ، تصمیم گرفتم قبل از برگشتن به خونه کمی توی خیابون قدم بزنم تا شاید بتونم به افکارم نظم بدم و تصمیم درستی بگیرم ، دقایقی از شروع پیاده رویم نگذشته بود که صدای قدمهایی رو پشت سرم احساس کردم ، بهزاد بود ، قبل از اینکه موفق به گرفتن تصمیم درست بشم سر و کله ش پیدا شده بود ،
_ داری میری بیمارستان؟........پیاده؟.......
_ انتظار که نداری این دو قدم راهو با ماشین برم؟.......
از کنارم رد شد و به راه خودش ادامه داد ، حتی برای لحظه ای هم کنارم توقف نکرد ، با این رفتارش برنارد چطور فکر میکنه اون ذهنش درگیر منه؟........مطمئنا ذهنش درگیر خاطره ی سپیده ست ، اگه برنارد میدونست جین به سپیده شبیه تره تا من قطعا اونو انتخاب میکرد ،......... چاره ای نبود ،باید کاری که برنارد ازم خواسته بود و انجام میدادم، در غیر اینصورت اگه اتفاقی برای نیک میفتاد وجدان درد میگرفتم ، با چند قدم بلند خودمو بهش رسوندم و باهاش هم قدم شدم ، بدون اینکه متوقف بشه با تعجب بهم خیره شد ولی خیلی زود به حالت معمول برگشت و حضورم و ندیده گرفت ، فرصت مناسبی برای اجرای درخواست برنارد بود ،
_ بهزاد ما با هم دوستیم، مگه نه؟
خیلی ناگهانی از حرکت ایستاد و با لحن سردی جواب داد :
_ سوالیه که تو باید بهش جواب بدی.......
_ من میخوام با هم دوست باشیم......
_ دو تا دوست معمولی؟
_ آره ........
بعد از دقایقی مکث چشماشو ریز کرد و جدی تر از همیشه گفت :
_ میتونیم؟........به نظرت بعد از همه ی اون اتفاقا.........به نظرت من میتونم بعد از تجربه ی آغوشت.......بوسیدنت.....بوییدنت ........
در حالیکه دستشو بیشتر توی جیب شلوارش فرو میکرد به آسمون خیره شد و دوباره نگاهش و روی صورتم متمرکز کرد ،
_ من وقتی بوی تنت و از همین فاصله میشنوم تحریک میشم ، اونوقت تو ازم انتظار داری باهات دوست باشم؟.......یه دوست معمولی؟........انتظار داری به لبایی که یه روز بوسیدم نگاه کنم و هوس نکنم دوباره ببوسمش؟........انتظار داری بهت به چشم چی نگاه کنم؟.......یه برادر؟.......میتونم؟........
دوست داشتم یکی بخوابونم زیر گوشش و هر چی فحش بلدم داد بزنم تو صورتش ، آخرین بار خودش عذرخواهی کرده بود که ازم سوء استفاده کرده و حالا با پررویی تمام اومده بود دوباره خرم کنه ، شاید هم دوباره از من حرکتی دیده بود که یاد زنش بیوفته؟.........اون هنوز تکلیفش با خودش روشن نبود ، ولی نمیدونست که من اونقدرا ساده و احمق نیستم که دوباره بهش اعتماد کنم........سعی کردم به خودم مسلط باشم و از کوره در نرم تا با عصبانیت بی جا برنارد و از خودم نا امید نکنم :
_ بهزاد.........الان وقت مناسبی نیست ، باید بری به جراحیت برسی ، بعدا در موردش صحبت میکنیم.........
خواستم برگردم که بازومو گرفت :
_ حالا که دوباره فکرمو درگیر خودت کردی میخوای بری؟........
تمام سعیمو کردم که یه لبخند طبیعی تحویلش بدم ، لبخندی که آتیش خشمی که لحظه به لحظه تو وجودم شعله ورتر میشد و نشون نده ،
_ بعدا بهزاد.......بعد از عمل......
ولی اون مصر بود که همین الان جواب بگیره :
_ بعد از عمل چی کیانا ؟........
انگار ازم انتظار داشت بگم بعد از عمل میام تو تختت ! .........جایی که منو فقط برای اون میخواست، دیگه داشت عصبانیتم واقعا از کنترل خارج میشد،باید هر چه زودتر سر و ته ش و هم میاوردم تا نزدم نقشه های برنارد و خراب کنم.........بنابراین با این که از این کار نفرت داشتم ولی چون برای رهایی کار دیگه ای جز غافلگیر کردنش به این شکل به ذهنم نمیرسید صورتم و بردم نزدیک صورتش و خیلی سریع گونه شو بوسیدم ، خواستم با سرعت از اونجا فرار کنم.......... ولی فراموش کرده بودم که اون از من سریعتره ، با یه حرکت کمرمو گرفت و با یه چشم به هم زدن با لبهاش به لبهام حمله ور شد ، وحشیانه تر و حریصانه تر از همیشه ، مثل آدمی که بعد از یه تشنگی طولانی تازه به آب رسیده باشه......... حالم داشت از این کارش به هم میخورد ، در واقع یه لذت ناشناخته هم با این حس همراه بود و چیزی که بیشتر از پیش حالمو به هم میزد همین حس لعنتی بود که نمیدونم این وسط چیکار میکرد.......... بعد از گذشت دقایقی انگار تازه متوجه تقلا کردن من شده باشه با اکراه دست از کار کشید و با استفهام بهم خیره شد ،
_ چیه ؟.......
و من با وجود حال داغون و شرایط پر التهابی که برام به وجود اومده بود مصرانه به نقش بازی کردنم ادامه دادم :
_ .......باید ریشاتو بزنی........
با لبخند دوباره سرشو آورد جلو که با فشار دستم به سینه هاش خودمو ازش جدا کردم :
_ جدی میگم......باید بزنیشون.......
