PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : شبهاي مهتابي | سحر جعفری



M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:46 AM
ام رمان: شب هاي مهتابي
نويسنده: سحر جعفري
چاپ اول 1385 الان نمي دونم چاپ چندمهhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-28-.gif
تعداد صفحات :364
نوشته پشت جلد: بي اراده و ناخواسته تمام اتفاقات ان شب همانند فيلم سينمايي از جلوي چشمانم مي گذشت و چهره غمزده و ناراحت سيامك جلوي نظرم بود. درست بخاطر دارم چطور غرورش شكسته شد و با لحني التماس اميز با من صحبت مي كرد. هيچ گاه فكر نمي كردم بتوانم او را ناراحت كنم و از خود برنجانم اما من اين كار را كردم و مطمعنا هيچ وقت خودم را بخاطر چنين كاري و همچنين ان دروغ بزرگ نمي بخشم. بغض راه گلويم را بسته بود ولي ديگر نمي توانستم اشك بريزم و عقده سنگين دلم را خالي كنم. چشمه اشكم خشك شده بود و به صورت غده اي بزرگ در گلويم سنگيني ميكرد و هر دقيقه كه ميگذشت بيشتر احساس تهوع مي كردم...............

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:47 AM
امروز از همان اول صبح در انتظار اين لحظه بودم و باخود حرف هايي را كه بايد مي زدم چند مرتبه تكرار كردم. خوب مي دانستم كه اين بار نبايد كوتاه بيايم و ديگر زمانش رسيده كه همه حرفهايم را بگويم ولي مثل اين كه راه گلويم مسدود شده باشد توان حرف زدن نداشتم.
روبرويش نشسته بودم و با غذايم بازي مي كردم سرم پايين بود و حس مي كردم باد كولر هر ان روسري حريرم را در هوا به پرواز در مي اورد. با اينكه كاملا خودم را اماده كرده بودم ولي باز هم قدرت بيان از من سلب شده بود و خدا مي داند چه در دلم ميگذرد.
زير چشمي نگاهي به چهره مردانه و مغرورش انداختم كه به دود سيگارش نگاه مي كرد وقتي متوجه نگاه من شد خيلي جدي و بدون كوچكترين عكس العملي به صورتم خيره ماند در دل به خود ناسزا مي گفتم كه چرا دعوتش را پذيرفتم و اكنون در مقابلش نشسته ام اما چاره اي نبود . همين طور كه سيب زميني سرخ شده درون بشقاب را زيرو رو مي كردم به ميز كناري هم نگاه كردم. انها نيز مثل ما جوان بودند با اين تفاوت كه فارغ از همه چيز مي گفتند و مي خنديدند . در دل حسرت خوردم و ارزو كردم كاش جاي ان دختر بودم هنوز چشم از انها بر نداشته بودم كه سيامك خيلي اهسته دستم را بين دستهايش گرفت و انگاه بود كه مجددا نگاههامان با هم تلاقي كرد نگاهي غمگين و بي روح داشت ولي انگار مي خواست چيزي را به من بفهماند چند مرتبه سرم را زير انداختم و دباره نگاهش كردم ولي او ساكت و بي حركت به من چشم دوخته بود .در اين مواقع اصلا نمي توانستم وضع روحيش را درك كنم.
دستم را فشرد و بعد رها كرد .ظرف غذايم را كه تقريبا دست نخورده مانده بود كنار زدم و روسريم را كمي جلو كشيدم . او سيگارديگري روشن كرد و در حالي كه دود ان را از ريه بيرون ميداد گفت:
دوستت مهتاب دوستت دارم. چرا نمي خواي قبول كني؟ چرا نمي خواي كمي منو درك كني؟ چرا دوست داري به خودت بقبولوني كه ازم بيزاري مگه همين تو نبودي كه در طول اين يك سال هزار دفعه جلوي چشمام اقرار كردي كه دوستم داري و تمام سعي ات رو ميكني كه برام بموني؟ من مطمئن هستم كه هنوز ازم بيزار نشدي اما چرا خودت اينطور وانمود مي كني من توي اين مدت واسه ايندمون هزارتا نقشه كشيدم و حتي توي روياهام اسم بچه ام رو هم انتخاب كردم. من نمي دونم توي فكر تو چي ميگذره و دنبال چي هستي ..... من نمي دونم با اين نگاهاي به اصطلاح غمگينت چه چيزي رو مي خواي ثابت كني ؟....... تو دنبال چي هستي يه نفر ديگه؟ كسي غير از من؟ كسي كه بتونه تمام خواسته هات رو هرچند معقول نباشه تك تك براورده كنه به من بگو مهتاب بگو از من چي مي خواي و چرا فك مي كني عذاب دادن من لذت داره اگر كسي رو دوس داري خب بهتره خيلي راحت بهم بگي. من كه تا امروز هر كاري گفتي كردم اين هم روش. فقط من بدونم واقعا چنين چيزيه و اون شخص رو بشناسم به خدا قسم از زندگيت خارج مي شم(چه روشن فكر افرين)فقط بگو اون كيه؟ خواهش مي كنم .
با شنيدن حرف هاي او كمي گيج شدم . اصلا انتظار چنين جملاتي رو نداشتم و حالا مانده بودم بلاتكليف چه مي توانستم بگويم؟ من نيز او را دوست داشتم اما بايدطوري وانمود مي كردم كه از من بيزار شود دل شكستن براي من سخت بود ان هم دل او. كسي كه داشت از فرط غرور منفجر مي شد كسي كه در تمام طول امرش كلمه {نه} را نشنيده بود و جواب منفي برايش مفهومي نداشت چه بايد مي كردم و چطور قانعش مي نمودم؟ از خداوند ياري خواستمو لب به سخن گشودم : ببين سيامك!موضوع اصلا اين حرفا نيست فقط ديگه خسته شدم از اين يكنواختي ديگه حالم به هم مي خوره . از خونمون از كوچمون از اين صحبتهاي پوچ و بي اساس بدم مياد. ازت مي خوام فراموشم كني اصلا خيال كن لياقتت رو نداشتم با يه نفر ديگه ازدواج كردم و ديگه هم تو مالك من نيستي . نه روحا نه جسما اصلا با من دوست نبودي خيال كن بهت خيانت كردم و ....
_اينها همه اوهام و خيالاته. من نمي تونم روزهايي رو كه با تو گذروندم حرف هاي كه ازت شنيدم فراموش كنم . من نمي تونم خنده هاي تو رو فراموش كنم . چرا فك مي كني برات يك نواخت شدم ؟ مگه تو نبودي همين چند وقت پيش مي گفتي تنها كسي كه هيچ وقت خسته ات نمي كنه من هستم؟ پس تمام اون حرفات دروغ بود ؟ تو منو دست انداخته بودي ؟.... نه ! من كسي نيستم كه بازيچه دست عروسكي بشم و به سادگي گول چشم ها و فريب خنده هاي مست كنند اش رو بخورم. نه من اوني نيستم كه تو فكر مي كني من همه چيز رو درك مي كنم وخيلي راحت از نگاهت مي خونم كه در دلت چي مي گذره .
خنده تلخي كردم و گفتم:اما تمام حرف هاي من دروغ بوده بهتره بجاي تلقين همه چيز رو اون طور كه هست ببيني.
او سيگارش را كه فقط يك بار بر روي لبهايش قرار گرفته بود خاموش كرد و گفت: بس كن عزيز من بهتره بدوني ديگه فريبت رو نمي خورم
سپس هر دو از رستوران خارج شديم به پارك كنار رستوران رفتيم و روي نيمكتي كه در قسمت نسبتا خلوت و تاريكي بود نشستيم (جنس خرابا)با اينكه لحن صدايم تغيير كرده بود و زياد به خودم مسلط نبودم با بي حوصلگي گفتم : بيا تمامش كنيم سيامك من ديگه حوصله اين بچه بازيا رو ندارم .
او كه انگار چيز مسخره اي شنيده باشد با صداي بلند خنديد ولي بعد از چند دقيقه ساكت شد و با لحن جدي تراز هميشه نگاهم كرد و گفت:درست شنيدم بچه بازي اخه چه چيزي باعث شده تو فكر كني دوستي ما بچه بازيه؟من بچه هستم يا تو؟
سكوت كردم و هيچ نگفتم او كه عصباني شده بود رنگ چهرهاش تغيير كرد و با ديدن سكوت من گفت: چي شد مگه لال شدي؟
از شنيدن حرفش عصباني شدم ايستادم و با فرياد گفتم : اره لال شدم مي فهمي يعني چي؟ ديگه نمي خوام نه چيزي بگم نه چيزي بشنوم تو هم بهتره بري....
سيامك مقابلم ايستاد و با دست جلوي دهانم را گرفت وبا لحن شرمنده اي گفت: يواش مهتاب...بهت مي گم يواش مردم دارن نگامون مي كنن.
دستش را از جلوي دهانم برداشتم و با حرص گفتم: نمي خوام ديگه قيافت رو ببينم زور كه نيست نمي خوام باهات باشم اقاجون نمي خوام.
و با گفتن اين حرف از او دور شدم. او دوان دوان خودش را به من رساند و گفت : گوش كن مهتاب تو داري همه چيز رو خراب مي كني . تو داري با اين كارت هم منو هم خودتو نابود مي كني ازت خواهش مي كنم التماس مي كنم به پات مي افتم....
از شنيدن اين حرف ها و شنيدن تكه هاي شكسته غرورش اشكم سرازير شد. تا به ان روز هيچ وقت اينطور با من رفتار نكرده بود . گام هايم را كه بلنو تند بود اهسته تر كردم. سيامك درست روبه رويم قرار گرفت و من چشم هاي اشكالودش را ديدم كه التماس اميز به من دوخته شده بود . با اصرار او سوار ماشين شدم و به سمت خانه حركت كرديم.
بغضي را كه در طول چند روز اخير فرو داده بودم تركيده بود و اشك هايم بي اراده پايين مي امد هر دو سكوت كرده و در افكارمان غوطه ور بوديم كه سيامك اين سكوت رو شكست و با لحن ملايمي گفت: مهتاب بس كن ديگه من طاقت ديدن اين اشك ها رو ندارم.
اما وقتي ديد كنترلي روي اعصاب تحريك شده ام ندارم گوشه اي از خيابان نگه داشت و همين طور كه به من نگاه مي كرد صورتم را به طرف خود برگرداند و گفت: اخه حيف اين چشمات نيست كه خرابشون مي كني ؟ مي دونم تو داري يه چيزيو از من پنهون مي كني ولي براي چي نكنه فكر مي كني طاقت شنيدنشونو ندارم راستش رو بگو برات خاستگار اومده و تصميم به ازدواج داري؟
سرم را به چپ و راست تكان دادم و او ادامه داد:
پس موضوع چيه اين چند روزه منو ديونه كردي به هرچي كه بگي فكر كردم اما....
_سيامك!راحتم بذار ديگه نمي خوام در اين صحبت كنم.
_تو توقع داري درمقابل خواسته ات سرخم كنم و بگم چون تو خواستي رابطمون تمام بشه قبوله؟ نخير خانم جان اين حرفا نيست . بايد دليل قانع كننده اي داشته باشي در اين صورت جدايي بي جدايي . من تو رو راحت به دست نياوردم كه راحت از دست بدم.
_بهتره منطقي باشي عشق يك طرفه به درد نمي خوره حتي اگه تو اون رو بپذيري من قبول ندارم
سيامك كه كمي دستهايش مي لرزيد گفت: چي مي خواي بگي ؟
_چيزي كه تا الان بيش از صد بار گفتم ديگه حاظر به ادامه اين دوستي نيستم .
با لحن معترض و صدايي بلند گفت : تو هر كاري دوس داري بكن ولي بدون من ازت دست نمي كشم . من تو رو دوست دارم تو تنها عزيز من هستي . من تو رو با دل و جون مي خوام چه طور مي تونم يه شبه همه چيز رو فراموش كنم؟
سرم را بطرف شيشه برگرداندم و با بيتفاوتي كه در ان لحظه از خودم بعيد مي دانستم گفتم: اين ديگه مشكله خودتهاو كه به گمانم دريافته بود ديگر بحث فايده اي ندارد با عصبانيت ماشين را به حركت در اورد و بعد از دقايقي سر كوچه مان نگه داشت......
ادامه دارد...... پايان ص 10

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:47 AM
فصل اول{قسمت2}http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-25-.gif
بدون كوچكترين عكس العملي از ماشين پياده شدم و به سردي از او خداحافظي كردم. او نيز فقط به گفتن كمي بيشتر فكر كن اكتفا كرد با رفتن او من هم به خانه رفتم.
بعد از تعويض لباس و نيم ساعتي كه در هال پيش مادر و پدرم نشستم و با بي حوصلگي به حرف هايشان گوش دادم به بهانه خوابيدن به ان ها شب بخير گفتم و به اتاقم جايگاهي كه هميشه دوستش داشتم و به هر جايي ترجيحس مي دادم رفتم به گوشه تخت خزيدم ودر حالي كه زانوهايم را در خود مي فشردم به فكر فروع رفتم و با ياداوري جملات سيامك گريستم.
من او را دوست داشتم. او تنها اميد زندگيم بود و نمي توانستم خاطرات خوشي را كه با او داشتم فراموش كنم و خود به خوبي ايمان داشتم كه از صميم دل مي خواهمش. اما هر كاري مي كردم نمي توانستم برايش بد بخواهم . من به اينده اميدوار نبودم به همين دليل به همين دليل دوست نداشتم او را نيز همانند خود به نيستي و نابودي بكشانم . چرا نمي توانستم حرف دلم را بزنم؟ ايا خجالت مي كشيدم؟ ولي نه اين دليلش نبود فقط نمي خواستم به حالم ترحم كند.
كاش من هم مثل ديگران بودم .مثل مهشيد و رويا و تمامي دختران ديگر. كاش مي توانستم با خدا معامله كنم. ان وقت تمامي زيباييم را مي دادم و سلامتيم را پس مي گرفتم . مگر من چه گناه بزرگي مرتكب شده بودم كه حالا بايد اين همه تاوان پس بدهم؟ بعد از من سيامك چه مي شود؟ او چطور مي تواند جاي خالي مرا ببيند؟ من نبايد به او بگوييم لااقل الان نبايد بگوييم. بر سردو راهي مانده بودم از طرفي سيامك سد راهم بود و از طرفي اين بيماري غير قابل علاج عذابم مي داد.نميدانستم چه كار بايد بكنم.
من ديگر تحمل قيافه غم زده او را نداشتم من طاقت ديدن اشك هاي او را نداشتم.چطور ميتوانستم تماشاگر شكسته شدن غرور مردي باشم؟ چطور مي توانستم نسبت به خواهش ها و التماسهايش بي تفاوت باشم خدا يا هرچه زودتر مرا نزد خود فرا خوان تا ديگر ناگريز به ديدن اين صحنه غم انگيز نباشم(الهي امين خسته شدم چقد فكر مي كنهhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-27-.gif)... خدايا... خدايا.... خدايا...ان شب انقدر گريستم و با خداي خود درددل كردم كه خواب چشمانم را ربود
با شنيدن صداي زنگ تلفن از خواب بيدا شدم گوشي را كه برداشتم صداي سيامك را شنيدم
_مهتاب خودتي؟
روي تخت نشستم و گفتم:
_مثل اينكه تو خيال نداري دست از سر من برداري
او خنديد و گفت:
_عليك سلام عزيزم حالت چطوره؟
_باهات شوخي ندارم سيامك.
او باز خنديد و گفت:
_منم خوبم چه خبرا چه كار مي كني؟
_به خداخيلي رو داري اخه من به چه زبوني بگم ديگه نمي خوام صداتو بشنوم تو هم ديگه حق نداري اينجا زنگ بزني
او جدي شد و گفت:
_تو هنوز تمامش نكردي؟
_انشاا... به زودي تمامش مي كنم
_مهتاب بايد ببينمت
-من كه گفتم به هيچ عنوان حاضر به ديدنت نيستم من از تو بيزارم سيامك چرا نمي خواي بفهمي؟
-تو بيزاري خوب باش من كه از توبيزار نيستم
-اصلا بذار همه چي رو بهت بگم من قراره با يكي از فاميلامون ازدواج كنم با هم بريم خارج مطمئن باش از تو خيلي بهتره من هم تصميم خودم رو گرفتم و به اين زودي اين وصلت سر مي گيره
-داري شوخي ميكني
-نخير شوخي ندارم
-پس داري دروغ ميگي؟
-ديگه حق نداري مزاحم من بشي ..... براي هميشه خداحافظ.
با بيان اين جمله گوشي را گذاشتم از لحن حرف زدنم و دروغي كه گفته بودم شرمنده شدم اما چاره اي نبود جز دل سرد كردن او.
من بچه نبودم 20 سالم بود و خوب مي دانستم صلاح سيامك در اين است. من دختر سالمي نبودم لااقل از يك ماه پيش متوجه شدم كه نيستم. من خود از بيماريم مطلع بودم. سرطان معده بيماري نبود كه بخواهم به راحتي از ان بگذرم به خوبي مي دانستم نبايد سيامك را اسير زندگي پر از درد و رنج خود كنم.بيماري من كاملا جدي بود و دكتر متذكر شده بود به هيچ عنوان نمي توانم بچه دارشوم چرا كه اگر زماني بچه دار مي شدم احتمال اينكه بچه ام نيز به بيماري من مبتلا شود بسيار زياد بود. البته اين حرفا ابتدا به پدر و مادرم گفته شد ولي بر اثر بي احتياطي دكتر و گريه هاي بي امان مادرم متوجه همه چيز شدم حقيقتا دانستن اين كه تا مدتي ديگر بيشتر زنده نخواهم ماند خيلي دشوار بود اما چاره اي نبود جز قبول اين مسئله و توكل به خالق يكتا خدا ميداند چه شب هايي را تا صبح نخوابيدم و در خلوت تنهايي خود گريستم. اين گريه ها بخاطر خودم نبود (اره جون خودت)در درجه اول پدر مادرم را در نظر داشتم و در درجه دومسيامك را.
چند روزي گذشت بلاخره تصميم نهايي ام را گرفتم و با برداشتن يك سري امانتي كه سيامك پيش من داشت با او قرار ملاقاتي گذاشتم و راس ساعت مقرر در محل مناسبي همديگر را ديديم
به گمانم او حرفم را باور كرده بود چون قيافش عبوث و ناراحت بود.سلام سرديكرد و منتظر شنيدن سخنان من شد من نيز سعي كرده بودم ان روز خيلي ساده و تقريبا بدون ارايش باشم.
در مقابلش ايستادم و بدون اينكه نگاش كنم امانتي هاش رو جلويش گرفتم و گفتم:
-ازت ممنونم به خاطر همه چيز مدتي كه با تو بودم از بهترين روزهاي زندگيم بود اميدوارم ازحالا به بعد هر كجا و با هركسي كه هستي خوش باشي و به زودي منو فراموش كني.
سيامك با صورتي غمگين نگاهم كرد و امانتي هايش را كه در يك پاكت كذاشته بودم گرفت و با صداي اهسته اي گفت :
-من اونو مي شناسم
سرم را به نشانه ي نفي تكان دادم و خواستم از او دور شوم كه بازويم را گرفت و مرا وادار به ايستادن كرد و بعد از لحظه اي كه چشم به صورتم دوخت گفت:
-يعني واقعا همه چيز تمام شد؟
-متاسفانه بله/
او بازويم را رها كرد ومن با عجله عازم خانه شدم .تير اخر را ها كردم و خوشبختانه به هدف خورد اميدواربودم از من بيزار شود و به زودي فراموشم كند
وقتي به خانه رسيدم خودم را در اتاقم حبس كردم و تا توانستم گريستم. چشمهايم دو كاسه خون شده بود و سرم به حد انفجار درد مي كرد......
پايان ص14

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:48 AM
فصل اول{قسمت 3}http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-28-.gif
از شانس بدم ان درد لعنتي دوباره گريبانم را گرفت واين با حالم خيلي بد شد اما بعد از خوردن قرص هاييم كم كم بهتر شدم .
مدتي طول كشيد و سعي كردم حقيقت را بپذيرم اما با تمام تلاش هاي كه مي كردم تا علاقه ام را به سيامك سركوب كنم باز دلم هوايش را مي كرد.چندين بار متوجه او شدم كه سر كوچه موسسه ام ايستاده بود و با ديدن من خودش را مخفي مي كند.
عصر هنگام بود كه تصميم گرفتم به پارك ملت بروم و سيامك را از دور به طوري كه متوجه نشود در محل خاصي كه هميشه با دوستانش به انجا مي رفتند ببينم راس ساعت هفت نزديك محل قرار يا به عبارتي پاتوقشان نشستم و منتظر شدم. بعد از سه ربع انتظار بالاخره سيامك را به همراه شاهرخ و محمد ديدم. مثل گذشته روي نيمكت هميشگيشان نشستند. سيامك لاغرورنگ پريده شده بود و بسيار جدي به نظر مي رسيد. از ديدن او قلبم لرزيد و بي اختيار روزهاي خوش گذشته از جلوي چشمم گذشت. حدود يك ساعت انجا بودم اما در اين مدت فقط به ياد گذشته بودم و بس.
خوب مي دانستم او الان در مورد من چه فكري مي كند و مرا دختري خودخواه و بي معرفت مي داند. اماچاره اي نداشتم.بعد از يك ساعت قصد رفتن كردم. راستش بر خلاف انتظارم به جاي اين كه دلم اروم بگيرد وضع روحي ام بدتر شد در خانه نيز حالم بد بود سردرد بدي داشتم بنابراين مسكني خوردم و خوابيدم.
حدود دو ماه گذشت و من تصميم به جنگ با خودم و احساساتم گرفتم و تاحدودي موفق هم شدم چرا كه ديگر اشك نريختم و فقط ياد سيامك بودم كه عذابم مي داد.
در اين مدت درد بي امان داشت مرا از پا در مي اورد و حسابي شكسته ام كرده بود بيشتر اوقات درمطب دكتر بودم ويا در خانه درد مي كشيدم وبيشتر از همه حالت تهوع و بي اشتهايي عذابم ميداد كم كم به دوري سيامك و نشنيدن صدايش و همچنين به زندگي يكنواخت و كسل كننده ام عادت كرده بودم تنها تفريحم فقط ديدن رويا و مهشيد بود كه از بهترين دوستانم بودند.
يك روز بعداز ظهر به ديدن مهشيد رفتم تا ديداري تازه كنم و كمي حال و هوايم عوض شود بعد از احوال پرسي با مادر مهشيد به باغ خانه شان رفتيم. خانه انها در يكي از خيابانهاي اصلي نياوران بود كه در چند سال گذشته باغي در كنار خانه انها وجود داشت و انها بعد از مدتي ان را خريدند و با حياط خانه شان يكي كردند به همين خاطر خانه انها با وجود ان باغ بزرگ و زيباتر جلوه ميكرد.
سرتاسر باغ توسط باغچه هاي چند ضلعي و چمن كاري شده مزين بود كه چمن وگلهاي رز و حتي چراغ هاي پايه بلند طلايي كه در جاي جاي سنگفرش هاي باغ به چشم مي خورد همگي چشم انداز بسيار ديدني و زيبايي را ايجاد كرده بود.من هميشه عاشق ان باغ و بوي رطوبت خاك و شبنم گلها بعد از ابياري بودم وهر گاه انجا قدم ميزدم احساس طراوت وشادابي در من زنده مي شد اين احساس بعد از دردها و رنج هايي كه طي مدت گريبانم را چون عفريت گرفته بود بسي لذت افرين بود. بنابراين هر وقت به خانه مهشيد مي امدم حتما به باغ خانشان نيز مي رفتم ان روز هم در باغ مشغول قدم زدن بوديم كه مهشيد بي مقدمه پرسيد:
-ببينم مهتاب از سيامك چه خبر؟ اتفاقي افتاده كه ديگه در موردش حرف نمي زني؟
با شنيدن نام او قلبم لرزيداما سعي كردم بي تفاوت باشم بنابراين با بي اعتنايي و كمي مكث گفتم:
-دوستيمونوبه هم زديم.
مهشيد مانند كساني كه از شدت برق گرفتگي خوشكشان زده باشد بر جاي ميخكوب شد و بي حركت به من چشم دوخت با ديدن اين همه تعجب و چشمانش كه بيانگر سيل سوالاتش بود لبخندي زدم و گفتم:
-چيه خيلي تعجب كردي
-اخه چطورممكنه شما تا چند وقت پيش ليلي مجنون بودين
-خب ديگه .........قسمت
او ابروهايش را در هم كشيد و دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:
-نكنه رقيب پيدا كردي كه دوستيش رو باهات به هم زد!
-نخير عزيز من ايشون عامل به هم زدنمون نبودن من خودم خواستم.
او با لحن طنز الودي گفت:
-دست بردار دختر
و بعد به راهش ادامه داد دنبالش رفتم و گفتم:
-همين يك سالو هم كه باهاش بودم بايد كلاهشو بندازه اسمون
-چطور؟
-چون خودت كه ميدوني؟ من با هركسي فقط يكي دو ماه دوست ميشم و بعد ولش مي كنم به امان خدا.(چه وقيه دوره ما والا از اين كارا نمي كرديم عجب)
مهشيد كه توقع شنيدن حرف جدي تري را داشت گفت:
-غلط كردي من تو رو نشناسم بايد برم بميرم نا سلامتي هشت ساله با هم دوستيم ها بهتره اين حرفا رو واسه من نزني.
بعد هر دو سكوت كرديم تا به ته باغ رسيديم و روي نيمكتي كه كنار يكي از چراغهاي پايه بلند بود نشستيم مهشيد سكوت بينمان را شكست و گفت:
-زود باش بگو ببينم چه اتفاقي بينتون افتاده؟
دستش را گرفتم و گفتم:
ببين مهشيد جان من نمي تونستم اونو خوشبخت كنم اونم بعد از كلي حرف زدن راضي شد و همه چيز تموم شد.
-اما سيامك چطور چنين حرف بي اساسي رو....
ناگهان درد شديدي در ناحيه معده ام پيچيد و بعد هم حالت تهوع و استفراغ اين حالت كه يكي از علائم بيماري ام بود به قدري ادامه داشت كه مهشيد با نگراني و اضطراب به دنبال مادرش رفت و بعد هم مرا به درمانگاه بردند و به مادر و پدرم خبر دادند.
به قدري حالم دگرگون بود كه چيزي نفهميدم و بي حال روي تخت دراز كشيده بودم. بعد از مدتي كه كممي بهتر شدم مهشيد و مادرش را ديدم كه همراه مادر خودم بالاي سرم بودند در همان لحظه پدرم نيز از در اتاق وارد شد و كيسه داروهايم را روي ميز كنار تختم گذاشت مادر صورتم را بوسيد و در حالي كه اشك در چشم هايش جمع شده بود گفت:
-درد داري؟
با اينكه سوزش شديدي در معده و گلويم احساس مي كردم منكر شدم و با صداي ضعيفي گفتم :
-نه خوبم
مهشيد جلو امد و در حالي كه دستم را مي فشرد گفت:
-يك دفعه چت شد دختر؟ تو كه حالت خوب بود!
لبخندكمرنگي زدم و خواستم حرف بزنم كه مادر مداخله كرد و گفت:
-گاهي اوقات فشارش بالاو پايين ميشه
مهشيد با چهره درهم اما جدي رو به مادر گفت:
-تهوع چه ربطي به فشار خون داره؟(به تو چه فضول)
پدرم در جواب لو گفت:
-حتما باز سردي خورده و معده درد گرفته گاهي اينطور مي شه.
مهشيد متوجه حرف هاي ضد و نقيض مادر و پدر شده بود و فهميد انها مسئله اي را پنهان مي كنند ديگر حرفي نزد و ترجيح داد ساكت بماند مادر مهشيد هم جلو امد و چند كلمه اي با من صحبت كرد و بعد از تشكر از بابت رساندنم به درمانگاه و خداحافظي انها رفتند پدر مجددا به دنبال دكتر رفت و بعد از معاينه اي دقيق و كامل متوجه شديم در ان لحظه مشكل برطرف شده و فقط بايد داروهايم را سر وقت مصرف كنم.
گردي صورتم از بين رفته بود و زير چشمانم گود شده بود يك روز حالم كاملا خوب بود و روز ديگر از شدت درد و تهوع زياد يكسره داخل دستشويي بودم خوب ميدانستم كم كم تاب و توانم كاهش مي يابد و بي حالي جاي ان را مي گيرد .
يك روز بعد از ظهر براي خريد به تجريش مي رفتم موقع برگشتن پسر عمويم محمد را ديدم كه داشت به منزل ما مي امد در راه در مورد كامپيوتر و اولين مدركي كه گرفته بودم صحبت مي كرديم. تا به كوچه مان پيچيديم و من به روبرو نگاه كردم و سيامك را ديدم. انگاه بود كه تپش قلبم شدت گرفت او سرش پايين بود و ابتدا متوجه من نشد اما زماني كه به هم نزديك شديم با ديدن من و محمد رنگ چهرهاش تغيير كرد ولي من خودم را بيتفاوت نشان دادم ووجودش را ناديده گرفتم و از كنار هم گذشتيم.
بعد از شش ماه ديده بودمش و داغ دلم تازه شده بود ان شب تا زماني كه پلكهايم سنگين شد و چشمانم را خواب ربود چشمهاي مغرور سيامك جلوي رويم بود و باز چند روز فكر او راحتم نگذاشت. حدود يك ماه بعد مدرك دوم كامپيوترم را نيز گرفتم و درسم در ان موسسه به پايان رسيد .اين دو مدرك درزمينه نرم افزار و سخت افزار تنها چيزي بود كه به من اميد مي داد ميتوانم كاري براي خودم دست و پاكنم.
يك سال از قطع رابطه من با سيامك گذشت و در اين مدت چند خواستگاران خوب داشتم كه هيچ كدام از بيماري من مطلع نبودند. به همين دليل روي خواسته شان پافشاري مي كردند. پسردائي مادرم كه خيلي هم با ما رفت و امد داشت تنها خواستگاري بود كه مشكل و بيماري مرا مي دانست و با اين وجود از من تقاضاي ازدواج كرده بود او پسر خوبي بود در يك شركت نيمه خصوصي تكنسين كامپيوتر بود و حقوق خوبي هم مي گرفت ادعا داشت كه مرا دوست دارد و فقط به خاطر خودم مرا مي خواهد و حرف هاي پدرم در زمينه ي بيماري ام هيچ تاثيري روي تصميم او نگذاشت انقدر رفت و امد بلكه بتواند نظر مرا عوض كند اما نتوانست.
يك روز غروب به خانمان امد و از من خواهش كرد با هم بيرون برويم بر خلاف ميلم و بخاطر اينكه هم غرورش جريحه دار نشود و هم شايد بتوانم با حرف هايم او را قانعش كنم كه نمي توانم ازدواج كنم پذيرفتم و با هم راهي شديم.
در ماشين هر دو سكوت كرده بوديم گاهي حسين سكوت را مي شكست و در مورد كارش صحبت مي كرد بعد از دقايقي به يك كافي شاپ رسيديم و پشت ميز نشستيم حسين سفارش بستني داد و به صورتم چشم دوخت با نگاهش مي خواست به تك تك سلول هاي بدنم رسوخ كند اين نگاه از ان موردهايي بود كه روي اعصابم سخت تاثير ميگذاشت ومرا عصبي مي كرد به همين دليل گفتم:
-مثل اينكه شما مرا براي يك سري صحبت ها به اينجا اورديد
او لبخند تلخي زد و بعد از لحظه اي لب به سخن گشود:
-ميدوني مهتاب من در مورد تو خيلي فكر كردم حتي بيشتر از اوني كه تو بخواي فكرشو بكني من همه چيز رو در مورد تو و بيماريت ميدونم با اين وجود مي خوام كه با من ازدواج كني.
-شما با من خوشبخت نمي شيد بايد با كسي ازدواج كنيد كه سالم باشه و بتونه ارزوهايي رو كه مطمعنا در اينده داريد رو براورده كنه
حسين كلمه ارزو را زير لب تكرار كرد و گفت:
-من ارزوم رسيدن به توست من تو رو دوست دارم و مي خوام باهات...
-بهتره كمي دور انديش باشيد و اينده رو ببينيد اگر الان ارزوتون ازدواج با منه چند وقت ديگه ارزوي داشتن يه بچه رو داريد و اون وقت...
- بچه مي خوام چي كار؟ همين كه تو رو داشته باشم از سرم هم زياديه.
نمي دانم چرا حرف هايم را درك نمي كرد و فقط حرف خودش را مي زد او اصلا واقعيت هاي زندگي را نمي ديد و فقط زندگي را در چند روز اتي خلاصه مي كرد حرف زدن با او فايده اي نداشت و تسليم شدن گناه محض بود. من هيچ گاه نبايد به خاطر چند روز باقيمانده از عمرم شخص ديگري را اسير كنم هرچند كه ان شخص اسارت را بپذيرد و خوشبختي را در با من بودن بداند.
ما ان روز خيلي صحبت كرديم و من تا انجاكه در توانم بود سعي داشتم قانعش كنم اما او باز حرف خودش رامي زد و در اخر از من خواهش كرد روي حرفهايي كه مطمعنا از قبل زمينه چيني شده بود بيشتر فكر كنم ان شب تا خود صبح به او و حرف هايش انديشيدم اما باز هم قانع نشدم .
هر چند ميگذشت روحيه ام مانند بنيه ام ضعيف مي شد به درستي در يافته بودم كه تا چند وقت ديگر بيشتر زنده نخواهمبه كسي احتياج داشتم دلداريم دهد و به زندگي اميدوارم كند اما ان شخص و جود نداشت پدر كمتر در خانه بود تا با من صحبت كند و مادرم تا جمله اي در مورد بيماريم مي شنيد يك ساعت تمام گريه مي كرد خودم را باخته بودم و با اينكه حالم زياد خوب نبود پدرم برگذاري جشن تولد مفصلي را برايم ترتيب داد.
روز تولدم نيز درد داشتم و نمي توانستم به چيزي لب بزنم با وجود اينكه حالم اصلا خوب نبود صورت رنگ پريده ام با ارايش طبيعي جلوه دادم لباس شيك و گران قيمتي را كه دايي ام از المان فرستاده بود به تن داشتم و به مهمانان كه تعدادشان بيشتر از 50 نفر بود خوش امد مي گفتم. كيك بزرگ دو طبقه اي جلوي رويم بود كه بيست عدد شمع كوچك روي ان خودنمايي مي كرد. دوستان و اشناياني كه در خانه ما بودند هر كدام شادي خود را به نوعي ابراز مي كردند اما من برخلاف چهره ظاهري و لبخندي كه بر لبهايم بود غم بزرگي داشتم و قلبم از اين همه شادي و شكوه به درد مي امد. احساس ميكردم اين اخرين باري است كه دوستان و اشناهايم را مي بينم. تولد هميشه به معني شروعي دوبارست ولي اين بار براي من پايان همه چيز و نابودي مطلق! وقتي همگي دورم جمع شدند تا شمع ها را خاموش كنم بين نور شمع ها حسين را ديدم كه با قيافه اي متين و در حالي كه لبخند مي زد روبه رويم ايستاده بود و مرا نگاه مي كرد بعد از خاموش كردن شمع ها همگي دست زدند خواستم كيك راببرم كه يك دفعه حالم بد شد و دوباره احساس تهوع كردم ولي هر طور بود خودم را نگه داشتم تاكسي متوجه نشود اما حسين كه تمام حواسش به من بود فهميد و سريع خود را به من رساند و ازمن خواست روي صندلي بشينم خودش نيز كنارم نشست بعد از چند دقيقه بهترشدم و خواستم نزد پدر و مادرم بروم كه حسين اجازه نداد و گفت:
-بهتره چند دقيقه ديگه بشيني
-حالم اونقدرها كه فكر مي كنيد بد نيست
-ببين مهتاب مي خواي چنتا دكتر خوب و معروف رو برات پيدا كنم؟
-نه چون دكتر خودم يكي از بهترين دكتراي تهرانه
-راستش من دوست دارم برات كاري انجام بدم ولي نمي دونم چه كاري برات انجام بدم
-فقط به حالم ترحم نكن.
و با اين جمله به اشپزخانه رفتم
تا اخر شب همه در حال رقص و پايكوبي بودند و بعد از خوردن شام يكي يكي از جمع مهمانان كاسته شد حسين و خانواده اش نيز قصد رفتن كردند كه او با لبخند و نگاهي نافذ گفت:
-امشب خيلي شب خوبي بود اميدوارم تا ساليان سال سلامت باشي و باز هم ما رو به اين جشن ها دعوت كني .
به خاطر امدن و هديه زيبايش تشكر كردم و انها نيز رفتند.
ظرفهاي ميوه و كيك و شام روي ميزها به چشم مي خورد اما ما خسته تر از ان بوديم كه همانند شب انجا را مرتب كنيم. به خاطر همين تمام كارها را براي فردا گذاشتيم ان شب تا سرم را روي بالشت گذاشتم خوابم برد و كابوس وحشتناكي ديدم.
خواب ديدم بر لبه گودال بسياربزرگي كه تاريك بود ايستاده ام و به درون ان نگاه مي كنم در ان گودال پر بود از سگ هاي هاري كه يك سره به طرف بالا مي پريدند و پارس ميكردند يك قدم به عقب رفتم و خواستم فرار كنم كه ان طرف گودال سيامك را ديدم. او با لبخند درون گودال را نگاه مي كرد بعد درون ان چرخي زد و به من نزديك شد و بعد از لحظه اي كه به صورت من چشم دوخت مرا به درون ان سياهي هل داد.
از صداي جيغي كه كشيدم سراسيمه چشم گوشودم و در رختخواب نشستم خيلي ترسيده بودم و تمام صورتم عرق كرده بود....
ادامه دارد......
پايان فصل 1http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-16-.gif

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:50 AM
فصل دوم {قسمت 1}
مدتي بود كه با مهشيد دنبال كار مناسبي مي گشتيم تا حداقل با كار كردن سر خود را گرم كنم و پولي پس انداز كنم چرا كه خود را مديون پدر و مادرم مي دانستم با اين كه وضع مالي خوبي داشتيم اما بيماري من باعث شده بود مادرم از كوچكترين خرج اضافه اي بگذرد و پولش را براي مداواي من كنار بگذارد . دلم مي خواست مي توانستم مقداري پول پس انداز داشته باشم تا در مواقع نياز پدر و مادرم در مضيقه مالي قرار نگيرند پدر راضي نمي شد پيش از 5 ساعت در روز كار كنم و اين امر باعث شده بود هيچ جا كار كار مناسب و مطابق ميلم پيدا نكنم.
حدود يك ماه تمام همراه مهشيد به شركت هايي كه مي شناختيم يا به روز نامه اگهي داده بودند سر مي زديم ولي سودي نداشت تا اينكه بالاخره يك شركت با استخدام ما موافقت كرد اما به شرط 9 ساعت كار در روز. من با وجود اينكه يقين داشتم پدر قبول نمي كند ولي به اميد راضي كردنش با او صحبت كردم اما اصرارهاي من فايده اي نداشت و پدر با شدت با 9 ساعت كار مخالفت كرد و من بالاجبار تن به خواسته او دادم.
فرداي ان روز به مهشيد زنگ زدم وضمن بيان مخالفت پدرم از او خواستم لااقل او به ان شركت برود اما او مخالفت كرد و گفت(عجب دوست خوبي):
-نخير مهتاب خانم يا هردوتامون با هم ميريم سر كار يا هيچ كدوم نمي ريم.
-گوش كن مهشيد جون تو كه از نظر كار كردن تمام وقت مشكل نداري اين هم موقعيت خوبيه حيفه از دست بدي
-اما تو چي؟من دوست دارم با تو كار كنم
-تو بهتره به فكر خودت باشي من هم بالاخره يه جايي رو پيدا مي كنم.
-اخه....
-ديگه اخه نداره تو همين امروز برو.
-يك دفعه بگو رفيق نيمه راه بشم ديگه.
- اين چه حرفيه؟....خوب شرايط ما با هم فرق مي كنه.
-مي خواي بيام با پدرت صحبت كنم؟شايد راضي شد.
-نه بابا هيچ فايده اي نداره از نظر پدر من مرغ يه پا داره و بس تو خيالت راحت باشه من هم به زودي يه كاري پيدا مي كنم .
-باشه ولي باز هم ميگم دوست داشتم با هم باشيم
-من هم همينطور ولي مثل اينكه نمي شه پس ديگه بهش فكر نكن
از طرفي به خاطر اينكه مهشيد توانسته بود كاري براي خودش دست و پا كند خوشحال بودم واز طرف ديگر من هم دوست داشتم در كنار دوست صميميم مشغول به كار شوم خيلي نا اميد شده بودم و نمي توانستم ديگر كجا بايد دنبال كار بگردم مهشيد در همان شركت استخدام شد و از كارش خيلي راضي بود اما من همچنان بيكار بودم و تنها كاري كه در ان مدت پيدا كرده بودم حسابداري و تايپ بود كه اصلا به ان علاقه اي نداشتم و به خاطر زحماتي كه براي گرفتن مدركم كشيده بودم دوست داشتم كاري مناسب پيدا كنم.
كم كم نا اميد شدم و داشتم از خير كار كردن مي گذشتم كه يك شب پدر رو به من كرد و گفت:
-هنوز نتونستي كاري پيدا كني
شانه هايم را بالا انداختم و در مبل فرو رفتم و گفتم:
--هيچ شركتي با شرايط من استخدام نمي كنه
پدر از روي ميز فنجان چايش را برداشت و باصداي اهسته اي گفت :
-شايد بتونم تو اين هفته كاري برات پيدا كنم
با خوشحالي صاف نشستم و گفتم:
-راستي بابا؟ كجا؟
به عجله من خنديد و گفت:
-توي شركت حسين به كسي مثل تو نياز دارن شايد با وجود اون با تضمينش تو رو استخدام كنن
از شنيدن نام حسين ذوق درونم چنان سركوب شد انگار يه پارچ اب يخ روي سرم خالي كردند در دل گفتم{زحمت كشيديد پدر جان}مادر گفت:
-اره چرا به فكر من نرسيد؟او غير از كارمن اونجا سهامدار هم هست
با صداي حاكي از نارضايتي گفتم:
-نه من اونجا كار نمي كنم
مادر پرسيد:
-چرا؟
-من دوس ندارم با اون توي يه شركت كار كنم.
-همچين ميگه من اونجا كار نمي كنم كه انگار فرستادن دنبالت نخير مهتاب خانم بايد اول ببيني قبولت مي كنن يا نه بعدا ناز كني
-اخه بابا جون موضوع اصلا اين حرفا نيست من فقط دوست ندارم با حسين همكار باشم همين.
پدر جرعه اي از چايش رانوشيد و گفت:
-تو كه به اون كاري نداري تو كار خودت مي كني اون هم كار خودش رو اگه واقعا تصميم به كار گرفتن كردي تنها راهش اونجاست چون لا اقل يه نفر پارتي ات ميشه و احتمال استخدام شدنت زياده اگر هم كه نمي خواهي كار كني فبها.
پدر اتمام حجت كرده و مرا سر دو راهي گذاشته بود نه مي توانستم قبول كنم و در كنار حسين مشغول به كار شوم چرا كه تازه توانسته بودم با بي اعتنايي و كم محلياو را از تصميمش منصرف كنم و نه مي توانستم از كار كردن صرف نظر كنم . ان شب انقدر فكر كردم تا خوابم برد.
فرداي ان روز جمعه بود وبا مهشيد به پارك رفتيم تا هم كمي پياده روي كنيم و هم در مورد رفتن به شركت حسين با او مشورت كنم.
بعد از كمي قدم زدن روي يك نيمكت چوبي نشستيم با لبخند تلخي به صورت مهشيد نگاه كردم و بعد از چند لحظه سكوت گفتم:
-واقعا درمونده شدم مهشيد نمي دونم چه كاري به صلاحمه
-بالاخره كه چي؟ اخرش كه بايد تصميمتو بگيري.
-اره ولي چطوري؟
-از روي عقل و علاقه نه از روي احساسات اخه دختر جون تو به حسين چيكار داري اون كار خودش رو مي كنه و تو هم كار خودت.
-اتفاقا پدر هم همين رو گفت اما مي ترسم با رفتنم به اونجا دباره فيلش ياد هندوستان كنه و همه چيز از اول شروع بشه .
-ميدوني مهتاب نمي تونم بگم حق با تو نيست اما بهتر بيشتر فكر كني چون اگه پارتي داشته باشي لااقل كار و سمت خوبي بهت مي دن
-يعني تو مگي....
-من هيچي نمي گم چون در نهايت خودت بايد تصميم بگيري
-راس ميگي تو اين شركت كار كردن برام خيلي بهتره
-پس مي ري اونجا؟
-اره مي رم ولي نمي دونم قبول مي كنه يا نه
-خيالت راحت با وجود حسين حتما استخدام مي شي
-خدا كنه
مهشيد را دوست داشتم چرا كه در تمام زمينه ها كمكم مي كرداز طرفي هم خيلي راحت مي توانستم مشكلاتم را با او درميان بگذارم درست زماني كه رويا خانه شان را عوض و به محل ديگري نقل مكان كرده كردند رابطه من و مهشيد خيلي بيشتر از قبل شد و در واقع با هم صميمي تر شديم ان روز بالاخره با حرف هاي مهشيد و كمي تامل به اين نتيجه رسيدم كه اين مسئله را با حسين در ميان بگذارم(خانم پدر دستمو در اورد تازه مي خواد باحسين حرف بزنه )و از او خواهش كنيم كه با رئيسش در موردمن صحبت كند شب هنگام موضوع را با پدر و مادرم در ميان گذاشتم پدر كه خيلي از تصميم من خوشحال شده بود همان شب با حسين تماس گرفت و جريان را با او در ميان گذاشت حسين نيز قول داد به زودي ترتيب يك ملاقات را با مديريت شركت بدهد كه بعد از گذشت دو روز اين كار را كرد و قرار شد صبح روز بعد همراه پدر به شركت بروم. ان شب مانند يك قرن گذشت اما بالاخره خورشيد طلوع كرد.........
ادامه دارد.......
پايان ص29

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:50 AM
فصل دوم{قسمت 2}http://www.forum.98ia.com/images/smilies/icon_mrgreen.gif

ان روز پدر چند ساعتي مرخصي گرفت و همراه من به شركت حسين امد. پشت در شركت نفس عميقي كشيدم و سپس وارد شديم. ابتدا در سالن نسبتا بزرگيواقع در طبقه دوم كه در ان يك منشي مشغول به كار كردن بود نشستيم. بعد از چند دقيقه انتظار توسط خانم منشي كه دختر جواني بود و ارايش غليضي داشت به اتاق مدير عامل راهنمايي شديم. تا از در وارد شديم متوجه حضور حسين شدم كه به ما سلام كرد وبعد با استقبال گرم اقاي مدير مواجه شديم. اقاي ايماني مدير عامل شركت كه مرد ميانسالي و بسيار خوش تيپ بود بعد از شنيدن شرايط من نگاه گذرايي به حسين انداخت و سپس رو به من گفت:
-راستش من نمي دانم بايد چي بگم ما به يك نفر نياز داريم كه حداقل 8 ساعت كار كنه اما شما...
پدر گفت:
-اقاي ايماني دختر من خيلي مسئوليت پذير و منظمه مطمعن باشيد از عهده كارها به خوبي بر خواهد امد اما به خاطر بيماري اش نمي تواند بيشتر از 5 ساعت در روز كار كنه حالا هرطور شما بفرماييد.
اقاي ايماني به نشانه ي تاييد حرف هاي پدرسرش را تكان دادوبهمن نگاه كرد و پرسيد:
-مدركت از كدام موسسه است؟
مدرك را در اوردم و به او دادم او با ديدن مدرك و نام موسسه لبخندي زد و گفت:
-پس شما دوتا مدرك داريد بسيار عالي
وبعد از زير و رو كردن انها ادامه داد
-البته ما فقط براي قسمت نرم افزار به يه كارمند نياز داريم كه خوشبختانه شما به خصوص در موسسه معتبري مدرك گرفتين واجد شرايط هستين اما بايد سعي كنيد سرعت عمل بالايي داشته باشيد تا بتونيد در 5ساعت حداكثر كاري كه مي توانيد انجام بديد.
لبخندي روي لبهايم نقش بست و با نيم نگاهي به پدر گفتم:
اقاي ايماني فرمي به من داد و من ان را پر كردم او دباره به من چشم دوخت و گفت:
-عرف كار ما اينه كه هركس استخدام مي شه حدود يكي دو ماه بطور ازمايشي كار ميكنه اگر ما از كارش راضي بوديم و خودش هم خواست پيش ما بمونه قرار داد طولاني مدت باهاش مي بنديم اما چون اقاي فرهاني شما رو تضمين كردن و مطمئن هستن در هيچ شرايطي از استخدامتون پشيمون نمي شيم من از امروز با شما قرار دادي به مدت يك سال مي بندم.
براي اينكه منت حسين روي سرمنباشد گفتم:
-اما اقاي ايماني بهتر نيست شما عرف شركت رو اجرا كنيد؟
در اين لحظه پدرم و حسين به هم نگاه كردند و اقاي ايماني كه كمي گيج شده بود بعد از چند لحظه سكوت گفت:
-هر طور ميل شماست
و بعد برگه قرار داد را در كشوي ميزش گذاشت و در مورد ساعت رفت و امد و شماره اتاقم و همچنين مسئوليتي كه بر عهده ام گذاشته بود صحبت كرد وقتي حرفهايمان تمام شد با بدرقه حسين از شركت خارج شديم تا نيمي از راه را با پدرم بودم او به خاطر اينكه اجازه بستن قرار داد را نداده بودم كلي سرزنشم كرد واين حرف مرا نوعي بي احترامي به حسين تلقي كرد بعد هم به اداره اش رفت و من راهي خانه شدم وقتي رسيدم تمام حرف هاي زده شده را اول براي مادر و سپس تلفني براي مهشيد تعريف كردم و انها نيز خوشحال شدند.
فرداي ان روز طبق قرار گذاشته شده ساعت هفت از خانه خارج شدم تا راس ساعت هشت در شركت حاظر باشم در شركت توسط همان خانم منشيكه ديروز ان را ديده بودم به اتاقي كهبايد در ان مشغول به كار مي شوم هدايت شدم اتاق متوشطي كه داراي پنجره اي قدي و بزرگ بود و به جاي پرده لووردرا په به ان نصب شده بود وسايل ان اتاق نيز دو عدد ميز كامپيوتر بزرگ با چند فايل بود كه روي هر ميز يك كامپيوتر و يك سري وسايل اداري قرار داشت همچنين چندين تابلوي نقاشي كه روي ديوار مقابل ميزها نصب شده بود خانم منشي كه تازه فهميدم كيان نام دارد گفت:
-خانم سبحاني اين ميز كار شماست خانم وحيدي هم توي اين اتاق كار ميكنه ايشون شما رو توي انجام كارها و يك سري از وظايفتون راهنمايي مي كنه
-هنوز نيومدن؟
-نه ولي الان ديگه بايد برسن
كيفم را روي صندلي چرخدار پشت ميزم گذاشتم و از خانم كيان تشكر كردم. او با لبخند و گفتن موفق باشيد خواست از اتاق خارج شود كه خانم جواني با چهره اي بانمك از در وارد شد و بعد از سلام نگاه كنجكاوي به من انداخت خانم كيان مرا به او معرفي كرد او نيز با لبخند گفت:
-منم وحيدي هستم از اشناييتون خيلي خوشحالم
-ممنون من هم همينطور
خانم كيان كه انگار كمي عجله داشت با دستپاچگي گفت:
-خانم وحيدي اقاي ايماني سفارش كردن يك سري از كارها رو قبلا به عهده خانم فرامرزي بود به خانم سبحاني بگيد.
خانم وحيدي گفت:
-چشم حتما
بعد از رفتن خانم كيان خانم وحيدي با شيطنت خاصي كيفش را روي صندلي انداخت و چادرش را به جالباسي اويزان كرد و گفت:
-با اينكه هنوز هيچ شناختي ازت ندارم ولي به نظر مياد دختر خوبي باشي ازدواج كردي؟
-نه
-نامزد داري؟
-هنوز نه خيلي زوده
-مگه چند سالته؟
-بيست و يك
-خوب اره...من كه بيست و پنج سالمه پارسال ازدواج كردم اسم كوچيكت چيه؟
-مهتاب
-مي تونم مهتاب صدات كنم؟
-البته
-اسم منم ناهيد تو هرطور كه راحتي و دوست داري صدام كن
لبخندي زدم و در حالي كه كامپيوتر را روشن مي كردم پرسيدم:
-خانم فرامرزي چرا از اينجا رفتن؟
-ازدواج كرد شوهرش هم ديگه نذاشت بياد سر كار
-پس اون هم جوون بود
-نه بابا حدود 58 سالش بود براي دومين بار ازدواج كرد اخه از شوهر اولش جدا شده بود من اصلا رابطه ام باهاش خوب نبود.....
ادامه دارد....... http://www.forum.98ia.com/images/smilies/-120-.gif

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:51 AM
فصل دوم{قسمت3}http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-25-.gif

خيلي ادعاي مردونگي داشت به خاطر همين هم شوهر اولش طلاقش داد خيلي خوشحالم تو همكارم شدي.
-ممنونم
بعد از پشت ميزش بلند شد و به كنار ميز من امد و كامپيوتر را روشن كرد سپس شروع به توضيح دادن و در مورد چيزهايي كه در حيطه كارم بود كرد.اكثر گفته هاي او را بلد بودم اما چيزي را كه نميدانستم و فكر مي كردم فراموش كنم يادداشت مي كردم و گاهي چيزهايي مي پرسيدم .
بعد از يك ساعت و وقتي كاملا با مسئوليتي كه به عهده ام گذاشته شده بود اشنا شدم چند نمونه خودم به تنهاي انجام دادم كه ناهيد با شادي كودكانه اي گفت:
-تو خيلي باهوشي من خودم يه هفته تمرين كردم تا تونستم كمي به كار مسلط بشم راستي تو قبلا جاي كار نكردي؟
-نه اين اولين تجربه كاريمه
-خيلي خوبه اگه موافقي ديگه شروع كنيم وگرنه تا فردا كارها روي دستمون مي مونه
با اينكه خيلي مسلط بودم اما باز هم به مشكل بر مي خوردم و خوشبختانه ناهيد كمكم مي كرد و مشكلم برطرف مي شد.
چند وقت گذشت و من هر روز راس ساعت هشت سر كار حاضر مي شدم و طبق خواسته پدر ساعت يك بعداز ظهر از شركت خارج مي شدم مقدار كار من تا ظهر خيلي بيشتر از ناهيد بود چرا كه من سه ساعت در روز كمتراز او كار مي كردم و مجبور بودم سرعت عملم را بالا ببرم در عرض دو هفته اي كه در انجا مشغول به كار بودم فقط موقع امدن حسين را ديدم و هر بار خيلي جدي با هم برخورد كرديم به طوري كه هيچ كس غير از اقاي ايماني متوجه رابطه خانوادگي ما نشد.
بعد از مدتي كانلا با ناهيد انس گرفتم او دختر با نشاط و سرحالي بود كه روح بسيار لطيف و مهرباني داشت و همين مسئله باعث تنوع عظيمي در زندگي ام شده بود به طوري كه در طول اين مدت درد كمتري به سراغم مي امد محيط كارم با وجود ناهيد اصلا كسل كننده نبود و خدا مي داند ان روزها جزو بهترين روزهاي زندگيم به محسوب مي شد و تنها چيزي كه عذابم مي داد فراق سيامك بود(عجبي فكر كردم يادش رفته)
يك روز كه به شركت رفتم و مشغول كار شدم احساس تهوع شديدي داشتم و نقطه اي ازمعده ام درد مي كرد ابتدا به روي خودم نياوردم ولي بعد از چند دقيقه كه درد زياد شد رنگ چهره ام تغيير كرد و بي حال شدم. ناهيد تا متوجه شد با عجله به طرفم امد و با نگراني گفت:
-چت شد يكدفعه؟
در حالي كه زبانم سنگين شده بود و توان حرف زدن نداشتم اب دهانم را فرودادم و به سختي گفتم:
-چيزي نيست فشارم افتاده
ناهيد تا جمله مرا شنيد با عجله برايم اب قند درست كرد و خواست به من بدهد كه مخالفت كردم و نخوردم.او كه وضع را چنين ديد با عجله از اتاق خارج شد . اشكهايم از شدت درد سرازير شده بود كه ناهيد همراه خانم زماني يكي از همكارانمان در اتاق كناري وارد اتاق شد و مرا بلند كردند و به درمانگاه بردند.
دكتر بعد از يك سري معاينات از خانم زماني و ناهيد خواست چند لحظه بيرون باشند و سپس در مورد بيماري ام از من پرسيد من هم با وجود حال خرابم و وضعي كه سراسر وجودم را گرفته بود حقيقت را گفتم دكتر امپولي به من تزريق كرد كه با گذشت سه ربع كمي بهتر شدم ناهيد از علت ناراحتي ام را پرسيد كه دكتر طبق خواسته خودم به دروغ متوسل شد و كار زياد و فشار روحي را بهانه كرد بعد از يك ساعت هر سه به شركت برگشتيم و ناهيد ترتيب كارهايم را داد و سه ساعت باقي مانده را برايم مرخصي گرفت و به اژانس تلفن زد تا سريع به منزل بروم همراه ناهيد تا جلو شركت رفتيم و هنگامي كه داشتم سوار ماشين مي شدم از او تشكر كردم او گفت :
-كاري نكردم در ضمن خيالت راحت باشه كارهاي امروزت رو انجام ميدم
-بازم ازت ممنونم انشاا... بتونم جبران كنم از طرف من از خانم زماني هم تشكر كن
-باشه عزيزم برو امروز رو خوب استراحت كن انقدرهم زندگي رو سخت نگير
با لبخند از او خداحافظي كردم و با تني رنجور به سمت خانه رفتم مادر از اين كه زود برگته بودم و رنگ چهره ام پريده بود نگران شد ولي وقتي فهميد بهتر هستم خيالش اسوده شد و از من خواست استراحت كنم عصر هنگام ناهيد به منزلمان تماس گرفت و حالم را پرسيد
فرداي ان روز به مادرم اطمينان دادم كه حالم خوب است و بعد عازم شركت شدم درست زماني كه وارد اتاق كارم شدم ناهيد داشت چادرش را به جالباسي اويزان مي كرد . تا مرا ديد با لبخند سلام كرد و حالم را پرسيد و بعد از چند دقيقه صحبت هر دو مشغول كار شديم بنده خدا ناهيد تمام كارهاي باقيمانده ام را انجام داده و با اين كارش لطف بزرگي در حقم كرده بود.
حدود ساعت ده اقاي مرادي ابدارچي شركت برايمان چاي اورد . بعد از رفتن او من و ناهيد دست از كار كشيديم و مشغول نوشيدن چاي شديم در همين موقع ناهيد با چهره جدي به صورتم چشم دوخت و با مكثي طولاني پرسيد:
-چرا ديروز راستش رو به من نگفتي؟
-در مورد چي؟
-در مورد بيماريت
-دكتر كه گفت. فشار كار و...
-بسه مهتاب جان اخه دختر خوب لااقل به من مي گفتي تا بيشتر حواسم بهت باشه
-تو در مورد چي حرف مي زني؟
-در مورد بيماري كه داريو بخاطر اون نمي توني بيشتر از 5 ساعت در روز كار كني
شوكه شدم و تمام تنم سرد شد يعني او از كجا فهميده بود؟ با دلهره به او گفتم:
-ولي ناهيد باور كن...
-ببين مهتاب من همه چيز رو مي دونم ديروز بعد از رفتن تو اقاي فرهاني اومد اينجا مثل اينكه خبر بدحال شدن تو به گوشش رسيده بود و مي خواست تو رو ببينه اما وقتي فهميد رفتي خونه خيالش راحت شد اون از من خواست بيشتر مواظبت باشم و به همين دليل همه چيز رو به من گفت در ضمن بهتره بدوني من مي دونم تو و اقاي فرهاني با هم فاميل هستيد
سكوت بدي بينمان حكمفرما شد. از دست حسين خيلي ناراحت شدم و اخمهايم در هم رفت ناهيد كه فهميد ناراحت شدم ادامه داد:
-اون به خاطر خودت موضوع رو به من گفت من اصلا تعجب مي كنم كه چرا خودت بهم نگفتي!
-چون چيز مهمي نبود كه بخوام بگم
-چطور چنين حرفي ميزني اصلا ميدوني اين بيماري چقدر خطرناكه
-اره مي دونم....اين رو هم ميدونم تا چند وقت ديگه بيشتر زنده نيستم چون دكتر ها جوابم كردن
ناهيد شكه شد و اهسته كنارم امد و گفت:
-مهتاب جون به خدا قصدم ناراحت كردن تو نبود شرمند ام.
اشكهايم سرازير شد و در حالي كه صورتم را بين دست هايم گرفته بودم با صداي ضعيفي گفتم:
-عيب نداره
-مهتاب منو نگاه كن
نگاهش كردم و او ادامه داد:
-مگه ديونه شدي براي چي داري گريه مي كني اخه حيف اين چشم هاي خوشگلت نيست؟
اشك هايم را پاك كردم و با لبخند تلخي گفتم:
-به خاطر اين بيماري همه زندگي ام رو از دست دادم اينده اي رو كه ممكن بود داشته باشم خراب كردم. اون هم فقط به دليل اينكه دوست نداشتم بهم ترحم كنه اگه ميبيني از اين كه تو موضوع رو فهميدي ناراحت شدم فقط به خاطر اينه كه دوست ندارم دلت به حالم بسوزه
-اخه اين چه حرفيه كه ميزني من كه نخواستم به تو ترحم كنم فقط مي خواستم به خاطر اينكه به فكر سلامتيت نيستي سرزنشت كرده باشم باور كن منظور ديگه اي نداشتم
-ممنونم كه به فكر سلامتي من هستي
ناهيد لبخندي زد و پشت ميزش نشست و بحث را با گفتن بهتره به بقيه كارامون برسيم خاتمه داد
ادامه دارد.....http://www.forum.98ia.com/images/smilies/icon_mrgreen.gif
موفق باشيد http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-08-.gif

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:52 AM
فصل دوم {قسمت4}http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-28-.gif

ساعت كاري من رو به اتمام بود و من كم كم مشغول جمع اوري كارهايم بودم كه خانم كيان وارد اتاق شد و گفت:
-خانم ها خسته نباشيد متاسفانه يك سري كارهاي ارژانسي هست كه بايد حتما تا غروب حاضر بشه.
بعد رو به من كرد و گفت:
-خانم سبحاني اقاي ايماني از من خواست بهتون بگم اگر براتون مقدوره امروز براي انجام اضافه كاري توي شركت بمونيد چون كارها زياده و به وجودتون نيازه
ناهيد گفت:
-من همه كارها رو تموم ميكنم بهتره خانم سبحاني بره
بلافاصله گفتم:
-نه خانم كيان من امروز مي مونم به اقاي ايماني بفرماييد تا دم غروب تمام كارها حاضره
خانم كيان كه كمي از تعارف ما تعجب كرده بود بدون بيان حرفي از اتاق خارج شدناهيد خواست حرفي بزند كه مهلت ندادم و گفتم:
-ببين ناهيد بيماري من هيچ ربطي به كارهاي اينجا ويا حتي شخص تو نداره و ديگه هم دوست ندارم از اين لطفا بهم بكني(بياو خوبي كن دختره چش سفيد)
وبا بيان اين جمله شماره تلفن منزلمان را گرفتم و به مادرم اطلاع دادم كه بايد تا غروب در شركت بمانم
بعد از خوردن يك سوم ساندويچي كه توسط اقاي مرادي برايمان تهيه شده بود مشغول كار شديم تا ساعت شش كه هوا گرگ و ميش بود و صداي اذان از فواصل دور به گوش مي رسيد كارهايمان ادامه داشت من و ناهيد بدون هيچ صحبتي مشغول كارهايمان بوديم تا بالاخره تمام شد ومن گزارش كارهاي خودم و ناهيد را نزد خانم كيان بردم و به او تحويل دادم خانم كيان از من تشكر كرد و خواست به اتاق اقاي ايماني برود كه حسين نيزبه طبقه دوم امد تا چشمش به من خورد با قيافه جدي سلام كرد و گفت:
-چطور هنوز نرفتي
بعد از سلام گفتن:
-يك سري كار اضافه داشتم بايد تمامش مي كردم
-حالا كارت تموم شد؟
-بله الان تحويل دادم
-اگه مي خواي بري خونه صبر كن با اقاي ايماني خداحافظي كنم با هم بريم
-من خودم ميرم
-تا تو برسي پايين من هم اومدم
خواستم حرفي بزنم كه حسين وارد اتاق اقاي ايماني شدمن نيز به اتاق كارم برگشتم و بعد از خداحافظي با ناهيد از شركت خارج شدم كه حسين با سرعت خود را به من رساند و در حالي كه در ماشين را باز مي كرد گفت:
-حتما امروز خيلي خسته شدي
سوار ماشين شدم و با قيافه اي جدي گفتم:
-نه زياد
به خوبي مي دانستم كه حقيقت را نگفته ام ولي به روي خودم نياوردم او حركت كرد و گفت:
-راستي حالت چطوره ؟ بهتر شدي؟
-بله خيلي خوبم.
-ديروز بعد از ظهر تلفن زدم خونتون ولي خواب بودي خيلي دلم شور مي زد.
-از حرف هايي كه به خانم وحيدي زده بودين به خوبي معلوم بود
او متوجه كنايه ام شد و گفت:
-تو بايد خودت به خانم وحيدي مي گفتي
چون اون بايد بدونه تا اگه حالت بد شد زود اقدام كنه ام تو اصلا...
-مثل اينكه شما متوجه نيستيد من دوست ندارم كسي از زندگي ام خبر داشته باشه اصلا به كسي چه مربوطه من مريضم؟
-تو به همه بدبيني واين اصلا درست نيست
-من به كسي بدبين نيستم فقط دوست ندارم كسي توي زندگي خصوصيم دخالت كنه
-مهتاب چرا اينقدر بچه گونه فكر مي كني؟
-من فقط دوست ندارم كسي به حالم دل بسوزونه اين فكر اصلا بچه گونه نيست
-تو يا متوجه حرف هاي من نميشي يا نمي خواي كه بشي
-اصلا چرا در اين مورد صحبت كنيم من نمي خوام ديگه حرفي راجع به اين موضوع بشنوم
-باشه هرطور ميل توست
-در ضمن ديگه در مورد من با كسي صحبت نكن لطفا
حسين با دلخوري به روبه رو چشم دوخت و ديگر حرفي نزد
دردهايم روز به روز بيشتر مي شد به طوري كه حتي يك هفته مرخصي گرفتم و زير نظر پزشك معالجم بودم
يك روز وقتي مشغول كار بودم حس كردم عرق سردي روي پيشانيم نشست و بعد از چند دقيقه كه دردم افزايش يافتو حالت تهوعم زياد شد رو به ناهيد با صداي ضعيفي گفتم:
-ناهيد جان حالم اصلا خوب نيست لطفا منو...
و حالم به هم خورد و تقريبا از حال رفتم بعد از مدت زماني كه به نظرم طولاني مي امد متوجه شدم روي تخت بيمارستان هستم دو پرستار وارد اتاق شدند و پشت سر انها ناهيد و اقاي مرادي با نگراني به داخل امدند پرستاران به سرعت نبض و فشار خونم را گرفتند و دسگاه ضربان قلب و تنفسم را تنظيم كردند سپس رو به ناهيد و اقاي مرادي چيزي گفتند و از در خارج شدند ناهيد كه معلوم بود گريه كرده به كنار تختم امد و در حالي كه لبخند مي زد گونه ام را نوازش كرد و گفت:
-حالت چطوره؟
-خوبم ساعت چنده؟
-يك و نيم
- به مادرم خبر بده بياد اينجا
-بهشون زنگ زدم الان ديگه بايد برسن
-ببخشيد ناهيد جون خيلي اذيت شدي
-دختره بي عقل اين چه حرفيه كه ميزنيتو مثل خواهرم هستي
-اقاي فراهاني متوجه شد؟
-نمي دونم من نديدمش ولي حتما توسط خانم كيان متوجه مي شه.
بعد از يك ربع مادر و پدر رسيدند و از اقاي مرادي و ناهيد تشكر كردند و انها به شركت بازگشتند بعد از رفتن انها پدر با دكتر صحبت كرد و مادر مرا دلداري داد.
بعد از يك روز بستري بودن مرخص شدم و وقتي كمي حالم مساعد شد دوباره به شركت رفتم البته ناهيد و شوهرش كه مرد بسيار مهربان و خوبي بود به ديدنم امدند و يك بار هم حسين امد و جوياي حالم شد دو روز بعد از امدنم به شركت خانم كيان به اتاقمان امد و رو به من گفت:
-اقاي ايماني با شما كار دارن
از شنيدن نام ريس شوكه شدم و ترسيدم اخراج شوم با ترس به طبقه دوم و اتاق مدير عامل رفتم اقاي ايماني تعارفم كرد بنشينم من هم اطاعت كردم او عينك فلزي اش را بر روي بيني باريكش جابه جا كرد و در حالي كه انگشتانش را در هم گره كرده بود رو به من نگاه مي كرد گفت:
-حالتون چطوره
-ممنونم خوبم
-علت اينكه ازتون خواستم به اتاقم بياييد به خاطر اينكه اتاقتون رو عوض كنم
-براي چي اقاي ايماني
-شما از امروز به اتاق شماره هشت بريد و اونجا مشغول بشيد.
از شنيدن شماره اتاق قلبم لرزيد چرا كه ان اتاق متعلق به حسين و يكي از همكارانش بود با تعجب زيادي پرسيدم:
-مي شه بپرسم براي چي؟
-ازم خواستن كه شما زير نظر ايشون باشيد.
-ايشون؟
خنده كوتاهي كرد و گفت:
-منظورم اقاي فراهانيه
از جا بلند شدم و با لحن اعتراض اميزي گفتم :
-اقاي ايماني من شخصا دليلي براي رفتن به اتاق ايشون نمي بينم شما نبايد رابطه خانوادگي ما رو به كار و اين طور مسائل ربط بديد من ترجيح مي دم توي اتاق خودم بمونم چون اينطوري راحت ترم
او كه از حرف هايم تعجب كرده بود گفت:
-اما اقاي فراهاني به خاطر شما اينطور خواستن
سعي كردم خونسرديم را حفظ كنم به همين دليل با متانت و تواضع گفتم:
-اقاي ريس من از كار كردن با خانم وحيدي راضيم و اگه اجازه بديد....
-خيلي خوب ما به خاطر مصلحت خودتون مي خواستيم اين كار رو بكنيم حالا هر طور خودتون صلاح مي دونيد.
با لبخندي حاكي از رضايت تشكر كردم و با اجازه او به اتاقم بازگشتم تا وارد شدم ناهيد با اضطراب پرسيد:
-چي شد مهتاب ؟ چيكارت داشت؟
-هيچي بابا اين اقاي فراهاني هم مثل اين كه نمي خواد دست از سر من بيچاره برداره از اقاي ايماني خواسته به اتاق اون برم و اونجا مشغ.ل كار شم
-وا...براي چي؟
-چه ميدونم شايد به خاطر بيماريم به خدا نمي دونم بايد به كي بگم من از ترحم بيزارم
-از كي تا حالا محبت و علاقه يعني ترحم؟
-ببين ناهيد من بهتر از تو اقاي فراهاني رو مي شناسم اولش كه به خاطر حس نوع دوستي و از خود گذشتگي و نمي دونم اين چيزا مي خواست باهام ازدواج كنه و دروغ مي گفت كه دوستم داره حالا هم به خاطر ترحم و ترس اين كه نكنه دير برسم بيمارستان وبميرم مي خواد برم توي اتاقش كار كنم واقعا مسخره اس
-اين حرفها چيه دختر مسخره كدومه متاسفانه تو خيلي بدبيني و اين اصلا خوب نيست
-من از وضع كنونيم راضي ام خب اين يعني...
خانم كيان اهسته وارد اتاق شد و با لبخند هميشگي اش گفت:
-اين بار با شما كار دارن خانم وحيدي
ناهيد پرسيد اقاي ايماني:
-نخير تلفن
ناهيد نگاهي به من انداخت و در حالي كه روسري اش را مرتب مي كرد از اتاق خارج شد و وقتي برگشت با شادي كودكانه اي روبه رويم ايستاد و دستهايش را به هم كوبيد و گفت:
-شوهرم زنگ زده زود كارهام رو بكنم تا ساعت دو بتونم برم خونه اخه برادر شوهرم وزنش امشب از امريكا ميان ما هم بايدد خودمون رو اماده كنيم احتمالا مي خواد ببرتم خريد
با لبخندي به او كه اينقدر از امدن برادر شوهرش شاد بود نگاه كردم كه او سريع پشت كامپيوتر نشست و كارهايش را با سرعت بيشتري انجام داد حدود ساعت دوازده و نيم بود كه با چهره افسرده و ناراحتي گفت:
-فكر نمي كنم تا ساعت دو تموم بشه خيلي زياده
-مي خواي امروز بجاي تو بمونم
-به جاي من...؟نه تو نبايد زياد كار كني
-به خدا تعارف نمي كنم امروز حالم خيلي خوبه تو هم كمتر خودت رو لوس كن
-يعني اشكال نداره بموني؟
نه به خاطر تو مي مونم تو گردن من خيلي حق داري
ناهيد از پشت ميزش بلند و به كنارم امد و صورتم را بوسيد و گفت:
-الهي قربونت برم ايشاا... جبران مي كنم
و بعد از تماس تلفني من به خانه رفت و من تا اخر وقت در اتاقم مشغول به كار بودم بالاخره كارها تمام شد و من بعد از تحويل دادن گزارشكارها به خانم كيان خداحافظي كردم و از پله ها سرازير شدم هنوز از در شركت خارج نشده بودم كه حسين از پشت سر صدايم كرد وقتي روبه رويم ايستاد گفت:
-تو چرا هنوز نرفتي؟
-داشتم مي رفتم
-مي دونم ولي چرا الان
-يك سري از كارهام مونده بود
اودر ماشين راكه مثل هميشه جلوي شركت پارك كرده بود و برگ جريمه زير برف پاك كنش مي خورد باز كرد و گفت:
-سوار شو
-خودم ميرم شما راهتون دور مي شه
-كارت دارم بيا بالا
سوار شدم وقتي ماشين حركت كرد گفت:
-چرا با پيشنهاد اقاي ايماني مخالفت كردي و به اتاق من نيومدي؟
-اولا كه با پيشنهاد اقاي ايماني نه و با پيشنهاد شما ثانيا چون دليلي براي تعويض اتاقم نمي بينم ثالثا از اتاق و همكارم كاملا راضي ام
-ببين مهتاب اگه تو توي اتاق من باشي خيالم راحت تره اون موقت اگه خداي نكرده حالت بد بشه خودم زود مي رسونمت بيمارستان ولي اونجا...
-من مي دونم شما به خاطر من چنين پيشنهادي دادين ولي بد نيست كه بدونيد من توي اتاق شما راحت نيستم
حسين با تعجب به من نگاه كرد و با مكث گفت:
-چرا؟
-خب.... خيلي طبيعيه هر كس با همجنس خودش راحت تره ديگه
-ولي حرف تو يه معني ديگه داشت
-نه معني اش هميني بودكه گفتم
او با پوزخند تمسخر اميزي گفت:
-باور كردم
بي تفاوت شانه هايم را بالا انداختم او حرف را عوض كرد و در مورد مسائل مختلف صحبت كرديم تا پشت در خانه پياده ام كرد اما با وجود اصرار من به داخل خانه نيامد و با گفتن سلام برسون رفت
از اين كارهاي حسين اصلا خوشم نمي امد و همه اش را به حساب دلسوزي مي گذاشتم و قلبا از اينكه خواسته اش را قبول نكرده بودم احساس خوبي داشتم.
پايان فصل دومhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-16-.gif
ادامه دارد....http://www.forum.98ia.com/images/smilies/icon_mrgreen.gif
موفق باشيد http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-15-.gif

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:52 AM
فصل سوم{قسمت اول}http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-28-.gif

حسابي به كارم وارد شده بودم و در همان 5ساعت به اندازه ناهيد كار مي كردم در اين مدت باز هم گاهي ان درد لعنتي امانم را مي بريد اما با وجودي كه قيافه ام كاملا نمايانگر حال دروني ام بود و صورتم لاغر و زشت شده بود به خاطر اينكه ناهيد ناراحت نشود عكس العمل نشان نميدادم انقدر دارو مصرف كرده بودم كه ديگر حالم از هرچه قرص و دوا بود به هم مي خورد
يك روز باز حالم در شركت خراب شد و متاسفانه اين دفعه با دفعات قبل فرق داشت چرا كه به مدت دو هفته در بيمارستا بستري شدم پزشكان بار ديگر برايم جلسه تشكيل دادند و در ان جلسه به نتايجي رسيدند كه اين نتايج بعد از اتمام جلسه به پدر سپس توسط او به من گفته شد انها معتقد بودند كه من بايد هر چه زودتر عمل شوم اما دكتر خودم از اشنايان پدرم بود ترجيح مي داد اين عمل در المان انجام گيرد.
پدرم مي خواست ماشين و خانه كوچكمان را كه دست مستاجر بود بفروشد و مرا به لوكزامبورگ ببرد تا زير نظر جراحي معروف كه توسط پزشك معالجم معرفي شده بود عمل شوم
يك شب بعد از صرف شام پدر با ناراحتي گفت:
-امروز ماشين رو گذاشتم نمايشگاه
با لحني متعجب پرسيدم:
-براي چي؟
-براي فروش
-اخه چرا؟
-براي عملت خيلي پول احتياج داريم
-پدر تو رو خدا منو نبريد اونجا من اصلا نمي خوام عمل بشم
مادر پرسيد:
-اخرش كه چي؟
-اخه از كجا معلوم كه با اين عمل بهتر بشم ؟
پدر گفت:
ببين دخترم تو بايد عمل بشي چون تنها راه نجاتت اينه
-پدر خواهش مي كنم يه فرصت ديگه بهم بدين اگه يك بار ديگه اين طوري شدم اون وقت...
اين بار مادر گفت:
-حتما بايد حالت از اين هم بدتر بشه؟
-قول مي دم نشه اگه شد اون موقع هر چي شما بگيد
ان شب انقدر اصرار كردم تا بالاخره پدر با گذشتن كلي شرط و شروط موافقت كرد فعلا دست نگه دارد نمي خواستم در كشور و شهري غريب و دور از بستگان و دوستانم بميرم دوست داشتم در وطن خودم باشم و همين جا دفن شوم
بعد از چند روز استراحت دوباره به شركت رفتم حالا ديگر همه از بيماري ام مطلع بودند و من از اين موضوع و نگاه هاي ترح
م اميز انها و حتي احوالپرسي شان رنج مي بردم مطمئن بودم اقاي ايماني حكم اخراجم را صادر كرده اما بعد متوجه شدم او نيز به خاطر حسين و شايد هم از روي دلسوزي به رويم نياورد
يك روز حسين چند دقيقه زودتر از ساعت 1.30 به اتاقم امد و بعد از سلام و خسته نباشيد رو به من گفت:
-به مادرت خبر دادم كه دير مي رم خونه
-اما من كه كاري ندارم
-من باهات كار دارم زودتر وسايلت رو جمع كن تا دير نشده
چون نمي خواستم جلوي ناهيد حالش گرفته شود بدون حرف ديگري وسايلم را جمع كردم و بعد از خداحافظي از ناهيد همراه حسين رفتم. اين بار از ديدن لحن جدي و كمي عصباني او يك ان ترس برم داشت در ماشين او سكوت كرده بود و هيچ نمي گفت من نيز به تبعيت از او ساكت بودم بالاخره ماشين را جلوي رستوراني بسيار شيك پارك كرد و من هم با اشاره او پياده شدم و هر دو وارد رستوران شديم .
هواي داخل رستوران بر خلاف بيرون بسيار گرم و دلچسب بود حسين گوشه دنجي را انتخاب كرد و نشستيم سپس بي معطلي و بدون توجه به من سفارش غذا داد و چشم به صورتم دوخت بعد از چند ثانيه با چهره اي عصبي و گرفته و لحني كه جديت زيادي در ان بود گفت:
-چرا اجازه ندادي كارهاي رفتنت رو درست كنن؟
-چون نمي خوام برم
ادامه دارد.....http://www.forum.98ia.com/images/smilies/-120-.gif

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:53 AM
فصل سوم{قسمت2}http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-28-.gif
-مگه دل بخواه توئه؟
-مسلما
-تو حتي فكر خودت هم نيستي اخه با اين كارا مي خواي چي رو ثابت كني ؟
-ببخشيد جسارته ولي من فكر نمي كنم مسائل شخصي زندگي من ربطي به شما داشته باشه
او كه اصلا توقع شنيدن چنين جوابي را از من نداشت اخمهايش در هم رفت و در حالي كه از فرط عصبانيت رگ گردنش برجسته و تن صدايش بلند شده بود گفت:
-به من هم خيلي ربط داره مي فهمي؟نه... تو نمي فهمي اگه مي فهميدي اين طور صحبت نمي كردي تو هيچ چيزو درك نمي كني...تو..
من با تعجب فوق العاده زيادي چشم به دهان او دوخته بودم كه با حرص و پشت سر هم صحبت مي كرد و اصلا هم متوجه حرف هايش نبود يك مرتبه ارام شد و با بغض گفت:
-تو خيلي خودخواهي مهتاب خيلي... دل شكستن و نااميد كردن اصلا ناراحتت نمي كنه و حتي نمي فهمي ديگران در چه وضعيتي هستن من نمخوام با اين كارهاي نامعقولت خودت رو نابود كني تو بايد زودتر عمل بشي و گرنه...
ديگر ادامه نداد سرش را پايين انداخت و دستي داخل موهايش كرد و نفس عميقي كشيد من بدون كوچكترين حرفي به او نگاه مي كردم او اصلا بر خودش مسلط نبود به من نگاه كرد و گفت:
-چرا اين طوري نگام مي كني؟
-دوست ندارم برام دلسوزي كني.
-من تو رو دوست دارم مهتاب و مطمئن باش حرفهايي كه مي زنم از روي دلسوزي نيست
-دوست داشتن و اينطور مسائل ديگه بين ما تموم شده اصلا هم دوست ندارم دوباره شروع كنيم
او پوزخندي زد و سرش را از روي تاسف تكان داد و سكوت كرد در همين موقع ناهارمان را اوردند و هر دو مشغول خوردن شديم اما هيچ كدام نتوانستيم بيش از نيمي از ان را بخوريم هر دو با عذايمان بازي مي كرديم كه او گفت:
-مهتاب تو را خدا كمي عاقلانه فكر كن
من جوابي ندادم در يك لحظه صداي موسيقي زيبايي را كه كاملا به گوشم اشنا بود شنيدم و به سمت صدا نگاه كردم. با ديدن پسري كه جعبه موزيكالي را به دختر هديه مي كرد ياد سيامك افتادم چرا كه اولين هديه اي كه سيامك به من داد يك جعبه موزيكال زيبا با همين موسيقي بود. قلبم داشت از جا كنده مي شد و ديگر طاقت نداشتم انجا بمانم به خاطر همين روبه حسين كه متوجه دگرگوني ام شده بود با تعجب نگاهم مي كرد گفتم:
-بريم
-اتفاقي افتاده؟
-نه...چيزي نيست فقط كمي كار دارم و مي خوام زودتر خونه باشم
او كه مي دانست تغيير حالتم بايد دليل مهمتر و موجه تر از بهانه اي كه اورده ام داشته باشد مرا خيلي زود به خانه رساند و موقع خداحافظي بار ديگر از من خواست عاقلانه تصميم بگيرم و سپس رفت.وقتي وارد خانه شدم مادر پرسيد:
-با حسين بودي؟
-بله.
-پس چرا نيومد تو؟
-شايد جايي كار داشت
-ناهار كه خوردي؟
بله خوردم
-اتفاقي افتاده قيافه ات يه طوريه
-نه چيزي نيست فقط كمي خسته ام
-پس برو استراحت كن
به اتاقم رفتم و بعد از تعويض لباس گوشه ي تختم نشستم نا خواسته بغض راه گلويم را بسته بود هنوز صداي موسيقي در گوشم بود با عجله سر كمد رفتم و بعد از دقايقي توانستم جعبه مقوايي ابي رنگم را كه هديه سيامك را در ان جا داده بودم پيدا كنم .به سرعت در جعبه را باز كردم و با ديدن اولين هديه سيامك چند قطره اشكم روي ان چكيد در جعبه موزيكال را گشودم همراه با شنيدن طنين زيباي موسيقي يك شاخه گل رز خشك شده را روي عكس زيباي سيامك ديدم عكسش را برداشتم و به ان خيره ماندم با شنيدن موسيقي و ديدن عكس او تك تك خاطراتي كه از روزهاي خوش گذشته داشتم جلوي چشمم زنده شد و تمام ان روزها همانند فيلمي در زهنم نقش بست. هنوز هم با گذشت يك سال و چند ماه عاشق سيامك بودم و مسلما اولين عشق هيچ وقت از ياد نمي رود به ياد ان روز افتادم كه براي گرفتن اين عكس كلي به سروكله هم زديم و بالاخره در روز تولدمم ان را به من داد واقعا كه ان سال از بهترين لحظات عمرم بود و مطمئنا اگر چنين بيماري اي نداشتم او را هيچ وقت از دست نمي دادم اما دريغ و افسوس كه سرنوشت اين طور برايم رقم زد و من چاره اي جز تسليم و سر فرود اوردن نداشتم و نخواهم داشت.
به اين فكر مي كردم كه خيلي دلم براي سيامك تنگ شده كه مادرم بلند گفت:
-مهتاب تلفن
ان روز مهشيد تلفني از من دعوت كرد به منزلشان بروم چون رويا نيز انجا بود واو خواستپيش هم باشيم اما من كه خسته بودم وزياد هم حوصله نداشتم از انها خواستم كه به خانه ما بيايند بنابراين انها پذيرفتند و يك ساعت بعد در خانه ما بودند بعد از كلي صحبت از اين در و ان در رويا گفت:
-تو كي مي خواهي ازدواج كني مهتاب خانم
-زماني كه عروسي تو و مهشيد رو ديدمم
مهشيد گفت:
-بي خود كردي ماا تا تو رو نفرستيم خونه بخت عروسي نمي كنيم
و رويا ادامه داد:
-مهشيد خانم شما ديگه چرا اين حرف رو مي زنيد شما كه امروز فردا...
-صبر كنيد ببينم چه خبره؟
رويا رو به مهشيد گفت؟
-بگم؟
مهشيد با لبخندي سرش را به نشانه موافقت تكان داد و رويا با ذوقي بسيار گفت:
-تا چند وقت ديگه نامزدي مهشيده
-دروغ مي گي!
-نه به خدا فقط بايد حدس بزني با كي

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:54 AM
فصل سوم {قسمت3}http://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-25-.gif
در حالي كه با خوشحالي به مهشيد چشم دوخته بودم گفتم:
-نكنه با سيا...
هنوز جمله ام تمام نشده بود كه رويا دست زد و با شادي گفت:
-درسته درسته با سياوش
صورت مهشيد را بوسيدم و با خنده گفتم:
-پس اينقدر رفتو امد و پافشاري كرد تا بالاخره موفق شد بله رو بگيره.
مهشيد كه هنوز رنگ چهره اش كمي گلگون بود گفت:
-من زياد راضي نبودم ولي استخاره كرديم خوب اومد من هم ديگه حرفي نزدم
-اره جون خودت تو از همون اول هم گلوت پيش اون گير كرده بود واين همه ناز كردن هم فيلمت بود
-نه به خدا من هيچ احساسي نسبت بهش نداشتم
-كمتر غلو كن
وبعد من و رويا با چشمكي كه به هم زديم كلي مهشيد را اذيت كرديم و بعد مهشيد به درخواست من و رويا در مورد روز خواستگاري نهايي و صحبتهايي كه شده بود حرف زد. رويا كه خيلي خوشحال بود با خنده گفت:
-مهتاب جون تو كي مي خواي به ما شيريني بدي
-شيريني جلوته بفرماييد
و بعد تعارفش كردم او يكي برداشت و گفت:
-حالا چون تعارف كردي دستت رو رد نمي كنم ولي منظورم از اون شيريني هاست
-حالا تازه مشغول كار شدم و اصلا هم خيال ازدواج ندارم
مهشيد گفت:
-ببين مهتاب رابطه ات با حسين چطوره؟
شانه هايم را بالا انداختم و بي تفاوت گفتم:
-گاهي اوقات فيلش ياد هندوستان مي كنه اما بيشتر اوقات كاري به هم نداريم
-امكان داره شما با هم...
-نه مهشيد جان با او امكان نداره
رويا گفت :
-اخه چرا اون كه پسر خوبيه؟
-من زياد ازش خوشم نمياد خيلي كنه است
ورو به مهشيد پرسيدم:
-راستي قراره تا كي نامزد باشيد؟
-احتمالا چهار پنج ماه تا لااقل توي اين فرصت كارهامون رو بكنيم و خونه مناسبي هم بخريم...
ان روز تا غروب پيش هم بوديم و با رفتن انها باز من ماندم و فكر هاي پوچ
حدود شش ماه از كار كردنم در ان شركت مي گذشت و من در اين مدت با وجود تمام دردها و ضعفهايم توانسته بودم به خوبي از عهده كارهاي برايم.
يك روز به شركت رفتم وكارم را شروع كردم با وجود اين كه حالم اصلا خوب نبود به روي خودم نياوردم و هيچ عكس العملي نشان ندادم در تمام طول روز عرق سردي روي صورتم مي نشست و حالت تهوع عذابم مي داد و كارهايم تقريبا كند پيش مي رفتند بالاخره ساعت يك شد و من بعد از خداحافظي از ناهيد و حتي بوسيدنش كه باعث تعجب فوق العاده اش شد از اتاق خارج شدم و به سرعت يك ماشين دربست گرفتم و به سمت خانه رفتم. در ماشين تمام سعي ام را كردم كه حالم به هم نخورد دردم به قدري زياد بودكه خيلي مي ترسيدم واين بار ترس از مرگ سراسر وجودم را در بر گرفته بود. راننده وقتي از داخل اينه مرا ديد متوجه حال دگرگونم شد و طبق خواسته خودم با سرعت بيشتري مرا به خانه رساند به محض ورودم به خانه خودم را به دستشويي رساندم و حالم به هم خورد(دوستاي گلم من شرمنده ها حالمونو به هم زد از اول كتاب تا الانhttp://www.forum.98ia.com/images/smilies/2/-2-14-.gif) اين حالت انقدر ادامه داشت كه ضعف و بي حالي سراسر وجودم را گرفت در ناحيه معده امدرد زيادي داشتم كه امانم را بريده بود مادر خيلي زود مرا به بيمارستان رساند و بعد از معاينه دكتر گفت:
-خانم سبحاني دخترتون هر چه زودتر بايد عمل بشه اون علاوه بر علائم سابق دچار ديسفاژي هم شده واين حالت بسيار خطرناكه
لحن و تاكيد دكتر به حدي جدي بود كه بعد از چند روز وقتي از بيمارستان مرخص شدم متوجه شدم در طي اين مدت كوتاه حسين و پدرم تقريبا تمام كارهايم را براي رفتن به لوكزامبورگ انجام داده اند و من تنها يك هفته براي انجام كارها و جمع كردن وسايل مورد نيازم فرصت داشتم حسين كارهاي شركت را هم رديف كرد و من فقط يك بار ان هم براي خداحافظي از ناهيد و خانم زماني و بقيه همكاران به شركت رفتم.
ناهيد وقتي فهميد براي عمل به خارج مي روم به قدري خوشحال شد كه صورتم را غرق بوسه كرد اما من كه هنوز هم موافق رفتن نبودم و در مقابل يك عمل انجام شده قرار گرفته بودم با ناراحتي گفتم:
-يعني اينقدر بدم كه از رفتنم اين همه خوشحالي؟
-به خدا فقط براي سلامتي توست كه اينقدر خوشحالم نهرفتنت تو هم بهتره اخمهات رو باز كني و اينقدر ناراحت نباشي مطمئن باش به زودي بر مي گردي
-همچين معلوم هم نيست كه برگردم شايد زير عمل...
-اه..مهتاب بسه ديگه خوبه بچه نيستي و گرنه فكر مي كردم...
-ببين ناهيد جان اين عمل يه ريسك بزرگه اصلا معلوم نيست بعد از عمل خوب بشم يا نه شايد هم زنده نمونم اين يه واقعيته و انكار ناپذير
-دور از جونت واقعا نمي دونم چي بهت بگم تو اصلا به فكر اينده ات نيستي كمي اون عقلت رو به كار بنداز
-ديگه حتي جرات مخالفت هم ندارم
-بهتر چون اگه به خودت باشه حاضري دستي دستي خودت رو نابود كني
-تو رو خدا برام دعا كن
-حتما تو خيالت راحت باشه من كه دلم روشنه
-ببخشيد تو اين مدت اين همه اذيتت كردم
-اين حرف رو نزن اميدوارم بعد از عمل برگردي پيش خودمون
بعد هم او را در اغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم و باز هم به خاطر زحماتي كه برايم كشيده بود تشكر كردم و با هم نزد خانم زماني و بعد هم خانم كيان رفتيم و به خاطر لطفي كه در حقم كرده و با چنين شرايطي استخدامم كرده بود تشكر و خداحافظي كردم و بعد هم با ناراحتي و غم عظيمي كه در دل داشتم به خانه بازگشتم .
ان شب پدرم گفت كه تمام كارهايم درست شده و فقط تهيه بليت مانده كه.....

