PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : *انجمن طرفداران اندیشه های دکتر شریعتی *



afsanah82
05-07-2010, 12:05 AM
دکتر شریعتی در قسمتی از خاطرات خود مینویسد: کلاس پنجم بودم که در کلاس ما فردی بود که من از او متنفر بودم به سه دلیل اول آنکه کچل بود دوم آنکه سیگار می کشید و از همه بدتر آنکه در آن سن و سال زن داشت. سالها بعد به طور اتفاقی او را در خیابان دیدم در حالی که کچل بودم ،سیگار می کشیدم و زن داشتم...

SeEzAr
05-08-2010, 12:02 AM
نان

دموکراسی می گوید: رفیق، حرفت را خودت بزن،
نانت را من می خورم.

مارکسیسم می گوید: رفیق، نانت را خودت بخور،
حرفت را من می زنم.

فاشیسم می گوید: رفیق، نانت را من می خورم،
حرفت را هم من می زنم
و تو فقط برای من کف بزن ...

اسلام حقیقی می گوید: نانت را خودت بخور،
حرفت را هم خودت بزن
و من فقط برای اینم که تو به این حق برسی.

اسلام دروغین می گوید: تو نانت را بیاور به ما بده
و ما قسمتی از آن را جلوی تو می اندازیم،
اما آن حرفی را که ما می گوییم بزن!



زن

زن عشق می كارد و كینه درو می كند ...

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر.

می تواند تنها یك همسر داشته باشد

و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی!

برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه ولی لازم است

و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج كنی ...

در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو ...

او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی!

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی ...

او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد ...

او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...؟

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...!

و این رنج است



انسانها

ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و ...

دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم میشوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشتهاند. بیشخصیتاند و بیاعتبار. هرگز به چشم نمیآیند. مرده و زندهشان یکی است.

دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند
آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را میگذارند. کسانی که همواره به خاطر ما میمانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم هستند
شگفتانگیزترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوهاند که ما نمیتوانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک میکنیم. باز میشناسیم. میفهمیم که آنان چه بودند. چه میگفتند و چه میخواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار میگیریم قفل بر زبانمان میزنند. اختیار از ما سلب میشود. سکوت میکنیم و غرقه در حضور آنان مست میشویم و درست در زمانی که میروند یادمان میآید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.



بد گویی

هر کس بد ما به خلق گوید

ما صورت او نمی خراشیم

ما خوبی او به خلق گوییم

تا هر دو دروغ گفته باشیم!



خواستن

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند
وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است

وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است
وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است

وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است
دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم



راه

نامم را پدرم انتخاب کرد!

نام خانوادگی ام را یکی از اجدادم!

دیگر بس است!

راهم را خودم انتخاب خواهم کرد ...



گلواژه هایی کوتاه، با مفاهیمی زیبا از دکتر علی شریعتی

وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است

اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم می زنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم. این زندگی من است

دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشهای را بالا ببری

به سه چیز تکیه نکن، غرور، دروغ و عشق
آدم با غرور می تازد، با دروغ می بازد و با عشق می میرد

Behzad AZ
07-22-2010, 08:12 AM
دکترعلی شریعتی

http://www.funsara.com/Pics/20090718/FunSara.Com-Shariati1.jpg
من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند .
«دکتر علي شريعتي»

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --

به سه چيز تکيه نکن، غرور، دروغ و عشق. آدم با غرور مي تازد، با دروغ مي بازد و با عشق مي ميرد. «دکتر علي شريعتي»

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --

زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند... ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر... مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي .... براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ... در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ... او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ... او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني...او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد .... او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ... او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر .....

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --

اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست او جانشين همه نداشتنهاست

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --

عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگي کني .

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --

اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --

آن روز که همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --

دکتر شريعتي : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --

هر كس آنچنان مي ميرد كه زندگي مي كند

------------ --------- --------- --------- --------- --------- --

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن





من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب در جستجوی شب
که یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات ، گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ
Man chistam?
Labkhande por malamate payizi ghoroob dar jostejooye shab
Ke yek shabnam fetade be chang shab hayat , gomnamo bi neshan
Dar arezooye sarzadane aftabe marg
----------------------------------
چه امید بندم در این زندگانی
که در نا امیدی سر آمد جوانی
سرآمد جوانی و ما را نیامد
پیام وفایی از این زندگانی
Che omid bandam dar in zendegani
ke dar na omidisar amad javani
Sar amad javani va mara nayamad
payame vafayi az in zendegani
----------------------------------
عشق تنها کار بی چرای عالم است ، چه ، آفرینش بدان پایان می گیرد
Eshgh tanha kare bi cheraye alam ast , che , afarinesh bedan payan migirad
----------------------------------
آیا در این دنیا کسی هست بفهمد
که در این لحظه چه می کشم ؟ چه حالی دارم؟
چقدر زنده نبودن خوب است ، خوب خوب خوب
Aya dar in donya kasi hast befahmad
ke dar in lahze che mikesham? che hali daram?
Cheghadr zende naboodan khoob ast , khoob khoob khoob
----------------------------------
هنگامی دستم را دراز کردم که دستی نبود
هنگامی لب به زمزمه گشودم که مخاطبی نداشتم
و هنگامی تشنه آتش شدم،
که در برابرم دریا بود و دربا و دریا ...!
Hengami dastam ra deraz kardam ke dasti nabood
Hengami lab be zemzeme goshoodam ke mokhatabi nadashtam
va hengami teshneye atash shodam ,
Ke dar barabaram darya boodo darya va darya darya ...!g
----------------------------------
از دیده به جاش اشک خون می آید
دل خون شده ، از دیده برون می آید
دل خون شد از این غصه که از قصه عشق
می دید که آهنگ جنون می آید
Az dide be jaye ashk khoon miayad
Del khoon shode , az dide boroon mi ayad
Del khoon shod az in ghe
----------------------------------
حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفت دارد
Harf hayi hast baraye nagoftan va arzesh amighe har kasi be andazeye harfhayi ast ke baraye nagoftam darad
----------------------------------
چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم
Cho kas ba zabe delam ashena nist
Che behtar ke az shekve khamoosh basham
cho yari mara nist hamdard , behtar
ke az yade yaran faramoosh basham
----------------------------------
دلی که عشق ندارد و به عشق نیاز دارد،
آدمی را همواره در پی گم شده اش،
ملتهبانه به هر سو می کشاند
Deli ke eshgh nadarad ve be eshgh niyaz darad,
Adami ra hamvare dar paye gomshode ash,
Moltahebane be har soo mikeshanad
----------------------------------
مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ، خطرناک تر می گردد
Mehrabani jade e ast ke harche pishtar miravand , khatarnaktar migardad
خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد
دیگران ابراز انزجار می کند که
در خودش وجود دارد

elahe
10-05-2011, 07:16 PM
http://ce.sharif.edu/%7Ehedayati/shariati.jpg
** دوست داشتن برتر از عشق **
… آتشهايي که مي پزند، آتشهايي که مي سازند ؛آتشهاي سرد، خنک کننده ،خوب، پاک، روشن،نامرئي، . .. نيرو آن آتش عشق در خدا !! چه کسي به اين پي برده است ؟ آتش عشق در روح خدا ، آتشي که همه هستي تجلي آن است ،آتش گرم نيست ،داغ نيست .چرا؟ نيازمندي در آن نيست ،تلاطم در آن نيست، نا استواري ، شک، تزلزل ،


ترديد ،نوسان ، وسواس،اظطراب ... نگراني ،در آن نيست، اما آتش است ،آتشين تر از همه آتشها .آتشي که پرتو يک زبانه اش آفرينش است، سايه اش آسمان است،جلوه اش کائنات است،گرده خاکستر نازک و اندکش کهکشانها است... چه مي گوييم ؟!!!


اين آتش عشق در خدا !يعني چه؟آتش عشق که اين جوري نيست ..... پس اين آتش دوست داشتن است. آري.


آتش دوست داشتن است،عجب ! ؟ منهم مثل همه عارف ها و شاعرها حرف ميزدم.آتش عشق !؟ آنهم در خدا !؟


نه ، آتش دوست داشتن است که داغ نيست ، سرد نيست، حرارت ندارد؛ چرا؟ که نيازمندي ندارد؛ که غرض ندارد؛ که رسيدن ندارد،که يافتن ندارد،که گم کردن ندارد ، که به دست آوردن ندارد ،که بکار آمدن و بدرد خوردن ندارد...

elahe
10-05-2011, 07:17 PM
...آسمان کویر سراپرده ملکوت خداست...
...آن شب من نیز خود را بر بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماس پرستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر می زنند و دسته دسته به بازی افسونکاری شنا می کنند. آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین شدگان کویر می نوازد از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین - که هرشب، دست ناپیدای الهه ای آن را از گوشه آسمان، آرام آرام، به گوشه ای دیگر می برد - سر زد و آن جاده روشن و خیال انگیزی که گویی، یک راست، به ابدیت می پیوندد: "شاهراه علی"، "راه مکه"! که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم! کهکشان! و حال می فهمم که چه اسم زشتی! کهکشان، یعنی از آنجا که کاه می کشیده اند و اینها هم کاه هایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاه های لوکس مردم آسفالت نشین شهر آن را کهکشان می بینند و دهاتی های کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه می رود.

elahe
10-05-2011, 07:17 PM
** تو می دانی **
تو می*دانی كه من هرگز به خود نیندیشیدم، تو می*دانی و همه می*دانند كه من حیاتم، هوایم، همه خواسته*هایم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است. تو می*دانی و همه می*دانند كه هرگز به خاطر سود خود گامی برنداشته*ام، از ترس خلافت تشیعم را از یاد نبرده*ام. تو می*دانی و همه می*دانند كه نه ترسویم نه سودجو! تو می*دانی و همه می*دانند كه من سراپایم مملو از عشق به تو و آزادی تو و سلامت تو بوده است، و هست و خواهد بود. تو می*دانی و همه می*دانند كه دلم غرق دوست داشتن تو و ایمان داشتن تو است. تو می*دانی و همه می*دانند كه من خودم را فدای تو كرده ام و فدای تو می*كنم كه ایمانم تویی و عشقم تویی و امیدم تویی و معنی حیاتم تویی و جز تو زندگی برایم رنگ و بویی ندارد. طمعی ندارد. تو می*دانی و همه می*دانند كه شكنجه دیدن به خاطر تو، زندان كشیدن برای تو و رنج كشیدن به پای تو تنها لذت بزرگ من است. از شادی تو است كه من در دل می*خندم. از امید رهایی توست كه برق امید در چشمان خسته*ام می*درخشد، و از خوشبختی تو است كه هوای پاك سعادت را در ریه*هایم احساس می*كنم.

elahe
10-05-2011, 07:17 PM
( پدر ، مادر، ما متهميم )
دين « نه »




تو دين « نه » به من دادي ، پدر ، مادر ! من دختر تو بودم ، راه هاي را كه به من نشان دادي ، پيشنهادهايي كه داشتي ، شكل زندگي و ارزش هاي اخلاقي يي كه به من ارائه كردي ، اين است : نرو ، نكن ، نبين ، نگو ، نفهم ، احساس نكن ، ننويس ، نخوان ، نه ، نه ، نه و ... اينكه همه اش نه شد ، من به دنبال دين آري هستم كه به من نشان بدهد كه چه بكن ، چه بخوان و چه بفهم !

به قول يكي از نويسندگان : « واي به حال ديني كه نه در آن بيشتر است از آري » و از تو من يك آري نشنيده ام .




كتابي براي نخواندن ! قرآني كه تو به آن معتقدي به چه كار ما مي آيد ؟ من نمي دانم در آن چه هست و تو خودت هم نمي داني تويش چيست ؟ از اين جهت من كافر توي مومن هر دويمان هم درس هستيم ، منتهي من با آن كار ندارم – چون كتابي كه به درد خواندن نخورد به چه درد مي خورد ؟ اما تو مرتب مي چسبانيش به چشمت و سينه ات ، به پهلويت ، به قنداق بچه ات و به بازوي داداشت و به بالش مريضت تا آن جا كه من ديده ام اين كتاب براي تو فقط مصرفش هميشه اين بوده كه : وقتي كه از خانه ات بيرون مي آيي ، چند جمله از آن را به قفل در خانه ات پف كني ، من يك قفل فني و محكمي مي خرم كه اصلا احتياج به پف نداشته باشد ، با تكنيك بسته شود نه با پف ! تو براي سلامت و مصونيت جمله هايي از آن را دور خودت پف مي كني يا نسخه هايي از آن را به آستر جليقه ات مي دوزي يا به گردن گاوت مي آويزي ! من مي روم واكسن ميزنم و از دكتر متخصص نسخه دوا مي گيرم بنابراين به « قرآن تو » نيازي ندارم !

تو با آن استخاره مي كني به جاي « انتخاب » و « تصميم » ، « عمل » و « قضاوت » و « فهميدن » و « انديشيدن » ... كه كار انسان و ارزش امتياز انسان است – با كتاب يك نوع شير يا خط بازي مي كني و لاتاري و بخت آزمايي مي كني ، من - فرزند تو – با اينكه به وحي عقيده ندارم حاضر نيستم تا اين حد به قرآن اهانت كنم ، به هر حال اين يك كتاب است « قرآن تو » « كتاب هدايت » است آن را « مي خوانم » تا ، با انديشيدن و فهميدن نوشته هاي آن ، راه خوب و بد و متوسط را در زندگي پيدا كنم نه با استخاره ! چشم هايم را باز مي كنم و متنش را مي گشايم و به دنبال مطلبي مي گردم تا ببينم كه چه گفته است ، نه اينكه چشمهايم را ببندم و شانسي و تصادفي لايش را باز كنم و جمله يا كلمه ي اول بالاي صفحه راست را تماشا كنم كه چه نوشته است ؟ و بعد طبق آن در كار خودم تصميم بگيرم و درباره ي مسئله اي يا شخصي قضاوت كنم !

پدرجان ، من يك دانشجويم ، اگر كسي با جزوه درسي ام چنين بازي هايي كند اوقاتم تلخ مي شود ! پس اگر من كتابي را كه به درد خواندن نمي خورد – ولو نويسنده اش به قول تو خود خدا باشد – رها كردم و به جاي آن كتاب هايي را گرفتم كه به درد خواندن مي خورد ، اوقاتت تلخ نشود !

elahe
10-05-2011, 07:17 PM
** خدایا... **


و خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ

بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم

و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم.

elahe
10-05-2011, 07:18 PM
تبارك* الله* احسن* الخالقين* (آفرين* بر خودم* بهترين* آفرينندگان*!).



يعني*: به*! ببين* چه* ساخته*ام*! از آب* و گل*! روح* خودم* را در او دميدم* و اين* چنين* شد! و اين* است* كه* مرا اين* چنين* مي*شناسد! كه* خود را مي*شناسد كه* گفته*اند: خود را بشناس* تا خدا را بشناسي*، چه* «خود» روح* خدا است* در اندام* تو اي* ماني* من*! اي* مبعوث* هنرمند بسيار دان* من*، اي* آشناي* نازنين* گرانبهاي* نفيس* من*، اي* روخ* من*، خود من*، و من* نخستين* بار كه* در رسيدم* آن* من* پولادين* خويش* را كه* غروري* رويين* بر تن* داشت*، غروري* كه* با هر ضربه*اي* كه* روزگار بر آن* فرود آورده* بود و هر گرزي* كه* حوادث* بر سرش* كوفته* بود سخت*تر گشته* بود، بر قامتش* فرو شكستم* كه* در راه* طلب* اين* اول* قدم* است*، چه* غرور حجاب* راه* است* كه* گفته*اند: «نامرد غرورش* را مي*فروشد و جوانمرد آن* را مي*شكند، نه* به* زر و زور، بل* بر سر دوست* كه* غرورهاي* بزرگ* همواره* بر عصيان* و صلابت* سيراب* مي*شوند و يكبار از تسليم* و شكست* سيراب* مي*شوند و سيراب*تر و آن* بار آن* هنگام* است* كه* اين* معامله* نه* در كار دنيا است* كه* در كار آخرت* است* و آدميان* بر دوگونه*اند: خلق* كوچه* و باازر كه* سر به* بند كرنش* زور مي*آورند و گزيدگان* كه* سر به* لبه* تيغ* مي*سپارند و به* ربقه* تسليم* نمي*آورند، دل* به* كمند نيايش* دوست* مي*دهند و بسيار اندك*اند آنها كه* در ظلمت* شبهاي* هولناك* شكنجه* گاهها و در آغوش* مرگي* خونين* يك* «لفظِ» آلوده* به* ستايشي* نگفته*اند و يك* «سطر» آغشته* به* خواهشي* ننوشته*اند و آن*گاه* در غوغاي* پرهراس* كفر و زور و خدعه* و كينه* قيصر سر بر ديوار مهراوه* ممنوع* نهاده*اند و در برابر «تصوير» مريم*- زيباترين* دختران* اورشليم*، مادر عيسي* روح* الله*، مسيح* كلمة* الله*، مريم* همسر محبوب* تئوس* كه* اشباه* الرجال* قرون* وسطي* همسر يوسف* نجارش* مي*خواندند- غريبانه* اشك* ريخته*اند، دردمندانه* گريسته*اند و سرودها و دعاهاي* گداازن* از آتش* نياز و از بيتابي*طلب* را از عمق* نهادشان* به* سختي* بر كشيده*اند و سرشار از شوق* و سرمست* از لذت* بر سر و روي* تصوير «او» ريخته*اند».

elahe
10-05-2011, 07:18 PM
رفتم و دیدم ای داد و بیداد غریب و تنها ، سرد و خاموش در اولین گوشه ی قبرستان ، پشت دیوار اتاقکی خاموش ، آتشفشانی در دل خاک و خاکروبه ، گوهری پنهان ، آرامشی کامل و سکوتی مرموز ، در آرامگاه فریاد گر قرن . خلوتی کردم ، دعایی ، فاتحه ای نثار روحش ، اشکی به روی سنگ دیوارش ، دستی بر پنجره محقر و کوچکی از آهن برای روحی بزرگ ، سینه ای فراخ ، دلی به وسعت دریا ، و بالاخره دیدم که هنوز اسلام در غربت است و مسلمانی در پرده حجاب . قلبم محزون و سینه ام آتش گرفته بود ولی اندیشیدم و دیدم که او خیلی خیلی زود تر از موعود و زمان بدنیا آمده و خیلی حرف ها و حدیث های دیگر ...

elahe
10-05-2011, 07:18 PM
دکتر شریعتی در این متن در توصیف ابوذر چهره ی محبوبش چنین میگوید
« قلم من با افتخار غرور آمیزی بر روی این صفحات می لغرزد زیرا ، قهرمانی را که در این داستان نقاشی می کند ، رقاصه ی پیست رقصی که میکوشد تا تماشاچیانش را از شهوت به جوش آورد نیست ، شاعری که در هوای عفن یک میخانه یا در کنار منقلی ستونهای ضخیم دود را به سقف می فرستد نیست ، عروسک هایی که پیرلویس ساخته است نیست .

یاران وفادار کاباره های زیر زمینها و پس کوچه های محلات بد نام پاریس نیست .

داستان عشق های گندیده ای که از هولیوود الهام می گیرد ، سرگذشت طنازان اثیری و عشوه گر جزیره ی کاپری که از همه سوی جهان ، شکمهایی را به سوی خویش میخواند که در زیر هر یک فاضلابی از شهوت نصب لست نیست .

پوست بدن نرم و مرمرین ستاره ی طنازی که هر صبح در وان شیر می خوابد ، چهره ای که کرمهای معطر بر آن برقی از چربی زده است ، لرزش هوس انگیز ران و پستانی که به صدها نویسنده نام و نان بخشیده است نیست .

قهرمان این داستان فرزند غیور صحراست ، فرزند صحرای مغروی است که با همه ی تنگدستی و عسرت ، همواره عار داشته است که ، حتی آسمان بر او اشک ترحم بارد ، فرزند صحرایی است که ، بر کرانه ی دریاها نشسته است و قرن ها از سر غرور در زیر آتش خورشید تشنه مانده ، برای آشامیدن آب ، سر به دریا نیز فرود نیاورده است .

چهره ی گندمگون و آفتاب زده ای است که خشونت صحرا در آن نقش بسته ، پوست چروکیده ای است همچون پاره ی چرمی ، در زیر آفتاب جزیره ، خشکیده و سیاه گشته است ، قامت باریک و بلندی است که بار رنج ها و سختی های بیابان اندکی آن را خمیده است ، سینه ی لاغر و استخوانی ای است که مردی و پایداری از آن می تراود ، و دو چشم دلیر شیری است که از لهیب آتش صحرا ، برای خویش ، دو نگاه ساخته است .

این داستان سر گذشت تند بادی است که در میان قبیله ای طغیان کرده و در صحرای خلوتی فرو نشست ........

........ سر گذشت مردی از غفار است . »

elahe
10-05-2011, 07:18 PM
مرا كسي نساخت٬ خدا ساخت٬ نه آنچنان كه كسي مي خواست كه من كسي نداشتم ٬كسم خدا بود

كس بي كسان !

او بود كه مرا ساخت آنچنان كه خودش خواست٬ نه از من پرسيد٬ نه از آن "من ديگرم"!

elahe
10-05-2011, 07:19 PM
بهترين فرشته ها همين شيطان بود. مرد و مردانه ايستاد و گفت : نه سجده نميكنم٬ تو را سجده ميكنم اما اين آدمكهاي كثيفي را كه از گل متعفن ساخته اي٬ اين موجود ضعيف و نكبتي را كه براي شكم چرانيش خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواري و آخرت و حق شناسي و محبت و همه چيز و همه كس را فراموش ميكند سجده نميكنم!

من از نورم٬ ذاتم از آتش پاك و زلال بي دود است٬ من اين لجنهاي مجسم پليد پست را سجده كنم...؟

elahe
10-05-2011, 07:20 PM
با لاله كه گقت ...
از ديده بجاي اشك خون مي آيد دل خون شد و از ديده برون مي آيد

دل خون شد از اين غصه كه از قصه عشق مي ديد كه آهنگ فسون مي آيد

مي رفت و دو چشم انتظارم بر راه كان عمر كه رفت باز چون مي آيد

با لاله كه گفت حال مارا كه چنين دلسوخته و غرقه به خون مي آيد

كوتاه كن اين قصه جانسوز اي شمع كز صحبت تو بوي جنون مي آيد

elahe
10-05-2011, 07:20 PM
رنج بزرگ يك انسان اين است كه عظمت او و شخصيت او در قالب فكرهاي كوتاه، در برابر نگاههاي پست و پليد، و احساس او در روحهاي بسيار آلوده و اندك و تنگ قرار گيرد انسانيت حد و مرزي نميشناسد ..قبل از آنكه داراي هويت زن و يا مرد بودن باشيم ...انسانيم ..و تكليف آدميت از جنسيت بالاتر است...همديگر را به اين نام بشناسيم ، مقام بالاتري داريم

elahe
10-05-2011, 07:21 PM
**حکمت خلقت زن وتنهايي هاي بشريت**



در كتاب "هبوط" در "كوير" دكتر شريعتي نوشته اي در مورد حكمت خلقت حوا (زن) بعد از خلقت آدم (مرد) صحبت مي كنه.در مورد اينكه حكمت نياز به همسر چيه مي گويد، خيلي خيلي فلسفه ي زيبايي داره... و بعد از گفتن اين حكمت مي پردازم به تنهايي انسان در دنيا ...

الان آدم(مرد) خلق شده و در بهشت رها شده و اين نوشته ها نجواي دروني آدم (مرد) و احساس اوست بعد از خلقتش و تنهايي به سر بردن در بهشت است:

(( چه رنجي است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زيبائي ها را تنها ديدن و چه بد بختي آزار دهنده اي است تنها خوشبخت بودن!

در بهار، هر نسيمي كه خود را بر چهره ات مي زند باد تنهائي را در سرت بيدار مي كند. هر گل سرخي بر دلت داغ آتشي است. بيشتر از همه وقت، دشوار تر از همه جا، احساس مي كنيم كه در اين "مثنوي" بزرگ طبيعت "مصراعي" ناتماميم. بودنمان انتظار يك "بيت" شدن!

در آن حال كه لذتي را با ديگري مي بريم، زيبائي يي را با ديگري مي بينيم...

اين است كه تنها خوشبخت بودن، خوشبختي يي رنجزا است، نيمه تمام است كه تنها بودن بودني به نيمه است و من براي نخستين بار و براي آخرين بار در هستي ام رنج " تنهائي" را احساس كردم. "بيكسي"، بهشت را در چشمم كوير مي نمود. تنها ديدن، تنها آشاميدن و تنها...، برزخي زيستن است.

با دردها، زشتي ها و نا كامي ها آسوده تر مي توان "تنها" ماند. در دردها دوست را خبر نكردن خود عشق ورزيدن است.تقيه درد، زيباترين ايمان است. رنج، تلخ است اما هنگامي كه تنها مي كشيم تا دوست را به ياري نخوانيم، براي او كاري مي كنيم و اين خود دل را شكيبا مي كند.

اما در بهشت چگونه مي توان بي" او" بود؟ سايه ي سرد و دل انگيز طوبي، بانگ آب، زمزمه ي مهربان جويبار ها و...چگونه مي توان دوست را خبر نكرد؟

چه بيهودگي عام و چه برزخي بي پايان است، بهشتي كه در آن او نيست. تنهائي، آزاري طاقت فرسا است.

" پروردگار مهربان من، از دوزخي، اين بهشت رهائي ام بخش! در اينجا هر زمزمه اي بانگ عزائي و هر چشم اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي رنجزاي گسترده اي .

در هراس دم مي زنم، در بي قراري زندگي مي كنم. و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني، است." بودن من" بي مخاطب مانده است.

من در اين بهشت، همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم. " تو قلب بيگانه را مي شناسي كه خود در سرزمين وجود بيگانه بوده اي ! كسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم"

دردم درد" بيكسي" بود.))

حرفهاي خودم كه بر گرفته از نوشته هاي هبوط ( بودن) دكتر هست.( يعني يه جورايي لپ كلوم!):

شايد بگيد خوب اين حرفهاي براي زماني هست كه انسان در بهشت بوده و هنوز ميوه ي ممنوع كه ميوه ي " درخت بينائي" مي گويند، نخورده بود. ميوه اي كه تا از حلقومش فرو رفت باغ سر سبز و زندگي خوش و آرام و سر شار از لذتش در بهشت، غربت خاكي پر از رنج و تنهائي در زمين گشت!


بهشت عدن را نبايد در آبها و آبادانيها و بركت و ثروت و زيبائي آن ديد،بهشت عدن را بايد در احساس و ادراك آدم و حوائي جست كه در آن بي نياز و بي درد مي زيستند.

اما چرا امروز اينقدر انسان تنها است، به طوري كه، براي فراري از تنهايي خودش را با كار و درس و كتاب و...مشغول مي كند تا درد تنهائي را احساس نكند يا اقلا مدتي اين درد التيام يابد.

آن " امانت" كه خدا بر زمين و آسمان ها كوهها عرضه كرد و از برداشتنش سر باز زدند و انسان برداشت، نه عشق است، نه معرفت، نه طاعت..."مسئوليت ساختن خويش" است.

اين است كه مي گويند امانت داشتن" اضطراب آميز" است. اين اضطراب ناشي ازنفس" اختيار" است و به خصوص از اينكه نمي دانيم چه اختيار كنيم؟

استقلال خود يك نوع" تنهائي" است. شايد هم به قول الكسيس كارل: دامنه ي علم تا دورترين مرزهاي جهان گسترده است، اما در راه شناختن انسان هنوز يك گام بر نداشته است.

