PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار اوحدی



صفحه ها : [1] 2

R A H A
09-29-2011, 10:05 PM
ماییم و سرکویی، پر فتنه‌ی ناپیدا

آسوده درو والا، آهسته درو شیدا


در وی سر سرجویان گردان شده از گردن

در وی دل جانبازان تنها شده از تنها


بر لاله‌ی بستانش مجنون شده صد لیلی

بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا


خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل

لوزینه‌ی او وحشت، پالوده‌ی او سودا


با نقد خریدارش آینده خه از رفته

با نسیه‌ی بازارش امروز پس از فردا


گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟

زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا


رسوایی فرق خود در فوطه‌ی زرق خود

کم‌پوش، که خواهد شد پوشیده‌ی ما رسوا


گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب می‌کن

ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا


ای اوحدی، ار دریا گردی، مکن این شورش

زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا

R A H A
09-29-2011, 10:05 PM
سلام علیک، ای نسیم صبا

به لطف از کجا می‌رسی؟ مرحبا


نشانی ز بلقیس، اگر کرده‌ای

چو مرغ سلیمان گذر بر سبا


نسیمی بیاور ز پیراهنش

که شد پیرهن بر وجودم قبا


اگر یابم از بوی زلفش خبر

نیابد وجودم گزند از وبا


به نزدیک آن دلربا گفتنیست

که ما را کدر کرد سیل از ربا


ز دردش ببین این سرشک چو لعل

روانم برین روی چون کهربا


همین حاصلست اوحد رازی عشق

که خونم هدر کرد و مالم هبا

R A H A
09-29-2011, 10:05 PM
گر تو طالب عشقی، غم دمادمست اینجا

ور نشانه می‌پرسی، رشته سر گمست اینجا


چون درین مقام آیی گوش کن که: در راهت

ز آب چشم مظلومان چاه زمزمست اینجا


چیست جرم ما؟ گویی کز حریف ناهمتا

هر کجا که بنشینی گو کژدمست اینجا


جو فروش مفتی را از نماز و از روزه

رنگ چهره‌ی کاهی بهر گندمست اینجا


گر حریف مایی تو، ما و کنج می‌خانه

ور زعشق می‌پرسی، عشق در خمست اینجا


چونکه بنده فرمانی، پیش حاکم مطلق

سربنه، که هر ساعت صدتحکمست اینجا


همچو دیو بگریزی،چون زمردت پرسم

گر تو مردمی،بالله،خود چه مردمست اینجا


هم بسوزدت روزی، گرچه نیک خامی تو

کین تنور چون پر شد سنگ هیزمست اینجا


اوحدی، ترا از چه نان نمی‌فروشد کس؟

گرنه نام بوبکری با تو در قمت اینجا

R A H A
09-29-2011, 10:05 PM
قراری چون ندارد جانم اینجا

دل خود را چه می‌رنجانم اینجا؟


سر عاشق کله‌داری نداند

بنه کفشی، که من مهمانم اینجا


مرا گفتی: کز آنجا آگهی چیست؟

چه می‌پرسی، که من حیرانم اینجا


نه او پنهان شد از چشمم، که من نیز

ز چشم مدعی پنهانم اینجا


اگر بتوان حدیثی گوی از آن روی

که من بی‌روی او نتوانم اینجا


نگارینی که سرگرداند از من

نگردانی، که سرگردانم اینجا


مرا با دوست پیمانی قدیمست

بدان پیوند و آن پیمانم اینجا


ز زلفش برد ما غم هست بویی

چنین زنده به بوی آنم اینجا


به درد اوحدی دلشاد گشتم

که آن لب می‌کند درمانم اینجا

R A H A
09-29-2011, 10:06 PM
شب و روز مونس من غم آن نگار بادا

سر من بر آستان سر کوی یار بادا


دلش ارچه با دل من به وفا یکی نگردد

به رخش تعلق من، نه یکی، هزار بادا


چو رضای او در آنست که دردمند باشم

غم و درد او نصیب من دردخوار بادا


ز ملامت رقیبان نکند گذار بر من

که بت من از رقیبان به منش گذار بادا


سخن کنار پر خون که مراست هم بگویم

به میان لاغر او، که درین کنار بادا


چو باختیار کردم دل و جان فدای آن رخ

گر ازو کنم جدایی نه باختیار بادا


به من، ای صبا، نسیمی ز بهار دولت او

برسان، که سال و ماهت همه نو بهار بادا


چه کند مرا رقیبش همه سال دور از آن رخ؟

که چو من بدرد دوری همه ساله زار بادا


لب او چو باز پرسد دل عاشقان خود را

دل ریش اوحدی نیز در آن شمار بادا

R A H A
09-29-2011, 10:06 PM
پیر ریاضت ما عشق تو بود، یارا

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را


پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس

من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا


روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید

پوشیده چند داریم این درد بی‌دوا را؟


تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران؟

مردم ز جورت، آخر مردم، نه سنگ خارا


آخر مرا ببینی در پای خویش مرده

کاول ندیده بودم پایان این بلا را


باد صبا ندارد پیش تو راه، ورنه

با نالهای خونین بفرستمی صبا را


چون اوحدی بنالد، گویی که: صبر می‌کن

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

R A H A
09-29-2011, 10:06 PM
چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟

که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را


چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم

جماعتی که تحمل نمی‌کنند بلا را


نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی

دین دیار ندانم که رسم چیست شما را


مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟

کسی که روی تو بیند به از خزینه‌ی دارا


شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:

بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا


جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد

چو درد دوست بیامد چه می‌کنیم دوا را؟


صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران

سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا

R A H A
09-29-2011, 10:06 PM
درد سری می‌دهیم باد صبا را

تا برساند به دوست قصه‌ی ما را


برسر کویش گذر کند به تانی

با لب لعلش سخن کند به مدارا


پیرهن ما قبا کند به نسیمش

برکند از ما دگر به مژده قبا را


مرهم این ریش کرد نیست، که عمری

سینه سپر بوده‌ایم زخم بلا را


دنیی و دین کرده‌ایم در سر کارش

گردن و سر می‌نهیم تیغ و قفا را


ای بت نامهربان، بیا و بیاموز

از سخن من حدیث مهر و وفا را


پای چنین سرزنشت‌ها چو نداری

دست مزن عاشقان بی سرو پارا


عیب زبونی نه لایقست،گر از خود

دفع ندانست کرد تیغ قضا را


اوحدی، از من بدار دست ملامت

من چه کنم؟ کین ارادتست خدا را

R A H A
09-29-2011, 10:07 PM
مبارک روز بود امروز، یارا

که دیدار تو روزی گشت ما را


من آن دوزخ دلم، یارب، که دیدم

به چشم خود بهشت آشکارا


نه مهرست این، که داغ دولتست این

که بر دل بر ز دست این بی‌نوا را


ز یک نا گه چه گنج دولتست این؟

که در دست اوفتاد این بی‌نوا را


درین حالت که من روی تو دیدم

عنایت‌هاست با حالم خدا را


هم آه آتشینم کارگر بود

که شد نرم آن دل چون سنگ خارا


مرا تشریف یک پرسیدنت به

ز تخت کیقباد و تاج دارا


بکش زود اوحدی را، پس جدا شو

که بی‌رویت نمی‌خواهد بقا را

R A H A
09-29-2011, 10:07 PM
در چرخ کن چو عیسی زین جا رخ طلب را

و آنجا درست گردان پیوند ابن و اب را


گویا شود پیاپی با دل مسیح جانت

چون مریم ار ببندی روزی دو کام و لب را


با چشم تو چو گردی رطل‌اللسان به یادش

از چوب خشک برخود ریزان کنی رطب را


خواهی که جاودانت باشد تصرف اینجا

از خویشتن جدا دار این شهوت و غضب را


داری دلی چو کعبه و ز جهل و از ضلالت

در کعبه می‌گذاری بوجهل و بولهب را


ای تن، چو دل به خوبان دادی و من نگفتم

بر ماهتاب خواهی افکند این قصب را


دل رای حقه بازی زد بر دهان تنگش

ما عرضه بر که داریم این عشق بوالعجب را؟


گفتم: مگر به پایان آید شب فراقش

در شهر عاشقان خود پایان نبود شب را


ای اوحدی، چو رویش دیدی بلا همی‌کش

چون انگبین تو خوردی تاوان نبود تب را

R A H A
09-29-2011, 10:07 PM
چون ندیدم خبری زین دل رنجور ترا

در سپردم به خدا، ای ز خدا دور، ترا


شاد نابوده ز وصل تو من و نابوده

توجفا کرده و من داشته معذور ترا


صورت پاک ترا از نظر پاک مپوش

که به جز دیده‌ی پاکان ندهد نور ترا


گر ز دیدار تو آگاه شوند اهل بهشت

سر مویی نفروشند به صد حور ترا


ای که رنجی نکشیدی و ندیدی ستمی

چه غم از حال ستم‌دیده‌ی رنجور ترا؟


تو که چون من ننشستی به غمی روز دراز

سخت کوتاه نماید شب دیجور ترا


اوحدی را ز نظر دور مدار، ای دل و جان

که دلارام ترا دارد و منظور ترا

R A H A
09-29-2011, 10:08 PM
من چه گویم جفا و جنگ ترا؟

جرم رهوار و عذر لنگ ترا؟


ز دل و جان نشانه ساخته‌ام

ناوک چشم شوخ شنگ ترا


ای نوازش کم و بهانه فراخ

لب لعل و دهان تنگ ترا


صلح را خود ببین که ما چه کنیم؟

که به جان می‌خریم جنگ ترا


دل بدزدی و زود بگریزی

ما بدانسته‌ایم ننگ ترا




اوحدی، تا بدید رنگ ترا

R A H A
09-29-2011, 10:08 PM
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟

کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟


بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟

به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟


هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد

تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟


خون من ریزی و چشم تو روا می‌دارد

بوسه‌ای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟


شهریان را به غریبان نظری باشد و من

دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟


من و زلف تو قرینیم به سرگردانی

من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟


دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول

اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟

R A H A
09-29-2011, 10:08 PM
باز کی بینم رخ آن ماه مهر افروز را؟

گل رخ سیمین بر دل دزد عاشق سوز را؟


دولت پیروز اگر بنشاندش بار دگر

در بر من، شکر گویم دولت پیروز را


گر رسیدم از لبش روزی به کام دل، رواست

زانکه شبها از خدا می‌خواستم این روز را


همچو فرهاد از غمش روزی به صحراها روم

تا ببینند این جوانان عشق پیرآموز را


روز وصل از غمزه‌ی او جان سر گردان من

چون تحمل کرد چندان ناوک دلدوز را؟


با وصال او دلم را نیست پروای بهشت

در چنان عیدی کسی یاد آورد نوروز را؟


دوش می‌آمد سوار از دور و من نزدیک بود

کز سرشادی ببوسم پای اسب بوز را


مدعی را دل ببرد از چشم مست شیرگیر

هر که باشد شیرگیر آسان بگیرد یوز را


اوحدی، گر قبله‌ی اقبال خواهی سجده کن

آفتاب روی آن شمع جهان‌افروز را

R A H A
09-29-2011, 10:13 PM
مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را

راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را


ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن

نقل حضور صوفی پشمینه پوش را


جامی بیار، ساقی، از آن بادهای خام

وز عکس او بسوز من نیم جوش را


بر لوح دل نقوش پریشان کشیده‌ایم

جامی بده، که محو کنیم این نقوش را


ما را به می بشوی، چنان کز صفای ما

غیرت بود مشایخ طاعت فروش را


بر ما ملامت دگران از کدورتست

صافی ملامتی نکند در نوش را


با مدعی بگوی که: ما را مگوی وعظ

کاگنده‌ایم سمع نصیحت نیوش را


ای باد صبح، نیک خراشیده خاطریم

لطفی بکن، به دوست رسان این خروش را


گرمی کند به خلوت ما آن پری گذر

بگذار تا گذار نباشد سروش را


شد نوش ما چو زهر ز هجران او، ولی

زهر آن چنان خوریم به یادش که نوش را


ای اوحدی، بگوی سخن، تا بداندت

دشمن، که بی‌بصر نشناسد خموش را

R A H A
09-29-2011, 10:13 PM
پیش‌آر، ساقی، آن می چون زنگ را

تا ما براندازیم نام و ننگ را


امشب زرنگ می برافروز آتشی

تا رنگ پوش ما بسوزد رنگ را


بی‌روی او چون عود می‌سوزد تنم

مطرب، تو نیز آخر بساز آن چنگ را


با فقیه از عقل می‌گوید سخن

عقلی نبودست این فقیه دنگ را


بی‌او نباشد دور اگر گریان شوم

دوری بگریاند کلوخ و سنگ را


ای همرهان، پیش دهان تنگ او

یاد آورید این عاشق دلتنگ را


وی ساربان، طاقت نداری پای ما

سرباز کش یک لحظه پیش آهنگ را


ناچار باشد هر فراقی را اثر

وانگه فراق یار شوخ شنگ را


ای آنکه کردی رخ به جنگ اوحدی

او صلح می‌جوید، رها کن جنگ را

R A H A
09-29-2011, 10:13 PM
اگر یک سو کنی زان رخ سر زلف چو سنبل را

ز روی لاله رنگ خود خجالت‌ها دهی گل را


مرا پیش لب لعل تو سربازیست در خاطر

اگر چه پیش روی تو سربازیست کاکل را


رخ و زلف تو بس باشد ز بهر حجت و برهان

اگر دعوی کند وقتی کسی دور تسلسل را


تجمل روی خوبان را بیاراید ولیکن تو

رخی داری که از خوبی بیاراید تجمل را


نباید گوش مالیدن مرا در عشق و نالیدن

اگر گل زین صفت باشد غرامت نیست بلبل را


قرنفل در دهان داری، که هنگام سخن گفتن

به صحرا می‌برد ز آن لب صبابوی قرنفل را


برآید ناله‌ی «دل دل» ز هر سو چون برانگیزی

به روز کشتن و غارت غبار نعل دلدل را


نمی‌گفتی: به فضل خود ببخشایم بسی بر تو؟

کنون وقت آمد انعام و احسان و تفضل را


ز عشقش توبه بشکستم بگیر ای اوحدی، دستم

و گر باور نمی‌داری بیار آن ساغر مل را


جمالش کرد حیرانم، چه ماهست آن؟ نمی‌دانم

که چشم از کشف ماهیت نمی‌بندد تامل را


بهل، تا می‌کند خواری، که با او هم کند یاری

چو جانم میل او دارد نهادم دل تحمل را

R A H A
09-29-2011, 10:14 PM
ای زیر زلف عنبرین پوشیده مشکین خال را

فرخنده باشد دم بدم روی تو دیدن فال را


باری گر از درد تو من زاری کنم، عذرم بنه

چون بار مستولی شود مسکین کند حمال را


روزی همی باید مرا، مانند ماهی، تا درآن

پیش تو تقریری دهم شرح شب چون سال را


شاگرد عشقم، گر سخن گویم درین معنی سزد

چون عشق استادی کند، در گفتن آرد لال را


در بازجست سر ما چندین مکوش، ای مدعی

گر حالتی داری چون من، تا با تو گویم حال را


گر صرف مالی می‌کنی در پای او منت منه

جایی که باشد جان فدا، قدری ندارد مال را


دل چو ببندم در رخش سر چون کشم؟ کان بی‌وفا

دام دل من ساختست آن زلف همچون دال را


نشگفت اگر بال دلم، بشکست ازین سودا، که من

مرغی نمی‌دانم که او این جا نریزد بال را


با او چو گفتم درد دل، گفت: اوحدی، این شیوه تو

بسیار می‌دانی، ولی حدیست قیل و قال را

R A H A
09-29-2011, 10:14 PM
گر وصل آن نگار میسر شود مرا

از عمر باک نیست، که در سر شود مرا


تسخیر روی او به دعا می‌کند دلم

تا آفتاب و ماه مسخر شود مرا


روزی که کاسه‌ی سرم از خاک پر کنند

از بوی او دماغ معطر شود مرا


آن نور هر دودیده اگر می‌دهد رضا

بگذار تا دودیده به خون تر شود مرا


هر ساعتم چنان کند از غصه پایمال

کز دست او فعان به فلک بر شود مرا


مشکل شکفته گرددم از وصل او گلی

لیکن چه خارها که به دل در شود مرا!


