PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خرچنگ | زهره درانی (تایپ)



shirin71
10-14-2011, 09:01 AM
خرچنگ
نویسنده...زهره دُرّانی
نشر .....آسیم
چاپ اول......1387
307 صفحه و16 فصل
http://s2.picofile.com/file/7117953117/126055_280x382.jpg

(وقایع این داستان تمامآبراساس واقعیت است)

اتقدیم احترام بر تمامی زنان ومادران دردمند وستمدیده ی دنیا که با گذشت وفداکاری از حق وحقوق خود به نفع جنس مخالف گذشتند.این نوشته همچون پَر کاهی است در مقابل کوهی از یخ که سنگینی آن بر قلبهای مهربانتان مستولی گردیده،شاید که ما بتوانیم تسکین آلام دردهایتان باشیم.

زهره دُرّانی

shirin71
10-14-2011, 09:02 AM
قسمت 1

خدایا عاشقان را با غم عشق آشناکن
‏ز غصهای دگر غیر از غم عشقت رهاکن
تو خودگفتی که در دل شکسته خانه داری
‏شکسته قلب من جانا به عهد خود وفاکن
‏خدایا بی پناهم ز تو جز تو نخواهم
‏اگر عشقت گناه است ببین غرق گناهم
دو دست دعا فراورده ام به سوی آسمانها
‏که تا پر کشم به بال غمت رها درکهکشانها
چو نیلوفر عاشقانه چونان می پیچم به پای تو
‏که سر تا پا بشکفدگل ز هر بندم در هوای تو
ز دست یاری اگرکه نگیری تو دست دلم را أگرکه نگیرد
‏به آه و زاری اگرکه نپذیری شکست دلم را أگرکه پذیرد


‏خدایا، چه شب غریب و حزن انگیزی است امشب! اینجا، کنار سی و سه پل و رودخانه زاینده رود، نوای دل انگیز و مسحور کننده نیلوفرا نه. آه، خدای من! احساس می کنم تمامی بند بند وجودم در خلسه ای روحانی فرو رفته و چقدر این حال برایم شیرین و روح افزاست، به طوری که هیچ دوست ندارم از این خلسه روحانی خارج شوم. صدای روح بخشی رودخانه زاینده رود که به صورت ریتم منظم و یکنواختی به شدت به پایه های سی و سه پل برخورد می کرد وکف غلیظ و سفید رنگی به جای می گذاشت. عطر توتونهای میوه ای و تنباکو های معطرکه از قهوه خانه های سنتی زیر پل به مشام می رسید. همهمه و غوغای مساقرینی که به تماشایستاده بودند و بازی بچه ها، گاریهایی که با چر اغهای فانوسی شکل خود مشغول فروختن چغاله بادام و باقلا وگوجه سبز نوبرانه بودند، و از همه اینها مهم تر نوای دل آنگیز نیلوفرا نه با صدای رها و زیبای افتخاری که از بلندگوی سی و سه پل پخشی می شد هوش از سرم پرانده بود.
‏غم عجیبی به دلم چنگ می زد. با وجود آن همه شادی و سروری که در اطرافم موج می زد، بغض فرو خورده ای در گلویم گره خورده بود و هر لحظه منتظر ترکیدن بود و بالاخره اشکی داغ آرام و بی صدا، درحالی که مسیر خودش را به خوبی پیدا کرده بود، از روی گونه هایم لغزان و مرتعش فرو ریخت و آن وقت بودکه توانستم نفس عمیق و بلندی بکشم و این بار با آرامش بیشتری به اطرافم زل زدم.
‏زیبا یی محیط اطراف ناخودآگاه آدم را به چهار صد سال پیشی می کشاند. بله،عهد شاه عباسی! چند لحظه ای چشمانم را فرو بستم، شاه عباس با همان شکوه و عظمت پادشاهان سوار بر اسب سپید و درحالی که ملتزمان رکابش او را مشایعت می کردند ‏، با جلال و جبر وت خاصی از هشتیهای سی و سه پل عبور کرد. آه، شاید آن قدرکه دیدن همچون منظره ای به نظرم ‏عادی جلوه کرده بود، به همان اندازه عبور از سال 84 ‏به 85 ‏برایم عجیب و بااور نکردنی بود. چه زود سالها یکی پس از دیگری از پی هم می گذرند بدون اینکه حتی بتوانی لحظه ای در این باره غأفل کنی.
‏نگاهی به ساعتم اند اختم. بک ربع به ششبعدازظهر بود، اما هنوز هبچ خبری از آمدنش نبود. درست سه ربع تأخبر داشت. دلشوره عجببی به دلم چنگ می زد. هنوز هم باورم نمی شد به قولی که داده عمل کند. حدودأ یکی دو ماه پیش در جشنی که یکی از اقوام به افتخار بازگشت پسرش از اروپا ترتیب داده بود توی تهران دیده بودمش. اتفاقأ أن شب پی از سلام و احوا لپرسی با میزبان و مهمانها و مدعوین ناخودآگاه یک راست به سوی غزاله رفتم و با اشتیاق خاصی درحالی که با هم روبوسی می کر دیم، گفتم: به به! چه عجب بالاخره تونستی از اصنهان دل بکنی ویادی از فامیل بکنی
‏برق شادی از چشمان درشت و زیبای غزالش جهید و با خوشرویی و متانت خاصی که از او سراغ داشتم، لبخند جذاب و زببایی تحویلم داد و گف: باورکن زهره چون خیلی گرفتار بودم. توکه بهتر می دونی بچه ها، فربد، پدر و مادرش و دخالتهاشون، و از همه مهم تر بدخلقبها و بد قلقیهای فربد حسابی اعصابمو به هم ریخته. ببچاره پدر و مادرم دیگه حتی جرئت نمی کنن بهم سری بزنن. دلم براشون خیلی تنگ شده!
‏من که تازه یاد آقا و خانم علوی افتاده بودم،گفتم: اوه، راستی حالئون چطوره؟ شنیده بودم پدرت یه کم کسآلت داشت. حالا چطورن؟ بهتر شدن؟
- ای بابا، زهره چون! چی رو بهتر شده! همه مریضیها در اثر اعصاب خراب و داغونه. وقتی یاد پدر و مادرم می افتم، جیگرم آتیش می گیره. اون بنده خداها چه گناهی کردن که تا عمر دارن باید تاوان زندگی منو پس بدن! ‏البته یه وقتهایی فکر می کنم هر چی که زجر بکشن، باز هم کمه. اونها خودشون دستی دستی منو تو هچل انداختن حالا هم باید تاوان پس بدن. اما چه کنم که باز هم طاقت دیدن درد و عذابشون رو ندارم. الان درست یه سالی می شه که خواهرم نوشین به اتفاق شوهرش و دخترش کاملیا رفتن آلمان و تو شهر کلن زندگی می کنن. بابک هم که هنوز درسش تموم نشده بود به هوای سربازی پاش رو تو یه کفش کرد که می خواد برای ادامه تحصیل بره پیش اونها. همیشه می گفت: من اینجا آ ینده ندارم. چند سال باید پشت کنکور بمونم تازه آخرش چی، با یه مدرک قاب شده مهندسی بیام بیرون و آس و پاس بگردم!بالاخره انقدر گفت که اونم شش ماه پیش رفت پیش نوشین. حالام پدر و مادرم تک و تنها زانوی غم بغل گرفتن و گنج خونه قنبرک زدن که کی بر می گرده. به من هم که هیچ امیدی ندارن!
‏درحالی که به او لبخند می زدم،گفتم: مثل اینکه خیلی دلت پره، ولی عزیزم تو حالا خودت دارای خونواده هستی و سرت به اونها گرمه. راستی ببینم، بچه هارو آوردی؟
‏-پاشا و پدرامو گذاشتم تو اصفهان. دیدم نزدیک امتحاناتشونه ترسیدم بهشون لطمه بخوره. درست از اواسط بهمن ماه امتحانها شروع می شه و تا اواخر اسفند ادامه داره. ولی پرستو رو با خودم آوردم. الان پیش پدرش تو اون یکی سالن داره ورجه ورجه می کنه.
-اوه، چه جالب! باید خیلی شیرین زبون شده باشه. درست از وقتی که به دنیا اومده، ندیدمش!
‏درحالی که طره موهای مشکی و زیبایش راکه رگه های هایلات در آن به چشم می خورد و تقریبأ تمامی شانه اش را در برگرفته بوذ کنار می زد، گفت: آره، همین طوره! دیگه رفته تو سه سال. نمی دونی چه زبونی می ریزه!‏در همین وقت خانم چاوشی، میزبان (که البته به خاطر بعضی ملاحظات به ناچار از نسبت خانوادگی ایشان با خودم و همین طور با غزاله معذور هستم) از خیل بسیار مهمانها با صورتی گل انداخته و خوشرو درحالی که به طرف میز ما می آمد، با لبخند خاصی گفت: خیلی خیلی خوش اومدین! خواهش می کنم از خود تون پذیرا یی کنین!
‏-متشکرم! حابی به زحمت افتا دین!
-ا ی بابا، زهره جون! چه زحمتی شما رحمتین! فقط دعا کن باز دوباره این پسره فیلش یاد هندوستان نکنه و برگرده تو کشور غریب.
‏غزاله خنده ای کرد وگفت: خانم چاوشی، باید زود تر براش دست بالا کنین تا حسابی سرش گرم بشه!
‏خانم چاوشی خنده بلندی کرد وگفت: ‏خدا از دهنت بشنوه مادر! من که از همین الان حاضرم! خب، می بینم که شما حسابی سرتون به صحبت گرمه. من برم به بقیا مهمونها برسم
-خواهش می کنم شما بفرمابین! من و غزاله چون از خود مون پذیرا یی می کنیم!
‏و درحالی که با بقیه مهمانها احوا لپرسی می کرد، از ما دور شد. با رفتن خانم چاوشی، غزاله آه سردی کشید وگفت: نمی دونم من هم می تونم یه روزی عروس بچه هامو ببینم یا نه!
‏با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ای بابا، غزاله جون! این چه حرفی یه! چرا نمی تونی عروسی شون رو ببینی! همون طوری که تا حالا به این سن رسیدن ، بقیه شو هم خدا بزرگه!
همچنان که به صورتم زل زده بود، مجددأ گفت: ولی من منظورم بزرگ شدنشون نیست. اینو خوب می دونم که بالاخره هر بچه ای یه روزی بزرگ می شه و ازدواج می کنه. من منظورم اینه که از آینده زندگی خودم ‏مطمئن نیستم. نمی دونم تا چه حد از حال و روز من با خبری، ولی به جرئت می تونم بگم با وجود سه تا بچه هنوز یه روز خوش تو زندگی م ندیدم!
‏من که حسابی شوکه شده بودم، با شک و تردید نگاهش کردم وگفتم: مگه هنوز هم تو زندگی ت مشکلی داری؟ فکر می کردم حالا دیگه با وجود سه تا بچه خونواده شرهرت دست از اذیت و آزارشون برداشتن! پوزخند تلخی زد. پس از مکثی کوتاه مجددأ گفت: همه مشکل من اونها نیستن، لااقل نصف بیشترشو خود فربد مقصره!
‏به علامت تایید سری تکان دادم وگفتم: درسته، ولی خب چاره ای نیست! آدم وقتی بچه دار می شه دیگه زندگی ش به خودش تعلق نداره. تا وقتی بچه نداشتی یه نفر بودی، ولی حالا با وجود سه تا بچه چهار نفری دیگه نمی تونی به تنهایی تصمیم بگیری!
‏یک دفعه بی مقدمه رو به من کرد وگفت: راستی کتاب جدید ننوشتی؟
‏بعد بدون اینکه منتظر پاسخ من باشد، مجددأ گفت: اتفاقأ چند وقت پیش تبلیغ کتاب دیبا رو تو مجله خانواده... دیدم. نمی دونی چقدر خوشحال شدم! همون روز رفتم ازکتابفروشی خریدم و خوندم. واقعأ جالب بود! بهت تبریک می گم!
‏قهقهه بلندی سر دادم وکفتم: اوه، جدی! چه جالب!
‏بعد درحالی که ابرو هایم را بالا می بردم، مجددأ گفتم:با این حساب باید خیلی خودمو بگیرم !من اگه یکی مثل تورو داشت باشد که این طوری ازم تعریف کنه، دیگه هیچ غمی ندارم!
‏غزاله که غرق در تفکرات دور و درازش بود، یک دفعه با شتاب درحالی که حسابی غافلگیرم کرده بود، سرش را بلند کرد وگفت: می خوام ‏زندگی منو بنویسی! قبول می کنی؟»
- چی داری می گی، غزاله؟ یعنی تو... نه، باورم نمی شه!
- درست شنیدی! من کاملأ تصمیم خودموگرفتم. البته نه اینکه فکرکنی الان با دیدن تو به صرافت این کار افتا دم. نه، ابدأ این طور نیست. من سالهاس که دلم می خواد ظلمهایی که در حقم شده رو یه جوری رو کاغذ بیارم و به گوش خونواده های چشم وگوش بسته برسونم. اما راستش هیچ وقت شهامت این کار رو تو خودم ندیدم و نمی بینم. ولی احساس می کنم تو خوب می تونی درد منو به جامعه ای که دارم توش نفس می کشم، برسونی. شاید تنونه درد منو دوا کنه، ولی لااقل بقیه چشم وگوش خودشون رو باز می کنن !
‏من که هنوز باورم نمی شد، این بار به حالت جدی تری رو به او کردم و گفتم: ببین، غزاله جون! من فکر می کنم تو الان از چیزی ناراحتی، بعدکه اعصابت بیاد سر جاش مطمئنأ خودت از تصمیمی که گرفتی پثیمون می شی. اینو بهت قول می دم! یعنی در واقع تمام خانومهای ایرونی این طوری هستن. یه لحظه تصمیم می گیرن، بعد هم طبق معمول عقب نشینی می کنن!
‏درحالی که از این حرفم رنجیده خاطر شده بود، با ناراحتی سری تکان داد وگفت: ولی در مورد زندگی من این طور نیست! هجده سال عذاب کم چیزی نیست که بشه فرامو شش کرد! مگه اینکه تو دوست نداشته باشی این کارو بکنی.
- این چه حرفی یه، غزاله! کی بهتر از تو، ولی می دونی تو الان داری با فربد زندگی می کنی. هیچ دلم نمی خواد خدایی نکرده با اینکار به زندگی ت لطمه ای وارد بشه. حساب همه چی رو کردی؟ بدرام، پاشا، پرستو؟اگه یه زمانی فربد متوجه بشه شاید زندگی ت به هم بریزه؟
- نه، اصلأ لزومی نداره کی متوجه بشه! تازه اسمها و لقبها رو هم می تونی مستعار با سلیقه خودت انتخاب کنی!
‏خنده ای تحویلش دادم وگفتم: با این حساب مثل اینکه فکر همه چی رو هم کردی!. دیگه جایی برای حرف زدن من باقی نمی مونه! ولی می دونی غزاله چون، هرکاری برای خودش اصولی داره. نویسندگی هم از این قاعده مستثنی نیست. من تا وقتی طرف مقابلم مَرد عمل نباشه به هیچ وجهه روی صحبتهای سطحی و زودگذر حساب نمی کنم. وقتی برگشتی اصفهان، خوب فکرهات رو بکن بعد بهم اطلاع بده. من منتظر تماست ‏هستم.
‏خیلی جدی و مصمم سرش را تکان داد وگفت: حتمأ! ولی من شماره
‏تماس ندارم !
‏بلافاصله شماره تلفنم را دادم و مجددأ گفتم: باز هم خوب فکرهات رو بکن!
****

shirin71
10-14-2011, 09:02 AM
قسمت 2

‏با ناامیدی نگاهی به دور و اطرافم اند اختم. درکمال ناباوری چشمم به غزاله که داشت از پله های زیر پل پایین می آمد، افتاد. یک لحظه آن قدر خوشحال شدم که ناخودآگاه از روی صندلی قهوه خانه زیر پل بلند شدم و درحالی که با دست به او اشاره می کردم، صدایش زدم.
‏با لبخند زیبا و ملیحی همان طوری که برایم دست تکان می داد، طرفم آمد و درحالی که با اشتیاق با هم روبوسی می کردیم،گفت: واقعأ متاسفم، زهره جون! مثل اینکه خیلی معطل شدی، ولی باورکن چاره ای نداشتم. بایدیه دروغی سر هم می کردم. آخه این روزها فربد خیلی به دست و پام ‏می پیچه.
‏همان طوری کهنگاهش می کردم، لبخندی تحویلش دادم و گفتم: ایرادی فداره! خوشحالم که سر حال می بینمت! راستش خیلی نگرانت بودم!
‏پوزخندی زد و با تاسف سری تکان داد وگفت:‏می دونی، من واقعأ شرمنده م! بعد از چند سال که اومدی اصفهان اون هم تازه با دعوت رسمی من، باید اینجا تو سی وسه پل ازت استقبال کنم. تازه باکلی تاخیر! ولی چه کنم که چاره دیگه ای نداشتم. راستش تو خونه باهات راحت نبودم. توکه خبر نداری تو خونأ ما چند تا چشم وگوش مدام کارهای منو ثبت می کنن، به خصوص از وقتی که آپارتمان خود مون رو فر وختیم و مجبور سدیم با پدر و مادرس همه به جا زندگی کنیم، اخلاق فربد خراب تر سد. انقدر موی دماغم شده که اصلأ نمی تونم دست از یا خطا کنم. شاید باور نکنی وقتی که با تلفن دارم صحبت می کنم تمام حواسش به منه. به خاطر همین باید خیلی مواظب حرف زدنم باشم.
- اوه، غزاله جون! من که مهمونی نیومدم! چرا خودت رو عذاب می دی. من شرایط تو رو کاملأ درک می کنم. اصلأ نیازی به این صحبتها نیست. در ضمن، اتفاقأ این مسافرت هم برام لازم بود. می دونی، گاهی اوقات تنها سفر کردن هم برای خو دش لطفی داره! خب، بگذریم! حالا از خودت بگو. اصل حالت چطوره؟»
- ‏ای، بد نیستم ! با وجودی که روزگار با من سر ناسازگاری داره، ولی من سعی می کنم باهآش سازگاری داشته باشم. یعنی چاره ای جز این ندارم. من برای بچه هام حاضرم از همه حق و حقوق طبیعی زندگی م بگذرم
همانطور که صحبت میکرد به صورتش دقیق شدم.چهره ای جذاب و گندمگون با چشمهای درشت و مشکی که کشیدگی و گیرایی ‏خاصی به اجزای صورتش بخیده بود و ابروان هشتی شکل و مرتب که با ترکیب بینی قلمی اش صلابت و زیبا یی اش را دو چندان کرده بود. چقدر تغییرکرده بود! با زمان قبل از ازدواجش اصلأ قابل قیاس نبود، هر چند از آن زمان سالها می گذشت.
‏همان طور که به صورتش براق شده بودم، گفتم: راسش رو بخوای، خودم هم باورم نمی همه این طور یه دفعه با عجله تصمیم بگیرم و سر از اصفهان در بیارم! یعنی در واقع دیروز صبح وقتی با اون حال خرا بت باهام تماس گرفتی، حسابی به هم ریختم! هب، حالا بگو موضوع از چه قراره؟
‏آهی کشید وگفت: والله چی برات بگم! اصلأ نمی دونم از کجا باید شروع کنم! از وقتی که خودمو شناختم، زندگی م همه ش دردسر بوده و بدبختی. نمی دونم، شاید هم مهم من از روزگار همین بوده و بس. تو این چند سال چندین و چند بار خاطراتمو نوشتم حتی دلم می خواست از زندگی م یه کتاب بنویسم ، اما راستش شهامتش رو نداشتم. ولی حالا دیگه تصمیم خودموگرفتم. دلم می خواد به تمام خونواده هایی که چشم وگوش بسته دختر شوهر می دن بدون اینکه حتی به عواقب کارشون فکرکنن، و یا خونواده هایی مثل پدر و مادر خودم که فقط به صرف آبروداری جلوی فامیل حاضر به فداکردن دختر خودشون شدن با صدای بلند فریاد بزنم و بگم چرا؟ چرا؟ چرا؟ آخه مگه من اون موقع چند سال داشتم؟ چه توقعی از یه دختر شانزده ساله داشتن؟ لابد به خیال خودشون همه راه و رسم زندگی رو به من آموخته بودن؟!
‏با تاثر نگاهش کردم درحالی که سعی در آرام کردنش داشتم،گفتم:ولی غزاله جون، من فکر می کنم این قضاوت در مورد خونواده ت یه کم بی رحمانه باشه. من روی پدر و مادرت شناخت کاملی دارم. اصلأ فکر نمی کنم اونها سهی در فداکردن دخترشون داشته باشن. می دونی ما ایرانیها ‏از بدو تولد مون چی یاد می گیریم؟ بله، آبر وداری رو! این کلمه با خون ما عجین شده. تو هم زیاد نمی تونی به خونواده ت خرده بگیری. اونها هم با همین کلمه بزرگ شرن و زندگی کردن.
‏درحالی که به صورتم زل زده بود، پوزخند تاسف باری زد و گفت: آبروداری درسته؟ عجب کلمه مسخره ای! این چه آبر وداری یه که منجربه آبرو ریزی من شده! اونها با آبر وداری شون باعث شدن تا آبروم جلوی خونواده شوهرم بره، طوری که اصلأ روم حساب باز نکردن. هر بلایی که دلشون خواست سرم آوردن و لابد تو دلشون می خندیدن که فلانی آبرو داره و صداش در نمی آد. شما به این می گین آبرو، اما نه، من اسمش رو می زارم فدا شدن!
- اگه همون هجده سال پیش که من یه دختربچه شانزده ساله بودم همون طوری که برام تصمیم گرفتن و شوهرم دادن طلاقمو می گرفتن، شاید به طور کلی مسیر زندگی م تغییر می کرد. اما اونها این کار رو نکردن. منو با دنیایی از زجر و بدبختی تنهاگذاشتن وگفتن زندگی همه ش مبارزه س! باید بشینی و بسوزی و بسازی!. اونها حتی نخواستن قبول کنن که این انتخاب من نبوده، انتخاب خودشون بوده. پس چطور ازم توقع سازش داشتن و آیا حالا که من نزدیک به هجده سال از بهترین سالهای عمرمو هدر دادم،از زندگی م، همسرم وگذشته و آینده م راضی هستم یا خیر؟ آیا شرایط و بهبودی خاصی در وضعم ایجاد شده؟»
خنده عصبی و دردناکی تحویلم داد و ادامه داد: البته چرا! الان با شهامت می تونم بگم شرایط و بهبودی خاصی توزندگی م پدید اومده. مثلأ همین پریروز طبق معمول وقتی ازش درخواست پول کردم، با شجاعت تمام رو بهم کرد وگفت: ن، د، ا، ر، م! حالا هر غلطی دلت می خواد برو بکن. ببین غزاله، من و تو اصلأ به درد هم نمی خو ریم. آخرش هم طلاقت ...

shirin71
10-14-2011, 09:02 AM
قسمت 3

می دم. تو اگه جلوی این دو تا چشمهام بری سوار ماشین مردم و لات و اوباش هم بشی، من هیچی بهت نمی گم. راه باز، جاده دراز. اصلأ برو... شو! برو از این طریق پول در بیار!نامَردم اگه بهت حرف بزنم!
‏با تعجب و چشمانی از حدقه بیرون زده،گفتم: چی داری می گی، غزاله؟ یعنی تا این حد؟ ولی من تا اون جایی که می دونم وضع مالی شوهرت و خونواده ش خیلی خوبه. یعنی به جرئت می تونم بگم حتی در شرایط عالی یه. همین طور خونواده خودت، و از همه مهم تر پدربزرگت حاج آقای علوی از بزرگان فامیل و سرمایه دارها بوده. چطور فربد راضی شده به خاطر یه درخواست جزئی همسرش تورو به باد بدترین و رکیک ترین فحشها بگیره
‏مجددأ لبخند تلخی زد وگفت:خب، درد من هم تو زندگی م همینه! ‏می دونی زنها، به خصوص زنهای ایرونی، حاضرن با بی پولی و داشتن و نداشتن همسرشون بسازن و حتی باعث رشد و ترقی اون بشن، اما تکلیف من که شوهرم و خونواده ش ثروت و پول دارن و خرج نمی کنن چیه؟ روزی صد بار از خدای خودم می خوام که ای کاش پول نداشت، ولی یه جو غیرت و مردونگی تو ذاتش بود! پول نداشت، ولی با مهر و محبت در کنار هم بوذیم و زندگی می کر دیم!. پول نداشت، ولی با هم تصمیم می گرفتیم نه اینکه من مثل مترسک سر جالیز باشم و فربد هم مثل یه خدمتکار دست به سینه پدر و مادرش کمر به خدمت ببنده!
- آ یا باز هم به نظرت بی رحمانه قضاوت می کنم؟ آیا من حق ندارم شوهرمو برای خودم بخوام؟ آیا حق ندارم برای آینده م تصمیم بگیرم؟ چه کسی حق نظرخواهی رو ازم سلب کرده؟ می دونی انقدر تو زندگی م دیگرون برام تصمیم گرفتن و نظر دادن که حتی یه ذره اعتماد به نفس ندارم. دیگه حتی خودم هم خودمو قبول ندارم. مثل یه دختر بچه شدم.
‏بشین، پاشو، برو،بیا، بکن ،نکن! من با این کلمات خو گرفتم!
‏به چهره معصوما نه و غمناکش نگاه کردم. چشمان درشت و سیاهش خیس از نم اشک شده بود. هنوز خیلی جوان بود یعنی در واقع جوان تر از سنش نشان می داد. باید حدودأ سی و سه یا چهار ساله باشد. تا آن جایی که به یاد دارم، من و او سه چهار سال با هم تفاوت سنی داشتیم و من از او بزرگ تر بودم. اما حالا که خوب نگاهش می کردم، صورت جذابش بیش از بیست و هفت هشت سال نشمان نمی داد. درست به یاد دارم چند سال پیش ،آن زمانی که تازه ازدواج کرده بود،کم و بیش از فامیل و اقوام شنیده بودم که با فربد و خانواده اش مشکل دارد. اما این موضوع مال خیلی سال پیش بود که احتمالأ دیگر به باد فراموشی گرفته شده بود و از آنجا یی که او حالا دارای سه فرزند شده بود، فکر می کردم زندگی خوب و سالمی دارد. ولی حیف! انگار اشتبا کرده بودم!
‏همان طور که غرق در تفکرا تم بودم، رو به من کرد وگفت: به نظر تو یه آدم چند سال می تونه بدون عشق زندگی کنه؟ فقط به صرف اینکه ما با هم زن و شوهر هستیم من باید به وظایفم عمل کنم و اون هم اگه دوست داشت یه رحم و لطفی در حق ما بکنه؟
‏آهی کشیدم، پس از مکثی کوتاه در جوابش گفتم: نمی دونم، ولی اینو خوب می فهمم که بدون عشق زندگی جهنمه!. و باز هم اینو خوب می دونم که تو به خاطر عشق به بچه هات تا حالا تونستی تحمل کنی و شاید اگه اونها نبودن، تا به حال از هم جدا شده بودین. ولی غزاله جون، قبل از هر قضاوت ناعادلانه ای باید اینو بهت بگم تا اون جایی که کم و بیش از ذندگی ت خبر دارم، فربد آدم زیاد بدی هم نیست. فقط یه مشکل بزرک و عمده داره و اون هم اینه که هنوز بعد از هجده سال زندکی متکی به خونوادشه. یعنی پدر و مادرش این طور اونو بار آوردن و در واقع ‏گناهکار اصلی اونهاهستن، نه فربد. شاید اگه پدرومادر منطقی ای داشت، با این وضعیت مالی خوبی که داشتن آدم موفقی شده بود!
سری به علامت تایید تکان داد وگفت: کاملأ درسته! اتفاقأ من هم بر همین باورم! اما چیزی که مهمه اینه که فربد اصلأ این موضوع رو قبول نداره و نمی خواد بپذیره. ای کاشی لااقل کوچک ترین قدم مثبتی برای خودش و من و بچه ها بر می داشت! درست شده مثل یه عروسک کوکی که هر وقت صاحبش یعنی همون پدر و مادرش دوست داشته باشن اونو به کار می اندا زن و هر وقت هم که خسته بشن مثل بچه ای که از اسباب بازی ش خسته شده اونو به گوشه ای پرتاب می کنن و به حال خودش رها می کنن. حالا تو می کی من با همچون عروسک کوکی ای که هیچ اختیاری از خودش نداره چطور باید رفتارکنم، درحالی که کوک اون تو دست من نیست؟
‏شاید باور نکنی، ولی من هر راهی رو که بگی رفتم و امتحان کردم. با خوبی، محبت، عشق، دعوا، جنجال و حتی کتک کاری و بحث، ولی هیچ نتیجه مثبتی عایدم نشده و حالا کاملأ مستاصل شدم! نه راه پس دارم، و نه راه پیش!گاهی وقتها به خودم می کم آ یا من حق نداشتم تو انتخاب آینده م هم نقشی داشته باشم؟ آ یا من حق نداشتم به عنوان یه زن تکیه بر بازوان تو انمند و پر قدرت یه مرد بزنم؟ آه، نمی دونم! شاید سهم من از روزگار همین بوده و بس!
‏درحالی که به شدت متاثر شده بودم، بدون هیچ پاسخی سر به زیر اندا ختم و فقط سکوت کردم. بغض فرو خورده ای گلویش را فشرد. درحالی که صدایش می لرز ید، به زحمت لبخند کمرنگی زد و گفت: مثل اینکه زیاد ناراحتت کردم! من هم دیگه داره دیرم می شه!
‏بعد به سرعت یه بسته بزرک از داخل کیفش درآورد و روی میز گذاشت وگفت: تا اون جایی که تونستم و به فکرم می رسید همه چیز رو تو اینها یادداشت کردم. اما اگه احیانا به مشکلی برخورد کردی، حتمأ باهام تماس بگیر. راستی ببینم، تاکی اینجا می مونی؟
- والله چه عرض کنم، حقیقتأ می خواستم خیلی سریع برگردم، به خصوص الان که چند روزی از تعطیلات نوروزی می گذره وبچه ها درس و مدرسه دارن. البته ازبابت اونها مشکلی ندارم، مادربزرگشون مواظبشون هست. ولی از بابت همسرم چه عرض کنم، از اولش هم موافق اومدن من به اصفهان نبود. اما وقتی جریان تورو بهش گفتم، خودش رفت و برام بلیت گرفت. از طرفی هم می بینم حالا که این همه راه رو اومدم، بهتره یکی دو روزی بمونم. این طوری لااقل یه سیر و سیاحتی هم کردم!
‏غزاله متفکرانه سری تکان داد وگفت: پس حالا که تصمیم گرفتی بمونی، پاشو با هم بریم خونه. این طوری خیال من هم راحت تره. تازه توی این شهر غریب می خوای چی کارکنی ؟
‏میان حرفش پریدم و گفتم:ا‏صلأ حرفش رو نزن! از بابت من هم خیالت راحت باشه. سر راه قبل از اینکه بیام اینجا رفتم هتل شاه عباس یه اتاق گرفتم. به یاد چند سال پیش که برای اولین بار اومدم اصنهان! آه، چقدر زمان زود می گذره! اون موقع تازه ازدواج کرده بودم. خاطره جالبی از این هتل دارم. هر چند الان سرسام آور پول می گیره، ولی خب ارزش تکرار خاطرات گذشته رو داره. تو هم بهتره دیگه بری. ممکنه دیرت بشه!
‏غزاله با ناراحتی گفت: ولی، أخه!
-اوه دیگه ولی و اما توکارنیار! راستی شماره تلفن همراهت رو هم بهم بده ‏شاید باهات کاری داشتم و تماس گرفتم.
‏درحالی که شماره اش را در تلفن همراهم وارد می کردم، او را در آغوش گرفتم وگفتم: مواظب خودت باش ، غزاله جون! به خاطر ‏بچه هات هم که شده سعی کن آرامش رو تو زندگی ت برقر ارکنی!
‏با بغضی فرو خورده و چشمان اشکبار بی هیچ پاسخی فقط سرش را تکان داد و به سرعت از من دور شد. و من مات و متحیر به رفتنش خیره شدم.
‏پس از رفتن غزاله، مثل آدمی که مسخ شده باشد گیج و مبهوت و وامانده چند لحظه ای سر جایم میخکوب شدم. احساس کردم قدرت حرکت از زانوانم سلب شده. وضعیت روحی غزاله بدجوری رو اعصابم تأثیرگذاشته بود. درحالی که سعی می کردم تمرکز از دست رفته ام را به دست آورم، نگاهی به دور و اطرافم انداختم.کم کم محوطه پل و زیر پل از جمعیت خالی می شد. البته نسبتأ تعداد توریستهای خارجی بیشتر شده بود و این قاعدتأ به خاطر باز شدن مدارس بود. ولی با این حال اصفهان هنوز هم حال و هوای عید و نوروزی خودش را حفظ کرده بود و لابد کسانی که ترجیح داده بودند چند روزی بیشتر از این حال و هوای بهاری لذت ببرند خیالشان از داشتن بچه مدرسه ای راحت بود.
اشاره ای به پسرک قهوه چی کردم. درحالی که صورتحساب را روی میز قرار می دادم، با عجله به سمت هتل شاه عباس راه افتا دم.

shirin71
10-14-2011, 09:03 AM
2

در شیشه ای و اتو ماتیک هتل از هم باز شد. درحالی که به طرف سالن قدم برمی داشتم، مستخدم قد بلند و درشت هیکلی با لباس مخصوصی تعظیم غرا و بلندی کرد و ورودم را خوشامد گفت. به علامت تشکر سری تکان دادم و وارد شدم.
هوای گرم و مطبوعی که از دریچه های دستگاه فن کوئل بیرون می زد، به صورتم برخورد کرد و احساس آرامش خاصی تمام وجودم را در بر گرفت. کم کم عضلات کرخت و منقبض شده ام که در اثر پیاده روی گرفتهبود از هم باز شد. احسای کردم خون تازه ای در شریانهایم جریان پبداکرده است. نگاهی به دور و اطرافم اند اختم. به غیر از تغییرات جزئی و دکوراسیون داخلی هیچ تغییر خاصی در ساخت و معماری هتل به وجود نیامده بود. مثل سابق زیبا و پر صلابت بود.
‏در قسمت چپ ورودی هتل چند دست مبل و میز و صندلی مرتب چیده شده ‏بود که روی بعضی از آنها را مهمانها و توریستهای خارجی
‏اشغال کرده بودند. أهسته به سمت یکی از مبلهای چرمی رفتم و درحالی که کیفم را روی میز قرار می دادم، روی مبل لم دادم و به اطرافم نگاه کردم. پنجره های قدی و بلند هتل با پرده های دکوری و دالبر دار شیک تزئین شده بود. لوستر کریستال بزرگی با درخشش و زیبا یی خاصی در وسط سالن خودنما یی می کرد. تابلوهای قلمکاری شده از مس و طرح زیبای سیمرغ، رومیزیهای قلمکاری، سطلهای زباله مسی، تا بلوهای نفیس مینیاتور، همه و همه به خوبی نمایانکر نگرش زیبای اصفهان و یا بهتر است بگویم نصف جهان بود.
‏انگار همین دیروز بود که برای اولین بار به همراه همسر و دخترم پا به اصفهان گذاشتم. چقدر همه چیز برایم جالب و جذاب و دیدنی بود. به خصوص اقامت در این هتل زیبا و دیدنی جزء خاطرات زیبا و شیرینی است که فکر نکنم هیچ گاه از خاطرم محو شود. آن قدر در افکار دور و درازم غرق شده بودم که اصلأ متوجه پیشخدمت جوانی که در برابرم تعظیم کرده بود، نشدم. یک لحظه به خودم آمدم و نگاهش کردم. با احترام سر بلند کرد وگفت:عرض کردم چیزی میل دارین بیارم دستتون.
سرم به شدت درد گرفته بود. احساس کردم طبق معمول فشارم أفت کرده! با خوشحالی جواب دادم: اوه، ممنون می شم! لطفأ یه قهوه غلیظ و قرص مسکن!
‏مجددأ تعظیمی کرد و به سرعت دور شد.
‏چند لحظه بعد با یک سپنی که محتویاتش از یک فنجان قهوه غلیظ و یک برش کیک و همین طور یک لیوان آب و یک بسته قرص مسکن تشکیل شده بود آمد و آن را روی میز قرار داد و درحالی که تعظیم می کرد، گفت: فرمایشی ندارین؟
‏درحالی که تشکر می کردم ، با تعجب به ظرف کیک که سفارشی نداده ‏بودم نگاه کردم. ناخودآگاه لبخند محوی پهنای صورتم را در برگرفت، به خودم گفتم: لابد بنده خدا رنگ روی پریده و بی حال منودیده ،خواسته با این کارش لطفی کرده باشه!
با خوردن قهوه وکیک تازه متوجه شدم چقدر گرسنه بودم و لابد سر دردم هم ناشی از گرسنگی بود. از صبح که حرکت کرده بودم به خاطر افکار ناراحت و پریشان چیز خاصی نخورده بودم و حالا هم که ساعت نزدیک به ده شب بود این برش کیک به دادم رسیده بود. البته اصلأ هیچ میلی به خوردن شام نداشتم. همه افکارم دور و بر زندگی غزاله چرخ می خورد. دوست داشتم هرچه زود تر به اتاقم می رفتم و دست نویسهای او را می خواندم.
‏درحالی که فنجان خالی قهوه را روی میز قرار می دادم، به سمت لابی هتل رفتم و کلید اتاق راگرفتم و از قست در شمالی هتل که به حیاط دایره ای گرد و بزرگی باز می شد و تمامی اتاقها و سوئیتهای هتل به صورت هشتی شکل و قدیمی دایره وار دور تا دور حیاط را احاطه کرده بود، وارد شدم. درست چند سال پیش هم از همین حیاط بزرگ و مصفاکه غرق در گم ی زیبا و یاسهای زرد و درختان سرسبز بود، عبور کرده بودم. یک لحظه احساس کردم چقدر جای همسرم خالی است. از همان راهرویی که ظهر پیشخدمت هتل راهنمایی کرده بود و در قسمت راست حیاط قرار داشت، وارد شدم و به طبقه بالاکه راهروی طویل و مفروش شده با موکت آبی رنگی بود، رفتم. انتهای سالن دست چپ شماره اتاق را پیدا کردم و در حالی که کلید می اندا ختم، به سرعت وارد اتاق شدم و در را از پشت قفل کردم
چراغ ‏را روشن کردم. تو پاگرد ورودی گنجه لباس چوبی که به دیوار پرچ شده بود به همراه جالبا سی قرار داشت. همچنین سرویس ‏بهداشتی و دستشویی رو به رویش قرار گرفته بود. از توی همان پاگرد وارد اتاق تمیز و زیبا یی که دورنمای حیاط بزرگ و مصفایی را دربرداشت، شدم. همه چیز روی هم رفته خوشایند و دلپذیر بود. سرویس خواب چرمی و چوبی به همراه میز و صندلی آرایش گوشه ای از اتاق را اشغال کرده بود. به سرعت لباسهایم را عوض کردم و دوش آب گرمی کرفتم که حسابی خستگی وکوفتگی راه را از تنم بیرون کرد.
‏همان طور که با حوله خودم را خشک می کردم، دست نویسها و سر رسیدی که غزاله بهم داده بود را از داخل کیفم بیرون کشیدم و نگاهی سطحی به آنها اند اختم. با خواندن چند سطری از نوشته ها احساس کردم قلبم به شدت به تلاطم افتاد. اشتیاق شدیدی سراسر وجودم را در برگرفت. دلم می خواست تا خود صبح بیدار بمانم و همه آنها را مطالعه کنم، البته اگر خستگی مجالی می داد.
***
‏نمی دانم تا به حال به شانس معتقد بودید یا نه، ولی باید با صراحت بگویم که من کاملأ به شانس و اقبال و همین طور پیشانی بلند معتقدم. البته نه، اشتباه نکنید! من اصلأ آدم خرافاتی ای نیستم. نمی دانم شاید هم به خاطر مشکلات و مسائلی که در زندگی با آنها مواجه شدم به صرافت شانس و اقبال و پیشانی بلند افتا دم.
سالها پیش از این، درست زمانی که هنوز سنم کم بود و به مدرسه می رفتم، به یاد دارم یک بار از دوستم کتاب داستانی گرفتم و خواندم که البته داستانش بیشتر به افسانه شباهت داشت تا به واقعیت. ولی به حدی گیرا و جذاب و خواندنی بودکه هنوز هم پس از سالها از خاطرم محو نشده است. موضوع داستان یا بهتر است بگویم افسانه از این قرار بود: دو برادر که هر دو از یک پدر و مادر بودند، یکی بسیار ثروتمند و غنی و دیگری برعکس بسیار فقیر و ضعیف درگردش ایام، روزگار را سپری می کردند.
‏یک روز برادری که بسیار ضعیف و فقیر بود ازاین بازی نابرابر روزگار به ستوه آمد و به خودش گفت: این چه بی عدالتی است؟ ‏چرا ‏باید زندگی من این طور باشد، درحالی که برادر غر ق در ناز و نعمت آست؟ من باید صدای شکوه و اعتراضم را به ‏گوشی سرنوشت برسانم و از او سؤال کنم این چه سرنوشت شوم و نإبرإبری است که ‏در مقإملم قرار داده!
‏به همین منظور عزم سفر کرد، به امید دیدار سرنوشت. رفت و رفت. روزها سرگردان از پی سرنوشت می گذشت. از جنگلها و اقیانوسها و کوهها گذرکرد تا بالاخره سرنوشت را بالای کوهی عظیم پیدا کرد. با دیدن او درحالی که بغض گلویش را می فثرد، با حالتی گلایه آمیز رو به اوگفت: این چه سرنوشت شومی است که برایم رقم زدی؟ این چه قضاوت ناعادلانه ای است که میان من و برادرم قرار دادی؟ مگر هر دوی ما از یک پدرو مادر نیتیم؟
سرنوشت با همان صبوری و متانتی که همیشه از آن برخورد ار بود بی هیچ پاسخی به درون کلبه اش که بالای کوه قرار داشت، رفت و پس از چند لحظه با دوگوی نورانی و درخشان بیرون آمد و درحالی که آن را برابر صورت مرد فقیر می گرفت، پاسخ داد: به اینها نگاه کن!
مرد فقیر متعجب به درون گوی ها نگریست.گوی اول بسیار نورانی و درخشان بود. خوب که در آن دقت کرد، برق خوشه های طلایی گندم وباغهای میوه و نهرهایی که از وسط آن عبور می کرد را به وضوح مشاهده کرد و تولد فرزندی که همه را غرق در خوشحالی و سرورکرده بود و هکیم طور صندوقچه ها طلا و سکه.و هدایایی که به سویش رهسپار میگردید. بعد به گوی دوم که نور بسیار ضعیفی از ان بیرون میزد، نگریست، همه جا را قحطی گرفته بود . مزرعه های گندم غرق در ....

shirin71
10-14-2011, 09:03 AM
قسمت 2

خشکسالی، چشمه ها خشک و باغهای مرکبات خالی از میوه و تولد نوزادی که همه را غرق در اندوه و غصه فروکرده بود و تکه ای نان خشک و جرعه ای آب داغ.
‏با تعجب رو به سرنوشت کرد وگفت: اینها چیست؟
‏سرنوشت درحالی که آه می کشید، با ناراحتی و اندوه جواب داد: تقصیر از من نیست! شبی که برادرت پا به دنیا گذاشت همه جا وفور نعمت بود. خوشه زارها غرق گندم، باغها سرشار از میوه! ولی شبی که تو پا به دنیا گذاشتی قحطی همه جا را فرا گرفته بود! به همین دلیل سرنوشت برادرت این شد و سرنوشت تو آن!
‏حالا که خوب فکر می کنم، واقعأ نمی دانم که من در چه شبی متولد شدم. شبی که سرنوشت این شد؟ و یا شبی که سرنوشت آن شد؟ به راستی کدام یک؟
‏تا به حال در زندگی کتابهای عشقی و رمانتیک بیاری خواندم که اغلب آنها سرشار از داستانهای خیالی و تکراری بودکه مثلأ پسری از خانواده ای ثروتمند عاشق دختری از طبقه ضعیف و فقیر جامعه شده. و یا برعکس،دختری از خانواده ای پولدار عاشق و شیفته پسری از خانواده ای فقیر وندار و یک دفعه دستی از غیب رسیده و معجزه ای به وقوع پیوست و آنها را به هم وسانده و با خوبی و خوشی سالهای سال درکنار هم زندگی را سپری کردند. ای کاش واقعیت این طور بود! ای کاش همه آنچه که درکتابها می نوشتند روزی به واقعیت تبدیل می شد! ولی نه، زندگی من فرسنگها از واقعیت دور بود. چرا که شاید باور آن کتابها آسان تر و راحت تر از داستان زندگی من، آن هم در قرن بیست و یک، باشد!
‏تا آنجا یی که می دانم و از فامیل دور و نزدیک وهمین طور اززبان پدر و مادرم شنیدم، با به دنیا آمدن من تا هفت شبانه روز در خانه پدربزرگم،که در واقه خانه ما هم محسوب می شد، جشن و سرور و شادی برگزار بود. خببالا خره هر چی بود من نوه اول حاج آقای علوی، معتمد مردم و کسبه و بازار، بودم. آن وقتها پدر و مادرم در منزل پدربزرگم در طبقه بالا زندگی می کردند. خانه ای قدیمی با طرح و نقشی از معماری هنر مندان اصفهانی واقع در خیابان خلج اکه از منطقه های خوب و قدیمی اصفهان به شمار می رفت.
سالها ییش از این پدربزرگم به خاطر رونق بازار کاری که در اصنهان بود تصمیم گرفت از تهران به اصفهان بیاید. و پس از مدتی رفت و آمد خانواده اش را برای همیشه به اصفهان برد و آنجا ساکن شدند. پدرم، سروش، فرزند اول خانواده محسوب می شد. البته به غیر از خو دش یک برادر و دو خواهر هم داشت که همه از خودش کوچک تر بودند و به همین خاطر بیشترین بار مسئولیت کاری بعد از پدر بزرگم روی دوش پدرم بود و آن قدرکه همه از او توقع داشتند، از بقیه افراد خانواده نداشتند. پدربزرگم درکار خرید و فروش عتیقه جات و گپه وکلیم و خلاصه سماورهای نقره و سینی و اِنگاره بود.کم کم با فعا لیتهای پدرم کارش رونق بیشتری گرفت و روز به روز به ثروتش افزوده شد. اوایل فقط یکی دو تا مغازه دو دهنه بزرگ در میدان هالی قاپو داشت، اماکم کم پس از چند سال به راحتی توانست بهترین پاساژها را قرق کند وکمترکسبه ای بودکه حاج آقا علوی را نشناسد.
همانطورکه قبلأگفتم، پدر و مادرم در طبقه بالای منزل پدربزرگم زندگی میکردند. مادرم که اهل تهران بود، زنی بسیار خونگرم، خوش برخورد و قد بلند و زیبا بود و به خاطر دوری از خانواده اش که در تهران ساکت بودند روابط بسیار گرمی با خانواده پدرم داشت، که البته بعدها این روابطنزدیک نقش به سزایی در زندگی و آینده ما، به خصوص زندگی من پبدا کرد. پدرم مرد‏ی بی سیاست، ساده و فوق العاده خوشی مشرب بوه و با وجودی که فوق العاده در سرمایه گذار یهای پدر بزرگم نقش مؤثری داشت، ولی به خاطر حسادتهای بیجای عمو خسرو همیشه اسمش بد در رفته بوه.
‏عمو خسرو برخلاف پدرم که خیلی ساده و بذله گو بود، مردی با سیاست وکیاستء خوش مشرب و خوش زبان بود و به نحو قابل توجهی رگ خواب افراد تو مشتش ود. با وجودی که چند سال از پدرم کوچک تر بود، ولی همیشه با زیرکی خاصی او را مطبع اوامر خودش می کرد. به شکلی که حتی پدرم فوق العاده از او حساب می برد و برایش احترام خاصی قائل بوه. و بدین شکل عمو خسروکه همیشه عادت داشت با پنبه سر می برید، آرام آرام اقتدار خانواده را به دست گرفت و د‏ست راست پدر بزرگ و مادر بزرگم شد. تا آنجایی که حتی مادرم نسرین و همین طور عمه سوسن و عمه سودابه و شوهرانشان احترام فوق العاده زیادی برایش قائل بود‏ند.
‏ولی من هبچ وقت از او خوشم نمی آمد. با وجود‏ی که بچه کوچک و ناتوان و رنجوری بودم، اما همیشه متوجه تضادها و فرقهایی که بین من و بچه های عمو خسرو بود ‏، می شدم. دو تا پسر لوس و تیتیش مامانی و از خو د‏راضی اش که همیشه به نحوی آزارم می دادند و عمو خسرو با زیرکی و تبحر خاصی همه چیز را به نفع آنها تمام می کرد. به شکلی که من هم مثل پدرم همیشه اسمم بد در رفته بود. برخلاف اوکه همیشه پشتیبان خانواده اش بود، پدرم همیشه به نحوی پشت ما را خالی می کرد و حق را به او میداد.
‏چند سال بعد وقنی که خواهرم نوشین به دنیا آمد، ما به خانه ای که پدرم در خبابان نظر،که یکی از بهترین مناطق اصفهان به شمار می رفت، خریداری کرده بود نقل مکان کر دیم. با وجودی که چیز زیادی از دوران کودکی به یادم نمانده، ولی با این حال به جرئت می توانم قسم بخورم که آن روزها بهترین دوران زندگی من بود. به خصوص دلبستگی شدیدی نسبت به خانه جدید پیدا کرده بودم. خانه ای بزرگ و ویلایی در یکی ازکوچه باغهای خیابان نظر.
‏آن زمان دور و بر ما پر از باغهایی بودکه زمانی شاید خارج از اصفهان بود. تا آنجا یی که به یاد دارم، همیشه عصرها با بچه های کوچه بازی می کر دیم و به باغهای اطراف می زفتیم. همیشه از بازی باگربه ها لذت می بردم و آنها را بغل می کردم و به خانه می بردم.گاهی اوقات هم از دیوار آجری شکسته باغ و یا جویبار هایی که از زیر دیوار باغ گذر می کرد عبور می کر دیم و به داخل باغها می رفتیم و دلی از عزا درمی آور دیم. ولی چه فایده! این خوشیها آن قدر زود گزر بودکه فقط سایه ای محو از آن باقی مانده!
‏آن زمان پدرم و همین طور پدربزرگم وضع مالی بسیار خوبی داشتند. تقریبأ درکل فامیل و دوست و اشناکسی به اندازه آنها ثروت و باغ و زمین نداشت. ولی چه فایده! پدر بزرگ و پدرم،که البته زیاد هم کاره ای نبود و و تمامی دستورات پدربزرگم را بی چون و چرا اجرا می کرد، نفهمیدند چطور از ثروتشان استفاده کنند. به تدریج باغها و زمینها را فروختند و برعکس در جاها ومکانهایی سرمایه گذاری کردندکه نه تنها سود و منفعتی نداشت، بلکه بیشتر موجب ضرر و زیان هم شد. ناگفته نماند که این وسط پدرم هم زیاد بی تقصیر نبوذ. همیشه به دنبال موقعیت شغی بهتر از این شاخه به آن شاخه می پرید. مثلأ به بهانه اینکه اینجا از محل کارم دور و رفت و آمد برایم مشکل و سنگین است، خیلی زوذ خانه وؤیایی ام را فروخت و با نصف کمتر پولی که از فروشی خانه به دست آورده بود ‏خانه ای در یکی از بدترین خیابانهای اصفهان که مشهور به خانه اصفهان و یا به عبارتی خان اصفهان بود خریداری نمود.
‏البته از این جهت می گویم بدترین خیابان چون اصلأ این منطقه قابل قیاس با خیابان نظرکه جزء خوش آب و هوا ترین مناطق اصفهان بود، نبود. با وجود این، پدرکه اصلأ دلش نمی خواست خودش را از تک و تا بیندارد مدام به مادرم و ما که آن زمان بچه ای بیش نبودیم، دلگرمی می داد و می گفت: این محل روبه پیشرفت و ترقی یه. من باید سرمایه خودمو اینجا به جریان بندازم. مطمئنأ تا دو سه سال دیگه بازدهی خیلی خوبی داره!
‏ولی غافل از این بودکه باید چندین و چند سال صبر می کرد تا خیابانهای خاکی و بدون آسفالت و حتی بدون امکانات تلفن رو به پیشرفت و ترقی برود. البته گاز را نام نبردم چون آن زمان هنوز مسئله گاز در میان نبود و اغلب خانه ها یا با شوفاژگرم می شد و یا بخاری،که خوشبختانه منزل جدید ما دارای امکانات شوفاژ بود.
‏با ورود به خانه جدیدکه لابد از نظر پدر و مادرم بسیار خوش یمن بود، برادرم بابک به دنیا آمد. به مرور زمان هر قدرکه من و نوشین بزرگ و بزرگ تر می شدیم، بیشتر متوجه تفاوت فاحشی که میان خودم و او بود، می شدم. نوشین دختری زیبا، جذاب، بلند قد و دوست داشتنی بود، درست مثل مادرم. و برعکس او، من دختری لاغر و ضعیف و سبزه رو با صورتی پر از کرک و مو با بینی ای که شکستکی و برآمدگی استخوانی کوچک و زائد، قوس بد شکل و بد ترکیب به آن بخشیده بود. البته به غیر از برآمدگی که بالای بینی ام قرار داشت، هیچ عیب خاصی در چهره ام نبود و تنها مسئله عمده ای که کاملأ به چشم می آمد لاغری بیشی از حدم بود. چشم و ابرویم کاملأ شباهت به مادرم داشت، ولی با همه این تفاصیل چهره من قابل قیاسی با نوشین نبود و این مسئله را به خوبی می شد از ....

shirin71
10-14-2011, 09:03 AM
قسمت 3

برخورد اطرا فیان و فامیل و حتی گفت و شنودهایی که گهگاه به گوشم می رسید، فهمید.
‏نوشین با وجودی که سه سال کوچک تر از من بود، قد بلند تر بود، با اندامی بسیار موزون و هماهنگ. و قاعدتأ این موضوع تأتیر به سزایی در روحیه من به جای گذاشته بود. پدر و مادرم انسانهایی ساده، خوش برخورد و اجتماعی و بسیار دست و دلباز و مهمان دوست بودند.`تا آنجایی که به یاد دارم، ما همیشه یا مهمانی دعوت داشتیم و یا خود میزبان همان بودیم. ولی با همه این اوصاف، معایب چشمگیر و عمده ای هم داشتندکه بی تأتیر در آینده و سرنوشت ما نبود. پدر همیشه به فکرکار و درآمد بیشتر بود. هیچ گاه به طور جدی به فکر تربیت و مراقبت از ما نبود. همیشه فکر می کرد همین که شکم بچه هایش سیر باشد و خانه پر از میوه و سبزیجات تازه و غذای فراوان باشد کافی است. این وسط نقش مادرم هم کمتر از پدر نبود. همیشه مشغول خانه داری و اشپزی و مهماندا ری بود، و از همه مهم تر توجه بیش از حدی که هر دوی آنها نسبت به بابک داشتند و در واقع پسر دوست بودند. آنها و اینکه تمامی خواستد بابک را بدون چون و چرا اجرا می کردند تاثیر بسیار منفی در روحیه من و نوشین پدید آورده بود. البته باز به نسبت نوشین از موقعیت بهتری برخورد بود تا من.. از همه مهم تر اینکه پدر هیچ گاه کنترل زبانش را نداشت. در اغلب مهمانیها برای اینکه چهار نفر به حرفهایس بخندند وبگویند عجب آدم خوش مشرب و بذله گویی است، ازگفتن هر چرت و پرتی ابایی نداشت و لابد با این کارش می خواست از عمو خسرو که بسیار خوش سر و زبان و خوش برخورد بود کم نیاورد. اما غافل از این بودکه تمامی حرفهایش در مغز و فکر ما ثبت و ضبط میشود و هر چند معنی واقعی آن کلمات را نمی دانستیم، ولی ‏بالاخره در جایی آن را به کار می بردیم که بعدها باعث سرکوفت زدنمان می شد.
‏مثلأ تا آنجا یی که به یاد دارم، پدر همیشه به شوخی به دوست و آشنا و فامیل می گفت: فلانی سرش با... بازی می کنه! منظور حواس پرتی و گیجی طرف بود. من هم که این کلمه یا جمله را یاد گرفته بودم،بدون اینکه معنی آن را بدانم یک بار به یکی از دوستان پدرم که بسیار هم با او رودربایستی داشتیم،گفتم: مگه سرت با... بازی می کنه!
‏وای، خدای من! الان که یادم می آید از خجالت آب می شوم. بعضی از این،حرفها و شوخیهای زشت هم بعدها باعث دعوا و سر کوفتهای زیادی برایم شد.
‏به هر حال دوران دبستان و راهنمایی من سپری شد، در صورتی که هیچ گاه یاد ندارم برای یک بار هم که شده پدر و مادرم برای وضعیت درسی ام سری به مدرسه ام زده باشند، حتی اگر هم دعوتنا مه ای از طرف انجمن مدرسه به دستشان می رسید، به هر دلیل خاصی از حضور سرباز می زدند. مثلأ پدر همیشه می گفت: مدرسه با من چی کار داره! لابد پول می خوان!
‏مادر هم به تقلید از پدر بهانه می آورد و می گفت: ‏بهشون بگو مادرم بچه کوچیک داره، نمی تونه بیاد مدرسه!
‏در طی این سالها با وجود وضعیت مالی خوبی که داشتند، هیچ گاه ‏به فکر اینکه هدیه و جایزه ای به عنوان تشویق و پاداشی برایم بگیرند، نبودند. با وجودی که شاگرد بسیار زرنگی بودم، ولی تنها جایزه ای که در کل دوران تحصیل گرفتم یک مداد تراش رومیزی قرمز بودکه پدر مادرم به من هدیه داد و یک تخته سیاه که مادر پدرم برایم جایزه گرفته بود. همین و بس! البته پدر مادرم که الان سه چهار سالی است به رحمت خدا رفته، اون وقتها هر موقع که برای دیدنی ما به اصنهان می آمد، به من پول تو جیبی میداد تا برا خودم چیزی بخرم. یا مثلأ شبهایی که پیش ما می ماند صبح زود خودش مرا تا مدرسه همراهی می کرد و سر راه به سوپر مار کت بزرگی که همان حوا لی مدرسه بود می برد و هر چه که دلم می خواست برایم می خرید.
‏در با وجودی که قلبأ آدم مهربانی بود، ولی هیچ گاه محبنش را نسبت بو ما ابراز نمی کرد. درست مثل پدرش که هیچ وقت به بچه هایش اظهار محبت نکرده بود. به یاد دارم سالها پیش یک بارکه درس بلد نبودم از طرف معلمم که زن تندخو و بد اخلاقی بود به شدت مؤاخذه و تنبیه شدم. معلمم، خانم معدنی، روش خاص برای این کار داشت، آن هم این بودکه هرکی درسی بلد نبود، باید روی زمین سرد وکثپف کلاس می نشست و کلی جریمه می نوشت.که البته چند باری هم شامل حال من شد وبه خاطر همین موضوع پا درد شدیدی کرفتم. وقتی این مسئله را به پدر و مادرم گوشزد کردم، حتی حاضر نشدند برای اعتراض به مدرسه بیایند. گاهی اوقات به زندگی دوستان و همکلا سیهایم که روابط گرم و صمیمانه ای با پدر و مادر شان داشتند، غبطه می خوردم.
با همه این تفاصیل، سال سوم راهنمایی تا کرد اول شدم و جایزه و لوح تقدیر گرفتم. اما باز هم فقط یک آفرین خشک و خالی از طرف پدر و مادرم !همان سال با یکی از دوستان همکلاسی ام که درضمن همسایه ما هم بود و با هم به مدرسه می رفتیم، رقابت درسی داشتیم. مینا دختر خوب و درسخوانی بود و همین رقابت سالم باعث شدکه هر دوی ما سال سوم راهنمایی شاگرد اول شدیم. خانواده من اصلأ خانواده مینا را قبول نداشتند، ولی در عوض پدر و مادر مینا وقتی شنیدند که مینا شاگرد اول مدرسه شده به عنوان جایزه و پاداش بر ایش یک دست لباس اسکی گرفتند ‏و در باشگاه اسکی ثبت نامش کردند. ولی من هیچ! این هم عاقبت رقابت درسی و شاگرد اول شدنم بود!
‏لابد تا به حال پیش خودتان فکرکرد یدکه این گونه رفتار فقط می تواند از خانواده ای بی فرهنگ و بی سراد سر بزند. ولی نه، اشتباه می کنید. اتفاقأ درست عکس قضیه بود. آنها فکر می کردندزندگی همه اشی گشت وگذارو تفریح و مهمانی رفتن و مهمانی دادن و تجملات، و از همه مهم تر فراهم آوردن جهیزیه ای عالی و درخور شأن خانوادگی شان است. بسیار خونسرد انه عمل می کردند، اصلأ انگار ما برایشان وجود خارجی نداشتیم. البته شایدکلمه ما بی معنی باشد چون اشکارا و به وضوح می دیدم که تا چه حد به زندگی و آینده برادرم علاقه مند هستنئ و بعد از آن تمامی توجه شان معطوف به خواهرم نوشین بود. انگار این وسط من زیادی بودم و همان طور به امان خدا رها شدم. با ورکنید اینها همه حقایقی است که برایم مثل روز روشن و اشکار است.
‏به خاطر همین بی توجهیها سال اول دبیرستان چهار تا تجدید آوردم و مجبور شدم تمام تا بستان کلاس جبرانی بروم و درس بخوانم. و بالاخره هم قبول شئم. اما با همه این احوال، همیشه سعی می کردم دختری خونگرم و شاد و سرزنده و خوشحال و فارغ از هر درد و غمی باشم.
‏الان که خوب به آن دوران فکر می کنم، واقعأ برایم جای بی مباهات و شگفتی است. یراکه با آن همه بی توجهیها یی که از اطرافیانم می دیدم، همیشه سعی در دوستی و محبت وگذشت داشتم. دلم دریا یی از محبت بی کران بودکه بی رحمیهای روزگار نمی تو انست کوچک ترین خدشه ای به آن واردکند. چرا که من نسل سوخته ای بیش نبودم، نسلی که بی چون و چرا باید از خانواده اطاعت می کرد. درست مثل مهره شطرنجی که مات شده بود و از بازی بیرون رفته و یا به قول یکی از دوستانم که می گفت: چرا نسل سرخته؟ بگو نسل پویت هندوانه خور!
با تعجب نگاهش کردم وگفتم:چرا نسل پوست هندوانه خور؟
- خب، اینکه دیگه معلومه! ما تا وقتی که بچه بودیم، انقدر پدرسالاری ر ومادرلاری بودکه بچه های بدبخت رو مجبور می کردن به جای هندوانه پوستش رو بترا شن و بخورن وگل هندوانه مال پدر بزرگ و مادر بزرگ و و پدر و مادر و چه می دونم بزرگان بود. و حالا هم که خود مون دارای بچه و اولاد شدیم، گل مندوانه رو تقدیم به اونها می کنیم. پس این وسط ما سرتاسر عمر مون پوست هندوانه خور بودیم و بس! و جای بس تاسفه که نسل جدید با این همه حمایتی که از طرف خونواده شون می شن باز هم دچار افسردگی روحی و روانی می شن، از زندگی بیزار و تحمل دوکلام حرف حساب رو ندارن. اصلأ به پوچی محض رسیدن. نه از عشق چیزی می فهمن. نه از محبت سررشته ای دارن. و فقط و فقط توقعات دور و درازی که همه اونها بی چون و چرا باید به مرحله عمل دربیاد. واقعأ این کجا و اون کجا!
‏نمی دانم! ولی اگر ازمن بپرسید، می گویم نه به این شوری شور، نه به آن بی نمکی!
بله، می گفتم، سال اول دبیرستان را حسابی در جا زدم و چهار تا تجدید آوردم و بالاخره به هر بدبختی ای که بود قبول شدم. با ورود به دبیرستان، زور به روز متوجه تغییر و تحولات خاصی که در سیستم داخلی و بیرونی بدنم پدیدار میگردید، شدم. ولی نه تنها از چهره و سر و وضعم راضی نبودم، بلکه احاس می کردم قیافه ام از قبل هم بدتر شده. پوست سبزه و پر از کرک صورتم عذابم می داد و حتی تصور این موضوع که روزی پسری به من توجه کند و یا اینکه مثل دیگر دوستانم که هرکدام برای خود دوست پسری داشتند واغلب مواقع در مدرسه راجع به آنها حرف

shirin71
10-14-2011, 09:03 AM
قسمت 4

می زدند، برایم غیر ممکن بود. چون من حتی جرئت و جسا رد فکر کردن به این موضوع را هم نداشت، چه رسد به عمل کردن به آن
‏مرسده، یکی از بهترین دوستان همکلاس ام بودکه در در ضمن بسیار ‏هم صمیمی بودیم. بر خلاف من، او دختری بسیار جذاب و زیبا و مورد توجه پسرهای محل. به خاطر همین موضوع جسا رد و شهامت مرسده بیش از من بود. وجودش سرشار از شیطنت و بازیگوشی بود.. همیشه دوست داشت به قول خودش پسرها را سرکار بگذارد و اذیتشان کند. حتی با دو سه نفرشان هم قرار ملاقات گذاشته بود و هر بار ماجرا های خنده دار و شنیدنی برای تعریف داشت که حسابی سرگرمم می کرد. ولی درعوض من حتی فکر این موضوع را هم ازسرم بیرون کرده بودم که از جنس مخالف کسی خواهان دوستی با من باشد، و لابد بی تردید پدر و مادرم هم این طور فکر می کردندکه حتمأ روی دستشان باد خواهم کردکه خیلی زود در خواستگار را باز کردند و شوهرم دادند. نمی دانم شاید هم اگرکمی شانس و اقبال داشتم و قبل از اینکه نامزدکنم بینی ام را عمل می کردم، لااقل معلوم می شدکه ایراد خاصی جز شکستگی بینی ام نداثتم، و شاید هم به طور کل مسیر زندگی ام تغییر می کرد. اما همه اینها شایدها واگرهایی بودکه کاشتند،اما چیزی سبز نشد و فکرکردن به آن هم ‏کاری است بیهوده و عبث!
‏با همه این اوصاف، نمی دانم شاید هم من خیلی خودم دست کم گرفته بودم. واقعیت امر این بود اتفاقا تی که روز به روز برایم رخ میداد حدودی تو انست شهامت از دست رفته ام را باز گرداند. ازجمله این اتفاقات این بود: یک روزکه همه فامیل در منزل پدربزرکم جمع بودیم بعد از صرف ناهار همه دخترها جمع شدیم و به حیاط رفتیم تا فارغ از درد و غمی ساعتی را به شوخی و لودگی بگذرانیم. به غیر من، شش هفت نری میشدیم که همگی در یک سن سال بودیم. دوسه نفرشان که حسابی شر و شور بودند. بلافاصله در حیاط را بازکردند و با پوزخند شیطانت آمیزی نگاهی به حیابان انداختند و گفتند: حالا ببینیم کدوم پسری جرئت میکنه از جلوی در این خونه رد بشه!
سایه، یکی از دخترها که جثه ای ریز و اندامی کوچک داشت، لبخند موذیانه ای زد و گفت: یا یه دوست پسر تاپ تور میکنیم، یا حسابی دستشون میندازیم!
با این حرف، همه دخترها به سمت در هجوم بردند، آن موقع من سال دوم دبیرستان بودم. قوتی همه رفتند، من با بی تفاوتی شانه ای بالا اندا ختم و همان جا روی قالیچه ای که توی حیاط پهن کرده بودیم و مزدبک به در حیاط بود، نشستم و به دخترهاکه مثل ماهیگیرها قلاب پر ازکرم خودشان را یرای گرفتن صیدی چاق و چله أمده کردن بودند، خیره و براق شدم. تا اینکه بی از چند دقیقه یک موتور که دو پس ترک آن سوار بودند نا خودآگاه ‏به خاطر خنده های جلف و سبکسرا نخ أخترها توجه شان جلب شد و آنها هم از خدا خواسته با موتور مدام جولان می دادند و در رفت و آمد بودند وبچه ها هم از این کار غش و ریسه رفته بودند.
تا اینکه دفعه آخری که برگشتند در یک برگه شماره تلفن نوشتند و آنکهترک موتور نشسته بود پیاده شد و جلوآمد. حالا همه دخترها مات و متحیر منتظر بودند که به چه کسی میخواهد شماره تلفن بدهد. یک راست آمد جلوی در و گفت: لطفا اون دختر خانومی که اونجا روی فرش نشسته صدا کنین.
و بجه ها مات و مبهوت مرا صدا کردند.با تعجب از جا بلند شدم و جلو رفتم با عجله شماره تلفن را به دستم داد و گفت: به من زنگ بزن! منتظر تماست هستم!و بلافاصله ترک موتور نشست و با شتاب هر چه تمام تر ‏دور شدند.
‏با این کار حسابی لب و لوچه همه آویزان شد و با حالتی دمق و گرفته برگشتند و روی فرش ولو شلدند. و من هنوز متعجب وگیج از اینکه کسی به من پیشنهاد دوستی داده بود، ناخولاآگاه شماره تلفن را در دستم فشردم. حس عجیب و غریبی به من دست داده بود. حال خوشی پیدا کرده بودم. احساسی پیروزی می کردم. باخودم فکر کردم چطور از میان شش هفت تا دختر من انتخاب شدم. من که گوشه ای نشسته بودم وبا کسی کاری نداشتم. تازه من که قیافه ای ندارم، حتمأ می خواستند مرا مسخره کنند اما هر چی که بود، اصلأ برایم مهم نبود. فقط این مرضوع که کسی مرا هم به حساب آورده بود برایم ارزشی و اهمیت داشت. و با اینکه شماره را گرفته ‏بودم،هیچ وقت جرئت نکردم تماس بگیرم.