مثلا: تا به حال فكر كرده ايد كه چرا علي تنهاست، چرا علي ناله مي كرد، حرف دلش چه بود كه به چاه مي گفت، علي از چه مي ترسيد؟ از چه هراس داشت؟ چرا مي گفت : " آنگاه كه من نباشم، شكم گنده ي گلو گشادي شما را وا مي دارد كه به من تهمت زنيد و دشنام دهيد. دشنامم دهيد كه براي من زكات است و براي شما نجات!"

چرا هنگامي كه تيغه ي پولادين شمشيري كه تيز كرده بودند و به زهر آغشته بودند، در حاليكه ذرات خونين مغزش بدان چسبيده بود در خود يافت، پنچه ي نيرومند و خشني كه همواره قلبش را مي فشرد و رهايش كرد و نخستين بار از جان فرياد كشيد كه: " به پروردگار كعبه سوگند كه نجات يافتم". و از چنين پنجه اي كه درون به خفقانش كشيده است و در تنهايي به فغانش آورده مي نالد و شيعيانش بر زخم سرش مي گريند؟!!

علي از چه مي ترسد؟

علي از چه مي نالد؟

علي در طول چهارده قرن چشم به راه شيعه اي است كه بدين سوال پاسخ گويند و هنوز نيافته است.

شيعه ي خاص علي، صاحب سر، علي كسي است كه اين دو را بداند.

بگذريم...

و حال انسان تنها است، و به قول شاندل: انسان خود را از همه ي پديده هاي جهان كمتر و بدتر مي شناسد، و از اين رو است كه امروز با اينكه بيش از هميشه در برابر طبيعت بزرگ مسلح است، در قبال خويش سخت بي دفاع مانده است.

البته مذهب، به هر حال، بيش از علم و عرفان، بيش از تكنيك و پرستش خدا، بيش از پرتش زندگي به آدمي ،" تامل در خويش" را پديد مي آورد و " خويشتن" را طرح مي كند

elahe
10-05-2011, 07:21 PM
جملاتي از دکتر شريعتي

 انتظار بزرگ ترین عامل آماده باش و آمادگی هست.
 خدا تنها به معنی آفریننده ی هستی نیست، بلکه معنی هستی نیز هست.
 ایمان چه قدر لغت قشنگ است! آن چیزی است که به روح آواره و متشتت و پریشان و تجزیه شده ، تکیه گاه می بخشد.
 قرآن طبیعتی است ساخته شده از کلمات، چنان که طبیعت ، قرآنی است ساخته شده از عناصر.
 ایمان بی عشق، اسارت در دیگران است و عشق بی ایمان، اسارت در خود
 هر نعبدی در انتظار نیایشگر تنهای خویش است.
 نیایش ، معراج به سوی ابدیت، پرواز به قله ی مطلق و صعود به ماورای آن چه هست!
 انسان موجودی است که باید دوست بدارد و بپرستد.
 راه تقرب خدا در اسلام ، تعقل است نه تعبد.
 بزرگ ترین رنج این است که آدم باشد، بدون این که بداند برای چه هست؟شیطان یکه از ابعاد خود ماست ؛ چنان که روح خدا یکی از ابعاد دیگر خود ماست.
 تقوا تنها سلاح مجاهد است و تهمت ، تنها سلاح منافق.
 فرد در موقعی ساخته می شود که کوشش می کند تا دیگران را بسازد.
 هجرت تنها عامل تکوین یک نمدن در طول تاریخ بوده است.
 آن که معترض نیست ، منتظر نیست. و منتظر ، معترض نیست.
 مذهب سنتی ، تجلی روح دسته جمعی یک جامعه است.

و

در عجبم از مردمي که خود زير شلاق ظلم و ستم زندگي مي کنند، و بر حسيني مي گريند که آزادانه زيست و آزادانه مرد

elahe
10-05-2011, 07:21 PM
مختصری از زندگی دکتر علی شریعتی


سال های كودكی و نوجوانی:

دكتر در كاهك متولد شد. مادرش زنی روستایی و پدرش مردی اهل قلم و مذهبی بود. سال های كودكی را در كاهك گذراند. افراد خاصی در این دوران بر او تاثیر داشتند، از جمله: مادر، پدر، مادر بزرگ مادری و پدری و ملا زهرا (مكتب *دار ده كاهك).

دكتر در سال ۱۳۱۹ -در سن هفت سالگی- در دبستان ابن*یمین در مشهد، ثبت نام كرد اما به دلیل اوضاع سیاسی و تبعید رضا*خان و اشغال كشور توسط متفقین، استاد (پدر دكتر)، خانواده را بار دیگر به كاهك فرستاد. دکتر پس از برقراری صلح نسبی در مشهد به ابن*یمین بر*می*گردد. در اواخر دوره دبستان و اوائل دوره دبیرستان رفت و آمد او و خانواده به ده به دلیل مشغولیت*های استاد كم می*شود. در این دوران تمام سرگرمی دکتر مطالعه و گذراندن اوقات خود در كتاب خانه پدر بود. دكتر در ۱۶ سالگی سیكل اول دبیرستان (كلاس نهم نظام قدیم) را به پایان رساند و وارد دانش سرای مقدماتی شد. او قصد داشت تحصیلاتش را ادامه دهد.

در سال ۳۱، اولین بازداشت او رخ داد و این اولین رویارویی او و نظام حكومتی بود. این بازداشت طولانی نبود ولی تاثیرات زیادی در زندگی آینده او گذاشت. در این زمان فصلی نو در زندگی او آغاز شد، فصلی كه به تدریج از او روشنفكری مسئول و حساس نسبت به سرنوشت ملتش ساخت.

آغاز كار آموزی:

با گرفتن دیپلم از دانش سرای مقدماتی، دكتر در اداره*ی فرهنگ استخدام شد. ضمن كار، در دبستان كاتب*پور در كلاس های شبانه به تحصیل ادامه داد و دیپلم كامل ادبی گرفت. در همان ایام در كنكور حقوق نیز شركت كرد. دكتر به تحصیل در رشته فیزیك هم ابراز علاقه می*كرد، اما مخالفت پدر، او را از پرداختن بدان بازداشت. دكتر در این مدت به نوشتن چهار جلد كتاب دوره ابتدایی پرداخت. این كتاب*ها در سال ۳۵، توسط انتشارات و كتاب*فروشی باستان مشهد منتشر و چند بار تجدید چاپ شد و تا چند سال در مقطع ابتدایی آن زمان تدریس *شد. در سال ۳۴، با باز شدن دانشگاه علوم و ادبیات**انسانی در مشهد، دكتر و چند نفر از دوستانشان *برای ثبت نام در این دانشگاه اقدام كردند. ولی به دلیل شاغل بودن و كمبود جا تقاضای آنان رد شد. دكتر و دوستانشان همچنان به شركت در این كلاس*ها به صورت آزاد ادامه دادند. تا در آخر با ثبت نام آنان موافقت شد و توانستند در امتحانات آخر ترم شركت كنند. در این دوران دكتر به جز تدریس در دانشگاه طبع شعر نوی خود را می*آزمود. هفته* ای یك بار نیز در رادیو برنامه ادبی داشت و گه*گاه مقالاتی نیز در روزنامه خراسان چاپ می*كرد. در این دوران فعالیت*های او همچنان در نهضت مقاومت ادامه داشت ولی شكل ایدئولوژیك به خود نگرفته بود.

ازدواج :

در تاریخ ۲۴ تیرماه سال ۴۷ با پوران شریعت رضوی، یكی از همكلاسی*هایش ازداوج كرد.
دكتر در این دوران روزها تدریس می*كرد و شب ها را روی پایان*نامه*اش كار می*كرد. زیرا می*بایست سریع*تر آن را به دانشكده تحویل می*داد. موضوع تز او، ترجمه كتاب «در نقد و ادب» نوشته مندور (نویسنده مصری) بود. به هر حال دكتر سر موقع رساله*اش را تحویل داد و در موعد مقرر از آن دفاع كرد و مورد تایید اساتید دانشكده قرار گرفت. بعد از مدتی به او اطلاع داده شد بورس دولتی شامل حال او شده است. پس به دلیل شناخت نسبی با زبان فرانسه و توصیه اساتید به فرانسه برای ادامه تحصیل مهاجرت کرد.

دوران اروپا :

عطش دكتر به دانستن و ضرورت*های تردید ناپذیری كه وی برای هر* یك از شاخه*های علوم انسانی قائل بود، وی را در انتخاب رشته مردد می*كرد. ورود به فرانسه نه تنها این عطش را كم نكرد، بلكه بر آن افزود. ولی قبل از هر كاری باید جایی برای سكونت می*یافت و زبان را به طور كامل می*آموخت. به این ترتیب بعد از جست و جوی بسیار توانست اتاقی اجاره كند و در موسسه آموزش زبان فرانسه به خارجیان (آلیس) ثبت نام كند. پس روزها در آلیس زبان می*خواند و شب*ها در اتاقش مطالعه می كرد و از دیدار با فارسی*زبانان نیز خودداری می نمود. با این وجود تحصیل او در آلیس دیری نپایید. زیرا وی نمی*توانست خود را در چارچوب خاصی مقید كند، پس با یك كتاب فرانسه و یك دیكشنری فرانسه به فارسی به كنج اتاقش پناه می*برد. وی كتاب «نیایش» نوشته الكسیس كارل را ترجمه می*كرد.

فرانسه در آن سال*ها كشور پرآشوبی بود. بحران الجزائر از سال*ها قبل آغاز شده بود. دولت خواهان تسلط بر الجزائر بود و روشنفكران خواهان پایان بخشیدن به آن. این بحران به دیگر كشور*ها نیز نفوذ كرده بود.

تحصیلات و اساتید :

دكتر در آغاز تحصیلات، یعنی سال ۳۸، در دانشگاه سربن، بخش ادبیات و علوم انسانی ثبت نام كرد. وی به پیشنهاد دوستان و علاقه شخصی به قصد تحصیل در رشته جامعه شناسی به فرانسه رفت. ولی در آنجا متوجه شد كه فقط در ادامه رشته قبلی*اش می*تواند دكتراییش بگیرد. پس بعد از مشورت با اساتید، موضوع رساله*اش را كتاب* «تاریخ فضائل بلخ»، اثری مذهبی، نوشته صفی*الدین قرار داد.

بعد از این ساعت*ها روی رساله*اش كار می*كرد. دامنه مطالعاتش بسیار گسترده بود. در واقع مطالعاتش گسترده*تر از سطح دكترایش بود. ولی كارهای تحقیقاتی رساله*اش كار جنبی برایش محسوب می شد. درس*ها و تحقیقات اصلی دكتر، بیشتر در دو مركز علمی انجام می شد. یكی در كلژدوفرانس در زمینه جامعه *شناسی و دیگر در مركز تتبعات عالی در زمینه جامعه شناسی مذهبی.

دكتر در اروپا، به جمع جوانان نهضت آزادی پیوست و در فعالیت*های سازمان*های دانشجویی ایران در اروپا شركت می*كرد. در سال*های ۴۰-۴۱ در كنگره*ها حضور فعال داشت. دكتر در این دوران در روزنامه*های ایران آزاد، اندیشه جبهه در امریكا و نامهء پارسی حضور فعال داشت. ولی به *تدریج با پیشه گرفتن سیاست صبر و انتظار از سوی رهبران جبهه، انتقادات دكتر از آنها شدت یافت و از آنان قطع امید كرد و از روزنامه استعفا داد. در سال ۴۱، دكتر با خواندن كتاب «دوزخیان روی زمین»، نوشته فرانس فانون با اندیشه های این*نویسنده انقلابی آشنا شد و در چند سخنرانی برای دانشجویان از مقدمه آن كه به قلم ژان*پل *سارتر بود، استفاده كرد.

دكتر در سال (۱۹۶۳) از رساله خود در دانشگاه دفاع كرد و با درجه دكترای تاریخ فارق*التحصیل شد. از این به بعد با دانشجویان در چای خانه* دیدار می*كرد و با آنان در مورد مسائل بحث و گفتگو می*كرد. معمولا جلسات سیاسی هم در این محل*ها برگزار می*شد. سال ۴۳ بعد از اتمام تحصیلات و قطع شدن منبع مالی از سوی دولت، دكتر علی*رغم خواسته درونی و پیشنهادات دوستان از راه زمینی به ایران برگشت. وی با دانستن اوضاع سیاسی – فرهنگی ایران بعد از سال ۴۰ که به كسی چون او – با آن سابقه سیاسی – امكان تدریس در دانشگاه*ها را نخواهند داد و نیز علی*رغم اصرار دوستان هم فكرش مبنی بر تمدید اقامت در فرانسه یا آمریكا، برای تداوم جریان مبارزه در خارج از كشور، تصمیم گرفت كه به ایران بازگردد. این بازگشت برای او، عمدتاً جهت كسب شناخت عینی از متن و اعماق جامعهء ایران و توده*های مردم بود، همچنین استخراج و تصفیه منابع فرهنگی، جهت تجدید ساختمان مذهب.

از بازگشت تا دانشگاه :

دكترسال ۴۳ به ایران برگشت و در مرز دستگیر شد. حكم دستگیری از سوی ساواك بود و متعلق به ۲ سال پیش، ولی چون دكتر سال ۴۱ از ایران از طریق مرز*های هوایی خارج و به فرانسه رفته بود، حكم معلق مانده بود. پس اینك لازم*الاجرا بود. پس بعد از بازداشت به زندان غزل*قلعه در تهران منتقل شد. اوائل شهریور همان سال بعد از آزادی به مشهد برگشت. بعد از مدتی با درجه چهار آموزگاری دوباره به اداره فرهنگ بازگشت. تقاضایی هم برای دانشگاه تهران فرستاد. تا مدت ها تدریس كرد، تا بالاخره در سال ۴۴، بار دیگر، از طریق یك آگهی برای استادیاری رشته تاریخ در تهران درخواست داد. در سر راه تدریس او مشكلات و كارشكنی*های بسیاری بود. ولی در آخر به دلیل نیاز مبرم دانشگاه به استاد تاریخ، استادیاری او مورد قبول واقع شد و او در دانشگاه مشهد شروع به كار كرد. سال*های ۴۵-۴۸ سال*های نسبتاً آرامی برای خانواده*ی او بود. دكتر بود و كلاس*های درسش و خانواده. تدریس در دانشكده*ی ادبیات مشهد، نویسندگی و بقیه اوقات بودن با خانواده*اش تمام كارهای او محسوب می*شد.

دوران تدریس :

ازسال ۴۵، دكتر به عنوان استادیار رشته تاریخ، در دانشكده مشهد، استخدام می*شود. موضوعات اساسی تدریسش تاریخ ایران، تاریخ و تمدن اسلامی و تاریخ تمدن*های غیر اسلامی بود. از همان آغاز، روش تدریسش، برخوردش با مقررات متداول دانشكده و رفتارش با دانشجویان، او را از دیگران متمایز می*كرد. بر خلاف رسم عموم اساتید از گفتن جزوه ثابت و از پیش تنظیم شده پرهیز می*كرد. دكتر، مطالب درسی خود را كه قبلاً در ذهنش آماده كرده بود، بیان می*كرد و شاگردانش سخنان او را ضبط می*كردند. این نوارها به وسیله دانشجویان پیاده می*شد و پس از تصحیح، به عنوان جزوه پخش می*شد. از جمله، كتاب اسلام*شناسی* مشهد و كتاب تاریخ*تمدن از همین جزوات هستند.

اغلب كلاس های او با بحث و گفتگو شروع می*شد. پیش می*آمد دانشجویان بعد از شنیدن پاسخ*های او بی*اختیار دست می*زدند. با دانشجویان بسیار مانوس، صمیمی و دوست بود. اگر وقتی پیدا می*كرد با آنها در تریا چای می*خورد و بحث می*كرد. این بحث*ها بیشتر بین دكتر و مخالفین* اندیشه*های او در می*گرفت. كلاس*های او مملو از جمعیت بود. دانشجویان دیگر رشته*ها درس خود را تعطیل می*كردند و به كلاس او می*آمدند. جمعیت كلاس آن قدر زیاد بود كه صندلی*ها كافی نبود و دانشجویان روی زمین و طاقچه*های كلاس، می*نشستند. در گردش*های علمی و تفریحی دانشجویان شركت می*كرد. او با شوخی*هایشان، مشكلات روحیشان و عشق*های پنهان میان دانشجویان آشنا بود. سال ۴۷، كتاب «كویر» را چاپ كرد. حساسیت، دقت و عشقی كه برای چاپ این كتاب به خرج داد، برای او، كه در امور دیگر بی*توجه و بی*نظم بود، نشانگر اهمیت این كتاب برای او بود. (كویر نوشته*های تنهایی اوست).

در فاصله سال های تدریسش، سخنرانی*هایی در دانشگاهای دیگر ایراد می*كرد، از قبیل دانشگاه آریا*مهر (صنعتی*شریف)، دانش سرای عالی سپاه، پلی*تكنیك*تهران و دانشكده نفت آبادان. مجموعه این فعالیت*ها سبب شد كه مسئولین دانشگاه درصدد برآیند تا ارتباط او را با دانشجویان قطع كنند و به كلاس*های وی كه در واقع به جلسات سیاسی-فرهنگی، بیشتر شباهت داشت، خاتمه دهند. پس دكتر، با موافقت مسئولین دانشگاه، به بخش تحقیقات وزارت علوم در تهران، منتقل شد. به دلائل اداری دكتر به عنوان مامور به تهران اعزام شد و موضوعی برای تحقیق به او داده شد، تا روی آن كار كند. به هر حال عمر كوتاه تدریس دانشگاهی دكتر، به این شكل به پایان می*رسد.

حسینیه ارشاد :

این دوره از زندگی دكتر، بدون هیچ گفتگویی پربارترین و درعین حال پر دغدغه*ترین دوران حیات اوست. او در این دوران، با سخنرانی*ها و تدریس در دانشگاه، تحولی عظیم در جامعه به وجود آورد. این دوره از زندگی دكتر به دوران حسینیه ارشاد معروف است. حسینیه ارشاد در سال ۴۶، توسط عده**ای از شخصیت*های ملی و مذهبی، بنیان گذاشته شده بود. هدف ارشاد طبق اساسنامه*ی آن عبارت بود از تحقیق، تبلیغ و تعلیم مبانی اسلام.

از بدو تاسیس حسینیه ارشاد در تهران، از شخصیت*هایی چون آیت*لله مطهری دعوت می*شد تا با آنان همكاری كنند. بعد از مدتی از طریق استاد شریعتی (پدر دكتر) كه با ارشاد همكاری داشت، از دكتر دعوت شد تا با آنان همكاری داشته باشد. در سال*های اول همكاری دكتر با ارشاد، به علت اشتغال در دانشكده ادبیات مشهد، ایراد سخنرانی*های او مشروط به اجازه دانشكده بود، برای همین بیشتر سخنرانی*ها در شب*جمعه انجام می*شد، تا دكتر بتواند روز شنبه سر كلاس درس حاضر باشد. پس از چندی همفكر نبودن دكتر و بعضی از مبلغین، باعث بروز اختلافات جدی میان مبلغین و مسئولین ارشاد شد. در اوائل سال ۴۸، این اختلافات علنی شد و از هیئت امنا خواسته شد كه دكتر دیگر در ارشاد سخنرانی نكند. اما بعد از تشكیل جلسات و و نشست*هایی، دكتر باز هم در حسینیه سخنرانی كرد. هدف دكتر از همكاری با ارشاد، تلاش برای پیش برد اهداف اسلامی بود. سخنرانی*های او، خود گواهی آشكار بر این نكته است. در سخنرانی*ها، مدیریت سیاسی كشور به شیوه*ای سمبلیك مورد تردید قرار می*گرفت. در اواخر سال ۴۸، حسینیه ارشاد، كاروان حجی به مكه اعزام می*كند تا در پوشش اعزام این كاروان به مكه، با دانشجویان مبارز مقیم در اروپا، ارتباط برقرار كنند.

دكتر با وجود ممنوع*الخروج بودن، با تلاش*های بسیار، با كاروان همراه می شود. تا سال ۵۰دكتر همراه با كاروان حسینیه، سه سفر به مكه رفت كه نتیجه آن مجموعه سخنرانی*های میعاد با ابراهیم و مجموعه سخنرانی*ها تحت عنوان حج در مكه بود، كه بعدها به عنوان كتابی مستقل منتشر شد. پس از بازگشت از آخرین سفر در راه برگشت به مصر رفت، كه این سفر ره*آورد زیادی داشت، از جمله كتاب آری این چنین بود برادر.

در سال*های ۴۹-۵۰، دكتر بسیار پر كار بود. او می*كوشید، ارشاد را از یك موسسه مذهبی به یك دانشگاه تبدیل كند. از سال ۵۰، شب و روزش را وقف این كار می*كند، در حالی كه در این ایام در وزارت علوم هم مشغول بود. به مرور زمان، حضور دكتر در ارشاد، باعث رفتن برخی از اعضا شد، كه باعث به وجود آمدن جوی یك*دست*تر و هم*فكر*تر شد. با رفتن این افراد، پیشنهاد*های جدید دكتر، قابل اجرا شد. دانشجویان دختر و پسر، مذهبی و غیر مذهبی و از هر تیپی در كلاس*های دكتر شركت می*كردند. در ارشاد، كمیته*یی مسئول ساماندهی جلسات و سخنرانی*ها شد. به دكتر امكان داده شد كه به كمیته*های نقاشی و تحقیقات نیز بپردازد. انتقادات پیرامون مقالات دكتر و استفاده از متون اهل تسنن در تدوین تاریخ *اسلام و همچنین حضور زنان در جلسات، گذاشتن جلسات درسی برای دانشجویان دختر و مبلمان سالن و از این قبیل مسائل بود. این انتقادات از سویی و تهدیدهای ساواك از سوی دیگر هر روز او را بی*حوصله تر می*كرد و رنجش می*داد. دیگر حوصله معاشرت با كسی را نداشت. در این زمان به غیر از درگیری*های فكری، درگیری*های شغلی هم داشت. عملاً حكم تدریس او در دانشكده لغو شده بود و او كارمند وزارت علوم محسوب می*شد. وزارت علوم هم، یك كار مشخص تحقیقاتی به او داده بود تا در خانه انجام دهد. از اواخر سال۵۰ تا۵۱، كار ارشاد سرعت غریبی پیدا كرده بود. دكتر در این دوران به فعال شدن بخش*های هنری حساسیت خاصی نشان می*داد. دانشجویان هنر دوست را تشویق می*كرد تا نمایشنامه ابوذر را كه در دانشكده مشهد اجرا شده بود، بار دیگر اجرا كنند. بالاخره نمایش ابوذر در سال ۵۱، درست یكی دوماه قبل از تعطیلی حسینیه، در زیر زمین ارشاد برگزار شد. این نمایش باعث ترس ساواك شد، تا حدی كه در زمان اجرای نمایش بعد به نام «سربداران» در ارشاد، حسینیه برای همیشه بسته و تعطیل شد، درست در تاریخ ۱۹/۸/۵۱.

آخرین زندان :

از آبان ماه ۵۱ تا تیر ماه ۵۲، دكتر به زندگی مخفی روی آورد. ساواك به دنبال او بود. از تعطیلی به بعد، متن سخنرانی*های دكتر با اسم مستعار به چاپ می*رسید. در تیر ماه ۵۲، دكتر در نیمه شب به خانه*اش مراجعه كرد. بعد از جمع*آوری لوازم شخصیش و وداع با خانواده و چهار فرزندش دو روز بعد به شهربانی مراجعه كرد و خودش را معرفی كرد. بعد از آن روز به مدت ۱۸ ماه به انفرادی رفت. شكنجه*های او بیشتر روانی بود تا جسمی. در اوائل ملاقات در اتاقی خصوصی انجام می*شد و بیشتر مواقع فردی ناظر بر این ملاقات ها بود. دكتر اجازه استفاده از سیگار را داشت ولی كتاب نه!! بعد از مدتی هم حكم بازنشستگی از وزارت فرهنگ به دستش رسید. در تمام مدت ساواك سعی می*كرد دكتر را جلوی دوربین بیاورد و با او مصاحبه كند. ولی موفق نشد. دكتر در این مدت بسیار صبور بود و از صلابت و سلامت جسم نیز بر*خوردار. او با نیروی ایمان بالایی كه داشت، توانست روزهای سخت را در آن سلول تنگ و تاریك تحمل كند. در این مدت خیلی از چهره های جهانی خواستار آزادی دكتر از زندان شدند. به هر حال دكتر بعد از ۱۸ ماه انفرادی در شب عید سال۵۴، به خانه برگشت و عید را در كنار خانواده جشن گرفت. بعد از آزادی یك سره تحت كنترل و نظارت ساواك بود. در واقع در پایان سال ۵۳، كه آزادی دكتر در آن رخ داد، پایان مهم ترین فصل زندگی اجتماعی-سیاسی وی و آغاز فصلی نو در زندگی او بود. در تهران دكتر مكرر به سازمان امنیت احضار می*شد، یا به در منزل اومی*رفتند و با به هم زدن آرامش زندگیش قصد گرفتن همكاری از او را داشتند. با این همه، او به كار فكری خود ادامه می*داد. به طور كلی، مطالبی برای نشریات دانشجویی خارج از كشور می*نوشت. در همان دوران بود كه كتاب*هایی برای كودكان نظیر كدو *تنبل، نوشت.

در دوران خانه*نشینی (دو سال آخر زندگی) فرصت یافت تا بیشتر به فرزندانش برسد. در اواخر، بر شركت فرزندانش در جلسات تاكید می*كرد. بر روی فراگیری زبان خارجی اصرار زیادی می*ورزید. در سال۵۵، با هم فكری دوستانش قرار شد، فرزند بزرگش، احسان، را برای ادامه تحصیل به اروپا بفرستد. بعد از رفتن فرزندش، خود نیز بر آن شد كه نزد او برود و در آنجا به فعالیت*ها ادامه دهد. راه*های زیادی برای خروج دكتر از مرزها وجود داشت. تدریس در دانشگاه الجزایر، خروج مخفی و گذرنامه با اسم مستعار و …

بعد از مدتی با كوشش فراوان، همسرش با ضمانت نامه توانست پاسپورت را بگیرد. در شناسنامه اسم دكتر، علی مزینانی بود، در حالی كه تمام مدارك موجود در ساواك به نام علی شریعتی یا علی شریعتی مزینانی ثبت شده بود. چند روز بعد برای بلژیك بلیط گرفت. چون كشوری بود كه نیاز به ویزا نداشت. از خانواده خداحافظی كرد و قرار به ملاقت دوباره آنها در لندن شد. در روز حركت بسیار نگران بود. سر را به زیر می*انداخت تا كسی او را نشناسد. اگر كسی او را می*شناخت، مانع خروج او می*شدند. و به هر ترتیبی بود از كشور خارج شد. دكتر نامه*ای به احسان از بلژیك نوشت و برنامه سفرش را به او در اطلاع داد و خواست پیرامون اخذ ویزا ازامریكا تحقیق كند.

