-
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد
در رگ ها نور خواهم ریخت
و صدا در داد ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم سیب سرخ خورشید
خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد
زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید
کور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ
دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت جار خواهم زد : ای شبنم شبنم شبنم
رهگذاری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است کهکشانی خواهم دادش
روی پل دخترکی بی پاست دب کبر را بر گردن او خواهم آویخت
هر چه دشنام از لب خواهم برچید
هر چه دیوار از جا خواهم برکند
رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم کرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشید ‚ دل ها را با عشق سایه ها را با آب شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پیوست خواب کودک را با زمزمه زنجره ها
بادبادک ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد
خواهم آمد پیش اسبان ‚ گاوان ‚ علف سبز نوازش خواهم ریخت
مادیانی تشنه سطل شبنم را خواهم آورد
خر فرتوتی در راه من مگس هایش را خواهم زد
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
هر کلاغی را کاجی خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شکوهی دارد غوک
آشتی خواهم داد
آشنا خواهم کرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
-
نشانی
خانه دوست کجاست ؟ در فلق بود که پرسید سوار
آسمان مکثی کرد
رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت
نرسیده به درخت
کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است
می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد
پس به سمت گل تنهایی می پیچی
دو قدم مانده به گل
پای فواره جاوید اساطیر زمین می مانی
و ترا ترسی شفاف فرا می گیرد
در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی
کودکی می بینی
رفته از کاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور
و از او می پرسی
خانه دوست کجاست؟
-
تا انتهای حضور
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد
باد چیزی خواهد گفت
سیب خواهد افتاد
روی اوصاف زمین خواهد غلتید
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید
راز سر خواهد رفت
ریشه زهد زمان خواهد پوسید
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد
باطن اینه خواهد فهمید
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد
بهت پرپر خواهد شد
ته شب یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد
-
تا نبض خیس صبح
آه در ایثار سطح ها چه شکوهی است
ای سرطان شریف عزلت
سطح من ارزانی تو باد
یک نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد
یک نفر آمد که نور صبح مذاهب
دروسط دگمه های پیرهنش بود
از علف خشک ایههای قدیمی
پنجره می بافت
مثل پریروزهای فکر جوان بود
حنجره اش از صفات آبی شط ها
پر شده بود
یک نفر آمد کتابهای مرا برد
روی سرم سقفی از تناسب گلها کشید
عصر مرا با دریچه های مکرر وسیع کرد
میز مرا زیر معنویت باران نهاد
بعد نشستیم
حرف زدیم از دقیقه های مشجر
از کلماتی که زندگانی شان در وسط آب می گذشت
فرصت ما زیر ابرهای مناسب
مثل تن گیج یک کبوتر ناگاه
حجم خوشی داشت
نصفه شب بود از تلاطم میوه
طرح درختان عجیب شد
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت
بعد
دست در آغاز جسم آب تنی کرد
بعد در احشای خیس نارون باغ
صبح شد
-
وهم
جهان آلوده ی خواب است .
فرو بسته است وحشت در به روی هر تپش ، هر بانگ
چنان که من به روی خویش
در این خلوت که نقش دلپذیرش نیست
و دیوارش فرو می خواندم در گوش :
میان این همه انگار
چه پنهان دارد رنگ ها فریب زیست !
شب از وحشت گرانبار است .
جهان آلوده ی خواب است و من در وهم خود بیدار :
چه دیگر طرح میریزد فریب زیست
در این خلوت که حیرت نقش دیوار است؟
هشت کتاب-سهراب سپهری
-
ندای آغاز
کفشهایم کو،
چه کسی بود صدا زدسهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه،و شاید همه ی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد.
و نسیمی خنک از حاشیه ی سبز پتو خواب مرا می روبد.
بوی هجرت می آید:
بالش من پر آواز پر چلچله هاست .
صبح خواهد شد
و به این کاسه ی آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازهی یک ابر دلم می گیرد.