پایان فصل دوم

shirin71
10-14-2011, 09:04 AM
فصل 3...
اه خدایا،حالا وقتی به آن روزها فکر میکنم،بیشتر عذاب میکشم،میدانید چرا؟خوب اینکه واضح و روشن است چون من نه از گذشته م لذت بردم و نه از آینده م.گاهی وقتها از خودم میپرسم آیا دلم کوچکم برای ذرهای عشق و محبت نمیتپد؟
البته شاید همانطوری که برایتان شرح دادم خیلی چیزها به شانس و اقبال ما آدمها بر میگردد.گاهی اوقات یک زن همچون انوشه انصاری سر از فضا در بیاورد و نامش را در تاریخ دنیا دنیا ثبت کند،و گاهی هم یک زن در حدی نزول میکند و در زندگی تحقیر و کوچک شمرده میشود که هنوز اندر خام یک کوچه مانده.و واقعاً این کجا و آن کجا؟
بله میگفتم،روزها از پی هم میگذشت و سایه ی شوم عمو خسرو هر روز بیشتر از روز قبل آزارم میداد.البته نه تنها من،بلکه بقیه هم در عذاب بودند.چون به نحوی در زندگی هر کسی دخالت داشت.البتگ به قول خودش جنبه ی خیر خواهی و کمک به دیگران بود نه فضولی و دخالت.اما همانطور که قبلان برایتان شرح دادم،آن قدر با زبان شیرین و گرمش آسمان ریسمان میبافت که واقعاً اگر شناختی نسبت به او نداشتی،فکر میکردی با آدم بسیار منطقی و عادل و دانایی طرف هستی که به جز خیر و صلاحت خواهان هیچ چیز نیست.
این وسط پدر که سیاست و درایت عمو خسرو را نداشت.همیشه جلوی او کم میآورد و رو دست میخورد.و از آنجایی که مادر بزرگ و پدر بزرگ و همینطور عمههایم همیشه پشتیبان عمو خسرو بودند.مجبور بود بی چون و چرا در مقابل حرفهای او سر تعظیم فرود آورد.از همه مهم تر مادرم بود که به شدت از عمو خسرو حساب میبرد و به هیچ عنوان دوست داشت روابط گرم و صمیمانهای را که با خانواده ی پدرم بر قرار کرده بود،از دست بدهد.قاعدتاً این وسط ما هم روز به روز از اینکه پدر و مادر دانا و مقتدر و توانایی نداشتیم تا به راحتی برای زندگی خود تصمیم بگیریم،زجر میکشیدیم.
یعنی در واقع پدر هیچ وقت در مقابل خستههای خانواده ش از زن و فرزندانش دفاع نمیکرد و این درست نقطه مقابل عمو خسرو بود که همیشه مانند سد محکمی در کنار خانواده ش قد بر افراشته بود.
با همه ی این اوضاع و احوال،بیشترین کسی که از عمو خسرو ضربه دید من بودم،آن هم به چند دلیل.اول اینکه من نوه ی اول خانواده ی علوی بودم و در واقع از همه ی نوهها بزرگ تر و قدتد هر بلایی نازل میشد برقش به سپر من اصابت میکرد.عمو خسرو که خیلی دیر ازدواج کرده بود زنش به فاصله ی دو سال پشت سر هم دو تا پسر تیتیش مامانی و لوس و از خود راضی تو دامنش گذشته بود که کسی جرات نداشت بگوید بلای چشمتان ابروست.
عمه سوسن و عمه سودابه هم که هنوز بچههایشان کوچک بودند و به سنّ و سال عرض و اندام کردن نرسیده بودن.نوشین و بابک هم که هنوز سر از تخم در نیارده بودند.با این حساب میتوانید حدس بزنیند که من برای فضولیهای عمو خسرو لقمه ی چرب و نرمی به شمار میرفتم.
بله میگفتم.سال دوم دبیرستان بودم.در اوج بلوغ جوانی احساس خاصی تمام وجودم را در برگرفته بود.یک حس غرور و خود بینی کاذب.
دوست داشتم خودی نشان دهم و خودم را در میان جمع مطرح کنم.دلم میخواست همچون دوستانم مورد توجه جنس مخالف قرار گیرم و از زندگی لذت ببرم.حالا دیگر نسبت به قبل بدم نمیآمد دوست پسر داشته باشم.بلکه از این طریق بتوانم کمبودهایی که از طرف خانواده م داشتم،به طریقی جبران کنم.مرسده دستم که خیلی با یکدیگر صمیمی بودیم همیشه مرا به این کار ترغیب میکرد.اتفاقا این بار برخلاف همیشه که پسرها را سر کار میگذشت و اذیت و آزارشان میداد خودش به دام پسری افتاده بود و به شدت دلش را باخته بود.
تا آنجایی که هر دو تصمیم به ازدواج گرفته بودند.اواخر سال تحصیلی بود و حال و هوای تعطیلات تابستان به دلم چنگ میزد.
چند باری با وسواسههای شیطانی مرسده هر دو از مدرسه جیم شدیم و زادیم بیرون.البته این وسط پدر و مادرم اصلا متوجه غیبتهای من نمیشدند،چرا که آنها به هیچ عنوان سری به مدرسه نمیزدند.آن وقتها مدارس مثل حالا سختگیر نبود و به همین خاطر همیشه از درس و اخلاق من بی خبر بودند.
به هر حال به یاد دارم با اصرارهای مرسده بالاخره وسوسه تمام وجودم را در برگرفت و با هم زادیم بیرون.رضا توی کوچه با ماشین منتظر ایستاده بود و به چپ و راست نگاه میکرد تا من و مرسد را از دور دید.
در حالی که برایمان دست تکان میداد،بلافاصل سوار ماشین شد و چند لحظه بعد جلوی پایمان ترمز کرد.
مرسد با ناز و عشوه ی خاصی انگار که نامزدش را دیده باشد لبخند جذاب و گیرایی تحویلش داد و جلو سوار شد.و من هم مثل آدمهای عقب افتاده مات و مبهوت عقب سوار شدم و راه افتادیم.هنوز مقدار زیادی راه نرفته بود که مجددا سر خیابان ترمز کرد و یک پسر زشت و بد ترکیب را سوار کرد.من که بسیار معذب شده بودم خودم را جمع و جور کردم،و گوشه ی ماشین کز کردم.
ولی مرسده و رضا ولن کن نبودند و مدام میگفتند،:
-ای بابا شما دو تا چرا اینقدر غریبی میکنین،بابا یه حرفی یه چیزی به هم بگین.
رضا در حالی که لبخند میزد،رو به من کرد و گفت:
-غزاله خانم،من بخاطر شما جلال رو سوار کردم که تنها نباشین.بهتره با هم دوست بشین.
بیچاره جلال بدتر از من هم خیلی مظلوم و مومن بود و هم خیلی خجالتی.و از همه مهم تر خیلی زشت و بد قیافه بود درست مثل انگلیسیها.
سفید با صورتی پر از کاک و مک و لاغر و دراز.بالاخره پس از مدتی که دور خیابانها چرخ زدیم،موقع خداحافظی جلال شماره تلفنش را به من داد و با شرم خاصی گفت:-اگه دوست داشتین،باهم تماس بگیرین.
با وجودی که هیچ تمایلی به دوستی با او نداشتم،ولی برای اینکه دلش را نشکنم،شماره را گرفتم و با مرسده به خانه رفتیم.چند روزی از این جریان گذشت.آن زمان ما هنوز تلفن نداشتیم.
یعنی از وقتی که به خانه ی اصفهان اسباب کشی کرده بودیم و ت بر و بیابان و کوچههای خاکی آنجا ساکن شده بودیم،از این نعمت بزرگ بهرهای نداشتیم.ولی با همه ی این تفاصیل،من هیچ اشتیاقی برای برقراری ارتباط تلفنی با جلال ندشتم.
اما این وسط مرسده ولن کن نبود و هر روز که در مدرسه یکدیگر را میدیدیم از من سوال میکرد،:
- بالاخره چی کار کردی؟با جلال تماس گرفتی؟اه چقدر خنگی تو دختر،آخه دختر هم انقدر هالو و پپه میشه.خوب،اون که بهت شماره تلفن داده،دیگه چرا باهاش تماس نمیگیری؟
رو به او کردم و گفتم:-اوه،تو هم حالت خوشه ها.همه رو برق میگیره ما رو چراغ زنبوری.
قهقهه ی بلندی سر داد و گفت:-اوه اوه چه مودبانه،بهتره بگی همه رو فیوز میگیره ما رو پفیوز.
خندهای کردم و گفتم:
-مرسده تو واقعاً پررویی،من که اصلا نمیتونم مثل تو باشم.چطور دلت میاد هر روز با یه نفر دوست باشی و همه رو بذاری سر کار؟هیچ فکر کردی ممکنه با احساسشون بازی کنی؟
قیافه ی شیش در چهاری گرفت و گفت:
-ا نه بابا،کشمش هم دم داشت و ما نمیدونستیم.جناب عالی لازم نکرده سنگ این پسرهای آسمون جول رو به سینه بزنی.یه عمری اونها ما رو گذاشتن سر کار،حالا یه دفعه هم ما این کار رو کنیم،مگه چی میشه؟آسمون به زمین میاد،یا اینکه از روی عرصه میفتی توی طشت؟
پزخندی تحویلش دادم و با غیظ جواب دادم:
-همون بهتر که تو بری توی عرصه و من برم توی طشت.
بعد در حالی که اخمهایم در هم رفته بود،با ناراحتی گفتم:
-من دارم میرم خونه،با من میای یا میخوای منتظر آقا رضا جونت باشی؟
با تغیر پشتش را به من کرد و گفت:
-لازم نکرده اینجا وایستی و منو مسخره کنی،بهتره خودت تنها برگردی.
پوزخندی تحویلش دادم و بی هیچ پاسخی راهم را کج کردم و به راه افتادم.تقریبا نزدیکهای خانمان رسیده بودم که ماشینی با شتاب و سرعت بالا در حالی که چند تا بوق کشیدهای ممتد میزد،در چند قدمی م ترمز کرد.
من که به شدت ترسیده بودم سر جایم میخکوب ماندم و به سرنشین اتومبیل خیره ماندم.یه دفعه چشمم به مرسده و رضا و جلال افتاد که هر سه با هم دست تکان میدادند.بعد بلافاصله مرسده در جلوی ماشین را گشود و در حالی که پیاده میشد،به سرعت دستم را کشید و گفت:
-تو چته،دختر جون؟مگه خوابی؟زود باش سوار شو یه دوری با هم بزنیم.
آنقدر از این عمل غافلگیر شده بودم و از طرفی هم به شدت ترس برم داشته بود که ناخوداگه پریدم توی ماشین و گفتم:

-زودتر حرکت کن.
قلبم داشت به شدت میتپید.من در چند قدمی خانه بودم.اگه یه وقت کسی مرا در این حال و روز میدید،تا یک عمر نمیتوانستم سرم رو بلند کنم.
اعصابم به شدت در هم ریخته بود،در حالی که سر مرسده داد و فریاد میکردم،گفتم:
-تو دیوانه شودی دختر این چه کاری بود که کردی؟هیچ فکر آبروی مرا کردی؟اگه یه وقت پدر و مادرم منو میدیدن،چه جوابی داشتم بهشون بدم؟
-اوه،چقدر تو ترسویی دختر،حالا که اتفاقی نیفتاده و خدا رو شکر کسی ما رو با هم ندیده.تازه چرا سر من داد و فریاد راه انداختی؟من فقط به اصرار رضا و جلال دنبالت آمدم،والا هیچ وقت این کار رو نمیکردم.
در همین وقت رضا که تقریبا به انتهای خیابان رسیده بود رو به من کرد و گفت:
-راست میگه غزاله خانم،من بهش اصرار کردم.آخه دیدم جلال تنهاس،گفتم چه بهتر که شما دو تا با هم یه گپی بزنید.
در حالی که به شدت از این حرف رنجیده بودم تقریبا با فریاد جواب دادم:
-شما خیلی بیجا کردین.حالا لطفا نگاه دارین میخوام پیاده شم مادرم نگران میشه.
نمیدانم،فکر کنم رضا از فریدم ترسید که یک دفعه پایم را روی پدال ترمز فشار داد و ایستاد.در حالی که بغضم گرفته بود،به سرعت از ماشین پیاده شدم و در را به شدت به هم کوبیدم.
و درست عین آدمی که از سگی هار فرار میکند،به سرعت راه منزل را در پیش گرفتم.همانطور که تند تند قدم بر میداشتم،مدام بر میگشتم و به پشت سرم نگاه میکردم.
انگاری میترسیدام کسی از پشت سر غافلگیرم کند.تقریبا نزیکهای خانه ایستاده بودم که چشمم به اتومبیل بی ام و نارنجی رنگ عمو خسرو افتاد.
البته عمو خسرو هم دست به سینه همانطور که از پشت به ماشین تکیه زده بود،نظاره گره امدنم بود.
یه لحظه ناخوداگاه قلبم ریخت.این دیگه از کجا پیداش شده؟نکنه چیزی دیده باشه؟وای خدای من.اگه دیده باشه،دیگه ابرو برام نمیذاره.با ترس و لرز از دور سری تکان دادم و در حالی که سعی میکردم سنگین و مرتب جلوه کنم،با قدمهای محکم به طرفش رفتم و تقریبا با لکنت سلام کردم.
نگاه عمیق و گیرایی و با پوزخند تمسخر آمیزی گفت:
-جدیدا راه مدرسه عوض شده عمو جون؟ای بینم از این طرف داری بر میگردی؟
با تته پته جواب دادم:
-نه عمو جون رفته بودم خونه ی دستم مرسده کتابامو ازش بگیرم.آخه فردا امتحان داریم،امشب حتما باید حاضر کنم.
این بار لبخند ملیح و مهربانی تحویلم داد و گفت:
-خیلی خوبه عمو جون،همینطور ادامه بده بلکه در آینده برای خودت کسی بشی.فقط عمو جون سعی کن تو خونه و اتاق خودت مطالعه کنی و درس بخونی،نه تو ماشین مردم.
بعد نگاه عمیق و نافذش را به صورتم دوخت و خیره و براق منتظر عکس العمل م شد.یک لحظه انگار دیگ آب جوش روی سرم خالی کنند،دانههای درشت عراق تمام پیشانی م را خیس کرد.و این عرق درست مثل کالبد تهی کردن بود.
عمو خسرو که تمام حرکتم را زیر نظر داشت،خیلی عادی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده مجددا رو به من کرد و گفت:
-داشتم از این طرفها رد میشودم،گفتم یه سری هم به شما بزنم.
حالا چرا وایسادی و بره و بره منو نگاه میکنی؟
مگه نمیخوای بری خونه؟از شدت تعجب به عمو هاج و واج خسرو خیره شدم.قدرت تکلم ازم سلب شده بود.باورم نمیشد تا این حد در مورد مساله به این مهمی خونسرد و ساده برخورد کند.البته هنوز نمیدانستم تا کجای قضیه را دیده و فهمیده،ولی خوب با مطرح کردن کلمه ی ماشین لابد همه چیز را تمام و کمال فهمیده بود و من حسابی بد آوردم.
برای اولین بار در دلم آرزو کردم کهای کاش عمو خسرو مردانگی به خرج دهد و این حرف جایی درز پیدا نکند.عمو خسرو که دید مثل برق گرفتهها خشکم زده و از جایم تکان نمیخورم.دستم را کشید و گفت:
-کجایی دختر؟با تو هستم.
و بلافاصله به سمت زنگ در رفت و آن را فشرد.بعد از چند لحظه مادرم در را باز کرد و هر دو آرام و بی صدا از پلههای حیات بالا رفتیم.مادرم با دیدن عمو خسرو با خشرویی و احترام استقبال ما آمد و بعد از سلام و احوال پرسی سراغ زن عمو و بچهها رو گرفت.بعد رو به من کرد و گفت:
-چه عجب غزاله،بالاخره امدی خونه.تا حالا کجا بودی؟
با شنیدن این حرف ناخودآگاه نگاه من و عمو خسرو با هم تلاقی کرد. که دلم میخواست زمین دهن باز میکرد و من میرفتم درونش.
بی هیچ پاسخی در حالی که سرم را به زیر انداخته بودم،به اتاقم رفتم و در را از پشت قفل کردم.
بعد نفس عمیقی کشیدم و روی تخت خوابم ولو شدم.آن روز تا عصر مادر اصلا سراغم را نگرفت.حتی برای خوردن ناهار هم صدایم نزد.هر لحظه منتظر رفتن عمو خسرو بودم،اما انگار اصلا خیال رفتن نداشت.
و اتفاقا بر خلاف هر روز که پدرم دیر به منزل میآمد،آن روز خیلی زود آمد و حتی عمو خسرو را هم برای ناهار نگه داشتند.از شدت عصبانیت و گرسنگی داشتم بالا میآوردم.دلشوره بدجوری به دلم چنگ میزد.نمیدانم چه حرفهایی میان عمو خسرو و پدر و مادرم رد و بدل شد که وقتی از خانمان رفت،پدر و مادر حسابی از خجالتم در آمدند.
انگار تازه یادشان افتاده بود که دختری هم به نام غزاله دارند.و تازه از آن روز به بعد سخت گیریهای بی جا و بی مورد شروع شد.

****

در حالی که خمیازه میکشیدم و از شدت خستگی پلکهایم را به سختی باز نگه داشته بودم،نگاهی به ساعت بالای تخت خوابم انداختم.اوه خدای من ساعت حدود سه و نیم نصف شب بود و من بدون اینکه بفهمم از گذر زمان غافل مانده بودم.دست نوشتههای غزاله را روی میز کنار تخت گذشتم و خمیازه ی دیگری کشیدم و آباژور کنار تخت رو خاموش کردم و اصلا نفهمیدم چطور به خواب رفتم.
اشیعه ی آفتاب از درز پنجره ی زیبای اتاق که به صورت هشتی شکل و بپردههای مخمل زرشکی تزئین شده بود عبور کرد و روی صورتم افتاد،گرمی و حرارت مطلوبی تمام وجودم را در برگرفت.
با وجود خستگی زیاد کش و قوسی به عضلات کوفته م دادم و زیر چشمی نگاهی به ساعت انداختم.اوه خدای من ساعت درست ده صبح بود و من حسابی خوابیده بودم.سراسیمه از جا بلند شدم،فرصت زیادی نداشتم دوست داشتم تا قبل از حرکت به تهران همه ی داستان را بخوانم تا اگر به مشکلی برخوردم،حضوراً با غزاله صحبت کنم.
این طوری خیلی بهتر بود،لااقل چیزی از قلم نمیافتاد.همانطور که ملافه ی تخت خواب را مرتب میکردم،با رستوران هتل تماس گرفتم و سفارش چای و کیک دادم.اصلا حوصله ی آماده شدن و بیرون رفتن را نداشتم.
کنجکاوی بدجور کلافه م کرده بود.دلم میخواست هر چه زود تر بقیه داستان را بخوانم.دست نوشتههای غزاله را که حسابی درهم برهم شده بود،مرتب کردم.پیشخدمت هتل سویس چای و کیک را آورد و با تعظیم و احترام خاصی رو به من کرد و گفت:
-فرمایشی ندارین؟
لبخندی تحویلش دادم و دو هزار تومانی نو و تا نشدهای را طرفش گرفتم.پیشخدمت با اکراه انعام را گرفت و مجددا تعظیم خشک و سردی کرد و به سرعت دور شد.بیچاره لابد از من توقع دلار داشت.
آن هم یک ده دلاری نو و تا نشده.و البته من هم به خیال اینکه با دادن دو هزار تومانی نو و تا نشده ولخرجی حسابی به خرج داده بودم،با غیظ در را پشت سرم به هم کوبیدم و مجددا به اتاقم بازگشتم.
دلم حسابی ضعف میرفت.از دیروز قاضی درست و حسابی نخورده بودم،یک برش کیک برداشتم و در حالی که داشتم گاز میزدم،فنجانی چای برای خودم ریختم و به قول معروف حسابی از خجالت شکم گرسنه م در آمدم.واقعاً که چای چه نوشیدنی مفرح و گوارایی است.راستی راستی معجزه میکند.
به یکباره همه ی خستگی و بی حالی از تنم بیرون رفت و بعد از اینکه حسابی سر کیف آمدم،مجددا شروع به خواندن کردم.
با آبروریزی که عمو خسرو به پا کرد،خیلی زود طبل این رسوایی به گوش همه نواخته شد.از فردای آن روز همه از موضوع خبر دار شدند.

shirin71
10-14-2011, 09:04 AM
دانه های درشت عرق تمام پیشانی ام را خیس کرد. و این عرق سرد درست مثل کالبد تهی کردن بود.
عمو خسرو که تمام حرکاتم را زیر نظر داشت، خیلی عادی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده مجدداً رو به من کرد و گفت: داشتم ازاین طرفها رد می شدم، گفتم یه سری هم به شما بزنم. حالا چرا وایستادی و بروبر منو نگاه می کنی؟ مگه نمی خوای بری خونه؟
از شدت تعجب هاج و واج به عمو خسرو خیره شدم. قدرت تکلم ازم سلب شده بود. باورم نمی شد تا این حد در مورد مسئله به این مهمی خونسرد و ساده برخورد کند. البته هنوز هم نمی دانستم تا کجای قضیه را دیده و فهمیده، ولی خوب با مطرح کردن کلمه ماشین لابد همه چیز را تمام و کمال فهمیده بود و من حسابی بد آورده بودم. برای اولین بار در دلم آرزو کردم که ای کاش عمو خسرو مردانگی به خرج دهد و این حرف جایی درز پیدا نکند.
عمو خسرو که دید مثل برق گرفته ها خشکم زده و از جایم تکان نمی خورم، دستم را کشید و گفت: کجایی، دختر؟ با تو هستم! و بلافاصله به سمت زنگ در رفت و آن را فشار داد.
بعد از چند لحظه مادرم در را باز کرد و هر دو آرام و بی صدا از پله های حیاط بالا رفتیم. مادر با دیدن عمو خسرو با خوشرویی و احترام به استقبال ما آمد و بعد از سلام و احوالپرسی سراغ زن عمو و بچه ها را گرفت. بعد رو به من کرد و گفت: چه عجب، غزاله! بالاخره اومدی خونه! تا حالا کجا بودی؟
با شنیدن این حرف ناخودآگاه نگاه من و عمو خسرو با هم تلاقی پیدا کرد که دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و می رفتم درونش. بی هیچ پاسخی در حالی که سرم را به زیر انداخته بودم، به اتاقم رفتم و در را از پشت قفل کردم. بعد نفس عمیقی کشیدم و روی تختخوابم ولو شدم.
آن روز تا عصر مادر اصلاً سراغم را نگرفت. حتی برای خوردن ناهار هم صدایم نزد. هر لحظه منتظر رفتن عمو خسرو بودم، اما انگار اصلاً خیال رفتن نداشت. و اتفاقاً بر خلاف هر روز که پدرم دیر به منزل می آمد، آن روز خیلی زود آمد و حتی عمو خسرو را هم برای ناهار نگه داشتند. از شدت عصبانیت و گرسنگی داشتم بالا می آوردم. دلشوره بدجوری به دلم چنگ می زد.
نمی دانم چه حرفهایی میان عمو خسرو و پدر و مادرم رد و بدل شد که وقتی از خانه مان رفت، پدر و مادرم حسابی از خجالتم درآمدند. انگار تازه یادشان افتاده بود که دختری هم به نام غزاله دارند. و تازه از آن روز به بعد بود که سختگیریهای بی مورد و بیجا شروع شد.
در حالی که خمیازه می کشیدم و از شدت خستگی پلکهایم را به سختی باز نگه داشته بودم، نگاهی به ساعت بالای تختخواب انداختم، اوه، خدای من! ساعت حدود سه نیمه شب بود و من بدون اینکه بفهمم از گذر زمان غافل مانده بودم. دست نوشته های غزاله را روی میز کنار تخت گذاشتم و خمیازه دیگری کشیدم و آباژور کنار تخت را خاموش کردم و اصلاً نفهمیدم چطور به خواب رفتم.
اشعه آفتاب از لای درز پنجره زیبای اتاق که به صورت هشتی شکل و با پرده های مخمل زرشکی تزئین شده بود عبور کرد و روی صورتم افتاد، گرمی و حرارت مطبوعی تمام وجودم را در برگرفت. با وجود خستگی زیادکش و قوسی به عضلات کوفته ام دادم و زیر چشمی نگاهی به ساعت انداختم. اوه، خدای من! ساعت درست ده صبح بود و من حسابی خوابیده بودم. سراسیمه از جا بلند شدم. فرصت زیادی نداشتم. دوست داشتم تا قبل از حرکت به تهران همه داستان را بخوانم. تا اگر به مشکلی برخوردم، حضوراً با غزاله صحبت کنم. این طوری خیلی بهتر بود، لااقل چیزی از قلم نمی افتاد.
همان طور که ملافه تختخواب را مرتب می کردم، با رستوران هتل تماس گرفتم و سفارش چای و کیک دادم. اصلاً حوصله آماده شدن و بیرون رفتن را نداشتم. کنجکاوی بدجور کلافه ام کرده بود. دلم می خواست هرچه زودتر بقیه داستان را بخوانم. دست نویسهای غزاله را که حسابی درهم و برهم شده بود، مرتب کردم. پیشخدمت هتل سرویس چای و کیک را آورد و با تعظیم و احترام خاصی رو به من کرد و گفت: فرمایشی ندارین؟
لبخندی تحویلش دادم و دوهزار تومانی نو و تا نشده ای را طرفش گرفتم. پیشخدمت با اکراه انعام را گرفت و مجدداً تعظیم خشک و سردی کرد و به سرعت دور شد. بیچاره لابد از من توقع دلار داشت! آن هم یک ده دلاری نو و تا نشده! و البته من هم به خیال اینکه با دادن دو هزار تومانی نو و تا نشده ولخرجی حسابی به خرج داده بودم، با غیظ در را پشت سرم به هم کوبیدم و مجدداً به اتاقم بازگشتم.
دلم حسابی ضعف می رفت. از دیروز غذای درست و حسابی نخورده بودم. یک برش کیک برداشتم و در حالی که کار می زدم، فنجانی چای برای خودم ریختم و به قول معروف حسابی از خجالت شکم گرسنه ام درآمدم. واقعاً که چای چه نوشیدنی مفرح و گوارایی است! راستی راستی که معجزه می کند! به یک باره همه خستگی و بی حالی از تنم بیرون رفت و بعد از اینکه حسابی سر کیف آمدم، مجدداً شروع به خواندن کردم.
با آبروریزی ای که عمو خسرو به پا کرد، خیلی زود طبل این رسوایی به گوش همه نواخته شد. از فردای آن روز همه از موضوع خبردار شدند.
عمه ها و شوهرانشان و همین طور بچه ها، و از همه مهم تر زن عمو خسرو که مدام نیش و کنایه بارم می کرد. حسابی اعصابم را در هم ریخته بود. دیگر جرئت نفس کشیدن نداشتم. پدر و مادرم هم طبق معمول همیشه درست مثل آدمهای بدهکار و مظلوم موش شده بودند و جرئت حرف زدن و عرض اندام در مقابل عمو خسرو را نداشتند. اما در عوض همه عصبانیت خودشان را سر من خراب کردند. انگار که من تازه به دنیا آمده بودم و آنها هم تازه پدر و مادر شده بودند. و این شروع سختگیریهای بی مورد و بیجا بود. در حالی که من واقعاً بی گناه بودم و هیچ عملی خلافی ازم سر نزده بود و شاید هم بزرگ ترین خلاف من دوستی با کسی همچون مرسده بود که آن هم این طور ناکام مانده بود.
البته این اولین باری نبودی که عمو خسرو در زندگی خصوصی ما دخالت می کرد. تا آنجایی که به یاد دارم در بچگی همیشه عمو خسرو ما را دعوا می کرد و در این مورد هم اختیار تام داشت. و ما هم حسابی از او حساب می بردیم و تمام اینها فقط از بی عرضگی پدرم سرچشمه می گرفت. زیرا او بود که این حق را به برادر کوچک تر از خودش داده بود. و با این حساب عمو خسرو هم روز به روز پایش را از گلیمش درازتر می کرد.
بدین ترتیب بود که آن سال هم گذشت و من با نمرات بسیار معمولی سال دوم دبیرستان را پشت سر نهادم. با ورود به سال سوم دبیرستان حسابی تصمیم گرفته بودم درس بخوانم و مثل سابق با نمرات عالی قبول شوم. با این کار دلم می خواست یک دهن کجی درست و حسابی به عمو خسرو و زنش کرده باشم، و از همه مهم تر اینکه این طوری سر خودم هم گرم می شد و تا حدود زیادی از جو خانوادگی و فامیلی و حرفها دور می شدم. ولی غافل از آن بودم که چه خوابی برایم دیده بودند. پدرم که طبق معمول آدم خونسرد و بی مسئولیتی بود برای اینکه هرچه زودتر شر مرا از سر واکند تا مبادا خدایی نکرده خراب شوم، به صرافت این افتاده بود تا هرچه زودتر مرا شوهر دهد بلکه این طوری دختری مثل من که بر ورویی هم نداشت روی دستش باد نمی کرد.
بله، می گفتم. شروع سال تحصیلی جدید بود. حال و هوای خاصی پیدا کرده بودم. شور و شعفی نگفتنی تمامی وجودم را در بر گرفته بود.
احساس بزرگی می کردم. حس می کردم مرحله کودکی و نوجوانی به پایان رسیده و حال به مرحله جوانی قدم گذاشتم. سال بعد دیپلم می گرفتم و می توانستم در دانشگاه شرکت کنم. وضعیت مالی پدرم هم که در حد خوب یا بهتر است بگویم عالی بود و لزومی نداشت فکر مادیات و خرج و مخارج تحصیلی باشم. خلاصه اینکه حسابی تصمیم گرفتم درس بخوانم تا برای امتحان ورودی کنکور آماده باشم.
به یاد دارم آن روز وقتی از مدرسه برگشتم، حسابی خوشحال و سرخوش بودم. و اتفاقاً برخلاف همیشه مادر بسیار خوشحال و خندان در حالی که لبخند زیبا و جذابی تحویلم می داد رو به من کرد و گفت: سلام، دختر گلم! خسته نباشی مادر! زودتر لباسهات رو عوض کن، یه آبی به سر و صورتت بزن و زود بیا که ناهار از دهن افتاد.
با تعجب نگاهش کردم. انگار خیلی خوشحال بود. چشمانش از شادی برق می زد. ناخودآگاه نگاهم به چشمان تیزبین و هشیار نوشین افتاد. با مهربانی خاصی لبخند ملیحی گوشه لبانش ماسیده بود و همان طوری که نگاه خریدارانه ای به سرتا پایم می کرد، فوراً به اتاقش رفت و در را از پشت بست. شستم خبردار شد که موضوع مهمی اتفاق افتاده که همه را این طور از خود بیخود کرده بود.
طاقت نیاوردم به سرعت رفتم دنبالش و وارد اتاق شدم. آهسته در را پشت سرم بستم و خودم را به کوچه علی چپ زدم و با حالت بی تفاوتی رو به نوشین کردم و گفتم: چی شده، نوشین؟ مثل اینکه خیلی سرحالی!
ببینم ناقلا نکنه بیست گرفتی؟
نوشین لبخند مرموزانه ای زد و با شیطنت خاصی در حالی که روی تخت غلت می زد، گفت: خودت بعداً می فهمی!
با این حرف حس کنجکاوی ام دو برابر شد و ناخودآگاه بی مقدمه گفتم: یعنی چه؟ چرا خودت رو لوس می کنی! زود بگو ببینم چه اتفاقی افتاده؟ دارم نصف جون می شم!
نوشین که دختر مهربان و دوست داشتنی ای بود، با زیرکی جواب داد: یعنی تو خبر نداری؟!
اوه، نوشین! باور کن من از هیچی خبر ندارم. حالا می گی چه اتفاقی افتاده؟
باشه، می گم. ولی باید قول بدی به مامان حرفی نزنی که من بهت چیزی گفتم تا خودش جریان رو مفصلاً برات تعریف کنه. می ترسم اگه بفهمه که من در این مورد باهات حرف زدم، دعوام کنه!
به او قول دادم و گفتم: مطمئن باش تا خود مامان حرفی نزنه، من چیزی بروز نمی دم. خیالت راحت باشه!
نزدیکم آمد و دستی به صورتم کشید و گفت: چطوری عروس خانوم؟ فردا شب می خواد برات خواستگار بیاد! وای، خدای من! اون هم نمی دونی چه خواستگاری. از دوستهای بابابزرگه. فکر کنم خیلی مایه دار باشن. انگار چند باری برای خرید عتیقه جات رفته پیش بابا بزرگ و خلاصه خیلی با هم دوست و رفیق شدن. این طور که بابا داشت به مامان می گفت، بابابزرگ خیلی ازشون تعریف کرده. می گه آدمهای سرشناس و پولداری هستن. از اونهایی که سرشون به تنشون می ارزه. مثل اینکه از قرار معلوم به بابابزرگ گفته: من از خونواده شما و آقازاده هات خیلی خوشم می آد و می خوام برای یه دونه پسرم زن بگیرم. هرطور شده باید یه نفر از خونواده خودت رو بهم معرفی کنی.
بابابزرگ هم تورو بهشون معرفی کرده و گفته نوه پسری م داره درسش تموم می شه و خلاصه از طرف خودش همه قول و قرارهارو گذاشته. حالا پسره فردا شب با پدر و مادرش می آن اینجا. وای، باورم نمی شه غزاله جون تو داری عروس می شی!
هاج و واج و متحیر نگاهش کردم. زبانم بند آمده بود. حس کردم تمام عضلات بدنم شل شده. نفسم به شمارش افتاده بود. قدرت حرف زدن نداشتم. یعنی در واقع قدرت فکر کردن ازم سلب شده بود. به همه چیز فکر کرده بودم، الا این موضوع. اصلاً باورم نمی شد به این سرعت بخواهم ازدواج کنم. آن هم من که هیچ وقت در زندگی حسابی روی خودم باز نکرده بودم و همیشه خودم را دست کم گرفته بودم.
بی آنکه جواب نوشین را بدهم، آرام و آهسته به اتاقم رفتم و روی تختخوابم ولو شدم. هزار جور فکر به مغزم هجوم آورده بود. از یک طرف حسابی از دست پدر بزرگم عصبانی بودم. چطوربه خودش اجازه داده بود بی هیچ مشورتی با من و یا خانواده ام برای خودش قول و قرار بگذارد؟ یعنی من اینجا اصلاً آدم نبودم.
آه. خدای من! یعنی چقدر پدرم به خونواده ش رو داده که بدون هیچ مشورتی برام شوهر پیدا می کنن و قرار و مدار هم می ذارن! این طور که نوشین می گفت بابابزرگ با تنها کسی که مشورت کرده مادربزرگم بوده که اون هم به مادرم خبر داده. یعنی این وسط من و پدرم هیچ کاره بودیم. همه تصمیمها گرفته شده، بدون اینکه کوچک ترین سوالی از من بشه! یک لحظه احساس کردم قلبم از جا کنده شد. حال غریبی پیدا کرده بودم. احساس می کردم در دریایی بزرگ و عظیم در حال غرق شدن هستم. هرچه به اطرافم نگاه می کردم، فقط آب می دیدم. عرق سردی روی پیشانی ام نشست و یک دفعه هراسان از روی تختخواب بلند شدم و به اطرافم زل زدم. نمی دانم یک لحظه انگار توی خواب و بیداری بودم. چیزی که برایم مهم بود این بود که تا آن ساعت هیچ وقت پدرم اجازه نداده بود کسی به عنوان خواستگار به خانه ما بیاید، ولی حالا چطور بدون هیچ اعتراضی راضی به این کار شده بود خود جای بسی فکر داشت؟!
صدای مادر که تقریباً فریادگونه بود، بلند شد و با اعتراضی گفت: غزاله! نوشین! کجا رفتین بابا؟ این غذا از دهن افتاد.
یک لحظه به خودم آمدم و از جا بلند شدم به سرعت لباسهایم را عوض کردم و بیرون رفتم. دلم می خواست هرطور شده خبر را از دهن مادرم بشنوم. این مسئله موضوع کوچکی نبود که به راحتی بتوان از آن گذشت. التهاب شدیدی تمام وجودم را در برگرفته بود. با وجود عصبانیت، احساس هیجان خاصی پیدا کرده بودم که خیلی هم حس بدی نبود. کنجکاوی داشت از پا درم می آورد.
موقع صرف ناهار، مادر که متوجه سکوتم شده بود و حتماً پیش خودش حدسهایی هم زده بود که نوشین خیلی تند و سریع خبرها را به من رسانده. بدون هیچ مقدمه ای با خوشرویی گفت: راستی، غزاله جون! مادر، فردا شب قراره برات خواستگار بیاد. بهتره خودت رو آماده کنی. اگه چیزی لازم داری، همین امروز تهیه کن. دیگه وقت نداری.
در حالی که از خجالت سرخ شده بودم، بدون هیچ اعتراضی سکوت کردم. مادر که سکوتم را علامت رضایت می دانست، مجدداً با خوشحالی ادامه داد و گفت: حاج آقا خیلی از این خونواده تعریف می کنه. می گه آدمهای محترمی هستن، در ضمن دستشون هم به دهنشون می رسه و برای خودثون کیا و بیایی دارن. در واقع بهشأن خونوادگی ما می خورن این طور که حاج آقا تعریف می کنه پسره هم باید تیپ و قیافه خوبی داشت باشه."
‏مادر به پدربزرگم خیلی احترام می گذاشت و هیچ وقت اسم حاج آقا از دهنش نمی افتاد. درحالی که به حرفهای مادر فکر می کردم، خیلی آرام و أهسته با حجب و حیایی خاص درست مثل آدمها یی که از قبل سرنوشتثان تعیین شده و جای هیچ گونه بحث و شکایتی فدارند، انگار که فقط در دنیا فمین یک نفر خواستگار برایم وجود داشت که به هر ترتیب ممکن باید می پذیرفتم، گفتم: "پس درسم چی می شه؟ من الان سال سومم ...»
‏مادر فورأ وسط حرفم پرید وگفت: "اوه! آدم بخت و اقبال خوب روکه به خاطر درس پس نمی زنه! تازه اگه هم خبری بشه که تورو به این زودیها نمی برن. تا ما جهیزیه تورو درست کنیم و اونها هم سورسات عروسی رو راه بندازن، یه سال گذشته و سال سوم هم تموم شده. به امید خدا دیپلمت رو تو خونه شوهرت بگیر. دیگه یه سال تحصیلی که چیز مهمی نیست!"
‏زبانم بند آمده بود. برو بر نگاهش کردم. یعنی در واقع حرفی برای گفتن نداشتم، و یا بهتر است بگویم شهامت عرض اندام کردن را مداشتم. اصلأ مگر یک دختر شانزده ساله، آن هم در شرایط منی من که هنوز سال سوم را تمام نکرده بودم و در واقع به جای یک سال تحصیلی دو سال پیش رو داشتم، چه حرفی برای گفتن می تو انست داشته باشد. حتی می ترسیدم بگویم نه. حس می کردم با کوچک ترین مخالفتی همین به قول مادر بخت و اقبال بلند را هم از دست می دهم وکو تا برایم همچون بخت و اقبال بلندی پیدا شود. آن زمان مثل حالا نبود که بچه ها بتوانند این طوری که الان دارند برای پدر و مادرشان جولان می دهند، حرف بزنندو نظر بدهند. هجده نوزده سال پیش حتی پدرم از پدر و خانواده اش حساب می برد و حرف شنوی داشت چه برسد به من که فقط یک دختر شانزده ساله ای بیش نبودم. ولی از حق نگذریم،حرفهای مادر ولوله عجیبی در دلم به پاکرده بود. انگار خودم هم بدم نمی آمد که هرچه زود تر سر وسامان بگیرم و مستقل شوم. اینکه بتوانم به مردی که دوستم دارد تکیه کنم و زندگی با عشق و محبت را تجربه کنم، برایم خالی از لطف نبود.
‏تا فردا شب که آنها می خواستند بیایند دل تو دلم نبود. اینکه با چه کسی ذوبورومی شوم، چه قیافه ای دارد، آ یا مورد پسندم واقع می شود، و یا اینکه اصلأ آنها مرا می پسندند، یا اینکه از همان راهی که آمده اند برمی گردنئ و می روند، ترس عجیب و مبهمی در دلم به پا کرده بود. لابد اگر مورد پسندشان واقع نمی شئم، باز هم همه جا چو می انداختند که برای غزاله خواستگار رفته و نپسندیدند. چرا که بالاخره این خواستگار به اصطلاح خیلی مهم و محترم از طرف پدربزرگم بود و این وسط عمو خسرو کم نقش نداشت. او هم با این خانواده دوست و صمیمی شده بود و طبق معمول همه کاره بود.
تمامی این افکار در یک لحظه به مغزم هجوم آورده بود. سؤالها و چراهایی که برایش به نسبت سن کمی که داشت هیچ پاسخی وجود نداشت. در حالی که هیچ اشتهایی به خوردن ناهار نداشتم و تا آن لحظه با ظرف غذا بازی کرده بودم، بدون هیچ پاسخی از جایم بلند شدم تا به اتاقم بروم بلکه در خلوت خودم وقت بیشتری برای فکر کردن داشته باشم. ‏
در همین لحظه، مادرکه متوجه حال و روزم شده بود دلسوزانه رو به من کرد و گفت:"حالا چته؟ اینکه دیگه این همه ناراحتی نداره. خب،

shirin71
10-14-2011, 09:05 AM
بالاخره همه یه روزی ازدواج میکنن و میرن سر خونه و زندگی شون.تو هم یکی مثل همه!تازه اگه هم آدمهای خوبی نباشن ما هم اجباری برای شوهر کردن تو نداریم.ولی میخوساتم قبل از هر چیزی چند مطلب رو بهت یادآور بشم.این طوری که حاج آقا به عزیز جون گفته اینها خونواده خوبی هستن.سه تا دختر دارن و یه پسر.پدرش هم از اول زیر پر و بالش رو گرفته و از لحاظ شغلی تأمینش کرده.پدرش تو بازار فرش فروشها یه مغازه دو دهنه فرش فروشی داره.پسره هم ور دست خودشه.یه خونه ویلایی دو طبقه هم تو چهارباغ دارن که قراره عروسشون رو اونجا ببرن و پیش خودشون زندگی کنه.البته طبقات از هم مجزا هستن و مشکلی پیش نمی آد.
«خواستم بهت بگم فردا شب اگه حرفی صحبتی پیش اومد با خود پسره صحبت کردی مبادا یه وقت ساز مخالفت بزنی بالاخره همه جوونها که از اول مستقل نیستن.بالاخره بعدا خودش خونه میخره و از پدر و مادرش جدا میشه.در هر صورت هرچی که گفتن تو قبول کن.تو هنوز بچه ای و خیر و صلاح خودت رو نمیدونی بهتره به حرفام بیشتر توجه کنی.بخت و اقبال همیشه یه بار در خونه آدمو میزنه!»
به علامت تأیید سری تکان دادم و گفتم:«چشم!حالا اگه با من کاری ندارین میخوام برم استراحت کنم!»
بعد بی آنکه منتظر پاسخ بمانم به سرعت بع سمت اتاقم رفتم و درحالی که در را از پشت قفل میکردم روی تختخواب ولو شدم.


فصل 4
دل تو دلم نبود.ضربان قلبم را به وضوح میشنیدم.از شدت دلشوره سرم داشت میترکید.مدام دستهایم را به هم میمالیدم.چندین و چند بار جلوی آیینه رفتم و خودم را برانداز کردم.انگار یک شبه کلی قیافه ام تغییر کرده بود به شکلی که وقتی خودم را در آیینه میدیدم لذت میبردم.
با وسواسی که مادر به خرج داده بود بهترین بلباسم را پوشیده بودم.موهای مشکیکه تقریبا تا روی شانه ام میرسید به شکل بسیار خوش حالتی سشوار کشیده شده وبد.آرایش ملایمی در چهره ام موج میزد.از خودم متعجب بودم.هیچ وقت خودم را با این شکل و قیافه ندیده بود.علامت رضایت در چهره مادر و پدرم آشکار بود.
مادر حسابی زحمت کشیده بود.چندین رقم میوه و شیرینی و شربت و چای تدارک دیده بود.همه چیز در حد خودش مرتب و با سلیقه چیده شده بود و مشکلی در کار نبود.پدربزرگ و مادربزرگ هم که از چند ساعت جلوتر آمده بودند همه در سالن پذیرایی منتظر آمدن مهمانها بودند.بیچاره نوشین در اتاقش حبس شده وبد.از قبل به او سفارش کرده وبدند که حق ندارد جلوی خواستگار بیاید.
درحالی که برای آخرین بار خودم را جلوی آیینه برانداز میکردم آهسته و پاورچین پاورچین به اتاق نوشین رفتم.بیچاره دمق روی تختخواب افتاده بود و حال و حوصله نداشت.تا مرا دید بلند شد و روی تختخوابش نشست و گفت:«هنوز نیومدن؟»
به حالت منفی سری تکان دادم و گفتم:«نه!تا اونها بیان و برن من زنده به گوور شدم.راستی نوشین!به نظرت چی میشه؟من اصلا آمادگی ازدواج رو ندارم!»
نوشین خنده شیطنت باری کرد و گفت:«اوه!هیچ اتفاقی نمی افته!اصلا تو چرا انقدر نگررانی؟شاید باورت نشه ولی من آرزو داشتم جای تو باشم!»
با تعجب نگاهش کردم.با وجودی که یک سر و گردن از من بلند تر و خوش قامت تر بود ولی فقط سیزده سال داشت.با خنده گفتم:«اوه خواهر کوچولوی من!تو که هنوز خیلی بچه ای!با وجودی که میدونم تو مثل من نیستی و خوب میتونی گلیم خودت رو از آب بکشی بیرون ولی بهت نصیحت میکنم حالا حالاها فکر ازدواج رو از سرت بیرون کن و فقط به ادامه تحصیل فکر کن...»
هنوز کاملا صحبتم به پایان نرسیده بود که صدای طنگ در بلند شد.مادر سراسیمه رو به پدر کرد و گفت:«آقا شما جواب بده!»
پدر با همان حالت شوخ طبع و خونسردی که داشت از جا بلند شد و درحالی که از پشت آیفون سلام و احوالپرسی میکرد با احترام خاصی در را باز کرد و خودش فورا به سمت حیاط رفت تا از مهمانها استقبال کند.من و نوشین که هردو حسابی دستپاچه شده وبدیم هرکدام گوشه ای از پرده اتاق را کنار زدیم البته به طوری که دیده نشویم و با کنجاوی به در حیاط خیره شدیم.اول سه نفر خانم چادر مشکلی وارد حیاط شدند.پشت سرشان مرد جا افتاده و مسنی وارد شد که هیکل دذشت و زمختی داشت و بعد از او پسر جوان و نسبتا خوش لباسی با قد و اندامی متوسط درحالی که سبد گل کوچکی در دست داشت با پدر شروع به سلام و احوالپرسی کرد.چشم از داماد برنمیداشتم و همان طوری که نزدیک در ورودی هال میشد نگاه خریدارانه ای به سرتاپایش انداختم.کت و شلوار طوسی خوش دوختی پوشیده بود.موهای مشکلی و مجعد که به طرز قابل توجهی کوتاه و مرتب شده بود.صورتی کشیده و سبزه رو با ته ریشی جوان پسند که به شدت با ترکیب چهره اش هماهنگی داشت.البته از فاصله ای که من بودم بیشتر از این چیزی نمیشد تشخیص داد ولی با این حال ظاهرا از شکل و شمایل خوبی برخوردار بود و بالاخره با استقبال گرمی که پدربزرگ از آنها کرد با سلام و احوالپرسی وارد سالن پذیرایی شدند.صدای خوشامدگویی مادر و همین طور مادربزرگم بلند بود.البته حالا دیگر من فقط صداها را میشنیدم و جرئت بیرون رفتن از اتاق را نداشتم.
وقتی وارد سالن پذیرایی شدند مطمئن شدم که دیگر جلوی دید نیستم.آهسته و پاورچین در اتاق را باز کردم و خودم را به آشپزخانه رساندم.مادر که باری اولین بار بود همچون جلسه معارفه ای را میزبانی میکرد حسابی دست و پایش را گم کرده بود و مدام دور خودش میچرخید.سراسیمه به آشپزخانه آمد و درحالی که نگاهم میکرد با نگرانی گفت:«یادت نرفته که مادر بهت چی گفتم!مواظب حرف زدنت باش.در ضمن هر وقت صدات کردم یه سینی چای بریز بیار.»
از شدت اضطراب دستهایم را به هم مالیدم و سری به علامت تأیید تکان دادم و زیسر لب چشمی گفتم.صدای حاج آقا اصفهانی که بسیار گرم و خودمانی با لهجه شیرین اصفهانی با پدربزرگ گپ میزد به گوش میرسید.در دل با خودم گفتم:نکنه پسرشون هم مثل خودشون با لهجه غلیظ اصفهانی حرف یزنه؟وای اون وقت دیگه کارم دراومده و تو فامیل حسابی انشگت نما میشم!
باو وجودی که در اصفهان به دنیا آمده بودم ولی من هم مثل پدر و مادرم ساده و روان با لهجه تهرانی صحبت میکردم.
بالاخره کم کم مجلس از اون شور و التهاب افتاد و صداها نسبتا کمتر شد ولس صدای صحبت خانمها که بیشتر به صورت پچ پچ کردن بود به گوش میرسدی.چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بلند مادرم که بسیار مهربان و دلنشین بود به گوش رسید:«غزاله جون!دخترم!چایی بیار.»
و چند لحظه ای نگشته بود که خودش سراسیمه به آشپزخانه آمد.انگار کاملا میندانست که این کار کوچک هم از من ساخته نبود و خودش تندتند شروه به ریختن چای کرد.درحالی که زانوانم از شدت ترس میلرید سینی چای را از دستش گرفتم و با همراهی مادرم وارد سالن شدم و زیر لب سلام کردم.با ورودم همه نگاهها به سمت من چرخید.چند ثانیه ای سکوتی سنگین برقرار شد و بلافاصله پشت سرش جمع شروع به سلام و احوالپرسی کردند.چشمانم سیاهی میرفت ولی با هر جان کندنی که بود چای را تعارف کردم.وقتی جلوی فربد رسیدم درحالی که نگاه خریدارانه ای به من می انداخت فنجانی چای برداشت و تشکر کرد.
پس از تعارف چای روی صندلی ای که مادر اشاره کرده بود نشستم.لابد میخواستند کاملا جلوی دید فربد باشم و این طوری ما بهتر میتوانستیم همدیگر را دبد بزنیم.همه نگاهها به طرفم چرخیده بود.سرم را پایین انداخته وبدم و جرئت نفس کشیدن نداشتم.چند دقیقه ای مجلس به همین شکل اداره شد تا بالاخره پدر فربد مهر سکوت را شکست و رو به پدربزرگ کرد و گفت:«بله حاج آقا!همون طوری که خودتون خبر دارین ما همین یه پسر رو داریم که میخوایم به امید خدا سر و سامونش بدیم و براش دست بالا کنیم.البته آقا فربد سه تا خواهر هم داره که دوتاشون ازدواج کردن و رفتن.این آخری هم داره دانشگاه میره و درس میخونه که اگه خدا خواست و این وطلت سر گرفت بعدا اونها رو هم میبینین.امروز فعلا جلسه بزرگان بوده و ما به اتفاق حاجیه خانم و خاله خانومها مزاحمتون شدیم!»
با شنیدن این حرف ناخودآگاه به خانمهای چادری که گوشه ای ازز سالن نشسته وبدند افتاد.هر سه نفر خیره و براق مرا برانداز میکردند.یک دفعه از شدت ترس دلم فرو ریخت.درحالی که گره روسری ام را محکم میکردم مجددا سر به زیر انداختم و به صحبتهای پدر فربد گوش کردم.البته بیشتر همان حرفهای تکراری مادرم بودم.بعد هم با تأکید رو به پدربزرگم کرد و گفت:«حاج آقا من زیر پر و بال همه بچه هامو گرفتم و البته آقا فربد که جای خود داره.تا قبل از اینکه سربازی بره پیش خودم تو حجره کار میکرد و وردست خودم بود.الان هم یه سالی میشه سربازیش تموم شده باز هم پیش خودمه و با هم کار میکنیم.»
آنقدر که به سر و وضع و لباس پوشیدن پدر فربد توجه داشتم اصلا به حرفهایش گوش نمیکردم.تیپ و قیافه بازاری و زمخت و با شکمی برآمده که شلوارش را زیر آن با کمربند محکم کرده بود و با صوتری سبزه و خشن و آبله گون که چشمان نافذ و مرموزی داشت.نگاهم روی صورت فرید چرخید.به جز سبزگی پوستش هیچ شباهت ظاهری میان او و پدرش نبود و لابد از لحاظ چهره به مادرش رفته بود.
البته من هنوز تشخیص نداده بدم که از میان آن سه زن چادری کدام یک مادر فربد است ولی با اشاره ای که حاج آقا اصفهانی کرده بود خانم اول که همان ردیف خود حاج آقا نشسته بود مادر فربد بود که نسبتا هم از لحاظ ظاهری به فربد شباهت داشت.ولی برعکس فربد پوست سفید و روشنی داشت.روی هم رفته تیپ و قیافه فربد چندان هم بد نبود و حی بهتر از آن چیزی بود که در تصورم میگنجید و لابد از لحاظ چهره بیشتر به مادرش شباهت داشت تا به پدرش.این وسط طرف صحبت پدر فربد فقط پدربزرگ بود.انگار توی آن جمع فقط این دو نفر آدم بودند و بس و بقیه هیچ ارزشی نداشتند.به خصوص پدرم که اصلا مورد توجه پدر فربد قرار نگرفت.
بالاخره پس از یک سری صحبتهای معمول پدر و پدربزگم و همین طور اول از همه پدر فربد تصمیم بر این گرفته شد که من و فربد برای تبادل نظرات خود یک گفت و گوی خصوصی داشته باشیم.درحالی که سرخ شده بودم با شرم و حیایی خاص بدون اینکه به کسی نگاه کنم از جا بلند شدم و به سمت هال رفتم .پشت سرم بلافاصله فربد بلند شد و مرا همراهی کرد و از سالن پذیرایی خارج شدیم.
فربد که پسر محبوب و مؤدبی بود روی صندلی هال خودش را جا به جا کرد و این بار با خیال راحت به صورتم زل زد.درحالی که مدام رنگ به رنگ میشدم در سکوت سر به زیر انداختم.پس از چند ثانیه ای که به نظرم چند اسعت شد بالاخره فربد مهر سکوت را شکست و گفت:«همون طوری که پدرم براتون گفتن من یه سالی میشه که سربازی روتموم کردم.بیست و دو سالمه و از خودم هم هیچ سرمایه ای ندارم.در ضمن از لحاظ شغلی هم تو حجره پدرم کار میکنم.البته پدرم همه جوره پشتیبانمه.از لحاظ مسکن هم پدرم یه منزل ویلایی تو خیابان چهار باغ بالا داره که طبقه زیرش خالیه و ما میتونیم از اونجا برای سکونت استفاده کنیم.البته دو سه تا پله میخوره و هم سطح با حیاط نیست ولی در عوض خیلی بزرگه و دارای امکانات خوبیه که اگه مورد پسند شما واقع بشه میتونیم در آینده اونجا زندگی کنیم.
«در ضمن لازم به ذکره که بگم من زیاد علاقه ای به درس خوندن نداشتم.به همین جهت هم تا سوم راهنمایی بیشتر درس نخوندم و پیش پدرم او حجره مشغول به کار شدم.سه تا خواهر هم دارم که دوتاشون از خودم بزرگ ترن و خواهر کوچیکم که مشغول درس خوندنه و دانشگاس.»
همانطور که صحبت میکرد به صورتش دقیق شدم.به نظر پسر بدی نمی آمد.چهره نمکین و جذابی داشت.خیلی زیبا نبود اما زشت هم نبود و تا حدود قابل توجهی از تیپ و قبافه خوبی برخوردار بود.به خوبی از چهره اش مشهود بود که اهل هیچ فرقه و برنامه خاصی نیست.طوری صحبت میکرد که انگار که همه چیز به پایان رسیده و ما رسما زن و شوهر شدیم.اصلا باورم نمیشد به این راحتی مورد پسند جوانی قرار گرفتهه باشم.حجب و حیایی خاص در صورتش موج میزد که ناخودآگاه به دل مینشست.
پس از مکثی کوتاه مجددا شروع به صحبت کرد و گفت:«از لحاظ شما تحصیلات من مهمه؟»
از این سؤال شوکه شدم و اصلا نمیدانستم چه جوابی باید بدهم.حتی جرئت نداشتم بگویم:«لبله چرا مهم نیست!تحصیلات برای هرکسی مهمه.به خصوص برای من که یه سال تا مرحله دیپلم و دانشگاه فرصت داشتم و در تب و تاب اون روز میسوختم.»
اما وحشت عجیبی سراسر وجودم را در بر گرفته بود.میترسیدم به قول مادر با کوچکترین کلامی همین به اصطلاح بخت و بالین بلند خود را از دست بدهم و در آینده کسی برای ازدواج با من پیش قدم نشود.من و من کنان جواب دادم:«خب میدونین!نه خیلی هم مهم نیست.بالاخره شما هم بی کار نبودین و تو بازار کار مشغول شدین.مهم اخلاق و شخصیت آدمهاس نه چیز دیگه.»
درحالی که از جوابم کاملا راضی به نظر میرسید شروع به سؤالاتی در رابطه با اینکه چند سالم است و چه کار میکنم کرد.
خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:«شانزده سال دارم.سال سوم دبیرستان هستم و به غیر از امسال یه سال دیگه تا دیپلم در پیش دارم.»
بعد هم از خصوصیات خودم گفتم که زیاد علاقه ای به سر کردن چادر ندارم و بیشتر تمایل به مانتو و روسری دارم.لااقل میخواستم در این مورد تمام و کمال نظرم را بیان کنم.
با بی تفاوتی شانه اش را بالا انداخت و گفت:«از لحاظ من هیچ ایرادی نداره.همین اندازه که مشا پوشیده باشین و رعایت شئونات اخلاقی رو بکنین کافیه.»
بعد لبخند زیبا و جذابی زد و گفت:«خب اگه صحبتی ندارین بهتره بریم.همه منتظرن!»
شرمگین سر به زیر انداختم و بی هیچ پاسخی با رضا و رغبت از جا بلند شدم.
با رفتن مهمانها شور خانوادگی شروع شد.هرکسی یک حرفی میزد.
نشوین که از اتاقش بیرون آمده بود با اشتیاق خاصی رو به من کرد و گفت::«خب چطور بود؟با هم صحبت کردین؟»
مادر به من مجال صحبت نداد و با اشاره مرا به آشپزخانه برد و آهسته گفت:«چی شد؟پسندیدی؟چیزی نگفتی که ناراحت بشه؟»
با مظلومیت سری تکان دادم و گفتم:«نه حرف خاصی نشد.تقریبا همون حرفهایی که شما قبلا گفته بودی و پرش هم تو جمع تکرار کرده بود رو مطرح کرد.»
بعد مکث کوتاهی کردم و من و من کنان گفتم:«فقط نظرمو در مورد چادر سر کردن عنوان کردم!»
مادر با شک و تردید نگاهم کرد و گفت:«خب چی جواب داد؟»
«هیچی!حرف خاصی نزد.گفت هر طور مایلی»
مادر نسبتا خیالش راحت شده وبد نفس عمیقی کشید و گفت:«خدا رو شکر!گفتم نکنه یه وقت ناراحت بشه.الهی خوشبخت بشی مادر!معلومه که خونواده اضل و نسب داری هستن.درمورد کار و درآمدش هم مشکلی نیست.بالاخره پدرش هواش رو داره.تازه از همه مهم تر اینکه اول زندگی تو مستأجر نیستین و میتونین خوب بار خودتون رو ببندین.»بعد از آشپزخانه بیرون رفت و شروع به جمع آوری ظرفهای میوه و شیرینی کرد.
تا آخر شب همه حرفها دور و بر خانواده فربد چرخید.پدربزرگ به شدت پدرم را به این کار ترغیب میکرد و مدام از آقای اصفهانی و همین طور دست و دل بازی اش تعریف میکرد.به وطری که حسابی دل از کف پدر و مادرم بیرون رفته بود و احساس میکردند بخت بلندی به پیشانی دخترشان نشسته.
بابک که تازه از خانه دوستش آمده بود و از ماجرا بی اطلاع بود هاج و

shirin71
10-14-2011, 09:05 AM
واج و متحیر نگاهم می كرد، بدون آنكه كوچك ترین اظهار نظری كند. هنوز بیشتر از ده سال نداشت و در عالم خودش سیر می كرد. تمام آن شب را به فربد فكر كردم. به حرفهایش، به اینكه با صداقت هر چه تمام تر حرف دلش را زده بود و چقدر به دلم نشسته بود. خیلی دلم می خواست نظرش را راجع به خودم جویا شوم. با اعتماد به نفس ضعیفی كه در خودم سراغ داشتم حس می كردم واقعاً حرفهای مادرم درسته. بخت و اقبال یك بار در خانه ی آدم را می زند و حالا نوبت من بود و باید هر طور كه شده با چنگ و دندان آن را حفظ می كردم. با این افكار درهم و برهم، اصلاً نفهمیدم كی چشمانم روی هم رفت و به خواب عمیقی فرو رفتم.
فردای آن روز، وقتی از مدرسه برگشتم، از برق چشمان مادرم همه چیز را فهمیدم، به وضوح معلوم بود كه خبرهایی شده. مادر در پوست خودش نمی گنجید. سلامی كردم و با حجب و حیایی خاص بدون اینكه در این مورد سؤالی بپرسم، به هوای عوض كردن لباس به اتاق رفتم. مادر كه بیش از این نمی توانست خوشحالی اش را پنهان كند، با شتاب پشت سرم وارد اتاق شد و در حالی كع لبخند زیبایی گوشه ی لبش ماسیده بود، با هیجان گفت:
"مادر فربد امروز تماس گرفته بود و می خواست قرار بله برون رو بذاره. بهش گفتم باید از پدرت بپرسم و مشورت كنم بعداً بهشون جواب بدم. ولی این طور كه از حرفهایش فهمیدم، گفت آقای اصفهانی خودش امروز صبح با حاج آقای علوی در این مورد صحبتهاشون رو كردن و قرار بله برون رو گذاشتن. حالا هم قرار شده كه شب جمعه ی همین هفته برای بله برون بیان اینجا!"
در حالی كه سكوت كرده بودم، همان طور خیره و بُراق به صورت مادرم زل زدم. انگار مُهر سكوت به لبم خورده بود. مادر كه متوجه حالم شده بود خنده ای كرد و با صدای بلندی گفت: "چیه؟ شوكه شدی؟ مثل اینكه هنوز باور نداری كه عروس شدی؟"
به زور لبخندی زدم و در حالی كه خودم را خوشحال نشان می دادم، گفتم: "چطور با این همه عجله؟"
مادر كه به من بُراق شده بود، چند لحظه ای مكثی كرد و بعد بلافاصله جواب داد: "تو هنوز بچه ای و از این چیزها خبر نداری! وقتی قسمت باشه، همه چیز خود به خود تند و سریع جور می شه و پیش می ره."
بعد بی آنكه منتظر جواب باشد، فوراً از اتاق خارج شد."
همان طور كه در فكر فرو رفته بودم، زیر لب با خودم نجوا كردم و گفتم:
آره، راست می گی! من هنوز خیلی بچه م، ولی با همه ی بچگی و عقل ناقصی كه دارم اینو بهتر از تو كه مادرم هستی می فهمم كه در وهله ی اول برای زندگی م خودم باید تصمیم بگیرم. و از همه مهم تر پدر و مادرم باید نظر بدن، نه اینكه پدربزرگم بدون اینكه حتی نظر نوه شو بپرسه از طرف خودش تمامی قول و قرارها و حتی تعیین روز بله برون رو هم بكنه! بله، با همین عقل ناقص بچگی اینو خوب درك می كنم!
با همه ی این تفاصیل، ته دلم راضی به این وصلت شده بود. این طوری لااقل می تونستم سری تو سرها بیرون بیاورم. می توانستم استقلال از دست رفته ام را بازیابم. می توانستم به رؤیاهایم روح ببخشم و زنده شان كنم. و از همه مهم تر اینكه از بی توجهیهای پدر و مادرم نسبت به خودم خلاص می شدم. و حتی شاید با ازدواجم بیش از قبل مورد توجه و احترام قرار می گرفتم و از آن به بعد می توانستم به مرد رؤیاهایم تكیه كنم و از او بخواهم تا آخر عمر پشتیبان و یار و همراهم باشد. درست مثل همه ی زن و شوهرهای موفق. همه ی كسانی كه با عشق و محبت پیمان زناشویی بسته بودند و سالهای سال در كنار هم زندگی كرده بودند. بله، واقعاً می توانست كه این طور باشد، آن وقت چقدر زندگی زیبا و لذتبخش می شد!
دو سه روزی بیشتر به مراسم بله بران نمانده بود. حال و هوای خانه به كل تغییر كرده بود. پدر حسابی شوخ و شنگ شده بود و مدام با همه شوخی می كرد. مادر كه حسابی سرش شلوغ بود در تكاپو و تدارك مهمانی شب جمعه بود. از آن همه جنجال و هیاهویی كه در خانه راه افتاده بود، ناخودآگاه من هم به وجد آمده بودم و ذوق و اشتیاق خاصی سراسر وجودم را در بر گرفته بود. با خودم می گفتم: بالاخره هر چی باشه پدر و مادرم كه دیگه بد منو نمی خوان! اونها سردی و گرمی روزگار و چشیدن، لابد این ازدواج به صلاح منه!
تازه واقعیت امر هم این وسط خانواده ی فربد بود. آنها به ظاهر آدمهای خوبی جلوه كرده بودند و هیچ مسئله خاصی در میان نبود. پدربزرگ هم فوق العاده از آنها تعریف می كرد و می گفت: "خانواده ی محترم و آبروداری هستن و دستشون به دهنشون می رسه و سری تو سرها دارن و در كل با خونواده ی ما هماهنگی دارن. حالا خوب بود یه جوون آس و پاس بیاد بگیردت و یه عمری با نداری ش سر كنی؟"
هر چه این حرفها را می شنیدم، بیشتر و بیشتر به این كار ترغیب می شدم. البته از من چه توقعی بود! مگر یك دختر شانزده ساله چه عقل و فكری دارد كه بخواهد در مورد آینده اش تصمیم بگیرد؟ آن وسط من هم دلم به این خوش بود كه دارم ازدواج می كنم، لباس عروسی تنم می كنم، زیورآلات به سر و گردنم آویزان می كنم و خلاصه می توانستم حسابی به خودم برسم و آرایش كنم و لباسهای رنگ و وارنگ تنم كنم. بله، اینها همه آرزوی كوچك یك دختر شانزده ساله ای چون من بود!
شب جمعه حسابی سرمان شلوغ شده بود. اول از همه پدربزرگ و مادربزرگ به اتفاق عمو خسرو و همسرش و بچه های لوس و از خود راضی اش آمدند. بعد از آن عمه سوسن و سودابه به اتفاق شوهرانشان سر رسیدند و حسابی قیل و قال راه انداختند. بیچاره مادرم كه در اصفهان هیچ كس را نداشت و پدر و مادرش در تهران زندگی می كردند. البته مادر تلفنی موضوع را برایشان توضیح شرح داده بود و آنها هم قول داده بودند برای مراسم عروسی به اصفهان بیایند.
مادر حسابی دستپاچه بود، ولی با این حال از خوشحالی روی پا بند نبود. شور و شوق عجیبی پیدا كرده بود. انگار خیلی آرزو داشت كه مرا هر چه زودتر در لباس عروسی ببیند و داماد آینده اش را انتخاب كند. از این همه شور و شعفی كه وجود همگان را در بر گرفته بود، از خودم شرمسار و خجالت زده بودم. چرا كه همه این كارها برای سعادت و تأمین آینده ی من بود. از همان لحظه تصمیم گرفتم خودم را به دست تقدیر و سرنوشت بسپارم و همراه جریان آب رودخانه شنا كنم تا مبادا خدایی نكرده از كسی عقب بمانم.
قبل از آمدن خانواده ی فربد پدر به همراه پدربزرگ و همین طور عمو خسرو و شوهر عمه هایم به شور و مشورت نشستند و هر كدام یك نظری دادند. مادربزرگم، خدابیامرز، كه همیشه در صدر مجلس می نشست طبق معمول به خاطر آبروداری مدام دستوران لازم را به مادرم و همین طور عمه ها و زن عمو می داد تا مبادا چیزی كم و كسر باشد. البته مراسم فقط به صرف شیرینی و میوه بود چون قرار شده بود كه اگر همه چیز به خیر و خوشی تمام شد، مراسم نامزدی مفصلی بگیرند و همه را به صرف شام دعوت كنند.
بالاخره پس از شور و مشورت به قول معروف ریش سفیدان فامیل، قرار بر این شد كه پدربزرگم نه تنها در مورد همه ی مراسمی كه رسم و معمول بود صحبت كند، بلكه در مورد مراسم عقد محضری هم نظر ما را به آنها بگوید تا خدایی نكرده باعث حرف و حدیث و مشكل نشود. چون
آن زمان برخلاف الان كه همه برای محكم كاری اول عقد محضری می كنند، رسم بر صیغه كردن بود و اگر این وسط دختری مثلاً شش ماه هم صیغه بود، خانواده ی داماد با كوچك ترین مسئله ای به راحتی می توانستند زیر همه ی قول و قرارها بزنند و با این كار به شدت با آبرو و حیثیت خانوادگی عروس بازی می شد. به خاطر همین مسئله پدر كه مثلاً می خواست محكم كاری كرده باشد، از اول روی این موضوع به شدت پافشاری كرد، به طوری كه پدربزرگم به ناچار پذیرفت.
بالاخره حدود ساعت هشت شب بود كه سر و كله ی خانواده ی فربد پیدا شد، اما با یك ایل و تبار. به غیر از آقا و خانم اصفهانی و همین طور فربد، این بار خواهران فربد كه دو نفرشان ازدواج كرده بودند به همراه شوهرانشان و خواهر كوچكش كه از جثه ی ظریف و كوچكی برخوردار بود و خاله ها شوهر خاله ها به همراه مادربزرگ فربد و یك خانم پیر و قد خمیده كه به عنوان عمه خانم خطابش می كردند، با شلوغی و سر و صدای زیادی وارد هال شدند. در دستان فربد یك سبد گل زیبا به چشم می خورد و در دست خواهر كوچكش هم یك جعبه ی بزرگ شیرینی. البته من طبق معمول در حالی كه چراغ اتاقم را خاموش كرده بودم، از لای در نظاره گر ورود آنها شدم و هنوز هیچ دستوری برای خارج شدنم از اتاق صادر نشده بود. برخلاف دفعه پیش، این بار با اصرارهای مادر و مادربزرگم مجبور شدم چادر سرم كنم و دلیلش هم این بود كه چون خانواده ی فربد همه چادری هستند، درست نیست بدون چادر وارد مجلس شوم. و من هم طبق معمول پذیرفتم.
البته الان بعد از سالها می فهمم كه این هم یك دستور از جانب خانواده ی فربد بود و مادر به نام خودش ثبت كرده بود. زیرا خانواده ی فربد جلوی فامیل و به خصوص خاله ها و شوهر خاله های فربد آبرو داشتند و چون آنها خیلی مؤمن بودند اگر مرا با روسری می دیدند، برایشان حرف درمی آوردند. به هر حال من هم این موضوع را پذیرفتم و كاملاً پوشیده و آراسته درحالی كه كت و دامن گاباردین كرم پوشیده بودم، چادر سپید حریر زیبایی را هم كه مادر از قبل برایم تدارك دیده بود سرم كردم و منتظر شدم تا از طرف مهمانها احضار شوم.
خلاصه بعد از بیست دقیقه ای كه مهمانها سرشان به گفت و گوهای معمول گرم شده بود و مدام پذیرایی می شدند، عمه سودابه با شتاب وارد اتاقم شد و با شور و شوق از خانواده داماد تعریف كرد و گفت: "زود باش بلند شو بیا بیرون!" همه منتظرت هستن!"
این بار وقتی وارد اتاق پذیرایی شدم، واقعاً سرم گیج رفت. گوش تا گوش آدم نشسته بود. تمام مبلها كه پر شده بود هیچ، تازه بقیه ی مهمانها هم روی زمین به پشتی تكیه داده بودند. حالا حساب كنید یك دفعه این همه آدم بهت خیره شوند. آدم پس نیفته خیلی شاهكار كرده. خلاصه با هر جان كندنی كه بود با كمك مادر و عمه سودابه در جایی كه از قبل تعیین شده بود، نشستم. اما جرئت نداشتم حتی سرم را بلند كنم. حس می كردم لپهایم گل انداخته، البته من هیچ وقت سرخ نمی شدم، ولی آن شب انگار گُر گرفته بودم.
پس از چند لحظه ای كه بیشتر به احوالپرسی از طرف مادر و خاله های فربد گذشت، دو مرتبه مجلس به حال عادی بازگشت و حرفها از سر گرفته شد. پس از اینكه سر مهریه به توافق رسیدند همه صلوات فرستادند و پشت بندش بلافاصله شروع به كف زدن كردند و بابك هم مجدداً یك دور دیگه به همه شیرینی تعارف كرد.
بعد از آن، پدربزرگم آرام و آهسته شروع به صحبت با پدر فربد كرد كه یك دفعه پدر فربد عصبانی شد و با صدای بلند گفت: "نه، حاج آقا! ما این طوری رسم نداریم. اول یه صیغه ی محرمیت می خونیم و یه مدتی با هم نامزد هستن. بعداً برای مراسم عقد و عروسی عقد محضری می كنیم." بلافاصله به پشتیبانی از پدربزرگم، پدر و عمو خسرو و همین طور شوهر عمه هایم هر كدام شروع به صحبت كردند و گفتند كه از لحاظ قانونی این كار درست نیست و اگر خدایی نكرده پس فردا موضوعی، مسئله ای پیش بیاید، هیچ كس نمی تواند پاسخگو باشد. و هر كدام سعی می كردند با منطق و استدلال طرف مقابل را راضی كنند. شوهر خاله های فربد كه آدمهای بسیار محترم و فهمیده ای بودند با خجالت سر به زیر انداخته و حرفی نمی زدند. فربد هم سرش را به زیر انداخته بود و فقط زیر چشمی دهان پدرش را نگاه می كرد، بدون اینكه حتی كوچك ترین نظری بدهد.
بالاخره پدر فربد كه آدم بسیار مستبد و خودخواهی بود و از آنجایی كه جلوی فامیلش كم آورده بود و در واقع می خواست حرف حرف خودش باشد، ناخودآگاه به یك باره از جا بلند شد و گفت: "ما به تفاهم نمی رسیم! با اجازه!" و یك دفعه همه فامیلش از جا بلند شدند و تند تند خداحافظی كردند و چند دقیقه ای طول نكشید كه مجلس به كل به هم ریخت.
مادر و پدرم مثل یخ وا رفتند. اصلاً توقع همچون مسئله ای را نداشتند. جالب اینكه فربد هم خیلی راحت و بدون هیچ گونه ناراحتی دنبالشان راه افتاد و رفت. با رفتن خانواده ی فربد، هر كسی یك حرفی می زد و نظری می داد. پدرم حسابی ناراحت بود. لابد تو دلش به خودش لعن و نفرین می كرد و حتماً اگر الان دوباره پدر فربد را می دید، به او می گفت: "آقا، بنده غلط كردم كه همچون پیشنهادی دادم. تو رو به خدا بیا دست دخترم منو بگیر و ببر!"
در دلم به این افكار منفی خندیدم و خودم را سرزنش كردم كه چرا همچون فكری در مورد پدرم كردم. اما از آنجایی كه اعصابم به شدت خسته و درهم ریخته بود، به سرعت به اتاقم رفتم و روی تختخوابم دراز كشیدم. واقعاً عجب روزگاری بود! دختر بچه ی دانش آموزی كه شنبه صبح اول وقت باید می رفت مدرسه و درس می خواند، شب جمعه و تعطیلات آخر هفته اش را با چه مسائلی پشت سر گذاشته بود. خدا می دانست هر چه فكر می كردم، عقل ناقصم به جایی قد نمی داد كه چطور شد به خاطر یك مسئله به این كوچكی مجلس به هم خورده باشد. یعنی این موضوع خیلی مهم بود و من خبر نداشتم، یا اینكه پدرم حرف زوری زده بود كه پدر فربد زیر بار نرفته بود؟ خلاصه هر چی كه بود، دیگر گذشته و تمام شده و فكر كردن در این مورد كاری بیهوده و عبث بود. ولی با این همه اصلاً ناراحت نبودم، چرا كه من هیچ عشق و محبتی در دل نسبت به فربد نداشتم كه بخواهم ناراحت و افسرده شوم. و صد در صد فربد هم همین احساس را نسبت به من داشت، چرا كه خیلی راحت بدون هیچ گونه اعتراضی نسبت به حرف پدرش همراهشان راه افتاد و رفت. پس احساس هر دوی ما یكی بود. البته شاید هم نصف بیشتر این موضوع به خاطر سن كم هر دوی ما بود كه هر دو نفرمان جرئت اظهار نظر نداشتیم. فربد فقط بیست و دو سال داشت. یك پسر محجوب خجالتی كه به شدت هم از پدرش حساب می برد، و من هم كه اصلاً از دور خارج بودم و هنوز به سن و سال قانونی نرسیده بودم.

shirin71
10-14-2011, 09:05 AM
درحالی كه سرم به شدت درد گرفته بود، دست نویسهای غزاله را مرتب كردم و گذاشتم روی میز بغل تختخواب. احساس خستگی مفرطی تمامی بدنم را در بر گرفته بود. كش و قوسی به عضلات كوفته ی بدنم دادم و نگاهی به ساعت بالای تختخوابم انداختم. درست یك و نیم بعدازظهر بود. دلم داشت از گرسنگی ضعف می رفت. فضای اتاق خفه و گرفته بود. یه لحظه هوس كردم برای چند دقیقه ای هم كه شده برم بیرون و هوایی تازه كنم. این طوری لااقل فرصتی هم برای خوردن ناهار پیدا می كردم.
همان طوری كه مشغول عوض كردن لباسم بودم، تلفن همراهم زنگ خورد. حدس زدم حتماً باید از تهران باشد. از دیروز كه دو سه بار با همسرم و بچه ها صحبت كرده بودم دیگه هیچ خبری ازشون نداشتم و حتماً نگران حالم شده بودند. نگاهی به شماره تلفن انداختم، اما نه كد اصفهان بود. حدس زدم باید غزاله باشد. فوراً جواب دادم.
پشت خط صدای گرم و دوست داشتنی غزاله بلند شد: "زهره جون، سلام! هیچ معلوم هست كجایی؟ از صبح تا حالا چند بار باهات تماس گرفتم، ولی در دسترس نبودی. انقدر نگرانت شدم كه می خواستم بیام هتل، ولی فربد خونه بود نتونستم."
با خوشحالی جواب دادم: "خوبم، غزاله جون! اصلاً نگران نباش. داشتم دست نویسهات رو می خوندم. بابا تو با این نوشته هات منو زمینگیر كردی. از دیشب تا حالا دارم می خونم. هنوز هم ناهار نخوردم!"
غزاله خنده ی زیبایی كرد و گفت: "خب، چطور بود؟ قابل نوشتن هست یا نه؟"
"عالی یه، ولی بیشتر از اونچه كه به نوشته هات فكر كنم، نگران حالت هستم. می دونی، غزاله جون! هیچ فكر نمی كردم تو زندگی ت با این همه مشكلات دست و پنجه نرم كرده باشی. البته هنوز هیچ قضاوتی نمی تونم بكنم چون شرح وقایع رو كاملاً نخوندم و چیز زیادی از زندگی ت دستگیرم نشده. ولی همین اندازه ش هم نگرانم می كنه!"
"اوه، نمی خواد نگران من باشی. می بینی كه هنوز دارم نفس می كشم و زندگی می كنم. راستی، ساعت شش بعدازظهر بیا سی و سه پل می خوام ببینمت. همون جای دیشب، یادت نره! می دونم كه اگه ازدت دعوت كنم بیای خونه مون نمی آی، گفتم بهتره همون جای دیشب دوباره ببینمت. یادت نره!""نه، حتماً می آم! خب، كاری نداری؟"
"نه، قربانت! فراموش نكنی منتظرت هستم. خداحافظ!"
"خدانگهدار!"
در حالی كه گوشی را قطع می كردم، شروع به گرفتن شماره خانه كردم. دلم حسابی به شور افتاده بود كه چطور از صبح تا حالا هیچ تماسی با من نگرفته بودند. چند تا بوق آزاد، ولی هیچ كس جواب نداد. بیشتر دلم شور زد. بلافاصله شماره همراه همسرم را گرفتم، ولی متأسفانه در دسترس نبود. در حالی كه كیفم را از روی مبل بر می داشتم، بلافاصله از اتاقم خارج شدم و راه افتادم.
دو سه نفر توریست انگلیسی از راهرو عبور می كردند. لبخند دوستانه ای زدند و دست تكان دادند. خنده ای كردم و به همان شكل پاسخگوی لطفشان شدم. با عجله از راهرو عبور كردم و وارد حیاط بزرگ و زیبای هتل شاه عباس شدم. حیاطی گرد و مصفا كه بیشتر به باغی پر گل و زیبا شبیه بود. عطر گل همه ی فضا را پر كرده بود. نگاهی به اتاقهای هشتی شكل دور حیاط انداختم. واقعاً زیبا و دل انگیز بود. با معماری اصیل اصفهانی و طرح و نقش نقاشان و هنرمندان زحمتكش اصفهانی! واقعاً از خودم متعجب بودم پس از مدتها كه فرصتی دست داده بود و به مسافرتی دو سه روزه آمده بودم، این طور خودم را داخل اتاق محبوس كرده و از زیبایی شهر اصفهان بی نصیب مانده بودم.
در حالی كه ریه هایم را از هوای پاك و آفتابی پر می كردم، شروع

shirin71
10-14-2011, 09:06 AM
به گرفتن شماره کردم.متاسفانه اینبار هم بوق اشغال زد.با بی حوصلگی گوشی را قطع کردم که یکدفعه تلفنم زنگ خورد.با عجله جواب دادم:الو!
-هیچ معلوم هست کجایی خانم؟از صبح تا حالا ده بار شماره تو گرفتم و جواب ندادی!
-اوه!سلام عزیزم!حالت خوبه؟واقعا متاسفم!حتما اینجا تو هتل نقطه کوره و نمیتونستی بگیری.بچه ها چطورن؟نگرانشون هستم!
-همه حالشون خوبه!خونه مامان اینها هستن.گفتم لابد تماس گرفتی خونه دیدی جواب نمیدن نگران شدی؟
-آره همینطوره!اتفاقا حسابی بهم ریخته بود.
-خب خانم خانما!مثل اینکه شما حسابی یادت رفته که یه شوهری هم داری!این وسط فقط نگران حال بچه ها هستی منم که هیچی!
خنده ای تحویلش دادم و گفتم:اختیار دارین!واقعا توی همین یکی دو روز حسابی دلم برای همه تون تنگ شده!مطمئن باش این محبتت یادم نمیره!
در حالیکه خوشحال شده بود پاسخ داد:همین اندازه که تو راضی و خوشحال باشی برام کافیه.خیلی مواظب خودت باش.دلم برات تنگ شده راستی کی برمیگردی؟
-بهت قول نمیدم.ولی سعی میکنم فردا عصری حرکت کنم.مواظب خودت و بچه ها باش!
با اعتراض پاسخ داد:حالا نمیشد بیای تهران داستان رو بخونی؟اینجا که وقت و موقعیت بهتری داشتی!
-آره درست میگی ولی مجبورم تا پایان داستان پیش غزاله باشم.احتمالا سوالهایی دارم که حتما غزاله باید بهشون جواب بده.خب حسابی خرج تلفنت بالا رفت.کاری نداری؟
-نه مواظب خودت باش!به غزاله هم سلام منو برسون!
-حتما حتما!خدا نگهدار!

