PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار اوحدی



صفحه ها : 1 [2]

R A H A
09-30-2011, 12:48 AM
چون عشق در آید، قدم سر بنماند

عشقت به بر آید، چو ترا بر بنماند

توحید به جایی برساند قدمت را

کش نیک و بد و مؤمن و کافر بنماند


آنست ریاضت که: چو زان بوته برآیی

از ذات تو جز روح مصور بنماند


چندین به میسر شدن کار چه نازی؟

آنست میسر که: میسر بنماند


ای سر بگریبان هوس بر زده، می‌کوش

کان دامن آلوده چنان تر بنماند


روح تو چو مرغیست درین راه،چنان کن

کندر گل تشویر تو چون خر بنماند


در حلقهٔ عشق ار نبود نفس ترا راه

هش‌دار! که چون حلقه بر آن در بنماند


آن کس که به زر فخر کند خاک به از وی

آن روز که در کیسه او زر بنماند


ای اوحدی، آن نام طلب دار، که او را

بر جان بنویسند چو دفتر بنماند

R A H A
09-30-2011, 12:48 AM
خانه خالی شد و در کوی دل اغیار نماند

همه غم رفت و ه بغیر از غم آن یار نماند

گر چه در پای دلم خار جفا بود، دگر

گل به دست آمد و در پای دلم خار نماند


آن گروهی که به آزار دلم کوشیدند

چون برفتند دگر هیچ دلازار نماند


دشمن از غصهٔ من علت بیماری داشت

دوستان مژده، که آن ناخوش بیمار نماند


چشم من بر سر خاک درش از شوق امشب

سیل خونین صفتی ریخت، که دیوار نماند


ناله میکردم و گفت: اوحدی، این روزی دو

قصه بسیار نگوییم، که بسیار نماند

R A H A
09-30-2011, 12:49 AM
دلبران جمله غلام لب چون نوش تواند

بندهٔ حلقهٔ زلفین و بنا گوش تواند

وانکه بردند به گردون ز کله داری سر

هم کمر بستهٔ آن قد قباپوش تواند


بر سر ناله و فریاد جهانی زن و مرد

سال و ماه از غم لعل لب خاموش تواند


باده نوشان لبت جمله خرابند امروز

تا چه در ساغرشان بود؟ که بی‌هوش تواند


پردلانی، که ز سر پنجه سخن می‌گفتند

همه بی‌توش و تن از هجر تن و توش تواند


بس درون سوخته کندر شب هجران چون دیگ

بر سر آتش سودای جگر جوش تواند


اوحدی دوش به کف جان و دلی داشت، کنون

هر دو در بند سر گیسوی بر دوش تواند

R A H A
09-30-2011, 12:49 AM
نقش لب تو از شکر و پسته بسته‌اند

زلف و رخت ز نسترن و لاله رسته‌اند

چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خواب

گویی که از شکار رسیده‌اند و خسته‌اند


دل چون بدید موی میان تو در کمر

گفت: این دروغ بین که بر آن راست بسته‌اند


سر در نیاورند ز اغلال در سعیر

آنها که از سلاسل زلف تو جسته‌اند


در حلقه‌ای که عشق رخت نیست فارغند

در رسته‌ای که راه غمت نیست رسته‌اند


روزی به پای خویش بیا و نگاه کن

دلهای ما، که چون سر زلفت شکسته‌اند


چون اوحدی به بوی وصال تو عالمی

در خاک و خون ز خفت و خواری نشسته‌اند

R A H A
09-30-2011, 12:49 AM
اول فطرت که نقش صورت چین بسته‌اند

مهر رویت در میان جان شیرین بسته‌اند


زان نمکدان لب شیرین شورانگیز تو

دانهٔ خال سیه بر قرص سیمین بسته‌اند


تا کسی از باغ حسنت شاخ سنبل نشکند

زنگیان زلف تو بر ماه پرچین بسته‌اند


جز به چشم ترک مستت خون مردم کس نریخت

تا بنای کفر را در چین و ماچین بسته‌اند


عندلیبان چمن را تا کند زار و نزار

چاوشان چشم مستت بر گل آذین بسته‌اند


بر امید خواب مستی دوش بر طرف چمن

بلبلان بوستان از غنچه بالین بسته‌اند


تا نقاب از آفتاب طلعتت بر داشتند

اوحدی را خواب خوش از چشم غمگین بسته‌اند

R A H A
09-30-2011, 12:49 AM
فرش زمردین به زمین در کشیده‌اند

و آنگه برو، ز گل، علم زر کشیده‌اند

دوشیزگان باغ طبقهای سیم و زر

بر سر نهاده، پیش صنوبر کشیده‌اند


آن سبزهای سایه نشین بین، که پیش گل

دامن ز ماهتاب وز خور در کشیده‌اند


گلها به دستیاری نم شاخ سبزه را

از خاک بر گرفته و در بر کشیده‌اند


بر لوح خاک صورت کرسی لاله را

گویی که عرشیان به قلم بر کشیده‌اند


خط بنفشه گرد رخ شاهدان باغ

هم تازه نقش بسته و هم تر کشیده‌اند


شب را و روز را به ترازوی مهر و ماه

دریاب تا: چگونه برابر کشیده‌اند؟


مرغان صبح خیز چو عشاق اشک ریز

در پرده‌های تیز فغان در کشیده‌اند


ترکان گل ز راوق شبنم شراب صرف

در جام لاله کرده و اندر کشیده‌اند


بر روی سوسن از خط رنگین نگاه کن

کز سیم و لاجورد و معصفر کشیده‌اند؟


با سروشان اگر نه خلافیست در ضمیر

این بیدها ز بهر چه خنجر کشیده‌اند؟


ای باغبان، به سرزنش بید و سرو کوش

تا خود چرا ز خط چمن سر کشیده اند


خرم دل آن کسان که درین دم به یاد دوست

چون اوحدی نشسته و ساغر کشیده‌اند

R A H A
09-30-2011, 12:49 AM
دشمنان گویی دگر در کار ما کوشیده‌اند

کان پری رخ را چنین از چشم ما پوشیده‌اند


زاهدان از چشم تو ما را ملامت می‌کنند

جرعه‌ای در کار ایشان کن، که بس خوشیده‌اند


نیک خواها، عاشقان را وصف مستوری مکن

کین حریفان پند نیکوه خواه ننیوشیده‌اند


نیست ما را هیچ عیب از عشق بازی، کندرین

ما همی کوشیم و پیش از ما همی کوشیده‌اند


رند را با زاهد خشک ار نمی‌آید چه شد؟

این جماعت خود نگویی: کی به هم جوشیده‌اند؟


اهل تقوی را زدرد ما نخواهد شد خبر

کین چنین دردی که ما داریم کم نوشیده‌اند


اوحدی، از جور آن مهربانت ناله چیست؟

مهربانان زخمها خوردند و نخروشیده‌اند

R A H A
09-30-2011, 12:50 AM
باز شادروان گل بر روی خار انداختند

زلف سنبل بر بنا گوش بهار انداختند

دختران گل به وقت صبح‌دم در پای سرو

از سر شادی طبقهای نثار انداختند


شاهدان سوسن از بهر تماشا در چمن

لاله را با سنبل اندر کارزار انداختند


بلبل شیرین سخن شکر فشانی پیشه کرد

تا بساط فستقی بر جویبار انداختند


گرم تازان صبا از گرد عنبر وقت صبح

موکب سلطان گل را در غبار انداختند


غنچگان را گر چه بر گل پرده پوشی عادتست

عاقبت هم بخیه‌ای بر روی کار انداختند


به ز مستی در شکوفه است و گل اندر خفت و خیز

نرگس بیچاره را چون در خمار انداختند؟


وقت صبح آهنگران باد ز آب پیچ پیچ

بی‌گنه زنجیر بر پای چنار انداختند


در دماغ بید گویی هم خلافی دیده‌اند

کز میان بوستانش بر کنار انداختند


سبزه‌ها را گرچه بر بالای گل دستی بود

هم ز گیسوها کمندش بر حصار انداختند


گر چمن را نیست در سر خاطر سوری دگر

از چه بر دست عروسانش نگار انداختند؟


صبح دم بزم چمن گرمست، زیرا کندرو

نالهٔ موسیچه و قمری و سار انداختند


راویان نظم ز اشعار بدیع اوحدی

بار دیگر فتنه‌ای در روزگار انداختند

R A H A
09-30-2011, 12:50 AM
وسف ما را به چاه انداختند

گرگ او را در گناه انداختند

و آنگه از بهر برون آوردنش

کاروانی را به راه انداختند


از فراق روی او یعقوب را

سالها در آه آه انداختند


چون خریداران بدیدندش ز جهل

در بها سیم سیاه انداختند


شد به مصر و از زلیخا دیدنش

باز در زندان شاه انداختند


خواب زندان را چو معنی باز یافت

تختش اندر بارگاه انداختند


شد پس از خواری عزیز و در برش

خلعت« ثم اجتباه» انداختند


تا نبیند هر کسی آن ماه را

برقعی بر روی ماه انداختند


چون گواه انگشت بر حرفش نهاد

زخم بر دست گواه انداختند


حال سلطانیش چون مشهور شد

جست و جویی در سپاه انداختند


دشمنش را از هوای سرزنش

صاع در آب و گیاه انداختند


قرعهٔ خط بشارت بردنش

بر بشیر نیک خواه انداختند


باز با قوم خودش کردند جمع

جمله را در عزو جاه انداختند


این حکایت سر گذشت روح تست

کش درین زندان و چاه انداختند


اوحدی چون باز دید این سرو گفت

سر او را با اله انداختند

R A H A
09-30-2011, 12:50 AM
دوشم از کوی مغان دست به دست آوردند

از خرابات سوی صومعه مست آوردند

هیچ می‌خواره ندارد طمع حور و بهشت

این بشارت به من باده پرست آوردند


ساقیانش، ز می عشق چو گردیدم مست

به می دیگرم از نیست به هست آوردند


زلف و خال و خط خوبان همه رنجست، آنها

از کجا این همه تشویش به دست آوردند؟


این شگرفان که نگنجند در آفاق از حسن

در چنین سینهٔ تنگ از چه نشست آوردند؟


قلب سالوس و ریا را نشکستند درست

مگر این قوم که در زلف شکست آوردند


اوحدی را چو ازین دایره دیدند برون

زود در حلقهٔ آن زلف چو شست آوردند

R A H A
09-30-2011, 12:50 AM
کی مرا نزد تو همچون دگران بگذارند؟

این قدر بس که ز دورم نگران بگذارند

هیچ شک نیست که ما هم به نصیبی برسیم

از وصال تو، گرین جمله بران بگذارند


در جهان کار رخ و قد تو بالا گیرد

اگر این کار به صاحب نظران بگذارند


صورتی را که ازو نور بصیرت خیزد

حیف باشد که بدین بی‌بصران بگذارند


ما به پند پدران از پی خوبان روزی

بنشینیم گرین خوش پسران بگذارند


ای که از دام من شیفته بگریخته‌ای

دگرت صید کنم گرد گران بگذارند


اوحدی، گر چه ترا هم خبری چندان نیست

با تو سهلست گرین بی‌خبران بگذارند

R A H A
09-30-2011, 12:50 AM
آن نه من باشم که چون میرم به تابوتم برند

یا به دوش و سر خراب و مست و مبهوتم برند

مثل زر خالص برون آیم ز آتش، گردرو

از برای آزمایش همچو یاقوتم برند


مشتری قوسی نهادست از برای بزم من

تا بسان آفتاب از دلو در حوتم برند


از جوان بختی که هستم وقت پیوستن به حق

ننگ دارم گر ز راه چرخ فرتوتم برند


بر فلک بینی صعود روح پاکم، زهره وار

فی‌المثل صد نوبت ار در چاه هاروتم برند


چون اله خویش را تقدیس کردم سالها

پس مرا می‌زیبد ار بر قدس لاهوتم برند


نیستم ز آنها در آن گیتی که بر کاخ بهشت

چون طفیلی از برای خرقه و قوتم برند


هر کجا من خوان معنی گسترم، کروبیان

طرفه نبود گر به میکائیل سرغوتم برند


ایهاالناس، اوحدی وار الوداعی می‌زنم

زانکه وقت آمد کزین زندان ناسوتم برند

R A H A
09-30-2011, 12:51 AM
چون ز بغداد و لب دجله دلم یاد کند

دامنم را چو لب دجلهٔ بغداد کند

هیچ کس نیست که از یار سفر کردهٔ من

برساند خبری خیر و دلم شاد کند


هرگز از یاد من خسته فراموش نشد

آنکه هرگز نتواند که مرا یاد کند


هجر داغیست که گر بر جگر کوه نهند

سنگ بر سینه زنان آید و فریاد کند


خانهٔ عمر مرا عشق ز بنیاد بکند

عشق باشد که چنین کار به بنیاد کند


آنکه خون دل من ریخت ز بیداد و برفت

کاج باز آید و خون ریزد و بیداد کند


چه غم از شاه و چه اندیشه ز خسرو باشد؟

گر به شیرین رسد آن ناله که فرهاد کند


باد بر گلبن این باغ گلی را نگذاشت

کز نسیمش دلم از بند غم آزاد کند


اوحدی چون که از آن خرمن گل دورافتاد

خرمن عمر، ضروریست، که بر باد کند

R A H A
09-30-2011, 12:51 AM
جرعه مده، که وقت شد اشتر من که عف کند

نقل منه، که او دگر کم سخن علف کند

اشتر من به ناخوشی سر ننهد گرش کشی

ای که مهار می‌کشی، عفو کنش چو عف کند


شور سرست و خیره سر، خار گرست و شیره خور

محو شوند شور و شر، آتش او چو تف کند


گر به گزش در افگنی، سنگ و گزت بهم زند

ور به رزش در آوری، غوره و رز تلف کند


کار دلم ز دست شد، می‌خور و می‌پرست شد

ناخردی که مست شد، کی خردش خلف کند؟


بر شترست رخت من، ای دل نیک بخت من

ایست مکن، چو قافله روی در آنطرف کند


آن عربی سوار ما، گر طلبد شکار ما

تن بر تیر و شست او دیده و جان هدف کند


تا ز پی این پیادگان، باز جهند و مادگان

بانگ زن آن دلیل را، تا صفت نجف کند


آن صنم قریش کو؟ مایهٔ کام و عیش کو؟

تا من خوف دیده را،دعوت « لاتخف» کند


بر عرفات حضرتش، من چو وقوف یافتم

کیست که در حضور من دعوی« من عرف» کند؟


مطرب اوحدی، بخوان این غزل از زبان او

تا دل و جان خویش را بر سر نای و دف کند

R A H A
09-30-2011, 12:51 AM
کرا بر تو فرستم که شرح حال کند؟

به نام من ز لبت بوسه‌ای سؤال کند؟

دلم قرین غم و درد و رنج و غصه شود

چو یاد آن لب و رخسار و زلف و خال کند


نه محرمی که لبم نامهٔ بلا خواند

نه همدمی که دلم قصهٔ وصال کند


نیامدست مرا در خیال جز رخ تو

اگر چه نرگس مستت جزین خیال کند


مرا دلیست سراسیمه در ارادت تو

که از سماع حدیث تو وجد و حال کند


به گرد روی چو ماهت ز زلف می‌بینم

شبی دراز، که روز مرا چو سال کند


اگر چه بار غم خود تو سهل پنداری

نه هم‌دلیش بیاید که احتمال کند؟


ز سیم اشک مرا دامنیست مالامال

ولی رخ تو کجا التفات مال کند؟


به دیدنی ز تو راضی شدیم و غمزهٔ تو

امید نیست که آن نیز را حلال کند


ز بار هجر تو گشت اوحدی شکسته، مگر

دوای خویش به دیدار آن جمال کند

R A H A
09-30-2011, 12:51 AM
هر زمان آشفته‌دل نامم کند

با دل آشفته در دامم کند

چون شود راز دل من آشکار

بعد ازان پوشیده پیغامم کند


گر به بزم عشق بنشاند مرا

پاسبان خویش بر بامم کند


تا نبیند دیدهٔ من روی غیر

بادهٔ توحید در کامم کند


تا نبینم نیز روی او به خواب

سالها بی‌خواب و آرامم کند


از برای وصف روی خویشتن

شهرهٔ آفاق و ایامم کند


گاه بهتر دارد از خاصان مرا

گاه سرگردان‌تر از عامم کند


گر بخواهد تا: بگردد رای من

روی در لوح الف لامم کند


تا که ننشیند زمانی آتشم

هم نشین بادهٔ خامم کند


چون شود کم عشق من، عشقی دگر

با شراب لعل در جامم کند


از برای آنکه بفریبد مرا

پیش خلق اعزاز و اکرامم کند


چون بخواهد سوختن در دوستی

آزمایشها به دشنامم کند


چشم را گر حیرتی آرد به روی

گوش بر آواز الهامم کند


چون نماند قوتم در پای و گام

دست گیرد زود و در گامم کند


تا نباشم بی‌حدیث آن غزال

در غرلها اوحدی نامم کند

R A H A
09-30-2011, 12:52 AM
هر نفسی عشق او بی‌دل و دینم کند

آتش سودای او خاک زمینم کند

نور بپاشد ز روی، باز بپوشد به موی

بیدل از آن می‌شوم، عاشق ازینم کند


تا بگشایم به دم، بند طلسم قدم

نام بزرگین خود نقش نگینم کند


گر بگزیند مرا از پی کشتن بود

زان نشود شادمان دل که گزینم کند


گر بگشایم ز لب مهر خموشی دمی

روی چو مهرش سبک میل به کینم کند


رخ چو به کار آورم، طاق دو ابروی او

با غم و با درد خود جفت و قرینم کند


هر غم و رنجی که هست بر دل من مینهد

این همه دانی که چه؟ تا همه بینم کند


هم شب اول که دل طرهٔ او دید ، گفت:

زلف کمند افگنش قصد کمینم کند


چون به کمان غمش دست کشیدن برم

آخر کار، اوحدی، در پی اینم کند

R A H A
09-30-2011, 12:52 AM
دل به کسی سپرده‌ام کو همه قصد جان کند

کام کسی روا نکرد، اشک بسی روان کند

هر که بدید کار ما وین رخ زرد زار ما

گفت که: در دیار ما جور چنین فلان کند


حجت بندگی بدو، دارم از اعتراف خود

بی‌خبرست مدعی، هر چه جزین بیان کند


گفت:وفا کنم، دلا، هر چه بگوید آن پری

بر همه گوش کن ولی این مشنو که آن کند


زلف دراز دست را بند نهاد چند پی

ور بخودش فرو هلد بار دگر چنان کند


من سخن جفای او با همه گفته‌ام، ولی

پند نگیرد اوحدی، تا دل و دین در آن کند

R A H A
09-30-2011, 12:52 AM
مطرب، مهل که محنت و غم قصد جان کند

راهی سبک بیار، که رطلم گران کند

گیر و گرفت چیست؟ چو با عشق ساختیم

بر ما گرفته گیر که وصلی زیان کند


گر مهر و ماه را به در او برم شفیع

بر من به جهد اگر دل او مهربان کند


جز دیده و دلم نپسندد نشانه‌ای

تیری که چشم و ابرویش اندر کمان کند


دیدیم سروها که نشانند در چمن

لیکن کسی ندید که سروی روان کند


صورت کشند و نقش بر ایوان، نه این چنین

کش نوش در لب و گهر اندر دهان کند


شاید که اوحدی: بنویسد حدیث خویش

با دوستان حکایت ازین داستان کند

R A H A
09-30-2011, 12:52 AM
دلم از لعل تو یک بوسه تمنا نکند

که جفای تو مرا دیده چو دریا نکند


این چنین بیدل و بیچاره که ماییم امروز

کس ندانم که جفا داند و بر ما نکند


بوسه‌ای گر بربودم ز لبت طیره مشو

چون کسی تنگ شکر یابد و یغما نکند؟


نیست تشویشم از آن کس که کند خو و اتو

همه تشویشم از آنست که خووا نکند


در غمت زانکه شکایت کند اندیشه مدار

زان بیندیش که غم بیند و پیدا نکند


چشم ترک تو همان روز که من دیدم عقل

گفت بگریز، که مستست و محابا نکند


دوش گفتم که: بیوشم غم عشقت، دل گفت:

اوحدی،گریه نگه‌دار، که رسوا نکند

R A H A
09-30-2011, 12:52 AM
در آن شمایل موزون چو دل نگاه کند

هزار نامه به نقش هوس سیاه کند

ز حسرت رسن زلف و چاه غبغب او

نه طرفه گر دل من رغبت گناه کند


به هجراو دل من غیر ازین نمی‌داند

که روز و شب بنشیند، فغان و آه کند


برفت و در پی او آن چنان گریسته‌ام

کز آب دیدهٔ من کاروان شناه کند


دلم کجا طمع وصل او کند؟ هیهات!

مگر ز دور به خاک درش نگاه کند


اگر ز طلعت او مشتری خبر یابد

کجا ملازمت آفتاب و ماه کند؟


ز فخر سر به فلک برکشد ستاره صفت

چو اوحدی ز سر زلف او پناه کند

R A H A
09-30-2011, 12:53 AM
یار آن کسی بود که به کارت نگه کند

باری نگه کنی، دوسه بارت نگه کند

گاه دعا به نالهٔ زیرت چو گوش کرد

روز بلا به گریهٔ زارت نگه کند


روزی اگر ترا به میان در کشد غمی

دستی بگیرد و ز کنارت نگه کند


بار کسی بکش، که ز پای ار بیوفتی

باری به اوفتادن بارت نگه کند


چون مست شد ز بادهٔ اندوه او سرت

جامی دو کم دهد، به خمارت نگه کند


از مهر دوستی چه کنی فخر؟ کو ز کبر

هر ساعتی به دیدهٔ عارت نگه کند


اغیارات ار نگه نکند هیچ باک نیست

چون اوحدی بکوش، که یارت نگه کند

R A H A
09-30-2011, 12:53 AM
نگار من به یکی لحظه صد بهانه کند

وگر به جان طلبم بوسه‌ای رهانه کند

به سنگ خویش بریزد ز طره عنبر و مشک

هر آنگهی که سر زلف را به شانه کند


ز چشم من پس ازین گر چنین رود سیلاب

درین دیار کسی را مهل که خانه کند


به وقت مرگ وصیت کنم رفیقی را

که گور من هم از آن خاک آستانه کند


به زلف او دلم از بهر خال شد بسته

که مرغ میل به دام از برای دانه کند


زمانه مایهٔ بیداد بود و طرهٔ او

بدان رسید که بیداد بر زمانه کند


به شیوه گوشهٔ چشمش چو ناوک اندازد

ز گوشهٔ جگر اوحدی نشانه کند

R A H A
09-30-2011, 12:53 AM
عاشق کسی بود که چو عشقش ندی کند

اول قدم ز روی وفا جان فدی کند

دلبر، که دستگیری عاشق کند ز لطف

گر جان کنند در سر کارش کری کند


زهری که دشمنی دهد از بهر رنج، تو

بستان به یاد دوست بخور، تا شفی کند


بستم دکان مشغله را در به روی خلق

تا عشق او در آید و بیع و شری کند


از آستان نمی‌گذرم تا جفای او

خاکم وظیفه سازد و خونم جری کند


بر کشتگان تیغ غم او کفن مپوش

کان به شهید عشق که از خون ردی کند


مجنون که شب رود بر لیلی، شگفت نیست

روز از تحملی ز سگان حمی کند


باد هواست، چار حد آن خراب کن

هر خانه را که جز هوس او بنی کند


ای اوحدی، ز هر چه کنی کار عشق به

آیا کسی که عشق ندارد چه می‌کند؟

R A H A
09-30-2011, 12:53 AM
ترک ستم پرست من ترک جفا نمی‌کند

عهد به سر نمی‌برد، وعده وفا نمی‌کند

هندوی ترک آن صنم کرد بسی خطا ولیک

ناوک چشم مست او هیچ خطا نمی‌کند


گر به وصال او رسم، هم بربایم از لبش

یک دو سه بوسه ناگهان، گر چه رها نمیکند


بوس به جان بها کنیم، ار بفروخت خود نکو

ور نفروخت میبریم آنچه بها نمی‌کند


چارهٔ من خدا کند در غم روی او مگر

خود نکند به جای کس هر چه خدا نمیکند


در غم او بسوختند اهل جهان،حسود من

خام نشسته پیش او شکر چرا نمیکند؟


دست بدار، اوحدی، یار دگر به دست کن

کو غم ما نمی‌خورد، چارهٔ ما نمی‌کند

R A H A
09-30-2011, 12:53 AM
صبری کنیم تا ستم او چه می‌کند؟

با این دل شکسته غم او چه می‌کند؟

هر کس علاج درد دلی می‌کنند و ما

دم در کشیده تا الم او چه می‌کند؟


در دست ما چو نیست عنان ارادتی

بگذاشتیم تا کرم او چه می‌کند؟


ای بخت من، به دست من انداز دامنش

وین سر ببین که: در قدم او چه می‌کند؟


عیسی دمست یار، مرا پیش او بکش

وآنگه نگاه کن که: دم او چه می‌کند؟


یک ره به پیش دیدهٔ من نام او ببر

وز گریه بین که اشک و نم او چه میکند


در حیرتم ز مدعی نادرست مهر

تا مهر عشق بر درم او چه می‌کند؟


خورشید را چو نیست در آن آستانه بار

گویی نسیم در حرم او چه می‌کند؟


این دوستان نگر که: نگفتند:اوحدی

با هجر بیش و وصل کم او چه می‌کند؟

R A H A
09-30-2011, 12:54 AM
دلدار دل ببرد و زما پرده می‌کند

ما را ز هجر خویشتن آزرده می‌کند


دل برد و جان اگر ببرد نیز ظلم نیست

شاهست و حکم بر خدم و برده می‌کند


ما را ز هجر خویش بده گونه مرده کرد

اکنون عتاب و عربده ده مرده می‌کند


یکتایی دلم ز جفا هر دمی دو تا

آن طرهٔ دراز دو تا کرده می‌کند


طفلان دیدگان مرا دایهٔ غمش

از خون دل برای چه پرورده می‌کند؟


چشمش ز پیش زلف سیه دل نمی‌رود

وین نازنیست خود که پس پرده می‌کند


گلگون اشک دیده ز درد فراق او

بر روی اوحدی گذر آزرده می‌کند

R A H A
09-30-2011, 12:54 AM
نی بین که چون به درد فغانی همی کند؟

هر دم ز عشق ناله بسانی همی کند


او را همی زنند به صد دست در جهان

وز زیر لب دعای جهانی همی کند


سر بسته سر سینهٔ عشق بی‌نوا

از نی شنو، که راست بیانی همی کند


بادیش در سرست و هوایی همی پزد

دستیش بر دلست و فغانی همی کند


راهی همی زند دل عشاق را وزان

بر چهره‌شان ز اشک نشانی همی کند


گاه از گرفت و گیر بلایی همی کشد

گه با گشاد و بست قرانی همی کند


هر ساعتیش راه روان می‌دهند و او

دم در کشیده جذب روانی همی کند


آن بی‌زبان پردهن ساده بین که چون

هر دم حکایتی به زبانی همی کند؟


دف هر زمان چو نی سرانگشت می‌گزد

زان فتنها که نی به زمانی همی کند


در جان نشست هر چه ز دل گفت دم بدم

صید دلی و غارت جانی همی کند


چون اوحدی ز زخم پراگنده پیر شد

و آن پیر بین که کار جوانی همی کند

R A H A
09-30-2011, 12:54 AM
گر کسی در عشق آهی می‌کند

تا نپنداری گناهی می‌کند


بیدلی گر می‌کند جایی نظر

صنع یزدان را نگاهی می‌کند


با دم صاحبدلان خواری مکن

کان نفس کار سپاهی می‌کند


آنکه سنگی می‌نهد در راه ما

از برای خویش چاهی می‌کند


گر بنالد خسته‌ای معذور دار

زحمتی دارد، که آهی می‌کند


عشق را آن کو سپه سازد به عقل

دفع کوهی را به کاهی می‌کند


گر کند رندی نظر بازی، رواست

محتسب هم گاه‌گاهی می‌کند


یک دم از خاطر فراموشم نشد

آنکه یادم هر به ماهی می‌کند


چند نالیدم و آن بت خود نگفت:

