توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : اعلان(ایلزه آیشینگر)
مرد در حالیکه اعلان را به دیوار میچسباند با خود گفت: «تو نخواهی مُرد.»
از صدای خودش چنان ترسید که گویی در آن گرمای سوزان، روح خودش بر او ظاهر شده باشد. بعد سرش را بااحتیاط به چپ و راست گرداند. اما آنجا کسی نبود که گمان جنون بر او ببرد. کسی هم زیر نردبانش دیده نمیشد. قطار شهری چند لحظه پیش رفته بود و ریلها بار دیگر زیر نور آفتاب میدرخشیدند. آنسوی ایستگاه، زنی ایستاده و دست کودکی را در دستش گرفته بود. بچه برای خودش آواز میخواند. دورتادورش فقط همین بود و بس. سکوت نیمروزی روی ایستگاه سنگینی میکرد و بهنظر میرسید نور آفتاب خیره کنندهتر از هر وقت دیگری است. آسمان بالای سایهبانها، آبیرنگ و بیرحم بود. پهنهی آسمان به همان اندازه که در آدم احساس امنیت ایجاد میکرد، موجب هولوهراس هم میشد. سروصدای سیمهای تلگراف مدتی بود که ساکت شده بود. بُعد مکانی دیگر مطرح نبود. جای تعجب نبود که در آن وقت از روز تنها عدهی کمی سوار قطار شهری میشدند. شاید از این میترسیدند که بهصورت ارواحی درآیند و بر خودشان ظاهر شوند. مرد به تلخی تکرار کرد: «تو نخواهی مرد.» و از بالای نردبان، آب دهانی بر زمین پرت کرد. لکهای خون روی سنگهای براق برجا ماند. آسمان آبیرنگی که بر فراز آن لکه بود، ناگهان هراسانگیزتر از پیش درخشیدن گرفت. اینطور مینمود که گویی این آسمان هرگز شب نخواهد شد. انگار که آسمان خود به یک اعلان تبدیل شده و اکنون چنان نافذ و بزرگ مانند تابلویی تبلیغاتی برای آبتنی در دریا بر سر در ایستگاه قرار گرفته است. مرد قلممو را داخل سطل انداخت و از نردبان پایین آمد. با پشت به دیوار خورد، اما فوراً تعادلش را حفظ کرد، نردبان را روی شانهاش گذاشت و رفت. پسرک روی اعلان، با آن دندانهای سفیدش، لبخند ترسناکی بر لب داشت و مستقیماً به جلو خیره شده بود. میخواست مرد را بنگرد، اما ممکن نبود بتواند به مرد نگاه کند. چشمانش را پاره کرده بودند. پسرک نیمهعریان دستانش را بالا گرفته و در هوا محکم نگه داشته بود، گویی این کار مجازاتی بود برای گناهانش، گناهانی که او از آنها بیخبر بود. با چهرهای سفید در حالیکه بالای سرش آسمانی آبی و پشتش ساحلی زرد قرار داشت، ایستاده بود و مأیوسانه به آن سوی ایستگاه که کودک برای خودش آواز میخواند و زن از خود بیخبر و شیفتهوار به او مینگریست، لبخند میزد. شاید پسرک میخواست به زن بگوید، اینکه دریا در جلوِ تصویر دیده نمیشود و اینکه تابلو قصد دارد انسان را به این باور برساند، فریبی بیش نیست. درست مانند خودش که فقط گردوغبار و سکوت ایستگاه را با آن تابلوی «عبور از روی ریلها ممنوع» پیش رو داثست. شاید هم میخواست از لبخند خود که مایهی ناامیدیاش بود، پیش او شکایت کند. درست مانند کف امواج که دورتادورش را فراگرفته بودند، بدون اینکه او را خنک کنند. شاید هم نه پسرک روی اعلان به چنین فکرهایی افتاده بود، نه آن دخترک سمت چپش که دسته گلِ گلفروشی خاصی را به سینه میفشرد، و نه مردی که در سمت راستش از کمر خم شده و مشغول پیاده شدن از یک اتومبیل آبی براق بود، هیچکدام خیال القای چنین فکری را نداشتند. آنان اصلاً به فکرشان نرسیده بود که نافرمانی کنند. دخترک تمایلی نشان نمیداد که دسته گلی را که به سختی هم قادر به نگه داشتنش بود، از دستان گلگونش رها کند؛ گلها نیز تمایلی به قرار گرفتن در آب نداشتند و همچنین به نظرمیرسید که مردِ صاحب ماشین نیز میکوشد همانطور حالت خمیدهی خود را نگه دارد، زیرا با رضایت لبخند میزد و به این فکر نمیکرد که کمرش را صاف کند، در اتومبیل را قفل کند و قدمی به سوی ابرهای روشن و درخشان بردارد. حتا ابرهای روشن هم بیحرکت مانده بودند و خطوطی نقرهای، آنها را مانند زنجیر احاطه کرده بودند و اجازهی حرکت به آنها نمیدادند. پسرکِ در میان کف امواج تنها کسی بود که نافرمانی در پس لبخند منجمدش حاکم بود، درست مثل سرزمین ناپیدایی که در پس ساحل طلایی نهفته باشد...