ساواك در تهران از طریق نامه*یی كه دكتر برای پدرش فرستاده بود، متوجه خروج او از كشور شده بود و دنبال رد او بود. دكتر بعد از مدتی به لندن، نزد یكی از اقوام همسرش رفت و در خانه او اقامت كرد. بدین ترتیب كسی از اقامت دو*هفته*یی او در لندن با خبر نشد. پس از یك هفته، دكتر تصمیم گرفت با ماشینی كه خریده بود از طریق دریا به فرانسه برود. در فرانسه به دلیل جواب*های گنگ و نامفهوم دكتر، که می خواست محل اقامتش لو نرود، اداره مهاجرت به او مشكوك می*شود. ولی به دلیل اصرار*های دكتر حرف او را مبنی بر اقامت در لندن در نزد یكی از اقوام قبول می*كند. این خطر هم رد می*شود. بعد از این ماجرا، دكتر در روز ۲۸ خرداد، متوجه می*شود كه از خروج همسرش و فرزند كوچكش در ایران جلوگیری شده. بسیار خسته و ناباورانه به فرودگاه لندن می*رود و دو فرزند دیگرش، سوسن و سارا را به خانه می*آورد. دكتر در آن شب اعتراف می*كند كه جلوگیری از خروج پوران و دخترش مونا می*تواند او را به وطن بازگرداند، او می گوید كه فصلی نو در زندگیش آغاز شده است. در آن شب، دكتر به گفته دخترانش بسیار ناآرام بود و عصبی … شب را همه در خانه می*گذرانند و فردا صبح زمانی كه نسرین، خواهر علی فكوهی، مهماندار دكتر، برای باز كردن در خانه به طبقه پایین می*آید، با جسد به پشت افتاده دكتر در آستانه در اتاقش رو**به*رو می*شود. بینی*اش به نحوی غیر عادی سیاه شده بود و نبضش از كار افتاده بود. چند ساعت بعد، از سفارت با فكوهی تماس می*گیرند و خواستار جسد می*شوند، در حالی كه هنوز هیچ كس از مرگ دكتر با خبر نشده بود.

پس از انتقال جسد به پزشكی قانونی، بدون انجام كالبد شكافی و علت مرگ را ظاهراً انسداد شرائین و نرسیدن خون به قلب اعلام كردند. و بالاخره در كنار مزار حضرت زینب آرام گرفت!…

elahe
10-05-2011, 07:21 PM
http://www.p30data.com/images/forum/love2/30.jpg

elahe
10-05-2011, 07:22 PM
مجموعه آثار:
- با مخاطب*های آشنا
- خود سازی انقلابی
- ابوذر
- ما و اقبال
- تحلیلی از مناسك حج
- شیعه
- نیایش
- تشیع علوی و تشیع صفوی
- تاریخ تمدن (جلد۱-۲)
- هبوط در كویر
- حسین وارث آدم
- چه باید كرد ؟
- زن
- مذهب، علیه مذهب
- جهان*بینی و ایدئولوژی
- انسان
- انسان بی خود
- علی
- روش شناخت اسلام
- میعاد با ابراهیم
- اسلام شناسی
- ویژگی*های قرون جدید
- هنر
- گفتگوهای تنهایی
- نامه*ها
- آثار گوناگون (دو بخش)
- بازگشت به خویش، بازگشت به كدام خویش
- باز شناسی هویت ایرانی ـ اسلامی
- جهت گیری*های طبقاتی در اسلام
- درس*های حسینیه ارشاد (۳جلد)

elahe
10-05-2011, 07:22 PM
عشق جنون است و جنون چیزی جر خرابی و پریشانی فهمیدن و اندیشیدن نیست. اما دوست داشتن در اوج معراجش، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد.

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.

عشق تنها یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق.

عشق در دریا غرق شده است و دوست داشتن در دریا شناکردن.

عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد.

عشق خشن است و شدید و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان.

عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر. از عشق هرچه بیشتر بنوشیم، سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر. عشق هرچه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر.

عشق نیرویی است در عاشق که او را به سوی معشوق می کشاند و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست که دوست را به دوست می برد. عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست.

عشق رو به جانب خود دارد، خودخواه است و خودپا و حسود، و معشوق را برای خویش می پرستد و می ستاید اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد، دوست خواه است و دوست پا و خود ر ا برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست.

آری...که دوست داشتن از عشق برتر است و من هرگز، خود را تا سطح بلندترین قله عشق های بلند، پایین نخواهم آورد.

elahe
10-05-2011, 07:22 PM
وصیت نامه دکتر علی شریعتی


امروز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهره های بیهوده تر و شخصیت های مدرج ، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم.........

عازم سفرم و به حکم شرع ،در این سفر باید وصیت کنم. وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز ، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است ، چه خواهد بود؟ جز اینکه همه قرض هایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی « تماما » واگذار می کنم به همسرم که از حقوقم ( اگر پس از فوت قطع نکردند ) و حقوق اش و فروش کتابهایم و نوشته هایم و آنچه دارم و ندارم ، بپردازد.......

من می دانستم که به جای کار در فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ اگر آرایش می خواندم یا بانکداری و یا گاوداری ، امروز وصیتنامه ام به جای یک انشای ادبی ، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و منازل و و مغازه ها و شرکت ها و دم و دستگاهها که تکلیفش را باید معلوم می کردم و مثل حال « به جای اقلام » الفاظ ردیف نمی کردم......

فرزندم ! تو می توانی « هر گونه بودن » را که بخواهی باشی ، انتخاب کنی. اما آزادی انتخاب تو در چهارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخاب باید انسان بودن نیز همراه باشد وگر نه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است ، که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچ کس......

تو هر چه می خواهی باش ، اما آدم باش . اگر پیاده هم شده است سفر کن . در ماندن می پوسی . هجرت کلمه بزرگی در تاریخ « شدن » انسان ها و تمدن هاست . اروپا را ببین . اما وقتی ایران را دیده باشی ، وگر نه کور رفته ای ، کر باز گشته ای....

اما تو ، سوسن ساده مهربان احساساتی زیباشناس منظم و دقیق ، و تو ، سارای رند عمیق عصیانگر مستقل ! برای شما هیچ توصیه ای ندارم . در برابر این تند بادی که بر آینده پیش ساخته شما می وزد ، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختار دارم ، چه کاری می توانند کرد؟..........

و اما تو همسرم ، چه سفارشی می توان به تو داشت ؟ تو که با از دست دادن من هیچ کس را در زندگی کردن از دست نداده ای . نبودن من خلایی در میان داشتن های تو پدید نمی آورد ، و با این حال که چنان تصویری از روح من در ذهن خود رسم کرده ای ، وفای محکم و دوستی استوار و خدشه ناپذیرت به این چنین منی ، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت توست..........

آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و زمین از کاهه بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان ممتاز مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلات شان را تا سیکل یا دیپلم ادامه دهند.....

و خدا را سپاس می گزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین « شغل » را در زندگی ، مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم می دانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب ، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم این هر دو...........

و آخرین وصیتم به نسل جوانی که وابسته آنم ، و از آن میان به خصوص روشنفکران و از این میان بالاخص شاگردانم که هیچ وقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمی توانسته اند به سادگی ، مقامات حساس و موفقیت های سنگین به دست آورند ، اما آنچه که در این معامله از دست می دهند ، بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که بدست می آورند. و دیگر این سخن لاادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده است که « شرافت مرد همچون بکارت یک زن است . اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی تواند . »

« علی شریعتی »

۱۳۴۸/۱۱/۱۳

elahe
10-05-2011, 07:23 PM
http://taknegarin.persiangig.com/upload/shariati_1.jpg

« شرافت مرد همچون بکارت یک زن است . اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی تواند . »

elahe
10-05-2011, 07:25 PM
الان كه خدا و شيطان بيايند و يك نگاهي به اين بچه هاي قابيل بيندازند٬ شيطان سرش را بالا نميگيرد و سينه اش را جلو نمي دهد؟ آن رجز "فتبارك الله" براي همين ها بود؟ يا براي قربانيان بي دفاع اينها؟

.....

ناگهان خداوند خدا٬ دستهاي بزرگ و زيبايش را٬ دستهايي كه معجزه خلقت و حيات از آن دو سرزده اند در سينه فضا پيش آورد ... كوهي از آتش ٬ آتش ديوانه و گدازان و بيقرار در كف دستهاي وي پديد آمد ...وحشت همه كائنات را ساكت كرده بود.

ناگهان نداي خداوند خدا٬ هستي را در سكوت عدم فرو برد. ندا آنرا بر كوهها و صحراها و درياها عرضه ميكرد٬ هيچيك را از وحشت ياراي پاسخي نبود . دشتهاي پهناور دامن فرا چيدند٬ درياها پا به فرار نهادند٬ همه از برداشتنش سرباز زدند٬ من برداشتم! ما برداشتيم!!

خداوند خدا در شگفت شد و در حاليكه بر چهره اش گل سرخ شادي ميشكفت و شهد محبتي از لبخند زيباي لبانش ميريخت گفت : آه! كه چه سخت ستمكار ناداني!!

elahe
10-05-2011, 07:26 PM
فریاد استعمار


- آزاد شو .

- از چی ؟

- دیگر « از چی » ندارد ؛ داری خفه می شوی ، هیچ چیز نداری ، محرومی ، آزاد شو ! از همه چیز آزاد شو !

آنکه در زیر سنگین ترین بارها خفته است و دارد خفه می شود ، فقط به نفس آزاد شدن و برخواستن از زیر آوار خفقان و فشار می اندیشد ، نه به چگونه آزاد شدن ، چگونه برخواستن !

زن آزاد می شود اما نه با کتاب و دانش و ایجاد فرهنگ و روشن بینی و بالا رفتن سطح شعور و سطح احساس و سطح جهان بینی ، بلکه با قیچی !

قیچی شدن چادر !

زن یک باره روشنفکر می شود !

«زن ، حیوانی که خرید می کند » ! تعریف جامع و مانعی که ارسطو از انسان می کند - «انسان ، حیوان ناطق » است - در زن ، تبدیل می شود به « انسان ، حیوانی که خرید می کند ».

یکی از همین مجلات مخصوص زن شرقی ، نوشته بود که در تهران از سال ۱۳۳۵ تا ۴۵ ، مصرف لوازم آرایش ۵۰۰ برابر شده است و موسسات زیبایی ۵۰۰ برابر.

۵۰۰ برابر رقم بسیار سنگینی است معجزه است ! ، در طول تاریخ بشر سابقه ندارد.

البته در سال ۴۵ ، اگر همین نسبت تصاعدی را تا امسال حساب کنیم.... من که عقلم قد نمی دهد.

در جامعه ، هر مصرفی ، مصرف هایی را تداعی می کند ، مثلا همین که قبایم عوض شد و کت و شلوار جایش را گرفت ، گیوه ام نیز فرق می کند و کفش می شودو......

برای عوض کردن مصرف باید عقیده ، تیپ ، سلیقه و سنت تاریخ و جامعه را نابود کرد ؛ این است که سرمایه داری برای دستمالی ، قیصریه را آتش می زند.

اکنون که باید تغییر پیدا کند و متفکرین و آگاهان جامعه ، ناشی و بی خبرند پس چه بهتر که من - سرمایه دار - دست به کار شوم و قالب هایم را آماده کنم تا همین که زن از قالب های سنتی اش در آمد ، قالب های خود بر سرش زنم و به شکلیش در آورم که می خواهم ، و آنگاه او را - به جای خودم - مامور در هم ریختن جامعه خودش کنم. به اصطلاح مشهور فرانکو :« ستون پنجم » نیروی خارجی ، در داخل !

« دکتر علی شریعتی »

elahe
10-05-2011, 07:27 PM
"شاید من فلسفه دوست داشته باشم
شاید من نقاشی دوست داشته باشم
یا شاید بخواهم یک فوتبالیست یا ورزشکار بشوم
یا یک شاعر یا ... هر چیز خوب دیگر
اما این مهم نیست که من چه میخواهم
مهم اینست که مردم من چه میخواهند ,وبه چه چیز نیاز دازند ,
اگر به پزشک نیاز دارند , باید پزشک بشوم
اگر به معلم نیاز دارند , باید معلم بشوم
اگر ..."

elahe
10-05-2011, 07:28 PM
دست خط دکتر شریعتی



http://www.harmonytalk.com/images/sham-ali-shariati.jpg

elahe
10-05-2011, 07:32 PM
"اگر میخواهی به دام هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی, فقط بخوان,بخوان,وبخوان"

elahe
10-05-2011, 07:33 PM
حکمت خلقت زن وتنهايي هاي بشريت



در كتاب "هبوط" در "كوير" دكتر شريعتي نوشته اي در مورد حكمت خلقت حوا (زن) بعد از خلقت آدم (مرد) صحبت مي كنه.در مورد اينكه حكمت نياز به همسر چيه مي گويد، خيلي خيلي فلسفه ي زيبايي داره... و بعد از گفتن اين حكمت مي پردازم به تنهايي انسان در دنيا ...

الان آدم(مرد) خلق شده و در بهشت رها شده و اين نوشته ها نجواي دروني آدم (مرد) و احساس اوست بعد از خلقتش و تنهايي به سر بردن در بهشت است:

(( چه رنجي است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زيبائي ها را تنها ديدن و چه بد بختي آزار دهنده اي است تنها خوشبخت بودن!

در بهار، هر نسيمي كه خود را بر چهره ات مي زند باد تنهائي را در سرت بيدار مي كند. هر گل سرخي بر دلت داغ آتشي است. بيشتر از همه وقت، دشوار تر از همه جا، احساس مي كنيم كه در اين "مثنوي" بزرگ طبيعت "مصراعي" ناتماميم. بودنمان انتظار يك "بيت" شدن!

در آن حال كه لذتي را با ديگري مي بريم، زيبائي يي را با ديگري مي بينيم...

اين است كه تنها خوشبخت بودن، خوشبختي يي رنجزا است، نيمه تمام است كه تنها بودن بودني به نيمه است و من براي نخستين بار و براي آخرين بار در هستي ام رنج " تنهائي" را احساس كردم. "بيكسي"، بهشت را در چشمم كوير مي نمود. تنها ديدن، تنها آشاميدن و تنها...، برزخي زيستن است.

با دردها، زشتي ها و نا كامي ها آسوده تر مي توان "تنها" ماند. در دردها دوست را خبر نكردن خود عشق ورزيدن است.تقيه درد، زيباترين ايمان است. رنج، تلخ است اما هنگامي كه تنها مي كشيم تا دوست را به ياري نخوانيم، براي او كاري مي كنيم و اين خود دل را شكيبا مي كند.

اما در بهشت چگونه مي توان بي" او" بود؟ سايه ي سرد و دل انگيز طوبي، بانگ آب، زمزمه ي مهربان جويبار ها و...چگونه مي توان دوست را خبر نكرد؟

چه بيهودگي عام و چه برزخي بي پايان است، بهشتي كه در آن او نيست. تنهائي، آزاري طاقت فرسا است.

" پروردگار مهربان من، از دوزخي، اين بهشت رهائي ام بخش! در اينجا هر زمزمه اي بانگ عزائي و هر چشم اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي رنجزاي گسترده اي .

در هراس دم مي زنم، در بي قراري زندگي مي كنم. و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني، است." بودن من" بي مخاطب مانده است.

من در اين بهشت، همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم. " تو قلب بيگانه را مي شناسي كه خود در سرزمين وجود بيگانه بوده اي ! كسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم"

دردم درد" بيكسي" بود.))

elahe
10-05-2011, 07:34 PM
اما مرغ به تخم مرغ بگونه دیگری می نگرد, تخم مرغ خویشاوند مرغ است, مرغ خود, ا ز تخم مرغ است, تخم مرغ خود از مرغ است.... اگر جوجه در این لحظه ای که همه چیز پایان می گیرد و همه چیز آغاز می شود – لغزید ,اگر دیوار سنگیش , مقاو مت نشان داد , با نوک زدن های خودش نشکست , جوجه خسته شد , نو مید شد, ضعیف شد, او به کمک می آید . می دا ند ا گر نیاید جوجه اش خفه می شود, می آید و از بیرون , با مهارت , با مهربانی با د قتی شگفت, چنان نو ک میزند که پوسته بشکند ا ما به جوجه آسیبی نرسد , او می داند چه کند , او می داند هر کاری را کجا باید کرد, او می داند هر و قتی ازآن چه کا ری است؟ او میداند, همه چیز را میداند...

elahe
10-05-2011, 07:36 PM
http://forum.persianv.com/images/icons/icon1.png


شهادت


شهادت , در یک کلمه , بر خلاف تاریخ های دیگری که حادثه است, درگیری است, مرگ تحمیل شده بر قهرمان است , تراژدی است, در فرهنگ ما, یک درجه است , وسیله نیست , خود هد ف است , اصالت است , خود یک تکا مل, یک علو است . خود یک مسئولیت بزرگ است , خود یک راه نیم بر بطرف صعود به قله معراج بشریت است, یک فرهنگ است.

در همه قرن ها و عصر ها , هنگا می که پیروان یک ایمانی , و یک ا عتقادی, قدرت دارند , با جهاد , عزتشان و حیاتشان را تضمین می کنند , و وقتی که به ضعف دچار شدند و همه امکا نات مبارزه را از آنان گرفتند, با شهادت, حیات و حرکت و زندگی و ایمان و عزت و آینده و تا ریخ خودشان را تضمین میکنند. که : شهادت د عوتی است به همه عصرها, و به همه نسل ها , که: اگر می توانی بمیران! و اگر نمی توانی بمیر!

آموزگار بزرگ شهادت, حسین , اکنون تنها برخاسته است تا بیاموزد که (( مرگ سیاه )) سرنوشت شوم و مردم زبونی است که به هر ننگی تن می د هند تا ((زنده بمانند)) ,چه , کسا نی که گستاخی آن را ندارند , تا در ظلمتی که همه چیز به تبا هی می گراید و انسان ماندن نیز محال میشود -((شهادت)) را انتخاب کنند, (( مرگ آنان را انتخاب خواهد کرد...))

elahe
10-05-2011, 07:37 PM
امروز روزی است که آفتاب از کویر طلوع نمی کند !


امروز و امشب را دستم به قلم نمی رود ،

پنجه هایم بحال خود نیستند ؛

بفرمان نیستند ؛

بیهوده می کوشم آرامشان کنم ،

رامشان کنم ،

یکباره چنان غافلگیر شده اند که هنوز گیجند ،

هنوز گیجم !

کلمات چنان شتابزده و سراسیمه در فضای خیالم چرخ می زنند ، شنا می کنند و به رقص آمده اند

که هیچکدامشان دُم به دست نمی دهند .

از دیروز صبح که پرهیبی از خواب بیدارم کرد هنوز زمام خویش را بدست نگرفته ام .

حالا می فهمم چرا شمس تبریزی عمری بیتابی می کرد و یک جمله حرف نتوانست بزند ،

یک بیت شعر نتوانست بسراید. نمی شود، برای نوشتن و گفتن و سرودن باید در سطح مولوی ماند،

اگر به مرز شمس تبریزی قدم گذاشتی دیگر در اختیار خود نیستی ،

آنجا جای رقصیدن های رقت بار است و دست افشانی های دردناک و مستانه ،

جای نشستن و گفتن نیست .

و من اکنون به نقطه ای در خیالم خیره شده ام و چشمانم ،

همچون چشمان یک دیوانه ی خاموش ، در بهتی مرموز ،

از دیدن باز مانده و از حرکت باز ایستاده و پلک زدن را از یاد بره است .

elahe
10-05-2011, 07:38 PM
از « امانت » تعابیر مختلفی شده است.

تصوف می گوید « عشق » است . مولوی می گوید « اراده » است . جمعی از علما « علم » دانسته اند و بعضی « ولایت » ، گروهی هم معتقدند که منظور از امانت مشخص « حضرت علی(ع) » است......

اما چرا قرآن خود این کلمه را مشخص بیان نکرده است ؟

چون این ویژگی زبان معجزه آسای قرآن است که کلمه ای انتخاب می کند که می توان معانی گوناگونی را از ابعاد مختلف آن استخراج کرد که در عین اینکه هیچکدام ( به تنهایی ) درست نیست ، همه درست هم هست.

چرا که امانت همه امکاناتی است که در خداوند است نه در سطح او و همه امکاناتی که در موجودات دیگر نیست و خاص انسان است و دلیل برتری و فضیلت او .

امانت مجموعه همه اینهاست .......... که به انسان سپرده شده اند.

امانت عبارت از آن ماده است که در وجود آدمی وارد شده و می تواند او را به سر حد عالی و مطلق تکامل قابل تصور در جهان برساند.

پس اراده ، اختیار ، آگاهی و شعور ، قدرت خلاقیت ، عشق ، معرفت ، حکمت و همه اینها و بسیاری چیزهای دیگر که ما هنوز نمی شناسیم و در انسان آینده می تواند تحقق و تجلی پیدا کند ، جزو « امانت » است.

elahe
10-05-2011, 07:41 PM
از نخستین روزهای تاریخ هر گاه انسان از انبوه تلاشهای حیات خود را به گوشه انزوایی می کشاند به « خویش » و به « جهان » می اندیشد.

اخمی از بدبینی بر نگاهش نقش می بست و موجی از اضطراب بر سیما یش می نشت زیرا وی همواره خود را از این عالم « بیشتر » میافته و در میافته است که « آنچه هست » او را بس نیست.

احساسش از مرز این هستی می گذرد و آنجا که « هر چه هست » پایان می گیرد ، او ادامه میابد تا « بی نهایت » و دامن می گسترد.

احساس غربت در این عالم و بیزاری از بیگانگی با خود « وطن » را و « خویشاوندی » فرا یاد او می آورد.

« دکتر علی شریعتی »

(هبوط در کویر ، ص ۵۵۱ )

elahe
10-05-2011, 07:42 PM
خدایا کفر نمی گویم ...
پریشانم چه می خواهی تو از جانم
مرابی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا اگر روزی بشر گردی ز حالم باخبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن، از این بدعت
خداوندا نمی دانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه زجری می کشد آنکس
که انسان است و از احساس سرشار است

( دکترعلی شریعتی )

elahe
10-05-2011, 07:42 PM
ترجیح میدهم با کفشهایم در خیابان راه بروم و

به خدا فکر کنم تا اینکه در مسجد بنشینم و به

کفشهایم فکر کنم.(دکتر علی شریعتی)

elahe
10-05-2011, 07:42 PM
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمي خواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت
ولي آن قدر مشتاقم كز گلويم سوتكي سازد
گلويم سوتكي باشد بدست طفلكي گستاخ و بازيگوش
و او يك ريز و پي در پي دم گرم خويش را در گلويم سخت بفشارد
و آشفته تر سازد خواب خفتگان خفته را
و بشكند دايم سكوت مرگبارم را
-دكتر علي شريعتي-

elahe
10-05-2011, 07:43 PM
زندگي همچون يك خانه شلوغ و پراثاث و درهم و برهم است و تو

درآن غرق . اين تابلو را به ديوا ر اتاق مى زنى ، آن قاليچه را جلو

پلكان مى اندازى، راهرو را جارو مى كنى، مبلها به هم ريخته است

مهمان ها دارند مى رسند و هنوز لباس عوض نكرده اى در آشپزخانه

واويلاست وهنوز هم كارهات مانده است . يكي از مهمان ها كه الان

مى آيد نكته بين و بهانه گير و حسود و چهار چشمى همه چيز را مى

پايد . از اين اتاق به آن اتاق سر مى كشى، از حياط به توى هال مى

پرى، از پله ها به طبقه بالا ميروى، بر ميگردى پرده و قالى و سماور

گل و ميوه و چاى و شربت و شيرينى و حسن وحسين و مهين و

شهين ....... غرقه درهمين كشمكشها و گرفتاريها و مشغوليات و

خيالات و مى روى و مى آ يى و مى دوى و مى پرى كه ناگهان سر

پيچ پلكان جلوت يك آينه است از آن رد مشو...! لحظه اى همه چيز را

رها كن ، خودت را خلاص كن، بايست و با خودت روبرو شو نگاهش

كن خوب نگاهش كن ا و را مى شناسى ؟ دقيقا ور اندازش كن كوشش

كن درست بشنا سي اش، درست بجايش آورى فكر كن ببين اين همان

است كه مى خواستى با شى ؟ اگر نه پس چه كسى و چه كارى فوريتر

و مهمتر از اينكه همه اين مشغله هاى سرسام آور و پوچ و و روزمره

و تكرارى و زودگذر و تقليدى و بي دوام و بى قيمت را از دست و

دوشت بريزى و به او بپردازى، او را درست كنى، فرصت كم است

مگر عمر آدمى چند هزار سال است ؟!

چه زود هم مى گذرد مثل صفحات كتابى كه باد ورق مى زند، آنهم

كتاب كوچكى كه پنجاه، شصت صفحه بيشتر ندارد.

( دكتر شريعتي )

elahe
10-05-2011, 07:43 PM
قسمتی از نیایش علی شریعتی

خدایا:عقیده مرا ازدست " عقده ام"مصون بدار.



خدایا:به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن.



خدایا:رشدعقلی وعلمی مرا از فضیلت "تعصب" "احساس" و "اشراق" محروم نسازد.



خدایا:مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی یا فکری مثبت یا منفی قضاوت نکنم.



خدایا:جهل امیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست نسازد.



خدایا:شهرت منی را که:"میخواهم باشم" قربانی منی که " میخواهند باشم" نکند.



خدایا:درروح من اختلاف در "انسانیت" را به اختلاف در فکر واختلاف در رابطه با هم میامیز. ان چنان که نتوانم این سه قوم جدا از هم را باز شناسم.



خدایا:مرا به خا طر حسد کینه و غرض عمله اماتور مگردان.



خدایا:خودخواهی را چندان درمن بکش یا درمن برکش تاخودخواهی دیگران را احساس نکنم واز ان در رنج نباشم.



خدایا:مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق« باشم.



خدایا:به من « تقوای ستیز» بیاموز تا درانبوه مسئولیت نلغزم و از تقوای پرهیز مصونم دار تا در خلوت عزلت نپوسم.



خدایا:مرا به ابتذال ارامش و خوشبختی مکشان. اضطرابهای بزرگ غمهای ارجمند و حیرتهای عظیم را به روحم عطا کن.

لذت ها را به بندگان حقیرت بخش و دردهای عزیز بر جانم ریز.

elahe
10-05-2011, 07:44 PM
دکتر علی شریعتی :

تو می*دانی كه من هرگز به خود نیندیشیدم، تو می*دانی و همه می*دانند كه من حیاتم، هوایم، همه خواسته*هایم به خاطر تو و سرنوشت تو و آزادی تو بوده است. تو می*دانی و همه می*دانند كه هرگز به خاطر سود خود گامی برنداشته*ام، از ترس خلافت تشیعم را از یاد نبرده*ام. تو می*دانی و همه می*دانند كه نه ترسویم نه سودجو! تو می*دانی و همه می*دانند كه من سراپایم مملو از عشق به تو و آزادی تو و سلامت تو بوده است، و هست و خواهد بود. تو می*دانی و همه می*دانند كه دلم غرق دوست داشتن تو و ایمان داشتن تو است. تو می*دانی و همه می*دانند كه من خودم را فدای تو كرده ام و فدای تو می*كنم كه ایمانم تویی و عشقم تویی و امیدم تویی و معنی حیاتم تویی و جز تو زندگی برایم رنگ و بویی ندارد. طمعی ندارد. تو می*دانی و همه می*دانند كه شكنجه دیدن به خاطر تو، زندان كشیدن برای تو و رنج كشیدن به پای تو تنها لذت بزرگ من است. از شادی تو است كه من در دل می*خندم. از امید رهایی توست كه برق امید در چشمان خسته*ام می*درخشد، و از خوشبختی تو است كه هوای پاك سعادت را در ریه*هایم احساس می*كنم.

elahe
10-05-2011, 07:45 PM
می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم

( دکتر علی شریعتی )

elahe
10-05-2011, 07:45 PM
" راه سوم "
چه تنگنای سختی است!
یک انسان یا باید بماند یا باید برود .
و این هر دو ،
اکنون برایم از معنی تهی شده است .
ودریغ که راه سومی هم نیست !

