-
فصل 4-13
دايي کامران روزنامه اش را روي زانوهايش گذاشت و گفت:دال؟...دال.
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين کوي سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست
بس که در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
سامان سرش را تکان داد و گفت:بَه بَه...دَمت گرم عشقي.چقدر اعضاي اين خانواده عشق به سَرن خدا.بخون آيدا جون بخون نوبت شماست. آيدا لب هايش را با زبان خيس کرد و گفت:با عين؟...عين!...واي عين سخته.عين.واي يکي کمک کنه.
سهراب همين طور که مجله زير دستش را ورق مي زد نفس عميقي کشيد و گفت:
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بي روي تو درهاي جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فرياد
در پيش نگاه تو زبانم بسته است
به شنيدن شعرش قلبم مشتاقانه به تپش افتاد و حرارتي نرم در رگ هايم دويد از زير چشم نگاهش کردم اما نگاه او باز پايين بود سامان با شيطنت نگاهمان کرد و گفت:بَه بَه.
حضرت عشق بفرما داخل گود.بعد رو به جمع کرد و ادامه داد:بفرما اينقدر عشق، عشق کردين که بچه مثبتمون هم جوگير شد.اصلا تو کي با خودت آشتي کردي که
ما متوجه نشديم خان داداش. سهراب عاقبت مجله را بست و در حالي که آن را روي ميز مي گذاشت جواب داد:شاعر مي گه کم گوي و گزيده گوي چون دُر.
سامان با شيطنت خنديد و گفت:آره؟!
سهراب لبخندي به لب زد و سرش را تکان داد آيدا سينه اي صاف کرد و گفت:آخرش ت بود ديگه.
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پير بُرنا بود...دال.سامان بگو
سامان نگاهش کرد و گفت:مگه نوبت منِ؟
صهبا با لحن معترضي گفت:زود باش بگو وگرنه سوختي.
سامان سرش را تکان داد و گفت:تو خفه خوني.الان مي گم.شاعر مي فرمايد:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به ميخانه زدند
صهبا پيروزمندانه لبخند زد:سوختي.
سامان جواب داد:تو غِلَط کردي.
صهبا حاضر جواب و آماده گفت:اولا ميخانه نيست و پيمانه است.دوما خودت غِلَط کردي.
سامان جواب داد:اِ.اون وقت تا حالا که خودتون قَدح.قَدح مي خورد يهو پشت بندش هر غلطي دلتون مي خواست مي کردين حالا چطور شد به ما که رسيد ميخانه شد پيمانه.
آرش ميان خنده گفت:اين دفعه روحق با صهباست.ميخانه نيست سامان جان پيمانه است متأسفم تو سوختي.
سامان دستي به موهايش کشيد و گفت:باشه باشه.خوب پس:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
کچلي را بگرفتند و سرش شانه زدند
آيدا از خنده ريسه رفت و صهبا ميان خنده سرش را به نشانه منفي تکان داد.
_خوب زهر عقرب سياه تو جونتون.ساديسم دارين شماها.درست بود ديگه. همه زير لب مي خنديدند سامان نااميدانه پرسيد:نه؟!خوب پس:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
باز دوباره کچلي را بگرفتند و سرش را فر شش ماهه زدند
آرش با صداي بلند قهقهه زد حتي سهراب هم خنديد.
_خوب نه و حصبه از نوع لاعلاجش.نه و نقرص حاد.حالا حتما بايد از اون شعرا باشد. صهبا ميان خنده گفت:بيخود حرص نخور سامان خان تو ديگه سوختي رفت پي کارش.
_کور خوندي.پس اينو داشته باش:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
تُپلي را بگرفتند کَفَل اش ماله زدند
باز همه از خنده غش کردند و سامان زير لب غريد:خوب نه و درد اثني عشر،تب برفکي،اِم اِس،اِس اِم، آلزايمر.اصلا گره کور بيفته تو روده هاتون اين قدر منو حرص ندين.اما اگه فکر کردين که من مي يارم کور خوندين:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
رفتم در و باز کردم ديدم کسي نيست
همه هنوز مي خنديدند که سامان با صداي بلندي فرياد زد:کريسمس مبارک پاپابزرگ.
نگاهم به سمت پدربزرگ چرخيد که به روي صندلي چرخ دارش نشسته بود و توران او را به جلو هل مي داد
همه با ديدنش سلام کردند و حلقه مشاعره از هم پاشيده شد در آن همهمه و شلوغي صداي سهراب را شنيدم که گفت:
_هنوز نظرت در مورد اون عوض نشده؟
نگاهش کردم و او بدون اينکه نگاهم کند ادامه داد:اگه به آدما فرصت نزديک شدن بدي خيلي از مشکلات خود به خود برطرف ميشه.
دست هايش را روي دسته هاي مبل فشرد و در حاليکه از جايش بلند مي شد همراه با لبخند کمرنگي تقريبا زير لب زمزمه مرد:اون امشب تو رو غافلگير مي کند. نگاه متعجبم روز جاي خالي او ثابت ماند و از ذهنم گذشت:<<غافلگيرم مي کنه؟اين دقيقا همون کاريه که تو امشب انجام دادي.>>
در زير نگاه خيره من سامان به يکباره خودش را روي مبل رها کرد:خوبي؟
به خاطر حضور ناگهاني اش به شکل خنده آوري از جا پريدم طوري که فنجان چاي نيم خورده ام داخل بشقاب برگشت سامان به خنده افتاد و گفت:ببخشيد...ببخشيد.جان سميرا نمي خواستم بترسونمت لبخندي به رويش زدم و گفتم: اشکالي نداره.من حواسم نبود.
سامان لبخند معناداري به لب زد و پرسيد:به چي فکر مي کردي؟
شانه اي بالا انداختم و گفتم:چيز خاصي نبود.
سامان با شيطنت پرسيد:چيزخاصي نبود؟واقعا؟!
به روشي لبخند زدم و او ادامه داد:حتي به فرستنده يه شاخه رز قرمز و مقداري شعر.
از حرفش به خنده افتادم و او با همان لحن پرشيطنت زير لب ناليد:آخي...مرد بيچاره.ببين رو درخت باغ کي قلب تيرخورده کشيده.گناه داره حيووني حداقل يه ذره بهش فکر کن يه کوچولو.
لبخند به لب سرم را تکان دادم و گفتم:باشه سعي خودم را مي کنم.
سامان سرش را تکان داد و گفت:خوبه حالا به هم بگو سهراب چي بهت گفت که اين طور فکري شدي؟از سوالش جا خوردم در دلم ناليدم:<<بازم؟!چطور ممکنه اين قدر راحت درون منو ببيني.چطور مي توني اين قدر دقيق باشي؟>>
سامان ساعد دستش را روي دسته مبل گذاشت و خودش را به سمت من کشانند در نگاهش يک برق تازه بود برقي که با شيطنت هاي هميشگي اش متفاوت بود.خيره در چشم هايم نگريست و گفت:
_خيلي بهش فکر نکن رز.گفتم که من بچه تيزي ام.
در زير نگاه خيره اش لبخندي عصبي به لب زدم خواستم حرفي بزنم اما صداي شاد و پرهيجان زن دايي سميرا اين اجازه را به من نداد:خوب فکر مي کنم ديگه وقتش رسيده باشه.
نگاهم را که چرخاندم او را ديدم که با يک کيک تولد در دستش وسط سالن ايستاده بود صداي سامان را شنيدم که گفت:غافلگير شدي.مگه نه؟
و بعد همگي با هم خواندند:تَ_وَ_لُدت_مُـ _با_رک.
صهبا هيجانزده به گردنم آويخت و گونه اش را به گونه ام چسباند.نگاه من باز بي اختيار به سمت سهراب کشيده شد آنجا پشت اُپن آشپزخانه ايستاده بود و خيره نگاهم مي کرد از ذهنم گذشت:<<اينِ اون چيزي که قراره غافلگيرم کنه؟>>
صهبا هيجانزده پرسيد:انتظارشو نداشتي مگه نه.
و من در اوج حواس پرتي به رويش لبخند زدم و گفتم:شما من را غافلگير کرديد.
زن دايي سميرا کيک را روي ميز وسط سالن گذاشت وقتي دايي کامران به سمت من آمد از جايم بلند شدم او هم لبخند به لب دستش را به دور شانه ام انداخت:بيا اينجا دختر گل ام قطعا تو بهترين هديه اي هستي که خداوند تو يه همچين شبي به پدر و مادرت هديه کنه. حرفش اشک را مهمان چشم هايم کرد لبخند محزوني به لب زدم و آرام سرم را به شانه اش تکيه دادم او هم با ملايمت بازويم را فشرد.
اما آنچه که آن شب بيشتر از همه غافلگيرم کرد هماني بود که سهراب از قبل وعده اش را داده بود.پدربزرگ!او حقيقتا غافلگيرم کرد.
پايان فصل 13
-
فصل 1-14
...کاترین عزیزم سلام. از اینکه مدتی است کمتر برایت می نویسم. مرا ببخش.
گیج و آشفته ام. اینجا اتفاقاتی فتاده که پذیرفتنش برایم مشکل است. اول از همه پدربزرگ. هیچ میدانی او امشب چکار کرد؟ مطمئن هستم حتی اگر خودت اینجا بودی و با چشم های خودت می دیدی باز هم باور نمی کردی. درست مثل خود من که هنوز هم باورم نشده است. از وقتی به اتاقم آمده ام بیشتر از ده بار هدیه تولدم را دیده و لمس کرده ام. اما باز هم نتوانسته ام جایی در ذهنم برایش باز کنم. کتی! آیا این همان مردی نیست که مادرم را بی رحمانه از خود راند؟
آیا او همانی نیست که مادر بیچاره ام را به گناه دختر زاییده شدن در حصار تعصبات کور خود به بند کشید؟ پس چطور می تواند چهره ای چنین متفاوت به خود بگیرد. از خودم می پرسم که آیا دچار عذاب وجدان شده؟ آیا به خاطر سبک کردن وجدانش نیست که امروزسند ویلایش را به نام من می زند و این چنین از مال و اموالش بذل و بخشش می کند؟ آه کتی دیگر باری جبران کردن دیر شده مگر نه؟ مادر من با دلی شکسته از دنیا رفت. چطور او فکر می کند که با یک چنین اظهار محبت مستبدانه ای می توان خاطرات تلخ یک گذشته دور را از ضمیر یک زندگی تمام شده زدود. چه تلاش غم انگیزی! فقط می توانم برایش متاسف باشم. راستی تا یادم نرفته بگذار برایت بگویم که این هدیه دور از انتظار شرط و روطی هم دارد برای داشتنش باید برای همیشه ایران بمانم.
می دانم! شرطش زیادی رمانتیک است. اما تو که هنوز پدر بزرگ من را ندیدی. شاید اگر فقط به قدر سهراب او بشناسی بتوانی چنین رفتار دور از انتظاری را پیش بینی کنی. سهراب می گوید، "اگر به آدمها فرصت نزدیک شدن بدهم مشکلات خود به خود بر طرف می شود اما آیا او نمی داند که از میان برداشتن دیواری چنین محکم که در عرض بیستو سه سال هر روز بلند تر و ضخیم تر از دیروز من را روحا از آنها جدا کرده به زمان بیشتری نیاز دارد. اصلا گاهی از خودم می پرسم که انجام این کار شدنی است. پدربزرگ با این رفتارهای ضد و نقیض اش کاملا مرا گیج کرده کاش او را بیشتر شناختم اما او درست مثل جوجه تیغی به نظر می رسد. اگر بخواهی نزدیکش شوی خودش را جمع می کند و نقابی سخت به چهره می گیرد گاهی فکر می کنم هرگز او را به درستی نخواهم شناخت... آه کتی یک اتفاق جالب دیگر هم افتاده یعنی فکر می کنم که افتاده. در مورد سهراب کمتر برایت نوشتم چون واقعا نمی دانم که در مورد او چه می توانم بگویم. شخصیت خاصی است و توجه من را ب خودش جلب کرده...
اوه. فکر می کنم احتیاج دارم که در موردش بیشتر فکر کنمشاید بهتر باشد که بعدا در موردش صحبت کنیم.
از اینجا، از مشرق زمین برایت بوسه می فرستم و برایت شب عیدی رویایی و پر برف ارزو می کنم. آرزومند دیار دوباره ات هستم، رز.
