توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان جایی که قلب آنجاست
sorna
11-28-2011, 09:48 PM
کتاب:جایی که قلب آنجاست
نویسنده: تهمینه کریمی
552 صفحه است
منبع:98ia
فصل 1
sorna
11-28-2011, 09:49 PM
فکر می کنم سومین نفری بودم که بعد از کنترل بلیت قدم به داخل هواپیما گذاشتم هوای داخل هواپیما بر خلاف هوای بیرون که سوز سردی داشت گرم و مطبوع بود خانم جوانی که بلیتم را کنترل می کرد برویم لبخند زد من هم سعی کردم همان کار را تکرار کنم اما نمی دانم موفق به انجام این کار شدم یا نه.هنوز مژه هایم از خیسی اشک به هم چسبیده بود و بر خلاف میلم مجبور بودم دماغم را پشت سر هم بالا بکشم از اینکه مهماندار صندلی ام را نشانم داد بینهایت خوشحال شدم و بدون لحظه ای درنگ به همان سمت رفتم کوله پشتی ام را به روی صندلی گذاشتم و بار دیگر به سمت مهماندار برگشتم با دیدنم دوباره لبخند زد لبخندش زیبا بود درست مثل چشمان مشکی رنگ درشتش.وقتی مقابلش ایستادم او با خوشرویی لبخندش را تکرار کرد و گفت:
Can I help you?
سرم را تکان دادم وگفتم:Yes.Excuseme where is the Women`s room ?
او سرش را تکان داد ودر حالیکه با اشاره دست من را راهنمایی می کرد جواب داد:Keep Straight On.
از او تشکر کردم وبا عجله خودم را به دستشویی هواپیما رساندم مقابل آینه نگاهی به چهره رنگ پریده خودم انداختم هنگام خداحافظی با کاترین آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم کاسه خون شده بود و می سوخت لب های خشک و تبدارم را با زبان خیس کردم و دستی به موهایم کشیدم شینیون ساده موهایم که به زحمت کاترین شکل گرفته بود در حال باز شدن بود موهای طلایی رنگم به قدری لیز ولخت بودند که به سختی می توانستم آنها را بسته و مرتب بالای سرم نگه دارم انجام این کار در نظر من معادل با سخت ترین کار دنیا بود همیشه این کاترین بود که با محبتی صادقانه وصبروحوصله ای تمام نشدنی زحمت بستن ومرتب کردن گیسوان بازیگوش من را به عهده می گرفت و همیشه با این جمله کارش را تمام می کرد:آه عزیزم تو چقدر خوشگلی.
خاطره کاترین بار دیگر اشک را در چشمانم نشاند و تصویرم را در آینه تارتر ومحزون تر کرد بغض سمی که راه گلویم را بسته بود دست بردار نبود فقط گریه ای پر حرارت وداغ می توانست آرامش کند نه آن اشک های داغ و غریبانه من. با پشت دست اشکی را که از گونه ام در حال پایین آمدن بود پاک کردم و در تلاشی بی ثمر تصمیم گرفتم بغض لانه کرده در گلویم را به زور آب دهانم پایین بفرستم اما دریغ از یک قطره بزاق.دهانم خشکخشک بود گلویم به سوزش افتاد و چشمانم از هجوم بی تعارف اشک تیر کشید انگار تمام آب بدنم پشت آن پلک های خسته و متورم جمع شده بود.صدای مهماندار را شنیدم داست به مسافران پرواز خوشامد می گفت باید سریعتر سر جایم بر می گشتم گیره را از موهایم باز کردم ودر آینه پیش رویم به پایین سرازیر شدن آبشار طلایی گیسوانم چشم دوختم همین دو ماه پیش بود که کاترین به اندازه قد انگشت کوچکش از موهایم قیچی کرد اما به نظر من هنوز همان قدر بلند به نظر می رسیدند.در آن لحظه دلم نمی خواست به این فکر کنم که پاپا عاشق موهایم بود قبل از اینکه خاطرات گذشته فرصتی دوباره برای هجوم داشته باشند آبی به صورتم زدم دستی به موهایم کشیدم وآنها را با کش سری که لا به لای وسایل داخل کیفم داشتم محکم بستم پالتوی سفید رنگم را از تن در آوردم و روی ساعد دستم انداختم یقه بلوز آبی رنگم چروک شده بود از دو طرف آن را محکم کشیدم اما هیچ تغییری نکرد ولی من هم اهمیتی نمی دادم آنجا زیر موهایم پنهان بود دکمه بالایی یقه ام را بستم و بعد از کشیدن نفس عمیقی از آنجا خارج شدم تمام صندلی های هواپیما پر شده بود لحظه ای همانجا ایستادم و برای پیدا کردن صندلی خودم سرک کشیدم. با راهنمایی یکی از مهماندارها جای خالی ام را پیدا کردم وبعد از تشکری کوتاه خودم را به آنجا رساندم کوله پشتی ام را به سختی در قفسه بالای سرم جا دادم و بالاخره سر جایم روی صندلی نشستم .صندلی من در آن ردیف ،دورترین صندلی از پنجره هواپیما بود ومن بر خلاف همیشه از این بابت خوشحال بودم دلم نمی خواست رفتن و دور شدن را از آن دریچه کوچک به تماشا بنشینم.این بار با سایر دفعات فرق داشت این سفر راهی بود که من بالإجبار در پیش گرفته بودم این رفتن مثل رفتن های سابق نبود نه سفری کوتاه به ((لس آنجلس )) بود و نه گذراندن تعطیلات چند روزه در ((بوستون)).رفتنی بود غریبانه وتلخ که من می بایست مطیعانه به آن تن میدادم به جایی می رفتم که فقط اسمی از آن می دانستم. اسمی که بارها آن را از زبان مادرم شنیده بودم.اسمی که بر زبان آوردنش همیشه برای او با اشکی غم آلود و آهی سوزناک همراه بود((ایران))
sorna
11-28-2011, 09:50 PM
فصل2-1
اين همان واژه اي بود که هميشه اشک مادرم را جاري مي ساخت ومن از
همان زمان که بچه ي کوچکي بودم احساس کردم که اين واژه را دوست
ندارم واژه اي که مادرم را غمگين مي ساخت ((پس چرا بايد بر خلاف ميلم به
جايي مي رفتم که هيچ دلبستگي به آن نداشتم؟ چرا پاپا.چرا؟ غمگينانه پلک
هايم را به روي هم فشردم اما اشک هايم باز فاتحانه به روي گونه هايم
لغزيدند سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم دلم مي خواست بخوابم اما سرم
به شدت درد مي کرد انگار کسي با بغض و نفرت هر چند ثانيه يکبار
مشت گره کرده اش را بر فرق سرم مي کوفت.ته دلم خالي شد حالا
هواپيما ديگر در آسمان بود و به سرعت راهش را از ميان ابرهاي سفيد
مي شکافت و به سمت سرزميني دور و ناشناخته به پيش مي رفت.صداي
مسافر بغل دستي ام را شنيدم گوش هايم تيز شد زبانش،زباني آشنا براي من
بود فارسي صحبت مي کرد و من فارسي را به خوبي خود ايراني ها
بلد بودم و از اين بابت احساس رضايت مي کردم هيچ دلم نمي خواست
چون موجودي زبان نفهم در کشوري خارجي ودر ميان مردماني بيگانهه با
حالتي گيج و ترحم بر انگيز به حرکت لب هايشان چشم بخشکانم در آن
از اينکه به راحتي متوجه صحبت هاي آنها مي شدم حس عجيبي داشتم سالها
بود که ديگر به آن بخش از آموخته هاي ذهنم روي خوش نشان نداده بودم
شايد از بعد از مرگ ناگهاني و شوک بر انگيز مادر.اما حالا کلمات حتي
بدون نياز به لحظه اي تفکر پشت سر هم برايم معنا مي گرفتند._اشکان فکر
مي کني مامان لباسي رو که برايش گرفتم مي پسنده؟مرد جواني که کلافگي
به وضوح در آهنگ صدايش پيدا بود در جوابش گفت:اَه اشتياق خفه ام
کردي بس که اين سوألو اَزم پرسيدي.من چه مي دونم.من که تو دل
مامان نيستم اگه بتوني يه کم صبر کني بالأخره مي فهمي. دختري که مرد
جوان او را اشتياق صدا زده بود با لحن نگراني گفت:_آخه مي ترسم
خوشش نياد تو که مي دوني چقدر مشکل پسنده. _تو که خودت اينو مي
دونستي چرا بهش قول لباس دادي؟خوب يه چيز ديگه براش مي گرفتي._چه
مي دونم يه هو از دهنم پريد. اشکان بار ديگر به حرف آمد و گفت:حالا
کاريه که شده.زياد بهش فکر نکن مامان هميشه سليقه تو رو قبول داشته
مطمئنم اين دفعه هم انتخابتو مي پسنده.اشتياق آهي کشيد وگفت:خدا کنه.بعد
از لحظه اي سکوت بار ديگر به حرف آمد وگفت: راستي يادم رفت بهت
بگم مامان مي گفت خاله فخري اينام برگشتن تهران مثل اينکه قراره اين دفعه
ديگه موندگار بشن مامان مي گفت خاله فخري آقاي معتمد رو مجبور کرده
باغ شميران رو بفروشه و يه خونه تو نياوران بخره.فکرشو بکن .مکث
کوتاهي کرد وگفت:به نظر تو کاراي خاله فخري زيادي تابلو نيست؟ متوجه
منظورش نشدم جمله اش برايم نامفهوم بود شايد اشکان هم به شکلي ديگر
متوجه منظور او نشده بود چرا که با لحن کنجکاوي پرسيد:منظورت چيه؟
مي خواي بگي نميدوني؟چي رو. _ديگه خنگ بازي در نيار اشکان.همه
عالم و آدم مي دونن که خاله فخري چه خوابي واست ديده اون از جريان
گودباي پارتي،اينم الأن.بدجوري با آغوش باز داره مياد به استقبالت._اينقدر
خاله زنک نباش اشتياق.از تو که يه دختر تحصيل کرده اي بعيده. اشتياق
با لحن دلخوري ناليد:اين طور فکر مي کني؟فکر مي کني که حرفام،حرفاي
خاله زنکيه. اشکان با بد جنسي جواب داد:آره._خيلي خوب احمق جون
تو رو تو قضاوت کردن آزاد مي زارم شايد روزي که خاله فخري جون
که الهي قربونش برم اون دختر گنده دماغشو به ريشت بست نظرت در اين
رابطه عوض بشه. اشکان با لحن پر شيطنتي جواب داد:خيالت راحت.خاله
با تمام مهارتش نمي تونه چنين کاري بکنه._واقعاً ميشه بفرمائين چرا؟ اشکان
با همان لحن پر شيطنت قبلي جواب داد:خيلي ساده است واسه خاطر اينکه
من اصلاً ريش ندارم.يعني دارما اما مجبورم به خاطر مسائل امنيتي از ته
بزنمش اين طوري خاله فخري جون که الهي قربونش بري هم کاري از
دستش برنمياد همين طور عمه بهجت يا مثلاً زن عمو شهلا._هيش تحفه
نطنز.انگار راستي راستي باورت شده.نه داداش من وهم و خيال برت نداره
که از اين خبرام نيست. اشکان با لحن کلافه اي گفت:کاش يه کم به فکت
استراحت مي دادي اشتياق ،سرم رفت.بعد براي لحظاتي هر دو سکوت کردند
اما اين سکوت زمان زيادي طول نکشيد.اشتياق باز به حرف آمد و گفت:بيچاره
دختر مردم.خوبه چشماش بسته است وگرنه تا حالا صد دفعه به جاي تو از
رو رفته بود.اشکان با لحن دستپاچه اي گفت:هيس.يواشتر صداتو مي شنوه
زشته. اشتياق جواب داد:ماشاءالله به اين همه رو که تو داري.مرد حسابي،دو
ساعته زل زدي به دختر مردم تازه يادت افتاده که زشته.اونم نه براي تو
براي من؟واقعاً که آخر سنگ پايي._اِ اشتياق! اشتياق ميان حرفش دويد و
گفت:نترس خوش غيرت. از قيافه اش پيداست که خارجيه.خوشگلم هست لا
مصب.بيچاره خاله فخري اگه مي دونست چشم خواهر زاده اش دنبال چه
تيکه هائيه اينطور طفلکي بال بال نمي زد. اشکان با لحن دلخوري گفت:لوس
نشو اشتياق فکر مي کني واسه چي داره گريه مي کنه؟ با شنيدن اين جمله
تازه فهميدم که آنها در مورد من صحبت مي کنند مني دانم چرا به يکباره
دست وپايم را گم کردم به شدت معذب بودم اما جرأت باز کردن چشم هايم
را نداشتم صداي اشتياق را شنيدم که گفت:مگه داره گريه مي کنه؟ اشکان تن
صدايش را پايين تر آورد به زحمت ميتوانستم صدايش را بشنوم:آره خيلي وقته
حواسم هست.از وقتي هواپيما بلند شده همين طور داره اشک ميريزه. اشتياق
با لحن پر شيطنتي گفت:خيلي زبلي اشکان.يعني از اون وقت تا حالا تو نخ
اوني بابا اي والله. لحن اشکان دلخور و عصبي به نظر مي رسيد:واقعاً که.
اشتياق با شيطنت خنديد و گفت:خيلي خوب بابا ترش نکن.شوخي کردم.وقتي
سکوت اشکان را ديد مکث کوتاهي کرد و گفت: يه دختر سوسول احتمالاً
آمريکايي داره گريه مي کنه.خوب که چي؟واسه همين غمبرک زدي؟خوبه والله
پس اون وقتايي که شمر ميشي و سر هيچي اشک من بيچاره رو در مياري
اين احساس لطيف و شاعرانه کجا غيبش مي زنه؟ معناي برخي از لغات را
متوجه نمي شدم دلم مي خواست بدانم صفت سوسول که آن دختر جوان من را
با آن توصيف کرده بود معناي خوبي داشت يا بد.يا مثلاً شمر شدن به چه معنا
بود.وقتي صداي مهماندار را شنيدم چشم هايم را باز کردم و نگاهم را به
سمت صدا چرخاندم.
_Mrs...
چند تن از مهماندارها که همگي لباس فرم مشکي با مغزي بنفش به تن
داشتند مشغول سرو قهوه بودند نگاهي به چهره خندان مهمانداري کهه با ليوان
قهوه کنارم ايستاده بود انداختم و بعد از تکان دادن سر ميز کشويي مقابلم را
بيرون کشيدم او قهوه و شکلات پاکتي را به روي ميز گذاشت و گفت:
_Help your self
همراه با لبخندي آرام زير لب زمزمه کردم:Thank you
و او با لحن گرم و پر مهر جواب داد:Good apptite
اين را که گفت براي همسفران فارسي زبانم هم قهوه وشکلات داد.آنها بدون اينکه
بدانند توجه من را به خود جلب کرده بودند در يک نگاه سطحي زماني که به روي
صندلي ام مي نشستم اين طور تصور کرده بودم که آنها بايد يک زوج ايتاليايي باشند
اما حالا مي دانستم که با يک خواهر و برادرايراني کنجکاو،همسفرم.
sorna
11-28-2011, 09:50 PM
فصل 3-1
دختر جوان مشغول صحبت با مهماندار بود که از گوشه چشم نگاهي به صورت او
انداختم تقريباً بيست و يکي دو ساله به نظر مي رسيد پوستي روشن و چشماني قهوه اي
رنگ داشت در چهره پر ظرافتش ملاحتي خاص موج ميزد که انعکاس آن در آهنگ
صداي گرم و گيرايش هم شنيده مي شد.
هنوز نگاهم متوجه او بود که سنگيني نگاهي را به روي خود احساس کردم نگاهم را تا
نگاه خيره اشکان بالا کشيدم و بعد براي لحظاتي کوتاه نگاهمان در هم گره خورد از
نظر آنها من يک دختر سوسول آمريکايي بودم و هنوز نمي دانستم که معناي اين واژه
چيست.از نظر آنها من خوب بودم يا بد؟
با حالتي دستپاچه نگاهم را از نگاه او دزديدم و به ليوان قهوه چشم دوختم.به شدت به
يک قرص مسکن احتياج داشتم زماني که مهماندار خودش را از دست پر چانگي هاي
اشتياق نجات داد و قصد رفتن کرد نفس عميقي کشيدم و بي اختيار به زبان فارسي
گفتم:ببخشيد خانم...
وقتي متعجب اما کنجکاو مهماندار را متوجه خود ديدم جرئت بيشتري به خودم دادم و
گفتم:من يک قرص مسکن احتياج دارم آيا امکان اين هست که شما يک قرص مسکن
براي من بياوريد.
خانم مهماندار لبخندي به لب زد و گفت:بله البته.اگر فقط چند لحظه اجازه بدين
تر تيبشو ميدم.از او تشکر کردم و بار ديگر به پشتي صندلي ام تکيه دادم در رديف
جلويي صندلي هاي سمت راستم يک زوج جوان ژاپني توجهم را به خود جلب کرد زن
سرش را روي شانه مردش گذاشته بود و او تکه اي از همان شکلاتي را که لنگه اش
روي ميز من هنوز دست نخورده باقي مانده بود همراه با کلماتي که کنار گوشش
زمزمه ميکرد به دهانش ميگذاشت نگاهم را به روي بسته شکلات خودم چرخاندم دهانم
تلخ بود اما ميلي به خوردن در خودم احساس نمي کردم حالا مسافران بغل دستي ام
هم ساکت بودند و من بي حوصله تر از لحظاتي قبل بار ديگر چشم هايم را به روي هم
گذاشتم با وجودي که دلم نمي خواست به عاقبت سفرم فکر کنم اما ترس و اضطراب
روبروشدن با ناشناخته ها راحتم نمي گذاشت قبلاً هرگز به تنهايي سفر نکرده بودم قبل
از مرگ مادر جمع خانوادگيمان هميشه کامل بود حتي براي يک مسافرت فصلي چند
روزه به((ديسني لند))يا((ليک تاهو))همه در کنار هم بوديم از نظر من ما
بهترين بوديم.بهترين خانواده اما مسافرت به فرانسه آخرين ايستگاهي بود که جمع
خوشبخت ما را در کنار هم مي ديد.در آن سفر مادر لسلي کوچولو را حامله بود پاپا
چقدر خوشحال بود دائم من را در بغل مي گرفت صورتم را غرق بوسه مي کرد و
مي گفت:به زودي فرشته هاي کوچولوي پاپا دو تا مي شن.
چشم هاي مادر برق مي زد آن چشم هاي مشکي رنگ مخمور و زيبايش.پاپا عاشق
مادر بود آن سفر آخري هم فقط به افتخار او ترتيب داده شده بود.به خاطر او و مسافر
کوچولويي که درراه داشت.پاريس براي آنها شهر عشق بود.شهر خاطره خوش
وصال.
پاپا هميشه مي گفت(همون لحظه اولي که ديدمش عاشقش شدم.نگاهش پر از
جاذبه شرقي بود))از جاذبه شرقي چيزي نمي دانستم اما نگاه پر مهر مادرم را دوست
داشتم و دست هايش را وقتي که نرم وپر نوازش لابه لاي موهايم مي لغزيد و به پايين
سر مي خورد و من به بهانه شنيدن صداي خواهر کوچکترم سرم را روي شکمش
مي گذاشتم تا دست هاي پرنوازش او را بيشتر در لا به لاي موهايم داشته باشم.
اين طور مواقع پاپا با خنده مي گفت(وقتي تو جاي (لي)کوچولو اون تو بودي
بدجوري لگد مي زدي دائم در حال ورجه وورجه کردن بودي مامان حسابي از دستت
شاکي بود.به من مي گفتتد)پسرت خيلي خشنه.اما برخلاف انتظار ما تو يه
دختر بودي يه دختر ظريف و کوچولو)).
و من شادمانه در ادامه حرفش فرياد مي زدم:و بي نهايت خوشگل!
آن وقت پاپا من را از آغوش مادر بيرون مي کشيد و روي زانو هايش مي نشاند دماغش
را به دماغ کوچکم مي چسباند.لب هايم را مي بوسيد و بعد در کنار گوشم زمزمه
مي کرد:و بي نهايت خوشگل!اما حقيقتاً من خوب لگد مي زدم زماني که در اولين
جلسه کلاس تکواندو،آقاي((براند))دستش را بالا گرفت و از من خواست تابراي
شروع اگر مي توانم به کف دستش لگد بزنم تمام استعداد دوران جنيني ام را به نمايش
گذاشتم.وبعد لبخند رضايت او،مامان وپاپا را ديدم که نشان از موفقيت ام در آغاز
راه ورزش مورد علاقه ام بود و من آنروز از شدت خوشحالي تعدادي از حرکاتي را
که در کلاس ژيمناسيک خانم((هيلمر))ياد گرفته بودم در مقابل نگاه پر تحسين آنها
اجرا کردم((پيچ_نيم وارو_وارو)).
sorna
11-28-2011, 09:50 PM
صداي خانم مهماندار روح سرگردانم را بار ديگر به جسم خسته ام برگرداند چشم هايم
را که باز کردم او با قرص مسکن و ليواني آب مقابلم ايستاده بود شايد ظاهر آشفته ام
چيزي فراتر از يک سردرد معمولي را نشان مي داد که او با لحن ملايمي پرسيد:
خانم اِستيونز اگه فکر مي کنيد لازمه من پزشک پرواز رو...
ميان حرفش دويدم و با لحن شتابزده اي گفتم:نو...نو.فکر نمي کنم نيازي به اين
کار باشه اين قرص روبراهم مي کند.
بعد در حالي که با فشار انگشتم قرص را از داخل پوشش آلومينيومي اش در مي آوردم
لبخندي به رويش زدم و به خاطر محبت اش از او تشکر کردم.او ليوان آب را به
سمتم گرفت و گفت:آب؟
ليوان يک بار مصرف قهوه ام را برداشتم وگفتم:ممنونم با قهوه مي خورم.
او سري تکان داد و رفت.قرص بزرگ سفيد رنگ را در ميان انگشتانم گرفتم مطمئن
بودم که با آن جثه بزرگش راه گلويم را خواهد بست اما براي رها شدن از شر آن سر
درد لعنتي مجبور بودم که آن را به هر شکل و طريقي که ممکن بود قورت بدهم.با
اکراه آن را به روي زبانم گذاشتم و با جرعه اي از قهوه سرد شده داخل ليوان آن را
پايين فرستادم.اما همان طور که پيش بيني کرده بودم در نيمه گلويم جا خوش کرد و
من را دچار حالت تهوع نمود وحشت زده دستم را مقابل دهانم گرفتم و با تمام قدرتي
که داشتم آب دهانم را پايين فرستادم قرص مسکن که درست مثل قلوه سنگي راه گلويم
را بسته بود از جا کنده شد و اشک را در چشم هايم نشاند باقي مانده قهوه ام را تا قطره
آخر سر کشيدم و از اينکه بالا نياورده بودم خدا را شکر کردم ليوان قهوه را در کيسه
زباله پايين صندلي ام چپاندم و شکلات پاکتي را در جيب جلويي کيفم.و بعد ميز کشويي
را با فشار دست بار ديگر به عقب راندم.زماني که به پشتي صندلي ام تکيه دادم اشتياق
ظرف قوطي مانند قشنگي را مقابلم گرفت و گفت:بفرمائين.
نگاه گذرايي به صورت او انداختم و بعد کنجکاوانه به داخل قوطي پر نقش و نگار سرک
کشيدم قوطي پر از مغز پسته بود صداي اشتياق را شنيدم که گفت:بخورين.پسته
ايراني خوشمزه است.
اين را خودم مي دانستم من عاشق پسته بودم و مادر هميشه برايم پسته ايراني مي خريد
پسته ايراني درشت و خندان بود با رنگ و بويي خاص و وسوسه برانگيز.
بي اراده دستم به سمت قوطي کشيده شد و جمله مادر بر زبانم آمد:
((پسته فقط پسته ايراني،زعفران فقط زعفران ايراني،خاويار فقط خاويار ايراني و
خرش فقط و فقط خرش ايراني)).
اشتياق با لحن هيجان زده اي در ادامه حرف من گفت:و دختر فقط دختر ايراني.شما
ايراني هستين؟
سرم را تکان دادم و همراه با لبخندي محو گفتم:متأسفانه نه.حدس قبلي شما درست تر
بود من يک دختر سوسول آمريکايي ام.هر چند هنوز نمي دونم که سوسول به چه معنا
است.
پاتکي که زدم بدجنسانه بود اما اعتراف مي کنم که از ديدن گونه هاي گلگون از شرم او
من هم به شوق اومدم بعد با لحن پوزش خواهانه اي ادامه دادم:I`m soory
من واقعاً نمي خواستم که به صحبت هاي شما گوش بدم اما اين يک حالت اجتناب ناپذير
بود شما بلند بلند صحبت مي کرديد.
چشم غرّه اشکان از نگاهم دور نماند.دختر جوان هم که هدف اصلي آن نگاه بود از آن
سرزنش گذرا بي نصيب نماند نگاهش را پايين گرفت و گفت:خواهش مي کنم بيشتر
بردارين.
اشکان به حرف آمد و همراه با لبخند کمرنگي گفت:تو غربت آدم دنبال يه همزبون مي
گرده شما خيلي خوب فارسي صحبت مي کنيد.
سرم را در تأييد حرف هايش تکان دادم و گفتم:بله زبان شما را بلدم.البته نه خيلي
زياد بعضي از واژه ها براي من نامفهوم.
اشتياق لبخند شرم آلودي به لب زد و گفت:باور کنيد سوسول معناي بدي نداره ما فقط
کنجکاو بوديم...
ميان حرفش دويدم و گفتم:مهم نيست.
اشکان نگاهي به سمت اشتياق انداخت و گفت:حق با اونه ما فقط کنجکاو بوديم.
مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:من اشکانم...اشکان ناصري.اين هم خواهرم
اشتياق.
لبخندي به لب زدم و گفتم:من هم رز استيونز هستم و از اشنايي با شما خوشحالم
sorna
11-28-2011, 09:51 PM
فصل 4-1
اشکان سرش را تکان داد و گفت:ما هم از اين بابت خوشحاليم...من و اشتياق هر
دو دانشجوئيم.
اشتياق ميان حرفش دويد وگفت:دانشجو بوديم اما تموم شد داريم برمي گرديم خونه.
شما چي.شما هم دانشجوئين؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:من هم مثل شما يک زماني دانشجو بودم به تازگي تِزام را
به دانشکده ارائه دادم.اشتياق قوطي پسته را روي زانوهايش گذاشت وگفت:جالبه
پس تقريباً بايد هم سن ما باشين.
بعد در حالي که به اشکان اشاره مي کرد ادامه داد:من و اشکان دوقلوئيم.
شگفت زده نگاهشان کردم:واقعاًً!
اشتياق سرش را تکان داد و گفت:ما واقعاً شبيه ايم.يعني همه اينطور مي گن.
نگاهم را از روي صورت اشتياق به روي صورت اشکان چرخيد بله آنها شبيه هم
بودند تشخيص دادن اينکه با هم خواهر و برادر باشند زياد مشکل نبود اما اينکه دوقلو
باشند...
با حالتي متفکر سرم را تکان دادم و گفتم:خوب بله شباهت زيادي وجود داره اينکه
آدم يک همزاد داشته باشه خيلي جالبه.
اشکان نگاهي به صورت خواهرش انداخت و گفت:شايد اگه شما جاي من بودين
نظرتون در اين رابطه عوض مي شد کمتر کسي مي تونه يه همزاد وراج و غرغرو
رو تحمل کنه.
اشتياق با آرنج ضربه اي به پهلوي اشکان کوبيد و گفت:خيلي هم دلت بخواد.
اشکان با بدجنسي خنديد و گفت:حالا وراجي ها وغرغراشو ميشه يه جوري تحمل
کرد اما بدبختانه دست بزن هم داره که اين يکي رو نمي شه هيچ کارش کرد.
لبخند کمرنگي به لب زدم و پرسيدم:ببخشيد دست بزن داره يعني چي؟
اشتياق به جاي اشکان با لحن پر شيطنتي جواب داد:يعني بييچاره اشکان،يعني مظلوم
اشکان،يعني کتک خور اشکان.از من به شما نصيحت مي ري ايران حواست باشه
گول اين جماعت رياکار مظلوم نما رو نخوري .همه شون همين طوري ان.بيرون
و توي جمع آخر بچه مظلومن.اصلاً موش پيششون شيره.اما امان از وقتي مي رن
خونه واسه زنشون دم در ميارن اين هوا يه دفعه موشه ميشه شير ژيان.اون وقت
اين تغيير و تحول اون قدر سريع اتفاق مي افته که آدم بلاتکليف مي مونه که آيا بايد
انگشت حيرت به دندون بگزه يا نگزه.
من که با تمام توجه ام به درستي متوجه منظور صحبت اش نشده بودم گيج و سردر گم
نگاهش کردم وگفتم:متأسفم من خيلي خوب متوجه صحبت هاي شما نشدم شما خيلي
غليظ صحبت مي کنيد.
اشتياق با لحن متعجبي تکرار کرد:غليظ؟!
اشکان ميان خنده گفت:احتمالاً منظورش بايد عاميانه باشه.
به نشانه تأييد حرفش سرم را تکان دادم و گفتم:بله.بله.عاميانه.شما خيلي عاميانه
صحبت مي کنيد.
اشتياق سري تکان داد وگفت:خيلي خوب باشه بزار رقيق تر برات بگم اين علامته
هست که دزداي دريايي رو پرچم کشتي هاشون مي کشن.يه کله با دو تا استخوون.
مرد ايروني يعني همون .يعني علامت خطر.يعني هشدار.يعني بهشون نزديک نشو.
يعني اَخ.يعني جيز.حالا متوجه شدي؟نگاهي به چهره خندان اشکان انداختم و با لحن
نگراني گفتم:من قبلاً هرگز ايران نبودم يعني تا اين حد نا اَمنه؟
اشکان لحظه اي نگاهم کرد و گفت:در مورد ايران چي مي دونيد.
شانه اي بالا انداختم و گفتم:تقريباً هيچي.
_پس چطور مي تونين فارسي رو اينقدر خوب صحبت کنيد.
_براي اينکه مادرم يک زن ايراني بود.
اشتياق لبخند به لب با لحن کشداري گفت:بابا پس از خودموني.
اشکان لحظه اي متفکر نگاهم کرد بعد با لحن متفکر و کنجکاوي پرسيد:مادرتون ايرانيه
پس چطور در مورد ايران چيزي نمي دونيد؟
باز شانه اي بالا انداختم و گفتم:مادر زياد درمورد وطن اش صحبت نمي کرد شايد
ايران را زياد دوست داشت يا شايد اصلاً دوست نداشت هر بار که در موردش حرف
مي زد گريه مي کرد.
اشتياق که حالت متفکري به خود گرفته بود آهي کشيد و گفت:عشق به وطن تو خون
انسانِ به نظر من آدم تو بهشت ام که باشه گاهي دلش هواي وطنشو مي کنه من حدس
مي زنم گريه مادرتون از شدت دلتنگيه.
اشکان سرش را به نشانه تأييد تکان داد وگفت:بله منم همين طور فکر مي کنم.
خاطره مادر بار ديگر غمگينم کرده بود لبخند محزوني به لب زدم و گفتم:اما مادر
دلخور بود اونها دلش را شکسته بودند.
اشتياق به لحن کنجکاو و علاقه مندي پرسيد:کيا؟
آهي کشيدم و گفتم:خانواده اش.مي دونيد پاپاي اون يعني پدربزرگ من دلش نمي خواسته
که دخترش با يک مرد آمريکايي ازدواج کنه و مامان نمي تونه به هيچ شکلي پدربزرگ را
راضي کنه اون گفته بوده يا من يا اون مردک نجس آمريکايي.من شجاعت مادرم را
تحسين مي کنم اون با انتخاب عشق اش باعث شد که خانواده اش اون را براي هميشه
از خودشون طرد کنن به نظر من اين کار اونها خيلي ظالمانه بوده انسان آزاده که
همسرش را خودش انتخاب کنه اين حق همه است و کسي نمي تونه اين حق را از
ديگري بگيره.
اشتياق سرش را تکان داد و گفت:حرفت درسته رز...راستي مي تونم رُز صدات
بزنم؟
لبخندي به رويش زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم او هم جواب لبخندم را با
لبخند داد و گفت:داشتم مي گفتم حرفت رو قبول دارم اين حق طبيعي هر انسانيه که
در مورد آينده و زندگي خودش،خودش تصميم بگيره اما مي دوني چيه براي ما ايراني ها
،خانواده جايگاه خاصي داره تو ايران روابط اجتماعي و عاطفي هنوز رنگ نباخته همه
اعضاي خانواده از لحاظ روحي و احساسي يه جورايي مثل ريشه يه درخت تنومند در
هم عجينن نمي شه به راحتي اين روابط رو ناديده گرفت.
با نارضايتي سرم را تکان دادم و گفتم:فکر مي کني اين دليل براي کاري که اونها با
مادر من کردند کافي باشه؟
sorna
11-28-2011, 09:51 PM
اشتياق شانه اي بالا انداخت وسرش را با حالتي مردد تکان داد :نمي دونم شايد حق با
تو باشه اما مشکل اين جاست که مادرت يه جورايي سنت شکني کرده مي دوني چيه.
هنوز تو اکثر خانواده هاي ايراني پدر سالاري حاکمه يا به تعبير ديگه همون مرد سالاري.
هر تصميمي که پدر خانواده بگيره بقيه بايد براش احترام قائل بشن.
از اينکه زن اين قدر راحت در مورد مرد سالاري صحبت مي کرد کلافه بودم دستي در
هوا تکان دادم و گفتم:اين وحشتناکه.اين يعني استبداد در خانواده.چطور يک نفر به
خودش اين اجازه رو مي ده که جاي همه تصميم بگيره.
اشکان بالحني هيجانزده به حرف آمد و گفت:من فکر مي کنم نبايد به اين سرعت و
سطحي در مورد يک چنين مسئله ريشه داري قضاوت کرد چيزي که مسلمه اينه که
خانواده ايراني يکي از مستحکمترين خانواده هاست نرخ طلاق تو اين کشور خودش
نشون دهنده اين واقعيته.
بدون اينکه اطلاعي از قوانين ازدواج و طلاق در ايران داشته باشم آهي کشيدم و گفتم:
شايد در اين يک مورد خاص هم مردها به جاي بقيه اعضاي خانواده تصميم مي گيرند
و بقيه راضي يا ناراضي موظف اند به تصميم اونها احترام بگذارند.
اشتياق نگاه معني داري به صورت اشکان انداخت و با لحن سرخورده اي گفت:حدست
تقريباً درسته تو ايران حق طلاق با مردهاست.
قبلا از اينکه فرصتي براي اظهار تأسف داشته باشم اشکان بار ديگر به حرف آمد و گفت:
اما من هنوز هم معتقدم خانواده ايراني در مقايسه با جاهاي ديگه دنيا يکي از سالمترين
و موفق ترين خانواده هاست و اين چيزي نيست که فقط به خاطر زور و اجبار يا به قول
شما استبداد خشک پدر خانواده به وجود بياد.گذشته از تمام تعصب زنانه اي که در صحبت هاي
اشتياق وجود داشت من عقيده دارم هميشه يک تفاهم خوب و سازنده در خانواده ايراني
هست که همون تا به امروز رمز موفقيت و پايندگي اون بوده.
حالم گرفته بود ديگر دلم نمي خواست که در مورد آن موضوع صحبت کنم پسته هايي
را که از قوطي اشتياق برداشته بودم هنوز در مشتم بود کف دستم حسابي عرق کرده
بود بدنم گرم بود باز تب کرده بودم سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم و بار ديگر مغز
پسته ها را در مشت عرق کرده ام فشردم نمي دانم چرا خاطره مادر لحظه اي رهايم
نمي کرد از شروع اين سفر ناخواسته دائم با من بود دلم به شدت هوايش را کرد هواي
دست هاي گرم و نگاه مهربانش را.
چشم هايم را بستم تا شايد چهره زيبايش را بهتر مجسم کنم در پس تاريکي چشمان بسته ام
او را ديدم.زيبا و خندان مثل هميشه با چال هاي بانمک روي گونه هايش،پائين پله هاي
مقابل خانه کنار بوته هاي پر گل رُز بغلم کرد و پيشاني ام را بوسيد بعد مثل هميشه
موقع خداحافظي انگشت اشاره اش را نوک دماغم گذاشت و گفت:فرشته مامان مواظب
خودش هست.مگه نه؟
دست هايم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم:مامي يادت نره قول دادي براي جشن فردا
بياي مدرسه.
او موهايم را نوازش کرد و گفت:مگه مي شه يادم بره عزيزم.حتماً تا اون موقع بر مي گردم
مامان فقط يه شب پيشتون نيست.
بعد بار ديگر صورتم را بوسيد و بعد از خداحافظي سوار اتومبيلش شد.همان ماشين اِم
جي قرمز با کروک خوابيده.برايش دست تکان دادم و او رفت من هم شادمانه به سمت
دوچرخه ام دويدم تا در غيابش چندبار در خيابان جلوي خانه مان با آن تک چرخ بزنم در
آن لحظه به تنها چيزي که فکر نمي کردم رفتن هميشگي مادر بود شايد اگر لحظه اي به
اين احتمال مي انديشيدم تا ابد چشم از او،از اتومبيل ام جي مورد علاقه اش و از آن جاده
پيش رويم برنمي داشتم اما من در هوس يک شيطنت کودکانه فرصت سير تماشا کردن
مادرم را از دست دادم اتومبيل او در پيچ جاده گم شد و من ديگر هرگز تو را نديدم بزرگراه
((سانتامونيکا))هيولاي مرگي بود که مادر را در کام آزمند خود بلعيد و انگشتان نرم
و لغزان او را براي هميشه از گيسوان نيازمند من دور کرد.وقتي بار ديگر اتومبيل مادر
را در پارکينگ اداره پليس ديدم ديگر شکل اتومبيل نبود انبوهي از آهن در هم مچاله شده اي
بود که قسمت هايي از آن با خون مادر رنگين شده بود.از ديدن آن منظره قلب کوچکم
از غم فشرده شد زماني که جسم بي جان مادر را در لابه لاي آن آهن در هم فشرده تجسم
کردم پاهايم از شدت وحشت وغم سست شد بي اختيار زير لب ناليدم:اوه مامي.
دست سرد پاپا صورتم را به سمت خود چرخاند به يکباره مقابل پاهايم روي زمين زانو
زد اشک هاي بي صداي او دلم را بيشتر سوزاند بازوهايم را در ميان دستانش گرفت و
بعد غمگينانه مرا به روي سينه اش فشرد سرم را به روي شانه اش گذاشتم بغض مثل
توپي گرد راه گلويم را بسته بود وقتي انگشتان او در لا به لاي موهايم لغزيد تمام موهاي
تنم سيخ شد ديگر مادر نبود صورتم را محکم تر از قبل به شانه لرزان پاپا فشردم و عاجزانه
براي آنچه از دست داده بودم زار زدم.
وقتي قرار گرفتن دستي را به روي شانه خود احساس کردم از جا پريدم انگار خوابم برده
بود هراسان نگاهي به اطرافم انداختم هنوز در هواپيما بودم به صورت صاحب دست روي
شانه ام خيره شدم همان مهمانداري بود که قرص مسکن رابرايم آورده بود لبخند زد و با لحن
شمرده اي گفت:مي بخشين که بيدارتون کردم خانم.
sorna
11-28-2011, 09:51 PM
به زحمت لب هايم را تکان دادم و گفتم:مشکلي پيش اومده؟
او با اطمينان خاطر سرش را تکان دادو گفت:نه نه.فقط خواستم اطلاع بدم که وارد
مرز ايران شديم از اينجا به بعد لازمه که شما حجاب داشته باشين.
هنوز سر در گم بودم که لبخند ديگري به رويم پاشيد و آرام آرام از من دور شد نگاهي
به اطرافم انداختم ظاهر خيلي از مسافران عوض شده بود گويا اين تذکر را قبلاً به آنها
هم داده بودند نگاهي به سمت مسافران بغل دستي ام انداختم اشکان خوابيده بود اما اشتياق
با حالتي پکر مشغول ورق زدن مجله زيردستش بود حالا شال روي موهاي او هم جلوتر
آمده بود متوجه نگاه خيره ام شد و خميازه اش را نيمه کاره جمع کرد تکاني به خودش
داد و گفت:خوش به حالت چقدر خوابيدي.ديگه راهي نمونده يکي دو ساعت ديگه تهرانيم.
نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم باورم نمي شد که اين همه وقت خوابيده باشم صداي
اشتياق را شنيدم که گفت:ديگه بايد به وقت اينجا تنظيم اش کني.اين اختلاف زماني،بيست
و چهار ساعت اول پدر آدمو در مياره ،حسابي سيستم خواب و خوراک آدمو مي ريزه به هم.
تهران که برسيم ساعت بايد حول وحوش ده شب باشه اون وقت با اين خوابي که تو کردي
فکر نمي کنم تا صبح ديگه خوابت ببره.
بعد نگاه دقيقي به صورتم انداخت و در حالي که به موهايم اشاره مي کرد ادامه داد:راستي
در مورد موهات نمي خواي کاري بکني؟
دستم بي اختيار به سمت موهايم کشيده شد به غير از من همه در هواپيما پوشش داشتند
نگاهم با نگاه همان مهماندار تلاقي کرد بي اختيار به سمت اشتياق برگشتم و با لحن دستپاچه اي
گفتم:چه کار بايد بکنم؟
اشتياق لحظه اي نگاهم کرد بعد لبخندي به لب زد و گفت:اينجا بايد موهاتو بپوشوني.
وقتي نگاه درمانده و مستأصل من را ديد خنده کوتاهي کرد و ادامه داد:مثل اينکه راستي
راستي در مورد ايران هيچي نمي دوني.خيلي خوب گوش کن ببين چي مي گم.اينجا يه
کشور اسلاميه و داشتن حجاب براي همه الزاميه حتي براي مسافراي خارجي.
نگاه گذرايي به اطرافم انداختم و گفتم:همه يعني فقط زن ها؟!
اشتياق از شنيدن حرف من به خنده افتاد و لحظاتي با صداي بلند خنديد اشکان از صداي
خنده او چشم هايش را باز کرد و با لحن خواب آلودي گفت:هناق.يه کم يواشتر.ديوار
صوتي مي شکنه مردم اون پايين از خواب مي پرن طفليا زهره ترک مي شن.
اشتياق ميان خنده اشاره اي به برادرش کرد و گفت:تصورشو بکن مردا بخوان روسري
بپوشن واي خدا چه تيکه هايي مي شن با اين دماغ هاي گنده گوشت کوبي...فکرشو
بکن اگه سبيلم داشته باشن که ديگه واويلا خدا همچين عجوزه اي رو نصيب هيچ کافر و
مسلموني نکنه.اشکان در جاي خود کمي جابه جا شد بار ديگر چشم هايش را بست و با
لحن سست و بي حالي زير لب جواب داد:الهي آمين.ديگه؟
اشتياق با شيطنت خنديد و گفت:ديگه اينکه خدا آخر و عاقبت همه ما رو به خير کنه.
اشکان باز زير لب جواب داد:بازم الهي آمين.حالا ديگه ولمون مي کني؟
اشتياق ميان خنده چشمکي به من زد و خطاب به اشکان ادامه داد:نه بازم هست.
اشکان دست هايش را به سينه زد داخل صندلي فرو رفت وگفت:جون مادرت بزار بخوابم
دعاي جوشن کبيرم اگه بود تا حالا تموم شده بود.
_آخه مي ترسم اين صداي نخراشيده خرناسه ات ديوار صوتي رو بشکنه مردم اون پايين
از خواب بپرن از ترس زابرا شن طفليا.
_خيلي خوب راديو پيام اگه نخوام بخوابم چي.امکانش هست که دست از سرم برداري؟
_سعي خودمو مي کنم اما قول صد درصد نمي دم.
بار ديگر به سمت من برگشت با ديدنم لبخندي به لب زد و گفت:هنوز که بي حجابي.
با حالتي درمانده نگاهش کردم و گفتم:چه کار بايد بکنم؟
_باز ميگه چي کار بايد بکنم.ببين عزيزم بايد روسري سرت کني مثل مال من ببين خيلي
هم سخت نيست کم کم بهش عادت مي کني.
سرم را تکان دادم و گفتم:ولي من که روسري ندارم.
_نداري ؟!... خوب پس بايد يه فکر ديگه بکنيم.ببينم شالي، کلاهي چيزي نداري؟
کلاه بافتني سفيدم داخل کيفم بود به اصرار کاترين آن را آنجا چپانده بودم در جواب سؤال
اشتياق سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:يک کلاه توي کيفم دارم.
اشتياق لبخندي به لب زد و گفت:خدا پدرشو بيامرزه.همون خوبه.همونو بزار سرت.
کلاه را از داخل کيفم در آوردم آن را روي سرم گذاشتم و تا روي گوش هايم پايين کشيدم.
_اين جوري خوبه؟
اشتياق نگاهي به من انداخت و گفت:اي واي چه بامزه شدي.
بعد در حالي که به توپک پُفي روي کلاهم اشاره مي کرد ادامه داد:منگوله شو نازي.
به نظر من که خانما با حجاب خوشگل ترن هر چند يه کم دست و پاگيره ولي خوبه من
قبولش دارم باز مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:حالا کم کم بهش عادت مي کني،چند وقت
قراره ايران بموني؟ اين يکي از انبوه سؤالهايي بود که در ذهنم مي چرخند و من را دچار
استرس و اضطراب مي کرد پاپا گفته بود((برو))فقط همين.در جواب نگاه منتظر
اشتياق شانه اي بالا انداختم و گفتم:نمي دونم...يعني هنوز معلوم نيست بستگي به
شرايطم در اونجا داره.
_براي کار خاصي ميري تهران يا اينکه همين طوري.
اشتياق باز کنجکاوي اش گل کرده بود اما من هم بدم نمي آمد که کمي براي يک نفر صحبت
کنم شايد با اين کار اندکي از اضطراب درونم کاسته مي شد لب هايم را با زبان خيس
کردم و گفتم:قراره به ديدن خانواده مادرم برم.
اشتياق لبخندي به لب زد و گفت:پس مي خواي واسطه بشي آشتي شون بدي.
لبخند تلخي به لب زدم و گفتم:نه ديگه براي اينکار دير شده.
_نا اميد نباش ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه است.
با خودم فکر کردم شايد اين تنها آرزوي مادر بود اما حالا سال هاي زيادي مي شد که او
به همراه تمام آرزوهاي قلبي اش در زير خاکي به غير از خاک وطن اش خوابيده بود
مداليوم طلايي يادگار او را که در گردنم بود در مشت گرفتم و با لحن گرفته و محزون
گفتم:دوازده ساله بودم که مادرم را در يک سانحه رانندگي از دست دادم.
لبخند اشتياق به روي لب هايش ماسيد لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد با لحن دلجويانه اي
sorna
11-28-2011, 09:52 PM
زير لب زمزمه کرد:من واقعاً متأسفم.
سرم را تکان دادم و بي اختيار آه کشيدم نگاه اشتياق متوجه من بود بنابراين بار ديگر
لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:تقريباً دو هفته پيش پدرم را هم از دست دادم.
پاپا بيماري قلبي داشت من از موضوع بيماري اش چيزي نمي دونستم اون بعد از مرگ
مامان حسابي غصه دار بود.اون از من خواست که بيام ايران وقتي دليلش را پرسيدم
بهم گفت فقط برو ايران و خانواده مادرت را پيدا کن هيچ وقت حس خوبي نسبت به ايران
نداشتم غصه خوردن مادرم را ديده بودم اون يک عکس از خانواده اش داشت شب هاي
زيادي اونو ديده بودم که با اون عکس حرف مي زد اشک هاي اون من را غصه دار مي کرد
وقتي پاپا بهم گفت که بايد بيام ايران گيج شدم من دلم نمي خواست اين کار را بکنم اما
اونچه که پدر از من مي خواست تقريباً شبيه يک دستور بود اون در جواب سؤال من که
پرسيدم چرا بايد برخلاف ميلم تنهايي به اين سفر برم فقط سکوت کرد و من هر چقدر فکر
کردم به هيچ نتيجه اي نرسيدم.اشتياق وقتي سکوت من را ديد با لحن متفکري گفت:رز
تو خواهر يا برادر هم داري؟
سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:زماني که اون اتفاق براي مادرم افتاد اون بچه
دومش را حامله بود متأسفانه من مادر و خواهر کوچکترم را با هم از دست دادم
sorna
11-28-2011, 09:52 PM
فصل 5-1
اشتیاق به چشم هایم نگاه نمی کرد اما از لحن صدایش پیدا بود که از صحبت های من متأثر
شده با تأسف سرش را تکان داد و گفت:واقعاً اتفاق غم انگیزی بوده.
بعد مکث کوتاهی کرد و گفت:یعنی تو الان تنها زندگی می کنی؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:نه من با کاترین زندگی می کنم حالا خوانواده من
فقط اونه.خیلی دوستش دارم چون می دونم که اون هم غیر از من کسی را نداره.
_اون فامیلته؟
لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم:نه فامیلم نیست اما زن خیلی مهربانیه از وقتی بچه بودم
در کنارم بوده.
_خوب خانواده پدرت چی؟تو آمریکا قوم و خویش دیگه ای نداری؟
در جوابش سری تکان دارم و گفتم:پدرم یک عموی خیلی خیلی پیر داره که در فیلادلفیا
زندگی می کنه وقتی که مادر زنده بود گاهی به دیدن اون می رفتیم.
اشتیاق چینی به پیشانی انداخت و با لحن عالمانه ای گفت:خوب دلیل اصرار پدرت برای
رفتن تو به ایران کاملاً مشخصه رز.اون می خواسته که تو پیش خانواده ات باشی.
پوزخند تلخی به لب زدم و در حالی که سرم را با تأسف تکان می دادم گفتم:اون ها دختر
خودشون را از جمع خانواده طرد کردند پس چه تضمینی وجود داره که من را بپذیرن پدر حتی
یکبار هم در طول زندگی اش با من در مورد ایران و خانواده مادری ام صحبت نکرد اما
حالا با وجودی که خودش می دونه چه برخوردی ممکنه در انتظارم باشه از من می خواد
که برم ایران.این یعنی چی؟من نمی تونم بفهمم.
لحن کلامم به قدری عصبی و مضظرب بود که اشتیاق را به واکنش واداشت او مهربانانه دستش
را به روی دست من گذاشت.در نگاهش ترحم بود یا محبت برای من فرقی نمی کرد چرا
که من به شدت احساس بی پناهی می کردم.می ترسیدم و این ترس به شکل بی رحمانه ای قدرت
تشخیص را از من گرفته بود لب هایم را به روی هم فشردم تا مانع ریزش اشک هایم شوم خیلی
مسخره بود اگر دوباره گریه می کردم شبیه یک دختر بچه فین فینوی بی نوا شده بودم شبیه همان
نقاشی که کارگردان تئأتر دبیرستان برایم در نظر گرفته بود او هم مثل اکثر دوستان همکلاسی ام
عقیده داشت که من کمی بیشتر از حد معمول احساساتی هستم اما مادر همیشه می گفت:خوشحالم
که تو مثل ایرانی ها هستی.همه اون ها خوش قلب و پراحساسن.
و بعد من با خودم می گفتم:خیلی دلم می خواد حرفتو باور کنم مامی اما مطمئنم که این طور
نیست یا حداقل خانواده بی رحم تو جزء اون دسته نیستند.
صدای اشتیاق را شنیدم که می گفت:نگران نباش رز.در مورد اون ها هیچ چیز نمی دونی
شاید به اون بدی که تو فکر می کنی نباشن.
نگاهش کردم نگران به نظر می رسید آیا او هم بیشتر از حد معمول احساساتی نبود.
_اگه بودن چی؟
اشتیاق تمام سعی خودش را کرد تا به من قوت قلب بدهد.اما نوع نگاه و لحن کلام خودش هم
نا مطمئن به نظر می رسید:اون موقع برمی گردی به کشور خودت نگران نباش رز تو چیزی
رو از دست نمی دی به علاوه این طوری از اینکه آخرین خواسته پدرت رو انجام دادی وجدانت
راحته.
حضور اشکان را کاملاً از یاد برده بودم اما آنچه او گفت نشان می داد که تمام صحبت های
ما را شنیده.
_به نظر من حق با اشتیاقه شما نباید تا این حد نگران باشین شما نسبت به خانواده مادری تون
بدبین هستین و همین مسئله خود به خود آرامشتون رو به هم می ریزه و اعتماد به نفستون رو
پائین می یاره بیاین به بدترین احتمال فکر کنیم اون ها ممکنه شما رو نپذیرن.خوب؟چه اتفاقی
می افته؟اون طور که من از صحبت های شما فهمیدم باید بگم که هیچی.ظاهراً شما هیچ
احتیاجی به اون ها ندارین و فقط به خاطر خواست پدرتون که به دیدن اون ها می رین.اگه
فرض رو بذاریم که طبق پیش بینی شما اون ها برخورد خوبی با این مسئله نداشته باشن
به نظر من همون طور که اشتیاق هم گفت شما چیزی از دست ندادین ایران یکی از زیباترین
کشورهای جهانه.می تونید از فرصت پیش اومده به خوبی استفاده کنید بعد با یه آلبوم پر از
عکس ها به کشور خودتون برگردید البته در تمام طول مدتی که در کشور ما مهمانید می تونید
روی دوستی صمیمانه من و اشتیاق حساب کنید.
اشتیاق شادمانه لبخند زد و سرش را به نشانه تأیید حرف های برادرش تکان داد بعد اشکان با
عجله چیزی را روی برگه نوشت و در حالی که آن را به سمت من می گرفت ادامه داد:
این آدرس و شماره تلفن ما در تهرانه.تحت هر شرایطی دیدن دوباره شما خوشحالمون
می کنه.
اشتیاق با عجله برگه را از دست اشکان گرفت و آن را لابه لای انگشتان من چپاند.
_این که دیگه فکر کردن نداره تو بهشتم آدم یه آشنا داشته باشه بد نیست من واشکان چند
سال آمریکا بودیم بالاخره هرچی باشه زبون همدیگه رو بهتر می فهمیم هر وقت دلت تنگ شد
برامون زنگ بزن.
نگاهم را از روی برگه ای که لای انگشتانم مچاله شده بود تا صورت زیبای اشتیاق بالا
کشیدم.
او به رویم لبخند زد و من احساس کردم که دیگر به اندازه لحظاتی قبل تنها نیستم
sorna
11-28-2011, 09:52 PM
فصل2
هواپيما که در فرودگاه مهرآباد نشست حس و حال عجيبي داشتم نگاهي به روي صفحه ساعتم
انداختم ساعتي که اشتياق آن را به زمان ايران برايم تنظيم کرده بود ساعت از ده گذشته بود و ما
بالاخره به تهران رسيده بوديم برخلاف انتظارم هواي تهران هم سرد و برفي بود پايم را که از هواپيما
بيرون گذاشتم بادي سرد دانه هاي ريز برف را به صورتم پاشيد پوستم به قدري تب دار بود که احساس کردم دانه هاي برف همان لحظه برخورد بخار شدند.خداحافظي هايم را با اشکان و اشتياق کرده بودم و خيلي زود هم از هم جدا شديم همان طورکه لا به لاي صحبت هاي اشتياق فهميده بودم عده زيادي براي استقبال از آنها آمده بودند گروه مستقبلين با دسته هاي گل و نگاه اي مشتاق از پشت شيشه سرک مي کشيدند شايد از ميان تمام مسافران آن هواپيما تنها من بودم که هيچ چهره آشنايي انتظارش را نمي کشيد چمدانم را تحويل گرفتم راهم را از بين جمعيت باز کردم و به سمت يکي از خروجي هاي سالن رفتم برف همچنان به شدت مي باريد بالاي پله ها يقه پالتوام را بالا کشيدم و براي گرفتن تاکسي از پله ها پايين آمدم ماشين هاي زيادي در محوطه پارک بود و در زير آن برف شديد پيدا کردن تاکسي از بين آن همه ماشين هاي مختلف برايم کمي دشوار بود چمدان را مقابل پاهايم به روي زمين گذاشتم و درمانده و مستأصل نگاهي به دور و برم انداختم در همين حين مرد ميان سالي که ماشين مشکي رنگي داشت و کت اش را به روي سرش کشيده بود به سمت من دويد و براي برداشتن چمدانم به پايين خم شد.از ديدن حرکت او وحشتزده به پايين خم شدم و زودتر از او دسته چمدان را در چنگ گرفتم مرد وقتي واکنش من راديد نگاه نامطمئني به صورتم انداخت و گفت:تاکسي دربستي خانم.اگه مايلي چمدوند بزارم صندوق عقب.
وقتي نگاه خيره من را ديد به سمت ماشينش اشاره اي کرد و با لحن دست وپا شکسته اي گفت:
Taxi_Where do...where do you...wantto go?... آدرس ...آدرستون کجاست؟
قصد داشت جمله اش را يک بار ديگر از نو تکرار کند که من پيشدستي کردم و گفتم:من مي خوام که
برم به يک هتل.
نيش مرد راننده به شنيدن اين حرف باز شد و گفت:خدا پدرتو بيامرزه شما فارسي بلدي و من
دارم واسه سر هم کردن يک جمله اين طور پدر خودمو در ميارم؟
خنده ام گرفته بود اما سعي کردم مؤدب باشمفقط سرم را تکان دادم و گفتم :بله من زبان شما را بلدم.
مرد راننده سرش را با رضايت تکان دادو گفت:خوبه اين جوري خيلي بهتره.فرمودين مي رين هتل؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم او دستش را بار ديگر به سمت چمدانم دراز کرد و بالحن نامطمئن
پرسيد:اجازه مي دين؟
دسته چمدان را رها کردم و او به سرعت و با حرکتی نیرومند چمدان سنگینم را از روی زمین بلند کرد.ادامه دارد...
sorna
11-28-2011, 09:52 PM
فصل 2-2
بالای سر او ایستادم تا اینکه بالأخره چمدان را در صندوق عقب جا داد و بهد در عقبی ماشین اش را
برایم باز کرد با دست برف نشسته به روی شانه هایم را ت***** و روی صندلی عقب نشستم.مرد با عجله در را بست و بعد از طرف در سمت راننده پشت رُل نشستلحظه ای دست هایش را به هم مالید و گفت: چه برفی می زنی لامصب.
بعد در حرکتی سریع ماشین را روشن کرد و برف پاکن ها را به حرکت انداخت از آینه پیش رویم نیم
نگاهی به صندلی عقب انداخت و گفت:خانم هتل خاصی مدّ نظرتونه؟
کمی به روی صندلی جابه جا شدم و گفتم:نه متأسفانه من جایی را بلد نیستم.
در حالی که به سرعت دنده ماشین را عوض می کرد با لحن عامیانه و راحتی جواب داد:غمتون نباشه خانم تو سه صوت می زارمتون جلوی در یه هتل کار درست پر ستاره.
زیر لب تشکر کوتاهی کردم و برای نزدیکتر شدن به پنجره کمی در جایم جابه جا شدم هوای داخل ماشین گرم ومطبوع بود دانه های برفی را که باد لابه لای خزهای یقهه پالتوام زده بود در حال آب شدن بودند دستم بی اختیار به سمت کلاهم رفت آن را برداشتم و به روی زانوهایم گذاشتم لحظاتی بعد مرد راننده نگاه گذرای دیگری از آینه به سمت ممن انداخت بعد با لحن مرددی مِن مِن کنان گفت:خیلی می بخشیدا خانم شرمنده ام اگه ممکنه...درسته شما عادت به اینجور چیزا ندارین اما اینجا قانون مملکته نمی شه ندید گرفت بالأخره...
متوجه منظورش نمی شدم با حالتی گیج و کلافه میان حرفش دویدم و گفتم:مشکل چیه آقا؟
مرد راننده انگار از لحن من جا خورد بار دیگر به مِن مِن افتاد:مشکل؟!من گفتم مشکلی وجود داره؟
اصلاً دلم نمی خواست با کسی صحبت کنم دلم میخواست آن لحظات را در سکوت طی کنم اما از شانس بد من مرد راننده پر چانه به نظر می رسید و گویا هیچ عجله ای هم برای بیان منظور اصلی اش نداشت از اینکه مستقیم و صریح حرفش را نمی زد کلافه شده بودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:معذرت می خوام آقا اگه ممکنه حرفتون را بزنید اگر مشکل در مورد مبلغ کرایه است باید بگم هیچ مشکلی وجود نداره شما هر چقدر بگین من پرداخت می کنم.
بعد در حالی که برای پیدا کردن کیف پولم کوله پشتی ام را زیرو رو می کردم ادامه دادم:حتی اگه لازم می دونید همین الان کرایه را پرداخت می کنم.
مرد راننده با لحن دلخور و خجالت زده ای گفت:این چه حرفیه خانم.بنده کی حرف پول زدم بنده فقط
خواستم جسارتاً در مورد پوششتون یه تذکری بدم وگرنه پول کرایه که قابلی نیست اصلاً مهمون ما
باشین تازه به صرافت افتاده بودم حرف اشتیاق در گوشم زنگ زد:تو ایران باید موهاتو بپوشونی.
دستپاچه و خجالت زده کلاهم را روی سرم گذاشتم و گفتم:Oh. I`m soory... ببخشید
من فراموش کرده بودم.
مرد راننده لبخند به لب سرش را تکان داد و گفت:اشکالی نداره می دونین چیه بیشتر به خاطر ایستای بازرسیه یه وقت خدای نکرده هم برای شما دردسر می شه هم برای ما.
بعد دستی به موهایش کشید از آینه نگاهی به صندلی عقب انداخت و با لحن نامطمئنی ادامه داد:متوجه منظورم که می شین.
کوله پشتی ام را که به روی زانو هایم بود در بغل گرفتم و گفتم:متأسفانه اطلاعات من در مورد کشور شما خیلی خیلی کمه.
او علاقه مندتر از قبل پرسید:اولین باره که به ایران میاین؟
آهی کشیزم و گفتم:بله اولین باره.
مرد راننده باز گردن کسید و از آینه مقابلش نگاهم کرد :می دونین چیه قبلاً هم یه جندتایی مسافر خارجی به تورم خورده اما این که شما اینقدر خوب فارسی حرف می زنین برام جالبه مکث کوتاهی کرد و با لحن کنجکاوانه ای پرسید:اصالتاً خارجی هستین؟
sorna
11-28-2011, 09:53 PM
درست متوجه منظورش نشدم اما با این حال در جواب سؤالش گفتم:مادر من هموطن شما بود مرد راننده سرش را تکان داد و گفت:پس میشه گفت خیلی هم اینجا غریبه نیستین.خون ایرانی تو رگای شما هم جریان داره.
در مورد قسمت دوم حرفش نظری نداشتم چون اصولاً اطلاع چندانی در مورد تاریخ باستانی و خون و نژاد ایرانی نداشتم اما با قسمت اول حرفش کاملاً مخالف بودم من در زادگاه و وطن اصلی مادرم کاملاً غریبه بودم .صدای مرد راننده را شنیدم که باز می گفت:می بخشید!فضولیه اما می تونم بپرسم از کدوم کشور تشریف میارین؟
با وجودی که از دست سؤالهایش خسته شده بودم اما باز بدون هیچ اعتراض جابش را دادم:آمریکا.
به شنیدن این حرف مرد راننده سوتی کشید و گفت:پس مِدین آمریکن...لس آنجلس؟
کلافه و کسل سرم را تکان دادم و گفتم:نو از نیویورک.
_اگه اشتباه نکنم نیویورک یکی از شهرهای مهم آمریکاست.درسته؟
سرم را به شیشه سرد پنجره تکیه دادم وگفتم:بله همین طوره.شما قبلاً اونجا بودین.
او میان خنده با لحن شگفت زده ای گفت:من؟!نه بابا.ما تو همین دربند و سربند خودمونم موندیم سالی یه مرتبه دست خانم بچه ها رو بگیریم ببریمشون سیزده به در هنر کردیم سفر خارجه رفتن مایه می خواد مائیم و این چارچرخه و چهارپنج سر عیال و این تورم کمرشکن پدر درآر با این شرایط اگه دستت تو سفره خودت باشه شیری به مولا.
فقط لحظه کوتاهی سکوت کرد بعد بار دیگر به حرف آمد و گفت:واسه دیدن اقوام اومدین ایران دیگه؟ آهی کشیدم و گفتم:بله تقریباً.
شاید او هم متوجه نگرانی و اضطراب من شده بود که گفت:غریبی نکنین،تعریف از خود نباشه ایرانیا مردمون خوبی ان خونگرم و مهمون نوازن یه کم مشکلات اقتصادی شون زیاده اما بیشتریاشون حلال،حروم سرشون می شه واسه خاطر پول سر همدیگه رو نمی برن...می گن طرفای شما ناامنی زیاده
sorna
11-28-2011, 09:53 PM
فصل3-2
لج ام گرفته بود طوری از ایران تعریف می کرد که انگار بهشت موعود بود جمله پر کنایه اش آخرش را
نشنیده گرفتم و گفتم:یکی از دوستانم می گفت که ایرانی ها هر کدوم یک چاه نفت تو حیاط پشتی خونشون
دارن.
مرد راننده از این حرف من به خنده افتاد و لحظاتی طولانی با صدای بلند خندید از خنده بی دلیل او بدم آمد
با لحن خشک و دلگیری گفتم:به چی می خندین.حرفی که زدم خنده دار بود؟
او سعی کرد جدی تر باشد اما باز میان خنده جواب داد:ببخشید خانم من معذرت می خوام اما خدائیش حرف
دوستتون خیلی با نمک بود.
با لحن بی تفاوت پرسیدم:منظورتون اینه که اینطور نیست؟
او نفس عمیقی کشید و گفت:ننه خدا بیامرزم همیشه می گفت((تومون خودمونو می کشه و بیرونمون مردمو))
حالام اگه بود همین حرفو می زد.
از جمله اش که بیشتر به ضرب المثل شبیه بود چیز زیادی دستگیرم نشد اما از طرز بیانش پیدا بود که در حیاط
پشتی خانه او هیچ چاه نفتی وجود نداشت.احساس بی حسی می کردم سرم را بار دیگر به شیشه پنجره تکیه دادم
و چشم هایم را به روی هم گذاشتم مرد راننده هم خوشبختانه دیگر حرفی نزد در عوض ضبط ماشین را روشن
کرد و صدای موسیقی ملایم و دلنشینی فضا را پر کرد آهنگ و صدا به قدری آرام بخش بود که برای لحظاتی مرا
در خود گم کرد:
غریبه خسته ای،خاموش و سردی شبی تلخ و عبوسی مثل دردی
منو با خودت ببر یک روز از اینجا غریبه اگه فراموشم نکردی
غریبه آی غریبه آی غریبه ببین دنیا پر از رنج و فریبه
غریبه آی غریبه آی غریبه دلم تنگه غریبه آی غریبه
غریبه زندگی بی تو حرومه کتاب خاطراتم نا تمومه
تنم سرد و دلم آشفته بینی تو نمی دونم که خوشبختی کدومه
غریبه مسکنت دشت کویره آخه دلم داره اینجا می میره
انگاری غافلی از این دل من یه روز می یای می بینی خیلی دیره
غریبه آی غریبه آی غریبه ببین دنیا پر از رنج و فریبه
غریبه آی غریبه آی غریبه دلم تنگه،دلم تنگه غریبه
در آن لحظه از ذهنم گذشت(اگه این موسیقی ایرانی باشه من دوستش دارم.))
صدای مرد راننده حواس پرت من را متوجه خودش کرد:اینجا میدون آزادیِ می خواین یه دور بزنم بهتر ببینیش.
sorna
11-28-2011, 09:53 PM
با دست بخار نشسته روی شیشه ماشین را پاک کردم و به منظره بیرون چشم دوختم ساختمان برج مانند سفید وسط
میدان پر ابهت و زیبا می نمود نور زرد چراغ های دور تا دور میدان در زیر دانه های ریز برف مه آلود به نظر می رسید
راننده آرامتر از قبل می راند و با این کار این فرصت را به من می داد تا شاهد تلفیقی از زیبایی طبیعت و هنر زیبای
ساخت بشر باشم ماشین مدل بالای قرمز رنگی بوق زنان از کنارمان گذشت هیجان زده شیشه پنجره را پایین زدم و به بیرون
سرک کشیدم ماشین به طرز زیبایی با گل های زرد و سفید و بنفش تزئین شده بود به زحمت می توانستم عروس و داماد را
ببینم آنها به خیابان اصلی پیچیدند و ماشین های دیگری که بوق زنان آنها را همراهی می کردند چون حلقه های زنجیری به هم
پیوسته به دنبالشان در حرکت بودند آخرین ماشین دو دستمال سفید به سر برف پاکن هایش بسته بود که با هر چرخش به طرز
جالبی تکان می خوردند.صدای مرد راننده را شنیدم که گفت:حتماً عروس،دوماد ته دیگ زیاد خورده بودن.
بار دیگر با فشار دکمه شیشه پنجره را بالا دادم و گفتم:این یعنی چی؟
مرد راننده خندید و گفت:چه می دونم یه جور اعتقاد قدیمیه.بعضی ها می گن اگه ته دیگ زیاد بخوری شب عروسی ات برف
و بارون می بارد.
لبخندی به لب زدم و گفتم:چه جالب.حالا واقعا همین طوریه؟
او شانه ای بالا انداخت و گفت:چه عرض کنم لابد قدیمیا یه چیزایی دیدن که یه همچین حرفی زدن با حالتی متفکر سرم را
تکان دادم و بعد نگاهی روی صفحه ساعتم انداختم یک ربع به دوازده بود مرد راننده که متوجه حرکت من شده بود نفس عمیقی
کشید و گفت:دیگه راهی نمونده این چهار راهو که رد کنیم رسیدیم.
این را گفت و ماشین را پشت چراغ قرمز نگه داشت از فرصت پیش آمده استفاده کردم و کیف پولم را از داخل کوله پشتی
در آوردم فقط دلار آمریکا همراهم بود پول ایرانی نداشتم.گفتم:می بخشید آقا من پول ایرانی ندارم شما دلار قبول می کنید.
او لحظه ای به عقب برگشت و نگاهی به دستان من انداخت بعد بار دیگر ماشین را به حرکت در آورد و گفت:خواهش می کنم
خانم مهمان من باشین.
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:ممنونم در هتل راحت ترم.
از این حرف من به خنده افتاد و گفت:منظور من این بود که نیازی نیست پول بدین شما تو کشور ما میهمانید و ما برای مهمونامون
ارزش زیادی قائلیم
sorna
11-28-2011, 09:53 PM
فصل 4-2
حيرت زده نگاهش کردم و گفتم :ولي اين شغل شماست.
او ماشين را کنار خيابان نگه داشت و به عقب برگشت لبخندي به لب زد و گفت:گفتم که قابلي
نداره...اين هم هتل رسيديم.
از پشت شيشه بخار گرفته چيز زيادي نمي توانستم ببينم فقط انعکاسي از نورهاي سرخ و سفيد و
زرد به روي شيشه ماشين پخش بود از او تشکر کردم و بار ديگر اسکناسي را که دستم بود به سمتش گرفتم وقتي اصرار من را ديد سري تکان داد و گفت:بسيار خوب ولي اين مبلغ خيلي زياده.
به شنيدن اين حرف کيف پولم را به سمتش گرفتم و او مبلغي بسيار کمتر از آنچه من برايش در نظر
گرفته بودم برداشت و با لحن محترمانه تشکر کرد از رفتارش متعجب بودم در آمريکا چنين رفتاري
اصلاً معنا نداشت کيف پولم را بار ديگر در کوله پشتي ام گذاشتم و به دنبال او از ماشين پياده شدم
نگاهي به سردر بزرگ ساختمان پنج طبقه انداختم واژه هتل مينا با رشته اي از لامپ هاي قرمز و
حاشيه اي از نور آبي رنگ روشن و خاموش مي شد مرد راننده چمدانم را از صندوق عقب بيرون
گذاشت و گفت:جاي خوبيه اميدوارم مورد پسندتون باشه.
بار ديگر تشکر کردم و براي برداشتن چمدانم خم شدم که گفت:اگه اجازه بدين تا جلوي در مي يارمش سعي کردم لحنم را درست به اندازه لحن کلام او مهربان کنم:از لطف شما ممنونم آقا قصد ندارم مزاحم شما بشم خودم اين کار را انجام مي دهم.
او در صندوق عقب را بست به سمت در ماشينش رفت.در هر صورت اميدوارم تو کشور ما بهتون
خوش بگذره.
زير لب جواب دادم:ممنونم.
بعد چمدان را برداشتم و به سمت پله هاي ورودي ساختمان هتل حرکت کردم درست وسط پياده رو رسيده بودم که مرد جوان سياه پوشي که از کنارم مي گذشت تنه محکمي به من زد و کيف دستي ام را که روي شانه ام بود چنگ زد اين حرکت باعث شد که من به سختي تعادلم را از دست داده و به همراه سنگيني چمدانم روي زمين پرت شوم از صداي جيغ من مرد راننده ،با عجله از ماشينش پياده شد او و نگهبان يونيفرم پوشي که بالاي پله ها مقابل در ورودي هتل ايستاده بود هر دو به سمت من دويدند مرد راننده لحظه اي به من نگاه کرد بعد به دنبال کيف قاپ جوان دويد جوان سياه پوش کمي جلوتر ميان برف ها به زمين خورد اما به همان سرعت از جا بلند شد از لابه لاي ماشين ها گذشت عرض خيابان را طي کرد و بعد از نظر نا پديد شد به زحمت خودم را از روي زمين جمع کردم جاي بدنم به روي برف هاي دست نخورده گوشه پياده رو نقش بسته بود دستم را روي چمدانم گذاشتم و از جا بلند شدم نگاهي به اطرافم انداختم بسته شکلات پاکتي که در هواپيما داخل جيب جلويي کيفم گذاشته بودم کنار چمدانم روي برف ها افتاده بود خيلي مسخره به نظر مي رسيد
sorna
11-28-2011, 09:54 PM
اما واقعاً از اينکه شکلاتم نصيب دزد نشده بود خوشحال شدم براي برداشتن آن خم شدم دست هايم بر اثر تماس با برف سرخ و بي حس شده بود مچ دست راستم هم دردناک بود طوري که تکان دادن آن برايم مشکل شده بود شکلات را برداشتم و آن را داخل جيب پيراهنم گذاشتم صداي نگهبان هتل نگاه من را متوجه خود کرد او چمدانم را از روي زمين برداشت و گفت:حالتون خوبه خانم؟
سرم را چند بار تکان دادم و گفتم:بله متشکرم.
مرد راننده نفس نفس زنان و البته دست خالي برگشت مقابلم ايستاد و گفت:در رفت پدر سوخته شيشه کوچک ادکلنم را به طرفم دراز کرد و گفت:جايي که خورده بود زمين پيدايش کردم مال شماست؟
آن را از دستش گرفتم و گفتم:بله ممنونم.
او نگاه دقيقي به سر تا پاي من انداخت وگفت:طوري تون که نشد؟
سعي کردم که مچ دستم را بچرخانم بدجوري تير مي کشيد اما حرفي نزدم او وقتي سکوتم را ديد ادامه داد:اميدوارم چيز مهمي تو کيفتون نبوده باشه چون بعيد مي دونم که ديگه دستتون بهش برسه از اينکه کيف پولم و مدارکم داخل کوله پشتي ام بود خدا رو شکر کردم.ام با اين حال به خاطر از دست دادن آدرس و شماره تلفن اشکان و اشتياق متأسف شدم آهي کشيدم و گفتم:فقط مقدار کمي وسايل آرايش داخلش بود فکر مي کنيد به دردش مي خوره.
مرد راننده لبخندي به لب زد و با لحن پر شيطنتي جواب داد:از اين پدر سوخته ها هر کاري بگي برمياد خوب ديگه با اجازه شما من ديگه بايد برم.
بار ديگر تشکر کردم و او با تکان دادن دستي به سمت ماشين اش رفت قبل از اينکه سوار شود نگاه ديگري به سمت من انداخت وگفت:سعي کنين بيشتر مواظب خودتون باشين حتي ايرانم از اين جنس جونورا داره.
عصباني که بودم اما حرف او عصباني ترم کرد در دلم پشت سر او غر زدم(حتي؟!....جرا بايد فکر کنيد که از بقيه مردم دنيا بهتريد،واقعاً که.))با حالتي عصبي برف هايي را که به پالتويم چسبيده بود ت***** با دست ديگرم چمدان را از روي زمين بلند کردم و بدون توجه به مرد نگهبان از پله ها بالا دويدم با فشار پايم در ورودي را باز کرئم و يکراست به سمت پذيرش هتل رفتم چمدان سنگين را مقابل پاهايم به روي زمين رها کردم و بدون هيچ مقدمه اي خطاب به مرد جوان پشت کامپيوتر
که نگاه خيره و منتظرش متوجه من بود گفتم:من يک اتاق مي خوام آقا.
مرد جوان از پشت کامپيوتر بلند شد و گامي به سمت من برداشت لحن کلامش مؤدب اما نامطمئن بود:تنها هستين؟
با حالتي عصبي دست هايم را به روي ميز پيشخوان درهم گره زدم و گفتم:بله اگه اشکالي نداره.
مرد جوان لبخند محوي زد وگفت:معذرت مي خوام ما نمي تونيم به يک خانم تنها اتاق بديم متعجب وگيج نگاهش کردم و گفتم:
منظورتون چيه که نمي تونيد به يک خانم تنها اتاق بديد من متوجه نمي شم.
_همون طور که مي دونيد...
نا باورانه ميان حرفش دويدم و با لحن آشفته اي گفتم:من چيزي نمي دونم .من فقط يک اتاق مي خوام فقط همين.
مرد جوان سرش را به نشانه منفي تکان داد و گفت:متأسفم خانم قانوناً انجام چنين کاري ممنوعه لطفاً اصرار نکنيد.
گريه ام گرفته بود با حالتي عصبي و بدون توجه به مچ آسيب ديده ام مشت هايم را به روي پيشخوان کوبيدم مچ دستم آنچنان تير کشيد که بي اختيار اشک را به چشمانم نشاند و ناله ام را در آورد مچ دستم را با دست ديگرم گرفتم و بر سر مرد جوان فرياد زدم:اين مسخره است قانون کشور شما مي گه که خانم هاي تنها به جاي هتل در خيابان بخوابند Oh My God . اينجا ديگه کجاست؟!
sorna
11-28-2011, 09:54 PM
مرد جوان با لحن نا مطمئني پرسيد:مي بخشيد خانم شما از خارج از کشور تشريف مي يارين.
در حالي که با انگشت شستم آرام آرام مچ دستم را مي ماليدم با لحن دلخوري زير لب ناليدم:اگه اين موضوع تغييري در قوانين شما مي ده بايد بگم بله.بنده چند ساعت پيش وارد کشور شما شدم همين چند لحظه پيش يک دزد پدر سوخته چند صد پوند وزنش را انداخت روي سر من مچ دستم را ترکوند و کيفم را دزديد اون وقت شما به من مي گين که به يک خانم تنها اتاق نمي دين باور کنيد مدت ها بود تا اين حد احساس خوشبختي نکرده بودم.
مرد جوان لبخندي به لب زد و گفت:متأسفم خانم مي تونم پاسپورتتون رو ببينم.
تمام مدارکم را از داخل کوله پشتي ام بيرون کشيدم و مقابلش روي ميز گذاشتم او تشکر کوتاهي کرد و بعد يکي يکي آنها را بررسي نمود براي تطابق عکس با چهره ام نگاهم کرد و در آخر برگه اي مقابلم گذاشت و گفتم:لطفاً اين فرم را پر کنيد.
بدون از دست دادن ثانيه اي از وقت کاري را که خواسته بود انجام دادم او نگاهي گذرا به روي برگه انداخت بعد سرش را از روي رضايت تکان داد و گفت:متشکرم.چند روز قصد داريد در هتل ما اقامت کنيد خانم استيونز؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:هنوز در اين رابطه تصميمي نگرفتم.
اشاره اي به مدارکم کرد و گفتم:مي تونم برشون دارم؟
مرد جوان پاسپورتم را به همراه فرمي که پر کرده بودم از روي ميز برداشت و گفت:پاسپورتتون بايد پيش ما باشه بقيه رو مي تونيد برداريد.
با حالتي بي حوصله مدارکم را داخل جيب پالتوم چپاندم براي گرفتن کليد منتظر ايستادم لحظه اي بعد مرد جوان کليدي به روي پيشخوان گذاشت و گفت:اتاق شماره 47.طبقه سوم.انتهاي راهرو دست راست.
کليد را که از روي ميز برداشتم ادامه داد:اين آقا اتاق رو نشونتون مي ده...آقا رضا لطفاً زحمت چمدون خانمو بکش.
مرد جواني که لباس فرم مخصوص هتل را به تن داشت اوامري را که صادر شده بود مو به مو اجرا کرد و من را تا پشت در اتاقم همراهي نمود .او اتاق را نشانم داد و برايم توضيح داد که اگر به چيزي احتياج داشتم بايد چه شماره اي را بگيرم.از او تشکر کردم و بعد از رفتنش اتاق را از داخل قفل نمودم اتاق زيبا و راحتي بود که پنجره اش رو به خيابان باز مي شد پرده ها را تا آخر کنار زدم
و بعد به سمت تخت برگشتم خستگي راه عضلاتم را گرفته ودردناک کرده بود تصميم گرفتم قبل از هر کاري حمام کنم حوله کوچک مسافرتي ام را از داخل چمدان بيرون کشيدم و يکراست به سمت حمام رفتم.آب حمام گرم و دلچسب بود و من بيشتر از يک ساعت از
وقتم را آنجا گذراندم موهايم را سشوار کردم ربدوشامبر پوشيدم و بعد از مرتب کردن وسايلم به تخت خواب رفتم.ساعتم را از روي ميز کنار تخت برداشتم و نگاهي به روي آن انداختم ساعت نزديک دو صبح بود کنترل تلويزيون را برداشتم و يک دور کامل کانال هايش را به هم ريختم:فوتبال_برنامه مستند_سريال آخر وقت و موسيقي در آن لحظه ترجيح دادم در حين گوش دادن به آن آهنگ نامه اي براي کاترين بنويسم دفتر سر رسيدم را برداشتم و تا رسيدن به تاريخ آن روز ورقش زدم:
_15 دسامبر،24 آذر تهران_
کتي عزيزم،سلام حالا که اين نامه را برايت مي نويسم روي تختم در هتل مينا دراز کشيده ام به شدت احساس دلتنگي مي کنم کاش پاپا زنده بود کاش از من نخواسته بود که به اينجا بيايم از وقتي رسيدم دائم به تو فکر مي کنم به همين زودي دلم برايت تنگ شده کاش حداقل مي توانستيم
با هم باشيم اينجا هوا سرد است برف مي بارد ياد کريسمس افتادم نمي داني چقدر متأسفم که کريسمس امسال در کنار هم نيستيم جاي من را کنار درخت کاجمان خالي نگه دار.مي دانم که خيلي زود به خانه برمي گردم نمي توانم اينجا را دوست داشته باشم اينجا من را به ياد گريه هاي بي صداي مادر مي اندازد.راستي تا يادم نرفته.کتي از شروع اين سفر دائم با من بوده در تمام مدت حضورش را در کنار خودم حس کردم نمي داني از اين بابت چقدر خوشحالم.فکر کردن به او آرامم مي کند حس مي کنم با وجود او ديگر تنها نيستم شايد او هم آمده تا خانواده اش را ببيند.
اوه کتي:فکر مي کني که آنها مادر را قبول کنند؟
بهتر است ديگر بخوابم چون هر بار به اين سؤال فکر مي کنم به طرز وحشتناکي احساس يتيم بودن مي کنم خيلي غم انگيز است مگر نه؟
خوب کتي خوبم ديگر وقتش رسيده با تو خداحافظي کنم.شب به خير از دور مي بوسمت و پيشاپيش به تو مي گويم(کريسمس مبارک))
دوستدار تو:رز
sorna
11-28-2011, 09:54 PM
فصل 3
گرماي ملايم و پر نوازشي را به روي پوستم احساس ميکردم راحت بودم و از اين راحتي احساس آرامش مي کردم انگار در زمان معلق بودم. کجا بودم ؟خانه خودمان؟طبق عادت در همان حالت خواب و بيداري برنامه کاري روز جديدم را مرور کردم.مي بايست براي پيدا کردن خانه پدر بزرگ اولين گام را برمي داشتم با اين فکر روياي خوش بودن در خانه به همراه سستي خواب از سرم پريد چشم هايم را باز کردم نور خورشيد دامن درخشانش را تا نيمه اتاق گسترانده بود به پهلو غلتيدم و لحظه اي از پنجره به بيرون چشم دوختم آشمان صاف و آبي بود باقي مانده برق ديشب به روي لبه بيروني پنجره در زير نور خورشيد مي درخشيد سر جايم نشستم ساعت مچي ام را ازروي ميز پاتختي برداشتم ساعت کني از يازده گذشته بود پس بي خود نبود که اينقدر احساس ضعف مي کردم بعد از آن شام مختصري که شب قبل در هواپيما خورده بودم چيز دييگري از گلويم پائين نرفته بود دلم به شدت هوس قهوه کرد يک قهوه داغ وغليظ. فکر قهوه معده ام را بيشتر از قبل به ضعف انداخت خودم را از تخت پائين کشيدم و براي شستن دست و صورتم به دستشويي رفتم مسواک زدم.موهايم را برس کشيدم و بعد براي پوشيدن لباس هايم به اتاق برگشتم.بلوز آبي رنگ و شلوار جين ام آنجا به روي مبل راحتي کنار ميز تلفن بود ترجيح دادم که باز همان ها را بپوشم بايد در تميز نگه داشتن لباس هايم دقت مي کردم حداقل تا زماني که تکليفم براي ماندن در ايران يا برگشتن به خانه مشخص مي شد شکلات پاکتي هنوز داخل جيبم بود از ذهنم گذشت.((کاش کاغذي را که اشتياق داد داخل جيبم گذاشته بودم.))آهي گشيدم و بعد با اشتياق زياد و با لذت تکه هاي شکلات را جويدم.
براي خوردن نهار به سالن غذاخوري هتل رفتم.سالن غذاخوري تقريباً نيمه پر بود گوشه دنجي براي خودم دست و پا کردم يک صندلي در جايي که به راحتي مي توانستم تمام سالن را در حوزه ديدم داشته باشم در روشنايي روز راحت تر مي توانستم ظواهر را ببينم با همان نگاه اجمالي و گذرا تک تک چهره ها را از نظر گذراندم در نهايت به اين نتيجه رسيدم که ايران سرزمين انسان هاي زيبا و جذاب است و آن قدر صفت دوم در نگاه اول به چشم مي خورد که صفت اولي را در خود گم مي کند.خانم ها اکثراً به روي لباس هايشان مانتوهاي ساده اما خوش دوخت و زيبا پوشيده بودند و غالباً روسري هاي رنگي برسر داشتند از طرز لباس پوشيدنشان خوشم آمد و تصميم گرفتم که در اولين فرصت يک مانتو بخرم و البته يک کيف دستي به جاي کيف دستي از دست رفته ام لباس مردها هم در نوع خودش جالب توجه بود اکثراً لباس اسپرت و راحت به تن داشتند و شايد کراوات اصلاً در مغازه هايشان پيدا نمي شد يک چيز ديگر هم فهميدم .و آن اينکه رنگ غالب در اين سرزمين مثل ساير آريايي ها مشکي است.چشم ها مشکي. موها مشکي ،اما پوست ها غالباً روشن.براي يک لحظه خودم را در غالب آنها گنجاندم.موي سياه و صاف و يک جفت چشم سياه کشيده و مخمور.آن وقت مي شدم کپي مادر.آه مادر...
sorna
11-28-2011, 09:54 PM
بي اختيار آه کشيدم و قبل از اينکه فرصت بيشتري براي فکر کردن به گذشته پيدا کنم به سمت ميز غذا رفتم با غذاي ايراني بيگانه نبودم مادرم گاهي از غذاهاي خوشمزه سرزمين اش برايم مي پخت يک بار که نهار برايمان زرشک پلو با مرغ پخته بود با خنده رو به من کرد و گفت:رز از هر سه تا مرد ايراني دو تاشون تپل مپلن اگه گفتي چرا؟
از ديدن حالت دست هايش که براي برآمده نشان دادن شکم اش آنها را درهم قلاب کرده بود به خنده افتادم و گفتم:اگه کسي شکمش اين هوا گنده باشه معلومه که خيلي خيلي شکمواِ مادر انگشتش را مقابل صورتش تکان داد و گفت:اين مي تونه يکي از دليل هاش باشه اما دليل اصلي اش اينه که زن هاي ايراني آشپزاي فوق العاده ايين اين هميشه يادت باشه رز.زن ايراني يعني کدبانوي نمونه و مادرت با اين نهار خوشمزه اي که امروز برات پخته قطعاً يکي از اون هاست. شايد حرف آنروز مادر درست بود ام من در آن لحظه با ديدن انواع غذاهاي روي ميز يک دليل ديگر هم به دلايل چاقي مردان ايراني اضافه کردم.((نشاسته!چيزي که در غذاي ايراني فراوان ديده مي شد کمي از گشت بره کباب شده و مقداري هم سالاد براي خودم کشيدم و با ليواني پر از نوشابه بار ديگر پشت ميزم برگشتم در حين صرف نهار نگاهم باز در بين جمعيت گم شد فضا فضاي آرام و گرمي بود که من را ناخواسته جذب خود کرده بود نهار هم خوشمزه بود حسابي به دلم چسبيد دلم مي خواست تکه ديگري از آن گوشت بره کباب شده بخورم اما هرطور بود جلوي خودم را گرفتم اصلاً دلم نمي خواست که با يک شکم قلنبه و چندين پوند اضافه وزن به خانه برگردم با دستمال گوشه لبم را پاک کردم و از پشت ميز بلند شدم.حالا انرژي لازم را داشتم بايد کارها را سريع انجام مي دادم براي شروع به اتاقم برگشتم و يکراست سراغ دفتر سررسيدم رفتم داخل يکي از برگه هاي سفيد آن آدرس و شماره تلفن خانه پدربزرگ را نوشته بودم آدرس را از روي نامه هايي که مادر براي خانواده اش در ايران نوشته بود اما هرگز پستشان نکرده بود پيدا کردم و شماره تلفن را پاپا برايم گفت نگاهم براي چندمين بار بي اراده روي کلمات لغزيد واژه ها برايم بيگانه بودند و ذهنم از خاطرات تهي.بار ديگر ترس و اضطرابي عميق بر دلم چنگ زد به قدري اين حس حالم را دگرگون مي کرد که نفس در سينه ام حبس مي شد و به يکباره احساس بيچارگي مي کردم دلم نمي خواست که آنها خوردم کنند خورد شدن من خورد شدن دوباره مادر بود سالهاي زيادي بود که ديگر براي من فقط يک رويا بود يک روياي مقدس،عزيز و قابل احترام
sorna
11-28-2011, 09:55 PM
فصل 2-3
تمام وجود وسيع اش را حريصانه در حصاري از جنس بلور به اسارت احساس خود در آورده بودم
حالا او در وجود من بود و من سالهاي زيادي بود که چون مادري عاشق فرزند،با چنگ و دندان آن
موجود ارزشمند را براي خودم حفظ کرده بودم اما حالا احساس مادري ام بوي خطر حس مي کرد
حصار بلورين احساسم در معرض يک هجوم بود يک هجوم بي رحمانه و خشن که مي توانست آن را
از ترک هاي عميق قاچ قاچ کند.اما ديگر براي پشيمان شدن دير شده بود من در يک قدمي خطر بودم
و مي بايست اين اضطراب تب آلود را به پايان مي رساندم مي بايست يک بار ديگر چون مادري فداکار از طفل درونم حمايت مي کردم من قدرتش را داشتم از آن سر دنيا آمده بودم و حالا فقط چند خيابان يا چند محله فاصله برداشته نشده باقي مانده بود،دفتر سررسيدم را به سينه گرفتم و از جا بلند شدم براي شروع کارم به لابي هتل رفتم وقتي همان مرد جوان ديشبي را پشت ميز پذيرش ديدم نفس عميقي کشيدم و با اراده اي جزم شده به سمتش قدم برداشتم او به محض ديدنم سربرداشت و لبخند به لب سرش را تکان داد:
_روزتون بخير خانم استيونز.حالتون چطوره ؟
من هم لبخندي به لب زدم و گفتم:متشکرم آقا روز شما هم بخير.
او با نگاه دقيقش عمق نگاهم را مي کاويد شايد به دنبال يافتن جواب سؤال هايش بود اما با اين وجود باز پرسيد:
از اتاقتون راضي هستين؟تونستين خوب استراحت کنين؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:بله بله همه چيز خوب بود مخصوصاً غذا.خيلي عالي بود.
او از روي رضايت لبخندي به لب زد و گفت:خوشحالم که راضي هستين ...راستي مچ دستتون چطوره؟
از سؤالش جا خوردم حتي خودم هم مچ دستم را فراموش کرده بودم.شب گذشته قبل از خواب شال گردنم را محکم دور مچ دستم پيچيده بودم.چرخش ملايمي به مچم دادم و گفتم:اوه...مثل اينکه خيلي بهتره. اين را گفتم و بعد از لحظه اي در سکوت اين پا وآن پا شدم او که متوجه ترديد من شده بود با لحن اطمينان بخشي گفت:اگه امري هست بفرمائين.خوشحال مي شم بتونم کمکتون کنم.
لبخند گرمش را که ديدم در تصميم ام مصمم تر شدم لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:من مي خواستم که اگر امکان داره به يک سماره در ايران تلفن کنم.
مرد جوان لحظه اي نگاهم کرد کمي گيج به نظر مي رسيد:براي اين کار مشکلي وجود نداره خيلي راحت مي تونستيد اين کار رو از طريق تلفن داخل اتاقتون انجام بديد.
آهنگ صدايم بيشتر از حد انتظارم ملتمسانه و بي پناه بود:اشکالي نداره اگر از شما بخوام که کمکم کنيد.
sorna
11-28-2011, 09:59 PM
مرد جوان شانه هايش را بالا کشيد و همراه با لبخند گرم و صادقانه اي ادامه داد:اگه ميز پيشخوان رو دور بزنين مي تونين از ورودي سمت راست بياين اين طرف.
شادمانه برويش لبخند زدم و از خدا خواسته مسير دستش را دنبال کردم و لحظه اي بعد در کنارش بودم او صندلي چرخان خودش را کمي عقب تر کشيد و در حالي که مرا دعوت به نشستن مي کرد گفت:خوب مي تونيم از تلفن اينجا استفاده کنيم.بفرمائين.بنشينين خواهش مي کنم.
از هيجان بود يا اضطراب،دست و پايم باز در حال بي حس شدن بود بي درنگ تعارفش را براي نشستن پذيرفتم و خودم را به روي صندلي رها کردم حرارت انگشتانم به سرعت در حال پائين آمدن بود دفتر سررسيدم را محکمتر از قبل به خود چسباندم و به نگاه منتظر مرد جوان
چشم دوختم.او لحظه کوتاهي نگاهم کرد بعد جهت نگاهش را متوجه دفترچه سررسيدم نمود و با لحن بلاتکليفي پرسيد:
خوب...اگه لازم مي دونيد من براتون شماره بگيرم.
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و بعد صفحه مورد نظر را مقابلش گرفتم او دفترچه را از دستم گرفت و لحظه اي به آنچه داخل آن نوشته بودم نگاه کرد بعد بار ديگر نگاهش را متوجه نگاه منتظر و بي قرار من کرد و با لحن پرسش باري گفت:مطمئنيد شماره مال تهرانه.
گيج و وارفته فقط سرم را تکان دادم او با حالتي متفکر خط ظريف ريشش را روي چانه لمس کرد و زير لب به طور نامفهوميچيزي را زمزمه کرد نگاه نا آرامم لحظه اي او را رها نمي کرد حالت چشم ها و نگاه نامطمئنش نشانه خوبي براي آن انتظار کشنده من نبود لب هاي خشکم را تکان دادم وگفتم:شما فکر مي کنيد اين شماره متعلق به تهران نسيت؟
او نفس عميقي کشيد و گفت:مطمئن نيستم.شماره شما يه شماره شش رقميه...قبلاً هيچ وقت با اين شماره تماس گرفتين؟
_بله...بله فکر مي کنم.
او که انگشتش را براي به هم نخوردن صفحات لاي دفتر سررسيد گذاشته بود آن را پائين گرفت و گفت:
خاطرتون هست قبلاً دقيقاً کي با اين شماره تماس گرفتين؟
فکرم لحظه اي به گذشته ها برگشت به خيلي سال زماني که مادر هنوز زنده بود قطعاً از آن روزها زمان زيادي گذشته بود به يکباره فکري که از شروع اين سفر در ذهنم مي چرخيد و من را دچار هراس مي کرد در مغزم قوت گرفت بيشتر از بيست و سه سال از روزي که
مادر از خانواده اش جدا شده بود مي گذشت و اين زمان،زمان زيادي بود اين احتمال وجود داشت که شماره تماس آنها عوض شده باشد يا حتي آدرس محل سکونتشان.اين دقيقاً همان کاري بود که ما هم بعد از فوت مادر مجبور به انجامش شديم خانه قبلي يمان را فروختيم و خانه جديدي در محله
سوهوي نيويورک خريديم.متصدي پذيرش هتل هنوز منتظر شنيدن جواب من بود با تمام وجود سعي کردم اضطراب عميقي را که ته قلبم را به لرزه انداخته بود نديده بگيرم انگشتم را به روي شقيقه ام فشردم و گفتم:شايد ده سال پيش.شايد هم خيلي قبلتر.
به شنيدن اين حرف مرد وان سرش را تکان داد و گفتت:همون طور که حدس مي زدم اين شماره يه شماره قديميه.اگه يه پيش شماره بهش اضافه بشه درست مي شه.چند لحظه اجازه بدين.اين را که گفت گوشي را برداشت و مشغول گرفتن شماره شد فقط چند لحظه طول کشيد و بعد گوشي تلفن در دستان من بود.
_فقط يه شيش بايد به اول اين شماره اضافه مي شد الان ديگه درست شده مي تونيد صحبت کنيد.
sorna
11-28-2011, 09:59 PM
هنوز گوشي در دستانم بود که مرد جوان از من فاصله گرفت و به سمت ديگر پذيرش رفت گوشي را آرم روي گوشم گذاشتم تعداد ضربان قلبم در حال اوج گرفتن بود تلفن همين طور پشت سرهم بوق مي زد و با هر بوق نفس در سينه من سنگين تر مي شد ديگر تحمل آن انتظار کش دار و کشنده را نداشتم با حالتي سرخورده و ناآرام نفس حبس شده ام را بيرون دادم احساسي عجيب و گيج کننده وجودم را در تصرف خود گرفته بود.ترکيبي از رضايت و نارضايتي.
دستم سست و بي حال به سمت دستگاه تلفن کشيده شد اما گوشي هنوز آنقدر از گوشم دور نشده بود که صداي مرد جوان آن سوي خط را نشنوم به شنيدن صدايش حسي شبيه عبور جريان برق وجودم را تکان داد دستم يک بار ديگر بي اراده به سمت گوشم کشيده شد.صدا،صداي مرد جواني بود که با هيجان و سرزندگي نشاط آوري پشت سر هم تکرار مي کرد:
_اَلو...اَلو بفرمائين...اَلو...اَلو
sorna
11-28-2011, 09:59 PM
فصل 3-3
لب هايم را تکان دادم اما صدايي از گلويم خارج نمي شد مرد جوان آن سوي خط کمي تن صدايش را پائين تر آورد و گفت:اَلو.چرا حرف نمي زني؟نترس بگو.با کي کار داري؟
مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:ببين.اگه حرف نزني قطع مي کنما.تا سه مي شمارم بعد قطع مي کنم يک...دو ...دو...نگفتي؟نبود؟سه شدا...خيلي خوب لعنت به من که اين قدر دل رحمم دوونيم...دو و هفتاد و پنج ...دو و هفتاد و شيش...خيلي خوب مثل اينکه فايده نداره باشه براي يه وقت ديگه هر وقت جرئت حرف زدن پيدا کردي.خوب ديگه کاري،باري...من رفتم که برم.فعلاً قربون آقا.
نفس عميقي کشيدم و قبل از اينکه او فرصت قطع ارتباط را پيدا کند با صدايي که به زور از هنجره ام خارج مي شد گفتم: منزل آقاي تاجيک؟
مرد جوان بلافاصله با لحن شادمانه اي جواب داد:به سلامتي.رسيدن به خير.کجا بودي نبودي؟
جون خواهر خودم نباشه جون داداش ديگه داشتم قطع مي کردما.حالا خداروشکر کدورتا برطرف شد امرتونو بفرمائين.
مرد جوان يک ريز و بدون اتلاف حتي ثانيه اي از زمان حرف مي زد اما من هنوز هم جواب سؤالم را نگرفته بودم يک بار ديگر اين بار حتي مضطرب تر از قبل پرسيدم:منزل آقاي تاجيک؟
مرد جوان جواب داد:جونم،بفرمائين منزل آقاي تاجيک درست گرفتي من سامانم البته اگه با من کار داري اما اگه با سهراب کار داري بايد بگم که نيست هر چند مطمئناً با اون کار نداري.داري؟
انگار خون در رگ هايم از حرکت ايستاده بود بدنم خشک و سرد شده بود خواستم حرفي بزنم اما زبانم خشک و فلج به سقف دهانم چسبيده بود صداي آن سوي خط باز در گوشم پيچيد:الو...هنوز رو خطي؟پس چرا حرف نمي زني؟حسابي مارو گرفتي ديگه!
مغزم کار نمي کرد بايد حرفي مي زدم اما حتي کلمه اي آشنا براي گفتن پيدا نمي کردم با خودم فکر کردم که بگويم: ((سلام من رز هستم.دختر الهام.همون که بيست و سه سال پيش اسمشو از تو شناسنامه هاتون خط زدين احتمالاً چنين کسي رو يادتون مي ياد؟))
بغضي نا گهاني برگلويم چنگ انداخت خواستم قطع کنم که صداي زني از آن سوي خط توجه ام را به خود جلب کرد به زحمت مي توانستم صدايش را بشنوم:
_سامان باز با کي داري حرف مي زني؟خوب پسر مگه تو کار و زندگي نداري؟
مرد جوان با لحن شوخي جواب داد:سامان به قربونت کسي نيست که مزاحمه.حصبه گرفته حرفم نمي زنه مي خواستم زنگ بزنم شرکت.اون وقت قطع ام نمي کنه لامصب.
بعد خطاب به من ادامه داد:خوب جونمرگ شده مگه تو کار و زندگي نداري.اصلاً مگه خودتخواهر،مادر نداري که مزاحم ناموس مردم مي شي؟
صداي زن غرغرکنان دور شد مرد جوان بار ديگر بار ديگر به حرف آمد و ميان خنده گفت:دلخور که نشدي؟
يارو مادرمه.حراست خونه است ديگه نمي شه کاريش کرد.خوب ببين من ديگه بايد قطع کنم اگه باسهراب کار داري نيم ساعت ديگه يه زنگي بزن.ولي خوب بعيد مي دونم تحويلت بگيره در هر صورت هر وقت ياد ما کردي،خوشحال مي شيم همين شماره رو بگير به جاي دوي آخرش سه.بگو با سامان کار دارم.اون وقت بنده در خدمتم.حالا ديگه قربون آقا.با اجازه ما رفتيم.اين را گفت و گوشي را گذاشت،صداي بوق ممتد تلفن نشان دهنده قطع ارتباط بود و من انگار در دنياي ديگري سير مي کردم آن قدر با حواس پرتي در خود فرورفته بودم که متوجه گذشت زمان نمي شدم وقتي صداي متصدي پذيرش را شنيدم گردن خشک شده ام را درست مثل يک آدم آهني زنگ زده به جانبش چرخاندم و با نگاه بي حالتم به او خيره ماندم.
_حالتون خوبه خانم استيونز.مشکلي پيش اومده؟
نگاهم به روي زانوهايم چرخيد گوشي تلفن را طوري در مشت فشرده بودم که قطره اي خون در انگشت هايم باقي نمانده بود.
_اجازه بدين براتون يه ليوان آب قند بيارم.
با عجله گوشي را سرجايش گذاشتم و سريعتر از او از جا پريدم،نه نه...نيازي نيست...من حالم خوبه آقا متشکرم
sorna
11-28-2011, 10:00 PM
او با نگاه نامطمئن لحظه اي براندازم کرد بعد سري به نشانه موافقت تکان داد و گفت:در هر صورت اگه به چيزي احتياج داشتين به پرسنل هتل اطلاع بدين.
_ممنونم آقا هم به خاطر کمکتون و هم به خاطر مهرباني تون.
مرد جوان لبخند شرم آلودي به لب زد و در سکوت سرش را پائين انداخت براي رفتن به اتاقم،ميز پذيرش را دور زده بودم که او بار ديگر صدايم کرد:معذرت مي خوام خانم استيونز.
وقتي به جانبش برگشتم دفترچه سررسيدم را همراه بالبخندي گرم به شمتم گرفت:دفترتون رو فراموش کردين دفترچه را از دستش گرفتم و بعد از تشکري ديگر به اتاقم برگشتم.خودم را به روي تخت انداختم نرم بود داخل آن فرورفتم لحظه اي به سفيدي سقف خيره شدم و يک بار ديگر مکالمه
کوتاه اما عجيب و غريبم را با مرد جواني که خودش را سامان معرفي کرده بود در ذهنم مرور کردم قطعاً او يکي از اقوام نزديک مادرم بود از اين فکر حس عجيب و غيرقابل توصيف روحم را انباشت در آن لحظه تميز دادن احساسات دروني ام از هم کار مشکلي بود به شکل عجيب و بي سابقه اي
همه چيز در هم تنيده بود در آن لحظات به يقين نمي دانستم که بايد خوشحال باشم يا ناراحت.و نکته جالب همين جا بود که من حقيقتاً نه خوشحال بودم و نه ناراحت مثل يک سيب زميني گنده روي تخت افتاده بودم و از سنگيني وزنم که در نرمي تخت فرورفته بود لذت مي بردم.بيشتر از يک ساعت
طول کشيد تا به زحمت توانستم کمي افکار گسسته و پر و پخش ام را جمع و جور و منظم کنم و به يک نتيجه منطقي و قابل قبول برسم من آنها را پيدا کرده بودم و اين اولين قدم و شايد بزرگترين آن بود راه رسيدن برايم روشن شده بود اما طي کردن اين راه و گذشتن از حصاري که آنها در مقابل
مادر و هر چيزي که به او مربوط مي شد دور خود کشيده بودند يک انرژي مضاعف مي خواست و من در آن لحظه درست مثل يک باتري خالي شده احساس تهي بودن مي کردم به روي تخت غلتيدم و چشمان خشک شده ام را به روي منظره يکنواخت تخت بستم.
((فردا...فردا در موردش فکر مي کنم.))
***
sorna
11-28-2011, 10:00 PM
فصل4
دومين شب در سرزمين مادري ام با شروع يک صبح زيبا و دل انگيز ديگر به اتمام رسيد هنوز برف باقي مانده در روي پشت بام ها به همان زيبايي روز قبل در زير اشعه هاي تابناک و زرين خورشيد مشرق زمين مي درخشيد اما هوا حتي از روز قبل سردتر به نظر مي رسيد درز باز پنجره را بستم و از آن منظره زيبا فاصله گرفتم.دوش ام را گرفته بودم صبحانه ام را خورده بودم و حالا براي برداشتن قدم دوم خودم را آماده حس مي کردم تلفن اتاقم که به صدا در آمد با وجودي که انتظارش را مي کشيدم از جا پريدم و گوشي را برداشتم.
_خانم استيونز ،راننده آژانس پائين منتظر شماست.
تشکر کردم و گوشي را گذاشتم صبحانه کاملي خورده بودم اما ته دلم باز احساس ضعف مي کردم مقابل آينه ايستادم و دستم را روي معده ام فشار دادم رنگ و رويم پريده به نظر مي رسيد شايد کمي رژ لب مي توانست اين همه بي رنگي را تعديل کند با اين فکر به سمت تخت برگشتم اما هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که خاطره ربوده شدن کيفم کقابل چشم هايم به رقص در آمد.بار ديگر به سمت آينه چرخيدم زيبا بودم يک دختر زيبا و به اندازه کافي دوست داشتني و معصوم .همه اينها باعث قوت قلبم مي شد.انسانها بنده زيبايي اند و من خوب مي دانستم که اگر يک نقطه ضعف مشترک بين تمام انسانهاي دنيا وجود داشته باشد قطعاً همين يکي خواهد بود.
اما از طرفي من شبيه مادر هم بودم و فکر کردن به اين واقعيت اضطراب و دلشوره ام را بيشتر مي کرد.در واقع من همان الهام بيست و سه سال پيش بودم منتهي الهامي با موهاي طلايي،چشماني آبي و پوستي به مراتب روشن تر.خيلي دلم مي خواست بدانم که آيا آنها عکسي از جواني هاي مادر دارند يا اينکه تمام خاطره ها را بهمراه مادر از خانه دل هايشان بيرون اندخته بودند به يکباره ترسي غريب در دلم افتاد و پايه هاي اراده ام را به لرزه اندخت از اين ديدار غير منتظره وحشت داشتم و اگر فقط لحظه اي ديرتر تلفن به صدا در مي آمد قطعاً از رفتن منصرف مي شدم گوشي تلفن را برنداشتم مطمئناً يک تذکر دوستانه به خاطر تأخيرم بود به خاطر محکم شدن کش دور موهايم،آنها را از دو طرف کشيدم و کلاهم را به روي آنها مرتب کردم ظاهرم را يک بار ديگر از پائين به بالا در آينه برانداز کردم _کفش اسپرت سفيد با راه هاي صورتي،شلوار جين آبي باز،بلوز اسپرت سفيد با راه هاي صورتي مثل کفش هايم،پالتوي سفيد،کلاه سفيد و يک جفت چشم آبي رنگ کشيده و مخمور با مژه هايي بلند و چتري_به چشم هايم در آينه خيره مادندم به ياد راب افتادم و جمله طنز آلودش که هميشه مي گفت: ((رز وقتي نگام مي کني دقيقاً احساس موشي رو پيدا مي کنم که دمش لاي تله موش گير کرده باشه چشماي تو جاذبه اي داره که تو هيچ چشم ديگه اي نديدم)).
راب دانشجوي پزشکي بود از سال اول دانشکده او را مي شناختم پسر خوبي بود و من به او قول داده بودم که در مورد پيشنهاد ازدواجش فکر کنم.اما آن لحظه قطعاً زمان مناسبي براي انجام اين کار نبود راننده آژانس مقابل هتل منتظرم بود تا من را براي برداشتن دومين قدم همراهي کند.کوله پشتي ام را از روي تخت برداشتم و با عجله از اتاق خارج شدم پائين پله ها که رسيدم نگاه متصدي پذيرش به سمت من چرخيد.با ديدنم سري تکان داد و خطاب به مرد جوان مقابلش چيزي گفت که نگاه او را نيز متوجه من کرد.او با ديدنم به شکلي کلافه و دلخور از پيشخوان کنده شد دسته کليدش را از جيب شلوارش بيرون کشيد و قدمي به سمت من برداشت.سرم را به نشانه سلام تکان دادم و گفتم:روز به خير آقا.من...به خاطر تأخيرم عذر مي خوام.
راننده آژانس جواب داد:خواهش مي کنم...لطفاً بفرمائين سوار شين
sorna
11-28-2011, 10:00 PM
فصل 2-4
اين را گفت و جلوتر از من به سمت در خروجي حرکت کرد من هم بعد از تشکري کوتاه از متصدي پذيرش به دنبالش دويدم.به روي صندلي عقب ماشين نقره اي رنگش نشستم و بعد او حرکت کرد خودم را به در چسبانده بودم دنياي بيرون براي من دنياي متفاوتي بود و من در روشنايي روز راحت تر مي توانستم اين تفوت ها را ببينم.صداي مرد راننده من را که مجذوب دنياي بيرون شده بودم متوجه خود کرد نگاهم با نگاه پرسش بارش در آينه تلاقي کرد گويا قبلاً چيزي پرسيده بود که من متوجه اش نشده بودم.
_مي بخشيد من متوجه سؤالتون نشدم.
مرد راننده همچنان از آينه مقابلش نگاهم مي کرد موهايش را از پشت مي ديدم موهاي فردارش سياه سياه بود اما رنگ نگاهش در آينه به سبز سير مي زد سبيل هم داشت پايه هاي سبيلش او را بامزه تر کرده بود وقتي نگاه خيره من را ديد محجوبانه چشم از آينه برداشت و گفت:عرض کردم آدرستون کجاست؟کجا بايد برم؟
سؤالش آنچه را که براي لحظاتي کوتاه از ياد برده بودم به ذهن آشفته ام کشاند و اضطراب را بار ديگر به جان دل و روده ام انداخت با عجله پاکت نامه اي را که به همين منظور برداشته بودم به جانبش گرفتم:من مي خوام به آدرسي که روي اين نامه است برم.
مرد راننده پاکت نامه را از دستم گرفت و براي لحظه اي کوتاه نگاهش کرد بعد آن را کنار شيشه جلويي ماشينش گذاشت وگفت:آدرستون قديميه.
لحن اش به نظرم نگران کننده آمد اما نه من حرفي زدم و نه او توضيح بيشتري داد وقتي سکوتش را ديدم بار ديگر به پشتي صندلي تکيه دادم و از پنجره به منظره بيرون چشم دوختم.خيابان ها به شکل وحشتناکي شلوغ و پر ترافيک بود و پياده رو ها پر از آدم هاي در حال جنب و جوش و رفت وآمد همه چيز برايم جالب توجه بود اما چيزي که در نظرم جالب تر آمد اين بود که هر چقدر جلوتر مي رفتيم منظره شهر در حال عوض شدن بود.منظره کوچه و خيابان.نماي بيروني ساختمان ها،حتي
پوشش و ظاهر آدم ها متفاوت به نظر مي رسيد هر چقدر جلوتر مي رفتيم اين فکر که آنجا محله مرفه نشين پايتخت ايران است در ذهنم قوت بيشتري مي گرفت و همين طور اين نکته که پدر بزرگ من مي بايست يکي از آن بالا نشين هاي تهران باشد.
بيشتر از يک ساعت در راه بوديم تا اينکه راننده بالأخره ماشين را کنار خيابان نگه داشت.از پنجره نگاهي به اطرافم انداختم محله خلوت اما زيبايي به نظر مي رسيد اکثر خانه ها ويلايي و چهره اي باغ گونه داشتند کمي خودم را به سمت راننده جلو کشيدم و گفتم :اينجاست؟
مرد جوان پاکت نامه ام را از مقابل شيشه جلو برداشت و آن را به سمت من گرفت:خانم همون طور که خومتتون عرض کردم آدرستون قديميه.اسم کوچه خيابونا عوض شده کوچه هاي اينجا قبلاً هر کدوم يه اسم داشتن اما حالا شماره اي شدن حقيقت اش بنده هم خيلي به اين محل آشنا نيستم اما اگه از کسبه يا از ساکنين خود محل بپرسين حتماً راهنمايي تون مي کنن.
به شنيدن اين حرفش براي لحظه اي دست و پايم را گم کردم مضطرب تر از قبل نگاهي به دور و برم انداختم بعد بار ديگر به مرد راننده چشم دوختم هنوز دستش به همراه پاکت نامه به سمت من دارز بود و در نگاه منتظرش کلافگي موج مي زد بالاجبار پاکت نامه را از دستش گرفتم:ممنون...کرايه تون چقدر مي شه. مرد جوان بار ديگر به سمت فرمان چرخيد و گفت:طرف حساب ما هتله شما فعلاً نيازي نيست مبلغي بپردازين. به شنيدن اين حرف زيپ کوله پشتي ام را بار ديگر بستم و با حالتي سست و نامطمئن از ماشين پياده شدم مرد راننده هم تمام تأخير من را با گذاشتن پايش به روي پدال گاز جبران کرد و در يک چشم به هم زدن از محل دور شد با حالتي درمانده نگاهي به اطرافم
انداختم آنجا انگار برف بيشتري باريده بود دو طرف خيابان هنوز از برف يخ زده پر بود
sorna
11-28-2011, 10:00 PM
نزديک ظهر بود اما هوا هنوز سوز بدي داشت به يکباره احساس سرما درونم را به لرزه انداخت بازوهايم را در بغل گرفتم و دندان هايم را محکم به روي هم فشردم احدي در کوچه و خيابان ديده نمي شد انگار من را به کره اي ديگر برده و آنجا تک و تنها رهايم کرده بودند نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم يازده و نيم بود تا ابد نمي توانستم همانجا بايستم با آن پوشش سفيدم در ميان برف هاي يخ زده شبيه يک آدم برفي گنده بودم يک آدم برفي گنده و و حشت زده.ماشين مشکي رنگي که صداي موسيقي اش در آن سکوت و خلوت خيابان بلندتر از حد معمول به نظر مي رسيد مقابل پاهايم توقف کرد مرد جواني که دنباله موهاي بلندش از زير کلاه چرم مشکي رنگ بيرون مانده بود نگاهي به سرتا پايم اندخت و همراه با لبخندي لوس گفت:
_بپر بالا عروسک باربي مي رسونيمت.
مرد جوان کنار دستي اش که پشت رل نشسته بود خودش را به سمت پنجره کشيد در نگاه و لبخندش شيطنت موج مي زد.
_چه تيپي ام زده پدر سوخته.
در امريکا که بودم هميشه اسپري فلفل ام همراهم بود يک سلاح سرد مفيد براي مواقع لزوم اما در آن لحظه تقريباً بي دفاع بودم بنابراين راهم را کج کردم و چند قدم از ماشين آن ها فاصله گرفتم اما چند لحظه بعد باز آن ها مقابلم بودند پسر اولي با شيطنت خنديد و گفت:
حميد اگه دستاشو باز کنه و جاي دماغش يه هويج بکاري مي شه يه آدم برفي جون من نگاش کن.
جوان پشت رل باز خودش را به سمت پنجره کشيد و در حالي که با نگاش سبک سنگينم مي کرد با خنده گفت:
_اگه همه آدم برفي ها اين قدر خوشگل بودن که من همه شونو درسته قورت مي دادم.
بعد از آن ديگر آن قدر منتظر نماندم تا بقيه صحبت هايش رابشنوم انگشت هايم را به دور بندهاي کوله پشتي ام اندختم و بدون توجه به ليزي و لغزندگي زير پايم تا آن سوي خيابان دويدم کمي پائين تر يک نمايشگاه بزرگ مبل بود بدون توجه به خنده بلند جوان هاي داخل ماشين باعجله قدم به داخل نمايشگاه گذاشتم و هراسان نگاهي به اطرافم اندختم صدايي از انتهاي سالن نمايشگاه نگاهم را به سمت خود کشاند پيرمرد سفيد مويي آنجا کنار بخاري داخل مبل راحتي فرورفته بود با ديدن من برگه هاي روزنامه اش را با احتياط جمع کرد و آنها را به روي ميز گذاشت:بفرمائيد.
از روي مبل بلند شد و آرام آرام به استقبالم آمد مقابلم که رسيد لبخندي به لب زد و گفت:مي بخشين من از قيمتا سردرنميارم صاحب اصلي نمايشگاه نيستن رفتن و برگردن،اگه عجله اي ندارين ده دقيقه منتظر بمونين.
سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:براي خريد نيومدم آقاودنبال يک آدرس مي گردم.
پيرمرد نگاهي به چهره ام انداخت وگفت:مال اين طرفا نيستي؟
در جوابش لبخند کمرنگي به لب زدم وگفتم:من خيلي خيلي اينجا غريبم اميدوارم شما بتونيد کمکم کنيد.
پيرمرد که انگار چيز تازه اي کشف کرده بود با لحن کنجکاو اما نامطمئني پرسيد:شما خارجي هستين؟
سرم را تکان دادم و گفتم:بله درست حدس زديد من ايراني نيستم.
پيرمرد که از کشف خودش بسيار راضي به نظر مي رسيد سرش را چند بار رضايتمندانه تکان داد و گفت:از قيافه تون پيداست.
sorna
11-28-2011, 10:01 PM
لهجه تون هم نشون مي ده.من از همون نگاه اول حدس زدم که بايد خارجي باشين.
برايش لبخندي زدم و پاکت نامه را به دستش دادم:من دنبال اين آدرس مي گردم شما مي تونيد کمکم کنيد؟
پير مرد پاکت نامه را از دستم گرفت بعد با آرامش و بدون هيچ عجله اي عينکش را از جيب بغل کتش بيرون کشيد و آن را به چشم گذاشت لحظه اي به نوشته هاي روي پاکت نگاه کرد و گفت:
_اين آدرس شمام که مثل من پيرمرد قديميه.سال هاي زياديه که ديگه اسم اين خيابون((مرجان))نيست.
بعد نگاهش را به صورتم دوخت و ادامه داد:تا اينجاش که درست اومدي.محله همين محله است.ببينم دنبال کوچه اش مي گردي؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم او هم سرش را تکان داد و گفت:مي دونم کجاست.کوچه((هما))يعني قديما اسمش اين بود حالا ديگه به جاي اسم شماره براشون زدن.ايني که شما دنبالشي اگه اشتباه نکنم شماره دوازده استوما خودمون چند تا کوچه پائين تر مي شينيم.
مکثي کرد و با لحن مرددي ادامه داد:اگه آقاي نوروزي نمايشگاه رو دست من نسپرده بود خودم باهات مي يومدم کوچه رو نشونت مي دادم.
از او به خاطر محبتش تشکر کردم و گفتم:از لطف شما متشکرم آقا.همين که آدرس را نشونم بديد کافيه خودم پيداش مي کنم.
پيرمرد سرش را تکان داد و گفت:مثل اينکه چاره ديگه اي هم نداريم با من بيا.
به دنبالش از نمايشگاه خارج شدم او نگاهي به صورتم انداخت و گفت:بايد اين نبش رو رد کني بعد خيابونو مستقيم برو بالا.دست راست نه دست چپ.ششمين کوچه تو همون مسيري که درخت کاج هست.
نگاهي به جهت دستش انداختم و بعد سرم را به نشانه موافقت تکان دادم او براي اطمينان از درک درست من با نگاهي دقيق و موشکافانه براندازم کرد و پرسيد:متوجه شدي؟
به رويش لبخند زدم:...بله.بله.از لطف شما متشکرم آقا.
او هم با لبخندي سرش را تکان داد و گفت:اگه يه وقت احياناً پيدا نکردي برگرد بيا همين جا نمايشگاه رو که دست صاحبش سپردم خودم مي برم نشونت مي دم.
از مهرباني اش به وجد آمدم بار ديگر تشکر کردم و بعد از خداحافظي از او در جهت اشاره دستش به راه افتادم با ديدن ماشين مشکي رنگ آن سوي خيابان کمي بر سرعت قدم هايم افزودم از سر نبشي که پيرمرد اشاره کرده بود گذشتم و وارد خيابان فرعي شدم قدم به داخل پياده رو
سمت چپ گذاشتم و مسير درخت هاي بلند کاج را در پيش گرفتم اولين کوچه،شماره دو بود قلبم به تپش افتاد.دومين کوچه کوچه شماره چهار.
انگار محتويات شکم ام ناگهان به پائين سرازير شده باشد ته دلم از شدت ضعف در هم مي پيچيد.سومين کوچه،کوچه شماره شش بود زانوهايم سنگين شده بود مسير مقابلم سربالايي نبود اما من انگار که از کوه بالا مي رفتم.به چهارمين کوچه رسيده بودم کوچه شماره هشت.ايستادم
نگار نفس در سينه ام مي پيچيد و نمي خواست بالا بيايد دستم را به تنه کا گرفتم اما با ديدن ماشيني که در آن شرايط دقيقاً مثل يک خروس بي محل در تعقيبم بود بار ديگر از جا کنده شدم.پنجمين کوچه،کوچه شماره ده فقط يک کوچه ديگر باقي مانده بود و من هنوز مطمئن نبودم که شجاعت روبروشدن با آنچه که خودم را برايش تا آنجا کشانده بودم داشته باشم.سر کوچه ششم که رسيدم ديگر فلج شدم قدرت کوچکترين حرکتي را نداشتم به قدري دمي بدنم پائين افتاده بود که حس مي کردم هر آن برفک زده و منجمد مي شوم کف دستم را به ديوار سنگ کاري شده پائين کوچه گذاشتم انگار قطره اي خون در بدنم نبود سفيد و سرد.دقيقاً عين آدم برفي.فقط بايد دست هايم را باز مي کردم و جاي دماغم يک هويج مي کاشتم چه ايده جالب و مسخره اي بود مطمئناً اگر حال و روزم کمي بهتر بود حداقل به خاطرش يک لبخند مي زدم اما در آن شرايط انجام چنين کاري
درست به اندازه روي کله ايستادن غيرعادي و ناممکن به نظرم مي رسيد لحظه اي همانجا بي حرکت ايستادم پاهايم قدرت حرکت نداشتند درست مثل اينکه هر دو با هم خواب رفته باشند سنگين و بي حس شده بودند شايد اگر کسي آن دور و برها نبود همانجا روي برف هاي يخ زده کنار ديوار
زانو مي زدم اما صداي بوق هاي ماشين مشکي رنگ من را دستپاچه به جلو هل داد بدون اينکه نگاهي به پشت سرم بياندازم آرام به داخل کوچه خزيدم صداي يکي از آنها را شنيدم که گفت:جيگر ما که يه بار بفرما زديم.ديگه چرا اين قدر دل دل مي کني.بيا نترس حميد صبحونشو خورده
sorna
11-28-2011, 10:01 PM
قدم ديگري به جلو برداشتم کوچه نسبتاً بلندي بود که انتهاي آن نيز به يک خيابان فرعي ديگر مي رسيد خانه هاي آن کوچه هم درست مثل ساير خانه هاي آن محل باغ گونه به نظر مي رسيد نگاهم از ديواري روي ديوار ديگر کشيده مي شد تا اينکه بالأخره روي پلاک يکي از درهاي آن سوي کوچه ثابت ماند شماره بيست و يک.يک در نرده اي بزرگ بود با سرهايي به شکل نيزه و چراغ هاي فانوسي شکلي که در دو سوي آن بالاي ديوار نصب بود.چند متري پائين تر از آن در،در نسبتاً بزرگ ديگري ديده مي شد که بيشتر به در پارکينگ شباهت داشت.و ظاهراً به همان خانه بزرگ مربوط مي شد ناگهان در زير نگاه خيره من،دروازه بزرگ قهوه اي رنگ به شکلي اتوماتيک بالا رفت و ماشين مدل بالاي نقره اي رنگي از آن بيرون آمد از ديدن آن صحنه چنان غافلگير شدم که لحظه اي همانجا خشکم زد اما زماني که مرد ميان سالي از ماشين پياده شد و براي وارسي لاستيک عقبش خم شد ديگر معطلش نکردم با چنان سرعتي از انجا گريختم که زمين نخورنم روي آن برف هاي يخ زده تقريباً شبيه يک معجزه بود راهي را که با هزار جان کندن آمده بودم به حالت دو برگشتم تا سر خيابان اصلي بي وقفه دويدم طوري که سينه ام به سوزش افتاد و نفسم سنگين شد يک دستم را روي تنه درخت گداشتم و دست ديگرم را به روي قلبم فشردم.قلبم به شدت مي زد آرام و با احتياط خودم را به راه پله بيروني نزديک ترين خانه رساندم تن بي حس و حالم را روي سومين پله رها
کردم چند نفس عميق کشيدم و سعي کردم آنچه را که پيش آمده بود در ذهنم مرور کنم اما هر چقدر سعي کردم نتوانستم چهره آن مرد را که احتمالاً يکي از اعضاي خانواده مادري ام به خاطر بياورم آنچه اتفاق افتاد بسيار سريع و غيرمنتظره بود و من بيشتر از آنچه تصور مي کردم ترسيدم يک ترس ماليخوليايي عجيب و قدرتمند که تمام جسارت و شهامتم را دريک چشم برهم زدن از وجود لرزانم تارانيد.سرم را روي دست هايم گذاشتم و دلخور و آشفته در دلم
ناليدم(آه...گندت بزنن رز!نزديک بود از ترس جونت در بره.آخرش که چي؟ تا ابد که نمي توني قايم موشک بازي کني.))