این درد سینه سوز، که در جان اوحدیست

از تن شگفت نیست که لاغر شود مرا

R A H A
09-29-2011, 10:14 PM
به خرابات گرو شد سر و دستار مرا

طلبم کن ز خرابات و به دست آر مرا


بفغانند مغان از من و از زاری من

شاید از پیر مغان هم ندهد بار مرا


ساخت اندر دل ما یار خراباتی جای

ز خرابات به جایی مبر، ای یار، مرا


اندر آمد شب و تا صومعه، زین جا که منم

راه دورست، درین میکده بگذار مرا


مستم از عشق و خراب از می و بیهوش از دوست

دستگیری کن و امروز نگه دار مرا


رندیی کان سبب کم زنی من باشد

به ز زهدی که شود موجب پندار مرا


جای من دور کن از حلقه‌ی این مدعیان

که بدیشان نتوان دوخت به مسمار مرا


برتن از عشق چو پر فایده بندی دارم

پند بی‌فایده در دل نکند کار مرا


گر از این کار زیانم برسد، باکی نیست

اوحدی، سود ندارد، مکن انکار مرا

R A H A
09-29-2011, 10:15 PM
چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا

ای دل، تو دست گیر و به فریاد رس مرا


سیر آمدم ز عیش، که بی‌دوست میکنم

بی او چه باشد؟ ازین عیش بس مرا


از روزگار غایت مطلوب من کسیست

و آنگه کسی، که نیست جزو هیچ کس مرا


ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او

آگاه کن، یکی به صدای جرس مرا


یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس

وز دل برون نمی‌رود این هوس مرا


از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم

کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا


باریک آن چنان شدم از غم، که گر شبی

بیرون روم به شمع، نبیند عسس مرا


هر ساعتم به موج بلایی در افکند

سیلاب ازین دو دیده‌ی همچون ارس مرا


یاری که اصل کار منست، ار به من رسد

با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا؟

R A H A
09-29-2011, 10:15 PM
حاشا! که جز هوای تو باشد هوس مرا

یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا


در سینه ب***م نفس خویش را به غم

گر بی‌غمت ز سینه بر آید نفس مرا


فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست

دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا


گیرم نمی‌دهی به چومن طوطیی شکر

از پیش قند خویش مران چون مگس مرا


زین سان که هست میل دل من به جانبت

لیلی تو میل جانب من کن، که بس مرا


گفتم که: باز پس روم از پیش این بلا

بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا


ای اوحدی، هوای رخ او مکن دلیر

بنگر که: چون گداخته کرد این هوس مرا؟

R A H A
09-29-2011, 10:15 PM
دود از دلم برآمد، دادی بده دلم را

در بر رخم چه بندی؟ بگشای مشکلم را


پایم به گل فروشد، تا چند سر کشیدن؟

دستی بزن برآور این پای در گلم را


دستم چو شد حمایل در گردن خیالت

پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را


بردند پیش قاضی از قتل من حکایت

او نیز داد رخصت، چون دید قاتلم را


جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم

گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را


وقتی که مرده باشم، گر مهر مینمایی

بر آستان خود نه تابوت و محملم را


تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی

یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را


عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ

دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را


از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی

گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را

R A H A
09-29-2011, 10:16 PM
به خرابات برید از در این خانه مرا

که دگر یاد شراب آمد و پیمانه مرا


دل دیوانه به زنجیر نبستن عجبست

که به زنجیر ببندد دل دیوانه مرا؟


می بیارید و تنم را بنشانید چو شمع

پیش آن شمع و بسوزید چو ویرانه مرا


همچو گنجیست درین عالم ویران رخ او

یاد آن گنج دوانید به ویرانه مرا


بر میان از سر زلفش کمری می‌بستم

گر بدو دست رسیدی چو سرشانه مرا


هر که خواهد که به دامم کشد آسان آسان

گو: مپندار بجز خال لبش دانه مرا


سرم از شوق و دل از عشق چنین شیفته شد

تا که شد اوحدی شیفته هم خانه مرا

R A H A
09-29-2011, 10:16 PM
غم عشقت، ای پسر، بسوزد همی مرا

ترا گر خبر شدی نبدی غمی مرا


دمم می‌دهی که: من بیابم دمی دگر

گره بر دمم زدی، رها کن دمی مرا


به نام تو زیستم همه عمر و خود ز تو

نه بر دست نامه‌ای، نه بر لب نمی‌مرا


مکن بیش ازین ستم، به نیکی گرای هم

چو زخمم به دل رسید، بنه مرهمی مرا


مرا در فراق خود به پرسش عزیز کن

که هرگز نیوفتاد چنین ماتمی مرا


نخواهم به عالمی غمت را فروختن

کز آنجا میسرست چنین عالمی مرا


غم روز هجر تو بگویم یکان یکان

اگر در کف او فتد شبی محرمی مرا


کم و بیش اوحدی چو اندر سر توشد

تو نیز پرسشی بکن به بیش و کمی مرا

R A H A
09-29-2011, 10:16 PM
آخر، ای ماه پری پیکر، که چون جانی مرا

در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا؟


همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام

لیک خود روزی بحمدالله نمی‌خوانی مرا


ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد زتو

گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا؟


دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه

می‌کشم در پای خود چندان که بتوانی مرا


با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند

این زمان سودی نمی‌دارد پشیمانی مرا


زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو

گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا


کس خریدارم نمیگردد، که دارم داغ تو

زان همی آیم برت، چندانکه می‌رانی مرا


بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها

دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا؟


در درون پرده‌ای با دشمنان من به کام

وز برون مشغول می‌داری به دربانی مرا


گفته‌ای: در کار عشقم اوحدی دانا نبود

چون توانم گفت؟ نه آنم که می‌دانی مرا

R A H A
09-29-2011, 10:16 PM
زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را

خامی که دل ندارد این غم نباشد او را


گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم

زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را


عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم

این مرده زنده کردن دردم نباشد او را


گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی

نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را


از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم

زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را


از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی

او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را


این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او

گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را

R A H A
09-29-2011, 10:16 PM
آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را

