از چرخ که کامی به مرادم ننهاد
وز بخت که بندی ز امیدم نگشاد
پیروز شه طغان تکین دادم داد
پیروز شه طغان تکین باقی باد
Printable View
از چرخ که کامی به مرادم ننهاد
وز بخت که بندی ز امیدم نگشاد
پیروز شه طغان تکین دادم داد
پیروز شه طغان تکین باقی باد
دادم به امید روزگاری بر باد
نابوده ز روزگار خود روزی شاد
زان میترسم که روزگارم نبود
چونان که ز روزگار بستانم داد
جوهر که ز ایزدش همی نامد یاد
وز مرتبه آفتاب را بار نداد
از مرگ به یک تپانچه در خاک افتاد
احسنت ای مرگ هرگزت مرگ مباد
با هرکه زبان چرخ رازی بگشاد
چون پای نداشت پای تا سر بنهاد
زان داد سخن همی بنتوانم داد
کابستن رازهابنتواند زاد
با قدر تو آب آسمان ریخته باد
با خاک درت ستاره آمیخته باد
گر کم کند از سر تو یک موی فلک
خورشید ازو به مویی آویخته باد
در چشمهٔ تیغ بیکفت آب مباد
در زلف زره بیکنفت تاب مباد
بییاد مبارک تو در دست ملوک
در آب فسرده آتش ناب مباد
هرگز دلم از وفای تو فرد مباد
یک دم ز غم تو بیدم سرد مباد
گر وصل تو درمان دلم خواهد کرد
پس یک نفس از درد تو بیدرد مباد
ای شاه زمین دور زمان بیتو مباد
تا حشر سعود را قران بیتو مباد
آسایش جان ز تست جان بیتو مباد
مقصود جهان تویی جهان بیتو مباد
حسن تو مرا ز نیکوان شاهی داد
عشق تو مرا به خیره گمراهی داد
از راستیام نخواهی آگاهی داد
تا چند مرا پردهٔ کژ خواهی داد
مریخ سلاح چاوشان تو برد
گوی تو زحل به پاسبانی سپرد
در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد
گر چاوش تو به پاسبان برگذرد