###################################

" گمشده"
هر کسی گمشده ای دارد ،
و خدا گمشده ای داشت .
هر کسی دو تاست ،
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه میتوانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش میکنند ،هست ،
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت.
.........
در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود و آن کلمه خدا بود .
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .
....... حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمیگوییم.
و حرف هایی هست برای نگفتن ،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال کفتن فرود نمی آورند.
........... و خدا برای نگفتن ، حرف های بسیار داشت.
........... و خدا تنها بود
هر کسی گمشده ای دارد.
و خدا گمشده ای داشت .
#############################

روحش همیشه شاد و راه و یادش ماندگار باد .......
از کتاب : "دفتر های سبز ،مجموعه اشعار و نثرهای شاعرانه دکتر علی شریعتی

elahe
10-05-2011, 07:45 PM
http://forum.persianv.com/images/icons/icon1.png


در باغ بی برگی زادم.

و در ثروت فقر غنی گشتم.

و از چشمه ی ایمان سیراب شدم.

و در هوای دوست داشتن،دم زدم.

و در آرزوی آزادی سر بر داشتم.

و در بالای غرور،قامت کشیدم.

و از دانش،طعامم دادند.

و از شعر، شرابم نوشانند

و از مهر،نوازشم کردند.

و حقیقت،دینم شد و راه رفتنم.

و خیر ،حیاتم شد و کار ماندنم.

و زیبائی، عشقم شد و بهانه ی زیستنم!

دکتر شریعتی

elahe
10-05-2011, 07:46 PM
اكنون هنگام دیدار رسيده است،لحظه ي ديدار است.ذي حجه است،ماه حج،ماه حرمت،شمشيرها آرام گرفته اند و شيهه ي اسبان جنگي و نعره جنگجويان و قداره بندان در صحرا خاموش شده است.جنگيدن،كينه ورزي و ترس،زمين را،مهلت صلح،پرستش و امنيت داده اند،خلق با خدا وعده ي ديدار دارند،بايد در موسم رفت،به سراغ خدا نيز بايد با خلق رفت.
صداي ابراهيم را بر پشت زمين نمي شنوي؟(( و اذن في الناس بالحج!ياتوك رجالا و علي كل ضامر ياتين من كل فج عميق))
موسم است.هنگام در رسيده است.به ميعاد برو،به ميقات!اي بازخوانده ي خداوند لحظه ي ديدار است!موسم است،ميقات است.
اي لجن با خدا ديدار كن!
اي كه زندگي، جامعه، تاريخ، تو را ((گرگ)) كرده است يا ((روباه)) يا ((موش)) و يا ((ميش)).
موسم است،حج كن!به ميقات رو،با دوست انسان،آنكه تورا انسان آفريد وعده ي ديدار داري.
از قصرهاي قدرت،گنجينه هاي ثروت و معبدهاي ضرار و ذلت و از اين گله ي اغنامي كه چوپانش گرگ است،بگريز.نيت فرار كن.خانه ي خدا را،خانه ي مردم را، حج كن.
گزيده هايي از كتاب:تحليلي از مناسك حج

elahe
10-05-2011, 07:47 PM
در برابر وحشي ترين تازيانه ها ،
سكوت مردانه و غرور آميز مرد نبايد بشكند.

در برابر هيچ دردي،لب مرد به شكوه نبايد آلوده گردد.

من از ناليدن بيزارم.

سنگين ترين دردها و خشن ترين ضربه هاي آفرينش،

تنها مي توانند مرا به سكوت وادارند.

ناليدن، زاريدن، گله كردن، شكايت، بد است

elahe
10-05-2011, 07:47 PM
شرک نه بی دینی است که دین است و مذهبی که همیشه به عناوین و القاب گوناگون و بطور رسمی بر جامعه های بشری حاکم بوده است.


چند خدایی ، دو خدایی ، والی بی نهایت و این خدایان ممکن است بتی چند ، رب النوع ها ، ارواح یا نیروهای ماوراءالطبیعه باشند.

شرک عبارت است از یک جهان بینی مبتنی بر چند خدا و چند قدرت مختلف برای اینکه جامعه ای مبتنی بر چند طبقه موجه ، طبیعی ، ازلی ، لا یتیغر ، ابدی و مقدس جلوه داده شود.

هر خدایی نماینده نژادی بود چنانکه «زئوس» ، «یهوه» ، «بعل» ، «ویشنو» .

پس شرک خدایی مذهبی است برای توجیه شرک نژادی. بنابر این شرک اجتماعی انعکاسی است از شرک الهی .

شرک مذهب چندخدایی است برای توجیه نظام چند نژادی ، چند طایفه ای ، چند طبقه ای برای مقدس و دینی کردن این همه.

شرک در طول تاریخ ابزار دست طبقه حاکم بوده است که از تضاد طبقاتی ، نژادی ، طایفه ای همیشه علیه مردم استفاده کند.

« دکتر علی شریعتی »

(تاریخ و شناخت ادیان ۱ ص ۳۱۸ و ۳۲۰ )

elahe
10-05-2011, 07:49 PM
آیا در این دنیا کسی هست بفهمد


که در این لحظه چه می کشم؟ چه حالی دارم؟

چقدر زنده نبودن خوب است.خوب.

خوب.خوب.خوب.خوب.خوب.خوب.خوب.

چه شب خوبی است امشب!

همه ی دنیا به خواب رفته است و من

تنها بیدار مانده ام

نمی دانم چه کاری دارم .....

elahe
10-05-2011, 07:49 PM
دنیا را بد ساخته اند

کسی را که دوست داری تو را دوست نمی دارد

کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمی داری

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد

به رسم و آیین هرگز به هم نمی رسند

و این رنج است. زندگی یعنی این ....

( دکتر علی شریعتی )

elahe
10-05-2011, 07:50 PM
وقتی که دیگر نبود ،

من به بودنش نیازمند شدم.

وقتی که دیگر رفت ،

من در انتظار آمدنش نشستم.



وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد ،

من او را دوست داشتم.

وقتی که او تمام کرد ،

من شروع کردم .

وقتی او تمام شد ،

من آغاز شدم .

و چه سخت است تنها متولد شدن ،

مثل تنها زندگی کردن

مثل تنها مردن ...

elahe
10-05-2011, 07:54 PM
و آن گاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم


و مرا صدفی که مرواریدم تویی

و خود را اندامی که روحت منم

و مرا سینه ای که دلم تویی

و خود را معبدی که راهبش منم

و مرا قلبی که عشقش تویی

و خود را شبی که مهتابش منم

و مرا قندی که شیرینی اش تویی

و خود را طفلی که پدرش منم

و مرا شمعی که پروانه اش تویی

و خود را انتظاری که موعدش منم

و مرا التهابی که آغوشش تویی

و خود را هراسی که پناهش منم

و مرا تنهایی که انیسش تویی

و ناگهان

سرت را تکان می دهی و می گویی:

نه، هيچ كدام.

هيچ كدام اينها نيست، چيز ديگري است.

يك حادثه ديگري و خلقت ديگري

و داستان ديگري است

و خدا آن را تازه آفريده است.

elahe
10-05-2011, 07:54 PM
درد علي دو گونه است:دردي كه از ضربه ي ابن ملجم در فرق سرش احساس مي كند و درد ديگر دردي است كه او را تنها در نيمه شب هاي خاموش به دل نخلستانهاي اطراف مدينه كشانده...و به ناله درآورده است.ما تنها بر دردي مي گرييم كه از ابن ملجم در فرقش احساس مي كند
اما اين درد علي نيست
دردي كه چنان روح بزرگي را به ناله آورده استءتنهايي استء كه ما آن را نمي شناسيم
بايد اين درد را بشناسيم نه آن درد را
كه علي درد شمشير را احساس نمي كند
و ....ما
درد علي را احساس نمي كنيم.

elahe
10-05-2011, 07:55 PM
اگر كمي دقت كرده باشي مي بيني كه اين ها غالبا بچه *خرپول ها* يا بچه *سگ دوها* يا بچه *خوك ميزها* يند و تنها دليلي كه به آن ها حق تحصيل در غرب داده است،يكي خرپولي پدرشان بوده است و ديگري خر فكري خودشان.نا اميدي از اينكه بتوانند در ايران از سد كنكور بگذرند و پول پدرشان كه مي تواند بهترين زندگي را در هرجاي دنيا برايشان فراهم آورد.
چنين بچه ننه هاي نونوري كه فقط وزن اند و قد و ديگر هيچ؛ مذهبشان را در عمه جانشان مي بينند و سنتشان را در ننه جانشان و فرهنگشان را در گوگوش و واريته ي فرخزاد و تاريخشان همان تاريخ چرند دروغ دبيرستاني است، كه نمره ي صفر هم از آن گرفته اند و جامعه ي ايران برايشان همان چندتا محله ي شمال شهر تهران است با آدم هاي ترگل ورگلي كه بوي آدميزاد ، نه از شرق و نه از غرب، به دماغشان نخورده.
خلاصه بچه ي حاجي بازاري كه اسلام را از چند روضه خان و فالگير و هيات و دوره مي گيرد.بچه ي دلال فروش كالاهاي خارجي كه تمدن را از طريق تورهاي توريستي مي گيرد.
برگرفته از:با مخاطب هاي آشنا صفحه ي 99

elahe
10-05-2011, 07:59 PM
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.
و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
و خدا بود و، با او، عدم،
و عدم گوش نداشت،
حرفهایی هست برای گفتن،
که اگر گوشی نبود، نمی گوییم،
و حرفهایی هست برای نگفتن،
حرفهایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آرند.
حرفهایی شگفت، زیبا و اهورایی همین هایند،
و سرمایه ماورایی هرکسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد،
حرفهای بیتاب و طاقت فرسا،
که همچون زبانه های بیقرار آتشند،
و کلماتش، هریک، انفجاری را به بند کشیده اند،
کلماتی که پاره های بودن آدمی اند...
اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند،
اگر یافتند، یافته می شوند...
و ...
در صمیم وجدان او، آرام می گیرند.
و اگر مخاطب خویش را نیافتند، نیستند،
و اگر او را گم کردند، روح را از دورن به آتش می کشند و، دمادم، حریق های دهشتناک عذاب برمی افروزند.
و خدا، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت،
که در بیکرانگی دلش موج می زد و بیقرارش می کرد.
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
هرکسی گمشده ای دارد،
و خدا گمشده ای داشت.
هرکسی دوتاست و خدا یکی بود.
هرکسی، به اندازه ای که احساسش می کنند، هست.
هرکسی را نه بدانگونه که هست، احساس می کنند.
بدانگونه که احساسش می کنند، هست.
انسان یک لفظ است،
که بر زبان آشنا می گذرد،
و بودن خویش را از زبان دوست، می شنود.
هرکسی کلمه ای است:
که از عقیم ماندن می هراسد،
و در خفقان جنین، خون می خورد،
و کلمه مسیح است،
و در آغاز، هیچ نبود،
کلمه بود،
و آن کلمه، خدا بود
( دکتر شریعتی )

tina
10-05-2011, 11:07 PM
هی با خود فکر می کنم، چگونه است که ما در این سر دنیا، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها در آن سر دنیا، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن

دکتر شریعتی

elahe
10-07-2011, 11:49 AM
بنام آفریننده زیبایی ها



از کوچکی یاد گرفته بودم گه هر وقت نام امام زمان میاد مثل وقتی که معلم مدرسه مان میاد توی کلاس به خودم بر پا بدم

حتی بعضی وقت ها توی تنهایی خودم و زمانی که به اون فکر می کردم....

....بعضی وقت ها توی تنهایی هم خودم رو ملزم به بر پا کردن میدونستم !

همیشه توی دلم از اون می ترسیدم ! ترسی مملو از احترام !

اون کیه که همه به نامش بلند می شند ؟

راستش همیشه هم برام سوال بزرگی بود ...

اون کیه که اینقدر عزیز هست ....

براش بزرگترین جشن تولد رو میگیریم ، با آوردن اسمش توی زنگ دینی و هر جای رسمی و غیر رسمی بر پا می دیم ، صلوات می فرستیم و ....

بعدها که جسورتر شدم یک روز از معلم دینی پرسیدم :

- امام زمان کیه

-گفت امام منتظر!

- گفتم منتظر چی ؟

- گفت منتظر ظهور !

- گفتم که بیاد چی کار کنه ؟

- گفت تا بیاد جهان رو از ظلم و نابرابری نجات بده !

.....با نارضایتی خودم رو به کناری می کشاندم و می گفتم این چه جور امام منتظری هست ! خدا سال منتظره تا دنیا غرق کثافت بشه بعد بیاد اون رو درست کنه....

خوب همین امروز بیا و کار رو برای خودت سخت تر نکن ....

تا دست روزگار من رو با یک نوشته آشنا کرد...

.....انتظار مذهب اعتراض

فلسفه امام منتظر و فلسفه منتظران صالح !



******



راستی اگه قرار باشه یک روز یکی از عزیز ترین عزیزان بعد از خدا سال بیاد خونمون چی کار می کنیم ؟



.......یک روز یکی از دوستان دوران بچگی من که سالها بود خارج بود خبری برام فرستاد ...

- دارم میام ایران اون هم برای دیدن تو و امثال تو ...

- اولش از شنیدن خبر کلی به خودم مغرور شدم چون این دوست ما حالا برای خودش کسی شده بود ...

- استاد دانشگاه اون هم در بهترین دانشگاه های جهان !....

- خوب کلی به همه پز دادم.....

- بعله دیگه فلانی من رو برای دیدن انتخاب کرده .....

- حتما من لایق دیدن اون شده بودم ...

- لابد به خاطر نوع زندگی و نوع تلاش برای بودنم و شدنم.....

- چه می دونم ....

- به هر صورت از اینکه انتخاب شده بودم غرق لذت بودم .....

- بعد ، تا اومدن اون همه چیز رو زیرو رو کردم ، لباس پوشیدنم رو ..دکور خانه ام ....حیاط خانه ام.... و حتی دوستانم رو دیگه با وسواس حذف و اضافه می کردم ....

- یک وقت به خودم اومدم دیدم که در کوتاه مدتی شدم عین دوستم !

- قبل از اینکه بیاد .....

- احساس حضور و امید به اومدنش تحولی در من ایجاد کرده بود !



********



- ای امام منتظران ! به من شهامتی ده تا خود رو لایق انتخاب تو برای انتظار بدانم !

- ای امام منتظران ! به من توان و انگیزه لازم برای انتظار حضورت را عطا کن !

- ای امام منتظران ! من هرگز منتظر محض نخواهم بود و تمام توان خود را برای جای گرفتن در صفوف منتظران صالح تو به کار خواهم گرفت !

- ای امام منتظران ! جامعه ما به امید ظهور منجی عالم بشریت نشسته اند.... انان را قیامی عطا کن تا " جاده صاف کن " تو باشند ونه سربازان پشت سرت !

- ای امام منتظران ! جامعه ما نیازمند نفیر آگاهی بخش توست ما را در یاب !



آمین

elahe
10-07-2011, 11:49 AM
گیاه شناسی

‫دکتر علی شریعتی

‫یادش بخیر. مثل فانوسی در تاریکی بود. ‫مثل قلهی بلند کوهی در میان تپهها، مثل اسب سپید سرکشی وسط گلهی گوسفند، مثل یک منارهی زیبا و باشکوه که از وسط ‫خانهها و زاغهها و بامهای کوتاه و کوچههای تنگ و تاریک، سر به آسمان و آفتاب کشیده باشد. ‫او، توی یک عالمه «صفر»، مثل «یک» بود. ‫در کلس پنجم دبستان، معلم ما بود. همه چیز درس میداد و ما در چهرهی او کسی را میدیدیم که همه چیز را میداند. ‫نگاهی چنان تیز و روشن داشت که به راستی فکر میکردیم او در دنیا هیچ چیز مجهولی ندارد، لبخندی چنان آرام و همیشه ‫مهربان داشت که احساس میکردیم او در زندگی هیچ مشکلی ندارد. ‫هیچکس نیست که در دنیا مجهولی نداشته باشد. بیشک خیلی چیزها بود که او نمیدانست، اما مردی دانا بود که خوب فکر ‫میکرد، خوب میفهمید و دنیایی را که در آن زندگی میکرد، به درستی میشناخت. ‫هیچکس نیست که در زندگی مشکلی نداشته باشد. بیشک خیلی چیزها بود که او نداشت، اما مردی بود با روحی بزرگ و پُر از ‫خوبیها و مهربانیها و از اینکه خانهاش کوچک است و جیبش خالی رنج نمیبرد و به قدری عاشق کارش بود که حتا یادش ‫نمیآمد که بعضیها چی ها دارند و او ندارد. ‫بعضیها هیکلهایی گندهاند اما روحشان کوچک است. به قول یک شاعر عرب «تنشان فیل است و فکرشان گنجشک». اما او، بر ‫عکس، اندامی استخوانی و کوچک بود، مثل اینکه الن باد میبردش، ولی فکرش از شهرش و کشورش میگذشت و تمام ‫انسانها را، تمام جهان را فرا میگرفت. ‫پول نداشت، مقام نداشت، اسم و رسم نداشت و عاشق بود. عاشق «خدا» عاشق طبیعت و عاشق «همهی بچهها». ‫آخرهای اردیبهشت بود و بهار معلم عاشق ما را بیقرار کرده بود، در کلس دربستهی مدرسه طاقت نمیآورد و کنار مدرسه، ‫مزرعهی بزرگ و سر سبزی بود و علفهای وحشی، شبدرهای سیراب و ذرتهای شیر مست و گلهای رنگین و شادی که صحرا ‫را زینت کرده بودند این شاعر بزرگ را به مهمانی بهار دعوت میکردند. معلم خوب ما که آنها همه را یکایک میشناخت و ‫دوست میداشت، مثل پرندهای که شیدای گل و باغ است دلش به سویشان پر میگشود و ما که فکر میکردیم در این شعر، هیچ ‫چیز نیست که در چشم او به نیم نگاهی بیرزد و او همیشه توی خودش بود و به قدری به همه چیر بیاعتنا بود که به این همه ‫بناهای بلند و اتومبیلهای قشنگ و زندگیها و آدمهای رنگ به رنگ هرگز توجهی نداشت با چشمهای حریص و نگاهی که از ‫شوق برق میزد و کنار یک پیچک نازک که پنجه بر دیوار میکشید تا بال رود و خود را به آفتاب برساند، مینشست و مدتها ‫به آن خیره میشد و به فکر فرو میرفت و هیچ نمیگفت. ‫او همیشه تنها بود و همیشه در وسط جمع. در مزرعهی کنار مدرسهمان قدم میزد و مثل اینکه با تمام بوتهها و گلها و ‫درختها و جوانهها و شکوفهها، یکایک، حرف میزند و هر کدام را میشناسد و با همه دوست است. ‫در کلس، که مثل خورشیدی بود و بچهها مثل ستارهها در پیرامونش، از اینکه دارد میفهماند و آنها دارند میفهمند لذتی ‫میبرد که خوشبختترین آدمهای دنیا از آن محرومند. ‫و در خانه کوچک و سادهاش، در وسط کاغذها و جزوهها و دفترچهها و دفترها و نوشتههای پراکنده و شلوغش مینشست و صف ‫کتابها، گرداگردش و احساس میکرد که یک فرماندهی بزرگ و نیرومند است که در قلب لشکریانش نشسته و دنیا در زیر فرمان ‫او است. ‫با این همه، فروتن و مهربان و دوست و رفیق بچهها. ‫آن روز، ما را هم دعوت کرد که همراه او به مزرعه برویم تا آنچه را در کتابهامان از آن حرف میزنند و شکلش را میکشند، در ‫طبیعت، خودش را به چشم بشناسیم، کتاب را درس دادن راضیش نمیکرد، دوست داشت طبیعت را به ما بشناساند، خدا را ‫به ما بفهماند، از همه بیشتر، به این فکر بود که کاری کند که ما بفهمیم که انسان بودن چه معنی دارد. ‫با شور و شوقی که به گفتن نمیآید، از طبیعت میگفت و از بهار و از گلها و اینکه در بهار طبیعت جلوهی بیشتری دارد و ‫زیباییها و رازهای شگفتتری و در طبیعت، خدا را بیشتر و بهتر میتوان حس کرد، فهمید و در خدا، انسان را درستتر و ‫عالیتر میتوان شناخت. ‫اما من، بیش از آنکه به او گوش دهم، او را تماشا میکردم و توی این فکر بودم که یک انسان، آن هم انسانی این همه ساده و





‫این همه بینام و نشان، بیدم و دستگاه، بیاسم و رسم و بی های و هوی، تا کجا میتواند عظیم و عجیب باشد، چقدر ‫میتواند خوب و عالی باشد و چه همه میتواند توانا و خوشبخت باشد و چگونه آدمی بدین کوچکی که باد میبردش، یک مشت ‫استخوان پوک شده است با یک جفت عینک و چند تا کتاب، میتواند مثل جهان بزرگ باشد و مثل طبیعت زنده و اسرارآمیز و ‫مثل کوه محکم و پا برجا و سربلند! ‫و با خودم فکر میکردم که ببین: پدر من که اتومبیلش را از مادرم بیشتر دوست دارد و سهامدارهای شرکتش را از فرزندانش ‫بهتر میشناسد و تمام این دنیا را پُر از پول و زمین دو نبش و بازی قیمتها میبیند و زمان را بر اساس سررسید سفتهها ‫تقسیمبندی میکند و آدمها را به اندازهای که پول دارند قیمت میگذارد و فقط وقتی به یاد خدا میافتد که معاملهی بزرگی در ‫پیش دارد و از این همه قهرمانان و شهیدان و فیلسوفان و دانشمندان و مردان بزرگ تاریخ و نبوغهای درخشان جهان و مخترعان ‫و مکتشفان و آزادیخواهان و پیامبران و روحهای بزرگ بشریت، فقط چند تا دلل بانک و پولدار بازار را میشناسد، او باید این ‫همه نعمت داشته باشد، اینهمه ثروت جمع کرده باشد، این همه کاخ و ویل و اتومبیل شیک و شبنشینیها و خوشگذرانیها و دم ‫و دستگاهها و... این مرد که گویی از تمام جهان بزرگتر است، در روحش گویی خدا حضور دارد و وجودش مثل دریا عظیم و ‫زیبایی و پر از شگفتی و خوبی و مهربانی است، اینچنین تنها، تهیدست و... ‫ناگهان، به من رو کرد و ادامه داد: ‫«... و این عشقه است، نوعی پیچک که عرضهی آنرا ندارد که بر بالی پای خودش بایستد، وجودش طفیلی و انگلی دارد، ‫خودش را به تنهی این چنار بلند چسبانده است، ناخنهای حریصش را در تن او فرو برده و از شیرهی جان او میمکد و رشد ‫میکند و بر گِرد درخت میپیچد و بال میرود، اما آخر چه؟ چنار را خشک میکند و خودش هم ناچار میخشکد و میمیرد و ‫وقتی چنار خشکیده را از ریشه بریدند و در تنور افکندند، او هم با چنار میسوزد و خاکستر میشود. ‫و این ـ درست گوشهاتان را وا کنید، چشمهاتان را وا کنید ـ این کدو تنبل است، ببینید، اینجا، این گوشه سبز شده است، اما ‫تماشا کنید که تا کجا رفته است، چقدر پیشرفت کرده است، ببینید که تا کجاها راه برداشته است، چه بخش وسیعی از زمین را ‫فرا گرفته است، اصلً، کدو تنبل رشدش اینجوری است، خودش را روی زمین پهن میکند، روی خاک میخزد و از همه طرف ‫پیش میرود. ‫تمام عشقش همین است که روی زمین پهن شود، تمام آرزویش این است که از این ور خود، خود را تا لب جوی برساند، از ‫آن ور، تا آخر کَرْت، از آن سو، تا بیخ دیوار، از این سو تا هر کجا جلوش را بگیرند، یا کدو تنبل دیگری راهش را سد کند، تمام ‫تلشش همین است که همهی علفها و گلها و بوتهها را زیر بگیرد و پامال کند و هیچ بذری را در زیر دست و پای بیرحمش ‫نگذارد که بشکفد و سبز شود و خودش پیش رود. ‫پیش هم میرود، اما مثل یک خلط نچشیده که لگدش کرده باشند. اصلً این رفتار کدو تنبل است، کدو تنبل اینجوری رشد ‫میکند... ‫و اما، این صنوبر است، سپیدار، دار یعنی درخت، سپیدار، یعنی «سپید دار»، درختِ سپید. ببینید: فقط یک وجب از زمین را ‫گرفته است، جز همین یک وجب، بر روی این زمین هیچ ندارد، اما، بچهها! سرتان را بال بگیرید، کله از سرتان نیفتد، نگاه ‫کنید، رو به آسمان، به طرف خورشید، میبینید صنوبر تا کجا قد کشیده است؟ ‫اصلً صنوبر اینجوری رشد میکند. ‫پایان

elahe
10-07-2011, 11:50 AM
اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست

او جانشين همه نداشتنهاست

نفرين ها و آفرين ها بی ثمر است

اگر تمامی خلق گرگهای هار شوند

و از آسمان هول و کينه بر سرم بارد

تو مهربان جاودان آسيب نا پذير من هستی

ای پناهگاه ابدی

تو می توانی جانشين همه بی پناهی ها شوی

elahe
10-07-2011, 11:50 AM
خداوندا

اگر روزي بشر گردي

ز حال ما خبر گردي


پشيمان مي شوي از قصه خلقت

از اين بودن از اين بدعت


خداوندا

نمي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا

چه دشوار است


چه زجري مي کشد آنکس که انسان است

و از احساس سرشار است

elahe
10-07-2011, 11:50 AM
"پروردگارم، مهربان من،


از دوزخ اين بهشت، رهايي ام بخش!

در اينجا هر درختي مرا قامت دشنامي است

و هر زمزمه اي بانگ عزايي

و هر چشم اندازي سكوت گنگ و بي حاصلي،

رنج زاي گسترده اي.

در هراس دم مي زنم.

در بي قراري زندگي مي كنم.

و بهشت تو براي من بيهودگي رنگيني است.

اين حوران زيبا و قلمان رعنا

همچون مائده هاي ديگر براي پاسخ نيازي در من اند،

اما خود من بي پاسخ مانده ام.

هيچ كس، هيچ چيز

در اين جا "به خود" هيچ نيست.

"بودن من" بي مخاطب مانده است.

من در اين بهشت،

همچون تو در انبوه آفريده هاي رنگارنگت تنهايم.

"تو قلب بيگانه را مي شناسي كه خود

در سرزمين وجود بيگانه بوده اي"!

"كسي را برايم بيافرين تا در او بيارامم"!