و با سرعت از اونجا دور شدم ، حالا که پشتم بهش بود و لحظه به لحظه ازش دورتر میشدم به بغضم اجازه ی شکستن دادم و اشکام مثل رودی خودشونو از سد چشم رها کردن ، به شدت احساس بیچارگی میکردم.......احساس عجز و درماندگی..........
به خونه که رسیدم از مریم خواستم هر کی اومد و با من کار داشت بگه خوابم ، خصوصا بهزاد ..........امشب حوصله ی روبه رو شدن و بحث باهاش رو نداشتم ، فردا اینکار و میکردم در اتاق و قفل کردم تا مطمئن بشم کسی مزاحمم نمیشه ،............صبح با به صدا اومدن در اتاق چشم باز کردم ، مریم ازم میخواست برم صبحونه بخورم ، قبل از اینکه از اتاق برم بیرون گوشمو چسبوندم به در تا مطمئن بشم که بهزاد اونجا نیست ، با اطمینان از این موضوع قدم به راهرو گذاشتم ، مریم میگفت دیشب ساعت یک نصفه شب بهزاد اومده اینجا و میخواسته منو ببینه و وقتی دیده که در قفله خیلی عصبانی شده ، بدون اینکه در این مورد اظهار نظری بکنم حال نیک رو ازش پرسیدم ، ظاهرا عمل موفقیت آمیز بوده ، هر چند که این درمان دائمی نیست ، درمان دائمی پیوند قلبه که قبل از مرگ همگانی بعید بوده و الان غیر ممکن شده ، با شنیدن صدای در آپارتمان حدس زدم که باید بهزاد اومده باشه ، همینطور که مریم میرفت تا در و باز کنه من هم خودمو به اتاق رسوندم و در و قفل کردم، چند لحظه بعد در به صدا در اومد :
_ کیانا؟........
بهزاد بود ، خودمو به نشنیدن زدم ولی دقایقی نگذشت که با عصبانیت ازم خواست در و باز کنم دیگه نمیتونستم ساکت بمونم، رفتم پشت در و ازش خواستم تنهام بذاره ،
_ چی شده کیانا؟.......در و باز کن تا با هم حرف بزنیم، تو که نمیخوای کل ساختمون صدامونو بشنون؟
_ من حرفی باهات ندارم آقای دکتر......
_ پس عمه م بود که دیشب منو بوسید؟
_ اون بوسه سفارش برنارد بود تا تو جراحی حواست درگیر من نباشه،البته من که میدونم فکرت مشغول من نبوده ،ولی نمیتونستم روی برنارد و زمین بندازم........چیزی بین ما عوض نشده........
_ درو باز کن .......
_ چیزی بین ما عوض نشده ...........هنوزم تو قصد داری منو اغفال کنی .........تنها چیزی که عوض شده اینه که من دیگه اون کیانای احمق قبل نیستم.........
جمله های آخر و داشتم با فریاد میگفتم ، بلند تر از قبل ادامه دادم :
_ دست از سرم بردار..........
-
تمام اونروز پامو از خونه بیرون نذاشتم ، دوست نداشتم دوباره ببینمش .......اما نه ، این جمله اشتباهه......دروغ چرا؟...........البته که دوست داشتم ببینمش ، من به دیدنش عادت کرده بودم، حتی به آغوشش و نوازش هاش......جرات نداشتم بگم عاشقش شدم، فقط عادت بود........بنابراین البته که دوست داشتم ببینمش ..........چیزی که دوست نداشتم این بود که اون به چشم غذا بهم نگاه کنه ، به چشم یه جسم ........اگه درهای مغزم و می بستم و به قلبم اجازه ی جولان میدادم الان یقینا جایی جز آغوشش نمیتونستم باشم ..........ولی نمیتونستم همچین حماقتی بکنم........چون شعور داشتم......... و میدونستم کسی که از این رابطه ضربه میخوره منم ، چون کسی که احساساتش داره به بازی گرفته میشه منم........
توی مدتی که من خودمو توی اتاقم حبس کرده بودم آرش برای اینکه حوصله ش سر نره هر روز با جین میرفت بیرون ، البته به پیشنهاد جین ، هر روز کلمه های جدید انگلیسی یاد میگرفت و موقع برگشت با شوق و ذوق برام تکرارشون میکرد ، خوشحال بودم که این بار انزوای من باعث نشده که اون هم افسرده بشه ، خودم هم شبها وقتی که مطمئن بودم همه خوابن میرفتم تو خیابونا قدم میزدم ، کارم مسخره بود ............اینکه خودمو از بهزاد قایم کنم خیلی مسخره بود .........ولی اینکار و میکردم نه برای ترس از ایجاد مزاحمت از طرف بهزاد ، به خاطر ترس از عکس العمل خودم ، چون خودم هم مطمئن نبودم که اگه بار دیگه بهزاد بخواد بهم نزدیک بشه مقاومت کنم ، به کششی که نسبت به بهزاد داشتم پی برده بودم و برای مراقبت از خودم حاضر بودم هر کاری بکنم.........قصدم این بود که اجازه ندم منو وابسته تر از این بکنه ، اجازه ندم ازم استفاده کنه در حالیکه هیچ احساس دیگه ای بهم نداره............
یک هفته از روز جراحی نیک گذشته بود و بقیه تصمیم گرفته بودن به بهانه ی بهبودی حالش یه مهمونی ترتیب بدن ، مریم و جین منو با نصیحت و فحش و هر چیز دیگه ای که دم دستشون بود مجبور کردن برای تهیه ی لباس مهمونی باهاشون همراه بشم ، توی مدتی که دنبال لباس میگشتیم اتفاق خاصی نیفتاد و با شخص خاصی برخورد نکردیم ، بعد از اینکه هر کدوممون لباس مورد نظرمون و پیدا کردیم برای خوردن ناهار به رستوران رفتیم ، باز هم مخالفتهای من برای برگشت به خونه نتیجه نداشت ، وقتی پشت میز نشستیم سرمو چرخوندم تا مطمئن بشم بهزاد تو رستوران نباشه که چشمم به جیمز خورد که پشت یکی از میزها نشسته بود و به محض اینکه نگاه منو متوجه خودش دید یه لبخند کج و کوله تحویلم داد و با سر سلام کرد ، بدون اینکه جواب سلامش و بدم سرمو برگردوندم ، اما با پررویی تمام از جاش بلند شد و اومد روی صندلی رو به روی من پشت میزمون نشست :
_ سلام..........
