توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان بزرگان
sorna
11-08-2011, 09:23 PM
داستان های آسمانی حکایت ها و داستانهای خوبان درسی هایی است اموزنده برای اهل معرفت :
مردي نزد علي عليه السلام آمد و عرض کرد، من از نماز شب محروم شده ام. امام فرمود: تو کسي هستي که گناهانت تو را به بند کشيده است!
sorna
11-08-2011, 09:23 PM
علامه طباطبائي ميگويد: چون به نجف اشرف براي تحصيل مشرف شدم، يک روز در مدرسهاي ايستاده بودم که مرحوم قاضي از آنجا عبور ميکرد. چون به من رسيد فرمود: اي فرزند! دنيا ميخواهي، نماز شب بخوان و آخرت ميخواهي، نماز شب بخوان.
sorna
11-08-2011, 09:23 PM
یتیمنوازی؛
در شبهای ظلمانی کوفه، آنها همواره قامت بزرگمردی را میدیدند که مخلصانه و عاشقانه، به رفع نیازهای مستمندان، همت میگماشت و یتیمان شهر، همیشه چهرهای نورانی را به عنوان پدر میشناختند که با لبخندی بر لب، تفقدشان میکرد و همراهشان بود؛
به واقع، علی علیه السلام، جای پدر را برایشان پر کرده بود...
و حالا ما؛ من و تو!
باور کنیم که مسئولیم؛ که یتیم، تنها و بیهمراه، حداقل از نظر عاطفی، نیاز به دلجویی و همراهی دارد...
sorna
11-08-2011, 09:24 PM
روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى مىگذشت. در راه به عبادتگاهى رسید كه عابدى در آنجا زندگى مىكرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى كه به كارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همانجا ایستاد و گفت: خدایا من از كردار زشت خویش شرمندهام. اكنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش كند، چه كنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند كرد و گفت:
خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهكار محشور مكن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود كه به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب كردیم و تو را با این جوان محشور نمىكنیم، چرا كه او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
sorna
11-08-2011, 09:24 PM
امام حسن (عليه السلام ) را گذري بر بينوايان افتاد كه پاره هاي نان پيش رو داشتند و مي خوردند امام را دعوت به طعام خويش نمودند امام با انان نشست و خورد انگاه سوار بر مركب شد و فرمود :" ان الله لا يحب من كان مختالا فخورا " همانا كه پروردگار متكبر فخر فروش را دوست ندارد
sorna
11-08-2011, 09:24 PM
حاتم اصم، عارف و زاهد مشهور خراسان، در قرن سوم هجرى می زیست. وی در زهد و حكمت، سخنانی دل انگیز دارد،
حاتم، خواندن قرآن و حكایت پارسایان را در تزكیه نفس بسیار مؤثر مىدانست.
نقل است كه چون به بغداد آمد، خلیفه را گفتند كه زاهد خراسان آمده است. او را خواست و چون حاتم از در درآمد، خلیفه را گفت: اى زاهد!
خلیفه گفت: من، زاهد نیستم كه همه دنیا، زیر فرمان من است. زاهد تویى كه به اندك قناعت مىكنى و چیزى از دنیا براى خود اندوخته نمی کنی.
حاتم گفت: نه؛ زاهد تویى كه به كمترین چیز و بىارزشترین متاع كه دنیا باشد، قناعت كردهاى. مگر قرآن نفرموده است كه متاع دنیا اندك است (1) و تو بیش از این "اندك" براى خود گرد نیاوردهاى. نصیب من از نعمتهاى خدا، بسى بیش از آن است كه تو دارى؛ پس زاهد تویى!
sorna
11-08-2011, 09:24 PM
گویند:
شغالى، چند پر طاووس بر خود بست و سر و روى خویش را آراست و به میان طاووسان درآمد. طاووسها او را شناختند و با منقار خود بر او زخمها زدند.
شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روى خود را از او بر مىگرداندند.
شغالى نرمخوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد و گفت:
« اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مىكردى، نه منقار طاووسان بر بدنت فرود مىآمد و نه نفرت همجنسان خود را بر مىانگیختى. آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع تر از آنچه هستى، نشان مده كه به اندازه بود باید نمود. »
sorna
11-08-2011, 09:24 PM
خوش خلقی ارزشـی كه اسلام برای انسان خوش رفتار قائل است، تنها به مؤ منان محدود نمیشود، بلكه غـیـر آنـان نـیـز اگـر ایـن فـضیلت را دارا باشند، از مزایای ارزشی آن بهره مند میشوند. در تاریخ چنین آمده است:
عـلی عـلیـه السـلام از سـوی پـیـامـبـر خدا صلی اللّه علیه و آله مأمور شد تا با سه نفر كه برای كشتن ایشان همپیمان شده بودند، پیكار كند. آن حضرت، یكی از سه نفر را كشت و دو نفر دیـگـر را اسـیر كرد و خدمت پیامبرخدا(ص) آورد. پیامبر، اسلام را بر آن دو عرضه كرد و چـون نـپـذیـرفـتـنـد، فـرمـان اعـدام آنـان را بـه جـرم تـوطـئه گـری صـادر كـرد. در ایـن هنگام جـبـرئیـل بـر رسـول خـدا(ص) نـازل شـد و عـرض كـرد: خـدای مـتـعال میفرماید، یكی از این دو نفر را كه مردی خوش خلق و سخاوتمند است، عفو كن. پیامبر نـیـز از قـتل او صرف نظر كرد، وقتی علّت عفو را به فرد مزبور اعلام كردند و دانست كه به خـاطـر داشـتـن ایـن دو صـفـت نـیـكـو مـورد عـفـو الهـی واقـع شـده، شهادتین را گفت و اسلام آورد. رسول خدا(ص) دربارهاش فرمود:
"او از كسانی است كه خوشخویی و سخاوتش او را به سمت بهشت كشانید"
sorna
11-08-2011, 09:25 PM
زاهـــدی مهمان پادشاهی بود؛ چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد كه ارادت او بود و چون به نماز ایستادند بیش از آن کرد که عادت او بود تا ظن صلح درحق او زیادت كنند.
چون به مقام خویش باز آمد سفره خواست تا تناولی کند. پســـری صاحب فراست داشت. گفت: ای پدر! باری به دعوت سلطان طعام نخوردی؟ گفت: در نظر ایشان چیزی نخوردم كه به كار آید.(1) گفت: نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که به کارآید
sorna
11-08-2011, 09:25 PM
ایثار روزی حضرت علی علیه السلام از منزل بیرون آمد تا چیزی تهیه کند. دیناری قرض کرد تا غذایی بخرد. در راه به مقداد برخورد. فرمود: در این وقت گرم روز چرا از خانه خارج شدهای؟
مقداد گفت: اهل و عیالم گرسنهاند.
حضرت دینار را به مقداد داد. آنگاه خودش به مسجد رفت و تا شب در آنجا ماند.
بعد از نماز مغرب رسول ا... فرمود: ای علی! برای افطار به خانه شما بیایم؟
عرض کرد: آری، بفرمایید.
رسول خدا و امیرالمومنین وارد منزل شدند دیدند فاطمه سلام الله علیها در سجّاده است و ظرفی از غذا پشت سر اوست.
حضرت پرسیدند: این غذا از کجاست؟ دخترشان پاسخ داد: این رزقی است که خداوند برای ما فرستاده است.
sorna
11-08-2011, 09:26 PM
از سالکی پرسیدند که: «تقوی چگونه است؟ گفت: هر گاه در زمینی وارد شدی که در آن خار وجود دارد، چه میکنی؟ گفت: دامن بر میگیرم و خویشتن را مواظبت مینمایم. گفت: در دنیا نیز چنین کن که تقوی این گونه است.
sorna
11-08-2011, 09:26 PM
لقمان در سخنان حکیمانهای به فرزندش میگوید: در این دنیا که دریایی عمیق است و خلق بسیاری در آن غرق شدهاند، کشتی خود را تقوی قرار ده تا این کشتی تو را از میان امواج خطر و طوفانهای خانمان برانداز هوا و هوس، سالم به ساحل نجات برساند.
sorna
11-08-2011, 09:26 PM
همسر شهید قدوسی (فرزند علامه طباطبایی) نقل می کند:
یک روز جمعه شهید قدوسی با چهره ایی ناراحت به خانه آمد. علت ناراحتی اش را جویا شدم و او شروع به صحبت با من نمود. به تفصیل در مورد این که اگر در راه خدا چیزی دادیم، هرچند خیلی عزیز، به هیچ وجه نباید ناراحت و پشیمان باشیم. بعد گفت: 200 نفر از رزمنده ها که حسین علم الهدی فرمانده آن ها بوده است محاصره شده اند. اما هیچ سخنی از محمد حسن من نگفت! از او سوال کردم آیا محمد حسن من هم با آن ها بوده؟ در پاسخ با آرامی و خونسردی گفت: بله، ولی پسر ما تنها یکی از 200 نفر بوده.
sorna
11-08-2011, 09:26 PM
شیوه کمک مالی امام حسین علیه السلام
شخصی از انصار مسلمین مدینه به حضور امام حسین (ع) برای درخواست کمک مالی امد و تقاضای کمک کرد؛ امام حسین فرمود ای برادر انصاری ابرو وشخصیت خود را از درخواست رو درو حفظ کن درخواست خود را درنامه ای بنویس که من بخواست خدا انچه را که موجب شادی توست انجام خواهم داد ؛ مرد انصاری در نامه ای نوشت ؛ ای حسین (ع) پانصد دینار به فلانی بدهکارم و او اصرا ر می کند که طلبش را بپردازم ؛ با او صحبت کن تا وقتی که پول دارشدم صبر کند ؛ وقتی امام حسین نامه اورا خواندبه منزل تشریف برد و کیسه ای حاوی هزار دینار اوردو به آن مرد انصاری دادو فرمود با پانصد دینار بدهی خود را بپرداز و با پانصد دینار دیگر زندگی خود را سامان ده . و حاجت خود را جزد نزد سه نفر نگو : دیندار ؛ جوانمرد؛ و صاحب اصالت خانوادگی چرا که درمورد ادم دیندار دین نگه دار اوست ؛ مانع انست که ابروتورا ببرد ؛ و درموردجوانمرداو بخاطر جوانمردی حیا و شرم میکند و در مورد کسی که اصالت خانوادگی دارد؛ او برای نیازت ابروی تورا نمی ریزدو شخصیت تورا حفظ میکندو بدون براوردن حاجتت رد نمی شود.
sorna
11-08-2011, 09:27 PM
امام صادق عليه السلام فرمود: «حضرت داوود عليه السلام در يكي از شبها با حال خوشي زبور را تلاوت ميكرد و از حالات معنوي خود لذت ميبرد. آن شب به نظرش آمد كه شب زنده داري خوبي داشته است و از اين جهتشگفت زده شد. در آن حال قورباغهاي از زير صخرهاي از سوي خداوند متعال به سخن آمد و گفت: «يا داود تعجبت من سهرك ليلة واني لتحت هذه الصخرة منذ اربعين سنة ماجف لساني عن ذكر الله تعالي; (29) اي داوود! آيا از شب زندهداريات به شگفت آمدهاي؟ من چهل سال است كه در زير اين صخره زبانم به ذكر الهي مترنم است.»
sorna
11-08-2011, 09:27 PM
روزی خداوند متعال به حضرت موسی علیه السلام فرمود:
«مرا با زبانی بخوان که با آن گناه نکرده باشی.»
موسی علیه السلام گفت:
«من گناهکارم و چنین زبانی ندارم.»
خداوند فرمود: مرا با زبان دیگران بخوان؛ پس به دیگران آنچنان مهربانی کن تا برای تو دعای خیر کنند. من دعای دیگران را در حق دیگران میپذیرم.»
sorna
11-08-2011, 09:27 PM
هنگامی که پیامبر' صلی الله علیه و آله از مکه به مدینه هجرت کرد به علی علیه السلام فرمود
یا علی! ما به سوی مدینه هجرت می کنیم. تو، به مکه برگرد و در روز روشن به صدای رسا اعلام کن که محمد از شهر خارج شده، هر کس امانتی در نزد او دارد یا از وی طلبکار است؛ بیاید و امانت و طلب خود را بگیرد.
sorna
11-08-2011, 09:27 PM
حق الناس
موسی ابن عمیر از پدرش نقل می کند که امام حسین علیه السلام به من امر فرمود
در میان لشکریان اعلام نمایم کسی که بدهکار است همراه و همرزم امام حسین علیه السلام نباشد، زیرا کسی که بمیرد در حالی که تصمیم نداشته باشد بدهی اش را بپردازد، داخل آتش جهنم می شود.
sorna
11-08-2011, 09:28 PM
پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد (۱)؛ بیچاره، در آن حالت نومیدی مَلِک را دشنامدادن گرفت و سَقـط - گفتن (۲) ، که گفتهاند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.
وقت ضرورت چو نماند گریز دست بگیرد سر شمشیر تیـز(۳)
اذا یَئِسالانسانُ طالَ لسانه کسنّورِ مغلوبٍ یصولُ علیالکلب (۴)
مَلِک پرسید: چه مىگوید؟
یکى از وزرای نیکمحضر(۵)، گفت: ای خداوند! همی گوید: «والکاظمین الغیظ و العافین عنّ الناس».(۶)
مَلِک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزیر دیگر که ضد او بود، گفت: ابنای جنس ما (۷) را نشاید در حضرت پادشاهان جز به راستی سخن - گفتن؛ این مَلِک را دشنام داد و ناسزا گفت. مَلِک، روی ازین سخن درهم آمد (۸) و گفت: آن دروغ ِ وی پسندیدهتر آمد مرا زین راست که تو گفتی، که روی آن در مصلحتی بود و بنای ایــن بــر خـُبثی (۹)، و خردمندان گفتهاند: دروغی مصلحتآمیز به که راستی فتنهانگیز.
sorna
11-08-2011, 09:28 PM
روزی در نجف اشرف امام خمینی (ره) می خواست برای نماز جماعت وارد اطاق بیرونی شود. جلو اطاق انباشته از کفش نمازگزاران بود به طوری که جای پا گذاشتن نبود. امام وقتی به کفش کن رسید و آن وضع را دید، توقف کرد و از پا گذاشتن بر روی کفش مردم خودداری ورزیده، تا اینکه کفش ها را از سر راه برداشتند و راه را باز کردند. آن گاه امام وارد اطاق شد.
امام در وصیتی به فرزندشان می نویسند:
پسرم! سعی کن که با حق الناس از این جهان رخت نبندی که کار، بسیار مشکل می شود. سر و کار انسان با خدای تعالی که ارحم الراحمین است، بسیار سهل تر است تا سر و کار با انسان ها.
sorna
11-08-2011, 09:29 PM
ابراهيم ادهم از نامورترين عرفان اسلامى است كه در قرن دوم هجرى مىزيست؛ درباه او نوشتهاند كه در جوانى، امير بلخ بود و جاه و جلالى داشت . سپس به راه زهد و عرفان گراييد و همه آنچه را كه داشت، رها كرد. علت تغيير حال و دگرگونى ابراهيم ادهم را به درستى، كسى نمىداند . عطار نيشابورى در كتاب تذكرة الاولياء، دو حكايت مىآورد و هر يك را جداگانه، علت تغيير حال و تحول شگفت ابراهيم ادهم مىشمرد . در اين جا هر دو حكايت را با تغييراتى در عبارات و الفاظ مىآوريم .
حكايت نخست:
در هنگام پادشاهى، شبى بر تخت خوابيده بود كه صدايى از سقف كاخ شنيد. از جا برخاست و خود بر بام قصر رفت . ديد كه مردى ساده و ميان سال، بر بالاى بام قصر او، در گشت و گذار است، ابراهيم گفت: تو كيستى؟ گفت: شترم را گم كردهام و اين جا، او را مىجويم . ابراهيم گفت:اى نادان!شتر بر بام مىجويى ؟ آيا شتر، بال دارد كه پرواز كند و به اين جا بيايد!؟ شتر بر بام چه مىكند؟!
مرد عامى گفت: آرى؛ شتر بر بام جستن، عجيب است؛ اما از آن عجيبتتر كار تو است كه خدا را بر تخت زرين و جامه اطلس مىجويى . اين سخن، چنان در ابراهيم اثر كرد كه يك مرتبه از هر چه داشت، دل كند و سر به بيابان نهاد. در آن جا، يكى از غلامان خود را ديد كه گوسفندان او را چوپانى مىكند. همان جا، جامه زيبا و گرانبهاى خود را به او داد، و جامه چوپانى او را گرفت و پوشيد.
sorna
11-08-2011, 09:29 PM
حكايت دوم:
روزى ابراهيم ادهم كه پادشاه بلخ بود، بار عام داده، همه را نزد خود مىپذيرفت . همه بزرگان كشورى و لشكرى نزد او ايستاده و غلامان صف كشيده بودند . ناگاه مردى با هيبت از در درآمد و هيچ كس را جرأت و ياراى آن نبود كه گويد: (( تو كيستى؟ و به چه كار مىآيى؟ )) آن مرد، همچنان آمد و آمد تا پيش تخت ابراهيم رسيد . ابراهيم بر سر او فرياد كشيد و گفت: (( اين جا به چه كار آمدهاى؟ )) [مرد گفت: (( اين جا كاروانسرا است و من مسافر . كاروانسرا، جاى مسافران است و من اين جا فرود آمدهام تا لختى بياسايم .)) ابراهيم به خشم آمد و گفت: (( اين جا كاروانسرا نيست؛ قصر من است .))[]مرد گفت: (( اين سرا، پيش از تو، خانه كه بود؟ )) ابراهيم گفت: ((فلان كس )) . گفت: (( پيش از او، خانه كدام شخص بود. )) گفت: (( خانه پدر فلان كس .))]گفت: (( آنها كه روزى صاحبان اين خانه بودند، اكنون كجا هستند؟ ))
گفت: (( همه آنها مردند و اين جا به ما رسيد.))
مرد گفت: (( خانهاى كه هر روز، سراى كسى است و پيش از تو، كسان ديگرى در آن بودند، و پس از تو كسان ديگرى اين جا خواهند زيست، به حقيقت كاروانسرا است؛ زيرا هر روز و هر ساعت، خانه كسى است . )) ابراهيم، از اين سخن، در انديشه فرو رفت و دانست كه خداوند، او را براى اين جا و يا هر خانه ديگرى نيافريده است . بايد كه در انديشه سراى آخرت بود، كه آن جا آرامگاه ابدى است و در آن جا، هماره خواهيم بود و ماند .
sorna
11-08-2011, 09:29 PM
[غريبه آشنا:
گمنام متولد شد و گمنام زيست، تنها درواپسين روزهاي زندگي شناخته شد و مردم متوجه شدند كه اين شخص همان آشناي ديرين آنهاست.آشنايي كه با نام او آشنا بودند و شرح صفات برجسته او را شنيده بودند اما او را نديده بودند،يا ديده و نشناخته بودند.
او در دوران جواني با شور و حرارتي فراوان اسلام را پذيرفت امّا هرگز پيامبر اسلام(ص) را نديد.تعاليم اسلام را با واسطه ميشنيد و آنها را با روح فطرت و سرشت خويش همساز ميديد و از جان و دل ميپذيرفت و تحت تأثير آنها قرار ميگرفت.
ايمان،در اعماق جانش ريشه دوانيد و دلش سرشار از محبت رسول گرامي(ص) شد و اشتياق ديدار اين نجات دهنده بزرگ،آتشي در قلب پر احساس او افروخت.
هر روز آتش اين اشتياق فروزانتر ميشدو اين اشتياق در عالم خيال او را عازم سفر مدينه مينمود.گر چه فكر و خيالش هميشه همچون پرنده سبك بالي پرواز ميكرد و در حضور پيامبر اكرم(ص) مينشست،هر كجا مي رفت و مشغول هر كاري كه بود،قيافه محبوب ناديده را در نظر مجسم ميكرد.
«يمن» تا مدينه فاصله بسيار زيادي نداشت،امّا مانع وي براي پيمودن اين مسافت كوتاه،مادر پيرش بود،مادري كه به وجود فرزند نياز داشت.
اين جوان جوانمرد،خود را مسئول رسيدگي و تأمين نيازهاي وي ميدانست و چون با روح قوانين اسلام آشنايي داشت با خود چنين ميانديشيد:من در اين دنيا بيش از هر كسي به دو نفر علاقه دارم پيغمبر(ص) و مادرم،هر دو را دوست دارم،هر دو به گردن من حق دارند،حقوقي بزرگ و جبران ناپذير.در اين ميان حقوق پيامبر اسلام(ص) عظيمتر و مهمتر است و در دل من هم بيشتر جاي دارد.اما… امّا او به ديدار من نيازي ندارد و اين من هستم كه ميخواهم او را ببينم.ولي مادر پيرم به من نيازمند است تاب دوري مرا ندارد و هر لحظه ممكن است براي او كاري پيش آيد و به كمك من محتاج گردد.
و سپس چنين نتيجه ميگرفت:«من بايد،از بين خودم و مادرم يكي را برگزينم يا دنبال خواستههاي خويش بروم و يا در انديشه نيازمنديهاي مادرم باشم امّا بدون ترديد خدمت به مادر،ارزندهتر است و بيشتر موجب خرسندي خدا و پيغمبر(ص) خواهد شد…»و اين انديشهها او را از شرفيابي حضور پيغمبر محبوب باز ميداشت.(سفينه البحار،ج1،ص 53)
جالب توجه آن كه پيامبر اسلام(ص) نيز اشتياق فراواني داشت كه اين آشناي گمنام و اين دوست نديده را ببيند.
بارها از او نام برده و دربارهاش سخن گفته بود،نسبت به ديدار او ابراز علاقه فراوان نموده و چنين توصيه كرده بود:«هر كس از ياران من او را ديد،سلام مرا به وي برساند».(سفينه البحار،ج1،ص 53)
اين مرد فرشته،خود علاقه و پشتكار كم نظيري به عبادت و نيايش با خدا داشت بدان گونه كه برخي شبها،پس از نماز عشاء كه معمولاً مردمان در بسترهاي خواب بودند و سكوت و خاموشي،با سياهي شب ميآميخت،او چون ستارگان آسمان و فرشتگان نيايشگر،بيدار ميماند و به راز و نياز با پروردگار ميپرداخت و تا هنگامي كه اشعه سيمگون فجر ميتابيد،با خداي مهربان خويش،راز و نياز ميكرد.يك شب را به ركوع ميگذرانيد،شبي را با سجود سپري ميكرد و… ديگر شب،عبادت او به صورت ديگري انجام ميگرفت.اين شب زنده داريها و نيايشهاي تنهايي،سطحي نبود،تا او را از انجام وظيفه و احساس مسئوليت د رمقابل اجتماع باز دارد و سرگرم سازد،بلكه از اعماق جان او سرچشمه ميگرفت و مايه روشن بيني وي مي شد و تحمل رنجها را در راه خدمت به هم نوع براو آسان ميكرد.وقتي آفتاب غروب مينمود و دامن خود را به سوي باختر ميكشاند،هر اندازه خوراك و پوشاك اضافي در خانه داشت بين مستمندان تقسيم ميكرد،سپس با گريه و زاري رو به درگاه خدا ميآورد و ميگفت:«بار خدايا!اگر امشب كسي از گرسنگي و احياناً از برهنگي مرد،از من مؤاخذه مفرما».(قاموس الرجال،ج 2، ص 134)
او خود را در برابر «انسانيت» مسئول ميدانست و چنين ميانديشيد كه اگر انسان در شرق يا در غرب در اثر گرسنگي و كمبود لباس يا وسايل بهداشتي يا … بميرد همه انسانها مسئولند،مگر كساني كه به اندازه توان خويش كار و خدمت كرده باشند.و نيز ميدانست،عامل گرسنگي نقص در مواهب طبيعي و كمبود مواد غذايي در جهان نيست،بلكه يكي از مهمترين عوامل آن،افراط و ولخرجيهاي ثروتمندان از خدا بيخبر است كه در مقابل جامعه،خود را موجودي برتر ميپندارند و احساس وظيفهاي نميكنند.او زندگي ساده خود را از راه شترباني ميگذراند و پس انداز و اندوختهاي ذخيره نمينمود.اما نه از اين رو كه تنبل و تن پرور بود و درآمد كافي نداشت.زهد و وارستگي،شخصيتي ممتاز و روحي بينياز به او داده بود كه در پرتو آن ميتوانست از قيد و بندهاي تشريفات زندگي رها گردد و تمام نيروي خويش را در راه پيشبرد اهدف عالي و گسترش تعاليم اسلام و خدمت به همنوع بكار بياندازد.تنها عاملي كه فعاليتهاي او را محدود ميكرد خدمت به مادر بود.پس از درگذشت او،دامنه فعاليتهاي خود را گسترش داد و همراه با سپاهيان مسلمان رهسپار عراق گرديد و در شهر جديد التأسيس «كوفه» رحل اقامت افكند.زيرا آنجا به مرزهاي كشور نزديك بود و ميتوانست در مواقع جهاد، به آساني در صفوف مقدم سپاه جاي بگيرد.هوا نسبتاً خوب بود،نسيم ملايمي ميوزيد،بندهاي چادرها در كنار هم بسته شده بود،زمين«صفين» از بوتههاي خار تقريباً پر شده و از فاصله چند متري اردوگاه دشمن ديده ميشد.غمي بر چهره لشكريان «علي(ع)» نشسته، گاهي از يكديگر ميپرسيدند:«سرانجام چه خواهد شد؟» .معاويه به پيشنهاد صلح و اندرزهاي واقع بينانه،اعتنا نميكرد و با همكاري عمروعاص سياستمدار و نيرنگ باز مشهور،مردم شام را به جنگ تحريك مينمود.سپاهيان عراق ناچار خود را براي يك برخورد نظامي آماده ميكردند و در انتظار رسيدن نيروي امدادي از كوفه بودند اميرمؤمنان در ميان جمعي از دوستان فرمود:امروز هزار نفر از كوفه ميآيند.درست هزار نفر حتي بدون يك نفر كم يا زياد و با من پيمان وفاداري و فداكاري ميبندند».طولي نكشيد آمدن جمعيت آغاز شد،بعضي سواره و گروهي پياده در دستههاي بزرگ و كوچك آمدند و بيعت كردند ابن عباس ميگويد:من با دقت كامل آمار ميگرفتم،شماره بيعت كنندگان به 999 نفر رسيد ديگر كسي نبود.با خود گفتم شگفتا! اين چه سخني بود كه اميرمؤمنان(ع) فرمود:و چرا اين چنين بياحتياطي كرد؟در اين انديشهها بودم كه ديدم مردي با لباس بسيار ساده و ژندهاي،مجهز به شمشير،سپر و ديگر ابزار جنگي از راه رسيد و پس از سلام رو به اميرمؤمنان(ع) كرد و گفت:در اين هنگام برق خوشحالي در چشمان حضرت علي(ع) درخشيد و با آهنگي متين فرمود:
-اجازه دهيد با شما بيعت كنم.
ـ با چه شرطي بيعت ميكني؟ با اين شرط كه گوش به فرمان شما باشم و در پيش رويت پيكار كنم تا بميرم يا خدا درهاي پيروزي را به رويت باز كند.
ـ اسمت چيست؟ـ «اويس» تو «اويس قرني» هستي؟ ـ آري در اين هنگام برق خوشحالي در چشمان حضرت علي(ع) درخشيد و با آهنگي متين فرمود:«اللّه اكبر» و سپس رو به حاضران كرد و فرمود:«حبيبم رسول خدا(ص) به من خبر داد كه مردي از امت او را ملاقات خواهم كرد بنام «اويس قرني» او از حزب خدا و پيغمبر(ص) است و سرانجام شربت شهادت مينوشد و گروه زيادي با شفاعت او وارد بهشت خواهند شد.(قاموس الرجال،ج 2) حاضران سراپاي اين مرد را برانداز كردند و از خود ميپرسيدند:«اين مرد ژنده پوش!؟
همسايگانش و آنان كه در كوفه،در مسجد، و در كنار رود فرات و در ديگر جاها او را ديده بودند،تأسف ميخوردند كه چرا تا كنون چنين شخصي را نشناختهاند؟ و چرا توجهي به سخنان نصيحتآميز وي نداشتهاند؟ اويس ديگر از گمنامي بيرون آمد و جزو چهرههاي درخشان جنگ صفين گرديد تاريخ نويسان او را يكي از زهّاد چهار گانه نوشتند و امام هفتم(ع) وي را در رديف حوّاريان و رازداران اميرالمؤمنين(ع) نام برد.(قاموس الرجال) و در ديگر روز،هنگامي كه غبار جنگ فرو نشست در ميان كشتگان سپاه علي(ع) جسد خونين يكي از افراد پياده نظام را ديدند كه لباس ژندهاي به تن داشت.او كسي جز «اويس» نبود.«انّ اللّه لايغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم؛تا مردم نفسانيات خود را تغيير ندهند خدا وضعشان را تغيير نميدهد».(سوره رعد،آيه 11
__________________
اى اهل ايمان، شما (ايمان) خود را محكم نگاه داريد، كه اگر همه عالم گمراه شوند و شما به راه هدايت باشيد زيانى از آنها به شما نرسد. بازگشت همه شما به سوى خداست و همه شما را به آنچه كرديد آگاه مىسازد. 105المائدهhttp://www.sat4u.org/Yahoo_smilies/53.gif
sorna
11-08-2011, 09:30 PM
نزديكي خدا به انسان ابوحنيفه، خدمت امام صادق (ع) رسيد و عرض كرد: فرزندنت موسي را ديدم كه نماز مي خواند، درحالي كه مردم از مقابلش عبور مي كردند و او آنها را منع نمي كرد و اين عمل شايسته نيست.
امام صادق(ع) فرمود: به موسي بگوييد بيايد.
وقتي آمد، حضرت فرمود: پسرجان! ابوحنيفه چنين مي گويد. عرض كرد: آري، آنكه من براي او نماز مي گزاردم، به من از عابران نزديك تر بود. خداوند مي فرمايد:«نحن اقرب اليه من حبل الوريد» (ق-16)
ما از رگ گردن به او نزديك تريم. حضرت صادق (ع) او را درآغوش كشيد و فرمود: اي گنجينه اسرار! پدر و مادرم به قربانت.
sorna
11-08-2011, 09:30 PM
سوگند باطل و زوال ايمان
مردي از اهل حضر موت، خدمت پيامبر اعظم(ص) آمد و عرض كرد: اي رسول خدا! همسايه اي به نام «امروالقيس» دارم كه قسمتي از زمين مرا غصب كرده و مردم گواه صدق من هستند، ولي چون براي او احترام بيشتري قائل هستند، حاضر به حمايت از من نيستند.
پيامبر اعظم(ص) «امروالقيس» را خواست و از او در اين زمينه سؤال كرد و او همه چيز را انكار كرد. پيامبر گرامي(ص) پيشنهاد كرد سوگند بخورد. مرد شاكي عرض كرد: او آدم بي بندوباري است و براي او سوگند خوردن باطل، هيچ مانعي ندارد. پيامبر خاتم(ص) فرمود: يا بايد شاهد بياوري، يا او تسليم سوگند شود. هنگامي كه امرو القيس خواست سوگند ياد كند، پيامبر(ص) به او مهلت داد و درباره عواقب سوء آن يادآوري كرد.
آن دو نفر بازگشتند و اين آيات نازل شد:
«سوگندهايتان را وسيله تقلب و خيانت در ميان خود قرار ندهيد، مبادا گامي بعد از ثابت گشتن برايمان متزلزل شود، و به خاطر بازداشتن مردم از راه خدا، آثار سوء آن را بچشيد... آن چه نزد شماست، فاني شود و آنچه نزد خداست باقي است(نحل- 94)
چون پيامبر اعظم(ص) براي آنها، اين آيات را خواند؛ امروالقيس گفت: حق است، آن چه نزد من است فاني است و اين مرد راست مي گويد. من قسمتي از زمين او را غصب كرده ام. ولي نمي دانم چه مقدار بوده است. اكنون هر مقدار مي خواهد و مي داند حق اوست برگيرد و به خاطر استفاده اي كه در اين مدت از زمين او كرده ام، معادل آن را هم بر آن بيفزايد.
خداوند آيه 97 سوره نحل را نازل كرد و فرمود:
اگر مومن، عمل صالح انجام دهد، هم حيات طيبه و بهترين پاداش به او خواهيم داد.(1)
sorna
11-08-2011, 09:30 PM
حاج شیخ اسماعیل دولابی « ... در حرم حضرت اباعبدا... (ع) در بالاسر حضرت همه چیز حل شد و هر چه را می خواستم به من عنایت كردند، ... دیگر اتاق ما شد بالای سر ضریح حضرت و تا سی سال عزا خانه ابا عبدا... (ع) بود و اشخاصی كه به آن جا می آمدند، بی آنكه لازم باشد كسی ذكر مصیبت بكند، می گریستند. بر اثر عنایات حضرت اباعبدا... (ع) كار به گونه ای بود كه خیلی از بزرگان مثل مرحوم حاج ملا آقا جان، مرحوم آیت ا... شیخ محمد تقی بافقی و مرحوم آیت ا... شاه آبادی، بدون این كه من به دنبال آنها بروم و از آن ها التماس و درخواست كنم، با علاقه خودشان به آنجا آمدند. به هر تقدیر همه عنایاتی كه به من شد از بركات امام حسین (ع) بود. از راه سایر ائمه هم می توان به مقصد رسید، ولی راه امام حسین (ع) خیلی سریع انسان را به نتیجه می رساند. چون كشتی امام حسین (ع) در آسمان های غیب خیلی سریع راه می رود، هر كس در سیر معنوی خود حركتش را از آن حضرت آغاز كند، خیلی زود به مقصد می رسد. »
اینك بنگرید گوشه ای از بیانات قدسی آن رادمرد و الهی را درباره امام زمان (ع) و راهكار عملی ارتباط با آن حضرت:« اگر كامل شود و محبت به حد كمال برسد، طوری می شود كه حضرت در ظاهر ببیند یا نبیند، در یقین او اثر ندارد، بلكه در هر وقت با قلب خود او را مشاهده می كند. مثل پیامبر (ص) و اویس قرنی كه به ظاهر اصلاً یكدیگر را ندیدند، اما هرگز از هم جدا نبودند. كسی كه غیبت و حضور حضرت حجت برایش یكسان باشد، به حضرت راه پیدا می كند .»
sorna
11-08-2011, 09:30 PM
داستانی شگفت از زنی كه جز قرآن نمیگفت! از ابوالقاسم قشیرى نقل شده كه در بادیه زنى را تنها دیدم گفتم كیستى؟ جواب داد:
« وَقُلْ سَلاَمٌ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ » ( و بگو به سلامت! پس زودا كه بدانند.) (1)
از قرائت آیه فهمیدم كه مى گوید اوّل سلام كن سپس سؤال كن كه سلام علامت ادب و و ظیفه و ارد بر مورود است.
به او سلام كردم و گفتم در این بیابان آن هم با تن تنها چه مى كنى؟
پاسخ داد:
« مَن یَهْدِ اللهُ فَمَا لَهُ مِن مُضِلٍّ » (وهر كه را خدا هدایت كند گمراه كننده ای ندارد.) (2)
از وضع آن زن، سخت به تعجّب آمده بودم به فرزندانش گفتم این زن با كمال كه نمونه او را ندیده بودم و نشنیده بودم كیست جواب دادند: اى مرد این زن حضرت فضّه، خادمه حضرت زهرا، سلام الله علیهاست كه بیست سال است جز قرآن سخن نگفته است!
از آیه شریفه دانستم راه را گم كرده ولى براى یافتن مقصد به حضرت حق جلّ و علا امیدوار است.
گفتم جنّى یا آدم؟ جواب داد:
« یَا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِد » ( ای فرزندان آدم! جامه خود را در هر نمازی بر گیرید .) (3)
از قرائت این آیه درك كردم كه از آدمیان است.
گفتم از كجا مى آئى؟ پاسخ داد:
« یُنَادَوْنَ مِن مَكَان بَعِید » ( آنان را از جایی دور ندا می دهند.) (4)
از خواندن این آیه پى بردم كه از راه دور مى آید.
گفتم كجا مى روى؟ جواب داد:
« وَللهِِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً »
( و برای خدا، حج آن خانه، بر عهده مردم است؛ [ البته بر ] كسی كه بتواند به سوی آن راه یابد.) (5)
فهمیدم قصد خانه خدا دارد.
گفتم چند روز است حركت كرده اى؟ پاسخ داد:
« وَلَقَدْ خَلَقْنَا السَّماوَاتِ وَالاَْرْضَ وَمَا بَیْنَهُمَا فِی سِتَّةِ أَیَّام »
آری، قرآن احسن قول، قصص و قانون است و هركه در تمامی ابعاد حیات و حركتش بدان تمسك جوید و از آن نور برگیرد بر مركب سعادت نشسته و در طریق هدایت خواهد راند.
( و در حقیقت، آسمانها و زمین و آنچه را كه میان آندو است در شش هنگام آفریدیم.) (6)
فهمیدم شش روز است از شهر خود حركت كرده و بسوى مكه معظّمه مى رود.
پرسیدم غذا خورده اى؟ جواب داد:
« لاَ یُكَلِّفُ اللهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَهَا »
( خداوند هیچ كس را جز به قدر تواناییاش تكلیف نمیكند.) (7)
فهمیدم كه به اندازه من در مسئله حركت و تند روى قدرت ندارد. به او گفتم بر مركب من در ردیف من سوار شو تا به مقصد برو یم پاسخ داد:
« لَوْ كَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلاَّ اللهُ لَفَسَدَتَا »
( اگر در آنها [ آسمان و زمین] جز خدا، خدایانی[ دیگر] وجود داشت، قطعا زمین و آسمان تباه میشد.) (8)
معلومم شد كه تماس بدن زن و مرد در یك مركب یا یك خانه یا یك محل موجب فساد است، به همین خاطر از مركب پیاده شدم و به او گفتم شما به تنهائى بر مركب سوار شو، چون بر مركب قرار گرفت گفت:
گفتم جنّى یا آدم؟ جواب داد:
« یَا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِد » ( ای فرزندان آدم! جامه خود را در هر نمازی بر گیرید .) (3) از قرائت این آیه درك كردم كه از آدمیان است.
« سُبْحَانَ الَّذِی سَخَّرَ لَنَا هَذا وَمَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِینَ »
( پاك است كسی كه این را برای ما رام كرد و [گرنه] ما را یارای [رام ساختن] آنها نبود.) (9)
چون این آیه را قرائت كرد فهمیدم در مقام شكر حق برآمده و از عنایت خداوند عزیز، سخت خوشحال است.
وقتى به قافله رسیدیم گفتم در این قافله آشنائى دارى جواب داد:
« وَمَا مُحمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ »
( و محمد جز فرستاده ایكه پیش از او [هم ] پیامبرانی [آمده و] گذشتند نیست.) (10)
« یَا یَحْیَى خُذِ الْكِتَابَ بِقُوَّة » ( ای یحیی كتاب [خدا] را به جد و جهد بگیر.) (11)
« یَامُوسَى إِنِّی أَنَا اللهُ » ( ای موسی! منم، من، خداوند، پروردگار جهانیان.) (12)
« یَا دَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِیفَةً فِی الاَْرْضِ » ( ای داود ما تو را در زمین خلیفه [و جانشین] گرداندیم. ) (13)
از قرائت این چهار آیه دانستم چهار آشنا به نامهاى محمد و یحیى و موسى و داود در قافله دارد.
چون آن چهار نفر نزدیك آمدند، این آیه را خواند:
« الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا» ( مال و پسران زیور زندگی دنیایند. ) (14)
فهمیدم این چهار نفر پسران اویند، به آنان گفت:
« یَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الاَْمِینُ »
( ای پدر! او را استخدام كن چراكه بهترین كسی است كه استخدام میكنی. ) (15)
از قرائت این آیه فهمیدم به فرزندانش مى گوید به این مرد زحمت كشیده امین مزد بدهید ، چون فرزندانش به من مقدارى درهم و دینار دادند و او حس كرد كم است این آیه را خواند:
گفتم كجا مى روى؟ جواب داد:
« وَللهِِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ مَنِ اسْتَطَاعَ إِلَیْهِ سَبِیلاً »
( و برای خدا، حج آن خانه، بر عهده مردم است؛ [ البته بر ] كسی كه بتواند به سوی آن راه یابد.) (5) فهمیدم قصد خانه خدا دارد.
« وَاللهُ یُضَاعِفُ لِمَن یَشَاءُ »
( وخداوند برای هر كس كه بخواهد [آنرا] چند برابر میكند. ) (16)
یعنى به مزد او اضافه كنید.
از وضع آن زن، سخت به تعجّب آمده بودم به فرزندانش گفتم این زن با كمال كه نمونه او را ندیده بودم و نشنیده بودم كیست جواب دادند: اى مرد این زن حضرت فضّه، خادمه حضرت زهرا، سلام الله علیهاست كه بیست سال است جز قرآن سخن نگفته است!!
آری، قرآن احسن قول، قصص و قانون است و هركه در تمامی ابعاد حیات و حركتش بدان تمسك جوید و از آن نور برگیرد بر مركب سعادت نشسته و در طریق هدایت خواهد راند.
sorna
11-08-2011, 09:30 PM
- راوي: ياسر، خادم امام رضا عليه السلام است: (6)
امام رضا عليه السلام به ما فرمود:
«اگر من بالاي سر شما ايستادم و شما در حال غذا خوردن بوديد، بلند نشويد، تا اين که از غذا خوردن فارغ شويد. گاهي حضرت، يکي از ما را (براي انجام کاري) صدا ميکرد. وقتي گفته ميشد: مشغول غذا خوردن است، ميفرمود: بگذاريد تا غذايش را بخورد، بعد...»(
sorna
11-08-2011, 09:31 PM
امید شخصي را به جهنم مي بردند . در راه بر مي گشت و به عقب خيره مي شد . ناگهان خدا فرمود : او را به بهشت ببريد . فرشتگان پرسيدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد ... او اميد به بخشش داشت
sorna
11-08-2011, 09:31 PM
سنت ازدواج
مردي به نام عكاف بن بشير تميمي خدمت رسول خدا(ص) رسيد. پيامبر از او پرسيد: آيا همسر داري؟ مرد گفت: خير.
پيامبر پرسيد: آيا وضع زندگي ات خوب است؟ مرد پاسخ مثبت داد.
پيامبر فرمود: «پس تو از برادران شياطين هستي . تو اگر در دين مسيحيت بودي جزو راهبان (عزلت گزيدگان) آنان محسوب مي شدي.
ازدواج سنت ماست. انسان مجرد و بي همسر، زنده و مرده اش مطرود و بد است. آيا از شيطان پيروي مي كنيد؟ شيطان براي نفوذ در انسان هاي صالح، سلاحي موثرتر از زنان ندارد مگر درباره متأهلان كه آنان پاك گشته اند و از گناه دور هستند.»
واي بر تو اي عكاف، شياطين ايوب و داود و يوسف و كرسف را نيز همراهي مي كردند و به نزدشان مي آمدند.
شخصي به نام بشيربن عطيه پرسيد: يا رسول الله كرسف كه بود؟
حضرت فرمود: او مردي بود كه در ساحل يكي از درياها 300 سال خدا را عبادت كرد. روزها را روزه بود و شب ها را به نماز مي ايستاد. اما او به خاطر عشق به يك زن و ترك عبادت خدا، كافر گشت. ولي خدا به سبب برخي اعمال نيك او، وي را بخشيد.
اي عكاف! واي بر تو، ازدواج كن كه درغير اينصورت جزو كساني هستي كه در حيرت و دودلي و ترديد و بي هدفي به سرمي برند.(1)
1-الدرالمنثور، ج1، ص.311
sorna
11-08-2011, 09:32 PM
سنت ازدواج
مردي به نام عكاف بن بشير تميمي خدمت رسول خدا(ص) رسيد. پيامبر از او پرسيد: آيا همسر داري؟ مرد گفت: خير.
پيامبر پرسيد: آيا وضع زندگي ات خوب است؟ مرد پاسخ مثبت داد.
پيامبر فرمود: «پس تو از برادران شياطين هستي . تو اگر در دين مسيحيت بودي جزو راهبان (عزلت گزيدگان) آنان محسوب مي شدي.
ازدواج سنت ماست. انسان مجرد و بي همسر، زنده و مرده اش مطرود و بد است. آيا از شيطان پيروي مي كنيد؟ شيطان براي نفوذ در انسان هاي صالح، سلاحي موثرتر از زنان ندارد مگر درباره متأهلان كه آنان پاك گشته اند و از گناه دور هستند.»
واي بر تو اي عكاف، شياطين ايوب و داود و يوسف و كرسف را نيز همراهي مي كردند و به نزدشان مي آمدند.
شخصي به نام بشيربن عطيه پرسيد: يا رسول الله كرسف كه بود؟
حضرت فرمود: او مردي بود كه در ساحل يكي از درياها 300 سال خدا را عبادت كرد. روزها را روزه بود و شب ها را به نماز مي ايستاد. اما او به خاطر عشق به يك زن و ترك عبادت خدا، كافر گشت. ولي خدا به سبب برخي اعمال نيك او، وي را بخشيد.
اي عكاف! واي بر تو، ازدواج كن كه درغير اينصورت جزو كساني هستي كه در حيرت و دودلي و ترديد و بي هدفي به سرمي برند.(1) معجزه امام حسن علیه السلام امام جعفر صادق عليه السلام فرمود:
حضرت امام حسن مجتبى صلوات اللّه عليه در يكى از سفرهاى خود براى حجّ عمره ، بعضى از افرادى كه معتقد به امامت زبير بودند؛ حضرت را همراهى مى كردند.
پس كاروانيان در مسير راه خود، در محلّى جهت استراحت فرود آمدند؛ و در آن مكان درخت خرماى خشكيده اى وجود داشت كه در اءثر بى آبى و تشنگى خشك شده بود.
حضرت كنار آن درخت خرما رفت و نشست ، در اين اثنا يكى از افراد كاروان به آن حضرت نزديك حضرت شد؛ و كنارش نشست .
بعد از آن كه مقدارى استراحت كردند، آن شخص كه معتقد به امامت زبير بود سر خود را بالا كرد و پس از نگاهى به شاخه هاى خشكيده نخل ، گفت : اى كاش اين نخل رطب مى داشت ؛ و مقدارى از آن را ميل مى كرديم .
امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: آيا اشتها و علاقه به آن دارى ؟
آن شخص زبيرى گفت : آرى ، پس حضرت دست هاى مبارك خود را به سوى آسمان بلند كرد و دعائى را زمزمه نمود.
ناگهان در يك چشم به هم زدن ، نخل خشكيده ؛ سبز و شاداب گرديد و در همان حال رطب هاى بسيارى بر آن روئيد.
در همين موقع ساربانى كه همراه قافله بود و كاروانيان از او شتر كرايه كرده بودند، هنگامى كه اين كرامت و معجزه را ديد، در كمال حيرت و تعجّب گفت : اين سحر و جادوى عجيبى است !!
امام عليه السلام فرمود: خير، چنين نيست ؛ بلكه دعاى فرزند پيغمبر صلى الله عليه و آله است كه مستجاب گرديد.
و سپس افراد كاروانى كه همراه حضرت بودند، همگى از آن خرماهاى تازه خوردند.
و آن درخت تا مدّت ها سبز و خرّم بود و مردمان رهگذر از خرماهاى آن استفاده مى كردند
1-الدرالمنثور، ج1، ص.311
sorna
11-08-2011, 09:32 PM
مشرف نزد امام زمان (عج) شخصى به نام محمّد قرظى گويد:
در سفر حجّ وارد مسجد جُحفه شدم ؛ و چون بسيار خسته بودم ، خوابيدم ، در عالم خواب رسول خدا صلى الله عليه و آله را ديدم ، پس نزد آن حضرت رفتم .
همين كه نزديك حضرت رسيدم ، به من خطاب كرد و فرمود: با كارى كه نسبت به فرزندانم انجام دادى ، خوشحال شدم .
در همين اثناء طبق خرمائى كه جلوى حضرت رسول صلى الله عليه و آله بود، مرا جلب توجّه كرد، لذا از آن حضرت تقاضا كردم تا مقدارى از آن ها را به من عنايت نمايد؟
حضرت رسول صلى الله عليه و آله نيز با دست مبارك خويش مقدارى خرما از درون آن طبق ، برداشت و به من داد.
چون آن خرماها را شمردم ، هيجده عدد بود، با خود گفتم : بيش از هيجده سال از عمر من باقى نمانده است .
از خواب بيدار شدم و پس از گذشت مدّتى از اين جريان ، ديدم در محلّى جمعيّت بسيارى در حال رفت و آمد هستند، سؤ ال كردم اينجا چه خبر است ؟
گفتند: حضرت علىّ بن موسى الرّضا عليهما السلام تشريف فرما شده است و مردم جهت زيارت و ديدار با آن حضرت اجتماع كرده و رفت و آمد مى كنند.
پس جلو رفتم ، حضرت را مشاهده كردم كه در همان جايگاه پيغمبر اسلام صلوات اللّه عليه ، كه در خواب ديده بودم ، نشسته است ؛ و نيز جلوى حضرت رضا عليه السلام طبقى از همان خرما وجود داشت .