دفتر سر رسید را بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم. هدیه هایی را که به مناسبت تولدم و همین طور شب عید گرفته بودم همه روی تختم بود و هدیه عجیب و متفاوت پدربزرگ داخل یک پاکت سفید روی میزم قرار داشت. دست هایم را پشت سرم قلاب کردم و به پاکت روی میزم چشم دوختم. هدیه پدر بزرگ عجیب و دور از انتظار بود. باید برای همیشه در ایران می ماندم و تابعیت ایرانی می گرفتم تا هدیه پدربزرگ قانونا به نام من ثبت می شد. حقیقتا پیدا کردن انگیزه اصلی این کار برایم دشوار بود حتی با خوشبینی و تلقین هم نمی توانستم نسبت به محبت و علاقه قلبیس او نسبت به خودم یقین داشته باشم. او پیرمرد عجیبی بود که پوست زمختش به دور خود واقعی اش کشیده بود. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. باید به درون این پوسته سخت رخنه می کرئم. باید جواب چراهای بی جواب مانده مادرم را از زیر زبانش بیرون می کشیدم. در نگاه مات و مغرور او هیچ چیز نبود نه کوچکترین ردپایی از عاقه و محبت و نه برق آشکاری از یک نفرت قدیمی. اما در آن چشم های سرد و بی روح یک چیز بود که نمی شد آن را نادیده گرفت و آن، برق گذرا و عمیقی بود که گاها چون عبور سریع یک شهاب فروزان فقط برای لحظه ای کوتاه نگاهش را متفاوتمی ساخت و شاید همین تفاوت لحظه ای و گرا بود که من را برای بیسشتر دانستن از گذشته تشویق می کردمادر، جزئی از گذشته او بود و این حقیقتی بود که نمی توانستم آن را نادیده بگیم یاد و خاطره مادر ذهنم را انباشت و من بی اختیار آه کشیدم دلم به شدت هوای او را کرده بود. دستم بی اراده به سمت قفسه کتابها کشیده شد. کتاب عر فروغ را برداشتم و دستی روی جلدش کشیدم. چقدر ماد ه من نزدیک بود. می توانستم حضورش را ر اطرافم حس کنم. کاش می توانستم او را ببینم. با این فکر چشم هایم را بستم. و بار دیگر از ته دل آه کشیدم. انگشتانم را روی صفحات لغزاندم و بعد آرام کتاب را گشودم نگاهم به روی کلمات لغزید:
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روز پوچی همچو روزان دگر
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد و درد
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از راه که در خاکم نهند
آه شاید عاشقان نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو می روند
پرده های تیره دنیای من
چشم های ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تارمویی، نقش دستی، شانه ای
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد قلب دامن گیر خاک
بی تو و دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
-
خواندن شعر آنچنان غمی در قلم نشاند که اشک های پر حرارت و محزونم را از کنترل اراده ام خارج ساخت. آه تلخی کشیدم و به یاد دلشکستگی های مادر افتادم. چقدر این شعر به سرگذشت مادرم شبیه بود. غمگینانه کتاب را ورق زدم. در حاشیه یکی از صفحات کتاب دستخط شکسته مادر توجه ام را به خود جلب کرد. جوهر خودنویس اش کمی پخش شده بود اما با این وجود خوانا به نظر می رسید. نگاهم مشتاقانه روی کلمات لغزید: "باز هم امروز با خودش گل مریم آورده بود. بیچاره! چقدر دستش می لرزید. دلم برایش می سوزد." شگفت زده و کنجکاو چندین بار جمله اش را خواندم. منظور مادر از "او" چه کسی می توانست باشد. او با خودش گل مریم آورده بود و دستش می لرزید. نگاهم بی اختیار به سمت گل های رز داخل قفسه کشیده شد. هیجانی ناشناخته و غریب در رگ هایم دوید و انگشتانم را به تکاپو انداخت. صفحات کتاب را ورق زدم و با نگاه جستجوگرم حاشیه هایش را می کاویدم. عاقبت در یکی از صفحات پایانی کتاب نگاهم آنچه را که در جستجویش بود پیدا کرد و من هیجان زده لبهایم را با زبان خیس کردم:
"امروز تولد من بود و باز پدر نامهربان به من گفت: از مقابل چشمانم دور شو. حالا در اتاقم هستم و دارم موهایم را قیچی می کنم. خدایا چرا من را اینقدر بدبخت آفریدی."
گلویم از شدت بغض تیر کشید. با عجله کتاب را بستم و دست هایم را به رویش گذاشتم. ای کاش کنجکاوی نکرده بودم. کاش این جمله را نمی خواندم. آخ مادر... مادر.
انگار کسی گلویم را می فشرد. نفس کشیدن را برایم مشکل شده بود. عاجزانه در دلم نالیدم: "چرا امشب؟ امشب شب تولد من بود؟" نگاه لرزانم را به روی پاکت میز خیره ماند و نفرت و انزجاری عمیق قلبم را به سوزش انداخت. دلم می ساخت آن پاکت را با تمام محتویات بی ارزش اش را به صورت پدربزرگ بکوبم.نه! من حتی ذره ای از آن محبات پوشالی را نمی خواستم. با حرکت تند و پر انزجاری پاکت را روی زمین پرت کردم و بعد با درونی متلاطم و پر التهاب سرم را روی میز گذاشتم و همین که گونه ام روی جلد کتاب چسبید اشک های پر حرارتم غمگینانه از چشم هایم چکیدند به قدری خشم و نفرت در قلبم انباشته شده بود که برای دقایقی طولانی فقط گریستم وقتی چشم هایم به سوزش افتادند سر برداشتم و با دلی شکسته آه کشیدم. حالا دیگر جواب یکی از سوال هایم راگرفته بودم از لای کتاب شعر حافظ کلید کشوی میز را بداشتم و آن را گشودم دستمالی را که گیسوان مادر آن پیچیده شده بودبرداشتم و آن را روی میز گذاشتم وقتی نگاهم روی تارهای مشکی رنگ گیسوان مادرم افتاد بار دیگر اشک هایم جاری شد آرام و نوازش گونه آنها را در میان انگشتانم لمس کردم چقدر مادر بیچاره ام غصه خورده بود غمگینانهپلک هایم را به روی هم فشردم. زمانی که بار دیگر چشم هایم را گشودم. نگاه خیس از اشکم داخل کشوی میز روی پرده های نیمه باز قیچی ثابت ماند خشم و نفرت بر قلبم سنگینی می کرد و حس قدرتمند انتقام جویی روح آسیب دیده ام را در تسخیر چنگال های فرو رونده خود می گرفت به شدت دلم می خواست که آن حس خفقان آور را بر سر کسی خالی نمایم ما در آن لحظه خودم را تنهاتر و بی پناه تر از همیشه حس می کردم. در اوج استیصال و درماندگی دستم مایوسانه پیش رفت و قیچی ا برداشتم. زمانی که مقابل آینه ایستادم اشک بار دیگر نگاه چشم هایم را تار کرده بود. لبم را به دندان گزیدم و دسته ای از موهایم را در مشت فشردم با اولین فشار پره های قیچی من هم پلک هایم را به روی هم فشردم و اشک روی گونه هایم سر خورد. موهای قیچی شده ام را مقابل آینه گذاشتم و بعد با خشم و نفرتی سوزاننده تر چانه ام را بالا گرفتم و دسته دیگری از موهایم را در چنگ فشردم . شنیدن صدای قیچی لذتی درد آلود به من می بخشید و من هر بار با فشار پره های قیچی لبم را به دندان می گزیدم. آن قدر با احساسات تند درونم در جدال بودم که متوجه صدای در اتاق نشدم. زمانی که صدای بهت زده و هراس آلود سامان را شنیدم چون انسانی مسخ شده صورتت خیس از اشکم را به سمت او چرخاندم. متوجه جمله ای که گفته بود نشم. فقط او را می دیدم که با چشم های گشادتر از حد معمول ایستاده و نگاهم می کند. تقریبا یمی از موهایم را قیچی کرده بودم. بار دیگر به سمت آینه برشگتم بدون توجه به حضور او باز دسته دیگری از موهایم را در میان مشتم گرفتم. قیچی را بالا بردم و چون دفعات قبل پلک هایم را به روی هم فشردم. هنوز پره های قیچی تا آخر به هم نرسیده بودند که انگشتان سامان به دور مچ دستم پیچیده شد، "هیچ معلوم هست چه غلطی می کنی. مگه دیوونه شدی؟"
دستم را که عقب کشید مقداری از موهای قیچی شده ام روی زمین یخت و تعدادی از موهایم بر اثر فشار از ریشه کنده شد. در حرکتی انفعالی دستم را عقب کشیدم و گفتم:"ول کن دستمو."
اما حرکت دست من حتی ذره ای از قدرت انگشتان سامان کم نکرد. نگاهش جدی و سر سخت به نظر می رسید. زیر لب زمزمه کرد: "تو دیوانه شدی."
بار دیگر دستم را به عقب کشیدم و گفتم : "آره من دیوانه شدم. اصلا مادرم هم دیوانه بود. حالا خواهش می کنم راحتم بذار."
سا مان ابرو هایش را بالا کشید و گفت: "ول ات کنم تا موهاتو قیچی قیچی کنی؟! نه رز هنوز مثل تو دیوونه نشدم."
باز دستم را عقب کشیدم و عاجزانه نالیدم: "چی از جونم می خوای سامان چرا دست از سرم بر نمی داری؟" سامان با نگاه دقیق اش عمق نگاه اشک آلودم را می کاوید. آهنگ صدایش عوض شد و با لحن محزونی ارام زیر لب پرسید، "چی این قدر بهم ات ریخته رز؟ به من بگو" با حالت عصبی مشتم را به سینه اش کوبیدم و میان گریه تقریبا بر سرش فریاد زدم: "تو، خانواده ات اون پدربزرگ لعنتی خودخواهت... دیگه نمی خوام اینجا باشم سامان می فهمی. از همه چیز و همه کسِ اینجا متنفرم.
با خشم مچ دستم را از بین انگشتان سست شده سامان بیرون کشیدم. اما حرکت من به قدری خشن و کنترل نشده بود که نوک قیچی کف دست سامان را زخمی کرد و من به یکباره آن را روی زمین رها کردم. نگاه مات و شوک زده ام را به سمت دست سامن چرخید. نوک قیچی کف دستش راعمیقا بریده بود. با دیدن خونی که از جای زخمش جاری بود به خود آمدم. نادم و دستپاچه دستش را در میان دست هایم گرفتم و با لحن بغض گرفته ای نالیدم: "دستت..."
سامان یا عجله دستش را مشت کد و گفت: "چیزی نیست."
دستش هنوز در میان دستهایم بود. نگاه عاجز و در مانده ام را تا ناگه آرام او بالا کشیدم و او همراهبا لبخندی پر مهر و مطمئن سرش را تکان داد. گلویم از شدت غم به هم فشرده شد. چون کودکی شرمنده و خطاکار نگاه به اشک نشسته ام را پایین گرفتم با لحنبغض گرفته ای زیر لب نالیدم، "من..."
سکوت و آرامش سامان شمندگی ام را بیشتر کرد. بغض در گلویم شکست:
- متاسفم سامان من...
سامان کوچکترین حرکتی به خودش نداد. فقط آرام و دلجویانه زیر لب زمزمه کرد:هیس!... هیچی نگو رز... سعی کن آروم باشی.
لحظاتی بعد نگاهم در نگاهش گره خورد و کمی خودم را عقب کشیدم. قدرت نگاه کردن در چشم هایش را نداشتم. نگاهم را به زیر انداختم و فتم: "متاسفم."
سامان با نوک انگشت اشک روی گونه ام را گرفت و با ملایمت جواب داد: "مهم نیست."
بعد مکث کوتاهی کرد و پرسید: "بهتری؟"
بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم و او ادامه داد: "اگه می دونستم کتک زدن من آرومت می کنه زودتر میومدم که تو این طور خشمتو سر موهات خالی نکنی.
نگاهش کردم. لبخند پر شیطنتی گوشه لبهایش بود اما چشم هایش برق محزونی داشت: "گفتم که متاسفم."
سامان مهربانانه لبخندی بر لب زد و سرش را داد: "خیلی خوب حالا!... بیا بشین نعریف کن ببینم کی پا رو دمت گذاشته ویانگر سه.
آرام لب تخت نشست و مچ دست زخمی اش را با دست دیگرش گرفت. از لا به لای انگشتانش خون بیرون زده بود. جهت نگاهم را که دید لبخندی زد و گفت: "معلومه تا حالا فیلم هندی ندیدی. اگه دیده بودی حالا بی معطلی گوشه دامنتو جر میدادی تا دستِ منو پانسمان کنی. هر چند منِ اقبال سوخته کی ازاین شانسا داشتم که حالا داشته باشم. هر وقت خواستم ثواب کنم کباب شدم.
سرم را پایین انداختم. سامان با لحن شوخی ادامه داد: "نگاه به پاچه های شلوارت نکن که جواب نمیده. فکر کنم راست زدی تو شاهرگم.
قطره ای از خون از لای انشگتانش روی زمین چکید و من عاقبت از جا کنده شدم ما هول و دستپاچه فقط دور خودم می چرخیدم سامان با شیطنت سر به سرم می گذاشت: "داری دنبال دامنت می گردی؟" با حالتی درمانده نگاهش کردم و گفتنم: "این قدر حرف نزن سامان. بزار ببینم چه کار باید بکنم." سامان سرش را تکان داد و گفت: "چشم... فقط صحنه جنایتو به هم نزن یه وقت دیدی من از شذت خونریزی مُردم.
خشمگین نگاهش کردم و او آرام و محتاطانه زیر لب ادامه داد: "خیلی خب بابا مزاح بود. در اصطلاح کمک های اولیه می گه به مصدوم باید روحیه داد."
کشوی میز آرایش را زیر ور رو کردم اما چیز مناسبی پیدا نکردم. قطره دیگری از خون سامان روی زمین چکید و من کلافه و عصبی کشوی میز را به جلو هل دادم. سامان بار دیگر به حرف در آمد و گفت: "من می دونم دامنت کجاست. تو کمد لباِ."
با عجله به سمت کمد لباس رفتم و در زیر نگاه مشتاق سامان دامن کتانی را که به تازگی خریده بودم از روی گیره پایین کشیدم. سامان با دیدن حرکت من آهی کشید و گفت، " تو رو خدا... واسه خاطر من؟!" بعد خودش را روی تخت انداخت و گفت: "راجا هندوستانی به خاطر هیجان زدگجی شدید مُردن کرداهه."
