-
ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی
معذوری اگر یاد همی نایدت از ما
زیرا که نداری خبر از درد جدایی
در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد
بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی
من بیتو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی
گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر
تا که من دلسوخته را رنج نمایی
ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت
نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی
بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد
زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی
-
از ماه رخی نوش لبی شوخ بلایی
هر روز همی بینم رنجی و عنایی
شکرست مر آنرا که نباشد سر و کارش
با پاکبری عشوهدهی شوخ دغایی
گویی که ندارد به جهان پیشهٔ دیگر
جز آنکه کند با من بیچاره جفایی
تا چند کند جور و جفا با من عاشق
ناکرده به جای من یکروز وفایی
تا چند کشم جورش من بنده به دعوی
یعنی که همی آیم من نیز ز جایی
دانم که خلل ناید در حشمت او را
گر عاشق او باشد بیچاره گدایی
گر جامه کنم پاره و گر بذل کنم دل
گوید که مرا هست درین هر دو ریایی
خورشید رخست او و سنایی را زان چه
چون نیست نصیب او هر روز ضیایی
-
ای پیشهٔ تو جفانمایی
در بند چه چیزی و کجایی
باری یک شب خیال بفرست
گر ز آنکه تو خود همی نیایی
در باختن قمار با دوست
دست اولین مکن دغایی
بیگانگی ای نگار بگذار
چون با تو فتادم آشنایی
دانم که تو نه حریفی و من
آخر نه که از برم جدایی
تاریکی هجر چند بینم
نادیده به وصل روشنایی
ای حسن خوش تو کرده کاسد
بازار روای پارسایی
وی روی کش تو کرده فاسد
اندیشهٔ مردم ریایی
بی جان بادا هرآنکه گوید
دلداری را تو ناسزایی
زین بیش مکن جفا و بیداد
بر عاشق خویشتن: سنایی
-
ای یوسف ایام ز عشق تو سنایی
مانندهٔ یعقوب شد از درد جدایی
تا چند به سوی دل عشاق چو خورشید
هر روز به رنگ دگر از پرده برآیی
گاهی رخ تو سجده برد مشتی دون را
گه باز کند زلف تو دعوی خدایی
با خوی تو در کوی تو از دیده روانیست
کس را بگذشتن ز سر حد گدایی
در وصل تو با خوی تو از روی خرد نیست
جان را ز خم زلف تو امید رهایی
بس بلعجب آسایی و وین بلعجبی بس
کاندر همه تن کس بنداند که کجایی
بس نادره کرداری وین نادرهای بس
کان همهای و همه جویان که کرایی
از ما چه شوی پنهان کاندر ره توحید
ما جمله توایم ای پسر خوب و تو مایی
آنجا که تویی من نتوانم که نباشم
وینجا که منم مانده تو دانم که نیایی
-
آخر شرمی بدار چند ازین بدخویی
چون تو من و من توام چند منی و تویی
گلشن گلخن شود چون به ستیزه کنند
در یک خانه دو تن دعوی کدبانویی
نایب عیسی شدی قبله یکی کن چنو
بر دل ترسا نگار رقم دویی و تویی
صدر زمانه تویی پس چو زمانه چرا
گه همه دردی کنی گاه همه دارویی
نازی در سر که چه یعنی من نیکوم
تا تو بدین سیرتی نه تو و نه نیکویی
یک دم و یک رنگ باش چون گهر آفتاب
چند چو چرخ کهن هر دم رسم دویی
روبه بازی مکن در صف عشاق از آنک
زشت بود پیش گرگ شیر کند آهویی
با رخ تو بیهدست بلعجبی چشم تو
با کف موسی کرا دست دهد جادویی
همره درد تو باد دولت بیدولتی
هم تک عشق تو باد نیروی بینیرویی