فصل5
درختان زیبا و کهنسال قدیمی خیابان چهار باغ دوباره مثل نهال جوانی سرتاپا غرق در برگهای تازه و سبزی خودنمایی میکردند و زیبایی و طراوت خاصی به فضای اطراف بخشیده بودند.خورشید گهگاه خودش را زیر ابری موذی پنهان میکرد و در اینحال خیابان چهارباغ پایین بسیار زیبا و دیدنی میشد.درست مثل حال و هوای پاییز در حالیکه درست اوایل بهار بود.یعنی در واقع اواخر فروردین ماه هنوز هوا سرد و سوزناک بود.با وجودی که گاهی اوقات نور افشانی خورشید به حدی میشد که در طول روز احساس گرما میکردی اما آن روز بخاطر هوای ابری سوز سردی میوزید.
نگاهی به ساعتم انداختم حدود دو و نیم بعدازظهر بود.تردد ماشینها نسبتا کم شده بود و بهمین خاطر زیبایی خیابان چهار باغ دو صد چندان چشمگیر و تماشایی شده بود.اینحال و هوای خاص چنان منقلبم کرده بود که ناخودآگاه پیاده شروع به قدم زدن در شاهراه خیابان کردم.
پیاده روی آنهم بعد از صرف یک ناهار لذیذ و گوارا فوق العاده دلچسب و آرامبخش بود.احساس وجد و سرور خاصی سراسر وجودم را بر گرفت.حال و هوای چهار باغ حسابی دگرگونم کرده بود همانطوری که مسیر هتل را طی میکردم تو فکر غزاله رفتم.فوق العاده ذهنم را به خودش مشغول کرده بود.با وجودی که هنوز هیچ اطلاغ دقیقی از خانواده شوهرش نداشتم ولی آنها اصلا برایم مطرح نبودند.اینکه کسی تا این حد از خانواده خودش رنجیدگی خاطر داشته باشد مهم بود.اصلا برایم غیرقابل باور بود.آنهم از خانواده علوی که اسم و رسمی تو فامیل و دوست و آشنا داشتند همچون برخوردی با فرزندشان غیر قابل تحمل بود.نمیدونم!الان هیچ قضاوتی نمیتونم بکنم تا پایان داستان!
با این افکار مغشوش در حالیکه ریه ام را از اکسیژن خالص پر میکردم نفس عمیقی کشیدم و وارد هتل شدم.پیشخدمت هتل همچون شب قبل تعظیمی کرد و خوشامد گفت.با ورودم گرمای مطبوع هتل گونه های سرد و یخ زده ام را نوازش داد.به سرعت کلید اتاقم را از لابی گرفتم و به سمت اتاقم راه افتادم.
با ورود به اتاقم احساس آرامش عجیبی سراسر وجودم را در برگرفت.در حالیکه به سرعت لباسهایم را عوض میکردم.دست نویسها را از میر بغل تختخواب برداشتم و شروع به خواندن کردم.

***
روز شنبه با افکاری پیچیده و مغشوش به مدرسه رفتم.اعصابم به شدت درهم ریخته بود.احساس میکردم مریض شدم.مرسده طبق معمول بشاش و خندان با دیدنم بطرفم آمده و شروع به خنده و لودگی کرد.ولی به سرعت با دیدن رنگ و روی پریده و حال خرابم چینی به ابروان زیبایش داد و گفت:اوه!چی شده دختر؟با خودت چیکار کردی؟ببینم نکنه هر کی بخواد عروس بشه حال و روز تو رو پیدا میکنه؟
با عصبانیت به او پرخاش کردم و گفتم:ولم کن!همه ش تقصیر تو و کارهای مسخره ته!حالا هم صدات رو بیار پایین نکنه میخوای از مدرسه هم اخراجم کنن؟
تن صدایش را پایین آورد و مجددا گفت:خب دختر جون!زودتر بنال دیگه جون به لب شدیم ببینم مراسم به خوبی پیش رفت یا نه؟
با تاسف سری تکان دادم و گفتم:نه همه چی بهم خورد!
البته تاسف من از بابت بهم خوردن مراسم نبود بلکه از بابت خودم متاسف بودم که حتی به اندازه پشیزی هم ارزش نداشتم که لااقل برای آینده ام تصمیم بگیرم واقعا جالب بود!اگر من آنقدر بچه بودم که عقل و شعورم برای بزرگترین تصمیم زندگی ام کار نمیکرد پس چطور پدر و مادرم بقول خودشان آدمهای عاقل و بالغ و فهمیده ای بودند حاضر شدند این آدم یا به روایتی این بچه بی عقل و شعور را به گود زندگی وارد کنند و مسئولیت یک عمر زندگی را به او بسپارند؟
مرسده وقتی تمام ماجرا را شنید هاج و واج در حالیکه دهانش از تعجب باز مانده بود گفت:نه بابا!یعنی جدی جدی همه چی بهم ریخت!عجب آدمهای بی منطقی پیدا میشن باباجون!بالاخره پدر و مادرت هم حق داشتن که مسئله به این مهمی رو مطرح کنن!حالا اومدیم و دوران نامزدی ت شش ماهی طول کشید میخواستی توی این مدت صیغه باشی تا زمان عقد و عروسی؟ببینم مگه تو زن بیوه هستی که بخوای صیغه کنی؟اصلا اگه توی این مدت یه اتفاقی بیفته یا مثلا اختلافی میون خانواده ها بوجود بیاد تکلیف شما دو نفر چیه؟لابد پدر و مادرش میگن شمارو به خیر و ما رو به سلامت!هیچ میدونی در آینده چه لطمه بزرگی بهت وارد میشه؟اصلا همون بهتر که بهم خورد.
بعد با عصبانیت دندان قروچه ای کرد و مجددا گفت:چه آدم خودخواه و بی منطقی!
لبخندی زدم و گفتم:خیلی برام جالبه!تویی که یه دختر 16 ساله و همسن و سال خودم هستی و به قول بعضیها هنوز سر از تخم در نیاوردی و عقل و منطق درست و حسابی نداری مسئله به این مهمی رو درک کردی.ولی پدر فرید با اونهمه تجربه و سن و سال و موی سفیدش عقب و شعور درک این موضوع رو نداشت!
ساعات درس برایم سنگین و طولانی گذشت.هیچ توجهی به درسهایی که معملها میدادند نداشتم.فقط دلم میخواست هر چه زودتر از سر درس و مدرسه خلاص شوم و بتنهایی و عزلت اتاقم پناه ببرم.بالاخره به هر ترتیبی که بود زنگ آخر هم تمام شد.در حالیکه به سرعت وسایلم را جمع آوری میکردم بهمراه مرسده از مدرسه خارج شدیم.
بقیه راه بیشتر به سکوت گذشت.البته مرسده هم حال و روزش بهتر از من نبود.بالاخره عشق رضا دل و دینش را گرفته بود.دختری که مدام با دلبری همه پسرها و جوانهای محل را سرکار گذاشته بود حالا خودش در دام عشق پسری گرفتار شده بود و تنها آرزویش به وصال او رسیدن بود.
با ترس و لرز وارد خانه شدم.انگار از رنگ و روی پریده مادر ترس و وحشت داشتم.بیچاره از پریروز حسابی حرص و جوش خورده بود.دلم طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشت.بر عکس تصورم با ورودم مادر خوشحال و قبراق به طرفم آمد و گفت:غزاله جون مادر!نمیتونی حدس بزنی چه اتفاقی افتاد!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چی شده؟خبری شده؟
-آره مادر!صبح که تو رفتی مدرسه پدر و مادر فرید اومدن اینجا و کلی عذرخواهی گفتن ما هر چی فکر کردیم دیدیم این دو تا جوون شاید دلشون پیش هم گیر کرده باشه.خدا رو خوش نمیاد ما بخاطر همچین مسئله ای نذاریم این وصبت سر بگیره.بعدش هم قبول کردن که قبل از مراسم نامزدی تو محضر عقد کنن.فقط یه خواهشی داشتن البته خواهش که نه یعنی در واقع شرط گذاشتن!
در حالیکه چشمانم گرد شده بود به مادر براق شدم و گفتم:شرط؟چه شرطی؟
-هیچی بابا!ولش ن!اینطور که از حرفاشون فهمیدم میگفتن ما جلوی فامیل آبرو داریم دلمون نمیخواد کسی از این ماجرا بویی ببره اگه بعد از مراسم نامزدی فامیل و اقوام ما از غزاله جون در این رابطه سوالی کردن مبادا به کسی بگه که ما عقدش کردیم.بهمه بگه فقط یه صیغه س اینطوری آبروی آقای اصفهانی حفظ میشه.
یک لحظه احساس کردم گر گرفتم.از شدت عصبانیت رگ گردنم متورم شده بود.ناخودآگاه رعشه خفیفی وجودم را در بر گرفت بدون اینکه خودم را کنترل کنم با پرخاش رو به مادرم گفتم:پس این وسط آبروی خونوادگی ما چی میشه؟اونها تا اینجارو هم خوندن که مبادا بعدها جلوی فامیلشون کم بیارن و باعث حرف و حدیث بشه بله مطمئنا باعث حرف و حدیث میشه!اونها خودشون میدونن چی کار کردن مثل اینکه شما یادتون رفته چطوری مجلس رو بهم ریختن!حالا مبادا بعدها از اقوامشون طعنه و کنایه بشنون که چی شد که شما مجلس رو بهم زدین پس چطور قبول کردین و عقدش کردین برای ما شرط گذاشتن که من بهمه بگم صیغه هستم.اوه خدای من!مادر شما چی جواب دادین؟لابد قبول کردین؟
مادر که خون خونش را میخورد با ناراحتی جواب داد:خب چی کار میکردم!با پدرت صحبت کردم میگه ایرادی نداره.تازه میگفت بهت سفارش کنم در این رابطه با هیچکس صحبت نکنی به خصوص خونواده و اقوام فرید!
-اوه که اینطور!پس همه تصمیمها گرفته شده.باید از اولش فکر میکردم که شما و پدر به هر شکلی که شده فقط میخواین منو شوهر بدین دیگه براتون فرقی نمیکنه که تا چه حد با آبرو و حیثیت دخترتون بازی میکنین.
بعد هم بدون اینکه منتظر جواب مادر بمانم با عصبانیت وارد اتاقم شدم و در را پشت سرم محکم بهم کوبیدم.از شدت ناراحتی بدون اینکه لباسم را عوض کنم روی تختخواب ولو شدم تا شب که پدرم از سرکار برگشت در برزخ خودم دست و پا میزدم.حوصله هیچ چیز و هیچکس را نداشتم یکی دوباری مادر و نوشین به سراغم آمده بودند اما هر بار خودم را به نحوی به خواب زده بودم.
با آمدن پدر مادر همه جریان را بی کم و کاست برایش تعریف کرد و گفت:خب این بچه هم حق داره ناراحت بشه!بالاخره ما هم آبرو داریم.جواب مردمو چی بدیم؟
پدر با همان خونسردی همیشگی خنده بلندی کرد و گفت:اوه از دست شما مادر و دختر!مگه حالا چی شده؟برو غزاله رو صداش کن تا خودم باهاش حرف بزنم.چیزی نشده که انقدر موضوع رو گندش میکنین!
مادر با عصبانیت وارد اتاق شد و گفت:غزاله بلند شو ببین پدرت چیکارت داره!از ظهر تا حالا اینجا چمباتمه زدی که چی؟بالاخره که باید این مسئله حل بشه!
با ناراحتی از جا بلند شدم و در حالیکه لباسهایم را عوض میکردم دستی به سر و رویم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
پدر تا چشمش به من افتاد طبق معمول با شوخی و لودگی و مزه پرانی گفت:چی شده باباجون؟باز هم که قنبرک زدی!باید از خدات باشه که اومدن اینجا.ما که نرفتیم دنبالشون خودشون برگشتن.میدونی این کارشون یعنی چی؟یعنی اینکه غلط کردیم!اون همه اهن و تلپ پریشبوشون هم باد هوا بود که جلوی فک و فامیلشون کم نیارن.حالا هم که با پای خودشون برگشتن!
با ناراحتی بدون اینکه به صورت پدرم نگاه کنم گفتم:همین!یعنی شما نمیدونین اونها چه شرطی گذاشتن؟
-اوه اینکه چیزی نیست!همیشه تو کار ازدواج و خواستگاری از این صحبتها پیش میاد.اتفاقا امروز با اقام و عموت هم در این مورد صحبت کردم.اونها هم نظرشون همین بود.تازه حالا فکر کردی که فورا پس از مراسم نامزدی همه میان از تو سوال و جواب میکنن که عقد کردی یا صیغه ای.این حرفها رو بذار کنار دخترم.دو دیگه بزرگ شدی بچه نیستی میخوای ازدواج کنی.زندگی انقدر پستی و بلندی داره که این حرفهای صد من یه غاز پیشش هیچی نیست.منو بگو گفتم چه اتفاقی افتاده که شماها تا این حد ناراحتین!
مادر که با شنیدن حرفهای پدر تا حدودی خیالش راحت شده بود رو به من کرد و گفت:آره مادرجون پدرت راست میگه!مهم اینه که خونواده خوبی هستن بنظر منم بخاطر این حرفهای کوچیک و جزئی نباید مته به خشخاش گذاشت.انشالله وقتی رفتی سر خونه و زندگی ت اونوقت میفهمی که برای چه حرفهای بی ارزش و پوچی خودت رو ناراحت کردی.
نوشین با مهربانی لبخند گرمی تحویلم داد و گفت:اوه عروس خانم!انقدر ناز نکن!شاه دوماد منتظر جوابه!
در حالیکه از حرف نوشین خنده ام گرفته بود گفتم:تو دیگه چی میگی؟
پدر از فرصت استفاده کرد و رو به مادر گفت:خب خدا رو شکر که همه چیز به خیر و خوشی تموم شد خانوم!روده کوچیکه داره روده بزرگه رو میخوره!نمیخوای به ما شام بدی؟
مادر با خوشحالی رو به من کرد و گفت:غزاله جون مادر کمک کن شامو بیاریم.بعد در حالیکه به من چشمک میزد با اشاره مرا به اشپزخانه برد و گفت:پدرت راست میگه!مهم خونواده خودمون هستن که از همه چیز خبر دارن اینطوری ما جلوی خونواده و فامیل خودمون آبرومون حفظ میشه اونها هم جلوی فامیلشون کم نمیارن.
بعد در حالیکه بوسه گرمی به روی گونه هایم میزد با لبخند گفت:دیگه انقدر ناراحت نباش مطمئن باش همه چیز خود به خود درست میشه.خیالت راحت باشه.
با شنیدن حرفهای پدر و مادرم مثل آب روی آتیش آرام شدم.آرامش عجیبی سراسر وجودم را در بر گرفت.به خودم نهیب زدم و گفتم اونها دارن راست میگن!اینکه مسئله زیاد مهمی نیست.بالاخره هر چی که باشه اونها چند پیرهن از من بیشتر پاره کردن.اصلا چرا من باید انقدر به این موضوع اهمیت بدم.مهم این بود که باید عقد بشم که خوشبختانه اونها هم قبول کردن پس دیگه جای هیچگونه نگرانی ای نبود!
آه!حالا وقتی به آن دوران فکر میکنم به خودم میگویم کاش در زندگی م عوض همه چیز فقط یک بزرگتر عاقل و فهمیده داشتم.کسی که درست و حسابی میتوانست برای آینده ام تصمیم بگیرد.حالا آن زمان من بچه بودم و نمیفهمیدم با یک کشمش گرمی ام میکرد و با یک مویز سردی .آن سالها نمیفهمیدم که با این کارهای مثلا به قول مادر پوچ و بی ارزش در آینده ای نزدیک چه لطمه بزرگی به شخصیت و روح و روانم میخورد.الان که درست فکر میکنم میبنیم از همان پایه اول زندگی برخورد خانواده ما و همینطور خانواده فربد کاملا اشتباه بود.
همه چیز آنقدر تند و سریع پیش رفت که خودم در شگفت بودم مادر مدام به من میگفت:وقتی قسمت باشه همینطوره!همه کارها خودبخود جور میشه!
فقط 20 روز تا مراسم نامزدی وقت داشتیم.آقای اصفهانی پدر فربد خودش همه قرار و مدارها را با پدربزرگم گذاشته بود و قرار بر این شد که در این 20 روز همه کارهای عقب افتاده از قبیل خرید حلقه و لباس و ازمایش را انجام دهیم.مادر در تهیه و تدارک یک لباس شیک صورتی رنگ برای مراسم نامزدی بود.روحیه ام نسبت به سابق خیلی عوض شده بود و از اعتماد به نفس بیشتری برخوردار بودم.حالا دیگر خودم هم اشتیاق برای تشکیل خانواده پیدا کرده بودم.اصلا نمیدانم چرا اینطوری شده بودم.حتی وقتی که از چیزی ناراحت میشدم خیلی زود با امیدواری اطرافیان همه چیز را فراموش میکردم و سعی میکردم روحیه ام را حفظ کنم.
روزی که قرار بود برای آزمایش برویم دل تو دلم نبود.درست از شب بله برون که مهمانی بهم خورده بود تا روز آزمایش دیگر فربد را ندیده بودم بهمین خاطر احساس جدیدی که تابحال تجربه نکرده بودم داشتم.با دیدن فربد انگار تمام غم و غصه ها و فکر و خیالهایی که در موردش کرده بودم همه و همه محو شد و تبدیل به یک مشت خیالات پوچ و واهی گردید.
فربد بهمراه مادرش دنبالم آمده بود و لباس شیک و برازنده ای بتن داشت.خیلی محترمانه من و مادر را سوار ماشین بنز که البته متعلق به پدرش بود نمود و راه افتاد.مادر بیشتر سرگرم صحبت با خانم اصفهانی بود.فربد گهگاه زیر چشمی نگاهی به صورتم می انداخت که ناخودآگاه قلبم فرو میریخت.از اینکه جلو و کنار دست فربد نشسته بودم غرق در غرور و شادی شدم.احساس کردم برای خودم کسی شدم و حالا دیگه از الان به بعد همه به من احترام میگذارند و آن دوره ای که کسی برایم تره هم خرد نمیکرد تمام شده بود و درست مثل یک خواب و یا کابوس زشت به دست فراموشی سپرده شده بود.
آن روز پس از دادن آزمایش فربد برای همه ابمیوه گرفت.البته از گرفتن آبمیوه با حجب و حیای خاص و شرمزده رو به من کرد و گفت:شما چی میل دارین؟
منکه حسابی دستپاچه شده بودم من و من کنان جواب دادم:فرقی نمیکنه!هر چی شما بخورین منم میخورم!
در حالیکه به سدت از حضور مادرش و همینطور مادرم خجالت میکشید و البته از داخل آیینه ماشین هم نگاه معنی داری با مادرش رد و بدل کرده بود بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شد.
طرفهای ظهر بود که فربد ما را جلوی خانه پیاده کرد و رفت.و هر قدر که مادر تعارف کرد بیایند داخل قبول نکردند و به سرعت رفتند.با رفتن فربد تازه احساس کردم چقدر نسبت به او علاقه پیدا کردم.انگار اصلا دلم نمیخواست آن روز به پایان برسد و برعکس چقدر همه چیز تند و سریع تمام شده بود.
مادر با آب و تاب برایم تعریف کرد که قرار روز خرید حلقه و پارچه

shirin71
10-14-2011, 09:06 AM
را،که البته مرسوم بود برای مراسم نامزدی گرفته شود، هم معلوم کردند و تا آمدن آن روز دلم حسابی در تب و تاب می سوخت.
‏بالاخره روز موعود فرا رسید. حالا دیگر جواب آزمایش رسیده بود و خیال همه از این بابت راحت شده بود و با خیال آسوده به دنبال خرید حلقه و پارچه و لباسی بودیم. قبل از حرکت، مادر حسابی به من سفارش کرده بودکه مبادا حلقه گران قیمت برداری. که البته این کار به خاطر ملاحظه فربد نبود، بلکه بیشتر به خاطر ملاحظه جیب پدرم بود. مدام به من سفارش می کرد: "غزاله جون، ما تازه اول خرج و مخارجمونه تو هم باید بیشتر ملاحظه پدرت رو بکنی. اگه تو حلقه سنگین انتخاب کنی، حب حتمأ فربد هم یه حلقه سنگین تر انتخاب می کنه و اون وقت فشارش به ما می آد. تازه بابات برای تهیه و تدارک نامزدی ت کلی زیر بار قرض رفته!"
‏گاهی وقتها حرفهای مادر مثل پتک می خورد تو مغزم. با وجودی که کاملأ از وضع مالی پدرم خبر داشتم، اما باز هم مثل همیشه پا روی احساسم گذاشتم وگفتم: "چشم، مادر! شما نمی خواد نگران چیزی باشین. من حلقأ سبک انتخاب می کنم."
‏فربد این بار نه تنها مادرش، بلکه خاله بزرگش که زن محترم و با وقاری بود را به همراه آورده بود. خاله خانم برخلاف مادر فربد که زنی خشک و کم حرف و نسبتأ توداری بود و اغلب با چشم و ابرو با فربد حرف می زد، زنی بشاش و خوش و و بذله گو بود و مدام از عروسش تعریف و تمجید می کرد. این طور که از صحبتهایش فهمیده بودم، مدت زیادی هم از عروسی پسرش نمی گذشت. از برخورد مادر فربد به راحتی می شد فهمید که تا چه اندازه جلوی خواهرش کلاس گذاشته بود و اصلأ نمی خواست که کم بیاورد. با حالتی خاص رو به فربد کرد وگفت: "‏فربد! پسرم!. برو پاساژ عتیق تو خیابون نظر!"
‏حدودأ یک ربع بعد فربد جلوی یکی از بهترین مراکز خرید خیابان نظر که تقریبأ گران ترین لباسها در آنجا یافت می شد، توقف کرد. دل تو دلم نبود. باورم نمی شد تا این حد دست و دلباز باشند. فربد با غرور و ژست مردانه ای درحالی که زیر چشمی مرا می پایید، لبخند معنا داری زد و به سرعت ماشین را همان حوا لی پارک کرد و همگی با هم پیاده شدیم. آن روز مادر فربدگرم تر از همیشه برخورد کرد. از مادر خواهش کرد به جای پارچه، لباس دوخته انتخاب کنیم. ‏بعد درحالی که خودش وارد مزون لباسهای خارجی می شل، نگاه خریدار انه ای به یک دست کت و دامن ترکیه ای کرد وگفت: "این چطوره؟ می پسندی، دخترم؟"
‏قند توی دلم آب شد و با شرم و حیایی دخترانه سر به زیر اندا ختم و گفتم: "خیلی زیباس!"
‏فربد که نسبتأ رویش باز شده بود، با خوشحالی سری به علامت رضایت جنباند وگفت: "عالی یه، ولی بهتره اول پروکنین بعد تصمیم بگیرین"
‏مادر وخاله خانم هم هردو تأییدکردند وبا خوشرو یی گفتند: "آره، برو دخترم بپوش، از چی خجالت می کشی؟"
‏با اینکه حاضر بودم لباس را بدون پرو بخرم، ولی بالاجبار آن را پوشیدم و با تایید همگان، به جز فربدکه هنوز نامحرم بود، به سرعت آن را خریدیم و بیرون امدیم. پس از آن وارد طلا فروشی شدیم. حلقه های زیبای جواهرنشان از پشت ویترین دل و دینم را ربوده بود، اما جرئت انتخاب کردن نداشتم، یعنی مادر این طور خواسته بود. با وجودی که برای اولین بار دلم می خواست هر چیزی که می خرم با انتخاب و خواسته خودم باشد، اما این بار هم پا روی دلم گذاشتم و حلقه بسیار سبک و ظریف و ‏کوچکی که اصلأ از آن خوشم نیامد را به انکشت لاغر و کوچکم کرد و گفتم:"همین خوبه!"
‏خوب، بیش از این چاره ای نبود. به مادر قول داده بودم. برخلاف آنچه که مادر تصور می کرد، فربد با نظر و عقیده مادرش حلقه ای به مراتب بزرگ تر و سنگین تر از حلقه من انتخاب نمودکه این کار بیشتر از هر وقتی موجب شکستن غرورم گردید. چرا که مادر برای اینکه مبادا حلقه فربد بزرگ تر وگران تر از حلقه من باشد، مرا به خرید حلقه سبک تشویق کرده بود و با این حساب رودست خورده بود. این وسط لب و لوچه مادر آویزان شد، و برعکس مادر فربدکه از پیروزی روی پایش بند نبود، می خواست بال در بیاورد. چون بالاخره مهم ترین قسمت خرید که همیشه باعث کدورت و حرف و گفت وگو بود به ساده ترین وجه ممکن انجام شده بود که در تصور هیچ کسی نمی گنجید.
‏نگاههای زیر چشمی و مرموز انه ای که میان فربد و مادر ش رد و بدل می شد، حسابی اعصابم را در هم ریخته بود. هر نگاه کوچک هزاران حرف درش نهفته بود. اما این بار برخلاف نگاههای مرموزا نه قبل، برق چشمان مادرش خود گویای شادی درونی اش بودکه جو موجود را به نفع پسرش تغییر داده بود. ‏بالاخره پس از خرید حلقه ها، مادر فربد با خوشرویی و احترام درحالی که همان لبخند کذایی را بر لب داشت، همه را برای صرف ناهار به یک رستوران که همان حوا لی خیابان نظر بود دعوت نمود. مادر طبق معمول که باج می داد تا مبادا خدایی نکرده داماد عزیز کرده اش از دستش بپرد، این بار هم با شادی و خوشحالی دعوت آنها را پذیرفت و خیلی عادی با مادر فربدگرم گرفت.
‏حدودأ ساعت سه بعدازظهر خسته و کوفته رسیدیم خانه. موقع خداحافظی فربد لبخند جذاب وگیرایی تحویلم دادکه ناخودآگاه دلم فرو ریخت. بعد مؤدبانه رو به مادر کرد وگفت:"به آقای علوی سلام برسرنین!"
‏مادر به گرمی جواب داد:"چشم، پسرم! حتمأ! حالا تشریف می آور دین تو یه چایی میل می کردین خستگی تون در بره!"
فربدکه انگار منتظر تعارف بود، درحالی که صورتش از شادی گلگون شده بود، بلافاصله نگاهش با نگاه مادرش تلاقی پیداکردکه خانم اصفهانی بی آنکه فرصت جواب به او بلاهد، روبه مادر کرد وگفت: "خیلی ممنون! حالا وقت زیاده! بعدأ سر فرصت خدمت می رسیم"
‏با شنیدن این حرف،فربد که معلوم بود حالش گرفته ثمده، سر به زیر اند اخت و بدون هیچ صحبتی سوار ماشن شد و درحالی که بوق می زد، به سرعت دور شد.
‏با رفتن فربد، درحالی که حسابی دمق وگرفته بودم، بدون هیچ حرفی وارد حیاط شدم. نوشین با خوشحالی زائدالوصفی به استقبالم شتافت و به زور ساک خرید لباس و حلقه را از دستم گرفت و شروع به بازکردن آنها کرد. با دیدن حلقه، درحالی که حسابی جا خورده بود، با تعجب گفت: "این چپه انتخاب کردی؟ اون همه فیس و افاده و پول دارن، پول دارن این بود!"
‏با ناراحتی نگاهی به مادر اندا ختم وگفتم:"از مادر بپرس!" و با عصبانیت به اتاقم رفتم.
‏روزها به سرعت از پی هم می گذشت و من مثل مترسک سر جالیز خودم را به دست باد سپرده بودم. مرسده هم بالاخره پس از مدتها که رضا ازاو خواستگاری کرده بود، پدر ومادرش رضایت دادند.و قرار بر این شدکه اونها هم خیلی زود با هم نامزد کنند. مرسده از شدت خوشحالی روی پا ‏بند نبود. از اینکه تنها نبردم و بهترین دوست و همکلاسی ام داشت ازدواج می کرد، تا حدودی دلم گرم شده بود. توی این مدت به خاطر اینکه ما تلفن نداشتیم هیچ خبری از فربد نداشت، به جز همان دوباری که برای خرید و آزمایش دیده بودمش، دیگر از او خبری نشده بود و من بدون هیچ گونه اعتراضی فکر می کردم اینها همه از رسم و رسومات نامزدی است که من از آن بی اطلاعم.
‏بالاخره به هر ترتیب که بود روز نامزدی از راه رسید، با یک خر وارکار که روی دوش من و خانواده ام سنگینی می کرد. مادر همه مهمانها را به صرف شام دعوت کرده وکلی تهیه و تدارک دیده بود. به خاطر کثرت مهمانها قرار بر این شدکه منزل همسایه بغلی مجلس مردانه برگزار شود و منزل خودمان هم خانمها باشند.
‏با اینکه خیلی به خودم رسیده بودم، ولی اصلأ از سر و وضعم راضی نبودم. صورت پر ازکرک و مو و ابروهای پر با آرایش صورتم اصلأ هماهنگی ندشت. لباس زیبا یی که مادر برایم دوخته بود به تن لاغر و استخوانی ام زار می زد، و از همه مهم تر شکستگی و برآمدگی روی بینی ام درست مثل خمیدگی چنگال عقاب رو بینی ام سنگینی می کرد.
‏غروب شده بود وکم کم هوا رو به تاریکی می رفت که سر وکله مهمانها پیدا شد و خیلی زود محیط خانه پر شد از خانمهایی که کلی به سر و وضعشان رسیده بودند و آرایشهای آن چنانی و طلا و جواهرات مدل به مدلی که به سر و گردن آویخته بودند و هر کدام سعی می کردند به نحوی برتری خودش را به دیگری اثبات کند. با آمدن خانواده فربد، بر شدت اضطرابم افزوده شد. این اولین باری بود که جلوی فربد بدون حجاب ظاهر می شدم. فربد خیلی مؤدب درحالی که نیم نگاهی به صورتم اند اخت، بدون هیچ واکنشی انگار که سالیان سال مرا دیده و با چهره ام کاملا آشنایی دارد، بدون هیچ اظهار نظری همراه من وارد مجلس شد. با ورود ما صدای هلهله و شادی وکف زدن بلند شد و من که تا حدود زیادی اعتماد به نفسم را از دست داده بودم مجددأ به خودم قوت قلب دادم و با لبخند از مهمانها استقبال کردم.
‏فربد با وجودی که آدم دیر جوش و سردی بود، ولی بسیار مؤدب و باوقار رفتار می کرد و من از این بابت به خودم می بالیدم. خیلی دلم می خواست نظرش را راجع به خودم بدانم. حس می کردم نظر او برایم پشتوانه بزرگی است که سالیان سال می توانستم به او تکیه کنم. با وجودی که روز قبل در محضر به هم محرم شده بودیم، اما این اولین باری بود که بدین شکل جلویش ظاهر می شدم. فربد که انگار ذهنم را خوانده بود، نگاهی عمیق به صورتم اند اخت و از سر رضایت لبخندی زد، ولی فقط در سکوت مطلق.
‏پس از مراسم نامزدی و رد و بدل کردن حلقه ها و همین طور بریدن کیک، فربد با اشاره مادرش به مجلس مردانه رفت و من تک و تنها روی صندلی به رقص و پایکوبی مهمانها نظارت کردم. با رفتن فربد، بیستر از هر وقتی احساس تنهایی وجودم را در بر گرفت. شاید خیلی مسخره به نظر بیاید در آن جمح شلوغ و پر سر و صدا من احساس تنهایی می کردم. شادی، خواهر کوچک فربد، از دور نظاره گر مجلس بود و حتی برای لحظه ای هم با من همکلام نشده بود. شاید هم فکر می کرد که من بیماری مسری دارم و به خاطر همین به من نزدیک نمی شد. ولی برعکس او، آذر خواهر بزرگ فربد مدام دور و برم می چرخید و کارهای مربوط به مراسم را انجام می داد. هر بارکه نگاهم می کرد، با مهربانی خاصی به صورتم لبخند می زدکه دلم حسابی گرم می شد. شهلا، خواهر وسطی فربد، بیشتر دنبال شیطنت و رقص و پایکوبی بود، ولی با این وجود او هم مثل آذر ‏برخورد گرمی با من داشت. با وجودی که هر دوشان ازدواج کرده بودند و چند سالی از من بزرگ تر بودند، ولی من خودم را به آنها بیشتر نزدیک می دیدم تا به شادی که نسبتأ همسن و سال خودم بود و انگار از کره مریخ فرارکرده بود. طوری نگاهم می کردکه انگار من حقش را خورده ام یا اینکه جای او را تنگ کرده ام.
‏این طور که مادر از زبان خانم اصفهانی شنیده بود، آذر ده سالی می شد که ازدواج کرده بود و دو تا پسر نه و هفت ساله داشت. و شهلاکه بیشتر از دو سال از ازدواجش نمی گذشت، هنوز بچه ای نداشت و حسابی برای خودش جولان می داد. شادی هم که از هفت دولت آزاد بود و دنبال درس و دانشگاه و در فاز دیگری سیر می کرد.
‏ساعت نزدیک به ده شب بودکه از ازدحام و شلوغی مجلس کاسته شد و مهمانها که حسابی خسته وگرسنه شده بودند، برای صرف شام به حیاط رفتند. همان طوری که از روی صندلی بلند می شدم، به سمت پنجره حیاط رفتم و از بالا نگاه کردم. منظره حیاط بسیار چشمگیر و دیدنی بود. چر اغهای رنگارنگ لابه لای درختان زیبا یی خاصی به محیط اطراف بخشیده و میز غذا به طرز زیبا یی با انواع غذاها آراسته شده بود. یک لحظه از شدت گرسنکی دلم ضعف رفت. تازه فهمیدم که صبح تا به حال هنوز غذا نخوردم
‏چند لحظه ای نگذشته بودکه مجددأ صدای هلهله و شادی بلند شد و فربد درحالی که از مجلس مردانه باز می گشت، به سرعت از میان شلوغی و کف زدن خانمها وارد سالن شد و همان طوری که نقلهای روی سرش را می تکاند، خنده ای کرد وگفت:"از دست این خانومها! تمام سر وکله منو سفیدکردن!"
‏درحالی که از سر و وضعش خنده ام گرفته بود،گفتم:"عیب نداره! ‏بالاخره داماد شدن این چیز هارو هم داره!"
‏نگاه عمیق وگیرایی به صورتم انداخت وگفت: "اگه این طور! عروس شدن چی؟"
‏از شرم سرخ شدم و راه گریزی نداشتم. مادر با ظرفهای غذا به دادم رسید و همان طوری که آنها را روی میز قرار می داد، رو به فربد کرد وگفت: "بیا، پسرم! بفرمابین شام! می دونم که هر دو تون حسابی خسته و گرسنه این. منم می رم که راحت باشین!" بعد نگاه معنی داری به صورتم اند اخت و بلافاصله ازسالن بیرون رفت.
‏فربد با اشتیاق نگاهی به غذا های رنگارنگ روی میز اند اخت وگفت:"خب، نمی فرمابین! غذا از دهن افتاد!"
‏با خوشحالی پشت میز نشستم و فربد شروع به کشیدن غذا کرد. هنوز بیشتر از یکی دو قاشق غذا نخورده بودم که دختر جوانی درحالی که ظرف غذا و لیوان نوشابه در دستش بود، وارد قسمت انتها یی سالن که وصل به هال بود، شد و بی آنکه کوچک ترین نظری به سمت ما بیندارد، پشت چشمی نازک کرد و همان طور پشت به ما روی مبل لم داد و شروع به خوردن غذا کرد. فربدکه تعجب مرا از این برخورد دیده بود، این بار با حالت پوزخندی لب به سخن گشود و درحالی که به او اشاره می کرد، زیر لب زمزمه کرد:"نوه خاله پدرمه! همون خاله خانوم که اونجاکنار دست مادربزرگت نشسته!"
‏من که فکر نمی کردم هنوز کسی بالا باشد، با تعجب از همان جایی که نشسته بودم به هال سرک کشیدم. مادر بزرگم و همین طور مادر بزرگ فربد خاله خانم به شدت گرم صحبت بودند و مدام به هم تعارف می کردند. با تعجب رو به فر بدکردم وگفتم: "فکر می کردم همه برای صرف شام رفتن بیرون!"
‏فربد لبخندی زد وگفت: "آره، همه رفتن! البته به جز این سه نفرکه لابد طبق معمول پا درد وکمر درد و آر تروز دارن!"
‏بعد مجددأ نگاهی به دختر جوان کرد وگفت: "قرار بود با هم ازدواج کنیم، ولی مادرم به خاطر اینکه دختر بی حجاب و راحتی به راضی به انجام این وصلت نشد!"
‏درحالی که از شنیدن این حرف به شدت شوکه شده بودم، مات و مبهوت به فربد خیره شدم. فربد که متوجه تعجبم شده بود خیلی زود حرفش را اصلاح کرد وگفت: "نه، اشتباه نکن ! همه چیز فقط در حد حرف وگفت وگو بود، والا هیچ علاقه خاصی درمیون نبود. لابد حالا هم از اینکه من کس دیگه ای رو به جای اون انتخاب کردم، ناراحته. ولی در کل لیلا دختر خوبی یه!"
‏فربد ناخودآگاه نام لیلا را طوری بیان کرد که به گوش دخترک رسید. این بار با صراحت برگشت و درحالی که چشم غره ای به من و فربد می رفت، نگاهی از سر اکراه به صورتم اند اخت و خیلی زود سرش را برگرداند و مجددأ مشغول خوردن شام شد. من که حسابی اشتهایم را از دست داده بودم برای اینکه فربد متوجه حال و روزم نشود، شروع به بازی با ظرف غذا کردم. ولی برعکس من، فربد با اشتهای کامل غذایشرا تا آخر خورد.
‏پس از صرف شام، مهمانها یکی یکی درحالی که صمیمانه به من و فربد تبریک می گفتند، خداحافظی کردند و رفتند. آخرین نفرات خانواده فربد و همین طور خواهرها و شوهر خواهرانش هم آماده توی سالن قدم می زدند و مدام با چشم و ابرو به فربد حالی می کردندکه زودترراه بیفتد. با ورود آقای اصفهانی به سالن، فربد مثل فنر از جا در رفت و بدون هیچ گونه اعتراضی درست مثل یک مهمان معمولی درحالی که تشکر می کرد، دنبال آنها راه افتادو خیلی عادی ،مثل یک بچه سر به زیر و مودب خداحافظی کرد و رفت.
با رفتن فربد، در حالی که حسابی خسته و بی حال شده بودم، نفس عمیقی کشیدم و با چشمانی گشاد و از حدقه در آمده به ریخت و پاشهای اطرافم خیره شدم.

shirin71
10-14-2011, 09:07 AM
نگاهي به ساعت بالاي تخت خوابم انداختم. چهر و نيم بعد از ظهر بود. تا ساعت شش که با غزاله قرار داشتم يک ساعت ونيم وقت باقي بود. با وجودي که حدقه چشمانم از کمبود خواب مي سوخت، ولي با اين حال دلم نيامد بخوابم و مجددا شروع به خواندن کردم. يکي دو صفحه اي بدخط و ناخوانا نوشته شده بود و بعضي جاها خط خوردگي پيدا کرده بود، ولي با ابن وجود به سختي شروع به خواندن کردم.
********
فربد فقط يک روز در هفته ، آن هم روزهاي جمعه، از صبح دنبالم مي آمد و باهم مي رفتيم بيرون گردش. گاهي اوقات کنار رودخانه زاينده رود ساعتها مي نشستيم و از آينده براي خودمان آسمون و ريسمون مي بافتيم. گاهي اوقات هم سر از کوه صُفه درمي آورديم و جوجه کباب و کباب بره مي خورديم. و گاهي اوقات هم پارک و سينما و عالي قاپو و خلاصه وجب به وجب شهر اصفهان را متر مي کرديم و وقتي خوب خسته مي شديم، طرف هاي عصر برمي گشتيم خانه و شام را در کنار پدر و مادرم که با ديدن فربد حسابي سر ذوق آمده بودند، صرف مي کرديم. و درست وقتي که عقربه ساعت روي شمارع ده شب مي ايستاد، فربد مثل سيندرلا از ترس اينکه مبادا جادويش باطل شود و کالسکه زيبايش تبديل به کدو تنبل بزرگي گردد، مثل برق از جا مي پريد و با شتاب و دستپاچگي تند تند از همه خداحافظي مي کرد و مي رفت. و البته روزهاي دوشنبه هم وقتي از مدرسه برمي گشتم، پدر و مادر فربد دنبالم مي آمدند و مرا با خود به منزلشان مي بردند. اين برنامه درست مثل قانون ارتش بي کم و کاست به مدت هشت مان نامزدي تکرار شد. البته گاهي مواقع پيش مي آمد که به خاطر کاري يا اتفاقي اين ديدارها کمتر مي شد، ولي بيشتر از اين مطلقا.
آن زمان درست نمي فهميدم. واقعا فکر مي کردم بيشتر از اين جايز نيست که ما همديگر را ببينيم. فربد همسر شرعي و قانوني ام بود و هردو بيشتر از اينها دوست داشتيم کنار هم باشيم، ولي اين کار اصلا امکان پذير نبود. البته فربد از آنجا که اصولا آدم کم حرف و محجوبي بود، هيچ وقت در اين باره با من صحبتي نمي کرد. ولي من اين را کاملا احساس مي کردم که به شدت تحت سلطه خانواده قرار دارد.
بله، شايد برايتان خنده دار باشد، ولي اين کانلا عين واقعيت بود که شرح دادم. نه کمتر ، و نه بيشتر. و من آنقدر ساده دل و ابله بودم که هيچ وقت فکر نمي کردم دليل اين کار فربد چيست. اصلا براي چه فقط روزهاي جمعه به ديدنم مي آمد؟ و يا اينکه چطور روز دوشنبه پدر و مادرش دنبالم مي آمدند؟ و از من ساده دل تر خانواده ام بودند که با اين موضوع خيلي راحت برخورد مي کردند و کنار آمده بودند.
اما بعدها متاسفانه به حقيقتي دردناک پي بردم که اصلا بايد دلم براي فربد مي سوخت، يا براي خودم که قرباني يک ديکتاتور عقده اي شده بودم. بله پدر فربد يک ديکتاتور بود. آن هم از نوع وحشتناک و غير قابل تحمل! فردي که سراسرعمرش را با عقده هاي روحي و رواني سر کرده بود و فربد در مقابل همچون پدري که از آبرو و حيثيت بويي نبرده بود ، درست مثل موش آزمايشگاهي خودش را به دست او سپرده بود و حتي قدرت نفس کشيدن هم نداشت، چه رسد به قدرت تصميم گيري آن هم براي يک زندگي مستقل. اما من متاسفانه دير به اين موضوع پي بردم . وقتي که ديگر کار از کار گذشته بود و پدر و مادرم هم از ترس آبرويشان صدايشان درنمي آمد و جيک نمي زدند تا مبادا خدايي نکرده انگشت نماي خلق شوند. و اين که اين وسط چه بلايي سر دخترشان مي آمد اصلا مسئله مهمي نبود. فقط آبرو مهم بود و بس.
بله، داشتم مي گفتم به فريد شديدا دلبسته بودم. وقتي نمي ديدمش، احساس دلتنگي شديدي سراسر وجودم را دربرمي گرفت. يک نگاه گرم فربد تا مغز استخوانم رسوخ مي کرد و گرماي مطبوعي سراسز وجودم را فرامي گرفت. وقتي براي اولين بار دستان گرم و مردانه اش انگشتان ظريف و نازکم را لمس کرد، وجودم سرشار از لذت سکرآوري شد که تا به حال آن را تجربه نکرده بودم.روز به روز از اينکه تصميم عاقلانه اي گرفته بودم و به عقد فربد درآمده بودم خوشحال تر و سبکبال تر مي شدم، ولي موضوع به اين سادگي ها هم نبود. مشکلات و مسائل نهفته اي در حاشيه داشت که عميقا نيازمند تفکر بسيار بود.
اوايل، برخورد پدر فربد چندان هم بد نبود. يعني در واقع قابل تحمل بود. اصول و مقررات خاصي در خانه حکم فرما بود. همه به شدت از او حساب مي بردند و احترام مي گذاشتند. علي آقا، شوهر آذر، مرد محترم و ساکتي بود . از آن نمونه مردهايي که بي کم و کاست خودش را وقف همسر و بچه هايش کرده بود. حرف، حرف آذر بود و بس. احترام فوق العاده اي به حاج آقا اصفهاني مي گذاشتو نمي دانم شايد هم از ترس آبرو بود.
کامبيز نسبت به علي آقا شر و شورتر بود. درست مثل خود شهلا که مدام در حال شيطنت بود. شادي هم که بيشتر تو لاک خودش بود و ته تغاري بابا محسوب مي شد. حرف، حرف شادي بود و بس. با وجودي که با کسي دمخور نبود، اما وقتي هم که حرف ميزد امکان نداشت کسي حرفش را زمين بيندازد. برخوردش با من فقط در حد يک سلام و احوالپرسي خشک و خالي بود. نه کمتر، نه بيشتر. اين وسط ساکت تر و مظلو تر از همه فربد بود که بي کم و کاست خواسته هاي پدرش را اجرا ميکرد.
روزهاي دوشنبه وقتي به اتفاق خانم و آقاي اصفهاني ميرفتم خانه شان، از فربد هيچ خبري نبود. بايد صبر مي کردم تا از بازار برمي گشت که آن هم مي شد حول و حوش ساعت پنج بعداز ظهر. وقتي هم که مي آمد، بدون هيچ گونه رودربايستي با مادرش تک و تنها مي رفتند تو اتق و تا تمام گزارشات آن روز را تمام و کمال براي مادرش شرح نمي داد از اتاق خارج نمي شد. بعد از آن اجازه داشتيم يک ساعتي کنارهم باشيم و بعد هم وقت شام مي شد که با چشم غره هايي که حاج آقا اصفهاني به من مي رفت فورا به کمک مادر فربد و شادي مي رفتم. و بعد از شام فقط تا ساعت ده شب اجازه ماندن داشتم، و پس از آن بايد بلافاصله فربد مرا مي رساند خانه که البته اين کار براي ما خالي از لطف نبود. ولي بازهم فربد با ترس و ارز مدام مي گفت:
ـ ديگه دير شده! بايد زودتر برم خونه! بابا ناراحت مي شه!
اوايل فکر مي کردم پدر فربد برخلاف ظاهر خشک و عبوس و اخمويي که دارد، قلبي به کوچکي قلب گنجشک در سينه اش مي تپد. گاهي مواقع که سر کيف بود با خوشرويي به من مي گفت:
ـ چطوري بابا جون؟ حالت خوبه؟ از فربد راضي هستي؟ ببينم اگه يه موقع مشکلي مسئله اي داشتي، فقط بيا به خودم بگو. من خودم همه چي رو درست مي کنم.
و من ساده دل در حالي که حسابي خوشحال شده بوده، هملن طور که خودم را برايش لوس مي کردم ، مي گفتم:
ـ ممنون ، بابا جون! مطمئن باشين فربد پسر خوبيه. هيچ مورد خاصي وجود نداره. خيالتون راحت باشه.
پدر فربد که متوجه اشتباهم شده بود، در حالي که هيکل زمخت و بدقواره اش را روي صندلي جابه جا مي کرد، مجددا حرفش را اصلاح کرد:
ـ مي دوني دخترم! فربد اصلا روي حرف من و مادرش حرف نمي زنه. نظر ما نظز اون هم هست . فقط خواستم بهت بگم اگه يه موقع به مشکلي برخوردي، اول بيا به خودم بگو. بيخود هم با فربد بحث و جدل نکن. متوجه ميشي که چي دارن بهت ميگم؟
با تته پته در حاليکه درست متوجه منظورش نشده بودم ، سري به علامت تاييد فرود آوردم و گفتم:
ـ چشم بابا جون! هرچي شما بگين.
مادر فربد همان طوري که با نگاهش براندازم مي کرد ، پشت چشمي نازک کرد و گفت:
ـ واه! اين چه حرفيه ميزني حاجي! خدا به دور! مگه تا حالا شده بچه هاي ما بخوان روي حرف ما حرف بزنن!
بعد در حاليکه با چشم و ابرو به حاج آقا اصفهاني اشاره ميکرد ، مجددا گفت:
ـ غزاله جون خودش خوب ميدونه که ما بدِ فربد رو نمي خوايم. اگه هم حرفي ميزنيم لابد به صلاحشونه.
بغد با عشوه چرخشي به سر و گردنش داد و در حاليکه چشم هايش را به سمت من براق کرده بود، مجددا گفت:
ـ غير از اينه! غزاله جون؟
من که جسابي هول شده بوده، دست و پايم را جمع کردم و گفتم:
ـ بله! کاملا درست مي فرمايين.
آن چنان محاصره ام کرده بودند که اصلا جرات نطق کشيدن نداشتم.اين حرف ها و گوشه کنايه ها هربار به نحوي دل کوچکم را آزرده مي کرد. حسابي بر سر دوراهي گير کرده بودم. يک طرف فربد بود و آرزوهاي دورو دراز و سرنوشتم، و يک طرف پدر و مادرم با کلي اميد و آرزو.
آن شب به حدي از صحبت هاي پدر و مادر فربد آزرده خاطر شدم که بي هيچ ملاحظه اي همه چيز را براي مادرم تعريف کردم. مادر در حالي که در فکر فرو رفته بود، کمي مکث کردو مجددا گفت:
ـ خب، دخترم! زندگي همينه. تو بايد مطيع شوهر و خانواده شوهرت باشي. نمي توني که هر ساعت با اونها در بيفتي. قبول دارم که سخته، ولي مادر جون يه نگاه به زندگي خودمون بنداز. ببين برخورد من با خانواده پدرت چطوري يه. تا حالا شده از گل بالاتر بهشون بگم؟ هيچ کجا زندگي ساخته شده به آدم تحويل نمي دن. زندگي رو بايد ساخت. مي فهمي چي دارم بهت مي گم. يه وقت ممکنه بهت يه زمين باير و بي آب و علف تحويل بدن و بگن آبادش کن. زندگي هم دخترم مثل يه زمين بايرو خشک و خالي ميمونه که بايد آباد بشه.
لبخندي تحويلش دادم و گفتم:
ـ اما مادر جون، آدم هميشه زمين باير و خشک گيرش نمي ياد که با بذر محبت آبادش کنه. گاهي مواقع هم پيش مياد که به جاي زمين يه خونه کلنگي مي خري. اون وقته که اول بايد خونه رو خراب کني تا بعدا بتوني آبادش کني و ازش بهره بگيري. خواستم بهتون بگم بعتره اين موضوع رو هم در نظر داشته باشين!
مادر که حسابي از جوابم شکه شده بود، با ناراحتي گوشه اي از اتاق کز کرد و در فکر فرو رفت. انگار صحبت هاي من اورا هم به فکر واداشته بود. روزها به همين منوال مي گذشت. نوشين سرش به درس و مشق گرم بود و من نسبت به گذشته تا حدي از او دور افتاده بودم. پدر هم که کثل سابق، و حتي کمي بيشتر از قبل، شديدا پي کار و کاسبي بود. اين وسط تنها مادر بود که گهگاه چيزهايي از زير زبانم مي کشيد و سوال و جواب هايي مي کرد که آن هم به خاطر شم مادري بود که دلش طاقت نمي ياورد و نگران حال و روزم بود. رفت و آمد فربد هيچ تغييري نکرده بود و مثل سابق فقط در هفته دو روز همديگر را مي ديديم و بقيه ايام هفته را سرم به درس و مدرسه گرم بود.
مرسده که با رضا نامزد کرده بود، بلافاصله ترک تحصيل کرد و ديگر مدرسه نمي آمد. با وجودي که خيلي شيطنت داشت، اما جاي خالي اش کاملا بر همه نمود مي کرد و حسابي دلم برايش تنگ شده بود. حالا ديگر مثل سابق نمي توانستيم همديگر را ببينيم و با هم درد ودل کنيم. کم کم حال و هواي مدرسه و درس و کلاس برايم سنگين شد. فکرم اصلا کار نمي کرد. مدام در فکر فربد بودم. گاهي اوقات که نمي ديدمش دلم برايش تنگ مي شد. گاهي مواقع هم حرف ها و نيش و کنايه خانواده اش اعصابم را به هم مي ريخت و اضلا به کل از مرحله درس خواندن دور شده بودم. آه، که چه آرزوهايي در خيالم پرورانده بودم! دانشگاه، شغل آينده، همه و همه به باد هوا سپرده شده بود.
بالاخره پس از مدت ها مرسده به ديدنم آمد. از خوشحالي نزديک بود بال دربياورم. هردو به گريه افتاديم. آه، چه خاطرات خوشي را با هم گذرانده بوديم. خاطراتي که بدون بازگشت بود! مرسده با آب و تاب همه چيز را برايم تعريف کرد. وقتي از رضا تعريف مي کرد، امگار قند تو دلش آب مي شد. بعد با اشتياق رو به من کرد و گفت:
ـ خب حالا تو از خودت بگو. فربد و خيلي دوست داري، آره؟
لبخندي زدم و در سکوت نگاهش کردم. قهقهه بلندي سر داد و گفت:
ـ اي ناقلا! سکوت علامت رضاس! خب، ببينم! اون چطور؟ اون هم بهت علاقه شو ابراز مي کنه؟
در حالي که اين مسئله خيلي به ندرت اتفاق افتاده بود بلافاصله در جواب گفتم:
ـ پس چي فکر کردي! لابد فقط آقا رضا آدمه و احساس داره، بقيه آدمه همه بي رگ و بي احساس تشريف دارن.
ـ اوه چه زود بهت برخورد! حالا از دستم ناراحت نشو. اومدم براي جشن تولدم که شب جمعه همين هفته اس دعوتت کنم. حتما بيا! يادت نره! نوشين رو هم با خودت بيار. راستي ببينم، شب جمعه که با فربد قرار نداري، درسته؟
به علامت نفي سري تکان دادم و گفتم:
ـ نمي خواد منو براي تولدت دعوت کني. همون اندازه که منو براي نامزديت دعوت کردي بسه...
با شتاب ميان حرفم پريد و گفت:
ـ من که نامزدي نگرفتم. دختر! من فقط يه مراسم بله برون ساده گرفتم که بزرگترا بودن. حالا عوضش براي عقد و عروسي حتما دعوتت مي کنم.
با ناراحتي جواب دادم:
ـ هه! خانومو باش! هم نامزدي نگرفتي، و هم نامزدي من نيومدي. واقعا که خيلي بي معرفتي.
ـ اوه غزاله جون! باور کن اون موقع تو بد شرايطي گير افتاده بودم. حسابي اعصابم به هم ريخته بود. تو کش و قوس خواستگاري و رفت و آمد رضا و خانواده اش بودم. ولي ناقلا شنيدم نامزدي توپي گرفته بودي. حالا انشا... براي عروسيت جبران مي کنم.بعد در حالي که از جا بلند مي ش، صورتم را بوسيد و گفت:
ـ ديگه داره ديرم مي شه. ممکنه رضا بياد ديدنم، بده من نباشم. خب فراموش نکنيشب جمعه همين هفته منتظرت هستم.
با خوشحالي سري تکان دادم و گفتم:
ـ حتما! حتما مي آم! با يه کادوي گنده!
مثل سابق غش غش خنده اي کرد و گفت:
ـ پس يادت نره به خاطر کادو هم که شده حتما بيا.
و بعد با کلي شوخي و خنده از هم جدا شديم. با رفتن مرسده، رو به مادر کردم و گفتم:
ـ راستي، مادر! براي تولد مرسده کادو چي ببرم؟
مادر برافروخته و براق نگاهم کرد و گفت:
ـ مگه مي خواي بري تولد؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
ـ يعني شما متوجه نشدين که مرسده براي شب جمعه همين هفته منو دعوت کرده؟
مادر با خونسردي نگاهم کرد و گفت:
ـ غزاله جون، سابق بر اين هر جايي دعوت مي شدي من يا پدرت بهت اجازه رفتن مي داديم . اما حالا متاسفانه اجازه تو دست من نيست. حالا اجازه ات دست شوهرته. بايد از اون بپرسي مي توني بري يا نه!
با تعجب پرسيدم:
ـ يعني چي مادر؟ من که هنوز اينجا دارم با شما زندگي مي کنم. توروبه خدا اذيتم نکن. خيلي دلم مي خواد برم تولد مرسده. فربد که اصلا اينجا نمي ياد.اون اصلا نمي فهمه که من رفتم خونه مرسده اينها.
مادر خيره و براق نگاهم کرد و گفت:
ـ تو بايد اينو بفهمي که حالا ديگه مثل سابق تنها نيستي و بايد هرکاري که انجام ميدي با اجازه شوهرت باشه. حالا هم بهتره فردا بري و از بيرون بهش تلفن کني.اگه بهت اجازه داد من حرفي ندارم. اين طوري بهتره دخترم! مطمئن باش فربد پسر فهميده و عاقليه. وقتي ببينه تو اين طور بهش احترام گذاشتي، اون هم امکان نداره بهت نه بگه. خيالت راحت باشه مادر. کار از محکم کاري عيب نمي کنه .
بالاخره اون شب مادر با حرفاش متقاعدم کرد که بايد حتما از فربد اجازه بگيرم. من که دل تو دلم نبود. براي اولين بار پس از مدتي که نامزد شده بوديم رفتم تلفن عمومي و به فربد زنگ زدم. البته به خانه شان زنگ زدم. چون آنها تلفن داشتند و اين از شانس بد ما بود که تلفن نداشتيم و من هم که اين کار را زشت و زننده مي دانستم، هيچ گاه به فربد زنگ نمي زدم. خب بالاخره وجهه خوبي نداشت که مدام يک دختر آن هم از تلفن عمومي به خانه نامزدش زنگ بزند. در حالي که وظيفه او بود و حالا که ما تلفن نداشتيم، او مي توانست لااقل زود به زود به ديدنم بيايد. نه فقط جمعه و دوشنبه ها هم که مادر و پدرش دنبالم مي آمدند.
با شنيدن صداي فربد از پشت خط، ناخودآگاه دلم از جا کنده شد. به آرامي سلام کردم. فربد که حسابي غافلگير شده بود، با خوشحالي جواب داد:
ـ تويي غزاله؟ چه عجب از اين طرفا؟ چي شد يادي از ما کردي؟
با دلخوري جواب دادم:
ـ اينو من بايد بگم يا تو؟ مثل اينکه تو بايد بياي ديدنم نه من.
از جواب هاي بي سرو تهي که ميداد متوجه شدم درست نمي تواند حرف بزند. من هم با آب و تاب برايش توضيح دادم:
ـ مرسده جشن تولدش دعوتم کرده و گفتم حتما تورو در جريان بذارم . حالامي تونم برم تولد؟
ـ نه خير!
ـ چي گفتي؟
ـ گفتم نه خير!
يک لحظه انگار ديگ آب جوشي را روي سرم خالي کردند. با ناراحتي گفتم:
ـ آخه چرا؟ مگه موردي وجود داره؟
خيلي خشک و رسمي جواب داد:
ـ بله، موردي وجد داره!
ـ آخه چه موردي؟
ـ اينکه تو ديگه شوهرداري و شوهرت هم بهت اجازه رفتن به تولد رو نمي ده، همين!

ـ ولي آخه فربد! من خيلي دلم مي خواد به اين مهموني برم.مرسده

shirin71
10-14-2011, 09:07 AM
بهترین دوست منه. خواهش می کنم نه نیار!
همون که گفتم. نه نه نه! خوشم نمی آد جایی که خودم نیستم همسرم باشه. بیخود هم در این مورد بحث نکن. ببینم اگه منو مثلا به یه پارتی دعوت کنن، تو دوست داری من تک و تنها برم؟ مسلما نه! پس دیگه حرفش رو نزن!
بهانه ای که فربد آورد، حسابی دهنم را بست. به نحوی که وقتی رسیدمیم خانه، بدون هیچ حرفی با مادر بالافاصله به اتاقم رتفم و در را از پشت قف کردم و دمر روی تختخوابم افتادم. این دیگر آخر بی رحمی بود. آن از رفتار مادر و این هم از برخورد فربد. هر دوشان به نحوی مرا از سر باز کرده بودند. لابد مادر تو دلش حسابی ذوق کرده بود. چرا که هم از دلهره و دیر و زود شدن مهمانی نجات پیدا کرده بود و هم از خرید کادو و فرید هم که نمی خواست مسئولیت مادرم را عهده دار شود، با یک نه خودش را از هفت دولت آزاد کرده بود.
بله، این بود ماجرای تولد رفتنم. از فردای آن روز، به حدی اعصابم به هم ریخت که تا مدت یک هفته مدرسه نرفتم و بعد از آن هم خیلی راحت به فربد گفتم می خوام ترک تحصیل کنم و فربد هم از خدا خواسته پذیرفت. البته بدش هم نمی آمد تا مدتی که خانه پدرم بودم، درسم را ادامه می دادم. ولی من که به خوبی می دانستم حتی اگر امسال را با نمرات عالی هم قبول شوم سال آینده برای درس خواندنم به مشکل بر می خوردم، پس راحت تر می توانستم امسال تصمیم بگیرم. پدر و مادرم هم فوق العاده راحت با این موضوع کنار آمدند. اصلا انگار نه انگار که موضوع مهمی اتفاق افتاده بود. برای آنها موضوع مهم شوهر دادن من بود که آن هم خدارا شکر اتفاق افتاده بود. بقیه مسائل اصلا مهم نبود.
نگاهی به ساعتم انداختم. حدودا یک ربع به ساعت شش بعد از ظهر بود. در حالی که حسابی خسته شده بودم، دست نویس غزاله را کنار تختخواب گذاشتم. کش و قوسی به عضلات خسته و کوفته ام دادم. خیلی دلم می خواست ساعتی را استراحت کنم، ولی فکر ملاقات با غزاله افکارم را مغشوش کرده بود. با این فکر، تمام قوای بدنم را جمع کردم و به سمت دستشویی رفتم و شیر آب سرد را باز کردم و صورتم را کاملا زیر شیر آب گرتفم. سردی آب مثل شوک عمیقی خواب را از سرم ربود. حالا نسبتا سرحال شده بودم. در حالی که خودم را مرتب می کردم، لباس پوشیدم و از در اتاق زدم بیرون.
این بار مثل اینکه بدقولی از طرف من بود. همان طوری که از فاصله ای نه چندان دور به سمت قهوه خانه سنتی سی و سه پل می رفتم، چشمم به غزاله افتاد که روی صندلی نشسته بود و نگران مدام به ساعتش نگاه می کرد. با عجله به طرفش رفتم و گفتم: اوه، غزاله جون! واقعا می بخشی! خیلی معطل شدی!
با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت: سلام! چقدر دیر کردی؟ فکر کردم برگشتی تهران!
اوه، مگه می شه بی خبر تو رو ول کنم و برم تهران! اصلا دلم طاقت نمی آره. ولی می دونم، حق با توئه دق دقیقه ای دیر کردم. راستش هوا خیلی خوب بود تصمیم گرفتم مسیر هتل تا اینجا رو پیاده بیام. بلکه خواب از سرم بپره. آخه می دونی! از دیروز تا حالا حسابی با کمبود خواب رو به رو شدم.
با نگرانی نگاهم کرد و گفت: من زیاد وقت ندارم، باید تا فربد نرفته خونه برگردم. خب، چطور بود؟ به مسئله ای، مشکلی برخورد نکردی که ؟
لبخندی تحولیش دادم و گفتم: اوه، تو چقدر عجولی! لاقل بذار سفارش یه چای بدیم!
بعد با اشاره به پسرک قهوه چی که لباس محلی خاتم کاری و کلاه نمدی بر سر داشت. دستور یک سرویس پای و کیک دادم. بعد رو به غزاله کردم و گفتم: اینجا چقدر با صفاس! خوش به حالت! هر وقت که دلت بخواد، می تونی بیای اینجا. قدم زدن کنار رودخونه زاینده رود خیلی دلچسب و گواراس!
پوزخندی تحویلم داد و گفت: ای بابا، زهره جون! هر کاری دل خوش می خواد که خدا رو شکر ما نداریم. از یک نفر پرسیدن: روزهای تعطیل کجا می ری؟ گفت: دربند! در جوابش گفتن: خوش به حالت! لابد اونجا باغی ویلایی چیزی داری که مدام روزهای تعطیل می ری دربندد؟
گفت: آره! اتفاقا همه نوع امکانات هست! چون من روزهای تعطیل تو خونه می شینم و درها رو روی خودم می بندم. این هم یه نوع دربنده!
حالا زهره جون، لازم نیست که برای خوش بودن حتما بری دربند یا سی و سه پل اصفهان! اگه دلت خوش باشه، می تونی تو خونه ت بشینی و درها رو روی خودت ببندی. مهم اینه که تو هر محیطی که هستی لذت ببری و شاد باشی!
به صورتش دقیق شدم و در حالی که عمیقا نگاهش می کردم، گفتم: جواب این حرفت رو فردا بهت می دم، وقتی که داستان رو تا آخر خوندم.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟ مگه حرف بدی زدم؟
در همین وقت پسرک قهوه چی سینی چای را با چند عدد کلوپه روی میز قرار داد و به سرعت دور شد. چای ریختم و فنجان را برابر غزاله گذاشتم و گفتم: نه، حرف بدی نزدی! اینکه گفتم فردا بهت جواب می دم، واقعا می خواستم ببینم بالاخره با زندگی ت چطوری دست و پنجه نرم کردی بعد بتونم به راحتی در موردت نظر بدم. ولی مثل اینکه برخلاف میلم حالا باید نظرمو بهت بگم.
غزاله، تو یه انسانی با همه خواسته ها و علایق انسانی! تو کاملا حق داری که از محیط اطرافت، از زندگی ت، از همسر و بچه هات لذت ببری. تو مگه چند سال داری که تو همچین محیط رویایی و قشنگی که حتی دل سنگ رو هم آب می کنه، دم از کسالت و بیهودگی و افسردگی می زنی؟
غزاله، خیلی از اعمال ما به خود ما بر می گرده. همه ما شاید یه زمانی بچه بودیم و نتونستیم از حق و حقوق خودمون دفاع کنیم. همه ما یه زمانی بچه بودیم و دیگران برامون تصمیم می گرفتن. ولی وقتی به یه رشد و تکامل فکری رسیدیم، خیلی راحت تونستیم مسیر زندگی مون رو تغییر بدیم و به اون جهت که دوست داریم سوق بدیم. من اینو اصلا قبول ندارم که بخوام تو زندگی فقط دنبال مقصر بگردم.
غزاله، ما مسیحی نیستیم که اگه کسی تو گوشمون زد، اون طرف صورتمون رو هم بهش هدیه کنیم. ما شیعه حضرت علی هستیم! کسی که همیشه دم از حق و عدالت زده و به خاطر همین مسئله هم ضربت خورده! به خاطر من، به خاطر تو، به خاطر زنهایی مثل ما که زمانی به دست اعراب زنده به گور می شدن! و اون وقت چطور ممکنه تو قرن بیست و یکم، قرن کامپیوتر و فضانوردی، قرن ماهواره های فضایی، زنی پیدا بشه که نتونه از حق و حقوق طبیعی خودش دفاع کنه؟ البته من اصلا منکر این نیستم که در خیلی از موارد هر قدر هم که تلاش کنی، نمی تونی حقت رو بگیری. بله، این کاملا درسته! اما نه این طوری که هر قدر هم زدن تو سرت، تو سرت رو پایین بگیری و سکوت کنی. لااقل حرف بزن، کما اینکه نتونی حقت رو بگیری! ولی می تونی اعتراض کنی، می تونی حرفهای دلت رو بیان کنی، می تونی با حرفهات به دیگرون بفهمونی که هنوز نزنده ای و نفس می کشی. هنوز قدرت فکر کردن و تصمیم گرفتن ازت سلب نشده، هنوز قدرت اعتراض داری و از خودت دفاع می کنی! از حریم زندگی ت، از بچه هات،از هسمرت! حالا اینو قبول کردی که تو با سکوتت به دیگرون این اجازه رو دادی هک مدام برات تصمیم بگیرن مدام تو زندگی ت نقش داشته باشن؟ مدام بهت دستور بدن؟ بله، غزاله جون! خود کرده را تدبیری نیست!
غزاله در حالی که بغض کرده بود، با صدای دو رگه ای که بیشتر به ناله شبیه بود، گفت: ولی من اعتراض کردم! حتی چندین و چند بار دعوا و مرافعه کردم، ولی راه به جایی نبردم. تو فکر ردی من همه ش سکوت کردم و هر بلایی سرم آوردن هیچی نگفتم؟ نه! منم از حقم دفاع کردم، ولی چه کنم که راه به جایی نبردم!
بله، درسته! ولی باید ببینی اعتراضت چقدر شجاعانه بوده، شاید عوض اینکه طرف مقابلت جا بزنه، خودت جا زدی و در این صورت اعتراض تو کاملا بیهوده س. یادمه یه بار حرف جالبی از همسرم شنیدم می گفت یکی از اقوامش هر وقت که بچه کوچیکش شروع به گریه می کرد و اون نمی تونست ساکتش کنه، خودش برابر اون می نشست و به دروغ با صدای بلند تری شروع به گرهی و زاری می کرد و اون وقت می دونی چه اتفاقی می افتاد؟ بچه بخت برگشته با تعجب می نشست و به پدرش نگاه می کرد و تازه سعی در آروم کردن پدرش هم می کرده!
غزاله ناخودآگاه شروع به خندیدن کرد و گفت: چه جالب! عجب بچه بخت برگشته ای!
انگشتان سرد و یخ غزاله را فشردم و گفتم: هیچ وقت برای شروع یه زندگی سالم و موفقت آمیز دیر نیست! مطمئن باش همیشه فرصت شروعی دوباره رو داری، کما اینکه دیگران بهت پشت پا بزنن! اگه به خاطر بچه هات داری زندگی می کنی، به خاطر اونها هم که شده از حریم زندگی ت دفاع کن. محل زندگی تو جولانگاه دیگرون قرار نده. محکم باش! مطمئن باش که به نتیجه می رسی. البته نه به این زودیها، ولی بالاخره می رسی! حکایت تو درست شده مثل اون بچه ای که به خاطر نیازهای طبیعی ش شروع به گریه کرد، ولی وقتی صدای گریه بلند و وحشتناک پدرش رو شنید، از ترس ساکت شد و در عوض به پدرش زل زد!
با شنیدن این حرفها، غزاله که انگار انرژی مضاعفی گرفته بود، گفت: راست می گی! من نبید تا این خودمو ببازم. چون در این صورت زندگی مو باختم. شاید باور نکنی، ولی تو همین چند دقیقه ای که برات حرف زدم کلی احساس سبکی می کنم. انگار انرژی دوباره ای گرفتم و راحت تر می تونم با مشکلات دست و پنجه نرم کنم!
خوشحالم! واقعا خوشحالم، غزاله! من واقعا دوست ندارم آنقدر با یادآوری گذشته خودت رو عذاب بدی. گذشته ها گذشته، حال رو دریاب. می دونی چرا قبول کردم داستان زندگی تو بنویسم؟ فقط به خاطر اینکه تخلیه روحی بشی، از عقده های روحی و روانی که سالهای سال تو دلت انباشته شده جدا بشی، اونها رو دور بریزی و از این به بعد خودت رو بیشتر دوست داشته باشی، خودت رو دریابی به وجود خودت افتخار کنی، مایه مباهات فرزندات و همین طور همسرت باشی!
بعد در حالی که فنجان چای یخ کرده را سر می کشیدم، گفتم: سعی می کنم تا فردا غروب همین جا نظر نهایی خودمو درباره زندگی ت بگم. فقط بهم فرصت بده تا بتونم همه رو مطالعه کنم، بلکه این بار با دید وسیع تر و کامل تری بتونم کمکت کنم.
با خوشحالی در حالی که دستم را می فشرد گفت، من روی کمکت حساب می کنم و هر کاری هم که از دستم بر بیاد، برای نجات زندگی و بچه هام می کنم. اینو بهت قول می دم!
لبخندی زدم و گفتم: می دونم! اینو کاملا می دونم!