کین تضرع دادخواهی می‌کند


اوحدی را گر چه از غم بیمهاست

هم به امیدش پناهی می‌کند


اشتر حاجی نمی‌داند که چیست؟

بار بر پشتست و راهی می‌کند

R A H A
09-30-2011, 12:54 AM
جماعتی که مرا توبه کار می‌خوانند

ز عشق توبه بکردم، بگوی: تا دانند


به بند عشق چو شد پای تا سرم بسته

به پند عقلم ازین کار منع نتوانند


ولایتیست دل و عشق آن صنم سلطان

در آن ولایت باقی گدای سلطانند


مکونات جهان را تو قطرها پندار

که آب خویش به دریای عشق می‌رانند


مجاهدان طلب را چو کاروان سلوک

به کوی عشق درآید، شتر بخوابانند


اگر نه سلسله جنبانشان بود شوقی

ستارگان سپهر از روش فرو مانند


خبر ز عشق ندارد وجود مدعیان

همیشه در پی انکار اوحدی زانند

R A H A
09-30-2011, 12:54 AM
قلندران تهی سر کلاه دارانند

به ترک یار بگفتند و بربارانند


نظر به صورت ایشان ز روی معنی کن

که پشت لشکر معنی چنین سوارانند


تو در پلاس سیه‌شان نظر مکن به خطا

که در میان سیاهی سپید کارانند


چو برق همتشان شعله بر تو اندازد

به پیششان چو زمین خاک شو، که بارانند


درین دیار اگر از شهرشان کنند برون

به هر دیار که رفتند شهریارانند


مرو به جانب اغیار، اگر مدد خواهی

بیا و یاری ازیشان طلب، که یارانند


چنان لگام ریاضت کنند بر سر نفس

که سرکشی نتواند به هر کجا رانند


ز فقر شبلی معروف چند لاف زنی؟

درین جوال که بینی از آن هزارانند


چو اوحدی ز خلایق بریده‌اند امید

ولی به رحمت خالق امیدوارانند

R A H A
09-30-2011, 12:55 AM
در بند غم عشق تو بسیار کسانند

تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند


در خاک به امید تو خلقیست نشسته

یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟


عشاق تو در پیش گرفتند بیابان

کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند


کو محرم رازی؟ که اسیران محبت

حالی بنویسند و سلامی برسانند


با محتسب شهر بگویید که: امشب

دستار نگه‌دار، که بیرون عسسانند


ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن

افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند


شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید

خود مردم این شهر مگر بی‌هوسانند


با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟

من ترک بگفتم که عسل را مگسانند


ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟

کندر طلب او همه تازی فرسانند


افسوس! که در پای تو این تندسواران

بسیار دویدند و همان باز پسانند

R A H A
09-30-2011, 12:55 AM
خوبرویان جفا پیشه وفا نیز کنند

به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند


پادشاهان ولایت چو به نخجیر روند

صید را گر چه بگیرند رها نیز کنند


نظری کن به من، ای دوست، که ارباب کرم

به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند


بوسه‌ای زان دهن تنگ بده، یا بفروش

کین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند


عاشقان را زبر خویش مران، تا بر تو

زر و سر هر دو ببازند و دعا نیز کنند


گر کند میل به خوبان دل من، عیب مکن

کین گناهیست که در شهر شما نیز کنند


بر زبان گر برود یاد منت باکی نیست

پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند


توختایی بچه‌ای، در تو خطا نیست عجب

کانچه بر راه صوابند خطا نیز کنند


اوحدی، گر نکند یار ز ما یاد، مرنج

ما که باشیم که اندیشهٔ ما نیز کنند؟

R A H A
09-30-2011, 12:58 AM
گر نقش روی خوب تو بر منظری کنند

او را چو قبله کعبهٔ هر کشوری کنند


از حیرت جمال تو در چشم عاشقان

چندان نظر نماند، که بر دیگری کنند


بی‌زیوری چو فتنهٔ شهرست روی تو

خود رستخیز باشد ارش زیوری کنند


برگشتن از حضور تو ممکن نمی‌شود

بگذار تا بکشتن من محضری کنند


من دور ازین طرف نتوانم شدن به قصد

بر قصد من به هر طرف ار لشگری کنند


گر نقش چینیان بدو پیکر رسد ز چین

مشکل گمان برم که چنین پیکری کنند


خاک در تو بر سر من کن، که عار نیست

هم خاک کوی دوست اگر بر سری کنند


این جورها، اگر تو مسلمانی، ای پسر

هرگز روا مدار که: بر کافری کنند


از من مپیچ روی، که عیبی نداشتند

شاهان، گر التفات سوی چاکری کنند


ای اوحدی، گرت هوس دلبران کند

دل برجفا بنه، که وفا کمتری کنند

R A H A
09-30-2011, 12:58 AM
مردم شهرم به می‌خوردن ملامت می‌کنند

ساقیا، می ده، بهل، کایشان قیامت می‌کنند


روی در محراب و دل پیش تو دارند، ای پسر

پیشوایانی که مردم را امامت می‌کنند


هر مقامی را بگردیدند سیاحان، کنون

بر سر کوی تو آهنگ اقامت می‌کنند


بر در مسجد گذاری کن، که پیش قامتت

در نماز آیند آنهایی که قامت می‌کنند


صوفیان کز حلقهٔ زلفت بجستند، این زمان

داده‌اند انصاف و ترتیب غرامت می‌کنند


باغبانان خدمت سرو و گل اندر بوستان

سال و مه بر یاد آن رخسار و قامت می‌کنند


هم بزیر لب به دشنامی جوابی می‌فرست

عاشقانی را که زیر لب سلامت می‌کنند


مردم چشمت به نشترهای مژگان چو تیر

سینهٔ ما را چرا چندین حجامت می‌کنند


اوحدی را از جهان چشم سلامت بود، لیک

خال و زلفت خاک در چشم سلامت می‌کنند

R A H A
09-30-2011, 12:59 AM
آنرا که جام صافی صهباش می‌دهند

می‌دان که: در حریم حرم جاش می‌دهند


صوفی، مباش منکر مردان که سرعشق

روز ازل به مردم قلاش می‌دهند


از لذت حیات ندارد تمتعی

امروز، هر که وعدهٔ فرداش می‌دهند


ساقی، بیار بادهٔ گل رنگ مشک بوی

کار باب عقل زحمت اوباش می‌دهند


خوش باش، اوحدی، که حریفان دردنوش

جام مطرب به عاشق خوش باش می‌دهند

R A H A
09-30-2011, 12:59 AM
چون دو زلفش سر بر آن رخسار گلگون می‌نهند

آه و اشک من سر اندر کوه و هامون می‌نهند


از لب چون خون و آن روی چو آتش هر دمی

این دل شوریده را در آتش و خون می‌نهند


دور بینانی که دیدند آب خیز چشم من

دامنم را چون کنار آب جیحون می‌نهند


ساقیان مجلس عشق از برای قتل ما

در لب خود نوش و اندر باده افیون می‌نهند


در دل ما جای دارند این شگرفان روز و شب

گر چه ما را از میان کار بیرون می‌نهند


مدعی گفت: اوحدی باز آمدست از عشق او

زیر دیگ عشق او خود آتش اکنون می‌نهند


قصهٔ دلسوز ما قومی که دیدند، ای عجب!

بر دل ما تهمت آسودگی چون می‌نهند؟

R A H A
09-30-2011, 12:59 AM
ز دور ار ترا ناتوانی ببیند

تنی مرده باشد، که جانی ببیند


کجا گنجد اندر زمین؟ عاشقی کو

رخت را به شادی زمانی ببیند


کسی را رسد لاف گردن کشیدن

که سر بر چنان آستانی ببیند


غریبی که شد شهر بند غم تو

عجب گرد گر خان و مانی ببیند!


دل من سبک چون نگردد ز غیرت؟

که هر دم ترا با گرانی ببیند


سر باغ و بستان نباشد کسی را

که همچون تو سرو روانی ببیند


مران اوحدی را ز پیشت چه باشد؟

که او هم ز وصلت نشانی ببیند

R A H A
09-30-2011, 01:00 AM
آنرا که چون تو لاله رخی در سرا بود

میلش به دیدن گل و سوسن چرا بود؟


سرو و سمن به قد تو مانند و روی تو

گر سرو با کلاه و سمن در قبا بود


در پای خود کشی به ستم هر دمی مرا

بیچاره عاشقی که به دست شما بود


با این کمان و دست که ما راست، پیش تو

گر تیر بر نشانه زنیم از قضا بود


باری روا کن از دهن خویش کام من

زان پس گرم به جور بسوزی روا بود


یا زلف را مهل که کند قصد خون من

یا بوسه‌ای بده که مرا خون بها بود


یک دم دلم ز درد تو خالی نمی‌شود

من دل ندیده‌ام که چنین مبتلا بود


گویی: به صبر چاره کن این روز عشق را

آخر به روز عشق صبوری کجا بود؟


نام دوا مبر بر عاشق، که مرگ به

رنجور عشق را که نظر بر دوا بود


گفتی: شنیده‌ام سخن اوحدی، عجب!

کس چشم آن نداشت که گوشت به ما بود


گر زانکه خون من بخوری از تو طرفه نیست

کان کو غم شما خورد اینش سزا بود

R A H A
09-30-2011, 01:00 AM
دل از فراق شما دردمند خواهد بود

زمان هجر ندانم که چند خواهد بود؟


دریغم آید از آن، گوهر پسندیده

که در تصرف هر ناپسند خواهد بود


بیار بندی از آن زلف عنبرین، کامروز

دوای این دل دیوانه بند خواهد بود


دلم چو ناله کند رستخیز خواهد کرد

لبم چو خنده کند زهر خند خواهد بود


به جستن تو سر اندر جهان نهم روزی

و گر سرم به مثل در کمند خواهد بود


چو از مقام تو چشمم به راه باید داشت

گمان مبر تو که گوشم به پند خواهد بود


به اوحدی سخنی چند نقد تلخ بگوی

که به ز شربت شیرین قند خواهد بود

R A H A
09-30-2011, 01:00 AM
همیشه تا تن من برقرار خواهد بود

به کوی عشق دلم را گذار خواهد بود


سرم به خاک بپوسید و آتش غم دوست

در استخوان تن من به کار خواهد بود


بتا، بدور غم خویش کشته گیر مرا

جنایت تو اگر زین شمار خواهد بود


ز بهر کشتن من چرخ تیز می‌بینم

که باستیزهٔ چشم تو یار خواهد بود


بلای عشق تو خوش کرده‌ایم با دل خود

به بوی آنکه خزان را بهار خواهد بود


دلم ز هجر تو اندر حساب داشت غمی

گمان که برد که چندین هزار خواهد بود؟


بیا، که تا نبود پیشت اوحدی را باز

همیشه دیدهٔ او اشکبار خواهد بود

R A H A
09-30-2011, 01:00 AM
تا کی از هجر تو بی‌خواب و خورم باید بود؟

به تو مشغول وز خود بی‌خبرم باید بود؟


چاره کردم که مگر درد تو بهتر گردد

چو بتر شد، به ازین چاره گرم باید بود


در میان بندم ازان زلف سیه زناری

اگر از دایره دین بدرم باید بود


دوستی کم نکنم، با تو پسر، ور به مثل

دشمن مادر و خصم پدرم باید بود


نگذارم که به خورشید کنندت مانند

ور به جان منکر شمس و قمرم باید بود


نه به مهری که بریدی تو، ز دستت بدهم

که گرم سر ببری سر به سرم باید بود


من که جز قصهٔ عشق تو ندانم سمری

اوحدی وار به عالم سمرم باید بود

R A H A
09-30-2011, 01:00 AM
دوشم از وصل کار چون زر بود

تا به روز آن نگار در بر بود


جام در دست و یار در پهلو

عشق در جان و شور در سر بود


گل و شکر بهم فرو کرده

وز دگر چیزها که در خور بود


با چنان رخ ز گل که گوید باز؟

با چنان لب چه جای شکر بود؟


زلف مشکین بر آتش رخ او

خوشتر از صد هزار عنبر بود


من و دلدار و مطربی سه به سه

چارمی حارسی که بردر بود


شب کوتاه روز ما بر کرد

ور نه بس کار ها میسر بود


مطرب از شعرها که میپرداخت

سخن اوحدی عجب تر بود


گر چه عیسی دمی نمود او نیز

نیم شب در میانه سر خر بود

R A H A
09-30-2011, 01:01 AM
نازنینا، حسن و خوبی با وفا بهتر بود

گر وفا ورزی بهر حالی ترا بهتر بود


گر نباشد لطف طبع و حسن خلق و عز نفس

نقش دیواری ز صد ترک ختا بهتر بود


تکیه بر خوبی نشاید کرد کان ده روزه‌ایست

وندران ده روز اگر باشد وفا بهتر بود


گر بهای خون ما خاک تو باشد عیب نیست

زانکه خاک چون تویی از خون ما بهتر بود


پارسایان را نظر کردن به خوبان باک نیست

وان نظر بر روی یار پارسا بهتر بود


من دعا گویم تو دشنامی که خواهی میفرست

پیش ما دشنام یاران از دعا بهتر بود


گر هلاک اوحدی خواهی، بکش،تاخیر چیست؟

در بلا افتادن از بیم بلا بهتر بود

R A H A
09-30-2011, 01:01 AM
آن روز کو که روی غم اندر زوال بود؟

با او مرا به بوسه جواب و سؤال بود


با آن رخ چو ماه و جبین چو مشتری

هر ساعتم ز روی وفا اتصال بود


از روز وصل در شب هجر او فتاده‌ام

آه! آن زمان کجا شد و باز این چه حال بود؟


بر من چه شب گذشت ز هجران یار دوش؟

نه‌نه، شبش چگونه توان گفت؟سال بود


گفتم که: بی رخش بتوان بود مدتی

خود بی‌رخش بدیدم و بودن محال بود


آن بی‌وفا نگر که: جدا گشت و خود نگفت

روزی دلی ربودهٔ این زلف و خال بود


ای اوحدی، بریدن ازان زلف همچو جیم

دیدی که بر بلای دل خسته دال بود؟

R A H A
09-30-2011, 01:01 AM
دیگی که پار پختم چون ناتمام بود

باز آمدم که پخته شود هر چه خام بود


امسال نام خویش بشویم به آب می

کان زهدهای پار من از بهر نام بود


بسیار سالهاست که دل راه می‌رود

وانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟


چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگر

آن بار خاص باشد و این بار عام بود


بر دل شبی ز روزن جان پرتوی بتافت

گفتم که: صبح باشد و آن نیز شام بود


وقتی سلام او ز صبا می‌شنید گوش

در ورطها سلامت ما زان سلام بود


زین پس مگر به مصلحت خود نظر کنیم

کین چند گاه گردن ما زیر وام بود


دل زین سفر کشید به هر گام زحمتی

من بعد کام باشد، کان جمله گام بود


وقت این دمست اگر ز دم غول می‌رهیم

کان چند ساله راه پراز دیو و هام بود


در افت و خیز برده‌ام این راه را به سر

کان بار بس گران و شتر بس حمام بود


بر آسمان عشق وجود هلال من

صد بار بدر گشت ولی در غمام بود


جوهر نمی‌نمود ز زنگار نام وننگ

شمشیر ما که تا به کنون در نیام بود


اکنون درست گشت: جز احرام عشق او

در بند هر کمر که شد این دل حرام بود


گر دیرتر به خانه رسد زین سفر که کرد

تاوان بر اوحدی نبود، کو غلام بود

R A H A
09-30-2011, 01:01 AM
تو را که گفت که من بی‌تو می‌توانم بود

که مرگ بادا گر بی‌تو زنده دانم بود


اگر به پیش کسی جز تو بسته‌ام کمری

گواه باش که: زنار در میانم بود


درون خویش بپرداختم ز هر نقشی

مگر وفای تو کندر میان جانم بود


هزار بار مرا سوختی و دم نزدم

که مهر در جگر و مهر بر زبانم بود


سکونت از من دل خسته در جدایی خود

طلب مدار، که ساکن نمی‌توانم بود


بگفت راز دل اوحدی به مرد و به زن

سرشک دیده، که در عشق ترجمانم بود

R A H A
09-30-2011, 01:01 AM
میان ما و تو دوری به اختیار نبود

مرا زمان فراق تو در شمار نبود

گذار بود مرا با تو هر دمی ز هوس

به منزلی، که هوا را در آن گذار نبود


حدیث گفتن و اندیشه از رقیبی نه

بهم رسیدن و تشویش انتظار نبود


به چند گونه مرا از تو بوسه بود و کنار

که هیچ گونه ترا از برم کنار نبود


کنون ز هجر به روزی فتاده‌ام، که درو

گمان می‌برم که خود آن روز و روزگار نبود


هزار یار فزون داشتم، که هیچ مدد

ز هیچ یار ندیدم، چو بخت یار نبود


نظر به کار دل او حدیث بود ولی

چه سود از آن؟ چو دل ساده مرد کار نبود

R A H A
09-30-2011, 01:02 AM
سر دردم بر طبیب آسان نبود

گفت: تب داری، غلط کرد، آن نبود

نوش دارو داد و آن سودی نداشت

گل شکر فرمود و آن درمان نبود


بر طبیبم سوز دل پوشیده ماند

ورنه اشک دیده‌ام پنهان نبود


من بکوشیدم که: گویم حال خویش

دل به دست و نطق در فرمان نبود


عشق را هم عاشقی داند که: چیست؟

عشق دانستن چنین آسان نبود


از دلیل این درد را نتوان شناخت

در کتاب این نکته را برهان نبود


گر چه آهم برده بود از چهره رنگ

اشک چشمم کمتر از باران نبود


جان به یاد دوست می‌رفت از تنم

این چنین جان دادنی ارزان نبود


از فراق اندیشه‌ای می‌کرد دل

ورنه، بالله، کم سخن در جان نبود


ای که گفتی: چاره می‌دانم ترا

اوحدی نیز این چنین نادان نبود


چارهٔ من وصل بود، اما چه سود؟

کان ستمگر بر سر پیمان نبود

R A H A
09-30-2011, 01:02 AM
این چنین نقشی اگر در چین بود

قبلهٔ خوبان آن ملک این بود

این چنین رخسار و دندان و جبین

مشتری، یا زهره، یا پروین بود؟


گر دهی دشنام ازان لبها دعاست

هر چه حلوایی دهد شیرین بود


گر دلت سیر آید از من طرفه نیست

عهد خوبان را بقا چندین بود


گوش بر گفتار ما کمتر کنی

فی‌المثل گر سورهٔ یاسین بود


ز آشنایان همچو فرزین بگذری

با غریبان اسب لطفت زین بود


چون به بخت اوحدی آید سخن

جمله صلحت خشم و مهرت کین بود

R A H A
09-30-2011, 01:02 AM
روز هجران آن نگار این بود

منتهای وصال یار این بود

روی او لالهٔ بهارم بود

عمر آن لالهٔ بهار این بود


هست از اندیشه در کنارم خون

بحر اندیشه را کنار این بود


کرده بودم ز وصل جامی نوش

می‌آن جام را خمار این بود


جان سفر کرد و بر قرار خودی

ای دل بی‌وفا، قرار این بود؟


بار غم بر دلم همی بینی

آخر، ای چشم اشکبار، این بود؟


منم، ای چرخ، زینهاری تو

آن همه عهد و زینهار این بود؟


اختیاری دگر نشاید کرد

چرخ را چون که اختیار این بود


خار و گل با همند، می‌دیدم

گل ز دستم برفت و خار این بود


مرگ ازین دیدها نهان آید

پیش من مرگ آشکار این بود


دل ما از فراق می‌ترسید

چون بدیدیم، ختم کار این بود


اوحدی، بر تو گر جفایی رفت

چه کنی؟ حکم کردگار این بود

R A H A
09-30-2011, 01:02 AM
دوش بی‌روی تو باغ عیش را آبی نبود

مرغ و ماهی خواب کردند و مرا خوابی نبود

در کتاب طالع شوریده می‌کردم نظر

بهتر از خاک درت روی مرا آبی نبود


با خیال پرتو رخسار چون خورشید تو

چشم دل را حاجب شمعی و مهتابی نبود


چشم من توفان همی بارید در پای غمت

گر چه از گرمی دلم را در جگر آبی نبود


در نماز از دل بهر جانب که می‌کردم نگاه

عقل را جز طاق ابروی تو محرابی نبود


جز لب خوشیده و چشم تر اندر هجر تو

از تر و خشک جهانم برگ و اسبابی نبود


اوحدی را دامن اندر دوستی شد غرق خون

زانکه بحر دوستی را هیچ پایابی نبود

R A H A
09-30-2011, 01:02 AM
من از آن که شوم کو نه ازان تو بود؟

یا چه گویم که نه در لوح و بیان تو بود؟

سخن لب، که تو داری، نتوانم گفتن

ور بگویم سخنی هم ز زبان تو بود


هر زمانم به جهانی دگر اندازی، لیک

نروم جز به جهانی که جهان تو بود


تن و دل گر به فدای تو کند چندان نیست

خاصه آن کش دل و تن زنده به جان تو بود


نگذاری که ببوسد لبم آن پای و رکاب

ای خوش آن بوسه که بر دست و عنان تو بود!