دردم درد "بي كسي" بود

elahe
10-07-2011, 11:51 AM
همه طبقات آسمانها را عروج كردم و هيچ نيافتم

بر همه درياهاي غيب گذشتم

و از هر كدام مشتي برگرفتم،

همه ي چشمه سارهاي بهشت عدن را سركشيدم

از همه جرعه ها نوشيدم

چهره ام را در زير همه ي باران هاي بهارين ملكوت گرفتم

و قطره هايي را مزه كردم

از آب غديرهاي بلوريني كه در دل كوه ها و سينه ي دشت هاي بي كرانه ي ماوراء پراكنده بود چشيدم اما،

خوش گواري هركدام را كه مي چشيدم

به اميد زلال تر و به هواي خوش گوارتر

به سوي ديگري مي تاختم

در نفس روح بخش صبحگاهان پرشكوه ملكوت،

قطره هاي درشت و شاداب شبنم ها را

كه بر نيلوفرهاي بهشت از شادي و سرشاري مي لرزيدند

با لب هاي كنجكاو آزمايشگرم، مي ربودم

و جگرم سيراب مي شد

و درونم نوازش مي يافت

اما دلم بهانه مي گرفت، راضي نمي شد،

و جامم همچنان خالي مي ماند

elahe
10-07-2011, 11:51 AM
بهترین فرشته ها همین شیطان بود. مرد مردانه ایستاد


و گفت: نه سجده نمی کنم، ء


تو را سجده می کنم،ء


اما این آدمک های کثیفی را که از گل متعفن ساخته ای،ء


این موجود ضعیف و نکبتی را که برای شکم چرانیش


خدا و بهشت و پرستش و عظمت و بزرگواری و آخرت و حق شناسی و محبت و همه چیز و همه کس را فراموش می کند ،ء


برای یک شکم انگور یا خرما یا گندم ،گوسفندوار پوزه اش را به زمین فرو می برد


و چشمش را بر آسمان و بر تو می بندد،ء


سجده نمی کنم،ء


این چرند بدچشم شکم چران پول دوست کاسبکار پست را سجده کنم؟ء


کسی را که به خاطر تو ،ء


برای نشان دادن ایمان و اخلاصش به تو،ء


یک دسته گندم زرد و پوسیده را به قربانگاه می آورد؟ء


او را که به خاطر خوشگلی خواهرش حرف تو را زیر پا می گذارد،پدرش را لجن مال می کند؟ء


برادرش را می کشد...؟ء


نمی بینی اینها چه می کنند؟ء


زمین را و زمان را به چه کثافتی کشانده اند؟ء


مسیح و یحیی و زکریا و علی را بی رحمانه و ددمنشانه می کشند،ء


تنها به علت آنکه می توانند،ء


نه،ء


تنها به علت آنکه شخصیت بزرگ ،روح بلند و انسان پرشکوه تحملش برای اشخاص حقیر ، ارواح زبون و آدمک های خوار و دلیل شکنجه آور است


و احساس بودن آنها عقده های حقارت و پوچی را همچون ماران خوشه دار به خشم می آورد


و دیواره جانشان را نیش می زنند


و از شدت درد دیوانه و هار می شوند


و آنگاه با کشتن و سوختن و پوست کندن و شمع آجین کردن آنها که بودنشان برای این زبونان جرم است آرام می گیرند،ء


لذت می برند و شفا می یابند و آن وقت سه میلیاردشان نوکر دو سه تا جانور خونخوار نامردی می شوند


مثل نرون و چنگیز و تیمور و هلاکو و خلیفه و قیصر و چومبه و متمدن هایش ،استالین و هیتلر و نیکسون و هیث و ...همه بردگان رام و زبون فرعون یا قارون یا بلعم باعور!ء


آری ،ء


من از نورم ،ء


ذاتم از آتش پاک و زلال بی دود است ،ء


من این لجن های مجسم پلید پست را سجده کنم...؟ء


حالا این فرشته های دیگر هم که ظاهرا به حرف خدا گوش کردند


و شیطان را تنها گذاشتند ،دستشان روی دست اوست،ء


در کارشان خیانت می کنند،ء


دارند در ساختن آدمها کاری می کنند که حرف شیطان درست از آب در آید...ء


الان اگر خدا و شیطان بیایند و یک نگاهی به این بچه های حضرت قابیل بیندازند ،ء


شیطان سرش را بالا نمی گیرد و سینه اش را جلو نمی دهد؟ء


آن رجز تبارک الله احسن الخالقین برای همین ها بود؟ء


یا برای قربانیان بی دفاع اینها؟ء


برای تنهایانی که هنوز ناله دردشان را از اعماق سیاه این چاه ویل تاریخ می شنویم ؟ء


لحظه ای بعد که از گذر خیالی در رویا سریع تر گذشت ، ء


همگی در برابر تخت با شکوه نور ایستادند و فریاد بر آوردند: ء


بار الها می خواهی موجودی در زمین بیافرینی که دنیا را به گند و به خون کشد؟ء


و خداوند خدا با طنین استوار و بی تریدی فرمود : ء


من می دانم رازی را که شما نمی دانید...و ناچار در انتظار فاجعه همه خاموش ماندند!ء

elahe
10-07-2011, 11:51 AM
روشنفكران متعهد مسلمان ٬ بايد هنر حرف زدن با شش مخاطب را تمرين كنند:
روشنفكران جهان ٬ برادران مسلمان ٬ توده شهري ٬ زنان ٬ روستاييان و بچه هامان!

و اين يك « تمرين » به عنوان برقرا كردن ارتباط ذهني و اتقال اين ايديولوژي ٬ براي بچه ها و به عنوان دعوتي در آغاز كدرن اين راه ٬ براي بزرگ ها ٬ همفكرهاي دست به قلم.

elahe
10-07-2011, 11:52 AM
نیایش ، تلاش برای شدن و زنده ماندن

دکتر شریعتی

نیایش خواستن است . خواستن انسانی که از آنچه دارد خوشنود نیست و در آنچه که

هست رنج می برد . به عبارت دیگر نیایش طرح خواستها و ایده آلهای متعالی و " برتر از آنچه

که هست انسانی " است که از بودن رنج می برده و به شدن گرایش دارد .

این است که میتوان نیایش را " شکایت از واقیعت و خواستن حقیقت " خواند . و نیایشگر را

شورشی زمان . زیرا هر کسی چیزهایی را می خواند که ندارد و در عین حال به وضع

موجودیش قانع نیست .

به نظر من (دکتر علی شریعتی ) : هر که بیشتر از آنچه دارد بخواهد و بیشتر " در آنچه هست "

احساس تشنگی و رنج بکند پویا تر است و بهمین نسبت انسان تر ، چه کسی که در روزمرگی

و زندگی مصرفی و لذت ببودن خویش افتخار می کند و کسی که پایگاه انسانی عمیق

خود را در " کائنات " نمی داند ، به رکود خو کرده است و از وضع خویش آگاه نیست .

یعنی او دیگر انسان نیست ...

elahe
10-07-2011, 11:52 AM
با یاد حق
سفر از آسمان ها از روی زمین آغاز نمیشود
از درون شهرها و آبادیها
از درون خانه ها وبستر ها آغاز نمیشود
از زبر خاک،از عمق زمین باید به آسمان پرواز کرد
آن آسمان
این سقف کوتاه در زرورق گرفته کودن
که بر سر ما سنگینی میکند،نیست
((دکتر شریعتی))

elahe
10-07-2011, 11:54 AM
غريبانه
كاش مي شد پركشيد و از هوسها دور بود

بي خبر از درد شب همسفر با نور بود

كاش مي شد در دل شب قاصدك را بو كشيد

از نگاه شاپركها قطره اشكي مي چكيد

كاش مي شد آشنا با تار آه و اشك بود

هم صدابا صد ترانه هم نوا با درد بود

كاش مي شد قطره اي از شبنم دل را چشيد

تا به معناي عميق دوستي با او رسيد

elahe
10-07-2011, 11:54 AM
حلاج شهرم


کسی نمی داند که زبانم چیست؟

که دردم چیست؟

که عشقم چیست؟

که دینم چیست؟

که زندگیم چیست؟

که جنونم چیست؟

که فغانم چیست؟

که سکوتم چیست؟

ای دنیای ناشناخته ای که به تازگی به تو رسیده ام.

تو را پیش از این ندیده ام

پیش از این.دور از تو در اقلیم دیگری می زیسته ام

elahe
10-07-2011, 11:55 AM
ای خداوند!
به علمای ما مسؤولیت
و به عوام ما علم


و به دینداران ما دین
و به مؤمنان ما روشنایی
و به روشنفكران ما ایمان
و به متعصبین ما فهم
و به فهمیدگان ما تعصب

و به زنان ما شعور
و به مردان ما شرف
و به پیران ما آگاهی

و به جوانان ما اصالت و به اساتید ما عقیده

و به دانشجویان ما نیز عقیده و به خفتگان ما بیداری

و به بیداران ما اراده و به نشستگان ما قیام

و به خاموشان ما فریاد و به نویسندگان ما تعهد

و به هنرمندان ما درد و به شاعران ما شعور

و به محققان ما هدف و به مبلغان ما حقیقت

و به حسودان ما شكاف و به خودبینان ما انصاف
و به فحاشان ما ادب و به فرقه*های ما وحدت

و به مردم ما خودآگاهی

و به همه*ی ملت ما، همت تصمیم و استعداد فداكاری و شایستگی نجات و عزت ببخش!

elahe
10-07-2011, 11:57 AM
رسالتی غیبی
با نوک انگشت کوچکش پلک های بسته ام را گشود.

نگاهم ، بی تردید ، به سوی او پر گشود. در او آمیخت. سیراب شدم ، جان گرفتم ، با مهربانی دستهایش، بازویم را گرفت.

کمکم کرد. برخاستم. او همچنان در من می نگریست ، من همچنان در او می نگریستم.

گوئی از یک بیماری مرگبار، از زیر یک آوار، رها شده ام. خستگی قرن های سنگین و بسیار را ناگهان یکجا بر دوشهای دلم می کشم. او همچنان با بازوان ترد و شکننده اش که دو محبت مجسم اند مرا گرفته است. گویی بیمار رنجوری را می برد.

گاه می افتم ، گاه می ایستم ، گاه می هراسم ، گاه تردید می کنم ، گاه دلم هوای بازگشت می کند، گاه ...

اما او همچنان ، با گامهائی که نه سست می شود و نه تردید را می شناسد می رود و مرا نیز همچون سایه خویش با خود می کشد. نمی دانم به کجا؟

اما هر چه نزدیک تر می شویم ، وحشت در دلم غوغائی بیشتر دارد. هر چه پیشتر می رویم هوای بازگشت در من بیشتر می شود. اما ، او گوئی مامور است. رسالتی غیبی چنان نیرومندش کرده است که هیچ نبایستی را در پیش پای رفتنش نمی بیند.

« دکتر علی شریعتی »

(هبوط ، ص ۷۶ )

elahe
10-07-2011, 11:58 AM
« ...... اینک من همه اینها را که ثمره عمر من و عشق من است و تمام هستی ام و همه اندوخته ام و میراثم را با این وصیت شرعی یک جا به دست شما می سپارم با آنها هر کاری که می خواهی بکن.....

ودیعه ام را به دست کسی می سپارم که از خودم شایسته تر است........

ملت ما مسخ می شود و غدیر ما می خشکد و برج های بلند افتخار در هجوم این غوغا و غارت بی دفاع مانده است.

بغض هزارها درد مجال سخنم نمی دهد و سرپرستی و تربیت همه این عزیزتر از کودکانم را به تو می سپارم و تو را به خدا و ........ خود در انتظار هر چه خدا بخواهد. »

« بخشی از واپسین سخنان دکتر شریعتی به استاد محمد رضا حکیمی »

elahe
10-07-2011, 11:59 AM
هر از چندی شبی پدید می گردد که تاریخ می سازد، که انسان نو می آفریند و شبی که باران فرشتگاه الهی ، باریدن می گیرد شبی که آن روح در کالبد زمان می دمد ،

شبی که از هزار ماه برتر است.

آنچنانکه که بیست و چند سال بعثت پیامبر (محمدص) از بیست و چند قرن تاریخ ما برتر بود. سالهایی که « روح » بر ملتی و نسلی فرود می آید از هزار سال تاریخ برتر است.

چه جهل زشتی در این شب قدر بودن و در زیر باران ماندن و قطره ای از آن بر پوست تن و پیشانی و لب خویش حس نکردن.

و خشک و غبار آلود زیستن و مردن.

« دکتر علی شریعتی »

(خود سازی انقلابی ، ص ۲۵۳ )

elahe
10-07-2011, 12:00 PM
سخن از شهید دکتر علی شریعتی که هر کدام در خودش هزاران سخن دگر نهفته است :

۱.مسئولیت زاده توانایی نیست ، زاده آگاهی است و زاده انسان بودن.

۲.دلی که از بی کسی غمگین است ، هر کسی را می تواند تحمل کند.

۳.ارزش عمیق هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.

۴.عشق به آزادی مرا همه عمر در خود گداخته است.

۵.اگر پیاده هم شده است سفر کن ، در ماندن می پوسی.

۶.خدا و انسان و عشق ، این است امانتی که بر دوش ما سنگینی می کند.

۷.قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد.

۸.مرا کسی نساخت ، خدا ساخت . نه آنچنان که کسی می خواست ، که من کس نداشتم . کسم خدا بود ، کس بی کسان.

۹.هر کسی را نه بدان گونه که هست احساسش می کنند ، بدان گونه که احساسش می کنند ، هست.

۱۰.استوار ماندن و زیر هر باری نرفتن ، دین من است.

elahe
10-07-2011, 12:02 PM
غم غربت
از نخستین روزهای تاریخ هر گاه انسان از انبوه تلاشهای حیات خود را به گوشه انزوایی می کشاند به « خویش » و به « جهان » می اندیشد.

اخمی از بدبینی بر نگاهش نقش می بست و موجی از اضطراب بر سیما یش می نشت زیرا وی همواره خود را از این عالم « بیشتر » میافته و در میافته است که « آنچه هست » او را بس نیست.

احساسش از مرز این هستی می گذرد و آنجا که « هر چه هست » پایان می گیرد ، او ادامه میابد تا « بی نهایت » و دامن می گسترد.

احساس غربت در این عالم و بیزاری از بیگانگی با خود « وطن » را و « خویشاوندی » فرا یاد او می آورد.

« دکتر علی شریعتی »

(هبوط در کویر ، ص ۵۵۱ )

elahe
10-07-2011, 12:03 PM
شما :

ای گوش هایی که تنها گفتن های کلمه دار را می شنوید !

پس از این جز سکوت سخنی نخواهم گفت.

و شما :

ای چشمهایی که تنها صفحات سیاه را می خوانید !

پس از این جز سطور سپید نخواهم نوشت.

و شما :

ای کسانی که هرگاه حضور دارم بیشترم تا آنگاه که غایبم...

پس از این مرا کمتر خواهید دید !!

« دکتر علی شریعتی »

(هنر ، ص ۳۷۵ )

elahe
10-07-2011, 12:04 PM
مرثیه دکتر علی شریعتی به قلم شهید چمران


ای علی! همیشه فکر می*کردم که تو بر مرگ من مرثیه خواهی گفت و چقدر متأثرم که اکنون من بر تو مرثیه میخوانم ! ای علی! من آمده*ام که بر حال زار خود گریه کنم، زیرا تو بزرگتر از آنی که به گریه و لابه ما احتیاج داشته باشی!...خوش داشتم که وجود غم*آلود خود را به سرپنجه هنرمند تو بسپارم، و تو نیِ وجودم را با هنرمندی خود بنوازی و از لابلای زیر و بم تار و پود وجودم، سرود عشق و آوای تنهایی و آواز بیابان و موسیقی آسمان بشنوی.می*خواستم که غم*های دلم را بر تو بگشایم و تو «اکسیر صفت» غم*های کثیفم را به زیبایی مبدّل کنی و سوزوگداز دلم را تسکین بخشی.

می*خواستم که پرده*های جدیدی از ظلم وستم را که بر شیعیان علی(ع) و حسین(ع) می*گذرد، بر تو نشان دهم و کینه*ها و حقه*ها و تهمت*ها و دسیسه*بازی*های کثیفی را که از زمان ابوسفیان تا به امروز بر همه جا ظلمت افکنده است بنمایانم.

ای علی! تو را وقتی شناختم که کویر تو را شکافتم و در اعماق قلبت و روحت شنا کردم و احساسات خفته وناگفته خود را در آن یافتم. قبل از آن خود را تنها می*دیدم و حتی از احساسات و افکار خود خجل بودم و گاهگاهی از غیرطبیعی بودن خود شرم می*کردم؛ اما هنگامی *که با تو آشنا شدم، در دوری دور از تنهایی به در آمدم و با تو هم*راز و همنشین شدم.


ای علی! تو مرا به خویشتن آشنا کردی. من از خود بیگانه بودم. همه ابعاد روحی و معنوی خود را نمی*دانستم. تو دریچه*ای به سوی من باز کردی و مرا به دیدار این بوستان شورانگیز بردی و زشتی*ها و زیبایی*های آن را به من نشان دادی.
ای علی! شاید تعجب کنی اگر بگویم که همین هفته گذشته که به محور جنگ «بنت جبیل» رفته بودم و چند روزی را در سنگرهای متقدّم «تل مسعود» در میان جنگندگان «امل» گذراندم، فقط یک کتاب با خودم بردم و آن «کویر» تو بود؛ کویر که یک عالم معنا و غنا داشت و مرا به آسمان*ها می*برد و ازلیّت و ابدیّت را متصل می*کرد؛ کویری که در آن ندای عدم را می*شنیدم، از فشار وجود می*آرمیدم، به ملکوت آسمان*ها پرواز می*کردم و در دنیای تنهایی به درجه وحدت می*رسیدم؛ کویری که گوهر وجود مرا، لخت و عریان، در برابر آفتاب سوزان حقیقت قرار داده، می*گداخت و همه ناخالصی*ها را دود و خاکستر می*کرد و مرا در قربانگاه عشق، فدای پروردگار عالم می*نمود...
ای علی! همراه تو به کویر می*روم؛ کویر تنهایی، زیر آتش سوزان عشق، در توفان*های سهمگین تاریخ که امواج ظلم و ستم، در دریای بی*انتهای محرومیت و شکنجه، بر پیکر کشتی شکسته حیات وجود ما می*تازد.

ای علی! همراه تو به حج می*روم؛ در میان شور و شوق، در مقابل ابّهت وجلال، محو می*شوم، اندامم می*لرزد و خدا را از دریچه چشم تو می*بینم و همراه روح بلند تو به پرواز در می*آیم و با خدا به درجه وحدت می*رسم. ای علی! همراه تو به قلب تاریخ فرو می*روم، راه و رسم عشق بازی را می*آموزم و به علی بزرگ آن*قدر عشق می*ورزم که از سر تا به پا می*سوزم....


ای علی! همراه تو به دیدار اتاق کوچک فاطمه می*روم؛ اتاقی که با همه کوچکی*اش، از دنیا و همه تاریخ بزرگتر است؛ اتاقی که یک در به مسجدالنبی دارد و پیغمبر بزرگ، آن را با نبوّت خود مبارک کرده است، اتاق کوچکی که علی(ع)، فاطمه(س)، زینب(س)، حسن(ع) و حسین(ع) را یکجا در خود جمع نموده است؛ اتاق کوچکی که مظهر عشق، فداکاری، ایمان، استقامت و شهادت است.

راستی چقدر دل*انگیز است آنجا که فاطمه کوچک را نشان می*دهی که صورت خاک*آلود پدر بزرگوارش را با دست*های بسیار کوچکش نوازش می*دهد و زیر بغل او را که بی*هوش بر زمین افتاده است، می*گیرد و بلند می*کند!

ای علی! تو «ابوذر غفاری» را به من شناساندی، مبارزات بی*امانش را علیه ظلم و ستم نشان دادی، شجاعت، صراحت، پاکی و ایمانش را نمودی و این پیرمرد آهنین*اراده را چه زیبا تصویر کردی، وقتی که استخوان*پاره*ای را به دست گرفته، بر فرق «ابن کعب» می*کوبد و خون به راه می*اندازد! من فریاد ضجه*آسای ابوذر را از حلقوم تو می*شنوم و در برق چشمانت، خشم او را می*بینم، در سوز و گداز تو، بیابان سوزان ربذه را می*یابم که ابوذر قهرمان، بر شن*های داغ افتاده، در تنهایی و فقر جان می*دهد ... .

*ای علی! تو در دنیای معاصر، با شیطان*ها و طاغوت*ها به جنگ پرداختی، با زر و زور و تزویر درافتادی؛ با تکفیر روحانی*نمایان، با دشمنی غرب*زدگان، با تحریف تاریخ، با خدعه علم، با جادوگری هنر روبه*رو شدی، همه آنها علیه تو به جنگ پرداختند؛ اما تو با معجزه حق و ایمان و روح، بر آنها چیره شدی، با تکیه به ایمان به خدا و صبر و تحمل دریا و ایستادگی کوه و برّندگی شهادت، به مبارزه خداوندان «زر و زور و تزویر» برخاستی و همه را به زانو در آوردی.
ای علی! دینداران متعصّب و جاهل، تو را به حربه تکفیر کوفتند و از هیچ دشمنی و تهمت فروگذار نکردند و غربزدگان نیز که خود را به دروغ، «روشنفکر» می*نامیدند، تو را به تهمت ارتجاع کوبیدند و اهانت*ها کردند. رژیم شاه نیز که نمی*توانست وجود تو را تحمّل کند و روشنگری تو را مخالف مصالح خود می*دید، تو را به زنجیر کشید و بالاخره... «شهید» کرد...

elahe
10-08-2011, 01:37 PM
حجاب
مطلب زیر بر گرفته ازسمینار دکتر شریعتی درباره حجاب است.

با توجه به اینکه مسئله حجاب و سخنان دکتر در این باره نیاز به چند مرحله نوشتار دارد و عموما" از حوصله دوستان خارج است ؛ بنابر این چکیده ای بسیار مختصر از سمیناری که درباره حجاب بوده است را در زیر آورده ام.

دوستانی که نیاز به مطالعه بیشتر و نظر دکتر شریعتی در این باره دارند را به خواندن کتاب زن (فاطمه، فاطمه است ) دعوت می نمایم.



آنچه در همه پدر و مادر ها مشترک است ، این است که مذهب را طوری تعریف می کنند که انگار شیپور را از طرف دیگرش باد می کنند !

توصیه هایی که به نسل جوان می کنند اینطوری است .

درست مثل این است که طبیبی - یا به هر حال آدمی - دائم به کسی که لبش زخم شده یا صورتش جوش زده بگوید که « جوش نزن » و « زخم نشو » ؛ و بعد هم بگوید که به طور مثال «زخم شدن دهن فلان بدی را دارد ؛ جوش صورت فلان قدر بد است» !

این - اگر چه درست است – اصولا" چه تاثیری دارد ؟ چه می خواهد بشود و بعد چه نتیجه ای می خواهد بگیرد ؟

به جای این صحبتها باید فهمید چه عواملی باعث شده که این جوشها در زندگی روحی این بچه و این نسل بوجود آمده ؛ آن ریشه ها را باید یافت.

تجربه نشان می دهد که به عنوان اینکه دین فلان چیز را می گوید ، نمی شود حجاب را بر زن تحمیل کرد ، و عبادت را بر پسر تحمیل کرد ، مگر اینکه یک آگاهی انسانی پیدا کند ، و این ها نماینده یک طرز فکر باشد.

آیا در عوام ما پوشش اسلامی به عنوان یک طرز تفکر خاص است؟

نه ، طرز تفکر خاص نیست ، بلکه به عنوان تیپ خاص است ، که در آن مومن دارد ، فاسق دارد ، بد اندیش دارد ، خوش اندیش دارد ، خلاصه همه جور آدمی دارد !

البته حجاب غیر از چادر است ؛ چادر فرم است.

اصل قضیه این است که ، این دختری که الان می خواهد پوشش را انتخاب کند ، انگیزه اش چیست؟

معمولا انگیزه این است که « مادرم همینطور بوده ، خاله ام همینطور است ، محیطمان همینطور است ».این ، یک لباس سنتی است ؛ نشانه طبقه عقب مانده در حال مرگ است. جلویش را هم نمی توان گرفت ؛ بخواهی ده سال دیگر هم ادامه اش بدهی ، بعد از سال یازدهم تمام می شود ؛ رشد و تکاملش به سمت ریختن این حجاب است ، یعنی تکامل جامعه به سمت تَرک آن سمبل های سنتی اُمّلی.

بنابر این شما طرز فکر بچه ها را عوض کنید ، آنها خودشان پوشش را انتخاب خواهند کرد ؛ شما نمی خواهد مدلش را بدوزید و تنش کنید ! او خودش انتخاب می کند. شما را بطه عاشقانه بین او و این عالم وجود برقرار کنید ؛ او خودش به نماز می ایستد . هی به زور بیدارش نکنید !

« دکتر علی شریعتی »

( زن ، ص۲۷۱ و ۲۷۲ و ۲۸۴ و ۲۸۸ )

elahe
10-08-2011, 01:37 PM
خدایا:

مگذار که :

ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر ،

مرا با کسبه دین ، یا حَمَله تعصب ،

و عَمَله ارتجاع هم آواز کند .

که آزادی ام اسیر پسندِ عوام گردد .

که «دینم» در پس «وجهه دینی» ام دفن شود ،

که عوام زدگی مرا مقلّد تقلید کنندگانم سازد .

که آن چه را «حق می دانم»

به خاطر آن که «بد می دانند» کتمان کنم .

خدایا می دانم که اسلامِ پیامبرِ تو با « نه » آغاز شد

و تشیع دوست تو نیز با « نه » آغاز شد .

مرا ای فرستنده محمد و ای دوستدار علی !

به« اسلام آری » و به « تشیع آری » کافر گردان

elahe
10-08-2011, 01:37 PM
در دشمنی دورنگی نيست .

کاش دوستان هم در موقع خود چون دشمنان بی ريا بودند .

elahe
10-08-2011, 01:38 PM
عالي ترين درجه شهادت و ايثار و اخلاص

نه تنها گذشتن از مال و جان

كه از ريشه و تكامل وجودي و معنوي و علمي خويش است .

