گر دوست مرا به کام دشمن دارد
یا خسته دل و سوخته خرمن دارد
گو دار کزین جفا فراوان بیش است
آن منت غم که بر دل من دارد
Printable View
گر دوست مرا به کام دشمن دارد
یا خسته دل و سوخته خرمن دارد
گو دار کزین جفا فراوان بیش است
آن منت غم که بر دل من دارد
بیننده که چشم عاقبتبین دارد
می خوردن و مست خفتن آیین دارد
تا جان دارم به دست برخواهم داشت
تلخی که مزاج جان شیرین دارد
نه دل ز وصال تو نشانی دارد
نه جان ز فراق تو امانی دارد
بیچاره تنم همه جهان داشت به تو
واکنون به هزار حیله جانی دارد
دل گرچه غمت ز جان نهان میدارد
اشکم همه خرده در میان میدارد
جان بیتو کنون فراق تن میطلبید
دل بیتو کنون ماتم جان میدارد
شب رایت مشک رنگ بر کیوان برد
تقدیر بدم نامه بر طوفان برد
ای روی تو روز وصل تو کشتی نوح
انصاف بده بیتو به سر بتوان برد؟
با آنکه غم عشق تو از من جان برد
وان جان به هزار درد بیدرمان برد
تا دسترسی بود مرا در غم تو
انگشت به هیچ شادیی نتوان برد
دل در غم تو گر به مثل جان نبرد
سر در نارد به صبر و فرمان نبرد
زان میترسم که عمر کوتاه دلم
این درد دراز را به پایان نبرد
موری که به چاه شست بازی گذرد
بیتو شب من بدان درازی گذرد
وان شب که مرا با تو به بازی گذرد
گویی که همی بر اسب تازی گذرد
آن کو به من سوخته خرمن نگرد
رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد
آنرا که به عشق رغبتی هست کجاست
تا رنجه شود نخست و در من نگرد
سی سال درخت بخت من بار آورد
چرخ این سه شبم به روی تیمار آورد
زان روی به رویم این قدر کار آورد
تا دشمنم از دوست پدیدار آورد