چون نشانی بنماند ز تن من بر خاک

دل تنگم به همان مهر و نشان تو بود


جان خود را سپر تیر بلا خواهم ساخت

اگر آن تیر، که آید ز کمان تو بود


چون بپوسد تن من گوش و روانی که مراست

بر ورود خبر و حکم روان تو بود


هر چه آرند به بازار دو کون، از نیکی

همه، چون نیک ببنینی، ز دکان تو بود


دیده در کل مکان گر چه ترا می‌بیند

من نخواهم که بجز دیده مکان تو بود


می‌کنم ذکر تو پیوسته به قلب و به لسان

خنک آن قلب که مذکور لسان تو بود


نیست غم سر دل اوحدی ار گردد فاش

چو دلش حافظ اسرار نهان تو بود

R A H A
09-30-2011, 01:03 AM
دل به خیالی دگر خانه جدا کرده بود

ورنه چنان منزلی از چه رها کرده بود؟

رفت ز پند خرد در وطن دام و دد

تا بنماید به خود هر چه خدا کرده بود


معنی خود عرضه کرد بر من و دیدم درو

صورت هر نقش کو بود و مرا کرده بود


در سفر هجر او تا نشود دل ملول

باز ز هر جانبی روی فرا کرده بود


شد دل ما زین سفر کار کن و کارگر

ورنه به جایی دگر کار کجا کرده بود؟


گر چه به هر باغ بس لاله و گل ریخته

ور چه به هر خانه پر برگ و نوا کرده بود


دیده ز خاک درش هیچ هوایی نکرد

دید که جز باد نیست هر چه هوا کرده بود


این خرد ناسزا راه ندانست برد

ورنه رخش، هر چه کرد بس بسزا کرده بود


گر چه به نقدی که هست سود نکردم به دست

خواجه، کرم کار تست، بنده خطا کرده بود


هیچ گرفتی نکرد بر غلط فعل ما

نسبت این فعلها گر چه بما کرده بود


کرد به طاعت بها: جنت وصل و لقا

لیک ببخشید باز، هر چه بها کرده بود


روی دل ما ندید، هیچ نیاورد یاد

زانچه تن ناخلف فوت و فنا کرده بود


عاشق دل خرقه‌ای داشت ز سر ازل

چون به ابد باز شد خرقه قبا کرده بود


عشق درآمد به کار و آخر و برداشت بار

ورنه خرد رنج تن جمله هبا کرده بود


مادر دوران به ما شربت مهری نداد

تا پدر از بهر ما خود چه دعا کرده بود؟


میوهٔ دلها نشد جز سخن اوحدی

کز همه باغ این درخت نشو و نما کرده بود

R A H A
09-30-2011, 01:03 AM
هر که با عارض زیبای تو خو کرده بود

گر دمی با تو برآرد نه نکو کرده بود

گر به مشک ختنی میل کند عین خطاست

هر که او چین سر زلف تو بو کرده بود


پیش چو گان سر زلف تو آن یارد گشت

که بر زخم جفا صبر چو گو کرده بود


بارها زلف تو، دانم، که بر روی تو خود

شرح سودای مرا موی به مو کرده بود


کاسهٔ سر ز تمنای تو خالی نکنم

و گرم کوزه‌گر از خاک سبو کرده بود


هر دلی کان نشود نرم بسوز غم تو

نه دلست آن، مگر از آهن و رو کرده بود


اوحدی گر ز فراق تو ننالد چه کند؟

در همه عمر چو با وصل تو خو کرده بود

R A H A
09-30-2011, 01:03 AM
به سر زلف سیه دوش گره برزده بود

خلق را آتش سوزنده به دل در زده بود

مرد را مردمک دیده به خون تر می‌کرد

عنبرین خال که بر برگ گل تر زده بود


حسن بالای چو سروش ز خرامیدن و خواب

طعنه بر قامت شمشاد و صنوبر زده بود


سرو را پای فروشد به زمین همچون میخ

پیش بالاش، ز بس دست که بر سر زده بود


بر گذشت از من و سر چون به سوی من نگریست

خونم از دل بچکانید، که نشتر زده بود


ناوک غمزه، که چشمش به من انداخت ز دور

بر دل آمد سر پیکان، که برابر زده بود


چون کبوتر بتپیدم، که مرا غمزهٔ او

به گمان مهرهٔ ابرو چو کبوتر زده بود


هر شکاری که بینداخت، به نرمی برداشت

مگر این صید سراسیمه، که لاغر زده بود


ما خود آن زخم که بر سینهٔ مجروح آمد

به مسلمان ننمودیم، که کافر زده بود


نه شگفت از سر مجنون که فرو ریخت به خاک

پیش ازاین بر دل لیلی که همین در زده بود؟


اشک سرخم مددی داد به هر وجه، ارنی

غم او چهرهٔ زردم همه وا زر زده بود


طوطی عقل مرا بال به یک بار بریخت

بس که اندر هوس شکر او پر زده بود


گر بهم بر زده بینی سخنم، عیب مکن

کاوحدی را غم دوشینه بهم برزده بود

R A H A
09-30-2011, 01:03 AM
خسروم با لب شیرین به شکار آمده بود

از پی کشتن فرهاد به غار آمده بود

باده نوشیده شب و خفته سحرگاه به خواب

روز برخاسته از خواب و خمار آمده بود


زلف بگشود،بر آشفته،کله کج کرده

تیغ در دست،کمر بسته،سوار آمده بود


بوسه‌ای خواستمش، کرد کنار ارچه چنان

پای تا سر ز در بوس و کنار آمده بود


بی‌رقیبان ز در وصل درآمد، یعنی

گل نو خاسته، بی‌زحمت خار آمده بود


شاد بنشست و بپرسید و شمردم بروی

غصهایی که ز هجرش به شمار آمده بود


عارض نازک او را ز لطافت گفتی

گل خودروست، که آن لحظه به بار آمده بود


کار خود، گر چه بپوشیده به شوخی از من

باز دانست دلم کو به چه کار آمده بود؟


پرسش زاری من هیچ نفرمود، ولی

هم به پرسیدن این عاشق زار آمده بود


خلق گویند: برفت اوحدی از دست، آری

او همان دم بشد از دست، که یار آمده بود

R A H A
09-30-2011, 01:04 AM
روز وداع گریه نه در حد دیده بود

توفان اشک تا به گریبان رسیده بود

نزدیک بود کز غم من ناله برکشد

از دور هر که نالهٔ زارم شنیده بود


دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟

آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود


آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل

ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود


چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد

آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود


زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی

دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود


روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست

کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود

R A H A
09-30-2011, 01:04 AM
عشق همان به که به زاری بود

عزت عشق از در خواری بود

دست بگیرد دل درویش را

دوست که در مهد و عماری بود


هم نکند صید چنان آهویی

گر سگ ما شیر شکاری بود


از گل و باغش نبود چاره‌ای

دیده که چون ابر بهاری بود


یار مرا می‌کشد از عشق خود

کشتن عشاق چه یاری بود؟


روز که بی‌وصل بر آید ز کوه

در نظر من شب تاری بود


هم بکند چارهٔ او اوحدی

چون شب رندی و سواری بود

R A H A
09-30-2011, 01:04 AM
غیر ازو هر چه هست بازی بود

ما و من قصهٔ مجازی بود

زود بگذر، که اصل ذات یکیست

وین صفت‌ها بهانه‌سازی بود


تو ز دستش بداده‌ای، ورنه

دوست در عین دلنوازی بود


نفس کافر ترا ازو ببرید

هر که او نفس کشت غازی بود


عشق خود با تو فاش می‌گوید

که: بما اول او نیازی بود


حدث از تست ورنه پیش از تو

همه روی زمین نمازی بود


اوحدی، گر شناختی خاموش!

کین حدیث از زبان‌درازی بود

R A H A
09-30-2011, 01:04 AM
روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خود

روزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود

من آشنای روی تو بودم، مرا ز چه

بیگانه می‌کنی دگر، ای آشنا، ز خود؟


هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر من

پر بینم این محله و شهر و سرا ز خود


وقتی به حال خود نظرم بود و این زمان

گشتم چنان، که یاد نیاید مرا ز خود


چون عاشق توام، چه برم نام خویشتن؟

چون درد من ز تست، چه جویم دوا ز خود؟


ای اوحدی، اگر نه جدایی ز سر کار

او را بکوش تا نشناسی جدا ز خود


غیر از تو هیچ کس نشناسم بلای تو

سعیی بکن، که دور کنی این بلا ز خود

R A H A
09-30-2011, 01:05 AM
ای کون و مکان از تو، اندر چه مکانی خود؟

مثل تو نمی‌یابم، آخر به چه مانی خود؟

هر کس که تو می‌بینی حالی بتو می‌گوید:

من هیچ نمی‌گویم، دانم که تو دانی خود


چون ز آتش آن شادی رنگیم نیفزودی

زین دود که بر کردی رنگی برسانی خود


من فاش همی دیدم روی تو ز هر رویی

اکنون چو نظر کردم از دیده نهانی خود


کس را چو نمی‌خواهی کاگه شود از حالت

خواهی که نماند کس، تا شاد بمانی خود


همراه شوی با ما و آنگاه چو کار افتاد

در غم بهلی مار را، تنها بدوانی خود


چون اوحدی از بیشی عذر تو همی خواهد

دانم که بهر جرمش از پیش نرانی خود

R A H A
09-30-2011, 01:05 AM
در هر ولایتی ز شرف نام ما رود

گر دوست بر متابعت کام ما رود

ای باد صبح دم، خبر او بیار تو

آنجا مجال نیست که پیغام ما رود


هر حاصلی که داد به عمر دراز دست

ترسم که در سر هوس خام ما رود


هر لحظه نامه‌ای بنویسم به مجلسی

روزی مگر به مجلس او نام ما رود


دل را گر آرزوست که یابد مراد خود

ناچار بر مراد دلارام ما رود


زین سان که کم نمی‌کند آن شوخ سرکشی

بسیار فتنها که در ایام ما رود


ای اوحدی،مریز دگر دانهٔ سخن

کان مرغ نیست یار که در دام ما رود

R A H A
09-30-2011, 01:05 AM
آن فروغ دیده و آن راحت دل می‌رود

رخت بردارید، همراهان، که محمل می‌رود

کاروان مشکل رود بیرون، کز آب چشم من

جمله را خر در خلاب و بار در گل می‌رود


ای که دیدی قتل من در پای آن سرو سهی

شحنه را ز این فتنه واقف کن که: قاتل می‌رود


مردمان گویند: هرچه از دیده رفت از دل برفت

نی، که بر جایست نقش یار و مشکل می‌رود


حق به دست ماست گر بر نیکوان عاشق شویم

و آنکه این را حق نمی‌داند به باطل می‌رود


منزل اندر جان ما دارد غم او بعد ازین

خرم آن جانی که با جانان به منزل می‌رود


در غمش دیوانه خواهد شد ز فردا زودتر

آنکه امروزش همی بینم که عاقل می‌رود


باز گردیدم که بنشینم به هجر او، ولی

هر کجا می‌آیم آن صورت مقابل می‌رود


آشکارا آب چشم اوحدی دیدی که رفت

این زمان بینش که پنهان خونش از دل می‌رود

R A H A
09-30-2011, 01:05 AM
گفتم: که: بی‌وصال تو ما را به سر شود

گر صبر صبر ماست عجب دارم ار شود

مهر تو بر صحیفهٔ جان نقش کرده‌ایم

مشکل خیال روی تو از دل بدر شود


گفتی که: مختصر بکنیم این سخن، ولی

گر بر لبم نهی لب خود، مختصر شود


غیر از دو بوسه هر چه به بیمار خود دهی

گر آب زندگیست، که بیمارتر شود


گر ما بلا کشیم ز بالات، عیب نیست

کار دلست و راست به خون جگر شود


از فرق آسمان برباید کلاه مهر

دستی که در میان تو روزی کمر شود


روزی به آستانهٔ وصلی برون خرام

تا اوحدی به جان و دلت خاک در شود

R A H A
09-30-2011, 01:05 AM
رخت دل بدزدد نهان شود

دلم بر تو زین بد گمان شود

چو زلف تو جستم کمند شد

گر ابروت جویم کمان شود


به وصل تو تعجیل کرد نیست

مبادا کزین پس گران شود


دلت می‌دهم، بوسه‌ای بده

کزان بوسه دل جفت جان شود


وگر نیستت بر من ایمنی

بیارم کسی، تا ضمان شود


نتانم که وصف لبت کنم

گرم موی بر تن زبان شود


سرم پیر شد ور رسم بتو

ز سر بار دیگر جوان شود


نگوید به ترک تو اوحدی

گرش دین و دنیا زیان شود


ازو به نیابی معاملی

که گویی چنین کس چنان شود

R A H A
09-30-2011, 01:06 AM
هر که او بیدق این عرصه شود شاه شود

وانکه دور افتد ازین دایره گمراه شود

راز خود با دل هر ذره همی گوید دوست

تا ازین واقعه خود جان که آگاه شود؟


به حقیقت همه پروانهٔ‌شمع رخ اوست

روی خوبان جهان، گر به مثل ماه شود


گر چه بر راه دلم دام نهد از سر زلف

زان رسنها، دلم آن نیست، که در چاه شود


لبش از کام دلی دور نباشد، لیکن

نادر آید به کف آن دولت و ناگاه شود


حیرتش هر نفس آهیم بر آرد ز جگر

ترسم آیینهٔ دل در سر این آه شود


با مراد دل معشوق همی باید ساخت

کار عاشق، به نوا، خواه نشد، خواه شود


کاه باید که بنازد که خریداری یافت

کهربا را چه تفاخر که پی کاه شود


هر که دانست حکایت نتوانست از وی

عارفان را سخن اینجاست که کوتاه شود


اوحدی، بر درش افتادگی از دست مده

زانکه افتادگی اینجا مدد جاه شود

R A H A
09-30-2011, 01:06 AM
در عشق اگر زبان تو با دل یکی شود

راه ترا هزار و دو منزل یکی شود

زین آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود

آن کو گل آفریند با گل یکی شود


یک اصل حاصل آید و آن اصل نام او

روزی که اصل و فرع مسایل یکی شود


جز در طریق عشق ندیدم که: هیچ وقت

مقتول با ارادت قاتل یکی شود


آنکش گشاده شد نظری بر جمال حق

مشنو که: با مزخرف باطل یکی شود


گر صد هزار نقش بداری مقابلش

با او مگر حقیقت قابل یکی شود


راه ار برد به حلقهٔ ابداعیان دلت

پست و بلند و خارج و داخل یکی شود


بسیار شد عجایب این بحر و چون ز موج

کشتی بر آوریم به ساحل یکی شود


زین لا و لم به عالم توحید راه تو

وقتی بری، که سامع و قایل یکی شود


تا در میان حدیث من و اوحدی بود

این داوری دو باشد و مشکل یکی شود

R A H A
09-30-2011, 01:06 AM
بی تو دل و جان من زیر و زبر میشود

دم به دمم درد دل بیش و بتر می‌شود

عمر به سر شد مرا در غم هجران تو

تا تو نگویی: مرا بی‌تو به سر می‌شود


از رخ چون شمع خود روشنییی پیش تو

کین شب تاریک ما دیر سحر می‌شود


چند بپوشیدم این راز دل و خلق را

از سخن عاشقان زود خبر می‌شود


هر چه تو خواهی بگوی، کین همه دشنام تلخ

چون به لبت می‌رسد شهد و شکر می‌شود


گر نه دل اوحدی سوخته‌ای، هر دمش

سینه چه جان می‌کند، دیده چه تر می‌شود؟

R A H A
09-30-2011, 01:06 AM
فتنه بود آن چشم و ابرو نیز یارش میشود

شکرست آن لعل و دلها زان شکارش میشود

گنج حسن و دلبری زیر نگین لعل اوست

لا جرم دل در سر زلف چو مارش میشود


بارها از بند او آزاد کردم خویش را

باز دل در بند زلف تابدارش میشود


بیدلی را عیب کردم در غم او، عقل گفت:

چون کند مسکین؟ که از دست اختیارش میشود


طالب گل مدعی باشد که رخ درهم کشد

ورنه وقت چیدن اندر دیده خارش میشود


عاشق بیچاره راز خویش میپوشد، ولی

راز دل پیدا ز چشم اشکبارش میشود


اوحدی آشفته شد تا آن نگار از دست رفت

رخ به خون دل ز بهر آن نگارش میشود

R A H A
09-30-2011, 01:06 AM
کو دیده‌ای که بی‌تو به خون تر نمی‌شود؟

یا رخ که از فراق تو چون زر نمی‌شود؟

زان طره باد نیست که نگرفت بوی مشک

زان زلف خاک نیست که عنبر نمی‌شود


پیوسته با منی و مرا با تو هیچ وقت

وصلی به کام خویش میسر نمی‌شود


ذکر تو می‌کنیم و به پایان نمی‌رسد

وصف تو می‌کنیم و مکرر نمی‌شود


از خانقاه و مدرسه تحصیل چون کنیم؟

ما را که جز حدیث تو از بر نمی‌شود


زان سنگ آستانه به دانش فرو تریم

کز آستانهٔ تو فراتر نمی‌شود


از مال حیف نیست که اندر سر تو رفت

از جان اوحدیست، که در سر نمی‌شود

R A H A
09-30-2011, 01:07 AM
شبم ز شهر برون برد و راه خانه نمود

چو وقت آمدنم دیر شد بهانه نمود

به خشم رفت و درین گردش زمانم بست

چه رنجها که به من گردش زمانه نمود


گهی ز چشمهٔ جنت مرا شرابی داد

گهی ز آتش دوزخ به من زبانه نمود


چو مرغ خانه گرفتم درین دیار وطن

که این دیار به چشمم چو آشیانه نمود


اگر چه این همه فانیست کور گشت دلم

چنانکه این همه فانیم جاودانه نمود


شبی به مجلس رندان شدم به می خوردن

چه حالها که مرا آن می شبانه نمود!


در آن میانه نشانی ز دوست پرسیدم

مرا معاینه پیری از آن میانه نمود


چو روز شد همه شکر مغان همی گفتم

که این فتوحم از آن بادهٔ مغانه نمود


گناه داشتم، اما چو پیش دوست شدم

به کوی خویشتنم برد وآشیانه نمود


به استانش چو گفتم که: در میان آرم

کرانه کرد و رخ خویشم از کرانه نمود


رخش ز دیدهٔ معنی به صورتی دیدم

که صورت دگران بازی و بهانه نمود


چو پیش رفتم و گفتم که: من یگانه شدم

به طنز گفت: مرا اوحدی یگانه نمود


از آن غزال شنیدم به راستی غزلی

که بر دلم غزل هر کسی ترانه نمود

R A H A
09-30-2011, 01:07 AM
بریدن حیفم آید بعد از آن عهد

چنین رویی نشاید آن چنان عهد


گرفتم عهد ازین بهتر نداری

به زودی تازه کن باری همان عهد


چو گل عهد تو بس ناپایدارست

از آنم پیر کردی، ای جوان عهد


به عهدت دست میگیری، چه سودست؟

چو یک ساعت نمی‌پایی بر آن عهد


چو فرمانت روان گردید بر من

برون رفتی و بشکستی روان عهد


میان بستی به خون ریزم دگر بار

تو پنداری نبود اندر میان عهد


دریغ، ای تیر بالا، ار نبودی

ترا با اوحدی همچون کمان عهد

R A H A
09-30-2011, 01:07 AM
گفتی: ز عشق بازی کاری نمی‌گشاید

تدبیر ما چه باشد؟ کار آن چنان که باید

از بند اگر کسی را کاری گشاد روزی

باری ز بند خوبان ما را نمی‌گشاید


او شاه و ما غلامان، بر وی که عیب گیرد؟

گر مهر ما نورزد، یا عهد ما نپاید


زان لب طمع نباید کردن بجز سلامی

ما را که جز دعایی از دست برنیاید


او گر سلام ما را زان لب جواب گوید

اینست کامرانی، دیگر مرا چه باید؟


بر آسمان بساید فرقش کلاه دولت

آن کس که فرق خود را در پای او بساید


ور غیر ازو دل من یاری به دست گیرد

من دست ازو بشویم، کان دل مرا نشاید


دردی اگر فرستد هر ساعتی دلم را

درمان چو نیست گویی: دردم چه میفزاید؟


گفتم به فال‌گیری: فالی ببین از آن رخ

زلفش بدید و گفتا: تشویق می‌نماید


گویند: چون بگفتی ترک دل خود آخر

ما ترک دل نگفتیم آن ترک می‌رباید


در عشقش اوحدی را کار دو گونه باید

یا لعل او ببوسد، یا دست خود بخاید

R A H A
09-30-2011, 01:08 AM
برین دل هر دم از هجر تو دیگر گونه خار آید

ولی امید می‌دارم که روزی گل به بار آید

رفیقان هر زمان گویند: عاقل باش و کاری کن

خود از آشفته‌ای چون من نمیدانم چه کار آید؟


ز تیر خسروان مجروح گردند آهوان، لیکن

بدین قوت نپندارم که زخمی بر شکار آید


ز سودای کنار او کنارم شد چو دریایی

نه دریایی که رخت من ز موجش با کنار آید


گر او صدبار بر خاطر پسندد، راضیم لیکن

بدان خاطر نمیباید پسندیدن که بار آید


همه شب ز انتظار او دو چشمم باز و می‌ترسم

که خوابم گیرد آن ساعت که دولت در گذار آید


بکوش ای اوحدی یک چند، اگر مقصود میجویی

کسی کش پای رفتن هست ننشیند که یار آید

R A H A
09-30-2011, 01:08 AM
سر زلف خود بگیری همه پیچ و خم برآید

دل ریش من بکاوی همه درد و غم برآید

تو ازآن سخن که گویی و از آن میان که داری

به میان خوب رویان سخن از عدم برآید


چو جهانیان به زلف توسپرده‌اند خاطر

سر زلف خود مشوران، که جهان بهم برآید


ز غم تو در لحد من به مثابتی بگریم

که ز خاک من بروید گل سرخ و نم برآید


چو حدیث بوسه گویم نبود یکی به سالی

چو سخن ز غصه رانم دو به یک شکم برآید


به مخالفم خبر کن که: مقیم این درم، تا

نکند شکار صیدی که ازین حرم برآید


مکن، اوحدی، شکایت، که نمیرسی به کامی

تو مرید درد او شو، که مراد کم برآید

R A H A
09-30-2011, 01:09 AM
گر آن کاری که من دانم بر آید

بهل تا در وفا جانم برآید


من آن ایام دولت را چه گویم؟

که گوی او به چوگانم برآید


کدامین مور باشم من؟ که روزی

سخن پیش سلیمانم برآید


شکار آهویی زان گونه وحشی

عجب کز شست و پیکانم برآید!