با شنيدن صداي گام هايي که در حال نزديک شدن بود سرم را بلند کردم پسر جوان مو بلندي که داخل ماشين مشکي رنگ ديده بودم مقابل و تقريباً در يک قدمي ام ايستاده بود از ديدنش به يکباره چون فنر از جا پريدم نگاه وحشت زده ام از صورت او به سمت ماشينشان چرخيد که چند متري آن طرف تر پشت درخت هاي کاج ايستاده بود جوان راننده هنوز پشت رل بود و با نگاهي پرشيطنت و خندان نگاهمان مي کرد.در آن حوالي کسي ديده نمي شد.ترسيدم با عجله راهم را کج
کردم تا از او فاصله بگيرم اما او هم در حرکتي سريع جا کنده شد و راهم را سد کرد نگاه مضطربم ود نگاه پرشيطنتش خيره ماند.او دست هايش را مقابل سينه اش گرفت و گفت:فقط يه لحظه.کاريت ندارم.خواستم تغيير جهت دهم که باز راهم را بست و گفت:ببين اگه دنبال آدرس مي گردي من و حميد کمکت مي کنيم. مگه نه حميد؟
پسر جوان پشت رل با همان لحن لوس و پرشيطنت جواب داد:ما که گفتيم دربست مخلصش ام هستيم.
پسر جوان دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:خوب!...چي مي گي؟افتخار مي دي؟
گامي به عقب برداشتم و گفتم:دستت را بکش آقا.من به کمک شما احتياجي ندارم.
جوان پشت رل ميان خنده جواب داد:ولي ما به کمک شما نياز داريم خانم گل...مسعود روشن اش کن تا يکي موي دماغ نشده.
پسر جوان سري به نشانه موافقت تکان داد و در حالي که نيشخندي گوشه لب هايش نقش مي بست کيف پولش را از جيب پشتي شلوارش بيرون کشيد و آن را مقابل صورت من گرفت کيفش پر از اسکناس هاي درشت بود:بد نمي گذره.
نگاهم را نگاهش دوختم از برق چشم هايش بدم آمد از لبخند کش دار و مسمومش هم همين طور.
با تکان دادن سر مشتاقانه به کيف پولش اشاره مي کرد در جوابش با لحني که سعي مي کردم قوي و تزلزل ناپذير جلوه دهد گفتم:بهتره بري گم شي.بزن به چاک.
پسر جوان نگاهي به دور و برش انداخت بعد باحرکتي سريع و نيرومند بازويم را گرفت و گفت:اگه با هم گم بشيم بيشتر حال مي ده.
با تمام قدرتي که داشتم در مقابل قدرت دست او مقاومت کردم سعي کردم بازويم را از ميان انگشتانش بيرون بکشم اما قدرت او قدرت دست يک مرد بود تقريباً داشت من را به دنبال خودش مي کشيد صداي باز شدن در پشت سرمان او را متوجه عقب کرد به محض اينکه به سمت من برگشت از فرصت پيش آمده استفاده کردم و با روي زانو ضربه اي به زير شکمش کوبيدم:دستمو ول کن احمق عوضي.رنگ چهره پسر جوان تغيير کرد دستم را رها کرد و از شدت درد دولا شد در همان
لحظه دستي پرقدرت از پشت بند کوله پشتي ام را گرفت و در حرکتي ناگهاني من را به عقب کشيد. _شما بيا عقب تا من...
sorna
11-28-2011, 10:01 PM
فقط يک لحظه طول کشيد در حرکتي تند به عقب چرخيدم و يک ضربه دوليوي پرقدرت نثار صورتش کردم مرد جوان تعادلش را از دست داد گامي به عقب برداشت و به سينه همراه پشت سري اش خورد در زدن اينگونه ضربات مهارت داشتم اما در آن لحظه به شدت دست و پايم را گم کرده بودم براي ديدن نتيجه کارم خيلي منتظر نماندم انگشت هايم را محکم به دور بندهاي کوله پشتي ام پيچيدم و چون کماني که از زه رها شده باشد از آنجا گريختم هيچ مسيري را به غير از همان مسيري که بعد از پياده شدن از تاکسي طي کرده بودم نمي شناختم مستأصل و درمانده نگاهي به دور و اطرافم انداختم صداي آشناي پيرمرد نگاه هراسان من را به سمت خود کشاند:شمائين دخترم؟
حقيقتاً از ديدنش خوشحال شدم قدمي به سمتش برداشتم و از سر آسودگي لبخند زدم او ادامه داد:
_بالأخره آدرسي رو که مي خواستي پيدا کردي؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:اوه بله متشکرم آقا.کمک شما واقعاً مفيد بود.
پيرمرد سرش را رضايتمندانه تکان داد و گفت:از اين بابت خوشحالم.بالأخره شما تو کشور ما مهمانيد. تشکر کردم و گفتم:از خوبي مردم ايران زياد شنيدم اما هنوز فرصتي براي بيشتر ديدن پيدا نکردم تازه وارد کشور شما شدم و در يکي از اتاق هاي هتل مينا اقامت دارم و...و بدبختانه راه برگشتن به اونجا را اصلاً بلد نيستم فکر مي کنم بايد تاکسي بگيرم.
پيرمرد همراه با لبخندي مهربان لحظه اي نگاهم کرد و گفت:همراه من بياين.بهتره به آژانس زنگ بزنيم.اين جوري بهتره.داخل نمايشگاه آقاي نوروزي تلفن هست.
بيا دخترم...بيا.
شادمانه سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و همراه ناجي پير و مهربانم قدم به داخل نمايشگاه گذاشتم
sorna
11-28-2011, 10:01 PM
فصل 5
از وقت نهار گذشته بود که به هتل برگشتم سرخورده و کسل بدون توجه به قارو قور شکم گرسنه ام به اتاقم رفتم و خودم را
روي تخت انداختم براي چندمين بار آنچه را که اتفاق افتاده بود در ذهنم مرور کردم.آن دو مرد جوان مزاحم.خانه پدربزرگ
و مردي که با ماشين نقره اي از در پارکينگ بيرون آمد و در نهايت صحنه اکشني که با هنرنمايي من شکل گرفت و هنوز مقابل
چشم هايم بود.همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد و ضربه اي که من به صورت مرد جوان پشت سري ام زدم بدون شک ضربه
قدرتمند و محکمي بود و البته بي نهايت غافلگير کننده.فقط براي يک لحظه کوتاه صورتش را ديدم و همان يک نگاه کوتاه براي
جرقه زدن اين فکر در جغز من کافي بود که آيا او واقعاً مستحق چنين تنبيهي بود.
آن قدر غرق در افکار مختلف ام به سقف اتاق خيره ماندم که بي اختيار خوابم برد وقتي بار ديگر چشم هايم را گشودم سايه
کمرنگ غروب فضاي اتاق را پر کرده بود با سستي به پهلو غلتيدم و نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم يک روز ديگر در
حال تمام شدن بود و من هنوز هيچ کار مثبتي انجام نداده بودم به شدت احساس يأس و دلتنگي مي کردم دلم هواي مادر را کرد
کوله پشتي ام همانجا کنار دستم روي تخت بود کيف پولم را از داخلش برداشتم داخل آن عکسي از مادر داشتم.عکسي
قديمي که بي نهايت برايم عزيز بود _من بودم و پاپا و مامان_يک جمع کوچک صميمي و پر محبت.دلم براي دوباره داشتنشان
پر کشيد عکس هر دويشان را بوسيدم و آن را غمگينانه روي سينه ام فشردم اشک از گوشه چشمم به پائين لغزيد.به پهلو
غلتيدم دسته نامه هاي پست نشده مادر داخل کوله پشتي ام بود يکي از آنها را برداشتم و بوئيدم هنوز بعد از گذشت بيشتر از ده
سال بوي عطر گرم و دلپذيرش را داشت آه عميقي کشيدم و به خطر تمام دلتنگي هاي مادر،تصميمي قاطعانه گرفتم مصمم از
جا بلند شدم و لب تخت نشستم تلفن را از روي ميز پاتختي برداشتم و روي زانوهايم گذاشتم قلبم باز به تپش افتاده بود اما من
تصميم خودم را گرفته بودم لحظه اي گوشي را روي سينه ام گذاشتم و نفس عميقي کشيدم بعد شماره خانه پدربزرگ را گرفتم.
بعد از خوردن دو بوق ارتباط برقرار شد و باز همان صداي روز قبل بود که جواب داد:اَلو بله.اَلو...بفرمائين.باز که
زبون بسته اي...بَهَ حداقل يه فوتي بکن دلمون واشه.فوت که ديگه بلدي؟
کسي آن سوي خط صدايش زد:سامان...سامان.کجا موندي؟دِ بيا ديگه خبر مرگت.چه کار داري مي کني؟
صدا نزديک تر شد:با کي داري حرف مي زني؟
سامان جواب داد:مراحم تلفنيه.منتظرم بزرگ بشه زبونش واشه.تو مي گي اول مي گه مامان يا بابا.
صدا جواب داد:بگو چند تا تخم کفتر بندازه بالا حلّه.در ضمن ما رفتيم مي خواي بيا.نمي خواي اين قدر پا تلفن چمبره بزن
تا کوچولوت زبون وا کنه.
سامان جواب داد:خيلي خوب نمک پاش تو برو الأن ميام.
بعد خطاب به من ادامه داد:خوشگل مامان.شنيدي که دکتر متخصص بيماري هاي خاص چي فرمايش کردن دو تا دونه تخم
کفتر بنداز بالا حله.اگه جواب نداد برو سراغ تخم بلبل اون ديگه رد خور نداره مي سازدت حسابي.اما اگه اونم افاقه نکرد
ديگه از دست ما کاري ساخته نيست ما هر کاري مي تونستيم براش کرديم باقي اش دست خداستوخالا ديگه ما رفتيم.بر و بچ
منتظرن که بريم صفا سيتي،بستني چوبي،عشق و حال.پس با اجازه قربون آقا.
گوشي را که گذاشت به خودم آمدم باز در سکوت فقط به حرف هاي بي سر و ته اش گوش داده بودم با عجله يکبار ديگر شماره گرفتم
بعد از خوردن چند بوق ديگر داشتم نااميد مي شدم که باز خودش گوشي را برداشت.
جانم!...اَلو...لا اله الا ا...تا دم در رفته بودما.
نفس عميقي کشيدم و گفتم:اَلو.
sorna
11-28-2011, 10:02 PM
اِ مبارکه نه مامان نه بابا.الو.بچه هاي امروزي چه پاچه پاره ان.در حيرتم اين تخم کفتره چه زود جواب داد!
ميان حرفش دويدم و گفتم:بايد شما را ببينم.
سامان از شنيدن حرفم به سرفه افتاد و گفت:جونم؟!مي گم شما دوره ابتدايي رو جهشي خوندين؟
اِيولا بابا دور دور مياين زود زود ميرين چه جورياست؟
بارديگر گفتم:ببين آقا سامان من لازمه که همين امشب شما را از نزديک ببينم کاري باشما دارم که پشت تلفن نمي تونم بگم.
بايد بيايد اينجا.
سامان جواب داد:استغفرا_خواهر شما اين جوري صحبت مي کني من مي ترسم نيگا تموم موهاي تنم سيخ شد.من چشم و گوشم
هنوز بسته است.اگه روز بود و کارتون اينقدر محرمانه نبود باز مي شد يه کاريش کرد اما اين جوري جون خواهر خودم نباشه جون داداش
اصلاً امکانش نيست.
گوشي را محکمتر در دستم فشردم و گفتم:خواهش مي کنم سامان.
سامان با همان لحن شوخ جواب داد:ها؟!...خوب پس اول بايد از مامانم اجازه بگيرم آخه مي دونين چيه دفعه آخري که بدون اجازه
اون رفتم يه نفرو از نزديک ببينم بدجوري پدرمو در آورد دسته قاشقو داغ کرد و گذاشت به جاي حساسم حالا نمي تونم دقيقاً بگم که کجام بود
اما فقط تا همين حد بدون که تا يک هفته يه وري نشستم.
از حرف هايش خنده ام گرفته بود نمي دانستم بايد بخندم يا جدي صحبت کنم مکثي کردم و گفتم:همون طور که گفتم لازمه که حتماً شما را
ببينم اگه کار مهمي نبود مزاحم نمي شدم.
سامان جواب داد:زبونم کور شه من کي گفتم شما مزاحميد.شما مراحم تلفني هستين.حالا مي فرمائين چي کار کنم.من دلم نازکه.نمي تونم
که اين قدر شما خواهش کني نه بگم.رو چِشَم چَشم.خدمت مي رسم.شما بفرمائين کي؟کجا؟من يه غربيل مي گيرم جلو صورتم و مي يام.
نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم و گفتم:من هتل مينا هستم.شما مي تونيد رأس ساعت نه اينجا باشيد؟
سامان جواب داد:چه لفظ قلم حرف مي زنه...حالا چرا هتل...نمي شه يه جاي شلوغتر قرار بزاريم مثلاً يه پارکي.رستوراني_کافي شاپي.
مصرّانه گفتم:آقاي تاجيک خواهش مي کنم.
_فرمودين هتل مينا؟
جواب دادم:بله مي تونيد رأس ساعت نه اينجا باشيد؟
_خوب بزار ببينم.اول بايد اين گَله آدمو که بيرون منتظرم ايستادن يه جوري کَله کنم بعدم دوش بگيرم ...تيپ بزنم...صفا بدم...مشکلي نيست
رأس نه اونجام.
نفس عميقي کشيدم و گفتم:پس من تو لابي هتل منتظر شما هستم.
_خيلي خوب باشه.فقط اومدم اونجا شمارو چه جوري بشناسم؟
لبخندي به لب زدم و گفتم:من يه کلاه سفيد سرمه.
_چه آدرس دقيقي درست مثل اينه که بگي من دو تا چشم دارم.
به خنده افتادم و گفتم:چشماي من آبيه.
سامان جواب داد:اِ پس مجبورم يه امشب سربه زير نباشم و زُل بزنم تو چشم زنا.خداوندا خودمو به تو مي سپارم.
گوشي را روي گوش ديگرم گذاشتم و گفتم:خيلي خوب پس شما بگيد چي مي پوشيد من شما رو پيدا مي کنم.
sorna
11-28-2011, 10:02 PM
من؟خوب باشه.يادداشت کن.شلوار جين آبي.پليور سرمه اي.کاپشن مشکي شال کردن سفيد.شماره پامم چهل و سه.بعضي وقتام چهل وچهار
مي پوشم البته تو چهل و سه پام کيپ تره.اما چهل و چهار برام راحت تره...
ميان حرفش دويدم و گفتم:خوبه پس من ساعت نه منتظر شما هستم فعلاً خداحافظ.
دستم را به روي شاسي تلفن فشردم و ارتباط قطع شد نفس راحتي کشيدم و گوشي تلفن را سر جايش گذاشتم بار ديگر نگاهي روي صفحه ساعتم انداختم
ساعت شش و نيم بود تا نه دو ساعت ونيم ديگر مانده بود کاري براي انجام دادن نداشتم فقط بايد شام مي خوردم و منتظر آمدنش مي شدم.هيجان زده
بودم کمي هم دلشوره داشتم در آن لحظه فقط مي توانستم اميدوار باشم که همه چيز خوب پيش برود سعي کردم خودم را با تماشاي تلويزيون مشغول کنم
ساعتي بعد براي خوردن شام رفتم و بعد با عجله به اتاقم برگشتم تا کم کم خودم را آماده کنم اما هر چقدر بيشتر تلاش مي کردم اوضاع روحي ام آشفته تر
مي شد بلوزم را عوض کردم لباس بلند ومناسب نداشتم براي همين بالأجبار ژاکت بافتني سفيدي را که با کلاهم سِت بود به روي بلوز آبي رنگم پوشيدم با
شلوار جين آبي تقريباً راضي کننده به نظر مي رسيد دستم را به روي قلبم گذاشتم و نفس عميقي کشيدم بالأخره بايد از يک جا شروع مي شد و شايد اين شروع
مناسب ترين شروع بود حداقل مي توانستم اين طور تصور کنم با اين تلقين فکري نگاهي روي صفحه ساعتم اندختم و از اتاق خارج شدم.هنوز يک ربع
ديگر تا زمان قرارم با سامان مانده بود که به لابي هتل رفتم خوشبختانه سالن خلوت بود.يک گوشه مرد تقريباً ميان سالي خودش را پشت برگه هاي بزرگ
روزنامه اش پنهان کرده بود طوري که من فقط مي توانستم پاها و قسمتي از موهاي جوگندمي اش را ببينم.و همين طور دود سفيد سيگارش را که علي رغم
وجود تابلوي کشيدن سيگار ممنوع.به طرزي نرم و زيبا در هوا مي رقصيد و بالا مي رفت کمي آن طرفتر هم زن و مردي جوان در حين خوردن قهوه
آرام آرام مشغول صحبت بودند من هم قهوه سفارش دادم و بعد به روي اولين مبل،نزديک و روبه روي در ورودي نشستم.هيجان زده بودم و فکر کردن به
واقعيتي که نمي دانستم چطور بايد آن را مطرح کنم بيشتر نا آرامم مي کرد يکي از پاهايم را به روي ديگري انداختم و بعد از اينکه يک بار ديگر با نگاه
بي قرارم عقربه هاي ساعت را از نظر گذراندم انگشتانم را به شکلي عصبي درهم قلاب کردم و روي پاهايم گذاشتم نگاه منتظرم به در بود چند دقيقه بعد
مرد جواني وارد شد انگشتانم را محکمتر از قبل روي هم فشردم نفسم حبس شده بود سرتاپايش را از نظر گذراندم.کت شلوار تن اش بود و يک چمدان کوچک
سفري را به دنبال خودش روي زمين مي کشاند با نگاهم او را که به سمت پذيرش مي رفت دنبال کردم و نفس حبس شده ام را بيرون فرستادم بار ديگر روي
صفحه ساعتم چشم دوختم تقريباً نه بود.شايد نزديک يک دقيقه مانده به نه.نفس عميقي کشيدم و نگاهم را بار ديگر به سمت در چرخاندم مرد جواني وارد شد اين
بار از شدت استرس و هيجان سرپا ايستادم.خودش بود_شلوار جين آبي.کاپشن مشکي.پليور سرمه اي.شال گردن سفيد._نگاهش جست و جو گر بود من
را که ديد لبخند زد و با حالتي نامطمئن سرش را تکان داد چهره اش به طرز غريبي برايم آشنا بود برايش سري تکان دادم و او همان طور لبخند به لب به
سمت من حرکت کرد نگاهش به من بود درست به چند قدمي ام رسيده بود که به يکباره ايستاد دست هايش را بالا گرفت و گفت:اُخ...اُخ...اُخ.هوار
تو سرم!خانم جون.جون عمه ات.خدا شاهده غلط به عرضتون رسوندن.من...
مکثي کرد بعد با عجله به سمت در چرخيد و ادامه داد:فعلاً بهتره من دربرم.شرمنده.ما رفتيم.
گيج و متعجب لحظه اي رفتن اش را تماشا کردم بعد با عجله به سمتش دويدم و صدايش زدم:آقاي تاجيک!
آقاي تايک لطفاً صبر کنيد.
اما او همچنان بدون توجه به اصرار من به سمت در خروجي مي رفت مستأصل و نااميد دست هايم را در هوا تکان دادم وگفتم:آقاي سامان تاجيک!من روي
کمک شما حساب کرده بودم...خواهش مي کنم!
به سمت من چرخيد و در حالي که عقب عقب مي رفت جواب داد:ببين خواهر،منِ اقبال سوخته خواستم ثواب کنم،کباب شدم.يه نيگا به چک و چونه من بنداز
جون خواهر خودم نباشه جون داداش حسابي فکم برگشت.
چشم هايم از تعجب گشاد شد دستم را روي پيشاني ام گذاشتم و زير لب زمزمه کردم:اوه ماي گاد.حالا مي فهميدم که چرا چهره اش اين قدر در نظرم آشنا
مي آمد.او همان بود هماني که ضربه((دوليو))را نثار صورتش کردم.سرم را که بلند کردم ديگر او را نديدم.رفته بود.لحظه اي همانجا به در خيره
ماندم و بعد با حالتي وارفته و سست سرجايم برگشتم.خودم را روي مبل رها کردم مرد جوان يونيفرم پوش قهوه اي را که سفارش داده بودم روي ميز چيد
و رفت سرم را به پشتي مبل تکيه دادم و چشم هايم را به روي هم فشردم بار ديگر آنچه را که ظهر آن روز اتفاق افتاده بود در ذهنم مرور کردم از ذهنم گذشت
((واقعاً که مسخره است مثل سگ ازم ترسيد.اگه مي دونست من چه حالي دارم!!))
صدايش من را از جا پراند چشم هايم را که باز کردم مقابلم ايستاده بود.
sorna
11-28-2011, 10:02 PM
سلام.
هول شدم انتظار برگشتن اش را نداشتم با عجله سرپا ايستادم به دنبال حرکت من،او هم گامي به عقب برداشت و دست هايش را مقابل سينه اش گرفت:جون
مادرت نزن.اصلاً من غلط کردم که تو کماندو بازي شما دخالت کردم.ماشاءِا...ماشاءِا...شما خودت صد تا مردو حريفي بزنم به تخته البته.
در همان حالت تسليمي که به خود گرفته بود محتاطانه خم شد و با پشت انگشت اشاره اش چند ضربه به ميز چوبي زد و باز ايستاد:حالا اگه با چيز خوري من
دلخوري شما برطرف مي شه چشم من...ميان حرفش دويدم و در حالي که روي مبل مي نشستم گفتم:خواهش مي کنم بنشينيد.
سامان لحظه اي نامطمئن نگاهم کرد بعد آرام دست هايش را پائين آورد و روي مبلي،روبرويم نشست.خيره و شگفت زده نگاهم مي کرد من هم کنجکاو بودم.
نگاهش کردم.قدبلند و خوش استيل با چهره اي گندم گون،چشم هايي کشيده و مشکي رنگ،ابروهاي پهن و خوش حالت و موهاي مشکي براق.يک چهره کاملاً
شرقي.جذاب و دلنشين.نگاهش پرشيطنت بود دست و پايم را گم کردم تا ابد که نمي توانستيم آن طور خيره به هم نگاه کنيم تکاني به خود دادم تا يکي از پاهايم را
روي ديگري بياندازم او باز عکس العمل نشان داد خودش را به پشتي مبل چسباند و دستش را جلو گرفت:جونِ مادرت...از حرکتش به خنده افتادم نگاهم را
پائين گرفتم و با انگشت اشاره پيشاني ام را ماليدم نمي دانستم بايد از کجا شروع کنم.نگاه خيره و مشتاقي داشت که تک تک حرکاتم را کنترل مي کرد انگشتانم را
درهم قلاب کردم وروي پاهايم گذاشتم لب هايم را با زبان خيس کردم و نگاهم را به صورتش دوختم:اسم من...
با شيطنت ميان حرفم دويد و گفت:چانگ چينگ چونگ از کره شمالي؟
اين بار ديگر نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم ميان خنده سرم را تکان دادم و گفتم:نو،نو.رز استيونز.
از نيويورک.
ناباورانه نگاهم کرد:جان؟!
با خنده نگاهش کردم يک چيز برايم واضح بود از آن استرس و دلشوره لحظاتي قبل خبري نبود من با او راحت بودم و اين در نظرم جالب بود.گفتم:
_اسم من رز استيونز.از امريکا اومدم و فکر مي کنم شما تنها کسي هستيد که مي تونيد کمکم کنيد سامان يه دفعه به تکاپو افتاد و در حالي که جيب هاي بغل
کاپشن اش را جست و جو مي کرد گفت:بابا دِ بيا.من گفتم شما رو قبلاً ايران نديدم.
بعد دفترچه يادداشت و خودنويس اش را که از جيبش درآورده بود به سمت من گرفت و گفت:شما نيکول کيدمن نيستين؟لطفاً يه امضاء به من بدين.
خدايا حرکات او سراپا خنده بود در حالي که به شدت سعي مي کردم خودم را کنترل کنم کلاهم را کمي پائين تر کشيدم.او با خودنويسي که دستش بود اشاره اي
به سرم کرد و با لحن کنجکاوانه اي پرسيد:سَرتون مشکلي داره متوجه منظورش نشدم با لحن متعجبي پرسيدم:سرم؟!متأسفم متوجه منظورتون نشدم.
_منظورم اينه که شما کچلين؟
متعجب نگاهش کردم او بار ديگر به پشتي مبل تکيه داد و گفت:خوب مي دونين.خارجيا اصولاً کاراي عجيب غريبي مي کنن.مثلاً همين ژاپني ها قورباغه
مي خورن.امريکايي ها گرازِ،خوکِ،خوکِ کثيفه چيه اون؟از اونا مي خورن چه مي دونم عقربو تو سُسِ رُتيل تَفت مي دن و با اين جلبکاي دريايي...خلاصه
کاراي عجيب غريب زياد مي کنن.مثلاً خود شما با اين تيپ اُپني که زدين کلاتونو تا خرخره کشيدين پائين.خوب اين يعني...
ميان حرفش دويدم و گفتم:نه من کچل نيستم فکر مي کردم اين قانون کشور شماست.
سرش را تکان داد و گفت:خوب بله.
مکثي کرد و با لحن شگفت زده اي گفت:ببينم شما از امريکا اومدين که با من دوست بشين؟واقعاً از حُسن سليقه و حُسن انتخابتون ممنونم فقط خيلي برام جالبه
که بدونم شما از کجا منو مي شناسين...
ببينم شما عضو اف بي آيين؟آخه مي دونين مي گن اف بي آييا تا تو نقطه چين آدم خبر دارن اون تيکه اش حذف به قرينه ادبي بود.لطفاً جاي خالي را با گزينه
مناسب پر کنيد.
لبخندي به لب زدم و گفتم:برخلاف تصور شما اطلاعاتي که من در مورد شما دارم بسيار ناچيزه...من مي دونم که شما سامان تاجيک احتمالاً نوه يا فاميل
نزديک آقاي بهزاد تاجيک هستيد و ...
سامان با لحن علاقه مندي پرسيد:و؟
آهي کشيدم و گفتم:و ديگه هيچي.اميدوار بودم بقيه را شما برام بگيد.
سامان دست هايش را روي زانو هايش گذاشت کمي خودش را جلوتر کشيد و گفت:بزارين ببينم.نيکول کيدمن...نه راستي فرمودين رز!...رز استيونز
از امريکا اومده که قدم اش رو جفت تخم چشام اما خوب حالا اومده به سامان تاجيک که انصافاً خوش تيپ ترين نوه آقاي تاجيکِ زنگ زده و تازه مي گه که عضو
((اف بي آي))هم نيست اما اطلاعاتي داره که مشکوک مي زنه...
چانه اش را ميان دستش گرفت و لحظه اي متفکر و خيره نگاهم کرد بعد بع يکباره صاف نشست و گفت:اي هوار تو سرم بياد.چقدر من خِنگم.شما احتمالاً
جاسوس نيستين؟امريکاييا ناجنس ان دختر خشگلاشونو واسه اين کارا آموزش مي دن.البته ببخشيدا.اِکس کيوزمي.جون سامان ما اَتم مَتم خونمون نداريم.
حالا در مورد اين گازاي شيميايي مسموميت زا و اشک آور نمي تونم تضميني بدم چون اون ديگه جزءِ مکانيسم طبيعي بدن آدماست.همه دارن.مطمئنم امريکايي هام
دارن.اصلاً شايد مال اونا قوي تر و مخرب تَرم باشه به خاطر اون گُرازي که مي خورن.متوجه منظورم که مي شين؟
گيج شده بودم از حرف هايش سردر نمي آوردم غير از حالت پر شيطنت چشم هايش،قيافه اش کاملاً جدي به نظر مي رسيد.اما محتوي حرف هايش متفاوت بود هر چند
کاملاً متوجه منظورش نمي شدم اما باز مطمئن نبودم که حرف هايش سر و تهي داشته باشد.
لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:شما مطالب را در هم مي پيچونيد من متوجه منظورتون نمي شم.سامان سري تکان داد و گفت:واقعاً؟!دارم مي پيچونم؟آيم سوري.
خودم که متوجه نبودم احتمالاً مشکل مربوط به فَکمه آخه با اون ضربه اي که شما مَرحمت فرمودين يه صد و هشتاد درجه اي چرخيد سر نهار نبودين ببينين چطور مثل معلولين
نود و خرده اي درصد لقمه رو يه دور کامل دور کله ام مي تابوندم تا توي دهنم بزارم.
بعد دستش رو به سمت ميز دراز کرد و در حالي که باز با پشت انگشت به آن ضربه مي زد ادامه داد:بزار بزنم به تخته ماشاءِا...ماشاءِا...دست هر چي جَکي جان و
بروس لي و چانگ چينگ چونگِ از پشت بستين.
مکث کوتاهي کرد و پرسيد:حالا شما مطمئنين که نيکول کيدمن نيستين؟
همراه با لبخندي سرم را به نشانه منفي تکان دادم اما انگار حرف هاي او تمامي نداشت:حالا حتماً نيکول کيدمن هم نشد اشکالي نداره تيکول کيدمن چي؟
وقتي نگاه گيج و خندان من را ديد مأيوسانه آهي کشيد و گفت:اونم نه؟!...گفتم شايد حداقل خواهرش باشين مثل بولِک که داداش لولِک بود.
بلافاصله اشاره اي به قوري قهوه روي ميزکرد و گفت:اين پذيرائي تون واقعيه يا طراحي صحنه است تا حالا پيش چند تا دکتر رفتم اما هيچکدوم نتونستن تشخيص بدن
که چرا اين دهن من هِي بي خودي کف مي کنه.
فنجانش را پر از قهوه کرد و ادامه داد:هر چي مي کشم از دست اين اقبال سوخته است شکر خدا دردم که مي گيره بي درمونه.
حالا ديگرفنجان من را هم پر کرده بود قوري را سرجايش گذاشت و فنجانش را از روي ميز برداشت آن را تا کنار لبش بالا برد لحظه اي بي حرکت به من خيره ماند
و گفت:شما نمي خورين؟
sorna
11-28-2011, 10:03 PM
سرم را تکان دادم و گفتم:شما بفرمائيد.من ميل ندارم.
او فنجانش را بار ديگر روي ميز گذاشت وگفت:جسارتاً مي تونم دستاتونو ببينم.
متعجب نگاهش کردم او انگشتانش را مقابل صورتش تکان داد و گفت:انگشتاتونو مي خوام ببينم يه وقت خداي نکرده از اون انگشترا که توشون قرص سيانور قايم مي کنن
دستتون نيست.آخه اين روزا بدجوري سر آدما رو با پنبه پخ پخ...متوجه منظورم که مي شين دست هايم را در مقابل نگاه مشتاق اش گرفتم و گفتم:من نه نيکول
کيدمن هستم نه تيکول کيدمن،نه عضو اف بي آي ام نه جاسوس سي آي اِي در ضمن اگر روزي تصميم گرفتم آدم بکشم ترجيح مي دم از روش هاي فيزيکي استفاده کنم.
سامان فنجان قهوه اش را برداشت و گفت:بله خوب.اگه آدم تو هر زمينه اي دنبال استعدادش بره موفق تره.
بعد در حالي که با دست استخوان فک اش را ميماليد بالأخره کمي از قهوه اش را نوشيد.
از فذصت پيش آمده استفاده کردم و گفتم:ببينيد آقاي تاجيک.
_ميان حرفم دويد:سامان.
لحظه اي نگاهش کردم و باز از اول جمله ام شروع کردم:ببينيد آقاي سامان.
_کوچيک شما فقط سامان.
از شدت کلافگي آه عميقي کشيدم و باز از اول شروع کردم :ببينيد سامان.
_شرمنده جمله از لحاظ دستوري اشکال داره.فارسي را پاس بداريد...لطفاً.
وقتي نگاه خشمگين من را ديد سريع نگاهش را داخل فنجان دوخت و با لحن محتاطانه ادامه داد:
_شرمنده اخلاق ورزشي تون.من عذر مي خوام همون ببينيد سامان عاليه بفرمائين من گوش مي کنم.
بعد فنجانش را داخل بشقاب گذاشت دست هايش را به سينه زد و گفت:اصلاً خدا از وسط جِرَم بده اگه باز بي خود حرف زدم.
لحظه اي در سکوت نگاهش کردم در چشم هاي سياه و پرجاذبه اش شيطنت موج مي زد اما ظاهرش کاملاً جدي به نظر مي رسيد بنابراين نفس عميقي کشيدم و بي اراده همان جمله
قبلي ام را تکرار کردم:ببينيد سامان.
ناگهان متوجه اشتباهم شدم و نگاه سريعي به صورتش انداختم اما او همچنان متفکر و جدي نگاهم مي کرد بنابراين نگاهم را پائين گرفتم ادامه دادم:بزاريد اين طور شروع کنم.اسم
من رز...
در حرکتي سريع کف دستش را به پيشاني اش کوبيد و گفت:اوه ماي گاد!پيدا کردم شما از اين به بعد مي تونيد به جاي جمله ببينيد سامان از جمله ببينيد آي کيو استفاده کنيد.شما
رو قبلاً تو کشتي تايتانيک ديدم اين طور نيست؟البته من اون موقع اونجا نبودم مهمون داشتيم نتونستم بيام.اما فيلمشو ديدم اون موقع هنوز کچل نشده بودين درسته.رنگ موهاتون شرابي
شفاف بود نه نه.بلوند قرمز تيره به شرابي قرمز فانتزي هم مي خورد موهاتونو بيگودي کرده بودين بيگودي اش شماره دو بود فکر کنم آخه فِرش خيلي ريز نبود خلاصه که خيلي محشر
بودين به نظر من که واسه اون پسرهِ جَک خيلي حيف بودين.اگه بگم خوشحالم که اون از سرما زنگوله بست و شما الأن هيچ حلقه ازدواجي دستتون نيست ناراحت مي شين؟
ميان خنديدن و گريه کردن بلاتکليف مانده بودم با حالتي مستأصل از جا بلند شدم و گفتم:اگر به استخوان فَکتون علاقه منديد آقا.لطفاً برگرديد بريد خونه تون.نظرم عوض شد ديگه
به کمک شما احتياج ندارم سامان هم ايستاد:خدا منو مرگ مغزي بده ناراحت شدين؟جون خواهر خودم نباشه جون دادش منظوري نداشتم.خدا رحمت کنه جکُ نور به قبرش بباره مرد
نازنيني بود اما خوب بدبخت اونم مثل من اقبالش سوخته بود زنگوله بست و رفت بنده خدا راستي تا يادم نرفته اون تيکه هاي آخرش که جک خدابيامرز ديگه داشت به رحمت خدا مي رفت
چي بهم مي گفتين.آخه مي دونين فيلمش دوبله نشده بود لامصب.تازه شم جون داداش صحنه هاي بدآموزيشم اصلاً نديديم کنترل دست بابام بود نشد ديگه.خودتون که مي دونين اين باباها
چه طوري ان.ما رو که کله کرد تا صبح پاي تلويزيون فيلمو عقب جلوش کرد.اون وقت ما خواستيم مثلاً زرنگي کنيم گفتيم صبح زود تا باباهه خوابه مي ريم ترتيبشو مي ديم اما چشمتون
روز بد نبينه خواهر هر چي صحنه حساس داشت خَش برداشته بود انگار جوييده باشنش.
با دلخوري از او رو برگرداندم و گفتم:شب شما به خير آقا.
اين را گفتم و براي رفتن به اتاقم از او جدا شدم اما هنوز چند قدمي بيشتر فاصله نگرفته بودم که گفت:مثل اينکه حق با پدرمه.هميشه مي گه سامان تو آدم بشو نيستي.
چيزي که توجه ام را جلب کرئ اين بود که سامان جمله اش را مسلط و روان به انگليسي گفت بار ديگر به سمتش برگشتم او دستي به موهايش کشيد و گفت:خيلي دلم مي خواد با شما
sorna
11-28-2011, 10:03 PM
بيشتر آشنا بشم.
وقتي نگاه بدبين و نامطمئن من را ديد لبخندي به لب زد و ادامه داد:يه شانس ديگه به من بدين خوشحال مي شم بتونم کمکتون کنم.
به سمت مبل رفتم و در حالي که روي آن مي نشستم گفتم:ممکنه بعد از شنيدن صحبت هام نظرتون در اين رابطه تغيير کنه.
سامان هم روي مبل نشست يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت و گفت:قضيه داره هيجاني مي شه مي شه لطفاً شروع کنيد.
لحظه اي نگاهش کردم و گفتم:انگليسي را خيلي خوب صحبت مي کنيد.
سامان سري تکان داد وگفت:رشته دانشگاهيم مترجمي بوده حالا شما راست راستي امريکايي هستين؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او ادامه داد:چطور مي تونين اين قدر خوب فارسي صحبت کنين؟غير از لهجه شکسته تون تقريباً فارسي رو بي نقص صحبت مي کنين.تو دانشگاه
ياد گرفتين؟
نفس عميقي کشيدم و گفتم:نه در واقع من...يعني مادر من يک ايراني بود.
نگاهش کردم مشتاق شنيدن به نظر مي رسيد باز آن حس آشنايي و آرامش قلبم را انباشت چيزي در وجود او بود که به من احساس امنيت مي داد و همين حس دروني باعث دلگرمي ام
مي شد نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم:قول بديد که به حرفام گوش مي کنيد.
سامان سرش را تکان داد و گفت:به خاطر همين اينجا اومدم.شما شروع کنيد قول مي دم جدي باشم نگاهم را پائين گرفتم لحظه اي مکث کردم تا به روي آنچه مي خواستم بر زبان
بياورم تمرکز کنم اما جملات خيلي سريعتر از آنچه فکرش را مي کردم بر زبانم جاري شد:اسم من همون طور که قبلاً هم گفتم رز استيونزِ.براي ديدن خانواده مادري ام به اينجا اومدم
وفکر مي کنم شما بايد پسرِ دايي من باشيد.
سامان لحظه اي خيره نگاهم کرد بعد شانه اي بالا انداخت و گفت:منِ اقبال سوخته کي از اين شانسا داشتم که حالا داشته باشم.شرمنده خانمِ رز مثل اينکه بنده رو با کسي ديگه اشتباه
گرفتين سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:نو_نو.اشتباهي در کار نيست.من امروز ظهر تقريباً تا پشت در خانه شما اومدم.
بعد با عجله پاکت نامه اي را که همراهم داشتم به دستش دادم و گفتم:اين آدرس و شماره تلفن من را به شما رسوند.
سامان لحظه اي به نوشته هاي روي پاکت چشم دوخت بعد با لحن گيجي گفت:خوب بله اين آدرس خونه ماست...خيلي ام قديميه.ولي قطعاً اشتباهي رخ داده.شما...شما
اينو از کجا آوردين؟
در جوابش گفتم:نامه اييه که سال ها پيش مادرم براي خانواده اش نوشته بود يکي از ده ها نامه اي که هرگز پست نشدند.
سامان بار ديگر نگاهي روي پاکت نامه انداخت و گفت:ولي اين غيرممکنه.
_باور چي اين قدر براتون سخته؟
سامان ناباورانه نگاهم کرد:اينکه شما دخترعمه من باشين.
_چرا؟يعني اين قدر عجيب و غير قابل باوره؟!
سامان دست هايش را در هوا تکان داد وگفت:بله چون من اصلاً عمه ندارم.
از حرفش دلم گرفت لبخند تلخي به لب زدم و گفتم:اما مادر من وجود داشت.شما نخواستيد اون را ببينيد.يادمه مادرم هميشه مي گفت ايراني ها خوش قلب و پراحساسن.اما من
هيچ وقت حرفش را باور نکردم شايد قلباً به حرفي که مي زد ايمان نداشت براي همين هم هرگز نامه هايي را که مي نوشت براي خانواده خوش قلب و پراحساسش پست نکرد.
سامان تقريباً ماتش برده بود نامه را از دستش گرفتم و خواستم از جايم بلند شوم که گفت:يه لحظه صبرکن من متوجه نمي شم.هنوزم معتقدم شما دارين اشتباه مي کنين من فقط يه
عمه داشتم که سال ها پيش فوت کرده يک سال قبل از اينکه من به دنيا بيام و تا جايي که من اطلاع دارم اون اصلاً ازدواج نکرده بود که بچه اي داشته باشه.
بغض راه گلويم را بست و اشکي گرم را مهمان چشم هايم نمود از جا بلند شدم و گفتم:لطفاً همراه من بيايد وقتي نگاه گيج و سردرگم اش را ديدم از او رو برگرداندم و گفتم:البته اگر
حس مي کنيد شنيدن از گذشته اي که اين طور درو غين براي شما ترسيم شده مي تونه براتون جالب باشه.
sorna
11-28-2011, 10:03 PM
فصل 2-5
از گوشه چشم نگاه سردی به جانبش انداختم و با لحن گله مندی ادامه دادم:یا شاید شما هم مثل سایر اعضای خانواده تون
ترجیح می دین به جای روبرو شدن با واقعیت زندگی((الهام))خودتون را پشت دروغ های بی رحمانه تون پنهان کنید.
سامان با چند گام آرام خودش را به من رساند و در جالی که با من همقدم می شد گفت:شما خیلی بیشتر از اونی که فکر
می کنین منو کنجکاو کردین.
بقیه راه تا رسیدن به طبقه سوم در سکوت طی شد در اتاقم را باز کردم و قدم به داخل آن گذاشتم تا کیف پولم را از داخلش
بردارم.
وقتی که انگشتان جستجوگرم آنچه را که می خواستم لمس کرد نگاهم را بالا گرفتم سامان با حالتی نامطمئن و بلاتکلیف در
آستانه در ایستاده بود و با نگاه کنجکاوش تک تک حرکاتم را زیر نظر داشت کوله پشتی ام را بار دیگر روی تخت گذاشتم
و گفتم:قصد ندارم شما را بخورم من شامم را خوردم.
سامان از حرفم به خنده افتاد انگشتانش را لابه لای موهای مشکی رنگ زیبایش فرو کرد و آنها را روی هم لغزاند بعد با
گام هایی همان قدر نامطمئن قدم به داخل اتاق گذاشت.کنار تخت که رسید ایستاد و با حالتی بلاتکلیف نگاهم کرد با نگاهی
کوتاه اندام موزون و خوش فرم اش را از نظر گذراندم و در حالی که روی تخت جابه جا می شدم گفتم:چرا نمی شینی؟
سامان در سکوت مطیعانه نشست و به دست های من چشم دوخت بار دیگر نگاهی روی عکس مورد علاقه ام انداختم و در
حالی که آن را به سمتش می گرفتم گفتم:این عکس خانواده منه.
نگاه سامان از صورت من روی عکس داخل کیف چرخید نمی دانم چرا؟ولی بار دیگر بغض غریبانه راه گلویم را فشرد
اما با تمام وجود سعی کردم محکم باشم:این خانواده منه.پاپا،مامان و من دست سامان بالا آمد کیف پولم را از دستم گرفت
و با دقت بیشتری به عکس داخل آن خیره ماند صدایش را به سختی شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:خدای من این...
باور نکردنیه.
لبخند تلخی روی لب هایم نشست آه شکسته ای کشیدم و گفتم:پذیرفتن حقیقت؟
سامان به خود آمد نیم نگاهی به سمت من انداخت و گفت:این که دو نفر این قدر شبیه هم باشن.
درست متوجه منظورش نشدم آیا منظورش از دو نفر من و مادر بودیم یا...
نگاهم را روی عکس چرخاندم و گفتم:بله همه می گن من بسیار شبیه مادرم هستم.
سامان نگاه مشتاق و متعجب اش را به صورت من دوخت لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد سرش را به نشانه تأیید تکان داد
و گفت:و هر دوتون بسیار شبیه عمه من.
نگاه دیگری به روی عکس انداخت و با لحن مرددی ادامه داد:خصوصاً صاحب این عکس واقعاً عجیبه.چطور ممکنه
دو نفر این قدر شبیه هم باشن.
حرفش باز حالم را دگرگون کرد حسی آمیخته از خشم و غم قلبم را پر کرد و روح خسته و محزونم را به سرکشی و تلاطم
انداخت با حرکتی خشن و کنترل نشده کیف پولم را از دستش قاپیدم و گفتم:اون ها دو نفر نیستند.خدایا شما چطور می تونید
این قدر بی رحم باشید؟
لحظه ای نگاه لرزانم در نگاه گیج و مبهوتش گره خورد با لحنی که از شدت احساس می لرزید زیر لب نالیدم:اون مادر منه.
اما سامان هنوز همان طور خیره نگاهم می کرد در عمق چشم های من به دنبال چه می گشت؟حقیقت؟!
آیا از دیدن اشک چشم های من حض می برد.حقیقتاً در آن لحظه از او و آن حالت گیج و منگ نگاهش منزجر شدم سعی
کردم اشک چشم هایم را عقب بزنم اما انگار برای این کار دیر شده بود چشم هایم را که به هم زدم دو قطره اشک بی مهابا
روی گونه هایم لغزید و آتش خشم من را شعله ورتر کرد به سختی آب دهانم را فرو دادم و گفتم:لطفاً از اینجا برید آقا.
نگاهش را پائین گرفت انگار می خواست حرفی بزند اما من این فرصت را به او ندادم از او رو برگرداندم و با همان لحن
سرد و گرفته تکرار کردم:همین الان.
سامان سست و دمق از جا بلند شد لحظه ای این پا و آن پا کرد اما بعد بالأخره تصمیم خودش را گرفت و بدون هیچ حرف
دیگری به سمت در خروجی حرکت کرد با رفتن او اشک های فرصت طلب من هم آمدند و راهشان را به روی گونه های
رنگ پریده و تب دارم پیدا کردند نگاه اشکبارم را روی عکس مادر دوختم و با لحن بغض گرفته ای زیر لب نالیدم:اوه مامی
متأسفم...متأسفم.
_فکر می کنم بیشتر باید در مورد این موضوع با هم صحبت کنیم.
صدای آرام و محزون سامان من را متوجه حضور خود کرد نگاهم را به آستانه در دوختم او آنجا دستش را به چهارچوب در
گرفته و با حالتی درمانده نگاهم می کرد لب هایم را با زبان خیس کردم و سرم را با تأسف تکان دادم:خواهش می کنم از اینجا
برید.
سامان روی پاشنه چرخید اما باز با حالتی مردد به سمت من برگشت و گفت:خیلی دلم می خواست می تونستم کمکتون کنم اما
باور کنین هنوزم عقیده دارم یه اشتباهی رخ داده درسته که من هیچ وقت عمه ام رو ندیدم اما بارها سرخاکش رفتم.
متعجب نگاهش کردم باورم نمی شد:منظورت چیه سرخاکش رفتی؟
_گفتم که اون خیلی سال پیش فوت کرده یک سال قبل از به دنیا آمدن من اگه اشتباه نکنم.سرطان داشت.
ادامه دارد...
sorna
11-28-2011, 10:03 PM
فصل 3-5
قلبم چنان تيري کشيد که احساس کردم ديگر بعد از آن نخواهد تپيد دستم را به روي سينه ام فشردم و همان طور که نشسته بودم خودم را روي تخت رها کردم سامان مضطربانه قدمي به سمت من برداشت دلم مي خواست آن قدر قدرت داشتم تا او را با ضربات مشت و لگد از اتاق بيرون بياندازم اما حيف که در آن لحظات فقط مي توانستم او را عاجزانه از خود برانم:از اينجا برو بيرون مادرم حق داشت که نامه هايش را براي شما پست نکنه اون خودش مي دونست شما چقدر بي عاطفه ايين.
شما خانواده اون بوديد .چطور تونستيد.
سامان بدون توجه به حرف هاي من خودش را به تخت رساند بالاي سرم ايستاد و با لحن نگراني گفت:حالتون خوبه؟
بدون اينکه نگاهش کنم جواب دادم:شما اون را زنده زنده دفن کردين.چرا؟چون با انتخاب خودش ازدواج کرد.
سامان کنار تخت خم شد و يکي از زانوهايش را روي زمين گذاشت:باور کنين من گيج شدم.
با حرکتي سريع سرجايم نشستم و بر سرش فرياد زدم:چرا از اينجا نمي ريد؟
سامان سرش را به نشانه منفي تکان داد و در جوابم با لحن قاطع گفت:بايد بفهمم اينجا چه خبره با حالتي عصبي سر پا ايستادم آن قدر سريع که کيف پولم روي زمين افتاد:ديگه تموم شد دلم نمي خواد که بيشتر از اين مضحکه دست شما باشم.
لب هايم مي لرزيد بنابراين آن ها را به روي هم فشردم و نگاه پريشانم را در نگاه آرام سامان دوختم او لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد کيف پولم را از روي زمين برداشت و مقابلم ايستاد تحمل نگاه عميق و خيره اش را نداشتم نگاهم را از نگاهش دزديدم وقتي نگاهم مي کرد مان حس غريب و نا آشنا من را وادار به سکوت مي کرد.
_باور کنين چنين قصدي ندارم فقط فکر مي کنم که براي روشن شدن قضيه بايد در آرام بيشتري با هم صحبت کنيم.
نگاهش کردم نگاه منتظرش آرام اما مصمم بود بدون هيچ مقاومتي در مقابل نگاه ملتمس او بار ديگر لب تخت نشستم و سرم را پائين انداختم به دنبال من سامان هم چهار پايه مخملي مقابل ميز دراور را برداشت و آن را درست روبروي من گذاشت و گفت:شما حالتون بهتره؟
در سکوت فقط چند بار سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او به روي چهار پايه مقابل من نشست:
_خوب يه بار ديگه از اول شروع مي کنيم من قول مي دم تا زماني که همه حرفاي شما تموم نشده حرفي نزنم.خوبه؟
نگاه نامطمئنم را تا چشم هاي گيرايش بالا کشيدم او با اطمينان خاطر سري تکان داد و بعد با حالتي منتظر دست هايش را به سينه زد براي لحظه اي کوتاه نگاهش کردم آنچه در نگاهش بود من را واداشت تا براي آخرين بار به خاطر قولي که به پاپا داده بودم تلاش کنم.نفس عميقي کشيدم و گفتم:از درستي کاري که مي خوام بکنم مطمئن نيستم شايد شما باز هم حرف هاي من را باور نکنيد و بعيد هم نيست که در دلتون به من و به حرف هاي من بخنديد اما من به پدرم قول دادم که
به ايران بيام و براي پيدا کردن خانواده مادري ام تلاش کنم.
سامان هنوز همان قدر با آرامش ،منتظر و مشتاق نگاهم می کرد بنابراین با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم:مادرم را خوب به یاد دارم.یک زن زیبا،آرام و با محبت.هنوز هم مطمئن هستم که اون برای من بهترین مادر و برای پدرم بهترین همسر بود.مادرم ایرانی بود.الهام تاجیک.
تنها دختر آقای بهزاد تاجیک.در فرانسه و در دانشگاه((ییل))با پدرم آشنا شد.پدرم تِد استیونز امریکایی بود یا بهتره بگم به قول پدربزرگ شما یک آمریکایی نجس.
sorna
11-28-2011, 10:04 PM
در هر صورت،برخلاف این عقیده نه چندان دوستانه پدربزرگ شما مادر من با پدرم ازدواج کرد یک ازدواج توأم با خوشبختی و یک دختر کوچولو که من باشم...مادرم به خاطر این ازدواج و تصاحب این خوشبختی از طرف خانواده اش طرد شد و من با تمام کوچکی ام شاهد بودم که این تنبیه بی رحمانه چطور مادرم را رنج داد اشک های بی صدای اون را به خاطر دارم شب ها وقتی پشت میز کارش در تنهایی و سکوت شب نامه می نوشت و بعد به جای پست کردنشون ،اون ها را داخل
کشوی میزش دسته می کرد من اونجا بودم برخلاف تصور مادرم تنها شاهد گریه های بی صدای اون دیوارهای اتاقش نبودند من اونا بودم.هر دفعه.هر بار.دوستش داشتم دلم نمی خواست گریه کنه دلم نمی خواست غصه بخوره و من هر بار از ایران متنفرتر می شدم چون می دونستم که مادر به خاطر اون گریه می کنه.
نگاهم به صورت سامان افتاد ناباورانه نگاهم می کرد آن قدر متعجب به نظر می رسید که من شک داشتم حتی کلمه ای از حرف های من را قبلاً شنیده باشد و قطعاً مسلم بود که باور کردنش هم به همان اندازه برایش دشوار بود با این استنباط شناسنامه ام را از داخل کوله پشتی ام برداشتم با دیدن دسته نامه های مادر که با روبانی قرمز رنگ آن ها را محکم بسته بودم آهی کشیدم و گفتم:مادر همیشه منتظر بود اما این انتظار تلخ هیچ وقت برای اون به پایان نرسید.همیشه منتظر بود حتی روزی که آخرین نامه اش را می نوشت.
نامه ها و شناسنامه را به سمتش گرفتم.سامان نگاهی گذرا به صورتم انداخت و بعد آنها را ازدست من گرفت در حالی که او حیرت زده صفحه اول شناسنامه ام را نگاه می کرد من آه دیگری کشیدم و ادامه دادم:مادر بیچاره من تا لحظه آخر منتظر یه روزنه بود منتظریک ذره محبت از یک نگاه آشنا.حتی به شنیدن صداشون هم راضی بود اما شما همه چیز را از اون دریغ کردید.
سامان با حالتی گیج و متحیر پشت سر هم پلک می زد و فقط ناباورانه سرش را تکان می داد:
_باورم نمی شه.من همیشه فکر می کردم...
میان حرفش دویدم و گفتم:که مادر من مرده؟
سامان نگاهش را به صورتم دوخت تمام تلاش خودم را کردم که در زیر آن نگاه دقیق و جستجوگر قوی باشم اما باز بغض آهنگ صدایم را تغییر داد:بله اون مرده اما دوازده سال بعد از روزی که شما زنده زنده خاکش کردید.
آه از نهاد سامان بلند شد:خدای من...من...من که نمی فهمم چرا؟
_چرا چی؟
سامان شانه هایش را بالا کشید و گفت:چرا اونا باید یه همچین کاری بکنن.
در جوابش پوزخند تلخی به لب زدم و گفتم:چراشو دیگه باید از خانواده پرمحبت خودت بپرسی پدر من شاید بهترین مرد دنیا نبود مثلاً یکی مثل پدربزرگ شما اما حقیقت اینه که مادر من با اون خوشبخت بود خیلی هم خوشبخت بود و حالا اگر می بینی
که من برخلاف میلم اینجام فقط به این خاطر که به همه شما بگم که ما هم یک خانواده بودیم و مهمتر اینکه در کنار همدیگه شاد بودیم و همدیگر را دوست داشتیم.
این را که گفتم از جا بلند شدم و خودم را پشت پنجره رساندم تصویر خودم را که در شیشه پنجره دیدم به یاد مادر افتادم انگار خودش بود که به رویم لبخند می زد من هم ناخواسته لبخند زدم و نفس حبس شده ام را به همراه آهی عمیق بیرون فرستادم در قلبم احساس راحتی می کردم انگار سبک شده بودم نگاه خیره و مشتاق سامان را روی خودم حس می کردم وقتی به سمت او
چرخیدم برویم لبخند زد من هم ناخواسته به رویش لبخند زدم به دیوار پشت سرم تکیه دادم و گفتم:باورش براتون سخته.نه؟
سامان دستی به موهایش کشید و با لحن پرشیطنتی جواب داد:با این اقبال سوخته ای که من دارم.آره دست هایم را به سینه زدم و گفتم:
نمی دونم چرا پاپا این قدر اصرار داشت که من به ایران بیام و خانواده مادرم را پیدا کنم من اون ها را به تنهایی پیدا کنم من اون ها را به تنهایی پیدا کردم اما مطمئنم که از این مرحله به بعد به کمک شما احتیاج خواهم داشت می تونم رو کمک شما حساب کنم؟
سامان در حالی که به خودش اشاره می کرد پرسید:منظورتون از شما منم دیگه؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم وگفتم:ببینید آقای سامان.
sorna
11-28-2011, 10:04 PM
سامان میان حرفم دوید وگفت:خداوند منو جِر و واجِرم بده که این قدر خروس بی محل نباشم اما خوب شرمنده جمله از لحاظ دستوری ایراد داره جون داداش من یکی بیشتر نیستم منفردم خدا را صد هزار مرتبه شکر تا جایی که من متوجه شدم چشمای شما هم تاب نداره پس چه جوریه این فعل ما رو هی جمع می بندین.
باز داشت همان سامان اول می شد باز حرف هایش داشت تبدیل به پرت و پلا می شد و این من را به خنده می انداخت لبخندی زدم و گفتم:بسیار خوب.
بعد با لحن پرکنایه ای گفتم:فراموش کرده بودم که ما با هم فامیلیم.
سامان لبخندی زد و گفت:خوب بله ما با هم فامیلیم.
بعد مکثی کرد و با لحن متفکری ادامه داد:می گم حالا که با هم فامیلیم می تونم یه سؤال شخصی_خصوصی ازتون بپرسم؟
لبخند به لب منتظر نگاهش کردم و او ادامه داد:چیزهِ...می گم شما که بعد از اون جک خدابیامرز دیگه با کشتی سفر نکردین.کردین؟
در جوابش فقط لبخند زدم سامان هم نیش اش را تا آخرین حد ممکن باز کرد و گفت:نه اینکه تو فامیل ما همه از ریز و درشت قصد ازدواج دارن از اون خاطرِ که می پرسم.حالا خودتون فردا میاین از نزدیک با همه شون آشنا می شین.
قسمت آخر حرفش ته دلم را لرزاند فکر کردن به این موضوع هنوز هم مضطربم می کرد سعی کردم لبخند بزنم اما آنقدر نگران
بودم که نتوانستم:فردا؟!
_چیه فردا دیره؟
_نه نه فقط...
سامان یکی از پاهایش را به روی دیگری انداخت:فقط چی؟اگه مشکلی هست بگو.
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:مطمئن نیستم تا فردا آمادگی شو پیدا کنم.
سامان با اطمینان سرش را تکان داد و گفت؟:اونش با من.شما نگران هیچ چیز نباش خودم ترتیبشو می دم.ردیفش می کنم.
بعد نگاهی روی صفحه ساعتش انداخت و مثل برق گرفته ها از جا پرید:ای وای هوار تو سرم دیدی چه خاکی تو سرم شد.
از حرکاتش به خنده افتادم و گفتم:چی شده؟
-چی شده؟بگو چی نشده.تا می یام برسم خونه یه ساعت از وقت حکومت نظامی گذشته.
_حکومت نظامی؟!
سامان سرش را تکان داد و گفت:شما که نمی دونی حالا خون جلوی چشماشو گرفته.خدایا گناهان ما راببخش و بیامرز.خدایا رفتگان ما را ببخش و بیامرز.خدایا بازماندگان ما را ببخش و بیامرز.خدایا...
با خنده میان حرفش دویدم و گفتم:کی؟
سامان دستی روی پشتش کشید و گفت:کی؟مادرم.قضیه دسته قاشقو که براتون گفتم.حالا مثل مأمور اعدام یه کیسه سیاه با دو تا سوراخ کشیده رو سرش و منتظر ایستاده به محض اینکه برسم خونه یا دست می ندازه چشم و چالمو در می یاره یا به یه دسته قاشقی،دسته کف گیری،نبود دسته ملاقه ای...خلاصه خدایا ما را ببخش و بیامرز.خدایا رفتگان ما را ببخش و بیامرز.
خدایا...
دیگر بیشتر از آن نمی توانستم جلو خودم را بگیرم دستم را مقابل دهانم گرفتم و با صدای بلند خندیدم سامان لحظه ای در سکوت نگاهم کرد بلأخره تصمیم گرفت دست از ماساژ دادن پشتش بردارد کمی یقه لباسش را مرتب کرد و گفت:از اظهار همدردی تون واقعاً ممنونم.سپاس ما را بپذیرید دختر عمه جان.
کلمه ای که بر زبان آورد به قدری برایم غریب بود که بی اختیار لبخند از روی لب هایم پر کشید لحظه ای خیره به هم نگاه کردیم و بعد سامان ادامه داد:واقعاً از این پیشامد خوشحالم.دلم می خواد این حرفو باور کنی...رز.
حرفی برای گفتن نداشتم بنابراین در سکوت فقط تماشایش کردم برای اولین بار احساس کردم که در زیر نگاه خیره من دست و پایش را گم کرد جهت نگاهش را تغییر داد و در حالی که کمی این پا و آن پا می کرد زیر لب ادامه داد:امیدوارم اومده باشی که بمونی.
من هم نگاهم را پائین گرفتم و گفتم:پدرم آخرین کسی بود که در زندگی داشتم.
سامان بار دیگر نگاهش را در نگاهم گره زد و گفت:تو هم خون مایی رز تو حالا جزئی از مایی.
لبخند کمرنگی به لب زدم و آرام زیر لب زمزمه کردم:مطمئن نیستم.
سامان فقط لبخند زد در آن لحظه بی نهایت محزون به نظر می رسید:فردا میام دنبالت.
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و او قصد رفتن کرد:خوب دیگه اگه با من کاری نداری من برم قدمی به سمتش برداشتم و گفتم:تا پائین همراهیت می کنم.
سامان سرش را به نشانه موافقت تکان داد و من در سکوت به او پیوستم.بیرون در هتل که رسیدیم سامان به سمت من چرخید وگفت:
هوای بیرون خیلی سرده بهتره دیگه بری داخل.
حق با او بود هوا سوز بدی داشت بازوهایم را در بغل گرفتم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم سامان لبخندی زد وگفت:خوب دیگه من برم.
اما هنوز هم ایستاده بود و نگاهم می کرد بعد انگار که چیز تازه ای به فکرش رسیده باشد دفترچه یادداشت و خودنویس اش را از جیبش بیرون کشید و در حالی که آن را به سمت من می گرفت گفت:اینجا رو امضاء کن که فردا صبح فکر نکنم همه اینا رو تو خواب دیدم.
با خنده سرم را تکان دادم و بعد صفحه ای را که مقابلم گرفته بود امضاء کردم:بالأخره یه امضاء از من گرفتی.
سامان با شیطنت خندید و گفت:آره خوب.خدا وکیلی.هیچ وقت فکر نمی کردم نیکول کیدمن دختر عمه من باشه.
از حرفش به خنده افتادم سامان دفترچه و خودنویس اش را بار دیگر در جیبش گذاشت و با لحن صمیمانه ای گفت:بهتره دیگه بری تو. سرما می خوری.
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و بعد زمانی که او قصد رفتن کرد صدایش زدم:سامان.
سامان شگفت زده نگاهم کرد و من در جواب انتظار مشتاقانه او گفتم:متشکرم.
سامان سرزنده و بانشاط دستی در هوا تکان داد و گفت:فردا می بینمت.منتظرم باش می یام دنبالت.
و من زیر لب زمزمه کردم:خداحافظ.
بعد از رفتن سامان نفس عمیقی کشیدم و بخار دهانم را که در آن هوای سرد درست مثل دود سفید سیگار بیرون فرستادم آسمان شب صاف بود و ستاره هایش دلشاد.مسیر دور شدن سامان را با نگاه دنبال کردم آیا من هم می توانستم ذره ای مثل ستاره های آسمان آن شهر از شادی بدرخشم؟ای کاش می توانستم.
sorna
11-28-2011, 10:04 PM
فصل 6
...کاترين عزيزم سلام،حالت چطور است نمي داني چقدر برايت دلتنگم دلم براي دست هاي
مهربانت تنگ شده موهايم را خودم شانه مي زنم و اصلاً آنها را نمي بندم هر چند نيازي هم به اين
کار نمي بينم اگر به جاي موهايم سيم ظرفشويي هم روي کله ام داشته باشم راحت مي توانم آنها
را زير کلاهم پنهان کنم از اين حيث راحتم هر چند سامان خيال مي کرد کچل ام.اوه فراموش
کرده بودم تو هنوز سامان را نمي شناسي در چند کلمه يا چند سطر نمي توانم توصيف اش کنم
براي خودش اعجوبه اي است.وقتي پيش او هستي نيش هايت به طرز مضحکي از کنترل ات
خارج است شايد بعداً بتوانم در مورد او برايت بيشتر بنويسم فقط اين را بدان که او پسردايي من
است و من قرار است که امروز به همراه او به خانه پدربزرگ بروم تو برايم دعا مي کني.مگر
نه...
صداي زنگ تلفن من را از جا پراند نگاهي روي صفحه ساعتم انداختم ساعت ده ونيم صبح بود
خودکار را به روي دفترچه سر رسيدم گذاشتم و براي برداشتن گوشي تلفن به جلو خم شدم اما هنوز
فکرم پيش کاترين و متوجه خانه بود:هِلو.
_اوه ماي گاد اونجا امريکاست؟من با هتل مينا کار دارم.هستش؟...اي واي هول شدم مي شه
دوباره بگين اِلو من از اول شروع کنم؟
صدايش را شناختم سامان بود دسته اي از موهايم را پشت گوش زدم و گفتم:اَلو.
_اِ ايرانه.ببخشيد هتل مينا اونجاست؟منظورم اينه که اونجا هتل ميناست؟
_بله هتل ميناست.
_دختر عمه جان خودتي.
_بله من رز هستم.
سامان آن طرف خط به نفس نفس افتاده اِ...اِ...سلام عليکُم...صباح الخير...اِ...اِ
...ها...احلاً و سهلاً...اون يکي چي بود؟ها.ها.کَيف حالَک اَخي؟نه نه اَخي نه خواهر به
عربي چي مي شه ولش کن يادم نمي ياد ماتم...کيف حالک دُخي العَم جان؟کنار اين کلمه ستاره
است به توضيحات پائين صفحه پائين صفحه مراجعه کنيد.دُخي العَم يعني دخترعمه.جانم که يعني
همون جون.اَنا...اَنا...همون سامانِ تاجيک.سامان اِبن دائيتون.باز اينجا يه ستاره هست.
توضيحات پائين صفحه مي فرمايد که يعني سامان پسردائي شما.اَنا اِنُدن مُخلِصتانِ دَربَستانِ في جميع
الايام الي يوم القيامه الي آخر...اَلو...اَلو اَنا تفکر و که اَنت لايَسمعون في صُحَباتهم.نعم؟!
اوه ماي گاد.انا هوار تو سرم.جان اَخي،جان دُخي،جان دُخي بيشتر از اين عربي بلد نيستم.
اين بار ديگر واقعاً پرت و پلا مي گفت چون من حتي کلمه اي از حرف هايش را نمي فهميدم انگشتم را
به روي شقيقه ام فشردم و گفتم:متأسفم سامان من حتي يک کلمه از حرف هاي تو را متوجه نشدم.
مريخي حرف مي زني.
سامان جواب داد:مريخي چيه بابا عربيه.
_وري گود سامان تو چند تا زبان بلدي اين خيلي عاليه اين را هم در دانشگاه ياد گرفتي؟
_نه بابا تا اينجا شو تقريباً مادر زادي بلد بودم اما در مورد بقيه اش ترجيح مي دم صحبت نکنم.
لبخندي زدم و گفتم:حالا چرا عربي حرف مي زدي من که عربي بلد نيستم.
_جون سامان بلد نيستي؟آخه مي دوني چيه.من تمام ديشبو فکر کردم ديدم اگه شانس منه که تا خاورميانه
اون ور تر کشش نداره اما انگار راستي راستي اين دفعه يه تکوني خورده.
متوجه منظرش نمي شدم گوشي را روي گوشم جابه جا کردم و گفتم:متوجه نمي شم سامان.کي تکون
خورده؟
سامان جواب داد:هيچي بابا بي خيال زنگ زدم بگم اگه آماده اي بيام دنبالت.
_بياي دنبالم؟
_جون داداش بي خيال شو.حالا کَله من ديشب دو تا لنگه کفش پاشنه ميخي زنونه حرومش شده تو چرا
هي ريپيت مي زني؟
به خنده افتادم و گفتم:کتک خوردي؟
سامان آهي کشيد و گفت:چه جورم.کله ام شده عين اين خيابوناي تهرون.دست که مي کشم پُر چاله
چوله است.
از تجسم آنچه مي گفت به خنده افتادم سامان با لحن مظلومانه اي گفت:تو رو خدا شما ديگه گريه نکنيد
اون قدرام وضع کَله مََله ام وخيم نيست چند تا دونه چاله چوله ناقابل که ديگه همدردي نمي خواد.
ميان خنده گفتم:متأسفم سامان.حرف هاي تو آدم را به خنده مي ندازه.
_متأسفانه ظاهرم کمدي تر از حرفامه حالا وقتي اومدم دنبالت مي بيني.
نگاهي روي صفحه ساعتم انداختم و گفتم:مياي اينجا؟
سامان جواب داد:با هتل ات تصفيه مي کنيم بعد يه دوري تو شهر مي زنيم و نهار و بيرون مي خوريم
بدم طبق برنامه مي ريم خونه.خوب نظرت چيه!
بعد از لحظاتي سکوت در جوابش گفتم:سامان دلم نمي خواد تحقير بشم.
سامان با لحن مطمئن جواب داد:تو فقط آماده شو و نگران هيچ چيز نباش.
_ولي من...
سامان با لحن قاطع و اطمينان بخش تکرار کرد:باشه رز؟
آهي کشيدم و سرم را تکان دادم:باشه.سعي مي کنم.
_عاليه.من تا نيم ساعت ديگه اونجام حالا ديگه قربون آقا.
_باشه.خداحافظ.
گوشي را که گذاشتم لحظه اي همانجا لبه تخت نشستم از اينکه قرار نبود تنها به خانه پدربزرگ بروم خوشحال
sorna
11-28-2011, 10:04 PM
خوشحال بودم اما با اين وجود هنوز هم دلشوره داشتم و در قلبم ترسي آميخته به اضطراب را به خوبي حس مي کردم اما مگر
چاره اي هم داشتم يا مثلاً راه بهتري براي اين کار بلد بودم.بايد به سامان اعتماد مي کردم که تنها راه
و شايد بهترين راهي بود که من داشتم.با اين فکر از جا بلند شدم تا آرام آرام خودم را براي روبه رو شدن
با قسمت ديگري از سرنوشتم آماده کنم چمدانم را مرتب کردم و آن را آماده به روي تخت گذاشتم بعد
از اينکه وسايل کوله پشتي ام را چک کردم ديگر کاري براي انجام دادن باقي نمانده بود لب تخت نشستم و پالتو
را روي زانوهايم گذاشتم در آن لحظات سعي مي کردم با فکر کردن به سامان و رفتار پرشيطنت و شوخ اش
اضطراب را از خود دور کنم اما طولي نکشيد که سر و کله خودش پيدا شد.در را که به رويش باز کزدم با
حرکتي نمايشي در حالي که يک دستش را مقابل سينه و دست ديگرش را پشتش گرفته بود کمي روي انگشتان پايش بلند شد
و تعظيم غرّايي نمود:
_مادام.
از آستانه در کنار رفتم و در حالي که با اشاره دست او را دعوت به داخل شدن مي کردم به رويش لبخند زدم و اين در حالي
بود که تمام تلاش خودم را مي کردم که حداقل در آن روز کمتر به دلقک بازي هايش بخندم.
_سلام.
سامان به دنبال من وارد اتاق شد و گفت:سلام از ماست.حالتون چطوره؟
نگاهش کردم حتي خوش قيافه تر از روز قبل به نظر مي رسيد.زيبا و مرتب.از تميزي برق مي زد با نگاه کنجکاوم کله اش
را نشانه رفتم.اصلاً به نظر نمي رسيد که در زير آن موهاي مشکي مرتب و براق حتي اثري از چاله چوله باشد باز بي اختيار
لبخند زدم:من خوبم شما چطوريد.
سامان دستي به موهايش کشيد و گفت:توپ.
_توپ؟!
سامان سري تکان داد و گفت:توپ يعني وري .وري نايس.
در حالي که به سرش اشاره مي کردم گفتم:خوشحالم که اينو مي شنوم.براي کَله مَله تون نگران بودم.
سامان دستش را به روي سينه اش گذاشت و گفت:تو رو خدا...واسه کَله مَله من؟!اوه ماي گاد،من واين همه خوشبختي
محاله.
دستي به موهايش کشيد سينه اي صاف کرد و ادامه داد:شما نگران نباشين من حالم خوبه فقط صبحونه نخوردم گشنمه.يه
رستوران خوب سراغ دارم غذاهايش معرکه است.شما آماده اين ديگه.
_بله من آماده ام.فقط بايد با هتل تصفيه کنم.
سامان چمدانم را از روي تخت برداشت و گفت:اون با من شما يه نيگا بنداز ببين چيزي جا نذاشتي.
_نه قبلاً همه جا را ديدم.
سامان سرش را بارضايت تکان داد و گفت:پس بفرمائين خواهش مي کنم.
با وجود مخالفت من سامان کرايه هتل را پرداخت و بعد با خوشرويي و ادب هر چه تمام تر من را تا کنار ماشين راهنمايي کرد
چمدان را روي صندلي عقب گذاشت و بعد در جلويي را برايم باز کرد از او تشکر کردم و سوار شدم او هم بلافاصله ماشين را دور زد و
پشت رل نشست:الأن ساعت يازده و نيمه.پس اول بريم رستوران.اونجا هم مي تونيم نهار بخوريم و هم در مورد بقيه برنامه مون صحبت
کنيم.تو که موافقي؟
کوله پشتي ام راروي زانوهايم گذاشتم در زير نگاه مشتاق و پرشيطنتش کمي دستپاچه بودم:فکر بدي نيست.
_عاليه.
اين را گفت و نوار روي ضبط ماشين را به داخل فشار داد برخلاف آنچه انتظار داشتم در تمام طول راه ساکت بود من هم فرصت
را غنيمت شمردم و در آن سکوت دلپذير روح ناآرامم را با آن موسيقي زيبا همراه ساختم....
sorna
11-28-2011, 10:05 PM
فصل2-6
وقتي به رستوران مورد نظر سامان رسيديم او ماشين را در پارکينگ مخصوص رستوران پارک کرد
و بعد هر دو با هم وارد شديم رستوران زيبا و تميزي بود ميزي انتخاب کرديم و نشستيم و بعد سامان
به انتخاب خودش سفارش غذا داد در آرامش و صميميتي دوستانه من اولين چلوکباب عمرم را خوردم
و سامان به قدري از آن تعريف کرد و آن قدر نظر من را در مورد طعم و مزه اش پرسيد که من اصلاً
نفهيدم چه چيزي از گلويم پائين فرستادم بعد از نهار سامان سفارش قهوه داد و من بالأخره توانستم نفسي
بکشم.
_خوب نظرت در مورد غذاي ايراني چيه؟
کمي از قهوه ام را در دهان مزه مزه کردم دنبال جمله مناسب مي گشتم که گفت:خوب البته الان براي
قضاوت کردن زوده.بايد غذاي خونه را امتحان کني.غذاي خونگي يه چيز ديگه است.
کمي از قهوه اش را خورد و ادامه دا:حالا وقتي خوردي خودت متوجه مي شي خانواده ما آشپز خوب زياد
داره.
فنجانم را داخل بشقاب گذاشتم و گفتم:به قول شما الان براي قضاوت کردن زوده بايد صبر کرد و ديد که
اصلاً خانواده شما من را به جمع خودشون مي پذيرند يا مثل مادر طردم مي کنند.
سامان آرنج هايش را روي ميز گذاشت و انگشتانش را در هم قلاب کرد لحن کلامش مطمئن به نظر
مي رسيد:خوب بزار بدترين احتمال رو در نظر بگيريم از صد در صد يک درصد احتمال داره که اين اتفاق
بيفته.اما حتي اگه اين اتفاق هم بيفته اصلاً جاي نگراني نيست حالا ديگه خانواده تو فقط پدر بزرگ نيست
تو دو تا دايي داري به علاوه پنج تا دايي زاده.
نگاهم را داخل فنجانم دوختم و گفتم:خيلي خوش بيني.
سامان سرش را تکان داد و گفت:خوب آره.چون دليلي براي بدبيني وجود نداره بي جهت فکر خودتو مشغول
نکن.
نگاه سريعي به صورتش انداختم و گفتم:بي جهت؟!سامان اين خانواده اي که تو اسم مي بري قبلاً هم بودند
زماني که مادرم رو از خودشون روندن.اون موقع دايي هاي من کجا بودند؟آيا اين به اين معني نيست که
اون ها هم با نظر پدربزرگ موافق بودند اون ها مادرم رو که جزئي از وجود خودشون بوده براي هميشه کنار
گذاشتند حالا چطور انتظار داري که من نگران برخورد اون ها نباشم.از نظر اون ها من يک بيگانه ام سامان.
از مردي به وجود آمدم که خانواده تو اون را نجس و ناپاک مي دونست اون ها حتي به خودشون اجازه فکر
کردن ندادند به جاي اينکه پدرم را به عنوان يک انسان بپذيرند مادرم را به عنوان يک خطاکار از خودشون روندن
نه سامان اين ها دلايل کمي براي بدبين بودن نيست.
سامان نگاهش را پائين گرفته بود و بي هدف قاشق را در فنجان قهوه اش مي چرخاند:باشه رز،من حق رو به
تو مي دم.حالا بيا فکر کنيم نود ونه درصد احتمال داره اون ها تو رو نپذيرن البته طبق اون چيزي که تو تصور
مي کني و باز هم البته يادآوري مي کنم که اين فقط يک احتمالِ حتي تو هم با وجود تمام بدبيني هات نمي توني
با قطعيت کامل در موردش حرف بزني اما در هر صورت ما تصور مي کنيم که احتمالاً نود ونه درصد ممکنه
که اون ها نسبت به اين قضيه عکس العمل خوبي نداشته باشن.اما توجه داشته باش رز،که اين فقط نود ونه درصدِ.
صد در صد نيست.پس تو بايد سعي کني که حتي اگر شده فقط به خاطر اون يک درصد هم شده قصاص قبل از
جنايت نکني.
در نگاهش آرامش و اطمينان خاطري عميق موج مي زد و لحن کلامش سرشار از شجاعت و جسارتي بود که انگار
در وجود من به دست وحشي و نامهربان يأس و بدبيني به يغما رفته بود لبخند آسوده او پشتم را گرم مي کرد
نگاهش سرسختانه از نگاه من فراري من اعتماد و همرامي را طلب مي کرد و من انگار که تازه از خواب پريده
باشم نمي توانستم افکارم را متمرکز کنم خيلي دلم مي خواست آسودگي آن نگاه و لبخند در روح ناآرام من حلول
مي کرد اما مگر اين دلشوره لعنتي مي گذاشت.نگاهم را پائين گرفتم و لب هايم را با زبان خيس کردم تلخي دهانم
بيشتر از تلخي قهوه بود به نشانه بي اعتنايي شانه اي بالا انداختم و گفتم:در هر صورت من اومدم که اون ها را ببينم
وفکر مي کنم قبل از اينکه يک بار ديگه شب بشه اين اتفاق خواهد افتاد پس زمان زيادي تا روبرو شدن با آينده اي که
اين قدر مجهول به نظر مي رسه باقي نمونده فکر مي کنم بتونم تا لحظه روبرو شدن با واقعيت صبر کنم.
سامان فقط سرش را تکان داد براي لحظاتي هر دو ساکت بوديم و من باقي مانده قهوه سرد شده ام را نوشيدم.بعد سامان
نگاهي روي صفحه ساعتش انداخت نفس عميقي کشيد و دست هاي در هم قلاب شده اش را روي ميز گذاشت:بريم ديگه؟
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و سامان ادامه داد:اُوکي.پس من مي رم ميز و حساب کنم.
sorna
11-28-2011, 10:05 PM
اوه ما خيلي صحبت کرديم من فراموش کردم بابت نهار تشکر کنم نهار واقعاً عالي بود سامان.از دعوتت ممنونم.
سامان با حرکتي نمايشي عرق روي پيشاني اش را پاک کرد و گفت:استدعا مي کتم مادام.
به رويش لبخند زدم و با نگاه دور شدنش را دنبال کردم حقيقتاً او از يک ظاهر خوب چيزي کم نداشت درست زماني که من با
تحسين محو تماشاي اندام ورزيده و متناسبش بودم به عقب برگشت و با نگاه پرشيطنتش من را غافلگير کرد.
وقتي بار ديگر سوار ماشين شديم سامان فرصتي براي نفس کشيدن به خودش نداد آن قدر حرف زد که گوشه لب هايش پر از
کف شد شايد هم به خاطر سرگيجه اي که گرفته بودم اين طور تصور مي کردم در هر صورت به لطف وراجي هاي خستگي
ناپذيرش،قبل از اينکه به خانه پدربزرگ برسيم تقريباً موفق به کسب اطلاعات جامعي در مورد تاريخ سه هزار ساله ايران
از فتحعلي شاه و آقا محمد خان قاجار گرفته تا تاب برگشته سبيل هاي ناصرالدين شاه شده بودم وقتي به نقطه اي که روز قبل
از تاکسي پياده شده بودم رسيديم نگاهم را براي ديدن دوباره نمايشگاه مبل به آن سوي خيابان چرخاندم از آن نقطه به بعد راه
زيادي تا خانه پدربزرگ باقي نمانده بود فقط يک خيابان ديگر و بعد کوچه شماره دوازده.بي اختيار کوله پشتي ام را محکمتر از
قبل به خودم چسباندم و نگاه مضطرب و نا آرامم را به نيم رخ سامان دوختم.سامان نگاهم کرد و با لحن آرامي پرسيد:ترسيدي؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:مضطربم.
بعد لبم را به دندان گزيدم و گفتم:مي شه برگرديم؟
سامان بدون اينکه نگاهم کند با لحن قاطعي جواب داد:نه رز.اگه حالا نتوني مطمئن باش که هيچ وقت ديگه هم نمي توني.
_مي دونم سامان ولي...
سامان داخل کوچه پيچيد و من بقيه حرفم را فراموش کردم ماشين که مقابل در اصلي ايستاد نفس من هم در سينه حبس شد
سامان ماشين را خاموش کرد و به سمت من چرخيد:خوب رز،اينجا خونه ماست همه اون کسايي که امروز قراره ببيني
توي همين خونه زندگي مي کنن مطمئنم الان همه شون مشتاقانه منتظر ديدن تو هستن.
نگاهش کردم و گفتم:تو چي بهشون گفتي؟
سامان براي اولين بار دستش را روي دستم گذاشت و گفت:نگران نباش رز بهت قول مي دم که همه چيز خوب پيش مي ره
تو فقط به من اعتماد داشته باش...خوب!
نگاهم را پائین گرفتم نفس عمیقی کشیدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم.
_خیلی خوب پس تا دوباره نظرت برنگشته بپر پائین.
این را گفت و در ماشین را برای پیاده شدن باز کرد:من چمدونو میارم.
به عقب برگشتم و گفتم:نه سامان اون را بزار باشه.
_چرا؟می بریمش تو دیگه.
_بعداً اگه لازم شد این کار را می کنیم.
سامان که برای برداشتن چمدان از صندلی عقب خم شده بود از حرکت ایستاد و نا امیدانه و گله مند خیره نگاهم کرد نگاهم را از
نگاهش دزدیدم و برای دفاع از خودم با لحن دلجویانه ای گفتم:ممکنه بخوام برگردم هتل.
سامان دستش را روی سقف ماشینش گذاشت و گفت:ای بابا مارپله است انگار تو که باز برگشتی سر خونه اولت.
بعد بار دیگر به سمت چمدان خم شد و در حالی که آن را روی زمین می گذاشت گفت:حالا تو پیاده شو اگر قرار شد برگردی تو
رو بزارم رو سرمو چمدونو بزارم رو سرتو...نه صبر کن ببینم این جوری یه کم نا جور می شه آها این جوری بهتره.آره قول
می دم تو رو بزارم رو چمدونو،چمدونو بزارم رو سرمو مثل اسب نعل شده تا دم در هتل مینا یه نفس بدواَم.خوبه این طوری؟
آن قدر هول بودم که به درستی متوجه حرف هایش نمی شدم کوله پشتی ام را در بغل گرفتم و گفتم:ها...بله بله این طوری خوبه
ازت ممنونم.
سامان به شنیدن این حرف مقابل ماشین دولا شد و گفت:دَست شما درد نکنه دیگه چرا تعارف می کنین بفرمائین سوار شین بنده
می رسونمتون.
همین طور خیره نگاهش می کردم که گفت:نمی فرمائین؟جون داداش اسب حیوان نجیبی است.چقندر زیباست.آقا سامان چه کم از
یه اسب بارکش دارد.
بعد همان طور که دولا بود دستی به موها و سر و صورتش کشید و گفت:خوب البته یال و کوپالو صبح تو حموم سه تیغه کردم در مورد
دُم ام شرمنده.وقتی متولد شدم نداشتم فکر کنم مادرزادیه یه جور نقص ژنتیکی.اما جون داداش شیهه می کشم باقلوا.اجازه بدین.
این را که گفت روی پاهایش بلند شد و دست هایش را مقابل سینه گرفت بعد درست مثل یک اسب وحشی شیهه کشید به قدری حرکاتش
عجیب و غریب بود که من خندیدن را فراموش کرده بودم و فقط مبهوتانه نگاهش می کردم.
sorna
11-28-2011, 10:05 PM
چطور بود؟
آرام زیر لب جواب دادم :تو دیوانه ای.
سامان با شیطنت خندید و گردنش را کج کرد بعد در حالی که در ماشین را برایم باز می کرد جواب داد:یه چیزی تو همین حول و حوش.
حالا زودتر بفرمائین تا درو همسایه واسه دیدن یارو اسبه نریختن بیرون.
هنوز از جایم تکان نخورده بودم که صدای دختر جوانی نگاه هر دویمان را به سمت خود کشاند:سامان تو خجالت نمی کشی این اصواتو
از خودت در میاری نمی گی اگه یکی بشنوه چی میگه.یکی ندونه فکر می کنه تموم دوران کودکی رو تو اصطبل گذروندی.
دختر همین طور که حرف می زد به سمت ما می آمد قد متوسطی داشت و به نظرم چند پوندی اضافه وزن داشت اما با این وجود درست مثل
سامان زیبا و جذاب به نظر می رسید از ذهنم گذشت(حتماً خواهرشِ))نگاهم برای مقایسه به صورت سامان چرخید او سری تکان داد
و گفت:نگفتم؟!
اگه همسایه ها همین قدر فضول باشن آدم حتی جرئت نمی کنه دست تو دماغش کنه یا مثلاً نقطه چینشو بخارونه.چه برسه که بخواد شیهه هم
بکشه.
از حرفش به خنده افتادم و نگاهم بار دیگر به سمت دختر جوان چرخید دیگر تقریباً نزدیک ما رسیده بود:تو نمی گی اگه فقط یکی از همسایه ها این
صدای نکره نخراشیده رو بشنوه پیش خودش چی فکر می کنه.
سامان با بی قیدی شانه ای بالا انداخت وگفت:چه می دونم.فکر می کنه که اسب حیوان نجیبی است.چقندر زیباست.
_اگه درصد ناخالصی مغزش اندازه تو باشه بله.همین فکرو می کنه اما این که...
چشمش که به من افتاد حرفش را ناتمام گذاشت:اِ سلام
sorna
11-28-2011, 10:06 PM
فصل3-6
سرم را به نشانه سلامتکان دادم و با تمام وجود سعي کردم لبخند بزنم.او هيجان زده گامي به سمت سامان
برداشت سرش را به سر او نزديک کرد و گفت:خودشه؟سامان از زير چشم نگاهي به سمت من انداخت و
گفت:بله.
دختر لبش را به دندان گزيد و گفت:خره پس چرا زودتر نگفتي.خيلي زشت شد.
سامان سري تکان داد و گفت:بالأخره که چي؟بايد اطرافيان خودش رو بشناسه حالا امروز نشد فردا آخر که
مي فهمه تو چه نقطه چيني هستي؟
دختر اخمی کرد و با لحن دلخوری نالید:خیلی بی تربیتی سامان.خودتی.
سامان با شیطنت خندید و گفت:چی خودمم؟من که حرف بدی نزدم فقط گفتم نقطه چین از نظر تو نقطه چین
بی تربیته؟
_حالا نمی خوام جوابتو بدم ولی برات دارم آقا سامان.
سامان به سمت من برگشت نگاهش پر از شیطنت بود:ای ببا.تقصیر من چیه که تو خودتو بهتر از من می شناسی.
من فقط گفتم نقطه چین تو خودت گفتی بی تربیته.
_خیلی خوب دیگه به اندازه کافی سطح شعور و تربیتتو تخمین زده.حالا تا ابد که نمی خوای تو ماشین نگهِش داری.
_خیر چنین قصدی ندارم شما اجازه بدین.
بعد رو به من کرد و به انگلیسی گفت:پیاده شو رز می خوام یه کم سربه سرش بزارم سرم را به نشانه مثبت تکان
دادم و مطیعانه از ماشین پیاده شدم سامان هم بلافاصله در ماشین را بست و کنارم ایستاد:رز این صهباست دختر
عموی من و دختر دایی تو.
به روی صهبا که با چشم های درشت و نگاه مشتاقش من را برانداز می کرد لبخند زدم و سعی کردم اسمش را درست
تلفظ کنم:صَهبا؟!
صهبا لبخند زد نگاه سریعی به سامان انداخت و گفت:چی بهش گفتی سامان؟
سامان نیم نگاهی به سمت من انداخت و گفت:نترس ذکر خیر بود تو رو بهش معرفی کردم.
نگاه صهبا بار دیگر به سمت من چرخید:مگه فارسی بلد نیست؟
برخلاف انتظار من سامان جواب داد:نه.
بعد به سمت من برگشت و در زیر نگاه شگفت زده من لبخند معنا داری به لب زد و گفت:یعنی خیلی کم.یه مترجم نیاز
داره اگه حرفی داری بگو براش ترجمه می کنم.
صهبا با لحن مرددی پرسید:سامان یعنی واقعاً اون دخترعمه ماست؟
سامان جواب داد:بله حالا تا سطح شعور و تربیتت رو بدجور تخمین نزده حداقل یه خوش آمد بهش بگو.
صهبا به او چشم غره رفت و سامان ادامه داد:هر چی می خوای بگی،بگو تا براش ترجمه کنم.
_چی بگم آخه؟
سامان شانه ای بالا انداخت و گفت:چه می دونم می تونی یه دِکلمه بخونی فقط خیلی شلنگ تخته ننداز.
صهبا از او رو برگرداند و گفت:بی مزه.
بعد قدمی به سمت من برداشت و دستش را پیش آورد:Hello Roze I am Sahba Welcome.
سامان میان حرفش دوید و گفت:چرا خودتو درست معرفی نمی کنی؟
صهبا اخمی کرد و گفت:درست گفتم دیگه.
سامان با بدجنسی ابرویی بالا انداخت و گفت:خیر درستش اینه.رز!شی ایز غربتی.شی ایز زبون دراز.شی ایز زلزله
هشت ریشتری.شی ایز ماتم.شی ایز قهرمان پرورش اندام .
شی ایز...
از حرف هایش خنده ام گرفته بود اما در زیر نگاه عصبانی و خیره صهبا جرأت چنین کاری را نداشتم.
_سامان می زنم تو دهنتا.
سامان آب دهانش را قورت داد و گفت:جون؟
قهبا با دلخوری رویش را از او برگرداند به رویم لبخند زد و دستم را در میان دست هایش گرفت:بیا بریم رز بقیه تو خونه
منتظرتن.
نگاه آشفته ام را به صورت سامان انداختم او لبخندی زد و سرش را به نشانه موافقت تکان داد:باهاش برو رز کارشو بلده
شی ایز زن ملوانِ زبل.
صهبا خنده اش گرفت اما حرفی نزد چند قدمی از سامان دور شدیم انگشتش را روی شقیقه اش گذاشت و گفت:بالا خونه اش
تعطیله.چرت و پرت زیاد میگه اما بچه بدی نیست.
با حواسی پرت به رویش لبخند زدم در آن لحظه تمام حواسم متوجه مناظر اطرافم بود آنجا شباهتی به حیاط یک خانه مسکونی
نداشت یک باغ بزرگ بود که از درختان لخت و سرما زده پر بود در دو طرف مسیر جاده مانندی که از سنگفرش هایی مختلف
الشکلی تشکیل شده بود ردیف چراغ های فانوسی شکل در لابه لای درختان تنومند بید مجنون به چشم می خورد حصار چوبی
زیبایی که محوطه درختکاری شده را از هر دو طرف از مسیر سنگفرش شده جدا کرده بود تا حوض دایره ای شکل بزرگی
که درست به مانند یم میدان وسط چهاراه به نظر می رسید ادامه داشت گویا آن حوض پوشیده از کاشی های لعابی آبی رنگ
مرکز آن باغ محسوب می شد چرا که علاوه بر مسیر سنگفرش شده ای که ما تا رسیدن به آن حوض بزرگ طی کرده بودیم سه مسیر
سنگفرش شده دیگر م بود که همگی به همان دایره بزرگ آبیرنگ ختم می شد.یکی در مقابل و دو تای دیگر در سمت راست و
دیگری در سمت چپمان.
در انتهای هر کدام از آن مسیرهای سنگفرش شده با همان تیرهای چراغ برق فانوسی شکل و همان حصارهای چوبی زیبا و
زنجیر های آویزان پوشیده از برف ساختمان های هم شکلی دیده می شد نتها تفاوتی که وجود داشت این بود که ساختمان روبرویی
نسبت به آن دو تای دیگر بزرگتر و باشکوه تر به نظر می رسید و در دو طرف آن و در داخل محوطه درختکاری شده دو آلاچیق
سنگی همشکل با ستون های منقش بلند دیده می شد که روی سقف شیروانی آن ها که با سفال های نارنجی رنگ پوشیده شده بود هنوز
لایه ضخیمی از برف سفید و دست نخورده به چشم می خورد و قندیل های زیبا و باشکوهی از یخ از دور تا دور آن آویزان بود که
در زیر آفتاب نه چندان گرم بعد از ظهر آن روز به چکه افتاده بودند آن باغ رنگ به همان اندازه که زیبا و باشکوه می نمود به طرز
غریبی ساکت،شگفت انگیز و هراس آلود به نظر می رسید صدای سامان من را از آن جذبه خیالی بیرون کشید و متوجه خود کرد:
ما اینجا همه با هم زندگی می کنیم ساختمون بزرگه متعلق به رئیس بزرگِ.آقا جون اونجا زندگی می کنه.عمو کاوه اینا دست راستن.
کلبه خرابه ما هم این دستِ.قابل شما رو نداره بفرمائین خواهش می کنم.
بار دیگر از آن ها بیزار شدم آنجا جا برای همه بود.غیر از مادر من؟این بی رحمانه نبود؟من آنجا چه کار می کردم در آن خانه باغ
گونه.در کنار آن ها.نگاهم به سمت ساختمان بزرگتر چرخید در دو طرف تراس اصلی که بزرگتر از همه به نظر می رسید تراس های
کوچکی دیده می شد که هر کدام به یکی از اتاق ها راه داشت نگاهم روی یکی از تراس ها ثابت ماند نزدیکترین تراس به تراس اصلی از
سمت راست.مادر آنجا بود.زیبا و گیسوان سیاهش به روی شانه های ظریف اش رها بود نگاه مستقیم اش را به روی خودم حس می کردم
چقدر زیبا بود بی اختیار قدمی به سمتش برداشتم و زیر لب زمزمه کردم:چقدر زیبا!
صدای سامان را شنیدم که گفت:عقیده پدربزرگ هم همین به نظر اون از این خونه و این باغ زیباتر دیگه تو هیچ کجای دنیا پیدا نمی شه.
مادر برویم لبخند زد در نگاه و لبخندش آرامش خاطری عمیق موج می زد بغضی تاخواسته راه گلویم را تنگ کرد برای هزارمین بار دلم
برای مظلومیت اش سوخت لبم را به دندان گزیدم تا راه را به روی اشک هایمببندم برای لحظه ای کوتاه چشم هایم را بستم و وقتی بار دیگر آن ها
را گشودم مادر دیگر آنجا نبود نفسی را که در سینه ام حبس مانده بود با آهی عمیق بیرون فرستادم و مانند یک دخترک خوابگرد بی نوا بی اراده
به دنبال صهبا و سامان به راه افتادم.نگاه هیجان زده و مراقب سامان را که از گوشه چشم تمام حالات من را زیر نظر داشت حس می کردم
اما حتی با بیشترین تلاش هم نمی توانستم به رویش لبخند بزنم یا حتی جواب نگاهش را با نگاهی کوتاه و گذرا پاسخ دهم دلم نمی خواست که او
یأس و نفرتی را که در آن لحظه در نگاهم موج می زد ببیند اما انگار او برای خواندن روحیات من نیازی به این کار نداشت با تیزی و دقت مخصوص
خودش من را غافلگیر کرد مقابل در ساختمان که رسیدیم رو به صهبا کرد و گفت:صهبا بهتره تو جلوتر بری به همه بگو تو پذیرایی جمع بشن.
صهبا سرش را به نشانه موافقت تکان داد بعد به رویم لبخند زد و دستم را با حالتی هیجان زده فشرد:خوشحالم که اومدی رز مطمئنم همه از دیدنت
خوشحال می شن.
نگاهی به صورت سامان انداخت بعد دستم را رها کرد و گفت:می رم بهشون خبر بدم.
این را گفت و با عجله به داخل ساختمان رفت به محض رفتن صهبا،سامان به سمت من برگشت و گفت:چی شده رز؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:هیچی.چیزی نشده.
سامان چمدان را روی زمین گذاشت و گفت:نگو هیچی رز.رنگت مثل رنگ گچ دیوار سفید شده نگاهش کردم آشفته و نگران به نظر می رسید با این حال
لبخندی به لب زد و ادامه داد:بهت قول می دم که اون تو هیچ دلیلی برای نگران شدن تو وجود نداره.
مکث کرد و باز با لحن شوخ . پرشیطنتی ادامه داد:بهت قول می دم که همه اونا عاشقت می شن و بعد تازه اون وقته که تو باید نگران سلامتی و امنیت
خودت باشی.حالا هم توصیه می کنم تا کاسه صبرشون لبریز نشده بریم داخل در غیر این صورت اونا مثل یه گله اسب رَم کرده می ریزن بیرون و بعد تو
و منِ اقبال سوخته زیر دست و پاشون با خاک یکسان می شیم.
با وجود تمام دلخوری هایم،در آن لحظه از حرف هایش به خنده افتادم و نگاهم را از او دزدیدم سامان نفس عمیقی کشید و درحالی که بار دیگر چمدان را از
روی زمین برمی داشت گفت:حالا بهتر شد آخه می دونی چیه.این فک و فامیل ما زود هیجانی می شن وقتی ام که هیجانی می شن درصد خطاهاشون می ره
بالا.حالا دیگه بزن بریم تا اختیار از کفشون در نرفته.
بعد در را باز کرد خودش را از آستانه در کنار کشید و گفت:قدم رو تخم چشم ما بزارید.بفرمائید خواهش می کنم.
نگاه گذرایی به صورت خندانش انداختم و بعد با احتیاط قدم به داخل ساختمان گذاشتم سامان هم به دنبال من وارد شد چمدان را همانجا کنار در گذاشت و خودش
در کنار من جای گرفت:اینجا خونه ماست رز و من صمیمانه بهت خوش آمد می گم.در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست آنجا که صفا هست در آن خیلی
چیزا هست با من بیا تا نشونت بدم.
در حالی که با نگاهم محیط نا آشنای اطرافم را از نظر می گذراندم در عکس العملی سریع بازوی سامان را چسبیدم و مانع دور شدنش شدم:خواهش می کنم
سامان از من فاصله نگیر.
سامان که غافلگیر شده بود به یکباره از جا پرید و دستش را روی سینه اش گذاشت:ای وای مادرجون زَهره ام ترکید.
_اوه آیم سوری سامان نمی خواستم بترسونمت.
_کاش ترسیده بودم جون به سر شدم فکر کنم قلبم افتاده باشه تو لگن ام.
بعد نگاهی به من انداخت و گفت:نه اینکه من قلبم ضعیفه دکتر بهم گفته هیجان واسه کف کردن دهنت خوب نیست.
نگاهم را پائین گرفتم و گفتم:معذرت می خوام سامان من فقط...
سامان میان حرفم دوید و گفت:بیا رز.من فکر می کنم که تو هر چقدر زودتر با واقعیت روبرو بشی بهتر باشه.
قلبم به تپش افتاده بود و زانو هایم از درون می لرزید عاجزانه نگاهش کردم اما سامان فرصت حرف زدن به من نداد بازویم را گرفت و من را به دنبال خودش
کشاند:نه رز حرفشم نزن تو باید با من بیای چون هر چقدر بیشتر لفطش بدی جرأتت کمتر می شه مثل کشیدن دندون می مونه بهش فکر نکن فقط یه لحظه است.
تقریباً به پذیرایی رسیده بودیم او دستی به پشتم زد و در حالی که من را به جلو هل می داد آرام کنار گوشم زمزمه کرد:فقط یه لحظه است رز.قوی باش.
sorna
11-28-2011, 10:06 PM
فصل4-6
نگاهم را که از نگاه مشتاق و مردانه او جدا کردم خودم را در مقابل جمعي ديدم که با ورود ما به يکباره
چون فنري فشرده شده از جا پريدند بار ديگر بي اختيار به عقببرگشتم و وقي سامان را در کنارم ديدم چون
کودکي هراسان و خجالت زده به بازويش چسبيدم.سامان لحظه اي نگاهم کرد بعد سرش را بالا گرفت و
باص داي بلند و سرزنده اش آن سکوت عميق را شکست:قربون چشماي بادومي تون اينجا خشکسالي اومده
همه تون در جا خشکيدين؟
صهبا به شنيدن اين حرف از جا کنده شد و به سمت ما آمد دستش را روي شانه من گذاشت و بعد از اينکه
لبخندي عميق نثارم کرد خطاب به جمعِ بي صداي مقابلش گفت:اين رزِ.دختر عمه ما...پدر!...عمو
جان!نمي خواين چيزي بگين.
اگر آن جوّ سنگين و نفس گير لحظه اي بيشتر طول مي کشيد قطعاً من هم خفه مي شدم چرا که از لحظه ورودمان
به سالن نفس در سينه ام حبس شده بود اما جمله صهبا آن سکوت و سکون ابتدايي را خاتمه بخشيد و آن ها
را به تکاپو انداخت.
_خيلي خوش اومدي عزيزم.
صدا،صداي زني نسبتاً جوان با قدي متوسط و هيکلي متناسب بود که موهايي به رنگ پرکلاغ داشت و حالت
چشم هاي مشکي رنگ زيبا و ابروهاي بالا رفته خوش حالتش به طرز غريبي من را به ياد شيطنت هاي سامان
مي انداخت.جمله سامان حدس من را تبديل به يقين کرد:بازم مامان خودم.
زن در حالي که راه رفتنش به طرز شگفت انگيزي به خراميدن طاووس هندي مي مانست دست هايش را باز کرد
و لحظه اي بعد من در آغوشش بودم آن قدر محکم و صميمي من را به سينه اش فشرد که حس کردم تمام محبتش
به سرعت عبور جريان برق از تار و پود وجودم گذشت.سال ها بود که ديگر چنين آغوش پرمحبتي را تجربه
نکرده بودم اين يک حس عجيب بود فقط يک تماس کوتاه و بعد به جوشش در آمدن اين همه محبت.سر از روي
شانه هاي همديگر برداشتيم بدون اينکه رشته محبتي که در آن يک لحظه کوتاه بينمان تنيده شده بود از هم پاره شود
او بازوهايم را در دست گرفت و من را از خودش جدا کرد نگاه گيرا و مهربانش را لحظه اي در نگاهم گره زد
بعد بالحن نجوا گونه اي گفت:خدايا تو چقدر خوشگلي!درست مثل مادرت.باورم نمي شه اين قدر شبيه اون
باشي.
صدايش به خاطر بغضي که راه گلويش را بسته بود گرفت و چانه ظريفش با آن زنخدان زيبا لرزيد بازوهايم رابا
ملايمت فشرد و با همان لحن بغض آلود ادامه داد:به خونه خوش اومدي عزيزم.
بعد به سمت مرد کنار دستي اش برگشت و گفت:بيا جلو کامران،بيا روي خواهرزاده ات رو ببوس بيا ببين چقدر
بوي الهامو مي ده.
نگاهم به صورت مردي افتاد که يکي از دايي هايم محسوب مي شد مردي بلند بالا و خوش استيل با موهايي مشکي
رنگ و تارهاي سفيد کنار شقيقه هايش و نگاه محزوني که به خاطر زلال اشک جمع شده در چشم هايش مي درخشيد
او را به خاطر مي آوردم همان مردي بود که صبح ديروز کنار در خانه شان ديده بودم او آرام آرام به سمت ما مي آمد
اشک چشم هاي زن دايي روي گونه هايش لغزيد و من تازه فهميدم که بدون آنکه بخواهم دارم هم پاي او اشک مي ريزم.
دايي کنار ما که رسيد ايستاد با نگاهش صورتم را مي کاويد زن دايي دستم را در دست او گذاشت و من به شدت تکان
خوردم بي اراده خودم را در آغوش مردانه او رها کردم صداي هق هق گريه اش قلبم را زير و رو کرد دايي طوري به
من چسبيده بود که انگار در وجود من به دنبال گمشده اي مي گشت چندين بار زير لب اسم مادر را تکرار کرد و به روي
گونه هايم بوسه زد رفتار آن ها طوري بود که داشت تمام باورهايم را به هم مي ريخت آن ها نه تنها من را از خود نمي راندند
بلکه روحم را با نيرويي مغناطيس وار به سمت خود مي کشاندند دايي دست هايم را در ميان دست هايش گرفت و گفت:
قدمت روي تخم چشمام عزيزم نمي دوني با اومدنت چقدر خوشحالمون کردي بعد بار ديگر روي دست هايم بوسه زد سامان
با لحن پرشيطنتي از پشت سر گفت:آقا درسته که مي گن مفت باشه کوفت باشه اما خوب شما هم ديگه سوءاستفاده نکنين
پدرِ من.لُپاش پوست پوست شد بس که ماچ اش کردين.
ازاين حرف سامان همه به خنده افتادند اما بازار اشک و بوسه همچنان داغ داغ بود بعد از دايي کامران نوبت به دايي کاوه
رسيد او از دايي کامران جوانتر به نظر مي رسيد اما از لحاظ ظاهر فقط در دو چيز با او تفاوت داشت يکي قدش بود که
چند سانتي از دايي کامران کوتاهتر به نظر مي رسيد و ديگري موهاي سفيد روي شقيقه ها بود که او آنها را نداشت.زن دايي
نسرين ملاحتي خاص داشت رنگ چشم هايش کمي روشن بود.مانند دخترش صهبا کمي اضافه وزن داشت و وقتي مي خنديد
درست مانند من دو چال عميق و زيبا روي گونه هاي سفيدش پيدا مي شد آيدا خواهر بزرگتر صهبا برخلاف او بيشتر شبيه مادرش
بود اما از لحاظ قد و قواره مثل دايي کاوه ترکه اي و بلند بالا بود برخلاف صهبا آرام به نظر مي رسيد و در عمق چشم هاي
شکلاتي رنگ درشتش معصوميتي خاص موج مي زد بعد از اينکه آيدا هم صورتم را بوسيد و خوشامد گفت صهبا بار ديگر
دستش را دور شانه ام انداخت که سامان با لحن معترض گفت:بابا بسه ديگه شما که مالو حرومش کردين رفت نگاهش کن.
نگاهش کن تمام صورتش تُف تُفي شد تو رو خدا ديگه آب دهن داشتين که روي اين بيچاره خالي نکرده باشين؟
بار ديگر اين حرف سامان همه را به خنده انداخت زن دايي ميان خنده با لحن معترضي گفت:سامان!سامان در حالي که روي
نزديک ترين مبل مي نشست جواب داد:جون داداش دروغ مي گم مامان جان معلوم نيست اون وقت تا حالا اين زبون بسته رو
مي بوسيدين يا مي ليسيدين.
بعد رو به من کرد و گفت:بيا بشين رز.اگه به اين جماعت رو بدي بي رو در واسي دور دومو شروع مي کنن.
زن دايي چشم غره اي به سامان رفت و گفت:راست مي گه سامان.چرا همه مون ايستاديم.بيا عزيزم.بيا بشين.
بعد رو به سامان کرد و پرسيد:سامان جان مادر،فارسي بلده؟
صهبا در حالي که من را تا کنار مبل همراهي مي کرد به جاي سامان جواب داد:سامان ميگه فارسي رو متوجه مي شه اما
نمي تونه جواب بده.
زن دايي نسرين لبخندي به لب زد و گفت:اشکالي نداره عزيزم زود ياد مي گيري سامانم مي تونه کمکت کنه رشته اش زبانه
مي تونه حرفاي تو رو برامون ترجمه کنه.
درمانده و مستأصل نگاهی به سمت سامان انداختم و به انگلیسی گفتم:چه کار کنم سامان می تونم فارسی صحبت کنم؟
قبل از اینکه سامان فرصت جواب دادن پیدا کند صهبا عجولانه پرسید:چی گفت؟
سامان با خونسردی سرش را تکان داد و گفت:بفرما.عرض نکردم شما که با این کارای عصر حجری تون آبرو واسه آدم
نمی زارین.
صهبا مشکوکانه نگاهش کرد وگفت:مگه چی گفت.
_هیچی.چی می خواستی بگه؟می گه دستشوئی تون کجاست من برم صورتمو بشورم.
زن دایی پرسید:واقعاً اینو پرسید؟
سامان سرش را تکان داد و گفت:بله مامان جان واقعاً گفت...در ضمن یه چیز دیگه هم هست که من فراموش کردم بهتون بگم
پیشنهاد می کنم شماهام یه آبی به سر و صورتتون بزنین هر چند فکر نمی کنم که حالا دیگه تأثیری داشته باشه.هوار تو سرتون شد
رفت.
صهبا چینی به پیشانی اش انداخت:اینارم اون گفت؟
_نه صهبا جان اونا رو این گفت.اینا رو که دیگه اون نگفت.اینا رو دیگه من خودم گفتم.هر چند به نظر می رسد باید زودتر
می گفتم.اما خوب روم سیاه سفید فراموش کردم بگم در هر صورت شرمنده دایی کاوه کمی روی مبل جابه جا شد و گفت:هیچ
معلوم هست چی میگی بچه؟درست حرف بزن ببینم چی شده.
sorna
11-28-2011, 10:06 PM
سامان خجالت زده سرش را پائین انداخت و گفت:فکر کنم...فکر کنم همه تون مسموم شده باشین.متأسفم همه اش تقصیر
من بود خدا منو پاره پوره کنه.باید زودتر می گفتم.
_چی رو؟
_حالا کاریه که شده خود کرده را تدبیر نیست در عوض قول می دم هر هفته بیام سرمزارتون زنجموره کنم.
_مسخره بازی در نیار پسر.
سامان جواب داد:کاش مسخره بازی بود پدر جان.اما بدبختانه خیلی هم جدیه.من فراموش کردم بگم رز رو تازه سمپاشی اش کردن
شمام که ماشاءِا...تون باشه اَمون ندادین هر چی کِبِره رو سر وصورتش بود سائیدن چه برسه به اون یه ذره پاف پیف.
آیدا شگفت زده پرسید:پاف پیف دیگه چیه؟
سامان جواب داد:همون پیف پافِ خودمون منتها خارجیش.
به شنیدن این حرف صهبا دستی در هوا تکان داد و گفت:برو ببینیم بابا...مسخره.
زن دایی نسرین از گوشه چشم نگاهی به سمت من انداخت و با لحن سرزنش آمیزی گفت:صهبا!
صهبا شانه ای بالا انداخت و زیر لب غر زد:آره خوب پاشین زودتر وصیتاتونو بنویسین چون از قرار معلوم هر کدوم حداقل نیم کیلو پاف
پیف لیس زدین.
زن دایی باز معترضانه تکرار کرد:صهبا!
صهبا نگاه خشمگین اش را به سمت سامان چرخاند و سرش را به نشانه تهدید تکان داد با چشم و ابرو برایش خط و نشان می کشید سامان
محتاطانه نگاهش را از او دزدید و گفت:جون داداش راس میگم آخه تو ولایت اینا آبله مرغون اومده.
زن دایی میان خنده با لحن معترضی گفت:سامان!
سامان به دست و پا افتاد و گفت:جون داداش راس میگم.این مرض با کلاس هست که تازگیا مُد شده.
چیه؟ببین مرغم توش هست
sorna
11-28-2011, 10:07 PM
فصل5-6
صهبا لبخند پرشيطنتي زد و گفت:سالاد اولويه؟
سامان بي توجه به حرف او ادامه داد:چي بود اسمش ماتم؟خدايا نوک زبونم بودا.بابا اين قدر مثل اين
انسان هاي غارنشين برّ و برّ نگام نکنين...بابا اين مرضه هست که مرغا وقتي مي گيرن اول تب و لرز
مي کنن و بعدم تِلِپ.
آيدا لبخندي به لب زد و گفت:منظورت آنفولانزاي مرغيه.
سامان بشکني زد و گفت:ايول خودشه...همين!تو ولايت اينا اين مرض اومده واسه همين لب مرز سم
پاشي اش کردن و گفتن تا يه هفته حمام نره و دست و روشم نشوره تا حسابي گندزدايي بشه.
قبل از اينکه ديگران فرصتي براي اعتراض پيدا کنند رو به سامان کردم و به انگليسي گفتم:سامان خواهش مي کنم
يه کم جدي باش.
سامان سرش را به نشانه موافقت تکان داد و بعد رو به صهبا کرد و گفت:رُز مي خواد بدونه تو چند وقته پرورش
اندام کار مي کني.
صورت صهبا از شدت عصبانيت سرخ شد و گفت:سامان مي زنم تو دهنتا.
زن دايي نسرين لبش را به دندان گزيد و گفت:اِ صهبا.
صهبا با لحن معترضي گفت:آخه فکر مي کنه خودش خيلي تحفه است با اين قدش که عينهو نردبون دزداست.
سامان شانه اي بالا انداخت و گفت:من که روم نمي شه اينو براش ترجمه کنم بيچاره فقط يه سؤال پرسيد.
_من منظورم خود شما بودي سنگ پا.
_اِ با من بودي؟تو رو خدا خجالتم ندين آرنولد جان.
قبل از اينکه صهبا فرصت جواب دادن پيدا کند سينه اي صاف کردم و به فارسي گفتم:
_ببخش صهبا جان فکر مي کنم تقصير من باشه.
وقتي نگاه متعجب و خيره همه را ديدم شرمنده سرم را پائين انداختم و گفتم:سامان از من خواست که فارسي صحبت
نکنم.
زن دايي با لحن تحسين برانگيز و شگفت زده اي گفت:تو خيلي خوب فارسي حرف مي زني.
خجالت زده لبخندي به لب زدم و گفتم:متشکرم.مادر هميشه با من فارسي صحبت مي کرد اسم مادر که آمد باز سکوتي
ناراحت کننده و سنگين فضا را پر کرد معذب بودم نمي دانستم بايد حرفي بزنم يا نه.از گوشه چشم نگاهي به صورت سامان
انداختم از اينکه او در کنارم بود راضي بودم درست مثل کودک خجالت زده اي بودم که در جمعي غريبه آغوش اَمن مادر و
نگاه مطمئن و آرام پدر را جستجو مي کرد باز هم صداي سامان بود که آن سکوت سنگين را شکست:به قول يارو اوه ماي
فيبرد!سرعت يادگيريش فوق العاده است اگه اشتباه نکرده باشم هوش و استعدادش به من رفته.
فقط آيدا بود که با صداي بلند به اين جمله سامان خنديد و بقيه چپ چپ نگاهش کردند اما او به قول خودش از رو نرفت و گفت:
خيلي خوب حالا،يه کمي ام به شما رفته...حالا ديگه اجازه مي خوام...حالا که جو صميمانه تر شده و همه زبون
همديگه رو مي فهميم مراسم معارفه رو انجام بدم.
بعد رو به من کرد و گفت:رُز مي خوام با خانواده جديدت آشنا بشي.اول از همه با پدرم آشنا شو.کامران خان به سلامت باد.
منظورم اينه که آقاي کامران تاجيک هستن ايشون.بعد از آقا جون که رئيس خانواده باشن.ايشون نائب رئيس خانواده ان.البته
لازم به ذکرِ که به خاطر(ز_ذ)بودن شديدشون،تو منزل خودمون هم نائب رئيس هستن اما رئيس خونه سميرا خانم هستن مادر بنده
و عروس ارشد خانواده تاجيک.خَرِش زياد مي ره و همين طور هم که مي بيني ماشاءا...ماشاءا...بزنم به تخته خيلي خوب مونده
جسارتاً تاحالا چند تا از دوستام ايشونو از من خواستگاري کردن البته با اين تصور که ايشون خواهر کوچيکه ما هستن.برخلاف اين
ظاهر ظريف و آسيب پذيرش روزي چهار ساعت تکنيک هاي کنگ فوي مدرسه شائولين رو تمرين مي کنه خودش که ميگه به خاطر
سلامتي جسم و روحِ،اما من،پدر و سهراب عقيده ديگه اي داريم.نگاهي به چهره خندان زن دايي انداخت و گفت:راستي سهراب
کجاست؟
دايي کامران به جاي زن دايي جواب داد:با آرش شرکت بودن ديگه بايد پيداشون بشه.سامان سري تکان داد و گفت:سهراب نوه
ارشد خانواده است.جايگاه شامخي پيش پدربزرگ داره خَرِ اينم زياد مي ره البته استعداد خاصي هم تو خر کردن آدماي ساده و سواري
گرفتن ازشون داره گوشت تلخه.يعني پشه کوره ها که نمي خورنش هيچ.فکر نکنم هيچ بني بشر ديگه اي هم چنين قابليتي داشته باشه
sorna
11-28-2011, 10:07 PM
حالا وقتي که ديديش خودت متوجه مي شي.
و اما خانواده عمو کاوه اينا.عمو کاوه که عزيزم اصلاً گل شاپسندِ.روايت هست که ميگن موقعي که بچه بوده از ديوار راست بالا
مي رفته فقط يه بار دور از جونش نقطه چين شد و رفت زن گرفت زن دايي سميرا هم که ماشاءا...دست به قيچي اش حرف نداره
نوک سبيلاشو چيد و زمين گيرش کرد.
دايي کامران که درتلاش بيهوده اي به شدت سعي مي کرد خودش را جدي نشان دهد سري تکان داد و گفت:خجالت بکش سامان.
دايي کاوه ميان خنده گفت:چي کارش داري داداش مگه واقعيت غير از اينه دور از جونت يه بار خر شديم و رفتيم زن گرفتيم از اون
روز تا حالام مثل خر تو گل مونديم.
زن دايي نسرين ميان خنده سري تکان داد و گفت:دست شما درد نکنه آقا کاوه حالا ديگه به قول سامان نقطه چين شدي و رفتي زن گرفتي
بعد از اون روز تا حالام مثل نقطه چين تو گِل موندي.
سامان دستش رابالا گرفت و گفت:معذرت مي خوام من نمي دونم چرا شماها نقطه چين هاي منو با لغات بي تربيتي پر مي کنين من اگه گفتم
نقطه چين منظورم خُل بود نه دور از جون عمو کاوه اون اصطلاحي که شما به کار مي برين.
دايي کاوه خنديد و زير لب زمزمه کرد:اي پدر سوخته.
سامان سري تکان داد و گفت:ما مخلصيم.
بعد نفس عميقي کشيد و ادامه داد:رسيديم به زن دايي نسرين.ساعتايي که مادر کنگ فو کار مي کنه زن دايي نسرين مي ره تو نخ يوگا.سبک اش
تو حفظ قدرت و رياست با مادر کاملاً متفاوته ولي چيزي که مشخصه اينه که هر دو تا به امروز در رسيدن به هدفشون کاملاً موفق بودن.
آيدا و آرش دوقلوان.آيدا خيلي خوبه روزي حداقل دو تا خواستگارو به ديار باقي مي شتافونه.آيدا از خنده ريسه رفت و سامان ادامه داد:آرشم اي بد
نيست مي دوني خروس وزنه هر طرف باد بوزه همون طرفي مي ره.حالا رسيديم به صهبا خانم قبلاً اونو خدمتت معرفي کردم اما اگه اين که مي گن
شنيدن کي بود مانند ديدن درست باشه دقيقاً اينجا مصداق پيدا مي کنه حالا بايد باهاش زندگي کني تا بفهمي من چي مي گم.
صهبا رو به دايي کامران کرد و با لحن دلخوري گفت:عمو جان چيزي بهش نمي گين؟
دايي کامران سرش را تکان داد وگفت:سامان اين قدر سربه سرش نزار تو که مي دوني صهبا چقدر رو شوخي هاي تو حساسِ.
سامان دستي روي چشمش گذاشت و گفت:چشم معذرت مي خوام.
زن دايي سميرا که با نگاه مهربانش براندازم مي کرد لبخندي به لب زدو گفت:خيلي ساکتي عزيزم غريبي نکن.اينجا خونه خودته.
خجولانه تشکر کردم نگاه مشتاق و منتظرشان را که ديدم دست و پايم را گم کردم نمي دانستم بايد حرفي بزنم يا نه.اصلاً نمي دانستم بايد از کجا شروع
کنم لب هايم را با زبان خيس کردم و سرم را بالا گرفتم دست هاي عرق کرده ام را در هم قلاب کردم و نفس عميقي کشيدم اما درست لحظه اي که مي خواستم
شروع کنم صداي سلامي همه نگاه ها را به سمت خود کشاند و من نفس راحتي کشيدم آن لحظه شايد به گونه اي غريب و دور از ذهن براي من لحظه اي
سرنوشت ساز بود چرا که نگاه من براي اولين بار در نگاه سهراب افتاد
sorna
11-28-2011, 10:08 PM
فصل 7
سهراب و آرش هر دو با هم سلام کردند سامان با ديدن آنها اشاره اي به سهراب کرد و گفت:بفرما
اينم مأمور مخصوص حاکم بزرگ ميتي کُمون!اون کناريش هم اگه اشتباه نکنم همون زُمبه خودمونه.
زن دايي سميرا در حالي که به استقبال سهراب مي رفت اخمي به سامان کرد و گفت:اين قدر بي تربيت
نباش مرد گنده حداقل جلوي دخترعمه ات خجالت بکش.
دست سهراب را گرفت و به رويش مهربانانه لبخند زد:دير کردين مادر.
سهراب جواب داد:يه کم کار شرکت طول کشيد بعد هم که خورديم به ترافيک.
در حين صحبت نيم نگاهي به سمت من انداخت و ادامه داد:ديگه بايد ببخشين يه کم دير شد.
زن دايي دستش رافشرد و شادمانه به سمت من چرخيد:اشکالي نداره مامان جان.خيلي ام دير نشده.حالا
چرا ايستادي بيا جلو با دختر عمه ات آشنا شو،...آرش جان تو هم بيا.بيا جلو خجالت نکش دختر عمه اتِ.
از اين که آن طور صميمانه من را دختر عمه خطاب مي کرد و جزئي از خانواده به حساب مي آورد حال عجيبي
داشتم به ياد يکي از جمله هاي مادر افتادم که هميشه هر وقت هم وطني مي ديد سريع جذب اش مي شد بعد
در جواب سؤال من که مي پرسيدم:مامي از کجا اونو شناختي؟با لحن متفکر و محزوني مي گفت:خون،
خونو مي کشه عزيزم.
حالا هم شايد داشت همان اتفاق مي افتاد آيا بايد باور مي کردم که من هم جزئي از آنها هستم؟آيا اين کشش قلبي
ناخواسته هماني بود که مادر از آن صحبت مي کرد؟
نگاهم بي اختيار به سمت سهراب کشيده شد نمي دانم چرا.ولي توجه ام به او جلب شده بود شايد به خاطر تعريف هاي
سامان بود موهايش همان حالت موهاي سامان را داشت اما پوستش برنزه بود و رنگ چشم هايش نيز بازتر مي زد هيچ
نشانه اي هم از گوشت تلخي در ظاهر او ديده نمي شد اما براي مطمئن شدن فقط يک کار مي شد کرد(اينکه
بپري و يه گاز بزرگ از گوشت رانش بکني))از تجسم اين فکر به سختي توانستم جلوي خودم را بگيرم اما باز با تمام
تلاشي که کردم لبخندي شوخ روي لب هايم نشست هنوز باهمان لبخند کنترل نشده خيره به سهراب مي نگريستم که
نگاه تيزش غافلگيرم کرد در زير نگاهش دست و پايم را گم کردم و جهت نگاهم را روي انگشتان درهم پيچيده ام تغيير دادم
وقتي که آنها مقابلم ايستادند تن بي حس و حالم را از روي مبل جدا کردم و مقابلش ايستادم.نگاه عميق و کنجکاوش درونم
را به تلاطم انداخت.
نمي دانم چرا؟اما انگار که خون تازه در رگ هايم به جريان افتاده باشد حرارتي پيش رونده را در تک تک رگ هايم حس کردم
به سختي نگاهم را بالا گرفتم و در نگاهش دوختم صدايم به قدري مرتع و ضعيف بود که مطمئن نيستم حتي او که در يک قدمي ام
ايستاده بود هم آن را شنيده باشد:سلام.
_من سهرابم.بهت خوش آمد مي گم و ...
تحمل نگاهش را نداشتم حرارت درونم همچنان داشت بالا مي رفت نگاهش متفاوت بود حس مي کردم گونه هايم در زير
اشعه هاي سوزناک آن نگاه خيره گل انداخته.
_اميدوارم اينجا رو خونه خودت بدوني.
نگاهم را از نگاهش دزديدم سعي کردم حرفي بزنم اما با تمام فشاري که به حنجره ام وارد کردم تنها يک کلمه از دهانم خارج
شد:ممنونم.
و بعد اودستم را رها کرد و بدون هيچ حرف ديگري از مقابلم گذشت با دايي کامران و دايي کاوه خوش و بشي کرد و روي يکي
از مبل ها نشست هنوز از آن حس و حال دگرگون خارج نشده بودم که آرش را ايستاده در مقابلم ديدم.نگاهش کردم قُل ديگر آيدا
بود.همان موهاي بلوند و چششم هاي شکلاتي رنگ درشت و کشيده و همان نگاه معصوم و خجالتي.لب هايش را با زبان خيس کرد
و گفت:نمي دونم چي بايد بگم.فقط مي تونم بگم خوشحالم که اينجايي.
باز آرامش از دست رفته ام را در وجودم حس مي کردم جسارت بيشتري به خودم دادم و گفتم:متشکرم من هم خوشحالم.
زن دايي با ملايمت گونه ام را بوسيد و با لحن محزوني گفت:تو به خونه برگشتي عزيزم اين بهترين اتفاقه و همه ما از اين بابت
خوشحاليم.
همه اين حرف زن دايي را تأييد کردند و من در سکوت به رويشان لبخند زدم اما دلم مي خواست بگويم (داريد اشتباه مي کنيد
من الهام نيستم کسي که به خونه برگشته من نيستم اونه کاش شما هم مي تونستيد حسش کنيد.))
بار ديگر همه سرجاهايمان نشستيم زن دايي نسرين رو به آيدا کرد و گفت:آيدا جان مادر پاشو چند تا چايي بيار آيدا چشمي گفت و
از جا بلند شد.
زن دايي سميرا لبخندي به رويش زد و گفت:کيک هم تو يخچال هست عزيزم.زحمتشو بکش.
بعد نگاهي به سمت سامان انداخت و ادامه داد:سامان جان مادر پاشو کمک دست آيدا.پاشو قربونت برم سامان به شنيدن اين حرف
بيشتر از قبل در مبل فرو رفت و يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت.
_مشترک گرامي، شماره مورد نظر در دسترس نمي باشد.لطفاً مجدداً شماره گيري نفرمائيد
_اِ...سامان پاشو خجالت بکش.
سامان باز در مبل فروتر رفت و چشم هايش را روي هم فشرد صهبا نگاهش کرد و گفت:مُرد ديگه اصلاً.
زن دايي نسرين لبخندي به لب زد و گفت:پاشو مادر.پاشو خودت برو.
صهبا با شيطنت ابرويي بالا انداخت و گفت:متأسفم مشترک گرامي،شماره مورد نظر شما عمراً در شبکه موجود نمي باشد لطفاً با همان
شماره قبلي تماس بگيريد.
زن دايي نسرين لبش را به دندان گزيد و گفت:خودتو لوس نکن صهبا پاشو مادر پاشو خواهرت دست تنهاست.
صهبا از جايش تکان نخورد در عوض او هم يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت قبل از اينکه زن دايي نسرين فرصت اعتراض مجدد
را پيدا کند سهراب از جايش بلند شد و گفت:من مي رم.
_دستت درد نکنه مادر.چنگالام همونجا تو کابينت بالائين.
زن دايي نسرين به صهبا چشم غره اي رفت و زير لب غر زد دايي کامران لبخندي به لب زد:
_دخترمو کاري نداشته باش زن داداش.بالأخره اين پسرام بايد يه کمکي بکنن بايد کار خونه ياد بگيرن واسه آينده شون لازمه.خيلي که
شانس بيارنو زن خوب گيرشون بياد تازه مي شن يکي مثل ما.خدا وکيلي من و کاوه روزي چند بار کف آشپزخونه تِي مي کشيم و ته
قابلمه مي ساييم.سامان خنديد و در حالي که سرش را به نشانه تأسف تکان مي داد زير لب نچ نچ کرد :ما از شما حمايت مي کنيم سازمان
(ز_ذ)هاي بدبخت بيچاره.