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:55 AM
كه ان هم به عهده حسين گذاشته بود همين طور كه مشغول جمع اوري وسايل مورد نيازم بودم تصميم گرفتم به ديدن مهشيد و رويا بروم و با انها خداحافظي كنم.
فرداي ان روز به خانه مهشيد رفتم خوشبختانه رويا هم امد و من ديگر مجبورنبودم در اين فرصت كم به منزل او هم بروم انها وقتي فهميدند مي خواهم به المان بروم خيلي تعجب كردند چرا كه هيچ كدام علت اصلي رفتنم را نمي دانستند و من دليل رفتنم را فقط تفريح و ديدن دايي ام بيان كردم.
مهشيد گفت:
-حالا كي برمي گردي؟
-نمي دونم ولي مطمئنا چند ماهي مي مونم
رويا گفت:
-نكنه يك دفعه هوايي بشي و برنگردي/
با خود انديشيدم فقط در يك صورت ممكن است برنگردم و ان هم مرگ است لبخند تلخي بر لب اوردم و گفتم:
-نه حتما برمي گردم
رويا گفت:
اخه مي دوني اون جا يه طوريه كه هركي رفته و موقعيت داشته برنگشته
و مهشيد در ادامه گفت:
-راستي سعي كن براي عروسي من و سياوش اينجا باشي ها
-حتما
ان روز خيلي حرف زديم و خدا مي داند هنگام خداحافظي چه غوغايي در دلم بود اصلا دوست نداشتم از انها جدا شوم مي ترسيدم ديگر نبينمشان واين حس مرا تا سر حد جنون رسانده بود اما هيچ چاره اي نبود جز جدايي بالاخره بعد از بوسيدن همديگر و قول گرفتن از انها كه برايم نامه بنويسند از هم جدا شديم.
فرداي ان روز داشتم اماده مي شدم كه مادر با تعجب گفت:
-داري جايي مي ري مهتاب
-مي خوام كمي توي شهر بگردم چند جا هم كار دارم
مادر كه مضطرب و نگران به نظر مي رسيد گفت:
-پس سعي كن زود برگردي
با گفتن چشم از در خارج شدم
ان روز با وجود اين كه اصلا حال خوبي نداشتم و از درد زيادي رنج مي بردم فقط به دليل تفكرات نا معلومي كه به ذهنم هجوم اورده بود دوست داشتم به تمام جاهايي كه با سيامك رفته بودم بروم مي ترسيدم اين اخرين باري باشد كه اين مكانها را ميبينم و از طريقي دوست داشتم دوباره جايي قدم بگذارم كه روزي با تنها مرد محبوبم از انجا گذر كرده بودم
ابتدا بي هدف در خيابانها قدم زدم و به اينده اي كه از ان هيچ نمي دانستم انديشيدم گاهي ترس سرتا پاي وجودم را در برمي گرفت و گاهي فكر راحت شدن از اين درد و عذاب خانمان سوز قلب نا اميدم را روشن مي كرد. انقدر بي منظور خيابان ها را طي مي كردم كه ظهر شد و كمي احساس گرسنگي كردم از اين كه حس مي كردم كمي مي توانم غذا بخورم خوشحال شدم و به رستوراني كه اخرين شام را با سيامك در انجا خورده بوديم رفتم و با ديدن ميز خالي كه ان روز پشتش نشسته بوديم لبخند بر لبهايم نقش بست پشت همان ميز نشستم و به روبرو يعني محلي كه ان روز سيامك نشسته بود چشم دوختم.
در حال و هواي خودم بودم كه مرد نسبتا جواني كه لهجه غليظ اصفهاني داشت به نزد من امد و منوي غذا را به دستم داد و منتظر ماند تا سفارش بدهم من هم بي توجه به انواع غذاها فقط سوپ را سفارش دادم و با رفتن او دوباره به گذشته برگشتم
با ياداوري چهره جدي و مردانه سيامك اشك در چشم هايم حلقه زد و براي اينكه كسي متوجه حال خرابم نشود سرم را روي دست هايم كه روي ميز بود گذاشتم ....

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:55 AM
و در افسوس روزهاي خوبي كه زماني پشت سر گذاشته بودم اشك ريختم. تمام اين ناراحتي ها را به گردن سرنوشت مي انداختم كه مرا اسير اين بيماري كرده است بي توجه به اين كه سرنوشت از زمان هاي دور رقم خورده و من تحت تاثير احساسات دخترانه ام فكرهاي غلطي به سرم ميزد متوجه شدم كه همان اقا ظرف سوپ را روي ميز گذاشت و بدون اينكه خلوت مرا به هم بزند رفت اشك هايم را پاك كردم و چند قاشوق سوپ خوشمزه اي كه جلويم بود خوردم اما باز هم نتوانستم بيشتر ازچند قاشوق بخورم حس اينكه غذا از گلويم پايين نمي رفت روحيه ام را سخت تضعيف كرده بود در همين موقع خانواده پرجمعيتي وارد رستوران شدند و با سروصدا پشت ميز كناري من نشستند يكي از پسرها نزد من امد و اجازه گرفت كه صندلي روبه رويم را بردارد اما من صندلي كناريم را به او دادم ان پسر بچه كه كمي تعجب كرده بود با نگاهي عميق به صورت من ان صندلي را برداشت و همين طور كه به من نگاه مي كرد به نزد خانواده اش رفت
باز به روبرو نگاه كردم و جمله سيامك كه گفته بود(من نمي تونم تو رو فراموش كنم...) يادم امد جملات او كه پشت سر هم در ذهنم تكرار مي شدند مرا وادار به مرور گذشته مي كردند و در دل گفتم:(يعني ممكنه اون هم به فكر من باشه) وبي محابا به خودم نهيب زدم كه چنين چيزي امكان ندارد. من به بدترين نحو ممكن دلش را شكستم پس اين حق را به او مي دادم كه حتي فراموشم كرده باشد.
بعد از خارج شدن از رستوران به پارك كه كنار ان قرار داشت رفتم و روي نيمكتي كه ان شب نيز انجا نشسته بوديم نشستم و چشمهايم را بستم تداعي مجدد ان شب و ياداوري حرف هاي زده شده برايم بسيار راحت بود چرا كه بي اراده و نا خواسته تمام اتفاقات ان شب همانند فيلم سينمايي از جلوي چشمهايم گذشت و چهره ي غم زده و ناراحت سيامك جلوي نظرم بود درست به خاطر داشتم چطور غرورش شكسته شد و با لحني التماس اميز با من صحبت مي كرد هيچ گاه فكر نمي كردم بتوانم او را ناراحت كنم و از خودم برنجانم اما من اين كار را كردم و مطمعنا هيچ وقت خودم را به خاطر چنين كاري و ان دروغ بزرگ نمي بخشم.
بغض راه گلويم را بسته بود ولي ديگر نمي توانستم اشك بريزم و عقده سنگين دلم را خالي كنم چشمه ي اشكم خشك شده و به صورت غده اي بزرگ در گلويم سنگيني مي كرد و هر دقيقه كه مي گذشت بيشتر احساس تهوع مي كردم.
مدتي طول كشيد تا بالاخره بعد از كلي دل دل كردن تصميمم را گرفتم و توسط ماشيني به سمت مقصد حركت كردم داخل ماشين نشسته بودم و در حالي كه حالم چندان مساعد نبود از پنجره بيرون را تماشا مي كردم كه يك دفعه راننده ضبط ماشين را روشن كرد و مرا به زمان حال برگرداند. صداي ضبط خيلي بلند بود و من كه صندلي عقب نشسته و بلند گوهاي پشت نزديكتر بودم داشتم كر مي شدم. يك اهنگ كوچه بازاري كه با قيافه راننده با ان سيبيل هاي از بنا گوش در رفته و صورت افتاب سوخته و لنگ دور گردنش (يه باره مي گفتي داش مشتي )كاملا هماهنگي داشت به اين مي انديشيدم كه شايد نمي فهمد صداي ضبطش اينقدر زياد است يه يكباره ترمز وحشتناكي كرد و جلوي پاي يك دختر و پسر نگه داشت ولي مسيرش به ان ها نمي خورد و دوباره حركت كرد ان هم چه حركتي كه قبل از هر چيز ماشين يك متر به جلو پريد و خاموش شد با اينكه خيلي عصباني شده بودم باز هم سكوت كردم كه يكبار ديگر مثل دفعه قبل ترمز كرد يكدفعه از كوره در رفتم و با صداي بلند گفتم:
-اين چه طرز رانندگيه افا؟
-وا... خانم مگه چشه؟ خب مي خوام مسافر سوار كنم ديگه
-اصلا منو دربست ببريد و اينقدر بين راه ترمز نكنيد
-نشنيدم چي گفتيد كمي بلند تر
-صداي ضبط رو كم كنيد تا بشنويد
او صداي ضبطش را كم كرد و در حالي كه دست راستش را پشت صندليش مي گذاشت به طرف من چرخيد و نيشش تا بنا گوش باز شد و گفت:
-فرموديد دربستي... ؟ به روي چشم همين الان مي رسونمتون
وقبل از برداشتن پايش از روي كلاژ پدال گاز را فشر داد و ماشين با يك جهش حركت كرد. حالم زياد مساعد نبود و حوصله خودم را هم نداشتم چه رسد به انتقاد از ان راننده با وجود اينكه صداي ضبطش كم بود ولي صداي خودش كه همراه نوار مي خواند تمام فضاي ماشين را پر كرده بود اين بار نيز به روي خودم نياوردم و فقط در دل گفتم(خخوش به حالش كه اينقدر بي غم است) بعد از يك ربع بالاخره به محل مورد نظرم جاي كه روزگاري محل اميد و ارزويم بود رسيدم و بعد از رداخت كرايه پياده شدم.
از يك طرف دلهره داشتم و مي ترسيدم سيامك را ببينم و از طرفي چون بعد از مدت ها بار ديگر به ان محل امده بودم با ولع خاصي به اطراف مي نگريستم . انجا بود كه براي اولين بار سيامك را ديده بودم سيامكي كه بعد از چند وقت فهميدم عاشقشم شده و مرا از صميم دل مي پرستد(از خود راضي) با گام هاي اهسته و با ترديد به كوچه فرعي پيچيدم از ان كوچه مي توانستم به كوچه پهني كه خانه سيامك در ان واقع بود بروم سر كوچه ايستادم و از همان جا به نماي خانه انها نگريستم خانه شان بزرگ و نمايش زيبا بود چشم به پنجره اتاقش دوخته بودم و به ياد روزي افتادم كه از انجا مرا زير نظر گرفته بود ان روز من در حال صحبت با منيژه يكي از دوستان مهشيد بودم و داشتم علت نيامدن مهشيد را براي گرفتن جزوه ها توضيح مي دادم كه يك لحظه چشمم به پنجره ي اتاقي در طبقه سوم ساختمان افتاد و از دور متوجه او شدم كه مرا نگاه مي كرد. ان لحظه خودم را جمع و جور كردم هنوز از منيژه خداحافظي نكرده بودم كه او با سر و وضعي بسيار مرتب جلوي در خانشان ديدم اما اصلا به روي خودم نياوردم و بعد از خداحافظي به سمت موسسه رفتم.
با گذشت چند وقت متوجه شدم او هميشه و همه جا دنبال من است و اين حس در ان زمان حسي نا شناخته و مبهم بود خيلي عذابم مي داد تا بالاخره روز موعود فرا رسيد و در فرصتيمناسب در خياباني كه در وافع موسسه كامپيوترم انجا بود او را ديدم جلو امد و بعد از سلام گفت:
-خيلي ببخشيد خانم مي تونم چند لحظه وقتتون رو بگيرم
من كه در ان لحظه با صورتي سرخ شده و نگاهي به زير افتاده مقابلش ايستاده بودم و از اين همه جسارت هم ناراحت و هم خجالت زده بودم خيلي مودب پرسيدم:
-در چه مورد؟
دوست نداشتم در خيابان با يستم و بنابراين حركت كردم او هم با من همگام شد و بعد از كمي مكث گفت:
-اسمم سيامكهو بيست و چهار سالمه خونمون مجيديه است درست روبروي خونه اقاي واعظي (منزل منيژه را مي گفت) فكر مي كنم اون روزي كه با دختر اقاي واعظي دم منزلشون صحبت مي كرديد منو ديده باشيد
با اينكه خوب ميدانستم كي و كجارا مي گويد اما تظاهر كردم كه مشغول فكر كردن هستم و بعد از مدتي با سر حرفش را تاييد كردم او ادامه داد:
-حقيقتش بعد از چند وقت كه دنبال يه دختر خوب بودم اون روز فهميدم بالاخره دل و قلبم به يكي از دخترها جواب مثبت داده
به صورتش كه بعد از نگاه اول هر ان انتظار مي كشيدم باز نگاهش كنم چشم دوختم او همچنان بدون توجه به من ادامه داد:
-از همون روز هم شروع به تحقيق در مورد شما كردم و خوشبختانه فهميدم نه نامزد داريد و نه با پسري در ارتباط هستيد البته اين از سعادت منه راستش اگه شما بپذيريد ما مي تونيم تا مدتي با هم باشيم و توي ان مدت كه زمانش تماما بستگي به نظر شما داره كمي بيشتر با هم اشنا بشيم و اگر به اين نتيجه رسيديم كه براي هم مناسبيم و شما يقين پيدا كردين كه من مي تونم شما رو خوشبخت كنم اون وقت من با اجازه شما و خانواده تون براي خاستگاري اقدام مي كنم.
خواستم حرفي بزنم كه او اجازه نداد و گفت:
-البته اينا همه اش بستگي به شما داره حتي اگه بگيد نه من ناراحت نمي شم و فقط به حال خودم تاسف مي خورم كه شايسته شما نبودم
از اين طرز حرف زدن و اين همه غلو كردن چندان خوشم نيامد اما وقتي دوباره توسط همان جاذبه چشمانم به صورتش كشيده شد در دل به ان همه مردانگي كه در چهره اش مشاهده كردم احسنت گفتم او منتظر شنيدن جمله اي از جانب من بود اما من گيجشده بودم چونبا وجود تمام حدسهايي كه قبلا در مورد او مي زدم هيچ فكر نمي كردم روزي كسي به اين حالت بگويد دوستم دارد بعد از چند لحظه كه نسبتا طولاني شد فقط اين توانايي را در خودم ديدم كه بگويم:
-من الان نمي دونم چي بگم...
-اصلا مسئله اي نيست من مي تونم چهارشنبه كه باز كلاس دارين بيام دنبالتون توي راه برگشت حرف هاتون رو بزنيد در ضمن بهتره بدونيد من دوست ندارم خودم رو بهتون تحميل كنم فقط خواستم براي شروع يك رابطه ساده پيش قدم باشم پس اجازه مي ديد چهرشنبه دوباره ببينمتون؟
تازه كمي به خودم مسلط شدم و گفتم:
-شما كه هر روز منو مي بينيد
او لبخندي زد و گفت:
-مي دونم كه مي دونستيد ولي نگفتيد بيام يا نه؟
نمي دانستم قبول كنم يا نه ولي بالاخره بعد از كمي تامل به خود گفتم (بچه بازي در نيار دختر) بنابر اين پذيرفتم و او گفت:
-پس انشاا... چهارشنبه همين ساعت مي بينمتون ببخشيد اگه وقتتون رو گرفتم فعلا خداحافظ
او راه امده را برگشت و بعد هم توسط ماشيني كه كمي بالاتر از موسسه پارك كرده بود رفت.
وقتي به خانه رسيدم به اتاقم رفتم حال غريبي داشتم كه برايم خيلي عجيب بود اما نمي دانستم چرا اين حس را دوست داشتم از اين كه كسي دوستم داشت و گفته بود قصدش اين است كه روزي با من ازدواج كند در وجودم تحولي را احساس مي كردم تحولي دوست داشتني همين احساس جديد توانست مرا به سمت او سوق دهد به سمت كسي كه يك سال از عمرم در كنار او به بهترين نحو گذشت وقتي عميقا و قلبا به اين نتيجه رسيدم كه من نيز عاشقش هستم همان روز چهارشنبه با پيشنهاد و يا به نوعي با درخواست قلبي اش موافقت كردم و از ان روز به بعد ما هميشه و همه جا پشتيبان هم بوديم اين حس كه دوستيي ما توام با صفا و پاكي و نجابت بود و اين كه مي دانستم و به وضوح ميديدم دوستم دارد و به من عشق مي ورزد بيش از حد راضي و خوشنود بودم.
يك سال تمام خاطرات شيريني با او داشتم به طوري كه در طي ان مدت هيچ وقت هيچ مشكلي بين ما به وجود نيامد و او در هيچ صورتي مرا از خود نرنجاند . همين عوامل باعث شده بود كه از بودن با او خوشحال و شاد باشم و او را به عنوان مرد شليسته اي براي زندگي ايده ال بپسندم اما چه مي شود كرد كه همه چيز هميشه ان طور نيست كه انسان فكر مي كند و يا مي خواهد بالاخره سرنوشت اينده ما را نيز به بازي گرفت ومن متوجه ابتلا به اين بيماري لعنتي شدم و بيماري كه خانمانم را سوزاند و به روز سياه نشاندم بيماري كه از ان دختر سرحال و شاد دختري عصبي و رنجور ساخت تحولات جسماني ام روي روحيه اي كه كم كم با وجود سيامك تنها مرد محبوبم شكل مي گرفت اثر گذاشت و مرا از پاي در اورد تا بالاخره وقتي از اينده اي كه توسط اين بيماري لعنتي برايم رقم زده بود خبردار شدم طاقتم تمام شد و با تغيير رفتار و يا نوعي ظاهر سازي در مقابل سيامك بهانه اوردم و با اصرار و پافشاري به همه چيز خاتمه دادم حال با گذشت دو سال هنوز هم روحم متعلق به او بود و خوب درك مي كردم هنوز به سمت او گرايش دارم و حالا نا اميد از اينده اي كه خودم را براي استقبال از ان اماده مي كردم به ان پنجره چشم دوخته بودم همان پنجره اي كه مسبب عشق جاوداني و محبتي صادقانه در وجودم شد و زندگي ام را به كلي تغيير داده بود
در اين فكر و خيال ها بودم و در گذشته سير مي كردم كه دوباره دردم شروع شد اشك هايم را بي محابا پايين مي امد پاك كردم و همان جا بدون اب قرصم را خوردم و به ساعتم نگاه كردم دقيقا نيم ساعت بود كه بدون توجه به گذشت زمان به خانه انها و پنجره اتاق سيامك چشم دوخته بودم با اينكه نمي خواستم انجا را ترك كنم و ارزو داشتم يك بار ديگر سيامك را ببينم به ياد مادرم افتادم كه حتما اكنون نگرانم شده به همين خاطر پا روي خواسته قلبي ام گذاشتم و عازم خانه شدم.
طي دو روز باقي مانده به مادر بزرگ و خاله هايم و همه بستگان نزديكم سر زدم و از بقيه هم توسط تلفن خداحافظي كردم و بالاخره روز موعود فرا رسيد و دوشنبه شب ساعت ده و نيم به همراه پدر و مادر با بدرقه دايي مادرم و حسين و خاله و تنها عمويم سوار هواپيما شدم و بعد از نيم ساعت هواپيما از خاك ايران وطن عزيزم بلند شد خدا مي داند در ان لحظه چه حالي داشتم برخلاف تفكرات همه انگار به سوي نابودي و فنا مي رفتم از غصه اينكه از شهر و كشوري كه عشق و محبوب زندگي ام انجاست دور مي شوم حالم بدتر از روزهاي گذشته مي شد و گريه امانم نمي داد.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:56 AM
فصل چهارم
بعد از انجام كارهاي گمركي و تحويل چمدانهايمان در يكي از هتلهاي بسيار مجلل و معروف لوگزامبورك مستقر شديم و از فرداي ان روز پدرم يك پايش در هتل بود و پاي ديگرش در بيمارستان تا بالاخره موفق شد با جراح معروفي كه توسط پزشك معالجم از قبل با او هماهنگ شده بود ملاقات كند و من از همان روز به مدت يك هفته در بيمارستان بستري شدم و تحت نظر او قرار گرفتم . وقتي از ناحيه ديستال معده ام نمونه برداري شد و جواب ازمايشات به دست جراحم رسيد با موافقت پدر به اتاق عمل رفتم و زير تيغ جراحي قرار گرفتم اصلا اميدي نداشتم و مطمئن بودم ديگر به هوش نمي ايم اما برخلاف انتظارم بعد از چند ساعت كه در بيهوشي مطلق به سر برده بودم به هوش امدم خيلي درد داشتم و بيشتر اوقات به خاطر مسكنهاي قوي كه به من تزريق مي شد خواب بودم.
طبق گفته جراحم با وجود اين كه عمل بسيار مشكلي بود مطمئن بودند جراحي موفقيت اميز است حدود دو هفته در بيمارستان بستري بودم و در اين مدت اصلا صحبت ها و تذكرات دكتر و پرستاران را نمي فهمي دم و گاهي كه لازم بود پدر حرف هايشان را برايم ترجمه مي كرد واقعا كه دوران سختي بود و تازه درد عمل داشت نمايان مي شد در طول اين مدت يك بار شيمي درماني شدم و اين طور فهميدم به مدت شش ماه ماهي يك مرتبه بايد اين كار را مي كردم و علاوه بر ان بايد يك سري دارو استفاده مي كردم. اثرات شيمي درماني نيز تهوع و استفراغ بود كه همچنان گريبانم را گرفته بود.
وقتي از بيمارستان مرخص شدم تا چند وقت در هتل مانديم و درست زماني كه موفق شدم تنهايي و بدون كمك كمي راه بروم با اجازه ي پزشكم به هامبورگ محل اقامت دايي ام سفر كرديم چرا كه جواب قطعي بعد از گذراندن دوران شيمي درماني مشخص مي شود.اين در حالي بود كه جراحم از عمل بسيار راضيذ بود و به ما اميد سلامتي مجدد مي داد.
روزي كه به هامبورگ رفتيم دايي و زن دايي ام به گرمي از ما استقبال كردند و دو اتاق از خانه بزرگشان را به من و پدر و مادر اختصاص دادند همسر دايي ام جوليا الماني بودو زني بسيار نازنين كه جثه ظريف و قد بلند و موهاي بورش او را بسيار زيبا جلوه مي داد انها يك پسر كوچك به نام فدريك داشتند تازه مي خواست به مدرسه برود و خيلي شيطان و بازيگوش بود خانه شان خيلي بزرگ و شيك بود در طبقه ي اول هال به دو قسمت تقسيم مي شد كه با يك پله كوتاه از هم جدا مي شد و اشپزخانه و حمام و دستشويي و دو اتاق خواب در ان طبقه وجود داشت در طبقه دوم نيز دو اتاق خواب ديگر و يك سالن بزرگ بود كه با وجودي كه كمتر از انها استفاده مي شد ولي همه چيز زيبا و تميز بود.همه جاي خانه به سبك زيبا و بسيار با سليقه توسط وسايل لوكس و نسبتا قيمتي دكور شده بود درهمان نگاه اول فهميدم جوليا زني بسيار تميز و باسليقه است.
با گذشت دو روز مرخصي يك ماهه پدر به پايان رسيد و مادر و پدر بالاجبار مرا ترك كردند انها بعد از كلي سفارش و تذكرات لازم در مورد نحوه گذراندن دوران نقاهتم به ايران بازگشتند.
از همان لحظه ي رفتن انها دلم گرفت. به خاطر راحتي ام اتاقي در طبقه اول ساختمان دايي كه بلااستفاده بود به من تعلق گرفت تا در طي اين مدت مشكل بالا و پايين رفتن از پله ها را نداشته باشم جوليا خيلي از من مراقبت مي كرد و در طي ان مدت وسايل اسايشم را فراهم كرد و اكثر اوقات سعي داشت مرا از ان حالت افسردگي دراورد.
دايي هم سعي مي كرد تا انجا كه مي تواند مرا با بعضي از اصطلاحات متداول انجا اشنا كند اما متاسفانه ان روزها بسيار بي رمق و ناتوان بودم و نمي توانستم درست بياموزم رابطه ام نيز با وجوليا كه واقعا دوست داشتني بود روز به روز عميق تر مي شد و با وجود اين كه كم و بيش حرف هاي همديگر را مي فهميديم اما توانستيم دوستي خوبي را اغاز كنيم.
ان روز ها زمان بازگشايي مدارس بود و فدريك كه تازه به كلاس اول مي رفت بسيار ذوق داشت و يك سره از دايي و جوليا مي خواست كه وسايلي بيش از انچه براي مدرسه اش نياز داشت برايش بخرند.
فدريك را نيز دوست داشتم اوبسيار شبيه مادرش بود و هر كسي مي توانست بفهمد رگي الماني دارد. كارها و شيطنت هايش انقدر بامزه و خنده دار بود كه هميشه صداي خنده در محيط خانه به گوش مي رسيد و به قول جوليا شيطنت هايي كه مي كرد اكثرا كار دستش ميداد و به گفته ي او تا ان روز چندين مرتبه دست و پايش شكسته بود اما با تمام اين تفاسير پسر خوب و مودبي بود كه از نظر من همين براي يك بچه در اين سن كافيست.
ماه دوم و سوم همراه دايي فرشيد براي شيمي درماني به يكي از بهترين بيمارستان هاي انجا رفتيم و با نشان دادن نامه ي پزشكم پرتو درماني و شيمي درماني در همان هامبورگ انجام شد اما در ماه چهارم براي تجويز مجدد داروهايم به لوكزامبورك رفتم و دوباره معاينه و شيمي درماني شدم . موهاي سرم تكه تكه ريخته بود و با اين كه اكثر اوقات كلاه استفاده مي كردم ولي باز هم ان وضعيت رنج مي بردم.به قدري كه تاب و تحمل خودم را در ايينه نداشتم و حتي روزي كه فردريك از روي كنجكاوي علت ريختن موهايم راپرسيد كلافه شدم و نمي دانستم جوابش را چه بدهم.
ماه اخري كه بايد براي شيمي درماني به لوكزامبورگ مي رفتم مادر و پدر نيز امدند و همراه انها به بيمارستان رفتم و اين بار علاوه بر شيمي درماني توسط پاتولوژي از ناحيه سرطاني نمونه برداري شد و بعد از ازمايشات مختلف متوجه شديم كه عمل به قدري خوب انجام شده كه در ان لحظه هيچ علامتي از ان بيماري در بدنم وجود ندارد و اين عمامل باعث شد جراحم احتمال جراحي دوم را بسيار كم تشخيص دهد او وقتي اين مسئله را با پدرم در ميان گذاشت مادرم گريه مي كرد و پدرم با تمام وجود از محبت جراحم تشكر مي كرد. من هم انقدر شوكه شده بودم كه نمي توانستم هيچ عكس العملي نشان دهم و فقط اشك هايم بي اراده پايين مي امد و در دل هزاران بار خداوند بزرگ را تشكر كردم وقتي اين خبر را به دايي و جوليا داديم انها نيز بسيار خوشحال شدندو حتي به مناسبت سلامتي ام هديه اي نيز به من دادند.
دوست داشتم حالا كه سلامتي ام را بازيافته ام و تا شش ماه ديگر كاري با پزشك و جراحم نداشتم به كشور خودم بازگردم اما پزشكم تاكيد داشت حتمابراي مدتي در ان كشور بمانم تا در صورت بروز هر چند موقت علائمي به اان ها مراجعه كنم وتا زماني كه كاملا از سلامتي ام مطمئن نشده ام به كشورم باز نگردم...

ادامه دارد

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:57 AM
ن كه درك اين مسئله ان هم بعد از شنيدن خبر سلامتي ام خيلي برايم مشكل بود با اصرار از پدر و مادر مي خواستم كه همراه خود به ايران ببرند اما انها با تمام وجود سعي داشتند متقاعدم كنند اين طور كه ان روز از پدر شنيدم جراحم حداقل يك يا دو سال ماندن را پيشنهاد كرده بود اين گفته ي پزشكم به قدري برايم سخت امد كه از فرط ناراحتي به حالت قهر به اتاقم رفتم و تا جا داشتم گريستم. ان روز مادرم كلي با من صحبت كرد تا بالاخره توانست كمي چشمم را به روي حقيقت باز كند اما از همان لحظه غم عظيمي در دلم جا گرفت غم دوري از بستگانم و از همه مهمتر دوري از پدر و مادرم تمام برنامه هايي را كه از زمان دانستن سلامتي ام در ذهن طراحي كرده بودم به رويا مبدل شد و مي ديدم حداقل اكنون ارزويي بيش نيست.پدر و مادر بعد از هماهنگي با بيمارستان لوكزامبورگ كارهاي اقامتم را انجام دادند و خودشان به ايران بازگشتند با رفتن انها قلبم بيش از پيش گرفت و اين در حالي بود كه دايي و جوليا سعي داشتند مرا به محلها ي ديدني كشورشان ببرند تا حواسم كمي پرت شود با هم به موزه ها و اثار باستاني زيادي كه از انها در بهترين شرايط نگهداري مي شد رفتيم بعد هم به چند گالري نقاشي معروف كه داراي اثار بسيار زيبايي از نقاشان نامي بودند و از انجا به كليسا رفتيم من تا ان روز هيچ وقت به كليسا نرفته بودم اما ان روز براي اولين بار پا به داخل محيط مقدس انجا گذاشتم و با ولع خاصي به اطراف چشم دوختم محيط انجا انقدر عرفاني بود كه با شنيدن صداي ناقوسها و ارتعاش ان در محيط ارام كليسا حالت عجيبي به من دست داد تابلوي بزرگ عيسي مسيح(ع) و حضرت مريم كه با ان چهره ي معصومش او را در اغوش گرفته بود بسيار در نظرم جلوه كرد.تنديسهاي متعددي كه از سنگهاي مرمر ساخته شده بود و لوسترهاي بزرگ و شكيل و همچنين محرابها و پنجره هاي كليسا كه به گفته ي دايي همه ساخته دست بهترين هنرمندان زمان و ماهرترين زرگران و كنده كاران است خيلي زيبا و ديدني بود ان طور كه فهميدم جوليا بعد از ازدواجش با دايي فرشيد مسلمان شده بود اما باز هم گاهي اوقات در روزهاي خاص به كليسا مي رفت.بعد از چند وقت دوباره همراه جوليا به كليسا رفتيم و اين بار نظاره گر دعاي مسيحيان بودم چون براي اولين بار شاهد اين نوع مراسم بودم همه چيز در نظرم جالب بود حتي گوش كردن به صداي گروه كر و ارگي كه نواخته مي شد.

يك روز دايي از من پرسيد:
-مي خواي اسمت رو تو موسسه زبان بنويسم؟
-چند وقت طول مي كشه تا ياد بگيرم؟
-شايد سه يا چهار ماه بستگي به استعداد خودت داره از پيشنهاد او چندان بدم نيامد چون با رفتن به كلاس هم چيزي مي اموختم و هم از اين بلاتكليفي درمي امدم دايي كه موافقتم را ديد با لبخند گفت:
-همين هفته ترتيب كارها رو مي دم-ممنونم دايي جون شما خيلي تو زحمت افتادين
-من و جوليا از اين كه تو اينجا پيش ما هستي خيلي خوشحاليم باور كندر طي مدت زمان كوتاهي دايي مرا در يك موسسه معتبر نام نويسي كرد و حدود چند ماه مشغول فراگيري زبان الماني كه برخلاف تصورم چندان هم سخت نبود شدم اين طور كه در همان جلسات ابتدايي كلاس فهميدم بسياري از كلمات فوق العاده طولاني بودند ولي فهم معاني و ياد گرفتن املاي انها در صورتي كه بدانيم هر كلمه بزرگ از چند كلمه كوچك تشكيل شده اسان خواهد بود.بعد از مدتي توانستم به حرف زدن و فهميدن حرفهاي ديگران مسلط شوم و فقط با گذشت يك ماه و نيم ياد گرفتم و موفق به اخذ مدرك زبان الماني شدم انقدر خوشحال بودم كه حتي گاهي گذشته را فراموش مي كردم در خانه خيلي راحت با جوليا و فردريك صحبت مي كردم و فراگيري زبان ملي انها باعث نزديكي بيش از حدم به خانواده كوچك دايي شده بود هرچي مي گذشت حال جسماني ام رو به بهبود ي مي رفت به طوري كه به راحتي مي توانستم راه بروم و حتي غذا هاي معمولي بخورم جوليا و دايي فرشيد بيشتر از قبل با من صحبت مي كردند و به اين طريق سعي داشتند روحيه ام رانيز كه در طي مدت بيماري ام ضعيف شده بود تقويت كنند به همين دليل گاهي مرا به پيك نيك و سفرهاي كوتاه مدت مي بردند
.روزها از پي هم مي گذشت و كم كم از نظر سلامتي به گذشته بر مي گشتم درست مانند روزهايي كه سالم سالم بودم ديگر هيچ دردي حس نمي كردم مخصوصا كه جاي بخيه هايم نيز خوب شده بود و فقط گاهي با مصرف قرصهاي مخصوص به ياد روزهاي تلخ گذشته مي افتادم روزهايي كه سراسر غم بود و حسرت روزهاي تلخ گذشته مي افتادم روزهايي كه سراسر غم بود و حسرت روزهايي كه به مردنم راضي مي شدم تا ديگر شاهد اين همه غم و غصه نباشم از خودم و اطرافيانم خسته و دلزده شده بودم اما با پشت سر گذاشتن اين عمل و ديدن نتايج ان و شنيدن گفته هاي جراحم فهميدم خدا هنوز فراموشم نكرده و دوستم دارد چرا كه زندگي جديدي به من اهدا كرد و براي اولين بار نور اميد به قلبم تابيده شد.گودي زير چشمانم از بين رفته بود و صورتم پر شده بود و موهايم مثل سلبق درامده بود سرخي گونه هايم نيز خبر از بهبودي ام مي داد حالا وقتي خودم را در اينه نگاه مي كردم به اينده ام اميدوار مي شدم و خدا را به خاطر چيزهايي كه به من برگردانده بود شكرمي كردم تها چيزي كه به طور كامل وبراي هميشه از دستش داده بودم معشوقم بود كه بي خبر از اينده اي روشن او را ترك كردم و به همه چيز پشت پا زدم.اكثر اوقات در خانه بودم و با جوليا اشپزي مي كردم و گاهي هم براي خريد همراه او و فردريك به بيرون مي رفتم هنگام غروب نيز داخل حياط قدم مي زدم و به فردريك كه دوچرخه سواري مي كرد يا در باغچه خاك بازي نگاه مي كردم.مدتي بود كه دايي و پدر دائم با هم تلفني صحبت مي كردند اما من از حرفهايشان سر در نمي اوردم تا اينكه يك روز پدر تلفني با من صحبت كرد و بعد از احوالپرسي گفت:
-از طرف بيمارستان و دكتر مرتضوي راد برايت گواهي گرفتم و تقريبا كارموندنت از اين طرف درست شده
-منظورتون چيه؟
-دارم سعي مي كنم برات اقامت دائم بگيرم
-براي چي؟من كه نمي خوام اينجا بمونم
-ببين مهتاب به نفعته كه چند سالي اونجا باشي هم زير نظر پزشكت هستي و هم درست رو مي خوني اين طور كه شنيدم قبول شدن توي دانشگاه هاي اونجا خيلي راحته
-من اگه بخوام درس بخونم توي كشور خودمم مي تونم بخونم در ثاني الان حالم خوبه
-مگه نشنيدي جراحت چي گفت؟صلاح اينه كه چند وقت اونجا باشي تا مشكلت كاملا حل بشه توي اين مدت هم به جاي بيكاري... خب درست رو بخون
-من ديگه خسته شدم دوست ندارم اينجا بمونم چرا متوجه نيستيد؟
-يواش تر داييت مي شنوه زشتهاحساس بدي داشتم و بي اختيار اشك هايم سرازير شد گفتم:
-ببينيد پدر جون من نمي تونم اين طور اينجا بمونم
-منظورت از اين طور چيه؟-خب...اين طور بلاتكليف ديگه
-گفتم كه ادامه تحصيل مي دي سرت حسابي گرم مي شه
-ولي پدر جان...تلاشم براي متقاعد كردن پدر بي فايده بود بنابراين تصميم جدي گرفتم حضوري با هم صحبت كنيم بلكه موفق شويم از ان روز تمام فكرم دور و بر پيشنهاد پدرمي چرخيد ماندن در المان دور از پدر و مادرم و بقيه بستگان و دوستانم اصلا برايم قابل تحمل نبود روزها به كندي مي گذشتند تا اين كه بالاخره پدرم به المان امد او بعد از كمي استراحت و صحبت در مورد مسائل مختلف صحبت در مورد ماندن من و محاسن ان را پيش كشيد دايي رو به پدر گفت:
-ببين مسعود ما مي تونيم از مهتاب مثل دختر خودمون نگهداري كنيم
-مي دونم... من به محبت تو نسبت به مهتاب شك ندارم اما موضوع اينه كه خودش نمي خواد بمونهدايي با تعجب به من گاه كرد و گفت:
-اره مهتاب تو دوست نداري پيش ما بموني براي چي؟سرم پايين بود كه دايي ادامه داد:
-چرا خجالت مي كشي حرفت رو بزن
-نه دايي جون موضوع اصلا خجالت نيست اولا كه من دلم مي خواد پيش خانواده خودم باشم ثانيا اصلا دوست ندارم مزاحم شما باشم
-اين چه حرفيه دختر ؟بي خودي دليل نتراش تو تا حالا كي مزاحم ما بودي؟
-اصلا شايد جوليا دوست نداشته باشه و روش نشه بگه
-اين حرف رو نزن اون هم تو رو دوست داره اهان...اومد الان از خودش مي پرسمو بعد رو به جوليا كه اصلا از موضوع خبر نداشت كرد و پرسيد:تو از اين كه مهتاب پيش ما بمونه ناراحت مي شي؟
-نه من مهتاب رو دوست دارمبا اين جمله از طرف جوليا يكي از اصلي ترين بهانه هاي من كنسل شد
پدر گفت:-هركسي جاي تو بود از اين كه بمونه خيلي خوشحال مي شد
-شما هم مي تونيد با مادر به اينجا بياييد تا پيش هم باشيم؟
-اخه دخترم! من اونجا كارو زندگي دارم مادرت هم كه نمي تونه منو تنها بذاره و بياد پيش تودايي گفت:مهتاب من نمي دونم كه اين كار به نفعته حالا خودت مي دوني برو فكرهاتو بكون فقط اين قدر بهت بگم كه يكي از بزرگترين امتيازهايي كه مي توني داشته باشي اينه كه اينجا خيلي راحت مي توني وارد دانشگاه بشي و ادامه تحصيل بدي.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:57 AM
پدر نیز عقیده داشت در ان دو روزی که پیش ما بود فکرهایم را بکنم و تصمیم نهایی ام را بگیرم من نیز که سر دوراهی مانده بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم به اتاقم رفتم و به اینده ای که انتظارم را می کشید اندیشیدم از یک سو طاقت دوری از مادر و پدر و دوستانم را نداشتم و از سوی دیگر می خواستم برگردم تا شاید بار دیگر سیامک را ببنیم به سیامک و روزهای خوشی که ممکن بود باز هم با هم داشته باشیم می اندیشیدم که پدر در زد و وارد اتاق شد بعد هم سه پاکت نامه به دستم داد و گفت:
-یادم رفت اینها رو بهت بدم مهشید و رویا و حسین دادناز خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و با ذوق نامه ها چشم دوختم نمی دانستم اول کدام را باز کنم اما ناخوداگاه نامه رویا و حسین را کنار گذاشتم و ابتدا نامه مهشید را گشودم نوشته بود:

(دوست عزیز و فرشته ی نازنینم سلامامیدوارم حالت خوب باشد و روزهای خوشی را گذرانده باشی خیلی خیلی دلم برایت تنگ شده ولی تو این قدر بی معرفتی که نکردی یه نامه ای خبری چیزی بهم بدی . اخه دختر خوب گذاشتی رفتی عیب نداره ولی بگو ببینم کی برمیگردی؟ یادت باشه قول دادی برای عروسی من و سیاوش اینجا باشی ها. راستی الان رویا هم کنارم نشسته سلام می رسونه از این اتفاقی که براش افتاده حرفی نمی زنم چون خودش می خواد برات بنویسه ولی فقط اینقدر بگم که نمی دونی که چه خبرایی شده... دیگه بیشتر از این نمی گم چون تا همین جا هم یه پس گردنی نوش جان کردمخوب.. بگو ببینم چنتا دوست پیدا کردی ؟ حتما کل ملت شدن دوست تو دیگه اره؟ البته این که سوال نداره چون تو با اون قیافه و رفتار فریبنده ات چطور ممکنه همه رو خر خودت نکرده باشی؟در ضمن خبر خبر....بنا به اطلاعات به دست امده پسری در محله ی مجیدیه شمالی که منزلشان واقع در کوچه ی نور است و همسایه منیژه خانم واعظی محسوب می شود چندی قبل با یکی از بستگانشان که دختری است بسی زیبا نامزد کرده و جشن نامزدی در خانه ان پسر که روزی دلداده و عاشق جنابعالی بوده برگزار شده این خبر توسط خبر گذاری موثق خانم منیژه واعظی حدودا یک ماه پیش به دستمان رسید البته ناگفته نماند که خود خبرنگار ما نیز در جشن نامزدی شرکت داشته و به طور مستقیم شاهد ماجرا بودند و به گفته ی او عروس خانم واقعا شایسته ان جوان ناکام بوده. این بود خبر امروز و مطمئنا تا زمان جشن عروسی خودتان در ایران خواهید بود و شاهد بقیه ی ماجرا مثل عروسی پاتختی به دنیا امدن پسر کاکل زری ختنه سورون و ... هستید ولی خودمونیم تو هم بی معرفتیا اون رو ول کردی به امان خدا و خودت اونجا داری کیف دنیا رو می کنی اما عیب نداره بگزریم ....)دیگر بقیه جملات را که می خواندم نمی فهمیدم انگار فلبم فشرده می شد و خونن به مغزم نمی رسید خیلی جا خورده بودم و چنان ذوق درونم برای خواندن نامه های دیگر سرکوب شد که بی حرکت و ساکت به روبرو نگاه کردم.دیگر اشکی برای ریختن نداشتم فقط صدای قلبم را می شنیدم که می گریست اصلا علت ان همه ناراحتی را درک نمی کردم مگر نه این بود که خودم همه چیز را تمام کردم ؟ مگر خودم با بی قیدی خط روی تمام ارزوهایش نکشیدم ؟ بله او چنین حقی را دارد که با هر دختری که می خواهد ازدواج کند او لایق همه چیز هست اما من که به خاطر خودم جدایی را انتخاب نکردم فقط و فقط به خاطر او بود من خوشی و خوشبختی او را می خواستم و هیچ چیز به غیر از ان مرا ارضا نمی کرد اصلا از کجا معلوم سیامک سیامکی که هنوز روحم متعلق به او بود با دختر دیگری خوشبخت نشود ؟ من که نمی توانستم خوشبختش کنم پس بهتر ان است به جای ناراحتی به درگاه خداوند دعا کنم که انها زندگی خوبی داشته باشند... اما با تمام این حرف ها باز هم ته قلبم ناراحت بود و حال عجیی داشتم و قلبا راضی نبودم دختری را به عنوان همسر کنار او ببینم و فکر این که شخص دیگری جایگزین من شده باشد عذابم می داد و ناخواسته حساددتی خاص در و جودم رخنه کردمی خواستم حواس خودم را پرت کنم و این افکار ضد و نقیض را دور بریزم و دیگر به او و نامزدش که به نوعی هووی من شده بود نیندیشم بنابراین دنباله نامه مهشید را که از وضع کاری اش نوشته بود و در اخر ارزو کرده بود زودتر مرا ببیند خواندم.بعد از نامه او دیگر هیچ عجله ای برای خواندن دو نامه ی دیگر نداشتم اما با بی حوصلگی نامه ی رویا را باز کردم نامه ای بسیار مختصر که در ان فقط احوال پرسی کرده و نوشته بود به زودی با محمود پسر همسایشان ازدواج می کند و از من خواسته بود هرچه زودتر به ایران برگردم تا بتوانم در مراسم انها نیز شرکت کنم با اینکه ازدواج رویا ان هم با محمود پسری که چندین سال متوالی مثل کنه به رویا چسبیده بود و رویا را به خاطر همین مسئله ناراحت می کرد برایم بسیار جالب و باورنکردنی بود و با وجود این که باید از این خبر خوشحال می شدم اما هیچ حسی در درونم ایجاد نشد چرا که قلبم از شنیدن خبر ناگهانی اول چنان گرفته بود که با وجود خوشحال کننده ترین خبر ها هم شاد نمی شدم.نوبت نامه حسین بود که ان را نیز با بی حوصلگی باز کردم.

(سلام مهتاب حالت چطوره ؟ اونجا بهت خوش می گذره؟خیلی خوشحال شدم وقتی خبر سلامتیت رو شنیدم و این که عملت با موفقیت انجام شده. خیلی دوست داشتم همراهت می اومدم و کامل در جریان وضع جسمانیت قرار می گرفتم ولی خوب شرایط کاری ام اجازه نداد اما به هر حال تمام خبرها رو از پدر و مادرت می گیرم و همین که می شنوم بهتر شدی برام کافیه امیدوارم به زودی سالم و سلامت برگردی راستی جات توی شرکت خیلی خالیه خانم وحیدی و زمانی همیشه جویای حالت هستن و خیلی سلام رسوندن انشاالله صحیح و سالم بر میگردی و دوباره توی همون شرکت مشغول کار می شی مادر و پدرم هم سلام می رسونن و برات ارزوی سلامتی می کنن امیدوارم هرچه زودتر ببینمت پس به امید دیدار حسین)

روی تخت دراز کشیدم و چشمانم رابستم ولی خوابم نمی برد دوست داشتم ازدواج سیامک برایم بی اهمیت باشد ولی نمی شد ناخوداگاه خودم را جای نامزد فعلیش می گذاشتم که دست در دست هم به میهمانان خوش امد می گفتیم اما دریغ و افسوس که خودم همه چیز را خراب کرده بودم باز به یاد گذشته افتادم روزی که با هم به درکه رفته بودیم به خاطر سربالایی مجبور بودیم پای پیاده طی کنیم خیلی خسته شده بودم و همین طور که بالا می رفتیم به نفس نفس افتادم سیامک متوجه من شد و با لبخند گفت:

-می خوای همین جا بشینیم ؟

-اره...اره تورا خدا .... دیگه نمی تونم بیام بالا.

با هم روی تخت نشستیم تازه نفسم طبیعی شده بود که به اطراف چشم دوختم قسمتهایی از زمین خشک و خالی بود و قسمت هایی هم درخت وجود داشت و یک رود باریک که اب کمی در ان جاری بود از جلویمان می گذشت بالای درخت ها یک ردیف ریسه با چراغهای رنگارنگ کشیده شده بود وعلی رغم روشن بودن هوا انها نیز روشن بودند تختی که ما روی ان نشستیم مثل چندین تخت دیگر بین درختان جلوی قهوه خانه بود و شاخ و برگ ان درختها روی تختها سایه انداخته بود هوا خیلی خوب بود و نسیم خنکی صورتمان را نوازش می کرد روی تخت کناری ما شش پسر جوان نشسته بودند که مشغول نوشیدن چای و کشیدن قلیان بودند و با وجود ممنوع بودن ورق بازی می کردند بعد از بازیشان که سراسر صحبت و خنده بود مسئول انجا را صدا زدند مرد مسنی که ریش و سبیل بلندی داشت و یک دستمال قرمز هم دور گردن انداخته بود و دانه های درشت عرق روی پیشانی اش بود با هیبت جلو امد و مقابل انها ایستاد یکی از این پسر ها که هیکل چاقی داشت گفت:

-اقا ببخشید می شه اون دایره زنگیتون رو از اون بالا برداریم؟وبا دست به بالای درخت اشاره کرد ان مرد که خیلی جدی بود گفت:
-می خواهید چیکار؟
-خوب ادم دایره رو می خواد چیکار ؟ می خواهیم کمی بزنیم و حال کنیم دیگه
-نه اینجا ممنوعه -پس چرا گذاشتید اونجا؟
-واسه دکوریکی دیگر از پسرها که چهره بانمکی داشت و حرفهای خنده دار می زد روی تخت ایستاد و با هزار زحمت دایره را برداشت و در حالی که چندد تلنگر به ان می زد گفت:
-هی اقا.... ما جوونیم و الان باید حال کنیم وقتی زن گرفتیم که دیگه از این خبرا نیست و سپس بدون توجه به ان مرد که بلاتکلیف ایستاده بود و یکسره می گفت استغفرالله شروع به دایره زدن کرد

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:57 AM
همه نگاه ها به سمت ان ها چر خيد الحق هم كه قشنگ مي زد چندي نگذ شت بود كه يكي ديگر از پسر ها گيتا رش را برداشت و همين طور كه داشت ان را از جبعه اش در مي اورد با صداي بلند گفت :-حالا ديگه نوبت منه.وبعد شروع به نواختن و سپس خواندن كرد به انها چشم دوخته بودم و لبخند روي لبهايم بود كه سيامك با صداي اهسته اي گفت :-خيلي قشنگ مي زنه نه؟-اره صداي خوبي هم داره من عاشق گيتارم.-واقعا مي خواي برات يكي بخرم؟-نه چون بلد نيستم -خوب خودم يادت مي دهم .-مگه تو بلدي؟-نه .-پس چي؟-خوب ياد مي گيرم -از حرفش خندم گرفت و با گفتن قربون دستت نمي خواد زحمت بكشي به صداي گيتار گوش سپردم.وقتي خواندن ان پسر تمام شد همه برايش دست زدن و او بعد از چند بار خم و راست شدن سازش را سر جايش گذاشت ما بعد از نوشيدن 2 استكان چايي كه در ان هواي بهاري بيش از حد مزه داد شروع به صحبت كرديم .سيامك گفت:-بگم برام قليون بيارن.با شنيدن سوالش با تعجب پرسيدم :-مگه تو قليون هم مي كشي؟-گاهي اوقات بعضي جاها خيلي حال مي ده.-جدي مي گي سيامك ؟-خوب اره .-ولي من از اين كارهاي دمده بدم مياد.-دمده؟-اره ديگه به نظر من اين كار مخصوص عشاير و روستايي هاست-اصلا مي دوني چيه تا امتحان نكني نمي فهمي من چي مي گم پس صبر كن.به سمت مسئول انجا رفت چيزي به او گفت و دوباره نزد من كه با تعجب نگاهش مي كردم برگشت.مرد خيلي زود يك قليان اتش شده برايمان اورد سيامك از او تشكر كرد و بعد از نگاه كردن به من كه با قيافه جدي و حالتي متنفر به قليان چشم دوخته بودم گفت:-چرا اينطوري نگاش مي كني؟-اخه اين چه لذتي داره؟-توي اين هوا خيلي حال ميده.بعد از چند پك محكم زد و دودش را از دهان خارج كرد و بعد سر ان را به طرف من گرفت و گفت بيا امتحان كن من خودم را عقب كشيدم و سرم را به نشانه منفي تكان دادم از اين عكس العمل من خنده اش گرفت و با خنده بريده بريده گفت:-انگار.. انگار بش گفتم سيانور بخور كه ...-ا.. سيامك چرا مي خندي ؟ خوب خوشم نمياد ديگه .ا. مشغول قليان كشيدن شد و من به اطراف چشم دوختم و با ولع خاصي به دور و ورم نگريستم تا زماني كه سيامك دست از قليان كشييدن برداشت.بعد با هم كمي قدم زديم و از هر دري صحبت كرديم و دوباره برگشتيم روي همان تخت نشستيم كم كم گرسنه مان شده بود به خاطر همين غذا سفارش داديم و در كمال صميميت خورديم غذاي ان روز خيلي به من چسبيد و براي اولين بار غذايم را كامل خوردم البته جو انجا و هواي دلپذيرش و راه رفتن و خستگيمان و همه و همه باعث زياد شدن اشتهايمان شده بود.وبعد از نوشيدن چاي كهمثل فيلم هاي قديمي داخل استكان هاي كمر باريك بود كمي استراحت كرديم سيامك روي مخده هاي كه انجا گذاشته بودن لم داد و من مشغول مطالعه جزوه هايم شدم ان روز تغريبن هنگام غروب راه رفته را برگشتيم هنوز به ماشين نرسيده بوديم كه زن كولي را ديديم كه چادر سفيد گل داري دور كمرش بسته بود و چند سكه كوچك نيز كه معمول جشن هاي عروسي است به ريشه هاي روسري اش اويزان كرده بود هيكل چاقي داشت و كنار جاده نشسته بود من و سيامك تا خواستيم از كنارش رد بشويم مانتوي من را گرفت و با لهجه غليظي گفت:-بيا فالتو بگيرم ايشاالله سفيد بخت بشي.-من نگاه پرسشگري به سيامك كردم و او با لبخند گفت مي خواي ببيني چي مي گه؟خوشحال شدم و گفتم:-بدم نمياد.زن كلي كهمنتظر چنين فرصتي بود كنار خود نشاند و گفت :-چرا اين همه استخاره مي كني دختر جان ؟وبعد كف دست چپم را بادقت نگاه كرد و گفت:-طالعت بلنده تنها فرزندي هستي و خيلي عزيز توي كاري مرددي ولي بالاخره اون كار رو مي كني پسري جوان كه از بستگانتون نيست خيلي دوستت داره .به سيامك نگاه كردم و او با لبخند يقه پيراهنش را صاف كرد.زن كلي ادامه داد.-با هم ازدواج مي كنيد و صاحب سه تا بچه مي شويد دوتا دوختر و يك پسر.واي خداي من اينجا رو نگاه كن .و يك خط را در كف دستم نشان داد.-شوهرت بهت خيانت مي كنه ولي وقتي سرش به سنگ خورد متوجه اشتباهش مي شه.و سيامك بازوهايم را گرفت و مرا وادار به ايستادن كرد و گفت:-بسه ديگه خانم تا همينجا ديگه كافيه .زن كلي گفت:هنوز مونده اقا بزار بگم چه كسي زير پاي شوهرش مي شينه؟-لازم نكرده شوهرش از اين عرضه ها نداره.با خنده گفتم:سيامك او بي توجه به من كه از حرفش هم حرصم و هم خنده ام گرفته بود به زن كلي گفتم چقد بدم خانم؟-هزارو پونصد تومن.-چه خبره؟مگه...-وا اقا يك ساعت دارم حرف مي زنم حالا...سيامك اجازه نداد زن كولي ادامه بدهد پولش را داد و گفت:-بريم مهتاب.زن كولي كه نيشش تا بناگوش باز بود گفت:-حرف هاي من هميشه راسته خانم...بيشتر مواظب خودتون باشيد.وقتي توي ماشين نشستيم هوا كاملا تاريك و اسمان سرمه اي رنگ شده بود سيامك ماشين را روشن كرد و حركت كرديم .سيامك گفت:-چقدر مردم حقه بازو كلك شدن.-شايد هم راست مي گفت.-اخه عزيز من عقلت كجاست؟ من و خيانت؟ من نوكر دست به سينه جنابعالي هستم چطور مي تونم به توخيانت كنم ولي راستش رو بگو توي چه كاري مردد هستي؟-تو كه مي گي حقه بازيه!-خوب اره شوخي كردم راستي مهتاب مي دوني چقدر از ادما زندگيشون به خاطر دروغ اين فالگيها و دعا نويسها به هم خورده ؟-يعني مي گي مردم اينقدر ساده و ابله هستن كه اين مزخرفات رو باور مي كنن؟-بعضي ها كه عقيده دارن باور مي كنن.ان روز تا خود خانه حرف زديم و در اخر هم به خاطر اين كه خيلي خوش گذشته بود از او تشكر كردم و بعد از خداحافظي به خانه رفتم.واقعا كه چه روزهاي زيبايي را پشت سر گذاشته بودم بدون انكه خبر از اينده و اين كه شايد يك روز دست روزگار من و سيامك را از هم جدا كند سيامكي كه يادش هنوز هم با گذشت دو سال و چند ماه با خونم عجين بود و در رگهايم جريان داشت.ان شب با ياداوري خاطرات گذشته در حالي كه اشك از گوشه ي چشمهايم به ارامي روي گونه ام مي غلتيد به اين انديشيدم كه ديگر سيامكي وجود ندارد و به فكري كه قبل از خواندن نامه ي مهشيد كرده بودم پوزخند زدم و ان گاه بود كه صدايي از ضمير ناخوداگاهم به گوش رسيد كه با كنايه گفت((تو ديونه اي دختر سيامك ديگه ازدواج كرده اون اگه واقعا دوستت داشت هيچ وقت به اين راحتيها دروغت رو باور نمي كرد و هر طور كه بود حقيقت رو مي فهميد در ثاني تو به چه حقي به خودت اجازه مي دي باز هم اون رو ببيني يا وارد زندگيش بشي؟))راست مي گفت من نبايد برميگشتم لاقل به بهانه او نبايد برميگشتم تنها دليل منطقي واميدم سيامك بود كه او هم اكنون زندگي جديدي را شروع كرده و من ديگر در زندگي او جايي نداشتم پس چرا مي خواستم از روي احساسات باز هم لگد به بختم بزنم مي توانستم همين جا بمانم و در كنار خانواده كوچك دايي روزهاي خوبي داشته باشم و هرزگاهي مادر و پدر نيز به ديدنم بيايند مي توانستم درس بخوانم و در رشته مورد علاقه ام ادامه تحصيل بدم ومانند خيلي هاي ديگر با داشتن تحصيلات عالي به وطنم برگردم.وقتي درست انديشيدم متوجه شدم چندان هم از اينجا بدم نمي ايد من در اين كشور سلامتي ام رابه دست اورده بودم پس حتما مي توانستم به اهداف ديگري نيز برسم و بالاخره در نبرد بزرگي كه بين عقل و احساساتم برپا شده بود عقل پيروز شد و تصميم نهايي ام را گرفتم.فرداي ان روز پدر به اتاقم امد و حرفهاي مرا شنيد و از تصميمم مطلع شدوقتي حرفهايم تمام شد پدر سرش را تكان داد و با لبخند گفت:-پس بالاخره تصميمت رو گرفتي از اين كه مي خواي بموني خيلي خوشحالم چون اينطوري خيال ما هم از بابت مريضيت راحت مي شه مطمئن باش مادرت هم موافقه ما هر وقت بتونيم مياييم اينجا هر هفته هم بهت زنگ مي زنيم-ممنونم پدر جون ولي مي دونيد اقامت گرفتن چقدر سخته؟-تو نگران اين چيزا نباش من اشنا دارم در ضمن تو به خاطر ادامه ي تحصيل و بيماريت خيلي راحت تر كارات درست مي شه حالا بلند شو بريم پيش داييت تا با هم برنامه ريزي كنيم.هر دو از اتاق خارج شديم و به نزد دايي فرشيد و جوليا رفتيم انها خيلي كنجكاو بودند بدانند تصميم نهايي ام چيست پدر گفت:-مهتاب مي خواد بمونه و درسش رو ادامه بده.دايي گفت:-خيلي خوشحالم كردي مهتاب.جوليا هم به زبان الماني گفت:-من اون اتاق بزرگه ي طبقه ي دوم رو بهش مي دم تا مستقل تر بشه .پدر پاسخ داد:-نه اگر قراره بمونه من براش يه سويئت اجاره مي كنم.دايي گفت:-اخه براي چي ؟توي اين خونه به اندازه كافي اتاق هست.-اين طوري بهتره من هم خيالم راحت تره.-يعني اگه پيش ما نباشه خيالت راحت تره.-نه منظورم اينه كه مزاحم شما نباشه.-يك بار گفتم باز هم مي گم مهتاب به هيچ عنوان مزاحم ما نيست در ثاني اگه اون مزاحمتي داشت كه هيچ وقت به شما پيشنهاد موندنش رو نمي دادم.بعد رو به من كرد و گفت:-تو دوست داري پيش ما بموني يا...-اگه مزاحمتي نباشه مي خوام اينجا پيش شما باشم.-بفرماييد مسعود خان !پدر كه انگار منتظر اين حرف بود با لبخندي به من و دايي گفت:-باشه هر طور صلاح مي دونيد.با وجود اين كه هميشه دوست داشتم يك خانه ي مستقل داشته باشم ولي صلاح نمي دانستم تنها بمانم چون اينجا المان بود و من هنوز با فرهنگش ان طور كه بايد اشنا نبودم اينجا لااقل اوقات فراغتم را با جوليا و فردريك مي گذراندم.پدر گفت:-من ماهانه مقداري پول براش مي فرستم كه مهتاب قسمتي از اين پول رو بايد بده به شما براي خورد و خوراك و چيزهاي ديگه.-لازم نكرده اين كار رو بكني من خودم...-نه اينطور نمي شه ما با هم تعارف نداريم هر چيزي جاي خودش.بالاخره بعد از كلي چانه زدن انها به توافق رسيدند و دايي به پدر قول داد همانند فرزند خودش از من مواظبت كند و به زودي ترتيب درس خواندنم را بدهد. وقتي پدر خيالش راحت شد بعد از كلي سفارش به ايران بازگشت و بار ديگر من ماندم و دايي و جوليا و فردريك.پايان فصل 4شرمنده دير شد متاسفانه يه مسافرت در پيش دارم وقتي برگشتم هم اين كتاب و هم كتاب همسفر رو براتون بزارم سعي مي كنم جبران اين چند وقتي كه نيستم رو بكنم موفق باشيد{اسمان رنگ خدا گشت...بپا پر بزنيم/باغ خورشيد پر از چلچله ها گشت... بپا سر بزنيم/فصل مهمان شدن پنجره ها يادت هست/پشت در جاي غريبي است...بپا در بزنيم/يك نفر باز مرا در خود من مي خواند/پر پرواز نداريم كه پرپر بزنيم/باز از مزرعه من بوي علف مي شنوم/جاي پروانه چه خالي است بپا پر بزنيم}