جز ز تویی تو بگو چیست که ملک تو نیست
چشم بدت دور باد چشم بد بدبویی
لولو حسن ترا در ستد و داد عشق
به ز سنایی مباد خود بر تو لولویی
-
بتا پای این ره نداری چه پویی
دلا جان آن بت ندانی چه گویی
ازین رهروان مخالف چه چاره
که بر لافگاه سر چار سویی
اگر عاشقی کفر و ایمان یکی دان
که در عقل رعناست این تندخویی
تو جانی و انگاشتی که شخصی
تو آبی و پنداشتستی سبویی
همه چیز را تا نجویی نیابی
جز این دوست را تا نیابی نجویی
یقین دان که تو او نباشی ولیکن
چو تو در میانه نباشی تو اویی
-
کودکی داشتم خراباتی
می کش و کمزن و خرافاتی
پارسا شد ز بخت و دولت من
پارسایی شگرف و طاماتی
شیوهٔ خمر و قمر و رمز مدام
صفتی بود مرورا ذاتی
آنکه والتین ز بر ندانستی
همچو بلخیر گشت هیهاتی
خوانده از بر همیشه چو الحمد
عدد سورهٔ لباساتی
گوید امروز بر من از سر زهد
مثل و نکتهٔ اشاراتی
دوش گفتم ورا که ای دل و جان
مر مرا مایهٔ مباهاتی
گر چه مستور و پارسا شدهای
واصل هر گونهٔ کراماتی
گر یکی بوسه خواهم از تو دهی؟
گفت: لا والله ای خراباتی
ای سنایی کما ترید خوشست
دل به قسمت بنه کمایاتی
-
ای آنکه به دو لب سبب آب حیاتی
جانرا به دو شکر ز غم هجر نباتی
آرایش دینی تو و آسایش جانی
انس دل و نور بصر و عین حیاتی
از خوبی خود غیرت خوبان جهانی
وز حسن و ملاحت صنم حور صفاتی
از لطف در الفاظ بشر تحفهٔ وحیی
وز حسن در انفاس ملک وصف صلاتی
اوصاف جمال تو همه کس بنداند
زیرا که تو توقیع رفیعالدرجاتی
لولاک لما کنت امینی به حیاتی
والعیش یهنی بک اذانت ثناتی
-
غالیه بر عاج برآمیختی
مورچه از عاج برانگیختی
بر گل سرخ ای صنم دلربای
رغم مرا مشک سیه بیختی
روز فروزنده به روی و مرا
با شب تاریک برآمیختی
اشک رخ من چو عقیق و زرست
تا شبه از سیم درآویختی
با دل من نرد جفا باختی
بر سر من گرد بلا بیختی
-
باز این چه عیاری را شب پوش نهادستی
آشوب دل ما را بر جوش نهادستی
باز آن چه شگرفی را بر شعلهٔ کافوری
صد کژدم مشکین را بر جوش نهادستی
در حجرهٔ مهجوران چون کلبهٔ زنبوران
هم نیش کشیدستی هم نوش نهادستی
در غارت بی باران چون عادت عیاران
هم چشم گشادستی هم گوش نهادستی
ای روز دو عالم را پوشیده کلاه تو
نامش به چه معنی را شبپوش نهادستی
از جزع تو اقلیمی در شور و تو از شوخی
لعل شکرافشان را خاموش نهادستی
از کشی و چالاکی پیران طریقت را
صد غاشیه از عشقت بر دوش نهادستی
سحرا گه تو کردستی تا نام سنایی را
با آنهمه هوشیاری بی هوش نهادستی
-
تا مسند کفر اندر اسلام نهادستی
در کام دلم زهری ناکام نهادستی
زلف تو نیارامد یکساعت و دلها را
در حلقهٔ مشکینش آرام نهادستی
از چهرهٔ خود باغی بر خاص گشادستی
وز غمزهٔ خود داغی بر عام نهادستی
در عالم حسن خود بیمنت گردونی
هم صبح نمودستی هم شام نهادستی
بر جرم مه تابان مرغان حقیقت را
هم دانه فگندستی هم دام نهادستی
در مجلس طنازی بر دست گرانجانان
از بهر سبکباری صد جام نهادستی
شوریده نمیخواندند زین بیش سنایی را
شوریده سنایی را تو نام نهادستی
-
اگر در کوی قلاشی مرا یکبار بارستی
مرا بر دل درین عالم همه دشخوار خوارستی
ار این ناسازگار ایام با من سازگارستی
سرو کارم همیشه با می و ورد و قمارستی
اگر نه محنت این نامساعد روزگارستی