زن دايي سميرا پشت چشمي نازک کرد و گفت:يکي ندونه فکر مي کنه من زنِ تنارديه ام و تو و بابات کُزِت بي نوا.
بعد رو به من کرد و ادامه داد:مي بيني عزيزم.مرداي ايروني همه شون گربه کوره ان.ذات ندارن.چشم سفيدن.هر چقدر هم احترامشون
بزاري و شام و نهار و به موقع جلوشون بچيني.آخر بي منت اش مي کنن اگه ما هم مثل اين زن خارجيا تا جيک شوهرامون در مي يومد به
قول سامان يه لگد مي زديم تو نقطه چينشونو از خونه پرتشون مي کرديم بيرون اجر و قربمون بيشتر مي شد.
صهبا تقريباً از خنده غش کرده بود و به نظر نمي رسيد که زن دايي نسرين هم از اين دفاعيه بَدش آمده باشد لبخند به لب سرش را به نشانه
موافقت تکان مي داد سامان لبش را به دندان گزيد و دستش را مقابل دهانش گرفت:اِ.اِ.اِ.مامان جان شما ديگه چرا؟منِ در به در مي گردم
توي شهرِ...نه ببخشيد منِ در به در کي از اين حرفا زدم که حالا شما نقل قولش مي کنين.بدبختيه ها هر کي هر چي دلش مي خواد ميگه
اون وقت واسه توجيح خودش نسبتش مي ده با ما مي بيني رُز جان!...يعني رُز جون!...اِ رُز خانم...اي واي پس چرا اين اين جوريه.
رديف قافيه اش جور نمي شه.
همه زير لب مي خنديدند صهبا نگاهش را به سمت آيدا و سهراب که سيني به دست وارد پذيرايي مي شدند چرخاند و گفت:به نظر من که تو هر چقدر
کمتر حرف بزني کار دنيا بهتر پيش مي ره.
sorna
11-28-2011, 10:08 PM
بعد از آن سهراب بساط کيک را روي ميز چيد و آيدا به همه چاي تعارف کرد دايي کاوه کمي از چايش را در دهان مزه مزه کرد و گفت:خوب!
فکر مي کنم حالا ديگه نوبت رُز باشه.البته اگه پرچونگي بقيه اجازه بده.
هول شدمو چاي ام را همان طور داغ داغ هورت کشيدم زبانم سوخت و مسير پائين رفتن چاي تا معده ام تير کشيد چند بار پشت سر هم پلک زدم اشک در
چشم هايم جمع شده بود .دايي کاوه ادامه داد:اين قدر ساکت نباش عزيزم يه چيزي بگو.فنجانم را تا روي زانو هايم پائين آوردم و سعي کردم به روي نگاه
منتظرشان لبخند بزنم زبانم را روي لب هايم کشيدم زبر شده بود نگاهم را بالا گرفتم و گفتم:چي بگم؟
صهبا مشتاقانه گفت:از خودت بگو رُز.از خانواده ات...
زن دايي نسرين گوشه لبش را گاز گرفت و صهبا زير لب غر زد:مگه چي گفتم؟
نگاهم را باز روي فنجانم دوختم و گفتم:ما اقوام نزديک هم هستيم اما متأسفانه چيزي از همديگه نمي دونيم يا در واقع نخواستيم بدونيم مادرم زياد از
ايران صحبت نمي کرد و اگر اصرار پاپا نبود من الان اينجا نبودم.
دايي کامران نفس عميقي کشيد و گفت:گاهي انسان در زندگي دست به کاري مي زنه که جبران کردنش مشکله کاش مي شد همه چيز رو از نو ساخت و
خطاها را از مسير زندگي حذف کرد.
به ياد مادرم افتادم و انتظار غم آلودي که هميشه در عمق نگاه پرمهرش سوسو مي زد در دلم زمزمه کردم(کاش مي شد همه چيز را از نو ساخت و
خطاها را از مسير زندگي حذف کرد.))
بي اختيار آهي کشيدم و گفتم:کاش مادرم زنده بود
sorna
11-28-2011, 10:08 PM
فصل2-7
نگاهم رابالا گرفتم اشک در چشم هاي دايي کامران جمع شده و نگاهش به نقطه اي نامعلوم خيره مانده بود
شايد تصور مادر را مقابل چشم هايش مي ديد آرام زير لب زمزمه کرد:بله اي کاش الهام زنده بود گريه اش
دلم را سوزاند اما نه به خاطر او،به خاطر مادرم.زني که دلش به خاطر بي مهري همين ها خون بود و حالا اين ها
داشتند براي مرده او گريه مي کردند مادر از قبل مي دانست بعتر از من آدم ها را شناخته بود که مي گفت:آدم وقتي
مي ميره عزيزتر مي شه.
از رسيدن به اين حقيقت تلخ دلم گرفت گريه دايي کامران درنظرم چون اشک تمساح بي معني و مسخره آمد از
ذهنم گذشت(بارون بي موقع به جاي نفع ضرر مي رسونه.))
زن دايي سميرا لبخند کمرنگي به لب زد و گفت:مي دوني عزيزم وقتي ديشب سامان گفت تو به ايران اومدي
اصلاًً باورمون نمي شد.
لبخند تلخي زدم و با لحن سردي گفتم:بله باورش براي خود سامان هم سخت بود اون حتي خبر نداشت که من وجود
خارجي دارم.
مکث کوتاهي کردم و زير لب ادامه دادم:ولي شما مي دونستيد.
دايي کاوه نيم نگاهي به چهره گرفته دايي کامران انداخت و در سکوت سرش را به نشانه مثبت تکان داد.لحظه اي
به محتويات داخل فنجانش خيره ماند و گفت:وقتي اون ها با هم ازدواج کردند...منظورم پدر و مادرته،پدر هرگز
نتونست با قضيه کنار بياد خوب اون هميشه يکدنده و لجباز بود نمي تونست تحمل کنه که کسي رو حرفش حرفي بزنه.
از طرفي الهام هم دختر ساکت و نجيبي بود تا زماني که تو خونه بود با اخلاق پدر مي ساخت هيچ وقت رو حرفش حرفي
نمي زد تمام تلاشش رو مي کرد تا پدر و راضي نگه داره وقتي پدر تصميم گرفت که اون رو براي ادامه تحصيل به فرانسه
بفرسته همه ما متعجب شديم هيچ کدوم باورمون نمي شد که پدر بخواد همچين کاري بکنه الهام هرگز مثل دخترهاي
ديگه به مدرسه نرفته بود هميشه معلما براي درس دادن به اون به خونه مي يومدن.پدر دوست نداشت که الهام تنها از خونه
بره براي خودش عقايد خاصي داشت با اين وجود وقتي تصميم گرفت الهام رو به فرانسه بفرسته باز کسي رو حرف اون
حرفي نزد الهام مثل هميشه بي چون و چرا تصميمي رو که پدر برايش گرفته بود پذيرفت و قبل از اينکه ما از گيجي اين
تصميم عجيب و ناگهاني بيرون بياييم اون تو يکي از پانسيون هاي درجه يک پاريس بود قرار شد اونجا درس بخونه و به
دانشگاه بره و هر ماه گزارش کاملي از نتيجه کارش در دانشگاه و نحو زندگي و نوع رفتارش در پانسيون براي پدر بفرسته
تا اينکه توي يکي از اون نامه هاي ماهيانه موضوع پدرت رو مطرح کرد و اين چيزي بود که هيچ کدوم از ما انتظارش رو
نداشتيم الهام تا به اون روز بدون اجازه پدر حتي آب هم نخورده بود اون وقت يک دفعه تصميم گرفت رو در روي پدر بايسته.
و اين کاري بود که پدر رو واقعاً ديوانه مي کرد اونقدر که قيد همه چيز رو زد پدر برخلاف اونچه در ظاهر نشون مي داد
الهام رو خيلي دوست داشت و حقيقتاً انتظار نداشت که اون چنين اشتباهي بکنه به هيچ عنوان حاضر نبود اجازه بده که الهام
با يه مرد خارجي ازدواج کنه حتي حاضر نبود در موردش حرف بزنه.از طرف ديگه نمي دونم چي باعث شده بود که الهام
تا اين حد جسارت پيدا کنه در جواب نامه پدر که ازش خواسته بود غلط زيادي نکنه و فوراً به ايران برگرده تا اون در موردش
تصميم ديگه بگيره نامه فرستاد که براي اولين بار در زندگي اش تصميم گرفته کاري به ميل و انتخاب خودش انجام بده حتي
اگه اون کار از نظر پدر يه غلط زيادي باشه.
پدر حس مي کرد غرورش شکسته شده به قدري از دست الهام عصباني بود که حتي براي برگردوندن اون به ايران هيچ
اقدامي نکرد کامران از پدر اجازه خواست که به پاريس بره و الهام رو به خونه برگردونه اما پدر اجازه اين کارو بهش نداد
اون گفت:بزارين ببينم اين دختر اون قدر جرأت داره که هر غلطي دلش خواست انجام بده؟اگر من اونو اين طور تربيت
کردم چه بهتر که از همين حالا اون رو مُرده تصور کنم.بعد آخرين اخطار رو براي الهام فرستاد.
sorna
11-28-2011, 10:08 PM
با لحن محزوني گفتم:يا اون مردک نجس آمريکايي يا خانواده ات.
دايي کاوه لحظه اي خيره نگاهم کرد بعد نگاهش را پائين انداخت و سرش را به آرامي تکان داد:براي الهام نامه نوشت که
يا همين الان برمي گردي تهران يا ديگه هرگز پشت سرت رو نگاه نمي کني.وبعدش ما ديگه الهامو نديديم اون همون طور
که مي خواست با پدرت ازدواج کرد و پدر هم زخم خورده و عصباني روي حرفي که زده بود ايستاد بعد از اون ماجرا ديگه
کسي جرأت نکرد که اسم الهام رو جلوي اون به زبون بياره چند وقت بعد هم سکته کرد اما از پا نيفتاد از بيمارستان که به
برگشت سياه پوشيد بقيه ما رو هم مجبور کرد که همين کارو بکنيم بعد به همه فاميل خبر داد که بياين دخترم مُرده.
آيدا ناباورانه نگاهي به چهره گرفته پدرش انداخت و گفت:ولي پدر شما قبلاً به ما گفته بودين که عمه به خاطر بيماري فوت
کرد!
دايي کاوه جواب داد نمي خواستيم که شما در اين رابطه کنجکاوي کنين آقا جون خوشش نمي يومد صهبا با حالتي عصبي چند
بار پلک زد و با لحني سرد و منزجر گفت:واقعاً که!فکر نمي کردم آقا جون تا اين حد سنگ دل باشه.آدم دلش مي خواد
اونو کتک بزنه.
زن دايي نسرين مأيوسانه نگاهش کرد و گفت:صهبا جان تو نبايد در مورد پدربزرگت اين طور حرف بزني .
سامان با حالتي گرفته و متفکر سرش را تکان داد و گفت:اتفاقاً حق با صهباست.آدم دلش مي خواد اونو کتک بزنه.
اين بار ديگر هيچ کس اعتراضي نکرد شايد همه دلشان مي خواست آقاجانشان را کتک بزنند چند لحظه بعد صداي آرش
سکوت را شکست:آقا جون مي دونه؟
همه انگار که اصلاً صداي او را نشنيده باشند خيره نگاهش کردند چند لحظه بعد آيدا هم با لحن نگران سؤال آرش را تکرار کرد:
بابا...آقا جون مي دونه؟
دايي کاوه سرش را پائين انداخت و در سکوت متفکرانه به گل هاي قالي چشم دوخت و اين يعني((نه))
صهبا با لحن نامطمئني پرسيد:اون اصلاً مي دونه که رز وجود داره؟
زن دايي سميرا نفس عميقي کشيد و گفت:پدر رز چهاربار براي ما نامه نوشت.
از شنيدن حرفش جا خوردم اصلاً در اين مورد چيزي نمي دانستم پدر هرگز اشاره اي به اين موضوع نکرده بود متعجب پرسيدم:
پدر من براي شما نامه نوشت؟!
_بله عزيزم.ولي مدت ها پيش...اولين نامه درست همون زماني به دستمون رسيد که اوضاع خونه به شدت به هم ريخته بود همه
به خاطر تصميم الهام و عکس العمل پدر آشفته بديم.
آيدا هيجان زده پرسيد:تو نامه اش چي نوشته بود؟
زن دايي سميرا يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت و در حالي که با انگشترش بازي مي کرد گفت:خوب در واقع نامه کوتاهي بود
اون خودش را معرفي کرده بود و نوشته بود که صميمانه به الهام علاقه مند است بعد هم خيلي جدي اون رو از ما خواستگاري کرده بود و
در آخر خيلي محترمانه از ما خواسته بود که با ازدواج اونها موافقت کنيم چرا که اون ها تصميم خودشونو گرفتن و در هر صورتي به
زودي با هم ازدواج مي کنن.
آيدا پرسيد:شما چي کار کردين؟
_هيچي کاري نمي شد کرد.آقاجون نامه رو گرفت و داخل آتيش شومينه انداخت.
لحظه به لحظه بار غمي که روي قلبم فشار مي آورد سنگين تر مي شد خاطره و خيال مامان و پاپا لحظه اي از ذهنم دور نمي شد عکس
عروسي شان در آن قاب طلايي مدام مقابل چشم هايم مي رقصيد و آتش زير خاکستر خفته ام را شعله ورتر مي ساخت عطش خواستن
وجودم را در هم مي فشرد و روح بي قرار و دلنتگم را در تمناي دوباره داشتن از دست رفته ها مي گداخت آنها را مي خواستم بيشتر از
هميشه محتاجتر از هر زمان ديگري لب هاي خشکم را به زحمت تکان دادم و گفتم:شما گفتيد چهار تا نامه.
زن دايي سرش را تکان داد و گفت:بله چهار تا نامه.نامه دوم،تقريباً چند هفته بعد از نامه اول به دست ما رسيد نوشته بود ما با هم ازدواج
کرديم هر دو اميدواريم که از ما راضي باشين و براي خوشبختي مون دعا کنين اما نامه بعدي دو سال بعد به دستمون رسيد.خبر بچه دار شدن
الهام ما رو کمي اميدوار کرد که شايد آقا جون به شنيدن اين خبر از خر شيطون پياده بشه اما اين نامه هم باز از وسط جِر خورد بعدش ديگه براي
مدت ها از اونها بي خبر بوديم تا اينکه...تا اينکه آخرين نامه به دستمون رسيد.
بغض راه گلويش را بست با صدايي گرفته زير لب زمزمه کرد در تمام اين سالها هيچ وقت نخواستم باور کنم که براي هميشه الهام رو از دست داديم.
sorna
11-28-2011, 10:09 PM
فصل 3-7
زن دايي سرش را پايين انداخت و بعد از آن براي لحظاتي سکوت اتاق را پر کرد و من يک بار ديگر خودم
را در پارکينگ اداره پليس حس کردم.کنار ماشين ام،چي قرمز رنگ.کنار توده اي از آهن در هم مچاله شده
خون آلود بغض را نفسم را تنگ کرد دلم مي خواست زار بزنم اما شانه هاي محکم و مردانه پدر را کم داشتم.
در آن لحظاتي که دلم مي خواست ان سکوت تا ابد ادامه پيدا کند صداي آرش را شنيدم که گفت:لابد آقا جون
اونم پاره کرد.
زن دايي سرش را به نشانه منفي تکان داد در حالي که با نوک انگشت اشک را از گوشه چشمش مي گرفت نفس عميقي
کشيد و گفت:نه فکر نمي کنم اين بار همراه نامه يک قطعه عکس هم فرستاده شده بود عکسي از الهام و دخترش .
تو چند سال گذشته يکي دوبار آقا جون رو ديدم که داشته با اون عکس حرف مي زده صهبا ناباورانه پرسيد:آقا جون؟!
...من که باورم نمي شه.
زن دايي نسرين نگاهي به صورت صهبا انداخت و گفت:همون طور که پدرت گفت آقا جون الهام رو خيلي دوست
داشت درسته که خيلي لجوج و سرسخت بود و اصلاً در ظاهر نشان نمي داد اما اون نامه آخر آقا جونو بدجوري شکست.
همه ما از شنيدن اونچه براي الهام و بچه اش اتفاق افتاده بود شوکه شديم اما چيزي که من به چشم خودم ديدم اين بود که
پدربزرگتون از شنيدن اين خبر واقعاً يک شبه پير شد.
باز خاطره اي از مادر در مقبل چشم هاي به اشک نشسته ام جان گرفت.اتاق نوزاد را همه با هم ساخته بوديم من بالاي
تخت کوچک اش را با گل هاي ريز کاغذي پوشانده بودم و يک آويز زيبا از ماه و ستاره هاي کريستالي اَکليل دار بالاي تختش تاب
مي خورد مادر عروسک ها را داخل فقسه بالاي تخت چيده بود و من خرس عروسکي بزرگم را براي تزئين اتاق کوچک لسلي
کوچولو آورده بودم پاپا مي خنديد کفش هاي کوچک جق جقه اي را کنار تخت جفت مي کرد و مي گفت:وقتي مهمون کوچولومون
بياد واسه قدم زدن لازمشون داره مامان يکي از بلوز هاي من را براي لسلي نگه داشته بود آن را مقابل صورتش مي گرفت
و مي بوئيد بعد من را به سينه اش مي فشرد و مي گفت:تو اين قدري بودي عزيزم.اما حالا اين يه هديه قشنگ از طرف تو به لسلي
کوچولوئه.و من با حس آميخته به هيجان و تشويش شکم مادر را مي بوسيدم و دست هاي کوچکم را به دور کمرش حلقه مي کردم
آن وقت دست او مهربانانه در ميان موهايم گم مي شد.
اشکي که نگاهم را تار کرده بود لرزيد و روي گونه هايم سرخورد برخلاف ميل باطني ام داشتم گريه مي کردم دستم را روي
لب هايم فشردم و با خشونت تمام تلاش کردم جلوي احساسم را بگيرم دلم نمي خواست ترحم آنها جاي محبت نداشته شان را بگيرد.
زن دايي سميرا با ديدن حال و روزم به سرعت از جايش بلند شد و در کنار من نشست دستش را به دور شانه ام انداخت و با لحن
دلسوزانه و بغض آلودي گفت:عزيزم...با وجودي که از لحظه ي اول محبتش را ناب و بي ريا حس کرده بودم باز براي لحظه اي
احساس بيگانگي کردم تمام عضلات تنم درزير تماس دستش منقبض شد با عجله اشک روي گونه ام را پس زدم و گفتم:متأسفم من...
من...
ولي عاقبت مغلوب غليان احساساتم شدم بغض در گلويم شکست و من چون کودکي شرمنده سرم را در آغوش زن دايي فشردم.زن دايي
انگار که داشت براي کودک گريانش لالايي مي گفت با دست آرام آرام به پشتم مي زد و با لحن بغض گرفته و نجواگونه اي کنار گوشم
زمزمه مي کرد:آرام باش عزيزم...آروم باش.تو ديگه تنها نيستي .همه ما در کنارتيم...سامان مادر يه ليوان آب بيار.
لحظاتي بعد وقتي سامان با ليوان آب برگشت من هم ديگر برخودم مسلط شده بودم زن دايي ليوان آب را از دست سامان گرفت و آن
را به دستم داد:بگير عزيزم.يه کم آب بخور.
sorna
11-28-2011, 10:09 PM
ليوان را از دستش گرفتم و تشکر کردم لحظات ديگري هم در سکوت سپري شد تا اينکه دايي کامران نفس عميقي کشيد و گفت:بايد با پدر صحبت
کنيم.
زن دايي سميرا سرش را به نشانه موافقت تکان داد و گفت:حق با کامران.اون بايد بدونه که رز اينجاست صهبا با لحن هيجان زده اي
گفت:اگه آقا جون اونو قبول نکرد چي؟
سامان در حالي که به پشتي صندلي تکيه مي داد با بي قيدي خاص خودش گفت:آقا جون نقطه چين مي خوره.
دايي کامران اخمي کرد و با لحن سرزنش آميزي گفت:سامان!
_جون داداش منظورم همون شِکر بود نه اينکه آقا جون مرض قند داره گفتم اسم شکرو نيارم بهتره واسش خوب نيست.
همه زير لب خنديدند اما دايي کامران جدي و متفکر به نظر مي رسيد دست هايش را روي دسته هاي مبل فشار داد و از جا بلند شد:بايد با آقا
جون صحبت کنيم.همرا من بيا کاوه.
دايي کاوه با شنيدن اين حرف مطيعانه از جايش بلند شد و سرش را به نشانه موافقت تکان داد به دنبال او زندايي سميرا هم از جا کنده شد و گفت:
بايد موضوع رو آروم آروم بهش بگيم بهتر نيست من و نسرين هم اونجا باشيم.
دايي کامران لحظه اي متفکر نگاهش کرد.دايي کاوه گفت:حق با زن داداشِ فکر کنم خانم ها بهتر بتونن از پَسِش بربيان.
دايي کامران سرش را به نشانه تأييد تکان داد و گفت:بد فکري ام نيست اصلاً شايد اينجوري بهتر باشد...خيلي خوب پس بفرمائين.
بعد رو به زن دايي سميرا کرد و ادامه داد:بفرمائيد خانم.بفرما ببينم چي کار مي کني!
زن دايي سميرا لبخندي زد و با اشاره سر زن دايي نسرين را هم از جا کند بعد در حالي که از کنار من مي گذشت دستش را روي شانه ام
گذاشت و با لحن شاد و سرزنده اي زمزمه کرد:نگران نباش عزيزم.همه چيز مرتبه نگاهش را به سمت بقيه بچه ها چرخاند و گفت:بچه ها تا
ما برمي گرديم حسابي از دختر عمه تون پذيرايي کنين.
صهبا در حرکتي سريع از جا بلند شد و در حالي که کنار من مي نشست جواب داد:نگران نباشين زن عمو،ما هواشو داريم شما با خيال راحت مين
رو خنثي کنين.
زن دايي سميرا لبخندزنان به دنبال بقيه رفت و بعد ما جوانترها تنها شديم به محض رفتن آنها،صهبا فنجان چاي ام را به دستم دادو گفت:اصلاً نگران
نباش.زن عمو کارشو خوب بلده.ما ايرونيا يه ضرب المثل داريم که ميگه:زبون خوش مارو از تو سوراخش مي کشه بيرون.
آيدا لبخندي زد و با لحن محجوبانه اي پرسيد:اگه چايِ تون سرد شده برم عوضش کنم.
با لحن شرم آلودي جواب دادم:نو نو همين خوبه!ممنونم!
و بعد چاي سرد شده ام را تا آخر نوشيدم صهبا يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت و گفت:فکر کنم امريکايي ها چاي سرد دست داشته باشن تو يه
کتاب خوندم که اونها توي چاي يخ مي ندازن و به عنوان يه نوشيدني مي خورن.
آيدا با لحن آرام و ناباورانه پرسيد:بخ مي ندازن تو چايي؟!
صهبا جواب داد:خوب آره.باورت نمي شه از رز بپرس.
نگاه نامطمئن آيدا به سمت من چرخيد اما سؤالي را که منتظر شنيدنش بودم نپرسيد بنابراين سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:بله حق با صهباست
چاي سرد يک نوشيدني رايج در امريکاست خصوصاً در جنوب و در کاليفرنيا.
آيدا لبخندي به لب زد و با لحن ارامي گفت:چه جالب چقدر فرهنگ ها متفاوتِ.
بعد صهبا خيلي بي مقدمه پرسيد:از اينکه اينجايي چه احساسي داري؟
باحالتي درمانده نيم نگاهي به سمت سامان انداختم و در حالي که با انگشتانم بازي مي کردم سرم را پائين گرفتم.درست نمي دانستم که بايد چه جوابي به
سؤالش بدهم خوشحال نبودم اما ته دلم احساس آرامش مي کردم مي دانستم که در ميان آن جمع ناآشنا تنها نيستم راحت مي توانستم حضور مادر را در کنارم
حس کنم از وقتي پايم را داخل آن خانه باغ گونه گذاشته بودم عطر دل انگيزش را در فضا حس مي کردم مادر راضي بود و اين به من آرامش مي داد بدون اينکه
نگاهش کنم جواب دادم:من واقعاً نمي دونم کمي گيج شدم فکر مي کنم براي جواب دادن به اين سؤال بايد به خودم فرصت بيشتري بدم.
_اينجا مي موني؟
نگاهش کردم چشم هاي درشت و سياهش کنجکاوانه و مشتاق در نگاهم دوخته شده بود با نگاه مردد و نامطمئنم چهره تک تک شان را از نظر گذراندم انگار همه
منتظر شنيدن جواب اين سؤال بودند سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:نه.
صهبا و آيدا هر دو تقريباً هم زمان با لحن مأيوسانه اس گفتند:چرا؟
صهبا ادامه داد:ما خانواده تو هستيم رز.
سعي کردم به رويش لبخند بزنم سرم را تکان دادم و گفتم:بله ولي وطن من اونجاست.
_اما به نظر من همون قدر که اونجا وطن توئه اينجا هم هست.مادر تو ايراني بوده مي توني تابعيت ايراني بگيري.
صداي سهراب نگاهم را به سمت خود کشاند:فکر نمي کنم امکانش باشه.مگر اينکه رز در ايران متولد شده باشه سامان نگاهي گذرا به سمت من انداخت و
گفت:اين يعني چي؟
سهراب نفس عميقي کشيد و گفت:اين قانونيه که در مجلس تصويب شده فرزند يک زن ايراني که با يک مرد خارجي ازدواج کرده باشه فقط در صورتي تابعيت
ايراني خواهد داشت که در ايران متولد شده باشه.سامان بالحن نامطمئن پرسيد:يعني رز نمي تونه ايران بمونه؟
سهراب لحظه اي خيره نگاهم کرد نگاهش متفاوت بود اما اين تفاوت در چه بود نمي توانستم درک کنم فقط مي دانستم که در زير آن نگاه وقتي که برويم خيره
مي شد دست و پايم را گم مي کردم بي اختيار به ياد جمله پدر افتادم(همون لحظه اولي که ديدمش عاشقش شدم.نگاهش پر از جاذبه شرقي بود))جاذبه
شرقي!آيا اين همان جاذبه شرقي بود؟
صداي سهراب را شنيدم که گفت:چرا.اما اگه با يه مرد ايروني ازدواج کنه راحت مي تونه اقامت دائم بگيره.
نمي دانم چرا به يکباره از درون لرزيدم نگاهم را پائين گرفتم و گفتم:ولي من...
صهبا هيجان زده ميان حرفم دويد و گفت:خوب اين که کاري نداره همه با هم مي گرديم و يه شوهر خوب واسش پيدا مي کنيم.
sorna
11-28-2011, 10:10 PM
خواستم حرفي بزنم که سامان اين اجازه را به من نداد رو به صهبا کرد و گفت:کجا؟تو فروشگاه هاي زنجيره اي رفاه؟نه صهبا خانم ما را به خير تو اميدي نيست
پس لطفاً شر مرسان.جنابعالي اگه خيلي زرنگي ماست خودتو کيسه کن.گر طبيب بودي سر خود دوا نمودي.من خودم يه فکري براش مي کنم.
صهبا ابرويي بالا کشيد و گفت:نه سامان جون به دلت صابون نزن که اين کلاه واسه سر تو زيادي گشاده.دو تا و نصفي دوستم داري که ماشاءِا...شون باشه همه
بدتر از خودت عجوج مجوج و زير خاکي.پس بهتره رويا پردازي نکني که آخر و عاقبت نداره.پس همون طور که شاعر گرانمايه مي گه:خنده رسوا مي نمايد پسته
بي مغز را چون نداري مايه از لاف سخن خاموش باش.داداش من!
سامان خواست حرفي بزند که آرش ميان حرفش دويد و گفت:اِ سامان.باز شما دو تا شروع کردين بعد با حرکت چشم و ابرو اشاره اي به من کرد و گفت:خجالت بکشين
زشته.
سامان در حالي که انگشتان اشاره اش را مقابل صورتش تکان مي داد برخلاف او با صداي بلندي جواب داد:اولاً زشت کشمشِ که دُم داره.دوماً چرا به خواهر جون خودت
نمي گي که متراژ زبونش از دست هرچي زبان شناس و روان شناس در رفته.
آيدا از شنيدن اين حرف به خنده افتاد اما آرش که به شدت سعي مي کرد خودش را جدي نشان دهد فقط به لبخندي اکتفا کرد رو به صهبا کرد و گفت:راست ميگه صهبا.
تقصير تو هم هست اگه جوابشو ندي مي ميري؟
وقتي چهره درهم صهبا را ديد ادامه داد:تو که اين منگولو مي شناسي.
اين بار حتي سهراب هم به خنده افتاد و در چشم هاي زيباي صهبا برق پيروزي درخشيد به روي سامان لبخندي يه وري زد و يکي از ابروهايش را بالا انداخت.
آرش ميان خنده سرش را تکان داد و گفت:حالا پاشو برو چند تا چايي بريز بيار تا بخوريم.پاشو باريکلا صهبا با شنيدن اين حرف يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت
و گفت:نوکر بابات غلوم سياه.هر کس چايي مي خواد خودشم مي ره مي ريزه.
سامان ميان خنده دستش را روي زانوهايش کوبيد و با لحن پرشيطنت و پيروزمندانه گفت:آخ داداش سيام ضايع شد.مستفيض شدي داداش؟بخور نوش جونت.خلايق هر
چه لايق
sorna
11-28-2011, 10:10 PM
فصل 4-7
صداي زنگ تلفن بلند شد و سامان همين طور که مي خنديد از جا بلند شد و براي جواب دادن به تلفن از
پذيرايي بيرون رفت.لحظاتي بعد در حالي که گوشي سيّار دستش بود وارد پذيرايي شد و گفت:به خبري
که هم اکنون به دست بنده رسيد توجه بفرماييد.قرص هاي زير زباني قلبتان را بچپانيد توي دهانتان و
شوک زده هم نشويد طبق گزارش رسيده از خبرگزاري آسودشيتد پرس همچنين بفهمي نفهمي،يه نَموره،
کمي تا اندکي آقا جون خدابيامرز سکته کرده به همين مناسبت از وارثين محترم دعوت مي شود جهت شکستن
سر و کله هم،هر چه سريعتر با در دست داشتن کارت شناسايي معتبر و يک پاره آجر بالاي سر جنازه حضور
به هم رسانند.
آيدا نگران و دستپاچه سرپا ايستاد و گفت:چي مي گي سامان؟چي شده؟
سامان ادامه داد:و اينک مشروح اخبار...
آيدا عاجزانه ناليد:سامان!تو رو خدا...
سامان در سکوت چند بار سرش را تکان داد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:خیلی خوب.مامان بعد گفت آقا جون
حالش به هم خورده دارن می برنش بیمارستان.
آشفته حال از جایم بلند شدم و گفتم:به خاطر حضور منه.نباید اینجا می یومدم.
سامان چینی به پیشانی انداخت و در حالی که با گام هایی بلند به سمت من می آمد گفت:این حرفو نزن رز اصلاً تقصیر
تو نیست بیماری پدربزرگ سابقه طولانی داره.
سرم را تکان دادم و گفتم:بله و شروعش به خاطر رفتار مادرم بوده.اصلاً دلم نمی خواد که...من را برگردون به
هتل سامان خواهش می کنم.
سامان جدی و دلخور سرش را تکان داد و گفت:حرفشم نزن رز.تو همین جا می مونی چون اینجا خونه توئه.
باز این بغض لعنتی راه گلویم را فشرد سرم را تکان دادم و گفتم:نه سامان نیست.
مقابلش ایستادم و نگاه ملتمسم را در نگاهش دوختم:خواهش می کنم سامان منو از اینجا ببر بهت گفتم تحمل تحقیر شدن
ندارم.
در نگاه مصمم سامان ذره ای از برق شیطنت همیشگی دیده نمی شد نگاهش را تا حد شانه هایم پائین کشید و گفت:نه رز
تو باید همین جا بمونی.
از شدت بغض لب هایم لرزید نمی توانستم حرفی بزنم نگاه دلگیرم را از نگاه ملتمسش بریدم و خواستم از کنارش بگذرم
که با عجله راهم را سد کرد و مقابلم ایستاد:نه رزرفتن تو هیچ کمکی بهت نمی کنه تقریباًبه سرش فریاد کشیدم:چرا می کنه
هم به من و هم به پدربزرگ شما.
راهم را کج کردم اما سامان باز دستش را دراز کرد وشانه ام را گرفت:از کجا معلوم شاید به خاطر خوشحالی زیاد شوکه
شده.مگه مادرم نگفت بارها اونو دیده که با عکسی که پدرت فرستاده حرف می زده و گریه می کرده خوب این یعنی...
_راست میگه رز.آقا جون مرد بدی نیست شاید در ظاهر نشون نده اما قلب مهربونی داره.
نگاهی به صورت آرام و معصوم آیدا انداختم و لبخند محزونی به رویش زدم دلم می خواست در جوابش بگویم(آره ما قبلاً
طعم این مهربونی رو چشیدیم.خیلی شیرینِ.اون قدر که دلمون رو زده.))
نگاهم را درنگاه سامان دوختم چقدر این نگاه با نگاه پرشیطنت و خندان متفاوت بود آرام زیر لب زمزمه کرد:رز خونواده تو فقط
پدربزرگ نیست.
sorna
11-28-2011, 10:10 PM
لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم:آدم واقع بین کمتر ضرر می کنه سامان.
صدای سهراب را شنیدم که گفت:درسته ولی گذشت زمان خیلی چیزها رو عوض می کنه.به نظر من صلاح در اینه که تا برگشتن
بزرگترها صبر کنین فکر می کنم بعد از شنیدن حرف هاشون بهتر بتونین تصمیم بگیرین.
به سمتش برگشتم درست به یک قدمی ام رسیده بود ایستاد و نگاه نافذ و عمیق اش را در نگاهم دوخت لحظه ای مکث کرد بعد نگاهش را
تا لب های بی رنگم پائین کشید وبا لحن آرام تری ادامه داد:حق با سامانِ رز خانواده تو فقط پدربزرگ نیست.
لب هایم در زیر نگاه خیره اش تکان خورد قلبم تپید و من غرق در حرارتی گرم مغلوب برق نگاه گستاخش شدم.
نگاهم را پائین انداختم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم سهراب لبخند کمرنگی به لب زد و با لحن رضایتمندانه ای گفت:خوبه!
بعد نگاهش را به سمت سامان چرخاند و ادامه داد:مامان دقیقاً چی گفت سامان؟
سامان دستی به موهایش کشید و گفت:مامان؟!...چی گفت؟...خوب در واقع گفتش که...آها گفت آقا جون.حالش بده!
حالش بده!امشب درجه تب اش روی هزار و سیصده!
صهبا با حالتی کلافه بر سرش غرید:لوس.حالا وقت مسخره بازی آقا جون داره می میره.
سامان با شیطنت لبش را گاز گرفت و گفت:خاک تو سرت با این حرف زدنت به آقا جون می گم از ارث محرومت کنه.
سهراب بی توجه به شیطنت های سامان پرسید:نگفت کدوم بیمارستان؟
_چرا اتفاقاً پرسیدم ؟
_خوب؟
_گفت حالا هر چی.فضول بردن زیرزمین پله نداشت خورد زمین.
سهراب میان خنده لبش را به دندان گزید در حالی که از کنار سامان رد می شد دستی به شانه اش زد و گفت:آخر کمبودی بچه!
آرش میان خنده داد زد:سهراب وایسا منم اومدم.
آیدا گامی به سمتش برداشت و گفت:مارو بی خبر نزارین آرش.زنگ بزنین حتماً.
پایان فصل 7.ادامه دارد...
sorna
11-28-2011, 10:10 PM
فصل 8
بعد از رفتن آن ها سامان رو به من کرد و گفت:خوب بهتره بريم بشينيم.آيدا دستت طلا دوتا
چاي بيار بخوريم.
آيدا مهربانانه لبخند زد و بعد از اينکه فنجان هاي خالي را داخل سيني جمع کرد از پذيرايي بيرون
رفت صهبا کمي خودش را روي مبل جابه جا کرد و گفت:سامان راستي راستي حال آقا جون بَدِ؟
سامان جواب داد:نه بابا يه کم فشارش افتاده.چيزيش نيست که.
_راست ميگي.بگو جون مامانم.
_آره جون سميرا.حالش خوب.
_تو مي گي به خاطر...
سامان با عجله ميان حرفش دويد و گفت:نمي دونم.
آيدا با سيني چاي آمد و سامان با زرنگي موضوع صحبت را عوض کرد:قربون دستت.مي گم
بس که واسه اين خواستگارات چاي آوردي خوب فرز شديا.حالا اگه صهبا بود يه کم تفاله چايي ته
استکان مونده بود و باقي اش تو نعلبکي موج برمي داشت.
آيدا خنديد و گفت:اذيتش نکن سامان يه چيز بهت مي گه دلخور مي شي.
سامان لبخندي به روي صهبا زد و گفت:خواهر کوچيکه با مرامتر از اين حرفاست.
بعد اولين فنجان چاي را برداشت و به دست من داد براي لحظه اي کوتاه دستش با دستم تماس گرفت
فنجان دوم را براي خودش برداشت و گفت:تو چقدر داغي رز.تب داري؟
تب داشتم هرم نفسم داغ بود شقيقه هايم نبض مي زد در سرم احساس سنگيني و درد مي کردم اما با اين
وجود به رويش لبخند زدم سامان نگاه دقيقي به صورتم انداخت و گفت:حالت خوبه؟
سري تکان دادم و گفتم:بله خوبم.
_پس چرا رنگت مثل ماست شده.تبم که داري.
صهبا سرش را تکان داد و گفت:راست ميگه سامان،رنگت مثل مهتابي شده حالت خوب نيست؟
_من خوبم فقط کمي سردرد دارم.
آيدا با لحن پرمهر و دلسوزانه اي گفت:مي خواي برات قرص مسکن بيارم.
تشکر کردم و گفتم:نه نه احتياجي نيست کمي که استراحت کنم خوب مي شه.
سامان در حالی که فنجانش را بالا می برد سری تکان داد و گفت:خیلی خوب چایت رو که خوردی می برمت
به اتاقم می تونی یه کم بخوابی.
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و بعد از خوردن چای به همراه سامان به اتاقش رفتم.اتاق بزرگ و زیبایی
بود که با دقت و سلیقه خوبی چیده شده بود منظره باغ از پنجره بزرگ اتاق درست مثل تابلویی محصور شده
در یک قاب نقاشی به نظر می رسید.پرده های مغز پسته ای با گل های رز کرم رنگ با کاغذ دیواری کرم تلفیقی
زیبا و بکر داشت که به روح انسان آرامش می بخشید ترکیب رنگ در آن اتاق آن قدر استادانه و دلنشین بود که بی اختیار
ناباورانه پرسیدم:اینجا اتاق توئه؟
سامان لبخند زد:کلبه درویشِ قابل شما رو نداره.
نگاهم در اتاق چرخید یک تخت با روکشی به رنگ پرده های اتاق در کنار پنجره بود مقابل تخت آن سوی اتاق تلویزیون،
دی وی دی و ضبط صوت مرتب داخل دکوری چیده شده بود میز مطالعه تقریباً پائین اتاق بود و در کنارش قفسه ای از
کتاب دیده می شد سمت دیگر اتاق هم با یک کمد لباس و یک مبل بزرگ چرمی تزئین شده بود نگاهم روی تابلو های خطاطی
شده بالای تخت چرخید بی اختیار در سکوت به سمتشان قدم برداشتم سامان در حالی که به سمت کامپیوتر روی میزش
می رفت گفت:اینجا راحت باش.کسی مزاحمت نمی شه.
مقابل تابلو ایستادم خواندن آن خط زیبا برایم دشوار بود اما سامان به کمکم آمد نفس عمیقی کشید و خواند:
اول به وفا می وصالم در داد
چون مست شدم جام جفا را سرداد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل
خاک ره او شدم به بادم در داد
شعر حافظِ.اون یکی از فروغِ:
آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان ره ناپیداست
من به پایان دگر نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست
اون آخری هم...
آن یکی را می توانستم بخوانم نوع خطاطی اش با بقیه متفاوت بود میان حرفش دویدم و گفتم:
تقصیر کسی نیست که اینگونه غریبم
شاید که خدا خواسته دلتنگ بمیرم
sorna
11-28-2011, 10:11 PM
آفرین.یه شکلان پیش من جایزه داری.
به سمتش چرخیدم به لب میز تکیه داده بود و نگاهم می کرد به رویش لبخندی زدم و گفتم:خیلی زیباست سامان.
سامان لبخندی زد و گفت:چشماتون زیبا می بینه.
_کار خودته؟
_خطش؟...آره.
نگاهم بار دیگر به سمت تابلو چرخید:فوق العاده است.
سامان به خنده افتاد و گفت:نه اون قدرا.بزاری تو آفتاب یه کم با تأخیر راه می یفته.
متوجه منظورش نشدم نگاهش کردم و گفتم:یعنی چی؟
سامان باز خندید:هیچی بابا ولش کن.حالا از این خرچنگ قورباغه ها روی در و دیوار این خونه زیاد می بینی اگه
قرار باشه واسه هر کدومشون این قدر بَه بَه و چَه چَه کنی که لاغر می شی.
باز متوجه منظورش نشدم با لحن نگران و نامطمئن پرسیدم:توی خونه تون قورباغه دارید؟
سامان با خنده سرش را تکان داد و گفت:می خوای چی کار؟ما عصرونه نون پنیر گوجه می خوریم.
وقتی نگاه گیج و درمانده من رادید ادامه داد:نه بابا.خیالت تخت راحت بگیر بخوا بعد در حالی که پشت کامپیوتر خم
می شد با شیطنت زیر لب غر زد:این پیشونی نوشت ما از اولم جزغاله بودحالا تموم دخترای آمریکا آتیش به جون گرفته ها
هفت تیر کشنا اون وقت فقط همین یکی باید اسم قورباغه رو که شنید بِشاشه به خودش.
بعد پشت میز ایستاد و گفت:بفرما یه استاد بنان مشت اَم برات گذاشتم که قشنگ حالشو ببری حالا دیگه بگیر بخواب اگه یه
وقتی احیاناً قورباغه ای چیزی ام مزاحمت شد اسپری فلفل بپاش تو چِشش.فقط جون سامان یه وقت رو تخت من...
از حرفش به خنده افتادم سامان دستی به موهایش کشید و گفت:خوب دیگه من می رم تا تو بتونی راحت باشی.
کنار در که رسید ایستاد و به شوخی ادامه داد:راستی اگه لباس راحتی نداری پیژامه تمیز تو کمد دارما نفس عمیقی کشیدم
و لب تخت نشستم سامان دستی تکان داد واز اتاق خارج شد به محض رفتنش همان طور نشسته خودم را روی تخت رها کردم
سرم را روی بالش گذاشتم بوی عطر سامان را می داد چشم هایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم اما صدای سامان من را از جا
پراند چشم هایم را گشودم خمیازه ام نیمه کاره ماند سامان سرش را از لای در داخل اتاق کردو گفت:شرمنده خمیازتونم شدیم
می بخشین.فقط خواستم بگم که توصیه می کنم در اتاق را از داخل قفل کنی خونه ما جِن بی حیا زیاد داره درضمن کاری داشتی
صدام کن.فعلاً با اجازه.
وقتی که رفت نفس راحتی کشیدم و بار دیگر سرم را روی بالش گذاشتم با نگاه مشتاقم گوشه گوشه اتاق را زیرو رو کردم آنچه
می دیدم با آنچه سامان از خودش نشان می داد تضادی جالب و عمیق داشت همه چیز آن اتاق به انسان آرامش می داد و صدای محزون
و تأثیرگذار استاد بنان روح خسته ام را با خودش به عمق واژه های آهنگین خود می کشاند.چشم هایم را بستم و بعد زمان را گم
کردم .
sorna
11-28-2011, 10:11 PM
فصل 2-8
وقتي بار ديگر چشم باز کردم سايه روشن غروب اتاق را پر کرده بود حداقل دو ساعت خوابيده بودم با همان
پالتو و کلاهي که تنم بود.به سمت پنجره غلتيدم آخرين اشعه هاي لرزان خورشيد در لابه لاي شاخه هاي لخت
درختان رقص نور داشت يک زيبايي ناب از چهره هزارگون طبيعت.از تخت پائين آمدم عرق کرده بودم و پالتوم
چروک شده بود ان را از تن در آوردم و کلاه را از سرم برداشتم تارهاي پريشان موهايم به همراه کلاه بالا کشيده
شد به تصوير خودم در آينه خنديدم يقه بلوز آبي رنگم را مرتب کردم موهايم را شانه زدم و مداليوم طلايي مادر را
روي سينه ام نشاندم با زنده شدن دوباره ياد و خاطره مادر به سمت پنجره کشيده شدم پرده را با دست کنار زدم و
تکيه ام را به ديوار کنار پنجره دادم جايي در آن بيرون ازدحام شاخه ها و برگ ها مادر به دنبال روح کودکي اش
مي چرخيد وجودش را حس مي کردم صداي در اتاق نگاهم را از آن منظره خيالي به سمت خود کشاند سامان بود
ايستاده و در سکوت خيره نگاهم مي کرد هول شده بودم دستم بي اختيار به سمت موهايم رفت دسته اي از آنها را
پشت گوش زدم و پرسيدم:چيزي شده؟
سامان سرش را به آرامي تکان داد:نه.
لبخند زدم:پس چرا ساکني؟
چشم هاي سامان مي درخشيد:عجيبه؟
جواب دادم:خيلي.
سامان لبخند کمرنگي به لب زد و گفت:همه آدما گاهي عجيب مي شن.
از پنجره دور شدم و پرسيدم:مثل تو؟
سامان گردنش را کج کرد اما نگاهش هنوز مستقیم بود:و مثل تو.
به او نزدیک شدم و روبرویش ایستادم:من عجیبم؟!
سامان باز لبخند زد:تو غریبی.
به خنده افتادم در نگاهش چیزی نبود جز یک برق شناور در سیاهی عمیق مردمک هایش.معماست؟
_نُچ.رمان عاشقونه است.تو مایه های دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را.
_چی می گی تو؟
سامان سرش را تکان داد و گفت:هیچی بابا وِلش کن...می گم غلط نکنم تو با این مغز پُرِت یکی از همون
فرارِ مغز هایی منتها مُخ فابریکای ما اون وری چهار تا نعل می تازونن جنابعالی خلاف آدم این وری.
هنوز خیره نگاهش می کردم که دستم را کشید و گفت:ای بابا تو مثل اینکه عمیقاً سیم کارتت ایرونیه من این همه فک
جنبوندم تو هیچی نگرفتی؟!بابا خیلی کار درستی.
وقتی با هم وارد سالن شدیم همه جمع بودند آرام زیر لب سلام کردم صهبا با دیدنم هیجان زده گفت.
_وای آیدا موهاشو!
سامان زیر لب غر زد:خب بابا قوری و آیدا موهاشو.این که تموم موهاش ریخت.
بعد رو به من کرد و ادامه داد:پشتتو بخارون رز.این چشم در اومده چشاش شوره.
همه از این حرف به خنده افتادند زن دایی سمیرا دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:بزار بیاد سامان بیا اینجا
پیش من بشین.
در سکوت به سمتش رفتم و کنارش روی مبل نشستم او دستش را به دور شانه ام انداخت و گفت:حال عروس
خوشگلم چطوره؟
سامان با شنیدن این حرف به سرفه افتاد و گفت:اِ مامان.غافلگیرم کردین.
زن دایی سمیرا به خنده افتاد و گفت:نه سامان جان.غافلگیر نشو مادر چون دور این یکی رو باید خیط بکشین.
_اِ مامان خیط یعنی چی؟این فرم صحبت کردن از شما بعیده.
صهبا با خنده گفت:خیط یعنی همون خط.جون داداش فرق زیادی با هم ندارن.هر دو از یک خانواده ان.
_اِ.اون وقت خیط لَب و خیط چشم چطور اونم تو همین مایه هاست؟
صهبا به جای جواب دادن غش غش خندید و سامان هم در کمال ناباوری ساکت شد نگاهی گذرا به جمع انداختم دایی
کاوه،دایی کامران و سهراب غایب بودند هر چند کسی از پدربزرگ صحبت نمی کرد و همه خوشحال و راضی به نظر
می رسیدند اما من نگران بودم دلم می خواست در مورد نوع برخورد پدربزرگ سؤال کنم اما جرأت این کار را نداشتم
بالأخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم پرسیدم:حال آقای تاجیک چطوره؟
زن دایی سمیرا لبخندی به لب زد و گفت:اگه منظورت از آقای تاجیک پدربزرگته.حالش خوبه نگران نباش امشب رو بیمارستان
می مونه دایی کامرانتم پیشش می مونه اما فردا اول وقت میاد خونه اون وقت می تونی ببینیش.
sorna
11-28-2011, 10:11 PM
بالاخره آخر شب به خاطر اصرار زیاد صهبا و آیدا تصمیم بر آن شد که به ساختنمان آنها بروم و در اتاق آنها بخوابم. بزرگتر ها هنوز در سالن مشغول صحبت بودند به آنها شب به خیر گفتم و همراه بچه ها از ساختمان خارج شدیم. هوا گرفته و سرد بود. دست هایم را در جیب هایم فشردم و درست مثل یک لاک پشت سرم را داخل پالتو پایین کشیدم. سامان و سهراب، دوشادوش هم همراهم می کردند. هر چند که سامان کمی بلند بالاتر و خوش استیل تر از سهراب به نظر می رسید اما هر دو از لحاظ ظاهر بسیار شبیه هم بودند. شاید اصلی ترین تفاوت در نوع نگاهشان بود، نگاه سامان شوخ، پر شیطنت و جسور بود. گهگاهی هم معصوم، آسیب پذیر و محزون به نظر می رسید اما نگاه سهراب... نگاه او چه داشت؟ فقط یک برق عجیب؟!
از گوشه ی چشم نگاهشان کردم سامان هم مثل من سرش را داخل کاپشنش چپانده بود و زیر لب آهنگی می خواند:
عاشق شدم دلواپسم گرفته راه نفسم
دلهره دارم که بهش می رسم یا نمی رسم
کنار دست او سهراب فقط یک پیراهن خوش دوخت زغالی رنگ بر تن داشت، دستهایش را درجیب شلوارش گذاشته بود و متفکر و جدی به نظر میرسید. صدای آرام و زمزمه گونه سامان باز توجهم را جلب کرد:
چشمای او سر به سرم میزاره دست از سر من بر نمی داره
داره بلا سرم می یاره اما خودش خبر نداره
به حوض دایره ای شکل وسط باغ رسیدیم سهراب ایستاد و گفت:
خب!... من دیگه برمی گردم.
آرش گفت:
_نمی یای؟ بیا سهراب یه نیم ساعت دور هم باشیم بعد برو.
سهراب از شدت سرما شانه هایش را بالا کشید و گفت:
نه دیگه ممنون. می خوام بخوابم فردا کارم زیاده. باید زودتر برم شرکت. خب دیگه شب بخیر.
همه زیر لب جوابش را ادیم و او به سمت ساختمان برگشت، چند قدم بیشتر نرفته بود که به سمت با برگشت و گفت:
راستی!
همه نگاهش کردیم. او نگاهش را به صورتم دوخت و گفت:
خوشحالم که ماندی رز... امیدوارم... اینجا را مثله خانه ی خودت بدونی.
لبخند شرم آلودی زدم و او بی درنگ برگشت و با گام های بلند به سمت ساختمان برگشت هنوز نگاهم به او بود که صدای صهبا به گوش رسید:
_معلومه ازت خوشش اومده رز.
با حالتی حواس پرت نگاهش کردم و گفتم: چی؟
_می گم ازت خوشش آمده.
_کی؟
_سهراب دیگه.
خیره نگاهش کردم او لبخندی زد و گفت: شرط می بندم همتون متوجه شدید.
_که چی؟ چون گفت شب به خیر رز.
_تو نمی فهمی آرش. اصلا شما مردا تو این جور مسائل دیر می گیرید.
آرش مین خنده سرش را تکان داد. صهبا سرش را بالا گرفت و گفت: حالا ببین کی گفتم.
سامان میان حرفش دوید و گفت:
_تاجلوی ساختمان مسابقه هر کی باخت باید کولی بده.
آیدا خنده کنان گفت: یه جریمه دیگه سامان.
سامان دستی به موهایش کشید و گفت: خب باشه چون تو شرکن کنندهامون سنگین وزن داریم یه فکر دیگه می کنیم. هر کی باخت باید جلوی بقیه خم بشه و بگه کنیزتم. بعد باید دهنشو باز کنه تا دندوناشو بشماریم.
صهبا غر زد: هیش... اگه خودت باختی چی؟ باید خم شی و کفشای منو ماچ کنی.
سامان سرش را تکان داد و گفت: اصلا من اگه باختم به همه خر سواری می دم. خوبه این طوری؟ تو موافقی آیدا؟ آیدا باز فقط خندید در عوض او صهبا گفت:
_موافقم. رزم هست؟
آرش میان خنده گفت: شماها دیوونه اید.
سامان دستش را بالا گرفت و گفت: همه آماده اید؟... عقب تر وایسا آرش تقلب نکن. آیدا تو هم یکمی برو اونورتر. رز آماده باش هر کی تو لاین خودش. خیلی خب حاضر...آماده... رو.
نمی دانستم باید چی کار کنم همه به سرعت از جا کنده شدند و به سمت ساختمان دویدند اما من هنوز قدم از قدم برنداشتم که سامان بازوم رو از عقب چنگ زد و گفت: ما مسابقه نمیدیم. ما داوریم.
نگاهش کردم نیش هایش تا بناگوش باز بود و دندانهای سفید و مرتبش می درخشی اشاره ای به صهبا کرد و گفت: نگاهش کن. مثله فشگ می دوئه.
به رویش لبخندی زدم و بی اراده گفتم: اون پوستتو می کنه.
سامان میان خنده گفت: آره.
_خیلی اذیتش می کنی.
_آره!
_تو از صهبا خوشت میاد؟
_آره!
_دوسش داری؟
سامان ایستاد و به سمت من برگشت از آن لبخنده بی خیال و شاد فقط یک لبخند زیبا باقی مانده بود لحظه ای خیره نگاهم کرد و گفت، این دو حس لازم و ملزوم هم نیستن رز.
sorna
11-28-2011, 10:12 PM
2-9
در آن تاریکی نگاهش شبیه نگاه سهراب شده بود می درخشید و من را دچار اظطراب می کردنگاهم را پایین گرفتم و لبخند کم رنگی به رویش زدم او هم به رویم لبخند زد هنوز هم ایستاده بود و خیره نگاهم می کرددستش را جلو آورد نگاهم را در نگاهش دوختم این بار او بود که نگاه سنگینم را تاب نیاورد نگاهش را پایین گرفت و گفت: می تونم یه سوالی ازت بپرسم؟<xml><o></o>
لبهایم تکان خورد و پرسیدم: چی؟<o></o>
سامان مدالیوم طلایی ام را در مشت گرفت: چرا رو پلاک گردنبندت نوشته ساقی؟<o></o>
متعجب نگاهش کردم: ساقی! مگه... مگه نوشته ساقی؟!<o></o>
سامان مدالیوم را کف دستش گرفت و گفت خب آره نگاش کن اینجا.... اینجا نوشته ساقی.<o></o>
به نقطه ای که اشاره می کرد دقیق شدم- ساقی- با خطی شکسته و در هم پیچیده. چیزی شبیه آن چه که سامان روی تابلوهایش نوشته بود رویمدالیوم حک شده بود ساقی. نگاهم را در نگاه سامان دوختم و گفتم: قبلا نتونسته بودم این کلمه رو تشخیص بدم ساقی...ساقی یعنی چی؟<o></o>
سامان مدالیوم را روی سینه ام رها کرد و گفت:یه اسم زنانه است به معنی پیک...یه اسم ایرانیه.فکر کردم شاید اسم دومت باشه<o></o>
اسم دوم؟!<o></o>
آره خب بعضی ها دو تا اسم دارن یکی شناسنامه ای و یکی صمیمی تر که مثلا خونواده اونو با این اسم صدا می کنن.<o></o>
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم: نه من اسم دوم ندارم. ولی...شاید مادرم داشته باشه.این مدالیوم مال مادرم بوده.<o></o>
سامان نفس عمیقی کشید و گفت:امکانش هست. احتمالا مادر باید بدونه.<o></o>
صدای فریاد بلند صهبا نگاهمان را به سمت خود کشاند مقابل ساختمان ایستاده بود و جیغ می زد:<o></o>
می کشمت سامان. مجبورت می کنم کفشامو لیس بزنی. حالا می بینی.<o></o>
سامان دستش را در میان موهایش فرو کرد و گفت: بیا بریم رز که گاومون زایید<o></o>
گاوتون؟! مگه شما در خونه تون گاو دارید؟<o></o>
به باز مخت آنتن نداد؟...اشکالی نداره الان روشنت می کنم.<o></o>
روشنم می کنی؟!<o></o>
ای بابا عجب گیری کردیما. همه رو برق می گیره مارو نقطه چین ادیسون.<o></o>
با حالت گیج و کلافه ای گفتم: سامان چی می گی تو؟ من متوجهنمی شم.<o></o>
هیچی بابا گل می چلوندم. خیر ببینی بیا بریم تا من مشاعرمو از دست ندادم. از حرفش به خنده افتادم و او در کمال ناباوری سکوت کردبعد هر دو قدم زنان تا جلو ساختمان رفتیم
sorna
11-28-2011, 10:12 PM
9-3مقابل ساختمان که رسیدیم سامان ایستاد و گفت:خب دیگه بهتره من برمصهبا با لحن پر شیطنتی گفت:کجا آقا سامان تشریف داشتیدحالا کلی براتون تدارک دیدم.<xml><o></o>
-
نه دیگه زحمت نمی دم لطف شما زیاد<o></o>
آرش که کنار دیوار روی پله ها نشسته بود گفت: ا پس خر سواری چی می شه؟<o></o>
سامان چینی به پیشانی اش انداخت و گفت: حتما من باید باشم تا شما یه کاری رو درست انجام بدین. خیلی خب آیدا خم شو ببینم.<o></o>
آیدا حیرت زده میان خنده گفت:من؟!<o></o>
-
خفه خونی. لطفا رو حرف داور حرف نباشه. آرش جان بپر بالا<o></o>
صهبا دستی به کمرش زد و گفت: اهوی...فکر کردی خیلی زرنگی بچه پررو<o></o>
سامان ابرویش را بالا کشید و چشمهایش را گشاد کرد: جون؟! توهین به داور اونم تو روز روشن. دخلت اومده بچه. الان سه کارتت می کنم.<o></o>
-
شب کور جونم الان شبه. اون وقتشم تو فوتبال با دو تا کارت زرد اخراج می کنن.<o></o>
سامان سرش را تکان داد و گفت: خره این که گفتی عذر بدتر از گناهه چرا؟ چون طبق آمار جرم و جنایت و بزه. فحاشی و رکاکی در شب بیشتر از روزه. چرا؟ چون کلا آدما تو شب بی حیا تر و بی شعورتر می شن. چرا؟ چون...<o></o>
آرش میان خنده پرسید: استاد ببخشید اون وقت رکاکی یعنی چی؟<o></o>
سامان ژستی به خودش گرفت و گفت: بله رکاکی بر وزن فحاشی یعنی همون حرف های رکیک که اصولا در استادیوم های ورزشی هم فراوان نثار داوران عزیز مون می شه من باب مثال همون توپ تانک فشفشه یا مثلا داور حیا کن و از همین نوع در و مرواریدها که از دهان برخی تماشاگر نماهای از زیر تربیت در رفته به بیرون پرتاپ می شه البته لازم به ذکره که این وسط خود بازیکنا رو نباید از قلم انداخت چرا؟ الان به خدمتتون عرض می کنم.چون بعضی هاشون وقتی چشماشون رو می بندن و چاک دهنشون رو باز می کنن همون تماشاگر نماهایی که ذکر خیرشون بود برای چند لحظه برقشون قطع می شه و چشماشون سیاهی می ره. اون وقت در عوضش چی. داورا تا دلتون بخواد مودبن. چرا چون از لقمان حکیم پرسیدند: ادب از که آموختی گفت از بی ادبان. انصافا کارشونم خوب بلدنا. یه دسته کارت می زارن تو شورتشون و ... نه ببخشید. ببخشید حرفمو اصلاح می کنم یه وقت از سمت استادی دیپرتم نکنید جون داداش عمدی نبود. منظورم از شورت همون شلوارک بود اون وقت منظورم از توی شورتم همون توی توش نبودا جان نیاکانم منظورم توی جیب شلوارک بود.<o></o>
آیدا از خنده ریسه رفت و گفت: چقدر لوسی تو سامان
sorna
11-28-2011, 10:12 PM
سامان اخمی کرد و گفت: حناق... می خنده. من یه بار سر کلاس یکی از استادای خانممون فقط لبخند زدم اونم نه کامل که. یه وری نگاه کن این جوری بعد می دونی چی شد<xml><o></o>
اول یه کم چشاشو ریز و درشت کرد بعد ابروهاشو کشید بالا و دهنشو غنچه کرد بعد همیه هو رم کرد و از رو صندلی یک و نیم متریه پرید پایین و هیش کرد منظورم اینه که گفت هیش. بعد انگشتشو البته همون انگشتی که پر انگشتر بود جلوی صورتش تکون داد و گفت:<o></o>
من دیگه تحمل ندارم. اینجا کلاسه یا دلقک خونه! اینجا دانشگاس یا بی ادب خونه!شما که فرهنگ دانشگاه ندارین برین زایشگاه! ای هوار تو سرتون! من دیگه یه لحظه هم این جا نمی مونم کیفش رو برداشت و د برو که رفتیم. بعد اون وقت چی پشت در کلاس که رسید موبایلشو در آورد و شماره گرفت: الو مامان جون سیسمونی آبجی نسترنو نبردید که من اومدم.<o></o>
صهبا آیدا و آرش از شدت خنده غش کرده بودندمن هم با وجودی که متوجهبعضی از حرفهایش نشده بودمهمپای بقیه می خندیدم چرا که سامان آن قدر با مزه ادای استادش را در می آورد که هیچ کس نمی تونست جلوی خنده اش رو بگیره<o></o>
سامان با دیدن خنده ما بالحنی جدی ادامه دادخوب حصبه. دو ساعته دارم خاطره می گم که مثلا نخندین. ببندین اون دهنای گل و گشادتونو. اه اه حالم به هم خورد تا مخرجتونو دیدم آیدا که شکمش را گرفت و روی زمین نشست از شدت خنده اشک در چشمهایش جمع شده بود سامان ادامه داد:دندوناتونم که همش کرموئه! تو رو خدا پیش یکی این جوری نخندینا حیثیتمون می ره آیدا میان خنده نالید: تو رو خدا سامان دلم درد گرفت.<o></o>
سامان نفس عمیقی کشید وگفت: خیلی خب باشه برمی گردیم سر بحث قبلی مون چی می گفتم؟<o></o>
میان خنده با لحن ناشیانه ای گفتم می گفتی که توی شورت داور!...<o></o>
سامان با شنیدن این حرف لبش را گاز گرفت و لپ هایش را چنگ زد: ای خاک تو سرم این حرفا چیه؟<o></o>
میان خندیدن و نخندیدن مردد مانده بودم نگاهی به صورت خندان بچه ها انداختم و گفتم: ولی تو خودت گفتی.<o></o>
سامان سرش را تکان داد و گفت: خوب آره من گفتم. اما هر چی من گفتم که تو نباید تکرار کنی. انگار یادت رفته که من استادم و تو دانشجو. چه هر کی به هر کی شده والله . دیگه دوره دوره آخر زمونه. بچه هنوز دهنش بوی شیر می ده ها. لا اله الا الله... زود باش تف کن ببینم زود باش.<o></o>
بچه ها غش غش خندیدند و من گیج و نا مطمئن نگاهشان کردم سامان باز با لحن دستور مانندی تکرار کرد<o></o>
تمرد می کنی؟ می فرستمت کمیته انظباطی. گفتم تف کن.<o></o>
چرا باید تف کنم؟
سامان جواب داد: چون من می گم. تف می کنی یا ...
آرش میان خنده گفت: حالا کوتاه بیا استاد.<o></o>
سامان سرش را بالا گرفت و گفت: نه نمی شه. جلوی استاد حرف بی تربیتی زده باید تف کنه صهبا گفت: استاد تف کردن که خودش بی تربیتی <o></o>
سامان جئاب داد: اونش دیگه به خودم مربوطه.<o></o>
آیدا میان خنده گفت: استاد چقدر یه دنده ای.<o></o>
سامان سرش را بالا گرفت و گفت: استاد اگه یه دنده نباشه استاد نیست.<o></o>
صهبا نگاهم کرد و گفت: دیگه تف کردن که این قدر فکر کردن نداره بابا. تف کن و قال قضیه رو بکن. من هم که میان جدی و شوخی بودن حرفهایشان مانده بودم به ناچار تف کردم و تف ام ناخواسته دقیقا روی کفش سامان افتاد این حادثه بچه ها را از خنده منفجر کرد و صورت مت از خجالت داغ شد سامان نگاهش را روی کفشش انداخت و گفت: دس شما درد نکنه خانم رز. شما آمریکاییا تفتونم مثل موشکاتون یه وری می ره؟<o></o>
معنی حرفش را نفهمیدم اما با لحن خجالت زده ای گفتم: معذرت می خوام.<o></o>
سامان شانه ای بالا انداخت و گفت: اشکالی نداره. هر چه از دوست رسد نیکوست.<o></o>
بعد رو به بچه ها کرد و گفت: شمام خفه خونی تا سه کارتتون نکردم<o></o>
صهبا میان خنده گفت: دو کارته سامان جون دو کارته.<o></o>
سامان جواب دا تو حالیت نیست. مگه ندیدی تو جام جهانی داور به یارو دو تا کارت داد طرف کک اشم نگزید اون وقت تازه وقتی کارت سومو نشونش داد طرف مثل خروس جنگی واسه داور گردن می کشید و یال و کوپالشو تیز می کرد آدم اینا رو می بینه به این نتیجه می رسه که کار از محکم اری عیب نمی کنه.<o></o>
آرش میان خنده اشاره ای به ساعتش کرد و گفت: خدا خفه ات کنه سامان. می دونی ساعت چنده. بیاین بریم تو لااقل. یخ زدم این جا.<o></o>
سامان دستهایش را در جیب شلوارش فرو کرد و گففت: نه دیگه من که مزاحم نمی شم اما از من به شما نصیحت رفتین تو مستقیم نرین پیش بخاری سرد و گرم میشین ته تون در می آد. صهبا زیر لب گفت: لوس.<o></o>
آیدا پرسید: حالا واقعا نمی آی تو؟<o></o>
سامان جواب داد: نه دیگه واقعا. فقط اگه اجازه بدین یک سری نکات ایمنی هست که باید به ساقی جون تذکر بدم.<o></o>
صهبا باکنجکاوی پرسید: چرا بهش گفتی ساقی جون؟<o></o>
سامان نگاهش کرد و گفت: واسه این که می خواستم فضولامو بشناسم. <o></o>
صهبا زیر لب غر زد و سامان رو به ن=من کرد و گفت: خوب حواستو جمع کن ببین چی می گم بهت توصیه می کنم شب پیش آیدا بخوابی نه پیش صهبا چرا؟ الان برات می گم. اول این که صهبا تو خواب لگد می پرونه دوم این که اگه تو خواب گشنش بشه به هیچی رحم نمی کنه یه وقت صبح از خواب بیدار می شی می بینی یه پات از رون به پایین نیستصهبا برای برداشتن دمپایی اش از روی زمین خم شد و سامان با شیطنت چند قدم به عقب رفت.<o
راستی یه چیز دیگه. هوای اتاق یه کم قابل اشتعال و انفجاره. خصوصا صبح که از خواب بیدار شدی البته اگه تا اون موقع دچار مرگ زود رس ناشی از خفگی نشده باشی در هر صورت حواست باشه کلید برقو نزنی به توصیه بابا گازی اول پنجره ها رو باز کن بعد گاز رو با حوله تر خارج بکن سریعتر
sorna
11-28-2011, 10:13 PM
صهبا با غیض دمپایی اش را به سمت سامان پرت کرد و گفت: برو خونتون تا لت و پارت نکردم سامان جا خالی داد و دمپایی چند متر آن طرف تر میان درخت ها افتاد سامان با شیطنت داد زد: اینم که مثل تف رز یه وری بود!<xml><o></o>
بعد در حالی که عقب عقب می رفت ادامه داد: راستی یه چیز دیگه اگه یه وقت تصمیم گرفتی از لباس خوابات یکی به رز بدی حواست باشه نیم متر از دور کمرش پنس بگیری.<o></o>
حالا دیگه قربون آقا ما رفتیم. شب خوش.<o></o>
این را گفت و به سمت خانه شان برگشت بعد در حالی که آرام آرام قدم برمی داشتبا صدای بلندی شروع به آواز خواندن کرد:<o></o>
امشب در سر شوری دارم امشب در دل نوری دارم<o></o>
باز امشب در اوج آسمانم بازی باشد با ستارگانم<o></o>
صهبا با بدجنسی زیر لب زمزمه کرد: که امشب در سر شوری داری. ها. حالا نشونت می دم بعد لنگه دیگر دمپایی اش را از پا در آورد و به سمت سامان پرتاب کرد دمپایی با ضرب به پشت سامان اصابت کرد و صدای آخ اش به هوا رفت: الهی بری زیر هیجده چرخ صهبا الهی دفعه دیگه این دمپاییارو تو مرده شور خونه از پات در آرن. سینه ی نازنینم سینه کفتری شد.<o></o>
****************<o></o>
اتاق آیدا و صهبا اتاق بزرگی بود که پنجره اش رو به باغ باز می شدتخت صهبا لب پنجره و تخت آیدا سوی دیگر اتاق بود به پیشنهاد صهبا به کمک هم تخت آیدا را کنار تخت صهبا جلو کشیدیم و هر دو را به هم چسباندیمبعد آیدا تاپ و شلوارک نخی تمیزی برایم آورد و گفت: بگیر رز اینا رو تازه خریدم هنوز نپوشیدمشون.<o></o>
خجالت زده دستش را عقب زدم و گفتم: اینا مال توست آیدا. من همین طور راحتم.<o></o>
صهبا که مقابل میز آرایش نشسته بود و در موهایش برس می کشید گفت: بگیرشون رز. آدم تو شلوار جین راحت نیست.<o></o>
آیدا لباس ها را در بغلم گذاشت و گفت: من و تو نداره رز. تعارف نکن.اصلا فکر کن من و صهبا خواهراتیم.<o></o>
ما تو این خونه همه مثل خواهر و برادریم. با هم این حرفا رو نداریم.<o></o>
-
راست می گه رزبگیر بپوش.<o></o>
لبخندی زدم و زیر لب تشکر کردم. صهبا از مقابل آینه بلند شد و در حالی که لباسش را عوض می کرد با لحن پر شیطنتی گفت: پس چرا استخاره می کنی. بکن بریز بابا من چشامو درویش می کنم.<o></o>
آیدا در حالی که با پارچ آب از اتاق خارج می شد لبخندی به لب زد و گفت: من می رم آب بیارم.<o></o>
صهبا شلوار راحتی را بالا کشید و گفت: پس چرا وایستادی؟ الان خاموش می کنما. خیلی خب بابا من چشامو می بندم. آ.آ. شروع کن.<o></o>
لبخند به لب سرم را به پایین انداختم و مشغول عوض کردن لباسهایم شدم.صهبا نگاهم کرد و گفت: با اینا چه با مزه شدی. می خوای موهاتو ببافم؟<o></o>
به رویش لبخند زدم: می تونی؟<o></o>
-
استاد این کارم. یه دونه از موهاتم نمی کشم بیا بشین این جا.<o></o>
مقابل میز آرایش نشستم صهبا از پشت سر موهایم را جمع کرد و گفت: کار خدا رو می بینی تو موهاش انگار طلاست. عمه موهاش مشکی بود مگه نه؟<o></o>
تصویر آیدا ررو در آینه می دیدم پارچ آب را لب پنجره گذاشت و گفت: آره فکر می کنم.<o></o>
در آینه به رویش لبخند زدم و گفتم: من عاشق موهای مامان بودم. موهای اون هم مثل موهای تو مشکی بود.<o></o>
صهبا بعد از چند لحظه سکوت پرسید: عمه چهطوری... منظورم اینه که چه اتفاقی برایش افتاد؟<o></o>
لبخند محزونی به لب زدم و گفتم: اون تصادف کرد. دوازده ساله که بودم اون تصادف کرد.<o></o>
آیدا آرام زیر لب زمزمه کرد: خدا رحمتش کنه.<o></o>
صهبا مکثی کرد و باز پرسید: پدرت چی؟<o></o>
آیدا زیر لب اعتراض کرد: ا صهبا... ناراحت میشه.<o></o>
سری تکان دادم و گفتم: طوری نیست ناراحت نمی شم.<o></o>
بعد آه عمیقی کشیدم و گفتم: پدرم چند هفته پیش فوت کرد براثر بیماری قلبی.<o></o>
آیدا به صهبا چشم غره رفت صهبا هم از پشت دستهایش را دور گردنم انداخت و با ملایمت گونه ام را بوسید!<o></o>
- معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتت کنم.
sorna
11-28-2011, 10:13 PM
فصل 2-10
لبخند کمرنگي به رويش زدم او هم موهاي بافته شده ام را بالا گرفت و گفت:اينم يه گيس طلايي براي
گلابتون زيبا.
_گلابتون؟!...يعني چي؟
صهبا دستم را گرفت و در حالي که من را به سمت تخت خواب مي کشيد جواب داد:يعني دختري با گيس هاي
طلايي...آيدا جونم تا سر پايي چراغو خاموش کن.
آيدا موهايش را با کش سر پشت سرش جمع کرد آباژور کنار تخت را روشن کرد و کليد برق را زد بعد کنار
ما آمد و روي تخت دراز کشيد لحظاتي بعد صهبا در جايش غلتي زد و گفت:رز تو نامزد داري؟
آيدا بازغر زد:صهبا!
صهبا جواب داد:خوب بالأخره که چي.بايد در مورد همديگه بيشتر بدونيم.
مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:من و آيدا هيچ کدوم نامزد نداريم البته اگه نظر آقا جونِ که مي گه آيدا با سهراب من
با سامان.اما بزار برات بگم همون جور که آيدا گفت همه با هم مثل خواهر برادريم همه پيش هم تو همين خونه اون
قدر تو سر و مغز هم زديم تا بالأخره بزرگ شديم الأنم که مي بيني...مي دوني هيچ وقت به هم ديگه به چشم اون جوري
نگاه نکرديم متوجه منظورم که ميشي؟زير لب جواب دادم:آره.
صهبا ادامه داد:آيدا تا حالا کلي خواستگارداشته آخه مي دوني دانشجوئه.تو دانشگاهم که هر کي به هر کي ميرسه اول
خواستگاري مي کنه بعد اسمشو مي پرسه.
آيدا به خنده افتاد و گفت:لوس نشو صهبا.
_خوب باشه چون دوسِت دارم...از شوخي گذشته آيدا تا حالا خيلي خواستگار داشته اما خوب فعلا داره دِل دِل مي کنه.
منم که امسال تازه پيش دانشگاهي ام.اصلا شما پيش دانشگاهي دارين؟...خوب صبر کن برات بگم پيش دانشگاهي يعني
سال آخر دبيرستان.بعدش ميرم براي کنکور.اوف.اما من اگه يه خواستگار خوب گيرم بياد عروسي مي کنم البته تاحالام
چند تا خواستگار خوب داشتما.ولي خوب هنوز يه کم زوده اول آيدابعد من.آرشم که هنوز بچه است تازه بيست سالشه.
اونم دانشجوئه.
سامانم معلومه ديگه مجردِ و البته من پيش بيني مي کنم که با اين خُل و چِل بازي هاش تا ابد هم مجرد باقي مي مونه بيست و سه
سالشه و همون طور که بهت گفته رشته اش زبان بوده تازه هم درسش تموم شده نوبت ب سهراب رسيده بود نمي دانم چرا؟
اما دلم مي خواست درمورد او بيشتر بگويد صهبا نفس عميقي کشيد و گفت:و اما سهراب.شرايط اون يه کم با بقيه فرق داره.
بي اراده پرسيدم:فرق داره؟!
صهبا جواب داد:آره.مي دوني اون قبلا به يار نامزد کرده.
باز با همان لحن مشتاق پرسيدم:نامزد داره.
_نه نداره.داشت.منظورم اينه که نامزدي شون رو به هم زدن.يعني دختره به هم زد سهراب خيلي دوستش داشت اما دختره ،دختر
خوبي نبود.
آيدا با لحن سرزنش باري گفت:صهبا!
_مگه دروغ مي گم.دختر خوبي نبود ديگه.
با لحن کنجکاوي پرسيدم:يعني چي دختر خوبي نبود مگه چه طوري بود؟
صهبا مِن مني کرد و گفت:خوب نبود ديگه اونجوري بود.
آيدا باز غرزد:صهبا.
_خوب مگه چيه.اصلا بزار تا واضح برات بگم رز.دختره خراب بود اما تا دلت بخواد خوشگل بود صهبا روي آرنجش بلند شده بود من
هم تقريبا بلند شدم و به بالش تکيه دادم:خراب بود يعني چي؟
صهبا غرزد:اي بابا خراب بود ديگه يعني با يه نفر ديگه بود.
_يعني...
صهبا ميان حرفم دويد و گفت:آره يعني به سهراب خيانت کرد سهراب رو ول کرد وبا اون يکي رفت خارج نفس عميقي کشيد و زير لب ادامه
داد:بيچاره سهراب.
و بعد سکوت کرد اما من دلم مي خواست بيشتر بدانم با لحن مرددي پرسيدم:بعد چي شد؟
sorna
11-28-2011, 10:13 PM
صهبا شانه اي بالا انداخت و گفت:هيچي ديگه.دختره که رفت سهرابم حسابي به هم ريخت کلا اخلاقش عوض شد مي دوني يه مدت خيلي تو
خودش بود حالا باز يه کم بهتر شده.نيست آيدا؟
آيدا جواب داد:آره .اما سهراب هيچ وقت ديگه اون سهراب سابق نشد.
_راست ميگه سهرابم مثل ما شرّ و شور بود اما حالا...
مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:فکر کنم از همه زنا متنفر شده.
جمله صهبا را در ذهنم مرور کردم(از همه زنها متنفر شده))از خودم پرسيدم:متنفر شده؟با اينگاه پر از جاذبه شرقي اش؟چه حيف!
با اين فکر لبم را به دندان گزيدم چرا به يک چنين نتيجه اي رسيده بودم کاش مي توانستم افکارم را متمرکز کنم اما بدبختانه نمي توانستم دريک حواس
پرتي و آشفتگي غريبي غوطه وربودم.صهبا همچنان صحبت مي کرد.
_آقا جون قبلا يه شرکت تجاري داشت که حالا بابام و عموکامران اداره اش مي کنن پسرا هم کمک دستشونن.خصوصا سهراب.غيراز ساعتايي
که با گروه کار مي کنه غالبا تو شرکته.
_گروه؟
_آره گروه.گروه فيلمبرداري...راستي اينا رو هنوز برات نگفتم.سهراب تو دانشگاه رشته فيلمبرداري خونده.البته همه مخالف بودنا ولي خوب خوند.
حالام با يکي از دوستاش که خواننده است دارن کليپ مي سازن.البته من و آيدا هم قراره تو کليپاش بازي کنيم قصه اش تو يه کلاس درس اتفاق مي افته به
قول سامان سياهي لشکر زياد مي خواد.اما اين سامان ناجنس خودش قراره نقش اول بازي کنه نمي دونم تو اين خرخاکي چي ديدن که...
آيدا ميان خنده غرزد:صهبا!
_خيلي خوب بابا.منظورم همون زير خاکي بود.
بعد مکث کوتاهي کرد و گفت:حالا ديگه نوبت توئه.نگفتي بالأخره نامزد داري.نداري.
لبخندي زدم براي لحظاتي کوتاه به ياد راب افتادم.راب پسر خوبي بود اما من هنوز فرصت نکرده بودم در مورد پيشنهاد ازدواجش فکر کنم بنابراين سرم را تکان
دادم و گفتم:نه ندارم.
_ولي سهراب مي گفت اگه بخواي بموني حتما بايد با يه مرد ايروني ازدواج کني.
آيدا گفت:نه صهبا حتما که نه.اون گفت اگه اين کارو بکنه راحت تر مي تونه اقامت دائم بگيره.
_خوب همون به نظر تو دايي نيما چطوره؟...يک کم سنش بالاست.نيست آيدا؟
بعد بدون اينکه منتظر جواب آيدا بماند پرسيد:اصلا تو چند سالته رز؟
در جوابش گفتم:کريسمس امسال ميشم بيست و سه.
_تو کريسمس به دنيا اومدي؟چه جالب!صبرکن ببينم يعني چند روز ديگه تولدته.
_بله اگر اشتباه نکنم هفت يا هشت روز ديگه.
_اِ.خوب پس جلو جلو تولدت مبارک.
_ممنون.
صهبا نفسي تازه کرد تا حرفي بزند اما آيدا روي تخت غلتي زد و در حالي که آباژور کنارتخت را خاموش مي کرد گفت:نه ديگه صهبا بقيه اش باشه براي بعد.الان
دير وقته ديگه بايد بخوابيم.
صهبا چون کودکي ناراضي خودش را روي تخت رها کرد و زير لب غر زد:خيلي خوب بابا مي خوابيم.شب به خير.جواب شب به خير صهبا را دادم و با وجودي که
بعد از ظهر يکي دو ساعت خوابيده بودم اما خيلي طول نکشيد که من هم خوابم برد اما تا لحظه آخر ذهنم از فکر سهراب پر بود(از همه زنها متنفره؟!))
sorna
11-28-2011, 10:13 PM
فصل 3-10
صبح وقتي ازخواب بيدار شدم از آيدا و صهبا خبري نبود از تاريک روشن اتاق حدس زدم که
بايد صبح زود باشد اما وقتي نگاهي روي ساعتم انداختم خواب از چشم هايم پريد ساعت نزديک ده
صبح بود از تخت پايين آمدم و خودم را به لب پنجره رساندم آسمان تاريک و گرفته بود و باران نم نم
مي باريد اما هنوز سطح زمين کاملا خيس نشده بود لاي پنجره را کمي باز کردم عطر خوش خاک
نم خورده به صورتم خورد ومن با نفس عميقي مشتاقانه آن را به سينه کشيدم چه عطر مست کننده اي!
عاشقش بودم پنجره را تا آخربازکردم و روي درگاهش نشستم هوا سوز ديشب را نداشت اما با اين
حال سرمايش هنوز موهاي تن آدم را سيخ مي کرد بازوهايم را دربغل گرفتم و به منظره باران خورده
باغ چشم دوختم شاخه هاي لخت درختان ازخيس باران برق مي زد صداي قارقار کلاغي نگاهم را به
سمت آسمان کشاند کلاغي از نوک درخت پر زد با نگاهم او را تا روي سقف نارنجي رنگ آلاچيق نزديک ساختمان
دنبال کردم بعد نگاهم ناخواسته روي ساختمان سنگي بزرگ کشيده شد ساختماني که نوع معماري اش
شبيه قصرهاي بريتانيا بود فقط گر آن مه سفيد کمي غليظ تر مي شد و فقط کمي از پائين وکمي هم از نوک مناره هايش
پيدا بود دقيقا شبيه فيلم هاي افسانه اي قديمي مي شد داخل اين قصر مه آلود مردي با قلب سنگي زندگي مي کرد
مردي مخوف و قصي القلب که دلش مي خواست نوه اش را با نثار اُردنگي بيرون بياندازد کلاغ باز با صداي قار قار
خوشايندي از روي آلاچيق بلند شد و من از تجسم افکارم به خنده افتادم چشم هايم را به روي هم گذاشتم صداي کلاغ
در لابه لاي درختان بلند باغ مي پيچيد و در سکوت عميق آن خانه بزرگ انعکاسي خيالي به خود مي گرفت
صداي در اتاق نگاهم را به سمت خود کشاند صهبا آرام سرش را از لاي در داخل اتاق کرد با ديدنم لبخندي زد و
گفت:اِ بيداري؟
من هم به رويش لبخند زدم و گفتم:چرا نمياي تو؟
صهبا هيجان زده به داخل اتاق خزيدو گفت:مي خواستم ببينم اگه بيدار شدي برات صبحونه بيارم.
مقابلم ايستاد و نگاهي به بيرون انداخت:مي بيني شانسو؟داره بارون مياد حالا يعني مي خواستيم بريم بيرون.
به رويش لبخند زدم:هوا خيلي قشنگه.
صهبا متعجب تکرار کرد:قشنگه؟!آدم ازغصه دق مرگ ميشه.
بعد نگاهي به من انداخت و گفت:تو سردت نيست؟نگاه کن پوستت از سرما دون دون شده لبخندي زدم و گفتم:تو چرا
مدرسه نرفتي؟تعطيله؟
_تعطيل؟!نه بابا اگه از آسمون سنگم بباره ما بيچاره ها بايد بريم مدرسه.من خودم امروز جيم زدم.
_جيم زدي؟
sorna
11-28-2011, 10:14 PM
آره ديگه يعني خودم به خودم مرخصي دادم يعني دکترم داده نه اينکه سرما خوردم واسه خاطر همون.
متعجب نگاهش کردم وگفتم:مگه تو سرما خوردي؟
صهبا شانه اي بالا انداخت و گفت:نه بابا يعني مي دوني مامانم يه دوست دکتر داره که هر وقت من از مدرسه جيم
ميزنم يه برگه مرخصي الکي برام مي نويسه منم مي برم مدرسه تا غيبتم موجه بشه هنوز متعجب نگاهش مي کردم که
گفت:مي رم برات صبحانه بيارم.
نزديک در که رسيد صدايش زدم و با لحن مرددي پرسيدم:صهبا...پدر بزرگ برگشته؟
_پدربزرگ؟نه هنوز.ولي ديگه بايد پيداشون بشه.
اين را گفت و ازاتاق خارج شد بعد از رفتن او من هم لباس هايم را عوض کردم و موهايم را شانه زدم وقتي صهبا برگشت
من کاملا آماده بودم او سيني صبحانه را لب تخت گذاشت و گفت:خبر...خبر بابا و عمو و آقا جون اومدن خونه.
به شنيدن حرفش انگار چيزي درونم فرو ريخت قلبم به تپش افتاد مقابل صهبا لب تخت نشستم و گفتم:کي اومدن؟
_همين چند دقيقه پيش.صبحونتو بخور تا بريم.
با لحن مضطربي پرسيدم:کجا؟
_خونه آقا جون ديگه.همه اون طرفن.
هول شده بودم مي ترسيدم بي اختيار اسم سامان روي زبانم آمد انگار حضور او در کنارم به من احساس امنيت مي داد:سامان
کجاست؟
_سامان؟!
_ميشه سامان را صدا بزني بياد اينجا؟
صهبا لحظه اي نگاهم کرد بعد سرش را به نشانه موافقت تکان داد و ازلب تخت بلند شد:پس تا من صداش مي زنم تو هم صبحونتو
بخور.قهوه ات سرد مي شه.
بلخندي به رويش زدم و او ازاتاق بيرون رفت نمي توانستم چيزي بخورم اصلا چيزي از گلويم پائين نمي رفت ازتمام صبحانه مفصلي
که صهبا برايم آورده بود فقط به زور کمي از قهوه ام را خوردم بار ديگر به سمت پنجره رفتم و به خانه پدربزرگ چشم دوختم چند لحظه
بعد سامان را ديدم که از ساختمان بزرگ بيرون آمد و در حالي که کاپشن اش را تا روي سرش بالا کشيدهبود به سمت خانه دايي کاوه دويد
باران شدت گرفته بود و رعدو برق مي زد برقي زد و اتاق روشن شد نگاهم را به سمت آسمان دوختم تاريکِ تاريک بود انگار ابرها تا بالاي
درخت ها پائين آمده بودند ديگر ازصداي قار قار آن کلاغ شاکي هم خبري نبود حتما سايباني براي خودش دست و پا کرده بود صداي در نگاهم
را ازمنظره زيباي باران گرفت و به سمت خود کشاند سامان درحالي که کاپشن اش هنوز روي سرش بود وارد اتاق شد و گفت:جونم!
_چي؟
_پيچ پيچي.از لب پنجره بيا اينور رعد و برق ميزنه پَرپَرت مي کنه.
با لحن مضطربي گفتم:سامان من...
کاپشن اش را روي شانه هايش انداخت و گفت:باز چي شده؟
_مي ترسم سامان.
_ازآسمون قُرنبه؟!
لبخندنصفه نيمه اي به رويش زدم و نگاه درمانده ام را در نگاهش دوختم سامان لب پنجره مقابلم ايستاد و با لحن پر مهر و دل جويانه اي پرسيد:باز
چي شده رز؟
نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم:قدرت روبه رو شدن با پدربزرگ را ندارم سامان.
سامان لحظه اي خيره نگاهم کرد بعد با لحن قوي و تأثيرگذاري گفت:تو قدرتشو داري رز.خودتم اينو مي دوني.اصلا براي همين کار اينجا
اومدي.مگه نه؟
_آره ولي...
_همه ما در کنارتيم رز تو تنها نيستي.پدر با اون صحبت کرده...رز اون واقعا منتظره تو رو ببينه.راحت ميشه اين رو از نگاهش خوند.
دستم را به سمتش گرفتم و گفتم:پس لطفا منو تنها نزار.
سامان در حرکتي سريع آستين لبايم را چنگ زد و گفت:مگر اينکه مرگ ما رواز هم جدا کنه.خوبه اين جوري؟
بعد در حالي که تقريبا من را به دنبال خودش مي کشاند ادامه داد:حالا ديگه راه بيفت بريم که جمله اش زيادي رمانتيک بود مي ترسم ازراه به درمون کنه.
وقتي وارد حياط شديم کاپشن اش را بالاي سرش گرفت و گفت:بيا اين زير تا نچائيدي.
موهاي جلوي سرش نم دار و سنگين شده بود و چشم هايش در پشت آن تارهاي مشکي رنگ مي درخشيد چقدر زيبا شده بود
sorna
11-28-2011, 10:14 PM
نگاه شوخ و خيره اش مثل نگاه
سهراب آدم را دستپاچه مي کرد لبخندي به رويش زدم و در سکوت به او پيوستم تازه به مسير منتهي به خانه پدربزرگ پيچيده بوديم که آسمان با صداي ترسناکي
غريد و هر دويمان را از جا پراند سامان کاپشن اش را بالاي سرمان جلوتر کشيد و گفت:تو رو نمي دونم ساقي جون اما من که دست به آب لازم شدم.بدو بدو
که اوضام خرابه.
معناي حرفش را نفهميدم اما همپاي او تا جلوي در ساختمان دويدم به نفس نفس افتاده بودم مقابل در که رسيديم.ايستادم و دستم را روي قلبم گذاشتم قلبم مضطربانه
مي تپيد و خوني بي حس کننده را در رگ هايم مي ريخت.سامان با دست در ساختمان را به جلو هل داد و با اشاره سر از من خواست که وارد شوم اما انگار به
پاهايم وزنه اي سنگين زنجير شده بود چشم هايم را بستم و نفس عميقي کشيدم سامان با فشار دست به جلو هل ام داد و گفت:ياا...تَحَرک اَنا بَعثي الشَقي.
و من بالاخره قدم به داخل آن خانه گذاشتم در حالي که به شدت دلم مي خواست وقتي بار ديگر چشم هايم را باز مي کنم همه چيز تمام شده باشد وقتي هواي گرم و
مطبوع خانه به صورتم خورد چشم هايم را گشودم اما همه چيزتازه داشت شروع مي شد.يک شروع غير منتظره!يک شروع عجيب!
پایان فصل 10
sorna
11-28-2011, 10:14 PM
فصل 11
کاترين عزيز سلام.من الان در اتاق مادرم هستم باورت مي شود نمي دانم آيا همه اينها را در
خواب مي بينم يا اينکه نه.واقعا بيدارم اينجا همه چيز بوي مادر را ميدهد.همه چيز حتي گلهاي
رنگ پريده کاغذهاي ديواري اش.آه کاترين از من نخواه که اينجا را برايت توصيف کنم چرا که اشک
چشمانم هنوز اين اجازه را به من نداده که سير تماشايش کنم فقط مي دانم که اينجا همان اتاقي است که
من در لحظه ورودم به اين خانه مادر را ايستاده در تراس اش ديدم آه کاترين باورت مي شود.ماميِ من اينجا
بوده.تمام روزهاي دختربچه گي اش را اينجا گذرانده آنجا روي آن تخت خوابيده و شايد مثل الان من بارها
پشت اين ميز چوبي کنده کاري شده نشسته.کتي عزيزم الان که اين نامه را برايت مي نويسم قلبم لبريز
از آرامش است.کتي خوبم سال هاي زيادي بود که اين قدر آرام و رها نبودم درست از روزي که مادر
براي سر و سامان دادن به پروژه کاري اش رفت و بعد رفتنش هميشگي شد.حس مي کنم بار ديگر به آغوش
مادر برگشته ام با تک تک سلول هاي تنم حضورش را حس مي کنم فکر مي کنم بايد به خاطر داشتن اين حس ناب از
پدربزرگ ممنون باشم شايد بودن در اين حريم ارزشمند بهترين هديه اي بود که او مي توانست به من ببخشد نمي دانم
مي توانم او را دوست داشته باشم يا نه.آن موجود پرابهت و مغرور را.آه خداي من! کتي نمي تواني باور کني هنوز
هم وقتي به ياد آن صحنه مي افتم قلبم از جا کنده مي شود وقتي نگاهم کرد...
نه حقيقتا تا به امروز هيچ موجود زنده اي را در اين حال نديده بودم.کاترين مردمک هايش به طرز وحشتناکي گشاد شد
و رنگ چهره اش طوري پريد که من نزديک بود همانجا ازترس زانو بزنم مطمئن بودم که او مرده.يعني هر کس ديگري هم
او را در آن حال مي ديد در زنده بودنش به شک مي افتاد درست همان طور که دايي کاوه و بقيه به وحشت افتادند اما او در
کمال ناباوري دستش را به سمت من گرفت و لب هايش را تکان داد او از من خواست به سمتش بروم و من نمي دانم چطور
اين توان را پيدا کردم که اين کار را بکنم اما هنوز پوست سرد و عرق کرده اش را به خاطر دارم آه کتي چقدر باور اين چيزها
برايم سخت بود او پيشاني ام را بوسيد و لحظه اي در چشم هايم خيره ماند آنچه در عمق چشمانش بود پشتم را لرزاند.اشک بود
کتي.اشک بود.نمي دانم چرا اما تمام باورهايم،تمام تجسم ها و تصورهايم از اين خانواده با آنچه هست و مي بينم به هم ريخته.
پدربزرگ مردي که انتظار داشتم او را تکيه داده بر اريکه سلطنت ببينم موجود زجر کشيده اي به نظر مي رسد که نشسته به روي
صندلي چرخ دارش از سهراب ميخواهد او را از اتاق بيرون ببرد اما با وجود ناتواني و وابستگي اش به طرز شگفت انگيزي
پرابهت و مغرور است او به سرعت چهره اش را در پس ماسکي پُر از قدرت و اقتدار پنهان کرد.اما چه فايده کتي من برق
اشک را در پس نگاه بي حالتش ديدم من ديدم و حالا نمي توانم تصميم بگيرم.آيا به راستي مي شود او را بخشيد؟...
باد در منتهي به تراس را به يکباره باز کردو لبه هاي پرده حرير کرم رنگ را در هوا روي هم لغزاند خودکار را لاي دفتر سررسيدم
گذاشتم و از پشت ميز بلند شدم دررا بستم و به چهار چوبش تکيه دادم بيرون هوا تاريک بود و هنوز هم باران مي باريد باد دانه هاي درشت
باران را با صدايي شبيه تلنگري آرام به شيشه مي پاشيد و سکوت محزون و غريب اتاق را مي شکست سرم را به چهارچوب در تکيه دادم
و کف دستم را روي شيشه سرد چسباندم تمام حوادث چند روز گذشته مدام در ذهنم مي چرخيد از لحظه ورودم به ايران تا همان لحظه که در
اتاق مادرم بودم هيچ چيز آن طور که فکر مي کردم پيش نرفته بود و حالا ذهنم از چراهاي بي جواب انباشته بود چراهايي که لحظه اي
آرامم نمي گذاشتند نگاهي روي ساعت دستم انداختم شب از نيمه گذشته بود چند ساعت قبل بود که شام را در خانه پدربزرگ و بدون حضور او خورديم
بعد هم توران خدمتکار مخصوص پدربزرگ از طرف او پيغام آورد که من مي توانم از اتاق مادرم استفاده کنم از ديوار کنده شدم و بانگاه
مشتاقم گوشه گوشه اتاق را از نظر گذراندم اتاق بزرگي نبود اما بسيار زيبا و با سليقه چيده شده بود سرويس خواب ميز مطالعه،کمد لباس و قفسه
کتابخانه همه از چوب و به طرز زيبايي کنده کاري شده بود داخل قفسه ها از کتاب هاي قطور با جلدهاي چرمي رنگ پريده پر بود و روي ميز يک چراغ مطالعه
قديمي ديده مي شد که به نظر مي رسيد لامپ اش سوخته باشد در سوي ديگر ميز يک خمره کوچک سفالي قرار داشت که از آن به عنوان گلدان
استفاده شده بود و داخلش يک شاخه گل آفتابگردان مصنوعي ديده مي شد قبلا کشوي ميز را امتحان کرده بودم قفل بود اما در کمد لباس به راحتي باز
شد گيره هاي خالي لبباس از چوبه بالايي آويزان بودند و کف کمد هم با يک روزنامه زرد شده قديمي پوشيده شده بود کمد را بار ديگر بستم و به سمت
قفسه کتابها رفتم همه چيز مرتب و تميز بود اما ردپاي گذر زمان بيست و چند ساله را راحت مي شد همه جا لمس کرد کتابي را که پشت جلدش نوشته شده
بود((ديوان حافظ))از لابه لاي کتاب ها بيرون کشيدم مادر در خانه خودمان هم يک جلد از اين کتاب ها داشت بارها ديده بودم که به پاپا مي گفت نيت کن بعد
چشم هايش را مي بست و آرام لاي کتاب را مي گشود و برايش شعر مي خواند چقدر صدايش درآن لحظات پرشور و دلنشين مي شد بازنده شدن دوباره
خاطره مادر بي اختيار لبخند زدم و به ياد آن روزها من هم چشم هايم را بستم و آرام لاي کتاب را گشودم.وقتي يک بار ديگر چشم هايم را باز کردم از
ديدن کليد زرد رنگ کوچکي که لاي کتاب بود جا خوردم آرام و با احتياط آن را برداشتم و لحظه اي خيره نگاهش کردم بعد بدون اينکه حتي لحظه اي فکر کنم
کتاب را روي ميز گذاشتم و بي اختيار به سمت کشوي بسته ميز خم شدم.نمي دانم چرا.اما فقط يک حس دروني بود وقتي کليد را درقفل ميز چرخاندم دستم از حرکت
ايستاد تازه مغزم به کار افتاده بود که چرا؟چرا کشوي ميز برخلاف کمدها قفل بود؟چرا کليدش را آنجا لابه لاي کتاب ها مخفي کرده بودند؟
sorna
11-28-2011, 10:14 PM
فصل 2-11
بي اختيار به روي صندلي پشت ميز نشستم.از ذهنم گذشت(چي ممکنه توش باشه؟))
هيجانزده لبهايم راروي هم فشردم کنجکاو دانستن بودم دستم پيش رفت و کشوي ميز را بيرون
کشيدم از ديدن جعبه مقوايي کفش بي اختيار زير لب زمزمه کردم:کفش؟!
اما چند لحظه بعد دست هايم باز بي اراده به سمت جعبه کشيده شد در جعبه را برداشتم همان طور
که حدس زده بودم داخل جعبه کفشي نبود بلکه دستمال نقش دار تقريبا بزرگي بود که از چهار طرف
روي هم تا شده بود لبه دستمال را آرام کنار زدم با ديدن آنچه داخل اش پيچيده شده بود انگشتانم سرعت
بيشتري به خود گرفت دستمال را که از چهار طرف باز کردم دست هايم از حرکت ايستاد و نگاهم
روي دسته موي سياه رنگي که داخل اش پيچيده شده بود خيره ماند در اين که آن ها موهاي مادرم بود
شکي نداشتم اما...
با نوک انگشتانم لمسشان کردم باز ذهنم پراز سوال شد.چه دليلي داشت که مادر موهايش را اين طوري
لاي آن دستمال پنهان کند؟آيا به زور موهايش را کوتاه کرده بودند؟
بار ديگر دستمال را بستم و در جعبه را سر جايش گذاشتم گيج شده بودم دلم مي خواست همه چيز را در
مورد گذشته مادر بدانم اما نمي دانستم که چطور و از کجا بايد شروع کنم بار ديگر کشوي ميز را قفل کردم
و کليد را بيرون کشيدم ديوان حافظ را از روي ميز برداشتم و کليد را بار ديگر سر جايش گذاشتم بالاي همان
صفحه دو بيتي ازيک غزل که با ماژيک فسفري هايلايت شده بود توجه ام را جلب کرد زير لب زمزمه کردم:
من حاصل عمر خود ندارم جزغم در عشق ز نيک و بد ندارم جز غم
يک هـمـدم با وفـا نـدارم جـز درد يک مونس نامُزد ندارم جز غم
جاي قطره اشک مادر که پائين صفحه را چروک کرده بود دلم را به درد آورد آرام کتاب را بستم و از پشت ميز بلند
شدم ا شدت يأس و درماندگي احساس خفگي مي کردم چراغ را خاموش کردم و روي تخت دراز کشيدم صداي مادر را
مي شنيدم محزون و بغض آلود:من حاصل عمر خود ندارم جز غم.
بغض راه گلويم را فشرد پتوي تا شده اي را که توران برايم آورده بود در ميان دست هايم فشردم و صداي گريه
غمالودم را در گلو خفه کردم آن قدر چون کودکي گم شده در تمناي دوباره داشتن مادر اشک ريختم که عاقبت خوابم برد.
صبح وقتي از خواب بيدارشدم کمي جسورتر از گريه هاي بي صداي شب قبل ام تصميم گرفتم هر طور شده جواب
سوال هايم را از پدربزرگ بگيرم.با اين تصميم از جا بلند شدم و کنار در منتهي به تراس ايستادم.باران نمي باريد اما
آسمان همچنان ابري بود و باد نرمي مي وزيد در را که باز کردم باد موهايم را به عقب زد و آويز کريستالي بالاي در
با جرينگ جرينگ خوش آهنگي به چرخش در آمد قدم به داخل تراس گذاشتم و به نرده جلويي تکيه دادم منظره باغ از آن بالا
زيبا بود و من بدون توجه به سرما و سوز بادي که مي وزيد محو تماشايش شده بودم اما صداي فرياد صهبا نگاهم را به سمت
خود کشاند:صبح به خير.
کنار حوض وسط باغ ايستاده بود مانتو و مقنعه مشکي تن اش بود برايش دست تکان دادم او کوله پشتي اش را با حرکتي پرش مانند
کمي بالا کشيد و گفت:دارم مي رم مدرسه.اما تک زنگم زود ميام خونه.
باز دستي برايش تکان دادم و گفتم:موفق باشي.
صهبا هم دستش را به نشانه خداحافظي تکان داد و گفت:آيدا دم درمنتظره اون دانشگاهش تابعد ازظهر طول مي کشه.فعلا کاري با
من نداري.
_نه خداحافظ.
بعد از رفتن او بار ديگر به اتاق برگشتم ساعت هفت صبح بود مقابل آينه ميز آرايش نگاهي به خودم انداختم چهره ام رنگ پريده و خسته
به نظر مي رسيد شايد اگر دوش مي گرفتم حالم کمي بهترمي شد اما چمدان و تمام وسايلم در خانه دايي کامران جا مانده بود از اتاق بيرون
آمدم و نگاهي به اطرافم انداختم در تمام اتاق ها به سالن بزرگي بازمي شد که برخلاف سالن طبقه پايين به يک تراس بزرگ و دلباز ختم مي شد
در کنار اتاق مادر اتاق ديگري هم بود و دو اتاق ديگر هم در قرينه اين دو اتاق آن سوي ديگر تراس اصلي وجود داشت.اما خود پدربزرگ
در يکي از اتاق هاي طبقه پايين بود مشغول تماشاي يکي از تابلوهاي نقاشي نصب شده به ديوار بودم که صداي توران نگاهم را متوجه خود
کرد به سمتش که چرخيدم حوله به دست بالاي پله ها ايستاده بود:بيدار شدين خانم جان؟
توران زن ميانسالي بود که پوستي سبزه داشت و موهاي سرش را از وسط باز کرده و محکم پشت سرش جمع کرده بودلبخند کمرنگي به
رويش زدم و سلام کردم او هم باخوشرويي جواب سلامم را داد و گفت:براتون حوله تميز آوردم اگه خواستين دوش بگيرين همه چيز داخل حمام
هست.
_متشکرم...ببخشيد حمام کجاست؟
_حمام؟همين جاست.اين طبقه واسه خودش حمام جدا داره بياين تا نشونتون بدم.
بعد از اينکه حمام را نشانم داد مقابلم ايستاد و گفت:پدربزرگتون صبحونه رو تواتاقشون مي خورن شما هم وقتي کارتون تموم شد صدام بزيند تا براتون
صبحونه بيارم.
بعد حوله را به دستم داد و گفت:اينم حوله.اگه احيانا چيزي لازم داشتين زنگ داخل حموم رو فشار بدين از او تشکر کردم وبعد از رفتنش به داخل حمام
سرک کشيدم همه چيز مرتب و آماده بود بنابراين وان رااز آب داغ پر کردم و داخل آن خزيدم گرماي مطبوع آب خستگي و کسالت را از وجودم گرفت
از حمام که بيرون آمدم احساس بهتري داشتم به اتاقم رفتم ومقابل آينه آرام آرام موهايم را خشک کردم بعد آنهارا برس کشيدم و لباس هايم را مرتب کردم
بعد هم به جاي اينکه توران را براي آوردن صبحونه صدابزنم تصميم گرفتم خودم سري به طبقه پايين بزنم ساعت کمي از نه گذشته بود که از اتاقم خارج شدم
بالاي پله ها که ايستادم صداي خنده هاي سامان را از طبقه پايين شنيدم باز حس حضور او اعتماد به نفسم را بالا برد و من با شهامت بيشتري از پله ها
پايين آمدم اما با اين حال باز به روي آخرين پله که رسيدم زانوهايم از درون مي لرزيد دستم را به نرده چوبي گرفتم و باصداي آرامي سلام کردم.
sorna
11-28-2011, 10:15 PM
فصل 3-11
نگاه پدربزرگ به سمت من چرخيد و من بي اراده لبم را گاز گرفتم از زير چشم نگاهي به سمت سامان که
روي صندلي چرخ دار پدربزرگ نشسته بود انداختم او برويم لبخند زد و سرش را به نشانه سلام تکان داد بعد
نگاهم به سمت پدربزرگ که به روي يک مبل راحتي کنار شومينه نشسته بود چرخيد اوبا ديدنم فنجان چاي اش را
ازروي زمين برداشت و در حالي که با قاشق چاي اش را به هم مي زد زير لب جواب سلامم را داد من هنوز
همانجا ايستاده بودم و نگاهش مي کردم که گفت:چرا ايستادي؟بيا بشين.
نگاهي به سمت سامان انداختم او هم با اشاره سر من را به داخل شدن تشويق ميکرد وقتي نگاه منتظر پدربزرگ
بار ديگر به رويم دوخته شد نفس عميقي کشيدم و به سمت او حرکت کردم مقابلش که رسيدم بدون اينکه نگاهم کند
با لحن خشک و دستور مانندي گفت:بشين.
و من چون رباتي کنترل شده درون مبل فرو رفتم پدربزرگ در سکوت مشغول نوشيدن چاي اش شد و من با نگاه هاي
دزدانه ام حرکات او رازير نظر گرفتم نسبت به روز قبلي که او را ديده بودم جوانتر به نظر مي رسيد موهايش يک دست
سفيد بود اما پوست روشن اش شاداب به نظر مي رسيد و روي گونه ها و بالاي پيشاني اش در زير نور آتش شومينه
مي درخشيد يک ربدوشامبر کشمير زرشکي رنگ تن اش بود و يک جفت دمپايي راحتي از همان جنس به پا داشت شايد
روز قبل به خاطر اضطراب شديدم بود که او را آن طور زجر کشيده و پير ديده بودم هنوز محو تماشايش بودم که
نگاهش را بالا گرفت و با نگاه خيره اش غافلگيرم کرد چقدر نگاهش پرجذبه بود عضلات شکم ام به يکباره منقبض شد و
من باعجله نگاهم را از نگاه خيره اش دزديدم در زير نگاهش معذب و دستپاچه بودم باوجودي که نگاهم روي رقص شعله هاي
آتش خيره مانده بود اما سنگيني نگاه خيره اش را حس مي کردم کف دست هايم عرق کرده بود و زير شکمم از شدت درد
داشت منفجر مي شد کاش مي توانستم از زير آن نگاه نفس گير بگريزم اما انگار با نخ و سوزن من را به مبل دوخته بودند
و پاهايم به شکلي مادرزاد افليج بود حرارت آتش شومينه يک سمت گردنم را به سوزش انداخته بود وپشتم از شدت گرما و
عرق سوزن سوزن مي شد در آن لحظه باتمام وجود همراهي سامان را مي خواستم(سامان...سامان خواهش مي کنم
يه کاري بکن.يه چيزي بگو.))
اما سامان برخلاف تمام بيست و سه سال سپري شده عمرش درآن لحظه لال موني گرفته بود از زير چشم معترضانه نگاهش کردم و
او لبخند به لب شانه هايش را بالا کشيد و گردنش را کج کرد هنوز حواسم متوجه او بود که پدربزرگ سينه اي صاف کرد و گفت:
از اتاقت راضي بودي؟
نگاهش کردم اما او نگاهم نمي کرد فنجانش را روي ميز گذاشت و عصاي چوبي زيبايش را در دست گرفت در آن لحظه تمام توجه
من به درد زير شکمم بود کم کم داشت نفسم را بند مي آورد وقتي نگاه پدربزرگ باز به رويم دوخته شد با لحن دستپاچه اي جواب دادم:
بله.
پدربزرگ لحظه اي خيره نگاهم کرد از ذهنم گذشت(خدايا،آپانديس؟!))
قطره اي عرق از کنار شقيقه ام به پايين سرخورد و پدربزرگ بالاخره جهت نگاهش را تغيير داد:چند سالته؟
با خودم فکر کردم(اين درد لعنتي...خداي من نه.آپانديس که دو سال پيش بود))
لبم را گاز گرفتم و بانفسي بريده جواب دادم:بيست و سه...سال.
پدربزرگ لحظه اي در سکوت به فنجان روي ميز خيره ماند بعد با لحن گرفته اي زير لب زمزمه کرد:مادرت...نگاه آشفته و
بي قرارم به لب هايش دوخته شد ولي او بقيه حرفش را خورد و به سمت شومينه رفت يک دستش را به برجستگي بالاي شومينه گرفت
و براي لحظاتي طولاني در سکوت به شعله هاي آتش خيره ماند بعد به يکباره به سمت من چرخيد و بي مقدمه پرسيد :چرا اومدي اينجا؟
درد طاقتم را بريد بي اختيار دستم را روي شکمم گذاشتم و به جلو خم شدم:آي...
سامان آن قدر سريع از جايش پريد که صندلي چرخ دار پدربزرگ واژگون شد و چرخش در هوا شروع به چرخيدن کرد:زَهره اش ترکيد.
کنار پاهايم روي زمين نشست و گفت:چي شد رز؟چِت شد يه دفعه؟
تمام بدنم خيس عرق شده بود با لحن بريده بريده اي جواب دادم:چيزيم نيست.حالم خوبه.
سامان رو به پدربزرگ کرد و گفت:اگه فقط يه نگاه اون جوري به من مي انداختين درد زايمان مي گرفتم چه برسه به اين طفل معصوم که...
توران!...توران خانم!
اين را گفت و باي بلند کردنم دستش را به زير بازويم انداخت دستم را روي دستش گذاشتم و گفتم:فکر مي کنم قولنجِ...حتما سرما خوردم.
توران وارد سالن شد و با ديدنم سراسيمه به سمتمان آمد:خدا مرگم بده خانم جان.چي شده؟
صداي پدربزرگ را شنيدم که گفت:به سامان کمک کن.ببرينش تو اتاقش.
توران خانم در حالي که از بازوي ديگرم مي گرفت جواب داد:چشم آقا.
به کمک آنها از جا بلند شدم و به سمت طبقه بالا حرکت کرديم هنوز به پاي پله ها نرسيده بوديم که پدربزرگ صدا زد:سامان!
سامان دلخور نگاهش کرد پدربزرگ در نهايت خونسردي بار ديگر روي مبل نشست فنجان چاي اش را به دست گرفت و گفت:اگه بهتر نشد زنگ
بزن به دکتر جواهري.
سامان حرفي نزد فقط بازوي من را محکمتر فشرد و بعد از پله ها بالا رفتيم بالاي پله که رسيديم حالم کمي بهتر شده بود تا به اتاقم برسيم ديگر از
آن درد وحشتناک خبري نبود سامان با احتياط من را لب تخت نشاند و گفت:يه کم دراز بکش...توران خانم لطفا يه پتوي ديگه بيار.
توران بلافاصله از اتاق بيرون رفت و سامان پتو را کنار زد تا من روي تخت دراز بکشم نگاهش کردم و گفتم:من حالم خوبه سامان.
_باشه تو فعلا برو زير پتو.
_سامان من خوبم.
سامان نامطمئن نگاهم کرد لبخندي به رويش زدم و گفتم:خوبِ خوبم نمي دونم يک دفعه چي شد؟اما الان خوبم.
_مطمئن؟
_آره.
توران با يک پتوي تا شده برگشت سامان رو به او کرد و گفت:ديگه احتياجي نيست توران خانم مي توني ببريش.
تران خانم نگاه دقيقي به صورتم انداخت و گفت:مثل اينکه خدارو شکر بهتر شدين خانم جان.رنگ و روتون يه کم جا اومده.الان براتون يه ليوان
شير داغ مي يارم.
sorna
11-28-2011, 10:15 PM
به رويش لبخند زدم او هم لبخند به لب از اتاق خارج شد بعد از رفتنش نگاهم را به سمت سامان چرخاندم پايين تخت دست به سينه ايستاده بود و نگاهم
مي کرد دسته اي از موهايم را پشت گوش زدم و گفتم:چيه؟سامان دست هايش را در جيب هاي شلوارش فرو کرد و گفت:هيچي...
چمدونتو آوردم پايين مي رم بيارمش اين را گفت و با گام هايي بلند از اتاق خارج شد وقتي که رفت بي اختيار به ياد جمله پدربزرگ افتادم(چرا اومدي
اينجا؟))از تجسم نگاهش پشتم لرزيد او من را نمي خواست.همان طو که مادرم را نخواسته بود به يکباره از تکبر او و از ضعف خودم احساس تنفر
کردم کاش مي توانستم با قدرت مقابلش بايستم و تمام نفرتم را بر سرش فرياد بزنم کاش مي توانستم بگويم که هميشه از او بيزار بوده ام و حالا بيشتر از
هميشه.خدايا کاش مي توانستم انتقام تمام ان اشک هاي بي صدا و دلتنگي هاي غريبانه مادرم را از او بگيرم بدون اينکه زانوهايم مثل پلاستيک حرارت ديده دولا
شود و شکمم از درد منفجر شود و چشم هايم به جاي يکي ده تا ببيند.آرنج هايم را روي زانو هايم گذاشتم و سرم را ميان دست هايم گرفتم بغض راه گلويم را
بسته بود از بي جربزه گي خودم حالم داشت به هم مي خورد اشکم بي اختيار روي گونه هايم جاري شد لبم را به دندان گزيدم و با خودم زمزمه کردم(آره
مثل يه توله سگ کتک خورده زوزه بکش.اين تنها کاريه که خوب بلدي))
_حالت خوبه؟
صداي سامان را که شنيدم سرم را بالا گرفتم و با عجله اشک هايم را پاک کردم چمدان را روي زمين گذاشت و با لحن نگراني پرسيد:دوباره...
ميان حرفش دويدم و در حالي که سرم را به نشانه منفي تکان مي دادم گفتم:نه.من حالم خوبه.
سامان لبخند محزوني به لب زد و گفت:آدم عاقل همين ور بي خودي گريه نمي کنه.
آه عميقي کشيدم و با لحن بغض آلودي گفتم:من آدم عاقلي نيستم.من احمقم.
_چرا اين حرفو مي زني؟
با حالتي کلافه از لب تخت بلند شدم:براي اينکه هستم.
آرام خودم را به پنجره رساندم و از آن بالا به بيرون خيره شدم باز آسمان تاريک شده بود و باد دانه هاي کم تراکم باران را به شيشه پنجره مي پاشيد.وقتي حضور
سامان را در کنار خودم احساس کردم آه عميقي کشيدم و گفتم:نبايد مي يومدم ايران.
سامان بدون اينکه نگاهم کند با لحن آرامي پرسيد:چرا.به خاطر پدربزرگ؟
نگاهش کردم نيم رخش چقدر جدي و آرام به نظر مي رسيد چقدر حالات روحي اش متفاوت بود بار ديگر نگاهم را به بيرون دوختم و گفتم:قلبم نزديک بود از شدت
استرس بايسته سامان...اصلا نمي تونم بفهمم اصرار پاپا به خاطر چي بوده.من اينجا يک مُهره زائدم.وقتي فکر مي کنم مي بينم حق با پدربزرگِ.اصلا من به خاطر
چي اينجام؟
_بعضي وقت ها يه حادثه کوچيک و به ظاهر بي اهميت خيلي چيزهاي بزرگ رو تغيير مي ده.اومدن تو به اين خونه يکي از اون حادثه هاست براي ديدن آينده عجول
نباش رز.با زمان پيش برو مطمئن باش پدر تو صلاح تو رو در اين سفر ديده.شک نداشته باش.
_اما پدربزرگ...
سامان به سمت من چرخيد و گفت:تو به خاطر پيش زمينه فکري که از پدربزرگ داشتي نسبت به اون حساس شدي اون آدمي نيست که در ظاهر نشون مي ده رز.
احساسات اون پشت نگاهش مخفيه براي ديدن روي ديگر شخصيت اش بايد به درونش نفوذ کني و من مطمئنم که تو مي توني از پس اين کار بر بياي.
_از کجا اين قدر مطمئني؟
سامان لبخندي به لب زد و با لحن پرشيطنتي گفت:براي اينکه تو مُهره مار داري و از وقتي اومدي تو اين خونه همه جنون گاوي گرفتن.
از حرفش به خنده افتادم و گفتم:تو چرا اين جوري سامان؟
_مگه چه جوري ام؟
_عجيبي.
_چه مي دونم.اصلا توخودت چرا اين جوري؟
_مگه چه جوري ام؟
_غريبي.
با خنده از او رو برگرداندم و به منظره باراني بيرون چشم دوختم:مسخره بازي در نکن سامان.
سامان از حرفم به خنده افتاد و گفت:چي کار نکنم؟
صداي توران فرصت جواب دادن را از من گرفت:بفرمائين خانم جان براتون شير کاکائو آوردم.يه کمي ام شکلات آب کرده توش ريختم.
سامان ليوان را از دستش گرفت و گفت:دستت طلا توران خانم فقط...من اينجا بوق بودم ديگه.
_اِ شما هم مي خواستين؟شرمنده آقا سامان نه اينکه حال خانم خوش نبود يه کم عجله،عجله اي شد الان مي رم براتون ميارم.
_نه ديگه نمي خواد همينو شريکي مي خوريم.شما ديگه برو به کارت برس.
_پس با اجازه فقط اگه کاري داشتين صدام کنين.
من هم از توران تشکر کردم و او از اتاق خارج شد بعد از رفتن او،سامان ليوان را به دستم داد و گفت:بخور تا تواني به بازوي خويش.
نگاهي به داخل ليوان انداختم و گفتم:با اين رژيم غذايي پر کالري به زودي شبيه يک توپ باد کرده مي شم فکر نمي کنم وقتي برگردم خونه ديگه کسي من
را بشناسه.
سامان ليوان را از دستم گرفت و گفت:اولا خفه خوني.جنابعالي ديگه برنمي گردي خونه چون همينجا خونته.در ثاني فقط مُردنِ که چاره نداره الان به
قول يارو تو جيک ثانيه رژيم غذايي ات رو متعادل مي کنم.
بععد نصفبيشتر شير کاکائو را سرکشيد و ليوان تقريبا خالي شده را به دستم داد:بفرما.الان چطوره؟
sorna
11-28-2011, 10:15 PM
ليوان را مقابل صورتم گرفتم و شانه اي بالا انداختم:چقدر تو با محبتي.
سامان روي صندلي پشت ميز نشست و خنديد من هم لب تخت نشستم و کمي از شير کاکائو را در دهانم مزه مزه کردم سامان به پشتي صندلي تکيه داد و دست هايش
را پشت سرش قلاب کرد هنوز آن لبخند پرشيطنت را گوشه لبانش داشت.حس کردم مي خواهد حرفي بزند اما انتظار من طولاني و او حرفي نزد عاقبت نگاهم را
در نگاه مشتاقش دوختم و گفتم:چيه؟
سامان با خنده شانه اي بالا انداخت و گفت:هيچي.
_اگه مي خواي حرفي بزني.خوب بزن.
سامان دست هايش را روي ميز گذاشت و گفت:از کجا فهميدي که مي خوام چيزي بگم؟
در جوابش فقط شانه اي بالا انداختم و لبخند زدم سامان هم لبخند شرمالودي به لب زد و گفت:خوب راستش درست حدس زدي مي خواستم بهت چيزي بگم.
مشتاقانه نگاهش کردم نگاهش پائين بود و به طرز محجوبانه اي شست هايش را دور هم تاب مي داد ليوان را تا روي زانو هايم پائين آوردم و گفتم:خوب!
سامان نگاه سريعي به من انداخت و بعد بار ديگر نگاهش را پائين گرفت:مَن...خوب راستش من...چطور بگم با انگشت پشت لبش را ماليد و لبخند خجولانه اي
به لب زد:گفتنش يه کم برام سخته.کم کم داشتم کنجکاو مي شدم نگاهش کردم او هم داشت نگاهم مي کرد گفتم:چي برات سخته؟بگو من گوش مي کنم.
سامان نگاهش را پايين گرفت و گفت:آخه...
_حرفت را بزن سامان.
_روم نمي شه آخه مي ترسم...بهم جواب در بدي.
نگاهش را در نگاه خيره و گيجم دوخت و گفت:خيلي خوب باشه.مي گم.مي گم.تو حاضري...منظورم اينه که ميشه يه کم ديگه از اون شير کاکائو به من بدي؟
نمي دانستم از دست حرفهايش بخندم يا اينکه جيغ بزنم وقتي سکوت بهت آلود و نگاه خيره ام را ديد ادامه داد.
_همشو که نه فقط يه قُلُپ از ته اش.
از حرفش به خنده افتادم از جايم بلند شدم و ليوان را مقابلش روي ميز گذاشتم:يادم باشه ديگه شراکت تو را در هيچ کاري نپذيرم.
سامان ليوان را به سمت من گرفت و گفت:خوب باشه بگير اصلا نخواستم.
کتابي از داخل قفسه کتاب ها بيرون کشيدم و در حالي که به دنبال عنوان صفحه اولش مي گشتم جواب دادم:
خودت را لوس نکن.
سامان جواب داد:باشه.
و بعد بقيه شيرکاکائوي داخل ليوان را سر کشيد.عنوان کتاب را خواندم((فروغ فرخزاد))کتاب را ورق زدم شعر بود اين يکي هم مثل ديوان حافظ با ماژيک زرد
هايلايت شده بود زير لب زمزمه کردم:
هر دم از آينه مي پرسم اي دريغ چيستم آخر به چشمت چيستم
ليک در آينه مي بينم که واي سايه اي هم زآنچه بودم نيستم
و صفحه ديگر باز:
در اين فکرم من و دانم که هرگز مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
اگر هم مرد زندان بان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نيست
و در پائين صفحه با يک خودنويس آبي رنگ که جوهرش کمي پخش شده و کمرنگ به نظر مي رسيد نوشته بود:خدايا آخر چرا من را زن آفريدي؟چرا؟
سامان نفس عميقي کشيد و گفت:
اي مرا با شور شعر آميخته اين همه آتش به جانم ريخته
چون تب شعرم چنين افروختي لاجرم شعرم به آتش سوختي
من اين شعر فروغو خيلي دوست دارم.ببينم کتاب مال عمه بوده؟
قبل از اينکه مغلوب بغض لانه کرده در گلويم شوم کتاب را بستم و آه کشيدم:بله.
کتاب را به سينه فشردم و خودم را لب پنجره رساندم باز صداي محزون مادر در حالي که شعر فروغ را دکلمه مي کرد در سرم پيچيد:
اگر هم مرد زندان بان بخواهد دگر از بهر پروازم نفس نيست
خدايا چرا من را زن آفريدي؟چرا مگر گناه من چه بود؟
کلمات در ذهنم کش مي آمد و پژواکش چندين مرتبه تکرار مي شد افکارم مختل شده بود نمي توانستم گذشته مادر را آن طور که بر او گذشته بود تصور
کنم.پدربزرگ اين مردزندان بان بود با او چه کرده بود؟چرا او دلش نمي خواست زن باشد؟آيا به همين خاطر نبود که موهايش را قيچي کرده بودند؟دلم از
شدت غم داشت ريش ريش مي شد.مادرم...مادر بيچاره ام.اشک هايم روي گونه هاي تب دارم لغزيد و من با خودم فکر کردم:
((هرگز...هرگز نمي شه تو را بخشيد.))
* * *
sorna
11-28-2011, 10:15 PM
فصل 12
بعد ازخوردن نهار پدربزرگ بارديگر همراه سهراب به اتاقش رفت و ما همگي دور آتش شومينه جمع شديم
و چاي داغ نوشيديم تن ام در حرارت مي سوخت و گرماي مطبوع آتش شومينه هم گونه هايم را گلگون کرده
بود پلک هايم سنگين شده بود و در تن ام احساس سستي و رخوت مي کردم سامان کنارم نشسته بود چاي اولم
که تمام شد آرام سرش را به سرم نزديک کرد و گفت:يکي ديگه مي خواي برات بريزم.
همراه با لبخندي سرم را به نشانه مثبت تکان دادم سامان هم فنجان خودش را روي ميز گذاشت و براي من
چاي ريخت تشکر کردم و او بعد از برداشتن فنجانش بار ديگر به پشتي مبل تکيه داد:مي گم اگه يه وقت احيانا
تصميم گرفتي که پاپا بزرگتو يه جورايي نِفله کني قبلش بايد يه طرحي واسه اين باديگارد نکره اش بريزي.تو رو
خدا نگاش کن با يه من عسلم نمي شه خوردش.
زير چشمي نگاهي به جانب سهراب که درست روبرويمان نشسته بود انداختم يکي از پاهايش را روي ديگري انداخته
و با حواسي پرت مشغول مشغول هم زدن چاي اش بود سامان باز بيخ گوشم پچ پچ کرد:آدم اَخماشو که مي بيند دست
به آب لازم مي شه.
از حرفش به خنده افتادم و بار ديگر نگاهم را به سمت سهراب چرخاندم اين بار نگاهم در نگاه خيره اش قفل شد
ناخودآگاه جمله صهبا در ذهنم درخشيد.((از همه زنها متنفره))لبخندم در زير نگاه خيره اش رنگ باخت قبل از
اينکه فرصتي براي فرار از آن نگاه عميق پيدا کنم او لبخند کمرنگي به لب زد و جهت نگاهش را تغيير داد اما من
هنوز خيره نگاهش مي کردم که صهبا با آرنج ضربه آرامي به پهلويم زد و گفت:نگفتم.
با حالتي گيج نگاهش کردم و گفتتم:چي رو؟
_اينکه ازت خوشش اومده.
_کي؟
_حق ام داره پدرسوخته نشسته اون روبه رو...تو هم که با اين قيافه ات نفس آدمو بند مي ياري.