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:58 AM
فصل 5اتاقي در طبقه دوم ساختمان كه قبلا از ان به عنوان اتاق نشيمن استفاده مي شد به من تعلق گرفت اتاق بزرگ داري كمد ديواري و شومينه پنجره ي اتاق به سمت حياط باز مي شد و قسمت زيادي از كوچه فرعي جلوي خانه كه ماشين رو نبود ديده مي شد.در عرض دوروز تمام وسايل لازم مثب ميزتحرير تخت و يك مبل راحتي و چند تابلوي نقاشي و پرده اي به رنگ روتختي ام و همچنين يك كتابخانه كوچك خريداري شد و اتاق من با كمك جوليا كه زني بسيار خوش سليقه بود دكور شد .دايي نيز رمان(بودن بروكز)از نويسنده ي معروف و نامي المان توماس مان كه رمان كوه سحر اميز را هم نوشته بود و همچنين بهترين اثر ادبي گرهارت ه اپتمان را به نام زنگ فرو رفته كه موفق به گرفتن جايزه ي ادبي نوبل گرديد برايم خريد تا در ان طور كه از گفته هايي دايي و جوليا فهميده بودم براي ورود به دانشگاه بايد به كالج مي رفتم و بعد از گذراندن يك دوره ي يك ساله كالج اگر موفق مي شدم مي توانستم در ازمون ورودي دانشگاه شركت كنم رفتن به كالج براي خارجيهايي مثل ايراني ترك و لهستاني و بعضي از عربها... اجباري بود چرا كه كشورهاي اروپا يي و بيشتر كشورهاي امريكايي بعد از گذراندن سيزده سال تحصيلي ديپلم مي گيرند.بنابراين من نيز بايد براي ورود به كالج امتحان مي دادم. اين طور كه شنيده بودم امتحان زياد مشكلي نبود چرا كه ديگر از نظر زبان مشكلي نداشتم و همين امر راه ورودم بهكالج را هموار مي كرد.روز ششم دسامبر بود كه من توسط جوليا مطلع شدم اين روز براي همه الماني ها روز بسيار خوشي است بچه ها شب قبل ان كفش هاي خود را مرتب كرده در گوشه اي مي گذارند وصبح روز بعد با كمال خوشحالي كفشهاي خود را پر از شيريني اجيل و خوردنيهاي خوشمزه يا حتي هديه هاي كوچك و بزرگ مي بينند.روز ششم دسامبر روز بابانوئل بود.اين پيرمرد مهربان عصايي در دست دارد و بيش از هر چيز اين سوالات در ذهنش مي گذرد كه ايا اين بچه ها بچه هاي خوبي بوده اند و به پدر و مادر خود احترام گذاشته اند؟و وقتي جواب مثبت خود را از پدر و مادر مي شنود هديه اي به بچه ها مي دهد.ان روز فردريك نيز همانند بقيه بچه ها در كفش هايش كه از شب گذشته انها را مرتب كرده بود يك بسته شكلات و يك جاسوئيچي پيدا كرد و وقتي بابانوئل به كوچه شان امد با ذوق خاصي نزد او رفت و يك اسب عروسكي كوچك نيز از او هديه گرفت.اين اداب و رسوم كه در كشور ما معمول نبود برايم بسيار جالب و تماشايي بود حقيقتا از ديدن شادي فردريك كوچك من نيز شاد شدم .تعطيلات عيد ميلاد مسيح خوش ترين فصل تعطيلات در المان است. نخستين نشانه ي نزديكي اين ايام هنگامي ظاهر مي شود كه بوي مطبوع شيريني زنجبيلي مخصوص از اشپزخانه ها به مشام مي رسد. يك هفته به كريسمس و شروع سال جديد ميلادي مانده بود خيابانها شلوغ و عده ي بسيار زيادي مشغول خريد از فروشگاهها بودند بچه ها اسباب بازي و لباس مي خريدند و پشت ماشينها درختهاي كاج كوچك و بزرگ به چشم مي خورد.ما نيز بعد از خريدن لباس و وسايل مورد نيازمان براي كريسمس يك درخت كاج متوسط خريديم و شب هنگام بعد از صرف شام در رستوران كوچكي به خانه برگشتيم.از ان همه شور و شوق لذت مي بردم و عيد انها را با عيد نوروز خودمان مقايسه كردم تنها فرق بين انها زمان برگزاري عيدها و همين طور درخت كريسمس انها و سفره ي هفت سين ما بود كه هر كدام نمادي از فرارسيدن سال جديد است . در طي چند روز باقيمانده به كمك جوليا و فردريك درخت كريسمس را كه در اتاق پذيرايي گذاشته بوديم به بهترين و زيباترين نحو ممكن تزيين كرديم فردريك سر از پا نمي شناخت و با اشتياق و به صورت نامرتب اطراف درخت كريسمس را با كاغذ كشي هاي رنگي تزيين مي كرد.شب و روز عيد انها منحصرا جنبه ي خانوادگي دارد عصر روز پيش از عيد بسياري از خانواده ها به كليسا مي روند و بعضي ها هم در مراسم عشا رباني نيمه شب شركت مي كنند اما جوليا كه مسلمان شده بود فقط به خاطر مادرش به كليسا رفت و خيلي زود بازگشت تا در كارها به ما كمك كند.صبح روز عيد وقتي از خواب بيدار شدم از پنجره ي اتاقم خيابانها و حياط خانه را ديدم كه به علت بارش برف سفيد پوش شده بود و زيبايي منظره ي بيرون را دوچندان مي كرد . با ديدن درختهايي كه از فرط سنگيني سر فرود اورده بودند و شاخه هايشان كاملا به سمت پايين خم شده بود غرق در لذت شدم و با عجله به طبقه پايين امدم و كريسمس را به دايي و جوليا و فردريك تبريك گفتم.فردريك به درخت كريسمس كه هدايايي در كنار ان بود با اشتياق نگاه مي كرد دايي متوجه شد و بعد از دادن هديه فردريك همه هدايايمان را به هم داديم و بعد از ان كه از شيريني كه جوليا پخته بود خورديم لباس گرم پوشيديم و به خيابان رفتيم اكثر مردم بيرون از خانه هايشان با شادي و بي توجه به سن و سالشان مشغول برف بازي و درست كردن ادم برفي بودند هر كس از كناريديگري مي گذشت كريسمس را تبريك مي گفت و من هم مانند انها همين كار را مي كردم . جشن انها خيلي برايم جالب بود ولي از اين كه نمي توانستم مثل بقيه تحرك داشته باشم ناراحت بودم چرا كه هنوز در هنگام دويدن كمي درد داشتم كه البته پزشكم اين مسئله را طبيعي مي دانست.ان روز تا عصر بيرون بوديم دايي با فردريك مشغول برف بازي بود ومن و جوليا هم قدم مي زديم وقتي بازي دايي و فردريك تمام شد و به نزد ما امدند از ديدن چهره فردريك با ان بيني قرمز و لبهاي كبود و دندانهايش كه به هم مي خورد خنده مان گرفت ان روز براي صرف ناهار به يك رستوران رفتيم محيط انجا بر خلاف بيرون بسيار گرم و دلچسب بود و به همان نسبت غذاهاي لذيذ نيز داشت.شب براي صرف شام به منزل جوانا مادر جوليا دعوت شده بوديم . جوانا همانند دخترش زني بسيار خوش قلب و دوست داشتني بود و تنها تفاوتش با جوليا در هيكلش بود او زني چاق و قد كوتاه بود و چشمهايش كه به روشني چشمهاي دخترش بود همان درخشش را داشت و موهايش نيز بلوند بود جوانا دوستي داشت كه از دوران كودكي با هم بودند و هميشه و همه جا انها را با هم مي ديديم. دوست او كه ماريلا نام داشت پيرزن مهربان و خونگرمي بود كه در بسياري صفات اخلاقي با جوانا مشترك بود.ان شب به منزل جوانا كه در دو كيلومتري منزل دايي قرار داشت رفتيم و با استقبال گرم او و دوستش مواجه شديم بعد از كلي صحبت و صرف شام و نوشيدن قهوه جوليا از يك رسم قديمي كه بيشتر خرافات بود تا رسم صحبت كرد و وقتي نيمه شب فرا رسيد طبق ان رسم تمام افراد خانواده كه من نيز جزء انها بودم يك قاشق و تكه ي كوچكي سرب برداشتيم و به دور يك چراغ الكلي جمع شديم و هر كدام به نوبت قاشقمان را بالاي شعله نگه داشتيم تا سرب داخل ان اب شود و سپس فلز مذاب را دراب سرد ريختيم بعد يكي از افراد مسن خانواده يعني جوانا و گاهي هم ماريلا از شكلي كه در سرب پس از سرد شدن به خود گرفته بود اينده را مي گفت اين بازي فال بيني يكي از سرگرمي هاي معمول مردم هنگام برگزاري شب جشن عيد است كه ان شب به همه ما شادي و نشاط بخشيد و كلي خوش گذرانديم..تعطيلات كريسمس حدود دو هفته بود به همين دليل دايي تصميم داشت ما را به مسافرت ببرد . او در پاريس دوستي داشت كه از ما دعوت كرد تعطيلات را با انها بگذرانيم به همين خاطر فرداي ان روز وسايلمان را جمع كرديم و عصر هنگام با هواپيمايي كه دايي بليتش را از قبل رزرو كرده بود عازم پاريس شديم.با گذشت مدت زمان كوتاهي هواپيما در فرودگاه پاريس فرود امد. فرودگاه به خاطر تعطيلات خيلي شلوغ بود و كارمان در گمرك نسبتا طول كشيد . دايي به علت شلوغي به همه ملن سفارش كرد مواظب خودمان باشيم تا گم نشويم . اما فردريك كه يكسره بين جمعيت مي دويد يك دفعه غيبش زد و حدود سه ربع معطل شديم تا پيدايش كرديم. جالب اينجا بود كه اصلا پسر ترسويي نبود و با بي خيالي روي يك صندلي كنار خانم و اقاي مسني نشسته بود در ضمن تكان دادن پاهايش از درون پاكتي كه در دست ان خانم بود ذرت مي خورد.بعد از پيدا كردن او توسط يك تاكسي به منزل دوست دايي رفتيم انها كه از امدن ما مطلع بودند به گرمي از ما استقبال كردند و من نيز با انها اشنا شدم انها همانند دايي و جوليا فقط يك پسر بچه همسن و سال فردريك به نام دنيس داشتند فردريك و دنيس كه از قبل همديگر را مي شناختند به محض ديدن هم مشغول بازي در محوطه ي بزرگ جلوي ساختمان شدند.جلوي ساختمان پارك بزرگي بود كه دور ان ميله هاي كوتاه كشيده بودند من همراه دايي و جوليا به داخل ساختمان رفتيم و بعد از گذاشتن وسايلمان در اتاقي كه توسط انها اماده شده بود به هال نزد انها بازگشتيم دوست دايي مردي بود قدبلند و خوش هيكل كه جوان تر از دايي به نظر مي رسيد و نامش روبرت و اصليتش انگليسي بود ولي زن او الن كه چهره اش شباهت زيادي به جوليا داشت فرانسوي بود در جمع انها فقط من كمي معذب بودم اما زماني كه رفتار گرم و صميمي شان را ديدم من هم احساس راحتي كردم و با خود تصميم گرفتم در اوليند مسافرتم با دايي و جوليا حسابي خوش بگذرانم.از الن خيلي خوشم امده بود در اشپزي و حتي پختن كيك كشمشي و بيسكويت به او كمك مي كردم جوليا هم اكثرا مواظب بچه ها بود دايي و روبرت هم بيشتر اوقات بيرون از خانه به سر مي بردند .يك روز طبق تصميم قبلي به رود عريض و بلند پاريس رفتيم . روي پل ايستاديم و از بالا به رودخانه ي بزرگ انجا را تماشا كرديم . عمق ان رودخانه به قدري زياد بود كه كشتيهاي كوچك به راحتي روي ان حركت مي كردند بعد از انجا به يكي از پارك هاي معروف رفتيم كه در واقع بزرگترين پارك در فرانسه محسوب مي شد در قسمتي از پارك شاخ و برگ درختها طوري هرس شده بود كه درختها به شكل حيوانهاي مختلف در امده بودند يكي خرس بود و ديگري راسو و شتر و خيلي حيوانهاي ديگر... قسمت هاي جالب و ديدني داشت كه محيط پارك را همانند موزه محل تماشا كرده بود ناهار را نيز در رستوران انجا خورديم و نزديك غروب بعد از بازي بچه ها به خانه برگشتيم .دلم براي جوليا مي سوخت كه مسئوليت مواظبت از فردريك را به عهده گرفته بود چرا كه از اين گردش چيزي نفهميد و تمام حواسشبه فردريك و دنيس بود كه مدام به خاطر شيطنت هايشان دسته گل به اب مي دادند و همين شيطنتها باعث شد فردريك به زمبن بخورد و صورتش در اثر اصابت با يك تكه سنگ زخمي شود اما خوشبختانه خون صورتش زود منعقد شد و احتياج به بخيه پيدا نكرد.در طول يك هفته اي كه انجا بودم بيشتر به جاهاي ديدني ان شهر زيبا رفتيم و از بسياري فروشگاههاي بزرگ خريد كرديم و از تماشاي ويترين مغازه ها با ان چراغهاي الوان . دكورهاي زيبا لذت بردم يك روز هم به خاطر فردريك و دنيس به يكي از نمايشگاههاي اسباب بازي رفتيم.هر سال در شهرهاي بزرگ در ايام عيد چنين نمايشگاههايي تشكيل مي شود و هيچ پسر يا دختر اروپايي وجود ندارد كه به تماشاي اين نمايشگاههاي كه به طرز بسيار جالبي به خاطركودكان تربيت داده شده اند نرود ان روز فردريك و دنيس كلي اسباب بازي كه به قيمتهاي مناسب فروخته مي شد خريداري كردند و اين در حالي بود كه من هم با وجود اين كه سال ها از دوران كودكي ام مي گذشت از تماشاي ان همه اسباب بازي زيبا كلي لذت بردم.روز اخر اقامتمان در پاريس به باغ يكي از دوستان روبرتد كه براي تعطيلات به مسافرت رفته بود رفتيم باغي بسيار بزرگ كه بارش برف و وجوذ ان روي درختها منظره اش را دوچندان زيبا و تماشايي كرده بود ويلاي بزرگي در وسط باغ وجود داشت كه با چند پله مرمر سفيد از زمين جدا مي شد. داخل ويلا بهترين و جديدترين مدل دكور شده بود همه جا از تميزي برق مي زد ديوارها از كاغذ ذيواري هاي قشنگي كه قسمتهاي برجسته اش مخمل بود پوشيده شده بود پرده هاي تور سفيد كه با والان هاي مخمل سرمه اي رنگ و اويزهاي گران قيمت ابريشمي تزيين شده بود و با رنگ راحتيها و مبلهاي شيكي كه در مهمانخانه و هال بود هارموني زيبايي به وجود اورده بود تابلوهاي معروف از نقاشان نامي روي ديوار به چشم مي خورد و لوستر زيبايي كه اويزهاي هفت رنگ قديمي و گران قيمتي چون لوسترهاي ايراني داشت روي سقف نمايان بود. گوشه كنار اتاق مهمان خانه نيز مجسمه هاي نقره ي زيباي قرار گرفته بود كه چشم انسان را خيره مي كرد.داخل اشپزخانه نيز سرويس كاملي وجود داشت كه همگي داراي مارك معروفي بودند و بسيار منظم و با سليقه در قفس هاي مخصوصي جا گرفته بودند يخچال هم پر بود از نوشيدنيهاي مختلف و غذاهاي سرد دو اتاق خواب نيز بزرگ و نورگير بودند و هر كدام به بهترين و زيباترين حالت ممكن دكور شده بودند بعد از تماشاي محيط داخلي ويلا و لذت بردن از ان همه سليقه و زيبايي كنار جوليا نشستم و مشغول صحبت شديم.تا ظهر و زمان ناهار به علت سردي هوا همه در ويلا بوديم وهيچ كدام از انجا خارج نشديم تا اينكه من از نشستن خسته شدم و به تراس بزرگ جلوي ويلا رفتم و از بالا به منظره باغ چشم دوختم و به ان همه زيبايي كه همه اش نشان دهنده ي قدرت خداوند بود احسن گفتم از فاصله دور دو پسر بچه را ديدم و يك دفعه ياد فردريك و دنيس افتادم كه از زمان ورودمان به انجا داخل ويلا نيامده بودند با چشم دنبالشان گشتم و حتي چند مرتبه صدايشان كردم اما از انها خبري نبود با عجله داخل برگشتم و به دايي گفتم:-هر چه نگاه كردم بچه ها رو توي باغ نديدم.دايي و جوليا كه بيشتر از روبرت و النهول شده بودند با عجله بلند شدند و با همان لباسهاي كم كه مناسب هواي سرد بيرون نبود به سمت باغ رفتيم.روبرت و الن هم دنبال ما امدند و وقتي ديدند واقعاانها نيستند با صداي بلند بچه ها را صدا كردند بعد از دقايقي صداي ضعيفي به گوشمان رسيد وبا عجله به سمت صدا رفتيم. در قسمت ته باغ كه بسيار با ويلا فاصله داشت صدايشان نزديكتر شد و ما متوجه گودال عميقي شديم كه قطر بسيار كمي داشت .وقتي كه به داخل گودال مه صدا از انجا مي امد نگاه كرديم با تعجب بچه ها را ديدم كه داخل ان گودال عميق هستند و كلي برف روي سرشان نشسته دايي زير لب گفت:-خدا كنه جايشون نشكسته باشه.وبعد با صداي بلند از انها پرسيد:-بچه ها حالتون خوبه؟ئجاييتون درد نمي كنه؟فردريك با صداي ضعيفي گفت:-نه بابا جون فقط سردمونه.روبرت با عجله از انبار پشت ويلا تكه اي تناب اورد و به كمك هم انها را بيرون اوردند . دايي با عصبانيت رو به انها كه از فرط سرما كبود شده بودند گفت:-شماها با چه اجازه اي اينقدر از ويلا دور شديد؟دنيس و فردريك سرشان را پايين انداخته بودند و مي لرزيدند دايي وقتي ديد حالشان زياد خوب نيست ديگر ادامه نداد و همه به داخل ويلا رفتيم و انها را جولوي شومينه نشانديم تا گرم شوند. دنيس كه خيلي بيشتر ترسيده بود گوشه ي اتاق كز كرد و حرف نمي زد اما فردريك وقتي گرم شد طبق خواسته دايي كه مي خواست موضوع را بداند گفت:-بابا جون ما اصلا متوجه نشديم اينقدر از ويلا دور شديم داشتيم برف بازي مي كرديم كه يك دفعه ديدم ئنيس از پشت افتاد توي چاله و جيغ كشيد من كه خيلي ترسيده بودم خواستم توي چاه رو نگاه كنم خودم هم پام سر خورد و افتادم روي دنيس هر چي شما رو صدا كرديم نيومدين.دايي پرسيد:-چقدر تول كشيد تا ما اومديم ؟-خيلي زياد داشتيم از سرما يخ مي كرديمدايي فردريك را سرزنش كرد و روبرت كه تازه تصميم داشت حرفي به دنيس بزند متوجه گريه او شد.سريع به كنارش رفت و علت گريه اش را پرسيداول همه فكر كرديم از ترس گريه مي كنه ولي بعد كه روبرت ديد مچ دستش ورم كرده سريع با دايي او را به بيمارستان رساندند بعد از 2ساعت كه بازگشتند فهميديم مچش ضرب ديده و بايد چند روزي اتل بندي شود . تا اخر شب دنيس و فردريك اجازه نداشتند از ويلا خارج شوند به همين خاطر با اخم گوشه ي اتاق نشسته بودند و بي صدا كارت بازي مي كردند . شب هنگام بعد از صرف شام در يك رستوران بزرگ به خانه رفتيم . مطمعنا اگر اتفاقي نمي افتاد روز بسيار خوبي داشتيم اما باز هم خوشبختانه به خير گذشت.فرداي ان روز بعد از خداحافظي از روبرت و الن و همين طور بوسيدن دنيس به هامبورگ و منزل دايي برگشتيم ان سفر يكي از بهترين سفرهايي بود كه تا به ان روز داشتم چند روز باقي مانده ي تعطيلات را در خانه بودم و با جوليا از مهمانان او ودايي پذيرايي مي كردم و بقيه اوقات را هم براي ورود به كالج درس مي خواندم تا بالاخره تعطيلات به پايان رسيد. پايان فصل پنجم

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:58 AM
فصل 6
زمان برگزاري امتحانات ورودي كالج فرا رسيد. من نيز مانند بسياري از دختران و پسران خارجي ديگر در آن امتحان شركت كردم. امتحان بسيار راحتي بود و من اميد زيادي به قبولي ام داشتم. دايي نيز حتم داشت كه قبول مي شوم چرا كه كشورهايي چون آلمان و ايتاليا و هلند، از جمله كشورهايي هستند كه به خارجيها جهت درس خواندن و ادامه تحصيل خيلي كمك مي كنند.
روزها از پي هم مي گذشتند. روزهاي سرزمين كه كمتر آفتاب مي ديد و آسمانش بيشتر مي باريد. سرزمين آلمان هميشه پر از بارانهاي فراوان است . وقتي باران شروع مي شود بايد حداقل سه چهار روز با خورشيد خداحافظي كرد، درست برعكس ايران كه خورشيد با سماجت تمام خودش را به مردم تحميل مي كند.
آن روز نيز هوا ابري بود و باران مي باريد و من هم كه عاشق باران بودم تصميم گرفتم كمي قدم بزنم. بنابراين باراني ام را پوشيدم و بدون برداشتن چتر از خانه خارج شدم، وقتي قطرات باران روي صورتم سر مي خورد حس خوبي داشتم و با ولع خاصي آن هواي مرطوب را به ريه هايم مي كشيدم و لذت مي بردم.
همين طور كه در خيابانها قدم مي زدم، چشمم به مانكني كه پشت ويترين يك بوتيك قرار داشت، افتاد. آن مانكن بسيار شبيه سيامك بود با اين تفاوت كه عروسكي بيش نبود. به چهره مانكن زل زده بودم كه پسري از پشت دستش را روي شانه ام گذاشت و همين طور كه آدامس مي جويد با لبخند گفت:
-مي تونيم كمي با هم قدم بزنيم؟ بعد هم اگه مايل باشي به كافه بريم، خيلي جدي نگاهش كردم و هيچ نگفتم، او ادامه داد:
-من يه مكان دارم كه مي تونيم اونجا با هم خلوت كنيم و كلي خوش بگذرونيم. چي مي گي؟
اخمهايم درهم رفت و با عصبانيت راه افتادم اما او دست بردار نبود و با سماجت خودش را به من رساند و خواست دستش را دور گردنم بيندازد كه گفتم:
-برو گمشو آشغال مزاحم!
او ابتدا جا خورد اما وقتي عصبانيت مرا ديد، با خنده اي ظاهري دستهايش را به علامت تسليم بالا برد و همين طور كه عقب عقب مي رفت گفت:
-خيلي خب، حالا چرا عصباني مي شي؟
و از من دور شد در آن شهر از اين جور افراد بسيار به چشم مي خورد، به طوري كه داي فرشيد بيرون ماندن بعد از ساعت نه شب را براي من ممنوع كرده بود.
آن روز يكي دو مورد مشابه برايم پيش آمد كه يكي از آنها كه هيكلي چاق و صورتي بسيار زشت و زننده داشت با حرفها و سماجتش بيش از اندازه عصبي ام كرد تا جايي كه محض خلاصي از دست او راهي خانه شدم و از خير قدم زدن در زير باران گذشتم. به خوبي مي دانستم كه مردمان آن كشور هيچ قيد و بندي ندارند اما باز هم از چنين اتفاقهايي سخت عصبي و ناراحت مي شدم. به طوري كه تا چند روز پايم را از خانه بيرون نمي گذاشتم و سر خودم را در خانه با جوليا و فردريك گرم مي كردم.
آن روز هم به محض ورود به خانه، به اتاقم رفتم و با خودم خلوت كردم و به گذشته نه چندان دورم انديشيدم. به آن روزهايي كه هنوز سيامك را از دست نداده بودم و در كنار هم روزهاي خوبي داشتيم. ما به قدري به آينده و ازدواج با هم اميدوار بوديم كه حتي يك روز كه براي خريد بيرون رفتيم، سيامك لباس عروس زيبا و گران قيمتي را نشانم داد و با غرور گفت:
-عروس من بايد چنين لباسي بپوشه.
و سپس مرا به چند طلا فروشي بزرگ برد و چند مدل حلقه كانديد كرديم. او هميشه در مورد من با غرور صحبت مي كرد، دريغ از اين كه بداند دختري كه امروز با دل و جان در موردش صحبت مي كند، تو آينده اي نه چندان دور به همه چيز پشت پا مي زند و براي هميشه او را ترك مي كند.
با يادآوري آن روزها اشكهايم سرازير شد و باز داغ دلم تازه شد. بعد از كمي افسوس خوردن به ياد آخرين روز ديدارم با مهشيد و رويا افتادم انگار رويا حدس زده بود كه اگر به اينجا بيايم ماندگار خواهم شد. دلم خيلي براي آنها تنگ شده بود و دوست داشتم بار ديگر ببينمشان، اما اين فقط در حد يك آرزو بود و دست يافتن به آن لااقل تا چندين سال غيرممكن و نشدني.
فردريك را خيلي دوست داشتم و به نوعي شيفته اش شده بودم، پسربچه شيطان و بازيگوشي كه هميشه منتظر يك فرصت بود تا شر به پا كند . او با وجود اين كه بسيار شبيه مادرش بود اما شباهتهاي ذاتي زيادي نيز به پدرش داشت. پسري فعال كه هيچ گاه آرام و قرار نداشت، درست مثل دايي فرشيد كه حتي روزهاي يكشنبه هم صبح زود بيدار مي شد و يا به پياده روي مي رفت و يا در حياط نه چندان بزرگ خانه، به گلها رسيدگي مي كرد. جوليا نيز به نوبه خود زن فعال و زرنگي بود كه به غير از رسيدگي به كارهاي خانه و فردريك، به كلاسهاي بدنسازي اش بيش از اندازه اهميت مي داد و كمتر پيش مي آمد حتي يك جلسه را به خاطر كاري بي اهميت و يا از روي بي حوصلگي از دست بدهد. او اوايل از من مي خواست اگر دوست دارم همراهش بروم ولي من كه اشكالي در اندامم نمي ديدم و زياد هم علاقمند به كلاسهاي بدنسازي نبودم، نرفتم.
با گذشت يك ما، بالاخره نامه اي جهت قبولي در امتحانات ورودي كالج، البته در ترم پاييزي آن سال به دستم رسيد كه بسيار خوشحالم كرد. مادر و پدر، نيز با شنيدن خبر قبولي ام خيلي خوشحال شدند. در نامه ضمن خبر قبولي، مهلت ثبت نام كلاسها تا دو هفته آينده اعلام شده بود و من همراه دايي در همان هفته به كالج رفته و نام نويسي كردم. كلاسها در واقع از اوايل پاييز شروع مي شد كه نسبتاً زمان زيادي تا برگزاري آنها باقي مانده بود.
بالاخره روز اول كلاسها فرا رسيد. من با سر و وضعي ساده اما مرتب، پا به محيط كالج گذاشتم و اين بار دقيق تر از قبل به اطراف چشم دوختم. ابتداي حياط، جاده اي تقريباً طويل بود كه دو طرف آن را درختهاي چنار و سرو كاشته بودند. زمين سنگفرش شده بود و بعد از صد متر، وسعت حياط زياد مي شد و ساختماني سه طبقه با نماي سفيد خودنمايي مي كرد كه داراي تعداد زيادي اتاق بود. طبقه اول متعلق به مدير و معاون و اساتيد و بقيه پرسنل بود و در طبقات دوم و سوم، كلاسها قرار داشتند. تعداد محصلين بسيار زياد بود. هر كدام با يك رنگ پوست و مو و چشم بودند و به خوبي معلوم بود از تمامي كشورهاي دنيا براي تحصيل به آنجا آمده اند.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:59 AM
روزي كه براي ثبت نام آمده بوديم كلاسهايم را مشخص كرده بودند، به همين دليل بدون هيچ مشكلي به كلاس تعيين شده رفتم. كلاسمان بزرگ و نورگير بود. آنقدر تميز و مرتب بود كه بيشتر شبيه يك مكان خصوصي بود تا يك كلاس عمومي، من تقريباً سمت چپ كلاس و طرف پنجره نشستم و مشغول تماشاي تازه وارديني شدم كه اكثراً دو نفر دو نفر با هم بودند. بعد از دقايقي از بلندگوهاي داخل راهروها صداي مدير كالج شنيده شد كه به تك تك ما خوش آمد گفت و بعد هم اساتيد به كلاسها آمدند. استاد ما مردي بود ميانسال با كت و شلوار مشكي و كراوات سرمه اي كه با رنگ كفشش اصطلاحاً ست بود و در كل مرد بسيار خوش تيپ و با شخصيتي به نظر مي رسيد او كه استاد رياضيات بود بعد از كلي صحبت در مورد مسائل مختلف، كمي درسهاي سالهاي گذشته را مرور كرد و آن ساعت بدين ترتيب گذشت. ساعت بعد نيز استاد ديگري كه در واقع روان شناسي تدريس مي كرد، به كلاسمان آمد و ساعت آخر هم استاد درس فيزيك.
حدود ساعت يك و نيم، دو بود كه تعطيل شديم. خانه دايي زياد دور نبود و اگر پياده مي رفتم نيم ساعت بيشتر در راه نبودم. اما آن روز با تاكسي به خانه رفتم، چون حرفهاي زيادي براي جوليا داشتم. وقتي وارد خانه شدم، جوليا را در آشپزخانه پيدا كردم و تمام چيزهايي را كه از همان اول صبح تا زمان بازگشت به خانه شاهدش بودم، براي جوليا و شب هم طبق خواسته دايي براي او تعريف كردم. آنها بسيار خوشحال بودند كه روحيه ام با روزهاي اول خيلي تفاوت كرده و حالم كاملاً خوب است.
يك روز كه براي خوردن ناهار به سالن غذاخوري رفته بودم. دختري از من اجازه گرفت تا سر ميزي كه من پشتش نشسته بودم بنشيند. من هم كه تا حدودي او را مي شناختم، پذيرفتم و هر دو مشغول خوردن غذايمان شديم. او يكي از همكلاسي هايم بود، دختري با چشم و ابروي مشكلي و داراي چهره اي كاملاً شرقي. خيلي كنجكاو شده بودم بدانم واقعاً شرقي است يا نه، به همين خاطر پرسيدم:
-شما اهل كجاييد؟
-من اهل تركيه هستم، شما كجايي هستيد؟
-من ايراني ام.
او از فرط تعجب، چنگالي را كه تا دهان برده بود، برگرداند و داخل بشقاب گذاشت و با مكث پرسيد:
-واقعاً ايراني هستيد؟!
-خب ... آره، چطور مگه؟!
-آخه اصلاً شبيه شرقي ها نيستي.
او راست مي گفت، چشمهاي خاكستري و موهاي روشنم مرا بيشتر شبيه اروپائيها كرده بود و كمتر كسي مي توانست متوجه شود ايراني هستم. او كه هنوز به صورتم نگاه مي كرد، گفت:
-اسمت مهتابه، درسته؟
-آره، ولي من اسم كوچيك تو رو نمي دونم.
-اسم من هم ماراله. خانواده ات اينجا زندگي مي كنن؟
-نه، من پيش داييم هستم.
-پس مادر و پدرت ....؟
-اونها ايران هستن.
-برات سخت نيست؟
-چرا، ولي بايد عادت كنم ديگه، تو چي؟
-من با خانوادام به اينجا اومدم، يه برادر بزرگتر از خودم هم دارم.
-درست خوبه؟
-بد نيست، ولي خوب هم نيست، تو چطور؟
-من فيزيك و رياضياتم خيلي خوب، ولي ادبياتم نه.
-مي خواي در چه رشته اي توي دانشگاه شركت كني؟
-شايد كامپيوتر، شايد هم الكترونيك.
-من هميشه عاشق شيمي بودم.
-شيمي هم رشته خوبيه.
راستي مي گي؟! آخه پدر و برادرم اصلاً موافق تحصيل من تو اين رشته نيستن.
-مگه اونها مي خوان درس بخونن؟
-نه، توي خانواده ما، فقط نظر پدر و برادرم مهمه. آخه اون توي خونه هم مثل سرهنگ ها رفتار مي كنه و ديسيپلين خاص خودش رو داره. در واقع خونه ما بنوعي يه پادگان نظاميه ...
زندگي اش برايم جالب بود و با اشتياق به حرفهايش گوش مي دادم. او دختر مهرباني بود كه به خاطر صداقتي كه در گفته هايش نمايان بود. در همان برخورد كوتاه توانست خودش را در دلم جا كند و از همان روز ما با هم رابطه اي صميمي برقرار كرديم و در كالج و نيمي از راه برگشت با هم بوديم. او خصوصيات اخلاقي خاصي داشت كه اي ن خصوصيات به هيچ عنوان در من وجود نداشت و در كل خيلي با هم تفاوت داشتيم.
يك بار كه من و مارال به همراه يكي از پسرهاي كلاسمان جلوي در كالج ايستاده بوديم و صحبت مي كرديم، ماشين به طرز وحشتناكي جلويمان ترمز كرد، هر سه ترسيديم و خودمان را عقب كشيديم. هنوز به خودم مسلط نشده بودم كه پسري با چهره اي بسيار عصباني از ماشين پياده شد و در حاليكه به سمت ما مي آمد، به مارال چپ چپ نگاه مي كرد و زير لب چيزهايي مي گفت. با تعجب به صورت رنگ پريده مارال نگاه كردم، آن پسر موهاي مارال را از پشت در مشت گرفت و به زبان تركي سر او فرياد كشيد و حتي خواست به صورت او سيلي بزند كه من مداخله كردم و آن پسر را به هر زحمتي بود از مارال دور كدرم. بعد از دقايقي كه تقريباً عده زيادي از دانشجويان كالج دور ما جمع شدند، مارال به فرمان آن پسر، سوار ماشين شد و همراه او رفت. از شباهت و زبان ملي شان حدس زدم كه آن پسر بايد برادر مارال باشد اما اينكه چرا چنين رفتاري كرد براي همه سوال برانگيز شده بود.
فرداي آن روز مارال ديرتر از هميشه به كالج آمد و در فرصت مناسبي كه با هم صحبت مي كرديم متوجه شدم حدسم درست بوده و آن پسر برادر اوست. به گفته مارال، برادرش كه تازه فهميدم نامش آركان است، بسيار غيرتي است و روز قبل هم كه او را مشغول صحبت با پسري مي بيند عصباني مي شود و چنين عكس العملي نشان مي دهد

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:59 AM
با وجود اين كه رفتار او برايم قابل قبول نبود اما مطمئن بودم كه حتماً زمينه قبلي وجود داشته كه او چنين رفتار ناشايستي، آن هم جلوي در كالج و در حضور آن همه دانشجو انجام داد.
با اكثر بچه هاي كلاسمان تقريباً رابطهاي صميمي داشتم، آنجا برخلاف ايران، پسر و دختر هيچ تفاوتي نداشتند و همه خيلي راحت با هم در ارتباط بودند. درس من از مارال بهتر بود و هميشه نمراتم بالاتر از او مي شد. چند باري كه امتحان داشتيم مارال از من كمك خواسته بود و من در همان كالج براي او وقت مي گذاشتم و در بعضي از دروس كمكش مي كردم.
جوليا و دايي از اين كه توانسته بودم دوستي صميمي براي خودم پيدا كنم، بسيار خوشحال بودند. مارال در عين حال دختري صبور و خجالتي بود و دوست نداشت زياد با بقيه رابطه برقرار كند. اما من برخلاف او دختري بسيار اجتماعي بودم و دوست داشتم با همه رابطه اي صميمي داشته باشم.
ما، در كالج دو نوبت امتحان داشتيم، يك نوبت زمستانه و يك نوبت هم اواخر بهار، آن روزها بيشتر تمركزم روي درسهايم بود چون امتحانات ترم اول داشت شروع مي شد و من بايد آن ترم را با موفقيت مي گذراندم.
در اين مدت، مارال چند باري به منزل ما آمده بود اما تصميم نداشت مرا به خانه شان دعوت كند و اين امر باعث تعجبم شده بود. تا اين كه بالاخره يك روز تلفني مرا به منزلشان دعوت كرد و من با كمال ميل پذيرفتم.
روزي كه قرار بود به خانه مارال بروم، لباس شيك و در عين حال ساده اي پوشيدم و آرايش ملايمي كردم و راهي منزل آنها شدم.
با گذشت بيست دقيقه به منزلشان رسيدم و خود مارال به استقبالم آمد. بعد از سلام و احوالپرسي با خوشرويي به اتاقش كه در طبقه دوم ساختمان بود، راهنمايي ام كرد. همين طور كه از پله هاي چوبي بالا مي رفتم، با كنجكاوي به خانه بسيار بزرگشان نگاه مي كردم. خانه اي اشرافي كه بيش از سه برابر منزل دايي بود و با مبلمان و وسايل قيمتي و بسيار شيكي دكور شده بود. حتي نوع كاغذ ديواري و پرده هاي اتاق مهمانخانه هم با سايز خانه ها متفاوت بود. در همين موقع خانمي چاق اما زيبا و آراسته، با لباسي بسيار شيك از اتاقي خارج شد. مارال مادرش را كه ماريا نام داشت به من معرفي كرد. مادرش نيز بعد از خوش آمد گويي با لبخند حال حوليا و دايي ام را كه تا آن روز حتي تلفني هم با آنها رابطه نداشت، پرسيد و من با كمال تعجب متوجه شدم او از تمام زندگي من خبر دارد.
وقتي وارد اتاق مارال شدم، از حيرت دهانم باز ماند و بر جاي ميخكوب شدم، اتاق او بسيار بزرگ و زيبا بود، به طوري كه اگر كسي مارال را نمي شناخت، فكر مي كرد او شاهزاده است. هر چند كه اتاقش در مقايسه با وسعت خانه شان بي شباهت به يك قوطي كبريت نبود، اما باز هم در نظر من بسيار بزرگ و با شكوه جلوه كرد.
پرده حرير گلبهي كه همخواني زيادي با روتختي و حتي ساتنهاي تور بالاي تخت داشت، تمامي تابلوهايي كه به ديوار زده شده بود، نيز داراي قابهاي چوبي به همان رنگي بود. لوستر اتاقش آنقدر بزرگ بود و لامپ داشت كه مطمئناً مي توانست كل اتاق پذيرايي و هال منزل دايي را روشن كند. مساحت اتاق به قدري زياد بود كه يك سمت آن تخت بزرگي وجود داشت و طرف ديگر، ميز تحرير و كتابخانه و گوشه اي ديگر هم يك دست مبل، ولي با اين وجود باز هم فضاي خالي به چشم مي خورد. در كل آن اتاق، يك سوئيت كامل و بي نقص بود.
مارال كه متوجه حيرت من شده بود، دستم را گرفت و همراه خود روي مبل نشاند و گفت:
-به چي اينقدر نگاه مي كني؟
-اتاقت خيلي قشنگه! من هيچ وقت فكر نمي كردم تو توي چنين خونه اي زنگي كني!
-چرا؟
-آخه اصلاً بهت نمياد.
مارال پوزخندي زد و سرش را پايين انداخت، در ابتدا متوجه ناراحتي اش نشدم چون هنوز داشتم با ولع به اطراف نگاه مي كردم، تا خواستم از ساعت ديواري زيبايي كه روي ديوار نصب شده بود، تعريف كنم، متوجه گريه او شدم. به قدري جا خوردم كه از مقابلش بلند شدم و كنارش نشستم و گفتم:
-چرا داري گريه مي كني؟
او در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد، با چشمهاي جدي اش كه كوچكترين محبتي در آنها وجود نداشت، به صورت مبهوت و متعجب من چشم دوخت و گفت:
-كاش من هم مثل تو بودم، مستقل و مختار. اما من هيچ وقت اجازه انجام كارهاي دلخواهم رو ندارم. مهتاب! باورت نمي شه، هميشه و در همه حال، آركان دنبالمه تا نكنه يه موقع اشتباهي بكنم. به خدا براي رفتن به كالج و ادامه تحصيل اونقدر گريه و التماس كردم تا بالاخره پدرم موافقت كرد. توي اين خونه با من خيلي بدرفتاري مي شه و هميشه به چشم يه دختر هرزه بهم نگاه مي كنند.
-شايد ... شايد كار اشتباهي كردي.
-نمي دونم ... باور كن هر كاري مي كنم كه شايد به اين وضع عادت كنم، نمي شه. لااقل توقع دارم جلوي دوست و آشنا باهام بهتر رفتار بشه اما پدرم و آركان هميشه جلوي همه توي سرم زدن. اونها فكر مي كنن دختر يعني تو سري خور و خونه نشين، نمي دونم متوجه شدي يا نه، ولي حتي زماني كه با تو تلفني صحبت مي كنم، صحبتهام رو كنترل مي كنن. اين اتاق رو هم كه مي بيني فقط به خاطر خونه نشين شدن من درست كردن. من از اين اتاق، از اين خونه، از اين شهر و از پدر و برادرم بيزارم.
باگفتن اين جملات،دوباره اشك در چشمهايش حلقه زد و ادامه داد:
-من خيلي بدبختم مهتاب، خيلي.
او را در آغوش گرفتم و او همچنان گريه مي كرد.
نزدیکیهای ظهر بود که توسط مادر بسیار دوست داشتنی و خونگرم مارال به سر میز ناهار دعوت شدیم. بعد از صرف ناهار هنوز به اتاق مارال نرفته بودیم که آرکان وارد خانه شد و تا چشمش به من افتاد با نگاه زشتی سرتاپای مرا برانداز کرد و با عصبانیت رو به ماریا گفت:
-مگه قرار نبود مارال دیگه دوستانش رو به خونه نیاره؟
ماریا که هم ناراحت شده بود و هم خجالت زده, به سرعت او را همراه خود به آشپزخانه برد و بعد از دقایقی که صدای بحث آنها می آمد، آرکان با عصبانیت از خانه خارج شد و در را محکم به هم کوبید. از این که وجود من در آن خانه باعث ناراحتی او شده بود متعجب بودم، اما چیزی نگفتم و به روی خودم نیاوردم. مارال و مادرش سعی داشتند هر طوری که شه رفتار او را توجیه کنند اما دلایلشان اصلاً منطقی نبود. به همین منظور تصمیم گرفتم که دیگر به خانه آنها نروم. یک ساعتی در اتاق مارال بودیم که تصمیم گرفتم به خانه بروم. مارال پیشنهاد داد حیاط خانه شان را نیز به من نشان دهد. من هم چون نمی خواستم ناراحتش کنم پذیرفتم و با هم از پله ها سرازیر شدیم. تا به طبقه اول رسیدیم، متوجه پدر مارال شدم و سلام کردم. او همچنان که روی کاناپه، روبروی پله ها نشسته بود و قهوه می نوشید، به ما گاه کرد و گفت:
-سلام دخترخانمها، خسته نباشید.
هر دو تشکر کردیم و او ادامه داد:
-شما مهتاب هستید، درسته؟
-بله، از آشنایی تون خیلی خوشحالم.
-آفرین دخترم! شما بسیار دختر مؤدبی هستید، نمی خواهید بنشینید؟
مارال که کمی هول و دستپاچه به نظر می رسید، گفت:
-آخه پدر... ما می خواستیم بریم.
-فکر نمی کنم چند دقیقه نشستن، اینقدر وقتتون رو بگیره.
من بی معطلی روی یکی از مبل ها نشستم و با لبخند به مارال که همان طور مات و مبهوت ایستاده بود اشاره کردم که او هم بنشیند. پدر مارال ، که هیرات نام داشت واقعاً مانند سرهنگها رفتار می کرد. پوزخند تلخی زد و به من نگاه کرد و گفت:
-متأسفانه مارال هنوز نمی دونه با بزرگترها چطور باید رفتار کرد.
به طرفداری از دوستم گفتم:
-من تصمیم داشتم برم، به خاطر همین هم مارال دوستداشت تا نرفتم، تمام قسمتهای خونه رو نشونم بده.
-بی خود بهانه تراشی نکنید، اون هنوز خیلی بچه است و خیلی مونده تا بزرگ بشه.
نیم نگاهی به مارال انداختم که داخل مبل فرو رفته بود ودستهایش را به هم می فشرد. تازه به حرف مارال رسیدم که عقیده داشت پدرش تمام دخترها را به او ترجیح می دهد. یک لحظه دلم برایش سوخت اما نمی توانستم حرفی بزنم. پدرش بی توجه به حال او گفت:
-چند وقته به اینجا اومدید؟
-حدود یک سال و نیم.
-و در این مدت والدینت چندبار به دیدنت اومدند؟
-سه بار.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 10:59 AM
-آفرین بر تو!
و بعد رو به مارال کرد و گفت:
-دختر باید اینقدر عرضه داشته باشد که بتونه دور از خانواده اش هم، راحت و بدون دردسر زندگی کنه.
-ولی پدر ... شما که تا حالا اجازه ندادید من تنها جایی بمونم، پس از کجا ...
-کافیه. تو فقط می تونی گریه کنی و به غیر از این هیچ.
مارال با دلخوری و بغض گفت:
-اصلاً هم این طور نیست.
و بابیان این جمله، به سرعت به طرف اتاقش دوید. از این که وجود باعث ناراحتی اش شده بود، از خودم دلخور شدم و با اجازه از هیرات به اتاق مارال رفتم. او روی مبل نشسته بود و گریه می کرد. کنارش نشستم و او را در آغوش گرفتم. او نیز سرش را روی شانه ام گذاشت و با صدای بلند گریست. آنقدر سکوت کردم تا آرام شد و خود را از آغوشم بیرون کشید و در حالی که هنوز هق هق می کرد گفت:
-زندگی منو می بینی مهتاب؟
-تو که اخلاق پدرت رو می دونی، پس چرا ناراحت می شی؟
-نمی دونی چقدر کوچیک شدن سخته، اون هم پیش دخترهای دیگه. اون قدر پیش این و اون منو خوار کردن که کم کم داره باورم میشه بی عرضه هستم.
آن روز کلی دلداری اش دادم و به او گفتم که همه به نوعی مشکل دارند و انسان بی غم وجود ندارد. اما باطناً خود نیز از عملکرد و رفتار پدر مارال که روزگاری سرهنگ یک مملکت بوده، ناراحت شدم.
***
تقریباً هر روز امتحان داشتیم و فرصت بسیار کمی برای دوره دروس، اما بعد از پشت سر گذاشتن تمام امتحانات، مطمئن بودم قبول خواهم شد.
تا اعلام نتایج و همچنین شروع ترم بعد و واحد گیری، ده روز تعطیل بودیم. تصمیم داشتم این مدت را به بهترین نحو خوش بگذرانم. به همین خاطر یک روز از مارال خواستم به کنار دریا برویم. او ابتدا مخالفت کرد و گفت:
-هیچ می دونی تا اونجا چقدر راهه؟ من تا به حال تنهانرفتم. می ترسم یه موقع...
من که فقط یک بار همراه دایی و جولیا و فردریک به آنجا رفته بودم، با اعماد به نفس گفتم:
-همچین می گی خیلی راهه که انگار می خواهیم با هواپیما بریم.
-من مطمئنم که پدرم نمی ذاره.
-راضیش می کنیم.
-آخه چطوری؟
-اون رو بسپاردست من.
-حالا نمی شده یه جای دیگه بریم؟
-نخیر،من می خوام برم کنار دریا، تو هم باید با من بیایی.
مارال که هنوز مردد بود، با قیافه ای درهم نگاهم کرد و دیگر مخالفتی نکرد بعد از تلفن زدن و کلی اصرار به ماریا بالاخره موفق شدیم رضایت پدر مارال را بگیریم. من نیز شب از دایی اجازه گرفتم و بعد همراه جولیا وسایلی را که برای پیک نیک یک روزه احتیاج داشتیم حاضر کردم و شب آسوده خوابیدم.
صبح حدود ساعت نه و نیم، مارال به منزل ما آمد و توسط مترو عازم دریای شمال شدیم. خوب می دانستم که به هردویمان خوش می گذرد و دوست داشتم مارال هم به جای این همه اضطراب و نگرانی، شاد باشد تا هر دو روز خوب داشته باشیم.
بعد از مدت زمان نسبتاً طولانی بالاخره به دریا رسیدیم و به ساحل رفتیم. هوا خنک بود ولی آفتاب سراسر مساحت ساحل را گرفته بود.
دریا بسیار آرام و زیبا بود و به خاطر آفتابی که به سطح آن می تابید. بازتاب زیبایی نیز داشت. ساحل خیلی شلوغ بود و چترهای رنگارنگ زیادی به چشم می خورد که مردم در سایه آن نشسته یا خوابیده بودند. ما نیز قسمتی از ساحل را که خلوت تر از جاهای دیگر بود انتخاب کردیم و سایبان آّبی و سفید رنگ بزرگی را که متعلق به جولیا بود، در ماسه فرو کردیم و زیرانداز نه چندان بزرگمان را هم انداختیم و نشستیم.
همیشه عاشق دریا بودم و از آن محیط زیبا کمال لذت را می بردم. پشت سر ما آلاچیقهای زیادی وجود داشت که افراد زیادی در آنجا بودند. در سالح دریا تعداد زیادی زن و مرد به چشم می خوردند که با وجود خنکی هوا با لباسهای کم روی تختهای شنا خوابیده بودند و اصطلاحاً آفتاب می گرفتند. عده ای هم در آب مشغول شنا بودند. چندتایی عکس می گرفتند و بقیه هم یا می خوردند و یا صحبت می کردند. بچه ها یا لب دریا نشسته بودند و خودشان را خیس می کردند و یا مشغول شن بازی بودند و هر کسی کار خود را می کرد و به دیگری کار نداشت.
بعد از تماشای اطراف، مجدداً چشم به دریا دوختم و بی اراده لبخند روی لبهایم نقش بست.مارال متوجه ام شد، آهسته دستش را روی دستم گذاشت و گفت:
-به چی فکر می کنی؟
-به گذشته، قدیمها همیشه آرزو داشتم یک روز با دوستام برم کنار دریا اما این آرزو عملی نشد، حالا... با تو، اینجا هستم.
-دوستهای خوبی داشتی؟
-آره، خیلی خوب. البته هنوزم گاهی برام نامه می نویسن.
-خوش به حالت! من هیچ وقت یه دوست واقعی نداشتم.
-ولی من دوست تو هستم.
-آره... این اولین باره که به معنای واقعی دوستی دارم.
با لبخند از کنار مارال بلند شدم و از غرفه های کوچکی که در قسمت عقب ساحل قرار داشت قهوه خریدم. تا نزدیک ظهر از هر دری حرف زدیم و بعد هم ناهار خوردیم. بعد از ناهار کمی دراز کشیدیم و بعد هم کنار دریا قدم زدیم. خیلی دوستداشتم من هم مانند بقیه دخترها و زن ها برای شنا به دریا بروم، اما هرچه فکر می کردم نمی توانستمبه خودم بقبولانم که مثل آنها باشم، چرا که ایرانی بودم و مطمئناً این کارها با گروه خونی من جور در نمی آمد.
ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که عصرانه خوردیم. هنوز عصرانه مان تمام نشده بود که در سمت راست متوجه آبگین شدم. او پسری بود بسیار زیبا و جذاب که در کالج ما درس می خواند اما کلاسش با ما فرق می کرد و من فقط چند بار با او برخورد داشتم. او همچنان در زاویه دید ما تک و تنها نشسته بود و بی حرکت به مارال نگاه می کرد، معلوم بود در عالم دیگری سیر می کند، اما زمانی که فهیمد من متوجه اش شده ام، برایم دست تکان داد و با لبخند کمرنگی نزد ما آمد.
-سلام دخترها، خوش می گذره؟
-ممنون، خیلی وقته اومدید؟
-یک ساعتی می شه.
مارال که هنوز دهانش پر بود، به زور لقمه اش را فرو داد و به اجبار لبخند زد. یک ساندویچ کوچک و یک لیوان نوشابه به طرف آبگین گرفتم و گفتم:
-حتماً عصرونه میل دارید.
او با کمی مکث آنها را گرفت و تشکر کرد. سپس رو به ما کرد و در حالی که حهت نگاهش به صورت مارال بود، گفت:
-شما منزلتون این اطرافه؟
من که توقع داشتم مارال جواب بدهد به او نگاه کردم، ولی مارال طبق معمول همیشه سرش را با خجالت پایین انداخته بود. به همین دلیل به جای او گفتم:
-نه، ماشرق هامبورگ هستیم، نزدیکیهای کالج.
-پس به اینجا خیلی دور هستین!
-تقریباً شما منزلتون کجاست؟
-حدوداً پنج کیلومتری اینجا. تقریباً نزدیکیم.
-پس چطوری این همه راه رو تا کالج میایید؟ مگه این اطراف کالج نیست؟!
-چرا هست ولی من می خواستم تو بهترین کالج هامبورگ تحصیل کنم.
با لبخند سرم را تکان دادم و حرفش را تأیید کردم. او دوباره رو به مارال سؤال کرد:
-امتحانتون رو خوب دادین؟
مارال با مکث گفت:
-بله... بد ندادم.
-یعنی قبول می شید؟
-فکر کنم.
متوجه شدم آبگین شدیداً سعی دارد با مارال رابطه برقرار کند، به همین خاطر خرید قهوه را بهانه کردم و آنها را تنها گذاشتم و بعد از کلی وقت تلف کردن برگشتم. وقتی لیوانهای یکبار مصرف قهوه را به آنهادادم متوجه شدم مارال تا بناگوش قرمز شده، اما آبگین لبخند به لب داشت و با متانت خاصی ازمن به خاطر قهوه تشکر کرد. بعد اصرار کرد که قهوه ها را میهمان او باشیم. مارال همچنان که چشم به لیوان قهوه دوخته بود و آن را در دستش می چرخاند، سعی داشت در صحبت من و آبگین شرکت نکند.
با گذشت یک ساعت، آبگین به گرمی دست ما را فشرد و رفت. رفتار غیرعادی مارال بسیار کنجکاوم کرد، به محض رفتن آبگین، علت تغییر رفتارش را پرسیدم، او که انگار منتظر چنین سوال و چنین لحظه ای بود، با قیافه ای متعجب گفت:
-مهتاب! باورت نمی شه، اون بهم گفت دوستم داره و مدتیه که می خواسته این موضوع رو بهم بگه.
با این که قبلاً حدس زده بودم اما باز هم متعجب شدم و گفتم:
-این که عالیه!
اما او خیلی جدی گفت:
-اصلاً هم عالی نیست.
-آخه جرا؟! تو باید از خدات باشه که پسر خوبی مثل آبگین عاشقت شده.
-اصلاً هم این طور نیست. در ضمن تو از کجا می دونی اون پسر خوبیه؟
-چون توی کالج زبانزد خاص و عامه.
-این که دلیل نشد.
-تو واقعاً ازش خوشت نمیاد؟
-اصلاً به این موضوع فکر نکردم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:00 AM
-پس چرا این قدر مخالفی؟
-مثل این که تو متوجه نیستی، من هیچ وقت نمی تونم با یه پسر رابطه داشته باشم.
-نکنه به خاطر... به خاطر پدرت و آرکان می گی!
او سکوت کرد و من ادامه دادم:
-ببین مارال! تو باید قبل از در نظر گرفتن هر کس دیگه، دل خودت رو در نظر بگیری. هم آبگین خوبه،هم تو.در ضمن شما هم وطن هستین. پس دیگه چی می خوای؟
مارال که انگار دوست داشت این بحث را زودتر خاتمه دهد و راهی خانه شویم، با عجله سایبان را بست و گفت:
-ببین مهتاب! من اصلاً از این پسره خوشم نمی یاد.دیگه هم دوست ندارم در موردش صحبت کنم.
-باشه با این که خوب می دونم یا داری اشتباه می کنی یا بهم دروغ می گی، باشه. من دیگه حرفی نمی زنم.
به سرعت وسایلمان را جمع کردیم و راهی خانه شدیم. در راه برگشت هم دیگر حرفی دراین مورد زده نشد. مارال با آن اخلاق خاصش و با آن خجالتهای بی موقعش اعصابم را به هم ریخته بود. خوب می دانستم که امکان ندارد از آّبگین، پسری که هم زیاب بود و هم متین و در عین حال هم وطنش نیز محسوب می شد، بدش بیاید. تمام اینها بهانهای بود که تنها علتش پدر و برادرش بودند و بس.
آن روز به هر دوی ما خیلی خوش گذشته بود. من با خاطره ای خوب و به یاد ماندنی و همچنین با یادآوری آبگین و چهره زیبای او که همیشه لبخند بر لبش بود، باز به یاد مارال افتادم. خوب می دانستم که آبگین واقعاً عاشق مارال شده. این را از نگاههای عمیقش خواندم، چرا که من خودم یک بار عشق را تجربه کرده بودم و امروز برایم همان نگاههای سیامک تکرار شده بود. نگاههایی که به جای زبان، سخن می گفت و انسان را به اوج صمیمیت می رساند. آن زمانها همین نگاههای عاشقانه و مشتاق بود که به تک تک سلولهای وجودم رسوخ کرد و من دریافتم سیامک واقعاً دوستم دارد. اما دریغ و افسوس که مارال اینها را نمی دانست. او قبل از دیدن چشمان آبگین، صورت پدرش را پیش رو مجسم می کرد. یک لحظه از هیرات بدم آمد، چرا که او باعث شده بود دخترش چشم به روی تمام حقایق و حتی احساس قلبی اش ببندد و حتی به خودش اجازه فکر کردن را هم ندهد. دلم برای آبگین می سمخت و از این که ممکن است دلش بشکند، قلبم گرفت.
***
خبر قبولی ام در ترم اول، باعث خوشحالی دایی و جولیا و پدر و مادرم شد و این مسأله مرا بیش از پیش به آینده و قبولی در دانشگاه امیدوار کرد. مارال نیز با نمرات نسبتاً خوب قبول شده بود و این امر را تو دهنی محکمی برای آرکان می دانست.
ترم جدید شروع شد و باز باید اکثر وقتمان را در کالج می گذراندیم. یک روز وقتی وارد حیاط شدم، مارال و آبگین رادیدم که کمی جلوتر ایستاده بودند و صحبت می کردند. قیافه مارال عصبی بود ولی آبگین مثل همیشه باچهره ای ملایم مشغول صحبت بود. چون نمی خواستم مزاحمشان شوم، از طر دیگری به داخل ساختمان رفتم تا مارال مرا نبیند و باز وجود مرا بهانه نکند. تقریباً همه بچه های کلاس آمده بودند که مارال با قیافه ای جدی و اخمهایی درهم وارد شد. به علت ورود استاد، نتوانستم چیزی بپرسم و تنها کلمه ای که بینمان رد و بدل شد، سلام بود.
بعد از اتمام آن ساعت، حرفهایی راکه زده بودند برایم تعریف کرد و سپس با ناراحتی گفت:
-مثل این که این پسره نمی خواد دست از سرم برداره، نمی دونم باید به چه زبونی بهش حالی کنم که من اصلاً ازش خوشم نمی یاد.
-لطفاً به من دروغ نگو!
-یعنی تو فکر می کنی من اون رو دوست دارم؟!
-خب آره، مگه همین تو نبودی که ترم قبل می گفتی پسر خیلی خوبیه و ازش خوشت می اومد؟
-من فقط خوشم می اومد چون به هیچ کس کاری نداشت، ولی کی گفتم دوسش دارم؟
-چه فرقی می کنه؟ آدم از کسی که خوشش بیاد، می تونه دوستش هم داشته باشه، اماتو داری یکسره...
-شاید تو این طور باشی ولی من نیستم. در ضمن خودم به اندازه کافی مشکلات دارم و دیگه نمی خوام این مشکل هم به مشکلات دیگه ام اضافه بشه.
-به هر حال خودت می دونی. هر کاری دوست داری بکن.
مدتی گذشت. یک روز تا از در ورودی کالج داخل رفتم، متوجه آبگین شدم. او به طرف آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با کمی مکث گفت:
-می خواستم امشب به صرف شام در یکی از رستورانهای خوب این حوالی دعوتتون کنم.
-واین دعوت به چه منظوره؟!
-راستش می خواستم کمی در مورد مارال باهاتون صحبت کنم.
فقط به خاطر این که شاید بتوانم کمکی به آنهابکنم پذیرفتم و او با خوشحالی گفت:
-ممنونم که پذیرفتید، فقط خواهش می کنم به مارال حرفی نزنید. نمی خوام بدونه.
-حتماً... حالا این رستوران کجا هست؟
-رستوران «فرموخز» در خیابون «مولتانیا»
-باشه، من ساعت هشت اونجا هستم.
-باز هم ممنون.
از عصر به فکر آبگین و حرفهایی که می خواست بزند بودم تا این که بالاخره هوا تاریک شد. به سرعت آماده شدم و بعد از اطلاع دادن به جولیا، به رستوران مذکور رفتم. تا آن روز به آن رستوران نرفته بودم. رستورانی بسیار شیک و زیبا که در یکی از بهترین محله های شرق هامبورگ واقع بود. هنوز از دور به نمای رستوران نگاه می کردم که آبگین را دیدم. او به طرفم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی، با هم به داخل رستوران رفتیم.
آبگین میزی را انتخاب کرد و سفارش شام داد . وقتی دسر و سپس غذایمان را آوردند، آبگین با مکثی طولانی شروع به صحبت کرد:
-راستش می خواستم توسط شما بیشتر با روحیات مارال آشنا بشم. من اون رو خیلی دوست دارم اما با توجه به رفتارش، کمی گیج شدم. تا امروز چند بار بهش گفتم و ازش خواهش کردم که در مورد پیشنهادم فکر کنه ولی اون اصلاً به من و حرفهام اهمیت نمی ده.من پسری نیستم که از هر کسی خوشم بیاد، باهاش رابطه صمیمی برقرار کنم، ولی واقعاً مارال رو دوست دارم، یعنی از همون روزهای اول ترم قبل، دوستش داشتم. اما اون طوری رفتار می کنه که انگار ازم بیزاره. خب ... اگه واقعاً این طوره چرا بهم نمی گه و خیال خودش و منو راحت نمی کنه؟!
-ببینید، اون مطمئناً از شما بیزار نیست ولی به دلایلی هم نمی تونه خواسته تون رو قبول کنه. شما نباید ازش دلگیر بشید. بالاخره هر کسی برای خودش مشکلاتی داره و اون هم از بقه مستثنی نیست.
-آخه این چه مشکلیه که به من و پیشنهادم مربوط می شه؟
-راستش ... اجازه ندارم حرفی در مورد مسائل خصوصی و شخصی اون بزنم.
-قول میدم این مسأله پیش خودمون بمونه، من می خوام بدونم.
-متأسفم!
-چرا فکر می کنی من غریبه هستم؟
جدی شدم و گفتم:
چون هستی آبگین، چرا نمی خوای قبول کنی؟
-ولی من چندین ماهه که اونو میشناسم و از تمام کارهاشم خبر دارم.
-تو که چنین ادعایی داری، چطور هنوز از مشکلش خبر نداری؟
-من واقعاً نمی دونم چطور می تونم به این مشکل پی ببرم! ای کاش شما کمکم می کردین.
به خاطر این که دیگر پافشاری نکند سعی کردم بهانه ای بیاورم و کمی کار مارال را توجیه کنم، بنابراین گفتم:
-فقط این رو می تونم بگم که هر کسی برای خودش معیارهایی داره که این معیارها از گذشته های دور تا حالا وحتی توی خانواده شکل گرفته.
-متوجه منظورتون نشدم.
-ببینید، مثلاً من توی ذهنم دوست دارم با کسی رابطه داشته باشم که شوخ طبع یا خیلی اجتماعی باشه، خب مسلماً اگه خصوصیات اخلاقی شخصی غیر از اینها باشه با پیشنهادش موافقت نمی کنم و این معیارهای من اکثراً از خانواده به من منتقل می شه دیگه.
-با این حرفهای شما این طور می شه فهمید که مارال شخصیت منو نمی پسنده،درسته؟
-نه، منظور من این نبود،من گفتم «شاید»
-من دوست دارم شما با من رودربایستی نداشته باشید.
-من اصلاً با شما رودربایستی ندارم.
پس چرا علت مخالفت اون رو بهم نمی گید؟!
-چون این مساله رو فقط خود مارال می تونه بهتون بگه.
آبگین که مردد بود با همان قیافه گرفته و منطقی اش چشم به صورت من دوخته بود. دستهایش را در هم گره کرد و گفت:
-من با شناختی که از مارال پیدا کردم، فکر نمی کنم در مورد مسائل شخصی اش حرفی بهم بزنه. اون توی حرفهایش، یکسره از این شاخه به اون شاخه می پره و این مسأله منو کاملاً گیج کرده، حقیقتش می ترسم... می ترسم که توی انتخابم دچار اشتباه شده باشم.
-اصلاً این فکر رو نکنید. مارال خیلی دختر خوبیه. شما هم خوب هستید. پس مطمئن باشید ارزشش رو داره کمی به خاطرش زحمت بکشید.
او لبخند زد و با مکث کوتاهی گفت:
-شمادختر مصممی هستید. خیالم رو راحت کردید... پس من سعی می کنم کمی جدی تر این مسدله رو دنبال کنم تا بالاخره به هدفم برسم.
-من هم بیشتر با مارال صحبت می کنم تا منطقی تر باشه...
موقع خداحافظی آبگین از من خیلی تشکر کرد و من نیز برایش آرزوی موفقیت کردم.
از آبگین خیلی بیشتر از قبل خوشم آمده بود، چون می دیدم برای به دست آوردن مارال اینقدر ارزش قائل است و امیدوار بودم مارال هم خواسته اش را قبول کند و خودش را از آن زندگی یکنواخت و خالی از تنوع بیرون بکشد.
فردای آن روز در کالج به رفتار مارال دقیق شدم شاید چیزی دستگیرم شود اما او مثل همیشه جدی بود و چشمان بی احساسش را هاله ای از غم پوشانده بود. چقدر دوست داشتم بتوانم برایش کاری کنم. اما به هیچ عنوان به خودم حق دخالت مستقیم نمی دادم، ولی این طور که فهمیده بودم او مردد بود و نمی توانست تصمیم درستی بگیرد.
چند وقت گذشت و من شاهد تلاش آبگین بودم، اکثراً با مارال صحبت می کرد و سعی داشت متقاعدش کند. کم کم داشتم از اخلاق مارال و رفتار سرد و بی روح اش کفری می شدم و به خوبی می دانستم که او هرگز نمی تواند با بهانه های غیر منطقی اش آبگین را که پسری منطقی بود قانع کند.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:00 AM
او با پذیرفتن آّبگین در حریم خصوصی زندگی اش می توانست کمک بزرگی به خودش کند و از آن جو گذشته که در منزلشان حکمفرما بود و انسان را دچار خفقان می کرد، خارج شود و کمی از لاک خود بیرون بیاید. اما مارلا همچنان سماجت می کرد. ولی آبگین که سمج تر از او بود بالاخره توانست دل سخت مارال را به دست آورد و از او جواب مثبت بگیرد.

فصل 7

سال جدید میلادی فرا رسد. آن سال نیز کریسمس را با دایی و خانواده اش که برایم بسیار عزیز بودند، جشن گرفتم و خود را در شادی فردریک دوست داشتین و بازیگوش سهیم کردم. فقط ته دلم غم دوری از پدر و مادرم به شدت عذابم می داد و خدا می داند با وجود تماسهای تلفنی که با هم داشتیم چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.
روز اول ژانویه با شور و شوق به پایان رسید و به همه مان خوش گذشت. روز دوم بود که زنگ خانه زده شد. دایی در را باز کرد و بعد از چند دقیقه مادر و پدر م را دیدم که سرزده و بی خبر به دیدنم آمده بودند . از دیدنشان به قدری خوشحال شدم که اشک در چشمهایم حلقه زد و بی درنگ خود را در آغوش آنها انداختم و از فرط شادی گریستم.
تعطیلات آن سال برایم بسیار زیبا و دوست داشتنی بود و خیل خوش گذشت چرا که مادر و پدر را با مارال آشنا کنم اما او تعطیلات آن سال را همراه خانواده اش به مسافرت رفته بود و تا آخر تعطیلات از او بی خبر بود.
در این مدت به اقصی نقاط آلمان سفر کردیم و حتی برای اولین بار به «جنگل سیاه» که بزرگترین جنگل جهان است، رفتیم و از دیدن آن فضای زیبا و دیدنی نهایت لذت را بردیم. از آنجا نیز به «فرایبورگ» که بزرگترین شهر جنگل سیاه است سفر کردیم. این شهر دارای کلیسای بزرگی است که بیشتر به یک ساختمان باستانی شباهت دارد و از شاهکارهای معماری آلمان محسوب می شود. به طوری که شیشه پنجره های آن کمیاب و گنجینه های هنری آن گرانبهاست. در مناره این کلیسا که خود از شاهکارهای معماری به شمار می رود، یکی از کهنسالترین ناقوسهیا آلمان قرار داد. همچنین یکی از بزرگترین دادگاههای آلمان نیز در فرایبورگ واقع است. از آنجا نیز به شمال آن شهر که شهر «بادن بادن» است رفتیم. آن شهر زیباترین نقطه آلمان محسوب می شود و دارای آّهای معدنی مخصوصی است که از چشمه های آّب گرم با وجود پارکها و بلوارهای زیبا و مجلل، یکی از معروفترین گردشگاههای جنگل سیاه است که ما نیز از تماشای آنجا کمال لذت را بردیم. این مکانهای دیدنی که برایم بسیار جالب بود، مرا با کشور آلمان، بیشتر آشنا کرد.
بعد از اتمام تعطیلات، مرخصی پدر به پایان رسید و بالاجبار آنها به ایران بازگشتند و مرا با یک دنیا خاطرات شیرین بار دیگر ترک کردند.
کلاسهای کالج دوباره شروع شد و باز هم مثل گذشته روزها یکنواخت و کسل کننده بودند. مدتی گدشت و من در این مدت سعی داشتم بیشتر حواسم را به درسهایم متمرکز کنم تا بتوانم بدون هیچ مشکلی راهی دانشگاه شوم چرا که دانشگاه و فارغ التحصیل شدن تنها هدفی بود که مرا در آنجا ماندگار کرده بود و می توانستم دوری از پدر و مادر را هرچند سخت، تحمل کنم.
یک روز ساعت ناهار, من و مارال مشغول جمع آوری کتابهایمان بودیم که از داخل کریدور کالج، صدای دعوا به گوشمان رسید. به سرعت به کریدور رفتیم و دیدیم عده زیادی در راهرو جمع هستند و دو نفر هم وسط جمعیت مشغول داد و فریاد. وقتی جلو رفتیم متوجه جولی و یکی از پسران کالج شدم که سر هم فریاد می کشیدند. جولی در کلاس ما بود، دختری بسیار آرام که من خیلی دوستش داشتم و آن پسر هم در کلاس آبگین بود، پسری بسیار خوش تیپ و جذاب که دختران زیادی خاطر خواهش بودند. جولی با عصبانیت دست آن پسر را از بازویش جدا کرد و او را به عقب هل داد. او یک دفعه عصبی شد و سیلی محکمی به صورت جولی زد. من که از وضع به وجود آمده خیلی ناراحت شده و از طرفی شاهد سیلی خوردن دوستم بودم، جلو رفتم تا جولی را به داخل کلاس ببرم اما آن پسر که معلوم بود هنوز از دست جولی ناراحت و عصبانی است، یک سیلی هم به صورت من زد که این عملش بقیه بچه های کالج، بخصوص آبگین را نیز تحریک کرد و کم کم همه باهم درگیر شدند و دعوا شدت گرفت. من که هنوز از سیلی او شوکه بودم، به دیوار تکیه دادم و به بقیه نگاه کردم. هنوز دستم روی صورتم بود که مارال جلو آمد و گفت:
-تو چرا رفتی جلو؟!
-ندیدی جطور زد توی صورت جولی؟
-چرا دیدم، ولی تو نباید دخالت می کردی، حالا نگاه کن همه درگیر شدن.
-من فقط می خواستم جولی رو از اینجا ببرم ولی این پسره انگار دیوونه شده.
در همین موقع دو نفر از مسئولین کالج به طبقه بالا آمدند و با خجالت آنها سر و صداها خاتمه یافت. وقتی یکی از بچه ها دعوا و علت آن را بیان کرد تمام کسانی که به نوعی درگیر این قضیه شده بودند، از جمله من و آبگین را نزد معاون کالج بردند و آن جا یک بار دیگر تمام ماجرا تعریف شد و من تازه فهمیدم آن پسر برای جولی در کالج و بیرون مزاحمت ایجاد کرده و زمانی که این مساله بار دیگر تکرار شده این نزاع به وجود آمده است.
معاون کالج، آقای «سدنی فور» با خونسردی از او خواست از تمام بچه ها عذرخواهی کند اما او که پسر بسیار مغرور و خودخواهی بود، از این کار امتناع کرد و همین عملش باعث شد به مدت یک هفته از کالج اخراج شود. بعد هم از همه تعهد گرفته شد. علاوه بر تعهد به همگی مان اخطار داده شد که اگر یک بار دیگر چنین اتفاقی در کالج بیفتد، اخراج خواهیم شد.
ساعت ناهار همگی به سالن غذاخوری رفتیم. جولی از من عذرخاهی کرد و کل قضیه و مزاحمتهایی را که او برایش به وجود آورده بود، برای من و مارال تعریف کرد. هیچ گاه فکر نمی کردم پسری که همیشه موضوع صحبت دخترهای کالج بود، اینقدر پست باشد و بتواند چنین فکری در مورد کسی داشته باشد. بنابراین با شنیدن حرفهای جولی به این نتیجه رسیدم که هیچ وقت نمی شود آدمها را از ظاهرشان شناخت.
تا به آن روز از کسی سیلی نخورده بودم به همین خاطر از آن پسر، کینه بدی به دل گرفتم ولی در مورد دعوای آن روز حرفی به دایی فرشید و جولیا نزدم.
یک روز صبح که داشتم از در ورودی کالج وارد حیاط می شدم، متوجه پسری شدم که روی نزدیک ترین نیمکت نشسته بود و تا مرا دید ایستاد و با مکثی کوتاه به طرفم آمد، تا به آن روز او را ندیده بودم. او روبه رویم ایستاد سلام کرد و گفت:
-فرانک هستم. محصل کلاس آخر، طبقه سوم. می دونم مزاحمتون شدم ولی می خواستم ازتون تقاضا کنم اگه ممکنه امروز ناهار رو با هم بخوریم.
با تعجب به صورتش نگاه کردم، قیافه ای دخترانه داشت و این حالت باعث شده بود به نظر مظلوم و مهربان بیاید. صورتی با ترکیب ظریف، بینی خوش فرم، لبهایی قرمز و کوچک، پوستی گندمگون و چشمهایی قهوه ای . موهایش نیز قهوه ای و حالت دار بود. لبخنید تصنعی زدم گفتم:
-باهام کاری دارید؟!
-بله.
-در چه مورد؟
-در مورد خودمون. حقیقتش من شما رو دوست دارم، به همین دلیل هم می خام باهاتون صحبت کنم. می خواستم اگه اجازه بدید ساعت ناهار حرفهامون رو بزنیم.
-من مشکی ندارم.
-پس امروز ظهر،منتظرتون هستم.
با سر،حرفش را تأیید کردم و او با لبخند و گامهایی بلند از من دور شد و به طرف یکی از دوستانش که تازه وارد کالج شده بود، رفت. من نیز به سمت ساختمان و سپس کلاسمان رفتم. به محض ورودم، مارال را دیدم که لبخند مرموزی بر لب داشت. سلام کرد و گفت:
-از پنجره دیدمتون، چی می گفت؟
-تو اون رو می شناسی؟
-نمی دونم اسمش چیه، ولی می دونم کدوم کلاسه، چند باری دیدمش.
-پس چرا من تا به حال ندیدمش؟
-نمی دونم. اینها رو ول کن. بگو ببینم چی بهت گفت؟
-ازم خواست ساعت ناهار با هم غذا بخوریم.
-و این غذا خوردن به چه معنیه؟
-چه می دونم. می گفت می خواد در مورد خودمون صحبت کنیم.
-یعنی می گی می خواد... وای چه جالب! پس تو هم ...
-بی خودی شلوغش نکن. هیچ خبری نیست.
-همچین هم معلوم نیست.
آن روز مارال از دنده راست بیدار شده بود و خدا می داند تا ظهر چقدر سر به سرم گذاشت. بالاخره ساعت ناهار شد و به سالن غذاخوری رفتیم. جلوی در بزرگ سالن او را دیدم که منتظرم بود . از مارال جدا شدم و نزد او رفتم و پشت میزی، روبه روی هم نشستیم. او با مکثی طولانی به من چشم دوخت و گفت:
-اول غذامون رو بخوریم یا صحبت کنیم؟
-ماخیلی وقت نداریم. بهتر نیست هر دو کار رو با هم بکنیم؟
او ابروهایش را بالا برد و گفت:
-درسته.
و رفت غذا گرفت و خیلی زود بازگشت. هر دو مشغول خوردن شدیم که او گفت:
-راستش این حس از شروع ترم جدید شروع شد. نه دلیل خاصی دارم نه چیزی،فقط احساس می کنم بهتون خیلی علاقمند شدم، به همین خاطر هم دوست دارم بیشتر باهاتون آشنا بشم.
او سکوت کرد و به من نگاه کرد که با غذایم بازی می کردم و منتظر ماندتا جمله ای از جانب من بشنود. اما من در فکر بودم ای کاش می توانستم خیلی راحت خواسته اش را رد کنم. وقتی سکوتم را دید گفت:
-من فکر نمی کنم یه دوستی ساده این قدر فکر کردن داشته باشه.
-راستش... من نمی دونم منظورتون از یه دوستی ساده چیه.
- ما می تونیم در حد دو تا دوست باهم رابطه داشته باشیم،فقط همین.
-مطمئنید فقط همین؟!
-البته.
-پس بهتره بدونید من با تمامی محصلین این کالج دوست هستم و همه شون رو هم به نوعی دوست خودم می دونم. شما هم مستثنی نیستید.
-یعنی می خای بگی شما قبلاً هم دوست من بودید؟
-خب البته.
او زد زیر خنده و گفت:
-این چطور دوستیه که ما تا به حال حتی به هم سلام هم نکردیم؟!
من نیز پوزخندی زدم و به صورتش چشم دوختم و گفتم:
-این که الان روبه روی شما نشستم و در واقع میهمان شما هستم چی، این به چه معنیه؟
او جدی شد و گفت:
-پس می خواهید بگید خواسته منو پذیرفتید؟
-بله، من حاضرم به عنوان یه دوست توی کالج باهاتون رابطه داشته باشم.
-پس بیرون کالج چی؟!