مرا با زهد و قرایی و مستوری چکارستی
اگر در پارسایی خود مرا او را دوستارستی
سنایی را به ماه نو نسیم نوبهارستی
هرانکو در دلست او را کنون اندر کنارستی
دلش همواره شادستی و کارش چون نگارستی
دلیل صدق او دایم سنایی را بهارستی
نهان وصل او دایم بر او آشکارستی
اگر از غم دل مسکین عاشق را قرارستی
جهنم پیش چشم سر سریر شهریارستی
گل از هجران اقطارش میان کارزارستی
دل از امید دیدارش میان مرغزارستی
مرا هفتم درک با او بدان دارالقرارستی
سماوات العلی بی او حمیم هفت نارستی
چرا گویی سنایی این گر او را خود شکارستی
ز دست سینهٔ کبک دری او را در آرستی
اگر شخص سنایی را جهان سفله یارستی
چو دیگر مدبران دایم به گردون بر سوارستی
-
دلا تا کی سر گفتار داری
طریق دیدن و کردار داری
ظهور ظاهر احوال خود را
ظهور ظاهر اظهار داری
اگر مشتاق دلداری و دایم
امید دیدن دلدار داری
ز دیدارت نپوشیدست دلدار
ببین دلدار اگر دیدار داری
مسلمان نیستی تا همچو گبران
ز هستی بر میان زنار داری
دلا تا چون سنایی در ره دین
طریق زهد و استغفار داری
-
آن دلبر عیار من ار یار منستی
کوس «لمن الملک» زدن کار منستی
گر هیچ کلاهی نهدم از سر تشریف
سیاره کنون ریشهٔ دستار منستی
بر افسر شاهان جهانم بودی فخر
کر پاردم مرکبش افسار منستی
ور گل دهدی چشم مر از آن رخ چون باغ
صحرای فلک جمله سمن زار منستی
گرهیچ عزیز دهدم از پس خواری
بالله همه گلهای جهان خار منستی
جوزای کمرکش کشدی غاشیهٔ من
گر حشمت او همره زنار منستی
ور کژدم زلفش گزدی مر جگرم را
هر چیز که آن مال جهان مار منستی
هر روز دلی نو دهدم از دو لب خویش
گر دیدهٔ شوخش نه جگر خوار منستی
یاری که نسوزد نه بسازد ز لب او
شایستی اگر در دل بیمار منستی
گر هیچ قبولم کندی سایهٔ آن در
خورشید کنون سایهٔ دیوار منستی
گر لطف لبش نیستی از قهر دو زلفش
هر چوب که افراختهتر دار منستی
گویند که جز هیچ کسان را نخرد یار
من هیچکسم کاش خریدار منستی
ور داغ سنایی ننهادی صفت او
کی خلق چنین سغبهٔ گفتار منستی
-
یار اگر در کار من بیمار ازین به داشتی
کار این دلخسته را بسیار ازین به داشتی
ور دل دیوانه رنگ من نبودی تند و تیز
یا بهش تر زین بدی یا یار ازین به داشتی
عاشق بیچارهای بیپرسشست آخر تنم
در حق بیمار خود تیمار ازین به داشتی
کار من مشکل شد ارنی دوست در دل بردنم
نرگس بیکار را بر کار ازین به داشتی
شد دلم مغرور آن گفتار جان افزای تو
آه اگر در عشق من گفتار ازین به داشتی
با سنایی عهد و پیمان داشتی در دل مقیم
گر سنایی مرد بودی کار ازین به داشتی
-
صنما آن خط مشکین که فراز آوردی
بر گل از غلیه گوی که طراز آوردی
گرچه خوبست به گرد رخ تو زلف دراز
خط بسی خوبتر از زلف دراز آوردی
گر نیازست رهی را به خط خوب تو باز
تو رهی را به خط خویش نیاز آوردی
قبلهای ساختی از غالیه بر سیم سپید
تا بدان قبله بتان را به نماز آوردی
پیش خلق از جهت شعبده و بلعجبی
نرگس بلعجب شعبدهباز آوردی
چند گویی که دلت پیش تو باز آوردم
این سخن بیهده و هزل و مجاز آوردی
دلم افروخته بود از طرب و شادی و ناز
تو دلی سوختهٔ از گرم و گداز آوردی
-
ای راه ترا دلیل دردی
فردی تو و آشنات فردی
از دام تو دانهای و مرغی
در جام تو قطرهای و مردی