خوبرویان جهان بنده به جانند او را


دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز

جای آنست که بر دیده نشانند او را


دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب

پاکبازان جهان بنده از آنند او را


گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی

از کف من به جهانی نجهانند او را


نیست بی‌مصلحتی از بر او دوری من

برمیدم ز برش، تا نرمانند او را


قیمت قامت او را من بیدل دانم

ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟


ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان

بنده‌ی تست، نام که خوانند او را

R A H A
09-29-2011, 10:17 PM
نمیرد هر که در گیتی تو باشی یادگار او را

چراغی کش تو باشی نور با مردن چه کار او را؟


اگر نه دامن از گوهر بریزد چون فلک شاید

که هر صبحی تو برخیزی چو خورشید از کنار او را


دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشیده می‌داری

من اینک فاش می‌گویم! به نزدیک من آر او را


مجو آزار آن بیدل، که از سودای وصل تو

دلش پیوسته در بندست و جان در زیر بار او را


سر زلفت پریشانی بسی کرد، از به چنک آید

بده تا بی و بر بند و به دست من سپار او را


بحال اوحدی هرگز نکری التفات اکنون

چو می‌گویی، غلام ماست، یاری نیک دار او را


نگاهی کن درو یک بار و او را بنده خود خوان

گذاری کن برو یک روز و خاک خود شمار او را

R A H A
09-29-2011, 10:17 PM
چون کژ کنی به شیوه به سر بر کلاه را

زلف و رخ تو طیره کند مشک و ماه را


یزدان هزار عذر بخواهد ز روی تو

فردا که هیچ عذر نباشد گناه را


نشگفت پای ما که بر آید به سنگ غم

زیرت که احتیاط نکردیم راه را


دارم گواه آنکه تو کشتی مرا، ولیک

ترسم که: نرگست بفریبد گواه را


روزی چنان بگریم ازین غم، که اشک من

ز آن خاک آستان بدماند گیاه را


گر بشنود جفا که تو در شهر می‌کنی

خسرو بی‌اغیان نفرستد سپاه را


شد سالها که بنده‌ی تست اوحدی، دریغ

کز حال بندگان خبری نیست شاه را

R A H A
09-29-2011, 10:17 PM
با که گویم سرگذشت این دل سرگشته را؟

راز سر گردان عاشق پیشه‌ی غم کشته را؟


آب چشم من ز سر بگذشت و می‌گویی: بپوش

چون توان پوشیدن این آب ز سر بگذشته را؟


جان شیرین منست آن لب، بهل تا می‌کشد

در غم روی خود این فرهاد مجنون گشته را


آنکه روزی گر چمان اندر چمن رفتی برش

باغبان از سرزنش می‌کشت سرو کشته را


خال او حال مرا برهم زد و خونم بریخت

با که گویم حال این خال به خون آغشته را؟


آسمان برنامه‌ی عمرم نبشتست این قضا

در نمی‌شاید نوشتن نامه‌ی بنوشته را


خاک کوی او بهشتم بود هشتم، لاجرم

این زمان در خاک می‌جویم بهشت هشته را


کمتر از شمعی نشاید بود و گر سر می‌رود

هم به پایان برد می‌باید سر این رشته را


اوحدی خواهی که چون عیسی به خورشیدی رسی

آتشی درزن، بسوز این دلق مریم رشته را

R A H A
09-29-2011, 10:17 PM
دلم در دام عشق افتاد هیلا

فتاده هر چه بادا باد هیلا


چو دل را در غمش فریادرس نیست

مرا از دست دل فریاد هیلا


بر آب چشم من کشتی برانید

که توفان در جهان افتاد هیلا


بده ساقی، چو کشتی ساغر می

به یاد دجله‌ی بغداد هیلا


منم وامق، تویی عذرا وفا کن

تویی شیرین منم فرهاد، هیلا


ز اشک و سوز و آه من حذر کن

که بارانست و برق و باد هیلا


چو داد بیدلان دادی، نگارا

مکن بر جان من بیداد هیلا


گر از جور تو روزی پیش سلطان

چو مظلومان بخاهم داد هیلا


مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز

که خسرو دل به شیرین داد هیلا


ز قول اوحدی بر بیدلان خوان

غزلهایی که داری یاد هیلا

R A H A
09-29-2011, 10:18 PM
دراز شد سفر یار دور گشته‌ی ما

فغان ازین دلی بی‌او نفور گشته ما


به آن رسید که توفان بر آیدم بدو چشم

ز سوز سینه همچون تنور کشته ما


بخواند راوی مستان به صوت داودی

ز شوق او سخن چون زبور گشته ما؟


چه بودی آنکه چو حوری در آمدی هر دم

به خانه‌ی چو سرای سرور گشته‌ی ما؟


چه بودی ار خبر او همی رسانیدند

به گوش خاطر از خود نفور گشته ما؟


ز حافظان وفا نیست مشفقی که کند

ملامت دل از کار دور گشته‌ی ما


حدیث ما تو بگوی، اوحدی که مشغولست

به یاد دوست دل با حضور گشته‌ی ما

R A H A
09-29-2011, 10:18 PM
نه هفته‌ایست، نه ماهی، که رفته‌ای زبر ما

نهفته نیست کزین غم چه دیده چشم تر ما


زمان ما به سر آورد درد عشق تو، جانا

هنوز تا غم هجران چه آورد به سر ما؟


بدان کمر نرسد دست من، ولی برساند

محبت تو سرشک دو دیده بر کمر ما


لبت که از همه گیتی پسند ماست، نگه کن

که راحت همه گشت و جراحت جگر ما


ز ظلمت شب هجران به زحمتیم، چه بودی

کز آسمان وصالی بتافتی قمر ما؟


ز روی خوب شکیبم نبود و صورت خوبان

تو از تامل ایشان بدوختی نظر ما


نموده‌ای که: چو غایب شوند مهر نماند

بیا، که مهر تو غایب نمی‌شود زبر ما


ستم ببین تو که: دیگر ز گفت و گوی رقیبان

بر آستان تو ممکن نمی‌شود گذر ما


عجب که یاد نکردی ز اوحدی و نگفتی

که: چیست حال دل این غریب پی سپرما؟

R A H A
09-29-2011, 10:18 PM
ای چراغ چشم توفان بار ما

بیش ازین غافل مباش از کار ما


هر زمانی در به روی ما مبند

گر چه کوته دیده‌ای دیوار ما


شکر آن که خواب می‌گیرد به شب

رحمتی بر دیده‌ی بیدار ما


ای که با هر کس چو گل بشکفته‌ای

بیش ازین نتوان نهادن خار ما


کاشکی آن رخ نبودی در نقاب

تا نکردی مدعی انکار ما


با چنان ساعد که بر بازوی اوست

کس نپیچد پنجه‌ی عیار ما


خلق عالم گر شوند اغیار و خصم

نیست غم، گر یار باشد یار ما


اوحدی، می‌بوس خاک آستان

کندر آن حضرت نباشد بار ما

R A H A
09-29-2011, 10:18 PM
ای غم عشق تو یار غار ما

جز غمت خود کس نزیبد یار ما


کار ما با غم حوالت کرده‌ای

نی، به این‌ها برنیاید کارما


در ازل جان دل به مهرت داد و این

تا ابد مهریست بر رخسار ما


ما همان اقرار اول می‌کنیم

گر دو گیتی می‌کنند انکار ما


ساقی، از رندان حریفی را بخوان

تا به می بفروشد این دستار ما


می بیار و خرقه‌ی ما را بکن

تا ببیند مدعی زنار ما


علم نیک و بد چو جای دیگرست

این تفاوت چیست در پندار ما؟


زاهدان فردا چه گویندار خدای؟

سهل گیرد کار برخمار ما


تا رضای او نباشد، اوحدی

توبه بی‌کارست و استغفار ما

R A H A
09-29-2011, 10:18 PM
تو مشغولی به حسن خود، چه غم داری ز کار ما؟

که هجرانت چه می‌سازد همی با روزگار ما؟


چه ساغرها تهی کردیم بر یادت: که یک ذره

نه ساکن گشت سوز دل، نه کمتر شد خمار ما


به هر جایی که مسکینی بیفتد دست گیرندش

ولی این مردمی ها خود نباشد در دیار ما


ز رویت پرده‌ی دوری زمانی گر برافتادی

همانا بشکفانیدی گل وصلی ز خار ما


تو همچون خرمن حسنی و ما چون خوشه چینانت

از آن خرمن چه کم گشتی که پر بودی کنار ما؟


ز دلبندان آن عالم دل ما هم ترا جوید

که از خوبان این گیتی تو بودی اختیار ما


نمی‌باید دل ما را بهار و باغ و گل بی‌تو

رخ و زلف و جبینت بس گل و باغ و بهار ما


ز مثل ما تهی‌دستان چه کار آید پسند تو؟

تو سلطانی، ز لطف خود نظر می‌کن به کار ما


چه دلداری؟ که از هجران دل ما را بیازردی

چه دمسازی؟ که از دوری بر آوردی دمار ما


به قول دشمنان از ما، خطا کردی که برگشتی

کزان روی این ستمکاری نبود اندر شمار ما


ز هجرت گر چه ما را پر شکایتهاست در خاطر

هنوزت شکرها گوییم، اگر کردی شکار ما


بگو تا: اوحدی زین پس نگرید در فراق تو

که گر دریا فرو بارد بنفشاند غبار ما

R A H A
09-29-2011, 10:19 PM
چو آشفته دیدی که شد کار ما

نگشتی دگر گرد بازار ما


میزار ما را، که کار خطاست

دلیری نمودن به آزار ما


به فریاد ما گر چنین می‌رسی

به گردون رسد ناله‌ی زار ما


دل ما ننالیدی از چشم تو

اگر جور کردی به مقدار ما


بجز ما نخواهد خریدن کسی

متاعی که بستی تو در بار ما


چه خسبی؟ که شبهای تاریک خواب

نیامد درین چشم بیدار ما


مریز اوحدی را نمک بر جگر

که شوریده او می‌کند کار ما

R A H A
09-29-2011, 10:19 PM
از ما به فتنه سرمکش، ای ناگزیر ما

که آمیزشیست مهر ترا با ضمیر ما


ما قصه‌ای که بود نمودیم و عرضه داشت

تا خود جواب آن چه رساند بشیر ما


نی‌نی ، به پیک و نامه چه حاجت؟ که حال دل

دانم که نانوشته بخواند مشیر ما


ای باد صبح‌دم خبر ما بپرس نیک

کین نامها نه نیک نویسد دبیر ما


ای صوفی، ار تو منکر عشقی به زهد کوش

ما را ز عشق توبه نفرمود پیر ما


بس قرنها سپهر بگردد بدین روش

تا بر زمین عشق نیابد نظیر ما


پستان خود به مهر بیالود و دوستی

روز نخست دایه که می‌داد شیر ما


در آب و گل ز آدم خاکی نشان نبود

کغشته شد به آب محبت خمیر ما


دلبر ز آه و ناله‌ی من هیچ غم نداشت

دانست کان شکار نیفتد به تیر ما


زان دل شکسته‌ایم که بر دوست بسته‌ایم

کز ما دل شکسته طلب کرد میر ما


سهلست دستگیری افتاد گان ولی

وقتی بود که دوست شود دستگیر ما


با خار ساختیم، که گل دیر بردمد

شاخ بلند دوست به دست قصیر ما


از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر

در دل نشیند این سخن دلپذیر ما


ای اوحدی، اگر ید بیضا بر آوری

مشنو، کزان تنور برآید فطیر ما

R A H A
09-29-2011, 10:19 PM
ای پرتو روح‌القدس تابان ز رخسار شما

نور مسیحا در خم زلف چو زنار شما


هم لفظتان انجیل خوان، هم لهجتان داودسان

سر حواریون نهان در بحر گفتار شما


شماس ازان رخ جفت غم، مطران پریشان دم بدم

قسیس دانا نیز هم بیچاره در کار شما


اعجاز عیسی در دو لب پنهان صلیب اندر سلب

قندیل زهبان نیم شب تابان ز رخسار شما


از لعلتان کوثر نمی، وز لفظتان گردون خمی

میلاد شادیها همی از روز دیدار شما


زان زلفهای جان گسل تسبیح یوحنا خجل

صد جاثلیق زنده‌دل چون من خریدار شما


گردی ز عشق انگیخته، بر گبر و ترسا بیخته

خون مسلمان ریخته در پای دیوار شما


ای عیدتان بر خام خم گوساله‌ی زرینه سم

فسح نصاری گشته گم در عید بسیار شما


دیرش زمین بوسد به حد، رهبان از وجوید مدد

چون اوحدی یوم‌الاحد آید به زنهار شما

R A H A
09-29-2011, 10:22 PM
مرادم ار چه نخواهد روا شدن ز شما

به فال نیک ندارم جدا شدن ز شما


مگر اجل برهاند مرا ز عشق، ارنه

به زندگی نتوانم رها شدن ز شما


اگر ز خوی شما داشتی خبر دل من

عجب نداشتمی بی‌وفا شدن ز شما


ازین صفت که بی‌یگانگی همی کوشید

کرا بود طمع آشنا شدن ز شما؟


دلم بدین صفت ار پایمال غصه شود

گریختن زمن و در قفا شدن ز شما


غم شما گر ازین سان کشد گریبانم

چه پیرهن که بخواهد قبا شدن ز شما


به اوحدی طمع پارسا شدن می‌کنید

که بعد ازین نتوان پارسا شدن ز شما

R A H A
09-29-2011, 10:22 PM
پرده بر انداخت ز رخ یار نهان گشته‌ی ما

نوبت اقبال برد بخت جوان گشته‌ی ما


تن همه جان گشت چو او باز به دل کرد نظر

باخته شد در نظری آن تن جان گشته‌ی ما


گرچه گران بار شدیم از غم آن ماه ولی

هم سبک انداخته شد بار گران گشته‌ی ما


دیده‌ی گریان به دلم فاش همی گفت خود این:

کاتش غم زود کشد اشک روان گشته‌ی ما


پیر خرد گرد جهان گشت بسی در طلبش

هم به کف آورد غرض پیر جهان گشته‌ی ما


نفس بفرمود بسی، من ننشستم نفسی

تا همگی سود نشد سود زیان گشته‌ی ما


ضامن ما در غم او اوحدی شیفته بود

این نفس از غم برهد مرد ضمان گشته‌ی ما

R A H A
09-29-2011, 10:22 PM
حلوای نباتست لبت، پسته دهانا

در باغ گلی نیست به رخسار تو مانا


زیر لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟

گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟


گفتم: نتوانی دل شهری بربودن

نی، چون نتوانی، که شگرفی و توانا؟


بس گوشه نشینی که ز هجر تو بنالد

این ناله به گوشت نرسیدست همانا


مردم نه عجب صورت عشقم که بدانند

بی‌عشق نشستن عجب از مردم دانا


هر لحظه زبان فاش کند سر دل من

پیوسته ز دست تو برنجیم، زبانا


دلسوخته‌ی عشق تو گردید به صد جان

غافل مشو از اوحدی سوخته، جانا

R A H A
09-29-2011, 10:22 PM
ای نرگس تو فتنه و در فتنه خوابها

زلف تو حلقه حلقه و در حلقه تابها


حوران جنت ار به کمالت نگه کنند

در رو کشند جمله ز شرمت نقابها


دست قضا چو نسخه‌ی خوبان همی نبشت

روی تو اصل بود و دگر انتخابها


گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد

سر بر کند ز هر طرفی آفتابها


آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟

منعت که می‌کند که نکردی ثوابها؟


فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر

کامروز در فراق تو دیدم عذابها


من می‌کنم دعا و تو دشنام می‌دهی

آری، بر تو کم نبود این جوابها


از اشک دیده بر ورق روی چون زرم

گویی مگر به سیم کشیدند بابها


امشب چنان گریسته‌ام کاشک چشم من

همسایه را به خانه در افکند آبها


برخوان سینه از دل بریان نهاده‌ام

در رهگذار خیل خیالت کبابها


غیری در اشتیاق تو گر نامه‌ای نوشت

شاید که اوحدی بنویسد کتابها

R A H A
09-29-2011, 10:23 PM
رخ خوب خویشتن را بچه پوشی از نظرها؟

که به حسرت تو رفتن بدو دیده خاک درها


برت آمدیم یک دم، ز برای دست بوسی

چو ملول گشتی از ما، ببریم درد سرها


تو به ناز خفته هرشب، ز منت خبر نباشد

که زخون دیده گریم ز غمت به رهگذرها


عجب آمدم که: بعضی ز تو غافلند، مردم

مگر از ره بصارت خللیست در بصرها؟


نتوانم از خجالت که: بر تو آورم جان

که شنیدم: التفاتی نکنی به مختصرها


ز لبت نبات خیزد، چو خنده برگشایی

بهل این شکر فروشی، که بسوختی جگرها


بر آن کمان ابرو دل اوحدی چه سنجد؟

که به زخم تیر مژگان بشکافتی سپرها

R A H A
09-29-2011, 10:23 PM
باد سهند بین که : برین مرغزارها

چون می‌کند ز نرگس و لاله نگارها؟


در باغ رو، که دست بهار از سر درخت

بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها


ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست

می در پیالها کن و گل در کنارها


نتوان شکایت ستم روزگار کرد

گر من درین حدیث کنم روزگارها


وقتی من اختیار دلی داشتم به دست

عشق آمد و ز دست ببرد اختیار ها


گر بر دل تو هست غباری ز داغ غم

بنشین، که جام می بنشاند غبارها


تا این بهار نامه بود، هیچ مجلسی

بی‌یاد اوحدی نبود در بهارها

R A H A
09-29-2011, 10:23 PM
ای سفر کرده، دلم بی‌تو بفرسود،بیا

غمت از خاک درت بیشترم سود، بیا

سود من جمله ز هجر تو زیان خواهد شد

گر زیانست درین آمدن از سود، بیا


مایه‌ی راحت و آسایش دل بودی تو

تا برفتی تو دلم هیچ نیاسود بیا


ز اشتیاق تو در افتاد به جانم آتش

وز فراق تو در آمد به سرم دود، بیا


ریختم در طلبت هر چه دلم داشت، مرو

باختم در هوست هر چه مرا بود، بیا


گر ز بهر دل دشمن نکنی چاره‌ی من

دشمنم بر دل بیچاره ببخشود، بیا


زود برگشتی و دیر آمده بودی به کفم

دیر گشت آمدنت، دیر مکش، زود بیا


کم شود مهر ز دوری دگران را لیکن

کم نشد مهر من از دوری و افزود، بیا


گر بپالودن خون دل من داری میل

اوحدی خون دل از دیده بپالود، بیا

R A H A
09-29-2011, 10:23 PM
سخت به حالم از تو من، ای مدد حال بیا

فال به نام تو زدم، ای تو مرا فال بیا

عهد من از یاد مهل، تا نشوم خوار و خجل

نامه فرستادم و دل، بنگر و در حال بیا


عاشق دیوانه شدم، وز همه بیگانه شدم

بر در می‌خانه شدم، خیز و به دنبال بیا


دور شدی، دیر مکش،بر مچشان زهر و مچش

ای همه شغلی بتو خوش، با همه اشغال بیا


تا به رخت عید کنم، روی به توحید کنم

آخر شعبان چو شدی، اول شوال بیا


پر می و نقلست سرا، با همه پیکار چرا؟

شاهد مجلس، بنشین، زاهد بطال، بیا


می‌روم از دست دگر، واقعه‌ای هست دگر

شد دل من مست دگر، ای تن حمال، بیا


بهمن غم کرد درون، دست به دستان و فسون

رستم جان گشت زبون، ای خرد زال، بیا


عقل بینداخت قلم، شخص هنر ساخت به غم

کفر برانداخت علم، مهدی دجال بیا


این بصر و طرف بهل، وین نظر ژرف بهل

این ورق و حرف بهل، ای سخن لال بیا


روز وصالست مرا، صبح کمالست مرا

غره‌ی سالست مرا، اوحدی، امسال بیا

R A H A
09-29-2011, 10:24 PM
نوبهارست و دل پر هوس و باده‌ی ناب

حبذا روی نگار و لب کشت و سر آب

صبح برخیز و بر گل به صبوحی بنشین

چون به آواز خوش مرغ درآیی از خواب


عیش نیکوست کسی را که تواند کردن

ای توانای خردمند، چه داری؟ دریاب


اگر آن زلف تو در بردن عقل از همه روی

وی لب تو در غارت دین از همه باب


کافران روی به محراب نکردند، ولی

بکنند ار خم ابروی تو باشد محراب


اوحدی پیش تو صد نامه فرستاد از شوق

که نه آثار وفا دید و نه ایثار جواب

R A H A
09-29-2011, 10:24 PM
نیست در آبگینه آتش و آب

باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب

باده نیز اندر اصل خود آبیست

کفتابش فروغ بخشد و تاب


ز آب بی رنگ شد عنب موجود

وز عنب شیره وز شیره شراب


زین منازل نکرده آب گذار

هیچ کس را نکرد مست خراب


باش، تا رنگ و بوی برخیزد

که همان آب صرف بینی، آب


هر کس از باده نسبتی دیدند

جمله بین کس نشد ز روی صواب


چشم ازو رنگ برد و بینی بوی

عاقلش سکر دید و غافل خواب


اگرت چشم دوربین باشد

بر گرفتم ازان جمال نقاب


اوحدی، هرچه غیر او بینی

نیست یک باره جز غرور سراب

R A H A
09-29-2011, 10:25 PM
هر بامداد روی تو دیدن چو آفتاب

ما را رسد، که بی‌تو ندیدیم روی خواب

ما را دلیست گمشده در چین زلف تو

اکنون که حال با تو بگفتیم، بازیاب


باریک تر ز موی سؤالیست در دلم

شیرین‌تر از لب تو نگوید کسی جواب


رویت ز روشنی چو بهشتست و من ز درد

در وی به حیرتم که: بهشتست یا عذاب؟


چشمم ز آب گریه به جوشست همچو دیگ

عشق آتشی همی کند آهسته زیر آب


هر دل که دید آب دو چشمم کباب شد

برآب دیده‌ای، که دل کس شود کباب؟


جز یک شراب هر دو نخوردیم، پس چرا

چشم تو مست گشت و دل اوحدی خراب؟

R A H A
09-29-2011, 10:26 PM
یا بپوش آن روی زیبا در نقاب

یا دگر بیرون مرو چون آفتاب

بند کن زلف جهان آشوب را

گر نمی‌خواهی جهانی را خراب


رنج من زان چشم خواب‌آلود تست

چون کنم، کندر نمی‌آید ز خواب؟


زلف را وقتی اگر تابی دهی

آن تو دانی، روی را از من متاب


من که خود میمیرم از هجران تو

بر هلاک من چه می‌جویی شتاب؟


تا نرفتی در نیامد تیره شب

تا نیایی بر نیاید آفتاب


حال هجران تو من دانم، که من

سینه‌ای دارم پر از آتش کباب


عاشقم، روزی بر آویزم بتو

تشنه‌ام، خود را در اندازم به آب


اوحدی کامروز هجران تو دید

ایزدش فردا نفرماید عذاب

R A H A
09-29-2011, 10:26 PM
امروز چون گذشتی برما؟ عجب، عجب!