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:01 AM
-اگه بخوام بیرون از محوطه کالج با شما باشم، این دیگه یه دوستی ساده نیست، چون من فقط بادوستان صمیمی ام بیرون از اینجا رابطه دارم.
-ما می تونیم با هم صمیمی باشیم؟
-من فکر نمی کنم.
او جا خورد و با تعجب گفت:
-آخه واسه چی؟!
-چون من این طور صلاح می دونم.
او که ظاهراً گیج شده بودگفت:
-ولی مهتاب! من تو رو دوست دارم. می خوام باهات باشم.
-اینها رو قبلاً هم گفتید ولی من کوچکترین علاقه ای به شما ندارم. پس بهتره تا زمانی که من به شما علاقمند نشدم در حد همین دوستی با هم رابطه داشته باشیم.
او ناراحت شد ولی حرفی نزد و با عجله مابقی غذایش را تمام کرد و در آخر گفت:
-امیدوارم بهم علاقمندبشی و ما بتونیم بیشتر از اینها باهم باشیم.
-از بابت ناهار ممنون.
در راه برگشت همه چیز را برای مارال تعریف کردم. مارال گفت:
-حالا حقته این قدر بشینم زیر پات تا تو هم اونو قبول کنی؟
-ببین مارال! اگه منظورت واسطه شدن من توی دوستی تو و آبگینه، بهتره بدونی آّگین واقعاً پسر خوب و لایقیه. من اونو می شناختم، تو هم اونو دوست داشتی ولی من این آقای فرانک رو که ادعا داره دوستم داره، اون هم نه به دلیل خاصی، نه می شناسم و نه دوست دارم،پس چه لزومی داره باهاش رابطه برقرار کنم؟
-به نظر نمیاد پسر بدی باشه.
-همه چیز که قیافه و ظاهر نیست.
مارال شانه ایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت.
با گذشت چند وقت فرانک باز هم از صرافت نیفتاد و وقت و بی وقت به پارک و سینما و یاحتی گالریهای مختلف دعوتم می کرد و من نه تنها قبول نمی کردم بلکه سعی داشتم بارفتار سرد و بی تفاوتم به او بفهمانم که بهتر است تصمیمش را عوض کند و یا در مورد من طور دیگر نتیجه گیری کندبلکه قضیه فیصله یابد.
روزها از پی هم می گذشتندو به امتحانات پایان ترم نزدیک می شدیم و مجبور بودیم باز هم با شدت بیشتری درس بخوانیم. مارال که آن اوایل حتی جرات صحبت کردن با آّبگین را هم نداشت حالا با و به پارک و سینما و مکانهای تفریحی می رفت.
یک روز در سالن غذاخوری نشسته بودیم که صحبت خوابگاه دانشجویی پیش آمد. من هم که همیشه کنجکاور بودم بدانم دانشجویان خارجی چطور در خوابگاه زندگی می کنند، گفتم:
-خیلی دوست دارم زندگی یکی شون رو از نزدیک ببینم.
یکی از همکلاسی هایم که جان نام داشت گفت:
-واقعاً دوست داری؟
-خب البته. من تا به حال به خوابگاه نرفته ام.
-پس اگه مایل باشی من می تونم تو رو به خوابگاه ببرم.
-مگه تو توی خوابگاه زندگی می کنی؟
-من نه، ولی یکی از دوستام اونجا زندگی می کنه. قراره امشب به دیدنش برم.
-ناراحت نمیشه من هم همرات بیام؟
-اون هیچ وقت از دیدن دخترها ناراحت نمی شه!
با او قرار گذاشتم که هر دو با هم به آنجا برویم و من از نزدیک زندگی مجردی دانشجویان خارجی را ببینم. خورشید غروب کرده بود و هوا هنوز از بارانی که عصر باریده بود، مرطوب بود. هوای سرد و بارانی هامبورگ باعث می شد همیشه بلوز و شلوار و بارانی به تن داشته باشیم. آن روز هم من یک بلوز یقه سه سانتی قرمز با یک شلوار سفید و بارانی زرشکی پوشیده بودم، جان تا مرا دید با لبخند گفت:
-امروز خیلی خوشگل شدی!
از او تشکر کردم و راهی خوابگاه شدیم. در راه زیاد صحبت نکردیم تا این که به جلوی ساختمان نسبتاً بزرگ خوابگاه رسیدیم. نمای ساختمان تقریباً قدیمی بود و به خوبی می شد فهمید این بنا متعلق به دهها سال قبل است. توسط آسانسور به طبقه پنجم رفتیم. در راهروی طویلی پنج در وجود داشت که به فواصل زیادی از هم قرار گرفته بودند. روی بعضی از درهای اتاقها نام دانشجویان و یاحلقه گلی به چشم می خورد.
اما روی در اتاق دوست جان، هیچ چیزی نصب نشده بود.هنوز در نزده بودیم که صداهای عجیب و غریبی از درون اتاق به گوش رسید. من با تعجب به جان نگاه کردم. اما او به روی خودش نیاورد و فقط لبخندی زد و در اتاق را چند مرتبه به صدا درآورد. بعد از چند دقیقه صداها قطع شد و لای در آهسته باز شد و من فقط چشمهایی آّی رنگ پسری را دیدم که به ما نگاه می کند. او بادیدن ما زنجیر در را انداخت و با لبخندی ظاهری ما را به داخل دعوت کرد. هنوز کاملاً وارد اتاق نشده بودیم که متوجه شدم کسی دوان دوان به دستشویی رفت. دوست جان هم که تمام صورتش عرق کرده بود و لباسی به تن نداشت، پیراهنی تنش کرد و همین طور که دکمه هایش باز بود با لبخندرو به جان گفت:
-چرا زودتر نگفتی همراه کسی میای؟
-ایشون همکلاسی من، مهتابه.دوست داشت نحوه زندگیت رو از نزدیک ببینه. به همین خاطر هممن به اینجا آوردمش.
ما نشستیم و دوست جان خواست به آشپزخانه برود و قهوه ای بیاورد که دختری با سر و وضعی نسبتاً آشفته و لباس نامناسب از دستشویی خارج شد و همین طور که لبخند می زد، به ما سلام کرد. با دیدن او متوجه علت صداهایی که از بیرون اتاق شنیده بودم، شدم.آن دختر بدون لحظه ای درنگ رو به دوست جان گفت:
-من دیگه میرم عزیزم. باهات تماس می گیرم.
سپس خداحافظی کرد و رفت. به جان نگاه کردم و آهسته گفتم:
-بهتر بود منو به دیدن یه دختر می بردی.
-من اینجا دوست دختری ندارم.
خواستم حرفی بزنم که دوست جان با سه فنجان قهوه وارد اتاق شد و همین طور که با چشمان روشنش سرتاپای مرا می کاوید گفت:
-تصمیم داری به این خوابگاه بیای؟
-نه،فقط دوست داشتم با نحوه زندگی شما آشنابشم.
زندگی اینجا خیلی راحته. فقط گاهی که بازرسین از طرف دانشگاه میان باید حسابی حواسمون رو جمع کنیم.
-شما برای رفت و آمدهاتون محدودیت یا حتی ممنوعیت ندارین؟!
او بلندخندید و گفت:
-توی خوابگاه ما آزادی حرف اول رو می زنه.
صدای خنده چندین دختر از داخل راهرو به گوش می رسد. او رو به جان گفت:
-بهتره یه سر به بیرون بزنی.
او هم خندید و سرش را به نشانه موافقت تکان داد و همین طورکه بلند می شد،گفت:
-من خیلی زود بر می گردم.
با رفتن او، من و آن پسر چشم آبی تنها شدیم. او از روی صندلی اش بلندشد. من هم با ترس ایستادم و او به جای بیان حرفی، خندید و به کنار پنجره رفت. دوست داشتم همان لحظه از اتاق او و از آن خوابگاه بگریزم اما نمی دانم چرا پاهایم قدرت تکان خوردن نداشتند. او همان طور که به بیرون نگاه میکرد گفت:
-میتونم علت اصلی اومدنت به اینجا رو از خودت بپرسم؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-جان که گفت، دوست داشتم با زندگی توی خوابگاه...
-بله،این بهانه رو شنیدم. اما علت اصلیش رو هنوز نگفتی.
-علت اصلی همین بودکه گفتم.
-یعنی توقع داری باور کنم؟
-خب، چرا که نه؟
او باز خندید و این بار به کنارمن آمد و همین طور که به چشمهایم زل زده بود با انگشت صورتم را نوازش کرد و گفت:
-اما هیچ دختری به خاطر این جور مسائل به دیدن پسری نمی ره.
دستش را عقب زدم و با عصبانیت گفتم:
-همه دخترها اون طور که تو فکر می کنی نیستن.
او باز یک قدم به من نزدیکرت شد و این بار صورتم را بین دستهایش گرفت و گفت:
-تو خیلی خوشگی، این رو تا حالا کسی بهت گفته؟
او را به عقب هل دادم و با عصبانیت گفتم:
-اگه یه بار دیگه بخوای به من دست بزنی،اونقدر فریاد می کشم که همه بریزن اینجا.
او خنده بلندی سر داد و گفت:
-هرچقدر دوست داری فریاد بکش. هیچ کس مزاحم ما نمی شه.
و بعد باز به من نزدیک شد. من به طرف در دویدم و از اتاق او و پس از آن ازخوابگاه خارج شدم. آنقدر حالم بد بود که سریع یک تاکسی گرفتم و عازم خانه شدم. بین راه متوجه شدم کیفم را جا گذاشتهام، ولی خوشبختانه مقداری پول که برای کرایه تاکسی کفایت می کرد در جیب بارانی ام پیدا کردم. آن شب بدون خوردن شام به اتاقم رفتم و تا نیمه های شب به آن پسر و زندگی نکبت باری که برای او حکم بهشتی با انواع و اقسام حوریان را داشت اندیشیدم. او راست می گفت، زندگی در اروپا همه اش بر اساس آزادی است، البته آزادی ای که وقتی به عمق آن نگاه می کنیم به یک نوع بیماری روانی پی خواهیم برد.
همه چیز اینجا، از فرهنگ و جامعه و ملیت و حتی مردمان و دیدگاههای آنها با ایران و ایرانیان تفاوت دارد. نوعی بدبینی نسبت به مردم آن کشور در دلم ریشه دواند که خیلی فکرم را مشغول کرده بود.
فردای آن روز در کالج، جان را دیدم که نزد من آمد و با لبخندی زشت کیفم رابه طرفم گرفت و گفت:
-چرا دیشب اون طور با دوست من رفتار کردی؟ خیلی از دستت ناراحت شده.
کیفم را از او گرفتم و با عصبانیت گفتم:
-تو حق نداشتی منو پیش اون آشغال ببری.
او نیز عصبانی شد و گفت:
-هیچ دلم نمی خواد در مورد دوست من این طور صحبت کنی.
-می دونی چیه؟ تو هم مثل اون یه آشغالی! یه کثافت که هیچی واسه ات مهم نیست. از همهتون بدم میاد.
و با شتاب از او دور شدم.از آن روز هم دیگر نه با او همکلام شدم و نه برخوردی داشتم.
حدود دو هفته به شروع امتحاناتمانده بود که یک روز مارال به کالج نیامد. ساعت ناهار هر طوری که بود آبگین را پیدا کردم و علت غیبت مارال را از او پرسیدم چرا که روز قبل قرار بود با هم به سیما بروند. اما برخلاف انتظارم آبگین نیز اظهار بی اطلاعی کرد و او هم نگران شد. حدس هردویمان کسالتی کوچک بود. بعد زا پایان کلاسها، به خانه رفتم و قبل از عوض کردن لباسهایم،شماره منزل آنها را گرفتم. مادرش گوشی را برداشت و گفت که مارال سردرد دارد و خوابیده. از او خواستم وقتی بیدار شد با من تماس بگیرد.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:02 AM
دو ساعت گذشت ولی از او خبری نشد. در همین موقع در باز شد و فردریک به داخل آمد. بادیدن قیافه بانمک او بی اراده لبخند زدم. او روبه رویم ایستاد و گفت:
-مهتاب جون! بهم دیکته می گی؟
-مگه جولیا نیست؟
-چرا هست. ولی من می خوام تو بهم دیکته بگی.
با لبخند او را روی پایم نشاندم و گونه تپلش را بوسیدم و به صورت بچه گانه اش چشم دوختم.
باگذشت چند لحظه فردریک که از رفتارم تعجب کرده بود و می خواست حواسم را سر جایش ییاورد، آهسته گوشم را کشید. به او خندیدم و من نیز گوش او را کشیدم و این کار باعث شد کمی با هم بازی کنیم. صدای خنده فردریک که سعی داشت زودتر از من بینی و گوشم را بگیرد موجب شد جولیا به اتاقم بیاید. قیافه اش به شدت عصبانی بود تا چشمش به فردریک افتاد،ابروهایش را درهم کشید و گفت:
-هیچ معلوم هست تو کجایی؟ یک ساعته دارم دنبالت می گردم.
فردریک گفت:
-میخوام مهتاب بهم دیکته بگه.
قبل از هر چیز برو حیاط رو تمیز کن، سریع!
پرسیدم:
-مگه چیکارکرده؟!
-زده دو تا گلدون رو شکسته، خاکشون رو هم ریخته وسط حیاط. و سپس رو به فردریک کرد و اداه داد:
-زود باش فردریک والاُ من میدونم و تو.
فردریک آهسته از بغل من پایین آمد و گفت:
-من چیکار کنم خودشون شکستن.
و سپس غرغر کنان همراه جولیا از اتاق خارج شد.
با رفتن آنها یک بار دیگر با منزل مارال تماس گرفتم اما تلفن با گذشت بیست دقیقه همچنان اشغال بود. بنابراین لباسم را عوض کردم و به طبقه پایین رفتم و به جولیا گفتم:
-من میرم خونه مارال و زود بر میگردم.
تا از در ساختمان خارج شدم و پا به حیاط گذاشتم، یک بیل خاک مرطوب به لباسم پاشیده شد، با فریاد گفتم:
-فردریک!
فردریک لب باغچه نشسته بود و در حالی که پشتش به در بود با بیل کوچکی خاکهای باغچه را می کند و بدون اینکه حتی نیم نگاهیه به عقب بکند، آن را به پشت سرش می ریخت. تا صدای مرا شنید بلند شد و به صورت عصبانی من نگاه کرد. فردریک که در این مواقع خودش را به مظلومی می زد،ساکت ایستاده بود و زیر چشمی به من نگاه می کرد. با اخم گفتم:
-اگه می ریخت توی صورتم چی؟
-من یواش می ریختم.
-اصلاً چرا داری باغچه رو می کنی؟
-یه سوسک سیاه رفت زیر خاک، می خوام پیداش کنم.
-اگه جوليا اينجا رو ببينه، حتماً مي كشدت.
-خودم تميز مي كنم. كجا داري ميري؟ من هم ميام.
-لازم نكرده. جايي كه من ميرم جاي تو نيست.
و با گفتن اي جمله لباسم را تكاندم و از در حياط كه ميله هاي كوتاه سفيد رنگي بود، خارج شدم. سريع تاكسي گرفتم و خودم را به خانه آنها رساندم . وقتي در زدم آركان در را باز كرد. خوب مي دانستم كه زياد از من خوشش نمي آيد، چون هر بار با ديدن من اخمهايش در هم مي رفت و جدي مي شد. او بدون اين كه به من اجازه ورود بدهد، گفت:
-كاري داشتي؟
-بله با مارال كار دارم. خونه ست؟
-خوابيده. كارت رو بگو، بهش مي گم.
-خودم بايد ببينمش.
او را كنار زدم و وارد شد.م. هيرات منزل بود و طبق معمول روي كاناپه لم داده و قهوه مي نوشيد. به محض ديدن من، صاف نشست و با خوشرويي، درست مثل هميشه جواب سلامم را داد و حالم را پرسيد. بعد هم ماريا آمد، به او نيز سلام كردم. دلم آشوب بود و دوست داشتم هر چه زودتر پله ها را دوتا يكي كنم و به نزد مارال بروم. اما مثل اين كه هيرات قصد نداشت به صحبتهايش خاتمه دهد. او با دست به تابلوي جديدي كه روي ديوار نصب شده بود، اشاره كرد و گفت:
-اين تابلوي رنگ و روغن رو تازه خريدم، نقاش اون خيلي معروفه. زمان هيتلر و جنگ جهاني دوم رو نشون مي ده. خيلي جالبه، برو از جلو نگاه كن.
به نزديك تابلو رفتم. نقاشي صحنه اي بود از جنگ و خونريزي و حكايت از ظلم و جنايت داشت. من شخصاً از تابلو خوشم نيامد و با ديدن آن همه خون ريخته شده و جسدهاي افتاده بر خاك كه بسيار طبيعي نقاشي شده بود، حالم دگرگون شد. هيرات به كنارم آمد و با لبخند به يكي از جسدها كه روي لوله توپ بزرگي افتاده بود و نيمي از صورت سياهش معلوم بود اشاره كرد و گفت:
-اين، يكي از سروانهي معروف اون زمانه كه به دست يكي از افراد هيتلر كشته شد. درست در همون ابتداي جنگ جهاني دوم، يعني سپتامبر 1939 كه ارتش آلمان به طرف لهستان حركت كرد و جنگ جهاني شروع شد.
ديگر طاقتم داشت تمام مي شد ولي هيرات اصلاً متوجه بي تابي من نبود و پشت سر هم از سياست آلمان و قرارداد اتحاد نظامي كه با اتريش مجارستان امضا شده بود صحبت مي كرد. وقتي هيرات مكث كرد گفتم:
-اين گفته هي شما خيلي جالبه جناب سرهنگ و من بايد سر يه فرصت مناسب تمام صحبتهاتون رو بشنوم. فعلاً با اجازه تون مير م يه سر به مارال بزنم.
و با قدمهايي تند وسريع در حالي كه سنگيني نگاه هيرات را به تيره پشت خود احساس مي كردم به سمت اتاق مارال رفتم. در زدم و وارد شدم.او روي تخت دراز كشيده بود و متوجه حضور من در اتاق نشد. جلو رفتم و در حالي كه دستم را روي بازويش مي گذاشتم سلام كردم.
تا صدايم را شنيد بلاند شد و بدون حرفي به صورتم نگريست. چشمانش سرخ بود و معلوم بود گريه كرده . خودش را در آغوشم انداخت و شروع به گريستن كرد. چند دقيقه به همين منوال گذشت تا او كمي آرام شد. او را از خودم جدا كردم و با نگراني پرسيدم:
-چي شده؟
او همچنان كه اشك مي ريخت، بريده بريده گفت:
-ديشب از پيش آبگين كه اومدم خونه، داشتم لباسم رو عوض مي كردم كه آركان با عصبانيت اومد تو اتاقم. تا جا داشتم كتكم زد و تهديدم كرد كه اگه يكدفعه ديگه منو با كسي ببينه حتماً مي كشتم. اون منو با آبگين ديده مهتاب!
-پدرت چي؟ اون هم فهميده؟
-نمي دونم اما فكر نمي كنم چون اگه فهميده بود خودش تا حالا منو كشته بود. آركان گفته كه ديگه نمي ذاره بيام كالج، ديگه هم حق ندارم از خونه بيرون برم.
-يعني چي؟!
-بيچاره آبگين، براي اون هم خط و نشون كشيده.
-هيچ كاري نمي تونه بكنه.
-نمي دونم چه اتفاقي مي خواد بيفته ولي دلم بدجوري شور مي زنه... خيلي مي ترسم.
بعد از كمي فكر كردن بالاخره تصميم گرفتيم مارال چند روز به خانه ما بيايد تا آركان از صرافت بيفتد. اما مارال عقيده داشت پدرش هيچ گاه اجازه چنين كاري به او نمي دهد. اما من هر طوري كه بود توانستم او را راضي كنم. راستش خودم هم اصلاً باورم نمي شد كه هيرات، مرد مستبد و خودرأيي كه تا چندي قبل با من نيز همانند سربازهاي نظامي صحبت مي كرد، اينقدر راحت با خواسته ام موافقت كند اما از آنجايي كه او مرا خيلي دوست داشت بدون چون و چرا با خواسته ام موافقت كرد.
هوا تاريك شده بود كه همراه مارال عازم خانه مان شدم. تا به سر كوچه مان رسيديم و از تاكسي پياده شديم كسي از پشت صدايم كرد. برگشتم و به عقب نگاه كردم كه فرانك را ديدم او سريع خود را به من رساند و با لبخند سلام كرد. با قيافه اي متعجب جواب سلامش را دادم، او گفت:
-ميتونم ازت دعوت كنم شام رو با هم بخوريم؟
-متأسفم، من امشب مهمون دارم.
-مهمونتون كه غريبه نيست. خب هر سه با هم ميريم.
-حقيقتش نمي تونم خواسته ات رو بپذيريم.
-پس من كي مي تونم باهات صحبت كنم؟
-ديگه در چه مورد؟
-در مورد همون مسئله قبلي، با اين تفاوت كه بايد يه چيزهايي رو حتماً بهت بگم.
-چه چيزهايي؟!
-در اصل يكسري از حقايق رو كه قبلاً به دلايلي نگفتم.
-الان كه وقت ندارم. ولي باشه، يه روز ديگه با هم قرار مي ذاريم.
-دوست دارم زودتر با هم صحبت كنيم. فكر نمي كنم يك ساعت بيشتر وقتت رو بگيره.
-باشه براي يه وقت ديگه. من خودم خبرت مي كنم.
-باشه پس من منتظر خبرت مي مونم.
-حتماً بهت خبر ميدم. فعلاً خداحافظ.
او با صداي آهسته اي جواب خداحافظي ام را داد و ما به خانه رفتيم. جوليا خيلي نگران شده بود و قبل از ورودم به ساختمان، جلو آمد و به محض ديدن مارال جواب سلاممان را داد و ضمن خوش آمد گويي به مارال، رو به من گفت:
-راستش فرشيد نگرانت شده بود و مجبور شدم چند دقيقه پيش هم با منزل مارال تماس بگيرم.
از او و دايي به خاطر اين كه بي خبر گذاشته بودمشان عذرخواهي كردم و به اتاقم رفتيم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:02 AM
آن شب باز هم مثل هميشه مارال از گذشته اش صحبت مي كرد، گذشته اي كه از نظر من جالب و شنيدني بود اما با وجود اين كه مارال هميشه در مورد گذشته من كنجكاوي مي كرد، من دوست نداشتم هيچ وقت از گذشته اي كه با سيامك داشتم و يا از آن بيماري لعنتي كه تازه در برابرش پيروز شده بودم صحبت كنم. هيچ نمي خواستم حالا كه حالم خوب است باز هم به آن روزها برگردم و حتي صحبت در آن مورد هم عذابم مي داد.
چند ساعت بعد ما تازه به خودمان آمديم و متوجه ساعت شديم. دو ساعت و نيم از نيمه شب گذشته بود و ما همچنان مشغول صحبت بوديم. وقتي خسته شديم رختخوابي را كه جوليا براي مارال در نظر گرفته بود انداختيم و خوابيديم. مارال خيلي زودتر از من خوابش برد اما من به ياد مادر و پدرم بودم و اين كه چقدر دلم برايشان تنگ شده. تقريباً يك هفته اي مي شد كه تلفني با آنها صحبت نكرده بوديم. با خود تصميم گرفتم كه فردا شب حتماً به آنها تلفن كنم و با اين تصميم من نيز خوابيدم.
صبح با صداي جوليا كه شتابزده صدايمان مي كرد چشم گشوديم و متوجه شديم خيلي ديرمان شده. بدون خوردن صبحانه، توسط يك تاكسي خود را به كالج رسانديم.
روز آخر كلاسها هم به پايان رسيد. موقع رفتن به خانه فرانك خودش را به ما رساند و خيلي جدي رو به من گفت:
-من فكر مي كردم امروز زمان صحبتون رو تعيين مي كنيد.
از اين همه سماجت و پافشاريش كفرم در آمده بود اما به روي خودم نياوردم و گفتم:
-اصلاً يادم نبود شماره تماستون رو بديد، من بهتون زنگ مي زنم.
خوشحال شد و شماره تلفنشان را روي يك برگه نوشت و به من داد و گفت:
-اميدوارم كه اين بار فرامشو نكنيد.
-مطمئن باشيد
سپس راهي خانه شديم به محض ورودمان ماريا را ديديم كه روي مبل، در اتاق ميهمانخانه نشسته بود و با جوليا صحبت مي كرد. مارال خيلي جا خورد چون تا به آن روز ماريا به منزل ما نيامده بود هر دو سلام كرديم، ماريا با لبخند حالمان را پرسيد.
مارال پرسيد:
-مامان! چطور شد اومدين اينجا؟!
ماريا گفت:
-دوست داشتم جوليا رو ببينم.
جوليا گفت:
-مارال چرا نگفته بودي مادرت اينقدر دوست داشتنيه.
مارال لبخند زد و به مادرش چشم دوخت . جوليا به ما گفت:
-تا شما بريد لباستون رو عوض كنيد، براتون قهوه ميريزم.
هر دو تشكر كرديم و دوان دوان پله را طي كرديم و خود را به اتاق رسانديم. سريع لباسهايمان را عوض كرديم و بعد از مرتب كردن موهايمان به نزد جوليا و ماريا برگشتيم. آنها گرم صحبت در مورد ما بودند ولي تا ما به آنها پيوستيم، موضوع را عوض كردند، ما نيز به روي خودمان نياورديم. در همان موقع فردريك با سر و وضع به هم ريخته اي وارد خانه شد. يك سوسك سياه روي موهاي روشنش در حال راه رفتن بود و سر تا پايش نيز خاكي و آلوده بود. از همه جالب تر چهره اش بود. صورت سياه و گل آلودش كه شيطنش را نشان مي داد به قدري بامزه شده بود كه همه ما را به خنده وا داشت. جوليا كه هم مي خنديد و هم عصباني سرش فرياد زد:
-زود باش برو تو حموم خودت رو بشور، اون سوسكي رو هم كه رو سرته بكش.
فردريك كه تازه فهميده بود يك سوسك روي موهايش است، با وجود اين كه همبازي اصلي اش همين سوسكها بودند، ترسيد و سرش را تكان داد و سوسك روي زمين افتاد. من و مارال و جوليا پاهايمان را جمع كرديم و چهار زانو روي مبل نشستيم. اما فردريك و ماريا سعي داشتند آن را بگيرند. بالاخره فردريك موفق شد و سوك را دوان دوان به حياط برد و قتي به داخل ساختمان برگشت از ماريا عذرخواهي كرد و گفت:
-اون خيلي شيطونه،ببخشيد، شما رو هم اذيت كرد.
-نه بابا، اين چه حرفيه؟! بجه است ديگه. آركان هم وقتي بچه بود اينقدر شيطون و بازيگوش بود كه پدرش هم حريفش نمي شد. و با يادآوري آن روزها لبخند زد.
با گذشت يك ساعت ماريا قصد رفتن كرد و بعد از كمي سفارشات به مارال و تشكر از من و جوليا از ما جدا شد. جوليا سريع فنجانها را جمع كرد و به حمام رفت تا فردريك به جاي آب بازي در وان، خودش را بشويد. من و مارال هم به اتاقمان رفتيم و مشغول صحبت شديم.
مارال گفت:
-به خدا وقتي مادرم رو ديدم نزديك بود غش كنم، فكر كردم آركان كار دستم داده و مادرم اومده دنبالم.
-تو هنوز اونو نشناختي.
-مادرت امروز خيلي خوشحال بود.
مارال آهي كشيد و با حسرت گفت:
-شايد اگه با كس ديگه اي ازدواج مي كرد خوشبخت تر ميشد.
-اين چه حرفيه دختر! تو از كجا ميدوني خوشبخت نيست؟
-معلومه ديگه.
-بيخودي حرف نزن، به نظر من كه اون زن خوشبخته، تو هم همينطور.
او پوزخندي زد و گفت:
-اي كاش من جاي تو بودم.
من نيز پوزخندي زدم و به صورتش خيره ماندم و بعد از چند دقيقه گفتم:
-باورت نمي شه الان چه حالي دارم، به قدري دلم براي مادر و پدرم تنگ شده كه اگه دست خودم بود همين امشب به ايران بر ميگشتم. همه دوستهام ازدواج كردن و من توي جشن عروسي هيچ كدومشون شركت نكردم. حتي دلم براي اتاقم تنگ شده، تو اگه جاي من بودي از غصه دق مي كرد، اون وقت ميشيني اينجا و هي ماتم مسائل پيش پا افتاده رو ميگيري.
نمي دانم چرا دركش نمي كردم و تمام ترس و وحشت او را از هيرات، مرد مستبدي كه زندگي شخصي اش را با يك پادگان اشتباه گرفته بود، بي مورد و حتي تا حدودي مسخره مي پنداشتم. اما بايد به او حق مي دادم چرا كه هيچ گاه در چنين شرايطي زندگي نكرده بودم و چنين پدري نداشتم كه بخواد به من سخت بگيرد و هميشه و در همه حال آزاد بودم و مختار به انجام هر كاري، پس قضاوت در مورد مارال بسيار سخت و در بعضي موارد غير ممكن بود.
آن شب بعد از صرف شام با خوشحالي شماره منزلمان را گرفتم. بعد از كلي مكث بالاخره تلفن بوق آزاد زد و با گذشت مدت زمان كوتاهي صداي پدرم را شنيدم. مادر اكثر اوقات هنگام صحبت با من گريه مي كرد و گريه او مرا نيز به گريه مي انداخت، به همين دليل پدر به خار من اجازه نمي داد ما زياد با هم صحبت كنيم.
شب با شنيدن صداي آنها كمي از دلتنگيام كم شد اما باز هم دلم براي ديدنشان لك زده بود . بعد از چند دقيقه مارال وارد اتاق شد و گفت:
-به مادرت زنگ زدي؟
-آره، همين الان تلفنم تموم شد.
-حالشون خوب بود؟
-آره خوب بودن و كلي سلام رسوندن.
-ممنون، مي دوني مهتاب... خيلي ازت خوشم مي ياد، به قول پدرم خيلي عرضه داري.
-چطور؟!
-همين كه دور از اونها داري زندگي مي كني و به اين خوبي هم از پس درس و كالج بر اومدي خودش كليه.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:02 AM
-ببین مارال جون! زندگی کردن خالی که نشون دهنده عرضه یا هنر نیست، این که بتونم تا آخر دوام بیارم هنره، در ضمن اگه احساس دلتنگی نکنم و به همین زندگی فعلی قانع باشم خوبه ولی من که بیست و چهار ساعته دلم هوای مادر و پدرم رو می کنه چی؟
-باتمام این حرفها، موندنت و تا الان طاقت آوردنت هم خیلیه، من با وجود این که با خانواده ام هستم و تا امروز، دو سال و نیمه که اومدیم اینجا، اصلاً از زندگیم راضی نیستم. دوست داشتم تو کشور خودم بودم و همونجا زندگی می کردم، از وقتی اومدیم اینجا، سختگیری پدرم و آرکان چند برابر شده.
یه چیزی بگم ناراحت نمی شی؟
-نه، بگو.
-تو یه عیب بزرگ داری،اون هم اینه که فقط خودت رو می بینی. ببین مارال! هر انسانی توی زندگیش مشکلاتی داره، حالا ممکنه یکی مشکلش کوچیک باشه و زود حل بشه، یکی هم برای حل این مشکل به مدت زمان بیشتری نیاز داشته باشه تا توی این مدت بتونه یه فکری به حال خودش و مشکلش بکنه، به هر حال تو باید دنبال راه حل این مشکل باشی، نه این که مدام بشینی و حسرت زندگی این و اون رو و یا حتی خود منو بخوری. آخه دختر! تو چی کم داری؟ خانواده خوب، زندگی و امکانات خوب، مادر به اون مهربونی که همیشه پیش توست و مثل من نمی شینی حسرت دیدارش رو بخوری، به خدا توی دنیا اول سلامتی نعمته، بعد هم خانواده خوب. حالا یه کم با پدرت و آرکان مشکل داری، عیبی نداره که، اینها رو بذار به حساب اون چیزهای خوبی که داری و این قدر هم ناشکری نکن.
من سکوت کردم و بی اختیار به کنار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم، مارال نیز ساکت بود و هیچ نمی گفت انگار داشت به حرفهایم فکر می کرد. با خود اندیشیدم حتماً الان پیش خودش می گوید «این دختره هم که فقط بلده بره بالای منبر و برام نطق کنه.» در این فکر و خیال بودم که او گفت:
-همه حرفهات رو قبول دارم ولی بهتره بدونی از بالا به پایین افتادن خیلی سخته, به خصوص که در اثر افتادن به جای جسم، روح آسیب ببینه.
و با بیان این جمله از اتاقم خارج شد و رفت. حرفش باعث تعجبم شد، پس مارال روحش زخمی بود اما من علت آن را نمی فهمیدم. بعداز چند دقیقه شانه هایم را بالا انداختم و من نیز از اتاق خارج شدم و به طبقه اول رفتم. دایی فرشید داشت فردریک را که روی کاناپه خوابش برده بود به اتاقش می برد، جولیا هم مشغول تماشای تلویزیون بود. از جولیا پرسیدم:
-مارال رو ندیدی؟
-چرا رفت توی حیاط.
به حیاط رفتم و دیدم مارال لبه باغچه نشسته و به چیزی چشم دوخته. آهسته کنارش نشستم و به اطراف نگاه کردم، حیاط توسط چراغهای پایه بلند دور آن و سه چراغ پایه کوتاه داخل باغچه کاملاً روشن بود. به آسمان چشم دوختم، سرمه ای پر رنگ، با نقطه های سفید نورانی، دور قرص ماه را هاله ای نورانی و شفاف گرفته بود که آسمان رابسیار زیبا و تماشایی کرده بود. با دیدن ماه به یاد گذشته افتادم، به یاد سیامک، به یاد او که نمی دانستم اکنون کجا و در چه حال است، او عاشق ماه شب چهارده بود و همیشه دوست داشت چنین شبهایی را با من بگذراند و می گفت: «با دیدن ماه به یاد تو می افتم» همچنان که به ماه نگاه می کردم، غرق در افکارم بودم که مارال صدایم کرد. نگاهش کردم، صورتش در آن شب مهتابی بسیار زیبا بود. یک لحظه به خودم نهیب زدم «تو تا به حال مارال رو اینقدر زیبا دیده بودی؟» او خیلی جدی پرسید:
-تو تا به حال کسی رو دوست داشتی؟
جا خوردم و با خود اندیشیدم نکند یا نگاه من به ماه همه چیز را فهمیده باشداما خودم را به اون راه زدم و گفتم:
-آره، مادر و پدرم رو، دوستام رو، مادربزرگم رو، دایی و جولیا و فردریک و حتی تو رو هم خیلی دوست دارم.
مارال لبخندی زد و سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
-نه، منظورم اینهایی که گفتی نبود. می دونی منظورم اینه که شخص خاصی رو دوست داشتی؟ یه پسر که قلباً بهش عشق بورزی.
-خب ..
نمی دانستم چه بگویم، آیا باید حقیقت رو می گفتم؟ بعد از کمی تأمل ادامه دادم:
-خب ... نه به اون معنی واقعی.
-یعنی چی؟!
-یعنی واقعاً عاشق نبودم ولی کسی بوده که دوستش داشته باشم.
-اما من واقعاً عاشق بودم.
با تعجب نگاهش کردم و جمله اش را به صورت سوالی تکرار کردم. او تبسمی کرد و گفت:
-آره عاشق بودم، دو سال و نیم پیش. قبل از اومدنمون به اینجا. یه پسر بود به نام هریکا، همسن آرکان بود، نزدیک منزل ما زندگی می کرد، پسر مؤدبی بود، من ازش خوشم می اومد. اکثر اوقات وقتی از مدرسه بر میگشتم میدیدمش، همیشه سر کوچه مون می ایستاد، من هم برای این که اونو ببینم کوچه مون رو دور می زدم. چند وقت اینطور همدیگر رو می دیدیم تا این که فهمیدم با آرکان دوست شده. چند بار اومد خونمون و به خاطر دوستی با آرکان با ما رفت و آمد پیدا کرد، مادرم هم دوستش داشت. نمی دونی مهتاب زمانی که اون خونه ما،تو اتاق آرکان بود به چه حیله و کلکهایی متوسل می شدم تا برم پیش اونها. یک ساعت قبل از اومدنش خودم رو مرتب می کردم و بهترین لباسهام رو می پوشیدم و بعد که می اومد به بهانه های بچه گونه که اکثراً آرکان رو عصبانی می کرد می رفتم تو اتاق، پهلوشون. حدود پنج ماه گذشت و بعد از این مدت تازه متوجه شدم به شدت بهش دل بستم، اگه یه روز نمی دیدمش دیوونه می شدم و همون یه نگاه که بهم می کرد آرامبخش روح حریصم می شد، تازه معنی عشق رو که قبلاً از دوستام میشنیدم و برام قابل درک نبود فهمیدم، عشق ... همون چیزی که ازم دختری منزوی و ترسو ساخت. اون روزها همه رو با چشم دیگه ای میدیدم، به نظرم همه چیز زیبا و دوست داشتنی بود و از همه بیشتر هریکا. اون بود که بهش عشق می ورزیدم و سعی داشتم خودم رو بهش نزدیک کنم اما از حرفهاش که کمتر پیش می اومد مخاطبش باشم هیچ چیزی نمی شد حدس زد. رابطه اش با آرکان خیلی زیاد شده بود به طوری که هر روز به منزل ما می اومد و نمی دونم با کامپیوتر چیکار می کردن. تا این که مادر و پدر و آرکان به خاطر سربازی آرکان به «ازمیر» رفتند. من مجبور بودم تنها بمونم البته مدتی بود که دوست داشتم، تنهایی باخودم و رویاهام خلوت کنم و به خاطر همین مسئله نه تنها از رفتن اونها ناراحت نشدم بلکه خیلی هم خوشحال بودم چون تصمیم داشتم برم سر کامپیوتر آرکان و سر از کارشون در بیارم. بعد از انجام یکسری از کارهام با عجله وارد اتاق آرکان شدم که یکدفعه کسی زنگ زد، از ترس این که آرکان باشه زود از اتاقش بیرون اومدم و گوشی آیفون رو برداشتم. تا گفتم «کیه؟» صدای هریکا رو شنیدم که گفت:
-سالم مارال می تونم بیام تو؟
-آخه... آرکان نیست.
-می دونم خونه نیست، با اون کار ندارم.
-پس با کی کار دارید؟! مادرم هم نیست.
او خندید و گفت:
-با خودت کار دارم، می شه در رو باز کنی؟
با تردید در رو باز کردم و به حیاط رفتم، او وارد شد و در را بست. لبخند روی لبهایش بود و حالت صمیمانه ای داشت. از این که اون روز هم اونو دیدم خیلی خوشحال بودم و هم هیجان زده. اون جلو اومد و بعد از سلام گفت:
-اینطوری و بدون آرایش خیلی خوشگل تری.
خجالت کشیدم و تا بناگوش سرخ شدم. او ادامه داد:
-مارال! من باید یه چیزی رو بهت بگم...
حرفش رو قطع کرد و به صورتم چشم دوخت و بعد از لحظه ای زد زیر خنده و گفت:
-چرا اینقدر اخم کردی؟!
-من ...؟ من اخم نکردم.
و لبخند زدم، اون هم خندید و دستم رو گرفت و روی پله های حیاط نشستیم و گفت:
-می دونم که دوستم داری و می خوام بدونی که من هم تو رو دوست دارم، بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی.
دهانم از تعجب باز مونده بود و بهش خیره موندم، اون ادامه داد:

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:02 AM
-اگر می بینی با آرکان رابطه برقرار کردم فقط به خاطر تو بود، چون می خواستم بهت نزدیکتر بشم.
-اما کی گفته من شما رو ...
-چشمات.
سرم رو پایین انداختم، اون صورتم رو بالا آورد و گفت:
-بهم قول می دی دوستم داشته باشی؟
باز هم سکوت کردم، اون دستم رو بین دستهاش گرفت و گفت:
-بهت قول میدم تا روزی که زنده ام دوستتداشته باشم و خوشبختت کنم. این رو هم بدون که با هیچ دختری به غیر از تو ازدواج نمی کنم، این رو قسم می خورم.
نمی دونستم بخند م یا گریه کنم، اشک تو چشمام حلقه زده بود، به زور لبخند می زدم، چشمهام رو بستم و از صمیم قلب خدا رو شکر کردم که تنها آرزوم را برآورده کرد. بعد از رفتن هریکا اونقدر خوشحال بودم که در پوست خودم نمی گنچیدم حالت عجیبی داشتم که نمی تونستم درکش کنم. مغزم کار نمی کرد، باورم نمی شد این حرفها رو از زبون خود هریکا شنیده باشم. از اون روز زندگی من زیر رو شد و به عشق هریکا و به خاطر اون درسهام رو با دقت بیشتری می خوندم، به دختری با نشاط تبدیل شده بودم که موجب تعجب همه بود. باورت نمی شه مهتاب، خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا می دونستم. فقط و فقط موضوع خودم و هریکا رو به یکی از دوستهای صمیمی ام که اسمش تینار بود گفتم... اون روزها از بهترین روزهای زندگیم بود، از راه مدرسه به بهونه های مختلف با هریکا به پارک و گردش می رفتیم و توی راه کلی با هم صحبت می کردیم. با گذشت چندماه یقین پیدا کردم که دوستم داره و به خاطر من حاضره هر کاری بکنه. رابطه اش با آرکان هم خوب بود و باز هم به منزل ما می اومد البته کمتر از قبل. تمام حرفهایی رو که به هریکا می زدم و هر جایی که می رفتیم رو بدون کم و کسر به تینار می گفتم. اون رو هم دوست داشتم به نظرم بهترین دوست دنیا بود، به غیر از اون با هیچکس رابطه نداشتم و اصلاً نمی تونستم به شخص دیگه ای اعتماد کنم. بعد از گدشت شش ماه مدرسه ها تعطیل شد و من کمتر می تونستم هریکا رو ببینم و بیشتر تلفنی با هم تماس داشتیم. باورت نمی شه عشقش اونقدر تو دلم زیاد شده بود که جدا شدن ازش جزء محالات زندگیم بود. روزهایی که در مورد آینده با خودم فکر می کردم یقین داشتم که هریکا همسر من می شه چون توی خانواده، همه، حتی پدرم دوستش داشتند و مطمئن بودم توسط همه تأیید می شه. بعد از تعطیلی مدارس تینار به منزلمون می اومد و ساعتها با هم صحبت می کردیم البته اکثر اوقات من در مورد هریکا صحبت می کردم واون شنونده بود. من کمتر به منزلشون میرفتم و بیشتر به بهانه دیدن تینار با هریکا قرار می ذاشتم. یک روز که باهریکا به پارک رفتیم. گوشه ای دنج و بی صدا پیدا کردیم و نشستیم. اون به صورتم نگاه کرد و من عاشق تر از همیشه از این نگاه لذت می بردم. بعد از مدتی دستش را جلو آورد و گفت:
-بهم قول بده هیچ وقت ترکم نکنی.
مشتاقانه دستش رو فشردم و گفتم:
-مطمئن باش هیچ وقت ترکت نمی کنم.
او لبخند زد و پشت دستم رو بوسید و گفت:
-شایدبهم بخندی ولی عیب نداره، می دونی مارال! من از عکس العمل آرکان، زمانی که از رابطه ما مطلع بشه خیلی می ترسم.
با خنده گفتم:
-بیخودی نترس، آرکان از کجا می خواد بفهمه؟
-نمی دونم ولی بعید هم نیست.
-بهتره دیگه از این چیزهای ترسناک صحبت نکنیم.
از همون روز با این حرف هریکا، یه اضطراب و ترس عمیق تو وجودم رخنه کرد، ترس از آرکان و عکس العملش. دیگه جلوی آرکان خیلی رعایت می کردم و زمانهایی که هریکا منزل ما بود کمتر جلوشون آفتابی می شدم. تنها دلخوشیم رفت و آمدهای پیاپی تینار بود که دلگرمم می کرد. سه ماه تعطیلات تموم شد و دوباره مدارس باز شد، اون سال دیگه درسم تموم می شد و می تونستم به آرزوم برسم و با هریکا ازدواج کنم، بنابراین به عشق پایان سال تحصیلی و گرفتن مدرک دیپلم با اشتیاق درس می خوندم. نمراتم در حد متوسط بود، نه خیلی عالی و نه خیلی بد، اونقدر که اطرافیانم راضی بودن، البته هریکا چون خودش دانشگاه قبول شده بود، یکسره تشویقم می کرد که بهتر درس بخونم، من هم به خاطر اون تمام سعی ام رو می کردم اما باتمام تلاشم نمرات کلاسی یا امتحاناتم از نمرات قبلیم بیشتر نمی شد. اون روزها فکرم فقط دور بر این بود که زودتر اون سال تموم بشه. با هریکا ازدواج کنم و رفتن به دانشگاه وادامه تحصیل برام بی مفهوم و مبهم بود. با گذشت مدتی از رفتارهای تینار و بی قراریهایی که در حرکات و اعمالش بود. چیزهایی حدس زدم، دوست داشتم خودش همه چیز رو بهم بگه امااون خیلی خوددار بود و من به علت کنجکاوی زیادم مجبور شدم ازش بپرسم. یک روز تو حیاط مدرسه بهش گفتم:
-مگه من دوست تو نیستم؟
-چرا!
-مگه تو از همه زندگی من خبر نداری؟
-خب... آره.
-پس چرا حرفت دلت رو بهم نمی زنی؟
او جا خورد و با من من گفت:
-حرف دلم رو؟ منظورت رو نمی فهمم.
-دوست عزیز، بهتره بدونی یه آدم عاشق خیلی راحت می تونه به عاشق شدن دوستش پی ببره. من فکر می کردم تویی که از تمام روابط من و هریکا خبر داری، اینقدر به من اعتماد داشته باشی که حرف دلت رو بهم بگی.
-تو از کجا اینقدر مطمئنی من عاشق شدم؟!
-مطمئنم که اشتباه نمی کنم.
این چمله رو چنان با قاطعیت بیان کردم که تینار پوزخندی زد و گفت:
-آره حدست درسته اما ازم نخواه که اون شخص رو بهت معرفی کنم یا حتی اسمش رو بگم.
-اون شخص رو من می شناسم؟
-شاید بشناسی.
اون روز نتونستم سر از تمام ماجرا در بیارم و شخصی رو که تنهادوستم عاشقش شده بود بشناسم اما مطمئن بودم که به زودی همه چیز رو کشف می کنم. بعد از چند وقت یه روز تینار به خونه ما اومد.به غیر از من و تینار کسی خونه نبود. اون روز تینار یه طور دیگه شده بود، خیلی جدی بود و به طوری که من نتونستم طاقت بیارم به همین خاطر رفتارش رو ازش پرسیدم. اون هم گفت:
-می خوام امروز با آرکان صحبت کنم.
-در چه مورد؟!
-ببین مارال! دیگه نمی خوام بیشتر از این منتظر بمونم تا خودش پیش قدم بشه. من اون رو دوست دارم و باید هر چه زودتر این مسئله رو بهش بگم.
دهانم از تعجب باز مونده بود ولی این حقیقتی بود که از دهان خود تینار شنیده بودم. قبل از هر چیز از تصور این که او زن برادر من بشه خوشحال شدم و گفتم:
-راست می گی؟
-آره، خیلی وقته منتظرم تا بلکه اون علاقه اش رو بهم ابراز کنه اما مثل این که اون حالا حالاها نمی خواد حرفی بزنه. به خاطر همین هم تصمیم گرفتم خودم باهاش صحبت کنم.
-یعنی تو عقیده داری آرکان هم تو رو دوست داره؟!
-چرا که نه،من از نگاهاش فهمیدم. اون هر وقت که من می یام اینجا سعی می کنه هر طور شده با من هم صحبت بشه اما مثل این که تا به حال موقعیت پیدا نکرده عشقش رو بروز بده.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:03 AM
واین در حالی بود که آرکان همیشه سرش به کار خودش بود و کمتر به ما توجه داشت. برای ان که تینار پیش آرکان خوار نشود پیشنهاد دادم که من در مورد او با آرکان صحبت کنم. اون هم با وجود این که زیاد راضی نبود و عقیده داشت نمی تواند بیشتر از این صبر کند پذیرفت.
از اون روز بود که فهمیدم معشوق تینار کسی نیست جز برادر خودم. برادری که همیشه جدی بود و کمتر پیش می اومد به دختری رو بده، حتی رفتارش با من هم جدی بود اما به خاطر بعضی از حالات فریبنده اش یا شایدهم قیافه اش دخترهای زیادی عاشقش بودن. مطمئن بودم اگه تینار بخواد به هدفش برسه باید راه طولانی و ناهمواری رو برای رسیدن به این هدف، طیکنه مگر این که آرکان واقعاً عاشقش باشد. ته دل کمی نگرانش بودم و می ترسیدم تو این مسر جدیدی که در پیش گرفته شکست بخوره و این شکست روی روح حساسش اثر بذاره. رابطه من و هریکا هم روز به روز مستحکم تر می شد و ما بیشتر از قبل در عشقمون غرق می شدیم. چیزی که مرا شیفته تر می کرد تعصبات و غیرت هریکا بود. گاهی همین غیرت باعث جر و بحث های طولانی و گاهی قهر و دعواهامون می شد، اما من واقعاً و قلباً عاشق این رفتارش بودم و اینطور برخورد کردنش را به حساب دوست داشتنم می گذاشتم و می دونستم که براش مهم هستم و گرنه هیچ وقت به خاطر اینطور مسائل اینقدر پاپیچم نم شد.
اون روزها کلی در مورداین موضوع که چطور و با چه حیله ای توجه آرکان را به تینار جلب کنم و چطور این مسئله رو مطرح کنم که تینار در نظر آرکان کوجیک نشه فکر کردم و بعد از برنامه ریزی و حلاجی حرفهام،تصمیم نهاییم رو گرفتم و منتظر فردا شدم تانقشه ام رو عملی کنم. و این در حالی بود که قلباً از آرکان می ترسیدم و حساب می بردم، شایداگه کمی بیشتر بهش نزدیک بودم احتیاج به این همه برنامه ریزی و نقشه نداشتم ولی رابطه من و اون اصلاً صمیمی نبود و فرسنگاه باهم فاصله داشتیم.
در همین موقع مارال حرفش را قطع کرد و به ستاره ها چشم دوخت و گفت:
-اصلاً باورت می شه من چنین گذشتهای داشته باشم؟
-نه، چون همیشه زندگیت رو طور دیگه ای تعریف کردی.
صدای دایی را شنیدم که با لبخند روی پله ها ایستاد و گفت:
-حرف دختر خانمهای رمانتیک ما، که فقط زیر نور مهتبا می شینن و صحبت می کنن تموم نشد؟
من و مارال خندیدیم و بلند شدیم و همراه دایی به داخل ساختمان رفتیم. تا چشممان به ساعت افتاد با تعجب فهمیدیم بیش از یک ساعت و نیم است که در حال حرف زدن هستیم، بدون اینکه چیزی حس کنیم و یا متوجه گذر زمان بشویم. آن شب آنقدر خسته بودیم که زود خوابمان برد.


فصل 8

عطسه ای کردم و از خواب پریدم.بینی ام می خارید و به همین دلیل چند بار دیگر نیز عطیه کردم. وقتی به دور و برم نگاه کردم متوجه شدم که فردریک زیر میز تحریم قایم شده، می دانستم حتماً کاری کرده و خواستم سرش داد بزنم که دیدم مارال هنوز خواب است، یواش از زیر میز بیرون کشیدمش و طوری که او بیدار نشود گفتم:
-تواینجا چیکار می کنی وروجک؟!
-می خواستم بترسونمتون.
من ساده هم حرفش رو باور کردم و به طرف پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم که مارال نیز با دو بار عطسه بیدار شد و صاف تو رختخوابش نشست. با دیدن فردریک که بالای سر مارال نشسته بودو یک پر هم دستش بود متوجه همه چیز شدم. مارال که عصبانی بود با اخم مچ دست فردریک را گرفت و با حرص گفت:
-هیج معلومه تو اینجا چیکار می کنی؟!!!
فردریک ه سعی داشت از دست او فرار کند یک لگد به شکم مارال زد که آه از نهادش بلند شد و دست فردریک را رها کرد و شکمش را گرفت، فردریک خواست از اتاق فرار کند که مارال فریاد زد:
-ای پسره بی ادب!
او دوان دوان از اتاق خارج شد. من به کنار مارال رفتم. تمام این اتفاقات در عرض چندثانیه اتفاق افتاد و من حتی فرصت گفتن کلمه ای راهم پیدا نکردم. بنده خدا مارال، با آن لگدی که به شکمش خورده بود تا مدتی نتوانست از جایش تکان بخورد. جولیا نیز به طبقه بالا آمد و وقتی از موضوع مطلع شد با عصبانیت فردریک را صدا کرد. فردریک خیلی آهسته وارد اتاق شد و کنار در ایستاد و با قیافه مظلومی که به خود گرفته بود سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت. جولیا که ناراحت شده بود رو به او گفت:
-این چه کاری بود که کردی؟ زود از مارال عذرخواهی کن.
-ببخشید!
به طرفش رفتم و گفتم:
-دیگه یواشکی تو اتاق من نیای ها، باشه؟
-باشه.
-آفرین پسر خوب، حالا برو بازی کن.
فردریک به جای رفتن، به نزد مارال آمد و کنارش نشست و با انگشت شکمش رانشان داد و با مظلومیت گفت:
-خیلی دردت گرفت؟
-اون موقع آره ولی الان دیگه خوب شدم.
-من نمی خواستم محکم بزنم.
جولیا دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و با لبخندسرش را به چپ و راست تکان میداد . فردریک هم آنقدر با مارال صحبت کرد تا از دلش در آورد. ناهار آن روز طبق خواسته خودمان به عهده من و مارال بود و ما با اشتیاق ناهار درست کردیم. آن روز در واقع روز تعطیلمان بود و من طبق قراری که روز قبل تلفنی با فرانک گذاشته بودم باید به پارک می رفتم تا ببینم حرف حسابش چیشت. مارال هم با آبگین قرار داشت بنابراین بعد از آماده شدن از خانه خارج شدیم. مارال به محل قرارش با آّبگین رفت و من نیز طبق قرار قبلی مان به پارکی تقریباً نزدیک کالج بود رفتم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:03 AM
كنار در ورودي پارك فرانك را ديدم كه در انتظارم ايستاده بود. او جلو آمد و سلام كرد و حالم را پرسيد.
-خب ... مثل اين كه قرار بود شما يه حقيقتي رو بهم بگيد.
با هم به سمت نيمكتي رفتيم و او گفت:
-حقيقتش نمي دونم از كجا و چطور شروع كنم؟
-ببينيد! دوست دارم رك و صريح حرفهاتون رو بزنيد.
او با تأييد حرفم، سرش را تكان داد و گفت:
-اگه يادتون باشه من قبلاً چندين مرتبه ازتون خواهش كردم ما براي مدتي با هم باشيم اما هر بار به دلايل مختلف مخالفت كرديد، اون وقتها زياد پافشاري نكردم چون ...
حرفش را قطع كرد و به روبرو چشم دوخت، با تعجب پرسيدم"
-چرا ...؟!
او بعد از كمي مكث به صورتم نگاه كرد و با لحني كاملاً خودماني گفت:
-مي دوني مهتاب! من اون وقتها تحت تأثير يكسري عوامل به دروغ بهت گفتم دوستت دارم.
از شنيدم حرفش چنان يكه خوردم كه نگاهم به چشمانش ثابت ماند و در بهت و ناباوري گفتم:
-تو چي گفتي؟!!!
اين اولين باري بود كه «تو» خطابش مي كردم. سرش را پايين انداخت و با صداي آهسته اي گفت:
-اين حرف من مال اون روزهاست ولي بايد بدوني كه الان با اون وقتها فرق مي كنه، من به مرور زمان واقعاً بهت علاقمند شدم و قسم مي خورم الان به قدري دوستت دارم كه ...
حرفش رو قطع كردم و گفتم:
-اون وقتها براي چي و در اثر چه چيزي بهم دروغ گفتي؟!
-مي دوني مهتاب ... اميدوارم ناراحت نشي ولي اگه يادت باشه اوايل ترم توي كالج، يكي از دوستان من دعواش شد و تو هم پات وسط كشيده شد و مداخله كردي، اون روز دوستم برات خط و نشون كشيد چون بدجوري بهش برخورده بود. بعد از مدتي از من خواست باهات رابطه برقرار كنم و بعد هم كه بهت خيانت كردم برم دنبال زندگي خودم. من ساده هم براي اين كه كاري براي دوست صميميم كرده باشم قبول كردم. آره! اعتراف مي كنم كه اون اوايل بهت دروغ گفتم، اما به خدا قسم توي اين مدت واقعاً عاشقت شدم و مي خواهم باهات ازدواج كنم. بهت قول مي دم... قول مي دم خوشبختت كنم. من مي تونم...
-بهتره زياد تند نري. ببينيد آقاي «فرانك شومان» ! من نه قبلاً و نه حالا، به شما هيچ علاقه اي ندارم و مطمئن باشيد باهاتون نه تنها ازدواج نمي كنم بلكه رابطه اي هم برقرار نمي كن. پس بهتره خيالتون رو راحت كنم... ناگفته نماند ه هيچ وقت و در هيچ شرايطي هم حرفم عوض نمي شه.
-تو الان از حرف من ناراحتي، شايد وقتي كمي به اعصابت مسلط بشي...
-اصلاً هم اينطور نيست. من دارم با خونسردي نظرم رو بهت مي گم و بهتره باور كني قبل از شنيدن حرفهاي شما هم كه اصطلاحاً حقايق رو گفتيد، همين عقيده رو داشتم.
او با چهره اي غمگين گفت:
-من بچگي كردم، حالا هم اومدم حقيقت رو بهت بگم تا شايد جبران اون اشتباهم بشه اما مثل اين كه نه تنها از اين حقيقت خوشحال نشدي بلكه عصباني هم شدي.
پوزخندي زدم و گفتم:
-يعني واقعاً توقع داشتيد خوشحال بشم؟!
-من از بچگي ياد گرفتم حقيقت هميشه خوبه و در واقع همه بايد از شنيدن حقيقت خوشحال بشن.
-اما نه هر حقيقتي
او با مكث لبخند تلخي زد و گفت:
-حق با توست، اما ازت خواهش مي كنم در مورد پيشنهادم بيشتر فكر كن.
احساس خيلي بدي داشتم و اصلاً دلم نمي خواست حتي نگاهش كنم ولي او به صورت من چشم دوخته بود و انگار مي خواست به تك تك سلولهاي وجوديم رسوخ كند. چند دقيقه اي كه گذشت به ساعتم نگاه كردم و به او گفتم:
-من بايد تا نيم ساعت ديگه خونه باشم.
از جايم بلند شدم و او گفت:
-من ميرسونمتون، پس عجله نكنيد.
همينطور كه كيفم را روي شانه ام مي انداختم گفتم:
-من با مارال قرار دارم و همين الان هم بايد راه بيفتم و گرنه ديرم مي شه
او نيز ايستاد و با هم به سمت در خروجي پارك رفتيم. به اصرار او سوار ماشينش كه يك بي ام و مدل بالا بود شدم. او مرا به محل قرار با مارال رساند اما او هنوز نرسيده بود، چون من براي خلاصي از دست فرانك يك ساعت زودتر از قرارم به مارال رسيده بودم. بالاخره بعد از كلي انتظار مارال به همراه آبگين رسيد. فرانك كه در اين مدت باز هم سعي داشت مرا متقاعد كند با چهره اي مأيوس و نااميد به صورتم خيره شد و گفت:

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:03 AM
-اميدوارم در مورد پيشنهادم فكر كني.
-با وجود اين كه مطمئنم عقيده ام عوض نمي شده، باشه باز هم فكر مي كنم.
-ازت ممنونم كه دعوتم رو پذيرفتي و به حرفهام گوش دادي و به خاطر اون مسئله هم شرمنده ام.
-عيب نداره، به قول خودتون هميشه شنيدن حقيقت خوبه و خوشحالي داره، خداحافظ.
-به اميد ديدار.
آبگين هم از ما خداحافظي كرد و ما با يك تاكسي به خانه برگشتيم و فرانك هم رفت. در راه، مارال كه در مورد فرانك و حرفهايي كه مي خواست بزند خيلي كنجكاو شده بود پرسيد:
-خب... چي گفت:
-هيچي بابا، يادته اون روز جلوي تو كالج...
همه آنچه شنيده بودم براش تعريف كردم، او نيز همانند من از شنيدن اين حرفها هم تعجب كرد و هم ناراحت شد، به سر كوچه مان رسيده بوديم، وقتي پياده شديم، مارال به حالتي جدي گفت:
-يه چيزي بگم باورت مي شه؟
-چي؟!
-من اصلاً آبگين رو دوست ندارم، اگه اون وقتها مي ديدي بهش توجه دارم به اين خاطر بود كه يه كم شبيه هريكاست. اگر به خاطر اين شباهت نبود هيچ وقت راضي نمي شدم باهاش رابطه صميمي برقرار كنم.
-يعني تو فقط به خاطر شباهت اونها به هم...
او سرش را تكان داد و من پوزخند تلخي زدم و در دل به حال آبگين تأسف خوردم كه از همه جا بي خبر صادقانه به مارال عشق مي ورزيد. يعني مارال واقعاً اينقدر خودخواه بود كه فقط به خاطر يك شباهت بخواهد كسي را اسير خودش كند؟ به نظرم عجيب و غير معقول مي آمد. به خانه كه رسيديم، دايي هنوز نيامده بود و جوليا و فردريك داخل حياط بودند.
جوليا گفت:
-بهتون خوش گذشت؟
من و مارال هر دو با گفتن يك «بله» به اتاقمان رفتيم تا لباسهايمان را عوض كنيم، مارال گفت:
-به نظرم خيلي عجيبه كه آركان تا به حال هيچ كاري نكرده!
-مثلاً مي خواد چيكار كنه؟
-نمي دونم ولي بعيده كه تا حالا اتفاقي نيفتاده!
-اصلاً بهش فكر نكن. بريم قهوه بخوريم؟
با تأييد مارال به طبقه پايين رفتيم. جوليا به نزد ما آمد و ضمن نوشيدن قهوه هر سه مشغول صحبت شديم. در همين حين فردريك مثل هميشه موقعيت را مناسب ديد و شيطنتش گل كرده و دوباره شروع كرد به اذيت كردن، تا جايي كه باز جوليا متوسل به دعوا شد و با عصبانيت از او خواست به اتاقش برود. با رفتن فردريك كه همانند گردباد بود دوباره همه جا آرام شد و ما تا زمان شام كه دايي آمد گرم صحبت بوديم. بعد از صرف شام من و مارال منتظر مانديم تا فردريك بخوابد و ما مثل شب گذشته به حياط برويم.
دايي و جوليا كه انگار متوجه انتظار ما شدند، زودتر از هر شب فردريك را به اتاقش بردند تا بخوابد، ما هم با اشتياق به حياط رفتيم. خيلي كنجكاو بودم كه بقيه سرنوشت مارال را بدانم. وقتي در محل هميشگي مان نشستيم مارال لبخند زد و گفت:
-خوشحالم كه دوست داري به حرفهام گوش كني.
و بعد به نقطه اي خيره ماند، انگار كه مي خواست به زمان گذشته برگردد و بعد از چند دقيقه شروع به صحبت كرد.
-بالاخره با هزار و يك زحمت تصميم رو گرفتم كه به خاطر تنها دوستم كه رابطه مون بيش از حد زياد شده بود با آركان صحبت كنم. فرداي اون روز خيلي منتظر آركان شدم اما اون خيلي دير اومد و اينقدر خسته و ناراحت بود كه جرأت نكردم برم پيشش. چند روز به همين منوال گذشت و من هر بار با ديدن چهره گرفته آركان اجراي نقشه و صحبتهام رو، به فرداي اون روز موكول مي كردم. تا اين كه يه روز بعد ازظهر، وقتي از مدرسه برگشتم ديدمش، تو آشپزخونه با مادرم مشغول صحبت بود و به محض ورود من حرفش رو قطع كرد و به اتاقش رفت. من هم مثل هميشه در مورد حرفهاش كنجكاوي نكردم و ناهارم رو خوردم. بعد هم روي كاناپه نشستم تا در موقعيت مناسبي با اون صحبت كنم. آركان به اتاقش رفت و من هم با كسب اجازه وارد اتاقش شدم. خيلي كم پيش مي اومد من برم تو اتاقش، به خاطر همين اون تعجب كرد و گفت:
-كاري داري؟!
-مي تونم ازت يه خواهش كنم؟
او به طرفم برگشت و در حالي كه ابروهايش را بالا برده بود گفت:
-خواهش؟!
-آره، ببين آركان! تو كه بالاخره بايد ازدواج كني... خب؟
-خب...؟!!!
-تينار، دوستم رو كه ديدي؟ هم دختر خوبيه و هم خوشگله، درسش هم كه امسال تموم ميشه و ...
-هيچ معلومه داري چي مي گي؟!!
از لحن و تن صدايش كم مانده بود سنگكوب كنم، با مكث و من من گفتم:
-گفتم... شايد... شايد نظر تو هم بعد از كمي فكر كردن با نظر من...
-يعني من با دوست تو... اين مسخره ترين چيزيه كه تا حالا شنيدم. اصلاً كي به تو گفته براي من دنبال زن بگردي؟ تو بيخود مي كني تو كارهاي شخصي من دخالت مي كني.
-من... من اصلاً نخواستم دخالت كنم فقط گفتم شايد...
-بسه ديگه، نمي خواد ادامه بدي ... بهتره بري به كارهات برسي.
با ناراحتي به طرف در رفتم كه او با صدايي رساتر از قبل گفت:
-در ضمن دفعه آخري باشه كه چنين پيشنهادهايي به من مي دي ها.
بدون بيان جمله اي از اتاقش بيرون اومدم. با اين كه مي دونستم بعد از شنيدن پيشنهاد من هر عكس العملي ممكنه ازش سر بزنه اما بار هم از شدت ناراحتي تو دلم بهش فحش مي دادم. اون بدجوري حالم رو گرفت، حتي نذاشت حرفهام تموم بشه، اونقدر ناراحت و عصباني بودم كه ناخواسته ازش كينه به دل گرفتم. همون روز درست مثل دو روز قبل دم غروب تينار زنگ زد خونه مون تا از كم و كيف قضيه مطلع بشه و ببينه بالاخره چيكار كردم. اما من ترجيح دادم همچنان حرفي بهش نزنم تا از بابت آركان مطمئن بشم، چون با شناختي كه از برادرم داشتم، مي دونستم اونقدرها هم بي تفاوت و بي احساس نيست و اگه باز تينار رو ببينه حتماً با چشم خريدار نگاش مي كنه و با اين حدس كه شايد نظرش عوض بشه، حرفي به تينار نزدم. تينار هم يكسره بهانه مي گرفت كه تو دوست ندار با آركان صحبت كني، به خاطر همين هم داري پشت گوش مي اندازي. اما من قانعش مي كردم كه اين مسئله چيزي نيست كه بشه توش عجله به خرج داد.
اون روزها رفتار آركان خيلي عوض شده بود و من بي خبر از اتفاقاتي كه در شرف روي دادن بود، همچنان دنبال وقتي مناسبي مي گشتم تا بار ديگه پيشنهادم رو طور ديگه اي مطرح كنم. هريكا هنوز از اين ماجرا خبر نداشت تا اين كه يه روز اين فكر كه مي تونم در اين مورد هريكا رو هم دخالت بدم، شايد كه از اين راه به مقصودم برسم توي ذهنم جرقه زد اميدوارم بودم كه روي هريكا رو زمين نندازه. يه روز با هريكا قرار داشتم و هر طوري كه بود اين مسئله رو با اون در ميون گذاشتم و ازش كمك خواستم. هريكا با كمي تأمل گفت:

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:04 AM
-اين كار اصلاً درست نيست.
-چرا؟!
-آخه تو يك بار اين مسئله رو باهاش مطرح كردي و اگه من كوچكترين اشاره اي به اون بكنم خب ... از رابطه ما هم مطلع مي شه ديگه.
وقتي كمي فكر كردم ديدم درست مي گه اما باز هم ازش خواستم هر طوري كه خودش صلاح مي دونه براي تينار كاري بكنه. اون هم كه هيچ وقت روي حرف من «نه» نمي آورد پذيرفت. اون روز موقع جدا شدن هريكا حرفي زد كه منو حسابي تو خماري گذاشت، اون گفت:
- با اين تصميمي كه آركان براي ادامه زندگيش گرفته مطمئني تينار باز هم بخواد با آركان رابطه داشته باشه يا اصلاً ازدواج كنه؟!
-چه تصميمي؟!
هريكا از اين كه من چيزي نمي دونستم خيلي تعجب كرد اما حرفي نزد و فقط گفت:
-من فكر مي كردم بهت گفته باشه ولي مطمئن باش به زودي مي فهمي.
هر كاري كردم بهم بگه نگفت، شايد هم اينطوري درست بود. اين دفعه اولي بود كه با قهر ازش جدا شدم چون در اون موقعيت واقعاً برام مهم بود از كارهاي آركان سر در بيارم، اما اون هيچ حرفي راجع به آركان نزد و من هم با ناراحتي ازش خداحافظي كردم و به خونه برگشتم. از اون شب به رفتار آركان كه تازگيها خيلي غيرعادي شده بود دقت كردم و با كمال تعجب پي به صحبتهاي شبانه اون و پدر بردم.
صبحها هم با مادر صحبت مي كرد و ازش مي خواست كه پدر رو راضي كنه. خيلي كنجكاو شده بودم از تمام قضيه مطلع بشم، به همين خاطر يه شب حدود ساعت يك نصف شب تو پله هاي طبقه دوم گوش ايستادم و به حرفهاي پدر و آركان گوش كردم.
آركان گفت:
-آخه پدر جان، اين چه طرز فكريه كه شما دارين، من اونجا مي تونم كار كنم.
-مثلاً چه كاري؟
-هركاري كه شد، فقط پولي در بيارم، همين برام كافيه.
-ببين آركان! فكر رفتن رو از سرت بيرون كن، من تو رو تنها نمي فرستم به يه كشور غريب.
-شما خيال مي كنيد كه من هنوز بچه هستم؟ نخير الان بست و سه سالمه و مي خوام روي پاي خودم بايستم.
-تو همين جا هم مي توني رو پاي خودت بايستي، فقط نمي دونم كدوم آدم بي سر و پايي نشسته زير پات.
-من اينجا نمي تونم اونطور كه دوست دارم كار كنم. در ضمن پول در آوردن تو اون كشور مثل آب خوردن راحته.
-آخه تو به من بگو مي خواي چيكار كني، بهت قول مي دم همين جا كارت رو درست كنم. اصلاً مگه تو كمبود پول داري كه اينقدر پول پول مي كني؟
-نخير كمبود پول ندارم فقط نمي فهمم علت مخالفت شما چيه؟
-چيزي كه تا حالا هزار دفعه گفتم، من نمي خوام تو تنها بري، همين.
-خب اين كه مشكلي نيست، شما هم با من بيايين.
-آخه پسر مگه عقلت رو از دست دادي؟ من يه عمره دارم جون مي كنم و به مملكتم خدمت مي كنم حالا كه يكي دو سال مونده خدمتم رو به اين مملكت و مردمش تموم كنم، با تو راه بيفتم آلمان؟ نخير اين فكرهاي احمقانه رو از سرت بيرون كن.
-اما پدر...
-ديگه اما نداره، برو بگير بخواب كه دير وقته.
پدر به اتاقش رفت و آركان هم در حالي كه با مشت به دسته مبلي كوبيد با عصبانيت بلند شد و به اتاق خوابش رفت. تازه يكسري از مسائلي كه تا به حال نمي دونستم پي بردم. واقعاً از فكري كه به تازگي تو سر آركان افتاده بود تعجب كردم. آن شب به فكر تينار افتادم كه اگه آركان بره چه ضربه روحي بدي مي خوره، بعد هم به اين فكر كردم كه با رفتن اون ديگه نمي تونم هريكا رو تو منزلمون ببينم و در آخر اين فكر كه اگه آركان موفق بشه نظر پدر و رو عوض كنه و همگي به آلمان مهاجرت كنيم چي؟ اين فكرها چندين ساعت تو ذهنم بود و من ناراحت از اين اتفاقات خوابم نمي برد. خيلي ترسيده بودم چون در اون صورت بايد از هريكا جدا مي شدم و اين امر برام غير ممكن بود.
يك روز كه هريكا اومدم دم مدرسه دنبالم با ناراحتي بهش گفتم:
-تو چرا راستش رو بهم نگفتي؟
-چون من نبايد مي گفتم، خودت بايد مي فهميدي، الانم كه مثلاً باهام قهري و مي خواي تنبيه ام كني باز هم نمي گم.
-خودم همه چيز رو فهميدم.
-پس خيالت راحت شد كه همچين هم مسئله مهمي نيست؟
از حرفش حرصم گرفت و براي اين كه بهش ثابت كنم كه خيلي هم مهمه، به دروغ متوسل شدم و گفتم:
-اينطور كه معلومه شما هنوز اصل مطلب رو نمي دونيد.
او با تعجب نگام كرد و منتظر ادامه صحبتم موند كه گفتم:
-قرار شده اگه آركان بره ما هم باهاش بريم.
او چنان جا خورد كه با شتاب ماشين رو گوشه خيابون نگه داشت و گفت:
-تو چي گفتي؟!!
-به احتمال زياد همه با هم ميريم.
-داري شوخي مي كني؟
-نه... اصلاً.
-اما آركان حرفي از اين مسئله به من نزد.
شونه هام رو بالا انداختم و به بيرون چشم دوختم. هريكا شوكه شده بود و من از اين كه اينطور قضيه رو مهم جلوه داده بودم راضي بودم. وقتي ديدم به اندازه كافي تنبيه شده گفتم:
-البته هنوز صد در صد نيست. ولي احتمالش خيلي زياده.
-من خيلي متعجبم، آخه هيرات خيلي به كارش علاقمنده، چطور قبول كرده...
-ببين هريكا! هر چي صلاح باشه همون ميشه.
-يعني تو اصلاً ناراحت نيستي كه مي خواي از اينجا بري؟!
-خب... چرا، ولي من كه نمي تونم مانع رفتنشون بشم. در ضمن با سرنوشت نمي شه چنگيد.
او لبخند تلخي زد و بدون حرف ديگري منو به خونه رسوند. موقع پياده شدن از ماشين ازش پرسيدم:
-راستي! در مورد تينار كه با آركان صحبت نكردي؟
-نه هنوز.
-پس نمي خواد چيزي بهش بگي، بذار قضيه رفتن و موندنمون روشن بشه بعد.
-باشه، ولي اميدوارم نظر پدرت عوض بشه.
-من هم همينطور.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:04 AM
اون روز وقتي به خونه اومدم قلباً از اين كه موجب ناراحتي هريكا شده بودم از دست خودم عصباني شدم اما مطمئن بودم اون اصلاً كينه اي نيست و حتي اگه بفهمه از روي عمد بهش دروغ گفتم ازم دلخور نمي شه...
مارال با مكث گفت:
-مهتاب خوابيدي؟!
چشمانم را باز كردم و گفتم:
-نه، داشتم گوش مي كردم.
-بهتره بريم بخوابيم، بقيه اش باشه براي فردا شب.
-باور كن خوابم نمي ياد. دوست دارم امشب تا آخرش رو تعريف كني.
-آخه هوا كمي سرده و من هم خيلي خسته هستم. دلم مي خواد امشب زودتر بخوابم.
با خواسته اش موافقت كردم و هر دو به اتاقمان رفتيم و خوابيديم.
روز بعد خيلي زود گذشت و شب هنگام، در حالي كه سر هر دويمان از فرط درس خواندن در حال انفجار بود به طبقه اول رفتيم و با تعجب جوآنا، را ديديم كه همراه دوستش براي شام به منزل ما آمده بود. هر دو سلام كرديم مارال با آرنج به پهلوي من زد و چون آنها را نمي شناخت. تا خواستم حرفي بزنم جوليا با لبخند به او گفت:
-مارال جون! ايشون مادرم هستن جوآنا، ايشون هم دوستشون هستن.
و بعد رو به مادرش كرد و گفت:
-ايشون مارال، دوست مهتابه، چند روزي مهمان ماست.
همه لبخند به لب داشتيم، جوآنا به سختي هيكل چاقش را روي مبل جابجا كرد و آنگاه بود كه سؤال و جوابهاي جوآنا و دوستش از مارال و گاهي من شروع شد. هر دو زير رگبار سؤالات آنها قرار گرفتيم. مارال كه ذاتاً دختر خجالتي بود و به نظر خيلي معذب مي آمد ولي بالاجبار به تمام سؤالاتشان به طور مختصير پاسخ داد. در همين موقع دايي به همراه فردريك از بيرون آمد و جمعمان كامل شد. من و مارال وسايل شام را روي ميز چيديم و همگي در محيطي صميمانه مشغول صرف شام خوشمزه اي كه دستپخت جوليا بود شديم. دوست جوآنا نيز زن بسيار نازنيني بود و كلي از خاطرات گذشته اش كه اكثراً جوآنا نيز در آن دخيل بود برايمان تعريف كرد. همه در حال گوش كردن به صحبتهاي او بوديم كه يكدفعه صداي جيغ و فرياد فردريك را از حياط شنيديم، تا خواستيم به سمت حياط برويم فردريك دوان دوان وارد ساختمان شد و در را محكم بست و به در تكيه داد و يواش يواش پشت در نشست، آنقدر رنگ و رويش پريده بود و نفس نفس مي زد كه همه مان ترسيديم. دايي پرسيد:
-چي شده فردريك؟ از چي فرار كردي؟!
او يكدفعه زد زير گريه و خودش را در آغوش پدرش انداخت. همه ناراحت از جو به وجود آمده منتظر شنيدن اصل مطلب بودند كه صداي پارس سگ همسايه كل فضاي حياط را پر كرد. دايي بدون اين كه بيرون برود و ببيند اين سگ چرا در حياط ماست، فردريك را از خودش جدا كرد و با جديت گفت:
-خب... اشكات رو پاك كن و قشنگ تعريف كن ببينم چي شده.
فردريك با بغض و هق هق گفت:
-داشتم... داشتم باهاش بازي مي كردم كه ... كه يكدفعه دنبالم كرد.
-منظورت گرگي است؟
گرگي سگ همسايه كناريمان بود كه غالباً صداي پارس كردنش نمي آمد مگر اين كه اتفاقي مي افتاد و يا كسي اذيتش مي كرد. فردريك گفت:
-آره بابا جون.
-چطوري باهاش بازي مي كردي؟!
-از تو حياط خودمون بهش سنگ مي انداختم و اون به همون جايي كه سنگها مي افتاد نگاه مي كرد ولي سنگ آخر خورد تو صورتش و اون هم از ديوار پريد تو حياط و دنبالم كرد، مي خواست گازم بگيره.
من و مارال خيلي سعي كرديم جلوي خنده مان را بگيريم. اما دايي با جديت با فردريك صحبت كرد و به او گفت كه كارش بسيار زشت بوده، سپس به داخل حياط رفت و گرگي را به خانه همسايه برد و موضع را براي آنها تعريف كرد و با عذرخواهي سگشان را تحويل داد. فردريك كه خيلي ترسيده بود زود به رختخوابش رفت و خوابيد، ما هم راجع به شيرين كاريهاي او صحبت كرديم.
حدود ساعت دوازده بود كه جوآنا به همراه دوستش به منزلشان رفتند و دايي و جوليا هم به اتاق خوابشان.
پيشنهاد دادم به حياط بريم ولي مارال گفت:
-امشب اصلاً حوصله حرف زدن ندارم حقيقتش خيلي خسته هستم و تا همين الان هم به زور بيدارم.
-باشه هر طور ميل توست ولي فردا شب بايد جبران امشب رو بكني ها.
او قول داد و به اتاقمان رفتيم و خوابيديم.
فرداي آن روز خيلي سر حال از خواب بيدار شديم و بعد از خوردن صبحانه اي مفصل، مشغول كارهايمان شديم. هنوز دو ساعت بيشتر نگذشته بود كه جوليا در زد و وارد شد و تلفن را به سمت من گرفت و گفت:
-يه آقايي با تو كار داره.
با تعجب به مارال نگاه كردم و گوش را گرفتم. جوليا از در خارج شد، گفتم:
-بفرماييد!
-سلام مهتاب.
-سلام! شما؟!
-من...؟ بگذريم، حالتون چطوره؟
-من شما رو نمي شناسم.
- چرا مي شناسيد، مطمئنم.
-خيلي ببخشيد، من كارهاي زيادي دارم و فرصت صحبت با شما رو هم اصلاً ندارم.
ارتباط را قطع كردم ولي گوشي دوباره زنگ زد. تا ارتباط برقرار شد گفت:
-من جرج هستم.
-ولي من شما رو نمي شناسم.
-بهتره قبل از انكار كردن كمي فكر كنيد، خيابان مولنانيا، رستوران «فرموخز»
به ياد آن روزي افتادم كه با آبگين به رستوران رفتيم تا د رمورد مارال صحبت كنيم. هنوز حرفي نزده بودم كه او گفت:
-با يه آقاي جووني بوديد.
-بله به خاطر آوردم چه روزي رو مي گيد، اما شما رو اصلاً يادم نمي ياد.
-روبروتون بودم. البته بعيد نيست شما منو نديده باشيد چون اونقدر گرم صحبت بوديد كه اصلاً اطرافتون رو نگاه نمي كردين.
-حالا امرتون رو بفرماييد.
-مي خواستم ببينمتون.
-اما من كه گفتم اصلاً شما رو نمي شناسم پس مطمئناً نمي تونم خواسته تون رو قبول كنم، متأسفم.
-ببينيد! من با هزار زحمت تونستم اطلاعاتي در مورد شما پيدا كنم.
پس زحمتهاي منو بي جواب نداريد.
-براي چي مي خواهيدمنو ببينيد؟!
-مي خوام حضوري باهاتون صحبت كنم.
-اما من اصلاً وقت ندارم.
-مي دونم موقع امتحاناته، ولي ...
-تا الان هم خيلي وقتم رو گرفتيد، لطفاً ديگه زنگ نزنيد.
تلفن را قطع كردم ولي بعد از جند دقيقه دوباره زنگ زد و گفت:
-اين كمال بي احترامي است كه شما هي تلفن رو قطع مي كنيد.
-پس حتماً نمي دونيد، مزاحمت از بي احترامي بدتره.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:04 AM
-ولي من كه گفتم، به هيچ عنوان قصد مزاحمت ندارم.
-اما مزاحم شديد.
-يعني واقعاً اينطور فكر مي كني؟!
-البته.
-پس من يه موقع مناسب تماس ميگيرم.
اين بار، او قبل از من تلفن را قطع كرد، گوشي را روي تخت انداختم و با تعجب گفتم:
-من نمي شناختمتش.
و بي تفاوت شانه هايم را بالا انداختم.
هوا تاريك شده بود كه به طبقه پايين رفتيم. فردريك در هال روي زمين نشسته بود و مداد رنگهايش را دورش پخش كرده بود و نقاشي مي كرد. من و مارال با لبخند به هم نگاه كرديم و به ياد شب گذشته دستمان را جلوي دهمانما گرفتيم و خنديديم. هر دو به آشپزخانه رفتيم تا كمي به جوليا كمك كنيم. به ياد دوست جوآنا افتادم و از جوليا پرسيدم:
-دوست جوآنا هم تنهاست؟
-نه، يه پسر بزرگ داره كه اكثراً خونه نيست، مثل اين كه افتاده تو كارهاي خلاف.
مارال گفت:
-بيچاره.
جوليا ادامه داد:
-مي دونيد بچه ها،اونها از هشت سالگي با هم دوستن، اون زمانها همسايه بودن، وقتي هم كه منزشون عوض شد باز هم به دوستيشون ادامه دادن تا همين حالا كه اين همه سال ميگذره.
من و مارال از شنيدن حرف جوليا و همچنين تصور اين همه سال با تعجب به هم نگاه كرديم و در دل به آنها آفرين گفتيم، مارال با حسرت گفت:
-خوش به حالشون كه اينقدر با هم خوب بودن كه تونستن تا الان به دوستيشون ادامه بدن.
-واقعاً بايد بهشون افتخار كرد، اينطور افراد كم پيدا ميشن.
با خوابيدن فردريك خانه در سكوتي مطلق فرو رفت و من و مارال به حياط رفتيم. آن شب بر خلاف شبهاي ديگر هوا ابري بود و كرد. مارال نفس عميقي كشيد و گفت:
-تا اونجا گفتم كه به هريكا دروغ گفتم. منتظر مونده بودم تا بفهمم عاقبت، آركان موفق مي شه حرفش رو پيش مي بره يا نه، دلم براي تينار مي سوخت ولي نمي تونستم قبل از مطمئن شدن از كار آركان همه چيز رو بهش بگم. بعد از چند روز بالاخره فهميدم آركان گفته «من هر طوري كه شده ميرم، حتي اگه پدر نذاره» از رفتن آركان مطمئن شدم چون اون اگه تصميمش رو مي گرفت و بعدهم رو دنده لج مي افتاد حتماً اون كار رو عملي مي كرد و حقيقتاً از اين امر قلبم گرفت. خوب مي دونستم با رفتن اون،دوست عزيزم ضربه بدي مي خوره و حتي شايد مشكل روحي پيدا كنه چون از علاقه اش به آركان كاملاً مطمئن بودم. يه روز بالاخره تصميم گرفتم تا كم كم اون رو از قضيه مطلع كنم، بنابراين به خونمون دعوتش كردم. وقتي اومد به خيال اين كه موضوع رو به آركان گفتم و اون هم موافقت كرده با خوشحالي صورتم رو بوسيد و گفت:
-مي دونستم تو هر كاري كه بتوني مي كني.
من سكوت كرده و همچنان جدي به صورت شاد اون نگاه مي كردم. تينار كه اين حالتم رو ديد يكدفعه رنگ و روش رو باخت و با دلهره گفت:
-چيزي شده؟!
-مي دوني تينار! يكسري اتفاقات تو خونه ما افتاده كه من صلاح دونستم تو هم بدوني.
-چه اتفاقي؟!!
-قبل از هر چيز بهت بگم كه آركان اصلاً لايق تو نيست...
-يعني چي؟! تو حق نداري اينطور صحبت كني.
-دوست ندارم حرفم رو قطع كني. پس بهتره فقط گوش كني. آركان داره مي ره خارج، اصلاً هم خيال ازدواج نداره و به زودي از اينجا مي ره.
تينار يكدفعه رنگ و روش مثل گچ، سفيد شد و با بغض و ناباوري گفت:
-داري دروغ مي گي... من مي دونم، تو اصلاً دلت نمي خواد من و آركان به هم برسيم. تو اينقدر خودخواهي كه با اين حرفهات مي خواي منو دلزده و سرد كني...
-گوش كن تينار ...
-نمي خوام چيزي بشنوم، خب اگه نمي خواستي كاري برام بكني چرا بهم قول دادي، آركان خيلي هم از خداشه كه با من ازدواج كنه اما تو ... ديگه نمي خوام ببينمت مارال، نمي خوام.
با گفتن اين حرفها بغضش تركيد و دوان دوان از اتاقم خارج شد و رفت. داشتم ديوونه مي شدم. اصلاً توقع چنين عكس العملي رو نداشتم و فكر مي كردم حرفهام رو باور مي كنه و لااقل با اين مسئله، منطقي برخورد مي كنه. من فقط به خاطر خودش حقيقت رو بهش گفتم اما اون نه تنها منطقي برخورد نكرد بلكه به من هم تهمت زد و رفت. البته اصلاً از دستش ناراحت نشدم چون مطمئن بودم وقتي متوجه اصل مطلب بشه به خاطر در جريان گذاشتنش ازم تشكر هم مي كنه. چند روز گذشت اما نه خبري ازش شد و نه به تلفنهاي من جواب داد. توي مدرسه هم اصلاً بهم اهميت نمي داد، حتي جاش رو هم عوض كرده بود و ديگه كنار من نمي نشست. همه بچه هاي كلاس از رفتار ما تعجب كرده بودن و قهر تينار براشون عجيب بود. چرا كه ما تا اون روز هميشه و همه جا با هم بوديم و هيچ وقت هم قهر و دعوا تو كارمون نبود. آركان هم افتاده بود سر لج و خودش رفته بود سفارت و تمام كارهاش رو انجام داده بود و فقط ممونده بود رضايت پدرم كه همين مسئله كارهاش رو خراب كرد. آخه اگه بدون اجازه پدرم ميرفت هيچ پشتوانه مالي براي اقامت تو اون كشور نداشت واين امر خيلي مسئله مهمي بود. ديگه موضوع رفتن آركان توي خونه و پيش اقوام علني شده بود و هر كس يه نظري مي داد. اكثر اوقات هم توي خونه جنگ و دعوا بود و اين حالت نه تنها منو، بلكه پد رو مادرم رو هم كلافه كرده بود، به قدري كه مادر ديگه طاقتش تموم شد و از پدر خواست بذاره آركان بره اما پدر همچنان مخالف بود و از حرفش بر نمي گشت. آركان به هر حقه اي رو آروده بود تا بلكه موفق بشه و نظر پدر رو هم عوض كنه اما با وجود تمام تلاشش نتونست كاري از پيش ببره و مهلت ويزاش تموم شد و اجازه تمديد هم نداشت. آركان مثل ديوونه ها شده بود به طوري كه حتي هريكا هم نمي تونست آرومش كنه. پسري رنجور و عصبي كه اگه مي تونست ا زخونه فرار مي كرد اما با تمام شهامتي كه تو وجودش سراغ داشتم جرآت اين كار رو نداشت. من و هريكا هم هر قوت همديگر رو مي ديديم فقط موضوع صحبتمون آركان بود. يه روز نزديك غروب، وقتي كه تو اتاقم مشغول درس خوندن بودم، آركان با حالتي عصباني كه تا به اون روز ازش نديده بودم، با لگد در اتاقم رو باز كرد و با مكثي كوتاه به طرفم حمله ور شد و همين طور كه هرچي از دهنش در مي اومد بهم مي گفت، منو زير مشت و لگد گرفت. تا تونست كتكم زد و بهم ناسزا گفت، اصلاً علت اين كارش رو نمي دونستم. حتي پيش خودم فكر كردم حتماً تلافي مخالفت پدر رو نتونسته جور ديگه اي در بياره، افتاده به جون من بيچاره. اما اون موهام رو از پشت كشيد و گفت:
-هر دوتاتون رو ميكشم، هم تو و هم اون هريكاي بي سر و پا رو، حالا منو گول مي زنيد؟ اين كتكي كه نوش جان كردي فقط سزاي يه قسمت از خطاييه كه مرتكب شدي.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:04 AM
و با گفتن اين جملات راهش رو كشيد و رفت، اون موقع بود كه همه چيز برام روشن شد. همين وطر كه از بيني و لبم خون راه افتاده بود اشكهام سرازير شد و تنم لرزيد. دردي كه سرتاپاي وجودم رو گرفته بود فراموشم شد و به هريكا انديشيدم و ترس از اين كه نكنه بلايي سرش بياد باعث شد، سرم به دوران بيفته. اونقدر كتك خورده بودم كه انگار تمام استخوانهام خرد شده بود و نمي تونستم رو پاهام بايستم. اين كه آركان از كجا فهميد و پي به رابطه من و هريكا برد كاملاً برام غير قابل فهم بود.
بعد از چند ساعت تازه تونستم بايستم. قرار بود اون ساعت برم پيش هريكا، علامتمون هم دو تا بوق ماشين جديد هريكا بود. رفتم دم پنجره و به انتظار ايستادم ماشين هريكا رو كه يه اپل سفيد رنگ بود شناختم. اون سمت خيابون ايستاد و دو تا بوق زد و به پنجره اتاقم نگاه كرد، من پشت پرده بودم و مسلماً ديده نمي شدم. همين طور كه نگاهش مي كردم و اشك مي ريختم يك آن متوجه آركان شدم كه از خونه خارج شد، ستون فقراتم چنان تيري كشيد كه چشمام رو بستم و آه بلندي كشيدم، اگه خودم رو كنترل نكرده بودم حتماً از حال مي رفتم ولي به هر نحوي كه بود خودم رو سر پا نگه داشتم ....
در همين موقع مارال كه چشمانش پر از اشك شده بود زد زير گريه و همين طور كه خودش را در آغوشم انداخت زار زار گريست. من نيز كه بسيار تحت تأثير قرار گرفته بودم، از شنيدن حرفهاي او خيلي ناراحت شدم و موهايش را نوازش كردم. او انگار خيال آرام شدن نداشت و همچنان گريه مي كرد، حالش اصلاً مساعد نبود. او را بلند كردم و به اتاقم بردم. كمي آرام شد اما باز هم اشك مي ريخت، دلم خيلي به حالش سوخته بود اما نمي توانستم علت اصلي گريه اش را درك كنم چرا كه از بقيه اتفاقات بي خبر بودم. من در رختخوابم نشستم اما مارال گوشه تخت کز کرده بود و با چشمان سرخ شده اش به زمین نگاه می کرد، دلم نیامد با حرفهایم خلوتش را به هم بزنم به همین دلیل سکوت کردم. با رعد و برقی هوای بیرون روشن شد و بعد هم رگباری شروع به باریدن کرد. آهسته به کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم. بوی نم و رطوبت، صدای زیبای باران و منظره دیدنی بیرون، همه و همه باعث شد مارال به کنارم بیاید و دقایقی در سکوت به بیرون چشم بدوزیم. در آلمان از این باران ها زیاد می بارید.اما این بار من احساس دیگری داشتم و صدای باران از خود بی خودم کرده بود و به من آرامش می بخشید. بعد از چنددقیقه، مارال سکوت را شکست و با صدایی بغض آلود گفت:
-اون روز هم هوا ابری بود اما بارون نمی اومد، داشتم از پنجره به هریکا نگاه می کردم، گفتم که تازه ماشین خریده بود و می خواست برای اولین بار با ماشین جدیدش منو ببره بیرون. هریکا به محض دیدن آرکان از ماشین پیاده شد و جلو اومد و دستش رو برای دست دادن دراز کرد اما آرکان یه چیزی بهش گفت و یقه اش رو گرفت. متوجه شدم هریکای بیچاره به آن، جا خورد، اما وقتی رفتار آرکان رو دید اون هم یقه آرکان رو گرفت و دعواشون بالا گرفت، مشتهایی بود که تو سر و صورت هم می زدن، اونقدر ناراحت بودم که قلبم فشرده می شد و زبونم بند اومده بود. وقتی مردم جمع شدن و اونها رو از هم جدا کردن، به زور یه مرد مینانسال هریکا سوار ماشینش شد و حرکت کرد، آرکان هم همین طور بهش ناسزا می گفت. هریکا هنوز به سر کوجه نرسیده بود که ماشین از کنترلش خارج شد و با سرعت زیادی به دیوار خورد. بی اراده جیغ بلندی کشیدم ودوان دوان از خونه خارج شدم. دم در، آرکان که صورتش غرق خون بود خواست جلوم رو بگیره ولی من به عقب هولش دادم و بدون کفش به سر کوجه دویدم. به ماشین هریکا نرسیده بودم که ماشین منفجر شد و من در بهت و حیرت به شعله های زبانه کشیده نگاه می کردم... هیچکس هیچ کاری نمی کرد، هیچکس...
مارال چند بار کلمه «هیچکس» را تکرار کرد و دوباره اشکهایش سرازیر شد. خواستم آرومش کنم که او با صدایی بغض آلود گفت:
-می خوام بقیه اش رو بگم... هر چی فریاد زدم کمکش کنید هیچ کس جرأت جلو رفتن نداشت، هریکا... هریکای من، توی آتیش مُرد، همه اش به خاطر من، به خاطر آرکان... اگه اون اونطور رفتار نمی کرد شاید اون نمی مرد. همون جا نشستم و زار زدم. آرکان اومد و زیر بازوم رو گرفت و از بین جمعیت منو به خونه برد...
مارال با مکثی طولانی ادامه داد:
-شعله های آتیش و یاد و خاطره اون روز، مغز استخوانم رو می سوزونه. از اون روز مثل دیوونه ها شدم، توی تب می سوختم وهیچ دکتر نتونست تبم رو پایین بیاره. توی خونه، همه از قضیه من و هریکا با خبر شدن، پدرم رو که اصلاً ندیده بودم اما مادرم تنها کسی بود که شبانه روز بالای سرم می نشست. دلم میخواست تو مراسم تدفین تنها کسی که دوستش داشتم شرکت کنم ولی اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از تختم پایین بیام. حتی برای رفتن به دستشویی هم مشکل داشتم. بعد از چند هفته تبم قطع شد ولی مثل روانیها شده بود. تا چشمم به پنجره اتاق می افتاد تشنج می کردم. با گذشت مدتی دیگه تب نمی کردم واشکی هم برای ریختن نداشتم. فقط یاد هریکا بود که باعث عذاب وجدانم شده بود، فکر این که هریکا مرده باشه منو تا سر حد جنون می رسوند. باورش برام سخت بود چرا که ما به هم قول داده بودیم هیچ وقت همدیگه رو ترک نکنیم اما اون رفت و باعث و بانی اش تنها، برادر خودم بود. از آرکان اونقدر نفرت پیدا کردم که از همون اول بهش اجازه ندادم بیادتو اتاقم. دیگه برام مهم نبود که کسی از رابطه من و هریکا باخبر بشه، حتی پدرم. بعد از یه مدت نسبتاً طولانی تازه موفق شدم نگاهی به کتابهام بکنم هر چند که زمان برگزاری امتحانات به پایان رسیده بود ولی مادرم به خاطر بیماریم با مدیر دبیرستان صحبت کرده بود و اونها هم اجازه داده بودند به صورت انفرادی امتحان بدم. به همین خاطر بالاجبار مادرم در روز، کمی درس میخوندم. برای امتحاناتم هم با مادر به مدرسه می رفتم و بر میگشتم توی اون مدتی که از خونه خارج می شدم شهامت این که به سمت راست کوچه نگاه کنم رو نداشتم و می ترسیدم با دیدن اونجا دوباره حالم دگرگون بشه و تشنج کنم. بعد از دادن امتحانهایی که فکر کنم نمره هاش از نمره امتحاناتی که تا اون موقع داده بودم بدتر بود، تازه برای اولین بار با پدرم روبرو شدم... داشتم از ترس غش می کردم اما پدرم فقط با همان جدیت همیشگیش بهم نگاه کرد و بعد هم منو کنار زد و به اتاقش رفت.از همون روز از نگاه پدر وحشت عمیقی تو دلم افتاد که هنوز هم از نگاهش می ترسم. به خاطر این که دیگه با اون روبرو نشم ناهار و شامم رو هم توی اتاقم می خوردم.وقتی اوضاع روحیم کمی بهتر شد تازه به خودم مسلط شدم و به این فکر افتادم که آرکان از کجا فهمیده. این مسئله که چه کسی عامل اصلی مرگ هریکای عزیزم بود، باعث شد جسارت به خرج بدم و یه روز عصر به اتاق آرکان برم. وقتی وارد اتاقش شدم بدنم می لرزید، اون پشت میزش نشسته بود و به صفحه مانیتورش نگاه می کرد، تا منو دید فایلهای کامپیوترش رو بست و بدون بیان حرفی بهم چشم دوخت.احساس کردم اگه بخوام بایستم و حرف بزنم ممکنه از حال برم به خاطر همین روی تختش نشستم. سکوت بدی بینمون بود به قدری که نمی دونستم با چه جمله ای این سکوت رو بشکنم اما بالاخره با هزار و یک زحمت گفتم:
-تو از کجا فهمیدی؟
-چی رو؟
-من و هریکا رو ...؟
-ماه هیچ وقت زیر ابر نمی مونه.
لجم گرفت و سوالم رو تکرار کردم. اون اخمهایش رو درهم کرد و گفت:
-دونستنش چه دردی از تو دوا می کنه؟
-تو کاری به این کارها نداشته باش.
-بهتره درست حرف بزنی و گرنه...