چنان گریم ز هجرانش، که کشتی

به آب چشم گریانم برآید


برآرد غنچهٔ مهر آن گیاهی

کز اشک همچو بارانم برآید


رسانم اوحدی را دل به کامی

لب او گر بدندانم برآید

R A H A
09-30-2011, 01:09 AM
مرا از بخت اگر کاری برآید

به وصل روی دلداری برآید

ولیکن دور گردون خود نخواهد

که کام یاری از یاری برآید


اگر خوبان گیتی را کنی جمع

به نام من ستمگاری برآید


و گر من طالب اندوه گردم

ز هر سویش طلبکاری برآید


دل من گر بکارد دانهٔ غم

ازان یک دانه انباری برآید


ز دلتنگی اگر رمزی بگویم

ازان تنگی به خرواری برآید


گلی را گر برون ارم ز خاری

ز هر برگش سر خاری برآید


ز زلف یار اگر مویی بجویم

بهر مویش خریداری برآید


ز بهر تخت اگر شاهی نشانم

به نام اوحدی داری برآید

R A H A
09-30-2011, 01:09 AM
مرا گر ز وصل تو رنگی برآید

رها کن، که نامم به ننگی برآید

عجب دان که از کارگاه ملاحت

جهان را بینگ توینگی برآید


بسی قرن باید که از باغ خوبی

نهالی چنین شوخ شنگی برآید


چنان شکری، کز دهان تو خیزد

مپندار کز هیچ تنگی برآید


از آن زلف مشکین اگر دام سازی

ز هر حلقه‌ای پالهنگی برآید


به امید صلح و کنار تو خواهم

که هر شب مرا با تو جنگی برآید


ز چنگت غمت هر دمی نالهٔ من

به زاری چو آواز چنگی برآید


کمان جفا میکشی سخت و ترسم

گریزان شوی چون خدنگی برآید


بدو نام قربان من کرده باشی

گر از کیش جورت ترنگی برآید


سراسیمه، گفتی: ندانم چرایی؟

بدانی، چو پایت به سنگی برآید


صبوری کند اوحدی، کین تمنا

از آن نیست کو بی‌درنگی برآید

R A H A
09-30-2011, 01:10 AM
هر که مشغول تو گشت از دگران باز آید

وانکه در پای تو افتاد سرافراز آید

هر کبوتر که ز دام سر زلفت بجهد

به سر دانهٔ خال تو سبک باز آید


وقت جان دادن اگر بر رخت افتد نظرم

چشم من تا به لب گور نظر باز آید


ور سگ کوی تو در گور من آواز دهد

استخوانم ز نشاط تو به آواز آید


مفلسی را که خیال تو در افتد به دماغ

گر صدش غم بود اندر طرب و ناز آید


آنکه با واقعهٔ عشق تو پرداخت چو من

چه عجب! اگر به سخن واقعه پرداز آید


خود گرفتم ز غم خویش بسوزی تو مرا

چون من امروز که داری که سخن ساز آید؟


قصهٔ اوحدی از راه سپاهان بشنو

همچو آوازهٔ سعدی که ز شیراز آید

R A H A
09-30-2011, 01:10 AM
هر کرا چون تو پریزاده ز در باز آید

به سرش سایهٔ اقبال و ظفر باز آید


کور اگر خاک سر کوی تو درد دیده کشد

هیچ شک نیست که نورش به بصر باز آید


کافر، از بهر چنین بت که تویی؛ نیست عجب

کز پرستیدن خورشید و قمر باز آید


هر که دیدار ترا دید و سفر کرد از شهر

هیچ سودش نکند تا ز سفر باز آید


آفتاب از سر هر کوچه که بیند رویت

شرمش آید که بدان کوچه دگر بازآید


عاشقی را که برانند ز پیشت به قفا

راستی بی‌قدمست ار نه به سر باز آید


نه هوای لب و چشم تو مرا صید تو کرد

طفل باشد که به بادام و شکر باز آید


بیدلی را که ز پیوند رخت منع کنند

در چه بندد دل خویش؟ از تو اگر باز آید


زین جهان اوحدی ار رخت بقا دربندد

زان جهانش، چو بپرسی تو خبر، باز آید

R A H A
09-30-2011, 01:10 AM
دل سرمست من آن نیست که باهوش آید

مگر آن لحظه کش آواز تو در گوش آید


رخت این آتش سوزنده که در سینه نهاد

عجب از دیگ هوس نیست که در جوش آید


بجز آن کایم و در پای غلامان افتم

چه غلامی ز من بی‌تن و بی‌توش آید؟


شربت قند رها کن، که از آن ساعد و دست

اگرم زهر دهی بر دل من نوش آید


مگرم داعیهٔ لطف تو بگشاید چشم

ورنه از من چه سکون و ادب و هوش آید؟


حسن پنهان تو بر خاطر من سهل کند

هر چه از جور رقیبان جفا کوش آید


بر نیازست و دعا دست جهانی زن و مرد

تا کرا گوهر آن گنج در آغوش آید؟


بیم آنست که: از فکرت و اندیشهٔ تو

همه تحصیل که کردیم فراموش آید


بید با قامت رعنای چنان شرط آنست

که به سر پیش تو، ای سرو قباپوش، آید


عجب از طالع خود دارم و دوران فلک

کان چنان صید به دام من مدهوش آید


اوحدی وقت سخن گر چه گهر بارد و در

پیش لعل لب گویای تو خاموش آید

R A H A
09-30-2011, 01:10 AM
مرا کجا سر زلفت به زیر چنگ آید؟

که خاک پای ترا از سپهر ننگ آید


بکن ز جور و جفا هر چه ممکنست امروز

که هر چه صورت زیبا کند بینگ آید


به زور بازوی مردی برون نشاید برد

بر آستان تو دستی که زیر سنگ آید


اگر چه شد ز روانی چو آب گفتهٔ ما

ز وصف قد تو چون بگذریم تنگ آید


چو میل سوی تو کردم به دوستی، دل گفت:

مکن، که جامهٔ این کار بر تو ننگ آید


ز رنگ ناخنت، ای ماه چهره،می‌نالم

به ناله‌ای، که چنان نالها ز چنگ آید


به صبغ مهر تو چون اوحدی دگر باره

در افکنیم شبی خرقه تا چه رنگ آید؟

R A H A
09-30-2011, 01:10 AM
سحر گه چون نسیم زلف آن دلدار می‌آید

درخت شوقم از برگش به برگ و بار می‌آید


ز توفان خفتگان کوچه را آگاه دار امشب

که سیل گریهٔ این دیدهٔ بیدار می‌آید


حروف نامه‌ام بی‌نقطه آن بهتر که از چشمم

بسست این قطره‌های خون که بر طومار می‌آید


نمی‌آید ز من کاری درین اندوه و سهلست این

گر آن دلدار شهر آشوب من در کار می‌آید


نگارینا، به خاک آستانت فخرها دارم

نمیدانم چرا از من چنینت عار می‌آید؟


اگر بیچاره‌ای نزد تو می‌آید، مکن عیبش

کمندش چون تو در خود میکشی ناچار می‌آید


مپرس از اوحدی حال نماز و صوم و قرایی

که مسکین این زمان از خانهٔ خمار می‌آید

R A H A
09-30-2011, 01:11 AM
دیریست که یار ما نمی‌آید

پیغام به کار ما نمی‌آید


هر کس به تفرجی و صحرایی

خود بوی بهار ما نمی‌آید


ما را به دیار او نباشد ره

او خود به دیار ما نمی‌آید


کمتر ز سگیم در شمار او

زیرا به شمار ما نمی‌آید


ای دل، بتو پیش ازین همی گفتم:

کین عشق به کار ما نمی‌آید


دولت همه جا برفت و باز آمد

هرگز بگذار ما نمی‌آید


یک دم نرود که یاد او صد پی

اندر دل زار ما نمی‌آید


آن دام که ما نهاده‌ایم، ای دل

در چشم شکار ما نمی‌آید


ای اوحدی، از خوشی کناری کن

کان بت به کنار ما نمی‌آید

R A H A
09-30-2011, 01:11 AM
دلی که در سر زلف شما همی آید

به پای خویش به دام بلا همی آید


بر آستان تو موقوفم، ای سعادت آن

کز آستان تو اندر سرا همی آید


نشانه جز دل ما نیست تیر چشم ترا

اگر صواب رود ور خطا همی آید


اگر بر تو به پا آمدم مرنج، که زود

به سر برون رود آن کو به پا همی آید


به دست حیلت و افسون سپر نشاید ساخت

بر آن رمیده که تیر قضا همی آید


دلم شکایت بیگانگان چگونه کند؟

چو بر من این همه از آشنا همی آید


هم آتشیست که در جان اوحدی زده‌ای

و گرنه این همه دود از کجا همی آید؟

R A H A
09-30-2011, 01:11 AM
دل می‌برد امشب ز من آن ماه، بگیرید

دزدست و شب تیره، برو راه بگیرید


اندر پی او آه منست آتش سوزان

گر شمع فرو میرد، ازین آه، بگیرید


گردن نکند نرم به فریاد و به زاری

او را ز چپ و راست با کراه بگیرید


ناگه دل من برد، چو آگه شدم، او را

آگاه کنید از من و ناگاه بگیرید


این قصه درازست، مگویید: چه کرد او؟

گویید: دلی گم شد و کوتاه بگیرید


گر زلف چو شستش به کف افتد ز رخ و لب

یک بوسه و ده بوسه، نه، پنجاه بگیرید


تا زنده‌ام او را برسانید به من باز

چون مرده شوم، خواه بشد، خواه بگیرید


زندان دل ما همه چاه زنخ اوست

دلهای گریزنده در آن چاه بگیرید


او گر ندهد داد دل اوحدی امشب

فردا به در آیید و در شاه بگیرید

R A H A
09-30-2011, 01:11 AM
باز پیوند، که دوری به نهایت برسید

چارهٔ درد دلم کن، که به غایت برسید


هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم

تا دگر بار به گوشت چه حکایت برسید؟


رحمتی کن، که ز هجران تو حال دل من

قصه‌ای شد، که به هر شهر و ولایت برسید


جان همی دادم اگر زانکه خیال تو نه زود

یاد می‌داد دل من که عنایت برسید


خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود

بوی آن زلف سیاهم به حمایت برسید


خبرت نیست که در عشق تو از دشمن و دوست

بر من خسته چه بیداد و جنایت برسید؟


اوحدی راز دل خویش بپوشید ولی

همه آفاق حدیثش به روایت برسید

R A H A
09-30-2011, 01:11 AM
نالهٔ بلبل شوریده به جایی برسید

گل به باغ آمد و دردش به دوایی برسید


عمر بلبل چو وفا کرد به دوری بنمرد

تا ز پیوستن گل بوی وفایی برسید


گل چه پیراهن زر دوخته بر داد بباد؟

کز میان غنچهٔ مسکین به قبایی برسید


هر که بر بوی گل و نالهٔ بلبل سحری

در چمن رفت، به برگی و نوایی برسید


طالب گل ز چمن پای مکن، گو: کوتاه

که به دستش ز سر خار جفایی برسید


پی همراهی این قافله بودم عمری

تا به گوش دلم آواز درایی برسید


قصهٔ مور پریشان به سلیمان گفتند

اثر نعمت سلطان به گدایی برسید


آفتابی ز سر منظره بنمود جمال

ذره‌ای در هوس او به هوایی برسید


اوحدی دست به وصلش نرسانید آسان

درد سر برد و به خاک کف پایی برسید

R A H A
09-30-2011, 01:12 AM
من کشتهٔ عشقم،خبرم هیچ مپرسید

گم شد اثر من،اثرم هیچ مپرسید


گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم

این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید


فردا سر خود می‌کنم اندر سر و کارش

امروز که با درد سرم هیچ مپرسید


وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت

این دم که درو می‌نگرم هیچ مپرسید


بی‌عارضش این قصهٔ روزست که دیدید

از گریهٔ شام و سحرم هیچ مپرسید


خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال؟

دیدید که: خونین جگرم، هیچ مپرسید


از دوست بجز یک نظرم چون غرضی نیست

زان دوست بجز یک نظرم هیچ مپرسید


از دست شما جامه دو صد بار دریدم

خواهید که بازش بدرم هیچ مپرسید


با اوحدی این دیدهٔ‌تر بیش ندیدیم

بالله ! که ازین بیشترم هیچ مپرسید

R A H A
09-30-2011, 01:12 AM
دوشم فغان و ناله به هفت آسمان رسید

دو دم به دل برآمد و آتش به جان رسید


بر تن شنیده‌ای چه رسید از فراق جان؟

از درد دوری تو دلم را همان رسید


هرگز جفا نبرده و دوری ندیده‌ام

بر من جفا و جور تو نامهربان رسید


انصاف من بده: که کجا گویم این سخن؟

کز یار برگزیده به یاران زیان رسید


دوشم رقیب بر سر کوی تو دید و گفت:

باز این ستم رسیدهٔ فریادخوان رسید


ما را مگر به پیش تولطف تو آورد

ورنه به سعی ما به کجا می‌توان رسید؟


حال من و تو فاش چنان شد، که سالها

زین دوستی بهر طرفی داستان رسید


یک روز بشنوی که: تن اوحدی ز غم

خاک در تو گشت و بدان آستان رسید


من بلبلم ز درد بنالم، علی‌الخصوص

فصلی که گل شکفته شد و ارغوان رسید

R A H A
09-30-2011, 01:12 AM
ای مردم کور، این چه بهارست ببینید

گلبن نه و گلهاش ببارست ببینید


فردا همه یک رنگ شود طالب و مطلوب

امروز یکی را که هزارست ببینید


آن ماه که دل می‌برد از ما رخ و زلفش

بر منظرهٔ لیل و نهارست ببینید


ماییم به بار آمده در گلشن هستی

یا اوست که بر صفهٔ بارست؟ ببینید


بر گرد زمین این چه سپاهست؟ بجویید

در گرد زمان آن چه سوارست؟ ببینید


ما میوهٔ شیرین درخت دو جهانیم

باز این چه درخت و چه بهارست؟ ببینید


بس نسخه گرفتند ز هر شیوه و هر شکل

این نسخه که از صورت یارست ببینید


درجیست برو غیب نگارنده طلسمات

این خود چه طلسم و چه نگارست؟ ببینید


این طرز که از کارگه کون در آمد

هم اول و هم آخر کارست ببینید


بر دامن هستی شما هست غباری

هستی چه بود؟ وین چه غبارست؟ ببینید


بعد از شب تار آمدن روز توان دید

این روز که اندر شب تارست ببینید


گر چشم خدایی بگشایید هم این‌جا

هم محشر و هم روز شمارست، ببینید


شرح سخن اوحدی آسان نتوان گفت

شعرش بهلید، این چه شعارست؟ ببینید

R A H A
09-30-2011, 01:12 AM
هر که از برگ و از نوا گوید

مشنو: کز زبان ما گوید


بندهٔ خانه‌زاد باید جست

کو ترا سر این سرا گوید


آنکه از کوی آشنایی نیست

کی سخن‌های آشنا گوید؟


چو مقامیست هر کسی را خاص

از مقامی که هست وا گوید


دم ز چرخ فلک زند خورشید

ذره از خاک و از هوا گوید


مرد را در سلوک مرقاتیست

راز بر حسب ارتقا گوید


آنچه در خرقه گفته بود آن پیر

طفل باشد که در قبا گوید


سخن از نیک می‌رود، بنویس

بچه پرسی که از کجا گوید؟


چه غم از جبرییل دارد دل؟

که ز پیغمبر و خدا گوید


تا تو باشی و او به وقت سخن

تو جدا گویی، او جدا گوید


این دویی از میان چو برخیزد

همه او گوید و سزا گوید


اوحدی پیش او چه داند گفت؟

رخ او را هم او ثنا گوید

R A H A
09-30-2011, 01:12 AM
به حسن عارض چون ماه و زیب چهرهٔ‌چون خور

ببردی از بر من دل، بخوردی از دل من بر


ز رشک طلعت خوبت بریزد اختر گردون

ز اشک چشمهٔ چشمم بمیرد آتش اختر


به صید عاشق بیدل گشاده زلف تو چنگل

به صید بیدل مسکین کشیده چشم تو خنجر


شکنج سنبل پست تو گنج صورت و معنی

فریب نرگس مست تو زیب جامه و زیور


ز جام حقهٔ لعلت گشوده چشمهٔ حیوان

ز دام حلقهٔ زلفت دمیده نکهت عنبر


نهاده نرگس شنگت تراز کسوت شوخی

گشاده پستهٔ تنگت کساد کیسهٔ شکر


ز رنگ پنجهٔ نازک نموده دست تو گل رخ

بر آب چهرهٔ رنگین نهاده حسن تو دلبر:


بیاض ساعد سیمین به خون این دل خسته

سواد طرهٔ مشکین به قتل این تن لاغر


به عیب من مکن آهنگ و جیب و دامن من بین:

چو روی اوحدی از غم به خون دیده و دل تر

R A H A
09-30-2011, 01:12 AM
وقت گلست، ای غلام، روز می است، ای پسر

شیشه بیار و قدح، پسته بریز و شکر


جامهٔ زهدی، که بود بر تن ما، تنگ شد

بادهٔ صافی بیار، جامهٔ صوفی ببر


ای صنم چنگ ساز، تن چه زنی؟ رود زن

ای بت عاشق‌نواز، غم چه خوری؟ باده خور


می که تو داری به کف روزی و مقسوم تست

تا نخوری قسم خود وعده نیاید به سر


چون به یقین خورد نیست روزی خود را، تو نیز

دیر چه پایی؟ بنوش، تا برسی زودتر


ای که میان بسته‌ای باز به خون‌ریز ما

چند ز مسکین کشی؟ کار نداری دگر؟


بار تو من برده‌ام، بر دگری می‌خورد

رنج زیادت ببین، کار سعادت نگر


روز و شبم بردرت، دیده به امید تو

از در وصلی درآی، تا ندوم دربدر


در دل من سوز عشق شعله زن آمد و لیک

زانچه مرا در دلست هیچ نداری خبر


باده بیاور، که هیچ توبه نخواهند کرد

مدعی از وعظ خشک، اوحدی از شعر تر

R A H A
09-30-2011, 01:13 AM
بگشای ز رخ نقاب دیدار

تا نگذرد از درت خریدار


این پرده که بر درست بردر

وین سایه که بر سرست بردار


گفتی: بنشین که من بیایم

بنشینم و نیستی تو آن یار


کز یاری من نیایدت ننگ

وز صحبت من نباشدت عار


زین قاعده و خلاف بگذر

و آن داعیه در غلاف بگذار


تا کی باشیم پس بر در؟

وز هجر تو کرده رخ به دیوار


هر کس به حساب تار و پودست

ما با سخن تو در شب تار


پنداشتمت که: مهربانی

و آن نیز خیال بود و پندار


سر در سر کار عشق کردیم

و اگه نشدی، زهی سر و کار؟


هر لحظه مکن بکشتنم زور

هر روز مکن بهشتنم زار


یا آن دل برده باز پس ده

یا این تن مرده نیز بگذار


مپسند که از فراق رویت

فریاد برآرم اوحدی‌وار

R A H A
09-30-2011, 01:13 AM
ما بغیر از یار اول کس نمیگیریم یار

اختیار اولین یارست و کردیم اختیار


هر زمان مهری و پیوندی نباشد سودمند

هر زمان عهدی و پیمانی نیاید سازگار


سر یکی داریم و دریک تن نمیباید دو سر

دل یکی داریم و در یکدل نمی‌گنجد دو یار


دل چه باشد؟ عشق میباید که باشد بر مزید

سر چه باشد؟ مهر میباید که باشد برقرار


ای نصیحت کن، ملامت چند و چند؟ از دست تو

صد گریبان پاره کردم، دستم از دامن بدار


گر تو هم در سینه داری غیرتی، رشکی ببر

ور تو هم در دیده داری حیرتی اشکم ببار


عاشقم، گر عاشقی شوریده بینی در گذر

بیدلم، گر بیدلی آشفته بینی در گذار


دامنم را چون تهی دیدی ز گل، خاری منه

دلبرم را چون بری دیدی ز من، خوارم مدار


اوحدی، از یار هر جایی چه نالی بیش ازین؟

با تو میگفتم که: این کارت نمی‌آید به کار

R A H A
09-30-2011, 01:13 AM
مگذر، ای ساربان، ز منزل یار

تا دمی در غمش بگریم زار


از برای کدام روز بود؟

اشک خونین و دیدهٔ‌خونبار


گر قیامت کنیم، شاید، از آنک

با قیامت فتادمان دیدار


پار با دوست بوده‌ایم این جا

آه ازین پیش دوست بودن پار!


ساقی، از جام باده‌ای داری

به چنین فرصتی بیا و بیار


مطرب، ار مانعی و عذری نیست

نفسی وقت عاشقان خوش دار


غزلی ز اوحدی گرت یادست

بر منش خوان به یاد آن دلدار

R A H A
09-30-2011, 01:13 AM
هر دم برم به گریه پناه از فراق یار

آه! از جفای دشمن و آه از فراق یار!


نشگفت! اگر شکسته شوم در غمش، که هست

بارم چو کوه و روی چو کاه از فراق یار


تا آن دو هفته ماه ز من دور شد، شدست

روزم چو هفته، هفته چو ماه از فراق یار


چون جان به لب رسید و دل از غم خراب شد

تن نیز گو: ممان و بکاه از فراق یار


باری، به هیچ نوع خلاصم ز رنج نیست

گاه از فلک برنجم و گاه از فراق یار


چشمم چو صبح گشت سپید از جفای چرخ

صبحم چو شام گشت سیاه از فراق یار


هر لحظه آتشی به جگر می‌رسد مرا

خواه از وصال دشمن و خواه از فراق یار


تا کی نشیند آخر ازین گونه اوحدی؟

دل در خیال و چشم به راه از فراق یار


ای دل، تو روز وصل همین نوحه می‌کنی

معلوم شد که نیست گناه از فراق یار

R A H A
09-30-2011, 01:13 AM
تن به تو دادم، دل و جانش مبر

دل برت آمد، ز جهانش مبر


از دل من گرچه گرو می‌بری

اول بازیست، روانش مبر


دشمن من بر دهنت سود لب

او چه شناسد؟ به زبانش مبر


گر سرم از پای تو دوری کند

باز بجز موی کشانش مبر


گفت: شبی دست بگیرم ترا

زلف تو، باز از سر آنش مبر


روی نهان کردی و بردی دلم

گرنه ببازیست، نهانش مبر


عقل، که شاگرد سر زلف تست

او بگریزد، به دکانش مبر


تا کمر زر ندهد دست من

دست بگیر و به میانش مبر


اوحدی ار بندهٔ روی تو نیست

بند کن و جز به سگانش مبر

R A H A
09-30-2011, 01:14 AM
از باده در فصل خزان افتان و خیزان نیک‌تر

ور یار دلداری دهد خود چون بود زان نیک‌تر؟


شد باغ پرینگی دگر، هر برگی از رنگی دگر

در زیرش آونگی دگر از لعل و مرجان نیک‌تر


صرصر غبار انگیخته، در شاخسار آویخته

بر ما نثاری ریخته، از صد زرافشان نیک‌تر


شاخ رزان،در گشت رز، پوشیده رنگارنگ خز

هر گوشه شادروانی از تخت سلیمان نیک‌تر


بر شاخساران سور بین، و آن سیبها چون نور بین

سیبی به چشم دور بین، از روی جانان نیک‌تر


فصلی چنین، می‌خواه، می، برکش نوای چنگ ونی

ور گم توانی کرد پی، گم کن، که پنهان نیک‌تر


بی‌اوحدی مستی مکن، با نیستان هستی مکن

چندین سبک دستی مکن، ای وصلت از جان نیک‌تر

R A H A
09-30-2011, 01:14 AM
زلف مشکینت چو دامست، ای پسر

عارضت ماه تمامست، ای پسر

در فروغ روی و چین زلف تو

مایهٔ صد صبح و شامست، ای پسر


تا بود بر دیگری وصلت حلال

بر من آسایش حرامست، ای پسر


زان دهان تنگ شیرینم بده

بوسه‌ای، گر خود به وامست، ای پسر


هر زمان گویی که: فردای دگر

سوختم، فردا کدامست؟ ای پسر


گر تو صد بارم بسوزی در فراق

تا نسازی، کار خامست، ای پسر


در غمت گر نشکنم خود را، مرنج

آدمی را ننگ و نامست، ای پسر


عالمی را بندهٔ خود کرده‌ای

اوحدی نیزت غلامست، ای پسر

R A H A
09-30-2011, 01:14 AM
یک شبم دادی به عمری پیش خود بار، ای پسر

بعد از آن یادم نکردی، یاد می‌دار، ای پسر

نیک بد حالم ز دست هجر حال آشوب تو

لطف کن،ما را به حال خویش مگذار، ای پسر


کشتهٔ چشم توام، غافل مباش از حال من

گوشمالم بر مده، گوشی به من دار، ای پسر


نالهٔ من در غم هجر تو شد زیر، ای نگار

رحمتی کن، کز غم هجر توام زار، ای پسر


چون گل وصلی نخواهی هرگزم دادن به دست

خارم از پای دل حیران برون آر، ای پسر


گفته‌ای: در کار عشق من بباید باخت جان

خود ندارم در دو گیتی غیر ازین کار، ای پسر


گفتمش: بوسی بده، گفتا که: پر بشمار زر

زر ندارم، چون شمارم؟ بوسه بشمار، ای پسر


دیگران را چون به وصل خویشتن کردی عزیز

اوحدی را همچو خاک ره مکن خوار، ای پسر

R A H A
09-30-2011, 01:14 AM
هیچ نقاشی نیامیزد چنین رنگ، ای پسر

از تو باطل شد نگارستان ارژنگ، ای پسر

روی سبز ارنگت اندر حلقهٔ زلف سیاه

سرخ رویان را ببرد از چهره‌ها رنگ، ای پسر


زخم تیر غمزهٔ آهن شکافت را هدف

سینه‌ای می‌باید از فولاد، یا سنگ، ای پسر


گر چه می‌دانم که: حوران بهشتی چابکند

هم نپندارم که باشند این چنین شنگ، ای پسر


هم به چنگت کردمی سازی، گرم بودی ولی

بر نمی‌آید مرا جز ناله از چنگ، ای پسر


طاقت جنگت نداریم، آشتی کن بعد ازین

آشتی گر می‌توان کردن، مکن جنگ، ای پسر


هر سواری زان لب شیرین شکاری می‌کند

اسب بخت ما، دریغ، ار نیستی بنگ، ای پسر


با جفا دیگر چرا تنگ اندر آوردی عنان؟

رحم کن بر ما، که مسکینیم و دل‌تنگ، ای پسر


هر غمی را چاره‌ای کردم به فرهنگی،ولی

با فراقت بر نمی‌آیم به فرهنگ، ای پسر


اوحدی را در غمت ینگی بجز مردن نماند

گر بمانی مدتی دیگر برین ینگ، ای پسر

R A H A
09-30-2011, 01:14 AM
من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگر

کین زمان میخوردم و در حال می‌خواهم دگر

محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی

باده‌ای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر


رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟

رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر


مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب

صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر


روی گندم‌گون او با من نمی‌دانم چه کرد؟

این همی دانم که: همچون کاه می‌کاهم دگر


با زنخدانش مرا میلیست، می‌دانم که: زود

خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر


هم ببخشیدی دلش بر نالهٔ شبهای من

گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر


من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی

چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟


اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن می‌کند

گو: سفر می‌کن، که من حیران آن ماهم دگر

R A H A
09-30-2011, 01:15 AM
دلبر من بر گذشت همچو بهاری دگر

بر رخش از هفت ونه، نقش و نگاری دگر

گفتمش: ای جان، بیا، دست به یاری بده

گفت: نیارم، که هست به ز تو یاری دگر


گفتمش: آخر مکن بیش کنار از برم

گفت: دلم می‌کند میل کناری دگر


گفتمش: از هجر تو گشت نهارم چو لیل

گفت: ازین پیش بود لیل و نهاری دگر


گفتمش: از وصل تو آن من خسته کو؟

گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر


گفتمش: امروز کن، گر گذری میکنی

گفت که: فردا کنم بر تو گذاری دگر


گفتمش: از کار تو نیک فرو مانده‌ام

گفت: برو بعد ازین در پی کاری دگر


گفتمش: ای بی‌وفا، عهد همین بود و مهر؟

گفت که: می‌آورند چند قطاری دگر


گفتمش: آن دل که من پیش تو دارم، بده

گفت: به از من ببین مظلمه‌داری دگر


گفتمش: ار دیگری عاشق زارم کند؟

گفت: به دست آورم عاشق زاری دگر


گفتمش: ار اوحدی نیست شود در غمت

گفت: به از اوحدی هست هزاری دگر

R A H A
09-30-2011, 01:15 AM
نیک میخواهی که: از خود دورم اندازی دگر

و آن دل سنگین ز مهر من بپردازی دگر

آتشی در من زدی از هجر و میگویی: مسوز

با من مسکین سر گردان نمیسازی دگر


دل ز من بردی و گویی: با تو بازی میکنم

راست میپرسی؟ به خون من همی بازی دگر


پرده‌ای انداختی بر روی و سیلی در گذار

تا مرا در آتش اندوه نگدازی دگر


زان همی ترسم که: چون فارغ شوی از قتل من

روی را رنگین کنی و زلف بترازی دگر


بسته‌ای بر دیگرانم باز و می‌دانم که چیست؟

ایمنم کردی که پنهان بر سرم تازی دگر


سختم از حضرت جدا کردی و از درگاه دور

آه! اگر بر حال من چشمی بیندازی دگر


مفلس و بیمایه مگذارم چنین، گر هیچ وقت

تازه خواهی کرد با من عهد انبازی دگر


اوحدی را خون همی ریزی، که دورش میکنی

صوفی کافر نخواهی کشتن، ای غازی، دگر

R A H A
09-30-2011, 01:15 AM
جانا، ضمیرت حال ما نیکو نمیداند مگر؟

یا آن ضرورت نامها خود بر نمیخواند مگر؟


رفتی و شهری مرد و زن بر خاک راهت منتظر

قلاب چندین دل ترا هم باز گرداند مگر


روز وداع آن اشک خون کز دیدها پالوده شد

گفتم که: در وی کاروان رفتار نتواند مگر


چشمت ز بهر دیگران چون کرد یاری، سعی کن

کز بهر ما هم گوشهٔ ابرو بجنباند مگر


دشمن که دورت میکند، تا من فرومانم به غم

روزی به درد بیدلی او هم فرو ماند مگر


روزی که بیرون آوریم از قید مهرت پای دل

دلهای ما را محنتی دیگر نترساند مگر


دل را خبر کن ز آمدن، روزی که آیی، تا منت

چون زر بریزم در قدم، او جان برافشاند مگر


لعلت چو در باز آمدن بر درد ما واقف شود

دیگر به داغ هجر خود ما را نرنجاند مگر


ای اوحدی، گر خاک شد زین غم تنت، صبری، که او

از گرد ره چون در رسید این گرد بنشاند مگر


از چشم او شد فتنها بیدار و در ایام ما

هم چشم او این فتنه را دیگر بخواباند مگر

R A H A
09-30-2011, 01:16 AM
کاکل کافرانه بین، زیور گوش او نگر

و آن مغلی مغولها بر سر و دوش او نگر

رنگ قمر کجا بری؟ روی چو ماه او ببین

تنگ شکر چه میکنی؟ لعل خموش او نگر


شیوه کنان چو بگذرد بر سر اسب گوی زن

تندی مرکبش ببین، گرمی و جوش او نگر


در عجبی ز حیرتم، در رخ چون نگار او؟

حیرت من چه میکنی؟ بردن هوش او نگر


گر به رخش نگه کنم، بهر نگاه کردنی

زهر مریز بر دلم، چشمهٔ نوش او نگر


مست شبانه بامداد، آمد و کرد قتل ما

فتنهٔ روز ما ببین، مستی دوش او نگر


ای که به وقت تاختن غارت او ندیده‌ای

حجرهٔ اوحدی ببین، خانه فروش او نگر

R A H A
09-30-2011, 01:16 AM
ای دل، بیا و در رخ آن حور می‌نگر

بفگن حجاب ظلمت و در نور می‌نگر

برخیز و از شراب غمش مست گرد و باز

بنشین، در آن دو نرگس مخمور می‌نگر


یاری که دل ز دیدن او تازه می‌شود

مستورگو: مباش، مستور می‌نگر


بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست

کوته نظر مباش و بهمنشور می‌نگر


وقتی که انگبین وصالش کنند بخش

خوی مگس مگیر و چو زنبور می‌نگر


تنگ شکر به سرد مزاجان بمان و تو

از گوشه‌ای چو مردم محرور می‌نگر


همچون سگ حریص مکن قصد گردران

قصاب را ببین و به ساطور می‌نگر


علت حجاب می‌شود اندر میان خلق

دست از طمع بدار و به فغفور می‌نگر


نزدیک بار اگر ندهندت مجال قرب

بنشین و همچو اوحدی از دور می‌نگر

R A H A
09-30-2011, 01:16 AM
دل من فتنه شد بر یار دیگر

چه خواهی کردن، ای دل، بار دیگر؟


ندیدم در تو چندان کاردانی

که اندر پیش گیری کار دیگر


بهل، تا بر سرما پاره گردد

به نام نیک یک دستار دیگر


ازان زاری نه بیزاری، همانا

که از نو می‌نهی بازار دیگر


میانت را نبود آن بند غم بس؟

که می‌بندی بدو زنار دیگر


چنان زان رخنها نیکت نیامد

که خواهی جستن از دیوار دیگر


مرا گویی: کزین یک برخوری تو

چه برخوردم ز پنج و چار دیگر؟


چرا دلدار نو می‌آزمایی؟

چو دیدی جور آن دلدار دیگر


چو آسانت نشد دشوار، بنشین

چو افتادی درین دشوار دیگر؟


گرین برق آن چنان سوزد، که دیدم

که دارد طاقت دیدار دیگر؟


تو آن افسانه و افسون ندانی

کزین سوراخ گیری مار دیگر


مکن دعوی به عشق شاهدان پر

که موقوفی به این اقرار دیگر


بهل عشقی که کشتست اوحدی را

بسان اوحدی بسیار دیگر

R A H A
09-30-2011, 01:16 AM
تو از دست که می‌خوردی؟ که خشم آلوده‌ای دیگر

مگر با دشمنان ما قدح پیموده‌ای دیگر؟

ز شادیها چه بنشستی؟ به عزتها چه برجستی؟

اگر دشمن ندانستی که بی ما بوده‌ای دیگر


میان دربسته بودی تو که با اغیار بنشینی

میان خویش و اشک ما چرا بگشوده‌ای دیگر؟


دلم را سوده‌ای صدبار و چون از عاشقان خود

کم از من کس نمی‌بینی، چرا فرسوده‌ای دیگر؟


مرا چون زان لب شیرین ندادی هیچ حلوایی

نمیدانم که خونم را چرا پیموده‌ای دیگر؟


مقابل در حضور خود جفا زین پیش میگفتی

شنیدم زان که: در غیبت کرم فرموده‌ای دیگر


دلم را مینماید رخ که: قصد خون من داری

پس از ماهی که روی خود به من بنموده‌ای دیگر


مرا آسوده پنداری که هستم در فراق تو

زهی! از جست و جوی من، که چون آسوده‌ای دیگر!


دلت بر اوحدی هرگز نمی‌سوزد به دلداری

فغان و نالهای او مگر نشنوده‌ای دیگر؟

R A H A
09-30-2011, 01:17 AM
ای ساربان، که رنج کشیدی ز راه دور

آمد شتر به منزل لیلی، مکن عبور


اینست خارها که ازو چیده‌ایم گل

وین جای خیمها که درو دیده‌ایم حور


این لحظه آتشست به جایی که بود آب

و امروز ماتمست به جایی که بود سور


آن شب چه شد؟ که بی‌رخ لیلی نبود حی

و آن روز کو؟ که موقف دیدار بود طور


خون جگر بریخت دل من به یاد دوست

ای چشم اشکبار، چرایی چنین صبور؟


زین پیش بود نفرتم از دور از زمان

دردم چنان گداخت که هستم ز خود نفور


جز دستبوس دوست نباشد مراد من

روزی که سر ز خاک بر آرم به نفخ صور


ای اوحدی، چو روی کنی در نماز تو

بی روی او مکن، که نمازیست بی‌حضور

R A H A
09-30-2011, 01:17 AM
همه عالم پرست ازین منظور

همه آفاق را گرفت این نور


حاصل شهر عاشقان سریست

گرد بر گرد آن هزاران سور


گر چه پر آفتاب گشت این شهر

زان میان نیست جز یکی مشهور


گنج در پیش چشم و ما مفلس

دوست بر دستگاه و ما مهجور


اصل این کل و جز و یک کلمه است

خواه تورات خوان و خواه زبور


هر کس از جانبیش می‌جویند

مصطفی از حری، کلیم از طور


اوحدی، رخ درو کن و بگذار

آرزوی بهشت و حور و قصور

R A H A
09-30-2011, 01:17 AM
باد بهار می‌دمد و من ز یار دور

با غم نشسته دایم و از غمگسار دور


آنرا که در کنار به خون پروریده‌ایم

خون در کنار دارم و او از کنار دور


کارم ز دست رفت، چه معنی که دوستان

یادم نمی‌کنند بر آن نگار دور


دیدی تو کارمن چو نگار، این زمان ببین

رویم به خون نگار وز دستم نگار دور


ای باد صبح، اگر بر منظور ما رسی

آن بی‌نظیر گو: نظر از ما مدار دور


صد بار جور کردی و تندی نمود، لیک

چندین نگشته‌ای به جفا هیچ بار دور


ای اوحدی، برو تو، که عهد وفای دوست

بازم نمی‌هلد که :شوم زین دیار دور

R A H A
09-30-2011, 01:17 AM
شهر بگرفت آن کمان ابرو به بالای چو تیر

خسروان را جای تشویشست ازان اقلیم گیر


بردمش پیش امیری، تا بخواهم داد ازو

چون بدید او را، ز من آشفته دل‌تر شد امیر


هر دبیری را که فرمایم نبشتن نامه‌ای

پیش او جز شرح حال خویش ننویسد دبیر


آن تن همچون خمیر سیم و آن موی دراز

کرد باریکم چو مویی کش برآرند از خمیر


میل عاشق چون کند دلبر؟ چو نپسندد ر قیب

داد مسکین کی دهد سلطان؟ چو نگذارد وزیر


در دل او عاقبت یک روز تاثیری کند

ناله و آهی که هر شب میرسانم تا اثیر


هر که همچون اوحدی خود را نخواهد مبتلا

گو: نظر کمتر فکن بر روی یار بی‌نظیر

R A H A
09-30-2011, 01:18 AM
گر چه دورم، نه صبورم ز تو، ای بدر منیر

دور بادا! که کند صبر ز یاد تو ضمیر


دلم آخر ز تو چون صبر تواند؟ کاول

گلم از خاک سر کوی تو کردند خمیر


چشم ازان غمزه و رخسار بنتوانم دوخت

اگرم غمزه و چشم تو بدوزند به تیر


سر فدا کردم و جان می‌دهم و دل برتست

جگرم نیز مکن خون، که نکردم تقصیر


نکنم قصهٔ زلفت،که حدیثیست دراز

نبرم نام فراقت، که گناهیست کبیر


بارها پیش تو این نامه فرستادم، لیک

دیرها شد که جواب تو نیاور بشیر


چون رسد نامهٔ وصل تو به من؟ چونکه ز کبر

نام من خود ننویسی و نگویی به دبیر


گوش بر نالهٔ من دار و ببین حال دلم

تا ننالم به خدایی ،که سمیعست و بصیر


ناگزیرست که با خولی تو درسازد دل

که ندارد نظر از دیدن روی تو گزیر


فاش کرد اوحدی این واقعه بر پیر و جوان

که: تو معشوق جوانی و منت عاشق پیر

R A H A
09-30-2011, 01:18 AM
صنما، بی‌تو مرا کار به جان آمده گیر

دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر


دل شوریده ز هجر تو به جان می‌آید

جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر


زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه

وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر


خلق گویند که: حال تو بر دوست بگوی

حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر


آرزوی تو گر آنست که: من کشته شوم

آن چنان کارزوی تست چنان آمده گیر


گفته‌ای: اوحدی آن به که ز پیشم برود

رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر

R A H A
09-30-2011, 01:18 AM
پاکبازان را چه خارا و چه خز؟

گر به رنگی قانعی در خرقه خز


جامه گه ازرق کنی، گاهی سیاه

جامه خود دانی، تو مردم را مرز


آخرت زندان تن خواهد شدن

این که بر خود می‌تنی چون کرم قز


گر تو ایزد را بدین خواهی شناخت

نیک دور افتاده‌ای، سودا مپز


چون نخواهی فهم کردن، زان چه سود؟

گر منت مشروح گویم، یا لغز


محتسب گو: در پی رندان مرو

کین جماعت را نباشد سنگ و گز


عیب مستان کم کن و در مجلس آی

گر ننوشی باده‌ای، سیبی بگز


باده خوردن در بهار ار ظلم بود

در زمستان خود نمی‌جوشید رز


گوش داری گفتهای اوحدی

تا که لؤلؤ را بدانی از خرز

R A H A
09-30-2011, 01:18 AM
صاحب روی خوب و زلف دراز

نه عجب گر به عشوه کوشد و ناز


آنکه زلفش به بردن دل خلق

دام سازد، کجا شود دمساز؟


خفته در خواب خوش کجا داند؟

که شب ما چه تیره بود و دراز!


آتش دل، که من بپوشیدم

فاش کرد آب دیدهٔ غماز


دل سوزان اگر چه صبر کند

اشک ریزان به خلق گوید راز


هر که او گفت: دل به خوبان ده

گفته باشد که: دل به چاه انداز


چه دل نازنین بدین ره رفت

که ازیشان یکی نیامد باز؟


ای که جمعی، ترا چه سوز بود؟

شمع داند حدیث گرم و گداز


صنما، قبلهٔ منی به درست

دلبرا، عاشق توام به نیاز


زان ما شو، که درد دل باشد

هجر تنها و وصل با انباز


زاغ ما در چمن شود، مشنو

که: برآید ز بلبلی آواز


نیست جز آتش دل محمود

گذر باد بر وجود ایاز


گر تو محراب هر کسی باشی

ما به جای دگر بریم نماز


ناتوان توایم و می‌دانی

ساعتی، گر توان، بما پرداز


دولتی چند روزه باشد حسن

تو بدین حسن چند روزه مناز


دل ما را به وصل خود خوش کن

اوحدی را به لطف خود بنواز

R A H A
09-30-2011, 01:19 AM
من بدین خواری و این غربت از آن راه دراز

به تمنای تو افتاده‌ام، ای شمع طراز


آمدم تا به در خانه سلامت گویم

به ملامت ز سر کوچه کجا گردم باز؟


گر چه در شهر ترا هم نفسان بسیارند

نفسی نیز به احوال غریبان پرداز


آز بسیار به دیدار تو دارد دل ما

تا بر ما ننشینی ننشیند آن آز


نازنینا، رخ خوبت به دعا خواسته‌ام

می‌نمای آن رخ آراسته و می‌کن ناز


سر مپیچان، که به رخسار تو داریم امید

رخ مپوشان، که به دیدار تو داریم نیاز


در نماز همه گر زانکه حضوری شرطست

بی‌حضور تو نشاید که گزارند نماز


مشکل اینست که: هر موی تو در دست دلیست

ورنه چون موی تو این کار نمی‌گشت دراز


راز شبهات بکس چون بتوان گفت؟ که ما

روزها شد که بخود نیز نگفتیم این راز


من خود از دام تو دل را برهانم روزی

گر تو در دام من افتی نرهانندت باز


مردمان گر چه درین شهر فراوان داری

اوحدی را به خداوندی خود هم بنواز

R A H A
09-30-2011, 01:19 AM
منم غریب دیار تو، ای غریب‌نواز

دمی به حال غریب دیار خود پرداز


بهر کمند که خواهی بگیر و بازم بند

به شرط آنکه ز کارم نظر نگیری باز


گرم چو خاک زمین خوار می‌کنی سهلست

چو خاک می‌کن و بر خاک سایه می‌انداز


درون سینه دلم چون کبوتران بتپد

چه آتشست که در جان من نهادی باز؟


هوای قد بلند تو می‌کند دل من

تو دست کوته من بین و آرزوی دراز!