ماه نوی که گشتی پیدا، عجب، عجب!

خوبت رخست و زیبا، بنشین، نکو، نکو

شاد آمدی و خرم، فرما، عجب، عجب!


بخت من و من آسان با تو؟ بیا، بیا

خوی تو و تو ساکن باما، عجب، عجب!


چونت ز دل برآمد، جانا که بی‌رقیب

بر من گذار کردی تنها؟ عجب، عجب!


دری و دور گشته ز دریای چشم ما

ای در باز گشته ز دریا، عجب، عجب


آگاه چون نکردی ما را ز آمدن

ناگاه چون فتادی اینجا؟ عجب، عجب!


زینهاست کاوحدی به تو دادست دل چنین

زان دل چگونه آمد اینها؟ عجب، عجب!

R A H A
09-29-2011, 10:26 PM
زان دوست که غمگینم، غم خوار کنش، یارب

دشمن که نمی‌خواهد، هم‌خوار کنش، یارب

اندر دل سخت او کین پر شد و مهر اندک

آن مهر که اندک شد، بسیار کنش، یارب


سر گشته و غم‌خوارم، آن کین غم ازو دارم

همچون من سرگشته، بی‌یار کنش، یارب


کردست رقیبان را خار گل روی خود

نازک شکفید آن گل، بی‌خار کنش، یارب


گر زلف چو ز نارش می‌رنجد ازین خرقه

این خرقه که من دارم، زنار کنش، یارب


این سینه که شد سوزان از مهر جگر دوزان

چون مهر بر افروزان، یا نار کنش، یارب


آن کو نکند باور بیماری و درد من

یک چند به درد او، بیمار کنش، یارب


چشمش همه را خواند وز روی مرا راند

مستست و نمی‌داند، هشیار کنش، یارب


هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم

در خواب شد این بختم، بیدار کنش، یارب


بی‌کار شد آه من، اندر دل ماه من

منگر به گناه من، پر کار کنش، یارب


دل برد و ز درد دل می‌گریم و می‌گویم:

کان کس که ببرد این دل، دلدار کنش، یارب


آن کش نشد آگاهی از غارت رخت من

یک هفته اسیر این طرار کنش، یارب


گر زانکه بیازارد، سهلست، مرا آن بت

از اوحدی آن آزار، بیزار کنش، یارب

R A H A
09-29-2011, 10:26 PM
بت خورشید رخ من به گذارست امشب

شب روان را رخ او مشعله دارست امشب

خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر

باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب


دیده‌ی آن که نمی‌خفت و سعادت می‌جست

گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب


آن بهشتی، که ترا وعده به فردا دادند

همه در حلقه‌ی آن زلف چو مارست امشب


گل این باغچه بی‌خار نباشد فردا

گل بچینید، که بی‌زحمت خارست امشب


عید را قدر نباشد بر شبهای چنین

روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟


تا قبولت نکند یار نیابی اقبال

مقبل آنست که در صحبت یارست امشب


ماهرویی که ز ما پرده همی کرد و حجاب

پرده از روی بر انداخت که: بارست امشب


دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غایب

اوحدی، پرورش روح چه کارست امشب؟

R A H A
09-29-2011, 10:26 PM
پس از مشقت دوشین که داشت گوش امشب؟

که من به کام رسم زان لب چو نوش امشب

کشیده‌ایم بسی‌بار چرخ، وقت آمد

که چرخ غاشیه‌ی ما کشد به دوش امشب


بیار، ساقی، از آن جام راوقی، تا من

در افگنم به رواق فلک خروش امشب


خیال خوب مبند، ای دل امشبی و مخسب

تو نیز جهد کن، ای دیده و بکوش امشب


ز خانقاه دلم سیر شد، برای خدای

مرا مبر ز سرکوی می‌فروش امشب


شراب حاضر و معشوق مست و من عاشق

ز من مدار توقع به عقل و هوش امشب


به ترک نام کن، ای اوحدی وخرمن ننگ

بیار باده و بنشین و باده نوش امشب

R A H A
09-29-2011, 10:27 PM
بیار باده، که ما را به هیچ حال امشب

برون نمی‌رود آن صورت از خیال امشب

به حکم آنکه ندارم حضور بی‌رخ دوست

مرا نماز حرامست و می حلال امشب


ز باده خوردن اگر منع می‌کنندم خلق

بدین سخن نتوان رفت در جوال امشب


ز عشرت و طرب و باده هیچ باقی نیست

ولی چه سود؟ که دوریم از آن جمال امشب


گرم نه وعده‌ی دیدار باز دادی دل

بلای هجر نمی‌کردم احتمال امشب


هلال، اگر نه چو ابروی یار من بودی

نکردمی نظر مهر در هلال امشب


شینیده‌ای که: بنالند عاشقان بی‌دوست؟

تو نیز عاشقی، ای اوحدی، بنال امشب

R A H A
09-29-2011, 10:27 PM
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب

که نمی‌شکیبد از تو دل بی‌قرارم امشب

ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی

چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب


چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن

چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب


به رخم چو بر گشادی در وعدها که دادی

نه شگفت اگر به شادی نفسی برآرم امشب


چو شدم وصال روزی، به توقعم چه سوزی؟

چه شود که بر فروزی دل سوکوارم امشب؟


گل بخت شد شکفته، که شوم چو بخت خفته

که تو داده‌ای نهفته بر خویش بارم امشب


اگر از هزار دستم، بکشند خوار و پستم

چو یکی همی پرستم، چه غم از هزارم امشب


دگر آرزو نجویم، پی آرزو نپویم

همه از تو شکر گویم، که تویی شکارم امشب


دل اوحدی تو داری، چو نمی‌دهی بیاری

نکنم به ترک زاری، که ز عشق زارم امشب

R A H A
09-29-2011, 10:27 PM
مهر گسل گشت یار، عهد شکن شد حبیب

اصل خطر شد دوا، رای خطا زد صلیب

خوارم و بی‌وصل دوست خوار بود آدمی

زارم و بی‌روی گل زار بود عندلیب


دیر کشید، ای نگار، سوختنم ز انتظار

یا نظری بی‌ستیز، یا گذری بی‌رقیب


ما ز تو مهر و وفا خواسته‌ایم، ای صنم

نی چو کسان دگر عاشق رنگیم و طیب


نیست ز خامان عجب عشق زنخدان و لب

طبع چه جوید؟رطب، طفل چه جوید زبیب


ابروی محراب‌وش گر سوی مسجد بری

نعره برآرد امام، در غلط افتد خطیب


گر بکشم خویش را در طلب وصل تو

سود ندارد، که نیست کار برون از نصیب


چاره بجز صبر نیست، کان رخ چون آفتاب

دل برباید، مگر دیده بدوزد لبیب


دل‌منه، ای اوحدی، زانکه به شهر کسان

جور کشد بی‌سخن عاشق و آنگه غریب

R A H A
09-29-2011, 10:27 PM
اشک ما آبیست روشن در هوات

خود به چشم اندر نیامد اشک مات


در طوافت سعی خواهم کرد از آنک

سعی‌ها کردست گردون در صفات


خون من ریزی و دل گیری نوا

بینوایی به دلم را از نوات


ای خط سبزت برات خون من

کم نویس آن خط که مردیم از برات


دی دوایی می نبشتی از قلم

حال من نشنید و دل خون شد دوات


ای به زلف و خال چون لیل دجا

در دل و جانم غم لیلی دوجات


نزد ترکان ما ترا قدر ار چه نیست

نزد ما، ای ترک، یک دم باش مات


دل بلات ار بت پرستان میدهند

بت پرستم من، که دادم دل بلات


گر نجات از عشق جویی، اوحدی

پیش او هم، نه رهت باشد، نه جات

R A H A
09-29-2011, 10:28 PM
تا قلندر نشوی راه نیابی به نجات

در سیاهی شو، اگر می‌طلبی آب حیات

موی بتراش و کفن ساز تنت را از موی

تا درین عرصه نگردی تو بهر مویی مات


به یلک هر دو جهان را یله کن، تا چو یلان

نام مردیت برآید ز میان عرصات


کفش و دستار بینداز و تهی کن سر و پای

تا چو ایشان همه تن گردی اندر حرکات


این گروهند همه ترک عرض کرده و باز

همچو جوهر شده از نور یقین زنده به ذات


زندگی گر صفت روز و شب ایشانست

زندگان دگر، انصاف، رمیم‌اند و رفات


نیست جز صدق دلیل ره ایشان به خدای

گر کسی را به ازین هست دلیلی، قل: هات


اوحدی، رو مددی جوی ز خاک درشان

تا گرفتار نگردی به هوا چون ذرات

R A H A
09-29-2011, 10:28 PM
حسن خود عرضه کن، ای ماه پسندیده صفات

تا شود دیده‌ی ما روشن از آثار صفات

لب لعل و دهن تنگ و خط سبز تو برد

در جهان آب رخ معدن و حیوان و نبات


چشمم از گریه فراتست و رخ از ناخن نیل

تو توانی که به هم جمع کنی نیل و فرات


همچو فرهاد دگر کوه گرفتیم و کمر

در فراق رخت، ای دلبر شیرین حرکات


جز وفاق تو حدیثم نبود وقت نشو

جز وفای تو به یادم نبود روز وفات


سیم اشک من از آن نقد روانست، که گشت

لب لعل تو محصل، خط سبز تو برات


هر چه گویی بتوانم، مگر از روی تو صبر

و آنچه خواهی بکنم، جز به فراق تو ثبات


نیک درویشم و در حسن زکاتی هم همست

بده، ای محتشم حسن، به درویش زکات


کردم اندیشه که آن روز کجا دانم رفت؟

گر بیابم ز کمند سر زلف تو نجات


اوحدی داد تو از شاه بخواهد روزی

که بگردد به فراق رخ زیبای تو مات

R A H A
09-29-2011, 10:28 PM
بگذاشته‌ام، تا چه کند نرگس مستت؟

با یار پسندیده که پیمان نواستت

رای دو دلی کردن و آهنگ جدایی

گفتی که: ندارم من و می‌بینم و هستت


پیوند تو افزون شو و بسیار بگفتند:

عهدش بشکن زود، که پیمان بشکستت


تا جان ندهم جای جراحت ننماید

تیری که کنون بر دلم افتاد ز دستت


از دست برفتم من و بر دست نه ای تو

دیگر چه کنم، گر ندرم جامه ز دستت؟


بی‌یاد تو هرگز ننشینیم بر کس

هر چند بر خویش ندیدیم نشستت


بس دام که در راه تو آهو بره کردند

در دام نرفتی و کس از دام نرستت


گر بر سر ما تیغ زنی روی نپیچیم

آن سست وفا بود که از دام بجستت


ای اوحدی، از عشق ندیدم که گشودی

تا سحر که بود این که چنین دیده ببستت؟

R A H A
09-29-2011, 10:28 PM
روزگار از رخ تو شمعی ساخت

آتشی در نهاد ما انداخت

ما طلب‌گار عافیت بودیم

در کمین بود عشق، بیرون تاخت


سوختم در فراق و نیست کسی

که مرا چاره‌ای تواند ساخت


مگر او رحمتی کند، ورنه

هر کرا او بزد، کسی ننواخت


عاشقانش چرا کشند به دوش؟

سر، که در پای دوست باید باخت


اوحدی آن چنان درو پیوست

که نخواهد به خویشتن پرداخت


سخن او نمی‌توان گفتن

دم نزد هر که این سخن بشناخت

R A H A
09-29-2011, 10:29 PM
ترک عجمی کاکل ترکانه برانداخت

از خانه برون آمد و صد خانه برانداخت

در حلق دل شیفته شد حلقه به شوخی

هر موی که زلفش ز سرشانه برانداخت


آه از جگر صورت دیوار برآمد

چون عکس رخ خویش به کاشانه برانداخت


شوق لب چون جام عقیقش ز لطافت

خون از دهن ساغر و پیمانه برانداخت


فریاد! که چشمم ز فراق لب لعلش

ماننده‌ی دریا در و دردانه برانداخت


دردا! که: فراق رخ آن ترک پریوش

بنیاد من عاشق دیوانه بر انداخت


گر یاد کند زاوحدی آن ماه عجب نیست

خورشید بسی سایه به ویرانه برانداخت

R A H A
09-29-2011, 10:29 PM
رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت

آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت

بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل

شعله‌ای در قلم افتاد، که طومار بسوخت


دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟

ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت


چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون

کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت


گر ببینی تو طبیب دل مجروح مرا

گو: گذر کن تو بدین گوشه که بیمار بسوخت


گفتم: از باغ رخش تازه گلی باز کنم

نور رویش جگرم را بتر از خار بسوخت


سخن سوختن عشقت اگر باور نیست

ز اوحدی پرس، که بیچاره درین کار بسوخت

R A H A
09-29-2011, 10:29 PM
جانا، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت

آخر چه شد، که هیچ دلت بر دلم نسوخت؟

نزد تو نامه‌ای ننوشتم، که سوز دل

صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت


بر من گذر نکرد شبی، کاشتیاق تو

جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت


در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد؟

کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت؟


یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد

کندر میان آن همه باران و نم نسوخت


شمع رخ تو از نظر من نشد نهان

تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت


گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا

خود آتش غم تو کرا، ای صنم، نسوخت؟


کو در جهان دلی، که نگشت از غم تو زار؟

یا سینه‌ای، کزان سر زلف به خم نسوخت؟


صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی

ویدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت

R A H A
09-29-2011, 10:29 PM
تا دل ما با تو کرد روی ارادت

هیچ نیاید ز ما مخالف عادت

گر چه کم ما گرفته‌ای تو ز شوخی

عشق تو افزون شدست و مهر زیادت


رنگ سلامت ندیدم و رخ شادی

از برمن تا برفته‌ای به سعادت


آنکه ز درد جدایی تو بمیرد

زنده نداند شدن به حشر و اعادت


داروی رنج خود از طبیب نپرسم

گر تو قدم رنجه می‌کنی به عیادت


همچو شهیدان تنش به خاک نپوسد

هر که به تیغ غم تو یافت شهادت


دایه بهمهرت برید ناف دل من

پس به کنارم گرفت روز ولادت


چشم تو آنجا که دست برد به دستان

سر بنهادند زیرکان به بلادت


اوحدی از درد دوری تو بنالید

با تو چو سودش نکرد صبر و جلادت


او نه به مهرت سری نهاد، که هرگز

خود ز زمین بر نداشت روی ارادت

R A H A
09-29-2011, 10:30 PM
چون گشت با تو ما را پیوند دل زیادت

گر هجر ما، گزینی، دوری ز حسن عادت

شبهاست تا دلم را تب دارد از غم تو

آه! از تو، گر نیایی روزی بدین عیادت


طبعت به طالع ما شد تند و تیز، ارنه

زین بیشتر نبودی بدمهر و بی‌ارادت


عشقی که نیست برتو، حربیست بی‌غنیمت

عیشی که نیست با تو، دینیست بی‌شهادت


هر چند نیست با ما مهر تو در ترقی

هر لحظه با تو ما را شوقیست در زیادت


شاگرد صورت تست آیینه در لطیفی

کین می‌کند تجلی و آن میکند اعادت


چندان که جور خواهی بر جان من همی کن

کز بندگان نیاید کاری بجز عبادت


باشد که: اوحدی را از غیب دست گیرد

آن کس که واقفست او بر غیب و بر شهادت

R A H A
09-29-2011, 10:30 PM
ز پاسبانی همسایه گرد بام و درت

بدان رسید که دزدیده می‌کنم نظرت

درون خانه چو ره نیست، چاره آن دانم

که: آستانه پرستی کنم چو خاک درت


هزار بار گر از خدمتم برانی تو

دگر بیایم و خدمت کنم به جان و سرت


گر التفات به زر دیدمی ترا روزی

ز رنگ چهره‌ی خود در گرفتمی به زرت


تو بسته‌ای کمری بر میان به کینه‌ی من

مرا چه طرف ز مهر تو چشم بر کمرت؟


نداشت هیچ درخت این بر جوان، که تراست

ولی چه چاره؟ که دستی نمیرسد به برت


خبر ز درد دل من به هر کسی برسید

ولی چه سود؟ کزان کس نمیکند خبرت


گذر کنی تو به هر جانبی و نگذارد

غرور حسن که: باشد بر اوحدی گذرت

R A H A
09-29-2011, 10:30 PM
گرچه صد بارم برانند از برت

بر نمی‌دارم سر از خاک درت

تا ابد منظور جانی، زانکه دل

در ازل کرد این نظر بر منظرت


زاهد از سر تو ز آن رو غافلست

کو نمی‌بیند به محراب اندرت


هر صباحی تازه گردد جان ما

از نسیم طره‌ی جان پرورت


همچو جان وصل تو ما را در خورست

گر چه جان ما نباشد در خورت


هر چه بود اندر سر کار تو شد

خود به چیزی در نمی‌آید سرت


شیر گیران پلنگ انداز را

کرد عاجز پنجه‌ی زور آورت


بر نگیرد سر ز خط امر تو

هر که شد چون اوحدی فرمان برت

R A H A
09-29-2011, 10:30 PM
نیامد وقت آن کز من بخواهی عذرآزارت؟

دلم را شربتی سازی ز لعل چاشنی دارت؟

دل از دستم برون بردی که با ما سر در آری تو

بما سر در نیاوردی و سرها رفت در کارت


گمان بردم که: میجوید دلت وصل مرا، لیکن

مرا کمتر بجویی تو، که میجویند بسیارت


هم امروز از جهان دیدن فرو بندم دو بینایی

اگر دانم که: فردا من نخواهم دید دیدارت


سرم را می‌کنی پر شور و بردل می‌نهی منت

دلم را میکشی در خون و برجان می‌نهم بارت


ز روی راستی با تو ندارد سرو مانندی

که: گر در بوستان آیی، بمیرد پیش رخسارت


گل وصلی به دستم چون نمی‌آید چه بودی‌ار

کسی بودی که برکندی ز پای اوحدی خارت؟

R A H A
09-29-2011, 10:31 PM
ای ز لعلت قیمت یاقوت پست

سنبلت را دسته‌ی گل زیر دست

راست کرد ایزد شکار عقل را

از سر زلف کژت، پنجاه شست


سرو، با قدی که می‌بینی چنان

ساعتی پیش تو نتواند نشست


گر جمالت را بدیدی بت ز دور

سجده کردی پیش تو چون بت پرست


یک شبم پنهان پنهان آرزوست

کندر آیی از در من مست مست


درد و چشم از خواب و سر مستی فتور

در دو زلف از تاب و دلبندی شکست


یاد می‌دار این که: تا قد تو خاست

چند خارم در دل شوریده خست


بر سر من نیست یک روزت گذار

تا در اندازم به پایت هر چه هست


خاطر ما را به گفتاری بجوی

ای که از دامت گرفتاری نجست


نیست باز ار چنگل سودای تو

چون کبوتر مرغ دل را بازرست


چون کمر گردت بسی گشت اوحدی

لیکن از چشم تو طرفی برنبست

R A H A
09-29-2011, 10:31 PM
بهار آمد و باغ پیرایه بست

چمن سبز پوشید و در گل نشست


ز سرما زمین داغ بر چهره داشت

چو سبزه برست از سیاهی برست


چو بلبل در آمد به دستان ز شوق

برآید گل اکنون به هفتاد دست


بر گل بنفشه ز بیم قفا

زبان در کشیدست و افتاده پست


به بزم چمن غنچه هشیار ماند

نه چون نرگس و لاله مخمور و مست


نسیم گل از شرم بوی سمن

سحر گه ز دیوار بستان بجست


درست گل سرخ اگر شد روان

دل لاله چندین نباید شکست


یکی پنجه بگشاد بر شاخ بید

که مرغش در آمد چو ماهی بشست


اگر خرده‌ای از گل آمد پدید

به شکرانه در باخت برگی که هست


نهادیم سوسن صفت سر در آب

که بودیم چون لاله دردی پرست


کنون اوحدی گر بنالد رواست

که چون بلبلش دل به خاری بخست

R A H A
09-29-2011, 10:31 PM
بی تو نکردیم به جایی نشست

با تو نشستیم به هر جا که هست

صورت خوب از چه به گیتی بسیست

چشم مرا مثل تو صورت نبست


لاف نخستین «بلی» می‌زنم

روز نخستین که تو گویی:«الست»