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:05 AM
-وگرنه چی؟ می خوای باز هم بزنی یا کس دیگه ای رو بکشی.
اون از شنیدن حرفم ابتدا یکه خورد و بعد با عصبانیت به طرفم اومد و سیل محکمی به صورتم زد و فریاد کشید:
-کثافت! اون خودش مرد.
در حالی که دستم روی صورتم بود و بغض داشت خفه ام می کرد گفتم:
-اگه تو... تو درست برخورد می کردی...
-حتماً می رفتم صورتش رو هم می بوسیدم که بهم خیانت کرده و از اعتمادم سوء استفاده کرده!
-اصلاً به تو چه مربوطه؟
-خفه شو.
-تو همیشه کارهات اشتباهه.
-تو نمی خواد درس اخلاق به من بدی، خیلی خوب غلطی کردی حالا اومدی منو موعظه می کنی؟
-من فقط می خوام بدونم او شخص کی بود که...
-خیلی دلت می خواد بدونی؟ باشه می گم، من از تینار شنیدم، اون تمام اتفاقاتی رو که بین شما افتاده به من گفت، اینطور که فهمیدم، معشوقه جنابعالی همین روزها می خواست به تو هم خیانت کنه و ...
-تینار... تینار این حرفها رو زده؟!!! این امکان نداره، غیر ممکنه.
آرکان خنده بلندی کرد و گفت:
-تو راست می گفتی اون واقعاً دختر خوبیه، کسی که راز دوستش رو اینقدر قشنگ پیش خودش نگه داره معلومه که واقعاً دختر خوب و قابل اعتمادیه، حتی برای ازدواج هم ...
اون با حرفهاش هم منو مسخره می کرد و هم تینار رو، اما اینهادیگه برام مهم نبود و چیزی که در اون لحظه مثل خوره به جونم افتاده بود خیانت تینار بود . هیچ وقت فکر ش رو نمی کردم روزی به خاطر کسی که این همه بهش اعتماد داشتم، هریکا، مرد زندگیم رو از دست بدم. یعنی اون با اون قیافه مظلوم و دوست داشتنیش منو فریب می داد؟ وای خدای من! من چقدر احمق بودم. توی این فکر و خیالها بودم که یاد روز آخری افتادم که به منزل ما اومد و باحالت قهر و ناراحتی رفت و تازه فهمیدم اون چرا این کار رو کرده. آرکان هنوز داشت حرف می زدم و من هیچ کدام از حرفهاش رو نمی شنیدم. زمانی به خودم اومد که آرکان گفت:
-به حرفهام گوش می کنی؟
بهش نگاه کردم، اون با لبخند گفت:
-اما من بازم خوشحالم چون اگر غیر از این اتفاق افتاده بود رفتنمون به آلمان غیر ممکن بود.
-منظورت چیه؟!
-یعنی فهمیدن من و مردن هریکا، باعث شد پدر رضایت بده و از اینجا بریم.
از طرز حرف زدنش به قدری ناراحت شدم که می خواستم بادستهای خودم خفه اش کنم اما خودم رو کنترل کردم و فقط گفتم:
-تو حق نداری اینقدر راحت در مورد هریکا صحبت کنی.
-چی درای می گی؟! اونکه مُرد و رفت، تو هنوز هم داری...
ایستادم و با عصبانیت گفتم:
-ازت بیزارم آرکان و بدون که هیچ وقت نمی بخشمت.
و با بیان این جمله از در خارج شدم و دوان دوان به اتاقم رفتم. خون خونم رو می خورد و از فرط عصبانیت سرم داشت منفجر می شد. چیزی که میخواستم بدونم، فهمیدم اما هنوز هم باورش برام سخت بود. از این که می دیدم آرکان پشیمون نیست، دلم آتیش می گرفت. تینار دوست صمیمیم بود و فکر این که روزی بخواد با حرفهای خودم بهم خیانت کنه و در واقع از پشت بهم خنجر بزنه سخت و توانفرسا بود، به خصوص که اون به دروغ حرفهایی به آرکان زده بود که اونو حسابی تحریک کرده بود، بعد از کمی فکر کردن جمله خود تینار که گفته بود «آدمها اگه به عمر هم باهم زندگی کنن باز هم نمی تونن همدیگر رو بشناسن.» در ذهنم نقش بست و به حقیقت جمله اون پی بردم. دیگه از آرکان و دیدنش حالم به هم می خورد. نمی دونم اون به چه حقی به خودش اجازه میداد به هریکای عزیزی که به خاطر رفتار اون از بین رفت، توهین کنه و یا در موردش این طور صحبت کنه، تا شب با خودم فکر می کردم که چیکار کنم تا زهرم رو به تینار بریزم ولی اون رو هم زخمی می دیدم چون به درستی دریافته بودم اون به خطر حرصی که داشته دست به چنین کاری زده و در واقع همین که آرکان محلش نمی ذاره براش کافیه. از فکرهایی که کرده بودم منصرف شدم، فقط به درگاه خدا دعا می کردم انتقام هریکا و زندگی نابود شده ام رو ازش بگیره.
مارال باز شروع به گریستن کرد اما دوباره سعی کرد تسلطش را حفظ کند و با بغض ادامه داد:
-میدونی مهتاب! بعد از این همه مدت که با تینار دوست بودم، نمی دونم چرا این کار رو کرد، اون آینده منو به نابودی کشید و مطمئنم این کارش بی جواب نمی مونه. بعد از چند وقت فهمیدم، پدرم داره مقدمات رفتنمون رو آماده می کنه به مادرم گفتم:
-آخه چرا می خواهیم بریم؟ ما که اینجا زندگی بدی نداریم.
چهره مادر هم درهم رفت و با ناراحتی گفت:
-من هم راضی نیستم ولی پدرت عقیده داره به اندازه کافی تو این محله آبروریزی شده، آرکان هم پاشو کرده تو یه کفش و می گه می خواد بره. پدرت هم خودش رو بازخرید کرده و داره کارها رو ردیف می کنه.
-می دونم مامان جون! همه چی تقصیر منه.
-نه مادر، سرنوشته که با زندگی آدمها بازی می کنه.
پوزخندی زدم و در دل به تینار ناسزا گفتم، چرا که مسبب تمام این مسائل اون بود. بعد از چند روز متوجه شدم همه چیز جذبه و مادرم مشغول جمع کردن وسایل ضروری خونه است. پدر هم خونه رو برای فروش گذاشت. تنها کسی که از وضع به وجود آمده راضی و خشنود بود و به کارهای شخصیش می رسید آرکان بود که اون روزها تو پوست خودش نمی گنجید و تمام فکر و ذکرش رفتن به آلمان و زندگی مرفه اونجا بود. طبق خواسته مادر، من هم وسایل اصلی و ضرورم رو جمع کردم. در عرض دو هفته خونه فروش رفت و ویزاهامون هم حاضر شد. بعد از امتحاناتم و گرفتن مدرک دیپلم اون هم با نمره های خیلی افتضاح، دیگه پام رو از خونه بیرون نذاشته بودم اما روزیکه تصویب شد، هفته آینده پرواز داریم، از مادر م خواستم یک بار هم که شده سر قبر هریکا برم. مادرم که دلش خیلی برام سوخت هبود تلفنی محل دفن هریکار رو زا خانواده اش پرسید، یه روز که پدر و آرکان نبودن به اونجا رفتم. هنوز وارد قبرستان نشده بودم که قلبم پاره پاره شدو احساس کردم دارم می میرم، به خاطر همین چند دقیقه ای به گوشه بیرون از اون محوطه قبرستان که بی شباهت به پارک ایستاده بود، بعد از مدتی گشتن بالاخره موفق شدم قبر هریکا رو پیدا کنم. برای چند لحظه بدون کوچکترین عکس العملی ایستادم و به سنگ قبرش خیره موندم، باور این که اون الان زیر این سنگ و خاک خوابیده باشه برام غیر ممکن بود. یکدفعه پاهام سست شد و بی اراده دسته گفی که براش خریده بودم از دستم افتاد و بعد هم خودم بی توجه به اطرافیانم روی قبر هریکا افتادم و تا جا داشتم زار زدم. نمی دونم چقدر گذشته بود که سرم رو بلند کردم و بار دیگر به قبر نگاه کردم. تو حال و هوای خودم بود و انگار به صورت هریکا چشم دوخته بودم. شروع به صحبت کردم.
-وای هریکا! هریکای من! عزیز من! عشق من... مگه تو بهم قول نداده بودی که در هیچ شرایطی تنهام نذاری؟ مگه تو نگفتی دوستم داری؟ پس چرا رفتی؟ چرا... هریکا! تو رو خدا برگرد. من بدون تو چیکار کنم؟ من بی تو می میرم هریکا، می میرم. ازت خواشه می کنم برگرد، التماست می کنم...

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:05 AM
حدود دو ساعت اونجا بودم و با اون در دل می کردم. اصلاً تو حال و هوای خودم نبودم. بعد از یه مدت طولانی که در اون لحظه به نظرم چند ثانیه بیشتر نیومد، تازه به خودم اومدم. یه خانم بالای سرم ایستاده بود و در سکوت به من نگا می کرد. وقتی متوجه اش شدم، اون هم کنار قبر نشست و اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
-تو مارال هستی، درسته؟
سرم را به نشانه پاسخ مثبت تکان دادم، دوباره اشکهاش سرازیر شد و بین گریه هاش، در حالی که به قبر هریکا چشم دوخته بود گفت:
-اون همیشه از تو حرف می زد، می گفت که چقدر دوستت داره، می خواست باهات ازدواج کنه. آه پسر گلم، همه تو رو دوست داشتن. ببین حالا کی اومده دیدنت، مارالی که همیشه حرفش رو میزدی...
تازه متوجه شدم اون خانم، مادر هریکاست. از این که به صورتش نگا کنم خجالت می کشیدم، چون مسبب مرگ هریکا برادر من بود و از این که مادرش هم این رو بدونه شرم داشتم، اما اون هیچ حرفی راجع به علت مرگ هریکا نزد بنابراین خیالم کمی آسوده شد. بعد از کلی گریه و زاری که معمولاً تو کشور مامعمول نیست هر دو آروم شدیم. با بغض گفتم:
-من واقعاً متأسفم که نتونستم برای مراسم بیام خدمتتون، باور کنید بدجوری مریض بودم و تا چند وقت اصلاً نتونستم از رختخواب بیرون بیا. مرگ هریکا ضربه خیلی سختی بود.
مادرش منو بغل کرد و گفت:
-هیچ اشکالی نداره دخترم، هر چند که مطمئن بودم تو رو می بینم اما وقتی نیومدی باتمام تعجبی که کردم حدس زدم حتماً مشکلی برات پیش اومده.
-درهر صورت عذر می خوام.
او صورتم را بوسید و ادامه داد:
-من فقط همین یه پسر رو داشتم و از وقتی هریکاری من از دنیا رفته، خدا می دونه چقدر تنها و بیکس شدم، تو هم مثل هریکا برام عزیزی، به دیدنم می آیی؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
-ما توی این هفته به آلمان مهاجرت می کنیم.
او طوری با تعجب به صورتم نگاه کرد که حدس زدم باید علنی برای رفتنمون بیارم به خاطر همین گفتم:
-بعد از مریضیم، پدر و مادرم همه چیز رو در مورد رابطه من و هریکا فهمیدن و چون مریضی ام فقط به خاطر اون بود، ترجیح دادن تابیشتر از این مشکل روحی پیدا نکردم از اینجا بریم.
اون سرش رو پایین انداخت و گفت:
-پس اینطور که معلومه تو به خاطر پسر من خیلی اذیت شدی. امیدوارم هر جا که هستی راحت زندگی کنی.
-ممنونم . از آشناییتون خیلی خوشحال شدم و امیدوارم خدا روح هریکا رو قرین رحمت کنه.
-من هم امیدوارم عزیزم، ممنون که توی این شرایط به اینجا اومدی.
من ایستادم و بعد از خداحافظی از مادر هریکا و سپس خود هریکا از قبرستان خارج شدم . هیچ وقت فکر نمی کردم مادرش اینقدر مهربان و دوست داشتین باشه و گرنه زودتر از اینها اقدام به دیدنش می کردم. اما حالا دیگه کاملاً دیر شده بود و من باید از این کشور و شهری که تمام خاطرات خوب و شیرینم اونجا بود، به سوی جایی می رفتم که نمی دونستم جطور حاییه و شاهد چطور آدمهایی خواهم بود. چند روز گذشت و ما دیگر کاملاً آماده شدیم و بعد از خداحافظی از بستگانمون به سوی غربت، پرواز کردیم. رفتن به جایی که هیچ گونه آشنایی به اونجا نداری خیلی سخته. از همه بدتر روبرو شدن با پدرم بود، اما اون اصلاً توجهی بهم نکرد و حتی در اولین فرصت که ازش عذرخواهی کردم باز هم سکوت کرد.
بعد از چند روز که تو هتل موندیم، پدرم و آرکان همین خونه ای رو که الان توش زندگی می کنیم خریدن و ما، در کوتاهترین زمان ممکن اونجا مستقر شدیم. از همون روزها پدرم سعی داشت اتاق منو به بهترین نحو دکور کنه تا فکر خارج شدن از خونه از سرم بیرون بره اما این کارهاش نه تنها باعث بهتر شدنم نشد بلکه سبب گوشه گیری و منزوی شدنم هم شد. اکثر اوقات تو اتاقم به یاد گذشته های خوبی که داشتم گریه می کردم و موقع ناهار و شام هم با چشمانی سرخ و اشک آلود سر میز حاضر می شدم. آرکان هم که می خواست ادای پدر رو در بیاره هر روز رفتارش بدتر از قبل و بهانه گیریهاش بیشتر می شد. تا زمان که فکر رفتن به کالج و دانشگاه به سرم زد و با پافشاری و اصرار و خواهش به مادر و پدر، بعد از یک سال که به بدترین نحو گذشت موفق شدم رضایتشون رو جلب کنم و ادامه تحصیل بدم. بقیه اش رو هم که خودت می دونی.
مارال نفس عمیقی کشید و به بیرو چشم دوخت، باران نم نم می بارید و هیچ کدام ازما حرفی نمی زدیم. از شنیدن سرگذشت او، حال عجیبی داشتم و نمی دانم چرا یکدفعه به یاد سیامک افتادم و او را با هریکا قیاس کردم. سپس پرسیدم:
-هریکا، خصوصیات اخلاقیش چطوری بود؟
-درست مثل آّبگین.
-آبگین؟!
-آره، مثل اون، به خاطر همین هم قبل از دوستیمون، ازش خوشم می اومد و تو این مسئله رو به حساب دوست داشتن گذاشتی.
-اما من که از زندگی گذشته ات خبر نداشتم. اصلاً بگو ببینم تو چرا قبلاً این جیزهای رو بهم نگفته بودی؟
-خب دیگه قبلاً موقعیتش پیش نیومده بود. از طرفی هم دیگه نمی تونم به راحتی راز زندگیم رو به هر کسی بگم و حالا بهت اعتماد پیدا کردم هم چیز رو بهت گفتم.
-یه سولا بکنم، راستش رو میگی؟
-آره.
-یعنی تو واقعاً فقط به خاطر خصوصیت اخلاقی آبگین و یا چهره اش که شبیه هریکاست باهاش رابطه برقرار کردی؟!
-می دونی مهتاب، از اون اتفاق به بعد که یه نفر به خاطر من و خیانت دوستم از دنیا رفت، با خودم عهدکردم با هیچ مردی رابطه برقرار نکنم حتی اگه واقعاً دوستش داشتهب اشم. اما وقتی خواهشها و پافشاری آّبگین رو دیدم رضایت دادم و در واقع زدم زیر عهد و پیمانم. راستش با دیدن آّبگین به یاد هریکا می افتم، اونها خیلی به هم شبات دارن.
-حالا از دوستیت راضی هستی؟
-حقیقتش با این اتفاق اخیر و عکس العمل آرکان خیلی پشیمونم.
-ببین مارال جان! برای به دست آوردن چیزهایی که تو زندگی آدم اهمیت داره و براش مهمه باید خیلی زحمت کشید و سختیها رو تحمل کرد و گرنه اگه بخوای با هر دفعه که مسئله ای پیش می یاد خودت رو ببازی و دست از هدفت بکشی، باور کن به هیچ جا نمی رسی.
-میدونم منظورت چیه و چی داری می گی. ولی من یکبار به خاطر اطرافیانم تو این زمینه شکست خوردم و مطمئنم اگه این دفعه هم بخواد چنین اتفاقی بیفته، نابود میشم.
آن شب داستان زندگی مارال به پایان رسید و من تازه متوجه یکسری از حرفهایش که در آن ناامیدی و حسرت موج می زد شدم.دوست داشتم به هرنحوی که شده روحهی ضعیفش را تقویت کنم اما نمی دانستم چطور می توانم این کار را انجام دهم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:05 AM
بالاخره روز آخر امتحانات فرا رسيد و من و مارال بعد از آخرين امتحان با خوشحالي از اين كه همه امتحاناتمان را خوب برگزار كرده بوديم به نزد دوستانمان رفتيم و ازشان خداحافظي كرديم. اميدوار بودم نتايج زودتر اعلام شود و وضعيت رفتن به دانشگاهمان مشخص گردد.
مارال از اين كه اين مدت را با ما گذرانده بود خيلي شاد بود و عقيده داشت اين مدت به او خيلي خوش گذشته و از من و دايي و جوليا خيلي تشكر كرد. روز اولي كه او رفته بود، همه جاي خالي اش را حس مي كردند، حتي فردريك كه معمولاً سرش گرم شيطنتهايش بود.
با گذشت چند روز بالاخره توسط تلفن مارال فهميدم نتايج امتحانات اعلام شده، سريع خودم رو به كالج رساندم. مارال و آبگين و جمع كثيري از بجه ها نيز آنجا بودند.
سريع به دنبال نامم در ليست اسامي گشتم تا بالاخره آن را پيدا كردم. با ديدن نمرات خودم و سپس مارال، گل از گلم شكفت. هر دو بانمرات عالي قبول شده بوديم و اين امر باعث خوشحالي هردويمان شده بود.
بعد از كمي صحبت و شوخي و خنده همراه مارال و آبگين به خانه هايمان بازگشتيم. جوليا و دايي از شنيدن خبر قبولي ام خيلي خوشحال شدند و اين شادي زماني دو برابر شد كه فهميدند مارال هم با نمرات بالا قبول شده. آن شب وقتي فردريك خوابيد دايي گفت:
-تا ثبت نام دانشگاه مهتاب، تقريباً دو ماه مونده، اگه موافق باشين هفته آينده يه سفر كوتاه بريم فنلاند چطوره؟
-عاليه دايي جون!
-من هم موافقم.
-به فردريك قول دادم با كشتي ببرمش مسافرت
-خيلي عاليه! من عاشق دريا هستم.
-پس تصويب شد ديگه؟
-آره فرشيد، فقط بليت رو زود رزرو كن.
-اگه بتونم براي دوشنبه بليت مي گيرم. شما هم تا اون موقع، سه روز وقت دارين كارهاتون رو بكنيد.
هنوز مشغول صحبت بوديم كه تلفن زنگ زد و من گوشي را برداشتم.
-بفرماييد!
-سلام مهتاب، حالت چطوره؟
-ببخشيد شما؟!
-فكر مي كردم بشناسيد، جرج هستم.
از اين كه دوباره مجبور بودم با اين پسره لجباز و يكدنده صحبت كنم، حرصم گرفت و با عصبانيت گفتم:
-امرتون رو بفرماييد.
-اگه يادت باشه چند وقت پيش جهت يه ملاقات تماس گرفتم اما وقت نداشتي و اين قرار ملاقات به بعد موكول شد.
-من اصلاً يادم نمي ياد ما قراري گذاشته باشيم و بعد هم به وقت ديگه اي موكولش كرده باشيم.
-اگه نمي خواي تلفن رو قطع كني من عرايضم رو بگم.
-لطفاً مختصر.
-حتماً... مي تونم راحت صبحت كنم؟
-بفرماييد.
-ببينيد! من هنوز حضوري با تو برخوردي نداشتم اما اينطور كه فهميدم دختر جسوري هستي و من عاشق چنين دخترهايي هستم. اولش حرف اون دوستم رو كه در مورد شهامت و جسارتت صحبت مي كرد قبول نداشتم اما د رتماس قبلي همه چيز برام روشن شد و فهميدم ايشون در موردت اصلاً اغراق نكرده.
-ببخشيد! مي شه نام دوستتون رو بدونم؟
-متأسفم جون ازم خواسته در مورد اون حرفي بهت نزنم.
-من واقعاً متعجبم، شما چطور به خودتون حق مي ديد اينقدر راحت صحبت كنيد؟!
-خب، رك گويي از صفات باطني منه و من فكر نمي كنم بد باشه.
-شايد خيلي چيزها از نظر شما خوب باشه مثل همين مزاحمت اما...
-ببين! تو يكسره حرف منو قطع مي كني و اين اصلاً درست نيست.
-من هيچ حرفي با شما ندارم پس بهتره ديگه مزاحم نشيد.
-باور كن قصد مزاحمت ندارم فقط دلم مي خواد يكبار ديگه ببينمت همين.
-متأسفم من هيج تمايلي به ملاقات با شما ندارم.
-بهتره بدوني، من ذاتاً آدم صبوري هستم اما زماني كه صبرم لبريز بشه و ديگه نتونم خودم رو كنترل كنم اتفاقات ناگواري رخ مي ده، پس بهتره تو هم مواظب خودت باشي و بيشتر از اين يكدندگي نكني. من بايد تو رو ببينم و مطمئن باش دير يا زود اين كار رو مي كنم، چه بخواي، چه نخواي. اگه ديدي تا امروز كوتاه اومدم و در مقابل جسارتها و توهينهات صبوري به خرج دادم فقط به خاطر اين بود كه دوست داشتم ازت خواهش كنم اما اينطور كه معلومه تو لايق خواهش كردن نيستي، پس بدون، من به زودي آدرس منزلت رو پيدا مي كنم و تو رو خواهم ديد.
-هيچ كاري نمي توني بكني، من هم از اون دخترهايي نيستم كه با شنيدن حرفهاي تو بدنم از ترس بلرزه. با يه شكايت كوچيك مي تونم بلايي به سرت بيارم كه به خاطر اين همه مزاحمت و حرفهاي مفت بيفتي زندان.
-اينها همه، تصورات ذهني توست.
-خواهيم ديد.
تلفن رو قطع كردم. از اينجور آدمهاي متكبر كه فقط غلو كردن بلدند بيزار بودم و خوب مي دانستم هيچ غلطي نمي تواند بكند. به طبق پايين رفتم، جوليا داشت با دايي فرشيد صحبت مي كرد. با كنجكاوي گفت:
-كي بود مهتاب؟
-خودم هم نمي دونم، معلوم نيست از كجا شماره ما رو پيدا كرده.
-يعني واقعاً نمي شناسيش؟!
-نه.
دايي گفت:
-ميخواد منو ببينه.
-بهتره مواظب خودت باشي و به حرف هر كسي گوش نكني.
-خودم حواسم هست، شما خيالتون راحت باشه.
فرداي آن روز وقتي فردريك از رفتن به مسافرت، آن هم با كشت مطلع شد سر از پا نمي شناخت و با شادي كودكانه اي بالا و پايين مي پريد و سر و صدا مي كرد. سعي داشتم اين چند روز نهايت استفاه را از تعطيلاتم ببرم، به همين خاطر تا نزديك ظهر مي خوابيدم و عصرها هم با جوليا به پياده روي و گردش مي رفتم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:06 AM
فصل 9

تمام وسايلمان را براي سفر آماده كرده بوديم. من فقط يك كيف و يك ساك كوچك داشتم، اما جوليا و دايي به خار فردريك مجبور بودند مقدار زيادي لباس و وسايل بياورند. به بندر هامبورگ كه مهمترين بندر آلمان است رفتيم و بعد از كمي معطلي سوار كشتيهاي مسافربري شديم.
كشتي بزرگي بود، ما در ابتدا به يك كابين در طبقه پايين كشتي راهنمايي شديم. آن كابين كه خيلي هم بزرگ نبود متعلق به ما بود، اتاقي تميز و مرتب كه داراي چهار تخت خواب نيز بود. بعد از مدتي كه بارها جابجا شدند كشتي با كشيدن سوت بلندي شروع به حركت كرد. كنترل فردريك كار آساني نبود چرا كه يكسره مي خواست به روي عرشه برود و به دويدن و بازيگوشي بپردازد و دايي چنين اجازه اي به او نمي داد، اما فردريك كه گوشش بدهكار نبود با گريه و داد و فرياد، دايي را مجبور كرد تا او را به روي عرشه ببرد. از تكانهاي كشتي كه در ابتدا بي شباهت به قطار نبود، دلم آشوب مي شد اما بايد عادت مي كردم چون حدوداً يك شب و دو روز را بايد در كشتي سر مي كرديم.
هنوز يك ساعت هم نگذشته بود كه فردريك دريا زده شد و يكسره حالش بهم مي خورد و متأسفانه قرصهاي ضد تهوع كارساز نبود و هر دقيقه حالش بدتر مي شد. جوليا هم مجبور بود به جاي لذت بردن از سفر با اين كشتي كه از بزرگترين و معروفترين كشتيهاي بندر هامبورگ محسوب مي شد، به پرستاري از پسرش بپردازد. دايي هم خيلي نگران فردريك بود و اين در حالي بود كه خودش هم حال چندان مساعدي نداشت. بعد از گذشت مدتي كه تكانهاي كشتي تقريباً قطع شد، دايي گفت:
-مهتاب جان! تو اگه دوست داري برو رو عرشه، جا براي نشستن هست، طبقه بالاي كشتي هم رستورانه، اگه خواستي چيزي بخوري مي توني بري اونجا.
-پس شما چي؟ نمي آييد؟
-فعلاً كه حال اين بچه خوب نيست، تو برو شايد ما هم اومديم.
بلند شدم و آهسته به روي عرشه رفتم، وقتي هواي خنك دريا به صورتم خورد، حالم جا آمد و در سمت راست ته كشتي كه نيمكتهاي سفيدي به چشم مي خورد نشستم و به امواج بسيار آرام دريا چشم دوختم. تا چشم كار مي كرد آب بود و آب، و تنها ما بر روي اين درياي بزرگ شناور بوديم، نسيم خنكي مي ورزيد كه برايم واقعآً مطبوع بود. اين اولين تجربه مسافرتم با كشتي بود. آن هم روي درياي بالتيك.
چشمانم را بستم و به ايران انديشيدم، به مادر و پدرم كه دلم برايشان بي نهايت تنگ شده بود، به بستگانم به خصوص مادربزرگ عزيز و دوست داشتني ام ، به مهشيد و رويا، به ناهيد و تجربه كار كردن در آن شركت، به سيامك و روزهاي خوشي كه با هم داشتيم. هيچ گاه فكر نمي كردم روزي سرنوشت، مرا به اينجا بكشاند و حالا روي درياي بالتيك هزاران هزار كيلومتر دور از كشورم در حال مسافرت باشم. چشمانم را گشودم و به افق چشم دوختم. مجدداً به ياد سيامك افتادم، به ياد روزي كه با هم به جاجرود رفتيم و در كنار رودخانه اي بزرگ و پرآب نشستيم. وسط رودخانه، تخته سنگهاي زيادي به چشم مي خورد و من روي يكي از آنها، به قصد گرفتن يك ماهي كوچك نشستم، كلي كمين كردم و يكدفعه دستم را به داخل آب بردم كه سيامك از پشت مرا ترساند و با سر به داخل آب افتادم. وقتي بيرون آمدم سر تا پايم خيس بود و من با ناراحتي و بغض مانتويم را در آوردم و روي شاخه درخت انداختم تا خشك شود، خودم نيز در آفتاب نشستم تا لباس تنم خشك شود و سرما نخورم، از آن لحظه با سيامك حرف نزدم اما او كه از ترساندن به موقع من كلي لذت برده بود تا چشمش به من مي افتاد كه مثل موش آب كشيده شده بودم مي زد زير خنده و من با حرص، فقط نگاهش مي كردم. يك ساعت به ظهر مانده بود كه سيامك بالاخره دست از سر كندويي كه روي درخت بود برداشت و با چوب ماهيگيريش به سمت رودخانه رفت. من زير چشمي كارهايش را زير نظر داشتم، او روي بزرگترين تخته سنگ وسط رودخانه نشست و قلاب را به داخل آب انداخت، بعد از بيست دقيقه كه ديد خبري نشد رو به من كرد و گفت:
-مي گن اينجا ماهيهاي قزل آلاي زيادي داره، ولي نمي دونم كوشن!
و بعد دوباره به داخل رودخانه نگاه كرد. لباسهايم تقريباً خشك شده بود كه بلند شدم و قدم زنان به كنار رودخانه رفتم. سيامك هم يكسره غر مي زد و به علي و شاهرخ كه گفته بودن اين رودخانه ماهي دارد بد و بيراه مي گفت. من تقريباً پشتم به سيامك بود كه او يكدفعه فرياد زد:
-گرفتمش، گرفتمش.
وقتي به او نگاه كردم، مشغول كلنجار رفتن با يك ماهي بزرگ بود، اما انگار زور ماهي بيشتر از او بود چون نه تنها طعمه را از سر قلاب خورد، بلكه سيامك را هم به داخل آب انداخت. بي اراده خنده ام گرفت.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:06 AM
سيامك وسط آب نشست و يك مشت محكم رو آب زد و وقتي متوجه خنده من شد، با دو مشت آب به طرفم دويد و آبها را روي لباس من ريخت. همين طور كه مي خنديدم خواستم كمكش كنم تا از آب بيرون بيايد او با ناراحتي به سر و وضعش نگاه كرد و گفت:
-خنده ها تو كردي، حالا مي خواي كمكم كني؟ لازم نكرده، شما مواظب خودتون باشيد كه دوباره نيفتيد تو آب.
با خنده گفتم:
-برو بشين تو آفتاب تا زود خشك بشي.
او همين طور كه آهسته از رودخانه بيرون مي آمد غر مي زد، گفتم:
-دلم خنك شد، وقتي مي گن چوب خدا صدا نداره همينه ديگه.
-عيب نداره حالا بخند. وقتي ناهار نداشتيم بخوريم و از گرسنگي گريه ات گرفت بهت مي گم.
-منو گريه؟ آخه تو كي ديدي من گريه كنم كه اين دومين بار باشه؟
-خواهيم ديد، خانم.
هر دو نشستيم و تخمه و چيپس خورديم، لباسهاي سيامك خشك شد، او گفت:
-به نظرم اونجا باغ ميوه است، بريم؟
به سمتي كه او اشاره كرده بود نگاه كردم و با ترديد گفتم:
-نمي دونم.
-بلند شو مانتوت رو بپوش بريم ببينيم اونجا چه خبره.
مانتويم را پوشيدم و هر دو راه افتاديم. وقتي جلوي در ورودي باغ رسيديم من ايستادم و سيامك هم فقط سركي به داخل كشيد و گفت:
-اِ ... چرا وايسادي بيا تو ديگه.
-آخه اين باغ شخصيه، ما كه نمي تونيم بدون اجازه بريم توش.
-بيا تو بابا، اين حرفها چيه؟ از همين درختهاي جلويي كمي ميوه مي كنيم و مي ريم. لااقل اين سيبها و گيلاسها رو بخوريم كه از گرسنگي نميريم.
هر دو با احتياط وارد باغ شديم و كمي ميوه چيديم. من توي روسري مقداري گيلاس ريختم و سيامك در حالي كه تند تند گيلاسها را ميچيد و ميخورد گفت:
-مي گن هر چي تو باغ مردم بكني و بخوري حلاله.
-اينها رو نشسته نخور، مسموم ميشي ها.
-نه بابا هيچي نمي شه، شما نازك نارنجي هستين و گرنه كه...
-اصلاً من هم مي خورم.
يكي خوردم و تا خواستم دومي را بخورم چشمم به يك كرم افتاد كه سرش را از داخل سوراخي كه روي گيلاس بود بيرون آورد. ناخودآگاه جيغ بلندي كشيدم و تمام گيلاسهايي را كه چيده بودم روي زمين ريختم و عقب پريدم. سيامك كه كمي با من فاصله داشت ترسيد و سيبي را كه فقط يك گاز از آن زده بود به زمين انداخت و به سرعت به طرف من آمد.
-چي شده؟!
-واي... سيامك! توي اون گيلاسه يه كرم بود
او كه توقع شنيدن اين حرف را نداشت و خيال مي كرد بايد اتفاق جدي تري افتاده باشد كمي نگاهم كرد و بعد كه رنگ و رويم را ديد زد زير خنده. از صداي جيغ من، صاحب باغ كه پيرمردي مسن و لاغر بود با يك چوب كلفت و بلند به طرف ما آمد، سيامك پوزخندي زد و گفت:
-بفرماييد... سر و كله اش پيدا شد.
-اِ... به من چه.
-اگه با اين چوب بخواد بزنه تو سر من، مي گم تو خواستي بياييم اينجا.
-سيامك!
ديگر نتوانستم حرفي بزنم چرا كه آن مرد به ما رسد و با عصبانيت گفت:
-شما اينجا چيكار مي كنيد؟!
سيامك گفت:
-ببخشيد آقا، شما صاحب باغ هستين؟
-بله.
-شما يه پسر بزرگ داريد، درسته؟
آن مرد با تعجب ته چوب را روي زمين گذاشت و گفت:
-بله دارم، چطور؟!
-من دوست پسرتون هستم.
چهره عصباني آن مرد باز شد و گفت:
-كدومتون؟!
-شما چي حدس مي زنيد؟
او بعد از كمي مكث گفت:
-شايد جمشيد رو مي گين، چون سن شما بيشتر به اون مي خوره تا جواد.
سيامك نيشش تا بناگوش باز شد و در حالي كه مي گفت:
-درسته، شما خيلي باهوشيد، سيامك هستم و از ديدنتون هم خوشحالم.
دستش را به سمت او دراز كرد. آن مرد هم كه انگار صد سال است سيامك را ميشناسد دستش را به گرمي فشرد و گفت:
-جمشيد حرفي راجع به اومدن شما نزد.
-الان كجاست؟
-مگه خبر ندارين، چند ماهي هست كه رفته سربازي، پارسال درسش تموم شد، امسال هم عزمش رو جزم كرد كه زودتر بره خدمتش رو تموم كنه تا خيالش راحت بشه.
-حقيقتش چند ماهي هست ازش بي خبرم. نمي دونستم نيست و گرنه مزاحم شما نمي شديم.
آن مرد نگاهي به سرتا پاي من كه تقريباً پشت سيامك ايستاده بودم كرد و با لبخند گفت:
-خانمتون هستن ديگه.
-هنوز رسماً نه، فعلاً نامزديم.
-مباركه انشاله، به پاي هم پير بشين.
-ممنونم.
-حالا چرا اينجا ايستادين، بياين تو، هوا گرمه، گرما زده مي شيدها.
سيامك دنبال او راه افتاد، خيلي آهسته گفتم:
-كجا داري ميري؟! تمام وسايلمون لب رودخونه اس.
سيامك انگار تازه به خودش آمده بود گفت:
-ببخشيد من چي مي تونم صداتون كنم؟
-همه مش رحيم صدام مي كنن.
-مش رحيم جان، ما از صبح داشتيم دنبال باغتون مي گشتيم، حقيقتش چون پيداش نكرديم وسايلمون رو گذاشتيم كنار رودخونه، اين هم كه اومديم اينجا شانسي بود. مهتاب جان هوس گيلاس كرده بود به خاطر همين هم اومديم چند تا گيلاس بخوريم.
-پس برو وسايلت رو بيار.
-چشم ، الان بر ميگردم.
-مهتاب خانم! درست مي گم؟
-بله.
-شما بياييد تو خونه تا آقا سيامك بره و وسايلتون رو بياره.
-نه ممنون، من هم همراهش مي رم.
-هر طور ميل خودتونه، پس من برم تلفن بزنم سه تا ديزي برامون بيارن، آخه چند روزيه خانم رفته سبزوار پيش فاميلهاش.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:06 AM
سيامك گفت:
-ممنون مش رحيم، نمي خواهيم زحمت بديم.
-چه زحمتي؟ اختيار دارين.
-پس با اجازه بر مي گرديم.
-برو عزيزم.
تا از در باغ خارج شديم گفتم:
-ببينم سيامك! دوست كدومه؟ اصلاض كي گفته من نامزد تو هستم؟
سيامك خنديد و در حالي كه به طرف وسايلمان مي رفت گفت:
-الكي گفتم بابا، بده مي خواهيم به جاي گرسنگي ديزي بخوريم.
-تو رو خدا بريم سيامك، اگه بفهمه خيلي زشت مي شه.
-اگه بخواهيم بريم خيلي زشت مي شه، اصلاً فكرش رو كردي اگه جمشيد بفهمه در موردمون چي فكر مي كنه؟
-مثل اين كه خودت هم باورت شده ها
-من حرص مي خوردم و سر از كارهاي او در نمي آوردم و او فقط مي خنديد. آن روز از دنده راست بيدار شده بود و يكسره شوخي مي كرد.
اين رفتارش كمي برايم غريب بود چرا كه او اكثر اوقات رفتاري جدي داشت. بعد از جمع كردن وسايل، آنها را داخل ماشين گذاشتيم و خودمان هم سوار شديم و با ماشين وارد باغ شديم و آن را كنار ماشين مش رحيم كه يك وانت بود پارك كرديم. كمي كه پياده رفتيم پشت درختها ساختماني دو طبقه را ديدم، مش رحيم روي بالكن طبقه دوم بود و به ما گفت كه به بالا برويم، من و سيامك آهسته از پله هاي مارپيچ و فلزي داخل ساختمان بالا رفتيم و به خانه اي ساده كه فقط و فقط دو اتاق تو در تو بود و يك آشپزخانه، وارد شديم. مش رحيم از ما خواست داخل بالكن كه از قبل فرش شده بود بنشينيم چرا كه هواي بيرون خنك تر از داخل بود. سيامك با گفتن «يا الله» نشست و باز مشغول صحبت شد. من نيز كنارش نشستم و به صحبتهاي آنها گوش دادم. مش رحيم بعد از كمي صحبت برايمان در استكانهاي كمر باريك چاي ريخت و باز هم بهمان خوش آمد گفت، سيامك هم ضمن خوردن چاي شروع كرد و از خاطرات دانشگاه تعريف كرد. در گفته هايش نام جمشيد را هم مي آورد. بنده خدا مش رحيم هم فقط مي خنديد و مي گفت:
-تا حالا جمشيد اين چيزها رو برام تعريف نكرده بود.
به سيامك كه يكسره خالي مي بست چشم غره رفتم كه چاي دومي كه در حال نوشيدنش بود به گلويش پريد و سرفه اش گرفت، مش رحيم كه هول شده بود چند ضربه به پشت او زد و سرفه سيامك قطع شد. بعد هم در مورد باغ و درآمدش صحبت كردند تا اين كه يك پسر بچه سه تا ديزي آورد و از پايين مش رحيم را صدا كرد و مش رحيم رفت تا آنها را از او بگيرد به محض رفتن او، به سيامك گفتم:
-به خدا زشته سيامك، بيا بريم.
-واي از دست تو، اصلاً ببينم چرا اون موقع اينطوري نگام كردي؟
-آخه هي خالي مي بندي.
-اگه خالي نمي بستم كه الان سر دو تامون شكسته بود و ...
مش رحيم با سيني ديزي وارد بالكن شد و سيامك گفت:
-دستت درد نكنه.
من هم تشكر كردم و با تعارف او هر سه مشغول خوردن شديم. من آهسته آهسته مي خوردم و بيشتر با غذايم بازي مي كردم اما سيامك و مش رحيم لقمه مي گرفتند اندازه كله شان. بعد از دقايقي مش رحيم متوجه ام شد و گفت:
-چرا نمي خوري دخترم؟ نكنه دوست نداري.
-چرا ممنون، خيلي هم دوست دارم.
و يك لقمه در دهانم گذاشتم. سيامك حين خوردن از هر دري صحبت مي كرد. بعد از غذا هم با خوردن يك استكان چاي، آنها مشغول كشيدن قليان شدند و من هم چند تا گيلاس از درون ظرف بزرگي كه او برايمان آورده بود برداشتم و خودم را با خوردن آنها سرگرم كردم. در همين موقع مش رحيم از سيامك پرسيد:
-چند وقته نامزديد؟
-شش ماهي مي شه، البته به زودي مي ريم سر خونه و زندگي خودمون.
-انشاالله كه خوشبخت بشيد. من هم تصميم دارم بعد از سربازي، جمشيد رو داماد كنم.
-دختر خوب كه حتماً سراغ دارين.
-والله اين چيزها رو مادرش بهتر مي دونه.
-حق با شماست، از خانمها و به عبارتي مادرها بعيده يه دختر خوب واسه پسرشون تو آب نمك نخوابونده باشن.
آهسته گفتم:
-سيامك متوجه اي داري چي مي گي؟
مش رحيم خنديد و گفت:
-ناراحت نشو دخترم. سيامك خان خيلي شوخ طبع هستن.
به زور لبخند زدم و وقتي ديدم سيامك همچنان خودش را با كشيدن قليان خفه مي كند گفتم:
-ساعت رو نگاه كن سيامك.
او نگاهي به ساعتش انداخت و گفت:
-چهاره، مگه خونه كاري داري؟
-بهتره ديگه زحمت رو كم كنيم، خيلي مزاحم مش رحيم شديم.
مش رحيم گفت:
-اين چه حرفيه دخترم؟ شما هم مثل بچه هاي خودم مي مونيد، مي دونم بهت خوش نگذشت، به خدا اگه مي دونستم امروز شما مي آييد نمي ذاشتم خانمم بره. اينطوري واقعاً حوصله ات سر رفت، بايد ببخشي،
-شما بايد ببخشيد كه ما اينطور سر زده مزاحم شديم.
- اختيار داريد تا بشه از اين زحمتها، لااقل من رو هم از تنهايي در آوريد.
بعد از گذشت نيم ساعت ما به قصد رفتن بلند شديم و تا دم در ماشين از مش رحيم تشكر و عذرخواهي كرديم. او كه مرد خوش قلب و مهرباني بود از ما قول گرفت باز هم به ديدنشان بياييم و حتي شماره تلفنشان را هم داد تا اگر احتياج شد داشته باشيم. وقتي با ماشين از در باغ خارج شديم سيامك بوق زد و بلند گفت:
-به جمشيد خيلي سلام برسونيد.
و با بدرقه او به سمت تهران حركت كرديم. سيامك عقيده داشت به او خيلي خوش گذشته و در دل مش رحيم را دعا كرد اما من اصلاً با عقيده او موافق نبودم چرا كه هر آن مي ترسيدم به نوعي لو بريم و آبرويمان برود. اما همه چيز به خوبي و خوشي به پايان رسيد و من بعد از آن پيك نيك كه در واقع آخرين تفريحمان بود ديگر شاهد خنده و شوخيهاي سيامك نبودم.
نمي دانم چرا هميشه در اوج خوشبختي بايد اتفاقي بيفتد كه باعث سقوط روحي آدميان شود. من نيز مثل اكثريت مردم از اين سقوط، ضربه بدي خوردم، ضربه اي كه با گذشت چند سال هنوز هم روحم زخمي و اسيب ديده بود. يادآوري خاطرات آن روزها تنها چيزي است كه برايم مانده ولي با همين خاطرات شيرين نيز حجمي بر عذاب وجدانم اضافه مي شود كه چرا با پاي خود لگد به بختم زدم.
در اين فكر و خيال بودم كه دستي به روي شانه ام خورد و از حال و هواي گذشته بيرون آمدم. دايي فرشيد بود كه با چهره اي متبسم به صورتم چشم دوخته بود و بعد از لحظه يا گفت:

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:06 AM
-آينده هم كه بياد، به اين روزها فكر مي كني، عيب ما آدمها همينه. به قول يه جامع شناس معروف «گذشته ارزشمند است چرا كه گذشته تو را به اينجا كه هستي رسانده، آينده هم قدر و قيمت دارد اما در خيال و در رويا. تنها اين لحظه است كه ارزش حقيقي دارد، چرا كه اينجاست» هيچ وقت از زمان حال لذت نمي بريم و فقط به فكر خاطرات گذشته هستيم و يا به آينده مي انديشيم كه چه چيزي پيش مي ياد.
-مي دونيد دايي جان! طبيعت آدمها اينطوريه.
-البته همه هم اينطور نيستن.
-بله همه اينطور نيست، اما ما ايرانيها به خاطر روح حساسي كه داريم اينطوري هستيم و اكثر اوقات براي آينده زندگي مي كنيم.
-ببين مهتاب! همه انسانها براي آينده و فرداهاي بهتر تلاش مي كنن اما از زمان حال هم لذت مي برن. حدود چند دقيقه است كه اومدم و كنارت ايستادم ولي مي بينم تو به جاي تماشا كردن درياي به اين زيبايي يا مصاحبت با يكي از اين توريستها، توي فكر و خيال به سر مي برد.
لبخند زدم و گفتم:
-حقيقتش من با يادآوري خاطرات گذشته ام توي اين موقعيت خوب، از زمان حالم، لذت مي برم. خب هر كس يه طوريه ديگه.
-آره، شايد هم همينطوري باشه كه تو ميگي.
و بعد هر دو به دريا نگاه كرديم، من به ياد فردريك افتادم و پرسيدم:
-راستي! فردريك چطوره؟ بهتر نشده؟
-نه، حسابي حالش خرابه.
-شايد چون سنش پايينه اينطوري شده.
-ربطي به سن نداره، بعضي ها دريا زده مي شن و بعضي ها هم نمي شن.
-من مي رم پيش فردريك، تا جوليا بياد بالا.
-نمي خواد مهتاب جان، جوليا تا به حال صد دفعه با كشتي مسافرت كرده، در حالي كه تو اولين بارته.
-باور كنيد تعارف نكردم.
-مي دونم عزيزم.
دايي به نزد همسر و پسرش بازگشت و من همان جا نشستم و باز چشم به دريا دوختم. نزديك ظهر شده بود و روي عرشه تقريباً خالي، وقتي به خودم آمدم هيچ كس دور و برم نبود و صداي همه از داخل سالن غذاخوري به گوش مي رسيد. تازه احساس گرسنگي كردم و به كابين رفتم.
فردريك خوابيده بود و دايي و جوليا هم مشغول صحبت بودند. به خاطر اين كه فردريك تنها نباشد مجبور شديم ناهار را داخل كابين بخوريم. بعد هم دراز كشيدم و خوابم برد. نمي دانم چند ساعت خواب بودم كه با صداي دايي بيدار شدم. او عقيده داشت، غروب دريا بسيار تماشايي است، بنابراين مرا تشويق كرد تا به روي عرشه بروم، اما فردريك همچنان بي حال گوشه تخت چوبي نشسته بود و هيچ حرفي نمي زد. به دايي گفتم:
-شايد بياد روي عرشه، حالش بهتر بشه، هواي بالا خيلي بهتر از اينجاست.
-نه، تو برو، همين جا بمونه بهتره
من بلند شدم و دوباره به عرشه رفتم. از ديدن خورشيد كه به رنگ نارنجي و قرمز درآمده بود و نيم آن در دريا فرو رفته بود به قدري هيجان زده شده بودم كه حد نداشت. در مسير خورشيد، وسعت زيادي از دريا نيز قرمز رنگ شده بود و انعكاس زيبايي داشت. اين صحنه به قدري زيبا بود كه تا ساليان سال افسوس مي خوردم چرا در آن لحظه تنها بودم و مادر و پدرم همراهم نبودند. بعد از چند دقيقه روي نيمكت نشستم و باز هم به دريا نگريستم و خدا را به خاطر اين همه عظمت و قدرت ستايش كردم.
با گذشت دقايقي دوباره به ياد سيامك افتادم و فكر اين كه او الان كجاست و چه كار مي كند، ذهنم را مشغول كرد. در آن لحظه آرزو كردم زمان به عقب بر مي گشت و مي توانستم دوباره شاهد چهره مردانه و جذابش باشم. حقيقتاً دلم برايش تنگ شده بود و ياد او از ذهنم بيرون نمي رفت. حدود يك ساعت آنجا نشسته بودم و به افول خورشيد نگاه مي كردم بي آن كه حتي با يك نفر همكلام شوم، تنها تنها به سيامك مي انديشيدم.
صدايش كه داراي ابهت و مردانگي خاصي بود در ذهنم تكرار مي شد و عطش مرا براي ديداري دوباره صد برابر مي كرد اما دريغ و افسوس كه او ديگر از هيچ طريقي متعلق به من نبود و يقين داشتم هم اكنون با همسرش زير يك سقف زندگي مي كنند و تنها كاري كه از من ساخته بود آرزوي خوشبختي براي او بود و بس، هر وقت به او مي انديشيدم، آخرش به همسرش ختم مي شد و فكر و ياد اين كه او ازدواج كرده تمام تصورات و يا به عبارتي روياهايم را به كابوس مبدل مي كرد.
همين طور كه به دريا چشم دوخته بودم و چهره سيامك را در ذهنم تداعي ميكردم صداي دختري را شنيدم كه بلند بلند با پدرش صحبت مي كرد و مي خنديد. تازه توجه ام به مسافريني كه روي عرشه نشسته بودند جلب شد. همگي گرم صحبت بودند. چند مرد سياه پوست سمت راست من نشسته بودند و به زباني غير از انگليسي و آلماني صحبت مي كردند. عداه اي هم كه لباسهايي متفاوت با ديگران پوشيده بودند كنار نرده هاي بلند كشتي ايستاده و مشغول سيگار كشيدن بودند در كل در آن كشتي، افراد زيادي از مليتهاي مختلف وجود داشتند كه هر كدام به زبان خودشان صحبت مي كردند و رفتارشان با هم كاملاً متفاوت بود.
از ديدن عده زيادي كه تا چندي قبل چندان توجهي به حضورشان نداشتم كمي متعجب شدم و به خود نهيب زدم، «آنقدر به فكر گذشته ات هستي كه از زمان حال غافل شدي» و با يادآوري اين جمله در ذهنم به آسمان نگاه كردم كه در آن موقع شب بسيار زيبا و تماشايي بود، چراغهاي روي عرشه روشن بود و فضاي آنجا را همانند روز، روشن و نوراني كرده بود. بعد از دو ساعت خواستم به كابين برگردم كه تازه جوليا به نزد من آمد و به خاطر او نيم ساعت ديگر روي عرشه ايستادم و كمي صحبت كرديم. او خيلي نگران فردريك بود و اينطور كه فهميدم به خاطر او مجبور بوديم در اولين بندر پياده شويم و بقيه راه را با هواپيما برويم و اين در حالي بود كه تنها يك روز تا فنلاند مانده بود.
وقتي متوجه شديم حال فردريك بهتر شده و حتي با وجود حالت تهوعي كه داشت اظهار گرسنگي مي كرد، همه با هم به رستوران رفتيم و سفارش غذا داديم. رستوران زيبايي بود و به همان نسبت غذاهايش نيز خوب و خوشمزه. طبق سؤالي كه دايي از مسئول كشتي كرده بود، توقف بعدي در بندر ريگا پايتخت لانوي رآس ساعت چهار صبح بود.
صبح زود طبق خواسته دايي از خدمتكار كشتي و درست زمان توقف در بندر ريگا، در كابين زده شد و مابا عجله، مختصر وسايلمان را برداشتيم و بعد از تحويل گرفتن چمدانهايمان پياده شديم و يا هزار و يك زحمت. بعد از يك ساعت دايي موفق شد بليت هواپيما را براي ساعت شش صبح تهيه كند. بعد از سه ربع ديگر كه در سالن فرودگاه انتظار كشيديم بالاخره از بلندگوهاي فرودگاه اعلام شد كه مي توانيم سوار هواپيما شويم. خوشبختانه تعداد مسافرين كم بود و هواپيما رأس ساعت حركت كرد. داخل هواپيما نيز تا رسيدن به مقصد خوابيدم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:07 AM
ساعت هفت صبح بود و خيابانها نسبتاً خلوت، ظاهر شهر تفاوت زيادي با هامبورگ نداشت. تا توسط يك تاكسي به هتل برسيم، دايي كمي از جاهاي ديدني آن شهر برايمان تعريف كرد. ما در شهر تامپره بوديم و قرار بود بعد از دو روز اقامت، به پايتخت آن كشور يعني هلسينكي برويم كه به قول دايي هر كدام داراي امكانات خاصي بود. خيلي زود توانستيم در هتل اقامت گزينيم، يك هتل بزرگ، درجه يك و بسيار زيبا. اتاقهاي هتل اندازه هاي مختلف داشت و بسيار شيك و راحت بود. هنوز حال فردريك طبيعي نشده بود و متأسفانه از سفر با كشتي كه اينقدر ذوقش را داشت خاطره خوبي برايش نماند اما بعد از گذشت يكي دو ساعت حالش كم كم بهتر شد و ما تصميم گرفتيم به چند مكان ديدني برويم. اول به سمت يك رودخانه رفتيم كه بسيار زيبا بود و از روي پل منظره زيبايي داشت. بعد هم به يك موزه رفتيم كه بليت ورودي اش خيلي گران بود به طوري كه دايي با مخالفت من و جوليا مواجه شد اما او كار خودش را كرد و بليتها را تهيه كرد. هر لحظه كه مي گذشت به شيطنت فردريك افزوده مي شد، به خاطر همين دايي محكم دستش را گرفته بود تا دست به چيزي نزند. آن موزه، متعلق به تاريخ گذشته آن كشور و آثار باستاني آن زمان بود كه بسيار ديدني و جالب بود.
از آنجا به هتل بازگشتيم و در رستوران شيك و شلوغ آنجا ناهار خورديم. اين طور كه فهميدم دايي قصد داشت به هر نحوي شده به همگي خوش بگذرد به خاطر همين پول زيادي خرج مي كرد. بعد از صرف ناهار، به اتاقمان رفتيم و استراحت كرديم. عصر هنگام هم به يك پارك بزرگ كه داراي وسايل بازي زيادي بود رفتيم و كلي خوش گذرانديم.
فرداي آن روز نيز به محلهاي ديدني ديگر كه شامل موزه نقاشي و يك مركز خريد بزرگ بود رفتيم و روز بعد عازم هلسيتكي شديم. وقتي به آن شهر بزرگ رسيديم و در يك هتل مستقر شديم، بعد از كمي استراحت به جاهايي كه روزي دايي همراه دوستانش رفته بود و معلوم بود خيلي هم به او خوش گذشته رفتيم.
حدوداً چهار روز، در هلسيتكي بوديم و در اين مدت به اقصي نقاط شهر سر زديم و از همه جا ديدن كرديم.
فردريك به قدري شيطنت و بازيگوشي مي كرد كه دو مرتبه، گم شد. بار اول خودمان به سختي توانستيم پيدايش كنيم. اما بار دوم، مدت گم شدنش خيلي زياد بود، تا اين كه بالاخره توسط چند مأمور گشت پيدايش كرديم.
خودش نيز آنقدر ترسيده بود كه از آن به بعد ديگر دست ما را رها نكرد.
بالاخره بعد از نه روز تفريح كه به همه خيلي خوش گذشته بود، به خانه بازگشتيم. به خاطر اين سفر و كلاً همه چيز، از دايي و جوليا تشكر كردم و آن شب با خيالي آسوده خوابيدم.
دو روز بعد مادرم تلفن كرد وكلي با هم صحبت كرديم. وقتی گوشی تلفن را گذاشتم, به این اندیشیدم که اگر آن لحظه پیش مادر بودم حتماً صورتش را غرق بوسه می کردم. از این که با او صحبت کرده بودم کمی از دلتنگی ام کم شد، به قدری شاد و سرحال بودم که تا قبل از تلفن مارال اطمینان داشتم هیچ عاملی نمی تواند روحیه ام را خراب کند. اما وقتی مارال با ناراحتی از من خواست به بیرون دلم ریخت. طی این مدت وقوع هر اتفاقی ممکن بود و من با ترس از آرکان و فکرهای بد دیگری که به ذهنم هجوم آورده بود حاضر شدم و به پارک نزدیک خانه مان رفتم. مارال با قیافه ای گرفته و چشمانی گریان منتظر ایستاده بود. با دیدن چهره او شکم به یقین تبدیل شد و مطمئن شدم حتماً اتفاق بدی افتاده. مارال با وجود این که سعی داشت خودش را کنترل کند ولی بعد از سلام و احوالپرسی روی یک نیمکت نشست و زد زیر گریه، صورتش را با دستانش پنهان کرده بود، دستانش را برداشتم و گفتم:
-نمی خوای بگی چی شده؟
او اشکهایش را پاک کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد گفتک
-مهتاب جون! آّبگین...
-آبگین چی؟! اتفاقی براش افتاده؟!
-نه... فقط.... فقط اون دیگه منو نمی خواد، ازم بدش می یاد، می گه ازم بیزاره، آه مهتاب! چرا؟!
مارال خودش را در آغوش من رها کرد و صدای گریه اش بلند تر شد. اصلاً نمی توانستم حرفهایش را باور کنم. غیر ممکن بود که آّبگین چنین چیزهایی گفته باشد. یقین داشتم مشکلی در بین است که آبگین این حرفها را به مارال زده و بااین حدس و گمان به او دلداری دادم و قول دادم باآبگین صحبت کنم، برایم تعریف کرد و من با ناباوری به تمام آنها گوش دادم. وقتی مارال حرفهایش را زد، از هم جدا شدیم و من به خانه بازگشتم. خوب می دانستم باید حضوری با آبگین صحبت کنم بنابراین به منزلشان تلفن زدم. خودش گوشی را برداشت. بعد از حال و احوال از او خواستم برای فردا شب در رستوران فرموخز همدیگر را ببینیم و او با کمی مکث پذیرفت.
فردای آن روز حدود ساعت هفت کم کم حاضر شدم و بعد از اطلاع دادن به جولیا راه افتادم
پنج دقیقه از هشت گذشته بود که به رستوران رسیدم اما آبگین هنوز نیامده بود. پشت یک میز نشستم و چشم به در دوختم. بعد از دقایقی بالاخره آمد و به خاطر تأخیرش عذرخواهی کرد و روبرویش نشست. به چهره اش چشم دوختم تا شاید قبل از صحبت کردن به چیزی پی ببرم ولی او مثل همیشه صبور و آرام بود و چهره مهربانش باز هم دوست داشتنی.
آرام پرسید:
-چی می خوری؟
-فرقی نمی کنه.
او دو پرس غذا سفارش داد و رو به من گفت:
-خیلی مایلم بدونم، این دعوت برای چیه؟
-برای یکسری مسائل که منو خیلی گیج کرده.
-چه مسائلی؟!
-ببین آبگین! من زیاد با خصوصیات اخلاقی تو آشنا نیستم، اما اونقدر می دونم که تو هم صادقی و هم مهربون.
-خب؟
-مارال تمام اون حرفهایی رو که بهش زدی، به من گفت، اما من یقین دارم یا باهاش شوخی کردی یا می خوای امتحانش کنی.
او پوزخندی تلخی زد و گفت:
-باید حدس می زدم در مورد مارال بخوای صحبت کنی. پس بهتره بدونی اصلاً این طور نبوده و نیست. من حقیقت رو بهش گفتم.
-حقیقت؟!!!
-من دیگه ازش خوشم نمی یاد و اصلاً هم تمایلی به ادامه این رابطه ندارم.
-آخه دلیلش چیه؟!
-اگه یادت باشه روز اول آشناییمون بهت گفتم، من به قصد ازدواج، با مارال رابطه برقرار نکردم. من می خواستم اونو بیشتر بشناسم اما حالا می بینم که ...
یک لحظه عصبانی شدم و با صدای بلند گفتم:
-یعنی چی؟! مگه مارال اسباب بازیست که هر موقع دوست داشتی باهاش باشی و بعد هم بندازیش یه گوشه. تو حق نداری فقط خودت رو در نظر بگیری.
-سر من داد نزن مهتاب! بهتره اول به حرفهام گوش بدی.
با قیافه ای جدی چشم به دهان او دوختم که غذایمان را آوردند. او نیز با جدیت ادامه داد:

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:07 AM
-من نمی تونم با دختری که هر روز برای بیرون رفتن یا به تفریح کوتاه مدت یا حتی یه تماس تلفنی, هزار نوع بهانه دروغ می سازه ازدواج کنم. اون خودش هم نمی دونه از ادامه این دوستی چه هدفی داره. من یقین دارم حتی دوستم هم نداره و فقط به خاطر سرگرمی این مدت با من بوده، اون اصلاً به خاطر من حاضر به انجام هیچ کاری نیست، بعد تو توقع داری من در مقابل این دختر هیچ تصمیمی نگیرم؟! من بازیچه شدم مهتاب،نه اون.
-پس چرا زودتر از اینها تصمیمت رو نگرفتی؟
-چون احمق بودم، فکر می کردم می تونم درستش کنم.
-اما آبگین تو باز هم اجازه نداری به خودت این حق رو بدی.
او یکدفعه از کوره در فت و با عصبانیت و صدای بلند گفت:
-می دونی چیه؟ زندگی شخصی من اصلاً به تو مربوط نمی شه، دیگه هم حق نداری تو کارهای من دخالت کنی.
-به من مربوط نمی شه؟! چطور شروعش به من مربوط می شد؟ چطور اون موقع که به نفعت بود من حق دخالت داشتم؟ تو معلوم هست چت شده و درای چی می گی؟
-آره معلومه. من دیگه از مارال خوشم نمیاد، دوست هم ندارم کسی بخواد منو از تصمیمم برگردونه. مارال یه دختر منزوی و افسرده و کس کننده است که رفتارش غیر قابل تحمله. اگه می بینی تا حالا صبر کردم و حرفی نزدم، به خاطر این بود که فکر می کردم به مرور زمان خوب میشه ولی نه تنها این طور نشد بلکه بدتر هم شد.
-آبگین! تو عوض شدی، تو دیگه اون کسی نیستی که من می شناختم.
-دیگه دوست ندارم چیزی بگی، چون من تصمیم خودم رو گرفتم و مطمئناً با حرفهای تو هم قانع نمی شم، پس بیشتر از این خودت رو خسته نکن.
ایستادم و گفتم:
-اما باز هم بهت می گم که داری اشتباه می کنی، تو یکسری از مشکلات اونو نمی دونی، کمی منصف باش و از دید مثبت به قضیه نگاه کن. خداحافظ.
پول غذایی را که هیچ کدام نخوردیم روی میز گذاشتم و بی توجه به آبگین از رستوران خارج شدم و سریع با یک تاکسی خودم را به خانه رساندم.
در اتاقم نشسته بودم و به آبگین می اندیشیدم، او خیلی تغییر کرده بود و اصلاً قابل مقایسه با آبگین سابق نبود. اما راست می گفت، رفتار مارال در بسیار مواقع واقعاً کسل کننده بود و هر کسی را زود خسته می کرد. واقعاً مانده بودم که حق با کیست، اصلاً پیش بینی نمی کردم روزی آّبگین که از روز اول اینقدر عاشقانه مارال را دوست داشت، پشیمان شود و بزند زیر همه چیز، اما اشتباه کرده بودم.
مارال وضعیت روحی خوبی نداشت و من تنها کسی بودم که می توانستم کمکش کنم. پس با خودم عهد کردم تا جایی که ممکن است با آّبگین صحبت کنم بلکه در تصمیمش تجدید نظر کند.
این طور فهمیده بودم مارال نیز برای به هم پیوستن این طناب گسیخته شده خیلی زحمت کشید اما آّبگین زیر بار نمی رفت. به خوبی می دانستم قطع شدن این رابطه ضربه بزرگی است به روح آسیب پذیر مارال، روحی که آمادگی پذیرش هیچ گونه شکستی را نداشت و این بار ممکن بود کار به جاهای باریک نیز کشیده شود و من از این مسئله در هراس بودم. هر بار که به دیدن مارال می رفتم شاهد تحلیل رفتن روح و جسم او بودم. آنقدر غصه خورده بود که صورتش لاغر و زشت شده بود، زیر چشمانش گود رفته بود و حتی حوصله حرف زدن با مرا هم نداشت. پیاش را از خانه بیرون نمی گذاشت و با گذشت مدتی، دیگر جواب تلفنهایم را هم نمی داد. نمی دانستم باید چه کار کنم، به نوعی خودم را در این اتفاقات مقصر می دانستم. ماریا بیشتر از همه ناراحت بود و یکسره ازمن می خواست به دیدنش بروم و با او صحبت کنم، ومن هر چند روز یک بار به دیدنش می رفتم. در چند برخوردی که با آرکان داشتم متوجه شدم او نه تنها از به وجود آمدن چنین وضعی برای خواهرش ناراحت نیست، بلکه خوشحال هم بود. من نیز به خاطر مارال دچار اضطراب و افسردگی شده بودم و از عاقبت این پیشامد می ترسیدم. به زمان ثبت نام دانشگا نزدیک می شدیم و این مسئله باعث اضطراب هر چه بیشترم شده بود همه چیز دست به دست هم داده و باعث سردرگمی ام شده بود. اما من باید به نوعی این مشکل را حل می کردم چرا که عذاب وجدان دست از سرم بر نمی داشت و یقین داشتم، تنهامقصر این مسئله من هستم چون اگر من اینقدر اصرار به این دوستی نداشتم هیچ رابطه ای شروع نمی شد. بنابراین تصمیم نهایی ام را گرفتم و بار دیگر با آبگین قرار ملاقاتی گذاشتم. این بار برخلاف همیشه آبگین بسیار گرفته به نظر می رسید. من هم که تا حدودی از دست او ناراحت بودم اخمهایم در هم بود، آّبگین با لحنی جدی گفت:
-ببین مهتاب! من نمی دونم تو از من چی می خوای ولی باور کن من نمی تونم کاری برای مارال انجام بدم.
-چرا این طور فکر می کنی؟
-چون حقیقت همینه... اصلاً این طوری خیلی به نفعشه.
-هیچ معلومه چی داری می گی؟!
آبگین که عصبی به نظر می رسید چند باری از روی تأسف سرش را تکان داد و وقتی مرا منتظر دید گفت:
-اصلاً بگو ببینم تو چرا اینقدر اصرار داری رابطه ما مثل سابق بشه؟
-چون من خودم رو مقصر می دونم.اگه این مسئله ادامه پیدا کنه مارال از بین می ره. اون طاقت رفتارهای تو رو نداره... فقط دوست دارم الان بری ببینیش این مارال دیگه اونی نیست که تو میشناختی. مثل روانیها شده.
آّبگین سرش را پایین انداخته بود و هیچ نمی گفت، بغض گلویم را فشرد و با ناراحتی گفتم:
-تو خیلی خودخواهی آبگین، خیلی! تو فقط به خاطر خودت داری با روحیات اون بازی می کنی.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:07 AM
این بار لحن صدای آبگین عوض و او هم با ناراحتی گفت:
-خیال می کنی برای من راحته؟ من هم هزار دفعه مردم و زنده شدم تا تونستم این تصمیم رو بگیرم.
-تو که از همون اول رفتار مارال رو می دونستی، بیخود کردی اونو اسیر خودت کردی. تو به چه حقی به خودت اجازه دادی در مورد اون این کار رو بکنی، اصلاً تو ...
-تو چرا نمی خوای بفهمی، من مارال رو دوست داشتم و دارم، فقط...
-تو اگه کوچکترین علاقه ای بهش داشتی دلت راضی نمی شد باهاش این طور رفتار کنی.
او مکث کوتاهی کرد و با ملایمت گفت:
-ببین مهتاب! من... من نمی خوام خودم رو تبرئه کنم... اما باور کن مقصر من نیستم، به خدا به خاطر خودش...
-من نیومدم اینجا که تو رو محاکمه کنم، فقط...
-من هنوز هم مارال رو دوست دارم، حتی بیشتر از روزهای اول.
-پس چی آبگین؟ آخه چرا...؟!
-می دونم که این طوری به نفعشه، آخه تو از خیلی چیزها خبر نداری. برادر مارال، اون ازم خواست به رابطه مون خاتمه بدم. اون تهدیدم کرد که اگه این کار رو نکنم مارال رو می کشه. خب... من هم دوست نداشتم برای مارال اتفاقی بیفته.
-آرکان...؟! آخه اون چطور تونست....؟!
-دوست دارم حرفهام رو باور کنی،من فقط به خاطر خود مارال حاضر شدم این کار رو...
آّبگین پشت سر هم صحبت می کرد اما من دیگر حرفهایش را نمی شنیدم، باور این که آرکان چنین خیانتی به خواهرش کرده باشد برایم سخت بود و نمی دانستم باید حرفهای آبگین را باور کنم یا نه. اما بعد از کمی تأمل به این نتیجه رسیدم که پیشامد چنین اتفاقی چندان هم دور از ذهن نبوده و نیست، چرا که آرکان از قبل هم سر این مسئله با مارال دچار مشکل بود. وقتی به خودم آمدم که آّبگین می گفت:
-.... من مدیون مارال هستم، مهتاب می دونم اشتباه کردم ولی اون زمان این کار عاقلانه ترین کاری بود که به ذهنم رسید.
-اما تو فکر نکردی اگه حقیقت رو بهش بگی خیلی بهتره؟ تو با این کارت با احساسات اون بازیک ردی در صورتی که حق چنین کاری رو نداشتی، لااقل به این شکل نداشتی.
-تمام حرفهات رو قبول دارم اما به خدا من مقصر نیستم.
-دوست داری حرفت رو تأیید کنم تا از عذاب وجدانت کم بشه؟
-نمی دونم... شاید.
-آبگین! تو خیلی اشتباه کردی.
-می گی حالا باید چیکار کنم؟
مستقیم به چشمانش نگاه کردم و گفتم:
-اگه هنوز هم مارال رو دوست داری کاری کن که دیگه اینقدر غصه نخوره.
آن روز هر طوری که بود آّبگین رو قانع کردم تا به آن وضعیت پایان دهد. آبگین خیلی می ترسید و تمام ترسش هم از عکس العمل آرکان بود.
به این مسئله که چطور می توانم آرکان راسر جایش بنشانم خیلی اندیشیدم اما هیچ راهی به ذهنم نرسید، یک روز که به دیدن مارال رفتم، هیرات را دیدم و این فکر که ممکن است صحبت کردن با او تنها راه حل باشد در ذهنم جرقه زد. بنابراین آن روز خیلی مؤدب در مورد مارال و روحیه حساسش و حتی دخالتهای بیش ازاندازه آرکان و دیگر مشکلات او با هیرات صحبت کردم و بر خلاف انتظارم او در کمال خونسردی به صحبتهایم گوش کرد و سپس بعضی از آنها را پذیرفت. این که توانسته بودم به خودم جرأت بدهم و خیلی راحت اشتباهات آرکان را بازگو کنم، برای خودم هم جای بسی تعجب داشت اما این تنها کاری بود که می توانستم برای مارال انجام دهم. هیرات هم وقتی متوجه یکسری از مسائل که تا به آن روز نمی دانست شد، با مهربانی از من تشکر کرد و قول داد که به مارال بیشتر توجه داشته باشد و حرفی راجع به صحبتهای من نزند. آن شب با خیالی آسوده چشمانم را بستم و به خوابی عمیق فرو رفتم.
فردای آن روز به منزل مارال تلفن زدم، آرکان گوشی را برداشت.
-بله.
-سلام، مارال هست؟
-شما؟
-مهتاب هستم گوشی رو بده به مارال.
-مارال خونه نیست.
-کی بر می گرده؟
-تو کی می خوای دست از سر اون بر داری؟
-به تو مربوط نیست.
-باعث و بانی تمام هرزگیهای مارال تویی. پس بدون اگه باز هم دور و بر اون بچرخی بلایی سرت می یارم که ...
پوزخندی زدم و گفتم:
-مثلاً می خوای چیکار کنی؟
او عصبانی شد و گفت:
-تو یه دختر متکبری که تو هر کاری به خودت حق دخالت می دی، بهت حالی می کنم که باید دست از سر خواهر من برداری.
-اگه خواهرت برات مهم بود که این کارها رو نمی کرد.
-چه کارهایی؟!
-خودت بهتر می دونی.
-ببین مهتاب! کاری نکن که بعداً پشیمون بشی.
-تو هیچ کاری نمی تونی بکنی.
و با بیان این جمله گوشی را گذاشتم.
از این موجود از خود راضی حالم به هم می خورد و دلم می خواست هر طوری که شده او را سر جایش بنشانم. من نباید اجازه می دادم اتفاقی که برای هریکای بیچاره افتاد این بار برای مارال تکرار بشه، آن هم فقط و فقط به خار غرور شخص بی فکری چون آرکان.
با گذشت چند روز توسط آبگین مطلع شدم هر کاری کرده تا بلکه بتواندمارال را ببیند و با او صحبت کند موفق نشده، چون مارال به قدری گوشه گیر شده بود که پایش را از خانه بیرون نمی گذاشت. آّبگین با اصرار از من کمک خواست تا قرار ملاقاتی با او بگذارم اما من دیگر این اجازه را به خودم نمی دادم که در کار آنها دخالت کنم تا همین جا هم خیلی افراط کرده بودم و بیشتر از این درست نبود.
با مارال بیشتر تلفنی صحبت می کردم و جویای حالش بودم. این طور که فهمیدم رفتار هیرات با او کلی تغییر کرده بود به طوری که مارال و ماریا هر دو از بابت این نوع رفتار کاملاً گیج و متعجب بودند. اما آرکان همچنان با مارال بد رفتار می کرد و گاهی مورد شماتت هیرات قرار میگرفت. از این که دیدم صحبت من باعث تغییر رفتار هیرات شده، به قدری خوشحال شدم که جلوی آیینه رفتم و باغرور تعظیم کوتاهی کردم و برای خودم چندین بوسه فرستادم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:07 AM
فصل 10

مرکز پست خیلی شلوغ بود و من هم همانند بقیه داوطلبین بعد از کلی انتظار بالاخره توانستم فرم تقاضانامه ثبت نام دانشگاه را خریداری و پر کنم. از آن روز هم در انتظار جوابی جهت پذیرفته شدنم در دانشگاه بودم، در صورتی که به خوبی می دانستم مدت زمان نسبتاً طولانی وقت لازم است تا جوابی از طرف وزارت عالی دانشگاهها به دستم برسد.
آن روز هوا خیلی خوب بود و من مشغول آّبیاری باغچه بودم که جولیا صدایم کرد و متوجه شدم ماردم پشت خط تلفن منتظرم است. باعجله به اتاق رفتم و با او صحبت کردم و فهمیدم آنها تصمیم دارند به زودی به آلمان بیایند، از این خبر آنقدر خوشحال شدم که حس کردم دیگر نمی توانم در خانه بمانم. به خاطر همین به مارال زنگ زدم تا با هم به درب پارک برویم و کیم قدم بزنیم، او نیز پذیرفت و بعد از گذاشتن قرار جلوی پارک بزرگی که بی شباهت به پارک جنگلی نبود آماده شدم و سریع خود را به پارک رساندم. مارال هم بعد از دقایقی با یک تاکسی رسید. چهره اش مثل همیشه جدی و خشک و بی روح بود، بعد از آن اتفاق دیگر شاهد خنده هایش نبودم و به دختری بی احساس و گوشه گیر تبدیل شده بود. بر خلاف او لبخند از روی لبهای من محو نمی شد. با تبسمی بر لب، چشم به صورت مارال دوخت و شروع به قدم زدن کردیم، مارال گفت:
-چی شده؟ خیلی خوشحالی.
-آره خوشحالم، چون پدر و مادرم به زودی می یان پیشم.
-جداً...؟ بهت تبریک می گم.
-ممنونم. باورت نمی شه چقدر دلم براشون تنگ شده. برای اومدنشون دارم ثانیه شماری می کن.
-حق داری، چون خیلی وقته اونها رو ندیدی.
بعد از کمی صحبت کردن مارال به همان چهره عبوس گفت:
-باورت می شه مهتاب؟ از خودم به قدری بدم اومده که آرزوی مرگ دارم.
-از دست خودت؟! چرا؟
-من حتی لیاقت نگه داشتن یه نفر رو هم ندارم. جدایی از هریکا به خاطر عمل ناشایست تینار و آرکان بود اما این بار رفتار خودم باعث شد که آبگین ترکم کنه.
-اما اصلاً اینطور نیست.
-مهتاب! اصلاً دوست ندارم خودم رو گول بزنم، اون منو طرد کرد، دلیلش هم فقط رفترا سرد و بی روح خودم بود.
-اما اون تو رو باهمین رفتای انتخاب کرد.
-پس چرا...؟
-می دونی بزرگترین عیب تو چیه؟
او فقط نگاهم کرد. ادامه دادم:
-اینه که هر اتفاقی برات می افته می خوای باهاش تا آخر عمر زندگی کنی، در صورتیکه تو باید این مسائل رو فرامشو کنی و به فکر آینده ات باشی.
-اما مهتاب...
-می دونم سخته ولی باید سعی کنی، چون تو با این طرز فکرت داری با روح و احساس خودت بازی می کنی.
آن روز کلی صحبت کردیم و من در تمام حرفهایم سعی داشتم به او امیدواری بدهم که وضع اینطور نمی ماند و همه چیز درست می شد. همین طور که قدم می زدیم، تقریباً به ته پارک رسیدیم. تا به حال آنجا نیامده بودم. درختهای کهنسال زیادی به صورت نامرتب و کج و معوج در هم فرو رفته بودند. محیطی بسیار خلوت بود و به غیر از دو سه نفر در آن محیط وسیع، کس دیگری به چشم نمی خورد.
آرام آرام شروع به قدم زدن کردیم. برگیها خشک شده زیر پایمان له می شد و من که عاشق پاییز بودم از شنیدن صدای برگها، لذت می بردم. در حال و هوای خودمان بدیم که یکی از پشت مارال را صدا کرد. هر دو به جانب صدا برگشتیم و با کمال تعجب آبگین را دیدیم. او همین طرو که چشم به مارال دوخته بود جلو آمد اما مارال عق عقب رفت. آبگین سرعتش را بیشت کرد و خواست به او برسد که مارال پابه فرار گذاشت. او به سرعت به طرف ته پارک می دوید، آبگین هم به دنبالش. من با تعجب ایستاده بودم و به آنهانگاه می کردم. بعد از شاید پنجاه متر آّبگین به او رسید و از پشت او راگرفت، هر دو نفس نفس می زدند مارال سعی داشت هر طوری که شده خود را از دستهای نیرومند آبگین جدا کند اما سعی اش بی فایده بود. آبگین همان طور که بازوی مارال را محکم گرفته بد پشت سر هم صحبت می کرد اما مارال به حرفهای او گوش نمی داد و فقط گریه می کرد. آبگین که می دانستم پسری است کاملاً رمانتیک و احساساتی با احتیاط او را در آغوش کشید و موهایش را نوازش کرد و بوسی. مارال در آغوش او بود اما همچنان گریه می کرد و آّبگین سعی داشت به هر نحوی شده او را آرام کند، اما مارال خیال آرام شدنندشات. شاید با این گریه هایش میخواست تمام خاطرات بدش را دور بریزد. آبگین دست مارال را بوسید و به صورتش نگریست و بعد از دقایقی با اصرار و خواهش آّبگین، هر دو روی نیمکتی نشستند و آبگین آرام شروع به صحبت کرد.
از دیدن این صحنه به قدری هیجان زده شده بودم که با گذشت یک ربع، شایدهم بیشتر هنوز سر جایم ایستاده بودم و به آنها نگاه می کردم. وقتی به خودم آمدم، روی نیمکتی در فاصله نه چندان دوری از آنها نشستم و به برگهیا خشک شده روی زمین چشم دوختم و به آبگین و مارال اندیشیدم. از خصوصیات اخلاقی آّبگین خیلی خوشم می آمد و از این که به وضوح شاهد تلاشش برای به هم پیوستن رابطه از بین رفته شان بودم خیلی خوشحال شدم و یقین پیدا کردم، این بار مارال، نه تنها بازنده نشده بلکه از بسیاری جهات برنده نیز شده. بعد از نیم ساعت، آنها دست در دست هم به طرف من آمدند که من از روی نیمکت بلند شدم، مارال با لبخند گفت:
-آبگین به من قول داده که دیگه تحت هیچ شرایطی منو تنها نذاره.
آن روز آّبگین تمام حقایق را به مارال گفت و هر طوری بود متقاعدشک رد که اشتباه کرده و مطمئناً این اشتباه دیگر تکرار نخواهد شد.از این که مارال را بعد از این همه مدت شاد می دیدم قلباً خوشحال شدم و همین مسئله به شادی قلبی ام اضافه شد و آن شب بدون مشغولیت فکری خوابیدم.
چند روز گذشت، پدرم با دایی هماهنگ کرد و من متوجه شدم آنها دو روز دیگر در هامبورگ هستند، خدا می داند این دو روز چقدر در نظرم طولانی آمد!

