-
ای که تو جان جهانی و جهان جانی
گر به جان و به جهانت بخرند ارزانی
عشق تو مژدهور جان به حیات ابدی
وصل تو لذت باقی ز جهان فانی
خوب رویان جهان کسب جمال از تو کنند
آفتاب ار نبود مه نشود نورانی
ز آسمان گر به زمین درنگری چون خورشید
غیر مه هیچ نباشد که بدو میمانی
ماه در معرض روی تو برآید چه عجب
شب روان را چو عسس سخت بود پیشانی
ظاهر آن است که در باغ جمال کس نیست
خوب تر زین گل حسنی که تواش بستانی
از سلاطین جهان همت من دارد عار
گر تو یک روز گدای در خویشم خوانی
شرمسار است توانگر ز زرافشانی خود
چون گدای تو کند دست به جان افشانی
از چنین داد و ستد سود چه باشد چو به من
ندهی بوسه، وگر من بدهم نستانی
خستهٔ تیغ غمت را به بلا بیم مکن
کشته را چند به شمشیر همی ترسانی
سیف فرغانی از عشق بپرهیز و منه
پا در آن کار که بیرون شد از آن نتوانی
-
کیست درین دور پیر اهل معانی
آن که به هم جمع کرد عشق و جوانی
قربت معشوق از اهل عشق توان یافت
راه بود بی شک از صور به معانی
گر تو چو شاهان برین بساط نشینی
نیست تو را خانه در حدود مکانی
در نفسی هر چه آن تست ببازی
در ندبی ملک هر دو کون نمانی
نور امانت ز تو چنان بدرخشد
کآتش برق از خلال ابر دخانی
خضر شوی در بقا و دانش و آنگاه
آب در اجزای تو کند حیوانی
علم تو آنجا رسد بدو که چو حلاج
گویی انا الحق و نام خویش ندانی
همچو عروسان به چشم سر تو پیدا
رو بنمایند رازهای نهانی
جسم تو ز آن سان سبک شود که تو گویی
برد بدن از جوار روح گرانی
فاتحهٔ این حدیث دارد یک رنگ
ست جهت را بنور سبع مثانی
هر که مرو را شناخت نیز نپرداخت
از عمل جان به علمهای زبانی
گر خورد آب حیوة زنده نگردد
دل که ندارد بدو تعلق جانی
من نرسیدم بدین مقام که گفتم
گر برسی تو سلام من برسانی
-
ایا خلاصهٔ خوبان کراست در همه دنیی
چنین تنی همگی جان و صورتی همه معنی
غم تو دنیی و دین است نزد عاشق صادق
که دل فروز چو دینی و دلربای چو دنیی
بر آستان تو بودن مراست مجلس عالی
به زیر پای تو مردن مراست پایهٔ اعلی
اگر چه نیست تویی و منی میان من و تو
منم منم به تو لایق تویی تویی به من اولی
تو در مشاهده با دیگران و من شده قانع
ز روی تو به خیال و ز وصل تو به تمنی
خراب گشتن ملک است دل شکستن عاشق
حصار کردن قدس است بهر کشتن یحیی
ز زنده دل برباید رخ تو چون زر رنگین
به مرده روح ببخشد لب تو چون دم عیسی
چراغ ماه نتابد به پیش شمع رخ تو
شعاع مهر چه باشد به نزد نور تجلی
به دست دل قدم صدق سیف بر سر کویت
نهاده چون سر مجنون بر آستانهٔ لیلی
-
دی مرا گفت آن مه ختنی
که من آن توام تو آن منی
ما دو سر در یکی گریبانیم
چو جدامان کند دو پیرهنی؟!
