از وصل تو بر کناره میباید زیست
با سینهی پاره پاره میباید زیست
بیدل به هزار حیله میباید بود
بیجان به هزار چاره میباید زیست
Printable View
از وصل تو بر کناره میباید زیست
با سینهی پاره پاره میباید زیست
بیدل به هزار حیله میباید بود
بیجان به هزار چاره میباید زیست
بوطالب نعمه طالب نعمت نیست
زان در کرمش تکلف و منت نیست
در همت او هر دو جهان مختصرست
جز وی ز پیمبریست آن همت نیست
پایی که نه در هوای تو در گل نیست
رایی که نه رای تو برو مشکل نیست
القصه ز هرچه نام شادی دارد
در عالم عشق جز غمت حاصل نیست
پای تو اگرچه در وفا محکم نیست
در دست تو یک درد مرا مرهم نیست
با این همه از غمت گزیرم هم نیست
دل بیغم دار کز تو دل بیغم نیست
محنتزدهای که کلبهای داشت به دشت
در نعمت و ناز دیدمش برمیگشت
گفتمش که گنج یافتی گفتا نه
بو طالب نعمه دی بر این دشت گذشت
گر بنده دو روز خدمتت را بگذاشت
نه نقش عیادت تو بر آب نگاشت
تقصیر از آن کرد که چشمی که بدان
بیماری چون تویی توان دید نداشت
اندوه تو چون دلم به شادی نگذاشت
آخر ز وفاش باز نتوانی داشت
هرچند ز تو بجز جفا حاصل نیست
من تخم وفاداری تو خواهم کاشت
چون آتش سودای تو جز دود نداشت
مسکین دل من امید بهبود نداشت
در جستن وصل تو بسی کوشیدم
چون بخت نبود کوششم سود نداشت
اندوه تو چون دلم به شادی انگاشت
وز بهر تو پیوند جهانی بگذاشت
گیرم ز جفاش باز نتوانی برد
دایم ز وفاش باز نتوانی داشت
عمری که تر و خشک من آن بود گذشت
وان مایه که کردمی بدان سود گذشت
افسوس که روز بیغمی دیر رسید
پس چون شب وصل دلبران زود گذشت