در حالی که از حرکتش به خنده افتاده بودم. با عجله دستمالی را که داخل جیب دامن ام داشتم بیرون کشیدم و به سمتش رفتم. سامان با دیدن دستمال سریع سرجایش نشست و گفت: "توهم جالبی بود. هر چند از قدیم و ندیم گفتن کاچی بِه از هیچی. حالا دستمالم بد نیست. حداقل بهتر از کم محلیه.
دستش را باز کرد و من با دیدن زخم دستش خجالت زده زیر لب زمزمه کردم: "آخ... معذرت می خوام." و همین طور که دستمال را به دور دستش می بستم با لحن حق به جانبی ادامه دادم: "نباید دخالت می کردی." سامان سرش را تکان داد و با لحن گله مندی گفت، "آره خوب تقصیر خودم بود. نباید تو دیوونه بازی شما دخالت می کحردم."
دستمال را که پشت دستش گره زدم از لب تخت بلند شدم و باز زیر لب زمزمه کردم: "متاسفم."
سامان در حرکتی سریع مچ دستم را گرفت و در حالی که من را بار دیگکر لب تخت می نشاند با لحن خشک و گرفته ای غرید: "خیلی خوب فهمیدم تو متاسفی، بعدش چی؟ پاشو تو آینه یه نگاه به خودت بنداز. مسخره ترین قیافه ائیه که تا به حال تو عمرم دیدم."
-
دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و از لب تخت بلند شدم. آتش سوزان خشم بار دیگر داشت در وجودم جرقه می زد. با حالتی عصبی روی زمین خم شدم تا موهای ریخته شده و قیچی را بردارم. سامان با لحن سرزنش باری ادامه داد:"نمی دونم با این کارت می خواستی چی رو ثابت کنی. فقط می دونم که گند زدی.گ
با عصبانیت از جا بلند شدم و دست هایم را به لبه میز گرفتم. از دیدن تصویر خودم در آینه اشک به چشمانم دوید. با لحنی بغض گرفته و خشم آلود بر سر سامان فریاد زدم: "وقتی هیچ چیز نمی دونی پس لطفا خفه شو.گ
سامان هم بلافاصله با لحنی شبیه لحن من جواب داد، "خیلی خوب باشه پس تو که می دونی بگو تا منم بدونم." هر دو خشمگین و عصبانی درست مثل یک جفت خروس جنگی، چشم در چشم به هم زل زده بودیم. سامان در زیر نگاه خیره من پوزخندی بر لب زد و گفت، "اگه فکر می کنی کندن و موهات، مشکلی ازت حل می کنه بگو تا برم ریش تراش برقی پدربزرگو برات بیارم. برخلاف اونچه که تو فکر می کنی من خوشحال می شم که بهت کمک کنم."
لبخند تلخی به لب زدم و بار دیگر به تصویر خودم در آینه چشم دوختم: "برام بلیط بگیر سامان من برمی گردم امریکا.گ
- نمی خوای به من بگی چی شده؟
لحن کلام سامان به قدری گرفته و ملتمس بود که بی اختیار جهت نگاهم رها به سمت خود کشاند. چشم هایش درخششی محزون داشت. دل گرفته و غمگین آهی کشیدم و گفتم: "متاسفم سامان. می دونم که از دستم دلخوری. ولی من دیگه نمی تونم این محیط را تحمل کنم. اینجا به هر چیزنگاه می کنم به هر چیز دست می زنم خاطره ی مادر را برام زنده می کنه. یه خاطره تلخ که تحمل کردنش برام سخته."
وقتی سکوتش را دیدم به سمت میز رفتم و گیسوان مادر را نشانش دادم: "اینجا را نگاه کن. می بینی؟ اینا موهای مادرم بوده. زمانی که داشتم موهامو قیچی می کردم مزه ی احساسی را که مادرم در اون لحظه داشته چشیدم. زجری را که مادرم تو اون لحظه کشیده بودحس کردم."
بغض راه گلویم را فشرد و من نالیدم: "سامان، مادر من از دختر بودن خودش فرار می کرده چون پدرش، اون را نمی خواسته. می تونی درک کنی این یعنی چه؟ می تونی حس کنی که یه آدم چقدر می تونه له بشه؟"
صدای زنگ تلفن همراهی که از دایی کامران هدیه گرفته بودم بلند شد و نگاه هر دوی ما را به سمت خود کشاند. آه دردآلودی کشیدمو گفتم، "اون وقت اون مرد ویلاشو به من هدیه می کنه.
واقعا مسخره است. آدم واقعا نمی دونه که باید بخنده یا گریه کنه. فکر می کنی بعد از این هر بار نگاهم به چشماش بیفته چی می بینم. برق محبت؟!"
سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و با لحن گزنده ای گفتم: "نه سامان حتی اگه تمام دنیاشو به نامم بکنه دیگه نمی تونه این صحنه را از ذهنم پاک کنه. خاطره ای که دل آدم را بسوزونه تا لحظه آخر با آدم باقی می مونه."
سامان متاسف اما آرام به نظر می رسید. سکوتش از یک همدردی عمیق پر بود. انگار با نگاه محزون و معصومش به آرامش دعوتم می کرد. سرش را با تاسف تکان داد و گفت: "رز، تو حال و آینده رو گذاشتی و به گذشته چسبیدی. چرا این قدر اصرار داری خودتو ازار دی؟"
درست مثل یک انسان شکست خورده احساس بیچارگی کردم آه عمیق دیگری کشیدم و گفتم: "به خاطر همینه که می خوام برم تا زمانی که اینجا هستم خیال مادر لحظه ای من را رها نمی کنه"
سا مان با احتیاط انگشتان زخمی اش را باز و بسته کرد و بدون اینکه نگاهم کند، گفت: "الان وقت مناسبی برای تصمیم گرفتن نیست. تو الان عصبانی هستی... می دونم الان حرف زدن هیچ فایده ای نداره بنابراین تنهات می ذارم."
از لب تختبلند شد و مقابل من ایستاد: "مطمئن باش فردا صبح الز کاری که با موهات کردی پشیمونی." وقتی نگاهم کرد احساس تهی بودن کردم. فقط حضورش برای آرام کردن من کافی بود. وجودش پر از انرژی مثبت بود و در مواجهه با ضعف های من درست مثل یک شارژ عمل می کرد. حرفی نزدم و او از مقابلم گذشت. مقابل میز آرایش که رسید ایستاد و به سمت من چرخید. لبخند کمرنگی به لب زد و جعبه کادو شده و کوچکی را مقابل آینه گذاشت: "راستی... یه هدیه کوچولو به خاطر تولدت."
با چشمانی به اشک نشستهلبخند تلخی به لب زدم و آرام سرم را تکان دادم. لبخندش عمیق تر شد و چشم هایش دوباره بازیگوش شدند. دسته ای از موهایم را از مقابل آینه برداشت گفت: "یه باور سرخپوستی هست که میگه اگه زنی خونتو ریخت موشو آتیش بزن. مثل مسکن عمل می کنه. استامینوفن کدئین.
به رویش لبخند زدم و او در حالی که عقب عقب می رفت ادامه داد، "می دونی اگه دور عقرب یه حلقه آتیش بکشی چی کار می کنه؟... اون قدر صبر نمی کنه که اتیش خاموش بشه. خودشو نیش می زنه دیگه هرگز این کارو با خودت نکن."
بعد به سمت در چرخید و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد. لحظاتی بعد من هم به سمت آینه رفتم و دقایقی به تصویر خودم در آن خیره ماندم. یک طرف موهایم هنوز بلند بود و طرف دیگر به شکل نامنظمی پله پله کوتاه شده بود. پوست صورتم رنگ پریده به نظر می رسید و پلک هایم از شدت گریه قرمز شده بود. نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر قیچی به دست گرفتم. وقتی کارم تموم شد موهایم را از مقابل آینه برداشتم و آنها را کنار گیسوان مادر داخل دستمال پیچیدم. وقتی بار دیگر کشوی میز را قفل کردم و کلید را بیرون کشیدم حتی به قدر ذره ای از کاری که کرده بودم پشیمان نبودم. هر چه که موهای بلند و زیبایم حالا دیگر به زور تا روی شانه هایم می رسید.
وقتی خواستم کلید را سر جای قبلی اش لا به لای صفحات دیوان حافظ بگذارم یکی دیگر از آن دست نوشته های مادر، بار دیگر آرامشم را به هم ریخت: "از برق نگاهش می ترسم. "آیا به راستی او عاشق من شده؟!"
باز هم یک جمله سر بسته در مورد "او" . آرام زیر لب زمزمه کردم: "یک مرد؟!!"
این کشف جدید به شدت من را هیجان زده کرد و حی کنجکاوی ام را تحریک نمود. دلم می خواست بیشتر بدانم از "او" و از گذشت فراموش شده ی مادر. این اشتیاق عمیق من را از روی صندلی پشت میز جدا کرد و دست هایم را به تکاپو انداخت. تما کتاب های داخل قفسه را روی تخت خوابم منتق لکردم و بعد تا طلوع صبح تکت تکشان را ورق زدم. اشتیاق دانستن خوایب را از من دور می کرد و من با هر کشف تازه ای انگیزه ام برای جستجوی بیشتر، فزونی می یافت. با این وجود سپیده صبح دمیده بود که من آخرین کتاب را بستم و بدون اینکه نتیجه دلخواهم را از آن همه جستجو گرفته باشم سرخورده و ناراضی آن را به روی دسته کتابهای تلمبار شده مقابلم گذاشتم. نوک انگشتانم دردناک شده بود. برگه سفیدی که نتیجه تلاش هایم را روی آن پیاده کرده بودم در پیش چشمانم بود و من خسته و دمق خیره نگاهش می کردم و مایوسانه آهی کشیدم و از سر تسلیم و ناچاری برگه را به دست گرفتم و تمام کشفیاتم فقط چند جمله دیگر بود که در تمام انها همان ابهام غریب و قلقلک دهنده دیده می شد. هنوز "او" همان طور ناشناخته باقی مانده بود.
"عاقبت حرف دلش را زد. نمی دانم چرا هیچ حسی نسبت به او ندارم"
"چه حس شور انگیزی. باز گل مریم آورده. چقدرشعر عاشقانه می داند"
" می ترسم. برای او نگرانم. از پدر می ترسم"
"چه دنیای مسخره ای. روزهاست که نگاهم در جستجوی نگاه او به هر سو می دود آخرین شاخه مریم هم لای کتابم خشکید می دانم کخ دیگر هرگز نخواهد آمد"
از لا به لای همین چند جمله کوتاه هم راحت می شد ردپای یک عشق بی سرانجام را مشاهده کرد ما باز هم این فقط یک سوی مسئله بود. سوالهای زیادی در، ذهنم شکل گرفته بود که برای هیچ کدامشان جوابی قاطع و قانع کننده نداشتم و این کنجکاوی ارضاء نشده درست مثل یک پشه بی حال سمج مدام در ذهنم می چرخید و من را به شدت کلافه می کرد. خسته و خواب آلود برگه را کناری گذاشتم و بعد از خاموش کردن چراغ زیر پتو خزیدم. رگه های ضعیفی از روشنایی سپیده دم تاریکی اتاق را کمرنگ ساخته بود که من بعد از پشت سر گذاشتن یک شب پر تنش عاقبت چشم هایم را روی هم گذاشتم و مغلوب خستگی های جسم و رواح ام شدم. خوابم برد اما حتی در عالم خواب هم آرامش هم از من دور بود.
-مادرم با موهای کوتاه شده، خودم، شاخه های پژمرده مریم، سهراب، قیچی، پدربزرگ، سامان- همه چیز به شکل عذاب اور و گیج کننده ای درهم تنیده شده بود. در عالم خواب و بیداری مادرم را دیدم که با موهای کوتاه شده شاخه گل مریمی در دست گریه می کرد و بعد پدربزرگ به صورت من سیلی زد.
-
فصل 2-14
وحشتزده از خواب پریدم. هوای اتاق سرد بود و من تقریبا به شکل آشکاری می لرزیدم. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.
آسمان گرفته و تاریک بود و صدای باد در میان درختان باغ می پیچید و بعد انگار که دوباره تکرار می شد. شقیقه هایم را فشردم و بار دیگر بدن سست و بی حالم را روی تخت رخا کردم. باید تصمیم درستی می گرفتم. ساعتی دیگر هم روی تخت بلاتکلیف و مردد از این دنده به آن دنده غلتیدم تا اینکه ثصدای در اتاق من را از افکار نامنسجم و آشفته ام بیرون کشید. در عکس العملی سریع بی اراده زانوهایم را در شکم جمع کردم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. در با صدای آرامی باز شد و من صدای توران را شنیدم که گفت: "بیدارین خانم جان؟"
از زیر پتو با لحن کشداری پرسیدم: "چی شده توران خانم؟"
- چیزی نشده خانم جان فقط...
آن زیر احساس نفس تنگی کردم به ناچار پتو را از روی صورتم کنار زدم، "فقط چی؟"
نگاه توران خانم دقیق و کنجکاو به نظر می رسید. با دیدنم لبخندی به لب زد و با لحن نامطمئنی پرسید: "هیچی...
شما حالتون خوبه خانم جان؟"
- چطور مگه؟
- آخه ساعت دو و نیم بعد از ظهره گفتم شاید...
به شنیدن حرفش پتو را به کناری زدم و سر جایم نشستم: "گفتی ساعت چنده؟!"