بی روی تو روح چیست بادی
با زلف تو شخص کیست گردی
خارست همه جهان و آنگه
روی تو در آن میانه وردی
در کوی تو نیست تشنگان را
جز خاک در تو آبخوردی
در راه تو نیست عاشقان را
جز داعیهٔ تو رهنوردی
در تو که رسد به دستمزدی
تا از تو نبود پایمردی
در عشق تو خود وفا کی آید
از خشک و تری و گرم و سردی
نیکست که آینه نداری
تا هست شفات نیست دردی
از آینهای بدی به دستت
چشم تو ترا به چشم کردی
در شهر تو نیست جز سنایی
بیوصل تو جز که یاوه گردی
-
تا معتکف راه خرابات نگردی
شایستهٔ ارباب کرامات نگردی
از بند علایق نشود نفس تو آزاد
تا بندهٔ رندان خرابات نگردی
در راه حقیقت نشوی قبلهٔ احرار
تا قدوهٔ اصحاب لباسات نگردی
تا خدمت رندان نگزینی به دل و جان
شایستهٔ سکان سماوات نگردی
تا در صف اول نشوی فاتحهٔ «قل»
اندر صف ثانی چو تحیات نگردی
شه پیل نبینی به مراد دل معشوق
تا در کف عشق شه او مات نگردی
تا نیست نگردی چو سنایی ز علایق
نزد فضلا عین مباهات نگردی
محکم نشود دست تو در دامن تحقیق
تا سوخته راه ملامات نگردی
-
زهی پیمان شکن دلبر نکوپیمان به سر بردی
مرا بستی و رخت دل سوی یار دگر بردی
کشیدی در میان کار خلقی را به طراری
پس آنگه از میان خود را به چالاکی بدر بردی
دلی کز من به صد جان و به صد دستان نبردندی
به چشم مست عالمسوز حیلت گر بدر بردی
همین بد با سنایی عهد و پیمان تو ای دلبر
نکو بگذاشتی الحق نکو پیمان به سر بردی
-
دلم بردی و جان بر کار داری
تو خود جای دگر بازار داری
نباشد عاشقت هرگز چو من کس
اگر چه عاشق بسیار داری
ز رنج غیرتت بیمار باشم
چو تو با دیگران دیدار داری
عزیزت خوانم ای جان جهانم
از آنست کین چنینم خوار داری
کسی کو عاشق روی تو باشد
سزد او را نزار و زار داری
دو چشمم هر شبی تا بامدادان
ز هجر خویشتن بیدار داری
شدم مهجور و رنجور تو زیراک
تو خوی عالم غدار داری
ترا دارم عزیز ای ماه چون گل
چرا بیقیمتم چون خار داری
نگر تا کی مرا از داغ هجران
لبی خشک و دلی پر نار داری
تو خود تنها جهان را می بسوزی
چرا بر خود بلا را یار داری
بکن رحمی بدین عاشق اگر هیچ
امید رحمت جبار داری
سنایی را چنان باید کزین پس
ز وصل خویش بر خوردار داری
-
روی چو ماه داری زلف سیاه داری
بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری
خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو
هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری
زلف تو بر دل من بندی نهاد محکم
گفتم که بند دارم گفتا گناه داری
یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت
تا بر گل مورد چون خوابگاه داری
دل جایگاه دارد اندر میان آتش
تو در میان آن دل چون جایگاه داری
مست ثنای عشقست در مجلست سنایی
گر هیچ عقل داری او را نگاه داری
-
روی چو ماه داری زلف سیاه داری
بر سرو ماه داری بر سر کلاه داری
خال تو بوسه خواهد لیکن هم از لب تو
هم بوسه جای داری هم بوسه خواه داری
زلف تو بر دل من بندی نهاد محکم
گفتم که بند دارم گفتا گناه داری
یکره بپرس جانا زان زلف مشکبویت
تا بر گل مورد چون خوابگاه داری
دل جایگاه دارد اندر میان آتش
تو در میان آن دل چون جایگاه داری
مست ثنای عشقست در مجلست سنایی
گر هیچ عقل داری او را نگاه داری
-
