-
روزی دل من مرا نشان داد
وز ماه من او خبر به جان داد
گفتا بشنو نشان ماهی
کو نامهٔ عشق در جهان داد
خورشید رهی او نزیبد
مه بوسه ورا بر آستان داد
یک روز مرا بخواند و بنواخت
و آنگاه به وصل من زبان داد
برداشت پیاله و دمادم
می داد مرا و بی کران داد
من دانستم که می بلاییست
لیکن چه کنم مرا چو ز آن داد
از باده چنان مرا بیازرد
کز سر بگرفت و در میان داد
-
این نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد
صورت جوریست کو بر عدل نوشروان نهاد
گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر
یارب آن چندین حلاوت در لبی بتوان نهاد
توبه و پرهیز ما را تابش از هم باز کرد
تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهاد
از دل من وز سر زلفین او اندازه کرد
آنکه در میدان مدار گوی در چوگان نهاد
دیدمش یک روز شادان و خرامان از کشی
همچو ماهی کش فلک یک روز در دوران نهاد
گفتم ای مست جمال آن وعدهٔ وصل تو کو
خوش بخندید آن صنم انگشت بر دندان نهاد
گفت مستم خوانی و بر وعدهٔ من دل نهی
ساده دل مردا که بر وعدهٔ مستان نهاد
-
تا کی کنم از طرهٔ تو فریاد
تا کی کشم از غمزهٔ تو بیداد
یک شهر زن و مرد همی باز ندانند
فریاد من از خنده و بیداد تو از داد
آن روز که زلفین نگون تو بدیدند
گشتند ترا بنده چو من بنده و آزاد
هشیار نشد هر که ز گفتار تو شد مست
غمناک نشد هر که ز دیدار تو شد شاد
من با رخ چون لاله و با عارض چون مشک
با قامت چون تیر ز وصل تو کنم یاد
تو زر کنی از لاله و کافور کنی مشک
چوگان کنی از تیز زهی جادوی استاد
ویران کنی آن دل که درو سازی منزل
هرگز نگذاری که بود منزلت آباد
ای منزل تو گشته ز آشوب تو ویران
آن شهر کزو خاستی آباد همی باد
جیحون شده چشم من از آن زلف سمن سا
بر باد شده زلف تو از قامت شمشاد
مشهور جهان گشته سنایی ز غم تو
از روی چو خورشید تو ای طرفهٔ بغداد
تو مایهٔ خوبی شدی ای مایهٔ خوبان
افگنده درین خسته دلم عشق تو بنیاد
صد رحمت و صد شادی بر جان تو ای بت
مادر که ترا زاد بر او نیز دعا باد
-
ایام چو من عاشق جانباز نیابد
دلداده چنو دلبر طناز نیابد
از روی نیاز او همه را روی نماید
یک دلشده او را ز ره ناز نیابد
بگداخت مرا طرهٔ طرارش از آن سان
پیشم به دو صد غمزهٔ غماز نیابد
چونان شدهام من ز نحیفی و نزاری
کز من به جز از گوش من آواز نیابد
رفتست بر دوست نیاید بر من دل
داند که چنو یک بت دمساز نیابد
گشتست دل آگاه که من هیچ نماندم
زان باز نیاید که مرا باز نیابد
-
مرا عشق نگارینم چو آتش در جگر بندد
به مژگان در همی دانم مرا عقد درر بندد
بیاید هر شبی هجران به بالینم فرو کوبد
بدان آید همی هر شب که چشمم بر سهر بندد
به یارم گفت وی را من که خواب من نبد ای جان
یقین دانم که گر گویم به رغم من تبر بندد
سحرگه صعبتر باشد مرا هجران آن دلبر
که جادو بندهای سخت در وقت سحر بندد
همی دانم من ای دلبر که هستم من غریب ایدر
ببینی محملم فردا شتربان بر شتر بندد