چشمای توران با دیدن من به طرز محسوسی گشاد شد و من تازه آن وقت بود که به یاد موهایم افتادم. کمی دست و پایم را گم کردم و با حالتی عصبی آنها را پشت گوش زدم و بدون اینکه به صورتش نگاه کنم به سمت کتابها چرخیدم و گفتم: "می بخشی توران خانم. من یه کم خسته بودم. متاسفم اگه نگرانتون کردم
لحن توران هم تند و عجولانه به نظر می رسید. انگار او هم مثل من دستپاچه شده بود: "نه اخنم جان نگران که نه... یعنی آقا سامان گفته بودن که شما خسته این مزاحمتون نشم اما من دیدم که...
میان حرفش دویدم و شاید می خواستم او را آرام تر کنم: "ممنون توران خانم. دیگه وقتش بود که بیدار بشم. همین الان آماده می شم."
خودم را از لب تخت پایین کشیدم و دسته ای از کتابهای روی تخت را در بغل گرفتم. نگاه خیره توران را پشت گردنم حس می کردم در حالی که من کتابها را داخل قفسه می چیدم او من منی کرد و گفت: "پس من می رم نهارتونو آماده کنم."
هر چند میلی به غذا خوردن نداشتم. برای هر چه زودتر رها شدن از آن حس و حال نراحت کننده سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و به رویش لبخند زدم: "خیلی خب تا نیم ساعت دیگه می یام پایی."
بار دیگر به سمت قفسه کتابها چرخیدم. زمانی که تثور می کردم او دیگر اتاق را ترک کرده است یک بار دیگر صدایش را شنیدم: "راستی خانم جان!
مایوسانه به سمتش چرخیدم و او ادامه داد: "اینا پشت دستگیره ی در اتاقتون بود.
با دیدن شاخه گل رز و برگه سفید میان دستانش بی آختیار آه کشیدم. نگاه توران طوری بود که باز دستم بی اراده به سمت موهایم کشیده شد. دسته ای از آنها را پشت گوش زدم و با لحن درمانده ای گفتم: "خیلی خوی ممنونم. لطفا بذارشون روی میز."
توران لبخند به لب سرش را تکان داد و بعد آنها را کنار جعبع کادو پیچ شده سامان مقابل آینه لب میز گذاشت. هنوز آثار باقی مانده از کار دیشبم روی میز دیده می شد. مقداری تار مو، قطره خونی که از دست سامان چکیده بود و همین طور قیچی. توران با نگاه دقیق اش تمام آنها را از نظر گذراند. بعد هم بدون اینکه به روی خودش بیاورد لبخندی مثل لبخندهای همیشگی اش به لب زدو از اتاق خارج شد و به محض بیرون رفتن او از اتاق، لب تخت نشستم و با حالتی درمانده سرم را بین دستهایم گرفتم. سرم را که پایین گرفتم موهایم از دو طرف روی صورتم ریخت و عصبی ام کرد. نگاهم از پشت موهای نا مرتب ام به روی پاکت روی زمین افتاد. هدیه پدربزرگ داخل آن پاکت بود با عجله نگاهم را از روی پاکت گرفتم. نگاه کردن به آن اذیتم می کرد. نگاهم را به سمت آینه چرخاندم و بار دیگر از دیدن شاخه رز آه کشیدم. لحظه ای مات و حواس پرت نگاهش کردم و بعد به سستی از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و برگه تا شده را از روی میز برداشتم و آن را گشودم.
کنار آشیانه تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم
کسی سؤال می کند بخاطر چه زنده ای
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
بی اختیار به یاد یکی از جمله های مادر افتادم: "چه حس شورانگیزی، باز هم گل مریم اورده. چقدر هم شعر عاشقنه می داند.گ
به یاد سهراب افتادم. تا ان لحظه هیچ حس شورانگیزی از نگاهش نخوانده بودم اما او باز هم گل آورده بود و چقدر هم شعر عاشقنه می دانست. شاخه گل را بوییدم و آن را کنار برگه تاشده لب آینه گذاشتم.به سمت پنجره چرخیده بودم که به یاد هدیه سامان افتادم. بار دیگر به سمت آینه برگشتمو جعبه کادو شده کوچک را برداشتم. فکر کردن به سامان همیشه برای من با لبخند همراه بود. در جعبه را گشودم و داخل آن سرک کشیدم. یک گردنبد طلایی زیبا بود که وقتی آن را از داخل جعبه خارج کردم پلاک قاب دار بزرگش توجه ام را به خود جلب کرد. کاترین هم یکی مثل این را داشت که در یک سمت آن عکسی که از جوانی های مادرش و در سمت دیگر آن عکسی از بچگی های من داشت. مشتاقانه پلاک گردنبند را در مشت گرفتم و با فشاری ملایم آن را گشودم. عکس سامان در یک سمت آن به رویم لبخند می زد. لبخندش مثل همیشه جذاب و پر از شیطنت به نظر می رسید ماا در نگاه گیرایش معصومیت غریبی موج می زد که بر خلاف آن لبخند شاد و را غمگین نشان میداد. سمت دیگر پلاک هم خالی بود. با سر انگشت عکس سامان را لمس کردم و بعد بار دیگر پلاک را بستم و لبخندی به لب زدم و به خاطر جبران تمام بد اخلاقی هایی که شب قبل با سامان کرده بودم آن را به گردنم آویختم.
بعد از اینکه تمام کتابها را سر جای قبلی شان دداخل قفسه چیدم و آن قیچی را که انگار با آن پره های نیمه بازش به من دهن کجی می کرد از مقابلچشمانم گم و گور کردم. برای برداشتن گام بعدی خودم را تقریبا آماده حس کردم. پاکت هدیه پدربزرگ را از روی زمین برداشتم و بدون اینکه کوچکترین تلاشی برای بهتر کردن قیافه درب و داغونم بکنم برای دیدن او از اتاق خارج شدم. تقریبا وسط پله ها رسیده بودم که صدای جیغ مانندی از گلوی صهبا خارج شد و نگاه خیره چندیدن جفت چشم رابهع سمت من کشاند. حرکات زن دایی سمیرا از شدت بهت و ناباوری کند شده بود. با حالتی سنگین و سر پا ایستاد و تقریبا زیر لب نالید: "خدای من رز!"
و بعد از آن دیگر هیچ صدایی از گلوی کسی خارج نشد. همه متعجب و می گیج به نظر می رسیدند. نگاهم در سالن چخید و در نگاه خیره پدربزرگ که روی مبل کنار شومینه نشسته بود قفل شد. لپ ام را از داخل گزیدم و بدون اینکه چشم از او بردارم چند پله باقی مانده را پایین آمدمو یکراست به سمتش رفتم. مقالش که رسیدم نگاهم هنوز سمج و سر سخنت در نگاه بی روح او خیره بود. شاید فقط برای چند لحظه کوتاه بود که نگاهش بار دیگر دردمند و محزون به نظرم رسید. شاید برای چند ثانیه اما خیلی زود نگاهش همان نگاه سرد و منزجر کننده.
دندانهایم را روی هم فشردم و او جهت نگاهش را تغییر داد. شاید برق نفرت را از نگاهم خوانده بود یا شاید جسارت آن را نداشت که یک خاطره از گور برخاسته را در پیش چشمانش ببیند. در هر صورت او نگاهش را پایین گرفت و از گوشه چشم نیم نگکاهی به پاکتی که در دستم بود انداخت و بعد خونسرد و بی تفاوت مهره شطرنج مقابلش را جا به جا کرد. اعصاب گردنم کشیده شد و شقیقه هایم از حرارت سوزان خشم به عرق نشست. نگاهم به سمت همبازی جوانش کشیده شد. سهراب کمی مستاصل به نظر می رسید. نگاهش در زیر نگاه غضبناک من ناآرام بود. لحظه کوتاهی به من و بعد به پدربزرگ نگاه کرد و در نهایت مهره اش را حرکت داد. انگار نه انگار که من هم حضور داشتم. در آن لحظه هر دو به نظرم به یک اندازه نفرت انگیز بودند. به نظر می رسید که سهراب چکیده خالصی از پدربزرگ بود و این نزدیکی شدید از نظر روحی از همن واقعیت سر چشمه می گرفت. پدربزرگ در زیر نگاه پر نفرت من روی مهرهای دیگر دست گذاشت و درست قبل از اینکه من نفس حبس شده ام را با فریادی خشمگین از سینه بیرون برانم دهان باز کرد و گفت: "تو منو یاد مادرت می اندازی... اونم گاهی از این کارای احمقانه می کرد."
لب هایم تکان خورد اما هیچ صدایی از گلویم خارج نشد. به قدری عصبانی بودم که نمی توانستم روی یکی جمله مناسب تمرکز کنم. ان جمله ای را که دلم می خواست نثارش کنم پیدا نمی کردم. دلم می خواست با یک جمله کوبنده تمام آن خشم و نفرتی را که در قلبم گره خورده بود بر سرش خالی نمایم اما نمی شد. پیدا نمی کردم و سینه ام از شدت خشم بالا و پایین می رفت و من در اوج درماندگی ناخن هایم را روی پاکت سفید می فشردم زیر ناخن هایم لایه لایه سفید و بنفش شدعه بود. پدربزرگ برا دیگر از گوش چشم نگاهی به دست لرزان من انداخت و بعد در حالی که با همان ژست آشنای مستبدانه به پشتی مبل تکیه می داد نگاهش را تا چشم هاب من بالا کشید. دست هایش را روی دسته برنجی عصایش جفت کرد و با صدایی خشک و زنگدار پرسید: “خوب؟"
آهنگ صدایش از تمسخر و تحقیر پر بود. چشم های نافذش انگار به من می خندیدند. عاقبت احساس بیچارگی بر اعتماد به نفسم غلبه کرد و بغض کینه جویانه راه گلویم را فشرد. نفسم سنگین شد و من مایوسانه در دلم نالیدم: "خاک بر سرت کنن رز. به درد مردن می خوری. گم شو برو اتاقت و جلوی آینه موهاتو ریز، ریز کن. حالم از به هم می خوره."
چشم های پدربزرگ را دیدم که ناباورانه گشاد شد. انگار قسمت آخر افکارم را بدون آنکه متوجه باشم با صدای بلند بر زبان رانده بودم. او بار دیگر چشم هایش را تنگ کرد و من لبم را به دندان گزیدم. نگاهش حالت نگاه گربه ای را داشت که طعمه را لا به لای چنگالهایی تیزش به بازی گرفته باشد. لحظاتی بعد جهت نگاهش را تغییر داد و نفس عمیقی کشید: "کاملا پیداست."
لحنش مشتاق ما پر تمسخر به نظر می رسید: "تو دختر خانم حتی برای مؤدب جلوه دادن خودت هم تلاش نمی کنی. مادر تو...
با صدایی که از شدت خشم و اضطراب منی لرزید میان حرفش دویدم و گفتم: "بله ماد رمن خوب بود. تو سری که می خورد صداش در نمی یومد. ملاک شما برای خوب بودن یک دختر نفرت انگیزه.
- زبون تیزی داری مادرت...
این بار خودش بقیه حرفش را خوردبه نظر می رسید واژه آخر ناخواسته از دهانش بیرون پریده بود. لب هایش را روی هم فشرد و با بیزاری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند: "برگرد به اتاقت دختر. تو درست تربیت نشدی. مادر بالا سرت نبوده و اون مردک نا لایق امریکایی معلوم نیست چه غلطی می کرده.
کنترل اعصاب از دستم خارج شد. داشت در مورد پدرم صحبت می کرد. چطور به خودش اجازه می داد؟! آن هم در حضور منم. دندان هایم را روی هم سائیدم و بر سرش فریاد زدم: "چطور جرئتمی کنی پیرمرد خرفت."
دایی کامذان بهت زده نالید: "رز؟!"
اما پدربزرگ فقط با ادای یک کلمه قدرت خرد کننده اش را به او تحمیل کرد: "خفه شو کامران."
-
دایی کامران انگار که واقعا خفه شده باشد با رنگی کبود شده بار دیگر آرام روی صندلی سر خورد و دیگر صدایی از او در نیامد. از لحن خشک و کوبنده اش لرزید م اما خود را از تک و تا نینداختم. سرم را بالا گرفتم و چانه ام را به جلو هل دادم. صدایم از هجوم وحشی احساسات درونم می لرزید با همان لحن پر انزجار ادام دادم: "به هیچ کس اجازه نمی دم که در مورد پدرم این طور صحبت کنه. پدر من! هر چه که بود دخترش را دوست داشت. اون همیشه عاشق خانواده اش بود. اون یک پدر واقعی بو.د نه مثل شما. می دونید مادرم درون خودش شما را چی خطاب می کرد؟... زندان بان! اوه من فکر می کنم به شما باید مدال افتخار داد.
پلک بالای چشم چپ پدربزرگ می پرید و لب های به هم فشرده اش بی رنگ شده بود. ناگهان بر خلاف انچه از او انتظار می رفت. مثل ترقه از جا پرید و عصایش را محکم روی زمین کوبید: "گفتم برگرد به اتاقت دختره ی گستاخ."
از واکنش او از جا پریدم و بی اختیار گامی به عقب برداشتم. تمام بدنم به شکل وحشتناکی می لرزید. ما زبانم دیگ
ر از مغزم فرمان نمی گرفت. عقده های کهنه و ریشه دار قلبم بود که به آن خط می داد. در حرکتی انفعالی پاکتی را که در دستم بود روی میز انداختم. پوزخندی به لب زدم و گفتم: "می رم اما مطمئن باشید حتی یک لحظه هم در این خونه نمی مونم. به شما هم توصیه می کنم دیگه هرگز سعی نکنید که عذاب وجدانتون را با چیزی مثل ویلاتون معامله کنید. اون باید با شما باقی بمونه. همیشه. تا ابد. باید هر بار که اسم ساقی را شنیدید غش کنید. باید بفهمید که با روح و احساس دخترتون چه کردید. در مقابل آنچه کردید باید جوابگو باشید... پدر بّّزرگ!