ای آنکه رخ چو ماه داری
رخسارهٔ من چو کاه داری
آیین دل سمنبران را
بر سیم ز سیب جاه داری
بر عرصهٔ شطرنج خوبی
از لطف هزار شاه داری
در مجمع خیل خوبرویان
چون یوسف پیشگاه داری
هر لحظه رهی دگر نمایی
برگوی که چند راه داری
در شوخی دست برد خواهی
کز خوبی دستگاه داری
گر قتل سناییت گناهست
دانم که بسی گناه داری
-
ای آنکه رخ چو ماه داری
رخسارهٔ من چو کاه داری
آیین دل سمنبران را
بر سیم ز سیب جاه داری
بر عرصهٔ شطرنج خوبی
از لطف هزار شاه داری
در مجمع خیل خوبرویان
چون یوسف پیشگاه داری
هر لحظه رهی دگر نمایی
برگوی که چند راه داری
در شوخی دست برد خواهی
کز خوبی دستگاه داری
گر قتل سناییت گناهست
دانم که بسی گناه داری
-
انصاف بده که نیک یاری
زو هیچ مگو که خوش نگاری
در رود زدن شکر سماعی
در گوی زدن شکر سواری
مه جبهت و آفتاب رویی
زهره دل و مشتری عذاری
بنوشت زمانه گویی آنجا
در جانت کتاب بردباری
بنگاشت خدای گویی اینجا
در دیدهت نقش حقگزاری
از لعل تو هست عاقلان را
یک نوش و هزار گونه خاری
در جزع تو هست عاشقان را
یک غمزه و صد هزار خاری
جز غمزهٔ تو که دید هرگز
یک ناوک و صد جهان حصاری
جز خندهٔ تو که داشت در دهر
یک شکر و نه فلک شکاری
در رزم تو هیچ دل نپوشد
بر تن زره ستیزهکاری
در بزم تو هیچ شه ندارد
بر سر کله بزرگواری
ای شوخ سیهگری که از تو
کم دید کسی سپیدکاری
از ابجد برتری ازیراک
نی یک نه دو نه سه نه چهاری
سرمازدگان آب و گل را
در جمله، بهار در بهاری
جان و دل و دین بنده با تست
تا اینهمه را چگونه داری
چون بازسپید دلفریبی
چون شیرسیاه جانشکاری
تا پای من اندرین میانست
دستی به سرم فرو نیاری
من پای فرو نهادم ایراک
دانم سر پای من نداری
دشنام دهی که ای سنایی
بس خوش سخن و بزرگواری
هر چند جواب شرط من نیست
با این همه صد هزار باری
-
انصاف بده که نیک یاری
زو هیچ مگو که خوش نگاری
در رود زدن شکر سماعی
در گوی زدن شکر سواری
مه جبهت و آفتاب رویی
زهره دل و مشتری عذاری
بنوشت زمانه گویی آنجا
در جانت کتاب بردباری
بنگاشت خدای گویی اینجا
در دیدهت نقش حقگزاری
از لعل تو هست عاقلان را
یک نوش و هزار گونه خاری
در جزع تو هست عاشقان را
یک غمزه و صد هزار خاری
جز غمزهٔ تو که دید هرگز
یک ناوک و صد جهان حصاری
جز خندهٔ تو که داشت در دهر
یک شکر و نه فلک شکاری
در رزم تو هیچ دل نپوشد
بر تن زره ستیزهکاری
در بزم تو هیچ شه ندارد
بر سر کله بزرگواری
ای شوخ سیهگری که از تو
کم دید کسی سپیدکاری
از ابجد برتری ازیراک
نی یک نه دو نه سه نه چهاری
سرمازدگان آب و گل را
در جمله، بهار در بهاری
جان و دل و دین بنده با تست
تا اینهمه را چگونه داری
چون بازسپید دلفریبی
چون شیرسیاه جانشکاری
تا پای من اندرین میانست
دستی به سرم فرو نیاری
من پای فرو نهادم ایراک
دانم سر پای من نداری
دشنام دهی که ای سنایی
بس خوش سخن و بزرگواری
هر چند جواب شرط من نیست
با این همه صد هزار باری
-
در ره روش عشق چه میری چه اسیری
در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری
آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق
رخها همه زردست و جگرها همه قیری
آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق
تا بندهٔ خال تو بود نور اثیری