اصلا تو چرا اين شکلي شدي؟
_مگه چه شکلي شدم؟
_چه مي دونم يه جوري شدي.ببين هوس انگيز شدي بايد دو تا چوب کبريت بزاري لاي چشمات.
ببينم اصلا تو با اين چشماي خمارت آدما رو کامل مي بيني يا نصفه؟
سامان کمي خودش را جلو کشيد و گفت:تو رو که مطمئنا نصفه مي بينه من که هر چقدر چشمامو گشاد مي کنم آخرش
عرض تصويرت رو کامل ندارم چه برسه به اين که ديگه نصف چشاش تو کسوف مونده.
صهبا چشم هايش راريز کرد و لب هايش را روي هم فشرد خواست حرفي بزند انگشتش را مقابل دماغش گرفت و گفت:
هيس.خفه خوني مادرم ميخواد سخنراني کنه.
زند ايي سميرا که کمي دورتر از ما پشت ميز نشسته بود از شنيدن اين حرف به خنده افتاد و حيرت زده پرسيد:تو از کجا
فهميدي سامان؟
سامان جواب داد:چون بيشتر از دو دقيقه است که بابام نفس نکشيده وقتي داشت با موبايل اش حرف مي زد ديدم چطور از زير
ميز چزونديش.
همه از شنيدن اين حرف به خنده افتادند.دايي کاوه ميان خنده گفت:عجب پدرسوخته اييه اين بچه!
در همين حين باز تلفن همراه دايي کامران زنگ زد و او بدون جواب دادن به آن ارتباط را قطع کرد اين حرکت يک بار ديگر همه
را به خنده انداخت زندايي سميرا لبخندي به لب زد و گفت:بسيار خوب حالا بهتر شد.
بعد نفس عميقي کشيد و ادامه داد:همون طور که مي دونين فردا شب،شب يلداست.من و نسرين فکر کرديم که چه خوب مي شه
اگه فردا شب به خاطر حضور رز در بين جمع خانواده يه مهموني ترتيب بديم براي همين با آقا جون مشورت کرديم و ...
صهبا هيجانزده ميان حرفش دويد و گفت:و چي؟
زن دايي نسرين لبخندي به لب زد و گفت:آقا جون هم با تصميم ما موافق بود بنابراين همگي خودتون رو براي فردا شب آماده کنين.
باز تلفن همراه دايي کامران زنگ زد و او لبخند به لب از جا بلند شد و در حالي که گوشي اش را روي گوش مي گذاشت يک قدم از ميز
فاصله گرفت صهبا هم بي تابانه از جابلند شد و در حالي که به سمت مادرش مي رفت ناليد:واي مامان من چي بپوشم؟
آرش که از داخل يخچال تکه اي کيک خامه اي کِش رفته بود بشقاب به دست بالاي سر ما ايستاد و با لحن پر شيطنتي گفت:خدا رو شکر
که زن آفريده نشدم.بيچاره ها چقدر دغدغه فکري دارن.صهبا بي اعتنابه او ادامه داد:زنگ بزنم به خياطمون...واي مامان موهامو
چي کار کنم.
زن دايي نسرين با حالتي کلافه دستش را تکان داد و گفت:خفه ام کردي صهبا تو اين همه لباس داري.
_نه مامان.زنگ بزن خياطمون بياد.
سامان چيني به پيشاني اش انداخت و گفت:همچين ميگه خياطمون.خياطمون که آدم به چشماي خودش شک مي کنه منظورتون همون
خانومه است که براي صهبا لباس مي دوزه؟!
بعد رو به من کرد و ادامه داد:مي دوني چي کار مي کنه يه گوني صد و پنجاه کيلويي بر مي داره جاي کله و دو تا آستيناشو سوراخ
مي کنه اون وقت لباس صهبا خانم مي شه ماکسي اندامي.
آرش قهقهه زد و صهبا باغيض دمپايي اش را کند و به سمت سامان پرتاب کرد:بي تربيت سامان با چابکي سرش را دزديد و دمپايي با
ضرب روي شکم آرش خورد و به شکل خنده آوري صداي طبل داد آرش بشقاب کيک را رها کرد و روي شکم اش خم شد وقتي بار ديگر
از پشت مبل بالا آمد صورتش مثل لبو سرخ شده بود و دمپايي صهبا دستش بود بعد بدون لحظه اي درنگ دمپايي را به سمت صهبا پرت
کرد و گفت:شکمم پوکيد کثافت.
صهبا جيغ کشيد و خودش را روي زانوهاي مادرش انداخت دمپايي هم از کنار گوش او گذشت و به فنجان چاي زن دايي سميرا که آن را
تا نزديک لبش بالا برده بود اصابت کرد چاي داخل فنجان به طرز خطرناکي بيرون پاشيد و بعد صداي آخ دايي کامرام به هوا بلند شد او در
يک لحظه کمرش را جلو داد و شلوارش را عقب کشيد تفاله هاي چاي روي باسن اش چسبيده بود.
سامان در آن شلوغي از جا پريد و گفت:خاک تو سرت آرش بابامو اجاق کور کردي رفت بعد هم در يک چشم بر هم زدن ناپديد شد.
بعد از ظهر آن روز بالاخره باران بند آمد وخورشيد کم کم خودش را نشان داد وقتي آيدا از دانشکده برگشت به اتفاق بقيه خانم هاي خانه براي
خريد به بازار رفتيم و شب عاقبت بعد از ساعت ها پياده روي نفس گير با بسته هاي خريد و کمرهاي دردناک به خانه برگشتيم بسته هاي خريدم
را که به اصرار زن دايي ها،آيدا و صهبا خريده بودم به اتاقم بردم و بعد به طبقه پائين برگشتم مردها هم به خانه برگشته بودند و آشپزخانه از
تراکم مواد غذايي پر بود سامان در حالي که جيب هايش را از پسته بو داده و تخمه ژاپني پر مي کرد مشتي پسته داخل دستم ريخت و گفت:
بگير ساقي جون.فردا شب جلوي مهمونا نمي شه چشم در آورد دوبار دستت بره تو ظرف مامان شروع مي کنه:چشمک مي زنه،ابرو مي ندازه
بالا،لبشو گاز مي گيره،لپشو چنگ مي زنه چشماشو ريز و درشت مي کنه،هي روناشو نيشگون مي گيره،هي لبخنداي زورکي معنادار مي زنه
که يعني دَخلت اومده بزار مهمونا برن،آخر سرم اگه ديد جواب نمي ده هر بار که خواست از بغلت رد بشه يا آرنجشو هل مي ده لاي دنده هات
يا گوشت پهلوتو چنان لاي ناخن هاش مي چزونه که تقريبا خودتو خيس مي کني.
آيدا که پشت اُپن ايستاده بود از خنده ريسه رفت و گفت:مرض نگيري سامان.از اون پسته ها به منم بده.
سامان نچ نچ کرد و گفت:لازم نکرده تو بخوري.چربه جوش مي زني واسه فردا شب زشت مي شي.از صهبا ياد بگير و يه کم سياست داشته باش.
مطمئنم تا حالا ده بار صورتشو با صابون خرچنگ ليف کشيده و ماسک آبدوغ خياري رو پوستش زده.
بعد در حالي که از کنارمان مي گذشت پرسيد:راستي!گفتم واسم ژل مو بخر.خريدي؟
آيدا سرش را تکان داد و گفت:آره بابا خريدم.
_دستت طلا.گذرت افتاد ببر بزار تو اتاقم.
آيدا از پشت سر برايش شکلک در آورد و بعد هر دو با هم خنديديم.شب بعد از شام به همراه صهبا و آيدا به اتاق من رفتيم و يک بار ديگر خريدهايمان را
زيرو رو کرديم و بسيار زياد درباره مهماني فردا گپ زديم صهبا براي تمام دخترهاي پرافاده فاميلشان کُري خواند و براي هر کدامشان شکلکي نثار کرد
من هم آخر شب بعد از رفتن آنها خريد هايم را داخل کمد چيدم و با تني بي حال به تخت خواب رفتم آن قدر خسته بودم که بي درنگ خوابم برد و تا صبح
درست مثل يک مرده خوابيدم
sorna
11-28-2011, 10:16 PM
فصل 2-12
فردای آن روز،روز پر مشغله ای برای همه بود آخرین روزپاییز بود و شبش اولین شب
زمستان.همه در حال جنب وجوش و تقلا بودند تا یک جشن سنتی را هر چه زیباتر برپا کنند.
همه به نوعی هیجانزده بودند و این هیجان ناخواسته به وجود من هم سرایت کرده بود به کمک
صهبا و آیدا به دقت گیسوانم را آراستم و لباس زرشکی رنگ سنگ دوزی شده زیبایی را که روز قبل
از بازار خریده بودم پوشیدم کمی آرایش کردم و زیر موهایم عطر زدم صهبا به خاطر زیبایی
من به شکلی نمایشی غش کرد و خودش را در آغوش آیدا رها کرد بعد هم یک جفت صندل ظریف
و زیبا همرنگ لباسم به من قرض داد خودش هم کت و دامنی از چرم نقره ای رنگ پوشید و من
چشم هایش را با سایه ای به همان رنگ آرایش کردم آیدا هم موهایش را روی شانه های ظریفش رها
کرده بود و یک ماکسی بلند مشکی رنگ به تن داشت.هر دوزیبا و دلربا شده بودند و پوست صورتشان
از شادی و هیجان می درخشید برای آخرین بار مقابل آینه نگاهی به خودم انداختم لباسم یقه باز بود و
مدالیوم طلایی مادرم روی پوست سفیدم می درخشید صهبا از شانه ام گرفت و من را به سمت خود
چرخاند نگاه دقیقی به صورتم انداخت و گفت:این پوست سفید و این رنگ چشم فقط یه چیز کم داره.
و این یکی چیز سرمه بود صهبا با مهارت خاصی به چشم هایم سرمه کشید و بعد بار دیگر من را به
سمت آینه چرخاند.از دیدن تصویر خودم در آینه رضایتمندانه لبخند زدم هنوز مقابل آینه بودم که در
اتاق به صدا در آمد نگاهم به سمت در چرخید و گفتم:بفرمائید.
اما وقتی انتظارم طولانی شد به سمت در رفتم و آن را گشودم:بله.
سهراب که به دیوار کنار در تکیه داده بود به شنیدن صدایم ازدیوار کنده شد و مقابلم ایستاد حرکاتش
سریع و دستپاچه به نظر می رسید:سلام...مزاحمت شدم...می بخشی.
لبخند کمرنگی به رویش زدم و گفتم:نه این طورنیست.
لحظه ای در سکوت این پا و آن پا شد بعد با صدای آرامی که تقریبا به زمزمه می مانست گفت:چقدر
قیافه ات عوض شده رز!
نگاهم را تا حد سینه اش پائین کشیدم وبا لحن شرم آلودی گفتم:متشکرم.
بعد نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم:تو هم خیلی خوب شدی سهراب.
او همراه با لبخندی سرش را پائین انداخت و دست هایش را در جیب هایش فرو کرد حقیقتا در آن کت و
شلوار مشکی راه راه زیباتر از همیشه به نظر می رسید و من اولین بار بود که طی آن چند روز او را سهراب
صدا می زدم لحظه ای در سکوت گذشت بعد او سرش را بالا گرفت و گفت:رز پدربزرگ خواستهه که به اتاقش بری.
از شنیدن حرفش لپم را از داخل گاز گرفتم و گفتم:الان؟
سهراب سرش را به نشانه مثبت تکان داد و من زیر لب زمزمه کردم:بسیار خوب.
انگشتانم را با تصمیمی قاطع برای قوی بودن مشت کردم و بعد در کنار سهراب به راه افتادم بالای پله ها که
رسیدیم نگاهی به سمت دراتاقم انداختم آیدا و صهبا هر دو از لای در سرک می کشیدند نگاهم که در نگاه پر شیطنت
صهبا افتاد چشمکی زد و دو انگشت اشاره اش را به نشانه پیوند در هم قلاب کرد از حرکتش به خنده افتادم و سرم را
پائین گرفتم صدای سهراب نگاهم را به سمت خود کشاند:تأثیر عمیقی رو پدربزرگ گذاشتی.
دستم را به نرده گرفتم و گفتم:چرا اینو میگی؟
سهراب هم پا سست کرد بهعقب برگشت و نگاهم کرد:برایاینکه خوب می شناسمش.اون ازاینکه اینجایی خوشحاله.
همراه با لبخندی عصبی سرم را تکان دادم و گقتم:اوه نه من فکر می کنم تو اشتباه میکنی.اون خوشحال نیست اصلا هم
خوشحال نیست من این راخوب درک می کنم.
سهراب لحظه ای نگاهم کرد بعد بار دیگر به راه افتاد و گفت:اینطور فکر می کنی؟
آه پرحسرتی کشیدم و گفتم:فکر نمی کنم.مطمئنم.
سهراب بار دیگر به سمت من برگشت و نگاهش را در نگاهم دوخت:اگه مطمئنی پس چرا این جایی؟
از سوالش جا خوردم لحظه ای در سکوت خیره در چشم هایش نگریستم بعد با لحن سردی پرسیدم:از اینکه اینجا هستم
تو ناراحتی؟
و این در حالی بود که به شدت دلم می خواست به جای این سوال بپرسم تو از همه زنها متنفری؟
سهراب به شنیدن سوالم سرخ شد سرش را پائین انداخت و گفت:منظورم این نبود.
وقتی باردیگر سرش را بالا گرفت نگاهش می درخشید ولبخند خجولانه گوشه لبش بود:اگه بخوام با خودم روراست باشم مجبورم
اعتراف کنم که مدتها بودتا این حد خوشحال نبودم.
هر چند لبخندش زیبا بود اما به شکل باورپذیری مرموزانه و پرتمسخر به نظر می رسید لبخند نامطمئنی به لب زدم و در
حالی که از کنارش می گذشتم زیر لب زمزمه کردم:امیدوارم همین طور باشه.
سهراب از پشت سرم پرسید:فکر می کنی که لازمه بهت ثابت کنم؟
نگاهی گذرا به پشت سرم انداختم و همراه با لبخندی شوخ با لحن معناداری گفتم:شاید لازمتر باشه که به خودت ثابت کنی.
به پائین پله ها رسیده بودم که گفت:اما من تو جبهه پدربزرگ نیستم.
من فقط به رویش لبخند زدم و او پله ها را دو تا یکی پائین آمد مقابلم ایستاد و لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد لب هایش تکان خورد
انگار میخواست حرفی بزند اما این کار را نکرد با حالتی آشفته لبش را به دندان گزید و نگاهش را پائین انداخت.وقتی پشت دراتاق
پدربزرگ رسیدیم در زد و بعد هر دو با هم وارد شدیم.
sorna
11-28-2011, 10:16 PM
فصل 3-12
اتاق تقريبا بزرگي بود که پنجره اي رو به حياط داشت و اثاثيه زيادي در آن ديده نمي شد پدربزرگ
نزديک پنجره روي مبل بزرگي نشسته بود و کتابي روي زانوهايش باز بود وارد اتاق که شديم سرش
را بالا گرفت و لحظه اي خيره نگاهمان کرد انکار با نگاهش اجزاي صورتم را مي کاويد آن قدر
حواسش متوجه من بود که حتي جوابي به سلاممان نداد انگار هر چقدر نگاهش عميقتر مي شد بيشتر از
خودش فاصله مي گرفت لحظاتي بعد چشم هايش را بست و سرش را به پشتي مبل تکيه داد نگاه سريعي
بين من و سهراب رد و بدل شد بعد او گامي به سمتش برداشت و گفت:آقا جون!
پدربزرگ چشم هايش را باز کرد و گفت:تو مي توني بري سهراب.
سهراب از زير چشم نيم نگاهي به سمت من انداخت بعد در سکوت سرش را به نشانه مثبت تکان داد و از
اتاق خارج شد بعد از رفتن او پدربزرگ بار ديگر چشم هايش را بست و سرش را به پشتي مبل تکيه داد سکوت
ناخوشايندي فضاي اتاق را پر کرده بود و من مردد مانده بودم که چه کاربايد بکنم.با نگاه گوشه گوشه اتاق را
از نظر گذراندم تخت و ميز پاتختي،مبلهاي چرمي بزرک،قفسه پر از کتاب هاي جلد چرمي قطور و قاب
عکس هاي زنگار بسته روي ديوار،روتختي سبز چرک مرد،پرده هاي قهوه اي رنگ براق وزخيم.همه چيز،همه
چيز بي روح و کدر به نظر مي رسيد نگاهم بار ديگر روي پدربزرگ ايستاد هنوز همان طور بي حرکت نشسته
بود کلافه و عصبي لبم را به دندان گزيدم مرا خواسته بود که بايستم و تماشايش کنم؟يا شايد هم منتظر بود که
در عوض مادرم به پايش بيفتم و طلب بخشايش کنم.
هرگز.
با غیض و نفرت دامن لباسم را در چنگ فشردم و در حرکتی سریع روی پاشنه چرخیدم تا اتاق را ترک کنم اما
صدای زنگار بسته او من را سر جایم خشکاند:از من متنفری؟
پس این همه مدت در آن سکوت و سکون مرگ گونه داشت زه کمانش را می کشید تا تیرش را رها کند و چه نشانه گیری
دقیقی.درست به هدف به عمق احساسات من.
نگاهش کردم شقیقه هایش از عرق خیس بود انگار تمام انرژی اش را سوزانده بود تا این یک جمله را بگوید خیره در چشم هایش
می نگریستم که گفت:مادرت هرگز این طور گستاخ به چشم های من خیره نمی شد جمله اش احساساتی را که به سختی در
کنترل گرفته بودم به غلیان انداخت و گونه هایم از هجوم نفرت و خشم گلگون شد نفسم سنگین شد سینه ام از شدت بغض در
تنگی بالاتنه لباسم بالا و پایین می رفت پدربزرگ انگشتان هر دو دستش راروی عصایش فشرد و گفت:خوبه.پس تصمیم
گرفتی که قوی باشی.من از آدم های قوی بیشتر خوشم می یاد.
با لحن گزنده و پر نفرتی گفتم:واقعا!چرا چون لذت خوردکردنشون بیشتره؟
پدربزرگ چشم هایش راتنگتر کرد و گفت:تو در مورد من چی میدونی؟
در جواب سوالش بلافاصله پرسیدم:شما در مورد من چی می دونی؟
پدربزرگ آه کشید وبدن سست و بی حالش را به پشتی مبل تکیه داد انگارعاقبت انرژی اش ته کشید چشم هایش را بست و زیر
لب نالید:هر دوی ما مثل هم ایم.
سرم را به نشانه تأسف تکان دادم و به انگلیسی با لحن پرتمسخری گفتم:چه مناعت طبعی!
پدربزرگ چشم هایش را گشود و خیره نگاهم کرد خودم هم نمی دانستم این همه جسارت به یکباره از کجا آمده بود دیروز از ترس
و اضطراب چیزی نمانده بود غالب تهی کنم وامروز مقابلش ایستاده بودم و چشم در چشم او رَجَز می خواندم.هنوز پوزخند تمسخر آلود
گوشه لبانم بود که جمله اش غافلگیرم کرد:تجمع این همه نفرت در وجود یک زن درست به اندازه یک بشکه باروت می تونه خطرناک
باشه.
پدربزرگ جمله اش را به انگلیسی روان گفت و من برای یک لحظه کوتاه برق شیطنت و جوانی را در نگاهش دیدم.
_چیه انتظارشو نداشتی؟
در سکوت لبانم را روی هم فشردم و او ادامه داد:حالا چی؟اون قدر جسارت داری که بایستی.تو چشمام نگاه کنی و علاقه قلبی ات رو به
این پیرمرد به زبون بیاری.
سرش را با بی قیدی به پشتی مبل تکیه داد و در حالی که زیر چشمی نگاهم می کرد ادامه داد:این همه بی ادبی شایسته یک میهمان نیست.تو الان
تو خونه منی.
بابیزاری نگاهم را از او برگرداندم به دنبال فرصتی می گشت تا با زهر کلامش خُردم کند اما من این فرصت را به او ندادم روی پاشنه چرخیدم و
در حالی که به سمت در اتاق گام برمی داشتم با لحن تلخی گفتم:اما نه به میل خودم.
دستم که روی دستگیره در قرار گرفت با لحن خشک و دستور مانندی گفت:بمون.
با وجودی که ته دلم از وحشت می لرزید اما با این حال بی توجه به او دستگیره در را پایین فشردم.
_گفتم بمون.
دستم بی اختیار از دستگیره رها شد و معلق و آویزان کنار بدنم جای گرفت صدایش را شنیدم:بیا اینجا.
نگاهش کردم و او همان طور با لحن دستورمانندش ادامه داد:می خوام لباس بپوشم.اون کت منو از روی تخت بیار.
انکار خون در رگهایم یخ بسته بود توان حرکت نداشتم هنوزخیره نگاهش می کردم که گفت:با پیرمردی در افتادی که حتی خودش به تنهایی قادر نیست
لباسش رو بپوشه.
این را که گفت به زحمت وبا کمک عصایش از روی مبل کنده شد و ایستاد در نگاه منتظرش رگه های روشنی از غرور و سرسختی دیده می شد تکبری
که در نگاه و رفتارش بود خونم را به جوش آورد بالاجبار و با نارضایتی که هیچ تلاشی هم برای پنهان کردنش نمی کردم از جا کنده شدم کت را برداشتم
و به سمتش گرفتم اما او بی توجه به حرکت من چرخید و پشت به من ایستاد.او می خواست که من کت را تن اش کنم لبم را به دندان گزیدم وکت را برایش
بالا گرفتم او هم آرام و باحوصله دست هایش را در آستین های کت فرو کرد و بعد بار دیگر به سمت من چرخید یقه کتش هنوز نامرتب بود و او با همان
نگاه طلبکارانه از من می خواست که کارم را تمام کنم دست هایم در زیر نگاه خیره اش بی اراده به سمت گردنش کشیده شد نگاه خیره اش را روی پوست
صورتم حس می کردم و با تمام قوا درتلاش بودم که نگاهم با نگاهش تلاقی نکند یقه لباسش را مرتب کردم اما وقتی خواستم خود راعقب بکشم او به یکباره
گردنبندم را در دست گرفت و من بار دیگر در عکس العملی ناخواسته به سمتش کشیده شدم وقتی نگاهم به صورتش افتاد وحشتزده خودم را عقب کشیدم
طوری که زنجیر گردنبند بین من و او کشیده شد حالت چهره اش درست مثل لحظه اولی بود که او را دیدم سفید و بی روح درست شبیه یک انسان در حال
احتضار.
لبهای رنگ پریده او تکانی نامحسوس خورد و من احساس کردم که او دردمندانه زیرلب نالید:ساقی.
sorna
11-28-2011, 10:16 PM
بعد به سستی گردنبند را رها کرد و درزیر نگاه متعجب و وحشت زده من دستش را بالا آورد و با پشت انگشت اشاره اش آرام و شبیه نوازشی نرم،گونه چپم را لمس
کرد از تماس دستش تمام موهای تنم سیخ شدو او انگارکه ازنفس افتاده باشد آرام آرام خم شد وبا چشم هایی نیمه باز و بی حرکت روی مبل قرار گرفت دستپاچه و
آشفته حال لحظه ای در سکوت نگاهش کردم بعد بدون آنکه تصمیمی برای اینکار گرفته باشم با عجله به سمت لیوان آبی که روی میز پاتختی دیده بودم دویدم آن را
برداشتم و بعد پایین مبل کنار پاهای او زانو زدم وقتی لیوان آب را به لب هایش نزدیک کردم نگاه مات و بی حرکتش به سمت من چرخید و روی صورتم ثابت ماند
نگاهش برق عجیبی داشت دستم به لرزه افتاد نگاهم را از نگاهش بریدم و لیوان را به لب هایش رساندم او در سکوت و چون کودکی آرام لبهایش را از هم باز کرد و
جرعه ای از آب نوشید بعد دستش را کمی بالا کشید و تکان داد و من لیوان آب راعقب کشیدم وقتی او چشم هایش رابست آرام ازکنارش بلند شدم و لیوان آب رابار
دیگر روی میز پاتختی گذاشتم هنوز هم در تن ام احساس لرز می کردم مدالیوم طلایی مادر را در دست گرفتم و به نوشته حکاکی شده روی آن خیره شدم:ساقی!
چرا این اسم تا این حد او را دگرگون کرد؟آیا این نام دیگر مادرم بود!با این فکر نگاهم به سمت پدربزرگ چرخید رنگ چهره اش برگشته بود و آرام و منظم نفس می کشید
مدالیوم را روی سینه ام رها کردم و تصمیم گرفتم که آرام و بی سرو صدا از اتاق خارج شوم اما درست زمانی که از کنارش می گذشتم دستش را بالا گرفت و گفت:
کمکم کن بلند شم.
نگاهش کردم دوباره نگاهش متکبر و لحن کلامش مستبدانه شده بود سعی کردم حالات چند لحظه قبل او را به خاطر بیاورم شاید کمی دلم برایش بسوزد دستش را که
به سمتم دراز شده بود گرفتم واو به کمک عصایش از جا بلند شد خواستم دستش را رها کنم که گفت:دستم رو بگیر.باید منو تا داخل سالن همراهی کنی.
دستم بار دیگر به دور بازویش پیچیده شد و به همراه او در سکوتی سنگین ازاتاق خارج شدیم.ادامه دارد...
sorna
11-28-2011, 10:17 PM
فصل 4-12
وقتی با هم وارد سالن شدیم عده ای از میهمانان آمده بودند در زیر ذره بین نگاه حُضار به همراه
پدربزرگ به بالای سالن رفتیم و تا رسیدن به جایگاهی که گویا برای پدربزرگ آماده شده بود با عده ای
از میهمانان خوش و بش کردیم نگاه همه مشتاقانه روی صورتم می چرخید و من هم جسورانه در نگاهشان زل
می زدم و لبخندی آبکی تحویلشان می دادم مراسم معارفه که تمام شد به دستور پدربزرگ روی مبلی در کنارش جای
گرفتم و در سکوتی یخزده به آن جمعیت شیک پوش کنجکاو که گویا هنوز هم از نگاه کردن به من خسته نشده بودند چشم دوختم
دقایقی بعد سامان را دیدم که با چهره ای خندان به سمتمان می آمد نفس راحتی کشیدم و از دور برایش
لبخند زدم وقتی مقابلمان رسید ملتمسانهنگاهش کردم و اوبا اطمینان لبخندزد.بعددر حالی کهدستش را به سمت من دراز می کرد رو به
پدربزرگ کردو گفت:خوب دیگه پاپابزرگ جون.چپ چپ نگام نکن که با قصد قبلی اومدم این ملکه زیبارو از بندت رها کنم.
یه پنج شیش تا اژدها مژدهام سر راه نفله کردم اینه که دیگه جون بحث کردن ندارم.
از خدا خواسته دست سامان را گرفتم و به کمک او از جا بلند شدمسامان با تکان دادن دست با پذربزرگبای بای کرد و من را به دنبال خودش کشاند
چند قدمی که دور شدیم سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت:چی شده؟با هم جون جونی شدین.قضیه چیه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:جون جونی؟اگه منظورت از جون جونی خوبه.باید بگم بله ما با هم ون جونی هستیم فقط یک مشکل کوچیک هست
اون هم اینه که هر بار ما همدیگه را می بینیم اون به حالت غش می افته و من آپاندیس نداشته ام عود می کنه.
_بازم حالت به هم خورد؟
_من نه اون.فکر کنم نسبت به من آلرژی داره.
سامان ازحرفم به خنده افتاد و گفت:راست میگی.بعضی از آدما کلا آلرژی زان.ببین مثلا اون دخرو می بینی اسمش شب بوئه.
من به گل شب بو حساسیت دارم برای همین هر وقت اونو می بینم آب دماغم راه میفته.
از گوشه چشم نگاهی به سمت دختری که سامان اشاره می کرد انداختم و زیر لب خندیدم.سامان دادمه داد:یا مثلا اون دختره که بغل صهبا
ایستاده می بینیش.دخترخاله صباست.موقع حرف زدن اون قدر هیش و فیش می کنه که مثلا هر کی به گربه آلرژی داشته باشه آنا بی برو برگرد
اسهال خونی می گیره.
دخترک باابروهایی بالا رفتهو لبهایی غنچه شده پرافاده نگاهمان می کرد بنابراین لب به دندان گزیدم که در زیر نگاه خیره اش قهقهه نزنم.صهبا
با دیدنم لبخند زد و در حالی که به سمتمان می آمد با لحن هیجان زده ای گفت:بیا رز می خوام با آتنا آشنات کنم.
دست صهبا را گرفتم و به همراه سامان هر سه پیش آتنا رفتیم سامان با دیدنش بلافاصله گفت:هیش آتنا تویی.سلام.
صهبا در حالی که به سامان چشم غره می رفت رو به آتنا کرد و گفت:اینم دخترعمه ما رز...رز این آتناست.دخترخاله من.
آتنا با ناز دستش را جلو آورد و گفت:خوشبختم.
من هم دستش را به گرمی فشردم:من هم همینطور.
سامان سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:تو به گربه حساسیت نداری؟
از حرفش به خنده افتادم اما به زور خودم را کنترل کردم صهبا رو بهمن کرد و گفت:آتنا تازه دیشب از دبی برگشته.
سامان آرام زیر لب زمزمه کرد:هیش!
آتنا لبخندی به لب زد و گفت:من یک دوست دارم که در لس آنجلس زندگی می کنه برام دعوت نامه فرستاده قرار بود کریسمس امسال با اون و نامزد
ژاپنی اش به لاس وگاس بریم اما متأسفانه سفر دبی ام طولانی شد.
سامان باز زیرلب زمزمه کرد:فیش!
صهبا گفت:رز اهل نیویورک.اما قراره یه شوهر ایرانی خوب واسش دست و پا کنیم و برای همیشه اونو پیش خودمون نگه داریم.
آتنا نگاهش را به سمت من چرخاند و گفت:واقعا؟!
به رویش لبخند زدم و او ادامه داد:اگه من جای شما بودم هرگز مرتکب چنین اشتباهی نمی شدم.
بعد لبخندی به لب زد و گفت:هیچ می دونی فرق بین باطری و مردا در چیه؟
سامان با لحن پرشیطنتی گفت:حتما باطری تو جیب بغل جا میشه اما مردا متأسفانه نه.
آتنا چینی به پیشانی بلندش انداخت و گفت:خیرجانم فرقشون در اینه که باطری حداقل یه قطب مثبت داره اما مردا هیچ چیز مثبتی ندارن.پس هرگز زندگی ات
رو به خاطر تعهد داشتن به یک مرد تباه نکن.
صهبا پیروزمندانه خندید و سامان باز زیر لب غر زد:هیش!
بعد در حالی که با اشاره دست ما را دعوت به نشستن می کرد روی صندلی نشست و رو به آتنا کرد و گفت:به نظر من که زنا رو باید روزی سه وعده کتک
زد اونم با تَرکه تَر.
صهبا روی صندلی نشست و گفت:چیه سامان خان.باز کم آوردی؟
آتنا در حالی که یکی از پاهایش را روی دیگری می انداخت نگاه عاقلاندر سفیهی به سامان انداخت و گفت:وای ...همه شون همینجوری ان به جای اینکه از مغزشون
کار بکشن از مشتشون استفاده می کنن شرط می بندم اداره کل جهان ظرف ده سال آینده به دست زنها می افته.
سامان گفت:هیچ می دونی باستان شناسا چطور اسکلت زنا رواز مال کردا تشخیص می دن آتنا بی اعتنا شانه ای بالا انداخت اما سامان بی توجه به حرکت او
ادامه داد:از روی استخوان فک شون.می دونی چرا؟چون اصولا استخوان فک خانم هابه خاطر فرمایش زیادی که می کنن سائیده میشه.
آتنا چشم هایش رازیر و رو کرد و گفت:هیش.بی مزه.
بعد رو به صهبا کرد و گفت:من می رم پیش آیدا اینا تو نمیای؟
این را که گفت ایستاد و آدامسی که پشت لباسش چسبیده بود بین باسن او و صندلی کش آمد در حالی که به سختی جلوی خنده خودم را گرفته بودم نگاهی به صورت سامان
انداختم حدسم درست بود از چشم های سامان شیطنت می بارید با حرکت چشم و ابرو اشاره ای به پشت آتنا کرد و با بدجنسی لبخند زذ چشمهای صهبا از دیدن آن منظره
درشت شد اما درباره آنچه اتفاق افتاده بود به آتنا حرفی نزد با عجله از جا بلند شد و گفت:چرا...چرا منم باهات میام.
بعد در حالی که با نگاهش برای سامان خط و نشان می کشید خطاب به من ادامه داد:تو هم بیارز.آتنا دیگر منتظر نماند و زودتر از ما به سمتی که آیدا نشسته بود حرکت
کردو آدامسی که پشت لباسش چسبیده بود همین طور کش آمد تا اینکه عاقبت از وسط پاره شد وبه صورت رشته ای دراز و باریک از پشت لباسش آویزان شد سامان از دیدن
این صحنه قهقهه زد و آتنا همراه با نگاهی سرزنش بار با لحن غلیظ و کشداری گفت:هیش!
سامان در زیر نگاه خشمناک صهبا شانه ای بالا انداخت و گفت:جون داداش فقط خواستم کمکی کرده باشم آخه دخترخاله ات خیلی نچسبه.
sorna
11-28-2011, 10:17 PM
صهبا دلخور و عصبی از او رو برگرداند و بعد در حالی که پاشنه هایش را محکمتر از معمول روی زمین می کوبید به آتنا پیوست.ناهی به صورت خندان سامان انداختم و
گفتم:تو بچه بدی هستی.
_ما مخلصیم.
میان خنده سرم را به نشانه تأسف تکان داد و برای پیوستن به جمع خانم ها از او جدا شدم بازار پذیرایی داغ بود و من به یاد جشن شکرگذاری خودمان افتادم توران هندوانه ها
را به شکل های زیبا برش داده بود و تزئین کرده بود چندین نوع مختلف شیرینی،آجیل و میوه نیز روی میزها دیده می شد بعد از اینکه در جمع دخترهای مجلس ساعتی درباره اختلافات
فرهنگی و نوع سنت هایمان صحبت کردیم آیدا سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت:امشب شب تو بود رز همه تو نخ توان.
خیره نگاهش کردم و گفتم:یعنی چی؟
آیدا لبخندی زد:یعنی اینکه حواسشون به توئه.
صهبا که سمت دیگرم ایستاده بود در تأیید حرف آیدا گفت:راست میگه.مثلا علیرضا روببین.با اون یکی آیدین.همچین نگاه می کنه انگار آدم تا حالا به عمرش ندیده.
به جهتی که صهبا نگاه می کرد نگاهی انداختم و نگاهم در نگاه مرد وانی که خیره به سمت ما می نگریست گره خورد صدای آیدین را شنیدم که گفت:اون مو بلنده آیدینِ.خواننده است.
اون یکی هم علیرضاست کارگردان وای چقدرم نگاه می کنه.
صهبا گفت:همه شون دوستای نزدیک سهراب ان.
نگام به سمت سهراب چرخید او هم داشت نگاهم می کرد در زیر نگاه خیره من چیزی به دوستش گفت و او لبخند به لب سرش را مؤدبانه تکان داد.حضور بی موقع آرش و سامان فرصتی
برای پاسخ دادن به لبخندش برایم باقی نگذاشت سامان که دوربین فیلمبرداری دستش بود مقابلمان ایستاد و در حالی که ازچهره صهبا فیلم می گرفت با صدایی بم و تو دماغی گفت:اینجا
آفریقاست.این کره خری که می بینید...
صهبا حالتی تهاجمی به خودش گرفت و گفت:سامان می زنم تو دهنتا.
سامان همینطور که فیلم می گرفت خودش را کمی عقب تر کشید و گفت:آرام جانم آرام.
آرش قهقهه زد صهباهم با دست به زیر دوربین زد و گفت:لازم نکرده از من فیلم بگیری یابو.
سامانلبش را به دندان گزید و گفت:وای چه اصطلاحات زشتی!من شخصا از طرف صهبا از جمع معذرت میخوام.
صهبا غرید:سامان میری یا جیغ بکشم.
سامان کچ دستآرش را گرفت و در حالی که او را به دنبال خودش می کشید گفت:باشه توام.بی جنبه.جیغ می کشم!جیغ می کشم!
بعد رو به آرش ادامه داد:بیا بریم اصلا خر ما از کره گی دُمش هوایی بود هی بهت می گم صهبا پَر و پاچه مون رومی جوئه تو میگی طوری نیست عوضش از آیدا کره خرتره آیدا میان خنده
اعتراض کرد و سامانبا حالتی نمایشی زیپ دهنش را کشید و به همراه آرش ازمقابل ما دور شدند.بعد از صرف شام با آیدا مشغول صحبت بودیم که صدای سهراب نگاهم را به سمت خود کشاند
به سمتش که برگشتم خودم را درمقابل جمع دوستانش دیدم.
می بخشی رز.
لبخندی کنترل نشده به رویش زدم و او در حالی که به دو مرد وان همراهش اشاره می کرد ادامه داد:میخوام با دوستای من آشنا بشی.آیداین و علیرضا.
لبخندی کمرنگ به رویشان زدم و گفتم:باعث خوشحالی منه.
آیدین اندامی ظریف و جثه ای کوچک داشت و موهای مواج و خرمایی رنگش را به سختی پشت سرش جمع کرده بود مشتاقانه و خندان نگاهش را در نگاهم دوخت و سلام کرد،اما علیرضا
درست مثل دفعه قبل با احترام سرش را تکان داد و لبخند زد لبخدش گیرا و صمیمی به نظر می رسید و چشم های عسلی رنگش درزمینه پوست سبزه و نمکین اش برقی غریب و محزون داشت
در همان نگاه اول پی به شوریدگی حالش بردم و آیدا کنارم از همیشه خجولتر و ساکت تر به نظرمیرسید.سهراب نیم نگاهی به چهره علیرضا انداخت و گفت:علیرضا دلش می خواست از نزدیک با تو
آشنا بشه نگاهم را در نگاه خیره سهراب دوختم و او با لحنی که به نظر ناراضی و آشفته می رسید ادامه داد:اون میخواد بدونه که تو حاضری تو مجموعه کلیپی که قراره برای آهنگای آیدین بسازه بازی
کنی؟
نگاه متعجب ام به سمت علیرضا چرخید:من؟!
به جای او آیدین واب داد:بله اگه قبول کنینخوشحال می شیم.
نیم نگاهی به سمت سهراب انداختم چقدر کلافه به نظر می رشید با دیدن حالت روحی او لبخند نامطمئنی به لب زدم و در حالی که از گوشه چشم حرکات سهراب را می پائیدم پرسیدم:چرا من؟
علیرضا با همان متانت و وقاری که در رفتارش دیده می شد سری تکان داد و گفت:به خاطر چهره تون سهراب را دیدم که خشمگین و عصبی گوشه لبش را به دندان گزید و برای لحظه ای کوتاه پلک هایش
را روی هم فشرد و من گیج و حواس پرت به علیرضا نگاه کردم.
_می دونین حالت چهره شما همون چیزیه که برای اینکار مدنظرمن بود.
در حالی که تمام حواسم به رفتار سهراب بود با لحن نامطمئنی گفتم:ولی من...
آیدین عجولانه و مشتاق میان حرفم دوید و گفت:کار سختی نیست.به خصوص که نقش مقابلتون آشناست.مطمئنم از پس اش برمی یاین.اگه قبول کنین همین فردا باهاتون قرارداد می بندیم خوشبختانه تو این
آلبوم اسپانسر لارژی داریم.
sorna
11-28-2011, 10:17 PM
این را گفت و دستش را روی شانه علیرضا گذاشت نگاهی به چهره گرفته سهراب انداختم دست هایش را در جیب های شلوارش فشرده بودو جهتی دیگر رانگاه می کرد انگار که اصلا حواسش به ما نبود در زیر نگاه
خیره و منتظر آن دو بلاتکلیف مانده بودم نمی توانستم تصمیم بگیرم از طرف دیگر رفتار عجیب سهراب گیجم کرده بود نمی توانستم دلیلی برای آن اخم و نارضایتی اش پیدا کنم آیا کاری کرده بودم که او ناراحت
شده بود بی اختیار با لحن دلجویانه ای صدایش زدم:سهراب!
سهراب نگاهم کرد اما نگاهش کلافه و ناآرام بود لحظه ای نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟
سهراب لبخندی عصبی به لب زد و انگشتانش را در لابه لای موهایش لغزاند:نه.چطور مگه؟
_هیچی فقط حس کردم که...
در زیر نگاه خیره اش کلمات را گم کردم و جمله ام ناتمام ماند او سرش را تکان داد و گفت:که چی؟
لبخند کمرنگی به لب زدم و شانه هایم را بالا کشیدم:هیچی فراموش کن.
بعد مکث کوتاهی کردم و گفتم:سهراب به نظر تو من باید این پیشنهاد را قبول کنم.
سهراب شانه هایش را بالا کشید و گفت:بایدی در کار نیست رز.تو می تونی تصمیم بگیر.اختیار با خودته.
_میخوام نظر تو را بدونم.
سهراب دوباره شانه ای بالا انداخت و با همان لحن بی تفاوت تقریبا زیر لب زمزمه کرد:من نظری ندارم ازرفتارش و از جواب سربالایش کلافه شده بودم.حالت چهره اش و لحن خشک کلامش نارضایتی اش را فریاد
می زد انگار اصلا دلش نمی خواست که من را جزئی از آن کارببیندچرایش را نمی دانستم و این اصلا برایم قابل قبول نبود باز جمله صهبا در گوش هایم زنگ زد(از همه زنها متنفره.))
با یادآوری این جمله با خودم فکر کردم(متنفره که باشه))بعد بدون ابنکه فرصت دیگری برای فکر کردن به خودم بدهم رو به علیرضا کردم و با لحن قاطعی گفتم:قبول می کنم.
و سهراب باز گوشه لبش را به دندان گزید.
پایان فصل 12
sorna
11-28-2011, 10:18 PM
فصل 13
سامان با مراجعه به نيروي انتظامي کارهاي اقامت موقت ام را انجام داد و من به خاطر مسؤوليت کاري
که پذيرفته بودم عاقبت چمدانم را به قصد ماندن گشودم.صبح وقتي در اتاقم را باز کردم صداي افتادن شيئي
روي زمين نگاهم را متوجه خود کرد يک ورقه کاغذ سفيد با يک شاخه گل رز زمين افتاده بود براي برداشتنشان
خم شدم کاغذ سفيد از وسط تا شده بود وقتي بازش کردم از خواندن نوشته تايپ شده روي آن جا خوردم:
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کمي گيج شده بودم معناي دقيقش را نمي دانستم فقط حس مي کردم که بايد معناي خوبي داشته باشد غنچه رز را
بوئيدم و بعد هر دوي آنها را در داخل قفسه کتابها گذاشتم.کار سامان بود قبلا هم يکبار همين جمله را از زبانش شنيده
بودم از تجسم شيطنت هايش لبخند زدم و تصميم گرفتم در اولين فرصت معناي کارش را از او بپرسم ساعت از ده
گذشته بود که براي خوردن صبحانه پائين رفتم وسط پله ها بودم که صداي سامان را شنيدم:بابا دِ بيا.ببين سليقه چه کرده.
و آرش با خنده جواب داد:همه را ديوونه کرده!
حرف هايشان کنجکاوي ام را تحريک کرد پله هاي باقي مانده را با عجله پائين آمدم و با ديدن درخت کاج تزئين شده کنار پنجره،پائين
پله ها به يکباره ايستادم.صهبا با ديدنم شادمانه فرياد زد:
_کريسمس مبارک رز.
اين اولين عيدي بود که من نه پدر داشتم و نه مادر.دختر يتيمي بودم در يک سرزمين غريب و ناآشنا و درميان جماعتي که
هنوز هم نتوانسته بودم به شکلي صميمانه و واقعي آنها را به خود بپذيرم.به يکباره دلم گرفت و اشک در خانه چشم هايم نشست
اما وقتي سامان را با آن لبخند شاد و سرزنده ديدم دلم نيامد که به رويش لبخند نزنم هر چند با وجود تمام تلاشم براي پنهان نگاه
داشتن احساست درونم را ببيند لبخند به لب در حالي که گوي آويزي را کنار گوشش تکان مي داد به سمت من آمد و گفت:چه
طوره استاد؟
به رويش لبخند زدم :فوق العاده است.
سامان گوي نقره اي را به دستم داد و گفت:حالا کجا شو ديدي هنوز کلي از زنگوله،منگوله هاش مونده،بيا که حسابي دست تنهام..
صهبا و آرش پشت ميز روبه روي هم نشسته و مشغول بازي شطرنج بودند وقتي از کنارشان مي گذشتم صهبا دستي به نشانه سلام تکان
داد و گفت:شمام عيد باحالي دارينا!
آرش با حرکت اسبش مهره رخ صهبا را زد و صداي اعتراض او را بلند کرد من که از اعتراض بي جاي صهبا خنده ام گرفته بود آنها
را تنها گذاشتم و کنار درخت کاج به سامان پيوستم امان در حالي که گوي هاي نقره اي و طلايي را با فاصله به شاخه هاي درخت مي آويخت
نيم نگاهي به سمت آنها انداختو گقت:
_آخرش ديدنيه.هنوز گيس و گيس کشي هاش مونده.
لبخندي زدم و گوي نقره اي را که سامان به دستم داده بود به شاخه درخت آويختم سامان گوي ديگري به دستم داد و آرام کنار گوشم زمزمه کرد:
خوبي؟
بدون اينکه نگاهش کنم زير لب جواب دادم:آره.
سامان باز با لحن نجواگونه اي پرسيد:مطمئن؟
نگاهم را در نگاهش دوختم و همراه با لبخند محزوني گفتم:من خوبم سامان چرا مي پرسي؟
سامان لحظه اي خيره نگاهم کرد و گفت:چون اصلا دروغگوي خوبي نيستي.
با شنيدن حرفش بي اختيار آه کشيدم از ذهنم گذشت:<<تو ديگه کي هستي؟>>
سامان از گوشه چشم نگاهي به من انداخت و همراه با لبخند پرشيطنتي گفت:اوه من بچه تيزي هستم.
مکث کوتاهي کرد و پرسيد:بابانوئل هنوز پشت در اتاقت چيزي نزاشته؟
لبخندي به لب زدم و گفتم:چرا گذاشته.
سامان مشتاقانه نگاهم کرد:واقعا!حالا چي گذاشته؟
همين طور که گوي هاي تزئيني را به شاخه اي درخت مي آويختم جواب دادم:مي خواي بگي تو نمي دوني!
سامان خيره نگاهم کرد:بايد مي دونستم؟!
_يعني تو واقعا نمي دوني؟
سامان شانه اي بالا انداخت وتقريبا باصداي بلندي گفت:به جون آرش اگه بدونم.
آرش از پشت ميز جواب داد:به جون خودت.
سامان به سمت او چرخيد و گفت:چي به جون خودم؟
آرش جواب داد:هر دروغي که داري به هم مي بافي.
سامان بار ديگر رو به من کرد و گفت:چرت و پرت ميگه...خيلي خوب بابا به جان خودم اگه بدونم حالا مگه چي آورده؟
نگاه نامطمئنم را به صورتش دوختم جدي و مشتاق به نظر مي رسيد بنابراين زير لب جواب دادم:يه شاخه رز قرمز با مقداري
شعر.
سامان با لحن پرشيطنتي تکرار کرد:يه شاخه رز قرمز با مقداري شعر؟؟!!اَو...چه بابانوئل جلفي حالا چي نوشته؟
_يعني تو نمي دوني.
سامان باز شانه هايش را بالا کشيد و شگفت زده نگاهم کرد:اي بابا من از کجا بايد بدونم به جون آرش...
آرش بلافاصله جواب داد:به جون خودت.
سامان با لحن کلافه اي پرسيد:چي به جون خودم.
_همون چاخانايي که داري ميگي.از من مي شنوي رز،حرفاشو بشنو و باور نکن يه روده راست تو شکمش نيست خصوصازماني
که از جون ديگران مايه بزاره.
سامان ابرويي بالا کشيد:اِ...اينجوريه؟بسيار خوب يادت باشه خودت خواستي.
بعد رو به صهبا کرد و گفت:صهبا جان،وقتي شما داشتي با رز حرف مي زدي اون يکي از پياده هاتو کش رفت.
صهبا بدبينانه چشم هايش را تنگ کرد و گفت:راست ميگه آرش؟
آرش عاجزانه به دست و پا افتاد:نه به جان صهبا.
صهبا برسرش غريد:به جون خودت.فکر کردي من خرم.
سامان در حالي که لبخندي پرشيطنت به لب داشت ميان حرفش دويد و گفت:دور از جون...دور از جون اما صهبا همچنان غر مي زد:
پس بگو چي شد که يهو بي هوا رُخمو زدي کور خوندي آرش خان ازحلقومت مي کشم بيرون ياا...رَدش کن بياد.
آن دو هنوز بر سر مهره هايشان با هم چانه مي زدند که سامان رو به من کرد و گفت:خوب مي گفتي .گفتي شعرش عشقولانه است.
سري تکان دادم و گفتم:من چيزي نگفتم.
_نگفتي؟!خوب پس لابد من خودم حدس زدم.مي دوني قطعا بني آدم اعضاي يکديگرند يا توانا بود هر که دانا بود که نبوده بوده؟
سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:نه اين نبود.همون شعريه که تو اون روز خونديش.دل مي رود زدستم،صاحبدلان خدا را.
sorna
11-28-2011, 10:18 PM
سامان هيجانزده نگاهم کرد و گفت:اي هوار تو سرم.اينو نوشته.اينکه *** عاشقونه است.لبخندي زدم و گفتم:شوخي نکن سامان.تو نوشتي.
_من؟!نه بابا به جون آرش اگه من نوشته باشم.اما...اما مي تونم حدس بزنم که کي اونو نوشته.
_خوب کي نوشته؟
سامان دستي به موهايش کشيد و گفت:رحيم نجّار.آره کار خود پدر سوخته اَشِ.
با لحن گيجي پرسيدم:رحيم چي؟
_رحيم نجّار ديگه...اما نه صبر کن ببينم گفتي گل اش رز بود؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم سامان هم با ژستي متفکرانه دستي به موهايش کشيد و ادامه داد:پس با اين حساب کار اون نمي تونه باشه گل مورد
علاقه اون محبوبه شب بود.
من که متوجه منظورش نمي شدم فقط گيج و سردرگم نگاهش کردم اما او چند بار سرش را تکان داد و گفت:هر کي هست داره سبک کار اونو تقليد مي کنه.
بعد لبخندي به لب زد و گفت:نگران نباش پيداش مي کنم برات.
سرش را به سرم نزديک کرد و با لحن پرشيطنتي ادامه داد:گفته بودم تو اين خونه همه ريز و درشت قصد ازدواج دارن.نگفته بودم.
باحالتي درمانده نگاهش کردم و او لبخند به لب به کارش مشغول شد.آخرين گوي نقره اي را به درخت آويخت سرش را از روي رضايت تکان داد و در حالي
که عقب عقب مي رفت گفت:بزار ببينم چطور شده.بَه بَه.دستم طلا.بزار بزنم به تخته سليقه که نيست لامصب.
بعد همون طور که عقب عقب مي رفت روي ميز صفحه شطرنجي که صهبا و آرش مشغول بازي بودن نشست و تمام مهره ها را به هم ريخت.وقتي چشم هاي
گشاد شده از شدت عصبانيت صهبا را ديد لبخندي به لب زد و گفت:ميگم اين صهبا خانم مام خوشگله ها لامصب چشماشو ببين هر کدوم اندازه يه نعلبکي.از چشم
گاوم درشتره ماشاءِا...بزار بزنم به تخته.
صهبا از لاي دندان هايش غريد:گراز وحشي.
sorna
11-28-2011, 10:18 PM
فصل 2-13
سامان با لحن گله مندي ناليد:اي بابا بازم صد رحمت به زُمبه و رِکس و بوشفِک و پاکوتاهي
هنا دختر در مزرعه و هاپوکومار خونه مادربزرگه.ميبيني ساقي جون اگه دستتو تا آرنجم تو
عسل کني و بذاري دهنش بازم گازت مي گيره.
صهبا با کوسن مخملي ضربه اي بر سر سامان کوبيد و گفت:از تي تيام گم بو بچه پررو.
سامان دست هايش را براي دفاع بالاي سرش گرفت و گفت:چي چي ؟!آرش اين چي گفت؟به
زبون ميخي حرف مي زنه؟!
آرش جواب داد:زبون ميخي نيست يه دايالوگ از نمايشنامه شونه اگه بخوام به زبون سگ و گربه اي
شما دو تا ترجمه اش کنم ميشه پيشته بچه پرررو!
به شنيدن اين حرف سامان از روي ميز بلند شد و گفت:خوب اينو زودتر مي گفتي گُلُم.ديگه چرا
مي زني بعد با ديدن صفحه شطرنج لُپ اش را چنگ انداخت و گفت:اي واي خاک عالم.من اون وقت
تا حالا رواين نشسته بودم ببخشين تو رو خدا.اصلا متوجه نشدم.
آرش به پشتي مبل تکيه داد و در حالي که يکي از پاهايش را روي ديگري مي انداخت گفت:از بس که پوست
پائين تنت کلفته داداش من.
صهبا با بدجنسي جواب داد:پوست؟!بگو چرم گاو.بگو فَلس کروکوديل.
_خيلي خوب بابا چه شلوغش کردين شما دو تا.اگه يکي ندونه فکر مي کنه گري کاسپاف داشته با يارانه مسابقه
مي داده.
صهبا از شنيدن اين حرف به خنده افتاد و زير لب تکرار کرد:يارانه.
سامان چيني به پيشاني انداخت و گفت:نه پس کامپيوتر!اين همه تو تلويزيون اعلام مي کنه فارسي را پاس بداريد،
فارسي را پاس بداريد واسه دل خودش که نمي گه.واسه من و شما مي گه اکه من و شما که تحصيل کرده هاي
اين مملکتيم رعايت نکنيم پس ديگه از کي توقع هست.يارو بازيگره مي ياد پشت تلويزيون ميگه:من تو بچگي ام
اکتيو بودم.خوب اکتيو بودي و قانقاريا.چرا به زبون خودت حرف نمي زني؟
آرش ميان خنده گفت:ببخشيد استاد.اون وقت درستش چيه؟
سامان سينه اي صاف کرد و گفت:خوب بگه من تو بچگي شيطون بودم.حالا اگه ديد خيلي بيشتر از شيطون اکتيو
بوده خوب بگه من تو بچگي ظلم بودم تُغس بودم،تخم جن بودم نگه اکتيو بودم اين ها همه ظلم در حق فرهنگ و ادب مملکت
ما.
صهبا گفت:استاد شما خودتم ميگي اکتيو.
سامان انگشتش را مقابل صورتش تکان داد و گفت:اولا که شما خفه خوني.ثانيا مثل اينکه شما اصلا حاليتان نيست که
من استادم شما دانشجو سطح سواد من بسي بالاتر از سطح سواد شماست.بالاخره بايد بين بنده و شما جقله هاي کم سواد
فرقي باشد يا نه.
آرش انگشتانش را بالا گرفت و گفت:جسارت بنده را ببخشاييد استاد.اما شما فکر نمي کنيد که واژه ثانيا در فرهنگ و ادب
فارسي جايگاهي نداشته باشد جسارتا درست تر آن است که به جاي آن بگوييم دوما.سامان نگاهي روي صفحه ساعتش انداخت
و گفت:آخ عزيزانم عذر بنده را پذيرا باشيد گويا تايم کلاس اين هفته مان به سر آمده شما را به خيرو ما را به سلامت تا ديدار
بعد و برنامه بعد همه شما را به خداي بزرگ مي سپارم خداوند يار و نگهدارتان.
صداي آيدا نگاهمان را به آستانه در کشاند:اِ...شما که هنوز حاضر نشدين.
صهبا از جا بلند شد و گفت:الان آماده ميشيم.منتظر بوديم رز از خواب بيدار شه.حالا همه بچه ها اومدن؟
آيدا سري تکان داد و گفت:آره بابا سهراب نيم ساعت پيش زنگ زد.اِ بجنبين ديگه هنوز ايستادن.
صهبا در حالي که به سمت در خروجي مي رفت جواب داد:خيلي خوب بابا،من مي رم خونه لباس بپوشم تو هم زودتر آماده شو
رز امروز فيلمبرداري داريم.
بعد از رفتن صهبا من هم به اتاقم رفتم و بعد از اينکه همه آماده شديم براي شروع کار به گروه فيلمبرداري پيوستم.با وجود استرسي
که داشتم کار با بچه هاي گروه برايم جالب و هيجان انگيز بود آيدين صداي گرم و دلنشيني داشت و من براي بيشتر آشنا شدن با حس
و حال کار يک نسخه کامل از آهنگ هايش را همراه خود به خانه آرودم و ضبط صوت را روشن کردم .هدفون را روي گوش هايم
گذاشتم و روي تخت دراز کشيدم.اولين ترانه،آهنگ محزون و زيبايي بود که قسمتي از آن مي بايست در سالن فرودگاه فيلمبرداري مي شد
چشم هايم را بسته بودم و من هم به همراه صداي آيدين کلمات را زير لب زمزمه مي کردم:
دستامون اگر که دوره دلامون که دور نميشه
دل من جز با دل تو بادلي که جور نمي شه
تو مي خواي مرمر قلبت آب شه با گرماي عشقم
دلت ازسنگ عزيزم سنگي که صبور نميشه
فاصله ها،فاصله ها اونو به من برسونين
فاصله ها،فاصله ها درد منو نمي دونين
بردن اسم تو ازياد کاريه که خيلي سخته
دل تو نقش يه قلب که تو آغوش درختِ
تو دلم هميشه جاتِ هميشه دلم باهاتِ
تو دلم هميشه جاتِ هميشه دلم باهاتِ
ياد من هر جا که باشي مثل سايه خواب پاتِ
sorna
11-28-2011, 10:18 PM
فصل 3-13
آهنگ که تمام شد گوشي را از روي گوشم برداشتم و به پهلو غلتيدم از پشت در اتاق صدايي شنيدم بلند شدم
و لب تخت نشستم کمي دقيقتر شدم و صداي گام هايي را که در حال دور شدن بود تشخيص دادم نگاهم بي اختيار
به سمت شاخه رز و کاغذ شعري افتاد که داخل قفسه کتاب ها بود لبخندي به لب زدم و زير لب زمزمه کردم :
خوب سامان...مچتو گرفتم.
با اين فکر هيجانزده به سمت در دويدم به محض اينکه در را گشودم يک برگه تا شده به همراه يک شاخه گل رز
مقابل پاهايم روي زمين افتاد به خاطر حدس درستم پيروزمندانه لبخند زدم اما همين که نگاهم را بالا گرفتم و به جهت
صدا چرخاندم لبخند از روي لب هايم پرکشيد کمي دورتر از من،سهراب روي اولين پله ايستاده بود و خيره نگاهم مي کرد
به شدت غافلگير شده بودم انتظار ديدن او را نداشتم لب هايم تکان خورد و بي اراده زير لب زمزمه کردم :تويي؟!
سهراب دستپاچه به نظر مي رسيد دستي به موهايش کشيد و گفت:مثل اينکه بد موقع مزاحم شدم مي بخشي.کمی
دست و پایم را گم کرده بودم با عجله سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:نه.نه اصلا این طور نیست.
سهراب لحظه ای در سکوت نگاهم کرد بعد گامی به سمت من برداشت و گفت:پس می تونم چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
دستپاچه تر از قبل جواب دادم:اوه،بله البته بیا تو خواهش می کنم.
لبخندی کنترل نشده به رویش زدم و خودم را از آستانه در کنار کشیدم سهراب تقریبا به یک قدمی ام رسیده بود که بار دیگر
چشمم به برگه کاغذ و شاخه گل روی زمین افتاد نگاه سریعی به صورت سهراب انداختم و بعد برای برداشتن آنها از روی زمین
خم شدم اما دست سهراب زودتر از دست من به آنها رسید هر دو تقریبا هم زمان با هم برای برداشتن آنها ازروی زمین خم شده
بودیم نگاهم را بالا کشیدم و به روی نگاه خندان سهراب لبخندی شرم آلود زدم هر دو ایستادیم و او در حالی که آنها را به دست
من می داد لبخند شوخی به لب زد و گفت:حتما هدیه بابانوئله.
برای لحظاتی کوتاه نگاه نامطمئنم را در چشم های گیرایش دوختم.سهراب یا سامان؟گیج شده بودم آنها را از دستش گرفتم و با
لحنی نجواگونه زیر لب تشکر کردم سهراب قدم به داخل اتاق گذاشت و من در را پشت سرش بستم هنوز پشت به در ایستاده بودم
که سهراب به سمت من چرخید و گفت:خواب بودی؟در حالی که به سمت تخت می رفتم سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:
نه.نواری را که علیرضا داده بود گوش می کردم...چرا نمی شینی؟
لب تخت نشستم و نگاه منتظرم را روی قامت موزون او انداختم.سهراب به لبه میز کنار پنجره تکیه داد و گفت:خیلی مزاحمت نمی شم
فقط اومده بودم که بگم...
مکث کوتاهی کرد و نگاهش را به زیر انداخت بعد بار دیگر به حرف آمد و گفت:امروز کارت عالی بود.
نگاه متعجبم به سمت چشم هایش کشیده شد حرفی برای گفتن به ذهنم نرسید در سکوتی معنادار فقط شگفت زده و نامطمئن نگاهش کردم
در تمام طول آن روز حتی برای لحظه ای کوتاه روی خوش نشان نداده بود کوچکترین تلاشی برای برقراری ارتباط نکرده بود و به غیر
از جواب سلام سرد و منجمد کننده ای که به من تحویل داده بود حتی کلمه ای که مخاطبش من باشم از گلویش خارج نشده بود.حالا
روبه رویم ایستاده بود و می گفت کارم عالی بوده.و این چیزی نبود که باورش برای من آسان باشد گیج شده بودم و او این حالت را به
روشنی از نگاهم خواند اما با وجود تمام دقتش با جمله ای ناشیانه کار را خرابتر کرد:دلیلی نداره که در این رابطه به تو دروغ بگم.
با لحن شگفت زده ای گفتم:من گفتم تو این کار را می کنی؟
سهراب با لحن شتاب آلود و آشفته ای گفت:به زبون نه اما با نگاه آره.
خوب تشخیص داده بود بنابراین حرفی برای گفتن نداشتم فقط زیر لب زمزمه کردم:اوه...
باز برای لحظاتی سکوت بینمان را پر کرد من حرفی برای گفتن نداشتم و به نظر می رسید او به دنبال جمله مناسبی می گشت عاقبت
گویا جمله مناسب اش را یافت نفس عمیقی کشید و گفت:فکر می کنی لازمه که بهت ثابت کنم؟
این جمله را یک بار دیگه هم گفته بود.آن روز،روی پله ها.و من بدون اینکه متوجه باشم باز زیر لب زمزمه کردم:اوه.
او با حالتی کلافه دست هایش را مقابل سینه در هم قلاب کرد و گفت:فقط همین...اوه؟!
جمله اش من را به خود آورد با این وجود من هم با تمام تلاشم برای سر هم کردن یک جمله مناسب به همان جمله تکرای دفعه قبل قناعت
کردم:شاید لازمتر باشه که به خودت ثابت کنی.
سهراب کلافه تر ازقبل باصدای بلندی نفس اش را بیرون داد و به شکلی قهر آلود جهت نگاهش را به سمت پنجره تغییر داد.شدیدا احساس
بلاتکلیفی می کردم.آیا باید حرف دیگری می زدم گوشه لبم را به دندان گزدیم و نگاهم را به روی آنچه در میان دست هایم داشتم گره زدم اما
طولی نکشید که صدای سهراب نگاهم را به سمت خود کشاند لحنش به شدت معترض به نظر می رسید،دوست ندارم هر بار برای باور
کردن حرفام بهت التماس کنم.
از حرفش و از لحن معترض و متکبر کلامش جاخوردم سرپا ایستادم و گفتم:چرا فکر می کنی که مجبوری این کار را بکنی؟
دلگیرانه از او رو برگرداندم و در حالی که به سمت میز آرایش می رفتم ادامه دادم:فکر نمی کنی که بهتر باشه با خودت روراستر باشی مثل
اینکه تو خودت هم نمی دونی واقعا چی می خوای؟
به محض اینکه جمله ام تمام شد او در حرکتی سریع و نیرومنداز پشت سرآستین لباسم را چنگ زد و من را به سمت خودش کشید حرکتش به
قدری غافلگیرم کرد که بدون هیچ مقاومتی به سمتش چرخیدم ودرست رو در رویش قرار گرفتم آن قدر نزدیک و کنترل شده که نفس کشیدن
فراموشم شد.او جمله اش را خیلی سریع و با خشمی کنترل شده بر زبان جاری ساخت:خوب می دونم که واقعا چی می خوام رز.
اما در آن لحظه ذهن من به قدری از هم پاشیده بود که زبانش بیگانه به نظرم رسید در آن لحظه از زبان فارسی حتی کلمه ای در خاطرم نمانده
بودنفس تندش به صورتم خورد و من احساس کردم که باید برای رهایی از آن آغوش خشن اقدامی بکنم با فشار هر دو دست او را به عقب راندم
و با عجله به سمت آینه چرخیدم دستم را به لبه میز گرفتم و گفتم:لطفا منو تنها بزار.
او لحظه ای ساکت و بی حرکت سرجایش ایستاد به نظر می رسید نمی تواند تصمیم درستی بگیرد اما عاقبت به سستی از جا کنده شد و با گفتن کلمه
<<متأسفم>>از اتاق بیرون رفت به محض اینکه در راپشت سرش به هم زد دستم را روی سینه ام گذاشتم و نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم قلبم
به تندی قلب یک گنجشک هراسیده می تپید و زانو های سست و بی حالم از درون می لرزیدند نگاهم روی تصویر خودم در آینه ثابت ماند از ذهنم گذشت:
<<چه اتفاقی افتاد؟>>خودم را به تخت رساندم و آرام لب آن نشستم هنوز ذهنم در هم ریخته و متشنج بود نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم سعی
کردم آخرین جمله ای را که به او گفته بودم به خاطر بیاورم<<مثل اینکه تو خودت هم نمی دونی واقعا چی می خوای؟>>و بعد جمله او<<خوب
می دونم که واقعا چی می خوام رز>>حالت نگاهش را در آن لحظه با جمله اش تلفیق کردم و بعد بدون آنکه بدانم چرا.باز از درون ارزیدم به
یکباره به یاد کاغذ و شاخه گلی که در میان انگشتانم بود افتادم و با شوقی متفاوت که برای خودم هم عجیب می نمود لای برگه را گشودم:
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بی روی تو درهای جهانم بسته است
از دسـت تو خواهم که برآرم فریـاد
در پیـش نـگاه تو زبانـم بسـته اسـت
sorna
11-28-2011, 10:19 PM
ضربان قلبم بار دیگر اوج گرفت و حرارتی رخوتناک و متفاوت را در وجود ملتهبم گستراند اتفاقی افتاده بود.اما کی؟چطور خودم متوجه اش نشده
بودم سرم را آرام روی تخت گذاشتم و شاخه رز را به سمت صورتم بردم چشم هایم را بستم و عطرش را مشتاقانه به سینه کشیدم حالا دیگر شک داشتم
که او از همه زنها متنفر باشد.
ساعتی بعد وقتی به طبقه پائین برگشتم همه دور هم جمع بودند نگاهم بی اختیار به سمت سهراب پرکشید کمی دورتراز جمع روی مبلی نشسته بود و مجله ای
را که روی زانوهایش بود ورق می زد.سلام کردم و جواب سلامم را مثل همیشه گرم و پرمهر تحویل گرفتم زن دایی سمیرا در حالی که به سمت آشپزخانه
می رفت فنجان چای اش را به دستم داد و گفت:برو بشین عزیزم من برای خودم یکی دیگه می ریزم.
لبخندی به لب زدم و از او تشکر کردم دایی کاوه که مشغول پوست گرفتن سیبی بود سرش را بالا گرفت و گفت:
_چرا ایستادی دایی جان.بگیر بشین.
_چشم دایی جان.
آنها حلقه وار به دور هم جمع شده بودند و در بینشان صندلی خالی پیدا نمی شد به ناچار برای دست و پا کردن جایی برای نشستن.نگاهم را در سالن
چرخاندم سر که برگرداندم نگاهم در نگاه مستقیم سهراب گره خورد در معده ام احساس ضعف کردم و با هر دو دست فنجان چای ام را محکم گرفتم او
کمی در جایش جابه جا شد و در حالی که به مبل کناری اش اشاره می کرد گفت:بیا بشین رز.
سرم را به زیر انداختم و در سکوت مطیعانه روی مبلی که اشاره کرده بود نشستم او هم بار دیگر به ورق زدن مجله اش مشغول شد زن دایی سمیرا با
فنجان چای به سالن برگشت و در حالی که کنار زن دایی سمیرا می نشست گفت:رز عزیزم چرا اون عقب نشستی.چرا نیومدی پیش بقیه؟
لبخندی به رویش زدم و گفتم:شماراحت باشید زن دایی جان من همین جا راحتم.
سامان صدا زد:می گم ساقی جون،جون داداش اگه ناراحتی بشینم پاشی.
صهبا غرزد:باشه نمکدون.شعر تو بگو .پنج ساعتِ داری فکر می کنی.اینم شد مشاعره.تو همه چیز تقلب می کنه.
سامان دستش را بالا گرفت و گفت:خیلی خوب بابا.آخرش دال بود؟الان میگم.صبر کن...آها.
از گوشه چشم نگاهی به سمت من انداخت و با لحن پرشیطنت ومعناداری گفت:
دل می رود زدستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کیف کردی شعر و.شعر روزه.جون داداش،جون میده واسه گول مالی کردن سر دخترا.
از زیر چشم نگاهی به سمت سهراب انداختم تا شاید عکس العملی از او ببینم اما او کاملا بی توجه به نظر می رسید نوبت دایی کاوه بود سری تکان داد و گفت:
الف بود؟...می گه که:
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
صهبا بلافاصله گفت:منم میم؟...میم !آها.
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
سامان انگشت شست و اشاره اش را گاز گرفت و گفت:استغفرا...همون که یارو گفت خدایا یعنی توبه!خدایا من با اینا نیستما.من از اون آبا که اینا می خان نمی خورما.
را من از اینا سواست.فقط h2o.آب مقطرِآب مقطر.
آرش میان خنده گفت:مسخره بازی در نیار سامان.مامان نوبت شماست.
زن دایی نسرین چینی به پیشانی انداخت و گفت:این سامان که نمیزاره آخرش چی بود؟
صهبا جواب داد:مجلس ندارد آبی...ی مامان جان.
زن دایی سرش را تکان داد و گفت:خیلی خوب چند لحظه...
سامان انگشتش را روی میز فشار داد و گفت:زینگ.من بگم.
زن دایی نسرین هول شد و گفت:اِ سامان هولم نکن الان می گم.می گه که:
یــاد بــاد آنکــه سـر کوی تـوام مـنزل بـود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل ازاثر صحبت پاک
بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بـود
آرش سری تکان دادو گفت:
در آرزوی بوس و کنارت مُردم
وز حسرت لعل آب دارت مردم
قصه نکـنم دراز کـوتاه کـنم
باز آ باز آکـز انتظارت مردم
سامان لپ اش را چنگ انداخت و گفت:خاک بر سرم.یعنی آرش هوار تو سرت.با این شعر
خوندنت اصلا اینجا امنیت نداره اول خوردن،حالام استغفرا...من پاشم برم تا این وسط بلایی
سرم نیومده منِ زبون بسته رو چه به مشاعره با این قوم همه فن حریف.
همه از حرف های سامان می خندیدند آرش بار دیگر دست سامان را کشید و گفت:چه جونوریه
این خدا!
بشین لوس نکن خودتو.
سامان جیغ زد و خودش راعقب کشید:به من دست نزن پررو...بی شرف...بی وجدان
...گرگ صفت.
زن دایی سمیرا میان خنده گفت:نوبت منه؟آخرش چی بود اصلا؟
سامان بار دیگر سر جایش نشست و گفت:میم بود مامان جان میم بود.
زن دایی سمیرا سرش را تکان داد و گفت:
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید...دال
sorna
11-28-2011, 10:19 PM
فصل 4-13
دايي کامران روزنامه اش را روي زانوهايش گذاشت و گفت:دال؟...دال.
در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين کوي سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمي آيد به چشم غم پرست
بس که در بيماري هجر تو گريانم چو شمع
سامان سرش را تکان داد و گفت:بَه بَه...دَمت گرم عشقي.چقدر اعضاي اين خانواده عشق به سَرن خدا.بخون آيدا جون بخون نوبت شماست. آيدا لب هايش را با زبان خيس کرد و گفت:با عين؟...عين!...واي عين سخته.عين.واي يکي کمک کنه.
سهراب همين طور که مجله زير دستش را ورق مي زد نفس عميقي کشيد و گفت:
عشق تو به تار و پود جانم بسته است
بي روي تو درهاي جهانم بسته است
از دست تو خواهم که برآرم فرياد
در پيش نگاه تو زبانم بسته است
به شنيدن شعرش قلبم مشتاقانه به تپش افتاد و حرارتي نرم در رگ هايم دويد از زير چشم نگاهش کردم اما نگاه او باز پايين بود سامان با شيطنت نگاهمان کرد و گفت:بَه بَه.
حضرت عشق بفرما داخل گود.بعد رو به جمع کرد و ادامه داد:بفرما اينقدر عشق، عشق کردين که بچه مثبتمون هم جوگير شد.اصلا تو کي با خودت آشتي کردي که
ما متوجه نشديم خان داداش. سهراب عاقبت مجله را بست و در حالي که آن را روي ميز مي گذاشت جواب داد:شاعر مي گه کم گوي و گزيده گوي چون دُر.
سامان با شيطنت خنديد و گفت:آره؟!
سهراب لبخندي به لب زد و سرش را تکان داد آيدا سينه اي صاف کرد و گفت:آخرش ت بود ديگه.
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پير بُرنا بود...دال.سامان بگو
سامان نگاهش کرد و گفت:مگه نوبت منِ؟
صهبا با لحن معترضي گفت:زود باش بگو وگرنه سوختي.
سامان سرش را تکان داد و گفت:تو خفه خوني.الان مي گم.شاعر مي فرمايد:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به ميخانه زدند
صهبا پيروزمندانه لبخند زد:سوختي.
سامان جواب داد:تو غِلَط کردي.
صهبا حاضر جواب و آماده گفت:اولا ميخانه نيست و پيمانه است.دوما خودت غِلَط کردي.
سامان جواب داد:اِ.اون وقت تا حالا که خودتون قَدح.قَدح مي خورد يهو پشت بندش هر غلطي دلتون مي خواست مي کردين حالا چطور شد به ما که رسيد ميخانه شد پيمانه.
آرش ميان خنده گفت:اين دفعه روحق با صهباست.ميخانه نيست سامان جان پيمانه است متأسفم تو سوختي.
سامان دستي به موهايش کشيد و گفت:باشه باشه.خوب پس:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
کچلي را بگرفتند و سرش شانه زدند
آيدا از خنده ريسه رفت و صهبا ميان خنده سرش را به نشانه منفي تکان داد.
_خوب زهر عقرب سياه تو جونتون.ساديسم دارين شماها.درست بود ديگه. همه زير لب مي خنديدند سامان نااميدانه پرسيد:نه؟!خوب پس:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
باز دوباره کچلي را بگرفتند و سرش را فر شش ماهه زدند
آرش با صداي بلند قهقهه زد حتي سهراب هم خنديد.
_خوب نه و حصبه از نوع لاعلاجش.نه و نقرص حاد.حالا حتما بايد از اون شعرا باشد. صهبا ميان خنده گفت:بيخود حرص نخور سامان خان تو ديگه سوختي رفت پي کارش.
_کور خوندي.پس اينو داشته باش:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
تُپلي را بگرفتند کَفَل اش ماله زدند
باز همه از خنده غش کردند و سامان زير لب غريد:خوب نه و درد اثني عشر،تب برفکي،اِم اِس،اِس اِم، آلزايمر.اصلا گره کور بيفته تو روده هاتون اين قدر منو حرص ندين.اما اگه فکر کردين که من مي يارم کور خوندين:
دوش ديدم که ملائک در ميخانه زدند
رفتم در و باز کردم ديدم کسي نيست
همه هنوز مي خنديدند که سامان با صداي بلندي فرياد زد:کريسمس مبارک پاپابزرگ.
نگاهم به سمت پدربزرگ چرخيد که به روي صندلي چرخ دارش نشسته بود و توران او را به جلو هل مي داد
همه با ديدنش سلام کردند و حلقه مشاعره از هم پاشيده شد در آن همهمه و شلوغي صداي سهراب را شنيدم که گفت:
_هنوز نظرت در مورد اون عوض نشده؟
نگاهش کردم و او بدون اينکه نگاهم کند ادامه داد:اگه به آدما فرصت نزديک شدن بدي خيلي از مشکلات خود به خود برطرف ميشه.
دست هايش را روي دسته هاي مبل فشرد و در حاليکه از جايش بلند مي شد همراه با لبخند کمرنگي تقريبا زير لب زمزمه مرد:اون امشب تو رو غافلگير مي کند. نگاه متعجبم روز جاي خالي او ثابت ماند و از ذهنم گذشت:<<غافلگيرم مي کنه؟اين دقيقا همون کاريه که تو امشب انجام دادي.>>
در زير نگاه خيره من سامان به يکباره خودش را روي مبل رها کرد:خوبي؟
به خاطر حضور ناگهاني اش به شکل خنده آوري از جا پريدم طوري که فنجان چاي نيم خورده ام داخل بشقاب برگشت سامان به خنده افتاد و گفت:ببخشيد...ببخشيد.جان سميرا نمي خواستم بترسونمت لبخندي به رويش زدم و گفتم: اشکالي نداره.من حواسم نبود.
سامان لبخند معناداري به لب زد و پرسيد:به چي فکر مي کردي؟
شانه اي بالا انداختم و گفتم:چيز خاصي نبود.
سامان با شيطنت پرسيد:چيزخاصي نبود؟واقعا؟!
به روشي لبخند زدم و او ادامه داد:حتي به فرستنده يه شاخه رز قرمز و مقداري شعر.
از حرفش به خنده افتادم و او با همان لحن پرشيطنت زير لب ناليد:آخي...مرد بيچاره.ببين رو درخت باغ کي قلب تيرخورده کشيده.گناه داره حيووني حداقل يه ذره بهش فکر کن يه کوچولو.
لبخند به لب سرم را تکان دادم و گفتم:باشه سعي خودم را مي کنم.
سامان سرش را تکان داد و گفت:خوبه حالا به هم بگو سهراب چي بهت گفت که اين طور فکري شدي؟از سوالش جا خوردم در دلم ناليدم:<<بازم؟!چطور ممکنه اين قدر راحت درون منو ببيني.چطور مي توني اين قدر دقيق باشي؟>>
سامان ساعد دستش را روي دسته مبل گذاشت و خودش را به سمت من کشانند در نگاهش يک برق تازه بود برقي که با شيطنت هاي هميشگي اش متفاوت بود.خيره در چشم هايم نگريست و گفت:
_خيلي بهش فکر نکن رز.گفتم که من بچه تيزي ام.
در زير نگاه خيره اش لبخندي عصبي به لب زدم خواستم حرفي بزنم اما صداي شاد و پرهيجان زن دايي سميرا اين اجازه را به من نداد:خوب فکر مي کنم ديگه وقتش رسيده باشه.
نگاهم را که چرخاندم او را ديدم که با يک کيک تولد در دستش وسط سالن ايستاده بود صداي سامان را شنيدم که گفت:غافلگير شدي.مگه نه؟
و بعد همگي با هم خواندند:تَ_وَ_لُدت_مُـ _با_رک.
صهبا هيجانزده به گردنم آويخت و گونه اش را به گونه ام چسباند.نگاه من باز بي اختيار به سمت سهراب کشيده شد آنجا پشت اُپن آشپزخانه ايستاده بود و خيره نگاهم مي کرد از ذهنم گذشت:<<اينِ اون چيزي که قراره غافلگيرم کنه؟>>
صهبا هيجانزده پرسيد:انتظارشو نداشتي مگه نه.
و من در اوج حواس پرتي به رويش لبخند زدم و گفتم:شما من را غافلگير کرديد.
زن دايي سميرا کيک را روي ميز وسط سالن گذاشت وقتي دايي کامران به سمت من آمد از جايم بلند شدم او هم لبخند به لب دستش را به دور شانه ام انداخت:بيا اينجا دختر گل ام قطعا تو بهترين هديه اي هستي که خداوند تو يه همچين شبي به پدر و مادرت هديه کنه. حرفش اشک را مهمان چشم هايم کرد لبخند محزوني به لب زدم و آرام سرم را به شانه اش تکيه دادم او هم با ملايمت بازويم را فشرد.
اما آنچه که آن شب بيشتر از همه غافلگيرم کرد هماني بود که سهراب از قبل وعده اش را داده بود.پدربزرگ!او حقيقتا غافلگيرم کرد.
پايان فصل 13
sorna
11-28-2011, 10:20 PM
فصل 1-14
...کاترین عزیزم سلام. از اینکه مدتی است کمتر برایت می نویسم. مرا ببخش.
گیج و آشفته ام. اینجا اتفاقاتی فتاده که پذیرفتنش برایم مشکل است. اول از همه پدربزرگ. هیچ میدانی او امشب چکار کرد؟ مطمئن هستم حتی اگر خودت اینجا بودی و با چشم های خودت می دیدی باز هم باور نمی کردی. درست مثل خود من که هنوز هم باورم نشده است. از وقتی به اتاقم آمده ام بیشتر از ده بار هدیه تولدم را دیده و لمس کرده ام. اما باز هم نتوانسته ام جایی در ذهنم برایش باز کنم. کتی! آیا این همان مردی نیست که مادرم را بی رحمانه از خود راند؟
آیا او همانی نیست که مادر بیچاره ام را به گناه دختر زاییده شدن در حصار تعصبات کور خود به بند کشید؟ پس چطور می تواند چهره ای چنین متفاوت به خود بگیرد. از خودم می پرسم که آیا دچار عذاب وجدان شده؟ آیا به خاطر سبک کردن وجدانش نیست که امروزسند ویلایش را به نام من می زند و این چنین از مال و اموالش بذل و بخشش می کند؟ آه کتی دیگر باری جبران کردن دیر شده مگر نه؟ مادر من با دلی شکسته از دنیا رفت. چطور او فکر می کند که با یک چنین اظهار محبت مستبدانه ای می توان خاطرات تلخ یک گذشته دور را از ضمیر یک زندگی تمام شده زدود. چه تلاش غم انگیزی! فقط می توانم برایش متاسف باشم. راستی تا یادم نرفته بگذار برایت بگویم که این هدیه دور از انتظار شرط و روطی هم دارد برای داشتنش باید برای همیشه ایران بمانم.
می دانم! شرطش زیادی رمانتیک است. اما تو که هنوز پدر بزرگ من را ندیدی. شاید اگر فقط به قدر سهراب او بشناسی بتوانی چنین رفتار دور از انتظاری را پیش بینی کنی. سهراب می گوید، "اگر به آدمها فرصت نزدیک شدن بدهم مشکلات خود به خود بر طرف می شود اما آیا او نمی داند که از میان برداشتن دیواری چنین محکم که در عرض بیستو سه سال هر روز بلند تر و ضخیم تر از دیروز من را روحا از آنها جدا کرده به زمان بیشتری نیاز دارد. اصلا گاهی از خودم می پرسم که انجام این کار شدنی است. پدربزرگ با این رفتارهای ضد و نقیض اش کاملا مرا گیج کرده کاش او را بیشتر شناختم اما او درست مثل جوجه تیغی به نظر می رسد. اگر بخواهی نزدیکش شوی خودش را جمع می کند و نقابی سخت به چهره می گیرد گاهی فکر می کنم هرگز او را به درستی نخواهم شناخت... آه کتی یک اتفاق جالب دیگر هم افتاده یعنی فکر می کنم که افتاده. در مورد سهراب کمتر برایت نوشتم چون واقعا نمی دانم که در مورد او چه می توانم بگویم. شخصیت خاصی است و توجه من را ب خودش جلب کرده...
اوه. فکر می کنم احتیاج دارم که در موردش بیشتر فکر کنمشاید بهتر باشد که بعدا در موردش صحبت کنیم.
از اینجا، از مشرق زمین برایت بوسه می فرستم و برایت شب عیدی رویایی و پر برف ارزو می کنم. آرزومند دیار دوباره ات هستم، رز.
دفتر سر رسید را بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم. هدیه هایی را که به مناسبت تولدم و همین طور شب عید گرفته بودم همه روی تختم بود و هدیه عجیب و متفاوت پدربزرگ داخل یک پاکت سفید روی میزم قرار داشت. دست هایم را پشت سرم قلاب کردم و به پاکت روی میزم چشم دوختم. هدیه پدر بزرگ عجیب و دور از انتظار بود. باید برای همیشه در ایران می ماندم و تابعیت ایرانی می گرفتم تا هدیه پدربزرگ قانونا به نام من ثبت می شد. حقیقتا پیدا کردن انگیزه اصلی این کار برایم دشوار بود حتی با خوشبینی و تلقین هم نمی توانستم نسبت به محبت و علاقه قلبیس او نسبت به خودم یقین داشته باشم. او پیرمرد عجیبی بود که پوست زمختش به دور خود واقعی اش کشیده بود. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. باید به درون این پوسته سخت رخنه می کرئم. باید جواب چراهای بی جواب مانده مادرم را از زیر زبانش بیرون می کشیدم. در نگاه مات و مغرور او هیچ چیز نبود نه کوچکترین ردپایی از عاقه و محبت و نه برق آشکاری از یک نفرت قدیمی. اما در آن چشم های سرد و بی روح یک چیز بود که نمی شد آن را نادیده گرفت و آن، برق گذرا و عمیقی بود که گاها چون عبور سریع یک شهاب فروزان فقط برای لحظه ای کوتاه نگاهش را متفاوتمی ساخت و شاید همین تفاوت لحظه ای و گرا بود که من را برای بیسشتر دانستن از گذشته تشویق می کردمادر، جزئی از گذشته او بود و این حقیقتی بود که نمی توانستم آن را نادیده بگیم یاد و خاطره مادر ذهنم را انباشت و من بی اختیار آه کشیدم دلم به شدت هوای او را کرده بود. دستم بی اراده به سمت قفسه کتابها کشیده شد. کتاب عر فروغ را برداشتم و دستی روی جلدش کشیدم. چقدر ماد ه من نزدیک بود. می توانستم حضورش را ر اطرافم حس کنم. کاش می توانستم او را ببینم. با این فکر چشم هایم را بستم. و بار دیگر از ته دل آه کشیدم. انگشتانم را روی صفحات لغزاندم و بعد آرام کتاب را گشودم نگاهم به روی کلمات لغزید:
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روز پوچی همچو روزان دگر
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد و درد
خاک می خواند مرا هر دم به خویش
می رسند از راه که در خاکم نهند
آه شاید عاشقان نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
بعد من ناگه به یک سو می روند
پرده های تیره دنیای من
چشم های ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر آینه می ماند به جای
تارمویی، نقش دستی، شانه ای
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماه ها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره می ماند به چشم راه ها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد قلب دامن گیر خاک
بی تو و دور از ضربه های قلب تو
قلب من می پوسد آنجا زیر خاک
sorna
11-28-2011, 10:20 PM
خواندن شعر آنچنان غمی در قلم نشاند که اشک های پر حرارت و محزونم را از کنترل اراده ام خارج ساخت. آه تلخی کشیدم و به یاد دلشکستگی های مادر افتادم. چقدر این شعر به سرگذشت مادرم شبیه بود. غمگینانه کتاب را ورق زدم. در حاشیه یکی از صفحات کتاب دستخط شکسته مادر توجه ام را به خود جلب کرد. جوهر خودنویس اش کمی پخش شده بود اما با این وجود خوانا به نظر می رسید. نگاهم مشتاقانه روی کلمات لغزید: "باز هم امروز با خودش گل مریم آورده بود. بیچاره! چقدر دستش می لرزید. دلم برایش می سوزد." شگفت زده و کنجکاو چندین بار جمله اش را خواندم. منظور مادر از "او" چه کسی می توانست باشد. او با خودش گل مریم آورده بود و دستش می لرزید. نگاهم بی اختیار به سمت گل های رز داخل قفسه کشیده شد. هیجانی ناشناخته و غریب در رگ هایم دوید و انگشتانم را به تکاپو انداخت. صفحات کتاب را ورق زدم و با نگاه جستجوگرم حاشیه هایش را می کاویدم. عاقبت در یکی از صفحات پایانی کتاب نگاهم آنچه را که در جستجویش بود پیدا کرد و من هیجان زده لبهایم را با زبان خیس کردم:
"امروز تولد من بود و باز پدر نامهربان به من گفت: از مقابل چشمانم دور شو. حالا در اتاقم هستم و دارم موهایم را قیچی می کنم. خدایا چرا من را اینقدر بدبخت آفریدی."
گلویم از شدت بغض تیر کشید. با عجله کتاب را بستم و دست هایم را به رویش گذاشتم. ای کاش کنجکاوی نکرده بودم. کاش این جمله را نمی خواندم. آخ مادر... مادر.
انگار کسی گلویم را می فشرد. نفس کشیدن را برایم مشکل شده بود. عاجزانه در دلم نالیدم: "چرا امشب؟ امشب شب تولد من بود؟" نگاه لرزانم را به روی پاکت میز خیره ماند و نفرت و انزجاری عمیق قلبم را به سوزش انداخت. دلم می ساخت آن پاکت را با تمام محتویات بی ارزش اش را به صورت پدربزرگ بکوبم.نه! من حتی ذره ای از آن محبات پوشالی را نمی خواستم. با حرکت تند و پر انزجاری پاکت را روی زمین پرت کردم و بعد با درونی متلاطم و پر التهاب سرم را روی میز گذاشتم و همین که گونه ام روی جلد کتاب چسبید اشک های پر حرارتم غمگینانه از چشم هایم چکیدند به قدری خشم و نفرت در قلبم انباشته شده بود که برای دقایقی طولانی فقط گریستم وقتی چشم هایم به سوزش افتادند سر برداشتم و با دلی شکسته آه کشیدم. حالا دیگر جواب یکی از سوال هایم راگرفته بودم از لای کتاب شعر حافظ کلید کشوی میز را بداشتم و آن را گشودم دستمالی را که گیسوان مادر آن پیچیده شده بودبرداشتم و آن را روی میز گذاشتم وقتی نگاهم روی تارهای مشکی رنگ گیسوان مادرم افتاد بار دیگر اشک هایم جاری شد آرام و نوازش گونه آنها را در میان انگشتانم لمس کردم چقدر مادر بیچاره ام غصه خورده بود غمگینانهپلک هایم را به روی هم فشردم. زمانی که بار دیگر چشم هایم را گشودم. نگاه خیس از اشکم داخل کشوی میز روی پرده های نیمه باز قیچی ثابت ماند خشم و نفرت بر قلبم سنگینی می کرد و حس قدرتمند انتقام جویی روح آسیب دیده ام را در تسخیر چنگال های فرو رونده خود می گرفت به شدت دلم می خواست که آن حس خفقان آور را بر سر کسی خالی نمایم ما در آن لحظه خودم را تنهاتر و بی پناه تر از همیشه حس می کردم. در اوج استیصال و درماندگی دستم مایوسانه پیش رفت و قیچی ا برداشتم. زمانی که مقابل آینه ایستادم اشک بار دیگر نگاه چشم هایم را تار کرده بود. لبم را به دندان گزیدم و دسته ای از موهایم را در مشت فشردم با اولین فشار پره های قیچی من هم پلک هایم را به روی هم فشردم و اشک روی گونه هایم سر خورد. موهای قیچی شده ام را مقابل آینه گذاشتم و بعد با خشم و نفرتی سوزاننده تر چانه ام را بالا گرفتم و دسته دیگری از موهایم را در چنگ فشردم . شنیدن صدای قیچی لذتی درد آلود به من می بخشید و من هر بار با فشار پره های قیچی لبم را به دندان می گزیدم. آن قدر با احساسات تند درونم در جدال بودم که متوجه صدای در اتاق نشدم. زمانی که صدای بهت زده و هراس آلود سامان را شنیدم چون انسانی مسخ شده صورتت خیس از اشکم را به سمت او چرخاندم. متوجه جمله ای که گفته بود نشم. فقط او را می دیدم که با چشم های گشادتر از حد معمول ایستاده و نگاهم می کند. تقریبا یمی از موهایم را قیچی کرده بودم. بار دیگر به سمت آینه برشگتم بدون توجه به حضور او باز دسته دیگری از موهایم را در میان مشتم گرفتم. قیچی را بالا بردم و چون دفعات قبل پلک هایم را به روی هم فشردم. هنوز پره های قیچی تا آخر به هم نرسیده بودند که انگشتان سامان به دور مچ دستم پیچیده شد، "هیچ معلوم هست چه غلطی می کنی. مگه دیوونه شدی؟"
دستم را که عقب کشید مقداری از موهای قیچی شده ام روی زمین یخت و تعدادی از موهایم بر اثر فشار از ریشه کنده شد. در حرکتی انفعالی دستم را عقب کشیدم و گفتم:"ول کن دستمو."
اما حرکت دست من حتی ذره ای از قدرت انگشتان سامان کم نکرد. نگاهش جدی و سر سخت به نظر می رسید. زیر لب زمزمه کرد: "تو دیوانه شدی."
بار دیگر دستم را به عقب کشیدم و گفتم : "آره من دیوانه شدم. اصلا مادرم هم دیوانه بود. حالا خواهش می کنم راحتم بذار."
سا مان ابرو هایش را بالا کشید و گفت: "ول ات کنم تا موهاتو قیچی قیچی کنی؟! نه رز هنوز مثل تو دیوونه نشدم."
باز دستم را عقب کشیدم و عاجزانه نالیدم: "چی از جونم می خوای سامان چرا دست از سرم بر نمی داری؟" سامان با نگاه دقیق اش عمق نگاه اشک آلودم را می کاوید. آهنگ صدایش عوض شد و با لحن محزونی ارام زیر لب پرسید، "چی این قدر بهم ات ریخته رز؟ به من بگو" با حالت عصبی مشتم را به سینه اش کوبیدم و میان گریه تقریبا بر سرش فریاد زدم: "تو، خانواده ات اون پدربزرگ لعنتی خودخواهت... دیگه نمی خوام اینجا باشم سامان می فهمی. از همه چیز و همه کسِ اینجا متنفرم.
با خشم مچ دستم را از بین انگشتان سست شده سامان بیرون کشیدم. اما حرکت من به قدری خشن و کنترل نشده بود که نوک قیچی کف دست سامان را زخمی کرد و من به یکباره آن را روی زمین رها کردم. نگاه مات و شوک زده ام را به سمت دست سامن چرخید. نوک قیچی کف دستش راعمیقا بریده بود. با دیدن خونی که از جای زخمش جاری بود به خود آمدم. نادم و دستپاچه دستش را در میان دست هایم گرفتم و با لحن بغض گرفته ای نالیدم: "دستت..."
سامان یا عجله دستش را مشت کد و گفت: "چیزی نیست."
دستش هنوز در میان دستهایم بود. نگاه عاجز و در مانده ام را تا ناگه آرام او بالا کشیدم و او همراهبا لبخندی پر مهر و مطمئن سرش را تکان داد. گلویم از شدت غم به هم فشرده شد. چون کودکی شرمنده و خطاکار نگاه به اشک نشسته ام را پایین گرفتم با لحنبغض گرفته ای زیر لب نالیدم، "من..."
سکوت و آرامش سامان شمندگی ام را بیشتر کرد. بغض در گلویم شکست:
- متاسفم سامان من...
سامان کوچکترین حرکتی به خودش نداد. فقط آرام و دلجویانه زیر لب زمزمه کرد:هیس!... هیچی نگو رز... سعی کن آروم باشی.
لحظاتی بعد نگاهم در نگاهش گره خورد و کمی خودم را عقب کشیدم. قدرت نگاه کردن در چشم هایش را نداشتم. نگاهم را به زیر انداختم و فتم: "متاسفم."
سامان با نوک انگشت اشک روی گونه ام را گرفت و با ملایمت جواب داد: "مهم نیست."
بعد مکث کوتاهی کرد و پرسید: "بهتری؟"
بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم و او ادامه داد: "اگه می دونستم کتک زدن من آرومت می کنه زودتر میومدم که تو این طور خشمتو سر موهات خالی نکنی.
نگاهش کردم. لبخند پر شیطنتی گوشه لبهایش بود اما چشم هایش برق محزونی داشت: "گفتم که متاسفم."
سامان مهربانانه لبخندی بر لب زد و سرش را داد: "خیلی خوب حالا!... بیا بشین نعریف کن ببینم کی پا رو دمت گذاشته ویانگر سه.
آرام لب تخت نشست و مچ دست زخمی اش را با دست دیگرش گرفت. از لا به لای انگشتانش خون بیرون زده بود. جهت نگاهم را که دید لبخندی زد و گفت: "معلومه تا حالا فیلم هندی ندیدی. اگه دیده بودی حالا بی معطلی گوشه دامنتو جر میدادی تا دستِ منو پانسمان کنی. هر چند منِ اقبال سوخته کی ازاین شانسا داشتم که حالا داشته باشم. هر وقت خواستم ثواب کنم کباب شدم.
سرم را پایین انداختم. سامان با لحن شوخی ادامه داد: "نگاه به پاچه های شلوارت نکن که جواب نمیده. فکر کنم راست زدی تو شاهرگم.
قطره ای از خون از لای انشگتانش روی زمین چکید و من عاقبت از جا کنده شدم ما هول و دستپاچه فقط دور خودم می چرخیدم سامان با شیطنت سر به سرم می گذاشت: "داری دنبال دامنت می گردی؟" با حالتی درمانده نگاهش کردم و گفتنم: "این قدر حرف نزن سامان. بزار ببینم چه کار باید بکنم." سامان سرش را تکان داد و گفت: "چشم... فقط صحنه جنایتو به هم نزن یه وقت دیدی من از شذت خونریزی مُردم.
خشمگین نگاهش کردم و او آرام و محتاطانه زیر لب ادامه داد: "خیلی خب بابا مزاح بود. در اصطلاح کمک های اولیه می گه به مصدوم باید روحیه داد."
کشوی میز آرایش را زیر ور رو کردم اما چیز مناسبی پیدا نکردم. قطره دیگری از خون سامان روی زمین چکید و من کلافه و عصبی کشوی میز را به جلو هل دادم. سامان بار دیگر به حرف در آمد و گفت: "من می دونم دامنت کجاست. تو کمد لباِ."
با عجله به سمت کمد لباس رفتم و در زیر نگاه مشتاق سامان دامن کتانی را که به تازگی خریده بودم از روی گیره پایین کشیدم. سامان با دیدن حرکت من آهی کشید و گفت، " تو رو خدا... واسه خاطر من؟!" بعد خودش را روی تخت انداخت و گفت: "راجا هندوستانی به خاطر هیجان زدگجی شدید مُردن کرداهه."
در حالی که از حرکتش به خنده افتاده بودم. با عجله دستمالی را که داخل جیب دامن ام داشتم بیرون کشیدم و به سمتش رفتم. سامان با دیدن دستمال سریع سرجایش نشست و گفت: "توهم جالبی بود. هر چند از قدیم و ندیم گفتن کاچی بِه از هیچی. حالا دستمالم بد نیست. حداقل بهتر از کم محلیه.
دستش را باز کرد و من با دیدن زخم دستش خجالت زده زیر لب زمزمه کردم: "آخ... معذرت می خوام." و همین طور که دستمال را به دور دستش می بستم با لحن حق به جانبی ادامه دادم: "نباید دخالت می کردی." سامان سرش را تکان داد و با لحن گله مندی گفت، "آره خوب تقصیر خودم بود. نباید تو دیوونه بازی شما دخالت می کحردم."
دستمال را که پشت دستش گره زدم از لب تخت بلند شدم و باز زیر لب زمزمه کردم: "متاسفم."
سامان در حرکتی سریع مچ دستم را گرفت و در حالی که من را بار دیگکر لب تخت می نشاند با لحن خشک و گرفته ای غرید: "خیلی خوب فهمیدم تو متاسفی، بعدش چی؟ پاشو تو آینه یه نگاه به خودت بنداز. مسخره ترین قیافه ائیه که تا به حال تو عمرم دیدم."
sorna
11-28-2011, 10:20 PM
دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و از لب تخت بلند شدم. آتش سوزان خشم بار دیگر داشت در وجودم جرقه می زد. با حالتی عصبی روی زمین خم شدم تا موهای ریخته شده و قیچی را بردارم. سامان با لحن سرزنش باری ادامه داد:"نمی دونم با این کارت می خواستی چی رو ثابت کنی. فقط می دونم که گند زدی.گ
با عصبانیت از جا بلند شدم و دست هایم را به لبه میز گرفتم. از دیدن تصویر خودم در آینه اشک به چشمانم دوید. با لحنی بغض گرفته و خشم آلود بر سر سامان فریاد زدم: "وقتی هیچ چیز نمی دونی پس لطفا خفه شو.گ
سامان هم بلافاصله با لحنی شبیه لحن من جواب داد، "خیلی خوب باشه پس تو که می دونی بگو تا منم بدونم." هر دو خشمگین و عصبانی درست مثل یک جفت خروس جنگی، چشم در چشم به هم زل زده بودیم. سامان در زیر نگاه خیره من پوزخندی بر لب زد و گفت، "اگه فکر می کنی کندن و موهات، مشکلی ازت حل می کنه بگو تا برم ریش تراش برقی پدربزرگو برات بیارم. برخلاف اونچه که تو فکر می کنی من خوشحال می شم که بهت کمک کنم."
لبخند تلخی به لب زدم و بار دیگر به تصویر خودم در آینه چشم دوختم: "برام بلیط بگیر سامان من برمی گردم امریکا.گ
- نمی خوای به من بگی چی شده؟
لحن کلام سامان به قدری گرفته و ملتمس بود که بی اختیار جهت نگاهم رها به سمت خود کشاند. چشم هایش درخششی محزون داشت. دل گرفته و غمگین آهی کشیدم و گفتم: "متاسفم سامان. می دونم که از دستم دلخوری. ولی من دیگه نمی تونم این محیط را تحمل کنم. اینجا به هر چیزنگاه می کنم به هر چیز دست می زنم خاطره ی مادر را برام زنده می کنه. یه خاطره تلخ که تحمل کردنش برام سخته."
وقتی سکوتش را دیدم به سمت میز رفتم و گیسوان مادر را نشانش دادم: "اینجا را نگاه کن. می بینی؟ اینا موهای مادرم بوده. زمانی که داشتم موهامو قیچی می کردم مزه ی احساسی را که مادرم در اون لحظه داشته چشیدم. زجری را که مادرم تو اون لحظه کشیده بودحس کردم."
بغض راه گلویم را فشرد و من نالیدم: "سامان، مادر من از دختر بودن خودش فرار می کرده چون پدرش، اون را نمی خواسته. می تونی درک کنی این یعنی چه؟ می تونی حس کنی که یه آدم چقدر می تونه له بشه؟"
صدای زنگ تلفن همراهی که از دایی کامران هدیه گرفته بودم بلند شد و نگاه هر دوی ما را به سمت خود کشاند. آه دردآلودی کشیدمو گفتم، "اون وقت اون مرد ویلاشو به من هدیه می کنه.
واقعا مسخره است. آدم واقعا نمی دونه که باید بخنده یا گریه کنه. فکر می کنی بعد از این هر بار نگاهم به چشماش بیفته چی می بینم. برق محبت؟!"
سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و با لحن گزنده ای گفتم: "نه سامان حتی اگه تمام دنیاشو به نامم بکنه دیگه نمی تونه این صحنه را از ذهنم پاک کنه. خاطره ای که دل آدم را بسوزونه تا لحظه آخر با آدم باقی می مونه."
سامان متاسف اما آرام به نظر می رسید. سکوتش از یک همدردی عمیق پر بود. انگار با نگاه محزون و معصومش به آرامش دعوتم می کرد. سرش را با تاسف تکان داد و گفت: "رز، تو حال و آینده رو گذاشتی و به گذشته چسبیدی. چرا این قدر اصرار داری خودتو ازار دی؟"
درست مثل یک انسان شکست خورده احساس بیچارگی کردم آه عمیق دیگری کشیدم و گفتم: "به خاطر همینه که می خوام برم تا زمانی که اینجا هستم خیال مادر لحظه ای من را رها نمی کنه"
سا مان با احتیاط انگشتان زخمی اش را باز و بسته کرد و بدون اینکه نگاهم کند، گفت: "الان وقت مناسبی برای تصمیم گرفتن نیست. تو الان عصبانی هستی... می دونم الان حرف زدن هیچ فایده ای نداره بنابراین تنهات می ذارم."
از لب تختبلند شد و مقابل من ایستاد: "مطمئن باش فردا صبح الز کاری که با موهات کردی پشیمونی." وقتی نگاهم کرد احساس تهی بودن کردم. فقط حضورش برای آرام کردن من کافی بود. وجودش پر از انرژی مثبت بود و در مواجهه با ضعف های من درست مثل یک شارژ عمل می کرد. حرفی نزدم و او از مقابلم گذشت. مقابل میز آرایش که رسید ایستاد و به سمت من چرخید. لبخند کمرنگی به لب زد و جعبه کادو شده و کوچکی را مقابل آینه گذاشت: "راستی... یه هدیه کوچولو به خاطر تولدت."
با چشمانی به اشک نشستهلبخند تلخی به لب زدم و آرام سرم را تکان دادم. لبخندش عمیق تر شد و چشم هایش دوباره بازیگوش شدند. دسته ای از موهایم را از مقابل آینه برداشت گفت: "یه باور سرخپوستی هست که میگه اگه زنی خونتو ریخت موشو آتیش بزن. مثل مسکن عمل می کنه. استامینوفن کدئین.
به رویش لبخند زدم و او در حالی که عقب عقب می رفت ادامه داد، "می دونی اگه دور عقرب یه حلقه آتیش بکشی چی کار می کنه؟... اون قدر صبر نمی کنه که اتیش خاموش بشه. خودشو نیش می زنه دیگه هرگز این کارو با خودت نکن."
بعد به سمت در چرخید و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد. لحظاتی بعد من هم به سمت آینه رفتم و دقایقی به تصویر خودم در آن خیره ماندم. یک طرف موهایم هنوز بلند بود و طرف دیگر به شکل نامنظمی پله پله کوتاه شده بود. پوست صورتم رنگ پریده به نظر می رسید و پلک هایم از شدت گریه قرمز شده بود. نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر قیچی به دست گرفتم. وقتی کارم تموم شد موهایم را از مقابل آینه برداشتم و آنها را کنار گیسوان مادر داخل دستمال پیچیدم. وقتی بار دیگر کشوی میز را قفل کردم و کلید را بیرون کشیدم حتی به قدر ذره ای از کاری که کرده بودم پشیمان نبودم. هر چه که موهای بلند و زیبایم حالا دیگر به زور تا روی شانه هایم می رسید.
وقتی خواستم کلید را سر جای قبلی اش لا به لای صفحات دیوان حافظ بگذارم یکی دیگر از آن دست نوشته های مادر، بار دیگر آرامشم را به هم ریخت: "از برق نگاهش می ترسم. "آیا به راستی او عاشق من شده؟!"
باز هم یک جمله سر بسته در مورد "او" . آرام زیر لب زمزمه کردم: "یک مرد؟!!"
این کشف جدید به شدت من را هیجان زده کرد و حی کنجکاوی ام را تحریک نمود. دلم می خواست بیشتر بدانم از "او" و از گذشت فراموش شده ی مادر. این اشتیاق عمیق من را از روی صندلی پشت میز جدا کرد و دست هایم را به تکاپو انداخت. تما کتاب های داخل قفسه را روی تخت خوابم منتق لکردم و بعد تا طلوع صبح تکت تکشان را ورق زدم. اشتیاق دانستن خوایب را از من دور می کرد و من با هر کشف تازه ای انگیزه ام برای جستجوی بیشتر، فزونی می یافت. با این وجود سپیده صبح دمیده بود که من آخرین کتاب را بستم و بدون اینکه نتیجه دلخواهم را از آن همه جستجو گرفته باشم سرخورده و ناراضی آن را به روی دسته کتابهای تلمبار شده مقابلم گذاشتم. نوک انگشتانم دردناک شده بود. برگه سفیدی که نتیجه تلاش هایم را روی آن پیاده کرده بودم در پیش چشمانم بود و من خسته و دمق خیره نگاهش می کردم و مایوسانه آهی کشیدم و از سر تسلیم و ناچاری برگه را به دست گرفتم و تمام کشفیاتم فقط چند جمله دیگر بود که در تمام انها همان ابهام غریب و قلقلک دهنده دیده می شد. هنوز "او" همان طور ناشناخته باقی مانده بود.
"عاقبت حرف دلش را زد. نمی دانم چرا هیچ حسی نسبت به او ندارم"
"چه حس شور انگیزی. باز گل مریم آورده. چقدرشعر عاشقانه می داند"
" می ترسم. برای او نگرانم. از پدر می ترسم"
"چه دنیای مسخره ای. روزهاست که نگاهم در جستجوی نگاه او به هر سو می دود آخرین شاخه مریم هم لای کتابم خشکید می دانم کخ دیگر هرگز نخواهد آمد"
از لا به لای همین چند جمله کوتاه هم راحت می شد ردپای یک عشق بی سرانجام را مشاهده کرد ما باز هم این فقط یک سوی مسئله بود. سوالهای زیادی در، ذهنم شکل گرفته بود که برای هیچ کدامشان جوابی قاطع و قانع کننده نداشتم و این کنجکاوی ارضاء نشده درست مثل یک پشه بی حال سمج مدام در ذهنم می چرخید و من را به شدت کلافه می کرد. خسته و خواب آلود برگه را کناری گذاشتم و بعد از خاموش کردن چراغ زیر پتو خزیدم. رگه های ضعیفی از روشنایی سپیده دم تاریکی اتاق را کمرنگ ساخته بود که من بعد از پشت سر گذاشتن یک شب پر تنش عاقبت چشم هایم را روی هم گذاشتم و مغلوب خستگی های جسم و رواح ام شدم. خوابم برد اما حتی در عالم خواب هم آرامش هم از من دور بود.
-مادرم با موهای کوتاه شده، خودم، شاخه های پژمرده مریم، سهراب، قیچی، پدربزرگ، سامان- همه چیز به شکل عذاب اور و گیج کننده ای درهم تنیده شده بود. در عالم خواب و بیداری مادرم را دیدم که با موهای کوتاه شده شاخه گل مریمی در دست گریه می کرد و بعد پدربزرگ به صورت من سیلی زد.
sorna
11-28-2011, 10:21 PM
فصل 2-14
وحشتزده از خواب پریدم. هوای اتاق سرد بود و من تقریبا به شکل آشکاری می لرزیدم. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.
آسمان گرفته و تاریک بود و صدای باد در میان درختان باغ می پیچید و بعد انگار که دوباره تکرار می شد. شقیقه هایم را فشردم و بار دیگر بدن سست و بی حالم را روی تخت رخا کردم. باید تصمیم درستی می گرفتم. ساعتی دیگر هم روی تخت بلاتکلیف و مردد از این دنده به آن دنده غلتیدم تا اینکه ثصدای در اتاق من را از افکار نامنسجم و آشفته ام بیرون کشید. در عکس العملی سریع بی اراده زانوهایم را در شکم جمع کردم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. در با صدای آرامی باز شد و من صدای توران را شنیدم که گفت: "بیدارین خانم جان؟"
از زیر پتو با لحن کشداری پرسیدم: "چی شده توران خانم؟"
- چیزی نشده خانم جان فقط...
آن زیر احساس نفس تنگی کردم به ناچار پتو را از روی صورتم کنار زدم، "فقط چی؟"
نگاه توران خانم دقیق و کنجکاو به نظر می رسید. با دیدنم لبخندی به لب زد و با لحن نامطمئنی پرسید: "هیچی...
شما حالتون خوبه خانم جان؟"
- چطور مگه؟
- آخه ساعت دو و نیم بعد از ظهره گفتم شاید...
به شنیدن حرفش پتو را به کناری زدم و سر جایم نشستم: "گفتی ساعت چنده؟!"
چشمای توران با دیدن من به طرز محسوسی گشاد شد و من تازه آن وقت بود که به یاد موهایم افتادم. کمی دست و پایم را گم کردم و با حالتی عصبی آنها را پشت گوش زدم و بدون اینکه به صورتش نگاه کنم به سمت کتابها چرخیدم و گفتم: "می بخشی توران خانم. من یه کم خسته بودم. متاسفم اگه نگرانتون کردم
لحن توران هم تند و عجولانه به نظر می رسید. انگار او هم مثل من دستپاچه شده بود: "نه اخنم جان نگران که نه... یعنی آقا سامان گفته بودن که شما خسته این مزاحمتون نشم اما من دیدم که...
میان حرفش دویدم و شاید می خواستم او را آرام تر کنم: "ممنون توران خانم. دیگه وقتش بود که بیدار بشم. همین الان آماده می شم."
خودم را از لب تخت پایین کشیدم و دسته ای از کتابهای روی تخت را در بغل گرفتم. نگاه خیره توران را پشت گردنم حس می کردم در حالی که من کتابها را داخل قفسه می چیدم او من منی کرد و گفت: "پس من می رم نهارتونو آماده کنم."
هر چند میلی به غذا خوردن نداشتم. برای هر چه زودتر رها شدن از آن حس و حال نراحت کننده سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و به رویش لبخند زدم: "خیلی خب تا نیم ساعت دیگه می یام پایی."
بار دیگر به سمت قفسه کتابها چرخیدم. زمانی که تثور می کردم او دیگر اتاق را ترک کرده است یک بار دیگر صدایش را شنیدم: "راستی خانم جان!
مایوسانه به سمتش چرخیدم و او ادامه داد: "اینا پشت دستگیره ی در اتاقتون بود.
با دیدن شاخه گل رز و برگه سفید میان دستانش بی آختیار آه کشیدم. نگاه توران طوری بود که باز دستم بی اراده به سمت موهایم کشیده شد. دسته ای از آنها را پشت گوش زدم و با لحن درمانده ای گفتم: "خیلی خوی ممنونم. لطفا بذارشون روی میز."
توران لبخند به لب سرش را تکان داد و بعد آنها را کنار جعبع کادو پیچ شده سامان مقابل آینه لب میز گذاشت. هنوز آثار باقی مانده از کار دیشبم روی میز دیده می شد. مقداری تار مو، قطره خونی که از دست سامان چکیده بود و همین طور قیچی. توران با نگاه دقیق اش تمام آنها را از نظر گذراند. بعد هم بدون اینکه به روی خودش بیاورد لبخندی مثل لبخندهای همیشگی اش به لب زدو از اتاق خارج شد و به محض بیرون رفتن او از اتاق، لب تخت نشستم و با حالتی درمانده سرم را بین دستهایم گرفتم. سرم را که پایین گرفتم موهایم از دو طرف روی صورتم ریخت و عصبی ام کرد. نگاهم از پشت موهای نا مرتب ام به روی پاکت روی زمین افتاد. هدیه پدربزرگ داخل آن پاکت بود با عجله نگاهم را از روی پاکت گرفتم. نگاه کردن به آن اذیتم می کرد. نگاهم را به سمت آینه چرخاندم و بار دیگر از دیدن شاخه رز آه کشیدم. لحظه ای مات و حواس پرت نگاهش کردم و بعد به سستی از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و برگه تا شده را از روی میز برداشتم و آن را گشودم.
کنار آشیانه تو آشیانه می کنم
فضای آشیانه را پر از ترانه می کنم
کسی سؤال می کند بخاطر چه زنده ای
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم
بی اختیار به یاد یکی از جمله های مادر افتادم: "چه حس شورانگیزی، باز هم گل مریم اورده. چقدر هم شعر عاشقنه می داند.گ
به یاد سهراب افتادم. تا ان لحظه هیچ حس شورانگیزی از نگاهش نخوانده بودم اما او باز هم گل آورده بود و چقدر هم شعر عاشقنه می دانست. شاخه گل را بوییدم و آن را کنار برگه تاشده لب آینه گذاشتم.به سمت پنجره چرخیده بودم که به یاد هدیه سامان افتادم. بار دیگر به سمت آینه برگشتمو جعبه کادو شده کوچک را برداشتم. فکر کردن به سامان همیشه برای من با لبخند همراه بود. در جعبه را گشودم و داخل آن سرک کشیدم. یک گردنبد طلایی زیبا بود که وقتی آن را از داخل جعبه خارج کردم پلاک قاب دار بزرگش توجه ام را به خود جلب کرد. کاترین هم یکی مثل این را داشت که در یک سمت آن عکسی که از جوانی های مادرش و در سمت دیگر آن عکسی از بچگی های من داشت. مشتاقانه پلاک گردنبند را در مشت گرفتم و با فشاری ملایم آن را گشودم. عکس سامان در یک سمت آن به رویم لبخند می زد. لبخندش مثل همیشه جذاب و پر از شیطنت به نظر می رسید ماا در نگاه گیرایش معصومیت غریبی موج می زد که بر خلاف آن لبخند شاد و را غمگین نشان میداد. سمت دیگر پلاک هم خالی بود. با سر انگشت عکس سامان را لمس کردم و بعد بار دیگر پلاک را بستم و لبخندی به لب زدم و به خاطر جبران تمام بد اخلاقی هایی که شب قبل با سامان کرده بودم آن را به گردنم آویختم.
بعد از اینکه تمام کتابها را سر جای قبلی شان دداخل قفسه چیدم و آن قیچی را که انگار با آن پره های نیمه بازش به من دهن کجی می کرد از مقابلچشمانم گم و گور کردم. برای برداشتن گام بعدی خودم را تقریبا آماده حس کردم. پاکت هدیه پدربزرگ را از روی زمین برداشتم و بدون اینکه کوچکترین تلاشی برای بهتر کردن قیافه درب و داغونم بکنم برای دیدن او از اتاق خارج شدم. تقریبا وسط پله ها رسیده بودم که صدای جیغ مانندی از گلوی صهبا خارج شد و نگاه خیره چندیدن جفت چشم رابهع سمت من کشاند. حرکات زن دایی سمیرا از شدت بهت و ناباوری کند شده بود. با حالتی سنگین و سر پا ایستاد و تقریبا زیر لب نالید: "خدای من رز!"
و بعد از آن دیگر هیچ صدایی از گلوی کسی خارج نشد. همه متعجب و می گیج به نظر می رسیدند. نگاهم در سالن چخید و در نگاه خیره پدربزرگ که روی مبل کنار شومینه نشسته بود قفل شد. لپ ام را از داخل گزیدم و بدون اینکه چشم از او بردارم چند پله باقی مانده را پایین آمدمو یکراست به سمتش رفتم. مقالش که رسیدم نگاهم هنوز سمج و سر سخنت در نگاه بی روح او خیره بود. شاید فقط برای چند لحظه کوتاه بود که نگاهش بار دیگر دردمند و محزون به نظرم رسید. شاید برای چند ثانیه اما خیلی زود نگاهش همان نگاه سرد و منزجر کننده.
دندانهایم را روی هم فشردم و او جهت نگاهش را تغییر داد. شاید برق نفرت را از نگاهم خوانده بود یا شاید جسارت آن را نداشت که یک خاطره از گور برخاسته را در پیش چشمانش ببیند. در هر صورت او نگاهش را پایین گرفت و از گوشه چشم نیم نگکاهی به پاکتی که در دستم بود انداخت و بعد خونسرد و بی تفاوت مهره شطرنج مقابلش را جا به جا کرد. اعصاب گردنم کشیده شد و شقیقه هایم از حرارت سوزان خشم به عرق نشست. نگاهم به سمت همبازی جوانش کشیده شد. سهراب کمی مستاصل به نظر می رسید. نگاهش در زیر نگاه غضبناک من ناآرام بود. لحظه کوتاهی به من و بعد به پدربزرگ نگاه کرد و در نهایت مهره اش را حرکت داد. انگار نه انگار که من هم حضور داشتم. در آن لحظه هر دو به نظرم به یک اندازه نفرت انگیز بودند. به نظر می رسید که سهراب چکیده خالصی از پدربزرگ بود و این نزدیکی شدید از نظر روحی از همن واقعیت سر چشمه می گرفت. پدربزرگ در زیر نگاه پر نفرت من روی مهرهای دیگر دست گذاشت و درست قبل از اینکه من نفس حبس شده ام را با فریادی خشمگین از سینه بیرون برانم دهان باز کرد و گفت: "تو منو یاد مادرت می اندازی... اونم گاهی از این کارای احمقانه می کرد."
لب هایم تکان خورد اما هیچ صدایی از گلویم خارج نشد. به قدری عصبانی بودم که نمی توانستم روی یکی جمله مناسب تمرکز کنم. ان جمله ای را که دلم می خواست نثارش کنم پیدا نمی کردم. دلم می خواست با یک جمله کوبنده تمام آن خشم و نفرتی را که در قلبم گره خورده بود بر سرش خالی نمایم اما نمی شد. پیدا نمی کردم و سینه ام از شدت خشم بالا و پایین می رفت و من در اوج درماندگی ناخن هایم را روی پاکت سفید می فشردم زیر ناخن هایم لایه لایه سفید و بنفش شدعه بود. پدربزرگ برا دیگر از گوش چشم نگاهی به دست لرزان من انداخت و بعد در حالی که با همان ژست آشنای مستبدانه به پشتی مبل تکیه می داد نگاهش را تا چشم هاب من بالا کشید. دست هایش را روی دسته برنجی عصایش جفت کرد و با صدایی خشک و زنگدار پرسید: “خوب؟"
آهنگ صدایش از تمسخر و تحقیر پر بود. چشم های نافذش انگار به من می خندیدند. عاقبت احساس بیچارگی بر اعتماد به نفسم غلبه کرد و بغض کینه جویانه راه گلویم را فشرد. نفسم سنگین شد و من مایوسانه در دلم نالیدم: "خاک بر سرت کنن رز. به درد مردن می خوری. گم شو برو اتاقت و جلوی آینه موهاتو ریز، ریز کن. حالم از به هم می خوره."
چشم های پدربزرگ را دیدم که ناباورانه گشاد شد. انگار قسمت آخر افکارم را بدون آنکه متوجه باشم با صدای بلند بر زبان رانده بودم. او بار دیگر چشم هایش را تنگ کرد و من لبم را به دندان گزیدم. نگاهش حالت نگاه گربه ای را داشت که طعمه را لا به لای چنگالهایی تیزش به بازی گرفته باشد. لحظاتی بعد جهت نگاهش را تغییر داد و نفس عمیقی کشید: "کاملا پیداست."
لحنش مشتاق ما پر تمسخر به نظر می رسید: "تو دختر خانم حتی برای مؤدب جلوه دادن خودت هم تلاش نمی کنی. مادر تو...
با صدایی که از شدت خشم و اضطراب منی لرزید میان حرفش دویدم و گفتم: "بله ماد رمن خوب بود. تو سری که می خورد صداش در نمی یومد. ملاک شما برای خوب بودن یک دختر نفرت انگیزه.
- زبون تیزی داری مادرت...
این بار خودش بقیه حرفش را خوردبه نظر می رسید واژه آخر ناخواسته از دهانش بیرون پریده بود. لب هایش را روی هم فشرد و با بیزاری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند: "برگرد به اتاقت دختر. تو درست تربیت نشدی. مادر بالا سرت نبوده و اون مردک نا لایق امریکایی معلوم نیست چه غلطی می کرده.
کنترل اعصاب از دستم خارج شد. داشت در مورد پدرم صحبت می کرد. چطور به خودش اجازه می داد؟! آن هم در حضور منم. دندان هایم را روی هم سائیدم و بر سرش فریاد زدم: "چطور جرئتمی کنی پیرمرد خرفت."
دایی کامذان بهت زده نالید: "رز؟!"
اما پدربزرگ فقط با ادای یک کلمه قدرت خرد کننده اش را به او تحمیل کرد: "خفه شو کامران."
sorna
11-28-2011, 10:21 PM
دایی کامران انگار که واقعا خفه شده باشد با رنگی کبود شده بار دیگر آرام روی صندلی سر خورد و دیگر صدایی از او در نیامد. از لحن خشک و کوبنده اش لرزید م اما خود را از تک و تا نینداختم. سرم را بالا گرفتم و چانه ام را به جلو هل دادم. صدایم از هجوم وحشی احساسات درونم می لرزید با همان لحن پر انزجار ادام دادم: "به هیچ کس اجازه نمی دم که در مورد پدرم این طور صحبت کنه. پدر من! هر چه که بود دخترش را دوست داشت. اون همیشه عاشق خانواده اش بود. اون یک پدر واقعی بو.د نه مثل شما. می دونید مادرم درون خودش شما را چی خطاب می کرد؟... زندان بان! اوه من فکر می کنم به شما باید مدال افتخار داد.
پلک بالای چشم چپ پدربزرگ می پرید و لب های به هم فشرده اش بی رنگ شده بود. ناگهان بر خلاف انچه از او انتظار می رفت. مثل ترقه از جا پرید و عصایش را محکم روی زمین کوبید: "گفتم برگرد به اتاقت دختره ی گستاخ."
از واکنش او از جا پریدم و بی اختیار گامی به عقب برداشتم. تمام بدنم به شکل وحشتناکی می لرزید. ما زبانم دیگ
ر از مغزم فرمان نمی گرفت. عقده های کهنه و ریشه دار قلبم بود که به آن خط می داد. در حرکتی انفعالی پاکتی را که در دستم بود روی میز انداختم. پوزخندی به لب زدم و گفتم: "می رم اما مطمئن باشید حتی یک لحظه هم در این خونه نمی مونم. به شما هم توصیه می کنم دیگه هرگز سعی نکنید که عذاب وجدانتون را با چیزی مثل ویلاتون معامله کنید. اون باید با شما باقی بمونه. همیشه. تا ابد. باید هر بار که اسم ساقی را شنیدید غش کنید. باید بفهمید که با روح و احساس دخترتون چه کردید. در مقابل آنچه کردید باید جوابگو باشید... پدر بّّزرگ!
واژه پدربزرگ را با تاکیدی تحقیر آمیز کش دادم و بعد از نفس افتادم. در زیر نگاه سرد و سرزنش بار من پدربزرگ به یکباره در هم مچاله شد و دست لرزانش روی سینه اش قرار گرفت. سهراب در حرکتی سریع به سمتش خیز برداشت و متنع افتادن او شد. من م دیگر معطل هیچ چیز نماندم و با عجله از پله ها بالا دویدم. و قتی وارد اتاقم شدم قلبم به شدت می تپید.حیرانو سرگردان لحظه ای دور خودم چرخیدم. هنوز بدنم می لرزید. بازو هایم را در بغل گرفتم و با نفسی بریده لب تخت فرود آمد. نگاه ناآرامم دور اتاق چرخید یا شاید اتاق بود که دور سرم می چرخید؟ از ذهن آشفته ام گذشت: "نکنه بمیره" و ناگهان از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و زیر لب نالیدم: گنباید بهش می گکفتم پیر خرفت. تقصیر خودش بود... اگه بمیره تقصیر خودش بود"
از این فکر مو بر تنم سیخ شد. نگاهم که روی نامه های مادر افتاد بغض راه گلویم را فشرد. احساس شرمندگی کردم و با صدایی خفه نالیدم: "معذرت می خوام مامی."
بعد با عجله از جا پریدم و چمدانم را از زیر تخت بیرون کشیدم و آن را روی تخت انداختم و سراسیمه به مست کمد لباسها دویدوم. لباسهایم را چنگ زدم و آنها را همان طور مچاله داخل چمدانم چپاندم. با نگاهم همه چیز را از نظر گذراندم . دلم می خواست می توانستم تمام وسایل اتاق مادر را داخل چمدانم بگنجانم و با خودم ببرم. اما حیف که امنجام این کار شدنی نبود. می بایست به یک یادگاری کوچک قناعت می کردم. به سمت میز رفتم و برای برداشتن دستمال داخل کشو به پایین خم شدم . سر که بلند کردم سامان را دیدم که به دیوار کنار در تکیه داده بود و دست به سینه در سکوت تماشایم می کرد. با عجله نگاهم را از نگاهش دزدیدم و بی توجه به حضور او به کارم مشغول شدم.بال های دستمال را به هم گره زدم و آن را داخل کیفم گذاشتم. دست هایم هنوز می لرزید. نگاه خیره سامان هم عصبی ترم کرده بود. عاقبت با حالتی کلافه سر برداشتم و با لحن معترضی گفتم: "چیه؟... تو دیگه چی میگی؟"
سامان شانه هایش را بالا کشید: "من چیزی گفتم؟!"