كنار حضرت رفتم و تقاضا كردم تا مقدارى از آن خرماها را به من عطا نمايد؟
و امام عليه السلام مقدارى از آن ها را با دست مبارك خود برداشت و به من داد؛ و چون آن ها را شمردم هيجده عدد بود، خواهش كردم كه چند عددى ديگر بر آن ها بيفزايد؟
امام عليه السلام در جواب فرمود: چنانچه جدّم ، رسول اللّه صلى الله عليه و آله بيش از آن مقدار داده بود، من نيز بر آن مى افزودم
sorna
11-08-2011, 09:32 PM
تشرف خدمت امام زمان (عج) آنان كه كمر همت بر بسته اند كه از قعر جان تا اوج جانان سفر كنند، چه راست گفته اند كه سالك را در این راه پر فراز و نشیب و سخت كرانه ناپدید، بی گذر از شاهراه ولایت و بی مدد از خضر راه، امید نجاتی نیست]
عارفان بالله و استوانه های اخلاق كه در طریق سلوك الی الله از خود رسته و به خالق پیوسته اند؛ این همه را وامدار عنایات و توجهات آن امام یگانه دانسته و می دانند. از این روست كه می كوشند تا هماره در مجرای فیض بخشی ولی اعظم خدا قرار گیرند. ]
حكایت اینان را با او چونان حكایت ذره و آفتاب است؛ ذره در روشنای آفتاب بالا می رود تا به وادی خورشید راه یابد.
[این جماعت، محبت آن یار دلنواز را برای دیدار دلدار خویش بر گزیده اند. با وی آنچنان مانوسند كه گویی حضور و غیبت آن محبوب بی همتا نزدشان یكسان است. نشست و برخاستشان با اوست، دم زدنشان از اوست، تپیدن نبضشان برای اوست. عشق و عیششان یادكرد نام اوست، وام از دم مسیحایی او می گیرند، و راز از لب اهورایی او می جویند، مشكلات خویش را بر وی عرضه می دارند و ...
[سرانجام اوست كه گره از كار فرو بسته شان می گشاید..آری! حكایت این دلدادگی و دلبردگی بسی نكته آموز و شوق انگیز است. و در این میان، سهم شما كه قدم رنجه كردهاید و بر سر این پنجره پا نهاده اید. زرین برگهایی است از آن تشرفات روحانی و مشاهدات وجدانی كه به فضل خدا آهسته و پیوسته تقدیم حضورتان خواهد شد.
و اینك نمونه ای از این بزم حضور، برای آنانكه نسخه شفابخش دلها و سرمه جلابخش دیده هاشان را در این محافل انس و قرب می جویند]علامه حلی و بوسه بر خاك پای امام زمان (عج)
علامه حلی، از رجال برجسته و علمای بزرگوار شیعه، كسی است كه درباره اش نوشته اند: « در حالی كه كودك بود، به درجه اجتهاد رسید و مردم منتظر بودند كه به تكلیف برسد تا از او تقلید نمایند.» ]
علامه حلی، هر هفته از حله با پای پیاده به سوی كربلا راه می افتاد تا فضیلت زیارت امام حسین علیه السلام را در شب جمعه درك نماید. آن بزرگوار، طی سفری از حله به كربلا، به محضر نورانی امام عصرعجل الله تعلی فرجه می رسند، اما، حضرت را نمی شناسند. در طول مسیر، عصا از دست علامه به زمین می افتد. امام زمان ارواحنا فداء خم می شوند، عصای علامه را برمی دارند و به دست ایشان می دهند. در همین هنگام سوالی در ذهن علامه القا می شود و از محضر امام علیه السلام می پرسد:
آیا در این عصر و زمان كه غیبت كبراست، می توان حضرت صاحب الامر عجل الله تعای فرجه را دید یا نه؟
حضرت در پاسخ علامه می فرمایند: ]- چگونه صاحب الزمان را نمی توان دید و حال آن كه دست او هم اكنون در دست توست؟!
به محض این كه علامه این پاسخ را می شنود، بی اختیار خود را به زمین می اندازد تا پای مبارك حضرت را ببوسد كه در این هنگام از كثرت شوق مدهوش می شود.
sorna
11-08-2011, 09:32 PM
اشنا به تمام زبان ها حضرت ابوالحسن ، امام علىّ بن موسى الرّضا عليه السلام به تمام زبان ها و لغات ، آشنا و مسلّط بود؛ و با مردم با زبان محلّى خودشان صحبت مى نمود.
و بلكه حضرت در لهجه و تلفّظ كلمات ، از خود مردم فصيح تر سخن مى فرمود، تا جائى كه مورد حيرت و تعجّب همه اقشار و افراد قرار مى گرفت .
اباصلت گويد: يك از روزها به آن حضرت عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! شما چگونه به همه زبان ها و لغت ها آشنا شده اى ؛ و اين چنين ساده ، مكالمه مى نمائى ؟
امام عليه السلام فرمود: اى اباصلت ! من حجّت و خليفه خداوند متعال هستم و پروردگار حكيم كسى را كه مى خواهد بر بندگان خود حجّت و راهنما قرار دهد، او را به تمام زبان ها و اصطلاحات آشنا و آگاه مى سازد، كه زبان عموم افراد را بفهمد و با آن ها سخن گويد؛ و بندگان خدا بتوانند به راحتى با امام خويش سخن گويند.
سپس امام رضا عليه السلام افزود: آيا فرمايش اميرالمؤ منين ، امام علىّعليه السلام را نشنيده اى كه فرمود: بر ما اهل بيت - عصمت و طهارت - فصل الخطاب عنايت شده است .
و بعد از آن ، اظهار نمود: فصل الخطاب يعنى ؛ معرفت و آشنائى به تمام زبان ها و اصطلاحات مردم ؛ و بلكه عموم خلايق در هر كجا و از هر نژادى كه باشند
sorna
11-08-2011, 09:33 PM
فرمانروايي نامشروع
شخصي در برابر عبدالملك مروان، خليفه اموي قرار گرفت و به او گفت: با تو سخني دارم. آيا امان مي دهي كه با گفتن آن مجازاتم نكني؟
عبدالملك گفت: هر چه دردل داري بگو، در امان هستي.
مرد گفت: آيا اين تاج و تخت و حكومت كه در دست تو است. به فرمان خدا و رسول او در اختيار تو قرار گرفته است؟ عبدالملك گفت: خير
آيا مردم تو ر ا برگزيده و به حكومت تو تن داده اند؟ پاسخ داد: خير
آيا تو برگردن مردم، بيعتي داشته اي و آنان ناگزيرند به آن بيعت وفادار باشند؟
پاسخ داد نه.
آيا اهل شورا و نمايندگان مردم، تو را برگزيده اند؟ عبدالملك باز هم گفت: نه
مرد گفت: مگر نه اين است كه تو اكنون، سرنوشت مردم را در دست داري وذخاير اقتصادي آنان را در اختيار گرفته اي؟
عبدالملك گفت: آري، همين گونه است.
مرد گفت: اگر هيچ دليل شرعي، قانوني و عرفي براي حاكميت تو نيست، پس چرا نام خود را فرمانرواي مومنان (امير المومنين) نهاده اي؟
عبدالملك از اين سخن سخت برآشفت و به او گفت: از سرزمين من بيرون شو وگرنه مستحق مرگ هستي.
مرد در حالي كه عزم بيرون رفتن داشت، گفت: اين جواب، جواب اهل عدل و انصاف نيست. (1)
1- بحار الانوار، ج 46، ص 335
sorna
11-08-2011, 09:33 PM
شاخص هاي زيبايي و تكبر
روزي رسول خدا(ص) فرمود: كسي كه در دلش به اندازه يك دانه، ايمان وجود داشته باشد، وارد جهنم نمي شود و آن كسي كه در دلش به اندازه يك دانه، تكبر و غرور باشد وارد بهشت نمي شود. در آن حال مردي عرض كرد: يا رسول الله! من دوست دارم لباسهايم شسته و تميز باشد، به موهايم روغن بزنم بندهاي كفشم نو باشد و كارهاي ديگر را ذكر كرد، حتي از بند تازيانه مركبش نام برد و سپس پرسيد: آيا انجام اين كارها نشانه تكبر و غرور است؟
حضرت فرمود: نه! اينها نشانه هاي زيبايي است. خداوند زيباست و زيبايي را هم دوست دارد، اما تكبر آن است كه انسان، حق را كوچك بشمارد و زيرپا نهد و به مردم به ديده حقارت و بي اعتنايي بنگرد.
sorna
11-08-2011, 09:33 PM
مهربانی موسي عليه السلام در جواني، چوپاني ميکرد. روزي گوسفندي از او گريخت و موسي در پي او بسيار دويد در پي او تا به شب در جستجو و آن رمه غايب شده از چشم او تا اينکه گوسفند از خستگي و درماندگي، جايي ايستاد و موسي به او دست يافت. چون به گوسفند رسيد، گرد از وي افشاند و بر سر و روي گوسفند دست ميکشيد و او را مينواخت؛ چنان که مادري، طفل خردش را. در آن حال که گوسفند را نوازش ميکرد، ميگفت: گيرم که بر من رحم نداشتي، بر خود چرا ستم کردي و اين همه راه را در صحرا دويدي تا بدين جا رسيدي؟ همان دم خداوند به فرشتگان خود گفت: موسي، سزاوار نبوت است و جامهي رسالت بر تن او بايد کرد که چنين با خلق من مهربان است و خود را براي راحت مردم، به رنج مياندازد.
sorna
11-08-2011, 09:33 PM
اثبات ولايت علي(ع)
ابوذر نقل كرده است: روزي با رسول خدا (ص) در مسجد نماز مي خواندم. فقيري وارد شد و تقاضاي كمك كرد اما هيچ كس به او كمك نكرد. فقير دست هاي خود را به آسمان بلند كرد و گفت: خدايا! شاهد باش كه كسي به من كمك نكرد!
علي(ع) در حال نماز بود. با انگشت كوچك دست راست خود به فقير اشاره كرد. فقير نزد آن حضرت آمد و انگشتر را از انگشت او بيرون آورد و رفت. پيامبر اعظم(ص) در حال نماز بود. پس از نماز كه جريان را فهميد سر به آسمان بلند كرد و فرمود: خداوندا! من محمد (ص) پيامبر و برگزيده توام. سينه مرا گشاده گردان و كارها را بر من آسان ساز، از خاندانم علي (ع) را وزير من گردان تا به وسيله او پشتم قوي و محكم شود. ابوذر ادامه داده است:
هنوز دعاي پيامبر اعظم (ص) پايان نيافته بود كه جبرئيل نازل شد و به پيامبر (ص) فرمود: بخوان!
چه بخوانم؟
بخوان: انما وليكم الله و رسوله والذين امنوا الذين يقيمون الصلوه و يوتون الزكوه و هم راكعون (مائده- 55)
سرپرست و رهبر شما فقط خدا و پيامبر (ص) او و آنها كه ايمان آورده و نماز را برپا مي دارند و در حال ركوع زكات مي دهند هستند. (1)
1- تفسير مجمع البيان و نمونه ذيل آيه شريفه
sorna
11-08-2011, 09:34 PM
امام حسن عسكري(ع) تاثير سيماي ملكوتي
معتمد عباسي (پانزدهمين خليفه عباسي) امام حسن عسكري(ع) را از مدينه به سامرا آورد و در كنار پادگان خود تحت نظر شديد قرار داد. روزي جمعي از درباريان عباسي، نزد صالح بن حنيف (زندانبان امام) رفتند و درباره امام حسن عسكري(ع) به او گفتند: بر امام سخت بگير و او را در تنگناي دشواري قرار بده! صالح به آنها گفت: مي گوييد چه كنم؟ من دو نفر از شرورترين افراد را نگهبان خاص او قرار دادم، ولي آنچنان تحت تأثير مقام ملكوتي ايشان قرار گرفته اند كه همواره به عبادت و نماز و روزه اشتغال دارند. اينك آنها را به اينجا مي آورم تا آنها را ببينيد. آن دو نفر را احضار كردند. در حضور درباريان به آنها گفت واي بر شما كار شما با اين مرد (امام حسن عسكري«ع») به كجا كشيد؟ گفتند چه مي گويي در مورد مردي كه روزها روزه مي گيرد و شب ها از آغاز تا پايان شب مشغول عبادت و مناجات است. اصلا سخني به ما نمي گويد. به غير عبادت به هيچ چيز اشتغال ندارد، هرگاه چهره (ملكوتي) او را مي ديديم، از هيبت او، بر انداممان لرزه مي افتاد و كاملا دگرگون مي شديم. وقتي درباريان سفاك عباسي اين گفتار را از آن دو شنيدند با كمال خفت و سرافكندگي از مجلس خارج شدند.1
1-اعلام الوري، ص 360
sorna
11-08-2011, 09:34 PM
قانون الهی متفاوت از قوانین زمینی مراعات حريم قانون
پيامبر اعظم (ص) پس از بازگشت از جنگ خيبر كه در سال هفتم واقع شد «اسامه بن زيد» را با جمعي از مسلمانان به سوي يهودياني كه در يكي از روستاهاي «فدك» زندگي مي كردند، فرستاد تا آنها را به سوي اسلام دعوت كند.
يكي از سران يهود بنام «مرداس بن نهيك» از آمدن سپاه اسلام با خبر شد اموال و فرزندانش را درپناه كوهي قرار داد و به استقبال مسلمانان شتافت و نزد آنها، «گواهي به يكتايي خدا و رسالت پيامبر(ص) داد.
ولي «اسامه» به گمان اينكه مرداس از ترس جانش، تظاهر به اسلام مي كند، نه اينكه حقيقتاً مسلمان شده باشد، به او حمله كرد و او را كشت و گوسفندانش را به غنيمت گرفت. هنگامي كه اين خبر به پيامبر(ص) رسيد،آن حضرت سخت ناراحت شد و به اسامه اعتراض كرد كه چرا مسلماني را كشته است.
اسامه عرض كرد: او از ترس جانش اظهار اسلام كرد.
پيامبر اعظم(ص) فرمود: تو كه از دل او آگاه نبودي، چه مي داني؟
شايد به راستي مسلمان شده بود. دراين شرايط آيه 94 سوره نساء در محكوميت عمل اسامه نازل گرديد.
يا ايها الذين امنوا ... ولاتقولوا لمن القي اليكم السلام لست مومناً...
اي كساني كه ايمان آورده ايد... به كسي كه اظهار صلح و اسلام مي كند نگوييد «مسلمان نيستي»
دراين هنگام اسامه سوگند ياد كرد كه ديگر حريم قانون را نشكند.(1)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــ ـــــ
1- بحارالانوار، ج 22، ص 92
sorna
11-08-2011, 09:34 PM
نشانه امامت
قاضي «يحيي بن اكثم» كه از دانشمندان اهل بيت(ع) بود، اعتراف كرد كه: روزي نزديك تربت پيامبر اعظم(ص) امام جواد(ع) را ديدم. با او در مسائل مختلفي به مناظره پرداختم كه امام همه را پاسخ داد. گفتم: به خدا سوگند! مي خواهم چيزي از شما بپرسم ولي شرم دارم.
امام فرمود: «من پاسخ را بدون آنكه پرسشت را به زبان آوري، مي گويم. تو مي خواهي بپرسي امام كيست؟
گفتم: آري، به خدا سوگند! سؤالم همين است.
فرمود: «امام من هستم»
گفتم: نشانه اي براين ادعا داريد؟
دراين هنگام، عصايي كه در دست امام جواد(ع) بود به سخن آمد و گفت: او مولاي من و امام اين زمان و حجت خداست.(1)
sorna
11-08-2011, 09:35 PM
شجاعت مؤمن
«عمرو» پسر امام حسن مجتبي(ع) كودكي (در حدود پنج يا شش ساله) بود كه همراه اسيران كربلا وارد شهر شام شد.
در يكي از مجالس شهر شام، يزيد به آن كودك نگاه كرد و گفت: مي تواني با پسر من كشتي بگيري؟
او فرمود: من حال كشتي گرفتن را ندارم، اگر مي خواهي زور بازوي پسرت را بداني به او شمشيري بده، و به من هم شمشيري، تا در حضور تو با هم بجنگيم يا او مرا مي كشد كه در اين صورت به جدم پيامبر اسلام(ص) و علي(ع) مي پيوندم، يا من او را مي كشم و او به جدش ابوسفيان و معاويه مي پيوندد.
يزيد از زبان گويا و قوت قلب آن كودك تعجب كرد و اشعاري خواند كه معنايش اين است:
«اين برگ از آن شاخه درخت نبوت است كه اين چنين شجاع و با جرأت مي باشد»(1)
1- داستانها و پندها، ج3، ص 116
sorna
11-08-2011, 09:35 PM
شجاعت عباس
جنگ صفين هجده ماه طول كشيد كه علي(ع) با معاويه جنگيد، روزي جواني 13ساله از لشكر امام به ميدان آمد و مبارز خواست.
از لشكر دشمن كسي جرأت پيكار با او را نمي كرد. معاويه به ابن شعثا كه مردي شجاع بود، امر كرد مقابله كند. او گفت: شاميان مرا با ده هزار سوار برابر مي كردند، هفت پسر دلير دارم، يكي را مي فرستم تا او را از پاي درآورد. هفت پسرش را يكي پس از ديگري به مبارزه فرستاد، كه همگي به دست جوان نقاب پوش به هلاكت رسيدند.
اين منظره به «ابن شعثا» ناگوار آمد. مانند شير غضبناك حمله كرد، آن جوان او را هم به هلاكت رساند. ديگر كسي جرأت نمي كرد با او درگير شود. علي(ع) آن جوان را نزد خود فراخواند و نقاب از صورت او برگرفت، لشكر ديدند او عباس فرزند امام است كه اين شجاعت بي نظير از او ظاهر شد.(1)
1- زندگاني، پرچمدار كربلا، ص98- روضه الصفا
sorna
11-08-2011, 09:36 PM
قدرت روحي ملاك برتري
نوشته اند پيغمبراعظم(ص) در مدينه از محلي عبور مي كرد. گروهي از جوانان مشغول زورآزمايي بودند به اين ترتيب كه سنگ بزرگي را بلند مي كردند تا ببينند چه كسي بهتر مي تواند آن را بلند كند. اين هم مثل همه مسابقات احتياج به داور دارد چون گاهي دو نفر وزنه را نزديك به يكديگر برمي دارند. وقتي پيامبراكرم(ص) آمد از آنجا بگذرد، جوانان گفتند هيچ داوري بهتر از پيغمبر(ص) نيست: يا رسول الله! شما اينجا بايستيد و ميان ما داوري كنيد كه كداميك از ما بهتر وزنه را بلند مي كنيم. پيامبراعظم(ص) قبول كرد آنها مشغول كار شدند. آخر كار پيامبر گرامي(ص) فرمود: مي خواهيد بگويم از همه شما قويتر و نيرومندتر كيست؟ بله يا رسول الله! فرمود: از همه قويتر و نيرومندتر آن كسي است كه وقتي به خشم مي آيد، خشم بر او غلبه نكند، بلكه او بر خشمش غلبه كند.
و خشم او را در راهي كه رضاي خدا نيست نياندازد، بر خشم خودش مسلط شود، و آنگاه كه از چيزي خوشش مي آيد، آن خوش آمدن او را به غير رضاي خدا نياندازد و بتواند بر رضاي خودش بر ميل و رغبت خودش مسلط شود.
ملاحظه: پيامبراعظم(ص) آن زورآزمايي بدني را فوراً تحليل و تبديل به يك مسابقه روحي كرد و مسأله قوت بازو را روي قوت اراده تحليل كرد و فرمود آن كه بازويش قويتر است مردتر است اما مردي فقط به زور بازو نيست. زور بازو يكي از نشانه هاي كوچك آن است. اساس مردي در قوت اراده روحي است. ملاي رومي گويد:
وقت خشم و وقت شهوت مرد كو
طالب مردي چنينم كو به كو(1)
1- شهيد مرتضي مطهري(ره)، آزادي معنوي، ص236
sorna
11-08-2011, 09:36 PM
پيامبر اکرم صلياللهعليهوآلهوسلم به قدري به اصحاب خود علاقه داشتند که اگر سه روز يکي از آنها را نمي ديدند، از حال وي جويا مي شدند، اگر در مسافرت بود، در حقش دعا مي کردند و اگر در خانه اش بود، به ديدارش مي رفتند و اگر اطلاع مي دادند که مريض است، به عيادتش تشريف مي بردند.
sorna
11-08-2011, 09:36 PM
خداوند فرمود: بنده من با هيچ وسيلهاي دوست داشتنيتر از (انجام) واجباب، محبوب من نميشود. او با مستحبات وسيله جلب محبت مرا فراهم ميآورد، چندان که محبوب من ميشود و چون دوستش بدارم گوش شنواي او ميشوم و چشم بيناي او و زبان گوياي او و دست نيرومند او و پاي رهيوي او. هر گاه مرا بخواند، پاسخش دهم و هرگاه از من (چيزي) بخواهد عطايش کنم.
sorna
11-08-2011, 09:36 PM
بي غيرتي و مردن
هنگامي كه به علي(ع) گزارش دادند كه سپاهيان معاويه به شهر انبار هجوم بردند و حسان بن حسان فرماندار را كشتند، فرمود:
«آگاه باشيد برادر غامد (سفيان بن عوف) به امر معاويه باسواران به شهر انبار ( كه در سمت شرقي فرات عراق قرار دارد) وارد گريده و حسان بن حسان (فرماندار) را كشت و سربازان شما را از آن حدود دور گردانيد. به من خبر رسيده كه يكي از لشكريان ايشان بر يك زن مسلمان و يك زن ذمي (اهل كتاب) وارد شد و خلخال و دست بند و گردن بند و گوشواره هاي آنان را كند و آن زن نمي توانست از او ممانعت كند، مگر به گريه و زاري صدا بلند كردند تا از خويشان خود كمك بگيرند.
دشمنان با غنيمت بسيار از شهر انبار بازگشتند، در صورتي كه به يك نفر از آنها، زخمي نرسيد و خوني از آنها بر زمين نريخت.
اگر مرد مسلماني از شنيدن اين واقعه از حزن و اندوه بميرد، ملامت ندارد... اي نامردهايي كه آثار مردانگي در شما نيست! و اي كساني كه عقل شما مانند عقل بچه ها و زن هاي تازه به **** رفته است! اي كاش من شما را نمي ديدم و نمي شناختم.(1)
1- نهج البلاغه فيض، خطبه 27، ص 97
sorna
11-08-2011, 09:36 PM
در چشم امام رضا عليه السلام همه افراد، از نظر انساني مقام و ارزش داشتند و به آنان حرمت ميگذاشت و برابري انسانها را در حقوق ملاحظه ميکرد، از تحقير انسانها و پست شمردن آنان و توهين و استهزا، سخت جلوگيري ميکرد و شکل و شمايل و رنگ و ثروت و ... ملاک نبود، بلکه «انسان» در نظر او محترم و عزيز بود. حتي غلامان و سياهان هم مورد عنايت و توجه او بودند و با آنان هم به عنوان يک انسان رفتار ميکرد.
sorna
11-08-2011, 09:37 PM
عیادت از بیمار يكى از اصحاب امام رضا عليه السلام مريض شده و در بستر بيمارى افتاده بود، روزى حضرت از او عيادت نمود و ضمن ديدار، به او فرمود: در چه حالتى هستى ؟
عرض كردم : مرگ را بسيار سخت و دردناك مى بينم .
حضرت رضا عليه السلام فرمود: اين ناراحتى كه احساس مى كنى ، اندكى از حالات و علائم مرگ مى باشد كه اكنون بر تو عارض شده است ، پس اگر تمام حالات و سكرات مرگ بر تو عارض شود، چه خواهى كرد؟!
و بعد از آن ، در ادامه فرمايش خود افزود: مردم دو دسته اند: عدّه اى مرگ برايشان وسيله آسايش و استراحت است .
و عدّه اى ديگر آن قدر مرگ برايشان سخت و طاقت فرسا است ، كه پس از آن احساس راحتى مى كنند.
حال چنانچه بخواهى كه مرگ برايت نيك و لذّت بخش باشد، ايمان و اعتقادات خود را نسبت به خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد صلى الله عليه و آله و نيز ولايت ما اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را تجديد كن و شهادتين را بر زبان و قلب خود جارى گردان .
امام جواد عليه السلام فرمود: بعد از آن كه ، آن شخص طبق دستور پدرم شهادتين را گفت ، اظهار داشت :
يابن رسول اللّه ! ملائكه رحمت الهى با تحيّات و هدايا وارد شدند و بر شما سلام مى دهند.
امام رضا عليه السلام فرمود: چه خوب شد كه ملائكه رحمت الهى را مشاهده مى كنى ، از آن ها سؤ ال كن : براى چه آمده اند؟
مريض گفت : آن ها مى گويند چنانچه همه ملائكه با اذن خداوند سبحان ، نزد شما حاضر شوند، بدون اجازه حركتى نمى كنند.
پس از آن ، با كمال راحتى و آرامش خاطر. چشم هاى خود را بر هم نهاد و گفت : ((السّلام عليك ياابن رسول اللّه !)) پيغمبر اسلام ، اميرالمؤ منين و ديگر امامان (سلام اللّه عليهم ) آمدند، و در همين لحظه ، جان به جان آفرين تسليم كرد
sorna
11-08-2011, 09:37 PM
امام رضا علیه السلام در زمان حكومت ماءمون - خليفه عبّاسى - در يكى از سال ها خشك سالى شد و زراعت هاى مردم در كم آبى سختى قرار گرفت ، ماءمون در يكى از روزهاى جمعه به حضرت علىّ بن موسى الرّضاعليهما السلام پيشنهاد داد تا آن حضرت جهت بارش باران و رفاه مردم چاره اى بينديشد.
امام عليه السلام فرمود: بايستى مردم سه روز - شنبه ، يك شنبه ، دوشنبه - را روزه بگيرند و در سوّمين روز جهت دعا و نيايش به درگاه پروردگار متعال عازم بيابان گردند.
پس چون روز سوّم فرا رسيد، حضرت به همراه جمعيّتى انبوه به صحراء رفتند و سپس امام عليه السلام بر بالاى بلندى رفت و پس از حمد و ثناى الهى اظهار داشت :
پروردگارا، تو حقّ ما اهل بيت را عظيم و گرامى داشته اى ، اينك مردم به تبعيّت از فرمانت به تو روى آورده و متوسّل شده اند؛ و به اميد رحمت و فضل تو به اينجا آمده اند و آرزوى بخشش و احسان تو را دارند.
خداوندا! بر آن ها باران رحمت و بركت خود را فرود فرست تا سيراب و بهره مند گردند.
در همين لحظه ، ناگهان باد، شروع به وزيدن گرفت و ابرى ظاهر گشت و صداى رعد و برق عجيبى در فضا پيچيد و مردم حالتى شادمانه به خود گرفتند.
حضرت جمعيّت را مخاطب قرار داد و فرمود: آرام باشيد، اين ابر براى شما نيامده است ، ماءموريت او جاى ديگرى است .
و پس از آن ، ابر ديگرى نمايان شد و اين بار نيز مردم شادمان شدند، همچنين امام عليه السلام فرمود: آرام باشيد، اين ابر ماءموريّتش براى جمعيّت و سرزمينى ديگر است .
و به همين منوال تا دَه مرتبه ابر آمد و حضرت چنين مى فرمود.
تا آن كه در يازدهمين مرحله ، امام عليه السلام اظهار نمود: اين ابر براى شما آمده است ، اكنون شكرگزار خداوند متعال باشيد و برخيزيد به خانه هايتان بازگرديد، كه تا به منازل خود وارد نشويد، باران نخواهد باريد.
امام جواد عليه السلام در ادامه روايت فرمود: تا زمانى كه مردم به خانه هايشان نرفتند، ابر از باريدن خوددارى كرد؛ امّا به محض آن كه مردم داخل خانه هاى خود شدند، باران به قدرى باريد كه تمام رودها و نهرها پر از آب شد و مردم مى گفتند: اين از بركت وجود مقدّس فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله است .
بعد از آن ، امام رضا عليه السلام در جمع مردم حضور يافت و ضمن سخنرانى مهمّى فرمود:
اى مردم ! احكام و حدود الهى را رعايت كنيد؛ و هميشه در تمام حالات ، شكرگذار نعمت ها و رحمت هاى خداوند باشيد، معصيت و گناه مرتكب نشويد، اعتقادات و ايمان خود را نسبت به خداوند و رسول و ائمّه اطهار عليهم السلام تقويت نمائيد.
و نسبت به حقوقى كه بر عهده يكديگر داريد بى توجّه نباشيد و آن ها را رعايت كنيد، نسبت به يكديگر دلسوز و يارى ، مهربان باشيد؛ و بدانيد كه دنيا وسيله اى است براى عبور به جهانى ديگر، كه اءبدى و جاويد مى باشد.
سپس امام جواد عليه السلام افزود: بعد از اين جريان ، عدّه اى از سخن چينان دنياپرست و چاپلوس نزد ماءمون رفتند و گفتند: اين شخص - بعنى امام رضا عليه السلام - با اين سحر و جادويش همه را شيفته خود گردانيده است و مردم را بر عليه خليفه و دستگاهِ حكومت تحريك مى كند.
لذا ماءمون شخصى را فرستاد تا حضرت رضا عليه السلام را نزد وى آورد؛ و چون حضرت وارد مجلس ماءمون شد، يكى از وزراى حكومت به امام خطاب كرد و گفت : تو با آمدن باران ، ادّعاهائى كرده اى ؛ چنانچه در كار خود صادق و مطمئنّ هستى ، دستو بده تا اين دو شيرى كه بر پرده خليفه نقاشى شده اند، زنده شوند.
امام رضا عليه السلام بانگ برآورد: اى دو شير درّنده ! اين شخص فاجر را نابود كنيد، كه اءثرى از او باقى نماند.
ناگهان آن دو عكس به شكل دو شير حقيقى در آمدند و آن وزير سخن چين دروغ گو را دريده و بدون آن كه قطره خونى از او بريزد، او را بلعيدند.
و آن گاه اظهار داشتند: ياابن رسول اللّه ! اجازه مى فرمائى تا ماءمون را نيز به دوستش ملحق گردانيم ؟
ماءمون با شنيدن اين سخن بيهوش شد و روى زمين افتاد و چون او را به هوش آوردند، دو مرتبه آن دو شير گفتند: اجازه بفرما تا او را نيز نابود كنيم ؟
حضرت فرمود: خير، مقدّرات الهى بايد انجام پذيرد و سپس به آن دو شير دستور داد تا به جاى خود بازگردند و آن ها نيز به حالت اوّليه خويش بازگشتند.
و ماءمون به امام رضا عليه السلام گفت : الحمدللّه ، كه مرا از شرّ اين شخص - حميد بن مهران - نجات بخشيدى .
sorna
11-08-2011, 09:37 PM
روزى يكى از منافقين به حضرت ابوالحسن ، امام رضا عليه السلام عرضه داشت : بعضى از شيعيان و دوستان شما خمر (شراب مست كننده ) مى نوشند؟!
امام عليه السلام فرمود: سپاس خداوند حكيم را، كه آن ها در هر حالتى كه باشند، هدايت شده ؛ و در اعتقادات صحيح خود ثابت و مستقيم مى باشند.
سپس يكى ديگر از همان منافقين كه در مجلس حضور داشت ، به امام عليه السلام گفت : بعضى از شيعيان و دوستان شما نبيذ مى نوشند؟!
حضرت فرمود: بعضى از اصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله نيز چنين بودند.
منافق گفت : منظورم از نبيذ، آب عسل نيست ؛ بلكه منظورم شراب مست كننده است .
ناگاه حضرت با شنيدن اين سخن ، عرق بر چهره مبارك حضرت ظاهر شد و فرمود: خداوند كريم تر از آن است كه در قلب بنده مؤ من علاقه به خمر و محبّت ما اهل بيت رسالت را كنار هم قرار دهد و هرگز چنين نخواهد بود.
سپس حضرت لحظه اى سكوت نمود؛ و آن گاه اظهار داشت :
اگر كسى چنين كند؛ و نسبت به آن علاقه نداشته باشد و از كرده خويش پشيمان گردد، در روز قيامت مواجه خواهد شد با پروردگارى مهربان و دلسوز، با پيغمبرى عطوف و دل رحم ، با امام و رهبرى كه كنار حوض كوثر مى باشد؛ و ديگر بزرگانى كه براى شفاعت و نجات او آمده اند.
وليكن تو و امثال تو در عذاب دردناك و سوزانِ برهوت گرفتار خواهيد بود.
sorna
11-08-2011, 09:37 PM
دنیا- زندگی پس از مرگ امام حسن مجتبى عليه السلام دوستى شوخ طبع داشت كه مرتّب به ملاقات و ديدار آن حضرت مى آمد و نيز در جلسات شركت مى كرد، تا آن كه مدّتى گذشت ؛ و هيچ خبرى از اين شخص نشد.
حضرت از اين جريان متعّجب شد و از اطرافيان جوياى احوال او گرديد، تا آن كه پس از گذشت چند روزى ، مجدّدا آن شخص به ملاقات امام عليه السلام آمد.
حضرت جوياى احوال او شد و به او فرمود: چند روزى است كه به اين جا نيامده اى ، در چه حالت و وضعيّتى هستى ؟ آيا مشكل و ناراحتى خاصّى برايت پيش آمده بود؟
آن شخص در پاسخ اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! در حالتى قرار گرفته ام كه آنچه را دوست دارم ، به آن دست نمى يابم ؛ و آنچه را خداوند دوست دارد انجام نمى دهم ؛ و آنچه را هم كه شيطان مى خواهد برآورده نمى كنم .
امام حسن مجتبى عليه السلام تبسّمى نمود و فرمود: يعنى چه ؟ منظورت چيست ؟ توضيح بده .
آن شخص گفت : چون خداوند متعال دوست دارد كه من بنده و مطيع و فرمان بر او باشم و معصيت او را نكنم ؛ و من چنين نيستم .
و شيطان دوست دارد كه من در همه كارهايم معصيت خدا را نمايم و نسبت به دستورات خداوند مخالفت و سرپيچى كنم و من چنين نيستم .
و همچنين من مرگ را دوست ندارم ؛ بلكه علاقه دارم هميشه سالم و زنده باشم ، كه هرگز چنين نخواهد بود.
در اين هنگام يكى از اشخاصى كه در آن مجلس حضور داشت ، گفت : ياابن رسول اللّه ! چرا ما از مرگ ترسناك هستيم و آن را دوست نداريم ؛ و گريزان هستيم ؟
امام حسن مجتبى عليه السلام فرمود: چون شما دنياى خود را تعمير و آباد كرده ايد و آخرت را تخريب و ويران ساخته ايد.
و سپس افزود: اين امر طبيعى است كه چون هيچ انسانى دوست ندارد از منزل و محلّى كه آن را آباد كرده و به ظاهر آراسته و مجهّز است ، از آن دست برداشته و چشم پوشى كند و به محلّى خراب و نامساعد برود، چون خود را در زمره مؤ منين و مقرّبين الهى نمى بيند.( (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.aviny.com%2FOc casion%2FAhlebeit%2FImamHasan%2Fshahadat%2F86%2F40 dh-hasan%2Ffootnt01.aspx%23link45)
sorna
11-08-2011, 09:37 PM
مشورت (روش امامان )
هنگامي كه معاويه از بيعت با اميرالمومنين (ع) خودداري كرد: قصد داشت كشور اسلامي را تجزيه كند. امام با فرستادن نامه هايي كوشش كرد او را از مخالفت باز دارد و قانع سازد كه تمرد نكند.
معاويه هم به هيچ وجه زير بار نمي رفت و بر جنگ كردن اشاره مي كرد.
علي (ع) مهاجر و انصار را به يك جلسه عمومي دعوت كرد و مساله جنگ با معاويه را به مشورت گذاشت و از آنها خواست تا نظر خود را بگويند. هر كدام سخنان مفصلي گفتند. بيشتر آنها معتقد بودند كه بايد جنگ كرد. عده اي مخلص هم مانند عدي بن حاتم مي گفتند با نامه بايد مشكل سياسي را حل كرد. اما دليل اينان، نتوانست اكثريت را قانع كند.
امام نظر اكثريت را پذيرفت و نامه اي به كارگزاران خود در اطراف كشور نوشت و از آنها براي رفتن به جنگ با اهل شام كمك خواست و سپس به طرف صفين حركت نمود
sorna
11-08-2011, 09:38 PM
در خدمت ولی عصر(عج) به شدت اهل كتمان بود و تمام مقامات خویش را مخفی نگه می داشت. درباره تشرفاتشان به محضر ولی عصر (ع) هر قدر اطرافیان اصرار می كردند، می فرمود: « سوال نكنید» یكی از شاگردان خاص او می گوید: « ایشان گاهی كه صلاح می دیدند، برخی از تشرفات خود را برای افرادی خاص، با قول و تعهد به بازگو نكردن، می گفتند. من از ایشان تا 6 تشرف شنیده ام.»
او همیشه در حال تشرف و حضور بود و همواره می فرمود: « تا انسان امام زمان (ع) را همیشه حاضر نبیند و دلش همواره متصل به آن حضرت نباشد، ولی خدا نمی شود.» و هنگامی كه از ایشان می پرسیدند:
« چگونه می شود به خدمت حضرت ولی عصر (ع) مشرف شد؟ می فرمود: « وقتی حضور و غیبت آن حضرت برای شما فرق نكند.»
ایشان خود را بنده امام زمان (ع) می دانست و بلكه خاك پای امام زمان (ع). وقتی اسم حضرت ولی عصر (عج) می آمد ایشان یك مرتبه رنگش تغییر می كرد و قیافه اش عوض می شد.
« ایشان غیر از اینكه زیارت عاشورا را فراوان تاكید می كردند، میفرمودند: « زیارت آل یاسین را بسیار بخوانید! توسل به حضرت كنید و بخواهید كه مشكلات دنیا و آخرت و سیر و سلوك شما را برطرف كنند، چون حضرت، ولی عصر (عج) ولی و سرپرست ما است و اختیار ما با اوست.»
یكبار از ایشان پرسیدند: چطور می توان خدمت ولی عصر (عج) رسید؟ گفتند: « وقتی حضور و غیبتشان برای شما فرق نكند.»
ایشان می فرمودند: « بیشتر آن كسانی كه خدمت حضرت میرسند، به صورت مكاشفه است و نه مشاهده. اگر پس از تشرف، دیدید آن اثر باقی است، مشاهده است. ولی اگر هیچ اثری دستتان نماند، مكاشفه است. »
همچنین فرمودند: « ظهور، نزدیك است، ولی اگر دعا بكنید، نزدیكتر می شود؛ چون دعای شما خیلی موثر است، هر چه می توانید دعا كنید 1. »
منبع:
موسسه شمس الشموس، سوخته (شرح احوال انصاری همدانی
sorna
11-08-2011, 09:38 PM
مشورت با زيردستان مشورت با زيردستان
حسن بن جهم گويد: روزي نزد امام رضا (ع) بوديم كه از پدرش امام كاظم (ع) سخن به ميان آمد. امام فرمود: با آن كه عقلي چون عقل او نبود، و عقلش برتر از همه بود، گاهي با خدمتكار سوداني خويش مشورت مي كرد.
عرض كردم: آيا شما (امام رضا«ع») هم با چنين افرادي مشورت مي كنيد؟
حضرت فرمود: آري، چه بسا خداوند تبارك و تعالي، حق و آن چيزي را كه ما مي خواهيم بر زبان او جاري مي سازد. (1)
1- وسايل الشيعه، ج 8، ص 428
sorna
11-08-2011, 09:38 PM
نفي سنتهاي غلط
مردم مشتاقانه بركناره راه ايستاده بودند و با چشماني منتظر جاده را نظاره گر بودند. سران شهر «انبار» در صف نخستين جمعيت، پاي در ركاب مركبهاي خويش داشتند، كه سياهي از دور پيدا شد و اندك اندك سواره اي به چشم آمد. مرد سواره، نزديك و نزديكتر شد. همه مي خواستند هرچه زودتر مولا علي «ع» را ببينند. امام به دروازه شهر رسيد و سران شهر كه به استقبال آمده بودند، همين كه امام (ع) به نزديك آنان رسيد، از مركبهايشان فرود آمدند و در مقابل امام به خاك افتادند.
امير مومنان علي (ع) نگاهش را به آنان دوخت و پرسيد:
اين چه كاري بود كه كرديد؟ پاسخ دادند: اين سنت و رسمي است كه ما به وسيله آن به سرورانمان احترام مي گذاريم.
امام علي (ع) سري تكان دادند و فرمودند:به خدا سوگند، چنين كاري شما را هيچ سودي نمي رساند. پس بيهوده خويش را به زحمت مي افكنيد و بدبختي آخرت را براي خويش مي خريد. و چه زيانبار است تحمل زحمتي كه در پي آن عذابي باشد»(1)
1- بحار الانوار، ج 41، ص 55
sorna
11-08-2011, 09:38 PM
مردي از امام حسين(ع) سؤال كرد: معرفت خدا چيست؟ آن حضرت فرمود: معرفت خدا اين است كه اهل هر زماني، امامي را كه بايد از او فرمان برند بشناسند. (زيرا اين امام معصوم است كه مظهر اسما و صفات جمال و جلال حق سبحان است)». (1)
1-موسوعه كلمات امام حسين(ع)، ص 605
sorna
11-08-2011, 09:38 PM
كلام عاقلانه و حكيمانه
دنيايي كه ما در آن زندگي مي كنيم مي گذرد و هيچ كس دراين جهان نمي ماند، و همه مي ميرند، حضرت اميرالمؤمنين علي(ع) توصيه مي فرمايد كه دوران كوتاه زندگي را مغتنم بشماريد، تا اينكه توشه اي جهت زندگي ابدي و اخروي فراهم كنيد، و براي كساني كه كلام خردمندانه او، يا ديگري را بشنود و آن را به كار ببندد از خداوند بخشنده طلب رحمت مي نمايد؟
خداوند كسي را بيامرزد كه كلام عاقلانه و حكيمانه بشنود و آن را به كار ببندد، و وقتي او را به صراط مستقيم فرامي خوانند نزديك بيايد و آماده شود، تا اين كه كمربند راهنما را بگيرد، (دست راهنما را بگيرد) و نجات يابد.
خداوند كسي را بيامرزد كه دستور خدا را مراعات نمايد و از گناه خود بترسد و قدم جز به صواب برندارد، و عمل صالح بكند.
خداوند كسي را بيامرزد كه در صدد به دست آوردن چيز مفيد باشد (چيزي كه براي دنياي ديگر مفيد است) و از تلاش براي به دست آوردن چيزهايي كه بايد از آنها پرهيز كرد خودداري نمايد.
خداوند كسي را بيامرزد كه هدف دنيوي را كنار بگذارد تا اين كه درعوض موفق به دريافت پاداش شود
خداوند كسي را بيامرزد كه هوس را زيرپا بگذارد و درپي آرزوهاي نامشروع نرود و مانند شتر باركش داراي شكيبايي باشد.
خداوند كسي را بيامرزد كه تقوي را توشه سفر مرگ كند، و درطريق روشن قدم بگذارد.
خداوند كسي را بيامرزد كه مهلت اين جهان را قبل از اين كه اجل به سراغش بيايد غنيمت بشمارد و از عمل نيك خود توشه سفرآخرت را فراهم نمايد.
نهج البلاغه خطبه75-سيدجلال متقي موسوي
sorna
11-08-2011, 09:39 PM
ادخال سرور
امام صادق(ع) فرمود: خداوند به حضرت داود (ع) وحي كرد: بنده اي از بندگان من به سوي من با «حسنه» مي آيد، كه از اين رو بهشت را بر او مباح نمودم. داود (ع) عرض كرد: آن «حسنه» چيست؟
خداوند به او وحي كرد: يدخل علي عبدي المؤمن سروراً ولو بتمره ، آن حسنه اين است كه بنده با ايمان را، هر چند با يك عدد خرماشادمان سازد.
داود عرض كرد: خداوندا! سزاوار است كسي كه تو را شناخت اميدش را از تو قطع نكند. (1)
1- كافي، ج 2، باب ادخال السرور علي المؤمنين، ح 5
sorna
11-08-2011, 09:39 PM
شهادت مبلغان رزمنده
آغاز سال چهارم هجرت بود. پيامبر (ص) چهل نفر از رجال علمي و تبليغي مسلمان را براي ارشاد مردم منطقه «نجد» با سرپرستي «منذر» به آن منطقه رهسپار نمود، پيامبر (ص) نامه اي نوشت كه مضمون آن، دعوت «عامربن طفيل» يكي از سران نجد به آيين اسلام بود و آن نامه را به يكي از مسلمانان داد تا به او برساند. از يكسو نامه به دست «عامر» رسيد و از سوي ديگر خبر سپاه تبليغي اسلام (مركب از چهل نفر) به منطقه نجد به عامر گزارش شد.
عامر كه طاغوتچه اي مغرور بود، نه تنها نامه رسول خدا (ص) را نخواند، بلكه نامه رسان را كشت، و از عشاير و قبايل اطراف خواست تا «سپاه تبليغ» را در محاصره خود در آورند.
سپاه تبليغي اسلام، نه تنها از مبلغان زبردست بودند، بلكه افرادي شجاع و رزمنده نيز بودند، آنان تسليم شدن را براي خود ننگ مي دانستند، و لذا دست به قبضه شمشير برده و با محاصره كنندگان جنگيدند و تا سر حد شهادت از خود دفاع نمودند، همه آنان در اين درگيري به شهادت رسيدند، جز «كعب بن زيد» كه با بدن مجروح، خود را به مدينه رساند و جريان را اطلاع داد، اين فاجعه جانسوز به «فاجعه بئرمعونه» معروف است، زيرا منزلگاه سپاه مبلغين اسلام در منطقه نجد، كنار «چاه معونه» بود! (1)1- الفصول المهمه
sorna
11-08-2011, 09:39 PM
تاكيد بر مشتركات
هيئت اعزامي دانشمندان مسيحي با گذر از سرزمين نجران، به مدينه نزديك مي شدند. آنان براي مناظره و پيروزي بر يهوديان و مسلمانان، همه چيز را پيش بيني كرده و با هم قرار گذاشتند كه ابتدا يهوديان و سپس مسلمانان را محكوم كنند و با پيروزي و سربلندي به سرزمين نجران بازگردند. آنان پيشاپيش، علامت صليب را در ميدان بزرگ شهر نجران در ميان هياهو و موج جمعيت برافراشته مي ديدند. يهود نيز خود را در مناظره، پيروز مي ديد و با طراحي پرسش هاي پيچيده، به پندار خود، راه هر گونه پاسخ را بر مسيحيان و مسلمانان مي بست. هر چند يهوديان از شهر مكه بودند اما پس از مسيحيان به جلسه رسيدند با حضور مسلمانان، جلسه رسميت گرفت و گفت وگو آغاز شد. هنوز دقايقي از جلسه نگذشته بود كه «رافع بن حرمله» رئيس يهوديان، تاب نياورد و با پرخاش به مسيحيان گفت: شما كافريد و اصل و اساسي نداريد. شما به بهانه عيسي، به خدا دروغ بسته ايد. نبوت عيسي نيز دروغ و كتاب او جعلي است و واقعيت ندارد. گروه مسيحي كه اين لحظه را پيش بيني نمي كرد، از جا برخاستند و با ناسزاگويي به سوي او حمله بردند. با هياهوي دو طرف، جلسه به تشنج گراييد. آن گاه آيه 113 سوره بقره نازل شد و هر دو گروه را سرزنش كرد:
«يهوديان گفتند: مسيحيان هيچ موقعيتي ندارند (و كافر هستند) و مسيحيان نيز گفتند: يهوديان هيچ موقعيتي ندارند (و بر باطلند) در حالي كه هر دو دسته، كتاب آسماني را مي خوانند (و بايد بي تعصب باشند) افراد نادان (هم چون مشركان) نيز سخني همانند سخن آنان داشتند. خداوند در روز قيامت، درباره اختلاف آنان داوري خواهد كرد.(113)(1)»
مرتضي بذرافشان
1- تفسير نمونه، ج1، ص 405
sorna
11-08-2011, 09:50 PM
شاخص هاي طلب روزي
امام حسين(ع) به شخصي خطاب فرمود: «فلاني، در راه به دست آوردن روزي ستيزه گرانه تلاش مكن و برقدر، همچون واگذاركننده بي اختيار، تكيه ننما، زيرا در جستجوي روزي برآمدن، از سنت است و خلاصه جويي (و قانعانه در پي آن بودن) از عفت. عفت (و درست كرداري) مانع روزي نيست و حرص (و آزمندي) زيادي روزي نمي آورد، همانا رزق (بندگان، ميان آنان) تقسيم شده است و اجل (و رسيدن به خط پاياني اين زندگي) حتمي است و به كارگيرنده حرص، جوينده گناه است»(1)
1-موسوعه كلمات امام حسين(ع)، ص835
sorna
11-08-2011, 09:51 PM
پذيرش تدريجي اسلام و ايمان
در سالهاي آخر هجرت پيامبر اعظم (ص) كه اسلام روز به روز رونق مي يافت يك هيئت به نمايندگي از مردم طايف به مدينه نزد پيامبر (ص) آمدند و به عرض رساندند كه مردم طايف حاضرند مسلمان شوند، مشروط بر اينكه آنها را آزاد بگذاري مثل گذشته در فحشا و ربا و شراب خواري آزاد باشند.
پيامبر اعظم (ص) درخواست آنها را نپذيرفت و فرمود: در اسلام، فحشا و ربا و شراب حرام است.