عالم همه بیرنج حقیری ز غم عشق
ای بیخبر از رنج حقیری چه حقیری
میری چه کند مرد که روزی به همه عمر
سودای بتی به که همه عمر امیری
آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت
بی غم بود از نعمت گوینده و قیری
این نیمه که عشقست از آن سو همه شادیست
اینجا که تویی تست همه رنج و زحیری
سودای زبان گر چه نشاطیست به ظاهر
خود سود دگر دارد سودای ضمیری
راه و صفت عشق ز اغیار یگانهست
نیکو نبود در ره او جفت پذیری
خواهی که شوی محرم غین غم معشوق
بیوفای فقیهی شو و بی قاف فقیری
تا در چمن صورت خویشی به تماشا
یک میوه ز شاخ چمن دوست نگیری
از پوست برون آی همه دوست شو ایرا
کانگاه همه دوست شوی هیچ نمیری
-
در ره روش عشق چه میری چه اسیری
در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری
آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق
رخها همه زردست و جگرها همه قیری
آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق
تا بندهٔ خال تو بود نور اثیری
عالم همه بیرنج حقیری ز غم عشق
ای بیخبر از رنج حقیری چه حقیری
میری چه کند مرد که روزی به همه عمر
سودای بتی به که همه عمر امیری
آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت
بی غم بود از نعمت گوینده و قیری
این نیمه که عشقست از آن سو همه شادیست
اینجا که تویی تست همه رنج و زحیری
سودای زبان گر چه نشاطیست به ظاهر
خود سود دگر دارد سودای ضمیری
راه و صفت عشق ز اغیار یگانهست
نیکو نبود در ره او جفت پذیری
خواهی که شوی محرم غین غم معشوق
بیوفای فقیهی شو و بی قاف فقیری
تا در چمن صورت خویشی به تماشا
یک میوه ز شاخ چمن دوست نگیری
از پوست برون آی همه دوست شو ایرا
کانگاه همه دوست شوی هیچ نمیری
-
عشق و شراب و یار و خرابات و کافری
هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری
از راه کج به سوی خرابات راه یافت
کفرش همه هدی شد و توحید کافری
بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل
برخاست از تصرف و از راه داوری
بیزار شد ز هر چه بجز عشق و باده بود
بست او میان به پیش یکی بت به چاکری
برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ
اینست دین ما و طریق قلندری
مرد آن بود که داند هر جای رای خویش
مردان به کار عشق نباشند سر سری
-
عشق و شراب و یار و خرابات و کافری
هر کس که یافت شد ز همه اندهان بری
از راه کج به سوی خرابات راه یافت
کفرش همه هدی شد و توحید کافری
بگذاشت آنچه بود هم از هجر و هم ز وصل
برخاست از تصرف و از راه داوری
بیزار شد ز هر چه بجز عشق و باده بود
بست او میان به پیش یکی بت به چاکری
برخیز ای سنایی باده بخواه و چنگ
اینست دین ما و طریق قلندری
مرد آن بود که داند هر جای رای خویش
مردان به کار عشق نباشند سر سری
-
نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری
که چندان لحن میسازد همی نالد ز کم صبری
به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده
که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری
مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ
محمد دین و آدم رای و خو کرده به بیمهری
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب
ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری
-
نگویی تا به گلبن بر چه غلغل دارد آن قمری
که چندان لحن میسازد همی نالد ز کم صبری
به لحن اندر همی گوید که سبحانا نگارنده
که بنگارد چنان رویی بدان خوبی و خوش چهری
مسیحادم و موسی کف سلیمان طبع و یوسف رخ
محمد دین و آدم رای و خو کرده به بیمهری
به روز آرایش مکتب شبانگه زینت ملعب
ضیاء روز و شمع شب شکر لب بر کسان خمری
اگر آتش پرستی را ز عشق او بترساند
ز بیم آتش عشقش شود بیزار از گبری
-
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی
ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب
ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی
چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی
چه فتنهای تو که شبها میان روح چو رازی
چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم
تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی
پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن
جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی
گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت
گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی
نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد
عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی
ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی
ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی
چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید
زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی
جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه
بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی
بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت
که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی
چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت
رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی
-
چرا ز روی لطافت بدین غریب نسازی
که بس غریب نباشد ز تو غریب نوازی
ز بهر یک سخن تو دو گوش ما سوی آن لب
ستیزه بر دل ما و دو چشم تو سوی بازی
چه آفتی تو که شبها میان دیده چو خوابی
چه فتنهای تو که شبها میان روح چو رازی
چو من ز آتش غیرت نهاد کعبه بسوزم
تو از میان دو ابرو هزار قبله بسازی
پس از فراز نباشد جز از نشیب ولیکن
جهان عشق تو دارد پس از فراز فرازی
گداخت مایهٔ صبرم ز بانگ شکر لفظت
گه عتاب نمودن به پارسی و به تازی
نه آن عجب که شنیدم که صبر نوش گدازد
عجبتر آنکه بدیدم ز نوش صبر گدازی
ز بوسهٔ تو نماید زمانه نامهٔ شاهی
ز غمزهٔ تو فزاید جهان کتاب مغازی
چو موی و روی تو بیند خرد چگوید گوید
زهی دو مومن جادو زهی دو کافر غازی
جمال و جاه سعادت چو یافتی ز زمانه
بناز بر همه خوبان که زیبدت که بنازی
بقا و مال و جمالت همیشه باد چو عشقت
که هیچ عمر ندارد چو عمر عشق درازی
چو شد به نزد سنایی یکی جفا و وفایت
رسید کار به جان و گذشت عمر به بازی
-
ای گل آبدار نوروزی
دیدنت فرخی و فیروزی
ای فروزنده از رخانت جان
آتش عشق تا کی افروزی
دل بدخواه سوز اندر عشق
چونکه دلهای عاشقان سوزی
از لب آموز خوب مذهب خوب