_.........
_ سه چهار روزه برگشتم ولی تو این مدت تو رو ندیدم ،چرا خودتو از من قایم میکنی؟
_ من خودمو از کسی قایم نمیکنم ، ولی درست حدس زدی نمیخوام ببینمت........
_ درست برعکس من........
با شنیدن صدای در رستوران مضطربانه به اون سمت برگشتم ، حدسم درست بود بهزاد بود که همراه برنارد وارد شده بود ، وقتی چشمش به ما افتاد با تعجب نگاهش و بین من و جیمز رد و بدل کرد ، ولی برعکس تصور من بدون هیچ عکس العملی به سمت یه میز خالی رفت و روی صندلی ای که پشت به ما بود نشست ، از بی محلیش حالم گرفته شد........ترجیح میدادم بیاد و با جیمز دست به یقه بشه ..........دست آرش و گرفتم و با سرعت از رستوران خارج شدم ، مریم و جین هم به دنبالم خارج شدن و از پشت صدام میکردن.............
به خونه که رسیدیم خواستم برم تو اتاقم ولی جین دستمو از پشت گرفت و رو به روم ایستاد :
_ تقصیر خودته که بهت بی محلی میکنه ،خودت خواستی ، پس ناراحت شدنت دیگه چیه؟
_ من از بی محلی بهزاد ناراحت نشدم ، اتفاقا چیزیه که خودم میخواستم..........به خاطر مزاحمت جیمز از اونجا اومدم بیرون...........
با پوزخند جواب داد :
_ کاملا مشخصه که راست میگی........
دیگه منتظر نموندم تا ادامه بده ، خودمو به اتاق رسوندم ، باید یه جوری بی محلیشو جبران میکردم ، تصمیم گرفتم برای شب جوری خودمو درست کنم که نتونه بی تفاوت از کنارم رد بشه ، اونوقت من بهش بی محلی میکردم و انتقاممو میگرفتم.........با این فکر یه کم آروم شدم .........خودم هم تکلیف خودمو نمیدونستم،بالاخره میخواستم بهم توجه کنه یا نه؟..........
مهمونی توی نزدیکترین سالن به آپارتمان ها بود ، توی طبقه ی بالاش چند تا اتاق خواب بود که به محض رسیدن آرش و توی یکی از همون اتاقا خوابوندم ، وقتی مطمئن شدم که خوابش برده از اتاق خارج شدم و از پله ها پایین رفتم ، سالن شلوغ شده بود ، سنگینی نگاه خیلیا رو احساس میکردم ولی من فقط دنبال یه نگاه خاص میگشتم ، دوست داشتم نگاه بهزاد و وقتی محو تماشای منه غافلگیر کنم .......... اما موفق به پیدا کردنش نشدم ، به نظر میرسید هنوز نیومده باشه ، موسیقی ملایمی نواخته میشد و تک و توک در حال رقصیدن بودن ، مریم از وقتی اومده بود با ژان پل گوشه ای نشسته بودن و در حال پچ پچ و بگو بخند بودن ، انگار اومده بودن یه مهمونی دو نفره ، رفتم روی یه کاناپه گوشه ی سالن نشستم ، جین هم همراهیم کرد اما دقایقی بعد که بهش پیشنهاد رقص شد از جاش بلند شد ، ولی من تمام پیشنهادات و رد میکردم ...........بالاخره چشمم چیزی رو که دنبالش میگشت پیدا کرد ، بهزاد و دیدم که اونطرف سالن در حالیکه لیوان مشروبی دستشه با یه دختر در حال بگو بخنده ......... دختره رو میشناختم ، دختر لوند و قشنگی بود اما تا بحال به ذهنم نرسیده بود که بتونه توجه بهزاد و به خودش جلب کنه ،.........حالا معنی بی توجهی امروزشو میفهمیدم، از جای دیگه ای تامین شده بود ، پس دیگه نیازی نبود بخواد التماس منو بکنه.............در حین حرف زدن یه بار نگاهش به من افتاد اما بدون اینکه لحظه ای توجه ش جلب بشه نگاهش و ازم گرفت و به حرف زدن ادامه داد.........احساس بدی داشتم ، حتی به اندازه ی دخترای دیگه هم براش اهمیت نداشتم که بخواد یه لحظه نگاهم کنه...........نه تنها موفق به انتقام نشده بودم ، از قبل هم سرخورده تر شده بودم ............غرق افکار پریشان خودم بودم که جیمز اومد کنارم نشست و شروع کرد به گفتن چرت و پرت ، بدون اینکه توجهی به حرفاش بکنم به نقطه ی نامعلومی خیره شده بودم و صدای جیمز مثل وز وز مزاحمی کنار گوشم بود چون حتی یه کلمه ازش و متوجه نمیشدم.............اما با شنیدن اسم بهزاد وسط حرفاش ناخودآگاه به سمتش چرخیدم :
_ چی گفتی ؟.........
با تعجب بهم خیره شد و گفت :
_ گفتم نکنه از اینکه بهزاد دوست دختر جدید پیدا کرده ناراحتی که اینجا نشستی و حواست به هیچ کس نیست؟...........
و ابروهاشو بالا داد و با یه لبخند تمسخر آلود بهم خیره شد ، بدون اینکه جوابشو بدم سرمو انداختم پایین ،
_ اوه خدای من..........حقیقت داره؟
_ ...........