نمايندگان به طايف برگشتند و جريان را به مردم گفتند. اين بار مردم پيشنهاد ديگري كردند و آن اينكه پيامبر (ص) آنها را از جهاد، روزه و نماز معاف دارد.
نمايندگان به مدينه آمدند و پيشنهاد مردم طايف را به پيامبر (ص) عرض كردند. پيامبر (ص) پيشنهاد آنها را پذيرفت. مسلمانان در اين هنگام از پيامبر اعظم (ص) پرسيدند: مگر جهاد و روزه و نماز از واجبات نيست؟!
حضرت فرمود: چرا. گفتند: پس براي چه مردم طايف را از اين امور معاف داشتي؟
حضرت در پاسخ فرمود: پس از آنكه مردم مسلمان شدند، خود به خود به حقانيت و ارزش واجبات اسلامي پي مي برند و به آن عمل مي كنند.
همانطور كه پيامبر اعظم (ص) فرمود: پس از آنكه اهل طايف مسلمان شدند، كم كم به واجبات علاقمند شدند و به آن عمل كردند.(1)
1- داستانها و پندها، ج 5 ص 100
sorna
11-08-2011, 09:51 PM
خانه ساده در كوفه
پـس از جـنـگ جـمـل بـا مـشورت هاى فراوان تصویب شد كه حضرت امیرالمؤ منین على علیه السّلام در شهر كوفه مستقر شود،بـزرگـان كـوفـه قـصـر سـفـیـدى در نظر گرفتند كه امام على علیه السّلام را در آنجا سكونت دهند تا به امور حكومتى بپردازد، وقتى حضرت امیرالمؤ منین على علیه السّلام متوجّه این حركت كوفیان شد، فرمود" :مـن حـاضـرنـیـسـتـم تـا دیـوار خـانـه ام از دیـوار مـنـازل بیچارگان بالاتر و خانه ام از خانه مستمندان بهتر باشد" (1)
بـنـابـراین درخانه هاى معمولى كوفه سكونت گزید وبه كشور پهناور اسلامى آن روز كه امروزه حدود پنجاه كشور اسلامى است فرمانروائى مى كرد.
sorna
11-08-2011, 09:51 PM
روش علی علیه السلام برخورد قاطعانه با خیانت كارگزاران
اعتراض به خانه گران قیمت یك فرماندار
امـام عـلى عـلیه السّلام تاشنید كه شریح قاضى (یكى از كارگزاران امام ) خانه گران قـیـمـتـى خرید با او برخورد كرد و نامه تندى به او نوشت و او را از زندگى اشرافى پرهیز داد.
بـه مـن خبر دادند كه خانه اى به هشتاد دینار خریده اى، و سندى براى آن نوشته اى، و گواهانى آن را امضا كرده اند.
شـریـح گـفـت : آرى اى امیرمؤ منان، (2) امام علیه السّلام نگاه خشم آلودى به او كرد و فرمود:"اى شـریـح ! بـه زودى كـسـى بـه سـراغت مى آید كه به نوشته ات نگاه نمى كند، و از گواهانت نمى پرسد، تا تو را از آن خانه بیرون كرده و تنها به قبر بسپارد.
اى شـریـح ! انـدیـشـه كـن كـه آن خـانـه را بـا مـال دیـگـران یـا بـا پول حرام نخریده باشى ، كه آنگاه خانه دنیا و آخرت را از دست داده اى .اما اگر هنگام خرید خانه، نزد من آمده بودى، براى تو سندى مى نوشتم كه دیگر براى خرید آن به درهمى یا بیشتر، رغبت نمى كردى و آن سند را چنین مى نوشتم :
این خانه اى است كه بنده اى خوار شده، و مرده اى آماده كوچ كردن، آن را خریده، خانه اى از سـراى غرور، كه در محلّه نابودشوندگان، و كوچه هلاك شدگان قرار دارد، این خانه به چهار جهت منتهى مى گردد.
یـك سـوى آن بـه آفـت هـا و بلاها، سوى دوّم آن به مصیبت ها، و سوى سوم به هوا و هوس هـاى سـسـت كـنـنـده، و سوى چهارم آن به شیطان گمراه كننده ختم مى شود، و درِ خانه به روى شیطان گشوده است .
ایـن خـانـه را فـریب خورده آزمند، از كسى كه خود به زودى از جهان رخت برمى بندد، به مبلغى كه او را از عزّت و قناعت خارج و به خوارى و دنیاپرستى كشانده، خریدارى نموده است.
هـرگـونـه نـقـصى در این معامله باشد، بر عهده پروردگارى است كه اجساد پادشاهان را پوسانده، و جان جبّاران را گرفته، و سلطنت فرعون ها چون كسرى ) و (قیصر) و (تُبّع ) و (حمیر را نابود كرده است . و آنـان كه مال فراوان گرد آوردند، و بر آن افزودند، و آنان كه قصرها ساختند، و محكم كارى كردند، طلا كارى نمودند، و زینت دادند، فراوان اندوختند، و نگهدارى كردند، و به گـمـان خـود بـراى فرزندان خود گذاشتند، امّا همگى آنان به پاى حساب رسى الهى، و جـایـگـاه پـاداش و كـیـفر رانده مى شوند، آنگاه كه فرمان داورى و قضاوت نهایى صادر شود، پس تبهكاران زیان خواهند دید (3)بـه ایـن واقـعیّت ها عقل گواهى مى دهد هرگاه كه از اسارت هواى نفس نجات یافته، و از دنیاپرستى به سلامت بگذرد. (4)
2- شـریـح بـن حـارث را عـمـر مـنـصـب قـضـاوت داد و حـدود 60 سـال در مـقـام خـود بـاقـى مـانـد امـّا سه سال در دوران عبداللّه بن زبیر از قضاوت كناره گرفت و در زمان حجّاج استعفا داد، در دوران حكومت امام علیه السّلام خلافى مرتكب شد كه او را به روستایى در اطراف مدینه تبعید كرد و دوباره به كوفه بازگرداند.
sorna
11-08-2011, 09:51 PM
اعتراض به خانه مجلّل یكى از دوستان
امام على علیه السّلام یكى از یاران خود علاء بن زیاد را كه خانه مجلّلى در بصره داشت، نصیحت كرد و فرمود:
تو در قیامت به چنین خانه اى نیازمندترى .
با این خانه وسیع در دنیا چه مى كنى ؟ در حالى كه در آخرت به آن نیازمندترى .
آرى اگر بخواهى مى توانى با همین خانه به آخرت برسى ! در این خانه وسیع مهمانان را پذیرایى كنى، به خویشاوندان با نیكوكارى بپیوندى، و حقوقى كه بر گردن تو اسـت بـه صـاحـبـان حـق بـرسـانـى، پس آنگاه تو با همین خانه وسیع به آخرت نیز مى توانى پرداخت . (5)
5- طـبـقـات ابـن سـعد، ج 8 ، ص 14 ـ و ـ الاصابة، ج 8، ص 158 ـ و ـ اخبار الموفقیّات، ص 376
__________________
اى اهل ايمان، شما (ايمان) خود را محكم نگاه داريد، كه اگر همه عالم گمراه شوند و شما به راه هدايت باشيد زيانى از آنها به شما نرسد. بازگشت همه شما به سوى خداست و همه شما را به آنچه كرديد آگاه مىسازد. 105المائدهhttp://www.sat4u.org/Yahoo_smilies/53.gif
sorna
11-08-2011, 09:51 PM
امام على علیه السّلام و اجاره نشینى
امـام عـلى عـلیـه السـّلام وقـتـى كـه مى خواست ازدواج كند، خانه مسكونى نداشت امّا نداشتن خانه مسكونى مانع از تشكیل زندگى نبود.
قـبـل از ازدواج بـا فـاطـمـه زهـرا سـلام الله عـلیـهـا اطـاقـى از مـنـزل حـارثـة بن نعمان اجاره كرد و عروسى حضرت امیرالمؤمنین على علیه السّلام در آن صـورت گـرفـت، تـا آنـكـه بـعـدهـا در كـنـار خـانـه رسول خدا صلى الله علیه و آله خانه اى براى خود ساخت .(6)
- انوار نعمانیّه، ص 18 ـ و ـ بحارالانوار، ج 9
منبع:
دشتی، محمد، الگوی رفتاری امام علی (ع) در نهج البلاغه
sorna
11-08-2011, 09:52 PM
شاخص هاي محاسبه نفس
روزي علي (ع) نقل كرد كه پيامبر (ص) فرمود:«زيرك ترين و هشيارترين انسانها كسي است كه خود را به حساب بكشد و براي بعد از مرگ خود كار بكند.»
مردي پرسيد،«اي امير مومنان! چگونه نفس خود را به حساب بكشد؟» امام فرمود:«وقتي كه صبح كرد و پس شب آن روز فرا رسيد به خويشتن بازگردد و خطاب به خود بگويد:«اي نفس! امروز روزي بود كه بر تو گذشت، و هرگز ديگر بازنمي گردد، و خداوند ازتو سوال مي كند كه اين روز را در چه راهي به پايان رساندي، چه كاري در آن كردي، آيا خدا را به ياد آوردي و او را ستودي؟ آيا نيازهاي مومنان را برآوردي؟ آيا رفع اندوه از مومني نمودي؟ آيا در غياب مومن نزد اهل، و فرزندانش آبروي او را حفظ كردي؟ و پس از مرگ او، آيا آبرويش را در ميان بازماندگانش نگه داشتي؟ آيا از غيبت و بدگويي پشت سر مومن خودداري نمودي؟ آيا مسلمان را ياري كردي؟ تو در اين روز چه كردي؟
اگر در پاسخ گفت: كارهاي نيك انجام دادم، خدا را حمد و سپاس كن و تكبير بگو به خاطر توفيقي كه نصيب تو شده است، و اگر گفت امروز گناه كردم يا كوتاهي نمودم از درگاه خداوند استغفار و طلب آمرزش كن و تصميم بگير كه ديگر تكرار گناه نكني. (1)
1- وسايل الشيعه، ج 11، ص 379
sorna
11-08-2011, 09:52 PM
جايگاه اهل بيت و محبين
رسول اعظم (ص) همراه جمعي از مسلمانان به مسافرت رفتند. همه سوار بر مركب ها حركت مي كردند. ناگاه ديدند پيامبر اعظم (ص) از مركب پياده شده و پنج سجده پشت سر هم انجام دادند، سپس سوار بر مركب شده و به پيمودن راه ادامه دادند.
يكي از حاضران عرض كرد: اي رسول خدا(ص) امروز چيزي (پنج سجده) از شما ديديم كه، قبلا هرگز چنين چيزي را از شما نديده بوديم، رازش چه بود؟ پيامبر اعظم (ص) فرمود: هنگام حركت جبرييل نزد من آمد و مرا بشارت داد كه علي (ع) در بهشت است، پياده شدم و سجده شكر به جاي آوردم. هنگامي كه سر از سجده برداشتم، جبرييل به من گفت: فاطمه هم در بهشت با شما است، باز هم سجده شكر به جا آوردم.
بعد از سجده جبرييل به من گفت: حسن و حسين (عليهماالسلام) دو آقاي جوانان اهل بهشت هستند. سجده شكر ديگري به جاي آوردم.
بعد از سجده، جبرييل گفت: هركس اين چهار نفر را دوست بدارد، در بهشت مي باشد، باز هم سجده شكري انجام دادم.
بعد از سجده جبرييل گفت: كساني كه دوستان آنها را دوست بدارند، آنها هم در بهشت هستند. اين بار نيز سجده شكري انجام دادم. (و علت پنج سجده شكر اين موارد بود)
1- مجالس المفيد، ص 20
sorna
11-08-2011, 09:53 PM
گرهگشایی گرهگشایی
گشودن گره از کار گرفتاران از برترین لذتهای معنوی است. نشاندن نشاط و شادی در دل انسانها و زدودن رنج و مشقت از چهره دردمندان، بسیار سرور آفرین است. عارفان بر این باورند که راه انس با خدا، احسان به خلق است. اگر کسی بخواهد حال دعا داشته باشد و از ذکر و مناجات با خدا لذت ببرد، باید برای خدا، در خدمت خلق خدا باشد.
شیخ رجبعلی خیاط از عارفان معاصر سفارش میکند: «اگر میخواهی به حقیقت توحید راه پیدا کنی، به خلق خدا احسان کن.» همچنین در سخنی دیگر میگوید: «آنچه پس از انجام فرایض، حال بندگی خدا را در انسان ایجاد میکند، نیکی به مردم است».
sorna
11-08-2011, 09:53 PM
[شوخی مرد عرب در یكی از حالات سخت]
روزی حضرت بسیار اندوهگین و در این هنگام مردی به دیدار ایشان آمده بود.
مرد عرب خواست چیزی بپرسد، اصحاب گفتند: نپرس; چهره پیامبر چنان گرفته است كه ما جرات پرسیدن نداریم.
و گفت: مرا به حال خود واگذارید، سوگند به خدایی كه او را به پیامبری برانگیخت، هرگز رهایش نمیكنم تا خنده برلبانش ظاهرشود. آنگاه به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)گفت : ای رسول خدا، شنیدهایم دجال با نان و غذا نزد مردم گرسنه میآید. پدر و مادرم به فدایت، آیا باید از غذا خودداری كرده، نخورم تا از لاغری بمیرم یا بهتر است نزد دجال غذای كامل بخورم و چون سیر شدم به خدا ایمان آورم.
پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آن قدر خندید كه دندانهای مباركش نمایان شد. سپسفرمود: خیر، خداوند تو را به وسیله آنچه دیگر مومنان را بینیاز میكند، بینیاز میسازد.
sorna
11-08-2011, 09:54 PM
شوخی صهیب با پیامبر
روزی حضرت به صهیب بن سنان فرمود: با آنكه از چشم درد رنج میبری، خرما میخوری؟
صهیب گفت: این چشم من درد میكند اما من خرما را با طرف دیگر میخورم.
sorna
11-08-2011, 09:54 PM
سلام
شخص عربي وارد مسجد شد و در آغاز به حضرت علي عليه السلام سلام كرد بعد از آن به پيامبر صلّي اللّه عليه و آله سلام نمود حاضران در مسجد به او گفتند: چرا اول به پيامبر سلام نكردي؟ در پاسخ گفت: من از پيامبر شنيدم كه فرمود: انا مدينة العلم و علي بابها بدين جهت به فرمايش پيامبر عمل نمودم.
سفينة البحار/1/4
sorna
11-08-2011, 09:54 PM
روزی حضرت امام جعفر صادق علیه السلام جامه زبر کارگری بر تن و بیل در دست داشت و در بوستان خویش سرگرم کار کردن و بیل زدن بود، چنان فعالیت کرده بود که سراپایش را عرق گرفته بود. در همین حال بود که اتفاقا مردی به نام ابوعمرو شیبانی وارد شد و امام را در آن رنج و تعب مشاهده کرد، پیش خود گفت شاید علت این که امام شخصا بیل به دست گرفته و متصدی کار شده این است که کسی دیگر نبوده که انجام دهد و امام از روی ناچاری، خودش بیل را به دست گرفته و مشغول کار شده است، لهذا جلو آمد و عرض کرد: این بیل را به من بدهید تا من این کار را انجام دهم. امام حاضر نشد و فرمود نمیدهم. بعد برای آن که به طرف بفهماند که بیل به دست گرفتن من روی اجبار و ناچاری نبود، فرمود: "من به طور کلی دوست میدارم که مرد در راه تحصیل روزی رنج بکشد و آفتاب بخورد. "
sorna
11-08-2011, 09:54 PM
یک روز، گرمی هوای تابستان شدت گرفته بود. آفتاب بر مدینه و باغات و مزارع اطراف مدینه به شدت میتابید. در همین حال یکی از این طبقه اتفاقا به نواحی بیرون مدینه آمده بود، ناگهان چشمش افتاد به مرد درشت اندامی که معلوم بود در این وقت برای سرکشی به مزارع خود بیرون آمده و به واسطه خستگی به کمک چند نفر که از کسان خودش بودند راه میرفت. آن مرد زاهد مسلک با خود اندیشید که این مرد کیست که به خاطر مال دنیا در این هوای گرم بیرون آمده است؟ نزدیکتر شد، دید این مرد محمد بن علی بن الحسین یعنی امام باقر است. مرد زاهد مسلک به خیال خود خواست امام را مورد ملامت قرار دهد، نزدیک آمد و سلام کرد و جواب سلام گرفت. بعد گفت: آیا سزاوار است کسی مثل تو دنبال کار دنیا بیرون رود؟ اگر در همین حالت اجلت فرا رسد جواب خدا را چه میدهی؟ امام خود را به دیوار تکیه داد و فرمود: اگر در همین حال اجل من برسد خوشوقتم که در حال عبادت از دنیا رفتهام. من آدمی هستم عیالمند، زندگی و خرج دارم، اگر زحمت نکشم و کار نکنم باید دست حاجت پیش تو و امثال تو دراز کنم. زاهد همین که این بیان منطقی را شنید گفت راست گفتی، من خواستم تو را نصیحت کنم اما دانستم من در اشتباهم و تو مرا نیکو نصیحت کردی .
sorna
11-08-2011, 09:55 PM
شنیدن شوخیهای یاران با یكدیگر
گاه یاران در محضر رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) با یكدیگر مزاح میكردند و میخندیدند. پیامبر نیز تبسم میفرمود و جز در موارد خلاف شرع تذكر نمیداد.
سماك بن حرب میگوید: به جابر بن سمره گفتم: آیا با پیامبر نشست و برخاست هم میكردی؟
گفت: آری، بسیار.
برنامه پیامبر پس از نماز صبح این بود كه تا آفتاب نزده، محل نمازش را ترك نمیكرد. در این بین، یاران درباره دوران جاهلیت و برخی از كارهای جاهلانهشان سخن میگفتند و میخندیدند. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) صدای آنها را میشنید و تبسم میفرمود.
گروهی از یاران پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) از جمله سویبط مهاجری و نعیمان بدری در سفر گاه باهم مزاح میكردند. روزی سویبط به شوخی همسفرانش را گفت: غلامی فروشی دارم، میخرید؟ گفتند: آری.
سویبط گفت: ضمنا بدانید او ادعایی هم دارد و به شما خواهدگفت من آزادم. پس اگر سخنش را گوش كنید، غلامم را از دست میدهیدو ضایع خواهید كرد. پس نعیمان را غلام معرفی كرد. مسافران او را به ده قلایص خریدند و سپس نزد نعیمان آمده، طنابی برگردنشافكندند. نعیمان گفت: این مرد با شما شوخی كرده، من آزادم.
خریداران اظهار داشتند: از پیش با خبر بودیم چنین سخن خواهیگفت.
آنگاه او را كشان كشان با خود میبرند. در این لحظه، دوستان همسفرش كه از این جریان سخت میخندیدند. دنبال خریداران رفته، آزادش كردند. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) باشنیدن این ماجرا تا مدتی میخندید.
sorna
11-08-2011, 10:56 PM
توصیه و تشویق به مزاح و شوخی
پیامبر و معصومان (علیهم السلام) علاوه بر این كه خود چهره شادابی داشتند به دیگران نیز سفارش میفرمودند كه هرگز با چهرههای عبوس و گرفته رو به رو نشوید.
یونس شیبانی میگوید: به محضر امام صادق(علیهالسلام)رسیدم. آنحضرت پرسید: مزاح شما با یكدیگر چگونه است؟ جواب دادم كمتر بایكدیگر مزاح میكنیم.
حضرت فرمود: چنین نباشید; زیرا شوخی و مزاح بخشی از حسن خلقاست و شما با این شوخی برادرت را خوشحال میكنی. رسولخدا (صلیاللهعلیهوآله) همواره شوخی میكرد و میخواست مردم را شادمان كند.
شخصی ازمحضر امام موسی بن جعفر(علیهالسلام)پرسید: فدایت گردم، گاه درمیان گروهی هستم كه میگویند و میخندند، چه كنم؟ حضرت فرمود:
اشكالی ندارد به شرطی كه فحش نباشد. سپس فرمود: بیابانگردی به محضر رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) میآمد و برای آن حضرت هدیه میآورد; ولی چون قصد بازگشت داشت، میگفت: رسولالله! بهای هدیه ما را بدهید كه میخواهم برگردم. پیامبرخدا (صلیاللهعلیهوآله) از شوخی این مرد میخندید و چون غمگین میشد، میفرمود:
مرد بیابانی كجاست؟ كاش میآمد!
معصومان(علیهم السلام) وقتی میشنیدند كه شخصی صله رحم كرده، یا مومنی را خوشحال ساخته و یا گروهی از زندگی برادری باز كرده،بسیار خرسند و شادمان میشدند و پیروان خود را از این شادمانی با خبر میساختند تا مردم بدان كار روی آورند. در همین راستا،حضرت فرمود: «من سر مومنا فقد سرنی و من سرنی فقد سر الله.»
كسی كه مومنی را شاد كند مراشاد كرده و كسی كه مرا شاد كندخدا را شاد كرده است
sorna
11-08-2011, 10:56 PM
لزوم دوستى و محبت به فقرا و مستمندان
اى محمد؛ محبت خدایى، همان محبت به فقرا و همنشینى با آنان است.
پیامبر سؤال كرد: فقرا كیانند؟ فرمود: آنان كه به كم و اندك راضى و قانعند و بر گرسنگى صابر و شكیبا و برخوشى شاكرند. از گرسنگى و تشنگى شكایت نمىكنند و هرگز دروغ نمىگویند و بر خداى خویش خشم نمىگیرند و بر از دست داده ها اندوهگین و بر آنچه به دست مىآورند شادمان نمىشوند.
اى محمد؛ محبت به من، محبت به فقراست. پس همنشین و هم مجلس فقرا باش و از ثروتمندان و اغنیا و همنشینى با آنان دورى كن كه فقرا دوستان من هستند. (حدیث معراج)
sorna
11-08-2011, 10:58 PM
مزاحی پیامبرانه
پیامبر صلی الله علیه و اله وسلم پیر زنى را از قبیله اشجع دید فرمود:
پیر زن داخل بهشت نخواهد شد،
زن نشست و شروع به گریه كرد، بلال بن ریاح گفت: چرا گریه مىكنى؟! گفت: رسول خدا فرمودند: پیر زنان داخل بهشت نخواهند شد، بلال محضر آن حضرت آمد و گفت: یا رسول الله شما چنین فرمودهاید؟
فرمود: آرى، سیاهان هم به بهشت نخواهند رفت،
بلال هم با آن زن شروع به گریه كرد، عباس عمومى حضرت آن دو را دید، سبب گریهشان را پرسید، گفتند: رسول خدا (ص) چنین فرمود: عباس محضر حضرت آمد، جریان را پرسید، فرمود:
آرى حتى پیرمردان هم به بهشت نمىروند، عباس نیز مانند آن دو شروع به ناله و شیون نمود.
آنگاه حضرت آن سه نفر را بحضور طلبید، قلوبشان آرام كرد و فرمود:
خداوند پیر زنان و پیرمردان و سیاهان را در بهترین شكل و قیافه زنده مىكند، همه در حالى كه جوان و نورانىاند داخل بهشت مىشوند «و قال: ان اهل الجنة جُرْدْ مُرْدٌ مُكَحّلوُنَ»
منبع:
خاندان وحى، سید على اكبر قریشى
sorna
11-08-2011, 11:00 PM
گپ و گفتی با شیطان
اشاره:
روزی که شیطان تلفنی تماس گرفت و بی مقدمه گفت: "حاضرم رؤیای تو را تبدیل به واقعیت کنم"، به ناگاه شوکه شدم! باورم نمی شد! تنم خیس عرق شده بود! وحشت و ترس سرا پای وجودم را فرا گرفته بود! به هر زحمتی که بود خودم را جمع کردم و بالاخره قراری برای مصاحبه گذاشتم.
روز مصاحبه:
جناب شیطان با دو ساعت تاخیر حاضر شد. وقتی هم که رسید عذرخواهی کرد و گفت:
مأموریت خطیری پیش اومد که از دوستان ساخته نبود و می بایست خودم انجام می دادم.
پیش از انجام مصاحبه گفتم:
با چه تضمینی باور کنم که در جریان مصاحبه بر مبنای صداقت در گفتار سخن خواهی گفت؟
خندید و گفت: دلیلی ندارد دروغ بگویم. چون من به حربه ای مجهزم که اگر پرده از تمام اسرار من برداشته شود باز هم می توانم به خواسته های خود دست یابم.
گفتم: چه حربه ای؟
جواب داد: غفلت؛ انسانها را به خواب نوشین غفلت می برم و آن وقت نقشه هایم را عملی می کنم.
سوگند یاد می کنم که تا انتقامم را باز نستانم شما آدمیان را لحظه ای آسوده نخواهم گذاشت، پیوسته بر سر راهتان در کمین می نشینم و راهزن راهتان می شوم. اکنون ببینید چگونه راه نجات را بر شما خواهم بست.
متن مصاحبه:
عبدالله: خودتان را معرفی کنید.
شیطان: فردی هستم از طایفه جن. مسمی به اسم خاص "ابلیس" و مشهور به اسم عام "شیطان"؛ البته اسامی و اوصاف دیگری هم دارم که چندان معروف نیستند نظیر وسواس، خنّاس، عزازیل، عفریت، شیصبان، حارث، مارد، غوی، رجیم، ابو مره، ابولبین، مذموم، مرید و…(1)
عبدالله: پیشه و شغل شما چیست؟
شیطان: مشاغل فراوانی دارم؛ گاهی مسافر کشم؛ سر دو راهی حق و باطل می ایستم و مسافران را در جاده گمراهی در بست به سفر جهنم می برم. گاهی کشاورزم و بذر کینه و نفاق را در زمین دلها می افشانم. گاهی نقاشم؛ رنگ بطلان به چهره حقیقت می زنم و جامه کژی برقامت راستی می پوشانم. گاهی هم خلبانم؛ با بالهای وسوسه و القاء آنقدر بر فراز قلب آدمی چرخ می زنم تا باند مناسب برای فرود بیابم.(2)
عبدالله: دشمنی دیرینه ات با آدمی زاد از کجا سرچشمه می گیرد؟
شیطان: ماجرا از آن روزی شروع شد که صحنه آرای خلقت، دست به کار آفرینش آدم شد.(3) ملائک نه از روی اعتراض که از روی کنجکاوی گفتند: این موجود خاکی که می آفرینی بر روی زمین فسادها خواهد انگیخت و خونهای بسیارخواهد ریخت.اگر قصد تو طاعت بردن است که ما در فرمانبری مطاعیم. واگر مقصود تو تسبیح و تقدیس است که ما پیوسته در این کاریم.(4)
با ما بگوحکمت این کار در چیست؟ او در جواب فرمود:
در این کار رازهاییست سر به مهر؛ من آنچه را که در خشت خام می بینم شما در آینه هم نخواهید دید.(5)
اینچنین بود که خالق به واسطه این مخلوق نوپای دو پا به خود بالید و بر ما فخر فروخت؛ آنگاه فرمانمان داد که: "در مقابل این مخلوق خاکی به خاک سجده فرو افتید!"
تمامی فرشتگان بی درنگ برآدم سجده بردند.
این فرمان اما بر من بسیار گران آمد؛ چه آنکه من سوابقی درخشان داشتم، تنها 6000هزار سال(6)(با حساب شما البته صد و نه میلیارد و پانصد میلیون سال دنیا(7))، خالصانه خدای را در آسمانها دوشادوش فرشتگان پرستیده بودم، آنقدر مستغرق در عبادت بودم که فرشتگان گمان می کردند که من نیز چون آنها فرشته ام، من نتوانستم بار این خفت را به دوش کشم. هر چه باشد آفرینش من از آتش بود وخلقت او از خاک، برتری من بر او چون آفتاب روز، روشن بود، من کجا می توانستم بر انسانی خاکزاد سجده برم.
آری، آن روز گستاخانه در برابر خالق ایستادم و متکبرانه از این فرمان سر باز زدم.
این شد که از درگاه ربوبی اش رانده شدم. از آن زمان به بعد کینه آدم را سخت به دل گرفتم و هر روز آتش این کینه در دلم شعله ورتر می شود.
عبدالله: این عبادتهای خالصانه که گفتی چگونه ترا از این تکبرورزی بازنداشت؟
شیطان: من به زعم خود از روی خلوص خدای را می پرستیدم حال اینکه از ابتدا شائبه شرک و نفاق در خداپرستی ام راه داشت و این امتحان، شرک و نفاقم را آفتابی کرد.
عبدالله: با چه شیوه و شگردی انسانها را به دام می افکنی؟
شیطان: با روش منحصر به فرد " گام به گام". (8) من به طور معمول کارم را در چند مرحله انجام می دهم؛ نخست از طریق وسوسه های تحریک آمیزخود، افکاری پلید را بر قلب انسان القا می کنم، آنگاه آن اندیشه زشت را نیک جلوه می دهم، سپس در مرحله عمل با تزیینات گوناگون، اشتیاق فرد را برای ارتکاب گناه برمی انگیزم.
این را هم اضافه می کنم که در مقام روش اساساً با حصر گرایی مخالفم؛ بر این باورم که همیشه نمی توان با روشی واحد به صید شکار رفت. وسوسه، تزیین و حتی تسویل، شاید برای اغلب انسانها سودمند افتد، اما حریم دفاعی برخی انسانها گاهی نفوذ ناپذیر است؛ اینجاست که ناگزیرم به حربه های دیگری چون وحی، نسیان و ایجاد فراموشی متوسل شوم.(9) البته هنرمندیهای دیگری هم دارم؛ مثلا در هیئت و قالب اجسام، تمثل و تجسم می یابم و از این رهگذر، ابنای آدم را به سراشیبی سقوط در پرتگاه تباهی و عصیان، سوق، که چه عرض کنم، هل می دهم.(10)
عبدالله: بزرگترین آرزوی شیطان چیست؟
شیطان: گفتن ندارد اما اغوای تمامی آدمییان در همه ادوار و اعصار تنها آرزوییست که در سر می پرورانم.
عجبا! من فقط شما را سوی گناه خواندم؛ شما اما به سوی گناه دویدید، اگرطعم گناه در ذائقه شما شیرین افتاد دیگر چرا مرا مقصر و مسوول این تباهی و گمراهی می انگارید؟
عبدالله: کدام عمل انسانها بیش از همه تو را خشمگین می کند؟
شیطان: هر چند خوش ندارم از ابرازش اما برخی انسانها برحسب عادت، با سجده های طولانی، مدام مرا آزار می دهند و بینی مرا به خاک مذلت می مالند.
عبدالله: کدام عملشان تو را بیشتر خوشحال می کند؟
شیطان: برای من بسی مسرت بخش است اینکه آدمی پشت سر هم گناه کند و توبه را مدام به تاخیر بیاندازد.
عبدالله: عجیبترین عمل انسانها کدام است؟
شیطان: برسر سفره گناه می نشینند و از هر گناهی لقمه ای بر می گیرند، آنگاه معترضانه برمن خشم می آورند که سفره گناه را تو گستردی.
عجبا! من فقط شما را سوی گناه خواندم؛ شما اما به سوی گناه دویدید، اگر طعم گناه در ذائقه شما شیرین افتاد دیگر چرا مرا مقصر و مسوول این تباهی و گمراهی می انگارید؟!(11)
عبدالله: شاید انسانها پر بیراهه نمی روند که تو را مقصر می دانند؟
شیطان: چنین نیست. رسالت اغواگری را خداوند خود بر دوش من نهاده است؛ پست تبهکاری و اضلال از ناحیه خداوند به من اعطا شده است. او خود فرموده که هر که را از فرزندان آدم می توانم بلغزانم؛ با سواره نظام و پیاده نظام بر آنها بتازم؛ در ثروت و فرزند شریکشان گردم والبته من جز فریب و دروغ نویدشان نخواهم داد.(12)
عبدالله: چه اموری زمینه های نفوذ تو را بیش از پیش فراهم می کنند؟
شیطان: زمینه های نفوذ من البته بی شمارند اما نقطه ضعفها، حساسیت ها، حقارت ها، حسادت ها، رقابت ها، محرومیت ها، عقده ها، شهرت طلبی ها، شهوترانی ها، افزون خواهی ها و... مناسبترین زمینه هایی(بخوانید زمین هایی) هستند که درخت دشمنی و بستر نفوذ مرا بارور می کنند.
عبدالله: اگر اجازه بفرمایید سوال را قدری خصوصی تر کنیم. شما آیا ازدواج هم کرده اید؟
شیطان: آری، من در اوان جوانی با دختری به نام"لهبا" فرزند"روحا" از طائفه جن ازدواج کردم.(13)
عبدالله: این ازدواج ثمره ای هم داشت؟
شیطان: البته که داشت. حاصل این ازدواج فرزندان بی شماری بودند که در وجود آمدند.(14)
عبدالله: سرنوشت آنها چه شد؟
شیطان: در زمانهای کهن پیش از خلقت انسانها، میان طوایفی از جن و نسناس(طایفه ای به جای انسانهای فعلی) جنگ و خونریزی بالا گرفت و خداوند فرشتگان را فرمود که به زمین هبوط کنند، آنها هر دو طائفه از جمله فرزندان مرا به هلاکت رساندند و من از آنجا که خداپرست بودم از این معرکه جان سالم به در بردم.(15) آنگاه فرشتگان مرا به آسمان بردند و من در کنار ایشان، خدای را به جد می پرستیدم تا اینکه سخن از خلقت و خلافت آدم به میان آمد و در پی نافرمانی ام از آن جمع رانده شدم.
عبدالله: آیا در میان طائفه خود هواخواه و طرفدار هم داری؟
شیطان: نه تنها در میان قبیله خود که در میان انسانها نیز.
عبدالله: متوجه منظور شما نشدم یعنی می فرمایید انسانها هم به سوی تو دست دوستی دراز می کنند؟
شیطان: تعجب کردید؟! آری! عده ای هستند که مرا ارباب و سرپرست خود می انگارند، کارگزاران وخدمتگزارانی وفادار که اهداف شوم و توطئه های پلید مرا به خوبی جامه عمل می پوشانند.(16)
برسر سفره گناه می نشینند و از هر گناهی لقمه ای بر می گیرند، آنگاه معترضانه برمن خشم می آورند که سفره گناه را تو گستردی.
عبدالله: قلمرو فعالیتهای شما تا چه اندازه می تواند باشد؟
شیطان:امور تکوینی از قلمرو نفوذ و سلطه من بیرون است؛ تنها در حوزه امور تشریعی مجال جولان دارم، یعنی اعمالی که بشر از روی اختیار و تکلیف ملزم به انجام آنهاست؛ چه می گویم؛ باید اعتراف کنم که در حوزه تشریع نیزدست من بسته است چرا که فعالیتم منحصر به اندیشه و روان(و نه جسم) آدمی است؛ آن هم در حدود دعوت واجابت؛ همین وبس.
عبدالله: حرف آخر؟
شیطان(در حالیکه چهره اش از شدت خشم برافروخته بود): سوگند یاد می کنم که تا انتقامم را باز نستانم شما آدمیان را لحظه ای آسوده نخواهم گذاشت، پیوسته بر سر راهتان در کمین می نشینم و راهزن راهتان می شوم. اکنون ببینید چگونه راه نجات را بر شما خواهم بست.(17)
تهیه و تنظیم: ابوالقاسم شکوری، کارشناس دین و اندیشه
پی نوشت ها:
1- صالحی حاجی آبادی، نعمت الله، شیطان در کمینگاه
2- در سوره اعراف آیه 201 می خوانیم: "ان الذین اتقوا اذا مسهم طائف من الشیطان تذکروا فاذا هم مبصرون" ترجمه: هنگامی که اهل تقوی دچار وسوسه های شیطان می شوند به یاد خدا می افتند و ناگهان بینا می گردند. طائف یعنی طواف کننده؛ گویا شیطان همچون طواف كنندهاى پیرامون فكر و روح انسان پیوسته گردش مىكند تا راهى براى نفوذ بیابد؛ ویاد خدا اکسیری است که ابرهای تیره و تار وسوسه ها ی شیطان را کنار می زند.
3- بقره/30
4- پیشین
5- پیشین
6- نهج البلاغه، خطبه 192، حضرت در این خطبه که به خطبه "قاصعه" مشهور است می فرمایند: شیطان 6000 سال خدا را عبادت کرد که معلوم نیست از سالهای دنیوی است یا اخروی.
7- از نظر قرآن، هر روز آخرت به اندازه پنجاه هزار سال دنیاست(معارج/3) بنابراین چنانچه سالهای عبادت شیطان اخروی باشد از حاصل ضرب این دو، عدد یاد شده به دست می آید.
8- نور/21
9- انعام/121 ونیز بنگرید : کهف/63
10- در تفسیر آیه 48 از سوره انفال برخی از مفسران قائلند به اینکه شیطان درقادر است درقالب اجسام نیز تمثل یابد؛ ر.ک: مطهری، مرتضی، آشنایی با قرآن3، صص 109-108
11- ابراهیم/22
12- اسراء/24
13- تفسیر برهان جلد 2 ذیل آیات سوره حجر در داستان خلقت آدم .
14- پیشین
15- پیشین
16- نحل/100
sorna
11-08-2011, 11:00 PM
حماسه محبت
مرد خراسانى، بعد از مدتها راهپيمايى در شهر مدينه گام مىگذارد. عطش زيارت امام صادق عليه السلام بىتابش كرده است. مىخواهد قبل از زدودن غبار راه به حضور حضرت برسد. كوچههاى شهر را يكى بعد از ديگرى پشتسر مىگذارد. در بين راه، هزاران فكر و خيال به سرش هجوم مىآورند: دو مرتبه به خراسان برگردم يا ...، شايد امام قبول نكند!
به سرعت گامهايش مىافزايد. چند دقيقه بعد به مجلس امام صادق عليه السلام وارد مىشود. حضرت را به آغوش مىكشد و سجدگاهش را بوسهباران مىكند. آنگاه در مقابلش زانو زده محو تماشايش مىگردد. هماندم از ذهنش عبور مىكند:
تمام زندگىام فدايش، چه جمال نورانى و چه سيماى درخشانى!
چشمش به غلامى مىافتد كه مودبانه، كمر به خدمت امام بسته است. با خود مىگويد:
چه سعادتى نصيبش شده، خوش به حالش، حتما سالهاست كه اين وظيفه مقدس را بر عهده دارد!
از مجلس امام بيرون مىرود. جسمش در كوچههاى شهر سرگردان است، اما فكر و ذهنش در گرو جمال امام و اسير محبت او.
لحظات قبل، در ذهنش تداعى مىشود كه: همچنان به سيماى امام زل زده است. به مفهوم جملات امام مىانديشد. به علم، فضل، جود و كرمش فكر مىكند. كرامت و شفاعت حضرت مدهوشش ساخته است. همينطور به سعادت ابدى غلام غبطه مىخورد و با خودش مىگويد: آخرتش آباد، خوش به حالش.
جرقهاى كه در ذهنش مىتابد، افكارش را به هم مىريزد:
شايد خسته شده باشد. وقتى تمام اموالم را برايش ببخشم؛ حتما قبول مىكند.
برمىگردد. يك راست خودش را به غلام مىرساند. خطاب به او مىگويد:
در خراسان اموال بسيارى دارم. وظيفهات را بده به من، همه اموالم مال تو.
سر تا پاى غلام را حيرت فرا مىگيرد. خودش را پا به پا مىكند. آب دهانش را جمع كرده قورت مىدهد. بدون اين كه شگفتىاش را آشكار كند، مىپرسد:
همه ثروتت را به من مىدهى؟!
بله، به تو مىدهم. اكنون نزد امام برو، خواهش كن تا غلامى من را بپذيرد، آنگاه به خراسان برو و تمام اموال مرا ضبط كن.
غلام گيج مىشود. نمىداند چه اتفاقى افتاده است. هم قبول كردن خواسته مرد خراسانى مشكل است و هم رد كردنش. از مرد خراسانى جدا مىشود، اما سخنان او لحظهاى تنهايش نمىگذارند. از خودش مىپرسد:
آيا همه اموالش را به من خواهد داد؟!
سپس به خودش نهيب مىزند:
نه، نه، خدمت به امام صادق عليه السلام بيش از اموال او ارزش دارد.
بار ديگر ذهنش به ميدان تاخت و تاز افكار ضد و نقيض تبديل مىشود. از جدال سختى كه در درونش ايجاد شده رنج مىبرد. از خودش مىپرسد: قبول كنم يا نه؟! اول قبول مىكند و بعد پشيمان مىشود و همين طور پشيمان مىشود و بعد قبول مىكند. ذهنش از شك و ترديد آشفته شده است. ناخودآگاه بر زبانش جارى مىشود:
هرگز! هرگز از در اين خانه دور نمىشوم.
اما هنوز خيالات پرجاذبه راحتش نمىگذارند و بيش از گذشته به سرش هجوم مىآورند:
سالهاست كه پشت اين در خدمت مىكنى، اگر خدا قبول كند هفتادپشتت را كافى است. فرصت خوبى است. قبل از اين كه از چنگت خارج شود... تو كه نبايد تا آخر عمر غلام باشى! يك سال، دو سال، سهسال و بالاخره غلامى تا كى؟
و پاسخ مىدهد:
آخر چگونه اين در را رها كنم؟ چرا خودم را از شفاعت اين خانواده محروم سازم؟
باز همان خيالات پرجاذبه در ذهنش جولان مىدهند و آن تفكرات مخالف، آسايشش را سلب مىكنند:
مواظب باش، از دستت نرود. قابل تكرار نيست.
به خود مىآيد. لحظهاى به فكر فرو مىرود. آنگاه به تصورات جنجالآفرين ذهنش سر و سامان داده مىگويد:
اگر امام راضى شود، چه عيب دارد؟ سالهاست كه خدمتش مىكنم. اين همه شيعه مخلص، منهم يكى از آنها، مگر همه بايد غلام امام باشند؟! امروز غلامى، فردا فرمانروايى، آفرين بر اين شانس!
خندهاش را مىخورد و راه مىافتد. خودش را به امام صادق عليه السلام مىرساند. با نوعى حياء و اضطراب، قضيه را با حضرت در ميان مىگذارد:
فدايت شوم، ... مىدانى كه خدمتكار مخلص شمايم. سالهاست كه ... حال اگر خداوند خيرى به من برساند، آيا ... شما از آن، جلوگيرىمىكنيد؟
سكوت مىكند. چشمانش به زمين دوخته شده است. قلبش تندتند مىزند. منتظر مىماند تا امام پاسخش را بدهد. بعد از چند لحظه، امام سكوت را مىشكند:
نه، اگر آن خير، نزد من باشد، به تو مىدهم. اگر ديگرى به تو برساند، هرگز از آن جلوگيرى نمىكنم.
غلام با خوشحالى همه چيز را به امام مىگويد. حضرت حرفهاى غلامش را گوش مىكند. چشم از او برنمىدارد. در نگاهش يك عالم معنا نهفته است. لبانش از تبسم هميشگىاش باز نمىايستد. مىفرمايد:
مانعى ندارد. اگر تو بىميل شدهاى، او خدمت مرا پذيرفته است. او را به جاى تو مىپذيرم و تو را آزاد مىكنم.
شادى و سرور از چهره غلام خوانده مىشود. از امام كم كم فاصله مىگيرد و خودش را به مرد خراسانى مىرساند. وقتى جريان را با او در ميان مىگذارد، او نيز از خوشحالى بال در مىآورد. شادمانىاش را پايانى نيست. غلام هم خوشحال است ولى نه به اندازه او. خوشحالى غلام بيشتر به اين جهت است كه دارد به يك ثروت بادآورده نزديك مىشود. ثروتى كه فكرش را هم نمىكرد. از خودش مىپرسد:
با آن همه ثروت چه كنم؟!
و بعد پاسخ مىدهد: هر كارى كه دلم خواست انجام مىدهم. خريد، فروش، خانه، زندگى، ازدواج و...
و اضافه مىكند: پول كه باشه، راه خرجش زياده.
قبل از آن كه به سمت خراسان راه بيفتد، خودش را به امام مىرساند تا با حضرت خداحافظى كند. مقابل حضرت زانو مىزند. براى آخرين بار به سيماى نورانى امام خيره مىشود. چهره دلرباى حضرت به دلش چنگ مىزند. انوار معنوى سيماى امام بىتابش مىكند، ولى تمام سعى او اين است كه مهر امام را از قلبش بيرون كند و با افكار ناخوشايندش مبارزه نمايد.
از جايش بر مىخيزد. دست امام را لاى دستانش قرار مىدهد. گرماى دست امام برايش احساس برانگيز است. لبهايش را به دست حضرت نزديك مىكند. مىبوسد و راه مىافتد. هنوز چند قدم بيشتر برنداشته است كه صداى «مهربانى» در جا ميخكوبش مىسازد. بار ديگر افكار رنگارنگ، صفحه ذهنش را به بازى مىگيرند. از خودش مىپرسد:
چه مىخواهد بگويد؟ آيا پشيمان شده است؟
و خودش پاسخ مىدهد:
نه، نه، سالهاست كه مىشناسمش. چيزى كه به راه خدا داد، پس نمىگيرد.
به پشت سرش نگاه مىكند. امام با چهره متبسم و نورانى به او چشم دوخته است. صورتش چون ماه مىدرخشد. ناخودآگاه چند قدم سوى امام برمىدارد. لبخندى توام با اضطراب، در لبهايش گل مىكند. امام نيز گامى به سوى او پيش مىآيد و با لحن محبتآميزى مىفرمايد:
«به خاطر خدمتى كه نزدم كردهاى مىخواهم نصيحتت كنم؛ آنگاه مختارى كه بروى يا بمانى. نصيحتم اين است كه وقتى روز قيامت برپا شود، رسول خدا به نور خدا چسبيده است و على عليه السلام به رسول خدا و ما امامان به على عليه السلام چسبيدهايم و شيعيان ما هم به ما چسبيدهاند. آنگاه ما هرجا وارد شويم، شيعيانمان نيز وارد مىشوند.»
پاهاى غلام سست مىشود. قلبش به طپش مىافتد. آب دهانش گم مىشود و لبهايش به خشكى مىگرايد. بار ديگر خيالات گذشته به ذهنش هجوم مىآورند:
فرصت طلايى است. ثروت را از دست نده. شانس زندگى فقط يكبار گل مىكند... غلام در آخرين لحظات اين نبرد، از لابلاى فرمانهاى هوى و هوس، تصميمش را مىگيرد. در مىيابد كه رابطهاش با امام جدا نشدنى است. احساس مىكند كه محبت دلانگيز امام، بر دلش افزونى يافته است. محبتى كه به اندازه يك دريا شور و هيجان دارد. و شايد هم فراتر از درياها.
از خودش مىپرسد:
چرا مرد خراسانى در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام، از سرمايه و زندگىاش دست مىكشد؟
آنگاه پاسخ مىدهد:
عشق، عشق، عشق به امام .
و بعد به خودش نهيب مىزند:
او به عشق امام، از دنيايش مىگذرد ولى من براى رسيدن به دنيا، آخرتم را مى فروشم؛ واى بر من، واى بر من!!
سپس خودش را به پاهاى امام مىاندازد. بعد از چند لحظه اشك و سكوت و نجواى درونى، چشمانش را به چهره تابناك امام گره مىزند و مىگويد:
آقايم! دل از تو بركندن، هرگز و چشم از تو بستن، خير؛ در خدمتت باقى مىمانم و آخرتم را به دنيايم نمىفروشم.
... چگونه از لطف و حمايتت برگردم، با اين كه علاقهام به شما مايه افتخارم است؟
بى روى تو خورشيد جهان سوز مباد هم بى تو چراغ عالم افروز مباد
بىوصل تو كس چو من بد آموز مباد آن روز كه تو را نبينم آن روز مباد
مولايم! جانم اسير كمند عشق و محبت توست. زندگىام بر خاك باد، اگر به در خانه ديگرى اميد بندم و چشم به آستان كرامت و شفاعت غير شما دوزم كه مىدانم ديگران را شفاعت و كرامتى نيست.
ماخذ:
داستان دوستان، ج 4، ص166، به نقل از منازل الاخره، ص164.
منبع:
ماهنامه كوثر، شماره 40، سيدعلىنقى ميرحسينى
sorna
11-08-2011, 11:00 PM
گناهكاران، چراغهای خاموش!
چرا باید دسته جمعی دعا كرد؟
بوعلی سینا به عارف وارسته، ابوسعید ابیالخیر نامهای نوشت و از او پرسید: چرا باید مردم به صورت جمعی خدا را عبادت كنند؟
ابوسعید پرسش بوعلی را ضمن مثالی چنین پاسخ داد:
"اگر چند چراغ در اتاقی روشن باشد با خاموش شدن یكی از آنها، اتاق همچنان روشن خواهد بود. ولی اگر یك چراغ روشن باشد خاموشی چراغ همان و تاریك شدن اتاق همان.
انسانها نیز همین گونهاند. گناهكاران همان چراغهای خاموشند كه اگر تنها باشند شاید موفق به كسب موهبتهای الهی نشوند، ولی اگر در میان جمع باشند چه بسا خداوند به بركت دیگران بركات خود را به آنها عطا كند."
داستانها و پندها، ج 9، ص 55
sorna
11-08-2011, 11:00 PM
بلند شدن به احترام مؤمن
رسول خدا صلی الله علیه و آله در مسجد نشسته بودند كه مردی وارد شد و آن حضرت به احترام او از جای خویش برخاست. مرد گفت: ای رسول خدا! جای گسترده و وسیع است. آن حضرت فرمود: این از حقوق مسلمان بر مسلمان دیگر است كه چون وی را برای نشستن نزدیك خویش دید، برای او جابجا شود.