فصل 7
ساندویچ سرد و یخ کرده و قوطی نوشابه را روی میز قرار دادم و شروع به عوض کردن لباسم کردم. تام مسیر را به غزاله فکر کرده بودم. اینکه چطور بر سر دو راهی گیر کرده بود و نمی توانست برای زندگی اش تصمیم بگیرد. اینکه نزدیک به بیست سال از بهترین لحظات عمرش را به باد فنا داده و حال به پوچی مفرط رسیده بود. وقتی با او صحبت می کردم، احساس می کردم واقعا دنیا به آخر رسیده و یا اینکه به عبارتی او به آخر خطر رسیده بود. البته تا حدود زیادی حق داشت. حکایت دونه از نفس افتاده ای بود که دیگر توان بلند شدن و دویدن را در خود نمی دید. او واقعا نیازمند کمک بود. با وجودی که می دانستم او تمام تلاش خودش را برای بقای زندگی اش کرده، ولی باید کاری می کردم که بتواند گذشته را فراموش کند شاید از این طریق به زندگی دوباره امید پیدا می کرد.
نگاهی به ساندویچ سرد و یخ کرده ام کردم. نه، دیگر هیچ اشتهایی برای خوردن شام نداشتم. با اشتیاق به سمت دست نویس غزاله یورش بردم و شروع به خواندن کردم.
قوس و شکستگی روی بینی ام هر روز بیشتر از روز قبل فکرم را به خودش مشغول کرده بود. خیلی دوست داشتم بینی ام را عمل کنم. وقتی توی آیینه به صورتم نگاه می کردم، هیچ عیب و ایرادی در خودم ، به جز بینی بد ترکیب و بد قواره ام ، نمی دیدم. کم کم نظرم را به مادر القاء کردم. مادر اول راضی به عمل جراحی نبود ، ولی بعد که اصرارم را برای این کار دید، در حالی که نسبتا راضی شده بود، رو به من کرد و گفت: من حرفی ندارم، بذار ببینم پدرت چی می گه. اگه موافقت کرد، با هم می ریم یه دکتر خوب!
از شنیدن این حرف داشتم بال در می آوردم. با شتاب مادر را در آغوش کشیدم و گفتم: قربونت برم الهی، مامان جونم! تو رو به خدا هر طور شده بابا رو راضی کن . باور کن قیافه م حسابی عوض می شه.
مادر همان شب با پدرم صحبت کرد و به هر طریق ممکن او را راضی به انجام این کار کرد. وقتی این خبر را به فربد دادم، با خوشحالی پذیرفت. خوب بالاخره به نفع او هم بود. این عمل به خرج و مخارج پدرم انجام می شد و او از این بابت بسیار خوشحال بود.
هنوز به یک ماه نرسیده بود که زیر و بم تمام دکترهای جراح پلاستیک بینی را در آوردم، البته به اتفاق مادر. نوشین بیش از پیش خوشحال بود و مدام می گفت: وای! یعنی چه شکلی می شی؟ به نظر من که خیلی تغییر می کنی!
خودم هم خیلی امیدوار بودم. بالاخره با کلی تحقیق و پرس و جو از طریق یکی از آشنایان با دکتر نواب آشنا شدیم. با دیدن صورتم، در حالی که حسابی امیدواری می داد، وقت عمل را برای یک هفته بعد تعیین کرد.
تمام مدت آن یک هفته را در خواب و رویا و کابوس گذراندم. از یک طریف امیدواری اطرافیان و از طرف دیگر کابوس های شبانه و فکر و خیال راحتم نمی گذاشت. به خودم می گفتم: وای ! نکنه قیافه م از این که هست بدتر بشه؟ اون وقت باید چی کار کنم؟ نکنه با قیافه جدیدم دیگه فربد ازم خوشش نیاد؟
بعد مجددا به خودم امیدورای می دادم و می گفتم: نه، مطمئن باش از این که هستی، بدتر نمی شی!
بالاخره روز موعود فرا رسید و به اتفاق پدر و مادرم راهی بیمارستان شدم. شب قبل فربد را دیده بودم و حسابی به من روحیه داده بود. البته به این علت که آن روز سر کار بود، همراهم به بیمارستان نیامد. ولی قول داد که پس از عمل هرچه زودتر خودش را برساند.
وقتی به هوش آمدم، مادر با چشمان اشک آلودش با خوشحالی رو به پدر کرد و گفت: سروش، بالاخره به هوش اومد! آه ، دخترم! چقدر نگرانت بودم. حالت خوبه؟
در حالی که از شدت درد به خودم می پیچیدم و کوهی از گچ و باند راه تنفسم را سنگین کرده بود، با اشاره چشم به مادر گفتم: خوبم! ولی با همه وجودم از کاری که انجام داده بودم خوشحال بودم.
بعد از ظهر کم کم حالم بهتر شد. دکتر چندین بار برای ویزیت مجدد آمد و با خوشحالی از عمل اظهار رضایت کرد و گفت: مطمئن باش صاحب بینی ظریف و خوش ترکیبی شدی!
با شنیدن این حرف، انگار تمام درد از وجودم رخت بست. در همین وقت فربد به اتفاق خانواده اش با سبد گل زیبایی از راه رسیدند. از دیدن فربد حسابی خوشحال شده بودم. با اشاره سر شروع به سلام و احوالپرسی کردم.
پدر فربد با خوشحالی رو به من کرد و گفت: اتفاقا ما خودمون هم به فکر عمل جراحی بینی ت بودیم،اما از شما چه پنهون ترسیدیم بگیم!
پدر که از شنیدن این حرف حسابی بهش برخورده بود، نگاهی به من و مادر کرد و گفت: از لطف شما ممنونیم! من خودم چندین ساله که به فکر عمل بودم، ولی می خواستم غزاله به سن بلوغ برسه، بعد اقدام کنم.
مادر فربد که متوجه ناراحتی پدرم شده بود، در حالی که حرف توی حرف می آورد، گفت: خب، خدارو شکر که همه چیز به خیر گذشت!
فردای آن روز از بیمارستان مرخصم کردند و تا مدت یک هفته در خانه بستری شدم. مادر به شدت از من مراقبت می کرد و بهم می رسید. آن موقع بود که فهمیدم تا چه حد برای پدر و مادرم عزیز هستم. فربد طبق عادت گذشته فقط روز جمعه به دیدنم آمد و بس. ملاقات روز دوشنبه هم که خود به خود به خاطر حال خرابم کنسل شده بود.
بالاخره پس از ده روزی، دکتر گچ بی نی ام را باز کرد و در حالی که چسب کوچک ظریفی به جای آن قرار می داد، گفت: تا چند وقت بینی ت باد داره و ورم کرده س، ولی به مرور ورمش می خوابه!
در حالی که از دکتر تشکر می کردم، با رضایت گفتم: همین حالا هم خوبه!
همان طور که تو آیینه نگاه می کردم، به خودم گفتم: خدای من! یعنی این منم! وای، خدایا! چقدر قیافم تغییر کرده! انگار یه شبه معجزه شده و آدم دیگه ای شدم.
درست دو ماهی از عمل جراحی بینی ام می گذشت و ورم صورتم به کل محو شده بود. بر خلاف گذشته، چشمانم درشت تر شده بودند. بینی قلمی و زیبایی در صورتم خودنمایی می کرد که با صورت ظریف و استخوانی ام هماهنگی خاصی داشت. تمام فامیل و اقوام به دیدنم آمده بودند و بی اغراق شروع به تعریف و تمجید می کردند. فربد کاملا راضی به نظر می رسید و خوشحالی در چهره اش موج می زد. چهره جدیدم برایش جالب و باورنکردنی بود. مادر که حسابی ذوق زده شده بود، مدام به همه فخر می فروخت و دلش می خواست همه فامیل و اقوام مرا در چهره جدیدم ببینند. نوشین با اشتیاق مدام دور و برم چرخ می خورد و مواظبم بود. حتی بابک هم از این چهره جدید حسابی به وجد آمده بود و مدام نگاهم می کرد.
از آن موقع به بعد بود که زندگی رنگ و بوی تازه ای به خود گرفت. احساس تولد دوباره می کردم. مدام دلم می خواست خودم را در آیینه برانداز کنم. وقتی آرایش می کردم، کاملا به صورتم می نشست و مثل گذشته بدقواره و زمخت نمی شدم. سردی رفتار فربد نسبت به گذشته به کل تغییر پیدا کرده بود و با اشتیاق بیشتری به دیدنم می آمد. و این موضوع از دید همگان مخفی نبود و من از این بابت در پوست خودم نمی گنجیدم.
در حالی که حسابی در فکر رفته بودم، دست نویسها را روی تختخواب تلنبار کدم و به خودم گفتم: آه، خدای من! چرا من قبلا این موضوع رو نفهمیده بودم؟ همیشه به خودم می گفتم چی شد که غزاله آنقدر تغییر کرد و خوشگل شد، ولی هیچ وقت به این موضوع فکر نکرده بودم که حتما بینی شو عمل کرده. آخه اون وقتها غزاله خیلی لاغر و استخونی بود و من فکر می کردم به خاطر اینکه چاق تر از گذشته شده آنقدر چهره اش تغییر کرده. حالا نگو بینی شو عمل کرده. آه، خدایا! من چقدر خنگم! اصلا متوجه تغییر و تحولان این جوری نیستم. خوبه از خودش چیزی نپرسیدم، و الا حسابی آبروم می رفت.
اتفاقا این موضوع رد فامیل هم مطرح شده بود، ولی هیچ کس در این مورد حرفی نزده بود. در حالی که حسابی به وجد آمده بودم، مجددا شروع به خواندن کردم.
به مرور زمان چاق تر شده بودم و آبی زیر پوستم رفته بود. پدرم مدام سر به سرم می گذاشت و می گفت: چطوری ، خوشگل خانم؟ حالا دیگه دخترم می تونه با خوشگل ترین عروس دنیا برابری کنه.
مادر که انگار قند تو دلش آب می شد، مدام این طرف و آن طرف مشغول تهیه جهیزیه بود و با دلگرمی بیشتری کارهایش را انجام می داد.
مرسده وقتی شنید بینی ام را عمل کردم، طاقت نیاورد و به سرعت به دیدنم آمد. با وجودی که حسابی از دستم دلخور بود و تا مدتها سراغی از من نگرفته بود، ولی باز هم طبق معمول دلش طاقت نیاورده بود.
با دیدنم، سوت بلندی کشید و گفت: چی کار کردی، دختر؟ اصلا باورم نمی شه! ببینم این غزاله خودمونه؟ دختر انگار به کل عوضت کردن. باور کن انگار جراحی پلاستیک روی پوستت انجام دادی که آنقدر تغییر کردی. آه. کاشکی زودتر عمل کرده بودی!
بعد در حالی که شکلک در می آورد، رو به من کرد و گفت: قیافه قبلی ت این جوری بود! من و نوشین با صدای بلند خندیدیم. بعد قیافه ای برایش گرفتم و گفتم: خوبه خوبه، اگه تو هم سالهای سال یه قوس بد شکل و بد قواره روی بینی ت خودنمایی می کرد، قیافه ات بهتر از من نبود!
در حالی که صورتم را می بوسید، با خوشحالی گفت: باور کن شوخی کردم! تو که آنقدر نازک نارنجی نبودی!
به صورتش لبخندی زدم و گفتم: رضا چطوره؟ راستی، عروسی کی شده؟ ببینم، نکنه یه وقت منو فراموش کنی!
اوه، امکان نداره تو رو فراموش کنم! تو بهترین دوست منی. اگه هیچ کس رو دعوت نکنم، مطمئن باش تو یکی در اولویتی!
روزها به همین منوال می گذشت و من با پشت گرمی بیشتری به آینده چشم دوخته بودم. پدر ومادر فربد فوق العاده از این عمل راضی و خوشنود به نظر می رسیدند، ولی زیاد به رویم نمی آوردند. اما خودم کاملا این را احساس می کردم. چون برخلاف سابق مرا با اشتیاق و افتخار جلوی فامیل معرفی می کردند و نشان می دادند. اما در کل مثل سابق سرد و یخ بودند و همان طور مقررات خشک وعاری از محبت سابق حکمفرمایی می کرد.
برخورد شادی نسبت به قبل سردتر شده بود. اصلا محل نمی گذاشت و تحویلم نمی گرفت. انگار می خواست با این عمل به من بفهماند که خیلی هم خوشگل نشدی، ولی بر خلاف او، آذر و شهلا فوق العاده ازمن تعریف کردند و گفتند: چقدر خوب شد که عمل کردی! حیف نبود این همه زیبایی به خاطر یه بینی از بین بره؟
تشکر کردم و گفتم: خواهش می کنم! شما لطف دارین ، و ا لا این طورها هم نیست.
رفتار پدر و مادر فربد کما فی السابق سرد و تودار بود. در برخورد با خانواده ام، به خصوص پدرم، بسیار سرد و خشک و رسمی رفتار می کردند. پدر فربد انگار اصلا پدرم را به رسمیت نمی شناخت. آنقدر که پدربزرگم را تحویل می گرفت و یا به عمو خسرو احترام می گذاشت، پدرم برایش وجود خارجی نداشت. و البته این برخورد او تا حدود زیادی هم در برخورد فربد با پدرم تأثیر گذاشته بود و او هم نسبتا همین برخورد را در پیش گرفته بود.
و البته هیچ کدام از این اعمال از دید تیزبین پدر و مادرم مخفی نبود. با وجودی که اصلا به روی من نمی آوردند، ولی کاملا مشخص بود که از درون دارند خرد می شوند. و صدای این خرد شدن را به وضوح می شنیدم و خوب قاعدتا این اعمال و رفتار آنان تا حدودی زیادی در روحیه ام اثر مفی بجا گذاشته بود. واقعا نمی فهمدیم علت بی احترامی پدر فربد نسبت به پدرم چیست. چطور به عمو خسرو و همین طور پدربزرگم این قدر احترام می گذاشتند، ولی نسبت به پدرم که از همه مهم تر بود این برخورد را داشتند؟ کم کم واکنش های پدر فربد نسبت به قبل بیشتر شد و با بی پروایی بیشتری با من و خانواده ام رو برو می شد.
روز جمعه بود و روز تعطیلی. آه، حسابی عادت کرده بودم که روز جمعه در کنار فربد باشم. اصلا برایم غیر قابل باور بود که بتوانم در هفته روز جمعه را هم از دست بدهم و فربد را نبینم. فربد از قبل اطلاع داده بود که روز جمعه به خاطر اینکه ماشین ندارد به دیدنم نمی آید. من آزرده خاطر گوشه ای از اتاقم کز کرده بودم که یک دفعه پدر با خوشحالی در اتاقم را باز کرد و گفت: چرا نشستی، دخترم؟ بلند شو کارهات رو بکن، می خوایم بریم بیرون گردش!
با بی حوصلگی رو به او کردم و گفتم: من نمی آم، پدر جون! حوصله ندارم!
ا راست می گی؟ باشه، دخترم! پس به فربد خان می گم غزاله حوصله نداشت، نیومد.
مثل فنر از جا پریدم و گفتم: فربد اومده؟
قاه قاه خندید و گفت: نه خیر بابا جون! فربد خان نیومده، ما می ریم اونجا دنبالش و با خودمون می بریمش بیرون. خوبه؟ راضی هستی؟

shirin71
10-14-2011, 09:07 AM
در حالی که از شدت خوشحالی می خواستم بال در بیاورم ، خودم را لوس کردم وگفتم:« اِ ، بابا جون! تو رو به خدا اذیتم نکنین! »
در حالی که اخمی ساختگی می کرد، لب ورچید وگفت:« ای بابا! من کی تورواذیت کردم! حالا بیا ودرستش کن!»
با صدای بلندی خندیدم وبه سرعت شروع به آماده شدن کردم.
تا لحظه ای که جلوی خانه ی فربد رسیدیم ، دل تو دلم نبود.به خاطر اینکه تلفن نداشتیم ، به فربد اطلاع نداده بودیم. والبته بیشتر از همه هم دلم می خواست سورپریزش کنم.
خانه ی پدر فربد نسبتاً بزرگ وویلایی در خیابان چها باغ بالا بود. خانه ای یک طبقه والبته باپارکینگ ویابه عبارتی زیرزمین بزرگی که آن را هم مسکونی کرده بودند وچها پنج تا پله با حیاط فاصله داشت. اما درکل خانه دلباز و زیبایی بود واز همه مهمتر حیاط زیبا با چشم اندازی عالی برابر در ورودی قرار گرفته بود که در کل بسیار آبرومند جلوه می کرد وتا حدود زیادی پدر ومادرم را از این بابت دلگرم کرده بود.
باورود ما، در حالی که پدر ومادر فربد بیرون آمده بودند وپشت سرشان هم فربد بود، شروع به سلام و احوالپرسی کردیم. پدر با خوشرویی خاصی رو به آقای اصفهانی کردو گفت: « بچه ها آماده شدن بریم بیرون گردش، گفتیم بیایم دنبال فربد با هم بریم.چه می شه کرد دیگه، باید دل جووونا رو بدست بیاریم !»
همان طور که پدر صحبت می کرد، آقای اصفهانی رو به ما کردو گفت:« حالا بفرمایین بالا در خدمت باشیم، بعداً برین!»
پدر با خنده وشوخی در جوابگفت:« این طوری نمی شه، حاج آقا! ما باید سر فرصت خدمت برسیم. حالا حتماً مزاحمتون می شیم.»
بعد رو به فربد کردوگفت:«چرا وایستادی ، پسرم! زودتر آماده شو بریم دیگه، داره دیر می شه.»
در همین وقت ، پدر فربد رو به او کردو گغت :« چند لحظه بیا اینجا کارت دارم!»
من وپدرومادرم هاج و واج به آنها نگاه کردیم . فربد همراه پدرش توی راهرو رفت وپس از چند دقیقه ای در حالی که صورتش حسابی بر افروخته شده بود ، فربد رو به پدر کرد وگفت :« شرمنده ! من نمی تونم بیام! جایی کار دارم اطلاع نداشتم که شما تشریف می آرین،ان شاءا... یه وقت دیگه با هم می ریم گردش!»
هاج وواج ومتحیربه صورت فربد خیره شدم. در حالی که از شدت شرم برافروخته شده بود ، سرش را به زیر انداخت وکنار پدرش ایستاد . آقای اصفهانی خیلی جدی رو به پدر کرد وگفت:« آره، راستی یادم نبود فربد امروز جایی کار داره حتماً باید بره. ان شاءا...باشه برای یه وقت دیگه! »
پدر ومادرم مثل یخ وا رفته بودند. پدر در حالی که دست وپایش را جمع می کرد، با ناباوری رو به آنها کرد وگفت:« باشه، هر طور راحتی بابا جون! خب حاج آقا اگه فرمایشی ندارین، ما رفع زحمت کنیم؟»
مادر فربد مجدداً با زیرکی خاصی که از او سراغ داشتم ، با خوشرویی گفت:« حالا بفرمایین بالا، این طور بده!»
پدر که حسابی اوقاتش تلخ شده بود، عقب عقب از در حیاط بیرون رفت وگفت:« خیلی ممنون! بعداً خدمت می رسیم!» وخیلی تند وسریع همگی خداحافظی کردیم وراه افتادیم.
بغض به سختی گلویم را می فشرد . کنترل اعصابم از دستم خارج شد،ه بود. ناخودآگاه ریزش اشکی داغ تمام پهنای صورتم را پر کرد واین بار بدون ملاحظه پدر ومادرم با صدای بلندی گریستم. نوشین در حالی که دلداریم می داد ، دستی روی شانه ام کشیدو گفت :« حالا که طوری نشده ! عیب نداره ، لابد جایی کار داشته! »
پدر ومادرم هردو سکوت کرده بودند. به خوبی می دانستم سکوتشان از ترس مبهمی بود که در دلشان رخنه کرده وشاید با کوچکترین تلنگری می شکستند . اما من دیگر نمی توانستم خودم را به این راحتیها که نوشین می گفت ، گول بزنم . فربد شدیداً تحت اختیار خانواده اش بود ومن به کرات این را به عین دیده بودم.
وقتی از سر کار برمی گشت ، اول دست به سینه جلوی پدرش می نشست وتمام گزارشات کاری آن روز را مو به مو شرح می داد. واگر هم یک وقت چیزی بر خلاف میل پدرش بود، آن چنان فریاد بلندی بر سر فربد می کشید که من ناخودآگاه بدنم می لرزید .بعد از طرف مادرش تو اتاق احضار می شد و به مدت یک ساعت مادر وپسر با هم خلوت می کردند، که البته ن هیچ وقت نفهمیدم راجع به چه موضوعی با هم حرف می زنند. ملاقات ما هم که بیشتر از دو روز در هفته نبود، که آن هم فقط تا رأس ساعت ده شب ادامه داشت واگر دیرترمی شد، خدا می دانست که چه اتفاقی می افتاد.
با وچودی که از وضع مالی بالایی برخوردار بودند، اما در مدت نامزدی ازهیچ کدام از هدایایی که فربد بنا به مناسبتی برایم تهیه کرده بود، راضی وخشنود نبودم وهمه آنها حسابگری دقیق وصرفه جویی آنها را می رساند. به خصوص اگر آن هدایا طلا بود، از شدت نازکیوسبکی در دم تو دستم وا می رفت. خب ، با تمامی این مشکلاتی که عیناً به چشم دیده بودم ووحتی بارها وبارها در این باره با مادرصبحبت کرده بودم ، باز هم می توانستم خودم را گول بزنم وبه قول نوشین بگویم اتفاقی نیفتاده، لابد جایی کار داشته؟ نه، این غیر ممکن بود!
پدرکه حسابی از دل ودماغ افتاده بود، درحالی که از توی آیینه نگاهم می کرد، فشار شدیدی به پدال گازداد وبه سرعت راه منزل را در پیش گرفت. باهمه ی این اوضاع واحوال که کاملاً بر پدرومادرم مشهود بود، اما باز هم طبق معمول مهرسکوت برلب زدند. واز ترس آبرو دم نزدند.
مادرمدام مرا به آرامش دعوت می کردو میگفت:« همه ی زندگیها اولش سروصدا داره مادر. ببین، دخترم! دو تا کاسه رو که بغل هم می ذاری صدا می ده، چه برسه به دختر وپسری که تازه به هم رسیدن ومی خوان تشکیل خونواده بدن.مطمِئن باش عزیزم به مرور زمان مستقل می شه. بالاخره هر کسی اول زندگی ش ترس وواهمه داره ویه سری ملاحظه کاری می کنه، اما به مرور همه چیز عادی می شه.خیالت راحت باشه.»
با اینکه احساس ترس همه ی وجودم را پر کرده بود، اما نمی دانم چه حسابی تو حرفهای مادر بود که هر بار آرام تر از قبل می شدم وبا صبوری بیشتری از کنار مسایل می گذشتم.
برخلاف خانواده ی من که بسیار ساده لوحانه بامسائل برخورد می کردند، خانواده ی فربد بازیرکی هر چه تمام تر حسابی سر نخ دستشان بود وآن قدر هشیار بودند که نخ را زیاد نکشند تا پاره شود.پس از آن جمعه کذایی که حسابی بر همه ی ما زهر شده بود، طبق معمول روز دوشنبه پدر ومادر فربد باخوشرویی به دنبالم آمدند. اصلاً باورم نمی شد! آن از برخورد روز جمعه، واین از برخوردامروزشان! هر دو بسیار خوشرو انگار که اصلاً هیچ اتفاقی نیفتاده ، حتی با تعارف مادر به راحتی بالا آمدند وتا وقتی که من آماده شدم ، نشستند ومشغول پذیرایی و خوش و بش با مادر شدند.
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم ، ولی ته دلم از خوشحالی چنگ می زد. دلم حسابی برای فربد تنگ شده بود. از اینکه همه چیز به خوبی وخوشی تمام شده وباعث حرف وحدیث نشده بود، کلی خوشحال شدم. مادر که توقع این برخورد را نداشت ، در حالی که دست وپایش را گم کرده بود، باخوشحالی مرا گوشه ای از اتاق کشاند وزیر لب گفت:« دخترم، دیدی بهت گفتم صبور باش خود به خود همه چیز درست می شه. حالا هم اصلاً به روی خودت نیار . مبادا راجع به این موضوع با فربد بحث کنی وحرفی بزنی. همین اندازه که خودشون فهمیدن واومدن دنبالت، کافیه.»
وآن قدر در این باره سفارش کرد که مجبور شدم به او قول بدهم که از هر حیث خیالش راحت باشد ومن اصلاً حرفی نخواهم زد.
موقع حرکت ،در حالی که پدر فربد پشت بنز مدل بالایش می نشست، با غرور وافتخار رو به مادر کرد وگفت:« به آقا سروش سلام برسونین!»
«چشم ، حتماً! بزرگی تون رو می رسونم!»
خانم اصفهانی کنار دست آقای اصفهانی نشست ومن هم طبق معمول در صندلی عقب جای گرفتم. مادر با نگاه سفارشات لازم را کرد وخداحافظی کردیم وراه افتادیم.
خیابانها خلوت بود وخیلی زود رسیدیم. توی راه هیچ حرف خاصی به جز حرفهای معمول رد وبدل نشد.
باورود ما، شادی طبق معمول سلام واحوالپرسی سردی کرد وخیلی زود به اتاقش رفت. فربد هنوز از سر کار بر نگشته بود. همیشه توی این شرایط حسابی احساس تنهایی وکسالت می کردم. خواستم نگاهی به یکی از کتابهای درسی شادی که روی میز تلنبار شده بود بیندازم که یک دفعه پدر فربد بدون مقدمه رو به من کرد وگفت:« هیچ می دونی روز جمعه ای چرا نذاشتم فربد باهاتون بیاد بیرون؟»


با تعجب نگاهش کردم وگفتم :« نه ، چرا؟»
« آهان! رسیدیم سر اصل موضوع! برخورد امروز مارو دیدی؟ وقتی برای بردن تو اومدیم به خاطر تعارف مادرت اومدیم بالا ونیم ساعتی نشستیم.آدم باید شعور داشته باشد وبه طرف مقابلش احترام بذاره که خب امروز شاهد بودی که ما چطور با شما برخورد کردیم. اما روز جمعه که شما برای بردن فربد اومدین، پدر ومادرت حتی به ما احترام نذاشتن نیم ساعت بیان بالا . منم به خاطر این بی احترامی پدرت نذاشتم فربد باهاتون بیاد!


هاج وواج ومتحیر در حالی که اصلاً باورم نمی شد به خاطر چنین موضوع کوچکی تااین حد با اعصاب همه ی ما بازی کرده باشد، با تته پته جواب دادم:« ولی ، پدر جون! باور کنین پدر ومادرم اصلاً مقصر نیستن. فقط به خاطر اینکه دیر نشه وبتونیم از فرصت پیش اومده استفاده کنیم، گفتن یه وقت دیگه مزاحمتون می شن، واِلا اصلاً از روی عمد این حرف رو نزدن.»
مادر فربد سینی چای را روی میز قرار داد ورو به من کرد گفت:« حاجی همین طوره! کسی نباید روش رو زمین بندازه ، واِلا خودت که خوب دیدی حسابی ناراحت می شه.حالا دیگه تو هم عضو خونواده ی ما هستی، بایستی با رسم ورسوم ما آشنا بشی. واقعاً از فربد تعجب می کنم ! پس از این همه مدت که تو رو می بینه ، چطور راجع به خصوصیات ما برات توضیح نداده؟»
از شدت عصبانیت دلم می خواست فریاد بزنم وبگویم :« اصلاً من کی فربد رو می بینم! مگه شماها به من واون اجازه رفت وآمد می دین که حالا دارین منو محاکمه می کنین!»
همان طور که خون خونم را می خورد واز شرم سر به زیر انداخته بودم، مادر فربد فنجانی چای به دستم داد واین بار با ملایمت بیشتری گفت:« من به خاطر خودتون می گم که یه وقت ، باعث حرف وحدیث نشه. بچه م فربد از روز جمعه تا حالا حسابی کسل وپژمرده س. اتفاقاً من به حاجی گفتم کاشکی شمااون روزبه خاطرفربدهم که شده بود بزرکواری می کردین وخطای اونهارو نادیده می گرفتین!»
بعد در حالی که با چشم وابرو برای حاج آقا اصفهانی عشوه می ریخت،مجدداً گفت:« درست میگم، حاجی جون؟»
پدر فربد با سرحرفش را تأیید کرد وبعد حرف را عوض کرد وگفت:« اتفاقاً می خواستم راجع به کارهای عروسی تون با حاج آقا علوی مشورتی داشته باشم. به فربد گفتم که بهشون اطلاع بده، بلکه هر چه زودتر تاریخ عروسی رو معلوم کنیم. بسه دیگه خیلی نامزدی تون طولانی شده، بهتره هر چی زودتر سروسامون بگیرین. تو هم که درس رو ول کردی واز این بابت نگرانی نداری. الان درست شش ماهی می شه که نامزدین. می خوام از فردا یه نقاش بذارم طبقه ی پایین رو براتون رو به راه کنه.اگه نظری برای رنگ واین برنامه ها داری، به فربد بگو خودش کارها رو راست وریس می کنه.»
در حالی که کاملاً منظور پدر فربد را در رابطه با دیدار پدربزرگم درک کرده بودم، خودم را به آن راه زدم وبه سادگی هر چه تمام تر گفتم:« اِ، چه خوب بود الان موضوع رو به مادرم می گفتین تا شب که پدرم می رفت خونه ...»
پدر فربد با عصبانیت میان حرفم پرید وگفت:« من با پدرت چی کار دارم؟ طرف حساب من حاج آقا علوی یه وعمو خسروت. از الان هم بهت بگم ، البته به فربد هم گفتم ، من روی کارت عروسی تون اسم وفامیلی پدربزرگت رو چاپ می گنم،نه اسم پدرت رو!»
از شنیدن این حرف یک دفعه تمام عضلات بدنم شل شد. بی حس روی مبل وا رفتم. قدرت تکلم نداشتم .ناباورانه نگاهی به پدر فربد انداختم وزیر لب گفتم:« آخه، چرا؟ مگه مشکلی پیش اومده؟ فکر نمی کنم پدرم این مسئله رو قبول کنه!»
« چرا قبول نکنه؟ مگه اسم پدربزرگت چیه؟ خیلی هم خوبه! تازه فامیلی شون هم که یکی یه! از همه مهم تر من فقط به حساب حاج آقا علوی اومدم جلو وخواستگاری کردم. من دختر از اون گرفتم. اسم اونو هم روی کارت می نویسم. همین، والسلام!»
بعد در حالی که از جا بلند می شد، رو به مادر فربد کرد وگفت: «خانوم ، من جایی کار دارم باید برم . چیزی برای شب لازم نداری؟ »
مادر فربد کش وقوسی به سروگردن وموهایش داد وگفت:« نه، حاجی جون!فقط زود برگرد!»
درست عین لاک پشت دست وپایم را جمع کردم ودر لاک تنهایی فرو رفتم. تا ساعت پنج که فربد از سر کار برگشت ، هزار جور فکروخیال کردم . بغض به شدت گلویم را می فشرد واز شدت عصبانیت احساس می کردم گلویم ورم کرده.
به خودم گفتم: این بار دیگه نمی ذارم هر کاری دلشون خواست انجام بدن! بیچاره پدر ومادرم! اگه بفهمن، چه حالی می شن ! اصلاً مگه پدرم چه هیزم تری بهشون فروخته که تا این حد بهش بی احترامی می کنن! پدر که همیشه به اونها احترام گذاشته وبا خوشرویی باهاشون برخورد کرده . حالا چطور می تونم به پدر ومادریکه با جون ودل دارن جهیزیه تهیه می کنن ، بگم اسم شما به عنوان پدر عروس روی کارت چاپ نمی شه !؟ آه ، خدای من! همچین چیزی غیر ممکنه! دلم می خواد هر چی زودتر پدر بزرگ و عمو خسرو رو ببینم و هر چی از دهنم بیرون می آد ، نثارشون کنم. ولی نه، باید اول از خجالت فربد در بیام!
با آمدن فربد ، به حدی ناراحت وبرافروخته بودم که اصلاً از جام جنب نخوردم وهمان جا روی مبل کز کردم. مادر فربد که زیر چشمی حرکاتم را شاهد بود، در حالی که به فربد اشاره می کرد، باهم به اتاق خواب رفتند تا طبق معمول گزارشات ردو بدل شود.
پس از بیست دقیقه ای ، فربد در حالی که سعی می کرد حالت عادی داشته باشد، باخوشرویی از اتاق بیرون آمد وهمان طور که به طرفم می آمد ، گفت:« حالت چطوره، غزاله؟ می بخشی دیر کردم. امروز یه خرده سرم شلوغ بود ، نشد زودتر بیام خونه.راستی ، بابا ومامان چطورن؟ حالشون خوبه؟»
باتغییرنگاهش کردم وگفتم :« خیلی ممنون !به مرحمت شما!»
همان طور که نگاهم می کرد ، با اشاره زیر لب آهسته گفت:« بلند شو بریم تو اتاق کارت دارم!»
از خدا خواسته مثل فنر از جا پریدم وبی توجه به مادر فربد ، به اتاق رفتم. پشت سرم فربد وارد اتاق شد ودر حالی که در را پشت سرش می بست، رو به من کرد وگفت :« چی شده؟ اتفاقی افتاده؟»
با عصبانیت گفتم :« نگو که از چیزی خبر نداری چون بیشترگر می گیرم!»
فربد خودش را به آن راه زد وگفت:« باور کن من از چیزی خبر ندارم !»
« اوه ، جدی؟ توبودی ، اینو باور می کردی ؟ تو هنوز نیومده با مادرت رفتی تو اتاق خوابش وگزارشات رو تحویل گرفتی ، بعد می گی از چیزی خبر نداری؟ »
« آخه، غزاله! تو چقدر بد بینی. ما که راجع به تو با هم حرف نمی زدیم.
حالا زود باش خودت بگو جی شده ؟ من از کحا خبر دارم که چه اتفاقی افتاده ! »
«آره ، تو راست می گی واز هیچی خبر نداری! ولی حالا بگیر بشین تا همه جریان رو برات تعریف کنم.»
بعد در حالی که بغضم ترکیده بود، باگریه رو به او کردم وگفتم :«می دونی پدرت چه تصمیمی گرفته ؟می دونی می خواد با آبرو وحیثیت چندین وچند ساله ی پدرم بازی کنه؟ فربد ، من خونواده ی آبروداری دارم. می شه انقدر پا روی اعصاب من نذارین. من دیگه تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم. حالا دیگه کارت به جایی رسیده که باید اسم پدربزرگم به جای پدرم که برام این همه زحمت کشیده،روی کارت عروسی چاپ بشه؟ هیچ می دونی مردم جی می گن؟»
فربددرحالی که لبش رامی گزید،دستی به صورتش کشید وگفت:«حالا چراآنقدرعصبانی هستی؟بابا یه حرفی زده،حالا هم که اتفاقی نیفتاده. خیلی خوب ، من با پدرم دراین مورد حرف می زنم. تو هم دیگه نمی خواد گریه کنی .»
بعد دستی به موهایم کشید وگفت:« تو که این طوری نبودی!»
بعد مجدداً در حالی که اشکهایم را پاک می کرد ، گفت:« گریه نکن! همه جیز درست می شه! خیالت راحت باشه ، من نم ذارم این اتفاق بیفته.مطمئن باش در این باره با پدرم حرف می زنم. لابد از جایی عصبانی بوده ویه حرفی زده. خودت که می بینی وقتی عصبانی یه کنترل زبونش رو نداره . حالا هم تو نمی خواد به دل بگیری ، فقط یه وقت جلوی پدرم ازخودت واکنش نشون ندی که وضع رو از اینی که هست خراب تر کنی ! اصلاًانگار نه انگارکه اتفاقی افتاده.من خودم کارها رو درست می کنم. تو اصلاً دخالت نکن!»
با شنیدن این حرف، مثل آب روی آتش دلم آرام گرفت. ازاینکه فربد را با خودم همراه وهمراز می دیدم،خیلی خوشحال شدم. برخلاف آنچه که در تصورم بود ، فربد آن قدرها هم بچه ننه نبود انگار برای خودش مردی شده بود. چقدر تو این مدت فربد عوض شده بود! یادم به حرف مادرم افتاد که می گفت:« صبورباش! همه چیز خود به خود درست می شه !»
آه مادر جون! تو انگار پیش پیش از همه چیز آگاهی!
سرم را روی شانه فربد گذاشتم .درحالی که احساس آرامش عجیبی وجودم را دربر گرفته بود ، با شرمساری گفت:« منو ببخش ! مثل اینکه خیلی تند رفتم!»
دستی به موهایم کشید وگفت :«عیبی نداره، عزیزم! لز این اتفاقات می افته!»


***************************
دلم حسابی به قاروقور افتاده بود.نگاهی به ساعت بالای تختخوابم انداختم. نه ونیم شب بود.با اشتیاق ازجا بلند شدم وبه ساندویچ یخ کرده ونوشابه یورش بردم.ازشدت گرسنگی به حال ضعف افتاده بودم.همان طوری که به ساندویچ گاز می زدم،شماره سرویس هتل را گرفتم ودستور چای دادم . یک لحظه دلم رفت پیش بچه ها . الان در چه حالی بودند! از ترسم حتی با آنها تماس نگرفته بودم . از صبح که با همسرم صحبت کرده بودم ، دیگر از آنها خبری نداشتم. احتمالاً همان طوری که می گفت، اینجا درست آنتن نمی داد. نگاهی به تلفن همراهم انداختم . بله، کاملاً درست بود . اصلاً آنتن نداشت . با نا امیدی گوشی را روی میز رها کردم ومجدداً مشغول خوردن ساندویچ شدم.

shirin71
10-14-2011, 09:08 AM
فصل 8


حال و هوای خانه به کل تغییر کرده بود.دیگر از آن یکنواختی و بی روحی گذشته خبری نبود.هر کسی به نحوی مشغول تهیه و تدارک سورسات عروسی بود.بالاخره با کلی بحث و جار و جنجال ، فربد توانسته بود پدرش را متقاعد کند که حتماً اسم پدرم روی کارت ذکر شود و من از این بابت توی پوستم نمی گنجیدم.
آه ، خدای من!چقدر مسخره س ! من برای چیزی خوشحال بودم کهحق کامل و مسلم من بود.و حال که به اون دوران فکر میکنم ، بیشتر متوجه بچگی و نادانی خودم میشم!
نقاشی طبقه ی پایین به پایان رسیده بود.با وجودی که پدر فربد گفته بود در مورد رنگ و نقاشی نظر بدهم ، ولی باز هم کاملا نظر خودشان در این مورد اعمال شده بود و من طبق معمول مهر سکوت بر لب داشتم.
موقع خرید عروسی همه چیز به کل با سابق فرق کرده بود.مادر فربد بدون رودربایستی خودش جلوتر از همه به تمام فروشگاه ها و مغازه ها سرک می کشید و اول قیمتها را می سنجید و اگر من خدایی نکرده چیزی انتخاب میکردم که قیمتش کمی از حد معمول بالاتر بود ، با اکراه رو به من و فربد میکرد و می گفت:«اصلاً چیز جالبی نیست!واه واه!تازه قیمتش هم خیلی بالاس!»
و خلاصه اینکه تمامی خرید عروسی را به انتخاب خودشان و با نازل ترین قیمت انجام دادند.البته خرید طلا و جواهر را که دیگر نگو و نپرس!مادر با وجودی که همه ی اینها را می دید و از شدت حرص برافروخته می شد ولی باز هم به صرف آبروداری مرا تشویق به سکوت می کرد.
تا اینکه بالاخره روز بردن جهیزیه فرا رسید.مادر که حسابی زحمت کشیده بود به عمه سودابه و سوسن و همینطور طن عمو خسرو و مادر بزرگم خبر داده بود که همه برای بردن جهیزیه به خانه ی ما بیایند.قرار شده بود تمامی وسایل اعم از مبلمان و سرویس خواب و ناهارخوری و بوفه از همان دم در فروشگاه به خانه ی فربد برود. و بقیه ی وسایل هم که در یک خاور جا شده بود به همراه مهمانها و پدر و مادرم و همینطور من و نوشین جداگانه راهی منزل داماد شویم.دل تو دلم نبود.می دانستم که مادر حسابی سنگ تمام گذاشته و از این بابت بسیار خوشحال بودم که دهن همه بسته می شد.
با ورود ما ، پدر و مادر فربد با اسپند از همه استقبال کردند.پدر فربد نسبت به همیشه خوشحال تر به نظر می رسید.آذر و شهلا از خوشحالی دور خودشان می چرخیدند و مدام از همه پذیرایی می کردند.از شادی هیچ خبری نبود.لابد طبق معمول در اتاقش روی کتابها قنبرک زده بود.با ذوق و اشتیاق همه مشغول به کار شدند.فربد مدام دور و برم چرخ می خورد و زیر گوشم نجوا میکرد.مشخص بود که از شدت خوشحالی روی پایش بند نیست.
بالاخره تا شب همه ی وسایل به طور کامل چیده شد.سالن پذیرایی به نحو خاصی با سرویس مبلمان و ناهارخوری و بوفه تزیین شده بود.سالن به صورت اِل بود و به همین خاطر همه چیز بسیار مرتب و چشمگیر می نمود.سرویس اتاق خواب هم که به رنگ کرم طلایی انتخاب شده بود جلوه ی خاصی به فضای اطراف بخشیده بود.سرویس آشپزخانه هم که دیگر نگو و نپرس بود.از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در آن یافت می شد.با خوشحالی نگاهی به دور و اطرافم انداختم و از سر رضایت لبخندی روی لبانم ماسید.یعنی اینجا خونه ی من بود؟باورم نمی شد مادر این همه زحمت کشیده باشد.چشمانم را به اطراف گرداندم بلکه فربد را ببینم.از شدت کار درست یک ساعتی می شد که ندیده بودمش.دلم می خواست حالا که همه جا به این خوبی آمده و چیده شده بود هر چه زودتر فربد را ببینم و نظرش را جویا شوم.
بالاخره مهمانها یکی پس از دیگری آماده رفتن شدند و همگی از پدر و مادر فربد و همینطور فربد که جلوی در حیاط ایستاده بودند خداحافظی کردند و رفتند.
با خوشحالی در حالی که دست فربد را می کشیدم ، گفتم:«هیچ معلوم هست تو کجایی؟بیا بریم طبقه ی پایین رو ببین چقدر قشنگ شده!»
فربد که جلوی پدر و مادرش قیافه گرفته بود ، با اکراه همراهم شد.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:«اتفاقی افتاده؟طوری شده؟چرا انقدر کسل و ناراحتی؟»
خیلی عادی سرش را تکان داد و گفت:«نه ، طوری نشده!یه کمی خسته شدم ، استراحت کنم حالم خوب میشه.»
بلافاصله همراه ما پدر و مادر فربد هم رسیدند و به ظاهر شروع به تشکر از پدر و مادر کردند و گفتند:«دستتون درد نکنه!حسابی افتادین به زحمت!»
پدر با خوشرویی و خنده رو به آقای اصفهانی کرد و گفت:«ای بابا ، حاج آقا!ما که کاری نکردیم.برای بچه ی خودمون بوده.هر چی اینها تو رفاه باشن ، ما خوشحالیم.بقیه ش هم خدا بزرگه ان شاءا... که خدا سایه ی شما رو از سرشون کم نکنه!»
پدر فربد در حالی که به دقت همه جا را وارسی میکرد نگاهی به همسرش انداخت و خیلی زود از همه خداحافظی کرد و رفت طبقه ی بالا.مادر فربد هم که از صبح خوب همه چیز را برانداز کرده بود و دیگر نیازی به دیدن نداشت همراهش رفت.
پدر و مادرم که دیگر از خستگی روی پا بند نبودند ، در حالی که وسایل اضافی را جمع می کردند رو به من کردند و گفتند:«غزاله جون ، با ما می آی یا با آقا فربد؟»
نگاهی به فربد انداختم.فربد بلافاصله جواب داد:«من خودم غزاله رو می رسونم خونه.شما بفرمایین!»
با رفتن پدر و مادرم ، بلافاصله رو به فربد کردم و گفتم:«تو چرا انقدر ناراحتی؟اتفاقی افتاده که من ازش بی خبرم؟»
در حالی که مشخص بود از جایی پر شده رو به من کرد و گفت:«اتفاقا برای همین موضوع خواستم اینجا بمونی تا باهات حرف بزنم!»
چشم به دهان فربد دوختم و گفتم:«خب زودتر بگو!»
همانطور که به دور و اطرافش زل زده بود ، گفت:«یعنی تو واقعا نمی دونی من از چی ناراحتم؟»
«نه ، از کجا باید بدونم؟»
همان طور که نگاهم میکرد ، گفت:«جهاز آوردن به پر بودن و حجم زیادش نیست.خوب بود که آدم به جای دو تا فرش دستباف مشهد یه فرش کاشان درجه یک می داد.می دونی ، اینجور وقتها عقل آدم باید کار کنه.»
بعد بدون اینکه منتظر جوابم باشد ، بلافاصله به سمت اتاق خواب سرک کشید و گفت:«مثلاً بیا اتاق خواب رو خودت نگاه کن!آخه این هم شد سلیقه!یعنی تو نمی دونی سرویس عروس باید همه چیزش با هم هماهنگی داشته باشه!»
بعد با پوزخند حرفش را ادامه داد و گفت:«هه عجب هماهنگی ای!سرویس مبلمان قهوه ای ، سرویس خواب کرم طلایی!»
در حالی که از شدت خشم خونم به جوش آمده بود ، گفتم:«واقعاً دستت درد نکنه فربد!اینم تشکرت بود؟درسته؟پدر و مادرم این همه زحمت کشیدن که آخرش از دامادشون این حرفها رو بشنون؟»بعد ناخودآگاه از شدت بغض و ناراحتی شروع به گریه کردم.
فربد که دستپاچه شده بود ، کنارم نشست و گفت:«چی شد؟من که حرفی نزدم!اوه ، تو هم چقدر نازک نارنجی هستی !من فقط نظرمو بهت گفتم.»
با خشم رو به او کردم و گفتم:ـتو نظرت رو نگفتی ، بلکه نظر پدر و مادرت رو گفتی!بیخود نبود یه ساعت غیبت زده بود و هر چی صدات کردم نیومدی.پس داشتن حسابی پُرت میکردن!»
فربد که عصبانی شده بود ، با تغیر رو به من کرد و گفت:«نه خیر!کسی منو پر نکرده.من فقط نظرمو بهت گفتم.»در حالی که نسبتاً آروم شده بودم این بار با ملایمت بیشتری رو به او کردم و گفتم:ـیعنی میگی بعد از شش هفت ماه من هنوز تو رو نشناختم؟نه ، فربد!اینها نظر تو نیست.ولی حالا که گفتی پس بذار روشنت کنم.گفتی چرا دو تا فرش مشهد گرفتن ، خوب بود به جاش یه فرش کاشان می گرفتن.ولی فربد ، آیا اون وقت این سالن به این بزرگی لخت و عور و خالی از فرش نبود؟و از همه مهم تر اینکه رنگ سرویس خواب هیچ ربطی به سالن پذیرایی نداره ، این انتخاب خود ِ من بود.فکر کردم این طوری بهتره.هیچ فکر نمیکردم تو خوشت نمی آد!»
بعد در حالی که مجدداً اشک در چشمانم حلقه زده بود ، گفتم:«اما تو همه ی خستگی رو توی تنم گذاشتی!»
فربد که پشیمانی در صورتش موج می زد ، دستی روی صورتم کشید و در حالی که اشکهایم را پاک میکردم ، با ناراحتی جواب داد:«متأسفم!واقعا متأسفم!دلم نمی خواست ناراحتت کنم.نمی دونم چرا انقدر اعصابم به هم ریخته.حالا من یه حرفی زدم ، تو نمی خواد به دل بگیری.اصلاً من اشتباه کردم.حالا راضی شدی؟»
بعد مجددا! نگاهی به سرویس خواب انداخت و با خنده گفت:«مهم اینه که من و تو از این رنگ خوشمون می آد.حالا هر کی هر چی دلش میخواد بگه ، بذار بگه!»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:«ولی تو که گفتی - »
«هیس!دیگه حرفش رو نزن.مطمئن باش که منم از این رنگ خوشم می آد.تازه حالا که خوب فکرش رو میکنم می بینم حق با تو و پدر و مادرت بوده.چون اگه یه فرش می گرفتن ، اینجا حسابی لخت و عور می شد.»
ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:«دیدی گفتم!من تو رو از خودت بیشتر می شناسم!»
با ملایمت دستی به موهایم کشید و گفت:«آره عزیزم!حق با تو بود!»
بالاخره روز عروسی فرا رسید.پدر فربد برای خودنمایی و فخر فروختن جلوی فامیل و دوست و آشنا حسابی ریخت و پاش کرده بود.
خیلی دوست داشت مدام مطرح باشد اسمش سر زبانها بیفتد.اما در عوض هر کاری که در خفا بود مثل خرید و کارهای دیگر آن چنان مو را از ماست می کشید که باورت نمی شد این آدم همان آدم باشد.واقعا بر سر دو راهی گیر کرده بودم.نمی دانستم باید اسم خسیس یا دست و دلباز را روی او بگذارم.هر کسی که به من می رسید فورا می گفت:«خودش به حالت!خونواده ی فربد خیلی آدمهای دست و دلباز و مردم داری هستن.واقعا خوشبخت شدی ، دختر!خدا رو شکر!»
در حالی که آه می کشیدم ، سری به علامت تایید تکان می دادم:«آره ، درست می گین!همین طوره!»
ولی واقعیت فرسنگها دور از این بود.آنچه که آنها می دیدند فقط ظاهر امر بود ، آن هم فقط برای به به و چه چه مردم.حتی شاید من در عمرم خانواده ای به حسابگری و خسیس بودن خانواده ی فربد ندیده بودم.


****

در حالی که حسابی تو فکر رفته بودم ، یادم به شب عروسی غزاله افتاد.آه ، چه شب خوب و فراموش نشدنی ای بود!بیشتر مهمانها از تهران به اصفهان دعوت شده بودند ، که ما هم جزو آنها بودیم.برای ما یک تیر و دو نشان بود.هم عروسی می رفتیم ، و هم سیر و سیاحتی توی شهر اصفهان می کردیم و به خاطر همین موضوع این عروسی کاملا در ذهنم حک شده بود.آن شب غزاله چقدر زیبا شده بود.اصلا باورم نمی شد این غزاله همان غزاله چند ماه پیش باشد.به کل تغییر کرده بود.موهای مشکی و خوش حالتش به نحو خاصی تزئین شده بود و آرایشی بسیار زیبا در صورتش موج می زد.همه مهمانها ناخوداگاه با دیدن غزاله می گفتند:«وای ، خدای من!چقدر عوض شدی!چقدر زیبا و قشنگ شدی!»
و واقعاً بی اغراق چهره ای مینیاتوری پیدا کرده بود.دیگر از آن همه کرک و مویی که در صورتش بود و باعث سبزگی پوستش می شد اثری نبود و برعکس چهره ای گندمگون صاف و شفاف جایگزینش گردیده بود.آه ، خدای من!آن وقت ها چقدر خوب بود!دخترها با ازدواج یک دفعه عوض می شدند و تغییر می کردند.نه مثل حالا که هفتاد قلم خودشان را درست می کنند و اصلا نمی توانی تشخیص بدهی اینها دخترند یا پیرزن هشتاد ساله که این همه رنگ روغن به صورتشان مالیده اند و دیگر از آن شادابی دخترانه در چهره شان هیچ اثری به جای نمانده.واقعا که این کجا و آن کجا؟
اتفاقا حالا که خوب فکر میکنم ، آن شب همه ی مهمانها پس از مراسم عروسی دنبال عروس و داماد رفتند منزل داماد و بعد از کلی رقص و پایکوبی همه به نوبت از جهاز دیدن کردند.تا انجایی که به یاد دارم ، همه ی وسایل شیک و مدرن بود و کم و کسری نداشت.واقعا جای بسی تعجب بود که فربد این گونه رفتار کرده بود.شاید اگر به چشم خود ندیده بودم باورش برایم کمی سخت بود.اما واقعیت این است که من خود در عروسی شرکت داشتم و همه چیز را بی کم و کاست از نزدیک مشاهده کرده بودم و حرفهای غزاله با صداقت کامل برایم معلوم بود.مجددا نگاهی به نوشته های غزاله انداختم ، در حالی که آنها را مرتب میکردن دوباره شروع به خواندن کردم.
وقتی تصور میکردم که از حالا به بعد می توانم در کنار فربد باشم و بدون هیچ گونه ترس و واهمه ای از دیر یا زود شدن ساعت و بدون فکر و خیالی فارغ از این دنیا ساعتهای متوالی حرف بزنم ، درد دل کنم ، ابراز عشق و علاقه و محبت کنم و اینکه به او بگویم سعی میکنم همسری خوب و مهربان برای او و مادری فداکار برای فرزندانم باشم از خوشحالی غرق سرور و شادی می شدم.گاهی اوقات با شهامت بیشتری به افکار دور و درازم شاخ و برگ بیشتری می دادم و فربد را مردی عاشق پیشه ، مهربان و سینه چاک که می توانستم در تمامی مراحل زندگی و مشکلات به او تکیه کنم تصور میکردم و هر لحظه بیشتر از قبل آرزو میکردم در کنارش باشم.
آه ، خدایا!تو چقدر بزرگی!هر چه بیشتر به بزرگی تو پی می برم ، کوچکی خودم بیش از قبل نمایان می شود!بارها و بارها از خود پرسیدم که واقعا ما آدمها از زندگی چه می خواهیم.چرا تا این حد نمک نشناس هستیم.وقتیدور و اطرافم جوانهایی می دیدم که سرشار از عشق و علاقه و محبت فقط در آرزوی تشکیل خانواده می سوختند و می ساختند اما به هیچ طریقی امکانات برایشان میسر نبود حسرت می خوردم و جای بسی تعجب و مباهات داشت که چگونه دست در دست یکدیگر سعی در برداشتن مشکلات زندگی ، یار و یاور یکدیگر بودند و ان وقت چگونه بود که زندگی ما ، یعنی زندگی من و فربد ، با وجود این همه امکانات چه از جانب خانواده ی من و چه از جانب خانواده ی فربد ، اینقدر سرد و پوشالی بود؟
بله ، می گفتم.تا قبل از عروسی مدام خودم را در لباس سفید و زیبای عروس تصور میکردم و فربد را شاهزاده ای سوار بر اسب که روی ابرها سیر میکرد.اما درست شب عروسی یا بهتر است بگویم شب زفاف که شاید به گفته ی بعضی از شاعران کم از صبح پادشاهی نیست به حقایقی دردناک پی بردم و انچنان شوک شدیدی به من وارد شد که اصلا فراموش کردم عروس شدم.
طرفهای نیمه شب بود که بالاخره مهمانها خسته و کوفته عزم رفتن کردند.از شدت خستگی روی پا بند نبودم.مادر در حالی که چشم از صورتم برنمیداتشن ، ناخودآگاه قطرات اشک از پهنای صورتش سرازیر شد.به سختی جلوی طغیان اشک هایم را گرفته بودم و سعی در مهارش داشم.حال ِ کسی را پیدا کرده بودم که در دریای آبی و آرام مشغول شنا کردن است و یک دفعه زیر پایش خالی شده و هر چه دست و پا میزند نمی تواند خودش را نجات دهد.
بالاخره آخرین مراسم هم که شامل دست به دست دادن پر عروس و داماد بود ، به خوبی و خوشی انجام گرفت.مادر تا لحظات اخر مدام به من سفارش میکرد که مواظب خودم و فربد باشم.انگار می خواست برای همیشه به مسافرتی دور و دراز بروم که مادر تا این حد نگران بود.پدر در حالی که هاله ای از اشک چشمان مهربان و شوخش را پر کرده بود همان طور که پیشانی ام را می بوسید برایم آروزی خوشبختی کرد و بلافاصله اتاق را ترک کرد.
با رفتن آنها بیشتر از هر وقت احساس تنهایی وجودم را پر کرد.آرایش سر و صورتم مثل کوه رو سرم سنگینی میکرد.سوزش عجیبی روی پوستم احساس کردم.از جا بلند شدم.همانطوری که خودم را توی آیینه برانداز میکردم شروع به پاک کردن آرایش و ریملهای سیاه ی خیس از اشکم کردم.با ورود فربد به اتاق خواب همانطور که مشغول پاک کردن صورتم بودم از آیینه نگاهش کردم.صورتش بسیار عبوس و گرفته بود.قیافه اش به تنها چیزی که نمی برد داماد بود.
سوزش صورتم امانم را بریده بود.خواستم به دستشویی بروم و آبی به سر و صورتم بزنم که یک دفعه فربد دستم را گرفت و گفت:«بشین می خوام باهات حرف بزنم!»
تعجب کردم و در حالی که اصلا حوصله ی حرف و گفت و گو را نداشتم ، گفتم:«اوه!تو رو به خدا فربد بذار برای یه شب دیگه.من اصلاً حوصله شنیدن حرف رو ندارم.باور کن از شدت خستگی روی پا بند نیستم.فقط

shirin71
10-14-2011, 09:09 AM
طبقه ي پايين كجاست و چرا تحويل ما نمي دهند ، اما هر بار به نحوي جواب سربالا شنيده بودم . تازه آن روز بود كه فهميدم چرا همه از دادن كليد به من خودداري مي كنند ، حتي خود فربد هم مدام از دادن كليد به من طفره مي رفت . ديگر حسابي خواب از سرم پريده بود . از ترسم كه مبادا بدها پشت سرم حرف و حديثي در بيايد ، فورا از جا بلند شدم . با وجودي كه هيچ كار خاصي نداشتم ، يك ساعتي را دور خودم چرخيدم و وقتي كه ديگر مطمئن شدم كار خاصي نيست ، يك ظرف تخمه برداشتم و روي زمين جلوي تلويزيون دراز كشيدم و مشغول ديدن فيلم شدم .
شب قبل فربد فيلم قشنگي آورده بود كه نيمه هايش خوابم برده بود . تقريبا نيم ساعتي از تماشاي فيلم نگذشته بود كه يك دفعه بي محابا بدون اينكه هيچ تلنگري به در هال بخورد ، در باز شد و مادر فربد با همان خنده ي چندش آور و مصنوعي وارد شد و گفت :« ا ... بيداري ! گفتم لابد هنوز خوابيدي كه نيومدي بالا يه سر بزني . حوصله ت سر نمي ره همين طور اينجا تك و تنها نشستي ؟»
در حالي كه حسابي دستپاچه شده بودم و اين بار واقعا داشت قلبم از تو سينه ام مي زد بيرون ، با تته پته جواب دادم :« بفرمايين ! بفرمايين ، مامان جون ! الان براتون چاي مي آرم . اتفاقا خيلي وقته بيدارم . همه ي كارهامو انجام دادم ، ديدم كار خاصي ندارم داشتم فيلم تماشا مي كردم .»
با پوزخندي نگاهي به پوست تخمه هايي كه از توي ظرف بيرون ريخته شده بود ، كرد و گفت :« معلومه ! خب ، ديگه من برم بالا ! براي منم نمي خواد چاي بياري . من چاي خوردم .»
بعد بي آنكه منتظر پاسخي از طرف من باشد ، انگار كه داشت با ديوار صحبت مي كرد ، سرش را پايين انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد .
ناخود آگاه پاهايم شروع به لرزيدن كرد . احساس كردم مغزم از كار افتاده . ضعف شديدي بهم دست داد . به زور خودم را به آشپزخانه رساندم و شربت قندي درست كردم و يك نفس تا آخرش سر كشيدم . احساس كردم خوني تو رگهايم جريان پيدا كرد . در حالي كه حالم بهتر شده بود ، خودم را كشان كشان به هال رساندم و بي حال كف اتاق افتادم .
آه ، خداي من ! اين ديگه كي بود ؟ يه آدم بي تربيت و بي نزاكتي كه اصلا آداب معاشرت رو بلد نبود ! يعني زني به اين سن و سال هنوز نمي دونست براي ورود به حريم شخصي كسي اول بايد اجازه ي ورود بگيره ، يا حتي تلنگر كوچيكي به در بزنه ؟ ولي نه ، اون همه ي اينها رو كاملا مي دونه ! چيزي كه پر واضح و مسلمه اينه كه اينجا رو حريم خصوصي نمي دونه . در واقع من غريبه م ، نه اون . و اون با اين كار مي خواد به من بفهمونه كه اينجا پايين و بالا نداره ، همه ش متعلق به خودشه و من هيچ كاره م !
طرفهاي عصر بود . همه جا مرتب و جارو كشيده و آراسته بود . حسابي به سر و وضع خودم رسيده بودم . عطر و بوي خوش قورمه سبزي همه جا را پر كرده بود . نگاهي به پلوي دم كرده ي زعفراني انداختم . با خودم گفتم : بهتره تا هنوز فربد نيومده ، سالاد و مخلفات شامو هم آماده كنم .
چون طبق معمول هر شب وقتي كه فربد مي آمد خونه ، آن قدر خسته و هلاك بود كه فقط مي خواست زودتر شام بخورد و جلوي تلويزيون دراز بكشد و فيلم تماشا كند . به خصوص كه هر شب يك فيلم جديد ايراني مي گرفت و با اشتياق مشغول ديدن مي شد . و اگر من دير مي جنبيدم نصف فيلم رد شده بود . البته همه ي اين كارها بعد از گزارشات كاري اي بود كه تحويل پدر و مادرش مي داد و بعدا تازه طبقه ي پايين مي آمد . و از آنجايي كه فربد كليد در حياط را داشت و قبل از اينكه پايين بيايد اول سري به پدر و مادرش مي زد ، گاهي اوقات من اصلا متوجه ورودش نمي شد . ولي برخلاف شب هاي ديگر ، آن شب با به هم خوردن در حياط از پنجره متوجه آمدنش شدم . خدا خدا مي كردم مبادا مادرش در مورد من حرفي بزند . به خصوص در مورد صبح حسابي اعصابم به هم ريخته بود . اصلا دلم نمي خواست اول زندگي اسمم بد در برود .
آن شب صحبت فربد خيلي طول كشيد . دل تو دلم نبود . مدام تو هال قدم مي زدم كه يك دفعه فربد در هال را باز كرد و با صورتي اخم آلود و گرفته وارد شد . درحالي كه خوشحال شده بودم ، به استقبالش رفتم و گفتم :
« تو كجايي ؟ خيلي وقته كه اومدي ! چي كار مي كردي ؟»
با تغير جواب داد :« مگه براي تو هم فرقي مي كنه ! تو برو خوابت رو بكن يه موقع كمبود خواب پيدا نكني !»
حسابي عصباني شده بودم و گفتم :« يعني چي ، فربد ؟ مگه خوابيدن جرمه ؟ آخه مگه من تو اين خونه چي كار دارم كه بايد از صبح زود بيدار بشم ؟ تو هم كه ناهار خونه نمي آي ، خب بر فرض هم من بخوابم ، مگه چه اتفاقي مي افتاده ؟»
« ا ... راست مي گي! جناب عالي كاري نداري كه انجام بدي ! فقط منم كه از صبح بايد مثل سگ كتك خورده تو بازار حمالي كنم . شما هم سروري كنين ، خانوم خانوما !»
در حالي كه خودم را برايش لوس مي كردم ، كتش را سر جالباسي آويزان كردم و گفتم :« آخه ، فربد جون ! تو از چي ناراحتي ؟ چرا آنقدر عصبي و آشفته هستي ؟ تازه خودت بيا و قضاوت كن . بين همه جا مرتبه ، غذا هم كه حاضره ، پس ديگه مشكلت چيه ؟»
« ولم كن ! اصلا تو فكر اينو نمي كني كه من پيش مادرم آبرو دارم . تا لنگ ظهر مي خوابي كه چي ! اصلا چرا بالا نمي ري ؟ نمي گي يه وقت مادرم كاري داشته باشه ؟ مثل غريبه ها اينجا قنبرك زدي كه چي بشه ؟»
آه ، خداي من ! پس اوضاع از اين قرار بود . همه ي بحثها و ناراحتيها فقط به خاطر اين بود كه چرا من روزها بالا نمي رم و تمام اين حرفها بهانه اي بيش نبود . در حالي كه اصلا حوصله ي بحث و ناراحتي نداشتم ، با لحن دوستانه اي رو به فربد كردم و گفتم :« ولي ، عزيزم ! من فكر مي كردم ما حالا ديگه يه زندگي مستقل داريم . من كه نمي تونم هر روز تا چشم باز نكردم ، بپرم بالا . خب ، منم براي خودم كار و زندگي دارم . تازه از همه مهم تر من فكر مي كردم شايد اين كار يه مزاحمت براي پدر و مادرت باشه !»
پوزخندي زد ، لباسش را سر جالباسي آويزان كرد و گفت :« چقدر هم تو كار و زندگي داري ؟ لابد همه ي وقتت پره ؟»
در حالي كه حسابي از جانب فربد مايوس شده بودم ، گفتم :« نه ، مثل اينكه هيچ جوري نمي شه با تو كنار اومد !» بعد بدون اينكه منتظر جواب از طرف او باشم ، به سرعت به سمت آشپزخانه رفتم و خودم را مشغول كردم .
پس از ده دقيقه ، فربد در حالي كه دست و صورتش را شسته بود و داشت با حوله خشك مي كرد ، در چهار چوب در آشپزخانه ظاهر شد و همچنان كه لبخند كمرنگي روي لبانش نقش بسته بود و سعي در مخفي كردنش داشت ، به حالت طنز گونه اي رو به من كرد و گفت :« حالا نمي خواد آنقدر زود قهر كني ! هوم ! چه بويي ! قرمه سبزي درست كردي ؟ اي ناقلا ، مي دوني كه من خيلي دوست دارم !»
بعد در حالي كه كه در قابلمه را برمي داشت ، مجددا بو كشيد و گفت :« چه عطري ! بوش كه عالي يه ، حالا بايد ببينم طعمش چيه !»
بعد همان طور كه ناخنك مي زد ، گفت :« نه ، طعمش هم خوبه ! فقط بايد مواظب انگشتم باشم !»
من كه حسابي خنده ام گرفته بود ، گفتم :« جدي ؟ واقعا طعمش خوبه ؟»



صفحه ي 152 و 153


« عالي يه ! اصلا هرچي كه تو درست كني حرف نداره . خب ، زودتر شامو بكش كه دلم ضعف رفت .» بعد از آشپزخانه بيرون رفت و تلويزيون را روشن كرد و مشغول تماشا شد .
اوايل اخلاق فربد زياد هم بد نبود . همان طور كه به سرعت تحت تاثير خانواده اش قرار مي گرفت ، به سرعت هم تغيير جهت مي داد و من از اين بابت تا حدودي خوشحال بودم و فكر مي كردم شايد در آينده اي نزديك فربد مرد با تجربه و پخته اي از كار در بيايد . اما درست عكس قضيه شد .
*****
در حالي كه حسابي خسته شده بودم ، كش و قوسي به عضلات كوفته ام دادم و نگاهي به ساعت بالاي تختخواب انداختم . ساعت حدودا دوازده شب بود . يك دفعه چشمم به سيني چاي افتاد . آه ، خداي من ! باز هم فراموش كرده بودم . با نااميدي فنجاني چاي سرد و از دهن افتاده براي خودم ريختم و مجددا شروع به خواندن كردم .