گو لباس تن از میانه برو
چون برفت از میان ما دو تنی
گر فقیری به ما بود محتاج
حاجت از وی طلب که اوست غنی
دوست با عاشقان همی گوید
به اشارت سخن ز بیدهنی
عاشقان از جناب معشوقند
گر حجازی بوند و گر یمنی
همچو قرآن که چون فرود آمد
گویی آن هست مکی آن مدنی
علوی سبط مصطفی باشد
گر حسینی بود و گر حسنی
گر چه گویند خلق سلمان را
پارسی و اویس را قرنی
عاشق دوست را ز خلق مدان
در بحرین را مگو عدنی
روی پوشیده و برهنه به تن
مردگان را چه غم ز بیکفنی
غزل عشق چون سراییدی
خارج از پردههای خویشتنی
عاقبت مطربان مجلس وصل
بنوازندت ای چو دف زدنی
دوست گوید بیا که با تو مرا
دوییی نیست من توام تو منی
سیف فرغانی اندرین کوی است
با سگان همنشین ز بی وطنی
-
ای لب لعل تو را بنده بجان شیرینی
لب نگویم که شکر نیست بدان شیرینی
نام لعل لب جان بخش تو اندر سخنم
همچنان است که در آب روان شیرینی
لب نانی که به آب دهنت گردد تر
شهد دریوزه کند ز آن لب نان شیرینی
بوسهای داد لبت، قصد دگر کردم، گفت
کین یکی بس بود از بهر دهان شیرینی
ز آن به وصف تو زبانم چو لبت شیرین شد
که بلیسیدم از آن لب به زبان شیرینی
ز آن لب ای دوست به صد جان ندهی یک بوسه
شکر ارزان کن و مفروش گران شیرینی
چون لبت بر شکر و قند بخندد گویند
بس کن از خنده که بگرفت جهان شیرینی
خوش در آمیختهای با همگان، و این سهل است
که خوشآمیز بود با همگان شیرینی
تلخی عیشم از این است و نمییارم گفت
که تو با من ترش و با دگران شیرینی
بنده در وصف تو بسیار سخنها گفتی
اگر از آب نرفتی به زبان شیرینی
سخن هر کس امروز نشانی دارد
زادهٔ طبع مرا هست نشان شیرینی
شعر من کهنه نگردد به مرور ایام
که تغیر نپذیرد به زمان شیرینی
بعد ازین هر که چو من خوان سخن آراید
گو ازین شعر بنه بر سر خوان شیرینی
سیف فرغانی از آن خسرو ملک سخنی
با چنین طبع که فرهاد چنان شیرینی
-
ای شده حسن تو را پیشه جهان آرایی
عادت طبع من از وصف تو شکرخایی
ماه را زرد شود روی چو در وی نگری
روز را خیره شود چشم چو رخ بنمایی
یا بدان لب بده از وصل نصیب عشاق
یا چنان کن که چنین روی به کس ننمایی
بوسهای دادی و پس طیره شدی، لب پیش آر
تا همانجا نهمش باز اگر فرمایی
ز انتظار شب وصل تو مرا روز گذشت
میندانم که چرا منتظر فردایی
بس که در آرزوی وصل تو چشمم بگریست
خواب را آب ببرد از حرم بینایی
ای دل خام طمع آب برین آتش زن
چند بر خاک درش باد همی پیمایی
ذرهٔ گم شدهای در هوس خورشیدی
قطرهٔ خشک لبی در طلب دریایی
من از این در نروم ز آنک گروهی عشاق
روی معشوق بدیدند به ثابت رایی
بلبل از باغ چو بیرون نرود گل بیند
زاغ بر مزبله گردد چو بود هرجایی
سیف فرغانی تا کی به تمنا گوید
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟
-
اگر خورشید و مه نبود برین گردون مینایی
تو از رو پرده برگیر و همی کن عالم آرایی
سزای وصف روی تو سخن در طبع کس ناید
که در تو خیره میماند چو من چشم تماشایی
میان جمع مه رویان همه چون شب سیه مویان
تو با این روی چون خورشید همچون روز پیدایی
ترا لیلی نشاید گفت لیکن عاقل از عشقت
عجب نبود که چون مجنون برآرد سر به شیدایی
منم از عشق روی تو مقیم خاک کوی تو
مگس از بهر شیرینی ست در دکان حلوایی
اگر در روز وصل تو نباشم جمع با یاران
من و آه سحرگاه و شب هجران و تنهایی
مرا با غیر خود هرگز مکن نسبت، مدان مایل