بحارالانوار، ج 16، ص 240
sorna
11-08-2011, 11:01 PM
هنگامی که آتش فتنه «جمل» در بصره به وسیله طلحه و زبیر روشن شد و آن حضرت برای مقابله و جنگ با آنان به بصره لشکرکشی کرد، پیش از شروع جنگ، حسن بصری قصد عزیمت از بصره را نمود. امیرالمومنین علیهالسلام به او فرمود: چرا به جنگ نمیآیی؟ پاسخ داد: من عبادت خدا را دوست دارم و میخواهم به عبادت مشغول باشم. حضرت فرمود: جهاد در راه خدا هم عبادت است. گفت: ندایی شنیدم که میگفت: «القاتل و المقتول کلا هما فی النار»؛ یعنی طرفین جنگ، کشنده و کشته شده، هر دو در آتشند. امیرالمومین علیهالسلام فرمودند: آیا آن ندا کننده را شناختی؟ گفت: نه. حضرت فرمود: او برادرت شیطان بود
بحارالانوار، ج 32، ص 325، باب 4، روایت 175
sorna
11-08-2011, 11:01 PM
هنگامی که در زمان پیامبر خدا (ص) آیاتی درباره عذاب قیامت و مشکلات عالم آخرت نازل شد، عدهای تصمیم گرفتند که به نوعی، دنیا و لذایذ آن را بر خود حرام کنند. در میان آنان یکی هم عثمان بن مظعون بود که با خود عهد کرد از آن پس در گوشهای مشغول عبادت شود و تا پایان عمر با زنان معاشرت نکند. وی مسلمانی معتقد و متدین بود و بعدها به مقامات بالاتری در اسلام و ایمان نیز رسید، اما در آن مقطع چنین تصمیمی گرفته بود. همسرش از بستگان پیامبر اکرم صلیالله علیه واله و سلم بود و به منزل آن حضرت رفت و آمد داشت. در یکی از روزها که به دیدن یکی از همسران آن حضرت آمده بود، سر و وضعی ژولیده و به هم ریخته و نامرتب داشت. همسر رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلم پرسید: این چه سرو وضعی است؟ همسر عثمان بن مظعون در پاسخ گفت: مدتی است شوهرم به من اعتنایی ندارد؛ بنابراین خودم را برای چه کسی آراسته کنم؟ همسر رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلم پرسید: مگر چه اتفاقی افتاده است؟ گفت: شوهرم مشغول عبادت شده و از من کناره گرفته است. این خبر به گوش پیامبر صلیالله علیه و آله و سلم رسید. آن حضرت عثمان را خواستند و به او فرمودند: این کارها برای چیست و چرا چنین رویهای در پیش گرفتهای؟ عثمان گفت: از هنگامی که آیات عذاب نازل شده است، دیگر در ما نشاطی برای التذاذ از زندگی دنیا باقی نمانده است و ما تصمیم گرفتهایم با مشغول شدن به عبادت و کم کردن خور و خواب و ترک آمیزش با همسرانمان کاری کنیم که شاید از عذابها و سختیهای آخرت و جهنم نجات پیدا کنیم. حضرت فرمودند: شما در اشتباه هستید، من که پیامبر شما هستم و خداوند مرا الگوی زندگی شما قرار داده است آیا این گونه رفتار کردهام؟ آیا من همیشه روزه میگیرم؟ از همسرانم کنارهگیری میکنم؟ آیا من غذای خوب نمیخورم؟ و حال آنکه من به عنوان پیامبر و الگوی شما، روزی را روزه میگیرم و روزی را افطار میکنم، ساعتی را در مجالست با همسرانم میگذرانم و ساعتی را به عبادت خدا میپردازم. شما اگر تابع من هستید، باید از رفتار من الگو بگیرید، نه این که روشی را از پیش خود اختراع کنید.
با این سخنان رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلم یا عثمان بن مظعون از آن طریقه باطل دست برداشت و شیوه زندگی خود را طبق سنت رسول خدا صلیالله علیه و آله و سلم تغییر داد.
بحارالانوار، ج 70، ص 116، باب 51، روایت 4
sorna
11-08-2011, 11:01 PM
امام حسن عليه السلام : بهترين جامه هاي خود را در موقع نماز مي پوشيد ، كساني از آن حضرت سبب اين كار را سؤال كردند ، در جواب فرمود : خداند جميل است و جمال و زيبايي را دوست دارد به اين جهت خود را در پيشگاه الهي زينت مي كنم ، خداوند امر فرموده كه با زينت هاي خود در مساجد حاضر شويد .
تفسير عياشي ، ج 2 ، ص 14
sorna
11-08-2011, 11:01 PM
آثار گناه
در زمان حضرت شعيب(ع) شخصي بود كه گناهان بسيار انجام داده بود و هميشه مي گفت: چرا خدا مرا كيفر نكرده و به من كرم و جود نموده است!!
خداوند به حضرت شعيب فرمود: به آن شخص بگو مكافات اعمال زشت تو، سراپاي وجود تو را در بند خود گرفتار كرده است و قلبت را مسخ كرده و زنگار آن را فراگرفته است. آيا كيفري بالاتر از اين هست كه قلبت هيچ چيز خوب و معنوي را نمي تواند درك كند و ببيند؟
شعيب (ع) پيام حق تعالي را به او رساند . آن مرد گفت: پس علامت كيفر چيست كه در من مي باشد؟
خداوند به حضرت شعيب(ع) فرمود: من پرده پوش اسرارم ولي يكي از آنها را بيان مي كنم كه در مكافات به سرمي بري و توجه نداري و آن اين است كه در هيچ عمل عبادي لذتي نمي بري، و باطن اعمالت مانند گردوي پوچ است. چون حضرت شعيب اين نكته دقيق را به مردگنه كار فرمود، او بسيار ناراحت شد وحرفي براي گفتن نداشت. (1)
sorna
11-08-2011, 11:02 PM
ازدياد نعمت در پرتو شكر نعمت
امام صادق (ع) در منا بودند كه سائلي نزد ايشان آمد. حضرت امر فرمود كه خوشه انگوري به او بدهند. سائل گفت: به اين نيازي ندارم اگر پولي داريد، بدهيد. حضرت فرمود: خدا به تو وسعت دهد و چيزي به او نداد. پس از آن، سائل ديگري آمد. حضرت سه دانه انگور به او مرحمت فرمود. سائل آن را گرفت و گفت: «الحمدلله رب العالمين الذي رزقني» امام، با ديدن شكرگزاري او، دو دست مبارك خود را از انگور پر كرد و به وي داد. سائل، دوباره خدا را شكر كرد.
حضرت به غلام خود گفت: چقدر پول همراه داري؟ غلام نزديك بيست درهم به او داد. سائل گرفت وگفت: شكر خداي را كه اين ها همه از او است.
پس حضرت پيراهن خود را در آورد و به او داد و فرمود: بپوش. سائل آن را پوشيد و خداي را سپاس گفت كه او را پوشانيده و شاد فرموده است. پس رو به حضرت كرد و گفت: اي بنده خدا! خداوند به تو پاداش دهد و آن گاه رفت. شخصي مي گويد: گمان مي كنم اگر سائل متوجه حضرت نشده بود و فقط شكر خداي را به جا مي آورد، حضرت هم پيوسته به او عطا مي كرد.(1) اين معنا مصداق آيه شريفه است كه خداوند متعال به بندگانش فرمود: اگر شكر كنيد، نعمت هاي خويش را براي شما افزون مي كنم.
1- اصول كافي، ج 4، ص 49
sorna
11-08-2011, 11:02 PM
از امام حسين عليه السلام پرسيدند: يا ابن رسول الله روزگار را چگونه ميگذراني؟ فرمودند: روزگار را در حالتي مي گذرانم كه پرودگار بزرگ ناظر بر اعمال من است و آتش جهنم را در پيش روي خود مشاهده مي كنم. مرگ در تعقيب من است و از گير حساب بازپسين رهايي ندارم و در گرو اعمال خويشتن ميباشم. آنچه دلم بخواهد، نمي شود و قدرت دفع مكروهي از خويشتن ندارم. كارها در دست ديگري است، اگر اراده كند عذابم فرمايد و اگر بخواهد، مورد عفوم قرار مي دهد. بنابر اين كدام مسكين است كه از من درماندهتر باشد؟
بحار الانوار، ج ,78 ص 116
sorna
11-08-2011, 11:02 PM
حضرت موسی علیه السلام دندان درد گرفت و به خدا شکایت کرد. حق تعالی به او دستور داد از فلان گیاه استفاده کن. حضرت چنان کرد و دندان مبارکش خوب شد.
بار دیگر دندان موسی علیه السلام درد گرفت و همان دوا را به کار برد؛ ولی درد دندانش خوب نشد! او از خدا سبب را پرسید. خطاب الهی آمد که دفعهی قبل، به امید ما رفتی؛ اما این بار به امید گیاه رفتی و از ما غافل بودی.
sorna
11-08-2011, 11:02 PM
روزی عربی به خدمت حضرت محمد صلی الله علیه و آله آمد که شتر خویش را رها کرده بود. حضرت از او پرسیدند: «شترت را کجا گذاشتی؟» گفت: «آن را رها باز گذاشتم و بر خدا توکل کردم.» حضرت فرمودند: «پایش را ببند و بر خدا توکل کن.
sorna
11-08-2011, 11:02 PM
ازدياد نعمت در پرتو شكر نعمت
امام صادق (ع) در منا بودند كه سائلي نزد ايشان آمد. حضرت امر فرمود كه خوشه انگوري به او بدهند. سائل گفت: به اين نيازي ندارم اگر پولي داريد، بدهيد. حضرت فرمود: خدا به تو وسعت دهد و چيزي به او نداد. پس از آن، سائل ديگري آمد. حضرت سه دانه انگور به او مرحمت فرمود. سائل آن را گرفت و گفت: «الحمدلله رب العالمين الذي رزقني» امام، با ديدن شكرگزاري او، دو دست مبارك خود را از انگور پر كرد و به وي داد. سائل، دوباره خدا را شكر كرد.
حضرت به غلام خود گفت: چقدر پول همراه داري؟ غلام نزديك بيست درهم به او داد. سائل گرفت وگفت: شكر خداي را كه اين ها همه از او است.
پس حضرت پيراهن خود را در آورد و به او داد و فرمود: بپوش. سائل آن را پوشيد و خداي را سپاس گفت كه او را پوشانيده و شاد فرموده است. پس رو به حضرت كرد و گفت: اي بنده خدا! خداوند به تو پاداش دهد و آن گاه رفت. شخصي مي گويد: گمان مي كنم اگر سائل متوجه حضرت نشده بود و فقط شكر خداي را به جا مي آورد، حضرت هم پيوسته به او عطا مي كرد.(1) اين معنا مصداق آيه شريفه است كه خداوند متعال به بندگانش فرمود: اگر شكر كنيد، نعمت هاي خويش را براي شما افزون مي كنم.
1- اصول كافي، ج 4، ص 49
sorna
11-08-2011, 11:03 PM
اسکندر یکی از کارداران را از عملی شریف عزل کرد و عملی خسیس به وی داد. روزی آن مرد بر اسکندر درآمد، گفت : چگونه می بینی عمل خویش را ؟ گفت: زندگانی پادشاه دراز باد. نه مرد به عمل بزرگ و شریف گردد بلکه عمل به مرد بزرگ و شریف شود، در هر عملی که هست نیکو سیرتی می یابد و داد و انصاف . اسکندر را خوش آمد ، عمل وی را به او باز داد.
sorna
11-08-2011, 11:03 PM
روزی خواهر رضاعی رسول اکرم صلی الله علیه و آله به نزد آن حضرت آمد؛ وقتی به او نگریست، از او شادمان گشت و ملحفه اش را گسترد و او را بر آن نشاند. سپس روی کرد و با او سخن گفت و به صورتش خندید.
آنگاه خواهرش برخاست و رفت و برادرش آمد. رسول خدا صلی الله علیه و آله چنین احترامی به او نکرد. لذا به حضورش عرض شد: ای رسول خدا! با خواهرش رفتاری کردی که با او در حالی که مرد است، چنین نکردی!؟
فرمود: «چون او نسبت به پدر و مادرش نیکوکارتر از برادرش بود.»
کوثر ، زمستان 1385، شماره 68،
sorna
11-08-2011, 11:03 PM
در خبر است که یک روز مردی به نزدیک امیر و حاکم دیار خود آمد و گفت: مرا عملی (کاری) ده از اعمال. گفت قرآن دانی؟ گفت: نه. گفت: برو قرآن بیاموز که ما عمل به کسی ندهیم که قرآن نداند. مرد برفت و قرآن بیاموخت به امید آن که چون
قرآن بیاموزد، عمل گیرد. چون در قرآن به این آیت رسید، طمع از عمل برید و دیگر پیش امیر نرفت.
یک روز حاکم او را دید. گفت: چه کردی؟ قرآن آموختی؟ گفت: آری. گفت: اکنون بیا تا عملی دهم تو را. گفت: عمل نخواهم. گفت: چرا؟ گفت: برای آنکه به قرآن، مستغنی شدم از عمل تو. گفت: چگونه؟ گفت: آیتی در قرآن پیش من آمد که مرا از تو و غیر تو مستغنی کرد و این آیت بر حاکم بر خواند.
«و من یتوکل علی الله فهو حسبه، ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شی قدراً؛ و هر که توکل کند بر خدای، او را بس باشد، که خدای رسد به کار خود، کرد خدای هر چیزی را تقدیری.»
sorna
11-08-2011, 11:03 PM
امام صادق عليه السلام در رابطه با تفاوت برخورد حضرت يعقوبعليه السلام و حضرت يوسفعليه السلام با برادرانش پس از ندامت و طلب استغفار و اين كه يوسف بى درنگ از خود، گذشت نشان داد و يعقوب تنها وعده داد كه در آينده براى آنها طلب مغفرت خواهند كردفرمود: «لان قلب الشاب أرق من قلب الشيخ»«بدان دليل كه همانا دل جوان نازكتر از دل پير است».
sorna
11-08-2011, 11:03 PM
معاویه كه دشمن سرسخت حضرت علی علیه السلام بود روزى از یكى پرسید:از كجا می آیى؟
آن شخص از راه تملّق گفت: از پیش على كه بخیلترین مردم است!
معاویه گفت: واى بر تو از على سخىتر كسى بدنیا نیامده است، اگر او را انبارى از كاه و انبارى از طلا باشد، طلا را زودتر از كاه می بخشد.
sorna
11-08-2011, 11:04 PM
مرحوم شیخ صدوق رضوان الله علیه به نقل از محمّد بن احمد نیشابورى از قول جدّهاش خدیجه، دختر حمدان حکایت کند:
در آن هنگامى که امام رضا علیه السلام در مسیر راه خراسان وارد شهر نیشابور گردید، به منزل ما تشریف فرما شد.
امام پس از آن که اندکى استراحت نمود، در گوشهاى از حیات خانه ما یک بادام کشت نمود، که رشد کرد و بزرگ شد و یک ساله به ثمر رسید؛ و هر سال ثمره بسیارى مىداد.
و چون مردم متوجّه شدند، که امام رضا علیه السلام آن درخت را با دست مبارک خود کشت نموده است، هر روز به منزل ما مىآمدند و از بادامهاى آن جهت شفا و درمان امراض خود استفاده مىکردند و هر کس هر نوع مرضى که داشت، به عنوان تبرّک از آن بادام که تناول مىکرد، عافیت و سلامتى خود را باز مىیافت .
و حتّى نابینایان شفا مىگرفتند و زنهاى آبستن - که درد زایمان برایشان سخت و غیرقابل تحمّل بود - از آن بادام استفاده مىکردند و به آسانى وضع حمل مىنمودند.
و همچنین حیوانات مختلف مىآمدند و خود را به وسیله آن درخت متبرّک مىساختند.
پس از آن که مدّت زمانى از این جریان گذشت، درخت بادام خشک شد و جدّم، حمدان چند شاخهاى از آن درخت را قطع کرد که در نتیجه چشمهایش کور و نابینا گردید.
و فرزند او - که عَمرو نام داشت و یکى از ثروتمندان مهم شهر نیشابور بود - آن درخت را از ریشه قطع و نابود کرد و او نیز به جهت این کار، تمام اموال و زندگیش متلاشى شد و بیچاره گردید، که دیگر به هیچ عنوان توان امرار معاش نداشت .
و راوى در نهایت گوید: قبل از آن که درخت خشک شود، کرامات بسیارى به برکت امام رضا علیهالسلام از آن ظاهر مىگردید و مردم؛ بلکه حیوانات از آن بهره مىبردند.
منبع:
عیون اخبارالرّضا علیه السلام، ج 2، ص 132، ح 1/ إثبات الهداة، ج 3، ص 258، ح 33/مدینة المعاجز، ج 7، ص 130، ح 135
sorna
11-08-2011, 11:04 PM
از ابوهاشم جعفری حکایت شده که دچار تنگدستی شدیدی شدم. به سراغ امام هادی علیه السلام رفتم و با اجازه آن بزرگوار در محضرش نشستم. قبل از آن که سخنی بگویم حضرت فرمود: ابوهاشم! تو میخواهی کدام یک از نعمتهای بیشمار خدای متعال را سپاس گزاری؟
زبانم بند آمد و ندانستم در پاسخ حضرت چه بگویم. حضرت ادامه داد: خداوند ایمان را روزی تو گردانیده و بدین وسیله بدنت را بر آتش (جهنم) حرام گردانیده است، به تو نعمت عافیت داده و از این راه تو را در راه طاعت خود یاری داده، به تو نعمت قناعت (و عزّت نفس) عنایت کرده و با آن تو را از خواری و ذلّت مصون داشته است، ابوهاشم! من این سخنان را برای این گفتم، چون دانستم آمدهای از تنگدستیات شِکوه کنی، و در ضمن دستور دادم صد دینار به تو بدهند.
بحارالانوار، ج 50، ص 129 .
sorna
11-08-2011, 11:04 PM
ابوهاشم جعفری میگوید: از نظر مالی در مضیقه بودم. خواستم وضع خود را طی نامهای به امام عسکری بنویسم، ولی خجالت کشیدم و صرفنظر کردم. وقتی که وارد منزل شدم، امام صد دینار برای من فرستاد و طی نامهای نوشت: هر وقت احتیاج داشتی، خجالت نکش و پروا مکن و از ما بخواه که به خواست خدا به مقصود خود میرسی.
sorna
11-08-2011, 11:04 PM
نامهاى حضرت علی ( ع ) به طلحه و زبير با عمران بن حصين خزاعى . آن را ابو جعفر اسكافى در كتاب مقامات در مناقب امير المؤمنين ( ع ) آورده است .
اما بعد . شما نيك مى دانيد ، هر چند كتمان مىكنيد ، كه من آهنگ مردم نكردم تا آنها آهنگ من كردند . من از آنها بيعت نخواستم تا آنها با من بيعت كردند .
شما دو تن از كسانى بوديد كه به سوى من آمديد و به من دست بيعت داديد . بيعت كردن مردم با من ، بدان سبب نبود كه مرا قدرتى است غالب يا مالى است مهيا .
اگر شما از روى رضا با من بيعت كرده ايد از اين بيعتشكنى باز گرديد و بر فور توبه كنيد و اگر به اكراه بيعت كردهايد ، به سبب تظاهر به طاعت و در دل نهان داشتن معصيت ، راه بازخواست خود را بر من گشاده داشته ايد . به جان خودم سوگند ، كه شما از ديگر مهاجران به تقيه و كتمان سزاوارتر نبوده ايد . نپذيرفتن بيعت من ، پيش از آنكه داخل در بيعت شويد ، براى شما آسانتر بود از بيعتكردن و خارجشدن از آن .
پنداريد كه من عثمان را كشته ام . ميان من و شما از اهل مدينه ، كسانى هستند كه نه با من هستند و نه با شما . اينان قضاوت كنند تا هر كس هر اندازه در اين امر دخالت داشته بر گردنش آيد و از عهده آن برآيد . اى دو مرد سالخورده ، از اين رأى و نظر كه داريد ، بازگرديد كه اگر امروز چنين كنيد ، تنها عار گريبانگير شماست و اگر داورى به قيامت واگذاريد ، هم عار است و هم نار . والسلام نامه پنجاه وچهار نهج البلاغه
sorna
11-08-2011, 11:04 PM
نامهاى از آن حضرت ( ع ) به معاويه
اما بعد ، خداى سبحان دنيا را براى آخرت ، كه پس از آن مى آيد ، آفريده است . و مردمش را مىآزمايد تا معلوم شود كدام يك به عمل نيكوترند . ما براى دنيا آفريده نشده ايم و ما را به كوشش در كار دنيا امر نفرموده اند . ما را به دنيا آوردهاند تا بيازمايندمان . خداوند مرا به تو آزموده است و تو را به من . و يكى از ما را حجت آن ديگر قرار داده . پس تو در پى دنيا تاختى و به تأويل قرآن پرداختى و مرا به جنايتى متهم ساختى ، كه دست و زبان من در آن دخالتى نداشته اند . تو و مردم شام اين بهتان را برساختيد . عالم شما جاهلتان را برانگيخت و ايستادگانتان ، نشستگانتان را . پس درباره خود از خداى بترس و زمام خود از دست شيطان به در كن و روى به آخرت نه كه راه آخرت راه ما و راه توست . و بترس كه بزودى تو را حادثه اى رسد كه ريشه ات را بركند و نسلت را براندازد . براى تو سوگند مى خورم ، سوگندى عارى از هر دروغ ، كه اگر دست تقدير مرا و تو را به هم رساند ، همچنان در برابر تو خواهم بود . « تا خداوند ميان ما داورى كند كه او بهترين داوران است. نامه پنجاه وپنج نهج البلاغه
sorna
11-08-2011, 11:05 PM
زمانى شیخ بهایى به همراه گروهى از شاگردانش براى خواندن فاتحه به قبرستان رفت . بر سر قبرها مى نشست و فاتحه اى نثار گذشتگان مى كرد. تا اینكه به قبر باباركن الدین (16) رسید. آوایى شنید كه سخت او را تكان داد. از شاگردان پرسید: شنیدید چه گفت : گفتند: نه .
شیخ بهایى پس از آن ، حال دیگرى داشت . همواره در حال دعا و گریه و زارى بود. گر چه او هیچ گاه از عبادت غافل نبود ولى اكنون بیش از پیش ، به مناجات و دعا اهمیت مى داد. مدتى بعد شاگردانش از او پرسیدند آن روز چه شنیدى ؟ او گفت : به من گفتند آماده مرگ باشم .
شش ماه گذشت . دوازدهم شوال 1030 ق (یا 1031 ق ) فرا رسید. مرگ به پیشواز شیخ بهایى آمد. او نیز سبكبال به سوى معبود پر كشید بیش از پنجاه هزار نفر مردم اصفهان در تشییع جنازه او شركت داشتند. اصفهان پایتخت صفویه غرق در ماتم بود. ملامحمد تقى مجلسى بر وى نماز گزارد و سپس پیكرش را به مشهد مقدس برد و بنابر وصیتش او را در خانه اش كه نزدیك حرم امام رضا علیه السلام قرار داشت . به خاك سپردند. اكنون آرامگاه شیخ بهایى در یكى از رواقهاى حرم مطهر امام رضا علیه السلام قرار دارد.
الكنى و الالقاب ، شیخ عباس قمى ، ج 2، ص 101.
sorna
11-08-2011, 11:05 PM
مامون خلیفه عباسی گفت : دست ما نمک ندارد ما هرکه را عطاء و مقام می بخشیم چندی بعددر مقابل ما قرارمیگیرد؛ او را پاسخ دادعاقلی ؛ ایا فکر نمی کنید که در انتخاب اشتباه میکنید یعنی اینکه ایا به اصل ونصب فرد به هنگام انتخاب توجه می شود یا نه ؟
sorna
11-08-2011, 11:05 PM
اجرای احکام در عصر پيامبر اعظم (ص) زني از اشراف قريش سرقت كرده بود. او را نزد پيامبر (ص) آوردند و حضرت امر كرد كه دستش قطع شود. گروهي از قريش خدمت پيامبر (ص) رسيدند كه اي رسول خدا اگر دست اين زن قطع شود، پيامدهايش خوب نيست. اين زن در ميان قومش، از شرف و شخصيت برخوردار است. آيا مصلحت هست؟ آيا قطع كردن دست او مسأله نمي آفريند؟ دست چنين فردي را به همين سادگي قطع مي كنيد؟ اين كارها مسأله ساز است. حضرت فرمود؛ قطع نكردن و عدم اجراي حدود خطر دارد. آري امت هاي پيش از شما به سبب چنين كارهايي نابود شدند، چون حدود را بر ضعيفانشان اجرا مي كردند، و درباره اقويا و اشراف و بزرگان چشم مي پوشيدند.
sorna
11-08-2011, 11:09 PM
امام صادق(ع) فرمود: چون عالمي را ديديد كه دوستدار دنيا است، او را نسبت به دينتان متهم بدانيد (يعني دينداريش حقيقي نيست) زيرا دوست هر چيزي گرد محبوبش مي گردد، حضرت پيامبر اعظم(ص) فرمود كه خداوند به داود(ع) وحي فرمود كه ميان من و خودت عالمي كه فريفته دنيا باشد واسطه قرار مده، زيرا كه تو را از راه دوستي من باز مي دارد، به درستي كه آنان راهزنان بندگاني هستند كه جوياي منند، همانا كمتر كاري كه با ايشان كنم اين است كه شيريني مناجاتم را از دلشان بيرون كنم.(1)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــ ــــ
1- اصول كافي، ج 1، ص 58
sorna
11-08-2011, 11:09 PM
مناجات الله الله و استجابت دعا
شخصي در تاريكي شب، در حال دعا با سوز و گداز الله الله مي گفت شيطان نزد آن دعا كننده آمد و گفت: آن قدر الله الله مي گويي و جواب نمي شنوي. چرا اصرار مي كني؟ اين همه سوز و دعاي بي اثر بس است.
آن شخص نااميد و افسرده شد و دلش شكست. در عالم خواب حضرت خضر را ديد كه به او فرمود: چه شده الله الله نمي گويي مگر از راز و نياز پشيمان شده اي؟ آن شخص گفت: آخر هر چه مي گويم، جواب نمي شنوم، بنابراين نااميد شده ام. حضرت خضر فرمود: مگر بايد جواب خدا را از در و ديوار بشنوي؟ همين كه الله الله مي گويي معنايش اين است كه جذبه اي خدايي تو را خوانده و از جانب معشوق تو را به خود كشانده است.
ني، كه آن الله تو، لبيك ماست
آن نياز و سوز و دردت، پيك ماست.
ترس و عشق تو كمند لطف ماست
زير هر يا رب تو لبيكهاست.
پس از اين معاني و هشدار، فهميد آن ندا از شيطان است و نبايد نااميد از حق شد كه اين الله الله دليل راه يابي و پذيرش به آن درگاه است.(1)
ـــــــــــــــــــــــــ
1- داستان هاي مثنوي، ج2، ص48
__________________
اى اهل ايمان، شما (ايمان) خود را محكم نگاه داريد، كه اگر همه عالم گمراه شوند و شما به راه هدايت باشيد زيانى از آنها به شما نرسد. بازگشت همه شما به سوى خداست و همه شما را به آنچه كرديد آگاه مىسازد. 105المائده
sorna
11-08-2011, 11:09 PM
آثار كفران نعمت
رسول گرامي (ص) تكه ناني را بر زمين ديد آن را برداشت و تناول كرد، سپس به عايشه فرمود: نعمت هاي الهي را تعظيم و تكريم كن، زيرا چنين نيست كه اين نعمت ها از ميان گروهي رخت بربندد، سپس به زودي به آنها برگردد.
وسايل الشيعه، ج 16، ص 507
sorna
11-08-2011, 11:09 PM
بريدبن معاويه عجلى گويد: محضر ابى جعفر (ع) بودم، مردى كه از خراسان آمده بود داخل منزل آن حضرت گرديد، او پاهاى خود را نشان داد كه در اثر پياده رفتن چاك چاك شده بود، گفت: من از خراسان آمدم به خدا قسم مرا از خراسان و از راه دور به اينجا نياورده مگر محبت شما اهل بيت. امام (ع) فرمود: «والله لو اَحبّنا حجر حشره الله معنا و هل الدّين الاالحّب» 6.
به خدا قسم اگر سنگى هم ما را دوست بدارد، خدا آنرا با ما محشور خواهد فرمود، آيا دين جز محبت چيز ديگرى است؟ يعنى دين در محبت خلاصه مىشود.
sorna
11-08-2011, 11:10 PM
تاثير رفتار محبت آميز
يك روز مردتندخويي از قبايل صحرانشين كه تحت تاثير تبليغات شياطين قريش عصبيت جاهليتش به هيجان آمده و آتش حميتش شعله ور شده بود، قصد كرد پيامبراكرم(ص) را به قتل برساند. درحالي كه حضرت را هنوز نديده بود، درپي اين انديشه، شمشير خود را صيقل داد و خروشان و غضبناك با پيامبر (ص) به سختي سخن گفت؛ ولي در ميان طوفان خشمي كه مرد را فراگرفته بود، رسول گرامي، طيفي پرجاذبه از نگاه همراه موجي از لبخند به سوي او فرستاد و صيد وحشي و رميده دلش را چنان رام ساخت كه پس از چند لحظه، مردتند پرخاشگر به دوستي مبدل شد كه نزديك بود تا از فرط وجد و شدت حيا ذوب گردد. از اين رو مانند پروانه اي كه بي پروا خود را به شمع مي سپارد، به دست و پاي پيامبر(ص) افتاد و سرو پايش را بوسه باران كرد و سيل اشك در برابرش روان ساخت وچون از آن حال شيدايي و بي خودي باز آمد و گفت: اي محمد! به خدا قسم من درحالتي به سوي تو آمدم كه هيچ كس را در روي زمين به اندازه تو دشمن نمي دانستم و اكنون درحالتي از نزد تو مي روم كه هيچ كس را در روي زمين برابر با تو دوست نمي دارم. (1)
محمد (ص) درآن چند لحظه، با دل و جان آن مرد چه كرد؟ محمد (ص) آن مرد را با تمام قلب و عاطفه اش دوست داشت، از اين رو آن مرد تحت تاثير جاذبه نيرومند محبت او از پاي درآمد و شدت و قساوتش يكباره فرو نشست.
1- پيامبر رحمت، ص 129
sorna
11-08-2011, 11:10 PM
ديدن خدا با چشم دل
هشام بن حكم كه از شاگردان امام صادق(ع) و از دانشمندان بزرگ اسلام است مي گويد: روزي خدمت امام صادق(ع) بودم كه دو نفر به نامهاي «معاويه بن وهب» و «عبدالملك بن اعين» وارد شدند. پس از آن كه مقداري نشستند، معاويه بن وهب گفت: اي فرزند پيامبر(ص)! از رسول خدا(ص) روايت شده كه پروردگار خود را ديد و در حديثي نيز آمده است: مؤمنان پروردگارشان را در بهشت مشاهده مي كنند. پرسش من از شما اين است كه ديدار خدا چگونه است و افراد، به چه صورتي پروردگار خود را مشاهده مي كنند؟ امام لبخندي زد و فرمود: اي معاويه! چقدر زشت است كه مردي، هفتاد يا هشتاد سال در كشور هستي كه مملكت خداوند جهان است، زندگي كند و از نعمت هاي پروردگار برخوردار باشد، اما صاحب نعمت و آفريدگار خود را آن گونه كه شايسته است نشناسد. اي معاويه! پيغمبراكرم(ص) پروردگار خود را با چشم سر مشاهده نكرد، بلكه با چشم دل ديد. چراكه ديدن دو گونه است، ديدن چشم و ديدن دل. اگر مقصود از رؤيت، ديدن پروردگار با چشم دل باشد، مطابق واقع و حقيقت است و چنانچه مقصود، ديدن با چشم سر باشد، كفر به خدا و آيات اوست؛ زيرا رسول خدا(ص) فرمود: آن كس كه خداوند را به آفريده اش تشبيه كند، به طور قطع كافر است.(1)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــ ـــــــــــ
1- بحارالانوار، ج4، ص45
sorna
11-08-2011, 11:10 PM
متن نامه امام حسن عسگری علیه السلام به پدر شیخ صدوق
جلالت شان و منزلت پدر شیخ صدوق تا بدان پایه رسید که امام حسن عسگری علیهالسلام طی نامهای، او را با لقب «شیخ»؛«فقیه» و «معتمد» مورد خطاب قرار داده و توفیقات او را برای کسب رضای پروردگار درخواست کرد. متن این نامه نورانی كه در حقیقت درس زندگی و حیات سعادتمند است را با هم میخوانیم.
نامه رهبری دینی و معنوی و پیشوای به حق در روی زمین كه بدست ابن بابویه قمی رسید، آن را بوسید و بر چشمانش گذارد و فرامین و سفارشات مولایش آب حیات و سرچشمه جوشانی در روزگار طلاییاش شد.
امام عسكری علیهالسلام پس از حمد و ثنای ربوبی و صلوات و سلام بر پیامبر صلیاللهعلیهوآله و عترت طاهرینش خطاب به او مینویسند:
«یا شیخی و معتمدی و فقیهی ابا الحسن علی بن الحسین القمی وفّقك اللّه لمرضاته و جعل من صلبك اولادا صالحین برحمته»
ای فقیه بزرگوار و مورد اعتمادم ابوالحسن علی بن حسین قمی! خداوند تو را بر انجام افعال پسندیده حق توفیق دهد و از نسلت به رحمت و كرمش فرزندان شایستهای به وجود آورد.
امام علیهالسلام در ادامه این پیام كه به حق منشور عبادی، اخلاقی، اجتماعی و سیاسی برای یك زندگانی شرافتمندانه انسانی است، در روزگار پر از مخاطره و گردابهای جهالت و هوسها چنین وصیت میكند:
تو را وصیت میكنم به تقوای الهی، بپا داشتن نماز و پرداخت زكات زیرا نماز كسانی كه زكات نمیدهند پذیرفته نمیشود و تو را وصیت میكنم به گذشت از گناه دیگران، فرو بردن خشم، صله رحم، همدردی با برادران و كوشش در انجام نیازمندیهای آنان در هنگامه كارها، هم پیمانی با قرآن، خوش خلقی و امر به معروف و نهی از منكر چرا كه خداوند متعال میفرماید:
«لا خَیرَ فی كثیر مِن نَجویهِم اِلاّ مِن أمر بِصَدَقَة اَو مَعروف اَو اِصلاح بَینَ النّاس» (نسأ/114)
در بسیاری از گفتگوهای درِ گوشی آنان خیری نیست جز آن كس كه به صدقه یا معروفی امر كند و یا میان مردم اصلاح نماید.
و دوری از تمام پلیدیها و زشتیها.
و بر تو باد به نماز شب خواندن! زیرا پیامبر اكرم صلیاللهعلیهوآله بهامام علی علیهالسلام چنین سفارش كرد و فرمود:
«ای علی! بر تو باد به نماز شب خواندن - و این جمله را سه بار تكرار نمود - و هركس نماز شب را سبك بشمارد از ما نیست»
پس توصیه مرا بكار بند و شیعیانم را بر انجام آن فرمان ده تا عمل كنند و بر تو باد به صبر و انتظار فرج زیرا پیامبر اسلام صلیاللهعلیهوآله فرمود:
«برترین اعمال امت من انتظار فرج است»
امت من و شیعیان ما همواره اندوهگین خواهند بود تا فرزندم كه پیامبر صلیاللهعلیهوآله بشارت ظهور او را داده است قیام كند؛ او زمین را پس از آنكه پر از ظلم و ستم شده است سرشار از عدالت و برابری خواهد بود.
ای شخصیت بزرگ من! (ابن بابویه قمی) پس صبر كن و شیعیانم را به صبر دستور ده، زیرا زمین از آن خداوند است به هركس از بندگانش كه بخواهد واگذار میكند و فرجام نیك از متقین خواهد بود.
«والسلام علیك و علی جمیع شیعتنا و رحمة اللّه و بركاته».(1)
نامه رهبری دینی و معنوی و پیشوای به حق در روی زمین كه بدست ابن بابویه قمی رسید، آن را بوسید و بر چشمانش گذارد و فرامین و سفارشات مولایش آب حیات و سرچشمه جوشانی در روزگار طلاییاش شد.
منبع:
1- قاموس الرجال، ج 7ص.439؛ روضات الجنات، ج4ص.274
sorna
11-08-2011, 11:10 PM
عمل بهشتي روزي عربي صحرانورد نزد پيامبراعظم(ص) آمد و از او درباره عملي پرسيد كه وي را به بهشت نزديك و از دوزخ دورش سازد.پيامبرگرامي در پاسخ فرمود: راه دور شدن از دوزخ و نزديك شدن به بهشت اين است كه سخن به منطق عدل گويي و مازاد دارايي خود را انفاق كني.مرد گفت: به خدا سوگند! من توانايي آن را ندارم كه هميشه به منطق عدل سخن بگويم و نمي توانم مازاد مال خود را ببخشم. پيامبراعظم(ص) فرمود: پس به نيازمندان اطعام كن و به مردمان آشكارا سلام گوي. گفت: اين اعمال نيز دشوار است. حضرت فرمود: آيا شتراني داري؟ او گفت: آري. فرمود: پس شتري از شترانت را با مشكي درنظر بگير، آن گاه آهنگ خانواده اي كن كه جز به ندرت آب نمي نوشد، و ايشان را سيراب ساز كه (اگر چنين كني) اميد است پيش از مردن شتر و پاره شدن مشك، بهشت بر تو واجب شود.(1)رحم و ياري رساني در سبك ترين تكاليف و ساده ترين و سهل ترين صورت هايش تمام آلودگي ها و وزر وبال را از دامان انسان مي شويد و بارهاي گران را از دوش او برمي دارد.1- پيامبر رحمت، ص27
sorna
11-08-2011, 11:11 PM
اموال عمومي
پيامبر اعظم(ص) غلامي به نام «مدعم» داشت كه در يكي از جنگ ها درحال فرود آوردن بار سفر پيامبر، هدف تير دشمن قرارگرفت و جان سپرد. دراين هنگام، اصحاب پيامبر براي عرض تسليت نزد آن سرور آمدند و گفتند: اي رسول خدا! گواراي او باد؛ زيرا او به حقيقت شهيد شد. رسول خدا درپاسخ ايشان فرمود: كلا ان الشمله التي اخذها من غنائم الخيبر لتشتعل عليه ناراً؛ حاشا! زيرا حله اي را كه او از غنايم جنگ خيبر برگرفت. هم اكنون بر پيكرش شعله ور است. سبحان الله! اينك مردي در راه خدمت به پيغمبر (ص) كشته مي شود، ولي كشته شدنش، آلودگي گناه ربودن حله اي را كه بيش از چند درهم ارزش ندارد، از او نمي زدايد، زيرا آن كار، گناهي عظيم و كمرشكن است.
***** به حقوق و دستبرد به اموال امت (و حق الناس) است. آري اين حله ارزش ندارد ولي تقديس حدود حفظ حرمت حق و عدل و امانت درنظر محمد(ص) تفاوتي نمي شناسد
sorna
11-08-2011, 11:11 PM
حرمت خون مسلمان
به رسول گرامي اسلام خبر رسيد كه يك نفر مسلمان كشته شده و جسدش در محل «جهينه» افتاده است. حضرت حركت كرد و مردمي كه از اين واقعه باخبر شدند نيز آمدند تا به كشته رسيدند.
حضرت فرمود: قاتل او كيست؟ عرض كردند: اي رسول خدا! ما نمي دانيم.آن حضرت از روي شگفتي فرمود: كشته اي در بين مسلمانان افتاده باشد و قاتلش پيدا نباشد؟ سوگند به خدايي كه مرا به پيامبري برگزيده،اگر اهل آسمانها و زمين در خون يك نفر مسلمان شركت كنند و به آن راضي باشند، به درستي كه خداوند همه آنها را عذاب خواهد فرمود و به آتش جهنم خواهد انداخت.
گناهان كبيره، ج1، ص116
sorna
11-08-2011, 11:11 PM
گذشت حق خدا
از پيامبر اعظم(ص) نقل شده است: مردي كه كارش داد و ستد با مردمان بود، در همه عمر، عمل خيري نكرد و چون مامور خود را براي وصول طلب ها مي فرستاد، مي گفت: آنچه را به آساني مي تواني بستاني، بستان و آنچه را كه بايد به دشواري به دست آوري، واگذار و درگذر تا مگر خدا از ما درگذرد. چون بمرد، خدايش گفت: آيا هيچ كار خيري كرده اي؟ گفت نه... اما غلامي داشتم كه چون او را به دريافت مطالبات خود مي فرستادم، به او مي گفتم آنچه را كه به آساني مي تواني بستاني، بستان و آنچه را كه بايد به دشواري به دست آوري، واگذار و درگذر تا مگر خدا از ما درگذرد. خداوند گفت: اينك من از تو درگذشتم...1
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــ ــ
1- صدر بلاغي، پيامبر رحمت، ص 32
sorna
11-08-2011, 11:11 PM
یكی از فرزندان شيخ رجبعلي خیاط نقل میکند: روزی مرحوم مرشد چلویی معروف، خدمت جناب شیخ رسید و از كسادی بازارش گله كرد و گفت: داداش! این چه وضعی است كه ما گرفتار آن شدیم؟
دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتریها فراوان بودند، اما یكباره اوضاع زیر و رو شده، مشتریها یكی یكی پس رفتند، كارها از سكه افتاده، و اكنون روزی یك دیگ هم مصرف نمیشود ...؟
شیخ تأملی كرد و فرمود:
«تقصیر خودت است كه مشتریها را رد میكنی»!
مرشد گفت: من كسی را رد نكردم، حتی از بچهها هم پذیرایی میكنم و نصف كباب به آنها میدهم.
شیخ فرمود:
«آن سید چه كسی بود كه سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و از در مغازه بیرون كردی؟!»
مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست، و پس از آن تابلویی بر در مغازهاش نصب كرد و روی آن نوشت:
« نسیه داده میشود، حتی به شما، وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت میشود!!»
منبع:
کتاب کیمیای محبت، محمد محمدی ری شهری
sorna
11-08-2011, 11:11 PM
هديه پيامبر(ص) به فاطمه (س)
امام علي روايت كرده است كه فاطمه (س) به خانه پيامبر اعظم (ص) آمد و از آنچه بر اثر دستاس كردن در دستانش ايجاد شده بود شكايت كرد و پيش عايشه اظهار داشت كه كنيزي آمده و بهره او نشده است. چون پيامبر اعظم (ص) به خانه آمدند، عايشه ايشان را از اين امر آگاه كرد.
امام علي (ع) فرمود: پس از آن، پيامبر گرامي(ص) به سوي ما آمدند. مادر حال استراحت بوديم. خواستيم از جاي برخيزيم كه اشاره فرمود: درجاي خود باشيد.
آنگاه نزديك آمدند و بر زمين نشستند؛ به طوري كه سردي پـاهايشان را حس مي كردم.
بعد فرمودند: «آيا مايليد شما را به بهترين چيزي كه خواسته ايد، رهنمون باشم؟
هنگامي كه درحال استراحت هستيد يا به بستر مي رويد، خداوند را سي و سه بار تسبيح و سي و سه بار حمد و سي و چهار بار تكبير گوييد. آن براي شما ازخادم بهتر است.» (1)
1- خاندان وحي در احاديث اهل سنت، ص65
sorna
11-08-2011, 11:12 PM
حجة الاسلام ممدوحی نقل میكند: مرحوم علامه طباطبائی جلساتی داشتند كه گاهی در منزل خودشان و گاهی در خانه بعضی شاگردانشان تشكیل میشد. یك بار كه در اواخر عمرشان قرار بود برای حضور در یكی از جلسات، شبانه از كوچه پس كوچههای تاریك شهر قم عبور كنند، با وجود ارتعاشی كه در بدن داشتند و راه ناهموارِ منزلی كه آن شب قرار بود آنجا بروند و تاریكی كوچهها، سبب شد كه یكی از اطرافیان عرض كرد: «احتمال دارد ـ خدا نكرده ـ با این وضع، به زمین بخورید. میشود جلسه این هفته را مثلاً در خانه خود حضرتعالی بر پا كرد تا اذیت نشوید.»
حضرت علامه فرمودند: مگر ما در روز به وسیله نور خورشید خود را نگه میداریم و مگر نور خورشید باعث میشود زمین نخوریم ؟! قُلْ مَنْ یَكْلَؤُكُمْ بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ مِنَ الرَّحْمنِ ... (انبیا/42) ؛ بگو: چه كسی شما را در شب و روز از (هر آسیب) خدای رحمان حفظ میكند؟!
sorna
11-08-2011, 11:12 PM
علامه طباظبايي حجة الاسلام محمد فاضل (تبریزی) نقل میكند: جناب آقای شربیانی، روزی علامه را به خانه خود (در تبریز) دعوت كرد و چند نفر را هم برای زیارت و استفاده از سفره معارف ایشان به منزل خود فراخواند؛ از جمله بنده .
آن شب علامه به من فرمود: «بنده سی سال پیش، استخر شاگلی (محلی با صفا و خرم در تبریز) را دیدهام.» سپس با ملاطفت و مزاح ادامه داد: اگر مزاحم خواب آقایان نباشم، میخواهم فردا بینالطلوعین به آنجا بروم. عرض كردم: صبح خدمتتان خواهم بود.
فردای آن شب، با اتومبیلم ایشان را به استخر شاگُلی میبردم كه دیدم ایشان در ماشین، قرآنی از جیبِ خود درآورده و به بنده فرمود: من عهد دارم كه هر روز یك جزء از قرآن را بخوانم و الآن چهل سال است كه این كار را انجام میدهم. دیشب شما علما مزاحم شدید، نتوانستم بخوانم و اكنون قضا میكنم! هر ماه یك ختم قرآن تمام میشود و باز از ابتدای آن شروع میكنم و هر بار میبینم كه انگار اصلاً این قرآن، آن قرآن پیشین نیست! از بس مطالب تازهای از آن میفهمم! از خدا میخواهم به بنده عمر بسیاری دهد تا بسیار قرآن بخوانم و از لطایف آن بهره ببرم . نمیدانید من چه اندازه از قرآن لذت میبرم و استفاده میكنم!
sorna
11-08-2011, 11:12 PM
عيب پوشي خداوند
روز قيامت، رسول خدا(ص) از خداي متعال مي خواهد هنگام حسابرسي خلايق، امت او را درحضور فرشتگان و پيامبران و امت هاي ديگر محاسبه نكند تا عيب هاي آنها آشكار نشود. پس به شيوه اي به حسابرسي ايشان بپردازد كه جز خداي سبحان و پيامبرش، كس ديگري از گناهانشان آگاه نشود. خداوند در پاسخ فرمود:
«اي حبيب من! من درمورد بندگانم از تو مهربان ترم؛ زيرا چنانكه تو دوست نداري عيب هاي ايشان نزد غير تو آشكار شود، من هم روا نمي دارم عيب آنها حتي بر تو نيز آشكار گردد. به همين دليل، خودم به تنهايي به حسابشان رسيدگي مي كنم، به گونه اي كه جز من كسي بر لغزش هاي ايشان آگاه نشود.»
ملامهدي نراقي پس از بيان حديث مي نويسد: پس وقتي عنايت خداي سبحان در پوشيدن عيب بندگان تا اين حد باشد، اي بي چاره مبتلا به انواع عيوب و لغزش ها و گناهان، به چه حقي پرده از عيوب بندگان خدا برمي داري، درحالي كه تو خود همانند آنها به انواع عيوب و لغزش ها گرفتاري! بينديش و فكر كن كه اگر كسي گناه يا عيبي از تو را پيش مردم فاش كند، حال تو چگونه خواهد بود. پس حال ديگران را هم در افشاي گناهان و عيوب آنها با حال خود مقايسه كن، زيرا از اخبار و تجربه، روشن و واضح است كه هركس ديگران را رسوا كند، خود نيز رسوا مي شود. پس اي دوست من! برخود رحم كن و از اين روش پروردگارت در عيب پوشي پيروي كن و بر عيب و لغزش هاي ديگران پرده افكن.(1)
1-جامع السعادات، ج 2، ص272
sorna
11-08-2011, 11:13 PM
عبدالرحمان بن حجاج گويد: امام صادق (ع) فرمود: محمد بن منكدر مىگفت: فكر نمىكردم كه على بن الحسين (امام سجاد) جانشينى بگذارد كه در فضيلت مثل خودش باشد تا محمد بن على (امام باقر) را ديدم، خواستم او را موعظه كنم، او مرا موعظه كرد.
يارانش گفتند: جريان را از چه قرار بود؟ گفت: در وقتى كه هوا گرم بود به بعضى از نواحى مدينه رفته بودم، محمد بن على (ع) را ديدم، مردى تنومند بود، به دو نفر غلام سياه... تكيه كرده بود، پيش خود گفتم: اين مرد بزرگى است از بزرگان قريش در اين ساعت در اين حال در طلب دنيا!! اى نفس! گواه باش كه او را موعظه خواهم كرد.