فصل 9


پدر در حالي كه جعبه ي شيريني را روي ميز قرار مي داد ، با خوشحالي نگاهم كرد و گفت :« چطوري عروس خانوم ؟ هر كي شوهر مي كنه ، ديگه يادي از پدر و مادرش نمي كنه ؟»
مادر با دلخوري در ادامه ي صحبت پدر گفت :« نمي دوني چقدر دلمون برات تنگ شده بود ! چرا به ما يه سري نمي زني مادر ؟ تو كه روزها كاري نداري صبح كه آقا فربد مي ره سر كار ، بهش بگو تو رو بياره اونجا . نمي دوني چقدر نوشين و بابك برات بي قراري مي كنن . ديگه الان دلم طاقت نياورد ، داشتيم مي رفتيم خريد سر راه به بابات گفتم منو ببر غزاله رو ببينم .»
در حالي كه از اين ديدار غير منتظره حسابي به وجد آمده بودم ، با خوشحالي گفتم :« خيلي كار خوبي كردين ! واي نمي دونين چقدر دلم براتون تنگ شده بود ! آخه مي دونين ، بيچاره فربد همه ش سر كاره ، شبها هم دير وقت مي آد و خسته و هلاك تا شام از گلوش پايين مي ره ، غش

shirin71
10-14-2011, 09:10 AM
مى كنه.باور كنين اون هم دلش براتون خيلى تنگ شده بود!"
پدر به حالت سوءظن نگاه موشكافانه اى به صورتم انداخت و گفت:"يعنى مطمئن باشم باباجون تو هيچ مشكلى با فربد ندارى؟"
درحالى كه نمى توانستم مستقيم تو صورتش نگاه كنم،با شرم سرم را به زير انداختم و گفتم:"نه،چه مشكلى؟ همه چيز خوب پيش ميره.شما خيالتون راحت باشه!" و فورا به آشپزخانه رفتم تا وسايل چاى را آماده كنم.
با وجودى كه مى دانستم هيچ كدام از حرفهايم را باور نكرده بودند.اما نمى دانم چرا تا اين حد سعى در خوب جلوه دادن فربد داشتم.بيچاره پدر و مادرم! اصلا دلم نمى خواست ذهنيتشان را نسبت به فربد خراب كنم.
ظرف ميوه و شيرينى را مرتب كردم و مجددا به هال برگشتم و گفتم:"بعد از اين همه مدت كه اومدين اينجا،نوشين و بابك رو هم نياوردين! لااقل كاشكى بعدازظهر اومده بودين كه بچه ها رو هم مى آوردين.اگه نوشين از مدرسه تعطيل بشه و بياد خونه بفهمه اومدين اينجا،حسابى پكر مى شه."
مادر در حالى كه خودذش را روى مبل جا به جا مى كرد،در جواب گفت:"زحمت نكش،دخترم! ما بايد زودتر بريم.باورت نمى شه هنوز ناهار درست نكردم.از بس نگرانت بودم،دست و دلم به كار نمى رفت."
"وا مگه من مى ذارم كه شما برين.بابا خودش مى ره دنبال بچه ها،منم به فربد تلفن مى كنم كه براى ناهار بياد.اصلا حرف رفتن رو نزنين كه حسابى دلخور مى شم.تازه اگه فربد هم بفهمه،ناراحت مى شه."
پدر پا درميانى كرد و گفت:"نه،دخترم! فكر منو هم بكن.من بايد زودتر برم سر كار.الان هم به هواى خريد اومديم اينجا،و الا كلى كار عقب افتاده دارم كه بايد زودتر انجامش بدم.خب ببينم،آقا فربد براى ناهار مى آد خونه؟"
"نه،نمى آد.من هر روز تنها ناهار مى خورم.البته يه وقتها هم مادر فربد صدام مى كنه بالا،ولى خودم اينجا تنهايى راحت ترم.اما در عوض عصرها زودتر مى آد خونه."
مادر در حالى كه ياد مطلب مهمى افتاده بود،يك دفعه بى توجه به حرف من گفت:"راستى تا يادم نرفته مادر بهت بگم فردا قراره زن دايى ت اينها به همراه عروس و دخترش بيان اينجا ديدنت.البته حسابى از دستت دلخور بودن.مى گفت تو اين چند روزى كه اومديم اصفهان هنوز عروس خانومو زيارت نكرديم.مى خواد كادوى عروسى تو بده!"
با دلخورى نگاهى به مادرم انداختم و گفتم:"ولى اونها كه حتى براى اومدن به عروسى هم به خودشون زحمت ندادن،حالا مى خوان كادو بيارن؟"
"اتفاقا مادر خودش هم خيلى ناراحت بود.در ضمن،خيلى هم عذرخواهى كرد.مى گفت به خاطر امتحان بچه ها نتونسته بياد خب مادر جون توقعى هم نيست.از تهران تا اصفهان كلى راهه.مردم خسته مى شن به خاطر يه عروسى اين همه راه رو بيان و برگردن."
بعد در حالى كه به سرعت چايش را سر مى كشيد،رو به پدر كرد و گفت:"خب،آقا من آماده ام! ظهر شد الان سر و كله نوشين و بابك پيدا مى شه."
بعد صورتم را بوسيد و مجددا گفت:"يادت نره مادر فردا بعداز ظهر زن دايى ت اينها مى آن.اگه كارى دارى يا مى خواى خريد كنى،زودتر انجام بده."
با نگرانى گفتم:"پس شما چى؟مگه باهاشون نمى آى؟"
مادر لبخندى زد و گفت:"چرا،دخترم! نگران نباش منم با نوشين مى آم!
شايد زودتر اومدم تو ناراحت نباش." و بعد با عجله هر دو بدون اينكه حتى ميوه اى بخورند،خداحافظى كردند و رفتند.
با رفتن آنها،غم عالم به دلم سرازير شد.بغض به شدت گلويم را مى فشرد.هيچ راه گريزى نداشتم.گوشه اى از اتاق نشستم و به حال زار و غريبم گريستم.آه،خداى من! چقدر دلم براى آن وقتها تنگ شده بود چقدر آرزو داشتم يك روز از صبح زود برم پيششان و تا خود شب كسى با من كارى نداشته باشد! ولى اين غير ممكن بود!
توى اين يك ماهى كه ازدواج كرده بوديم فقط دو بار به ديدن پدر و مادرم رفته بودم.آن هم يك بار موقع مادر زن سلام كه فربد با آن همه الم شنگه بالاخره راضى شد و مرا برد،يك بار هم حدود دو هفته پيش بود آن هم با كلى شرط و شروطى كه گذاشته بود.قبل از حركت رو به من كرد و گفت:"ببين،غزاله! حرفهاى شب عروسى كه يادت نرفته.من از اصلا از حرفهاى خاله زنكى بازى خوشم نمى آد.اگه دوست دارى تو رو ببرم خونه بابات،بايد بهم قول بدى از بغل دستم تكون نخورى.حتى براى كمك كردن هم از جات جم نمى خورى.يه وقت نبينم برى تو آشپزخونه و گزارشات رو تحويل مادرت بدى.همين طورى هم ما تو زندگى مون مشكل داريم،ديگه حوصله مادرت رو ندارم كه مدام بهت چيز ياد بده.حالا هم اگه قول بدى از كنار دستم تكون نخورى،مى برمت و الا خودت مى دونى."
و من احمق هم كه مثل سگ ترسيده بودم،به او قول دادم تحت هيچ شرايطى از كنارش دور نشوم.بله،اين هم يك شب مهمانى رفتن من به خانه پدر و مادرم بود كه بيشتر از دو ساعت طول نكشيد و بلافاصله بعد از صرف شام خداحافظى كرديم و برگشتيم.
آن روز هم كه براى اولين بار پدر و مادرم به ديدنم آمده بودند،حتى به يك ساعت هم نكشيده رفته بودند.تا عصر حسابى حالم گرفته بود،ولى از ترس اينكه مبادا فربد به پاى آمدن پدر و مادرم بگذارد فورا مشغول درست كردن شام شدم و بعد همه جا را مرتب كردم.اول از همه دوش گرفتم تا آثار پف كرده چشمانم از بين برود.بعد هم با كلى آرايش تقريبا به حال عادى بازگشتم.
با شنيدن صداى در،از پنجره نگاهى به حياط انداختم.فربد بود،اما برخلاف هميشه كه اول به دست بوسى پدر و مادرش مى رفت،آن شب مستقيم آمد پايين.من كه خيلى خوشحال شده بودم،به استقبالش رفتم و گفتم: "سلام! خسته نباشى ! چه عجب زود اومدى؟"
با اكراه جواب سلامم را داد و بدون كوچك ترين حرفى،در حالى كه لباسهايش را عوض مىكرد،به سمت دستشويى رفت.به خودم گفتم: خدا امشب رو بخير بگذرونه! ديگه چه خبر شده كه من ازش بى اطلاعم!
از دستشويى بيرون آمد و همان طورى كه دست و صورتش را با حوله خشك مى كرد،با اخم و قيافه اى عبوس گفت:" امروز خوب خلوت كرده بودى! حالا ديگه وقتى من نيستم مهمون دعوت مىكنى؟"
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:"مهمون دعوت كردم؟هيچ معلومه چى دارى مى گى،فربد؟من كى مهمون دعوت كردم؟"
"نه،اونها مىخواستن برن خريد سر راهشون هم اومدن يه سرى به من زدن.اين ديگه سؤال و جواب نداره كه!"
درحالى كه حسابى از جوابم تعجب كرده بود،گفت:"يعنى اين درسته كه اونها ساعتى بيان به دخترشون سر بزنن كه من خونه نباشم.نمى تونستن شب بيان كه منم از سر كار برگشته باشم؟"
با ناراحتى جواب دادم:" اصلا تو از كجا فهميدى كه اونها امروز اينجا بودن؟"
در حالى كه به تته پته افتاده بود،خودش را جمع و جور كرد و گفت:"يه بار بهت گفتم من از همه اتفاقاتى كه تو اين خونه مى افته،با خبرم.پس بهتره خودت رو به اون راه نزنى!"
تازه همه چيز كاملا دستم آمد.با عصبانيت گفتم:"كافر همه را به كيش خود پندارد! تو از بس خودت تحت تأثير خونواده ت هستى و مدام دارن پُرت مى كنن،حتى مى ترسى كه من با پدرم و مادرم رو به رو بشم.مىدونى چرا؟ فقط به خاطر اينكه فكر مى كنى همه مثل خودت و پدر و مادرت بىكارن! نه خير،آقا فربد! اينهارو اشتباه به عرضتون رسوندن.بنده نه كسىرو دعوت كردم،نه مهمونى هفت دولت گرفتم.در ضمن،پدر و مادرم هم نمىدونستن كه براى ديدن دخترشون بايد اول از هفت خوان رستم بگذرن و اجازه رسمى از داماد عزيزشون دريافت كنن!"
"خوبه خوبه!براوو! پيشرفت كردى! اينها درسهاى امروزت بوده؟نه،زياد هم بد نيست.خوب حاضر جواب شدى!"
من كه نگران مهمانى فردا بعد از ظهر بودم و اصلا دلم نمى خواست وضع را از اينكه بود خراب تر كنم،به حالت تسليم رو به او كردم و گفتم:
"آخه تو چت شده،فربد؟تو كه اين طورى نبودى؟ مگه تو اين يه ماهه كه ما ازدواج كرديم چه موضوع خاصى پيش اومده كه من ازش بى خبرم.تو كه هرچى گفتى من قبول كردم.حالا واقعا امروز از من چه توقعى داشتى؟بايد تو صورت پدر و مادرم نگاه مى كردم و مى گفتم به چه حقى وقتى شوهرم خونه نيست،براى ديدنم اومدين؟واقعا اين درسته؟"
فربد كه نسبتا آروم شده بود،دستىبه ريش و سبيلش كشيد و با ژشت مردانه اى،پيروزمندانه نگاهم كرد و گفت:"نه،ولى از اين به بعد مى تونى بهشون بگى ساعتهايى كه خودم خونه بودم براىديدنت بيان!"
بلافاصله از فرصت استفاده كردم و گفتم:"اتفاقا عزيزم فردا عصرى قراره برامون مهمون بياد!"
با تعجب نگاهم كرد و گفت:"مهمون؟"
"آره! زن دايى م اينها از تهران اومدن،خواستن بيان ديدنمون.مادر هم به خاطر همين مسئله امروز اومد اينجا كه مارو در جريان بذاره."
در حالى كه رو دست خورده بود،با غيظ و ناراحتى رو به من كرد و گفت:"فعلا شامو بردار بيار،ديگه حوصله فكر كردن مهمونى فردارو ندارم!"
فرداى آن روز به خاطر خريد ميوه و شيرينى فربد ديرتر از هميشه سر كار رفت و به جاى او پدرش صبح زود سر كار رفته بود.البته اين هم يكى از شگردهاى فربد و خانواده اش بود كه هميشه جلوى افراد غريبه به خاطر خودنمايى و ظاهرسازى هم كه شده بود آبرودارى مىكردند،ولى در عوض در خفا جبران همه چيز را مى كردند.
با رفتن فربد،حسابى مشغول كار شدم.اول از همه ميوه ها را شسمت و مرتب در ظرف پايه دار كريستال چيدم.بعد هم شيرينيها را به ترتيب در شيرينى خورى جا دادم.همه جا مرتب و به طرز چشمگيرى تميز شده بود.مدام دور خودم مىچرخيدم تا مبادا چيزى كم و كسرى داشته باشد.صبح فربد قبل از رفتن چنديد بار تأكيد كرده بود كه هر وقت مهمانها آمدند،مادرش را صدا بزنم پايين.و من با وجودى كه دوست داشتم با مهمانهايم تنها و راحت باشم،ولى با اين وجود به خاطر اينكه فربد از دستم ناراحت نشود قبول كردم.

طرفهاى ظهر شده بود كه يك دفعه آقاى اصفهانى از سر كار بازگشت و يك راست آمد طبقه پايين.در حالى كه به شدت دست و پايم را گم كرده بودم،تقريبا با لكنت و شرم و حيايى خاص گفتم:"سلام،بابا جون! خيلى خوش اومدين! چه عجب از اين طرفها! بفرمايين! بفرمايين بشينين تا براتون شربت بيارم!"
با خوشرويى لبخندى زد و وارد سالن شد.همان طور كه با نگاهش همه جا را مى كاويد،گفت:شنيدم امروز مهمون دارى!"
خنديدم و گفتم:"آه،بله! شرمنده! ببخشين كه فربد امروز كمى دير اومد سر كار.رفته بود خريد كنه."
همان طورى كه در سالن قدم مى زد،انگار اصلا حرفهاى مرا نشنيده،دستى به روى ميز پذيرايى كشيد تا ببيند گرد و غبار دارد يا نه.با تعجب نگاهش كردم و به سمت آشپزخانه رفتم تا برايش شربت بياورم،اما با اين وجود از داخل آشپزخانه هم متوجه حركاتش بودم.تك تك مبلها را وارسى كرد و به تمامى ميزها دست كشيد.مدام قدم مى زد و همه جا را وارسى مى كرد.حسابى دست و پايم را گم كرده بودم.ليوان شربت را بدون پيش دستى توى سينى گذاشتم و با عجله از آْشپزخانه بيرون آمدم.با ديدن من در حالى كه روى مبل مى نشست،لبخندى زد و گفت:"خوبه همه جارو تميز كردى!"
با سادگى بدون اينكه بهم بر بخورد،لبخندى زدم و شربت را تعارف كردم.در حالى كه ليوان شربت را از توى سينى برمى داشت،يك دفعه يادم افتاد كه پيش دستى نياوردم.با عجله به آَشپزخانه رفتم و بلافاصله با بشقاب كوچكى برگشتم و آن را زير ليوان شربت قرار دادم و با پوزش رو به پدر فربد كردم و گفتم:"ببخشين،هول شدم فراموش كردم بشقاب بيارم!"
با اكراه لبخند سردى روى لبانش ماسيد و گفت:"ترسيدى يه كمى شربت روى ميزت بريزه كه پريدى بشقاب آوردى؟ نترس! ميزت كثيف نمى شه!"
با شنيدن اين حرف،در حالى كه رنگ از صورتم پريده بود،هاج و واج و متحير نگاهش كردم.اولش فكر كردم داره با من شوخى مى كنه،ولى وقتى خيلى جدى از روى مبل بلند شد و به حالت عصبانيت رو به من كرد و گفت:"از بابت شربت خيلى ممنون!" و بلافاصله از در خارج شد،متوجه شدم كه نه كاملا همه چيز جدى است.
يك دفعه عرق سردى روى تنم نشست.از شدت ترس تمام تنم به رعشه افتاده بود.به خودم گفتم:خدايا،يعنى من كار زشتى انجام دادم؟
ما هميشه عادت داشتيم به خاطر احترام به مهمان ليوان شربت يا آب را داخل بشقاب مى گذاشتيم و تعارف مى كرديم.من هم فقط به همين منظور اين كار را انجام داده بودم،نه چيزى غير از اين.
تا بعدازظهر كه مهمانها به اتفاق مادر و نوشين آمدند،حال خودم را نمى فهميدم.از ترسم بلافاصله مادر فربد را صدا زدم كه بيايد پايين.مادر در حالى كه متوجه رنگ و روى پريده ام شده بود،قبل از آمدن مادر فربد مرا به گوشه اى از آشپزخانه كشاند و گفت:"چته؟چرا انقدر رنگ و روت پريده مادر؟"
در حالى كه بغض گلويم را مى فشرد،طاقت نياوردم و همه چيز را بى كم و كاست برايش تعريف كردم و در ادامه گفتم:"يعنى مادر،من واقعا كار بدى انجام دادم؟"
با تعجب گفت:"نمى دونم والله مادر چى بگم! حالا عيب نداره،نمىخواد اين قيافه رو به خودت بگيرى.جلوى مهمونها بده."
در همين وقت،مادر فربد از راه رسيد و در حالى كه با مهمانها روبوسى مى كرد،پس از خوشامدگويى روى مبل لم داد.بلافاصله به استقبالش رفتم و گفتم:"چه عجب،مادر جون! تشريف آوردين پايين! مگه اينكه ما مهمون داشته باشيم!"
به سردى لبخند تمسخرآميزى زد و با اكراه جواب داد:"خيلى ممنون! ما كه هر روز همديگه رو مى بينيم!"
مادر كه متوجه برخورد او شده بود،بلافاصله حرف تو حرف آورد و گفت:"راستى،حال حاج آقا چطوره؟زيارتشون نمىكنيم؟"
اين بار لبخند استهزاآميزى زد و گفت:"خوبن! اتفاقا پيش پاى شما اينجا بودن وحسابى پذيرايى شدن!"
مادر كه متوجه متك پرانى اش شده بود،بدون اينكه به روى خودش بياورد،گفت:"خيلى خوش اومدن! اينجا منزل خودشونه!"
بعد بلافاصله شروع به صحبت با زن دايى و بقيه مهمانها كرد.بيچاره نوشين كه حسابى دلش برايم تنگ شده بود،لحظه اى چشم از من بر نمى داشت و مدام حركاتم را زير نظر داشت و تا لحظه اى تنها گيرم مى آورد،شروع مى كرد به قربان صدقه رفتنم و مى گفت:"تو نمىخواد كارى بكنى،خودم از همه پذيرايى مى كنم!"
صورتش را بوسيدم و گفتم:"تو خيلى مهربونى،نوشين جون! انشاءا.. عروسى ت خودم جبران كنم."
بالاخره پس از دو ساعتى مهمانها عزم رفتن كردند.بيچاره مادر كه حتى نتوانسته بود كلامى با من حرف بزند،فقط با چشم و ابرو مدام مرا دعوت به آرامش مى كرد.با رفتن مهمانها،مادر فربد مجددا روى مبل لم داد و منتظر باز كردن كادوها شد.من كه ديگر نسبتا به اخلاقش خو گرفته بودم،فورا شروع به باز كردن كادوها كردم.
وقتى خوب آنها را برانداز كرد،لبخندى زد و به حالت سردى گفت:"مباركت باشه! دستشون درد نكنه! حالا چرا زحمت كشيدن!"
بعد بى آنكه منتظر جوابم باشد،بلافاصله از جايش بلند شد و گفت:"من ديگه بايد برم! باباجون بالا تنهاس!" و فورا خداحافظى كرد و رفت.
با رفتنش،نفس عميقى كشيدم و گوشه اى از هال روى زمين ولو شدم.اصلا حوصله هيچ كارى را نداشتم.نزديك آمدن فربد بود و من هنوز شام درست نكرده بودم.به سختى و هر جان كندنى كه بود مجددا از جا بلند شدم و شروع به جمع آورى بشقابهاى ميوه و شيرينى كردم.بعد كادوها را مرتب گوشه اى از سالن گذاشتم و به آشپزخانه رفتم.اول از همه ترتيب شام را دادم.هيچ دلم نمى خواست حرف و حديثى پيش بيايد.بعد هم شروع به شستن ظرفها كردم.آن قدر مشغول كار بودم كه اصلا متوجه نشدم از ساعتى پيش فربد آمده خانه و به طبقه بالا رفته.
وقتى از كار فارغ شدم،وارد هال شدم تا كمى خستگى در كنم كه يك دفعه چشمم به ساعت افتاد.نزديك هشت شب بود و هنوز فربد برنگشته بود با نگرانى به سمت در رفتم.مى خواستم از تو پله ها سرك بكشم كه يك دفعه صداىدر بلند شد.بلافاصله برگشتم تو و منتظر شدم.چند دقيقه اى نگذشته بود كه فربد با شتاب دستگيره در را چرخاند و وارد شد و بدون مقدمه اىرو به من كرد و گفت:"اين چه كارى بود كه كردى؟تو خجالت نمى كشى؟هنوز آداب معاشرت بلد نيستى؟ پس پدر و مادرت بهت چى ياد دادن؟من امشب از خجالت جلوى پدرم آب شدم.پس كى مى خواى اين چيزهارو ياد بگيرى.فقط بلبل زبونى رو بلدى.همين الان مى رى بالا از پدرم عذرخواهى مى كنى.فهميدى چى گفتم؟منم باهات نمى آم.خودت تك و تنها مى رى! زود باش!"
در حالى كه از شدت ترس تمام وجودم مى لرزيد،با صداى لرزانى گفتم:"آخه براى چى؟مگه من چى كار كردم؟"
"ها ها ها! تازه مى گه من چىكار كردم! حالا نمىخواد مظلوم نمايى كنى.زود برو بالا از پدرم عذرخواهى كن.من اصلا حوصله اين بى احتراميهاى تورو ندارم."

shirin71
10-14-2011, 09:11 AM
چهره فربد به حدى عصبانى و ترسناك شده بود كه اصلا جرئت نكردم حرفى بزنم.در حالى كه عقب عقب مى رفتم،تكيه به ديوار دادم و همان طور خيره و براق نگاهش كردم.كمى جلوتر آمد و به من نزديك شد و گفت:"مثل اينكه نفهميدى چىگفتم؟بايد همين الان برى بالا از پدرم عذرخواهى كنى،فهميدى؟"
همه شهامت خودم را جمع كردم و اين بار با لجاجت هرچه تمام تر تن صدايم را بالا بردم و گفتم:"امكان نداره! من كارى نكرم كه بخوام از كسى عذرخواهى كنم!"
دستم را كشيد و مرا به سمت تلفن برد و گفت:"يا همين الان مى رى بالا و از پدرم عذرخواهى مىكنى،يا با حاج آقا علوى تماس مى گيرم كه بيان تكليف منو روشن كنن!"
در حالى كه به شدت رنگ باخته بودم،زير لب گفتم:"تو اين كارو نمىكنى،فربد!"
"نمىكنم؟مى تونى امتحان كنى! باور ندارى،نگاه كن!" و بلافاصله شروع به گرفتن شماره كرد.از ترسم گوشى را قطع كردم و گفتم:"من خودم پدر و مادر دارم.نيازى نيست كه برام پدر و مادر جديد بتراشى!"
پوزخند تلخى زد و گفت:"قبلا بهت هشدار داده بودم كه بايد تو اين خوهن احترام پدر و مادرمو نگه دارى،ولى تو اين كاررو نكردى."
بعد در حالى كه دستم را به سختى فشار مىداد،گفت:"حالا مى رى بالا،يا به پدربزرگت زنگ بزنم؟"
من كه حسابى جا خورده بودم،بلافاصله جواب دادم:"باشه!باشه.مى رم! حالا دستمو ول كن،داره مى شكنه."
فربد كه نسبتا از اين جواب راضى شده بود،دستم را رها كرد و گوشه اى از سالن روى مبل لم داد و خيره و براق منتظر عكس العملم شد.از آن چهره محجوب و نمكين و سبزه رو جز چهره اى كبود و خاكسترى كه نگاههاى تند و عتاب آلودش تا مغز استخوان رسوخ مىكرد،چيزى به جاى نمانده بود.باورم نمى شد! يعنى اين خود فربد بود؟ چقدر تغيير ماهيت داده بود؟اصلا انگار آدم ديگرى شده بود.آه،خداىمن! يعنى من براى همچون كسى مى مردم و لحظه به لحظه آرزوى ديدنش را داشتم! شنيده بودم كه مى گويند گربه را دم حجله كشتيم،اما نشنيده بودم كه اين كشت و كشتار تا كى و كجا ادامه دارد!
هم از حرف غراله خنده ام گرفته بود،و هم از شدت عصبانيت داشتم منفجر مى شدم.مجددا شروع به خواندن كردم.خواب به كل از سرم پريده بود.كنجكاوى داشت ديوانه ام مى كرد.اصلا باورم نمى شد.
آه،خداى من! اگه اين حرفهارو كسى به غير از غزاله برام تعريف كرده بود،حتما به صداقتش شك كرده بودم! اما نه،اينها همه اش واقعيت محض بود.واقعا بى شرمى يه كه آدم با يه دختر بچه شانزده ساله همچين رفتارى داشته باشه.و از اون هم پست تر و بدتر اينكه يه پسر بچه بيست و دو سه ساله رو تا اين حد شست و شوى مغزى دادن كه ذره اى عشق و محبت تو وجودش نسبت به نو عروس جوونش نداشته باشه! واقعا اين يه جنايت محضه!
با كنجكاوى مجددا شروع به خواندن كردم.
آن شب براى اولين بار در زندگى ام صداى قرچ و قروچ خرد شدن غرورم را شنيدم.نمىدانم تا به حال از اين فيلمهاى زندانيان خارجى را ديده ايد يا نه،ولى من خيلى ديدم.هميشه روز اول كه مجرم وارد زندان مى شد،حالا يا بى گناه يا گناهكار،از طرف گردن كلفت زندان يك گوشمالى درست و حسابى مى شد و اين كار فقط براى اثبات سلطه و ماهيت پليدش به ديگران بود.و حالا درست زندگى من عين آن زندانى بخت برگشته شده بود.كاملا مى دانستم كه هيچ گناهى مرتكب نشدم كه بخواهم برايش از كسى عذرخواهى كنم.اما اين روال كار پدر فربد بود فقط براى اينكه به من ثابت كند با چه كسى طرف هستم. سعى كردم به هيچ عنوان ناراحتى خودم را از اين عمل بروز ندهم.در حالى كه لبخند مىزدم،به طبقه بالا رفتم.پدر فربد با چهره اى عبوس و برافروخته روى مبل لم داده بود.مادر فربد كه تازه از آشپزخانه بيرون آمده بود،بهت زده نگاهم كرد.خودم را از تك و تا نينداختم و با خوشرويى گفتم:"اِ،باباجون! شما از دست من ناراحت شدين! همين الان فربد جون بهم گفت! تو رو به خدا ببخشين! من اصلا قصدى نداشتم."
بعد پريدم صورتش را ماچ كردم و گفتم:"منو مىبخشى،بابا جون؟"
پدر فربد كه گل از گلش شكفته بود،لبخندى زد و گفت:"من اگه حرفى زدم،فقط به خاطر خودت بوده.مى خوام كه راه و رسم زندگى رو ياد بگيرى."
مادر فربد كه از شدت تعجب حدقه چشمانش گرد شده بود،لبخندى زد و با خوشرويى گفت:"بشين برات چاى بيارم!"
شادى كه گوشه اى از سالن نشسته بود و ناظر حركاتم بود،از شدت خشم پشت چشمى نازك كرد و گفت:"ايش!"
در جواب مادر فربد گفتم:"نه،مادر جون! فربد خسته س،مىخواد زودتر شام بخوره و استراحت كنه.حالا من با اجازه تون زحمت رو كم مىكنم!" و با خوشرويى هرچه تمام تر خداحافظى كردم و رفتم پايين.
همان طور كه نفس عميقى مىكشيدم،به شهامت خودم آفرين گفتم.اصلا باورم نمىشد بتوانم از پس همچون كارى بر بيايم،اما با موفقيت آن را پشت سر گذاشته بودم.
آن شب برخلاف رفتارى كه با پدر فربد داشتم،تا چشمم به فربد افتاد از شدت خشم در را به هم كوبيدم و بدون اينكه براى فربد شام بياورم،به سرعت به اتاق خواب رفتم و روى تختخواب افتادم از عصبانيت داشتم ديوانه مى شدم.فربد هم كاملا اين را فهميده بود و يا لااقل اگر كمى انسانيت در وجودش بود،مى فهميد كه تا چه حد با غرور و احساساتم بازى كرده بود.به همين جهت اصلا سر به سرم نگذاشت و من با خيال آسوده استراحت كردم.از آن به بعد با فربد سرسنگين شدم.اصلا به او محل نمىگذاشتم.ديگر برايم فرقى نمىكرد.من چه خوب بودم و چه بد،هر شب همين آش و همين كاسه بود.اما اين قصه سر دراز داشت.
چند روزى وضع به همين منوال گذشت و فربد خودش براى آشتى پيش قدم شد.اخلاقش نسبت به قبل كمىنرم تر و گرم تر شده بود و من باز هم طبق معمول اميدوارم شدم.از آن شب تا مدت يك هفته كسى با من كارى نداشت و من در لاك تنهايى خودم فرو رفته بودم.فربد يك بار ديگر مرا با همان شرط و شروطهاى قبلى به ديدن پدر و مادرم برد.نوشين و بابك از ديدنم داشتند بال در مىآوردند.خيلى دلم برايشان تنگ شده بود.پدر مدام شوخى مى كرد و مى خنديد و پذيرايى مى كرد.مادر از خوشحالى روى پايش بند نبود و خيلى فربد را تحويل گرفت.ولى فربد همان فربد سابق بود تا مى خواستم از جايم تكان بخورم،آن چنان چشم غره اى به من مى رفت كه سرجايم ميخكوب مىشدم.
بالاخره پس از مدتها زنگ تلفن خانه پدرم به صدا درآمد.آن قدر ذوق زده شده بودم كه روى پا بند نبودم.حالا ديگر مى توانستم هر روز با مادر و نوشين حرف بزنم و از حالشان با خبر شوم.اما فربد زياد از اين بابت خوشحال نلود.اصلا وحشت داشت كه من با مادرم تنهايى صحبت كنم.اما براى من اصلا مهم نبود،چيزى كه برايم مهم و ارزشمند بود اين بود كه پس از مدتها مىتوانستم بدون حضور كسى با مادرم درد دل كنم.تلفنى ماجرا را براى مادرم تعريف كردم و گفتم:" فربد اصلا دوست نداره وقتى منو مى آره خونه شما،از بغل دستش جم بخورم.نمى دونم از چى انقدر ترس و واهمه داره،ولى همه ش فكر مى كنه شما توى همين فاصله كم مىخواين به من چيزى ياد بدين!"
مادر با صبورى هرچه تمام تر به حرفهايم گوش كرد و گفت:"عيبى نداره مادر جون! بذار شوهرت راضى باشه.حالا اول زندگى تونه،لابد هنوز تو رو خوب نشناخته.تو صبور باش به مرور زمان همه چيز درست مى شه."
اعتراض كنان گفتم:"ولى،مادر جون! اگه اول زندگى اين باشه،آخرش چى مى شه؟ ما هنوز با هم ماه عسل نرفتيم،از شب عروسى تا حالا يه خوش نداشتيم،بعد شما مى گين صبور باش؟"
"مىدونم دخترم،ولى چاره چيه؟ مى گى چى كار كنم؟ما جلوى مردم و در و همسايه آبرو داريم.بگم دخترم كه يكى دو ماهه عروس شده،مدام با شوهرش اختلاف داره؟آخه چى بگم جلوى مردم؟اگه بابات بفهمه،دقّ مى كنه!"
در حالى كه نمى خواستم بيشتر از اين مادرم را ناراحت كنم،گفتم:"شما نگران نباش! خودم موضوع رو حل مى كنم.فربد خودش هم زياد آدم بدى نيست.فقط به شرط اينكه كسى بهش چيزى ياد نده."
بعد خداحافظى كردم و گوشى را گذاشتم.
هر روز مادر فربد به يك بهانه اى مى آمد پايين و سرك مى كشيد.حتى يكى دو بار هم مثل قبل در شرايطى كه من تو رختخواب خوابيده بودم و وضعيت درست و حسابى اى نداشتم،بدون رو دربايستى وارد اتاق خواب شد و من به شدت ترسيدم.سؤال و جوابها هميشه تكرارى و شكل هم بود مثل:"هنوز خوابيدى؟ اومدم به شوفاژ خونه سر بزنم! اومدم برم انبارى! چرا غذات ته گرفته؟"
و اگر خدايى نكرده چند تكه ظرف نشسته داخل ظرفشويى بود،آن قدر چشم و ابرو مى آمد و متلك بارم مى كردم كه از به دنيا آمدنم سير مى شدم.
ديگه كم كم با اين مسائل خو گرفته بودم و جزو عادت شده بود.يك روز صبح در حالى كه سينى سبزى را جلوى تلويزيون گذاشته بودم و داشتم فيلم تماشا مى كردم،شروع به پاك كردن سبزى كردم.دستگاه ويدئو پدر و مادر فربد به عنوان كادوى عروسى گرفته بودند و براى وقت فراغت و بى كارى،آن هم در شرايط من،نسبتا مفيد بود.ناگفته نماند يك ظبط صوت دو كاسته با باندهاى بزرگ هم آذر و شهلا به عنوان هديه عروسى روز پاتختى گرفته بودند.آن روز طبق معمول مادر فربد بدون اينكه در بزند يك دفعه و بى مقدمه وارد سالن شد و وقتى كه ديد دارم سبزى پاك مى كنم،به حالت تمسخر رو به من كرد و گفت:"تو موقع سبزى پاك كردن هم فيلم نگاه مى كنى؟"
لبخندى زدم و گفتم:"تنها بودم،حوصله م سر رفت گفتم حالا كه دارم سبزى پاك مى كنم يه فيلم هم تماشا كنم."
همانطورى كه داشتم جوابش را مىدادم،بى توجه به من به آشپزخانه سرك كشيد.بعد عقب عقب به سمت در اتاق خواب رفت و در حالى كه زير چشمى آنجا را هم از نظر مى گذراند،بلافاصله رفت طبقه بالا.شستم خبردار شد كه موضوع دعواى امشب من و فربد جور شده.و اتفاقا همان طور هم شد!
عصر طبق معمول وقتى فربد از سركار برگشت،مستقيم رفت طبقه بالا و تقريبا پس از يك ساعتى با توپ پر برگشت پايين.در حالى كه به شدت برافروخته شده بود،رو به من كرد و گفت:" تو مثل اينكه آدم بشو نيستى.از هر چيزى سوءاستفاده مى كنى.خجالت نمى كشى از صبح تا شب مى شينى پاى فيلم ويدئو! مگه تو كار و زندگى ندارى؟ غذات كه ته مى گيره و مى سوزه،ظرفها كه نشسته تو ظرفشويى تلنبار شده!بله ديگه،همه چيز جور جوره! يا فيلم ويدئو يا تلفن زدن به مادرت! اصلا تو توى اين خونه چى كار مى كنى؟ مادرت بهت ياد داده كه فقط بخورى و بخوابى؟ همين الان دستگاه ويدئو رو جمع مى كنى مى برى بالا تحويل مادرم مى دى.فهميدى بهت چى گفتم؟ من درستت مى كنم.اين طورها هم نيست كه تو براى خودت بچرخى!"
از شدت خشم كنترلم را ازدست دادم و فرياد كشيدم:"تو مگه كى هستى كه هر شب از راه نرسيده از من طلبكارى؟ فكر كردى هر چى بهم بگى و هر كارى كه ازم بخواى،مثل گاو سرمو مى اندازم پايين و بهت هيچى نمى گم؟من اين كار رو نمى كنم.مادرت چى فكر كرده؟از خدا نمى ترسه؟ براى دخترهاى خودش هم همين رفتار رو داره يا دامادهاش كفشهاش رو هم جلو پاش جفت مى كنن؟مى دونى چرا انقدر از پدر و مادرم مى ترسى و واهمه دارى؟ براى اينكه فكر مى كنى اونها هم مثل پدر و مادرت مدام در حال پر كردن من هستن!
"فربد،اين تو هستى كه بايد خجالت بكشى،نه من! ناسلامتى من به پشتوانه تو به اين خونه اومدم،ولى تو هر روز فقط چشم به دهن پدر و مادرت دوختى.لااقل حرف منو هم بشنو! آخه چه ايرادى داره كه سبزى جلوى تلويزيون پاك بشه؟ حالا بر فرض هم كه حوصله نداشتم دو تا تيكه ظرف رو بشورم،آيا براى مادرت و خواهرهات هيچ وقت از اين اتفاقات پيش نيومده؟ چرا به من كه رسيد همه چيز تغيير كرد؟همه اين كارها شد عيب و معايب بزرگ؟"
:نه،فربد! اين بار ديگه من نيستم! بهت گفته باشم. دستگاه ويدئو رو هم نخواستم،دلت خواست مى تونى جمعش كنى و ببرى بالا.ولى من انقدر احمق نيستم كه اين كار رو بكنم!"
"تو غلط مى كنى!همين كه بهت گفتم! خودت همين الان دستگاه رو مى برى بالا تحويل مادرم مى دى و ازش عذرخواهى مى كنى،و اِلا همين الان به ننه بابات زنگ مى زنم و كارى مى كنم كه بابات به سكته بيفته!"
بعد در حالى كه به طرفم يورش آورده بود،به سمت ميز تلويزيون هلم داد و گفت:"زود باش!"
از شدت بغض و خشم دست و پايم شروع به لرزيدن كرد.حال خودم را نمى فهميدم.دلم مى خواست دستگاه ويدئو را بكوبم زمين و خردش كنم.آه،خداى من! فربد هيچ بويى از انسانيت نبرده بود.با من به شكلى رفتار مى كرد انگار كه دشمن خونى همديگر هستيم.آه خدايا! اين فربد همونى نبود كه مى گفت هر طور راحتى،هر طور ميلته،هر كارى دلت خواست بكن! پس چى شد؟
نمى دانم چرا وقتى صحبت پدرم مى آمد وسط ناخودآگاه تمام انرژى ام تحليل مى رفت.حاضر بودم خودم همه جوره بدبختى بكشم،اما به پدر و مادرم هيچ آسيبى نرسد.
فربد كه متوجه نقطه ضعفم شده بود،گفت:"نه،اين طورى نمى شه! بايد كار رو يه سره كنم!" و با شتاب به سمت تلفن رفت.
در حالى كه جلويش را سد كرده بودم،با التماس و خواهش گفتم:"فربد،تو رو به خدا اين كار رو نكن! پدرم قلبش درد مى كنه تحمل اين چيزها رو نداره.آخه مشكل من و تو چه ربطى به اونها داره؟باشه،هرچى كه تو بگى! دستگاه رو بده ببرم بالا!"
فربد كه منتظره همچون عكس العملى بود،خيلى راحت گوشى تلفن را قطع كرد و به سمت دستگاه ويدئو رفت و سيمهايش را باز كرد و آن را تو بغلم جا داد و گفت:"وقتى تحويل دادى،عذرخواهى يادت نره!"
بعد به سمت در هلم داد.
همان طور ه بغض به شدت گلويم را مى فشرد،ناخودآگاه اشكهايم سرازير شد.خدايا،من به درگاهت چه كردم كه مستجب همچين بدبختى بزرگى هستم؟! در حالى كه سعى مى كردم خودم را كنترل كنم،با گوشه لباسم اشكهايم را پاك كردم و رفتم بالا.
با ورودم،پدر فربد با آن صورت سيه چرده و خشمگينش همچنان كه روى مبل لم داده بود و چاى مى نوشيد،رو به من كرد و گفت:"دستگاه رو بذار روى ميز و بيا اينجا كارت دارم!"
از ترس كارى كه گفته بود انجام دادم و جلو رفتم و گفتم:"پدرجون،با من كارى دارين؟"
رو به من كرد و گفت:"فيلم رام كردن زن سركش رو ديدى؟"
با تعجب نگاهش كردم و گفتم:"نه،چطور مگه؟"
قاه قاه خنديد و گفت:"اِ پس حتما ببين! هر چند كه ديگه ويدئو هم ندارى!"
بعد با تحكم بيشترى گفت:"تو همون زن سركشى كه بايد رامت كرد،فهميدى؟شنيدم بلبل زبونى مى كردى؟مثل اينكه تنت مى خاره! انگار يه چيزيت مى شه! ببين من فربد نيستم كه تحمل تو رو داشته باشم،يه دفعه ديدى همين الان زنگ زدم و يه كاميون گرفتم و تورو با جهازت هِرى فرستادم خونه بابات! اون وقت مى دونى چى مى شه؟ بابات تا چشمش به تو و اثاثيه ت بيفته،جا در جا آخ قلبم فاتحه ش خونده س!"
هاج و واج و متجير مانده بودم و از شدت ترس نفسم بند آمده بود. اصلا شهامت حرف زدن از من سلب شده بود.البته اين مسئله زياد هم غير طبيعى نبود.بالاخره از يك دختر بچه اى كه با مرد عظيم الجثه اى كه سن و سالى هم از او گذشته و جاى پدربزرگش را داشته باشد برخورد كند و آن همه چرت و پرت بشنود،چه توقعى مىتوان داشت؟ يك لحظه در دلم گفتم:اون وقت همه به پدر من مى گن كه اهل چرت و پرته! مردم كجان كه ببين پدرشوهر دخترش با اين سن و سال و موى سفيدش دم از فيلم زن سركش براى عروسش مى زنه!
عرق سردى روى پيشانى ام نشسته بود.همان طورى كه سرم را به زير انداخته بودم،جواب دادم:"ببخشين،بابا جون! اشتباه كردم! ديگه تكرار نمى شه!"
نيشش تا بناگوشش باز شد و لبخند كريه و چندش آورى زد و گفت:"آفرين،دخترم! اين درسته! ببين،عزيزم! من دوست دارم اگه اختلافى هم ميون تو و فربد هست،برطرف بشه.اصلا هر وقت كه به مشكلى برخوردى،بيا اينجا با خودم مطرح كن.چى كار دارى كه سر فربد داد و فرياد مى كنى!"
دلم مى خواست فرياد بزنم و با صداى بلند بگويم:"من با فربد هيچ مشكلى ندارم،فقط اگه شماها بذارين كه ما زندگى مون رو بكنيم و دست از سرمون بردارين!"
اما همان طور مثل مجسمه يخى سرد و بى روح سرجايم ميخكوب شده بودم و قدرت نفس كشيدن نداشتم.
بعد همان طور خيره و براق نگاهم كرد و گفت:"خب،حالا چرا وايستادى؟بهتره زودتر برى پايين.حتما فربد گرسنه س!"
مادر فربد نگاه موزيانه اى به سر تا پايم كرد و گفت:"بشين،غزاله جون!برات چايى بيارم."
من كه نمى توانستم خشمم را بروز دهم،فقط نگاهش كردم و زير لب

shirin71
10-14-2011, 09:11 AM
گفتم:"ممنون،صرف شده!" و به سرعت به طبقه پايين رفتم.
وقتى چشمم به چشم فربد افتاد،درست نگاه ببر خشمگين و گرسنه اى را داشتم كه به لاشه متعفن و متلاشى شده اى چشم دوخته بود دلم مى خواست با دستهايم خفه اش مى كردم.اما فربد انگار كه هيچ اتفاقى نيفتاده،با خوشرويى به طرفم آمد و در حالى كه اعمال قبيح و پستى از خودش نشان مىداد و مدام سر به سرم مى گذاشت،دستى به سر و صورت و گردنم كشيد و به حالت هوس آلودى گفت:"اين قيافه رو به خودت نگير كه اصلا بهت نمى آد!"
با نفرت و انزجار دستش را پس زدم و در حالى كه سعى مى كردم صدايم بالا نرود،به حالت محكمى خطاب به او گفتم:"دستت به من بخوره جيغ مى زنم! گم شو برو! ديگه نمى خوام ريخت نحست رو ببينم!"
فربد كه متوجه وخامت اوضاع شده بود،با دلخورى رهايم كرد و زير لب گفت:"هه فكر كرده حالا كى هست؟برو بابا!"
و رفت جلوى تلويزيون و به ظاهر مشغول تماشا شد.البته من مطمئن بودم كه اول از همه خودش دچار درد سر شده بود.چون او به شدت عادت داشت كه شبها فيلم ببيند و در واقع سرگرمى خودش را دو دستى تقديم پدر و مادرش كرده بود.و از همه عجيب تر اينكه تا به حال نديده بودم كسى هديه اش را پس بگيرد،آن هم بدين شكل،از آنجايى كه اصلا دلم نمى خواست سر و صدايى بلند شود،فورا شام فربد را روى ميز قرار دادم و خودم بى آنكه غذا بخورم،به بستر رفتم و خوابيدم.
آه،چقدر آرزوى يك زندگى آسوده و بى دغدغه،بدون دعوا و مشاجره را داشتم! آرامش تنها چيزى بود كه به شدت به آن نياز داشتم.ديگر به تنها چيزى كه فكر نمى كردم عشق و عاشقى بود.فربد به هيولاى جانكاهى تبديل شده بود،به طورى كه از هرچه مرد بود احساس تنفر مى كردم.در نقطه اى از زندگى گير افتاده بودم كه نه راه پس داشتم،و نه راه پيش.يك طرف پدر و مادرم بودند كه به هر نحوى مرا به صلح و آرامش دعوت مى كردند تا مبادا خدايى نكرده آبرويشان جلوى اقوام و دوست و آشنا برود و ديگر برايشان اصلا مهم نبود كه سر من چه بلايى مى آيد.طرف ديگر هم خانواده فربد بود كه با هشيارى كامل به اين موضوع پى برده بودند و هر بلايى كه دوست داشتند به سرم مى آوردند.و از همه مهم تر هم بچگى و احمقگرى فربد بود كه با نادانى و بى تجربگى خودش را به دست زوزه گرگ سپرده بود.و اين وسط من دختر ساده اى كه سر تا سر عمر كوتاهش را فقط در آرزوى عشق سپرى كرده بود.
وقتى در آيينه به خودم نگاه مى كردم،حتى در تصورم نمى گنجيد كه روزى صاحب همچون شكل و شمايلى شوم.البته اين گفته شخصى من نبود،بلكه همه اطرافيانم مى گفتند.ولى پس چطور بود كه هيچ گونه كشش و محبتى از جانب فربد نمى ديدم؟اصلا كلماتى همچون دوست داشتن،عزيزم،عشق و محبت را بلد نبود.البته نه،اشتباه نكنيد.منظورم غرايز و اميال شهوانى نيست.چون در اين مورد بخصوص فربد اين مسئله را كاملا حق مسلم خودش مى دانست و تحت هيچ شرايطى،چه قهر و چه آشتى،در حق خودش جفا نمى كرد.
آه،چقدر دلم مى خواست مردى حمايتگر داشتم كه دست نوازشى بر سرم مى كشيد و زمزه جويبار محبت در گوشم زمزمه مى كرد! اما من در عوض در كمال بى رحمى اين نياز طبيعى را در وجودم سركوب كردم.تبديل شدم به يك آدم ماشينى يا به عبارتى رباتى كه هرگونه دستورى را بى چون و چرا اطاعت مى كرد،بلكه زمانى نور اميدى از روزنه اى رخنه كند و از اين وضع نجات يابم.
ماهى يكى دو مرتبه طبق دستوراتى كه فربد صادر مى كرد،به ديدن پدر و مادرم مى رفتم.البته فقط يكى دو ساعت،آن هم با حضور خود فربد،بدون اينكه از جايم جنب بخورم.در اين ما بين دو سه بارى هم پدر و مادرم به ديدنم آمدند كه از شانس بدم هر دو سه بار در طول روز بود و كلى باعث حرف و حديث شد.البته يك بار هم روز پنج شنبه طرفهاى ظهر به ديدنم آمدند و از آنجايى كه خبر داشتند فربد پنج شنبه ها ناهار به خانه مى آيد منتظرش شدند تا مبادا خدايى نكرده بعدها باعث حرف و حديثى شود.
اما فربد كه متوجه حضور پدرم و مادرم شده بود،از همان بدو ورود به طبقه بالا رفت و تا وقتى كه آنها رفتند خودش را آفتابى نكرد.به حدى از رفتار زشت فربد جلوى خانواده ام شرمنده شدم كه ديگر روى نگاه كردن تو چشم پدرم را نداشتم.بيچاره پدر و مادرم كه كاملا متوجه موضوع شده بودند،خيلى زود دست و پايشان را جمع كردند و رفتند.

10

در حالى كه خميازه مى كشيدم،نگاهى به ساعت انداختم.اوه،خداى من! چقدر دير شده بود.تقريبا نزديك سحر بود.از شدت بى خوابى سوزش شديدى در چشمانم احساس كردم.دست نويسها را كنار گذاشتم و چراغ را خاموش كردم و در نور ملايم قرمز رنگ آباژور چشم بر هم نهادم.
صداى ممتد زنگ گوشى تلفن همراهم مدام در گوشم صدا مى كرد.حس كردم دارم خواب مى بينم.با وجودى كه اصلا خوابم سنگين نبود،اما از شدت بىخوابى بى هوش شده بودم.انگار صداى زنگ واقعى بود.يك دفعه هراسان از روى تختخواب پريدم و در حالى كه دنبال گوشى مى گشتم به سرعت آن را از روى ميز برداشتم و گفتم:"الو! بفرمايين!"
"خانوم!هيچ معلومه كجايى؟ بابا پس چرا برنمى گردى؟ فكر نمى كنى نگرانت مى شيم؟ از ديروز تا حالا هرچى باهات تماس گرفتم موفق نشدم.آخه مگه تو كجايى كه اصلا آنتن نمى ده؟"
همان طور كه سعى مى كردم آرامش كنم،خنده اى كردم و گفتم:"اوه،چقدر عصبانى! اينجا معلوم مى شه كه چقدر ما خانومها صبورتر از شما مردهاى عجول هستيم! حالا مگه چه اتفاقى افتاده كه انقدر ناراحت!؟من همه ش دو روزه كه اومدم اصفهان.فقط ديروز و امروز!"
"اِ مثل اينكه خانوم ما يه چيزى هم بدهكار شديم! در ضمن،لطفا از آب گل آلود ماهى نگير! شما پريروز رفتى اصفهان،مثل اينكه يادت رفته كنار سى و سه پل با غزاله قرار داشتى."
قهقهه ء بلندى سر دادم و گفتم:"اينو خوب اومدى! باور كن اصلا فراموش كرده بودم.انقدر تو فكر غزاله و زندگى ش هستم كه حسابى اعصابم به هم ريخته!"
"خانوم،هزار بار بهت گفتم وقتى مى خواى كتاب بنويسى،انقدر خودت رو تو موضوعات و مشكلات مردم غرق نكن.بابا جون مثل اينكه تو حالا حالاها با اين اعصاب و روان كار داريها!"
در حالى كه به او اطمينان مى دادم،گفتم:"چشم! مطمئن باش لااقل در اين مورد با اعصاب خودم بازى نمى كنم.اينو بهت قول مى دم.اما انقدر گله كردى كه اصلا فراموش كردم حال بچه ها رو بپرسم!"
"همه حالشون خوبه! نگران چيزى نباش.فقط بگو كى بر مى گردى؟مى خواى بيام دنبالت؟"
"نه نه! ابدا اين كار رو نكن.من خودم غروب سوار اتوبوس مى شم و مى آم تهران.حداقل سعى مى كنم تا ساعت نه شب تهران باشم!"
"باشه! پس مى بينمت! خداحافظ! مواظب خودت باش!"
"حتما!"
و زير لب در حالى كه گوشى را قطع مى كردم،گفتم:"خداحافظ!"
نگاهى به ساعت انداختم.خوشبختانه هنوز هشت نشده بود.درست صبح اول وقت بيدار شده بودم.كاملا خواب از سرم پريده بود.تصميم گرفتم اول از همه يك دوش آب گرم بگيرم و بعد هم يك صبحانه مفصل،و بعد با خيال راحت بشينم و بقيه ماجرا را بخوانم.ديگه واقعا وقت نداشتم،و از همه مهم تر اينكه هيچ عذرى هم پذيرفته نمى شد.بايد تا ظهر تمامش مى كردم.
با عجله حوله ام را برداشتم و به سمت حمام رفتم.حدودا ساعت نه صبح بود كه مجددا مشغول خواندن شدم،البته پس از صرف يك صبحانه مفصل!
بدين ترتيب،به خاطر كم محليهاى فربد ديگر حتى پدر و مادرم جرئت نمى كردند به ديدنم بيايند.يعنى اصلا از فربد و خانواده اش رو نمى ديدند كه تمايلى براى رفت وآمد داشته باشند.ولى با همه اين اوضاع و احوال،فقط سعى در حفظ آبرو داشتند.
گاهى وقتها به خودم مى گفتم:لابد اگه من اينجا از تنهايى هم بميرم،براشون اصلا مهم نيست! مهم اينه كه خدايى نكرده آبروى چندين و چند ساله اونها پيش فاميل و دوست و آشنا نره،و اِلا دخترشون چه ارزشى مى تونه داشته باشه!
حدودا چهار ماهى از ازدواجم مى گذشت.اخلاق پدر و مادر فربد نسبت به قبل گرم تر و دوستانه تر شده بود.يعنى آن قدر سخت گرفته بودند و به قول معروف تمام درها را به رويم بسته بودند كه از هر بابت خيالشان راحت شده بود،و حالا نوبت جولان دادن خودشان رسيده بود.قاعدتا اين رفتار به فربد هم سرايت كرده بود و نسبت به قبل اخلاقش عوض شده بود و من به همين هم قانع بودم.
روزها به هر دليلى مادر فربد صدايم مى كرد بالا و مى گفت:"امروز قراره آذر و شوهرش و بچه ش بيان اينجا.گفتم تو هم پايين تنها نباشى،در ضمن،يه خرده هم به من كمك كنى."
و من هم كه سعى مى كردم خودم را در دلش جا كنم،با تمام وجود به او كمك مى كردم.اين وسط پدر فربد تمام و كمال حركاتم را زير نظر داشت و هر بار كه نگاهش مى كردم،لبخند معنى دارى گوشه لبش ماسيده بود.
هفته اى كه هفت روز بود،هر روز سر و كله يكى پيدا مى شد.يك روز شهلا و آقاى مسعودى شوهرش كه خيلى هم مرد فهميده و مؤدبى بود و به شدت به آقا و خانم اصفهانى احترام مى گذاشت و شايد هم حساب مى برد.يك روز آذر و آقاى ضيايى كه او هم مردى بسيار محترم و جا افتاده اى بود و از همه مهم تر اينكه فوق العاده به من احترام مى گذاشت به همراه نويد و اميد كه خيلى هم با نمك و دوست داشتنى بودند.يك روز خاله خانم فربد به همراه تازه عروسش كه مدام با فخر به همه پز مى داد و خاله خانم هم براى اينكه حرص خواهرش را دربياورد،مدام قربان صدقه اش مى رفت.و از همه مهم تر نوه خاله پدر فربد،ليلا،همان كه قرار بود زمانى همسر فربد شود و فربد هنوز هم كه هنوز بود با چشمان هيزش چشم از او برنمى داشت.ولى من به همين اندازه كه بحث و مشاجره نسبت به قبل كمتر شده بود،قانع بودم و آرزو داشتم همه چيز به خوبى و خوشى پيش برود.
ليلا برخلاف ظاهر سرد و بى روحى كه داشت،دخترى بسيار خونگرم و مهربان بود و همان روزهاى اول در دو سه برخوردى كه با هم داشتيم آن قدر گرم و صميمى شديم كه حد نداشت.مدام برايم حرف مى زد و مى گفت:"آخه دختر،تو چرا انقدر زود شوهر كردى؟حالا كه ديگه دوره قديم نيست دخترهارو با اين سن و سال كم بفرستن خونه شوهر!"
بعد در حالى كه به من چشمك مى زد،آهسته زير لب گفت:"حالا از فربد راضى هستى؟من كه اصلا فكر نمى كنم فربد آدم قابل تحملى باشه!"
با تعجب نگاهش كردم.مواظب بودم مبادا حرفى از دهنم بپرد.با شك و ترديد پرسيدم:"چطور مگه؟"
لبخند تمسخرآميزى زد و گفت:"چى دارى مى گى،دختر؟چطور ممكنه فاميل خودمو نشناسم،اون هم كسى رو كه به خواستگارى م اومده بود.لابد پيش خودش فكر كرده بود كه پدر و مادرم از جونم سير شدن كه بخوان دخترشون رو دو دستى به آقا فربد تقديم كنن!"
من كه از تعجب شاخ درآورده بودم،گفتم:"يعنىتو هيچ علاقه اى به فربد نداشتى؟آخه من چيز ديگه اى راجع به تو شنيدم!"
ليلا كه به شدت كنجكاو شده بود،خيره و براق نگاهم كرد و گفت:"چه حرفى؟"
"هيچى! چيز مهمى نبود،ولش كن! ديگه همه چيز تموم شده."
در حالى كه به شدت عصبانىشده بود،گفت:"نه،بهتره كه بگى!لااقل براى اينكه خودت روشن بشى،بهتره كه بگى فربد چى گفته.چون من ماهيت پليد اونو مى شناسم!"
من كه حسابى ترسيده بودم،گفتم:"حالا باشه براى بعد.اگه خواستى،بعدازظهر بيا طبقه پايين برات تعريف كنم.اينجا كه نمى شه حرفى زد.مى بينى كه همه دارن نگاهمون مى كنن."
ليلا كه متوجه جو موجود شده بود،نسبتا با صداى بلندى طورى كه بقيه هم بشنوند،رو به من كرد و گفت:"راستى،اين جوك رو شنيدى؟"
و با آب و تاب در حالى كه خودش غش و ريسه رفته بود،شروع به

shirin71
10-14-2011, 09:11 AM
تعریف جوک کرد. و آن قدر با نمک تعریف کرد که همه ناخودآگاه به خنده افتادند.



آن روز بعد از ظهر به هوای استراحت رفتم طبقۀ پایین. هنوز ساعتی نگذشته بود که سر و کلۀ لیلا پیدا شد. من که حسابی ترسیده بودم گفتم:« کاشکی حالا نمی اومدی! می ترسم بهت شک کنن!»



با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت: به جهنم! شک کنن! تازه به من شک می کنن، نه به تو! از همه مهم تر اینکه من فامیل حاج آقا هستم. عزیز خانوم برای من نمی تونه نخ ول بده.»



بعد مرا به اتاق خواب برد و روی تختخواب نشست و گفت:« خب، نمی خوای بگی فربد بهت چی گفته؟»



با شک و تردید نگاهش کردم و گفتم:« تو رو به خدا ول کن! من اصلاً حوصلۀ بحث و دعوارو ندارم!»



« چی داری می گی، دختر؟ من که خودم اول برای حرف زدن پیش قدم شدم. تو از چی انقدر می ترسی؟ یعنی تا این حد ازت زهر چشم گرفتن؟»



در حالی که بغض گلویم را می فشرد، خودم را کنترل کردم و گفتم:« بگذریم! من فقط همون شب نامزدی با دیدن تو راجع به بهت از فربد سؤال کردم که اون هم خیلی عادی بهم جواب داد:« قرار بود من و لیلا با هم نامزد کنیم، اما مادرم به خاطر اینکه لیلا حجاب درست و حسابی نداشت مایل به این کار نبود.»



همان طور که حدقه چشمانش از تعجب گرد شده بود، خندۀ تلخی کرد و گفت:« عجب آدم بی چشم و رویی! واقعاً هر لحظه که می گذره، می فهمم خدا چقدر خاطرمو می خواسته که از دست این اعجوبه ها نجاتم داده!»



با تعجب نگاهش کردم و گفتم:« یعنی این طور نبوده؟»



« نه که نبوده! تو چی فکر کردی؟ ما حتی اونهارو تو خونه مون راه ندادیم. مادرم به عزیز خانوم گفت:« پدر لیلا جون گفته قدمتون روی چشم تشریف بیارین. مهمون حبیب خداس، ولی ما قصد شوهر دادن لیلا جون رو نداریم. اون حالا حالاها باید درس بخونه تا لیسانس بگیره. بعدش هم خدا بزرگه!»



از شنیدن این حرف مثل یخ وا رفتم. اوه، خدای من! فربد همه چیز رو برعکس گفته! منِ احمق لااقل باید از طرز نگاه فربد به لیلا همه چیز رو حدس می زدم.



لیلا که انگار تازه سر درد و دلش باز شده بود، گفت:« عزیز خانوم با هر ترفندی که بود پای تمام قوم شوهرش رو برید. دیگه هیچ کس جرئت نمی کرد با اینها رفت و آمد کنه. فقط تنها کسی رو که نتونست دست به سر کنه، خاله خانوم یعنی همین مادربزرگم بود، که می شه خاله خانوم شوهرش. و مثل چی هم ازش حساب می بره. البته شاید فربد هم تا حدودی بهت راست گفته باشه. آخه این عزیز خانوم اصلاً دوست نداشت من عروسش بشم. البته نه به خاطرحجابم، بلکه به خاطر اینکه خودش می رفت زیر سلطۀ فامیل شوهر. همونهایی که یک عمر با هزار ترفند دکشون کرده بود. حالا فهمیدی موضوع از چه قراره؟»



عین آدمهای گیج و منگی که تازه از خواب بیدار شده اند، هاج و واج نگاهش کردم و گفتم:« کاملاً فهمیدم! واقعاً ازت ممنونم که چشممو باز کردی!»



لبخند موذیانه ای زد و گفت:« قابلی نداشت! خب، من دیگه باید برم بالا. راستش خیلی هم با شهامت نیستم. الان هم فقط به هوای گرفتن یخ اومدم پایین. اگه خیلی طول بکشه، حتماً شک می کنن. تو هم بگیر بخواب. از صبح خیلی کار کردی خسته شدی. از قدیم گفتن هر که با عزیز خانوم در افتاد، ور افتاد!»



من که به شدت از حرکاتش خنده ام گرفته بود، گفتم:« آخ که چقدر تو شیطونی، دختر! باور کن تو باید زن فربد می شدی، نه من!»



بی توجه به حرفم در حالی که به سمت آشپزخانه می رفت، از یخچال چند قالب یخ برداشت و سوت زنان به طبقۀ بالا رفت. با رفتن لیلا، فکرم حسابی مشغول شد. به خودم گفتم: پس قضیه به اون سادگیها هم که فکر می کردم، نبوده. و در واقع فربد خیلی هم بدش نمی اومده که همسر آینده ش لیلا باشه.



ناخودآگاه لبم را گاز گرفتم. آه! نکنه هنوز هم فربد تو دلش نسبت به لیلا احساسی داشته باشه و همۀ این برخوردهاش با من ناشی از این همین مسئله باشه؟



اما هر چی که بود، مطمئن بودم مادر فربد هیچ علاقه ای نسبت به لیلا نداشت و شاید هم نمی خواست سر به تن لیلا باشد. بالاخره هر چه که بود به قول لیلا او جزو فامیل شوهر محسوب می شد و فربد از این بابت کاملاً ناامید بود.



آه، چقدر اعصابم در هم و مغشوش بود! دیگر اصلاً دلم نمی خواست به طبقۀ بالا بروم. از همه شان بدم می آمد. اصلاً چرا هر روز که آنها مهمان داشتند، من هم باید نقش یک عروس خوب و مهربان را بازی می کردم؟



وقتی می دیدم اغلب روزها آذر و شهلا از صبح بدون حضور شوهرشان آنجا می آمدند و تقریباً تا غروب یا حتی گاهی مواقع تا آخر شب بودند و مدام صدای شوخی و خنده شان بلند بود، از شدت خشم می خواستم غالب تهی کنم.آه، خدایا! اگر این کار بد بود پس چطور برای خودشان مجاز محسوب می شد؟ چطور هیچ کدام از دامادها اجازه عرض اندام کردن نداشتند؟ آقای مسعودی و ضیایی آن چنان با احترام با آذر و شهلا برخورد می کردند که گاهی اوقات شک می کردم چندین سال است که ازدواج کرده اند. البته همیشه هم من در این میهمانیها حضور نداشتم. گهگاه پیش می آمد که مادر و دخترها هر کدام تک تک با هم خلوت می کردند و یک جشن و سرور حسابی برپا می کردند و سفارش غذا و پیتزا می دادند. و در این صورت نبودن من در جمعشان کاملاً طبیعی جلوه می کرد.



در این طور مواقع هیچ کس از من دعوت نمی کرد. آذر نسبت به بقیه فهمیده تر و داناتر بود و نسبتاً در بعضی از مسائل با من همدردی می کرد. اما از شهلا و شادی مطمئن نبودم. درکل همۀ آنها زیر سلطۀ شدید خانواده قرار داشتند. حرف مطلق را فقط آقا و خانم اصفهانی می زدند و بس، و بقیه فقط شنونده بودند.



مدتی بود که میان مادر فربد و خواهرهایش دوره برقرار شده بود. هر بار که دعوت می کردند، برخلاف خواستۀ قلبی ام مجبور به شرکت در این گونه مجالس بودم. از همه مهم تر دیدن گهگاه عروس خالۀ فربد با همان دک و پُز و عشوه های آن چنانی حسابی اعصابم را در هم ریخته بود. دیگر تحمل دیدنش را نداشتم. با وجودی که فوق العاده زیبا و خوش قیافه بود و از سر و گردنش طلا و جواهر می بارید و هر بار که در این گونه مجالس شرکت می کرد با آخرین مدل لباس و کیف و کفش ظاهر می شد. اما اصلاً نمی دانم چه احساس حسادتی نسبت به من داشت. هر کجا که من حضور داشتم، به نحوی سعی در مطرح کردن خودش داشت و مدام برتری خودش را به رخ من می کشید.



من از کم خانواده ای نبودم که تحمل همچون برخورد زشت و زننده ای را از یک دختر غریبه داشته باشم. اما از آن جایی که مادر فربد به هر نحوی مرا جلوی عام و خاص کوچک کرده بود و به خاطر مادی گری بیش از حدی که داشتند تا آن موقع حتی به فربد اجازه خرید یک دست لباس یا حتی یک بلوز یا شلوار را نداده بودند، هر بار که در این گونه مجالس حضور داشتم جز زجر و عذاب چیزی عایدم نمی شد.



یک شب طاقت نیاوردم و موضوع را به فربد گفتم. فربد با بی تفاوتی به صورتم خیره شد و گفت:« من پول لباس خریدن ندارم! تازه کسی هم تو رو اجبار نکرده که بری، می تونی نری.»



با خوشحالی در حالی که اصلاً باورم نمی شد، گفتم:« جدی می گی؟ وای، چقدر راحتم کردی! باور کن فربد خسته شدم از بس لباس تکراری پوشیدم. یه روز دامن این لباس با بلوز اون لباس، یه روز بلوزهای تکراری و از مد افتاده با شلوار! تازه تو که نیستی ببینی الهام عروسِ خاله اقدس چقدر قِر و قمیش می آد. انگار از دماغ فیل افتاد. باور کن دیگه از دست این کارهاش خسته شدم. تازه از همه مهم تر خود خاله اقدسه. همچین جلوی فامیل، مخصوصاً من و مادرت، عروسم عروسم می کنه و هزار مدل قربون صدقه ش می ره که نگو و نپرس!»



البته من کاملاً می دانستم که خیلی از کارهایشان ظاهر سازی محض بود، فقط به خاطر اینکه حرص خواهرش را در بیاورد. اما این وسط به شدت با اعصاب من بازی می شد.



فربد که اصلاً تحمل بدگویی، آن هم پشت سر فامیلش را نداشت، با عصبانیت اخمهایش را در هم کشید و گفت:« بس می کنی یا نه! یه بار گفتم نمی خواد بری، والسلام! حالا پاشو شامو بیار که خیلی گرسنه م.»



از ترسم به سرعت از جا بلند شدم و مشغول آماده کردن شام شدم. آن شب تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد. از اینکه در مهمانی فردا حضور نداشتم و حسابی دماغ الهام را با آن همه ناز و عشوه به خاک می مالیدم، در پوست خود نمی گنجیدم. از همه مهم تر، قیافۀ دیدنی مادر فربد بود وقتی که می فهمید با او به مهمانی نمی روم.



به خودم گفتم: اگه فردا ازم سؤال کرد تو چرا هنوز آماده نشدی مگه مهمونی نمی آی، با شهامت سرمو بلند می کنم و می گم نه، نمی آم. بهتره شما تنها برین. آخه فربد دوست نداره که من بیام مهمونی.



بعد در دلم به حرکات بچگانه ام خندیدم و گفتم: بگیر بخواب، دختر! فردا روز پرماجرایی در پیش داری!



صبح روز بعد فربد طبق معمول خیلی زود رفت و من هم با خیال راحت گرفتم خوابیدم. حدوداً ساعت ده و نیم صبح بود که تلفن زنگ زد. از آنجایی که خط پایین و بالا مشترک بود، من هیچ وقت گوشی را برنمی داشتم. در صورت لزوم با زنگ اخبای که فربد درست کرده بود، متوجه می شدم که تلفن با من کار دارد. در ضمن، این موضوع باعث شده بود که من و مادرم بندرت تلفنی با هم صحبت کنیم چون همیشه ترس داشتیم که مبادا کسی به حرفهایم گوش دهد و باعث حرف و حدیث گردد. آن روز هم طبق عادت گوشی را برنداشتم. اما پس از ده دقیقه ای صدای زنگ اخبار بلند شد. با تعجب، در حالی که فکر می کردم تلفن قطع شده، گوشی را برداشتم و گفتم:« الو! بفرمایین!»



فربد با عصبانیت و تندخویی جواب داد:« هنوز خوابیدی؟ ساعت ده و نیم صبحه؟ پس کی می خوای آماده بشی؟ مادر خیلی وقته که بالا منتظرته!»



با تعجب گفتم:« آماده بشم؟ مگه خودت دیشب نگفتی نمی خواد بری؟ من الان اصلاً آمادگی مهمونی رفتن رو ندارم. خودت میدونی که هیچ لباسی برای پوشیدن ندارم.»



فربد با عصبانیت فریاد کشید و گفت:« بس کن دیگه! هی برای من لباس لباس می کنه. همونهایی رو که داری ، بپوش و برو. انگار حالا داره می ره مهمونی هفت دولت! زود باش کارهات رو بکن!»



من که از شدت عصبانیت کارد می زدی خونم بیرون نمی آمد، سرش فریاد کشیدم و گفتم:« من هیچ کجا نمی رم! هر غلطی دلت خواست، بکن!» و با عصبانیت گوشی را گذاشتم.



از شدت ناراحتی ناخودآگاه تنم شروع به لرزیدن کرد و اصلاً حال خود را نمی فهمیدم. چند ثانیه ای نگذشته بود که مجدداً زنگ تلفن به صدا در آمد. از آنجایی که می دانستم فربد است، به سرعت قبل از اینکه مادرش جواب بدهد گوشی را برداشتم و گفتم:« چی می گی؟ چی از جونم می خوای؟ مگه تو مرد نیستی؟ مگه خودت دیشب نگفتی لازم نکرده فردا بری، پس چی شد باز روز از نو روزی از نو؟»



فربد که برای چند لحظه ای سکوت کرده بود، به صدا در آمد و گفت:« یا همین الان آماده می شی و همراه مادرم می ری، یا می آم خونه و هر چی دیدی از چشم خودت دیدی؟ انتخاب با خودته! نیم ساعت دیگه که زنگ زدم باید رفته باشی!» و با خشونت گوشی را قطع کرد.



تمام نقشه هایم نقش بر آب شده بود. دلم می خواست گوشه ای بنشینم و زار بزنم. آخه اینها چرا انقدر سعی در کوچیک کردنم دارن؟ مگه آبروی خونوادگی خودشون در میان نیست؟ لااقل مادرش که اینها رو خوب می فهمه و به خاطر چشم و هم چشمی هم که شده همیشه رقابت می کنه، پس چرا این وسط تا این حد منو تحقیر می کنه؟



از آنجایی که می دانستم بحث کردن با فربد و خانواده اش کاری بیهوده است و اصلاً حال و حوصلۀ بحث و دعوا را نداشتم، با هر جان کندنی که بود از جا بلند شدم. اول دوش گرفتم تا کمی از این حال و هوا در بیایم، بعد هم به سرعت شروع به آماده شدن کردم. حدوداً یازده و نیم صبح بود که راه افتادیم. البته فربد یکی دو بار دیگر هم تماس گرفت و مدام به من سفارش کرد. و لی به حدی روحیه ام خراب و داغان بود که اصلاً حوصله مهمانی و برخورد با آدمهای جور وا جور را نداشتم.



با ورود ما، طبق معمول الهام گل سر سبد مجلس شده بود و مدام برای همه زبان می ریخت. همه به نحوی قربون صدقه اش می رفتند و سعی در نزدیک شدن به او را داشتند. هر بار که نگاهش به صورتم می افتاد، به حالت تحقیرآمیزی لبخندی تحویلم می داد و بی تفاوت با دیگران گرم می گرفت. موقع صرف ناهار، خاله اقدس در حالی که علاوه بر غذاهای رنگارنگ آش جو هم درست کرده بود، ظرف آش را وسط سفره گذاشت و با صدای بلندی گفت:« اینم ویارونۀ عروس گلم!»



با شنیدن این حرف، یک دفعه صدای هلهله و دست زدن همه بلند شد. هر کسی یک چیزی می گفت و مدام به الهام تبریک می گفتند. شور و نشاط عجیبی در مجلس حاکم شده بود. از شدت عصبانیت سرم داشت دو پاره می شد. از اینکه تا این حد مورد تحقیر جمع قرار گرفته بودم و حتی احدی هم مرا تحویل نمی گرفت، از خودم بدم می آمد.



آهی کشیدم و با خودم گفتم: هان! پس بگو این مهمونی زیاد هم بی دلیل نبود! الهام حامله س، و اون هم با چه ناز و عشوه ای! انگار که اولین زن روی زمینه که داره بچه دار می شه!»



آن روز با هیچ کس دمخور نشدم و از اول تا آخر مجلس گوشه ای کنار دست مادر فربد وخواهرهاش قنبرک زدم. بالاخره موقع رفتن فرا رسید. از خوشحالی به سرعت آماده شدم و منتظر مادر فربد کنار در ایستادم. حدوداً یک ربعی طول کشید تا مادر فربد آماده شد و از جمع خداحافظی کردیم و راه افتادیم.



موقع برگشت، مادر فربد اخمهایش تو هم بود و اصلاً با من حرف نزد. انگار نطقش کور کور شده بود. از شدت بغض و حسادت داشت می ترکید.



با ورود به خانه، انگار که از بندِ اسارت رها شده بودم، به سرعت لباسهایم را عوض کردم و مشغول درست کردن شام شدم. موقع کار فقط به الهام فکر می کردم. اینکه تا چه حد خوشبخت بود. زندگی من از زمین تا آسمون با اون فرق داشت. من گلی نو رسته بودم، با باغبانی همچون فربد که روز به روز پژمرده تر می شدم. و بر عکس، الهام گلی که روز به روز شکفته تر می شد.



حدوداً یک ساعتی گذشته بود که صدای در حیاط آمد. از پنجره به بیرون نگاه کردم و متوجۀ آمدن فربد شدم. اما او طبق معمول بلافاصله رفت طبقۀ بالا. دلم به شدت به شور افتاده بود. از ته دل آرزو کردم که مبادا مادر فربد گله گذاری کند. اعصابم به شدت تحلیل رفته بود و حوصلۀ جنگ اعصاب نداشتم.



نیم ساعتی نگذشته بود که سر و کلۀ فربد پیدا شد. البته نه تنها، بلکه پدر و مادرش هم دنبالش بودند. آقای اصفهانی به شدت برافروخته و عصبانی بود. فربد بی تفاوت به من رفت و و روی صندلی لم داد. مادرش هم بدون کوچک ترین کلامی کنار دست فربد روی مبل نشست. من که به شدت دستپاچه شده بودم. رو به پدر فربد کردم و گفتم:« خیلی خوش اومدین، بابا جون! بفرمایین _»



که یک دفعه بدون اینکه حرفم تمام شود، مثل یک بشکۀ باروت ترکید و با صدای بلندی تقریباً فریاد کشید و گفت:« برای من دم در آوردی! شنیدم خوب امروز جفتک پرونی کردی!»



بعد در حالی که نزدیک صورتم آمده بود، بلند فریاد کشید و گفت:« ببینم، نکنه کاه و یونجه ت زیاد شده که جفتک می اندازی؟ حالا دیگه برام آدم شدی اظهار نظر می کنی؟ می آم! نمی آم! مگه تو اجازه ت دست خودته که از این غلطهای زیادی می کنی تو ... می خوری! مگه کی هستی؟ هه هه هه ! از الان به فکر خر کردن فربد افتادی؟ فکر کردی لولو سر خرمنه!»



بعد انگشت اشاره اش را به سمتم نشانه رفت و مجدداً با فریاد وحشتناکی گفت:« یه بار بهت گفتم، اگه مطیع نباشی، می فرستمت خونۀ بابات و دیگه راهت نمی دم! خودت خوب می دونی که من چیزی رو که استفراغ کنم، دیگه نمی خورم!»



از ترس نفسم بند آمده بود. داشتم پس می افتادم. نگاه ملتمسانه ای به سوی فربد انداختم. آرزوی یک نگاه مهربان و یا کوچک ترین حرفی که به نشانۀ پشتیبانی باشد را داشتم، اما فربد با نفرت و انزجار سرش را برگرداند و به نقطه ای خیره شد. دیگر کاملاً می دانستم تنها و بی کسم.