لحظه در سکوت، دلخور و ناراضی نگاهش کردم. بعد از پشت میز بیرون آمدم و به سمت چمدانم رفتم. در حالی که من به سختی و با فشار مشغول بستن چمدانم بودم سامان سینهای صاف کرد و پرسید: "
- حالا کجا با این عجله؟
بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم: "گورستان."
سامان با لحن کلافه کننده ای پرسید: "با چمدان؟!"
به سمتش چرخیدم. مقابل آینه ایستاده بود و شاخه رز را می بویید. لبخند معناداری گوشه لبش بود به شاخه گل اشاره ای کرد و گفت: "حداقل به جوون مردم رحم کن. بدجور دل و دین و عقل و هوشش را همه را به باد دادی."
در حالی که برای برداشتن کوله پشتی ام به سمت کمد می رفتم با لحن مشمئزی گفتم: "خواهش می کنم سامان دیگه ادامه نده."
- چرا؟
در جوابش سکوت کردم و به یاد سهراب افتادم و خشمگین لبم را به دندان گزیدم. با حرکتی خشن کوله پشتی ام را از داخل کمد بیرون کشیدم و به سمت سامان چرخیدم. او چمدانی را که من به زحمت بسته بودم را گشوده بود و با خونسردی تمام داشت لباسهایم را از داخل آن روی تخت می انداخت. لحظه ای درمانده نگاهش کردم و بعد با چند گام بلند خودم را به او رساندم. کوله پشتی ام را روی تخت انداختم و بار دیگه توده روی هم انباشته شده لباسهایم را در بغل گرفتم و انها را داخل چمدان رها کردم اما سامان همچنان اتوماتیک وار به کارش ادامه میداد. بار دیگر لباس هایم را روی تخت گذاشت و من باز لجبازانه آنها را در بغل گرفتم و با حرص داخل چمدان ریختم: گراحتم بذار سامان."
سامان بی توجه به حرف من کارش را تکرار کرد. کلافه و عصبی با صدای بلند نفسم را بیرون دادم و دسته لباسها را محکم داخل چمدان کوبیدم. وقتی بار دیگر دست سامان به سمت چمدان پیش رفت عکس اعمل سریع تری نشان دادم و بلوزی را که در دستش بود چنگ زدم: "مگه دیوونه شدی؟"
سامان در مقابل حرکت من مقاومت کرد. بلوز را به سمت خودش کشید و گفت: "من دیوونه شدم یا تو؟"
بلوز را به سمت خودش کشید و با غیض جواب داد: "به جهنم. بزار پاره بشه."
و عاقبت بلوز با صدای جیغ مانندی از وسط جر خورد. یک آستینش دئر دست سامان باقی ماند و بقیه اش در دست من. با حرص بلوز نصفه نیمه را داخل چمدان انداختم و خره در چشمان سیاهش گفتم: "لعنت!... بفرما. همین را می خواستی. دلت خنک شد؟"
سامان جواب داد: "نه هنوز."
بعد هم با بد ذاتی چمدان را روی دستش بلند کرد و تمام محتویاتنش را روی تخت تکاند.در آخر هم چمدان خالی را درست مثل یک توپ بسکتبال به کنج اتاق شوت کرد: "اما الان چرا. دلم خنک شد.گ
مایوسانه نگاهش کردم و گفتم: "خیلی خوب الان حالت بهتر شد؟"
سامان آشفته حال بر سرم فریاد زد: "نه حالم بهتر نشد."
فریادش درست مثل قانون دوم نیوتن عمل کرد. صدای من هم در عکس العملی سریع و جهشی بالا رفت. با لحن بغض گرفته ای بر سرش فریاد زدم: "به جهنم که بهتر نشد. من همین الان از اینجا می رم."
سامان حتی خشمگی تر از دفعه قبل بر سرم فریاد زد: "باشه برو. راه باز و جاده دراز. اما بعد از مراسم کفن و دفن پدربزرگ.
جمله اش مثل صاعقه من را در جا خشکاند. چشم هایم از شدت وحشت گشاد شد و ناباورانه زیر لب نالیدم:
- مگه... اون مُرد؟!
- اگه واسه ارث و مراسش کیسه دوختی بزار خیالتو راحت کنم از این مال و اموال یه ثرونم بهت نمی ماسه.تو یک تبعه خارجی محسوب میشی و قانونانمی تونی از ارثیه اون سعمی داشته باشی.
در زیر نگاه بهت زده من سرش را تکان داد و گفت: "چه. اینجا شو دیگه نخونده بودی مگه نه؟..."
شانه ای بالا نداخت و ادامه داد: "خوب البته اگه آقاجون وصیت کرده بود و تو هم تابعیت ایرانی می گرفتی می تونستی از اموال غیر منقولش سهمی ببری اما حالا... اصلا اون بیچاره کی فرصت کرد وصیت کنه؟ هر چند اگر هم احیانا فرصت بیشتری می داشت واسه وصیت کردن هدرش نمی داد. مستقیما زُل می زد تو چشماتو می گفت:"پیر مرد خرفت هفت جد و آبادته دختره ی گستاخ."
با زانوهایی سست لبه تخت نشستم. هیچ وقت سامان را این طور عصبی و پریشان حال ندیده بودم.
یعنی من باعث مرگ پدربزرگ شده بودم؟
sorna
11-28-2011, 10:21 PM
فصل 3-14
خواستم حرفی بزنم اما زبانم نمی چرخید. در سکوت با نگاهی لرزان عاجزانه نگاهش کردم و او با حالتی کلافه انگشتانش را لا به لای موهایش فرو کرد و آنها را روی هم لغزاند: "خیلی خوب حالا نمی خواد غش کنی. هی من بهت گفتم با دم شیر بازی نکن تو گوش ندادی."
- سامان من...
- طوری نیست حالا. تو فعلا پاشو این چنزل پنزلا رو جمع کن بریز تو کمد. مِن بعد از اینم سعی کن زیاد دَم پرش نباشی.
به شدت گیج و آشفته بودم:" پَر چی؟"
سامان جواب داد: "پر هیچی. منظورم اینه یه مدت جلوی چشماش آقتابی نشو." متوجه منظورش نمی شدم: "چشمای کی؟"
- ای بابا. آقاجون دیگه. تو چقدر گیجی.
- ولی تو که گفتی اون...
- خوب حالا. امروز نشد فردا. آب زندگونی که نخورده. همه ما آخر رفتنی هستیم.
لحظه ای خیره نگاهش کردم و بعد با دلخوری از او رو برگداندم. سامان با لحن پر شیطنتی گفت: "خیلی خوب بابا این که دیگه ناراحت شدن نداره. من که گفتم امروز نشد فردا.اصلا کافیه بری پایین و این دفعه بهش بگی، پیرمرد، خرفت، کره خر، جون داداش این دیگه رد خور نداره." بغض راه گلویم را فشرد و به یکباره اشکم سرازیر شد. در بیشت و چهارساعتی که گذشته بود به قدری فشار روانی تحمل کرده بودم که دیگر کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود. احساساتم به شدت ضد و نقسض و درهم و برهم شده بود. طوری که نه می توانستم درست فکر کنم و نه عاقلانه تصمیم بگیرم. همه چیز به هم ریخته بود. همه چیز خراب شده بود. سامان با دیدن اشک های من واکنش نشان داد و آرام لب تخت نشست و دلجویانه روی زانوهایش خم شد. از او رو برگرداندم اما او با لحن ؤآمو دلجویانه ای پرسید: "حالا چرا گریه می کنی؟ من که گفتم آقاجون چیزیش نیست."
در سکوت فقط دماغم را بالا کشیدم و او همچنانکه سعی می کرد نگاهم را متوجه خود کند ادامه داد: "از اینکه سرت داد زدم ناراحت شدی؟"
باز هم جوابش را ندادم. حتی نگاهش را هم نکردم. اما او آرام و محتاطانه دستش را پیش آورد و روی دست من گذاشت.
-رز خواهش می کنم.
نگاه گریانم روی دست باندپیچی شده اش ثابت ماند و بعد ناگاهان به هق هق افتادم. دستم را از زیر دستش بیرون کشیدم و صورتم را پشت دستهایم پنهان کردم و میان گریه نالیدم: "راحتم بزار سامان. خواهش می کنم."
و سامان دیگر خرفی نزد. نفس عمیقی کشید و خودش را روی تخت رها کرد . من هم دقایقی گریه کردم و بعد بع ***که افتادم. سامان از روی میز پاتختی لی.وانی آب به دستم داد و من جرعه ای از آن نوشیدم و بعد آن را تا روی زانوهایم پایین آوردم و به آب داخل لیوان
آآن خیره شدم. سامان بار دیگر آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و به جلو خم شد. نگاهش روی صورتم حس می کردم اما نمی توانستم نگاهش کنم.دلخور بودم سامان پرسید: "حالت بهتر شد؟"
چقدر صدایش گرم و مهربان بود. طوری حرف می زد که انگار پدرم بود. چانه ام از بغض لرزید و من سرم را به نشانه منفی تکام دادم. او با لحنی تند و شتابزده که رگه ای از التماس در آن حس می شدپرسید: "از چی انقدر ناراحتی رز؟ به من بگو؟"
صدایم مثل آدم های سرما خورده، گرفته و تو دماغی بود. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: "از همه چیز. تو، پدربزرگ، سهراب،... انگار از بازی کردن با احساست آدم لذت می برید."
سامان با لحن گرفته ای گفت: "اینجا همه دوستت دارن رز. چرا نمی خوای باور کنی؟"
میان گریه به خنده افتادم و با لحن تلخی گفتم: "اوه. دروغ های پرجاذبه قابل ستایش اند."
سامان آهی کشید و با لحن کلافه ای گفت: "دروغ نیست رز. واقعیته."
به دنبال او من هم آهی کشیدم و گفتم: "واقعیت اون چیزیه که دارم می بینم."
- درون آدمها چی؟ اونم می تونی ببینی؟
- اصلا دلم نمی خواد سعی کنم . من یه آدمم سامان . فوق بشر که نیستم. اگه قراره احساساتی نا گفته باقی بمونه همون بهتر که اصلا نباشه.
برای لحظاتی هر دو ساکت شدیم. من دیگر گریه نمی کردم. سامان هم متفکر و دمق به نظر می رسید.
- از من دلخوری؟
صدای سامان نگاهم را به سمت خود کشاند. نگاهش محزون بود و بقی معصومانه داشت. چقدر شبیه نگاه توی عکسش شده بود. سوالش در ذهنم تکرار شد، "از من دلخوری؟"
و بعد فکر کردم: "از او دلخورم؟"
و خیلی زود جواب سوالم را پیدا کردم: "اوه نه تو سامان خوب منی. نه از تو دلخور نیستم."
در زیر نگاه منتظرش لبخند محوی به لب زدم و زیر لب جواب دادم: "نه دلخور نیستم."
- پس چرا گفتی؟
نگاهم را از نگاه دقیق و جستجوگرش بریدم و سرم را پایین انداختم: "نمی دونم . عصبی بودم."
اما سامان سماجت کرد و باز پرسید: "تو گفتی از منو پدر بزرگ و سهراب... سهراب دیگه چرا؟"
و با لحن محتاطانه ای زیر لب ادامه داد: "چیزی بهت گفته؟"
از گوشه چشم نگاه سریعی به جانبش انداختم . حقیقتا از دست سهراب و آن رفتار سرد و بی تفاوتش دلخور بودم اما در جواب دادن به سوال سامان عاجز و ماندم. چه می توانستم بگویم. لیوان را بین انگشتانم چرخاندمو گفتم: "چیز مهمی نیست."
سامان سرش را تکان داد و با لحن مطمئنی گفت: "چرا یه چیزی هست. تو نمی خوای بگی."
با حالتی درمانده نگاهش کردم و او ادامه دادذ: "دیشب هم جوابمو ندادی."
از لب تخت بلند شدم و لیوان را روی میز گذاشتم. با نگاه سنگین اش سر سختانه دنیالم می کرد.
اراده اش برای به حرف کشیدن من قوی به نظر می رسید و من به شدت تلاش می کردم که نگاهم با نگاه پرسش بارش تلاقی نکند. چرا که واقعا نمی دانستم در جواب سوالش باید چه بگویم. به لب میز تکیه دادم نگاهم به سمت شاخه رز و آینه پرکشید سکوت پر از انتظار سامان و نگاه خیره اش کلافه ام کرده بود. لب هایم تکان خورد و بی اراده زیر لب زمزمه کردم: "مربوط به اون گل هاست."
سامان جهت نگاه من را دنبال کرد و نگاهش روی شاخه رز ثابت ماند. من توضیح بیشتری ندادم. سامان عهم در سکوت به همان نقطه خیه ماند. چند لحظه در سکوت گذشت. بعد او سرش را به سمت من چرخاند و گفت.
- خوب؟
نوع نگاهش آرامش را به هم ریخت. ما من همچنان سعی می کردم خودم را خونسرد و بی تفاوت جلوه دهم. شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم: "می دونم که گل ها را اون پشت در اتاق گذاشته.
چشم های سامان به شنیدن این حرف گشاد شد: "سهراب؟"
فقط نگاهش کردم. او هم در لحظات طولانی بهت زده نگاهم کرد وقتی بار دیگر به حرف آمد صدایش آرامو مطمئن به نظر می رسد: "چرا فکر می کنی کار اون بوده؟"
- چون خودم دیدم که این کار را می کرد.
- واقعا؟!!
لحن کلام سامان به قدری بهت زده بود که من را هم دچار دودلی و تردید کرد. بی اختیار صحنه ای که شب پیش اتفاق افتاده بود در ذهنم نقش بست. در را که کمی باز کرده بودم شاخه رز و برگه کاغذ مقابل پاهایم افتاده بود و سهراب کمی آن سوتر بالای پله ها افتاده بود و غافلگیر به نظر می رسید. بعد هم که آن اتفاق افتاد. برخورد عجیب و غیر منتظره سهراب و جمله اش که هنوز در گوش هایم زنگ می زد:
"خوب می دونم که واقعا چی می خوام رز"
صدای سامان رشته افکارم را گسیخت. نگاهش کردم. انگار باز ذهنم را خوانده بود پرسید: "چیزی هم بهت گفته... منظورم اینه که در مورد علاقه اش به تو... حرفی هم زده."
هر چند این اولین باری نبود که سامان تیرش را دقیقا به هدف می زد ماا من درست مثل دفعات قبل حسابی جا خوردم. در زیر نگاه منتظرش کمی دست و پایم را گم کرده بودم. با لحنی شتابزده و ناشیانه گفتم: "اوه نه... معلومه که نه. اون از همه زن ها متنفره."
سامان در سکوت نگاه معنا داری به سمت من اناخت که شاید معنی اش این بود: "خودتی."
و من... خدایا چقدر احساس درامندگی کردم به خاطر جمله ی بی خودی که بی اراده از دهانم بیرون پریده بود. زبانم را گاز گرفتم. انگار که پیش چشم سامان گناهی مر تکب شده بودم و حالا چشم در چشم او داشتم انکارش می کردم. نمی دانم چرا؟ اما در آن سکوت پر انتظار و در زیر آن نگاه غریب و معنا دار خودم را باخته بودم. عذاب وجدانی مسخره به جانم افتاده بود و آرامشم را بهم می زد. برای رهایی از آن حس بد به دست و پا افتادم و در حال که سعی می کردم با لبخندی شاد و بی خیال موضوع را بی اهمیت جلوه دهم. شانه ای بالا انداخته و گفتم: "به نظر من که بیشتر به شوخی شباهت داره."
اما سامان دست بردار نبود. درست مثل یک بازپرس ویژه جدی و سمج به نظر می رسید: "پس یه چیزی بهت گفته."
لح ظه ای نا امدانه نگاهش کردم. آن همه کنجکاوی کلافه ام می کرد. دیگر نمی توانستم با کلمات بازی کنم. سامان بد پیله بود و عاقبت من را به زانو در آورد. آهی کشیدم و نگاهم را به سمت رز مقابل آینه چرخاندم: "نه به شکل مستقیم."
سا مان با شنیدن این جواب آبکی دیگر حرفی نزد و برای لحظاتی سکوت بینمان زا پر کرد. آه دیگری کشیدم و نگاهم به سمت او چرخاندم. اما نگاه او روی شاخه رز مقابل آینه خیره مانده بود. چقدر نیم رخش آرام و معصوم به نظر می رسید. در زیر نگاه مستقیم من سرش چرخید و نگاهش در نگاهم قفل شد: "تو چی ؟"
سوالش آنقدر بی مقدمه بود که من فقط توانستم در سکوت بِر و بِر نگاهش کنم. اما او ادامه داد: "منظورم اینه که... دوستش داری؟"
در صورتم احساس گرما کردم. این همان سوالی بود که برای خودم هم پیش آمده بود و من هر بار به جای تلاش کردن برای یافتن جوابش، وحشتزده و دستپاچه از آن گریخته بودم. این بار هم هیچ فرقی با دفعات قبل نداشت. نگاهم را از نگاه سامان بریدم و برای رفتن به سمت چمدان گوشه اتاق از جا کنده شدم: "چه اهمیتی داره. من به کشورم بر می گردم و احتمالادیگه هرگز..."
- پس دوستش داری.
جمله اش را طوری ادا کرد که انگار همان بازپرس سمج اعتراف به قتل را از زیر زبان قاتل بیرون کشیده بود. جمله اش دست هایم را از حرکت انداخت. انگار چیزی در قلبم فرو ریخت از ذهنم گذشت.
- "مگه دوستش دارم؟! چطور به این نتیجه رسیدی؟"
خواستم حرفی بزنم که صدایی نگاهم را به آستانه در کشاند: "مزاحم شدم؟"
سهراب بود. نگاهم بی اختیار از سمت او به صورت سامان چرخید. او لبخند خاصی به لب زد و زیر لب زمزمه کرد: "چه حلال زاده است."
بعد نگاهش را به سمت سهراب چرخاند. سهراب لحظه ای در سکوت به من و بعد بهع سامان نگاه کرد و با لحن مرددی گفت: "اگه مزاحمم بعدا میام."
این را گفت و روی پاشنه چرخید. امیدوار بودم که سامان حرفی بزند اما او همچنان در سکوت مات و خیره نگاهش می کرد. اقبت خودم به دست و پا افتادم و با لحن معذب اما شتابزده ای گفتم: "بمون سهراب. مزاحم نیستی."
حرکات سهراب سست شد و بار دیگر به سمت اتاق چرخید و مرد و نامطمئن نگاهمان کرد. من هنوز پشت تخت دو زانو روی زمین نشسته بودم و چمدان خالی و توده لباس ها مقابلم روی تخت بود. سهراب که برگشت. سامان هم از لب تخت بلند شد و دست هایش را در جیب های شلوارش فرو کرد و نیم نگاهی به من انداخت و خطاب به سهراب گفت: "شما رو تنها می ذارم."
و همین طور که از کنارش رد می شد ادامه داد: "ما که نتونستیم. اما شاید تو بتونی از خر شیطون پیاده اش کنی."
سهراب از آستانه در کنار رفت و قدمی به سمت من برد اشتاما روی صحبتش با سمان بود: "کار خاصی نداشتم. فقط خواستم بگم که آقاجون خواسته رز رو ببینه."
سامان به سمت ما چرخید و در حالی که عقب عقب می رفت شانه هایش را بالا کشید. هنوز در نگاهش نوعی گیجی بهت آلود دیده می شد. کمی گردنش را از روی شانه اش خم کرد و به رویمان لبخند زد:"پس... موفق باشی."
sorna
11-28-2011, 10:21 PM
لحظه ای بعد صدایش را از فاصله دورتری به گوشم رسید. با لحن بی خیال و کش داری گفت: "اگه احیانا خواست گردن کشی کنه بهش بگو پیرمرد، کره خر، سکته ای. یادت نره چی گفتم. پیرمردِ... کره خرِ سکته ای. "
آن قدر مضطرب و پریشان بودم که این جمله سامان حتی یم لبخند خشک و خالی هم روی ل هایم ننشاند. هر چند سهراب هم واکنشی نشان نداد. درست مثل یک کوه یخ بزرگ رو به رویم ایستاه بود و دذر سکوتی گزنده اشعه های سرد نگاهش را به سمت من می پاشید. دیگر از سامان خبری نبود. به خودم آمدم و دست هایم بار دیگر به تکاپو افتاد و در حالی که لباس هایم را داخل چمدان می فشردم. با اکراهی آشکار پرسیدم:
- همین الان باید بیام؟
- بله آقاجون منتظره.
بدون اینکه نگاهش کنم. با لحنی به سردی نوع نگاه او جواب دادم: "بسیار خوب. تو برو. اگر احیانا تصمیم گرفتم که بیام... تر جیح می دم...
نگاهم را در نگاهش دوختم و با لحن خشک و محکمی ادامه دادم: "تنها باشم."
سهراب در زیر نگاه دلخور و نا مهربان من بی درنگ به سمت در چرخید و گفت: "هر طور راحتی."
اما به آستانه در اتاق که رسید ایستاد و بار دیگر به سمت من چرخید و گفت: "بابت اتفاقی که افتاد مَن... متاسفم."
خواستم لبخند بزنم اما آن چیزی که روی لب هایم نشست. بیشتر شبیه پوزخند بود: "من نیستم."
سهراب پرسید: "حالا می خوای چی کار کنی؟"
یکی دیگر از آن لباس هایم را داخل چمدان فشردم و زیر لب جواب دادم: "می بینی که."
- فکر می کنی کارت درست باشه. اشتباه نمی کنی؟
شگفت زده نگاهش کردم و با لحن معنا دار و پر کنایه ای گفتم: "اوه، من هوب می دونم که واقعا چی می خوام سهراب."
صورت سهراب رخ شد. دستش را به چهار چوبدر گرفت و با حالتی کلافه نگاهش را به سقف دوخت. به شدت سعی می کرد خشم و دلخوری اش را در ظاهر نشان ندهد. گوشه لبش را به دندان گزید و بعد نفس عمیقی کشید. وقتی بار دیگر نگاهم کرد چشم هایش می درخشید: "تو با من مشکل داری؟"
از این که کفری شده بودم دلم خنک می شد. حقش بود. باید مزه تحقیر شدن را می چشید. باید می فهمید که گاهی غرور و شخصیت آدم ها راحت تر از هر شیشه تُردو نازکی از هم می پاشید. نگاهش کردم و گفتم: "این طور فکر می کنی؟
سهراب سرش را به نشانه مثبت تکان داد: "این طور به نظر می رسه."
در چمدان را با فشار به هم رساندم و گفتم: "تو چی. با من مشکل داری؟"
سهراب بلافاصله جواب داد: "ابدا. بر عکس چیزی که تو فکر می کنی من از تو خوشم می یاد."
از حرفش تمام بدنم داغ شد. می دانستم که حالا دیگر گونه هایم گل انداخته اما سر سختانه در مقابل آن حس تب آلود ایستادم و از جبهه ام عقب نشینی نکردم. چمدان بسته و آماده ام را کنار تخت روی زمین گذاشتم و با همان لحن پر تمسخر و کنا یه آمیز قبل پرسیدم: "واقعا؟"
اما سهراب دیگر حرفی نزد. سرش را با تاسف تکان داد و از اتاق خارج شد. بعد از رفتن او دقایقی طول کشید تا من توانستم کمی افکارم را جمع و جور کنم. باید تصمیمم را می گرفتم. آیا اصلا می خواستم برای آخرین بار با پدربزرگ رو به رو شوم یا نه؟ بعد از آن دلخوری. بعد از آن برخورد بدی که پیش آمد:
چه کار سختی بود. اصلا می توانستم؟ با خودم فکر کردم: "یعنی چی می خواد بگه."
و بعد جمله سامان در گوشم پیچید: "پیرمرد خرفت، هفت جد و آبادته دختره گستاخ."
با وجود وحشتی که از تجسم بر خورد مجددم ا پدربزرگ در قلبم می جوشید باز جاذبه و کششی عمیق من را برای دیدن دوباره اش وسوسه می کرد.نگاهم به سمت نامه های مادر کشیده شد. دسته نامه ها می توانست بهانه خوبی برای یک دیدار نه چندان دوستانه دیگر باشد. قبل از اینکه تصمیم آخرم را در ذهنم به قطعیت برسانم خودم را به دسته نامه ها رساندم . با وجود احساس بیگانگی شدید و خشم فروخورده ای که بین من و پدربزرگ حاکم بود این حداقل کاری بود که می توانستم برای مادرم انجام دهم. دسته نامه ها را برداشتم و برای دیدن پدربزرگ از اتاق خارج شدم. بر خلاف انتظارم سالن طبقه پایین خالی و خلوت بود. خورشید تقریبا غروب کرده بود و فضای بزرگ سالن تاریک به نظرمی رسید. باز دلهره به جانم افتاد و ته دلم را خالی کرد. احساس ضعف کردم. بیست و چهار ساعتی می شد که چیزی از گلویم پایین نرفته بود. حتی خودمهم متعجب بودم که چطور بعد از تحمل آن همه فشالر عصبی هنوز سر ا ایستاده ام. نفس عمیقی کشیدم و دستم را محکم روی معده خالی ام فشردم. صدای زنگ ساعت شماطه دار داخل سالن، من را از جا پراند. ساعت با ریتم و آهنگ زیبایش پنج بار نواخت و من بعد از به سینه کشیدن یک نفس عمیق دیگر مصمم از جا کده شدم. پشت در اتاق که رسیدم تپش های قلبم باز شتاب گرفته بود و آن اضطراب قدرتمند همیشگی کم کم دشت نفسم را سنگین می کرد. نا مه های مادر را روی قلبم فشردمو زیر لب نالیدم: "با منی مامی مگه نه؟ می دونم که اینجایی. پیشم باش خواهش می کنم."
چشم هایم را بستم و با پشت انگشت به در اتاق ضربه زدم. هنوز دستم بالا بود که در اتاق باز شد و توران مقابلم ایستاد. با دیدنم لبخندی به لب زد و گفت: "برو تو.پدربزرگت منتظره."
سعی کردم از بالای شانه او به داخل اتاق سرک بکشم اما او کارم را راحت تر کرد. خودش را از مقابل در عقب کشید و با اشاره دست من را دعوت بع داخل شدن کرد. سم را به نشانه تشکر تکان دادم و در سکوت قدم به داخل اتاق گذاشتم. نگاهم بی راده به سمت تخت خواب کشیده شد. اما بر خلاف انتظار من او آنجا بی حال و نیمه جان زیر پتو نخوابیده بود. صدای به هم خوردن آرام در نگاه من را به عقب کشاند. توران رفته بود و من حالا تنها بودم. بدنم به یک باره سست شد و درست مثل یک عروسک خیمه شب بازی که نخ هایش را رها کرده باشند به وضوح می توانستم حس کنم درصد آدرنالین خونم به سرعت داشت بالا می رفت و به جایش قند خونم در سقوطی پر شتاب سیر نزولی را طی می کرد. من با خودم فکر کردم:"یک نمودار سهمی کامل."
صدای پدربزرگ نگاهم را در آن اتاق نیمه تاریک به سمت مبل کنار پنجره کشاند: "خوب!
من منتظرم."
صدایش اصلا شبیه صدای مردی که ساعتی قبل سکته کرده باشد نبود. صدایش محکم و قوی بود و درست همان طوری بود که باید می بود. پر تکبر و مستبد.
ذهنم به تکاپو افتاد: "منتظر چی؟"
زیاد به تفکراتم فرصت با و پر گشودن نداد و جوابم را دادو زحمتم را کمکرد: "نمی خوای معذرت خواهی کنی؟"
بدنم یخ زد و لجوجانه در دلم نالیدم: "پیرمردِ کره خرِ سکته ای.
و بعد بی اختیر خنده ام گرفت و به زور لبخندم را جمع کردم و نگاهم را پایین گرفتم. کمی با درونیاتم کلنجار رفتم. عذر خواهی کردن آن هم از او برایم سخت بود. اما با تصور حضور ملد رتصمیم گرفتم یک دختر شایسته و مؤدب باشم. با این فکر سینه ای صاف کردم و گفتم: "چرا. من... بابت حرفی که امروز زدم... متاسفم."
بعد با یک حس شرارت بار پر شیطنت بچا نهای زیر لب ادامه دادم: "نباید به شما می گفتم پیرمرد خرفت."نگاه پدربزرگ از پنجره اتاق به منظره بیرون دوخته شده بود من هم جهت نگاهش را دنبال کردم. منظره باغ آرام آرام در سایه روشن غروب در حال محو شدن بود. ردیف چراغ های فانوسی شکل به یک باره روشن شد و نزدیک ترین چراغ روشنایی کمرنگی به داخل اتاق پاشید. نفس عمیقی کشیدمو گفتم: "فقط برای همین می خواستید من را ببینید؟"
پدربزرگ جواب دادم: "فکر کردم شاید حرف بیشتری برای گفتن داشته باشی. چیزی بیشتر از متاسفم."
نامه ها را محکم در میان انگشتانم فشردم و گفتم: "اوه. پس انتظار داشتید چی بگم. که غلط کردم یا مثلا چیز خوردم."
این جمله نقل دهان سامان بود و من خودم هم نمی دانستم که در آن لحظه چطور از دهن من خارج شد. پدر بزرگ شگفت زده نگاهم کردو من برای اینکه فرصت حرف زدن را از او گرفته باشم با لحن عجولانه ای ادامه دادم: "شما به منو خانوده من توهین کردید در اون صورت شما هم باید... از من معذرت خواهی کنید."
پدربزرگ نفس عمیقی کشید و در حالی که بار دیگر نگاهش را به سمت منظره باغ می چراخند با لحن گرفته ای گفت: "بر خلاف ظاهرت اصلا شبیه مادرت نیستی."
- دوست دارید بگم متاسفم که مثل اون نیستم؟
بار دیگر نگاهم کرد. از پایین به بالا نگاهش دقیق بود.در ست مثل اینکه داشت وزنم را تخمین می زد. عاقبت لب هایش تکان خورد و گفت: "نه. تو دختر سرسختی هستی. مادرت جز در مورد قیه ازدواجش همیشه مطیع بود."
شاید وقت آن رسیده بود که در مورد مادرم و در مورد گذشته بیشتر بدانم. بنابراین با تمام وجود سعی کردم احساساتم را در کنترل بگیرم. نباید می گذاشتم که این بار هم صحبت هایمان به فحاشی و غش و سکته ختم شود. قدم کوچکی به سمت پنجره برداشتم و گفتم: "هرگز از خودتون پرسیدین که چرا؟"
پدر بزرگ نگاهم کرد: "چرا چی؟"
و من با حرارت زاید الوصفی جواب دادم: "چرا هبچ وقت روی حرف شما حرف نمی زد. چرا هر تصمیمی براش می گرفتید می پذیرفت. چرا به قول شما همیشه مثل بره مطیع بود."
صدای پدربزرگ گرفته و زنگدار بود. بدون اینکه نگاهم کند جواب داد: "چون مثل تو نبود. اون ذاتا دختر آرومی بود و مهمتر اینکه درست تربیت شده بود."
سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و با لحن بغض گرفته ایگفتم: "چون دوستتون داشت. این مهم ترین چیزه نه اون استبداد خشک و اسارت باری که شما بهش می گید تربیت."
پدربزرگ اخمی کرد و چشم هایش را روی هم فشرد. من از حقیقتی حرف می زدم که او از شنیدنش چهره در هم کشید. شاید او خودش بهتر از من تلخ بودن حقیقت زندگی اش آگاه بود که این طور برای فرار از آن خودش را به موش مردگی می زد و دستش را روی قلبش می فشرد. شاید این بای خلع سلاح کردن اطرافیانش مناسب ترین راه حل محسوب می شد. اما هر کسی به جز من.
من آمده بودم که آخرین حرف هایم را بزنم و این کار را هم می کردم حتی اگر به قیمت ثبت شدن یک سکته دیگر در لست پر شمار سکته های کامل و ناقص پدربزرگ تمام می شد.
آهی کشیدم و گفتم: "مادرم همیشه شما را دوست داشت. هر چند شما همیشه اون محبتی را که یک پدر می بایست نسبت به فرزند خودش داشته باشه از اون دریغ کردید. اون هم به خاطر چی؟ فقط به خازطر این که دختر بود؟!چطور می تونید این قدر بی رحم باشید در حالی که خودتون هم از یک زن متولد شدین."
پدربزرگ چشمانش را گشود و به منظره بیرون خیره شد: "اون بر خلاف میل من ازدواج کرد."
سرم را تکان دادم و گفتم: "بله درسته. و من به خاطر این کار تحسینش می کنم. اون به محبت و عشقی که لایقش بود رسید. پدرم همیشهو از صمیم قلب دوستش داشت.
پدربزرگ زیر لب نالید: "اون مرد..."
برای دفاع از پدرم میان حرف هایش دویدمو گفتم: "اون مرد پدر من بود و حتی اگر دختر شما در تمام طول عمر کوتاهش فقط یک فلحظه احساس خوشبختی کرده باشه مطمئن باشید که اون لحظه هم در کنار پدر من بوده. من همیشه فکر می کردم که شما به خاطر ازدواج مادرم اون را از خودتون روندیدن اما از وقتی اینجا اومدم و تز وقتی که دست نوشته های مادر را لا به لای کتاب هاش خوندم متوجه شدم که شما همیشه نسبت به اون بی محبت بودید. شما یک عمراحساسات دخترتون را نادیده گرفتید.اون قدر از خودراضی و خودخواه بودید که حتی حاضر نشدید دختر خودتون را، کسی را که از گوشت و خون خودتون بوده به خودتون بپذیرید."
صدای ناله مانندی از گلوی پدربزرگ خارج شد بغ چهره ای تلخ و گرفته سرش را به سمت دیگر چرخاند و در حالی که سر عصایش را در میان مشت بسته خود می فشرد زیر لب نالید: "دیگه می تونی بری. من باید استراحت کنم."
از شدت بغض و عصبانیت لب هایم را روی هم فشردم و در دلم گفتم: "ای بیچاره. این عذابوجدانِ که داره گلوتو فشار می ده نه من."
لحظاتی صبر کردم تا توانستم خشم و نفرت خودم را در کنترل بگیرم. بعد نفس عمیقی کشیدم و با لحن سرد و گرفته ای گفتم: "براتون متاسفم. مادر من مرده و شما محکومید که تا آخر عمر عذاب بکشید."
برای بیرون رفتن از اتاق روی پاشنه چرخیده بودم که صدایش را شنیدم: "این عذاب هیچ وقت تمومی نداره. سال هاست که مثل خوره به جونم افتاده. سال هاست."
آهنگ صدایش آن قدر بغض گرفته و محزون بود که به شدت متاثرم کرد. هیچ محبتی نسبت به او در قلم حس نمی کردم. اما دلم برایش می سوخت. او با تمام غرور و تکبرش و با تمام بادی که به غبغب اش می انداخت، آدم بیچاره ای بود که تظاهر به قدرتمند بودن می کرد. بار دیگر به سمتش برگشتم و گفتم: "مطمئن باشید که مادر من شما را بخشیده. در غیر این صورت من هرگز اینجا نبودم."
سرش را به سمت من چرخید چشم هایش می درخشیدند و آهنگ صدایش دردآلود به نظر می رسیدند: "ولی ساقی..."
شنیدن این اسم از زبان او کمی هیجان زده ام کرد. نگاه کنجکاو و منتظرم را به لب هایش دوختم . اما سکوت طولانی او نا امیدم کرد. مایوسانه نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم اما درست زمانی که تصمیم به رفتن گرفتم یک بار دیگر صدایش در اتاق پیچید: "تو باید اینجا بمونی با وکیلم در این رابطه صحبت کردم. اون می تونه ترتیب همه کارها را بده."
نگاهش کردم و او ادامه داد: "اگه وصیت کنم همه ثروتم به تو می رسه."
گیج و متعجب چند بار پشت سر هم پلک زدم. از ذهنم گذشت: "اون داره با من بازی می کنه؟"
هضم حرف هایش برایم دشوار بود. او تقریبا داشت با ثروتش من را می خرید. که چه کنم؟
پیشش بمانم. کمی مسخره به نظر می رسید. گیج و نامطمئن نگاهش کردم. نگاهش طور عجیبی بود. زیر لب نالید:
- می دونم از من متنفری.
در اوج آشفتگی ذهنی تمام آن سوال های بی جوابی را که در ذهنم شکل گرفته بود. در یک کلمه خلاصه کردم.
sorna
11-28-2011, 10:22 PM
چرا؟
- چرا چی؟
- من از شما منتنفر نیستم اما هیچ علاقه ای هم به شما و ثروتتون و به اینجا موندن ندارم پَس...
چرا می خواین که بمونم؟
پدربزرگ آهی کشید و گفت: "به خاطر خودم"
لبخند معناداری به لب زدم و گفتم: "نزدیک بود باور کنم که شما کمی هم به پدربزرگ های مهربان شباهت دارید. قلبم شکست. فقط به خاطر خودتون؟"
پدربزرگ چشم هایش را تنگ کرد و به صورتم دقیق شد. نگاهش به من بود اما افکارش دور و آشفته به نظر می رسید. کنجکاو مرموزی به جانم افتاده بود. به شدت دلم می خواست بدانم که در آن لحظه به چه فکر می کند کاش می توانستم افکارش را بخوانم اما در آن شایط به نظر می رسید که باید بی خیال آن علاقه ای دور از دسترسم می شدم چرا که نه یک چنین استعدادی در وجود خودم می شناختم و نه حاضر بودم سوالی در این رابطه از او بپرسم. او هم انگار در عالم هپروت بازو در بازو معشوق خیالی اش میان ابرها باله می رقصید.
دیگر اتاق تاریک شده بود اما من هنوز هم می توانستم درخشش نگاه بی حالتش را که روی چهره من خیره مانده بود تشخیص دهم. سعی می کردم کمتر نگاهش کنم. این طور بهتر می توانستم آرامشم را حفظ کنم. نگاهم را روی دسته نامه هایی که دستم ود دوختم. یک قدم به او نزدیک تر شدم و با لحن آرام و محتاطانه ای گفتم: "این نامه ها را مادرم براتون نوشته."
برای دیدن عکس العملش از زیر چشم نگاه سریع و دزدانه ای به سمتش انداختم اما او حتی مژه هم نزد. شانه هایم را بالا کشیدم و با لحن شتابزده ای ادامه دادم: "هیچ وقت برای پست کردنشون اقدام نکرد. دلم می خواست پیش خودم نگه شون دارم اما احساس می کنم از لحاظ اخلاقی به مادرم..."
بار دیگر شانه ای بالا انداختم و با لحن بی تفاوتی گفتم: "در هر صورت اونا متعلق به شماست." درست زمانی که خم شده بودم تا نامه ها را روی میز عسلی مقابل او بگذارم صدایش من را در جا خشکاند: "بگیر بشین."
همان طور که روی میز خم بودم سرم را بالا گرفتم و متعجب نگاهش کردم. همان لحظه اول جهت نگاهش را تشخیص دادم. مدالیوم طلایی ماد زیر گلویم با تکانی ملایم، ارام آرام تاب می خورد و او با نگاه خیره اش آن را دنبا می کرد. نامه ها را رو یمیز گذاشتم و بدون هیچ حرفی آرام خودم را عقب کشیدم. او هم سرش را به پشتی مبل تکیه داد و از زیر چشم خیره نگاهم کرد. در زیر نگاه منتظرش مدالیوم طلایی را در مشت فشردم و بدون اینکه چشم از او بردارم آرام و مطیعانه روی مبل چرمی رو به رویی اش نشستم. دلم می خواست در مورد گردنبند از او بپرسم اما ترجیح دادم در سکوت منتظر اقدام بعدی او بمانم. اما انگار پدربزرگ قصد نداشت به آن سکوت عجیب و مرموزش خاتمه دهد. صورتش را به سمت پنجره چرخاند و برای دقایقی طولانی به منظره بیرون چشم وخت. تاریکی اتاق غلیظ تر شده بودو من به سختی اجزای چهره پدربزرگ را تشخیص می دادم. تاریکی سایه پرده ای که مقابل پنجره آویزان بود با تاریکی اتاق آمیخته بود و کم کم داشت پدربزرگ را در خود گم می کرد. در عوضِ او، من روی مبلی نشسته بودم که با نور زرد کمرنگی که از چراغ فانوس شکل باغ به اتاق می تابید روشن شده بود. من او را نمی دیدم اما او با آن نگاه دقیق و خیره اش راحت می توانست تک تک حرکاتم را زیر نظر بگیرد. در دلم نالیدم: "لعنت!"
با حالتی معذب کمی در جایم جا به جا شدم. دلهره داشتم و نمی دانستم که برای تحریک او و پایان دادن به آن سکوت غیر قابل تحمل باید حرفی بزنم یا نه. دسته ای از موهای کوتاه و نامرتبم را پشت گوش زدم و بعد انگشتانم را روی زانوهایم درهم قلاب کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پوست دستم در زیر فشار ناخن هایم به خون بنشیند که او عاقبت آن سکوت طولانی و نفس گیر را با آه عمیقی و شکسته ای پایان داد:
.
sorna
11-28-2011, 10:22 PM
فصل 4-14
...شايد ده ساله بودم که مادرم مرد.آخرين باري که ديدمش با تن و بدني کبود و باد کرده روي تخت برانکار آمبولانس خوابيده بود اگه اشتباه نکنم استخوان فکش هم شکسته بود چون حالت چهره ظريفش مثل هميشه نبود دهنش کج شده بود و چشم چپش به شکل ترسناکي بيرون زده بود يادمه ازش ترسيدم.اون قدر که شلوارمو خيس کردم.البته قبل از ديدن اون صحنه هم بارها اين کارو کرده بودم و اون دفعه هم دفعه آخر نبود. يادمه دکتر آمبولانس تو گزارش مرگش نوشت سقوط از ارتفاع همه هم سرشون رو به نشانه درست بودن تشخيص اش تکون دادن.زماني که جسدش رو به آمبولانس منتقل مي کردن پدرم بالاي سرش بود يه زيرپوش رکابي سفيد با شلوار فرم تنش بود موهاي سرش به هم ريخته و آشفته بود متأسف به نظر مي رسيد کمي هم گريه کرد انگار واقعا باورش شده بود که علت مرگ همسرش سقوط از ارتفاع بوده.بعدش خواست بغلم کنه اما من خودمو عقب کشيدم مطمئن نبودم که مشت و لگدهاي اون به معني سقوط ازارتفاع باشه به اتاقم دويدم و صورتمو به شيشه سرد پنجره چسبوندم از اون بالا ديدم که آمبولانس رفت و جمعيت درست مثل مورچه هايي که چوب تو لونه شون کرده باشي پراکنده شد يه چند روزي کلفت نوکرا نچ نچ کردن و پدرم موهاشو شونه نزد اما بعد دوباره همه چيز مثل اولش شد انگار نه انگار که يه نفر از گردونه زندگي حذف شده بود فکر کنم فقط من بودم که تا مدت ها خواب مادرمو ديدم و از ترس خودم رو خيس کردم.
پدرم نظامي بود.افسر ارشد ارتش.لباس فرم که مي پوشيد دلم قنج مي رفت از بس که پرجذبه و زيبا بود.بلند بالا و خوش فرم.عضلاتش قوي و ورزيده بود و موهاي لخت سياهشو با روغن برق مي نداخت و مرتب و تميز به سمت بالا شونه شون مي زد گاهي به سامان که نگاه مي کنم ياد اون مي افتم.
در ذهنم سريع سامان را با لباس نظامي تجسم کردم بله آن لباس خيلي برازنده اش بود به ياد جمله اي که روز اول ديدارمان گفته بود افتادم:<<تو اومدي ايران و به سامان تاجيک که انصافا خوش تيپ ترين نوه آقاي بهزاد تاجيک زنگ زدي.اوه ماي فيبرد...مشکوک ميزنه>>
صداي پدربزرگ توجه ام را بار ديگر به سمت خود کشاند:
<<هميشه به خودش مي رسيد به ظاهرش اهميت مي داد يه خوش گذرون تمام عيار بود بيشتراز آب الکل مصرف مي کرد گاهي که پاش مي افتاد ترياکم مي کشيد اما کلا با مواد مخدر ميونه خوبي نداشت.بي کوچکترين تلاشي زن جماعتو رام خودش مي کرد جاذبه عجيبي داشت مادر بيچاره من اسير همين جاذبه بود مثل سگ کتک مي خورد و باز مثل يه بچه گربه تو بغلش مي لوليد گاهي فکر مي کنم که فقط يه اعتياد قوي مي تونه آدمو اين طور وابسته چيزي کنه.بعدها فهميدم که عشقم يه جور اعتيادِ.>>
پدربزرگ سکوت کرد و من به جمله آخرش فکر کردم:<<عشقم يه جور اعتياد.يعني واقعا همين طوره؟>>
فرصتي براي فکر کردن پيدا نکردم پدربزرگ آهي کشيد و ادامه داد:اون بعد از مرگ مادرم سه بار ازدواج کرد.اولي يه دختر ترک بود زيبا بود گاهي ام يه دستي روي سر من مي کشيد اما نه اون قدر مهربون که سر گربه اش دست مي کشيد تو سه سالي که با پدرم موند چهار بار دست و پاشو گچ گرفت روزي هم که از خونه ما مي رفت سه تا ازدنده هايش شکسته بود وقتي که مي رفت باز رو سر من دست کشيد احتمالا دفعه آخر به ياد گربه اش اين کارو مي کرد يادمه پدر يه شب تو عالم مستي گربه بيچاره رو با دستمال گردن انگليسي خودش خفه کرد.دومي چندماه بعد اومد اون قدر بچه بود که اگه يه عروسک بهش مي دادي دنيا رو فراموش مي کرد اونم زيبا بود پدرم ملوس صداش مي زد اسم گربه زن قبلي اش بود نمي دونم چرا ولي پدر با اين يکي مهربون تر بود اما باز به يه سال نکشيد که دختره جونشو برداشت و شبونه در رفت.اما سومي حتي از دو تاي قبلي هم زيباتر بود.پدر کلا خوش سليقه بود و تو انتخاب هميشه دست رو بهترينا مي ذاشت.اما اين سومي کمي با بقيه فرق داشت اولين باري که پدرم تو عالم مستي دست روش بلند کرد آينه عقدشون رو تو سرش خورد کرد و رفت اين اتفاق درست يک هفته بعد از ازدواجشون افتاد.من اون موقع پانزده ساله بودم اون زمان دولت ايران رابطه نزديکي با دولت انگليس داشت و من مثل اکثر جوون هاي هم طرازخودم براي تحصيل و تربيت به انگلستان فرستاده شدم زماني که بعد از دوازده سال بار ديگر به ايران برگشتم موفق شدم تحصيلاتم را در رشته اقتصاد به پايان برسونم مرد جواني بودم بيست و هفت ساله با قد بلند و اندام برازنده پدر و چهره ظريف و شکننده مادر.از هواپيما که پياده شدم سودابه تو سالن فرودگاه با يه دسته گل بزرگ منتظرم بود.دوسالي مي شد که با سودابه نامزد شده بوديم و قرار بود به محض بازگشت من به ايران مراسم عقد و عروسي مون رو برپا کنيم سودابه دختر بزرگ سردار تيموري بود که از دوستان نزديک پدرم محسوب مي شد و ميشه گفت سودابه قبل از اينکه توسط من انتخاب بشه براي من انتخاب شده بود سايه سنگين پدرم هميشه رو زندگي من بود چه اون زماني که بچه بودم و چه اون زماني که براي خودم مردي شدم هميشه تصميم هاي مهم رو اون برام مي گرفت منم هميشه مطيع بودم مثل مادرم.
هميشه اراده پدر،اراده ضعيف منو تحت الشعاع خودش قرار ميداد هميشه اون بود که حرف آخر و ميزد حتي تمام اون سالهايي که دور از اونوخارج از کشور گذرونده بودم هميشه به سازي که او مي زد رقصيدم اما در مورد سودابه،قضيه خيلي هم تحميلي نبود چند ماهي قبلا از قضيه نامزدي مون زماني که همراه برادرش به انگلستان اومد از نزديک باهاش آشنا شدم دختر بدي نبود.با يه ظاهر معمولي،آروم و کم حرف به نظر مي رسيد يه چيزي در اون وجود داشت که منو ياد مادرم مي انداخت شايد برق محزون نگاهش بود حتي زماني که مي خنديد تو چشماش برق غمگيني داشت اما با وجود همون طبع سرد و سادگي ظاهرش تونست منو راضي کنه با هم نامزد شديم و قرار بر اين شد که بعد از اتمام تحصيلات من و بازگشتم به ايران مراسم ازدواجمون رو برگزار کنيم از انتخابم راضي بودم البته شايد بيشتر به اين دليل بود که فکر مي کردم تنها انتخابيه که خودم براش تصميم گرفتم هر چند بعدها وقتي فهميدم که تمام برنامه سفر سودابه به لندن و جريان آشنايي با من يک برنامه از پيش طرح ريزي شده از جانب پدرم بوده به شدت احساس سرخوردگي کردم در هر صورت زماني که بعد از دوازده سال بار ديگه به ايران برگشتم جز سودابه کس ديگه اي در جريان سفرم نبود بعد از گذشت نزديک به دو سال از ديدن دوباره سودابه خوشحال شدم اون هم راضي و خوشحال به نظر مي رسيد با هم از فرودگاه به يک رستوران رفتيم و با لبخند و نگاه هايي که هنوز کمي بيگانه و شرم آلود به نظر مي رسيد قهوه اي خورديم بعد هم با يه توافق اجمالي از هم جدا شديم و من به تنهايي بعد از دوازده سال دوري به خونه برگشتم اوايل ارديبهشت ماه بود و هوا از عطر شکوفه هاي بهاري آکنده بود از ديدن دوباره طبيعت زيباي بهار تو مملکت خودم به وجد اومده بودم نگام مثل نگاه آدم گرسنه اي بود که بعد از مدت ها يه ميز پراز غذاهاي رنگين مقابل خودش ديده باشه از يه نقطه به نقطه ديگه مي دويد همه چيز به چشمم آشنا و در عين حال غريب و متفاوت بود با هيجاني خاموش مشتاقانه تغييرات رو در اطرافم مي ديدم و بارسيدن به هر کشف تازه اي به وجد مي اومدم دوازده سال هواي يه سرزمين بيگانه رو به سينه کشيده بودم و حالا احساس مي کردم که هواي هر ممکلتي عطر مخصوص خودش رو داره دلم ميخواست به اندازه تمام دوازده سال نبودنم نفس بکشم وقتي از تاکسي پياده شدم يه بار ديگه
خودم رو جلوي خونه اي ديدم که براي من درست مثل يه آلبوم قديمي پر از خاطرات دور دوران بچگي بود.در باز بود نگاهي به سردر خونه انداختم هنوز همون رنگ ،همون ميله هاي سرنيزه اي شکل،همون چراغ هاي فانوسي
sorna
11-28-2011, 10:23 PM
نفس عمیقی کشیدم و چمدون هارو از روی زمین بر داشتم با فشار ملایم پا ،درو به جلو هل دادم و آروم و بی صدا وارد خونه شدم. انگار نه انگار که دوازده سال گذشته بود همه چیز هنوز مثل همون روزا بود انگار که نبض زمان تو اون تیکه از زمین متوقف شده بود هنوز همون درختا. نگاهم رو یه نقطه بند نبود لابه لای تک تک درختای باغ چرخید اون حوض بزرگ آبی رنگ هنوزم سر جایش بود ساخنمون کوچیکه تو ضلع شرقی باغ هیچ تغییری نکرده بود. حتی رنگ چراغ برقا عوض نشده بود. اما یه چیزی فرق کرده بود خانه به شکل سنگینی ساکت و خلوت به نظر می رسید. نه از دربون و سگ زرد رنگش خبری ب ود نه از خدمه با اون لباسای آبی و پیش بندای تترون سفید. خونه در یک سکوت و سکون دور از انتظاری معلق به نظر می رسید. نگاهم به سمت پنجره ی در طبقه ی د.وم ساختمو کشیده شدو بعد متوجه یک تغییر جزئی دیگر شدم رنگ پرده های اتاقم عوض شده بود اما من هنوز می توانستم خودم رو اون بالا ببینم با یه شلوار خیس و چشم های وق زده چسبیده به شیشه ی سرد پنجره ، جسد ورم کردهو درهم مادرم اون آمبولانس نعش کش سفید ودکتری که سرش روتکون دادو گفت: سقوط از ارتفاع.
هنوز همه چیز مثل روز اول برام تازه و پررنگ بود هرچند ساها ی زادی گذشته بود و من دیگه با تکرار کابوس های شانه رخت خوابمو خیس نکرده بودم.
نفس عمیقی کشیدم چمدون هارو با قدرت سونه هام بالا کشیدم و بعد به سمت ساختمون حرکت کردم چمدون ها رو بالای پله ها کنار در خروجی ساختمون روی زمین گذاشتم و آروم دستگیره درو به پایین چرخوندم . داخل ساختمون هم کسی نبود و من بی اراده به سمت اتاقم کشیده شدم
و همین طور که از پله ها بالا می رفتم خاطره ها در ذهنم می چرخید و تصاویر گذشته در مقابلم جان می گرفت . پژواک صداهای قدیمی کش دار و بی رمق تو کاسه سرم می پیچید.صدای عربده های مستانه پدر، صدای جیغ های درد آلود مادر ، صدای پارس ها ی بی وقفه سگی که شب ها انتهای باغ به تیر چراغ برق زنجیر می شد، صدای کلت پدر شبی که سگ رو باتیر زد. چقدر تو اون خونه ترسیده بودم .
وقتی پشت در اتاقم رسیدم هنوز صدا و تصویر گذشته با من بود در اتاق را که باز کردم صدای جیغ مادر زنده تر از قبل تو گوشم پیچید . قدم که به داخل اتاق گذاشتم انگار که همه چیز در هم گره خورد بین گذشته و حال بلاتکلیف مونده بودم صدا، صدای جیغ زنی بود که نیم خیز روی تخت خواب نشته بودووحشت زده ملافه سفید تخت رو تا زیر چونه اش بالا کشیده بود اندام نیمه برهنه اشبه خاطر تابش نور از پنجره پشت سرش از زیر ملافه پیدا بود. چند لحظهای گیج و بهتدزدهنگاهش کردم اون چهره غافل گیر و وحشت زده برام غریبه ونا آشنا بود من دست و پامو گم کرده بودم اونم هنوز جیغ می کشید بی اختیار چند قدم به عقب رفتم اما هنوز نگاهم به اون بود دختر هم انگار از شوک اولیه خارج شد و به خودش اومد ودست از جیغ زدن برداشت لحظه ای خیره با چشمانی گشاد شده به هم زل دیم تا اینکه صدای کشدار وخواب آلوه زنی نگاه منو به سمت انتهای سالن کشوند. زنی بود فربه و میان سال با موهای طلایی روشن که لباس راحتی شبیه لباس بیمارستان تنش بود و ساقا و بازوهای چاقش از سفیدی میدرخشید سیگار نیم سوخته ای گوشه لبش بود و به نظر می رسید که به زحمت سرپا ایستاده ، دستش رو به دیوار گررفت و با یک لهجه غریب و نا مفهوم چیزی گفت که من نفهمیدم. برای لحظه ای به شک افتادم تمام چیز های آشنایی رو که دیده بودم فراموش کردم و از خودم پرسیدم : آیا درست اومدم؟
قدم دیگه ای به عقب برداشتم وتازه اون موقع بود که زن متوجه حضور من شد نگاه چشمای پف کرده اش رو به سمت من چرخوند و لحظه ای بی هیچ واکنش بروبر نگاهم کرد و صدای افتادن چیزی نگاهمو بار دیگر به روبه رو کشوند دختر دست پاچهخودش را از روی تخت پایین کشیده بود در زیر نگاه مات و یخ زده ی من همون طور پیچیده در ملافه سفید به سمت در اتاق دوید و تقریبا خودش رو به سمت در پرتاب کرد در با صدای بلندی به هم خورد طوری که هم من وهم زن میان سال هردو ازجا پریدیم هنوز نگاهم به در بسته اتاق خیره بود که صدای زنئمیان سال حواس پرت منو متوجه خودش کرد: اوهوی.......تو دیگه کی هستی:
فقط خیره نگاهش کردم اون با گام هایی نا متعادل به سمت من اومد و گفت: تو....تو..... چطوری اومدی تو ؟
لب هامو تکون دادم اما صداییی از گلوم خارج نشد زن نزدیک تر شده بود ومن بهتر میتوانستم ببیننمش.
رنگ چشمانش آبی باز بود و خطوط عمیقی کنارشون دیده می شد. مقداری از خاکستر سیگارش روی زمین ریخت مقابلم که رسیدایتاد و نگاهش روروی قدو قامت من بالا و پایین برد بابی قیدی دستی به کمرش زد و با دست دیگه اش سیگار را از گوشه لبش برداشت . به نظر نمی رسیددایرانی باشه فارسی رو با لهجه شکسته ای صحبت می کرد. سرش رو بالا گرفت و چشماشو تنگ کرد. با احن بدبینانه ای پرسید:دزدی؟
از سوالش جا خوردم سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم : نه خانم من ....... من .......
صدای آشنای پدرم رو شنیدم نگاه از چهره ی نا آشنای زن گرفتم و به آستانه ی در همون اتاقی که زن از اون خارج شده بود چشم دوختم یک بلوز آستین حلقه ای راحت با شلوارک آبی گلدار پوشیده بود و موهای خوش حالتش درست مثل مواقعی که مست بود آشفته روی پیشانیش ریخته بود . یک دستش به چهار چوب در بود واز سیگار بین انگشتاش دود بالا میرفت . بادیدن من قدم به جلو برداشت و دستهاشو از دو طرف باز کرد با بی حالی لبخندی زدو گفت : اینجا رو ببین کی اومده ........ این .....این بهزاده؟؟؟؟؟
سری تکون دادمو گفتم :بله پدر منم........من به خونه برگشتم.
همین طور که به سمت من میومد با نگاه مشتاق و بی حالش سبک سنگینم می کرد مقابلم ایستاد که یه بار دیکه دست هاشو از دو طرف باز کرد و گفت: اینجا رو ببین واسه خودش شده مردی پدر شوخته.
بغلم کرو همون بوی آشنای همیشگی رو میدادچند لحظه بعد خودش رو عقب کشید و بازو هامو تو دستش گرفت . شگفت زده نگاهم می کردمنم نگاهش کردم مثل بقیه چیزهای اون خونه تغییر زیادی نکرده بود . کمی جا افتاده و سنگین شده بود موهای پرو خوش حالتش هنوز همون بود کمی بالای شقیقه اش سفید شده بود صورتش پرتراز قبل به نظر می رسید و چالای رو گونه اش موقع خنده پیداتر از قبل بودراحت می شد به این نتیجه
رسید که با او تغییرات کوچیک حتی جذابتر از قبل شده بود پدر دستش رو دور گردن من انداخت و سرم را روبه خودش کشید.
sorna
11-28-2011, 10:23 PM
بلافاصله صدای جیغ مانند زنی از لا به لای درختا به گوشم خورد. سرمو بالا گرفتم و به جهت صدا نگا کردم . کمی جلو تر، ساقی پشت به من لبه یکی از نیمکت های باغ نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود . به نظر نمی رسید که متوجه حضور من شده باشه. برای همین در سکوت کتم رو از روی پشتی صندلی بر داشتم و اونو روی شونه هام انداختم . دستامو داخل جیب های شلوارم فشردم و بی اراده به سمتش کشیده شدم وقتی پشت سرش رسیدم هنوز متوجه حضور من نشده بود. خواستم بی صدا بر گردم اما کششی قوی مانع ام شد . دلم می خواست باهاش صحبت کنم. کنجکاو بودم که در موردش بیشتر بدونم. بنابرین سینه ای صاف کردم و گفتم : شما هنوز نخوابیدین؟با شنیدن صدای من وحشت زده از جا پرید و در مقابلم ایستاد . دست پاچه سلام کردو سرش را پایین انداخت و من انگار که موجود عجیبی دیده باشم کنجکاوانه با نگاه دقیق و جوستجو گرم براندازش کردم بی اراد زیر لب گفتم: متاسفم مثل اینکه بازم شما رو ترسوندم . اون حرفی نزد و من به شدت احساس مزاحم بودن کردم oشونه هامو بالا کشیدم و برای توجیه حضور خودم در اونجا گفتم ، خوابم می برد گفتم کمی تو باغ قدم بزنم . شما جرا هنوز بیدارین؟<هنوز نگاهش پایین بود با اون مدل مو ها شبیه دختر بچه ها به نظر می رسد د زیر نگاه من به من من افتاد و گفت : من؟.....خوب من راستش....<
آهنگ صدایش مرتعش و هیجان زده به نظر می رسید انگار هیجان درونش به من هم سرایت کرد بی مقدمه و خیلی ناشیانه پرسیدم شما زن پدر من هسستید؟<
بالاخره سرش رو بالا گرفت و متعجب نگاهم : اوه نه آقا من ساقی هستم.<
نگاهش نفسم رو برید بدنم به عزق نشست وتمام موهای تنم سیخ شد . هول شده بودم پرسیدم : اینجا زندگی می کنی؟<
سوال بی خود و مسخره ای بود اما اون بلافاصله جواب داد : بله آقا. مادرم اینجا خانه داره.
متوجه منظورش نشدم گیج ونا مطمئن پرسیدم:مادرت؟ اون زن مادر شماست؟
اون سرش رو تکون دادو. دوباره من پرسیدم ؟ مادر شما ....زن پدر منه ؟
اون نگاهش رو زیر انداخت و گفت : بله آقا فکر می کنم.
صدای شکستن شیشه یکی از پنجره های طبقه بالا به گوش رسید و بعد صدای عربده پدر که کلمات زشتو زننده ای رو فریاد می زد . ساقی چشماشو بست و بازو هاشو بغل گرفت ح حالا می فهمیدم که چرا اون این وقت شب تنها تو تاریکی ودر خلئت باغ نشسته بود اون هم مثل خود من به دنبال آرامش بو اما هردو خیلی خوب می دونستیم که با حضور پدر تو اون خونه جایی برای رسیدن به آرامش وجود نداشت .
پرسیدم : چند وقته اینجایین؟کمی فکر کردو گفت : هفت سال نه هشت سال. انگار دنبالم کرده بودن با لحن هول و شتابزده ای گفتم ، من اینجا نبودم . چیزی حدود 12 سال.
دوباره نگاهم کرد و من پشت گردن عرق کرده ام را مالیدم. اون گفت : من نمی دونستم.ومن بی توجه لبخند زدم. دلم می خواست بازم حرف زنیم اما برایم مهم نبود که د مورد چی. فقط دلم می خواست که حرف بزنیم . ام دیدم داره می لرزه . لباس بهاری نازکی پویده بود و نسیم خنکی لا به لای شاخ و برگ درختا می پیچید. دسته ای از موهاشو پشت گوشش زد . بالحن خجولانه ای گفت، معذرت می خوام آقا . دیگه باید برم به اتاقم.اینو گقت و با گام بلندی از بغلم گذشت با نگاه دنبالش کردم هنوز چند قدمی بیشتراز من فاصله نگرفته بود که بی اختیار صدا زدم :اسم من بهزاده به سمت من که چرخید موهای سیاه و یکدستش درست مثل لبه های پرده حریری از هم باز شد لبخند کمرنگی روی لبش بود آروم زیر لب گفت می دونم .در زیر نگاه خیره من یه قدم به عقب برداشت بعد بار دیگر به سمت ساخیمون چرخید و همون طور که بازوهاشو تو بغل گرفته بود آروم آروم از من دور شد و من اونقدر اونجا ایستادم تا اینکه اون وارد ساختمون شد بعد برگشتم و روی نیمکت ، جایی که اون نشسته بود نشستم . دیگه از سمت ساختمون صدایی به گوش نمی رسید عاقبت همه جا آروم شد. به نیمکت تکیه دادم ، و سرمو به تنه درخت پشت سرم چسبوندم. قرص ماه کامل بود. و میئ درخشید. سعی کردم چهره ی متفاوت اون رو تجسم کنم اما نمی شد. نتونستم ذهنم خالی بود . سرم به عقب برگشت و مسیر رفتنش رو نگاه کردم . انگار حتی تصویر ذهنی منو هم با خودش برده بود. نسیم خنکی که می وزید عرقم رو خوشکوند.و من احساس لرز کردم. سرپا ایستادم و کتم رو به خودم پیچیدم. نگاه دیگه ای به سمت ماه بالای سرم انداختم . وبه سمت اتاق راه افتادم. از تمام خدمه ای که اون سال ها تو خونمون کار می کردن فقط یکی باقی مونده بود زن سبزه و یقری بود به اسم جمیله. از اهالی جنوب بود کس و کار درستی نداشت از وقتی من یادم میومد تو خونه ما کار می کرد اون موقع ها یه ساختمون کلاه فرنگی قدیمی پشت این این ساختمن ته باغ داشتیم که مخصوص خدمه بود. میله روزا غالبا تو آشپزخانه بود و به کارای خونه می رسید. اما شب که می شد واسه خواب می رفت اونجا.اصلا انگار که اونجا ملک شخصی خودش بود . احساس مالکیتی رو که نسبت به اون ساختمون قدیمی داشت را راحت می شد از برق چشماش خوند. آخرشم همونجا مرد. خدابیامرز زن خوبی بودیه کمی تلخ بود اما همیشه هوامو داشت فکر کنم دلش رام می سوخت.)
sorna
11-28-2011, 10:23 PM
پدر بزرگ مکث کوتاهی کرد بعد آهی کشید و ادامه داد: (در مورد ساقی و مادرش از جمیله َََََََ پرسیدم اون پشت چشم نازکی کرئ و با لحن مشمئزی به لهجه ی جنوبی گفت : البته ببخشید آقا بهزاد.<
حالا که پرسیدید دارم مگم. اما همی سلیطه در به در او آقات می خوره نه او مادر دست گلت. <:دیدیش چطور سیگار دود میکنه ؟ سیام گیس مرده تریاکم می کشه. زهر هلاهل بشه به حق پنج تن زهر ماریوم می خوره من مادر مرده باسهی بشورم هی آب بکشم . خارجیه خبر مرگش نه. چه میدونه خداو پیغمبر یعنی چه. حلال و حروم که نمی شناسه . پاک و نجس هم که حالیش نیست. به خدا آقا یه وقتایی همچی حرصم می گیره <که دلم میخواد زنیکه رو بگیرم......لا اله الا الله .<
جمیله یه ساعتی دندون رو هم ساییدو حرص خورد تا من عاقبت یه چیزایی دستگیرم شد. ماریا زن پدرم و مادر ساقی یه زن 57 ساله و روس بود که هشت سالی می شد با پدرم ازدواج کرده بود. و به قول جمیله خدا این دفعه خوب درو تخته رو جور کرده بود. جمیله حتی در مورد ساقی هم نظر خوبی نداشت . معتقد بودپدر درستی نداره. اما بعده ها از زبئ=ون خود ساقی شنیدم که پدرش یه مرد کرد ایرانی بوده که بعد از ازدواج و به خاطر اخلاقای خاص مادرش اونو ترک کرده. و این تمام چیزی بود که من با کنجکاوی زیاد تونستم در مورد اعضای جدید خونواده ام کشف کنم. ماری دقیقا همون زنی بود که جمیله توصیفش کرد. شاید بهترین همراهی بود که طی اون سال ها نصیب پدرم شده بود. پدر هنوز همون بود. اخلاقیاتش ذره ای عوض نشده بود. اما اما زن روس هم اونقدر قلچماق بود که از پسش بربیاد. ولی ساقی اون میون یه چیز دیگه بود یه چیز متفاوت. فرق داشت. باهمه فرق داشت. <بدن اینکه متوجه باشم جذبش شده بودم. اما تا دفعه بعدی که سودابه رو دیدم متوجه تغییرات درونم نشدم. تازه اون موقع بود که فهمیدم جذب شدن به جنس مخالف یعنی چی؟ تازه اون موقع بود که فهمیدم دیدن سودابه هیچ کششی در من ایجاد نمی کنه. اون روز بدون اینکه بخوام یا متوجه بشم، دائم تو ذهن خودم سودابه رو با سل=اقی مقایسه می کردم. وهر لحظه بیشتر از قبل از انتخاب خودم مایوس می شدم. فکر کردن به سودابه هیچ هیچ احساسی به غیر از یک محبت ساده در وجودم بر نمی انگیخت. از طرفی خود سودابه هم هیچ تلاشی برای جلب محبت من نمی کرد.انگار هیچ جاذبه زنانه ای در وجودش نبود. همیشه آروم، بی حس محزون به نظر می رسید. تا زمانی که جاذبه ی قوی و نیرومند وجود ساقی رو حس نکرده بودم. تمام روحیات و اخلاقیات سودابه در نظرم عادی و طبیعی جلوه می کرد . اما بعد از درک این تفاوت ها این سوال برام پیش اومد که: آیا سودابه می تونه جوابگوی این کسس درونی م باشه؟ و باز در جواب سوال خودم شروع به مقایسه اون و ساقی می کردم. دست خودم نبود . دائم تصویر اون دوتا در ذهنم نقش می بست. و من هربار روی تفاوت تازه ای دست می گذاشتم. کار این مقایسه هی ذهنی تا جایی پیش رفت که من به شدت دوچار تردید و سردر گمی شدم سودابه دختر بدی نبود. اما ساقی چیز دیگه ای بود. حسی که از فکر کردن در او در قلبم ایجاد می شد تحریک کننده بود. در بلا تکلیفی عذاب آوری دست و پا می زدم نه می توانستم سودابه را پس از دو سال نامزدی کنار بزارم و نه می شدکه ساقی رونادید بگیرم. از طرفی علاقه و اصرار پدر به ازدواج هرچه سریع تر من و سودابه درست مثل یک فشار مضائق بود . احساس مریضی می کردم . آرامش از من دور شده بود.<
sorna
11-28-2011, 10:24 PM
آرامش از من دور شده بود. آرزو می کردم هیچ تعهدی بین من نبود و من می توانستم آزادانه انتخاب کنم. سه هفته از اون شبی که ساقی را تنهادر باغ دیده بودم می گذشت و دل من هر شب بهونه گیر تر از قبل هوای باغ را می کرد. هرشب ، حوالی نیمه شب بعد از اینکه سلعتی با خودم کلنجار می رفتم روی تخت از این دنده به اون دنده می غلتیدم تسلیم بهونه قلبم می شدم به باغ می رفتم و ساعتی روی همون نیمکت می نشستم. در تموم اون لحظات انتظار عذابم می داد. منتظر یک حادثه بودم. در طول روز بار ها می دیدمش اما خاطره شبی که قلبم تکون خورد تو ذهنم نقش بسته بود هر شب فقط به خاطر زنده شدن دوباره خاطره اون شب، ساعتی روی نیمکت می نشستم و دقایقی تو باغ پرسه می زدم حال و روزم درست مثل حال و روز بیمار جراحی ای شده بود که آروم آروم با از بین رفتن آثار بی حسی لحظه به لحظه درد رو واقعی تر و گنده تر از قبل حس می کرد هر روز آشفتگی و دلتنگی در روحم بیشتر می شد خسته و کلافه بودم اما ته دلم باز این حال و هوای جدید رو می طلبیدم. می دیدم که روال یکنواخت زندگی ام تغییر کرده و این تغییر چیزی نبود که در کنارسودابه شکل گرفته باشد و اون شب کمی زودتر از شب های قبل به باغ رفتم و روی نیمکت همیشگی نشستم نگاهم به آسمان پر ستاره بود و روح آشفته و سرگردانم <
رها از قالب تن خسته معلوم نبود کجا سیر می کرد. صدای پای آشفته ای شنیدم و به عقب برگشتم . خودش بود هیجان زده ایستادم و به سمتش برگشتم. منو که دید ایستاد غافلگیر به نظر می رسید شاید حضور بی موقع ام در باغ غافلگیرش کرده بودم . آروم زیر لب زمزمه کرد: شمائین؟<
دستامو داخل جیب های شلوارم فشردم و گفتم : هوای امشب عالیه . هوس کردم کمی توی باغ قدم بزنم …..<شما هرشب میاین اینجا ؟<لبخند محوی به لب زد و گفت: بله تقریبا… البته مثل شما دقیق و منظم نیستم. گاهی با یه کتاب خودمو سرگرم می کنم. <ته دلم به هم فشده شد پس یعنی اون منودیده بود. هرشب . سر ساعت . اما کجا ؟ حرفی نزدم فقط خیره نگاهش کردم. قلبم به تپش افتاده بود. گفتم: هر شب منتظر شما بودم . چقدر ساده اقرار کرده بودم نگاهم در نگاهش قفل بود پرسید: چرا؟<
و من باز صادقانه جواب دادم : نمی دونم.<اون حرفی نزد.در سکوت به نقطه ای دور بالای شونه من خیره شد حس غریبی وجودمو پر کرد. گفتم: همه اش فکر می کردم که برخورد اون شبم با شما تصادفی بوده. پس شما بازم اینجا اومدین. اونم مواقعی که مطمئین بودین من اینحا نیستم. <اون حرفی نزد و من با لحن گله مندی دامه دادم : چرا؟ دفعه قبل مزاحمتون شدم؟<
نگاهش به سمت من چرخید وگفت: فکرکردم اینجوری بهتره.<
کنجکاوانه پرسیدم: چرا؟<
و اون جواب داد ،نمی دونم فقط یه حس بود. <
گیج شده بودم دلم می خواست حرفی بزنم اما چیزی به ذهنم نمی رسید . لحظاتی در سکوت نگاه در نگاه به هم خیره شدیم. نمی دونم چقدر طول کشید شاید برای چند ثاتیه بود. شاید هم برای چند دقیقه.<
اصلا نفهمیدم انگار زمان مفهوم خودش را از دست داده بود. تحت تاثیر یه نیروی قوی مغناطیس گونه آروم آروم به سمتش کشیده شدم.درست مثل این بود که یه دست نامروی افسار اراده من رو به دست گرفته بود و وجود مطیع و سربه راه منو به سمت و و سوی دلخواه خودش می کشوند مقابلش ایستادم رو در رو. چشم در چشم. درست در یک قدمی اون بودم یک عطش تند به جونم افتاده بود. به شدت دلم می خواست لمسش کنم. چه حس عجیبی بود. چه حال غریبی داشتم. قلبم می زد. اتفاقی افتاده بود اتفاقی که در تمام بیست و هفت سالی که از عمرم می گذشت بی سابقه بود. یک حال و هوای تازه بود . یه حس غریب و ناآشنا. مثل یک شروع……….<
دستم پیش رفت و پلکای اون لرزید درست مثل بچه ای که مشتاق بود چیز تازه ای رو تجربه کنه. آروم و با احتیاط با پشت انگشت گونه اش رو لمس کردم و اون انگار تازه از خواب پریده باشه وحشتزده گامی به عقب برداشت من دست من همون طور به سمتش دراز موند. توان حرکت کردن نداشتم نمی خواستم از دستش بدم. اما انگار حرکت من اون رو وحشت زده کرد. بدون هیچ حرفی در سکوت به عقب برگشت و به سمت ساختمون گام برداشت. آشفته حال قدمی به جلو برداشتم و ملتسمانه نالیدم: نه شاقی نرو…خواهش می کنم.<
و اون ایستاد بدون اینکه به سمت من برگرده باصدای مرتعشی جواب داد: از مننخواین چون نمی تونم.<
باز قدمی به جلو برداشتم و گفتم: چرا ساقی چرا ؟ من…. من می خوام که….<
آشفته حال به سمت من چرخید و یون حرفم دوید: نه. شما نامزد دارین. لازمه که این فاصله حفظ بشه.<
سرم رو بالا گرفتم و با اطمینان خاطری که برای خودم هم غریب و ناگهانی بود گفتم: ولی من دوستش ندارم. <
ساقی لحظه ای مایوسانه نگاهم کردو من اینبار با لحن مرددی ادامه دادم : هیچ وقت دوسش نداشتم. <
با نگاهم التماسش می کردم اما اون سرش رو به نشانه تاسف تکون دادو گامی به عقب برداشت قدمی له سمتش برداشتم. وبا لحنی که شنیدنش حتی برای خودم تازگی داشت گفتم: دوست دارم ساقی.<
لب های ساقی لرزید اما حرفی نزد آشفته و مضطرب گام دیگه ای به عقب برداشت بعد به سمت ساختمون چرخید و شروع کرد به دویدن و من بی اخیار لبخند زدم. ساقی رفته اما من دوباره زیر لب تکرار کردم : ساقی دوست دارم.<
تکرار واژه ها حس خوبی به من دست می داد اون قدر که دلم می خواست بارها و بارها تکرارشون کنم. به یه باور تازه رسیده بودم حالا دیگه می دونستم که دوسش دارم و اون…o/o
به سمت نیمکت چرخیدم و نگاهم از لابه لای شاخ و برگ های درختان به پنجره ی اتاقش افتاد پس اون هرشب اونجا بوده اون بالا ، پشت پنجره اتاقش. انگار چیزی درونم فشرده شد یه انقباض دردآلود لذت بخش. <
زانوهام ست شدو من روی زمین نشستم دستامو پشت سر ، ستون بدنم کردمو پاهامو روی علف های خود روی باغ دراز کردم .پنجره ی اتاق ساقی در تیررس نگاهم بود. چرا احساس کرده بودم که اونم دوستم داره نمی دونم. شاید به قول اون فقط یه حس بود. اما این حس اینقدر لذتبخش و رخوتناک بود که من دلم می خواست واقعی بودنش رو با تمام وجودم باور کنم. سرم را بالا گرفتم و نگاهمو به آسمون سیاه شب دوختم ماه زیبا بود اما ساقی بااون چشمای آبی و چتری شبق رنگ رو پیشونیش مسحور کننده تر از هر زیبایی نابی رو صفحه ذهن من نقش بسته بود و من تمام زیبایی های دنیای خودم رو در وجد اون خلاصه می دیدم…………
sorna
11-28-2011, 10:24 PM
روی علف های خنک و مرطوب باغ دراز کشیدم و دستامو زیر سرم قلاب کردم . دلم ساقی رو خواسته بودهمه چیزشو پسندیده بودم . زیباییش، وقارش، آرامشی که تو نگاهش داشت می خواستمش. ساقی ر می خواستم. پس برای رسیدن به خواسته ام باید کاری می کردم. دلم نمی خواست به اون تعهد سردو بی حسی که نسبت به سودابه داشتم پایبند بمونم. ما به هیچ عنوان کیس کناسبی برای هم نبودیم شلید بهتر بود به سودابه هم یه فرصت دیگه داده بشه ممکن بود که او هم مثل من در کنار مرد دیگه ای به این حس طلایی برسه. ازدواج من و اون یه محرومیت به تمام معنی از شورو احساس زندگی محسوب می شد. یه جور زندگی نباتی. <
اما من درست مثل انسان تشنه ای بودم که تازه به یک چشمه زلال آب رسیده باشد، نمی تونستم از اون موهبت چشم پوشی کنم. باید با پدر حرف می زدم باید بهش می فهموندم. اما انجام اینکار حقیقتا برای من مشکل بود . منی که بیست و هفت سال جز حرف گوش کردن و کوتاه اومدن در مقابل اراده ی پدرم کار دیگه ای انجام نداه بودمحالا در یک اقدام بی سابقه قصد داشتم اظهار وجود کنم و این برای من یه کار کوچیک ساده و کم اهمیت نبود. ساعت ها با خودم کلنجار رفتم بارها مقابل آینه ایستادم ایستادم و تمرین کردم. اگه می خواستم به هدفم برسم نباید از خودم ضعف نشون می دادم . می بایس خودم رو مصمم و قوی جلوه می دادم با این تصمیم برای دیدن پدرم رفتم زمانی که وارد اتاقش شدم مشغول صحبت با تلفن بود با اشاره سرو دست به از من خواست که بنشینم. منم نشستم و منتظررسیدن فرصت مناسب شدم از صحبت های اون راحت می شد مخاطب پشت خط رو تخیص داد. سرگرد تیموری بودو اتفاقا صحبت هم عروسی من و سودابه بود از شنیدن صحبت هاشون و قول و قرارهایی که می گذاشتن به قدری مضطرب و آشفته شدم که تمام تمرکزم به هم ریخت . اعتماد به نفسم غیب شدو کف دستام عرق کرد مثل یه غریق توی دریا متشنج درونیاتم دست و پا می زدم که پدر گوشی تلفن را گذاشت و حواس رت منو متوجه خودش کرد: خوب اینم از این. دیگه همه چیز کم کم داره مرتب می شه.سیگارشو گوشه لبش گذاشت و از پشت میز بلند شد هیجان زده و بسیار راضی به نظر می رسید. پشت پنجره ایستادو همینطور که منظره ی باغ رو تماشا می کردگفت: سپردم چند تا باغ بون بیاد یه دستی به سروگوش باغ بکشه. همه چیز باید برای مراسم عالی باشه.<
مستاصل نگاهش کردم واون ادامه داد: پسر نمی دونی چه کله گنده هایی راره بیان... این تیموری پدرسوخته باچه آدم هایی دم خوره.<
پدر من....<
میون حرفم دویدو گفت: تو چرا نشستی بچه ؟ پاشو برو دست این دختره بگیر ببرش خرید یه کمی براش خرت و پرت بخر. چه می دونم طلا بخر. النگو گوشواره. کفش کلاه . رژلب ماتیک چه می دونم هرچی فکر می کنی لازمه . پاشو. بچه نشین.<
سرمو پایین انداختم و گفتم: من دیگه بچه نیستم پدر.<
پدر خاکستر سیگارش رو لب پنجره تکوند و لبخند کش داری به لب زد: آره خوب... تو داری ازدواج می کنی و فکر کنم دیگه بچه نیستی. فشار زیادی به خودم آوردم تا اینکه عاقبت گفتم : پدر من... من نمی خوام ازدواج کنم. <
یعنی.... نمی خوام با...با سودابه ازدواج کنم. <
پدر غافلگیر و نامطمئن به سمت من چرخید و باچشمایی تنگ شده نگاهم کرد. انگار اصلا مطمئن نبود که چیزی شنیده باشه با لحن عبوس وخشکی پرسید: چی؟<
و من باشنیدن همون یک کلمه فهمیدم که قافیه رو باختم با این وجود سعی کردم در مقابل اون احساس شکست زود رس مقاومت کنم بالحن دست و پا شکسته ای گفتم: نمی خوام با سودابه ازدواج کنم پدر ما به درد هم نمی خوریم.<
نگاهش نمی کردم اما راحت می تونستم شعله ور شدن آتش خشم رو در وجودش حس کنم. بالحن هشدار دهنده ای گفت: تو مثل اینکه عقلتو از دست دادی بچه. هیچ معلوم هست چی داری می گی؟ هفته دیگه عروسیه . اون وقت تو نشستی اینجا و ....پاشو پاشو برو به کارت بررس.<به سمت پنجرا چرخیدو پک عمیقی به سیگارش زد و من دوباره زیر لب زمزمه کردم : نه پدر من با سودابه ازدواج ...<اما صدای فریاد خشم آلود پدر من رو ازجا پروند: تو بی جا می کنی. پسره نفهم. هرچی هیچی بهش نمی گم بیشتر دور برمی داره. <
با لحن محطاطانه ای گفتم: ولی پدر من دوسش ندارم. <
اما مگه برای پدر اهمیت داشت همون طور عصبانی و بد دهن برسر من توپید ، به درک. فکر کردی به دلخواه توئه که بخوای یا نخوای"؟ از جلو چشمام گم شو تا اون روی سگمو بالا نیاوردی.<
سرپا ایستادم و گفت، ولی پدر......<
اخمی کردو گفت: ولی بی ولیدوساله دارم مخ این تیمورو می زنم تا این عروسی سر بگیره. فکر کردی حالا می زارم که تو به همین راحتی همه چیزو خراب کنی. برو بچه. برو.<
از شنیدن حرفش وا رفتم اون قدر که درسکوت سرخورده و آویزون فقط نگاهش کردم تازه می فهمیدم که برخلاف انتظارم حتی انتخاب سودابه هم یک طرح آگاهانه ازطرف پدرم بوده و من مثل همیشه ازی خورده بودم از ته شکمم احساس تهوعی قوی در حال بالا امدن بود گفتم: دل من پیش سودابه نیست اگه باهاش ازواج کنم درواقع بهش خیانت کردم. <
پدرنیشخندی به لب زدو گفت:مثل زنا حرف می زنیپسی. سعی کن بزرگ شی. وقتشه از زندگی لذت ببری.تومثلامردی<
به شدت احساس تهوع کردم. گامی به عقب برداشتم و بعد باعجله از اتاق خارج شدم. بیرون اتاق رسیده بودم که صدای پدرو شنیدم: برو دنبال سودابه.<و بعد بالحن محکمتری ادامه داد : همین امروز. <
این صراحتا یک دستور بودو من می دونستم که امکان سرپیچی کردن از دستورای اون وجود نداره همه چیز در یک افسردگی عمیق . یاس روحی شدید پیش رفت. و من شاید تلخکامترین دامادی بودم که عروسش را با اکراه به **** می برد. همه چیز هون طوری پیش می رفت که پدرم می خواست. و من مثل همیشه مطیع محض بودم. با سودابه ازدواج کردم اما در تمام طول جشن نگاهم دنبال ساقی بود اون شب حتی ازهمیشه هم زیباتر شده بود دریک پوشش سفیدو نقره ای رنگ مثل نگینی می درخشید از اینکه بااون زیبایی خیره کننده بین مردای نیمه مست مجلس می چرخیدو مجلس رو گرم می کرد خون خونمو می خورد. هربار مردی بهش نزدیک می شد تمام عضلاتم مثل چوب خشک و محکم می شد. <
احساس خفگی می کردم. دائم با کرواتم ور می رفتم اما فایده ای نداشتچیزی رو که واقعا می خواستم نداشتم. و این احساس ناکامی منو به شدت حسودو عصبانی کرده بود. لابه لای مهمونا می چرخیدم با همه گپ می زدم اما نگاهم وتمام حواسم به اون بود. اون قدر تو فکروخیالش غرق بودم که نفهمیدم چطور به سمتش کشیده شدم .سر که بلند کردم نگاهم تونگاه خجول و فراری اون قفل بود. به قدری حالم دگرگون بود که نتونستم حرفی بزنم. فقط در سکوت خیره و دلگیر نگاهش می کردم انگار که از نگاه من همه چیزو می خوند با گونه هایی صورتی سرش را به زیر انداخت وراههش رو کج کرد که بره . اما من به خودم اومدم و راهش رو بستم. گفتم: کجا
sorna
11-28-2011, 10:24 PM
هول شده بود نگاه سریعی به صورتم انداخت و گفت: خواهش می کنم آقا بهزاد. درست نیست. منو به اسم صدازد. حالا حالا که کار از کار گذشته بود. بغض راه گلمو فشرد. خدایا چقدر دوسش داشتم. چطور تونستم از دستش بدم. چطور گذاشتم به جای من دیگران تصمیم بگیرن. از دست بی عرضگی خودم عصبی بودم . اون قدر که دلم می خواست فریاد بزنم. اما حیف که نما تونستم. از درون می سوختم. مجبور بودم خودمو خالی کنم. وچه کسی مناسب تر از اون. پوزخدی به لب زدم و بالحن بی رحمم و گزنده ای گفتم: تو امشب با این همه مرد بوگندوی مست لاس زدی ... من حتی مست نیستم.<o></o>
صورت مهتابی رنگش از شرم سرخ شد. وسرش را به زیر انداخت. لبخند تلخی به لبزدم و گفتم : نمی خوای از محتویاتاون سینی به من تعارف کنی؟ <o></o>
درمانده و غمگین نگاهم کرد و من درحالی که از داخل سینی که دستش بود لیوانی بر می داشتم پوزخندی به لب زدم و گفتم:: به سلامتی ساقی خوشگله. <o></o>
اون گوشه لبش رو به دندون گزید و من سرخوش و بی خیال خندیدم واین درحالی بود که از داخل می گریستم. محتویات لیوان رو تاقطره آخر داخل حلقم ریختم انگار لیوانی بنزین روی آتش درونم پاشیده بودم گر گرفتم تو یه لحظه تمام بدنم خیس عرق شد. با غیض لیوان خالی رو داخل سینی گذاشتم و از اون روی برگردوندم : حالا دیگه می تونی بری . من زن دارم و لازمه که این فاصله حفظ بشه. <o></o>
دیدمکه چونه اون از بغض لرزید و من به خاطر اون همه بی رحمی به خودم لعنت فرستادم. ساقی رفت و من لحظه ای همونجا ایستادم کلافه بودم. یه خشم سرکوب شده تو وجودم می چرخید و آزارم می داد دلم می خواست ازاون شلوغی ، از آدمایی که دورو برم می لولیدن از خودم از سودابه از همه چیز فرار کنم. سر که بلند کردم سودابه رو دیدم که تنها بروی تختی که برای عروس و داماد چیده بودند نشسته وبود و خیره نگاهم می کرد لحظه ای کوتاه نگاهش کردم. حتی نتونستم به روش لبخند بزنم. اما اون مثل همیشه راضی و ساکت به نظر می رسید. از دستش کفری بودم دلخور و عصبی دندونهامو روی هم فشردم واز اون روی برگردوندم. در تمام طول جشن شاید فقط برای دقایقی کوتاه در کنارش بودم. دائم ازش فرار می کردمواون انگار که اصلا براش مهم نبود. اعتراضی نمی کرد. <o></o>
چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود که بالاخره دسته آخر مهمون ها به رفتن رضایت دادن باغ عاقبت از سرو صداو هیاهو خالی شدو ما به اتاقمون رفتیم. می دونستم کهسودابه گناهی نداره اما چه کنم که دست خودم نبود. اون شب بیشتر ازهر کسی دلم به خاطر ناکامی خودم می سوخت نمی تونستم به کس دیگه ای فکر کنم. خصوصا به سودابه. کوچکترین اشتیاقی نسبت به اون در خودم احساس نمی کردم بدون توجه به حضور اون در اتاق کتم رو روی تخت انداختم. ودر حالی که سعی می کردم نگاهم با نگاهش برخورد نکند. از اتاق خارج شدم. دامادی بودم که به شکل خنده داری در شب زفاف از عروسش فرار می کرد. درست مثلبچه ای که به خاطر نشون دادن اعتراض خودش لجوجانه لب به غذا نمی زد. گره کراتم را پایین کشیدم و دکمه بالایی پیراهن سفیدم رو باز ردم. انگار کسی گلومو فشار میداد انگار باغ دور سرم می چرخید ظاهرم درست مثل مستای اخرشب کوچه خیابون شده بود. تصمیم گرفتم برای فرار ازاون فشار روحی خورد کننده از باغ بیرون بزنم .
sorna
11-28-2011, 10:24 PM
باید راهی برای کمکردن اون عذاب جهنمی پیدا می کردم. سیگاری روشن کردم و پک عمیقی زدم و دودش رو همراه باز دم عمیقی که بیشتر به یه آه تلخ و شکسته بود به سمت بالا فرستادم. دود سیگار تو اون هوای گرگ و میش شبآبی رنگ به نظر می رسید. تعداد کمی از ذرات نو لابه لای تاریکی شب شبیه مه ای رقیق معلق بود. و اسمون بالای سر درختا خاکستری پررنگ شده بود. هوا خنکای سپیده دم به خودش گرفته بود. اما من اونقدر داغ بودم که حتی با ساعت ها پاشویه هم تبم پاین نمی اومد. پک دیگه ای به سیگار زدمو از جا کنده شدم.اون قدر درخودم غرق بودم که متوجه نشدم چطور به جای رفتن به سمت درباغ به همان سمت آشنای همیشگیکشیده شدم. سر که بلند کردم نیمکت زیر درخت در تیر رس نگاهم بود و ساقی با اون لباس سفیدو براق خودش انگار تو اون تاریک روشن هوا از خودش نور متصاعد می کرد. اون قدر اون تصیر خیالی به نظر م رسید که مطمئن نبودم واقعی باشه. پک دیگه ای به سیگارزدم و دوباره به سمت نیمکت راه افتادم. شاخه درختی زیر کفشم شکست. و اون تصویر خیالی جلو چشمان من جون گرفت. سر ساقی به سمت من چرخید و من همون جا خشک زد. ساقی افتادو دست من بی حال پایین افتاد. نمی دونم چقدر به همون حال گذشت. سوزش انگشتای دستم نگاه مسخ شده ام رو به سمت خودش کشوند. اتش سیگار به *****ش رسیده بود. انداختمش. و دوباره نگاهم سرع به سمت اون کشیده شد. ذهنم خشک شده بود جرئت تکئن خوردن نداشتم. می ترسیدم حرکتی بکنم و اون مثل کبوتری وحشی و ازاد از من فرار کنه ضربان قلبم انگار باهرثانیه که می گذشت تند تر می شد. نفسم سنگین شده بود. باید حرکتی می کردموگرنه مطمئنا همون جا روی زمین زانو می زدم. دلمو به دریازدم و به سمتش گام برداشتم اون از جاش تکون نخورد. و من دوباره به واقعی بودنش شک کردم. اون قدر جلورفته بودم که می تونستم بی خوش عطرشو حس کنم. اما هنوز باورم نشده بود. دوباذه عطش لمس کردنش به حونم افتاد انگشتامو مشت کردم تمام وجودم درحال منقبض شدن بود. نگاه ملتسم و خواهش مندم تو ابی نگاهش گم شد. تو اون لحظات اون قدر خودم رو درمونده حس می کردم که به شدت دلم می خواست گریه کنم. گفتم : می بینی چقدر بد بختم؟ لب ها ساقی تکون خورد. صداش مثل یه زمزمه یمحزون بود: سودابه دختر خوبیه. <xml><o></o>
اشکام روی گونه هام لغزید گفتم: دوسش ندارم ساقی چی کار کنم؟<o></o>
ساقی سرشو پایین انداخت و وقتی که نگاشو دوباره بالا گرفت اشک تو چشاش می درخشید . دوباره عطش تند خواستن در وجودم شعله کشید. دستامو محکم تر از قبل در هم فشردم ساقی بالحن بغز الودی نالید: ولی...<o></o>
زیر لب زمزمه کردم: دوست دارم ساقی. <o></o>
مایوسانه می خواست لب به اعتراض بازکنه که بالحن شتابزده ای ادامه دادم: نه ساقی، بهم بگو نامردم بگو پستم بی رحمم. اره هستم. هرچی تو بگی هستم .فقط خواهش می کنم بهم نگو که نباید دوست داشته باشم چون دوست دارم. و این اصلا دست خودم نیست. خیلی سعی کردم که این بار هم بی دردسر خواسته خودمو فدای خواسته پدرم کنم اما می بینی که نتونستم. من ....ساقی من... دوست دارم. <o></o>
ساقی باتاسف سرش رو تکون داداشک چشماش روی گونه هاش لغزید کلافه و مجنون بازوهاشو گرفتم وبه شدت تکونش دادم تو بگو چی کار کنم این قدر ظام نباش ساقی . بگ.. بگو پس با این دل لعنتی چه کنم.<o></o>
سرش با هرتکون من به عقب می چرخیدو اشکاش در سکوتی دردآلود به پایین سر می خورداز خشوت خودم شرمنده شدم و دست هایم از دور بازوهایش سست شد ناگهان به هق هق افتاده بود تمام بدنش می لرزید دست هام به سمت شونه هش لغزید و بعد دلجویانه اونو به سینه فشردم همراه اون گریه کردم. بویدمش با همه وجودم عطر وجودشو به سینه کشیدم. و اون وقت بود که فهمیدم در یه حس عمیق روح منو اون باهم یکی شده بود. ساقی خودش رو ازمن جداکرد و هق هق کنان به سمت ساختمون دوید و من همونجا به زانو دراومدم و درهم مچاله شدماین بود شب وصال من باعشق. یک بوسه وبعد جداشدن روح از جسم خسته و بی تابم. وقتی اولین اشعه خورشید از لابه لای سر شاخه های درختا شروع به چشمک زدن کردمن خراب و خسته به **** برگشتم. <o></o>
پدربزرگ ساکت شدومن ناگهان به خودم اومدم آنقدر در حس و حال گذشته ای که او قصه وار برایم تعریف می کرد غرق شده بود که راحت می توانستم ان دورا درزیر شاخه های به هم رسده باغ در زیر اسمان خاکستری رنگ و مه الود صبحگاه جسم کنم. حرارت ان بوسه را می شد می شد حس کرد می شد نوازش نگاه های اشک آلودرا دید .خدای من چه حس نزدیکی بود بدون آنکه متوجه هیجان درونم باشم به شدتگردنبند <o></o>
را در مشت می فشردم تشنه شنیدن باقی ماجرا بودم. اما انگا ذره ای از اشتیاق تند من در وجود ارامپدر بزرگ دیده نمی شد به قدری حس کردم که او در آن سکوت خیال انگیز تنا نیست شاید رازو نیازهای عاشقانه را همان هایی که برای پیداکردنشان فقط باید به قلبت رجوع کنی و بس. در لابه لای خاطرات دورش جست و جو می کرد. هرچند برای شنیدن از گذشته بی طاقت بودم اما دلم نمی امد ان سکوت عمیق و خلسه مانند رابه هم بزنم با هیجانی خاموش لب هایم ر اروی هم فشردم و در سکوتی پرانتظار نفس ام را در سینه ام حبس کردم. عاقبت پدربزرگ آه عمیقی کشید و من مشتاقانه روی مبل جابه جا شدم وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد آهنگ صدایش پیرتر و محزونتر ازقبل به نظر می رسید.........
sorna
11-28-2011, 10:25 PM
(در مورد عشق افلاطونی شنیده بودم اما عشق منو ساقی فراتراز این واژه های خالی از احساس بود حقیقتا ما یک روح بودیم دردو بدن. همیشه دور ازهم و در عین حال همیشه حلول کرده در وجود هم.باسودابه زندگی می کردم باهاش هم بستر بودم اما عشقی اون میون نمی دیدم همه چیز سردو ماشینی. همه چیز بی روح کسا لت بار. انگار سودابه به همون سطح از روابط خوانوادگی راضی بود. اما من به دنبال چیزی فراتر از اون بودم من عشق رو شناخته بودم و حالا حتی اگر می خواستم هم نمی تونستم به یه رابطه ی فیزیکی خالی از احساس باشم. من به دنبال عشق بودم و عشق برای من فقط در نگاه معصوم و فراری ساقی خلاصه می شد. من عشق روتو نگاه خاموش اون می دیدم و این برای من ارزشمند تر از لذت بخش ترین کامجویی های دنیا بود. سودابه خیلی زود باردار شد و من به ناچار برای تامین کردن آینده بچه ای که جزیی از من محسوب می شد وقت بیشتری روبه کار اختصاص دادم. در تدارک راه اندازی یه شرکت تجاری بودم که کامران ب دنیا اومد و من احساس جدیدی رو تجربه کردم پدر شده بودم یه حس تازه و متفاوت. حتی تصورش رو هم نمی کردم یه بچه بتونه منو تا این حد سر ذوق بیاره . هیجان زده بودم و بیشتر از هر وقت دیگه به دور سودابه و بچه می پلکیدم. اما خیلی زود متوجه شدم که حتی اون هیجان تازه و اون خوشحالی غیر منتظره هم به وجود ساقی بر می گرده. ساقی اون قدر از اضافه شدن یه نوزاد به جمع خونواده خوشحال شده بود که من بدون اینکه متوجه شده باشم <xml><o></o>
تحت تاثیر اون هیجان مسری قرار گرفته بودم. هر بار اون هیجانزده می خندید منم از هیجان گرم می شدم اون مشتاق بود پس منم مشتاق بودم. <o></o>
و این همون روح مشترکی بود که در هردوی ما حلول کرده بود. ساقی عاشق بچه بودو شاید حتی بیشتر از خود سودابه به کامران می رسید و من از این بابت خوشحال و راضی بودم. و این شاید به خاطر این بود که من بیشتر ساقی رو نسبت به قبل در کنار خود می دیدم. یه جور احساس نزدیکی بیشتر. انگار که بچه ، بچه من وساقی بود نه بچه من و سودابه. <o></o>
ساقی تمام وقتش رو با بچه می گذروند شادابتر و درخشانتر از هر وقت دیگه ای شده بود. و من تو پنهانی ترین لایه های روح بی قرارم مثل همیشه می پرستیدمش. کار های شرکت حسابی دست و پاموبسته بود. شرکت یه شرکت و پا بود که برای رسیدن به یه ثبات قابل قبول به وقت و انرژی بیشتری نیاز داشت. از کارو تلاش زیاد خسته نمی شدم . خستگی فقط مختص اون روزهایی بود که به خاطر مشغله زیاد دیر وقت به خونه برمی گشتم و از دیدن ساقی محرو می شدم. در چنین مواقعی تمام لحظات پایانی شب رو روی نیمکت داخل باغ می گذروندم و چشم از پنجره اتاقش بر نمی داشتم. اون قدر منتظرمی موندم تا اینکه عاقبت بادیدن یه سایه کمرنگی از پشت پرده اتاقش سرمست می شدم. ومی دونستم که اونجاست و می دنستم که اونم دلتنگ دیدن منه. ما اونقدر ساده و معصوم از هم کامیاب می شدیم . که درک لذت بی حدو حصرش از عهده هیچ بنی بشری ساخته نبود. من بودم و اون و یه لحظه طلایی ناب که شکوه تر از تمام عشقبازی های دنیا بود. کامران تازه یکساله شده بود که بچه دیگری در راه بود. سودابه اینبار دختر دلش میخواست می گفت یه دختر دیگه و بعد تموم. هردوشون رو باهم بزرگ می کنیم. این طوری رتحت تره. اون روزا به شدت خسته بودم و شنیدن این خبر انگار خسته ترم کرد. یه بچه دیگه تو راه بود واین مساله انگار به شکل مضحکی به من دهن کجی می کرد. اونچه که مشخص بود این بود م داشتم بایک زن زندگی می کردم زندگی هم روال طبیعی خودش رو طی می کرد. هر روزی که با شب تموم میشد و هر شبی که در روشنایی فاتح صبح رنگ می باخت . این ترس و عذاب بیشتر از قبل به روح من پنجه می کشیدکه بعدش چی؟ ساقی هم مثل تمام آدمای دیگه حق داشت ک یه زندگی طبیعی و کامل رو داشته باشه اگه اون روزی ازدواج می کرد اگه مجبور می شدم روزی ازدستش بدم می مردم. نه نمی تونستم. <o></o>
حتی فکرکردن به این مساله عذابم می داد اون رزا طوری شده بودم که هر بار که نگاهم بانگاه ساقی تلاقی می کرد به شدت منقلب می شدم. زندگی چهره واقعیش رو به من نشون داده بود و من نگران آینده بودم . تو او اوج بحران روحی بودم که به خاطر یه قرار دادمالی مجبور به ترک تهران شدم . هرچند تحمل کردنش برام سخت بود اما از فرصت به دست اومده استقبال کردم شاید این فاصله و این فرصت چندروزه برام مسکنی بود که بهش احتیاج داشتم. با این تصور به تبریز رفتم اما اشتباه کرده بودم. تو تک تک لحظات چهار روز به شکل شکنجه آوری مضطرب و آشفته بودم. یه جور نگرانی بی دلیل و عذاب دهنده در تمام مدت با من بود. دائم با افکار بد و ناراحت کننده در جدال بودم شاید بچه مریض شده بود یا شاید سودابه ناخوش بود اما در مورد ساقی نمی تونستم یا شاید نمی خواستم که فکر بدی بکنم. اون مسافرتمم رو به چهار روز خلاصه اش کردم و با عجله به تهران برگشتم اما بر خلاف اونچه که به خودم تلقین کرده بودم همه حالشون خوب بود به غیر از ساقی . مریض نبود اما یه جوری تو وجودش عوض شده بود نگاهش دیگه اون برق شادابی و سرزندگی رو نداشت. گرفته به نظر می رسید. سرسنگین غریبه شده بود. مثل قبل دورو بر کمران نمی چرخید دیگه با خنده و سر صدا به شیطنتهای بچه گانه او پرو بال نمیداد. به روش لبخند می زد اما لبخندش اون قدر حواس پرت و غمگین بود که حتی کامران هم متوجه شده بود بهونه گیرو کلافه ازسروکولش بالا می رفت و دائم درحال وق زدن بود. نمی تونستم علت اون همه تغییرو بفهمم مثل یک گل ناگهان پژمرده شده بود. و من هرچقدر به دنبال دلیلش می گشتم کمتر به نتیجه می رسیدم. هربار ازش می پرسیم جواب سر بالا می دادو من واونقدر کلافه و پرخاشگر شده بود که به کوچکترن بهانه ای سر سودابه داد می زدم و بچه رو با تیپا به گوشه اتاق پرت می کردم. طوری شده بودم که عاقبت کاسه صبر سودابه لبریز شد و گفت : میخوای من با ساقی حرف بزنم؟ <o></o>
انتظار شنیدن این جمله رو از سودابه نداشتم مثل برق گرفته ها خشکم زده بود که نگاه گله مندش رو از من گرفت و با لحن آرومی ادامه داد: این طور نگاهم نکن بهزاد م احمق نیستم. <o></o>
زبونم نمی چرخید که حرفی بزنم اما اون به چشمام خیره شد و بالحن محزونی زیر لب گفت: کورم نیستم.............
sorna
11-28-2011, 10:25 PM
بعد از اون همه مدت شاید برای اولین بار بود که از نگاه کردن به چشمای سودابه جالت می کشیدم. اون همه چیزو می دونست و من چقدر از مرحله پرت بودم که دقت نظر یه زن رو دست کم گرفته بودم. حرفی نزدم. حرفی نداشتم که بزنم. فقط کتم رو برداشتم و برای فرار از جو خفقان آوری که احاطه ام کرده بود ازخونه بیرون زدم. اونقدر راه رفتم و سیگار کشیدم که زمان رو گم کردم کوچه ها از رفت و آمد مردم خالی شده بود. که دوباره خودم رو پشت درخونه دیدم. زیر نور رنگ پریده تیر چراغ برق نگاهی رو صفحه موبایلم انداختم. <xml><o></o>
شب از نیمه شب گذشته بود. کلید رو درقفل چرخوندم و وارد حیاط شدم. درو پشت سرم به هم زدم و لحظه ای به اون تکیه دادم. چراغهای ساختمون خاموش بود. و همه جا ساکت به نظر می رسید. فقط صدای دور پارس سگی از انتهای باغ مجاور به گوش می رسید. از زیر نزدیکترین درخت هم گهگاه صدای تیز جیر جیرکی شنیده می شد. سیگار دیگه ای به لبگذاشتم و آتش زرد رنگ فندک رو به زیرش گرفتم.بعد هم متفکرو مغموم دودغلیظش رو به سینه کشیدم. شاید دهمین سیگار بود که دود می شد شاید هم پانزدهمین. اما من هنوز همون قدر آشفته بودم. فکرم کار نمی کرد. قسمتی از صورت مساله رو نداشتم. با این وجود برای پیدا کردن جواب مساله در خلالای عمیق دست و پا می زدم از وقتی ساقی عوض شده بود تمام برنامه زندگی من هم به هم ریخته بود. می دونستم که نمی تونم به اون وضع ادامه بدم. باید کاری می کردم. خسته و بی حال از در کنده شدم. و با گام هایی سنگین به سمت ساختمون قدم برداشتم. هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که حس کردم صدایی شنیدم. صدایی شبیه یه جیغ ضعیف. ایستاد سعیی کردم با حواسی جمع به صداهای اطراف گوش بدم. همچنان صدای سگ همسایه بود و صدای خش خش برگ هایی که به ساز ملایم نسیم شب می رقصیدند. <o></o>
و صدای درو ماشینی که که مثل یه موج صوتی تند هر لحظه دور تر می شد. پک دیگری به سیگارم زدم و از جا کنده شدم. اما هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که صدای مهیب انفجارگونه ای مرا ازجا پروند. صدا ازسمت ساختمون رو به رویی بود. و من بلافاصله بعد از این گیجی اون صدا رو شناختم. صدا صدای شکستن شیشه یکی از پنجره ها بود. هنوز ذهنم درگیر مساله بود که صدای جیغ بلند زنی در باغ پیچید . چیزی درونم فرو ریخت کاش اشتباه کرده بودم اما صدا صدای ساقی بود. سیگار رو به گوشه ای پرت کردم و سراسیم به سمت ساختمون دویدم. همونطور که من به سم ساختمون می دویدم. چراغهای ساختمون کوچیکه روشن شد ومن سودابه رو دیدمم که بالباس خوابی از ساختمون بیرون دوید صداشو به زحمت شنیدم که گفت: چی شده بهزاد؟ <o></o>
من در جوابش باصدای مرتعشی فریاد زدم: نمی دونم. <o></o>
در ورودی ساختمون رو به جلو هل دادمو خودم رو به داخل سالن انداختم. اما اونقدر هول بودم . و سریع این کارو انجام دادم که دستگیره در به شدت در تنم فرو رفت. و بعد صدای جر خوردن کتم رو شنیدم. گیر کرده بودم اما فرصت وقت تلف کردن نداشتم. حالا صدای جیغ ها و فریاد های ساقی رو به خوبی می شنیدم. و شکل غیر قابل کنترلی از شدت نگرانی و ترس از خود بی خود شده بودم. با عجله کتم رو که به دستگیره در گیر کرده بود از تنم درآوردم ونمی دونم چطور از پله ها بالا دویدم . بالای پل ها که رسیدم کلید برق سالن رو زدم در اتاق ساقی نیمه باز بودو دستگیره درش به نظر شکسته می رسیدانگار تموم سلول های تنم قلب شده بود و می تپید. شقیقه هام از عرقی سرد خیس بود صدای پدر رو از داخل اتاق شنیدم و صدای درد آلود ساقی رو که التماس می کرد انگار که دنیا یه لحظه دور سرم چرخیدخون به مغزم دوید و به سمت اتاق دویدم و خودم رو به سمت در پرتاب کردم. در با صدای بلندی به دیوار خوردو دوباره به سمت من برگشتیه بار دیگه درو به سمت جلو هل دادم و فضای اتاق از نور کمرنگی که از چراغ روشن داخل سالن به داخل پاشیده شد کمی روشن شد. نگاه دریده و سراسیمه ام در اتاق چرخید و تونگاه خورد شده و دردآلود ساقی گره خورد. با لباس خوابی دریده شده روی زمین افتاده بوددر زیر نگاه مات و منجمد من غمگینانه سعی کرد خودش رو بپوشونه . و بعد ناگهان بالحنی درمانده نالید: خدایا....بهزاد. <o></o>
صداش اونقدر ضعیف و مرتعش بود که من حس کردم باید بغلش کنم و گرنه می افته. اما قبل از اینکه من بنونم کاری بکنم اون با صدای ناله مانندی نقش بر زمین شد. صدای تو دماغی و کشدار پدرنگاه خشک شده من رو به سمت خودش کشوند: ماده سگ سلیطه. صورتمو چنگ زد. <o></o>
با چشمایی به خون نشسته نگاهش کردم به زحمت سرپا ایستاده بود. تمام دکمه های پیراهنش باز بودو کمربند شلوار فرمش دستش بود. بدون توجه به من تلوتلو خوران به سمت ساقی رفت و روی اون خم شدو من انگار که با سر ب داغم کرده باشن خشمگین و از خود بی خود به سمتش خیز براداشتم. محکم و قوی یقه لباسشو چنگ زدم و اون رو با غیض بالا کشیدم: می کشمت. کثافت رذل. مشتم بالا رفت و با تما قدرت روی صورت اون فرود آمد . رهاش کردم و به سمت ساقی چرخیدم واون تو همون حال نامتعادل عقب عقب رفتو پشت سرش محکم به لبه درگاه پنجره برخورد کردافتاد و با دست و پایی شل و بی حال پخش زمین شد. ........
sorna
11-28-2011, 10:25 PM
لحظه ای تنگاهش کردم بعد برای برداشتن ملافه ای که اون طرف تخت خواب رو ی زمین افتاده بود از کنارش رد شدم موقع برگشتن تو اون فضای نیمه تاریک اتاق پاش رو لگد کردم اما اون عکس العملی نشون ندادبیهوش شده بود به سمت ساقی رفتم و کنارش روی زین زانو زدم درست زمانی که می خواستم ملافه رو روی اون بکشم چراغ اتاق روشن شد و من ازدیدن بدا کبود شده اون سست شدم. جای ضربه های کمربند روی صورت م بدنش نقش بسته بود <xml><o></o>
قلبم از شدت درد تیر کشید دردمندانه از اون روی برگردوندم و بدنش رو با ملافه پوشوندم. سودابه درحالی که دستش روی کلید برق کنار در باقی مانده بود و خیره و مبهوت نگاهمون می کرد ماریا هم پشت سر اون با چشم های کمرنگ وق زده و صورتی پف کرده هنوز گیج و خواب بهئ نظر می رسید. صدای سست و ضعیف و سودابه رو شنیدم که پرسید: چی کار کردی بهزاد؟<o></o>
جهت نگاه سودابه رو دنبال کردم زیر سر پدر خون زیدی جمع شده بود سرپا ایستادم و با نفرت از اون صحنه روی برگردوندم.سودابه هول شده بود قدمی به سمت من برداشت و نگاه مضطربش را به دوخت: باید برسونیمش بیمارستان. <o></o>
نگاهم به صورت مهتابی رنگ سلقی چرخید یک سمت صورتش از رد کمربند قرمزومتورم شده بود. بغض راه گلومو فشرد و باز بی اراده کنارش روی زمین زانو زدم دسته ای از موهاش روی صورتش پخش بود آروم و نوازش گونه اون هارو کنار زدم. این بی توجهی از من بود. چطور تونسته بودم خطری رو که حضور نامتعادل پدرم تو اون خونه می تونست برای دختری مثل ساقی داشته باشه نادیده بگیرم. آشفتهئحال زیر لب نالیدم: خدای من چطر تونستم. <o></o>
سودابه روی پدر خمشد و ضربان نبضش رو چک کردبعد با لحن شتابزده ای گفت: زنده است باید ببریمش بیمارستان. <o></o>
وقتی واکنشی از طرف من ندید با لحن هیجانزده ای ادمه داد: تکون بخور بهزاد میخوای اون همینجا بمیره؟ <o></o>
نگاهش کردم و اون ادامه داد: می خوای خودتو بدبخت کنی ؟ آره می دونی اگه اون همینجا بمیره چی میشه؟ <o></o>
قدرت تصمیم گیری نداشتم مردد نگاهش کردم وا ون آشفته حال دستاشو تکون داد: به خاطر من و این بچه به خاطر کامران ...... به خاطر ساقی.<o></o>
نگاهم به سمت ساقی چرخید گفتم: باید ببرمش بیمارستان. <o></o>
اما سودابه مخالفت کردو گفت: نه بهزاد اونطوری بهمون شک می کنن، باید وانمود کنیم که حادثه بوده.<o></o>
شونه هاشو بالا کشید و مضطربانهانگشتانش رولابه لای موهاش فروکرد: چه میدونم میگیم مست بوده از پله ها افتاده. اما اگه پای ساقی هم وسط کشیده بشه...<o></o>
آشفته حال برسرش فریاد زدم: می گی چیگارش کنم. همینطور اینجا ولش کنم. نمی بینی اون کثافت چطور....<o></o>
دیگه نتونستم ادامه بدم یه دستمو زیر سر ودست دیگرموزیر زانو های ساقی انداختم و از روی زمین بلندش کردم. سودابه آشفته حال به سمت من دویدو گفت: خواهش می کنم بهزا. سعی کن منطقی برخورد کنی این راهخش نیست.<o></o>
سودابه ملتسمانه نگاهم می کردنمی تونستم تو چشماش نگاه کنم. ساقی بیهوش روی دستهای من بود. نگاهم روی صورتش چرخید. چقدر آروم به نظر می رسید. انگار که راحت خوابیده بود. نگاهم دوباره به سمت سودابه چرخید <o></o>
پرسیدم: پس چی کار کنم؟سودابه سرش رو تکون دادو گفت: خیلی خوب بخوابونش روی تخت. آسیب جدی ندیده. بلافاصله با لحن پرخاشگرانه ای گفتم: از کجا مطمئنی ؟<o></o>
سودابه لحظه ای سردو ساکت نگاهم کردبعد نگاهش رو به سمت ساقی چرخوندو گفت: بهزاد اگه پدرت اینجه بمیره تو مقصری.... و باید بری زندان. تو اینو می خوای؟<o></o>
حق با سودابه بود اما من درمورد سلامتی ساقی مطمئن نبودم با لحن مرددی گفتم: اما ساقی...<o></o>
سودابه با اطمینان سرش روتکن دادو گفت: اون حالش خوبه به زودی به هوش میاد . <o></o>
ووقتی سکوت من رو دید ادامه داد: میرم جمیله رو صدا بزنم اون پیشش میمون. تازه مادرشم هست. <o></o>
نگاهم به سمت ماریا چرخیدهنوز با همان ظاهر روان پریشانه ایستاده بود و خیره نگاه می کرد. وجودش متنفرم می ککرد. در جواب نگاه منتظر سودابه سرم رو به نشانه موافقت تکون دادم وا ون برای خبر کردن جمیله به سرعت از اتاق بیرون رفت. <o></o>
پدر رو به بیمارستان رسوندیم و بلافاصله در بخش مراقبت های ویژه بستری شد. چند روزی بیهوش بود. ووقتی که دوباره به هوش آمد تبدیل به یه تیکه گوشت بی حرکت شده بود. نه تنها قدرت تکلمش رو از دست داده بود. بلکه قدرت کنترل هیچکدوم از اعضای بدنش رو هم نداشت. در واقع به شکل ناراحت کننده ای معلول و زمین گیر شد. پزشکا مشکلش رو آسیب شدید مغزی تشخیص دادن و اون تمام ده سال باقی مونده از عمرش رو با زخم بستر روی تخت و صندلی چرهخدار گذروند. صادقانه بگم حتی ذره ای از این پیشامد متاسف نشدم . هرگز در زندگیم نتونستم دوسش داشته باشم و معتقدم اون حادثه شاید کمترین جزایی بود که به خاطر اعمالش می تونست می تونست گریبانگیرش بشه. بعد از اون ماجرا ماریا هم خیلی نتونست تحملش کنه بهش گفتم میخوام با ساقی ازدواج کنمو اونم خیلی راحت ول کردو رفت. تا شانس رو جای دیگه امتحان کنه. <o></o>
با تمام این اوصاف شرایط زندگی من بهتر که نشد هیچ بلکه حتی بدتر از قبل هم شد. ساقی چند هفته ای رو تو بستر گذروند هیچ مشکل جسمی حادی نداشت. اما روحا مریض و افسرده شده بود. از اتاقش بیرو نمیومدو از همه بدتر اینکه منو ازدیدن خودش محروم کرده بودو این برای منی که دیوانه وار عاشقش شده بودم ظالمنه ترین شکنجه محسوب می شد. حالو روزم ترحم انگیز شده بود مثل مرغ سرکنده شده بودم. نه خواب داشتمنهخوراک. دیگه هیچ چیز برم اهمیت نداشت. برنامه شرکت تق و لق شده بود. سرو وضعم آشفته و داغون بود دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. پرخاشگروبهونه گیر شده بودم ودام از همهچیز ایراد می گرفتم. سودابه با اون سکوت کسالتبارو کلافه کننده اش عصبی ترم می کرد. درک کردنش برام سخت بود. هیچوقت اعتراضی نداشت. همیشه ساکت و صبورواین برای من عجیب بود. هرچند بعد ها دلیلرفتارش رو برام گفت که قبل از وارد شدن به زندگی من نامزدی داشته که به شدت عاشقش بوده. <o></o>
گفت که نامزدش عضو ارتش بوده و تو یه سانحه هوایی کشته شده اما اون طور که سودابه می گفت هرگز جسدش رو پیدا نکرده بودن. سودابه معتقد بوده اون زنده است و بالاخره یه روزی بر می گرده اون گفت که قصد داشته همیشه منتظر نامزدش بمونه اما پدرش این اجازه رو به اونمی ده به زور اونوهمراه برادرش به لندن می فرسته و من همون مردی بودم که پدرش برای آینده اون در نظر داشته. <o></o>
سودابه برام گفت که معنای عشق واقعی رو می فهمه و بعد صادقانه اعتراف کردکه هرگز عاشق من نبوده خوب البته روشن شدن این قضیه که هردوی ما به نوعی فدای خودخواهی پدر امون شده بودیمو هردومون درحالی که تعلق خاطر دیگه ای داشتیم تن به اون ازدواج اجباری داده بودیم. کمی از بار سنگین وجدانم کم می کرد اما در اون ایام من تو اوج نا آرامی روحی دست و پا می زدم و هیچ چیز جز دوباره داشتن دوباره داشتن نگاه آروم ساقی منبا زندگی آشتی بده. <o></o>
اما حادثه ای که من از پادرآورد تو <o></o>
یکی از همن شبای جهنمی انتظار اتفاق افتاد آخر شب بود روی همون نیمکت قدیمی باغ نشسته بودم و سیگار می کشیدم که چراغ اتاق ساقی روشن شد و به دنبالش صدای جیغ جمیله من رو از جا پروند وحشتزده نشستم جمیله سراسیمه پنجره اتاق رو باز کرد و فریاد زد: آقا بهزاد. چه نشستی که خاک عالم بر سرمون شد. ای دختره مادر مرده آخر خودشو تیکه پاره کرد. <o></o>
نمی دونم تو اون احظه چی از ذهنم گذشت واژهها برام نامفهوم بودند. اما زنگ صدای جمیله هشداردهنده بود خودم رو به اتاق ساقی رسوندم . خدایا از صحنه ای که اونجا دیدم به شدت تکون خوردم . جمیله کنار تخت به سرش می زدو شیون می کردو ساقی انگار که تو خون خودش غلتیده بود. فقط یادمه که ناباورانه زیر لب نالیدم :یا امام زمان.
sorna
11-28-2011, 10:26 PM
حادثه اونقدر برام غیر منتظره بودکه باور واقعی بودنش از توان ذهن من خارج بود. همه چیز مثل تیکه های بریده یه کابوس وحشتناک به نظر می رسید همه چیز انگار در یه فضای غیر واقعی معلق بود نمی تونستم واقعیت اتفاق افتاده رو بپذیرم نمی تونستم قبول کنم. تو یه سردر گمی عمیق دست و پپا می زدمکه جمله دکتر مثل ضربه قدرتمند یه پتک سنگین منوو به زانو درآورد: متاسفانه بعضی از خانم های جوان زمانی که متوجه بارداریشون میشن بی دلیل مضطرب و به شدت وحشتزده میشن. شما باید بیشتر مراقب روحیات همسرتون می بودین....<xml><o></o>
لب های دکتر هنوز تکون می خورد که من حس کردم زیر پام خالی شد. گوشه میز پیشخون بخش پذیرش اورژانسی رو چنگ زدم گوشی تلفن روی میز رو همراه خودم پایین کشیدم. وقتی چشمباز کردم اولین چیزی که دیدم کیسه سرم بالای تخت بود سر برگردوندم و سودابه رو دیدم که باچهره ای گرفته و خسته روی صندلی کنار تخت نشسته بود و دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود. و از لای در بیرون رو نگاه می کرد وقتی نگاهش به سمت من چرخید بی حوصله از اون روی برگردوندم سودابه سینه ای صاف کردو با صدای آرومی پرسید: خوبی؟<o></o>
نمی دونستم باید به این سوالش بخندم یا گریه کنم. مسخره ترین سوالی بود که تو عمرم شنیده بودم. حتی ذره کوچکی از زندگیم اونی نبود که من میخواستم. و تازه اون وقت باید از خودم می پرسیدم که خوبم یا نه. بی اختیار پوزخند زدم در اون لحظه چیزی از این مساله مسخره تر به ذهنم نمی رسید که بهش بخندم. صدای سودابه رو شنیدم که گفت: ساقی رو دیدم .<o></o>
و من بی اختیار ملافه زیر دستموچنگ زدم. سودابه ادامه داد: دکتر بهم گفت که... پدرت.... دلم نمی خواست که درموردش بشنوم هر کلمه مثل تیری بود که قلبم رو سوراخ می کرد. . بالحن خشک و زنگداری گفتم: دلم نمی خواد درموردش بشوم.<o></o>
سودابه آهی کشیدو گفت: می فهمم.<o></o>
اما فقط لحظات کوتاهی ساکت شدو بعدبالحن گرفته و محزونی ادامه داد: واقعا ناراحت کننده است . وقتی تو تبریز بودی.....<o></o>
از شنیدن حرفش سرم سوت کشیدپس دلیل اونئ همه تغییر ناگهانی شاقی این بود. چشامو روی هم فشردم دلم می خواست سرم رو به دیوار بکوبم و از ته دل فریاد بزنم. خدایا چقدر دلم می خواست گریه کنم. بغض خفه گلومو فشار می داد. با لحنی خشک و خشن میون حرفش دویدم و گفتم:لطفا تنهام بزار. <o></o>
سودابه سکوت کرد چند لحظه بعد سرپا ایستادو بدون هیچ حرف دیگه ای به سمت در اتاق رفت. قبل ازاینکه از اتاق خارج بشه گفتن: تو می دونستی؟ <o></o>
سودابه به سمت من چرخید غمگینانه سرش روتکون دادو گفت: نه......قبل از اینکه بیام اینجا پیش اون بودم. <o></o>
وقتی نگاه گیج منو دید با لحن شتابزده ای ادامه داد، خدای من بهزاد... ساقی زنده است. <o></o>
لحظه ای خیره نگاهش کردم بعد ناگهان بغضم ترکید مثل یه پسر بچه روی تخت درهم مچاله شدمو دستاموروی صورتم گذاشتم. <o></o>
اوضاع و احوال بدی بود. لحظات بدی رو سپری می کردم اونقدر بد که فکر نمی کردم هرگز پایانی براشون باشه. اما واقعیت اینه که اغلب اوقات تحملآدم خیلی بیشترازاون چیزیه که خودش تصور می کنه. بعداز یک هفته ساقی رو به خونه برگردوندیم به شدت از لحاظ جسمی ضعیف و آسیب پذیر شده بو. به تشخیص دکتر معالجش امکان سقط جنین وجود نداشت انجام این کار تو اون شرایط برای سلامتی ساقی خطرناک بود. برای اینکه جمیله تمام وقت بتونه از اون مراقبت کنه اتاقی تو ساختمون کلاه فرنگی ته باغ براش آماده کردم. تصمیم خودم رو گرفته بودم . دیگه هرگز و تحت هیچ شرایطی تنهاش نمی گذاشتم . دیگه انتظار برای من مفهوم خودش رو از دست داده بود. دیگه نمی خواستم سایه اون باشم. دلم می خواست باهاش یکی بشم. هردومون تو شرایطی بودیم که برای رسیدن به آرامش به وجود هم نیاز داشتیم. اما همونقدر که من برای از میون برداشتن این فاصله بی تاب بودم ساقی افسرده و سرد بود. هرچقدر من نزدیک می شددم. اون پیله ای رو که دور خودش تنیده بود تنگ تر میکرد. منو ازدیدن خودشمحروم کرده بود واین از نظر من اصلا منصفانه نبود. می دونستم که روح آسیب دیده منو می بینه. منم خراب و داغون بودم . منم از زندگی خسته شده بودم پس چرا همیشه من بودم که بایداز علاقه هام محروم می شدم. دوچار یاس روحی شدیدی شده بودم که بیشتر از یکماه میشد که ساقی رو ندیده بود. یک ماهی که تک تک لحظات ش برای من به اندازه یک عمر گذشته بود. ومن به وضوح پیر شدن خودم رو می دیدم. <o></o>
اواسط پاییز بود. باغ در یک سکوت عمیق ملال آور و کسالت بارفرو رفته بود همه چیزدلمرده و مثل خود من افسرده به نظر می رسید. درختاخزان زده و نیمه عریان، زمین پوشیده از برگ هی خشک و رنگ و رو رفته. ساعت ه بی هدف در باغ قدم می زدمو نهایتا هر بار خودم رو نشسته به روی نیمکت ته باغ می دیدم. سودابه ماه ششم بارداریش رو می گذروند و کامران هم بچه ی پر جنب و جوش وو شلوغی شده بود. از طرفی کار شرکت با بحران روبه رو شده بودو به رسیدگی بیشتری نیاز داشت. همه اینها جزیی از زندگی من محسوب می شد. اما هیچ کدوم نمی تونست انگیزه از دست رفته منو دوباره زنده کنه. من زندگی رو فقط با ساقی می خواستم. و ساقی هم که انگار از زندگی بریده بود. اون مننمی خواست و این حقیقت زندگی من بود. هر رزو کم طاقت تر از روز قبل منتظر یه حادثه دیدن دباره لبخند شادو سر زنده ساقی باشه. <o></o>
مثل هرروز روی نیمکت نشسته بودم و زانو هام توی شکمم جمع بود. دست هامودور زانو هام حلقه کرده بودم و سیگار <o></o>
روشن بین انگشتام در حال خاکستر شدن بود. تگاه خیره وماتم طبق عادت همیشه از لابه لای شاخه هی لخت درختا روی پنجره اتاق ساقی قفل شده بود. دلتنگتر از همیشه برای خودم زیر لب زمزمه می کردم: <o></o>
تو از قبیل لیلی من از قبیل مجنون <o></o>
تو از سپیده و نوری من از شقایق پرخون <o></o>
تو ازجزیره و دریا من ازنژاد کویرم<o></o>
همیشه تشنه و غمگین همیشه بی تو اسیرم. <o></o>
صدای قار قار کلاغی نگاهم رو به آسمون کشوند. با نگاهم دنبالش کردم و وقتی سرم به عقب چرخید از دیدن ساقی انگار که قلبم از تپش ایستاد. نگاهش کردم خدایا چقدر تشنه دیدارش بودم چقدر اون نگاه آبی آرام برام غزیز بود. چقدر می خواستمش . <o></o>
یه لباس خواب سفید بلند و پوشیده تنش بود. و شال پشمی مشکی رنگی رو دور شونههاش پیچیده بود. موهای مشکی رنگ لخت و براقش مثل همیشه روی شونه هاش افتاده بود. و نگاهش وای..... اون قدر برای دیدنش دلتنگ بودم که دیدن دوباره اون به شدت منقلبم کرد. بغض به گلوم چنگ انداخت و راه نفسموتنگ کرد نگاهمو از نگاهش بریدم و سرم رو روی زانو ها گذاشتم صدای آروم ساقی رو شنیدم که گفت می دونستم که اینجایی. <o></o>
بالحن بغض گرفته ای زیر لب نالیدم: دیوونم کردی ساقی. دیوونم کردی . <o></o>
ساقی غمگینانه آه کشید صدای قدم هایش رو می شنیدم که آروم و سنگین به سمت من میومد. از مقالم گذشت و کنارم روی نیمکت نشست. کلاغ دوباره بالای سرمون قار قار کرد ساقی بالاخره سکوتو شکست : نباید اینقدر سودابه رو اذیت کنی. <o></o>
سر بلند کردم و خیره و دلگیر نگاهش کردم. به سرعت جهت نگاهش رو تغییر دادو در حالی که شال رو محکمتر به دور خودش می پیچید زیر لب ادامه داد: اون نگران توئه. <o></o>
نگاهمو به سمت آسمون دوختم و با لحن محزونی ادامه دادم: من او را دوست داشتم. اما او نفهمید. او مرادوست داشت ولی به من نگفت آه سرنوشت من تو چه بازی ها که با من نکردی. تقدیرم چرا اینگونه است و کی به سرانجام خواهد رسید.<o></o>
نگاهش کردم و گفتم چرا ساقی . چرا؟ <o></o>
همین طور که به روبه روخیره بود زیر لب جواب داد: اون زندگی حق سودابه بود. <o></o>
غمگینانه و دلگیر پرسیدم: پس حق من چی ؟ حق تو؟<o></o>
چونه اش از شدت بغض لرزیدو سرش و پایین انداخت پاهامو روی زمی گذاشتم و به سمتش چرخیدم و مصرانه و بغض آلود پرسیدم: حق من چی ساقی؟<o></o>
سرش رو تکون داد غمگینانه و بی صدا گریه میکرد. آروم زیر لب نالید: نمی دونم <o></o>
دلخورو عصبی سرم رو تکون دادم و گفتم: به من نگاه ساقی این قدر بی رحم نباش . به من نگاه کن و بگو که حق من این نبود.
sorna
11-28-2011, 10:26 PM
ساقی متاسف سرش رو تکون دادوگفت: تو داری زندگی می کنی بهاد. به فکر زندگیت باش. <o></o>
آشفته حال نالیدم: زندگی؟ تو به این جهنم می گی زندگی؟ منو نگاه کن. اینه حال و روز من. نه ساقی نه. دیگه بریدم دیگه نمی تونم ادامه بدم. <o></o>
بعد بالحن ملتسمانه ای نالیدم: تو چطور هنوز نفخمیدی که من بدو تو نمی تونم؟ <o></o>
آروم دستم رو روی دستش گذاشتم و عاجزانه نالیدم: ساقی من بدون تو نمی تونم. <o></o>
پریشان حال سرپا لیستاد و دستش رو عقب کشید: به زندگیت برس بهزاد وگرنه مجبور می شم.... از اینجا برم. <o></o>
خودم رو از روی نیمکت پایین کشیدم و مقابل پاهاش روی زمین زانو زدم آشفته و ملتمس دامن لباسش رو چنگ زدم: یادت میاد ون شب اینجا چی بهت گفتم ساقی ؟ یادت میاد ؟ بهت گفتم که ازم نخواه که دوست نداشته باشم. گفتم نگو نباید دوسم داشته باشی. یادته؟ آخه ظالم من.....دوست دارم. دوست دارم. <o></o>
گریعه می کردم با صدای بلند گریه می کردم این فقط گدایی عشق نبود م داشتم زندگی رو از او گدایی می کردم. زانو های ساقی سست شدو مقابل من روی زمین زانو زد. صداش از شدت بغض می لرزید با نفس بریده زیر لب زمزمه کرد: آزارم نده بهزاد من تحملشو ندارم. <o></o>
سرم رو بابلا گرفتم. صورتش از اشک خیس بود با نگاهش التماسم می کرداما من ازاون ملتمس تر بودمک نه ساقی خودت میدونی که نمی تونم. خودت می دونی که تحمل ندیدن تو برام بدترین شکنجه است. پس به هرچی پرستی.....<o></o>
ساقی عاجزانه نالید: قسم نده بهزاد. تو نمی تونی بفهمی که چقدر برامن سخته من نمی تونم.......<o></o>
میون حرفش دویدم و گفتم، باشه ساقی باشه تو فقط تو چشمای مننگاه کن و بگو برات مهم نیستم. اونوقت میزارم بری قسم میخورم. <o></o>
ساقی لحظا ای باچشمای خیس از اشکش عاجزانه نگاهم کردبعد درمانده وو غمگین جهت نگاهش را عوض کرد. میون گریه لبخند تلخی به لب زدم و گفتم: می بینی ساقی نمیشه نمی شه انکارش کرد. این همون عشقیه که منو به زانو درآورده نمی تونم ازت بگزرم ساقی . حتی اگه تمام درا رو به روم ببندی . حتی اگهتو اینقدر بی رحم باشی و منم ماه به ماه نبینمت. <o></o>
ساقی سرشرو پایین انداخت ومیون گریه بالحن دردآلودی نالید : تو نمی تونی بفهمی چقدرسخته بهزادمن.... من از تو خجالت میکشم. من......<o></o>
قلبم از شدت غم فشرده شد. دستم رو روی لباش گذاشتم و گفتم:هیس هیچی نگو . خواهش می کنم. <o></o>
ساقی غمگینانه به هق هق افتاد و من شوریده حال سرش رو به سینه فشردم دلم می خواست زمان متوقف میشد و ماتاابد در همون حال می موندیم. اما افسوسکه این یک آرزوی محال بود. که خیلی زود به حسرتی عمیق و دردآلود تبدیل شدد. کاوه سه ماهه بود که...که الهام به دنیااومد. زایمان غیر طبیعی و سخت بود. دکترا به زحمت بچه رو زنده به دنیا آوردن . اما با تمام تلاشی که کردن نتونشستن ساقی رو.....<o></o>
کلمات به سختی ازگلوی پدر بزرگ خارج می شد صدایش دورگه و دردآلود بود............
sorna
11-28-2011, 10:26 PM
کلمات به سختی از گلوی پدربزرگ خارج می شد.صدایش دورگه و دردآلود بود. ومن حس کردم که آن بغض کهنه و سنگین سالهاست که دست نخورده روی قلبش سنگینی می کند. پدربزرگ که ساکت شد به خودم اومدم. تام عضلات بدنم سفت و منقبض شده بود. زبان به سقف دهانم چسبیده بود. و گلویم از شدت خشکی می سوخت. گذشته مادر حالا به شکل دیگری مقابل چشمانم به نمایش دراومده بود. و ذهن من غرق دریک ناباوری عمیق از هضم واژه های تازه دور از انتظاری که می شنیدم. قاصربود. درحس و حال غریبی دست و پا می زدم. که صدای پدربزرگ و شنیدم. آهنگ صدایش خالی از احساس به نظر می رسید دوباره سردو خشک و بی روح به نظر می رسید. <xml><o></o>
-مادر تو دختر من نبود در واقع به نوعی.... خواهر من محسوب می شد. <o></o>
حقیقت غریب و تکان دهنده ای بود. ذهنم سریع به عقب برگشت. یک نوزاد ناخواسته بی مادر مردی که داغدار از دست رفتن معشوق بود. یک تراژدی عمیقو تاسف بار. سرنوشت تک تکشان به نوعی فدای خودکامگی یک مرد شده بود. مادرم، ساقی، پدربزرگ، و حتی سودابه. در ان لحظه همان قدر که دلم برای بیگناهی مادرم می سوخت برای مظلومیت ساقی و ناکامی پدربزرگ هم متاسف بودم. لبهای خشکیده ام تکونئ خوردو پرسیدم: مادرم اینرو میدونست؟<o></o>
پدربزرگ جواب دغاد: نه. به شاقی قول داده بودم که اون را مثل بچه خودم بزرگ کنم. برای همین چاره ای جز پذیرفتنش نداشتم. براش به اسم خودم و سودابه شناسنامه گرفتم. و برای واقعی جلوه دادن قضیه مجبور شدم سال تولدش رو برای ثبت در شناسنامه تغییر دهم. تااریخی که در شناسنامه ثبت شد دقیقا یک سال کمتر از سن واقعیش بود. <o></o>
همنطور که پدربزرگ صحبت می کرد من به اصل ماجرا فکر می کردم. حالا دیگر پدربزرگ برای من پدربزرگ نبود به نوعی دایی بزرگم محسوب می شد و بعد دایی که دیگر دایی نبودند و دایی زادهها به حساب میومدند.ئ و قاعدتا دایی زاده هاهم در این رده بندی هرمی شکل شجره نامه به نوبه خود یک پله پایین تر نزول می کردند. و می بایست نوه دایی خطاب می شدند. همه چیز در عرض کمتر از چند ساعت به هم ریخته بود و این ماجرا به آشفتگی ذهنی من دامن می زد. حالا انگیزه و دلیل رفتار های سردو بی محبت پدربزرگ برایم روشن شدا بود. از نظر او مادر من همان عنصر زائدی بود که تمام برنامه های زندگی اش رو به هم ریخته بود عشق از جان عزیزترش را از او گرفته بود. و بد تر ازهمه اینکه مثل آینه دق همیشه پیش چشمش بودو او مجبور بود حضورش را ناچارا تحمل کند. برای یک قضاوت عادلانه سعی کردمخودم رو به نوبت به جای تک تک آنها بگذارم یکبار جای پدربزرگ و و بار دیگر جای مادر. به پدر بزرگ حق می دادم ریشسه آن عشق افلاطونی آنقدر عمیق بود که به خاطر ازدست رفتنش بتوان یک عمر داغدار بود. از طرفی مادر هم موج.د بیگناهی بود که کوچکترین سهمی در موجودیت یافتن خودش نداشت. او فقطبه وجود آمده بود. و نقشش دراین فرایند طبیعی مثل تمام انسانهای دیگر درحد صفر بود. بیگناهی بود که چوب خطای دیگران را می خورد. و درآتش گناهشان می سوخت .عادلانه نبود نه اصلا عادلانه نبود در دلم نالیدم: اوه خدایا. مامی. تو قطعا بعد از مادرت ساقی بزرگترین قرابانی این ماجرا بودی.<o></o>
لب هایم تکان خوردو بی اراده پرسیدم:ئ برای همین همیشه از مادرم متنفر بودید. <o></o>
پدربزرگ برای جواب دادن به این سوال لحظه ای مکث ککرد بعد اهی کشید وگفت: نه . من ازاون متنفر نبودم. اما حضورش آزارم می داد. با هر بار دیدنش گذشته مقابل چشمام زنده می شد. اونبسیار شبه ساقی بود. با این حال من نشونه هایی ازپدرم هم دروجودش می دیدم. و این برای من یکجور شکنجه روحی محسوب می شد. دلم نمی خواست باهاش بد رفتاری کنم چون تو لحظات آخر به ساقی قول داده بودم. که همیشه مواظبش باشم. و این کارم کردم. همیشه مواظبش بودم. درست مثل بچه های خودم بهش رسیدم. هیچ چیز برش کم نگذاشتم. <o></o>
آهی کشیددم و گفتم: هیچ چیز به غیر از محبت شما دوسش نداشتید. پدر بزرگ حرفی نزد. و من ادامه ادام : اون تصور می کرد. که شمابه خاطر دختر بودنش از اون بی زارید. برای همین هم موهاشو قیچی کرد. <o></o>
پدر بزرگ نفس عمیقی کشیدو گفت:من نمی تونستم فراموش کنم. اون مدرک زنده ای بود که روزی هزار بار منو به یاد ناکامی خودم و معصومیت ساقی می انداخت. ساقی من مرد تااون دختر به دنیا بیاد. دختری که هرروز بیش از قبل شبیه مادرش می شد. و این داغ دل منو تازه ترمی کرد . برای فرار ازاین شکنجه روحی ازش فاصله می گرفتم اما واقعیت این بود که منبعد ازساقی نتونستم به اون آرامشیکه دنبالش بودم برسم.<o></o>
-
سودابه چی. آیا رفتار او هم با مادم ...<o></o>
-
-نه سودابه همیشه الهام رو دوست تا روزی که زنده بود مثل یه مادر واقعی باهاش رفتار کرد.