... مقصر، مرد نردبان بهدست بود که گفته بود: «تو نخواهی مرد.» پسرک نمیدانست مردن به چه معناست. اصلاً از کجا باید میدانست؟ بالای سرش با خطی واضح به صورت اریب، مانند ابری از دود که در آسمان رها شود، واژهی «جوانان»» نوشته شده بود و زیر پاهایش، بر خطوط مأیوسکنندهی دریایی به رنگ سبزِ تند، این واژهها خوانده میشد: «با ما همراه شوید.» این یکی از چندین تابلوی تبلیغاتی برای اردوهای تابستانی بود.
در همین حال مرد نردبان بهدست بهسوی بالای ایستگاه رفت. نردبانش را به دیوار کثیف ساختمان ایستگاه تکیه داد و چند کلمهای با گدای شل در مورد گرمای هوا ردوبدل کرد و آخرسر از جادهی اتومبیلرو رد شد تا از نوشابهفروشی سرپایی روی پل برای خودش یک لیوان آبجو بخرد. در آنجا هم چند کلمهای راجعبه گرما ردوبدل کرد. در مورد مردن چیزی نگفت و سپس برگشت تا نردبانش را بردارد. روی همهچیز را قشری از غبار پوشانده بود و نور خورشید بیهوده سعی داشت خودش را در آن غبار جا کند. مرد نردبان، سطل و دستهی اعلانها را برداشت و هر آنچه را برداشته بود، در آن سوی خط آهن دوباره بر زمین گذاشت. قطار بعدی مانند همیشه دیر کرده و هنوز نیامده بود. رفتوآمد در این وقت روز، گاه چنان کاهش مییافت که گویی جای ظهر و نیمهشب باهم عوض شده است.
پسرکِ روی اعلان که بهجز لبخند زدن و خیره نگاه کردن هیچ کار دیگری نمیتوانست بکند، میدید که چهطور درست روبهرویش مرد بار دیگر نردبان را پای دیوار میگذارد و دوباره شروع به مالیدن چسب روی دیوارها میکند، دیوارهایی که رویشان زنان با لباسهای گرانبها و با آرزوی ظالمانهی محکم نگهداشتن چیزی که در اصل نیز نمیتوان آن را محکم نگه داشت، خشک شده بودند. آرزوی به پایان نرسیدن شب برایشان برآورده شده بود. هراس این زنها از طلوع چنان قوی بود که از حالا تا شب هیچ کاری از دستشان برنمیآمد، مگر اینکه برای سالنهای آینهکاری شدهی یک سالن رقص تبلیغ کنند، در حالی که با نگاهی مشتاقانه تمایل داشتند به آغوش مردانشان بازگردند. مرد روی نردبان قلممویش را تکان داد. پوسترها باید در یک ردیف چسبانده میشدند. پسرک روبهرو میتوانست این را به وضوح ببیند. او میدید که آنها چه سادهدلانه بیآنکه بتوانند از خود دفاع کنند، میگذارند آن عمل وحشتناک را بر سرشان بیاورند.