و استادان براي پرداختن به مردم و حرف زدن با آنها

و پاسخ گفتن به نيازهاي ابتدايي و عادي زندگيشان هستند .

elahe
10-08-2011, 01:40 PM
چه تنگناي سختي است
يك انسان يا بايد بماند يا برود
و اين هردو،
اكنون برايم از معني تهي شده است
و دريغ كه راه سومي هم نيست

elahe
10-08-2011, 01:40 PM
روزی ما مسلمان ها پول داشتیم ، زور داشتیم ، فرنگی ها از ما تقلید می کردند. استاد های دانشگاه های اسپانیا، ایتالیا، فیلسوف ها و دانشمندهای اروپا، وقتی می خواستند درس بدهند، قبا لباده ی ملاهای ما را به تن می کردند، یعنی که ما هم بوعلی و رازی و غزالی ایم! ... همان که باز، استاد های دانشگاه های ما امروز، توی جشن ها می پوشند، تا خود را به شکل استاد های دانشگاه های اسپانیا ، ایتالیا ، فرانسه و انگلیس بیارایند! ... یعنی که ما هم شبیه کانت و دکارتیم!
ببین که لباده های خودمان را باید از دست فرنگی ها تن کنیم
صنعتگر های مسیحی در اروپا، تقلب می کردند، مارک " الله " را روی جنس های خودشان می زدند، یعنی که این ساخت اروپا نیست ، کار بلخ و بخارا و طوس و ری و بغداد و شام و مصر و
اسطامبول و قرناطه و قرطبه و اندلس است . حتی روی صلیب مارک "الله " می زدند!
جنگهای صلیبی که شد آنها افتادند به جان ما ، ما افتادیم به جان هم ، مسیحی ها و جهود ها یکی شدند ، مسلمانها صد تا شدند ، سنی به جان شیعه ، شیعه به جان سنی ، ترک به جان فارس ، عجم به جان عرب ، عرب به جان بربر ، بربر یه جان تاتار... د
باز هم هر کدام در خودشان کشمکش ، دشمنی ، بد بینی ، جنگ و جدل ... حیدری ، نعمتی ، پایین سری ، بالا سری ، یکی شیخی ، یکی صوفی ، یکی امل ، یکی قرتی ... د
نقشه ی جهان را جلوی خودت بگذار، از خلیج فارس یک خط بکش تا اسپانیا ، از آنجا یه خط برو تا چین ، این مثلث میهن اسلام بود ؛ یک ملت ، یک ایمان ، یک کتاب ... حالا ؟
مسلمان های یک مذهب ، یک زبان ، یک محل ، توی یک مسجد ، هفت تا " نماز جماعت " می خوانند! توی برادران جنگ هفتاد و دو ملت برپا شد. هر ملتی اسلام را رها کرد ، رفت به سراغ قصه های مرده ، خرابه های کهنه ، استخوان های پوسیده ..."خدا " را از یاد بردند ، توحید توی کتابها مرد ، به شکل کلمات ؛ و شرک توی جامعه جان گرفت ، به شکل طبقات.
دین فرقه فرقه شد و امت قوم قوم و ما قطعه قطعه ، هر قطعه ... و لقمه ای چرب و نرم و راحت الحلقوم. سر ما به خاک بازی ، به خون بازی ، فرقه سازی ، دسته بندی ، یخ جنگهای زرگری ، به بحث های بیخودی ، به حرف های چرت و پرت ، به فکرها و علم های پوک و پوچ ، به عشق ها و کینه ها ی بی ثمر، به گریه ها و ندبه های بی اثر ، به دشمن های عوضی ، به خنده های الکی ، بند کردند. چشم ما را به لالایی خواب کردند.


فرنگی ها هم مثل مغول ها "آمدند و سوختند و کشتند و بردند و..."

اما نرفتند ....

elahe
10-08-2011, 01:40 PM
آنچه که تا کنون شاید آنچنان که باید درباره اش طرح نشده، مساله تنهایی علی ست ... تنهایی علی (ع)!! ...

اصولا انسان یک موجود تنهاست. در تمام قصه ها، در تمام اساطیر انسانی، در تمام مذاهب بشری در طول تاریخ، به انواع گوناگون، به زبان های مختلف بیان شده است که رنج انسان تنهایی اوست در این عالم ... این تنهایی چرا؟ ...

اریک فروم می گوید: تنهایی، زاییده عشق است و بیگانگی ... و راست هم می گوید! .. کسی که عشق می ورزد به یک معبود، به یک معشوق، با همه چهره های دیگر بیگانه است و جز در آرزوی او نیست، خودبخود وقتی که او نیست تنها می ماند.

و دوم بیگانگی : کسی که با افراد، اشیا، اجزاء پیرامونش که او را احاطه کرده اند بیگانه است، متجانس با آنها نیست، در سطح آنها نیست و با آنها تفاهمی هم ندارد، تنها می ماند!

انسان، به میزانی که به مرحله انسان بودن نزدیک تر می شود، یعنی به مرحله ای که این موجود دوپا انسان تر است، احساس تنهایی در او بیشتر می شود.

از این دردناکتر، اینکه علی در میان پیروان عاشقش نیز تنهاست...! ما تنها بر دردی می گرییم که علی از شمشیر ابن ملجم در فرقش احساس می کند، اما این دردی نیست برای علی ...!!

دردی که چنان روح بزرگی را به ناله در آورده است ، تنهایی است که ما آن را نمی شناسیم.

elahe
10-08-2011, 01:41 PM
وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم، وقتی که دیگر رفت من به انتظارآمدنش نشستم، وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست داشته باشد من او را دوست داشتم، وقتی که او تمام کرد من شروع کردم ، وقتی او تمام شد من آغاز شدم وچه سخت است تنها متولد شدن!مثل تنها زندگی کردن است مثل تنها مردن است.

........دارد مشکل می شود ، تحمل یکدیگر برایمان سنگین شده است ، هنوز جرات آن را نیافته ام که در برابر هم قرار گیریم ، هنوز هم با هم روبرو نشده ایم ، از ترس چنین حادثه ای است که من همواره شلوغ می کنم ، حرفهای دیگر و چیزهای دیگر را به میان می ریزیم تا خودمان در آن ها گم شویم و درست، روشن به چشم هم نیائیم ... دیوار عریان روح یکدیگر، تحمل پذیر نیست ... تو چه بی باکانه خودت را نشان دادی ، باید کم کم بدان عادت کنیم ، یک باره نمیتوان با هم بود ، باید جرعه جرعه از هم بنوشیم ... یک جور دیگری شد ، دیگر حرف زدن از هرچه جز از خودمان محال است ... تو هرگونه فریبی را گرفتی.

....... من در برابر تو کیستم؟ و آنگاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم توئی و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه ای که دلم توئی و خود را معبدی که راهبش منم و مرا قلبی که عشقش توئی و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینی اش توئی و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه اش توئی و خود را انتظاری که موعودش منم و مرا التهابی که آغوشش توئی و خود را هراسی که پناهش منم و مرا تنهائی که انیسش توئی و ناگهان سرت را تکان می دهی و می گویی : نه ، هیچ کدام! هیچ کدام ، این ها نیست ، چیز دیگری است ، یک حادثه دیگری و خلقت دیگری و داستان دیگری است و خدا آن را تازه آفریده است. هرگز ، دو روح ، در دو اندام این چنین با هم آشنا نبوده اند ، این چنین مجذوب هم و خویشاوند نزدیک هم و نزدیک هم نبوده اند ... نه ، هیچ کلمه ای میان ما جایی نمی یابد ... سکوت، این جاذبه مرموزی را که مرا به اینکه نمی دانم او را چه بنامم چنین جذب کرده است بهتر می فهمد و بهتر نشان می دهد

برگرفته از کتاب گفتگوهای تنهایی

elahe
10-08-2011, 01:41 PM
اسراری هست که حرمتش در آن است که به هیچ فهمیدنی نیالاید!

و حرف هایی هست برای نگفتن؛ حرف هایی که هرگز سر به ابتذال گفتن فرو نمی آورند. و سرمایه ماورایی هرکس به اندازه حرف هایی است که برای نگفتن دارد!

و كتاب هايی نيز هست براي ننوشتن! و من اكنون رسيده ام به آغـــاز چنين كتابی؛ كه بايد قلم را بشكنم و دفتر را پاره كنم و جلدش را به صاحبش پس دهم و خود به كلبه ی بی در و پنجره ای
بخزم و كتابی را آغــــــــاز كنم كه نبايد نوشت!

دکتر علی شریعتی

elahe
10-08-2011, 01:44 PM
دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،

دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…

این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!

باید آدمش پیدا شود!

باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز

گفتنش

پشیمان نخواهی شد !

سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم

مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!

فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت

بکشی‌اش…

شروع می‌کنی به خرج کردنشان!

توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی

توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند

خواند

توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد

در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را

نشانت داد

برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج

می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟

بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد

آدم‌ها!

سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…

اما بگذار به سن تو برسند!

بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو
را به یاد بیاورند ....

R A H A
11-08-2011, 09:42 PM
الهی! هر که را عقل دادی چه ندادی،
و هر که را عقل ندادی چه دادی ؟
خدایا : عقیده مرا ازدست " عقده ام"مصون بدار.

خدایا : به من قدرت تحمل عقیده "مخالف" ارزانی کن .

خدایا : رشدعقلی وعلمی مرا از فضیلت "تعصب" "احساس" و "اشراق" محروم نساز.

خدایا : مرا همواره اگاه وهوشیار دار تا پیش ازشناختن درست وکامل کسی قضاوت نکنم.


خدایا : جهل آمیخته باخودخواهی و حسد مرا رایگان ابزار قتاله دشمن برای حمله به دوست نسازد.

خدایا : شهرت منی را که:"میخواهم باشم" قربانی منی که " میخواهند باشم" نکند.


خدایا : درروح من اختلاف در "انسانیت" را به اختلاف در فکر واختلاف در رابطه با هم میامیز. آن چنان که نتوانم این سه قوم جدا از
هم را باز شناسم.

خدایا : مرا به خا طر حسد کینه و غرض عمله در امان دار.

خدایا : خودخواهی را چندان درمن بکش تاخودخواهی دیگران را احساس نکنم واز آن در رنج نباشم.


خدایا : مرا در ایمان « اطاعت مطلق بخش تا در جهان عصیان مطلق« باشم.

R A H A
11-08-2011, 09:43 PM
قیمت هرکس به اندازه افق دید اوست .. همه می‌خواهند بشریت را عوض کنند ، دریغا که هیچ کس در این اندیشه نیست که خود را عوض کند
شگفتا وقتی که بود نمی دیدم




وقتی می خواند نمی شنیدم




وقتی دیدم که نبود




وقتی شنیدم که نخواند




چه غم انگیز است وقتی که چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد




تشنه آتش باشی و نه آب




و چشمه که خشکید




چشمه که از آن آتش که تو تشنه ی آن بودی بخار شد و به هوا رفت




و آتش کویر را تاخت و در خود گداخت




و از زمین آتش رویید




و از آسمان آتش بارید




تو تشنه آب گردی و نه تشنه آتش




و بعد از عمری گداختن




از غم نبودن کسی که تا بود




از غم نبودن تو می گداخت

R A H A
11-08-2011, 09:47 PM
آدمهایی هستند كه لجن كاملند

می بینیم كه هیچ درنده ای و هیچ زالویی و هیچ موجود پلیدی به گردشان نمی رسد ، لجن خالص

چرا لجن خالص ؟ برای اینكه كلمه ای پست تر از لجن نداریم ، والا لجن بسیار شریف تر از آن ذات است (كلمات ، كلمات ادبی است ، تعبیرات ادبی است ) یك نوع صلصال كالفخار است – ببین چه تعبیرات قشنگی است

حماء مسنون است ، لجن بدبوی متعفن است ، نفرت بار است زشتیش را می خواهد بگوید. صلصال كالفخار ، ماده رسوبی است .سیل آب درحال هیجان و حركت است ، اما این عنصر خاك درآن رسوب می كند ، می بندد ، میل به ته نشین شدن دارد ، حركت و جریان ندارد ، به دریا نمی رسد ، این عنصر می ماند ، ته نشین می شود ، بعد سیل كه رفت این رسوب می بندد ، مثل سفال می شود . به همین می گویند صلصال كالفخار ، مثل سفال كوزه گری می شود

انسان از این ساخته شده ! چرا از سفال كوزه گری ساخته شده ؟ این جنبه فیزیولوژیك ندارد ، برای اینكه این خاك رسوبی میل به رسوب دارد . انسان آن عنصر اولیه اش میل به رسوب دارد ، میل به پستی و انحطاط دارد ، نمی خواهد حركت كند ، به دریا نمی رسد ، دوست ندارد به دریا برسد ، دوست ندارد در حال تحرك و تكامل باشد ، پست و متعفن هم هست


دکتر علی شریعتی

R A H A
11-08-2011, 09:48 PM
چقدر زیبا شریعتی توصیف میكنه:

ایمان بی عشق اسارت در دیگران است و عشق بی ایمان اسارت در خود.

ایمان بی عشق تعصبی كور است و عشق بی ایمان كوری متعصب.

عشق بی ایمان های و هویی است برای هیچ و عطشی بسوی سراب و شتاب دیوانه واری است به سوی فریب و دروغی است كه ان را نمیشناسی مگر به آن برسی و چون به آن رسیدی همچون سایه ای موهوم محو میگردد و جز خاكستر یأس و بیزاری و نفرت بر جا نمی ماند .عشق بی ایمان تا هنگامی هست كه معشوق نیست و چون هست شد نیست میگردد.

این عشق با وصال پایان میگرد و ان عشق با وصال آغاز.

ایمان بی عشق همچون محفوظاتی است كه در انبار حافظه محبوس است و علمی جامد و مرده است و با روح در نمی امیزد واین است كه عالمی پدید می اورد جاهل، و می بینیم كه چه بسیارند و چه زشت، و ایمان بی عشق نیز زندانی است پر از زنجیر و غل و بند كه روح را می میراند و دل را ویرانه میسازد و زندگی كلمه ای بی معنی میگردد و انسان لفظی مهمل و اثارش عبارت است ازریش و تسبیح و مهر نماز و انگشتر عقیق و طهارت دقیق.......

وعشق بی ایمان اثارش عبارت است از زیر ابرو برداشتن و قر و غمزه و استعمال كردن و رنگ های مختلفه به خود مالیدن و پشت چشم نازك كردن و اخم های كه در مواقع خاص حواله میگردد و غیره كه همه متوجه اسافل اعضا است و بس كه قلمرو این عشق از این مرز نمیگذرد .

واما ایمان پس از عشق!چه بگویم؟

همین ایمان بی عشق كه موهوماتی زشت و بی روح و منجمد است و همین عشق بی ایمان كه جوش و خروش و شر و شورهایی فصلی از زندگی است كه با پیری یا ازدواج یا كم غذایی یا قرض یا پست اداری یا یك نامزد پولدار دیگری كه پدری دارد حاجی و پا به مرگ منتفی میشود و چه میگویم؟ حتی در اوج طغیانش اگر توی خیابان زهرابت گرفت و ناراحتت كرد ان را فراموش میكنی.


خدایا بمن عشق با ایمان عطا كن.

R A H A
11-08-2011, 09:50 PM
شهید دکتر شریعتی خطاب به ملت و بخصوص جوانان و دانشجویانش و شاید هم خطاب به میهنش :


آزادی تو مذهب من است
تومیدانی و همه میدانند كه زندگی
از تحمیل لبخندی بر لبان من،
از آوردن برق امیدی در نگاه من،
و از بر انگیختن موج شعفی در دل من عاجز است.
تو میدانی و همه میدانند كه شكنجه دیدن به خاطر تو،
زندانی كشیدن به خاطر تو،
و رنجبردن به پای تو،
تنها لذت زندگی مناست.
از شادی توست كه من در دل میخندم،
از امید رهایی توست كه برق امید درچشمان خسته ام می درخشد،
و از خوشبختی توست كه هوای پاك سعادت را در ریه هایم احساس میكنم.
نمیتوانم خوب حرف برنم،نیروی شگرفی را كه در زیر این كلمات ساده و جمله های ضعیف وافتاده پنهان كرده ام دریاب!
دریاب! من تو را دوست دارم،
همه زندگی ام و همه روزهاو شبهای زندگی ام،
هر لحظه از زندگی ام بر من شهادت میدهند،
شاهد بوده اند و شاهد هستند،
آزادی تو مذهب مناست
خوشبختی تو عشق مناست
وآینده تو آرزوی من

R A H A
11-08-2011, 09:51 PM
دکتر شریعتی : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هیکلی

در ته کلاس ما می نشست که برای من مظهر

تمام چیزهای چندش آور بود ،آن هم به سه دلیل ؛

اول آنکه کچل بود، دوم

اینکه سیگار می کشید و سوم - که از همه تهوع آور بود-

اینکه در آن سن و سال، زن داشت.

!... چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می

گذشتیم ،آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالیکه

زن داشتم ،سیگار می کشیدم و کچل شده بودم

و تازه فهمیدم که :

خیلی اوقات آدم از آن دسته چیزهای بد

دیگران ابراز انزجار می کند که

در خودش وجود دارد

R A H A
11-08-2011, 09:52 PM
بسیاری از خانم های تیپ علیه ی عالیه

خود را بصورت مجسمه ای می آرایند كه بجای توالت

خود را رنگ آمیزی های تند و چرب و غلیظی می كنند

كه فضایی به شعاع چند صدمتر را اشك آمر می سازند

و مخاط بینی آدم چائیده را به خارش دچار می كنند

و وجودشان را به شكل پایه ای درمی آورند

كه فقط برای این برپاست كه برآن طلا و سنگهای زینتی

و جواهرآلات سنگین وزن آویزان كنند و بچسبانند

چندان زیاد و پر زرق و برق و مبالغه آمیز

كه همپای بوهای تند وتیز توالت ، سرو صدای جواهرش

درفضا منتشر است و سرگیجه آور و سماخ گوش آدم سمعكی را

كه در عصر ماشین وشهر تهران زندگی می كند ، آزار می دهد

برگرفته از كتاب اقبال ، معمار تجدید بنای اسلامی اثر دكتر شریعتی

R A H A
11-08-2011, 09:52 PM
یک چنین موجودی که دارای ارزشهای خدائی است ، دنبال زندگی روزمره می افتد

و این ، قاتل هر انسان زنده ای است منجلابی که در آن عزیزترین ارزشهای خدائی انسان هر روز فرو می رود زندگی ، زندگی روزمره ، زندگی تکراری ، زندگی دوری ، همان زندگی دوری که بر همه زندگی ها ، از آمیب ها و میکرب ها گرفته تا جانوران و نباتات حاکم است ، آدم در همان دور احمقانه می افتد

.
دوری که در آن هی بخورد و هی بخوابد ، هی پا شود ، کار کند برای اینکه بخورد ، بخورد برای اینکه کار کند ، کار کند برای اینکه بخورد ، بخورد ، بخورد ، برای اینکه کار کند ، کار کند برای فراغت ، فراغت برای کار ، تولید برای مصرف ، مصرف برای تولید ، بطوریکه هرجایش را که نگاه کنی همه دور است . درست مثل خر " خراس " صبح راهش می اندازند ، با کوشش و تلاش حرکت می کند ، میرود و میرود ، غروب می بیند که سرجای صبحش است . دور ، دور ، دور . در گذشته و حال ، متمدن یا وحشی ، شرقی یا غربی .در این دور باطل ، آدم احساسات مخصوص هم پیدا می کند ، نیازها ، عقده ها ،ایده آل ها ، حسدها ، کینه ها ، عشق ها و دردهای مخصوص

.
درحدیکه برای آدمی که اندکی آگاه باشد ، چندش آور است . گاه می بینید آدمی می آید پیش شما با یک اهمیتی می خواهد درد دل کند ، ناله کند ، با یک هیاهو و زمینه سازی و اعجابی سخن از دردی می گوید که واقعا مضحک است و بر بلاهت او باید خندید اگر مجموعه ی چیزهایی را که در شبانه روز آرزو می کنیم ، در زندگیمان از آنها لذت می بریم ، و یا آرزوی داشتن آنها را داریم ، یا نسبت به هرکس که آنها را دارد حسد می ورزیم یا غبطه می ورزیم ، و همواره در تلاش بدست آوردن آنها هستیم ، اگر مجموعه ی اینها را روی یک صفحه کاغذ بنویسیم و در یک حالت آگاهانه به آن نگاه کنیم از ترکیب خودمان بیزار می شویم . از قیافه خودمان بیزار می شویم ، از هیکلمان ، از وجودمان ، از زنده بودنمان متنفر می شویم .آدم کم کم متوجه اینجور چیزها می شود ، متوجه مسائل بیرون

.
لذت از آنکه مثلا در خانه اش جوریست که در آن محله هیچ کس در خانه اش مثل آن نیست

.
یک پارچه ای گیرش آمده که فقط یک قواره بوده و اتفاقا هم او سر بزنگاه رسیده و اگر یک کمی دیر رسیده بود ، دیگر از دست رفته بود و آن وقت یک چنین پارچه ای ممکن بود گیر یک نفر دیگر بیفتد . آنوقت در مجلس جشن یا .... عوض اینکه این بپوشد ، او می پوشید ، آنوقت چه حسرتی ، چه بدبختی بود ؟ و بعد لذتها و حسرتها ، نفرتها و توطئه ها ، و بعد مقدمه چینی ها ، و بعد همه چیز را که نمی دانیم قیمتش در انسانی چیست ، به سادگی قربانی به دست آوردن کثیف ترین چیزها کردن .!و بعد این ادمی که سرافراز است ، سرش از مجموعه ی این گنبد وجود بیرون آمده و تا خدا سرکشیده ، این آدم ، می بینیم برای احتمال یک رتبه ، یک نمره ، یک درجه ، و حتی یک خیال ، به حدی ذلیل می شود که سگ استعداد ذلت او را ندارد

.
که در بی شرمی و بدبختی نیز ، انسان استعدادی ماوراء همه ی موجودات دارد .گاه آدمی را می بینید که می خواهد از خوشحالی سکته کند ، درون خانه اش می چرخد و به قول معروف با خودش می شنگد

. چرا ؟
به خاطر اینکه صبح توی اداره از پله ها می گذشته ، آقای رئیس به او نگاهی کرده و در نگاهش یک کمی رضایت خوانده می شده ، یک نیم لبخندی داشته ، درست مثل نگاه یک

" ارباب مهربان به سگش بوده " .
و این است که آدم ، در زندگی روزمره ، همه اش متوجه بیرون است ، متوجه این چیزهایی که به او لذت می دهد ، و به طرف آنها کشیده می شود ، بعد می بینیم که خود

" من " این "من " مثل کرم ، از لاشه ای به شعف آمده !
و بعد این من که یک وجود پیوسته است ، تکه تکه شده ، هر تکه ای در چنگالی ، دامی ، لذت کثیفی ، هوس پوچی ، ایده آل مبتذلی ! و سر جمع اینها

: همه چیز را فدا کردن ،
عزیزترین چیزها را برای بدست آوردن پلیدترین و کثیف ترین چیزها

R A H A
11-08-2011, 09:52 PM
مگر نه اشك، زیباترین شعر و بی‌تاب ترین عشق و گدازان‌ترین ایمان

و داغ‌ترین اشتیاق و تب‌دارترین احساس و خالص‌ترین گفتن

و لطیف‌ترین دوست داشتن است كه همه، در كوره یك دل، به هم آمیخته و ذوب شده‌اند

و قطره‌ای گرم شده‌اند، نامش اشك؟

كسی كه عاشق است و از معشوقش دور افتاده و یا عزادار است

و مرگ عزیزی قلبش را می‌سوزاند، می‌گرید، غمگین است،

هرگاه دلش یاد او می‌كند و زبانش سخن از او می‌گوید و روحش آتش می‌گیرد

و چهره‌اش برمی‌افروزد، چشمش نیز با او همدردی می‌كند؛ یعنی اشك می‌ریزد،

اشك می‌جوشد و این حالات همه نشانه‌های لطیف و صریح ایمان عمیق و عشق راستین اویند


گریه‌ای كه تعهد و آگاهی و شناخت محبوب یا فهمیدن

و حس كردن ایمان را به همراه نداشته باشد

كاری است كه فقط به درد شستشوی چشم از گرد و غبار خیابان می‌آید

elahe
11-08-2011, 10:04 PM
رنج تلخ است ولي وقتي آن را به تنهايي مي کشيم

تا دوست را به ياري نخوانيم،

براي او کاري مي کنيم و اين خود دل را شکيبا مي کند

طعم توفيق را مي چشاند

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زيبايي ها را تنها ديدن

و چه بدبختي آزاردهنده اي ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کوير است

در بهار هر نسيمي که خود را بر چهره ات مي زند

ياد "تنهايي" را در سرت زنده ميكند

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختي اي رنج آور و نيمه تمام است

" تنها" بودن ، بودني به نيمه است

و من براي نخستين بار در هستي ام رنج "تنهايي" را احساس کردم

R A H A
11-08-2011, 10:56 PM
بگذار
بگذار سپیده سر زند
چه باک که من بمیرم و شبنم فروخشکد
و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد .
و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری بازگردد .
و راه کهکشان بسته شود ...
بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد .
نزدیک تر به خدا
من باید فرود آیم
نباید بنشینم
سال هاست ازآن لحظه که پربر اندامم رویید
واز آشیان از بام خانه پرواز کردم
همچنان می پرم . هرگز ننشسته ام
و دیگر سری نیز به سوی زمین و به سواد پلید شهرها
و بامهای کوتاه خانه ها بر نگرداندم
چشم به زمین ندوختم
پروازی رو به آسمان
در راه افلاک
و هر لحظه دورتر و بالاتر از زمین
و هر لحظه نزدیک تر به خدا!

R A H A
11-08-2011, 10:56 PM
هیچ چیز نمی توانم بگویم
هیچ چیز در باره ی هیچ چیز نمی توانم بنویسم …
آنچه آغاز شده است مرا به سکوت واداشته است
احساس می کنم
که پرنده ی موهومی شده ام که
وارد فضای بی کرانه ی عدم شده است
اصلا نمی دانستم ،
احساس نکرده بودم که ننوشتن هم کاری است
و حالا می فهمم چه کار طاقت فرسایی است
اما من در برابر وحشی ترین و نیرومند ترین وسواس ها می ایستم
ایستادن!
چه مصدری و آقاتر از این در زبان بشر هست؟
می توانم باستم و صبر کنم ، تحمل کنم
و نیز می توانم کسی را که با من آشناست ، خویشاوند است، به من مومن است،وادار کنم
بایستد، تحمل کند، صبور باشد

R A H A
11-08-2011, 10:56 PM
اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم...


اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم...


اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم...


اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم.


وقتی كه بچه بودم هر شب دعا میكردم كه


خدا یك دوچرخه به من بدهد.


بعد فهمیدم كه اینطوری فایده ندارد.


پس یك دوچرخه دزدیدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد.

هی با خود فکر می کنم ،


چگونه است که ما ، در این سر دنیا ،


عرق می ریزیم و وضع مان این است و


آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند


و وضع شان آن است! ...

نمی دانم ،
مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن .


دکتر شریعتی

R A H A
11-08-2011, 10:57 PM
دوست داشتن از عشق برتر است

عشق جوشش کور است و پیوندی است از سر نابینایی.

دوست داشتن پیوندی است خود آگاه و از روی بصیرت روشن وزلال.

عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سرزند بی ارزش است.

دوست داشتن از روح طلوع میکند و تا سر حد رفعت روح بالا می رود.

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پرىشانی"فهمیدن"و"اندیشیدن"نیست.

دوست داشتن،در اوج معراجش؛از سر حد عقل فراتر می رود و "فهمیدن"و "اندیشیدن"را نیز از زمین می کند و تا قله ی اشراق بالا می برد.

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند

دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در "دوست"می بیند.

R A H A
11-08-2011, 10:57 PM
عشق یک فریب بزرگ وقوی است

دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی و بی انتها ومطلق.

عشق بینایی را می گیرد

دوست داشتن بینایی می بخشد.

عشق همواره با شـــک آلوده است

دوست داشتن سراپا یقین است وشک ناپذیر.

عشق نیرویی است در عاشق که او را به معشوق می کشاند

دوست داشتن جاذبه ای است در دوست که دوست را به دوست می برد.

عشق،تملک معشوق است

دوست داشتن،تشنــگی محو شدن در دوست.

در عشق رقیب منفور است

در دوست داشتن است که"هوا دار کویش را چونان خویشتن دارند".

عشق لذت جستن است

دوست داشتن،پناه جستن است و "همزبانی را در سرزمین بیگانه یافتن".

عشق طوفانی و متلاطم است.

دوست داشتن،آرام،استوار و پروقار و سرشار از نجابت.