پيش رفتم و سلام كردم، جواب سلام را داد در حالى كه از خستگى بسختى نفس مىكشيد و عرق مىريخت، گفتم:
أَصلحكَ اللّه تو بزرگى از برزگان قريش هستى. در اين هواى گرم در اين حالت عرق ريزان، در طلب دنيا!! اگر اكنون مرگ شما را دريابد در چه حالى خواهيد بود؟!
امام به شنيدن اين سخن، غلامان را رها كرد و به ديوار تكيه داد و فرمود: به خدا قسم اگر در اين حال اجلم فرا رسد، در طاعتى از طاعات خدا مرگم رسيده است خودم را از محتاج بودن به تو و امثال تو حفظ مىكنم. من در صورتى از مرگ مىترسيدم كه در معصيتى از معاصى خدا، اجل مرا دريابد.
گفتم: خدايت رحمت كند، خواستم تو را موعظه كنم ولى شما مرا موعظه فرموديد.7
نگارنده گويد: ظاهراً ابن منكدر از متصوفه عامه است از كسانى كه راه خدا را بى راهنما رفتند و اهل بيت صلوات الله عليهم را كه يكى از «ثقلين» بودند، كنار گذاشتند، خداوند و كه خلق الله را از جاده مستقيم و از صراط اللّه منحرف نمودند، تا به اغراض فاسد خود برسند. بهر حال امام (ع) او را روشن فرمود كه بندگى خدا در تارك دنيا بودن نيست.
sorna
11-08-2011, 11:13 PM
مهريّه و جهيزيّه بهترين عروس
مهريّه حضرت فاطمه سلام اللّه عليها: دوازده و نيم وَقيه مى باشد كه هر وَقيه معادل چهل درهم مى باشد، بنابر اين مهريّه آن حضرت پانصد درهم بوده است .
و بعضى گفته اند: چهارصد مثقال بوده ، كه هر هفت مثقال ، معادل ده درهم مى باشد.
و عدّه اى هم گفته اند: چهارصد و هشتاد درهم بوده است .
صورت جهيزيّه : طبق روايتى چنين آمده است ، كه حضرت علىّ عليه السلام شتر خود را به مبلغ چهارصد و هشتاد درهم فروخت و آن را به عنوان مهريّه تحويل رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله داد، و حضرت رسول آن ها را در اختيار عمّار ياسر و بعضى ديگر از اصحاب خود قرار داد تا براى دخترش بهترين عروس دنيا جهيزيّه خريدارى نمايند.
صورت جهيزيّه به اين شرح مى باشد:
1 پيراهن عروس ، به قيمت هفت درهم .
2 عبا چادر قُطوانى كوفه اى .
3 پوشيه ، براى پوشش صورت از ديد نامحرمان .
4 رو انداز سياه رنگ .
5 تخت خواب ، جهت ايمنى از حيوانات گزنده .
6 دو عدد گليم كتانى مصرى .
7 چهار عدد بالش و متكّا، كه درون آن ها از گياهان خشك و خوشبو پر شده بود.
8 يك عدد پرده نازك از جنس پشم .
9 يك قطعه حصير، از اطراف بَحرين قَطَر .
10 دستاس ، جهت آرد كردن گندم و.... از سنگ ساخته شده بود.
11 قدح و طشت مِسّى ، براى خمير كردن آرد و شستن لباس .
12 ظرف آب مشگ ، كه از پوست بزغاله بود.
13 قدحى چوبى براى شير و دوغ .
14 مشگ كهنه ، جهت سرد شدن آب .
15 آفتابه و لگن .
16 بستو سبز رنگ ، جهت روغن و ... .
17 كترى سفالى ، شبيه آفتابه .
18 فرش از پوست حيوان ، جهت نشستن .
19 مشگ آب ، براى كارهاى متفرقه
اءعيان الشّيعة : ج 1، ص 312 و379 ، فاطمة الزّهراء عليها السلام : ص 106، كشف الغمّة : ج 1، ص 359.
sorna
11-08-2011, 11:13 PM
تقسيم كار و پاداش اطاعت
امام باقر عليه السلام حكايت فرمايد:
چون حضرت علىّ و فاطمه صلوات اللّه عليهما ازدواج كردند، كارها را بين خود تقسيم نمودند، كارهاى مربوط به داخل منزل را حضرت فاطمه سلام اللّه عليها عهده دار آن گرديد؛ و آنچه را كه مربوط به بيرون منزل بود امام علىّ عليه السلام پذيرفت .
چند روزى بدين منوال گذشت ، روزى امام علىّ عليه السلام وارد منزل گرديد و اظهار داشت : اى فاطمه ! در منزل چه داريم ؟
حضرت زهراء سلام اللّه عليها پاسخ داد: قسم به حقيقت تو! سه روز است كه هيچ نداريم .
امام علىّ عليه السلام فرمود: چرا قبلاً نگفته اى ؟
جواب داد: چون پدرم ، رسول خدا صلّلى اللّه عليه و آله مرا نهى فرمود از اين كه چيزى را از شوهرم درخواست كنم كه قادر بر انجام آن نباشد.
پس اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام از منزل خارج شد و مبلغ يك دينار از شخصى قرض نمود و به سوى منزل مراجعت كرد تا آنچه را كه حضرت زهراء سلام اللّه عليها مى خواهد خريدارى نمايد.
در بين راه ، عمّار ياسر را ديد كه غمگين و افسرده است ، فرمود: براى چه از منزل بيرون آمده اى ؟
و چرا افسرده اى ؟
عمّار گفت : يا اميرالمؤ منين ! گرسنگى و تهيدستى ما را غمگين نموده است و به همين دليل از منزل بيرون آمده ام .
در اين لحظه ، يكى از اصحاب كه اين داستان را از امام محمّد باقر عليه السلام مى شنيد، گفت : مولاى من ! آيا در چنين وضعيّتى رسول اللّه زنده بود؟
حضرت فرمود: بلى رسول خدا زنده بود.
سپس امام باقر عليه السلام افزود: اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام به عمّار خطاب كرد و فرمود: من نيز به همين جهت از منزل بيرون آمده ام و يك دينار قرض كرده ام تا رفع مشكل خويش نمايم ؛ ولى آن دينار را به تو مى دهم ، و سپس حضرت آن يك دينار را به عمّار ياسر داد و خود دست خالى روانه منزل گرديد.
چون وارد منزل گشت ، ديد رسول اللّه صلّلى اللّه عليه و آله نشسته است و فاطمه سلام اللّه عليها مشغول نماز مى باشد و طبقى سرپوشيده جلوى آن دو بزرگوار قرار دارد.
همين كه حضرت زهراء سلام اللّه عليها نمازش را به اتمام رسانيد، به طرف طبق رفت و سرپوش را برداشت ، مقدارى نان و گوشت در طبق موجود بود.
امام علىّ عليه السلام از همسرش سؤ ال نمود: اين طبق غذا را چه كسى آورده است ؟
پاسخ داد: از طرف خداوند متعال ؛ چون او هر كه را بخواهد از نعمت هايش روزى مى رساند.
حضرت رسول صلّلى اللّه عليه و آله خطاب به آن دو همسر كرد و فرمود: مى خواهيد مثال شماها را بگويم ؟
گفتند: بلى .
حضرت رسول فرمود: تو اى علىّ! مانند حضرت زكريّا عليه السلام هستى ، كه چون بر مريم سلام اللّه عليها وارد شد او را در محراب ، مشغول عبادت يافت كه كنارش طبقى از غذا قرار داشت .
و اين همان طبق غذائى است كه قائم آل محمّد عليهم السلام وعجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف نيز از آن تناول خواهد نمود.
بحارالا نوار: ج 43، ص 31 ، ح 38، تفسير عيّاشى : ص 29، ح 35، إ حقاق الحقّ: ج 19، ص 113
sorna
11-08-2011, 11:13 PM
فرين نوح(ع)
حضرت نوح(ع) طبق نص صريح قرآن قريب نهصد و پنجاه سال مردم را به سوي خدا دعوت كرد. اما مردم به جز عده كمي به او ايمان نياوردند.
چون يك سوم (300 سال) از مدت عمر تبليغ گذشت، نماز صبحي را خواند و خواست نفرين كند، كه فرشتگان آمدند و سلام كردند و گفتند: خواهش ما اين است كه نفرين را به تأخير اندازي، زيرا اين عذاب خدا نخستين عذاب در روي زمين به اين گستردگي است. پس حضرت نفرين نكرد، و بعد از سيصد سال دوم خواست نفرين كند، ملائكه آمدند و تقاضا كردند كه نفرين را به تأخير بياندازد، او هم قبول كرد.
چون مدت تبليغ به سر رسيد، بعد از نماز عرض كرد: خدايا، جز اين افراد اندك، كسي به پيروي نمانده است، مي ترسم اينان هم پراكنده شوند.
خداوند فرمود: دعايت مستجاب شد. حال كشتي درست كن... بعد از آن عذاب نازل شد.
sorna
11-08-2011, 11:14 PM
از بين رفتن نيكي ها
امام باقر(ع) فرمود: هنگامي كه روز قيامت فرا مي رسد گروهي در پيشگاه خداوند حاضر مي شوند و مي بينند هيچ كار نيكي در نامه عمل خود ندارند. پس به اعتراض عرض مي كنند: پروردگارا! اعمال نيك ما چه شد؟ خطاب به آنان گفته مي شود: اعمال نيك شما را غيبت از بين برد، زيرا غيبت، نيكي ها را مي خورد همان گونه كه آتش هيزم را مي خورد: «فان الغيبه لتاكل الحسنات كما تأكل النار الحطب»(1)
1- مجموعه ورام، ج2، ص27
__________________
sorna
11-08-2011, 11:14 PM
ابن قداح از امام صادق (ع) نقل مى كند كه فرمود: پدرم (امام باقر) كثيرالذكر بود، خدا را بسيار ياد مى كرد، من در خدمت او راه مى رفتم مى ديدم كه خدا را ذكر مى كند. با او به طعام خوردن مىنشستم، مىديدم كه زبانش به ذكر خدا گوياست. با مردم سخن مىگفت و اين كار او را از ذكر خدا مشغول نمىكرد.
من مرتب مىديدم كه زبانش به سقف دهانش چسبيده و مىگويد: «لااله الاالله» او در خانه، ما راجمع مىكرد و مىفرمود تا طلوع خورشيد خدا را ذكر كنيم، هر كه قراءت قرآن مىتوانست امر به قراءت قرآن مىكرد و هر كه ت امر به نمىتوانست امر به ذكر خدا مىفرمود.
sorna
11-08-2011, 11:14 PM
زهد حقيقي
عثمان بن مظعون چهاردهمين كسي بود كه اسلام آورد، مردي خوش فكر و عاقل بود و مورد توجه خاص پيامبر(ص) و علي(ع) بود تا جايي كه اميرالمؤمنين(ع) به ياد او يكي از فرزندانش (از ام البنين) را عثمان نام نهاد. او دو بار به حبشه هجرت كرد و مردي بود كه شهامت داشت. اما از صفات بسيار گوياي او بي اعتنايي به دنيا و توجه به عبادت و بندگي بود.
مدتي از زنش جدا شد و پشت كوه ها براي عبادت رفت و پيامبر(ص) دستور داد اين كار را ترك كند و به منزل بيايد و به همسر و فرزندانش برسد و فرمود: خداوند مرا به رهبانيت مأمور نكرده است.
مدتي تصميم گرفت، خود را خواجه كند تا بتواند بهتر عبادت كند و در اين رابطه پيامبر(ص) نيز او را نهي كرد.
عثمان روزها را روزه مي گرفت و شب ها به عبادت مي پرداخت. او در جنگ بدر شركت كرد و بعد از آن وفات يافت. اولين كسي كه در بقيع دفن گرديد، او بود پيامبر(ص) در مرگش بسيار ناراحت بودند، آن حضرت با چشمي گريان خم شد و كفن او را گشود، پيشانيش را بوسيد، و سه بار بوسيدن را تكرار كرد. آن گاه ناله اي از سينه بركشيد و فرمود: خوش به حالت اي ابوسائب كه از دنيا رفتي و دنيا نتوانست تو را بيالايد.
اين بيان پيامبر(ص) دلالت دارد كه زهد عثمان حقيقي و بي اعتنايي به دنيايش واقعي بوده است. وقتي ابراهيم و رقيه فرزندان پيامبر(ص) از دار دنيا رفتند و در بقيع دفن كردند، پيامبر(ص) فرمود: به جلودار و پيش رفته صالح و شايسته ما «عثمان بن مظعون» ملحق شديد.(1)
1- بحارالانوار، ج 22، ص 264
sorna
11-08-2011, 11:14 PM
حضور حقّ و باطل در كاخ پادشاه روم
هنگامى كه جنگ و لشكركشى بين اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام و معاوية بن ابوسفيان واقع شد، امام علىّ عليه السلام پيكى به سوى معاويه فرستاد كه مردم را به قتل نرسانيم ، بيا من و تو با هم مبارزه كنيم هر كه غالب شد حقّ با او باشد، وليكن معاويه نپذيرفت .
و در اين ميان عدّه اى براى پادشاه روم گزارش دادند كه دو نفر براى يكديگر لشكركشى كرده اند و تصميم جنگ و كشتار دارند، يكى از شام و ديگرى از كوفه است .
پادشاه روم نامه اى جداگانه براى هر يك فرستاد كه هر كدام يك نماينده عالم و حكيم از خانواده خود را نزد او بفرستد تا با استفاده از كتاب انجيل بگويد كه حقّ با كدام طرف خواهد بود.
پس معاويه فرزند خود، يزيد را فرستاد و امام علىّ عليه السلام نيز فرزندش - حضرت مجتبى - را به سوى پادشاه روم فرستاد.
ر تعظيم و تكريم كرد و دست او را بوسيد، ولى موقعى كه امام حسن مجتبى سلام اللّه عليه وارد شد اظهار داشت : الحمدللّه كه من يهودى و نصرانى و مجوسى نيستم ؛ و خورشيد و ماه و ستاره و بت و گاو نمى پرستم ، بلكه مسلمان و خداپرست مى باشم ؛ و تعظيم و ستايش تنها مخصوص خداوند متعال ، پروردگار جهانيان خواهد بود، و سپس در گوشه اى از مجلس نشست .
و نماينده را مرخّص كرد و بعد از گذشت دقايقى يزيد را به حضور فرا خواند؛ و دستور داد تا سيصد و سى صندوقچه آوردند كه در هركدام مجسّمه يكى از پيامبران الهى بود، سپس يكايك آن ها را گشود و هر مجسّمه اى را كه به يزيد نشان مى داد، مى گفت : او را نمى شناسم و جواب مثبتى نمى داد؛ و بعد از آن سئوالاتى پيرامون ارواح مؤ منين و كفّار مطرح كرد و يزيد هيچ جوابى نمى دانست .
ه السلام را به حضور خواند و اظهار داشت : بدين جهت اوّل يزيد را فرا خواندم تا بداند كه هيچ نمى داند؛ ولى مى دانم كه تو دانا هستى ؛ چون در كتاب انجيل خوانده ام كه محمّد صلى الله عليه و آله رسول خدا است و خليفه اش علىّ بن ابى طالب عليه السلام خواهد بود؛ او پدر تو مى باشد.
حضرت مجتبى عليه السلام فرمود: آنچه مى خواهى از كتاب انجيل ، تورات و قرآن سؤ ال كن تا ان شاء اللّه جواب گويم ؟
يكى پس از ديگرى به آن حضرت نشان داد و حضرت آن ها را با توضيح ، معرّفى مى نمود؛ و نيز مجسّمه هائى از فرعون و سلاطين گذشته را نشان وى داد و حضرت آن ها را با صفات و خصوصيّاتشان معرّفى مى كرد، تا آن كه در نهايت مجسّمه اى را بيرون آورد كه وقتى حضرت آن را ديد گريان شد، پادشاه روم علّت گريه امام عليه السلام را جويا شد؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله مى باشد؛ و آن گاه پاره اى از خصوصيّات اخلاقى و اجتماعى رسول اللّه صلى الله عليه و آله را بيان نمود؛ و از آن جمله فرمود: جدّم رسول خدا مردم را به كارهاى خوب دستور مى داد و از كارهاى زشت جلوگيرى مى نمود، هميشه انگشتر به دست راست مى كرد، و با همگان خوش صحبت و خوش برخورد بود.
بعد از آن پادشاه روم هفت مسئله از حضرت مجتبى سلام اللّه عليه پرسيد و حضرت تمامى آن ها را به طور مشروح پاسخ فرمود.
و چون پادشاه پاسخ سؤ ال هاى خود را دريافت كرد خطاب به يزيد كرد و گفت : كسى اين سؤ ال ها را مى داند كه يا پيغمبر خدا و يا خليفه پيغمبر باشد؛ و يزيد خاموش و سرافكنده نشسته بود.
و پس از آن كه مجلس خاتمه يافت جوائز و هداياى ارزنده اى تقديم امام حسن مجتبى عليه السلام كرد و سپس به هر يك از يزيد و حضرت مجتبى نامه اى براى پدرانشان نوشت .
و محتواى نامه براى معاويه چنين بود: اى معاويه ! كسى خليفه پيغمبر مى باشد كه به تمام علوم و فنون آگاه بوده و داراى كمالات و معارف الهى باشد.
محتواى نامه براى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام چنين بود: همانا حقيقت اءمر و خلافت پيامبر بايستى مخصوص شما باشد؛ و پس از شما دو فرزند شما از ديگران شايسته تر مى باشند؛ و هر كه با شماها جنگ و ستيز و دشمنى نمايد به لعنت و غضب پروردگار گرفتار خواهد شد.
تلخيص از تفسير علىّ بن ابراهيم قمّى : ج 2، ص 268، مدينة المعاجز: ج 3، ص 364، ح 924، بحارالا نوار: ج 10، ص 132،
sorna
11-08-2011, 11:15 PM
امام هادى علیه السلام یك بار، از امام هادى نزد متوكل سعایت كردند كه در منزل او اسلحه و نوشته ها و اشیاى دیگرى است كه از شیعیان او در قم به او رسیده و او عزم شورش بر ضدّ دولت را دارد. متوكل گروهى را به منزل آن حضرت فرستاد و آنان شبانه به خانه امام هجوم بردند، ولى چیزى به دست نیاوردند،و امام را در اطاقى تنها دیدند كه در را به روى خود بسته و جامه ای پشمین بر تن دارد و بر زمینى مفروش از شن و ماسه نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است.امام را با همان حال نزد متوكل بردند و به او گفتند: در خانه اش چیزى نیافتیم و او را رو به قبله دیدیم كه قرآن مى خواند.
متوكل چون امام را دید، عظمت و هیبت امام او را فرا گرفت و بى اختیار حضرت را احترام كرد و در كنار خود نشاند و جام شرابى را كه در دست داشت به آن حضرت تعارف كرد! امام سوگند یاد كرد و گفت:
گوشت و خون من با چنین چیزى آمیخته نشده است، مرا معاف دار! او دست برداشت و گفت: شعرى بخوان!
امام فرمود: من شعر كم از بر دارم.
گفت: باید بخوانى؟
امام اشعارى خواند كه ترجمه آن چنین است:
(زمامدارن جهانخوار و مقتدر) بر قله كوهسارها شب را به روز آوردند در حالى كه مردان نیرومند از آنان پاسدارى مى كردند، ولى قله ها نتوانستند آنان را (از خطر مرگ) برهانند.
آنان پس از مدتها عزت از جایگاههاى امن به زیر كشیده شدند و در گودالها (گورها) جایشان دادند؛ چه منزل و آرامگاه ناپسندى! پس از آنكه به خاك سپرده شدند، فریاد گرى فریاد برآورد: كجاست آن دست بندها و تاجها و لباسهاى فاخر؟
كجاست آن چهره هاى در ناز و نعمت پرورش یافته كه به احترامشان پرده ها مى آویختند (بارگاه و پرده و دربان داشتند)؟
گور به جاى آنان پاسخ داد: اكنون كرمها بر سر خوردن آن چهره ها با هم مى ستیزند!
آنان مدت درازى در دنیا خوردند و آشامیدند؛ ولى امروز آنان كه خورنده همه چیز بودند، خود خوراك حشرات و كرمهاى گور شده اند!
چه خانه هایى ساختند تا آنان را از گزند روزگار حفظ كند، ولى سرانجام پس از مدتى، این خانه ها و خانواده ها را ترك گفته به خانه گور شتافتند!
چه اموال و ذخائرى انبار كردند، ولى همه آنها را ترك گفته رفتند و آنها را براى دشمنان خود واگذاشتند!
خانه ها و كاخهاى آباد آنان به ویرانه ها تبدیل شد و ساكنان آنها به سوى گورهاى تاریك شتافتند!
تأثیر كلام امام چنان بود كه متوكل به سختى گریست، آن چنانكه محاسنش تر شد. دیگر اهل مجلس گریستند. متوكل دستور داد بساط شراب را جمع كنند و چهار هزار درهم به امام تقدیم كرد و آن حضرت را با احترام به منزل بازگرداند!
منابع:
1- مسعودى، مروج الذهب، بیروت، دارلأندلس، ج 4، ص 11
2- بحار الا نوار، ج 50 ، ص 211
__________________
sorna
11-08-2011, 11:15 PM
صفات اهل بهشت
«محمدبن كعب» گفت: روزي با جمعي از ياران پيامبراعظم(ص) به اتفاق آن حضرت در مسجد نشسته بوديم. در اين زمان حضرت فرمود: «اكنون مردي از اين در داخل مي شود كه اهل بهشت است.» پس «عبدالله بن سلام» وارد شد.
بعضي از ياران حضرت نزد او رفتند و گفتند: اي عبدالله! ما را از كارهاي خود كه اميد واعتماد داري تا به وسيله آن وارد بهشت شوي، آگاه كن. او در جواب گفت: من مردي ناتوان و كم عمل هستم. ولي بهترين چيزي كه به واسطه آن به خداوند اميد دارم تا مرا مورد آمرزش قرار دهد، دو چيز است: اول آنكه سلامت و پاكي نفس دارم و هرگز بدخواه كسي نيستم، دوم آنكه گفتار بيهوده را ترك كرده ام و از چيزهايي كه برايم ضروري نيست، سخن نمي گويم.(1) در اين رابطه پيامبر اسلام(ص) فرمود: طوبي لمن امسك الفضل من لسانه و انفق الفضل من ماله. خوشا به حال كسي كه زيادي زبانش را نگه دارد و زيادي مالش را انفاق كند. (2)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــ ــــــــ
1- محجه البيضاء ج 5، ص 201
2- مجموعه و رام ، ج 1، ص
__________________
sorna
11-08-2011, 11:15 PM
آگاهى از درون اشخاص
مرحوم شيخ طوسى ، راوندى و ديگر بزرگان به نقل از اسحاق بن عبداللّه علوى حكايت كند:
روزى از روزها پدرم با عمويم با يكديگر اختلاف كردند، درباره آن چهار روزى كه در طول سال براى روزه گرفتن ، نسبت به بقيّه روزها فضيلت و اهمّيتى بيشتر دارد.
لذا براى حلّ اختلاف و گرفتن جواب صحيح تصميم گرفتند تا به ملاقات و زيارت حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام بروند.
و در آن روزها، حضرت در محلّى - به نام صريا - نزديك مدينه ساكن بود؛ و هنوز به شهر سامراء منتقل نشده بود.
به همين جهت ، به قصد زيارت و ملاقات آن حضرت حركت نمودند، هنگامى كه وارد منزل امام هادى عليه السلام شدند و در محضر شريفش نشستند، حضرت قبل از هر سخنى اظهار فرمود: نزد من آمده ايد تا از روزهائى كه در طول سال بهتر است ، در آن ها روزه گرفته شود، سؤ ال نمائيد؟
عرضه داشتند: بلى ، ياابن رسول اللّه ! ما از محلّ خود فقط براى همين موضوع ، آمده ايم .
حضرت فرمود: پس بدانيد كه آن ها چهار روز است :
روز هفدهم ربيع الاوّل سالروز ميلاد مسعود پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ، روز بيست و هفتم رجب سالروز بعثت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، روز بيست و پنجم ذى القعده سالروز دَحْو الاْ رض ؛ و آن روزى است كه زمين از زير كعبه الهى پهن و گسترده شد - .
و روز هيجدهم ذى الحجّه سالروز غدير خُمّ - كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله از طرف خداوند متعال ، حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام را به عنوان ((اميرالمؤ منين )) و خليفه بلافصل خويش ، منصوب و معرّفى نمود -.
إ ثبات الهداة : ج 3، ص 363، ح 15، به نقل از تهذيب الا حكام ، بحار الا نوار: ج 50، ص 157، ح 47، به نقل از مصباح المتهجّد و خرائج .
sorna
11-08-2011, 11:15 PM
نان در سفره و بلعيدن جادوگر
يكى از درباريان متوكّل - به نام زرافه - حكايت كند:
روزى درباريان متوكّل عبّاسى شخصى را از اهالى هندوستان كه شعبده باز و جادوگر بود، نزد متوكّل آورده تا با بازى هاى خويش او را سرگرم كند، چون وى اهل هوى و هوس بود.
روزى از روزها متوكّل به آن شخص هندى گفت : چنانچه علىّ بن محمّد هادى (صلوات اللّه و سلامه عليه ) را در جمع عدّه اى شرمنده و خجالت زده كنى ، هزار دينار هديه خواهى گرفت .
آن شخص شعبده باز هندى نيز درخواست متوكّل - خليفه عبّاسى - را پذيرفت .
و آن گاه حضرت را در جمع عدّه اى دعوت كردند؛ و چون همگان در آن جلسه حضور يافتند، متوكّل مرا كنار خود نشانيد؛ و دستور داد تا سفره اطعام گسترانيدند.
همين كه خواستند مشغول خوردن غذا شوند، شعبده باز هندى متوجّه حضرت هادى عليه السلام شد و حركات مخصوصى را انجام داد، كه چون حضرت دست به سوى نان دراز مى نمود، نان پرواز مى كرد؛ و تمامى افراد مى خنديدند.
و اين كار چند مرتبه تكرار شد، به ناچار، چون امام علىّ هادى عليه السلام چنين ديد، به عكس شيرى كه بر پرده ديوار نقش بسته بود، دستى زد و آن را مخاطب قرار داد و فرمود: اى شير! اين دشمن خدا را بگير و نابود كن .
پس ناگهان شير به حالت يك حيوان واقعى در آمد و آن مرد شعبده باز هندى را بلعيد.
و سپس حضرت خطاب به شير كرد و فرمود: اكنون به حالت اوّل بازگرد و همانند قبل روى پرده مجسّم شو.
تمام افراد حاضر در مجلس با تماشاى ابن صحنه ، وحشت زده شده و متحيّرانه به يكديگر نگاه مى كردند.
پس از آن ، امام عليه السلام از جاى برخاست كه از مجلس خارج شود، متوكّل گفت : ياابن رسول اللّه ! خواهش مى كنم بفرما بنشين و دستور دهيد تا شير آن مرد هندى را بازگرداند؟
حضرت فرمود: به خدا سوگند، ديگر او را نخواهيد ديد، آيا دشمن خدا را بر دوستان خدا مسلّط و چيره مى كنيد؟!
و آن گاه ، حضرت از آن مجلس خارج شد.إ ثبات الهداة : ج 3، ص 374، ح 41، هداية الكبرى حضينى : ص 319.
sorna
11-08-2011, 11:15 PM
فلسفه صلح يا عهدنامه و ظهور حجّت
پس از آن كه نيروهاى رزمى و اكثر فرماندهان لشكر اسلام در جنگ با معاويه نسبت به قرآن و امام حسن مجتبى عليه السلام خيانت كردند؛ و حضرت جهت مصالح اسلام و مسلمين مجبور شد با حكومت معاويه آن هم طبق شرائطى صلح و عهدنامه اى را تنظيم و پذيرا گردد.
پس از گذشت مدّتى از اين جريان ، عدّه اى از مردم كوفه كه مدّعى شيعه و دوستى با اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام بودند، شروع كردند به امام عليه السلام زخم زبان بزنند، و حضرت را به باد ملامت و سرزنش گرفتند.
آن گاه امام مجتبى عليه السلام خطاب به اين اشخاص ظاهر مسلمان كرد و اظهار نمود: واى بر شما! آيا مى دانيد چرا من چنين كردم ؟
قسم به خداوند، كارى كه من انجام دادم ، براى شيعه از هر عملى و از هر برنامه اى بهتر و سودمندتر بود، آيا نمى دانيد كه من امام و رهبر واجب الا طاعه شما مى باشم .
و مگر نمى دانيد كه من يكى از دو سيّد جوانان اهل بهشت مى باشم ، كه جدّم رسول خدا صلى الله عليه و آله بارها در مجالس مختلف به آن تصريح نموده است ؟
در اين هنگام جمعيّت حاضر گفتند: بلى ، قبول داريم .
حضرت در ادامه فرمود: و آيا مى دانيد هنگامى كه حضرت خضر عليه السلام آن كشتى را سوراخ و معيوب نمود و نيز آن ديوار را تعمير و اصلاح كرد و آن غلام را به قتل رسانيد، موجب سخط و ناراحتى حضرت موسى عليه السلام قرار گرفت ؟
آرى چون در آن لحظه فلسفه و حكمت آن سه كار براى حضرت موسى عليه السلام مخفى بود، ولى در پيشگاه با عظمت پروردگار كارى صحيح و مفيد بود.
و سپس افزود: و آيا مى دانيد كه ما اهل بيت عصمت و طهارت در مقابل طاغوت هاى زمان قرار گرفته و مى گيريم ؛ كه بايد نسبت به تصميمات و انجام امور سياسى و اجتماعى ، مصلحت انديشى كنيم ؟
وليكن بدانيد هنگام ظهور و قيام مهدى موعود، امام زمان عليه السلام چنين نخواهد بود، و حضرت عيسى مسيح عليه السلام به امامت او نمازش را به جماعت مى خواند.
آرى خداوند متعال زمان و كيفيّت ولادت مهدى موعود عليه السلام را مخفى خواهد داشت ؛ و بعد از ولادت ، از ديد افراد غايب و ناشناس مى باشد؛ و هيچكس بر او كوچك ترين حقّى نخواهد داشت .
او عمرى بسيار طولانى دارد؛ ولى در هنگام ظهور، به شكل جوانى شاداب در سنين چهل سالگى خواهد بود.
اكمال الدّين شيخ صدوق : ص 315، ح 2، احتجاج : ج 2، ص 67، ح 157، علل الشّرايع : ص 211، ح 2، با اختلاف در الفاظ.http://www.sat4u.org/Yahoo_smilies/53.gif
sorna
11-08-2011, 11:16 PM
جراحی بدون بی هوشی !
مرحوم آیت الله العظمی سید احمد خوانساری بیماری زخم معده داشتند که احتیاج به عمل جراحی داشت، از طرفی ایشان سالخورده و از لحاظ جسمی ناتوان بودند و تحمل جراحی بدون بیهوشی نیز ممکن نبود.
پیش از آن که عمل جراحی آغاز شود، ایشان اجازه بی هوش کردن را به پزشک ندادند [چون به نظر ایشان در وضعیت بی هوشی، تثقلید مقلدینشان دچار اشکال می شد] از این رو به پزشکان معالج فرمودند:
هر گاه من مشغول قرائت سوره مبارکه انعام شدم، شما مشغول عمل شوید من توجه ام به قرآن است و در این صورت هیچ مشکلی پیش نمی آید. [ایشان آن چنان به قرآن توجه پیدا میکردند که احساس درد نمی کردند.] همان طور هم شد و با تمام شدن عمل جراحی، قرائت سوره مبارکه انعام نیز به پایان رسید!
هزار و یک حکایت اخلاقی
نویسنده : محمد حسین محمدی
sorna
11-08-2011, 11:16 PM
آب لیموی خالص!
مرحوم شیخ عبدالحسین خوانساری گفت:
عطاری مشهور در کربلا بود.
مریض شد و جمیع اجناس دکان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت؛ اما ثمر نکرد و جمیع اطبا از او اظهار ناامیدی کردند.
گفت: یک روز به عیادش رفتم، او بسیار بد حال بود و به پسرش می گفت: اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بیاور برای خانه مصرف کن تا به خوب شدن یا مردن راحت شوم !
گفتم: این چه حرفی است میزنی؟! دیدم آهی کشید و گفت: من سرمایه زیادی داشتم و جهت پولدار شدن من این بود که یک سال مرضی در کربلا شایع شد که پزشکان علاج آن را منحصر به آبلیموی شیرازی دانستند، آب لیمو گران و کمیاب شد.
نفسم به من گفت: قدری آب لیمو داری، چیز دیگری به آن اضافه کن و به قیمت آب لیموی خالص بفروش تا پولدار شوی.
همین کار را کردم و آب لیمو در کربلا منحصر به دکان من شد و سرمایه زیادی به دست آوردم تا جایی که در صنف خودم به «پدر پولهای هزار هزاری» مشهور شدم.
مدتی نگذشت که به این بیماری مبتلا شدم، هر چه داشتم برای معالجه فروختم، اما فایده نکرد، فقط هیمن متاع مانده بود که گفتم این را بفروشند یا خوب می شوم یا می میرم و از این بیماری خلاص می شوم.
هزار و یک حکایت اخلاقی
نویسنده : محمد حسین محمدی
sorna
11-08-2011, 11:16 PM
نصب امامت
هنگامي كه پيامبر اعظم(ص) براي اولين بار حضرت علي(ع) را رهبر بعد از خود انتخاب كرد، جمعي از قريش به حضور پيامبر(ص) آمده و عرض كردند: اي رسول خدا، مردم تازه مسلمان هستند (و هنوز اسلام بر اعماق دل و وجودشان نفوذ نكرده) از اين رو راضي نيستند كه تو داراي مقام نبوت باشي ولي مقام امامت به پسر عمويت علي(ع) واگذار شود. اگر مدتي صبر كني (تا اسلام به خوبي در دلها رسوخ كند) و بعد امامت علي(ع) را اعلام نمايي بهتر است. پيامبر(ص) در پاسخ فرمود: من اين كار را به رأي و اختيار خود انجام نداده ام، بلكه فرمان خدا است.
آنان گفتند: اگر پيشنهاد ما را به جهت مخالفت با دستور خدا نمي پذيري، پيشنهاد ديگري مي كنيم و آن اين است كه: در امر خلافت، مردي از قريش را با علي(ع) شريك سازي، تا دلهاي مردم به سوي علي(ع) متوجه و آرام شود و در نتيجه امر خلافت و رهبري آسيب پذير نگردد و مردم در اين مورد با تو مخالفت نكنند. در اين هنگام جبرئيل اين آيه را نازل كرد:
لئن اشركت ليحبطن عملك ولتكو نن من الخاسرين (زمر-65) اگر مشرك شوي تمام اعمالت نابود مي شود و از زيان كاران خواهي بود.(1)http://www.sat4u.org/Yahoo_smilies/53.gif
1-مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 38
sorna
11-08-2011, 11:16 PM
امام صادق (ع) :
زنی از فرزندان من در قم از دنیا میرود که اسمش فاطمه دختر موسی (ع) است و به شفاعت او همه شیعیان من وارد بهشت میشوند
sorna
11-08-2011, 11:17 PM
اثر وضعی قطع صله ارحام !
استاد فاطمی نیا فرمودند:
یکی از علما - که از دنیا رفته است- از یکی از صلحا برایم تعریف می کرد که :
یک نفر گفته بود:
من در قسمت بایگانی اداره ای کار می کردم و پرونده های متعدد و بعضا بسیار مهم می آمد و ما در قسمت بایگانی قرار می دادیم.
یک روز پرونده بسیار مهمی به دستم رسید.
چند روزی که گذشت متوجه شدم آن پرونده گم شده است. هر چه گشتم پیدا نشد.
در آن گیر و دار که کاملا ناامید شده بودم، به بنده خبر دادند: چون شما مسئول پرونده ها هستید اگر تا چند روز دیگر پیدا نشود، حکمی که در آن مورد شما اجرا می شود یا اعدام است یا حبس ابد!
از این رو نزد یک نفر اهل دل رفتم، ایشان دستور ختمی فرمودند که انجام بده.
همان توسل را انجام دادم.
روزی که قرار بود نتیجه بگیریم از پرونده خبری نبود با ناراحتی از منزل بیرون آمدم تا نزدیکی خیابان مولوی رفتم. دیدم پیرمردی جلو آمد و گفت: آقا! مشکل تو به دست آن شخص – که عرق چین به سر دارد و در حال رفتن است – حل می شود.
بدون توجه به این شخص با شنیدن این کلمات دویدم و دامن آقا را گرفتم و گفتم: آقا جان! به دادم برس، گفته اند مشکلم به دست شما حل می شود.
پیر مرد نگاهی به من کرد و گفت: خجالت نمی کشی؟
حالتی بهت زده و متعجب داشتم.
ایشان فرمودند: چهار سال است شوهر خواهرت از دنیا رفته، یک مرتبه هم به خواهرت و بچه هایش سر نزده ای، انتظار داری کارت هم پیچ نخورد؟!
تا نروی و رضایت آنها را جلب نکنی، مشکلت حل نمی شود.
بعد از شنیدن صحبت پیرمرد بلافاصله به منزل خواهرم رفتم.
وقتی در زدم و خواهر همراه چند فرزند رنجورش در را باز کرد ، متوجه شد من هستم، گفت: چطور است بعد از چهار سال آمده ای؟!
گفتم: خواهر! از من راضی شو. بچه هایت را از من راضی کن. بعدا برایت تعریف می کنم، غلط کردم.
آن گاه رفتم مقداری هدیه گرفتم و آوردم و آنها را راضی کردم. فردا که به اداره برگشتم، به من خبر دادند که پرونده پیدا شده است.
این پیر مرد عرق چین به سر، کسی نبود جز عارف بزرگ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط.
sorna
11-08-2011, 11:17 PM
ادب حاج شیخ عباس قمی
فرزند شیخ عباس قمی از
مرحوم سلطان الواعظین شیرازی
(مؤلف کتاب شب های پیشاور) نقل می کند:
در ایامی که مفاتیح الجنان تازه منتشر شده بود، روزی در سرداب سامرا، آن را در دست داشتم و مشغول زیارت بودم.
دیدم شیخی با قبای کرباس و عمامه کوچک نشسته و مشغول ذکر است. شیخ از من پرسید: این کتاب کیست؟
پاسخ دادم: از محدث قمی آقای حاج شیخ عباس است و شروع کردم به تعریف کردن از آن. شیخ گفت: این قدر هم تعریف ندارد، بی خود تعریف می کنی .
من با ناراحتی گفتم: آقا! برخیز و از این جا برو. کسی که کنارش نشسته بود، دست زد به پهلویم و گفت: مؤدب باش، ایشان خود محدث قمی هستند.
من بر خاستم و با آن مرحوم روبوسی کردم و غذر خواستم و خم شدم که دست ایشان را ببوسم؛ ولی آن مرحوم نگذاشت و خم شد دست مرا بوسید و گفت: شما سید هستید.
sorna
11-08-2011, 11:17 PM
راهي به بهشتhttp://www.sat4u.org/Yahoo_smilies/53.gif
شخصي حضور پيامبراعظم(ص) آمد. حضرت فرمود: «آيا مي خواهي تو را به امري راهنمايي كنم تا خداوند به وسيله آن، تو را به بهشت ببرد. «آن شخص گفت! آري يا رسول الله! حضرت فرمود: «از آنچه خداوند به تو نعمت داده، به ديگران عطا كن.» عرض كرد: اگر خودم نيازمندتر باشم، چه كنم؟ حضرت فرمود: «شخص مظلومي را ياري كن.» گفت: «اگر خودم مظلوم تر و ناتوان تر بودم چه كنم؟ فرمود: شخص نادان و ناآگاهي را راهنمايي كن. گفت: اگر خودم از او نادان تر و ناآگاه تر بودم، چه كنم؟ حضرت فرمود: «از زبانت مراقبت كن و جز در موارد نيك از آن استفاده نكن» پس حضرت فرمود: «آيا خوشحال نمي شوي كه يكي از اين ويژگي ها را انجام دهي تا به واسطه آن به بهشت بروي.» (1)http://www.sat4u.org/Yahoo_smilies/53.gif
1- كافي، ج3، ص175
sorna
11-08-2011, 11:17 PM
استاد مرتضی مطهری، درباره خاطراتش از ماه رجب مینویسد:
«ما که بچه بودیم در منزل خود، انتظار آمدن ماه رجب را میکشیدیم و چند روز مانده به آمدن ماه، همه جا صحبت از این ماه شریف بود. شب اول آن برای مشاهده هلال رجب، در مسجد جمع میشدیم».
ایشان همچنین درباره انتقال فرهنگ اهتمام به سنتهای اسلامی چون احترام به ماه رجب و استفاده از فرصتهای آن، در پیامی انتقادی میفرمایند:
«این ماه، ماه استغفار و ماه عبادت و روزه است و این سنتها در میان ما، در حال فراموشی است. بچههای ما کم کم حتی نام ماههای قمری را هم از یاد میبرند و نمیتوانند آنها را ذکر کنند، ولی به هر حال تکلیف ( بیان سنتهای اسلامی) از ما ساقط نمیشود.
sorna
11-08-2011, 11:18 PM
یک عمل خالص و هزاران عمل مخلوط
در دارالسلام از خزائن نراقی نقل شده است:
یکی از علما (امیرمحمد صالح خاتون آبادی داماد مرحوم مجلسی) در گذشته بود، شبی ایشان را در خواب دیدم.
گلایه کردم که قرار بود زودتر از این به خواب من بیایی، اکنون یک سال از فوت شما می گذرد. گفت: گرفتاری هایی داشتم که اکنون نجات یافتم.
سؤال کردم : بر شما چه گذشت؟
گفت: مرا در مقام خطاب الهی بازداشتند.
ندا رسید: چه آورده ای؟
عرض کردم : عمرم را در تصنیف و تألیف احادیث و اختبار و تفسیر به پایان برده ام.
خطاب رسید: صحیح است، ولی در اول کتابها نام سلاطین را می بردی و خشنود می شدی که مردم کتابها را ستایش و مدح می کنند. مدح مردم و رضای سلاطین، اجر و پاداش توست.
عرض کردم : عمرم را درامامت نماز جمعه به سربردم. گفتند: آری همین طور است؛ ولی هر گاه نمازگزاران زیاد بودند، خوشحال و هر گاه کم بودند، ناراحت می شدی. این عمل نیز شایسته ما نیست.
بالاخره هر چه عرض کردم رد شد تا این که همه حسنات خود را تمام کردم.
در این هنگام خطاب رسید : تو نزد ما یک عمل مقبول داری. آن عمل این است که روزی یک گلابی در دستت بود، زنی بر تو گذشت، بچه ای پشت سرش بود، چشم آن بچه به گلابی افتاد و به مادرش گفت: گلابی می خواهم و تو آن گلابی را به دست آن بچه دادی، فقط برای خشنودی خدا. آن طفل خوشحال شد.
خداوند به خاطر همین عمل از من در گذشت.
sorna
11-08-2011, 11:18 PM
اسلام آوردن ابوذر
گاهي پيامبراعظم(ص) مي خواست تفريح و اظهار شادماني كند. به ابوذر مي فرمود: «جريان گرويدن خود را به اسلام براي ما بازگو كن. ابوذر گفت:
ما درميان دودمان خود، بتي داشتيم كه نامش «نهم» بود. مدت ها آن را پرستش مي كرديم. روزي كاسه شيري برسرآن بت ريختم. همين كه از بت غافل شدم. سگي گرسنه از راه رسيد و شيرها را ليسيد. پس از آن پاي خود را بلند نمود، و به آن بت ادرار كرد. همان دم به بت بي علاقه شدم و اين اشعار را خطاب به بت گفتم:
الا يانهم، اني قدبدالي
مدي شرف يبعد منك قربا
رايت الكب سامك حظ جيد
فلم يمنع قفاك اليوم كلبا
هان اي بت «نهم» برايم آشكار شد كه تو از شرافت و ارزش به دور هستي و همين باعث دوري من از تو گشت، چرا كه ديدم سگي برتو بالا رفت و تو را ليسيد، سپس برتو ادرار كرد و تو نتوانستي خود را از (اهانت) سگ بازداري تا برگردنت ادرار نكند.
وقتي همسرم (ام ذر) اين سخن را شنيد ناراحت شد و به من گفت: «گناه بزرگي مرتكب شدي كه مي خواهي پرستش بت «نهم» را ترك كني!»
جريان ادراركردن سگ را برايش گفتم. او نيز همچون من از بت متنفر شد و به من در قالب شعر گفت: اي پسر وهب! براي ما خدايي بجوي كه كريم و بزرگوار و بخشنده و با ارزش باشد. آن بتي كه سگ پستي بالاي او رود و او نتواند آن را از خود بازدارد، خدا نيست. آن كسي كه در برابر سنگ، سجده مي كند و به پرستش آن مي پردازد، گمراه و بي خرد و نادان است. پيامبراعظم(ص) به ابوذر فرمود: آري «ام ذر» به راستي سخن درستي گفت كه جز مردم گمراه و بي خرد در برابر سنگ، سجده نمي كنند. (1)
1- داستان دوستان،
sorna
11-08-2011, 11:18 PM
جواب امام زمان علیه السلام را چه بدهم ؟
در مورد سخاوت و انفاق شیخ زین العابدین مازندرانی از شاگردان شاگردان شیخ انصاری نوشته اند:
تا می توانست قرض می کرد و به محتاجان می داد و هر وقت که بعضی از هند به کربلا می آمدند قرض های او را می دادند.
روزی بینوایی به خانه او رفت و از او چیزی خواست.
شیخ چون پولی در بساط نداشت، بادیه مسی منزل را برداشت و به او داد و گفت: این را ببر و بفروش.
دو سه روز بعد وقتی اهل منزل متوجه شدند بادیه نیست فریاد کردند که : بادیه را دزد برده است.
صدای آنان در کتابخانه به گوش شیخ رسید، فریاد برآورد که: دزد را متهم نکنید، بادیه را من برده ام.
در یکی از سفرها که شیخ به سامرا می رود، در آن جا سخت بیمار می شود. میرزای شیرازی از او عیادت می کند و او را دلداری می دهد.
شیخ می گوید: من هیچ نگرانی از مرگ ندارم، نگرانی من از این است که بنا به عقیده ما امامیه ، وقتی می میریم روح ما را به امام عصر علیه السلام عرضه می کنند.
اگر امام سؤال بفرمایند: شیخ زین العابدین! ما به تو بیش از این اعتبار و آبرو داده بودیم که بتوانی قرض کنی و به فقیران بدهی، چرا نکردی؟ من چه جوابی به آن حضرت بدهم؟!
می گویند: میرزای شیرازی پس از شنیدن این حرف متأثر شد و به منزل رفت و هر چه وجوهات شرعی در آن جا بود میان مستحقان تقسیم کرد.
sorna
11-08-2011, 11:18 PM
شیخ رجبعلی خیاط ولادت
عبد صالح خدا « رجبعلی نكوگويان » مشهور به « جناب شيخ » و « شيخ رجبعلی خياط » در سال 1262 هجری شمسی، در شهر تهران ديده به جهان گشود. پدرش « مشهدی باقر » يك كارگر ساده بود. هنگامی كه رجبعلی دوازده ساله شد پدرش از دنيا رفت و رجبعلی را كه از خواهر و برادر تنی بی بهره بود، تنها گذاشت.
از دوران كودكی شيخ بيش از اين اطلاعاتی در دست نيست. اما او خود، از قول مادرش نقل میكند كه:
« موقعی كه تو را در شكم داشتم شبی [ پدرت غذايی را به خانه آورد] خواستم بخورم ديدم كه تو به جنب و جوش آمدی و با پا به شكمم میكوبی، احساس كردم كه از اين غذا نبايد بخورم، دست نگه داشتم و از پدرت پرسيدم....؟ پدرت گفت حقيقت اين است كه اين ها را بدون اجازه [از مغازه ای كه كار میكنم] آوردهام! من هم از آن غذا مصرف نكردم. »
اين حكايت نشان میدهد كه پدر شيخ ويژگی قابل ذكری نداشته است. از جناب شيخ نقل شده است كه:
« احسان و اطعام يك ولی خدا توسط پدرش موجب آن گرديده كه خداوند متعال او را از صلب اين پدر خارج سازد. »
شيخ پنج پسر و چهار دختر داشت، كه يكی از دخترانش در كودكی از دنيا رفت.
sorna
11-08-2011, 11:19 PM
مخالفت با رياضت غير شرعی
جناب شيخ معتقد بود اگر كسی حقيقتاً به احكام نورانی اسلام عمل كند، به همه كمالات و مقامات معنوی دست خواهد يافت. او با رياضتهايی كه برخلاف سنت و روش مذهب است، به شدت مخالف بود. يكی از ارادتمندان ايشان نقل كرده است: مدتی مشغول رياضت بودم و با كناره گيری از همسر علويهام، در اتاقی جداگانه مشغول ذكر میشدم و همان جا میخوابيدم، پس از چهار پنج ماه، يكی از دوستان مشترك، مرا به ديدن جناب شيخ برد، پس از دق الباب، به محض اين كه شيخ مرا مشاهده كرد، بدون مقدمه گفت:
« میخواهی بگويم؟! »
من سرم را پايين انداختم، بعد شيخ متذكر شد كه:
« اين چه رفتاری است با همسرت كرده و او را ترك كردهای؟ ... اين رياضتها و اذكار را بزن گاراژ! يك جعبه شيرينی بگير و برو پيش عيالت، نماز را سر وقت بخوان با تعقيبات معموله. »
سپس شيخ به احاديثی كه تأكيد میكند اگر چهل روز كسی خالص عمل كند، چشمههای حكمت از دلش می جوشد اشاره كرد و فرمود:
« طبق اين احاديث، اگر كسی چهل روز به وظايف دينی خود عمل كند قطعاً روشنی خاصی پيدا مینمايد. »
آن شخص به توصيه شيخ رياضت را رها كرد و به زندگی معمولی خود بازگشت.
sorna
11-08-2011, 11:19 PM
تحقق دعاي امام سجاد(ع)
منهال بن عمرو گويد: من بر امام سجاد(ع) وارد شدم، پس از آن كه از مكه مراجعت كرده بودم.