<o></o>
-
با وجودی که هیچ تصوری از سودابه در ذهنم نداشتم. اما راحت می تونستم محبتی را که نسبت به اودروجودم می جوشید احساس کنم.
<o></o>
-
لبخند محزونی به لب زدم و پرسیدم: سودابه . ...چه اتفاقی براش افتاد؟
<o></o>
-
پدربزرگ آهی کشیدو گفت:کاوه و الهام 4ساله بودندکه اون فوت کرد به خاطر سرطان.
<o></o>
من هم بی اختیار آهی کشیدم و بعد برای لحظاتی سکوت بینمان رو پرکرد. اما دقایقی بعد باز صدای پدربزرگ بود که سکوت را شکست: تو باید اینجا بمونی. همونطور که گفتم وکیلم میتونه ترتیب کاراتو بده.<o></o>
متفکرو ساکت سرم رو پایین انداختم. با چیزهایی که از زبان پدربزرگ شنیه بودم تصمیم برای رفتا یا موندن برام سخت تر ازقبل به نظر می رسید. اما با این وجود ،اصرار او برای من هنوز همان قدر عجیب و سوال انگیز بود. چرا؟ چرا می خواست که من بمونم؟ به خاطر عذاب وجدان یا...
sorna
11-28-2011, 10:26 PM
قبل از اینکه فرصتی برای فکر کردن داشته باشم سرم رو بالا گرفتم وکنجکاوانه پرسیدم:شباهت مادر من به ساقی باعث آزارتون بوده. من بسیار شبیه مادرم هستم و قائدتا باید همونقدر شبیه باشم. پس.....چرا؟ چرا برخلاف میلتون اصرار دارید که بمونم.<o></o>
پدربزرگ از جایش بلن شد و به سمت روشنایی پشت پنجره رفت. نیم رخش زیرآن نور ضعیف و شکسته و محزون به نظر می رسید. لحظاتی در سکوت به منظره بیرون خیره ماند. بعد بالحن گرفته ای جواب داد: من به ساقی قول دادم که از اون بچه مواظبت کنم همیشه فکر می کردم که این کاروکردم اما زمانی که مادرت با اون مرد ازدواج کردو به خاطر اون حاضر شداز همه چیزش بگذره فهمیدم که اشتباه می کردم. من نتونسته بودم امانتی رکه ساقی به من سپرده بودحفظ کنم. <o></o>
غمگینانه گفتم: اون تشنه محبن من بود و پدر من این خلا را دروجو اون پرکرد با این وجود مادرم هرگز درهای قلبش را به روی نبست اون تا لحظه آخر محتاج و منتظر محبت شما بود. آهی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: اما متاسفانه شما زمانی رو برای جبران کردن انتخاب کردید که دیگه خیلی دیر شده . متاسفانه زمان دور برگشت نداره و هرگز آب رفته به جوی باز نمی گرده. <o></o>
پدربزرگ حرفی نزدو من حس کردم برای نفس کشیدن به هوای تازه نیاز دارم. فضای اتاق تاریک بود قدرت تشخیص دقیق زمان را نداشتم شاید دوساعت گذشته بود. شاید هم سه ساعت . بدنم به شدت بی حس و کرخ شده بود. بی حرکت نشسته بودم با لحن مرددی آرام زیر لب گفتم: دیگه بهتره کخه که من برم.<o></o>
باز پدربزرگ حرفی نزدو من به زحمت ازجا بلند شدم. به خاطر این تغییر وضعیت ناگهانی سرم گیج رفت. برای لحظه ای کوتاه پلک هایم رو روی هم فشار دادم و سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم . از جابلند شدم و آرام و سنگین به سمت در رفتم . زانوهام از درم می لرزید و ضعفی شدید از ته شکمم در حال بالا آمدن بود. شتابزده سعی کردم نفس بکشم اما همیکه دستم را روی دستگیره گذاشتم ته دلم خالی شدو من با زانو هایی بی رمق به پایین کشیده شدم.............
sorna
11-28-2011, 10:27 PM
چشم كه باز كردم فضاي اتاق روشن بود روي تخت دراز كشيده بودم و تمام اهل خانه حلقه وار دورم را گرفته بودند. گيج و منگ پلك زدم و بعد ناگهان سراسيمه از جا پريدم و لوله سرم روي دستم را به دنبال خودم بالا كشيدم اما دست دايي كامران در ميانه راه روي شانه ام قرار گرفت و من را بار ديگر روي تخت خواباند : آروم باش عزيزم . چيزي نيست . <xml><o></o>
نگاهم دور اتاق چرخيد اشتباه نكرده بودم . اتاق ، اتاق پدربزرگ بود سعي كردم به روي آنچه اتفاق افتاده بود تمركز كنم و بالاخره به ياد آوردم . لب هاي خشكم را تكان دادم و گفتم : متاسفم نمي دونم يه دفعه چي شد ؟ <o></o>
صداي نا آشنايي را شنيدم كه گفت : كاملا مشخصه چي شده دختر جون . ضعف كردي . فشارت افتاده و اون طور كه شنيدم استرس هم زياد داشتي . <o></o>
نگاهش كردم مرد جا افتاده ي ميان سالي بود كه عينكي با شيشه هاي كوچك به چشم داشت و موهاي تقريبا بلند فلفل نمكي اش وز بود در آن گيرودار و اوج بي حالي از ذهنم گذشت : " چقدر شبيه انيشتين " <o></o>
نگاه ماتم را كه متوجه خودش ديد گوشي پزشكي اش را دور گردنش انداخت و لبخند زد : دكتر جواهري هستم . <o></o>
منتظر لبخند من نماند سرش را بالا گرفت و خطاب به دايي كامران گفت : جاي نگراني نيست .<o></o>
و همين طور كه وسايلش را داخل كيف دستي اش جمع و جور مي كرد ادامه داد : بهتره اتاقو خلوت كنين كمي استراحت كنه بهتر مي شه .<o></o>
دايي كامران سرش را به نشانه موافقت تكان داد و به دنبال او از جا بلند شد : ممنونم دكتر خيلي لطف كردين .<o></o>
- خواهش مي كنم . فقط سرم اش كه تموم شد ...<o></o>
- بله چشم . حواسم هست . بازم ممنونم كه اومدين .<o></o>
دكتر جواهري به سمت در چرخيد و من از پشت شانه ي او سامان را ديدم كه دست به سينه به در تكيه داده بود نگاهم كه در نگاهش افتاد لبخند محو محزوني به لب زد و به شكلي قهرآلود از اتاق خارج شد گيج و سردرگم به جاي خالي اش چشم دوختم . چه اتفاقي افتاده بود ؟ سامان دلگير به نظر مي رسيد و اين كاملا از برق نگاهش پيدا بود . اما چرا ؟ عجولانه و مضطرب سعي كردم فكر كنم . اما تلاشم بي فايده به نظر مي رسيد نمي توانستم دليلي برايش پيدا كنم . انگار بخش هايي از مغزم از كار افتاده بود قادر نبودم رشته هاي بريده و نا مفهوم حوادث اطرافم را به هم گره بزنم. دست آزادم را روي پيشاني ام گذاشتم صداي آرام صهبا را كه شنيدم سرم را به جانبش چرخاندم جاي دايي كامران نشسته بود آرام و با ملايمت بازويم را فشرد و گفت : حالت خوبه ؟<o></o>
لبخند كمرنگي به رويش زدم و او با لحن نجواگونه اي ادامه داد : نمي دوني چقدر ترسيده بوديم آقا جون نزديك بود سكته كنه . <o></o>
آيدا كه پشت سر صهبا ايستاده بود دستي به شانه اش زد و گفت : خيلي خوب صهبا . بايد بذاري رز استراحت كنه . نشنيدي دكتر جواهري چي گفت .<o></o>
زن دايي سميرا كه براي بدرقه دكتر تا كنار در رفته بود به سمت ما چرخيد و گفت ، شما ديگه بريد من پيشش مي مونم . <o></o>
توران خانم كه كنار در اتاق ايستاده بود قدمي به جلو برداشت و گفت : نه خانم جان . شما بفرمائيد من خودم مواظبش هستم . <o></o>
زن دايي سميرا سرش را به نشانه منفي تكان داد و گفت ، نه توران خانم . دلم آروم نمي گيره خودم پيشش مي مونم لبخند كمرنگي به رويش زدم و گفتم ، نه زن دايي جان من حالم خوبه . خواهش مي كنم خودتون را به زحمت نندازيد .<o></o>
زن دايي سميرا لبخندي پر مهر به لب زد و گفت ، زحمت نيست عزيزم . پيشت باشم خيالم راحت تره . <o></o>
با صدايي كه سعي مي كردم قوي تر و سرحالتر ار آنچه كه بود نشانش دهم گفتم : خواهش مي كنم زن دايي . من حالم خوبه . <o></o>
چهره زن دايي راضي به نظر نمي رسيد نگران بود لبخندي به لب زد و با لحن مرددي گفت : ولي اخه ...<o></o>
توران با چند گام خودش را به او رساند و گفت ، نگران نباشين خانم جان من پيشش هستم . <o></o>
زن دايي سميرا لحظه اي نگاهش كرد بعد از سر ناچاري آهي كشيد و گفت ، خيلي خوب باشه فقط ...<o></o>
ميان حرفش دويدم و گفتم : مطمئن باشيد من حالم خوبه . خواهش مي كنم اين قدر نگران نباشيد . <o></o>
و بعد براي اطمينان خاطر او خودم را كمي بالا كشيدم و تقريبا سر جايم نشستم : باور كنيد خوبم .<o></o>
زن دايي عاقبت تسليم اصرارهاي من شد لبخندي به لب زد و گفت : خوشحالم عزيزم . پس سعي كن خوب استراحت كني . <o></o>
سرم را به نشانه موافقت تكان دادم : قول مي دم . <o></o>
زن دايي دوباره لبخند زد بعد سرش را بالا گرفت و خطاب به جمع گفت ، خيلي خوب بچه ها . نخود ، نخود هر كه رود خانه ي خود بدوئين ببينم . دختر عمه تون ديگه بايد استراحت كنه . <o></o>
و من فكر كردم : " دختر عمه تون نه ! خواهر زاده ي پدر بزرگتون "<o></o>
دايي كاوه كه نزديك پنجره ايستاده بود لبخند به لب سري تكان داد و خطاب به توران گفت ، فقط توران خانم ! حواست باشه سرم اش كه تموم شد ... <o></o>
- باشه چشم ، خبرتون مي كنم .<o></o>
سهراب همين طور كه از اتاق خارج مي شد به سمت من چرخيد لحظه اي دستش را به درگاه گرفت و گفت : <o></o>
- من همين بيرونم توران خانم ، صدام بزنيد مي يام . <o></o>
براي لحظه اي كوتاه نگاهم با نگاهش تلاقي كرد دوباره آن حس پر حرارت در رگ هايم دويد نگاهم را از نگاهش بريدم و او از اتاق بيرون رفت صهبا دست در گردن من انداخت گونه ام را بوسيد و با لحن پرشيطنتي آرام كنار گوشم زمزمه كرد : <o></o>
الهي تب كنم شايد پرستارم تو باشي طبيب حاذق اين قلب بيمارم تو باشي<o></o>
لبخند كمرنگي به رويش زدم و او سرخوشانه ادامه داد : شب بخير .<o></o>
به خواهش زن دايي سميرا بار ديگر روي تخت دراز كشيدم و بعد همه به غير از توران از اتاق خارج شدند اما من آن قدر درگيري ذهني داشتم كه حضور ساكت و آرام او را هم از ياد بردم چشم هايم را روي هم گذاشتم چقدر همه چيز پيش بيني نشده و عجيب بود خدايا چرا هيچ چيز آن طور كه انتظارش را داشتم پيش نمي رفت درست زماني كه براي رفتن به يقين رسيده بودم پدربزرگ از حقايق سر به مهر مانده گذشته برايم گفت و تمام تصوراتم را به هم ريخت حالا شرايط عوض شده بود و من خودم را بر سر دو راهي مي ديدم شايد براي رسيدن به يك تصميم قطعي مي بايست باز هم منتظر حوادث آينده مي ماندم از وقتي پا به آن خانه گذاشته بودم پيش آمدهاي غير منتظره مدام غافلگيرم كرده بود و من هر بار خودم را با احساسات تازه و متفاوتي مواجه مي ديدم . ناخود آگاه ذهنم به سمت سهراب كشيده شد او خودش به تنهايي سهم بزرگي از مشغله ذهني من را به خودش اختصاص داده بود درك حضورش درست مثل يك معماي سخت و لا ينحل به روي مغزم سنگيني مي كرد . چه جور آدمي بود ؟
sorna
11-28-2011, 10:27 PM
نمي توانستم بشناسمش . و اين اذيتم مي كرد رفتار ضد و نقيض اش طوري سر در گم ام كرده بود كه حتي نمي توانستم در مورد احساسات خودم هم قاطعانه تصميم بگيرم . براي هيجان غريبي كه از هر بار تلاقي نگاه سخت و گيرايش با نگاه رميده ي من شكل مي گرفت و چون تبي پر حرارت و نفس گير در رگ هايم جريان مي يافت هيچ واژه مناسبي سراغ نداشتم . آيا اين شروعي براي يك عشق بود ؟<o></o>
از طرف سهراب كه بيشتر به يك بازي پر شيطنت بچه گانه مي مانست رفتار و اعمالش با هم نمي خواند گاهي سرد و متكبر مي شد و گاهي نگاهش با آن برق غريب و تكان دهنده مي درخشيد آن شاخه هاي رز و آن نامه هاي شعر گونه هم كه براي خودش موضوع بحث برانگيز ديگري بود . <o></o>
ناگهان به ياد دست نوشته هاي مادر افتادم : " چه حس شورانگيزي . باز گل مريم آورده . چقدر شعر عاشقانه مي داند ."<o></o>
از اينكه فراموش كرده بودم در اين رابطه با پدر بزرگ صحبت كنم درمانده و متاسف آه كشيدم در آن لحظات تاثيري كه شنيدن از گذشته پدر بزرگ بر ذهن بهت زده من گذاشته بود آن قدرعميق و سنگين بود كه ديگرجايي براي پرداختن به باقي قضايا باقي نمانده بود هنوز "او" برايم در حد يك غايب سوم شخص ، ناشناس و غريبه بود سعي كردم مسير افكارم را عوض كنم آن كنجكاوي بي موقع در آن وقت شب ديگر به نتيجه نمي رسيد دستم را روي شقيقه ام فشردم كه صداي توران من را متوجه حضور خود كرد : حالت خوبه خانم جان ؟ <o></o>
چشم باز كردم و سرم را به جانب او چرخاندم كنار تخت روي يك صندلي نشسته بود نگاهم را كه ديد لبخند زد . <o></o>
- سرت درد مي كنه ؟ <o></o>
لبخند كمرنگي به لب زدم و گفتم ، من خوبم . <o></o>
نگاهم به سمت پنجره چرخيد لب هايم را با زبان خيس كردم و پرسيدم : ساعت چنده ؟ <o></o>
توران مسير نگاهم را دنبال كرد و نفس عميقي كشيد : تقريبا نصفه شبه خانم جان . نزديك دوازده ، زمان خيلي بيشتر از آني كه تصورش را مي كردم سپري شده بود نگاهم به سمت كيسه سرم بالاي تخت كشيده شد هنوز نصف بيشترش باقي بود قطره هاي زلال آرام آرام با ريتم منظمي پائين مي چكيد اما بدنم هنوز از آن بي حسي و سستي رخوتناك سنگين بود انگار همه جاي بدنم با هم خواب رفته بود نگاه بي حالم از آن بالا به پائين سر خورد و روي صورت آرام اما مطمئن توران ثابت ماند نگاه او پائين بود تسبيح شيشه اي آبي رنگي را در ميان انگشتانش مي چرخاند و لب هايش مدام تكان مي خورد چيزي زير لب زمزمه مي كرد و در حركتي نا محسوس بالا تنه اش را آرام آرام مثل يك گهواره به چپ و راست تاب مي داد بي اختيار لبخندي روي لب هايم نشست انگار نگاه خيره ام را حس كرد سرش را بالا گرفت و با ديدن لبخندم لبخند زد : وقتي اين جور آروم و معصوم لبخند مي زني خانم جان منو ياد مادر خدا بيامرزت مي ندازي . گوش هايم از شنيدن حرفش تيز شد با اين جمله تقريبا غافلگيرم كرد شگفت زده پرسيدم : مادرم ؟! شما ... شما مادرم را ديده بودي ؟ <o></o>
توران آه عميقي كشيد و گفت ، اي خانم جان . اي اي ... يه سيبو كه مي ندازي بالا تا مياد برگرده پائين صد دور ، دور خودش مي چرخد . چه برسه به اين دنيا و اين عمر آدمي زاد كه نه اولش معلومه و نه آخرش . <o></o>
نه اولش يادمون مي ياد نه مي دونيم آخرش كي مي رسه .<o></o>
كمي خودم را روي تخت بالا كشيدم و توران مهربانانه بالش پشتم را مرتب كرد مشتاقانه نگاهش كردم و گفتم ، چند وقته اينجايي توران خانم ؟ <o></o>
توران شانه هايش را بالا كشيد و همين طور كه دانه هاي تسبيح اش را مي چرخاند جواب داد ، خيلي ساله خانم جان بيست و پنج سال ، سي سال . خيلي ساله . <o></o>
نفس عميقي كشيد و ادامه داد ، خانم بزرگ تازه فوت شده بودن كه اومدم .<o></o>
با لحن گيج و مرددي پرسيدم : خانم بزرگ ؟ <o></o>
توران سرش را به نشانه تاييد تكان داد و گفت : بله خانم جان . خانم بزرگ ... سودابه خانم . <o></o>
-
آها ... يعني از اون موقع تا حالا اين جايي ؟ <o></o>
توران آه شكسته اي كشيد و سرش را به نشانه مثبت تكان داد : بله خانم جان گفتم كه خيلي ساله . يه عمره واسه خودش . خدا بيامرز حجت آقا ...<o></o>
نگاه گذرايي به صورتم انداخت و گفت : شوهرم بود حجت آقا . قبل از اينكه بيام اينجا كارگري مي كرد عمله بود اومديم اينجا به كاراي باغ مي رسيد خدا بيامرز تو همين خونه به رحمت خدا رفت . خيلي سال پيش البته يه ده ، پونزده سالي مي شه . منم كه بي اون خدا بيامرز كس و كار ديگه اي نداشتم . حكمتي خدا اجاقمون كور بود نه بچه اي بود كه من بخوام بعد اون خدا بيامرز ، زير پر و بالم بگيرم و يتيم داري كنم . نه كسو كار درستي داشتم كه فردا توي كوري و پيري داد رسم باشه موندم خانم جان . موندم و خدمت اين خونواده رو كردم . همين آقا كامران ، آقا كاوه ، خدا بيامرز مادرت همه شون مثل بچه هاي خودم بودن به پاشون زحمت كشيدم خانم جان . همين آقا سامان . خانم جان نمي دوني چه زلزله اي بود پيرمون دراومد تا اين بچه يه ذره از آ ب و گل دراومد همين حالاش مرد گنده از ديوار راست بالا مي ره چه برسه به اون روزايي كه عقل رسم نبود .<o></o>
حرف هايش بي اختيار لبخند روي لب هايم نشاند از تجسم كودكي هاي سامان احساس سر زندگي كردم از ذهنم گذشت : " يه بچه بيش فعال پدر در آر . فكرشو بكن ... واي . " <o></o>
صداي توران بار ديگر حواسم را متوجه خود كرد ، اما خدائيش مردمون با محبتي ان . تو اين همه سال بي كسي جاي خونواده ي نداشتمو برام پر كردن . <o></o>
او سكوت كرد و من بلافاصله پرسيدم : وقتي اومدين اينجا مادرم چهارده ساله بود درسته ؟ <o></o>
توران دست هايش را روي پاهايش گذاشت و گفت ، بله خانم جان فكر مي كنم . تازه استخوان تركونده بود . خانمي بود براي خودش . خوشگل ، نجيب ، با محبت .<o></o>
با لحن گيج و نا مطمئني پرسيدم : يعني چي استخوان تركونده بود ؟ <o></o>
توران خانم لبخندي زد و سرش را تكان داد ، مي بيني خانم جان هوش و حواس ندارم به خدا . گاهي يادم مي ره كه شما از خارجه اومدي . اما خوب شمام هزارماشاءِا... زبون مارو خوب بلدي ها . <o></o>
لبخندي زدم و گفتم : بله خوشبختانه . شايد به نظرتون عجيب بياد اما اون طور كه مادر مي گفت من حرف زدن را با زبان فارسي شروع كردم مادر هميشه با من فارسي صحبت مي كرد حتي پاپا هم تا حدودي ياد گرفته بود اما گاهي واژه ها را طوري تلفظ مي كرد كه من و مامان بهش مي خنديديم .
sorna
11-28-2011, 10:27 PM
به ياد آن روزها آهي كشيدم و گفتم : اما الان من هم گاهي اشتباه مي كنم سامان تا حالا كلي به هم خنديده .<o></o>
گاهي واژه ها فراموشم مي شه اما قسمت سختش اينجاست كه بعضي جمله ها در زبان فارسي هست كه معناشون با معناي اصلي واژه ها متفاوته . مثلا همين استخوان تركونده يعني استخوانش شكسته . در صورتي كه معناي مورد نظر شما فكر نمي كنم كه اين باشه .... اينه ؟! <o></o>
توران زير لب خنديد و سرش راتكان داد ، نه خانم جان معني اش اين نيست . استخوون تركوندن يعني بالغ شدن . چه مي دونم يعني يه هو قد كشيدن و بزرگ شدن . در واقع اين جور جمله ها يه جور كنايه است .<o></o>
سرم را به نشانه تاييد تكان دادم و با لحن علاقه مندي گفتم : سامان به من گفت كه به اين ها ويي گولندزج افعال معكوس .<o></o>
توران از شنيدن حرفم به خنده افتاد و در حالي كه سرش را تكان مي داد زير لب زمزمه كرد ، امان از دست اين بچه . <o></o>
و اين حرف معني اش اين بود : " سر كارت گذاشته " <o></o>
لبخندي زدم و سرم را پائين انداختم نگاهم كه به روي سرم روي دستم افتاد دوباره به ياد صحبت هاي پدر بزرگ افتادم و مادرم ... سرم را بالا گرفتم و خيلي بي مقدمه گفتم : خواهش مي كنم از مادرم بگيد . <o></o>
توران نگاهش را از روي دانه هاي تسبيح اش تا نگاه منتظر و محزون من بالا كشيد لحظه اي در سكوت نگاهم كرد بعد دوباره نگاهش را پائين انداخت و گفت : چي بگم خانم جان . شما خودت حتما مادرت رو بهتر از من مي شناسي .<o></o>
بي تابانه پرسيدم ، آره . ولي دلم مي خواد بدونم وقتي اينجا بود چه كار مي كرد؟<o></o>
توران نگاهم كرد و من با لحن ملتمس و خواهشمندي ادامه دادم : مي خوام بدونم شما ... چقدر بهش نزديك بودين ؟ <o></o>
انگشتان توران از حركت ايستاد باز دست هايش را روي پاهايش گذاشت و نفس عميقي كشيد : چه عرض كنم خانم جان مادر خدا بيامرزتون ، الهام خانم، خانم نازنيني بود . آروم ، نجيب ، ساكت . همون اول كه اومدم مهرش به دلم نشست . جاي دختر نداشته ام دوستش داشتم . خدا شاهده يه بار از گل نازكتر به من نگفت . حرمت همه رو داشت . هيچ وقت صداي بلند ازش نشنيدم .<o></o>
بي اراده پرسيدم ، پدر بزرگ دوستش نداشت درسته ؟<o></o>
توران لحظه اي درمانده نگاهم كرد مردد به نظر مي رسيد انگار مطمئن نبود كه بايد حرفي بزند يا نه . اما شايد به خاطر اطميناني كه در نگاه من مي ديد عاقبت آهي كشيد و لب باز كرد : وا ...خانم جان ! آقا كلا نسبت به بچه ها يه كم بي مهر و سخت گير بودن . كلا اخلاقش همين طوري بود و گرنه مگه مي شه پدري بچه اش رو دوست نداشته باشه . <o></o>
در جوابش حرفي نزدم اما غمگينانه در دلم ناليدم : " ولي اون كه بچه اش نبود "<o></o>
توران كه حالت گرفته و سكوتم را ديد ادامه داد: آقا كامران و آقا كاوه خوب پسر بودن واسه خودشون مي رفتن مي يومدن . كلا شلوغتر و پر شروشورتر از خواهرشونم بودن اما الهام خانم خودش آروم و حرف گوش كن بود اون وقت نمي دونم چه طوري بود كه آقاي تاجيك نسبت به اون تازه سخت گيرتر بودن نمي دونم حالا به خاطر بددلي اش بود، تعصب بود . چي بود كه آقا با الهام خانم سختر بود .<o></o>
آهي كشيد و ادامه داد : چه مي دونم خانم جان بعضي از مردا اين جوري ان ديگه . اين ديگه از شانس و اقبال ما زناست كه ضعيفه ايم و هميشه خدا يه آقا بالا سر داشتيم . زن تا دختره و خونه ي باباش كه تكليفش مشخصه وقتي ام كه خير سرش شوهر مي كنه و مي ره پي بختش باز همون آشِ وهمون كاسه . چه مي شه كرد خانم جان انگار پيشوني نوشت ما زنام از ازل همين بوده .<o></o>
باز جوابش را ندادم اما سرخورده و بيزار در دلم گفتم : " خود كرده را تدبير نيست توران خانم ."<o></o>
و باز توران خانم ادامه داد : پسرا مثل همه مي رفتن مدرسه . اما واسه الهام خانم معلم سرخونه مي يومد بعدم كه آقا فرستادش خارجه . فرانسه بود اگه اشتباه نكنم .<o></o>
آهي كشيدم و گفتم : بله فرانسه بود . همونجا با پدرم آشنا شد
sorna
11-28-2011, 10:28 PM
توران خانم لبخند محوی زد و سرش را پایین انداخت باز دوباره حرکت لب ها و انگشتانش شروع شد انگار قصد نداشت بیشتر از آن ادامه دهد انگار از آنجا به بعدش برای او هم منطقه ممنوعه محسوب می شد.
اما چیزی که من دنبالش بودم مربوط به قبل از رفتن مادر به فرانسه و آشنایی او با پدرم می شد من به دنبال کشف هویت <<او>> بودم همانی که برای مادر شاخه گل مریم آورده بود و بسیار هم شعر عاشقانه میدانست امیدوار بودم توران چیزی در این رابطه بداند بنابراین لب هایم را با زبان خیس کردم و گفتم:توران خانم،بی اینکه نگاهم کند جواب داد:بله خانم جان.
برای بیان منظورم دنبال واژه های مناسب می گشتم نمی دانستم باید از کجا شروع کنم وقتی سکوت من طولانی شد توران خانم سربرداشت و نگاه منتظرش را به صورتم دوخت،چیزی می خواستی بگی خانم جان؟در زیر نگاه منتظرش به مِن مِن افتادم :توران خانم می خواستم...می خواستم بدونم...توران خانم مادرم خواستگار زیاد داشت؟
توران خانم لحظه ای در سکوت خیره نگاهم کرد بعد لبخندی به لب زد و پرسید:چطور مگه خانم جان؟
شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم:هیچی. همین طوری.
توران خانم سرش را تکان داد و گفت:همه دخترا تو ده هیجده سالگی بازارشون داغه.خصوصا اون دوره که سن ازدواج پایین تر از الان بود.مادر شمام که ماشاءا...دختر قابلی بود.
_تو خواستگاراش کسی هم بود که...که عاشقش بوده باشه.
توران خانم لبخندی زد و گفت:ای خانم جان.چه سوالایی می پرسین.خوب لابد عاشقش بودن که می یومدن خواستگاریش.تا یکی،یکی رو نخواد که ازش خواستگاری نمی کنه.
با حالتی درمانده لبخند زدم و سرم را به نشانه تأیید حرفهایش تکان دادم:درسته اما من میخوام بدونم آیا کسی بوده که...چطور بگم.کسی که با بقیه فرق داشته باشه.چه میدونم مثلا بیشتر دوستش داشته.کسی که مادرم احتمالا اونو زیاد می دیده.
با نگاه جستجوگرم به دقت چهره متفکر توران را می کاویدم مشتاقانه منتظر تأیید او بودم اما در نهایت از حالت چهره اش خواندم که ذهن او از هر آنچه دنبالش بودم خالی است.با این وجود دست از تلاش نکشیدم با لحن ملتمسی که او را به فکر کردن بیشتر تشویق می کرد ادامه دادم:یه کسی که برای مادرم گل می آورده.گل مریم.چیزی یادتون نمیاد؟
توران شانه هایش را بالا کشید و گفت:نه وا...خانم جان چیزی یادم نمیاد.
از شنیدن جوابش شانه هایم بی اختیار پایین افتاد و مأیوسانه آه کشیدم توران با دیدن عکس العمل من انگار که بخواهد مطلع نبودن خودش را به نحوی توجیح کند ادامه داد:الهام خانم دختر کم حرف و توداری بود.خوب منم زیاد دخالت نمی کردم.
و من آرام زیر لب زمزمه کردم:می فهمم.
بعد توران خانم انگار که چیز تازه ای یادش آمده باشد دست هایش را روی پاهایش گذاشت و سرش را بالا گرفت:میگم خانم جان از سمیرا خانم بپرسین.شاید اون بدونه.
وقتی توجه من را دید لبخند مطمئنی به لب زد و ادامه داد:سمیرا خانم و الهام خانم با هم خیلی جور بودن.سمیرا خانم دختر یکی از فامیلا بود خونه شونم به ما نزدیک بود.تقریبا هم محل بودیم.زیاد میومد اینجا.با هم درس می خوندن.چه می دونم گل دوزی و تیکه دوزی می کردن.خلاصه جیک و پیکشون با هم بود احتمالا اون باید بدونه.
زیر لب از توران خانم تشکر کردم و نگاهم را به سمت پنجره چرخاندم.دلم میخواست می توانستم مثل گردش های شبانه پدربزرگ در باغ قدم بزنم.در آرامش و سکوت شب تنها به روی آن نیمکت.با قلبی پرتپش در انتظار یار...
sorna
11-28-2011, 10:28 PM
چشم هایم رو روی هم گذاشتم از تجسم آن احساس نزدیک قلبم به تپش افتاد. انگار باغصدایم میزد: <xml><o></o>
-ساقی.... ساقی. <o></o>
بایک صدای نجواگونه پرکشش مرا به خود می خواند: ساقی ساقی ...... <o></o>
و من همان ساقی بودم با چشم های آبی مخمور و موهای چتری سیاه. یه حس غریبی بود حرارت رادر رگ هایم حس می کردم حتی هرم نفسم داغ شده بود. من ساقی بودم. هامن ساقی عاشق . <o></o>
-رز.....رز.<o></o>
ازجاپریدم روح سرگردانم به غالب جسم تبدارم برگشت. خوابم برده بود. کسی دستش رو روی دستم گذاشتهئ بود. سربرگرداندم . سهراب بود. چند لحظه با حواس پرتی نگاهش کردم. خواب می دیدم یا...<o></o>
اما نه اون با من حرف میزد: حالت خوبه؟<o></o>
چند بار پلکزدمو بعد دستپاچه به تکاپو افتادم: چی شده؟ تو اینجا چی کار می کنی؟<o></o>
سهراب دستش رو از روی دستم عقب کشیدو من تقریبا سرجام نشستم و دسته ای از موهام رو پشت گوشم زدمو نگاهم رو بهصورتش دوختم. سهراب در زیر نگاه من از جایش بلند شدو کیسه خالی سرم را از روی گیره برداشت بعد همینطور که دوباره روی صندلی کنار تخت می نشست جواب داد: سرمت تموم شده بود. <o></o>
نشست و نگاهش به سمت دستم چرخید جهت نگاهش را دنبال کردم سوزن سرم با چسب پهنی پشت دستم محکم شده بود. دستم را به سمتش گرفتم و گفتم :ساعت چنده ؟<o></o>
سهراب دستم را در میان دستش گرفتو من ناگهان از درون لرزیدم با دست دیگرم ملافه روی تخت را چنگ زدم و او آرام زیر لب جواب داد: یک و نیم. <o></o>
مستقیم نگاهش می کردم و خوشبختانه نگاه او پایین بود با ملایمت مشغول جداکردن چسب از روی دستم بود. بی اراده پرسیدم: نخوابیدی؟ سرش را بالا گرفت و با نگاه مستقیمش غافلگیرم کرد خجولانه نگاهم را پایین انداختم اما نگاه سنگین و عمیقش را روی صورتم حس می کردم. با لحنی آرام زیر لب جواب داد: نه نتونستم بخوابم. <o></o>
از ذهنم گذشت بپرسم: چرابه خاطر من؟ <o></o>
امافقط با لحن شتابزده ای پرسیدم: توران خانم کجاست؟ <o></o>
سهراب با ملایمت سوزن سرم را از دستم بیرون کشید و پنبه گلوله شده ای را روی اون فشرد سرش را بالا گرفت و نفس عمیقی کشید : گفت میره برات جوشونده درست کنه. <o></o>
دستم را عقب کشیدم و همین طور که با پنبه روی آن ور می رفتم با لحن پرسش باری تکرار کردم: جوشونده..... چی هست؟<o></o>
سهراب شونه هاش رو بالا کشید . گفت : یه جور داروی گیاهیه. <o></o>
نگاهش کردم و گفتم: داروی گیاهی ؟ ... ولی من که حالم خووبه. <o></o>
سهراب با لحن نامطمونی پرسید: مطمئنی؟<o></o>
سرم را تکان دادم و گفتم: آره ..... من خوبم. <o></o>
نگاه سهراب اما نامطمئن و نگرا به نظر می رسید : ولی تبت بالاست.<o></o>
از باور اینکه اون نگران حال من بودکمی دست و پایم راگم کردم. احساس عجیب و متفاوتی را تجربه میکردم. یکجور هیجان پرالتهابناشناخته. بالحن حواس پرتی زیر لب تکرار کردم: تبم؟ واون در سکوت خیره نگاهم کرد. نگاهش جستوجوگرو دقیق بود. درست مثل روان پزشکی به نظر میرسید تک تک واکنش های رفتاری بیمارش را زیر نظر گرفته باشد. این تصور استرسم رو زیادتر می کرد. هیچ دلم نمی خواست که اوافکارم را بخواند.یا اینکه متوجه حال روحی خرابم بشه. نمی بایست می گذاشتم که با آن نگاه عمیق و مو شکافانه اش به افکار آشفته درونم پی ببرد. اگر می دانست که با آن نگاه پرجاذبا شرقی اش چه تاثیری روی میانگین ضربه های قلبم دارد. چه واکنشی نشان میداد؟ <o></o>
بیاختیار برای پبدا کردن یه جواب امید وار کنده برای سوالی که در ذهم نقش بسته بود نگاهم را بهسمت او چرخاندم. هنوز در سکوتی پرانتظار نگاهم می کرد. نگاهش طوری بود که من چون بچه ای خطا کار حس کردم که باید به خاطر تب کردنم به او توضیح دهم. لب هایم را بازبون خیس کردم و گفتم: چیز مهمی نیست گاهی اینطوری میشم. <o></o>
سهراب بالحنی جدی و متفکر جواب داد : اتفاقا چیز مهمیه. یعنی چیزی نیست که همینطور بی دلیل به وجود بیاد.<o></o>
مکثی کردو بعد پرسید: چند وقته تب می کنی؟ <o></o>
شانه هایم را بالا کشیدم و بالحن بی تفاوت گفتم: نمی دونم شاید دوماه یا کمی بیشتر. <o></o>
باز سهراب بعد از مکث کوتاهی گفت: به خاطرش دکترم رفتی؟ <o></o>
باحالتی کلافه نگاهش کردم و گفتم: بله رفتم. چند تاآزمایش دادم. <o></o>
-خوب؟<o></o>
شانه ای بالا انداختم و گفتم:فرصت نشد جواب آزمایشم رو بگیرم. اول پدرم فوت کرد بعد هم که اومدم ایران<o></o>
لب های سهراب تکان خورد اما بازگشت پر سرو صدای توران به اتاق فرصت حرف زدن بیشتر به اون را نداد. <o></o>
-حالتون چطوره خانم جان؟بهتر نشدین؟ خوب شد که بیدار شدین براتون جوشونده دم کردم. <o></o>
همین طور که با شتاب به سمت من اومد روبه سهراب کردو گفت: دستت دردنکنه |آقا سهراب. سرمش رو جمع کردی مادر. <o></o>
سهراب از روبی صندلی بلند شد و یک قدم آنطرفتر که کنار تخت ایستاد تورن هم بی معطلی جای اورا روی صندلی پر کرد لیوانی که جوشونده دستش بود به سمتم گرفت و گفت: بگیر خانم جان . بخورش. جوشونده است. تبت رو پایین میاره. <o></o>
دو دل و مردد نگاهش می کردم که لیوان را تقریبا با فشار لبه لای انگشتانم چپاند. کنجکاوانه داخل لیوان سرک کشید م. و گفتم: من خوبم توران خانم نیازی نبود......<o></o>
او با قاطعیت سرش را تکون داد و گفت: چرا خانم جان نیازی بود. تب دارین. هیچی مثل تب آدم رو از پا نمی اندازه. <o></o>
این جمله اش را محکم و با اطمینان ادا کردطوری که من درذهنم این طور معنایش کردم: به قول سامان تو خفه خونی. من بهتر می دونم یا تو؟ بخورش خانم جان بخورش. <o></o>
از این فکر به خنده افتادم و برای اینکه خنده به ظاهر بی دلیلم را از نگاهش مخفی کنم مطیعانه لیوان تا کنار لبم بردم و محتاطانه جرعه ای از آن مایه قهوه ای رنگ داغ را نوشیدم. چیزی که خوردم آنقدر تلخ و بد مزه بود که من بی اختیار چهره در هم کشیدم و لیوان را به سمت توران گرفتم : اوه خدایا..... توران خانم این چقدر تلخه..... <o></o>
توران خانم دستم را پس زد و گفت ،طوری نیست خانم جان بخور برات خوبه. <o></o>
دستم را جلو دهانم گذاشتم و گفتم: اوه نه نمی تونم..... نمی تونم بخورمش. <o></o>
توران خان باز لیوان را به سمت من کشیدو گفت : یه دفعه بخورش خانم جان مزه مزه نکن. <o></o>
هنوز مزه تلخ جوشونده در دهانم بود احساس تهوع کردم لیوان را به سمت اون گرفتم وتقریبا آنرا در میان دستانش رها کردم . توران مایوسانه زیر لب نالید خانم جان. <o></o>
و من در حالی که خودم رااز روی تخت پایین می کشیدم گفتم: من حالم خوبه توران خانم. اصلا دیگه می خوام برم اتاقم.<o></o>
باعجله از تخت پایین آمدم و به سمت در اتاق قدم برداشتم اما بر خلاف انتظارم بازاین تفییر وضعیت ناگهانی کار دستم داد هور=ز دوقدم برنداشته بودم. که سرم گیج رفت و مقابل چشم هام سیاه شد پلک هایم را روی هم فشردم و دستم را روی پیشانی ام گذاشتم : اوه خدای من .<o></o>
تقریبا زانو هایم به زمین رسیده بود که دست سهراب را به دور باز هایم حس کردم صدای توران را شنیدم که گفت: خدا مرگم خان جان چی شد؟ <o></o>
سعی کردمروی پاهایم بایستم اما بدنم مثل یه لاشه سنگین شده بود. سهراب دستم را دور گردنش انداخت و دست دیگرش دور گردنم پیچیده شد. گرمای نفسش را روی گردنم حس می کردمبا لحنن نگرانی کنار گوشم زمزمه کرد: چی شد پس؟ <o></o>
و من دستپاچه لبم را یبه دندان گزیدم با تکیه دادن به شانه پهن و ورزیده او و با قدرت دست مردانه اش خودم را بالا کشیدم. واز گوشه چشم نیم نگاهی به چهره اش انداختم و با صدای مرتعشی زیر لب ادامه نالیدم: <o></o>
-متاسفم نباید اینقدر سریع بلند می شدم. سرم گیج رفت.<o></o>
و سهراب با همان لحن پر مهر جواب داد: بیا باید استراحت کنی. <o></o>
آشفته معذب موهای لخت جلوی صورتم را پشت گوش زدم و گفتم: ممنونم سهراب دیگه خودم می تونم....<o></o>
سهراب با لحن گرفته ای کنارگوشم زمزمه کرد: میخوای چی رو ثابت کنا اینکه از من خوشت نمیاد؟ <o></o>
از شنیدن حرفش جا خوردم ناباورانه سرم را به سمتش چرخاندم واو خیره درد چشم هایم ادامه داد: باشه اما بذار واسه بعدک. الان وقت مناسبی برای این کار نیست. <o></o>
برق نگاهش نفسم را برید. نگاهم را از نگاه بی پروا و جسورش بریدم و سرم را به زیر انداختم. قلبم تند و نامنظم می زد. با فشار بازئ هایم سعی کردم تنم رو از تنش جداکنم. اما قدرت مندر مقابل قدرت دستان او هیچ بود. بادستش لجوجانه حتی محکم تر از قبل مچ دستم را فشرد و منرا بیشتر به سمت خودش کشید. معترض و خشمگین نگاهش کردم و اون با لحن خونسردو کلافه کننده ای کنار گوشم زمزمه کرد: توخیلی داغی رز. حتمائ باید از جوشونده توران خانم بخوری. <o></o>
این رو گفت و تقریبا بازورو فشارو قدرت دست هایش من را لب تخت نشاند =با حرص دستش را پس زدم. در زیر نگاه خیره او بار دیگر سرپا ایستادم و لجوجانه خیره در چشم های گیرایش زل زدم همیشه همین طور بودبا وجود کششی که نسبت به او در قلبم حس می کردم باز حرف ها ونوع رفتارش عصبی ام می کرد. <o></o>
گاهی به شدت دلم می خواست کتکش بزنم. توران با ملایمت دستش روروی بازو ام گذاشت و گفت: خانم جان. <o></o>
نگاهش کردم نگاهش نگران و پردلشوره به نظر می رسید. به رویش لبخندی زدم و گفتم : من خوبم توران خانم می رم به اتاقم
sorna
11-28-2011, 10:28 PM
توران خانم بازو یم را گرفت و گفت: باشه خانم جان پس بذار دستتو بگیرم می ترسم باز خدایی نکرده سرنوت گیج بره از پله ها بیفتین پایین. <o></o>
اعتراضی نکردم نگاه گذرایی به سمت سهراب انداختم و بعد همراه توران به سمت در اتاق حرکت کردیم. هنوز از در بیرون نرفته بودیم که صدای سهراب نگاهمان را به سمت خودش کشوند: منهمین پایینم توران خانم کاری داشتی صدام بزن. <o></o>
به سرعت نگاهم را از نگاه معنادارش بریدم و از اتاق بیرون رفتم. . در اتاق خودم راحت تر بودم. خسته و خراب روی تخت دراز کشیدم. و چشم هایم راروی هم گذاشتم. کاش می تونستم بخوابم دلم نمی خواست به هیچ چیزو هیچ کس فکر کنم. اما این خواسته از م در آن لحظه جز محالات بود. ذهنم از افکاری انباشته بود که هرکدام به تنهایی برای برهم زدن آرامش روحی یک انسان بس باشد. مغزم از این ترافیک سنگین افکار آزار دهنده مثل یه کشتی باربری کهنه سوت می کشید. از درک رفتار سهراب عاجز بودم. از طرفی حقیقت دور از انتظاری که پدربزرگ از آن صحبت کرده بود هنوز به سنگینی همان لحظات اول بودبر ذهنم فشار می آورد هر چه برایرسیدن به آرامش و درو کردن افکار مزاحم بیشتر تلاش می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. انگار تلاش هایم نتیجه معکوس داشت. ما در تمام آن لحظا کشدار و شکنجه آور چیز دیگری بود. که از درون آزارم می داد. یک حس بد یک دلشوره و نگرانی عمیق در ته قلبم بود . نمی توانستم دلیلش رو پیدا کنم. آشفته حال نفس عمیقی کشیدم و بی تابانه به پهلو غلتیدم زنجیر گردنبد روی گردنم لغزید من به خاطر کشف نا گهانی خودم آه کشیدم. سامان بود. دلیل آن دلشوره و غم بی دلیل سامان بود. به یاد لبخند محزونش افتادم و نگاه دلگیرش که به شکلی قهر آلود از من رمیده بود او از من دلگیر بود و من از رسیدن به این باور مستاصل و کلافه پلاک گردنبد را در مشت فشردم. <o></o>
از ذهنم گذشت:" چرا؟ مگه من چه کار کردم؟
sorna
11-28-2011, 10:29 PM
بد خوابيدم با اين وجود صبح فردا خودم را سرحالتر و شادابتراز شب قبل حس مي كردم حالم بهتر بود
بدنم از آن سستي و رخوت تب آلود درآمدهبود اما هنوز گاهي آن سرگيجه را در سرم احساس مي كردم . صبحانه را در اتاقم خوردم
بعد حمام كردم و موهاي نا مرتبم را با كش سر پشت سرم بستم روي تختم نشسته بودم و
كتابي از كتابخانه مادر دستم بود . نگاه ماتم روي صفحه باز كتاب بود اما فكرم فرسنگها از معناي آن واژه ها فاصله داشت . با صداي در اتاق از جا پريدم نگاهم به سمت دراتاق چرخيد با ديدن آيدا و صهبا در آستانه در كتاب را بستم و به رويشان لبخند زدم
صهبا مثل هميشه شاد و سر زنده سري تكان داد و گفت سلام . چطوري يا نه ؟و منميان خنده جواب دادم ، نهآيدا در را پشت سرش بست و گفت : نمي دوني با چهفلاكتي اجازه ورود گرفتيم . خوبي ؟به روي تخت جا به جا شدم و مهربانانه به رويشلبخند زدم : من خوبم فقط تا دلت بخواد حوصله ام سر رفته بود . زن دايي سميرا كهحسابي من را ملاقات ممنوع كردهآيدا لب تخت نشست و صهبا به زحمت خودش را ازروي ميز مقابلم بالا كشيد . وقتي كه خوب سر جايش مستقر شد سري تكان داد و گفت ، وليخودمونيم حسابي قاپشونو دزديدي . جونشون واست در ميرهگيج و خندان پرسيدم ،
قاپش چي ؟
آيدا به خنده افتاد و گفت : منظورش اينه كه بابا اينا خيلي دوست دارنصهبا گفت : اين آقاجون بيچاره سكته اي كه بود بدبخت ، غشي هم شده . از ديشب تاحالا همين طور يه بند داره غش مي كنه هي ما صافش مي كنيم ، مي نشونيمش . هي باز اونتپي مي افته غش مي كنه . راستي ديروز بهش چي گفتي ؟ پيرمرد زپرتي ؟آيدا به زحمتخنده اش را جمع كرد و با لحن معترضي غر زد : صهبا!
اما گوش صهبا بدهكار نبود با
همان لحن پر هيجان ادامه داد : ها . نه راستي . گفتي پيرمرد خرفتواي دختر نميدوني ، من كه چشام چهار تا شد اصلا نفس كشيدن يادم رفت هر ان منتظر بودم آقا جون با
يه ضربه عصاش از وسط به دو نيم ات كنهاصلا چرا يه دفعه اين طوري شد باور كنديروز وقتي تو اون شكل و قيافه ديدمت يخ بستم حالا من يه چيز مي گم تو يه چيز ميشنوي ها . رنگت وحشتناك سفيد شده بود موهاتم كه اون جور ريش ريش عين جيگر زلیخاخلاصه عينهو شبح كلبه ي وحشت شده بودي . شانسم گفت تازه رفته بودم دستشويي وگرنهجون داداش حتما خودمو خيس كرده بودممن و آيدا فقط مي خنديديم . آيدا ميانخنده غر زد : چه بي تربيته اين!!
و صهبا باز بي توجه به او ادامه داد ، نه ميخوام بدونم دلت اومد اون موهاي نازنينو اين طور قيچي قيچي كني . نه خدا وكيلي ميخوام بدونم چي شد كه يه هو موتورت داغ كرد ؟
sorna
11-28-2011, 10:29 PM
در جوابش لبخند كمرنگي به لب زدم وسرم را پائين انداختم آيدا اين بار با لحن جدي تري بر سر صهبا توپيدمگهتو فضولي ؟ اِصهبا زير لب غر زد : اِ . خوب ببين موهاشو چي كار كرده . حيفنبود ؟ دلم مي سوزه خوبآيدا نگاه مهربانش را به سمت من چرخاند و گفت ، لازمنكرده تو دلت بسوزه . تازه با موي كوتاه خيلي هم خوشگل تر شده . بعدشم مامان ازآرايشگاه آيناز وقت گرفته اگه ساقي جون حالش خوب باشه بعد از ظهر يه سري مي ريم اونجالبخندي زدم و گفتم : چرا مي گي ساقي جون ؟
چون اين اسم خيليبهت مي يادشگفت رده پرسيدم : واقعا ؟به جاي آيدا ، صهبا جواب داد : راس
مي گه تازه ساقي صميمي ترم هست . به قول سامان انگار به رز نمي شه جون اضافه كرد
هنوز جمله صهبا تمام نشده بود كه در اتاق صدايي كرد و دستي به همراه يك دسته گل بزرگ از لاي در وارد اتاق شد : خُلي براي گل . نه گلي براي خُل صداي شاد وسر زنده سامان را كه شنيدم انگار باري از روي دوشم برداشته شد نگاهم سبكبالانه بهسمت در اتاق پر كشيد صهبا با شيطنت و بد جنسي غر زد : بفرما . كم بود جن و پرييكي هم از دريچه بپريد . انگار موشو آتيش زدن تا اسمش اومد مثل جن بو داده ظاهر شدسامان سرش را داخل اتاق كرد و گفت ، اَي بر خرمگس معركه لعنت . بكش پائين اونهيكلو . ميز زهوارش در رفتخودش را داخل اتاق كشيد و در را پشت سرش به هم زد.صداي آخ آرش را كه شنيد به عقب برگشت و گفت : ببخشيد دُمَم موند لاي دررا باز کرد.
آرش همين طور كه وارد اتاق مي شد دستي زير دماغش كشيد و بعد آن را مقابلصورتش گرفت سامان در را پشت سرش به هم زد و گفت ، نترس . جون عزيز . خون نيومدهان شاء ا... كه خونريزيش داخليه .صهبا خنديد و آرش انگار تازه متوجه موقعيت اشدر اتاق شد نگاهش را بالا گرفت و سلام كرد . لبخند به لب جواب سلامش را دادم.سامان همين طور كه به سمت من مي آمد با تنه آرش را به كناري زد و گفت!سلام بر عَم قِزي . دور كُلاهش نه قرمز ، نه آبي ، تيم ملي آقا تيم ملي بجه ها خنديدند و او دسته گل را در بغل من گذاشت : خوب بيدي جيگر ؟لبخند به لب نگاهم را در چشم هاي زيبا و بازيگوشش دوختم تا شايد نشاني از آن برق محزون و دلگير شب قبل پيدا كنم اما چشم هايش صميمي تر از هميشه از برق شيطنت و آتش پارگي مي
درخشيد . زير لب زمزمه كردم : ممنونم سامان . خيلي زيباست . خيلي زحمت كشيدي
صهبا با لحن پر شيطنتي گفت : اين قدر ساده نباش رز . زحمت كجا بود . من مطمئنم
از يه جا كِش رفته
سامان همين طور كه صندلي ميز آرايش را پائين تخت براي نشستنخودش آماده مي كرد بهت زده از حركت ايستاد و گفت : از كجا فهميدي ؟
صهباپيروزمندانه ابرويي بالا انداخت و گفت ، بفرما . نگفتم . من اينو مي شناسم . آدم اين حرفا نيست سامان روي صندلي نشست و گفت : جون سامان از كجا فهميدي صهبا ؟بوي زايشگاه مي ده ؟
بچه ها متعجب نگاهش كردند صهبا ناباورانه پرسيد : از زايشگاه كش رفتي ؟
سامان سري تكان داد و گفت : آره مسخره نشو ...
لوس سامان سرش را تكان داد و گفت : به جون آرش پيش دستي كرده با عجله ميان حرفش دويد : خودت سامان خيره نگاهش كرد و گفت : كي با تو بود نخود هر آش
مي ترسي جونت كم بياد نترس . توام مثل بعضي از اين موجودات زنده كه اسمشون نقطه چينه هفت تا جون داري . هر وقت دو تا شم پاي دروغاي من كم شد بازم پنج تاش مي مونه كه به نظر من چهار تا و نصفي اش هنوز زياديه . پس لطفا خفه خوني دارم حرف مي زنم بعد نفس عميقي كشيد و سرش را بالا گرفت : چي مي گفتم ؟ ... ها به جون آرش كه مي خوام جونش نباشه رفتم زايشگاه . واي . واي نمي دوني چه جهنمي بود خدا نصيب هيچ مردي نكنه زهره اش آب مي شه به خدا
آيدا ميان خنده با لحن نا مطمئن گفت ، راست نمي گي آرش سري تكان داد و ميان خنده زير لب زمزمه كرد : بابا دَري وَري مي گه اما سامان بي توجه به حرف او با آب و تاب و هيجاني كه انگار مسري بود و مثل ويروسي به جان همه ما افتاده بود ادامه داد ، به جون آيدا اگه دروغ بگم . من چه مي دونستم اونجا زايشگاست . گفتم مي رم تو بيمارستان به بهونه عيادت ،
اونجام كه تا دلت بخواد دسته گل بي صاحاب مونده فراوونه . اما چشمت روز بد نبينه چشم باز كردم ديدم تو زايشگام . پرستاره تا منو ديد رَم كرد از اون سر سالن همچين به تاخت مي يومد سمتم كه من گفتم فاتحه ام خونده است . دخلم اومده . گفتم خدا چي كار كنم . چي كار نكنم ؟ كه يهو يه فكري زد به كله ام . داداش ، خودمو زدم به زائيدن . صهبا ميان غش غش خنده با لحن بريده بريده اي گفت : خوب به سلامتي فقط نزائيده بودي كه اونم انجام شد . بابا خيلي كار درستي سامان بي توجه به حرف او ادامه داد: خلاصه خودمو زدم به زائيدن . يه دستمو گرفتم به كمرم و با اون يكي دست تو سرم زدم و موهامو كندم و جيغ . جبغ . جيغ كه چطوريا پرستارام كه انگاري با اين غربتي بازيا شرطي شده باشن نه گذاشتن نه برداشتن ، هجوم آوردن طرف من
نِشوندَنم رو صندلي چرخ دار و بابا دِ برو كه رفتيم . حالا من هنوز جيغ . جيغ جيغ اما اين دفعه ديگه از ترس قضيه شوخي ، شوخي داشت جدي مي شد بُردنم پيش دكتر ماما ، دكتره پشت پرده مشغول بود از همون پشت تا صداي جيغامو شنيد گفتش كه كه
اتاق عمل ، از صداي جيغاش كه عينهو خروس نابالغ مي مونه پيداست كه طبيعي بزا نيست بايد سزارين بشه . ببرينش تا من بيام پرستارام باز نه گذاشتن نه برداشتن ريختن سرم كه لختم كنن و اون لباس گِل و گشاده رو كه باهاش همه جون آدم پيداست تنم كنن ديدم فايده نداره اگه دست نجنبونم رو تخت اتاق عمل شكممو سفره مي كنن . پا شدم و هوار ، هوار، هوار كه بابا زائو من نيستم كه خانممه . آقا اين حرف از دهن من در نياد ، پرستاره همچين ويلچرو از زير پام كشيد كه من از هوا ول شدم پائين . دندونام دانگي خوردن به هم . اين كاسه نشيمنگام هست صد تا ترك برداشت . پرستاره گفت ، خاك تو سر . تو اگه زائو نيستي پس اينجا چه غلطي مي كني ؟ ديدم اگه جِز نزنم كارم تمومه اشك مي غلتوندم هر كدوم اين هوا . پرستاره گفت : خاك تو سر مگه با تو نيستم . اينجا چه غلطي مي كني نقطه چين ؟
حرفش خيلي زشت بود اشكام درشتر شد . ناله زدم : گفتم
كه زائو زنمه پرستاره گفت : خاك نو سر حالا چرا گريه مي كني ؟ زنت مي خواد بزاد . تو چرا كمرتو گرفتي و مي زني تو سرت ؟
افتادم به نك و نال كه : تو سرم نزنم چي كار كنم ؟ كمرم شكست . هوار به سر شدم رفت . خدا اين چه سرنوشتي بود ؟
حالا پرستاره اشك مي ريخت اين هوا پرسيد : زنت سر زا رفته ؟
منم ديدم راه مي ده زدم به غربتي بازي كه بيا و تماشا كن چنگ ، چنگ موهامو كندم و ريختم . همچين كه اون زائوا دلشون برام كباب شد . پرستاره ديگه داشت هق هق مي كرد گفت : خاك تو سر حالا چرا موهاتو مي كني ؟ مردن حقه آخرش همه مون مي ميريم . شارپ ، شارپ ، شارپ
زدم رو زانوام و گفتم : كاش مرده بود خانم . كاش مرده بود از اينجا زنگ زدن گفتن كه بيا زنت هشت قلو زائيده . واي ، واي اين چه خاكي بود كه به سرم شد خدا . خونه خراب شدم . پدرم سوخت ، در اومد ، نمي دونم چِش شد . اي واي پدرم... پدرم
بعد دستمو زمين زدم و ناليدم ، زن ! يعني هوار تو سرت با زائيدنت پرستاره گفت ، حالا كاريه كه شده ملاجت اومد تو دهنت مرد حسابي . اين بچه ها پدر مي خوان يتيمشون كردي رفت يقه ام رو جر دادم كه : به درك بذار يتيم بشن . بزار راحت بشم پرستاره گفت : ديگه خاك تو سر نشو تو ام . حالا اگه جدا ، جدا هشت بار اومده بود و مجبور بودي هشت بار پول بيمارستان بدي خوب بود ؟ كار حسابي رو زنت كرده كه همچين يه هو قال قضيه رو كنده . ديگه هشت تا دونه بچه كه اين قدر روضه خوندن و به سر و سينه زدن نداره
ميون گريه خودمو مثل گهواره تاب دادم و گفتم : آخه قربون اون چشم و دل سيرت برم خواهر تو كه نمي دوني ، پارسالم هشت قلو زائيده فكر كنم پرستاره مي خواست بگه : حالا شونزده تام كه همچين رقمي نيست
كه من ديگه خودمو زدم به غش پرستاره گفت : خاك تو سرم غش كرد . جَمِش كنيد خلاصه بردنم تو يه اتاق . رو تخت خوابوندنم تا حالم جا بياد ، چشم وا كردم ديدم تو اتاق تنهام سر برگردوندم ديدم دسته گل تو گلدون رو ميزه . معطلش نكردم . دسته گلو برداشتم و از اتاق جيم فنگ ، زدم بيرون . در سالنو باز كرده بودم كه پرستار پشت سرم سبز شد و پرسيد ، كجا گل پسر ؟ مگه نمي خواي زن و بچه و بچه و بچه و بچه و بچه و بچه و بچه و
بچه اتو ببيني ؟
خودمو زدم به موش مردگي . دستمو گذاشتم رو قلبم و هي با پلكام
بال بال زدم زير لب ناليدم ، مي گم ما با يكي ام كارمون راه مي يفته نمي شه شما اون هفتاي بقيه رو جاي حق الزحمه تون بردارين ؟ جاي پول بيمارستان
پرستاره گفت نه خاك تو سر ما فقط پول نقد مي گيريم خيلي كه بخوايم درشت حساب كنيم تراوِل . حالا ديگه برو ، برو بزار زائو بياد
ديگه معطلش نكردم داداش . گازشو گرفتم . چهار نعل تا خود خونه دوئيدم . باور كن تموم اين گوشتاي تنم آب شد به خدا . اما فكر كنم ارزشش رو داشت . دسته گل اش قشنگه نه ؟
بچه ها آن قدر خنديده بودند كه صورتشان از شدت كمبود نفس كبود شده بود صهبا كه روي ميز غش كرده بود اصلا انگار گريه مي كرد آيدا هم حال و روز بهتري نداشت با هر دو دست شكم اش را گرفته و روي تخت خم شده بود آرش ميان خنده ناليد ، قسم مي خورم طبيعي نيستي سامان . تو اصلا حالت خوبه ؟
سامان سرش را تكان داد و گفت : نه ... مگه معلومه ؟
آرش ميان خنده جواب داد
:
نه داداش معلوم نيست . راحت باش
سامان پرسيد : نه جون آرش . معلومه تازه تركوندم ؟
چي رو ؟
سامان جواب داد : اِكس ديگه . اِكس كيوزمي
صهبا ميان خنده عاجزانه و دلخور ناليد ، اِ . بسه ديگه سامان . مُردم . ديوونه . اصلا اين يه تخته اش كمه سامان لبش را به دندان گزيد و گفت ، با من بودي ؟
صهبا جواب داد : نه آقا . پس با فرش زير پاتون بودم يه تخته اش كمه بايد چند تخته خريد
صداي در اتاق نگاه همه ما را به سمت خود كشاند زن دايي ها هر دو دست به كمر و
اخم آلود با نگاهي پر سرزنش در آستانه در ايستاده بودند سامان با ديدنشان با لحن اخطار دهنده اي از لاي دندان هايش ناليد : متفرق شيد ... متفرق شيد اين جمله باز موج جديدي از خنده با خود به همراه داشت .
sorna
11-28-2011, 10:29 PM
بعد از خوردن نهار ، كاملا سر حال و با نشاط بودم
.
به همراه تمام خانم هاي خانه به آرايشگاه رفتيم تا به قول صهبا ، صفايي به خودمان
بدهيم . در انجا تصميمي گرفتم كه باعث تعجب همه شد . از آرايشگر خواستم كه موهايم
را مشكي كند و بعد آن ها را به سبك موهاي ساقي آراستم . از جلو چتري و از پشت صاف
تا روي شانه هايم هيچ كدام از آن ها تصويري از ساقي در ذهنشان نداشتند . اصلا از
اينكه روزگاري چنين آدمي در خانواده اشان وجود داشته مطلع نبودند. بي خبر و متعجب
در مورد اين تصميم عجيب و ناگهاني من اظهار نظر مي كردند وقتي كار آرايشگر تمام شد
و من نگاه خيره و چشم خاي گردشان را ديدم فهميدم كه چقدر بايد تغيير كرده باشم
.
مقابل آينه كه ايستادم نفسم بريد حتي خودم هم از ان همه تغيير جا خوردم . انگار آدم
ديگري شده بودم . يك شخصيت جديد. حالا مي توانستم ساقي را زنده مقابل چشمانم ببينم
sorna
11-28-2011, 10:30 PM
از اين فکر به شدت تکان خوردم از ذهنم گذشت<<مگه ديوانهشدي؟با اين شکل وقيافه...خدايا تو آخر اون پيرمرد رو مي کشي.>>
و بعد وارفته زير لب ناليدم:<<فکر اينجاشو نکرده بودم>>
مات و مبهوت تصوير خودم در آينه بودم که دست هاي صهبا روي شانه هايم لغزيد گونه هايش را به گونه ام چسباند و گفت:حالا شدي مثل خود ما.يه آسيايي کامل.خوشگل و ماماني.
وقتي ترديد و حواس پرتي ام را ديد من را به سمت خودش چرخاند و گفت:هي.خيلي معرکه شدي.اصلا باورم نميشد اين رنگ مو اينقدر بهت بياد.وقتي گفتي ميخواي موهاتو رنگ مشکي
بزني نزديک بودگريه کنم.اما حالا...واي دختر.با اين مدل موها اصلا يه چيز ديگه شدي.اصلا حالا ماه شدي.بار ديگر به سمت آينه چرخيدم موضوع زشتر يا قشنگتر شدن من نبود
موضوع پدربزرگ بود و عکس العملي که من خطرناک بودنش را درنظر نگرفته بودم.آشفته و پريشان حال در دلم ناليدم:<<لعنت به تو رز.به قول سامان تو خود آزاري داري.مجبور
بودي اين کار و بکني که حالا به خاطرش کاسه چه کنم،چه کنم دستت بگيري.برو بمير توام با اين تصميماي مسخره ات.اه.فکر کردم از آرايشگر بخواهم که رنگ موهايم را تغيير دهد اما بدبختانه
همراهانم به قدري قيافه جديدم را پسنديده بودند که اين کار تقريبا غير ممکن به نظر مي رسيدعاقبت هم با همان ظاهر عجيب و غريب و دردسر سازم به خانه برگشتيم.از روبرو شدن با
پدربزرگ وحشت داشتم به همين خاطر از دعوت زندايي سميرا براي خوردن چاي و عصرانه در خانه آنهابه شدت استقبال کردم اما برخلاف من بقيه تمايلي نشان ندادند.
صهبا آهي کشيد و با لحن کسالت بار و خسته اي گفت:من که بايد برم خونه کلي درس دارم.فردا فيلم برداري داريم بايد درساي شنبه ام را آماده کنم اين کنکور نکبتي ام که جون مارو گرفت.
زن دايي نسرين چپ چپ نگاهش کرد و گفت:توام خودتو هلاک کردي بس که درس خوندي.
صهبا اعتراض کرد:اِ...مامان من کم خوندم؟
زن دايي چيني به پيشاني اش انداخت و گفت:مگه اينکه دل اي دل خونده باشي من که نديدم تو درس بخوني همه از اين حرف زن دايي نسرين خنديديم و صهبا حاضرجواب شانه اي بالا انداخت و
گفت:نه مامان خانم اشتباه نکن اون دوره شما بود که جاي درس خوندن دل اي دل،دل اي دل مي خوندن حالا ديگه جاي درس خوندن بنيامين مي خونن مَ...من اگه تو ...تو ...تو...تو
...نبينمت مي...مي رم.
و بعد همانطور که سمت ساختمانشان مي رفت دست راستش را روي گوشش گذاشت و با صداي بلندي ادامه داد:
دنيا ديگه مثل تو نداره
نه داره،نه ميتونه بياره
دلا همه بي قرار عشقن
اما عشقه که واسه تو بي قراره
حالا...اوني که مدعي بود عاشقته
اوني کـــه...
زن دايي با خنده سرش را تکان داد و گفت:امان از دست اين دختر.هيچکي حريف زبون اين نميشه.پس فردا سر شوهر و مادر شوهرشو مي خوره.
من معني حرفش را نفهميدم اما زن دايي سميرا لبخند به لب نفس عميقي کشيد و گفت:واسه خاطر همين حاضر جوابيهاشه که عمو کامرانش اين قدر دوستش داره.
مکثي کرد و ادامه داد:حالا چرا ايستادين.بياين بريم تو.
زن دايي نسرين سري تکان داد و گفت:نه ديگه مزاحم نمي شيم.
_مزاحم چيه؟يه چيزي جور مي کنيم دور هم ميخوريم ديگه.
زن دايي نسرين جواب داد:دستت دردنکنه سميرا جون.خودت مي دوني که من اگه بعد از اصلاح ماسک جوانه گندم رو صورتم نزارم جوش مي زنم.
_حالا بزار بعد که رفتي...
_نه قربونت نمي دوني اين آرش چه پاچه پاره است.مياد هي سر به سرم ميزاره.
زن دايي نسرين همينطور که مي خنديد سرش راتکان داد بعد رو به آيدا کرد و گفت:آِيدا جان پس حداقل تو بيا.
آيدا مثل هميشه معصوم و خجالت زده لبخند زد:شرمنده زن عمو جان درسام مونده چند روز ديگه امتحان ميان ترم دارم بايد بخونم.
زندايي سميرا لبخندي زد و گفت:پس من ديگه اصرار نکنم؟
زن دايي نسرين سري تکان داد و گفت:نه ديگه ان شاءا... باشه يه وقت ديگه.
بعد رو به من کرد و ادامه داد:رز.عزيزم.دوست داشتي واسه شام بيا اون طرف.
لبخندي به لب زدم و تشکر کردم آنها هم بعد از خداحافظي به سمت ساختمان خودشان رفتند.
زن دايي سميرا دستي به پشتم زد و گفت:خوب ديگه بهتره بريم تو.
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و همراه او وارد ساختمان شدم.زن دايي همين طور که دکمه هاي مانتويش را باز مي کرد به سمت آشپزخانه رفت و گفت:راحت باش
عزيزم مانتو تو در آر.
کيفم را روي مبل راحتي گذاشتم و اول از همه شال روي سرم را برداشتم مقابل آينه قدي گوشه سالن ايستادم و نگاه ديگري به چهره جديدم انداختم يکبار ديگر از ديدن
تصوير خودم در آينه،مضطرب و نگران گوشه لبم را به دندان گزيدم با حالتي آشفته غرق در افکارم بودم که زن دايي منقل اسفند را بالاي سرم چرخاند و گفت:
ماشاءا...ماشاءا...!چقدر خوشگل شدي عزيزم کاش نذاشته بودم موهاتو رنگ کني مي ترسم چشمت بزنن.
بعد هم دست دور گردنم انداخت و گونه ام را بوسيد:حالا بيشتر از قبل شبيه مادرت شدي.فقط ...مادرت اين چشماي آبي قشنگو نداشت.
لبخند کمرنگي به رويش زدم.جمله پدربزرگ در گوشم زنگ زد:<<زيباييش تحسين برانگيز بود در حقيقت تلفيقي از چهره تو و مادرت.>>
از اين يادآوري ذهني موهاي تنم خيس شد مضطربانه لب هايم را روي هم فشردم و سرم راپايين انداختم زن دايي بار ديگر گونه ام را بوسيد و به سمت آشپزخانه رفت.
نگاه درمانده ام باز بي اختيار به سمت آينه چرخيد آشفته و بلاتکليف خيره به تصويرم در آينه مي نگريستم که صدايش را از داخل آشپزخانه شنيدم:خانم ام تا من يه چيزي واسه
خوردن آماده مي کنم توام پسرارو صدا کن.
به سمت صدا چرخيدم و گفتم:مگه خونه ان؟
زن دايي از پشت در باز يخچال سرک کشيد:بايد باشن.پنج شنبه ها زودتر ميان خونه.يه سر به اتاقاشون بزن.
نفس عميقي کشيدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم بعد مانتو را از تنم در آوردم و بلوز سفيد يقه هفتي را که زيرش پوشيده بودم مرتب کردم.دسته اي از موهايم را پشت گوش زدم
شکل دختر بچه ها شده بودم سعي کردم عکس العمل سامان و سهراب را بعد از ديدن قيافه جديدم حدس بزنم هيجانزده چشم هايم را بستم قدرت روبرو شدن با سهراب را نداشتم قطعا نگاه سنگين اش
باز نفسم را مي بريد.انگار که نگاه او همان لحظه به رويم دوخته شده باشد دست و پايم را گم کردم بازبي اراده دسته اي از موهايم را پشن گوش زدم و دستپاچه از جا کنده شدم به
سمت اتاق سامان رفتم پشت در که رسيدم نفس عميقي کشيدم و در زدم صداي سامان را شنيدم که گفت:کسي خونه نيست.
لبخندي به لب زدم و آرام و با احتياط در را گشودم سامان پشت کامپيوتر نشسته و مشغول تايپ کردن بود همين طور که با انگشت روي دکمه هاضربه مي زد زير لب غر زد:حصبه.
مگه نگفتم کسي...
نگاهش را بالا گرفت زبانش از حرکت ايستاد مات و مبهوت خيره نگاهم مي کرد سعي کردم اضطراب و هيجانم را پشت يک لبخند شاد و بي تفاوت پنهان کنم.لبخند به لب شانه اي بالا
انداختم و گردنم را کج کردم.و بعد آرام وارد اتاق شدم:سلام.
سامان هنوز در سکوت خيرهنگاهم مي کرد و اين مقل محرکي قوي براي اعصاب متشنج من بود با عجله خودم را مقابل ميزش رساندم وبا لحن شتاب زده اي گفتم:اوه خدايا.سامان!
خواهش مي کنم اين جوري نگام نکن.حداقل يه چيزي بگو.
لب هاي سامان تکان خورد و زير لب زمزمه کرد:ديوانه.
سرم را تکان دادم و گفتم:اين هم حرفي بود.ممنونم.
سامان از روي صندلي بلند شد و ميز را دور زد وقتي مقابلم ايستاد.هنوز ناباوري در نگاهش موج مي زد با نگاهش صورتم را مي کاويد عاقبت نگاهش را در نگاهم دوخت و باز زير لب زمزمه کرد:
تو آخر منو سکته مي دي در زير نگاه خيره و ناباورش لبخندي زدم و سرم را به نشانه تأييد تکان دادم:مي دونم.
سامان همين طور که نگاهم مي کرد زير لب جواب داد:نه نمي دوني.
نگاهم را از نگاهش بريدم و گفتم:مي دونم سامان.کار وحشتناکي کردم.
وقتي سکوتش را ديدم نگاه سريعي به صورتش انداختم و گفتم:خوب حالا!اين قدر نگام نکن عصبي مي شم سامان باز حرفي نزد و من دستپاچه از تيرس نگاهش گريختم خودم را به پنجره رساندم و
به منظره بيرون چشم دوختم لحظاتي بعد دوباره به جانبش چرخيدم همانجا به لب ميز تکيه داده بود سرش پايين بود و نگاهش مات و محزون به نظر مي رسيد باز دوباره عوض شده بود باز مثل يک بچه
ملتمس ،معصوم و محزون و آسيب پذير به نظر مي رسيد بي اختيار از ديدن آن سکوت و آرامش غريب لبخند زدم بدون شک سامان بهترين و نزديک ترين کسي بود که من داشتم نگاهم به سمت تابلوهاي
خطي بالاي تخت چرخيد شعر يکي از تابلوها عوض شده بود از خواندن شعر جديدي که با مرکب نقره اي رنگ به روي زمينه قهوه اي سوخته نوشته شده بود بي اختيار به ياد سهراب افتادم و بعد آرام
شعر را زير لب زمزمه کردم:
دل مي رود ز دستم صاحبدلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
سر که برگرداندم نگاهم در نگاه سامان گره خورد نگاهش معنادار بود هول شدم باز فکرم را خوانده بود از اينکه او همه چيز را مي دانست به شکل مسخره اي احساس برهنه بودن کردم دستپاچه نگاهم را از
نگاهش بريدم اما صداي سامان باز نگاهم را به سمت خود کشاند:اگه دوستش داري.ببرش تو اتاق خودت گيج و متعجب پرسيدم:کي رو؟
سامان لبخند معناداري به لب زد و گفت:کي رو نه.چي رو.مي بخشي تو حواست پيش سهراب بود اما من منظورم اون تابلو بود...اگه دوستش داري مال تو.
گونه هايم از خجالت سرخ شد اين را از حرارتي که زير پوستم دويده بود حس کردم نگاهم را از نگاهش بريدم و سعي کردم لبخند بزنم اما نتيجه تمام تلاشم چيزي شبيه يک تيک عصبي شد:اوه.من...
حال و روز من را که ديد سرش را پايين انداخت و بار ديگر پشت ميزش برگشت:متأسفم رز...منظوري نداشتم.در حالتي عصبي و شتاب آلود دست هايم را تکان دادم و اين بار بالاخره يک لبخند نصفه
نيمه به لب زدم:نه.نه.اشکالي نداره.
و بعد بلافاصله ادامه دادم:ديگه بهتره برم.
سامان به پشتي صندلي تکيه داد و دست هايش را پشت سرش قلاب کرد صدايش آهنگ غريبي داشت باز دلگير به نظر مي رسيد:تابلو رو نميبري؟...شعرش همون شعريه که...
با عجله ميان حرفش دويدم و گفتم:بله ميدونم اما...فکرمي کنم اينجا باشه بهتره.
_چرا؟مگه دوستش نداري؟
درمانده نگاهش کردم مشکل کجابود؟به زور و با حواسي پرت کلمات را کنار هم جفت و جور کردم:چرا!اون خيلي زيباست.
سامان شگفت زده نگاهم کرد:کي؟!سهراب؟
گيج و مردد نگاهش کردم داشت سربه سرم مي گذاشت يا اينکه جدي حرف مي زد؟حالت چهره اش طوري بود که حدس زدن را مشکل مي کرد با لحن درمانده اي زير لب ناليدم:اوه نه.من منظورم تابلو بود.
سامان بي حال خنديد و دست هايش را به روي ميز گذاشت:اما من منظورم سهراب بود.
مکثي کرد و نگاه جدي و منتظرش را بالا گرفت حالت نگاهش طوري بود که انگار سوالش را دوباره تکرار کرده باشد:<<مگه دوستش داري؟>>و اين بار مفعول جمله هم کاملا مشخص بود.سهراب تاجيک نه
تابلوي خطاطي روي ديوار.
براي لحظاتي در سکوت، با حالتي مستأصل خيره نگاهش کردم انگار که با آن سوالش مغزم را لاي منگنه گذاشته بود و مي فشرد دنبال واژه مناسب مي گشتم.بله يا خير؟جواب آن سوال کوتاه و واضح يکي از اين دو
واژه بود اما من انگار که خطايي مرتکب شده باشم دنبال دليلي مناسب براي توجيح خودم مي گشتم لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:تو ديشب گفتي که من دوستش دارم.چرا؟
نگاه سامان لحظه اي نگاهم را رها نمي کرد شايد در عمق چشم هايم به دنبال حقيقت مي گشت همان حقيقتي که من جرأت بر زبان آوردنش را نداشتم مدام از جواب دادن به اين سوال طفره مي رفتم.آيا دوستش داشتم؟آيا
واقعا سهراب را دوست داشتم؟
مي دانستم اتفاقي در قبلم افتاده.تغييري در روح و احساسم شکل گرفته و اين تغييري بود که به حضور سهراب در زندگي ام مربوط ميشد اما با تمام اين احوال مي ترسيدم که با خودم روراست باشم نميتوانستم اعتراف کنم
که دوستش دارم يک حس غريب بازنده مانع ام مي شد من عشق را در برق چشم هاي پدر ديده بودم از نظر من عشق عظيم و مقدس بود در طلبش بودم اما دلم نمي خواست که در نهايت يکي عاشق دلشکسه باشم بايد از عشق
سهراب مطمئن مي شدم.صداي سامان را شنيدم که گفت:ما يه ضرب المثل داريم که ميگه سکوت علامت رضاست.
نفس عميقي کشيدم و صادقانه در جوابش گفتم:اما هميشه هم اين طور نيست يادمه مادرم هميشه مي گفت:
سکوتم از رضايت نيست
دلم اهل شکايت نيست
گاهي هم سکوت نشانه تريد آدم هاست.
سامان گرفته و متفکر لحظاتي در سکوت خيره نگاهم کرد بعد با لحن مرددي پرسيد:حالا چرا ترديد؟
و من آرام زير لب جواب دادم:نمي دونم.
سامان از اين جواب من راضي به نظرنمي رسيد بنابراين دستي در هوا تکان دادم و گفتم:سعي مي کنم عاقلانه تصميم بگيرم.
سامان لبخند زد اما لبخندش بيشتر شبيه يکي پوزخند تمسخرآلود بود:عاقلانه؟
فقط نگاهش کردم او ادامه داد:مي گن عشق و عقل با هم يک جا نمي شن.مي گن عشق کوره.
سرزنش را در آهنگ صدايش حس مي کردم اما دليلش را نمي فهميدم او از چيزي دلگير بود و اين در آن لحظه کاملا از نوع رفتارش پيدا بود او با من نامهربان شده بود و من دليلش را نمي فهميدم کلافه و سردرگم نگاهش مي کردم.
لبخندي به لب زد نگاهش را به روي صفحه کليد کامپيوتر دوخت و گفت:ميگن پدر عشق بسوزه.که شدم به خاطرش با نمره بيست رفوزه.
بي اراده پرسيدم:سامان تو...تا حالا عاشق شدي؟
سامان نگاهش را بالا گرفت و به سمت من چرخاند لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد نفس عميقي کشيد و لبخند محوي به لب زد نگاهش طوري بود که انگار به يک خاطره دور فکر مي کرد عاقبت لبهايش تکان خورد و گفت:
_پرنده گفت:چه بويي،چه آفتابي ،آه.
بهار آمده است.
و من به جستجوي جفت خويش خواهم رفت
پرنده از لب ايوان پريد
مثل پيامي پريد
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمي کرد
پرنده روزنامه نمي خواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمي شناخت
پرنده روي هوا
و بر فراز چراغهاي خطر
در ارتفاع بي خبري مي پريد
و لحظه هاي آبي را
ديوانه وار تجربه مي کرد
پرنده آه.فقط يکي پرنده بود
sorna
11-28-2011, 10:30 PM
نمی دانستم باید حرفی بزنم یا نه ، اصلا چیزی برای گفتن به ذهنم نمی رسید گیج و منگ فقط نگاهش می کردم که گفت : خیلی فکرتو مشغول نکن بچه . پیر می شی .
بعد لبخند شوخی به لب زد و ادامه داد : حالا دیگه برو ... برو بذار زائو بیاد .
از حرفش به خنده افتادم و گفتم : داری از اتاقت بیرونم می کنی ؟
سامان بار دیگر مشغول تایپ کردن شد و گفت : اِی . تقریبا یه همچین چیزی .
لبخند به لب سرم را تکان دادم و گفتم : خیلی خوب باشه ... این یادم می مونه .
دستم را روی دستگیره در گذاشته بودم که صدایم زد .
- رز !
مشتاقانه به جانبش چرخیدم و نگاه منتظرم را به صورتش دوختم : بله
لحظه ای در سکوت نگاهم کرد بعد سرش را به زیر انداخت و گفت :
- نه هیچی .
لحظاتی منتظر و کنجکاو نگاهش کردم سامان که نگاه خیره ام را حس کرده بود سرش را بالا گرفت و گفت :
- گفتم که هیچی .
با وجودی که فکرم از بابت او و رفتارش درگیر و ناآرام بود باز سعی کردم به رویش لبخند بزنم با لحن شوخی گفتم : پس بفرما مرض داری .
سامان سرش را به نشانه ی تایید حرف من تکان داد و گفت ، آره . مرض دارم ... دیگه ؟
- دیگه اینکه می خوایم عصرانه بخوریم . بیا و سهرابم صدا بزن .
سامان باز خودش را با دکمه های کامپیوتر مشغول کرد و گفت : من که ... سیرم میل ندارم . سهرابم ...
سرش را بالا گرفت و ادامه داد : لطفا خودت زحمتش رو بکش .
نگاهش مثل همیشه نبود انگار لحظه شماری می کرد که من از اتاقش بیرون بروم سعی کردم ناراحتی ام را در ظاهر نشان ندهم سرم را بالا گرفتم و گفتم : خوب اون کجاست ؟
- احتمالا تو جیب زیر شلواری منه . تو کمد . یه نگاه بنداز .
حتی شوخی کردنش هم مثل شوخی کردن های همیشگی نبود در چشمانش آن برق صاف و پر شیطنت نمی درخشید حرف هایش بیشتر شبیه کنایه بود تا شوخی . وقتی سکوت سرد و نگاه جدی من را دید سرش را پائین انداخت و لبخند زد : باید تو اتاقش باشه .
مکثی کرد و با لحن معناداری ادامه داد ، شنیدم دیشب تا صبح بیدار بوده .
در جوابش حرفی نزدم نگاه دلگیرانه ام را از او برگرداندم و بار دیگر به سمت در چرخیدم هنوز از اتاقش بیرون نرفته بودم که باز صدایم زد .
- رز !
با اکراه به سمتش چرخیدم و در سکوت فقط نگاهش کردم او لبخند محزونی به لب زد و گفت : فراموش کردم بگم ... خیلی زیبا شدی .
با این حرف لبخند محوی روی لب های من نشاند آرام و دلگیر زیر لب پرسیدم : واقعا ؟
او با پلک زدن جواب مثبت داد و من بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شدم . به محض اینکه پایم را از در بیرون گذاشتم بغضی ناگهانی راه گلویم را فشرد و چانه ام را لرزاند . برای لحظاتی کوتاه به در تکیه دادم و به رفتار عجیب سامان فکر کردم باز همان دلشوره و ناآرامی عمیق به جانم افتاده بود دیگر آرامش فکری نداشتم دائم یک چرای بی جواب در سرم می چرخید و ذهنم را پریشان می کرد . چرا ؟ مگر من چه کار کرده بودم ؟
صدای زن دایی من را از جا پراند از در کنده شدم و به جهت صدا نگریستم .
- چیزی شده عزیزم ؟
نگاهش کردم سینی به دست وسط هال ایستاده بود لبخندی به رویش زدم و گفتم ، نه . هیچی ... الان سهراب را صدا می زنم .
او هم متقابلا به رویم لبخندی زد و گفت : زحمت نکش عزیزم خونه نیست . چند دقیقه قبل از شرکت زنگ زد سرم را تکان دادم و در سکوت به او پیوستم زن دایی در حالی که محتویات سینی را که دیسی پر از برش های ضخیم کیک گردویی و قوری و فنجان های قهوه بود روی میز می چید من را دعوت به نشستن کرد و گفت ، سامان چرا نیومد ؟
نشستم و یکی از پاهایم را روی دیگری انداختم . شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم : گفت میل نداره . سیره .
زن دایی نشست و سینی را روی قفسه پائینی میز گذاشت .
- خوب پس مجبوری جور اونم بکشی . حالا دوتایی با هم ترتیب این کیک و قهوه رو می دیم . نظرت چیه ؟ لبخند به لب سری تکان دادم و گفتم ، موافقم . ظاهرش که فوق العاده است.
زن دایی تکه ی بزرگی از کیک را داخل بشقاب گذاشت و آن را به سمت من گرفت .
- راست می گی ؟ یعنی پس به خودم امیدوار باشم ؟
بشقاب را از دستش گرفتم و گفتم ، خودتون او را پذیدین ؟
زن دایی با خنده سرش را تکان داد ، آره ... می دونی هر بار کیک می پزم سامان میگه صد رحمت به نونایی که جلوی بوشفک می نداختن . این خرس خفه کنه یا کیک ؟ بیشتر به درد بنایی می خوره . میگه اگه یه وقت با ، بابا دعوات شد با همین بزن تو ملاجش مغزش می پاشه رو دیوار .
از حرفش به خنده افتادم و گفتم ، ولی این خیلی خوبه .
زن دایی برای خودش هم کیک گذاشت و گفت : باباشم همینو میگه . بهش میگم بچه ، ببین بابات چه جوری می خوره نمی دونه بذاره تو چشمش یا تو دهنش . میگه اون از ترسشه . اگه یه سینی سنگ و کلوخم بذاری جلوش خودتم مثل مار بوآ چمبره بزنی ور دلشو چهار چشمی زل بزنی تو دهنش همه رو از دم می جوئه و با اشتها و خوشمزه قورت میده طوری که اگه یکی ندونه فکر می کنه داره راحت الحلقوم می خوره .
خندیدم و گفتم : سامان همیشه همین طوری بوده ؟
زن دایی همین طور که داخل فنجان ها قهوه می ریخت سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت ، از همون بچگی شیرین زبون بود گاهی فکر می کنم اگه اونو نداشتم چی کار می کردم اگه یه روز نبینمش انگار که چیزی گم کرده باشم آروم و قرار ندارم .
sorna
11-28-2011, 10:30 PM
از ذهنم گذشت : " درست مثل من . منم آروم و قرار ندارم . راستی چرا ؟ چرا از من دلخوره ؟ "
زن دایی فنجان قهوه را مقابلم روی میز گذاشت و من لبخند به لب تشکر کردم بشقاب کیک را روی میز گذاشتم و فنجان قهوه ام را برداشتم همین طور که با قاشق آن را هم می زدم گفتم : اما سهراب با اون فرق داره . اخلاق اون یه طور دیگه است .
زن دایی فنجانش را داخل بشقاب گذاشت و گفت : آره اخلاقشون خیلی شبیه هم نیست .
آرام گفتم : اون خیلی ساکته .
زن دایی لبخند کمرنگی به لب زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد : آره ... عوضش سامان جای اونم شلوغ می کنه .
کنجکاو بودم در مورد هر دویشان بیشتر بدانم در آن لحظه هر دو به نوعی فکرم را به خود مشغول کرده بودند لب هایم رو با زبان خیس کردم و گفتم ، سهراب ... اون هم از بچگی همین طور بوده یا ...
بقیه حرفم را خوردم این کمی بیشتر از یک سوال معمولی بود بنابراین سکوت کردم و به چهره ی آرام زن دایی چشم دوختم او بار دیگر فنجانش را داخل بشقاب گذاشت و آن را تا روی زانوهایش پائین آورد لحظه ای در سکوت به محتویات فنجانش چشم دوخت بعد نگاهش را بالا گرفت و گفت : خوب اگه بخوای مقایسه بکنی سهراب از اولم بچه آرومتری بود اما نه دیگه تا این حد . مسئله ای برایش پیش اومد که تاثیر بدی تو روحیه اش گذاشت ... نمی دونم دخترا در موردش چیزی بهت گفتن یا نه .
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم : صهبا گفت که اون قبلا نامزد داشته .
نگاه زن دایی باز به روی فنجانش چرخید آهی کشید و گفت : بچه ام ضربه ی بدی خورد . اون واقعا مرجانو دوست داشت . اون قدر که مخالفت هیچ کدوم از ما نتونست نظرش رو تغییر بده .
کنجکاوانه پرسیدم ، اسم اون دختر ... مرجان بود .
زن دایی سرش را به نشانه مثبت تکان داد باز سرش را بالا گرفت و گفت : مرجان دختر زیبایی بود . سهراب اونو تو یکی از همین کارای فیلمبرداری دیده بود . تو یه جلسه ی تست بازیگری .
با وجودی که جواب سوالم را می دانستم باز با اشتیاق و هیجان پنهانی پرسیدم : سهراب به اون علاقمند شد ؟
زن دایی سرش را تکان داد و گفت : بله خیلی زیاد . گفت می خواد باهاش ازدواج کنه . اما ما با این تصمیمش مخالفت کردیم .
پرسیدم : چرا ؟
زن دایی نگاهم کرد و گفت ، اصلا به هم نمی خوردیم . خونواده ی درستی نداشت . بچه ی طلاق بود مادرش به خاطر اعتیاد پدرش ، رهاشون کرده بود . خودش که می گفت با یه عرب اهل امارات ازدواج کرده و رفته تایلند اما خوب ما تحقیق کردیم و هر کس یه چیزی می گفت وضعیت پدرش هم که مشخص بود دو تا برادرم داشت که وضعیتشون خیلی بهتر از پدره نبود یکیشون سابقه زندان داشت . به جرم حمل مواد مخدر . مرجان می گفت برای مصرف پدرش بوده اما خوب مشخصه . بچه که پدر ، مادر بالا سرش نباشه ... خلاصه که ما گفتیم نه . اما سهراب قبول نکرد گفت چون خونواده اش الن و بلن ، دلیل نمی شه که مرجانم بد باشه . نمی شه که گناه بقیه رو پای اون نوشت . همین قدر که صادق بوده و از ما پنهون نکرده خودش یه دلیل برای خوب بودنشه . چه می دونم وا... اما هر چی ما بیشتر گفتیم اون کمتر شنید بچه ام خیلی قبولش داشت واسه همینم بود که آخر این جریان این قدر براش سنگین تموم شد .
دلم نمی خواست با سوال هایم زن دایی را ناراحت کنم اما چه کنم که دست خودم نبود کنجکاوی حس تحریک کننده ی قوی بود که من را وادار به پرسیدن می کرد .
- چرا اون ... مرجان ! ... چرا سهراب را رها کرد ؟
زن دایی شانه هایش را بالا کشید و گفت : چه می دونم . عشق فیلم بود . فکر و ذکرش هالیوود و بالیوود بود می خواست بره خارج بازیگر بشه سهراب خیلی تلاش کرد این فکر و خیالو از سرش بیرون بکشه . اما گوش مرجان بدهکار نبود همه اش حرف خودش رو می زد آخرش هم کار خودش رو کرد به خاطر اینکه بتونه ویزا بگیره با یه پسره ای عقد کرد و بی خبر گذاشت رفت . اصلا معلوم نشد کجا رفت . بد جوری با احساس سهراب بازی کرد . یک سال با هم نامزد بودن . یک سال زمان کمی نیست .
با لحن مرددی پرسیدم : مگه اون سهراب را دوست نداشت ؟
زن دایی آه کشید : چه می دونم وا... لابد نداشت که این طور به همه چیز پشت پا زد . آدم اگه عاشق باشه حاضره برای رسیدن به عشقش از همه دلبستگی ها و علاقه هاش بگذره . مرجان عاشق سهراب نبود عاشق فیلم و بازیگری بود به خاطرش هم از همه چیز گذشت .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بازم خدا را شکر که ازدواج نکرده بودن . مرجان زن زندگی نبود دیر یا زود این اتفاق تو زندگی شون می افتاد .
برای لحظاتی هر دو ساکت شدیم بعد زن دایی لبخند به لب نفس عمیقی کشید و گفت : زندگی آدمی زاد همینه دیگه همیشه که عید و عروسی نیست . گاهی آدم اشتباه می کنه و مجبوره تاوان اشتباهش رو هم بپردازه . قانون زندگی همینه . باید قوی بود و از اشتباهات گذشته درس عبرت گرفت .
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و گفتم : بله همین طوره .
زن دایی با لحن گرفته ای زیر لب زمزمه کرد : بالاخره سهرابم فراموش می کنه ... یعنی مجبوره که فراموش کنه انتخاب اون از اولم غلط بود .
فکرم بی اختیار به سمت مرجان کشیده شد دختری زیبا که به عشق آتشین مردی چون سهراب پشت پا زده بود از ذهنم گذشت : " چرا دختری که از نظر تمام اعضای خانواده مردود بوده تا این حد برای سهراب ارزش داشته . مگه مرجان چی داشته که سهرابو تا این حد شیفته ی خودش کرده بوده . " حسی شبیه حسادت داشت من را نسبت به مرجانی که هرگز ندیده بودم بدبین می کرد جمله سامان در گوشم زنگ زد : " می گن عشق کوره . آدم عاشق عیبای طرف مقابلو نمی بینه . "
و بعد از درون لرزیدم . مگر خود من سهراب را تا چه حد می شناختم . اصلا چرا ؟ کی ؟ و چطور جذبش شده بودم ؟
آیا عشق من هم کور نبود ؟ آیا باید خودم را برای یک شکست سنگین آماده می کردم ؟
صدای زن دایی ذهنم را از عمق آن افکار پر تنش بیرون کشید و حواسم را متوجه خود کرد : بخور عزیزم .
چرا نمی خوری ؟... نکنه نظرت در مورد کیکای من عوض شد و به روی خودت نمی یاری . ها . ناقلا . دوست نداری ؟
هول و دستپاچه به تقلا افتادم لبخند شرم آلودی به لب زدم و با لحن شتابزده ای گفتم : اوه نه . من واقعا دوست دارم .
این را گفتم و برای نشان دادن صداقتم تیکه ی بزرگی از کیک را داخل دهانم چپاندم زن دایی از دیدن این حرکت من به خنده افتاد و گفت ، جدی نگیر عزیزم شوخی کردم .
با دهان پر محجوبانه به رویش لبخند زدم : اما من جدی گفتم . کیکی که شما پزیدین واقعا خوشمزه است .
زن دایی باز دوباره خندید نگاهی مهربان و پر حسرت به صورتم انداخت و آه کشید : چقدر وقتی می خندی شبیه مادرت می شی . هر بار نگات می کنم یاد اون می افتم .
جمله اش من را به یاد مادر انداخت . به یاد مادر و دوستی صمیمانه اش با زن دایی سمیرا . فکر کردم : " شاید الان مناسبترین زمان برای پرسیدن از گذشته باشه . "
بنابراین کمی از قهوه ام را در دهام مزه مزه کردم و با لحن مرددی گفتم : توران خانم گفت که شما و مادرم خیلی به هم نزدیک بودید .
زن دایی سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت : دوستای صمیمی هم بودیم . مثل دو تا خواهر . یادش به خیر
sorna
11-28-2011, 10:31 PM
در حالی که فنجان قهوه اش را به روی میز می گذاشت نفس عمیقی کشید و گفت : راستی که عمر آدم چه زود می گذره تا می یای چشم به هم بزنی می بینی ای داد بی داد تموم شد . جوونی ات گذشت و فقط یه مشت خاطره ی قدیمی و آلبوم کهنه ازش باقی مونده اینو دیگه همه ی آدم ها فهمیدن که گذشت زمان به هیچ چیز رحم نمی کنه من هم فنجان قهوه ام را روی میز گذاشتم و با لحن مشتاقانه ای پرسیدم ، چقدر به مادرم نزدیک بودید ؟ زن دایی دست هایش را روی پاهایش در هم قلاب کرد و گفت : خیلی زیاد . از دو تا خواهر به هم نزدیکتر بودیم الهام تنها بود . منم خواهر نداشتم . جدای از نسبت فامیلی دوری که با هم داشتیم هم محله هم بودیم واسه همینم زیاد همدیگه رو می دیدیم . البته الهام خونه ی ما نمی یومد . باباش اجازه نمی داد اما من مدام اینجا بودم . زیاد می یومدم اینجا . با هم فرانسه می خوندیم گاهی ام ویرمون می گرفت گلدوزی می کردیم من رو دستمالا گل و بوته می کشیدم . الهام خوب گلدوزی می کرد اما مال من زیاد تعریفی نبود فقط خوب بلد بودم دندون موشی بزنم . دور تمام دستمالا رو من می دوختم . همه شونو دسته کرده بودیم که بذاریم سر جهیزیه مون .
هر بار گل زدن یه دستمال تازه رو شروع می کردیم الهام می گفت ، واسه دماغ شوهرامون .
من رو این جمله حساس بودم . بدم می یومد دستمالو می نداختم و می گفتم : اَی . بمیری الی با این حرف زدنت این قدر نفوس بد می زنی تا آخر دو تا شوهر دماغو گیرمون می یاد .
از حرف زن دایی و لحن بیانش به خنده افتادم . زن دایی هم خندید سرش را تکان داد و گفت : یادش به خیر . کلی سر همین قضیه دستمالا می خندیدیم . یادمه یه روز همین دایی کامرانت پرسید این همه دستمالو می خواین چی کار ؟ الهام هیچی نگفت دزدکی نگام کرد و زیر لب خندید اما من زل زدم تو چشماشو خیلی جدی و خشن گفتم : واسه دماغ شوهرامون .
جات خالی کامرانم هری بهمون خندید اون قدر از دستش عصبانی شدم که دلم می خواست بپرم و صورتشو چنگ بزنم یا یه گاز بزرگ از بازوش بگیرم طوری که جای دندونام رو گوشت تنش بمونه . آخه اون روزا همین دو تا فَنو بیشتر بلد نبودم هر وقتم با داداش کوچیکه دعوام می شد اول جیغ می کشیدم که اغلب اوقات هم جواب می داد اما اگه کار به زد و خورد فیزیکی می کشید من همین دو تا فنو روش پیاده می کردم اونم تا می تونست موهامو می کند و لگد می پروند .
خلاصه که اونروز از دست کامران خیلی عصبانی شدم اما بیشتر از این حرصم گرفته بود که نه می تونستم صورتشو خط خطی کنم نه گازش بگیرم فقط مثل مار زخمی به خودم پیچیدم و آخرش هم زهرمو به خودم ریختم . سوزن رفت تو انگشتمو من از جا پریدم .
کامران از خنده ریسه رفت و چونه ی من از شدت بغض و عصبانیت لرزید بدون توجه به سوزش انگشتم همین طور تند و تند دندون موشی می زدم که کامران متوجه حالم شد و سریع عذرخواهی کرد . می دونستم گلوش پیش من گیره خود منم خوب یه جورایی آره . اما به قول سامان جون داداش اون لحظه مَحلش نذاشتم . نه که بگی کارشو تلافی نکردما . نه . جون خودش وقتی با هم نامزد شدیم اولین کادویی که بهش دادم یکی از همون دستمالا بود .
باز فقط خندیدم صحبت های زن دایی من را به یاد خوشمزه گی های سامان می انداخت و فکر کردن به سامان من را دچار دلشوره می کرد برای اینکه مسیر فکری ام را تغییر داده باشم بلافاصله پرسیدم : شما عاشق دایی جان بودید ؟
زن دایی میان خنده سرش را تکان داد و با لحن پر شیطنتی گفت : عاشقِ عاشقش که نه ... اما چرا . دوستش داشتم .
پرسیدم : حالا چی ؟ عاشقش هستید ؟
زن دایی نفس عمیقی کشید و با لحن مطمئن و قاطعی جواب داد : خیلی زیاد . از نظر من اون بهترین مرد دنیاست .
خندان و شگفت زده نگاهش می کردم که گفت : البته برای من بهترین مرد دنیاست . شاید از دید دیگران بهترین نباشه .
شانه ای بالا انداخت و گفت : هر کسو ببینی میگه ماست من شیرین تره .
مشتاق و علاقمند پرسیدم ، یعنی چی ؟
زن دایی با خنده جواب داد : همون جریان خاله سوسکه است دیگه .
- خاله سوسکه ؟!
- ای وای مثل اینکه بدترش کردم خوب بذار برات توضیح بدم . این یه جور ضرب المثله ... ضرب المثلم که نه یه جور حکایته . می گن یه خاله سوسکه ای بوده که از ذوق بچه اش بهش می گفته قربون اون دست و پای بلوری ات برم مادر .
sorna
11-28-2011, 10:31 PM
این یعنی اینکه عشق و محبت زیاد باعث میشه که آدم عیبا و زشتی ها رو نبینه . دوست داشتن زیاد یه چیزی
یا یه شخصی باعث می شه که اون به چشمت بهترین بیاد حتی اگه همون که از نظر تو بهترینِ از نظر دیگران هزار تا عیب و ایراد داشته باشه . متوجه منظورم شدی ؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم : بله . بله . متوجه شدم . عشق باعث میشه که آدم فقط زیبایی ها رو ببینه . زن دایی هم سرش را تکان داد و گفت ، دقیقا .
لبخندی به رویش زدم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم : آیا مادر من هم کسی را دوست داشت . منظورم اینه که آیا کسی بود که مادرم عاشقش باشه ؟
چهره ی زن دایی حالت متفکری به خود گرفت بعد شانه هایش را بالا کشید و سرش را به نشانه منفی تکان داد : نه . من که یادم نمی
یاد ... یعنی اگه کسی بود الهام حتما به من می گفت . ما هیچ وقت چیزی رو از هم مخفی نکردیم .
با لحن ماکد اما مایوسانه ای گفتم : شما مطمئنید ؟
زن دایی خیره و نامطمئن نگاهم کرد انگار اصرار من باعث تردیدش شده بود اما ظاهرا این تردید فقط برای چند ثانیه بود چرا که زن دایی با اطمینان خاطر سرش را تکان داد و گفت : مطمئنم . الهام همه چیزشو به من می گفت اگه کسی تو زندگی اش بود من می فهمیدم .
آهی کشیدم و گفتم : پس اون مردی که هر روز برای مادر گل مریم می آورده کی بوده ؟
زن دایی به وضوح از شنیدن این سوال من جا خورد ناباورانه نگاهم کرد و با لحن متعجبی پرسید ، تو اینو از کجا می دونی ؟
از سوالش و از لحن بیانش پیدا بود که چیزی در این رابطه می دانست بنابراین با هیجان و امیدواری بیشتری جواب دادم : از تو کتاب مادر .
وقتی حالت نگاه زن دایی را دیدم فهمیدم که باید توضیح بیشتری بدهم برای همین نفس عمیقی کشیدم و کمی روی مبل جا به جا شدم : مامی تو کتابش نوشته بود من جمله ها رو توی
یک کاغذ نوشتم اون الان توی اتاقمه .
زن دایی کنجکاو و علاقمند به نظر می رسید با این حال با لحن مرددی پرسید : دقیقا چی نوشته بود ؟
شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم : مثلا نوشته بود باز گل مریم آورده . چقدر شعر عاشقانه می داند.
زن دایی لبخندی به لب زد و سرش را پائین انداخت صدایش را شنیدم که آرام زیر لب زمزمه می کرد : خدای من ... خیلی از اون روزا گذشته .
مشتاقانه پرسیدم : اون مرد کی بود زن دایی ؟
زن دایی با همان لبخند سرش را بالا گرفت و نگاه پر مهر و آرامش را به صورت من دوخت بی صبرانه منتظر شنیدن جوابش بودم که گفت : مادرت عاشق اون نبود . اون بود که عاشق مادرت شد .
خیره در چشمان زن دایی پرسیدم : اون کی بود ؟
زن دایی نفس عمیقی کشید و گفت : آقای زمانی ... آقا حسام . معلم درس فرانسمون بود . ما تو مدرسه زبان فرانسه نداشتیم اما الهام با معلم خصوصی کار می کرد منم تو کلاساش شرکت می کردم
.
- اون چه جوری بود ؟
زن دایی سوالی را که پرسیده بودم زیر لب تکرار کرد : اون چه جوری بود ؟
و بعد جواب داد : خوب معمولی
. یه آدم معمولی بود .
وقتی علاقمندی را در نگاه من دید با خنده سرش را تکان داد و گفت : اما انصافا بچه بدی نبود . مترجم زبان فرانسه بود تو سفارت به صورت پاره وقت کارای ترجمه می کرد . همیشه یه کت خوش دوخت قهوه ای رنگ ِ چهارخونه می پوشید همیشه مرتب و اتو کشیده بود . از تمیزی برق می زد . تو حرکات و رفتارش یه جور ظرافت زنانه بود که بهش می
یومد خیلی خوشگل نبود اما در عوض با نمک و جذاب بود ... بازم بگم ؟
با خنده سرم را تکان دادم و گفتم : حالا واقعا این مرد با نمک و جذاب عاشق مادر بود ؟
زن دایی سرش را تکان داد و گفت : این طور به نظر می رسید هر چند اون به قدری خجالتی و سر به زیر بود که اصلا ازش انتظار نمی رفت . وقتی الهام برام گفت که چه اتفاقی افتاده نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم .
پرسیدم : مگه چه اتفاقی افتاده بود ؟
زن دایی جواب داد : من سرمای بدی خورده بودم مجبور شدم یه هفته خونه بمونم . سه جلسه از کلاس درس فرانسه عقب افتادم وقتی برگشتم الهام برام گفت که آقا معلم براش گل مریم آورده . اون وقت بود که من از تعجب دهنم باز موند .
مشتاقانه پرسیدم : حالا چرا تعجب ؟
زن دایی نگاهم کرد و گفت : به چند دلیل . اول اینکه ما همیشه فکر می کردیم اون زن داره . حتی گاهی که حوصله زبان فرانسه رو نداشتیم من دعا می کردم که آقای زمانی با زنش دعواش بشه و زنش مجبورش کنه رخت چرکا رو بشوره تا ما بتونیم تو غیاب اون یه نفسی بکشیم . از طرف دیگه همون طور که قبلا گفتم اون به قدری سر به زیر و خجالتی بود که ما اصلا فکر نمی کردیم اهل این جور رمانتیک بازیا باشه .
sorna
11-28-2011, 10:31 PM
لبخند به لب پرسیدم : بعدش چی شد ؟
- بعدش ؟ هیچی دیگه . از اون روز به بعد این آقا معلم بود که هر روز دعا ، دعا می کرد که من باز سرما بخورم . سر کلاس نرم تا اون بتونه واسه الهام خانم گل مریم ببره .
از حرفش به خنده افتادم و گفتم : واقعا ؟
زن دایی هم خندید و سرش را به نشانه مثبت تکان داد : باور کن .
بعد با یک دلخوری ساختگی آهی کشید و گفت ، نه آخه می دونی
یه چیز دیگه هم بود . ما سه جلسه در هفته با آقای زمانی کلاس داشتیم که من یک جلسه اش رو به خاطر تداخل با برنامه مدرسه ام همیشه غایب بودم اون وقت گلا دقیقا همون روزی به دست مادرت می رسید که من نبودم . این مسئله کفر منو در آورده بود حرص می خوردم و پشت سر آقای زمانی غر می زدم آخرشم نتونستم طاقت بیارم یه روز قید مدرسه رو زدم و رفتم که مچ آقای زمانی رو بگیرم .
بیچاره تا پاشو از در گذاشت تو و چشمش به من افتاد رنگ به رنگ شد شاخه گل مریم دستش بود یه نگاهی بهش انداختم که یعنی اِ زرنگی ، من از تو زرنگترم .
بعدم گفتم : آقا اجازه خانممون نیومد تعطیلمون کردن منم اومدم که لااقل از این کلاس استفاده کنم . عقب نمونم الهام زیر چشمی نگام کرد و لبخند زد منم براش چشمک زدم ضد حالی بود خلاصه .
آقای زمانی بیچاره تا آخر کلاس دپرس بود گلو که به الهام نداد هیچ ، این قدر این دست ، اون دستش کرد و چلوندش که طفلک له و لورده شد . بعدم که داشت می رفت با خودش بردش . اما این که ضد حال نبود ، ضد حال کاری بود که اون با من کرد .
خندیدم و مشتاقانه پرسیدم ، مگه چی کار کرد ؟
زن دایی جواب داد : اون روزی که من با بدجنسی به خاطر حضورم تو کلاس ، آقای زمانی رو غافلگیر کردم در واقع آخرین یکشنبه ای بود که من طبق برنامه نمی تونستم تو کلاس زبان فرانسه شرکت کنم چون روزای آخر مدرسه بود و من از هفته بعدش تو هر سه جلسه کلاس می تونستم حضور داشته باشم پس بنابراین آقای زمانی می بایست فکر دیگه ای می کرد و البته خیلی زود راه حل مسئله رو پیدا کرد .
تو جلسه ی بعدی کلاس به ما گفت که آخرین جلسه ی کلاس توی اون هفته به خاطر جلسه ی کاری که اون تو سفارت خونه داره تشکیل نمی شه کلی تکلیف بهمون داد و گفت که چون پنج شنبه کلاس تعطیله برای
یک شنبه ی هفته بعد آماده اش کنین . اتفاقا پنج شنبه ی اون هفته ما عروسی دعوت بودیم و من کلی به خاطر این تعطیلی از غیب رسیده بشکن زدم و ذوق کردم . اما چه می دونستم که اینا همه اش نقشه است . دقیقا همون ساعتی که من داشتم خوش و خرم تو عروسی نوه ی نمی دونم چیه ی مادرم قر می ریختم ، آقا معلم داشت از الهام خانم خواستگاری می کرد .
شگفت زده و متعجب نگاهش می کردم که گفت : خوب آره . منم شوک زده شدم . حسابی کفرم در اومد اون قدر که دلم می خواست مثل تو کارتونا ، کلامو بندازم زمین و اونقدر روش بالا ، پائین بپرم که سقفش مثل فنر قیژی بزنه بالا .
از حرفش به خنده افتادم و گفتم : واقعا اون پنج شنبه از مادرم خواستگاری کرد ؟! اما ... چطوری ؟
زن دایی نفس عمیقی کشید و گفت ، خیلی ساده . منو با یه نقشه تقریبا حساب شده فرستاد دنبال نخود سیاه و اون وقت کلاس بدون حضور من تشکیل شد . البته کلاس که چه عرض کنم جلسه ی محرمانه ی خواستگاری
.
- شما از کجا فهمیدین ؟
- خوب معلومه الهام بهم گفت . خیلی هم نگران بود . گفت که به زمانی گفته نه . اما اون ازش خواسته که در موردش بیشتر فکر کنه .
یاد یکی از جمله های مادر افتادم : " عاقبت حرف دلش را زد نمی دانم چرا هیچ حسی نسبت به او ندارم . "
پرسیدم : مادرم دوستش نداشت ؟
زن دایی سری تکان داد و گفت : من بابت این موضوع خیلی سر به سرش می ذاشتم اما هر چقدر این موضوع جدی تر می شد نگرانی الهام بیشتر می شد خیلی می ترسید که پدرش ، یعنی آقا جون از جریان بویی ببره . آقا جون نسبت به الهام سختگیری می کرد . خشک و تعصبی بود اون قدر که الهام واقعا ترسو شده بود . هر کاری می کرد تا آقا جونو از خودش راضی نگه داره برای همین بازم به زمانی گفت نه . اما آقای زمانی بیچاره تو یه عشق یه طرفه دست و پا می زد از هر راهی وارد می شد که دل الهامو به دست بیاره . هر جلسه به ما یه متن چاپی می داد که ترجمه اش کنیم بعدم اونا رو می برد خونه و مثل دیکته تصحیحشون می کرد .
هر بار وقتی ورقه هامون رو برمی گردوند ، مال الهام یه شعر عاشقونه زیرش نوشته بود همیشه این شعرو می نوشت .
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
گاهی ام چند بیت می نوشت اما این یکی همیشه بود .
زن دایی آهی کشید و سکوت کرد و من آرام و نجواگونه زیر لب زمزمه کردم : به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم .
می توانستم آقای زمانی را تجسم کنم مرد جوانی با یک کت خوش دوخت قهوه ای رنگ چهارخانه . به یاد شاخه های رز و اشعار عاشقانه ی سهراب افتادم . چه شباهت عجیبی . انگار که یک حادثه در دو زمان متفاوت تکرار می شد . اما آیا سهراب ، همان قدر که آقای زمانی عاشق مادر من بود به من علاقه داشت ؟
با این فکر گوشه لبم را به دندان گزیدم اصلا دلم نمی خواست در آن لحظه با فکر کردن به این موضوع بار دیگر آرامشم را بهم بریزم بعدا در موردش فکر می کردم . بعدا
نگاهم را بالا گرفتم و برای فرار از سماجت سوالی که در مغزم می چرخید پرسیدم : خوب ؟ ... بعدش چی ؟
زن دایی لبخندی زد و گفت : هیچی دیگه تموم اون تابستون به همین وضع گذشت هفته ای سه بار کلاس تشکیل می شد و آقای زمانی هنوز امید داشت که که الهام به عشق اون جواب مثبت بده . هر روز گل مریم . هر روز شعر عاشقونه . اون قدر گفت و گفت تا آخرش الهامو راضیش کرد .
با لحن متعجبی پرسیدم : مامان قبولش کرد ؟! ولی آخه اون که ...
sorna
11-28-2011, 10:32 PM
زن دایی سرش را تکان داد و گفت : آره عاشقش نبود . اما شاید یه جورایی بهش عادت کرده بود حتی منم بهش عادت کرده بودم وقتی که رفت هر دومون دلتنگش شدیم . اما بعد زندگی به روال عادی خودش برگشت .
یکی دیگر از جمله های مادر در ذهنم درخشید : " چه دنیای مسخره ای . روزهاست که نگاهم در جستجوی نگاه او به هر سو می دود آخرین شاخه مریم هم لای کتابم خشکید می دانم که دیگر هرگز نخواهد آمد . "
حالا دیگر همه چیز برایم روشن شده بود فقط یک سوال دیگر مانده بود که باید می پرسیدم : اون چرا رفت ؟
و زن دایی جواب داد : الهام بهش گفت که باید اونو از پدرش خواستگاری کنه . بهش گفت اگه بتونی رضایت پدرمو بگیری من حرفی ندارم . آقای زمانی ام گفت که حتما این کارو می کنه و و ما بعد از اون دیگه آقای زمانی رو ندیدیم کلاس زبان فرانسه تعطیل شد . بعدم آقا جون الهامو فرستاد فرانسه . همه از این تصمیم آقا جون شوک زده شدیم تصمیم عجیب و دور از انتظاری بود اما من حدس می زدم به جریان آقای زمانی مربوط باشه .