_ تو چه طور میتونی عاشق یه آدم خشک و بی احساس مثل بهزاد بشی؟.........اون لیاقت تو رو نداره........
بقیه ی حرفاشو نمیشنیدم ، سرمو بالا گرفتم و به سمتی که بهزاد ایستاده بود نگاه کردم ، احساس کردم داره با خشم به سمت ما نگاه میکنه ..............اما اشتباه میکردم چون به محض اینکه نگاه منو دید دستشو گذاشت پشت کمر دوست دختر جدیدش چیزی در گوشش گفت که دختره با صدای بلند زد زیر خنده ...........احساس میکردم میخوام بالا بیارم ، به سمت در سالن به راه افتادم و از جیمز که پشت سرم راه افتاده بود خواستم تنهام بذاره ، توی هوای تازه کمی حالم جا اومد..........خواستم برم یه گوشه بشینم که پسری از پشت سر گفت :
_ میتونم کمکت کنم ؟............
بوی مشروبی که خورده بود از همین فاصله هم به مشام میخورد ، ترجیح دادم برگردم داخل سالن تا برای خودم دردسر دیگه ای درست نکردم...........وقتی پا به داخل سالن گذاشتم دیدم که موسیقی قطع شده و نیک از روی ویلچرش بلند شده و بالای سن در حال صحبت کردن برای جمع هست و هر چند لحظه یه بار همه براش دست و سوت میزدن ، داشت در مورد ایجاد یه نظام حکومتی برای به دست گرفتن و سر و سامون دادن به اوضاع صحبت میکرد........و همونطور که حدس میزدم بهزاد روی پای خودش بند نبود و در حالیکه با یه پاش رو زمین ضرب گرفته بود داشت با بی صبری به حرفاش گوش میداد و بالاخره هم طاقت نیاورد و رفت بالای استیژ و از نیک خواست بهش اجازه بده صحبت کنه ، از آزادی فردی و ایده های لیبرالیستی حرف میزد ............اینقدر هم با هیجان و حرارت این کار و میکرد که همه براش دست و سوت میزدن ، حالا نوبت نیک بود که با بی صبری به حرفای بهزاد گوش کنه ..........شروع کرد به دفاع از ایده های خودش و تقریبا یه مناظره راه انداخته بودن و دیگران گاهی برای این و گاهی برای اون دست میزدن ، سعی کردم از بین جمعیت راهی به گوشه ی سالن برای خودم باز کنم ، برای من هیچ اهمیتی نداشت که چه تصمیمی میگیرن.........حداقل الان و تو این موقعیت اهمیتی نداشت ، هنوز به طور کامل از بین جمعیت خارج نشده بودم که برقا قطع شد وهمه ی چراغها خاموش شد ، همه جیغ میکشیدن و این باعث میشد صدا به صدا نرسه ، تمام تلاشم تو اون موقعیت این بود که خودمو به طبقه ی بالا برسونم تا اگه آرش بیدار شد از تاریکی نترسه ولی با وجود جمعیت هراسانی که توی سالن از اینور به اونور میرفتن و تاریکی بیش از حدی که هر حرکتی رو برام غیر ممکن کرده بود کار سختی بود.........چند بار از پشت و جلو تنه خوردم ، معلوم نبود تو این تاریکی میخوان با عجله کجا برن که اینهمه هول شدن........نزدیک بود به خاطر وضعیتی که توش گیر کرده بودم گریه م بگیره چون من یه بچه داشتم که باید مواظبش میبودم اما اونا نداشتن...........توی همین لحظه چشمم به جین خورد که در حالیکه فندکی جلوی خودش گرفته بود برای خودش راه باز میکرد ، با صدای بلند به امید اینکه صدام به گوشش برسه داد زدم :
_ جین کجا میری؟..............
صدامو شنید و ایستاد، فندکشو به اطرافش میچرخوند تا منو پیدا کنه ...........ولی با وجود جمعیت نه اون قادر به پیدا کردن من بود و نه من قادر به باز کردن راهی به سمت اون بودم ، از همونجا داد زد :
_ دارم میرم پیش آرش............
_ صبر کن منم بیام..........
دستی از پشت بازوهامو گرفت و گفت :
_ جین میره پیشش..........تو آروم باش.
_ ولم کن باید برم پیش آرش..........
از پشت دستاشو دور کمرم حلقه کرد و کنار گوشم گفت :
_ جین مواظبشه ............
_ دستتو بکش بهزاد.......
_ چیزی نیست......آروم باش.......
در حالیکه تقلا میکردم از دستش رها بشم داد زدم :
_ خودم میدونم چیزی نیست........تو برو مواظب دوست دخترت باش حتما خیلی ترسیده........
با لحن شوخی کنار گوشم زمزمه کرد :
_ بهش حسودیت شده ؟
با عصبانیت به سمتش برگشتم :
_ چرا باید بهش حسودیم بشه؟...........هان منظورت از این حرف چی ...........
نتونستم جمله مو تموم کنم چون لباشو باشدت روی لبام فشار داد و در حالیکه منو به خودش میفشرد به بیرحمانه ترین شکل ممکن به بوسیدن لبهام ادامه داد...........بعد از دقایقی با تنه ی یه نفر به خودش اومد و دست از کار کشید :
_ دوستت دارم کیانا.........
_ مزخرفه.......
_ باور کن دوستت دارم ، بیشتر از هر چیزی........
_ چند دقیقه ی دیگه دوست دخترت و پیدا میکنی و میتونی اینا رو به خودش بگی.........
_ چرند نگو کیانا........اون کار فقط برای این بود که حسادت تو رو جلب کنم تا شاید دست از لجبازی برداری.......
_ هه.........آقای لیبرالیست فکر نمیکنی منم به عنوان یه آدم آزادی های فردی ای داشته باشم ؟............من نمیخوام مورد سوءاستفاده قرار بگیرم ، نمیخوام گول بخورم ...........به نظرت این حقم نیست؟.........