واژه پدربزرگ را با تاکیدی تحقیر آمیز کش دادم و بعد از نفس افتادم. در زیر نگاه سرد و سرزنش بار من پدربزرگ به یکباره در هم مچاله شد و دست لرزانش روی سینه اش قرار گرفت. سهراب در حرکتی سریع به سمتش خیز برداشت و متنع افتادن او شد. من م دیگر معطل هیچ چیز نماندم و با عجله از پله ها بالا دویدم. و قتی وارد اتاقم شدم قلبم به شدت می تپید.حیرانو سرگردان لحظه ای دور خودم چرخیدم. هنوز بدنم می لرزید. بازو هایم را در بغل گرفتم و با نفسی بریده لب تخت فرود آمد. نگاه ناآرامم دور اتاق چرخید یا شاید اتاق بود که دور سرم می چرخید؟ از ذهن آشفته ام گذشت: "نکنه بمیره" و ناگهان از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و زیر لب نالیدم: گنباید بهش می گکفتم پیر خرفت. تقصیر خودش بود... اگه بمیره تقصیر خودش بود"
از این فکر مو بر تنم سیخ شد. نگاهم که روی نامه های مادر افتاد بغض راه گلویم را فشرد. احساس شرمندگی کردم و با صدایی خفه نالیدم: "معذرت می خوام مامی."
بعد با عجله از جا پریدم و چمدانم را از زیر تخت بیرون کشیدم و آن را روی تخت انداختم و سراسیمه به مست کمد لباسها دویدوم. لباسهایم را چنگ زدم و آنها را همان طور مچاله داخل چمدانم چپاندم. با نگاهم همه چیز را از نظر گذراندم . دلم می خواست می توانستم تمام وسایل اتاق مادر را داخل چمدانم بگنجانم و با خودم ببرم. اما حیف که امنجام این کار شدنی نبود. می بایست به یک یادگاری کوچک قناعت می کردم. به سمت میز رفتم و برای برداشتن دستمال داخل کشو به پایین خم شدم . سر که بلند کردم سامان را دیدم که به دیوار کنار در تکیه داده بود و دست به سینه در سکوت تماشایم می کرد. با عجله نگاهم را از نگاهش دزدیدم و بی توجه به حضور او به کارم مشغول شدم.بال های دستمال را به هم گره زدم و آن را داخل کیفم گذاشتم. دست هایم هنوز می لرزید. نگاه خیره سامان هم عصبی ترم کرده بود. عاقبت با حالتی کلافه سر برداشتم و با لحن معترضی گفتم: "چیه؟... تو دیگه چی میگی؟"
سامان شانه هایش را بالا کشید: "من چیزی گفتم؟!"
لحظه در سکوت، دلخور و ناراضی نگاهش کردم. بعد از پشت میز بیرون آمدم و به سمت چمدانم رفتم. در حالی که من به سختی و با فشار مشغول بستن چمدانم بودم سامان سینهای صاف کرد و پرسید: "
- حالا کجا با این عجله؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم: "گورستان."
سامان با لحن کلافه کننده ای پرسید: "با چمدان؟!"
به سمتش چرخیدم. مقابل آینه ایستاده بود و شاخه رز را می بویید. لبخند معناداری گوشه لبش بود به شاخه گل اشاره ای کرد و گفت: "حداقل به جوون مردم رحم کن. بدجور دل و دین و عقل و هوشش را همه را به باد دادی."
در حالی که برای برداشتن کوله پشتی ام به سمت کمد می رفتم با لحن مشمئزی گفتم: "خواهش می کنم سامان دیگه ادامه نده."
- چرا؟
در جوابش سکوت کردم و به یاد سهراب افتادم و خشمگین لبم را به دندان گزیدم. با حرکتی خشن کوله پشتی ام را از داخل کمد بیرون کشیدم و به سمت سامان چرخیدم. او چمدانی را که من به زحمت بسته بودم را گشوده بود و با خونسردی تمام داشت لباسهایم را از داخل آن روی تخت می انداخت. لحظه ای درمانده نگاهش کردم و بعد با چند گام بلند خودم را به او رساندم. کوله پشتی ام را روی تخت انداختم و بار دیگه توده روی هم انباشته شده لباسهایم را در بغل گرفتم و انها را داخل چمدان رها کردم اما سامان همچنان اتوماتیک وار به کارش ادامه میداد. بار دیگر لباس هایم را روی تخت گذاشت و من باز لجبازانه آنها را در بغل گرفتم و با حرص داخل چمدان ریختم: گراحتم بذار سامان."
سامان بی توجه به حرف من کارش را تکرار کرد. کلافه و عصبی با صدای بلند نفسم را بیرون دادم و دسته لباسها را محکم داخل چمدان کوبیدم. وقتی بار دیگر دست سامان به سمت چمدان پیش رفت عکس اعمل سریع تری نشان دادم و بلوزی را که در دستش بود چنگ زدم: "مگه دیوونه شدی؟"
سامان در مقابل حرکت من مقاومت کرد. بلوز را به سمت خودش کشید و گفت: "من دیوونه شدم یا تو؟"
بلوز را به سمت خودش کشید و با غیض جواب داد: "به جهنم. بزار پاره بشه."
و عاقبت بلوز با صدای جیغ مانندی از وسط جر خورد. یک آستینش دئر دست سامان باقی ماند و بقیه اش در دست من. با حرص بلوز نصفه نیمه را داخل چمدان انداختم و خره در چشمان سیاهش گفتم: "لعنت!... بفرما. همین را می خواستی. دلت خنک شد؟"
سامان جواب داد: "نه هنوز."
بعد هم با بد ذاتی چمدان را روی دستش بلند کرد و تمام محتویاتنش را روی تخت تکاند.در آخر هم چمدان خالی را درست مثل یک توپ بسکتبال به کنج اتاق شوت کرد: "اما الان چرا. دلم خنک شد.گ
مایوسانه نگاهش کردم و گفتم: "خیلی خوب الان حالت بهتر شد؟"
سامان آشفته حال بر سرم فریاد زد: "نه حالم بهتر نشد."
فریادش درست مثل قانون دوم نیوتن عمل کرد. صدای من هم در عکس العملی سریع و جهشی بالا رفت. با لحن بغض گرفته ای بر سرش فریاد زدم: "به جهنم که بهتر نشد. من همین الان از اینجا می رم."
سامان حتی خشمگی تر از دفعه قبل بر سرم فریاد زد: "باشه برو. راه باز و جاده دراز. اما بعد از مراسم کفن و دفن پدربزرگ.
جمله اش مثل صاعقه من را در جا خشکاند. چشم هایم از شدت وحشت گشاد شد و ناباورانه زیر لب نالیدم:
- مگه... اون مُرد؟!
- اگه واسه ارث و مراسش کیسه دوختی بزار خیالتو راحت کنم از این مال و اموال یه ثرونم بهت نمی ماسه.تو یک تبعه خارجی محسوب میشی و قانونانمی تونی از ارثیه اون سعمی داشته باشی.
در زیر نگاه بهت زده من سرش را تکان داد و گفت: "چه. اینجا شو دیگه نخونده بودی مگه نه؟..."
شانه ای بالا نداخت و ادامه داد: "خوب البته اگه آقاجون وصیت کرده بود و تو هم تابعیت ایرانی می گرفتی می تونستی از اموال غیر منقولش سهمی ببری اما حالا... اصلا اون بیچاره کی فرصت کرد وصیت کنه؟ هر چند اگر هم احیانا فرصت بیشتری می داشت واسه وصیت کردن هدرش نمی داد. مستقیما زُل می زد تو چشماتو می گفت:"پیر مرد خرفت هفت جد و آبادته دختره ی گستاخ."
با زانوهایی سست لبه تخت نشستم. هیچ وقت سامان را این طور عصبی و پریشان حال ندیده بودم.
یعنی من باعث مرگ پدربزرگ شده بودم؟
-
فصل 3-14
خواستم حرفی بزنم اما زبانم نمی چرخید. در سکوت با نگاهی لرزان عاجزانه نگاهش کردم و او با حالتی کلافه انگشتانش را لا به لای موهایش فرو کرد و آنها را روی هم لغزاند: "خیلی خوب حالا نمی خواد غش کنی. هی من بهت گفتم با دم شیر بازی نکن تو گوش ندادی."
- سامان من...
- طوری نیست حالا. تو فعلا پاشو این چنزل پنزلا رو جمع کن بریز تو کمد. مِن بعد از اینم سعی کن زیاد دَم پرش نباشی.
به شدت گیج و آشفته بودم:" پَر چی؟"
سامان جواب داد: "پر هیچی. منظورم اینه یه مدت جلوی چشماش آقتابی نشو." متوجه منظورش نمی شدم: "چشمای کی؟"
- ای بابا. آقاجون دیگه. تو چقدر گیجی.
- ولی تو که گفتی اون...
- خوب حالا. امروز نشد فردا. آب زندگونی که نخورده. همه ما آخر رفتنی هستیم.
لحظه ای خیره نگاهش کردم و بعد با دلخوری از او رو برگداندم. سامان با لحن پر شیطنتی گفت: "خیلی خوب بابا این که دیگه ناراحت شدن نداره. من که گفتم امروز نشد فردا.اصلا کافیه بری پایین و این دفعه بهش بگی، پیرمرد، خرفت، کره خر، جون داداش این دیگه رد خور نداره." بغض راه گلویم را فشرد و به یکباره اشکم سرازیر شد. در بیشت و چهارساعتی که گذشته بود به قدری فشار روانی تحمل کرده بودم که دیگر کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود. احساساتم به شدت ضد و نقسض و درهم و برهم شده بود. طوری که نه می توانستم درست فکر کنم و نه عاقلانه تصمیم بگیرم. همه چیز به هم ریخته بود. همه چیز خراب شده بود. سامان با دیدن اشک های من واکنش نشان داد و آرام لب تخت نشست و دلجویانه روی زانوهایش خم شد. از او رو برگرداندم اما او با لحن ؤآمو دلجویانه ای پرسید: "حالا چرا گریه می کنی؟ من که گفتم آقاجون چیزیش نیست."
در سکوت فقط دماغم را بالا کشیدم و او همچنانکه سعی می کرد نگاهم را متوجه خود کند ادامه داد: "از اینکه سرت داد زدم ناراحت شدی؟"
باز هم جوابش را ندادم. حتی نگاهش را هم نکردم. اما او آرام و محتاطانه دستش را پیش آورد و روی دست من گذاشت.
-رز خواهش می کنم.
نگاه گریانم روی دست باندپیچی شده اش ثابت ماند و بعد ناگاهان به هق هق افتادم. دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم و صورتم را پشت دستهایم پنهان کردم و میان گریه نالیدم: "راحتم بزار سامان. خواهش می کنم."
و سامان دیگر خرفی نزد. نفس عمیقی کشید و خودش را روی تخت رها کرد . من هم دقایقی گریه کردم و بعد بع ***که افتادم. سامان از روی میز پاتختی لی.وانی آب به دستم داد و من جرعه ای از آن نوشیدم و بعد آن را تا روی زانوهایم پایین آوردم و به آب داخل لیوان
آآن خیره شدم. سامان بار دیگر آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و به جلو خم شد. نگاهش روی صورتم حس می کردم اما نمی توانستم نگاهش کنم.دلخور بودم سامان پرسید: "حالت بهتر شد؟"
چقدر صدایش گرم و مهربان بود. طوری حرف می زد که انگار پدرم بود. چانه ام از بغض لرزید و من سرم را به نشانه منفی تکام دادم. او با لحنی تند و شتابزده که رگه ای از التماس در آن حس می شدپرسید: "از چی انقدر ناراحتی رز؟ به من بگو؟"
صدایم مثل آدم های سرما خورده، گرفته و تو دماغی بود. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: "از همه چیز. تو، پدربزرگ، سهراب،... انگار از بازی کردن با احساست آدم لذت می برید."
سامان با لحن گرفته ای گفت: "اینجا همه دوستت دارن رز. چرا نمی خوای باور کنی؟"
میان گریه به خنده افتادم و با لحن تلخی گفتم: "اوه. دروغ های پرجاذبه قابل ستایش اند."
سامان آهی کشید و با لحن کلافه ای گفت: "دروغ نیست رز. واقعیته."
به دنبال او من هم آهی کشیدم و گفتم: "واقعیت اون چیزیه که دارم می بینم."
- درون آدمها چی؟ اونم می تونی ببینی؟
- اصلا دلم نمی خواد سعی کنم . من یه آدمم سامان . فوق بشر که نیستم. اگه قراره احساساتی نا گفته باقی بمونه همون بهتر که اصلا نباشه.
برای لحظاتی هر دو ساکت شدیم. من دیگر گریه نمی کردم. سامان هم متفکر و دمق به نظر می رسید.
- از من دلخوری؟
صدای سامان نگاهم را به سمت خود کشاند. نگاهش محزون بود و بقی معصومانه داشت. چقدر شبیه نگاه توی عکسش شده بود. سوالش در ذهنم تکرار شد، "از من دلخوری؟"
و بعد فکر کردم: "از او دلخورم؟"
و خیلی زود جواب سوالم را پیدا کردم: "اوه نه تو سامان خوب منی. نه از تو دلخور نیستم."
در زیر نگاه منتظرش لبخند محوی به لب زدم و زیر لب جواب دادم: "نه دلخور نیستم."
