-
در شهر اگر زمانی آن خوش پسر برآید
از هر دلی و جانی سوزی دگر برآید
در آرزوی رویش چندین عجب نباشد
گر آفتاب ازین پس پیش از سحر برآید
چون سایه نور ندهد بر اوج بام گردون
بی نردبان مهرش خورشید اگر برآید
گر بر زمین بیفتد آب دهان یارم
از بیخ هر نباتی شاخ شکر برآید
از بهر چون تو دلبر در پای چون تو گوهر
از ابر در ببارد وز خاک زر برآید
گفتم که آب چشمم بر روی خشک گردد
چون بر گل عذارش ریحان تر برآید
من آن گمان نبردم کز خط دود رنگش
چون شمع هر زمانم آتش به سر برآید
جسم برهنه رو را شرط است اگر نپوشد
آنرا که دوست چون گل بیجامه در برآید
دامن به دست چون من بیطالعی کی افتد
آنرا که از گریبان شمس و قمر برآید
باری به چشم احسان در سیف بنگر ای جان
تا کار هر دو کونش ز آن یک نظر برآید
-
بیا که بیتو مرا کار بر نمیآید
مهم عشق تو بییار بر نمیآید
مرا به کوی تو کاری فتاد، یاری ده
که جز به یاری تو کار بر نمیآید
مقام وصل بلند است و من برو نرسم
سگش چو گربه به دیوار بر نمیآید
از آن درخت که در نوبهار گل رستی
به بخت بنده به جز خار بر نمیآید
چو شغل عشق تو کاری چو موی باریک است
از آن چو موی به یکبار بر نمیآید
به آب چشم برین خاک در نهال امید
بسی نشاندم و بسیار برنمیآید
سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
که آنچه کاشتهام پار، بر نمیآید
ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
که آن حدیث به گفتار بر نمیآید
میان عاشق و معشوق بعد ازین کاریست
که آن به گفتن اشعار بر نمیآید
-
حدیث عشق در گفتن نیاید
چنین در هیچ در سفتن نیاید
ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت
چو واو عمرو در گفتن نیاید
جمال عشق خواهی جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نیاید
شعاع روی او را پرده برگیر
که آن خورشید در روزن نیاید
از آن مردان شیرافگن طلب عشق
کزین مردان همچون زن نیاید
ز زر انگشتری سازند و خلخال
ولی آیینه جز ز آهن نیاید
غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن به آوردن نیاید
سری بیدولت است آنرا که با عشق
از آنجا دست در گردن نیاید
غمش با هر دلی پیوند نکند
شتر در چشمهٔ سوزن نیاید
چو زنده سیف فرغانی به عشق است
چراغ جانش را مردن نیاید
بدان خورشید نتوانم رسیدن
اگر چون سایهای با من نیاید
-
ای تو را تعبیه در تنگ شکر مروارید
تا به کی خنده زند لعل تو بر مروارید
چون بگویی بفشانی گهر از حقهٔ لعل
چون بخندی بنمایی ز شکر مروارید
بحر حسنی تو و هرگز صدف لطف نداشت
به ز دندان تو ای کان گهر مروارید
در دندان بنمای از لب همچون آتش
تا ز شرم آب شود بار دگر مروارید
ای بسا شب که من خشک لب از حسرت تو
بر زمین ریختم از دیدهٔ تر مروارید
ریسمان مژهام را به در اشک ای دوست
چند چون رشته کشد عشق تو در مروارید
گوهر مهر خود از هر دل جان دوست مجوی
ز آنکه غواص نجوید ز شمر مروارید
لایق عشق دلی پاک بود همچو صدف
کفو زر نیست درین عقد مگر مروارید
در سخن جمع کنم در معانی پس ازین
درکشم از پی گوش تو به زر مروارید
سخن بنده چو آبیست که کردهاست آن را
دل صدف وار به صد خون جگر مروارید
شعر خود نزد تو آوردم و عقلم میگفت
کز پی سود به بحرین مبر مروارید
سیف فرغانی گرچه همه عیب است بگوی
کز تو نبود عجب ای کان هنر مروارید
-
ای نامهٔ نو رسیده از یار
بیگوش سخن شنیده از یار
در طی تو گر هزار قهر است
لطفیست به من رسیده از یار
ای بوی وفا شنیده از تو
این جان جفا کشیده از یار
وی دیده هر آنچه گفته از دوست
وی گفته هر آنچه دیده از یار
هرگز باشد که چون سوادت
پر نور کنیم دیده از یار
اندر شب هجر مطلع تو
صبحیست ولی دمیده از یار
ای حظ نظر گرفته از دوست
وی ذوق سخن چشیده از یار
گر باز روی ز من بگویش
کای بیسببی رمیده از یار،
انصاف بده که چون بود سیف
پیوسته چنین بریده از یار
-
ایا نموده دهانت ز لعل خندان در
سخن بگو و از آن لعل بر من افشان در
غلام خنده شدم کو روان و پیدا کرد
تو را ز پسته شکر وز عقیق خندان در
به خنده از لب خود پر شکر کنی دامن
مرا چو چشم در اندازد از گریبان در
دهانت گاه سخن تا نبیند آن کو گفت
که کس به شهد نپرورد در نمکدان در
چو چشمهٔ خضر اندر میان تاریکی
لب تو کرده نهان اندر آب حیوان در
سال بوسهٔ ما را ز لب جوابی ده
به زیر لعل چو شکر مدار پنهان در
دلم مفرح یاقوت یابد آن ساعت