R A H A
11-08-2011, 10:58 PM
من شكست نمی خورم ،

ایمان و دوست داشتن روئین تنم كرده اند

وقتی تنهای تنهایم كردند و دنیایم قفسی سیمانی چند وجب در چند وجب ،

تنگ و تاریك مثل گور ،بریده از جهان و جهانیان ،

دور از عالم زندگان و یادها و نامها نیز از خاطرم گریخته بودند ،

در خالی ترین خلوت و مطلق ترین غیبت كه هیچ نبود و هیچ نمانده بود ،

باز هم در آن خالی و خلاء محض چیزی داشتم ، درآن غیبت محض حضوری بود ،

در آن بی كسی محض احساس میكردم كه چشمی مرا می نگرد ، می پاید ، دیده می شوم ،حس می شوم

"بودن"ی در خلوت من حضور دارد ، كس بی كسی ام را پر می كند ،

در آن فراموش خانه ی نیستی و مرگ و تاریكی و وحشت یار تماشاگری دارم

كه یاد و وجود و حیات و روشنی را در رگهایم تزریق می كند ،

حتی گاهی سلامش می كنم ،

گاهی از او خجالت می كشم ، گاهی از او چشم می زنم

مواظب اعمال و رفتار و افكار و حركات خویشم ،

گاهی در آن قبر تنها خودم را برایش لوس می كنم ،

از اینكه می بینم از من راضی است ، از كارم خوشش آمده است به خودم می بالم ، كیف می كنم ،

خودخواهی ام اشباع می شود .

سرفرازم و مغرور و قوی و روشن و خوب

R A H A
11-08-2011, 10:58 PM
برادر
! پرداختن به اینها كه هنرشان فحاشی است و فضیلتشان چاقی است
ما را از راه منحرف میكند ، از كار میاندازد

و از همه بدتر جهت و جبهه اصلی را در اذهان مغشوش میسازد

بگذار اینها شب و روز فحش بدهند و چاق شوند

اینها اگر یكروز من و تو را میگذراندند تمام افتخاراتشان آب میشد

و از تو نیز كه بدتر از منی لاغرتر میشدند

من و تو هم اگر یك شب آنها را میگذراندیم البته شكممان و جاهای دیگرمان پیه و دمبه

میگرفت و میتوانستیم آنها را به تماشای خلق بگذاریم و به رخ گرسنه ها بكشیم

و به سر تمام مردم لاغر بزنیم و آنها را دمبه كش و پیه مال كنیم

قربان آن زبان شیرین و آتشین و دردمند علی كه چه خوب سمبل این تیپ را تشریح میكند

نافجا حضنیه بین نثیله و محتلفه ...! ( دو پهلویش ورم كرده و در تكاپوی میان سرگینش و آخورش

ولی اینجور چاقیها عاقبت ندارد

و به تعبیر علی كه درود خدا و تمامی انسانهای حق پرست بر او

تا اینكه تاب ریسمانش واشد و عملش كارش را ساخت

و از بس خورد مرد ! پرخوریش او را به زانو درآورد

بامخاطبهای آشنا اثر دکتر علی شریعتی

R A H A
11-08-2011, 10:58 PM
فهمیدن و نفهمیدن



تو هرچه می خواهی باش ، اما ... آدم باش !!!



*****



چقدر نشنیدن ها و نشناختن ها و نفهمیدن ها است كه به این مردم ، آسایش و خوشبختی بخشیده است!!!




*****



مگر نمی دانی بزرگ ترین دشمن آدمی فهم اوست؟ پس تا می توانی خر باش تا خوش باشی.




*****



امروز گرسنگی فكر ، از گرسنگی نان فاجعه انگیزتر است .





*****



برای خوشبخت بودن ، به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن !

R A H A
11-08-2011, 10:59 PM
خوب بودن ! کلمه هیجان آوری نیست .



خوبی ، در فارسی شکوه و عظمت خارق العاده ای ندارد ،



با متوسط بودن و بی بو و خاصیت بودن هم صف است



خوب بودن از نظر ما یعنی بد نبودن ! و این معنی مبتذلی است !



آدم خوب ! به چه کسانی می گوییم ؟ به آدمهایی که فقط به درد دامادی می خورند



و تشکیل خا نواده و سر و سامانی شسته رفته و راحت و نقلی



کسی که هم به حرف طبیعت میکند و هم به حرف همه آدمها .



آدم خوب یعنی کسی که هیچکس از او بدش نمی آید ! یعنی چه !



اما .... در اینجا کسی چه می داند که خوب بودن ، در سطح بالا تر از زندگی



و مردم و « روزمرگی » با عالی ترین زیبا بودن ها یکی می شود ،



در هم می آمیزد و بعد ، در آنجا – آنجا که دست کوته بلندترین احساس ها هم



به زحمت به آستانه آن می رسد – در آن قله بلند عالیترین معراجهای روحهای خارق العاده ،



خوبی ها از عالیترین زیبایی ها نیز زیبا تر می شوند .



چنانکه زیبایی ها نیز در آنجا از آسمانی ترین و مقدس ترین خوبی ها نیز خوب تر می شوند!



دنیای دیگری است ؛ چیزهای دیگری است ؛ رنگها ، آتش ها ، روشنایی ها



و حالتها و نیازها و دردها و تشنگی ها و عشق ها و دوستی ها و پیوند ها



و احساس ها و تصویرها و تپیدن ها و ایمان ها ... ی دیگری است .



پای هیچ تعبیری بدان گامی برنتواند داشت و دست هیچ زبانی بر دامن بلندش



چنگ نتواند زد



باید روزگار یک نغز بازی کند

R A H A
11-08-2011, 10:59 PM
خدا را سپاس می ‌گزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین"شغل" را

در زندگی مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم می‌دانستم

و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب، معلمی است

و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم، این هر دو و عزیزترین و گران‌ترین ثروتی که می‌توان به دست آورد

محبوب بودن و محبتی زاده ایمان، و من تنها اندوخته‌ام این، و نسبت به کارم و

شایستگیم، ثروتمند، و جز این، هیچ ندارم. و امیدوارم این میراث را فرزندانم نگاه دارند

و این پول را به ربح دهند و ربای آن را بخورند که حلال‌ترین لقمه است

و حماسه‌ام این که کارم گفتن و نوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم.

یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه میان من و مردم در کار بود

و جز دلم یا دماغم کسی را و چیزی را نمی‌شناخت و فخرم این که در برابر هر مقتدرتر از خودم

متکبرترین بودم و در برابر هر ضعیف ‌تر از خودم متواضعترین

و آخرین وصیتم، به نسل جوانی که وابسته آنم

و از آن میان به خصوص روشنفکران، و از این میان بالاخص شاگردانم که هیچ ‌وقت جوانان روشنفکر همچون امروز

نمی‌توانسته‌اند به سادگی مقامات حساس و موفقیت‌های سنگین به دست آورند اما آنچه را

در این معامله از دست می‌دهند بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که به دست می‌آورند

و دیگر این سخن یک لا ادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده‌است

که "شرافت مرد همچون بکارت یک زن است. اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی‌تواند"

و دیگر این که نخستین رسالت ما کشف بزرگ‌ترین مجهول غامضی است

که از آن کمترین خبری نداریم و آن "متن مردم" است و پیش از آن که به هر مکتبی بگرویم

باید زبانی برای حرف زدن با مردم بیاموزیم و اکنون گنگیم

ما از آغاز پیدایشمان زبان آنها را از یاد برده‌ایم و این بیگانگی، قبرستان همه آرزوهای ما و عبث کننده همه تلاش‌های ماست

و آخرین سخنم به آن‌ها که به نام روشنفکری، گرایش مذهبی مرا ناشناخته و قالبی می‌کوبیدند، این که

دین چو منی گزاف و آسان نبود / روشن تر از ایمان من ایمان نبود //

در دهر چو من یکی و آن هم کافر! / پس در همه دهر یک مسلمان نبود


ایمان در دل من، عبارت از آن سیر صعودی‌ای است که پس از رسیدن به بام عدالت اقتصادی

به معنای علمی کلمه و آزادی انسانی به معنای غیر بورژوازی اصطلاح در زندگی آدمی آغاز می‌شود

R A H A
11-08-2011, 10:59 PM
مگر نه اشك، زیباترین شعر و بی‌تاب ترین عشق و گدازان‌ترین ایمان

و داغ‌ترین اشتیاق و تب‌دارترین احساس و خالص‌ترین گفتن

و لطیف‌ترین دوست داشتن است كه همه، در كوره یك دل، به هم آمیخته و ذوب شده‌اند

و قطره‌ای گرم شده‌اند، نامش اشك؟

كسی كه عاشق است و از معشوقش دور افتاده و یا عزادار است

و مرگ عزیزی قلبش را می‌سوزاند، می‌گرید، غمگین است،

هرگاه دلش یاد او می‌كند و زبانش سخن از او می‌گوید و روحش آتش می‌گیرد

و چهره‌اش برمی‌افروزد، چشمش نیز با او همدردی می‌كند؛ یعنی اشك می‌ریزد،

اشك می‌جوشد و این حالات همه نشانه‌های لطیف و صریح ایمان عمیق و عشق راستین اویند


گریه‌ای كه تعهد و آگاهی و شناخت محبوب یا فهمیدن

و حس كردن ایمان را به همراه نداشته باشد

كاری است كه فقط به درد شستشوی چشم از گرد و غبار خیابان می‌آید

R A H A
11-08-2011, 10:59 PM
بزرگترین رنج این است كه آدم باشد ، بدون اینكه بداند برای چه هست ؟


شیطان یكی از ابعاد خود ماست چنان كه روح خدا یكی از ابعاد دیگر خود ماست

R A H A
11-08-2011, 11:00 PM
فقر از دیدگاه دکتر شریعتی

می خواهم بگویم ......
فقر همه جا سر می كشد .......
فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ......
فقر ،چیزی را « نداشتن » است ، ولی آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست .......
فقر ، همان گرد و خاكی است كه بر كتاب های فروش نرفتهء یك كتابفروشی می نشیند ......
فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ كه روزنامه های برگشتی را خرد می كند ......
فقر ، كتیبه سه هزار ساله ای است كه روی آن یادگاری نوشته اند .....
فقر ، پوست موزی است كه از پنجره یك اتومبیل به خیابان انداخته می شود .....
فقر ، همه جا سر می كشد ........
فقر ، شب را« بی غذا » سر كردن نیست ..
فقر ، روز را « بی اندیشه» سر كردن است ..

R A H A
11-08-2011, 11:00 PM
دکتر شریعتی :

امروز هر کس بخواهد به راستی از علی پیروی کند ، تنها میماند . هم دشمنان دین با او میجنگند و هم متعصبان و مقدس بانان دین به نام دفاع از دین به رویش شمشیر میکشند . همانطور که کردند و دیدید و در تاریخ میخوانید . . .

علی از خدا هم تنها تر بود

خدا برای تنهایی خود انسان را آفرید .

محمد كسی چون ابوذر داشت.

ولی علی از خدا هم تنهاتر بود...

R A H A
11-08-2011, 11:00 PM
انسان موجود خاصی است از پست ترین موجودات عالم خلق شده .
از خاک آفریده شده (خاک مظهر پستی است) ،
از گِل از حِمِاً مَسنون(گِل بوی ناک: لجن) ،
از صَلصال کَالفَخّار یعنی گل رسوبی خشک شده.
آدم از این آفریده شده از ماده ایکه میل به رسوب دارد ، مایل به ته نشین شدن؛ این لجن متعفن تهنشین شده ظرفِ روح خدا می شود.
بنابر این آدم مساویست با لجن به اضافه روح خدا.
روح خدا به چه معنا است؟
به معنای عالیترین و برترین ذات قابل تصور در همه وجود.
پس انسان ، هرمن ، هر فرد انسانی ، عبارت است از یک انتخاب یک تردید میان یک قطب لجنی و یک قطب روح خدایی.
فاصله یک بُعد انسان تا دیگر بعدش از منهای بی نهایت است تا به اضافه بی نهایت.
این فاصله عظیم مسیری است که انسان باید همواره طی کند.
انسان یک مهاجر دائمی است ، از لجن تا خداوند.
و کلام انٌا لله و اِنٌا اِلَیهِ راجِعون به این معناست که آدمی از منهای بی نهایت و پست ترین و پایین ترین وجود مادی باید صعود کند تا آخرین پله وجود ممکن در هستی.
و این فاصله که فاصله ای بی نهایت است و تکامل دائمی انسان را بیان می کند اسمش مذهب است و دین.
بنابر این رسالت و ماموریت سنگین انسان ، طی کردن این راه عظیم است از لجن تا خدا.


«دکتر علی شریعتی»

R A H A
11-08-2011, 11:00 PM
و ناگهان دیدم در کنار فرعون ها و قارون ها که به بردگیمان

می خریدند و به بیگاریمان می کشیدند، دیگرانی نیز به نام

جانشینان پیامبران سرکشیدند، روحانیان رسمی.

آری این چنین بود برادر - دکتر علی شریعتی

بی تو من رنگهای این سرزمین را بیگانه می بینم

بی تو رنگهای این سرزمین مرا میآزارند

بی تو آهوان این صحرا گرگان هار من اند

بی تو كوهها دیوان سیاه و زشت خفته اند

بی تو زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است كه مرا در خود به كینه میفشرد

بی تو دریا گرگی است كه آهوی معصوم مرا می بلعد

بی تو سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است

بی تو نسیم هرلحظه رنجهای خفته را در سرم بیدار میكند

بی تو من با بهار می میرم

بی تو من در عطر یاس ها می گریم

بی تو من باهر برگ پائیزی می افتم

بی تو من در چنگ طبیعت تنها می خشكم

هبوط در كویر اثر دكتر علی شریعتی

باتو همه ی رنگهای این سرزمین را آشنا می بینم

باتو همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می كند

باتو آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند

باتو كوهها حامیان وفادار خاندان من اند

باتو زمین گاهواره ای است كه مرا در آغوش خود می خواباند

ابر حریری است كه بر گاهواره ی من كشیده اند

باتو دریا بامن مهربانی می كند

باتو سپیده ی هرصبح برگونه ام بوسه می زند

باتو نسیم هرلحظه گیسوانم را شانه می كند

باتو من با بهار می رویم

باتو من در عطر یاس ها پخش می شوم

باتو من در هر شكوفه می شكفم

باتو من در خلوت این صحرا

در غربت این سرزمین

در سكوت این آسمان

در تنهایی این بی كسی

غرقه ی فریاد و خروش و جمعیتم ....

و بی تو من ...............

هبوط در كویر اثر دكتر علی شریعتی

R A H A
11-08-2011, 11:00 PM
خدایامراهرگز مراد بی شعورها و محبوب نمک های میوه مگردان.: خدایابه من توفیق تلاش، در شکست ؛ صبر ، در نومیدی ؛ رفتن ، بی همراه ؛ جهاد ، بی سلاح ؛ کار ،بی پاداش ؛ فداکاری ، در سکوت ؛ دین ، بی دنیا ؛ مذهب ، بی عوام ؛ عظمت ،بی نام ؛ خدمت ، بی نان ؛ ایمان ، بی ریا ؛ خوبی ، بی نمود ؛ گستاخی ، بیخامی ؛ مناعت ، بی غرور ؛ عشق ، بی هوس ؛ تنهایی ، در انبوه جمعیت ؛ دوستداشتن ، بی آن که دوست بداند ؛ روزی کن. : خدایااین آیه را که بر زبانداستایوسکی رانده ای ، بر دل های روشنفکران فرود آر که : " اگر خدا نباشد ،همه چیز مجاز است " جهان فاقد معنی و زندگی فاقد هدف و انسان پوچ است وانسان فاقد معنی ، فاقد مسئولیت نیز هست

R A H A
11-08-2011, 11:01 PM
مادرم میگفت عاشقی یک شب است و پشیمانی هزار
شب است اما حالا هزار شب است که پشیمانم که
چرا یک شب عاشقی نکردم

دکتر شریعتی

R A H A
11-08-2011, 11:01 PM
دکتر علی شریعتی :
حسین (ع) بیشتر از آب، تشنه لبیک بود افسوس
که بجای افکارش زخمهای تنش را نشانمان دادند و
بزرگترین
دردش را بی آبی نامیدند

R A H A
11-08-2011, 11:02 PM
چه كسی میگوید كه گرانی است اینجا؟
دوره ارزانی است!
چه شرافت ارزان
تن عریان ارزان
و دروغ از همه چیز ارزانتر
آبرو قیمت یك تكه نان
و چه تخفیف بزرگی خورده است قیمت هر انسان!

R A H A
11-08-2011, 11:03 PM
روزی از روزها شبی از شبها خواهم افتاد
و خواهم مرد
اما می خواهم هر چه بیشتر بروم.
تا هر چه دورتر بیفتم تا هر چه دیرتر بیفتم
هر چه دیرتر و دورتر بمیرم.
نمی خواهم حتی یک گام یا یک لحظه
پیش از آنکه می توانسته ام بروم و بمانم افتاده باشم
و جان داده باشم

R A H A
11-08-2011, 11:03 PM
فردا خیلی دیر است


همیشه دیر است و همیشه باید حساب کرد که فرصت نیست و هرگز سخنی را که میشود امروز گفت ، کاری را که میشود امروز کرد نباید به فردا گذاشت زیرا همیشه دیر است.
بر خلاف کسانی که مصلحت اندیش اند و می گویند هنوز زود است،من می گویم که همیشه دیر است.
هر کاری را که می خواهیم بکنیم کاری است که لااقل باید صدها سال پیش می کردیم.
بنابر این دیر شده هر کار که باشد ، این است که فرصت نیست کار امروز را به فردا بیافکنیم.
این روایت که فرموده اند : « برای دنیایت آنچنان کار کن که گویی همیشه زنده خواهی ماند و برای آخرتت آنچنان که گویی فردا می میری » چقدر عالی است .
به این معنا است که برای کارهای زندگی فردی و مادی و شخصی ات فکر کن که همیشه وقت هست اما برای کار مردم و آنچه که درمسیر اصالت کار و مسئولیت انسانی است - کار برای دیگران و جامعه و انسانیت - دستپاچه باش ، همیشه بیاندیش فردا دیگر نیستی.
این است که من همیشه حرف آخر را اول می زنم چون نگرانم اگر از اول شروع کنم و به مقدمه چینی و امثال اینها بپردازم دیگر به حرف آخر نرسم.

R A H A
11-08-2011, 11:04 PM
معاویه از خدا می خواهد که امام حسین بیاید در خود مسجد دمشق

بنشیندو فقه درس بدهد تفسیر درس بدهد معارف و توحید و سیره ی

پیغمبرو هر چه دلش می خواهد درس بدهد.بودجه اش کاملا تامین است!

فقط به آن کارهای سیاسی که برای امام سبک است!!!کاری نداشته

باشد!

هیچ تاریخی به شگفتی و درد ناکی تاریخ اسلام نیست.مذهبی که

همیشه در بیرون بر بیگانه پیروز بوده و درخانه از آشنا شکست خورده

است!خاندان محمد با شمشیر هایی به شهادت رسیدند که بروی آن آیات

جهاد در راه خدا و شعار توحید نقش بوده است..

آدمی در زندگی همواره خودش را می پوشاند همواره در زیر

نقابی که به چشم دیگران زیبا می آید مخفی است. تنها دو جاست که هر کسی

خودش است:بستر مرگ و سلول زندان.

R A H A
11-08-2011, 11:05 PM
عشق چیست و فرق آن با دوست داشتن چیست؟ دکتر علی شریعتی


دوستت دارم حتی درهیچ وقت نبودنت

کاش بلاخره یه روزی اینا رو بخونی





عشق يك جوشش كور است و پيوندي از سر نابينايي. اما دوست داشتن پيوندي خود آگاه و از روي بصيرت روشن و زلال . عشق بيشتر از غريزه آب مي خورد و هر چه از غريزه سر زند بي ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع مي كند و تا هر جا كه يك روح ارتفاع دارد ، دوست داشتن نیز هنگام با او اوج می گیرد


عشق در غالب دل ها ، در شكل ها و رنگهاي تقريبا مشابهي متجلي مي شود و داراي صفات و حالات و مظاهر مشتركي است ، اما دوست داشتن در هر روحي جلوه اي خاص خويش دارد و از روح رنگ مي گيرد و چون روح ها بر خلاف غريزه هاهر كدام رنگي و ارتفاعي و بعدي و طعم و عطري ويژه خويش را دارد مي توان گفت : كه به شماره هر روحي ، دوست داشتني هست . عشق با شناسنامه بي ارتباط نيست و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر مي گذارد ، اما دوست داشتن در وراي سن و زمان و مزاج زندگي مي كند و بر آشيانه بلندش روز و روزگار را دستي نيست .
عشق ، در هر رنگي و سطحي ، با زيبايي محسوس ، در نهان يا آشكار رابطه دارد . چنانچه شوپنهاور مي گويد شما بيست سال سن بر سن معشوقتان بيفزائيد ، آنگاه تاثير مستقيم آنرا بر روي احساستان مطالعه كنيد .
اما دوست داشتن چنان در روح غرق است و گيج وجذب زيبايي هاي روح كه زيبايي هاي محسوس را بگونه اي ديگر مي بيند . عشق طوفاني و متلاطم و بوقلمون صفت است ، اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت . عشق با دوري و نزديكي در نوسان است . اگر دوري بطول انجامد ضعيف مي شود ، اگر تماس دوام يابد به ابتذال مي كشد . و تنها با بيم و اميد و اضطراب و ديدار وپرهيززنده و نيرومند مي ماند . اما دوست داشتن با اين حالات نا آشنا است . دنيايش دنياي ديگري است . عشق جوششي يكجانبه است . به معشوق نمي انديشد كه كيست يك خود جوششي ذاتي است ، و از ين رو هميشه اشتباه مي كند و در انتخاب بسختي مي لغزد و يا همواره يكجانبه مي ماند و گاه ، ميان دو بيگانه نا همانند ، عشقي جرقه مي زند و چون در تاريكي است و يكديگر را نمي بينند ، پس از انفجار اين صاعقه است كه در پرتو رو شنايي آن ، چهره يكديگر را مي توانند ديد و در اينجا است كه گاه ، پس جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق كه در چهره هم مي نگرند ، احساس مي كنند كه هم را نمي شناسند و بيگانگي و نا آشنا يي پس از عشق درد كوچكي نيست .

اما دوست داشتن در روشنايي ريشه مي بندد و در زير نور سبز مي شود و رشد مي كند و ازين رو است كه همواره پس از آشنايي پديد مي آيد ، و در حقيقت در آغاز دو روح خطوط آشنايي را در سيما و نگاه يكديگر مي خوانند ، و پس از آشنا شدن است كه خودماني مي شوند . دو روح ، نه دو نفر ، كه ممكن است دو نفر با هم در عين رو در بايستي ها احساس خودماني بودن كنند و اين حالت بقدري ظريف و فرار است كه بسادگي از زير دست احساس و فهم مي گريزد . و سپس طعم خويشاوندي و بوي خويشاوندي و گرماي خويشاوندي از سخن و رفتار و آهنگ كلام يكديگر احساس مي شود و از اين منزل است كه ناگهان ، خودبخود ،دو همسفر به چشم مي بينند كه به پهندشت بي كرانه مهرباني رسيده اند و آسمان صاف و بي لك دوست داشتن بر بالاي سرشان خيمه گسترده است و افقهاي روشن و پاك و صميمي ايمان در برابرشان باز مي شود و نسيمي نرم و لطيف همچون روح يك معبد متروك كه در محراب پنهاني آن ، خيال راهبي بزرگ نقش بر زمين شده و زمزمه درد آلود نيايش مناره تنها و غريب آنرا بلرزه مي آورد . دوست داشتن هر لحظه پيام الهام هاي تازه آسمانهاي ديگر و سرزمين هاي ديگر و عطر گلهاي مرموز و جانبخش بوستانهاي ديگر را بهمراه دارد و خود را ، به مهر و عشوه اي بازيگر و شيرين و شوخ هر لحظه ، بر سر و روي اين دو ميزند .
عشق ، جنون است و جنون چيزي جز خرابي و پريشاني فهميدن و انديشيدن نيست . اما دوست داشتن ، در اوج معراجش ، از سر حد عقل فراتر مي رود و فهميدن و انديشيدن را نيز از زمين مي كند و با خود به قله بلند اشراق مي برد .

((دکتر علی شریعتی))

R A H A
11-08-2011, 11:07 PM
تو هر چه می خواهی باش ، اما آدم باش! اگر پیاده هم شده است سفر کن . در ماندن می پوسی . هجرت کلمه بزرگی در تاریخ « شدن » انسان ها و تمدن هاست. /دکتر شریعتی ‎

R A H A
11-08-2011, 11:08 PM
اساسا خوشبختی فرزند نامشروع حماقت است !!
همه کسانی که در جستجوی خوشبختی اند بیخود تلاشی بیرون از خود نکنند
اگر بتوانند نفهمند میتوانند خوشبخت باشند !!
برای خوشبخت بودن به هیچ چیز نیاز نیست ،جز نفهمیدن !

R A H A
11-08-2011, 11:09 PM
اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند.

R A H A
11-08-2011, 11:09 PM
اگر دروغ رنگ داشت؛
هر روز شايد،
ده ها رنگين کمان، در دهان ما نطفه می بست،
و بيرنگی، کمياب ترين چيزها بود.

R A H A
11-08-2011, 11:13 PM
من درسرزمینی زندگی میکنم که مردم آن به زبان پارسی سخن میگویندولی به آن فارسی میگویندچون عربی (پ)ندارد.

R A H A
11-08-2011, 11:14 PM
پر می شوم ، پر میشوم ، پر می شوم ، پر می شوم….
و که می داند که پر شدن یعنی چه ؟
پر شدن یک انسان خالی یعنی چه؟
بارش بارانی تندر آسا ، صاعقه زن ، با قطره های سرد و درشت بر کشتزاری تشنه ، زرد و خشک که در کویری سوخته و ساکت عمری در انتظار باران سر به آسمان برداشته است،
چه حادثه ای است؟
که می داند؟
که می داند ؟ که می داند؟
من می دانم مهراوه !
من می دانم ای باران تند بهاری !
ای ابر باران خیز اسفندی که دامن پر از بهارت را ناگاه بر سرم افشاندی !
ای ابر سفید سبکبال اسفندی که ندانستم از کدامین افق آمدی؟
از کدامین دریا به نیروی آفتاب دوست داشتن بر خواستی
و بر بالای سرم چتر سپید مهر افراشتی
و با ناز انگشتان بارانت آن تک درخت خشک بی برگ و باری که از قلب تافته ی کویری ساکت و سوخته قامت کشیده بود و سر به دوزخ برداشته بود باغش کردی
و در همه ی جنگل های زمین طاق!
من میدانم مهراوه ی من ! من و…. تو نمی دانی و تو نمی توانی دانست
که تو گل نازی که در گلخانه رو ئیده ای
و من می دانم که در طوفان روئیده ام
که سیلی ها خورده ام از باد و تبر ها خورده ام از هیزم شکنان ،
که روئیده کویرم و تنها و تنهای تنها…..

سالها پیش دل من که به عشق ایمان داشت
تا نغمه ی جانبخش تو از دور شنید
اندرین مزرع آفت زده ی شوم حیات
شاخ امیدی کاشت
چشم بر راه تو بودم که تو کی می آیی
بر سر شاخه ی سرسبز امید دل من
که تو کی می خوانی….