- پس چرا گفتی؟
نگاهم را از نگاه دقیق و جستجوگرش بریدم و سرم را پایین انداختم: "نمی دونم . عصبی بودم."
اما سامان سماجت کرد و باز پرسید: "تو گفتی از منو پدر بزرگ و سهراب... سهراب دیگه چرا؟"
و با لحن محتاطانه ای زیر لب ادامه داد: "چیزی بهت گفته؟"
از گوشه چشم نگاه سریعی به جانبش انداختم . حقیقتا از دست سهراب و آن رفتار سرد و بی تفاوتش دلخور بودم اما در جواب دادن به سوال سامان عاجز و ماندم. چه می توانستم بگویم. لیوان را بین انگشتانم چرخاندمو گفتم: "چیز مهمی نیست."
سامان سرش را تکان داد و با لحن مطمئنی گفت: "چرا یه چیزی هست. تو نمی خوای بگی."
با حالتی درمانده نگاهش کردم و او ادامه دادذ: "دیشب هم جوابمو ندادی."
از لب تخت بلند شدم و لیوان را روی میز گذاشتم. با نگاه سنگین اش سر سختانه دنیالم می کرد.
اراده اش برای به حرف کشیدن من قوی به نظر می رسید و من به شدت تلاش می کردم که نگاهم با نگاه پرسش بارش تلاقی نکند. چرا که واقعا نمی دانستم در جواب سوالش باید چه بگویم. به لب میز تکیه دادم نگاهم به سمت شاخه رز و آینه پرکشید سکوت پر از انتظار سامان و نگاه خیره اش کلافه ام کرده بود. لب هایم تکان خورد و بی اراده زیر لب زمزمه کردم: "مربوط به اون گل هاست."
سامان جهت نگاه من را دنبال کرد و نگاهش روی شاخه رز ثابت ماند. من توضیح بیشتری ندادم. سامان عهم در سکوت به همان نقطه خیه ماند. چند لحظه در سکوت گذشت. بعد او سرش را به سمت من چرخاند و گفت.
- خوب؟
نوع نگاهش آرامش را به هم ریخت. ما من همچنان سعی می کردم خودم را خونسرد و بی تفاوت جلوه دهم. شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم: "می دونم که گل ها را اون پشت در اتاق گذاشته.
چشم های سامان به شنیدن این حرف گشاد شد: "سهراب؟"
فقط نگاهش کردم. او هم در لحظات طولانی بهت زده نگاهم کرد وقتی بار دیگر به حرف آمد صدایش آرامو مطمئن به نظر می رسد: "چرا فکر می کنی کار اون بوده؟"
- چون خودم دیدم که این کار را می کرد.
- واقعا؟!!
لحن کلام سامان به قدری بهت زده بود که من را هم دچار دودلی و تردید کرد. بی اختیار صحنه ای که شب پیش اتفاق افتاده بود در ذهنم نقش بست. در را که کمی باز کرده بودم شاخه رز و برگه کاغذ مقابل پاهایم افتاده بود و سهراب کمی آن سوتر بالای پله ها افتاده بود و غافلگیر به نظر می رسید. بعد هم که آن اتفاق افتاد. برخورد عجیب و غیر منتظره سهراب و جمله اش که هنوز در گوش هایم زنگ می زد:
"خوب می دونم که واقعا چی می خوام رز"
صدای سامان رشته افکارم را گسیخت. نگاهش کردم. انگار باز ذهنم را خوانده بود پرسید: "چیزی هم بهت گفته... منظورم اینه که در مورد علاقه اش به تو... حرفی هم زده."
هر چند این اولین باری نبود که سامان تیرش را دقیقا به هدف می زد ماا من درست مثل دفعات قبل حسابی جا خوردم. در زیر نگاه منتظرش کمی دست و پایم را گم کرده بودم. با لحنی شتابزده و ناشیانه گفتم: "اوه نه... معلومه که نه. اون از همه زن ها متنفره."
سامان در سکوت نگاه معنا داری به سمت من اناخت که شاید معنی اش این بود: "خودتی."
و من... خدایا چقدر احساس درامندگی کردم به خاطر جمله ی بی خودی که بی اراده از دهانم بیرون پریده بود. زبانم را گاز گرفتم. انگار که پیش چشم سامان گناهی مر تکب شده بودم و حالا چشم در چشم او داشتم انکارش می کردم. نمی دانم چرا؟ اما در آن سکوت پر انتظار و در زیر آن نگاه غریب و معنا دار خودم را باخته بودم. عذاب وجدانی مسخره به جانم افتاده بود و آرامشم را بهم می زد. برای رهایی از آن حس بد به دست و پا افتادم و در حال که سعی می کردم با لبخندی شاد و بی خیال موضوع را بی اهمیت جلوه دهم. شانه ای بالا انداخته و گفتم: "به نظر من که بیشتر به شوخی شباهت داره."
اما سامان دست بردار نبود. درست مثل یک بازپرس ویژه جدی و سمج به نظر می رسید: "پس یه چیزی بهت گفته."
لح ظه ای نا امدانه نگاهش کردم. آن همه کنجکاوی کلافه ام می کرد. دیگر نمی توانستم با کلمات بازی کنم. سامان بد پیله بود و عاقبت من را به زانو در آورد. آهی کشیدم و نگاهم را به سمت رز مقابل آینه چرخاندم: "نه به شکل مستقیم."
سا مان با شنیدن این جواب آبکی دیگر حرفی نزد و برای لحظاتی سکوت بینمان زا پر کرد. آه دیگری کشیدم و نگاهم به سمت او چرخاندم. اما نگاه او روی شاخه رز مقابل آینه خیره مانده بود. چقدر نیم رخش آرام و معصوم به نظر می رسید. در زیر نگاه مستقیم من سرش چرخید و نگاهش در نگاهم قفل شد: "تو چی ؟"
سوالش آنقدر بی مقدمه بود که من فقط توانستم در سکوت بِر و بِر نگاهش کنم. اما او ادامه داد: "منظورم اینه که... دوستش داری؟"
در صورتم احساس گرما کردم. این همان سوالی بود که برای خودم هم پیش آمده بود و من هر بار به جای تلاش کردن برای یافتن جوابش، وحشتزده و دستپاچه از آن گریخته بودم. این بار هم هیچ فرقی با دفعات قبل نداشت. نگاهم را از نگاه سامان بریدم و برای رفتن به سمت چمدان گوشه اتاق از جا کنده شدم: "چه اهمیتی داره. من به کشورم بر می گردم و احتمالادیگه هرگز..."
- پس دوستش داری.
جمله اش را طوری ادا کرد که انگار همان بازپرس سمج اعتراف به قتل را از زیر زبان قاتل بیرون کشیده بود. جمله اش دست هایم را از حرکت انداخت. انگار چیزی در قلبم فرو ریخت از ذهنم گذشت.
- "مگه دوستش دارم؟! چطور به این نتیجه رسیدی؟"
خواستم حرفی بزنم که صدایی نگاهم را به آستانه در کشاند: "مزاحم شدم؟"
سهراب بود. نگاهم بی اختیار از سمت او به صورت سامان چرخید. او لبخند خاصی به لب زد و زیر لب زمزمه کرد: "چه حلال زاده است."
بعد نگاهش را به سمت سهراب چرخاند. سهراب لحظه ای در سکوت به من و بعد بهع سامان نگاه کرد و با لحن مرددی گفت: "اگه مزاحمم بعدا میام."
این را گفت و روی پاشنه چرخید. امیدوار بودم که سامان حرفی بزند اما او همچنان در سکوت مات و خیره نگاهش می کرد. اقبت خودم به دست و پا افتادم و با لحن معذب اما شتابزده ای گفتم: "بمون سهراب. مزاحم نیستی."
حرکات سهراب سست شد و بار دیگر به سمت اتاق چرخید و مرد و نامطمئن نگاهمان کرد. من هنوز پشت تخت دو زانو روی زمین نشسته بودم و چمدان خالی و توده لباس ها مقابلم روی تخت بود. سهراب که برگشت. سامان هم از لب تخت بلند شد و دست هایش را در جیب های شلوارش فرو کرد و نیم نگاهی به من انداخت و خطاب به سهراب گفت: "شما رو تنها می ذارم."
و همین طور که از کنارش رد می شد ادامه داد: "ما که نتونستیم. اما شاید تو بتونی از خر شیطون پیاده اش کنی."
سهراب از آستانه در کنار رفت و قدمی به سمت من برد اشتاما روی صحبتش با سمان بود: "کار خاصی نداشتم. فقط خواستم بگم که آقاجون خواسته رز رو ببینه."
سامان به سمت ما چرخید و در حالی که عقب عقب می رفت شانه هایش را بالا کشید. هنوز در نگاهش نوعی گیجی بهت آلود دیده می شد. کمی گردنش را از روی شانه اش خم کرد و به رویمان لبخند زد:"پس... موفق باشی."
-
لحظه ای بعد صدایش را از فاصله دورتری به گوشم رسید. با لحن بی خیال و کش داری گفت: "اگه احیانا خواست گردن کشی کنه بهش بگو پیرمرد، کره خر، سکته ای. یادت نره چی گفتم. پیرمردِ... کره خرِ سکته ای. "
آن قدر مضطرب و پریشان بودم که این جمله سامان حتی یم لبخند خشک و خالی هم روی ل هایم ننشاند. هر چند سهراب هم واکنشی نشان نداد. درست مثل یک کوه یخ بزرگ رو به رویم ایستاه بود و دذر سکوتی گزنده اشعه های سرد نگاهش را به سمت من می پاشید. دیگر از سامان خبری نبود. به خودم آمدم و دست هایم بار دیگر به تکاپو افتاد و در حالی که لباس هایم را داخل چمدان می فشردم. با اکراهی آشکار پرسیدم:
- همین الان باید بیام؟
- بله آقاجون منتظره.
بدون اینکه نگاهش کنم. با لحنی به سردی نوع نگاه او جواب دادم: "بسیار خوب. تو برو. اگر احیانا تصمیم گرفتم که بیام... تر جیح می دم...
نگاهم را در نگاهش دوختم و با لحن خشک و محکمی ادامه دادم: "تنها باشم."
سهراب در زیر نگاه دلخور و نا مهربان من بی درنگ به سمت در چرخید و گفت: "هر طور راحتی."
اما به آستانه در اتاق که رسید ایستاد و بار دیگر به سمت من چرخید و گفت: "بابت اتفاقی که افتاد مَن... متاسفم."
خواستم لبخند بزنم اما آن چیزی که روی لب هایم نشست. بیشتر شبیه پوزخند بود: "من نیستم."
سهراب پرسید: "حالا می خوای چی کار کنی؟"
یکی دیگر از آن لباس هایم را داخل چمدان فشردم و زیر لب جواب دادم: "می بینی که."
- فکر می کنی کارت درست باشه. اشتباه نمی کنی؟
شگفت زده نگاهش کردم و با لحن معنا دار و پر کنایه ای گفتم: "اوه، من هوب می دونم که واقعا چی می خوام سهراب."
صورت سهراب رخ شد. دستش را به چهار چوبدر گرفت و با حالتی کلافه نگاهش را به سقف دوخت. به شدت سعی می کرد خشم و دلخوری اش را در ظاهر نشان ندهد. گوشه لبش را به دندان گزید و بعد نفس عمیقی کشید. وقتی بار دیگر نگاهم کرد چشم هایش می درخشید: "تو با من مشکل داری؟"
از این که کفری شده بودم دلم خنک می شد. حقش بود. باید مزه تحقیر شدن را می چشید. باید می فهمید که گاهی غرور و شخصیت آدم ها راحت تر از هر شیشه تُردو نازکی از هم می پاشید. نگاهش کردم و گفتم: "این طور فکر می کنی؟
سهراب سرش را به نشانه مثبت تکان داد: "این طور به نظر می رسه."
در چمدان را با فشار به هم رساندم و گفتم: "تو چی. با من مشکل داری؟"
سهراب بلافاصله جواب داد: "ابدا. بر عکس چیزی که تو فکر می کنی من از تو خوشم می یاد."
از حرفش تمام بدنم داغ شد. می دانستم که حالا دیگر گونه هایم گل انداخته اما سر سختانه در مقابل آن حس تب آلود ایستادم و از جبهه ام عقب نشینی نکردم. چمدان بسته و آماده ام را کنار تخت روی زمین گذاشتم و با همان لحن پر تمسخر و کنا یه آمیز قبل پرسیدم: "واقعا؟"
اما سهراب دیگر حرفی نزد. سرش را با تاسف تکان داد و از اتاق خارج شد. بعد از رفتن او دقایقی طول کشید تا من توانستم کمی افکارم را جمع و جور کنم. باید تصمیمم را می گرفتم. آیا اصلا می خواستم برای آخرین بار با پدربزرگ رو به رو شوم یا نه؟ بعد از آن دلخوری. بعد از آن برخورد بدی که پیش آمد:
چه کار سختی بود. اصلا می توانستم؟ با خودم فکر کردم: "یعنی چی می خواد بگه."
و بعد جمله سامان در گوشم پیچید: "پیرمرد خرفت، هفت جد و آبادته دختره گستاخ."