_ کسی نمیخواد ازت سوءاستفاده کنه ...........فقط یه نفر اینجاست که تو رو از جونش هم بیشتر دوست داره.......
_ حرفای قشنگی بلدی ..........ولی من نمیخوام برات مجسمه ی سپیده باشم........نمیخوام جای کس دیگه ای باشم.........من با تمام نقصها و ضعفام میخوام خودم باشم.........من همون کیانای دست و پا چلفتی غرغرو هستم که هیچ وقت تو زندگیش کار مهمی نکرده ، نه میتونم با جراحی زندگی کسی رو نجات بدم و نه حتی میتونم از پس یه سرماخوردگی ساده ی آرش بر بیام........من هیچ وقت آدم مهمی نبودم ..........و قرار هم نیست که آدم مهمی بشم.......چون نمیتونم ........نمیتونم کس دیگه ای باشم...........
اشکهامو بوسید و گفت :
_ من نمیخوام تو کس دیگه ای باشی ...........من همین کیانای غرغروی دست و پاچلفتی رو دوست دارم..........نمیخوام شبیه کس دیگه ای باشی........من دو ساله با هیچ زنی نبودم.........به خودم اجازه نمیدادم به خاطره ی سپیده بی احترامی کنم........وقتی اونروز عکس سپیده رو دیدم خواستم خودمو با اون حرف توجیه کنم........اون کارم فقط یه فرار بود.........
با گریه جواب دادم :
_ بهزاد با احساسات من بازی نکن.........
دوباره در آغوشم گرفت و ادامه داد :
_ کیانا باورم کن..........نمیدونم چه جوری میتونم اعتمادت و جلب کنم ، بهت نیاز دارم........
_ تنهام نذار ...........
_ هیچوقت عزیزم..........هیچوقت تنهات نمیذارم.......
سرشو آورد جلو که ببوستم ،
_ بهزاد اون دماغه ........
با یه قهقهه بلند گفت :
_ دوست دارم تمام سلولهای بدنت و ببوسم ،پس چه اهمیتی داره؟ از دماغ شروع میکنیم..........
با خنده خودمو ازش جدا کردم :
_ بهزاد الان واقعا نیاز دارم برم پیش آرش.......
_ باشه عزیزم.......بیا.....
فندکشو روشن کرد و در حالیکه پشت کمرمو گرفته بود از بین جمعیت عبورم میداد ، چقدر اینجوری حمایت کردنش و دوست داشتم ، و چقدر دوست داشتم بهم بگه عزیزم ، وقتی به بالای پله ها رسیدیم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم ، با دست متوقفش کردم و خودمو انداختم تو بغلش ، دقایقی به همون حالت موندیم ، وقتی خواستم از آغوشش خارج بشم این اجازه رو بهم نداد ، هر جوری بود خودمو ازش جدا کردم و رفتم داخل اتاق ، جین کنار آرش نشسته بود و آرش هنوز خواب بود ، بهزاد از پشت سر دستمو گرفت و رو به جین گفت :
_ چند دقیقه دیگه میام ببرمش تو ماشین.......
متوجه لبخند و چشمک جین به خودم شدم ، بهزاد داشت به زور از اتاق خارجم میکرد ، پشت در اتاق به دیوار تکیه م داد و گفت :
_ دیگه تا وقتی بهت اجازه ندادم از آغوشم بیرون نمیری........
_ اگه برم؟
_ اگه بری جریمه میشی........
-
به لبام خیره شد و گفت :
_ آماده ای جریمه هاتو انجام بدی؟........
_ خودمو به اون راه زدم و گفتم :
_ جریمه م چیه؟
در حالیکه لباشو به لبام میچسبوند جواب داد :
_ صد تا بوس عاشقونه .........
با بیرون اومدن جین از اتاق من و بهزاد هول هولکی از هم جدا شدیم ، جین در حالیکه سعی میکرد خنده شو جمع کنه رو به من گفت :
_ آرش بیدار شده و بهونه ی تو رو میگیره......
با سرعت خودمو به اتاق رسوندم و آرش و در آغوش گرفتم ، آرش از تاریکی میترسید ، هیچ وقت شبا جرات نداشت تنهایی بره دستشویی ، وقتی بهزاد خواست بلندش کنه و ببرتش تو ماشین قبول نکرد ازم جدا بشه ، ناچار خودم همونطور که آرش از گردنم آویزون بود از جام بلند شدم و به سمت پایین حرکت کردم ...........جین هم تو ماشین با ما بود و به همین دلیل هیچ حرفی بین من و بهزاد رد وبدل نمیشد ، فقط نگاه و گاهی لبخند ............خدا میدونه که تو اون لحظه چقدر دوستش داشتم ، تمام احساسات بد و ناخوشایند از وجودم ناپدید شده بودن .........احساس میکردم دیگه هیچ وقت از هیچی نمیترسم ، احساس امنیت میکردم ، سرمو به هر طرف که میچرخوندم و به هر چی که نگاه میکردم به نظرم زیبا میومد ، احساس میکردم عاشق شدم.........و عاشق این حسم بودم ، بالاخره به احساساتم اجازه ی جولان داده بودم ، دیگه جلوشو نگرفته بودم..........و حالا از همیشه راضی تر بودم ، برای یک بار هم که شده احساس میکردم تصمیم درستی گرفتم ..........این مردی که کنارم نشسته بود و رانندگی میکرد و هر از چند گاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و بهم لبخند میزد رو بینهایت دوست داشتم .........هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل........