-
کسی کاندر تو دل بندد همی بر خویشتن خندد
که جز بی معنیی چون تو چو تو دلدار نپسندد
وگر نو کیسهٔ عشق تو از شوخی به دست آری
قباها کز تو در پوشد کمرها کز تو در بندد
ز عمر و صبر و دین ببرید آنکو بست بر تو دل
ز جاه و مال و جان بگسست هر کو با تو پیوندد
سنایی گر به تو دل داد بستاند که بدعهدی
گزافست این چنین زیرک ز ناجنسی کمر رندد
که گر تو فی المثل جانی چنان بستاند از تو دل
که یک چشمت همی گوید دگر چشمت همی خندد
-
آنکس که ز عاشقی خبر دارد
دایم سر نیش بر جگر دارد
جان را به قضای عشق بسپارد
تن پیش بلا و غم سپر دارد
گه دست بلا فراز دل گیرد
گه سنگ تعب به زیر سر دارد
پیوسته چو من فگنده تن گردد
دل را ز هوای نفس بر دارد
بگسسته شود ز شهر و ز مسکن
هر دم زدنی رهی دگر دارد
هر چند که زهر عشق می نوشد
آن زهر به گونهٔ شکر دارد
وان دیده به دست غیر بردوزد
کو جز به جمال حق نظر دارد
ای یار مقامر خراباتی
طبع تو طریق مختصر دارد
بنمای به من کسی که او چون من
در کوی مقامری مقر دارد
یا از ره کم زنان نشان جوید
یا از دل بی دلان خبر دارد
-
دلم با عشق آن بت کار دارد
که او با عاشقان پیکار دارد
به دست عشقبازی در فتادم
که او عاشق چو من بسیار دارد
دل من عاشق عشقست و شاید
که از من یار دل بیزار دارد
کرا معشوق جز عشقست از آنست
که او آیینهٔ زنگار دارد
یکی باغست این پر گل ولیکن
همه پیرامن او خار دارد
نبیند هرگز آنکس خواب را روی
که عشق او را شبی بیدار دارد
نه هموارست راه عشق آنکس
که با جان عشق را هموار دارد
غم جانان خرد و جان فروشد
کسی کو ره بدین بازار دارد
-
آنرا که خدا از قلم لطف نگارد
شاید که به خود زحمت مشاطه نیارد
مشاطه چه حاجت بود آن را که همی حسن
هر ساعت ماهی ز گریبانش برآرد
انگشت نمای همه دلها شود ار چه
ناخنش نباشد که سر خویش بخارد
با زحمت شانه چکند چنبر زلفی
کاندر شب او عقل همی روز گذارد
مشاطه نه خام آید جایی که بدانجای
نقاش ازل بر صفتش خامه گذارد
کی زشت شود روی نکو ار بنشویند
کی خشک شود طوبی اگر ابر نبارد
ای آنکه همه برزگر دیو در اسلام
در مزرعهٔ جان تو جز لاف نکارد
مشاطهٔ تو چون تو بوی دیو تو لابد
هم نقش ترا بر دل و جان تو نگارد
کانکس که مر او را نبود جلوهگر از عشق
شهد از لب او جان و خرد زهر شمارد
وانرا که قبولش نکند عالم اقبال
گر گلشکری گردد کس را نگوارد
حقا که به مردم سقر نقد ببینی
گر هیچ ترا حسن به خوی تو سپارد
هر روز دگر لام کشی از پی خوبی
زین لام چه فایده کالف هیچ ندارد
آنجا که چنو جان طلبی یافت سنایی
جان را بگذارد چو تویی را نگذارد
-
با من بت من تیغ جفا آخته دارد
صبر از دل من جمله برون تاخته دارد
او را دلم آرامگهست و عجبست این
کارامگه خویش برانداخته دارد
صد مشعله از عشق برافروخته دارم
تا صد علم از حسن برافراخته دارد
جانم ببرد تا ندبی نرد ببازم
زیرا که دلم در ندبی باخته دارد
صد سلسله دارد ز شبه ساخته بر سیم
آن سلسله گویی پی من ساخته دارد