با وجود وحشتی که از تجسم بر خورد مجددم ا پدربزرگ در قلبم می جوشید باز جاذبه و کششی عمیق من را برای دیدن دوباره اش وسوسه می کرد.نگاهم به سمت نامه های مادر کشیده شد. دسته نامه ها می توانست بهانه خوبی برای یک دیدار نه چندان دوستانه دیگر باشد. قبل از اینکه تصمیم آخرم را در ذهنم به قطعیت برسانم خودم را به دسته نامه ها رساندم . با وجود احساس بیگانگی شدید و خشم فروخورده ای که بین من و پدربزرگ حاکم بود این حداقل کاری بود که می توانستم برای مادرم انجام دهم. دسته نامه ها را برداشتم و برای دیدن پدربزرگ از اتاق خارج شدم. بر خلاف انتظارم سالن طبقه پایین خالی و خلوت بود. خورشید تقریبا غروب کرده بود و فضای بزرگ سالن تاریک به نظرمی رسید. باز دلهره به جانم افتاد و ته دلم را خالی کرد. احساس ضعف کردم. بیست و چهار ساعتی می شد که چیزی از گلویم پایین نرفته بود. حتی خودمهم متعجب بودم که چطور بعد از تحمل آن همه فشالر عصبی هنوز سر ا ایستاده ام. نفس عمیقی کشیدم و دستم را محکم روی معده خالی ام فشردم. صدای زنگ ساعت شماطه دار داخل سالن، من را از جا پراند. ساعت با ریتم و آهنگ زیبایش پنج بار نواخت و من بعد از به سینه کشیدن یک نفس عمیق دیگر مصمم از جا کده شدم. پشت در اتاق که رسیدم تپش های قلبم باز شتاب گرفته بود و آن اضطراب قدرتمند همیشگی کم کم دشت نفسم را سنگین می کرد. نا مه های مادر را روی قلبم فشردمو زیر لب نالیدم: "با منی مامی مگه نه؟ می دونم که اینجایی. پیشم باش خواهش می کنم."
چشم هایم را بستم و با پشت انگشت به در اتاق ضربه زدم. هنوز دستم بالا بود که در اتاق باز شد و توران مقابلم ایستاد. با دیدنم لبخندی به لب زد و گفت: "برو تو.پدربزرگت منتظره."
سعی کردم از بالای شانه او به داخل اتاق سرک بکشم اما او کارم را راحت تر کرد. خودش را از مقابل در عقب کشید و با اشاره دست من را دعوت بع داخل شدن کرد. سم را به نشانه تشکر تکان دادم و در سکوت قدم به داخل اتاق گذاشتم. نگاهم بی راده به سمت تخت خواب کشیده شد. اما بر خلاف انتظار من او آنجا بی حال و نیمه جان زیر پتو نخوابیده بود. صدای به هم خوردن آرام در نگاه من را به عقب کشاند. توران رفته بود و من حالا تنها بودم. بدنم به یک باره سست شد و درست مثل یک عروسک خیمه شب بازی که نخ هایش را رها کرده باشند به وضوح می توانستم حس کنم درصد آدرنالین خونم به سرعت داشت بالا می رفت و به جایش قند خونم در سقوطی پر شتاب سیر نزولی را طی می کرد. من با خودم فکر کردم:"یک نمودار سهمی کامل."
صدای پدربزرگ نگاهم را در آن اتاق نیمه تاریک به سمت مبل کنار پنجره کشاند: "خوب!
من منتظرم."
صدایش اصلا شبیه صدای مردی که ساعتی قبل سکته کرده باشد نبود. صدایش محکم و قوی بود و درست همان طوری بود که باید می بود. پر تکبر و مستبد.
ذهنم به تکاپو افتاد: "منتظر چی؟"
زیاد به تفکراتم فرصت با و پر گشودن نداد و جوابم را دادو زحمتم را کمکرد: "نمی خوای معذرت خواهی کنی؟"
بدنم یخ زد و لجوجانه در دلم نالیدم: "پیرمردِ کره خرِ سکته ای.
و بعد بی اختیر خنده ام گرفت و به زور لبخندم را جمع کردم و نگاهم را پایین گرفتم. کمی با درونیاتم کلنجار رفتم. عذر خواهی کردن آن هم از او برایم سخت بود. اما با تصور حضور ملد رتصمیم گرفتم یک دختر شایسته و مؤدب باشم. با این فکر سینه ای صاف کردم و گفتم: "چرا. من... بابت حرفی که امروز زدم... متاسفم."
بعد با یک حس شرارت بار پر شیطنت بچا نهای زیر لب ادامه دادم: "نباید به شما می گفتم پیرمرد خرفت."نگاه پدربزرگ از پنجره اتاق به منظره بیرون دوخته شده بود من هم جهت نگاهش را دنبال کردم. منظره باغ آرام آرام در سایه روشن غروب در حال محو شدن بود. ردیف چراغ های فانوسی شکل به یک باره روشن شد و نزدیک ترین چراغ روشنایی کمرنگی به داخل اتاق پاشید. نفس عمیقی کشیدمو گفتم: "فقط برای همین می خواستید من را ببینید؟"
پدربزرگ جواب دادم: "فکر کردم شاید حرف بیشتری برای گفتن داشته باشی. چیزی بیشتر از متاسفم."
نامه ها را محکم در میان انگشتانم فشردم و گفتم: "اوه. پس انتظار داشتید چی بگم. که غلط کردم یا مثلا چیز خوردم."
این جمله نقل دهان سامان بود و من خودم هم نمی دانستم که در آن لحظه چطور از دهن من خارج شد. پدر بزرگ شگفت زده نگاهم کردو من برای اینکه فرصت حرف زدن را از او گرفته باشم با لحن عجولانه ای ادامه دادم: "شما به منو خانوده من توهین کردید در اون صورت شما هم باید... از من معذرت خواهی کنید."
پدربزرگ نفس عمیقی کشید و در حالی که بار دیگر نگاهش را به سمت منظره باغ می چراخند با لحن گرفته ای گفت: "بر خلاف ظاهرت اصلا شبیه مادرت نیستی."
- دوست دارید بگم متاسفم که مثل اون نیستم؟
بار دیگر نگاهم کرد. از پایین به بالا نگاهش دقیق بود.در ست مثل اینکه داشت وزنم را تخمین می زد. عاقبت لب هایش تکان خورد و گفت: "نه. تو دختر سرسختی هستی. مادرت جز در مورد قیه ازدواجش همیشه مطیع بود."
شاید وقت آن رسیده بود که در مورد مادرم و در مورد گذشته بیشتر بدانم. بنابراین با تمام وجود سعی کردم احساساتم را در کنترل بگیرم. نباید می گذاشتم که این بار هم صحبت هایمان به فحاشی و غش و سکته ختم شود. قدم کوچکی به سمت پنجره برداشتم و گفتم: "هرگز از خودتون پرسیدین که چرا؟"
پدر بزرگ نگاهم کرد: "چرا چی؟"
و من با حرارت زاید الوصفی جواب دادم: "چرا هبچ وقت روی حرف شما حرف نمی زد. چرا هر تصمیمی براش می گرفتید می پذیرفت. چرا به قول شما همیشه مثل بره مطیع بود."
صدای پدربزرگ گرفته و زنگدار بود. بدون اینکه نگاهم کند جواب داد: "چون مثل تو نبود. اون ذاتا دختر آرومی بود و مهمتر اینکه درست تربیت شده بود."
سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و با لحن بغض گرفته ایگفتم: "چون دوستتون داشت. این مهم ترین چیزه نه اون استبداد خشک و اسارت باری که شما بهش می گید تربیت."
پدربزرگ اخمی کرد و چشم هایش را روی هم فشرد. من از حقیقتی حرف می زدم که او از شنیدنش چهره در هم کشید. شاید او خودش بهتر از من تلخ بودن حقیقت زندگی اش آگاه بود که این طور برای فرار از آن خودش را به موش مردگی می زد و دستش را روی قلبش می فشرد. شاید این بای خلع سلاح کردن اطرافیانش مناسب ترین راه حل محسوب می شد. اما هر کسی به جز من.
من آمده بودم که آخرین حرف هایم را بزنم و این کار را هم می کردم حتی اگر به قیمت ثبت شدن یک سکته دیگر در لست پر شمار سکته های کامل و ناقص پدربزرگ تمام می شد.
آهی کشیدم و گفتم: "مادرم همیشه شما را دوست داشت. هر چند شما همیشه اون محبتی را که یک پدر می بایست نسبت به فرزند خودش داشته باشه از اون دریغ کردید. اون هم به خاطر چی؟ فقط به خازطر این که دختر بود؟!چطور می تونید این قدر بی رحم باشید در حالی که خودتون هم از یک زن متولد شدین."
پدربزرگ چشمانش را گشود و به منظره بیرون خیره شد: "اون بر خلاف میل من ازدواج کرد."
سرم را تکان دادم و گفتم: "بله درسته. و من به خاطر این کار تحسینش می کنم. اون به محبت و عشقی که لایقش بود رسید. پدرم همیشهو از صمیم قلب دوستش داشت.
پدربزرگ زیر لب نالید: "اون مرد..."
برای دفاع از پدرم میان حرف هایش دویدمو گفتم: "اون مرد پدر من بود و حتی اگر دختر شما در تمام طول عمر کوتاهش فقط یک فلحظه احساس خوشبختی کرده باشه مطمئن باشید که اون لحظه هم در کنار پدر من بوده. من همیشه فکر می کردم که شما به خاطر ازدواج مادرم اون را از خودتون روندیدن اما از وقتی اینجا اومدم و تز وقتی که دست نوشته های مادر را لا به لای کتاب هاش خوندم متوجه شدم که شما همیشه نسبت به اون بی محبت بودید. شما یک عمراحساسات دخترتون را نادیده گرفتید.اون قدر از خودراضی و خودخواه بودید که حتی حاضر نشدید دختر خودتون را، کسی را که از گوشت و خون خودتون بوده به خودتون بپذیرید."
صدای ناله مانندی از گلوی پدربزرگ خارج شد بغ چهره ای تلخ و گرفته سرش را به سمت دیگر چرخاند و در حالی که سر عصایش را در میان مشت بسته خود می فشرد زیر لب نالید: "دیگه می تونی بری. من باید استراحت کنم."
از شدت بغض و عصبانیت لب هایم را روی هم فشردم و در دلم گفتم: "ای بیچاره. این عذابوجدانِ که داره گلوتو فشار می ده نه من."
لحظاتی صبر کردم تا توانستم خشم و نفرت خودم را در کنترل بگیرم. بعد نفس عمیقی کشیدم و با لحن سرد و گرفته ای گفتم: "براتون متاسفم. مادر من مرده و شما محکومید که تا آخر عمر عذاب بکشید."
برای بیرون رفتن از اتاق روی پاشنه چرخیده بودم که صدایش را شنیدم: "این عذاب هیچ وقت تمومی نداره. سال هاست که مثل خوره به جونم افتاده. سال هاست."
آهنگ صدایش آن قدر بغض گرفته و محزون بود که به شدت متاثرم کرد. هیچ محبتی نسبت به او در قلم حس نمی کردم. اما دلم برایش می سوخت. او با تمام غرور و تکبرش و با تمام بادی که به غبغب اش می انداخت، آدم بیچاره ای بود که تظاهر به قدرتمند بودن می کرد. بار دیگر به سمتش برگشتم و گفتم: "مطمئن باشید که مادر من شما را بخشیده. در غیر این صورت من هرگز اینجا نبودم."
سرش را به سمت من چرخید چشم هایش می درخشیدند و آهنگ صدایش دردآلود به نظر می رسیدند: "ولی ساقی..."
شنیدن این اسم از زبان او کمی هیجان زده ام کرد. نگاه کنجکاو و منتظرم را به لب هایش دوختم . اما سکوت طولانی او نا امیدم کرد. مایوسانه نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم اما درست زمانی که تصمیم به رفتن گرفتم یک بار دیگر صدایش در اتاق پیچید: "تو باید اینجا بمونی با وکیلم در این رابطه صحبت کردم. اون می تونه ترتیب همه کارها را بده."
نگاهش کردم و او ادامه داد: "اگه وصیت کنم همه ثروتم به تو می رسه."
گیج و متعجب چند بار پشت سر هم پلک زدم. از ذهنم گذشت: "اون داره با من بازی می کنه؟"
هضم حرف هایش برایم دشوار بود. او تقریبا داشت با ثروتش من را می خرید. که چه کنم؟
پیشش بمانم. کمی مسخره به نظر می رسید. گیج و نامطمئن نگاهش کردم. نگاهش طور عجیبی بود. زیر لب نالید:
- می دونم از من متنفری.
در اوج آشفتگی ذهنی تمام آن سوال های بی جوابی را که در ذهنم شکل گرفته بود. در یک کلمه خلاصه کردم.
-
چرا؟
- چرا چی؟
- من از شما منتنفر نیستم اما هیچ علاقه ای هم به شما و ثروتتون و به اینجا موندن ندارم پَس...
چرا می خواین که بمونم؟
پدربزرگ آهی کشید و گفت: "به خاطر خودم"
لبخند معناداری به لب زدم و گفتم: "نزدیک بود باور کنم که شما کمی هم به پدربزرگ های مهربان شباهت دارید. قلبم شکست. فقط به خاطر خودتون؟"
پدربزرگ چشم هایش را تنگ کرد و به صورتم دقیق شد. نگاهش به من بود اما افکارش دور و آشفته به نظر می رسید. کنجکاو مرموزی به جانم افتاده بود. به شدت دلم می خواست بدانم که در آن لحظه به چه فکر می کند کاش می توانستم افکارش را بخوانم اما در آن شایط به نظر می رسید که باید بی خیال آن علاقه ای دور از دسترسم می شدم چرا که نه یک چنین استعدادی در وجود خودم می شناختم و نه حاضر بودم سوالی در این رابطه از او بپرسم. او هم انگار در عالم هپروت بازو در بازو معشوق خیالی اش میان ابرها باله می رقصید.