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:08 AM
اما بالاخره با تمام بي قراريهايم به پايان رسيد. آن روز ساعت هفت بود كه ما به فرودگاه رفتيم و بعد از مدتي انتظار بالاخره چهره زيباي مادر و پدرم را شاهد بودم. با ذوق به طرفشان دويدم و مادر را در آغوش گرفتم و صورتش را غرق بوسه كردم. او يك باراني پاييزه پوشيده بود، با يك روسري كوتاه. زير چشمانش كمي گود رفته بود كه نشان دهنده بالا رفتن سن او بود. پدرم نيز كه مثل هميشه خوش تيپ بود مرا در آغوش گرفت و اظهار داشت كه دلش خيلي برايم تنگ شده. موهاي شقيقه پدر سفيد شده بود و صورتش تا حدودي شكسته، اما هنوز هم شاداب و با ابهت مي نمود. بعد از من، دايي و سپس جوليا به آنها خوش آمد گفتند و بعد هم همگي به منزل رفتيم. داخل ماشين، من بين پدر و مادر نشسته بودم و يكسره از آنها گله مي كردم كه چرا اين قدر دير آمدند و آنها هم براي تبرئه خودشان كار زياد را بهانه مي كردند. سر راه به دنبال فردريك كه منزل جوآنا بود رفتيم و وقتي به خانه رسيديم، بعد از كمي استراحت، براي مادر و پدر از ثبت نام دانشگاه و چيزهاي ديگر تعريف كردم.
از ديدن آنها آنقدر ذوق داشتم كه بي توجه به گذشت زمان، يكسره از مادربزرگ و مهشيد و رويا و بقيه بستگان و آشنايان سؤال مي كردم. آنها هم بدون كم و كسر همه چيز را برايم تعريف مي كردند. آن طور كه فهميدم آنها دو هفته بيشتر نمي تواستند بمانند اما همان دو هفته هم برايم بسيار با ارزش بود.
آن شب تا نزديكي هاي صبح مادر در اتاق من بود و از هر دري صحبت كرديم. او از عروسي مهشيد برايم تعريف كرد. عروسي با شكوهي كه مهشيد آرزو كرده بود اي كاش من نيز در آن جشن شركت مي كردم. من هم از زندگي اينجا و مارال و خانواده اش گفتم. يكي دو ساعت قبل از طلوع خورشيد مادر به اتاقش رفت و من خوابيدم.
از اين كه با آنها فارسي حرفي مي زدم خيلي خوشحال بودم و يكسره به ياد كشور خودم مي افتادم. از فرداي آن روز همگي به تفريح و خوشگذارني پرداختيم و حتي يك روز هم به منزل مارال دعوت شديم و پدر و مادر و همچنين دايي و جوليا كه دو را دور آنها را مي شناختند با خانواده او آشنا شدند. پدر زياد اهل مسائل نظامي و سياسي نبود و صحبت در مورد تجارت را به اين طور صحبتها ترجيح مي داد اما با كمال دقت به صحبتهاي هيرات گوش مي داد و گاهي هم اطلاعات نسبتاً كمش را بيان مي كرد. ماريا و جوليا و مادرم نيز طرف ديگر سالن مشغول صحبت بودند و من و مارال هم فقط شنونده بوديم.
هفته دوم اقامت مادر و پدر در آلمان بود كه نامه اي از طرف وزارت عالي دانشگاهها دريافت كردم كه توسط آن فهميدم در يكي از دانشگاههاي معروف هامبورگ پذيرفته شده ام. مهلت ثبت نام نيز حداكثر تا دو هفته ديگر بود. از دريافت چنين خبري آنقدر خوشحال شدم كه اشكل در چشمانم حلقه زد. مادر و پدر و همين طور دايي و جوليا و حتي فردريك كوچك هم با شنيدن خبر قبولي ام شاد شدند و به من تبريك گفتند. آن شب خانواده مارال را به صرف شام دعوت كرديم و جشن كوچكي گرفتيم. مارال هم كه قبول شده بود همانند كودكان شادمانه با فردريك بازي مي كرد، اما آركان تنها كسي بود كه نه تنها دعوت دايي را نپذيرفت و در جشن ما شركت نكرد بلكه از قبولي ما هم اصلاً خوشحال نشد، كه البته اين مسئله كوچكترين اهميتي برايمان نداشت. در آن لحظه هيچ چيز كم نداشتم به خصوص كه زمان دريافت اين خبر سرنوشت ساز والدينم نيز كنارم بودند. همان هفته همراه پدر به دانشگاه رفتم و ثبت نام و انتخاب واحدم در يك روز انجام شد و من با خيالي آسوده منتظر شروع كلاسهايم ماندم. در رشته الكترونيك پذيرفته شده بودم و چون اين رشته را خيلي دوست داشتم، مطمئن بودم حتماً موفق خواهم شد. مارال در رشته شيمي و در يكي از دانشگاههاي اطراف دانشگاه ما قبول شده بودو.
دور روز از ثبت نامم گذشته بود كه پدر و مادر قصد رفتن كردند و من آنها را با چشماني اشكبار بدرقه كردم. توسط مادرم دو نامه براي مهشيد و رويا كه حالا ديگر در خانه خودشان به سر مي بردند فرستادم.
حدود يك ماه تا بازگشايي دانشگاهها مانده بود و من در اين مدت يك سري لوازم ضروريم را خريداري كردم. روحيه مارال خيلي خوب شده بود و درست از زماني كه رابطه اش دوباره با آبگين مسالمت آميز شده بود بسيار شاد و سرحال به نظر مي رسيد. تنها مشكل اصلي كه در محيط خانه و بيرون از آنجا داشت آركان بود كه هنوز هم گاهي اذيتش مي كرد. اما مارال تازه فهميده بود چطور بايد با او برخورد كند تا او را سرجايش بنشاند.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:09 AM
يك ماه نيز به پايان رسيد و من به عنوان يك دانشجو پا به محيط دانشگاه گذاشتام. وقتي وارد كلاس شدم و بقيه بچه ها را ديدم متوجه شدم سن من كه بيست و سه بهار از زندگيم را پشت سر مي گذاشتم از خيليهاي ديگر بيشتر است اما اين مسئله اصلاً در چهره ام نمايان نبود. جو دانشگاه درست همانند كالج بود با اين تفاوت كه تعداد محصلين در يك كلاس بيشتر بود.
روزهاي دانشگاه هم مثل برق و باد مي گذشت و از آنجايي كه دانشگاه من و مارال تفاوت داشت ما كمتر با هم در تماس بوديم. بنابراين من فقط به يكي از دختران كلاسمان كه «روبي» نام داشت، رابطه نسبتاً صميمي برقرار كردم. او دختري بود مهربان و در عين حال چهره جدي و خشكي داشت. چشماني روشن و موهايي قهوه اي، صورتي متكبر و مغرور اما زيبا. او دو سال از من كوچكتر بود، متولد فرانكفورت و تنها فرزند خانواده. به خاطر جديت و شايد چهره اش هيچ يك بچه هاي كلاس، چه پسر و چه دختر رابطه صميمي با او برقرار نمي كردند و اين مسئله اين طور كه خودش بيان مي كرد كاملاً مطابق ميلش بود. او دو سال دير به دانشگاه آمد و علت دير آمدنش نيز كار كردن بود چرا كه عقيده داشت انسان تا زنده است بايد تمام كارها و امكاناتي را كه در دنيا وجود دارد تجربه كند، به همين دليل بعد از دو سال كار كردن در يك شركت خصوصي تصميم گرفته بود به دانشگاه بيايد.
اكثر اوقات موقع برگشتن به خانه يا با روبي، يا تنها مي آمدم، گاهي هم پيش مي آمد كه با آبگين همگام باشم چرا كه او نيز در دانشكده علوم پزشكي كه درست در كنار دانشگاه ما واقع بود قبول شده بود و بعضي روزها كه كلاسهايمان همزمان تمام مي شد همديگر را مي ديديم.
از آبگين خوشم مي آمد و از با او بودن احساس امنيت داشتم، آينده مارال، البته اگر با آبگين ازدواج مي كرد برايم روشن بود و مطمئن بودم با وجود چنين پسر مهربان و دلسوزي حتماً خوشبخت خواهد شد.
دو روز در هفته كلاسهايم ساعت شش تمام مي شد و متأسفانه خيلي دير به منزل مي رسيدم. يك روز كه دير تعطيل شدم و متأسفانه خيلي دير به منزل مي رسيدم. يك روز كه دير تعطيل شدم و تنها نيز بودم با سرعت عازم منزل شدم. آن روز روبي به خاطر كاري شخصي به دانشگاه نيامده بود، كلاس آبگين هم زودر از من تمام مي شد. من براي اين كه زودتر به خانه برسم از كوچه خلوتي كه معمولاً با آبگين از آنجا مي آمديم رفتم. هنوز از آن كوچه خارج نشده بودم كه كسي از پشت صدايم كرد. صدايش برايم آشنا نبود اما مطمئن بودم كه قبلاً اين صدا را شنيده ام . با ترديد به عقب نگاه كردم.
پسري بود قد بلند و چهار شانه، با موهاي بلوند و چشماني آبي، من سر جايم ايستاده بودم و به او نگاه مي كردم و با خود مي انديشيدم آيا او را مي شناسم يا نه. او جلو آمد و درست مقابلم قرار گرفت. لبخند مرموزي بر لب داشت كه ته دلم را ترساند اما سعي كردم به روي خودم نياورم.
-با من كاري داشتيد؟!
-بله، مي خواستم چند دقيقه باهات صحبت كنم.
-ولي من شما رو نمي شناسم.
-حتي صدام رو؟
كمي فكر كردم، راست مي گفت، صدايش را قبلاً شنيده بودم اما باز هم به خاطر نياوردم به همين دليل گفتم:
-متأسفانه خير.
-من چند ماه پيش چند بار بهت تلفن كردم، جرج هستم... حتماً يادت اومد.
با يادآوري آخرين تماسش و حرفهاي زده شده اخمهايم درهم رفت و با جديت گفتم:
-همون طور كه قبلاً هم گفتم، من از مزاحمتهاي بي موقع بدم مي ياد.
او يك قدم ديگر جلو آمد و گفت:
-اون كسي كه اينجا مزاحمت ايجاد كرده تو هستي نه من.
با ناباوري گفتم:
-من؟!!!
-بله تو، تويي كه مزاحم قلب و روح من شدي.
چون توقع شنيدن حرف جدي تري را داشتم با پوزخند گفتم:
-بهتون نمي ياد رمانتيك باشيد.
-منظورت چيه؟! من رمانتيك نيستم فقط...
همين طور كه با لبخند نگاهش مي كردم، دست به سينه منتظر ادامه حرفهايش شدم . او كمي عصباني شد و اين عصبانيت روي رنگ چهره اش كه ابتدا گندمگون بود و سپس سرخ شد اثر گذاشت و گفت:
-اين حرفها رو ول كن. من براي حرفهاي ديگه اي اينجا هستم.
-گوش مي كنم.
-قبل از برخورد مستقيم باهات، اين تصور در من وجود داشت كه دختري هستي مثل بقيه دخترها اما حالا همه چيزي فرق كرده، چشمهاي تو وحشيه و نمي دوني با اين نگاهها با من چيكار مي كني. من الان اعتراف مي كنم كه تو اين مبارزه بازنده ام و مي خوام كه تو....
از حرفهايش سر در نمي آوردم و نا خودآگاه از اين كه با او هستم ترسيدم و يك لحظه با عقب رفتن يك قدم عكس العمل نشان دادم. او با يك حركت بازوي مرا گرفت و در چشانم خيره شد و گفت:
-تو از من مي ترسي؟
-نه... نه اصلاً
-پس چرا...؟!

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:09 AM
بازويم را از دستان او در آوردم و گفتم:
-تو هر كسي كه باشي و هر كاري كه بكني ازت نمي ترسم.
سپس با عجله از او دور شدم. مي ترسيدم دنبالم بيايد اما او اين كار را نكرد. هوا كاملاً تاريك شده بود و نسبت به روزهاي ديگر دير به خانه رسيدم. به محض ورودم جوليا نيم نگاهي به من انداخت و جواب سلامم را داد اما هيچ چيز ديگري نگفت. من هم به اتاقم رفتم و روي تخت نشستم و نفس عميقي كشيدم. نمي دانم چرا از او ترسيدم و در واقع پا به فرار گذاشتم، آن هم مني كه تا به حال از هيچ پسري هراس نداشتم . بعد از كمي تأمل و تصميم گيري در مورد اين كه بايد خيلي بيشتر حواسم را جمع كنم، لباسم را عوض كردم و به نزد جوليا رفتم.
*****
يك روز در سالن غذاخوري دانشگاه مشغول خوردن غذا بودم كه سنگيني نگاهي را حس كردم و به آن سمت نگاه كردم. با كمال ناباوري جرج را ديدم كه مرا نگاه مي كند. او لبخند مرموزي زد و سرش را به نشانه سلام تكان داد. تازه فهميدم كه او هم در دانشگاه ماست.
از اين كه مي ديدم زير نگاههاي حريص او قرار گرفته ام و تمام اعمالم توسط او كنترل مي شود خيلي معذب شدم بنابراين غذايم را نيمه كاره رها كردم و به حياط دانشگاه رفتم. از آن روز، اكثر اوقات در دانشگاه و يا در مسير خانه او هميشه و همه جا مراقبم بود و اين مسئله خيلي ناراحت و عصبي ام مي كرد. ذهنم حساب آشفته بود و روي درسهايم نيز تمركز نداشتم. از اين حالت كه برايم تازگي داشت رنج مي بردم. جوليا هم وقتي تغيير مرا ديد سعي كرد علتش را بفهمد اما من هيچ حرفي در مورد مزاحمتهاي جرج به او نزدم.
ديگر تمايلي به رفتن دانشگاه نداشتم و هر وقت عازم آنجا بودم بي اختيار تپش قلب پيدا مي كردم. تا بعد از برگزاري امتحانات كم كم از آن حالت عجيب و در واقع وحشت عميقي كه سراپاي وجودم را گرفته بود بيرون آمدم.
تعطيلات بين ترم بود ولي برخلاف هميشه دوست داشتم بيشتر در خانه باشم. آن روز هم در اتاقم بودم كه جوليا وارد شد و پاكت نامه اي به دستم داد. ابتدا فكر كردم از ايران است اما زماني كه آدرس را ديدم متوجه شدم نامه از طرف يكي از دوستان دانشگاهيم است. او مرا به يك مهماني دوستانه دعوت كرده بود، من هم بعد از كمي تأمل با خود تصميم گرفتم دعوتش را قبول كنم، اما مطمئن نبودم دايي به من اجازه شركت در آن جشن را بدهد ولي برخلاف تصورم دايي هيچ مخالفتي نكرد و من خيلي خوشحال شدم.
چهار روز تا مهماني فرصت داشتم تا يك دست لباس شيك و مناسب انتخاب كنم. چند دست لباسي كه داشتم پوشيدم و خودم را در آيينه برانداز كردم، لباسها شيك و زيبا بودند اما هيچ كدام مناسب آن روز نبود. هم مي خواستم لباسم شيك و مد روز باشد و هم دوست داشتم پوشيده و در شأنم باشد و اين دو عامل كاملاً ضد و نقيض، باعث شده بود حسابي بلاتكلف بمانم. جوليا با وجود اين كه در جريان بود ولي هيچ دخالتي در انتخاب لباسم نكرد و آن را به عهده خودم گذاشت. روز قبل از مهماني به يكي از مراكز تجاري رفتم و تمام لباسهاي شب آنجا را تماشا كردم تا بلكه يكي را بپسندم اما لباسي كه من مي خواستم در هيچ ويتريني به چشم نمي خورد. همين طور كه به مغازه ها نگاه مي كردم چشمم به تابلوي خياطي افتاد و يك آن، اين فكر كه بهتر است لباس مورد نظرم را سفارش دهم در ذهنم جرقه زد. به داخل خياطي رفتم و به چند دست لباسي كه تن مانكنها بود نگاه كردم. تمامشان دوختهاي خوبي داشتند ولي آن چيزي نبود كه من مي خواستم. آقايي جلو آمد و نوع و مدل لباسي را كه مي خواستم پرسيد و وقتي فهميد خودم هم هنوز مدلي را مد نظر ندارم چند ژورنال به دستم داد و همين عامل باعث شده بود آن آقا فكر كند دختر مشكل پسندي هستم. وقتي دستيار خياط كه خانم جوان بود به كمكم آمد، بعد از كمي تغيير دادن در مدل لباسي، بالاخره آن را انتخاب كردم. بعد هم اندازه ام را گرفت و قرار بر اين شد كه عصر روز مهماني لباسم را تحويل بدهند.
روز مهماني لباسم را تحويل گرفتم و خودم را براي شب آماده كردم. لباسم از پارچه اي لمه به رنگ آبي آسماني با ماه و ستاره هاي نقره اي كوچك بود. با مدلي تقريباً پوشيده و دامني كه كمر كلوش مي شد و تا روي كفشم را مي گرفت و حدود بيست سانت هم دنباله داشت. وقتي لباسم را پوشيدم و آرايش كردم، به قدري زيبا شدم كه خودم هم باورم نمي شد.
هوا تاريك شده بود و من آماده بودم، اما دايي برخلاف قولش هنوز نيامده بود تا مرا به مهماني ببرد. به همين خاطر جوليا پيشنهاد داد با تاكسي تلفني بروم. زماني كه ديدم خيلي دير شده به حرف جوليا گوش دادم و با تاكسي عازم آنجا شدم. حدود سه رقع در راه بودم تا تاكسي طبق آدرسي كه داشت مرا جلوي ساختماني بسيار زيبا و قديمي پياده كرد.
در ساختمان نيمه باز بود و صداي موسيقي به گوش مي رسيد. وقتي وارد شدم، دو آقاي نسبتاً جوان در حالي كه گيلاسهاي شامپاين در دست داشتند و جلوي پله ها ايستاده بودند به طرفم آمدند و با خوشرويي به من خوش آمد گفتند. آنها كه مرا نمي شناختند به محض ديدن من جلو آمدند و از زيباييم تعريف كردند. اما من هيچ كدام را تا به آن روز نديده بودم، به همين دليل با تعجب تشكر كردم آن دو خودشان را معرفي كردند و من تازه متوجه شدم كه اين دو جوان هم در دانشگاه ما تحصيل مي كنند. سپس همراه آنها تا طبقه دوم كه سالني بسيار بزرگ بود و افراد زيادي از دختر و پسر آنجا تجمع كرده بودند رفتم، تعدادي مي رقصيدند و بعضي ها هم در حالي كه گيلاسهايشان را سر مي كشيدند آن ها را تماشا مي كردند عده اي هم گوشه خلوتي را پيدا كرده بودند و با هم نجوا مي كردند.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:11 AM
با چشم دنبال روزالين كه در واقع مهماني متعلق به او بود مي گشتم كه پيتر، يكي از پسرهاي دانشگاهمان با سر و وضعي آراسته و مرتب، خيلي جنتلمنانه جلو آمد و ضمن تعظيم كوتاهي سلام كرد. از اين كه بالاخره يكي را مي شناختم خوشحال شدم و از او سراغ روزالين را گرفتم. پيتر هم كه انگار تازه آمده بود هنوز او را نديده بود. كمي كه صحبت كرديم، موسيقي آرام شد. پيتر خيلي مؤدبانه از من تقاضا كرد كه با هم به ميان جمع برويم اما ولي من نپذيرفتم و ترجيح دادم از همان جا كه ايستاده ام ديگران را تماشا كنم.
نيم ساعتي كه گذشت از چند نفر سراغ روزالين را گرفتم اما هيچ كس او را نديده بود، فقط چند نفري حدس زدند كه ممكن است به طبقه بالا رفته باشد.
كمي بلاتكليف بودم كه پيتر با دو ليوان نوشيدني خنك به طرفم آمد و آن را به دستم داد و گفت:
-اتفاقي افتاده؟
-نه منتظر روزالين هستم.
-اگه مي خواي روزالين رو ببيني فكر مي كنم بايد به طبقه بالا بري، احتمالاً اونجاست مي خواي صداش كنم؟
با سر پاسخ منفي دادم و پيتر هم چند لحظه بعد با صداي يكي از دوستانش پيش آنها برگشت.
كم كم حوصله ام سر مي رفت كه متوجه چند تا از دخترهاي دانشگاهمان شدم و به جمع آنها پيوستم. در حال صحبت بوديم كه يك دفعه يكي از دختران به بالاي پله ها اشاره كرد و به بقيه گفت:
-واي بچه ها، تام هم اومده!
همگي جهت نگاهمان به سمت تام برگشت و من جشمم به همان پسر چشم آبي كه در خوابگاه زندگي مي كرد افتاد. او در حالي كه روزالين را همراهي مي كرد با لبخند و چهره اي سرخ از پله ها پائين مي آمد. حس مي كردم پاهايم سست شده اما اصلاً به روي خودم نياوردم. آنها به طرف ديگر سالن رفتند و دخترها شروع به صحبت راجع به تام كردند و اين كه او خيلي زيبا و جنتلمن است. اما من به حال آنها تأسف مي خوردم كه طرز فكرشان در مورد چنين موجود كثيفي اين قدر مثبت است.
من كه هيچ يك از حرفهاي آنها را قبول نداشتم كه از جمعشان خارج شدم و پشت ميزي نشسته و خود را با يك برش كيك شكلاتي مشغول كردم.
همين طور كه به اطراف نگاه مي كردم متوجه پسري شدم كه با تيپي اسپرت و كاملاً مد روز گوشه اي از سالن كنار دو دختر ايستاده و به من نگاه مي كرد. تا نگاهش كردم لبخندي زد و سرش را به نشانه سلام تكان داد. من هم با وجود اين كه او را نمي شناختم سرم را تكان دادم كه كسي جلويم ايستاد. سرم را بلند كردم و به او نگاه كرد م و برخلاف انتظارم جرج را ديدم. او سلام كرد و خيلي مؤدب گفت:
-نمي دونستم شما هم دعوت هستيد و گرنه زودتر مي اومدم.
از اين كه او نيز در اين مهماني حضور داشت خيلي ناراحت شدم اما سعي كردم خودم را بي تفاوت نشان دهم.
در همان حال پيتر به ما نزديك شد، كنار ميز ايستاد. جرج با تعجب به او نگاه كرد و آهسته پرسيد:
-شما؟
پيتر دستش را جلو آورد و خودش را معرفي كرد، جرج با اكراه دستش را فشرد و سپس با حالتي خاص به من نگاه كرد و بدون بيان حرفي از ما دور شد. پيتر جاي او نشست و گفت:
-يكي از شرورترين پسرهاي دانشگاست.
-مي شناسمش.
-هميشه دنبال دردسر مي گرده، هر چه ازش دوري كني به نفع توست.
-بين ما هيچ ارتباط وجود نداره.
پيتر لبخندي زد و جهت صحبت را عوض نمود.
-خسته شدي؟
-زياد حوصله سر و صدا و شلوغي را ندارم.
كمي احساس سردرد داشتم. پلكهايم را روي هم فشردم و سعي كردم به ذهن آشفته ام آرامشي هديه كنم. چند لحظه بعد صداي پيتر را شنيدم كه آهسته زمزمه كرد:

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:11 AM
دوست داري تنهات بذارم؟
بي آن كه چشم بگشايم با حركت سر موافقت كردم، و احساس كردم او از جايش برخاست و از من فاصله گرفت.
به فكر فرو رفتم و با خود انديشيدم چه قدر ميان دنياي من و آدمهاي پيرامونم فاصله و تفاوت وجود داشت و نحوه زندگي آنها از نظر من بسيار كسل كننده و چندش آور به نظر مي آمد. به ياد خانه، دوستانم و كشور افتادم و باز چهره سيامك پشت پلكهاي بسته ام جاي گرفت.
«راستي او اكنون در چه جالي بود؟!»
براي لحظه اي آرزو كردم كه اي كاش الان در اتاق خودم بودم و مي توانستم با خيال راحت چشمانم را روي هم بگذارم و استراحت كنم. با اين تصور بي اختيار لبخند روي لبهايم نشست و به آرامي پلكهاي خسته ام را از هم گشودم.
جشن همچنان ادامه داشت و من همانطور بي حوصله به اطرافم نگاه مي كردم و در انديشه هاي دور و درازي فرو رفته بودم كه صدايي مرا به خود آورد.
-خسته نشدي آنقدر مثل پيرزنها يك گوشه كز كردي؟
به طرف صدا سر برگرداندم. يكي از دختران همكلاسيام بود. لبخندش را با لبخند سردي پاسخ دادم ولي او با همان حرارت دوباره گفت:
-بلند شو بريم پيش بچه ها، نمي خواهي از جشن لذت ببري؟
-متشكرم ولي باور كن نمي توانم
-آخه چرا؟
ناچار دستم را روي پيشاني فشرده و گفتم:
-كمي سردرد دارم.
دختر جوان چيني به پيشاني انداخت و گفت:
-كاري از دست من ساخته است؟
-نه متشكرم، خودش خوب خواهد شد.
-خيلي بد شد!
-چرا؟!
-آخه ظاهراً خيلي ها دوست داشتند كه تو همراهيشان كني!
به جهت نگاهش خيره شدم و باز نگاهم با نگاه جرج تلاقي كرد.
-بد نيست چند لحظه...
به ميان حرفش دويدم و گفتم:
-واقعاً نمي تونم، از لطفت متشكرم.
دختر لبخندي زد، روي پاشنه چرخيد و به ميان جمع دوستانش بازگشت در حالي كه من همچنان سنگيني نگاه جرج را احساس ميكردم و دچار حسي ناخوشايند مي شدم!
در همان لحظه روزالين با سر و وضعي آراسته همين طور كه به تك تك كساني كه آنجا بودند خوش آمد مي گفت، به نزد من آمد و با خوشرويي سلام كرد و از زيباييم تعريف نمود. اما من مثل هميشه تحويلش نگرفتم و اين باعث تعجبش شد، ولي به روي خودش نياورد و خيلي زود از من دور شد.
يك ساعتي كه گذشت تمام چراغها خاموش شد و فقط لامپهاي رنگي كوچك به صورت رقص نور فضاي سالن را روشن مي كرد. نوازنده ها آهنگ ملايمي مي نواختند و همه در وسط سالن دو به دو مي رقصيدند. من و پيتر هنوز روي همان صندل نشسته بوديم كه يكي از دختران به سمت ما آمد و پيتر را با خود برد و من تنها شدم. چند دقيقه بيشتر نگذشته بود كه كسي از پشت گونه ام را بوسيد. يكدفعه از جا پريدم وبدون اين كه متوه شوم آن شخص كيست،سيلي محكمي به صورتش زدم. جرج بود كه همراه يكي از دوستانش روبروي من ايستاده بود. او نيز خيلي عصباني شد و خواست عكس العملي نشان دهد كه از آنها دور شدم. از او بدم مي آمد ترسي نهفته از او در وجودم بود كه هر وقت او را مي ديدم تا حدودي نمايان مي شد و من از ترس اين كه او نيز متوجه اين احساسم شود سعي مي كردم از او دوري كنم. در بين تمام پسرها فقط پيتر بود كه بعد از تذكر اول، حتي نگاهش هم جرآت جسارت نداشت. دنبال پيتر مي گشتم كه روزالين به كنارم آمد و گفت:
-دنبال كسي مي گردي؟
-آره، دنبال پيتر.
-با ليندا رفت بالا.
از اين كه در مورد پيتر هم همانند خيليهاي ديگر اشتباه كرده بودم ناراحت شدم اما برايم چندان اهميتي نداشت. روزالين هنوز پيش من ايستاده كه گفتم:
-اينجا مال كيه؟!
-مال هر كسي كه اجاره اش كنه.
-يعني شخصي نيست؟
-نه، هر كس مهموني با برنامه اي داشته باشه، مي تونه اجاره اش كنه. راستي مهتاب، چرا تو از اول مهموني تنهايي؟ فقط يكي دو بار با پيتر ديدمت.
-راستش رو بگم؟
-خب آره.
-چون من مثل هيچ كدوم از اين كسايي كه دعوتشون كردي نيستم، فقط موندم كه تو چرا من رو دعوت كردي؟
او خنديد و گفت:
-خب دوست داشتم تو هم باشي ديگه.
هنوز حرفي نزده بودم كه او پرسيد:
-راستي پيتر چطور پسريه؟
-از چه نظر؟!
-مگه باهاش بالا نبودي؟
پوزخندي زدم و گفتم:
-اومده بودم دنبال تو
-يعني هيچ برنامه اي با هم نداشتيد؟
-نه.
-پس كاش از قبل فرد مورد نظرت رو بهم معرفي مي كردي تا اون رو هم دعوت كنم و دوست خوشگلم را اينقدر تنها نبينم. امشب اصلاً به تو خوش نگذشت.
از طرز فكر او تعجب كردم و گفتم:
-ببين روزالين! من اصلاً مثل تو و كسايي كه اينجا هستن نيستم. در ضمن اگه منظورت از اون فرد، يه پسره بهتره بدوني كه من با هيچ پسري رابطه ندارم.
-تو خيلي بي احساسي مهتاب! اين اصلاً خوب نيست. بهتره حتماً به دكتر بري.
-تو فكر من نباش.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:12 AM
چراغها روشن شد و همه به ميز شام دعوت شدند. بعد از صرف شام باز هم متوجه شدم زير نگاههاي همان پسري كه با دو دختر بود قرار گرفته ام.
با توجه به اين كه آن شب اولين باري بود كه به چنين مهماني دعوت شده بودم، فكر مي كردم حتماً به من خيلي خوش مي گذرد اما اصلاً اين طور نشد و جشن روزالين حدود نيمه شب به پايان رسيد.
رفتن به آن مهماني و ديدن چيزهايي كه تا به آن روز نديده بودم باعث شد به اين نتيجه برسم كه اين تفاوتهاي ذاتي علت بزرگي است تا من ديگر در چنين مهمانيهايي شركت نكنم. آن شب تا نزديكيهاي صبح در فكر اين بودم كه چرا دختران اين مملكت تا به اين حد خودشان را دست كم مي گيرند و خيلي راحت از وجودشان در برابر لذتي آني مي گذرند.
دو روز ديگر از تعطيلات بين ترم باقي مانده بود و آن روز را با مارال گذراندم. او ديگر آنطور خشك و بي روح نبود و با تعجب شاهد مهر و محبت هيرات نسبت به او با آركان دعوا مي كرد و از او مي خواست مراعات مارال را بكند. تا در محيطي آرام امتحاناتش را بگذارند. از اين كه مي ديدم همه چز بر وق مراد مارال است خيلي خوشحال بودم و هميشه برايش آرزوي خوشبختي مي كردم.
يك روز بعد از ظهر تصميم گرفتيم براي خريد كريسمس با جوليا و فردريك به چند فروشگاه برويم، چون تنها يك هفته به آغاز سال جديد ميلادي مانده بود. هوا خيلي سرد شده بود و ما مجبور بوديم از لباسهاي گرممان استفاده كنيم اما من كه عاشق زمستان بودم نه تنها از اين هواي سرد شكايتي نداشتم بلكه به خاطر فرا رسيدن زمستان خوشحال هم بودم.
آن روزها خيابانها و فروشگاهها خيلي شلوغ بود و گاهي در پياده روها و پشت ويترين مغازه ها ترافيك به وجود مي آمد. ما به چند فروشگاه رفتيم و هدايايمان را خريديم. بعد هم لوازمي را كه براي تزئين درخت كريسمس احتياج داشتيم خريداري كرديم. وقتي كارمان تمام شد رو به جوليا گفتم:
-مي خوام براي فردريك هديه بخرم ولي نمي خوام بفهمه.
جوليا سر فردريك را با اسب بازيهاي غرفه اي گرم كرد تا من يك كلاه زيبا و يك چتر برايش خريدم. فروشنده مشغول كادو كردن هديه ام بود كه نگاه سنگيني را حس كردم و به چهت آن نگريستم. يك مرد چهار شانه و قد بلند كه پالتوي قهوه اي رنگي پوشيده بود و در فاصله نسبتاً دوري از من ايستاده بود ولي تا متوجه نگاه من شد رويش را برگرداند. از ديدن نيمرخ آن مرد دلم ريخت و بر جاي ميخكوب شدم. آن مرد كاملاً شبيه سيامك بود و اين امر مرا شوكه كرد. او سريع مقداري پول به فروشنده داد و بسته اش را برداشت و از در فروشگاه خارج شد، هنوز دهانم باز مانده بود و قدرت حركت نداشتم.
چشم به در خروجي فروشگاه دوخته بودم و حتي پلك هم نمي زدم. يعني امكان داشت او نيز به آلمان آمده باشد. هنزو با خود كلنجار مي رفتم كه به خود بقبولانم آن شخص واقعاً سيامك بوده يا نه كه فروشنده با ملايمت گفت:
-ببخشيد خانم! هديه تون آماده است.
بسته را برداشتم و بعد از پرداخت پول، به سمت جوليا و فردريك رفتم. آن روز وقتي به خانه رسيديم يك راست به اتاقم رفتم و ضمن تعويض لباس چهره آن مرد كه فقط نيمرخش را توانسته بودم ببينم با چهره چذاب و فريبنده سيامك قياس كردم و بعد به خود نهيب زدم، «خب ... دختر ديوونه، هزاران نفر پيدا مي شن كه تقريباً شبيه هم هستن» و با اين ذهنيت سعي كردم بي خيال شوم اما باز هم هر از گاهي چهره آن مرد كه حالا يقين داشتم كاملاض شبيه سيامك بود جلوي رويم مجسم مي شد.
درست روزي كه فردايش كريسمس بود برف شروع به باريدن كرد. من كه عاشق برف بودم و فقط به خطر بارش برف، زمستان را دوست داشتم، به كنار پنجره اتاقم رفتم و به بارش برف نگريستم. شيشه اتاقم بخار كرده بود و من يك شال روي شانه ام انداختم و پنجره را باز كردم. نمي دانم چرا به ياد ايران و خاطرات گذشته ام افتادم. به ياد آن روزهايي كه براي اولين بار در آن سال برف زيادي باريده بود و من و رويا در منزل مهشيد بوديم و بي توجه به سرماي بيرون با يك بلوز و شلوار به داخل باغ رفتيم و يك ساعت برف بازي و شيطنت كرديم و در آخر هم هر سه سرما خورديم و دو روز نتوانستيم سر كلاسمان حاضر شويم. خدا مي داند آن روزها از بهترين روزهاي زندگيم بود و ما كاملاً شاد و فارغ از غم بوديم. يك آن به خود لرزيدم و از ترس اين كه سرما بخورم، پنجره را بستم و به نزد جوليا و فردريك رفتم تا در تزئين درخت كريسمس به آنها كمك كنم.
شب ژانويه حدود ساعت دوازده، سال جديد تحويل شد.
هدايايمان را به يكديگر داديم. دايي و جوليا برايم يك پالتوي خاكسري با كلاهي زيبا به همان رنگ خريده بودند . فردريك هم يك جفت دستكش توري مشكي كه بسيار زيبا بود. از آنها تشكر كردم و همگي به حياط رفتيم تا شاهد آتش بازي باشيم.
فرداي آن روز بعد از صرف صبحانه لباس گرم پوشيديم و از خانه خارج شديم. فردريك كلاهي را كه برايش خريده بودم سرش گذاشته بود و چترش را نيز آورده بود. با دايي و جوليا تصميم گرفتيم قدم زنان به پارك برويم.
من و فردريك با هم حركت مي كرديم و جوليا و دايي هم دست در دست هم، چون زوجي خوشبخت پشت سر ما مي آمدند. مثل سال گذشته هم مشغول برف بازي و قدم زدن بودند و همه به هم تبريك مي گفتند. فردريك يكسره مي دويد و گلوله برف به سمت ما پرت مي كرد حتي چند مرتبه به زمين خورد اما همچنان مي خنديد و اظهار مي كرد كه دردش نيامده.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:12 AM
قتي به پارك رسيديم من روي نيمكت نشستم و فردريك هم با فاصله چند متر مشغول درست كردن آدم برفي شد. جوليا و دايي فرشيد هم قدم زنان از ما دور شدند. پارك خيلي شلوغ بود و همه مي گفتند و مي خنديدند و شاد بودند. فردريك بعد از دقايقي با دو پسر بچه دوست شد و با هم مشغول بازي شدند. همين طور كه روي نيمكت نشسته بودم و به اطراف نگاه مي كردم متوجه همان پسري شدم كه در شب مهماني تمام حواسش به من بود. لباسي شيك و زيبا پوشيده بود و موهاي خوش حالتش را به بهترين نحو سشوار كشيده بود و عطر معروفي هم زده بود كه معمولاً افراد پولدار از آن استفاده مي كردند. او به طرف من آمد و با تعظيم كوتاهي سلام كرد و كريسمس را تبريك گفت. من نيز جوابش را دادم و كريسمس را تبريك گفتم. او با ژست خاصي كنارم نشست و همين طور كه به صورتم نگاه مي كرد گفت:
-بعد از فارغ التحصيل شدن به نزد خانواده ات بر مي گردي؟
با تعجب گفتم:
-شما از كجا مي دونيد من با خانواده ام زندگي نمي كنم؟!
او لبخنی زد و گفت:
-من همه چیز رو در مورد تو می دونم.
-مثلاً؟
-این رو که دو ساله به اینجا اومدی و با دایی ات زندگی می کنی، در کالج هم شاگرد زرنگی بودی و اینطور هم که از دوستانم شنیدم دختر حسوری هستی.
از شنیدن جمله آخرش عصبانی شدم و با جدیت گفتم:
-هیچ متوجه هستید چی دارید می گید؟ شما دارید به من توهین می کنید!
او با ملایمت دستش را روی دستان من گذاشت و گفت:
-با عرض معذرت باید بگم که دوست ندارم روزم رو با گوش کردن به حرفهای شما خراب کنم، پس بهتره...
-متوجه شدم، من می رم اما شما هم بهتره بدونید این طرز رفتار اصلاً شایسته یه دختر خوب و سرشناس نیست
-خدا حافظ.
او بلند شد و با تعظیم کوتاهی از من دور شد.
آن روز بعد از آمدن دایی و جولی و تمام شدن آدم برفی فردریک به خانه بازگشتیم و متوجه شدیم تلفن همچنان زنگ می زند. دایی گوشی را برداشت و به فارسی مشغول صحبت دایی، من با او حرف زدم. برای صرف ناهار به رستوران بسیار معروفی که نسبتاً از خانه دور بود رفتیم و ناهارمان را آنجا خوردیم. عصر هم به منزل آنها شدیم.
به محض ورودمان با خوش آمدگویی و تبریکات ماریا و هیرات و مارال روبرو شدیم. بعد از چند دقیقه آرکان با سر و وضعی آراسته از پله ها پایین آمد و مثل همیشه با چهره ای بسیار جدی به ما خوش آم گفت و کنار پدرش نشست. دایی و هیرات مشغول صحبت بودند، ماریا و جولیا هم همین طور، آنها از زمانی که مارال چند روزی به منزل ما آمده بود خیلی با هم صمیمی شده بودند و حرفهای زیادی برای هم داشتند. من و مارال هم با هم صحبت می کردیم اما فردریک همچنان مشغول خوردن شکلات و شیرینی بود و از این که می دید حواس هیچ کس به او نیست خیلی خوشحال بود و از فرصت سوء استفاده می کرد و باشیطنت شکلاتها را یکی پس از دیگری نوش جان می کرد
بعد از چند دقیقه و زمانی که مارال برای همه کیک گذاشت و قهوه آورد، ما به حیاط رفتیم. حیاط منزلشان خیلی بزرگ بود و با وجود درختان کهنسال فراوانی که وجود داشت، بی شباهت به باغ نبود. بعد از کمی قدم زدن روی نیمکتی که دارای سایه بان بزرگی بود و کاملاً خشک مانده بود نشستیم. از مارال پرسیدم:
-راستی رابطه ات با آرکان چطوره؟
-باورت نمی شه، دو روز پس با آبگین رفته بودیم خرید، آرکان هم اومد تو همون فروشگاهی که ما بودیم.ما رو دید اما اصلاً به روی خودش نیاورد و زود از فروشگاه بیرون رفت. من و آّبگین نمی دونستیم باز چه اتفاقی می افته اما وقتی که اومدم خونه باز هم حرفی بهم نزد. راستش برام خیلی عجیبه اون که اینقدر، رو من حساس بود و حتی به خاطر رابطه ام با آبگین اون رو تهدید کرده بود چطور این بار اصلاً به روم نیاورد.
-حتماً فهمیده کارها و عکس العملهایش بی حاصله و تصمیم گرفته دیگه دخالتی تو کار شما نکنه.
آن روز کلی صحبت کردیم و وقتی به داخل ساختمان بازگشتیم متوجه شدیم میز شام توسط ماریا که زن خوش سلیقه ای بود چیده شده و موقع شام است. بعد از صرف شام درست زمانی که عقربه ها، ساعت دوازده را نشان می داد و فردریک خوابش برده بود با تشکر و دعوت از آنها برای دو روز بعد به منزلمان، به از آنها برای دو روز بعد به منزلمان، به خانه بازگشتیم. آن شب به من خیلی خوش گذشت به خصوص که خانه آنها از آن حالت خشک و بی روح درآمده و جو خانه کاملاً صمیمانه بود.
فردای آن روز مادر جولیا ما را به منزلشان دعوت کرد، ما هم با کمال میل پذیرفتم. همیشه در خانه او به همگی مان خیلی خوش می گذشت، آن روز هم از بقیه روزها مستثنی نبود و به همگی ما خوش گذشت.
روز بعد من و جولیا از صبح مشغول تهیه لوازم مورد نیاز برای پذیرایی از میهمانهایمان که مارال و خانواده اش بودند، شدیم. دایی خرید را انجام داد و من و جولیا هم کارهای منزل را کردیم. اما از آنجا که جولیا زن بسیار کدبانویی بود و همچنین آنها مهمانیهایشان را زیاد سخت نمی گرفتند در فرصتی کوتاه تمام کارها تمام کارها تمام شد و حتی میز شام را نیز قبل از آمدن آنها به بهترین نحو تزئین کردیم. اگر فردریک وسایلش را وسط هال نمی ریخت و کمی از شیطنتش کم می کرد، خانه بسیار مرتب و آماده ورود میهمانان بود. لباس شیکی پوشیدم و با سر و وضعی آراسته در انتظار ورود آنها بودم، انتظارم زیاد طول نکشید و آنها آمدند. برخلاف انتظارمان آرکان هم آمده بود اما قیافه جدی و خودخواهش برای همه به جز من که می دانستم حتماً به زور آمده سوال برانگیز بود ولی کسی چیزی نپرسید.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:12 AM
فقط دایی هنگام صحبت سعی داشت بیشتر مخاطبش آرکان باشد تا شاید او از این حالت بیرون بیاید، اما او همچنان در لاک خودش فرو رفته بود کمتر در بحثهای آنها شرکت می کرد. برخلاف آرکان، ماریا و مارال خوشحال بودند و صدای صحبت و خنده شان فضای خانه را پر کرده بود. آنها به بهترین نحو پذیرایی شدند و ساعتی بعد از صرف شام به منزلشان رفتند.
روزهای باقیمانده تعطیلات نیز به سرعت تمام می شد و ما در این مدت اکثر اوقات منزل دوست و آشنا دعوت داشتیم و حسابی خوش می گذراندیم. هفته دوم نیز نمرات همه دروس اعلام شد و خوشبختانه متوجه شدم تمام واحدهایم را با نمرات خو پاس کرده ام.
چهار روز بیشتر به بازگشایی مجدد دانشگاه نمانده بود و من در این مدت با جولیا و فردریک و گاهی دایی به پیست اسکی و تله کابین و تفریحهای دیگر رفتم. آن سال زمستان، دیگر هیچ دلشوره و اضطرابی نداشتم و کم کم به این زندگی عادت کرده بودم و تمام فکرم دور و بر فارغ التحصیل شدن و بازگشت به ایران دور می زد. با گذشت چهار روز و شروع ترم دوم، دوباره روزها یکنواخت شد و بالاجبار بیشتر وقتم به درس خواندن و در محیط دانشگاه می گذشت.
دانشگاه ما درست در کنار دانشکده علوم پزشکی بود و من تنها کسانی را که از آن دانشگاه می شناختم آبگین بود و یکی از دوستانش که رایان نام داشت و او هم اصلیتش ترکیه ای بود. رایان پسر خوبی بود و تا حدود زیادی رفتارش شبیه آبگین بود با این تفاوت که به شدت آبگین رمانتیک و عاشق پیشه نبود. خانواده اش بسیار متمول و سرشناس بودند، پدرش یکی از افراد سفارت انگلستان در آلمان بود و مادرش سهام دار یکی از بزرگترین شرکتهای ساختمان سازی هامبورگ، او از بچگی در همین شهر زندگی می کرد و از سر و وضعش به خوبی مشخص بود که از خانواده پولداری است.


فصل 11
ساعت دیواری ده و نیم را نشان می داد و تازه متوجه شدم چقدر دیرم شده، بنابراین کیفم را برداشتم و قصد رفتن کردم.
سریع یک تاکسی گرفتم و راهی خانه شدم. تاکسی سر کوچه مان نگاه داشت و من پیاده شدم و با عجله به سمت خانه رفتم. هنوز چند قدیم از سر کوچه دور نشده بودم که کسی جلویم سبز شد. وقتی دقت کردم متوجه جرج شدم که با پوزخندی تمسخر آمیز روبرویم ایستاد و گفت:
-چرا اینقدر دیر اومدی؟ زودتر از ایندر منتظر بودم.
یک لحظه از تاریکی هوا و خلوتی آنجا و وجود جرج با آن حالت غیر طبیعی اش دلم ریخت و ترس سر تا پای وجودم را گرفت. برای اولین بار بود که تا این موقع شب تنها بیرون بودم. جرج جلو آمد و ن به عقب رفتم تا آنجا که دیگر جایی برای عقب نشینی نداشتم و کاملاً به دیوار چسبیده بودم. او در فاصله بسیار کمی از من ایستاد و دوباره گفت:
-با تو بودم، گفتم چرا دیر اومدی؟
با غضب و حالت عصب گفتم:
-به تو هیچ ربطی ...
هنوز جمله ام را کامل نکرده بودم که سیلی محکمی به صورتم نواخته شد، نفسم بند آمد و دستم را روي گونه ام گذاشتم و اشكهايم بي اراده سرازير شد. صداي آن سيلي چندين مرتبه همانند پتك در سرم تكرار شد و توانم را كاست. او با دست چانه ام را گرفت و سرش را به صورتم نزديك كرد، به طوري كه صداي نفسش را به وضوح مي شنيدم و بعد با لحن بسيار بدي گفت:
-اين سيلي تلافي كار احمانه خودت تو مهموني بود و بهتره بدوني اين تازه اول راهه.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:13 AM
از رفتارش فهميدم حالت طبيعي ندارد، دهانش بوي مشروب مي داد و حالم داشت به هم مي خورد. همين طور كه اشكل مي ريختم خواستم از خودم دفاع كنم كه او دستانم را گرفت و اجازه كوچكترين عكس العملي به من نداد. او قصد داشت مرا ببوسد و من چشمانم را بستم و در دل از خدا كمك خواستم. هنوز تماسي بين ما برقرار نشده بود كه كسي او را به عقب هول داد و او از من جدا شد. چشمانم را گشودم و متوجه شدم كسي به قصد دفاع از من با جرج درگير شده اما هر چه تلاش كردم نتوانستم در آن تاريكي چهره اش را ببينم فقط فهميدم پسري است كه با فريادي بلند گفت:
-تو برو خونه، زود باش.
تلاشم براي ديدن چهره او بي فايده بود، به همين دليل به حرف او گوش دادم و دوان دوان از آنها دور شدم، چرا كه در آن لحظه تنها مسئله اي كه برايم اهميت داشت رهايي از آن حالت و رسيدن به منزل بود و بس.
هنوز آنقدر دور نشده بودم كه متوجه شدم آن پسر توسط جرج چاقو خورد. او با صداي بلندي فرياد كشيد و وقتي برگشتم، ديدم بازويش را گرفته و به خود مي پيچيد. جرج هم چند لگد محكم به او زد و خواست به طرف من بيايد كه با سرع بيشتر خود را به خانه رساند. از ترس و هيجان بدنم مي لرزيد و دوست نداشتم جوليا مرا با آن وضع ببيند، بنابراين روي پله هاي حياط نشستم و همين طور كه نفس نفس مي زدم، اشكهايم را كه بي محابا پايين مي آمد، پاك كردم و سعي كردم هر چه زودتر به خودم مسلط شوم. صورتم هنوز مي سوخت و مي ترسيدم جاي دست او روي صورتم مانده باشد. حال عجيبي داشتم، از آن كشور و مردمانش بيزار شدم و به ياد كشور خودم افتادم كه در هيچ كجاي آن اينطور انسانهاي ديو سيرتي پيدا نمي شود و حتي بدترين مردمانش هم كمي ايمان به خدا در وجودشان هست.
بعد از يك ربع وارد ساختمان شدم و بدون اين كه به جوليا و دايي نگاه كنم سلام كردم و سريع به اتاقم رفتم بعد از نيم ساعت كه در آن مدت جلوي آيينه نشسته بودم و به صورت سرخ شده و چشمان اشك آلودم نگاه مي كردم، دايي در زد و وارد شد. چهرهاش عصبي بود و به خوبي مي دانستم علتش چيست. سرم را پايين انداخته بودم، او جلو آمد و با عصبانيت گفت:
-مي دوني ساعت چنده؟
-معذرت مي خوام، فكر نمي كردم اينقدر دير بشه.
-مي دوني اگه پدرت بفهمه دخترش تا اين موقع شب، توي اين شهر كه هيچ كس جرأت نمي كنه ده شب به بعد بيرون باشه، بيرون مونده به من چه لقبي مي ده؟
-گفتم كه معذرت مي خوام، اصلاً متوجه ساعت نبودم.
دايي سرم را بالا آورد و گفت:
-من بي غيرت نيستم مهتاب، حتي جوليا هم اجازه نداره تنها تا اين موقع بيرون بمونه چه برسه به تو كه پيش من امانتي.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:13 AM
سعي داشتم دايي سمت راست صورتم را كه هنوز تا حدودي سرخ بود نبيند و خوشبختانه هم او متوجه نشد و بعد از كلي سرزنش كردن و اتمام حجت، از اتاقم خارج شد.بعد از رفتن دايي لباسم را عوض كردم و بعد از خاموش كردن چراغ اتاقم روي تخت دراز كشيدم. همين طور كه پتويم را تا گردن بالا مي كشيدم، به پنجره اتاقم چشم دوختم و اتفاق آن شب را مرور كردم. هر چه بيشتر فكر مي كردم گيج تر مي شدم. هنوز صداي آن پسر كه يكسره مي گفت: «تو برو خونه، زود باش» در ذهنم تكرار مي شد. اين صدا برايم آشنا بود ولي چون صدايش خيلي بلند بود و جملاتش را هم با هيجان بيان مي كرد، نمي توانستم صاحب آن را تشخيص دهم اما بسيار كنجكاو بودم كه او را بشناسم و از لطفش تشكر و قدرداني كنم. در اين فكر و خيالها بودم كه پلكهايم سنگين شد و خوابم برد.
فرداي آن روز تعطيل بود و خوشبختانه به دانشگاه نمي رفتم و با جرج روبرو نمي شدم. جاي سيلي كه خورده بودم به نظرم متورم مي آمد و لي در ظاهر چيزي پيدا نبود. آن روز اصلاً حال و حوصله نداشتم بنابراين هيچ كار مفيدي انجام ندادم.
روز دوشنبه صبح زود كلاس داشتم و بايد زود خودم را به دانشگاه مي رساندم، به همين دليل با يك تاكسي مسيري را كه اكثر اوقات پياده مي رفتم، طي كردم و به موقع وارد دانشگاه شدم از اتفاق دو شب قبل حرفي به روبي نزدم اما هنوز هم ناراحت و عصبي بودم. آن روز ساعت ناهار به سالن غذاخوري نرفتم چرا كه مطمئن بودم آنجا جرج را خواهم ديد. داخل حياط روي نيمكتي نشستم و به اطراف چشم دوختم، هوا خيلي سرد بود و روي زمين برفهاي لگدمال شده و گل آلود كه از سرما يخ زده بودند و زير پاي عابرين صدا مي كردند، ديده مي شد. شاخههاي درختان سر به فلك كشيده زيادي دور تا دور حياط و قسمت سنگفرش شده كه در واقع محل عبور دانشجوها و اساتيد بود، به حالت تعظيم و احترام سر فرود آورده بودند. بعد از تماشاي منظره زيباي درختان و برفهاي سفيد كه در محل عبور عابرين به قهوه اي تبديل شده بود و زماني كه مطمئن شدم ساعت ناهار تمام شده و همه به كلاس رفته اند بلند شدم تا من نيز به كلاس بروم كه همان پسر شيك پوش روز مهماني را ديدم او به نزد من آمد و بعد از سلام گفت:
-مي خواستم امشب به كازينو دعوتتون كنم، اميدوارم بپذيريد.
-من اهل اينجور جاها نيستم.
-اينجور جاها؟!!
-من از رقص خوشم نمي ياد.
او به نشانه تأييد حرفم سرش را تكان داد و گفت:
-پس با يه شام تو يه رستوران شيك چطوري؟
با لحني كاملاً جدي گفتم:
-ببينيد آقاي محترم! بهتره بدونيد كه من هيچ نوع دعوتي رو از طرف شما يا هيچ كس ديگه نمي پذيرم.
-به چه دليل؟
-فكر نمي كنم دلايل شخصي من به شما مربوط بشه، پس بهتره ديگه مزاحم من نشيد.
و با گفتن آخرين جمله ام او را كه بر جايش ميخكوب شده بود ترك كردم.
يك روز داشتم به كلاسم مي رفتم كه دختري با عصبانيت مقابلم ايستاد و با لحن بسيار بدي گفت:
-پات رو از زندگي من بكش بيرون.
-با تعجب نگاهش كردم و او گفت:
-فقط اگه يك بار ديگه ببينم سر راه نامزد من سبز بشي، خودم مي كشمت.
متوجه شدم منظور او همان پسر خوش تيپ جنتلمن است، جملات و صحبتهايي كه كرده بود در ذهنم تكرار شد. آن دختر يكسره مرا تهديد مي كرد، ديگر طاقت نياوردم و گفتم:
-تو از كجا اينقدر مطمئني كه من سر راه اون سبز شدم؟
-خودم ديدمتون.
-اما تو اشتباه مي كني...
-اون عاشق منه. مي خواد با من ازدواج كنه. تو هم بهتره دنبال كس ديگه اي بگردي.
از حرفش خنده ام گرفت اما از آنجا كه بغض راه گلوي او را بسته بود، خودم را كنترل كردم و با ملايمت گفتم:
-من كاري با نامزد يا همسر آينده تو ندارم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:13 AM
-من كاري با نامزد يا همسر آينده تو ندارم.
-پس چرا...؟
-اولاً كه اون دنبال من اومد و منو به شام دعوت كرد كه البته من هم خواسته اش رو رد كردم. چون نه تنها از اون بلكه از تمام پسرهاي خارجي بدم مي ياد.
آن دختر كه به دقت به حرفهاي من گوش مي داد يك دفعه زد زير گريه و روي پله ها نشست و گفت:
-اون ديگه منو نمي خواد. از وقتي تو رو ديده، عاشق تو شده. امروز اين رو به من گفت.
كنارش نشستم و گفتم:
-اگه امروز اين كار رو كرده، مطمئن باش توي زندگي آينده اش هم اگه چنين شرايطي براش پيش بياد، همين كار رو مي كنه.
-نه اون نبايد با كس ديگه اي ازدواج كنه. تو بايد خودت رو بكشي كنار.
-من هيچ دخالتي تو كار شما ندارم. در ضمن ازش خيلي هم بدم مي ياد.
-تو داري دروغ مي گي.
-نه، دروغ نمي گم. من تا چند وقت ديگه از آلمان مي رم بنابراين مطمئن باش كه با هيچ كس رابطه برقرار نمي كنم.
او كه به گمانم حرفم را باور كرده بود اشكهايش را پاك كرد و دستم را بين دستانش گرفت و گفت:
-يعني اون واقعاً با تو رابطه نداره؟!
-نه.
هر دو ايستاديم و او با خوشحالي صورتم را بوسيد و گفت:
-پس خيلي زود پشيمون مي شه و بر مي گرده پيش خودم.
-اميدوارم.
از هر چه پسر خارجي بود بيزار بودم. بي عاطفگي آنها نسبت به جنس مخالف تا سر حد جنون عصبي ام مي كرد و همين مسائل باعث مي شد آرزو كنم هر چه زودتر به كشور خودم برگردم.
پدر و مادرم هر هفته تلفن مي زدند و جوياي سلامتي ام بودند و من كه ديگر به دوري آنها عادت كرده بودم، كمتر دلم هوايشان را مي كرد. از آخرين براي كه والدينم به آلمان آمدند تا به آن روز بيش از چها مرتبه از مهشيد و دو مرتبه از رويا و شايد بيش از ده مرتبه از حسين، نامه داشتم و هر بار با ذوقي كودكانه نامه هاي مهشيد و رويا را خوانده بودم و جوابش را در اسرع وقت به سوي وطنم پست مي كردم، اما نامه هاي حسين كه مضمون همه شان مثل هم بود و از عشق و عاشقي و ازدواج نوشته بود هميشه بي جواب مي ماند. زماني كه ديدم تعداد نامه ها و همچنين سطرهاي آن روز به روز بيشتر مي شود و با وجود بي تفاوتي من و كم محلي ام باز هم از صرافت نمي افتد تصميم گرفتم اين بار توسط نوشتن نامهاي او را دلسرد كنم تا بلكه متوجه شود كه من هرگز با او ازدواج نخواهم كرد و ديگر منتظر من نماند.
خودكار در دستم بود و برگهاي سفيد هم جلوي رويم، اما نمي دانستم چطور شروع كنم، تا اين كه بالاخره دل به دريا زدم و چنين نوشتم:
«حسين آقا سلام، اميدوارم حال شما و خانواده خوب باشد.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:13 AM
خودكار در دستم بود و برگهاي سفيد هم جلوي رويم، اما نمي دانستم چطور شروع كنم، تا اين كه بالاخره دل به دريا زدم و چنين نوشتم:
«حسين آقا سلام، اميدوارم حال شما و خانواده خوب باشد.
قبل از هر چيز از اين كه اينقدر به فكر من هستيد و برايم نامه مي نويسيد سپاسگزارم. من هم به نوبه خودم دلم براي همه بستگانم كه شما هم از آنها مستثني نيستيد تنگ شده و دوست دارم هر چه زودتر به ايران برگردم و همه را از نزديك ببينم. شايد از من گله كنيد كه چرا جواب نامه هايتان را نم يدهم. راستش من هر بار با خواندن نامه هاي سرشار از لطف شما ترجيح دادم سكوت اختيار كنم، بلكه شما با توجه به روحياتي كه فكر مي كنم از من شناخته باشيد متوجه حرف دلم شويد، اما متأسفانه اينطور كه فهميدم از آنجا كه هميشه گفتند سكوت نشانه رضايت است شما نيز اينطور برداشت كرديد. در صورتي كه اگر نظر مرا بخواهيد سكوت هميشه نشانه رضايت نيست. نمي دانم چطور و با چه زباني احساسم را بيان كنم كه نه شما و نه خانواده تان از من دلگير نشويد. حقيقتش من با تمام محبتي كه از شما سراغ دارم و با وجود تمام لطفهايي كه در حقم انجام داديد با ازدواجهاي فاميلي كاملاً مخالفم. خواهش مي كنم اين حرف مرا فقط به حساب خودتان نگذاريد من با هيچ كس در فاميل ازدواج نمي كنم.اين عقيده براي من كاملاً حساب شده و از روي تفكر است و دوست دارم اين را درك كنيد كه من از روي عقل و منطق به اين نتيجه رسيده ام . از طرفي از شما هم مي خواهم كه كمي احساسات را كنار بگذاريد و از ديد عقل به اين مسئله نگاه كنيد. باور كنيد من فكر مي كردم هر نامه اي كه در طول اين مدت از طرف شما به دستم مي رسد، مطمئناً آخرين نامه اي است كه مضمونش عشق و ازدواج است، اما متأسفانه اينطور نبود و من ناگزير به نوشتن اين مطالب شدم كه تا دير نشده چشم شما را به حقيقت باز كنم.
اگر باعث ناراحتي شما شدم خيلي متأسفم و با اين كه به خوبي مي دانم مديون شما هستم، اين را نيز يقين دارم كه اگر اين ازدواج سر بگيرد نمي توانم آن طور كه بايد خوشبختتان كنم. بنابراين اميدوارم وقتي به ايران بازگشتم شما را همراه همسرتان زيارت كنم. قلباً از اين كه شما را ناراحت كردم عذر مي خواهم و برايتان آرزوي موفقيت مي كنم. به خانواده سلام مرا برسانيد و به اميد ديدار. مهتاب»

***
ترم پنجم فرا رسيد و من با آمادگي كامل مشغول تحصيل شدم. هر چند درسهايم بسيار سنگين تر و مشكل تر از ترم قبل بود ولي حجم زيادشان چندان خسته ام نمي كرد، چرا كه از ترمهاي گذشته به درس خواندنهاي وقت و بي وقت عادت كرده بودم و مطمئن بودم آن سال نيز با موفقيت، تمامي واحدهايم را مي گذرانم. رابطه مارال و روبي، كه توسط من با هم آشنا شده بودند، به قدري صميمي شده بودند كه اكثر اوقاتشان را با هم مي گذراندند و من از اين موضوع خوشحال بودم كه مارال با اعتماد بيشتري با اطرافيانش ارتباط برقرار مي كند و به وضوح مي ديدم روحيه اش به مراتب بهتر از قبل شده و ديگر از آن حالت ساكت و منزوي، كه از همه كناره گيري مي كرد بيرون آمده است.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:14 AM
در خانه، جوليا و فردريك خيلي همكاري مي كردند تا من در آسايش كامل درس بخوانم. دايي نيز بعضي شبها با وجود خستگيش تا ديروقت در بعضي از دروس كمكم مي كرد و با كمك آنها توانستم سال سوم را نيز به پايان برسانم. سالي كه هيچ چيز از آن نفهميدم و فقط و فقط به فكر درسهايم بود. حتي تعطيلات عيد پاك و كريسمس را هم، با وجود خواهشهاي زياد جوليا و دايي و حتي نصيحتهاي دورادور و تلفني پد رو مادر به مسافرت نرفتم و ترجيح دادم هر چه بيشتر حواسم را به درسهايم متمركز كنم.
يك روز جلوي آيينه نشستم و به صورتم كه كاملاً بدون آرايش بود نگاه كردم. زير چشمانم گود رفته و صورتم لاغر شده بود. خوب مي دانستم كه بر اثر مطالعه زياد ضعيف شده ام اما اصلاً پشيمان نبودم چرا كه حدوداض يك ترم جلو افتادم و خوشبختانه طبق پيش بيني ام، روز ثبت نام و واحدگيري متوجه شدم تنها بيست و چهار واحد باقيمانده دارم و من با همت خودم و همكاري اطرافيانم موفق به گذراندن بقيه واحدها شده ام.
حدوداً دو ما تا شروع سال تحصيل جديد مانده بود، در اين مدت همراه جوليا و فردريك و گاهي دايي فرشيد به تفريح و خوش گذراني پرداختم. به سينما و پارك و كنسرتهاي موسيقي رفتم و بعضي اوقات هم به روبي و مارال سر مي زدم و در كل همه جاي هامبورگ زير پايم بود و با ولع خاصي به تمام گوشه و كنار آن شهر زيبا سرك مي كشيدم، بعد از آن همه درس خواندن چنين تفريحهايي واقعاً برايم لذتبخش بود و تا حدودي زير چشمانم كه گود رفته بود پر سد و صورتم همانند گذشته گرد و زيبا.
روزها از پي هم ميگذشت و من به اميد فارغ التحصيل شدن و بازگشت به وطن عزيزم، با دقت درس مي خواندم تا ترم آخر را هم به خوبي بگذرانم.
حدود يك هفته از شروع ترم گذشته بود كه بك روز پسري فرانسوي به نام «توماس ديكسون» به كلاسمان آمد و بعد از معرفي خودش گفت كه سال گذشته به علت بيماري مادرش، يك ترم مرخصي گرفته است تا بتواند با كار كردن، خرج بيماري او را درآورد و حالا بعد از بهبودي حال او براي ادامه تحصيل به دانشگاه ما آمده، او پسري بود كاملاً جدي كه از نگاههاي مغرورش كه گاه و بي گاه به چشمان من مي افتاد، به خوبي درك كردم شخصيتي چون سيامك دارد و از آن روز در رفتار او دقيق شدم. اخلاق و رفتارش و حتي سبك و نوع صحبت كردنش همانند سيامك بود، سيامكي كه از روزگاري دل و دين از من برده بود و مرا به خاطر همين رفتار و غرورش سيفته و دلباخته خود كرده بود.
چند وقت گذشت و كم كم به اين حقيقت رسيدم كه بيش از حد به توماس توجه دارم و اين توجه ها، كه روز به روز هم بيشتر مي شد باعث شده بود در خانه نيز به او فكر كنم و اين امر موجب تعجبم بود چون در مدتي كه در آلمان به سر مي بردم به هيچ پسري تا اين اندازه توجه نداشتم و پسرها برايم مهم نبودند و به هيچ وجه ارزش نگاه كردن نداشتند. چهره توماس اصلاً شبيه سيامك نبود، صورتي گندمگون، چشماني روشن و موهايي قهوهاي رنگ داشت، قدش هم بلند بود و هيكلي ورزشكاري داشت، بسيار خوش تيپ و شيك پوش و در ميان پسرهاي دانشگاه تك بود. با وجود اين كه اوايل فكر مي كردم در درس زياد باهوش و فعال نيست ولي به مرور متوجه شدم از لحاظ درسي تقريباً با من در يك سطح است.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:15 AM
رفتارش خيلي خوب و متشخص بود ولي نسبت به خيلي از دخترها كه به او توجه داشتند و مي خواستند به نوعي با او رابطه برقرار كنند بي تفاوت بود. از اين كه مي ديدم به دخترها رو نمي دهد و از آنها كناره گيري مي كند، بسيار خوشحال بودم و ناخودآگاه نسبت به او احساس خاصي داشتم اما از اين احساس به هيچ كس حرفي نزدم. هر وقت وارد كلاس مي شدم، به صندلي او كه معمولاً جايش خالي بود و بعد از دقايقي مي آمد نگاه مي كردم، خيلي دوست داشتم بدانم تا چه حد به من توجه دارد ولي از عكس العمل و رفتارش هيچ چيز نمي شد حدس زد. رابطه مان نيز فقط در حد همكلاسي بود. دو ماه و نيم به همين ترتيب گشذت و من فقط دوست داشتم با توماس صحبت كنم چرا كه لحن و تن صدايش مرا به ياد سيامك، تنها معشوق زندگي ام مي انداخت اما با اين حال هميشه رعايت يك سري از عقايدم را مي كردم و بيش از حد مجاز پيش نمي رفتم.
يك روز كه تازه وارد كلاس شده بودم، توسط بچه ها متوجه شدم كه قرار است از طرف دانشگاه، دانشجويان سال چهارم را چند روزي به روتردام ببرند. همه بچه ها از شنيدن اين خب رو انتقال آن به تازه واردين، غرق در لذت بودند و من نيز از آنها مستثني نبودم. تمام طول روز به صحبت درباره رفتن به اردوي دسته جمعي گذشت و من با اين كه مطمئن نبودم دايي اجازه شركت در اين اردو را به من بدهد، باز هم خوشحال بودم و خودم دليلي براي اجازه ندادن او نمي ديدم.
قرار بود روز بيست و پنجم دسامبر، يعني روز تولد حضرت عيسي(ع)، از هامبورگ حركت كنيم و به مدت ده روز آنجا باشيم. اگر دايي اجازه مي داد، اين اولين سفري بود كه مي خواستم با دوستانم بروم و خدا مي داند چقدر دوست داشتم در اين اردو شركت كنم. قرار بود تا دور روز بعد، تعداد كساني كه قصد داشتند به اين مسافرت بيايند و اكثريت آنها را بچه هاي سال چهارمي تشكيل مي دادند مشخص شود.
آن شب با دايي و جوليا در اين مورد صحبت كردم و توضحيات مختصري، مثل زمان رفت و برگشت و اين كه فقط سال چهارمي ها هستند، دادم. دايي پرسيد:
-خرج سفرتون با كيه؟
-خود دانشگاه به عهده گرفته، فقط اونقدر كه بخواهيم اضافه بر پول ناهار و شام و صبحانه و هتل خرج كنيم، يا سوغاتي بخرين بايد پول ببريم.
-زميني مي ريد يا هوايي؟
-با هواپيما، چون تعداد بچه ها حتماً خيلي زياد مي شه.
-خود مسئولين هم همراهتون هستن؟
-بله، احتمالاً چند تا از استادها و معاون دانشگاه، همرموان مي يان.
-خودت چي؟ دوست داري بري؟