من و الهام هرگز نفهمیدیم که بین آقای زمانی و آقا جون چی گذشت اما هر چی که بود آقای زمانی رو از میدون فراری داد .
آرام زیر لب زمزمه کردم : پس این طوری بود .
و زن دایی جواب داد : آره عزیزم این طوری بود . دو سال بعد الهام تو فرانسه با پدرت آشنا شد و فکر می کنم اونجا بود که عشق واقعی رو تو قلب خودش احساس کرد .
سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم ، و به خاطرش جنگید .
زن دایی لبخند کمرنگی به لب زد و سرش را تکان داد : و به خاطرش جنگید .
برای لحظاتی هر دو ساکت بودیم نگاه زن دایی پائین بود با انگشتر روی دستش بازی می کرد حالت چهره اش متفکر و محزون به نظر می رسید لب هایم را با زبان خیس کردم و گفتم : چرا براش نامه ننوشتید ؟
زن دایی نگاهم کرد و من ادامه دادم : شما دوست صمیمی اون بودید . اما شما هم مثل بقیه ...
زن دایی میان حرفم دوید و گفت ، نه رُز نه ! من براش نامه نوشتم . تا زمانی که فرانسه بودن سه بار براشون نامه نوشتم غیر از کامران هیچ کس از کاری که می کردم خبر نداشت . اما وقتی که رفتن امریکا دیگه آدرسی ازشون نداشتم نامه ی چهارمی که به آدرسشون تو پاریس فرستادم برگشت خورد و من هنوز دارمش .
بعد نگاهش را پائین گرفت و با لحن گرفته ای ادامه داد : زمانی که پدرت آخرین نامه رو فرستاد فهمیدیم که اونا امریکا بودن نه تو فرانسه .
لحظاتی بعد صدای زنگ تلفن سکوتی را که بینمان ایجاد شده بود شکست زن دایی همین طور که برای جواب دادن به تلفن می رفت لبخند به لب دستی به موهایش کشید و گفت : اون قدر حرف زدیم که قهومونم سرد شد .
گوشی تلفن را برداشت اما قبل از اینکه جواب دهد دستش را روی دهنی آن گذاشت و خطاب به من ادامه داد : لااقل یه کمی از کیکت بخور عزیزم .
سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم و به رویش لبخند زدم زمانی که برای برداشتن بشقاب کیکم از روی میز به جلو خم شدم قطره ای خون پشت دستم چکید . لحظه ای گیج و متعجب ، بی حرکت به قطره خون روی دستم نگاه کردم . صدای زن دایی را شنیدم که گفت ، رز عزیزم ، صهباست . با تو کار داره .
به عقب که برگشتم و سرم را بالا گرفتم چند قطره ی دیگر پشت سر هم روی لباسم چکید برای لحظه ای کوتاه نگاهم با نگاه زن دایی تلاقی کرد و بعد دستم سریع و بی اراده به سمت دماغم کشیده شد . وقتی گرمای خون را به روی انگشتانم حس کردم دستپاچه از جایم بلند شدم و زیر لب نالیدم : اوه . خدای من !
بعد از آن صدای نگران و سراسیمه زن دایی آخرین چیزی بود که شنیدم : چی شد عزیزم ؟ ... رز!
باز همان سرگیجه . مقابل چشمانم سیاه شد و من سست و بی حال به پائین کشیده شدم روی مبل افتادم و پلک هایم روی هم افتاد . اما این حالت بی خبری اغماگونه چند لحظه بیشتر طول نکشید چشم که باز کردم سامان مقابل پاهایم روی زمین زانو زده بود نگاهم از چهره ی نگران او به صورت رنگ پریده ی زن دایی چرخید او هم سمت دیگرم پائین مبل زانو زده بود با دیدن نگاه بی حالم رو به سامان کرد و با لحن شتابزده ای گفت :
- بدو سامان . زنگ بزن به دکتر جواهری
.
سعی کردم بدنم را از پشتی مبل جدا کنم . سامان با عجله از جا بلند شد و به سمت تلفن دوید . زن دایی با دیدن تلاشم برای بلند شدن دستم را در بین انگشتانش فشرد و به رویم لبخند زد سعی داشت آرامم کند اما لبخندش عصبی و نگران بود ، چیزی نیست عزیزم . الان دکتر جواهری می
یاد .
نگاهم به سمت سامان چرخید همین طور که شماره می گرفت آرام ، آرام به سمت ما می آمد گوشی را به روی گوشش گذاشته و سرش را بالا گرفت برای لحظه ای نگاهش در نگاهم گره خورد یک نگاه طولانی و عمیق و بعد جهت نگاهش را تغییر داد اضطراب و دستپاچگی در رفتار او هم پیدا بود . آشفته و عصبی گوشی تلفن را پائین گرفت و دکمه ی قطع ارتباط را فشرد : اَه ... اینم که اشغال می زنه .
و بعد بار دیگر شروع به گرفتن شماره کرد . زن دایی نگاه نگرانش را از او گرفت و با دستمال کاغذی خون بالای لبم را پاک کرد با بی حالی سرم را از روی پشتی مبل جدا کردم و دستمال را از دست زن دایی گرفتم سامان باز گوشی تلفن را پائین گرفت و غر زد : معلوم نیست این همه وقت داره با کی حرف می زنه .
بعد نگاه دیگری به سمت ما انداخت و با چند گام بلند خودش را به ما رساند بار دیگر پائین مبل زانو زد و نگاه دقیقی به صورتم انداخت : حالش چطوره ؟
قبل از اینکه زن دایی فرصت جواب دادن پیدا کنه گفتم : من خوبم . فقط یه کم سستم . الان ... الان بهتر میشم سامان پرسید : چی شد که این طوری شد ؟
زن دایی جواب داد : نمی دونم . یه دفعه این طور شد .
و بعد با لحن نگرانی ادامه داد : یه دفعه دیگه شماره بگیر . ببین جواب می ده .
خودم را کمی روی مبل بالا کشیدم و گفتم ، فکر نمی کنم لازم باشه . من حالم خوبه ... الان خیلی بهترم .
سامان بی توجه به حرف من باز شماره گرفت و لحظاتی بعد عصبانی تر از قبل گوشی را محکم کف دستش کوبید .
- لعنتی اشغاله
sorna
11-28-2011, 10:32 PM
حالم نسبت به دقایق قبل بهتر شده بود و واقعا نیازی به خبر کردن دکتر نمی دیدم سعی کردم خودم را جمع و جور کنم با لحن آرام و مطمئنی گفتم : من که گفتم حالم خوبه . نیازی نیست دکتر خبر کنی
.
سامان همین طور که شماره می گرفت نگاه سریعی به صورت من انداخت و با لحن خشنی بر سرم توپید :
- اگه تو حالت خوبه پس لابد چشمای من ایراد داره . بذار بیاد چشمای منو معاینه کنه .
از لحن تند صحبتش جا خوردم چقدر دل نازک شده بودم بغض ناخواسته راه گلویم را فشرد و من دلگیرانه از او رو برگرداندم . زن دایی به سامان چشم غره رفت و بعد با ملایمت دست من را فشرد : ناراحت نشو عزیزم . نگرانت شده .
دستم را از دست زن دایی بیرون کشیدم و گفتم : معذرت می خوام . باید برم دستشویی
.
زن دایی سرش را به نشانه موافقت تکان داد و بی معطلی زیر بازویم را گرفت . به کمک او به دستشویی رفتیم و من دست و صورتم را شستم . وقتی بار دیگر به سالن برگشتم سامان هنوز همان طور گوشی تلفن به دست لب میز نشسته بود با دیدنمان ایستاد و گفت : دکتر جواهری تهران نیست . باهاش صحبت کردم نمی تونه بیاد .
وقتی سکوت ما را دید ادامه داد : آماده شید میریم بیمارستان .
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با لحن قاطعی گفتم ، من حالم خوبه .
سامان درمانده نگاهم کرد و من ادامه دادم : اما مانع دکتر رفتن تو نمی شم اگه واقعا فکر می کنی که چشمات ایراد داره . خوب برو .
زن دایی از شنیدن حرفم به خنده افتاد با دست ضربه آرامی پشتم زد و گفت : خیلی خوب دکتر نمی ریم . اما تو باید استراحت کنی . بیا . می برمت تو اتاق خودم .
سامان هنوز وسط سالن ایستاده بود که ما از کنارش گذشتیم و به اتاق زن دایی رفتیم .
* * *
نمی دانم کی خوابم برد . اما چشم که باز کردم از دیدن پدر بزرگ در کنار تختم جا خوردم روی
یک صندلی کنار تختم نشسته بود و با هر دو دست سر عصایش را می فشرد نگاه مستقیم و عمیق اش درست روی صورتم ثابت شده بود چند لحظه طول کشید تا فرمان حرکت کردن از مغزم به دست و پایم رسید با عجله بلند شدم و سر جایم نشستم .
- سلام .
پدر بزرگ با تکان دادن سر جواب سلامم را داد و من در زیر نگاه خیره او معذب دسته ای از موهایم را پشت گوش زدم خوشبختانه در آن لحظه آن قدر از حضور غیر منتظره ی پدر بزرگ در اتاق غافلگیر شده بودم که جریان موهای رنگ شده ام به طور کل از خاطرم رفته بود . بعد از لحظاتی سکوت ، عاقبت لب های پدر بزرگ تکان خورد و پرسید : حالت چطوره ؟ و من بدون فکر و سریع جواب دادم : خوبم ... شما حالتون چطوره پدر بزرگ ؟
پدر بزرگ لحظه ای شگفت زده نگاهم کرد بعد زیر لب لبخند کمرنگی به لب زد و جهت نگاهش را تغییر داد .
و من باز بدون فکر کردن به دلیلش ، در دل نالیدم ، " وای . خراب کردی رز . "
صدای پدر بزرگ نگاهم را به سمت خود کشاند : بالاخره منو پدر بزرگ صدا زدی ... اونم حالا که می دونی من پدر بزرگت نیستم .
نگاهم را پائین انداختم و زیر لب زمزمه کردم : متاسفم .
پدر بزرگ نفس عمیقی کشید و گفت : متاسف چرا ؟ ... از این بابت باید خوشحال بود .
مکثی کرد و ادامه داد : خوشحالم که تصمیم گرفتی بمونی
.
متعجب نگاهش کردم از ذهنم گذشت : " اما من که هنوز تصمیمی نگرفتم . "
- به توران گفتم وسایلتو جمع کنه . فردا می ریم ویلا . اونجا برای استراحت کردن مناسبتره ... در ضمن در اولین فرصت دکتر جواهری باید تو رو ببینه .
نمی دانستم باید حرفی بزنم یا نه . گیج و سردرگم نگاهش می کردم که در اتاق باز شد و زن دایی لبخند به لب از لای در به داخل سرک کشید : دخترمون بیداره ؟
لبخند خجولانه ای به لب زدم و زن دایی مهربانانه ادامه داد : می خوای شامتو بیارم تو اتاق ؟
سرم را بالا انداختم و با لحن شرم آلودی گفتم : نه زن دایی جان شما زحمت نکشید من حالم خوبه . اگه اجازه بدید شام را پیش بقیه می خورم .
زن دایی با خوشرویی جواب داد : اجازه ما هم دست شماست خانم . چرا که نه . خوشحال می شیم .
بعد رو به پدر بزرگ ادامه داد : پس آقا جون شمام تشریف بیارید .
پدر بزرگ سرش را به نشانه موافقت تکان داد . زن دایی هم لبخند دیگری به لب زد و از اتاق خارج شد بعد از رفتن او ، پدر بزرگ نفس عمیقی کشید و گفت : خوب دختر جون . اگه می خوای به موقع به شام برسی لازمه که یه کم کمکم کنی من بدجوری به این صندلی چسبیدم .
لبخند کمرنگی به لب زدم و برای کمک کردن به او آرام و با احتیاط خودم را از تخت پائین کشیدم می ترسیدم که باز دچار سرگیجه شوم اما خوشبختانه از سرگیجه خبری نبود نفسی به آسودگی کشیدم و به سمت پدر بزرگ رفتم او دستش را بالا گرفت و من زیر بازویش را گرفتم به کمک من و با تکیه بر عصایش از روی صندلی بلند شد . سرم را که بالا گرفتم نگاهم در نگاه خیره پدر بزرگ گره خورد نگاهش برقی داشت که من را بی اختیار به یاد ساقی انداخت و تازه آن موقع بود که من موهایم را به خاطر آوردم وحشتزده نگاهم را پائین گرفتم دست و پایم را گم کرده بودم معنای نگاهش را می فهمیدم من با این کارم ، ناخواسته یک بار دیگر عشق را در وجود او زنده کرده بودم صدای پدر بزرگ را شنیدم که گفت :
- باید ازت ممنون باشم .
نپرسیدم چرا . چون خودم دلیلش را می دانستم . از اینکه با آن بی فکری و کار ناشیانه ام باعث ایجاد دردسر نشده بودم در دل خدا را شکر کردم و در سکوت پدر بزرگ را تا داخل سالن همراهی نمودم . دایی ها مثل بقیه اعضای خانواده حسابی از قیافه جدیدم تعریف و تمجید کردند اما سهراب مثل همیشه ساکت بود و هیچ اظهار نظری نکرد . با این حال من سر میز شام یکی دو بار او را که در سکوت نگاهم می کرد با نگاه به موقع ام غافلگیر کردم .
بعد از صرف شام پدر بزرگ در مورد سفر به شمال و اقامت چند روزه مان در ویلا صحبت کرد که با استقبال گرم و پر شور همه مواجه شد . به خاطر استفاده بهینه تر از تعطیلی روز جمعه ، قرار بر این شد که صبح زود ، قبل از روشن شدن هوا به سمت شمال حرکت کنیم . به همین خاطر آن شب زودتر از شب های دیگر برای خوابیدن از هم جدا شدیم . خانواده ی دایی کامران برای بدرقه ما تا پشت در آمده بودند صهبا هیجان زده می گفت که صبح زود به موبایل تک تکمان زنگ خواهد زد تا بیدارمان کند مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود .
sorna
11-28-2011, 10:33 PM
از ساختمان که خارج شديم نگاهش به آسمان بالاي سرم انداختم.شب آرام و نسبتا سردي بود.به خاطر اختلاف دماي داخل و بيرون خانه ناگهان احساس لرز کردم و بازوهايم را محکم در بغل گرفتم.لباس کمي پوشيده بودم و يادم افتاد که بعد از ظهر زماني که از آرايشگاه به خانه برگشتم کاپشنم را درماشين جا گذاشتم.در همين فکر بودم که صداي سامان حواس پرتم را متوجه خود کرد:سردته؟
نگاهش کردم و گفتم:نه خوبه.الان به دماي بيرون عادت مي کنم.
سامان بي توجه به حرف من نگاهش سرزنش آميزي به من انداخت و گفت:صبر کن الان کاپشنم و برات مي يارم براي رفتن به داخل ساختمان به سمت در چرخيده بود که سهراب گامي به جلو برداشت و در حالي که کاپشن اش را از تن در مي آورد گفت:نميخواد بري...بگير همينو بهش بده.
سامان لحظه اي مردد نگاهش کرد بعد بار ديگر به سمت من برگشت و براي شنيدن جوابم منتظر ماند ازاينکه سهراب توجه نشان داده بود کمي هول شده بودم سرم را تکان دادم و گفتم:ممنونم سهراب...تو خودت لازمش داري سهراب لبخند محوي به لب زد و در حالي که با تکان دادن سر من را تشويق به گرفتن مي کرد زير لب جواب داد:بگير.لازمش ندارم.
زن دايي در تأييد حرف او سري تکان داد و گفت:بگيرش عزيزم.سهراب که جايي نميره.الان ميره تو...تو بيروني سردت ميشه.
سهراب کاپشن اش را جلوتر گرفت و من ناچار آن را از دستش گرفتم و زير لب تشکر کردم.زماني که سرم را بالا گرفتم سامان ديگر آنجا نبود.درمانده و آشفته حال کاپشن را درميان انگشتانم فشردم.ناراحتي و بي توجهي سامان را نمي توانستم تحمل کنم تصميم گرفتم در اولين فرصت با او در اين رابطه صحبت کنم.با فکري مشغول کاپشن را روي شانه هايم انداختم و بدون اينکه دست در آستين هايش کنم آن را دور خودم پيچيدم.
از خانواده دايي کامران خداحافظي کرديم و بعد از گفتن شب به خير هر کدام به سمت ساختمان خودمان حرکت کرديم به خانه که رسيديم به پدربزرگ هم شب به خير گفتم و يک راست به اتاقم رفتم.حال عوض کردن لباس هايم را نداشتم همان طور روي تخت دراز کشيدم و دست هايم را زير سرم قلاب کردم.آن قدر سوژه براي فکر کردن در ذهنم داشتم که ديگر جايي
براي خواب باقي نمانده بود.سهراب را دوست داشتم.سامان برايم عزيز بود.پدربزرگ مثل يک ابهام بزرگ ،ذهنم را به خود مشغول کرده بود.نمي توانستم در موردش يک تصميم درست و قاطع بگيرم.
آيا واقعا مي خواستم که براي هميشه با آنها بمانم؟آيا اينجا همان جايي بود که باقي زندگيم مي بايست در آن شکل مي گرفت؟وقتي خوب فکر مي کردم مي ديدم که از آن بدبيني اوليه نسبت به ايران و خانواده مادري ام داشتم چيز زيادي در دلم باقي نمانده.حالا ديگر دلبستگي هايي در اينجا داشتم.دلبستگي هايي که هر کدام به شکلي پاي رفتنم را سست مي کرد.ميل به ماندن درست مثل ريشه هاي يک نهال نوپا هر لحظه بيشتر از قبل در قلبم ريشه مي دواند و من آماده بودم که با دل کندن از يک دنيا خاطره از سرزميني که در آن بزرگ شده بودم دست در دست سرنوشتي بسپارم که خودم انتخابش کرده بودم.ايران انتخاب من بود و عشق بهانه دوست داشتني اين انتخاب محسوب مي شد حالا اين جمله مادر برايم معنا مي گرفت که هميشه مي گفت:
موطن آدمي را بر هيچ نقشه نشاني نيست.موطن آدمي تنها در قلب کساني است که دوستش دارند.
و من حالا در قلبم چيزهاي زيادي براي دوست داشتن داشتم.از زماني که داستان عشق صميمانه ساقي و پدربزرگ را شنيده بودم ناآرامي قلبم بيشتر شده بود با يک حس همزاد پنداري قوي ساقي را در وجود خودم زنده مي ديدم.دلم مي خواست مثل او هم عاشق باشم و هم معشوق.اين تمنا جاذبه اي لطيف داشت و من هر لحظه بيشتر برايش تشنه مي شدم.باز فکر ساقي ذهنم را انباشت و يادآوري عشقش دلم را هوايي کرد شوريده و ناآرام روي تخت غلتيدم و نگاهم را از پنجره به سياهي شب دوختم.چيزي آن بيرون،روحم را براي خود مي خواست.صدايم مي زد و من احساسش مي کردم.دست دراز کردم و کليد آباژور کنار تخت را فشردم در زير نور سرخ رنگش نگاهش به صفحه ساعتم انداختم چند دقيقه از دوازده گذشته بود بيشتر از يک ساعت مي شد که من روي تختم از اين دنده به آن دنده غلت مي زدم کلافه و بي حال سرجايم نشستم و نگاهي به اطرافم انداختم.براي بيشتر فکر کردن به تصميمي که ناگهان به ذهنم رسيد خيلي به خودم فرصت ندادم در يک حرکت سريع کاپشن سهراب را از روي صندلي کنار تخت برداشتم و براي رفتن به باغ از اتاق بيرون زدم.کاپشن را روي شانه هايم انداختم و آرام،بدون هيچ سرو صدايي از ساختمان بيرون زدم.رديف چراغ هاي فانوسي شکل باغ تماما روشن بود.شب آرام و پرستاره اي بود و بغ خالي از هر جنبش و صدايي،عميق و خيالي به نظر مي رسيد.کاپشن را محکم تر از قبل به خودم پيچيدم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردم.دقيقا به همان سمتي مي رفتم که احساسات درونم هدايتم مي کرد.
جايي که مي توانستم از آنجا پنجره اتاقم را ببينم.با ديدن نيمکت زير درخت،حرارتي گرم در رگ هايم دويد.
هيجان زده از حرکت ايستادم و لحظه اي بي حرکت نگاهش کردم.بعد يکبار ديگر با شوقي غريب از جا کنده شدم و به سمتش رفتم.لحظه اي بعد درست مقابلش بودم به سمت ساختمان چرخيدم پنجره اتاقم از آن نقطه کاملا مشخص بود.نور سرخ رنگ آباژوري که روشن کرده بودم فضاي خالي پشت پنجره را
شفق رنگ ساخته بود.
اينجا همان جايي بود که پدربزرگ ساعت ها براي ديدن ساقي،شيدا و شوريده حال منتظر مي نشست اينجا همان جايگاهي بود که نگاه هاي عاشق درهم تلاقي مي کرد.دل ها عاشقانه و پرحرارت مي تپيد و سرها روي سينه ها آرام مي گرفت.از اينکه آنجا بودم حس غريبي تمام وجودم را احاطه کرده بود.هيجاني دلنشين و رخوتناک که گرمم مي کرد.آرام،آرام دور خودم چرخيدم و با نگاه مشتاق و علاقه مندم آنجا را از نظر گذراندم گذشته پدربزرگ مدام در ذهنم مرور مي شد.همه چيز برايم زنده و قابل لمس بود از تجسم شورانگيز آن عشق من هم خودم را عاشق تر حس مي کردم.من همان ساقي بودم اما اين قصه عاشقانه براي تکرار شدن هنوز يک بهزاد دلباخته کم داشت.
ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي
عيش بي يار مهيا نشود،يار کجاست؟
اين فکر باعث شد کمي از آن هيجان و التهاب اوليه در وجودم فروکش کند حقيقتي بود که نمي شد آن را ناديده گرفت عشق سهراب به من در مقايسه با عشقي که پدربزرگ
نسبت به ساقي داشت درست مثل قطره اي در کنار دريا بود.از رسيدن به اين باور آهي کشيدم و مأيوسانه در دلم ناليدم:<<اصلا اگه عشقي وجود داشته باشه.>>
رفتار سهراب قابل پيش بيني نبود گاهي سرد و بي توجه مي شد و گاهي محبتش گل مي کرد.آن شاخه هاي رز و شعرهاي عاشقانه،لااقل مي توانست شروعي براي يک
عشق باشد اما براي مطمئن شدن تنها يک راه مطمئن وجود داشت بايد صبر مي کردم و منتظر مي ماندم.با اين فکر سرم را داخل کاپشن کشيدم عطر آشنايي داشت يک
ادکلن با رايحه اي خنک و خوشبو که سهراب هميشه از آن استفاده مي کرد.با نفسي عميق عطرش را به سينه کشيدم بعد هم دست هايم را در آستين هاي کاپشن فرو کردم و
زيپش را بالا کشيدم کمي سردم شده بود.تصميم گرفتم آرام،آرام به اتاقم برگردم با اين فکر دست هايم را در جيب هاي کاپشن فشردم داخل يکي از جيب ها شيئي بود که توجه
من را به خود جلب کرد با انگشتانم آن را لمس کردم انگار چيزي شبيه يکي گردنبند بود کنجکاو شدم آن را ببينم مشتم را ازداخل جيب بيرون کشيدم.درست مثل هماني بود
که سامان به من داده بود بي اختيار دستم را بالا گرفتم و در زير نور زرد رنگ چراغ وارسي اش کردم.زنجيرش بريده بود.کنجکاو شدم که داخل پلاک نگاهي بياندازم.آرام
و با فشار ملايم نوک انگشت آن را گشودم از ديدن عکس هاي داخل پلاک جاخوردم نفسم داخل سينه حبس شد آنقدر نگاهم و تمام حواسم به روي آنچه مي ديدم متمرکز شده بود که
نفس کشيدن را فراموش کرده بودم.حقيقتا انتظار ديدن آن منظره را نداشتم.در يک سمت پلاک عکس دختر جواني بود که از شدت زيبايي و طراوت مي درخشيد از ديدن جاذبه
و کششي که در نگاهش بود جاخوردم همان لحظه حسي دروني به من نهيب زد:
_<<پس مرجان اينه>>
sorna
11-28-2011, 10:33 PM
نگاهم براي مقايسه به سمت ديگر قاب کشيده شد آن طرف عکسي از من چسبانده شده بود گيج شده بودم از ذهنم گذشت:<<اين يعني چي؟>>
به قدري ذهنم مشغول اين مسئله بود که اصلا متوجه اطرافم نبودم کسي متعجب و نامطمئن اسمم را صدا زد و من چنان از جا پریدم که گردنبند از دستم رها شد و روی زمین افتاد
نگاهم را از روی گردنبند بالا کشیدم و سهراب را دیدم که درست در چند قدمی ام ایستاده بود،دست هایم همان طور مقابل بدنم خشک شده بود خیره در سکوتی شوک زده نگاهش میکردم
که گفت:معذرت می خوام...ترسوندمت؟
هنوز مات و مبهوتبا نگاهی گیج و نامطمئن نگاهش می کردم که قدمی به سمت من برداشت.آهنگ صدایش از گیجی اضطراب آلودی پر بود:اصلا تو اینجا چیکار می کنی؟این وقت شب...
تو این سرما.
مقابلم ایستاد.درست در یک قدمی ام .برای چند لحظه کوتاه در چشمانم نگریست بعد نگاهش را پایین انداخت و به گردنبندی که مقابل پاهایم روی زمین افتاده بود نگاه کرد .صورتم از شدت
خجالت داغ شد گوشه لبم را به دندان گزیدم.انصافا در بدترین لحظه غافلگیرم کرده بود دست هایم سست شد و پایین افتاد.سهراب بدون اینکه دوباره نگاهم کند خم شد و گردنبند را از روی
زمین برداشت.هنوز پلاک گردنبند باز بود و نگاه سنگین سهراب به روی آن ثابت مانده بود آشفته حال و عصبی در دلم نالیدم:لعنت به این شانس.
منتظر نگاه سرد و سرزنش بارش بودم اما حالت چهره اش در آن لحظه مثل همیشه خونسرد و پرتکبر نبود او هم کمی دستپاچه و مضطرب به نظر می رسید.پلاک گردنبند را در مشت فشرد و
دستش را در جیب پالتویش فرو کرد.شانه هایش را بالا کشید و گفت:دیشب تو باشگاه زنجیرش برید.کلا فراموشش کرده بودم.
فقط برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:چیز قشنگیه.
سهراب نگاه سریعی به صورتم انداخت و با لحن نامطمئنی پرسید:چی؟
نگاهم را به سمت جیب پالتویش چرخاندم و گفتم:اون گردنبند.
سهراب لبخندی زد و سرش را به نشانه تأکید تکان داد:اونا دوتان...یکی اش دست سامانِ.اونارو پدربزرگم...
پدر مادرم،وقتی خیلی بچه بودیم از ایتالیا برامون سوغات آورد.برای اینکه وقتی بزرگ شدیم...بدیم به همسرامون.
حالا قلبم به تپش افتاده بود هیجان کم کم داشت دمای بدنم را بالا می برد سعی کردم به رویش لبخند بزنم اما چه تلاش بی حاصلی.همین طور خیره نگاهش می کردم که گفت:نگفتی این وقت شب اینجا
چه کار می کنی؟
در زیر نگاه عمیق و نافذش به مِن مِن افتادم:من...خوب من اومده بودم قدم بزنم.
سهراب با لحن متعجبی پرسید:این وقت شب؟!
سرم را تکان دادم و گفتم:خوابم نمی برد فکر کردم شاید قدم زدن تو هوای آزاد...
شانه ای بالا انداختم و پرسیدم:تو چی مرد شبگرد.تو محدوده خونه ما چه می کنی؟
و در دلم ادامه دادم:نکنه مثل پدربزرگ عاشق شدی.
سهراب خندید و ردیف دندان های مرتب اش را به نمایش گذاشت پوست برنزه زیبا و ترکیب چهره بی نقص اش در زیر آن نور کمرنگ،فوق العاده به نظر می رسید.شبیه مجسمه های یونان باستان.زیبا و
ستودنی.
با سر به سمت ساختمان خودشان اشاره کرد و گفت:قوطی قرصای آقا جون خونه ما جا مونده بود زنگ زد براش آوردم.
با لحن مرددی پرسیدم:یعنی...الان داری برمیگردی؟
سهراب نگاهی به سمت ساختمانشان انداخت بعد بار دیگر به سمت من برگشت و گفت:اگه تو بخوای تا جلوی درهمراهی ات می کنم.
لبخندی زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم او هم با اشاره دست من را دعوت به همراهی کرد در سکوت با یک گام بلند در کنارش جای گرفتم و در حالی که به شدت سعی می کردم هیجان درونم را در
کنترل بگیرم قدم هایم را با او هماهنگ ساختم لحظاتی در سکوت گذشت شاید هر دو منتظر بودیم که آن دیگری حرفی بزند و سکوتی را که بینمان پرده کشیده بود بشکند.حرف های زیادی داشتم که دلم می خواست
می توانستم با او در میان بگذارم سوال هایی در ذهنم بود که فقط او جوابش را می دانست.حرف های زیادی برای گفتن داشتم اما لب هایم همچنان بسته مانده بود.نمی توانستم.هنوز از او و از عشقش مطمئن
نبودم.عاقبت هم این سهراب بود که لب باز کرده و به آن سکوت سنگین خاتمه داد.
_بالاخره میخوای چه کار کنی؟
سرم به جانبش چرخید نگاهش پایین بود و نیم رخ اش آرام و مطمئن به نظر می رسید پرسیدم:در چه موردی؟
برگشت و نگاهم کرد نگاهش طوری بود که تمرکزم را به هم می زد هر بار نگاهم می کرد همین اتفاق می افتاد هول می شدم و دست و پایم را گم می کردم سرم را پایین انداختم و او زیر لب جواب داد:در مورد اینجا
موندن...تصمیمت چیه؟
بازوهایم را در بغل گرفتم و همراه با نفس عمیقی گفتم:نمیدونم.
سهراب بعد از لحظاتی سکوت بار دیگر به حرف آمد و گفت:اینجا بمون رز.مطمئن باش پشیمون نمیشی.
هیجان داشت قلبم را ازجا می کند.دهانم خشک شده بود از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:ولی زندگی من اونجاست.
سهراب بلافاصله جواب داد:می تونی برای خودت یه زندگی تازه بسازی.فقط کافیه که بخوای.زیر لب زمزمه کردم:این خیلی هم ساده نیست.
مقابل ساختمان رسیده بودیم سهراب روبه رویم ایستاد و گفت:نه رز.فقط کافیه که بخوای.
سرم را بالا گرفتم و دسته ای از موهایم را پشت گوش زدم نگاهم در نگاه مستقیم اش گره خورد نگاهش ملتمس به نظر می رسید حالت نگاهش با همیشه فرق داشت خجولانه سعی کردم نگاهم را از نگاهش جدا کنم اما آن
نگاه ،جادویی داشت که نمی گذاشت.عاقبت لبهایش تکان خورد و با لحن نجواگونه ای گفت:خواهش می کنم رز.به آدما فرصت نزدیک شدن بده.
با هیجانی پرشور در دلم زمزمه کردم:<<اگه منظورت از آدما ،خودتی.تو به من نزدیکی .کاش اینو می فهمیدی.>>
سرم را پایین انداختم.سهراب هم سکوت کرد اما لحظاتی بعد باز صدایش نگاهم را به سمت خود کشاند:بگیر .این مال تو.
در زیر نگاه ناباور من،گردنبند را از جیبش بیرون کشید و آن را به سمت من گرفت نمی دانستم باید چه بگویم هیچ حرفی برای گفتن به ذهنم نمی رسید فقط مردد نگاهش می کردم که گفت:بگیرش رز.این به درد تو میخوره.
با لحن متعجبی پرسیدم:چرا من؟!
در حرکتی دور از انتظار دستم را گرفت و گرنبند را کف دستم گذاشت: برای اینکه تو از اون خوشت میاد.با لحن شتابزده ای گفتم:اما...
سهراب با فشار ملایم دستش،انگشتانم را به روی گردنبند بست و گفت:خواهش می کنم رز.
نگاهم را از نگاه خواهشمندش بریدم و به روی مشت بسته ام دوختم.سهراب این بار تقریبا زیر لب زمزمه کرد:این...یه مدت پیش مرجان بوده.حالا.حالا دلم میخواد که پیش تو باشه.
ناباورانه نگاهش کردم.این یعنی اینکه...آیا انتظارم داشت به نتیجه می رسید؟
سهراب سرش را به نشانه خداحافظی تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:شب به خیر.
با حالتی مسخ شده،مات و مبهوت دور شدنش را تماشا کردم گردنبند را در مشتم فشردم و آن را به روی قلبم گذاشتم.هیجانی شیرین و لذت بخش قلبم را به تپش واداشته بود نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به سمت آسمان چرخاندم.
ماه،بَدر کامل بود و از زیبایی می درخشید.در آن لحظه شاید تأثیر جاذبه مجنون کننده ماه بود یا شاید دلیل دیگری داشت اما هرچه که بود به من ثابت کرد که چقدر دوستش دارم و بیشتر از آن چقدر محتاج دوست داشته شدن از جانب
اویم.من آن شب عشق سهراب را باور کردم و با رسیدن به این باور از یک احساس ناب و سبک سرمست شدم.
sorna
11-28-2011, 10:33 PM
شروع
صبح فردا ، برای من یک شروع متفاوت بود با شب پر هیجان و خاطره انگیزی که پشت سر گذاشته بودم تصمیم برای ماندن قطعی تر شده بود دلم می خواست در اولین فرصت این خبر را به گوش اعضای خانواده ام ، خصوصا سهراب برسانم . صبح زود قبل از طلوع آفتاب ، سوار ماشین هایمان شدیم و برای یک مسافرت چند روزه به شمال ایران از خانه بیرون زدیم . دایی کامران ، زن دایی سمیرا و پدر بزرگ سوار یک ماشین و از همه جلوتر بودند بعد از آنها ماشین ما بود که من ، سهراب ، سامان ، صهبا و آرش سوارش بودیم و سهراب رانندگی می کرد . پشت سر ما هم ماشین دایی کاوه بود که زن دایی نسرین و آیدا همراهش بودند . هوا هنوز گرگ و میش بود که راه افتادیم همه ، هنوز خواب آلود به نظر می رسیدند صهبا کنارم نشسته بود و سرش را روی شانه ام تکیه داده بود . بغل دست او هم آرش بود که داخل صندلی فرو رفته و سرش را به لبه ی پنجره تکیه داده بود . سامان هم روی صندلی جلو کنار دست سهراب بود همه ساکت بودند سامان ضبط صوت ماشین را روشن کرد و لحظاتی بعد صدای موسیقی ملایمی فضای داخل ماشین را پر کرد چشمانم را به روی هم گذاشتم موسیقی ایرانی چقدر آرامش بخش و زیبا بود روحم را به دست واژه های آهنگین ترانه ای که در حال پخش بود سپردم و در آن محو شدم .
دلم برات تنگ شده جونم می خوام ببینمت نمی تونم
بین ما دیوارای سنگی فاصله یک عمر می دونم
بغض ترانمو شکستم می خوام بگم عاشقت هستم
تو عین ناباوری یک شب خالی گذاشتی هر دو دستم
تو بودی تمام هستی و مستی و راستی و تمام قصه ی من
تو بودی سنگ صبورمو نگاه دورمو لب های بسته ی من
نیمه شب ، از خواب پا می شم نیستی پیشم ، باز دیوونه میشم
دوری تو ، تیشه زد به ریشه ام نیستی پیشم
انگار کسی تکانم داد . از جا پریدم خوابم برده بود نگاه تارم روی صورت سامان ثابت ماند . داشت پتویی را روی شانه های من مرتب می کرد . با دیدن نگاهم خودش را عقب کشید و گفت اِ . بیدار شدی ؟
- رسیدیم ؟
سامان آرنجش را روی سقف ماشین گذاشت و به در باز پشت سرش تکیه داد ، نه بابا کو تا شمال . در بندیم فعلا .
وقتی حالت نگاهم را دید ادامه داد : خودتو گیج نکن . دربند اسم مکان ِ . اسم همین جایی که الان هستیم ...
دربند ، سربند ، درکه . صفا سیتی تهرونیاست . یه جورایی میشه گفت عشق آبادشون ِ .
سری تکان دادم و گفتم ، بقیه کجان ؟
سامان نگاهم کرد و گفت ، واسه صبحونه پیاده شدن . تو خواب بودی مامان نذاشت بیدارت کنیم . عمو کاوه از تو ماشینشون پتو داد .
مکثی کرد و پرسید ، پیاده نمی شی ؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم ، چرا . چرا . یک لحظه صبر کن .
کلاهم را روی سرم مرتب کردم ، با عجله شالم را از روی صندلی برداشتم و از ماشین پیاده شدم تازه زمانی که پیاده شدم موقعیتمان را تشخیص دادم جای مرتفعی بودیم و اطرافمان با پوششی از برف سفید بود پیش رویم منظره بدیع و زیبایی بود که باعث شگفتی ام شد هیجان زده گامی به جلو برداشتم اما سرگیجه فرصت زیادی برای ابراز احساسات به من نداد . دستم سریع و بی اراده به سمت پیشانی ام بالا رفت فقط یک لحظه بود و بعد با تکانی شدید به خودم آمدم . چشم باز کردم . سامان بازویم را میان زمین و هوا قاپیده بود با لحن ضعیفی زیر لب نالیدم : اوه خدایا پام روی برفا لیز خورد .
سامان همین طور که کمکم می کرد بایستم با لحن گرفته و سرزنش باری زیر لب پرسید : واقعا ؟
متوجه منظورش شدم اما به روی خودم نیاوردم در حالی که به شدت سعی می کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند گفتم :
-اینجا چه برفی نشسته . واقعا ... اینجا خیلی لیزه .
سامان دستم را رها کرد و همین طور که برای بستن در ماشین می رفت با لحن کلافه ای غر زد : آره بابا فهمیدم . تو حالت خوبه .
با حالتی درمانده به عقب چرخیدم و غمگینانه نگاهش کردم حرکاتش عصبی و تند بود با خشونتی آشکار در ماشین را محکم به هم کوبید و دکمه ریموت را فشرد بعد هم به سمت من برگشت و همان قدر خشن ، مچ دستم را محکم گرفت بدون اینکه نگاهم کند باز با لحنی دلخور و ناراضی که ناخواسته باعث عذاب وجدانم می شد ادامه داد : تو که پات سُر می خوره . منم که چشام ایراد داره . دست همو بگیریم بهتره .
فشار انگشتان سامان را به روی مچ دستم احساس می کردم بی توجه به لغزندگی و سنگلاخ بودن زمین زیر پایم ، درست مثل یک مادر عصبانی من را به دنبال خودش می کشاند جرات اعتراض کردن نداشتم از استخوان بیرون زده ی فکش پیدا بود که چقدر محکم دندان هایش را روی هم فشرده . کفشم به تکه سنگی گرفت و به جلو سکندری رفتم طوری که یکی از زانوهایم روی زمین کشیده شد و من از درد نالیدم .
- آی ... تو چت شده سامان ؟ دیوونه شدی ؟
سامان بلافاصله به عقب برگشت با دیدن آن صحنه دستم را رها کرد و مقابل ِ من روی زمین نشست : چی شدی پس ؟
به شدت ترسیده بود با رنگ و رویی پریده ، نگران و دستپاچه دست و پایم را معاینه می کرد : تو انگار یه چیزیت میشه . چرا حواستو جمع نمی کنی دختر ؟
سریع و قهر آلود دستم را از دستش بیرون کشیدم و با لحن دلخوری اعتراض کردم : واقعا که سامان ! من یه چیزم می شه ؟!
سامان نگاه درمانده و عاجزش را در نگاه خشمگین من دوخت و گفت : معذرت می خوام رز . تقصیر من بود .
خدایا چقدر غمگین به نظر می رسید ناگهان تمام خشمم تبدیل به اضطراب و دلواپسی شد . آرام زیر لب جواب دادم ، مهم نیست .
سامان باز دستم را گرفت و با لحن نگران و پر مهر پرسید : سالمی ؟
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و به کمک او سر پا ایستادم سر زانویم کمی می سوخت اما بی توجه به آن سرم را بالا گرفتم و نگاهم را در نگاه خیره سامان دوختم . اما او خیلی زود جهت نگاهش را تغییر داد و به رو به رو چرخید از دستش کلافه بودم آستین پالتویش را گرفتم و با خشونت او را به سمت خودم چرخاندم اما نگاهش هنوز از من فراری بود با لحنی جدی و گرفته پرسیدم ، چرا به من نمی گی مشکل چیه سامان ؟
سامان سرش را پائین انداخت و زیر لب جواب داد : مشکلی وجود نداره .
مصرانه تکرار کردم ، چرا وجود داره . مشکل وجود داره . من این را می فهمم . فقط نمی فهمم چرا . به من بگو سامان . چه اشتباهی مرتکب شدم .
سامان دست هایش را در جیب های شلوارش فرو کرد هنوز نگاهش پائین بود باز دوباره زیر لب جواب داد : گفتم که چیزی نیست .
باز از آستینش گرفتم و تکانش دادم : به من نگاه کن سامان . چرا نمی گی چی شده . مشکل چیه ؟
وقتی حرفی نزد با حرص آستینش را رها کردم و گفتم : قسم می خورم که برمی گردم امریکا . من اعصاب این جور بازی ها رو ندارم .
sorna
11-28-2011, 10:34 PM
تهدید به جایی بود چون بلافاصله جواب داد . سامان نگاهش را بالا گرفت و گفت ، بازی نیست رز . من ... من فقط نگران سلامتی توام .
نامطمئن نگاهش کردم و گفتم : فقط همین ؟
نگاه سامان نگران و آشفته بود و در لحن کلامش نارضایتی موج می زد چینی به پیشانی اش انداخت و پرسید :
- فقط ؟! ... رز یعنی این موضوع این قدر بی اهمیته ؟
لبخند به لب شانه هایم را بالا کشیدم و دستم را در هوا تکان دادم : ولی سامان من ... من حالم خوبه .
سامان بار دیگر دلخور و ناراضی از جا کنده شد و همین طور که از من فاصله می گرفت جواب داد : پس لابد چشمای من ایراد داره .
لحظه ای به دور شدنش نگاه کردم بعد با عجله به سمتش دویدم و از پشت بازویش را گرفتم . ایستاد و نگاهش را به صورتم دوخت راحت می شد احساس کرد که مشکل فقط این نیست با این حال عاجزانه نگاهش کردم و گفتم ، خیلی خوب اگه قول بدم که با تو به دکتر بیام مشکل حل می شه ؟
سامان لبخند محزونی به لب زد و گفت ، خوبه .
با لحن مرددی پرسیدم : پس یعنی من اشتباهی مرتکب نشدم .
سامان سرش را تکان داد و گفت ، معلومه که نه ... متاسفم اگه باعث شدم چنین فکری بکنی .
هنوز نگاهش می کردم که لبخندی به لب زد و گفت : نون داغ ، کباب داغ ... تا حالا پیاز ترکوندی ؟
لبخند به لب سرم را به نشانه منفی تکان دادم او بار دیگر مچ دستم را گرفت و گفت : پس بیا بریم . هر کی تا اینجا بیاد و پیاز نترکونه نصف عمرش بر فناست .
این بار با آرامش بیشتری با او همراه شدم با هم به رستوران رفتیم و در کنار بقیه اعضای خانواده نان داغ - کباب داغ خوردیم و چند تایی هم پیاز ترکاندیم .
صبحانه عالی بود و همه را به نشاط آورد خورشید کاملا بالا آمده بود و انعکاس پرتوهایش به روی برف ها چشممان را می زد هوا پاک و دلچسب بود همه با هم گشتی در اطراف زدیم و بعد برای ادامه دادن به سفرمان به سمت ماشین هایمان حرکت کردیم این بار دیگر از خواب آلودگی و کسالت خبری نبود همه شاد و سرزنده بودیم سامان یکی از آهنگ های شاد آیدین را گذاشت و بعد همگی با هم دسته جمعی آواز خواندیم آن قدر چیپس و پفک خورده بودیم که سر تا پایمان پفکی شده بود صهبا با پفک روی لپ هایش را نارنجی کرد . خلاصه به قول سامان آن قدر دَله بازی کردیم که آیدای بیچاره طاقتش تمام شد در توقفگاه بعدی هر طور که بود خودش را به جمع ما اضافه کرد اما از آن جایی که کسی حاضر نبود جای او به ماشین دایی کاوه نقل مکان کند به پیشنهاد صهبا مسابقه آهنگ و صندلی گذاشتیم . به غیر از سهراب که راننده بود و داور محسوب می شد بقیه با شروع شدن آهنگی که از موبایل او پخش می شد شروع به چرخیدن دور ماشین کردیم به محض اینکه آهنگ تمام شد همگی به سرعت هر چه تمامتر و با تمام نیرو به سمت درهای باز ماشین یورش بردیم با شانسی که آوردم راحت توانستم صندلی کنار راننده را نصیب خود کنم اما خوابیدن سر و صدا و داد و قال کر کننده ای که بر سر تصاحب صندلی عقب به پا شده بود دقایقی طول کشید . وقتی اوضاع کمی آرامتر شد منظره تماشایی بود . سامان سمت چپ ، پشت صندلی راننده جا گرفته بود بالای ابروی راستش قرمز شده بود که بعد از اعترافات آیدا معلوم شد که سر او موقع سوار شدن به پیشانی سامان اصابت کرده . آیدا کنار سامان نشسته بود و به خاطر تقلایی که کرده بود حسابی نفس نفس می زد . اما اوضاع در آن سوی صندلی حتی وخیم تر هم به نظر می رسید آرش خودش را با سینه روی صندلی انداخته بود صهبا هم بدون تعارف و با تمام وزنش تقریبا روی سر او نشسته بود آرش آن زیر مایوسانه تقلا می کرد پاهایش را که از ماشین بیرون مانده بود روی زمین می کوبید و دست آزادش را در هوا تکان می داد همه از دیدن این صحنه به خنده افتادیم سامان نوچ نوچی کرد و با لحن شوخی گفت ، بیچاره آرش . گوشت کوبیده شده . از سامان به آرش ... از سامان به آرش ... آرش اون زیر هوا چطوره ؟ صهبا به کمک آیدا کمی خودش را جا به جا کرد و آرش به زحمت خودش را از آن زیر بیرون کشید . بیرون که آمد صورتش سرخ و کبود و موهایش سیخ سیخی شده بود موقع بلند شدن پشت سرش هم به بالای در اصابت کرد و ما همه با هم در یک همدردی دسته جمعی به جای او که از نفس افتاده بود گفتیم ، اوه .
به نظر می رسید هنوز حلقه ی کاملی از گنجشک و ستاره دور سر آرش می چرخید که سهراب برای جلوگیری از یک نزاع احتمالی ، زیر بازویش را گرفت و او را به ماشین دایی کاوه منتقل کرد . با به حرکت در آمدن دوباره ماشین ها ، آب ها هم از آسیاب افتاد صهبا بعد از مرتب کردن موهای ژولیده اش ، دکمه ی کنده شده مانتویش را داخل جیبش گذاشت تا بعدا بدوزد و بعد دوباره شیشه های ماشین بود که از بلندی صدای ضبط صوت می لرزید . آن جلو و در کنار سهراب به راحتی زمانی که روی صندلی عقب نشسته بودم نمی توانستم شیطنت کنم در عوض فرصت بیشتری پیدا کرده بودم که از زیبایی مناظر اطرافم لذت ببرم کم کم این سکوت و آرامش من به دیگران هم سرایت کرد و همه در آرامشی خلسه مانند فرو رفتند لحظاتی بعد سهراب هم صدای ضبط صوت را کم کرد اما انگار این یک آرامش مقطعی قبل از طوفان بود چرا که دقایقی بود سامان نفس عمیقی کشید و خیلی بی مقدمه گفت : یه جُک ! یه بار از یه گربه می پرسن کلاس چندمی ؟
بعد رو به صهبا کرد و ادامه داد ، گربهه گفت پیش دانشگاهی .
و این جرقه ای بود برای ایجاد یک انفجار صوتی . و بیچاره آیدا که آن وسط پرده ی هر دو گوشش به لرزه در آمد .
ساعت از یک و نیم گذشته بود که نهار را در یک رستوران بین جاده ای دنج و با صفا خوردیم همه چیز خوب و عالی بود و من با تمام وجودم یک شادی واقعی را تجربه می کردم .
بعد از ظهر بعد از گذشتن از چند شهر کوچک به چالوس رسیدیم . چالوس شهر ساحلی زیبایی بود که از جنگل های لخت و سرمازده پر بود راحت می شد زیبایی شگفت انگیز و خیره کننده ی آنجا را در سه فصل دیگر سال هم تجسم کرد . بهار ، تابستان ، پائیز و حالا زمستان .
به ویلا رفتیم ساختمان دو طبقه ی بزرگی بود که سقف سفالی قرمز رنگ داشت حیاط بزرگ ویلا پوشیده از درخت بود و مسیر جاده مانندی داشت که تا جلوی ساختمان کشیده می شد . همه از ماشین ها پیاده شده و مشغول جا به جا کردن وسایلشان بودند مشغول برداشتن چمدانم از صندوق عقب بودم که دست مردانه سهراب به کمکم شتافت : اجازه بده من می یارمش .
دستم را عقب کشیدم و منتظر ایستادم او چمدان را روی زمین گذاشت و در صندوق عقب را بست بعد نگاهی به ساختمان ویلا انداخت و گفت : نظرت چیه ؟ از کادوی تولدت خوشت می یاد ؟
مسیر نگاهش را دنبال کردم و گفتم : به نظر من درجه ی محبته که به هدیه ها ارزش می ده . گاهی کوچکترین چیز ، با ارزش ترین چیزه . گاهی هم بر عکس .
سهراب سرش را به نشانه موافقت تکان داد و با لحن مرددی پرسید : یعنی می خوای بگی تو هنوز محبت اعضای این خونواده رو حس نکردی ؟
لبخند خجولانه ای به لب زدم و زیر لب جواب دادم ، چرا . حس کردم برای همین هم هدیه پدر بزرگ را با آغوش باز می پذیرم .
این را گفتم و به سمت ویلا حرکت کردم سهراب هنوز پشت ماشین ، کنار چمدان من ایستاده بود با لحن نامطمئنی پرسید ، یعنی ...
به سمتش چرخیدم و سرم را به نشانه مثبت تکان دادم احساسم در آن لحظه طوری بود که انگار به پیشنهاد ازدواجش جواب مثبت می دادم زیر لب گفتم : من اینجا می مونم .
سهراب به شنیدن حرفم لبخند زد و من با قلبی پر تپش از تیرس نگاهش گریختم .
تا قبل از رسیدن زمان چای عصرانه همه در اتاق هایمان مستقر شده و به قول سامان لنگرهایمان را انداخته بودیم بعد از خوردن چای ، لباس گرم پوشیدیم و برای تماشای غروب دریا از در پشتی ویلا به ساحل رفتیم صهبا گیتارش را برداشته بود تا به قول خودش هنر نمایی کند و کبریتی که با آن آتشی بیافروزد و محفل انسی به پا کند . البته بسیار هم در انجام این کار استاد به نظر می رسید خیلی زود خیمه ای به پا کرد و مقداری نفت روی آن پاشید بعد هم کبریتی روشن کرد و آتش تا آسمان شعله کشید . غروب خورشید با آن رنگ های بدیع و رویایی ، سحرانگیز از هر صحنه ی دل انگیزی نگاه مشتاق ما را تنها برای خود می طلبید دور آتش روی شن ها ، حلقه زدیم و در سکوت دل به آن زیبای پهناور سپردیم .
بعد صهبا آهنگ کوتاهی زد . تازه آهنگش تمام شده بود که صدای فریاد سامان نگاهمان را به سمت خود کشاند :
- اوهوی . دارین چه گِلی به سرتون می گیرین ؟ مگه نشنیدین که میگن هر کی شب با آتیش بازی کنه شاشو می شه . لحظاتی بعد ما هنوز می خندیدیم که سامان ، سهراب و آرش هم به جمع ما پیوستند سامان همین طور که روی زمین چهار زانو می زد مشتی نخودچی در دستم ریخت و گفت : بخورین . نخودچی براتون آوردم که بخورین و نفخ کنین و ویلای چند صد میلیونی آقا جونو به باد بدین .
همین طور که سهم خودش را می گرفت غش غش خندید و گفت : سامان یه چیز بخون دلمون واشه .
سامان خندید و گفت ، همین یه چنگ نخودچی واسه وا شدن دلت بسه .
sorna
11-28-2011, 10:34 PM
آيدا دانه اي نخودچي به سمت سامان پرت کرد و گفت:لوس نشو.بخون ديگه.
سامان کار آيدا را بلافاصله با پرت کردن يک نخودچي به سمتش تلافي کرد و لحظه اي بعد باران نخودچي بود که همين طور
بر سر و رويمان مي باريد.نخودچي هايمان که تمام شد نفس هايمان هم از شدت خنده بند آمده بود.
آرش روي شن ها ولو شد و دست هايش را زير سرش قلاب کرد:عجب جونورايي هستين شما ديگه.يه گله تمام و کمال خدا نکنه
رَم کنين.
سامان نخودچي ديگري از ته جيبش پيدا کرد و با خنده آن را به صورت آرش پرت کرد بعد گيتار را از کنار صهبا برداشت و گفت:
دست،دست آلبالو خشکه.هر کي دست نزنه دستاش بخشکه.
آيدا شادمانه دست زد و گفت:به افتخارش.
سامان سينه اي صاف کرد و با صداي بم و گرفته اي خواند:
دلم برات تنگ شده جونم مي خوام ببينمت نمي تونم
بين ما هيچي نيست چشام ضعيف شده مي دونم
آرش به پعلو غلتيد و گفت:خبرت حالا که مي خوني يه چيز درست بخون که لااقل مُرده ها تو گور بندري نرقصن.
سامان سري تکان داد و گفت:خيلي خوب صدا که نيست ماتم.بذار يه چيز غم انگيز بخونم.الانه که تمام اين نهنگا واسه گوش دادن بيان
سمت ساحل.مي يان جلو به گل مي شينن طفليا.شمام که همه تون زِرتو،خودتونم به زور اين ور،اون ور مي کشين چه برسه که بخواين
نهنگ هل بدين تو دريا.
صهبا غر زد:يا بخون يا گيتارمو پس بده مي خوام نازي جون بخونم.
سامان سرش را تکان داد و گفت:باشه مي ريم.آماده.وان.تو.تري.
عاشق نبودي تو من عاشقت بودم
آيدا شادمانه فرياد زد:هوو...به افتخارش.
سامان ترانه را قطع کرد و گفت:نه اين غير مجازه.من فقط مجاز مي خونم.
آرش غر زد:اِهه.مي خوني يا پاشم دهنتو با شن پر کنم.
سامان با لحن پرشيطنتي پرسيد:وا!مگه مي توني؟!
آرش خنديد و گفت:آره.فقط بايد برم سطل بيارم چون دهنت خيلي گشاده.
سامان به سمت آرش لگدي پراند و گفت:چه زبون درآورده اين؟!حواله ات به امروز صبح که داشتي زير نقطه چين صهبا بال بال مي زدي.
همه به اين حرف سامان خنديديم سامان سينه اي صاف کرد و گفت:حالا ديگه خفه خوني.مي خوام بخونم نفس عميقي کشيد و خواند:
فکر مي کردم
تو رو ديدن
يه تولد،يه طلوعِ تو غروب آشنايي
ندونستم که رسيدن
يه بهونه است
واسه لحظه جدايي
بي تو غريبِ غربت
آماده شکستنم
با من بمون،بمون،بمون
با من که عاشقت منم
منم.
سامان به قدري زيبا و با احساس مي خواند که من اصلا انتظارش را نداشتم صدايش آهنگي محزون داشت که به دل مي نشست زانوهايم را در بغل گرفته
بودم و تمام توجه ام به ترانه او بود تما که شد همه لحظاتي ساکت مانديم بعد صهبا نفس عميقي کشيد و گفت:خوب حالا يه دونه شاد بخون.دپرسمون کردي رفت
پي کارش سامان آه عميقي کشيد و بدون هيچ حرف ديگري دوباره خواند:
منو ببخش که ساده از عشق تو گذشتم
سپردمت به تقدير بار سفر را بستم
بايد برم از اينجا چاره نمونده جز کوچ
براي زنده موندن تو اين زمونه پوچ
بذار هميشگي شه قصه عاشقي مون
تو باشي ليلي منم مثال مجنون
طاقتشو ندارم طاقت دل بريدن
سيل بلور اشکا رو گونه تو ديدن
حرفي نمونده باقي سکوته حرف آخر
تو هم بخاطر عشق از من ساده بگذر
سامان با ضربه اي قوي بر سيم هاي گيتار ترانه را تمام کرد و بعد به يکباره سرپا ايستاد حالت چهره اش در زير نور کمرنگ آتشي که ديگر در حال تمام شدن
بود گرفته و محزون به نظر مي رسيد آرام زير لب زمزمه کرد:پاشيد ديگه.آتيشم داره تموم ميشه.
بعد هم بدون منتظر جواب ما بماند به سمت ساختمان ويلا حرکت کرد.هنوز دست و پايم از تأثير گرماي آتش و تأثيري که صداي سامان به من بخشيده بود سست و
رخوتناک بود اما اين سستي انگار در جسم و جان همه حلول کرده بود ساکت و بي حال از جا بلند شديم و بعد از تکاندن شن هايي که به لباس هايمان چسبيده بود به سمت
ساختمان ويلا حرکت کرديم.روز طولاني اما دلپذيري بود که با يک پايان زيبا به جمع خاطره هايم پيوست.
آن شب بعد از خوردن يک شام سبک براي استراحت به اتاق هايمان رفتيم.اتاقي که به من اختصاص يافته بود در طبقه بالا و رو به دريا بود پرده را کنار زدم و بعد از عوض
کردن لباس هايم ربدو شامبر ابريمشي صورتي رنگم را که گلهاي درشت قرمز رنگ داشت پوشيدم.دفتر سررسيدم را از لابه لاي وسايلم برداشتم و با خودم به تخت خواب بردم
تصميم گرفته بودم که قبل از خواب براي کاترين نامه اي بنويسم .از آخرين نامه اي که برايش نوشته بوددم زمان زيادي نمي گذشت اما در همين مدت کم اتفاقات زيادي افتاده
بود که همه با هم و در کنار هم باعث شده بودند،برنامه اي که من براي زندگي آينده ام طرح ريزي کرده بودم تغيير کند.خودکار را از لاي دفترچه سررسيدم برداشتم و نامه ام
را اين طور شروع کردم:
...کتي خوبم سلام.
اين نامه را از شمالي ترين نقطه ايران،و از کنار شکوهمندترين درياچه جهان برايت مي نويسم.دلم برايت خيلي،خيلي تنگ شده.آرزو مي کردم که اينجا و در کنارم بودي،اما
شايد ديگر وقت آن رسيده باشد که اين دختر کوچک و دردسر ساز براي هميشه بار سنگين زحمتهايش را از روي دوشت بردارد مي دانم که حق مادري به گردنم داري.فراموش نکردم
که بعد از مرگ مادر چطوربا محبت بي شائبه ات سعي کردي جاي خالي او را برايم پر کني.هميشه قدردان زحماتت خواهم بود.کتي جان!
از آخرين نامه اي که برايت نوشتم،حقايق زيادي برايم روشن شده.حالا ديگر پدربزرگ برايم غريبه نيست او را مي شناسم و فکر مي کنم بتوانم او را ببخشم.کتي...مي خواهم در
ايران بمانم.مي دانم که ازشنيدن اين خبر چقدر متعجب ميشوي تو از احساسات سابق من با خبر بودي اما کتي ديگر باورم شده که وطن جايي است که قلب آنجاست.و قلب من اينجاست.
درايران.در اين سرزمين چهار فصل زيبا.باورم شده که خون آريايي در رگ هاي من هم جاري است.من اينجا دوست داشتن و عشق ورزيدن را آموختم.من اينجا گريه کردم،اما ازته
دل خنديدن را هم به تجربه هايم افزودم.
من اينجا شادم و براي تو هم هر کجا که هستي شادماني آرزو مي کنم.کاترين عزيز در اولين فرصت نامه مفصلتري برايت مي نويسم.تو مي داني و من هم،که حتي اگر بين من و تو به قدر
تمام عالم سرزمين هاي شناخته و دور و دراز فاصله باشد باز،هر جا که باشيم قلب هايمان هميشه با هم خواهد بود.
<<تا ابد دوستت دارم>>
دختر کوچکت:رز استيونز
دفتر را بستم و آن را بالاي تخت کنار بالشم گذاشتم گردنبندي را که سهراب به من داده بود هنگام پوشيدن ربدوشامبر داخل جيبم گذاشته بودم انگشتانم داخل جيب لغزيد و آرام آن را بيرون کشيدم
پلاک آن را کف دستم گرفتم و لحظاتي به آن چشم دوختم از لحظه اي که سهراب با حضور ناگهاني اش در باغ غافلگيرم کرده بود ديگر نگاهي به عکس هاي داخل آن نيانداخته بودم.مرجان با آن
لبخند افسونگر و دندان هاي براق هنوز داخل آن بود حتي آنقدر نگاهش نکرده بودم که رنگ چشمانش را تشخيص دهم.يا حتي رنگ موهايش را.از ذهنم گذشت:<<موهاش چه رنگي بود؟
قهوه اي يا سياه؟>>
نمي دانم چرا اما جرأت نگاه کردن دوباره به آن عکس را نداشتم روي تخت دراز کشيدم و گردنبند را مقابل صورتم بالا گرفتم با حرکت انگشتانم پلاک گردنبند دور خودش مي چرخيد و من در افکار و خيالات
دور و دراز خودم غوطه رو بودم.همراه با نفسي عميق به پهلو غلتيدم و گردنبند را در مشت فشردم تصميم گرفتم در اولين فرصت براي تعمير زنجيرش اقدام کنم.با اين فکر گردنبند را روي ميز پاتختي
گذاشتم و کتاب جيبي کوچکي را که براي تقويت و گسترش دامنه لغات فارسي ام تهيه کرده بودم برداشتم.کتاب شامل يک سري ضرب المثل هاي ايراني و لغات و اصطلاحات عاميانه بود مثل هماني که
توران خانم مي گفت:استخوان ترکاندن يعني بالغ شدن.محتواي کتاب برايم جالب و سرگرم کننده و در عين حال بسيارآموزنده بود وقتي خواندنش را شروع مي کردم زمان فراموشم مي شد.چشمانم به
سوزش افتاده بود که کتاب را بستم و خسته و خواب آلود خميازه کشيدم نگاهي به صفحه ساعتم انداختم ثانيه شمار بي حرکت سرجايش ايستاده بود ساعتم باطري تمام کرده بود يا به تعبيري ديگر ساعتم خوابيده بود.
صداي زنگ sms موبايل نگاهم را به سمت ميز پاتختي کشاند گوشي را برداشتم و نگاهي به پيام رسيده انداختم پيام از طرف سامان بود نوشته بود:
_چرا هنوز نخوابيدي.حالت خوبه؟
sorna
11-28-2011, 10:34 PM
در جوابش نوشتم:من خوبم.مگه ساعت چنده؟
باز sms زد:چايي معطل قنده...خوب خَره،ساعت رو صفحه تلفنت هست.يک و نيمه.
در جوابش نوشتم:اصلا تو خودت چرا هنوز نخوابيدي؟
جواب داد:از عوارض شب بازي کردن با آتيشه.مي گم يادت نيست آب خوردي.آفتابه رو کجا گذاشتي مي خوام برم دستشويي.
نوشتم:آفتابه؟!آفتابه چي هست؟
سامان در جوابم نوشت:آفتابه؟...اووم...يه جور کوزه سفاليه.
پرسيدم:کوزه سفالي؟!با اون مي ري دستشويي؟مي خواي چي کار؟
سامان جواب داد:هيچي بابا،يه وقت ديدي خواستم عکس مينياتوري بگيرم لازم مي شه.
با خنده سرم را تکان دادم و برايش پيام فرستادم:تو قطعا مشکل داري.
بلافاصله جواب فرستاد:آره.واقعا وشديدا.جون من آفتابه رو نديدي؟
در جوابش نوشتم:چرا ديدمش.داشت تو خيابون مي رفت.
اين را از خودش ياد گرفته بودم.اما از رونرفت پرسيد:اِ...راس ميگي؟کدوم وري.از اين وري يا از اون وري؟
برايش نوشتم:سامان از موبايل من داره دود در مياد.
پيام فرستاد:نترس چيزيش نيست.داره بي تربيتي مي کنه.نقطه چين موبايلا اين شکليه.
برايش نوشتم:بي ادب!
و او باز پيام فرستاد:اي بابا،خشن!چرا مي زني؟مگه من چي گفتم منظورم ازنقطه چين زنگ خطرش بود چيزي نبود که.
و بلافاصله ادامه داد:اصلا از خيرش گذشتم.مي دوني چيه.تو اصلا فرهنگ استفاده از پيام کوتاهو نداري.ما رفتيم.زَت زياد.
و بعد از آن ديگر پيامي نيامد واقعا از اينکه سامان آشتي بود خوشحال بودم با خيالي آسوده نفس عميقي کشيدم و گوشي موبايل را روي تخت گذاشتم ساعت تقريبا دوي بعد از نيمه شب بود اما دلم يک نوشيدني گرم مي خواست.
براي رفتن به آشپزخانه از تختم پايين آمدم و آرام از لاي در اتاق به بيرون سرک کشيدم همه چراغ هاي داخل ساختمان خاموش بود و همه جاتاريک به نظر مي رسيد بدون ايجاد سر و صدا از لاي در بيرون خزيدم.همين طور که
از پله ها پايين مي رفتم گره کمربندم را محکم کردم پايين پله ها نگاهي به دور و برم انداختم و کورمال،کورمال به سمت آشپزخانه قدم برداشتم نزديک ورودي آشپزخانه به گلدان بزرگ نخل مصنوعي خوردم سر باريک يکي از برگ ها
داخل چشمم رفت همين طور که چشمم را مي ماليدم زير لب غر زدم:لعنتي.اين ديگه چي بود؟
ناگهان چراغ آشپزخانه روشن شد و من از جا پريدم:اوه خداي من.
به دنبالش صداي سهراي را شنيدم که گفت:چي شد؟
از ديدنش در آشپزخانه جاخوردم دستپاچه و معذب لبه هاي يقه باز ربدوشامبرم را با دست به هم رساندم و با لحني عصبي و معترض گفتم:منو ترسوندي.
سهراب جواب داد:آره...معذرت مي خوام عمدي نبود.
مکثي کرد و پرسيد:چيزيت شد؟
با وجودي که يکي از چشم هايم نم نمي نيمه باز بود خودم را از تک و تا نيانداختم با يکدندگي به چشم هايش زل زدم و گفتم:نه من خوبم.
سهراب پشتش را به من کرد و در حالي که از داخل کابينت بالايي ليواني بر مي داشت پرسيد:چيزي مي خواستي؟
تمام حواسم به حرکات او بود از ذهنم گذشت:<<اين وقت شب اينجا چه کار مي کنه؟>>
با وجودي که مطمئن نبودم هنوز هم يک نوشيدني گرم مي خواهم يا نه.با لحن حواس پرتي جواب دادم:اووم...يه نوشيدني.
سهراب با ليواني پر از آب به سمت من چرخيد و گفت:تو يخچال شير هست.مي خواي گرم کنم.
با لحن هول و شتاب زده اي گفتم:نه...نه.نيازي نيست.آب هم خوبه.
با اين حرف من سهراب به سمت من آمد و مقابلم ايستاد يقه ربدوشامبرم را محکمتر از قبل در چنگ فشردم او ليوان آب را به سمتم گرفت و گفت:ديروقته.
که يعني چرا هنوز بيداري؟
ليوان را از دستش گرفتم و زير لب تشکر کردم او هم سري تکان داد و بار ديگر به سمت کابينت ها رفت ليوان ديگري برداشت و باز آن رااز آب پر کرد در سکوت نگاهش مي کردم ليوان را روي ميز وسط آشپزخانه گذاشت و از داخل
قوطي سفيد رنگ روي ميز قرصي برداشت با لحن مرددي پرسيدم:تو مريضي؟
از حرفم به خنده افتاد در قوطي قرص را محکم کرد و ليوان آب را از روي ميز برداشت:مسري نيست.يه سردرد جزئيه.
با لحن خجولانه اي گفتم:منظورم اين نبود.
با همان نيمچه خنده اي که در صورتش داشت سرش را تکان داد و گفت:مي دونم.شوخي کردم.
نگاهش را بالا گرفت و ادامه داد:آبتو بخور.
لبخند کمرنگي به لب زدم و گفتم:ممنون مي برم تو اتاقم.
به سمت سالن چرخيده بودم که صدايش متوفقم کرد با لحن نامطمئني پرسيد:اين همون گردنبنده؟
سرم را پايين گرفتم و به نقطه اي که نگاهش ثابت مانده بود نگاهي انداختم پلاک گردنبندي که سامان به من داده بود پايين مشت بسته ام از لباس بيرون مانده بود.ناگهان در يک لحظه تمام تمرکز فکرم به هم ريخت از ذهنم گذشت:<<سامان؟!!!>>
اما نه.اين فکر فقط براي چند لحظه کوتاه بود با لحن حواس پرتي جواب دادم:نه اين...اين يکي ديگه است سهراب ليوانش را به سمت لب هايش برد و گفت:چه جالب نمي دونستم.
بلافاصله دستش را روي پيشاني اش گذاشت و گفت:آ...چرا.چرا.قبلا يه بار گردنت ديده بودم کي بود خدا؟
با لحن آرامي زير لب جواب دادم:شايد اون شبي که حالم به هم خورده بود.
سهراب لحظه اي نگاهم کرد بعد سرش را تکان داد و گفت:بله.امکانش هست.
هنوز خيره و متفکر نگاهم مي کرد که لبخند کمرنگي به رويش پاشيدم و گفتم:خوب ديگه...شب به خير.
سهراب به خود آمد او هم سري تکان داد و آرام زير لب زمزمه کرد:شب به خير.
به خاطر نوري که از چراغ آشپزخانه مي تابيد پيدا کردن راه آسانتر شده بود با عجله از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم با فکري مشغول لب تخت نشستم نگاه مات و متفکرم به سمت گردنبند سهراب کشيده شد ناگهان جمله اي که شب قبل از زبانش
شنيده بودم در گوشم زنگ زد :<<براي اينکه وقتي بزرگ شديم.بديم به همسرامون.>>
صداي زنگ کوتاه موبايل نگاهم را به سمت خود کشاند.يک پيام تازه از سامان رسيده بود:
_کم کم داري نگرانم ميکني.مطمئني حالت خوبه؟
نگاه خيره ام به روي صفحه روشن موبايل ثابت ماند سردرگم و گيج زير لب زمزمه کردم:خدايا.يعني ممکنه؟!
sorna
11-28-2011, 10:35 PM
" نه ، امکان نداره " . صبح با این جواب از خواب بیدار شدم . اگر از خودم می پرسیدم چرا ؟ دلیل قاطعی برایش نداشتم فقط حس می کردم برای رها شدن از شر آن آشفتگی ذهنی به یک جواب سریع و قاطع نیاز دارم و آن جواب فقط می توانست " نه " باشد . سر میز صبحانه ، مدام نگاهم بین سهراب و سامان در حرکت بود . بی اختیار این سوال در ذهنم می چرخید که : سهراب ؟... سامان ؟... یا هر دو ؟ اما در آن لحظه هر دوی آن ها بی خبر و راحت مشغول خوردن صبحانه شان بودند . آن قدر معمولی که من فکر کردم می بایست گزینه چهارم " هیچکدام " را هم به گزینه هایم اضافه کنم . زن دایی استکان چایی شیرین برایم گذاشت و من با آهی عمیق تصمیم گرفتم که دیگر به آن افکار استرس زا توجهی نکنم . ظرف مربا را از وسط میز برداشتم ظرف کره و خامه هم نزدیکم بود اما دستم به نان سنگک نمی رسید هر چند نان سنگک را به تمام نان ها ترجیح می دادم ، مجبور شدم از نان ذرتی که مقابلم بود بردارم . هنوز دو دل به ظرف نان ذرت نگاه می کردم که سامان ظرف نان سنگک در مقابلم گرفت و با دهن پر گفت : این قدر استخاره نکن . بخور می خوایم بریم . از ذهنم گذشت ، " چی کار نکنم ؟ " اما فقط نگاهش کردم و گفتم : کجا ؟ سامان کمی از چای شیرینش را هورت کشید و گفت ، یه جای خوب . تو بخور حالا . مطیعانه تکه ای نان برداشتم و مشغول شدم . اما تمام ذهنم باز از آن سوال چهار گزینه ای سمج پر شد . شاید اگر سامان آن قدر برایم عزیز نبود پیدا کردن جواب این سوال هم تا این حد برایم حیاتی نمی شد . تنها کسی که از علاقه من به سهراب خبر داشت سامان بود . آیا ناخواسته و ندانسته قلب سامان را شکسته بودم ؟ با این فکر نگاهم را بالا گرفتم و به صورت سامان دوختم او هم داشت نگاهم می کرد با دیدن نگاه مضطربم چشم هایش را تنگ کرد و با حالت پرسش باری سرش را تکان داد . لبخند کمرنگی به رویش زدم و در حرکتی آرام سرم را بالا انداختم در آن لحظه با تمام وجود آرزو کردم که در مورد او اشتباه کرده باشم . اصلا دلم نمی خواست شرایطی پیش بیاید که من مجبور شوم با انتخابم او را از خودم برنجانم . بعد از خوردن صبحانه ، لباس پوشیدیم و به همان جای خوبی رفتیم که سامان وعده اش را داده بود . چیزی شبیه یک بازار مکاره . اسم دقیق ترش را صهبا برایم گفت ، به این میگن شنبه بازار . بساطیه ها . از شیر مرغ تا جون آدمی زاد توش پیدا میشه . ضرب المثل را قبلا در کتابم خوانده بودم بنابراین می دانستم که احتمالا در آنجا ، چیزهای جالبی خواهم دید و حقیقتا هم جای جالب و با صفایی بود نگاه مشتاقم در بین آن شلوغی از یک نقطه به نقطه ای دیگر می دوید . آدم های مختلف با قیافه ها و ظاهر جور واجور درهم می لولیدند انگار همه دنبال چیزی بودند کسی یک جا بند نبود . صدای بلند و زنگدار فروشنده ها با صدای جیغ مانند مرغ و خروس هایی که برای فروش آورده شده بودند و صدای همهمه ی مشتری ها و عابران گذری که یا در حال چانه زدن بودند یا صحبت کردن درباره ی خریدهایشان همه با هم تبدیل به یک ملودی خوشایند شده بود که در وجود انسان ایجاد هیجان می کرد عده ای روی زمین بساط پهن کرده بودند و عده ای روی گاری . تنوع اجناس فروشی باعث شگفتی ام شده بود همه چیز آنجا پیدا می شد از خاروبار گرفته تا رخت و لباس و ماهی و میگو . وسایل تزئینی ، هنرهای دستی ، اسباب بازی های دست ساز ، مجسمه های سفالی ، لباس های محلی زیبا ... به قدری چیزهای جالب برای دیدن و تماشا فراوان بود که خواه ناخواه ، کنار هر بساط دقایقی می ایستادیم . همه چیز برایم تازگی داشت . غالب مردم با لهجه محلی صحبت می کردند که شنیدنش برایم جالب بود با علاقه به دهان فروشنده ها چشم می دوختم و به نحوه ی تلفظشان دقت می کردم . نوع برخوردشان به قدری ساده و صمیمی بود که دلم می خواست می توانستم تمام اجناسشان را یکجا بخرم هر چند انجام این کار امکان پذیر نبود اما من هم دست خالی برنگشتم ، دو تا دامن بلند نخی با راه راه های رنگی خریدم و همین طور یک جفت صندل دست دوز زیبا که نوک اش پیچی رو به بالا داشت یک جعبه ی جواهرات ظریف که با صدف و گوش ماهی ساخته شده بود و یک گردنبند با مهره های آبی که آویزهای شیشه ای براق داشت . بقیه هم هر کدام چیزهایی خریدند . خریدهایمان که تمام شد چیزی به ظهر نمانده بود طبق عادت نگاهی روی صفحه ی ساعتم انداختم با دیدن عقربه های بی حرکتش بی اختیار آه کشیدم به عقب برگشتم و به سامان که در کنارم بود گفتم : سامان ، ساعت من باطری تموم کرده . از کجا می شه یک باطری خرید ؟ سامان انگشتانش را لا به لای موهایش فرو کرد و با حالتی متفکر نگاهی به اطرافش انداخت : یه کم باید پیاده روی کرد . بعد نگاهش را روی صورتم ثابت کرد و پرسید ، حالشو داری ؟ سرم را تکان دادم و گفتم ، اشکالی نداره ... اگه تو خسته نباشی ، من خسته نیستم . سامان شانه ای بالا انداخت و گفت ، منم نیستم ... پس بزن بریم . بعد رو به آیدا و صهبا که یک قدم جلوتر از ما مشغول تماشا و زیرو رو کردن دسته ای از روسری های منگوله دار محلی بودند کرد و گفت ، من و رُز می ریم چایی و زود برمی گردیم . آیدا نگاهی روی صفحه ساعتش انداخت و گفت : زود می یاین ؟ مامان اینا رفتن چند کیلو ماهی بخرن و بیان . دیگه می خوایم برگردیم ویلا . سامان هم نگاهی روی صفحه ساعتش انداخت و گفت : خیلی خوب اگه تا نیم ساعت دیگه برنگشتیم ، شما برین ما خودمون تاکسی می گیریم . می یام . آیدا سرش را به نشانه موافقت تکان داد و سامان خطاب به من ادامه داد : بزن بریم رُز . الان ظهر می شه مغازه دارا تعطیل می کنن . سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و بعد از خداحافظی با آیدا و صهبا دنبال او دویدم برای اینکه او را در آن ازدحام و رفت و آمد گم نکنم دستم را دور ساعد دستش انداختم و در یک تلاش نفس گیر سعی کردم سرعت قدم برداشتنم را با گام های بلند او هماهنگ کنم . بعد از طی کردن مسافتی نسبتا طولانی تقریبا نفسم بند آمده بود که سامان مقابل یک ساعت فروشی ایستاد و بعد هر دو با هم وارد شدیم . سر فروشنده خلوت بود و سریع کارمان را راه انداخت از آنجا که بیرون آمدیم سامان نفس عمیقی کشید و گفت ، بریم دیگه ؟ لبخندی به رویش زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم اما همین که خواستیم از عرض خیابان عبور کنیم چشمم به یک مغازه طلا فروشی افتاد و به یاد گردنبند سهراب افتادم گام هایم سست شد موقعیت خوبی بود تا برای تعمیر زنجیر بریده اش اقدام کنم اما با وجود سامان در کنارم برای گرفتن یک تصمیم درست مردد مانده بودم سامان که انگار متوجه تردیدم شده بود به سمت من برگشت و گفت : چیه ؟ چیزی شده ؟ چیزی رو فراموش کردی ؟ تند و شتابزده سرم را تکان دادم و با چند گام بلند خودم را به او رساندم ، نه ، نه چیزی نیست . حالا من از سامان جلو افتاده بودم و او هنوز ایستاده بود . پرسید ، اگه کار دیگه ای هست .... به سمتش برگشتم و گفتم ، نه دیگه الان دیره . باشه برای یک وقته دیگه . سامان از جا کنده شد با لحن قاطع و قانع کننده ای گفت ، ما که تا اینجا اومدیم . چرا یه وقت دیگه . مگه نشنیدی که شاعر میگه : کار امروز را به فردا مسپار . مقابلم ایستاد و نگاه منتظرش را به صورتم دوخت ، خوب ! ... حالا کجا بریم ؟ لحظه ای مردد نگاهش کردم و بعد با لحن آرام و نامطمئن زیر لب جواب دادم : طلا فروشی . یک کاری اونجا دارم . سامان بشکنی زد و گفت : بذار حدس بزنم . یه سرقت مسلحانه است ؟ همین طور که به سمت مغازه طلا فروشی می رفتیم لبخندی زدم و گفتم : اشتباه نکنم من یک ... یک ... چی بهش می گید ؟ سامان بلافاصله جواب داد : شهروند . سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم : آ ... آره . شهروند ! من یک شهروند خوبم . خصوصا حالا که تصمیم گرفتم برای همیشه در ایران بمونم . سامان در آستانه ی در به سمت من برگشت و شگفت زده نگاهم کرد : راست نمی گی ! لبخند به لب سرم را تکان دادم و گفتم : چرا . راست می گم . سامان با لحن نامطمئنی پرسید : خوب ... چی باعث شد از خر شیطون پیاده بشی ؟ در حالی که وانمود می کردم در حال تماشای سرویس های طلایی پشت ویترین مغازه هستم جواب دادم : من هیچ وقت سوار خر شیطون نشده بودم . اِ ... همین دو شب پیش نبود که نزدیک بود منو به خاطر باز کردن چمدونت از وسط جِر بدی . از حرفش به خنده افتادم و در حالی که از کنارش می گذشتم تا وارد مغازه شوم گفتم : اون موقع هنوز ویلای پدر بزرگ را ندیده بودم . فراموش نکن که اون مِلک هدیه تولد منه . در آستانه ی در بار دیگر به جانبش چرخیدم و گفتم ، تو که شرط پذیرفتنش را فراموش نکردی پسر دایی جان . سامان که برای داخل شدن بی طاقت شده بود دستش را به درگاه گرفت و گفت : جون ساقی ، انرژی واسه خندیدن ندارم برو تو . خوشامدگویی صاحب مغازه درست مثل آخرین ضربه چکش چوبی قاضی دادگاه بحثمان را فیصله داد ، مرد فروشنده نگاه سریعی به ما انداخت و با لحن شاد و با روحیه ای گفت ، ان شاء ا... به سلامتی برای خرید حلقه عقد تشریف اوردین دیگه ... اتفاقا یه سری حلقه جدید برامون رسیده . خیلی شیک و ظریف بیارم خدمتون . درجواب دادن به سوال غیر منتظره ای که ناخواسته پیش آمده بود درماندم از گوشه چشم نگاهی به سمت سامان که در کنارم مقابل پیشخوان ایستاده بود انداختم نگاه او هم به سمت من چرخید همین طور که نگاهم می کرد جواب داد : شرمنده ، ایشون آقاشونو جا گذاشتن ، منم خانممو . نگاهش را به سمت مرد مغازه دار چرخاند و ادامه داد : ان شاءا... یه وقت دیگه دسته جمعی خدمت می رسیم . مرد فروشنده از شنیدن این حرف به خنده افتاد خیلی اشتباه خودش را به روی خودش نیاورد انگشتان هر دو دستش را روی میز پیشخوان درهم گره زد و گفت : ان شاءا... ما در خدمتیم . بعد ساکت شد و منتظر نگاهمان کرد که یعنی : " پس الان کارتون چیه ؟ " اما من تمام حواسم به جمله سامان بود : ایشون آقاشونو جا گذاشتن منم خانممو . " یعنی امکان داشت که من اشتباه کرده باشم ؟ صدایش نگاه مات و حواس پرتم را به سمت خود کشاند . - رز . نگاهم از چهره ی او به سمت مرد فروشنده چرخید با دیدن نگاه منتظرش با عجله سرم را تکان دادم و گفتم ، بله بله الان . چند لحظه اجازه بدید . کمی هول شده بودم . محتویات کیفم را زیر و رو کردم و گردنبند سهراب را بیرون کشیدم از نگاه کردن به چشمان سامان وحشت داشتم می ترسیدم همان چیزی را در نگاهش ببینم که از آن می ترسیدم . گردنبند را مقابل مرد فروشنده روی میز پیشخوان گذاشتم و با صدای ضعیفی گفتم : میشه زنجیرش را تعمیر کرد ؟ مرد گردنبند را از روی میز برداشت و همین طور که براندازش می کرد جواب داد : بله خانم . چرا نمی شه . حواسم به حرکات او بود که سامان سرش را به سرم نزدیک کرد و زیر لب پرسید : گردنبند سهرابه ؟ انگار سطلی آب داغ روی سرم خالی کرده باشند بهت زده نگاهش کردم که گفت : مال منو که پاره نکردی ؟ کردی ؟ سرم را تکان دادمو گفتم : نه اما ... تو چطور متوجه شدی ؟ سامان بی اینکه نگاهم کنه شانه ای بالا انداخت و گفت ، نمی دونم پیش تو چه گافی دادم . که همه اش فکر می کنی من خنگم . با لحن عذر خواهانه ای گفتم : منظور من این نبود . نگاه سامان به سمت من چرخید و در نگاهم گره خورد می خواست حرفی بزند که صدای فروشنده نگاهمان را از هم جدا کرد و به سمت خود کشاند . - فقط این ... ممکنه کارش یه کم طول بکشه . سامان قبل از من لب باز کرد و پرسید : چقدر مثلا ؟ فروشنده جواب داد ، می تونین بعد از ظهر یه سری بزنین ؟ حوالی دو ، دو و نیم . می خواستم با یک جواب نه گردنبند را پس بگیرم که سامان باز پیشدستی کرد و گفت ، اشکالی نداره . همون ساعت مزاحمتون می شیم . مایوسانه تگاهش کردم . اما او بی توجه به من کیف پولش را از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید و گفت : - چقدر می شه ؟ مرد فروشنده همین طور که زیر رسیدی را که نوشته بود امضا می کرد جواب داد : قابلی نداره آقا . - خواهش می کنم . مرد رسید را به دست سامان داد و گفت : بذارین باشه بعد از ظهر که اومدین حساب می کنیم . سامان سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد رسید را داخل کیف شلوارش گذاشت و تشکر کرد . همین طور که کیفش را داخل جیب شلوارش جا می داد نگاهی به من انداخت و گفت : بریم ؟ نگاهش کردم و گفتم : حالا عجله ای نبود که . می گذاشتیم برای یک وقت دیگه . سامان با ملایمت به جلو هل ام داد و گفت ، تو برو حالا ... آقا با اجازه . مرد سری تکان داد و زیر لب جواب داد : به سلامت . پا که از مغازه بیرون گذاشتیم موبایل سامان زنگ زد و او بلافاصله جواب داد : جونم . الو ... بگو می شنوم ... دارین می رین ؟ خوب باشه برین شما . ببین ! کار ما یه کم طول می کشه ... احتمالا تا بعد از ظهر . نهارو بیرونیم . خواستم اعتراض کنم که سامان دستش را به نشانه ی سکوت بالا گرفت و ادامه داد : باشه . کار دیگه ای نداری ؟... چی ؟ چی بخرم ؟ ... گوشی ، گوشی . گوشی تلفن را پائین گرفت از تیر چراغ برق پرسید ، می بخشین آقا . این طرفا نونوایی هست ؟ ... اِ . چرا پس ؟ بعد گوشی را بالا گرفت و گفت : پرسیدم میگه آرد گرون شده ، شاترا اعتصاب کردن ... باشه ... هستم ... قربانت . تلفن را قطع کرد و خطاب به تیر چراغ برق ادامه داد : قربون آقا . از حرکتش به خنده افتادم . سامان گوشی را داخل جیب پالتویش گذاشت و بعد یقه اش را بالا کشید : فرمودن مواظبتون باشم همین طور که در کنارش قدم برمی داشتم پرسیدم : کی ؟ سامان جواب داد : مامان خانم . پرسیدم : خوب حالا کجا می ریم ؟ سامان کنار خیابان ایستاد و برای یک تاکسی خالی دست تکان داد : دربست . تاکسی مقابل پایمان ایستاد سامان همین طور که در را برایم باز می کرد جواب داد : یه رستوران خوب سراغ دارم . بپر بالا. هنوز ذهنم درگیر قضیه ی گردنبند بود . چطور سامان گردنبند سهراب را شناخته بود ؟ آیا چیزی در این رابطه می دانست ؟ در تمام مدت با خودم کلنجار می رفتم که سوالی را که در ذهنم می چرخید از او بپرسم یا نه . اما صدای سامان رشته ی افکارم را پاره کرد و نگاهم را به سمت خود کشاند : ساکتی ! لبخند کمرنگی به رویش زدم و او ادامه داد : گردنبند سهراب ...
ادامه دارد...............
sorna
11-28-2011, 10:35 PM
منتظر و دلواپس نگاهش کردم اما او جمله اش را تمام نکرد بنابراین از فرصتی که پیش آمده بود استفاده کردم و با لحن مرددی پرسیدم : از کجا فهمیدی که اون گردنبند سهراب ؟
سامان نگاهش را از من گرفت و به سمت پنجره چرخاند لحظاتی بعد دوباره نگاهم کرد و گفت ، چند شب پیش تو باشگاه زنجیرش پاره شد . من اونجا بودم
جواب سوالم را گرفته بودم برای همین از ترس اینکه سامان سوالی دیگری در این باره بپرسد پیش دستی کردم و گفتم :
- باشگاه می رید ؟ چه رشته ای .
سامان شانه ای بالا انداخت و گفت : گاهی اسکواش ، گاهی تنیس .
و بلافاصله با سوالش به من فهماند که : " اگه فکر کردی می تونی از زیرش در بری ، کور خوندی "
- گردنبندو ... خود سهراب بهت داد ؟
من فقط سرم را تکان دادم و او دیگر حرفی نزد بقیه راه در سکوت طی شد و این سکوت آزار دهنده و سنگین تا زمانی که پشت میز رستوران نشستیم همچنان ادامه داشت . بعد از سفارش غذا ، سامان دست هایش را روی میز گذاشت و همراه با لبخند کمرنگی گفت : ولی جالبه ها . تو الان دو گردنبند عین هم داری . به نظر می رسه باید شیفتی ازشون استفاده کنی .
یکی من ، یکی اون ... دو تا من ، یکی اون ... یکی من ، باز دوباره یکی من .
لبخندی کنترل نشده به لب زدم و وقتی که سکوت کرد گردنبندش را از گردنم باز کردم و روی میز گذاشتم : سامان ... کاری که تو کردی ... برام خیلی ارزشمنده . اما ... بهتره که این پیش تو باشه .
سامان لبخند محوی به لب زد و پرسید : چرا ؟ نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار ؟
با لحن شتابزده ای گفتم : نه . مسئله این نیست .
لبخند از روی لب های سامان محو شد با لحن گرفته ای پرسید ، پس چیه ؟
گردنبند را به سمتش هل دادم و گفتم : سامان تو قراره وقتی بزرگ شدی این گردنبند را بدی به همسرت .
سامان از این حرف من به خنده افتاد و من متوجه بیان اشتباهم شدم . سامان انگشتش را پشت لبش کشید و گفت :
- حالا کو تا بزرگ بشم . تا اون موقع باشه پیش تو امانت .
- اما ...
سامان گردنبند را بار دیگر به سمت من هل داد و گفت : من هدیه ای را که دادم ، هرگز پس نمی گیرم . اینو سهراب بهت نگفته .
درمانده نگاهش می کردم که از پشت میز بلند شد و گفت ، معذرت می خوام . می رم دستشویی دستامو بشورم .
کارم از ریشه اشتباه بود و من به خاطر این بی فکری به خودم لعنت فرستادم و در دل خودم را سرزنش کردم : " خواستی ابروشو درست کنی ، چشمشم کور کردی . اَه . "
سر خورده و دمق ، گردنبند را از روی میز برداشتم و بار دیگر آن را به گردنم آویختم .
بعد از ظهر زمانی که به ویلا برگشتم هوا کاملا گرفته و ابری بود و همه به نوعی تحت تاثیر شرایط جوی کسل و افسرده به نظر می رسیدند . طولی نکشید که باران گرفت و تا شب بی وقفه بارید . شب بعد از شام پدر بزرگ برای استراحت به اتاقش رفت و دایی ها برای صحبت در مورد مسائل کاری شرکت به طبقه بالا رفتند . زن دایی ها در حالی که با تپه ی بزرگی از باقلا و لوبیا سبز خودشان را مشغول کرده بودند آرام آرام گپ می زدند . بچه ها دور آتش شومینه جمع بودند . پسرها پچ پچ می کردند و سر به سر هم می گذاشتند . آیدا هم با کتابی از نویسنده محبوبش ، خودش را مشغول کرده بود . آرام و بی صدا کنارش نشستم . سر برداشت و به رویم لبخند زد . جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم :
- چی می خونی ؟
آیدا طوری کتاب را بالا گرفت تا من بتوانم جلدش را ببینم آرام زیر لب زمزمه کردم : خاکستر رُز ؟
آیدا سرش را تکان داد و گفت : توصیه می کنم حتما بخونیش . فوق العاده است . ببین شروعش اینه " عشق صدای فاصله هاست . صدای فاصله هایی که غرق ابهامند . " قشنگه نه ؟
سرم را تکان دادم و گفتم : بله زیباست .
صهبا در حالی که با استکانی نیمه پر از آب پشت اُپن آشپزخانه ایستاده بود پرسید : کی می خواد بدونه تو چند سالگی ازدواج می کنه ؟
پسرها خندیدند اما صهبا بدون توجه به آنها به سمتمان آمد و مقابل شومینه روی زمین چهار زانو زد .
- هر کی مایله بیاد جلو . رز اول تو بیا .
مردد نگاهش کردم و گفتم : چه کار کنم ؟
صهبا با دست به سمت راستش اشاره کرد و گفت : بیا بشین اینجا . می گم باید چی کار کنی .
از جایم بلند شده بودم که سامان هم سر پا ایستاد و گفت : منم هستم . و به دنبال او آرش : منم همین طور .
آیدا کتابش را روی مبل گذاشت و از جایش بلند شد : منم .
صهبا هیجان زده رو به سهراب کرد و گفت ، تو چی سهراب . نمی یای ؟ بیا محافظه کار ضرر نمی کنی .
عاقبت سهراب هم به جمع ما پیوست همگی روی زمین دور صهبا نشسته بودیم که نفس عمیقی کشید و گفت ، همین اول گفته باشم مسخره بازی نیستا . اگه کسی بخنده جواب اشتباه در می یاید . سامان با تواَم . تو هم همین طور آرش خان . هرهر و کرکر ممنوع .
آرش غر زد : خوب حالا شروع کن بینیم حوصله مون سر رفت .
صهبا سرش را تکان داد و گفت خیلی خوب ساکت ! بذارین اول توضیح بدم . اول یه انگشتر به من بدین . ترجیحا حلقه باشه . هر چی ساده تر بهتر .
آیدا بلافاصله انگشترش را داد صهبا استکان را بالا گرفت و گفت : خوبه . حالا یکی یه تار مو از کله هاتون بکنین . ترجیحا بلند باشه .
آرش غر زد ، برو بینیم بابا ، ترجیحا . ترجیحا . مردم می رن خداد تومن پول می دن مو می کارن ، اون وقت ما ...
سامان میان حرفش دوید و گفت ، خوب حالا . این قدر کِنس نباش آرش . تو که روزی ده بار گیسات تو چنگولای صهبا ریشه کن می شه حالا این یه دونه هم روش .
بعد رو به صهبا کرد و ادامه داد : اصلا صهبا خودشو بتکونه ، همه رقمی مو پیدا می شه . صهبا جان ، قربون دستت یه زحمتی بکش شاید منم از زحمت مو کندن نجات دادی .
صهبا غر زد : اصلا به من چه . رز تار موت آماده است ؟
یک تار مو از سرم جدا کردم و به دستش دادم به دنبال من بقیه هم به تقلا افتادند و با تار مویی در دست منتظر نشستند صهبا تار مویم را گرفت و گفت ، بسیار خوب . این کارو می کنیم . شما استکانو می ذارین رو ساعد دست چپتون . دقیقا اینجا ، روی نبضتون . بعد من تار موتونو به این حلقه گره می زنم و بالای سطح آب بی حرکت داخل استکان نگه می دارم حلقه خودش کم کم شروع به حرکت پاندولی می کنه اون قدر عقب جلو می ره که به دیواره ی استکان می خوره اون وقت ما می شماریم . هر چند بار که حلقه به استکان خورد و صدا کرد می شه سنی که شما تو اون سن ازدواج می کنین .
پسرها زیر لبی می خندیدند اما هر بار که نگاه صهبا به سمتشان می چرخید نیش هایشان خود به خود جمع می شد و محتاطانه سر تکان می دادند . صهبا اول از همه کارش را با من شروع کرد . استکان را روی مچ دستم گذاشت و تار مویم را به حلقه گره زد بعد نفس عمیقی کشید و گفت ، خیلی خوب شروع می کنیم . همه تمرکز کنین .
سامان کمی خودش را جلو کشید و چشم هایش را تنگ کرد : تمرکز می کنیم .
و بعد صهبا کارش را شروع کرد طولی نکشید که حلقه شروع به نوسان کرد و بعد ضربه ها شروع شد همه زیر لب ضربه ها را می شمردیم . یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، ... بیست ودو ، بیست و سه ، بیست و چهار ، بیست و چهار ، بیست و چهار ... کم کم حلقه از نوسان افتاد و در نهایت سر جایش ایستاد .
صهبا سرش را بالا گرفت و درست مثل اینکه فتح بزرگی کرده باشد ندا داد : بیست و چهار ! رز تبریک می گم . تو سال دیگه عروسی می کنی .
از این حرف صهبا به خنده افتادم و گفتم : واقعا ؟
صهبا قاطعانه جواب داد : ضمانت می کنم . این یه روش آزمایش شده است .
آیدا هیجان زده مچ دستش را جلو آورد و گفت : حالا من . صهبا شروع کن .
و صهبا شروع کرد و ما دوباره شمردیم . " بیست و سه "
صهبا نفس عمیقی کشید و گفت : سه سال دیگه آیدا . برو بذار باد بیاد . بعدی .
تعداد ضربه های آرش به بیست و هفت رسید و او ناراضی زیر لب غر زد : اُی بخشکی شانس . بیست و هفت تا ؟!
صدای سه تا از ضربه هاش ضعیف بود نیم حساب نمی شن ؟
سامان او را با فشار آرنجش به عقب هل داد و گفت ، چونه بی چونه . توقف بی جا مانع کسب است . برو رد کارت برو . بعد رو به سهراب کرد و گفت : بده بیاد اون زلفچی تو بینیم .
سهراب فقط خندید و سامان در حرکتی سریع ، تار مویی از موهای جلوی سرش جدا کرد و به دست صهبا داد : بفرما مواد لازم آماده است می تونی شروع کنی .
همان عملیات برای سهراب هم تکرار شد و ما باز با هم شمردیم : " بیست و سه ، بیست و چهار ، بیست و پنج ، بیست و پنج ، بیست و ... "
حلقه از حرکت ایستاد و صهبا با لحن هیجان زده ای گفت : بیست و پنج ! وای یعنی همین امسال . سهراب تو همین امسال عروسی می کنی .
بعد استکان را روی زمین گذاشت و نالید : وای . مامان . حالا من چی بپوشم ؟
آیدا بار دیگر استکان را به دست صهبا داد و گفت : خوب حالا تو ام .هنوز سامان مونده .
سامان دستش را جلو آورد و با لحن پر شیطنتی گفت ، ببین می شه یه کاری کنی عروسیم به زمستون نیفته . ترجیحا تو فصل بهار باشه بهتره .
صهبا غر زد ، اصلا ولش کن اگه می خوای مسخره بازی کنی ...
سامان میان حرفش دوید و گفت ، باشه . جون صهبا اگه مسخره بازی کنم . شروع کن
صهبا مشکوکانه نگاهش کرد و بعد کارش را شروع کرد . ما هم مثل دفعات قبل شمردیم : " نوزده ، بیست ، بیست و یک ، بیست و ... بیست و ... ، بیست و دو ، بیست و ... ، بیست و ... "
حلقه از حرکت ایستاد .
- بیست و دو ! یعنی من پارسال ازدواج کردم ؟!
آرش میان خنده گفت ، شایدم معنی اش این باشه که تو سرنوشت تو هیچ ازدواجی وجود نداره . متاسفم سامان تو دیگه نسلت منقرض شد .
همه خندیدیم و صهبا اعتراض کرد : نخیرم . از بس مسخره بازی در آورد . من که گفتم این جوری جوابش اشتباه در می یاد سامان آهی کشید و گفت : حرص نخور صهبا جان . من مظلومانه به سرنوشتم تن می دم اما چیزی که مهمه اینه که اگه دقت کرده باشین از این آزمایش تجربی می شه چند تا نتیجه گرفت .
لحظه ی کوتاهی نگاهم کرد و گفت ، اول اینکه این طور که بوش می یاد هیچ کدوم از اعضای این خونواده با هم ازدواج نمی کنن و دوم ، اگه من الان یعنی این وقت شب برم خونه پیش اون زنم همون که پارسال باهاش ازدواج کردم ! اگه با ساتور آشپزخونه قیمه قیمه ام نکنه حتما با کون لَقَت بیرونم می ندازه پس می شه من امشبو اینجا بمونم .
ترو خدا . فقط یه امشبو .
sorna
11-28-2011, 10:35 PM
فقط سه روز دیگر در شمال ماندیم . به خاطر مدرسه صهبا و دانشگاه آیدا و آرش می بایست به خانه برمی گشتیم . در واقع مسافرتمان به شمال یک مسافرت بی موقع و خارج از برنامه بود که پدر بزرگ فقط برای کمک به سلامتی من آن را ترتیب داده بود خوشبختانه من هم در طول آن چند روز ، کاملا سرحال و با نشاط بودم هیچ کسالتی در وجودم احساس نمی کردم .
صبح چهارشنبه برای برگشتن به تهران آماده شدیم . آرش برای بنزین زدن یکی از ماشین ها رفته بود و ما منتظر برگشتنش بودیم . از پشت پنجره اتاقم منظره دریا را تماشا می کردم . لحظات خوشی را در ان نقطه از زمین سپری کرده بودم حقیقتا دل کندن از آن منظره ی زیبا برایم سخت بود نگاهم از پنجره سمت آسمان چرخید هوا باز گرفته و ابری بود و آسمان تاریک به نظر می رسید . هنوز از آرش خبری نشده بود بنابراین تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و برای بار آخر قدمی در کنار دریا بزنم . با این تصمیم شنل بافتنی آبی رنگم را از روی لباس هایم پوشیدم و از اتاقم خارج شدم . کسی داخل ساختمان نبود به نظر می رسید همه در حیاط جلویی ویلا ، مشغول جا دادن وسایلشان در صندوق عقب ماشین ها بودند از در پشتی ویلا به ساحل رفتم و آرام آرام به سمت دریا کشیده شدم . هنوز بقایای آتشی که شب پیش کنار دریا روشن کرده بودیم تا روی آن جگر گوسفند کباب کنیم روی ماسه ها باقی بود یاد خنده هایمان افتادم و آن موسیقی شاد و رقص دسته جمعی به یاد ماندنی که حتی پدر بزرگ را به ساحل کشانده بود .
با یادآوری خاطرات شاد شب پیش بی اختیار لبخند زدم و ریه هایم را از عطر خوشایند دریا پر کردم . بازوهایم را در بغل گرفتم و به دور دست ها جایی که آسمان و دریا به هم می رسید چشم دوختم . چقدر زندگی من تغییر کرده بود و چقدر من به آن تغییرات جدید دل بسته بودم . حالا می دانستم که سهراب ، کسی که همیشه در نظرم دست نیافتنی می نمود نسبت به من بی توجه نیست . می دانستم که باید منتظر رسیدن آن لحظه بمانم . لحظه ای که او شهامت دوباره عاشق شدن را در وجودش پیدا کند و روحش را با عشقی همان قدر عمیق و واقعی که من در طلبش بودم درآمیزد .
قطره ای باران روی گونه ام چکید و نگاهم را به سمت آسمان کشاند لبخندی به لب زدم و زیر لب زمزمه کردم :
فقط کافی است دست روی شانه ام بگذاری و بگویی
" تو خوبی " تا من برای همیشه خوب باشم
فقط کافی است قطره ای از نگاهت بنوشم
و راه به این درازی را تا آخر بدوم فقط کافی است نگاهم کنی
قطرات باران شدت گرفته بود صورتم را رو به آسمان گرفتم و چشمانم را به روی هم گذاشتم قطره های درشت باران هر کدام با ضربه ای شبیه قلقلکی نرم به صورتم می خورد و آرام به پائین سر می خورد نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم : خدایا ... مهربانم ، به خاطر تمام اونچه که به من دادی از تو ممنونم .
ناگهان سایه ای به روی پلک های بسته ام افتاد و صدای ضرب آهنگ قطره های باران عوض شد چشم باز کردم . چتری سیاه بالای سرم بود نگاهم سریع به سمت صاحب دستی که چتر را بالای سرم گرفته بود چرخید . سهراب بود . آن قدر بی صدا آمده بود که از دیدنش در کنارم جا خوردم بی اختیار پرسیدم ، تو اینجا چه کار می کنی ؟
سهراب لبخندی زد و گفت : دنبالت می گشتم .
با هیجانی که در درونم بود به زحمت می توانستم روی کلماتی که می شنیدم فکر کنم با لحن متعجبی پرسیدم : دنبال من ؟!
سهراب سری تکلن داد و گفت : همه جا رو دنبالت گشتم فقط مونده بود اینجا ، که فکر نمی کردم تو این هوا اینجا باشی ظاهرا از حالت نگاهم فهمید که من حسابی از مرحله پرتم برای همین هم ادامه داد : آرش برگشته . همه منتظر تو بودیم .
به خودم آمدم اصلا به زمان سپری شده فکر نکرده بودم گویا وقتش رسیده بود که به خانه برگردیم سری تکان دادم و با لحن عذرخواهانه ای گفتم : آ ... معذرت می خوام . اومده بودم با دریا خداحافظی کنم . زمان فراموشم شد .
سهراب لبخندی زد و نگاهش را به دریا دوخت ، اشکالی نداره . منم بارها ، دچار این حالت شدم دریا آرامشی به روح انسان می بخشه که شاید هیچ کجای دیگه نشه به دستش آورد . همیشه دل کندن از معشوق برای عاشق سخته . تو عاشق دریا شدی رز .
سرم را به نشانه ی تایید حرفش تکان دادم و گفتم ، بله . همین طوره . و عاشق تک تک اعضای خانواده ام .
سهراب با لبخندی جذاب نگاهم کرد و با لحن شگفت زده ای پرسید : واقعا ؟
فقط سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او با همان لحن شگفت زده و خندان ادامه داد : یعنی امیدوار باشم که دیگه با من مشکلی نداری ؟
از حرفش به خنده افتادم سرم را به نشانه رد ادعای او تکان دادم و گفتم : اوه نه . این تو بودی که با من مشکل داشتی . سهراب نگاهش را در نگاهم گره زد . نگاهش مسحور کننده بود یک نگاه عمیق و مردانه که از جاذبه شرقی پر بود هنوز آن لبخند زیبا را گوشه ی لب هایش داشت پرسید : حالا چی ؟
هیجان زده بودم با تمام وجود سعی کردم آن لبخند شوخ را روی لب هایم نگه دارم . نمی دانم چرا . اما از اینکه صحبت هایمان جدی به نظر برسد دلهره داشتم . بعد از مکثی چند لحظه ای با همان لبخند و لحن پر شیطنت جواب دادم : نه !...
فکر نمی کنم .
سهراب از سر رضایت سرش را تکان داد و گفت : خوبه . این می تونه ... یه شروع خوب محسوب بشه .
در جوابش لبخند به لب شانه ای بالا انداختم و گردنم را کج کردم که یعنی " شاید "
اما با قلب پر تپش خودم ، روراستر از آن بودم نگاهم را به امواج آرام دریا دوختم و هیجان زده در دلم زمزمه کردم : " بله ، این می تونه یه شروع خوب باشه "
لحظاتی بعد صدای سهراب را شنیدم که گفت بهتره دیگه برگردیم . بقیه منتظرن .
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و همراه با نفس عمیقی گفتم : بله بهتره برگردیم .
شانه به شانه ی هم در زیر قطره های بارانی که به روی سرپناه مشترکمان شادمانه ضرب گرفته بودند به سمت ساختمان ویلا رفتیم . همه داخل سالن جمع بودند که ما وارد شدیم از دیدن آن همه چشم که کنجکاوانه و پرسش بار نگاهمان می کردند خجولانه سر بع زیر انداختم و گفتم : ببخشید اگه دیر کردم .
زن دایی با دیدنم بی تابانه از روی مبل بلند شد و در حالی که به سمتمان می آمد اعتراض کرد ، رز ، عزیزم . تو تازه یه کم بهتر شدی . نباید این طور بی احتیاطی کنی . دوباره سرما می خوری مریض می شی .
سرم را بالا گرفتم و گفتم : اصلا خیس نشدم . سهراب با خودش چتر داشت .
بی اختیار برای بیان این جمله به عقب برگشتم و نگاهم در نگاه سهراب افتاد او در آستانه در ایستاده بود و چتر بسته اش را پائین گرفته بود . سینه ای صاف کرد و خطاب به زن دایی گفت : درست به موقع رسیدم . مامان جان نگران نباش . باز برای لحظه ای کوتاه نگاهمان با هم تلاقی کرد و بعد او قدم به داخل سالن گذاشت . دایی کامران همین طور که از روی صندلی بلند می شد نفس عمیقی کشید و گفت : خوب پس بیشتر از این معطلش نکنین . آقا جون بیرون تو ماشین منتظره .
زن دایی نسرین فلاسک چای را از روی اُپن آشپزخانه برداشت و گفت : خیلی خوب راه می یفتیم . هر کی ببینه بغل دستی اش هست .
صهبا خندید و گفت : آره مثل وقتایی که از طرف مدرسه می ریم اردو ، بغل دستی من ساقی جون بود و آرش . جلو هم که سامان بود و سهراب . بذار ببینم . اوم ، اوم ، اوم ، اوم ، همه حاضرن می تونیم راه بیفتیم .
زن دایی همین طور که از کنار صهبا می گذشت جواب داد : نخیر . این دفعه شما جاتو با آیدا عوض می کنی .
صهبا با چشم های گشاد شده اعتراض کرد : مامان !
و زن دایی قاطعانه جواب داد : مامان بی مامان . همین که گفتم . جاده ها لغزنده است . شلوغ می کنی حواس سهراب پرت می شه .
صهبا ملتماسانه نالید : مامان . شلوغ نمی کنم .
زن دایی باز سرش را بالا انداخت و گفت ، گفتم نه . با سامان جفت می شید دیگه نمی شه کنترلتون کرد .
صهبا هنوز تسلیم نشده بود . باز قصد اعتراض کردن داشت که سامان از روی مبل بلند شد و با لحن گرفته ای گفت :
- من می رم ماشین بابا اینا .
بعد هم بدون اینکه منتظر کسی بماند بدون هیچ حرف دیگری از سالن خارج شد . زن دایی نسرین رو به آرش کرد و با لحن نامطمئنی پرسید : چش بود ؟
آرش هم فقط شانه ای بالا انداخت و به دنبال سامان از ساختمان خارج شد زن دایی هم بعد از لحظه ای سکوت به سمت در خروجی رفت و گفت ، راه بیفتین دیگه دیر شد .
باز آن دلشوره ی غریب به جانم افتاد هنوز آن شک در دلم باقی بود . رفتار سامان طوری بود که رسیدن به یک اطمینان خاطر غیر ممکن به نظر می رسید . سهراب از کنارم گذشت و من با نگاه تا نزدیک در خروجی دنبالش کردم اما بعد صدای صهبا نگاهم را به سمت خود کشاند .
- سامان چش شد ؟ از دست من ناراحت شد ؟
به جای من آیدا با لحن مهربانانه ای جواب داد : نه بابا ، تو که چیزی نگفتی . حتما از چیز دیگه ای ناراحته .
و من با خودم فکر کردم : " از من "
آیدا بعد از مکث کوتاهی ادامه داد : نگران نباش . سامان چیزی تو دلش نمی مونه ... خوب دیگه بریم . الان صداشون در می یاد .
لحظاتی بعد ما هم به جمع بقیه پیوستیم و به سمت تهران حرکت کردیم . وقتی بعد از چند روز دوری ، یک بار دیگر قدم به داخل اتاقم گذاشتم احساس تعلق داشتن را با تمام وجودم احساس کردم . آرامش عمیقی که در بندبند وجودم دوید همان آرامش خوشایند بازگشتن به خانه بود . من به خانه بازگشته بودم و این برای من یک اتفاق تازه و دلخواه بود .
* * *
sorna
11-28-2011, 10:36 PM
کار فیلمبرداری عقب افتاده بود برای همین بعد از ظهر روز پنج شنبه با وجودی که حال مساعدی نداشتم همراه بقیه بچه ها به جمع بچه های گروه پیوستم . قبل از رفتن به خاطر سردردی که داشتم قرص مسکنی خوردم اما تاثیر چندانی به حالم نداشت . از شب پیش حرارت بدنم باز بالا رفته و سرم از شدت درد سنگین شده بود با تمام این احوال به شدت سعی می کردم که ظاهرم را حفظ کنم و هر طور شده کاری را که به عهده گرفته بودم به انجام برسانم .
فیلمبرداری داخل ساختمان و فضایی شبیه یک کلاس درس انجام می شد زمانی که علیرضا استراحت داد بی حال و بی رمق خودم را به گوشه کلاس کشاندم و داخل یکی از صندلی ها فرو رفتم یکی از پاهایم را روی دیگری انداختم و چشمانم را به روی هم گذاشتم چند لحظه بعد با شنیدن صدای سهراب چشم هایم را گشودم او یکی از صندلی ها را جلو کشید و در حالی که روی آن می نشست پرسید : تو حالت خوبه ؟
لبخندی به رویش زدم و گفتم : آره . من خوبم . فقط ...
سهراب با لحن نگرانی پرسید : فقط چی ؟
کمی خودم را روی صندلی بالا کشیدم و گفتم : چیزی نیست فقط کمی خسته ام .
سهراب با نگاه دقیقش صورتم را می کاوید با لحن نامطمئنی پرسید : مطمئنی ... می خوای برسونمت خونه ؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با لحنی قدرشناسانه گفتم ، نه سهراب . من حالم خوبه . هنوز کلی از فیلمبرداری مونده .
سهراب درست مثل یک پدر جدی سرش را به نشانه ی بی اهمیت جلوه دادن مسئله تکان داد و با لحن قاطعی جواب داد ، نه . نه . باقیش باشه برای فردا .
و همین طور که سرپا می ایستاد ادامه داد ، من با علیرضا صحبت می کنم ... علیرضا !
علیرضا بیرون در باز اتاق مشغول صحبت با یکی از بچه های تدارکات بود با شنیدن اسمش به سمت ما برگشت و منتظر نگاهمان کرد . سهراب هنوز کنار من ایستاده بود نیم نگاهی به سمت من انداخت و خطاب به علیرضا گفت :
- رز یه کم کسالت داره .
نگاه سریع سامان از شنیدن این حرف به سمت من چرخید از جمعی که مشغول صحبت کردن با آنها بود جدا شد و به سمت ما آمد .
سرپا ایستادم خواستم حرفی بزنم که سهراب ادامه داد : شما سکانسایی رو که مربوط به آیدین می شه با مسعود ادامه بدین .
بعد رو به یکی از بچه های فیلمبردار گروه کرد و گفت ، مسعود جان ! دوربین با تو . رُز رو که گذاشتم خونه برمی گردم . مسعود سرش را به نشانه موافقت تکان داد و نگاهش را برای گرفتن تاییدی از جانب علیرضا به سمت در چرخاند . علیرضا لحظه ای ساکت نگاهمان کرد بعد با لحن مرددی خطاب به سهراب گفت ، سهراب یکی ... یکی اومده با تو کار داره . سهراب همین طور که به سمت در می رفت پرسید : کی ؟ نپرسیدی ...
- سلام .
از دیدن دختر جوانی که ناگهان در آستانه در کنار علیرضا ظاهر شد نفسم بند آمد . سهراب همانجا چند قدم مانده به در سر جایش خشک شد . سکوتی سنگین و غیر عادی بر فضا سایه انداخت تنها صدایی که شنیدم ، صدای سامان بود که ناباورانه زیر لب زمزمه کرد ، مرجان ؟!
و من انگار چیزی درونم فرو ریخت . بدنم به یکباره داغ شد . آن قدر حرارت بدنم بالا رفته بود که متوجه گرمی خونی که از بالای لبم به پائین سر می خورد نشدم . هشدار علیرضا من را متوجه وضعیتم کرد :
- رز ... از دماغت ...
دستم ، سریع و بی اختیار به سمت صورتم کشیده شد . سامان با دیدنم زیر لب نالید ، خدای من . تو که باز خون دماغ شدی .
در حرکتی شتابزده ، دستمالی از جیبش در آورد و همین طور که آن را به دست من می داد با لحن سرزنش بار اما نگرانی ادامه داد ، چرا زودتر نگفتی که حالت خوب نیست ؟... بیا ، بیا ، می برمت دستشویی .
به کمک سامان به سمت در خروجی رفتیم علیرضا برای باز کردن راه ، وارد اتاق شد و مرجان خودش را عقب کشید بیرون در نگاهمان برای لحظه ای کوتاه با هم تلاقی کرد . درست به همان زیبایی نگران کننده ای بود که فکرش را می کردم . لبخند کمرنگی به رویم زد و نگاهش را به سمت سامان چرخاند . صدایش برخلاف انتظار من آهنگی بچه گانه و معصوم داشت زیر لب با لحن خجولانه ای زمزمه کرد ، متاسفم سامان . مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم .
سامان در جوابش با لحن خشک و برخورنده ای گفت : دقیقا !
مرجان نگاهش را به زیر انداخت سامان هنوز با انزجار نگاهش می کرد که سهراب با چهره ای گرفته به سرعت از بینمان گذشت و به سمت در خروجی رفت . مرجان نگاه درمانده ای به سمت ما انداخت و به دنبال او از جا کنده شد همین طور که به دنبال او می دوید با لحن ملتمسی صدایش زد : خواهش می کنم سهراب . باید باهات حرف بزنم .
سامان با فشار ملایم دست من را به جلو هل داد در دستشویی را برایم باز کرد و گفت : برو تو . دست و روتو بشور . باید بریم بیمارستان .
وارد دستشویی شدم و کنار شیر آب مقابل آینه ایستادم . چقدر رنگ چهره ام سرخ و چشمانم ملتهب شده بود .
دستمال را از مقابل دماغم برداشتم . هنوز خونریزی داشت . شیر آب را باز کردم و دست هایم را زیرش گرفتم خون قطره قطره از دماغم داخل کاسه ی دستشویی می چکید و در زیر فشار آب رنگ می باخت . نگاهم به روی دست هایم ثابت ماند می لرزیدند . چه اتفاقی داشت می افتاد ؟
مرجان درست مثل کسی که مویش را آتش زده باشند ناگهان آمده بود و من باز خون دماغ شده بودم . " خوب این یعنی چی ؟ "
صدای عصبی و اضطراب آلود سامان فرصت جدال فکری بیشتر را به من نداد .
- داری چی کار می کنی ؟
حقیقتا در آن لحظه مغزم از کار افتاده بود . سر برداشتم و همین طور مات و حواس پرت ، خیره نگاهش کردم ذره ای تمرکز نداشتم انگار کله ام داغ کرده بود باز همان سوال قبلی در ذهنم تکرار شد : " خوب این یعنی چی ؟ "
سامان عصبی و آشفته حال از جا کنده شد : تو چت شده ؟ نکنه عقلتو از دست دادی ؟
خون از بالای لبم روی لباسم می چکید اما من هنوز مات و مبهوت نگاهش می کردم مقابلم که رسید ایستاد دستش را روی شانه ام گذاشت و تکانم داد .
- با تو ام رز.
ناگهان مثل دیوار سستی که با وزش یک نسیم فرو می ریزد ، فرو ریختم . انگار زیر پایم خالی شد نتوانستم خودم را سرپا نگه دارم . چشم هایم سیاهی رفت و من به پائین کشیده شدم . اما باز این بار هم واکنش سریع و به موقع سامان بود که مانع از افتادن من به روی زمین شد . همان طور که بی حال درون آن سیاهی گرداب مانند کشیده می شدم صدای فریاد دستپاچه اش را شنیدم .
- صهبا ... آیدا . یکی بیاد کمک . آرش !... آرش !
بچه ها سراسیمه داخل دستشویی شدند صدای آرش را شنیدم که دستپاچه و وحشتزده پرسید ، چی شد ؟
سامان که به سختی زیر بازویم را گرفته بود با لحن تند و شتابزده ای جواب داد : معلوم هست کدوم گوری هستین شما ؟
بیا کمک کن زیر بازوشو بگیر . باید ببریمش تو ماشین . بدو واینسا .
آرش به سمت من دوید و زیر بازوی دیگرم را گرفت روسری از سرم افتاده بود و تمام جلوی لباسم خونی شده بود .
صهبا به گریه افتاده بو.د . آیدا هم وحشتزده و نگران بازوی او را میان انگشتانش می فشرد از کنارشان گذشتیم و از دستشویی خارج شدیم تمام بچه های گروه نگران و کنجکاو بیرون در جمع شده بودند . علیرضا تا کنار در خروجی ساختمان همراهمان آمد دستی روی شانه سامان زد و گفت : ما رو بی خبر نگذار .
سامان فقط سرش را تکان داد و بعد از ساختمان خارج شدیم . ماشین رو به روی ساختمان ، کنار خیابان پارک شده بود کنار ماشین ، سامان نگاهش را به صورتم دوخت و پرسید : می تونی سرپا بایستی .
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم . سامان رو به آرش کرد و گفت : آرش محکم بگیرش نیفته . من در ماشینو باز می کنم .
بعد بازویم را رها کرد و برای باز کردن در ، ماشین را دور زد . دست آزادم را روی سقف ماشین گذاشتم هنوز داخل زانوهایم می لرزید . مطمئن نبودم که اگر آرش زیر بازویم را رها کند بتوانم سرپا بایستم . به سنگینی نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گرفتم از دیدن سهراب و مرجان که کمی دورتر از ما ، داخل پیاده رو مشغول صحبت بودند قلبم گرفت چه حس ناخوشایندی بود .
سامان در ماشین را باز کرده بود شتابزده به سمت ما دوید تا در را برای سوار شدن من باز کند . در را باز کرد و در حرکتی سریع ، مجله ای را که روی صندلی افتاده بود پشت ماشین پرت کرد . وقتی ایستاد در ماشین را تا آخر عقب کشید و خطاب به آرش گفت : کمک کن بشینه .
هنوز جهت نگاهم به سمت سهراب و مرجان بود که سامان جای آرش را در کنارم گرفت : اجازه بده آرش .
آرش کنار رفت و او زیر بازویم را گرفت : سوار شو رز .
حواس پرتی من را که دید مکث کرد و نگاهش را به سمت من چرخاند چند لحظه بعد از فشار انگشتان دستش روی بازویم فهمیدم که او هم همان صحنه ای را دیده که من دیدم . تقریبا با فشار من را به داخل ماشین هل داد و روی صندلی نشاند حرکاتش عصبی و تند بود جعبه ی دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و همین طور که پشت سر هم از آن دستمال بیرون می کشید با لحن گرفته و دلگیری گفت : نگران نباش . چیز زیادی از دست ندادی .
نگاهم به روی نیم رخ اش ثابت بود اما او نگاهم نمی کرد همچنان داشت از داخل جعبه دستمال بیرون می کشید عاقبت دست خون آلودم را به سستی دراز کردم و روی جعبه گذاشتم .
- بسه سامان . کافیه .
دست های سامان از حرکت ایستاد . برگشت و نگاهش را در نگاه بی حالم دوخت . اشک در چشمانش حلقه زده بود . حالت نگاه غم گرفته و ملتمس اش چهار ستون بدنم را لرزاند . نگاهم را از نگاهش بریدم و با دستی مرتعش ، دستمال ها را از دستش گرفتم . هنوز نگاه سامان را روی صورتم حس می کردم که آرش پرسید : می رین بیمارستان ؟
سامان ایستاد و در ماشین را به هم زد : آره می برمش بیمارستان .
آرش ادامه داد ، می خوای منم بیام ؟ یا یکی از دخترا .
صهبا به شنیدن این حرف از آیدا جدا شد و قدمی به جلو برداشت : من بیام ؟
سامان همین طور که ماشین را دور می زد تا از در سمت راننده سوار شود جواب داد ، نه نیازی نیست . شما برین داخل . سوار شد و در را پشت سرش به هم زد آیدا به سمت پنجره خم شد و گفت ، پس زنگ بزن .
sorna
11-28-2011, 10:36 PM
سامان سرش را به نشانه موافقت تکان داد و ماشین را روشن کرد زمانی که از کنار مرجان و سهراب می گذشتیم نگاهم باز از پشت شیشه جلویی ماشین به سمتشان کشیده شد . سهراب کلافه به نظر می رسید دستش را به تنه ی درخت کنار پیاده رو گرفته بود و انتهای خیابان را نگاه می کرد مرجان هم دستمالی دستش بود و داشت گریه می کرد . بغض بی اختیار راه گلوی من را هم فشرد و چانه ام را لرزاند لب هایم را روی هم فشردم و از گوشه ی چشم نگاهی به سمت سامان انداختم او هم دندان هایش را محکم روی هم فشرده بود و این از عضلات منقبض شده ی صورتش پیدا بود . انگشتانش را طوری محکم به دور فرمان ماشین پیچیده بود که قطره ای خون در آنها باقی نمانده بود ناگهان سرش را به سمت من چرخاند و با نگاهش غافلگیرم کرد .
- هنوز از دماغت خون می یاد ؟
نگاهم را پائین گرفتم و دستمال خون آلود را در مشتم مچاله کردم خون لای انگشتانم تقریبا خشک و چسبناک شده بود حتی دهانم هم مزه ی خون می داد . خون گوشه لبم خشک شده بود دستمالی تمیز گوشه دهانم کشیدم و گفتم : نه . بند اومده . سامان لحظه ای در سکوت نگاهم کرد بعد بار دیگر نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت ، خوبه . الان می ریم بیمارستان .
بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب گفتم : نه سامان . برو خونه .
سامان با لحن متعجبی پرسید ، برم خونه ؟!
نگاهش کردم و گفتم : خواهش می کنم سامان .
سامان نگاه تند و خشمگینی به سمت من انداخت و گفت : دوباره شروع نکن رز... این دفعه دیگه عقلمو دست تو نمی دم . خواستم حرفی بزنم که سامان این فرصت را به من نداد با لحن کلافه ای ادامه داد : تو باید بری دکتر . می فهمی ؟
آرام زیر لب جواب دادم ، باشه ... اما نه حالا .
سامان آرنجش را به لب پنجره تکیه داد و با حالتی عصبی در موهایش چنگ انداخت : وای رز داری دیوونه ام می کنی .
فکر می کنی با دکتر نرفتن تو چیزی عوض می شه . بالاخره تو یه مشکلی داری یا نه ؟
وقتی سکوتم را دید نگاه ملتمسش را به سمت من چرخاند و با لحن مایوسانه ای زیر لب نالید : تو به من قول دادی رز .
سرم را پائین انداختم و گفتم ، آره اما ... الان نه . الان فقط می خوام برم خونه . خواهش می کنم .
سامان لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد دلگیرانه از من رو برگرداند و به نشانه تاسف سرش را تکان داد . باقی راه در سکوتی سرد و قهرآلود طی شد و ما ، همان طور که من خواسته بودم به خانه ی پدر بزرگ رفتیم .
دکتر جواهری خیلی زود به عیادتم آمد و بعد از یک معاینه دقیق برایم آزمایش نوشت . همه به خاطر حال من دلواپس و نگران بودند حتی خودم هم کم کم داشت باورم می شد که مشکل بیماری ام ، یک مشکل جدی است از رسیدن به این باور و از یادآوری ماجرایی که بعد از ظهر آن روز اتفاق افتاده بود ، دل نازک و حساس شده بودم محبت و دلسوزی دیگران بغضی ناخواسته را در گلویم می نشاند و نفس کشیدن را برایم سخت می کرد . بی جهت دلم می خواست گریه کنم دلم می خواست می توانستم تنها باشم اما اتاقم آن شب از ترافیک سنگین چهره های نگران پر بود . همه می آمدند ، حالم را می پرسیدند و می رفتند . پدر بزرگ چندین بار به اتاقم آمد و حتی یک بار که فکر نمی کرد بیدار باشم ، دستش را برای تخمین زدن درجه حرارت بدنم روی پیشانی ام گذاشت و بعد مهربانانه موهایم را نوازش کرد .