وقتی رسیدیم از جین خداحافظی کردیم ، بهزاد آرش رو که حالا خواب بود بلند کرد و دوتایی از پله ها به سمت بالا حرکت کردیم ، بهزاد اصرار داشت که آرش و بذاریم تو خونه ی ژان پل و خودمون بریم خونه ی خودش ، ولی من مخالف این بودم که آرش و تنها بذاریم ، نهایتا راضی شدم تا وقتی که ژان و مریم برمیگردن همونجا بمونیم تا حواسمون به آرش باشه ،.........گوشه ی تخت آرش نشسته بودم و موهاشو نوازش میکردم که بهزاد دستمو کشید و منو به زور از اتاق خارج کرد و در همین حال زیر گوشم گفت :
_ هنوز جریمه هاتو تموم نکردی......
روی کاناپه دراز کشید و دستمو کشید و منو انداخت رو خودش ، در حالیکه موهامو کنار میزد با لحن خاصی گفت :
_ چقدر خوشگل شدی .......ولی اگه به من بود وسط مهمونی مجبورت میکردم لباستو عوض کنی........
_ چرااااااا؟.....
_ لباست خیلی بازه...... همه زل زده بودن بهت......
_ فکر نمیکردم به این چیزا اهمیت بدی.........
اخماشو کشید تو هم ،
_ چرا ؟.........فکر کردی من ماستم ؟
_ نههههه..........چون تو خودت هم برام از همین لباسا گرفته بودی.......یادت رفته ؟
دوباره انگشتاشو لای موهام فرو برد و جواب داد :
_ اون موقع فقط من بودم و تو........
ازش تبعیت کردم و موهاشو نوازش کردم .........و این تلنگری شد براش تا با یه حرکت جامون و عوض کنه و با شدت اقدام به گرفتن جریمه هام کنه..........به سختی لبمو آزاد کردم و گفتم :
_ بهزاد جدا تو نمیتونی یه کم ملایمتر باشی ؟.......
با یه لبخند قشنگ و یه نگاه بی پروا جواب داد :
_ شک دارم واقعا اینو بخوای ........
با این وجود ملایمتر از قبل کارش و ادامه داد ، غرق دنیای خودمون بودیم و هیچ توجهی به محیط اطراف نداشتیم ،حالا من هم با کمال میل همراهیش میکردم ، دوست داشتم این لحظات حالا حالا ها ادامه داشته باشه ولی با صدای باز شدن در بهزاد از روم بلند شد و سریع خودشو مرتب کرد ، دست منو کشید تا من هم بلند شم ..........اما یه کم دیر بود چون مریم و ژان پل با چشمای گرد شده داشتن ما رو نگاه میکردن ، بهزاد زودتر از من خودشو جمع و جور کرد و با تک سرفه ای رو به مریم گفت :
_ اگه ممکنه حواستون به آرش باشه که یه وقت بیدار شد از تاریکی نترسه........
و با حرکت سر از من خواست به دنبالش حرکت کنم ، در حالیکه سرمو تا آخرین حد ممکن پایین گرفته بودم پشت سرش راه افتادم ، چند لحظه ای نگذشته بود که مریم از پشت سر صدام کرد ، با استفهام به طرفش برگشتم که خودشو انداخت تو بغلم و در حالیکه گریه میکرد گفت :
_ نمیدونی چقدر برات خوشحالم ، من میدونستم تو دختر عاقلی هستی و به این راحتی بهزاد و از دست نمیدی........اون خیلی برات خوبه ، تو بهش احتیاج داری ، ما همه احتیاج داریم که تو این شرایط به یکی تکیه کنیم........
و در حالیکه ازم جدا میشد مهربانانه ادامه داد :
_ مواظب خودت باش.......
از خجالت گونه هام داشت آتیش میگرفت ، یه لبخند بهش زدم و از آپارتمان خارج شدم .........خبری از بهزاد نبود ولی در آپارتمانش باز بود ، به طرف اتاق خواب حرکت کردم ، رو تخت دراز کشیده بود و یه دستشو زیر سرش گذاشته بود ، به محض دیدن من لبخند زد......... وقتی دید هیچی نمیگم و همینجور نگاهش میکنم گفت :
_ بیا دیگه.......
_ اممممم...........راستش فکر کنم بهتره من برم سر جای خودم بخوابم........فردا صبح همدیگه رو میبینیم.......
قبل از اینکه حرکتی ازم سر بزنه خودشو بهم رسوند ،
_ مریم چیزی زیر گوشت خونده ؟.......
_ مطمئن باش اگه مریم چیزی زیر گوشم بخونه همش در دفاع از توئه........
_ خیلی خوب، پس بهتره به نصیحتهای دوستت گوش بدی چون خیر و صلاحت ومیخواد..........
و بدون گرفتن جوابی از طرف من به سمت تخت هدایتم کرد...........
این بار باهام ملایم تر از همیشه برخورد میکرد ، همش حواسش بهم بود که احساس ناراحتی نکنم ، زمزمه های عاشقانه ای که زیر گوشم تکرار میکرد منو غرق لذت کرده بود ، اون هر لحظه منو عاشقتر از قبل میکرد و من هر ثانیه از ثانیه ی قبل خوشبخت تر بودم...........
اون شب خواب به چشم هیچکدوممون راهی نداشت ، در حالیکه سرمو روی سینه ش گذاشته بودم زیر لب با صدای آرومی گفتم :
_ دوستت دارم .......
شونه مو فشرد و گفت :
_ میدونم ، ولی نه به اندازه ی من......
سرمو بلند کردم و با اضطراب بهش خیره شدم :
_ نمیخوام بخوابم ، میترسم........
سریع و کوتاه لبمو بوسید و سعی کرد با لبخند آرومم کنه ،
_ از چی عزیزم ؟
_ نمیدونم از چی.......نمیخوام فکر کنم از چی........
منو تو آغوشش فشرد و زیر لب زمزمه کرد:
_ چیزی وجود نداره که ازش بترسی.........من اینجام ، بخواب عزیزم........
حرفهای قشنگش مثل لالایی خواب و مهمون چشمام کرد و تمام سعیم برای نخوابیدن بی نتیجه موند..........