زلف سیه را به ازان می‌شکن

ورنه بسی دل که بخواهد شکست


موی برست از کف امید ما

وز کف موی تو نخواهیم رست


هر که کند گوش به گفتار تو

بس که به گفتار بخواهد نشست


ای که ز من صبر طلب میکنی

خود چو منی را چه بر آید ز دست؟


پند، که بی‌باده‌ی صافی دهی

کی شنود عاشق دردی پرست؟


اوحدی از عشق تو دیوانه شد

گر دگری می‌شود از عشق مست

R A H A
09-29-2011, 10:31 PM
ماهی، که لبش بجای جانست

گر ناز کند،به جای آن است

از چشم دلم نمی‌شود دور

هر چند ز چشم سرنهانست


گر در طلبت هزار باشند

غیرت نبرم، که بی‌نشانست


آن کو به یقین نبیند او را

چون نیک نگه کند گمانست


ای دیده من اول زمانت

دریاب، که آخر زمانست


بر یاد تو جامه پاره کردم

باز آی، که خرقه در میانست


تخمی که تو کاشتی نمو داد

عهدی که گذاشتی همانست


این تن، که بر تو مرده، دل شد

و آن دل، که غم تو خورد، جانست


نتوان ز تو روی در کشیدن

بارت بکشیم، تا توانست


چشم سر ما غلط نبیند

کش سرمه ز خاک اصفهانست


سرنامه‌ی عشق خود ز ما پرس

کین عشق نه کار دیگرانست


زود از در گوش باز گردد

هر قصه، که بر سر زبانست


آنرا که خطیب سود خواند

در مذهب اوحدی زیانست

R A H A
09-29-2011, 10:31 PM
آمد نسیم گل به دمیدن ز چپ و راست

ساقی، می شبانه بیاور، که روز ماست

در باغ شد شکفته به هر جانبی گلی

فریاد عندلیب ز هر جانبی بخاست


تا پیش شاخ گل ننشینی، قدح به دست

آشوب بلبلان بندانی که: از کجاست؟


هر دم بنفشه‌وار فرو می‌روم به خود

از فکر جام لاله که: خالی ز می چراست؟


شاهد، بسوز عود، که خواهیم عیش کرد

مطرب، بساز عود، که خواهیم عذر خواست


جز عشق هر هوس که پزی زین سپس، هدر

جز عیش هر عمل که کنی بعد ازین، هباست


من عمر خود به عمر گل اندر فزودمی

گر راه بودمی به سر این فزود و کاست


چون گل کلاه‌داری خود ترک می‌کند

بر ما عجب نباشد اگر پیرهن قباست


ای نو رسیده سبزه، که آبت ز سر گذشت

گر سرگذشت خویش ز ما بشنوی رواست


تا ما قفای گل بنبینیم چون هلیم

دست از می؟ ارچه سرزنش خلق در قفاست


جز یاد بید و سرو مکن پیش اوحدی

کو نشنود به وقت گل الا حدیث راست

R A H A
09-29-2011, 10:32 PM
آن زخم، که از تو بر دل ماست

مشنو که: به مرهمی توان کاست

کی وعده وفا کنی تو امروز؟

کامروز ترا هزار فرداست


زلفت، که به کژ روی بر آمد

با ما به وفا کجا شود راست؟


دریاب، که دست ما فرو بست

این فتنه، که از سر تو برخاست


یک روز گرم به پرسش آیی

عذرت نتوان به سالها خواست


عشق و لب لعلت، این چه سوزست

عقل و سر زلفت، این چه سود است؟


آرایش عالم از رخ تست

مشاطه رخت چه داند آراست؟


مطرب، بنواز نوبتی خوش

کامروز زمانه نوبت ماست


قولی بزن از طریق عشاق

یا خود غزلی که اوحدی راست

R A H A
09-29-2011, 10:32 PM
این همه پروانها، سوخته از چپ و راست

شمع شب ما بود، راه شبستان کجاست؟

شحنه اگر دوست بود، این همه بیداد چیست؟

وین همه آشوب چه؟ گر ملک از شهر ماست


چون نپسندد جفا نرگس سرمست یار؟

کز قبل او ستم وز طرف ما رضاست


دلبر اگر می‌کند گوش به فریاد ما

زین ستم و داوری داد نخواهیم خواست


مطرب مجلس بگفت از لب او نکته‌ای

هوش حریفان ببرد، شور ز مستان بخاست


جمله به یاد رخش خرقه در انداختند

گر چه ازان خرقها پیرهن ما قباست


در شب دیجور غم پرتو شمعی چنین

چون همه عالم گرفت؟ گرنه ز نور خداست


گفت: به خاک درم چون گذری سر بنه

من نتوانم نهاد سر، مگر آنجا که پاست


گر قدمی مینهد بر سر بیمار عشق

آن کرم و لطف را عذر چه دانیم خواست؟


جنس من و نقد من در سر او رفت، لیک

جنس ارادت فزود، نقد محبت بکاست


اوحدی، ار زانکه دوش از تو دلی برده‌اند

در پی او غم مخور، کان که ببرد آشناست

R A H A
09-29-2011, 10:32 PM
پیراهن ار ز یاسمن و گل کند رواست

آن سرو لاله چهره، که در غنچه‌ی قباست

خلقی، چو طرف، بر کمرش بسته‌اند دل

وین دولت از میانه ببینیم تا کراست؟


کرد از هوای خویش دلم گرم ذره‌وار

آن آفتاب روی، که بر بام این سراست


بر خاک پای او چه غم؟ ار صد هزار پی

آب رخم بریخت، که خون منش بهاست


چشمش چه ساحریست؟ که شرطی ز دشمنی

با من رها نکرد و همان دوستی بجاست


با من، دلا، گر سخن آن دهان مگوی

من بر شنیده‌ام سخن او، دهان کجاست؟


در جان اوحدی اگر او ناوکی نخست

چندین فغان و ناله و فریادش از چه خاست؟

R A H A
09-29-2011, 10:32 PM
مدتی شد تا دل ما صورت آن سرو راست

دوست میدارد، ولیکن زهره‌ی گفتن کراست؟


روی او در حسن چون ما هست، می‌گویم تمام

قد او در لطف چون سروست، بنمودیم راست


گر زبان در کام من شیرین شود چون نام او

بر زبانم رانم، سرم در معرض اندیشهاست


ای زبان، بگذر، که نام پاک او از بس شرف

در ضمیرم گر بگردد، هم نپندارم رواست


اوحدی گر مهر او ورزی،بنه گردن به جور

بیدقی را زودتر باید زدن کوشاه خواست


عاشق و درویشی اینجا، در دعا و صبر کوش

چاره‌ی عاشق صبوری، کار درویشان دعاست

R A H A
09-29-2011, 10:32 PM
باز مخمورم، کجا شد ساقی؟ آن ساغر کجاست؟

تشنگان عشق را آن آب چون آذر کجاست؟

همچو چشم خویش ساقی مست می‌دارد مرا

ما کجاییم، ای مسلمانان، و آن کافر کجاست؟


آن چنان خواهم درین مجلس ز مستی خویش را

کز خرابی باز نشناسم که: راه در کجاست؟


خلق می‌گویند: زهد و عشق با هم راست نیست

ما به ترک زهد گفتیم، این حکایت بر کجاست؟


ای که گفتی: از سر و سامان بیندیش و منوش

باده، بادست این سخن، سامان چه باشد؟ سر کجاست؟


محتسب بر گاو مستان را فضیحت می‌کند

ما به مستی خود فضیحت گشته‌ایم، آن خر کجاست؟


این مسلم، اوحدی، گر باده گفتی: شد حرام

این که روی خوب دیدن شد حرام اندر کجاست؟

R A H A
09-29-2011, 10:32 PM
یارب، این مهمان چون ماه از کجاست؟

وین سپاه کیست و آن شاه از کجاست؟

عکس خورشیدی چنان بالا بلند

بر چنین دیوار کوتاه از کجاست؟


گر ز مرغ جان به شاخ دل رسید

غلغل «انی انا الله» از کجاست؟


دل درین وادی ز تاریکی بسوخت

سوی آن آتش بگو راه از کجاست؟


گرنه خونریزیست این فریاد چیست؟

ورنه بیدادست این آه از کجاست؟


اندرین خرگاه می‌گویند: هست

خوبرویی، راه خرگاه از کجاست؟


اوحدی را پادشاهی بنده خواند

مفلسی را دیگر این جاه از کجاست؟

R A H A
09-29-2011, 10:33 PM
نوبهارست و چمن خرم و گلزار اینجاست

ارم دیده و آرام دل زار اینجاست

بر سر خار چمن روی بمالیم چو گل

گر بدانیم که باز آن گل بی‌خار اینجاست


تن از آنجا نشکیبد، دلم اینجا چون نیست

دلم آنجا ننشیند، که مرا یار اینجاست


عجب ار تا به ابد روی رهایی بیند

این دل خسته که محبوس و گرفتار اینجاست


شکرم زان لب و سیب از رخ و نار از سینه

نفرستاد، چو دانست که: بیمار اینجاست


اگرم نیز بگوید که: دل خویش ببر

روی آوردن او نیست، که دلدار اینجاست


روی آن نیست که: این جا بنشیند بی‌کار

دل آشفته‌ی ما را، که سر و کار اینجاست


از وجود من اگر اندک و بسیاری ماند

اندک اینست که می‌بینی و بسیار اینجاست


بر من این جا تو اگر عرضه کنی هشت بهشت

ندهم دل به بهشت تو، که دیدار اینجاست


می به دست من سر گشته اگر خواهی داد

هم ازین میکده درخواه، که دستار اینجاست


هر چه در جمله‌ی خوبان طلبیدی از حسن

به رخ دوست نظر کن، که به یک بار اینجاست


پیش شکر دهنش بار شکر نگشایند

چو ببینند که: آن قند به خروار اینجاست


بجز او کس نشناسم که بجوید دل ما

بفرست، اوحدی، آن دل، که خریدار اینجاست

R A H A
09-29-2011, 10:33 PM
نهان از نهان کیست؟ دلدار ماست

برون از جهان چیست؟ بازار ماست

به دستم ز باغ جهان گل مده

که بی‌روی آن نازنین خار ماست


اگر مقبلی هست،در بند اوست

وگر مشکلی هست، در کار ماست


بر ما بجز نام آن رخ مگوی

که او قبله‌ی چشم بیدار ماست


ندیدی رخش را، ز ما هم مپرس

بدیدی، چه حاجت به گفتار ماست؟


چو پندار باشی ز دلدار دور

که دوری هم از پیش پندار ماست


در آن مصر اگر شرمساری بریم

ازین صاع باشد، که دربار ماست


ز نار غم آن پری شعله‌ای

باین خرقه در زن، که زنار ماست


میان من و او حجاب اوحدیست

چو او رفع شد، روز دیدار ماست

R A H A
09-29-2011, 10:34 PM
روزه‌داران را هلال عید ابروی شماست

شب نشینان را چراغ از پرتو روی شماست

ماه زنگی نسبت رومی رخ شاهی نسب

بنده آن چشم ترک و زلف هندوی شماست


مشک چینی را ز غیرت بر نمی‌آید نفس

زان دم عنبر، که در دام دو گیسوی شماست؟


این که می‌آید دم صبحست یا باد ختن؟

یا نسیم روضه‌ی فردوس؟ یا بوی شماست؟


از بهشت ار شاهدی خیزد شما خواهید بود

در جهان ار جنتی باشد سر کوی شماست


سوختیم از مهرتان، هم سایه‌ای می‌افگنید

کندرین همسایه میل خاطری سوی شماست


حال محنتهای من محتاج پرسیدن نبود

محنت ما را، که خواهد بودن، از خوی شماست


تا ز دست آن سر زلف چو چوگان زخم خورد

این دل آشفته سرگردان تراز گوی شماست


بر دو رویم سال و مه این اشک خون رفتن روان

از دو رویی کردن دلهای چون روی شماست


گر کشیدم در کنار، از لاغری نتوان شناخت

کین تن باریک من، یا حلقه‌ی موی شماست


اوحدی را دل ز سنگ انداز دوری خسته شد

باز پرسیدش، که آن مسکین دعاگوی شماست

R A H A
09-29-2011, 10:34 PM
تا زنده‌ایم، یاد لبش بر زبان ماست

ذکرش دوای درد دل ناتوان ماست

گر فتنه می‌شویم بر آن روی، طرفه نیست

زیرا که یار فتنه‌ی آخر زمان ماست


گیرم که مهر او ز دل خود برون برم

این درد را چه چاره؟ که در مغز جان ماست


از ما مپرس: کاتش دل تا چه غایتست؟

از آب دیده پرس، که او ترجمان ماست


انصاف، حیف نیست که باری نمی‌دهد؟

شاخی چنین شگرف، که در بوستان ماست


مشکل رها کند که : بگوییم حال خویش

بندی، که از محبت او بر زبان ماست


ای اوحدی، ز غیر شکایت چه می‌کنی؟

ما را شکایت از بت نامهربان ماست

R A H A
09-29-2011, 10:34 PM
لاله افیون در شراب انداختست

نرگس و گل را خراب انداختست


از ریاحین چرخ در ناف زمین

نافهای مشک ناب انداختست


نغمه‌ی شیرین مرغان سحر

شور در مستان خواب انداختست


عندلیب از عشق گل در بوستان

ناله‌ی چنگ و رباب انداختست


شرم بادا لاله را! تا از چه روی

پیش ترک من نقاب انداختست؟


بر سر خوان غمش در هر طرف

از دل بریان کباب انداختست


ترک من تیری نیندازد خطا

خود چه گفتم؟ کی صواب انداختست؟


سرو مرد قامت او نیست، لیک

خر بسی خر در خلاب انداختست


عشقبازان در بهشتند،اوحدی

زهد ما را در عذاب انداختست


زود پوسد جامه‌ی پرهیز ما

کین قصب بر ماهتاب انداختست

R A H A
09-29-2011, 10:34 PM
آن ترک پری چهره، که مانند فرشتست

یارب، گل پاکش ز چه ترکیب سرشتست؟

انصاف توان داد که: با لطف وجودش

بنیاد وجود دگران از گل و خشتست


زین بیش مده وعده به فردای بهشتم

کامروز به نقد از رخ او خانه بهشتست


با قامت او هر که نشاند پس ازین سرو

بسیار کند سرزنش آن سرو که کشتست


گفتم که: بگویم به کسی درد دل خویش

از خود به جهان یک دل بی‌درد نهشتست


جان را نبود قیمت و دل چیست بر او؟

کس نام چنین ها نتوان برد، که زشتست


ای اوحدی، از سر بنهی بر خط او نه

کامروز کسی بهتر ازین خط ننوشتست

R A H A
09-29-2011, 10:35 PM
آن فروغ لاله یا برگ سمن، یا روی تست؟

آن بهشت عدن، یا باغ ارم، یا کوی تست؟


آن کمان چرخ، یا قوس و قزح، یا شکل نون

یا مه نو، یا هلال وسمه، یا ابروی تست؟


آن بلای سینه، یا آشوب دل، یا رنج جان

یا جفای چرخ، یا جور فلک، یا خوی تست؟


آن کمند مهر، یا زنجیر غم، یا بند عشق

یا طناب شوق، یا دام بلا، یا بوی تست؟


آن تن من، یا وجود اوحدی ، یا خاک راه

یا سگ در، یا غلام خواجه، یا هندوی تست؟

R A H A
09-29-2011, 10:36 PM
عالمی را دشمنی با من ز بهر روی تست

لیکن از دشمن نمی‌ترسم، که میلم سوی تست

چاره‌ی دل در فراقت جز جگر خوردن نبود

وین جگر خوردن که می‌بینم هم از پهلوی تست


سال عمرم بر مهی شد صرف و آن مه عارضت

روز عیشم بر شبی شد خرج و آن شب موی تست


بر نمی‌دارم ز زانو سر به حق دوستی

تا نگه کردم سر زلفت که بر زانوی تست


گفته‌ای: مشکل برآید کام ازین طالع ترا

مشکلی در طالع من نیست، مشکل خوی تست


بر دل بیچارگان امروز هر زخمی که هست

زان کمان سخت می‌آید که بر بازوی تست


عالمی در گفت و گوی اوحدی زان رفته‌اند

کو شب و روز اندرین عالم به گفت و گوی تست

R A H A
09-29-2011, 10:36 PM
دلم ز هر دو جهان مهر پروریده‌ی تست

تنم به دست ستم پیرهن دریده‌ی تست


ز حسرت دهنت جان من رسید به لب

خوشا کسی که دهانش به لب رسیده‌ی تست!


گزیده‌ی دو جهانی بسان طالع سعد

غلام طالع آنم که بر گزیده‌ی تست


ز سرکشی غرضت گر همین ستمکاریست

تو سرمکش، که دلم خود ستم کشیده‌ی تست


دلم چو خال تو در خون، چو زلفت اندر تاب

ز بوی آن خط مشکین نودمیده‌ی تست


فغان این دل مجروح تیر خورده‌ی من

ز دست غمزه‌ی ترک کمان کشیده‌ی تست


بدیدمت: همه را کرده‌ای ز بند آزاد

جز اوحدی، که غلام درم خریده‌ی تست

R A H A
09-29-2011, 10:36 PM
این نوبت آب دیده ز هنجار دیگرست

کار دلم نه بر نهج کار دیگرست

از هیچ یار بر دلم این بار غم نبود

یاران، مدد، که این ستم از یار دیگرست


ای دردمند عشق، به درمان مدار گوش

کامشب طبیب ما بر بیمار دیگرست


در خانه اوست چون نبود، ماه، گو: متاب

وانگه به روزنی که ز دیوار دیگرست


بر عشق می‌زنم دگر و هر چه باد باد!

ای دل، به هوش باش، که این بار دیگرست


جز بهر عشق هر که کمر بست بر میان

نزدیک من کمر نه، که زنار دیگرست


ای اوحدی، مجوی تو از عشق نام و ننگ

بگذر، که آن متاع به بازار دیگرست

R A H A
09-29-2011, 10:37 PM
ترک گندم گون من هر دم به جنگی دیگرست

روی او را هر زمان حسنی و رنگی دیگرست

تنگهای شکر مصری بسی دیدیم، لیک

شکر شیرین دهان او ز تنگی دیگرست


از میان دلبران شنگ و گل رویان شوخ

یار ما را می‌رسد، شوخی و شنگی دیگرست


بیدلان خسته را زان زلفهای چون رسن

هر زمان در گردن دل پالهنگی دیگرست


بی‌وفا خواند مرا خود پیش ازین در عشق او

نام من بد گشته بود، این نیز ننگی دیگرست


چون بگویم: صلح کن، گوید: بگیرم در کنار

راستی صلحی چنین بنیاد جنگی دیگرست


ای نصیحت‌گو،دمی چنگ از گریبانم بدار

کین زمانم دامن خاطر به چنگی دیگرست


از کمان ابروی آن تیر بالا هر نفس

اوحدی را در دل مسکین خدنگی دیگرست


پیش ازین سنگی ز راه خویش اگر بر می‌گرفت

این زمان نتوان، که دستش زیر سنگی دیگرست

R A H A
09-29-2011, 10:37 PM
دل به صحرا می‌رود، در خانه نتوانم نشست

بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست

گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل

محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست


عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست

من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست


زان چنین در دانهای خال او دل بسته‌ام

کندرین دام بلا بی‌دانه نتوانم نشست


هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت

من چنین در خانه‌ای بیگانه نتوانم نشست


من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها

بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست


روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ

بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست


عقل عیبم می‌کند: کافسانه خواهی شد به عشق

گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست


گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب

محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست


اوحدی، گو، زهد خود می‌ورز، من باری به نقد

بشکنم پیمان، که بی‌پیمانه نتوانم نشست

R A H A
09-29-2011, 10:37 PM
صورت او را ز معنی آشنایی با دلست

ورنه صورتها بسی دانم که از آب و گلست

صورت بت کافری باشد پرستیدن ولی

بت پرست ار معنی بت بازیابد واصلست


هر که او را دیده‌ای باشد، شناسد صورتی

کار صورت سهل باشد، ره به معنی مشکلست


ما نظر با روی او از راه معنی کرده‌ایم

آنکه ما را بسته‌ی صورت شناسد غافلست


چون دلی داری، به دلداری فرو بندش روان

ور نداری، رو، که ما را این حکایت با دلست


گر فقیه از عشق منعت می‌کند،مشنو،که او

سالها تحصیل کرد و هم چنان بی‌حاصلست


طالبان عشق را دیوانه می‌گویند خلق

و آنکه در وی نیست عشقی، من نگویم: عاقلست


ترک عشق و باده خوردن چون توان کرد؟ ای سبک

تا گرانی چند گویندم که: مردی فاضلست


اوحدی، اقبال می‌جویی، رخش را قبله ساز

هر که او مقبول این درگاه گردد مقبلست

R A H A
09-29-2011, 10:37 PM
هم ز وصف لبت زبان خجلست

هم ز زلف تو مشک و بان خجلست

تا دهان و رخ ترا دیدند

غنچه دل تنگ و ارغوان خجلست


دل به جان از رخ تو بویی خواست

سالها رفت و همچنان خجلست


دیده را با رخ تو کاری رفت

دل بیچاره در میان خجلست


عذر مهمانم، ای صبا، تو بخواه

که تو دانی که: میزبان خجلست


ای قلم، شرح حال من بنویس

که ز بی خدمتی زبان خجلست


اوحدی کی به پیشگاه رسد؟

آنکه از خاک آستان خجلست

R A H A
09-29-2011, 10:37 PM
انجمن شهر ملای گلست

باده بیاور، که صلای گلست

ناله‌ی مرغان سحرخوان به صبح

از سر عشقت، نه برای گلست


بر رخ خوبان جهان خط کشید

سبزه، که خاک کف پای گلست


باغ، که او خاک معنبر کند

سنبل او خواجه سرای گلست


پیرهن یوسف مصری، که شهر

پرصفت اوست، قبای گلست


سر به در دوست نهادند خلق

در همه سرها چو هوای گلست


اوحدی، اینها همه گفتی، ولی

با رخ آن ماه چه جای گلست؟

R A H A
09-29-2011, 10:38 PM
دل مست و دیده مست و تن بی‌قرار مست

جانی زبون چه چاره کند با سه چار مست؟


تلخست کام ما ز ستیز تو، ای فلک

ما را شبی بر آن لب شیرین گمار، مست


یک شب صبح کرده بنالم بر آسمان

با سوز دل ز دست تو، ای روزگار، مست


ای باد صبح، راز دل لاله عرضه دار

روزی که باشد آن بت سوسن عذار مست


از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم

گر در شوم شبی به شبستان یار مست


سر در سرش کنم به وفا، گر به خلوتی

در چنگم اوفتد سر زلف نگار، مست


لب برنگیرم از لب یار کناره گیر

گر گیرمش به کام دل اندر کنار، مست


یکسو نهم رعونت و در پایش اوفتم

روزی اگر ببینمش اندر کنار، مست


می‌خانه هست، از آن چه تفاوت که زاهدان

ما را به خانقاه ندادند بار مست؟


ما را تو پنج بار به مسجد کجا بری؟

اکنون که می‌شویم به روزی سه بار مست


از ما مدار چشم سلامت، که در جهان

جز بهر کار عشق نیاید به کار مست


ای اوحدی، گرت هوس جنگ و فتنه نیست

ما رای به کوی لاله‌رخان در می‌آرمست

R A H A
09-29-2011, 10:38 PM
روی تو، که قبله‌ی جهانست

از دیده‌ی من چرا نهانست؟


جایی بجز از درت ندارم

گر درنگری، بجای آنست


در دل زده‌ای تو آتش عشق

وین آه، که می‌زنم، دخانست


دل یاد تو در ضمیر دارد

آن نیست که بر سر زبانست


این سر، که به عاشقی سبک شد

بی‌روی تو بر تنم گرانست


وصل تو بدین ودل خریدم

گر سود کنیم و گر زیانست


یک بوسه اگر به جان فروشی

منت می‌نه، که رایگانست


با من تن لاغر و دل تنگ

از عشق تو کمترین نشانست


مار را ز غم تو اوحدی وار

جان بر کف و خرقه در میانست

R A H A
09-29-2011, 10:39 PM
حسن خوبان عزیز چندانست

که رخ یوسفم به زندانست

باش، تا او به تخت مصر آید

که بخندد لبی که خندانست


بگذارد ز دل زلیخا را

گر چه مانند سنگ و سندانست


گر چه باشد به شهر او راهت

مرو آنجا، که شهر بندانست


آن یکی را، که وصف می‌گویم

گر ببینی هزار چندانست


یاد آن زلف و یاد آن رخسار

داروی جان دردمندانست


طلب او ز ما کنید، که او

بعد ازین همنشین رندانست


مپسند آبروی خویش، که دوست

دشمن خویشتن پسندانست


از لب دیگری حدیث مگوی

کاوحدی را لبش بد ندانست

R A H A
09-29-2011, 10:39 PM
درد دلم را طبیب چاره ندانست

مرهم این ریش پاره پاره ندانست

راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان

حال دل غرقه از کناره ندانست


طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز

هیچ منجم در آن ستاره ندانست


یار به یک بار میل سوی جفا کرد

حق وفای هزار باره ندانست


برد گمانی که: ما به عشق اسیریم

این که چه نامیم یا چه کاره؟ ندانست


خال بنا گوش اوز گوشه نشینان

برد چنان دل، که گوشواره ندانست


قافله‌ی عقل را به ساعد سیمین

راه ز جایی بزد که باره ندانست


دوش به خونی گریستم، که ز موجش

عقل به اندیشها گذاره ندانست


سختی ازان دید، اوحدی، که به اول

قاعده‌ی آن دل چو خاره ندانست

R A H A
09-29-2011, 10:39 PM
این باغ سراسر همه پر باد وزانست

جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست

او را نتوان دید، که صورت نپذیرد

هر چند که صورتگر رخسار رزانست


بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل

آن خواجه، که سر جمله‌ی این رنگ رزانست


آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی

در صنعت آن کار که انگشت گزانست


صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی

کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست


هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی

کندر هوس او شکر انگشت گزانست


ای اوحدی، انگور خود از سایه نگه‌دار

تا غوره نماند، که شب میوه پزانست

R A H A
09-29-2011, 10:39 PM
عشق روی تو نه در خورد دل خام منست

کاول حسن تو و آخر ایام منست

از تو دارم هوسی در دل شوریده، ولی

راه عشقت نه به پای دل در دام منست


مگرم عقل شکیبی دهد از عشق، ارنه

بس خرابی کند این جرعه، که در جام منست


من حذر می‌کنم از عشق، ولی فایده نیست

حذر از پیش بلایی، که سرانجام منست


آفت سیل به همسایه رساند روزی

سخت باریدن این ابر که بر بام منست


روزگار از دل محنت کش من کم مکناد!