آن شب حتی مجبور شدم یک بار دیگر از آن جوشانده تلخ و بدمزه ی توران خانم بنوشم . هر چند که این بار دیگر مزه اش در نظرم به وحشتناکی بار اول نبود .
بالاخره نزدیک نیمه شب بود که تبم کمی پائین آمد و زن دایی سمیرا بعد از اینکه من بارها به او اطمینان دادم که حالم بهتر شده ، رضایت به رفتن داد . وقتی چراغ اتاق را خاموش کرد و رفت ، اشک های من هم آمدند . نمی دانم چرا . اما آن شب با وجود آن همه محبت صمیمانه ای که از تک تک آن ها دیده بودم باز احساس تنهایی می کردم و خودم را غریب و بی پناه می دیدم دلم هوای دست های مهربان مادر و نگاه ها و لبخندهای گرم و اطمینان بخش پدر را کرده بود .
دلگرفته و غمگین صورتم را داخل بالش فشردم تصاویر آن روز بعد از ظهر مدام در ذهنم می چرخید و مقابل چشمانم جان می گرفت و فکر کردن به این مسئله که نه سامان و نه سهراب ، هیچ کدام برای دیدنم نیامده بودند غصه ی دلم را بیشتر می کرد . سوال های زیادی در سرم می چرخید . سوال هایی که فکر کردن به جوابشان مرا دچار دلشوره و اضطراب می کرد . " سامان " ، " سهراب " ، "مرجان " راستی چرا برگشته بود ؟ اگر واقعا دوستش داشت پس چرا رفته بود و اگر دوستش نداشت چرا دوباره برگشته بود ؟ آن هم حالا ... حالا که من در وجود خودم به احساسی تازه رسیده بودم .
به یاد جمله سهراب افتادم همان جمله ای که آخرین لحظه در کنار دریا به من گفته بود " همیشه دل کندن از معشوق برای عاشق سخته " . آیا این جمله پایانی برای تمام احساس و هیجان من نبود ؟ آیا هنوز در قلب او جایی برای عشق مرجان وجود داشت ؟ و اگر بود پس من برای او چه بودم ؟ تکلیف آن غنچه های رز و شعرهای عاشقانه چه می شد ؟ و آن گردنبند طلایی قابدار ؟
مسئله کمی شبیه یک مثلث عشقی بود . سهراب بود و مرجان ! که آمده بود و با عشق مردی مواجه بود که چون آتش زیر خاکستر خفته ای با وزش نرمترین نسیم از پرده بیرون می جهید و شعله ور می شد این همان خصلت جاودانگی عشق بود . و در آن سو من یک مدعی دیگر با عشق نوپایی که جرقه ای بیش نبود و در مواجهه با یک تندباد نامهربان احتمال خاموشی اش می رفت . هر عقل سلیمی در یک نگاه به همان نتیجه ای می رسید که من آن شب رسیدم این یک مثلث عشقی نامتعادل بود و من مایوسانه به این نتیجه رسیدم که من در مقابله با مرجان ، اگر برای تصاحب دوباره ی عشقش آمده باشد هیچ شانسی نخواهم داشت . به یاد شعر پدر بزرگ افتادم :
من او را دوست می داشتم ولی او نفهمید
او مرا دوست داشت ولی به من نگفت
آه سرنوشت من ، تو چه بازیها که با من نکردی ...
بغض یکبار دیگر راه گلویم را فشرد و من صورتم را داخل بالش زیر سرم فشردم .
* * *
با وجودی که حالم بهتر شده بود اما باز صبح شنبه به اصرار پدر بزرگ و بقیه اعضای خانواده ، به همراه دایی کامران و زن دایی برای دادن آزمایش به آزمایشگاه یکی از بیمارستان های نزدیک رفتیم . سامان هنوز در حالت قهر به سر می برد . از سهراب هم خبری نداشتم . در یک بی خبری آزار دهنده و بلاتکلیفی تعلیق گونه ای دست و پا می زدم درمانده و مستاصل فقط به شایدها و اگرها چنگ انداخته بودم . کاش کسی می بود تا دستم را می گرفت و من را به سمت یک یقین و باور قابل قبول هدایت می کرد . اما افسوس کسی حاضر نبود نقش این ناجی راهنما را برای زندگی من ایفا کند . حقیقتا این طور به نظر می رسید و من چاره ای جز کنار آمدن با شرایطم نداشتم . بعد از ظهر آن روز ، بچه ها باز برای فیلمبرداری پلان هایی که بدون حضور من فیلمبرداری می شد رفتند و من برای استراحت بیشتر دراتاقم ماندم . تمام بعد از ظهر وقتم را با مطالعه رمانی که آیدا به من داده بود گذراندم . بچه ها دیر وقت به خانه برمی گشتند برای همین در کنار پدر بزرگ شام سبکی خوردم و زود به رختخواب رفتم تا برای صبح فردا پر انرژی تر و سرحال تر جلوی دوربین ظاهر شوم . چراغ را خاموش کردم و روی تخت خوابم دراز کشیدم اما آن شب هم برایم درست مثل دو شب قبل بود به محض اینکه چشمانم را به روی هم می گذاشتم فکر و خیال به سراغم می آمد و خواب را از من دور می کرد آن قدر از این دنده به آن دنده غلتیدم و آن قدر با چشمانی باز به تاریکی بالای سرم چشم دوختم که عاقبت سستی خواب به سراغم آمد نمی دانم چقدر از زمانی که به تخت آمده بودم می گذشت اما تازه چشمانم را روی هم گذاشته بودم که صدای زنگ کوتاه موبایل دوباره هوشیارم کرد کلافه و ناراضی به پهلو غلتیدم از اینکه کسی آن طور بی ملاحظه نتیجه ی تمام زحماتم را برای خوابیدن به هدر داده بود دلخور بودم اما لحظه ای بعد از این فکر که فقط سامان بود که می توانست در آن وقت شب برایم پیام کوتاه بفرستد چشم باز کردم و برای خواندن پیام رسیده ، روی آرنجم بلند شدم . دکمه ی روشن آباژور را فشردم و گوشی موبایل را از روی میز پاتختی برداشتم . درست حدس زده بودم پیامی از جانب سامان بود :
- " من تو را برای شعر برنمی گزینم . شعر مرا برای تو برگزیده است . در هوشیاری به سراغت نمی آیم . هر بار از سوزش انگشتانم در می یابم که باز نام تو را می نوشته ام ... رز !... اگه همین امشب منو نبخشی و باهام آشتی نکنی دق می کنم . مطمئن باش . "
بی اختیار لبخند زدم برایش نوشتم : " باور نمی کنم . بد اخلاق "
سامان جواب داد : " سعی نکن امتحانم کنی چون از دست می رم . "
بدجنسانه پرسیدم : " این جک سال بود ؟ "
سامان جواب داد : " اگه باعث بشه تو بخندی آره . "
برایش نوشتم : " پس تصویب شد . جک ساله . "
سامان پرسید : " پس یعنی آشتی ؟ "
در جوابش نوشتم : " نکنه از خواب پریدی ؟ من قهر نبودم ، تو بودی . "
سامان نوشت : " اظهار ندامت می کنم . حله ؟ "
در جوابش نوشتم : " خوب باشه . صبح فردا می بینمت . "
سامان نوشت ، " عالیه ... ، پس شب به خیر ... تا فردا . "
نفس عمیقی کشیدم و برایش نوشتم : " شب به خیر . "
sorna
11-28-2011, 10:36 PM
بعد هم چراغ آباژور را خاموش کردم و عاقبت خوابیدم . صبح به محض اینکه از خواب بیدار شدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم به خاطر تعطیلی رسمی قرار بر این بود که آنروز بچه ها کار فیلمبرداری را از صبح شروع کنند برای همین به طبقه پائین رفتم تا در حین خوردن صبحانه ، منتظر بچه ها باشم . امیدوار بودم بعد از دو روز سهراب را ببینم تا شاید از نوع نگاه و طرز رفتارش پی به افکارش ببرم از بعد از ظهر پنج شنبه که مرجان سرزده و ناگهانی آمده بود نه دیگر سهراب را دیده بودم و نه از مرجان خبری داشتم تک تک دقایق دو روزی که از آن بعد از ظهر کذایی می گذشت تماما با یک حالت بی قراری عمیق و انتظار دهنده همراه بود دلم می خواست هر چه زودتر آن برزخ روحی به پایان می رسید . چقدر نا آرامی ؟... چقدر اضطراب ؟ با فکری مشغول لیوان شیر عسلم را هم می زدم که بچه ها با سر و صدا وارد شدند سر برداشتم و نگاه منتظر و مشتاقم ، آرزومندانه به سمتشان پر کشید اما کسی را که دنبالش بودم در بین آن ها نیافتم . سهراب با آنها نبود . سرخورده و مایوس آه کشیدم اما در زیر آن همه نگاه خندان مجبور بودم برخلاف حال روحی خرابم لبخند بزنم بچه ها با سر وصدا وارد آشپزخانه شدند و هر کدام از روی میز صبحانه چیزی برداشت .
- صبح به خیر رز . امروز حالت چطوره ؟ به نظر می رسه بهتری .
به روی آیدا لبخندی زدم و گفتم ، خوبم . آره . امروز خیلی بهترم .
سامان لیوان شیر عسلم را از مقابل من برداشت و گفت : دستت طلا ، من هلاک شیر عسلم . ان شاءا... تلافیش به شادی .
آرش همین طور که داخل یخچال سرک می کشید جواب داد ، تو هلاک چی که نیستی . سیرمونی ام که نداری شکر خدا . الان خونه ی ما هر چی که بود و نبود لُمبوندی . باز چشات داره واسه لقمه ی دیگرون می دوئه .
سامان جواب داد : تو خفه ی خونی . از سر یخچال مردم بیا این ور ، باد سرد می خوره بهت می چایی . باز آب دماغت راهو می گیره سرازیری . فردام تو دانشگاه جلو چش دخترای مردم قُل قُل قُل قُل... قُل قُل قُل قُل
صهبا در حالی که لقمه ای پنیر و گردو برای خودش می گرفت چینی روی دماغش انداخت و گفت : اَی ... سامان !
سامان لیوان خالی را پائین گرفت و گفت : پس ببین حیوونیا ، دخترای مردم چی می کشن تو که فقط توصیفشو شنیدی .
آیدا خندید اما صهبا با انزجار سرش را تکان داد و زیر لب غر زد : هیش ... راس می گی . اصولا مردا مراعات هیچ چیزی رو نمی کنن این پیام بازرگانیه ، سلام بو ، سلام باکتری ، منو یاد بعضی از اونا می ندازه .
آرش در یخچال را بست و به سمت سامان چرخید : بفرما تحویل بگیر . رو بهش دادی کل نسل و نژادتو به گند کشید .
صهبا با لحن حق به جانبی ادامه داد : نه ، دروغ می گم . آدم خوبه گاهی وقتا کمی ام واقع بین و انتقادپذیر باشه . هر چند حقیقت همیشه تلخه . ولی خوب چی کار می شه کرد .
سامان همین طور که از شیر جوش روی گاز ، داخل لیوان خالی اش شیر می ریخت جواب داد : راس می گه آرش . انصافا خانما کمتر بوهای ناجور می دن . خدائیش مودبترم هستن .
از حرفش به خنده افتادم . آیدا و صهبا هم خندیدند آرش لب و لوچه ای آمد و به نشانه ی تاسف سرش را تکان داد اصلا از این موضع گیری سامان راضی به نظر نمی رسید . سامان بار دیگر به سمت میز برگشت و همین طور که قاشقی عسل داخل شیرش حل می کرد ادامه داد : وقتی باد می وزه آرش جون آدم عاقل جلوش دیوار نمی بنده ، آسیاب به پا می کنه . همیشه منی ، یه بارم نیم من باش . فعلا صلاحیت در اینه . بله داداش من .
قاشق استکان را لب بشقاب روی میز گذاشت .
بعد همین طور که لیوان را به دست من می داد ادامه داد : بگیر شیر عسلتو بغض نکن .
نفس عمیقی کشید و گفت ، من که هر چی اَخ و تف و قُل قُل و شُل شُل و زارت و زورت و هر چیزی که باعث شده بود حداقل یه بار به خاطرش استفراغ کنم اسم بردم و صهبا خم به ابرو نیوورد . همچنان داره می لمبونه . پاشید دیگه کاری از دست من ساخته نیست .
بچه ها خندیدند و صهبا اعتراض کرد : می خورم که می خورم . تا کور شود چشم هر آن کس که نتواند دید .
سامان همین طور که از آشپزخانه بیرون می رفت جواب داد : وا... دیگه از کور گذرونده . مگه اینکه بابا قوری شود چشم هر آن کس که نتواند دید .
آرش حین خنده با دست روی رانش کوبید و به دنبال سامان از آشپزخانه خارج شد بعد از رفتن آنها ، ما سه تا هم زیر لبی خندیدیم و بعد از جمع کردن میز صبحانه از خانه خارج شدیم .
آسمان صاف و آفتابی بود اما هنوز سوز برف چند روز پیش در هوا حس می شد ساعت نه بود که از خانه حرکت کردیم و نیم ساعت بعد سر وعده گاهمان با بچه های گروه حاضر بودیم . قرار بود فیلمبرداری در فضای باز و در منطقه ای حوالی رودخانه ی ولنجک ، در شمالی ترین نقطه ی تهران انجام شود در چند جای مختلف فیلمبرداری داشتیم . رستوران بام تهران ، کنار رودخانه ی ولنجک و داخل تله کابین در توچال . ارتفاعات برف گیر تهران ، مناظر زیبایی داشت که به صلاحدید کارگردان کار ، برای فیلمبرداری انتخاب شده بود . هر چند غیبت سهراب برایم تبدیل به یک علامت سوال بزرگ شده بود اما سوالی در این رابطه نپرسیدم با این حال طولی نکشید که جواب سوالم را از لا به لای صحبت های بچه ها گرفتم . سهراب به همراه چند تن دیگر از بچه ها صبح زود و ساعتی زودتر از ما ، برای مستقر کردن وسایل و تجهیزات لازم برای کار رفته بودند . وقتی به منطقه ی مورد نظر رسیدیم آنها آتشی روشن کرده و دورش جمع بودند از ماشین هایمان که پیاده شدیم سهراب به استقبالمان آمد با علیرضا دست داد و با بچه ها ، خوش و بشی دوستانه کرد بعد قدمی به سمت ما برداشت و گفت : بیاین دور آتیش گرم شین . چای داغ تو فلاسک هست .
در رفتارش شتابی نامحسوس دیده می شد نگاهش دائم از نقطه ای به نقطه ی دیگر می دوید اما هرگز روی من ثابت نمی شد طوری که من با خودم فکر کردم : " خوب رز . اینم جوابی که دنبالش بودی . "
لحظه ای دست هایم را روی آتش گرفتم و بعد جایم را به صهبا دادم یک قدم خودم را عقب کشیدم و به بدنه ی ماشین پشت سرم تکیه دادم . با نگاهم حرکات سهراب را زیر نظر داشتم دسته ی لیوان های یکبار مصرف را برداشته بود و برای تک تک بچه ها چای می ریخت . آهی کشیدم و نگاهم را به روی چکمه های سفید ساق بلندم دوختم از ذهنم گذشت : " اصلا منو دوست داشت . من همیشه تو احساسات محتاط بودم پس چطور اشتباه کردم ؟... واقعا اشتباه کردم ؟... اما نه ، اون گلا ، شعرای عاشقونه ، دل می رود ز دستم ... اینا یعنی چی ؟
و اون گردنبند و عکس من که توش بود ... و البته عکس مرجان . باید می فهمیدم ... باید می فهمیدم اون عکس یعنی مرجان هنوز ... "
صدای آشنای سهراب رشته افکارم را پاره کرد .
sorna
11-28-2011, 10:37 PM
رز!
سرم را بالا گرفتم ونگاهم را به جانبش چرخاندم با لیوان یکبار مصرف چای مقابلم ایستاده بود . لحظه ای در سکوت به او و به لیوان چایی که بخار از آن بلند می شد نگریستم . در زیر نگاه خیره ی من این پا و آن پا شد و زیر لب با لحن آرامی که به نظر خجالت زده می رسید پرسید ، حالت چطوره ؟
با لحنی گرفته و پر گلایه در جوابش گفتم : مگه برای تو مهمه ؟
سهراب گوشه لبش را به دندان گزید و از من رو برگرداند لحظه ای در سکوت به جمع بچه ها که گامی جلوتر از ما دور آتش جمع بودند خیره ماند بعد بار دیگر سرش را به سمت من چرخاند و به لیوانی که در میان دستانش بود چشم دوخت .
آشفته به نظر می رسید انگار می خواست حرفی بزند اما مردد بود قلبم از هیجان انتظار تند می زد آشفته حال در دلم نالیدم : " بگو ... حرفتو بزن . هیچ چیز شکنجه آورتر از یه انتظار بدبینانه نیست . "
عاقبت بعد از لحظاتی سکوت لب باز کرد نگاهش همچنان پائین بود من هم هیجان زده نفسم را در سینه حبس کردم و نگاه منتظرم را روی لب های بی رنگ او متمرکز ساختم .
- رز من ... من می خواستم ...
- معذرت می خوام
نگاه هر دویمان به سمت صدا کشیده شد .
- سهراب ممکنه چند لحظه بیای اینجا ؟
علیرضا شاید در بدترین لحظه ی ممکن او را صدا زد . نگاه درمانده ام بار دیگر به سمت سهراب چرخید اما نگاه او هنوز پیش علیرضا بود سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و گفت : الان .
و من صدای علیرضا را شنیدم که گفت ، می بخشی رز . فقط چند لحظه.
با تلاش بسیار زیاد،یک لبخند مصنوعی کمرنگ تحویلش دادم و باز نگاهم را متوجه سهراب کردم این بار او هم نگاه کرد.اما فقط نگاه بود حرفی نزد لیوان چای را به دستم داد و گفت:معذرت میخوام.
بعد هم بدون هیچ حرف دیگری به سمت علیرضا رفت ساکت و بی حرکت با نگاهم دنبالش کردم همین طور که حرف می زدند آرام،آرام از جمع ما فاصله می گرفتند.علیرضا حرف می زد و سهراب به دقت گوش می داد گاهی هم سرش را به نشانه موافقت تکان می داد. هنوز نگاهم متوجه آنها بود که ماشین پژو پارس مشکی رنگی کنارشان ترمز کرد هر دو برای دیدن صاحب خودرو به عقب برگشتند به نظر می رسید آن صحنه برای نگاه مشتاق سهراب منظره ای آشناست. چرا که بی درنگ به سمت ماشین رفت و کنار در منتظر پیاده شدن راننده اش ایستاد . مرجان که از ماشین پیاده شدانگارکسی به صورتم سیلی زد.داغ شدم بی اختیار به بدنه ماشین پشت سرم تکیه دادم.آنها در زیر نگاه مات وبی روح من خوش وبش می کردند روابط کاملا دوستانه و صمیمی به نظر می رسید گویا درطی آن دو روز گذشته به تفاهم رسیده بودند واثری هم از کدورت های سابق باقی نمانده بود .
- باز داره خرش می کنه می بینیش.
صدای صهبا را که شنیدم،نگاه خشک شده ام از صحنه ی رمانتیک پیش رویم کنده شد و به جانب او چرخید کنار من ایستاد و به بدنه ماشین پشت سرمان تکیه داده بود. اصلا متوجه آمدنش نشده بودم زیرنگاه من دست هایش را به سینه زد و گفت.
- واقعا که! سهراب چطور می تونه؟!نمی دونم بار اول ،درس عبرتش نشد.این دختره واقعا جادوگره.
قسمتن آخر جمله اش را بلند و با نفرت ادا کرد طوری که تمام بچه هایی که دور آتش جمع بودند به سمت ما برگشتند.
آیدا با چشمانی گشاده شده نگاهمان کرد و انگشتش را به نشانه سکوت روی دماغش گذاشت. آرام خودش را از جمع جدا کرد و به سمت ما آمد :هیس.صهبا! بلندگو قورت دادی ؟چته چرا این جوری می کنی؟
صهبا با بالا انداختن سرش به روبرو اشاره کرد و گفت: با اون ساحره ام.تو رو خدا ببین چطور داره خرش می کنه آیدا همین طور که به صحنه بحث برانگیز رو به رویی اش نگاه می کرد زیر لب جواب داد:این حرفو نزن صهبا.سهراب عاقله.لابد می دونه داره چی کار می کنه.
صهبا سرش را بالا انداخت و گفت:سهراب اگه عقل داشت همون دفعه قبل رو دستشو داغ می کرد که دیگه تو روی این دختره نگاه نکنه نه اینکه بایسته باهاش به هرهر و کرکر. دو سال پیش که مرجان خانم یه هو غیبش زد اصلا آقا رو آدم حسابش کرد که حالا اون این طور واسش یقه چاک می کنه. خوبه وا.....
آیدا با وجودی که حالت نگاه وآهنگ صدایش نامطمئن به نظر می رسید باز سری تکان داد و گفت:از کجا معلو...... اما صهبا فرصت ادامه دادن به او نداد.
- از کجا معلوم ؟ نمی بینی چطور دارن واسه هم آب می شن. شما که نبودین ببینین دیروزم همین بساط به راه بود اِ اِ اِ دختره پرو.خوب رویی داره وا...
لحظه ای مکث کرد و با لحن دلخوری ادامه داد :منو باش چه ساده ام فکر می کردم اون از رز خوشش اومده. نگو آقا گلوش هنوز گیر دختره بوده
دردمندانه در دلم نالیدم:"منم فکر می کردم. اما چی فکر می کردم چی شد."
آیدا به دنبال جمله صهبا، معصومانه نگاهم کرد حالت نگاهش طوری بود که به نظر می رسید او هم در این رابطه با صهبا هم عقیده بوده. سعی کردم به روی نگاهش لبخند بزنم یقینا در این طور موارد تنها راه برای مواجه نشدن با نگاه های پر از شفقت و دلجویانه اطرافیان لبخند زدن های پشت سر هم و بی تفاوت جلوه دادن خود بود انگار نه انگار که چیزی بوده. من هم می بایست همین سبک و سیاق را در پیش می گرفتم در دلم از اینکه از جریان علاقه قلبی من به سهراب بی خبر بودند خدا را شکر کردم. اما ناگهان از ذهنم گذشت:"سامان!"
و بعد در دل نالیدم ،"نه احمق جون،اون قدرام خوش شانس نیستی،اونو فراموش کردی. اون همه چیزو میدونه .وای خدایا چه افتضاحی."
سرم را بالا گرفتم و نگاهم را برای پیدا کردن اون در بین بچه ها ی در حال جنب و جوش چرخاندم. پیدایش کردم و چقدر هم درست حدس زده بودم دقیقا زیر ذره بین نگاهش بودم فکر کردم یکی از آن لبخندهای کارساز را برای او هم به نمایش بگذارم اما نه این کار فقط یک تلاش مضحک بی فایده بود او همه چیز را می دانست و طبعا انتظار ترحم بیشتری هم از او می رفت. نگاهمان در هم تلاقی کرد. بر خلاف انتظارم در نگاه او نه ترحمی بود و نه سرزنشی.نگاهش خالی و مات به نظر می رسید نمی دانم چرا. اما در آن لحظه جمله آن روزش در گوشم زنگ زد که گفت:"نگران نباش .چیز زیادی از دست ندادی."خوب این چه معنایی داشت؟صدای سهراب رشته افکارم را به هم ریخت و نگاه در هم گره خورده ما را از هم جدا کرد نگاهش کردم.او در حالی که جواب علیرضا را با صدای بلند می داد به سمت ما می آمد سامان نگاه دیگری به من انداخت و او هم آرام آرام به سمتمان آمد. به دستور علیرضا ،بچه هایی که دور آتش جمع بودند متفرق شدند و هر کدام به کار خودش مشغول شد. سهراب به ما که رسید ایستاد سامان هم با یک قدم فاصله تقریبا پشت سرش بود دست هایش را در جیب های شلوارش فشرده بود و متفکر و کمی عصبانی به نظر می رسید نگاهش پایین بود و تقریبا اخم کرده بود سهراب نگاهی به پشت سرش ،جایی که بچه ها مشغول آماده کردن صحنه فیلمبرداری بودند انداخت و گفت:
می بخشین بچه ها.مطلبی هست که فکر کردم اگه قبل از اینکه فیلمبرداری شروع بشه بهتون بگم بهتره.
نگاهم به سمت سامان چرخید اما نگاه او همچنان پایین بود . کلافه و عصبی به نظر می رسید با نوک کفش به روی برف های لگدمال شده ی زیر پایش ضربه می زد صدای سهراب نگاهم را بار دیگر به سمت خود کشاند.
- من دیشب با آقا جون صحبت کردم ،مثل اینکه آقا جون راضی نیست رز با کسالتی که داره این کارو ادامه بده.
کسی حرفی نزد همه در سکوتی تسلیم گونه به لب های سهراب چشم دوخته بودیم اما نگاه او همچنان از نگاه من فراری بود بار دیگر نگاهی به سمت بچه های گروه انداخت و ادامه داد:من با علیرضا صحبت کردم .به خاطر قراردادی که رز امضا کرده و صحبتی که اول کار با هم داشتیم...
نگاهش به سمت ما چرخید و بعد از مکث کوتاهی که داشت باز هم ادامه داد:خوشبختانه مشکلی نیست .علیرضا قبول کرده که بقیه کارو با یه نفر دیگه ادامه بده.
صهبا با حرص زیر لب غر زد ،آره.حتما اون یه نفر هم مرجان خانمه.
آیدا نگاه سریع و سرزنش باری به صورت صهبا انداخت اما به نظر می رسید کمی برای انجام این کار دیر شده صهبا دیگر حرفش را زده بود صورت سهراب از شنیدن این حرف سرخ شد ومن بار دیگر در زیر نگاه سنگین سامان احساس حقارت کردم این سکوت ناخوشایند ادامه داشت تا اینکه سامان نفس عمیقی کشید و گفت:منم با نظر آقا جون موافقم.
نگاهم را بالا گرفتم نگاه او به روی صورت من ثابت بود همین طور که خیره نگاهم می کرد ادامه داد: رز باید بیشتر استراحت کنه.
سهراب در ادامه حرف او با لحن شتابزده ای گفت:اگه کار خوب پیش بره.امروز پلانای رز رو تموم می کنیم بعد...
صدای علیرضا حرف او را ناتمام گذاشت و نگاه همه ما را به سمت خود کشاند.
- بچه ها اگر می شه یه کم سریعتر.هنوز کل کار مونده.
سهراب سرش را به علامت موافق تکان داد بعد هم رو به ما کرد و گفت:خوب دیگه بهتره زود آماده شین.
sorna
11-28-2011, 10:37 PM
بعد از گفتن این حرف از جمع ما جدا شد به دنبال او سامان هم از جا کنده شد و جمع ما بی صدا و دمق از هم پاشید ساعتی بعد چیزی به ظهر نمانده بود که علیرضا برای یک استراحت پنج دقیقه ای کار را تعطیل کرد سر دردم باز شروع شده بود با لیوانی چای آرام و بی صدا از جمع فاصله گرفتم دلم می خواست می توانستم در آن لحظه تنها در اتاقم باشم از ساعت ها پیش بغضی بر گلویم سنگینی می کرد احساس سر خوردگی شدیدی آزارم می داد مدام چراهای بی جواب در ذهنم می چرخید و چون سوهانی زبر بر جراحت روح آسیب دیده ام کشیده می شد.چرا؟چرا سهراب آن طور با احساس من بازی کرد؟اگر دوستم نداشت پس چرا کاری کرد که محبتش را باور کنم ؟ اصلا چرا عاشقش شده بودم؟چرا مگر در وجودش چه داشت؟مگر چیزی غیر از سردی و تکبر و غرور هم از او دیده بودم؟
کنار رودخانه روی تکه سنگی نشستم و لیوان داغ چای را در میان انگشتان سردم گرفتم. نمی توانستم بپذیرم هر چقدر بیشتر به آن قضیه فکر می کردم یاس و سر خوردگی ام عمیق تر می شد و بغض بیشتر بر گلویم فشار می آورد . من بازی خورده بودم و این همان حقیقتی بود که باورش آزارم می داد چیزی در قلبم شکسته بود که دردی عمیق و غمالود با خود داشت .
ناگهان احساس تنهایی غریبی روحم را انباشت و اشک های پر حرارتم را به روی گونه های تب دارم جاری ساخت گلویم از شدت بغض دردناک شده بود و چانه ام می لرزید لب هایم را روی هم فشردم دلم نمی خواست ضعیف و درمانده باشم نمی بایست اجازه می دادم آن ضربه روحی به اندازه یک شکست بزرگ برایم سنگین تمام شود من درمورد سهراب اشتباه کرده بودم. بدون فکر و نسنجیده فقط به احساساتم پرداخته بودم این اشتباه بود و حالا می بایست اشتباهم را می پذیرفتم مگر نه اینکه جلوی ضرر را هر وقت بگیری منفعت است.
صدای سامان افکارم را بهم ریخت و نگاه خیس از اشکم را به سمت خود کشاند:چرا اینجا نشستی؟
در زیر نگاه او با عجله اشکهایم را پاک کردم و دستپاچه به رویش لبخند زدم:همین جوری . خواستم رودخانه را تماشا کنم.
سامان پوزخند محزونی به لب زد و نگاهش را از صورت من به سمت رودخانه چرخاند آرام با لحن معناداری زیر لب زمزمه کرد:
- پس لابد مزاحمت شدم.
قلبم از غم فشرده شد یکبار دیگر این فکر که سامان به من علاقمند بوده در مغزم قوت گرفت اگر این طور بود وای که من چقدر اشتباه کرده بودم ناخواسته به خاطر خودم و به خاطر سهرابی که هرگزاعتمادی به محبتش نداشتم او را نادیده گرفته بودم .آیا او واقعا عاشق و دلبسته من بود؟سامان.سامان خوب من چرا هرگز به او فکر نکرده بودم به او و عشق زیبایی که می توانست در آن قلب پاک و صادق اش باشد.سامان را دوست داشتم محبتی عمیق نسبت به او در قلبم حس می کردم محبتی آرام و همیشگی. این حس با احساسی که نسبت به سهراب داشتم متفاوت بود احساسی که نسبت به سهراب داشتم یک هیجان گرم و پر تپش بود هیجانی که در یک لحظه اوج می گرفت و تمام وجودم را طی می کرد و بعد به همان سرعتی که آمده بود محو می شد مثل یک موج سریع و رونده.
از ذهنم گذشت : " درست مثل یک تب ... یک تب ... خدایا چقدر من احمق بودم . چطور نتونستم تشخیص بدم ؟ "
آشفته حال سرپا ایستادم بغضی راه گلویم را تنگ کرده بود با صدایی گرفته به زحمت زیر لب نالیدم : متاسفم سامان . نمی خواستم این طوری بشه .
نگاه سامان به سمت من چرخید . چشمان او هم در پشت هاله ای از اشک می درخشید قلبم از دیدن برق نگاهش لرزید تمام موهای تنم سیخ شد لب های سامان در زیر نگاه به اشک نشسته ی من لرزید و گفت : رز من ... من می خواستم ... با حالی منقلب در دلم نالیدم ، " نه سامان ، نگو . بذار فکر کنم این فقط یه تصور غلط ، یه خیال محال . این نگاه تو به من میگه اشتباه کردم . این نگاه تو به من میگه هیچ وقت اون طور که باید عشقو نشناختم . "
نگاه درمانده ام در نگاه ملتمسش غرق بود او به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت ، رز تو باید یه چیزی را بدونی .
عاجزانه سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم . اما او بی توجه به حرکت من ادامه داد ، نه رز باید بدونی من ...
صدای فریاد علیرضا فرصت ادامه دادن به او نداد .
- خیلی خوب بچه ها ، ادامه می دیم . رز ... سامان ! زودتر بچه ها . خیلی ازش نمونده ، این چند تا پلانو بگیریم ، می ریم برای نهار .
نگاهمان بار دیگر به سمت هم چرخید اما من این بار خیلی زود نگاهم را از او گرفتم و به سمت محل فیلمبرداری چرخیدم اما هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که انگشتان گرم و محکم سامان به دور مچ دستم پیچید .
- خواهش می کنم رز . باید بشنوی .
نگاه مایوس و درمانده ام به عقب چرخید و روی دست هایمان ثابت ماند آنجا ، و روی مچ دست سامان چیزی دیدم که یک بار دیگر از درون لرزیدم . تارهای گیسوان قیچی شده ی من که به شکل نواری بافته شده دور مچ دستش بسته بود .
خاطره ی آن شب یک بار دیگر در ذهنم زنده شد و جمله سامان در گوشم زنگ زد : " یه باور سرخپوستی هست که میگه ، اگه زنی خونتو ریخت ، موشو آتیش بزن . "
و بعد در دلم نالیدم : " پس چرا تا حالا ندیده بودمش . خدایا چقدر من تو خیال یه عشق واهی کور بودم . "
نگاهم را تا نگاه ملتمس اش بالا کشیدم در زیر نگاه ناباور من لبخند محزونی به لب زد و گفت ، رز ، تو گفتی اگه قراره احساساتی ناگفته باقی بمونه همون بهتر که نباشه .
در صدایش رگه ای از التماس موج می زد و من قدرت تحمل کردنش را نداشتم بدون اینکه نگاه از او بردارم زیر لب زمزمه کردم : بله من گفتم .
سامان دیگر حرفی نزد فقط در سکوت نگاهم کرد نگاهی که اگر دل به آن می سپردی می توانستی به اندازه ی یک دنیا حرف نگفته از برق مدهوش کننده اش بخوانی و من خواندم . تمام حرف نگفته ی قلبش را ، تمام شوریدگی حالش را از نگاه عمیق و جانسوزش خواندم .
دستم را از بین انگشتان سستش بیرون کشیدم و همین طور که از او رو برمی گرداندم زیر لب نالیدم ، اوه خدای من ، سامان .
با گام هایی تند و شتابزده از او فاصله گرفتم و به جمع بچه های گروه پیوستم . بچه ها جای دوربین را به نقطه ی دیگری که قرار بود ادامه فیلمبرداری در آنجا انجام شود تغییر داده بودند . یک پل چوبی معلق بود که می بایست به تنهایی از روی آن می گذشتم . علیرضا نحوه ی کار و نوع حسی را که باید در آن سکانس منتقل می کردم برایم توضیح می داد اما فکر من آن قدر مغشوش و نا آرام بود که به سختی می توانستم روی حرف هایش تمرکز کنم در جواب سوالش که پرسید ، حله ، با حواسی پرت فقط سرم را تکان دادم و بعد او دستش را بلند کرد و خطاب به بچه های گروه داد زد : آماده باشید می گیریم .
بچه ها سری به علامت موافقت تکان دادند و من هم به تنهایی از روی پل گذشتم و آن سوی رودخانه منتظر دستور حرکت علیرضا ایستادم . علیرضا آن سوی پل کنار سایر بچه ها پشت دوربین ایستاده بود طبق روال کار دستش را بالا گرفت و فریاد زد : خیلی خوب ، آماده باشید . صدا ... دوربین ... حرکت .
sorna
11-28-2011, 10:37 PM
او که دستش را پائین انداخت من حرکتم را شروع کردم . ترانه ی آیدین هم برای جا افتادن بهتر من در فضای کار در حال پخش بود :
فکر می کردم
تو رو دیدن
یه تولد ، یه طلوعِ تو غروب آشنایی
ندونستم که رسیدن
یه بهونه است
واسه لحظه ی جدایی
بی تو غریبِ غربت
آماده ی شکستنم
با من بمون ، بمون ، بمون
با من که عاشقت منم مَنم .
آن سوی پل در پیش نگاه من سامان بود که با نگاهی مشتاق اما گرفته و محزون دست به سینه ایستاده بود و کمی آن سوتر سهراب که پشت دوربین بود و مرجان که چسبیده به او و در کنارش درست مثل یک جزء لاینفک از کل وجودش به من دهن کجی می کرد . همه چیز به شکل غریبی درهم تنیده بود . در آن صحنه می بایست سرم پائین می بود و حالت گرفته و محزونی به خود می گرفتم . اما در حین کار نگاهم بی اختیار به سمت مرجان کشیده شد با آن چشم های مشکی رنگ کشیده و براق کنار سهراب ایستاده بود و فاتحانه نگاهم می کرد بی اختیار از ذهنم گذشت : " نه ، هنوز همه ی مایملکت رو تصاحب نکردی . هنوز گردنبندت پیش منه . "
از این فکر بی اختیار پوزخندی روی لب هایم نشست آن قدر فکرم از فضا فاصله گرفته بود و در خودم گم بودم که صدای کات دادن علیرضا من را از جا پراند و بعد حادثه آن قدر سریع اتفاق افتاد که حتی خودم هم چیزی از آن نفهمیدم . پایم به خاطر برف فشرده ای که زیر کفشم چسبیده بود به روی پل چوبی سُر خورد و فقط چند ثانیه بعد من داخل آب رودخانه شناور بودم دخترها جیغ کشیدند و پسرها سراسیمه و وحشتزده از جا کنده شدند صدای علیرضا را شنیدم که فریاد زد : یا امام زمان . خوشبختانه آن قسمت از رودخانه عمق زیادی نداشت و شدت جریان آب آن قدری نبود که خطرناک باشد اما آب رودخانه به قدری سرد بود که تمام عضلات بدنم به یکباره قفل شد . قدرت حرکت کردن نداشتم تقلا می کردم اما بدن بی حس و سنگینم باز در کام آزمند آب فرئ می رفت . سامان ، سهراب ، آرش ، حتی علیرضا هم برای نجات من خودش را به آب زده بود . سامان جلوتر از همه بود و عمق آب تا سینه اش می رسید رنگ چهره اش به قدری سفید شده بود که من فکر کردم یا من در حال غش کردن هستم ، یا او هر آن از حال خواهد رفت . نای ام به خاطر ورود آب از راه دماغم می سوخت . پشت سر هم پلک می زدم و با تمام قوا در تلاش بودم که خودم را به یک حالت متعادل برسانم اما همچنان زیر پایم خالی بود درست زمانی که یکبار دیگر در حال فرو رفتن در آب بودم دست قدرتمند سامان را به دور بازوی کرخ شده ام حس کردم روی سطح آب که آمدم نفس حبس شده ام را بیرون دادم و برای بهتر دیدن او پشت سر هم پلک زدم اما او هنوز همان قدر سفید و رنگ پریده بود از صورت و از موهای جلوی سرش آب می چکید با نفسی بریده به او گفتم : سامان ... دارم یخ می زنم .
سامان دست دیگرش را به دور کمرم انداخت و با تمام قدرتش من را بالا کشید به زحمت صدایش را شنیدم که گفت :
- طاقت بیار عزیزم . الان ... الان می برمت بیرون .
حالا دیگر آرش هم رسیده بود او هم کمک کرد و بالاخره به هر زحمتی که بود خودمان را از آب بیرون کشیدیم . از نفس افتاده بودم سامان آرام و با احتیاط من را همانجا کنار آب روی زمین خواباند و خودش هم همانجا در کنارم زانو زد نفس در سینه ام پیچیده بود و بالا نمی آمد تلاش می کردم ، دهانم باز و بسته می شد اما نمی توانستم نفس بکشم سامان دستم را در میان دست هایش فشرد و گفت ، چیه رز ؟ چت شده ؟
تمام بچه ها دورم حلقه زده بودند حتی مرجان هم بود همه نگران و مضطرب نگاهمان می کردند اما من هنوز نمی توانستم نفس بکشم سامان محکمتر از قبل دستم را در میان دست هایش فشرد و بی طاقت و دستپاچه فریاد زد : چی شده ؟ اون ...
- اون چش شده ؟
صدای ضعیف صهبا را تشخیص دادم که گفت : نمی تونه نفس بکشه . خدایا داره خفه می شه !
به دنبال این حرف ناگهان دست سامان بالا رفت و محکم به روی گونه ام فرود آمد صدای ملتمسش را شنیدم که فریاد می زد ، نفس بکش رز . زود باش . نفس بکش .
همان یک ضربه برای شکستن سدی که راه نفسم را بسته بود کافی بود هوا را با ولع و به اندازه ی تمام حجم ریه هایم به سینه کشیدم . سامان از ذوق به گریه افتاده بود دستم را که در میان دست هایش گرفته بود روی صورتش گذاشت و در حالتی میان خندیدن و گریه کردن نالید : آره . نفس بکش ، نفس بکش . خوبه رز نفس بکش .
ریتم تنفسم که کمی منظم شد تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد از سرما در حال منجمد شدن بودم با تمام تلاشی که کردم عاقبت توانستم این جمله را زیر لب زمزمه کنم : سرده ... سردمه .
و بعد صدای سهراب را از بالای سرم شنیدم که فریاد زد : پتو ... پتو بیارین .
سامان به شنیدن صدای سهراب از جا کنده شد درست بالای سر من و در زیر نگاه بی حالم یقه اش را چسبید و او را به سمت خودش جلو کشید با لحن بغض آلود و خشمناکی بر سرش فریاد زد : همه اش به خاطر توئه . توی لعنتی . سهراب واکنشی نشان نداد اما بچه ها که از این حرکت ناگهانی سامان غافلگیر شده بودند از جا پریدند و برای واسطه گری خودشان را وسط آن دو انداختند . علیرضا میانشان ایستاد دست هایش را روی شانه های سامان گذاشت و او را به عقب هل داد .
- اِ. اِ . آروم باش سامان . چیزی نشده که .
سامان با همان حال آشفته و عصبی فریاد زد : چیزی نشده ؟ اگه اون طوریش بشه من چی کار کنم ؟
سهراب بازویش را از بین انگشتان آرش بیرون کشید و آرام بدون هیچ حرفی از محل دور شد و به سمت ماشین ها رفت .
بعد از آن صدای علیرضا را شنیدم که گفت : خدا را شکر به خیر گذشت . خدا به همه مون رحم کرد اگه اتفاقی می افتاد و ما نمی تونستیم ...
صدایش هر لحظه ضعیفتر می شد کسی چیزی رویم انداخت و بعد تصویر نگاه به اشک نشسته ی سامان آرام آرام در مه ای سفید گم شد .
* * *
sorna
11-28-2011, 10:38 PM
اصلا به یاد ندارم کی به خانه برگشتیم و بعد از آن چه اتفاقی افتاد دو روز تمام در تب می سوختم و هوشیاری کامل نداشتم بعد از آن تبم کمی پائین آمد و حالم کمی بهتر شد اما با این حال سرمای بدی خورده بودم و تمام طول هفته را در تخت خواب ماندم تمام اعضای بدنم درد می کرد انگار تنم را در هاون گذاشته و حسابی کوبیده بودند علاوه بر آن مچ پای راستم هنگامی که روی پل سُر خورده بودم دچار ضرب دیدگی شده بود و آن را با کش مخصوص بسته بودم . دکتر جواهری هر روز به عیادتم می آمد و در تمام این عیادت ها ، پدر بزرگ همراه ثابت و همیشگی اش بود نگرانی از تک تک خطوط چهره اش پیدا بود . دایی ها و زن دایی ها ، همه تمام مدت در کنارم بودن اما بچه ها ، بعد از ظهر سومین روز ، زمانی که تبم پائین آمد اجازه ی آمدن به اتاقم را پیدا کردند آن هم فقط صهبا ، آیدا و آرش . از سامان و سهراب خبری نبود . آیدا و صهبا مهربانانه صورتم را بوسیدند و کنارم در دو طرف تخت نشستند . برای روحیه دادن به من از هر دری غیر از ماجرای آن روز صحبت کردند و صهبا هم مثل همیشه شوخی های با نمک زیادی کرد . نیم ساعتی گپ زدیم و بعد آنها یکبار دیگر صورتم را بوسیدند و از اتاق خارج شدند . تنها که شدم یکبار دیگر و برای چندمین بار خاطره ی تک تک لحظات آن روز در ذهنم جان گرفت . تک تک نگاهها ، تک تک کلمات ، همه و همه در ذهنم معنا می شد . بار دیگر و شاید برای هزارمین بار نوع احساسم به سهراب و سامان را با هم مقایسه کردم . دنبال علت ها بودم حالا یک چرای دیگر هم به چراهای گذشته اضافه شده بود و آن اینکه : " اصلا چرا من به سهراب علاقمند شدم ؟ "
سهراب همیشه سرد و بی توجه بود . محبتی نشان نمی داد . اما من جذبش شده بودم . چرا ؟
آیا این به این خاطر نبود که از اول توجه ام به او جلب شده بود . زمانی که سامان گفت ، " اون گوشت تلخه ، باید ببینیش ، نفوذ زیادی رو پدر بزرگ داره . " جرقه ی اولیه زده شد و بعد زمانی که صهبا گفت :" فکر کنم از همه ی زنا متنفر شده " حسی در من ایجاد شد . او با همه متفاوت بود و شاید من هم می خواستم همین را به خودم ثابت کنم . این که من مثل همه ی زن ها نیستم ، با بقیه فرق دارم یا شاید حداقل از آن مرجان خائن و بی وفا بهترم .
اما باز هم این ، تمام ماجرا نبود این فقط یک توجه خاص بود که نه می شد اسمش را عشق گذاشت و نه محبت . همه چیز در واقع از زمانی شروع شد که او آن شاخه های رز و شعرهای عاشقانه را برایم فرستاد .
تا جایی که می دانستم رز سرخ مظهر عشق و محبت بود و آن شعرهای عاشقانه هم که خود دیگر زبان آهنگینی از یک عشق به غلیان در آمده بود . بعد هم که آن گردنبند و لحظه ای که من محبتش را باور کردم . در تمام این مدت حتی یکبار هم به سامان فکر نکرده بودم . سامانی که همیشه با محبت بود ، همیشه همه چیز را قبل از اینکه من به زبان بیاورم از نگاهم می خواند و در بحرانی ترین لحظات در کنارم بود . او نگران سلامتی من بود برایم دل می سوزاند . مواظبم بود . حضورش به من احساس امنیت می داد . از ندیدنش دلتنگ می شدم از قهر و دلخوری اش آرامشم به هم می ریخت این ها همه نشانه بود . با این همه چطور راه را اشتباه رفته بودم ؟ برای اولین بار از تجسم این فکر که سامان در تمام لحظات بی خبری من ، عاشقم بوده به هیجان آمدم و تمام وجودم از شادی دلپذیر و خوشایندی لبریز شد .
به یاد اولین برخوردمان افتادم و بعد تک تک خاطرات در ذهنم مرور شد از شروع سفرم به ایران چه اتفاقات دور از ذهنی که برایم نیفتاده بود . کتاب شعری را که روی پاهایم باز بود به سینه فشردم به بالش پشت سرم تکیه دادم و چشم هایم را به روی هم گذاشتم این اولین بار نبود که فکر کردن به سامان به روحم نشاطی همراه با آرامش می بخشید نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار لبخند زدم بی شک آشنا شدنم با سامان بهترین پیشامدی بود که در سرزمین مادری ام با آن مواجه شده بودم . بوی عطر آشنایی به مشامم رسید و من بی اختیار چشم هایم را باز کردم از دیدن سامان در آستانه ی در هول شدم از بالش کنده شدم و کتاب را روی پاهایم گذاشتم سامان با پشت انگشت اشاره اش ضربه ی آرامی به در زد و گفت ، می تونم بیام تو ؟
همراه با لبخندی کنترل نشده دسته ای از موهایم را پشت گوش زدم و در سکوت سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم . وقتی قدم به داخل اتاق گذاشت هنوز نگاهش می کردم یک بلوز چسبان مشکی رنگ با شلوار جین آبی پوشیده بود اندام متناسب و خوش فرم اش از همیشه نمایانتر بود او از یک ظاهر خوب چیزی کم نداشت و این همان نتیجه ای بود که مدت ها پیش به آن رسیده بودم درست همان بار اولی که او را دیدم . نگاهم از روی زنجیر نقره ای که دور گردنش برق می زد به پائین لغزید حلقه ی بافته شده ی موی طلایی رنگم هنوز دور مچ اش بسته بود و در دستش ...
نگاهم بار دیگر سریع و ناباور بالا چرخید و این بار در قاب چشمان مشکی رنگ گیرایش ثابت شد . سامان حالا کنار تختم رسیده بود در زیر نگاه مات شده ی من صندلی کنار تخت را جلوتر کشید و بعد آرام و بی صدا روی آن نشست قلبم از هجوم ناگهانی هیجانی اضطراب آلود به تپش افتاده بود منتظر بودم لب باز کند و حرفی بزند شاید مرا از خفقان آن گمان وحشتناکی که از دیدن شاخه ی رز و کاغذ تا شده ی در دستش به جانم افتاده بود نجات می داد به محض اینکه روی صندلی مستقر شد یکی از پاهایش را روی دیگری انداخت و گفت ، حالت چطوره ؟
وقتی سکوت من را دید نگاهش را به روی آنچه در دستش بود پائین گرفت و زیر لب زمزمه کرد ، از اینکه حالت بهتره خوشحالم ... بگیر این مال توئه .
شاخه ی رز و کاغذ را به روی صفحه ی باز کتابم گذاشت و بار دیگر خودش را عقب کشید نگاه نامطمئنی به او و بعد به شاخه گل و کاغذی که روی کتابم بود انداختم دستم می لرزید با انگشتان مرتعشم برگه را روی صفحه ی کتابم باز کردم . خط خوش و شکسته ای نوشته شده با مرکب سبز بود نگاهم بی اختیار روی کلمات لغزید :
دانی دلم از خدا چه می خواهد بی پرده بگویمت تو را می خواهد
نگاهم بار دیگر به سمت چشمانش کشیده شد نگاهش برق می زد برگه ی کاغذ را بالا گرفتم و با لحن نامطمئنی پرسیدم :
- این یعنی چی ؟
سامان خیره در چشمانم با لحن مطمئن و تاثیر گذاری زیر لب زمزمه کرد : دوستت دارم رز !
برگه لای انگشتانم لرزید با عجله نگاهم را از او گرفتم و سرم را پائین انداختم دستم همراه برگه ی کاغذ بار دیگر روی صفحه ی کتابم قرار گرفت صدای سامان را شنیدم که گفت : دیگه فرصت ریسک کردن نیست یه بار اشتباه کردم ولی مطمئن باش دیگه هرگز تکرارش نمی کنم .
بعد آهی کشید و زیر لب خواند :
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدارا دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
با چشمانی گشاد شده ناباورانه نگاهش کردم و کلمات بی اختیار بر زبانم جاری شد ، می خوای بگی اونا رو ... تو نوشتی ؟!
سامان لبخند محزونی به لب زد و محجوبانه سر به زیر انداخت در آهنگ صدایش صداقتی معصومانه موج می زد .
- از من عاشق تر پیدا نمی کنی .
پس این بود . تناقضی که در رفتار سهراب بود و من هر بار به او فکر می کردم برایم تبدیل به یک علامت سوال بزرگ می شد این بود . او اصلا آن نامه های شعرگونه را ننوشته بود او هرگز علاقه ای به من نداشت . وای که احساسات من قربانی یک سوءتفاهم وحشتناک شده بود . ناگهان در قلبم نسبت به سامان احساس خشم کردم اشکی غریبانه در چشمانم حلقه زد دلم برای سادگی خودم می سوخت سرم را با تاسف تکان دادم و با لحن بغض گرفته ای گفتم :
- نباید این کارو می کردی تو باعث شدی من اشتباه کنم .
سامان سرش را بالا گرفت حالت چهره اش گرفته و نگاهش ملتمس بود با حالتی درمانده دست هایش را تکان داد و گفت : من اشتباه کردم نباید سکوت می کردم اما ...
نگاهش را بالا گرفت و آن را در نگاه مایوس و به اشک نشسته ی من قفل کرد : اما مقصر من نبودم . تو خودت باعث شدی .
خواستم اعتراض کنم اما با دیدن حالت نگاهش ، لب هایم از حرکت ایستاد سامان لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد سرش را پائین انداخت و با لحن گرفته و غمالودی گفت : گفتی دوستش داری .
معترضانه نالیدم : من ...
اما باز حرفی برای گفتن نداشتم . حق با او بود سکوت کردم و به لب های بی رنگش چشم دوختم .
- تو گفتی ... دیدی که گلا و نامه ها رو اون پشت در اتاقت گذاشته .
این بار با لحن حق به جانبی گفتم : خوب آره . اون شب سهراب پشت در اتاقم بود .
سامان طوری نگاهم کرد که من به ناچار سکوت کردم این نمی توانست دلیل مناسبی برای ادعای من باشد . من سهراب را بالای پله ها دیده بودم نه در حین گذاشتن شاخه گل و برگه ی کاغذ . در واقع من آن لحظه چیزی را باور کرده بودم که دلم می خواست و حالا این نتیجه اش بود . از ذهنم گذشت : " اما ... پس اون گردنبند چی ؟ اونم الکی بود ؟ " و بعد خودم جواب سوال خودم را دادم : " ای احمق کله پوک اشتباهاتت درست مثل حلقه های زنجیر به هم متصلن " با تاسف سرم را تکان دادم و زیر لب نالیدم : حق با توئه . من اشتباه کردم حتی در مورد احساسم به اون . انگار تو یه خواب خرگوشی بودم که تازه ازش بیدار شدم .
نگاه سامان پائین بود و با دستبند گیس باف دور مچ اش بازی می کرد زیر لب پرسید : فکر می کردم دوستش داری . از زیر چشم نگاهش کردم و با لحن مرددی گفتم : برای همین قهر بودی ؟
سامان غمگینانه به خنده افتاد بعد آه عمیقی کشید و زیر لب جواب داد : قهر نبودم . نگرانت بودم چون فکر می کردم در اشتباه باشی . من سهرابو بهتر از تو می شناسم .
مکثی کرد و ادامه داد : اما وقتی گردنبند اونو دستت دیدم فکر کردم قضیه باید جدی باشه .
با شنیدن این حرف در دلم نالیدم : " آره منم همین فکرو کردم اما گویا من کور خونده بودم و تو هم استثنائا تو این یه مورد اشتباه فکر کردی . "
نگاهش کردم و گفتم : چرا . مگه تو خودت گردنبندت را به من ندادی . مال اون هم می تونست یه هدیه ی معمولی باشه .
سامان نگاهم کرد و گفت : ولی گردنبند من یه هدیه معمولی نبود فکر می کردم سهراب اینو بهت گفته .
نگاهم به سمت شاخه گل چرخید نمی دانستم که باید حرفی بزنم یا نه . اصلا چیزی برای گفتن به ذهنم نمی رسید این همان راز پنهان سامان بود که داشت آشکار می شد راز دلدادگی و عاشقی اش . همین طور که با سر انگشت گلبرگ های مخملین گل سرخ را لمس می کردم به اعترافات مرد عاشقی گوش می دادم که معشوقش خود من بودم .
- رز من ... من قلبمو بهت هدیه دادم نه گردنبندو . منتظر بودم اینو خودت بفهمی . تو نیکول کیدمن منی .
خودم پیدات کردم .
از این حرفش به خنده افتادم و گفتم ، مسخره بازی در نیار سامان .
سامان نفس عمیقی کشید و گفت ، چی کار باید بکنم تا تو خواستگاری منو جدی بگیری ؟
هول شده بودم یک سوال کاملا جدی بود و لابد یک جواب کاملا جدی هم می خواست . اما در آن لحظه من جوابی جدی تر از سکوت نداشتم چه می توانستم بگویم در تمام طول عمرم کی همزمان این همه احساس مختلف تجربه کرده بودم که حالا بتوانم در آن آشفته بازار فکری تصمیمی درست و به جا بگیرم .
وقتی سکوتم طولانی شد سامان دوباره لب باز کرد و گفت ، یه چیزی بگو رز .
دعایم گر نمی گویی ، به دشنامی عزیزم کن که گر تلخ است ، شیرین است از آن لب هر چه فرمایی
بار دیگر به یاد آن جمله مادر افتادم : " چه حس شورانگیزی چقدر شعر عاشقانه می داند . "
sorna
11-28-2011, 10:38 PM
نگاهش کردم در نگاه منتظرش عشقی زلال و داغ موج می زد عشقی به وسعت تمام شعرهای ناب . نگاهش آن قدر عمیق و نافذ بود که بیش از آن نتوانستم ساکت بمانم سد مقاومت در وجودم شکست و من بی اختیار بی اینکه در موردش فکری کرده باشم گفتم : به من فرصت بده سامان .
سامان بلافاصله بی صبرانه و مشتاق پرسید ، چقدر ؟
دهانم خشک شده بود و گلویم می سوخت به سختی آب دهانم را پائین دادم و نگاهم را به روی شاخه ی رزی که مقابلم روی صفحه ی کتاب بود دوختم . سامان باز بی صبرانه سوالش را تکرار کرد ، چقدر رز . چقدر ؟
هیجان و پافشاری او در گرفتن جواب هول ترم می کرد نگاهش کردم و گفتم ، نمی دونم سامان فقط ...
ناگهان به سرفه افتادم و باقی حرفم فراموشم شد سامان با عجله از جا پرید و لیوانی آب برایم ریخت به قدری با عجله این کار را کرد که لیوان آب سرریز شد و مقداری از آب پارچ روی زمین ریخت :
- آخ . آخ . آخ .
از شدت سرفه چشم هایم پر از اشک شده بود لیوان را که به دستم می داد با لحن پر شیطنتی ادامه داد : بپا رو تختت نریزی باعث ایجاد سوءِتفاهم می شه .
از حرفش به خنده افتادم و سرفه ام باز شدت گرفت دستم را جلوی دهانم گرفتم . آب لیوان بر اثر تکان سرفه های من بیرون ریخت و از لای انگشتانم پائین چکید با عجله لیوان را به سمت سامان گرفتم و با تکان دادن سر از او خواستم که آن را از دستم بگیرد سامان با چهره ای خندان لیوان را گرفت و با لحن پر از شیطنتی نالید ، ای وای ، چرا رو تختت ؟... دختر بد .
میان سرفه باز به خنده افتادم دست دیگرم را روی سینه ام گذاشتم و به پائین خم شدم نفسم از شدت سرفه تقریبا بند آمده بود که زن دایی سمیرا سراسیمه وارد اتاق شد و با دیدن آن صحنه به سمت ما دوید با عجله کنارم لب تخت نشست و در حالی که پشتم را با کف دست ماساژ می داد با لحن نگرانی پرسید ، چی شد پس ؟
و بعد خطاب به سامان غر زد ، باز اومدی اینجا . مگه نگفتم باید استراحت کنه . بده من اون لیوانو .
سامان مطیعانه لیوان را به دست زن دایی داد . چهره اش حالت نگرانی داشت با لحنی گرفته و کاملا جدی گفت ، بپا رو تخت نریزه باعث ایجاد سوءِتفاهم می شه .
زن دایی هم مثل من از شنیدن این حرف به خنده افتاد با این حال به زور سعی داشت میان خنده خودش را جدی نشان دهد در تلاشی بی ثمر اخمی ساختگی کرد و گفت ، برو رد کارت بچه . برو واینسا .
جرعه ای از آب لیوان خوردم و برای دیدن عکس العمل سامان نگاهش کردم او هم لحظه ای چشم در چشم من با همان نگاه عمیق و شوریده خیره ماند بعد لبخند محوی به لب زد گفت ، چشم صبر می کنم .
زن دایی متعجب به عقب برگشت و گفت ، کی ازت خواست صبر کنی گفتم برو پی کارت . بدو .
لیوان آب را روی شکم سامان گذاشت و او را به عقب هل داد : بگیر سر راهت که می ری این لیوانم بذار رو میز . سامان که انتظار آن حرکت را نداشت عقب عقب رفت و روی شکمش خم شد ، اوخ مامان .
زن دایی بی توجه به او بار دیگر به سمت من چرخید و با ملایمت شانه ام را فشرد بعد با لحن پر شیطنتی خطاب به سامان ادامه داد ، بپا رو شلوارت نریزی . باعث ایجاد سوءتفاهم می شه .
همین طور که زیر لب می خندیدم نگاهم را به سمت سامان چرخاندم صاف ایستاد و نگاهی به لباس هایش انداخت جلوی بلوزش کمی خیس شده بود با دست قسمت خیس شده را عقب کشید و همین طور که از اتاق بیرون می رفت جواب داد : یه کمی بالاتر از نقطه ی سوءِتفاهمه . ای خاک عالم . حالا مردم خیال نکنن یه جور نقص مادرزادیه . من و زن دایی به شنیدن این حرف با صدای بلند خندیدیم و سامان همین طور که بی خیال از اتاق خارج می شد به راهش ادامه داد
* * *
sorna
11-28-2011, 10:38 PM
آن شب ساعت ها فکر کردم . درباره ی خودم ، خانواده ی جدیدم ، اتفاقاتی که افتاده بود ، سامان ، سهراب ، احساساتم ، درباره ی همه چیز فکر کردم . آن قدر که نفهمیدم چه زمانی خوابم برد . صبح با تصمیمات تازه ای برای زندگی ام از خواب بیدار شدم من راهم را پیدا کرده بودم و بعد از روزها ، از صمیم قلب و با تمام وجود احساس آرامش و راحتی می کردم انگار سبک شده بودم شادمانی را با تک تک سلول های تنم حس می کردم . نه از استرس و دلشوره خبری بود و نه از حزن و اندوه یک عشق شکست خورده . تمام گوشه و کنار قلبم ، تمام زوایایش را جستجو کرده بودم با ترازوی عقلم بارها و بارها احساسات درونم را سبک سنگین کرده بودم حسابی مو را از ماست کشیده بودم و حالا این نتیجه اش بود : من هرگز عاشق سهراب نبودم اشتباه من درست مثل اشتباه کسی بود که چون هرگز به عمرش خورشید را ندیده بود حس می کرد روشنایی کوچک یک شمع نهایت روشنی است . من خورشید را دیده بودم و حالا روشنایی یک شمع کوچک چه لطفی می توانست برای من داشته باشد ؟
با تمام وجود می خواستم که عاشق باشم ، عاشق مردی که می دانستم با تمام وجود عاشق من است . بارها این را از دفترچه ی خاطرات مادر خوانده بودم که شکوهمندترین عشق ، عشقی است مثال عشق مادر به فرزندش و آن عشقی است که عاشق حاضر باشد به خاطر دلخواه معشوق از دلخواه خودش بگذرد . و این دقیقا همان کاری بود که سامان برای من و به خاطر من انجام داد وقتی شنید که دلبسته ی سهرابم با وجودی که دوستم داشت حرفی نزد و این یعنی ایثار در عشق .
عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد
" آره مادر ، اون از دلخواه خودش گذشت تا من به دلخواه خودم برسم . اینه رسم عاشقی . اینه اون مرد عاشق من اینه اون معشوق دوست داشتنی و با صفای من . این همون نعمت بزرگیه که خداوند به بنده هاش وعده داده . نعمتی که خدا تو دامن من گذاشت اونه فقط باید پیداش می کردم که کردم . خدایا شکرت ... شکرت خدا . باید هموزن مرجان بهش طلا داد که با اومدنش چشمای منو باز کرد باید تا ابد شاکر این تقدیر الهی بود . خدایا ازت ممنونم . به خاطر همه چیز ."
سرحالتر و پر انرژی تر از همیشه از تخت بیرون آمدم و با برداشتن حوله ام به سمت حمام رفتم باید کم کم حاضر می شدم پنج شنبه بود و طبق تاریخ می بایست برای گرفتن جواب آزمایشم به آزمایشگاه بیمارستان می رفتیم . وقتی بار دیگر به اتاقم آمدم احساس طراوت و سرزندگی هم به جمع باقی احساس های خوبم اضافه شده بود . توران خانم با دیدنم لبخندی به لب زد و گفت :
- عافیت باشه خانم جان . خدا رو شکر که حالتون بهتره .
مقابل آینه ایستادم و با حوله به جان موهای خیسم افتادم .
- ممنونم توران خانم .
توران خانم سینی صبحانه را مقابل سینه اش بالا گرفت و گفت : یه صبحونه برات آوردم خانم جان ، بخوری جون بگیری نگاهم را داخل سینی اش انداختم یک صبحانه ی کامل بود لبخندی زدم و گفتم ، این مثل یک ضیافت شاهانه است . چیه توران خانم می خواید من مخزن بترکونم .
بعد لیوان شیر عسل را از داخل سینی اش برداشتم و ادامه دادم : این خوبه ... من هلاک شیر عسلم .
توران خانم از حرفم به خنده افتاد و گفت ، اینا دیالوگای سامانه ؟
میان خنده با لحن مایوسانه ای گفتم : نه جون داداش دیالوگای خودمه .
توران خانم سری تکان داد و گفت ، امان از دست شما جوونا ... بقیه شو چی . ببرم خانم جان ؟
لیوان شیر عسل را مقابل آینه میز آرایش گذاشتم و یکبار دیگر به کار خشک کردن موهایم مشغول شدم از داخل آینه نگاهش کردم و گفتم : دستت طلا توران خانم ببرش .
توران خانم باز با خنده سرش را تکان داد و به سمت در اتاق حرکت کرد هنوز از در بیرون نرفته بود که به سمتش پرخیدم و گفتم ، راستی توران خانم .
برگشت و منتظر نگاهم کرد . دسته ای از موهای نم دارم را پشت گوش زدم و پرسیدم : سامان هنوز خونه ی ما نیومده ؟ توران با لحن نامطمئنی پرسید ، منظورتون این ساختمونه خانم جان ؟
- آره .
- چرا خانم جان . صبح کله ی سحر اومدش . کار هر روزش همینه . صبح خروس خون انگار موشو آتیش می زنن .
قلبم از شوری غریب لرزید بی اختیار قدم کوچکی به جلو برداشتم و گفتم ، الان این جاست .
توران خانم پرسید ، چطور خانم جان کاری باهاش داشتی ؟
بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست از ذهنم گذشت : " آره . دلم براش تنگ شده . "
اما در جواب سوال توران خانم سری تکان دادم و گفتم : اووم ... آره .
- خوب پس باید تا اومدنش صبر کنی به قول سمیرا خانم ، گوش شیطون کر امروز رفته شرکت .
از شنیدن این حرف مایوسانه نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر به سمت آینه چرخیدم : ممنونم توران خانم .
توران خانم فقط سری تکان داد و به سمت در اتاق حرکت کرد از داخل آینه می دیدمش که هنوز نرسیده به درگاه بار دیگر ایستاد و به سمت من چرخید .
- راستی خانم جان آقا کامران و سمیرا خانم پائین منتظر شمان .
در جوابش سری تکان دادم و گفتم : می یام .
بعد از رفتن توران خانم لباس پوشیدم و خودم را آماده ی رفتن کردم مقابل آینه با سرانگشت زنجیر گردنبند سامان را لمس کردم و بی اختیار لبخند زدم . اول پلاکش را روی سینه ام مرتب کردم اما بعد با تصمیمی جدید آن را از دور گردنم باز کردم و روی میز مقابل آینه گذاشتم . گردنبند سهراب داخل جعبه ی جواهراتی بود که از شنبه بازار شمال خریده بودم آن را برداشتم و برای اطمینان خاطر لحظه ای کوتاه آن را در مشت گرفتم . نه ، نبود ، خبری نبود دیگر مثل سابق برایم ایمپالس های عاشقانه از خودش ساطع نمی کرد . با خیالی آسوده چشم هایم را باز کردم و نفس حبس شده ام را از سینه بیرون دادم بعد با دقت و وسواسی خاص همان کاری را کردم که تصمیمش را گرفته بودم عکسم را از داخل قاب گردنبند سهراب جدا کردم و آن را داخل گردنبند سامان چسباندم . حالا قاب گردنبند کامل شده بود یک سوی آن عکس سامان بود و سمت دیگرش عکس من . به این ترتیب سهراب هم می توانست عکسش را جای قبلی عکس من کنار عکس مرجانش بچسباند .
sorna
11-28-2011, 10:39 PM
حالا چینش مهره ها درستر شده بود و اصلا درستش همین بود لحظه ای با اطمینان و علاقه ، مشتاقانه پلاک گردنبند را در مشت فشردم و آن را روی قلبم گذاشتم . این همان انتخاب من بود . چند لحظه بعد بار دیگر آن را به گردنم آویختم و پلاکش را زیر مانتوی آبی رنگم مرتب کردم نگاهی روی صفحه ی ساعتم انداختم و با دیدن عقربه هایش به دست هایم سرعت بیشتری دادم با عجله پالتو پوشیدم و شالم را روی سرم مرتب کردم کیف دستی ام را برداشتم و با عجله به سمت در راه افتادم وسط اتاق رسیده بودم که به یاد گردنبند سهراب افتادم باز به عقب برگشتم و به سمت آینه دویدم . گردنبند را از لب میز چنگ زدم و آن را همراه دستم داخل جیب پالتو فشردم . تصمیم داشتم در اولین فرصت آن را به صاحب اصلی اش برگردانم . در آینه نیم نگاه دیگری به خودم انداختم و بعد به سمت در اتاق از جا کنده شدم .
* * *
زمانی که داخل ماشین و چسبیده به شیشه ی سرد پنجره نشسته بودم و در سکوت با نگاهی مشتاق آدم ها و درخت ها ، ماشین ها ، برج ها و ساختمان ها ، خیابان ها و ویترین های شلوغ و پر رنگ و لعاب مغازه ها را پشت سر می گذاشتم روح سیال زندگی را در پیش چشمانم به وضوح می دیدم و چه حقیقت انکار ناشدنی غریبی است این زندگی . هر لحظه اش از بی خبری لحظه ی بعد سرشار است . انگار که سکه ای بالا انداخته شده و تو در هیجان پائین آمدنش بی تابی . شیر یا خط ؟
آینده در آخرین لحظه ، زمانی که دیگر چیزی از هویتش باقی نمانده و در تحولی آن قدر همیشگی و ساده که نمی بینی اش برایت تبدیل به حال شده رویش را به تو نشان خواهد داد و تو مدام در حال غافلگیر شدنی . و این پروژه همین طور ادامه خواهد داشت تا تو باقی راه سرنوشتت را همچنان در رویاهای آینده جستجو کنی .
و این آینده درست در یک قدمی من آبستن حادثه ای غیر منتظره بود و من بی اینکه حق انتخابی در انتخاب مسیر راه داشته باشم با جبر زمانه به سویش کشیده می شدم . ساعتی بعد زمانی که راه رفته را به خانه باز می گشتیم هنوز در شوک حادثه غریب الوقوع زندگی ام که ناگهان چون آواری بر سرم خراب شده بود دست و پا می زدم . هنوز آدم ها و درخت ها ، ماشین ها ، برج ها و ساختمان ها ، خیابان ها و ویترین های پر رنگ و لعاب مغازه ها سرجایشان بودند اما حالا تمام آن تصاویر در پشت هاله ای از اشک چشمانم درست مثل حبابی لرزان به نظر می رسید . آیا نابود شدن به همین سادگی بود ؟ وای که باید از این دنیا ترسید .
انگار تک تک کلماتی که از دهان دکتر خارج می شد تیشه ای بود که بر ریشه ی زندگی ام فرود می آمد دیگر چیزی به افتادن و به خاک غلتیدنم باقی نمانده بود انگار کلمات تبدیل به موریانه هایی کوچک شده بودند و نرم نرمک روحم را از درون می جویدند هنوز صدای دکتر در گوشم بود . اوج می گرفت و خاموش می شد و بعد دوباره از اول :
" آزمایش نشون می ده تعداد پلاکت های خون شما کمی پائین تر از رقم نرمالشه. علاوه بر اون کم خونی از نوع فقر آهن هم هست که به احتمال زیاد سرگیجه هاتون هم مربوط به همین مسئله می شه . البته این نگران کننده نیست چون با مصرف مداوم و پیگیر قرص آهن و یک رژیم غذایی غنی مشکل برطرف می شه اما چیزی که هست و باید اونو جدی گرفت پلاکت هاست .
توصیه می کنم در اولین فرصت آزمایش خونتون تکرار بشه و اگه جواب آزمایش مشکلتون رو تایید کرد باید یه آزمایش تخصصی تر روی مغز استخوانتون انجام بشه . ان شاءا... که مشکل از مغز استخوان نیست . "
اشک هایم خارج از اراده یکبار دیگر روی گونه هایم جاری شد وقتی دست زن دایی روی شانه ام قرار گرفت نگاه اشکبارم به سمت او چرخید و بعد سرم برای چندمین بار روی سینه اش قرار گرفت .
- گریه نکن عزیزم ان شاءا.. که چیزی نیست مگه نشنیدی دکتر چی گفت ...
اما خودش هم آن قدر بغض کرده بود که باقی کلمات در گلویش ماند و از دهانش بیرون نیامد بوسه ای آرام روی سرم زد و در حالی که با فشار بیشتری مرا به سینه اش می فشرد سرش را به سرم تکیه داد . سکوت مطلق و عمیق دایی کامران هم به نوعی نشان از ناراحتی و نگرانی اش بود زمانی که او ماشین را پشت در خانه نگه داشت سرم را از روی شانه ی زن دایی برداشتم و با عجله اشک هایم را از روی صورتم پاک کردم دلم نمی خواست کسی در آن رابطه چیزی بداند هنوز قضیه به درستی در ذهن خودم هم جا نیفتاده بود . دایی کامران در ماشین را برای پیاده شدن باز کرده بود که صدایش زدم :
- می بخشین دایی جان .
دایی کامران به عقب برگشت و مهربانانه نگاهم کرد : جونم دایی جان .
سرم را پائین انداختم و گفتم ، میشه خواهش کنم از این قضیه چیزی به بقیه نگید .
دایی کامران درمانده و بلاتکلیف فقط نگاهم کرد نگاهم را به صورت زن دایی دوختم و با لحن عاجزانه ای گفتم ، خواهش می کنم . فعلا نمی خوام کسی در این رابطه چیزی بدونه .
زن دایی لبخندی به لب زد و مهربانانه شانه ام را فشرد : حتما عزیزم .
با این قول و قرار توافقی از ماشین پیاده شدیم به خاطر اصرار زیاد زن دایی به خانیشان رفتم پسرها هنوز خانه نیامده بودند زن دایی قرص مسکنی به من داد و من بعد از خوردن آن برای استراحت به اتاق سامان رفتم در را که پشت سرم به هم زدم بغض بار دیگر بر گلویم چنگ انداخت و راه نفسم را تنگ کرد چقدر زود همه چیز تمام شده بود به قدر یک مژه بر هم زدن . به سرعت یک سقوط آزاد از یک ارتفاع بلند . مگر از صبح که به خاطر تقدیر خوبم خدا را شاکر بودم چند ساعت گذشته بود . سهم من از زندگی فقط همین بود ؟
با گام هایی سنگین خودم را به تخت رساندم و بی حال روی آن دراز کشیدم لحظاتی طولانی با نگاه ماتم به سقف بالای سرم خیره ماندم بعد نگاهم آرام آرام به پائین لغزید یک تابلوی خطی دیگر به جمع تابلوهای اتاق اضافه شده بود درست آن رو به رو . در تیررس نگاهم :
دانی دلم از خدا چه می خواهد بگذار بگویمت تو را می خواهد
مثل نیشتری بر بغض لانه کرده در گلویم نشست به پهلو غلتیدم و چون کودکی بی پناه در هم مچاله شدم صدای هق هق گریه ام ، ملودی غم انگیزی بود که بر این سیاه بختی ام نواخته می شد . آن قدر گریستم که چشم هایم به سوزش افتاد و بدنم سنگین شد هنوز هق هق می کردم که پلک هایم به روی هم افتاد و کم کم خوابم برد . چشم که باز کردم سایه روشن غروب فضای اتاق را پر کرده بود روی تخت به سمت پنجره غلتیدم از دیدن سامان که پشت پنجره ایستاده بود قلبم لرزید پلیوری کرم رنگ تن اش بود و آستین هایش را تا نزدیک آرنج بالا کشیده بود یک دستش را به درگاه پنجره بالا گرفته بود و در دست دیگرش بادبزنی حصیری داشت که با آن آرام ، به ساق پایش ضربه می زد با نگاهی محزون و پرحسرت نگاهش می کردم که ناگهان به عقب چرخید و با نگاه مشتاقش غافلگیرم کرد .
- اِ ... بیدار شدی ؟
sorna
11-28-2011, 10:39 PM
خودم را روی تخت بالا کشیدم و زانوهایم را در بغل گرفتم سامان همین طور که به سمتم می آمد ادامه داد : می دونی داشتم به چی فکر می کردم که اگه تو الان زنم بودی این جور می ذاشتم بخوابی ؟
رو به رویم لب تخت نشست و نگاه خندان و پر شیطنت اش را به صورتم دوخت : نوچ . اون قدر با کمربند می زدم کف پاهات تا پاشی و جورابامو بشوری .
لبخند محزونی به لب زدم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم سامان با بادبزن بادم زد و موهای روی پیشانی ام را پریشان کرد ، پاشو تنبل ، پاشو جمع کن این گیساتو . نگاه کن ، نگاه کن رو تختم تمام پُر مو شده . هی یارو تک تک شونو ور می چینی وگرنه جیگرتو در می یارم .
بغض راه گلویم را گرفته بود در دلم نالیدم : " آخ سامان . سامان . "
با بادبزن روی سرم زد و گفت : نکنه کسری خواب داری هنوز . بابا خدا بده برکت .
از حرفش به خنده افتادم با چشمانی به اشک نشسته سر برداشتم و با لبخندی محزون نگاهش کردم سامان با دیدنم چشم تنگ کرد و گفت :
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
خوبه حالا . نمی خواد گریه کنی . جیگرتو در نمی یارم . اصلا ولشون کن بذار باشن می کارمشون پس کله ام پشت مو بشه .
خوبه این جوری ؟ چی داداش ؟
با خنده سرم را پائین انداختم . سر بادبزن را زیر چانه ام گرفت و سرم را بلند کرد لحنش این بار جدی و پر مهر بود .
- خوب ... قضیه چیه ؟
سعی می کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند آرام زیر لب جواب دادم ، هیچی .
سامان با سر بادبزن ضربه ی آرامی زیر چانه ام زد : به من نگاه کن رز . پرسیدم چی شده ؟
نگاه سریعی به صورتش انداختم و گفتم : گفتم که چیزی نشده . همیشه که نمی شه خندید گاهی هم دل آدم می گیره .
سامان با لحن مهربانی پرسید : خوب دلت واسه چی گرفته ؟
بار دیگر سرم را روی زانوهایم گذاشتم و با لحن گرفته ای زیر لب زمزمه کردم : واسه اینکه اینجا غریبم .
سامان پرسید " واسه وقتی می خوای بمیری غصه می خوری ؟
از شنیدن حرفش قلبم از جا کنده شد وحشتزده نگاهش کردم . می دانست ؟ !
- تو بلای جون منی . نترس طوریت نمی شه . با یه کم خونی ساده که به آدم ویزای اون دنیا نمی دن .
sorna
11-28-2011, 10:40 PM
بعد مچ دستم را گرفت و من را به دنبال خودش از روی تخت پائین کشید : پاشو ، پاشو . تو شومینه کباب ِ تو حیاط جیگر گذاشتم رو ذغال کار درست . بخوری اصلا جلو چشاتم خون می گیره . آباریکلا دختر . بدو بابا . همراه سامان به باغ رفتم همه پوشیده در شال و کلاه و پالتو و کاپشن دور هم جمع بودند با برگ های خشک و چوب آتشی روشن کرده بودند که بوی مطبوعش با بوی خوش کباب فضای باغ را پر کرده بود . سلام کردم و جواب سلامم را گرم و پر مهر تحویل گرفتم . همه بودند حتی پدر بزرگ و توران خانم . دایی کاوه با بادبزنی در دست مشغول باد زدن سیخ های کباب بود . زن دایی سمیرا با دیدنم پتویی را که دور خودش پیچیده بود بالا گرفت و گفت : بیا اینجا عزیزم . بیا زیر پتو .
مطیعانه کنارش نشستم و او دنباله ی پتو را دور من پیچید . بالاخره سهراب را بعد از چند روز در جمع خانواده دیدم آن سوی آتش درست رو به رویم نشسته بود گردنبندش در جیبم و در کنار انگشتان مشت شده ام بود باید امشب آن را به او برمی گرداندم و شاید در شبی دیگر گردنبند سامان را .
با قلبی گرفته نگاهم را به سمت سامان چرخاندم سیخ های کباب دستش بود و با وجودی که هنوز داغ بودند به آنها ناخنک می زد . سرش را بالا گرفت و گفت ، یه بار یه مرد اون جوری داشته کباب باد می زده این پیشته ها بو می کشن می یان سر بوم ، اون وقت مرد اون جوریه زیر چشی یه نیگا می کنه به گربه هه و یه نگاه به کبابه ، سر می ندازه پائین و میگه بلالِ بلال .
همه می خندیدند که سامان ادامه داد : البته اینکه می گم مستند ها . فکر نکنین اون جُک قدیمیه است . پیش پای شما همین جا اتفاق افتاد . عمو کاوه خوب می دونه . مگه نه عمو جون .
دایی کاوه میان خنده با بادبزن ضربه ای پشت سامان زد و گفت ، برو بچه . برو باباتو دست بنداز .
سامان همین طور که می خندید به سمت من آمد و هر دو سیخ کبابی را که دستش بود به سمتم گرفت .
- بگیر رز بخور تا توانی به بازوی خویش . باید آهن خونتو ببری بالا وگرنه تو میدان مغناطیسی زمین باقی نمونی ها لبخندی زدم و گفتم ، نه این خیلی زیاده .
سامان سیخ های کباب را دستم داد و گفت ، زیاد نیست بخور تا یخ نکرده .
بعد رو به جمع چرخید و گفت ، بقیه هم نون خشکاشونو در آرن با آب دهنشون بخیسونن . بوش مفتیه . همه از شنیدن این حرف به خنده افتادیم اما لحظاتی بعد دایی کاوه سیخ های کباب را بین همه پخش کرد و کمی از سر و صداها خوابید . کمی بعد پدر بزرگ خیلی بی مقدمه پرسید ، کامران ... گفتی دکتر دقیقا چی گفت ؟
همه ساکت و منتظر سر برداشتند و به سمت دایی کامران چشم دوختند انتظار شنیدن این سوال را از جانب او نداشتم . آن هم در آن لحظه . بی اختیار نگاهم به سمت سامان چرخید با حواسی جمع به لب های دایی کامران چشم دوخته بود . دلم به شور افتاد نگاهی به جانب دایی کامران انداختم . مبادا از حالت چهره یا نوع نگاهش به حقیقت مطلب شک می کرد . کاری که همیشه در مواجهه با سکوت من می کرد حرف های نگفته ام را راحت از نگاهم می خواند . دایی کامران همین طور که خودش را با سیخ کبابش مشغول نشان می داد سری بالا انداخت و گفت : هیچی آقا جون یه کم آهن خونش پائینه . حالا فردا باید یه آزمایش دیگه بده اما دکتره گفت چیزی نیست یه چند وقت از این بلالا بخوره حله .
همه به این شوخی دایی کامران خندیدند و من نفسی به آسودگی کشیدم سرم را پائین انداختم و تکه ای از کباب را به دهانم گذاشتم که سامان گفت ، می خواین اگه شما کار دارین فردا من باهاش برم آزمایشگاه ؟
از شنیدن حرفش به سرفه افتادم . اشک در چشم هایم جمع شده بود سر برداشتم و وحشتزده نگاهش کردم داشت نگاهم می کرد از ذهنم گذشت : " وای ... حالا بیا و درستش کن . "
اما دایی کامران خیلی زودتر از آنچه من فکرش را می کردم درستش کرد .
- تو امروز چک غلامی رو وصول کردی ؟
نگاه سامان به سمت دایی چرخید و گفت ، نه . رفتم بانک اما پول تو حسابش نبود .
دایی همین طور که از جایش بلند می شد جواب داد : فردا اول وقت برو بانک .
بعد هم در حالی که به سمت ساختمان می رفت ادامه داد ، پاشید دیگه هوا سرده .
دایی کامران که رفت بقیه هم به جنب و جوش افتادند سیخ های خالی کباب دسته شد و داخل سینی قرار گرفت زن دایی پتویش را تماما به من بخشید بعد سینی سیخ ها را برداشت و گفت ، رز عزیزم با پسرا بیاین خونه . سرده ، سرماخوردگی ات بدتر می شه .
لبخندی زدم و گفتم ، ممنون زن دایی جان . اگه اجازه بدید دیگه می رم به اتاقم .
زن دایی هم در جوابم لبخند زد : هر طور راحتی عزیزم .
بعد رو به زن دایی نسرین ادامه داد : لااقل شما بفرمایین .
زن دایی نسرین جواب داد : نه دیگه مزاحم نمی شیم . شاممون رو گازه .
و چند دقیقه ی بعد هر کس به سمت ساختمان خودشان می رفت . از روی نیمکت بلند شده بودم که سهراب هم سرپا ایستاد و گفت : رز ، اگه ممکنه می خواستم چند لحظه باهات صحبت کنم .
سامان با شنیدن این حرف نگاه سریعی به سمت من انداخت و لحظه ای مردد از حرکت ایستاد . پتو را محکمتر از قبل دور خودم پیچیدم و در جواب تقاضای سهراب گفتم : حتما .
و بعد نگاهی به سمت سامان انداختم او که متوجه منظورم شده بود دست هایش را در جیب های کاپشن اش فشرد و زیر لب جواب داد : کنار حوض منتظرت می مونم .
لبخند کمرنگی به لب زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم وقتی که رفت نگاه منتظرم بار دیگر به سمت سهراب چرخید . سهراب یقه ی پالتویش را بالا کشید و گفت ، می شه راه بریم ؟
سرم را تکان دادم و زیر لب زمزمه کردم : البته .
هوا تقریبا تاریک شده بود اما چراغ های باغ روشن بود در کنار هم قدم برمی داشتیم اما هر دو ساکت بودیم چند متری که رفتیم ناگهان ایستاد و سرش را پائین انداخت : رز من ... لازم بود زودتر باهات صحبت کنم اما ... راستش نمی دونم چی باید بگم من ...
نگاهم را پائین گرفتم و گفتم ، نیازی نیست چیزی بگی .
sorna
11-28-2011, 10:40 PM
گردنبند را از جیبم در آوردم و آن را به سمتش گرفتم : فکر کردم ... لازمه که اینو بهت بدم .
سهراب سرش را بالا گرفت از دیدن گردنبند سرخ شد و با لحن شتابزده و شرم آلودی گفت : نیازی به این کار نیست رز . اون یه هدیه است .
سرم را تکان دادم و گفتم ، ازت ممنونم سهراب اما فکر می کنم این هدیه بیشتر مناسب مرجان باشه تا من .
سهراب سرش را پائین انداخت و گفت : متاسفم رز . من ... من فکر می کردم تونستم از گذشته ی خودم دل بکنم . من واقعا می خواستم که همه چیزو از نو شروع کنم اما مثل اینکه ... اشتباه می کردم .
هنوز دستم به سمت او دراز بود گفتم ، لطفا بگیرش سهراب .
سهراب سر برداشت و درمانده نگاهم کرد بار دیگر آرام زیر لب زمزمه کردم : خواهش می کنم .
سهراب لحظه ای به من و بعد به گردنبندی که دستم بود نگاه کرد عاقبت بر تردیدش غلبه کرد و دستش را برای گرفتنش پیش آورد . گردنبند را که در دستش رها کردم پتو را محکمتر از قبل دور خودم پیچیدم و زیر لب زمزمه کردم ، شب به خیر .
و بعد بدون هیچ حرف دیگری از او جدا شدم .
سامان کنار حوض وسط باغ منتظر قدم می زد با دیدنم گامی به جلو برداشت و مشتاقانه نگاهم کرد در همان لحظه ی اول کنجکاوی را از نگاهش تشخیص دادم اما هیچ کدام حرفی نزدیم با هم و شانه به شانه ی هم به سمت خانه ی پدر بزرگ حرکت کردیم اما همان طور که انتظار می رفت سکوت او خیلی طولانی نشد همین طور که دست هایش را در جیب های کاپشن اش فشرده بود سرش را رو به آسمان گرفت و گفت : خوب ! ... چی می گفت ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم ، هیچی .
نگاه سامان به سمت من چرخید و تکرار کرد : هیچی ؟
زیر لب جواب دادم ، گردنبندش را بهش پس دادم .
سامان حرفی نزد و من برای تغییر دادن مسیر افکارش موضوع صحبت را عوض کردم ، سامان !
نگاه سامان به سمت آسمان بود : هووم .
زیر لب پرسیدم ، مرجان . چرا برگشته ؟ مگه ... مگه ازدواج نکرده بود ؟
نگاه سامان به سمتم چرخید و گفت ، برات مهمه ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم : نه .
اما هنوز نگاه خیره سامان را به روی صورتم حس می کردم بنابراین نگاهش کردم و گفتم ، همین طوری پرسیدم . فقط می خواستم بدونم .
سامان نگاهش را به روبرو دوخت و نفس عمیقی کشید : اطلاع دقیقی ندارم . سهراب که هنوز حرف درستی نزده . هنوز بابا و مامان چیزی در این رابطه نمی دونن . اما این طور که من از علیرضا شنیدم جریان عقد موقت و ویزا یه داستان ساختگی بوده می گفت تمام این مدت تایلند پیش مادرش بوده . گویا مادره ایدز داشته . شوهرش وقتی فهمیده به قصد کشت کتکش زده و بعدم گم و گور شده . اینم رفته بوده اونجا که مثلا یه خاکی تو سر خودش و مادره بریزه ، مادره مرده . اونم برگشته ایران ... البته اگه حرفاش راست باشه . من بودم که اعتماد نمی کردم .
آهی کشیدم و زیر لب با لحن محزونی گفتم : ولی سهراب دوستش داره .
حرف بی غرضی بود اما سامان واکنش نشان داد از حرکت ایستاد و گفت ، صبر کن ببینم تو امشب یه چیزیت هست .
... رز ؟
ایستادم و به جانبش چرخیدم در نگاه بی قرارش نگرانی موج می زد : رز بگو ببینم چی شده ؟
سرم را تکان دادم و گفتم : هیچی ، هیچی نشده .
با نگاهش صورتم را می کاوید سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد و گفت ، نه یه چیزی هست . امشب نگاهت فرق کرده . تو مثل همیشه نیستی . یه چیزی هست که به من نمی گی .
لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم : دیوونه نشو سامان . مثلا چی ممکنه باشه ؟
سامان با همان لحن جدی و متفکر جواب داد : چه می دونم . هر چیزی هست به من بگو رز من دوستت دارم .
نگاه درمانده ام را از نگاه شوریده اش بریدم و از او رو برگرداندم اما او سرسختر از این حرف ها بود با دست چانه ام را گرفت و سرم را به سمت خودش چرخاند : با تواَم رز . می گی چی شده یا تا صبح همین جا نِگرت دارم .
بغض راه گلویم را گرفته بود اما برای راضی کردن او مجبور بودم بخندم میان خنده ای که از گریه برایم تلختر بود گفتم :
- تو امشب دیوونه شدی . فکر کنم به خاطر بدر کامل ماهه .
سامان چانه ام را رها کرد و با لحن کلافه ای گفت : مسخره نشو رز . تو داری گریه می کنی .
حق با او بود با تمام کوشش مسخره ام برای خندیدن باز اشک در چشمانم حلقه زده بود با این حال با سماجت مسخره تری گفتم ، اوه . خودم فکر می کردم دارم می خندم . تو چطور هنوز فرق بین خندیدن و گریه کردن را نمی دونی ؟
دست های سامان بالا آمد و محکم بازوهایم را در دست گرفت : رز بذار خیالتو راحت کنم تا زمانی که نگفتی چه مرگته نمی ذارم از اینجا جُم بخوری .
آن قدر مستاصل شده بودم که نفهمیدم این حرف احمقانه چطور از دهانم خارج شد .
- نمی تونم سهرابو فراموش کنم سامان ، متاسفم .
سامان چیزی نگفت . هیچ حرفی نزد . کوچکترین صدایی از او نشنیدم و این در نظرم غیر طبیعی بود سر برداشتم و نگاه آشفته و غمبارم را به صورتش دوختم . مردمک های سیاهش پشت هاله ای از اشک می درخشید نگاهم که در نگاهش افتاد لب هایش تکان خورد و با لحن ناباورانه ای زیر لب زمزمه کرد ، دروغ می گی .
لحنش آن قدر مایوسانه بود که به گریه افتادم . تحمل دیدن نگاه اشکبارش را نداشتم خودم را به او نزدیک کردم .
کلمات خارج از اراده و پشت سر هم بر زبانم جاری شد :
- منو ببخش سامان . می خوام برگردم امریکا . من نمی تونم دوسِت داشته باشم .
صدای ضربه های سنگین قلبش را می شنیدم . عطر وجودش برایم دلپذیرترین بوها بود اما افسوس که نمی توانستم ، نمی توانستم او را برای همیشه داشته باشم . سامان هنوز بازوهایم را می فشرد با لحن بغض گرفته و سنگینی زیر لب پرسید :
- چرا . به خاطر سهراب ؟
sorna
11-28-2011, 10:40 PM
گریه ام تبدیل به هق هقی غریبانه شد . می خواستمش . دوستش داشتم . آخ خدایا .
سامان از شانه هایم گرفت و من را به عقب کشید با نگاهش التماسم می کرد .
- چرا جوابمو نمی دی رز . می خوای دیوونه ام کنی ؟ ... آره ؟
تکانم داد و عاجزانه نالید : یه چیزی بگو رز . جونمو گرفتی .
دیگر تحملش را نداشتم میان گریه تمام خشم و نارضایتی و عجزم را بر سرش فریاد زدم .
- می خوای بدونی چرا گریه می کنم ؟ آره . می خوای بدونی ؟ باشه بذار برات بگم . برای اینکه من مریضم . مشکوک به سرطان می فهمی .
خودم را از بین دست های سست شده ی سامان بیرون کشیدم پتو همانجا مقابل پاهای او روی زمین افتاد و من هق هق کنان به سمت ساختمان دویدم . آن شب برای تمام آینده ی از دست رفته ام تا می توانستم زار زدم . اما دیگر چه سود .
sorna
11-28-2011, 10:40 PM
آزمایش خون بعدی جواب آزمایش اول را تایید کرد . حالا دیگر تمام اهل خانه خبر بیماری ام را می دانستند همه در سکوتی غم آلود و بهت آور فرو رفته بودند . دیگر همه چیز برای من تمام شده بود زمانی که با اصرار تمام اعضای خانواده رو به رو شدم برای انجام آزمایش مغز استخوان هم رضایت دادم . یک هفته صبر کردن برای منی که هر لحظه اش برایم به درازای یک سال شده بود برابر با بدترین عذاب ها بود . گذشت اما با عذاب گذشت در تمام این مدت محبت اعضای خانواده به من چند برابر شده بود اما روح من به قدری آسیب پذیر و حساس شده بود که از شنیدم هر کلمه ی محبت آمیزی به گریه می افتادم باید به خانه برمی گشتم . به امریکا . می بایست قلبم را ، تمام عشق و احساسم را فدای واقعیت تلخ زندگی ام می کردم . این سرنوشت من بود و من هر چند سخت باید به آن تن می دادم .
صبح فردا می بایست برای گرفتن جواب آزمایش می رفتیم و بلیتی که من برای بازگشت به خانه آماده کرده بودم دقیقا برای بعد از ظهر فردا بود . بلیت در دستم بود و با نگاه اشکبارم به آن می نگریستم . در حسرت تمام آنچه که باید جا می گذاشتم و می رفتم آهی غمالود کشیدم و از روی تخت همانجایی که نشسته بودم بلیت را به سمت میز آرایش پرت کردم نشانه گیری خیلی دقیقی نبود . بلیت به لبه ی انتهایی میز خورد و نزدیک در باز اتاق روی زمین افتاد . خسته و دلمرده خودم را از تخت پائین کشیدم تا آن را از روی زمین بردارم . همین که برای برداشتنش خم شدم از دیدن پاهایی در آستانه ی در ، نگاهم بالا کشیده شد و با نگاه عمیق و سنگین سامان تلاقی کرد . با عجله بلیت را برداشتم و سرپا ایستادم . دستم بی اختیار به سمت صورتم کشیده شد اما دیگر برای هر اقدامی دیر شده بود . اوهم بلیت را دیده بود و هم صورت خیس از اشکم را .
در زیر نگاه درمانده من قدمی به جلو برداشت و مقابلم ایستاد . بلیت را بی هیچ مقاومتی از لای انگشتان دستم بیرون کشید و نگاهش را به روی آن انداخت نگاهم روی صورتش ثابت بود از لحظه ای که تصمیم گرفته بودم دور او را خط قرمز بکشم هر لحظه از لحظه ی قبلش برایم عزیزتر شده بود . خواستن و نداشتن . " تمنا "
نگاهش را که بالا گرفت نگاهم را پائین انداختم و بلیت را آرام از لای انگشتانش بیرون کشیدم در تمام این مدت سعی کرده بودم خودم را از او و نگاه های ملتمسش دور نگه دارم اما او مدام در پیش نگاهم بود . وقتی لب باز کرد غم دلم تازه تر شد . صدایش گرفته و دو رگه بود پرسید : می خوای بری ؟
سرم را پائین انداختم غمگینانه پرسید : به همین راحتی ؟ ... پس من چی ؟
حرفی نزدم و او باز با حرارت بیشتری پرسید : پرسیدم پس من چی رز ، کجا ... کجا می خوای بری ؟
زیر لب زمزمه کردم ، خونمون .
سامان دستش را روی قلبش گذاشت و زیر لب نالید : خونه ی تو این جاست رز . کجا می خوای بری .
غمگینانه از او رو برگرداندم تمام سعی ام را می کردم که قوی باشم و دوباره گریه نکنم : دوباره شروع نکن سامان . من قبلا حرفامو زدم .
سامان قدمی به دنبالم برداشت و گفت ، نمی تونم بپذیرم رز .
پشتم به او بود بی رحمانه زیر لب جواب دادم : اون دیگه مشکل توست نه من .
و بعد لبم را به دندان گزیدم سامان آشفته حال خودش را به من رساند و رو به رویم ایستاد .
- نمی تونی این حرفو بزنی .
بی اینکه نگاهش کنم جواب دادم : ولی من این حرفو زدم .
در صدایش رگه ای از التماس و خواهش حس می شد ، نمی تونی حقیقتو انکار کنی رز . دوستم داری .
از درون می گریستم اما سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم : نه سامان . راه من و تو از هم جداست ، تو می تونی خوشبخت باشی .
سامان بلافاصله و با لحن مطمئنی جواب داد : هستم . می خوام باهات ازدواج کنم رز . با مادر صحبت کردم به همه گفتم .
قلبم به هم فشرده شد لبم را به دندان گزیدم و گفتم : مسخره نباش سامان من ...
سامان آشفته حال میان حرفم دوید و گفت ، تو چی . چرا به خاطر اتفاقی که هنوز نیفتاده عزا گرفتی ؟ از آزار دادن من لذت می بری ؟
با لحنی عصبی بر سرش فریاد زدم : آره دارم لذت می برم . نمی بینی .
سامان ملتمسانه نالید ، رز خواهش می کنم حتی اگه فقط یک روز ، فقط یک روز از پیمونه ی عمر تو یا من باقی مونده باشه می خوام که در کنار هم باشیم .
نگاه به اشک نشسته ام را از صورت او گرفتم و زیر لب زمزمه کردم : اما من می خوام اگه آخرشه در کنار پدر و مادرم باشم .
این را گفتم و برای پایان دادن به آن گفتگوی تلخ و غم انگیز از اتاق بیرون رفتم . آن شب یکی از درازترین شب های عمرم بود حتی برای یک لحظه ی کوتاه مژه بر هم نگذاشتم . مدام با خاطرات تلخ و شیرینم کلنجار رفتم گاهی اشک ریختم و گاهی از یادآوری شیطنت های سامان میان گریه ، به خنده افتادم . سحر که دمیده شد بدن بی حس و حالم را از روی تخت پائین کشیدم و به سمت پنجره رفتم پرده را که کنار زدم از دیدن برف زیبایی که در حال باریدن بود بی اختیار آه کشیدم . اولین شبی که به ایران آمدم هم برف می بارید از یادآوری آن خاطره لبخند محزونی روی لب هایم نشست . پالتوم را روی شانه هایم انداختم و از در منتهی به تراس بیرون رفتم . هوا هنوز گرگ و میش بود اما دانه های درشت برف در روشنایی کمرنگ سپیده دم حتی رویایی تر از روز به نظر می رسید . چراغ های فانوسی شکل باغ از آن بالا ، درست مثل ریسه هایی از نور به هم متصل بودند دانه های برف در شعاع نورهای زرد رنگشان چون شبپره های در حال پرواز به نظر می رسید . روی شاخه های لخت درختان باغ ، روی مخروطی های بلند سرو و کاج لایه ای از برف بود و شاخه های ظریف تر به پائین سر خم کرده بودند . منظره از ان بالا به قدری زیبا و بدیع بود که چون رویایی سفید به نظر می رسید . این آخرین صبح من در آن خانه و در آن سرزمین چهار فصل زیبا بود باید با تک تک لحظاتش خداحافظی می کردم . می رفتم اما می دانستم که روحم را در ان خانه جا خواهم گذاشت شاید در آن تراس و در کنار آن منظره ی با شکوه .
sorna
11-28-2011, 10:41 PM
اشک هایم را با سرانگشت به عقب راندم و با آهی عمیق به اتاق برگشتم . آرام آرام چون شبحی سرگردان در اتاق می چرخیدم باید همه چیز را به ذهن می سپردم . همه چیز را لمس می کردم . می بوئیدم . باید گنجینه ی خاطراتم را برای یک سفر دور و دراز به صندوق خانه ی قلبم می سپردم . گیسوان مادر . کتاب هایش . همه چیز . خدایا همه چیز .
آرام آرام وسایلم را داخل چمدانم جا دادم و آن را آماده کنار در گذاشتم وقتی برای خوردن صبحانه به طبقه پائین رفتم تمام اهل خانه دور هم جمع بودند همه به نوعی در تلاش بودند طوری رفتار کنند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده اما خیلی هم در ایفای نقششان موفق نبودند . زن دایی مثل همیشه انتهای میز برایم جا باز کرد و با عجله فنجانی چای شیرین کرد . لبخندی به لب زدم و زیر لب از او تشکر کردم . جرعه ای از چای شیرینم نوشیدم و فنجان را بار دیگر داخل بشقاب روی میز گذاشتم . احساس می کردم نگاه همه به روی من دوخته شده . سرم را بالا گرفتم پدر بزرگ بالای میز و درست رو به روی من نشسته بود برای اولین بار بود که می دیدم او صبحانه اش را بیرون از اتاقش و در جمع خانواده می خورد نگاهم به سمت سامان چرخید سمت راست من در طول میز نشسته بود سرش پائین بود و بی هدف با قاشق استکان چای اش را هم می زد . نیم رخ زیبایش آرام و متفکر به نظر می رسید امیدوار بودم که واقعیت را پذیرفته باشد بنابراین سرم را پائین انداختم و برای اعلام تصمیمم سینه ام را صاف کردم ، می بخشین من ... من می خواستم یه چیزی بگم .
همه نگاه ها به جز نگاه سامان به سمت من چرخید و جنبش دست ها و دهان ها متوقف شد . زن دایی سمیرا با لحن مهربانانه ای گفت ، بگو عزیزم . سرم را بالا گرفتم و نگاهم را یک دور کامل دور میز چرخاندم بعد لب هایم را با زبان خیس کردم و گفتم ، من ... من امروز بر می گردم امریکا . هیچ صدایی از گلوی هیچ کس خارج نشد و من ادامه دادم : از سهراب خواهش کرده بودم برام بلیت بگیره ساعت دو پرواز دارم .
سامان به یکباره از پشت میز بلند شد و در سکوت بدون اینکه حتی نگاهی به سمت من بیاندازد سالن را ترک کرد . قلبم از غم فشرده شد اما دندان روی جگر گذاشتم و خم به ابرو نیاوردم . من تصمیمم را گرفته بودم و هیچ چاره ی دیگری هم نداشتم زن دایی دستش را روی دستم گذاشت و با لحن دلسوزانه ای گفت ، رز ، عزیزم ...
فرصت ادامه دادن به او ندادم میان حرفش دویدم و گفتم : نه زن دایی جان . من تصمیم خودم را گرفتم . اینجا و در کنار شما بهترین لحظه ها را گذروندم . اما باید به کشورم برگردم . امیدوارم من را درک کنید .
قبل از اینکه بغض یکبار دیگر پنجه بر گلویم بفشارد از جایم بلند شدم و ادامه دادم : اگه فرصتی باقی باشه باز هم به ایران برمی گردم و به خاطر همه چیز ... از شما ممنونم .
این را گفتم و برای رفتن به اتاقم از پله ها بالا رفتم . همان طور که از خدا می خواستم کسی به دنبالم از پله ها بالا نیامد و من آخرین قطره های اشک را در تنهایی و سکوت اتاقم ریختم . ساعت کمی از ده گذشته بود که برای رفتن آماده بودم جعبه مقوایی کفش را که دستمال گیسوان مادر در آن بود برداشتم و شاخه های رُزی را که برایم یک دنیا ارزش داشت با احتیاط داخل آن چیدم . یادگار کوچکی از عشق بود که همراه خودم به خانه می بردم آن را به دقت لابه لای لباس هایم در چمدان جا دادم و بعد دیگر آماده ی رفتن بودم می دانستم که هر چقدر بیشتر بمانم دل کندن برایم سخت تر خواهد بود بنابراین بدون هیچ نگاه آخری ، چمدانم را برداشتم و از اتاق خارج شدم .
از پله ها پائین می آمدم که همه با دیدنم از جا بلند شدند و سرپا ایستادند با یک نگاه اجمالی جای خالی سامان را حس کردم و همین طور پدر بزرگ ، پدر بزرگ هم در آن جمع خانوادگی غایب بود . صهبا با چشم هایی گریان خودش را به بازوی مادرش چسبانده بود . دست های دایی کامران در جیب های شلوارش بود من را که دید نگاهش را به روی کفش هایش پائین انداخت . سرم را به زیر انداختم و پله های باقی مانده را پائین آمدم . زن دایی سمیرا اولین نفری بود که بی تابانه خودش را به من رساند .
درست مثل اولین لحظه ی دیدارمان .
چمدان را کنار پایم روی زمین گذاشتم و او با چشمانی به اشک نشسته دست هایم را در دست گرفت نگاهش را در نگاهم دوخت و گفت ، عزیزم حالا برای تصمیم گرفتن زوده .
تصویر او آرام آرام پشت هاله ای از اشک تار شد وقتی سکوتم را دید با لحن بغض گرفته ای زیر لب نالید ، تو مثل دختر من می مونی .
من هم آهسته زیر لب زمزمه کردم ، شما هم برای من مثل مادر بودید . از شما ممنونم .
دست دور گردنش انداختم و لحظه ای بی صدا اشک ریختم . سرم روی شانه ی زن دایی بود و او همان طور که آرام آرام بر سرم دست می کشید کنار گوشم زمزمه کرد : اون دوستت داره .
بغض چانه ام را لرزاند آرام زیر لب نالیدم : می دونم .
- پس چرا ...
خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و نگاهم را پائین انداختم : نمی دونم .
صدای سامان نگاه همه ی ما را به سمت در ورودی کشاند .
- ماشین آماده است .
نگاهش کردم روی موها و سَر شانه هایش برف نشسته بود برای لحظه ای کوتاه نگاهمان در هم تلاقی کرد اما او بود که باز نگاه از من برید و از در بیرون رفت لحظه ای به جای خالی او چشم دوختم و بعد نگاهم را به سمت بقیه چرخاندم .
- می خوام خواهش کنم همین جا از هم خداحافظی کنیم . نمی خوام کسی برای بدرقه ی من به فرودگاه بیاد . اینجوری ... خداحافظی برام راحت تره .
صهبا گریان به سمت من دوید و در بغلم گرفت آیدا هم آمد و بعد آرش و سهراب . دایی ها و زن دایی نسرین .
برای خداحافظی از پدر بزرگ به اتاقش رفتم در زدم و وارد اتاق شدم . کنار پنجره پوشیده در همان ربدوشامبر کشمیر زرشکی رنگ ، عصا در دست ایستاده بود . درست مثل روز اولی که او را دیده بودم . اما این دیدار چقدر با اولین دیدارمان فرق داشت . حالا می دانستم که بعد از این لحظه هایی خواهد بود که دلم برایش تنگ خواهد شد . در کنار او با گامی فاصله پشت پنجره ایستادم و احساسم را با تمام صداقتم برایش اعتراف کردم ،
دلم براتون تنگ می شه پدر بزرگ .
پدر بزرگ هیچ حرفی نزد حتی از جایش تکان هم نخورد همان طور خیره به منظره ی برفی بیرون نگاه می کرد آرام از پشت سر بر شانه اش بوسه ای زدم و زیر لب زمزمه کردم : خداحافظ پدر بزرگ .
برای رفتن روی پاشنه چرخیده بودم که صدایش نگاهم را بار دیگر به سمت خود کشاند .
- به توران گفتم اتاقتو دست نخورده نگه داره .
بغض راه گلویم را فشرد آهسته زیر لب زمزمه کردم : حتما .
sorna
11-28-2011, 10:41 PM
بعد با عجله یک بار دیگر پشت شانه اش را بوسیدم و از اتاق خارج شدم . سامان چمدانم را به ماشین منتقل کرده بود همه برای بدرقه ام تا بیرون در باغ آمدند هنوز برف می بارید باز بدون اینکه آخرین نگاهی داشته باشم به سرعت روی صندلی عقب ماشین نشستم . سامان پشت رُل نشسته بود دایی کامران هم کنارش نشست و زن دایی روی صندلی عقب به من پیوست . سامان بلافاصله حرکت کرد و من چشم هایم را به روی هم گذاشتم .
ساعت یازده و نیم نوبت دکتر داشتیم جواب آزمایشم را گرفته بودم و می بایست آن را به دکتر متخصص نشان می دادیم با وجودی که امیدی نداشتم اما قلبم مضطربانه می تپید آن قدر که فشار خونم پائین افتاده بود و دست و پایم سرد و مرتعش شده بود . داخل اتاق دکتر در کنار زن دایی نشسته بودم و او دست سردم را در میان دستانش می فشرد . تا زمانی که دکتر برگه های آزمایش را زیر و رو کرد وبعد از برداشتن عینک از چشمش ، سرش را بالا گرفت هزار بار مُردم و باز زنده شدم . اولین کلمه که از دهان دکتر خارج شد آه از نهاد زن دایی بلند شد و بی حال به پشتی صندلی تکیه داد .
- خدا را شکر ... خوشبختانه مشکل از مغز استخوان نیست .
یقینا در آن لحظه هیچ حسی نمی توانستم داشته باشم انگار که مغزم فلج شده بود آن قدر گیج بودم که لغات فارسی باز برایم بیگانه شده بودند نیاز به مترجم داشتم . کلمات را می شنیدم اما معنایشان برایم ثقیل و دور از ذهن بود دایی کامران ذوق زده نگاهی به سمت من و زن دایی انداخت و گفت ، خدا رو شکر .
و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد : خوب پس ... مشکلش چیه آقای دکتر ؟
دکتر برگه ی آزمایش را کنار دستش روی میز گذاشت و گفت ، وا... علت دقیقش که مشخص نیست اما همین که مشکل از مغز استخوان نبوده یعنی اینکه هر چی باشه ان شاءا... درمان پذیره .
زن دایی از پشتی صندلی کنده شد و با لحن بغض آلودی رو به آسمان گفت : خوب خدا رو شکر .
دکتر نفس عمیقی کشید و ادامه داد : البته بنده نمی تونم دقیقا خدمتتون عرض کنم که درمان چقدر ممکنه طول بکشه . ایشون باید تحت نظر پیگیر پزشک متخصص باشن و هر ماه برای تعیین درصد پلاکت خونشون آزمایش بدن .
دایی کامران با لحن نامطمئنی پرسید : یعنی ... ممکنه خطرناک باشه ؟
دکتر لبخندی به لب زد و گفت ، ان شاءا... که این طور نیست . عرض کردم خدمتتون باید خدا را شکر کرد که مشکل از مغز استخوان نیست .
انگار در عالم دیگری سیر می کردم اصلا نفهمیدم کی از اتاق دکتر خارج شدیم . بیرون در اتاق زن دایی چنان شادمانه بغلم کرد و گونه هایم را بوسید که نفسم بند آمد در آن لحظه نگاهم فقط به سامان بود که آن سوی راهرو به دیوار تکیه داده بود با دیدنمان سست و نامطمئن از دیوار کنده شد . زمانی که درخشش اشگ را در چشمانش دیدم بی تابانه سر در آغوش زن دایی فشردم تحمل نگاه کردن در آن نگاه شوریده را در خود نمی دیدم .
sorna
11-28-2011, 10:41 PM
هنوز گیج ومنگ بودم . نفهمیدم دایی و زن دایی کجا غیبشان زد و من نشسته به روی صندلی جلو ، در کنار سامان کجا می رفتم . نگاهش کردم . عمیق و طولانی . برگشت و نگاهم کرد . عمیق و طولانی . طوری که گونه هایم از حرارت شرم داغ شد نگاهم را از نگاهش بریدم و زیر لب پرسیدم : کجا می ریم ؟
سامان با لحنی جدی جواب داد : می ریم جایی که هیچ چشم نامحرمی نباشه تا من بتونم تو رو حسابی ادب کنم نگاهی روی صفحه ساعتم انداختم از دوازده و نیم گذشته بود باید برای رسیدن به فرودگاه عجله می کردم آهسته و محتاط زیر لب گفتم : لطفا برو فرودگاه .
سامان ناباورانه نگاهم کرد : پرت و پلا نگو رز . من اعصاب درستی ندارم .
بی اینکه نگاهش کنم با لحنی جدی جواب دادم : پرت و پلا نیست سامان . لطفا برو فرودگاه .
سامان خشمگین لب هایش را به روی هم فشرد و بعد کم کم سرعت ماشین را کم کرد وقتی ایستاد دست هایش را روی فرمان گذاشت و به سمت من چرخید .
- رز !
نگاهش نکردم . نه جراتش را داشتم نه تحملش را . دوباره تکرار کرد :
به من نگاه کن رز .
از جایم تکان نخوردم ناگهان صدای فریادش من را از جا پراند .
- مگه با تو نیستم لعنتی . مگه کری ؟
در واکنشی عصبی و بی اراده به سمتش چرخیدم و با لحن بغض آلودی بر سرش فریاد زدم : سر من داد نزن سامان .
سامان دست هایش را به نشانه ی تسلیم مقابل سینه اش گرفت و گفت ، خیلی خوب ، خیلی خوب . فقط بگو چرا ؟
خیره در نگاه بی تابش جواب دادم : چون عقلم هنوز میگه این بهترین کاره ... من مریضم سامان . اصلا معلوم نیست کی خوب بشم . شاید هم هیچ وقت ...
سامان میان حرفم دوید و گفت ، مزخرف نگو .
ملتمسانه نگاهش کردم و گفتم : مزخرف نیست سامان . تو استحقاق خوشبخت شدن را داری .
سامان با لحن کلافه ای زیر لب نالید ، مزخرفه رز مزخرفه . به من بگو دلت ... دلت چی می گه ؟
نگاهم را از نگاهش بریدم و با لحن محزونی زیر لب زمزمه کردم ، دلم می گه برو فرودگاه .
سامان لحظه ای مایوسانه نگاهم کرد بعد با غیض دنده را جا به جا کرد و گفت : باشه اگه دلت اینو می گه باشه فقط امیدوارم این عقل سلیمت به این زودی ها متوجه اشتباهش نشه چون تازه اون وقته که می فهمی چی به روز دل من آوردی .
ماشین را به حرکت در آورد و برای پایان دادن به بحث دکمه روشن پخش ماشین را فشرد . صدای موسیقی آن قدر غم انگیز بود که اشک هایم بی اراده جاری شدند .
همه رفتن کسی دور و برم نیست چنین بی کس شدن در باورم نیست
اگر این آخر و این عاقبت بود بجز افسوس هوایی در سرم نیست
همه رفتن کسی با ما نموندش کسی خط دل ما رو نخوندش
همه رفتن ولی این دل ما رو همون که فکر نمی کردیم سوزوندش
خیال کردم که این گوشه کنارا یکی داره هوای حال ما رو
یکی در این میون دلسوز ما هست نداره آرزو آزار ما رو
یه روز دور و برم صد تا رفیق بود منو امروز ببین تنهای تنها
بی اراده نگاهم به سمتش کشیده شد آرنج دستش را به لبه ی پنجره ماشین تکیه داده بود و پشت دستش را جلوی دهانش گرفته بود پهنای صورتش از اشکی بی صدا خیس بود . فقط خدا می دانست که چقدر دوستش داشتم اما خودخواهانه بود اگر یک فرصت دیگر برای فکر کردن بیشتر به او نمی دادم . با دلی مالامال از غم سرم را به شیشه ی سرد پنجره تکیه دادم و تا رسیدن به فرودگاه چشم هایم را به روی هم گذاشتم . سکوت قهر آلود و حزین سامان تا داخل سالن انتظار فرودگاه ادامه داشت . بعد چمدانم را روی زمین گذاشت و مقابلم ایستاد . در نگاه آشنایش سرزنشی آشکار موج می زد . تحملش را نداشتم تحمل آخرین نگاه را نداشتم ، سر به زیر انداختم و زیر لب زمزمه کردم : قهر نباش سامان همه اش به خاطر خودته .
سامان بالاخره لب باز کرد : اگه خاطرم ذره ای برات ارزش داره ، نرو .
بغضم را با آب دهانم فرو دادم و گفتم ، نه سامان . تو الان با احساست داری تصمیم می گیری . تنها که شدی خوب فکر کن اگه هنوز عاشق بودی زنگ بزن . اون وقت برمی گردم .
سامان لب هایش را روی هم فشرد و با تاسف سرش را تکان داد آهسته زیر لب زمزمه کرد : دیوونه .
sorna
11-28-2011, 10:42 PM
من ناگهان برای برداشتن چمدانم خم شدم . هیچ نگاه آخری در کار نبود چون از توانم ساخته نبود چمدانم را برداشتم و بدون خداحافظی از او جدا شدم . سنگینی نگاهش را پشت سرم حس می کردم اما جرات نگاه کردن دوباره را نداشتم .
برای کنترل مدارکم در صف ایستاده بودم آن قدر حواسم پرت بود که وقتی نوبتم رسید متوجه نشدم گویا مرد جوانی که پشت شیشه نشسته و مسئول کنترل مدارک مسافران بود یک بار دیگر صدایم زده بود اما من متوجه نشده بودم با صدای جیغ مانند خانم جوانی از جا پریدم و به سمت صدا چرخیدم : خانم با شماست .
به خودم آمدم و نگاهم به سمت مرد جوان چرخید با لحنی کلافه تکرار کرد : لطفا مدارکتون خانم .
و بلافاصله انگلیسی اش را گفت . با عجله سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و مدارکم را از داخل کیف دستی ام بیرون کشیدم وقتی آنها را از سوراخ نیم دایره ای شکل شیشه به دست مرد جوان دادم نگاهم بار دیگر به سمت خانم جوانی که صدایم زده بود چرخید. اما فقط می توانستم نیم رخ اش را ببینم هنوز نگاهش می کردم که برگشت و نگاهم کرد شناختمش . اشتیاق بود.او لبخند کمرنگی به لب زد و جهت نگاهش را تغییر داد اما بلافاصله انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد باز برگشت و شگفت زده نگاهم کرد.
- رز ؟! ...دختری از نیویورک؟!
لبخند به لب سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و او از همراه کنار دستی اش جدا شد و مشتاقانه به سمت من آمد من هم قدمی به سمتش برداشتم .لحظه ای بعد دست هایمان در دست یکدیگر بود .
- تو کجا غیبت زد دختر. نه زنگ زدی ، نه دیگه یادی از ما کردی . بی معرفت بودی ها.
سری تکان دادم و گفتم : نه من ...دزد کیفم را زد .شماره ی شما را گم کردم.
اشتیاق نگاه دقیقی به صورتم انداخت و گفت ، عوض شدی ! نشناختمت ... موهاشو . چقدر مشکی بهت می یاد خودمونیم با ایرونیا پریدی خوشگل تر شدی .
از حرفش به خنده افتادم خواستم حرفی بزنم که مرد متصدی صدایم زد : خانم مدارکتون.
دست اشتیاق را به گرمی فشردم و برای تحویل گرفتن مدارکم رفتم .هنوز آنها را داخل کیفم نگذاشته بود که اشتیاق باز دستم را گرفت و من را از داخل صف بیرون کشید . فقط فرصت کردم چمدانم را از روی زمین بردارم.
- خوب حالا تعریف کن ببینم خونواده ی مادرت را پیدا کردی ؟
سری تکان دادم و گفتم : آره.
اشتیاق علاقمندانه پرسید : خوب چی شد ماچ و موچ و آشتی یا زدین به تیپ هم .
از حرفش به خنده افتادم و گفتم : نه ماچ و موچ وآشتی .
- خوبه . پس الان داری برمی گردی خونه ؟
آهی کشیدم و گفتم : آره ... تو چی می خوای بری امریکا ؟
اشتیاق دستی در هوا تکان داد و گفت : نه بابا اومده بودم بدرقه . داداشمو که یادته .
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم : اشکان ؟!
- آره . خود نامردشه . می دونی آخر خاله هه کار خودشو کرد . دختره رو بست به ریشش و حسابی یارو رو خر کرد . رفتن که برن امریکا ماه عسل . فکر کنم با هم همسفرید .
با وجودی که سعی می کردم به آنچه پشت سر گذاشته بودم فکر نکنم اما حرف ها و شلوغ بازی های اشتیاق من را بی اختیار به یاد سامان می انداخت . لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم : عروسی کرد ؟
اشتیاق سرش را تکان داد و گفت : آره . عروسی کرد . تو چی این مدت اینجا بودی هیچ مردی رو خر نکردی ؟
از حرفش به خنده افتادم و گفتم : چرا کردم .
اشتیاق هیجان زده چشمک زد ! ایول بابا . از اون سر دنیا اومدی تورتو پهن کردی دیگه . حالا کوش این : غرب زده ؟
- کی ؟
- بابا نامزدت ، شوهرت ، چه می دونم همون که میگی خرش کردی دیگه .
آهی کشیدم و گفتم ، هیچ اتفاقی نیافتاد. می بینی که دارم بر می گردم خونه.
اشتیاق مایوسانه پرسید، اِ پس چرا؟
صدای زنگ کوتاه موبایل را که شندیم از اشتیاق معذرت خواستم وآن را از داخل جیبم برداشتم. شماره سامان بود قلبم باز غریبانه به تپش افتاد. تک تک آن کلمات نوشته شده برای روح در بند کشیده ام مثال ضربه تبری بود که بر رهایی اش پای می کوبید.
دیگر زمانی برای خواستن تو بر من نمانده
اما هنوز از پشت نگاهم خواهان توام
و تو بی رحمانه نگاهم را می کشی
با همه سکوتم تو را فریاد می زنم
و تو فریادم را نمی شنوی
درد دوری تو ،دلم را در سینه می فشارد
و ژاله را به چشمانم هدیه می کند
آیا ترانه عشق را از چشمانم خواهی خواند
و شعر وفا را زمزمه خواهی کرد
کاش تو همنفس با من فریاد می زنی
"دوست داشتن را"
sorna
11-28-2011, 10:42 PM
از وقتی رفتی دارم فکر می کنم،زنگ زدم بهت بگم هنوز عاشقم . برگرد."
باز هوای سامان به جانم افتاد و آشفته ام کرد هنوز نگاهم روی صفحه روشن موبایل بود که اشتیاق سرش را به سرم نزدیک کرد و گفت،چیه ناقلا.نکنه طرف زنگ زده که این طور داری سرخ و سفید می شی.خوب تو که این قدر دوستش داری پس چرا داری می ری؟
نگاه درمانده ام را به صورتش دوختم لبخندی مطمئن به لب زد و گفت،نترس بابا ،مردای ایرانی وقتی خر می شن خیلی خوب می شن. برو...برو بچسب بهش نذار از دست بره.
دلم به سرکشی افتاده بود مردد نگاهش کردم که گفت:شک نکن. رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون. دوستش داری جونم اونم که پیداست هلاکته.پس دیگه معطل چی هستی؟
با وجودی که دلم به سویش در پرواز بود برای لحظه ای کوتاه چشم هایم را بستم و بعد زیر لب زمزمه کردم:صبر میکنم.
اشتیاق به خنده افتاد و گفت:آفرین...ایول به خودم دیدی چطور از راه بدرت کردم.
همراه اشتیاق صداش زد و او از من عذر خواست با حواسی پرت چمدانم را دنبال خودم کشیدم و گوشه ای منتظر ایستادم.دقایقی بعد هواپیما حرکت کرد و بعد من جواب سوالم را گرفتم.
به درستی تصمیمی که گرفته بودم اطمینان نداشتم اما چه کنم که تسلیم خواسته قلبم شده بودم. لحظاتی بعد دیگر زمانی هم برای جبران باقی نمانده بود مسوول اعلام پروازها ،پرواز هواپیمایی که من مسافرش بودم اعلام کرد و من با زانو هایی مرتعش راهی را که انتخاب کرده بودم در پیش گرفتم. هیچ نمی دانستم که اگر آن طور که دلم در تمنایش بود سامان را ایستاده در انتظار خودم نمی دیدم می بایست چه می کردم.
تمام بدنم قلب شده بود و می تپید به روی بالاترین پله، پله برقی که ایستادم زانو هایم از شدت شوقی دیوانه کننده از درون لرزیدند. سامان آنجا بود. آن پایین .پشتش را می دیدم با گام هایی سنگین آرام،آرام در حال دور شدن بود با عجله از پله ها شروع به پایین آمدن کردم و به دنبالش دویدم. صدا انگار صدای خودم نبود وقتی که صدایش زدم:سامان.
ایستاد . خشک شد . چقدر گوش هایش تیز بود . میان آن همه سر و صدا . اما نه راه افتاد شاید برای برداشتن چیزی از جیبش ایستاده بود . قدم دیگری به جلو برداشتم و صدایش زدم . با عجله مثل برق گرفته ها برگشت . نگاهش دقیقا به سمت صدا چرخید و بعد در نگاه منتظر من گره خورد . چقدر لحظه ی دیدار پر حرارت بود . گرم شدم .
در یک لحظه هر دو با هم از جا کنده شدیم هر چقدر به هم نزدیکتر می شدیم خیسی چشمان پر اشکش دیوانه ترم می کرد دسته چمدان را رها کردم . به سمتش دویدم و بغلش کردم . محکم و پر مهر.
سامان با لحن مرتعشی کنار گوشم زمزمه کرد :
رز یعنی هوار تو سرت با این بغل کردنت تو که لِه ام کردی رفت جون داداش نقطه چینم در اومد باز خوبه اینجا شلوغ بود صدا به صدا نرسید وگرنه حالا همه با انگشت نشونم می دادن و می گفتن نقطه چینو ... نقطه چینو . حلقه دست هایم را از دور گردنش رها کردم با پشت انگشت اشاره خیسی زیر چشمش را پاک کرد . بعد ناگهان مچ دستم را گرفت و من را به دنبال خودش کشید : بیا ببینم .
- کجا سامان ... چمدونم .
سامان ایستاد به عقب برگشت و با اخمی واقعی جواب داد : می ریم جایی که هیچ چشم نامحرمی نباشه تا من بتونم حسابی ادبت کنم .
صدای آشنای اشتیاق نگاه هر دویمان را به سمت خود کشاند او چمدانم را کنارم روی زمین گذاشت و برگه ی کاغذی را به سمتم گرفت : شماره تلفن و آدرسمه . آشنا شدن بیشتر با چنین عُشاقی برای ما سوخته دلام بد نیست .
لبخند به لب کاغذ را از دستش گرفتم و گفتم : اونی که می گفتم خرش کردم همینه . ازت ممنونم .
اشتیاق همین طور که دور می شد دستی در هوا تکان داد و گفت ، قابلی نداشت ... بپا دزد نزنه .
هنوز برایش دست تکان می دادم که سامان دستم را کشید و گفت ، جون ؟! چی شنیدم ؟ بیا دیگه واجب شد ادبت کنم ... بیا باید با همون هواپیما می رفتی بدبخت ، چون خوابای بدی برات دیدم .
همین طور که دنبالش کشیده می شدم گفتم ، اگه بگم دوستت دارم چی ؟
سامان به سمت من برگشت لحظه ای نگاهم کرد بعد دستش را روی سرش گذاشت و گفت ، ای وای هوار به سرم شد رفت . ماشینو بد جا پارک کردم .
و من میان خنده باز به عقب برگشتم و ملتمسانه نالیدم : سامان چمدونم .
sorna
11-28-2011, 10:43 PM
...پایان...
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.