خستهام از
کابوس افکار ناجور...!
فکرم، چشمام، دهانم، قلبم و آغوشم را
میبندم تا از تهاجم
لغات زهرآلود...
احساس تلخ...
نگاه مشکوک...
و قضاوتهای تُرش...
در امان باشم...!!!
زندان دل
اَمن تر است...!!!
Printable View
خستهام از
کابوس افکار ناجور...!
فکرم، چشمام، دهانم، قلبم و آغوشم را
میبندم تا از تهاجم
لغات زهرآلود...
احساس تلخ...
نگاه مشکوک...
و قضاوتهای تُرش...
در امان باشم...!!!
زندان دل
اَمن تر است...!!!
عشق مانند شن روان است، اگر به آن چنگ بزنید از میان دستان شما خواهد لغزید
به آرامی پیمانه ای از آن بردارید تا روح شما را لبریز کند.
همچنان که شن در جستجوی پر کردن فضای خالی دستان شماست
دوباره می نویسم از امروز ودیروز...
دوباره می نویسم ، نه آنکه کسی را منتظر می دانم، مینویسم چون تلنبار می شوم و سنگین
و نیاز به گفتنم را جز نوشتن چیز دیگری خاموش نخواهد کرد...
دوباره مینویسم شما که هستید؟؟؟؟؟
دوستی با هر که کردم از برای دوستی
دشمنی ها کرد بامن در لباس دوستی
زدگی اب تنی در حوضچه ی اکنون است.
دریای من ممنون از آرامشت...
کاش رویای من همان موقع که ارزوی کوچکی بود براورده میشد تا دیگه داغش به دلم نمونه.
کاش حسرتت رو به دل نداشتم رویای من.
حرف و ناله زیاده برای فریاد
اما این دست ها پیش نمیرن
خلوتم را نشکن، شاید آنجا من و دل/ خلوتی داریم و با هم راز ها
تنها با چشم دل است که می توان به درستی دید زیرا همیشه آن چیز که اصل است با چشم نادیدنی است
بلاتكليفم
مثل كتاب فراموش شده ای
روی نيمكت يه پارک سوت كور
كه باد ديوونه
نخونده ورقش مي زنه !
ای کاش این انگشتان ناتوان من
میتوانستندخوب بنوازند
آهنگ پریشان حالیٍ این دل تنها را...
تنها گرگها نیستند که لباس میش می پوشند
گاهی پرستوها هم لباس مرغ عشق برتن می کنند
عاشق که شدی کوچ میکنند...!
با مژگانت قایقی خواهم ساخت!
به وسعت دو رنگین کمان!
بر قامت نگاه ارغوانی ات!
من به مهمانی ی آفتاب می روَم!
درشیون می درخشم !
دگرشادی کَشکَم
نمی سایند !!
مرده ام ، بی هراس ،
قهرمان می شود !!!
می نشینم لب حوض
ماه تابان در آب زلال
چشم ها پی چشمک ها
ماهی سرخ قشنگی در آب
تک و تنها
چشمک ها از غم تنهایی ماهی گویند
من تنها،او تنها
غرق می شوم در این آب
همدم من ماهی سرخ
براي آدم نابينا شيشه و الماس فرقي نداره
پس اگه كسي قدر تو رو ندونست
فكر نكن تو شيشه اي
اون نابيناست .
اگراحساس من شعر است پس زجرازکجا آمد
اگردل خالی ازدرداست پس غم ازکجا آمد
شب هم
بر پيشاني خورشيد
گريه مي كند !
وقتي...
بر خانه ي يتيمی
سايه ها سنگين اند
و سرها كوچك !
مات كه شد چشمم
بغضي در شعرم شكست !
و سيل تمام وسعت پنجره ام را برد .
آنقدر فقير ام
كه سالهاست چشمانم را
از مردم مي دزدم
مي آيي !؟ تشنه مي نشيني يك پياله اشك سیر مي شوي مي روي !؟ مي مانم تشنه ! با پياله اي كه شكسته است .
سالهاست
جوانيم
در پياده روهاي شلوغ بي كسي
دست ـ فروشي مي كند
شانه هايش را خوب مي برند
اما
هق هق اش را نه !؟
از قدیم گفتن از دوست هر چه رسد نیکوست حتی اگر زهر در جام شراب باشد بجز بی وفایی و نامردی که قابل بخشش نیست
شب از نگاه خدا می ریزد
وقتی از آدم های روزانه خسته ای
و
نور از نام خدا می تراود
وقتی از سیاهی این همه دل در هراسی
خستهام از
کابوس افکار ناجور...!
فکرم، چشمام، دهانم، قلبم و آغوشم را
میبندم تا از تهاجم
لغات زهرآلود...
احساس تلخ...
نگاه مشکوک...
و قضاوتهای تُرش...
در امان باشم...!!!
زندان دل
اَمن تر است...!!!
عشق مانند شن روان است، اگر به آن چنگ بزنید از میان دستان شما خواهد لغزید
به آرامی پیمانه ای از آن بردارید تا روح شما را لبریز کند.
همچنان که شن در جستجوی پر کردن فضای خالی دستان شماست
دوستی با هر که کردم از برای دوستی
دشمنی ها کرد بامن در لباس دوستی
بگذار ابريترين شعرهايم را با غريب ترين لهجه بخوانم
اين عادت من است كه هر غروب بر ايوان دلتنگيم مي نشينم
و خويش را مرور مي كنم....
بغض هايت را نگه دار ،
بعضي وقت ها ،
سبك نشوي سنگين تري !
زندگی ام آنقدر راکد و غمگین است
که هوای قبرستان گرفته
کاش با کلمه ای
بهار قبرستانم را گلستان می کردی
قدم قدم دور می شوی
نفس نفس می میرم
آخر
یا من نفس کم می آورم
یا تو قدم پس می آوری!
دنبال واژه نباش
کلمات فریبمان میدهند
وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش میرود فاتحه بقیه حروف را باید خواند
بهترین دوست تو کسیست که
بیشتر تورا به یاد خدا می اندازد
اگر نتوانيم آزاد زندگي نمائيم ، بهتر است مرگ را با آغوش باز استقبال کنيم
تهی که میشوم
نه عاشقانه ها ستاره میشوند در رویا
نه شاعرانه ها پروازی دارند در سودا
حس لامسه میشوی
در اصطکاک پاهای خسته ام
پل ها
تمامی ندارند
معلق میشوم آیا؟
من از بچگی باید کارگردان می شدم؛
هر کس به من می رسد بازیگر است
زندگي در گذر حادثه هاست
گاه تلخ است و گهي شيرين است
دل ما در پس اين تلخي و شيريني ها
صاف و صادق بماند زيباست
مضطرب سه چیزم
ترس فریب حسرت
ترس از فرو پاشی بتی که از تو ساختم
فریب از نگه ماه در غیابت
حسرت بر سادگی کودکیت که با خود به گور برم
میان
پیردخترعقل و
کودک تازه پشت لب سبز شده ی احساس
جان ست که برلب می رسد
و
هوای نازش را نیازست
وقتی که
حریر خیالش
بر بند بند تنم آویزان ست
به مرداب خیال بگوئید
هرچه میخواهد
منجلاب اوهام را وسعت دهد
من نیلوفرم
نماد صبوری و شادابی
.....
هیچگاه غرق نخواهم شد
کاش درحسرت دیدارفردائی
که جسمم کشیده درخاک میشود
پیرنشوم.