آن همه تحقیر و اهانت، جسارت و شهامتم را زیاد کرده بود. با خشم تو صورت پدر فربد نگاه کردم و گفتم:« شما حق ندارین به من توهین کنین! مگه کی هستین؟ چی فکر کردین؟ مگه من بی کس و کارم که هر چی از دهنتون می آد بیرون نثارم می کنین؟»



بعد با نفرت و انزجار به سمت فربد رفتم و گفتم:« چرا خفه شدی، بچه ننه! اینی که اینجا وایستاده و داره این همه توهین رو به جون می خره، ناسلامتی زن توئه _ »



که یک دفعه پدر فربد امانم نداد و در حالی که به طرفم هجوم آورده بود، به سمت دیوار هلم داد و با خشونت فریاد کشید:« خفه شو، دخترۀ بی چشم و رو! حالا دیگه برای من زبون درازی هم می کنه! خفه شو تا نزدم دک و دهنت رو خرد نکردم. من باید تکلیفمو با تو یه وجب بچه روشن کنم. اصلاً می دونی چیه؟ خودم طلاقت می دم. فکر کردی می ذارم پسرم با دختر گیس بریده ای مثل تو زندگی کنه؟»

shirin71
10-14-2011, 09:12 AM
مادر فربد در حالي كه از ترس از جايش بلند شده بود با حالت مكارانه اي چون روباه به شوهرش كرد و گفت : نه حاجي جون شما دست نگه دارين! اين دفعه رو به خاطر من ببخش ديگه از اين غلطها نمي كنه
بعد رو به من كرد و گفت: دختر جون تو هم آنقدر زبون دازي نكن مگه از جونت سير شدي ؟
بعد دست شوهرش را كشيد و به سمت هال برد پدر فربد كه با كفشش روي فرش هاي تميز و نو راه ميرفت باعصبانيت به طرفم آمد و گفت: بار آخرت باشه كه جلوي مردم با ابرو و حيثيت من بازي ميكني واله به خدا مردم شانس دارن يكي عروس مي گيره اون جوري يكي هم مثل من احمق يه دختر گيس بريده نصيبش مي شه
بعد باعصبانيت به طرف فربد رفت و گفت: اگه تو مرد بودي زنت رو ادم مي كردي نه اينكه بذاري هر غلطي دلش خواست بكنه
فربد از شدت ترس سر به زير نداخته بود و چشم از گل قالي بر نمي داشت پدر فربد مجدداً با اكراه نگاهي به سر تا پايم انداخت و گفت: اين دفعه رو هم به پاي بچگي و نفهمي ت گذاشتم و به خاطر وساطت حاج خانم بخشيدمت فقط اينو بدون دفعهي ديگه بلايي به سرت ميارم كه مرغاي اسمون به حالت گريه كنن انقدر هم براي من بابا ننه م نكن كه من اصلا اونها رو اأم حساب نمي كنم بابات خيلي با عرضه باشه از ننه ات تو سري نمي خوره نمي خواد بيادزندگي تو رو درست كنه
و باغيظ و عصبانيت از در هال بيرون رفت و در را به هم كوبيد
با رفتن آنها در حاليكه پاهايم مثل بادبزن مي لرزيد دو زانو كف هال وا رفتم ديگر هيچ حسي در بدنم نبود انگار يك طرف بدنم سر شده بود حس مي كردم دهنم به شدت خشك شده است و قدرت تكلم ازم سلب شده است فقط با نگاهي حاكي از بغض و كينه به فر بد چشم دوختم فربد كه بيش ازاين طاقت نگاهم را داشت در حالي كه خودش هم نسبتا ناراحت بود و دلش بهحالم سوخته بود با شتاب به طرفم آمد و گفت: چته ؟ حالت خوبه غزاله؟
بي آنكه جوابش رابدهم كف سالن وا رفتم
فربد كه هول شده بود به سرعت به سمت آشپزخانه رفت و شربت قند آماده كرد و مجددا بيرون آمد و به زور چند جرعه اي به خوردم داد و زير لب گفت: آخه دختر جون چقدر بهت بگم بايداحترام پدر و مادرمو نگه داري من كه همون شب اول بهت همه چيز رو گفتم ولي تو روز به روز بدت مي كني اين ازامروزت كه مادرم كلي به خاطرت معطل شد و دير رفتم lهموني اون هم از برخوردت پيش مردم حالا هم كه همين طورحاضر جوابي مي كني واله كه تو خيلي جرا ت داري به خدا من كه بابامه هنوز تاحالا جرات نكردم باهاش اين طوري حرف بزن
با نفرت و انزجار دستش را پس زدم و گفتم : آخه تو جيره خور بابات هستي تو رو اين طوري بار اوردن باتحقير با تو سري هميشه گرسنه نگهت داشتن تا مدام به خاطر يه تيكه نون براشون دم تكون بدي بيچاره ي فلك زده شخصيت رو تو وجود تو كشتن انقدر كه بدترين و ركيك ترين حرفها رو جلو روت نثار زنت ميكنن ولي از ترس دم نمي زني هه يه من مي گي حاضر جوابم ولي بدترين فحش ها رو از زبون پدرت شنيدي كه بارم كرد من خرم كه جفتك مي اندازم آره اگه خر نبودم كه حالا هزار بار ازاين خونه رفته بودم ولي فقط به خاطر آبروي چندين و چند ساله پدر و مادرم اينجا موندم نه به خاطر تو نه به خاطر پدر و مادري كه منو بهر اميد و آرزويي فرستادن خونه بخت
حالا هم اونها از حال و روزم چه خبر دارن لابد پيش خودشون فكر می کنن که من با تو بحث های کودکانه و شیرینی داریم که هر بار دامادشون با کلی خواهش و التماس خریدار ناز و اطوار دخترشونه یقیناً اگه خبر داشتن پدرت تا این حد پیشرفت کرده و این طور گستاخانه با دخترشون برخورد کرده یه لحظه نمی ذاشتن من اینجا باشم اینو به بابات بگو
و بعد در حالی که به هق هق افتاده بودم به شدت و با صدای بلند گریه کردمو به اتاق خواب رفتم و در راپشت سرم به هم کوبیدم
فصل 11
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
کتاب حافظ را بستم و گوشه ای گماردم اشک بی اختیار از پهنای صورتم همچون رودی روان سرازیر شد آن قدردلم شکسته بود آن قدر در این شش ماه خرد شده بودم و غرورم جریحه دار شده بود که دیگر ذره ای اعتماد به نفس نداشتم دوباره برگشته بودم به زمان دختری و مجردی فکر می کردم زشت ترین آدم روی زمین روی زمین هستم زنی که به هیچ وجه نمی توانست راهی برای ورود به قلب سنگ و بی روح شوهرش پیدا کند آه خدای من حتی حافظ هماتز دل شکسته ام با خبر بود در حالی که به خودم پوزخندمی زدم زیر لب آهسته زمزمه کردم:
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
نهال دشمنی بر کن که رنج بی شمار آرد
آه خدای من آخه چطوری میشه تو محیطی که همه به چشم رقیب بهت نگاه می کنن درخت دوستی و محبت کاشت و نهال دشمنی رو بر کند و بن چید واقعا چه طوری ممکنه؟
حدودا چند روزی گذشت تاآبها از آسیاب افتاد البته پدر و مادر فرید که دست پیش گرفته بودند و اصلا تحویلم نمی گرفتند این موضوع تا حدی موجب خوشحالی ام بود لااقل از شر دخالت هایشان درامان بودم اما آنها که خیلی زود به این مسئله پی بردند دوباره روابط خودان رااز سر گرفتند و انگار که اصلا اتفاقی نیافتاده است البته این بار سعی می کردند در محیطی دوستانه حرف هایشان را به من و فربد القا کنند با وجودی که پس از آن دعوا تا چند روز با فربد سر سنگین بودم و تحویلش نمی گرفتم ولی دست آخر ناچار به این کار شدم یعنی چاره ای جز این نداشتم مگر دختری به سن و سال من چقدر می توانست با تنهایی و بی کسی دست و پنجه نرم کند؟
منواقعا فربد رادوستداشتم فربد اگر به حال خودش رها می شد شاید حتی شوهری ایده آل محسوب می شد که مایه افتخارم بود اما متاسفانه بد جوری زیر سلطه ی خانواده اش قرار گرفته بود.
یک شب در حالی که فربد سعی می کرد حس اعتمادم را بر انگیزد شروع به درد و دل کرد و گفت: از بچگی هیچ وقت جرأت نمی کردم روی حرفش حرف بزنم سلطه ی عجیبی تو خونواده داره حتی مادرم م ازش حساب می بره غزاله دلم می خواد بفهمی که نه راه پس دارم نه راه پیش هیچ چاره ای ندارمحتی موقع زن گرفتنم من هیچ کاره بودم پدرم خودش تصمیم گرفت خودش با پدربزرگت حرف زد و همه کارها رو خود به خود جور شد البته نه اینکه فکر کنی به دلم ننشستی نه اتفاقا همون دفعه ی اول به دلم نشستی و این نهایت سعادت و خوشبختی م که حداقل دختری رو که برام انتخاب کردن مورد پسندم واقع شده بود.
اما غزاله من واقعا چی کار می تونستم بکنم؟
پدرم یه عمر با این خو سر کرده از بچگی تو کوچه و بازار کتک خورده و برای کاسب کارا شاگردی کرده تا به اینجا رسیده حالا خودش شده یکی از تاجرای بازار ا کلی عزت و آبرو اگه می بینی زیاد مبادی آداب رفتار نمی کنه برای اینه که فکر می کنه اینجا هم کوچه و بازار و خیابونه که هر چی از دهنش در میاد عیب نداره.
تازه مهم تر از همه اینکه ن حقوق بگیر بابام هستم اگه یه ماه بهم حقوق نده می دونی چه اتفاقی می افته هه نمی دونی که !
تو هنوز بچه تر از اونی که اینها رو بفهمی پدرم اگه تهدید کنه که از حقوق خبری نیست مطمئن باش باید تا آخر ماه گشنگی بکشیم من از خودم هیچی ندارم نه شغل نه خونه نه زندگی !
هیچ می دونی اگه پدرم اینها رو ازدستمون بگیره چه اتفاقی می افته ؟ باید اسباب و اثاثیه رو بذارم رودوشم برم گوشه خیابون گدایی کنم من که به شدت نارراحت شده بودم لب به اعتراض گشودم و گفتم: تو فقط فکر خودت هستی که بااین سن و سال کم چیزی نداری؟ نه فربد همه جون های همسن و سال تو همین جوری اند منم خودم از روز
اول می دونستم و خبر داشتم که تو از خودت هیچی نداری . اما فربد .پدر و مادرم یا حتی پدربزرگم فقط به اتکای پدر و مادرت ، به اینکه اونها همه جوره تو رو در هر شرایطی همراهی می کنن حاضر شدن که بهت دختر بدن . مگه همین پدرت نبود روزی که اومدین خواستگاری با صدای بلند گفت : من همین یه پسر رو دارم ! همه جوره تامینش کردم . شغل و کار ابرومند ، حقوق مکفی و حتی مسکنش رو هم تامین کردم .
اما پدرت نامردی کرد . باید همون موقع با صدای بلند و با شهامت اعلام می کرد : من همه ی اینها رو به پسرم دادم اما نمی ذارم یه روز اب خوش از گلوش پایین بره !حقوقی که بهش می دم فقط به خاطر اینه که نمیره و نفس بکشه . زنش باید مطیع و مطاع مطلق باشه . حرف نباید بزنه ، والا زبونش رو از تو حلقومش می کشم بیرون . و اگه زمانی هم بچگی کرد و کار خطایی ازش سر زد ، باید بدترین و رکیک ترین فحشهای کوچه و بازار رو نصیبش می کنم و دست اخر هم بهش می گم هری خونه بابات ! الان یه کامیون می گیرم با جهازت می فرستمت ور دل ننه ت !
بعد در حالی که پوزخند می زدم ، گفتم : اینها رو هم گفت ؟ ولی ای کاش همون موقع اینها رو هم می گفت ! تو و خانواده ات اون چنان با حفظ ابرو داری جلو امدین که همه ی فامیل سروع به به به و چه چه کردن . غیر از اینه ؟ایا این مادر تو همونی نیست که برای خرید لباس نامزدی منو به بهترین پاساژ برد و لباس خارجی برام انتخاب کرد ؟ پس چی شد فرید ؟
چرا ما فقط داریم برای مردم زندگی می کنیم ؟ مگه خودمون ادم نیستیم ؟مگه عقل و شعور نداریم ؟ تو فکر می کنی من نمی فهمم چه طور دامادهاش رو به زانو در اورده که جرئت عرض اندام و اظهار نظرکردن رو ندارن ؟ و از این بابت هم چقدر اذر و شهلا سواستفاده می کنن و مثل اسب بارکش از شوهرهای بدبختشون کار می کشن ؟
«حالا به گفته پدرت ، اونها رو ادم کرده و نوبت به من رسیده ! ولی سخت در اشتباهه . می دونی چرا ؟ من شاید پدر و مادرم با سادگی و ندونم کاری تو زندگی شون اشتباهات کوچیکی مرتکب شده باشن ، اما همیشه شاهد این بودم که مثل دو تا دوست با محبت در کنار هم سوختن و ساختن . پدر تو انقدر دیکتاتوره که اینو می ذاره پای زن سالاری ! ندیدی اون شب به من چی می گفـت: اینجا مرد سالاری یه خانوم فهمیدی ، نه زن سالاری ! برو اینو به ننه بابات بگو !»
من نمی دونم پدرم چه هیزم تری به پدرت فروخته که تا این حد با هم دشمن شدن . و یا شاید هم عقل کوچیک من به این چیزها قد نمی ده . ولی اینو به خوبی درک می کنم که خانواده های ما دارن با زندگی من و تو بازی می کنن . فربد اینو بفهم ، اگه تو قول بدی مثل همین حالا همیشه در کنارم باشی من حاضرم برات جون بدم . حاضرم کوه رو جا به جا کنم . تحمل اخلاق پدرت که سهله ، فربد . من تا الان امتحانمو خوب بهت پس دادم . هر جا گفتی برو ،رفتم . هر کجا که گفتی نرو، نرفتم . حتی خونه ی پدر و مادرم. به خاطر تو . به خاطر زندگی مون دست از همه چی شستم . این برات چیز کمی یه ؟ یعنی من ارزش کوچیک ترین گذشت رو ندارم ؟
از ان شب به بعد ، اخلاق فربد نسبتا گرم و مهربان شد . البته نه به ان معنا که فکر کنید خیلی خوب شده بود ، ولی خوب نسبت به قبل با صبر و بردباری بیشتری متحمل حرفهای خانواده اش می شد و حتی گاهی مواقع هم خیلی از حرفهایی را که می شنید ، به روی من نمی اورد . و با این کار تا حدود زیادی از بحثهای همیشگی زندگی ما کم شده بود . و من ازاینکه حرفهایم تا این حد تاثیر مثبت در روحیه و رفتار فربد به جای گذاشته بود ، غرق در لذت بودم .
مدام سعی می کردم از بحثهای حاشیه ای دورباشم . دلم نمی خواست فربد را از دست بدهم به قول مادرم انگشت نمای خلق بشوم البته حرف های فربد هم برای من بی تاثیر نبود تا حدودی زیاد جو خانوادگی دستم امده بود و نسبتا هوشیار شده بودم مدام سعی می کردم خودم رادردل پدرش جا کنم اغلب حرف ها رو بی کم و کاست می پذیرفتم بدوناینکه حتی کوچکترین اظهار نظری تا جایی که توانستم قلب سنگی اقای اصفهانی را نرم کنم این وسط مادر فربد هم کم تقصیر نداشت چون تمامی گزارشات از زیر دست او عبور می کرد و به گوش پدر فربد می رسید و خیلی از توطئه ها زیر سر او بود.
البته ناگفته نماند او هم دست پرورده ی شوهر بود و این طور بار آمده بود تا جایی ک بعدها گاهی از زیر زبانش در می رفت و برایم درد دل می کرد و می گفت اویلازدواجش مدام از طرف شوهرش مورد توهین و اهانت قرار می گرفته و پدر شوهر و مادر شوهرش حسابی از خجالتش در می آمدند گاهی وقت ها با دلسوزی می گفت حاج آقا خیلی تو زندگی اش سختی کشیده تا به اینجا رسیده برای یه قرون پول شبانه روز کار کرده که حالا بچه هاش تونازو نعمت غوطه ورن
البته شاید هم او نمی فهمید که دارد چه می گوید ولی من کاملاً این را درک کرده بودم که تمامی حالات پدر و مادر فربد سرچشمه از عقده های روحی و روانی داشت که سر تا سر عمرشان را با آن سپری کرده بودند حتی گاهی مواقع از سر دلسوزی باآنها کنار می اومدم.
روز جمعه با اصرار من از صبح به دیدن پدر و مادرم رفتیم از شدت خوشحالی روی پا بند نبودم حس عجیبی داشتم بالاخره من و فربد با هم کنار اومده بودیم و زندگی داشت آن روی سکه اش را به ما نشان می داد
پدر و مادرم هر دو به نحو احسن از ما استقبال کردند نوشین که تازه امتحانات ثلث راحت شده بود با خوشحالی مرا در آغوشش فشرد و زیر گوشم زمزمه کرد: خواهر بی معرفت نمی گی دلمون برات تنگ می شه؟
نا خودآگاه اشک در چشمهایم پر شد با بغض گفتم: منم همین طور نوشین جون! باور کن خیلی د لم برات تنگ شده بود!
بابک که تازه از خواب یدار شده بود به طرفم شتافت و صورتم را غرق بوسه کرد و گفت ک چه عجب از این طرفا اونم این موقع صبح!
با مهربانی نگاهی به فربد انداختم و گفتمک فرید دلش خیلی تنگ شده بود از دیشب می گفت فردا حتماً به دیدن مامان و بابا و بچه هام بریم!
فرید که از این حرف بدش نیامده بود بادی به غبغبش انداخت و به زور خندید و با حالت دوستانه ای با بابک دست داد و گفت: چشمت به خواهرت افتاد دیگه مارو تحویل نمی گیری؟
بابک با کمرویی و حجب و حیایی خاص در حالی که با فربد خوش و بش می کرد گفت: آخه شما انقدر دیر به دیر به ما سر می زنید که آدم حسابی دلش براتون تنگ می شه!
پدر که طاقتش تمام شده بود رو به فربد کرد و گفت: خب چطوری؟ حالت چه طوره باباجون؟ کار و بار خوبه ؟ راستی حاج خانم و حاج آقا چطورن؟ زیارتشون نمی کنیم؟و بعد هم طبق معمول شروع کرد به تعریف از کار و کاسبی بازار
گهگاه از جایم بلند می شدم و تکانی به خودم می دادم و به هوای پذیرای از فرید هم سری به آشپزخانه می زدم اماخیلی زود با نگاه های براق فربد از کارم پشیمون شدم مادر م از خوشحالی سبزی پلو ماهی درست کرده بود و بوی ماهی سرخ کرده همه جا را پر کرده بود
فرید مدام می گفت ک به به عجب بویی راه انداختی مامان اگه می ونستم هر روز غزاله رو می آوردم اینجا!
مادر با خوش رویی از آشپزخونه بیرون آمد و گفت: قدمت سر چشم مادر کی رو می ترسونی/ تازه خود ما خوشحال می شیم اتفاقاً از وقتی که بابا ماهی خریده بود اصلا دلم نمی یومد بدون شما درستش کنم همه ش می گفتم یه روز که شماها اومدین براتون سبزی پلو ماهی درست کنم
با ئجودی که عطر سبزی پلو ماهی با سیر همه جا را پر کرده بود اما من احساس می کردم بوی ماهی گندیده به مشامم می خورد سرم به دوران افتاده بود و دست و پاهام حسابی سست شده بود مادر که رنگ و روی پریده ام راد ید با شتاب به پیش ام آمد و گفت چت شد مادر؟ حالت خوب نیست؟ چرا رنگ و روت پریده؟
با اشاره به مادر گفتم ک چیزی نیست فقط احساس می کنم سردی ام کرده یک کمی چای نبا بخورم خوب می شم
نوشین با عجله به آشپزخونه رفت چای نبات آماده کرد و به سرعت بیرون آمد و آن را به دستم داد . فربد همان طور با پدرم گرم صحبت بود حرف خاصی نزد.
موقع صرف ناهار مادر که حسابی زحمت کشیده بود سفره ی رنگینی گسترد و ظرف های ماهی و کوکو سبزی و پلوی زعفرونی را در سفره زعفرانی را در سفره چید با دیدن ماهی ها در حالی که این بار واقعا کنترلمو را از دست داده بودم به سرعت به سمت دستشویی دویدم و بالا آوردم دست و پایم به شدت می لرزید همه نگرانشده بودند.
فرید دستپاچه رو به مادر کرد و گفت: چرا اینطوری شده؟ اون که حالش خوب بود ! چش بود؟

shirin71
10-14-2011, 09:12 AM
مادر با دلهره و نگرانی گفت : والله چی بگم ! نکنه بچه م مسموم شده !


بعد در حالی که مدام در دستشویی را می کوبید . با صدای بلندی گفت :



غزاله ، مادر کمک نمی خوای ؟



با چشمانی از حدقه بیرون زده از دستشویی بیرون امدم و با سر اشاره کردم و گفتم :



نه ،حالم بهتر شد !



همه مات و مبهوت نگاهم می کردند و نگران حالم بودند . خودم هم نمی دانستم چرا به این حال و روز افتادم . مادر که انگار یک بویی برده بود . با خوشحالی طرفم امد و در حالی که به من چشمک می زد ،زیر گوشم زمزمه کرد : نکنه خبری شده و بار شیشه داری !



با شنیدن این حرف یک ان خشکم زد . مثل ادمهای برق گرفته به مادرم نگاه کردم و گفتم : نه بابا ! راست می گی مامان ؟



مادر خنده ی بلندی کرد و گفت: اینو من باید از تو بپرسم ،نه تو از من !



در حالی که خودم هم از این سوال خنده ام گرفته بود . سری به علامت نفی تکان دادم و گفتم : نمی دونم !



فربد که نزدیکم امده بود . با شک و سوءظن نگاهی به من و مادر انداخت و با اکراه سوال کرد : حالت خوبه ؟ بهتر شدی ؟



با اشاره سرم را تکان دادم و گفتم : اره ، خوبم !



ان روز هر چقدر که مادر و پدرم به فربد اصرار کردند برای چند روزی پیششان باشیم و حتی مریضی مرا بهانه کرده بودند . اما فربد به هیچ وجه زیر بار نرفت و شب بعد از شام طبق معمول برگشتیم خانه . البته من به همین هم قانع بودم . چون ما یک روز کامل در کنار هم بودیم و همه از این موضوع خوشحال بودند .



از فردای ان روز ، مدام سرگیجه و حالت تهوع داشتم . مادر که حسابی نگران شده بود طاقت نیاورد و به همراه پدر به دیدنم امد . با وجودی که مدتی بود با خانواده ی فربد سرسنگین رفتار می کردند ،ولی خوب پدر و مادر بودند دلشان که از سنگ خارا نبود و بالاخره طاقت نیاوردند .



مادر با نگرانی رو به من کرد و گفت : این طوری نمی شه باید بریم دکتر باید هر چی زودتر تکلیفت معلوم بشه !



با نگرانی گفتم : ولی مادر ، من نمی تونم بدون فربد بیام دکتر . اون که می دونی چه اخلاقی داره ! حالا شما نمی خواد بیخود نگران من باشی خودم با فربد می رم دکتر .



مادر که اصلا راضی نشده بود ، با نگرانی رو به پدر کرد و گفت :سروش ، من که نمی تونم این بچه رو اینجا تک و تنها ول کنم و برم خونه . بهتره تو بری سر کار منم اینجا پیش غزاله هستم تا اقا فربد از سرکار بیاد غزاله رو ببریم دکتر !



پدر با تایید سری تکان داد و گفت : بابا جون ماشین هست ،چرا حالا مزاحم اقا فربد بشی ! اون بیچاره عصر خسته و هلاک می اد .



مادر یک دفعه خیره و براق نگاهش کرد و گفت : نشنیدی غزاله چی گفت ! می خواد حتما فربد باشه !



پدر بیچاره خیلی زود دست و پایش را جمع کرد و گفت : اصلا هر طور که راحتی بابا . ما که رفتیم ، به اقا فربد سلام منو برسون !



تا دم در همراهی اش کردم و گفتم : چشم ،حتما !



عصر زودتر از معمول فربد به خانه برگشت . حدس زدم که حتما از جانب مادرش باخبر شده بود . طبق معمول همیشه قبل از اینکه پایین بیاید ، اول سری به مادر و پدرش زده بود . حدودا یک ربع بعد در حالی که سگرمه هایش در هم بود پایین امد . سلام و احوالپرسی خشک و رسمی با مادر کرد و سپس رو به من کرد و گفت : چته ؟ حالت خوب نیست ؟ خب چرا مزاحم مامان اینها شدی ؟ مگه مامان من بالا نبود؟ صداش می زدی و با هم می رفتین دکتر !



مادر پا در میانی کرد و گفت : از صبح همین طور سرگیجه و حالت تهوع داشت . منم خیلی نگرانش شدم . اومدم ببرمش دکتر ، گفت حتما باید شما باشین !



فربد که تو رودربایستی قرار گرفته بود ،تشکر خشک و خالی کرد و بعد رو به من گفت :



خب ، پس اماده شو بریم دکتر ! مامانم دکتر خوبی سراغ داره . الان هم برات تلفن کرد و وقت گرفت .



با ناراحتی نگاهی به مادر انداختم و گفتم : ولی ما خودمون یه دکتر خونوادگی داریم که از کارش خیلی مطمئن هستیم . بهتر نیست بریم پیش دکتر زندی ؟ فربد که حسابی گیر افتاده بود با اکراه سری تکان داد و گفت : خیلی خوب ! حالا زودتر اماده شو تا بعدا تصمیم بگیریم پیش کی بریم !



بالاخره ان شب با اصرار من و مادر ، فربد راضی شد که پیش دکتر زندی برویم . دکتر پس از معاینات لازم و سوال و جوابهایی که کرد ، با صراحت گفت : شما حامله هستین ، ولی من برای اطمینان یه ازمایش هم براتون می نویسم که مطمئن بشین .



بعد سفارشات لازم را کرد و ما مرخص شدیم . با شنیدن این خبر، مادر از خوشحالی روی پا بند نبود . فربد زیاد عکس العمل نشان نمی داد ، اما از ظاهرش به خوبی مشخص بود که خوشحال شده . اما من تا جواب ازمایش را نمی گرفتم ، خیالم راحت نمی شد .



فردا صبح زود به همراه فربد رفتیم ازمایشگاه و حدودا دو سه روز بعد جواب ازمایش را که مثبت هم بود ، دریافت کردیم . از خوشحالی داشتم بال در می اوردم . به خودم گفتم : دیگه الهام نمی تونه برام فیس و افاده بفروشه ! وای ! اگر مادر و پدر فربد بفهمن ، حتما خیلی خوشحال می شن .



و رفتارشون به کل با سابق فرق می کنه !



از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم . با ورود ما به خانه ،بلافاصله مادر فربد در سرسرای پله ظاهر شد و گفت : بالاخره جواب مثبت بود یا منفی ؟



فربد لبخندی زد و گفت : مثبت !



مادر فربد در ظاهر لبخندی تحویلم داد و گفت ک خب مبارک باشه! پس بهتره که از این به بعد بری پیش دکتر ثابتی ! حالا اون شب رفتی پیش یه دکتر دیگه ، ولی کار درستی نکردی . من برات وقت گرفته بودم .



باناراحتی نگاهش کردم و گفتم : ولی دکتر زندی دکتر حاذق و خوبی یه . چندین ساله که دکتر خونوادگی ماست . همه ی فامیلمون پیش اون وضع حمل کردن !



مادر فربد چرخی به سر و گردنش داد و با اکره جواب داد : هر چی باشه ، فکر نکنم به پای دکتر ثابتی برسه !



بعد با سردی تعارفی کرد و به سرعت رفت تو .



خبر حامله شدن من خیلی زود همه جا پر شد و همه را خبردار کرد . از خوشحالی روی پا بند نبودم . ناخوداگاه حس رقابت عجیبی با الهام پیدا کرده بودم که به هیچ وجه دلم نمی خواست ازش کم بیاورم . از انجایی که فربد نسبتا اخالقش بهتر شده بود ،هفته ای یکی دو مرتبه مادر و پدرم به بهانه ی دیدن من می امدند و کلی برایم میوه های نوبرانه می گرفتند و گاهی مواقع هم جعبه های شیرینی و یا سطلهای ترشی می اوردند . گاهی اوقات هم مادر از سر دلسوزی سبزی و باقلا و لوبیای پا ک کرده و تمیز برایم می اورد و من هر چه قدر که به او می گفتم : اخه مادر جون ، شما چرا انقدر تو زحمت افتادین! خودم کارهامو انجام می دم !



زیر بار نمی رفت و می گفت :



دخترم ، ما خودمون هم این دوران رو پشت سر گذاشتیم . می دونیم چقدر سخت و جانفرساس . تو نمی خواد نگران چیزی باشی . فقط مواظب خودت و بچه باش.



بعد با نگرانی نگاهم کرد و گفت : بالاخره تصمیم گرفتی پیش کدوم دکتر بری ؟



با دلخوری شانه ای بالا انداختم و گفتم : شما که وضعیت منو می دونین ، هر جا که فربد و مادرش انتخاب کنن . ولی اگه به خودم باشه ، دوست دارم پیش دکتر زندی برم !



مادر با دلخوری اخمهایش را در هم کشید و گفت : خوب مادر جون در این باره با فربد صحبت کن و نظرت رو بگو . شما الان با هم زن و شوهرین ، نه دو تا ادم غریبه . بالاخره هرچی باشه باید یه زندگی مستقل رو تجربه کنین .



اهی کشیدم و گفتم : مادر ف شما همچین از زندگی من حرف می زنین انگار که از همه چیز بی اطلاعین . شما که خوب وضعیت منو می دونین !



فربد با وجودی که یک بار مرا پیش دکتر زندی برده بود و از کارش راضی بود ، ولی مدام به من تاکید می کرد که باید پیش دکتر ثابتی بروی و طبق معمول چاره ای نداشتم و پذیرفتم .



پدر و مادر فربد با وجودی که فهمیده بودند به زودی صاحب نوه می شوند ، عوض اینکه خوشحال باشند و رفتارشان نسبت به قبل بهتر شود ، برعکس شده بود . مدتی بود که مدام تو قیافه بودند و حتی جواب سلامم را هم به زور می دادند . شب به شب فربد مثل همیشه به دست بوسی انها می رفت و هیچ مسئله خاصی پیش نیامده بود ، ولی نمی دانم چرا تا این حد سر سنگین شده بودند . در رابطه با دکتر هم که مثل همیشه من تسلیم محض شده بودم و هیچ بهانه ی خاصی در کار نبود، ولی با وجود همه ی این مسائل همیشه سعی می کردم با احترام با انها برخورد کنم .



با همه ی این اوضاع و احوال ، دلم به شدت به شور افتاده بود . اضطراب عجیبی وجودم را در بر گرفته بود . مثل همان مواقعی که پدر فربد با ان وضع اسفناک به من توهین می کرد ، مدام منتظر یک اتفاق شوم و بد بودم . به خصوص اینکه در این مدتی که فربد نسبت به من مهربان شده بود ، رفتار پدر مادرش بدتر از قبل شده بود و مدام با نیش و کنایه و متلک رفتارش را توجیه می کردند . تا بالاخره یک شب که فرید از سر کار برگشت ، طبق معمول هر شب ، اول به دیدار پدر و مادرش رفت و ساعتی نگذشته بود که با چهره ای برافروخته و عصبانی پایین امد .



چهره اش به حدی غضبناک و عصبی بود که اصلا جرئت نکردم طرفش بروم قلبم به شدت می زد . انگار هول کرده بودم . فربد که از شدت عصبانیت چهره اش برافروخته شده بود ، با غیظ نگاهم کرد و گفت : اخه من چقدر از دست تو زجر بکشم ! اصلا تو نمی خوای ادم بشی ! واقعا تو لیاقت هیچی رو نداری . البته نه ، تو هم تقصیر نداری . شعور نداشته ت به ننه بابات رفته . دختر از این خونواده گرفتن بهتر از این نمیشه . فقط هر روز ه روز ننه بابات یاد گرفتن یه جعبه شیرینی یا یه پاکت میوه ی نوبرونه بگیرن و بیان اینجا تا سر از زندگی ما در بیارن و به تو چیز یاد بدن . اصلا به چه حقی هر وقت که من نیستم سر و کله شون پیدا می شه ؟اینو که به هر خری هم بگی می فهمه برای چیه . معلومه دیگه . وقتی من خونه باشم اونها راحت نمی تونن به جناب عالی درس بدن .



در حالی که به شدت حالم بد شده بود و افت فشار پیدا کرده بودم ، مظلومانه رو به او کردم و گفتم :



اخه مگه چی شده فربد جون ؟ باز چه اتافقی افتاده که این طوری از کوره در رفتی ؟



-دیگه می خواستی چی بشه ؟ بابا صد رحمت به خونواده ی پدر بزرگت و عموت ! الاقل اونها یه ذره شعور و معرفت دارن ! خونواده ی مادرت که هیچی !



-اخه فربد چرا انقدر دو پهلو حرف می زنی ؟ من که از حرفهات هیچی سردرنیاوردم ، درست بگوببینم چی شده ؟



-ببینم امروز کی اینجا تلفن کرده بود ؟ با کی تماس داشتی ؟



با تته پته جواب دادم : هیچکس !



-ببین غزاله ! درست جواب منو بده ، امروز با کی تماس داشتی ؟



در حالی که سعی می کردم فکرم را متمرکز کنم ، یکدفعه یادم امد و با ترس و لرز گفتم : فقط با مادرم صحبت کردم !



با غیظ سرم داد کشید و گفت : مادرت رو نگفتم ، به غیر از اون چه کسی اینجا تماس گرفته ؟



یک دفعه یادم امد که طرفهای ظهر خاله ام از تهران تماس گرفته بود تا حالم را بپرسد و به من تبریک بگوید . با خوشحالی رو به فربد کردم و گفتم : اهان ، یادم اومد ! خاله رویا از تهران تماس گرفته بود . می خواست بهم تبریک بگه . از طرفی هم شنیده بود که حالم بد شده نگران شده بود !



-بیخود کرده نگران شده ! اصلا خیلی بیجا کرده که اینجا تماس گرفته . از این به بعد به خاله ت یاد بده که وقتی زنگ می زنه ، شعور داشته باشه و با مادر شوهرت درست احوالپرسی کنه . اخه من چقدر باید از دست تو و فک و فامیلهای از خود راضیت خجالت بکشم ! تو اصلا لیاقت داشتن تلفن رو نداری . وقتی دیگه نذاشتم با کسی تماس داشته باشی ، درست و حسابی حالت جا می اد . اون وقت می فاتی رو دست پام و به ... خوردن می افتی .



هاج و واج نگاهش کردم و گفتم : چی داری می گی فربد ؟ خاله ی من به مادرت بی احترامی کرده ؟ من که اصلا باورم نمی شه . اصلا اونها از زندگی من خبر ندارن . تازه تو که خودت خاله رویا رو دیدی . اون اونقدر بی تربیت و بی ادب نیست که نخواد با مادرت سلام و احوالپرسی کنه . باور کن فربد اینا همه ش بهانه س ! من مطمئنم که همچین اتافقی نیفتاده .



فربد که اصلا حالش دست خودش نبود و به شدت از خود بیخود شده بود یک دفعه سرم داد کشید :



یه باره دیگه بگو مادر من دیوونه س دیگه ! همه ی این چیز ها رو از خودش در اورده که انقدر ناراحت و دلخور بود ! فقط اینو کم داشتم که فک و فامیل جناب عالی به مادرم بی احترامی کنن . لابد اینم که هر روز هر روز مادرت به یه بهانه ای سر از اینجا در می اره ، دروغه !



بعد در حالی که ادا در می اورد ، به حالت خاصی دهانش را کج کرد و گفت :



امروز برای بچه م لوبیا گرفتم ! امروز برای غزاله جون سبزی پاک کردم ! اخه حالا بچه م نمی تونه زیاد کار کنه ! اگه خیلی براشون عزیز بودی ،چرا زودی شوهرت دادن ؟ می موندی ور دل خودشون ! اصلا می دونی چیه ؟ تو لیاقت محبت منو نداری!



بعد با شتاب به سمت تلفن رفت و در حالی که سیمش را می کشید ان را جمع کرد و گفت : وقتی یه مدت بی تلفن بودی و دیگه ننه ت نتونست بهت چیز یاد بده ، ادم می شی ! حالا این تلفن رو می بری بالا خودت با احترام تحویل مادرم می دی . ازش هم به خاطر برخورد زشت خاله ت عذرخواهی می کنی . من نمی دونم باید خودت یه جوری از دل مادرم در بیاری . والا من می دونم و تو .



سرم به دوران افتاده بود . از شدت عصبانیت حالت تهوع پیدا کرده بودم . دست و پایم به رعشه افتاده بود و ناخوداگاه می لرزید . دیگه حتی قدرت حرف زدن هم نداشتم . بی اختیار تلفن را از دست فربد گرفتم و بدون هیچ گونه کلامی به طبقه ی بالا رفتم .

مادر فربد با دیدنم رو از من برگرداند و فورا به اشپزخانه رفت . پدر فربد که مشغول تماشای فیلم بود ، در کمال بی احترامی انگار که من اصلا وجود خارجی ندارم خودش را مشغول تماشای فیلم کرد . مستاصل مانده بودم که تلفن را به کی تحویل بدهم . به ناچار به سمت اشپزخانه رفتم و در حالی که تلفن را روی کابینت اشپزخانه قرار می دادم ، از مادر فربد عذرخواهی کردم و به سرعت و از ان فضای الوده و گندیده که اغشته به عقدههای روحی و روانی ، عقده هایی که فقط با عذرخواهی التیام پیدا می کرد چون یک عمر خودشان این طور برای کار نکرده از پدر و مادرشان عذرخواهی کرده بودند ، خارج شدم .

shirin71
10-14-2011, 09:12 AM
درست سه ماهه بودم که از شدت هیجان ناچار به سقط شدم. مدام حالم خراب بود و تو رختخواب افتاده بودم. اعصابم به شدت تحلیل رفته بود. مدتی بود که از خونواده ام بی خبر بودم. بیچاره ها از ترسشان دیگر حتی به دیدنم نمی آمدند، تلفن هم که قطع شده بود. افسردگی شدید روحی و روانی پیدا کرده بودم. دست خودم نبود، مدام اشک می ریختم، نفرین می کردم، گاهی اوقات ناخودآگاه به سینه ام می کوفتم و می گفتم: خدای، من که مثل تو صبر ندارم! من فقط یه بندۀ حقیر و کوچیکم! یه بنده ای که این طور مورد ظلم قرار گرفته! خدایا، گفتن صبر تو چهل ساله، اما من حتی چهار ماه هم نمی تونم این مصائب و مشکلات رو تحمل کنم! خدایا، تو خودت گفتی فریادرس مظلوم هستی! اگه تو هم مثل فربد و خونواده اش روت رو ازم برگردونی، من به کی رو کنم! خدایا، مگه من به غیر از تو کی رو دارم؟ آه، خدای من!
سیل اشک بی وقفه از چشمم مثل رود روان بود. هر چه اشک می ریختم، انگار هیچ وقت نمی خواست تمام شود. حالا دیگر امیدم به باد رفته بود. تنها چیزی که می توانستم با آن فربد را برای خودم نگه دارم، ولی با این وجود هیچ کدام از این مسائل دل سنگ فربد را نرم نکرد. مدام به من می گفت:« تقصیر خودته! از بس زبون درازی می کنی! یه وجب بچه و این همه ادعا والله نوبره! حالا هم بکش!»
دیگر زندگی برایم بی تفاوت شده بود. درست مثل زندانی تبعید شده بودم که دوران تبعیدش را پشت سر می گذاشت.
چند ماه بعد، فربد به بهانۀ اینکه پدرش برایمان آپارتمان بخرد همۀ طلاهایم را ازم گرفت و برد فروخت. بعد هم هر روز صبح به اتفاق پدر و مادرش برای دیدن آپارتمان از این بنگاه به آن بنگاه می رفتند، بدون اینکه حتی کوچکترین نظری از من بپرسند.
بعد از مدت کوتاهی، متوجه شدم که آپارتمانی به نام مادرش خریداری کردند. البته همان حوالی خانۀ خودشان. این مسئله به شدت در روحیه ام اثر منفی گذاشت. فربد گفته بود پدرش می خواهد برای ما آپارتمان بخرد و به خاطر همین هم طلاهای مرا فروخته بود. و از همه مهم تر اینکه وادارم کرده بود مقدار قابل توجهی از پدرم قرض کنم و آن وقت به نام مادرش آپارتمان خریده بود.
پس از مدتی که از این جریان گذشت، یک شب پدر فربد آمد طبقۀ پایین و در حالی که با کفش روی فرشها راه می رفت، رو به من کرد و گفت:« گفتم براتون آپارتمان بخرم، بلکه آدم بشی، بلکه دست از این گستاخی و بی چشم و رویی برداری، اما این طور که می بینم تو حالا حالاها مونده تا آدم بشی. انقدر اینجا می مونی تا هر وقت که تشخیص بدم دختر فهمیده و عاقلی شدی و دست از گستاخی برداشتی، هر وقت رو حرفم حرفی نزدی، اون وقت شاید بهت رحمی کردم و اجازه دادم که بری برای خودت مستقل بشی. حالا ببینم از این به بعد چیکار می کنی! در ضمن، اینم یادت باشه اگه یه وقت کسی از فامیلت، به خصوص خونوادۀ پدربزرگت اینها، ازت پرسیدن که چرا نرفتی تو آپارتمان جدید خودت، بهشون جواب می دی من اینجا راحتم و دلم نمی آد از پدر و مادر فربد جدا بشم. به غیر از این حرف دیگه ای از دهنت بیرون بیاد، تا ابد اینجا موندگاری، فهمیدی چی گفتم؟»
مظلومانه سری تکان دادم و گفتم:« دستتون درد نکنه بابا جون! زحمت کشیدین. ما همیشه زیر سایۀ محبتهای شما هستیم. امیدوارم یه روزی جبران کنم!»
در حالی که از این حرفم خشنود شده بود، سری به علامت تأیید تکان داد و رفت طبقۀ بالا.
از آن شب به بعد با خودم عهد کردم که حتی اگر به درجه مرگ هم رسیدم حرفی نزنم. دلم می خواست هر چه زودتر از آن خانۀ نحس و شوم بیرون بیایم، و سکوت تنها راه رهایی ام بود.
پس از مدت زمان کوتاهی، آن قدر مظلوم و ساکت وافتاده شده بودم که حتی خودم هم در تعجب بودم. حدوداً پس از هشت نه ماه تازه فربد به صرافت گرفتن فیلم و عکس عروسی افتاده بود. مادرش علناً به من حالی کرد که اگه تا حالا نگرفتیم، فقط به خاطر رفتارت بوده و حالا دیگه خودمون از فربد خواهش کردیم که برود فیلم و عکسها را تحویل بگیرد.
به یاد دارم اوایل که تازه ازدواج کرده بودیم، چقدر از فربد خواهش و التماس کردم که هر چه زودتر فیلم و عکسها را بگیرد. خیلی آرزو داشتم که هر چه زودتر آنها را ببینم، اما فربد از آنجایی که اجازه اش دست خودش نبود، تا هشت نه ماه پس از عروسی این کار را نکرد و حالا که من در سکوت مطلق بودم، تصمیم به گرفتن آنها کرده بود. دیگر اصلاً برایم هیچ ارزشی نداشت. دیگه حتی دلم نمی خواست با دیدن عکسها خاطرات تلخ گذشته را زنده کنم.
ولی برعکس، مادر فربد با اشتیاق آمد طبقۀ پایین و در حالی که عکسها را در آلبوم جای می داد، رو به فربد کرد و گفت:« بهتره مادر جون چندتا از اونهارو بزرگ کنی!»
بعد همان طوری که به عکسها نگاه می کرد، دو سه تا از آنها را انتخاب کرد و به دست فربد داد. به عکسهایی که دست فربد بود نگاهی انداختم. در تمام عکسها فربد به حالت بسیار متکبرانه ای بالای سرم ایستاده بود و من زیر پایش زانو زده بودم. آن موقع اصلاً به این موضوع توجه نکردم، ناخودآگاه عکس بسیار زیبایی را از میان عکسها انتخاب کردم و گفتم:« اینم خیلی قشنگه!»
فربد و مادرش با شتاب نگاه کردند. مادر فربد با دیدن عکس با اکراه لب ورچید و گفت:« نه نه! اصلاً صورت فربد خوب نیفتاده!»
بعدها که به عکس بیشتر توجه کردم، تازه متوجه شدم که در تمامی عکسهایی که فربد و مادرش انتخاب کرده بودند، من به نحوی زیر پای فربد قرار گرفته ام و در آن عکس که من انتخاب کرده بودم، فربد جلوی من زانو زده بود. بله، این هم از انتخاب عکس عروسی!

http://sarahaster.persiangig.com/image/Divider/1%20%28189%29.gif
روحیه ام نسبت به گذشته بهتر شده بود. آن قدر به فربد التماس و خواهش و زاری کرده بودم که بالاخره راضی شده بود مرا به دیدن پدر و مادرم ببرد. وقتی چشمم به مادرم افتاد، احساس کردم چقدر پیر و تکیده شده. انگار نصف بیشتر موهای سرش سفید شده بود. باورم نمی شد این مادر من باشد. مادری که آن قدر جوان و زیبا بود، مثل پیرزنهای پنجاه ساله شده بود. پدرم هم دیگر حال و رمقی برای شوخی کردن و بذله گویی نداشت. انگار هر دوشان به یک باره پیر شده بودند.
حدوداً چند ماهی از خرید آپارتمان جدید می گذشت. هر وقت کسی از اقوام و دوست و آشنا سؤالی در این باره از من می پرسید، فوراً خودم پیش دستی می کردم و می گفتم:« حالا که ما عجله ای نداریم! همین جا جامون خوبه! انقدر آقا و خانوم اصفهانی به من محبت می کنن که اصلاً دلم نمی خواد ازشون دور باشم!»
نمی دانم چرا این قدر ترس و واهمه داشتم. انگار حتی از سایۀ خودم هم می ترسیدم. همه اش احساس می کردم از طریق باد هم که شده بود حرفهایم به گوش پدر و مادر فربد می رسید و من باید نهایت سعی خودم را می کردم.
به یاد دارم، یک روز طبقۀ بالا همه دور هم جمع شده بودیم. شادی طبق معمول سرش تو کتابهایش بود. فربد داشت میوه پوست می کَند. آقا و خانوم اصفهانی هم مشغول نوشیدن چای بودند و من به طرز عجیبی در افکار دور و درازم غوطه ور بودم. آقای اصفهانی که مرا زیر نظر گرفته بود، یک دفعه بی مقدمه گفت:« غزاله، بلند شو برو پایین تو انباری یه آیینه بزرگه بیارش بالا!»
در حالی که تعجب کرده بودم، بدون چون و چرا از جا بلند شدم و به انباری رفتم. تا چشمم به آیینه افتاد، خشکم زد. یک آیینه بزرگ و گنده بود. من که می ترسیدم بلندش کنم مبادا بشکند، عقب عقب از انباری آمدم بیرون. از اون آیینه های قدیمی که دورش قاب فلزی سنگین به همراه جای مسواک و حوله قرار داشت.
فوراً برگشتم بالا و نفس نفس زنان رو به پدر فربد گفتم:« بابا جون، آیینه خیلی سنگین بود، ترسیدم بشکنه!»
پدر فربد خیره و براق نگاهم کرد و با ناراحتی جواب داد:« نه! نشد، غزاله! این جواب من نیست. کاری رو که ازت خواستم انجام بده. ببین وقتی من یه کاری ازت می خوام، یعنی اینکه اگه آیینه هم می شکست، هیچ عیبی نداشت. مهم اینه که تو به حرفم گوش کردی و حرفمو زمین ننداختی!»
مظلومانه نگاهی به فربد انداختم و خواستم برگردم انباری تا مجدداً آیینه را بیاورم که یک دفعه انگار فربد به رگ غیرتش برخورد و در حالی که ظرف میوه اش را کنار می گذاشت، از جا بلند شد و گفت:« لازم نیست تو بری، خودم می رم می آرم!» و بی توجه به حرف پدرش به سرعت رفت و آیینه را از انباری بالا آورد.
پدر فربد که حسابی عصبانی شده بود، بدون آنکه حتی نگاهی هم به آن بیندازد، از جایش بلند شد و بی توجه به فربد تلویزیون را روشن کرد و به ظاهر مشغول تماشا شد.

http://sarahaster.persiangig.com/image/Divider/1%20%28189%29.gif
روزها به همین منوال از پی هم می گذشتند و من سعی می کردم طبق گفته های پدر فربد از زنی سرکش و ناآرام به زنی رام و مطیع تبدیل شوم. تمامی این کارها فقط برای رهایی و گسستن از بند اسارتی بود که به پاهایم بسته شده بود و من هیچ چاره ای غیر این نداشتم. آن قدر مطیع و نرم شده بودم که به غیر از کلمه چشم حرف دیگری از دهانم خارج نمی شد. پدر فربد از خوشحالی روی پایش بند نبود. وقتی به چشمانش نگاه می کردم، برق شادی و پیروزی از آن بیرون می جهید.
یک روز که به همراه مادر شوهرم برای خرید بیرون رفته بودند، موقع برگشت با صدای بلند که بیشتر به عربده شبیه بود از توی راه پله صدایم زد و گفت:« غزاله، بیا بالا کارت دارم!»
با ترس و لرز فوراً رفتم طبقۀ بالا. اما وقتی چهرۀ شاد و خوشحال آقا و خانوم اصفهانی را دیدم، قلبم آرام گرفت و در حالی که نفس عمیقی می کشیدم، با خوشرویی رو به پدر فربد کردم و گفتم:«بله، باباجون! با من کاری داشتین؟»
پدر فربد لبخند موذیانه ای زد و همان طور که مدام چپ و راست به من و همسرش نگاه می کرد، به حالتی مشکوک رو به من کرد و گفت:« بشین رو صندلی کارت دارم.»
وری صندلی نشستم و مات و مبهوت به صورتش خیره شدم.
لبخند کذایی پدر فربد مدام بیشتر می شد تا اینکه بالاخره دست در جیب جلیقه اش کرد و بستۀ کادو پیچ شده ای بیرون کشید و در حالی که کادو را باز می کرد، ساعت شیک زنانه ای که به ترکیب دستبند بود از آن بیرون کشید و مدام جلوی چشمانش تکان می داد و با غرور بادی به غبغبش انداخته بود. از قیافۀ مضحک و خنده دارش ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم:« مبارک باشه، بابا جون! برای مادر جون ساعت خریدین؟»
مادر فربد با فیس و افاده در حالی که کنارم می نشست، سرویس گردنبند زیبایی که به گردنش آویخته بود نشانم می داد و به حالت خاصی گفت:« نه، من سرویس طلا خریدم!»
فوراً لبخندی تحویلش دادم و گفتم:« مبارک باشه! خیلی قشنگه!»
یک لحظه به یاد سرویس طلای خودم که دیگر فروخته شده بود، افتادم. اما فقط سرویس طلا نبود، بلکه تمام کادوهای سر عقد و هدایای خانواده ام همه و همه فروخته شده بود.
پدر فربد مجدداً لبخند کریه و زشتی زد و در حالی که مدام ساعت را جلوی صورتم رژه می داد، رو به من کرد و گفت:« بگو این مال کیه؟»
خندیدم و با خوشرویی گفتم:« نمی دونم، لابد هدیۀ روز مادره که برای مادر گرفتین! شاید هم کادوی تولده!»
از آنجایی که پدر فربد بدین شکل و صورت برای من هدیه ای نگرفته بود، هیچ وقت حتی در تصورم نمی گنجید که شاید این ساعت مال من باشد. به همین جهت تا حدود نیم ساعت پدر فربد مدام بیست سؤالی مطرح می کرد و خودش با صدای بلند قاه قاه می خندید. دیگر داشت حوصله ام سر می رفت و از دست این کارش خسته شده بودم. اصلاً به من چه ربطی داشت که ساعت را برای کی خریده. حتی اگر برای من هم خریده بود که باید همان دقیقۀ اول آن را می داد.
بالاخره پس از نیم ساعت که حسابی مرا سرکار گذاشته بود، ساعت را به مچ دستم بست و با خوشحالی خندید و گفت:« چطوره؟ می پسندی؟»
از شدت خوشحالی جیغ بلندی کشیدم و گفتم:« مال منه، بابا جون! دستتون درد نکنه! وای، خدایا! چقدر قشنگه! اصلاً فکر نمی کردم برای من گرفته باشین!»
پدر فربد مجدداً سؤالش را تکرار کرد و گفت:« پسندیدی؟»
از شدت ناباوری و خوشحالی ناخودآگاه از دهانم پرید:« معلومه، بابا جون که پسندیدم! مفت باشه کوفت باشه!»
این جمله را زمانی که هنوز ازدواج نکرده بودم به کرات از دهان پدر و مادرم شنیده بودم. هیچ وقت فکر نمی کردم ممکن است معنی بدی داشته باشد. البته هنوز هم در معنای این جمله ماندم و واقعاً نمی دانم حرف خیلی بدی زدم یا نه، که یک دفعه پدر فربد عصبانی و برافروخته از روی صندلی بلند شد و در حالی که ساعت را از مچ دستم باز می کرد، با فریاد بلندی که بیشتر به عربده شبیه بود، گفت:« چی گفتی؟ کی از تو پول خواست، دخترۀ بی حیای زبون دراز! تو اصلاً می فهمی داری چی می گی؟ اصلاً معنی حرفی رو که از دهنت بیرون می آد، می دونی؟ گم شو دیگه نمی خوام جلوی چشمم باشی! تو اصلاً لیاقت نداری. گفتم آدم شدی برم برات یه هدیه بگیرم، اما نگو هنوز همون چشم سفیدی که بودی، هستی. برو، برو! از جلوی چشمم دور شو!» و با خشم به آشپزخانه رفت.
در حالی که به شدت بغض گلویم را گرفته بود و در حال انفجار بودم، نگاه ملتمسانه ای به مادر فربد انداخته و به سرعت رفتم طبقۀ پایین. در را پشت سرم بستم و نفس عمیقی کشیدم و با صدای بلندی به هق هق افتادم. آن شب به حدی گریه کردم که چشمانم کاسۀ خون شده بود. نمی دانم، شاید هم من حرف خیلی بدی زده بودم. البته من مقصر نبودم، تقصیر از پدرم بود که همیشه می خواست از کلمات و جملات مضحک و خنده دار استفاده کند. درست مثل آن جمله ای که یک زمانی از دهانم پریده بود و به دوست پدرم گفته بودم و همیشه وقتی به یادش می افتادم ناخودآگاه از خودم شرمنده می شدم.
بله، این هم ماجرای هدیه گرفتنم بود! البته در مدت یک سال و نیمی که من در خانۀ پدر فربد زندگی کردم، ان قدر ماجراهای تلخ برایم رخ داده بود که من فقط مقدار کمی از آنها را که نسبت به بقیه مهم تر بود، تعریف کردم. شاید اگر می خواستم همۀ آنها را بیان کنم، از حوصلۀ خودم و همین طور خواننده خارج بود.
از جملۀ آنها مسافرت دو روزۀ ما به خطۀ سرسبز و خوش آب و هوای شمال بود که در واقع ماه عسل ما هم محسوب می شد_ البته پس از گذشت چندین ماه که از ازدواجمان می گذشت که آن هم اضافه شدن دردی بر دردهایم بود. بالاخره پدر فربد رضایت داده بود که اتومبیلش را به مدت دو روز در اختیار فربد قرار دهد و با کلی منت و سفارش ما را راهی شمال کردند.
در طی این دو روز مسافرت، به حدی فربد از خودش خساست به خرج داد بود که حد نداشت. به جای گرفتن هتل و یا حتی مهمانسرا، مرا به منزل یکی از اقوام دورشان برده بود که من اصلاً در آنجا احساس راحتی نمی کردم و موقع بازگشت هم بدون گرفتن حتی کوچک ترین هدیه یا سوغاتی، مرا روانۀ تهران کرده بود. به یاد دارم هر چه به او اصرار کردم از صنایع دستی شمال چیزی خریداری کنیم، با توپ و تشر جواب داده بود:« پول ندارم! اصلاً حرفش رو نزن!»
و من طبق معمول سکوت اختیار کردم. شب وقتی رسیدیم تهران، فربد با کمال پررویی از زیر صندلی ماشین پلاستیک پر از پول را بیرون کشید و با خود به خانه برد. البته واقعه تلخ تر از این هم وجود داشت که شاید تعریف آن هم خالی از تعریف نباشد. گفتم لطف، بله واقعاً همین طور است. آخر این قدر این موضوعات تلخ و غیرقابل باور بود که من از حرص اسم آن را گذاشتم لطفِ یار! شاید کسانی که ماجرای این کتاب را می خوانند هیچ وقت در باورشان هم نگنجد که واقعاً تمامی این وقایع حقیقی تلخ و جانفرساست.
درست به یاد دارم روز جمعه بود. آن قدر به فربد خواهش و التماس کرده بودم تا بالاخره حدود ساعت یازده صبح به دیدن پدر و مادرم رفتیم. از خوشحالی روی پا بند نبودم. ساعتی نگذشته بود و تازه ناهار را صرف کرده بودیم که تلفن به صدا در آمد. پدرم گوشی را برداشت و یک دفعه با احترام شروع به سلام و احوالپرسی کرد و گفت:« بله، اینجا هستن!»
بعد در حالی که به فربد اشاره می کرد، تلفن را به دستش داد. فربد که نسبتاً هول شده بود. فقط با کلماتی مانند «بله» و « نه خیر» جواب داد و فوراً گوشی را گذاشت و رو به من کرد و گفت:« پاشو بریم خونه، پدرم با ما کار داره! گفته خیلی مهمه! همین حالا باید بریم!»
آن قدر هول شده بودم که نزدیک بود پس بیفتم. بیچاره پدر و مادرم! از شنیدن این حرف رنگ به صورت نداشتند و در حالی که ما را تا دم در بدرقه می کردند، مدام سفارش می کردند که ما را هم در جریان بگذارید، دلمون شور می زنه.
خلاصه با هزار دلشوره و اضطراب رسیدیم خانه که یک دفعه دیدیم پدر و مادر فربد در طبقۀ پایین هستند. پدر فربد با خشونت و عصبانیت دست من و فربد را گرفت و ما را کشان کشان به سمت اتاق خواب برد و تقریباً با فریاد گفت:« اینجا چه خبره؟ شما دو تا خجالت نمی کشین! این چه وضع اتاق خوابه! چرا انقدر به هم ریخته س! مادرت بهت یاد نداده وقتی می خوای از خونه بری بیرون، باید همه جا تمیز و مرتب باشه؟ زود باش! زود باش اول خونه تو مرتب کن بعد بلند شو برو مهمونی خونۀ بابات!»
نمی دانم یا من دیوانه بودم، یا فربد و پدر و مادرش کم داشتند. ولی هر چه که بود، کمال همنشین در من هم اثر کرده بود. از قدیم گفتند« دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.» خلاصه آن روز بدون اینکه کوچک ترین اعتراضی به خواستۀ پدر فربد کنم، دو تایی مثل پت و مت سر به زیر انداختیم و گفتیم:« چشم، پدر جون! الان همه جارو مرتب می کنیم! موقع رفتن کمی عجله داشتیم، به خاطر همین وقت نشد لباسهایی رو که عوض کرده بودیم سر جا لباسی آویزون کنیم. دیگه اصلاً این کار تکرار نمی شه. شما ببخشین!»
بله! شاید واقعاً تعریف این وقایع خالی از لطف نباشد، و لااقل شاید موجب خنده شما خواننده عزیز شود!
بالاخره پس از مدت یک سال و نیم، پدر فربد رضایت داد که ما به آپارتمان جدیدمان نقل مکان کنیم. البته این به آن معنا نبود که پدر فربد کاملاً از دستم رضایت داشت، بلکه بیشتر برای خودنمایی و منم منم جلوی فامیل و دوست و اقوام بود که هر بار با سربلندی و فخر و افتخار مدام به این و آن پز می داد و می گفت:« برای بچه ها آپارتمان خریدم که برای خودشون مستقل زندگی کنن!»
پدر فربد درست دارای دو شخصیت متمایز از هم بود. یک شخصیتی که مدام دوست داشت جلوی مردم با فیس و افاده پز بدهد و خودش را به رخ این و آن بکشد و خودنمایی کند، و شخصیتی که آن قدر خساست و پستی در ذاتش نهفته بود و فقط این روی سکه را ما دیدیم و اقوام نزدیک. اما هر چه که بود، دیگر اصلاً برایم اهمیت نداشت. من فقط به رهایی فکر می کردم و بس.
بالاخره روز اسباب کشی فرا رسید. بیچاره پدر و مادرم اصلاً جرئت نکردند برای کمک بیایند. در عوض جای تک تک وسایل خانه را پدر و مادر فربد تعیین کردند. به یاد دارم یک روز که تنها بودم، بوفه را به سلیقۀ خودم تزئین کردم. از جمله یک سماور عتیقه که آن را هم به ترکیب خاصی در بوفه جاسازی کردم و بسیار زیبا هم شده بود. با وجودی که من به خانۀ جدید رفته بودم، اما پدر فربد تمام کلیدهای آپارتمان را داشت و درست مثل یکی از اعضای خانواده هر روز که البته ساعت مشخصی هم نداشت یک دفعه سر زده کلید می انداخت توی در و مثل اجل معلق وارد آپارتمان می شد. آن وقت شما می تونید حدس بزنید که در این شرایط ممکن بود من در چه حال و وضعیتی قرار داشته باشم! گاهی مواقع پیش می آمد که با لباس خواب بودم، گاهی مواقع هم با لباسهای تابستانی بندی و کوتاه که از خجالت آب می شدم. اما تمامی این کارها فقط به صرف این بود که تو مبادا فکر کنی حالا دیگه تنها شدی و برای خودت هر غلطی دلت خواست بکنی!
خلاصه آن روز هم پدر و مادر فربد یک دفعه بدون خبر وارد آپارتمان شدند و پس از سلام و احوالپرسی خشکی، ناخودآگاه چشمشان به سماور داخل ویترین افتاد. پدر فربد که به شدت عصبانی شده بود، در حالی که طبق معمول با کفش روی فرش رژه می رفت، سرم داد کشید و گفت:« دخترۀ بی عقل، آخه جای سماور توی بوفه س؟»
مادر فربد با حالتی تمسخر آمیز پوزخندی زد و همان طور که مدام کش و قوسی به گردنش می داد، گفت:« هه هه! آخه کی سماور توی ویترین گذاشته که تو دومی باشی!» و با طعنه و کنایه شروع به زخم زبان کرد.
من که حسابی هول شده بودم، فوراً سماور را در آوردم و آن را به سلیقۀ خود گوشه ای از اتاق جاسازی کردند. ولی فقط مسئله سماور نبود، یعنی پدر و مادر فربد آن وقتِ روز فقط به منظور دیگری آمده بودند آنجا. پس از اینکه حسابی سر سماور قشقرق به پا کردند، پدر فربد با تحکم روی صندلی نشست و گفت:« بشین باهات کار دارم!»
من که مثل بید می لرزیدم، برابرش نشستم و سرم را پایین انداختم. آقای اصفهانی شروع به صحبت کرد و گفت:« خوب گوشهات رو باز کن ببین چی بهت می گم! اینجا خونۀ شخصی نیست، آدمهای متفاوت و غریبه مدام توی این خونه رفت و آمد می کنن. باید حسابی حواست جمع باشه. اول اینک، هیچ کس رو تو خونه راه نمی دی، دوم اینکه، اگه یه زمانی ببینم لباسهات رو در معرض دید داخل تراس یا توی حیاط پهن کرده باشی، هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!»
مادر فربد در تایید حرفهای شوهرش سری جنباند و گفت:«آره! درسته، غزاله! یه وقت این کار رو نکنیها، اون وقت مردم می فهمن تو لباس چی تنت می کنی و خیلی برای ما بد می شه. آخه، می دونی! ما آدمهای آبروداری هستیم. از اون آدمهای شِتره که نیستیم پس خیلی باید حواست باشه که کاری نکنی با آبرو و حیثیت ما بازی بشه!»
با وجودی که هیچ گاه عادت به این کار نداشتم و حتی زمانی که با آنها یک جا زندگی می کردم همیشه طبق عادت لباسها را روی بند آپارتمانی پهن می کردم، ولی مثل آدمهای عقب افتاده و احمق بدون هیچ گونه اعتراضی سر تکان دادم و گفتم:« چشم! هر چی شما بگین! مطمئن باشین من کاری نمی کنم که آبروی شما به خطر بیفته!» و خلاصه بعد از کلی امر و نهی و سفارش آنجا را ترک کردند.
با وجود تمامی این مسائل، من باز هم از ته دل خشنود و راضی بودم و به خودم نوید یک زندگی راحت و بی دغدغه را می دادم و به خوبی می دانستم که اینها آخرین تلاشها و به در و دیوار کوفتنهای آنهاست. فقط برای اینکه به من ثابت کنند هنوز حضور دارند و در زندگی ام حاکم هستند و حرف اول و آخر را آنها می زنند.
اما درست برعکسِ آنچه در تصورم بود، شد. و طبق معمول باز هم قرعۀ شانس به نام آنها افتاد. یعنی در واقع همه چیز زندگی ما از آنها بود و این را به کرات از دهان پدر فربد شنیده بودم. فربد چطور می توانست صاحب زندگی مستقلی شود، در حالی که حتی لباسی که به تن داشت از پدر و مادرش بود؟ و از همه بدتر حقوق ماهیانۀ بخور و نمیری که از پدر و مادرش دریافت می کرد و حتی خانه ای که در آن ساکن بودیم به نام مادرش خریداری شده بود؟ و آن هم به چه شکل! طلاها و فرشهای دستبافت من و خودش را فروخته بود، ولی در عوض آپارتمان به نام مادرش خریداری شده بود.
هر روز صبح که فربد می رفت سر کار، طبق معمول گذشته همه جا را تمیز و مرتب می کردم و مدام با دستمال همۀ گوشه و کنار مبلها و ویترین و میزها را گردگیری می کردم. چون پدر فربد عادت داشت تا وارد آپارتمان می شد، اول از همه به دقت همه جا را وارسی می کرد بعد روی میزها و مبلها دست می کشید تا مبادا گرد و غبار و خاک داشته باشد. و وای به آن روزی که همچون اتفاقی می افتاد. آن وقت حسابم پاک بود و هر چی از دهانش بیرون می آمد، نثارم می کرد. جالب این بود که آن چنان فریاد می زد و فحشهای رکیک می داد که من حتی از خجالت شهامت تکرار آنها را ندارم. چون به شدت به خودم و پدر و مادرم توهین می کرد و آن وقت تمامی در و همسایه های ساختمان توی راه پله ها گوش می ایستادند. و او آن وقت اصلاً آبرو نداشت و انگار از چاله میدان فرار کرده بود. آبروی خاندان پدر فربد فقط به لباسهایی بود که من روی طناب پهن می کردم! فقط در این صورت آبروی آنها در خطر بود و در شرایط دیگر آنها مجاز به انجام هر عمل قبیح و پستی بودند که مو به تن آدم سیخ می شد.
یک روز همسایۀ طبقۀ بالایی را توی حیاط دیدم. زن میانسال و مهربانی بود. از سر دلسوزی رو به من کرد و گفت:« این پدر شوهرت عجب آدم بی تربیت و بی ملاحظه ای یه! اصلاً عفت کلام نداره، والله شرم آوره! من که تا به این سن رسیدم، تا به حال ندیدم پدر شوهر با عروسش این طوری داد و قال راه بندازه. مگه از موی سفیدش خجالت نمی کشه که با این سن و سال سر یه دختر بچه این طوری عربده می کشه؟ والله خدارو خوش نمی آد، دختر جون! آخه تو چرا انقدر تحمل می کنی؟ نکنه پدر و مادر نداری؟ مرگ یه بار شیونم یه بار! بهشون زنگ بزن بیان تو رو ببرن. این طوری دختر جون از دست می ری. مگه مظلوم گیر آوردن که هر بلایی دلشون خواسته سرت آوردن. دیگه زمونه عوض شده و دورۀ این کارها به سر رسیده. تو جوونی، باید از حق و حقوقت دفاع کنی! والله در عجبم چند روز پیش که داشت سر تو داد و قال می کرد، به شوهرم گفتم:« نمی دونم چرا این دختر انقدر سکوت می کنه و دم نمی زنه! لابد پدر و مادر نداره که بهشون پناه ببره!»
بعد به حالت دلسوزانه ای سر و صورتم را دست کشید و گفت:« ولی عیب نداره مادر جون! اگه هم کسی رو نداری که ازت دفاع کنه، من و رضایی هستیم. مارو مثل پدر و مادرت بدون. هر وقت به کمک احتیاج داشتی، ما هستیم. تو هم مثل دختر خودم می مونی. به خدا باورت نمی شه هر وقت که گهگاه می آد اینجا و عربده می کشه، من جای تو تمام بدنم مثل بید می لرزه. همه ش می گم نکنه خدایی نکرده این دختر پس بیفته و از بین بره!»
از آن روز به بعد من و خانم رضایی دوستان صمیمی شدیم. زن فهمیده و سرد و گرم روزگار چشیده ای بود. مدام به من نصیحت می کرد و می گفت:« مادر جون تنها راه چارۀ تو اینه که شوهرت رو جذب کنی. تا می تونی بهش محبت کن. براش غذاهای رنگارنگ بپز، کیک و شیرینی درست کن تا سرت گرم بشه. مطمئن باش راه دوری نمی ره. اون هم وقتی ببینه که زن کدبانویی داره، کمتر به حرف خونواده ش گوش می ده.»
با وجودی که به همۀ حرفهایش گوش می دادم و عمل می کردم، اما باز هم در دلم به گفته هایش می خندیدم. چون تمامی این راهها را رفته بودم و همگی به بن بست رسیده بود. درد من دردی نبود که با پختن کیک و شیرینی و غذاهای خوشمزه درمان پذیر باشد. من اگر می خواستم شوهرم را متعلق به خودم کنم، اول از همه باید یک مغازه و آپارتمان و ماشین و حقوق مکفی به فربد می دادم، و آن وقت شاید، البته باز هم مطمئن نبودم، دری به تخته می خورد و فربد از زیر سلطۀ خانواده اش بیرون می آمد.
کم کم کار به جایی رسید که فربد تا ساعت دوازده یک نیمه شب هم به منزل نمی آمد. حتی گاهی مواقع روزهای جمعه از صبح لباس می پوشید و می رفت بیرون. هر وقت که به او اعتراض می کردم، می گفت:« همینه که هست! می خوای بخوا نمی خوای هِری خونۀ بابات! من که پدر و مادرمو به خاطر تو ول نمی کنم. برای من گنده گویی می کنه. بابام راست می گه دوباره مثل اینکه دُم در آوردی تنت می خاره. هی منو بازخواست می کنه کجا می ری کجا می آی، بگیر بشین سر خونه زندگی ت، چه معنی داره که هی زن مردش رو بازخواست کنه. اصلاً به تو چه که من کجا می رم، کجا می آم! از این به بعد هم مواظب حرف زدنت باش. یه دفعه دیدی زدم دک و دهنت رو پر از خون کردم!»
در حالی که از شدت بغض و کینه در حال ترکیدن بودم، سرش فریاد کشیدم و گفتم:« هر غلطی دلت می خواد، بکن. من دیگه تحمل این زندگی رو ندارم. پس تو کی می خوای آدم بشی؟ گفتم خونه مون مستقل می شه و از شر خونواده ت راحت می شیم، ولی برعکس شده. اون چنان تورو زیر سلطۀ خودشون گرفتن که یه آب خوش از گلوم پایین نمی ره. آخه، فربد! به خدا به پیر به پیغمبر من هیچی از خونواده ت نمی خوام. من حاضرم همه جوره در کنارت باشم. بیا ما برای خودمون زندگی کنیم. تو هم مثل جوونهای دیگه برای خودت کار کن. به خدا من به کمترین هم قانعم. من نه آپارتمان می خوام، نه پول پدرت رو. فقط تورو به مقدساتت قسم می دم، بیا بریم همه چیز رو از صفر شروع کنیم. چرا انقدر ترس و واهمه داری، فربد؟ ما تازه اول جوونی و زندگی مونه. این نشد زندگی که، من و تو انقدر از هم دور افتادیم که اصلاً دو کلام حرف حساب نمی تونیم با هم بزنیم. خودت کاملاً می دونی که حق با منه، ولی باز هم از اونها دفاع می کنی.»
« نگاه کن، یه نگاه به زندگی خواهرهات بنداز! یه نگاه به دور و اطرافت بنداز! اگه همۀ زن و شوهرها مثل ما بودن تا حالا عوض سه طلاقه بیست طلاقه کرده بودن! من نمی گم به پدر و مادرت بی احترامی کن، من می گم هر کسی باید حد و حدود خودش رو بدونه. تو چطور حق کوچک ترین دخالتی رو به خونوادۀ من نمی دی، ولی اون وقت تا این حد به پدرت اجازه می دی بدون اطلاع وارد خونه ت بشه و به زنت امر و نهی کنه؟ آخه، فربد! منم آدمم. دارم تو این شهر نفس می کشم، درست مثل همۀ آدمها. ولی چرا انقدر زندگی من با همه فرق داره؟ خدا لعنت کنه اون پدر و مادر منو که فقط به صرف آبروداری دخترشون رو تا این حد به خفت و خاری کشوندن!»
« آره، فربد! برو اینو به پدرت بگو! برو بگو دیگه نیازی نیست به پدر و مادرم توهین کنه و فحش بده، بلکه خودم روزی هزار بار لعن و نفرینشون می کنم. پدر و مادری که فامیل براشون از دخترشون، از جیگر گوشه شون مهم تر باشه، پدر و مادر نیستن. اونها هم یه دشمن هستن مثل پدرت! دیگه نخواستم، از حالا به بعد فکر می کنم پدر و مادر ندارم. لااقل این طوری دچار عذاب وجدان نمی شم!»
فربد که اصلاً توقع همچون واکنش عصبی را از من نداشت، در حالی که سکوت کرده بود، مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد بدون هیچ کلامی از در خارج شد.
در دلم گفتم:« آره، بدبخت! برو و با درسهای جدیدی که یاد گرفتی، برگرد. و اون وقت با شهامت جلو روم وایستا و حرف بزن. آخه تو انقدر بدبختی که حتی بدون پدر و مادرت هم نمی تونی نفس بکشی، چه برسه به اینکه جواب منو بدی!»