بر آستین خیالت همی دهم بوسه

بر آستان وصالت مرا چو نیست جواز


هزار دیده به روی تو ناظرند و تو خود

نظر به روی کسی بر نمی‌کنی از ناز


اگر بسوزدت، ای دل، ز درد ناله مکن

دم از محبت او می‌زنی، بسوز و بساز


حدیث درد من، ای مدعی، نه امروزست

که اوحدی ز ازل بود رند و شاهد باز

R A H A
09-30-2011, 01:19 AM
آن سست عهد سخت کمان اوفتاد باز

گفتم که: عاشقم، به گمان اوفتاد باز


گفتم: ز پرده روی نماید، نمود، لیک

اندر درون پردهٔ جان اوفتاد باز


چون بوسه خواهمش به زبان، قصد سر کند

سر در بلا ز دست زبان اوفتاد باز


خالی نمی‌شود دلم از درد ساعتی

دل در غمش ببین به چه سان اوفتاد باز؟


نشگفت سر عشق من ار آشکار شد

کان صورتم ز دیده نهان اوفتاد باز


چشمش بسوخت جان و رخ او ببرد دل

غارت ببین که در دل و جان اوفتاد باز


از شوق زلف و قامت و رویش زبان من

در ناله و نفیر و فغان اوفتاد باز


او می‌رود سوار و سراسیمه در پیش

دل می‌رود پیاده، ازان اوفتاد باز


گویند: کاوحدی، ز غم او چنین بسوز

بیچاره اوحدی، نه چنان اوفتاد باز

R A H A
09-30-2011, 01:19 AM
یار ار نمی‌کند به حدیث تو گوش باز

عیبی نباشد، ای دل مسکین، بکوش باز


چون پیش او ز جور بنالی و نشنود

درمانت آن بود که بر آری خروش باز


هر گه که پیش دوست مجال سخن بود

رمزی سبک در افکن و می‌شو خموش باز


ای باد صبح، اگر بر آن بت گذر کنی

گو: آتشم منه، که در آیم به جوش باز


حیران از آن جمال چنانم که بعد ازین

گر زهر می‌دهی نشناسم ز نوش باز


گفتی به دل که: صبر کن، او بی‌قرار شد

دل را خوشست با سخنانت به گوش باز


خواهم بر آستان تو یک شب نهاد سر

آن امشبست گر نبرندم به دوش باز


چون سعی ما به صومعه سودی نمی‌کند

زین پس طواف ما و در می‌فروش باز


گر اوحدی به هوش نیاید شگفت نیست

مست غم تو دیرتر آید به هوش باز

R A H A
09-30-2011, 01:19 AM
ما در به روی خلق فرو بسته‌ایم باز

در شاهد خیال تو پیوسته‌ایم باز


دل جوش می‌زند ز تمنای وصل تو

ما را مبین که ساکن و آهسته‌ایم باز


با هجر و درد و محنت و اندوه عشق تو

یک اتفاق کرده و نگسسته‌ایم باز


رنگ ریا و زنگ نفاق و نشان کبر

از خود به خون دیده فرو شسته‌ایم باز


ای سنگدل، که تیغ جفا بر کشیده‌ای

رو مرهمی بساز که دل خسته‌ایم باز


گفتی: به راستی دلت از ما شکسته شد

خود کی درست بود؟ که بشکسته‌ایم باز


ما را تویی ر هر دو جهان و بیاد تو

چون اوحدی ز هر دو جهان رسته‌ایم باز

R A H A
09-30-2011, 01:20 AM
اگر نوبهاری ببینیم باز

که بر سبزه زاری نشینیم باز


به شادی بسی می‌بنوشیم خوش

به مستی بسی گل بچینیم باز


سر از پوست چون گل برون آوریم

که چون غنچه در پوستینیم باز


زمستان هجران به پایان بریم

بهار وصالی ببینیم باز


چو دیوانگان رخ به عشق آوریم

پری چهره‌ای بر گزینیم باز


بگو محتسب را که: بر نام ما

قلم کش، که بی‌عقل و دینیم باز


نبودست ما را ز عشقی گزیر

برین بوده‌ایم و برینیم باز


که آن بی‌قرین را خبر می‌برد؟

که با درد عشقت قرینیم باز


بسی آفرین بر من و اوحدی

که نیکو حدیث آفرینیم باز

R A H A
09-30-2011, 01:20 AM
عنایتیست خدا را به حال ما امروز

که شد خجسته از آن چهره فال ما امروز


شبی چو سال ببینم و گرنه نتوان گفت

حکایت شب هجر چو سال ما امروز


فراقنامه که دی دل به خون دیده نوشت

سپرده‌ایم به باد شمال ما امروز


کجا خلاص شوند از وبال ما فردا؟

جماعتی که شکستند بال ما امروز


از آن لب و رخ حاضر جواب شرط آنست

که بوسه بیش نباشد سؤال ما امروز


ز سیم اشک و زر چهره وجه آن بنهیم

گر التفات نماید به حال ما امروز


خیال را بفرستد دگر به شب جایی

گرش وقوف دهند از خیال ما امروز


به زلف او دهم این نیم جان که من دارم

و گرنه دل ننهد بر وصال ما امروز


به خواب شب مگر آن روی را توان دیدن

که پیش دوست نباشد مجال ما امروز


چو باد صبح کنون قابلی نمی‌یابد

که بشنود سخنی از مقال ما امروز


صبا، برابر رخسار آن غزال بهشت

اداکن این غزل از حسب حال ما امروز


اگر کند طلب اوحدی ز لطف بگوی

که: بیش ازین نکنی احتمال ما امروز

R A H A
09-30-2011, 01:20 AM
گر تو گل چهره در آیی به چمن مست امروز

ما بدانیم که در باغ گلی هست امروز


گفته‌ای: بر سر آنم که بگیرم دستت

نقد را باش، که من می‌روم از دست امروز


با چنان دانهٔ خالی که تو بر لب زده‌ای

من بر آنم که ز دامت نتوان جست امروز


رخ گل رنگ تو بس خون که بریزد فردا

دهن تنگ تو بس توبه که بشکست امروز


چشم ترکت همه بر سینهٔ من خواهد زد

هر خدنگی که رها می‌کنی از شست امروز


دل من گر به گلستان نرود معذرست

که بسی خار جفا در جگرم خست امروز


دی چو زلف تو گر آشفته شدم نیست عجب

عجب آنست که چون خاک شوم پست امروز


گر بدانم که تو بر من گذری خواهی کرد

بر سر راه تو چون خاک شوم پست امروز


اوحدی گر به سخن دست فصیحان بربست

شد به زنجیر سر زلف تو پابست امروز

R A H A
09-30-2011, 01:20 AM
هر چه گویم من، ای دبیر، امروز

نه به هوشم، ز من مگیر امروز


قلم نیستی به من در کش

که گرفتارم و اسیر امروز


سالها در کمین نشستم تا

در کمانم کشد چو تیر امروز


رو بشارت زنان، که گشت یکی

با غلام خود آن امیر امروز


پرده بر من مدر، که نتوان دوخت

نظر از یار بی‌نظیر امروز


میل یار قدیم دارد دل

تن ازین غصه، گو: بمیر امروز


اوحدی، جز حدیث دوست مگوی

که جزو نیست در ضمیر امروز

R A H A
09-30-2011, 01:21 AM
کام دلم نشد ز دهانت روا هنوز

و آن درد را که بود نکردم دوا هنوز


بیگانه گشتم از همه خوبان به مهر تو

وآن ماه شوخ دیده نگشت آشنا هنوز


عالم ز ماجرای دل ریش من پرست

با هیچ کس نگفته من این ماجرا هنوز


ای دل، منال در قدم اول از گزند

از راه عشق او تو چه دیدی؟ بیا هنوز


ما را خدای در ازال از مهر او سرشت

ناکرده هیچ نسبت حسی بما هنوز


هر شب وصال او به دعا خواهم از خدا

دردا! که مستجاب نگشت این دعا هنوز


او گر قفا زنان ز در خود براندم

چشمم به راه باشد و رو از قفا هنوز


روزی نسیم بر سر زلفش گذار کرد

زان روز بوی غالیه دارد صبا هنوز


یک ذره مهر او به دل آسمان رسید

چون ذره رقص می‌کند اندر هوا هنوز


چشمم بر آستان در او شبی گریست

خون می‌دمد ز خاک در آن سرا هنوز


ای اوحدی، تو حال دل من ز من مپرس

کان دل برفت و باز نیامد بجا هنوز

R A H A
09-30-2011, 01:21 AM
گلت بنده گردید و شمشاد نیز

غلام تو شد سرو آزاد نیز


که صد رحمت ایزدی بر رخت

هزار آفرین بر لبت باد نیز


ز مهر تو بگریست چشمم به خون

ز عشقت به نالم به فریاد نیز


چو دیدی که چشم تو آبم ببرد

کنون می‌دهی زلف را باد نیز


نباشد ترا بعد ازین برگ من

که بیخم بکندی و بنیاد نیز


به لطف و نوازش بده داد ما

که جور تو دیدیم و بیداد نیز


نه مثل تو آمد ز پشت پدر

نه مانندت از مادری زاد نیز


پریر از لبت بوسه‌ای خواستیم

نداد آن و دشنامها داد نیز


نبود اوحدی را توقع ز تو

که او را کنی در جهان یاد نیز

R A H A
09-30-2011, 01:21 AM
در وفا داری نکردی آنچه می‌گفتی تو نیز

تا به نوک ناوک هجران دلم سفتی تو نیز


یاد می‌دار که: در خوبی چو دوران تو بود

همچو دوران با من مسکین برآشفتی تو نیز


چون دل ما از دو گیتی روی در روی تو کرد

پشت بر کردی و از ما روی بنهفتی تو نیز


در چنین وقتی که شد بیدار هر جا فتنه‌ای

اعتمادم بر تو بود، ای بخت، چون خفتی تو نیز؟


ای که می‌گویی ز خوبان جهان طاقم به مهر

این کجا گویم که: با بدخواه ما جفتی تو نیز؟


می‌کنی دعوی که: در باغ لطافت گل منم

راست می‌گویی، ولی بی‌خار نشکفتی تو نیز


چون به کین اوحدی دیدی که دشمن چیره شد

خانهٔ دل را ز مهر او فرو رفتی تو نیز

R A H A
09-30-2011, 01:21 AM
در ضمیر ما نمیگنجد بغیر از دوست کس

هر دو عالم را به دشمن ده، که ما را دوست بس


یاد میدار آنکه: هستی هر نفس با دیگری

ای که بی‌یاد تو هرگز بر نیاوردم نفس


میروی چون شمع و خلقی از پس و پیشت روان

نی غلط گفتم، نباشد شمع را خود پیش و پس


غافلست آنکو به شمشیر از تو می‌پیچد عنان

قندرا لذت مگر نیکو نمیداند مگس؟


کویت از اشکم چو دریا گشت و میترسم از آنک

بر سر ایند این رقیبان سبکبارت چو خس


یار گندم گون بما گر میل کردی نیم جو

هر دو عالم پیش چشم ما نمودی یک عدس


خاطرم وقتی هوس کردی که: بیند چیزها

تا ترا دیدم، نکردم جز به دیدارت هوس


دیگران را از عسس گر شب خیالی در سرست

من چنانم کز خیالم باز نشناسد عسس


اوحدی، راهش به پای لاشهٔ لنگ تو نیست

بعد ازین بنشین که گردی بر نخیزد زین فرس

R A H A
09-30-2011, 01:22 AM
بیا، که صفهٔ ما بوریای میکده بس

بخور خانه نسیم هوای میکده بس


ز میر و خواجه ملولیم، بعد ازین همه عمر

حضور و صحبت رند و گدای میکده بس


به منعمان بهل آواز چنگ رندان را

ترانهٔ سبک از جار تای میکده بس


ز قلیه‌های بزرگان سر که پیشانی

مرا سه جرعهٔ بر ناشتای میکده بس


گرم به صفهٔ صدر ملک نباشد بار

نشستنم به میان سرای میکده بس


مرا به صومعه، گو: شیخ شهریار مده

سر مرا به جهان خشت‌های میکده بس


گر اوحدی دگری را دعا کند گو: کن

مرا دعای مغان و ثنای میکده بس

R A H A
09-30-2011, 01:22 AM
به رخ شمع شبستانم تویی بس

به قامت سرو بستانم تویی بس


نهان بودی زما، پیداستی باز

کنون پیدا و پنهانم تویی بس


من و ما و دل و جان و سر و مال

همه کفرست، ایمانم تویی بس


اگر در دل کسی بود، آن ندانم

میان نقطهٔ جانم تویی بس


گر از خود دیگری گوید، من از تو

همی گویم، که برهانم تویی بس


مرا پرسند: کز دانش چه دانی؟

چه دانم؟ هر چه میدانم تویی بس


ز گل رویان این عالم که هستند

من آن می‌جویم و آنم تویی بس


نمیدانم که دردم را سبب چیست؟

همی دانم که: درمانم تویی بس


درین راه اوحدی را رهبری نیست

دلیل این بیابانم تویی بس

R A H A
09-30-2011, 01:22 AM
ای صبا، یار مرا از من بی‌یار بپرس

زارم، او را ز من شیفتهٔ زار بپرس


پرسش دل چو به زلفش برسانی، پس از آن

پیش آن نرگس جادو رو و بیمار بپرس


چشم او را نبود با تو سر گفت و شنید

حال او یکسر از آن لعل گهر بار بپرس


چون بدان قامت نازک رسی آهسته ز دور

خدمتی کن، سخن وصل به هنجار بپرس


در میان سخن ار حال دل من پرسد

عرضه کن حال دلم، اندک و بسیار بپرس


و گرش قصهٔ سرمستی من باور نیست

گو: بیا و خبر از مردم هشیار بپرس


اوحدی گم شد، اگر منزل او می‌پرسی

به خرابات رو و خانهٔ خمار بپرس

R A H A
09-30-2011, 01:22 AM
ای صبا، از من آشفته فلان را میپرس

می‌نشان جان و دل و آن دل و جان را میپرس


در جهان هم نفسی جز تو ندارد جانم

هر نفس میرو و آن جان جهان را میپرس


زلف او را ز رخ او به کناری می‌کش

غافلش می‌کن و آن چشم و دهان را میپرس


در چمن می‌شو و بر یاد گلش می مینوش

وز چمن می‌رو و آن سرو روان را میپرس


گر چه او را سر مویی خبر از حالم نیست

هر دم آن بی‌خبر موی میان را میپرس


گر چه من پیر شدم در هوس دیدن او

تو گذر می‌کن و آن بخت جوان را میپرس


اوحدی عاشق آن عارض و زلفست، تو نیز

از سر لطف همین را و همان را میپرس

R A H A
09-30-2011, 01:23 AM
عشرت بهار کن، که شود روزگار خوش

می‌در بهار خور، که بود بی غبار و غش


گفتی: به روز شش همه گیتی تمام شد

می‌به، که او تمام نشد جز به ماه شش


بر خیز و زین قیاس دو شش ساله‌ای ببین

کز حسن او کند دل ماه دو هفته غش


دست ار به وصل موی میانی رسد به روز

اندر میانش آر و شب اندر کنار کش


زان پیش کت کشد لحد گور در کنار

خالی نباید از تن خوبان کنار و کش


اینجا که نقل بوسه بود زان دهان و لب

دندان کس به میوه نیالاید و نمش


چون دستگاه و مکنت آن هست می‌بنوش

با مطربان فاخر و با شاهدان کش


کز روی همچو ماه و جبینی چو مشتری

جام آفتاب رخ شود و باده زهره وش


ور نیست دسترس، سر دستار پاره کن

دستار رند میکده را گو: مدار فش


ریزنده کرد جنبش باد مسیح دم

برگ گل از درخت چو موسی به چوب هش


وقت سحر ز شاخ چمن گل چو بشکفد

گویی به سحر ماه بر آمد ز چاه کش


مانند آنکه بر رخ زیبا عرق چکد

بر روی سرخ لاله ز شبنم فتاده رش


آشفته‌ایم و دلشده، یا مطرب «السماع»

آتش‌دلیم و غمزده، یا ساقی، «العطش»


می‌صیقلیست در کف رندان که میبرد

از سینه‌ها کدورت و از دیده‌ها غمش


صوفی، بیا و در می صافی نگاه کن

ور جام اوحدی نخوری، قطره‌ای بچش


بر طور بزم ما دل و جانها ببین بلاش

وز برق نور باده بهم بر فتاده بش

R A H A
09-30-2011, 01:23 AM
دمشق فتنه شد بغداد و توفان بلا آبش

به چشم من ز هجر آنکه بی‌ما میبرد خوابش


مگر باد صبا گوید نشان آتشین رویی

که گه در خاک میجویم نشان و گاه در آبش


کسی را گر به اسبابی و ملکی دسترس باشد

چو دور از دوستان باشد نه ملکست آن، نه اسبابش


نمیگفتی که: پایانیست هر موج بلایی را؟

چه توفان بلا بود اینکه پیدا نیست پایابش


شبی بوسیدم آن لبها، نخفتم بعد از آن شبها

نگریم تا نپنداری که: بی‌زهرست جلابش


گر این شبهای تاریکم دعایی مستجاب افتد

شبی بنشانم آن مه را و می‌بینم به مهتابش


گذشت آن کز شبستانش نمی‌بودم شبی خالی

که نتوانم گذشت اکنون به روز از پیش بوابش


تنم عزم سفر دارد ولی از خاک کوی او

دلم بیرون نخواهد شد، که در جانست قلابش


اگر مهدی به عهد او فرود آید، نپندارم

که ما را رخ بگرداند ز ابروی چو محرابش


به محروران آتش دل نبایست آن شکر دادن

طبیبی را که خون ما همی جوشد ز عنابش


نباید پند گویان را برین دل رنج بر بودن

که نزدیکان به خلوتها بسی گفتند ازین بابش


خلاص از صحبت این درد پنهانم کجا باشد؟

چو حسن عهد نگذارد که بنمایم به اصحابش


صبا، گر بگذری روزی به آن ترک ختا، ناگه

بیاور نامهٔ ما را ز چین زلف پرتابش


ور آن دلدار سنگین دل ز حال اوحدی پرسد

بگو: ار دست میگیری کنون وقتست، در یابش

R A H A
09-30-2011, 01:23 AM
نسپردم از خرابی دل خود به چشم مستش

ور زانکه می‌سپردم در حال می‌شکستش


نقاش دوربین را از دست بر نیاید

نقش دگر نهادن پیش نگار دستش


کی در کنارم آید؟ چو زان میان لاغر

در چشم من نیاید غیر از کمر، که بستش


هر کس که دید روزی از دور صورت او

نزدیک دوربینان دورست باز رستش


در سالها نیاید روزی به پرسش ما

ور ساعتی بیاید یک دم بود نشستش


جز روی او نباشد قندیل شب نشینان

جز کوی او نباشد محراب بت پرستش


نی، پای بر نیاورد از دامش اوحدی، کو

سر نیز بر نیاورد از نیستی که هستش

R A H A
09-30-2011, 01:23 AM
سخت زیبا دلبرست او، چشم بد دور از رخش

ماه را ماند که می‌تابد همی نور از رخش


این پریوش را اگر فردا به فردوس آورند

رخ چو بنماید، خجل گردد بسی حور از رخش


گر به بستان آید آن گل‌چهر با این غنج و ناز

گل بماند در حجاب و غنچه مستور از رخش


آیت نصرة بسی خوانم، که از راه وصال

باز گردد لشکر امید منصور از رخش


همچو من در هجر جانان دور باد از کام دل

آنکه می‌دارد مرا بی‌موجبی دور از رخش


آنچه مقدور من بیچاره بود، از جان و دل

رفت بر باد و نشد یک بوسه مقدور از رخش


دست گیرد اوحدی را بی‌شک، ار دستان او

داستانی باز گوید پیش دستور از رخش

R A H A
09-30-2011, 01:23 AM
جفت شادیست بعید، آنکه تو داری شادش

مقبل آنست که آیی به مبار کبادش


دلم از شوق تو شب تا به سحر نعره زنان

تو چنان خفته که واقف نه‌ای از فریادش


از من خسته لب لعل تو دل خواسته بود

کام دل تا ندهد دل نتوانم دادش


آدمی باید و حوای دگر دوران را

که دگر مثل تو فرزند بباید زادش


تن من شد ز تمنای سر کوت چو خاک

وقت آنست که همراه کنم با بادش


دوستی را که مه وصال به اندیشهٔ تست

کی توان گفت که: یک روز می‌آور یادش؟


در دل آن خانه که کردم به وفای تو بنا

موج توفان قیامت نکند بنیادش


اوحدی، با غم شیرین‌دهنان زور مکن

کین نه کوهیست که سوراخ کند فرهادش


آهنین پنجه اگر کوه ز جا برگیرد

نکند فایده بر سنگدلان پولادش

R A H A
09-30-2011, 01:24 AM
درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش

که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش


وجود بیدلان پست از سواد چین زلف او

روان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش


به ایامی نمی‌شاید ز بامی روی او دیدن

خنک چشمی که می‌بیند دمادم روی منظورش!


بهشتی را که میگویند باور میکنم، لیکن

دلم باور نمی‌دارد کزو بهتر بود حورش


سرایی کین چنین یاری درو یابند، صد جنت

غلام سقف مرفوعست و خاک بیت معمورش


به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او

کسی کو انگبین جوید، چه باک از بیم زنبورش؟


ز عشق آن پری بر من چو رحمت میبری زین پس

گرت حلوا به دست افتد بیاور پیش محرورش


کلام اوحدی سریست روحانی، که در عالم

بخواهد ماند جاویدان سواد رق منشورش


ز راز عاشقی دورند و رمز عاشقی غافل

گروهی کندرین معنی نمی‌دارند معذورش

R A H A
09-30-2011, 01:24 AM
چو نام او همی گویی به نام خود قلم در کش

ورش دانسته‌ای، زنهار! خامش باش و دم درکش


ازآن بی‌چون و چند ار تو نشانی یافتی این جا

ز کوی چند و چون بگذر، زبان از بیش و کم در کش


فراغی گر همی خواهی، چراغی از وفا بر کن

به باغ آن پری نه روی و داغ آن صنم در کش


چو با زنار عشق او صبوحی کرد روح تو

دلت را خاجها بر رخ ز نیل درد و غم در کش


ز دست عشق شهر آشوب اگر دادی همیخواهی

سر آشفتهٔ خود را به پای آن علم درکش


چو در وصل می‌جویی در صحبت ببند اول

پس آنگه کشتی حاجت به دریای کرم درکش


ترا وقتی که او خواند، به راهی رو که او داند

چو رفتی دامن اخفا به آثار قدم درکش


از آن و این چه می‌لافی؟ طلب کن شربت شافی

ز کفر و دین می‌صافی، بیامیز و بهم در کش


به بوی جام یکرنگی، چو شد دور از تو دلتنگی

ازل را با ابد ضم کن، حدث را با قدم درکش


ز تلخ یار شیرین لب نشاید رخ ترش کردن

گرت جام شفا بخشند و کرکاس الم، در کش


اگر گوش تو می‌خواهد نوای خسروانیها

به بزم اوحدی آی و شراب از جام جم در کش

R A H A
09-30-2011, 01:24 AM
دلا، دگر قدم از کوی دوست بازمکش

کنون که قبله گرفتی سر از نماز مکش


بر آستانهٔ معشوق اگر دهندت بار

طواف خانه کن و زحمت حجاز مکش


ز ناز کردن او ناله چیست؟ شرمت باد

ترا که گفت: کزو کام جوی و ناز مکش؟


نسیم باد، بده بوی آن نگار و دگر

مرا در آتش اندوه در گداز مکش


ز من به حلقهٔ آن قبلهٔ طراز بگوی

که: بیش بر رخم از خون دل تراز مکش


چو بوسه نمی‌دهی رخ به عاشقان منمای

چو دانه نیست درین عرصه دام باز مکش


ازین سپس که ببینم بخواهمش گفتن

که: پرده بر رخت، ای یار دلنواز مکش


کشیدم آن سر زلف دراز را روزی

به طیره گفت که: اوحدی، دراز مکش


گرت خزینهٔ محمود نیست درست طمع

دلیر در شکن طرهٔ ایاز مکش

R A H A
09-30-2011, 01:24 AM
که میبرد خبر عاشقان شیفته حالش؟

ز سجده گاه عبادت به پیش صدر جلالش


هزار دیده بر آن چهره ناظرند ولیکن

نمی‌رسد نظر هیچکس به کنه کمالش


مرا دلیست به حال از فراق صورت آن بت

که هیچ چاره ندانم بجز نهفتن حالش


سیاه شد چو شب تیره روز روشن بختم

ز محنت شب هجران دیر باز چو سالش


چه جای وصل؟ که بر آسمان رسم ز تفاخر

گرم به خواب میسر شود حضور خیالش


هزار فال گرفتم من از صحیفهٔ ایام

چو نام دوست نیامد، نداشتیم به فالش


به یاد دوست قناعت کن، اوحدی، که دل تو

به روز وصل ندیدیم و نیست مرد وصالش

R A H A
09-30-2011, 01:25 AM
دیده گر لایق آن نیست که منزل کنمش

چاره‌ای نیست بجز جای که در دل کنمش


ساربانا، شتر دوست کدامست؟ بدار

تا زمین بوس رخ و سجدهٔ محمل کنمش


آفتاب ار چه به رخسار جهانگیری کرد

نتوانم که بدان چهره مقابل کنمش


می‌زنم بر سر خود دست به خون آلوده

چون مدد نیست که در گردن قاتل کنمش


دلبرا، مهر تو چون در دل من مهر گرفت

چون توانم که بر اندازم و باطل کنمش؟


مشکلاتی که ز زلف تو مرا پیش آمد

تو مپندار که تا حل نکنی حل کنمش


دست خود میگزم از حیف و ببوسم بسیار

گر شبی در بر و دوش تو حمایل کنمش


دل، که دیوانهٔ زنجیر سر زلف تو شد

ای پریچهره، نگویی: به چه عاقل کنمش؟


اوحدی گر ز تو رنجی بکشد باکی نیست

تا ریاضت نکشد چون به تو واصل کنمش؟

R A H A
09-30-2011, 01:25 AM
گر دستها چو زلف در آرم به گردنش

کس را بدین قدر نتوان کرد سرزنش


دیگر بر آتش غم او گرم شد دلم

آن کو خبر ندارد ازین غم خنک تنش!


دستم نمی‌رسد که: کنم دستبوس او

ای باد صبحدم، برسان خدمت منش


آن کو دلیل گشت دلم را به عشق او

خون من شکستهٔ بیدل به گردنش


گر خون دیدها به گریبان رسد مرا

آن نیستم که دست بدارم ز دامنش


دانم که باد را بر او خود گذار نیست

ترسم که: آفتاب ببیند ز روزنش


گر جز به دوست باز کند دیده اوحدی

چون دیدهای باز بدوزم به سوزنش

R A H A
09-30-2011, 01:25 AM
نیست عیب ار دوست می‌دارم منش

با چنان رویی که دارد دشمنش؟


دشمن از دستم گریبان گو: بدر

من نخواهم داشت دست از دامنش


از دری کندر شود ماهی چنین

مهر گو: هرگز متاب از روزنش


کس نمیخواهم که گردد گرد او

تا گذار باد بر پیراهنش


آه من گر خود بسوزد سنگ را

باد باشد با دل چون آهنش


عشق را با عقل اگر جمع آورند

سالها با هم نکوبد هاونش


آنکه جز گردنکشی با من نکرد

گر بمیرم خون من در گردنش


گر نسوزد بر منش دل عیب نیست

مردهٔ ما خود نیرزد شیونش


اوحدی، با یار گندم گون اگر

میل داری، خوشه چین از خرمنش

R A H A
09-30-2011, 01:25 AM
امروز گم شدم: تو بر آهم مدار گوش

فردا طلب مرا به سر کوی می‌فروش


دوش آن صنم به ساغر و رطلم خراب کرد

و امشب نگاه کن که: دگر میدوم به دوش


رندم، تو پر غرامت رندی چو من بکش

مستم، تو بر سلامت مستی چو من بکوش


ای هوشیار، پند مده پر مرا، که من

زان باده خورده‌ام که نیایم دگر به هوش


ما عاشقیم زار و ز ما پرده بر مدار

بر زار و عاشق ار بتوان پرده‌ای بپوش


زاهد چراست خشک و چنین آبها روان؟

صوفی چراست سرد و چنین بادها به جوش؟


ساقی، میار جز قدح آن شراب صرف

مطرب، مگوی جز سخن آن لب خموش


گویند: پیش او سخن خویشتن بگوی

گفتن چه سود؟ چونکه نباشد سخن نیوش


گوشی نمیکنی تو بدین جانب، ای نگار

تا بر کشم ز دل، که خراشیده‌ای، خروش


چون اوحدی به روی تو مینوشم این شراب

نقلم ده از لب و به زبانم بگوی: نوش

R A H A
09-30-2011, 01:25 AM
بباد صبا گفتم از شوق دوش

که: درکارم، ار میتوانی، بکوش


نشانی از آن نوشدارو بیار

که سودای او بردم از مغز هوش


نه زان گونه تلخست کام دلم

که شیرین توان کردن او را بنوش


رفیقا، مکن پر نصیحت، که من

ندارم دماغ نصیحت نیوش


مرا آتش عشق در اندرون

ز خامی بود گر نیایم به جوش


مکن دورم از باده خوردن، که باز

مرا تازه عهدیست با می‌فروش


دو چشم من از عشق او چون پرست

لبم گر بخوشد ز غم، گو: بخوش


چو آگه شوی از شب بیدلی

به روزش مرنجان و رازش بپوش


بهل، تا روم بر سر عشق من

چو من رفتم، آنگه ز پی می‌خروش


به کام بداندیش گشت اوحدی

که بر نیک خواهان نمیکرد گوش

R A H A
09-30-2011, 01:25 AM
پستهٔ آن ماه مروارید گوش

چون بخندد بشکند بازار نوش


صورت او مایهٔ لطفست و ناز

پیکر او سایهٔ عقلست و هوش


نرگس جادو فریبش سحر پاش

سنبل هاروت بندش لاله پوش


چون مگس برسر نهد هر لحظه دست

از لب چون لعل او شکر فروش


در غم او باز دیگ سینه را

آتشی کردم، که ننشیند ز جوش


خاطر ما کی خراشیدی چنین؟

گر به گوش او رسیدی این خروش


دوش آب دیده از سر می‌گذشت

در غم آن زلفهای تا به دوش


اوحدی، تا کی کشی بار غمش؟

از کشش چون نیست سودی، پس مکوش


گر به قولت گوش میدارد، بنال

ور سخن در وی نمی‌گیرد، خموش

R A H A
09-30-2011, 01:26 AM
دو هفتهٔ دگر از بوی باد مشک فروش

شود چو باغ بهشت این زمین دیبا پوش


درخت غنچه کند، غنچه پیرهن بدرد

به وقت صبح چو مرغان برآورند خروش


شود چو روی فلک پرستاره روی زمین

ز سوسن و سمن و یاسمین و مرزنگوش


چمن ز شکل ریاحین و رنگ سبزهٔ تر

چنان شود که تو گویی در آمدست به جوش


ز جویبار به گردون رسد غریو طیور

ز کوهسار به صحرا رود فغان وحوش


ز بهر جلوه عروس چمن در آویزد

ز ژاله عقد جواهر به روی گردن و گوش


روند در سر گل در چمن پری رویان

بدان صفت که رود بر سر ستاره سروش


علم زنند گل سرخ و زرد بر سبزی

چو بر صحیفهٔ مینا ز زر تخته نقوش


به بام شاخ برآید گل از سراچهٔ باغ

چنانکه بر افق چرخ زهره و زاوش


میان باغ ز هر گونه عاشقی سرمست

چنانکه مردم هشیار سر کشند به دوش


طمع مدار خموشی ز اوحدی پس ازین

که در بهار نباشند بلبلان خاموش


تو نیز عمر خود، ای هوشمند، خوش گذران

که عمر خوش گذراند همیشه صاحب هوش


بهار تازه در آمد، غم کهن بگذار

ز باغ سبزه بر آمد، شراب سرخ بنوش


درخت و چوب که دیدی چه تر شود به بهار؟

نه کم ز چوب و درختی، تو در بهار مخوش


گرت هواست که عشرت کنی، به دانش کن

ورت رضاست که سیکی خوری، به نیکی کوش


مگر در پی آزرم و قول من بشنو

مباش بر سر آزار و پند من بنیوش

R A H A
09-30-2011, 01:26 AM
ای رخت خرم و دهانت خوش

وآن نظر کردن نهانت خوش


روش قد نازنینت خوب

شیوهٔ چشم ناتوانت خوش


وصل آن رخ به جان همی طلبم

به رخم در نگر که جانت خوش!