میخواست فریاد بکشد، اما این کار را نکرد. میخواست دستانش را دراز کند تا کمکشان کند، اما دستانش همان بالا مانده بودند. پسرک، جوان، زیبا و نورانی بود. او برندهی بازی شمرده میشد، اما ناگزیر بود بهایش را نیز بپردازد. او برعکس رقاصانِ نیمهشب، وسط روزِ روشن روی دیوار ثابت شده بود. او هم مانند آن رقاصها بدون اینکه از خود دفاعی کند، اجازه میداد هر بلایی میخواهند سرش بیاورند و مانند آنان نمیتوانست مرد را از روی نردبان به پایین پرت کند. شاید همه چیز به این برمیگشت که او نمیتوانست بمیرد.
با ما همراه شوید - با ما همراه شوید - با ما همراه شوید. او هیچچیز در سر نداشت، مگر همین کلماتی که زیر پایش نوشته شده بود. این قافیه ترانهای بود که وقتی به تعطیلات میرفتند آن را میخواندند، این را زمانی میخواندند که موهایشان دستخوش باد میشد. این را همیشه موقعی میخواندند که قطار روی خط میایستاد، زمانی که موهایشان همانطور در دست باد پریشان میشد. با ما همراه شوید - با ما همراه شوید - با ما همراه شوید. و کسی بهغیر از آن دیگر چیزی نمیدانست.
در پس شقیقهی پسرک جنبوجوشی آغاز شد. قایقهای بادبانی سفید بدون اینکه کسی آنها را ببیند در کنار خلیجی نامرئی به خشکی رسیدند. قافیه تغییر کرد: تو نخواهی مرد - تو نخواهی مرد - تو نخواهی مرد. مانند اخطار بود. پسرک نمیدانست مردن چیست، اما ناگهان آرزویی او را به التهاب درآورد. شاید معنایش این بود که بگذارند توپها به هوا پرتاب و دستها دراز شوند. مردن. اکنون این را میدانست، میدانست که برای نچسبیدن به دیوار باید بمیرد.
مرد روی نردبان مدتها بود که حرفهایش را از یاد برده بود. حتا اگر فرشتهای هم از آسمان نازل میشد تا او را بهیاد سخنانش بیندازد،
وجود فرشته را انکار میکرد. مرد این سخنان را با لحنی تلخ ادا کرده بود، آن تلخی که در طول مدت چسباندن اعلان در وجودش رشد کرده بود. او از این چهرههای جوانِ درخشان متنفر بود، چراکه خودش ماهگرفتگی بر گونهاش داشت. علاوه بر این ناچار بود هر لحظه مراقب باشد که شدت سرفههایش او را از روی نردبان پایین نیندازد. اما بههر حال روزیاش را از همین اعلان چسباندن بهدست میآورد. از شدت گرمای هوا به سرش زده بود، شاید در رؤیا حرف میزد. بیش از این دیگر پیاش را نگرفت...
... زن و بچهاش نزدیکتر آمده بودند. سه دختر جوان با لباسهایی به رنگ روشن از پلهها پایین آمدند و سرانجام همگی دور نردبان ایستادند و او را نگاه کردند. این کار برایش به منزلهی شنیدنِ تملق بود. کاری نمیتوانست بکند مگر اینکه برای بار سوم گفتوگو در مورد گرمای هوا را آغاز کند. آنان همه با جدیت حرفهای او را تایید کردند، گویی آخرسر متوجه علت شادابی و غم خود شده بودند.