از دو زلفین چه تنبل آموزی
ای دریده دل من از غم عشق
زان لب چون عقیق کی دوزی
-
تو آفت عقل و جان و دینی
تو رشک پری و حور عینی
تا چشم تو روی تو نبیند
تو نیز چو خویشتن نبینی
ای در دل و جان من نشسته
یک جال دو جای چون نشینی
سروی و مهی عجایب تو
نه بر فلک و نه بر زمینی
بی روی تو عقل من نه خوبست
در خاتم عقل من نگینی
بر مهر تو دل نهاد نتوان
تو اسب فراق کرده زینی
گه یار قدیم را برانی
گه یار نوآمده گزینی
این جور و جفات نه کنونست
دیریست بتا که تو چنینی
ای بوقلمون کیش و دینم
گه کفر منی و گاه دینی
-
گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی
شور در میراث خواران بنی آدم زنی
بارنامهٔ بینیازی برگشایی تا به کی
آتش اندر بار مایهٔ کعبه و زمزم زنی
صدهزاران جان متواری در آری زیر زلف
چون به دو کوکب کمند حلقهها را خم زنی
بر سر آزادگان نه تاج گر گوهر نهی
بر سر سوداییان زن تیغ گر محکم زنی
تیغ خویش از خون هر تر دامنی رنگین مکن
تو چو رستم پیشهای آن به که بر رستم زنی
در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق
غمزه بر هم زن یکی تا خلق را بر هم زنی
پاکبازان جهان چون سوختهٔ نفس تواند
خام طمعی باشد ار با خام دستان دم زنی
ما به امیدی هدف کردیم جان چون دیگران
تا چو تیر غمزه سازی بر سنایی هم زنی
-
گاه آن آمد بتا کاندر خرابی دم زنی
شور در میراث خواران بنی آدم زنی
بارنامهٔ بینیازی برگشایی تا به کی
آتش اندر بار مایهٔ کعبه و زمزم زنی
صدهزاران جان متواری در آری زیر زلف
چون به دو کوکب کمند حلقهها را خم زنی
بر سر آزادگان نه تاج گر گوهر نهی
بر سر سوداییان زن تیغ گر محکم زنی
تیغ خویش از خون هر تر دامنی رنگین مکن
تو چو رستم پیشهای آن به که بر رستم زنی
در خرابات نهاد خود بر آسودست خلق
غمزه بر هم زن یکی تا خلق را بر هم زنی
پاکبازان جهان چون سوختهٔ نفس تواند
خام طمعی باشد ار با خام دستان دم زنی
ما به امیدی هدف کردیم جان چون دیگران
تا چو تیر غمزه سازی بر سنایی هم زنی
-
دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی
شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی
جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه
ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی
به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری
به پیش روی چون ماهش ندارد ماه تمکینی
غم و اندوه جان من جمال و زیب روی او
ز من برخاست فرهادی ازو برخاست شیرینی
نهد هر لحظه از هجران مرا بر جان و دل داغی
زند از غمزه هر ساعت مرا بر سینه زوبینی
بناز آرد اگر گویم بزاری آن نگارین را
بخور زنهار بر جانم مکن بیداد چندینی
-
دلم بربود شیرینی نگاری سرو سیمینی
شگرفی چابکی چستی وفاداری به آیینی
جهانسوزی دل افروزی که دارد از پی فتنه
ز شکر بر قمر میمی ز سنبل بر سمن سینی
به نزد زلف چون مشکش نباشد مشک را قدری
به پیش روی چون ماهش ندارد ماه تمکینی
غم و اندوه جان من جمال و زیب روی او
ز من برخاست فرهادی ازو برخاست شیرینی
نهد هر لحظه از هجران مرا بر جان و دل داغی
زند از غمزه هر ساعت مرا بر سینه زوبینی
بناز آرد اگر گویم بزاری آن نگارین را
بخور زنهار بر جانم مکن بیداد چندینی