http://sarahaster.persiangig.com/image/Divider/1%20%28189%29.gif
بالاخره پس از مدت چند ماه که به منزل جدید اسباب کشی کرده بودیم، فربد رضایت داد که پدر و مادرم را همراه پدربزرگ و مادربزرگ و همین طور عمو و زن عمو و عمه ها و شوهر عمه هایم دعوت کنم. البته این هم یک حس ارضا و خودنمایی فربد بود که از پدرش به ارث برده بود. خیلی دلش می خواست همه فامیل و اقوام از منزل جدیدمان دیدن کنند و او مدام خودش را به رخ بکشد و پز بدهد.
آن روز از صبح زود مادر و نوشین به کمکم آمده بودند. روز جمعه بود و همه از ناهار دعوت داشتند. فربد هم نسبتاً سنگ تمام گذاشته بود و چندین رقم شیرینی و میوه تهیه کرده بود و من با کمک مادر چند نوع غذاهای آب و رنگ دار و دسر و مخلفات تهیه دیده بودم و حسابی خسته شده بودیم.
بالاخره سر ظهر مهمانها یکی یکی از راه رسیدند و همه شروع به بَه بَه چَه چَه کردند. پدربزرگم با حالتی خاص و با افتخار رو به فربد کرد و گفت:« دست پدرت درد نکنه! خیلی مَرد آقایی یه! قدر پدرت رو بدون. باید تا آخر عمرت نوکرش باشی و دستش رو ببوسی!»
عمو خسرو که طبق معمول سر و زبان گرم و نرمی داشت، رو به فربد کرد و گفت:« این آقا فربد ما خیلی آقاس! درست مثل پدرش! غزاله، باید خیلی قدر این شوهرت رو بدونی!»
این وسط عمه ها و شوهرانشان هم هر کدام لب به تحسین و تعریف و تمجید گشودند و حرفی زدند و من فقط در سکوت با لبخند جواب می دادم. بیچاره پدر و مادرم که فکر می کردند فربد خیلی عوض شده، خوشحال تر از همیشه با سر حرفهای آنها را تصدیق می کردند.
بالاخره طرفهای غروب بود که همگی خداحافظی کردند و رفتند. پس از رفتن آنها، مادر و نوشین ماندند تا در کارها به من کمک کنند. پدر و

shirin71
10-14-2011, 09:13 AM
بابک هم مشغول تماشای تلویزیون شدند. در این مابین تلفن چندین بار زنگ زد و هر بار فربد به اتاق خواب می رفت و در حالی که در را از داخل می بست، با صدای آرامی شروع به صحبت کرد. حسابی شک کرده بودم. به خودم گفتم: لابد داره گزارشات رو به پدر و مادرش می ده! اونها هم که خیلی جلوی پدربزرگم اینها آبرو دارن، لابد می خوان ته و توی قضیه مهمونی رو در بیارن! و بی توجه به فربد مشغول کمک به مادر و نوشین شدم.
چند ثانیه ای نگذشته بود که فربد با رنگ و روی پریده و عصبانی از اتاق خارج شد و گوشه ای از سالن نشست. بلافاصله به طرفش رفتم و در حالی که نگران شده بودم، گفتم:« چی شده، فربد؟ اتفاقی افتاده؟ چرا رنگ و روت پریده؟»
فربد که حسابی عصبانی شده بود، با صورتی برافروخته و نگران جواب داد:« بابا بود که تلفن زد. از دست ما هم خیلی عصبانی بود. می گفت شماها اصلاً لیاقت ندارین. چی می شد امروز تو مهمونی پدر و مادرت رو هم دعوت می کردی و با سربلندی بهشون احترام می گذاشتی!»
آهسته به طوری که پدر و مادرم متوجه نشوند، با اعتراض گفتم:« ولی فربد، این مهمونی خونوادگی بود، لزومی نداشت اونها حضور داشته باشن. مگه هر وقت پدر و مادر تو مهمونی دارن، خونوادۀ من حضور دارن؟ ما اگه اونهارو دعوت می کردیم، شاید بقیه معذب می شدن. چرا انقدر پدرت توقعات بیجا داره_»
هنوز حرفم به پایان نرسیده بود که یک دفعه در هال با شتاب هر چه تمام تر انگار که داشت از جا کنده می شد، باز شد و با ورود پدر فربد، در حالی که در را به شدت به هم می کوبید، همگی ما خشک و مات و مبهوت به او خیره شدیم. پدر و بابک که جلوی تلویزیون دراز کشیده بودند و فیلم نگاه می کردند، بی محابا از جایشان پریدند و با ترس و لرز گوشه ای ایستادند. مادر و نوشین هم سراسیمه از تو آشپزخانه بیرون آمدند. فربد از شدت ترس نزدیک بود غالب تهی کند و همان طور ساکت و مغموم سرجایش میخکوب شده بود. ناخودآگاه تمام تنم شروع به لرزیدن کرد و قبل از اینکه پدر فربد متوجه ام شود، به سرعت به اتاق خواب رفتم و در را از پشت بستم. نفس تو سینه ام حبس شده بود.
پدر فربد بی توجه به پدر و مادرم، در حالی که داد و فریاد راه انداخته بود، رو به فربد کرد و گفت:« حالا با زنت دست به یکی می کنی که پدر و مادرت رو سنگ رو یخ کنی! خاک بر سر بدبخت الدنگ! تف به روت بیاد که شرم و حیا نداری! هیچ می دونی امروز جلوی مهمونات چقدر با آبروی پدر و مادرت بازی کردی؟» و همان طور که بیش از پیش عصبانی شده بود، با فریاد گفت:« کو این دخترۀ تِرکمونِ بوزینه؟ حالا بابات رو می کنم ...بلایی به سرت می آرم که اون سرش ناپیدا باشه!»
بعد با لگد در اتاق خواب را از هم گشود. من از شدت ترس گوشه ای از اتاق چمباتمه زده بودم. نزدیکم آمد و چشمهای از حدقه درآمده اش را گرداند و گفت:« فکر کردی ننه بابات اینجا هستن از دست من در امانی! کور خوندی، دختره بی چشم و رو! الان بلایی به سرت می آرم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن. من پدر فلان فلان شده تو در می آرم!»
از اینجای داستان کاملاً اطمینان دارم که اصلاً حرفهایم را باور ندارید. چون با این همه اهانت و توهین که اول از همه به پدر و مادرم و بعد هم به من شده بود، پدرم و همین طور بقیه مثل چوب خشک انگار که طلسم شده بودند، سرجایشان میخکوب شده بودند. حتی قدرت نفس کشیدن نداشتند، چه رسد به دفاع از من.
پدر فربد آن قدر وحشیانه همه را غافلگیر کرده بود که هیچ کس شهامت رویارویی با آن هیکل مهیب و غول آسا را نداشت. او به راحتی می توانست با کوبیدن یک مشت پدرم را نقش زمین کند. در این شرایط فقط نگران وضع روحی پدرم بودم. هر لحظه ممکن بود سنکوپ کند.
آقای اصفهانی که متوجه شده بود تا چه حد تند رفته و چه حرفها و فحشهای رکیکی، آن هم جلوی پدر و مادرم نثارم کرده، برای اینکه خودش را تبرئه کند، همان طوری که سرم داد و فریاد می کرد، با شتاب از اتاق بیرون رفت و یک دفعه ناخودآگاه کف هال خودش را به غش و ضعف زد و از حال رفت. با دیدن این وضع، همه دورش را گرفتند. فربد بی مقدمه رو به من کرد و گفت:« حالا خیالت راحت شدی! ببین بابامو به چه حال و روزی انداختی! اگه بلایی سرت بیاد بیچاره ت می کنم، فهمیدی؟»
پدر و مادرم که به شدت ترسیده بودند، در حالی که دور آقای اصفهانی را گرفته بودند، به زور شربت قند را به او خوراندند. پدر فربد که به ظاهر حالش بهتر شده بود، بلند شد و نشست و همان طور که زیر لب مدام به من و فربد فحش و ناسزا می داد، گفت:« آخه چقدر از دست شماها باید زجر و عذاب بکشم؟ چرا انقدر با آبروی من بازی می کنین؟»
پدر با خوشرویی و لبخند رو به او کرد و گفت:« حالا حاج آقا شما نمی خواد عصبانی بشی! انقدر به خودت فشار نیار! کار دست خودت می دیها!»
پدر فربد که تا حدود زیادی جو موجود را به نفع خودش تمام کرده بود، مجدداً از جا بلند شد و در حالی که مدام دری وری می گفت، بیرون رفت.
آه، خدای من! حالا که به اون دوران فکر می کنم، واقعاً از خودم بدم می آد. در واقع نه تنها از خودم، بلکه از خانواده ام متنفرم. اصلاً چطور امکان داشت پدر من، آن هم کسی که در بازار و کوچه و خیابان و اقوام برای خودش آبرو کسب کرده بود، این همه مورد توهین و اهانت قرار بگیرد و دم نزند. اصلاً حتی با عقل هم جور نمی آمد. حتی خودم هم باورم نمی شد. واقعاً چطور امکان داشت در آن شرایط پدرم این گونه سر تسلیم جلوی یک مرد لاابالی و وحشی فرود آورد؟ مگر کم توهین و اهانت نسبت به خودش و دخترش شنیده بود؟
آه، خدای من! چقدر برای حال و روز خودم متأسفم! خدایا، واقعاً تو عقل رو برای چه به آدمها دادی؟ جایی که آدمها نمی توانند از عقلشان استفاده کنند، همان بهتر که نداشته باشند و دیوانه باشند. از قدیم گفتند: عاقل مباش تا غم دیگران خوری، دیوانه باش تا دیگران غم تو خورند.
ولی با این همۀ این اوضاع و احوال، برایم کاملاً مثل روز روشن بود که اگر هر پدر دیگری غیر از پدر من بود،لااقل به خاطر حفظ حرمت خونوادگی خودش هم که شده بود از حریم زندگی ش دفاع می کرد. اهانتهای پدر فربد نسبت به من توهین مستقیمی به پدر و خانواده ام بود. من واقعاً در تعجبم که چطور آن روز با آن همه توهینهای حقارت آمیز ذره ای هم به رگ غیرت پدرم بر نخورد. شاید حتی کم ترین کاری که می توانست انجام دهد، گلاویز شدن با پدر فربد بود. و بعد هم بلافاصله دست من و مادر و خواهرم را می گرفت و از مهلکه نجات می داد. اما پدرم این کار را نکرد و آنجا بود که به شدت احساس ضعف و حقارت به من دست داد. انگار یک شبه تمام ستون بدنم فرو ریخته بود. همیشه هر وقت بحث و جدالی میان من و فربد رخ می داد، به خودم می گفتم: باز جای شکرش باقی یه که پدر و مادرم تا به حال این صحنه هارو به چشم ندیدن، و اِلا دق می کردن.
اما آن روز به حقیقتی دردناک دست یافتم، و آن هم این بود که آنها تحت هر شرایط سختی باز هم مرا به زندگی با فربد تشویق می کردند. آه، از این بازی ایام!
بلبلی خونِ دلی خورد و گُلی حاصل کرد

باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطی را به خیال شَکری دل خوش بود

ناگهش سیلِ فنا نقش اَمَل باطل کرد
قُرةُ العین من آن میوۀ دل یادش باد

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد
ساربان بارِ من افتاد خدا را مددی

که امید کرمم همرهِ این مَحمِل کرد


http://sarahaster.persiangig.com/image/Divider/1%20%28189%29.gif
فصل 13
از آن روز به بعد، روز به روز اخلاق فربد غیرقابل تحمل تر از قبل می شد. دیگر واقعاً نمی توانستم تحملش کنم. هر چقدر که من کوتاه می آمدم، او روز به روز بیشتر از قبل قد علم می کرد. البته شاید تحمل من هم به خاطر این بود که رگ غیرت در وجودم کشته شده بود. شده بودم یک سیب زمینی بی رگ و پی و یا بهتر است بگویم آدمی که از زیر بوته به عمل آمده بود.
از کمک پدر و مادرم به شدت قطع امید کرده بودم. البته نه بدان معنا که آنها به فکرم نبودند،چرا که به خوبی درد را در چشمانشان می خواندم. مادرم یک شبه مثل پیرزنهای پنجاه شصت ساله موهای سرش سفید شده بود. وقتی نگاهش می کردم، از آههای بی وقفه ای که از نهادش بیرون می ریخت خون به جگر می شدم. دیگر حتی تحمل دیدن آنها هم برایم سخت و جانفرسا بود. لااقل قبلاً دلم به این خوش بود که آنها زیاد هم از بحران و منجلاب زندگی من خبر ندارند، اما حتی این امید واهی هم از دست رفته بود.
هر وقت که نگاهشان می کردم، احساس شرم تمام وجودم را پر می کرد، و شاید هم آنها در وجودشان نسبت به من احساس شرم می کردند. اما چیزی که برایم مهم بود، زندگی از دست رفته ام بود. فربد حتی از زمانی هم که خانۀ پدرش زندگی می کردیم بدتر شده بود. لااقل آن زمان هر شب سر وقت به خانه می آمد و فقط نیم ساعت یا یک ساعت را صرف گزارشات روزانه اش می کرد، اما حال برعکس من اصلاً او را نمی دیدم. فقط گهگاه مثل یک آدم غریبه به خانه سر می زد و بلافاصله انگار که کسی دنبالش کرده بود از آنجا می گریخت.
از همه مهم تر خساستهای فربد به شدت عرصه را بر من تنگ کرده بود. گاهی مواقع پیش می آمد که اصلاً خرید نمی کرد و تمام مواد غذایی مان به ته می رسید. هر وقت که اعتراض می کردم با تحکم می گفت:« همینه که هست. می خوای بخواه، نمی خوای هری خونۀ بابات!»
گاهی وقتها حتی چیزی برای درست کردن ناهار و شام نداشتم، و آن وقت تازه فربد با قلدری هر چه تمام تر به من می گفت:« چرا غذا درست نکردی؟ پس تو از صبح تا شب تو خونه چی کار می کنی؟ خسته نشدی انقدر خوردی و خوابیدی؟ زن هم زنهای قدیم از مادرم یاد بگیر! از وقتی که یادم می آد همیشه صبح اول وقت غذاش به راه بود و عطرش همه جارو پر کرده بود.»
و همیشه آخر این بحث و جدالها به دعوای شدید ختم می شد که البته بنده این وسط چند تا کشیده جانانه هم نوش جان می کردم. هیچ کاری از دستم ساخته نبود، جز اینکه به خدا پناه ببرم و با اشکهایم که حالا برایم همدم دائمی شده بود، سر کنم.
مدتی بود که حرفها و گوشه کنایه های اطرافیان، به خصوص پدر و مادر فربد، به شدت اعصابم را مختل کرده بود. کم گرفتاری تو زندگی ام داشتم، بچه دار نشدنم هم شده بود قوز بالای قوز!
یک بار پدر فربد علناً فریاد زد:« یعنی چی! ما نباید این نوه مون رو ببینیم!»
بعد رو به همسرش کرد و گفت:« خانوم، غزاله رو ببر دکتر ببین مشکلش چیه! اگه مسئله ای هست، ما یه فکر دیگه ای بکنیم. من از حالا به همه تون بگم، یه نوۀ خوشگل کاکل زری می خوام!»
بعد در حالی که نیشش را تا بناگوش باز کرده بود و دندانهای کرم خوردۀ کریهش را نشان می داد، گفت:« هیچی نوۀ پسری آدم نمی شه!» و در این باره مدام به من و فربد طعنه می زد.
فربد که حسابی از بچه دار شدن ناامید شده بود و دیگر امیدی به من نداشت، مدام طعنه می زد و می گفت:« اصلاً معلوم نیست تو چه مرضی گرفتی! اون از بچۀ اولمون که نتونستی نگهش داری، اینم از حالا که اصلاً حامله نمی شی! باید به مادرم بگم تورو ببره پیش یه دکتر خوب. این طوری که نمیشه زندگی کرد، خسته شدم از این زندگی سوت و کور!»
از آن روز به بعد، مدام همراه مادر فربد از این دکتر به آن دکتر می رفتم و نظریات مختلف آنها را گوش می کردم. شده بودم موش آزمایشگاهی. انواع و اقسام آزمایشات مختلف و اما بی نتیجه رو من انجام شده بود و روز به روز بر نا امیدی ام افزوده می گردید.
مادر فربد مدام الهام را به زخم می کشید و می گفت:« خوش به حال خواهرم! عروسش براش یه پسر کاکل زری آورده! از قدیم همیشه همین طوری بوده. کسی که نتونه بچۀ اولش رو نگه داره، مطمئناً بچه های بعدی رو هم نمی تونه! اما من فکر می کنم که تو بهت چله افتاده. می دونی از قدیم هر کی بهش چله می افتاد و حامله نمی شد، می بردنش مرده شورخونه تا از روی چند تا جنازه رد بشه! تازه پشت سرش رو هم نباید نگاه کنه، و اِلا چله بری نمی شه!»
با ترس و لرز نگاهش کردم و گفتم:« ولی این که خیلی ترسناکه! به نظر من آدم سنکوپ می کنه!»
همان طور که به فکر فرو رفته بود، چشمهایش را ریز کرد و گفت:« مادر شوهر خدا بیامرزم همیشه می گفت برای چله بری باید یه زن تازه زا و نوزادش که هنوز غسل نکردن بری حمام و زیر پای اونها دراز بکشی تا آب غسل اونها روی سرت بریزه و به اصطلاح چله بری بشی!»
بعد یک دفعه انگاری فکری به ذهنش رسیده بود، با خوشحالی رو به من کرد و گفت:« آهان، فهمیدم! وقتی فائزه زایید و خواست بره حمام تو رو هم باهاش می فرستیم!»
بعد با خوشحالی مجدداً گفت:« چرا از اون موقع تا حالا به فکرم نرسیده بود! همه ش به خودم می گفتم حالا زنِ زائو از کجا بیاریم!»
فائزه دختر خالۀ فربد بود و من به شدت پیش خاله و دخترخاله های فربد و به خصوص آن عروس پر فیس و افاده شان آبرو داشتم. دلم می خواست می مردم و هیچ وقت بچه دار نمی شدم، اما این خفت و خواری را تحمل نمی کردم. اصلاً چطور می توانستم لخت و عور با آدمهای غریبه به حمام بروم؟ آن وقت مثل توپ توی تمام فامیل فربد می ترکید که غزاله را با فائزه فرستادند حمام چله بری! وای، خدایا! اون وقت نمی تونستم جلوی مردم سربلند کنم!
وقتی موضوع را با مادرم در میان گذاشتم، از ترس رسوایی لبش را گزید و محکم کوبید روی دستش و گفت:« خدا منو مرگ بده تا زودتر از دست این حرفها راحت بشم! ای خدا، این دیگه چه بلایی بود که سر ما نازل کردی؟ برای خودمون کم دردسر داشتیم که اینم شد قوز بالا قوز!»
البته مادرم هم فکر می کرد عیب از من است که حامله نمی شدم. در حالی که دلداری ام می داد، گفت:« عیب نداره مادر جون! خدای تو هم بزرگه! تو اصلاً نمی خواد غصه بخوری. خودم می برمت پیش بهترین دکترها هر چقدر هم که خرج دوا دکترت باشه، می دم. مطمئن باش مشکلی پیش نمی آد.»
اما من که اعصابم به شدت تحلیل رفته بود طاقت نیاوردم و یک شب موضوع را به فربد گفتم_ اینکه مادرش چه خوابی برایم دیده. فربد که کاملاً از همه چیز خبر داشت، با اینکه مرد جوان و امروی ای بود خیره و براق نگاهم کرد و گفت:« خب که چی؟ حالا می میری اگه این کاررو بکنی؟ لابد یه چیزی از قدیم بوده که همه می گن تو هم باید این کاررو بکنی. من دیگه اصلاً حوصلۀ این ناز و کرشمه های تورو ندارم. برای یه بار هم که شده تو زندگی ت حرف گوش کن . بالاخره مادرم چند تا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده. تازه، تنها امید ما فائزه س! اگه تو این کاررو نکنی، دیگه معلوم نیست حالا حالاها کی بچه دار بشه! راستی، مادرم می گفت چیزی به زایمان فائزه نمونده!»
در حالی که به شد عصبانی شده بودم، گفتم:« به مادرت بگو لازم نیست برای من نسخه بپیچه. بهتره اول شهلا خواهرت رو دوا درمون کنه که زودتر از من شوهر کرده و هنوز بچه دار نشده!»
فربد که به شدت از این حرفم عصبانی شده بود، یک دفعه به طرفم هجوم آورد و گفت:« باز که غلط ریادی کردی! هزار دفعه بهت گفتم تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن!»
بعد ولم کرد و مجدداً لباس پوشید و از خانه زد بیرون.
بالاخره روز موعود فرا رسید. فائزه هفته پیش وضع حمل کرده بود و یک دختر کوچولوی ناز نازی به دنیا آورده بود. خیلی دلم می خواست جای او بودم. از مدتها قبل خبر چله بری تو فامیل پخش شده بود. دیگر برایم هیچ چیز اهمیت نداشت. فقط به این فکر می کردم که چطور و چگونه با فائزه حمام بروم. البته آن بیچاره هم دست کمی از من نداشت و به شدت ناراحت و معذب بود. هر چه بود خانوادۀ آنها نسبت به خانوادۀ فربد انسان بودند و فهم و شعور و درک داشتند.
به هر ترتیب، طبق خواستۀ مادر فربد در نهایت خفت و خواری به این کار تن دادم. بعد از مدتها که از این جریان گذشت و هیچ خبری نشد، به خودم گفتم: لابد چله بری اشتباه انجام شده! باید بریم مادر شوهر عزیز خانومو از تو گور بکشیم بیرون و مجدداً مو به مو دستورات رو ازش بگیریم!
حدوداً سه سال از ازدواجم می گذشت. تنهایی شدیداً بر من غلبه کرده بود. آن قدر حساس و زود رنج شده بودم که با کوچک ترین حرفی اشکم سرازیر می شد. به حدی سرکوفت و طعنه و کنایه از دور و اطرافیان شنیده بودم که حد نداشت. به خصوص پدر فربد که چپ و راست دستور صادر می کرد و با صدای بلند به طوری که به گوشم برسد، می گفت:« من میوه و نتیجه زندگی مو می خوام ببینم. یه مدت دیگه به این دختره مهلت می دم، اگه تا اون وقت خبری نشد، خودم طلاقش می دم.»
و من احمق تمام این تهدیدها را به جان می خریدم و در سکوت مطلق دم نمی زدم. گاهی اوقات هم از حرف پدر فربد خنده ام می گرفت. انگار که من زن او بودم، نه زن فربد که مدام مرا تهدید به طلاق می کرد. در این مدت، از بخت بد من شهلا هم حامله شد و دختر زایید. مادر فربد آن قدر به او می رسید و بچه م بچه م می کرد که حد نداشت. مدام بسته های گوشت و سبزی و لوبیای آماده شده برایش می برد و حسابی از او مراقبت می کرد. در دلم گفتم: پس مرگ خوبه برای همسایه! این کارها برای اینها کاملاً عادی یه. فقط برای من و خونواده م ممنوع بود!
بالاخره از آنجایی که از قدیم گفتند خدا جای حقّه پس از مدتها دوا و درمان های بی نتیجه، از طریق خواهر فربد آذر پیش دکتر باتجربه و حاذقی رفتیم. پس از معاینۀ دقیق پرونده پزشکی و همین طور من، صراحتاً رو به فربد کرد و گفت:« خانوم شما هیچ مشکلی نداره. به نظر من شما خودتون باید آزمایش بدین!»
فربد که از این حرف به شدت عصبانی شده بود، با تعجب پرسید:« من؟ من برای چی، آقای دکتر؟ من که مشکلی ندارم! تازه خانوم من یه سقط هم داشته!»
دکتر با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و با بی تفاوتی گفت:« آقای محترم، ما بیمارانی داشتیم که حتی دو یا سه تا بچه هم داشتن، اما بعدها دچار مشکل شدن. در ضمن، اگه این طرز فکر شما درست باشه قاعدتاً خانومتون هم یه بار حامله شدن، یعنی ایشون هم می تونن ادعای شمارو داشته باشن!»
آن روز با کلی دعوا و جر و بحث از مطب دکتر آمدیم بیرون. فربد که طبق معمول دنبال کسی می گشت که ازش دفاع کند، فوراً موضوع را با خانواده اش در میان گذاشت و گفت:« دکتر احمق هیچی حالی ش نیست. بهش می گن اگه من مشکل داشتم که زنم حامله نمی شد، بهم جواب می ده خب اگه خانومتون هم مشکل داشت، اونم حامله نمی شد!»
این قضیه به حدی برای فربد و پدر و مادرش غیرقابل هضم بود که اصلاً تحمل شنیدنش را هم نداشتند، چه رسد به باور آن. بالاخره پس از مدتها جر و بحث و بگو مگو، از آنجایی که آدمهای خودخواه و مغروری بودند و برای اینکه ثابت کنند پسرشان هیچ عیب و مشکلی ندارد، راضی به انجام آزمایش شدند. هیچ وقت روزی که برای جواب آزمایش رفتیم پیش دکتر از یادم نمی رود. فربد از شدت ترس رنگ به صورت نداشت و چشم به دهان دکتر دوخته بود.
دکتر نگاهی کوتاه به برگه آزمایش کرد و با ناراحتی سری تکان داد و گفت:« بله! همون طوری که قبلاً هم گفتم، شما دچار مشکل ... شدین و حتماً باید یه عمل جراحی روتون انجام بشه. البته باز هم قول صد در صد نمی دم، ولی خوب در واقع این عمل پنجاه پنجاس. حالا می تونین برین فکرهاتون رو بکنین و هر وقت که آمادگی داشتین، بیاین تا من تاریخ روز عمل رو تعیین کنم.»
نمی دانم چطور باید برایتان توصیف کنم، ولی آن قدر از شنیدن این خبر خوشحال شدم که حد نداشت. شاید اگر من هم مثل بقیۀ آدمها دارای یک زندگی عادی و نرمالی بودم، از شنیدن این خبر به مرز جنون و سکته می رسیدم. ولی زندگی من کاملاً برعکس بود. آن قدر در این مدت سرکوفت و طعنه و کنایه شنیده بودم که دلم می خواست همان لحظه همه را یک جا سر فربد خالی می کردم.
پدر و مادر فربد بلافاصله با شنیدن این خبر به سراغم آمدند. فربد از شدت عصبانیت گوشه ای از سالن قنبرک زده بود و چیزی نمی گفت. با وجود تمام آزار و اذیتهایی که در این مدت از او دیده و تحمل کرده بودم، اما قلباً باز هم نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم.
آقای اصفهانی تا چشمش به فربد افتاد با عصبانیت به طرفم آمد و در حالی که انگشت اشاره اش را با تهدید برابرم گرفته بود، گفت:« خوب گوشهات رو باز کن ببین چی دارم بهت می گم. اگه فقط یه بار بفهمم این موضوع جایی درز پیدا کرده بود، اون وقت من می دونم و تو! فهمیدی چی گفتم؟ خوب حواست رو جمع می کنی و به هیچ کس حرفی نمی زنی، به خصوص پدر و مادرت! اونها نباید از این موضوع چیزی بفهمن تا من هر چی زودتر ترتیب عمل فربد رو بدم.»
آن قدر در وجودم خشم نهفته بود که دلم می خواست با دستهایم خفه اش کنم. دیگر تحمل آن همه توهین و اهانت را نداشتم. اما نه، این بار دلم می خواست واقعاً با آبرو و حیثیت خانوادگی شان بازی کنم. مگر نه اینکه بارها و بارها به جرم نکرده بازخواست شده بودم، پس بگذار این بار واقعاً به جرم کرده بازخواست شوم. من چطور می توانستم آبروی ریخته شده ام را جلوی فک و فامیل فربد جمع کنم؟ چقدر در این مدت حرفها و کنایه ها را تحمل کردم و دم نزدم؟ حالا نوبت من بود، باید انتقام می گرفتم! باید آبرویم را پس می گرفتم!
با حالتی کودکانه رو به پدر فربد کردم و گفتم:« چشم! شما مطمئن باشین که این موضوع جایی درز پیدا نمی کنه!»
پدر فربد با اطمینان از اینکه به حد کافی از من زهر چشم گرفته، از آنجا رفت.
فردای آن روز اولین کاری که کردم این بود که تلفن زدم به دختر خالۀ فربد و گفتم:«راستی، فائزه جون! چله بری برای آقایون هم هست؟»
با تعجب گفت:« یعنی چی؟ منظورت چیه؟»
گفتم:« هیچی! تو رو به خدا جلوی فامیل حرفی نزنیها، ولی دکترها گفتن فربد مشکل داره باید عمل بشه!»
فائزه که تعجب کرده بود، یک دفعه با ناراحتی گفت:« راست می گی! ای داد! اینکه خیلی بد شد! وای، حتماً خاله جون و آقای اصفهانی خیلی از این موضوع ناراحت شدن؟»
با حرص جواب دادم:« این فقط خواست خدا بود که رسواشون کرد. من اصلاً بچه برام مهم نیست. بچه موقعی بچه می شه که پدر و مادر درست و حسابی داشته باشه!»
بعد در حالی که مدام به فائزه سفارش می کردم، گفتم:« یه وقت نکنه این موضوع جایی درز پیدا کنه! من فقط به خاطر اینکه باهات صمیمی بودم، گفتم. و اِلا هیچ کس خبر نداره، حتی پدر و مادرم!»
بعد تلفن را قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم. پوزخندی زدم و پیش خودم گفتم: الانه که تلفنها راه بیفته! این بار تو بگیر بشین آقای اصفهانی و تماشا کن! مطمئن باش تا فردا صبح خبر رو از دهن فامیل می شنوی و این بار دیگه من تحمل زندگی با فربد رو ندارم!
بعد هم بلافاصله خبر را تلفنی به مادرم دادم. مادر در حالی که به شدت خوشحال شده بود، آهی کشید و گفت:« خب، خدارو شکر! لااقل تو تبرئه شدی و از دست نیش و کنایه هاشون راحت شدی! مادر نگفتم ظلم پایدار نیست، بالاخره چوبشو می خورن!»
خنده ای کردم و گفتم:« آره، درسته! ولی کو گوش شنوا که این چیزهارو درک کنه!»
این خبر زودتر از آنچه که تصور می کردم، مثل باد به گوش فامیل رسید. فربد که به شدت ناراحت و عصبی بود، رو به من کرد و گفت:« بالاخره کار خودت رو کردی؟»
خودم را به اون راه زدم و گفتم:« راجع به چی حرف می زنی؟»
فربد که نگاهش بیشتر به گراز وحشی شباهت داشت، سری تکان داد و گفت:« خودت خواستی! حالا ببین بابام چه بلایی سرت می آره!»
در همین وقت، در آپارتمان به شدت از هم باز شد و آقای اصفهانی طبق معمول با حالتی وحشیانه که انگار از چشمانش خون می چکید به همراه همسرش وارد شدند و در حالی که با کفش راه می رفت و انگار که خانۀ پسرش را با طویله اشتباه گرفته بود، سرم فریاد کشید و گفت:« کار خودت رو کردی، دخترۀ گستاخ بی چشم و رو! فقط می خواستی با آبرو و حیثیت ما بازی کنی! الان می فرستمت خونۀ ...»
که حرفش را ناتمام گذاشتم و گفتم:« من آماده م! همین الان خوبه برم! اصلاً می دونین چیه، این بار نیازی به زحمت شما نیست. من خودم می خوام از فربد طلاق بگیرم!»
مادر فربد پا در میانی کرد و گفت:« باز که داری دختر جون زبون درازی کنی!»
پدر فربد که اصلاً توقع این برخورد را نداشت، در حالی که نسبتاً کوتاه آمده بود! با حالت خاصی جلو آمد و گفت:« آخه دختر جون، من به خاطر خودتون گفتم که جایی نقل مجلس نشین. اون وقت تو نشستی همه جا جار زدی!»
من که داشتم موضوع را انکار می کردم، گفتم:« من به هیچ کس حرفی نزدم. اصلاً این همه آدم تو خونۀ شما رفت و آمد می کنن، چرا هر چی می شه فوراً یقۀ منو می گیرین! بعدش همه می دونین، بابا جون! من و فربد به درد همدیگه نمی خوریم. حالا هم که اتفاقی نیفتاده، بچه هم که نداریم، اصلاً خودم می خوام به پدرم تلفن کنم بیاد تکلیف منو روشن کنه!»
پدر فربد که توقع شنیدن همچون حرفی را نداشت، در حالی که نمی خواست از موضع قدرتش پایین بیاید، ناخودآگاه شانه هایش آویزان شد و به حالت تسلیم رو به همسرش کرد و گفت:« نگفتم، خانوم! من مطمئن بودم که غزاله حرفی نمی زنه! بالاخره هر چی باشه فربد شوهرشه، دیگه با آبروی خودش که بازی نمی کنه!»
بعد روی مبل کنار فربد لم داد و رو به من کرد و گفت:« چای آماده س؟»
لبخندی زدم و در جواب گفتم:« بله، بابا جون! الان می آرم خدمتتون!»

shirin71
10-14-2011, 09:15 AM
با وجودی که فکر می کردم که شاید مشکل فربد تأثیر مثبت و به سزایی در زندگی مان داشته باشد و لااقل از این به بعد موضع او نسبت به من عوض شود، اما آن قدر خودخواهی و غرور در زندگی ما حاکم بود که حتی نمی توانستم توقع کوچک ترین گذشت و قدردانی را از او داشته باشم. فربد طبق روال قبل به رفتارش ادامه می داد. اغلب شبها تا دیر وقت به خانه نمی آمد و تقریباً من هر شب شام را به تنهایی صرف می کردم که اصلاً میلی به خوردن شام نداشتم. روزهای جمعه و تعطیل هم از صبح بیرون می رفت و اغلب موقع تا شب یا بعد از ظهر من تنها بودم.
بالاخره روز عمل فربد فرا رسید. با وجودی که پدر و مادرم از همه چیز خبر داشتند، ولی اصلاً به روی فربد نیاوردند و حتی برای ملاقات هم به بیمارستان نیامدند تا مبادا موجب ناراحتی فربد گردد.
پس از عمل جراحی، با وجود آن همه مراقبتهای شبانه روزی ام، فربد حتی کوچک ترین قدرشناسی و تشکر هم نکرد. انگار تمامی این کارها جزو وظایف من محسوب می شد و من هیچ کار خاصی نکرده بودم. نمی دانم، اما انگار فربد اصلاً قلب نداشت و یا شاید هم با وجود همچون پدر و مادری تمامی احساسات را در وجودش سرکوب کرده بود. بالاخره او می بایست از میان من و پدر و مادرش یکی را بر می گزید. البته نه بدان معنا که ترک خانواده اش کند، بلکه یک زندگی نرمال و عادی همانند تمام آدمهای دیگر داشته باشد. اما فربد به خاطر منافع مادی ترجیح می داد که پدر و مادرش را انتخاب کند. به همین دلیل هم تا آنجایی که می توانست از من گریزان بود. حتی خودش می ترسید مبادا تحت تأثیر محبتهای من قرار گیرد و نتواند میان همسر و خانواده اش یکی را برگزیند.
بالاخره پس از مدتی فربد حالش بهتر شد و مثل سابق مجدداً به سر کار می رفت. روزها به همین ترتیب می گذشتند و فربد روز به روز گستاخ تر از قبل می شد. به طوری که کوچک ترین اعتراضی به راحتی دست رویم بلند می کرد. اوایل فقط با یک سیلی، اما کم کم کار بالا گرفت و علناً به کتک کاریهای شدیدی انجامید.
به یاد دارم روز جمعه بود. تنهایی و بی کسی بدجوری با روح و روانم بازی کرده بود. صبح طبق معمول فربد به دیدن پدر و مادرش رفته بود و من تک و تنها در خانه بودم. دیگر حتی چشمه اشکم خشک شده بود. انگار من هم تبدیل به یک آدم خشک و بی روح شده بودم. حتی احساسات هم در وجودم کشته شده بود. دیگر هیچ احساسی نسبت به فربد در خودم حس نمی کردم. انگار یک دفعه به خودم آمده بودم. اصلاً من برای چی این همه مدت رو در کنارش سر کرده م؟ چرا من بایستی خودمو فدای آبروی خونوادگی پدر و مادرم کنم؟ حال که اونها به فکر من نیستن، چرا من به فکر اونها باشم؟
دیگه طاقت نیاوردم و با پدرم تماس گرفتم و گفتم:« اگه شما از وجود همچون دامادی خسته نشدین، من از وجودش شرم دارم و دیگه حتی تحمل یه لحظه زندگی کردن زیر این سقف رو ندارم!»
با وجودی که فکر می کردم پدرم مثل سابق شروع به نصیحت خواهد کرد، اما خیلی عادی، انگار که از مدتها پیش منتظر همچون تلنگری از من بود، جواب داد:« خب، زندگی نکن! کسی مجبورت نکرده! هر تصمیمی که تو بگیری، من راضی م. فقط اینو بهت بگم درست تصمیم بگیر. هیچ خوش ندارم با پای خودت بیای بیرون و با پای خودت هم برگردی!»
طرفهای ظهر بود که فربد برگشت. وقتی دید آماده رفتن هستم، با خشونت رو به من کرد و گفت:« کجا به سلامتی؟»
با فریادی که انگار از اعماق وجودم بر می خواست، گفتم:« همون جایی که باید از سه چهار سال پیش می رفتم. فربد، من خیلی احمق و بچه بودم که اون همه از تهدیدهای تو و پدرت ترسیدم. اما حالا برعکس، احساس می کنم تازه عقلم سر جا اومده. من تازه الان نوزده سال دارم. مطمئن هستم برای شروع یه زندگی جدید به هیچ وجه دیر نشده. من و تو اصلاً برای هم ساخته نشدیم. خدارو شکر می کنم که توی این مدت ازت بچه دار نشدم. البته شاید هم این خواست خدا بوده! این تو، اینم زندگی ت! امیدوارم دیگه هیچ وقت همدیگر رو نبینیم!»
فربد در حالی که هاج و واج به صورتم زل زده بود، یک دفعه با شتاب مثل کره اسب وحشی ای به طرفم خیز بر داشت و در حالی که چمدانم را گوشه ای پرتاب می کرد، به من حمله ور شد و زیر مشت و لگد شروع به فحاشی کرد و گفت:« چه غلطهای زیادی! برای من زبون در آورده! بدبخت کجا می خوای بری؟ لابد می خوای بری خونۀ بابات اینها! همونهایی که توی این مدت سه سال اصلاً سراغی هم ازت نگرفتن!»
آن روز به حدی مشاجره و دعوای ما بالا گرفت که فقط تنها کاری که توانستم بکنم این بود که بلافاصله به پدرم زنگ بزنم و گفتم:« فوراً خودت رو برسون!»
حدوداً یک ربع بیست دقیقۀ بعد پدرم به دنبالم آمد، بدون اینکه حتی خودش را به فربد نشان دهد. همان جلوی در به انتظارم ایستاد و من در حالی که به شدت دستپاچه شده بودم، فقط توانستم کیفم را بر دارم و از ساختمان بگریزم.
گاهی اوقات به خودم می گویم واقعاً چطور پدرم حتی برای یک لحظه هم با فربد رو در رو صحبت نکرد و از حق و حقوقم دفاع نکرد! من آن قدر انصاف دارم که قبل از آنکه فربد و خانواده اش را متهم کنم، اول از همه خانواده خودم را زیر سؤال ببرم. اگر پدر من پدر بود، یعنی به معنای واقعی یک پدر بود، شاید هیچ وقت زندگی من به این مراحل نمی رسید. اگر حتی برای یک بار هم که شده بود پدرم مثل یک مرد رو در روی فربد و خانواده اش می ایستاد و از حق و حقوق طبیعی دخترش دفاع می کرد و یا حتی متوسل به قانون می شد، من تا این حد زجر نمی کشیدم.
بله، حسرت من تنها از یک بابت بود، و آن هم اینکه هیچ گاه در زندگی ام پشتیبان نداشتم. شاید باور نکنید، گاهی مواقع حتی به زندگی فربد هم رشک می بردم. از این که تا این حد پدر و مادری داشت که در همه حال به فکرش بودند و در دلم نسبت به او احساس حسادت می کردم.
چند روزی از این ماجرا گذشت. آن روز به حدی هول شده بودم که حتی چند دست لباس هم با خودم بر نداشتم. یک روز صبح در حالی که مطمئن بودم فربد سر کار رفته و خانه نیست، به اتفاق پدرم تصمیم گرفتم برای برداشتن لباسها و وسایل مورد نیازم به خانه برگردم. وقتی به آنجا رسیدم، در کمال تعجب دیدم که تمامی قفلها را عوض کرده اند و من مجبور شدم دست از پا درازتر برگردم.
دیگر تصمیم خودم را گرفته بودم. روز بعد به اتفاق پدرم رفتیم دادگاه و درخواست طلاق دادیم. روزی که احضاریۀ دادگاه به دستشان رسید، مثل اسپند روی آتش بالا و پایین می پریدند و بلافاصله پدرش به من زنگ زد و گفت:« به بابات بگو هیچ احتیاجی به دادگاه نیست. فردا بیاد محضر و طلاق دخترش رو بگیره.»
اما از آنجایی که تمام این حرفها فقط یک بلوف ساده بود، فردای آن روز شوهر خاله اقدس تماس گرفت و گفت:« ما امشب به خاطر زندگی این دو تا جوون یه جلسه تو خونۀ خودمون گذاشتیم. از شما هم خواهش می کنم تشریف بیارین بذارین مشکل دوستانه حل بشه. نذارین کار به دادگاه و لج و لجبازی بکشه!»
پدر در حالی که با صبوری به حرفهای او گوش می کرد، گفت:« چشم، حاج آقا! حتماً می آیم خدمتتون!» و گوشی را قطع کرد.

shirin71
10-14-2011, 09:15 AM
مادر در حالی که اعصابش به شدت به هم ریخته بود، با پرخاش رو به پدرم کرد و گفت: «یعنی چی، سروش؟ یعنی ما باز هم با این همه اتفاقاتی که برای غزاله رخ داده، بریم اونجا چی بگیم؟ من که دیگه اصلاً تحمل اونهارو ندارم. باباجون از قدیم گفتن مرگ یه بار، شیون یه بار! پس خدا طلاق رو برای چی گذاشته؟»
بعد با عصبانیت رو به من کرد و گفت: «تصمیم با خودت! اگه این بار هم با خفت و خواری برگشتی سر خونۀ اولت، دیگه رو ما حساب نکن! اصلاً به ما مربوط نیست.»
نمی دانم چرا انگار لال شده بودم. انگار فکم قفل شده بود. قدرت تصمیم گیری از من سلب گردیده بود. حس عجیبی داشتم.
طرفهای غروب بود که همراه پدر و مادرم به خانۀ خاله اقدس رفتیم. پدربزرگ و همین طور عموخسرو از طرف پدر فربد خبردار شده بودند. با ورود ما، طبق معمول پدر فربد دست پیش گرفت تا مبادا خدایی نکرده پس بیفته. و شروع به داد و فریاد کرد و تقریباً هرچه از دهانش بیرون آمد جلوی جمع نثارم کرد و گفت: «تو لیاقت نداری که عروس ما باشی!»
من که به شدت ترس برم داشته بود، هاج و واج بهش نگاه کردم. واقعاً فکر کرده بودم مجلس آن شب به خاطر آشتی کنان ما بر پا شده بود. اما انگار باز هم می خواستند گربه را دم حجله بکشند.
مادرم که دیگر تحمل آن همه بدگویی و اهانت را نداشت، آرام و آهسته سر در گوشم گذاشت و نجواکنان گفت: «چرا ساکتی؟ خب، تو هم جواب بده! پس چرا حرف نمی زنی؟ چرا سکوت کردی؟ مگه از دست فربد و پدرش ناراحت نبودی؟ خب! تو هم یه چیزی بگو!»
فربد که ناظر این گفت و گو بود، یک دفعه با عصبانیت از جا بلند شد و گفت: «نگفتم! بهتون نگفتم همۀ این کارها زیر سر مادرشه. نگاه کنین حتی الان هم توی این جمع داره چیز یاد دخترش می ده.»
مادرم با دیدن این صحنه گریه کنان از جا بلند شد و مجلس را ترک کرد. پدرم به پشتیبانی از مادر لب به اعتراض گشود و خواست حرفی بزند که یک دفعه پدر فربد رو به او کرد و گفت: «بسه دیگه! آنقدر تو زندگی اینها دخالت کردی که کار رو به اینجا کشوندی. حالا هم بیخود نمی خواد کار رو از اینکه هست خراب تر کنی. من فقط به احترام حاج آقا علوی بزرگ تا حالا بهتون هیچی نگفتم.»
پدربزرگم که انگار دهنش را مومیایی کرده بودند، به علامت احترام سری تکان داد و گفت: «خیلی ممنون، حاج آقا! همیشه ذکر و خیر خوبیهای شما بوده و ما از این بابت بسیار ممنونیم. حالا هم ما اینجا جمع شدیم به اتفاق شما و همین طور باجناق محترمتون و بقیه...» در حالی که اشاره به پدرم و عموخسرو می کرد، مجدداً گفت: «تا مشکل این دو تا جوون حل بشه!»
شوهر خاله اقدس که مرد مهربان و محترمی بود، با خوشرویی رو به پدر فربد کرد و گفت: «حاج آقا، شما هم سعی کنین کمتر تو کار این دو تا جوون دخالت کنین، والله خدارو خوش نمی آد. زندگی این دو تا جوون داره سر هیچ و پوچ از هم می پاشه!»
پدر فربد در حالی که نسبتاً آرام شده بود، رو به جمع کرد و گفت: «این کار فقط یه شرط داره! اگه می خواین که من هیچ دخالتی نداشته باشم، باید ارتباط غزاله با پدر و مادرش قطع بشه. و از همه مهم تر اینکه هیچ گونه ارتباط تلفنی هم نداشته باشن! یعنی در واقع تلفن هم بایستی جمع بشه. اگر این دو تا شرط رو قبول کردن که هیچ، و اِلا من هیچ رغبتی به ادامۀ زندگی اونها ندارم.»
بالاخره پس از چند ساعت بحث و گفت و گو، عموخسرو، پدر و مادرم و همین طور مرا راضی کرد و گفت: «آقای اصفهانی حالا عصبانی هستن یه چیزی گفتن. وقتی این دو تا جوون رفتن سر خونه زندگی شون، شما مطمئن باشین خودشون مسئله شون رو حل می کنن و دیگه نیازی به این حرفها نیست.»
نمی دانم انگار آن شب همگی ما طلسم شده بودیم. نه پدر و مادرم، و از آن هم بدتر نه پدربزرگ و یا عموخسرو هیچ حرف خاصی برای دفاع از من نزدند. اصلاً نمی دانم این چه سِری بود که وقتی آقای اصفهانی بی محابا حمله می کرد، همۀ ما سنگ می شدیم.
الان که به آن روزها فکر می کنم، درست حال کسی را پیدا کردم که انگار از خواب صد ساله بیرون آمده. مدام خودم را بازخواست می کنم. اصلاً این همه سکوت چه معنایی می توانست داشته باشد؟ این چه ترس نهفته ای بود که در وجود من و خانواده ام خفته بود؟ واقعاً چه اجباری بود که با آن همه خفت و خواری باز هم سر خانه و زندگی ام باز گردم؟
عموخسرو که مخالفت را در چشمانم دیده بود، رو به من و فربد کرد و گفت: «بلند شین تا من اینجا هستم با هم برگردیم سر خونه زندگیتون. در ضمن، می خوام با هر دوتون حرف بزنم!»
بالاخره با اصراهای جمع، به خصوص عموخسرو، راضی به رفتن شدم. فربد در حالی که مدام با چشم و ابرو قیافه می گرفت، همراه من و عموخسرو راه افتاد. آن شب پدر و مادرم با چشم گریان از آنجا خارج شدند. لحظات آخر مادر در حالی که بغض گلویش را گرفته بود، رو به من کرد و گفت: «خودت خواستی! بهتره که دیگه از ما توقعی نداشته باشی!»
حالا که به آن روزها فکر می کنم، به خودم می گویم ای کاش پدرم تو سرم می زد و نمی گذاشت آشتی کنم! اصلاً نمی دانم چرا این طوری شد! من واقعاً به صِرف طلاق و جدایی قهر کرده بودم. حتی از طرف دادگاه هم برای فربد احضاریه فرستادم. هیچ قصدی برای آشتی نداشتم، اما آن شب تا چشمم به فربد افتاد انگار همه چیز را فراموش کردم. وقتی به اعماق دلم رجوع می کردم، می دیدم میلی به جدایی و طلاق ندارم. از اینکه انگشت نمای مردم شوم و همه به چشم یک بیوه زن به من نگاه کنند از خودم شرم داشتم. من تازه نوزده سال داشتم. چطور می توانستم از القابی مانند بیوه زن استفاده کنم؟
در مسیر خانه، عموخسرو مدام حرف می زد. البته با وجودی که عموی من بود، بیشتر طرف صحبتش من بود و مدام مرا نصیحت می کرد. جلوی خانه که رسیدیم، در حالی که از ماشین پیاده می شد، برابرم ایستاد و جلوی فربد رو به من کرد و گفت: «اصلاً حالا که چی؟ فکر کردی اگه قهر کنی و بری، چیزی هم به جز آبروریزی نصیبت می شه؟ ببین، غزاله جون! بذار بی رودربایستی بهت بگم فکر کردی اگه طلاق بگیری و از فربد جدا بشی، کی می آد تورو می گیره؟ یه مرد زن طلاق داده با دو سه تا بچه، یا یه مرد زن مرده با چند تا بچۀ قد و نیم قد که تورو به خاطر خاک تو سری شبهاش می خواد!»
با شنیدن این حرف، آن هم جلوی روی فربد، داشتم از خجالت آب می شدم. اصلاً معلوم نبود عموخسرو عموی من بود، یا عموی فربد! فقط طرف صحبتش من بودم و بس، آن هم حرفهایی که به جز اهانت و توهین و خوار و خفیف کردن چیزی عایدم نمی شد.
بعدها فهمیدم که تمام حرفهای آن شب عموخسرو مغرضانه و حساب شده بود. همان طوری که قبلاً برایتان گفته بودم، عموخسرو حس حسادت عجیبی نسبت به پدرم داشت و تا آنجایی که می توانست همیشه او را در جمع خانوادگی می کوبید. آن هم فقط به خاطر اینکه پدرم سروش دست راست پدربزرگم محسوب می شد و از کسب و تجارت شمه ای پر قدرت داشت. من و پدر و مادرم آن قدر صاف و ساده بودیم که فکر می کردیم آن شب تازه پدربزرگم و عموخسرو از موضوع باخبر شدند، در حالی که اصلاً این طور نبود. به مرور زمان تازه فهمیدیم از همان اوایل زندگی مان پدر فربد مدام گزارشات مرا به پدربزرگ و عموخسرو می داده.
آه، خدای من! پس بیخود نبود به آنها این همه احترام می گذاشت و مدام می گفت: «فقط به احترام پدربزرگت و عموخسروت بهت هیچی نمی گم!»
یعنی در واقع عموخسرو یک دشمن درجه یک یا بهتر است بگویم جاسوس دو جانبه بود و ما خبر نداشتیم! به خاطر حس رقابت با برادرش با سرنوشت برادرزاده اش بازی کرده بود. آن هم با چه حرفها و القابی برادرزادۀ نوزده ساله اش را که حتی بچه هم نداشت، می کوبید و می گفت: «فکر کردی کی می آد تو رو بگیره؟ یه مرد زن دار، یا یه مرد زن مرده؟»
یعنی لیاقت یک دختر نوزده ساله این است؟ دختری که از اول زندگی اش به جز زجر و عذاب چیزی عایدش نشده؟ اصلاً فکر نمی کنم هیچ مردی به نامَردی عموخسرو رفتار کرده باشد. همیشه همین طور بود. دوست داشت مثل خاله زنکها سر از کار همۀ زندگیها دربیاورد. در حالی که خودش را کاملاً آدم حق به جانبی جلوه داده بود، از این طریق به اصطلاح نصیحت وارونه می کرد.
آن شب زمانی که عموخسرو این حرفها را می زد، فربد مدام به حالت موذیانه لبخند تمسخرآمیزی می زد و من که داشتم از خجالت آب می شدم و به شدت از عموخسرو حساب می بردم، در سکوت سرم را به زیر انداختم و عرق پیشانی ام را پاک کردم. بعد هم به اصطلاح خودش که می خواست فربد را هم نصیحت کند، رو به فربد کرد و گفت: «البته تو هم کم مقصر نیستی! ببین من خودم هر وقت که با زنم دعوام می شه، وقتی که حسابی کتکش زدم و لت و پارش کردم، بعد هم انقدر سیاست دارم که برم و از دلش دربیارم. لااقل تو هم این کار رو یاد بگیر.» بله، این همه نصیحت پدرانه عموخسرو به فربد بود که از فرط خجالت دیگر نمی توانستم سرم را بالا بگیرم! بعدها فهمیدم که حسابی از خجالت پدر و مادرم هم درآمده بود و در حالی که با مادرم جر و بحث شدیدی کرده بود، گفته بود: «آقای اصفهانی خیلی هم مرد خوب و فهمیده ایه! این شما هستین که نمی ذارین غزاله زندگی شو بکنه. شماها آبروی مارو هم جلوی این خونوادۀ محترم بردین!»
بعد هم به مادرم تشر زده بود: «چقدر به غزاله چیز یاد می دی؟ ولشون کن چی از جون این دو تا جوون می خوای؟»
از آن پس، میان پدر و مادرم و عموخسرو مشاجره لفظی شدیدی در گرفت که تا الان هم ادامه دارد. یعنی در واقع تازه پدرم پی به ماهیت خانوادگی خودش برده بود و پدر و برادرش را شناخت. دلم به شدت برای مادرم می سوخت. کسی که سراسر عمرش همیشه جلوی خانواده شوهرش سر تعظیم فرود آورده بود. مادرم زن تنهایی بود. تمام فامیل و اقوامش در تهران زندگی می کردند و همیشه به عموخسرو به چشم یک برادر نگاه می کرد و همین طور عمه سودابه و سوسن را مثل خواهرانش دوست می داشت و این واقعاً پاداش آن همه خوبی و محبت او نبود.
از آن به بعد، بدون اینکه کوچک ترین تفاوتی در زندگی من و فربد پدید بیاید، مثل سابق و یا شاید هم بدتر از قبل زیر یک سقف زندگی می کردیم، و یا بهتر است بگویم همدیگر را تحمل می کردیم. از آن شب به بعد، ارتباط من به کل با خانواده ام قطع شد. فربد همان شب تلفن را هم قطع کرد و این آخرین امید من بود. البته گهگاه یواشکی بدون اطلاع فربد از خانۀ خانم رضایی که زن فوق العاده مهربانی بود، با پدر و مادرم تماس می گرفتم و از حالشون باخبر بودم.
پس از مدت پنج ماه دوری، از مادرم شنیده بودم که قرار است برای نوشین خواستگار بیاید. دلم برای همه شان لک زده بود. دیگر تحمل آن همه دوری را نداشتم. آرزو داشتم در مراسم خواهرم شرکت کنم. آخر من فقط همین یک خواهر را داشتم.
بالاخره شب نامزدی یا بهتر است بگویم بله بران خصوصی آن قدر به دست و پای فربد افتادم و التماس کردم تا بالاخره رضایت داد و قبول کرد که مرا به آنجا ببرد. از خوشحالی داشتم پرواز می کردم. دلم می خواست نوشین را بغل می کردم و ساعتها می گریستم.
عصر موقع حرکت، در حالی که من و فربد حسابی به خودمان رسیده بودیم، فربد رو به من کرد و گفت: «راستی، پدرم گفته قبل از حرکت بریم اونجا! با تو کار داره!»
من که مثل یخ وا رفته بودم، از ترس سکوت کردم و گفتم: «باشه! هرچی تو بگی!»
با ورود به خانۀ پدر فربد، در حالی که به شدت عجله داشتم تا هرچه زودتر به دیدن پدر و مادرم بروم، پدر و مادر فربد با خونسردی هرچه تمام تر فربد را به حرف گرفتند و تا یک ساعت فقط در مورد کار و کاسبی با هم صحبت کردند و من بدون آنکه حتی جرئت کوچک ترین اعتراضی داشته باشم، همان طور شاهد گفت و گوی آنها بودم.
بالاخره پس از یک ساعت که برایم مثل یک قرن گذشت، پدر فربد رو به من کرد و گفت: «خب، مبارک باشه! شنیدم بله برون خواهرته! بهتر دیدم قبل از اینکه امشب بری اونجا، یه نصیحت دوستانه به تو و خونواده ت بکنم. از قول من به پدرت سلام برسون و بگو اگه خواستی به دخترت جهاز بدی، سعی کن جنس مرغوب انتخاب کنی. مثلاً به جای اینکه دو تا فرش مشهد بده به خواهرت، بهتره یه فرش کاشان درجه یک بده. اگه قراره دو دست نعلبکی بده، یه دست بده ولی جنس خوب بده. خلاصه اینکه ما وظیفۀ خودمون می دونستیم که برادرانه پدرت رو نصیحت کنیم. اینو به خاطر این بهت گفتم که بعدها خواهرت دچار سرکوفت نشه. حالا برین به سلامت تا دیرتون نشده!»
من که تمام عضلات بدنم از شدت عصبانیت سست و کرخت شده بود، با بغض سر به زیر انداختم و زیر لب گفتم: «چشم!»

shirin71
10-14-2011, 09:15 AM
فصل 14

مراسم عروسی خواهرم خیلی زودتر از آنچه در تصورم بود انجام گرفت. البته من در هیچ برنامه ای به جز مراسم نامزدی و عروسی شرکت نداشتم. حتی برای بردن جهاز هم فربد به من اجازۀ رفتن نداد. عرفان پسر بسیار فهمیده و خونگرمی بود. از خانواده ای متمول و محترم که زبانزد عام و خاص بودند. عرفان به حدی مهربان و بذله گو و خوشرو بود که حسابی خودش را در دل پدر و مادرم جا کرده بود. فوق العاده نوشین را دوست داشت و به او احترام می گذاشت. همچنین پدر و مادر بسیار مهربان و دوست داشتنی ای داشت که واقعاً مایۀ حسرتم بود.
برعکس ملاحظاتی که مادر در موقع عقد و عروسی من کرده بود، این بار در حالی که حسابی درس عبرت گرفته بود، در تمامی خریدها و مراسم نوشین سنگ تمام گذاشت. موقع خرید حلقه این طور که از زبان نوشین شنیده بودم، درشت ترین حلقۀ باگت و برلیان را انتخاب کرده بود. و همین طور برای خرید پارچه و لباس و کیف و کفش تا آنجایی که توانسته بود بهترینها را انتخاب کرده بود. انگار خانواده من هم به این نتیجه رسیده بودند که از خوبی کردن و انصاف که به جایی نرسیدند، پس شاید از بدی و بی انصافی بتوانند دخترشان را سفید بخت کنند.
تمام آن چیزهایی که زمانی برای من بد و زشت بود، برای نوشین کاملاً عادی جلوه می کرد. مراسم در بهترین باشگاه، طلا و جواهرات آن چنانی و جهازی در شأن خانوادۀ داماد. آه از دست این بازی ایام!

دوش آگهی ز یارِ سفر کرده داد باد


من نیز دل به باد هم هرچه باد باد

کارم بدان رسید که همرازِ خود کنم


هر شام برق لامِع و هر بامداد باد

در چیـن طُـرۀ تـو دلِ بی حفاظِ من


هرگز نگفت مسکنِ مألوف یاد باد

امروز قدرِ پندِ عزیزان شناختم


یا رب روانِ ناصحِ ما از تو شاد باد

خون شد دلم به یاد تو هر گه که در چمن


بندِ قبای غنچۀ گل می گشاد باد

از دست رفته بود وجودِ ضعیف من


صبحم به بوی وصلِ تو جان باز داد باد

حافظ نهادِ نیکِ تو کامت برآورد


جانها فدایِ مردمِ نیکو نهاد باد


نوشین پس از عروسی خیلی زود حامله شد و همه از این بابت حسابی خوشحال شده بودند. فربد به شدت نسبت به عرفان حسادت می کرد و چشم دیدنش را نداشت و مدام با طعنه و نیش و کنایه زجرم می داد.
بلافاصله دو ماه پس از نوشین من حامله شدم که این مسئله باعث خوشحالی برای پدر و مادرم و همین طور پدر و مادر فربد و خود فربد شده بود. اما برای خودِ من وجود این بچه ارزشی نداشت. آن قدر در مدت این چند سال عذاب کشیده بودم که دیگر هیچ چیزی برایم ارزش نداشت. دکتر به خاطر اینکه یک سقط داشتم، تا مدت پنج ماه استراحت مطلق داده بود و فربد از من خواسته بود که در این مدت به خانۀ پدرش برویم. یعنی البته این خواستۀ آقا و خانم اصفهانی بود که من اصلاً هیچ رضایتی از این بابت نداشتم. این مسئله، یعنی ترک مجدد خانواده ام، به شدت عذابم می داد.
یک شب در حالی که حسابی اشک ریخته بودم، رو به فربد کردم و گفتم: «ببین، فربد! شاید این کار من یه نوع ناشکری به درگاه پروردگار باشه، اما به بزرگی خودش قسم که این طور نیست. بیا تا این بچه به دنیا نیومده، از هم جدا بشیم! من اصلاً این بچه رو نمی خوام! من و تو برای هم ساخته نشدیم. هیچ وقت با هم دوست نبودیم. حالا چطوری می تونیم با وجود این بچه همدیگه رو تحمل کنیم؟ اگه دلت رو به این بچه خوش کردی، مطمئن باش که من نگهش نمی دارم!»
فربد که حسابی ترس برش داشته بود، فردای آن روز پدرش را فرستاد خانه تا با من صحبت کند. آقای اصفهانی در حالی که حسابی مهربان و خوش اخلاق شده بود، با دیدنم شروع به شوخی و خنده کرد و گفت: «باباجون، یه چیزهایی از فربد شنیدم! ببینم این حرفهایی که زدی راسته؟»
همان طور که بغض به شدت گلویم را می فشرد، گفتم: «چرا نباشه، باباجون؟ شما خودتون خوب می دونین که توی این مدت چه بلاهایی سرم آوردین. حالا من به چه امیدی این بچه رو به دنیا بیارم؟ فربد اصلاً منو درک نمی کنه. صبح که از در بیرون می ره تا شب خونه نمی آد. اصلاً به من خرجی نمی ده. مدتهاس که حتی یه لباس نخریدم. حتی یه مقدار کمی هم پول تو کیفم نیست تا مایحتاج روزانه مو برآورده کنم! باباجون، فکر کنین منم مثل دختر خودتون هستم. واقعاً با این خصوصیات چه کسی تحمل اخلاق فربد رو داشت؟ من دیگه به هیچی فکر نمی کنم، اِلا جدایی! باور کنین این بار تصمیم خودمو گرفتم!»
پدر فربد که به شدت در فکر فرو رفته بود، با حالت خاصی که تا به حال از او سراغ نداشتم، با لحن مهربانی گفت: «این حرفها چیه، باباجون؟ تو دیگه از الان جزو خونوادۀ ما محسوب می شی و اگه خودت هم بخوای، من بهت اجازۀ جدا شدن نمی دم. تو عروس خوب منی. ما همگی تو رو دوست داریم. حالا بلند شو آماده شو می خوام ببرمت بیرون برات چند دست لباس حاملگی بخرم. آخه عروسم باید لباسهای مدل به مدل خوشگل بپوشه. دیگه هم از این فکرهای بچگونه نکن که ازت دلگیر می شم!»
با شنیدن این حرفها، انگار قند تو دلم آب شد. ناخودآگاه از جا پریدم و در حالی که صورش را ماچ می کردم، گفتم: «باباجون، واقعاً راست می گین؟ یعنی شما منو دوست دارین؟»
پدر فربد که حسابی احساساتی شده بود، با لحن پدرانه ای جواب داد: «خب معلومه باباجون! درسته که خیلی به پر و پای همدیگه پیچیدیم، ولی عیب نداره اینم لطفِ زندگی بود!»
بعد در حالی که از موضع خودش عقب نشینی می کرد، یه دفعه مثل سابق شد و گفت: «اصلاً دختر جون تو پول برای چی می خوای؟ ببین، غزاله! اگه قرار باشه که فربد حتی روزی هزار تومان به تو بده، خب قاعدتاً با اون پول کلی کار می کنه و به درآمدش اضافه می شه. حالا بلند شو و بیخود سر این مسائل با من جر و بحث نکن. پاشو تا نظرم عوض نشده، بریم برات چند دست لباس تی تیش مامانی بخرم تا ببینم این نوۀ کاکل پسر کی به دنیا می آد!»
و من که حسابی خام شده بودم، بلافاصله همراهش راه افتادم.
در راه، پدر فربد با چرب زبانی خاصی رو به من کرد و گفت: «ببین، دخترم! دکتر بهت گفته باید استراحت کنی. اینجا هم که نمی تونی تک و تنها کارهات رو انجام بدی، پس بهتره قبول کنی و بیای خونۀ خودمون. ما هم خیالمون از این بابت راحت می شه. فقط یه چیزی رو از الان بهت بگم. تو مدتی که پیش ما هستی، هیچ خوش ندارم دوباره سر و کلۀ پدر و مادرت پیدا بشه. بهتره دور اونهارو خط بکشی. تو حالا دیگه الان برای خودت شوهر و بچه داری!»
آن روز به حدی پدر فربد برایم بذر پاشی کرد که حد نداشت. انگار خیلی عزیز شده بودم. رفتار فربد هم نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود. شور و شوق عجیبی نسبت به زندگی پیدا کرده بود و من که حسابی خام شده بودم، باز هم طبق معمول در نهایت خریت و دیوانگی پذیرفتم که به خانه آنها بروم و مدت پنج ماه از دیدار خانواده ام محروم شوم.
با رفتن به خانۀ پدر فربد، درست مثل آهویی که با پای خودش به مسلخ یا قتلگاه می رود شده بودم. حق هیچ گونه برقراری رابطه با پدرم و مادرم را نداشتم. آن قدر دلم برایشان تنگ شده بود که حد نداشت. هرگاه به فربد اعتراض می کردم، با بی تفاوتی شانه اش را بالا می انداخت و می گفت: «ولم کن باباجون حوصله داری! مگه دکتر بهت نگفته استراحت کنی، تازه یادت افتاده بری مهمونی!»
اگر قبلاً فقط روزی یک ساعت پدر و مادر فربد را تحمل می کردم، حالا درست بر عکس هر روز صبح که چشم باز می کردم تا آخر شب مجبور به دیدن اعمال و رفتار وحشیانه آنها بودم. مادر فربد ملاحظۀ هیچ چیز و هیچ کس را نداشت. با کوچکترین مسئله ای، با وجودی که همیشه خودش را کنار می کشید، پدر فربد را به جانم می انداخت. اغلب روزها به بهانه های مختلف برای خرید با فربد بیرون می رفت و من مجبور بودم ساعتهای متوالی تک و تنها دقیقه شماری کنم. البته در این طور مواقع همیشه شادی به عنوان یک جاسوس زبردست شاهد رفتار و اعمالم بود.
به یاد دارم یک شب که همگی دور سفرۀ شام نشسته بودیم (پدر و مادر فربد عادت نداشتند روی میز غذا بخورند و به همین جهت همیشه روی زمین سفره می انداختند)، پدر فربد تند تند غذایش را خورد و به هوای اینکه خسته است زودتر رفت و خوابید. من که عادت به تند غذا خوردن نداشتم، آهسته و آرام مشغول خوردن شام بودم. در همین وقت ظرف پیرکس مرغ را که رو به رویم قرار داشت، بلند کردم تا تکه ای مرغ از داخل آن بردارم که در همین وقت مادر فربد که داشت نگاهم می کرد، بلافاصله رو به فربد کرد و گفت: «فربد جون، پسرم! مرغ می خوای برات بذارم؟»
فربد به علامت تأیید سری تکان داد که یک دفعه مادر فربد بی هیچ ملاحظه ای ظرف پیرکس مرغ را که هنوز از آن چیزی برنداشته بودم، از دستم گرفت و شروع به گذاشتن مرغ برای فربد کرد. از شدت ناراحتی لقمه در گلویم گیر کرد و هاج و واج به فربد نگاه کردم.
فربد که از این عمل مادرش به شدت ناراحت شده بود، در حالی که ظرف مرغ را از دست مادرش می گرفت، مجدداً رو به من تعارف کرد و گفت: «ببخشین، غزاله! تو هنوز مرغ بر نداشتی!»
من که حسابی اشتهایم کور شده بود، ظرف غذا را پس زدم و از جا بلند شدم و رو به فربد گفتم: «خیلی ممنون! من سیر شدم!»
مادر فربد پشت چشمی نازک کرد و بدون هیچ گونه تعارفی به حالت بی تفاوت شانه اش را بالا انداخت و رو به فربد کرد و گفت: «بخور مادر جون! الهی قربونت برم بچه ام از صبح تا حالا از خستگی هلاک شده!»
فربد که طبق معمول خیلی زود تحت تأثیر قربان صدقه های مادرش قرار می گرفت، خیلی زود مرا فراموش کرد و مجدداً مشغول خوردن شام شد.
از این موارد به کرات اتفاق افتاده بود و من هر بار شاهد نهایت پستی و وقاحت رفتار آنها بودم. هرگاه که به فربد شکایت می کردم، خیلی عادی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده رو به من می کرد و می گفت: «وای که چقدر تو بدبین و حساس شدی، غزاله! من هیچ خوشم نمی آد زنم این طور بچه ننه باشه! تو حالا دیگه داری مادر می شی، بس کن دیگه. کی می خوای دست از این رفتارت برداری؟»
در حالی که به شدت رنجیده بودم، گفتم: «به من می گی بچه ننه؟ بهتره یه نگاه تو آیینه به خودت بندازی! آره، تو راست می گی. من بچه ننه هستم به خاطر همینه که پنج ماهه پدر و مادرمو ندیدم و باهاشون هیچ گونه رابطه ای ندارم!»
بعد در حالی که بغض به سختی گلویم را می فشرد، از ترس اینکه مبادا صدایم از اتاق بیرون برود آرام و آهسته سر روی بالش گذاشتم و شروع به گریه کردم.
فربد که دچار عذاب وجدان شده بود، به طرفم آمد و در حالی که موهایم را نوازش می کرد سرم را در آغوشش فشرد و گفت: «چرا آنقدر به خودت فشار می آری؟ می دونم! قبول دارم که بعضی از حرکات پدر و مادرم غیر قابل تحمله، ولی خب چی کار می تونم بکنم. من یه بار بهت گفتم، نمی تونم با اونها مقابله کنم!»
آه که وقتی فربد خوب بود، حاضر بودم نصف عمرم را بدهم! آه که