مسلمان چون کند نسبت مسیحا را به ترسایی
میان صبر و عشق ای جان نزاع است از برای دل
که اندر دل نمیگنجد غم عشق و شکیبایی
حرم بر عاشقان تنگ است از یاران غار تو
چو سگ بیرون در خسبم من مسکین ز بی جایی
عزیز مصر اگر ما را ملامتگر بود شاید
تو حسن یوسفی داری و من مهر زلیخایی
ز جان بازان این میدان کسی همدست من نبود
که من در راه عشق تو به سر رفتم ز بیپایی
چو سعدی سیف فرغانی به وصف پستهٔ تنگت
چو طوطی گر سخن گوید کند ز آن لب شکرخایی
چو جنت دایم اندر وی همه رحمت فراز آید
«تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی»
-
زهی خورشید را داده رخ تو حسن و زیبایی
در لطف تو کس بر من نبندد گر تو بگشایی
به زیورها نکورویان بیارایند گر خود را
تو بیزیور چنان خوبی که عالم را بیارایی
تو را همتا کجا باشد که در باغ جمال تو
کند پسته شکرریزی کند سنبل سمن سایی
اگر نزبهر آن باشد که در پایت فتد روزی
که باشد گل که در بستان برآرد سر به رعنایی
هم از آثار روی تست اگر گل راست بازاری
ادب نبود تو را گفتن که چون گل حورسیمایی
اگر روزی ز درویشی دلی بردی زیان نبود
که گر دولت بود یک شب به وصلش جان بیفزایی
چه باشد حال مسکینی که او را با غنای تو
نه استحقاق وصل تست و نی از تو شکیبایی
من مسکین بدین حضرت به صد اندیشه میآیم
ز بیم آنکه گویندم که حضرت را نمیشایی
اگر چه دیدهٔ مردم بماند خیره در رویت
ببخشی دیده را صد نور اگر تو روی بنمایی
تو از من نیستی غایب که اندر جان خیال تو
مرا در دل چو اندیشه است و در دیده چو بینایی
مرا با تو وصال ای جان میسر کی شود هرگز
که من از خود روم آن دم که گویندم تو میآیی
چنان شیرینی ای خسرو که چون فرهاد در کویت
جهانی چون مگس جمعند بر دکان حلوایی
کنون ای سیف فرغانی که پایت خسته شد در ره
برو بار سر از گردن بیفگن تا بیاسایی
-
دل در غم چون تو بیوفایی
در بستم و میکشم جفایی
عمرت خوانم از آنکه با کس
چون عمر نمیکنی وفایی
هر روز به هر کسیت میلی
هر لحظه به دیگریت رایی
گر نیست دل تو راست با ما
میزن به دروغ مرحبایی
گم گشت و نشان همی نیابم
مسکین دل خویش را به جایی
در کوی خود ار ببینی او را
از ما برسان بدو دعایی
در دل غم غیر تست ای دوست
در خانهٔ کعبه بوریایی
ای مرهم انده تو کرده
درد دل ریش را دوایی
وی مصقلهٔ غم تو داده
آیینهٔ روح را صفایی
گر سود کند زیان ندارد
در کوی تو گه گهی گدایی
سیف از غم عشق تو سپر کرد
گر تیغ برو کشد قضایی
-
تو قبلهٔ دل و جانی چو روی بنمایی
به طوع سجده کنندت بتان یغمایی
تو آفتابی و این هست حجتی روشن
که در تو خیره شود دیدهٔ تماشایی
به وصف حسن تو لایق نباشد ار گویم
بنفشه زلفی و گل روی و سرو بالایی
ز روی پرده برانداز تا جهانی را
بهاروار به گل سر به سر بیارایی
چگونه با تو دگر عشق من کمی گیرد
که لحظه لحظه تو در حسن میبیفزایی
به دست عشق درافگند همچو مرغ به دام
کمند عشق تو هر جا دلی است سودایی
بر آستان تو هستند عاشقان چندان
که پای بر سر خود مینهم ز بیجایی
به لطف بر سر وقت من آ که در طلبت
ز پا در آمدم و تو به دست مینایی
به هجر دور نیم از تو زآنکه هر نفسم
چو فکر در دل و در دیدهای چو بینایی
اگر چه ملک نخواهد شریک، نتوانم
که روز و شب غم تو من خورم به تنهایی
درآمدن ز در دوست سیف فرغانی
میسرت نشود تا ز خود برون نایی