با احساس کمردرد و استخون درد از خواب بیدار شدم ، با لبخند غلت زدم تا بهزاد و ببینم ولی با چیزی مواجه شدم که نزدیک بود قلبم و از کار بندازه ، با وحشت از جام بلند شدم و به دور و برم خیره شدم ...........چطور امکان داشت........من تو زیر زمین تاریک و نمناک خونمون چیکار میکردم ؟؟؟..........
-
تا چند لحظه تو همون حالت موندم و با چشمای گرد شده به روبروم خیره شدم ، نمیتونست خواب باشه...........من مطمئنم که خواب نبوده ، بی اراده زیر لب نالیدم :
_ بهزاد !.......
از جام بلند شدم و با قدمهای لرزان خودمو به بالای پله ها رسوندم ، به ساختمون نگاه کردم ، اما توان حرکت نداشتم ، اونقدر همونجا وسط حیاط ایستادم و با چشمای خیس به در ساختمون زل زدم تا اینکه باز شد.............یه لحظه یه تکون شدید خوردم و با دقت بیشتری خیره شدم تا مطمئن باشم کسی که از در بیرون میاد و حتما خواهم دید..........مادرم در حالیکه با موبایلش حرف میزد از ساختمون خارج شد :
_ هنوز نیومده خونه...........دیگه عقلم قد نمیده که کجا ممکنه رفته باشه.........
همین که چشمش به من افتاد با دهانی باز بهم خیره شد و گوشی رو قطع کرد و در حالیکه به طرفم میومد با عصبانیت گفت :
_ هیچ معلومه از دیروز تا حالا کدوم گوری بودی؟
احساس کردم دنیا داره دور سرم میچرخه و دیگه چیزی نفهمیدم..........
نمیدونم چقدر گذشته بود ، صداهایی اطرافم میشنیدم ،
_ از صبح تا حالا بیهوشه........دکتر گفته چیز مهمی نیست ولی من نگرانشم........
_ خوب حتما دکتر یه چیزی میدونه که گفته مهم نیست.........نفهمیدی دیشب کجا بوده ؟........
_ نه ، هنوز که باهاش حرف نزدم تا ازش بپرسم........
_ ببین ! ........چشماشو باز کرد.......
به سختی دهنمو باز کردم :
_ مامان......
_ عزیزم حالت خوبه ؟...........
دستامو به طرفش دراز کردم ، به سختی از جام بلند شدم و بغلش کردم ،
_ مامان خیلی دوستت دارم.........خیلی......چه خوبه که اینجایی........
_ عزیز دلم مگه قرار بود کجا باشم؟
خودمو از آغوشش کشیدم بیرون :
_ مامان من اینجا چیکار میکنم؟........شما........الان........ .
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم ،زدم زیر گریه و با لحن ملتمسانه ای ادامه دادم :
_ مامان وقتی من خواب بودم بهزاد نیومد اینجا؟.......آرش !.........یه .......یه بچه ی پنج شیش ساله ندیدین؟
_ عزیزم این حرفا چیه میزنی؟........بهزاد و آرش دیگه کین؟........
یه دفعه چشماشو تنگ کرد و مشکوکانه پرسید :
_ ببینم دیشب کجا بودی؟.........هان؟.......
سرمو انداختم پایین و سعی کردم به مغزم فشار بیارم ،
_ دیشب؟........نمیدونم.......فکر کنم پاریس.......
نگاهشو ازمن گرفت و به عمو کامران دوخت و با صدای بلند زد زیر گریه :
_ میبینی؟........دیوونه شده.......
تازه متوجه حضور عمو کامران تو اتاق شدم ،چند لجظه نگاهم روش ثابت موند و یک دفعه همه چیز مثل برق از جلو چشمام گذشت ، ...........مامان و عمو کامران که با هم گرم گرفته بودن!........عصبانیت و ناراحتی من!.......شیشه ی رنگی ای که تو زیر زمین میخواستم باهاش خودمو بکشم!...........وبعد از اون مامان که مرده بود !......... مرده های دیگه !.......آرش !........بهزاد!......همه ی کسای دیگه ای که زنده مونده بودن ! ..........پاریس !........مهمونی !.......من و بهزاد !...........و دوباره زیر زمین !.........
با وحشت به مامان خیره شدم ،
_ مامان امروز چندمه؟.......
_ امروز ؟.......هیجدهم.......
_ چه ماهی؟.........
در حالی که از قیافه ش مشخص بود دوباره میخواد گریه کنه جواب داد :
_ هجدهم تیر دیگه عزیزم...........فکر کنم بهتره بخوابی دخترم ، من میرم دکتر و خبر کنم ............باید تو رو ببینه........
سرم و انداختم پایین و زیر لب زمزمه کردم :
_ اما الان باید آبان باشه........
من خواب ندیده بودم ، من پنج ماه تموم با بهزاد و ارش زندگی کرده بودم ، مطمئنم........باید پیداشون کنم..............ولی میترسم ، اگه منو نشناسن چی؟........اگه همش خواب و خیال باشه چی؟..............
تا دو روز از تخت بیرون نیومدم ، دکتر معتقد بود حالم خوبه و میتونم بیام بیرون ، اما ترجیح میدادم همونجا بمونم..........از روبرو شدن با حقیقت وحشت داشتم ، میترسیدم بهزاد و ببینم و اون باهام مثل یه غریبه رفتار کنه .........هر بار که صدای زنگ در به گوشم میخورد هیجان زده میشدم ، منتظر بودم بهزاد اومده باشه دنبالم ، اما همه اومده بودن جز اون..........مادرم همه رو خبر کرده بود که حالم خوش نیست و تقریبا تمام فامیل اومده بودن عیادتم ، همه ی اونایی که با دستای خودم آتیش زده بودم ، از دیدن تک تکشون ذوق میکردم ، و جوری بهشون نگاه میکردم انگار که یه معجزه در مقابل چشمام در حال شکل گرفتنه.........