امام فرمود: حرمله (قاتل علي اصغر) در چه حالي است؟
عرض كردم: از كوفه كه مي آمدم هنوز زنده بود.
امام دستانش را به سوي آسمان بلند كرد و نفرين كرد و گفت: خدايا حرارت آتش را به او بچشان. «اللهم اذقه حرالحديد» خدايا حرارات آهن را به او بچشان.
مهال گويد: پس به كوفه بازگشتم. مختار تازه قيام كرده بود و با من دوست بود. با او به مكان عبادي كوفه رفتيم، پس جمعي با شتاب آمدند و گفتند: اي امير بشارت باد كه حرمله دستگير شد. سپس حرمله را نزد مختار آوردند، اول دستها و پاهاي حرمله را باشمشير قطع كردند و سپس او را در آتش انداختند. منهال گويد: به ياد نفرين امام سجاد(ع) افتادم و سبحان الله گفتم: مختار گفت: اين تسبيح از روي تعجب بود؟! من نفرين امام سجاد(ع) را براي مختار نقل كردم. مختار خوشحال شد و دو ركعت نماز خواند و سجده كرد كه دعاي امام به دست او مستجاب شد و شكر خدا كرد كه اين توفيق نصيب او شد.
sorna
11-08-2011, 11:19 PM
دعاي هميشگي
امام صادق(ع) فرمود: شبي رسول خدا(ص) در خانه ام سلمه بود. ام سلمه نيمه هاي شب آن حضرت را در بسترش نيافت، ترسيد كه مبادا آسيبي به آن حضرت وارد شده باشد. برخاست و به جست وجوي پيامبر اعظم(ص) پرداخت، تا اينكه آن بزرگوار را در گوشه خانه يافت كه ايستاده و دست هايش را به سوي آسمان بلند كرده و گريه مي كند و به خدا عرض مي نمايد: «اللهم و لاتكلني الي نفسي طرفه عين ابداً» خدايا به اندازه يك چشم برهم زدن مرا به خودم وانگذار.
ام سلمه با ديدن آن حالت، منقلب و گريان شد. رسول خدا(ص) نزد ام سلمه آمد و فرمود چرا گريه مي كني؟
عرض كرد: چگونه گريه نكنم، با اينكه شما با آن مقام ارجمندي كه در پيشگاه خداداري، اين گونه گريه مي كني؟
پيامبر اعظم(ص) فرمود: اي ام سلمه! چگونه خود را ايمن بدانم با اينكه خداوند به اندازه يك چشم به هم زدن يونس(ع) را به خودش واگذار نمود و حضرت يونس (بر اثر ترك اولي) به آن عذاب سخت الهي گرفتار شد!!
sorna
11-08-2011, 11:19 PM
روزي امير مومنان اندوهگين بود. يكي كه امام را اينچونين غمگين ديد پرسيد: چرا ناراحت هستيد؟
و امام فرمود: زيرا هفت روز بر من گذشته و مهمان به منزل ما نيامده است.
سفينه 5/268
__________________
sorna
11-08-2011, 11:22 PM
وصيت ناصواب
عصر پيامبر اعظم(ص) بود، يكي از مسلمانان داراي چند دختر بود، و از مال دنيا جز شش غلام چيزي نداشت. او بر اثر بيماري بستري شد، وقتي احساس مرگ كرد (به خيال ثواب بردن وصيت كرد) همه دارايي اش كه شش غلام هستند را آزاد كنند، لذا پس از مردن همه آنها آزاد شدند.
وقتي وفات كرد و دفنش كردند، اين خبر به پيامبر اعظم(ص) رسيد كه فلان مسلمان اين چنين وصيت كرد و چيزي براي بچه هايش نگذاشت. پيامبر اعظم(ص) فرمود: جنازه اش را چه كرديد؟ عرض كردند: دفن كرديم. فرمود: اگر به من اطلاع مي داديد، نمي گذاشتم جنازه او را در قبرستان مسلمان ها دفن كنند، زيرا او كودكان خود را از مال بي نصيب كرد و آنها را فقير گذاشت تا دست گدايي به سوي مردم دراز كنند.(1)
1- حكايتهاي شنيدني، ج 3ص 48
sorna
11-08-2011, 11:22 PM
براي امام رضا عليه السلام مهماني رسيد و ساعاتي از شب با او نشسته و براي او سخن گفت. ناگاه چراغ منزل خراب شد. مرد مهمان دست برد تا چراغ را درست كند. امام اجازه ندادند و فرمودند: ما گروهي هستيم كه از مهمان خود كار نميكشيم انّا قوم لانستخدم اضيافنا بحار49/
sorna
11-08-2011, 11:22 PM
يز از منافقين
قال علي(ع): احذركم اهل النفاق، فانهم الضالون المضلون والزالون المزلون، يتلونون الواناً و يفتنون افتاناً...»
امام علي(ع) فرمود:«... بندگان خدا، شما را به تقوا و ترس از خدا سفارش مي نمايم، و از (مكر و فريب) مردم دور و (كه در ظاهر مسلمان و در باطن كافر هستند)، برحذر مي دارم (مبادا فريفته گفتار و كردارشان شده از آنها پيروي نماييد) زيرا آنها گمراه و گمراه كننده مي باشند (خودشان به راه ضلالت و گمراهي رفته و ديگران را از راه راست باز داشته با خود همراه مي سازند) و (از دين خدا) لغزيده و لغزاننده اند (خطاكار بوده و ديگران را به اشتباه مي اندازند) خود را به رنگهاي گوناگون و حالات مختلفه درآورند (هر زمان و در هر مجلسي در گفتار و كردار با اغراض فاسده و انديشه هاي نادرست به رنگي درآيند تا مردم ساده لوح را بفريبند).(1)
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــ ـــــــــ
1- نهج البلاغه فيض، خطبه .185
sorna
11-08-2011, 11:22 PM
بي غيرتي و مردن
هنگامي كه به علي(ع) گزارش دادند كه سپاهيان معاويه به شهر انبار هجوم بردند و حسان بن حسان فرماندار را كشتند، فرمود:
«آگاه باشيد برادر غامد (سفيان بن عوف) به امر معاويه باسواران به شهر انبار ( كه در سمت شرقي فرات عراق قرار دارد) وارد گريده و حسان بن حسان (فرماندار) را كشت و سربازان شما را از آن حدود دور گردانيد. به من خبر رسيده كه يكي از لشكريان ايشان بر يك زن مسلمان و يك زن ذمي (اهل كتاب) وارد شد و خلخال و دست بند و گردن بند و گوشواره هاي آنان را كند و آن زن نمي توانست از او ممانعت كند، مگر به گريه و زاري صدا بلند كردند تا از خويشان خود كمك بگيرند.
دشمنان با غنيمت بسيار از شهر انبار بازگشتند، در صورتي كه به يك نفر از آنها، زخمي نرسيد و خوني از آنها بر زمين نريخت.
اگر مرد مسلماني از شنيدن اين واقعه از حزن و اندوه بميرد، ملامت ندارد... اي نامردهايي كه آثار مردانگي در شما نيست! و اي كساني كه عقل شما مانند عقل بچه ها و زن هاي تازه به **** رفته است! اي كاش من شما را نمي ديدم و نمي شناختم.(1)
1- نهج البلاغه فيض، خطبه 27، ص 97
sorna
11-08-2011, 11:22 PM
امام كاظم(ع) فرمود: بكوشيد كه اوقات شبانه روزي شما چهار قسمت باشد؛
1-قسمتي براي مناجات با خدا 2-قسمتي براي تهيه معاش 3-قسمتي براي معاشرت با برادران و افراد مورد اعتماد كه عيبهاي شما را به شما مي فهمانند و در دل به شما اخلاص مي ورزند 4-و قسمتي را هم در آن خلوت مي كنيد براي درك لذتهاي حلال (تفريحات سالم) و به وسيله انجام اين قسمت است كه بر انجام وظايف آن سه قسمت ديگر توانا مي شويد.
تحف العقول، ص .409
sorna
11-08-2011, 11:23 PM
ويژگي هاي انسان بهشتي
روزي پيامبر اعظم (ص) فرمود: هم اكنون مردي از بهشت، برشما ظاهر مي شود ديري نپاييد كه طلعت مردي از انصار نمود گشت. چون راز سعادت او را بجستند گفت: من، عملي افزون از اعمال شما به جاي نمي آورم، مانند ساير مردم نماز مي گذارم و چون ايشان به انجام طاعت قيام مي كنم، جز اينكه به كسي در برابر نعمتي كه خدا به او عطا كرده حسد نمي ورزم و شبانگاه، درحالتي به بستر مي روم كه كينه كسي را دردل ندارم. اين انسان نمونه اي است كه محمد (ص) او را به ياران خود معرفي مي كند، مردي كه از جهت فراواني نماز و روزه بر ديگران مزيتي ندارد و يگانه امتيازش، سلامت روح، طهارت قلب و پيراستگي از كينه و حسد است.
پيامبر رحمت، ص 104
sorna
11-08-2011, 11:23 PM
روزی ایت الله خوانساری به ناگاه در میان درس سجده ای را بجای اورد همگان پرسیدند این سجده چه معنا داشت ؛ فرمود: هم اکنون بعد از 60سال احساس نمودم که در قلبم حسد نیست
sorna
11-08-2011, 11:23 PM
آثار خوشخلقي در گفتار امامان
مرد عربي بر پيامبر صلّي اللّه عليه و آله وارد شد و عباي پيامبر را محكم كشيد به طوري كه اثر آن در گردن پيامبر صلّي اللّه عليه و آله باقي ماند و گفت به من كمك كنيد پيامبر صلّي اللّه عليه و آله با تبسم به او كمك فراواني كرد. سفينة البحار / 2 / 682
و انس گويد: من مدت ده سال خدمتگزار پيامبر صلّي اللّه عليه و آله بودم. هرگز به من افّ نگفت و براي كارهايي كه انجام ميدادم نميفرمود چرا انجام ميدادي و براي كارهايي كه ترك ميكردم به من اعتراض نميكرد. سفينة البحار / 2 / 692
sorna
11-08-2011, 11:23 PM
صله رحم
روزی حضرت علی علیه السلام خطبه میخواند، در ضمن آن فرمود: اعوذ بالله من الذنوب التی تعجل الفناء. به خدا پناه میبرم از گناهانی كه مرگ را به پیش میندازد.
شخصی پرسید: آیا چنین گناهی هم وجود دارد؟
و حضرت فرمود: بلی،قطع رحم.كافی / 2 / 260
sorna
11-08-2011, 11:24 PM
شخصی از خویشاوندان امام سجاد علیهالسلام نزد ایشان آمد و آن حضرت را مخاطب قرار داد و به ایشان دشنام داد؛ ولی امام سجاد علیهالسلام پاسخ او را نداد و به او چیزی نگفت. هنگامی که او بازگشت، امام علیهالسلام به همنشینان خود فرمودند:
شما شنیدید که این مرد چه گفت؛ دوست دارم با من نزد او بیایید تا جواب من به او را بشنوید.
پس اطرافیان امام گفتند: با شما میآییم؛ چرا که دوست داریم جواب او را بدهید و ما نیز به او چیزی بگوییم (پاسخ گستاخی او را بدهیم.)
پس امام کفشهایشان را پوشیدند و به راه افتادند؛ در حالی که این آیهی شریفه را تلاوت میفرمودند:
«... وَ الْکاظِمِینَ الْغَیظَ وَ الْعافِینَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ یحِبُّ الْمُحْسِنِینَ ؛
... و خشم خود را فرو میبرند و از خطای مردم درمیگذرند؛ و خدا نیکوکاران را دوست دارد.» (سوره آل عمران/134)
پس اطرافیان دانستند که امام علیهالسلام چیزی به او نخواهند گفت.
سپس امام سجاد علیه السلام خارج شدند تا این که به در منزل آن مرد رسیدند. آنگاه با صدای بلند فرمودند:
به او بگویید که علی بن الحسین آمده است.
پس آن مرد در حالی که اراده فتنهجویی داشت، بیرون آمد و شک نداشت که امام برای مجازات او به خاطر آن چه انجام داده بود، آمدهاند.
پس امام زین العابدین علیهالسلام به او فرمودند:
ای برادر من!، تو لحظاتی پیش نزد من آمدی و گفتی و گفتی؛ پس اگر آن چه گفتی در من موجود است، من از خداوند طلب بخشایش میکنم و اگر آنچه گفتی در من نیست، خداوند تو را ببخشاید.
در این هنگام آن مرد پیشانی امام را بوسید و گفت: من چیزی در مورد تو گفتم که در تو نیست و من به آن سزاوارترم.
sorna
11-08-2011, 11:24 PM
ويژگيهاي امام مهدي(عج) و يارانش
پيامبر اعظم(ص) در ضمن سخناني درباره امام مهدي(عج) به سلمان فرمود: «نام او نام من است، و خوي او خوي من است، كنيه او اباعبدالله است، پرچم من در دست اوست. او زمين را پس از آنكه پر از ظلم و جور شده پر از عدل و داد مي كند، ساكنان زمين و آسمان از او خشنودند، مردگان آرزوي زنده شدن دارند تا در حكومت او زندگي نمايند. كاخهاي گمراهي را درهم مي شكند و حجابها را از دلها برمي دارد، به داد مظلومان مي رسد، (هنگام ظهور) به خانه كعبه تكيه كند و گويد: «من بقيه (ذخيره) خدا و حجت و خليفه او بر شما هستم.»
ياران (مخصوص) او به شماره اصحاب بدر و شماره ياران طالوت يعني 313نفر هستند. همگي جوان و شجاع، گويي شيراني هستند كه از بيشه بيرون آمده اند. دلهاي آهنين دارند معتقد به يكتايي خدايند، و شب همچون شخص بچه مرده ناله مي كنند، و شب و روز به عبادت مشغولند دلهاي آنان نسبت به همديگر مهربان و متفق است، اگر در جهان يك روز هم باقي بماند، حتماً ظهور خواهد كرد، او قاتل دجال (طاغوت مزور) و حامي دين من است. از آسمان منادي حق، او را با نام «قائم» بخواند كه صداي او را همه مردم جهان از شرق و غرب بشنوند... قطعه ابري بالاي سر امام ظاهر مي شود، جبرييل فرياد مي زند: «اين مهدي خليفه خدا است، آن امامي كه در انتظارش بوديد همين است از او پيروي كنيد.»(1)http://www.sat4u.org/Yahoo_smilies/53.gif
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــ ــــ
1- بحارالانوار- ج52، ص223
sorna
11-08-2011, 11:24 PM
رسول اكرم صلىاللهعليهوآله گروهى را كه كشت و كار نمىكردند، ديدند و فرمودند: شما چه كارهايد؟ عرض كردند ما توكل كنندگانيم. فرمودند: نه، شما سر باريد.
مستدرك الوسائل ج11، ص217
sorna
11-08-2011, 11:25 PM
عيب پوشي
پيروزي قطعي مسلمانان
پس از جنگ بدر و پيروزي مسلمانان، جمعي از يهود گفتند: آن پيامبر امي كه ما وصف او را در كتاب ديني خود «تورات» خوانده ايم كه در جنگ مغلوب نمي شود، همين پيامبر است. بعضي ديگر گفتند: عجله و شتاب نكنيد تا نبرد و واقعه ديگري واقع شود، آن گاه قضاوت كنيد. هنگامي كه جنگ احد پيش آمد و با شكست مسلمانان پايان يافت، يهوديان گفتند: نه به خدا قسم آن پيامبري كه در كتاب ما بشارت به آن داده شده اين نيست. به دنبال اين واقعه، نه تنها مسلمان نشدند، بلكه بر خشونت و فاصله گرفتن از پيامبر و مسلمانان افزودند. حتي پيماني را كه با رسول خدا در مورد عدم تعرض داشتند، پيش از پايان مدت نقض كردند، و شصت نفر سوار به اتفاق كعب بن اشرف به سوي مكه رهسپار شدند و با مشركان براي مبارزه با اسلام هم پيمان گرديده و به مدينه مراجعت كردند. در اين هنگام اين آيه نازل شد: «اي پيامبر به آنها بگو (از پيروزي جنگ احد شاد نباشيد) به زودي مغلوب مي شويد و در جهنم محشور خواهيد شد (آل عمران- 12) بنابراين پيامبر اعظم با اين آيه پاسخ دندان شكني به آنها داد كه به زودي همگي مغلوب و اسلام پيروز و سربلند مي شود.(1)
[- تفسير نمونه، ج2، ص223
sorna
11-08-2011, 11:25 PM
عيب پوشي
روزي شخصي به محضر پيامبراعظم(ص) آمد و گفت: اي رسول خدا دوست دارم خداوند عيب مرا بپوشاند. حال شما مرا به سوي چه عملي راهنمايي مي كنيد تا به وسيله انجام دادن آن، خداوند به من نظر لطف و رحمت كند. در دنيا و آخرت، عيب هايم را فاش نسازد و نزد خلايق رسوايم نكند. حضرت در پاسخ فرمود: استر عيوب اخوانك يسترالله عليك عيوبك. عيوب برادران مسلمانت را بپوشان تا خداوند عيب هايت را بپوشاند.»(1)
1- آثار الصادقين،ج 15، ص236
sorna
11-08-2011, 11:25 PM
امام صادق علیهالسلام فرمود كه امام سجّاد علیهالسلام هر روز كه روزه مىگرفت، دستور مىداد كه گوسفندى ذبح شود و قطعه قطعه و پخته گردد. عصر كه مىشد، بر روى دیگها خم مىشد تا بوى آب گوشت را در حال روزه احساس كند. سپس مىفرمود: «ظرفها را بیاورید. براى فلان خانواده بریزید. براى فلان خانواده بریزید... .» سپس نان و خرماى خشك مىآوردند و غذایش همان بود. درود خدا بر او و پدرانش باد!
sorna
11-08-2011, 11:25 PM
قنبر، غلام على علیهالسلام، افطارى را نزد وى آورد... . چون خواست بیاشامد، فرمود: «به نام خدا . خداوندا! براى تو روزه گرفتیم و با روزىِ تو افطار كردیم. پس، از ما بپذیر! همانا تو شنواى دانایى.»
sorna
11-08-2011, 11:26 PM
رسول اکرم صلی الله علیه وآله فرمودند: هیچ بندهاى نیست كه روزه بگیرد و هنگام افطارش بگوید: «اى بزرگ، اى بزرگ! تو معبود منى. هیچ معبودى جز تو نیست. گناه بزرگ مرا بیامرز! همانا گناه بزرگ را جز بزرگ نمىآمرزد» ، مگر آن كه از گناهانش بیرون مىآید ، همچون روزى كه مادرش او را زاده است.
sorna
11-08-2011, 11:26 PM
ستارالعيوب
نقل شده روز قيامت، بنده اي را مي آورند، درحالي كه گريان است. خداي سبحان به او خطاب مي كند و مي فرمايد: بنده من! چرا گريه مي كني؟ وي در پاسخ مي گويد: سبب گريه من اين است كه امروز آنچه از عيب و بدي هاي من نزد آدميان و فرشتگان پنهان بوده است، آشكار خواهد شد خداوند به او مي فرمايد: بنده من! تو را در دنيا با داشتن زشتي هاي بسيار، رسوا نكردم. حال آنكه گناه مي كردي و مي خنديدي. پس چگونه امروز تو را رسوا كنم، درحالي كه گناه نمي كني و گرياني!(1)
1- اخلاق محتشمي، باب23، ص246
sorna
11-08-2011, 11:26 PM
حفظ آبرو
«معتب» مي گويد: روزي امام موسي بن جعفر(ع) در نخلستان مشغول بريدن شاخه هاي خرما بود. در اين زمان يكي از غلامان آن حضرت را ديدم كه دسته اي از خوشه هاي خرما را برداشت و پشت ديوار انداخت. من رفتم و او را گرفتم و نزد حضرت آوردم و گفتم: من اين غلام را ديدم كه اين خوشه ها را برداشت و پشت ديوار پنهان كرد. حضرت به او فرمود: «آيا گرسنه مانده بودي؟» غلام گفت: نه، آقاي من. فرمود: «آيا نيازمند بودي؟» گفت: نه آقاي من. فرمود: «پس چرا اين خوشه ها را برداشتي؟» گفت: چون اينها را دوست داشتم، ولي اكنون پشيمانم. حضرت فرمود: «راه درستش اين بود كه به من مي گفتي، حال برو و همه اين خوشه هاي خرما هم مال تو، ولي ديگر چنين كاري نكن. سپس فرمود: او را رها كنيد. رازش نزد ما پنهان مي ماند، كارش را فاش نكنيد»(1) همچنين از امام علي(ع) نقل شده كه فرمود: لو وجدت مومنا علي فاحشه لسترته بثوبي. هر گاه با مؤمني روبرو شوم كه سرگرم كار زشتي باشد، او را با جامه خود مي پوشانم (تاكس ديگري جز من از زشتي كردار او آگاه نشود و آبرويش نريزد)(2) زعيب خويش هنر نيست چشم پوشيدن- كه پرده پوشي عيب كسان هنر باشد.(3)
1- كافي، ج 3، ص 168
2- ميزان الحكمه، ج 3
3- صائب تبريزي
sorna
11-08-2011, 11:27 PM
روايتي از ولادت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام
در نیمه ماه رمضان سالِ سوم هجری، اولین فرزند علی علیهالسلام و فاطمه سلام الله علیها به دنیا آمد. پس از ولادت، نامگذاری از جانب مادر به پدر، و از او به رسول خدا محوّل شد و آن حضرت هم در انتظار نامگذاری از جانب پروردگار ماند. تا اینکه جبرئیل، امین وحی، فرود آمد و گفت : خدایت سلام میرساند و میگوید چون علی برای تو همانند هارون برای موسی است، نام فرزندش را نام فرزند حضرت هارون علیه السلام یعنی شبّر قرار ده! رسول خدا فرمود : زبان من عربی است و شبّر، عبری است. جبرئیل گفت : شبّر در زبان عرب به معنای"حسن" است. به این ترتیب، کودک، حسن نام گرفت. تنها کنیهی آن حضرت ابو محمد و مشهورترین القابش" سیّد" و "سبط" و "تقی" است.
sorna
11-08-2011, 11:27 PM
توجه به خدا مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع "خدا " رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش بلند و اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد ! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
sorna
11-08-2011, 11:27 PM
قضاوت سيره قضايي علي(ع)
اين زره من است، كه نه آن را فروخته ام و نه آن را به كسي بخشيده ام. اما اكنون اين زره را نزد اين مرد نصراني يافته ام. اين سخن علي بن ابيطالب(ع) در پيشگاه قاضي دادگاه بود. قاضي رو به متهم كرد و گفت: تو چه مي گويي اي مرد! مرد نصراني نگاهي به چهره قاضي انداخت و گفت: من مي گويم اين زره از آن خودم است! قاضي پرسيد: اي امير مؤمنان، آيا شما دليل و شاهدي براي ارائه داريد؟ حضرت سري تكان داد و فرمودند: «متأسفانه، خير!» قاضي در اين شرايط به سود نصراني قضاوت كرد و هر دو از دادگاه خارج شدند. ولي مرد نصراني بسيار شگفت زده و حيران به نظر مي رسيد. سرانجام تاب نياورد، خود را به علي(ع) رسانيد و گفت: چنين قضاوتي از احكام پيامبران است. شما به عنوان اميرالمؤمنين(ع) به نزد قاضي كه خود منصوب كرده ايد مي رويد، و او به نفع طرف مقابل شما رأي مي دهد و شما هم مي پذيريد! راستي كه تعجب آور است!!
مرد نصراني، سپس زره را به علي(ع) تقديم كرد و گفت: اين زره شماست كه من آن را برداشته بودم. اينك شرمنده ام و از شما پوزش مي طلبم...
علي(ع) فرمود: «بااين همه، من تو را مي بخشم و زره را هم به تو هديه مي دهم. بردار و برو!»(1)
1- الغارات، ج1، ص 124
sorna
11-08-2011, 11:27 PM
عدالت در خانه
او صندوق دار بيت المال مسلمين بود و امين مردم، كه ازجانب اميرمؤمنان(ع) بدين كار گماشته شده بود. يك روز زني به نزد او رفت و گفت: اي علي بن رافع! شنيده ام كه در بيت المال يك گردن بند زيبا وجود دارد. آري چنين است اي دختر علي! بسيار خوب، آمده ام تا آن را به عنوان امانت به من بدهي. مي خواهم در روز عيد از آن استفاده كنم. آنگاه آن را صحيح و سالم به تو برمي گردانم. باشد، من اين گردن بند را به عنوان يك امانت ضمانت شده تا سه روز به شما مي دهم، كه پس از انقضاي مدت آن را به بيت المال برگردانيد.
دختر علي(ع) گردن بند را به امانت گرفت و به خانه بازگشت... اتفاقاً علي(ع) وقتي آن گردن بند را بر گردن دختر خويش ديد از اوپرسيد: اين را از كجا آورده اي؟
او در جواب گفت: از علي بن رافع به عاريه گرفته ام تا پس از استفاده در روز عيد آن را به وي بازگردانم. موجي از اندوه در چهره علي(ع) نمايان شد و دستور داد بي درنگ علي بن رافع را به حضورش بياورند. از او پرسيد: «آيا تو به مسلمانان خيانت مي كني؟» علي بن رافع شگفت زده شد و گفت: پناه مي برم به خدا كه چنين كنم. علي(ع) فرمود: پس چگونه گردن بندي را بدون اجازه من و بدون رضايت مردم به دخترم دادي؟!
او در جواب گفت: يا اميرالمؤمنين! دخترت آن را به عنوان عاريه و امانت از من گرفت و ضمانت كرد كه آن را صحيح و سالم برگرداند.
علي(ع) فرمود: آن را باز پس بگير و ديگر هرگز آن را به كسي نده كه مجازات خواهي شد! سپس اميرمؤمنان(ع) فرمود: واي بر دخترم اگر آن را به امانت و با ضمانت نگرفته بود در اين صورت او اول زن هاشمي به شمار مي آمد كه حد بر او جاري مي شد! پس آنگاه نگاه معناداري به دخترش افكند و خطاب به وي گفت: دخترم! آيا همه زنان مهاجر و انصار، در روز عيد، به همين گونه خود را زينت مي كنند؟!
1- پند تاريخ، ج 1
sorna
11-08-2011, 11:28 PM
داستان حضرت یحیی(علیه السلام)
حضرت یحیی قربانی روابط نامشروع «هرودیس»، پادشاه هوسباز فلسطین با یكی از محارمش شد. وی دل خود را در گرو عشقی آتشین به «هیرودیا» دختر زیبای برادرش نهاد و تصمیم به ازدواج با او گرفت. همین كه خبر آن به پیامبر بزرگ خدا، حضرت یحیی(علیه السلام) رسید، آشكارا اعلام كرد كه این ازدواج، نامشروع و مخالف دستور «تورات» است و من با چنین كاری مبارزه خواهم كرد. سر و صدای سخنان حضرت یحیی در تمام شهر پیچید و به گوش «هیرودیا» رسید. او كه پیامبر خدا را مانعی در مقابل آرزوهای پلید خود میدید، تصمیم گرفت، ایشان را از سر راه خود بردارد. بنابراین، زیبایی خودش را دامی برای او قرار داد و در «هیرودیس» نفوذ كرد.
روزی هیرودیس به او گفت: «هر آرزویی داری، از من بخواه كه آرزویت حتماً برآورده خواهد شد.» هیرودیا گفت: «من سر یحیی را میخواهم، چرا كه او نام ما را بر سر زبانها انداخته و همه مردم را به عیبجویی ما نشانده است، اگر میخواهی دل من آرام شود، باید او را بكشی!» هیرودیس هم، بیدرنگ یحیی(علیه السلام) را كُشت و سر آن حضرت را در مقابل هیرودیای بدكار قرار داد.
sorna
11-08-2011, 11:28 PM
ابوذر گوید:
روزی در مسجد، خدمت رسول گرامی رسیدم . در مسجد، جز پیامبر اسلام و علی “علیه السلام“ كسی دیگر نبود.خلوت مسجد را مغتنم شمردم و پیش رسول اللّه رفته، گفتم:
“ای رسول خدا!پدر و مادرم فدایت ... مرا وصیت و سفارشی كن، تا خداوند مرا به خاطر آن سود دهد.
فرمود:
“چه خوب، ای ابوذر!
“تو از مایی . تو از خانواده مایی، و تو را سفارش میكنم كه آن را خوب فراگیری، وصیت و توصیهای كه در بردارنده تمام راهها و روشهای خیر و خوبی است . اگر آن را بیاموزی و پاسدارش باشی؛ به منزله دو بالی خواهد بود كه تو را در پرواز مدد كند...”
“ای ابوذر!
خدا را آنگونه عبادت كن كه گویا او را میبینی .
اگر تو او را نمیبینی، او تو را میبیند.
بدان كه سرآغاز عبادت و خداپرستی، “معرفت “ و “شناخت “ است . او قبل از هرچیز، “اوّل “ است و چیزی پیش از او نبوده است .
او یكتایی است كه دوّمی ندارد.
پایندهای است كه نهایت ندارد.
آسمانها و زمین و آنچه در آنهاست، پدید آمده از قدرت اوست .
او. “آگاه “ و “توانا” است ...”
نای حكمت، محدثی، جواد
sorna
11-08-2011, 11:28 PM
امام سجاد(علیه السلام) میفرماید:
«ما همراه امام حسین(علیه السلام) به سوی كربلا بیرون آمدیم، امام، در هر مكانی وارد میشدند و یا از آن كوچ میكردند، یادی از حضرت یحیی(علیه السلام) و قتل او مینمودند و میفرمودند: «در بیارزشی دنیا نزد خدا همین بس كه سر یحیی بن زكریا را به عنوان هدیه به سوی فرد بیعفتی از بیعفتهای بنیاسرائیل بردند.»
sorna
11-08-2011, 11:28 PM
مرحوم بهلول از شیخ بهلول پرسیدند كه چه وقت میشود به حضور آقا امام زمان، ارواحنا فداه، مشرّف شد؟
فرمودند: با تقوا باشید؛ وقتی كه بین شما و حضرت سنخیّت باشد. سپس فرمودند: دیدن امام زمان، روحیفداه، مهم نیست، مهم این است كه او ما را ببیند. خیلیها هم علی علیهالسلام را دیدند اما دشمن او شدند. اگر كاری كردیم كه نظر آنها را جلب كنیم، آن ارزش دارد.
منبع: برگرفته از كتاب «ملكوتی خاكنشین، سیری در زندگانی حاج شیخ بهلول محمدتقی بهلول» نوشته سیّدعباس موسوی مطلق
sorna
11-08-2011, 11:28 PM
شیخ بهلول فرمودند: زمانی در مشهد به منزل یكی از آشنایان كه سیّد بود، رفتیم. اتفاقاً هوا بارانی بود و خانم خانه هم زایمان كرده بود و چند تا بچه آورده بود و شوهرش هم در منزل نبود. متوجه شدم كه حالش مساعد نیست. به او گفتم: شما بخوابید من از بچهها نگهداری میكنم و او هم خوابید. نصف شب دیدم، بچهها خیلی گریه میكنند، فهمیدم كه خودشان را كثیف كردهاند. داخل حیاط آمدم كه كهنه بیاورم و آنها را پاك كنم و قُنداق نمایم؛ اما متأسفانه باران آمده بود و تمام آنها خیس شده بود. به داخل برگشتم و عبای خود را چهار تكّه كرده و به وسیله آن بچهها را تمیز كردم و قنداق نمودم. اذان صبح كه به طرف حرم حضرت رضا علیه السلام حركت كردم، در بین راه، چند سگ به من حمله كردند؛ مشغول دفع سگها بودم كه سیّدی آمد و سگها را رد كرد و به من گفت: «كسی كه تا صبح از بچههای ما مراقبت كرده، ما قادر نیستیم چهار تا سگ را از او دفع كنیم؟» بعد هم غیب شد.
منبع: برگرفته از كتاب «ملكوتی خاكنشین، سیری در زندگانی حاج شیخ بهلول محمدتقی بهلول» نوشته سیّدعباس موسوی مطلق.
sorna
11-08-2011, 11:29 PM
آرزوي شهادتhttp://www.sat4u.org/Yahoo_smilies/53.gif
جراحاتي در غزوه «احد» بر بدن مبارك علي(ع) وارد شد (كه تا نود زخم كاري نقل شده است) پس از پايان جنگ احد، آن حضرت در خانه بستري شد و اطباء او را معالجه مي كردند. رسول خدا(ص) به عيادتش آمد، همين كه علي(ع) چشمش به جمال مبارك رسول خدا(ص) افتاد شروع كرد به گريه كردن، پيغمبر خدا(ص) او را دلداري داد، اما علي(ع) انگيزه گريه خويش را چنين بازگو كرد «گريه ام براي اين است كه چرا در راه خدا شهيد نشدم»(1)
1- بحارالانوار، ج 36، ص 26
sorna
11-08-2011, 11:29 PM
امام صادق علیهالسلام :
گناهى كه نعمتها را تغییر مىدهد، ***** به حقوق
دیگران است. گناهى كه پشیمانى مىآورد، قتل است.
گناهى كه گرفتارى ایجاد مىكند، ظلم است. گناهى كه
آبرو مىبَرد، شرابخوارى است. گناهى كه جلوى روزى
را مىگیرد، زناست. گناهى كه مرگ را شتاب مىبخشد،
قطع رابطه با خویشان است. گناهى كه مانع استجابت
دعا مىشود و زندگى را تیره و تار مىكند، نافرمانى از پدر
و مادر است.
علل الشرایع ، ج 2، ص 584
sorna
11-08-2011, 11:29 PM
احترام پدر اكرام به مهمان
آن روز پدر و پسري مهمان علي(ع) شدند. امام، آنها را بالاي اتاق جاي داد وخود روبروي آن دو نشست و با آنها به گفت و گو پرداخت. وقتي كه هنگام غذا خوردن رسيد وسفره را انداختند، قنبر، بنا به شيوه معمول، ظرفي پر از آب، همراه با طشت و حوله اي براي شستن دستها آورد. اميرمؤمنان از جاي برخاست وپيش رفت تا دست مهمانش را بشويد! مرد به شدت دست خودش را عقب كشيد كه: مگر چنين چيزي ممكن است، آقا؟! من دستهايم را بگيرم و شما، وصي پيامبر، آب روي دستهاي من بريزيد؟ هرگز! علي بن ابيطالب، با لبخندي ملايم، به آرامي فرمود: برادر تو هم مثل توست! قصد دارد خدمتي براي برادرش انجام دهد. در برابر، خداوند به او پاداش خواهد داد. چرا مي خواهي مانع يك كار خير بشوي؟ چرا نمي خواهي من به ثوابي دست يابم؟ باز هم دل مهمان راضي به اين كار نبود، كه علي(ع) او را سوگند داد و فرمود: تو را به خدا مانع كار من نشو! مي خواهم به شرف خدمت به برادر مؤمن خود نايل گردم. مرد ميهمان با شرمساري دستهايش را دراز كرد، و علي(ع) در حالي كه روي دستهاي او آب مي ريخت، به وي فرمود: خواهش مي كنم دستهايت را كامل و درست بشوي، به همان گونه كه اگر قنبر بر دستهايت آب مي ريخت، آنها را مي شستي. لطفاً خجالت را كنار بگذار!
پس از شستن دستهاي مهمان، حضرت، به پسر خود محمد حنفيه كه آنجا بود فرمود: فرزندم! اكنون تو دستهاي اين پسر را بشوي، همان طور كه من دستهاي پدرش را شستم. و اين را هم بدان كه اگر پدر اين پسر در اينجا نمي بود، خودم دستهاي پسر را مي شستم. لكن خداوند دوست مي دارد در جايي كه پدر و پسري با هم هستند، در احترام به آنها، تفاوتي ميان پدر و پسر باشد. محمد حنفيه نيزدر پي فرمان پدر برخاست و دستهاي پسرك ميهمان را شست
sorna
11-08-2011, 11:30 PM
نفاق "روزی اصحاب پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به وی عرضه داشتند: اى رسول خدا از نفاق مى ترسیم ."
فرمود: چرا از آن مى ترسید؟
گفتند: چون نزد تو آییم آخرت را به یادمان آورى و در نتیجه ، میل و رغبتمان بدان برانگیخته مى شود و دنیا را فراموش مى كنیم و از آن دورى مى جوییم ؛ به طورى كه در حالى كه نزد تو هستیم ، آخرت و بهشت و جهنم را مى بینیم . ولى چون از نزد تو مى رویم و به خانه هاى خود وارد مى شویم و فرزندان خود را مى بوییم و عیال خود را مى بینیم ، آن حالت از بین مى رود؛ مثل این كه اصلا چنان حالتى نداشته ایم . آیا خوف آن ندارى كه این حالت ، نفاق باشد؟
حضرت فرمود: هرگز این نفاق نیست بلكه ، خطوات شیطان است كه شما را به دنیا راغب و مایل مى كند. به خدا سوگند اگر بر آن حالتى كه گفتید باقى بمانید (به مقامى مى رسید كه )، یا ملایكه مصافحه كرده ، روى آب راه مى روید..."
منبع:
حسن زاده آملی، حسن، رساله لقاءالله ، ص 158
sorna
11-08-2011, 11:30 PM
نماز رسولاكرم صلى الله علیه وآله به ابوذر فرمود:
«اى ابوذر، هر گاه بندهاى وضو بسازد یا تیمم كند، سپس اذان و اقامه بگوید و نماز بخواند، خدا فرشتگان را امر مىكند كه پشت سر او صفى تشكیل دهند كه دو طرف آن دیده نشود و به نمازاو اقتدا نمایند و به دعاى او آمین گویند.»
(وسایل الشیعة، ج5، ص381)
sorna
11-08-2011, 11:30 PM
بدی راباخوبی عیسی(ع) روزی از کنار جماعتی میگذشت، آنان نسبت به پیامبر خدا توهین کردند و سخنان زشت و ناروا گفتند. عیسی(ع) در جواب ایشان سخنان نیک و زیبا فرمود. یکی از حواریون سؤال کرد ای پیغمبر خدا چرا این حرفهای زشت را با سخنان خوب پاسخ گفتی. عیسی(ع) فرمود: هر کس آن سرمایهای را که در وجود خود جمع کرده خرج میکند، سرمایه ایشان بدی بود و بد گفتند و چون در ضمیر من جز نیکویی نبود از من جز نیکویی نباید خرج شود.
sorna
11-08-2011, 11:30 PM
در اصول کافی از امام صادق -علیهالسلام- روایت شده است كه: اولین گناهی که ظاهر شد ادعای «انانیت» از جانب ابلیس بود. هنگامی که ملائکه از جانب پروردگار به سجده بر آدم امر شدند و اطاعت کردند ابلیس سرپیچی کرد. منظور از «انانیت» در این روایت شریفه ادعای استقلال نمودن است. پروردگار در آیات بسیاری بیان نموده،او مالک هستی همه موجودات عالم است و هر کس هر چه دارد از آن اوست. این حکم موجب میشود بیننده، خودش و عالم هستی را غیرمستقل،فقیر و وابسته به پروردگار ببیند. اگر خود و عالم را مستقل دید از پروردگار غافل شده و این منشاء و سرچشمه پیدایش همهی گناهان است. هیچ گناهی رخ نمیدهد مگر با غفلت از مقام پروردگار و این غفلت ناشی از ادعای استقلال و دعوی انانیت است.
البیان ج4ص202
sorna
11-08-2011, 11:30 PM
بوذر كه - خدا از او راضى باد!- گفت : روز تو، همانند شتر توست . هرگاه سر به سوى تو دراز كند، همه بدنش به سوى تو مى آيد. منظور اينست كه هرگاه در آغاز روز، كار نيكى انجام دهى ، تا به آخر، چنان خواهد بود.
کشکول شیخ بهایی
sorna
11-08-2011, 11:31 PM
حكايات تاريخى ، پادشاهان
زاهدی به نزد حاکمیآمد. حاکم او را گفت : مرا پند ده ! گفت : آيا پيش از تو، پدر و عمويت در اين مجلس ننشستند؟ گفت : بلى ! گفت : آيا از آن ها كارهايى سر نزد كه بر ايشان اميد رستگارى بود؟ و كارهايى سر نزد كه بيم هلاك بر آن ها مى رفت ؟ گفت : بلى . گفت : بنگر! در هر آن چه اميد رستگارى ست . آن را بگير! و هر آن چه را كه در آن بيم هلاك است ، رهاكن !
کشکول شیخ بهایی
sorna
11-08-2011, 11:31 PM
صلوات در میان بنى اسراییل، شخصى كشته شد كه قاتل او معلوم نبود، خداوند وحى فرستاد كه گاوى را با صفات مخصوصى كشته، یكى از اعضاى او را بر بدن مقتول بزنند تا او خبر از قاتل خود دهد. آن گاو نزد جوانى از بنى اسراییل بود كه خداوند به این جوان عنایت كرد و صلوات را به او تعلیم داده بود.
آن جوان در خواب دید كه به او امر شد كه گاوش را نفروشد، مگر به امر مادرش . آن جوان از خواب برخاست، بنى اسراییل نزد او آمدند تا گاو را از او بخرند، مادر جوان گفت: باید پوست این گاو را پر از طلا كنید تا آن را به شما بفروشیم . آنها راضى شده، گاو را خریدند، سپس او را كشته و یكى از عضوهاى بدنش را بر پیكره مرده زدند. آن مرده زنده شد و خبر داد كه قاتل او پسر عمویش است .
بنى اسراییل گفتند: نمىدانیم كه كدام عجیبتر است: زنده شدن این جوان یا ثروتمند شدن این مرد.
خداوند به حضرت موسى (علیه السلام) وحى كرد كه: به بنى اسراییل بگو كه اگر مىخواهند زندگى دنیایى آنها نیكو گردد و در آخرت نیز بهشت نصیب آنها گردد، ذكرى را بگویند كه این جوان بدان تمسك جست و آن صلوات بر محمد و آل محمد علیهم السلام مىباشد.
آن جوان به موسى (علیه السلام) گفت: من چگونه این اموال را از شر حسودانم و دشمنانم حفظ نمایم؟
موسى گفت: بر اموالت صلوات بر محمد و اهل بیت طاهرینش بفرست تا خداوند ضرر هر دشمن و حسودى را از تو دفع نماید.
بنى اسراییل نزد موسى آمدند و گفتند: ما همه اموال خود را به این جوان بخشیدیم، دعایى كن كه خداوند نیز به ما روزى گسترده عنایت فرماید.
موسى گفت: شما نیز به انوار مقدس اهل بیت توسل جویید و بر محمد و اهل بیت او صلوات بفرستید. آنها نیز چنین كردند، سپس حق تعالى وحى فرستاد به موسى (علیه السلام) كه: در فلان خرابه هزاران دینار طلا وجود دارد، آن را میان خود قسمت نمایید.
این فراوانى مال، به سبب بركت صلوات بر محمد و اهل بیت او حاصل شد.
sorna
11-08-2011, 11:31 PM
حضرت امام هادی علیه السّلام گاهی اشخاصی را سؤال و مشكلی داشتند، راهنمایی میفرمودند كه از حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السّلام بپرسند و او را از دوستان حقیقی خویش میشمردند و معرّفی میفرمودند .
حضرت عبدالعظیم علیه السّلام به صورت یك مسافر ناشناس، وارد ری شد و در محلّه ساربانان در كوی سكّه الموالی به منزل یكی از شیعیان رفت،
sorna
11-08-2011, 11:31 PM
نماز شب در یكی از شبها كه برای «تهجّد»؛ (نماز شب) برخاست، فرزند جوانش را از خواب بیدار كرد و فرمود: «برخیز به حرم مطّهر مشرّف شده در آنجا نماز بخوانیم. فرزند جوان كه برخاستن از خواب در آن ساعت شب برایش دشوار بود، در مقام اعتذار برآمد و گفت من فعلاً مهیّا نیستم شما منتظر من نشوید، بعد، مشرّف میشوم.»
شیخ فرمود: «نه، من اینجا ایستادهام؛ برخیز، مهیّا شو كه با هم برویم.»
آقازاده، به ناچار از جا برخاست و وضو ساخت و با هم به راه افتادند. كنار در صحن مطّهر كه رسیدند، آنجا مرد فقیری را دیدند نشسته و دست طلب از برای گرفتن پول از مردم باز كرده است.
آن عالم بزرگوار ایستاده و رو به فرزندش فرمود: «این شخص در این وقت شب برای چه اینجا نشسته است؟»
پسر گفت: «برای تكدّی و گدایی از مردم.»
شیخ فرمود: «چه مقدار ممكن است از رهگذران، عاید او گردد؟»
پسر گفت: «احتمالاً مقداری ناچیز.»
شیخ فرمود: «درست فكر كن ببین، این آدم برای یك مبلغ بسیار اندك كم ارزش دنیا آن هم محتمل، در این وقت شب از خواب و آسایش خود دست برداشته و آمده در این گوشه نشسته و دست تذلّل به سوی مردم باز كرده است!
آیا تو، به اندازه این شخص، اعتماد به وعدههای خدا درباره سحرخیزان و متهجّدان نداری كه فرموده است:
«احدی نمیداند كه به پاداش عملشان چه چشم روشنیها برای آنان، ذخیره گردیده است.» (سوره سجده، آیه 17)
sorna
11-08-2011, 11:31 PM
امام کاظم علیه السلام به یکی از فرزندانش فرمود :
پسر عزیزم ، مبادا خـداونـد تو را در گناهي كه از آن نهي فرموده ات
ببيند و مبادا تو را در عبادتي كه تو را به آن فرمان داده نيابد و بر تو
باد كه تلاش كني و خـويشتن را از كوتاهي در عـبادت و فرمانبرداري
خداوند بر كنار نداري ؛ چرا كه خداوند آن گونه كه حقّ عبادت اوست
عبادت نمي شود . و از شوخي دوري گزين ؛ زيرا آن روشني ايمانت
را بـزدايد و از جـوانمردي تو بكاهد و از بي قراري و بي حالي دوري
گزين ؛ زيرا آن دو ، تو را از نصيب دنيا و آخرت ، باز دارند .
sorna
11-08-2011, 11:32 PM
آخرین آرزوی سقراط
پیش از آنكه سقراط را محاكمه كنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی كه در دل داری چیست؟
پاسخ داد:
بزرگترین آرزوی من این است كه به بالاترین مقام آتن صعود كنم و با صدای بلند به مردم بگویم : ای دوستان چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سالهای زندگی خود را به جمع كردن ثروت و سیم و طلا می گذرانید در حالیكه آنگونه كه باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان كه مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید, همت نمی گمارید؟
sorna
11-08-2011, 11:32 PM
منطق بوسعیدی
مریدان شیخ ابو سعید ابی الخیر عارف و شاعر بزرگ از وی خواهان كرامات اعجاز انگیز ظاهری بودند.
روزی به وی گفتند: ای شیخ فلان مرد بر روی آب راه می رود بی آنكه غرق شود!
شیخ گفت: كار ساده ای است چرا كه وزغ نیز چنین می كند!
باز گفتند: كسی را سراغ داریم كه در هوا پرواز می كند!
شیخ گفت: این نیز كار ساده ای است چرا كه مگس و پشه هم چنین می كنند!
یكی دیگر از مریدان صدا كردكه : ای شیخ و ای مراد! من كسی را می شناسم كه در یك چشم بر هم زدن از شهری به شهری می رود!
شیخ تبسمی كرد و گفت: این كار از كارهای دیگر آسانتر است چرا كه شیطان نیز در یك چشم بر هم زدن از مشرق به مغرب می رود. چنین اموری را هیچ ارزشی نیست.