shirin71
10-14-2011, 09:16 AM
چقدر نیازمند یک کلمۀ محبت آمیز، آن هم از زبان او بودم! آن قدر نیازمند محبت بودم که با کوچک ترین کلمه ای ناخودآگاه به وجد می آمدم.
در حالی که مهار اشکهایم از دستم خارج شده بود، با صدای آهسته ای گفتم: «من فقط از تو توقع دارم که منو درک کنی و انقدر از پدر و مادرت پشتیبانی نکنی! همین اندازه که تو درکم کنی، برام کافی یه. باور کن من هیچی ازت نمی خوام.»
فربد که سکوت کرده بود، مجدداً رو به او کردم و گفتم: «فربد، من دلم برای پدر و مادرم تنگ شده! چرا نمی فهمی، می خوام برم دیدنشون...»
فربد بلافاصله وسط حرفم پرید و گفت: «من نمی تونم الان بهت اجازۀ این کار رو بدم. نمی بینی پدرم مخالفت می کنه. اصلاً بهتره خودت با اون صحبت کنی. اگه قبول کرد، خودم می برمت. اگه هم قبول نکرد که هیچ، اصلاً حوصلۀ درد سر ندارم!»
بعد از جا بلند شد و روی تخت دراز کشید و به فکر فرو رفت.
فردای آن روز با التماس و خواهش رو به پدر فربد کردم و گفتم: «دلم خیلی برای پدر و مادرم تنگ شده، باباجون! هر چی به فربد می گم قبول نمی کنه منو ببره، تو رو به خدا شما یه چیزی بهش بگین بلکه حرف شمارو قبول کنه.»
منظورم از این سبک صحبت کردن این بود که فربد دوست ندارد مرا ببرد، نه اینکه شما اجازه نمی دهید. و در ضمن هم می خواستم به این ترتیب احترامی به حرف آنها گذاشته باشم.
مادر فربد طبق معمول در سکوت چشم به دهان شوهرش دوخته بود. آقای اصفهانی در حالی که فنجانش را سر می کشید، با حالتی طلبکار رو به من کرد و گفت: «ببین، غزاله! اول از همه مادرت باید اینجا تماس بگیره و از مادر شوهرت به خاطر اینکه این همه مدت ازت پرستاری کرده، تشکر کنه. و بعدش هم محترمانه خواهش کنه و اجازه بگیره که تو برای مدتی پیششون بری. در غیر این صورت، مطمئن باش نه من و نه فربد هیچ کدوم قبول نمی کنیم که تو خودت سر خود بری اونجا. ولی خب، اگه این کار رو کردن و به ما احترام گذاشتن، باشه منم حرفی ندارم و می تونی با فربد بری.»
من که امیدم تبدیل به یأس شده بود، در دلم گفتم: مطمئن باش هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم که مادرم به دست و پای خوک کثیفی چون تو بیفته! اینو بهت قول می دم، پیرمرد خرفت! حتی اگه از تنهایی و بی کسی بمیرم!
گاهی مواقع به خودم می گفتم: خیلی دلم می خواد بفهمم تو دوران بچگی چه بلایی سر پدر فربد اومده که دچار این همه عقدۀ حقارت شده و مدام توقع تعظیم و تکریم مردمو داره!
از طرف دیگر، پدر و مادرم که به شدت دلشان برایم تنگ شده بود، بی کار ننشستند و دست به دامان پدربزرگم شدند بلکه از این طریق بتوانند اقدامی کنند. اما پدربزرگم طبق معمول عقب نشینی کرد و گفت: «به من مربوط نیست! من و آقای اصفهانی با هم دوست هستیم. هیچ خوش ندارم به خاطر روابط فامیلی خدشه ای به دوستی ما وارد بشه.»
پدرم که از جانب عموخسرو هم کاملاً دلسرد شده بود، پیش یکی از کاسبهای محل، که هم از دوستان صمیمی پدر فربد محسوب می شد و هم ارتباط گرم و دوستانه ای با پدرم داشت و همان نزدیکیهای مغازۀ پدرم مغازه داشت، رفت و در حالی که تمام ماجرای زندگی مرا تعریف می کرد، گفت: «حاج آقا، من الان پنج ماهه که نتونستم دخترمو ببینم. آخه، خدارو خوش می آد؟ والله به پیغمبر این بچه حامله س! می دونین هر یه حرص و جوشی که اون بخوره، چقدر به بچه ش لطمه می خوره! آخه اینها چرا با ما این کار رو می کنن؟ می دونی، حاج آقا از چی دلم می سوزه؟ از اینکه یه همچین افرادی تا وقتی که زور مشت و بازو دارن، همه جور ظلم و جور و جفا می کنن، اما همین که تو بستر بیماری افتادن بلافاصله در کمال پررویی می گن مارو حلال کنین!
آخه واقعاً این افراد فکر می کنن با این یه کلمه حرف که شاید طرف مقابل از روی رودربایستی بگه حلال کردم، واقعاً حلال خدایی شدن؟ یعنی اونها واقعاً از طرف خداوند بخشیده می شن؟ حاج آقا، من اگه تا به حال حرفی نزدم، فقط از ترس آبرو بوده. شما خودت کاملاً خونوادۀ علوی رو می شناسی. ما آدمهایی نیستیم که با قلدری و زورگویی مشکلمون رو تو بوق و کرنا بذاریم تا همه بفهمن. الان هم باور کنین که از سر اجبار و ناامیدی اومدم خودمت شما. تورو به خدا بیاین و بزرگواری کنین و با این خونواده صحبت کنین بلکه گره کار این دو تا جوون باز بشه!»
حاج آقا فرهمند که به شدت از این موضوع رنجیده خاطر شده بود، به پدرم قول داد که حتماً با آقای اصفهانی صحبت کند. این وسط من از همه جا بی خبر بودم و حتی روحمم از این جریان خبر نداشت.
تا یک روز که فربد به همراه پدرش سر کار رفته بود، سر ظهر فربد در حالی که به شدت گرفته و عصبانی بود، وارد خانه شد و بدون اینکه با من حرفی بزند، به اتاق خواب رفت و روی تختخواب دراز کشید. من که فکر می کردم حتماً با کسی درگیری پیدا کرده، فوراً به سراغش رفتم و گفتم: «طوری شده، فربد؟ چرا آنقدر گرفته ای؟»
با عصبانیت رو به من کرد و گفت: «می خواستی چی بشه؟ پدرت برامون آبرو نذاشته! خدا امشب رو به خیر بگذرونه! بابا خیلی عصبانی بود!»
من که به شدت هول کرده بودم، گفتم: «خب، بگو چه اتفاقی افتاده؟»
فربد با بی حوصلگی همه جریان را تعریف کرد و گفت: «پدرت رفته پیش حاج آقا فرهمند، معتمد بازار، و کلی از پدرم گله و شکایت کرده!»
با شنیدن این حرف، مثل یخ وا رفتم. به خوبی می دانستم پدرم با این کارش وضع را از اینی که هست خراب تر کرده بود.
عصر پدر فربد با کلی قشقرق و دعوا و داد و فریاد آمد خانه و نعره کنان گفت: «حالا دیگه با آبرو و حیثیت من بازی می کنن؟ بلایی به سرتون بیارم که ندونین از کجا خوردین! بیچاره تون می کنم!»
من که از ترس خودم را از تیر رس پدر فربد مخفی کرده بودم، مثل بید می لرزیدم و جرئت دم زدن نداشتم. تا بالاخره کم کم عصبانیت پدر فربد فرو ریخت و ساکت شد. در دل به خودم گفتم: این هم از دفاعیۀ پدر من! حرف نزد، حرف نزد، وقتی هم که زد این جوری! اصلاً فکر منو نکرد که بگه گوشتم زیر دندون سگ گیر کرده مبادا به بچه م آسیبی برسه. اونجایی که باید حرف بزنه و از حیثیت و شرافت خونوادگی ش دفاع کنه، سکوت می کنه و حالا هم به این شکل کار رو برای من مشکل کرد!
از آن روز به بعد، روز به روز شاهد زورگویی خانوادۀ فربد بودم. طوری که آن قدر به تنگ آمدم که تصمیم گرفتم به هر ترتیب شده از شر این بچه خلاص شوم. کارهای مختلفی انجام دادم که وقتی الان به یاد آن روزها می افتم، به شدت از خودم بدم می آید. اما چاره ای نداشتم! به خوبی می دانستم که وجود این بچه کار را برای من سخت تر از قبل خواهد کرد.
چندین بار هم به حالت تهدید به فربد گفتم: «می خوام بچه رو بندازم! دیگه تحمل ندارم!»
آقای اصفهانی که طبق معمول از طریقِ فربد متوجه شده بود، به حالت بی تفاوتی رو به من کرد و گفت: «یه وقت فکر نکنی که داری تخم دو زرده می کنی! اگه بچه رو نمی خوای، ما هم زیاد مشتاق نیستیم. اتفاقاً خیلی بهتره که زودتر تکلیفت معلوم بشه.»
بعد در حالی که نسبتاً کوتاه آمده بود، مجدداً رو به من کرد و گفت: «اما بهتره که این کاررو نکنی! درست نیست! شماها این همه وقت منتظر بچه بودین! خدارو خوش نمی آد که حالا بلایی به سرش بیاری!»
خلاصه طبق معمول یکی به نعل می زد و یکی به میخ. و از آنجایی که خدا نمی خواست بلایی سر این بچه بیاید هیچ اتفاقی برای من نیفتاد.
بالاخره با هر بدبختی که بود مدت پنج ماه استراحتم به پایان رسید. آن هم چه استراحتی، همه اش با زجر و بدبختی همراه بود! فوراً به سر خانه و زندگی ام برگشتم و با کلی التماس و خواهش از فربد به دیدار خانواده ام رفتم.
فربد با دیدن پدر و مادرم، در حالی که مثل برج زهرمار شده بود، بدون اینکه به کسی محل بگذارد گوشه ای از سالن روی مبل قنبرک زد. به یاد دارم با دیدن نوشین که حالا تقریباً پا به ماه شده بود، آن چنان از خود بیخود شدم و در بغلش افتادم و گریستم که ناخودآگاه همه به گریه افتادند.
حدوداً یک ماه و نیم بعد، نوشین وضع حمل کرد و دختری تپل مُپل و زیبا به دنیا آورد. درست مثل خودش، البته تا حدودی هم به عرفان شباهت داشت و اسمش را کاملیا گذاشتند.
به فاصلۀ دو ماه و نیم بعد، من زایمان کردم و پسر لاغر و ضعیفی به دنیا آوردم که بیشتر به خودم شباهت داشت. به خصوص اینکه چشم و ابروی مشکی و بسیار زیبایی هم داشت که بیشتر به خودم شبیه بود. شاید این اولین باری بود که چرخ روزگار بر وفق مرادم و دنیا به کامم شده بود. حالا دیگر خیلی عزیز شده بودم. چون برایشان یک پسر کاکل زری به دنیا آورده بودم.
در مراسم روز هفت، جشن مختصری بر پا کردیم و از پدر و مادر فربد و همین طور خواهرها و شوهر خواهرهایش دعوت کردیم. با اصرار من، پدر و مادرم و همین طور بابک و نوشین و عرفان به اتفاق دختر کوچولویشان کاملیا هم حضور داشتند. شاید این اولین باری بود که پس از مدتها جمع فامیلی گرد هم آمده بودند و همه به نحوی در این جشن و سرور احساس رضایت و شادمانی می کردند. وجودم لبریز از عشق شده بود، عشق به کودک خردسال و دلبندم. شاید باور نکنید، ولی با وجود همۀ بدیهایی که از فربد دیده بودم هنوز هم وقتی نگاهش می کردم، وجودم لبریز از عشق و محبت می شد.
پس از صرف شام، پدر فربد با خوشحالی رو به جمع کرد و گفت: «می خوام همه تون بدونین که اسم نوه مو انتخاب کردم!»
با شنیدن این حرف، یک دفعه دلم فرو ریخت و چشم به دهان پدر فربد دوختم، نفسها در سینه حبس شده بود و همه منتظر شنیدن حرف از دهان پدر فربد بودند. آقای اصفهانی لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد و گفت: «به یاد برادر مرحومم، من اسم بیوک رو انتخاب کردم! البته اسم کاملش بیوک میرزا بود، ولی خب شما می تونین وقتی بزرگ شد اونو بیوک میرزا صداش کنین!»
یک لحظه وا رفتم. نفس در سینه ام حبس شده بود. قدرت هر گونه اظهار نظر و یا تکلم از من سلب گردیده بود. پدرم یک دفعه بی محابا زد زیر خنده و گفت: «حاج آقا، عجب اسمی انتخاب کردی! نکنه پس فردا بچه مون رو با بنز و تویوتا و ژیان اشتباه بگیرن؟»
از شنیدن این حرف همه زدند زیر خنده، که پدر فربد با عصبانیت رو به جمع کرد و گفت: «این به خودم مربوطه! همین که گفتم. انتخاب اسم با منه، منم قصد ندارم نظرمو تغییر بدم!»
خواهرهای فربد در حالی که به من تبریک می گفتند، اظهار کردند اسم بسیار شیک و با مسمایی پدرشان انتخاب کرده. و از این بابت همگی اظهار شعف و خوشحالی کردند.
آن شب تا خود صبح گریه کردم و اشک ریختم. فربد که حال و روزم را دیده بود، در حالی که خودش هم اصلاً رضایتی در انتخاب این اسم نداشت، با ناراحتی رو به من کرد و گفت: «انقدر گریه نکن! چقدر عذابم می دی! خیلی خب، باشه! تو چه اسمی دوست داری بگو بلکه بتونم یه کاری انجام بدم. باید برم دست به دامن مادر بشم، بلکه بتونه نظر پدرمو عروض کنه!»
با ناامیدی نگاهش کردم و گفتم: «من از بچگی همیشه عاشق اسم پدرام بودم! حالا هم دوست دارم اسم پسرمو بذارم پدرام!»
فربد که نسبتاً از شنیدن این اسم بدش نیامده بود، سری تکان داد و گفت: «خیلی خب، بذار ببینم چی کار می تونم بکنم!»
فردای آن شب، مجدداً پدر و مادر فربد به دیدنم آمدند. آقای اصفهانی در حالی که بچه را از دستم می گرفت، رو به من کرد و گفت: «با وجودی که خیلی دلم می خواست اسم نوه م بیوک میرزا به یاد برادر مرحومم باشه، ولی خب به احترام حرف حاج خانوم که می گه همیشه دوست داشته اسم نوه ش پدرام باشه، منم قبول می کنم!»
بعد بوسه ای به گونۀ پدرام کوچولو زد و او را تحویل داد و گفت: «چطوره؟ می پسندی؟»
با شنیدن این حرف، از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. در حالی که گونه اش را می بوسیدم، گفتم: «عالی یه، باباجون! خیلی اسم قشنگی یه! ازتون ممنونم!»
بعد نگاهی از سر قدرشناسی به فربد انداختم که با لبخند ملیحی جوابم را داد.
آن قدر به این موجود کوچک و دوست داشتنی دل بسته بودم که حد نداشت. انگار یک شبه تمامی زجرهایی که در مدت این چند سال متحمل شده بودم، از وجودم رخت بربسته بود. وجود پدرام برایم همانند بالهای فرشتگانی بود که به راحتی با آن می توانستم پرواز کنم و از این حالت سکون و یکنواختی درآیم. انگار خداوند نیروی عجیبی در بدنم پدید آورده بود. یک حس عجیب که شاید همان عشق و عطوفت مادری بهترین نام برایش محسوب شود.
حالا دیگر حاضر بودم نصف عمرم را بدهم، اما لحظه ای از پدرام جدا نشود. پدرام برایم همه کس بود. او به راحتی در دلم جای پدرش را که هیچ گاه از او محبتی ندیده بودم، پر کرده بود. همین طور پدر و مادرم را که همیشه از من دور بودند و هیچ گاه به دادم نرسیده و در سخت ترین شرایط زندگی تنها رهایم کرده بودند، و شقاوت و سنگدلیها و بی رحمیهای پدربزرگ و مادربزرگش را با لبخند ملیح و کودکانه اش از دلم می زدود. و این برایم بزرگ ترین نعمت الهی بود و من از این بابت به شدت به خودم می بالیدم.
پدر و مادر فربد با وجودی که به شدت عاشق پدرام بودند و تا حدود زیادی هم از آزار و اذیتهای گهگاهشان کم شده بود، اما هنوز هم احساس مالکیت داشتند و با دخالتهایشان به شدت دل آزرده ام می کردند. اما من دیگر با این سبک زندگی عادت کرده بودم. عادت کرده بودم که توهین بشنوم، عادت کرده بودم که همیشه دیگران در زندگی ام تصمیم بگیرند، و از همه مهم تر اینکه عادت کرده بودم همیشه از موضع ضعف و بیچارگی با اطرافیان کنار بیایم.
فربد نسبت به گذشته وقت بیشتری را در خانه می گذراند، ولی در کل حداقل هر شب یکی دو ساعت را در منزل پدرش صرف گزارشات روزمره می کرد. و البته این مسئله هم تقریباً برایم به صورت عادت درآمده بود. برایم اصلاً فرقی نمی کرد آنها راجع به چه موضوعی این همه وقت با هم گفت و گو می کنند. چیزی که برایم مهم بود این بود که دست از سرم بردارند و کاری به کارم نداشته باشند.
پدرام روز به روز بزرگ تر و با نمک تر می شد. حالا دیگر تقریباً راه افتاده بود و با زبان شیرینش دست و پا شکسته بعضی از کلمات را ادا می کرد که موجب خنده و شادی همه می شد.
بالاخره پس از مدتها که از درس شادی گذشته بود و تقریباً به خاطر اخلاق سرد و خشک و بی روحی که داشت کمتر کسی حاضر به خواستگاری از او بود. و البته این وسط خصوصیات اخلاقی پدر و مادرش هم بی تأثیر در این امر نبود. از طرف یکی از دوستان آقای اصفهانی جوان خوب و بسیار فهمیده ای به خواستگاری اش آمد و شادی که حتی در خواب هم همچون چیزی را نمی دید، بلافاصله بله را گفت و درست مثل تار عنکبوت به دست و پای جوان بیچاره پیچید و زمینگیرش کرد.
تمام کارهایی که برای من ممنوع و قدغن بود، برای شادی واجب الامر محسوب می شد. دخالتهای آقا و خانم اصفهانی تقریباً در همۀ موارد جوانک بیچاره را خلع سلاح کرده بود و حتی قدرت نفس کشیدن هم نداشت. برای شادی پوشیدن مانتوهای جلف و سبک و کاپشنهای رنگارنگ و آرایشهای غلیظ امری عادی تلقی می شد و در این صورت به هیچ وجه آبروی چندین سالۀ پدر و مادرش به خطر نمی افتاد. گاهی مواقع در کمال تعجب می دیدم که پدر شوهر و مادرشوهر شادی در کمال مظلومیت حتی حق کوچک ترین دخالت و جرئت نفس کشیدن نداشتند. خرید عروسی و جواهرات همگی در بهترین نوع و جنس مرغوب، بدون هیچ حرف و حدیثی، انجام گردید و بالاخره پس از چند ماه نامزدی که شاید از بهترین دوران زندگی شادی محسوب می شد، مراسم عقد و عروسی به بهترین وجه ممکن انجام گرفت.
از آن روز به بعد، تقریباً تمامی حواس پدر و مادر فربد معطوف به شادی و همسرش بهنام گردیده بود و تقریباً هر روز به بهانه های مختلف سر از خانۀ آنها در می آوردند و بیچاره بهنام به جز اینکه سر تعظیم جلوی آنها فرود آورد، هیچ چارۀ دیگری نداشت. شادی هم اغلب روزها از صبح زود که بهنام سر کار می رفت، به منزل پدر و مادرش می آمد و حتی گاهی به اتفاق آذر و شهلا و بچه هایشان جشن و سرور حسابی بر پا می کردند. تمامی کارهای شادی به عهدۀ مادرش بود و تقریباً او تصمیم گیرندۀ مطلق بود. هر زمان که او را می دیدم، یا مشغول سبزی پاک کردن و سرخ کردن برای شادی بود و یا مشغول درست کردن غذاهای حاضر و آماده که مبادا خدایی نکرده ذره ای جفا در حق دختر تی تیش مامانی اش گردد. بسته های گوشت چرخ کرده و لوبیای خرد شده درست مثل فروشگاههای رفاه و شهروند مدام در حال صادر شدن بود. تقریباً هیچ کس حق نداشت زودتر از ساعت ده صبح با شادی تماس بگیرد. چون در غیر این صورت ممکن بود شادی از خواب روزانه اش بپرد و موجب سردردش شود.
و من این را به کرات از زبان مادر فربد شنیده بودم که با غیظ رو به شوهرش گفته بود: «این مادر بهنام اصلاً شعور نداره، نمی گه یه دفعه بچه م از خواب می پره! ساعت هشت و نیم صبح با شادی تماس گرفته. بچه م امروز حسابی کلافه بود و سر درد داشت!»
بله، آه از این بازی ایام!

واعظان کاین جلوه در محراب و مِنبر می کنند


چون به خلوت می روند آن کارِ دیگر می کنند

مشکلی دارم ز دانشمندِ مجلس باز پرس


توبــه فرمایان چرا خود توبــه کمتر می کــنند

گوییا باور نمی دارند روزِ داوری


کایـن همه قلب و دغل در کارِ داور می کـنند

بندۀ پیر خراباتم که درویشانِ او


گــنج را از بی نیازی خاک بـر سر می کـنند

یا رب این نو دولتان را با خرِ خودشان


کاین همه ناز از غلامِ تُرک و اَستر می کنند

shirin71
10-14-2011, 09:16 AM
فصل 15

به مرور زمان، هر چقدر که زندگی به کام شادی شیرین تر می شد، برعکس زندگی به کام من تلخ تر از زهر شده بود، مجبور بودم هر روز ادا و اصولهای فربد را به نحوی تحمل کنم. عرفان درست تیر چشم فربد محسوب می شد و به هیچ وجه چشم دیدنش را نداشت و هر روز به بهانه های مختلف مدام با آنها درگیری داشت و تقریباً در هیچ برنامه ای شرکت نمی کرد. حرکاتش آن قدر بچه گانه و زشت بود که گاهی مواقع از وجودش شرم داشتم.
هر وقت که به او اعتراض می کردم، مثل آدمهای خودخواه و بی منطق سرم فریاد می کشید و می گفت: «من همینم که می بینی عوض بشو هم نیستم. خیلی ناراحتی بچه رو بذار و برو!»
و من که تمام وجودم به پدرام بسته بود، در نهایت سکوت شاهد رفتار و اعمال زشت و وقیحانه اش بودم. از همه مهم تر خساستهای فربد به شدت اعصابم را به هم ریخته بود. حالا دیگر فربد برای خودش یک پا آقای اصفهانی شده بود و در ظلم و جور دست کمی از پدرش نداشت. تمامی کارهایش در نهایت دیکتاتوری محض بود.
هر وقت که به مادرم شکایت می کردم، در حالی که کاملاً این مسائل برایش عادی شده بود، در نهایت خونسردی به من می گفت: «عیب نداره مادر جون! دور و برش که شلوغ بشه ناخودآگاه دست از این کارش برمی داره. به نظر من بهتره که تو یه بچۀ دیگه بیاری! مگه یادت رفته وقتی پدرام به دنیا اومد، چقدر عوض شد. حالا هم که خدارو شکر پدرام از آب و گل دراومده و چهار سالشه، به نظر من بهتره که یه بچۀ دیگه بیاری. این کار برای بقای زندگی ت هم خوبه!»
و منِ احمق خیلی زود به نصیحت مادرم گوش کردم و مجدداً حامله شدم. البته همان طور که مادر می گفت، از شنیدن این خبر همه خوشحال شدند، به خصوص فربد. و من باز هم خام تر از گذشته به زندگی امیدوارتر شدم.
وجود یک بچۀ دیگر در روحیه ام تأثیر به سزایی گذاشته بود و مدام سعی می کردم به هر نحوی که شده فربد را به زندگی دلگرم کنم. با وجودی که این بار با بودن پدرام واقعاً شرایط حاملگی سخت و طاقت فرسا بود، ولی حاضر بودم به خاطر حفظ زندگی ام دست به کاری سنگین تر از آن هم بزنم. و این در شرایطی بود که من واقعاً به کمک نیاز داشتم.
اتفاقاً یکی از همین روزها که پدر و مادر فربد برای سرکشی و سر درآوردن از زندگی من و فربد به دیدنم آمده بودند و من مدام با شکم برآمده جلو آنها خم و راست می شدم، مادر فربد در حالی که به شکمم چشم دوخته بود، با ناز و افتخار رو به من کرد و گفت: «بچه م شادی خیلی صبوره! با وجودی که اون همه ویار داره، دم نمی زنه!»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «مگه شادی حامله ست؟»
آقای اصفهانی قهقهۀ بلندی سر داد و در حالی که به شدت خوشحال بود، با صدای بلندی گفت: «آره پدر سوخته!»
بعد رو به همسرش کرد و گفت: «اصلاً باورم نمی شه این شادی کوچولوی ما داره مادر می شه! ای خدا! یعنی من هستم که بچۀ شادی رو هم ببینم؟»
من که داشتم در دلم به گفته اش می خندیدم، به خودم گفتم: تو نه تنها هستی و بچۀ شادی رو می بینی، بلکه مردن و تو گور گذاشتن مارو هم می بینی! هه هه هه! شادی کوچولو! شادی دو سه سال هم از من بزرگ تره! اون زمان که من شانزده سالم بود و تازه با فربد نامزد کرده بودم، شادی سال اول دانشگاه قبول شده بود. تازه پدر فربد بهش می گفت شادی کوچولو! که البته الان همسن مادربزرگ بنده محسوب می شه.
بالاخره پس از مدتها ویار شدید و تحمل سختیهای فراوان که همه را در تنهایی و بی کسی تحمل کردم، بدون حتی کوچکترین کمکی از جانب فربد، پاشا به دنیا آمد. که البته من قبلاً با هزار تقلا و قول و قرار با فربد اسمش را بدون دخالت پدر شوهرم انتخاب کردم و از این بابت به شدت خوشحال بودم.
این بار واقعاً وجود پاشا به زندگی من و فربد رونق خاصی بخشیده بود. و من درست حال کسی را پیدا کرده بودم که از هفت خان رستم گذر کرده بود. اما زندگی ما از لحاظ مالی در تنگنای شدیدی قرار گرفته بود. فربد که هنوز پس از سالها کار کردن برای پدرش حقوق بگیر او بود و از خودش هیچ سرمایه ای نداشت، فقط چشم به دست آنها دوخته بود. چندین بار به خاطر این موضوع با پدرش درگیر شده بود و پدرش در نهایت شقاوت و سنگدلی گفته بود: «خیلی ناراحتی، می تونی بری جای دیگه کار کنی! ولی بهت بگم باید اول از همه دست زن و بچه تو بگیری و از این خونه بری. من بیخود باج سبیل به کسی نمی دم!»
و این مسئله به شدت برای فربد گران تمام شده بود. وقتی می دید ثروت پدری با آن همه زحمتی که برایش کشیده بود چطور مفت و مجانی به جیب خواهرهایش سرازیر می شد، از شدت عصبانیت دق دلی اش را سر من و کودکان بی گناهش خالی می کرد. روز به روز خرج و مخارج زندگی بالاتر می رفت و وجود دو بچه در زندگی حسابی دست و پای ما را بسته بود. از همه مهم تر، مسئله ای که بیش از پیش موجب زجر و عذاب فربد شده بود این بود که پدرش آپارتمانی به نام شادی خرید و به او هدیه کرد. و این مسئله به حدی در روحیه فربد تأثیر گذار بود که حد نداشت. درست ده سال از زندگی ما می گذشت و او حتی آپارتمانی هم به نام خودش نداشت. حتی ماشینی هم که سوار آن می شد به نام پدرش بود. البته این کار او زیاد هم برای من عجیب و غیرقابل باور نبود. این طور که بارها از زبان فربد شنیده بودم، اوایل ازدواجِ آذر هم پدرش در خرید خانه به آنها کمک کرده بود و همین طور به شهلا هم مقدار زیادی پول داده بود تا توانسته بود آپارتمانی خریداری کند. و خوب قاعدتاً وظیفۀ خودش می دانست که برای شادی هم کاری انجام دهد. اما من به وضوح می دانستم که تمامی این خطها از طرف مادر فربد القا می شد. انگار که ترس و واهمۀ شدیدی داشت تا مبادا بعدها این همه ثروت و مکنت به من و فرزندانم برسد و به همین دلیل با اشتیاق تمام آنها را به دخترانش می بخشید.
گاهی اوقات دلم به حال فربد می سوخت. از اینکه این طور کمر بسته خدمت پدر و مادرش بود و حسابی سرش بی کلاه مانده بود. البته این امر زیاد هم برای من بد نشده بود. بالاخره ماهیت کثیف خودشان را به فربد نشان داده بودند.
گاهی مواقع فربد از شدت عصبانیت برایم درد دل می کرد و می گفت:

shirin71
10-14-2011, 09:17 AM
«من کم برای بابام زحمت نکشیدم! همیشه مثل سگ جلوش دولا و راست شدم. آخرش بهم این طوری جواب داد! می ره برای شادی خونه می خره، خدا شانس بده! اگه منم یه پدر زن داشتم که برام خونه می خرید، جلوش پشتک و وارو می زدم.»
اما همۀ این حرفها و ناراحتیها آن قدر زودگذر بود که بلافاصله با دیدن پدر و مادرش به کل همه را از یاد می برد و مجدداً عبد و عبید آنها می شد. و در نهایت، بی پولی و بدبختی اش نصیب من و فرزندانم می گردید. اما من به خوبی دریافته بودم که تمامی این کارها فقط به صرف این بود که مبادا ضعف فربد از لحاظ مالی تأمین گردد و روی پای خودش بایستد و ترک پدر و مادرش کند.
آقای اصفهانی مدام سعی می کرد فربد را محتاج و نیازمند قرار دهد و این کار به شدت برای بقای زندگی اش مؤثر بود. پدر فربد، به قول خودش حالا حالاها به پسر یکی یکدانه اش نیاز داشت و به راحتی نمی خواست او را از دست بدهد. هیچ چیز به نامش خریداری نمی کرد تا همیشه مثل سگ برایش دم تکان دهد.
کم کم به حدی بگومگوهای من و فربد سر پول بالا گرفت که تقریباً کار شبانه روزی ما شده بود، و هر بار هم به کتک کاریهای سخت و شدید می انجامید. دیگر حسابی خسته شده بودم. گاهی مواقع آن قدر در تنگنای مالی قرار می گرفتیم که آخرش مجبور می شدیم از پدرم پول قرض بگیریم و تا مدتها و حتی سالها هم قدرت پرداختن را نداشتیم. و جالب اینکه در این طور مواقع آنها اصلاً آبرو و حیثیت برایشان معنا و مفهومی نداشت. دلم می سوخت از اینکه این همه ثروت داشتند و آن وقت با پسر خودشان این معامله را می کردند.
روز به روز پاشا بزرگ تر و با نمک تر می شد. بچۀ شیرین و تپل مپلی شده بود. پدرم بی نهایت دوستش داشت. از لحاظ چهره فوق العاده به فربد شباهت داشت. به خصوص سبزگی پوستش و همین طور چهرۀ نمکین و جذابش. تمام وجودم به پاشا و پدرام بسته شده بود. بدون آنها حتی نفس کشیدن هم برایم امکان پذیر نبود، چه رسد به تحمل یک لحظه جدایی. دیگر حتی لحظه ای هم به مغزم خطور نمی کرد که از فربد جدا شوم. جدایی برایم حکم مرگ و نابودی داشت. برای من وجود فرزندانم از همه چیز بالاتر بود، کودکانی که مرا این گونه به زندگی دلگرم کرده بودند.
پدرام روز به روز بزرگ تر می شد و پسر فهمیده و عاقلی از کار درآمده بود. به خصوص که کلاس اول هم می رفت. و حسابی احساس بزرگی به او دست داده بود. پدرام و کاملیا فقط دو ماه و نیم از همدیگر فاصله داشتند و حالا هر دوشان در کلاس اول درس می خواندند.
با پایان گرفتن سال تحصیلی، عرفان که در یک شرکت نیمه خصوصی خارجی قطعات یدکی کار می کرد، بالاجبار برای اداره کردن شرکتی در آلمان مجبور به عزیمت به آنجا شد. و این وسط از آنجایی که معلوم نبود کارش چند ماه و یا حتی چند سال طول می کشد، نوشین و کاملیا را هم همراهش می برد.
با شنیدن این خبر، یک دفعه تمام امید و تکیه گاهم فرو ریخت. از دار دنیا همین یک خواهر را داشتم که آن هم دست تقدیر این گونه ما را از هم جدا کرد. بالاخره خیلی زود روز وداع فرا رسید و من در حالی که در فرودگاه خواهر خوشگل و نازم را در بغل می فشردم، به ناچار از او جدا شدم. صورت پدر و مادرم غرق اشک شده بود و با ناامیدی چشم به نوشین دوخته بودند. انگار تمام امید و آرزویشان با رفتن نوشین بر باد می رفت. البته پدرم به شدت به بابک علاقه داشت و تمام عشق و علاقه اش در او خلاصه می شد، ولی خوب نوشین هم جای خودش را داشت و فوق العاده نسبت به من از ارج و قرب بالایی برخوردار بود که من هیچ گاه در زندگی نمی توانستم جای خالی او را برایشان پر کنم، به خصوص با اخلاق و خصوصیات فربد.
مادر که به شدت بغض گلویش را می فشرد، در حالی که مدام به نوشین سفارش می کرد، کاملیا را در آغوش کشید و گفت: «مواظب خودت باش، دخترم! امیدوارم زود برگردی!»
پدر با اندوهی خاص در حالی که عرفان را در آغوش گرفته بود، سفارش بچه ها را کرد و گفت: «مارو بی خبر نذارین! تلفن بزنین، نامه بدین! ما طاقت دوری نداریم!»
عرفان به گرمی دستان پدرم را فشرد و گفت: «مطمئن باشین، پدر جون! خیالتون راحت باشه!»
بعد برادرانه رو به فربد، که در نهایت خشکی و سردی آن هم به اصرار من به فرودگاه آمده بود، کرد و گفت: «خب آقا فربد گل! دلم برات خیلی تنگ می شه. مواظب غزاله جون و بچه ها باش! اگه تونستی، حتماً به ما سر بزن خوشحال می شیم!»
فربد در نهایت سردی و بیگانگی با او روبوسی کرد و بی هیچ کلامی فقط سر تکان داد.
حالا دیگر با رفتن نوشین حسابی تنها شده بودم. نوشین نه تنها تکیه گاه من، بلکه ستون فقرات پدر و مادرم محسوب می شد. چند سالی می شد که من برای پدر و مادرم وجود خارجی نداشتم و آنها اصلاً روی من حساب باز نمی کردند. به خوبی می دانستند که اجازۀ من دست خودم نیست و به همین اندازه که من سر خانه و زندگی ام بودم، راضی و خشنود بودند و توقعی جز این نداشتند.
درست دو سال بعد، بابک که به خاطر تک پسر بودن با کلی دوندگی و تلاشهای شبانه روزی پدرم از سربازی معاف شده بود، برای ادامۀ تحصیل آهنگ رفتن به آلمان کرد. این ضربه سنگینی برای پدر و مادرم محسوب شده بود. همان طور که قبلاً برایتان گفته بودم، پدرم فوق العاده پسر دوست بود و همیشه از دوران کودکی تفاوتهای بی شماری میان دختر و پسرش قائل می شد. با وجودی که هیچ گونه علاقه ای به انجام این کار نداشتند، اما بالاخره طبق معمول باز هم بابک برنده شده بود. بابک حالا دیگر برای خودش آقایی شده بود. بسیار خوش تیپ و برازنده و برخلاف پدرم که از جثۀ ریزی برخوردار بود، از هیکلی عضلانی و ورزشکاری برخوردار بود.
آن قدر تو گوش پدرم خواند و گفت: «شما دارین با سرنوشت من بازی می کنین، من باید ادامۀ تحصیل بدم و برای خودم کسی بشم. من باید چند سال اینجا پشت کنکور بمونم. آیا قبول بشم، آیا قبول نشم! و این مسئله به من کلی ضربه می زنه. حالا که برام بهترین فرصت پیش اومده و نوشین تو آلمان زندگی می کنه، بذارین منم برم. مطمئن باشین هر وقت که نوشین خواست برگرده، منم باهاش برمی گردم. اینو بهتون قول می دم!» تا بالاخره پدر و مادرم را تسلیم خواسته اش کرد. نگرانی من بیشتر از بابت تنهایی پدر و مادرم بود. با وجودی که بی نهایت به بابک علاقه داشتم، اما خیلی دلم می خواست پیشرفت قابل توجهی در زندگی اش داشته باشد.
با رفتن بابک، حالا دیگر تنهای تنها شده بودم. گهگاه به اتفاق فربد و بچه ها به دیدن پدر و مادرم می رفتیم. اما فربد نه تنها کوچک ترین تغییری در اخلاقش نداده بود، بلکه حتی بیشتر از قبل موجب آزار و اذیتم می شد. روز به روز بداخلاق تر و کینه ای تر از قبل خون به جگر پدر و مادرم می کرد. واقعاً نمی فهمیدم هدفش از این رفتار چیست.
هر بار سر مسائل کوچک و بزرگ با هم اختلاف داشتیم و پدرام که حالا تقریباً بزرگ تر شده بود، اغلب اوقات با چشمان اشکبار شاهد بگو مگوی من و پدرش و حتی گاهی مواقع کتک کاری و فحاشی پدرش بود.
حالا دیگر نسبت به گذشته خیلی عوض شده بودم. دیگر از آن غزالۀ ساکت و مظلوم و مغموم هیچ اثری نبود. انگار تازه به خودم آمده بودم و خواهان حقی بودم که از من ضایع شده بود. اما با همۀ این اوضاع و احوال، من یک مادر بودم، با تمامی عشق و علایق مادری! وقتی می دیدم که پدرام تازه کلاس سوم دبستان بود و به شدت به من نیاز داشت، چه کاری از عهده ام ساخته بود جز سکوت. از آنجایی که کاملاً می دانستم حریف اعمال و رفتار فربد نیستم و هر بار که بحث و دعوای شدیدی می شد پای پدر و مادرش را طبق معمول وسط می کشید، باز هم ترجیح می دادم که سکوت کنم تا بیشتر از این با آبروی خودم و فرزندانم بازی نکنم.
با وجودی که نسبت به گذشته تا حدودی اخلاق پدر و مادر فربد بهتر شده بود و نسبتاً از آن رفت و آمدهای گهگاه روزمره که به شدت مخل آسایشم گردیده بود کم شده بود، اما هنوز هم بدزبانیها و حرفها و نیش و کنایه هایشان آزارم می داد. گاهی مواقع از شدت ناچاری به مادر فربد پناه می بردم و در حالی که درد دل می کردم، از دست فربد و اخلاق و رفتارش، به خصوص فحاشی و کتک کاری اش، شکایت می کردم.
خیلی عادی در کمال بی ادبی رو به من کرد و گفت: «خب، لابد تو هم زبون درازی کردی که اون باهات درگیر شده! هر وقت فرق بین زن و مرد و درک کردی و فهمیدی که روی حرف مرد نباید حرف زد، اون وقت زندگی ت سر و سامون می گیره!»
آه، خدای من! هر بار که در نهایت بی شرمی و پستی این حرفها را می شنیدم، بیشتر از قبل از زن بودن خودم شرمسار و متأسف می شدم. من به عنوان یک زن به همنوع خودم پناه برده بودم. فقط برای اینکه احساس می کردم او بیشتر از یک مرد مرا درک می کند و آن وقت او در نهایت سنگدلی و بی رحمی این گونه به من جواب می داد.
بالاخره پس از مدتها بگو مگو و دعوا و مرافعه، پی به بهانه جوییهای فربد بردم. یعنی در واقع خود فربد این بار صراحتاً منظورش را بیان کرده بود. «یه نگاه به پدرم بنداز، ببین چطوری مواظب خواهرهامه، همه جوره به فکرشونه، ولی تو و خونواده ت چی؟ پدر و مادرت تا حالا برات چی کار کردن؟»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «پدر و مادر من وظیفه ای نداشتن که برای تو کاری انجام بدن! تو چطور توقع همچون عمل پستی رو داری؟ تو بعد از سالها که برای پدرت کار کردی، این طور مزد خدمتهای شبانه روزی تو گرفتی! هیچ فکر کردی الان با این سن و سالت چی از خودت داری؟ واقعاً جالبه، قربد! تو زورت به پدر خودت نمی رسه، به خونوادۀ من گیر دادی! درآمد و حقوقی که پدرت بهت می ده، حتی کفاف ده روز زندگی مارو نمی کنه. واقعاً برات متأسفم! متأسفم که این همه سال تو دستهای پدر و مادرت حکم یه عروسک کوکی رو داشتی که البته به نظر من عروسک کوکی هم برای تو زیادی یه! اسم تو رو باید بذارم عروسک خیمه شب بازی که فقط قدرت داره دست و پاش رو با وجود طنابهایی که بهش بستن تکون بده!
فربد، به خودت بیا! باور کن من بدِ تورو نمی خوام. برای من و تو دیگه زشته که با وجود دو تا بچۀ دسته گل دم از طلاق و جدایی بزنیم. باور کن زندگی م برام عزیزه. با وجود این همه سختی که خودت بیشتر از همه شاهدش بودی، باز هم به تو و زندگی م علاقه دارم. زندگی سیب تلخ و شیرین نیست که اگه شیرین بود، بخوری و اگه تلخ بود، دور بندازی. تو به جای اینکه احقاقِ حق از پدر و مادر من داشته باشی، باید رو در روی پدرت، کسی که تورو به وجود آورده و از همه مهم تر در قبال تو مسئولیت پدری داره، بایستی و مطالبه حقت رو از اون کنی. که تازه اگر نظر منو بخوای، من حتی با این کار هم موافق نیستم. تو اگه همون چند سال پیش برای خودت کار کرده بودی، الان صاحب همه چیز بودی، خونه داشتی، زندگی و آبرو داشتی، اما حالا چی؟ هر زمان که پدرت اراده کنه، باید این خونه رو تخلیه کنی و آوارۀ کوچه و خیابون بشی.
آره. فربد! من خوب می فهمم که تو دیر به صرافت فهمیدن افتادی و حالا درست حالت آدمی رو داری که داره غرق می شه و به خاطر نجات خودش حاضره به هر شاخه ای چنگ بندازه. ولی دیگه نمی دونی با این کارت هم خودت رو غرق می کنی، هم اطرافیانت رو که ما باشیم!»
با وجودی که می دانستم فربد قلباً به حرفهایم اعتقاد دارد، اما هر بار که این بحثها پیش می آمد، به شدت از پدر و مادرش دفاع می کرد و می گفت: «تو لازم نکرده سنگ منو به سینه بزنی! اگه خیلی زبون داری، یه فکری به حال خودت بکن بدبخت که هیچ وقت پدر و مادرت به فکرت نبودن!»
بعد هم از شدت عصبانیت سر پدرام فریاد می کشید و بعد از کلی داد و فریاد لباس می پوشید و از خانه می زد بیرون. و حتی گاهی مواقع هم تا آخر شب سر و کله اش پیدا نمی شد. به خوبی می دانستم که پدر و مادرش از همۀ مسائل زندگی ما با خبر هستند و خیلی از خط و نشانها را آنها به او می دهند.
از آن به بعد، دیگر کار هر روز و شبم شده بود اشک ریختن و ناله کردن به درگاه خدا. از اینکه تا این حد بدبخت بودم که هنوز هم پس از چندین سال زندگی از خودم هیچ اختیاری نداشتم، زجر می کشیدم. نمی دانم تا به حال در زندگی درد بی کسی و غریبی را چشیده اید یا نه؟ اما من از ته قلبم آرزو می کنم که هیچ کس به غم غریبی و بی کسی نیفتد!
شاید شمایی که دارید داستان زندگی مرا می خوانید و یا حتی هر خوانندۀ دیگر، هیچ وقت حتی در باورش هم نگنجد که واقعاً آیا اینها حقایق یک زندگی است، و یا فقط خیالبافی یک نویسنده است؟ اما نه، اینها خیالبافی نیست! اینها تماماً حقایق تلخ زندگی است! همیشه در دلم آرزو می کردم ای کاش فربد هیچ نوع امکانات مالی نداشت و یا اصلاً دارای پدر و مادر پولدار و ثروتمند نبود. ثروت واقعی برای من وجود فربد بود که کاملاً از دست رفته بود. وقتی به گذشته برمی گردم و با حسرت به آن دوران نگاه می کنم، با شهامت می توانم این را قسم بخورم که آن زمان با وجود سن کمی که فربد داشت، و شاید هم همین سن کم باعث می شد کمی انعطاف پذیرتر باشد، پس چطور تا این حد به خودشان اجازه دادند که این طور با روحیات پسر خودشان که بیشتر از بیست و دو سه سال نداشت بازی کنند و صد و هشتاد درجه تغییرش بدهند. به طوری که حالا پس از سالها زندگی، فربد خود دیگر هیچ نیازی به راهنمایی و نظر پدر و مادرش نداشت، بلکه خودش یک پا آقای اصفهانی شده بود و پا جا پای او گذاشته بود. این مثل روز برایم روشن بود که اگر فربد به حال خودش رها می شد، اصلاً پسر بدی نبود و حتی شاید تبدیل به یک شوهر ایده آل هم می شد!
درست چهارده سال از زندگی مشترک من و فربد می گذشت و من زنی سی ساله شده بودم. آیا خواسته های یک زن سی ساله هنوز با همان دختر بچۀ شانزده ساله برابری می کرد؟ بله، زنی سی ساله که هنوز هم با این سن و سال حتی برای لحظه ای هم لذت عشق را تجربه نکرده بود و همیشه حسرت به دل مانده بود! من کودکی بزرگسال بودم، کودکی که یک شبه بزرگ شده بود و مسئولیت یک عمر زندگی روی شانه های کوچکش سنگینی می کرد.
آه، خدای من! تو به من جواب بده! مگر از یک دختر بچۀ شانزده ساله چقدر می توان توقع داشت که یک پیرمرد شصت ساله از من توقع داشت آن گونه باشم که او می خواست؟ تا به کی باید کودک درونم را می کشتم و از بین می بردم؟ من زنی سی ساله بودم که نه دوران کودکی را سپری کرده بود، و نه دوران بزرگسالی را تجربه. گاهی اوقات به خودم می گفتم: برخلاف نظریۀ پدر فربد که همیشه تأکید می کرد دختر باید دارای جهیزیۀ خوب و در شأن خونواده باشه، اول از هر چیز باید سیاست برخورد با مشکلات یه زندگی رو داشته باشه تا این طور مثل من پاهاش تو گل فرو نره!
ای کاش پدر و مادرم به جای تهیه آن همه جهیزیه، اول از همه به من درس زندگی می آموختند، نه اینکه خودشان را به خاطر فرار از زیر بار مسئولیت راحت کنند و دختر بچه ای را به اعماق یک زندگی مخوف بفرستند! ای کاش پدر و مادرم قبل از آنکه به ثروت باد آوردۀ آبا و اجدادی شان فکر کنند و به دنبال یک داماد پولدارتر از خودشان بگردند، به سرنوشت و آیندۀ دخترشان اهمیت می دادند! و ای کاش هر چیزی را در زندگی با پول نمی سنجیدند!
ولی اینها همه ای کاشهایی بود که به قول معروف کاشتند، اما چیزی سبز نشد!



* * * * *


بله، می گفتم. مدتی بود که از درد معده به شدت رنج می بردم و گاهی اوقات مثل مار به خودم می پیچیدم. غذا به هیچ عنوان از گلویم پایین نمی رفت و اگر هم از روی ناچاری چیزی می خوردم، بلافاصله بالا می آوردم. به خوبی می دانستم که تمام این حالات ناشی از شوکهای عصبی و ناهنجاریهای زندگی ام است. اوایل زیاد به آن توجه نکردم. هیچ دلم نمی خواست با این همه گرفتاری درد معده و مریضی هم به آن افزوده شود. اما روز به روز حالم بدتر و بدتر شده بود. به طوری که اصلاً هیچ چیزی در بدنم بند نمی شد و بلافاصله بالا می آوردم.
بالاخره پس از مدتها دکتر رفتم. پس از معاینات لازم، دکتر رو به من کرد و گفت: «باید آندوسکوپی کنی! باردار که نیستی؟»
با تعجب همان طور که به فربد نگاه می کردم، زیر لب گفتم: «نه! نه، فکر نمی کنم، دکتر!»
با قاطعیت جواب داد: «اگه از این بابت مطمئن هستی که هیچ، در غیر این صورت حتماً باید آزمایش بدی! چه بسا ممکنه تمامی این حالات ناشی از همون حاملگی باشه که خب در این شرایط آندوسکوپی کار بیهوده ایه!»
ناخودآگاه مثل یخ وا رفتم. آن قدر گرفتار مسائل و مشکلات شده بودم که خودم را به کل فراموش کرده بودم، و حتی از وضعیت درونی ام هم بی خبر بودم. تقریباً تمامی سؤالهای دکتر را مثل آدمهای گیج و منگ بی حواب گذاشتم. دکتر که کاملاً متوجه شک و تردیدم شده بود، بلافاصله دستور آزمایش داد.
درست دو روز بعد با برگه آزمایش مثبت انگار تمام غمهای عالم بر سرم فرو ریخته بود. آه، خدای من! این دیگر از کجا پیدایش شده بود؟ چه کار می توانستم بکنم؟ من با همین دو تا بچه هم کلی مشکل و گرفتاری داشتم.
فربد که به نظر خوشحال می رسید، آن هم فقط به خاطر اینکه با این کار پدر و مادرش را خوشحال و راضی نگه می داشت، با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت و گفت: «حالا مگه چی شده؟ دنیا که به آخر نرسیده! پاشا هم که دیگه بزرگ شده، پس ناراحت چی هستی؟»
با خشم نگاهش کردم و گفتم: «هیچی! اصلاً ناراحت نیستم، فقط یه مشکل کوچولو هست اونم اینه که چطوری می تونم به این موجود کوچیک و بی گناه بفهمونم که پدرش هنوز بچه س و بزرگ نشده و اصلاً نمی تونه سرپرستی اونو به عهده بگیره؟»
فربد هاج و واج نگاهم کرد. بعد در حالی که لبخند موذیانه ای می زد، رو به من کرد و گفت: «اصلاً غصه نخور، عزیزم! اینکه مشکلی نیست. همون طوری که به اون دوتای دیگه یاد دادی به اینم می تونی یاد بدی. من اینو مطمئنم و بهت ایمان دارم!»
ناخودآگاه هر دو از این حرف زدیم زیر خنده. و شاید این برای اولین باری بود که این گونه از ته دل خندیدیم.
خیلی زودتر از آنچه که در تصورم بود، دوران حاملگی سپری شد. یعنی درست تا مدت سه ماه که اصلاً خبر نداشتم و به خاطر همین موضوع این دوران برایم خیلی زودتر از موعد سپری شده بود. و بالاخره پس از مدتی، پرستو به دنیا آمد.
پرستو واقعاً پرستویی بود که با بالهای کوچکش التیام بخش جراحات دلم شده بود. با تمام وجودم دوستش داشتم و به وجودش افتخار می کردم. با به دنیا آمدن پرستو، فربد که انگار تازه احساس پدری پیدا کرده بود، با اشتیاق مدام دور و بر من و پرستو چرخ می خورد. پدر و مادر فربد و همین طور خواهرهایش فوق العاده خوشحال بودند و چندین بار به دیدنم آمدند.
همچنین این موضوع برای پدر و مادرم نهایت خوشحالی را به همراه داشت. نوشین و بابک و عرفان هم تلفن کردند و به من و فربد صمیمانه تبریک گفتند. نوشین با اشتیاق گفت: «برات یه سری لوازم بچه فرستادم. اما اگه چیز دیگه ای هم لازم داشتی، فقط کافی یه یه زنگ بزنی!»
از او تشکر کردم و گفتم: «پس تو کی می خوای برگردی ایران؟ دلمون برات تنگ شده! راستی، کاملیا چطوره؟ حتماً خیلی بزرگ شده؟»
خنده کوتاهی کرد و گفت: «آره، همین طوره! خیلی هم خوشگل و بانمک شده! منم خیلی دلم براتون تنگ شده! مطمئن باش به زودی برمی گردیم. اینو بهت قول می دم. مواظب بچه ها باش!»
در حالی که گوشی را قطع می کردم، زیر لب گفتم: «امیدوارم! خداحافظ!»
اما این خوشی به حدی ناپایدار و کوتاه بود که خودم هم باور نداشتم. هنوز مدت زمان کوتاهی از به دنیا آمدن پرستو نگذشته بود که پدر فربد تصمیم گرفت آپارتمان ما را به همراه منزل شخصی اش برای فروش بگذارد و خانه ای بزرگ و دو طبقه خریداری کند، که از آن به بعد همگی مجدداً در یک خانه همچون گذشته در صلح و آرامش زندگی را سپری کنیم.
آه، خدای من! این خبر مثل دیگ آب جوشی بود که یک دفعه بر سرم ریخته شده بود. تازه داشتم طعم خوش زندگی را می چشیدم که از بخت بدم به این مصیبت دچار گشتم. چطور می توانستم پس از سالها زندگی باز هم به سر خانۀ اولم بازگردم و با پدر و مادر فربد هم خانه شوم؟ این کار برایم همانند جا به جا کردن کوه محسوب می شد که اصلاً امکان پذیر نبود. من تازه توانسته بودم تا حدودی فربد را به زندگی دلگرم کنم و آن وقت به این زودی تمام امیدم بر باد رفته بود.
با ناامیدی رو به فربد کردم و گفتم: «می بینی، فربد! حالا فهمیدی چرا انقدر نگران بودم و بهت سفارش می کردم روی پای خودت باشی! برای همچین روزی که هر لحظه اراده کردن، با زندگی و سرنوشتت بازی نکنن! فربد، ما الان سه تا بچه داریم. من دیگه طاقت ندارم مثل گذشته دوباره زجر بکشم و همه چی تکرار بشه! من به حد کافی یه زندگی مشقت بار رو تحمل کردم. تو که خوب به اخلاق پدر و مادرت واردی، تو رو به خدا از من نخواه دوباره با اونها یه جا زندگی کنم!»
فربد که خیلی بهش برخورده بود، یک دفعه براق شد و نگاهم کرد و گفت: «یعنی که چی؟ اصلاً تو چه زجری کشیدی که من ازش خبر ندارم؟ بعدش هم خیلی دلت بخواد که پدرم یه خونۀ بزرگ دو طبقۀ ویلایی بخره و تازه بذاره که ما توش زندگی کنیم! باید از خدات باشه! اصلاً می دونی چیه؟ تو خیلی آدم خودخواهی هستی. این فیلمها چیه که از خودت در می آری؟!»
بعد مجدداً به حالت تمسخر رو به من کرد و گفت: «یه خورده به دور و اطرافت نگاه کن! چطور مادر من و زنهای قدیمی این حرفها رو نداشتن. این چیزها رو ما داریم از تو می بینیم! من می تونم و من نمی تونم نداریم! مسکن به عهدۀ مرد خونه س. تو هم وظیفته هر جایی رو که من تعیین کردم، دنبالم بیای. دیگه آنقدر با اعصاب من بازی نکن که اصلاً حوصله تو ندارم! هر دفعه برام یه سازی کوک می کنه!»
با شنیدن این حرف، دیگر کاملاً می دانستم که به هیچ وجه نمی توانم روی فربد حساب کنم. هنوز هیچی نشده، حسابی اخلاقش عوض شده و برگشته بود سر خانۀ اولش. وای به آن روزی که مدام با پدر و مادرش یک جا باشد!
به حدی خوشحال بود که حد نداشت. انگار حرفهایی از پدرش شنیده بود که صد و هشتاد درجه تغییر ماهیت داده بود و روی پایش بند نبود. این طور که از زیر زبانش کشیده بودم، انگار قرار بود خانۀ جدید را شراکتی به نام فربد و پدرش خریداری کنند. پس یک چیزی بود که او را تا این حد عوض کرده بود و قول صد در صد همکاری به پدرش داده بود!
روزها به همین منوال می گذشت و تقریباً هر روز فربد به همراه پدر و مادرش از این بنگاه به آن بنگاه می رفتند تا بالاخره خانه ای قدیمی، ولی بسیار بزرگ و شیک و ویلایی در دو طبقۀ مجزا از هم خریداری کردند که البته وقتی تمامی کارها تمام شد، من تازه از آنجا دیدن کردم. روی هم رفته، خانۀ بسیار شیک و راحتی به نظر می رسید، با تمامی امکانات. اما درد من این نبود که با این چیزها درمان پذیر باشد. خیلی زود مجبور به تخلیۀ آپارتمانی که حالا فروخته شده بود، شدیم. و من با پرستو که حالا تقریباً یک ساله بود و پدرام و پاشا به آنجا رفتیم. برخلاف تصور فربد و قول و قرارهایی که میان فربد و پدرش گذاشته شده بود، خانۀ جدید سه دانگ به نام پدرش و سه دانگ به نام مادرش خریداری گردید و با این کار حسابی پوز فربد را زدند و کم مانده بود که گوشه ای بنشیند و گریه سر دهد.
اما از آنجایی که فوق العاده یکدنده و مغرور بود، هر بار که صحبتی از این موضوع پیش می آمد، در نهایت بی ادبی رو به من می کرد و می گفت: «اصلاً به تو چه مربوط که تو این کارها دخالت می کنی! تازه تو خبر نداری، من خودم به پدرم گفتم این کار رو بکنه. حالا هم اصلاً به تو ربطی نداره، بیخود خودت رو دخالت نده! باز کاسۀ داغ تر از آش شد!»
با این حرف آن قدر سنگ روی یخ شدم که یک دفعه لیز خوردم و فرو ریختم. بله، راست می گفت! اصلاً من چه کاره بودم به جز لولوی سر خرمن! مگر بیشتر از یک کلفت یا پرستار ارج و قرب داشتم؟ من کسی نبودم که بخواهم برای آینده خودم و بچه هایم تصمیم بگیرم.
از آن به بعد، فربد به حدی با من سر سنگین و خشک و بی روح رفتار می کرد که انگار وجود خارجی نداشتم. دوباره مثل سابق سر لج افتاده بود. دلش از دست پدر و مادرش خون بود و در عوض عقده های روحی روانی اش را بر سر من و فرزندانم خالی می کرد. اما من با صبوری هرچه تمام تر سعی می کردم تا این بحران را هم طبق معمول پشت سر بگذارم.
این کار برای من تکرار مکررات تاریخ بود. انگار یک شبه همه چیز زیر و رو شده بود و من دوباره به شانزده هفده سال پیش برگشته بودم و شروع زندگی ام بود. دوباره همان رفتار و اعمال وقیحانه، اما این بار با سبکی جدید و امروزی که واقعاً تحملش برایم غیر ممکن بود. هر روز به نحوی سر خودم را به درس و مشق بچه ها و همین طور پرستو که حالا حسابی برای خودش راه افتاده بود و به همه چیز و همه کس کار داشت، گرم می کردم و طبق معمول در لاک تنهایی فرو می رفتم. گاهی مواقع در طول شبانه روز من و فربد حتی ده کلمه هم با هم حرف نمی زدیم. آن قدر از یکدیگر دور افتاده بودیم که حد نداشت. فربد مثل سابق اغلب مواقع را در طبقۀ اول پیش پدر و مادرش می گذراند و خوب طبق معمول من که جلودار بچه ها هم نبودم، آنها هم به هر دلیلی مدام طبقۀ اول و دوم را بالا و پایین می رفتند.
حالا دیگر فربد به علت کهولت سن پدرش تمامی کارهای آنها را به عهده داشت. از شغل و مغازه گرفته تا خرید هر گونه مایحتاج برای خانه. و همین طور رانندۀ شخصی پدر و مادرش شده بود و از همه مهم تر اینکه هر لحظه اراده می کردند و هوای سیر سیاحت و گردش و یا مسافرتی به سرشان می زد، فربد به عنوان رانندۀ شخصی حی و حاضر درست مثل غول چراغ جادو برابر آنها ظاهر می شد، بی آنکه حتی فکر کند خودش دارای همسر و فرزند است.
به یاد دارم یک روز صبح زود در حالی که هنوز من و فربد خواب بودیم، زنگ تلفن به صدا درآمد و فربد که یک دفعه از جا پریده بود، گوشی را برداشت و گفت: «چی شده، مادر جون؟ اتفاقی افتاده؟ اِ چرا حالا انقدر خودتون رو ناراحت می کنین؟ خیلی خب، اینکه مسئله مهمی نیست، من الان آماده می شم و با هم می ریم!»
بعد در حالی که خداحافظی می کرد، گوشی را گذاشت و به سرعت از روی تختخواب بلند شد. من که اصلاً از گفت و گوی آنها چیزی سر در نیاورده بودم، با تعجب رو به فربد کردم و گفتم: «طوری شده؟ اتفاقی افتاده؟»
فربد همان طور که لباس می پوشید، با بی تفاوتی گفت: «بلند شو ساک منو ببند، دارم می رم مشهد!»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «مشهد برای چی؟ اونم این طور یک دفعه و بی خبر؟!»
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: «چی رو بی خبر؟ من که الان بهت گفتم دارم می رم مشهد! زود باش پدرم خیلی عصبانی یه باید زودتر آماده بشم!»
در حالی که سعی می کردم آرامَش کنم، گفتم: «آخه به من بگو چه اتفاقی افتاده؟ پس ما چی کار کنیم؟ من با این سه تا بچه تو این خونۀ درندشت تک و تنها چی کار کنم؟ مارو نمی خوای ببری؟»
«چی چی رو مارو نمی خوای ببری! من همه ش می خوام دو سه روزی پدر و مادرمو ببرم مشهد زیارت کنن و برگردن. اینکه دیگه نگرانی نداره. مثل اینکه پدرم از دیشب تا حالا مدام به مادرم گیر داده که باید حتماً امروز برن مشهد. الان هم مادر بود که تماس گرفت. گفت پدرت می گه زودتر آماده شو می خواد صبح زود راه بیفته. حالا تو چرا انقدر منو بازخواست می کنی؟»
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «ولی فربد من چی کار کنم؟»
سرم فریاد کشید و گفت: «دِ بهت می گم بلند شو ساک منو ببند، هی داره با من جر و بحث می کنه! انگار اصلاً نمی فهمه چی می گم. ما باید هر چی زودتر حرکت کنیم!»

shirin71
10-14-2011, 09:18 AM
با اکراه در حالی که تمام عضلات بدنم سست و کرخت شده بود از ترس اینکه مبادا این وقت صبح با داد و فریادهای پدر فربد بچه ها از خواب بیدار شوند مثل برق از جا پریدم و شروع به بستن ساک کردم.
فربد مدام دور خودش مچرخید و همان طوری که از هال برون میرفت مجددا با تحکم رو به من کرد و گفت:«تا من ماشین رو آماده میکنم ساک منو ببند در ضمن چیزی فراموش نشه!»
با عصبانیت رو به او کردم و گفتم:«تو خیلی آدم خودخواهی هستی!اصلا وجود من و بچه هات برات مهم نیست.فقط به خودت فکر میکنی و بس!اصلا معلوم نیست برای چند روز میخوای بری مسافرت.لابد هر زمان که پدر و مادرت خواستن یه هفته ده روز!»
فربد بی توجه به صحبتهای من با عجله از اتاق خارج شد و درست نیم ساعت بعد درحالی که آقا و خانم اصفهانی توی حیاط قدم میزدند و به انتظار فربد لحظه شماری میکردند مجددا برگشت و ساکش را از دستم گرفت و با تحکم گفت:«یه وقت بلند نشی همین که من رفتم راه بیفتی این طرف و اون طرف بری!من باهات تماس میگیرم!در ضمن اگه هم کاری پیش اومد میتونی با آذر تماس بگیری مادر بهش سفارش کرده مواظب بچه ها باش!»
از شدت عسبانیت درحالی که خون خونم را میخورد با پرخاش رو بهش کردم و گفتم:«ما هیچی تو خونه نداریم!منم پول ندارم لااقل داری میری پول بذار تا خودم خرید کنم!»
بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و گفت:«خب نداری که نداری!به جهنم!چون من ندارم الان هم میبینی دارم میرم مسافرت حتی خودم هم بی پولم.اگه خواستی برو از خواهرم بگیر!»
سرش فریاد کشیدم و گفتم:«تو و پدرت اینجا حضور درین اون وقت من باید مثل گداها به خواهرت رو بندازم!خودت پول نداری مگه نمیتونی از پدرت بگیری؟مگه تو برای اون کار نمیکنی؟چطور همه سختیها و بی پولیهاش رو من باید تحمل کنم اون وقت تو با خیال راحت بری گردش و مسافرت؟»
فربد سعی در آرام کردنم داشت.با صدای آهسته ای گفت:«چرا داد میزنی؟مثل اینکه این وثت صبح دنبال شر میگردی.میگی چی کار کنم؟من که از قبل تصمیم مسافرت نداشتم الان هم روم نمیشه برم به پدرم رو بندازم و برای شماها پول بگیرم.خودت یه کاریش بکن همون که بهت گفتم بهتره بری از آذر دستی بگیری!»
زیر لب ماسزایی گفتم و فریاد کشیدم:«اگر از گرسنگی بمیرم هیچ وقت به خونواده تو رو نمیندازم!مطمئن باش!از همین الان هم برات ارزو میکنم زیارت خوبی داشته باشی!از قول من به اما رضا سلام برسون و بگو حتما حاجت تو و پدر و مادرت رو بده!بهش بگو با چه وضعی ما رو ول کردی و رفتی بلکه این طوری زودتر حاجتت رو بگیری!»
فربد که هاج و واج به صورتم براق شده بوود پس از مکثی کوتاه بدون هیچ گونه صحبتی از در بیرون رفت.

فصل 16
مسافرت فربد درست یک هفته طول کشید.از شدت عصبانیت به حد جنون رسیده بودم.چندین بار با خودم عهد کرذم که حتما این بار تکلیفم را معلوم میکنم.دیگر هیچ راهی به جز جدایی باقی نمانده بود.ای کاش همان چند سال پیش که هنوز بچه نداشتیم و با آن همه مصیبت بچه دار شدیم از هم جدا میشدیم و این همه زجر را تحمل نمیکردم!
حالا که بهترین دوارن جوانی و زندگی ام طی شده بود تازه به صرافت این کار افتاده بودم.اما واقعا چاره ای نداشتم.من و فربد به حدی از هم دور افتاده بودیم و فاصله بینمان عمیق شده بود که با هیچ چیزی نمیتوانستیم آن را از بین ببریم.وقتی به صورت کودکانه پدرام و پاشا و پرستو نگاه میکردم ناخودآگاه بند بند وجودم از هم میگسست و از خود بیخود میشدم.
به یک باره پدرام دستهای گرم و نوازشگرش را روی شانه ام گذاشت و با لحنی که سعی میکرد مردانه حرف بزند گفت:«مامان انقدر ناراحت نباش!ما با تو هستیم!چرا نقدر غصه میخوری؟مطمئن باش وقتی خودم بزرگ شدم انتقام تو رو از همه شون میگیرم!اینو بهت قول میدم!تو فکر میکنی من هنوز بچه م و این چیزها رو نمیفهمم.ولی اشتباه میکنی.من میدونم که تو به خاطر ما این همه تحمل کردی.پس حالا هم به خاطر ما یه کم دیگه تحمل کن.اصلا وقتی بزرگ شدم تو رو با خودم هرکجا خواستی میبرم.تو دیگه تنها نیستی!من پاشا و پرستو با توییم!»
درحالی که اشکهایم را پاک میکردم در آغوشش گرفتم و گفتم:«میدونم پیرم!میدونم!این مثل روز برام روشنه!»
پاشا که بچه بانمک و تپل و زیبایی بود همان طور که طبق معمول خننده از لبش نمی افتاد گفت:«آره مامان جونم!تو اصلا غصه منو نخور!بابا بهم قول داده که بار مکامپیوتر بخره!»
من که از این حرفش به شدت خنده ام گرفته بود گفتم:«نه پسرم!برای تو غصه نمیخورم!میدونم که لااقل تو یکی خوب میتونی از پدرت حقت رو بگیری!»
بله میگفتم.مسافرت فربد هم یکی از آن مسائلی بود که اخیرا در زندگی ام به وجود آمده وبد.البته این مسئله برای فربد بسیار عادی و حتی لازم شمرده میشد و خودش هم با اشتیاق کامل همیشه از آن استقبال میکرد.خوب قاعدتا اگر کسی هم به من پیشنهاد میداد که چند روزی بدون آنکه در قبال زندگی ام مسئولیتی احساس کنم و برام خودم تفریح و گردش کنم از ان استقبال میکردم و مطمئنا بدم نمی آمد چند صباحی را فارغ از مشکلات به سر ببرم.
مسافتر فربد حدودا یک هفته ای به طول انجامید.البته چندین بار از مشهد تماس گرفته بود.انگار دچار عذاب وجدان شده بود اما من که حسابی از دستش عصبانی بودم هربار به نحوی گوشی تلفن را قطع میکردم.دیگر حتی دلم نمیخواست برای لحظه ای هم که شده صدایش را بشنوم.از همه مهمتر اینکه نبودش برایم بهتر از بودنش بود.لااقل این طوری کمتر اعصابم به هم میریخت و سرم به زندگی روزمره گرمذر به دیدنم آمد و مقدرای پول روی میز گذاشت و رو به من گفت:«فربد چند بار باهام تماس گرفته!خیلی نگران تو و بچه ها بود!مدام سفارش میکرد که اگه کاری چیزی داری برات انجام بدم!»
بعد درحالی که میخندید مجددا رو به من کرد و گفت:«خب حالا من دربست در اختیار توام!»
با تمسخر گفتم:«آذر جون من به پول نیاز ندارم!اگه میتونی شوهرمو بهم برگردون!»
با تعجب نگاهم کرد و گفت:«مگه اتفاقی افتاده؟طوری شده که انقدر ناراحتی؟»
پوزخندی زدم و با ناراحتی جواب دادم:«اتفاق؟یعنی تو هنوز منتظر اتفاقی؟یعنی به نظرت این همه وقایع و اتفاقاتی که تو زندگی من رخ داده هنوز کافی نیست؟یعنی هجده سال عذاب کم چیزیه؟تو خودت آدم فهمیده ای هستی و اصلا نیاز نیست که من مجددا تکرا مکررات کنم!همیشه تو زندگی من شاهد اعمال و رفتار پدر و مادرت و همین طور فربد بودی.دلن میخواد برای یه لحظه هم که شده خودت رو جای من بذاری!واقعا اگه آقای ضیایی با تو و بچه هات همچون کاری میکرد چطوری باهاش برخورد میکردی؟میدونی من ناراحت مسافرت رفتن فربد نیستم.این همه آدم در طول شبانه روز مسافرت میرن ولی همه اونها با برنامه هستن.اصلا کدوم مردی این طوری یه دفعه با عجله بدون هیچ گونه برنامه ریزی و حتی بدون اینکه به فکر همسر و بچه هاش باشه اونها رو بی پول و بی خرجی ول میکنه و میره که فربد دومی باشه؟و تازه خواهرش بیاد و جورش رو بکشه؟واقعا به نظرت این کار درسته؟تو بودی قبول میکردی؟»
آذر درحالی که عمیقا به فکر فرو رفته بود با ناراحتی نگاهم کردو گفت:«میدونم غزاله!باور کن درکت میکنم!ولی به خوبی میدونم فربد هم مقصر نبوده.خب در عمل انجام شده قرار گرفته.چه میشه کرد.زندگیه!باید ساخت!هیچ کاریش هم نمیتونی بکنی.تو دختر فهمیده و عاقلی هستی.به این بچه های دسته گلت نگاه کن!به نظر من بهتره بی خیال همه چیز بشی.نشنیدی از قدیم گفتن بزن بر طبل بی عاری که ان هم عالمی دارد!»
درحالی که از حرفش به شدت خنده ام گرفته بود نگاهش کردم.همیشه همین طور خونسرد و آرام بود درست برخلاف پدرش.اون قدر که با آذر راحت بودم و گهگاه برایش درد و دل میکردم با شهلا و شادی نبودم.
آذر که باری رفتن خیلی عجله داشت گفت:«خب دیگه!اگه با من کاری نداری باید زودتر برم.در ضمن به خاطر خودت و بچه ها هم که شده فربد که اومد سر به سرش نذار میترسم یه وقت کار دست خودتون بدین!»
همان طور که به او قول میدادم تا دم در بدرقه اش کردم.
وقتی فربد برگشت طبق معمول دست پیش گرفت تا مبادا پس نیفتد و با ناراحتی رو به من کرد و گفت:«اصلا تو معلوم هست چت شده؟چرا انقدر تلفن رو قطع میکردی؟فقط میخواستی با اعصاب من بازی کنی؟»
با اکراه جواب دادم:«خوبه که با اعصابت بازی شده و یه هفته اونجا موندی!لابد اگه در آرامش بودی یه ماه دیگه هم نمی اومدی!»
با غیظ گفت:«من که اصلا حوصله این حرفها رو ندارم!حالا هم بلند شو بچه ها رو آماده کن یه سری بریم پایین دیدن پدرم!تو که به روی خودت نمی آری.مثل اینکه اونها از مشهد اومدن!»
از آنجایی که اصلا حوصله جر و بحث و بگو مگو با فربد را نداشتم مشغول آماده کردن بچه ها شدم و همراه فربد به طبقه پایین رفتیم.

shirin71
10-14-2011, 09:18 AM
روزها به همین ترتیب از پی هم میگذت و فربد درست مثل یک نوکر دست به سینه پدر و مادرش کمر به خدمت بسته بود.حالا دیگر خودش هم حسابی خسته شده بود.هنوز سنی نداشت اما بیشتر موهای سرش سفید شده بود.گهگاه ساعتها گوشه اتاق مینشست و به نقطه ای دور خیره میشد.وقتی فکر میکرد که یک عمر خودش را دربست فقط به خاطر منافع مادی که آن هم به شدت سرش بی کلاه مانده بود در اختیار پدر و مادرش قرار داده بود اعسابش درهم میریخت.

البته چندین بار هم به خاطر این مطلب با پدرش درگیر شده بود.اما آقای اصفهانی هربار در کمال بی چشم و رویی پرخاش کرده و گفته بود:«من اینو قبلا هم بهت گفتم.هروقت دیدم شما دوتا آدم شدین اون وقت شاید یه فکری به حالتون کردم.اما مطمئن باش تا وقتی که زنت آدم نشه و دست از زبون درازی برنداره همین آشه و همین کاسه.اصلا میدونی چیه؟شما دوتا لیاقت اینجا بودن رو ندارید.به نظر من بهتره همین فردا بری دنبال یه خونه بگردی.این طوری من راح ترم.طبقه شما رو اجاره میدم و یه استفاده ای هم میبرم!»
فربد که با شنیدن این حرف مثل موش شده بود هر روز بیشتر از قبل برای آنها خود شیرینی میکرد.ولی در کل هروقت که نگاهش میکردم به خوبی در چهره اش پشیمانی موج میزد.
یک شب که خیلی ناراحت و گرفته بود پهلویش نشستم و گفتم:«لااقل اگه به فکر خودت و من نیستی به فکر این بچه ها باشش!پدرام درس نمیخونه نمارتش پایین اومده.هر چی بهش میگم اصلا توجهی نمیکنه!»
با عصبانیت پدرام را صدا زد و گفت:«شنیدم حسابی درس رو تعطیل کردی!هیچ میدونی چه آینده ای در پیش داری؟خوب به من نگاه کن پس فردا یکی میشی مثل ممن!یه نوکر!یه کارگر که از خودش هیچی نداره!از کلاس سوم راهنمایی تا حالا دارم مثل سگ برای بابام جون میکنم از خودم چی دارم؟هیچی!هه هه پس فردا همه اینها رو هم مادرم دو دستی تقدیم عمه هات میکنه.آره اگه منم درس خونده بودم الان بری خودم کسی شده وبدم و مدام دستمو جلوی پدرم دارز نمیکردم!اون مزان که پدرم تو سرم میزد درس بخون نخوندم.آخرش هم منو برد تو کار بازار.حالا ببینم اگه تو هم آخر و عاقبت منو میخوای همین فردا درس رو ول کن و بامن بیا بریم بازار!»
پدرام که گونه هایش از شرم سرخ شده بود درحالی که سرش را به زیر انداخته بود زیرچشمی نگاهم کرد و بدون هیچ گونه حرفی به اتاقش رفت.
از اینکه میدیدم فربد تا این حد عوض شده بود و حتی اقرار به گناه میکرد به شدت دلم به حالش میسوخت.روز به روز بیش از قبل به پوچی محض میرسید و این بیشتر از هرچیزی باعث نگرانی ام شده بود.الان درسا پس از هجده سال زنددگی به نقطه صفر درجه رسیدم یعنی در واقع هیچ!همین اندازه که احساس میکنم فرزندانم به شدت به من نیاز دارند کافی است تا از تمامی خواسته های قلبی و درونی ام کاسته شود و تماما خودم را وقف کودکان بی گناه و دلبندم کنم.
به یاد دارم همین چند روز پیش وقتی ازش پول خواستم خیلی راحت رو به من کرد و گفت:«ن...د...ا...ر...م!حالا هر غلطی که دلت میخواد بکن!اصلا میدونی چیه؟من و تو به درد هم نمیخوریم و برای هم ساخته نشدیم!آخرش هم طلاقت میدم برو از هر راهی که دلت خواست پول درار!اصلا برو...شو!نامردم اگه بهت حرفی بزنم!»
آه خدای من!این هم پاداش تحمل هجده سال سنگ صبور بودن و تحمل سختیها را کردن بود که بدین شکل منظور شده بود.
حالا فقط امیدم به آینده است!آینده ای مبهم و نامعلوم!شاید بالاخره روزی فرا رسد که خداوند هم نظر عنایتی به حال و زندگی ام داشته باشد و یا معجزه ای به وقوع بپیوندد و من هم بتوانم روی خوشبختی را ببینم.کما اینکه به خوبی میدانم آن هم امری است محال!
من هرگز پدر و مادرم را نمیبخشم.کسانی که به صرق آبروداری و فرار از مسئولیت زندگی ام را به نیستی و فنا کشاندند.من هرگز فربد و پدر و مادرش را نمیبخشم.کسانی که موجودیتم را خر کردند و از هستی ساقطم نمودند.از خداوند خواهانم که آنقدر فربد و پدر و مادرش را زنده نگه دارد تا خودشان هر لحظه آروزی مرگ خود را از خداوند طلب کنند.
خدایا به بزرگی ات شکر!خدایا به داده ات شکر!خدایا به نداده ات شکر که داده ات نعمت است و نداده ات حکمت است!و من رضایم به رضای تو!


*****


اشک آرام و بی صدا درحالی که تمام پهنای صورتم را پوشانده بود بی محابا از چشمهایم سرازیر شد.بغض فروخورده ای راه گلویم را بسته بود و احساس خفقان میکردم.شاید هم یک نوع احساس درماندگی با خشم درآمیخته بود.خدایا یعنی ما آدمها میتونیم تا این حد پست و خودخواه باشیم که به خاطر وجود خودمون حاضریم دست به هر عمل پستی بزنیم؟یعنی این داستان حقیقت داشت؟


هیچ وقت در زندگی به این مسئله فکر نکرده بودم که واقعا آدمهای دور و اطرافم چگونه زندگی میکنند.انسانهایی که فقط با ظاهر سازی سعی در گول زدن اطرافیانشان داشتند و حتی خدا را هم بنده نبودند این داستان مرا به یاد ترانه ای می انداخت:
در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغهای قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه ناباور خیال پرست
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرز علفهای باغ کال پرست
رسیده ام به کمال که جز انالحق نیست
کمال را تو برای منه کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است
ز تنگ چشمی نا مردم زوال پرست
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

بله خرچنگهای مردابی!بله درسته!خودش بود!شاید هیچ نامی بهتر از نام خرچنگ برای این کتاب مناسب نبود!ببله طبیعت خرچنگ این گون بود که وقتی شکاری به چنگ می آورد ساعتها فقط از روی غریزه ذاتی با چنگالهای مخوفش با لذت تمام با شکارش بازی میکرد و از این چنگال به آن چنگال میسپرد و از این طریق ساعتها بلکه روزهای متوالی غزق در لذت و شادکامی میگردید بدون انکه احساس کند با این کارش چه زجری به شکارش میدهد.
بله این هم اقتضای طبیعی خرچنگ بود که این گونه باشد!
به شب نشینی خرچنگهای مردابی
چگونه رقص کند ماهی زلال پرست

منبع : نودهشتیا