غزل 120
چشم او قصد عقل و دين دارد
لشكر فتنه در كمين دارد
عالمي را كند مسخر خويش
هر كه او لشكري چنين دارد
مست و خنجر به دست مي آيد
آه با عاشقان چه كين دارد
هيچ كس را به جان مضايقه نيست
اگر آن شوخ قصد اين دارد
ساعد او مباد رنجه شود
داغ بر دست نازنين دارد
هر كه را هست تحفه اي در دست
پيش جانان در آستين دارد
نيم جاني است تحفه وحشي
چه كند بينوا همين دارد