آنگاه بپاخاست و به طوری كه همگان بشنوند گفت:
مرد آن بود كه در میان همنوعان بنشیند و برخیزد و بخوابد و بخورد و در میان بازار بین همنوعان داد و ستد كند, با مردم معاشرت نماید و یك لحظه هم دل از یاد خدا غافل نسازد! اسرارالتوحید
sorna
11-08-2011, 11:32 PM
تلاش براي طلب روزي
حاجت مندی می گوید:
به امام صادق(ع) عرض كردم هزينه زندگي من به كندي مي رسد، (لطفا) براي تامين رزق من دعا كنيد. امام فورا پاسخ دادند: نه! (دعا نمي كنم) از خانه خارج شو و به دنبال طلب روزي خود باش.
sorna
11-08-2011, 11:32 PM
چشم برزخی حضرت آیت الله سید عبدالکریم کشمیری قدس سره می فرمودند:در نجف اشرف به خاطر ریاضت های شرعی و حشر و نشری که بااولیای خدا داشتم،چشم برزخی من باز شده بود و صورت برزخی اشخاص را می دیدم.بسیاری از افراد سرشناس که برای آنها احترام فوق العاده ای قائل بودم، صورت های برزخی ناخوشایندی داشتند و دیدن آنها بسیار آزارم می داد، ولی در میان اشخاصی که در حوزه نجف مطرح نبودند و یا در حوزه اخلاق و عرفان نیز معروفیتی نداشتند افرادی بودند که چهره برزخی شان بسیار زیبا و تماشایی بود، و همین امر باعث شده بود که کمتر در مجامع حاضر شوم و غالباً سعی می کردم با کسی مراوده نداشته باشم.به تدریج که این حالت فزونی می گرفت، به هنگام بیرون رفتن از خانه هراسی در من پدید می آمد که مبادا نگاهم ناخودآگاه به شخصی بیفتد که برای او مقام و منزلتی قائلم ولی چهره برزخی نامناسبی داشته باشد! به همین جهت حتی المقدور می کوشیدم که سرمبه پایین باشد و نگاهم با اشخاص تلاقی پیدا نکند!یک روز که در خلوت خود به " محاسبه نفس " مشغول بودم و حالت مراقبه ای داشتم با خود گفتم: اگر چه در اثر باز شدن چشم برزخی به مراحل بیشتری از یقین قلبی رسیده ام، ولی در عوض نظرم نسبت به برخی اشخاص تغییر یافته و حسن ظن من درباره آنان دارد به سوء ظن مبدل می شود و این از نظر اخلاقی کار درستی نیست! زیرا امکان دارد که در آینده در اثر استغفار و یا انجام اعمال شایسته صورت کریه و زشت برزخی آنان عوض شود ولی من درباره آنان براساس همین صورت فعلی داوری کنم و قائده " استحصاب " را درباره آنان جاری سازم! و مرتکب خطا و اشتباه شوم! لذا در فکر چاره جویی برآمدم و تصمیم گرفتم با مراجعه به اهل بصیرت مشکل خود را برطرف کنم . چند روزی گذشت و یکی از عارفان وارسته و بلند پایه ای که در یکی از شهرهای هند سکونت داشت به قصد زیارت و عتبه بوسی حضرت امیر (ع) به نجف آمد.سال ها بود که او در ایام به خصوصی از سال به نجف می آمد و یک اربعین به ریاضت های شرعی می پرداخت و بعد به شهر و دیار خود بر می گشت، و من چند سالی بود که توفیق آشنایی با او را پیدا کرده بودم و از محضر نورانی اش استفاده می کردم.روزی که او به دیدار من آمد، در همان نگاه اول به حالت من پی برد و به من گفت: به دست آوردن چشم برزخی خیلی دشوار است و از دست دادن آن بسیار آسان! گفتم: طاقت ادامه دادن به این وضع را ندارم! گفت: امروز به قصابی محل مراجعه کن و گوشت گوساله ای بخر و بگو در حیاط خانه در فضای باز آن را بر روی آتش کباب کنند و بعد نوش جان کن! مشکل تو فوراً بر طرف می گردد!طبق دستوری که داده بود عمل کردم، و با فرو بردن اولین لقمه کباب بود که چشم برزخی من بسته شد! و حالت عادی خود را پیدا کردم و بعد از مدت ها نفسی به راحتی کشیدم!پیام ها و عبرت ها1) اغلب بزرگانی که دارای چشم برزخی اند، دوام این حال را به جهاتی خواستار نیستند و مهمترین علت آن را می توان در به هم خوردن نظم طبیعی و روال عادی زندگی آنان جستجو کرد! اگر روزی چشم برزخی شما باز شود و صورت زن و فرزند و بستگان و یاران خود را به گونه ای زشت ببینید که هرگز در عالم خیال هم تصور آن را نمی کردید! چه می کنید؟! اگر شما وارسته و راه رفته ای باشید، راهی جز تحمل این ریاضت اجباری نخواهید داشت! ولی تا کی و تا کجا؟!مگر امکان دارد که انسان شب و روز با افرادی رفت و آمد داشته باشد که غالباً صورت حیوانی دارند نه انسانی؟! و آنان که این حالت را به گونه ای تحمل می کنند که روابط اجتماعی آنان مختل نمی گردد، بسیار نادرند و گفته اند: النادر کالمعدوم!2) این که زیاده روی در مصرف گوشت، کراهت دارد به خاطر آن است که لطافت روح آدمی را از میان می برد و خصلت های حیوانی را در انسان تقویت می کند.زیاده روی نه تنها در مصرف گوشت، که در هیچ امری پسندیده نیست حتی اعمال عبادی! افراط و تفریط در هر کاری انسان را از حالت " اعتدال " خارج می کند و نظم زندگی را از میان می برد و غالبا به کژروی ها و کژفهمی ها می انجامد.کسانی که سرگرم خودسازی و ریاضت های شرعی اند، به اندازه و قدر نیاز از مواد خوراکی از جمله گوشت استفاده می کنند و بیشتر از " گوشت سفید " مانند مرغ وماهی بهره می گیرند تا " گوشت قرمز "، و چون گوشت گوساله در میان انواع گوشت ها از مواد پروتئینی بیشتری برخوردار است، کمتر مورد استفاده افراد صافی دل و صافی ضمیر قرار می گیرد و به خوردن آن چندان رغبتی از خود نشان نمی دهند، زیرا تأثیر فوری آن را در کاهش لطافت روح، به تجربه در یافته اند.3) گشوده شدن چشم برزخی ریشه در صفای " نفس " و لطافت باطنی دارد که به تدریج در اثر انجام اعمال عبادی و تزکیه و مراقبه و محاسبه به دست می آید، ولی به خاطر عمل مکروهی حتی، بی درنگ آسیب می بیند و از صفای درون آدمی می کاهد.4) این مرحله از سیر و سلوک که به سالک چشم برزخی می دهند، اهمیت بسیار دارد و سالک لحظه به لحظه در معرض آزمون الهی قرار دارد. به این مرحله نیز همانند سایر مراحل سلوکی دل نباید بست و هدف نهایی از سیر و سلوک را که رسیدن به سر منزل کمال است، نباید فراموش کرد. باید دید و گذشت و به راهی که در پیش روست توجه داشت، نه راهی که پشت سر نهاده شده است!5) باید به تفاوت درجات سلوکی سالکان عنایت کامل داشت و درباره ی شیوه رفتاری آنان با تأمل و درنگ به داوری نشست. تا منزلت سلوکی مردان خدا را نشناسیم و با اقتضائات هر یک از منازل سلوکی آشنا نباشیم، باید از سخن گفتن درباره ی شیوه سلوکی عارفان الهی و به نقد کشیدن آراء و نظرات آنان پرهیز کنیم.6) به خاطر دارم که روزی در محضر حضرت آقای مجتهدی قدس سره سخن از سیر برزخی سالکان بصیر و روشن ضمیر در همیننشأهدنیوی بود، و آنان به خاطر آن که پیش از فرا رسیدن اجل طبیعی، از خود مرده اند و به تولد دوباره ای نایل آمده اند، سیربرزخی خود را در همین دنیای خاکی آغاز می کنند تا سرانجام به عروج افلاکی نایل آیند: گرچه پابند تنم، جانم ز جانان دور نیست مرغ عاشق در قفس هم سیر گلشن می کند1 حضرت آقای مجتهدی قدس سره می فرمودند:سالک وارسته ی دل آگاهی نیست که ولو به صورت زودگذر، سیر برزخی نداشته باشد و با گشوده شدن چشم و گوش برزخی است که عارف الهی نادیدنی ها را می بیند و ناشنیدنی ها را می شنود.گفتم:مسلماً حضرت عالی نیز از چنین منزلتی برخوردارید. با دیدن چهره زشت برزخی امثال ما به شما چه حالی دست می دهد؟ و چگونه است که با این حال حضور ما را در محضر خود تحمّل می کنید؟فرمودند:آقا جان! محبّان آل الله حساب دیگری دارند! من از لحظه ای که چشم برزخی ام را در نجف اشرف باز کردند، از محضر امیر مومنان علی (ع) درخواست کردم که به هنگام رو به رو شدن با دوستداران شان چشم برزخی را موقتاً از من بگیرند تا حرمت آنان در نزد من محفوظ بماند!آقا جان! ما اجازه نداریم که با چشم برزخی به محبان اهل بیت (ع) بنگریم، و ادب حکم می کند که با چشم حرمت و بزرگی به آنان نگاه کنیم.کدام بنی آدمی است که جز ذوات مقدّس حضرات معصومین و پیامبران الهی (ع) از گناه و یا خطا و یا لغزش در امان باشد؟ در اثر محبت و معرفت واقعی به آل الله (ع) است که انسان از گناه فاصله می گیرد، و تلاش می کند که دچار خطا و لغزش نگردد، و هنگامی که خود را آلوده به معاصی می بیند با توسل به این بزرگواران درهای غفران و رضوان الهی را بر روی خود می گشاید و به همین جهت است که شیفتگان واقعی اهل بیت عصمت (ع) همیشه در معرض رحمت و آمرزش الهی اند و ما اجازه نداریم که با دیده حقارت به آنان بنگریم:به چشم کم به دل خسته شکسته مبینکه در خرابه ما نقش بوالحسن باقی است21و2: محمد علی مجاهدی (پروانه)منبع: در محضر لاهوتیان "جلد دوم"- مولف: محمد علی مجاهدی (پروانه) – انتشارتی مستجار
sorna
11-08-2011, 11:32 PM
ابراهیم خلیل الله نمرود با دخترش (رعضه) نشسته بودند و منظره آتش انداختن حضرت ابراهیم(علیه السلام) را نگاه میكردند.
دختر نمرود بالای بلندی ایستاد تا ماجرا را به خوبی ببیند، دید كه ابراهیم(علیه السلام) در میان آتش است اما در محوطه آتش، گلستانی ایجاد شده است.
دختر نمرود گفت: ای ابراهیم این چه حالی است كه آتش تو را نمیسوزاند؟
حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: زبانی كه به ذكر خداوند گویا باشد و قلبی كه معرفت خدا در او باشد آتش در او اثر ندارد.
دختر نمرود گفت: من هم مایل هستم با تو همراه باشم.
حضرت ابراهیم(علیه السلام) فرمود: بگو لا اله الا الله، ابراهیم خلیل الله و داخل آتش بشو .
دختر نمرود این جملات را گفت و پا در آتش نهاد و خود را نزد حضرت ابراهیم(علیه السلام) رساند و در حضورش ایمان آورد و به سلامت به جانب پدرش برگشت.
نمرود با دیدن این منظره تعجب كرد و در عین حال به خاطر ترس از مملكتش دختر را از راه موعظه و نصیحت نزد خود خواند ولی حرف نمرود در دختر اثر نكرد و دستور داد او را در میان آفتاب سوزان به چهار میخ بكشند.
خداوند مهربان به جبرییل فرمود: بگیر بنده مرا .
جبرییل رعضه را از آن مهلكه رهانید و نزد حضرت ابراهیم(علیه السلام) آورد.
رعضه در تمام مشقتها با حضرت ابراهیم(علیه السلام) همراه بود تا آن كه حضرت او را به همسری یكی از فرزندانش درآورد و خدای تعالی فرزندانی به آنها عنایت فرمود كه همه بر مسند نبوت و پیامبری قرار گرفتند.
منبع:
خزینه الجواهر، ص663 .
sorna
11-08-2011, 11:33 PM
مردى نزد امام حسین علیه السلام آمد و عرض نمود:
"من مردى گناهكارم و از معصیت پرهیز نمىكنم، مرا پند و اندرز فرمائید"
امام حسین علیه السلام فرمودند:
"پنج كار انجام بده و هر چه مىخواهى گناه كن.
اول: روزى خدا را نخور و هر چه مىخواهى گناه كن.
دوم: از ولایت و حكومت خدا خارج شو و هر چه مىخواهى گناه كن.
سوم: جایى را پیدا كن كه خدا تو را نبیند و هر چه مىخواهى گناه كن.
چهارم: وقتى عزرائیل براى گرفتن جان تو مىآید، او را از خود دور كن و هر چه مىخواهى گناه كن.
پنجم: وقتى مأمور و مالك جهنم مىخواهد تو را در آتش بیندازد، در آتش نرو و هر چه مىخواهى گناه كن.
(بحار الانوار، ج 78، ص 126)
sorna
11-08-2011, 11:33 PM
ابوذر غفاری مبارزه با منكرات
ابوذر غفاري يكي از والاترين اصحاب رسول خدا(ص) بود كه تمام عمر خويش را به مبارزه با كژيها و انحرافات و منكرات سپري كرد و سرانجام در راه دفاع از ارزشهاي اسلام ناب محمدي(ص)، تبعيد به «ربذه» را به جان خريد و در همان صحراي خشك و سوزان در تنهايي و غريبانه جان به جان آفرين تسليم نمود. او با زبان برنده اي كه داشت و شجاعتي كه در تسخير ايمان لبريز او قرار داشت، به امر به معروف و نهي از منكر اقدام مي نمود. ابوذر در زمان عثمان سومين خليفه مسلمين! بامشاهده برخي حيف و ميلها در بيت المال، اعتراض كرد و فرياد امر به معروف و نهي از منكر رابه گوش همگان رساند. در كوچه ها و خيابانهاي مدينه و ميان مردم با خواندن آيات قرآن، خائنان را معرفي مي كرد و از اين راه سعي داشت، خليفه را از ارتكاب منكرات و غارت بيت المال مسلمين باز دارد.
مرحوم مجلسي (ره) در اين باره مي نويسد: «ابوذر در راهها و خيابانها در ميان مردم مي گفت: كافران را به عذاب دردناك الهي بشارت ده. در حالي كه صدايش را بالا مي برد و اين آيه را تلاوت مي نمود: آنانكه به اندوختن طلا و نقره پرداختند و آن را در راه خدا انفاق نمي كنند، آنان را به عذابي دردناك بشارت ده!(توبه -34) خليفه سوم كه تاب شنيدن سخنان كوبنده ابوذر را نداشت از او خواست كه دست از اين كارها بردارد. ابوذر در پاسخ مي گويد: آيا خليفه مرا از خواندن كتاب خداوند باز مي دارد؟ آيا از عيب جويي كسي كه فرمان خدا را ترك كرده نهي مي كند؟! به خداوند سوگند اگر به واسطه خشم او، خدا را خشنود و راضي سازم، براي من دوست داشتني تر و بهتر است تا اينكه خداوند رابا بدست آوردن رضايت خليفه به خشم آورم!(1)
1- بحارالانوار، ج 22، ص .414
sorna
11-08-2011, 11:33 PM
حضرت علی علیه السلام روزی روزگاری، در یک شهر زنی فقیر مشک آب را به دوش کشیده بود و نفس زنان به سوی خانه اش می رفت. مردی ناشناس به او برخورد و مشک را از او گرفت و خودش به دوش کشید. کودکان خردسال زن، چشم به در دوخته و منتظر آمدن مادرشان بودند. در خانه باز شد. کودکان معصوم دیدند، مرد ناشناسی همراه مادرشان به خانه آمده است که مشک آب را به عوض مادرشان به دوش گرفته بود. مرد ناشناس مشک را بر زمین گذاشت و از زن پرسید:«معلوم است، مردی نداری که خودت از چاه آب می کشی. چه شده که بی کس مانده ای؟»
زن گفت: «شوهرم سرباز بود. علی بن ابی طالب(ع) او را به یکی از مرزها فرستاد و او در آن جا کشته شد. اکنون منم و چند طفل خردسال.»
مرد ناشناس، سر به زیر انداخت و خداحافظی کرد و رفت. ولی آن روز، برای یک لحظه هم از فکر آن زن و بچه هایش بیرون نمی رفت. مرد شب را نتوانست راحت بخوابد. صبح زود زنبیلی برداشت و مقداری آذوقه، از گوشت و آرد و خرما در آن ریخت و یکراست به طرف خانه دیروزی رفت و در زد.
- کیستی؟
- همان بنده خدای دیروزی هستم که مشک آب را آوردم. حالا مقداری غذا برای بچه ها آورده ام.
- خدا از تو راضی شود و بین ما و علی بن ابی طالب(ع) هم، خدا خودش حکم کند.
در باز شد و مرد ناشناس داخل خانه شد. اندکی بعد گفت:«اگر اجازه بدهی در خمیر کردن، پختن نان یا نگهداری اطفال به شما کمک کنم.»
- باشد، ولی من بهتر می توانم خمیر کنم و نان بپزم.
بعد رفت دنبال خمیر کردن. مرد ناشناس، مقداری گوشت را که خود آورده بود، فوراً کباب کرد و با دست خود به بچه ها خوراند. به دهان هر کدام که لقمه ای می گذاشت، می گفت:«فرزندم! علی بن ابی طالب را حلال کن، اگر در کار شما کوتاهی کرده است.»
خمیر آماده شد. زن صدا زد:«بنده خدا آن تنور را آتش کن.»
مرد ناشناس تنور را آتش کرد. شعله های آتش زبانه کشید. چهره خویش را نزدیک آتش آورد و با خود گفت:«حرارت آتش را بچش. این است کیفر آن کسی که در کار یتیمان و بیوه زنان کوتاهی می کند.»
در همین حال بود که زنی از همسایگان، به آن خانه سر کشید و مرد ناشناس را شناخت. به زن صاحب خانه گفت: «وای به حالت! این امیرالمومنین علی بن ابی طالب(ع) است.»
زن بیچاره آمد و گفت:« من از شما معذرت می خواهم که از همان ابتدا شما را نشناختم.»
حضرت علی(ع) گفت:«نه من از تو معذرت می خواهم که در کارشما کوتاهی کردم.»
برگرفته از کتاب داستان راستان
اثر: شهید مطهری
sorna
11-08-2011, 11:33 PM
برترین بنده خداوند محبوبترین بندگان خدا
هر روز یكی از فرزندان انصار كارهای پیغمبر را انجام میداد. روزی نوبت انس بن مالك بود. امایمن، مرغ بریانی را در محضر پیغمبر آورد و گفت یا رسولالله! این مرغ را خود گرفته ام و به خاطر شما پخته ام.
حضرت دست به دعا برداشت و عرض كرد:
خدایا محبوبترین بندگانت را برسان كه با من در خوردن این مرغ شركت كند.
در همان هنگام در كوبیده شد، پیغمبر(ص) فرمود:
انس! در را باز كن، انس گفت: خدا كند مردی از انصار باشد.
اما از پشت در علی(ع) را مشاهده كرد، پس گفت: پیغمبر مشغول كاری است، و بر گشت سرجایش ایستاد.
بار دیگر در كوبیده شد، باز پیغمبر(ص) فرمود: در را باز كن.
باز انس دعا كرد مردی از انصار باشد، در را باز كرد دید باز هم علی(ع) است،
انس گفت: پیغمبر مشغول كاری است و برگشت سر جایش ایستاد.
باز در كوبیده شد، پیغمبر فرمود: انس! برو در را باز كن و او را به خانه بیاور، تو اول كسی نیستی كه قومت را دوست داری، او از انصار نیست.
من رفتم و علی را به خانه آوردم و با پیغمبر مرغ بریان را خوردند. [1] (http://www.tebyan.net/#_ftn1)
آری علی محبوبترین افراد در پیشگاه خدا و پیغمبر(ص) بود و قهراً در نزد شیعیانش بهترین محبوبهاست. [2] (http://www.tebyan.net/#_ftn2)
[1] (http://www.tebyan.net/#_ftnref1) . مستدرك الصحیحین، ج 3، ص 131،
[2] (http://www.tebyan.net/#_ftnref2) . شهید مرتضی مطهری، جاذبه و دافعه علی ـ علیه السّلام ـ، ص 97 و 98.
sorna
11-08-2011, 11:34 PM
بسم الله الرحمن الرحیم روزي معلم مكتبي به شاگردانش گفت هر كس «بسم الله الرِّحمن الرِّحيم» بگويد؛ ميتواند روي آب راه برود. يكي از شاگردان پاكدل كه سلامت نفس داشت و غذاي حلالخور بود؛ ديد، عجب چيز خوبي. چون او براي اين كه به كلاس برسد بايد مسير زيادي را طي ميكرد تا به پل برسد و به كلاس برود.
يعني هر روز بايد دو سه كيلومتر ميرفت تا از روي پل بيايد. خيلي خوشحال شد. پس وقتي كه از مكتبخانه بيرون آمد با «بسم الله الرِّحمن الرِّحيم» رفت آن طرف آب. ديگر هر روز با "بسم الله" ميآمد و ميرفت. پدر و مادرش گفتند براي تشكر، معلمت را مهمان كنيم چون خيلي به تو خدمت كرده است. بالاخره آقا معلم پذيرفت. ظهر مكتب تمام شد. آمدند بروند منزل! معلم به سمتي رفت كه پل بود. شاگرد گفت: آقا چرا راهتان را دور ميكنيد! از روي آب ميرويم.
معلم گفت از روي آب كه نميشود گفت: "بسم الله" ميگوييم و از روي آب ميرويم. از وقتي كه شما اين مورد را گفتيد من هر روز با "بسم الله" از روي آب رفت و آمد ميكنم.
معلم آهي كشيد و گفت آن زباني كه تو داري من ندارم. آن دلي كه تو داري من ندارم
sorna
11-08-2011, 11:34 PM
یقین به خدا طناب یا خدا! (http://www.tebyan.com/index.aspx?pid=934&articleID=342908)
کوهنوردی میخواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود.
شب، بلندی های کوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود و ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور که از کوه بالا می رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه او را در خود می گرفت. همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه ی رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به او نزدیک است.
ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در این لحظه ی سکون برایش چاره ای نمانده جز آن که فریاد بکشد:
" خدایا کمکم کن"
ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده می شد، جواب داد:
" از من چه می خواهی؟ "
- ای خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
- البته که باور دارم.
- اگر باور داری، طنابی که به کمرت بسته است را پاره کن!
... یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود.
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!
sorna
11-08-2011, 11:34 PM
واقعیت زاهد پیری به بارگاه قدرتمند ترین پادشاه دعوت شد. پادشاه گفت به مرد مقدسی که با اندک چیزی راضی می شود غبطه می خورم.
زاهد پاسخ داد:اعلی حضرتا، من به شما غبطه می برم که زودتر از من راضی می شوید.
پادشاه با آزردگی گفت:منظورت چیست؟تمام این سرزمین از آن من است.
زاهد گفت:دقیقا..من آهنگ کرات را دارم،رودها و کوهسارهای سراسر جهان را دارم،ماه و خورشید را دارم، چون در روان خود خدا را دارم. اما اعلی حضرتا شما فقط همین قلمرو را دارید.
sorna
11-08-2011, 11:34 PM
لقمان چگونه لقمان شد حكایت كردهاند كه لقمان روزی در راهی میگذشت، پس قطعه كاغذی دید به روی زمین افتاده، چون آن را برداشت و ملاحظه نمود دید: «بسم الله الرحمن الرحیم» بر او ثبت شده است، پس آن را شسته و آبش را تناول نمود و به بركت این احترام، خداوند عالم، او را حكمت تلقین فرمود.
sorna
11-08-2011, 11:35 PM
دخترفراری شب طلبه جوانی به نام محمد باقردر اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.
دختر گفت : شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق نشست و محمد به مطالعه خود ادامه داد.
از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند .
صبح که دختر از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ....
محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسید طلبه گفت : هنگامی که آن دختر وارد **** من شد با خودنمایی وافسونهای پی در پی خود می خواست که توجه مرا به سوی خویش معطوف سازد. نفس اماره نیز مرا مدام وسوسه می نمود اما هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان خود را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگران وی می توان به ملا صدار اشاره نمود .
sorna
11-08-2011, 11:35 PM
شق القمر در شب چهاردهم ذی حجّه که قرص ماه کامل بود، تعدادی از مشرکان مکه و یا به روایتی چهارده تن از اصحاب عقبه [افرادی از اهالی یثرب در عقبه منا در مکه معظمه با پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) پیمان بسته و به طوری پنهانی با او بیعت کرده بودند] از آن حضرت، درخواست معجزه کردند و به وی گفتند: هر پیامبری دارای معجزه است، معجزه شما در این شب چه میتواند باشد؟ (البته قابل توجه است مهمترین و اصلیترین معجزه رسول اكرم قرآن است كه برای آن زمان و تمامی زمانها معجزه است.)
پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: شما از من چه معجزهای میخواهید؟
آنان گفتند: اگر خدا با تو است و تو در نزد او قدر و منزلتی داری، از او بخواه که قرص قمر [ماه] را دو قطعه کند و آن دو را از هم جدا نماید.
پیامبر(صلی الله علیه و آله) درباره پیشنهاد آنان میاندیشید که جبرئیل امین بر او نازل شد و عرض کرد: ای محمد! خدای سبحان به تو سلام میرساند و میفرماید: هر چیزی در این عالم را به فرمان تو در آوردم، هر چه از من بخواهی اجابت کنم.
آنگاه، آن حضرت سرش را به سوی آسمان بلند کرد و به ماه دستور داد که به دو نیم شود. در همان حال، ماه به دو نیمه شد و معجزه الهی به وقوع پیوست.
پیامبر اكرم(صلی الله علیه و آله) و پیروان او به سجده رفته و خدای قادر و سبحان را شکر نمودند.
آنگاه، به آن حضرت گفتند: آیا امکان دارد که دو نیمه ماه به هم بپیوندد و همانند سابق شود؟
پیامبر(صلی الله علیه و آله) اشارهای به ماه کرد و دستور داد که به هم بپیوندند.
مشرکان مکّه[و یا اصحاب عقبه] بار دیگر از آن حضرت درخواست کردند که وی معجزه کرده و بالای ماه را بشکافد.
آن حضرت برای اتمام حجت بر آنان، بار دیگر اشاره به ماه کرد و فرمان داد که در بالایش شکافی پدید آید.
در همان لحظه انشقاقی پدید آمد و بالای ماه شکافته شد و معجزه "شق القمر" به وقوع پیوست.
پیامبر(صلی الله علیه و آله) و پیروانش سجده شکر کرده و خدای سبحان را که چنین معجزهای به پیامبرش عنایت کرد، سپاس گفتند.
آنگاه پیامبر(صلی الله علیه و آله) به ماه اشاره کرد که به حال سابقش برگردد.
مشرکان و کافران که با چشم خود شاهد این معجزه الهی بودند، به عهدشان وفا نکرده و برای ایمان آوردن به پیامبر(صلی الله علیه و آله) بهانه آوردند و گفتند: ما منتظر بازگشت مسافرانمان از شام و یمن میمانیم، اگر آنان نیز این معجزه را دیده باشند به تو ایمان میآوریم و در غیر این صورت معلوم میشود که بر ما سحر و جادو کردی و دشمنی ما نسبت به تو افزون میگردد.
به هر روی، مشرکان با این بهانه از زیر بار عهد و پیمانشان شانه خالی کرده و به آن حضرت ایمان نیاوردند و گفتند که کار محمد(صلی الله علیه و آله)، سحر و جادو بود. با این که برخی از علمای اسلامی در اصل معجزه شق القمر تشکیک کردهاند ولی اکثر قریب به اتفاق علما، مفسران و مورخان اسلامی، آن را تأیید کرده و شأن نزول سوره قمر(54) قرآن مجید را در همین رابطه میدانند.
sorna
11-08-2011, 11:35 PM
ذبح اسماعیل
آنگاه که قوچي بزرگ در زير دستان ابراهيم قرار گرفت و به آن گرامي گفته شد که تو در ماموريتت پيروز و سربلند گشتهاي، ابراهيم به جهت خشنودي خداي بزرگ درخواست نمود که اجازه ذبح اسماعيل فراهم آيد و اسماعيل را ذبح نمايد، تا با تحمل غم و اندوه مصيبت فرزند، درجاتش تعالي يابد، پروردگار جليل از او پرسيد اي ابراهيم محبوبترين مخلوقاتم نزد تو کيست؟ ابراهيم گفت: محبوبتر از حبيبت محمد نيافريدي.
فرمود: او نزد تو محبوبتر است يا خودت؟
ابراهيم گفت: البته او.
فرمود: فرزند او محبوبتر است يا فرزند تو؟
ابراهيم گفت: البته فرزند او
فرمود: آيا شهادت فرزند حبيبم محمد را که دشمنانش از روي ستم ذبح ميکنند نزد تو اندوهگينتر است يا ذبح فرزندت اسماعيل به دست تو؟
ابراهيم گفت: ذبح او بدست دشمنانش مرا اندوهگين ساخت .
فرمود: اي ابراهيم مردي شقي از امت محمد (صلي الله عليه و آله) بعد از او فرزندش حسين را ستمگرانه همچون گوسفند ذبح ميکند و گرفتار غضب من ميشود، و بدين سبب دل ابراهيم اندوهگين شد و چشمانش گريان.
وحي آمد که اي ابراهيم نالهات را پذيرفتيم، آنچنانکه اشکت روان باشد و آهت سرد وسوزان و نالهات بلند بر قرباني شدن دلستانت اسماعيل و بر درجاتت افزوديم و مقامت را تعالي بخشيديم بر اين مصيبت بزرگ و جانکاه.
sorna
11-08-2011, 11:36 PM
مباهله چندی است که در جزیرة العرب، آفتاب اسلام از پس ابرهای تیره و ظلمتزای شرک و الحاد تابیدن گرفته است؛ اما هنوز تکه ابرهایی سنگین به رنگ جهالت مانع تابش این خورشید همیشه فروزان است.
نجران؛ این تنها منطقه مسیحی نشین حجاز، اکنون مدتی است که به آیین مسیحیت گرویده است.
اما محمد(ص) که ماموراست ندای حقانیت اسلام را به گوش همگان برساند؛ این گمراهی آشکار را بر نمی تابد.
از این رو نامه ای برای اسقف مسیحیان می نگارد و آن را به همراه پیکی به سوی نجران روانه می سازد تا عیسویان نجران را به آیین اسلام فرا خواند.
ساعتی بعد نماینده ای از مدینه، نامه سربه مهر رسول خدا(ص) را به "ابوحارثه"، اسقف بزرگ نجران ومخاطب نامه پیامبر(ص)، تسلیم می کند، ابوحارثه مهر از سر نامه برگرفته و به دقت می خواند و برای لحظاتی به فکر فرو می رود.
آنگاه فرمان می دهد تا "شرحبیل" را که به درایت و کاردانی شهره شهر است، به همراه تنی چند از بزرگان دیگر فرا خوانند تا در این باره چاره ای بیندیشند.
حاصل این نشست که ساعتی چند به طول انجامید این است که هیأتی متشکل از 60 تن، برای تحقیق بیشتر به مدینه رفته خود حقیقت امر را مستقیما جویا شوند.
خورشید هنوز به نیمه آسمان نرسیده بود که نجرانیان با لباسهایی مشکی بر تن، صلیبهایی آویخته بر گردن، کلاههای جواهر نشان نهاده بر سر، زنارهایی طلاکوب بسته بر کمر از دروازه شهر مدینه داخل شدند.
سرپرست کاروان نشانی خانه پیامبر را جویا شد؛ به او گفتند اوهم اکنون در مسجد است.
هنوز به مسجد در نیامده بودند، که سرها تمام به سوی آنها چرخید و نگاهها به این کاروان ختم شد.
پیامبراما با کمترین اعتنایی ازکنار ایشان گذشت.
تا به حال کسی سراغ نداشت که پیامبر رحمت و مودّت از کسی چنین روی بگرداند.
عاقبت مثل همیشه این علی بود که راز این معما را گشود.
- ای مسیحیان تا زمانی که تجملات و تشریفات خود را فرو نگذارید به حضور حضرتش بار نخواهید یافت بروید لباسهایتان را برکنید، طلاجات خود را فرو نهید و با ظاهری ساده و بی آلایش برگردید.
این برخورد پیامبر(ص)اگرچه ظاهری شکننده و قهر آلود داشت اما همین تلنگر کوچک کافی بود تا مسیحیان نجران را به یاد ساده زیستی عیسای مسیح علیه السلام اندازد هر چند از غفلت خود شرمسار شوند.
باری، کاروان نجران برای بار دوم و باظاهری پیراسته از پیرایه ها به حضور پیامبر اکرم(ص) شرفیاب شدند.
این بار پیامبر(ص) به گرمی به استقبالشان شتافت و به انواع مکرمتها آنها را نواخت.
"ابوحارثه" به عنوان سرپرست هیأت همراه به آرامی سخن آغاز کرد:
- نامه حضرتعالی را خواندیم و مشتاقانه آمده ایم تا با شما به گفتگو بنشینیم.
- آری آن نامه را من برای شما و سران حکومتهای دیگر نیز فرستاده ام و از همه جز یک چیز نخواسته ام اینکه: دست از شرک و الحاد بردارید، به فرمان خدای متعال گردن نهید و به آیین مهر و یکتاپرستی اسلام درآیید.
- اگر منظورتان از گرویدن به آیین اسلام، تنها ایمان به خداست باید اقرار کنیم که ما پیش از اینها نیز به خدا ایمان داشته ایم.
- اگر شما براستی به خدا ایمان دارید پس چرا مسیح را خدای خود می انگارید و چرا از خوردن گوشت خوک امساک نمی کنید.
- ما بر این پرستش حجت بسیار داریم؛ مسیح مردگان را حیات، کوران را شفا، و پیسان را دوا بخشید.
- آنچه از معجزات مسیح علیه السلام برشمردید درست است اما همه اینها را خدای یکتا به او ارزانی داشته است پس شایسته است که خدای مسیح را بپرستید نه خود او را.
اسقف با شنیدن این پاسخ لحظه ای سکوت کرد.
کسی دیگر از میان جمع مسیحیان که گویا شرحبیل دانشمند بود، سکوت اسقف اعظم را شکست:
- مسیح فرزند خداست چرا که مریم، مادرش، بی آنکه با کسی نکاح کند، وی را به دنیا آورد.
اما این بار پیک حق از سوی خدا این پاسخ را در گوش پیامبر (ص) زمزمه کرد که:
مَثَل عیسی نزد خداوند همچون آدم است؛ که او را (بی آنکه پدر و مادری داشته باشد) از خاک آفرید.(1)
ناگهان سکوتی سرد و سنگین فضا را پر کرد، همه، چشم به دهان اسقف اعظم دوخته اند و او چشم به دهان شرحبیل و شرحبیل ساکت و خاموش و سر به زیر افکنده.
سرانجام برای فرار از این سکوت رسواکننده بهانه آوردند که این سخنان ما را اقناع نمی سازد پس بهتر است قراری برای "مباهله" و راستی آزمایی بگذاریم و با تضرع و زاری از خدای خود بخواهیم تا دعوی راستگویان را اجابت کند و کذب دروغگویان را بر آفتاب افکند.
آنها که گمان می برددند پیامبر(ص) از این پیشنهاد سر باز خواهد زد شگفتیشان دو چندان شد وقتی شنیدند:
ای مسیحیان! بیایید تا پسران، زنان و نفوس خویش را فراخوانیم؛ آنگاه مباهله کنیم و لعن الهی را برای دروغگویان خواستار شویم.(2)
قرار بر این گذاشتند تا صبح فردای آن روز پس از طلوع آفتاب در صحرایی بیرون از شهر(ضلع شرقی مدینه) همدیگر را ببینند.
خبر به سرعت در شهر پیچید و مردم ساعتها پیش از شروع مراسم "مباهله" در وعدگاه حاضر بودند.
نمایندگان نجران با خود می گفتند: "اگر امروز محمد(ص) با سران و سربازان خویش به میدان مباهله آمد، گواه عدم حقانیت وی و چنانچه با کسان و نزدیکان خویش حضور یافت نشان آن است که وی در ادعای خود صادق و بی پرواست.
چشمها به دروازه شهر دوخته شده بود؛ در دوردست سایه مبهم عده ای اندک دیده می شد که بهت و حیرت حاضران را افزونتر می کرد.
تصویر آنچه دیده می شد باورنکردنی بود؛ پیشتر و جلوتر از همه، پیامبر خدا، با یک دست حسین را درآغوش داشت و دست دیگرش در دست حسن بود، دخت یگانه اش در پشت سر و دامادش علی(علیهم السلام) عقبتر از همه.
ناگهان همهمه و ولوله ای در میان صحرا پیچید؛ یکی می گفت: پیامبر را ببینید عزیزترین کسانش را باخود آورده است.
دیگری می گفت: حتما به راه خود ایمان دارد که چنین بی مهابا کسان خویش را با خود همراه ساخته است.
بزرگ مسیحیان گفت:وای بر ما! اگر او دست به دعا بردارد هر آینه صحرا را به قهر آتش الهی خواهد سوزاند.
دیگری گفت: پس چاره چیست؟
پاسخ شنید: با وی مصالحه می کنیم و از او می خواهیم تا به گرفتن جزیه از ما راضی باشد وچنین کردند.
آری! مباهله، این دومین معجزه ماندگار پیامبر اسلام همچنان بر بستر تاریخ، منکران و معاندان روزگار را به همآوردی فرا می خواند، مباهله، زنده ترین سند نبوت، روشنترین گواه امامت(3) و سنت همیشه جاری اسلام است؛ آنجا که شمشیربرهان برنده نیست وحتی نمی توان با جدال احسن خصم را خلع سلاح کرد، باید به سلاح "مباهله" تجهیز شد تا به مدد آن حق از باطل و آب از سراب باز شناخته شود.
1-ال عمران/59
2- همان/61
3- مفسران شیعه و سنی در تفسیر آیه 61 از سوره مبارکه آل عمران اتفاق نظر دارند که حضرت علی علیه السلام نفس نفیس پیامبر اکرم است و لذا تنها کسی است که شایسته مقام جانشینی وخلافت پس از اوست.
sorna
11-08-2011, 11:37 PM
بگو بمیر ؛ می میرم!!
*اولین اعزام
انقلاب که به پیروزی رسید، علی سر از پا نمیشناخت، با خوشحالی در بسیج مسجد ثبتنام نمود، بیشتر اوقات در مسجد بود، و هربار که به خانه بازمیگشت، یک دمپایی پاره به پا داشت، وقتی معترضانه به او میگفتم:«این چه وضعی است» نگاهش را به زمین میدوخت و میگفت:«مامان اشکالی نداره، آن بنده خدایی که کفشهایم را برده، احتمالاً احتیاج داشته است» 17 سال بیشتر نداشت که شناسنامهاش را برداشت تا به جبهه برود، گفتم:«علی این کار را نکن در جبهه از تو کاری ساخته نیست» کنار در ایستاد و پاسخ داد:«مادرجان! شما به من بگوئید، بمیر، میمیرم ولی نگوئید نرو من آنجا آب که میتوانم بدهم» بالاخره تابستان سال 1361 راهی جبهه شد.
*فریاد الله اکبر
در عملیات والفجر مقدماتی عراق تعدادی از تیپهای کماندویی اردنی و سودانی را به منطقه آورد، بعد از محاصره شدن ما در منطقه آتشبارهای سنگین و نیمهسنگین عراق (گرای) کانال ما را گرفتند چند ساعت متوالی بچهها زیر باران آتش خمپاره، کاتیوشا، رگبار و توپ بودند، عوامل جنگی عراق نیز با بلندگو به ما فحش میدادند و میگفتند:«راه فرار ندارید». وضع خیلی بد بود، بچهها توی خاک به دنبال چهار تا فشنگ میگشتند، یک هفته مقاومت کردیم، مختصر آب و کمپوت باقی مانده جیرهبندی شد، گرسنگی و تشنگی بیداد میکرد، اما با این وجود صدای بلندگوی دشمن که بلند میشد، بچهها با تمام وجود فریاد میزدند:«اللهاکبر»، علی میگفت:«من تا زندهام، صدای در هم پیچیده دعوت به تسلیم بلندگوهای دشمن و تکبیرهایی را که از لبهای قاچقاچ شده نیروها بیرون میآمد، فراموش نمیکنم»
sorna
11-08-2011, 11:37 PM
بدترین - بهترین برترین و بدترین حضرت لقمان كه معاصر حضرت داود بود، در ابتدای كارش بنده یكی از ممالیك بنی اسرائیل بود. روزی مالكش آن جناب رابه ذبح گوسفندی امر فرمود و گفت: بهترین اعضایش را برایم بیاور.
لقمان گوسفندی كشت و دل و زبانش را بنزد خواجه و مالك خود آورد. پس از چند روز دیگر خواجه اش گفت: گوسفندی ذبح كن و بدترین اجزایش را بیاور.
لقمان گوسفندی كشت و باز زبان و دل آنرا برای خواجه آورد. خواجه گفت: به حسب ظاهر این دو نقیض یكدیگرند!! لقمان فرمود: اگر دل و زبان با یكدیگر موافقت كنند بهترین اعضأ هستند، اگر مخالفت كنند بدترین اجزاست. خواجه را از این سخن پسندیده افتاد و او را از بندگی آزاد كرد.
sorna
11-08-2011, 11:37 PM
خنده عبرت وقتی كه برادران یوسف علیه السلام، او را در چاه آویزان كردند تا او را به آن بیفكنند، طبیعی است كه یوسف خردسال در این حال محزون و غمگین بود، اما در این میان غم و اندوه، دیدند لبخندی زد، خنده ای كه همه برادران را شگفت زده كرد، از هم می پرسیدند، یعنی چه؟ اینجا جای خنده نیست؟ گفتند بهتر است از خودش بپرسیم.
یكی از برادران كه یهودا نام داشت، با شگفتی پرسید: برادرم یوسف! مگر عقل خود را باخته ای، كه در میان غم و اندوه، می خندی؟ خنده ات برای چیست؟
یوسف با جمال، كه به همان اندازه و بیشتر با كمال نیز بود، دهانش چون غنچه بشكفید و گفت:
روزی به قامت شما برادران نیرومندم نگریستم، با خود گفتم: ده برادر نیرومند دارم، دیگر چه غم دارم! آنها در فراز و نشیب زندگی مرا حمایت خواهند كرد و اگر دشمنی به من سوء قصد داشته باشد، با بودن چنین برادران شجاع و برومندی، چنین قصدی نخواهد كرد، و اگر سوء قصدی كند، آنها مرا حفظ خواهند كرد.
اما چرا خدا را فراموش كردم، و به برادرانم بالیدم، اكنون می بینم همان برادرانم كه به آنها بالیدم، پیراهنم را از بدنم بیرون كشیدند و مرا به چاه می افكنند.
این راز را دریافتم كه باید به غیر خدا تكیه نكنم، خنده ام خنده عبرت بود، نه خنده خوشحالی.
sorna
11-08-2011, 11:38 PM
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
توسل به زينب كبرى (س )
مرحوم بهبهانى ، بانى شبستان مسجد نقل مى كرد.
پدرم قبل از تمام شدن كار شبستان مسجد، به مرض موت مبتلا شد و در آن حال وصيت نمود كه مبلغ دوازده هزار دينار حواله را صرف اتمام كار مسجد نماييد زمانى كه فوت كرد، به منظور احترام به پدر و اشتغال به مجالس ترحيم ، چند روزى كار ساختمان تعطيل شد. شبى در عالم خواب پدرم را ديدم كه به من گفت : چرا كار مسجد را تعطيل كردى ؟ گفتم : به منظور احترام به شما و اشتغال به مجالس ترحيمتان . در جوابم گفت : اگر مى خواستى براى من كارى بكنى ، نبايد كار ساختمان مسجد را تعطيل مى كردى .
زمانى كه بيدار شدم تصميم به اتمام كار ساختمان مسجد نمودم به اين منظور باى حواله دينارهايى كه پدرم در وصيت خود عنوان كرده بود وصول كرده و از آن مصرف مى نمودم . اما هر چه بيشتر جست و جو مى كردم حواله ها پيدا نمى شد هر جا كه احتمال وجود حواله ها مى رفت گشتم ، اما خبرى از حواله ها نبود. سرانجام در حالى كه بسيار ناراحت بودم به مسجد رفته و متوسل به حضرت زينب (س ) شدم و خدا را به حق آن ساعتى كه امام حسين (ع ) و زينب (س ) از يكديگر وداع نمودند قسم دادم . ناگهان خوابم برد.
پس از مدتى بيدار شدم و ديدم همان ورقه اى كه حواله ها داخل آن بود كنار من است از همان ساعت كار مسجد را ادامه دادم تا به اتمام رسانيدم و هميشه اين كرامت را براى ديگران نقل مى كنم .
sorna
11-08-2011, 11:38 PM
امام حسن و حسين عليهما السلام در کودکي بيمار شدند. رسول خدا صلي الله عليه و آله همراه دو نفر از اصحاب از آنها عيادت کرد. يکي از اصحاب به علي عليه السلام عرض کرد: « چه خوب بود براي شفاي دو فرزندت نذري براي خدا مي کردي.»
حضرت علي عليه السلام فرمود: « نذر ميکنم اگر خوب شدند سه روز را روزه بگيرم.»
فاطمه نيز چنين گفت.
امام حسن و حسين عليهما السلام هم گفتند: « ما نيز سه روز روزه مي گيريم.»
فضه، کنيز آنان، نيز همين نذر را کرد.
چندي نگذشت که حسن و حسين عليهما السلام شفا يافتند.
همه به نذر خود وفا کردند و روزه گرفتند، اما براي افطار چيزي در خانه نبود.
علي عليه السلام نزد يکي از همسايگان يهودي اش که پشمباف بود و شمعون نام داشت رفت و گفت: « آيا حاضري دختر محمد مقداري پشم براي تو بريسد و تو در برابرش کمي جو بدهي؟»
شمعون گفت: « بله.» و به او کمي پشم داد.
فاطمه عليهاسلام يکسوم آن پشم را ريسيد و يک صاع جو از شمعون گرفت. آن را آرد کرد و با آن پنج قرص نان پخت؛ براي هر نفر يک قرص نان.
علي عليه السلام نماز مغرب را با پيامبر خدا گزارد و به منزل آمد. سفره را گستردند و هر پنج نفر سر سفره نشستند. هنگامي که اميرالمومنين اولين تکه را کند، ناگاه مسکيني در خانه را زد و گفت: « السلام عليکم يا اهل بيت محمد. من مسلمان مسکيني هستم. از آنچه ميخوريد به من بخورانيد. خداوند از نعمتهاي بهشت به شما بدهد!»
همه اهل خانه هر پنج قرص نان را به مسکين دادند، شب را گرسنه خوابيدند و چيزي جز آب نخوردند.
فرداي آن روز را نيز روزه گرفتند. فاطمه سلام الله عليها يک سوم ديگر از پشم را ريسيد و يک صاع ديگر از جو را آرد کرد و پنج قرص نان پخت.
بعد از نماز مغرب، همين که سر سفره نشستند، يتيمي به در خانه آمد و گفت: « السلام عليکم اهل بيت محمد. من يتيمي مسلمان هستم. از آنچه ميخوريد به من نيز بدهيد. خداوند شما را از نعمت هاي بهشتي اطعام کند.»
همه اهل خانه، آن شب را نيز گرسنه سپري کردند و چيزي جز آب نخوردند. فردا نيز همين اتفاق تکرار شد و اين بار اسيري از مشرکين به در خانه آمد و گفت:« السلام عليکم يا اهل بيت محمد ما را اسير مي کنيد و به بند مي کشيد، اما به ما غذا نميدهيد؟»
آن شب نيز همه نانهاي خود را به اسير دادند و با آب افطار کردند و گرسنه خوابيدند.
فرداي آن روز علي، حسن و حسين را نزد رسول خدا برد. آنها از فرط گرسنگي مانند جوجه به خود مي لرزيدند. پيامبر با ديدن آنان فرمود:« اي اباالحسن، حالت شما مرا سخت ناراحت مي کند. نزد دخترم فاطمه برويم.»
نزد فاطمه رفتند و ديدند او در محراب خود، از گرسنگي دچار ضعف شديدي شده و چشمانش گود افتاده است.
پيامبر او را به سينه چسباند و گفت: « به خدا پناه ميبرم. شما سه روز است که گرسنهايد!» جبرئيل نازل شد و گفت: « اي محمد، آنچه را خداوند براي تو در باره اهل بيت مهيا ساخته است، بگير.»
پيامبر فرمود:« چيست؟ »
جبرئيل آيات آغازين سورهي « هل اتي » را قرائت کرد تا رسيد به آيه « انّ هذا کان لکم جزاء و کان سعيکم مشکورا.» (2)در روايتي ديگر از امام باقر عليه السلام آمده است که جبرئيل در روز چهارم با ظرفي پر از گوشت فرود آمد. اهل بيت از آن خوردند تا سير شدند ، ولي چيزي از غذا کاسته نشد. حسين عليه السلام با مقداري از آن غذا از خانه خارج شد. زني يهودي به او گفت: « شما که هميشه در گرسنگي به سر مي بريد اين غذا از کجاست؟ مقداري از آن به من بده.»