وقتی از پنجره میبینم حوری -دختر بالغ همسایه-
پای کمیاب ترین نارون روی زمین فقهه می خواند.
چیز هایی هم هست ، لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعره ای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود
که در چشمانش آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شبها مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم
باید چمدانی را که به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند.
یک نفر باز صدا زد:
سهراب!
کفش هایم کو؟
-
"من در این تاریکی
فکر یک برهی روشن هستم
که بیاید،
علف خستگیام را بچرد"
سهراب سپهری
-
نزديک آي
بام را بر افکن/ و بتاب/ که خرمن تيرگي اينجاست.
بشتاب/ درها را بشکن/ وهم را دو نيمه کن/ که منم
هسته ي اين بار سياه .
اندوه مرا بچين/ که رسيده است.
ديري است که خويش را رنجانده ايم/ و روزن آشتي بسته است.
مرا بدان سو بر/ به صخره ي برتر من رسان/ که جدا مانده ام.
به سرچشمه ي ((ناب))هايم بردي/ نگين ارامش گم کردم/ و گريه سر دادم .
فرسوده ي راهم/ چادري کو ميان شعله و باد/ دور از همهمه ي خوابستان ؟
ومبادا ترس آشفته شود/ که آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ريزد/ که بلند آسمانه ي زيباي من است.
صدا بزن/ تا هستي بپا خيزد/ گل رنگ بازد/ پرنده هواي فراموشي کند .
ترا ديدم/ از تنگناي زمان جستم . ترا ديدم/ شور عدم در من گرفت .
و بينديش/ که سودايي مرگم . کنار تو/ زنبق سيرابم .
دوست من/ هستي ترس انگيز است.
به صخره ي من ريز/ مرا در خود بساي/ که پوشيده از خزه ي نامم.
بروي /که تري تو/ چهره ي خواب اندود مرا خوش است .
غوغاي چشم و ستاره فرو نشست/ بمان/ تا شنونده ي اسمان ها شويم.
بدرا/ بي خدايي مرا بياکن/ محراب بي اغازم شو .
نزديک آي /تا من سراسر ((من )) شوم.
-
صداي پاي اب
...
هركجا هستم باشم آسمان مال من است .
پنجره/ فكر /هوا/ عشق/ زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر ميرويند
قارچ هاي غربت ?
من نميدانم كه چرا ميگويند :اسب حيوان نجيبي است /كبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله ي قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد .
-
پشت دريا ها
قايقي خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاک غريب
که در آن هيچ کسي نيست که در بيشه ي عشق
قهرمانان را بيدار کند .
قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد
همچنان خواهم راند .
نه به ابي ها دل خواهم بست
نه به دريا _پرياني که سر از اب به در مي آرند
و در آن تابش تنهايي ماهي گيران
ميفشانند فسون از سر گيسوهاشان .
همچنان خواهم راند .
همچنان خواهم خواند:
((دور بايد شد . دور.))
مردآن شهر اساطير نداشت .
زن آن شهر به سرشاري يک خوشه ي انگور نبود .
هيچ آيينه ي تالاري سر خوشي ها را تکرار نکرد .
چاله آبي حتي /مشعلي را ننمود.
دور بايد شد/ دور .
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست .
همچنان خواهم خواند .
همچنان خواهم راند .
پشت دريا ها شهري است
که در آن پنجره ها رو به تجلي باز است .
بام ها جاي کبوتر هايي است / که به فواره ي هوش بشري مينگرند .
دست هر کودک ده ساله ي شهر / شاخه ي معرفتي است .
مردم شهر به يک چينه چنان مينگرند
که به يک شعله / به يک خواب لطيف .
خاک / موسيقي احساس ترا مي شنود
و صداي پر مرغان اساطير مي آيد در باد .
پشت درياها شهري است
که در ان وسعت خورشيد به اندازه ي چشمان سحرخيزان است .
شاعران وارث آب و خرد و روشني اند.
پشت درياها شهري است !
قايقي بايد ساخت.