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:15 AM
-خب ... مسلماً، چون مطمئنم بهم خوش مي گذره.
-اگه قول بدي حسابي مواظب خودت باشي، من حرفي ندارم چون هر چي باشه، تو پيش ما امانتي.
-چشم دايي جون، قول مي دم.
-با اين وجود باز هم با پدرت مشورت كن.
با گفتن، «چشم» بلند شدم و با خوشحالي صورت دايي را بوسيدم و با عجله به اتاقم رفتم و با پدرم تماس گرفتم. او نيز مخالفتي نداشت و من از اين بابت بسيار خوشحال شدم. بيش از نيمي از دانشجويان سال چهارم در اين مسافرت شركت مي كردند . اساتيد هم سعي داشتند درسهايمان را كمي جلو بيندازند تا پنج روزي را كه زودتر ا ز تعطيلات عازم رفتن بوديم جبران كنند. روز قبل ا ز موعد رفتنمان به همه اطلاع دادند كه كليه دانشجويان سال چهارم چه آنهايي كه قصد رفتن داشتند و چه آنهايي كه نمي رفتند تعطيل هستند.
آن روز در بچه ها جنب و جوش خاصي بود و همه براي رفتن به خانه و آماده شدن براي فردا عجله داشتند. من و ديانا نيز از آنها مستثني نبوديم و زود راهي خانه مان شديم.
ديانا كه در واقع دوست صميمي ام بود، دختري بود بسيار مهربان و دوست داشتني كه خيلي راحت با همه مسائل چه معقول و چه غير معقول كنار مي آمد در خانه، جوليا كه متوجه خوشحاليم شده بود به كمكم آمد تا وسايل مورد نيازم را جمع كنم. وقتي او وارد اتاقم شد من مشغول «پرو» پالتوي خاكستري ام بودم و در آيينه، خود را برانداز مي كردم. جوليا وارد شد و به محض ديدن من با لبخند گفت:
-چيكار مي كني؟
-دارم لباسهايي رو كه مي خام ببرم انتخاب مي كنم، به نظرت اين خوبه؟
جوليا ابروانش را بالا برد و با مكث كوتاهي گفت:
-آره خوبه، ولي اون كلاهش رو هم ببر.
-باشه مي برم، اين چي؟ اين هم خوبه؟
يك بلوز و شلوار بود كه تازه خريده بودم و بسيار هم گرم بود و مناسب مسافرت بودند. جوليا هم آنها را تأييد كرد و گفت:
-بايد خيلي حواست رو جمع كني ها چون فرشيد خيلي نگرانته و با كلي ترديد با رفتنت موافقت كرده.
جوليا اين حرف را زماني زد كه مشغول بستن در چمدان كوچكم بود. صورتش را بوسيدم و به او اطمينان دادم كه كاملاً حواسم به خودم هست و بعد به ديانا تلفن زدم تا ببينم او در چه حال است. او نيز نيمي از وسايلش را جمع كرده بود.
آن روز تا غروب، يكسريه در اتاقم بودم و هر چيزي كه فكر مي كردم مورد نيازم قرار مي گيرد برداشتم شب به عشق فردا، همانند بچه ها، زود خوابيدم و به جوليا سفارش كردم بيدارم كند، علاوه بر آن زنگ ساعت را نيز روي شش و نيم كوك كردم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:16 AM
صبح، چند دقيقه قبل از به صدا در آمدن زنگ ساعت، جوليا در اتاقم را زد و بيدارم كرد. برخلاف هميشه خيلي زود از تخت پايين آمدم و بعد از گرفتن يك دوش آب گرم و خشك كردن موهايم، به طبقه پايين رفتم. دايي نيز بيدار شده و مشغول نوشيدن قهوه بود. بعد از سلام و صبح بخير، پشت ميز نشستم و صبحانه مختصري خوردم. بعد هم خواستم به اتاقم برگردم كه جوليا بسته اي را به طرف من گرفت و گفت:
-چند تا ساندويچه، شايد توي راه گرسنه شدي.
با لبخند ساندويچها را گرفم و گفتمك
-ممنون جوليا، ولي ما مدت زمان زيادي توي راه نيستيم.
-مي دونم، اما تا بخواهدمستقر بشيد خيلي طول مي كشه.
باز تشكر كردم و به اتاقم رفتم. از اين هم محبت شاد بودم. جوليا واقعاً مهربان بود و خدا مي داند او را چون خواهر دوست داشتم.
خودم را براي رفتن آماده كردم، يك بلوز يقه اسكي زرشكي، با يك شلوار مشكي پوشيدم و پالتوي پوست سياهم را نيز روي آن تنم كردم، آرايش ملايمي كردم و با يك كيف دستي و يك چمدان كوچك به طبقه پايين رفتم.
دايي منتظرم بود و كنار در ايستاده بود، صورت جوليا را بوسيدم و بعد از خداحافظي و شنيدن سفارشهاي جوليا، به همراه دايي به فرودگاه رفتم. هنوز نرسيده بوديم كه دايي گفت:
-نزديك بود يادم برده، بيا اين پول رو بگير، همراهت باشه...
و بعد دسته اي اسكناس به من داد، با لحني معترض گفتم:
-اما من به اندازه كافي پول همراهم هست.
-حالا اگر بيشتر همراهت باشه كه ضرري نداره.
-ممنونم.
و با گفتن اين كلمه پول را از دايي گرفتم.
داخل سالن فرودگاه به راحتي بچه ها را پيدا كردم چرا كه تعدادشان زياد بود و خيلي هم سر و صدا مي كردند. ديانا تا مرا ديد جلو آمد و رو به من و دايي سلام كرد و صبح بخير گفت. وقتي تقريباً تمام بچهها آمدند دايي رو به من گفت:
-خيلي مواظب خودت باش و هر وقت مستقر شدي به ما زنگ بزن.
-چشم.
-ديگه سفارش نمي كنم، تو ديگه به اندازه كافي بزرگ شدي كه من نگرانت نباشم.
صورتش را بوسيدم و او دستم را فشرد و از سالن انتظار فرودگاه خارج شد. به ياد پدرم افتادم و مطمئن بودم اگر او جاي دايي آمده بود حتماً سفارشم را به مسئول اين سفر مي كرد. با يادآوري سفارشها و نصحيتهاي پدر و مادرم كه ديروز با آنها خداحافظي كرده بودم و سپس دايي و جوليا، تصميم گرفتم با مواظبت و دقت، سلامت برگردم و سعي كنم كوچكترين مشكلي برايم پيش نيايد. به نزد بقيه دانشجوها كه بعضي از آنها را نمي شناختم رفتم و ناخودآگاه همين طور كه با ديانا صحبت مي كردم با چشم به دنبال توماس گشتم تا بالاخره او را با يكي از پسران كلاس كناريمان كه مارتين نام داشت و از دانشجويان خوب دانشگاهمان بود ديدم. از اين كه توماس نيز در اين سفر همراهمان است خوشحال بودم و با لبخند كمرنگي به صحبتهاي ديانا در مورد خواهرش كه او نيز قرار بود از طرف دانشگاهشان به رم برود، گوش سپردم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:16 AM
بعد از كمي انتظار بالاخره از بلند گوها اعلام شد كه مي توانيم بعد از تحويل وسايلمان، سوار هواپيمان شويم. با اين كه قبلاً به همگي سفارش شده بود وسايل اضافي نياورند ولي باز هم تعداد چمدانها و ساكهاي بزرگ و كوچك زياد بود.
بعد از كلي معطلي و تحويل چمدانهايمان به مسئول بار، سوار هواپيما شديم و طبق راهنمايي مهماندار و يك آقاي نسبتاً جوان كه نمي دانم چه سمتي داشت، هر كس سر جايش نشست. من و ديانا كنار هم نشستيم. بالاخره هواپيما پرواز كرد و بعد از مدت زمان نسبتاً كوتاهي كه شايد بيش از نيم ساعت طول نكشيد در فرودگاه روتردام به زمين نشست و همگي پياده شديم و بعد از انجام مراحل گمركي كه نسبتاً سريع تر از بقيه سفرهايم انجام شد به گفته آقاي «وايس» معاون دانشگاهمان كه مردي با ابهت و ترشرو بود سوار اتوبوس شديم. هر دو اتوبوس پشت سر هم حركت مي كردند و همه با هم حرف مي زدند و مي خنديدند. با وجود اينكه راه فرودگاه تا هتل زياد نبود ولي توسط مسئول سفرمان با كيك و آبميوه پذيرايي شديم.
بعد از رسيدن و پياده شدن از اتوبوس همگي در محوطه زيباي جلوي هتل، كه نيمكتهاي زيادي در آنجا وجود داشت نشستيم تا آقاي وايس با رئيس هتل در مورد اتاقهاي رزرو شده هماهنگيهاي لازم را انجام داد.
تمامي خيابانها سفيد پوش بود و برف زيادي نيز روي درختها نشسته بود. آن هتل كه مطمئناً از هتلهاي معروف شهر بود نظرم را خيلي جلب كرد. نماي خارجي آن بسيار شيك و زيبا بود. بعد از كمي انتظار، توسط آقاي وايس و استاد «مودي» كه او نيز همراهمان بود به داخل هتل هدايت شديم. براي هر چها نفر، يك اتاق بزرگ و شيك در نظر گرته شده بود. من و ديانا به همراه دو دختر ديگر، وارد اتاقمان كه در طبقه سوم بود شديم. اتاقمان بزرگ و مجهز و داراي چهار تخت بود. پنجره اتاق رو به محوطه بيرون باز مي شد و به خاطر اين كه طبقه سوم بوديم از بالا منظره زيبايي داشت. آنجا داراي كليه وسايل راحتي از قبيل مبل و تلويزيون و تلفن و چيزهاي ديگر بود. ديوار اتاق با كاغذ ديواري آبي كه با رنگ پرده ها و روتختيها و سر آباژور كاملاً هارموني داشت پوشيده شده بود و در كل اتاق زيبايي بود.
من و ديانا دو تختي را كه سمت ديوار و پنجره بود انتخاب كرديم و دو دختر ديگر كه بعد متوجه شديم نامشان كاترين و حليمه است تختهاي سمت در را، كاترين داراي اصليتي ايتاليايي بود، دختر قد بلند و سبزه كه بسيار لاغر اندام بود. حليمه هم از عربستان آمده بود و برخلاف رفتار و باطنش اصلاً زيبا نبود، پوستي سبزه تيره، لبهايي كلفت و چشماني سياه و بزرگ، هيكلش نيز خيلي چاق بود و به عتل قد كوتاهش، چاقتر مي نمود، اما دختر خوش رفتار و آرامي بود كه كاري به كسي نداشت.
وقتي وسايلمان را جابجا كرديم و از هويت هم اتاقي هايمان مطعل شديم، به دايي تلفن زدم و اطلاع دادم كه به سلامت رسيدم و تازه در هتل مستقر شديم. ديانا كه دختر بي نهايت خونسرد و آرامي بود با لبخند كمرنگي گفت:
-خيلي برام جالبه كه داييت اينقدر مواظب توست.
-آخه پدرم منو سپرده دست اون، خب اون هم احساس مسئوليت مي كنه ديگه.
و بعد هر دو مشغول صحبت در مورد خانواده هايمان و نوع رفتارشان شديم. كاترين و حليمه زياد به هم كاري نداشتند و فقط گاهي با هم صحبت مي كردند. من و ديانا از اين كه با دختراني چون مديكا و آني هم اتاقي نشديم بسيار خوشحال بوديم چرا كه آنها دختران خوبي نبودند و فكر و ذكرشان دور و بر چيزهاي ديگري دور مي زد.
آن روز تا زمان ناهار استراحت كرديم و بعد هم كه از بلندگوها اعلام شد غذا در رستوران آماده است، به رستوران هتل، در طبقه همكف، رفتيم و در سالن بسيار بزرگي كه به بهترين نحو، دكور شده بود غذا خورديم. طبق خواسته آقاي وايس و توافق مديريت هتل، سالن غذاخوري ما متفاوت با بقيه مسافران بود و رستوران كوچكتري كه مقابل رستوران اصلي بود، به بقيه مسافرين تعلق گرفت.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:16 AM
عصر هنگام براي ايجاد نظم بيشتر، توسط آقاي وايس و استاد مودي به دو گروه تقسيم شديم و اين تقسيم بندي بر اساس كلاسهايمان بود. بعد از يك سري صحبتها و تذاكرات، گروه اول كه ما بوديم، به سرپرستي استاد مودي به يك موزه بسيار معروف رفتيم و از آن ديدن كرديم.
استاد مودي مردي بود مسن و جا افتاده كه بسيار خوش قلب و مهربان بود و همه بچهها دوستش داشتند و برايش احترام زيادي قائل بودند. آن روز با خنده و شوخي و كلي صحبت از آن موزه، ديدن كرديم و در حالي كه به همه مان خوش گذشته بود به هتل بازگشتيم. هوا خيلي سرد بود و به محض رسيدن به هتل، درجه فنها را زياد كرديم و من و ديانا يكسره صحبت مي كرديم و از آن چه ديده بوديم براي كاترين و حليمه تعريف مي كرديم. آنها كه در گروه دوم به سرپرستي آقاي وايس بودند به يك گالري نقاشي رفته بودند و به آنها نيز خوش گذشته بود.
آن شب موقع صرف شام بين بچه ها همهمه بود و هر كس در مورد چيزهايي كه ديده بود اظهار نظر مي كرد. استاد مودي كه خوشبختانه مسئوليت گروه ما را به عهده داشت، همراه بقيه بچه ها مي گفت و مي خنديد و حتي آنقدر خودماني شده بوديم كه پسرهاي گروه ما، سر به سرش مي گذاشتند و او را اذيت مي كردند اما او دم نمي زد و جواب شوخي هاي بچه ها را با شوخي مي داد.
جو به وجود آمده بين گروه ما خيلي صميمي و دوستانه بود و من علت اين صميميت را فقط استاد مودي مي دانستم، چون آقاي وايس كه در واقع معاونت دانشگاه را به عهده داشت مردي بود جدي و خشك، كه فقط تابع مقررات و قوانين حاكم بر دانشگاه بود و اصلاً به اين مسئله كه جو و محيط دانشگاه با اردويي تفريحي، متفاوت است اهميت نمي داد و به خاطر اين مسئله، بچه هاي گروه او چندان دل خوشي نداشتند و تمام وقت سعي داشتند طبق خواسته او كه به طور افراطي تابع مقررات بود باشند.
بعد از صرف شام به سالن اجتماعات هتل، كه خيلي مرتب مبله شده بود رفتيم. در آن سالن دور تا دور مبلهاي راحتي چيده شده بود و جلوي آنها ميزهاي كوچكي گذاشته بودند. هر كس روي يك مبل نشست. استاد مودي هم روبروي ما و در واقع در رآس سالن نشست و بعد از اين كه بچه ها ساكت شدند با يك تك سرفه نظر همه مان را به خود جلب كرد و با لبخند مهرباني گفت:
-مسئوليت شما چهل نفر به عهده منه، حالا نمي دونم شما خوشحاليد يا ناراحت اما...
دوباره صداي بچه ها، كه هر كس به نوعي نظر خودش را مي گفت و اكثراً رضايتشان را ابراز مي كردند سالن را پر كرد. استاد دستش را بالا برد و بچه ها زود ساكت شدند. او ادامه داد:
-البته اين كمال افتخار منه كه شما خوشحاليد، اما بذاريد حرفهايم تموم بشه بعد نظرتون رو بگيد. مطمئناً مي دونيد براي اين كه كارهامون نظم بيشتري داشته باشه، يك سري برنامه ريزي لازم داريم. ما حدوداً نه روز ديگه اينجا هستيم، من دوست دارم اين نه روز باقيمانده، از بهترين روزهاي زندگي تك تكتون باشه و مطمئنم با همكاري شما همين طور هم خواهد شد.... طبق برنامه ريزيهايي كه من و آقاي وايس انجام داديم، چندين محل ديدني كه يكي از اونها همون موزه اي بود كه صبح رفتيد، براتون در نظر گرفتيم و توي اين فرصت جاهاي ديگه اي مثل گالري نقاشي، پارك بزرگ و معروف اين شهر، بندر و خيلي جاهاي ديگه هست كه خواهيم رفت. يك روز هم به خودتون اختصاص داديم و يك روز هم به خريد. اما مسئله اي وجود داره و اون اينه كه توي اين تفريحها مسلماً چيزهايي براي پذيرايي عزيزان تهيه مي شه و من به تنهايي از عهده خريد و توزيع اونها بر نمي يام، به چند نفر نياز دارم كه به نوبت و تا آخر سفر كمكم كن. حالا كي داوطلب مي شه؟

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:20 AM
اکثریت بچه ها دستشان را بالا بردند که دخترها، از جمله من هم جزءشان بودیم. استاد مودی گفت:
-من عقیده دارم به خاطر دخترهای خوبم و برای این که کاملاً راحت و در آسایش باشن بهتره این مسئولیت رو که شاید کمی خسته کننده باشه به عهده پسرها بذاریم.
عده ای از دخترها اعتراض کردند ولی استاد که مردی بسیار منطقی و فهمیده بود با چند دلیل قانع کننده آنها را راضی کرد, بنابراین این مسئولیت به مدت دو روز به عهده یکی از پسرها گذاشته شد.
تا نیمه های شب مشغول صحبت کردن بودیم و هر کس در مورد این که چطور این چند روز را بگذرانیم تا به همه خوش بگذرد نظر می داد. آخر شب زمانی که کاترین و حلیمه در خواب و بیداری بودند، من و دیانا به اتاقمان رفتیم و بعد از تعویض لباس خوابیدیم.
فردای آن روز سر ساعت هشت صبحانه خوردیم و بعد از نیم ساعت آماده شدیم تا به پارک معروف آن شهر برویم. چون می دانستم به محیط باز می رویم، بلوز و شلوار گرمی را انتخاب کردم و پالتوی مشکی ام را نیز روی آن پوشیدم و همراه دیانا به طبقه همکف رفتیتم و بعد از کمی انتظار، زمانی که همه بچه ها آمدند با یک اتوبوس عازم پارک شدیم. با گذشت چند دقیقه به آنجا رسیدیم و از در بسیار بزرگی وارد شدیم. پارک بسیار وسیع و زیبایی بود که با وجود سرمای شدید و یخ بندان، گلها و درختان زیبای داشت. در آن هوا که تا مغز استخوان یخ می زد شاهد گلهای لطیف و رنگارنگی بودیم که همچنان با طراوات مانده بود و آن لحظه بود که به این نتیجه رسیدم «هلند واقعاً شهر گلهاست»
من و دیانا کنار هم قدم می زدیم و از آن همه زیبایی غرق در لذت بودیم که دیانا پیشنهاد داد چند تا عکس بیندازیم و من هم موافقت کردم. داشتیم در مورد این که چه کسی از ما عکس بیندازد صحبت می کردیم که توماس حرفهایمان را شنید و جلو آمد و گفت:
-می خواهید ازتون عکس بندازم؟
من و دیانا خوشحال شدیم و پذیرفتیم. بعد از گرفتن ژستی قشنگ که توسط توماس تأیید شد، عکس انداختیم و بعد توماس دوربین را به دیانا برگرداند، دیانا گفت:
-اگر خواستید عکس بندازید، دوربین من هست.
-ممنونم، بچه ها دوربین آوردن.
او از ما دور شد و به نزد مارتین رفت. باز از برخورد با او به یاد سیامک افتادم و آرزو کردم کاش او هم اینجا بود و شاهد این همه زیبایی می شد. من و دیانا چند جای دیگر توسط یکی از دوستانمان عکس انداختیم و از اقصی نقاط پارک دیدن کردیم، اما در طول آن مدت تمام حواسم به توماس و اعمالش بود. نمی دانم چرا ناخواسته کارها و رفتارش برایم مهم بود و کشش خاص نسبت به او احساس می کردم و دوست داشتم هر چه بیشتر با او برخورد داشته باشم و بیشتر بشناسمش، از طرز صحبت کردن یا حتی تن صدایش لذت می بردم و تنها علتش را وجود شخصی چون سیامک در زندگی گذشته ام می دانستم.
آن روز به پیشنهاد استاد و تأیید عده ای از بچه ها قرار شد در رستوران همان پارک ناهار بخوریم. وقتی همه مان که حدوداً چهل نفر بودیم به داخل رستوران رفتیم، مسئول رستوران که فقط دو نفر مشتری داشت با دیدن ما جا خورد و با صدای بلند همه آشپزها و خدمتکاران را به انجام کارهایشان دعوت کرد. با ورود ما، جنب و جوش خاصی بین آنها ایجاد شد که اکثرمان را به خنده واداشت. من و دیانا و دو نفر دیگر از دختران کلاسمان پشت یک میز نشستیم و بعد از مدتی تصمیم گرفتیم هر چهار نفرمان یک نوع غذا بخوریم. غذای آن روز خیلی بهمان مزه داد، به خصوص که محیط داخل رستوران گرم و غذایشان دلچسب بود. بعد از ناهار مجدداً برای پیاده روی به داخل پارک و آلاچیقهای چوبی کوچک رفتیم و بعد هم با شادی به هتل برگشتیم.
هنگام غروب من و دیانا به محوطه جلوی هتل رفتیم و روی یک نیمکت نشستیم که یکدفعه یک گلوله برف تو سر دیانا و سپس من فرود آمد. تا به پشت سرم نگاه کردم یکی دیگر با شتاب به صورتم خورد. بعد از پاک کردن صورتم، با عصبانیت به جهت پرتاب برفهای نگاه کردم که توماس رادیدم. با غضب از جایم بلند شدم و به طرف او که جلوی در ورودی هتل ایستاده بود و با لبخند به ما نگاه می کرد رفتم. همین طور که اخمهایم در هم بود با جدیت گفتم:
-این چه کاری بود که کردید؟ مگه ما با شما شوخی داریم؟
خنده روی لبهای توماس ماسید و با قیافه ای جدی و متعجب، انگار از حرفهایم سر در نمی آورد سرش را تکان داد و گفت:
-متوجه منظورتون نمی شم، چه کاری رو می گید؟!
در همین موقع یک گلوله برف دیگر به شانه ام خورد و من تازه متوجه شدم کار، کار دو تا از دوستانمان که در طبقه چهارم مستقر بودند است. آنها از پنجره اتاقشان به ما برف پرتاب می کردند و می خندیدند از این که اشتباه کرده بودم ناراحت شدم و برفهای روی شانه ام را تکاندم و در حالی که سرم پایین بود گفتم:
-من واقعاً شرمنده ام، خیال کردم شما به ما برف پرت کردین, باید ببخشید اگه...

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:21 AM
توماس که قبل از عذرخواهی من، قضیه رو فهمیده بود دوباره لبخند زد و گفت:
-مطمئن باشید من هیچ وقت چنین جسارتی نمی کنم. در ضمن دلیلی هم برای عذرخواهی شما نمی بینم و با بیان این جملات از من دور شد . سرخورده و ناراحت به نزد دیانا رفتم و با هم برای هر دو دوستمان نقشه کشیدیم، نقشه ای که مطمئناً حسابی غافلگیرشان می کرد.
شب بعد از خوردن شام و کمی صحبت با استاد مودی به اتاقمان رفتیم. طبق برنامه ریزیمان باید سر ساعت ده و نیم به سالن اجتماعات می رفتیم. ساعت نزدیک ده و نیم بود که کلی کشیک کشیدیم تا بالاخره دوستانمان به سالن رفتند، ما نیز بعد از رفتن آنها کلی خار که قبلاً از پشت رستوران چیده بودیم در رختخواب آنها و زیر ملحفه هایشان گذاشتیم و زود به سالن و نزد بقیه بچه ها رفتیم. خیلی خوشحال بودیم که توسط خارها کارشان را تلافی خواهیم کرد.
آن شب استاد مودی با پیشنهاد بچه ها موافقت کرد و قرار شد بچه ها با هم مشاعره کنند. هر کس که دوست نداشت می توانست در این مسابقه شرکت نکند اما اکثریت بچه ها شرکت کردند و مشاعره شروع شد. بعد از یک دور زدن و زمانی که تعداد شعرهای معروف کم شد، یکی یکی باختند و من هم که زیاد اهل شعر و شاعری نبودم خیلی زود از جمع مشاعره کنندگان خارج شدم. کم کم عده زیادی از دور مسابقه خارج شدند و در آخر بعد از گذشت یک ساعت و نیم توماس ماند و یکی از دختران. همین طور که آنها مشاعره می کردند ما آن دختر را تشویق می کردیم و پسرها توماس را. اما با تمام تشویق های ما، آن دختر با یک مکث کوتاه باخت و آن مشاعره که در واقع نوعی مسابقه محسوب می شد به نفع پسرها به پایان رسید.
همه بچه ها بعد از گفتن «شب بخیر» با خنده و شادی به اتاقهایشان رفتند ولی من و دیانا پشت در اتاق دوستانمان گوش ایستادیم. هنوز دقایقی نگذشته بود که به نوبت صدای جیغشان به هوا برخاست، هم اتاقیهایشان که فکر می کنم خواب بودند بیدار شدند و هر کدام به نوعی اعتراض کردند و ما خوشحال و خندان دوان دوان به اتاقمان در طبقه سوم رفتیم.
فردای آن روز سر میز صبحانه تا چشممان به آنها می افتاد می خندیدیم و این خنده ها باعث مشکوک شدن آنها به ما شد. چرا که بعد از صبحانه به نزد ما آمدند و گفتند که کار، کار شماست، اما ما خودمان را به آن راه زدیم و اظهار بی اطلاعی کردیم ولی آنهادست بردار نبودند و یک سره خنده ما را بهانه می کردند تا بالاخره با خنده به کارمان اعتراف کردیم و سریع به اتاقمان فرار کردیم. خدا می داند که آن روزها چه روزهای خوبی بود و ما فارغ از این که دیگر بزرگ شده ایم، کارهای بچه گانه می کردیم و سن سالمان را کاملاً از یاد برده بودیم.
فردای آن روز کریسمس بود و ما شبانه با اچازه مسئول هتل درخت بزرگی تهیه کرده و همگی با هم آن را تزئین کردیم. وقتی کارمان تمام شد و از دور شاهد نتیجه کارمان شدیم خستگی مان برطرف شد، چرا که درخت کریسمسمان بسیار زیبا شده بود و در گوشه سالن بسیار بزرگ هتل خودنمایی می کرد. آن شب با تنی خسته خوابیدیم.
فردای آن روز بعد از خوردن صبحانه در سالن جمع شدیم و به بقیه کارها رسیدیم. عصر هم برای گردش به سیرکی بزرگ که توسط عده ای جهانگرد برگزار می شد و در نزدیک هتل قرار داشت رفتیم.
شب هنگام بود برف زیبایی اطراف هتل نشسته بود. بعد از صرف شام گروه دوم که به سرپرستی آقای وایس بود نیز به جمع ما پیوستند. وقتی آنها رفتار گرم و صمیمانه استاد مودی را با ما دیدند شروع به اعتراض کردند، چرا که از سرپرستی آقای وایس راضی نبودند و عقیده داشتند که او واقعاً مرد خود رإی و اصطلاحاً گوشت تلخی است و این در حالی بود که در طی این مدت به ما خیلی خوش گذشته بود. استاد مودی و آقای وایس چند لحظه ای با هم گفتگو کردند و سپس به ما که دوست داشتیم به محوطه هتل برویم و برف بازی کنیم اجازه این کار را داد. خیلی زود همه بچه ها از حیاط سر در آوردند و بی توجه به سنشان به غریبه و خودی برف پرتاب می کردند، من هم مثل بقیه، هر کس را که جلویم می آمد مورد اصابت گلوله های برفی قرار می دادم. استاد مودی هم در جمع ما بود و او نیز مشغول پرتاب گلوله های برف،اما آقای وایس روی نیمکت نشسته بود و به مان نگاه می کرد و حتی لبخند هم نمی زد.
حواسم کاملاً پرت بود و خم شده بودم که مقداری برف از زمین بردارم که گلوله برفی به صورتم خورد. آنقدر با شتاب خورده بود که بینی ام به شدت درد گرفته و چشمانم پر از اشک شد. همانجا روی زمین نشستم و بینی ام را گرفتم. توماس که آن گلوله برف را پرتاب کرده بود، بیدرنگ به طرفتم آمد و گفت:
-چی شد؟ خیلی دردتون گرفت؟ واقعاً متأسفم، فکر نمی کردم به صورتتون بخوره.
و بعد دستم را از روی صورتم برداشت و به محل برخورد برف نگاه کرد. به سختی از روی زمین بلند شدم و گفتم:
-عیبی نداره، زیادهم درد نگرفت.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:22 AM
دیانا و چند نفری از دوستانم از خنده دل درد گرفته بودند و بعضی ها هم ترسیده بودند و بدون کوچکترین عکس العملی مرا نگاه می کردند. آقای وایس که شاهد این اتفاق بود با صدای بلند گفت:
-بهتره آهسته و بدون خشونت بازی کنید چون در غیر این صورت مجبور می شیم به هتل برگردیم.
بچه ها غر غرکنان به بازی شان ادامه دادند اما این اتفاق باعث شدن محتاط تر به بازی ادامه دهم. بعد از پایان بازی قرار شد به اتاقهایمان برویم و لباسهایمان را که اکثراً خیس و برفی بود عوض کنیم و مجدداً به سالن اجتماعات بازگردیم و تا زمان تحویل سال جدید آنجا باشیم . هنوز وارد کریدور هتل نشده بودیم که توماس خود را به من رساند و مجدداً به خاطر پرتاب برف به صورتم عذرخواهی کرد و من باز هم گفتم که اتفاق مهمی پیش نیامده و تا حدودی خیالش را راحت کردم.
در اتاقم بعد از تعویض لباسمان به منزل دایی تلفن زدم و بعد از برقرار شدن تماس، صدای دایی را شنیدم و در ابتدا به او سپس به جولیا و فردریک پیشاپیش کریسمس را تبریک گفتم و بعد از کمی صحبت کردن با او خداحافظی کردم و همراه دیانا به سالن اجتماعات رفتیم.
زمان تحویل سال که درست نیمه شب بود همه بچه ها به اضافه تعداد از افراد متفرقه هتل، دور هم جمع شدیم و بعد از تبریک سال نو، مسئول پذیرایی که یکی دیگر از پسرها بود از همگیمان پذیرایی کردد.
فردای آن روز طبق قرار شب گذشته زودتر از حد معمول بیدار شدیم و به سمت بندر راه افتادیم مدت زمان نسبتاً زیادی در راه بودیم تا به آنجا رسیدیم. هوا کاملاً صاف بود و ما خوشحال از این که هوا دیگر سوز برف ندارد بندر را تماشا کردیم.
دورنمای ساحل بسیار زیبا بود، ساحل پوشیده از ماسه های خیس بود که در نور کمرنگ خورشید برق می زد و برفی روی آن ننشسته بود. در ساحل دریا آلاچیقهای کوچک و بزرگی به چشم می خورد که مسلماً برای توریستها تدارک دیده شده بود و غرفه های متنوع در نزدیکی آلاچیقها دایر بود. وقتی کمی جلوتر رفتیم کشتیهای بزرگ و کوچکی را دیدیم که در اسکله لنگر انداخته بودند و عده زیادی روی اسکله مشغول ماهیگیری و یا سوار و پیاده شدن از کشتیها بودند، به خصوص که تعطیلات بود و عده زیادی عازم سفر. من که همیشه عاشق بندرگاهها بودم با ولع خاصی اسکله و کشتیهای متنوع را تماشا می کردم.
وقتی به نزدیک آلاچیقها رسیدیم استاد مودی از ما خواست زیاد دور نشویم و همین اطراف باشیم. قرار شد سر ساعت دوازده هم در آلاچیق بزرگی که مطمئناً گنجایش همه مان را داشت جمع شویم تا برای رفتن به رستوران از آنجا حرکت کنیم. بعد از صحبتهای او هر کس به طرفی رفت. من و دیانا در نزدیک ترین محل به اسکله، پشت یک میز دو نفره نشستیم و به کشتیها چشم دوختیم. میزها در فاصله نسبتاً زیادی از اسکله قرار داشت تا صدای همهمه مسافرین و کارکنان کشتیها، موجب آزار و اذیت دیگران نگردد. همین طور که به اطراف نگاه می کردم به دیانا گفتم:
-من همیشه عاشق بندر بودم.
-من هم همینطور، اما صدای بوق کشتیها اعصابم رو خراب می کنه.
-می دونی دیانا! من فقط یک بار سابقه سوار شدن به کشتی رو دارم اما باورت نمی شه که اون یک بار که مدتش هم زیاد نبود چقدر بهم خوش گذشت.
در حال صحبت بودیم که چشمم به میز کناریمان افتاد. توماس و مارتین کنار ما نشسته بودند و حرف می زدند و گاه بی گاه متوجه می شدم که توماس به من نگاه می کند. به روی خودم نیاوردم و سعی کردم حواس خودم را پرت کنم. اما چند دقیقه ای گذشت و این نگاهها تکرار شد، چالب اینجا بود که نگاه من نیز به سمت او کشیده می شد و گاهی زیر چشمی نگاهش می کردم. دیانا متوجه شد و با تعجب گفت:
-هیچ معلومه تو چته؟!
-چیزیم نیست.
در همین موقع مارتین رو به من کرد و گفت:
-اینجا خیلی زیباست! مگه نه؟
-بله واقعاً زیباست! به خصوص که من عاشق بندر و دریا هستم.
توماس گفت:
-حتماً می دونید که این بندر، از بزرگترین بنادر اروپاست.
دیانا جواب داد:
-من قبلاً اینجا اومده بودم ولی مهتاب اولین بارشه.
با لبخند به صورت توماس نگاه کردم و گفتم:
-من خیلی از جاهای دیدنی و زیبای اروپا رو ندیدم.
توماس صندلی اش را به طرف میز ما برگرداند و درست روبروی ما نشست و همین طور که به اطراف نگاه میکرد گفت:

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:23 AM
-زمستونها اینجا خیلی قشنگ تره.
دیانا پرسید:
-راستی شما قهوه میل دارید؟
توماس پاسخ داد:
-نه ممنون، ما هم چند دقیقه پیش خوردیم.
دیانا از داخل قوری که به سفارش خودمان آورده بودند، دو فنجان قهوه ریخت و ما ضمن نوشیدن قهوه در آن هوای خنک، صحبت کردیم و من از مصاحبت با توماس، کسی که خوب می دانستم به خطر خصوصیت رفتاری اش دوستش دارم، واقعاً لذت بردم. با گذشت یک ساعت و نیم و سر ساعت دوازده ظهر به محل مقرر رفتیم و همگی در بزرگترین آلاچیق آنجا جمع شدیم. استاد مودی هم با چند نفر از بچه ها به نزد ما آمد و برایمان شیر کاکائوی داغ آورد. در آن هوا، نوشیدنی داغ خیلی مزه می داد. بعد از صرف شیر کاکائو کلی صحبت و خنده، همگی به پیشنهاد استاد، به یکی از رستورانهای آن اطراف رفتیم.
من و دیانا و دو تا از دوستانمون، سر یک میز نشستیم و بعد از سفارش غذا مشغول صحبت شدیم. توماس درست روبرویم بود و هر گاه که نگاهمان به هم تلاقی می کرد او لبخند می زد و این لبخندها باعث تحول هر چه بیشترم می شد. سعی داشتم به خودم بقبولانم که هیچ احساسی نسبت به او ندارم و با یادآوری سیامک روزهای خوشی که با او داشتم این حس، درونم قوت می گرفت که نه تنها به او علاقه ای ندارم بلکه تا آخر عمر دیگر نمی توانم واقعاً عاشق شوم.
آن روز بعد از صرف ناهار، به همان آلاچیق بزرگ بازگشتیم و در مورد مسائل مختلف کلی بحث و گفتگو کردیم. نزدیک غروب بود که به هتل بازگشتیم و با تشکر از استاد مودی، به اتاقهایمان رفتیم. کاترین و حلیمه هنوز نیامده بودند و ما تنها بودیم بنابراین با خیالی آسوده فن اتاق را زیاد کردیم، چون حلیه به شدت گرمایی بود و همیشه سر زیاد بودن فن با هم مشکل داشتیم، روی تخت نشستم و پاهایم را که از فرط سرما گز گز می کرد می مالیدم، دیانا هم کنار من نشست، تا خودش را گرم کند، گفتم:
-خیلی خوش گذشت ها.
-آره بیا روزی که تفریحش به عهده خودمونه، دوباره بریم بندر.
-راست می گی، اونجا خیلی بهتر از جاهای دیدنی دیگه بود.
و با این تصمیم هر دو روی تختمان دراز کشیدیم و تا زمان شام استراحت کردیم.
فردای آن روز به کلیسا رفتیم، البته رفتن به کلیسا برای من که مسلمان بودم همانند روز اول جذابیت نداشت و بعد از چند مرتبه رفتن، کاملاً برایم عادی شده بود. اما اکثریت بچه ها از جمله دیانا و توماس و مارتین و خیلیهای دیگر که مسیحی بودند و رفتن به کلیسا و به جا آوردن اعمال خاص آن که شامل گوش دادن به صحبتهای کشیش و خواندن دعا به همراه برنامه زیبایی که توسط گروه کر برگزار می شد، برایشان لذتبخش بود و در واقع جزء برنامه هفتگی شان محسوب می شد.
بالاخره روزی که گردش آن روز به عهده خودمان بود فرا رسید، ما به هر کجا که دوست داشتیم می توانستیم برویم، فقط باید رإس ساعت هفت به هتل باز میگشتیم. صبح همان روز به قصد رفتن به پارک آماده شدیم. من بلوزی سفید رنگ و کاموایی پوشیدم که یقه سه سانتی داشت شلوارم نیز سفید بود. روی آنها نیز پالتوی خاکستری رنگم را که تا به آن روز نپوشیده بودم به تن کردم و موهایم را زیر کلاهی به همان رنگ جمع کردم. دستکشهای توری و خوش دوخت و چتر و کیف کوچکم را نیز برداشتم. دیانا هم یکی از بهترین لباسهایش را پوشید و بعد از کلی تعریف و تمجید از همدیگر به راه افتادیم و با یک تاکسی خودمان را به بندر رسانیدم. آن روز هوا کاملاً آفتابی و نسبت به روزهای قبل گرمتر بود. نور خورشید که به دریای آبی و آرام و ماسه های مرطوب ساحل می تابید، منظره بسیار زیبایی به وجود آورده بود، ماسه ها برق می زدند و انعکاس زیبایی داشتند. محیط ساحل نسبتاً خلوت بود و فقط دو کشتی کنار اسکله لنگر انداخته بود. کمی قدم زدیم و از هر دری صحبت کردیم. دیانا از نامزدی اش گفت که مدتی قبل به خاطر مشکلات خانوادگی به هم خورده بود و من تازه در مورد او چیزایی فهمیدم که از قبل نمی دانستم.
بعد از قدم زدن، پشت یک میز نشستیم و در سکوت به اطراف چشم دوختیم. هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که متوجه توماس و مارتین شدم که با فاصله نه چندان زیادی از ما پشت میز دیگری نشسته بودند. آنهاهم که تازه ما را دیدند، بلند شدند و به سمت ما آمدند. من کلاهم را برداشتم و موهای بلند و حالتدارم دور گردنم را پوشاند. کلاه را روی میز گذاشتم و آهسته به دیانا گفتم:
-توماس و مارتین از پشت دارن میان.
دیانا پشتش رانگاه کرد، آنها رسیدند و سلام و صبح بخیر گفتند.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:23 AM
مارتین گفت:
-چه دخترهای سحر خیزی هستید.
توماس گفت:
-پس شما هم اینجا رو انتخاب کردید.
دیانا در پاسخ گفت:
-این عقیده من بود، مهتاب هم موافقت کرد.
مارتین لبخند شیرینی به دیانا زد و گفت:
-می تونم خواهش کنم کمی قدم بزنیم؟
دیانا بدون رودربایستی با لبخند، بلند شد و رو به من گفت:
-مهتاب جون! اگه ناراحت نمی شی ما کمی قدم بزنیم.
با سر حرفش را تأیید کردم و او همراه مارتین رفت. مطمئناً اگر چنین پیشنهادی به من می شد یا دیانا را بهانه می کردم و یا بعد از کلی مکث و تأمل، خواسته اش را می پذیرفتم اما این خصوصیت به هیچ عنوان در وجود و ذات دیانا نمی گنچید و همه چیز را راحت تر از آنچه هست می پنداشت. بعد از رفتن آنها، توماس با لبخند همیشگی اش روبرویم، جای دیانا نشست و به صورتم چشم دوخت. این نگاه به قدری طولانی شد که با جدیت گفتم:
-نگاههای شما منو عصبی می کنه.
البته به خوبی می دانستم که دروغ می گویم، من نه تنها از این نگاهها عصبی نمی شدم بلکه در بسیاری از موارد از توجه بیش از اندازه او لذت هم می بردم.
توماس گفت:
-امروز خیلی زیباتر شدی.
بی اراده لبخند زدم و آهسته تشکر کردم، او ادامه داد:
-در ضمن این پالتو و کلاه هم، چون همرنگ چشماتونه، خیلی بهتون می یاد و به زیبایی شما اضافه می کنه.
باز با زدن یک لبخند کوچک به خاطر تعریفش تشکر کردم و بعد هم سکوت. نمی دانستم چرا جلوی او به دختر مظلوم و آرامی تبدیل می شدم که درست برخلاف شخصیت باطنی ام بود.احساس کردم او می خواهد چیزی به من بگوید ولی مکثهای طولانی و من من کردنهایش حرصم را در آورد. اما بالاخره بعد از دقایقی گفت:
-بعد از امتحانات و فارغ التحصیلی، چه تصمیمی برای زندگیت داری؟
از سوالش جا خوردم. بعد از کمی تفکر با قاطعیت گفت:
-بر میگردم کشورم.
-یعنی... یعنی دیگه نمی خوای درس بخونی؟!
-نه، تا همین جا کافیه.البته اگر هم بخوام این کار رو بکنم مسلماً تو کشور خودم می کنم.
-تو که اینجا موقعیت تحصیلی خوبی داری، پس برای چی می خوای بری؟!
-حقیقتش دیگه خسته شدم. دیگه نمی خوام اینجا زندگی کنم.
توماس که چهره اش به کلی تغییر کرده بود دستی داخل موهایش کشید و به صورتم چشم دوخت و با مکث گفت:
-اگر کسی که خیلی دوستت داره ازت بخواد به خاطر اون بمونی، باز هم قبول نمی کنی؟
نمی دانستم چه بگویم، منظور حرفش را کاملاً فهمیدم اما جوابی نداشتم.او که شاهد سکوتم بود ادامه داد:
-من دوست دارم باهم باشیم، امتحان فوق لیسانس بدیم و مدرکمون رو بگیریم. بعد هم با هم ازدواج کنیم. من... من تو رو دوست دارم، نمی خوام از اینجا بری.
برای لحظاتی به صورتش چشم دوختم و سپس گفتم:
-ببین توماس! من تا به امروز با هیچ پسری رابطه نداشتم چون اصلاً دوست ندارم این کار رو بکنم در ثانی! تو فرانسوی هستی و من ایرانی و مسلماً من با کسی ازدواج می کنم که ایرانی باشه مثل خودم.
-ببین مهتاب! من... چطور بگم! من تا امروز دنبال یه موقعیت مناسب بودم تا علاقه خودم رو بهت ابراز کنم و مطمئناً دوست ندارم به همین راحتی تمام نقشه ها و برنامه هام به هم بریزه.
- من هم اصلاً دوست ندارم برنامه یا نقشه هات رو به هم بریزم ولی متأسفانه نمی تونم خواسته ات رو قبول کنم.
-آخه چرا؟! من که اصلاً متوجه نمی شم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:24 AM
-دليل اصلي من يه دليل شخصيه، كه همين دليل باعث شده تا به حال خواسته هيچ كدوم از پسرهايي رو كه به من چنين پيشنهادي دادن قبول نكنم. پس بهتره منو ببخشيد و فكر نكني من...
او كه خيلي ناراحت شده بود سرش را پايين انداخت و لبش را گزيد. نمي خواستم او را در اين وضعيت ببينم به همين خاطر با لبخند ملايمي به صورت زيبايش چشم دو ختم. او نيز به صورتم نگاه كرد و با مهرباني و لحني ملايم گفت:
دوست دارم علتش رو بدونم، بهم مي گي؟
-آره مي گم، ولي بايد قول بدي بين خودمون بمونه.
-باشه بهت قول مي دم.
در حالي كه نمي دانستم گفتن تنها راز دروني ام كار درستي است يا نه، دل را به دريا زدم و گفتم:
-چندين سال پيش عاشق پسري بودم كه به دلايل خاص مجبور شدم دل ازش بكنم و به اينجا بيام. به خاطر همين هم رابطه داشتن با يه پسر رو خيانت به اون مي دونم.
-يعني اون منتظرت مونده؟!
-فكر نمي كنم، اما من...
اشك در چشمانم حلقه زد و با بغض گفتم:
-توماس! واقعاً متأسفم، من نمي تونم...
او نفس عميقي كشيد و با چهره اي غمگين گفت:
-عيبي نداره، هر طور خودت بخواي، اما باز هم فكرهات رو بكن شايد نظرت عوض شد.
بعد از چند دقيقه ديانا و مارتين آمدند . آنها برخلاف ما كه قيافه هايمان گرفته و كاملاً جدي بود، خيلي شاد و سرحال بودند. چهارتايي دور ميز نشستيم و آنها مشغول صحبت شدند، اما من در حال و هواي خودم بودم و زياد در صحبت آنها شركت نمي كردم. توماس هم سرحال نبود و به زور لبخند مي زد. براي ناهار به رستوران رفتيم و هر كس غذايي سفارش داد و بعد از صرف ناهار و نوشيدن يك فنجان فهوه، توماس پول همه را حساب كرد و به اصرارهاي ما مبني بر پرداخت پول هم توجهي نكرد.
تا ساعت پنج و قبل از تاريكي هوا آنجا بوديم. وقتي تصميم گرفتيم برگرديم، توماس به كنار من كه جلوي دريا ايستاده بودم آمد و گفت:
-ازت خواهش مي كنم باز هم در مورد پيشنهاد من فكر كني. من دوست ندارم اذيتت كنم اما اگه تصميمت عوض بشه خيلي خوشحال مي شم، در غير اينصورت برات آرزوي موفقيت و خوشبختي مي كنم و اميدوارم با اون كسي كه دوستش داري ازدواج كني.
با لبخند به صورتش نگاه كردم و گفتم:
-تو واقعاً پسر خوبي هستي. من هم براي تو آرزوي موفقيت مي كنم. آنگاه به سمت ديانا و مارتين رفتيم كه پشت ميزي نشسته بودند و با هم صحبت مي كردند. در همين موقع برف شروع به باريدن كرد. شروع بارش برف باعث شد، نيم ساعتي رفتنمان را به تأخير بيندازيم و زير برف قدم بزنيم. كنار توماس، پسري كه چند ماهي مي شد احساس خاصي نسبت به او داشتم قدم مي زد و در حال و هواي خودم بودم. او را دوست داشتم اما مطمئن بودم اين دوست داشتن به خاطر فرد ديگري است و احساس مي كردم هنوز هم بعد از گذشت سالها قلبم متعلق به سيامك است و عاشقش هستم. توماس پسر بدي نبود ولي قلب من هنوز هم در زمانهاي گذشته اسير بود و با ياد و خاطره آن روزها مي تپيد.
بعد از گذشت نيم ساعت يك تاكسي گرفتيم و چهار نفري به هتل بازگشتيم. آن روز، روز خوبي بود و خاطرات زيادي برايم به جا گذاشت. شب هنگام با ياد توماس و سيامك به خواب شيريني فرو رفتم.
فرداي آن روز يعني سه شنبه و در واقع آخرين روز اقامتمان در روتردام به چندين مركز خريد رفتيم و كلي سوغاتي خريديم. من تعدادي هديه براي جوليا و دايي فردريك و چيزهاي كوجكي هم براي مادر و پدم كه مطمئن بودم تا مدتي ديگر مي بينمشان خريدم. ديانا هم لوازم كار براي پدرش كه مكانيك بود خريد.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:25 AM
آن شب مثل اكثر شبهاي گذشته در سالن طبقه همكف هتل جمع شديم و استاد مودي ساعت حركت فردا را به ما اطلاع داد و به خاطر همكاري ها كلي تشكر كرد. همه به اتاقهايمان رفتيم، ديانا خيلي زود خوابش برد ولي من كه خواب به چشمانم نمي آمد بعد از پوشيدن لباسي گرم، به محوطه بيرون هتل آمدم و روي نيمكتي نشستم. هوا واقعاً سرد بود و سوز سردي مي آمد اما من دوست داشتم در همين هوا بنشينم و از منظره زيباي اطرافم لذت ببرم. هنوز چندي نگذشته بود كه كسي كنارم نشست. از ديدن توماس كه كلاه بافتني سرش گذاشته بود و در آن تاريكي شب فقط دو چشم شفاف و روشنش نمايان بود جا خوردم. او با لبخند گفت:
-خيلي سرده، مگه نه؟
-آره، خيلي. ولي تو چرا هنوز نخوابيدي؟!
-به همون دليل كه تو نخوابيدي.
اين را گفت و بسته اي از جيب كاپشنش درآورد و به طرف من گرفت و گفت:
-اين براي توست.
با ترديد بسته را گرفتم و به صورت او چشم دوختم. او لبخند زد و گفت:
-يه يادگاري كوچيكه، زماني كه رفتي ايران به ياد من هم باش.
-ممنونم توماس، تو منو غافلگير كردي. من نمي دونم چطور محبتت رو جبران كنم.
-احتياج به جبران نيست، فقط فراموشم نكن.
سرم را تكان دادم و با لبخند ملايمي دستكش مشكي ام را در آوردم و با احتياط بسته اهدايي توماس را گشودم. يك گوي طلايي بود كه پايه اي كوجك به همان رنگ داشت. وقتي دقت كردم متوجه شدم كره زمين است، كره اي كوچك از طلا كه بندر و شهر روتردام با ياقوت قرمز مشخص و مجزا شده بود. از حسن سليقه اش خيلي خوشم آمد، آنقدر ذوق زده شده بودم كه نمي دانستم چطور از او تشكر كنم. دستش را بين دستانم گرفتم و در حالي كه به عشقش ايمان آورده بودم و اشك در چشمانم حلقه زده بود گفتم:
-من هيچ وقت تو رو فراموش نمي كنم، اين رو بهت قول مي دم.
او آهسته دستم را بالا آوردم و بوسيد و با يك لبخند به هتل بازگشت. هديه او را در دست داشتم و محبتش را در دل، در حال خاصي بودم و دوست داشتم به خواسته اش پاسخ مثبت بدهم ولي نمي توانستم و اين فقط به خاطر سيامك بود. من مي خواستم بدين طريق خودم را تنبيه كنم تا بلكه كمي از عذاب وجدانم كم شود. بعد از نيم ساعت به اتاقم رفتم و روي تختم دراز كشيدم و نزديك صبح خوابم برد.
ساعت هفت صبح از بلندگوهاي هتل اعلام شد كه تا نيم ساعت ديگر، همه در محوطه بيرون هتل باشيم تا به سمت فرودگاه حركت كنيم. من و ديانا تمام وسايلمان را جمع كرديم و بار ديگر به دايي اطلاع دادم كه تا نيم ساعت ديگر به سمت هامبورگ حركت مي كنيم.
وقتي به محوطه مذكور رفتيم، اكثريت دانشجوها آمده بودند. ما نيز همانند بقيه منتظر ايستاديم تا با اجازه آقاي وايس و استاد مودي سوار اتوبوس شويم و به فرودگاه برويم. هنوز همه نيامده بودند كه چشمم به توماس افتاد و با ديدن او به ياد شب قبل و هديه اش افتادم . به سمت او رفتم و بعد از سلام با لبخند ملايمي گفتم:
-اين سفر از بهترين سفرهايي بود كه تا امروز داشتم، چون با شما بيشتر آشنا شدم.
او كه به ظاهر خود را خوشحال نشان مي داد با لبخند گفت:
-به من هم خيلي خوش گذشت.
-باز هم به خاطر هديه ات....
-اون فقط يه يادگاري كوچيكه.
در همين موقع صداي آقاي وايس را شنيدم كه از ما خواست نام هر كسي خوانده شد، سوار اتوبوس شود. من با يك لبخند از توماس جدا شدم و به سمت ديانا رفتم و چمدانم را برداشت. بعد از كمي معطلي بالاخره نامم خوانده شد و سوار اتوبوس شدم. بعد از سوار شدن همه بچه ها و حضور و غيابي مجدد توسط استاد مودي، حركت كرديم و نيم ساعت بعد به فرودگاه رسيديم و با كمي انتظار سوار هواپيما شديم و به سمت هامبورگ پرواز كرديم.
بين راه ديانا از خاطرات خوش سفرمان صحبت كرد و با يادآوري روزهاي خوشي كه داشتيم هر دو به اين نتيجه رسيديم كه اين سفر از بهترين سفرهايي بوده كه در تمام طول عمرمان رفته ايم. وقتي به فرودگاه هامبورگ رسيديم، بعد از تشريفات گمركي از فرودگاه خارج شديم كه متوجه دايي و جوليا و فردريك شدم. فردريك كه به گفته دايي خيلي دلش برايم تنگ شده بود به محض ديدن من خودش را در آغوشم انداخت و من به سختي بلندش كردم و صورت بانمكش را بوسيدم. بعد نوبت دايي و جوليا بود كه بعد از تبريك مجدد كريسمس، صورتشان را بوسيدم. سپس با خداحافظي از دوستانم كه توماس و مارتين نيز جزء آنها بودند و همچنين با تشكر از استاد مودي سوار ماشني دايي شدم و به سمت خانه حركت كرديم. در طول راه دايي يكسره از سفرم سؤال مي كرد و فردريك كه مي دانست حتماً برايش هديه خريده ام به زور مي خواست در چمدانم را باز كند، اما در چمدان قفل بود و او موفق نمي شد.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:26 AM
وقتي وارد خانه شديم و متوجه بي تابي فردريك شدم قبل از تعويض لباس در چمدان را گشودم و سوغاتيهاي آنها را دادم. دايي گفت:
-آخه مهتاب جان! احتياج نبود اين همه هديه بخري.
-قابل شما رو نداره، شما خيلي بيشتر از اينها گردن من حق داريد.
جوليا گفت:
-ازت ممنونم، اين بلوز خيلي قشنگه.
فردريك هنوز داشت با كادويش كلنجار مي رفت تا بالاخره توانست آن را باز كند. تا جشمش به ماشين كنترلي افتاد كلي ذوق كرد و به سمت اتاق پذيرايي كه پاركت بود رفت و شروع به بازي كرد. دايي فرشيد از بابت هديه او نيز تشكر كرد و پشتبند حرفهاي قبلمان گفت:
-پس بهت خوش گذشته، ما هم خوشحاليم كه تو از سفرت راضي هستي، ولي باورت نمي شه! روز كريسمس انگار چيزي گم كرده بوديم.
جوليا هم حرف دايي را تأييد كرد و من سرم را پايين انداختم و گفتم:
-من هم دلم براتون تنگ شده بود، نمي دونم چطوري مي تونم ازتون جدا بشم و به ايران برگردم.
دايي گفت:
-زياد غصه نخور، چند روز كه بگذره عادت مي كني به خصوص كه دلبستگي ات تو ايران خيلي زيادتر از اينجاست.
فردريك كه دنبال ماشينش تا زير مبل رفته بود، صدايم كرد و من متوجه شدم پشت بلوزش به زيره مبل كه با يك ميخ وصل شده بود، گير كرده و نمي تواند از آنجا بيرون بيايد. با زحمت و طوري كه لباسش پاره نشود لباس را جدا كردم و او كه آزاد شده بود ماشينش را برداشت و دوان دوان به سمت حياط رفت. هنوز از در خارج نشده بود كه بلند گفت:
-خدا كنه رو برفها هم راه بره.
دايي با لبخند گفت:
-تا امروز عصر خرابش مي كنه و مي ره جزء اسباب بازيهاي اوراقي اش.
جوليا گفت:
-بلند شو برو لباست رو عوض كن، حتماً خسته اي .
از داخل كيفم پول دايي را در آوردم و به سمت او گرفتم و ضمن تشكر گفتم:
-مي دونستم احتياجم نمي شه، بفرماييد.
-اما اين پول براي خودته، من اين پول رو به تو دادم.
-نه دايي جون، لطفاً بگيريد، من با شما تعارف ندارم.
بالاخره دايي با اصرار من پول را گرفت و يادآوري كرد كه حتماً به مادر و پدرم زنگ بزنم. بعد از تعويض لباس و مرتب كردن وسايلم به ايران زنگ زدم و با ذوق و هيجان با والدينم كه بيشتر از جان دوستشان داشتم صحبت كردم و از سفرم برايشان گفتم.
چند روز به بازگشايي مجدد دانشگاه مانده بود كه آن چند روز هم به سرعت باد گذشت و دانشگاهها باز شد. همه بچه ها با شور و شوق فراوان از سفرشان تعريف مي كردند و آنهايي كه نتوانسته بودند به اين مسافرت بيايند، افسوس مي خوردند. روزي هم كه با مارال و روبي در مورد سفرم صحبت مي كردم آنها اظهار داشتند كاش مي توانستند همراه ما بيايند.
رابطه من و توماس نسبت به قبل بيشتر شده بود اما تمام سعي ام در اين بود كه اين رابطه و به عبارتي دوستي تنها مختص دانشگاه باشد و به بيرون از دانشگاه راه پيدا نكند. توماس هم كه متوجه اين مسئله شده بود هيچ وقت از من نخواست كمي به رابطه مان گسترش دهيم و من از اين بابت خوشحال بودم.
با نزديك شدن به زمان امتحانات، سخت مشغول درس خواندن بودم و كمتر مي رسيدم. حتي ديدارهايم با مارال و روبي به قدري كه شده بود كه آنها گله مند بودند. اما كم شدن رابطه ما هيچ تأثيري در رفت و آمد جوليا و ماريا نگذاشت و آنها اكثر اوقاتشان را با هم مي گذراندند و حدوداً سه سال كه از دوستي شان مي گذشت.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:26 AM
از شنيدن حرفش به قدري ذوق كردم كه با كشيدن جيغ كوتاهي مارال را در آغوش گرفتم و به او تبريك گفتم و بعد، از نظر پدر و مادرش در مورد خواستگاري پرسيدم و مارال گفت:
-هيچ كدومشون مخالفتي نكردن ولي جواب قطعي رو به بعد از ديدن آبگين و خانواده اش موكول كردند. مارال علت اصلي موافقت پدرش را تركيه اي و مسلمان بودن آنها بيان كرد و بسيار اميد داشت كه بتواند با آبگين ازدواج كند.
حالا ديگر به وضوح مي ديدم كه مارال عاشق آبگين است و او را فقط و فقط به خاطر خودش دوست دارد و بس. مارال از اين كه روزي با آبگين ازدواج خواهد كرد غرق در شادي بود. تا غروب پيش آنها بوديم و سپس به خانه بازگشتيم. كتابهايم را كه به صورت نامرتب در اتاقم ريخته بود جمع كردم و به اميد قبولي و فارغ التحصيل شدن، انها را در كارتني جا دادم، چون به خوبي مي دانستم تا چند وقت ديگر بيشتر آنجا نخواهم بود، تصميم رفتم از اين مدت باقيمانده نهايت استفاده را بكنم و بيشتر اوقاتم را با جوليا، همسر مهربان و دوست داشتني دايي ام كه در اين مدت همانند يك مادر از من حمايت مي كرد و همين طور با فردريك، پسر شيطون و بازيگوش او باشم.

***********************
فصل 12

ساعت نه صبح بود كه آماده شدم و بعد از خداحافظي از جوليا، از خانه خارج شدم.
كمي زودتر از ساعت ده آنجا بودم توماس هم آمده بود و من با شادماني از اين كه معطل نشده بودم به طرف او رفتم. بعد از سلام و احوالپرسي، مشغول قدم زدن شديم. هوا زياد سرد نبود اما برف درشت و زيبايي مي باريد و فضاي پارك را كه چندان شلوغ نبود بسيار تماشايي كرده بود.
توماس كه انتظار مي كشيد حرفهايم را شروع كنم بي توجه به اطرافش، به من چشم دوخته بود ولي من همچنان به اطراف نگاه مي كردم و از مناظر آنجا لذت مي بردم. بالاخره صبر توماس تمام شد و گفت:
-من حاضرم صحبتهات رو بشنوم.
نيم نگاهي به صورت او انداختم و گفتم:
-ببين توماس! من مي دونم كه تو منو دوست داري و روزي كه اين رو فهميدم بهت گفتم كه من عاشق شخص ديگه اي تو كشور خودم هستم...
-اما تو گفتي كه اون رو ترك كردي و اين يعني رابطه تون تموم شده.
-بله تركش كردم و مسلماً رابطه مون تموم شده، ولي به نظر تو اين درسته كه من با ياد و خاطر كس ديگه اي با تو باشم. من اون رو دوست داشتم و حالا كه احساسم رو با گذشته مقايسه مي كنم مي بينم هنوز هم دوستش دارم و حتي ذره اي از علاقه ام نسبت بهش كم نشده. من به خودم قول دادم كه با هيچ مردي تا زماني كه به معني واقعي دوستش ندارم رابطه برقرار نكنم، به خاطر همين هم نمي خوام رابطه ام با تو بيشتر بشه.
-اما مهتاب! اين طرز فكرت اصلاً درست نيست. عشق واقعي بعد از ازدواج هم به وجود مي ياد.
من سكوت كردم و او ادامه داد:
-من بهت قول مي دم كه به زودي ازدواج كنيم و تشكيل زندگي بديم. من قول مي دم كه بعد از ازدواجمون كاري كنم كه اونقدر دوستم داشته باشي كه خودت هم باورت نشه.
-موضوع اصلاً اين حرفها نيست. من بايد به كشورم برگردم، پيش مادر و پدرم، پيش بستگانم و كلاً پيش تمام كساني كه دوستشون دارم و بالاجبار چندين ساله ازشون دورم. پس قبول كن نبايد رابطه اي رو شروع كنيم كه قادر به ادامه اون نيستيم. من نمي خواهم هيچكدوممون صدمه ببينيم.
-اما تمام اين حرفها به خاطر اينه كه تو به من علاقه اي نداري.
نمي دانستم در مورد علاقه اي كه چندين ماه پيش در من به وجود آمده بود به او چه بگويم. ولي صلاح نبود در مورد آن، حرفي به او بزنم. اين طوري او راحت تر فراموشم مي كرد. از اين رو گفتم:

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:27 AM
-متأسفانه اين مسئله هم خودش يه دليله كه من نمي تونم اونطور كه بايد تو و احساست رو درك كنم.
-مي دونستم دختر راست گويي هستي... حق با توست تمام دلبستگي تو، توي كشور خودته و تا حالا هم به خاطر درس اينجا موندي. ولي فقط اين رو بدون كه من دوستت دارم و به همين دليل هم برات آرزوي خوشبختي مي كنم.
-تو پسر خوبي هستي و مطمئن هستم به زودي فراموشم مي كني.
-نمي دونم. شايد.
او كه خيلي ناراحت بود سعي داشت ناراحتي اش را پنهان كند و به همين دليل با لبخندي ظاهري پيشنهاد داد براي صرف قهوه به كافي شاپ برويم. هر دو در كنار هم و زير بارش برف قدم زنان به طرف كافي شاپ رفتيم و با گذشت يك ساعت، در كمال صميمت و محبت واحترام از هم جدا شديم.
آن روز حس عجيبي داشتم، درست مانند آن روزي كه سيامك را از خودم طرد كردم. از طرفي ناراحت بودم چون مي دانستم كه دوستش دارم و با از روي اجبار اين كار را مي كنم و از طرفي با اين كارم به خودم ثابت كردم كه ديگر آنقدر بزرگ شدم كه صلاح خودم را بدانم و از روي عقل و عاقلانه تصميم بگيرم.
چند وقت گذشت كه با تماس تلفني به دانشگاه، فهميدم نتايج اعلام شده. به همين دليل سريع خود را به دانشگاه رساندم. محيط دانشگاه خلوت بود و من بدون معطلي نمراتم را ديدم. وقتي آخرين نمره را نگاه كردم نفس راحتي كشيدم و خوشحال تر از هميشه به دنبال نام ديانا و سپس توماس گشتم. ديانا چهار واحدش را نگذرانده بود اما توماس با نمرات عالي قبول شده بود. به دفتر آقاي وايس رفتم و در مورد زمان حاضر شدن مدرك تحصيلي ايم سؤال كردم و بعد، از دانشگاه خارج شدم. موقع بازگشت به خانه حال عجيبي داشتم و خود را به كشور نزديك مي ديدم. به ياد مادر و پدرم و همچنين بستگانم و حتي حسين بودم، بعد هم به ياد مهشيد و رويا افتادم كه آخرين بار آنها نامه داده بودند و من نامه شان را بي جواب گذاشته بودم.
به مناسبت قبولي ام خانواده كوچك دايي را به صرف شام در يكي از بهترين رستورانهاي هامبورگ دعوت كردم و همان شب دايي از يك بوتيك، شلوار جين بسيار زيبايي را به عنوان هديه فارغ التحصيلي برايم خريد كه به علت قيمت بالايش مدتها بود پولهايم را جمع مي كردم تا آن را بخرم.
چند وقت گذشت و من طبق گفته آقاي وايس در روز مذكرو به دانشگاه رفتم و در مورد اين كه مي خواهم هر چه زودتر مدركم حاضر شود با مسئولين صحبت كردم. آنها معتقد بودند كه بايد چند ماه ديگر صبر كنم. اما من با خواهش از آنها خواستم هر طوري شده مدرك مرا زودتر از زمان تعيين شده بدهند چرا كه مي خواستم زودتر به كشور بازگردم ولي خواهشهايم سودمند واقع نشد و فقط توانستم گواهي موقتي بگيرم تا بعد از مدتي مدرك اصلي ام حاضر شود. از اين كه مدرك حاضر نبود خيلي ناراحت بودم. دايي وقتي ناراحتي ام را ديد گفت:
-حالا چرا اينقدر عجله داري؟ تو كه چندين سال طاقت آوردي، اين چند ماه هم روش. تازه! من مي خواستم بهت پيشنهاد كنم تو امتحانات فوق هم شركت كني شايد قبول بشي.
-نه دايي جون، تا همين جا كافيه. بقيه اش باشه براي ايران. ازتون خواهش مي كنم براي رفتنم اقدام كنيد. چون من ديگه طاقت ندارم. مي خوام زودتر برگردم ايران. هر وقت هم كه مدرك حاضر شد شما برام پستش كنيد.
آن روزها بيشتر وقتم را در مراكز تجاري به خريد سوغاتيهاي زيبا براي خانواده و بستگان و دوستانم مي گذراندم و همه را در چمداني مجزا جا مي دادم. دايي هم دنبال كارهايم بود و از ديدن ذوق و شوق من جهت رفتن، در هم مي رفت و من بدون اين كه آنها را درك كنم از برنامه اي كه براي آينده ام ريخته بودم صحبت مي كردم. جوليا نيز دست كمي از دايي نداشت. او نيز سعي داشت مرا قانع كند تا در امتحانات فوق شركت كنم اما من از ترس قبولي و وسوسه شدن براي ماندن اين كار را نكردم.
وقتي كارهاي رفتنم درست شد و حتي بليتم را هم رزرو كردم با ديانا و روبي كه فقط ارتباط تلفني داشتم، توسط همان تلفن هم خداحافظي كردم. سه روز به رفتنم به ديدن مارال و خانواده اش رفتم. مارال با ناراحتي خواهش كرد رفتنم را عقب بيندازم تا در جشن عروس او و آبگين كه اوايل تابستان برگزار مي شد. شركت كنم اما ظاهراً من سعادت شركت در جشن ازدواج هيچ كدام از دوستانم را نداشتم و از طرفي ذوقم براي بازگشت به وطن، آنقدر زياد و غير قابل وصف بود كه به خاطر هيچ چيز مهمتر از عروسي هم تاريخ رفتنم را عقب نمي انداختم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:27 AM
آن روز با ناراحتي و كلي گريه از مارال جدا شدم. نمي دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت، اما اين را مي دانستم كه اين دست تقدير است و هيچ كس نمي تواند تمام موقعيت هاي خوب را با هم داشته باشد. داشتن يك كشور و يك شهر و يك عده از كساني كه دوستش داريم به منزله ترك كشور و شهر و دوستان ديگر مي باشد پس بايد تقدير را پذيرفت و عاقلانه تصميم گرفت. به آن شهر و مردمانش عادت كرده بودم و از همه جاي آن خاطره داشتم. به جوليا و دايي و از همه بيشتر به فردريك نازنين انس گرفته بودم و جدا شدن از آنها واقعاً برايم عذاب آور بود. از طرفي ديدار خانواده و دوستانم و بازگشت به وطن عزيزم كه بيست سال از زندگيم در آن خلاصه مي شد باعث هيجان و نشاطم مي شد. حال خودم را درك نمي كردم، نمي خواستم هيچ كدام را از دست بدهم. مارال را به همان اندازه كه مهشيد را دوست داشتم، مي خواستم و جوليا را چون خواهري مهربان و دوست داشتني.
در سه روز باقيمانده تمام وقتم را با دايي و جوليا و فردريك گذراندم. فقط يك روز مارال از من خواهش كرد عصر هنگام به پارك برويم. وقتي با هم وارد پارك شديم متوجه آبگين شدم كه منتظرمان بود. بعد از سلام و احوالپرسي او با ناراحتي گفت:
-يعني واقعاً داري مي ري؟
-آره پروازم پس فرداست.
مارال گفت'
-نمي دونم بعد از رفتن تو چيكار كنم؟ من به جز تو هيچ دوست خوب ديگه اي ندارم.
-پس روبي چيه؟ اون كه دختر خوبيه.
-آره دختر خوبيه ولي هيچ كس براي من مثل تو نمي شه.
به آبگين رو كردم و با تأسف گفتم:
-خيلي دوست داشتم در جشن ازدواجتون شركت كنم ولي مثل اين كه قسمت نيست.
آبگين پاسخ داد:
-مهتاب! من زندگيم رو مديون تو هستم. تو باعث شدي من و مارال به هم برسيم و به خاطر همين مطمئن باش هيج وقت محبتت رو فراموش نمي كنم. خيلي دوست دارم لطفت رو جبران كنم ولي نمي دونم چطوري؟ با لبخند دست چپ آبگين و دست راست مارال را روي هم گذاشتم و گفتم:
-فقط به مارال محبت كن و هيچ وقت تركش نكن. فقط اين طوري مي توني جبران كني.
آبگين و مارال به هم نگاه كردند و با لبخند از من تشكر كردند. كلي راجع به آينده صحبت كرديم و بعد هم آدرس دقيق منزل آبگين را كه قرار بود تا چندي ديگر با مارال در آنجا زندگي كنند گرفتم تا برايشان نامه بنويسم. هنگام غروب، موقع خداحافظي آبگين هديه اي كوچك به طرفم گرفت و گفت:
-به خاطر زحماتي كه براي من و مارال كشيدي.
بسته را گرفتم و درحالي كه اشك در چشمانم جمع شده بود آن را گشودم. يك گل سينه پلاتين كه روي آن با برليان تزئين شده بود و بسيار زيبا و قشنگ بود. از هديه ام خيلي خوشم آمد و از هر دوي آنها تشكر كردم. آبگين مرا به منزل رساند و بعد از خداحافظي، همراه مارال از آنجا رفتند.
فرداي آن روز وسايلم را جمع كردم و به تمام كارهايم سر و سامان دادم. كلاً چهار چمدان داشتم و يك ساك د ستي. آخر شب به كمك دايي همه را كنار در گذاشتم تا صبح زياد معطل نشوم. آن شب وقتي به رختخواب رفتم به تمام خاطراتي كه در اين كشور داشتم انديشيدم و يك دفعه به ياد توماس افتادم. با تنها دوستي كه خداحافظي نكرده بودم او بود و اين مسئله ناراحتم مي كرد. بنابراين پشت ميزم نشستم و چراغ مطالعه ام را روشن كردم و شروع به نوشتن كردم:
-«دوست خوبم، توماس عزيز سلام
من فردا صبح عازم كشورم هستم و خواستم توسط اين يادداشت از تو دوست مهربان نيز خداحافظي كرده باشم. در تمام طول اين مدت كه تو را شناختم به خاطر خصوصيت اخلاقي ات خيلي از تو خوشم مي آمد چون رفتاري غير از پسرهاي اين كشور داشتي و مي خواهم اين را بداني كه هميشه و هميشه به يادت خواهم بود و هيچ گاه فراموشت نمي كنم به خصوص كه يادگاري تو هميشه جلوي چشمم خواهد بود. برايت آرزوي موفقيت و سلامتي مي كنم و از خداوند مي خواهم كه به تمام آرزوهايت برسي و در مراحل زندگيت موفق و كامياب باشي. دوست تو مهتاب.»

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:27 AM
يادداشت را درون پاكت قرار دادم و آن را داخل كيفم گذاشتم، مي دانستم كه مارال حتماً به فرودگاه مي آيد، پس توسط او مي توانستم آن را به دست توماس برسانم. وقتي بار ديگر به رختخواب رفتم باز هم خوابم نمي برد و تمام وقت اتفاقاتي كه در مدت اين چند سال برايم رخ داده بود در ذهنم مرور مي شد اما با گذشت چندين ساعت پلكهايم سنگين شد و خواب چشمانم را ربود.
با چند ضربه به در اتاقم بيدار شدم و جوليا را ديدم كه وارد اتاق شد. او با لحني غمگين گفت:
-صبح بخير مهتاب جان، بهتره زودتر بياي پايين صبحانه بخوري تا ديرت نشه.
از او تشكر كردم و بعد از تعويض لباسم و برداشتن ساك دستي ام و نگاهي عميق به اتاقم به طبقه پايين رفتم و با كمال تعجب ديدم كه فردريك نيز قبل از من پشت ميز آشپزخانه نشسته است. انگار تمام شاديم از بين رفته بود و حتي ناراحت هم بودم به خصوص كه دايي و جوليا و حتي فردريك كوچك را آن طور گرفته مي ديدم. يك فنجان قهوه خوردم و بعد از مطمئن شدن از برداشتن تمام وسايلم عازم فرودگاه شديم. ساعت هشت صبح پرواز داشتم، حدود ساعت هفت در فرودگاه بوديم. قلبم به شدت مي تپيد و هيجان زيادي داشتم، اشك در چشمانم حلقه زده بود و با ديدن صورت مردانه دايي و چشمان پر از اشك جوليا، اشكهايم سرازير شد. آنها را در آغوش گرفتم و گريستم و به خاطر زحماتي كه در اين مدت برايم كشيده بودند تشكر كردم، هنوز از آغوش جوليا بيرون نيامده بودم كه فردريك لباسم را كشيد. قدم را اندازه او كردم و بعد از نگاهي طولاني به او، او را نيز در آغوش گرفتم و تا جا داشتم گريستم. فردريك با بغض گفت:
-من تو رو دوست دارم نمي خوام بري.
-من هم تو رو دوست دارم عزيزم.
و بار ديگر صورتش را غرق بوسه كردم.
هيچ وقت فكر نمي كردم جدايي از آنها تا به اين اندازه ناراحت كننده و عذاب آور باشد اما حالا كه در موقعيتش قرار گرفته بودم اين مسئله را درك مي كردم. به راستي كه دل كندن از آنها كاري بسيار سخت بود اما چاره اي نداشتم. در كيلومترها آن طرف تر كساني را داشتم كه مطمئناً براي ديدنم ثانيه شماري مي كردند. بنابراين بايد به خودم مسلط مي شدم و با بي قراري ام آنها را عذاب نمي دادم. در همين موقع هيرات را ديدم كه همراه ماريا و مارال به طرفمان مي آمد. همين طور كه چشمانم اشكبار بود به ظاهر لبخند زدم، جواب سلام مارا و ماريا را دادم. از اين كه بار ديگر آنها را مي ديدم خوشحال شدم و به گرمي در آغوششان گرفتم. هيرات چند ضربه آهسته به شانه ام زد و با جديت هميشگي اش گفت:
-تو دختر خيلي خوبي هستي و با وجود سن كمت تونستي خيلي چيزها رو كه مدتها قبل از ياد برده بودم بهم يادآوري كني. اميدوارم روزهاي خوشي در انتظارت باشه.
از او تشكر كردم، مارال گفت:
-تو دوست خيلي خوبي هستي مهتاب، مطمئن باش هيچ وقت فراموشت نمي كنم.
با لبخند آهسته گفتم:
-من هم هيچ وقت تو و اون شبهايي رو كه با هم گذرونديم فراموش نمي كنم.
در همين لحظه جوآنا به همراه دوستش آمد و من آنها را نيز بوسيدم، آنها هم مثل بقيه برايم آرزوي سلامتي و خوشبختي كردند . از بلند گوي سالن فرودگاه اعلام شد كه بعد از تحويل بار مي توانيم سوار هواپيما شويم. يادداشتي را كه براي توماس نوشته بودم به مارال دادم و از او خواستم هر طور شده آن را به دست توماس برساند. او بدون هيچ سوالي پذيرفت و بعد از گذاشتن آن داخل كيفش گفت:
-آركان هم مي خواست بياد ولي باز هم همون غرور دردسر سازش اجازه نداد، فقط ازم خواست ازت خداحافظي كنم و بهت بگم توي اين مبارزه بازنده شد.
لبخند تلخي زدم و گفتم:
-از طرف من ازش خداحافظي كن و بگو انسان اگه تو هر كاري از راه درستش وارد بشه، هميشه برنده است.
بعد صورت مارال را بوسيدم و با حالتي ناشناخته همراه دايي و هيرات به قسمت تحويل بار رفتم و بعد از تحويل چمدانهايم و نگاهي مجدد به كساني كه در اين مدت به همه شان وابسته شده بودم، به سمت جايگاهي كه مسئول آنجا جهت سوار شدن به هواپيما راهنماييم كرد رفتم.
وقتي سوار هواپيما شدم بعد از بستن كمربندها و با گذشت مدت زمان نه چندان طولاني، هواپيما از زمين بلند شد و به سوي كشور عزيزم به پرواز درآمد.
حالم زياد خوب نبود آنقدر اضطراب داشتم كه حالت تهوع بهم دست داده بود. يكسره چهره دايي و جوليا و فردريك و مارال و بقيه جلوي نظرم بود و اتفاقات تلخ و شيريني كه از زمان ورودم به آن كشور افتاده بود جلوي رويم مجسم مي شد.
خاطره تلخ بيماري كه زندگيم را به نابودي كشانده بود و عاقبت با ياري خدا و دانش جراحان متخصص و همچنين مبارزه خودم براي زنده ماندن، بهبودي يافتم و زندگي كسالت بارم دوباره رنگ زيباي زيستن به خود گرفت. خاطره دوست شدن با مارال و شبهاي مهتابي كه با او گذرانده بودم. خاطره دانشگاه و جرج و توماس و روبي و ديانا و خيلي هاي ديگر كه هر كدام به نوعي در زندگي ام تأثير گذار بود.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:28 AM
ديانا و خيلي هاي ديگر كه هر كدام به نوعي در زندگي ام تأثير گذار بود.
در خاطراتم غرق بودم كه مهماندار هواپيما برايم آب پرتقال آورد و من با تشكر از او دوباره غرق در افكارم شدم و به ياد مادر و پدرم افتادم كه چند ساعت ديگر شاهد چهره زيبايشان مي بودم و با يادآوري شادي خانواده ام كم كم حالم بهتر شد و كمي از غمي كه سراسر وجودم را گرفته بود كم شد.
نمي دانم چقدر گذشته بود كه از بلند گوهاي هواپيما بعد از تأكيد براي بستن كمربندهايمان، اعلام شد تا چند دقيقه ديگر در خاك ايران فرود خواهيم آمد. از شدت هيجان قلبم داشت از سينه خارج مي شد و همين دقايق كوتاه برايم غير قابل تحمل بود. اما بالاخره هواپيما با تكاني، بر روي خاك ايران نشست و بعد از دقايقي از حركت ايستاد. از بلندگوها به چند زبان زنده دنيا به مسافرين خوش آمد گفته شد و اجازه پياده شدن داده شد.
به سرعت از هواپيما خارج شدم. آنقدر از بازگشت به وطن شاد بودم كه با اشتياق هواي آلوده تهران را استشمامم كردم و به اطرافم نگاه كردم. چمدانهايم را بايد در سالن اصلي فرودگاه و قسمت بار تحويل مي گرفتم. وقتي وارد سالن فرودگاه شدم با چشمهايي مشتاق از پشت شيشه ها به دنبال مادر و پدرم گشتم، اما در بين ازدحام جمعيت نتوانستم آنها را پيدا كنم. زير لب غر مي زدم و به مسئولين گمرك كه اينقدر طولش مي دادند بد و بيراه مي گفتم. بالاخره چمدانهايم را تحويل گرفتم و به سالن انتظار رفتم. چمدانها را روي دو چرخ دستي گذاشته بودم و همين طور كه يكي را من و ديگري را يكي از كارگران مي آورد، به اطراف نگاه مي كردم كه درست در سمت راست سالن چشمم به پدر و مادرم افتاد، آنها نيز مرا ديدند، برايشان دست تكان دادم. هر دو با عجله به سمت من آمدند و من چرخ دستي را رها كردم و خودم را به آنها رساندم. ابتدا خودم را در آغوش مادرم انداختم و با گريه اي آميخته با خنده حالش را پرسيدم و بعد پدر مرا در آْغوش آمد و به پدر و مادرم صبحت مي كردم، خيلي وقت بود كه به ايراني صحبت نكرده بودم، بنابراين با ولع به جملات همه گوش مي دادم.
حسين زياد تغيير نكرده بود، با لبخند جلو آمد و فارغ التحصيلي ام را تبريك گفت و بعد همگي با خوشحالي به سمت ماشين پدر و دايي مادرم كه در پاركينگ فرودگاه پارك بود رفتيم. چمدانهايم را پشت هر دو ماشني جا داديم و من تازه مادر بزرگ يكسره سوال مي كردند و من هم جوابشان را مي دادم. هر دو ماشين پشت در خانه مان متوقف شدند و حسين چمدانهايم را از پشت ماشين برداشت و كنار در گذاشت و عذرخواهي كرد و بهانه آورد كه بايد بروند. من و پدر و مادر خيلي اصرار كرديم كه به داخل بيايند اما آنها قبول نكردند و خستگي مرا بهانه كردند و رفتند. پدر چمدانهايم را به داخل خانه برد و من و مادر به مادربزرگ كه بسيار پير و نحيف شده بود و نمي توانست به تنهايي راه برود، كمك كرديم. لبخند از روي لب پدر و مادر محوي نمي شد و مادر بزرگ يكسره قربان صدقه ام مي رفت و مي گفت:
-مي ترسيدم بميرم و ديگه نوه گلم رو نبينم.
وقتي مانتويم را در آوردم تازه به صورت پدر و مادر دقيق شدم. صورت مادر شكسته شده بود و چندين چروك روي پيشاني و دور چشمانش نمايان بود، موهاي پدر هم جوگندمي شده بود و خبر از گذشت زمان مي دادو.
بعد از كلي صحبت، طبق خواسته مادر به اتاقم رفتم تا كمي استراحت كنم و لباس مناسب تري هم بپوشم، جرا كه شايد بعضي از اقوام از آمدنم مطلع مي شدند و سر مي رسيدند. البته مادر و پدرم به غير از دايي مادرم كه هميشه در جريان كارهايم بود، به هيچ كس ديگر حرفي نزده بودند تا روز اول آمدنم را بدون دغدغه و با خيال آسوده بگذرانم. بعد از چند سال بار ديگر پا به داخل اتاقم گذاشتم. هيچ چيز تغيير نكرده بود. با ديدن وسايل اتاقم به ياد گذشته افتادم و با يادآوري روزهاي تلخ گذشته چهره ام در هم رفت و ياد سيامك باز هم در خاطرم با زدن جرقه اي شكل گرفت.
نمي دانستم سيامك چند سال است ازدواج كرده و حدس مي زدم ممكن است الان بچه هم داشته باشد، بچه اي كه من بايد مادرش مي شدم و خيلي راحت از كنارش گذشته بودم. دوست نداشتم مادرم باز مرا غمگين ببيند، پس با خودم تصميم گرفتم كه ديگر به گذشته فكر نكنم و ياد سيامك هم كه اكثر اوقات با من بود، ناراحتم نكند. بنابراين لباسم را عوض كردم و لباسي را كه مادرم خيلي دوست داشت پوشيدم، بعد هم جلوي آيينه نشستم و به خودم نگاه كردم. ديگر دختري لاغر و زشت نبودم و گونه هاي برجسته ام خبر از سلامتي روحي و جسمي ام مي داد. حالا دختري بيست و شش ساله بودم كه بايد با تصميم و برنامه ريزي درست زندگي ام را از نو آغاز مي كردم. ديگر نبايد پدر و مادر را تنها مي گذاشتم، آن هم آنهايي را كه به خاطر من اين همه عذاب كشيده بودند و از تمام امكانات رفاهي خود، براي سلامتي و تحصيل من گذشته بودند. حال اين من بودم كه بايد به آنها كمك مي كردم تا در راحتي و آسايش زندگي كند.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:28 AM
با اين تصميم كمي قلبم آرام گرفت. بعد از آرايش ملايمي در چمدان سوغاتيها را باز كردم و هديه هاي مادر و پدر و مادربزرگ را برداشتم و از اتاقم خارج شدم. مادر تا مرا با يك بغل هديه ديد، به كمكم آمد و تعدادي از آنها را گرفت و هر دو كنار مادربزرگگ نشستيم. در همين موقع پدر نيز از اتاقش خارج شد و به نزد ما آمد. هديه هايشان را كه به سليقه خودم و جوليا خريداري شده بود، جلويشان گذاشتم و آنها با لبخند و شادي و تعارفات معمولي آنها را باز كردند و كلي تشكر كردند . بعدهم هديه هايي را كه دايي براي آنها فرستاده بود بهشان دادم. پدرم با هامبورگ تماس گرفت تا هم خبر رسيدنم را به دايي بدهد و هم به خاطر هدايا از آنها تشكر كند. من هم كمي با دايي صحبت كردم و باز هم به خاطر تمام زحماتي كه در اين مدت كشيده بودند تشكر كردم.
اين طور كه از مادرم شنيدم حتي مهشيد هم كه دو روز قبل با مادرم تماس گرفته بود تا از من احوالپرسي كند، از بازگشت من بي اطلاع بود. پدر تصميم گرفته بود دو سه روز ديگر، ميهماني مفصلي بگيرد و بدين وسيله همه را غافلگير كند. من نيز با تصميمشان موافقت كردم منتظر ماندم تا روز ميهماني همه را با هم ببينم.
دو روز گذشت ولي با تمام تلاشي كه كردم نتوانست طاقت بياورم و با اجازه مادر و پدر و گرفتن آدرس منزل جديد مهشيد به ديدن او رفتم. خيلي هيجان داشتم، وقي به خانه شان رسيدم زنگ را فشردم . مهشيد از آيفون هويتم را پرسيد و من فقط به گفتن جمله كوتاه «رويا هستم» اكتفا كردم، مي خواستم غافلگيرش كنم، به همين دليل خودم را رويا معرفي كردم. در با مكثي نسبتاً طولاني باز شد و من وارد حياط شدم. خانه شان خيلي بزرگ نبود و من از اين بابت كه مهشيد، دختر يك سرمايه دار معروف در چنين خانه اي زندگي مي كند متعجب شدم. با سرعت از پله ها بالا رفتم و خودم را پشت در رساندم و مجدد زنگ زدم. در با عجله باز شد، مهشيد را كه تبديل به زني چاق و با نمك شده بود ديدم. او كه اصلاً انتظار ديدن مرا نداشت خشكش زد، اما بعد از چند ثانيه كه مطمئن شد درست مي بيند جيغ كوتاهي كشيد و مرا در آغوش گرفت. دسته گل و سوغاتي را كه براي او تهيه كرده بودم، به دستش دادم و با تعارف او، وارد خانه شدم. مهشيد به قدري ذوق زده شد كه نمي دانست چه كار كند و فقط تند تند لباسها و استكانهاي خالي روي ميز را جمع كرد و به داخل آشپزخانه و اتاق برد. بعد كنارم نشست و گفت:
-تو كي اومدي كه ما نفهميديم؟!
-دور روز پيش رسيدم. حقيقتش پدرم تصميم داره فردا برام يه مهموني بگيريه و قراره هيچ كس از اومدنم با خبر نشه، اما من ديگه طاقت نياوردم و اين شد كه الان اينجام.
او باز صورتم را بوسيد گفت:
-چقدر خوب كردي اومدي! نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده بود.
-من هم همين طور.
-درست تموم شد.؟
-آره ديگه، تا تمومش كردم و نتيجه امتحاناتم رو گرفتم، برگشتم.
-خيلي خوشگل شدي ها! باورم نمي شه! اينقدر عوض شدي كه اول نشناختمت.
-تو هم عوض شدي، ببينم چرا اينقدر چاق شدي؟
او لبخندي زد و گفت:
-تو خونه شوهر همه چاق مي شن، من هم يكيش.
-راستي شوهرت چطوره؟
-اون هم خوبه.
-نمي دوني چقدر دوست داشتم تو عروسيت باشم.
-خيلي جات خالي بود! پيش سياوش اينقدر از تو تعريف كردم كه واقعاً مشتاق ديدارت شده.
و بعد بلند شد و با گفتن:
-«بذار يه چايي بيارم.» به آشپزخانه رفت و بعد از چند دقيقه با دو استكان چاي و يك ظرف شيريني از آشپزخانه خارج شد و سيني را روي ميز گذاشت و به سختي نشست .از طرز نشستن و راه رفتنش چيزهايي حدس زدم ولي تا خواستم حرفي بزنم او گفت:
-ببخشيد قهوه نداريم خانم خارجكي.
با لبخند از چايش تشكر كردم و گفتم:
-درسته كه چند سال اونجا زندگي كردم ولي هنوزم ايرانيم و عاشق چاي ايراني.
و بعد به سرتا پاي مهشيد نگاه كردم و با لبخند مرموزي گفتم:
-مهشيد خانم قايم موشك بازي فايده اي نداره، بگو ببينم تا چند وقت ديگه مامان مي شي؟
او سرخ شد و به شكمش نگاه كرد و گفت:
-مگه خيلي معلومه؟
-هي .... كمي.
-چهار ماه ديگه مونده.
-مباركه.
هنوز كه ازدواج نكردي؟
-نه، اول بايد كار پيدا كنم و بعد اگه خدا بخواد و يه پسر خوب بياد خواستگاريم، ازدواج مي كنم. راستي هنوز هم سر كار مي ري يا از وقتي كه ...
مهشيد با تأسف و چهره اي عبوس، حرفم را قطع كرد و گفت:
-سياوش نمي ذارهع برم.
-درستش هم همينه دختر، بشين تو خونه و از بچه ات مواظبت كن.
-كدوم بچه تو هم مهتاب جان؟ هنوز نيومده اسيرم كرده.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:29 AM
با خنده گفتم:
-راستي فيلم عروسي ات دم دسته
مهشيد با كمي مكث و در حالي كه چهره اش در هم رفته بود گفت:
-فيلم هست ولي ويدئو نداريم. آخه مي دوني.. سياوش تو جاده قزوين يه كارخونه زده و به خاطر همين هم مجبور شديم خونه مون رو با بيشتر وسايل بفروشيم.
-كار خيلي خوبي كردين، ايشالله به زودي همه چيز بر مي گرده سرجاش.
و بعد موضع صحبت را عوض كرديم و من تازه فهميدم رويا با شوهرش چند ماه پيش به كانادا رفته. مهشيد هم علت تعجبش را از معرفي خودم، همين مسئله بيان كرد. مهشيد يكسره از آداب و رسوم دانشگاه و حتي مارال و آبگين كه در موردشان در نامه هايم مي نوشتم مي پرسيد و من با كمال ميل پاسخ مي دادم.
ساعت حدود دوازده بود كه بلند شدم و به سمت چوب لباسي رفتم و مانتويم را برداشتم و گفتم:
-به آقا سياوش خيلي سلام برسون...
-تو رو خدا ناهار بمون، سياوش هم تا عصري نمي ياد.
-باور كن نمي شه و گرنه من كه تعارف ندارم تازه از خدامم هست كه پيش تو بمونم، اما مي ترسم كسي بياد ديدنم، اون وقت من نباشم زشته، تو هم يادت نره ها فردا شب براي شام با آقا سياوش تشريف بياريد، همه فاميل هستن.
-باشه، حتماً مي يام، ولي خوشحال مي شدم مي موندي.
-باشه براي يه وقت ديگه.
بعد از خداحافظي به خانه بازگشتم و در كارها به مادر كمك كردم. از اين كه بار ديگر دوست سابقم را ديدم، خيلي خوشحال بودم و با هيجان در مورد باردار بودن مهشيد و خريدن كارخانه شان در قزوين با مادر صحبت كردم.
فرداي آن روز از بعد از ظهر حسابي به سر و وضعم رسيدم. كت و دامن شيكي به رنگ بنفش ياسي پوشيدم و موهايم را نيز از دو طرف با سنجاق بالا زدم و پشتش را باز گذاشتم. اولين كساني كه از راه رسيدند، حسين و خانواده اش بودند. بعد هم تمام اقوام يكي يكي آمدند، با ديدن من همه ذوق زده مي شدند. هر تازه واردي كه زنگ مي زد و من باز مي كردم، ابتدا تعجب مي كرد و بعد با شور و شوق فراوان مرا در آغوش مي كشيد و رسيدنم را خوش آمد مي گفت. ميهماناني كه در اتاق پذيرايي بودند به حالات و تعجب تازه واردين مي خنديدند و جو شادي بوجود آمده بود.
مهشيد و سياوش نيز آمدند و جمعمان كامل شد. ميهماني خوبي بود، همه مي گفتند و مي خنديدند. مادر و پدر هم سنگ تمام گذاشته بودند و به بهترين نحو از ميهمانانشان پذيرايي مي كردند. در آن جمع تنها كسي كه بيش از اندازه به من توجه داشت و در كارها و پذيرايي كمكم مي كرد حسين بود. قيافه اشت مردانه تر شده و با ابهت تر به نظر مي رسيد. من هم كه نمي خواستم دوباره روي او حساس شوم به روي خودم نمي آوردم و خيلي معمولي رفتار مي كردم. با ديدن رفتار و برخورد او شك كردم كه آيا ممكن است نامه ام ره دستش نرسيده باشد و اين مسئله خيلي فكرم را مشغول كرده بود. از همان ابتداي مهماني در اين فكر بودم تا در فرصتي مناسب از حسني در مورد ناهيد سوال كنم و اين فرصت بعد از صرف شام فراهم شد. اما حسين گفت كه او به علت بارداري استعفا داده و ديگر به شركت نمي آيد. با وجود اين كه برنامه اي كه ريخته بودم تا به ديدنش بروم كنسل شده بود ولي از اين كه او بچه دار مي شد خيلي خوشحال شدم.
حدود ساعت دوازده يكي يكي از جمع ميهمانان كاسته شد و همه با شادي و تبريكي دوباره به من و مادر و پدرم، از ما جدا شدند.
هنوز يك هفته از بازگشتم نگذشته بود كه بعد از كلي كنجار رفتن با خودم بالاخره به اين نتيجه رسيدم كه بهتر است خودم در مورد سيامك تحقيق كنم. بنابراين چند روز متوالي به محله او رفتم تا شايد چيزي در مورد سيامك بفهمم، اما زماني كه چشمم به پنجره اتاق او افتاد حسابي نا اميد شدم چرا كه در آن چند روز پرده اتاق او كشيده بود و هيچ تغييري در آن ديده نمي شد و اين در حال بود كه سيامك هيچ گاه دوست نداشت پرده اتاقش كشيده باشد و در واقع از اتاق تاريك بيزار بود، به همين دليل به كلي نا اميد شدم و به صحت حرفهاي مهشيد هر چند كه آنها را باور داشتم پي بردم. از اين رو با خودم عهد كردم كه ديگر به او نينديشم و اين بار با ديدي باز تر به زندگي و آينده ام بنگرم و حتي اين تصميم را نيز با خودم گرفتم كه اگر روزي شخصي كه از تمام جهات مناسب زندگي مشترك بود به خواستگاري ام بيايد او را بپذيرم و ديگر گذشته ام سدي در برابر آينده اي كه خواهم داشت نباشد.