دیگر اتاق تاریک شده بود اما من هنوز هم می توانستم درخشش نگاه بی حالتش را که روی چهره من خیره مانده بود تشخیص دهم. سعی می کردم کمتر نگاهش کنم. این طور بهتر می توانستم آرامشم را حفظ کنم. نگاهم را روی دسته نامه هایی که دستم ود دوختم. یک قدم به او نزدیک تر شدم و با لحن آرام و محتاطانه ای گفتم: "این نامه ها را مادرم براتون نوشته."
برای دیدن عکس العملش از زیر چشم نگاه سریع و دزدانه ای به سمتش انداختم اما او حتی مژه هم نزد. شانه هایم را بالا کشیدم و با لحن شتابزده ای ادامه دادم: "هیچ وقت برای پست کردنشون اقدام نکرد. دلم می خواست پیش خودم نگه شون دارم اما احساس می کنم از لحاظ اخلاقی به مادرم..."
بار دیگر شانه ای بالا انداختم و با لحن بی تفاوتی گفتم: "در هر صورت اونا متعلق به شماست." درست زمانی که خم شده بودم تا نامه ها را روی میز عسلی مقابل او بگذارم صدایش من را در جا خشکاند: "بگیر بشین."
همان طور که روی میز خم بودم سرم را بالا گرفتم و متعجب نگاهش کردم. همان لحظه اول جهت نگاهش را تشخیص دادم. مدالیوم طلایی ماد زیر گلویم با تکانی ملایم، ارام آرام تاب می خورد و او با نگاه خیره اش آن را دنبا می کرد. نامه ها را رو یمیز گذاشتم و بدون هیچ حرفی آرام خودم را عقب کشیدم. او هم سرش را به پشتی مبل تکیه داد و از زیر چشم خیره نگاهم کرد. در زیر نگاه منتظرش مدالیوم طلایی را در مشت فشردم و بدون اینکه چشم از او بردارم آرام و مطیعانه روی مبل چرمی رو به رویی اش نشستم. دلم می خواست در مورد گردنبند از او بپرسم اما ترجیح دادم در سکوت منتظر اقدام بعدی او بمانم. اما انگار پدربزرگ قصد نداشت به آن سکوت عجیب و مرموزش خاتمه دهد. صورتش را به سمت پنجره چرخاند و برای دقایقی طولانی به منظره بیرون چشم وخت. تاریکی اتاق غلیظ تر شده بودو من به سختی اجزای چهره پدربزرگ را تشخیص می دادم. تاریکی سایه پرده ای که مقابل پنجره آویزان بود با تاریکی اتاق آمیخته بود و کم کم داشت پدربزرگ را در خود گم می کرد. در عوضِ او، من روی مبلی نشسته بودم که با نور زرد کمرنگی که از چراغ فانوس شکل باغ به اتاق می تابید روشن شده بود. من او را نمی دیدم اما او با آن نگاه دقیق و خیره اش راحت می توانست تک تک حرکاتم را زیر نظر بگیرد. در دلم نالیدم: "لعنت!"
با حالتی معذب کمی در جایم جا به جا شدم. دلهره داشتم و نمی دانستم که برای تحریک او و پایان دادن به آن سکوت غیر قابل تحمل باید حرفی بزنم یا نه. دسته ای از موهای کوتاه و نامرتبم را پشت گوش زدم و بعد انگشتانم را روی زانوهایم درهم قلاب کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پوست دستم در زیر فشار ناخن هایم به خون بنشیند که او عاقبت آن سکوت طولانی و نفس گیر را با آه عمیقی و شکسته ای پایان داد:
.
-
فصل 4-14
...شايد ده ساله بودم که مادرم مرد.آخرين باري که ديدمش با تن و بدني کبود و باد کرده روي تخت برانکار آمبولانس خوابيده بود اگه اشتباه نکنم استخوان فکش هم شکسته بود چون حالت چهره ظريفش مثل هميشه نبود دهنش کج شده بود و چشم چپش به شکل ترسناکي بيرون زده بود يادمه ازش ترسيدم.اون قدر که شلوارمو خيس کردم.البته قبل از ديدن اون صحنه هم بارها اين کارو کرده بودم و اون دفعه هم دفعه آخر نبود. يادمه دکتر آمبولانس تو گزارش مرگش نوشت سقوط از ارتفاع همه هم سرشون رو به نشانه درست بودن تشخيص اش تکون دادن.زماني که جسدش رو به آمبولانس منتقل مي کردن پدرم بالاي سرش بود يه زيرپوش رکابي سفيد با شلوار فرم تنش بود موهاي سرش به هم ريخته و آشفته بود متأسف به نظر مي رسيد کمي هم گريه کرد انگار واقعا باورش شده بود که علت مرگ همسرش سقوط از ارتفاع بوده.بعدش خواست بغلم کنه اما من خودمو عقب کشيدم مطمئن نبودم که مشت و لگدهاي اون به معني سقوط ازارتفاع باشه به اتاقم دويدم و صورتمو به شيشه سرد پنجره چسبوندم از اون بالا ديدم که آمبولانس رفت و جمعيت درست مثل مورچه هايي که چوب تو لونه شون کرده باشي پراکنده شد يه چند روزي کلفت نوکرا نچ نچ کردن و پدرم موهاشو شونه نزد اما بعد دوباره همه چيز مثل اولش شد انگار نه انگار که يه نفر از گردونه زندگي حذف شده بود فکر کنم فقط من بودم که تا مدت ها خواب مادرمو ديدم و از ترس خودم رو خيس کردم.
پدرم نظامي بود.افسر ارشد ارتش.لباس فرم که مي پوشيد دلم قنج مي رفت از بس که پرجذبه و زيبا بود.بلند بالا و خوش فرم.عضلاتش قوي و ورزيده بود و موهاي لخت سياهشو با روغن برق مي نداخت و مرتب و تميز به سمت بالا شونه شون مي زد گاهي به سامان که نگاه مي کنم ياد اون مي افتم.
در ذهنم سريع سامان را با لباس نظامي تجسم کردم بله آن لباس خيلي برازنده اش بود به ياد جمله اي که روز اول ديدارمان گفته بود افتادم:<<تو اومدي ايران و به سامان تاجيک که انصافا خوش تيپ ترين نوه آقاي بهزاد تاجيک زنگ زدي.اوه ماي فيبرد...مشکوک ميزنه>>
صداي پدربزرگ توجه ام را بار ديگر به سمت خود کشاند:
<<هميشه به خودش مي رسيد به ظاهرش اهميت مي داد يه خوش گذرون تمام عيار بود بيشتراز آب الکل مصرف مي کرد گاهي که پاش مي افتاد ترياکم مي کشيد اما کلا با مواد مخدر ميونه خوبي نداشت.بي کوچکترين تلاشي زن جماعتو رام خودش مي کرد جاذبه عجيبي داشت مادر بيچاره من اسير همين جاذبه بود مثل سگ کتک مي خورد و باز مثل يه بچه گربه تو بغلش مي لوليد گاهي فکر مي کنم که فقط يه اعتياد قوي مي تونه آدمو اين طور وابسته چيزي کنه.بعدها فهميدم که عشقم يه جور اعتيادِ.>>
پدربزرگ سکوت کرد و من به جمله آخرش فکر کردم:<<عشقم يه جور اعتياد.يعني واقعا همين طوره؟>>
فرصتي براي فکر کردن پيدا نکردم پدربزرگ آهي کشيد و ادامه داد:اون بعد از مرگ مادرم سه بار ازدواج کرد.اولي يه دختر ترک بود زيبا بود گاهي ام يه دستي روي سر من مي کشيد اما نه اون قدر مهربون که سر گربه اش دست مي کشيد تو سه سالي که با پدرم موند چهار بار دست و پاشو گچ گرفت روزي هم که از خونه ما مي رفت سه تا ازدنده هايش شکسته بود وقتي که مي رفت باز رو سر من دست کشيد احتمالا دفعه آخر به ياد گربه اش اين کارو مي کرد يادمه پدر يه شب تو عالم مستي گربه بيچاره رو با دستمال گردن انگليسي خودش خفه کرد.دومي چندماه بعد اومد اون قدر بچه بود که اگه يه عروسک بهش مي دادي دنيا رو فراموش مي کرد اونم زيبا بود پدرم ملوس صداش مي زد اسم گربه زن قبلي اش بود نمي دونم چرا ولي پدر با اين يکي مهربون تر بود اما باز به يه سال نکشيد که دختره جونشو برداشت و شبونه در رفت.اما سومي حتي از دو تاي قبلي هم زيباتر بود.پدر کلا خوش سليقه بود و تو انتخاب هميشه دست رو بهترينا مي ذاشت.اما اين سومي کمي با بقيه فرق داشت اولين باري که پدرم تو عالم مستي دست روش بلند کرد آينه عقدشون رو تو سرش خورد کرد و رفت اين اتفاق درست يک هفته بعد از ازدواجشون افتاد.من اون موقع پانزده ساله بودم اون زمان دولت ايران رابطه نزديکي با دولت انگليس داشت و من مثل اکثر جوون هاي هم طرازخودم براي تحصيل و تربيت به انگلستان فرستاده شدم زماني که بعد از دوازده سال بار ديگر به ايران برگشتم موفق شدم تحصيلاتم را در رشته اقتصاد به پايان برسونم مرد جواني بودم بيست و هفت ساله با قد بلند و اندام برازنده پدر و چهره ظريف و شکننده مادر.از هواپيما که پياده شدم سودابه تو سالن فرودگاه با يه دسته گل بزرگ منتظرم بود.دوسالي مي شد که با سودابه نامزد شده بوديم و قرار بود به محض بازگشت من به ايران مراسم عقد و عروسي مون رو برپا کنيم سودابه دختر بزرگ سردار تيموري بود که از دوستان نزديک پدرم محسوب مي شد و ميشه گفت سودابه قبل از اينکه توسط من انتخاب بشه براي من انتخاب شده بود سايه سنگين پدرم هميشه رو زندگي من بود چه اون زماني که بچه بودم و چه اون زماني که براي خودم مردي شدم هميشه تصميم هاي مهم رو اون برام مي گرفت منم هميشه مطيع بودم مثل مادرم.
هميشه اراده پدر،اراده ضعيف منو تحت الشعاع خودش قرار ميداد هميشه اون بود که حرف آخر و ميزد حتي تمام اون سالهايي که دور از اونوخارج از کشور گذرونده بودم هميشه به سازي که او مي زد رقصيدم اما در مورد سودابه،قضيه خيلي هم تحميلي نبود چند ماهي قبلا از قضيه نامزدي مون زماني که همراه برادرش به انگلستان اومد از نزديک باهاش آشنا شدم دختر بدي نبود.با يه ظاهر معمولي،آروم و کم حرف به نظر مي رسيد يه چيزي در اون وجود داشت که منو ياد مادرم مي انداخت شايد برق محزون نگاهش بود حتي زماني که مي خنديد تو چشماش برق غمگيني داشت اما با وجود همون طبع سرد و سادگي ظاهرش تونست منو راضي کنه با هم نامزد شديم و قرار بر اين شد که بعد از اتمام تحصيلات من و بازگشتم به ايران مراسم ازدواجمون رو برگزار کنيم از انتخابم راضي بودم البته شايد بيشتر به اين دليل بود که فکر مي کردم تنها انتخابيه که خودم براش تصميم گرفتم هر چند بعدها وقتي فهميدم که تمام برنامه سفر سودابه به لندن و جريان آشنايي با من يک برنامه از پيش طرح ريزي شده از جانب پدرم بوده به شدت احساس سرخوردگي کردم در هر صورت زماني که بعد از دوازده سال بار ديگه به ايران برگشتم جز سودابه کس ديگه اي در جريان سفرم نبود بعد از گذشت نزديک به دو سال از ديدن دوباره سودابه خوشحال شدم اون هم راضي و خوشحال به نظر مي رسيد با هم از فرودگاه به يک رستوران رفتيم و با لبخند و نگاه هايي که هنوز کمي بيگانه و شرم آلود به نظر مي رسيد قهوه اي خورديم بعد هم با يه توافق اجمالي از هم جدا شديم و من به تنهايي بعد از دوازده سال دوري به خونه برگشتم اوايل ارديبهشت ماه بود و هوا از عطر شکوفه هاي بهاري آکنده بود از ديدن دوباره طبيعت زيباي بهار تو مملکت خودم به وجد اومده بودم نگام مثل نگاه آدم گرسنه اي بود که بعد از مدت ها يه ميز پراز غذاهاي رنگين مقابل خودش ديده باشه از يه نقطه به نقطه ديگه مي دويد همه چيز به چشمم آشنا و در عين حال غريب و متفاوت بود با هيجاني خاموش مشتاقانه تغييرات رو در اطرافم مي ديدم و بارسيدن به هر کشف تازه اي به وجد مي اومدم دوازده سال هواي يه سرزمين بيگانه رو به سينه کشيده بودم و حالا احساس مي کردم که هواي هر ممکلتي عطر مخصوص خودش رو داره دلم ميخواست به اندازه تمام دوازده سال نبودنم نفس بکشم وقتي از تاکسي پياده شدم يه بار ديگه
خودم رو جلوي خونه اي ديدم که براي من درست مثل يه آلبوم قديمي پر از خاطرات دور دوران بچگي بود.در باز بود نگاهي به سردر خونه انداختم هنوز همون رنگ ،همون ميله هاي سرنيزه اي شکل،همون چراغ هاي فانوسي