حسين عليه السلام دست خود را دراز کرد که غذا را به او بدهد اما جبرئيل فرود آمد و غذا را از دست حسين گرفت و به سوي آسمان برد. پيامبر خدا فرمود: « اگر حسين نخواسته بود از اين غذا به آن زن بدهد، اين ظرف غذا تا روز قيامت نزد اهل بيتم باقي بود؛ از آن ميخوردند و هيچگاه چيزي از آن کم نمي شد.»(3)
- انسان/22
3- سايت رشد
منابع:
بحارالانوار، ج 35، ص 237، حديث 1 و ص 241، حديث 2 - امالي صدوق، ص 155 و مناقب، ج 2، ص 124
sorna
11-08-2011, 11:38 PM
عیسی ابن مریم علیه السلام اززبان امیرالمومنین علی ابن ابی طالب
و اگر خواهی از عیسی بن مریم(سلام الله علیهما)بگویم:که سنگ را بالش خود قرارمی داد،لباس پشمی خشن به تن می کرد و نان خشک می خورد.نان خورش او گرسنگی،چراغش در شب،ماه وپناهگاه زمستان او مشرق ومغرب زمین بود.میوه وگل او سبزیجاتی بود که زمین برای چهارپایان می رویاند.زنی نداشت که اورا فریفته خود کند،فرزندی نداشت تا اورا غمگین سازد،مالی نداشت تاسرگرمی او باشد،و آز وطمعی نداشت تااورا خواروذلیل نماید.مرکب سواری او دو پایش،و خدمتگزار وی،دستهایش بود. (خطبه 160/نهج البلاغه)
sorna
11-08-2011, 11:39 PM
شتر امام زین العابدین علیه السلام امام سجاد که امام صادق علیه السلام فرمود: حضرت زین العابدین علیه السلام شتری داشت که بر اساس بعضی از روایات بیست و دو بار با او به حج رفته بود، اما در تمامی این مدت حتی یک ضربه تازیانه هم به او نزده بود.امام در شب شهادت خود سفارش کرد به این شتر رسیدگی شود. وقتی امام به شهادت رسید، شتر یکسره به سوی قبر مطهر امام رفت، در حالی که هرگز قبر امام را ندیده بود. خود را به روی قبر انداخت و گردن خود را بر آن می زد و اشک از چشم هایش جاری شده بود.
خبر به حضرت امام باقر علیه السلام رسید.
امام کنار قبر پدر رفت و به شتر گفت:« آرام باش. بلند شو. خدا تو را مبارک گرداند.»
شتر بلند شد و برگشت ولی پس از اندکی باز به قبر برگشت و کارهای قبل را تکرار کرد.
امام باقر باز آمد و او را آرام کرد ولی بار سوم فرمود:« او را رها کنید! او میداند که از دنیا خواهد رفت.»
سه روز نگذشت که شتر از دنیا رفت.
sorna
11-08-2011, 11:39 PM
عطر سیب روزى امام حسن و امام حسین «ع »به حضور پیامبر رسیدند،در حالى كه جبرئیل هم نزد رسول خدا بود.این دو عزیز،جبرئیل را به «دحیه كلبى » تشبیه كرده و دور اومى چرخیدند. جبرئیل هم چیزى در دست داشت و اشاره مى كرد.دیدند كه در دست جبرئیل یك سیب،یك گلابى و یك انار است.آنها را به «حسنین »داد.آن دو خوشحال شدند و با شتاب نزد پیامبر دویدند.پیامبر آنها را گرفت و بویید و فرمود:ببرید نزد پدر ومادرتان.آن دو نیز چنان كردند. میوه ها را نخوردند تا آنكه پیامبر«ص »هم نزد آنان رفت وهمگى از آنها خوردند،ولى هر چه مى خوردند،میوه ها باز باقى بود.تا آنكه پیامبر از دنیارفت.امام حسین «ع »نقل مى كند كه در ایام حیات مادرمان فاطمه «ع »تغییرى در میوه هاپیش نیامد،تا آنكه فاطمه از دنیا رفت،انار ناپدید شد و سیب و گلابى مانده بود.با شهادت على «ع »گلابى هم ناپدید شد و سیب به همان حالت باقى ماند.امام حسن «ع »مسموم وشهید شد و سیب همچنان باقى بود تا روزى كه(در كربلا)آب را به روى ما بستند.من هر گاه تشنه مى شدم آن را مى بوییدم،سوز عطش من تسكین مى یافت.چون تشنگى ام شدت یافت،بر آن دندان زدم و دیگر یقین به مرگ پیدا كرده بودم.
امام سجاد«ع »مى فرماید:این سخن را پدرم یك ساعت قبل از شهادتش فرمود.چون شهید شد، بوى سیب در قتلگاه به مشام مى رسید.دنبال آن گشتیم و اثرى از سیب نبود،ولى بوى آن پس از حسین «ع »باقى بود.قبر حسین را زیارت كردم و دیدم بوى آن سیب از قبر او به مشام مى رسد.پس هر یك از شیعیان ما كه زیارت مى كنند،اگر بخواهند آن رابشنوند،هنگام سحر در پى زیارت بروند،كه اگر مخلص باشند،بوى آن سیب را استشمام مى كنند.
sorna
11-08-2011, 11:39 PM
عمل بکار آبد
عرب بیابان نشینى را دیدم كه همواره به پسرش مى گفت :
از تو در قیامت مى پرسند عملت چیست ؟ نمى پرسند كه پدرت كیست ؟
sorna
11-08-2011, 11:39 PM
پسرک از پدر بزرگش پرسید :
- پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟
پدربزرگ پاسخ داد :
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی !
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
- اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :
صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.
صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.
صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.
صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.
و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی.
sorna
11-08-2011, 11:40 PM
عشق و اخلاق روزی حکیم پیری در کنار جوی آبی رفت تا مشتی آب به صورت خویش بزند و با پاکی آب روح خویش را جلا دهد. اما ناگاه صدای گریه ای توجه حکیم را جلب کرد.حکیم به دنبال صدا رفت و شاگردش را دید که پشت درختی نشسته و می گرید، به شاگردش گفت: تو را چه شده که این گونه می گریی؟شاگرد گفت: نپرسید که از گفتنش شرم دارم. استاد رو به شاگرد نشست و گفت:تو در مکتب عشق بهترین شاگرد من هستی و برای همین همه تو را عاشق می نامند،توکه بهترین شاگرد منی از چه شرم داری؟شاگرد گفت: در مکتب عشق زبانزد هستم اما در مکتب اخلاق نشانی از خلق نیکو در خود ندیدم . عشق بدون اخلاق یعنی هیچ.پس من عاشق نیستم،بدون اخلاق هیچگاه نمی توانم معشوقم را در کنار خویش نگه دارم.حکیم لبخندی زدوگفت:همین که دانستی عشق با اخلاق نیکو جاودان است یعنی درس اخلاق را خوب آموخته ای .حال اشکهایت را پاک کن و به خود سازی خویش بپرداز و از خدا یاری بخواه تا در این راه تو را یاری کند، همانطور که خدا عشق را در وجودت نهاد تو را در رسیدن به اخلاق نیکو نیز یاری خواهد کرد.
sorna
11-08-2011, 11:40 PM
روزی دهنده از داناى پیرى شنیدم در نصیحت به یكى از مریدان خود چنین مى گفت : ((اى پسر به همان اندازه كه دل انسان به رزق و روزى تعلق دارد، اگر به روزى دهنده تعلق داشت ، مقام او از مقام فرشتگان بالاتر مى رفت .
sorna
11-08-2011, 11:40 PM
ماجرای علامه حلی و سه طلاقه كردن اُلجایْتو
روزی سلطان اُلجایْتو مغولی مشهور به شاه خدابنده از روی غضب زن خود را سه طلاقه کرد و بعد پشیمان شد و تمام علمای مذاهب اربعه (اهل تسنن) را جمع کرد و در حکم شرعی طلاق فتوائی موافق خود خواست، اما آنها متفقاً به وقوع سه طلاق و عدم امکان رجوع زوجیت بدون محلل حکم کردند. یکی از وزرا گفت در شهر حله عالمی است که این طلاق را باطل میداند. پس نامهای به علامه نوشته و کسی را به احضار وی فرستاد. علمای حاضر در مجلس شاه گفتند که سزاوار نباشد برای احضار مردی رافضی خفیف العقل باطل مذهب کسی از بستگان شاه روانه شود. اما محمد خدابنده گفت تا حاضر شود و ببینم چه خواهد شد. پس شاه مجلسی از علمای اربعه تشکیل داد و علامه در موقع ورود بدان انجمن کفشها را در بغل کرده و بعد از سلام نزد سلطان که خالی بود نشست.
حاضرین از این امر ناراحت شده به وی گفتند چرا برای سلطان سجده نکردی و ترک ادب نمودی؟ گفت که حضرت رسول اللّه (صلیاللهعلیهوآله) سلطان السلاطین بود و باز هم مردم سلامش میدادند، و در آیه شریفه هم هست «فَاِذَا دَخَلتُم بُیوتاً فسلموا علی انفسکم تحیة من عند اللّه مبارکة»، و علاوه در میان ما و شما خلافی نیست در اینکه سجده مخصوص ذات اقدس الهی بوده، و بجز برای خدای تعالی سجده کردن روا نباشد.
گفتند چرا نزد سلطان نشسته و حریم نگذاشتی؟ جواب داد چون غیر از آنجا جای خالی دیگر نبود، و حدیث نبوی است که در حین ورود مجلس هر جا که خالی شد بنشین .
سپس گفتند مگر نعلین چه ارزشی داشت که آن را به مجلس سلطان آوردی و این کار زشت مناسب هیچ عاقلی نمیباشد. گفت ترسیدم که حنفیها کفش مرا بدزدند، چنانچه رئیس ایشان کفش حضرت رسول اللّه (صلیاللهعلیهوآله) را دزدید.
حنفیها بانگ برآوردند که ابوحنیفه در زمان آن حضرت وجود نداشته و مدتها پس از وفات آن حضرت تولد یافته.
علامه گفت فراموشم شد، گویا دزد کفش آن حضرت، مالک بوده. پس مالکی مذهبها به همان روش جواب دادند و علامه گفت شاید دزد کفش آن حضرت احمدبن حنبل بوده. و حنبلیها نیز بهمان طریق جواب دادند.
گفتند چرا برای سلطان سجده نکردی و ترک ادب نمودی؟ گفت که حضرت رسول اللّه (صلیاللهعلیهوآله) سلطان السلاطین بود و باز هم مردم سلامش میدادند، و در آیه شریفه هم هست «فَاِذَا دَخَلتُم بُیوتاً فسلموا علی انفسکم تحیة من عند اللّه مبارکة»، و علاوه در میان ما و شما خلافی نیست در اینکه سجده مخصوص ذات اقدس الهی بوده، و بجز برای خدای تعالی سجده کردن روا نباشد
سپس علامه رو به سلطان کرده و گفت حالا معلوم گردید که هیچ یک از روسای مذاهب اربعه در عهد حضرت رسالت (صلیاللهعلیهوآله) و در زمان اصحاب وجود نداشته و اقوال و آراء ایشان فقط رای و نظر و اجتهاد خودشان است. اما فرقه شیعه تابع حضرت امیرالمومنین علیهالسلام میباشند که وصی و برادر آن حضرت بود. و بعد به اصل مطلب که همان قضیه طلاق زن سلطان بود پرداخت و پرسید آیا این طلاق با حضور عدلین وقوع یافته؟ سلطان گفت در تنهایی بود. علاّمه گفت پس این طلاق باطل است و همان زن هنوز در زوجیت سلطان باقی است .
sorna
11-08-2011, 11:40 PM
امام صادق عليهالسلام فرمود: ممكن است خدا امر كند و نخواهد و خواهد و امر نكند، شيطان را امر كرد كه به آدم سجده كند و خواست كه سجده نكند و اگر ميخواست سجده ميكرد. و آدم را از خوردن آن درخت نهى فرمود و خواست كه از آن بخورد و اگر نميخواست او نميخورد. اصول کافی ج1
sorna
11-08-2011, 11:41 PM
سلیمان دیلمى گوید: به امام صادق علیه السلام عرض كردم فلانى در عبادت و دیانت و فضیلت چنین و چنانست فرمود: عقلش چگونه است؟ گفتم نمىدانم، فرمود، پاداش باندازه عقل است، همانا مردى از بنى اسرائیل در یكى از جزایر دریا كه سبز و خرم و پر آب و درخت بود عبادت خدا مىكرد یكى از فرشتگان از آنجا گذشت و عرض كرد پروردگارا مقدار پاداش این بندهات را به من بنما خداوند باو نشان داد و او آن مقدار را كوچك شمرد، خدا باو وحى كرد همراه او باش پس آن فرشته بصورت انسانى نزد او آمد عابد گفت تو كیستى؟ گفت مردى عابدم چون از مقام و عبادت تو در این مكان آگاه شدم نزد تو آمدم تا با تو عبادت خدا كنم پس آن روز را با او بود، چون صبح شد فرشته باو گفت: جاى پاكیزهاى دارى و فقط براى عبادت خوب است. عابد گفت: اینجا یك عیب دارد. فرشته گفت: چه عیبى؟ عابد گفت: خداى ما چهارپائى ندارد، اگر او خرى مىداشت در اینجا مىچراندیمش براستى این علف از بین مىرود! فرشته گفت: پروردگار كه خر ندارد، عابد گفت: اگر خرى مىداشت چنین علفى تباه نمىشد، پس خدا بفرشته وحى كرد: همانا او را باندازه عقلش پاداش مىدهم (یعنى حال این عابد مانند مستضعفین و كودكان است كه چون سخنش از روى ساده دلى و ضعف خرد است مشرك و كافر نیست لیكن عبادتش هم پاداش عبادت عالم خداشناس را ندارد).اصول کافی
sorna
11-08-2011, 11:41 PM
امام کاظم علیه السلام هنگامي كه امام كاظم(عليه السلام) در زندان بود، هارون به دليل مقاصد شومي كه داشت، كنيز زيبارويي را به عنوان خدمتگزاري به امام، به زندان فرستاد، آن كنيز را به زندان آوردند، و مراحم و الطاف هارون را به عرض امام رساندند [هارون ميخواست از اين طريق، امام را از خود خشنود سازد] امام آن كنيز را نپذيرفت و به عامري (شخصي كه واسطه رساندن كنيز شده بود)، فرمود: به هارون بگو «بَل أَنْتُمْ بِهَديَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ؛ بلكه اين شماييد كه به هدايايتان شاد هستيد.»(7)
عامري بازگشت و ماجرا را به هارون گفت، هارون خشمگين شد و به عامري گفت: «به موسي بن جعفر(عليهماالسلام) بگو نه ما با رضايت تو، تو را زنداني كردهايم و نه با رضايت تو خدمتگزار به نزد تو فرستادهايم.» سپس كنيز را در آنجا رها كن و بيا. آنگاه خادم خود را مأمور كرد تا محرمانه وضع امام و كنيز را به او گزارش دهد. خادم پس از مدتي به هارون گزارش داد كه آن كنيز آنچنان تحت تأثير چهره ملكوتي امام قرار گرفته كه به سجده افتاده و سر از سجده برنميدارد، و مكرّر خدا را تسبيح و تقديس ميكند و ميگويد «قُدُّوسٌ سُبْحانَكَ سُبْحانَكَ.»
هارون گفت سوگند به خدا موسي بن جعفر(عليهماالسلام) او را جادو نموده، او را نزد من بياور، عامري كنيز را نزد هارون آورد، در حالي كه كنيز از خوف خدا به شدت ميلرزيد هارون گفت: اين چه حالي است كه پيدا كردهاي؟ كنيز گفت: «امام را ديدم شب و روز غرق در عبادت و تسبيح است به آن حضرت گفتم براي خدمتگزاري شما آمدهام، چه كاري داري تا انجام دهم؟ فرمود: نيازي به تو ندارم، اينها چه خيال ميكنند ناگاه به سويي متوجه شد، من نيز به آن سو متوجه شدم، باغي پرصفا با حوريان و غلمان ديدم، بياختيار به سجده افتادم، تا اين غلام مرا به اينجا آورد.
هارون خشمگين شد و دستور داد آن زن را تحت نظر بگيرند تا وقايع زندان را به كسي خبر ندهد، او هم چنان تحت نظر مشغول عبادت بود تا از دنيا رفت.(8)
7- نمل، آيه 36، اين سخن در قرآن از زبان حضرت سليمان(عليه السلام) نقل شده كه به هديه آورندگان بلقيس (ملكه كافر سبأ) فرمود.
8- محقق سروي، مناقب آل ابيطالب، ج4، ص298.
sorna
11-08-2011, 11:41 PM
پرش نان و بلعیدن شیر
علىّ بن یقطین - یكى از دوستان و اصحاب امام موسى كاظم علیه السلام كه وزیر هارون الرّشید نیز بود - حكایت كند:
روزى هارون الرّشید بعضى از نزدیكان خود و همچنین امام موسى كاظم علیه السلام را براى صرف طعام دعوت كرد؛ و یكى از افراد خود را دستور داد تا بر سر سفره كارى كند كه حضرت موسى كاظم علیه السلام شرمنده و خجل شود.
حضرت به همراه یكى از خادمان خود تشریف آورد و در جایگاه خود جلوس فرمود، پس از لحظاتى سفره پهن و غذاها چیده و آماده شد و حاضران مشغول خوردن غذا شدند.
و خادم حضرت نیز كنار حضرتش قرار گرفته بود، مشغول خوردن شد و چون مى خواست نانى بردارد با سحر و جادوئى كه شده بود، نان پرواز مى كرد و تمام حاضران مى خندیدند و در ضمن حضرت را مسخره مى كردند.
چون چند مرتبه این كار تكرار شد، حضرت به عكس شیرى كه بر یكى از پرده ها بود خطاب نمود و اظهار داشت : اى شیر خدا! دشمن خدا را برگیر.
ناگهان آن عكس تجسّم یافت و شیرى بزرگ و غضبناك گردید؛ و سپس حمله اى نمود و آن شخص ساحر و جادوگر را بلعید.
تمامى افراد در آن مجلس ، با دیدن چنین صحنه اى هولناك ، از ترس و وحشت بیهوش گشته و روى زمین افتادند و شیر به حالت اوّلیّه خود برگشت .
پس از گذشت ساعتى كه حاضران بهوش آمدند، هارون الرّشید به حضرت موسى بن جعفر علیهما السلام عرضه داشت : تو را سوگند مى دهم به حقّى كه بر گردنت دارم ، تقاضا نمائى كه شیر آن مرد را بازگرداند.
حضرت فرمود: اگر عصاى پیغمبر خدا، حضرت موسى علیه السلام آنچه را كه در حضور فرعون بلعید، بازگردانید، این شیر هم آن شخص را باز مى گرداند.
-- (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fjavascript%253cb%2 53e%253c%2Fb%253E%3Ahistory.go%2528-1%2529) امالى شیخ صدوق : ص 148، بحارالا نوار: ج 48، ص 41 ،ح 1، عیون اءخبارالرّضا علیه السلام : ج 1، ص 95، ح 1.
sorna
11-08-2011, 11:42 PM
حضرت ابوالحسن (ع ) فرمود: مردى در بنى اسرائيل چهل سال عبادت خدا كرد و سپس قربانى نمود و از او پذيرفته نشد، با خود گفت : اين وضع از خودت پيش آمد و غير از تو گناهكار نيست .
امام فرمود: خداى تبارك و تعالى باو وحى نمود كه نكوهشى كه از خود كردى از عبادت چهل سال بهتر بود.اصول کافی ج3
sorna
11-08-2011, 11:42 PM
سلمان فارسی
.. انصار و مهاجرین برای تصاحب سلمان با هم مشاجره میكردند كه پیامبر اكرم فرا رسید و فرمود سلمان از آن ماست، سلمانُ منا اهلَ البَیت.آری سلمان از خاندان بود. اما چگونه؟ او كه هیچ رابطهی سببی و نسبی با پیامبر نداشت.
باید برایت بگویم كه جان برادر، سبب و نسب برای انتساب تنهاست. اما جانها را چیز دیگری است به هم پیوند میدهد.
روزی پیامبر فرمود: لَیسَ مِنَّا مَن لَم یُحاسِب نَفسَهُ فِی كُلِ یَومٍ، آنكه هر روز خود را محاسبه نكند از ما نیست. و روز دیگر فرمود: سَلمانُ مِنَّا اَهلَ البَیت، سلمان از ماست!
sorna
11-08-2011, 11:42 PM
بحار الأنوار :روايت شده است كه داود عليه السلام تنها به صحرا رفت. پس خداوند به او وحى فرمود : اى داود ، چه شده است كه تو را يكّه و تنها مى بينم؟ عرض كرد: الهى، شوق ديدارت در من بالا گرفته و ميان من و خَلقت حايل گشته است . خداوند به او وحى فرمود : به سوى آنان برگرد ؛ زيرا اگر بنده گريزپايى را نزد من بياورى ، نام تو را در لوح ، به نيكى ثبت مى كنم .]
sorna
11-08-2011, 11:42 PM
امام صادق عليه السلام :خـداوند تبارك و تـعالى بـه داود عليه السلام وحـى فرمود : چه شده است كه تو را تنها مى بينم ؟ عرض كرد : به خاطر تو ، مردم را ترك كرده و آنان نيز مرا ترك كرده اند.فرمود: چه شده است كه تو راخاموش مى بينم؟ عرض كرد : ترس از تو ، مرا خاموش ساخته است. فرمود : چه شده است كه تو را رنجور مى بينم ؟ عرض كرد: عشق و محبّت تو ، مرا رنجور ساخته است . فرمود : چه شده است كه تو را فقير مى بينم ، حال آن كه تو را بهره مند ساخته ام ؟ عرض كرد: بجاآوردن حقّ تو ، مرا فقير كرده است. فرمود: چه شده است كه تو را خوار مى بينم؟ عرض كرد: عظمت وصف ناشدنى جلال تو، مرا خوار كرده است و اين حقّ توست اى سَرور من . خداوند جلّ جلاله فرمود: پس ، مژده باد تو را به فضل من ، در آن روز كه مرا ملاقات كنى، هرچه دوست داشته باشى به تو بخشم . با مردم بياميز و با اخلاق آنان بساز ، امّا در اعمال و كردارشان با آنها همراهى مكن تا روز قيامت بدان چه از من خواهى دست يابى.میزا ن الحکمه
sorna
11-08-2011, 11:43 PM
سوار ماشین بودم و از کنار جمعیّتى مى گذشتم که جنازه اى را تشییع مى کردند. گفتم : این مرحوم کیست ؟ کمالى را برایش تعریف کردند که مرا به خضوع واداشت .
از ماشین پیاده شده و به تشییع کنندگان پیوستم . گفتند: ایشان هنرش این بود که خانه اى در مشهد خریده بود و به فقرایى که از تهران به زیارت امام رضا علیه السلام مى رفتند نامه مى داد که به منزل او بروند تا کرایه ندهند و اینگونه خودش را در زیارت على بن موسى الرضا علیهما السلام با دیگران سهیم مى کرد.
sorna
11-08-2011, 11:43 PM
امام صادق علیه السلام :روزى سلیمان بن داود به اطرافیان خود گفت : خداوند تبارك و تعالى سلطنتى به من بخشید كه پس از من شایسته هیچ كس نیست ؛ باد و انس و جنّ و مرغان و وحوش را به تسخیر من درآورد و زبان پرندگان را به من آموخت و از هر چیزى به من عطا فرمود . امّا با همه سلطنتى كه به من داده شده یك روز نشد كه تا شب شاد و مسرور باشم . بنابراین ، دوست دارم فردا به كاخ خود اندر شوم و بر بام آن روم و به قلمرو خود بنگرم . بنابراین ، به احدى اجازه ندهید بر من وارد شود تا مبادا مطلبى برایم بیاورد كه روزم را بر من تلخ و منغّض سازد . اطرافیان گفتند : اطاعت مى شود . روز بعد ، سلیمان عصایش را برداشت و به بلندترین نقطه بام قصر خود رفت و بر آن تكیه داد و شادمان از آنچه به او داده شده بود شروع به نگریستن به قلمرو پادشاهى خود كرد . ناگاه چشمش به جوانى خوبروى و خوش پوش افتاد كه از یكى از گوشه هاى قصرش پیش او آمده بود . سلیمان چون او را دید گفت : چه كسى تو را به این كاخ درآورد ، در حالى كه من مى خواستم امروز را در آن تنها بگذرانم ؟ با اجازه چه كسى وارد شدى ؟ آن جوان گفت : خداوند این كاخ مرا به آن درآورد و با اجازه او وارد شدم . سلیمان گفت : البته خداوند این كاخ به آن از من سزاوارتر است . تو كیستى ؟ گفت : من فرشته مرگ هستم . سلیمان گفت : براى چه آمده اى؟ گفت : آمده ام روحت را بگیرم. سلیمان گفت : مأموریت خود را انجام بده كه امروز روز شادى من است و خداوند عز و جل نخواسته است كه مرا شادى و سرورى جز دیدار او باشد . پس ، در حالى كه سلیمان به عصاى خود تكیه داده بود عزرائیل جان او را گرفت و سلیمان مدّت ها همچنان مرده بر عصایش تكیه داشت و مردم او را مى دیدند و خیال مى كردند زنده است . پس از مدّتى درباره او دچار تردید و اختلاف شدند . بعضى گفتند: روزهاى زیادى است كه سلیمان همچنان بر عصاى خود تكیه داده است و نه خسته شده و نه خوابیده و نه چیزى آشامیده و نه چیزى خورده است. او همان خداوند ماست كه باید عبادتش كنیم . عدّه اى گفتند : سلیمان جادوگر است و با جادو كردن چشمان ما چنین وانمود مى كند كه به عصایش تكیه داده امّا چنین نیست . مؤمنان گفتند : سلیمان بنده خدا و پیامبر اوست و خداوند كار او را به دلخواه خود تدبیر و اداره مى كند . پس ، چون این اختلاف نظرها درباره سلیمان پیدا شد ، خداوند عز و جل موریانه اى فرستاد و او عصاى سلیمان را از درون خورد و عصا شكست و سلیمان علیه السلام از فراز كاخ خود به رو درافتاد .ميزان الحكمه
sorna
11-08-2011, 11:43 PM
.امام صادق عليه السلام :مسيحيان نجران به همراه رئيس و نايب و ... نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمدند و عرض كردند : ما را به چه دعوت مى كنى ؟ فرمود : به اين كه شهادت دهيد خدايى جز اللّه نيست و من فرستاده خدايم و عيسى بنده اى است مخلوق كه مى خورد و مى آشامد و از او حدث سرمى زند ... پس با من مباهله كنيد . اگر من راستگو باشم لعن و نفرين شما را مى گيرد و اگر دروغگو باشم لعن ونفرين مرا مى گيرد . گفتند : عادلانه است . آن گاه وعده مباهله گذاشتند . وقتى به خانه هاى خود برگشتند بزرگانشان گفتند : اگر با قوم خود به مباهله آمد با او مباهله مى كنيم زيرا در اين صورت او پيامبر نيست امّا اگر فقط با خانواده اش براى مباهله آمد با او مباهله نمى كنيم ؛ چون اگر خانواده اش را به خطر انداخت حتما راست مى گويد . صبح كه شد نزد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آمدند ، ديدند اميرالمؤمنين و فاطمه و حسن و حسين همراه او هستند . آنان ترسيدند و به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتند : با تو توافق مى كنيم ، ما را از مباهله معاف بدار . پس ، رسول خدا بر اساس جزيه با آنها توافق كرد و آنان پراكنده شدند و رفتند .[میزان الحکمه
sorna
11-08-2011, 11:43 PM
تا آخر،هیچ یك از شاگردان نتوانستبه سؤالى كه معلم عالیقدر طرح كرده بود جواب درستى بدهد.هر كس جوابى داد و هیچ كدام مورد پسند واقع نشد.سؤالى كه رسول اكرم در میان اصحاب خود طرح كرد این بود:
«در میان دستگیرههاى ایمان كدام یك از همه محكمتر است؟»
یكى از اصحاب: نماز
رسول اكرم: نه
دیگرى:زكات
رسول اكرم:نه
سومى:روزه
رسول اكرم:نه
چهارمى:حج و عمره
رسول اكرم:نه
پنجمى:جهاد
رسول اكرم:نه
عاقبت جوابى كه مورد قبول واقع شود از میان جمع حاضر داده نشد،خود حضرت فرمود:
«تمام اینهایى كه نام بردید كارهاى بزرگ و با فضیلتى است،ولى هیچ كدام از اینها آنكه من پرسیدم نیست.محكمترین دستگیرههاى ایمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست.» *
* كافى،جلد 2،باب الحب فى الله و البغض فى الله،صفحه 25،و وسائل،جلد 2،چاپ امیر بهادر،صفحه497.
sorna
11-08-2011, 11:44 PM
در چند روز آخر از زندگى رسول اكرم (ص) آن بزرگوار در مسجد پس از انجام نماز صبح فرمود:
"اى مردم! آتش فتنه ها شعله ور گردیده و فتنه ها همچون پارههاى امواج تاریك شب روى آورده است. من در روز رستاخیز پیشاپیش شما هستم و شما در حوض کوثر بر من در می آئید. آگاه باشید که من درباره ثقلین از شما می پرسم، پس بنگرید چگونه پس از من درباره آن دو رفتار می کنید، زیرا که خدای لطیف و خبیر مرا آگاه ساخته که آن دو از هم جدا نمی شوند تا مرا دیدار کنند. آگاه باشید که من آن دو را در میان شما به جای نهادم ( کتاب خدا و اهل بیتم ). بر ایشان پیشی نگیرید که از هم پاشیده و پراکنده خواهید شد و درباره آنان کوتاهی نکنید که به هلاکت می رسید."
آنگاه پیامبر (ص) با زحمت به سوی خانه اش به راه افتاد. مردم با چشمانی اشک آلود آخرین فرستاده الهی را بدرقه می کردند. در آخرین روزها پیامبر به علی (ع) وصیت نمود که او را غسل و کفن کند و بر او نماز بگزارد. علی (ع) که جانش با جان پیامبر آمیخته بود، پاسخ داد: " ای رسول خدا، می ترسم طاقت این کار را نداشته باشم. "
پیامبر (ص) علی (ع) را به خود نزدیک کرد. آنگاه انگشترش را به او داد تا در دستش کند. سپس شمشیر، زره و سایر وسایل جنگی خود را خواست و همه آنها را به علی سپرد.
فردای آن روز بیماری پیامبر (ص) شدت یافت اما او در همین حال نیز اطرافیان خود را درباره حقوق مردم و توجه به مردم سفارش می کرد. سپس به حاضران فرمود: "برادر و دوستم را بخواهید به اینجا بیاید." ام سلمه، همسر پیامبر گفت: "علی را بگویید بیاید. زیرا منظور پیامبر جز او کس دیگری نیست." هنگامی که علی (ع) آمد، پیامبر به او اشاره کرد که نزدیک شود. آنگاه علی (ع) را در آغوش گرفت و مدتی طولانی با او راز گفت تا آنکه از حال رفت و بیهوش شد. با مشاهده این وضع، نواده های پیامبر (ص) حسن و حسین (ع) به شدت گریستند و خود را روی بدن رسول خدا افکندند. علی (ع) خواست آن دو را از پیامبر (ص) جدا کند. پیامبر (ص) به هوش آمد و فرمود:
"علی جان آن دو را واگذار تا ببویم و آنها نیز مرا ببویند، آن دو از من بهره گیرند و من از آنها بهره گیرم."
سرانجام پیامبر (ص) هنگامی که سرش بر دامان علی (ع) بود، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
هنگامى كه حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت كرده بود زلیخا كم كم فقیر گردید، چشمانش كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى كرد
به او پیشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنایتى كند سالها خدمت او مى كردى . شاید به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نماید.
ولى باز هم عده اى او را از این كار منع مى كردند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج كشید خاطرات گذشته برایش تجدید شود و تو را كیفر نماید.
زلیخا گفت : یوسفى را كه من مى شناسم آن قدر كریم و بردبار است كه هرگز با من آن معامله را نخواهد كرد. روزى بر سر راه او بر یك بلندى نشست .
هر وقت حضرت یوسف علیه السلام خارج مى شد جمعیت كثیرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند زلیخا همین كه احساس كرد یوسف نزدیك او رسید گفت :
سبحان من جعل الملوك عبیدا بمعصیتهم و العبید ملوكا بطاعتهم ، پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى كند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نماید
یوسف علیه السلام پرسید: تو كیستى گفت : همان كسى كه از جان تو را خدمت مى كرد و آنى از یاد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به كیفر اعمال بد خود به این روز افتاده كه از مردم براى گذران زندگى گدایى مى كند كه برخى به او ترحم مى كنند و برخى نمى كنند. بعد از عزیز اولین شخص مصر بود و اینك ذلیلترین افراد، این است جزاى گنهكاران .
یوسف گریه زیادى كرد و بعد پرسید:
آیا هنوز چیزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهیم قسم ، یك نگاه به صورت تو، بیش از تمام دنیا براى من ارزش دارد كه سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند.
یوسف پرسید: زلیخا چه تو را به این عشق واداشت ؟ گفت : زیبایى تو. یوسف گفت : پس چه خواهى كرد اگر پیامبر آخرالزمان را ببینى كه از من زیباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است كه نامش محمد صلى الله علیه و آله است ؟ زلیخا گفت : راست مى گویى .
یوسف علیه السلام پرسید تو كه او را ندیده اى ، از كجا تصدیق مى كنى ؟ گفت همین كه نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد. خداوند به یوسف وحى كرد زلیخا راست مى گوید ما نیز او را به واسطه علاقه و محبتى كه به پیامبر ما محمد صلى الله علیه و آله دارد، دوست داریم و به این خاطر تو با زلیخا ازدواج كن . آن روز یوسف به زلیخا چیزى نگفت و رفت .
روز بعد به وسیله شخصى به او پیغام داد كه آیا میل دارى تو را به ازدواج خود درآورم . زلیخا گفت : مى دانم كه ملك مرا مسخره مى نماید، آن وقت كه جوان و زیبا بودم مرا از خود دور كرد، اكنون كه پیرو بینوا و كور شده ام مرا مى گیرد؟!
حضرت یوسف علیه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا كرد شبى كه خواست عروسى كند به نماز ایستاد، دو ركعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد. خداوند جوانى و شادابى زلیخا را به او باز گرداند،
چشمانش شفا یافت ، مانند همان زمانى كه به او عشق مى ورزید، در آن شب یوسف او را دخترى بكر یافت ، خداوند دو پسر از زلیخا به یوسف داد، با هم به خوشى زندگى كردند تا مرگ بین آنها جدایى انداخت .
هنگامى كه یوسف علیه السلام مالك خزاین زمین شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با این كه خزینه هاى زمین در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سیر شوم و گرسنگان را فراموش نمایم
در مدینه مرد دلقكى بود كه با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش مى گفت :
من تاكنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم .
روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش مباركش برداشت و فرار كرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.
امام پرسید:
این شخص كیست ؟
گفتند:
دلقكى است كه مردم را با كارهایش مى خنداند.
حضرت فرمود:
به او بگویید: ((ان لله یوما یخسر فیه المبطلون )) خدا را روزى است كه در آن روز بیهوده گران به زیان خود پى مى برند.
رعایت عدالت
امام جعفر صادق صلوات الله علیه حكایت میفرماید:
روزى امیرالمؤمنین على بن ابى طالب علیه السلام به غلام خود، قنبر دستور داد تا بر شخصى كه محكوم به حدّ شلاّق بود، هشتاد ضربه شلاّق بزند. و چون قنبر ناراحت و عصبانى بود؛ سه شلاّق، بیشتر از هشتاد ضربه بر او وارد ساخت.
حضرت امیرالمؤمنین على علیه السلام شلاّق را از دست قنبر گرفت و سه ضربه شلاّق بر او زد.
شایان ذکر است حضرت علی علیه السلام بسیار زیاد به رعایت حقوق دیگران توجه داشتند و در این امر به این که فرد خطاکار از نزدیکان و اصحابم هست نگاه نمیکردند. هر کس برخلاف عدالت عمل میکرد باید مجازات میشد و هر کس که حقی را پایمال مینمود باید تقاص پس میداد. پس این عمل عین عدالت و مهربانی امیرالمومنین بود .
منبع:
تهذیب الاحكام، ج 10، ص 27، ح 11.
دعای کشتی شکستگان
یك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا می كردند كه به خدا نزدیك ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می كند، تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند كدام زود تر به خواسته هایش می رسد.ا
نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف كرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود كه به طرف بخشی كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.اhttp://irapic.com/uploads/1185030894.jpgیك كشتی در یك سفر دریایی در میان طوفان در دریا شكست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا كنان خود را به جزیره كوچكی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا كردن و كمك خواستن از خدا نداشتند. چون هر كدامشان ادعا می كردند كه به خدا نزدیك ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می كند، تصمیم گرفتند كه جزیره را به 2 قسمت تقسیم كنند و هر كدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند كدام زود تر به خواسته هایش می رسد.ا
نخستین چیزی كه هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف كرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی كردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر كرد. روز بعد كشتی دیگری شكست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یك زن بود كه به طرف بخشی كه مرد اول قرار داشت شنا كرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینكه جادو شده باشه همه چیزهایی كه خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یك كشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترك كنند. صبح روز بعد مرد یك كشتی كه در قسمت او در كناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا كرد. مرد با همسرش سوار كشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم كه تنها ساكن آن جزیره دور افتاده بود ترك كند.
با خودش فكر می كرد كه دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا كه هیچ كدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی كه كشتی آماده ترك جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
"چرا همراه خود را در جزیره ترك می كنی؟"
مرد اول پاسخ داد:
" نعمتها تنها برای خودم است چون كه من تنها كسی بودم كه برای آنها دعا و طلب كردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ كدام نیست "
آن صدا سرزنش كنان ادامه داد :
"تو اشتباه می كنی او تنها كسی بود كه من دعاهایش را مستجاب كردم وگرنه تو هیچكدام از نعمتهای مرا دریافت نمی كردی"
مرد پرسید:
" به من بگو كه او چه دعایی كرده كه من باید بدهكارش باشم؟ "
"او دعا كرد كه همه دعاهای تو مستجاب شود"
داستان حضرت نوح از قدیمترین داستانهای پیامبران و امتهای گذشته است. قوم نوح به پرستش خدایان ساختگی روی آورده بودند و حضرت نوح بارها و بارها سعی در آگاه نمودن آنان كرده بود ولی هر بار او را تكذیب می نمودند و به بهانه های مختلف كه اوبشری همچون دیگر انسانهاست از وی نافرمانی می كردند. حضرت نوح با دعوت ایشان به اندیشیدن در مورد هفت آسمان، پرتو افشانی خورشید و نور ماه و نیز یادآوری نعمتهای زمین از آنها می خواست كه به خدای واحد ایمان آورند اما، آنان هر بار بیش از پیش خداوند را منكر شده و او را دروغگو انگاشتند و می گفتند:
32 هود:
قالوا یـنوح قد جـدلتنا فاكثرت جدلنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصـدقین
گفتند: ای نوح براستی با ما مجادله كردی و چه مجادله دور و درازی هم با ما كردی و اگر راست میگوئی هر چه به ما وعده می دهی (هم اكنون بر سر ما) بیاور.
داستان حضرت نوح از قدیمترین داستانهای پیامبران و امتهای گذشته است. قوم نوح به پرستش خدایان ساختگی روی آورده بودند و حضرت نوح بارها و بارها سعی در آگاه نمودن آنان كرده بود ولی هر بار او را تكذیب می نمودند و به بهانه های مختلف كه اوبشری همچون دیگر انسانهاست از وی نافرمانی می كردند. حضرت نوح با دعوت ایشان به اندیشیدن در مورد هفت آسمان، پرتو افشانی خورشید و نور ماه و نیز یادآوری نعمتهای زمین از آنها می خواست كه به خدای واحد ایمان آورند اما، آنان هر بار بیش از پیش خداوند را منكر شده و او را دروغگو انگاشتند و می گفتند:
32 هود:
قالوا یـنوح قد جـدلتنا فاكثرت جدلنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصـدقین
گفتند: ای نوح براستی با ما مجادله كردی و چه مجادله دور و درازی هم با ما كردی و اگر راست میگوئی هر چه به ما وعده می دهی (هم اكنون بر سر ما) بیاور.
آنگاه به نوح وحی شد كه از قوم تو جز كسانی كه تاكنون ایمان آورده اند ایمان نخواهند آورد و از آنچه كرده اند اندوهگین مباش.
هود :37
و اصنع الفلك باعیننا و وحینا و لا تخـطبنی فی الذین ظلموا انهم مغرقون
و كشتی را زیر نظر ما و وحی ما بسازو درباره كسانی كه ستم ورزیده اند سخن مگو،كه ایشان غرق شدنی اند.
آنگاه نوح(ع) به دستور خداوند كشتی ساخت و فرمان خداوند نیز سر رسید و آب از چشمه ها فوران كرد و باران عظیمی باریدن گرفت و سیلاب و طوفان شدیدی در گرفت.
سپس به فرمان خداوند مومنان به كشتی سوار شده و از هر جفت جانوری نیز دو تا بر كشتی وارد نمود.
هر لحظه بر میزان آبهای نازله و چشمه ها افزوده میشد و كافرین كه پسر نوح نیز همراه ایشان بود به خیال فرار از طغیان آب به كوهها پناه بردند، اما همه آنان به فرمان خداوند در میان آب های خروشان غرق شدند.
44 هود:
و قیل یـارض ابلعی ماءك و یـسماء اقلعی و غیض الماء و قضی الامر و استوت علی الجودی و قیل بعدا للقوم الظـلمین
و گفته شد كه ای زمین آبت را فرو ببر، و ای آسمان (بارانت را) فرو بند، و آب فروكش كرد و كار به سر انجام رسید و (كشتی) بر (كوه) جودی نشست.
آنگاه به فرمان خداوند باران قطع شد و كشتی به سلامت بر جودی قرار گرفت و بدین ترتیب گناهكاران و كافرین به مجازات عمل خویش رسیدند.
خداوند در قرآن كریم داستان حضرت نوح(ع) را از اخبار غیبی برشمرده كه نه پیامبر و نه قوم او از آن اطلاعی نداشته اند.
49 هود:
تلك من انباء الغیب نوحیها الیك ما كنت تعلمها انت و لا قومك من قبل هـذا فاصبر ان العـقبة للمتقین
این از اخبار غیبی است كه بر تو وحی می كنیم، نه تو و نه قومت پیش از این آنها را نمی دانستید ، پس شكیبائی پیشه كن كه نیك سرانجامی از آن پرهیزگاران است.
داستان حضرت نوح در قرآن كریم در آیات ذیل بیان شده است:
اعراف(59-64) ، یونس(71-73) ، هود(25-49) ، مومنون(23-31) ، شعرا(106-121) ، عنكبوت(14-15) ، صافات(75-82) ، حاقه(11-12) ، نوح(1-
خلقت انسان
بهشت كه بیرون آمد، داراییاش فقط یك سیب بود. سیبی كه به وسوسه آن را چیده بود.و مكافات این وسوسه هبوط بود.فرشتهها گفتند: تو بی بهشت میمیری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم كردهام...
زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین میخواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.خدا گفت: برو و بدان جادهای كه تو را دوباره به بهشت میرساند، از زمین میگذرد، از زمینی آكنده از شر و خیر، از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو بازخواهی گشت......... وگرنه..........!!!
ز بهشت كه بیرون آمد، داراییاش فقط یك سیب بود. سیبی كه به وسوسه آن را چیده بود.و مكافات این وسوسه هبوط بود.فرشتهها گفتند: تو بی بهشت میمیری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد. و انسان گفت: اما من به خودم ظلم كردهام...
زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین میخواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.خدا گفت: برو و بدان جادهای كه تو را دوباره به بهشت میرساند، از زمین میگذرد، از زمینی آكنده از شر و خیر، از حق و از باطل، از خطا و از صواب؛ و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد، تو بازخواهی گشت......... وگرنه..........!!!
و فرشتهها هم گریستند.اما انسان نرفت. انسان نمیتوانست برود……انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. میترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی كه هستی را مبهوت كرد و كائنات را به غبطه واداشت.انسان دستهایش را گشود و خدا به او «اختیار» داد.خدا گفت: حال انتخاب كن. زیرا كه تو برای انتخاب كردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین كه بهشت پاداش به گزیدن توست.عقل و دل و هزاران پیامبر نیز با تو خواهد آمد تا تو بهترین را برگزینی.و آنگاه انسان زمین را انتخاب كرد. رنج و نبرد و صبوری را.و این آغاز انسان بود
در سده های اولیه دین مسیح گـروهى از جوانان مومن كه در یك زندگى تجملاتی در میان انواع ناز و نعمت به سـر مى بردند, براى حفظ عقیده خود به همه این نعمتهای دنیوی پشت پا زدند, و بـه غارى از كوه پناه بردند.
خداوند می فرماید:
"اذ اوى الفتیة الى الكهف "- "زمانى را به خاطر بیاور كه آن جوانان به غار پناه بردند"
قرآن در 14 آیه به شرح تفصیلی اصحاب كهف پرداخته است.
"نحن نقص علیك نباهم بالحق "- "ما داستان آنها رابحق براى تو بازگو مى كنیم "
"انهم فتیة آمنوا بربهم وزدناهم هدى "-"آنـهـا جـوانانى بودند كه به پروردگارشان ایمان آوردند و ما بر هدایتشان افزودیم "
از آیـات قـرآن اینچنین بر می آید كه اصحاب كـهـف در زمانی مى زیستند كه بت پرستى و كفر, آنها رااحاطه كرده بود و یك حكومت ظالم ستمگر بر آنان حكمرانی می كرده است.اما این گروه از جوانمردان كه به گمراهی ایشان پى بردند تصمیم بر قیام گرفتند و راه هجرت پیش گرفتند.
در سده های اولیه دین مسیح گـروهى از جوانان مومن كه در یك زندگى تجملاتی در میان انواع ناز و نعمت به سـر مى بردند, براى حفظ عقیده خود به همه این نعمتهای دنیوی پشت پا زدند, و بـه غارى از كوه پناه بردند.
خداوند می فرماید:
"اذ اوى الفتیة الى الكهف "- "زمانى را به خاطر بیاور كه آن جوانان به غار پناه بردند"
قرآن در 14 آیه به شرح تفصیلی اصحاب كهف پرداخته است.
"نحن نقص علیك نباهم بالحق "- "ما داستان آنها رابحق براى تو بازگو مى كنیم "
"انهم فتیة آمنوا بربهم وزدناهم هدى "-"آنـهـا جـوانانى بودند كه به پروردگارشان ایمان آوردند و ما بر هدایتشان افزودیم "
از آیـات قـرآن اینچنین بر می آید كه اصحاب كـهـف در زمانی مى زیستند كه بت پرستى و كفر, آنها رااحاطه كرده بود و یك حكومت ظالم ستمگر بر آنان حكمرانی می كرده است.اما این گروه از جوانمردان كه به گمراهی ایشان پى بردند تصمیم بر قیام گرفتند و راه هجرت پیش گرفتند.
و لذا با خود به مشورت پرداخته با یكدیگر تصمیم گرفتند كه كناره گیری كرده و به غار پناه برند.
در قرآن به زیبائی به توصیف محل زیست آنان در غار اشاره كرده و شواهدی را از آن غار بیان داشته است. همچنین در برخی آیات به چگونگی خواب آنان اشاره شده است.
"وترى الشمس اذا طلعت تزاورعن كهفهم ذات الیمین واذا غربت تقرضهم ذات الشمال "
"و (اگردر آنجا بودى ) خورشید را مى دیدى كه به هنگام طلوع به سمت راست غارشان متمایل مى گردد و به هنگام غروب به سمت چپ"
از این آیه بر می آید كه دهـانـه غـار رو بـه شـمال باز می شده است و از نور غیر مستقیم برخوردار بوده اند.
در مورد خواب آنها نیز می فرماید كه اگر به آنان می نگریستی , "خیال مى كردى آنها بیدارند, در حالى كه در خواب فرورفته بودند" "وتحسبهم ایقاظا وهم رقود"
و نیز می فرماید:
"ونقلبهم ذات الیمین وذات الشمال "- "آنها را به سمت راست و چپ مى گرداندیم "
"وكلبهم باسط ذراعیه بالوصید".- "و سـگ آنـهـا دسـتهاى خود را بر دهانه غار گشوده بودو نگهبانى مى كرد"
خواب اصحاب كهف بر طبق آیات قران 309 سال به طول انجامید.خداوند خواب ایشان را مشابه مرگ می داند.
وقتی از خواب سنگین بلند شدند نمی دانستند چقدر در خواب بوده اند.ولـى بـه هر حال سخت احساس گرسنگى و نیاز به غذا مى كردند . لذا تصمیم گرفتند با سكه هائی كه دارند به شهر روند و مقداری غذا و نان تهیه نمایند. و تاكید نمودند مبادا كسی از حضورشان متوجه شود.
وقتی كه یكی از آنان برای تهیه غذا به شهر وارد شد، با تغییرات زیادی برخورد نمود كه بسیار برایش عجیب می نمود. وقتی كه سكه خود را به فروشنده ای داد ، متوجه شدند كه سكه به 300 سال قبل مربوط می شود. و آنزمان بود كه او نیز متوجه شد كه او ویارانش در چه خواب عمیق وطولانى فرورفته بودند.
آن فرد به سرعت به غار بازگشت و دوستان خود را از ماجرا آگاه ساخت , همگى در تـعـجـب عمیق فرو رفتند, و تحمل این زندگى براى آنها سخت و دشوار بود و از خدا خواستند كه جان آنان را بگیرد.
بدین ترتیب خداوند قدرت و عظمت خود را بار دیگر به همه تاریخ نشان داد. مردمانی كه از این قضیه آگاه شده بودند و ایشان را ملاقات كردند به نشانه احترام به این بندگان برگزیده خداوند بر جایگاه آنان در محل غار، مسجدی را بنا نمودند
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.