کودک دست مادر را رها کرده بود و دایرهوار چرخ میزد. اما پیش از اینکه سرگیجه بگیرد، چشمش به اعلان روبهرویش افتاد. پسرک ملتمسانه لبخند میزد. کودک فریاد کشید: «اونجارو.» و با دستش به بالا اشاره کرد. گویا از کفهای سفید و دریا که بیشازحد به سبزی میزد، خوشش آمده بود. پسرک قدرت تکاندادن سرش را نداشت، قدرت نداشت بگوید: «نه، اینطور نیست.» اما جنبوجوشی که در پس شقیقهاش برپا بود، تحملناپذیر شده بود: مردن - مردن - مردن. آیا مردن این است که دریا سرانجام خیس شود؟ آیا مردن این است که باد سرانجام بوزد؟ چیست این مردن؟
کودک در آن سوی ریلها، به پیشانیاش چین انداخت. معلوم نبود که آیا او به ناامیدیِ نهفته در آن لبخند پی برده است یا تنها میخواهد با ادا درآوردن، بازیگوشی کند. اما پسرک حتا نمیتوانست پیشانیاش را چین بیندازد تا کودک را شاد کند. اندیشید: «مردن. مردن این است که دیگر اجازه نداشته باشم بخندم. آیا مردن این است که انسان مجاز باشد پیشانیاش را چین بیندازد؟ آیا مردن این است؟» به زبان بیزبانی اینها را مرتب از خود میپرسید.
کودک پایش را کمی جلو آورد، انگار که میخواست برقصد. نگاهی بهعقب انداخت. بزرگترها غرق در صحبت شده بودند و به او توجهی نداشتند. حالا همه داشتند باهم حرف میزدند تا بر سکوت حاکم بر ایستگاه چیره شوند. کودک به کنار حاشیهی خطآهن رفت، ریلها را نگاه کرد و بدون اینکه آن صدای خفه را تشخیص دهد، رو به ریلها لبخند زد.
پایش را یک قدم بالای حاشیه بلند کرد و بار دیگر آن را پس کشید. سپس دوباره بهسوی پسرک لبخندی زد تا بیشتر او را برای بازی راغب کند. لبخند متقابلاً از او پرسید: «منظورت چیه؟»
دختر کوچک پیشبندش را اندکی بلند کرد. میخواست برقصد. اما پسرک روی اعلان اگر قادر نبود بمیرد، اگر مجبور بود همانطور جوان و زیبا با دستهای افراشته، نیمهعریان با چهرهای سفید، بماند، چهطور میتوانست برقصد؟ اگر هرگز نمیتوانست به دریا بپرد تا زیرآبی به آنطرف برسد، اگر هرگز اجازه نداشت به خشکی بازگردد تا لباسهایش را که لابهلای شنهای طلایی مخفی شده بودند، بردارد؛ اگر واژهی «جوانان» همیشه مانند شمشیری بالای سرش آویزان بود و نمیافتاد؛ اگر عبور از روی ریلها ممنوع بود، چهطور میتوانست با دخترک برقصد؟
از دور صدای قطار بعدی شنیده میشد. بیش از آن دیگر چیزی برای شنیدن نبود، تنها به نظر میرسید که گویا سکوت شدت یافته، گویا روشنایی در اوج خود به دستهی تیرهرنگی از پرندگان استحاله یافته است و سروصداکنان، رفتهرفته نزدیکتر میشوند.
دخترک لبهی پیراهنش را با دو دستش گرفت و خواند: «اینطوری، بعد اینطوری.» و مانند پرندهای به کنار حاشیهی ریل پرید. اما پسرک از جایش جنب نخورد. کودک بیصبرانه لبخند میزد. بار دیگر پایش را از روی حاشیهی ریلها بلند کرد: «اول این پا، بعد اون پا، این یکی، بعد اون یکی.»
اما پسرک نمیتوانست برقصد.
کودک فریاد زد: «بیا.»
هیچکس صدایش را نشنید. بار دیگر لبخند زد: «خیلی خُب.»
قطار از سر پیچ بهسرعت میآمد. زن کنار نردبان متوجه دستش شد که کودک آن را رها کرده بود. آن را دراز کرد تا دست طفل را بگیرد. دستش بهسوی لباسی برده شد، اما گویا نه لباس که هوا را گرفت. کودک با خشم فریاد زد: «خیلی خُب.» و پیش از اینکه قطار تصویر پسرک را در پس خود بپوشاند، روی ریلها پرید. هیچکس موفق نشد کودک را عقب بکشد. او میخواست برقصد...