یارب، آن پرده کی براندازی؟

تا ببینیم جاودانت خوش


به دهن میوهٔ بهشتی تو

میوه شیرین و استخوانت خوش


چند گویی: زیان کنی از من؟

سود کی کردم؟ ای زیانت خوش


کی ببینیم تنگ چون کمرت؟

دست خود کرده در میانت خوش


باز ما را دلیست آشفته

با سر زلف دلستانت خوش


اوحدی را شبی ببینی تو

مرده بر خاک آستانت خوش

R A H A
09-30-2011, 01:26 AM
دشمن بی‌حاصلم را شرم باد از کار خویش

تا چرا این خسته‌دل را دور کرد از یار خویش؟


حیف می‌داند که بعد از چند مدت بیدلی

شاد گردد یک زمان از دیدن دلدار خویش


هر کسی را میل با چیزی و خاطر با کسیست

مؤمنو سجادهٔ خود، کافر و زنار خویش


آن که هر ساعت به نوعی صاع در بارم نهد

شرمسارش کردمی گر باز کردی بار خویش


گفت و گوی عیب جویانم به وجهی سود داشت

کان طبیب آگاه گشت از محنت بیمار خویش


حاجت اینها نبود، از حال من پرسد رقیب

گو: بیا، تا من بخوانم پیش او طومار خویش


کیسهٔ خویش ار به طراری کسی دیگر نهفت

من نمی‌دانم نهفتن کیسه از طرار خویش


ماجرای عشق را روزی بگویم پیش خلق

ور نگویم، عاشقی خود میکند اظهار خویش


من که بر اقرار عشق خود گرفتم صد گواه

باز منکر چون توانم گشت بر اقرار خویش؟


دشمنان را گر خوش آید ورنه، میدانم که دوست

عاقبت رحمت کند بر عاشقان زار خویش


ای که از من کار خود را چاره می‌جویی که چیست؟

این مجوی از من، که من خود عاجزم از کار خویش


هر چه گویی بعد ازین از عشق گوی! ای اوحدی

تا پشیمانی نباید خوردن از گفتار خویش

R A H A
09-30-2011, 01:26 AM
با یار بی‌وفا نتوان گفت حال خویش

آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش


من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟

زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش


آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش

ما را نبود بخت و گرفتیم فال خویش


ای دل، نگفتمت که: مخواه از لبش مراد؟

دیدی که: چون شکسته شدی از سال خویش؟


ای بی‌وفا، ز عشق منت گر خبر شود

دانم که شرمسار شوی از فعال خویش


چندان مرو، که من به تامل ز راه فکر

نقش تو استوار کنم در خیال خویش


جد ترا، اگر ز جمالت خبر شود

ای بس درودها که فرستد به آل خویش!


ما را به خویش خوان و بر خویش بارده

باشد که بعد ازین برهیم از ضلال خویش


ای اوحدی، مقیم سر کوی یار باش

گر در سرای دوست نیابی مجال خویش

R A H A
09-30-2011, 01:26 AM
باشد آن روز که گویم به تو راز دل خویش؟

یا کنم بر تو بیان شرح نیاز دل خویش؟


دوستی کو و مجالی؟ که برو عرضه کنم

قصهٔ درد و غم دور و دراز دل خویش


چشم بربستم و از دیده و دل دور نه‌ای

چون ببندم به حیل دیدهٔ باز دل خویش؟


گر شبی پیش خودم بار دهی بی‌اغیار

بر تو خوانم همه تحقیق و مجاز دل خویش


از سر عربده برخیز و بر من بنشین

تا زمانی بنشانم بتو آز دل خویش


کس چه داند که چه بر سینهٔ من می‌گذرد؟

من شناسم اثر گرم و گداز دل خویش


اوحدی تا روش قامت زیبای تو دید

جز به سوی تو ندیدست نیاز دل خویش

R A H A
09-30-2011, 01:27 AM
گر بنگری در آینه روزی صفای خویش

ای بس که بی‌خبر بدوی در قفای خویش


ما را زبان ز وصف و ثنای تو کند شد

دم در کشیم، تا تو بگویی ثنای خویش


منگر در آب و آینه زنهار! بعد ازین

تا نازنین دلت نشود مبتلای خویش


معذور دار، اگر قمرت گفته‌ام، که من

مستم، حدیث مست نباشد بجای خویش


ما را تویی ز هر دو جهان خویش و آشنا

بیگانگی چنین مکن، ای آشنای خویش


یک روز پیرهن ز فراقت قبا کنم

وانگه به قاصدان تو بخشم قبای خویش


چون گشت اوحدی ز دل و جان گدای تو

ای محتشم، نگاه کن اندر گدای خویش

R A H A
09-30-2011, 01:27 AM
مردی به هوش بودم و خاطر بجای خویش

ناگاه در کمند تو رفتم به پای خویش


صدبار گفته‌ام دل خود را بدین هوس:

کای دل به قتل خویشتنی رهنمای خویش


وقتی علاج مردم بیمار کردمی

اکنون چنان شدم که ندانم دوای خویش


باشد بجای خویش اگرم سرزنش کنی

تا پیش ازین چرا ننشستم بجای خویش؟


پیش تو نیست روی سخن گفتنم، مگر

بر دست قاصدی بفرستم دعای خویش


گو: بوسه‌ای بده، لبت ار می‌کشد مرا

باری گرفته باشم ازو خون بهای خویش


ای اوحدی، چو همت او بر هلاک تست

شرط آن بود که سعی کنی در فنای خویش

R A H A
09-30-2011, 01:27 AM
گفتم: به چابکی ببرم جان ز دست عشق

خود هیچ یاد و هوش نیاورد مست عشق


صد گونه مرهم ار بنهی سودمند نیست

آنرا که زخم بر جگر آمد ز شست عشق


گفتیم: دل ز عشق بپرداختیم و خود

هر روز بیش می‌شود این جا نشست عشق


هر چند سر کشیدم ازین عشق سالها

هم زیر پای کرده مرا زور دست عشق


ایزد مگر به لطف خلاصی دهد، که راه

بیرون نمی‌بریم ز دیوار بست عشق


ای نیک‌خواه عافیت اندیش خیر گوی،

زین پس مکن نصیحت محنت پرست عشق


پرسیده‌ای که: باده خورد اوحدی؟ بلی

خوردست باده، لیک ز جام الست عشق

R A H A
09-30-2011, 01:27 AM
دلم خرقه‌ای دارد از پیر عشق

که گردن نپیچد ز زنجیر عشق


حلالست مالم به فتوای شوق

مباحست خونم به تقریر عشق


هزیمت همان روز شد شاه عقل

که در شهر تن خیمه زد میر عشق


اگر عاشقی ترک ایمان بگوی

که جز کافری نیست توفیر عشق


درین باغ اگر لاله چینی و گل

نخواهی شدن مرغ انجیر عشق


اگر نیستی چون کمان بر کژی

دل خود سپر کن بر تیر عشق


به معقول مگرو، که ما را حدیث

ز قرآن شوق است و تفسیر عشق


خرد را رها کن، که خواب خرد

پراکنده باشد به تعبیر عشق


من و اوحدی در ازل خورده‌ایم

ز بستان «قالوابلی» شیر عشق

R A H A
09-30-2011, 01:28 AM
ز حسن تو پیدا شد آیین عشق

خرد را لبت کرد تلقین عشق


برین رقعه ننهاد شاهی قدم

که ماتش نکردی به فرزین عشق


ازین بیشه شیری نیامد برون

که او را نکشتی به زوبین عشق


ز بهر شکاردل خستگان

بر اسب بلا بسته‌ای زین عشق


کسی با خیالت نخسبد دمی

که بر وی نخوانند یاسین عشق


برین آستان دعوت هیچ کس

نگررد روا جز به آیین عشق


من آن باد را خاک خواهم شدن

که بوی تو می‌آرد از چین عشق


تو ای عالم شهر، اگر عاقلی

سکونت مجوی از مجانین عشق


گر این خلق هر کس به دینی روند

مباد اوحدی را بجز دین عشق

R A H A
09-30-2011, 01:28 AM
ای پیکر خجسته، چه نامی؟ فدیت لک

دیگر سیاه چرده ندیدم بدین نمک


خوبان سزد که بر درت آیند سر به سر

وانگاه خاک پای تو بوسند یک به یک


هم ظاهر از دو چشم تو گردیده مردمی

هم روشن از دو لعل تو در دیده مردمک


آدم ز حسن روی تو گر بهره داشتی

از دیدنش به سجده بپرداختی ملک


صورتگران چین اگر آن چهره بنگرند

نقش نگارخانهٔ چین را کنند حک


گر چهرهٔ چو ماه به بامی برآوری

خورشید را ز شرم تو پنهان کند فلک


تنها نه اوحدیست به دام تو مبتلا

کین حال نیز در همه جایست مشترک


گر در وفای من بگمانی، بیازمای

زر خالصست و باک نمی‌دارد از محک

R A H A
09-30-2011, 01:28 AM
زاهدان را گذاشتیم به جنگ

ما و جام شراب و نغمهٔ چنگ


نه پی مال می‌رویم و نه جاه

نی غم می خوریم و نه ننگ


نه به اقرار دوستان شادیم

نه به انکار دشمنان دلتنگ


نه به شاهیم طامع و نه به میر

نه به بویم غره و نه برنگ


سر مظلوم و آرمان در پیش

تیغ ظالم شکارشان در چنگ


کرده از ما کسان به کیسه شکر

خورده از ما خسان، به کاسه شرنگ


آنکه ما را نمی‌هلد در شهر

سر، بهل تا همی زند بر سنگ


ننیوشیم پند زاهد خشک

جان دهیم از برای شاهد شنگ


نه به مال کسی بریم آشوب

نه به خون کسی کنیم آهنگ


نه به آیین ما کسی را راه

نه بر ایینهٔ کس از ما زنگ


بر سریر سخن نشسته به کام

اوحدی فر و اوحدی فرهنگ

R A H A
09-30-2011, 01:28 AM
ما به ابد می‌بریم عشق ترا از ازل

در همه عالم که دید عشق چنین بی‌خلل؟


از سر من شور تو هیچ نیاید برون

گر چه سر آید زمان ور چه در آید اجل


هیچ کسم، گر بدل بر تو گزینم به دل

هیچ کسی خود بدل بر تو گزیند بدل؟


شمع لبت را بدید، مهر گرفت از عقیق

موم دهانت بدید مهر گرفت از عسل


راهرو عقل را زلف تو دارالامان

کار کن روح را لطف تو بیت‌العمل


بوده ز جور تو ما در همه وقتی زبون

گشته به مهر تو ما در همه گیتی مثل


ماه شبستان تو مورچهٔ وتخت جم

وصل تو و جان ما یوسف و سیم دغل


زلف تو تن را نوشت سورهٔ نون بر ورق

قد تو دل را نهاد لوح الف در بغل


چشم مرا از لبت نیست گزیری که، هست

لعل لبت را شکر، چشم سرم را سبل


فوت نشد نکته‌ای از کشش و از جسش

با لب و زلف ترا مرتبهٔ عقد و حل


اوحدی از دیر باز فتنهٔ تست، ای غزال

تا نشود ناامید زود نیوش این غزل

R A H A
09-30-2011, 01:28 AM
که رساند به من شیفتهٔ مسکین حال؟

خبری زان صنم ماهرخ مشکین خال


هر سحر زلف چو شامش، که دلم در کف اوست

در کف باد شمالست، خنک باد شمال!


نیست میلی به من آن را که ز میل رخ اوست

میل در میل ز خون دل من مالامال


دل آشفته بجای کس دیگر بستم

که نه اندیشهٔ قربست و نه امید زوال


شوق بوسیدن دستش اگرم پیش برد

به غلط پای بیرون می‌نهم از صف نعال


پیش ازین دیده به امید وصالی میخفت

باز چندیست که در خواب نرفتم ز خیال


بی‌رخ دوست نگوییم که: ماهی سالیست

کانچه بیدوست گذارند نه ماهست و نه سال


حالتی هست دلم را که نمی‌یارم گفت

به ازین کشف نشاید که کنم صورت حال


صبر فرمودی و فرمان تو مقدورم نیست

مطلب صبر جمیل از من مشتاق جمال


اوحدی، نالهٔ بی‌فایده سودی نکند

دوست چون گوش بر احوال تو کردست مثال

R A H A
09-30-2011, 01:29 AM
گفتم: ز درد عشق تو گشتم چنین به حال

گفتا: منم دوای تو از درد من منال


گفتم: شبم چو سال شد از بار هجر تو

گفتا: به وصل روز کنم این شب چو سال


گفتم که: با تو نیست مجال حکایتی

گفتا: چو من رضا دهم آسان شود مجال


گفتم: دلم به وصل تو تعجیل می‌کند

گفتا: ز من به صبر توان یافتن وصال


گفتم: به شام روی تو دیدن مبارکست

گفتا که: بامداد مبارک ترم به فال


گفتم که: هیچ گوش نکردی به قول من

گفتا که: هیچ کار نیاید ز قیل و قال


گفتم که: ابروی تو نشان می‌دهد بعید

گفتا: نشان عید بود دیدن هلال


گفتم: چه دامها که تو داری ز بهر من!

گفتا که: دام من نه که زلفست و دانه خال؟


گفتم که: بوسه‌ای دوسه بر من حلال کن

گفتا که: بی‌بها نتواند شدن حلال


گفتم: ز مویه شد تن مسکین من چو موی

گفتا: ز ناله نیز بخواهی شدن چو نال


گفتم که: پایمال فراق توام چرا؟

گفتا: ازان سبب که نداری به دست مال


گفتم: ترا نیافت به شوخی کسی نظیر

گفتا: مرا ندید به خوبی کسی مثال


گفتم: سال من به جهان وصل روی تست

گفتا که: نیست ممکن ازین خوبتر سال


گفتم که: چاره نیست مرا در فراق تو

گفتا که: چارهٔ تو شکیبست و احتمال


گفتم: شبی خیال تو نزدیک من رسید؟

گفت: اوحدی، به خواب توان دیدن این خیال

R A H A
09-30-2011, 01:29 AM
من نخواهم برد جان از دست دل

ای مسلمانان، فغان از دست دل


سینه میسوزد نهان از جور چشم

دیده میگرید روان از دست دل


ای رفیقان، چون ننالم؟وانگهی

بر تنم باری چنان از دست دل


هر که از دستان دل غافل شود

زود گردد داستان از دست دل


جاودانی دیده‌ای باید مرا

تا بگریم جاودان از دست دل


جانم اندر تاب و دل در تب فتاد

این ز دست چشم و آن از دست دل


گفته بودم: پای در دامن کشم

وین حکایت کی توان؟ از دست دل


قوت پایی ندارد اوحدی

تا نهد سر در جهان از دست دل

R A H A
09-30-2011, 01:29 AM
نگفتم: کین چنین زودت به جان اندر بکارم دل؟

کشی از خط مهرم سر، کنی از غم فگارم دل


دلم ار خواستی، جانا، به حجت میدهم خطی

کزان تست جان من، گرت فردا نیارم دل


نهم جان بر سر دل، چون دلم را یاد فرمودی

که تا در تحفه آوردن نباشد شرمسارم دل


دلم تنگست، از آن چندین تعاون میکنم، ورنه

فدای خاک پای تست، اگر باشد هزارم دل


اگر چشم تو این معنی به زاری گوش میکردی

برین صورت چرا بودی نزارم چشم و زارم دل؟


چو گفتم: در میان تو بپیچم چو کمر دستی

شدی در تاب و دربستی به زلف تابدارم دل


دلم را پار برد آن زلف و زان امسال واقف شد

چون امسال آشنا میشد، چرا میبرد پارم دل؟


چو در سیل زنخدانت کشیدم دست بوسیدن

کشیدی از کفم دست و کفایندی چو مارم دل


اگر بر آسمان باشی بزیر آرم چو مهتابت

دمی کندر دعای شب بر آن بالا گمارم دل


نخواهی یاد فرمودن ز حال اوحدی، لیکن

ز من یاد آوری، دانم، که پیشت میگذارم دل


به جان پرورده‌ام دل را ز بهر کار عشق تو

چو گشتی فارغ از کارش نمی‌آید به کارم دل

R A H A
09-30-2011, 01:29 AM
دیوانه می‌شد از غم او گاه گاه دل

زان بستم اندر آن سر زلف سیاه دل


دل را درین حدیث ملامت نمی‌کنم

این جرم دیده بود،ندارد گناه دل


دل خسته‌ام ولی نتوان رفت هر نفس

پیش رخ چو آینهٔ او؟ که: آه دل!


بسیار می‌کشد به زنخدان او دلم

ای سینه، همتی، که نیفتد به چاه دل


ای دیده، مردمی کن و چشمی به راه دار

آخر نه هم به قول تو گم کرده راه دل؟


جانا، چو زلف با دل شوریده بد مشو

دانی که: هست روی ترا نیک خواه دل؟


گر شمع صورت تو نگشتی دلیل جان

هرگز به کوی عشق نمی‌برد راه دل


در جهان نهاد مهر ترا اوحدی، مگر

ترسد از آنکه راز ندارد نگاه دل؟

R A H A
09-30-2011, 01:30 AM
ای به خار هجر ما را سفته دل

رحمتی کن بر من آشفته دل


رنگ رویم سربسر کرد آشکار

سر اندر سالها بنهفته دل


قصهٔ آتش، که در جان منست

بر زبان آب چشمم گفته دل


بر امید آنکه او را غم خوری

پیش خار غم چو گل بشکفته دل


سینهٔ ما را، که خلوتگاه تست

از غبار هر خیالی رفته دل


پیش ازینم هر کسی می‌داد پند

لیک از کس پند ناپذرفته دل


شرح بیداری و شبهای ترا

اوحدی، زین پس مگو با خفته دل

R A H A
09-30-2011, 01:30 AM
نازنین، عیب نباشد، که کند ناز ای دل

او همی سوزدت از عشق و تو می‌ساز ای دل


اگرت میل به خورشید رخش خواهد بود

بر حدیث دگران سایه بینداز ای دل


او به آواز تو چون گوش نخواهد کردن

هیچ سودت نکند ناله به آواز ای دل


چونکه پیوسته دل سوخته میخواهد دوست

گر نه قلبی تو، در آتش رو و بگداز ای دل


با درون تو غمش چون سرخویشی دارد

خانه از مردم بیگانه بپرداز ای دل


چشم آن ترک عجب تیر و کمانی دارد!

پیش آن تیر سپر زود بینداز ای دل


باز بر دست همی گیرد و دل می‌شکرد

گوش می‌دار که: صیدت نکند باز ای دل


اوحدی، بشنو اگر عافیتی می‌خواهی

به چنین روی نکو دیده مکن باز ای دل

R A H A
09-30-2011, 01:30 AM
سودای عشق خوبان از سربدر کن، ای دل

در کوی نیک نامی لختی گذر کن، ای دل


دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی

زین کار غصه بینی، کار دگر کن، ای دل


زود این درست قلبت رسوا کند به عالم

چست این درست بشکن وین قلب زر کن، ای دل


مستی ز سر فرونه و ز پای کبر بنشین

پس دست وصل با او خوش در کمر کن، ای دل


در باز جان شیرین، تر کن ز خون دو دیده

یعنی که: عشق بازی شیرین و تر کن، ای دل


این جا به دیدهٔ جان بینی جمال او را

گر مرد این حدیثی، آندیده بر کن، ای دل


از خلق بی‌نظیری، گفتی: بیار، گیرم

گر بی‌نظیر خواهی، به زین نظر کن، ای دل


بار طلب چو بستی، بنشین که خسته گشتم

گر پای خسته گردد رفتن بسر کن، ای دل


در خلوت وصالش روزی که بار یابی

بیچاره اوحدی را آنجا خبر کن، ای دل

R A H A
09-30-2011, 01:30 AM
نه به اندازهٔ خود یار گزیدی، ای دل

تا رسیدی به بلایی که شنیدی، ای دل


سپر ناوک آن غمزه چرا گشتی باز؟

که به زخمی چو کبوتر برمیدی، ای دل


صفت بار بلایی، که کنون بر دل ماست

بارها گفتم و از من نشنیدی، ای دل


بی‌دلی رفتی و خود را بشکستی، ای تن

ترک سر گفتی و پشتم بخمیدی، ای دل


پیرهن چند کنم پاره ز سودای تو من؟

بس کن این پرده که بر من بدریدی، ای دل


هر دم از غصه جهانی بفروشی بر ما

سر خود گیر، که ما را نخریدی، ای دل


گرد این درد مپوی و سخن درد مگوی

که ازین باغ بجز درد نچیدی، ای دل


گر ز قدش نتوان جست کنار، از لب او

گوشه‌ای گیر، که بسیار دویدی، ای دل


اوحدی در کشد از دست تو دامن روزی

کین فضیحت به سر او تو کشیدی، ای دل

R A H A
09-30-2011, 01:31 AM
زهی! ز دست رقیبان گذر به کوی تو مشکل

ز بس جمال که داری، نظر به روی تو مشکل


مرا ز بار فراقت حکایتیست مطول

چو چین زلف تو در هم، چو بند موی تو مشکل


به خوابگاه قیامت گذشتگان غمت را

ز خواب خوش شدن آگاه جز به بوی تو مشکل


بر آستان تو از دست منکران محبت

گذار عاشق مسکین به جستجوی تو مشکل


به رغم خوی تو گردن هزار نقش برآرد

که آن هزار نباشد یکی چو خوی تو مشکل


ز غصها که تو دانی کدام ازین بتر آخر؟

که میل سوی تو داریم و ره به سوی تو مشکل


بر اوحدی شده آسان بر تو مردن و بازش

ز دور زنده نشستن به آرزوی تو مشکل

R A H A
09-30-2011, 01:31 AM
خیز، که در میرسد موکب سلطان گل

چارهٔ بزمی بساز، تا بنهی خوان گل


گل دو سه روزی مقام بیش نگیرد به باغ

این دو سه روزی که هست جان تو و جان گل


طفل ریاحین مکید شیر ز پستان ابر

بلبل شوریده دل شد به شبستان گل


زود ببینی چو من فاخته را در چمن

ساخته آوازها بر لب خندان گل


در بن بیدار فگند مسند جمشید می

بر سر باد آورند تخت سلیمان گل


ساغر و پیمانه‌ای چند پر از می بیار

زود، که ما داده‌ایم دست به پیمان گل


خار چمن را بگو: کز سر شاخ درخت

تیغ میفگن، که شد قلعه به فرمان گل


غنچه گریبان خود تا بن دندان درید

نالهٔ بلبل مگر نیست به دندان گل؟


دست صبا غنچه را بار دهد بر شجر

تا بنماید به خلق قصهٔ پنهان گل


از سخن اوحدی پرورقی زن، که آن

هر ورقی آیتیست آمده در شان گل

R A H A
09-30-2011, 01:31 AM
بنمای روی خویش، که غیر از تو هر چه هست

دیدیم و بی‌غروب نبودند و بی‌افول


یا یک زمان به جانب ما نیز میل کن

یا خود جواب ما بده ار گشته‌ای ملول


ترسم رسول دین تو گیرد، بدین سبب

تقصیر میکنم ز فرستادن رسول


تا شد به عشق روی تو مشهور نام من

اندر زمانه فارغم از شهرت و خمول


گر عدل بینم از تو و گرنه نمی‌توان

از بندگی ***** و از چاکری عدول


در جانم آتشیست ز هجر تو ورنه چیست؟

این آه سرد و سوز دل و ناله و غول


در وصف قد و زلف تو هر چند سالهاست

کاهل حدیث عرض سخن میدهند و طول


از آسمان عشق تو قرآن فارسی

امروز می‌کند به دل اوحدی نزول

R A H A
09-30-2011, 01:31 AM
ای سحری دعای من، در دلش آن جفا مهل

یار خطاپرست را بر سر آن خطا مهل


خستهٔ هر ستم شدم، ای قدم بلا برو

سخرهٔ هر دغل شدم، ای فلک دغا مهل


خاک زمین او شدم، آتش ما فرو نشان

آب ز کار ما بشد، باد در آن سرا مهل


ایکه نهاده‌ای مرا بر سر دل کلاه غم

لطف کن و به دست خود پیرهنم قبا مهل


چند کنی به جنگ من روی جفا؟ که رای زن؟

این که تو جای آشتی، در دل ما بجا مهل


با همه خلق سر خوشی وز من خسته سرکشی

با تو که گفت در جهان: هیچ خوشی بما مهل؟


اوحدی از جفای تو دور شد از کنار تو

مدت انتظار تو دیر شد ای خدا مهل

R A H A
09-30-2011, 01:32 AM
مستم از بادهٔ مهر تو، مرا مست مهل

رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل


دل ز شوق می لعل توچو خون شد مپسند

پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل


باز می‌بینم همدست رقیبان شده‌ای

گر از آن دست نه‌ای کارم ازین دست مهل


چون نداری گل وصلم، به کفم خار جفا

گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل


گر خدنگی زند آن غمزهٔ جادو مگذار

ور خطایی کند آن نرگس سرمست مهل


دل به نزد تو فرستادم و گفتی: بس نیست

اوحدی را ز جفا همچو زمین پست مهل

R A H A
09-30-2011, 01:32 AM
گر درد سر نباشدت، ای باد صبحدم

روزی به دستگیری ما رنجه کن قدم


پیش آی و تازه کن به سر آهنگ آن سرا

بر خیز و بسته کن به دل احرام آن حرم


او را یکی ببین و چو بینی « و ان یکاد»