R A H A
11-08-2011, 11:14 PM
زن عشق می كارد و كینه درو می كند
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر ...
می تواند تنها یك همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی ...
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است
و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می توانی ازدواج كنی ...
او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی ...
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی ...
او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد ...
او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛
مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...
و قرن هاست كه او عشق می كارد و كینه درو می كند
چرا كه در چین و شیارهای صورت مردش
به جای گذشت زمان جوانی بربادرفته اش را می بیند
و در قدم های لرزان مردش، گام های شتابزده جوانی برای رفتن
و درد های منقطع قلب مرد سینه ای را به یاد می آورد
كه تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می كند ...
و اینها همه كینه است كه كاشته می شود در قلب مالامال از درد ...
و این، رنج است.

R A H A
11-08-2011, 11:14 PM
تو هنوز با زبان دستها آشنا نیستی؟؟حیف! حیف! کاش می توانستم زبان دستها را به تو بیاموزم.
دستها حرفهای خاص خودشان را میزنند، حرفهایی را که زبان بلد نیست، نگاه بلد نیست، لبها هم بلد نیستند، قلم ها بلد نیستند، شعرها بلد نیستند، موسیقیها بلد نیستند، خیال هم بلد نیست، حرفهای دستها حرفهای دیگری است، بعضی حرف ها را فقط دست ها به هم می گویند، فقط دست ها، فقط دست ها، فقط دستها...
در یک لحظه ی خاصی که به گفتن نمی آید، نمی توان بیان کرد که چگونه لحظه ای است، نمی توان پیش بینی کرد که کی فرا میرسد، اما هر وقت آن لحظه ی خاص مرموز پر هیجان و محرم فرا رسید، دست ها خودشان می فهمند
ناگهان، بی هیچ مقدمه ای، بی هیچ تصمیمی، اراده ای، به سراغ هم می آیند و انگشت ها در آغوش هم میخزند و با هم گفتگو میکنند، با هم حرف می زنند، خیلی روشن، خیلی ظریف، خیلی نرم، خیلی خوب...
چه حرف هایی! چه حرفها!
گفتگویشان زمزمه ی خاموشی است که در فضا منتشر نمیشود، به بیرون سرایت نمیکند، مثل حرف های زبان توی هوا، توی فضای خارج نمی ریزد که باز از توی هوای خارج، از فضای نامحرم و آلوده و وقیح بیرون باز بریزد توی گوش و از راهرو پر پیچ و خم و تنگ و تاریک و دور و دراز و چرب و کثیف گوش بگذرند و راه دراز و صعب العبوری را طی کنند و بخورند به پرده ی گوش و پرده ی گوش حرف ها را تحویل بدهد به عصب و ...هو...یک خروار کارهای اداری و تشریفاتی و رسید و امضا.... ارسال و اعزام تا حرفی که از نوک زبان پریده، بیرون شنیده شود.
اما دستها اینجور حرف نمی زنند، حرف ها نمی روند بیرون که بعد بیایند تو، اصلا دست ها احتیاجی ندارند که حر ف هاشان را توی کوزه ی کلمات بریزند و به وسیله ی این ظرف های صدا دار بیگانه ی آلوده و مستعمل حمل کنند..
دستها سر پیش هم می آورند، مثل دو قمری، دو کبوتر، سر در پر هم می برند و با هم نجوا میکنند، چنانکه هوا نمی فهمد، فضا نمی شنود، کلمات خبر نمی شوند، گوش به کار نمی آید، این همه واسطه و وسیله در کار نیست.
سر پیش هم می آورند، سر در سینه ی هم فرو می برند و پنهان از همه ی دنیا، دور از چشم زبان و گوش و فضا و هوا و این و آن با هم حرف می زنند، حرف های خودشان را می زنند، زمزمه ی عاشقانه می کنند، گفتگو می کنند، درد دل می کنند، گله می کنند، با هم عشق می ورزند، با هم از هم سخن می گویند، با هم از آشنایی، از دوستی و از خویشاوندی می گویند، با هم سوگند می خورند، با هم پیمان می بندند، چه قشنگ پیمان می بندند! چه قشنگ! ندیده ای!؟ احساس نکرده ای!
نمی دانی که چه صمیمیتی است در دستها، چه مهر و خلوص و محرمیت پی عاطفه ای است در دست ها، چقدر دست ها می توانند هم را دوست بدارند، دست ها قهر نمی کنند، با هم قهر نمی کنند، زود همدیگر را می بخشند، اگر دستی از دست دیگر دلگیر شد تا به عذر خواهی آمد و سرش را روی سینه ی او گذاشت فوری او را می بخشد، فوری او را در آغوش می کشد، فوری همه چیزهای بد، خاطره های بد، تقصیرهای بد، کارهای بد را فراموش می کنند، چقدرها دستها مهربانند، زود همدیگر را می بخشند، زود..
معلم شهید، علی شریعتی...

R A H A
11-08-2011, 11:15 PM
ساعت ها را بگذارید بخوابند.

بیهوده زیستن را نیازی به شمردن نیست.

R A H A
11-08-2011, 11:15 PM
چه حقیرند مردمانی که نه جرات دوست داشتن دارند،نه ارادۀ دوست نداشتن،

نه لیاقت دوست داشته شدن،نه متانت دوست نداشته شدن،

با این حال مدام شعر عاشقانه می خوانند...!!

R A H A
11-08-2011, 11:15 PM
همسایه ام از گرسنگی مرد ، خویشاوندانش در عزایش گوسفند ها سر بریدند

R A H A
11-08-2011, 11:15 PM
زنده بودن را به بیداری بگذرانیم،چون سالها به اجبار خواهیم خفت...!!

R A H A
11-08-2011, 11:15 PM
حرفهائی ست که باید زد اما نه به کسی ، حرفهای بی مخاطب ،

و حرفهائی که باید به کسی زد اما نباید بشنود .


سخن از حرفهایی است به کسی ، به مخاطبی ،

حرفهایی که جز با او نمی توان گفت ،

جز با او نباید گفت ،


اما او نباید بداند ، نباید بشنود .


حرفهایی که مخاطب نیز نامحرم است

R A H A
11-08-2011, 11:16 PM
بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را بر عریانی خویش بگشاید.

هرچند آن بجز معنی رنج و پریشانی نباشد.

اما کوری را هرگز بخاطر آرامش تحمل مکن

R A H A
11-08-2011, 11:18 PM
<<ارزش هر انسان به حرفهایی است که برای نگفتن دارد>>

R A H A
11-08-2011, 11:18 PM
کاش در دنیا سه چیز وجود نداشت: .........غرور .........دروغ .........عشق انسان با غرور می تازد... با دروغ می بازد... با عشق می میرد

R A H A
11-08-2011, 11:19 PM
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟

غافلگیر شدیم چتر نداشتیم خندیدیم دویدیم وبه شالاپ شلوپ های گل آلود عشق ورزیدیم

دومین روز بارانی چطور؟پیش بینی اش را کرده بودی چتر آورده بودی و من غافلگیر شدم سعی می کردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود

و سومین روز چطور؟گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چتر را کامل بالای سر خودت گرفتی و شانه راست من کاملا خیس شد. وچند روز پیش را چطور؟به خاطر داری؟که با یک چتر اضافه آمدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم...فردا دیگر برای قدم زدن نمی آیم تنها برو..

R A H A
11-08-2011, 11:19 PM
یک نکته از دکتر شریعتی


محبوب من امروز به سراغ من آمد و در حالیکه چهره ی تند و چشمان آمرانه اش


که همیشه حالتی مهاجم داشت


معصومیتی حاکی از فداکاری و ایثار گرفته بود،


گفت : دوست من ، تو را سوگند میدهم که نیاز من به داشتن تو که حیات من بدان وابسته است


تو را در بند من نیارد. اگر میخواهی ، برو، اگر میخواهی ، بمان.! آنچنان که میخواهی "باش"


بر روی این زمین ، در رهگذر تندبادهای آوارگی ،


تنها رشته ای که مرا به جایی بسته بود گسست!


اگر گفته بودی : بمان! میدانستم که باید بمانم و اگر گفته بودی : برو! میدانستم که باید بروم.


اما...


اکنون اگر بمانم نمیدانم که چرا مانده ام و اگر بروم نمیدانم که چرا رفته ام.


چگونه نیندیشیده ای که یک انسان یا باید بماند یا برود


و من اکنون در میان این دو نقیض ، بیچاره ام.


کسی که عشق رهایش میکند "بودن" ی است که نمیداند چگونه باید "باشد"؟


و چه دردی است بلاتکلیفی میان" وجود" و" عدم"


جوهری که هویت خویش را نیافته است،جوهر رنج است. کسی که با "خود"نیز نیست!


چه تنهایی سختی

R A H A
11-08-2011, 11:19 PM
برگزیده ای از سخنان و گفته های زیبا از دکتر علی شریعتی

http://www.urpatogh.com/urpatogh02//89_11/Tak_Post/shariati2.jpg


زندگی چیست ؟

اگر خنده است چرا گریه میكنیم ؟

اگر گریه است چرا خنده میكنیم ؟

اگر مر گ است چرا زندگی می كنیم ؟

اگر زندگی است چرا می میریم ؟

اگه عشق است چرا به آن نمی رسیم ؟

اگه عشق نیست چرا عاشقیم


حق و باطل

اگر در صحنه حق و باطل نیستی، اگر شاهد عصر خودت و شهید حق بر باطل نیستی، هر جا كه میخواهی باش. چه به شراب نشسته و چه به نماز ایستاده. هر دو یكیست



قضاوت

ای خدای بزرگ به من کمک کن تا وقتی می خواهم درباره ی راه رفتن کسی قضاوت کنم, کمی با کفش های او راه بروم



انسانیت

انسان بیش از زندگی است ؛ آنجا که هستی پایان می یابد،او ادامه می یابد.



بگذار تا شیطنت عشق....

خدایا اضطراب های بزرگ غم های ارجمند و حیرت های عظیم بر روح ام عطا کن و لذت ها را به بندگان حقیرت ببخش و دردهای عزیز بر جانم ریز



سلام

در شگفتم که سلام آغاز هر دیداریست ، ولی در نماز پایان است . شاید این بدین معناست که پایان نماز ، آغاز دیدار است .



هست و نیست

در بی کرانه زندگی دو چیز افسونم کرد: آبی اسمان که می ببینم و می دانم نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم هست



تهمت و دروغ

تهمت و دروغ را دشمن سفارش میدهد و منافق میسازد و عوام فریب پخش میکند وعامی انرا میپذیرد



چگونه زیستن

خـدایا تـو چگونه زیـسـتـن را به مـن بـیاموز مـن خـود چگونه مُـردن را خـواهـم آموخـت .



شهرت

خدایا شهرت منی را که میخواهم باشم قربانی منی را که: میخواهند باشم نکند



اصلاح فکر

زمانی مصاحبه گری از معلم صداقت و صمیمیت دکتر علی شریعتی پرسید :

به نظر شما چه لباسی را به زن امروز بپوشانیم ؟

دکتر علی شریعتی در جواب گفتند : نمیخواهند لباسی بدوزید و بر تن زن امروز نمائید . فکر زن را اصلاح کنید او خود تصمیم میگیرد که چه لباسی برازنده اوست



ادمی

عده ای مثل قرص جوشانند؛ در لیوان آب كه بیاندازیشان طوری غلیان كرده و كف می كنند كه سر می روند اما كافی است كمی صبر كنی بعد می بینی كه از نصف لیوان هم كمترند.



شناخت

حتی خداوند نیز دوست دارد که بشناسندش نمی خواهد مجهول بماند مجهول ماندن است که احساس تنهایی را پدید می آورد و دردبیگانگی و غربت را. مجهول ماندن رنج بزرگ روح آدمی است.



انسان

انسان عبارت است از یک تردید. یک نوسان دائمی. هر کسی یک سراسیمگی بلاتکلیف است.

R A H A
11-08-2011, 11:19 PM
مثنوی


احساس می کنم در این مثنوی بزرگ طبیعت مصرع هایی ناتمامیم . بودنمان انتظار یک بیت شدن .



خدا

خداوندا من با تما م کوچکیم یک چیز از تو بیشتر دارم و آن هم خدای است که من دارم و تو نداری



اندیشه

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه ای را بالا ببری .



پشتکار

برای شناکردن به سمت مخالف رودخانه قدرت و جرات لازم است وگرنه هر ماهی مرده ای هم میتواند از طرف جریان آب حرکت کند



چهره دل

هر کس بد ما به خلق گوید ما چهره دل نمی خراشیم ما خوبی او به خلق گوییم تا هردو دروغ گفته باشیم



عقل

خدایا هر که را عقل دادی ، چه ندادی؟ و هر که را عقل ندادی ، چه دادی؟؟؟



دنیا رو نگه دارید

می خواستم زندگی کنم ، راهم را بستند

ستایش کردم ، گفتند خرافات است

عاشق شدم ، گفتند دروغ است

گریستم ، گفتند بهانه است

خندیدم ، گفتند دیوانه است

دنیا را نگه دارید ، می خواهم پیاده شوم !



زنده بودن

زنده بودن را به بیداری بگذرانیم که سالها به اجبار خواهیم خفت



حسین

در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می کنند و بر حسینی می گریند که آزادانه زیست و آزادانه مرد.



حقیقت

انسان مجبور نیست حقایق را بگوید ولی مجبور است چیزی را که می گوید حقیقت داشته باشد



معنای زندگی

زندگی چیست ؟ نان . آزادی . فرهنگ . ایمان و دوست داشتن



خوشبختی

برای خوش بخت بودن به هیچ چیز نیاز نیست جز به نفهمیدن.



زندگی چیست؟؟

نیا را بد ساخته اند...

کسی را که دوست داری، تو را دوست نمی دارد. کسی که تو را دوست دارد ،تو دوستش نمی داری اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند و این رنج است .

و این تمام زندگیست

و زندگی یعنی این ....



ای..

ای زینب: نگو در کربلا بر تو چه گذشت! بگو ما چه کنیم؟

خدایا

خدایــــــــــا سرنوشت مرا خیر بنویس

تقدیری مبارک

تا هرچه را که تو دیر می خوای زود نخواهم

وهرچه را که تو زود می خوای دیر نخوام



دوست داشتن

کسی را که دوستش می دارید شما را دوست نمی دارد...کسی که شما را دوست می دارد شما او را دوست نمی دارید...کسی که شما دوستش می دارید و او نیز شما را دوست می دارد , به رسم و آئین روزگار هرگز به هم نمی رسند و این رنج است



مذهب

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال ها مذهبی بودم بدون آنکه خدایی داشته باشم.



دوست داشتن

دوست داشتن خیلی بهتر از عشق است. من هیچ گاه دوست داشتن خود را تا بالا ترین قله های عشق پایین نمی اورم



ارزش

ارزش انسان به اندازه حرف هایی هست که برای نگفتن دارد.



انسان..

انسان نقطه ای است بین دو بی نهایت . بی نهایت لجن و بی نهایت فرشته .بنگر به طرف کدام یک می روی

R A H A
11-08-2011, 11:20 PM
عشق

دکتر شریعتی:من هیچ گاه دوست داشتن خود را تا بالاترین قله های عشق پایین نمی آورم...



گناه

بیا گناه كنیم جایی كه خدا نباشد..



انسانیت

انسان به اندازه ای كه برخوردارتر است انسان نیست بلكه انسان به اندازه ای كه خود را نیازمند تر حس می كند انسان است.



حسرت مرگ

خدایا! به من زیستنی عطا كن كه در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای كه برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا كن كه بر بیهودگی اش سوگوار نباشم



خوشبختی

لحظه ها را گذراندیم که به خوشبختی برسیم؛ غافل از آنکه لحظه ها همان خوشبختی بودند.



تنهایی

حتی اگر تنهاترِین تنهایان باشم باز هم خدا با من است.او جبران تمام نداشتن های من است...



شرافت

شرافت مرد هم چون بکارت یک دختر است اگر یکبار لکه دار شد دیگر جبران پذیر نیست



کمال

انسان به اندازه ای که به مرحله انسان بودن نزدیک می شود ،احساس تنهایی بیشتری می کند



عشق

شق مثل قایقی هست که در اعماق دریا غرق میشود ولی دوست داشتن

مثل قایقی هست که رو این دریا آرام به حرکت ادامه میدهد پس دوست داشته باشیم نه عاشق شویم



هنر

هنر تجلی غریزه آفریدگاری انسان است در برابر هستی که تجلی آفریدگاری خداست



روح

چقدر روح محتاج فرصتهاست که در ان هیچکس نباشد



نیایش

پروردگارا به مندایا به من توفیق تلاش در شکست صبر در نومیدی عظمت بی نام دین بی دنیا تو فیق عشق بی هوس،تنهایی در انبوه جمعیت و دوست داشتن بی آنکه دوست بداند عنایت فرما



ایمان

حقیقت همواره همان جایی است که ایمان هست



درون گرایانه

سرمایه های هر دلی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.



فریاد

من هرگز نمی نالم...قرنها نالیدن بس است...میخواهم فریاد بزنم...!اگر نتوانستم سكوت میكنم...



کتاب ناخوانده

هر انسان كتابی است در انتظار خواننده اش.



فهم

به من بگو نگو ، نمیگویم ، اما نگو نفهم ، كه من نمی توانم نفهمم ، من می فهمم .



فهمیدن

انها(دشمنان)از فهمیدن تو می ترسند.از گاو که گنده تر نمیشوی می دوشنت و از اسب

که دونده تر نمیشوی سوارت میشوند و از خر که قوی تر نمیشوی بارت میکنند. انها از

فهمیدنتو میترسند.



فرصت

روزی كه بود ندیدم....روزی كه خواند نشنیدم

روزی دیدم كه نبود....روزی شنیدم كه نخواند



پناهگاه ابدی

اگر تنهاترین تنهاها شوم باز خدا هست.او جانشین همه نداشتن هاست.نفرین و آفرین ها

بی ثمر است.اگر تمامی خلق گرگ های هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد تو

تنهای مهربان و جاوید و آسیب ناپذیر من هستی.ای پناهگاه ابدی !

تو میتوانی جانشین همه بی پناهی ها شوی.



عشق

میقترین و بهترین تعریف از عشق این است كه :

عشق زاییده تنهایی است.... و تنهایی نیز زاییده عشق است...

تنهایی بدین معنا نیست كه یك فرد بیكس باشد .... كسی در پیرامونش نباشد!

اگر كسی پیوندی ، كششی ، انتظاری و نیاز پیوستگی و اتصالی در درونش نداشته باشد تنها نیست!

برعكس كسی كه چنین چنین اتصالی را در درونش احساس میكند...

و بعد احساس میكند كه از او جدا افتاده ، بریده شده و تنها مانده است ؛

در انبوه جمعیت نیز تنهاست ......



مرگ

.. نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد ... نمیخواهم بدانم كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت ... ولی بسیار مشتاقم ... كه از خاك گلویم سوتكی سازد ... گلویم سوتكی باشد به دست كودكی گستاخ و بازیگوش ... تا كه پی در پی دم گرم خویش را بر گلویم سخت بفشارد .... و سراب خفتگان خفته را آشفته تر سازد ... تا بدین سان بشكند دائم سكوت مرگبارم را ...



انسان

همواره روحی مهاجر باش به سوی مبدا به سوی انجا که بتوانی انسانتر باشی

و از انچه که هستی و هستند فاسله بگیری این رسالته دائمی توست

R A H A
11-08-2011, 11:20 PM
توحید

دایا من در كلبه حقیرانه خود كسی را دارم كه تو در ارش كبریایی خود نداری

منچون تویی را دارم

وتو چون خود نداری



نیایش

خدایا : رحمتی كن تا ایمان ، نام ونان برایم نیاورد ، قوتم بخش تا نانم را؛ وحتی نامم را در خطر ایمانم افكنم.

تا از آنها باشم كه پول دنیا می گیرند وبرای دین كار می كنند ؛ نه آنها كه پول دین می گیرند وبرای دنیا كارمی كنند .

کسی را دوست میدارم..



خداوندا

از بچگی به من آموختندهمه را دوست بدارم

حال که بزرگ شده ام

و کسی را دوست می دارم

می گویند :

فراموشش کن



تقدیر

نگاه كه تقدیر نیست و از تدبیر نیز كاری ساخته نیست خواستن اگر با تمام وجود با بسیج همه اندامها و نیروهای روح و با قدرتی كه در صمیمیت است تجلی كند اگر هم هستیمان را یك خواستن كنیم یك خواستن مطلق شویم و اگر با هجوم و حمله های صادقانه و سرشار از امید و یقین و ایمان بخواهیم پاسخ خویش را خواهیم گرفت.



تنهایی

رنج تلخ است ولی وقتی آن را به تنهایی می کشیم تا دوست را به یاری نخوانیم،

برای او کاری می کنیم و این خود دل را شکیبا می کند.

طعم توفیق را می چشاند.

و چه تلخ است لذت را "تنها" بردن

و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن

و چه بدبختی آزاردهنده ای ست "تنها" خوشبخت بودن

در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است.

در بهار هر نسیمی که خود را بر چهره ات می زند یاد "تنهایی" را در سرت زنده میكند .

"تنها" خوشبخت بودن خوشبختی ای رنج آور و نیمه تمام است .

" تنها" بودن ، بودنی به نیمه است

و من برای نخستین بار در هستی ام رنج "تنهایی" را احساس کردم.



انسانها

دکتر علی شریعتی انسانها را به چهار دسته تقسیم کرده است:

1. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم نیستند

عمده آدمها. حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آنهاست که قابل فهم می شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

2. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هم نیستند

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویتشان را به ازای چیزی فانی واگذاشته اند. بی شخصیت اند و بی اعتبار. هرگز به چشم نمی آیند. مرده و زنده اشان یکی است.

3. آنانی که وقتی هستند هستند وقتی که نیستند هم هستند

آدمهای معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می گذارند. کسانی که هماره به خاطر ما می مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

4. آنانی که وقتی هستند نیستند وقتی که نیستند هستند

شگفت انگیز ترین آدمها. در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه اند که ما نمی توانیم حضورشان را دریابیم. اما وقتی که از پیش ما میروند نرم نرم آهسته آهسته درک می کنیم. باز می شناسیم. می فهمیم که آنان چه بودند. چه می گفتند و چه می خواستند. ما همیشه عاشق این آدمها هستیم . هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم قفل بر زبانمان می زنند. اختیار از ما سلب می شود. سکوت می کنیم و غرقه در حضور آنان مست می شویم و درست در زمانی که می روند یادمان می آید که چه حرفها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد اینها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.



وقتی دیگر نبود

وقتی که دیگر نبود

من به بودنش نیازمند شدم

وقتی که دیگر رفت

من به انتظار آمدنش نشستم

وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد

من او را دوست داشتم

وقتی که او تمام کرد

من شروع کردم

وقتی که او تمام شد

من آغاز کردم

چه سخت است تنها متولد شدن

مثل تنها زندگی کردن است

مثل تنها مردن



نیایش

خدایا:

مگذار که :

ایمانم به اسلام و عشقم به خاندان پیامبر ، مرا با کسبه دین ، یا حَمَله تعصب ، و عَمَله ارتجاع هم آواز کند .

که آزادی ام اسیر پسندِ عوام گردد .

که «دینم» در پس «وجهه دینی» ام دفن شود ، که عوام زدگی مرا مقلّد تقلید کنندگانم سازد .

که آن چه را «حق می دانم» به خاطر آن که «بد می دانند» کتمان کنم .

خدایا می دانم که اسلامِ پیامبرِ تو با « نه » آغاز شد و تشیع دوست تو نیز با « نه » آغاز شد .

مرا ای فرستنده محمد و ای دوستدار علی ! به« اسلام آری » و به « تشیع آری » کافر گردان .

R A H A
11-08-2011, 11:21 PM
هنرعبارت است از: تجلي استعداد و خلاقيت آدمي در طبيعت

mehraboOon
11-22-2011, 02:22 PM
جملات عارفانه دکتر شریعتی در مورد عشق






http://salijoon.ws/mail/900901/qweqwe.jpg



عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی

دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال


#####################



عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج می گیرد



#####################



عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر می گذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی می کند



#####################



عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت



#####################



عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد



#####################



عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد



#####################



عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق



#####################



عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن



#####################



عشق بینایی را می گیرد
دوست داشتن بینایی می دهد



#####################



عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار



#####################



عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر



#####################



از عشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر می شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر



#####################



عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد



#####################



عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست



#####################



عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و می خواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد، داشته باشند



#####################



در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:"هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند"



#####################



عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور می گردد



#####################



دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست



#####################



خدایا! به هر که دوست میداری بیاموز که:عشق از زندگی کردن بهتر است.
و به هر که دوست تر میداری بچشان که:دوست داشتن از عشق برتر


http://salijoon.ws/mail/900901/1302890304.jpg

s.rozekabood
05-29-2012, 07:22 PM
وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است
(دکتر علی شریعتی)

***************************

دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند ( دکتر علی شریعتی )

***************************

اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است ( دکتر علی شریعتی (http://www.beytoote.com/fun/sms/sms-cslf-words-dr-shariti.html) )

***************************

اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است (دکتر علی شریعتی)

***************************

وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند.وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است.وقتی خواستم عاشق شوم گفتند دروغ است.وقتی خواستم گریستن، گفتند دروغ است.وقتی خواستم خندیدن، گفتند دیوانه است.دنیا را نگه دارید، میخواهم پیاده شوم (دکتر علی شریعتی)

***************************

اگر قادر نیستی خود را بالا ببری همانند سیب باش تا با افتادنت اندیشه‌ای را بالا ببری (دکتر علی شریعتی)

***************************

به سه چیز تکیه نکن ، غرور، دروغ و عشق.آدم با غرور می تازد،با دروغ می بازد و با عشق می میرد (دکتر علی شریعتی)

***************************

خدایا به هر که دوست میداری بیاموز که عشق ورزیدن بهتر از زندگی کردن است و به هر که دوست‌تر میداری بچشان که دوست داشتن بهتر از عشق ورزیدن است(از نظره دکتر شریعتی عشق تب تندی هست که خیلی زود خاموش میشه و به خاطر همینه‌که دوست داشتن برتر است)

***************************

من هرگز نمی نالم، قرنها نالیدن بس است. من میخواهم فریاد بزنم، اگر نتوانستم سکوت میکنم، خاموش بودن بهتر از نالیدن است، نالیدن فرزندان ماکیوالیسم را مغرور میکند.......

***************************

خدایا زیستنی به من بیاموز که از بیثمری لحظه‌ی مرگ حسرت نخورم. خدایا: تو چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت!!

***************************

زندگی یعنی آزادی، ایمان، فرهنگ، نان و دوست داشتن

***************************

عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد ضعیف میشود و اگر تماس تداوم یابد به ابتذال کشیده میشود، و تنها با بیم، امید، تزلزل، اضطراب و دیدار و پرهیز زنده و نیرومند میماند.امّا دوست داشتن با این حالات نا آشناست. دنیایش دنیای دیگریست..........!

***************************

خدایا همواره تو را سپاس میگزارم که هرچه در راه تو و پیمان تو پیشتر میروم، بیشتر رنگ میبرم، آنها که باید مرا بنوازند میزنند، آنها که باید همگامم شوند ساده راهم میشوند، آنها که باید امیدوارم کنند و تبرئه‌ام کنند، سرزنشم میکنند نومیدم میکنند......تا چشم انتظارم تنها به روی تو باز ماند، تنها از تو یاری طلبم، در حسابی که با تو دارم شریکی نباشد
تاتکلیفم با تو رشن شود.تا تکلیفم با خودم معلوم گردد!!

***************************

خداوندا من در کلبه حقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرشه کبریایی خود نداری! من خدای چون تو دارم و تو چون خودی نداری!