******************************

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:29 AM
از همان روز سعي كردم بيشتر وقتم را با مادر و پدرم بگذرانم و در واقع عقده چندين ساله ام را در عرض چند هفته خالي كردم. يك شب، در فرصتي مناسب راجع به آينده با پدرم مشورت كردم و بعد از كلي صحبت تصميم گرفتيم در يك شركت معتبر، كار مناسبي پيدا كنم و مشغول كار شوم.
مدتي گذشت و توسط يكي از دوستان قديمي پدرم كه در واقع همكارش نيز بود به يك شركت معرفي شدم و بعد از گزينش توسط مديريت شركت ، قرار شد در صورت موافقت با استخدامم تا دو روز آينده با من تماس بگيرند. علاوه بر آنجا به شركت ديگر نيز رفتم و با محيط آنجا هم آشنا شدم. بعد از دو روز از طرف شركت اول، كه در واقع معرفم دوست پدرم بود، تلفن زدند تا براي عقد قرارداد به آنجا بروم. من كه خودم از آن شركت و سمتي كه قرار بود به عهده ام گذاشته شد بيشتر خوشم آمده بود با كمال ميل پذيرفتنم و به شركت دوم كه هنوز جوابشان را به من اعلان نكرده بودند اطلاع دادم كه در شركت ديگري استخدام شدم. به اين ترتيب در يك شركت بزرگ به عنوان مهندس طراح لوازم الكترونيكي مشغول به كار شدم.
ساختمان شركت بسيار بزرگ بود و در اتاق من، دو آقا و يك خانم ديگر كار مي كردند. آقايان دوستي و فرشادي، هر دو نسبتاً جوان بودند و سمتشان مهندس ناظر بود و خانم هم اتاقيمان كه الهام شقايقي نام داشت همانند من كار طراحي را به عهده داشت و چون جند سال در آن شركت سابقه داشت مرا در بسياري از موارد راهنمايي مي كرد.
روز ورودم به آن شركت هر سه همكارم به من خوش آمد گفتند. اين طور كه متوجه شدم قبل از من، آقايي آنجا كار مي كرد كه آنها زياد از كار و رفتارش راضي نبودند، بنابراين به قسمت ديگري منتقل شده بود . چند وقت گذشت و من با رضايت كامل از كار و همكارانم مشغول كار بودم و وقتم از صبح تا چهار بعد ازظهر آنجا سپري مي شد.
يك روز حسين بي خبر به دنبالم آمد و با اصرار مرا به يك رستوران بزرگ برد. روبروي هم نشسته بوديم و من با چهره اي جدي به او نگاه مي كردم تا علت دعوتم به رستوران را، هر چند كه حدسهايي مي زدم، از زبان خودش بشنوم. او نيز جدي بود اما مثل من آرام نبود و كمي اضطراب داشت ولي بالاخره با مكث و بريده بريده گفت:
-مهتاب! ... تو ... تو چرا دوست داري منو اذيت كني؟
از شنيدن حرفش جا خوردم و با ناباوري گفتم:
-من...؟! من چرا بايد شما رو اذيت كنم؟!
او سرش را به چپ و راست تكان داد و در حالي كه دستهايش را در هم حلقه كرده بود گفت:
-من نمي دونم، فقط اين طور احساس مي كنم.. قبل از رفتنت، بهانه بيماريت رو داشتي و حرفت اين بود كه «تو مي خواي بهم ترحم كني» اما حالا چي؟ حالا كه الحمدلله خوب شدي، حالا ديگه بهانه ات چيه؟ چرا نمي خواي قبول كني كه دوستت دارم؟ به خدا تا الان فقط به خاطر بازگشت تو صبر كردم و گرنه خودت هم مي دوني كه مي تونستم...
-اولاً اون نامه اي كه بهتون نوشتم دقيقاً به همين دليل بود، چون نمي خواستم بيشتر از اين منتظر من بمونيد در ثاني شما كه مي تونستيد با شخص ديگه اي ازدواج كني، چرا نكردي؟
-چون دوستت دارم.س عي كن اين رو بفهمي و به جاي اذيت كردن كمي دركم كني.
-ببينيد حسين آقا، من نه قصد اذيت كردن شما رو دارم و نه براي رد درخواستتون بهونه مي يارم. علت مخالفتم فقط اينه كه الان قصد ازدواج ندارم و اگر هم داشتم مطمئن باشيد به فاميل جواب مثبت نمي دادم.
-مگه فاميل اشكالي داره؟!
-نه اشكالي نداره، فقط من دوست ندارم.
كلي با هم بحث و گفتگو كرديم ولي هيچ فايده اي نداشت و هيچ كدام نتوانستيم همديگر را قانع كنيم در آخر هم وقتي او ديد نمي تواند خواسته اش را به من تحميل كند با حرص گفت:
-فكر مي كردم وقتي برگردي اينقدر بزرگ و عاقل شدي كه مسائل رو بفهمي و درك كني.
از حرفش خيلي ناراحت و عصبي شدم و به قصد رفتن ايستادم و با صداي بلند گفتم:
-نه، من هنوز بچه هستم و هيچ چيزي حاليم نيست. لطفاً ديگه هم در اين مورد با من و خانواده ام صحبت نكنيد چون جواب من منفيه.
و با بيان اين جمله از رستوران خارج شدم و با يك تاكس به خانه بازگشتم.


******************************************

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:30 AM
مادر و پدرم حسين را تأييد مي كردند و هر دو عقيده داشتند پسر خوبي است و مي تواند همسر خوبي برايم باشد اما من به شدت مخالف عقيده شان بودم و بي دليل از او خوشم نمي آمد.
بعد از چند وقت حسين كه يقين پيدا كرده بود اصلاً از او خوشم نمي آيد، ظاهراً ديگر دنبالش را نگرفت و خيال مرا آسوده كرد.
حدود شش ماه از كار كردنم در آن شركت مي گذشت و من كاملاً از كارم راضي بودم و تا آن روز هيچ وقت مرخصي هاي بي دليل نداشتم و تنها مرخصي ام به علت مسافرت يك هفته اي تابستان بود كه همراه عمه بزرگم به شمال رفتيم و يك روز هم به خاطر زايمان مهشيد مرخصي گرفتم تا به بيمارستان و ملاقاتش بروم. او پسري ناز و تپل به دنيا آورد و اسمش را رامتين گذاشت. در شركت اكثر اوقات سرم به كار خودم بود و در حد كار با همكارانم رابطه داشتم. ساعت ناهار را نیز همراه الهام که تا حدودی با او صمیمی شده بودم به سالن غذاخوری می رفتم و بعد از یک ساعت دوباره پشت میزمان می نشستیم و تا ساعت چهار کار می کردیم. بعد از مدتی به رفتار آقای دوستی مشکوک شدم. او مرد بسیار خوش برخوردی بود و من می دانستم ازدواج نکرده، حدود بیست و هشت سالش بود وقیافه جذاب و زیبایی داشت و همیشه با سر وضعی آراسته سرکار حاضر می شد.
یک روز موقع رفتن به خانه زودتر از بقیه، از اتاق خارج شدم چرا که قرار بود مهشید به دیدنم بیاید و می خواستم زودتر به خانه برسم. اتاق کار ما، در طبقه سوم قرار داشت اما آن روز آسانسور خراب شده بود و بالاجبار از پله ها به سمت در خروجی رفتم. هنوز پله های آخر را طی نکرده بودم که آقای دوستی ازپشت صدایم کرد و با لبخند ملایم همیشگی، که چهره اش را بیش از حد مهربان نشان می داد گفت:
-ببخشید خانم سبحانی...
وقتی ایستادم، او مقابلم قرار گرفت و گفت:
-مثل این که امروز خیلی عجله دارید.
بله، باید زودتر به خونه برم، مهمون دارم.
-نمی خوام زیاد وقتتون رو بگیرم، به خاطر همین اگه مایل باشید تا منزلتون برسونمتون تا هم شما زود برسید و هم من عرایضم رو بگم.
با کمی مکث و تردید خواسته اش را پذیرفتم و بدون رودربایستی در ماشین شیک و جدیدش که یک لانسر سفید رنگ بود نشستم. او ماشین را روشن کرد و ضمن حرکت و خارج شدن از خیابان شرکت گفت:
-ممنونم که خواسته ام رو پذیرفتید. حقیقتش همون طور که خودتون تا حدودی منو میشناسید، هنوز ازدواج نکردم و مجرد هستم. پدرم چندسال پیش فوت کردند...
آهسته گفتم:
-خدا رحمتشون کنه.
-ممنونم، بعد از فوت ایشون چون تنها پسر خونه هستم مسئولیت خانواده ام به گردن من افتاد، دو تا خواهر و یه مادر، خواهرهام هجده ساله وبیست و سه ساله هستن که خواهر بزرگترم نامزد کرده و تا چند وقت دیگه عروسیشه.مادرم هم زن خوب و مهربونیه و حدوداً پنجاه وسه سالشونه. یه آپارتمان تو طبقه دوم ساختمون خودمون دارم که در حال حاضر اجاره دادیم، درآمدم رو هم که می دونید تقریباً مثل خودتون حقوق می گیرم...
او مکث کرد و نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-راستش تصمیم به ازدواج نداشتم اما بعد از دیدن شما فکر کردم بد نیست به حرف مادرم گوش کنم و براش عروس بیارم، به خاطر همین در مورد شما و خانواده محترمتون کلی تحقیق کردم و حالا که جواب تمام تحقیقاتم مثبت بوده ازتون اجازه می خوام همدیگر رو بیشتر بشناسیم تا اگه خدا خواست و قسمت بود وصلتی سر بگیره.
آقای دوستی سکوت کرد و طوری نگاهم کرد که انگار می خواست جوابش را بگیرد اما وقتی از چهره ام چیزی نفهمید و سکوتم را دید گفت:
-البته ببخشید! من نباید اینقدر صریح حرف می زدم اما...
-نه، مهم نیست. مکث من به خاطر این مسئله نیست. فقط باید روی این قضیه فکر کنم و همین طور که شما در مورد من تحقیق کردید، من هم در مورد شما...
-البته، البته، این حق مسلم شماست. من هم زیاد عجله ندارم، پس بهتره آهسته آهسته و گام به گام پیش بریم. شما هر زمان که خودتون مناسب دونستید به من بفرمائید تا از نظرتون مطلع بشم.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:30 AM
بفرمائید تا از نظرتون مطلع بشم.
-چشم، حتماً. لطفاً دم این شیرینی فروشی نگه دارید، باید شیرینی بخرم.
پیاده شدم و از این که تا آنجا مرا رسانده بود تشکر کردم اما او اصرار داشت مرا به منزل برساند ولی من مخالفت کردم و او هم پذیرفت و با یک خداحافظی رسمی از هم جدا شدیم.
بعد از خرید شیرینی، با یک تاکس به خانه رفتم. مهشید هنوز نیامده بود و من می توانستم به سر و وضعم برسم.
حدود ساعت شش بود که مهشید همراه پسر نازنینش آمد. رامتین پسری خوشگل و با نمک بود و با وجود این که دو ماه و نیم بیشتر نداشت خیلی شیطون بود و یکسره گریه می کرد و دوست نداشت مهشید لاستیکی اش کند. وقتی مثل همیشه داشت دست و پا می زد و فضای خانه را با گریه هایش که مثل صدای بچه گربه بود پر کرده بود، به خنده گفتم:
-معلومه از اون پسرهای راحت طلبه ها.
مهشید هم خندید و گفت:
-مثل باباشه.
و هر دو از این تعبیر خندیدیم. آن روز در مورد آقای دوستی و صحبتهایی که کرده بود با مهشید صحبت کردم و او بعد از کمی دست انداختن واذیت کردنم گفت:
-خب، اگه فکر می کنی پسر خوبیه، شرایطش هم خوبه، با پدر و مادرت صحبت کن تا در موردش تحقیق کنن.
-راستش نمی دونم، خودش که خیلی خوبه، اما خانواده اش رو ...
و بعد سرم راتکان دادم. مهشید با لبخندگفت:
-اصل خود پسره، پس مبارکه دیگه.
آن روز تا سعت هشت شب مهشید منزل ما بود و بعد هم سیاوش به دنبالش آمد و او رفت.
دو سه روز گذشت و در این مدت به این نتیجه رسیدم که آقای آرش دوستی، پسر واقعاً خوبی است و من رفتار و شخصیتش را می پسندم. به همین خاطر یک شب با پدر و مادرم در مورد او و پیشنهادش صحبت کردم. پدر که متوجه شد من چندان مخالفتی ندارم تصمیم گرفت در مورد او خانواده اش تحقیق کند و از فردای آن روز تحقیقات را از خود شرکت شروع کرد.
بعد از یک هفته پدر مرا در جریان کارهایش قرار داد و من فهمیدم آرش همان طوری که من شناخته بودمش واقعاً پسر خوب و نجیبی است، خانواده اش هم بسیار قابل احترام هستند. اما با تمام این تفاسیر و حتی تأیید پدر، دوست داشتم قبل از هر چیزی بیشتر با روحیات و رفتارش آشنا شوم. پدر که این امر را حق مسلم من می دانست بدون چون و چرا با خواسته ام موافقت کرد و من فردای آن روز، ساعت ناهار از او تقاضا کردم تا برای صرف ناهار با هم به بیرون از شرکت برویم. او هم که ظاهراً صبرش لبریز شده بود با خوشحال از این پیشنهد استقبال کردیم. او با لبخند همیشگی اش گفت:
-این طور که فهمیدم تحقیقات شما خیلی کامل تر و دقیق تر از تحقیقات من بوده.
-پدرم همیشه تو تمام کارهاشون موشکافانه عمل می کنن، پس مطمئن باشید فقط در مورد شما این طور نبوده.
او خندید و گفت:
-پس شما هم به پدرتون رفتین که اینقدر محتاط و دقیق عمل می کنید؟
-نمی دونم، شاید.
-حالا نظر پدرتون چی بود، از نتایج تحقیقاتشون راضی بودن؟
-بله راضی بودن، اما من دوست دارم قبل از هر چیز بیشتر باشما آشنا بشم.
-اگه راستش رو بخواهید، نظر من هم همینه، چون چیزهای کلی همیشه قبل از ازدواج مشخص می شه و خودش رو نشون می ده و این جزئیات پنهانه که ممکنه بعدها مشکل ساز بشه.
-من حدوداً پنج سال هامبورگ زندگی کردم و اونجا خیلی خواستگار داشتم اما همیشه آرزوم بوده که تو کشور خودم و با شخصی که از تمام جوانب مثل خودم باشه ازدواج کنم.
-من هم خوشحالم که با اونها ازدواج نکردین، چون دراون صورت حالا حالاها مادرم به آرزوش نمی رسید.
-یعنی شما فقط به خاطر این که آرزوی ایشون رو برآورده کنید می خواهید ازدواج کنید؟!!
او از شنیدن سوالم یکه خورد و با دستپاچگی گفت:
-نه نه، اشتباه نکنید، من هیچ وقت به خاطر مادرم و یا شخص دیگه ای ازدواج نمی کنم. من خودم بعد از چند وقت به این نتیجه رسیدم که به شما علاقمندم و همین امر باعث شد بهتون پیشنهاد ازدواج بدم.
بعد هم کمی از خودش و خصوصیات اخلاقی اش گفت. زمانی که من دست از خوردن کشیدم، او هم قاشق و چنگالش را داخل بشقاب گذاشت و گفت:
-من واقعاً ممنونم که در مورد پیشنهادم فکر کردین.
با لبخندی سرم را پایین انداختم. در همین موقع خدمتکار رستوران که متوجه شد غذایمان تمام شده به سمت ما آمد و صورت حساب را روی میز گذاشت،می خواستم پرداخت کنم که آرش اجازه نداد و با اخمی ظاهری که تا به آن روز ندیده بودم گفت:

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:31 AM
-خجالت بکشید.
-آخه من شما رو دعوت کردم و باید ...
او با پرداخت پول به خدمتکار و تشکر از او اجازه نداد جمله ام را تمام کنم.
از آن روز ما که اکثراً در شرکت همدیگر را می دیدیم، گاهی بعد از تعطیل شدن با هم به پارک یا رستوران و یا خرید می رفتیم و در راه کلی صحبت می کردیم. او مرد خوبی بود واین طور که فهمیدم فقط روی مادر و خواهرهایش به شدت تعصب داشت و اکثر اوقات از آنها صحبت می کرد.
یک روز بعد از پایان ساعت کاریمان و خارج شدن از شرکت، آرش از من خواست با هم به خرید برویم. آن روز هوا سرد بود و برف می بارید و من هم که عاشق بارش برف و پیاده روی زیر آن بودم با کمال میل پذیرفتم و هر دو به چند پاساژ واقع در میدان محسنی رفتیم. آرش بعد از انتخاب چنددست لباس برای مادرش و دو مانتو برای خواهرانش نظر مرا پرسید و پولش را حساب کرد. از کارش تعجب کردم و وقتی از جلوی آن بوتیک رد شدیم پرسیدم:
-خواهرات چطوری قبول می کنن تو براشون خرید کنی؟!
او که متوجه منظورم نشده بود گفت:
-چرا نباید قبول کنن؟!
-آخه معمولاً هر کسی دوست داره وسایل شخصیش رو خودش بخره.
-آهان... تازه متوجه منظورت شدم. اینهایی که من خریدم هدیه است، اون بنده خداها اصلاً خبر ندارن.
با تعجب پرسیدم:
-یعنی تمام اینهایی که لیست کردی و می خوای بخری فقط هدیه است؟!
او ایستاد و با اخم و تعجب نگاهم کرد و گفت:
-مگه اشکالی داره؟!
-نه، اشکالی نداره، فقط ...
او که انگار از تعجب من ناراحت شده بود، قیافه ای جدی به خودش گرفت و بی توجه به من، به طرف یک مغازه کیف و کفش فروشی رفت و این بار بدون اینک ه از من نظرخواهی کند سه تا کیف خرید و بعد هم از مغازه دیگری دو تا روسری برای مادرش و دو تاهم برای خواهرانش. از این که می دیدم به خاطر تعجب من قیافه گرفته و وجود مرا در کنارش نادیده می گیرد عصبانی شدم و با جدیت گفتم:
-می شه بگی منو برای چی با خودت آوردی؟ تو که نمی خواستی نظر منو بپرسی پس چرا...
او با اخم به طرفم برگشت و با قیافه ای جدی تر از همیشه گفت:
-یک بار نظرت رو پرسیدم، تو هم جواب دادی، پس ممنون.
با خودم تصمیم گرفتم که به خانه بروم اما بعد به خودم نهیب زدم که «دختر! مگه دیوونه شدی؟ بهتره بچه بازی در نیاری و شخصیت خودت رو حفظ کنی.» هر چند اطمینان داشتم اگر چند سال قبل بود، حتماً با قهر از او جدا می شدم، اما حالا قضیه کاملاً متفاوت بود، من دیگر به اندازه کافی بزرگ شده بودم که هنگام عصبانیت قدرت تصمیم گیری داشته باشم، بنابراین سکوت کردم و فقط با او همگام شدم.
بعد از دقایقی آرش وارد یک طلا فروشی شد و من که پشت ویترین گالری ایستاده بودم دیدم که او یک انگشتر گران قیمت خرید و بعد از دادن سه دسته پانصد تومانی از گالری خارج شد. اصلاً نمی دانستم علت این همه هدیه، آن هم برای سه نفر چیست، به همین خاطر پرسیدم:
-می تونم مناسبت خرید این همه هدیه رو بدونم؟
-هیچ مناسبتی نداره، همین طوری دوست دارم براشون خرید کنم.
-همین طوری...؟!! می دونی تو تا الان چقدر پول خرج کرد؟ کم کم سیصد، چهارصد هزار تومن، یه چیزی بیشتر از حقوق یه ماهمون!!!
او ایستاد و با چهره ای عصبی به طرفم برگشت و گفت:
-خب...؟ خرج کردم که کردم، برای غریبه که نکردم، برای خانواده ام کردم، اصلاً هم علت ناراحتی جنابعالی رو درک نمی کنم.
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم، به همین دلیل بعد از گذاشتن خریدها روی صندلی عقب ماشین و حرکت کردن با لحنی ملایم و از روی عادت گفتم:
-ببینید آقای دوستی...
او که اصلاً از این که نام خانوادگی اش را بگویم خوشش نمی آمد و این مورد را چند مرتبه به من گفته بود با لحنی بسیار تند گفت:
-اینقدر بهمن نگو آقای دوستی، نمی دونم باید چندبار بهت بگم.
دیگر طاقتم تمام شد و مثل خودش با صدای بلند گفتم:
-تو به چه حقی سر من داد می زنی؟
او ماشین را به داخل یک کوجه برد و با ترمز بدی ایستاد و به طرفم برگشت و باعضب و چشمانی که از فرط ناراحتی سرخ شده بود گفت:
-بهتره از همین حالا یکسری مسائل رو روشن کنم. من هر ششماه یک بار برای خانواده ام خرید می کنم. نه تو و نه هیچ کس دیگه هم حق دخالت توی کارهام رو نداره، امیدوارم شیر فهم شده باشی.
با تعجب و دهانی باز نگاهش می کردم. نمی دانستم واقعاً حرف من اینقدر بد بوده که او به خودش اجازه بدهد این طور با من برخورد کند یا تعصب بیش از اندازه او به خانواده اش باعث این مجادله شد. دیگر صبرم تمام شده بود، به خاطر همین با عصبانیت کیفم را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و سر کوچه یک ماشین سواری گرفتم و به سمت خانه حرکت کردم.

***********************

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:32 AM
هوا نسبتاً تاریک شده بود به همین دلیل توقع داشتم به من اجازه ندهد که به تنهایی بروم اما او دنبالم نیامد و من با اعصابی خراب به خانه رفتم. در خانه، مادرم که متوجه ناراحتی ام شده بود چند مرتبه برای فهمیدن علت ناراحتی ام پاپیچم شد ولی وقتی فهمید بهانه های دروغی می آورم. دیگر چیزی نپرسید و از اتاقم خارج شد.
پشت میز کامپیوتر نشسته بودم و بدون انجام کاری به آهنگ ملایمی گوش می دادم و در ذهنم به دنبال علت اصلی ناراحتی آرش می گشتم اما هر چه از اول تا آخر حرفهایمان را مرور کردم هیچ چیز دستگیرم نشد جز تعصب افراطی و بی جای او نسبت به خانواده اش.
با این که خوب می دانستم در دوران اولیه آشنایی و یا حتی نامزدی از این طور مشکلات زیاد پیش می آید اما همین رفتار آرش باعث شد در تصمیمم تردید کنم. یقین داشتم که دوستش دارم و بسیاری از خصوصیات اخلاقی اش را می پسندیدم اما این یک مورد، مرا مردد کرده بود. آن شب مطمئن بودم که او بعد از رفتن به منزلشان حتماً از رفتارش پشیمان می شود و تلفنی از من عذرخواهی می کند اما این طور نشد و من با ناباوری و کشیدن خط و نشان برای او خوابیدم.
صبح دیرتر از همیشه به شرکت رفتم. وقتی وارد اتاق کارمان شدم، آقای فرشادی و آرش مشغول صحبت با هم بودند، الهام هم به محض ورود من از اتاق خارج شد و به اتاق یکی از همکارانمان رفت. با ورود من و سلام آهسته ای که کردم، آقای فرشادی و آرش نگاهشان به طرف من چرخید و هر دو جواب سلامم را دادند. برخلاف انتظارم آرش مثل همیشه لبخند به لب داشت و به نظرم از من هم توقع اخم نداشت. تا ساعت ناهار بدون بیان کلمه ای گذشت. ساعت ناهار من و الهام در سالن غذاخوری نشسته بودیم که آرش به همراه یکی از همکاران وارد سالن شد و پشت میز کناری ما نشستند. تمام وقت آرش را متوجه خودم می دیدم اما سعی داشتم اصلاً توجهی به او نکنم. الهام که از رابطه ما مطلع بود باکنایه گفت:
-چیه؟ با هم قهر کردین؟
-نه، چطور؟
-آخه از صبح یک کلمه هم بینتون رد و بدل نشده.
آهسته طوری که کسی نشنود گفتم:
-گاهی اوقات آقایون نیاز شدیدی به یه گوشمالی درست و حسابی دارن.
او در حالی که دستش را جلوی دهانش گرفته بود و می خندید، سرش را جلو آورد و گفت:
-این رو که می دونم، ولی فکر نمی کردم ایشون هم از اون عده آقایون باشن.
پوزخندی زدم و گفتم:
-هستن.
الهام که از جدیت من خیلی خوشش می آمد با قاطعیت گفت:
-موفق باشی.
و بعد جلوی چشمان کنجکاو آرش که سعی داشت هر طوری شده از موضوع صحبت ما مطلع شود زد زیر خنده. از الهام خیلی خوشم می آمد. با این که ازدواج کرده بود و یک پسر بچه هشت ساله داشت، باز هم در شور حال جوانی بود و سرش درد می کرد برای این طور مسائل.
آن روز به پایان رسید و من رأس ساعت چهار وسایلم را جمع کردم و با یک خداحافظی از الهام و آقای فرشادی از جلوی چشمان بهت زده آرش دور شدم. آنقدر سریع از شرکت خارج شدم که مطمئناً آرش نمی توانست دنبالم بیاید.
در اتاقم مشغول کار با کامپیوتر بودم که مادر گوشی تلفن را به طرفم گرفت و گفت:
-آرش خانه، با تو کار داره.
-لطفاً بهشون بگید کار دارم و نمی تونم باهاشون صحبت کنم.
مادر که از ماجرای بین ما هیچ اطلاعی نداشت آهسته گفت:
-اِ ... بگیر دختر، زشته.
-مامان جان، لطفاً همونی رو که گفتم، بهش بگید، ممنون.
و با بیان این جمله چشم به مانیتور دوختم. مادر در حالی که در اتاقم را می بست پیغامم را به او داد. آن شب او دیگر زنگ نزد. مادر هم که کنجکاو شده بود ترجیح داد زیاد سؤال نکند.


**********************************

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:34 AM
داد زیاد سؤال نکند.
فردا در شرکت باز هم مثل روز قبل به هیچ عنوان تحویلش نگرفتم. وقتی ساعت کارمان تمام شد و من خداحافظی کردم و از اتاق خارج شدم، آرش بین راه به من رسید و در حالی که نفس نفس می زد جلویم ایستاد و با قیافه ای جدی گفت:
-این بچه بازیها چیه در می آری؟!
در حالی که به صورتش نگاه می کردم، ترجیح دادم سکوت کنم، او ادامه داد:
-اون از رفتار دیروزت، اون از دروغی که گفتی تا مادرت به من بگه و باهام حرف نزنی، این هم از امروز... با این کارهات چی رو می خوای ثابت کنی؟
در همین موقع الهام و چند نفری از کارمندان شرکت به سمت ما آمدند، من آهسته به سمت در خروجی رفتم و آرش هم به دنبالم آمد. او اصرار داشت که علت کارهایم را برایش توضیح دهم ولی من بدون بیان کوچکترین حرفی کنار خیابان ایستادم و جلوی یک تاکسی راگرفتم و بعد از گفتن مقصدم به راننده، سوار تاکسی شدم و به سمت خانه رفتم.
چند روز دیگر به همین منوال گذشت و هر روز آرش می خواست مرا متقاعد کند تا دست از این کارهایم که به قول او بچه بازی بود بردارم اما من بی توجه به او و شخصیت و غرورش کار خودم را می کردم و از نوع رفتارم هم راضی بودم, تا این که یک روز توسط الهام از من خواهش کرد بعد از ساعت کاری با هم باشیم و مشکلمان را برطرف کنیم. من ابتدا مخالفت کردم ولی بعد به اصرار الهام که عقیده داشت به اندازه کافی تنبیه شده موافقت کردم. بعد از پایان ساعت کارمان او با لبخند و احترام از من خواهش کرد سوار ماشینش شوم، من هم با چهره ای کاملاً جدی سوار شدم و هر دو به سمت جایی که نمی دانستم کجاست حرکت کردیم. او تلفن همراهش را دستم داد و گفت:
-یه زنگ به خونه بزن و بگو که دیر می ری خونه.
گوشی را به او برگرداندم و گفتم:
-احتیاجی نیست، چون من تا یه ساعت دیگه خونه هستم.
او هر چه اصرار کرد تلفن بزنم، قبول نکردم. به همین علت او غرغر کنان زیر لب گفت:
-پس این طور که معلومه باید جایی همین اطراف بریم.
و با چشم دنبال محل مناسبی برای صحبت کردن گشت و بعد از دقایقی جلوی پارک کوچکی نگه داشت و هر دو پیاده شدیم و در محیط خلوتی نشستیم. او بعد از چند لحظه که به صورتم چشم دوخته بود گفت:
-ببین مهتاب! من واقعاً علت نارحتی تو رو درک نمی کنم، اما مطمئنم مقصر هستم. ازت هم ممنونم که خواسته ام رو پذیرفتی و اومدی تا بعد از یک هفته عذاب کشیدن مشکلمون رو حل کنیم.
-اولاً بهتره بدونی من فقط به خاطر خانم شقایقی اینجا هستم، در ثانی من در این مدت اصلاً عذاب نکشیدم بلکه یک سری مسائل غیر قابل درک برام روشن شد و کاملاً هم از این امر خوشحالم.
-آخه تو از چی اینقدر ناراحتی؟ مگه من چیکار کردم؟
با تعجب و عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
-یعین واقعاً نمی دونی چیکار کردی؟!!
-خب.. نه، نمی دونم.
از اين كه مي ديدم خودش را به آن راه زده و انگار نه انگار كه آن روز آن طور با من برخورد كرد و حتي دنبالم هم نيامد، عصباني تر شدم و با اخم گفتم:
-تو چطور نمي دوني؟ اون روز كه رفتيم خريد يادت رفته به خاطر يه سؤال من چيكار كردي؟
او دستانش را در جيب كاپشنش فرو برد و بعد از كمي تأمل گفت:
-من فقط بهت يادآوري كردم كه خانواده ام برام مهم هستن.
-با اون لحن و به اون شكل؟
-من اصلاً لحنم يادم نيست.
-ببين آقاي دوستي...
-با كه بهم گفتي...
-من هر طوري كه دوست داشته باشم و صلاح بدونم صداتون مي كنم و بهتره بدونيد ديگه رابطه اي بين ما نيست كه بخوام به نام كوچيك صداتون كنم. من چيزهايي رو كه بايد مي فهميدم، فهميدم و خوشبختانه خيلي زود هم فهميدم، ديگه هم دوست ندارم مزاحم من بشيد. بهتون پيشنهاد مي كنم دنبال دختر ديگه اي بگرديد كه بتونه توهينها و بي احترامي هاي شما رو تحمل كنه.
آرش كه رنگ چهره اش به وضوح پريده بود، خواست دستم را در دست بگيرد كه با نگاه جدي من از اين كار منصرف شد. بعد از چند لحظه سكوت، با لحن بسيار ملايمي گفت:
-مهتاب جان! به خدا قصد توهين نداشتم. تو خودت مي دوني من پدر ندارم و به همين دليل هم روي خانواده ام خيلي حساسم. اون روز هم تو هي ازم سؤال كردي و من ... در هر صورت ازت معذرت مي خوام.
-من به رفتار تو توي اين چند ماه كاملاً آشنا شدم ولي نمي تونم بعضي از رفتارهاي تندت رو تحمل كنم. خودت هم خوب مي دوني كه اصلاً هم مجبور نيستم، چون هنوز نسبت بهت كوچكترين تعهدي ندارم.
-همه اينها رو مي دونم، مطمئن باش ديگه تكرار نمي شه، قول مي دم.
و بعد بسته كوچكي از جيبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت:
-مي دونم كه دوست داري هر چيزي رو با سليقه خودت بخري اما ناچاراً اين روز با سليقه خودم خريدم، اميدوارم خوشت بياد.
مي دانستم به اندازه كافي مجازات شده اما ابتدا هديه اش را قبول نكردم. آرش وقتي مخالفت مرا ديد بار ديگر به خاطر رفتارش از من عذرخواهي كرد و خواهش كرد كه هديه اش را بپذيرم، به همين خاطر آن را گرفتم و باز كردم. يك دستبند طلاي ظريف و زيبا بود، از او تشكر كردم و بدين ترتيب مشكلمان حل شد و دوباره رابطه مان همانند سابق شد.

***************************************

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:36 AM
فصل 13

تمام درختها شكوفه زده بود و خبر فرا رسيدن بهار را مي داد. يك روز به عيد مانده بود كه بعد از شش سال دوباره در چيدن سفره هفت سين به مادرم كمك و در موقع تحويل سال كنار خانواده عزيزم بودم. بعد از تحويل سال، پدر قرآني را كه مثل هر سال زمان تحويل سال نو چند آيه از آن را مي خواند بست و با لبخند رو به من كرد و گفت:
-اميدوارم سال خوبي داشته باشي.
صورت آنها را بوسيدم و آن روز را همراه خانواده ام به بهترين نحو گذراندم. تعطيلات عيد به سرعت باد رو به پايان بود و در اين مدت من چند مرتبه تلفني با آرش تماس داشتم و يك بار هم حضوري همديگر را ديديم و با هم به سد كرج رفتيم كه خيلي خوش گذشت... بدين صورت تعطيلات نوروزي را گذراندم.
هر گاه فرصت مي كردم با دايي و جوليا تماس مي گرفتم و حتي يك بار هم به مارال و آبگين نامه نوشتم تا از زندگي جديدشان مطلع شوم.
حدود يك سال از كار كردنم در آن شركت مي گذشت كه يك روز همراه آرش راهي خانه شدم. او بين راه گفت:
-مهتاب! من كي مي تونم رسمي بيام خواستگاري؟
-فكر نمي كني حالا زوده؟
-ما تا امروز حدود نه ماهه كه همديگر رو مي شناسيم و چيزهايي رو كه بايد بفهميم، توي اين مدت فهميديم، پس ديگه براي چي بايد صبر كنيم؟
-درسته كه من هم به اندازه كافي با تو و خصوصيات اخلاقيت آشنا شدم، اما هنوز آمادگي ازدواج رو ندارم.
-مهتاب خانم، دير مي شه ها. نكنه دوست داري موهام سفيد بشه بعد بيام خواستگاري.
خنديدم و گفتم:
-خيالت راحت باشه اينقدرها هم كه مي گي طول نمي كشه.
او نفس عميقي كشيد و گفت:
-حقيقتش ديگه صبرم تمام شده. دوست دارم زودتر عروسي كنيم و بريم خونه خودمون.
-گفتم كه عجله زياد خوب نيست.
-پس تو كي آمادگي پيدا مي كني؟
-هنوز نمي دونم.
او كه كلافه شده بود دستي داخل موهايش كشيد و ديگر حرفي در آن مورد نزد. آن روز تازه فهميدم صبر آرش كم كم رو به اتمام است و از آن روز به بعد هر روز در اين مورد غر مي زد و از من گله مند بود.
حدود اواسط تابستان بود كه آرش تقاضا كرد با هم به پارك برويم و كمي پياده روي كنيم، من هم پذيرفتم. در كنار هم قدم مي زديم كه آرش پرسيد:
-پس چي شد اين آمادگي شما براي ازدواج؟
من هم ه منتظر چنين سؤالي بودم با لبخند گفتم:
-اين هفته، شب جمعه مي تونيد بياييد، خوبه؟
آرش كه اصلاً انتظار چنين حرفي را نداشت با ناباوري به صورتم خيره شد و گفت:
-همين هفته؟!
-آره.
-راست مي گي يا گذاشتيم سر كار؟
-جدي گفتم.
-واي خداي من! پس بالاخره انتظار به پايان رسيد.
خودم را لوس كردم و گفتم:
-البته زياد هم مطمئن نباش كه جواب مثبت بشنوي ها.... شايد...
او اخم كرد و گفت:
-منظورت چيه؟!
-همين كه گفتم، من هنوز خانواده ات رو نديدم.
-اولاً كه مادر و خواهرهاي من خيلي خوبن، در ثاني اصلاً خوشم نمي ياد در موردشون اين طوري صحبت كني ها.
نمي دانم چرا باز هم از شنيدن لحن حرفش بهم برخورد و با اخم گفتم:
-من اصلاً نمي فهمم، تو چرا اينقدر بهت بر مي خوره و رفتارت اين قدر بد مي شه؟
-رفتارم خيلي هم خوبه.
-پس چرا با اين لحن حرف مي زني؟
-چون تو يكسره از خانواده من ايراد مي گيري، تو كه اونها رو نديدي پس چي مي گي؟
-من شوخي كردم آرش، تو بايد اين رو از لحن حرف زدنم مي فهميدي ولي انگار تو شوخي سرت نمي شه.
-دوست ندارم خودت رو تبرئه كني، يك كلام عذرخواهي كردن كه اين هم صغري و كبري چيدن نداره.
از اين كه اصلاً نمي خواست منظورم را بفهمد عصباني شدم و با غضب گفتم:
-من حرفي نزدم كه بخوام عذرخواهي كنم، تو ديگه داري كفر منو در مي ياري، حالا كه اين طور دوست داري من هم ديگه هيچ حرفي نمي زنم.

*****************************************

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:37 AM
و سكوت كردم، آرش هم كه خيلي زود عصباني مي شد و از كوره در مي رفت بدون بيان كلمه اي قدمهايش را تندتر كرد و ديگر چيزي نگفت.
بعد هم خيلي زود سوار ماشين شديم و به سمت خانه حركت كرديم. او بين راه حرفهايي زد و قصد داشت ناراحتي ام را كم كند اما من بي توجه به او به مغازه ها نگاه مي كردم و همچنان ساكت بودم، وقتي به منزلمان رسيدم و او نگه داشت فقط يك كلمه گفتم:«خداحافظ» و در را با كليد باز كردم و وارد حياط شدم. پشت در ايستادم تا ماشينش حركت كرد و رفت.
در اتاقم روي تخت نشستم و به آينده اي كه پيش رو داشتم انديشيدم. نمي دانستم مي توانم با او در مواردي كه حساسيت زيادي به آنها داشت كنار بيايم يا نه، مي ترسيدم با مشكل مواجه شوم، مشكلي جدي و غير قابل حل.
فرداي آن روز جمعه بود و من به اندازه كافي زمان داشتم كه يك بار ديگر در مورد آرش و خصوصيات اخلاقي و نقطه ضعفهايش بينديشم.
صبح، بعد از خوردن صبحانه و رسيدگي به كارهاي عقب افتاده ام كتابي باز كردم و همين طور كه به خطوط آن چشم دوخته بودم به آرش فكر كردم و اين بار تمام جوانب امر را در نظر گرفتم. حدود سه ساعت تمام در فكر بودم كه چه تصميمي بگيرم و چه كار كنم، به خوبي مي دانستم او از خيلي جهات پسر خوبي است و فقط نقطه ضعفش خانواده اش است كه براي من مشكل ساز شده و بي دليل از مادر و خواهرهايش دل خوشي نداشتم. بعد از كلي تأمل به اين نتيجه رسيدم كه تصميم گيري نهايي ام را به بعد از ديدن خانواده او موكول كنم. به همين منظور سعي كردم تا روز خواستگاري ديگر هيچ دلشوره و اضطرابي به خود راه ندهم.
فرداي آن روز پشت ميز كارم نشسته بودم كه آرش وارد اتاق شد و تا چشمش به من افتاد با لبخند و خوشرويي سلام كرد، اما من به سردي جوابش را دادم. از دستش ناراحت بودم چرا كه روز جمعه اصلاً تماسي نگرفت تا عذرخواهي كند و يا به نوعي از دلم درآورد. متأسفانه مشكل اساسي ما خانمها همين احساساتمان است كه خيلي زود خدشه دار مي شود و به راحتي التيام نمي يابد. اما دريغ و افسوس كه آقايان هيچ وقت اين احساس ما را درك نمي كنند و به راحتي از كنار بسياري موارد مي گذرند.
ساعت ناهار، هنوز از اتاق خارج نشده بودم كه آرش به نزد من آمد و گفت:
-بريم بيرون ناهار بخوريم؟
با جديت نگاهش كردم و گفتم:
-نه.
-من بايد با تو صحبت كنم.
-متأسفم، من هيچ حرفي با شما ندارم، در ثاني بهتره بدونيد تا روز پنجشنبه كه قراره به منزل ما بياييد نه با شما صحبتي دارم و نه كاري به كارتون. شما هم روز پنجشنبه عصر ساعت شش مي تونيد به همراه خانواده محترمتون تشريف بياريد.
-حالا چرا اين طوري صحبت مي كني؟!
-همين طوري خيلي هم خوبه.
-اما مهتاب، من تا اون روز نمي تونم با تو حرف نزنم.
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:
-اين ديگه مشكل خودته.
و با بيان اين جمله از كنارش رد شدم و به سالن غذاخوري رفتم.
از اين كه مي ديدم هر طوري كه دوست دارد رفتار مي كند و بعد هم انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده و يا قبلاً مرا ناراحت كرده، از دستش ناراحت بودم. نمي خواستم تا روز پنجشنبه كاري با او داشته باشم تاتحت تأثير قرار نگيرم و احساسات دخترانه ام كار دستم ندهد، چرا كه اين تصميم از مهمترين تصميماتي است كه در زندگي يك دختر و جود دارد و من نبايد فقط از روي احساسات تصميم مي گرفتم بلكه بايد گوشه چشمي هم به عقلم نظر مي كردم.
چند روز ديگر نيز گذشت و آرش كه فهميده بود خواهش و اصرار فايده اي ندارد ديگر پافشاري نكرد و همانند من به انتظار روز پنجشنبه ماند. پنجشنبه مادر و پدر تمام كارها را انجام داده بودند، خانه تميز و مرتب بود و وسايل پذيرايي روي ميز گذاشته شده بود. تا وارد خانه شدم مادر بزرگ را ديدم كه منتظر من نشسته بود. جلو رفتم و صورتش را بوسيدم و او گفت:
-ايشالله سفيد بخت بشي دخترم.
در همين موقع مادرم كه تازه متوجه آمدن من شده بود گفت:

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:39 AM
-زود باش مهتاب، سريع كارهات رو بكن كه زياد وقت نداري ها.
مانتو و روسري ام را درآوردم و رو به مادر گفتم:
-بابا هنوز نيامده؟
-چرا اومده، رفته سر كوچه كمي هل بخره.
به حمام رفتم و دوش گرفتم و بعد از خشك كردن موهايم، اتاقم را مرتب كردم و سپس به سليقه مادر كت و دامن خاكستري رنگم را پوشيدم. موهايم را نيز دورم ريختم و آرايش ملايمي كردم و بعد از اتمام كارهايم از اتاق خارج شدم. مادر بزرگ زير لب چيزي زمزمه كرد و سپس به من فوت كرد و بعد هم بلند گفت:
-قربونت برم مادر جون، مثل يه تكه ماه شدي، ماشالله ماشالله.
صورتش را بوسيدم و كنار او روي مبل نشستم. مادر بزرگ رو به مادرم گفت:
-فريده جان! يه اسپند براي دختر گلت دود كن تا آقاي داماد، دخترمون رو چشم نزنه.
مادر با خنده گفت:
-چشم خانم جون، همين الان.
هنوز چند دقيقه نگذشته بود كه بوي اسپند فضاي خانه را پر كرد. وقتي همه آماده استقبال از مهمانان بودند، زنگ خانه زده شد و آنها آمدند. ابتدا يك خانم بسيار شيك پوش كه نسبتاً مسن بود وارد شد كه متوجه شدم مادرش است و بعد هم يك دختر خانم كه به علت شباهت فوق العاده زيادش به آرش متوجه شدم خواهر اوست بعد هم خود آرش به داخل آمدند. به همه شان خوش آمد گفتيم. آرش كه دسته گل بسيار زيبايي در دست داشت، با لبخند آن را به من داد و همه نشستند. آرش، مادر و خواهر بزرگش را به من معرفي كرد و با لبخند هميشگي اش به من چشم دوخت. بر خلاف بسياري از دامادها اصلاً خجالت سرش نمي شد.
بعد از پذيرايي از آنها و وقتي من نيز روبرويشان نشستم، مادر او با لبخند گفت:
-پس مهتاب خانم ايشون هستن كه دل پسر ما رو برده.
مادربزرگ لبخند ملايمي به من زد كه قوت قلب گرفتم و سپس به آرش نگاه كردم. چهره آرش با پوشيدن كت و شلوار بسيار مردانه شده بود اما در نظر من تيپ اسپرت بيشتر به او مي آمد. پدر و مادر با نگاهي خريدارانه به آرش نگاه مي كردند و اين طوري مي شد حدس زد كه او را پسنديده اند، چون خيلي زود حرفهايشان را زدند و با وجود اين كه هر دو خانواده از آشنايي ما خبر داشتند باز هم از ما خواستند با هم صحبت كنيم. من و آرش هم اطاعت كرديم و به اتاقم رفتيم. تا در اتاق بسته شد. او نفس عميقي كشيد و بدون تعارف روي تخت نشست و به اطراف اتاق نگاه كرد و بعد از لحظه اي گفت:
-خب... حالا كه خانواده ام رو هم ديدي، نظرت چيه؟
هنوز در همان قيافه جدي بودم و نمي خواستم زياد به او رو بدهم، به خاطر همين گفتم:
-من بايد خوب فكر كنم، در ضمن نظر مادر و پدرم هم مهمه.
-يعني من هنوز هم بايد سر كار باشم ديگه!
-اونش رو نمي دونم ولي مطمئنم تا چند وقت ديگه مجبوري صبر كني و البته اين رو هم بگم، چندان مطمئن نباش قبول كنم.
-من اصلاً نمي فهمم نكنه از خانواده ام...
-نه نه، يك سري مسائل هست كه براي من خيلي مهمه ولي شايد اين مسائل براي تو كم اهميت باشه، در هر صورت تو هم مثل تمام خواستگارها بايد منتظر بموني تا جواب بگيري.
آرش باز عصباني شد و گفت:
-مثل اين كه تو واقعاً منو گذاشتي سر كارها!!!
-ببين آرش، اگه قراره باز قاطي كني و با اين لحن باهام صحبت كني، بگو تا همين الان از اتاق برم بيرون. تو ديگه شورش رو در آوردي، من اصلاً از اين اخلاقت خوشم نمي ياد.
-آخه هي من بيچاره رو سر مي دووني، خب... اگه مي خواستي بگي «نه» پس چرا از اول اميدوارم كردي و يك سال تموم، منو دنبال خودت كشوندي؟
-من نگفتم كه مي خوام بگم نه، فقط گفتم بايد بيشتر فكر كنم، همين .
او كه متوجه كلافه شدنم شده بود خودش را كنترل كرد و گفت:
-آخه مهتاب جان، تو چرا متوجه نيستي، من تو رو دوست دارم، به خاطر همين هم تا حالا صبر كردم و منتظرت موندم، حالا هم حرفي ندارم، «چشم» شما فكرهاتون رو بكنيد و بعد جواب مثبت بديد...
-اگه مطمئن باشم تو زندگيم با تو خوشبخت مي شم جواب مثبت مي دم و در غير اين صورت ....
-مطمئن باش خوشبختت مي كنم، اين رو بهت قول مي دم.
و دستش را به سوي من دراز كرد اما من از كنارش بلند شدم و به طرف در رفتم و گفتم:
-آينده رو نمي شه تضمين كرد.
و با بيان اين جمله از اتاق خارج شدم. آرش هم پشت سر من بيرون آمد و دوباره كنار خانواده مان نشستيم.
پدر رو به آرش كرد و گفت:
-اين طور كه مادرتون فرمودن شما يه خونه توي طبقه بالاي منزل فعليتون دارين، درسته؟
-بله آقاي سبحانيع خونه بالا دست مستأجره و مي تونيم سر سال كه حدوداً پنج ماه ديگه است خونه رو پس بگيريم ولي يه موضوعي هست كه بهتره همين الان مطرح بشه.
همه چشم به دهان آرش دوخته بوديم و نمي دانستيم كه مي خواهد چه بگويد. او با كمي مكث به من و سپس به پدر نگاه كرد و گفت:

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:46 AM
-من مي خوام كه با مادرم زندگي كنيم، همون طور كه قبلاً هم عرض كردم تا چند ماه ديگه عروسي خواهرم آرزوست و مطمئناً تا چند وقت بعد هم آزاده عروس مي شه و مي ره خونه بخت. اون وقت مادرم تنها مي مونه.
اين بار بعد از پايان جمله آرش همه به من نگاه كردن كه با تعجب به آرش چشم دوخته بودم. از اين كه او قبلاً اين موضوع را با من در ميان نگذاشته بود خيلي ناراحت شدم اما در آن لحظه چيزي نگفتم مادرش كه به خوبي مشخص بود در حال نقش بازي كردن است گفت:
-نه آرش جانع من كه تنها نمي مونم، شما طبقه بالا هستين و هر وقت بخوام مي تونم بيام پيش شما، تازه! آزاده رو هم به اين زودي ها شوهر نمي دم، اون هنوز خيلي بچه است.
پدر كه تا آن لحظه شنونده بود، رو به من و آرش گفت:
-در هر صورت شما بايد تصميم بگيريد.
آرش كه انگار مي خواست نظر مرا در اين مورد بداند گفت:
-اگه مهتاب خانم راضي باشن من مي خوام كه با مادرم زندگي كنيم.
همه منتظر حرفي از جانب من بودند ولي من با مكثي بسيار طولاني و بسيار آهسته جواب دادم:
-من بايد در اين مورد بيشتر فكر كنم، الان جوابي ندارم.
وقتي آنها به قصد رفتن ايستادند، پدر گفت:
-هر وقت مهتاب فكرهاش رو كرد ما بهتون خبر مي ديم.
مادر آرش كه فكر مي كرد شايد بيشتر از يك هفته طول بكشد، همين طور كه به سمت در مي رفت گفت:
-اگه اجازه بفرماييد ما هفته آينده همين روز باهاتون تماس مي گيريم.
پدر و مادر موافقت كردند و آنها رفتند. با رفتن آنها در حالي كه اخمهايم در هم بود روي مبل ولو شدم.
وقتي پدر از بيرون و بدرقه آنها آمد و اخمم را ديد با خنده گفت:
-چيه؟ مگه كشيتهات غرق شده؟
با عصبانيت گفتم:
-آرش قبلاً به من نگفته بود مي خواد با مادرش زندگي كنه.
مادر از آشپزخانه خارج شد و در جواب من گفت:
-شايد تازه نظرش عوض شده.
پدر گفت:
-آرش كه به نظر خيلي پسر خوبي مي اومد، اين طور هم كه از همسايه هاشون شنيدم مادر و خواهر هاشم خوب و محترم هستن، من نمي دونم تو چرا...
-آخه پدر جان شما كه آرش رو خوب نمي شناسيد. فقط به صورت كلي مي دونيد كه پسر خوبيه، همين. در حالي كه من با اخلاق و رفتارش كاملاً اشنا هستم. هر وقت اسم خانواده اش وسط مي ياد و يا من حرفي راجع به اونها مي زنم بي دليل عصباني مي شه و در و به تخته مي زنه. بعد توقع دارين با مادرش يك جا زندگي كنم؟!
مادر بزرگ گفت:
-خب... شايد حرف بدي مي زني كه اون ناراحت ميشه عزيزم.
-نه مادر جون، باور كنيد چيزي بدي نمي گم. آرش خيلي روي خانواده اش حساسه و همين مسئله باعث مي شه اين طور رفتار كنه. من اصلاً دوست ندارم با مادر اون توي يه خونه زندگي كنم.
پدر گفت:
-در هر صورت اون حرفش رو زده تو هم بايد تصميم بگيري، پس خوب فكرهاتو بكن و بعد جواب بده.
-نظر شما و مادر چيه؟
-به نظر ما كه پسر خوبيه، مادرش هم زن بدي نبود ولي به قول خودت، تو بيشتر باهاش برخورد داشتي و بهتر ميشناسيش. تصميم نهايي با توست.
از مادرش بدم نيامده بود، به نظرم زن خوب و مهرباني بود ولي از وابستگي بيش از اندازه آرش به او مي ترسيدم. دختر حسودي نبودم وليكن نوع رفتار آرش با من، آن هم به خار خانواده اش، حساسم كرده بود و اين چيزي نبود كه بتوانم از آن چشم پوشي كنم. خواهرش را هم نتوانستم زياد بشناسم چرا كه از همان ابتدا فقط نقش شنونده را داشت و تا آخر هم هيچ حرفي نزد.
شنبه صبح در شركت نيز فقط يك سلام بين من و آرش رد و بدل شد. ساعت ناهار با الهام به سالن غذاخوري رفتيم در گوشه اي از سالن نشستيم و مشغول غذا خوردن شديم. الهام كه از قبل مي دانست قرار است پنجشنبه آرش و خانواده اش به خواستگاري ام بيايند، با شيطنت سرش را به طرفم آورد و در حالي كه با ابرو به آرش كه روبرويش نشسته بود اشاره مي كرد گفت:
-بالاخره چي شد؟ بله رو گفتي؟
لبخندي زدم و گفتم:
-تا پنجشنبه وقت دارم بگم آره يا نه.
-خب ... به نظرت مي گي آره يا نه؟
-نمي دونم سر دو راهي موندم.
-چرا؟!!! نكنه مهريه رو قبول نكردن؟

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:48 AM
-نه بابا، همه چيز رو بي كم و كاست قبول كردن ولي آرش مي خاد با مادرش زندگي كنيم.
-اوا... اين كه خيلي بده.
پوزخندي زدم و گفتم:
-اون هم با اون اخلاقي كه آرش داره.
-نكنه يكدفعه قبول كني ها.
-نمي دونم، به نظر تو چيكار كنم.
-قبول نكن، وقتي جواب رد بدي حتماً علتش رو مي پرسن ديگه، اون وقت بگو نمي خاي با مادرش زندگي كني، بعد هم اگه اين آرش خان واقعاً جنابعالي رو دوست داشته باشه قبول مي كنه و بعد هم مباركه ديگه.
به سادگي الهام لبخند زدم و گفتم:
-به همين راحتي؟!
-آره، همين اكبر، شوهرم، روزي كه اومد خواستگاري اينقدر مادرم ماردم مي كرد كه انگار هيچ كس به غير از اون مادر نداره ولي بعد همچين كردم كه ديگه اول بگه الهام بعد اسم مادرش رو بياره. مردها اين طورين ديگه، با هر كسي كه زندگي كنن و دستي به سر و گوششون كشيده بشه سريع رام اون شخص مي شن. تو هم به جاي اين كه هي بشيني غصه بخوري و كاسه چه كنم چه كنم دستت بگيري همين كاري رو بكن كه مي گم.
سر دو راهي مانده بودم و نمي دانستم چه تصميمي بگيرم كه در آينده پشيمان نشوم. بنابراين وقتي ديدم فكر كردن فايده اي ندارد تصميم گرفتم در اين مورد شخصاً با آرش صحبت كنم. آن روز با هم راهي خانه شديم و من تمام حرفهايم را زدم، آرش هم تا آخر صحبتهايم را گوش كرد و وقتي فهميد مشكل من فقط اين است با ترديد گفت:
-باشه، هر طور تو بخواي، من مستأجر بالا رو جواب مي كنم اما اميد وارم ديگه نظرت عوض نشه و بهونه ديگه اي نياري. اگه تو راضي باشي به مادرم مي گم همين امشب با منزلتون تماس بگيره و قرار بعدي رو بذاره.
با سر حرفش را تأييد كردم و او مرا به خانه رساند. موقع خداحافظي با لبخند از او جدا شدم اما او كه به گمانم كمي دلخور شده بود با لحني جدي خداحافظي كرد و به سرعت از كوجه خارج شد.
شب پدر به خانه آمد و من تصميم نهايي ام را با آنها در ميان گذاشتم بعد هم كه مادر آرش با منزلمان تماس گرفت، خانواده هايمان روز بله بران را براي ده روز آينده تعيين كردند. خيالم كمي آسوده شده بود و آن شب با فكري نسبتاً آزاد خوابيدم.
يك روز بعد از آمدن از شركت و كمي استراحت، داخل اتاقم مشغول رسيدگي به كارهايم بودم و برنامه هاي كامپيوتر را بررسي مي كردم كه مادر به اتاقم آمد و كنار ميز، روي تخت نشست. به خوبي مي دانستم مي خواهد چيزي بگويد اما حرفي نزدم تا خودش شروع كند. بعد از چند دقيقه با دلخوري گفت:
-تو هم همه اش نشستي تو اين اتاق، ور دل اين كامپيوتر، آخه مادرجون من هم آدمم. خب... يه دقيقه هم بيا بيرون پيش من بشين ديگه.
كامپيوتر را خاموش كرده و با لبخند گفتم:
-چشم، بفرماييد بريم تو اتاق.
او با رضايت بلند شد و هر دو به هال رفتيم و روي مبل نشستيم. مادر كمي دست دست كرد و بعد گفت:
-يه چيزي بگم ناراحت نمي شي؟
-نه، براي چي بايد ناراحت بشم؟!!!
قول دادي ها.
-شما بگيد، چشم ناراحت نمي شم.
-راستش... راستش يه چند روزيه، يه خانم هي زنگ ميزنه اينجا.
-خب...!
-خواهش و تمنا مي كنه كه براي پسرش بياد خواستگاري تو.
-خواستگاري؟!!!
-آره، مي گه...
-مگه شما بهش نگفتيد كه من...
-چرا همه چيز رو گفتم، ولي اون فقط اصرار مي كرد يك دفعه بياد، بعد هر چي ما گفتيم.
-يعني چي؟! من كه اصلاً نمي فهمم، فاميليش چيه؟
-هيچي در مورد خودش و پسرش نگفته.
-آخه اين كيه كه حتي خودش رو هم معرفي نكرده؟!
مادر با من من و مكثي طولاني گفت:
-اينقدر قسم داد و خواهش كرد كه نتونستم مخالفت كنم، قراره شب جمعه بيان.
با تعجب و حالتي عصبي به مادر چشم دوخت و گفتم:
-شما چي گفتين؟! چرا قرار گذاشتين؟ مگه شما نمي دونيد كه من...
واي مامان، من نمي فهمم چرا بدون مشورت با من چنين قراري گذاشتين؟!!!
مادر كه مي خواست از عصبانيتم كم كند گفت:
-حالا كه چيزي نشده، وقتي كه اومدن بهشون مي گيم كه تو چند روز بعد بله برونته.
-مگه مردم مسخره ما هستن كه بلند شن بيان، اون وقت...
-اولا! كه خودشون خواستن، در ثاني من واقعاً چاره اي نداشتم.
سعي كردم به اعصابم مسلط شوم به همين خاطر گفتم:
-باشه مامان جان. اين دفعه كه گذشت ولي خواهشاً از اين به بعد در مورد مسائلي كه به من مربوط مي شه باهام مشورت كنيد، آخه اين طوري كه درست نيست.
-باشه عزيزم، باشه.
از بي فكري مادرم خيلي دلخور شدم اما چه بايد مي كردم كاري بود كه شده، ما هيچ شماره تلفن يا آدرسي از آنها نداشتيم تا خبر دهيم نيايند. دو روز به پنجشنبه مانده بود و من با تمام نارضايتي ام دوست داشتم آن شخص را بشناسم و علت پافشاري او را با وجود اين كه مي دانست من نامزد دارم بفهمم. به آرش چيزي در اين مورد نگفتم، چرا كه مي دانستم به محض شنيدن اين مسئله باز بحثمان مي شود.

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:49 AM
بالاخره روز پنجشنبه فرا رسيد و من زودتر از روزهاي ديگر تعطيل شدم. در خانه، مادر تمام كارها را كرده بود و هر طوري كه امكان داشت پدر را نيز راضي به شركت در آن مراسم كرده بود. پدر هم مثل من مخالف سر سخت اين خواستگاري بود و مادر را به خاطر اين كار اشتباه شماتت مي كرد ولي متأسفانه قراري بود كه گذاشته شده بود. لباس مناسبي پوشيدم و صورتم را خيلي ساده آرايش كردم. موهايم را نيز با گذاشتم. از اين كه بايد تظاهر مي كردم. ناراحت بودم ولي چاره اي نبود. در آشپزخانه ايستاده بودم كه آنها آمدند، هر چه خواستم جلو بروم نتوانستم، به خاطر همين همان جا ماندم و با كنجكاوي به صدايشان گوش دادم. صداي يك خانم مي آمد كه يكسره مي گفت:
-شرمنده ام به خدا، ببخشيد مزاحم شديم.
و بعد صداي يك آقاي ميانسال كه با پدر احوالپرسي مي كرد، اما هيچ صدايي از داماد نشنيدم. مادر با دسته گلي بسيار زيبا كه تمامش گلهاي مورد علاقه من يعني اركيده بود وارد آشپزخانه شد و آن را به دست من داد تا درون گلدان بگذارم و بعد آهسته گفت:
-چرا نمي ياي تو اتاق؟ زشته.
با بيان اين جمله به اتاق بازگشت. به گلها نگاه كردم و با تحسين سليقه آنها، گلها را داخل گلدان گذاشتم و در حالي كه گلدان را در دست داشتم پا به درون اتاق پذيرايي گذاشتم و سلام كردم. ابتدا چشمم به خانمي چادري افتاد كه با گرمي جواب سلامم را داد، از ديدن او خشكم زد، نزديك بود گلدان از دستم رها شود. احساس كردم خون به مغزم نمي رسد و بدنم لمس شده، به خاطر همين سريع گلدان را روي ميز گذاشتم. در عرض چند ثانيه پي به همه چيز بردم و علت خواهشهاي آن خانم كه تا چندي قبل هويتش برايم مجهول بود، مشخص شد. مادر و پدر از عكس العمل من تعجب كرده بودند اما بعد از گذشت چند ثانيه روبروي داماد و پدرش نشستم. شك نداشتم كه دارم خواب مي بينم اما اين كسي كه روبرويم نشسته بود واقعاً سيامك بود، سيامك خودم، كسي كه يك عمر براي جدايي از او غصه خوردم و وجدانم ناراحت بود.
زير چشمي نگاهي به صورتش انداختم، مثل هميشه جدي و مغرور بود. نمي دانستم اين موضوع را در ذهنم حلاجي كنمع چرا كه تا همين چند لحظه پيش فكر مي كردم او ازدواج كرده و حتي بچه هم دارد. آنقدر در حال و هواي خودم بودم كه صداي صحبتهاي مادر و پدر او و مادر پدر خودم را نمي شنيدم و فقط لبهايشان را مي ديدم كه به همم مي خورد. مادرم كه كنارم نشسته بود آهسته به پهلويم زد و گفت:
-خانم آريان پور با شماست.
با لبخندي ساختگي به او نگاه كردم، او گفت:
-بهتر نيست چند كلمه اي با هم صحبت كنيد؟ شايد خدا خواست و ...
بايد سر از اين قضيه در مي آوردم. وقتي همه را منتظر جواب خودم ديدم با لبخندي تصنعي گفتم:
-البته، اگه اشكالي نداشته باشه.
پدرم با تمام تعجبش به من اجازه صحبت كردن با سيامك را داد و من و سيامك به اتاقم رفتيم. قلبم به شدت مي زد و دستخوش هيجان و اضطراب بدي بودم. وقتي در اتاق توسط سيامك بسته شد، با حالتي مثل ضعف روي تختم نشستم و به سختي سرم را بالا آوردم و به سيامك چشم دوختم. او لبخند مهرباني زد و روي مبل راحتي نشست و گفت:
-حالت چطوره؟
-خوبم.
-مثل اين كه بدجوري از ديدن من شوكه شدي.
نفس عميقي كشيدم تا شايد در حفظ تسلطم كمكي شود و بعد گفتم:
-تو... تو مگه ازدواج ... ؟!!!
او متوجه منظورم شد و با لبخند گفت:
-نه هنوز ازدواج نكردم.
ناخودآگاه نفس راحتي كشيدم و كمي قوت قلب گرفتم و با صداي بلندتر گفتم:
-ولي مهشيد گفت كه با يكي از .... از بستگانشون نامزد كردي.
او پوزخند تلخي زد و گفت:
-آره، ولي بالاجبار خانواده، كه خوشبختانه به هم خورد.
-مي تونم علتش رو بپرسم؟
-دوست داري بدوني؟
با سر حرفش را تأييد كردم و او جا به جا شد و لب به سخن گشود.
-وقتي از تو قطع اميد كردم به خيال اين كه واقعاً با يه نفر ديگه نامزد كردي و عازم خارج هستي، با خودم تصميم گرفتم ديگه فكرت رو هم نكنم و به خودم بقبولونم كه قسمت اين طور بوده، تا اين كه سال آخر دانشگاه رو هم با هزار بدبختي تموم كردم و بالاخره دكترام رو گرفتم. مادر و پدرم بدجوري پاپيچم شده بودن تا با دختر عمه ام ازدواج كنم ولي من كه هنوز نتونسته بودم فراموشت كنم نمي خواستم قبول كنم اما وقتي ناراحتي خانواده ام رو ديدم پذيرفتم و اصطلاحاً نامزد كرديم. بنده خدا فهيمه، اصلاً بهش اهميت نمي دادم فقط گاهي اون به ديدنم مي اومد تا اين كه بعد از يكي دو ماه شاهرخ گفت: «تو چطور راضي شدي دختر به اون خوبي رو ول كني و با فهيمه نامزد كني؟»

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:51 AM
باورت نمي شه مهتاب! از حرفش چنان شوكه شدم كه دهنم از تعجب باز موند. اون فكر مي ركد من رابطه ام رو با تو بهم زدم. وقتي موضوع را ازش پرسيدم گفت كه درست قبل از رفتن تو به خارج، تو رو سر كوچه ما ديده كه همين طور كه به خونه ما نگاه مي كردي اشكي مي ريختي. وقتي اين حرف رو ازش شنيدم كنجكاو شدم از همه چيز سر در بياورم، به همين خاطر يك ماه تموم در مورد تو پرس و جو كردم تا بالاخره بعد از كلي خواهش و تمنا، توسط پسر همسايه بغلي تون فهميدم تو مريض بودي و براي معالجه به آلمان رفتي. باورت نمي شه مهتاب، من ... من حتي فكرش رو هم نمي كردم كه موضوع اين باشه و گرنه هيچ وقت حرفت رو قبول نمي كردم. چون يقين پيدا كردم هنوز ازدواج نكردي به بهونه رفتن به آلمان و گرفتن تخصصم در اونجا، نامزديم را با فهيمه به هم زدم و سريع به هامبورگ، جايي كه تو اونجا بودي اومدم. البته خيلي دير تونستم ويزام رو بگيرم. اونجا، وقتي تونستم پيدات كنم كه تازه رفته بودي كالج. من هم كه با ديدن تو سر از پا نمي شناختم توي يكي از دانشكده هاي نزديك كالج تو مشغول ادامه تحصيل شدم. از اون روز هر جا كه مي رفتي مواظبت بودم و خدا مي دونه چقدر خوشحالم كه صحيح و سالم مي بينمت.
همين طور كه به حرفها او گوش مي دادم اشك مي ريختم و از اين همه عشق و علاقه او، به خودم مي باليدم. او با كمي مكث ادامه داد:
-دوست دارم بدونم...
حرفش را قطع كردم و گفتم:
-من حرفهات رو باور كنم سيامك؟
او لبخندي زد و آستين لباسش را بالا زد و روي بازويش جاي تعدادي زيادي بخيه را كه ترميم شده بود نشانم داد. با ديدن دست او، قبل از كوچكترين توضيح و يا اشاره اي از جانب سيامك، به ياد آن شخصي افتادم كه آن وقت شب در مقابل جرج از من دفاع كرد و هويتش برايم مجهول مانده بود و سپس به ياد روز خريد كريسمس و شخصي كه ديده بودم افتادم. كم كم تمام حقايق پيش رويم مجسم شد و با ديدن چهره مردانه سيامك، ريزش اشكهايم شدت گرفت.
-منو ببخش سيامك، به خدا نمي دونستم خوب مي شم، و گرنه هيچ وقت...
او به صورتم نگاه كرد و گفت:
-اصلاً نمي خوام حرفي در اون مورد بزني، فقط بگو به آرزوم مي رسم يا نه؟
با خجالت و شرمندگي سرم را پايين انداختم و او گفت:
-ببين مهتاب! ما به خاطر هم خيلي سختي كشيديم، ما هنوز هم همديگر رو دوست داريم، مگه نه؟
-من با يكي از همكارانم...
-مي دونم، آقاي آرش دوستي، همكارت، ولي اين رو هم مي دونم كه اگه تو بخواي مي توني هر طوري كه شده...
-آخه چرا اينقدر دير اومدي؟
-راستش من دو هفته بيشتر نيست كه اومدم ايران، چون بايد تخصصم رو مي گرفتم، توي اين مدت هم در مورد تو تحقيق كردم تا مطمئن بشم هنوز ازدواج نكردي.
-نمي دونم چيكار كنم؟
-دلت چي مي گه؟
لبخند كمرنگي زدم و از روي تخت بلند شدم و به سمت در رفتم. هنوز در را باز نكرده بودم كه سيامك صدايم كرد و وقتي نگاهش كردم گفت:
-مي دونستي خوشگل تر شدي؟
لبم را گاز گرفتم و به شوخي اخم كردم و بعد هر دو از اتاق خارج شديم .
آن روز به پايان رسيد، احساس عجيبي داشتم و مي ديدم دوباره كسي را دارم كه قلبم برايش بتپد و خالصانه دوستش داشته باشم، فقط مشكلم آرش بود كه با وجود يك سال آشنايي هنوز براي ازدواج با او مردد بودم، پس همان شبانه تصميم نهاي ام را گرفتم و مادر را نيز در جريان گذاشتم.
آنها كه خيلي تعجب كرده بودند خواستند علت به هم زدن نامزديم را با آرش بدانند كه من موضوع مادرش و تعصبات خودش نسبت به خانواده اش را بهانه كردم و مادر هم با اصرار من، فرداي آن روز به منزل آنها تلفن زد و مخالفت مرا اعلام كرد. خودم هم در شركت دلايلي براي مخالفتم آوردم و تمام هدايايي را كه به مناسبتهاي مختلف از آرش گرفته بودمع هر چند كه زياد نبود به او برگرداندم. آرش شوكه شده بود و اصلاً نمي فهميد كه چه مي گويم، اما وقتي فهميد كه قضيه كاملاً جدي است، به دست و پايم افتاد ولي من به خاطر سيامك، تنها مرد محبوبم، به همه چيز خاتمه دادم و از آن شركت نيز بيرون آمدم. سيامك هم در يك شركت ديگر، توسط آشنايش استخدامم كرد. روزي كه از مادر خواستم قرار بله بران را با مادر و پدر سيامك بگذارد، از آن همه عجله ام خيلي تعجب كرد و گفت:
-راستش رو بگو پسره تو اتاق چي بهت گفت؟!!!
خنديدم و گفتم:
-هيچي مامان جون.
-نكنه مهره مار داره و ما خبر نداريم.
-وا... مامان اين حرفها چيه كه شما مي زنين؟ فقط ديدم موقعيت سيامك خيلي بهتر از آرشه، از طرفي هم ترسيدم با آرش به خاطر مادرش مشكل پيدا كن.
مادر با حالتي خاص، كه تعجب بيش از اندازه اش را نشان مي داد سرش را تكان داد و گفت:
-والله... من كه از كارهاي تو سر در نمي آوردم.
***
جلوي آيينه نشسته بودم و به آثار گذشت زمان كه در چهره ام نمايان بود نگاه مي كردم و به اين انديشيدم كه زمانه چه بازيها دارد. در همين لحظه قامت بلند پسرم را در آيينه ديدم كه پشت من ايستاد و در حالي كه دستش را روي شانه ام مي گذاشت گفت:
-مامان جان! شما كه هنوز آماده نشديد، دير مي شه ها.
لبخندي زدم و به آينده تنها پسرم كه همانند پدرش مردي مغرور و مصمم در زمينه دوست داشتن شده بود انديشيدم، غرق در لذت شدم و در حالي كه براي او و تمامي جواناني كه با عشقي پاك آينده شان را مي سازند، آرزوي خوشبختي و كاميابي مي كردم، خودم را براي رفتن به خواستگاري آماده كردم.
«زمستان 83»

M.A.H.S.A
11-16-2011, 11:52 AM
پایان