بر خوان و چون بخوانی بر روی او بدم


گو: ای شکسته خاطر ما را به دست هجر

گو: ای سپرده سینهٔ ما را به پای غم


ما را به پیش ناوک هجران مکن هدف

ما را میان لشکر خواری مکن علم


زر خواستی به عشوه و سر می‌نهیم نیز

دل میبری به غارت و جان می‌دهیم هم


اینجا که خط تست بدان می‌نهیم سر

و آنجاکه نام ماست بر آن می‌کشی قلم


آهیست در فراقت و پنجاه شعله نار

چشمیست ز اشتیاقت و پنجاه کاسه نم


گاهی تنم چو رعد بنالد ز هجر پر

گاهی دلم چو برق بسوزد ز وصل کم


بر بیدلی، که عهد تو دارد مگیر خشم

بر عاشقی، که مهر تو ورزد، مکن ستم


پیش آر جوشنی، که ز پشتم گذشت تیر

بفرست مرهمی، که به جانم رسید الم


چون صید هر کسی شدی از بی‌کسان مگرد

چون رام دیگران شدی از اوحدی مرم

R A H A
09-30-2011, 01:32 AM
توبه کردم ز توبه کردن خام

ببر این جامه و بیار آن جام


چون بپوشیم راز؟ کاوردیم

طبل در کوچه و علم بر بام


پیر ما را چگونه توبه دهد؟

که جوانی نکرده‌ایم تمام


زاهد خام اگر زند طعنی

بگذاریم تا بجوشد خام


نیست از یک دگر پدید هنوز

صالح و فاسق و حلال و حرام


تا نجوشیم در نیاید عشق

تا نکوشیم بر نیاید کام


گر ترا نیست آتشی در دل

از دل اوحدی بخواه به وام

R A H A
09-30-2011, 01:32 AM
قاصرات الطرف فی حجب الخیام

حال ترکانست گویی والسلام


عکس کین و مهر ایشان کفر و دین

رنگ روی و زلف ایشان صبح و شام


هم به معنی زهره را نایب مناب

هم به صورت ماه را قایم مقام


همچو دولت، گاه دشمن، گاه دوست

همچو گردون، گاه تند و گاه رام


بر ثوابت جزع ایشان را ستم

از کواکب اسب ایشان را ستام


کوچ ایشان رحلت صیف و شتا

خوی ایشان جنبش شمس و غمام


روز نرمی همچو سوسن خوش نسیم

وقت تندی همچو توسن بد لگام


تنگ چشمانند، لیکن دوربین

خوبرویانند، لیکن خویش کام


صحن لشکر گاهشان چرخ و نجوم

هیات خرگاهشان رکن و مقام


روی ایشان در کله خورشید و ماه

چشم ایشان در قبا ماهی و دام


رونق بعظاق رنگ آمیز شان

جلوهٔ طاوس را ماند مدام


میل ترکان کن، که یابی برقرار

نزد ترکان رو، که بینی بر دوام


ساقیان بربری از پیش و پس

بادهای کوثری از کاس و جام


دلبران کاسه گیر بوسه ده

دلبران عشقبار نیک نام


گر مرادی هست اینست، ای پسر

ور بهشتی هست اینست،ای غلام


اوحدی را با چنین قوم اوفتاد

راه سلطانیه و دارالسلام

R A H A
09-30-2011, 01:32 AM
من که باشم؟ که به من نامه فرستند و سلام

گو: به دشنام ز من یاد کن از لب، که تمام


از کجا میرسد این نامه فرو بسته به مهر؟

کز نسیمش نفس مشک بر آید به مشام


نامهٔ دوست همی خوانم و در تشویشم

که جوابش چه نویسم من آشفته پیام؟


می‌نویسم سخن مهر و قلم می‌گوید:

عجب ار نامه نسوزد! که بسوزست کلام


بنوشتم غرض، اما ننمودم بکسی

قصهٔ خاص نشاید که نمایند به عام


دلبرا، می‌کنم از دور سلامت، گرچه

دشمنانم نگذارند که: آیم به سلام


به نصیحت گر خود گوش نکردم، زانست

دلم امروز چنین سوخته و کارم خام


پادشاهی، تو به درویش کجا دل بنهی؟

این قدر بس که نظر باز نگیری ز غلام


اوحدی، با تو گر ایام به کینست مترس

جهد آن کن که به مهری گذرانی ایام

R A H A
09-30-2011, 01:33 AM
من درین شهر پای بند توام

عاشق قامت بلند توام


مردهٔ آن دهان چون پسته

کشتهٔ آن لب چو قند توام


می‌دوانی و می‌کشی زارم

چون بدیدی که در کمند توام


ای هلاک دلم پسندیده

دولتی باشد از پسند توام


گذری می‌کن، ار طبیب منی

آتشی می‌نه، ار سپند توام


گو: رفیقان سفر کنند که من

نتوانم، که پای بند توام


ز اوحدی باز پرس حال، که من

تا چه غایت نیازمند توام؟

R A H A
09-30-2011, 01:33 AM
ماهرویا، عاشق آن صورت پاک توام

بندهٔ قد خوش و رفتار چالاک توام


قرص خورشیدی، که چون بر رویت اندازم نظر

روشنایی باز می‌دارد ز ادراک توام


فارغ از حال دل آشفتهٔ‌زار منی

فتنهٔ خال رخ خوب طربناک توام


بر سر کوی تمنای تو از نزدیک و دور

هر کسی را آبرویی هست و من خاک توام


مار زلفت بر دلم هر لحظه نیشی می‌زند

شربتی بفرست از آن لعل چو تریاک توام


سرمه سازم دیدهای پاک بین خویش را

گر به دست آید غبار دامن پاک توام


اوحدی را در کمند آور، چو صیدی میکنی

ورنه من خود روز و شب دربند فتراک توام

R A H A
09-30-2011, 01:33 AM
من چو همین حرف الف دیده‌ام

حرف دگر زان نپسندیده‌ام


هر چه نه از پیش الف شد روان

همچو الف بر همه خندیده‌ام


هیچ ندارد الف عاشقان

هیچ ندارم، که نترسیده‌ام


چون ز الف شد همه حرفی پدید

من همه دیدم، چو الف دیده‌ام


چون بهم آمد الفی، راست شد

هر نقطی کز همگان چیده‌ام


پیش الف بسکه فتادم چو با

ها شدم، از بسکه بغلتیده‌ام


ها چو شود راست چه باشد؟ الف

گفته شد آن حرف که پوشیده‌ام


بوسه زدم پای الف را ولی

دست خودم بود که بوسیده‌ام


من الف وصلم و جز نام وصل

هر چه بگفتند بنشنیده‌ام


پر بنوشتند ولی یاد من

هیچ نکردند و نرنجیده‌ام


زان خط و زان نقطه نشان کس نداد

جز الف، از هر که بپرسیده‌ام


پای و سرم در حرکت گم که شد

هم به سکونیست که ورزیده‌ام


چون الف از عشق بگشتم به سر

وز سر این عشق نگردیده‌ام


گر نه غلام الفم، همچو لام

در الف از بهر چه پیچیده‌ام؟


چون الف صدر نشین اوحدیست

بی‌سخن او به چه ارزیده‌ام؟

R A H A
09-30-2011, 01:33 AM
فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام

سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام


دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف

خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام


چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک

نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده‌ام


قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست

خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده‌ام؟


یاد او را بر دل و دل را به جان پیوسته‌ام

مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیده‌ام


من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون

ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده‌ام؟


اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر

گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیده‌ام

R A H A
09-30-2011, 01:33 AM
به مسجد ره نمی‌دانم، گرفتار خراباتم

جزین کاری نمی‌دانم که: در کار خراباتم


خراب افتاد کار من، خرابات اختیار من

خراباتیست یار من، از آن یار خراباتم


ز دام زاهدی جستم، به قلاشی کمر بستم

ز بهر آن چنین مستم، که هشیار خراباتم


بگردان باده، ای ساقی، چو اندر خیل عشاقی

به من ده شربت باقی، که بیمار خراباتم


خرد می‌داشت در بندم، پدر می‌داد سوگندم

چو بار از خر بیفگندم، سبکبار خراباتم


تو گر جویای تمکینی، سزد با من که ننشینی

که گر در مسجدم بینی، طلب‌گار خراباتم


به گرد کویش از زاری، چو مستان در شب تاری

به سر می‌گردم از خواری، که پرگار خراباتم


دلم را زین گرانان چه؟ وزین بیهوده خوانان چه؟

مرا از پاسبانان چه؟ که بیدار خراباتم


چو جام بیخودی نوشم، بسان اوحدی جوشم

کنون چون مست و بی‌هوشم، سزاوار خراباتم

R A H A
09-30-2011, 01:34 AM
تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم

جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم


خود زمانی نیست پیش دیدهٔ من راه خواب

بس که این توفان خون در راه خواب انداختم


تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه

یا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم


از شتاب عمر می‌ترسد دل من، خویش را

زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم


بود خود در عشق تو هم سینه ریش و دل کباب

دیگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم


شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین

زانکه می‌پنداشتم کین دل به آب انداختم


چون نه مرد آن دهانم، با لب شیرین تو

اوحدی را در سؤال و در جواب انداختم

R A H A
09-30-2011, 01:34 AM
اگر به مجلس قاضی نموده‌اند که: مستم

مرا ازان چه تفاوت؟ که رند بودم و هستم


مرا چه سود ملامت؟ به یاد بادهٔ روشن

که پند کس ننیوشم کنون که توبه شکستم


اگر چه گوشه گرفتم ز خلق و روی نهفتم

گمان مبر که ز دام تو شوخ دیده برستم


گمان مبر که بدوزم نظر ز روی تو هرگز

که من چو صنع ببینم خدای را بپرستم


شکایت تو به دیوار می‌کنم به ضرورت

چو اعتماد ندارم که: قاصدی بفرستم


دلم تعلق اگر با دهان تنگ تو دارد

روا بود که بگویم که: دل به هیچ ببستم


دل ببردی و جانم در اوفتاد به آتش

کناره کردی و من در میان خاک نشستم


هزار بار دلم را شکسته‌ای به جفاها

که هیچ بار نگفتی: دل که بود؟ که خستم


چو محتسب پی رندان رود ز بهر ملامت

مکن حمایت من پیش او، که صوفی و مستم


ستمگرا، چه بر آید ز دست من که نبردی؟

قرار و صبر و دل و دین و هر چه بود به دستم


به اوحدی دل من پای بند بود همیشه

ترا بدیدم و از بند او تمام برستم

R A H A
09-30-2011, 01:34 AM
ای زاهد مستور، زمن دور، که مستم

با توبهٔ خود باش، که من توبه شکستم


زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی

من خرقهٔ پوشیده به زنار ببستم


همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست

هر بت که بدین نقش بود من بپرستم


فردای قیامت که سر از خاک برآرم

جز خاک در او نبود جای نشستم


دست من و دامان شما، هر چه ببینید

جز حلقهٔ آن در، بستانید ز دستم


بر گرد من ار دانه و دامیست عجب نیست

روزی دو، که مرغ قفس و ماهی شستم


در سر هوس اوست، به هر گوشه که باشم

در دل طرب اوست، به هر گونه که هستم


بارم نتوان برد، که مسکین و غریبم

خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم


باشد سخنم حلقه به گوش همه دلها

چون حلقه به گوش سخن روز الستم


پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او

خلقم چو بدیدند و بجستند بجستم

R A H A
09-30-2011, 01:34 AM
صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم

که ز دیدن تو بی‌هوش و ز گفتن تو مستم


دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه

تو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم


دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم، نگارا

بپذیر تحفهٔ من، که عظیم تنگ دستم


خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته، یارب

چو تو ایستاده بودی، به چه روی می‌نشستم؟


به مؤذن محلت خبری فرست امشب

که به مسجدم نخواند، چو ترا همی پرستم


چه سلامها نبشتم بتو از نیازمندی!

مگرت نمی‌رسانند چنانکه می‌فرستم؟


اگرت رمیده گفتم، نشدم خجل، که بودی

و گرم ربوده گفتی، نشدی غلط که هستم


به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروید

به نیاز من نباشد، که برت چو خاک پستم


تو به دیگران کنی میل، چو من چگونه باشی؟

که ز دیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم


دلم از شکست خویشت خبری چو داد، گفتی؟

دل اوحدی چه باشد؟ که هزار ازین شکستم

R A H A
09-30-2011, 01:34 AM
گر یار بلند آمد، من پستم و من پستم

ور کار ببند آمد، من جستم و من جستم


من حاکم این شهرم، هم نوشم و هم زهرم

گر خصم بود پنجه، من شستم و من شستم


ای هر سخنت کامی، در ده ز لبت جامی

کان توبه که دیدی تو، بشکستم و بشکستم


هر چند به حالم من، از دست که نالم من؟

زیرا که دل خود را، من خستم و من خستم


ای مطرب درویشان، کم کن سخن خویشان

گو نیست شوند ایشان، من هستم و من هستم


هر کس به گمان خود، گوید سخنان خود

من یافتم آن خود، وارستم و وارستم


ای اوحدی، ار باری، دادی خبر یاری

در یار که می‌گفتم، پیوستم و پیوستم

R A H A
09-30-2011, 01:35 AM
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم

که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم


صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد

کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم


سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده

نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟


غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید

همین صبرست و تن داری، که کمتر می‌دهد دستم


خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری

اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم


به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من

کزین دستم که می‌بینی به صد فریاد از آن دستم


بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او

گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم

R A H A
09-30-2011, 01:35 AM
دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم

که فراوان طلبت کردم و نتوانستم


خلق گویند: سخن‌های پریشان بگذار

چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم


گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند

هم‌چنان آتش سودای تو در جانستم


گفته بودم که: بترک تو بگویم پس ازین

باز می‌گویم و از گفته پشیمانستم


گر به درد من سرگشته ترا خرسندیست

بکشم درد تو ناچار، چو درمانستم


آنچه از هجر تو بر خاطر من می‌گذرد

گر به کفار پسندم نه مسلمانستم


اوحدی،عیب من خسته مکن در غم او

چون کنم؟ کین دل مسکین نه به فرمانستم

R A H A
09-30-2011, 01:35 AM
چو بر سفینهٔ دل نقش صورت تو نبشتم

حکایت دگران سر به سر زیاد بهشتم


اگر چه نام مرا دور کرده‌ای تو ز دفتر

به نام روی تو صد دفتر نیاز نبشتم


ز شاخ وصل تو دستم نداد میوهٔ‌شیرین

مگر که دانهٔ این میوه تلخ بود، که کشتم


اگر چه موی شکافی همی کنم ز معانی

به اعتماد تو یکسر پلاس بود،که رشتم


به خاک پای تو کز دامن تو دست ندارم

و گر ز قالب پوسیده کوزه سازی و خشتم


اگر تو روی نخواهی نمود روز قیامت

به دوزخم بر ازین ره، که من نه مرد بهشتم


سرشک دیده چنان ریخت اوحدی ز فراقت

کز آب دیدهٔ او خاک ره به خون بسرشتم

R A H A
09-30-2011, 01:35 AM
پیشتر از عاشقی عافیتی داشتم

بر تو چو عاشق شدم آن همه بگذاشتم


نقش بسی دیدم از دفتر خوبی ولی

بر ورق سینه جز نقش تو ننگاشتم


تا بتو پرداختم خلوت دل را تمام

سایهٔ خود نیز را مشغله پنداشتم


چاه که می‌ساختند بر ره من دلبران

پیش زنخدان تو جمله بینباشتم


شد ز جفای تو دل پرخلل و خون، ولی

من ز جفا هر چه شد ناشده انگاشتم


تشنهٔ لعل توام دیگر ازان می‌دهد

زلف چو شام تو از خون جگر چاشتم


من بتو امیدوار، تا بر شادی خورم

خود همه اندوه بود، تخم که من کاشتم


گر چه برافراشتم سر به هنر در جهان

در قدمت می‌نهم سر که برافراشتم


گوش دلم تا شنید نام ترا کافرم

از سخن اوحدی گر خبری داشتم

R A H A
09-30-2011, 01:35 AM
تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم

که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم


دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت

ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم


ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی

چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم


هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم

فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم


ز رنگ گونهٔ زردم چو روز گشت هویدا

اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم


درین فراق چه شبها که مردمان محلت

ز نالهٔ من مسکین نخفته‌اند و نخفتم!


چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من

عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم!


دل مرا به سر زلف تابدار مشوران

که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم


ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟

بیا، که مهرهٔ دل را به خار هجر تو سفتم

R A H A
09-30-2011, 01:36 AM
شب دوشینه در سودای او خفتم

از آن امروز با تیمار و غم جفتم


زمن هر چند سر می‌پیچد آن دلبر

اگر دستم رسد در پای او افتم


چو چین زلف او آشفته شد حالم

خطا کردم که: با زلفش برآشفتم


ازان کرد آشکارا دیده راز من

که راز خویش را از دیده ننهفتم


ببیند بد سگالان اندر افتادم

که پند نیک خواه خویش نشنفتم


به بوی آنکه چشمم روی او بیند

به مژگانهاش خاک آستان رفتم


دل او باد پندارد حکایت‌ها

کز آب دیده با باد صبا گفتم


ازان روزی که دیدم زلف شبرنگش

حرامست ار شبی بی‌یاد او خفتم


چو چشم اوحدی زان گوهر افشان شد

زبان او، که در وصل او سفتم

R A H A
09-30-2011, 01:36 AM
نبض دل شوریدهٔ محرور گرفتم

دامن ز هوی و هوسش دور گرفتم


زین حجرهٔ ویرانه چو شد سیر دل ما

راه در آن خانهٔ معمور گرفتم


گر راه درازست، چه اندیشه؟ که پنهان

ره توشه ازان منظر منظور گرفتم


در صورت حورا صفتی نیست ز حسنش

من دیده ز دیدار چنان حور گرفتم


تا مرده دلان را ز کف غم برهانم

چون روح نفس در نفس صور گرفتم


در حضرت سلطان معانی به حقیقت

بردیم مثال خود و منشور گرفتم


ای اوحدی، آن نور که پروانهٔ اویی

چون رفت؟ که این تابش از آن نور گرفتم

R A H A
09-30-2011, 01:36 AM
چو دل در دیگری بستی نگاهش دار، من رفتم

چو رفتی در پی دشمن، مرا بگذار، من رفتم


پس از صد بار جانم را که سوزانیده‌ای از غم

چو با من در نمیسازی، مساز، اینبار من رفتم


کشیدم جور و میگفتم: ز وصلت برخورم روزی

چو از وصل تو دشمن بود برخوردار، من رفتم


ز پیش دوستان رفتن نباشد اختیار دل

بنالم، تا بداند خصم: کز ناچار من رفتم


چو دل پیش تو میماند گواهی چند برگیرم:

کزین پس با دل گمره ندارم کار، من رفتم


ترا چندین که با من بود یاری، بندگی کردم

چو دانستم که غیر از من گرفتی یار، من رفتم


بخواهم رفتن از جور تو من امسال و می‌دانم

که از شوخی چنان دانی که از پیرار من رفتم


مرا گفتی که: غمخوار تو خواهم شد بدلداری

نگارا، بعد ازینم گر تویی غمخوار، من رفتم


ندارد اوحدی با من سر رفتن ز کوی تو

تو او را یادگار من نگه می‌دار، من رفتم


http://cdn.forum.patoghu.com/images/Eloquent/miscblue/progress.gif

R A H A
09-30-2011, 01:36 AM
خود را ز بد و نیک جدا کردم و رفتم

رستم ز خودی، رخ به خدا کردم و رفتم


آن نفس به همی، که گرفتار علف بود

او را چو خران سر به چرا کردم و رفتم


کام همگان محنت و ناکامی من بود

کم گفتم و آن کام فدا کردم و رفتم


هر فرض که از من به همه عمر قضا شد

در یک رکعت جمله قضا کردم و رفتم


هر قرض که در گردن من بود ز غیری

از خون دل و دیده ادا کردم و رفتم


روی همگان چونکه به محراب ریا بود

من پشت برین روی و ریا کردم و رفتم


پای دلم از هر هوسی سلسله‌ای داشت

از پای دل آن سلسله وا کردم و ر فتم


تن را به نم چشم فرو شستم و شد پاک

دل را به غم عشق دوا کردم و رفتم


دیدم که: دل اوحدی این جا بگرو بود

او را به دل خویش رها کردم و رفتم

R A H A
09-30-2011, 01:37 AM
مسلمانان، سلامت به، چو بتوانید، من گفتم

دل بیچارگان از خود مرنجانید، من گفتم


به مال و جاه چندینی نباید غره گردیدن

ز گرد این و آن دامن بیفشانید، من گفتم


درین بستان که دل بستید اگرتان دسترس باشد

برای خود درختی نیک بنشانید، من گفتم


بگردد حال ازین سامان و این آیین که می‌بینید

شما هم حالیا بر خود بگردانید، من گفتم


پی نام کسان رفتن به عیب، انصاف چون باشد؟

نخستین نامهٔ خود را فرو خوانید، من گفتم


دل درماندگان خستن خطا باشد، که هم در پی

شما نیز این چنین یک روز درمانید، من گفتم


حدیث اوحدی این بود و تدبیری که میدانست

تمامست این قدر، باقی شما دانید، من گفتم

R A H A
09-30-2011, 01:37 AM
ای که رفتی و نرفتی نفسی از یادم

خاک پای تو چو گشتم چه دهی بر بادم؟


پس ازین پیش من از جور مکن یاد، که من

تا غلام تو شدم زین دگران آزادم


چند پرسی تو که: از عشق منت حاصل چیست؟

حاصل آنست که از تخت به خاک افتادم


کردم اندیشهٔ خود: مصلحت آنست که من

بر کنم دل ز تو، ورنه بکنی بنیادم


آهنینست دلت ورنه ببخشی بر من

چون ببینی که ز غم در قفس فولادم


از دل سخت تو آن روز من آگاه شدم

که جگر خسته بدیدی و ندادی دادم


مکن، ای ماه، جفا بر تن من، کز غم تو

اوحدی‌وار به خورشید رسد فریادم