... درست همین لحظه آب دریا پاهای پسرک را پوشاند. خنکی بینظیری اعضای بدنش را فراگرفت. سنگریزههای تیز کف پایش فرو رفتند. درد به گونههای شادابش هجوم آورد. همان لحظه بود که خستگی را در دستانش حس کرد، آنها را از هم گشود و سپس رهایشان کرد تا پایین بیفتند. افکار بر پیشانیاش چین انداختند و دهانش را بستند. بادی وزید و ماسه و آب را داخل چشمش کرد. رنگ سبز دریا چنان غلیظ شد که از میان آب دیگر چیزی دیده نمیشد. با وزش باد بعدی، واژهی «جوانان» از آسمانِ آبی ناپدید و مانند دودی در هوا محو شد. پسرک نگاهش را بالا گرفت، اما ندید که مرد چگونه از روی نردبان پایین پرید، گویی یک نفر او را هل داده باشد. مرد دستانش را پشت گوشهایش گذاشته بود و سعی داشت چیزی بشنود، اما صدای فریاد مردم و آژیر تیز آمبولانس را نشنید. آب دریا شروع کرد به جاری شدن.
پسرک فکر کرد: «دارم میمیرم، میتوانم بمیرم.» نفس عمیقی کشید. برای نخستینبار نفس کشید. مشتی شن قاطی موهایش شد و آن را به رنگ سفید درآورد. انگشتش را تکان داد و کوشید قدمی به جلو بردارد، همانطور که دخترک به او نشان داده بود. سرش را بهعقب برگرداند و فکر کرد آیا باید لباسهایش را بردارد. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. سپس بار دیگر نگاهش به تابلوی روبهرویش افتاد: «عبور از روی ریلها ممنوع»، ناگهان دستخوش هراس شد. ممکن بود باز او را بگیرند و بر دیوار بیحرکتش کنند، همانطور لبخند بر لب با دندان ای سفید و لکهای درخشان در هریک از چشمانش! ممکن بود شنها را بار دیگر از لابهلای موهایش بیرون آورند و نفسش را از او بگیرند. ممکن بود دریا را بار دیگر به صورت خطوطی دروغین زیر پایش درآورند، یعنی جایی که کسی نمیتوانست بر آن بایستد. نه، لباسهایش را برنمیداثست. مگر نباید دریا بهدریا بدل شود تا خشکی هم بتواند خشکی باشد؟ دخترک با چه لحنی گفته بود: «خیلی خُب.»
پسرک سعی کرد بپرد. خود را پس کشید، دوباره سر جایش برگشت و بار دیگر خود را عقب کشید و درست در همان لحظه که فکر میکرد هرگز موفق نمیشود، بادی از سوی پل شروع به وزیدن کرد. آب دریا روی ریلها سرازیر شد و پسرک را نیز با خودش برد. پسرک از جا کنده شد و ساحل را با خود پاره کرد و برد. فریاد زد: «دارم میمیرم، دارم میمیرم! کی دلش میخواد با من برقصه؟» هیچکس متوجه نشد که یکی از اعلانها بد چسبانده شده، هیچکس نفهمید که یکی از آنها پاره شده است و روی ریلها با باد به اینسو و آنسو میرود و قطاری که از روبهرو میآید، آن را از هم میدرد.
پس از نیم ساعت ایستگاه باز هم خالی و ساکت بود. میان ریلها تودهی درخشانی از شن قرار داشت، گویی باد آن را از کنار دریا آورده بود. مرد نردبان به دست ناپدید شده بود. هیچ آدمی به چشم نمیخورد.
بروز همهی این حوادث تقصیر قطارها بود. در آن ساعت آنها بهندرت تردد میکردند، انگار که جای ظهر و نیمهشب را اشتباه گرفته باشند. قطارها کاسهی صبر بچهها را لبریز میکردند. اما اکنون این بعدازظهر بود که مانند سایهای سبک بر ایستگاه فرو مینشست.
--------------------------------------------
1. Ilse Aichinger: نویسنده و شاعر اتریشی (1921)
برگرفته از كتاب:
آلنپو، ادگار- مان، توماس و ... ؛ در قلمرو مرگ؛ برگردان رضا نجفي و پريسا رضايي؛ چاپ نخست؛ تهران: چشمه 1388.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.