با گفتن اینکه اون شب توی زیر زمین خوابم برده تونسته بودم تا حدی مامان و قانع کنم ، حالا اون هم اصرار داشت که از تخت بیرون بیام ، اما من مخالفت میکردم........از کارای خودم حرصم گرفته بود،مگه این همون چیزی نبود که میخواستم؟ مگه بارها و بارها از خدا نخواسته بودم مادرم و بهم برگردونه تا گذشته رو جبران کنم؟.........پس الان چم شده بود؟........مطمئنا بدون بهزاد و آرش هیچکدوم از اینا رو نمیخواستم ........... بالاخره به این نتیجه رسیدم که بهتره از تخت بیام بیرون ، چون هر چه بیشتر اونجا بمونم بیشتر به این افکار که اوج ناشکری یه آدم و میرسوند اجازه ی جولان میدادم.........نباید از چیزی که یه روزی خودم آرزوشو داشتم ناراضی باشم ، و مهمتر از اون باید توان رویارویی با حقیقت و داشته باشم .........تصمیم گرفتم برم سراغ بهزاد ، البته اگه واقعا بهزادی تو دنیای واقعی وجود داشته باشه و همچین شخصیتی ساخته و پرداخته ی توهمات ذهنی من نبوده باشه...........
مامانم صبح زود رفته بود سر کار و نیازی به اجازه گرفتن از اون نبود ، به گذاشتن یه یادداشت براش بسنده کردم و از خونه خارج شدم ، سعی کرده بودم به بهترین نحو خودمو درست کنم ، دوست داشتم به نظر بهزاد از همیشه زیباتر بیام.........یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه ی بهزاد و بهش دادم ، خیابونا مثل قبل شلوغ و پر رفت وآمد و پر از دود و سر و صدای بوق و ماشینا بود ، ترافیک و هوای آلوده ی تهران هنوز سر جاش بود........تکون نخورده بود ، مثل آدمایی که سالها از تمدن دور مونده باشن با دهن باز به خیابون زل زده بودم ، هر چی به خیابونای خونه ی بهزاد نزدیک تر میشدیم بیشتر استرس میگرفتم..........میترسیدم حتی اون خونه هم سر جاش نباشه ، اما وقتی رسیدیم از این که میدیدم خونه همونجوری که انتظارشو داشتم اونجاست نور امیدی تو دلم روشن شد ، من چطوری میتونستم این خونه رو تو خواب با آدرس دقیقش دیده باشم ، قطعا این میتونست یه نشونه باشه که بهزادی هم توی خونه هست ، نمیدونستم بهزاد کی از خونه بیرون میاد یا کی به خونه برمیگرده ، چون احتمالا الان باید سر کار می بود ، برای همین تاکسی رو مرخص کردم و خودم به دیوار روبروی در حیاط تکیه دادم ومنتظر موندم ، چقدر از این خونه خاطره داشتم........غرق یادآوری خاطراتم توی اون خونه بودم و زمان و یادم رفته بود که متوجه شدم یه خانوم تقریبا مسن خیلی شیک از یه ماشین لوکس پیاده شد و کلید و انداخت تو در حیاط ، یه لحظه خیلی ترسیدم .........بهزاد که تنها زندگی میکرد ، پس این خانوم کی بود ؟ نکنه اینجا خونه ی اون باشه؟........ولی شاید مادرش بوده باشه ، کاش میرفتم و از نزدیک میدیدمش ......چون من مادرش و تو عکس دیده بودم و میتونستم بشناسمش ، اینقدر همونجا منتظر موندم تا اون خانوم دوباره اومد بیرون ، اینبار به خودم یه کم جرات دادم و رفتم جلو ،
_ ببخشید خانوم........
اوه خدای من ، خودش بود........مادر بهزاد بود ، سعی کردم به رفتارم مسلط باشم ،
_ سلام ، حالتون خوبه ؟......
_ سلام ،ممنونم.......شما؟
_ امممم........من........حقیقتش ، میخواستم بدونم اینجا منزل دکتر بهزاد.......
چطور ممکن بود فامیلی بهزاد و ندونم.......خودم و جمع و جور کردم و ادامه دادم :
_ راستش فامیلیشون و یادم نمیاد .........اینجا خونه ی دکتر بهزاد ه ؟
چشماشو ریز کرد و سر تا پام و از نظر گذروند ،
_ دکتر بهزاد همایون فر.........
با این که مطمئن نبودم همین باشه ولی فوری تایید کردم :
_ بله بله........خودشه ، خونشون همینجاست ؟
_ بله همینجاست........ نمیدونستم بهزاد با بیماراش اینقدر راحته که با اسم کوچیک صداش میکنن......
_ نه........با اسم کوچیک صداشون نمیکنم.......همیشه بهشون میگفتم آقای دکتر ..........برا همین الان فامیلیشونو یادم نمیاد.........
_ آهان ، که اینطور........شما اسمتون ؟
با لکنت جواب دادم ،
_ کیانا.......کیانا هدایتی........
_ خوب الان خونه نیست ، سر کاره ، میتونم بپرسم باهاش چیکار دارین ؟
_ باید.......باید با خودشون صحبت کنم.......
در حالیکه در ماشین وباز میکرد یه بار دیگه سر تا پامو نگاه کرد ،
_ هر جور مایلین.......خداحافظ شما.
_ خیلی ممنون خانوم همایون فر، خدا حافظ.........
سریع سرشو برگردوند طرفم ،
_ تو از کجا میدونی من خانوم همایون فر هستم؟.......از مادرش هم برات گفته؟باید خیلی با هم صمیمی باشین......
_ نه نه........من فقط حدس زدم.......
یه لبخند تحویلم داد و گفت :
_ چرا اینقدر میترسی دختر جون.......لازم نیست چیزی رو از من قایم کنی.......بیا سوار شو، من میرسونمت محل کارش تا کارت راه بیوفته......