که از دهان تو آید مرا به دندان در
به چون تو محتشمی بی بها سخن ندهم
بده ز لعل شکر بار قند و بستان در
دهانت معدن لؤلؤست با همه تنگی
بده زکات که مستظهری به چندان در
به دست من گهر وصل خویش اکنون ده
که هست در صدف قالب من از جان در
حصول گوهر وصل تو سخت دشوار است
به دست همچو منی خود نیاید آسان در
گر از لبت به سخن بوسهای خوهم ندهی
شکرگران چه فروشی چو کردم ارزان در
غم تو در دلم آمد حدیث من شد نظم
چو در دهان صدف رفت گشت باران در
مرا چه قدر فزاید ازین سخن بر تو
که در طویلهٔ تو با شبهست یکسان در
سخن درشت چو کردم خرد به نرمی گفت
غلط مکن که نساید کسی به سوهان در
به نزد تو سخن آورد سیف فرغانی
کسی به مصر شکر چون برد به عمان در
ز شاعران سخن عاشقان جانپرور
طلب مکن که ز هر بحر یافت نتوان در
-
دوش در مجلس ما بود ز روی دلبر
طبقی پر ز گل و پسته و بادام و شکر
ذکر آن پسته و بادام مکرر نکنم
شکرش قوت روان بود و گلش حظ نظر
عقل در سایهٔ حیرت شده زآن رو و دهان
که ز خورشید فزون است وز ذره کمتر
خط ریحانی بر چهرهٔ مشکین خالش
همچو بر برگ سمن بود غبار عنبر
وصف آن حسن درازست و من کوته بین
به معانی نرسیدم ز تماشای صور
پیش رخسار چو خورشید وی آن مرکز نور
کمتر از نقطه بود دایرهٔ روی قمر
هست آن میوهٔ دل نوبر بستان جمال
وندرو جمع شده حسن گل و لطف زهر
خوبی از صورت او بود چو پر از طاوس
حسن از صورت او خوب چو طاوس از پر
از پی حسن بهین همه اجزا شد روی
وز پی روی رئیس همه اعضا شد سر
هر دم از آتش حسرت لب عشاقش خشک
دایم از آب لطافت گل رخسارش تر
او توانگر به جمال است و شده خوار و عزیز
ما بر او چو گدا او بر ما همچون زر
اوست پیدا و سرافراز میان خوبان
همچو در قلب سپهدار و علم در لشکر
سر انصاف به زیر قدم او آورد
سرو اگر داشت قد از قامت او بالاتر
بر جگر تیغ زند غمزهٔ تیر اندازش
دل چون آهنش از رحم ندارد جوهر
سیف فرغانی دلبر به لطافت آب است
نه چنان آب که از وی بتوان کرد گذر
-
مست عشقت به خود نیاید باز
ور ببری سرش چو شمع به گاز
ای به نیکی ز خوب رویان فرد
وی به خوبی ز نیکوان ممتاز
هر که در سایهٔ تو باشد نیست
روز او را به آفتاب نیاز
هر که را عشق تو طهارت داد
در دو عالم نیافت جای نماز
قبله چون روی تست عاشق را
دل به سوی تو به که رو به حجاز
عشق تو در درون ما ازلیست
ما نه اکنون همی کنیم آغاز
هیچ بیدرد را نخواهد عشق
هیچ گنجشک را نگیرد باز
عشق بر من ببست راه وصال
شیر بر سگ نمیکند در باز
تا سخن از پی تو میگویم
بلبل از بهر گل کند آواز
عشق سلطان قاهر است و کند
صد چو محمود را غلام ایاز
همچو فرهاد بینوایی را
عشق با خسروان کند انباز
هر که از بهر تو نگفت سخن
سخنش در حقیقت است مجاز
دلم از قوس ابروت آن دید
که هدف از کمان تیرانداز
به تو حسن تو ره نمود مرا
بوی مشک است مشک را غماز
نوبت تست سیف فرغانی
به سخن شور در جهان انداز
کآفرین میکنند بر سخنت
شکر از مصر و سعدی از شیراز
سوز اهل نیاز نشناسد
متنعم درون پردهٔ ناز
-
ای رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز
شوق لقاء تو بادهٔ طرب انگیز
عشق جمال تو آتشی است جهان سوز
در دل مجنون چه سوز بود زلیلی
هست مرا از تو ای نگار همان سوز
خلق جهان مختلف شدند نگارا
پرده برانداز از آن یقین گمان سوز
کرد سیه دل مرا به دود ملامت
عقل که چون هیزم تر است گران سوز
رو غم آن ماهرو مخور که ندارد
هر دهنی تاب آن طعام دهان سوز
در ره سودای او مباش کم از شمع
گر نکشندت برو بمیر در آن سوز
با که توان گفت سر عشق چو با خود
دم نتوان زد ازین حدیث زبان سوز
در سخن ار گرم گشت سیف از آن گشت
تا به دلی در فتد ازین سخنان سوز
-
ایا به حسن چو شیرین به ملک چون پرویز
قد تو سرو روان است و سرو تو گل ریز
به روزگار تو جز عاشقی کنم نسزد
به عهد خسرو چون کار خر کند شبدیز؟
اگر زلعل تو مستان عشق نقل خوهند
بخنده لب بگشا و شکر ز پسته بریز
بریز پای میاور چو خاک و برمگذر
مرا که نیست به جز دامن تو دست آویز
گرم به تیغ برانی ز پیش تو نروم
نه من ز تو نه ز حلوا کند مگس پرهیز
من شکسته گر از تو جفا کشم چه عجب
نه دست دفع بلا دارم و نه پای گریز
کسی کز آتش عشق تو گرم گشت دلش
از آب گرد برآرد به آه دردآمیز
به عهد حسن تو شد زنده سیف فرغانی
که مرده خفته نماند به روز رستاخیز
از آن زمان که چو فرهاد بر تو عاشق شد
چو وجد گفتهٔ شیرین اوست شورانگیز