درد عشق تو، که قوت سحر و شام منست


تا قبای تو بر اندام تو دیدم، ز حسد

خارشد هر سر مویی، که بر اندام منست


نامه سهلست نبشتن به تو، لیکن از کبر

هرگز آن نامه نخوانی، که درو نام منست


گرد عاشق شدن و عشق نگردد دیگر

اوحدی، گر بچشد زهر، که در کام منست

R A H A
09-29-2011, 10:39 PM
گر به دست آوریم دامن دوست

همه او را شویم و خود همه اوست

آنکه او را در آب می‌جویی

همچو آیینه با تو رو در روست


تو تویی خود از میان برگیر

کز تویی تو رشته تو برتوست


گر شود کوزه کوزه گرنه شگفت

که بسی کاسه سوده گشت و سبوست


همه از یک درخت هست این چوب

که گهی صولجان و گاهی گوست


ها، که اسم اشارتست از اصل

الفتش را چو واو کردی هوست


انقلاب ضرورتست این جا

تا تو آن مغز بر کشی از پوست


مدتی توبه داشتیم، اکنون

که خرابات عشق در پهلوست


منشین تشنه، اوحدی، که ترا

پای در آب و جای بر لب جوست

R A H A
09-29-2011, 10:39 PM
سروی که ازو و حور و پری بار برند اوست

ماهی که ازو خلق دل زار برند اوست

گرد دهن چون شکرش گرد، که امروز

تنگی که ازو قند به خروار برند اوست


آن حور شکر خنده که از حقه‌ی لعلش

یک شهر شفای دل بیمار برند اوست


آن ماه که سجاده نشینان در او

سجاده و تسبیح به خمار برند اوست


ترکی که ز چین سر زلف چو کمندش

عشاق دل شیفته دشوار برند اوست


شوخی که ز سر پنجه‌ی مستان دو چشمش

خوبان جهان جور به ناچار برند اوست


اندر چمن دلبری، ای اوحدی، امروز

سروی که ز رویش گل بی‌خار برند اوست

R A H A
09-29-2011, 10:40 PM
آن بت وفا نکرد، که دل در وفای اوست

و آن یار سر کشید که تن خاک پای اوست

گر زانکه عاشقی به مثل خاک دوست شد

ما خاک آن سگیم که پیش سرای اوست


سازی ندیده‌ایم و نوایی ازو، مگر

ساز غمش، که خانه‌ی ما پرنوای اوست


در دیده کس نیامد و دل یاد کس نگردد

تا دل مقام او شد و تا دیده جای اوست


در عشق او چگونه توان داشت زر دریغ؟

چون سر که می‌کشیم به دوش از برای اوست


ما را بدان مشاهده میل خطا نرفت

آن کس که این مشاهده کرد این خطای اوست


دل رفته را به تیغ چه ترسانی؟ ای رقیب

دردش پدید کن تو، که این خود دوای اوست


بگذار تا چو شمع بسوزد وجود من

زیرا که روشنایی من در فنای اوست


یارب، مساز منزل او جز کنار من

کان منزلت نه لایق بند قبای اوست


هر کس هوای خوبی و رای کسی کند

ما را نبود رای، و گر بود رای اوست


تا اوحدی مجال سگ کوی دوست یافت

در هر محلتی که رود ماجرای اوست

R A H A
09-29-2011, 10:40 PM
آنکه رخ عاشقان خاک کف پای اوست

با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست


او همه نورست، از آن شد همه چشمی برو

او همه جانست، از آن در همه دل جای اوست


نیست بجز یاد او در دل ما جای گیر

در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست


صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید

یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست


نیست دلی کو نخورد غوطه به دریای عشق

وین همه دریا که هست غرقه‌ی دریای اوست


خواهش ما زان جمال نیست بجز یک نظر

گر بکند بخت ما، ورنکند رای اوست


نیست سر و تن دریغ گو: بزن، آن دست تیغ

کز تن ما دور به سر که نه در پای اوست


جز ورق ذکر او ورد نخواهیم ساخت

چون همه طومار ما اسم و مسمای اوست


شیوه‌ی شوخان شنگ، عربده‌ی رنگ رنگ

غمزه‌ی چشمان تنگ، جمله تقاضای اوست


با تو ز یکتا شدن عار ندارد، ولی

گیر که یکتا شود، کیست که همتای اوست؟


کام که جست اوحدی از رخ او دور بود

جامه‌ی این آرزو چون نه به بالای اوست

R A H A
09-29-2011, 10:40 PM
مرا سر بلندی ز سودای اوست

سری دوست دارم که در پای اوست

مزاج دلم گرم از آن می‌شود

که بر مهر روی دلارای اوست


مرا زیبد ار لاف شاهی زنم

که در سینه گنج تمنای اوست


نیابی در اجزای من دره‌ای

که آن ذره خالی ز سودای اوست


سرم جای شور و تنم جای شوق

لبم جای ذکر و دلم جای اوست


که نزدیک لیلی خبر می‌برد؟

که: مجنون آشفته شیدای اوست


دل اوحدی کی برآید ز بند؟

که در بند زلف سمن سای اوست

R A H A
09-29-2011, 10:40 PM
دل بسته شد به دام دو زلف چو دال دوست

بر بوی دانها که بدیدم ز خال دوست

دل را چه قدر و قیمت و جان چیست؟ کین دو رفت

وندر خجالتیم هنوز از جمال دوست


جانش چگونه تحفه فرستم؟ کزوست جان

کس دوست را چگونه فریبد به مال دوست؟


مالم به دست نیست، که درپای او کنم

زان زیر دست دشمنم و پایمال دوست


نی‌نی، ز دست تنگی و بیچارگی چه شک؟

نقصان ما چه رنگ دهد با کمال دوست؟


ما را مجال بود بروبر، به دوستی

دشمن رها نکرد که باشد مجال دوست


بیگانه را ز راز دل ما چه آگهی؟

با آشنای دوست توان گفت حال دوست


زان سو گذر به جانب من کس نمی‌کند

تا باز پرسمش خبری از مقال دوست


دانم که: از شکست دل من خجل شود

کو میل خویش عرضه کند بر ملال دوست


بختم بخفت و بخت مرا چشم آن نبود

کندر شود به خواب و ببیند خیال دوست


آن دوست را به هستی ما التفات نیست

تا هست و نیست صرف شود بر سؤال دوست


امیدوارم از شب هجران که: عاقبت

شادم کند به دولت صبح وصال دوست


اندر دمی دو عید، که گویند، اشارتیست

بر دیدن دو ابروی همچون هلال دوست


آن ماهرخ به سال مرا وعده می‌دهد

ای من غلام و چاکر آن ماه و سال دوست


ای اوحدی، مکن طلب او به پای فکر

کندر تصور تو نگنجد جلال دوست


وقتی اگر هوای سر کوی او کنی

گر مرغ زیرکی نپری جز به بال دوست

R A H A
09-29-2011, 10:41 PM
پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست

خرم دلی که فاش کند هر نهان که هست

می‌خواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه

زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست


مؤمن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد

ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست


سود جهان به مردم عاقل بده، که من

از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست


خلقی نشان دوست طلب می‌کنند و باز

از دوست غافلند به چندین نشان که هست


ای محتسب، تو دانی و شرع و اساس آن

قانون عشق را بگذار آن چنان که هست


ای آنکه یاد من نرود بر زبان تو

از بهر یاد تست مرا این زبان که هست


نامرد را مراد بهشتست ازان جهان

ما را مراد روی تو از هر جهان که هست


گر گفته‌اند: نیست مرا با تو دوستی

مشنو ز بهر من سخن دشمنان، که هست


بیچاره آنکه خاک کف پای دوست نیست

ای من غلام خاک کف پای آن که هست


آشفته را گواه نباشد به عاشقی

زنگ رخش ز دور ببین و بدان که هست


گر زانکه اوحدی سگ تست، از درش مران

او را بهر لقب که تو دانی بخوان که هست

R A H A
09-29-2011, 10:41 PM
ماه کشمیری رخ من، از ستمکاری که هست

می‌پسندد بر من بیچاره هر خواری که هست

چشم گریانم ز هجر عارض گل رنگ او

ابر نیسان را همی ماند، ز خون باری که هست


ای که بر ما می‌پسندی سال و ماه و روز و شب

هر بلا و محنت و درد دل و زاری که هست


نیست خواهد شد وجود دردمند ما ز غم

گر وجود ما ازین ترتیب بگذاری که هست


محنت هجران و درد دوری و اندوه عشق

در دل تنگم نمی‌گنجد، ز بسیاری که هست


بار دیگر در خریداری به شهر انداخت شور

شوق این شیرین دهان از گرم بازاری که هست


ماهرویا، در فراق روی چون خورشید تو

آهم از دل بر نمی‌آید، ز بیماری که هست


بار دیگر هجر با ما دشمنی از سر گرفت

بس نبود این درد و رنج عشق هر باری که هست؟


بی‌لب جان پرور و روی جهان افروز تو

نیست ما را هیچ عیبی، گر تو پنداری که هست


سر عشق و راز مهر و کار حسن آرای تو

هیچ کس را حل نمی‌گردد، ز دشواری که هست


دیگری را کی خلاصی باشد از دستان تو؟

کاوحدی را می‌کشی با این وفاداری که هست

R A H A
09-29-2011, 10:41 PM
ز عشق اگر چه به هر گوشه داستانی هست

سری چنین نه همانا بر آستانی هست

بیا، که با گل رویت فراغتی دارم

ز هر گلی که به باغی و بوستانی هست


اگر بخوان تو از لاغری نه در خوردیم

هم از برای سگان تو استخوانی هست


بگوی تا: نزند تیر غمزه جز بر ما

چو ابروی تو کسی را اگر کمانی هست


حدیث تلخ بهل، بعد ازین به شمشیرم

بیزمای، اگرت رای امتحانی هست


کسی که وصل ترا می‌کند دو کون بها

خبر نداشت که بالای او دکانی هست


خبر مکن بکس، ای مدعی، ازو، که هنوز

رخش تمام ندیدی، گرت زیانی هست


گر آه و ناله کند اوحدی شگفت مدار

هم آتشی زده باشند کش دخانی هست

R A H A
09-29-2011, 10:41 PM
هر کرا با تو نه پیوندی و پیمانی هست

نتوان گفت که در قالب او جانی هست

باز جستیم و نشد روشن ازین چار کتاب

آیت این نمک و لطف که در شانی هست


دیو را درد تو در کار کشد، زانکه به حسن

تو پری داری، اگر مهر سلیمانی هست


تا جهان پرده برانداخت ز روی تو، بریخت

زنگ هر نقش که بر صفه‌ی ایوانی هست


هر طرف باغی و هر گوشه بهشتی باشد

خانه‌ای را که در و مثل تو رضوانی هست


مدعی گر ز رخت معجزه خواهد، بنمای

با که روشن‌تر ازین حجت و برهانی هست؟


هم تو باشی به تناسخ که: دگر باز آیی

دیدن مثل ترا هیچ گر امکانی هست


بی‌خیال تو شبی دیده‌ی ما خواب نکرد

با کسی گرچه نگفتیم که: مهمانی هست


از تنور دل ما دود برآید، بدو چشم

مگر این نوح ندانست که: توفانی هست؟


اگر، ای سایه‌ی رحمت، نظری خواهی کرد

نقد را باش، که محتاجم و حرمانی هست


که پسندد که: به درد تو در آییم از پای؟

دست ما گیر، اگرت مکنت درمانی هست


تو به دندان منی، از همه خوبان، گر چه

اوحدی را نتوان گفت که: دندانی هست

R A H A
09-29-2011, 10:41 PM
دلبرا چندین عتاب و جنگ و خشم و ناز چیست؟

از من مهجور سرگردان چه دیدی؟ باز چیست؟

ما خود از خواری و مسکینی بخاک افتاده‌ایم

باز دیگر بر سر ما این کلوخ انداز چیست؟


اولم آرام دل بودی و آخر خصم جان

من نمی‌دانم که: این انجام و این آغاز چیست؟


چون کسی هرگز ندید از خوان وصلت جز جگر

بر سر کوی تو این هم کاسه و انباز چیست؟


گرنه دیگر دشمنان ما به دامت می‌کشند

همچو مرغانت چنین از پیش ما پرواز چیست؟


بعد از آن بیداد و جور و سرکشی، یارب، مرا

بر تو چندین دوستی و اشتیاق و آز چیست؟


کار ما سوز دلست و کار تو ساز جمال

خود نمی‌گویی که: چندین سوز و چندان ساز چیست؟


ای که گفتی: ذوق دل پرداز مسکینان خوشست

قصه‌ی من با رخش بیرون ز دل‌پرداز چیست؟


اوحدی، گر حال دل پوشیده‌ای از خلق شهر

بر سر هر کوچه این آوازه و آواز چیست؟

R A H A
09-29-2011, 10:42 PM
ای دل، از هجران او زارم همی باید گریست

تر ک خفتن کن، که بیدارم همی باید گریست

در بلا پیوسته یارم بوده‌ای، امروز نیز

یاریی‌ده، کز غم یارم همی باید گریست


بار دیگر بر دل ریش منست از هجر او

آن چنان باری که صد بارم همی باید گریست


خار و خون می‌دارم اندر دل ز چشم مست او

با دل پرخون و پرخارم همی باید گریست


چاره کردم تا: دلش بر من بسوزد ساعتی

چون نمی‌سوزد، به ناچارم همی باید گریست


طالعی دارم، که بر من خار گرداند سمن

بر چینین طالع، که من دارم، همی باید گریست


دوری از دلدار بد کارست و من خود کرده‌ام

لاجرم هم خود بدین کارم همی باید گریست


آخر، ای چشم، این چه توفانست؟ خونم ریختی

اندکی کمتر، که بسیارم همی باید گریست


چند شب چون دیگران نالیدم از هجرش، کنون

چند روزی اوحدی‌وارم همی باید گریست

R A H A
09-29-2011, 10:42 PM
آنکه دل من ببرد، از همه خوبان، یکیست

وآنکه مرا می‌کشد در غم خود، آن یکیست

نیست عدو را مجال، با مدد آن جمال

آیت دردش پرست، نسخه‌ی درمان یکیست


عاشق و معشوق و عشق، عاقل و معقول و عقل

عالم و معلوم وعلم، دین و دل و جان یکیست


آنکه خلیل تو بود وین که حبیب منست

دو بدور ار چه گشت، در همه دوران یکیست


سایه جدا می‌کند صورت هامون ز کوه

ورنه بر آفتاب کوه و بیایان یکیست


گر چه بر آمد نقوش، چشم بخود دار و گوش

سایه‌نشینان پرند، سایه سلطان یکیست


گشت کلام و نطق، مختلف اندر ورق

ورنه خدای بحق، در همه ادیان یکیست


هم به کرامت فزود قدر سلیمان ز دیو

گرنه کرامت بود، دیو و سلیمان یکیست


گرچه به حکم صروف، بر ورق این حروف

پیش و پس آمد نقط ، نقطه‌ی ایمان یکیست


از سخن اوحدی نامه تفاوت گرفت

چون که به معنی رسی، آخر و عنوان یکیست

R A H A
09-29-2011, 10:42 PM
ز ما بودی، جدا بودن روا نیست

یکی گفتی، دویی کردن سزا نیست

وجود خود ز ما خالی مپندار

که نقش از نقشبند خود جدا نیست


سرایی ساختی اندر دماغت

که غیر ار خواجه چیزی در سرا نیست


بنه تن بر هلاک، از خویش بینی

که درد خویش بینی را دوا نیست


چو خودرایان به خود جستی تو، مارا

غلط کردی که: بی ما رهنما نیست


کسی کو از هوای خویش بگذشت

مبر نامش، که مرغ این هوا نیست


اگر زان بی‌نشان جویی نشانی

به جایی بایدت رفتن که جا نیست


درین بستان ز بهر سایه‌ی سرو

طلب کن سدره‌ای، کش منتها نیست


مبین، ای اوحدی، غیر از خدا هیچ

که چون واقف شوی غیر از خدا نیست

R A H A
09-29-2011, 10:42 PM
جز نقش تو در خیال ما نیست

جز با غمت اتصال ما نیست

شد روز من از غمت چو سالی

لیکن چه کنم؟ چو سال ما نیست


از زلف تو حلقه‌ای ندیدیم

کو در پی گوشمال ما نیست


از روی تو کام دل چه جوییم؟

گوش تو چو بر سؤال ما نیست


بار چو تو دلبری کشیدن

در قوت احتمال ما نیست


از خیل که‌ای؟ که بر رخ تو

زلفت همه هست و خال ما نیست


حال دل ما ز خویشتن پرس

زیرا که کسی به حال ما نیست


دل مرغ هوای تست، لیکن

راه هوست به بال ما نیست


گر سود کنم مرنج، کآخر

نقصان تو در کمال ما نیست


پیش رخ اوحدی چه نالی؟

کورا سر قیل و قال ما نیست

R A H A
09-29-2011, 10:43 PM
ای مدعی، دلت گر ازین باده مست نیست

در عیب ما مرو، که ترا حق به دست نیست

بگشای دست و جان و دلت را بیه اد دوست

ایثار کن روان، که درین راه پست نیست


با محتسب بگوی که: از قاضیان شهر

رو، عذر ما بخواه، که او نیز مست نیست


تا صوفیان به باده‌ی صافی رسیده‌اند

در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست


من عاشقم، مرا به ملامت خجل مکن

کز عشق، تا اجل نرسد، بازرست نیست


در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند

کین ره به پای سایه نشینان پست نیست


هر کس که نیست گشت به هستی رسید زود

وآنکس که او گمان برد آنجا که هست نیست


یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی

کز ضرب تیر عشق برو صد شکست نیست

R A H A
09-29-2011, 10:43 PM
چه دستها، که ز دست غم تو بر سر نیست؟

چه دیدها؟ که ز نادیدنت به خون تر نیست؟

کدام پشت، که در عهد زلف چون رسنت

ز بس کشیدن بار بلا چو چنبر نیست؟


حکایتی که مرا از غم تو نقش دلست

اگر قیاس کنی در هزار دفتر نیست


هزار جامه‌ی پرهیز دوختیم و هنوز

نظر ز روی تو بر دوختن میسر نیست


ز شام تا به سحر، غیر از آن که سجده کنم

بر آستان تو هیچم نماز دیگر نیست


اگر تو روی بپیچی و گر ببندی در

به هیچ روی مرا بازگشت ازین در نیست


ز چهره پرده برافکن، که با رخ تو مرا

به شب چراغ و به روز آفتاب در خور نیست


بهر که بود بگفتم حدیث خویش تمام

هنوز هیچ کسی را تمام باور نیست


ز دست زلف تو دل باز می‌توان آورد

ولی چه فایده؟ چون اوحدی دلاور نیست

R A H A
09-29-2011, 10:43 PM
ای آنکه پیشه‌ی تو بجز کبر و ناز نیست

چون قامت تو سرو سهی سرفراز نیست

روشن دل کسی که تو باز آیی از درش

تاریک دیده‌ای که بر وی تو باز نیست


راهی که سر به کوی تو دارد حقیقتست

عشقی که مرد را به تو خواند مجاز نیست


هر خسته را که کعبه‌ی دل خاک کوی تست

گو: سعی کن، که حاجت راه حجاز نیست


تن در نماز و روی به محرابها چه سود؟

چون روی دل به قبله و دل در نماز نیست


عیبم کنند مردم زاهد ز عشق، لیک

در زاهدان صومعه چندین نیاز نیست


آنکس نریزد این همه اشک چو خون ز چشم

رازش ز چشم خلق مپوشان، که راز نیست


ای اوحدی، مرو ز پی چشم مست او

بنشین، که روز فتنه به از احتزاز نیست


گر بخت یار می‌شود از کس مدد مخواه

بر خوان عشق حاجت دست دراز نیست

R A H A
09-29-2011, 10:43 PM
هم خانه‌ایم، روی گرفتن حلال نیست

ناگفته پرسشی، که سخن را مجال نیست

گفتی: بسنده کن به خیالی ز وصل ما

ما را بغیر ازین سخنی در خیال نیست


گر ماه صورت تو ببیند، به صدق دل

خود معترف شود که: درو این کمال نیست


در پرده‌ای و بر همه کس پرده می‌دری

با هر کسی و با تو کسی را وصال نیست


مشکل در آن که: وصل تو ممکن نمیشود

ورنه به ممکنات رسیدن محال نیست


لالند عارفان تو از شرح چند و چون

از معرفت خبر نشد آنرا که لال نیست


پرسیده‌ای که: آنچه طلب میکنی کجاست؟

از من خبر مپرس، که جای سال نیست


ای اوحدی، چو این دگران سر دوستی

با دیگری مگوی، که ما را به فال نیست


گر مدعی سماع حدیثت نمی‌کند

دل مرده را سماع نباشد، که حال نیست

R A H A
09-29-2011, 10:43 PM
گر سری در سر کار تو شود چندان نیست

با تو سختی به سری کار خردمندان نیست


گردن ما ز بسی دام برون جست و کنون

سر نهادیم به بند تو، که این بند آن نیست


ای دل، از میل به چاه زنخ او داری

به گنه کوش، که زیباتر ازین زندان نیست


شمس را دیدم و مثل قمرش نور نداشت

پسته را دیدم و همچون شکرش خندان نیست


سنگ جانی، که به سیمین تن او دل ندهد

بیش ازینش تو مخوان دل، که کم از سندان نیست


در جهان نوش لبی را نشناسم امروز

که غلام دهن او ز بن دندان نیست


محتسب را اگر آن چهره در آید به نظر

عذرها خواهد و گوید: گنه از رندان نیست


اوحدی شاد شو از دیدن این روی و مخور

غم بی‌فایده چندین، که جهان چندان نیست

R A H A
09-29-2011, 10:44 PM
عاشقان صورت او را ز جان اندیشه نیست

بیدلانش را ز آشوب جهان اندیشه نیست

از قضای آسمانی خلق را بیمست و باز

آفتاب ار باز گشت از آسمان اندیشه نیست


پیش ازین ترسیدمی کز آب دامن‌تر شود

از گریبان چون گذشت آب، این زمان اندیشه نیست


ما ازین دریا، که کشتی در میانش برده‌ایم

گر به ساحل می‌رسیدیم، از میان اندیشه نیست


گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک

چون سبک روحی دهد رطل‌گران، اندیشه نیست


ای که گل چیدی و شفتالو گزیدی، رخنه جو

ما تفرج کرده‌ایم، از باغبان اندیشه نیست


پاسبان را گوش بر دزدست و دل با رخت و ما

چون نمی‌دزدیم رخت، از پاسبان اندیشه نیست


از برای دوست شهری دشمن ماشد، ولی

گر مسخر می‌کنیم، از این و آن اندیشه نیست


اوحدی، گر خلق تا قافت بکلی رد کنند

چون قبول دوست داری هم‌چنان، اندیشه نیست

R A H A
09-29-2011, 10:44 PM
با من از شادی وصل تو اثر چیزی نیست

دل ریشست و تن زار و دگر چیزی نیست

دل من بردی و گویی که: ندانم که کجاست؟

از سر زلف سیاه تو به در چیزی نیست


سینه را ساخته بودم سپر تیر غمت

دل نهادم به جراحت، که سپر چیزی نیست


بدو چشمت که: مرابی‌تو به شبهای دراز

تا دم صبح بجز آه سحر چیزی نیست


گفته‌ای: درد ترا نیست نشانی پیدا

اشک چون سیم ببین، روی چو زر چیزی نیست


آبرویی نبود پیش تو من بعد مرا

که برین چهره بجز خون جگر چیزی نیست


دیگران را همه اسبابی و مالی باشد

اوحدی را بجزین دیده‌ی تر چیزی نیست

R A H A
09-29-2011, 10:44 PM
جنبیدن این پرده دل افروز گواهیست

کندر پس این پرده پر از عربده ماهیست

بر صورت این پرده بزرگان شده حیران

وین خرده ندانسته که: در پرده چه شاهیست؟


این پرده به تلبیس کجا دور توان کرد؟

هر موی برین پرده جهانی و سپاهیست


ای آنکه درین پرده شما راست مجالی

زان پرده به در هیچ میابید، که چاهیست


این پرده نشین چیست؟ که ما را غرض امروز

بر صورت بی‌صورت این پرده نگاهیست


ای کوه بلا بر دل عشاق نهاده

آن پرده برانداز، که صد پرده به کاهیست


مطرب، تو بدین پرده که ما را بزدی راه

بنواز دگر باره، که خوش پرده و راهیست


آواز کسی راه در این پرده ندارد

هرگز،مگرآن نغمه که پشتی و پناهیست


زنهار!که تا دست طمع باز نگیری

از دامن این پرده، که پشتی و پناهیست


ای اوحدی، از در طلب خط نجاتی

روی از خط این پرده مپیچان، که گناهیست

R A H A
09-29-2011, 10:44 PM
عشرت خلوت و دیدار عزیزان شاهیست

وین نداند، مگر آن دل که درو آگاهیست

آن شناسد که: چه بر یوسف مسکین آمد

از غم روی زلیخا؟ که چو یوسف چاهیست


دست کوته مکن از باده و باقی مگذار

چیزی از عشق، که در روز بقا کوتاهیست


دلم از هر دو جهان روی تو می‌خواهد و این

چون ببینی تو، هم از غایت نیکو خواهیست


تا تو آهو بره را سر به کمند آوردیم

پیش ما شیر فلک را هوس روباهیست


مطرب، امشب همه آوازه‌ی خرگاهی زن

اندرین خیمه، که معشوقه‌ی ما خرگاهیست


فتنه‌ی روی خود، ای ماه و دل سوختگان

ز اوحدی پرس، که در شست تو همچون ماهیست

R A H A
09-29-2011, 10:44 PM
در خرابات عاشقان کوییست

وندرو خانه‌ی پریروییست

طوق‌داران چشم آن ماهند

هر کجا بسته طاق ابروییست


به نفس چون نسیم جان بخشد

هر کرا از نسیم او بوییست


ورقی باز کردم از سخنش

زیر هر توی آن سخن توییست


من ازو دور و او به من نزدیک

پرده اندر میان من و اوییست


سوی او راهبر ندانم شد

تا مرا رخ به سایه و موییست


اوحدی، با کسی مگوی دگر

نام آن بت، که نازکش خوییست

R A H A
09-29-2011, 10:45 PM
گو: هر که در جهان به تماشا روید و گشت

ما را بس این قدر که: به ما دوست بر گذشت

تا او ز نقش چهره‌ی خود پرده بر گرفت

ما نقش دیگران ز ورق کرده‌ایم گشت


وقتی ز خلق راز دل خود نهفتمی

اکنون نمی‌توان، که ز بام او فتاد تشت


انصاف داد عقل که: در بوستان حسن

دست زمانه بهتر ازین شاخ گل نکشت


با دوست هر کجا که نشینی تفرجست

خواهی میان گلشن و خواهی کنار دشت


روزی شنیدمی به تکلف حدیث خلق

عشق آمد، آن حدیث به یک باره در نوشت


آسان بود به سوی کسان رفتن، اوحدی

اندیشه کن که: گم نشوی وقت بازگشت

R A H A
09-29-2011, 10:45 PM
دوش چون چشم او کمان برداشت

دلم از درد او فغان برداشت

حیرت او زبان من در بست

غیرتش بندم از زبان برداشت


بنشینم به ذکر او تا صبح

صبح چون ظلمت از جهان برداشت


مطرب آن نغمه‌ی سبک برزد

ساقی آن ساغر گران برداشت


می و مطرب چو در میان آمد

بت من پرده از میان برداشت


چون بدید این تن روان رفته

بنشست و قلم روان برداشت


از تنم رسم آن کمر برزد

وز دلم نسخه‌ی دهان برداشت


جان و جانان چو هر دو دوست شدند

تن آشفته دل ز جان برداشت


بر گرفت از لبش به زور و بزر

همه کامی که می‌توان برداشت


اوحدی را چو زور و زر کم بود

دست زاری بر آسمان برداشت

R A H A
09-29-2011, 10:45 PM
مگر پیر سجاده حالی نداشت؟

کزین خلق و کثرت ملالی نداشت؟

ازین دام نام و ازین چاه جاه

به بالا نیامد، که بالی نداشت


به آخر بداند خداوند لاف

که: در سر بغیر از خیالی نداشت


چه گویی که: صوفی نخوردست می؟

که از بیم مردم مجالی نداشت


خوشا! وقت آزاده‌ی فارغی

که با کس جواب و سؤالی نداشت


شکم بنده حال دهن بستگان

چه داند؟ چو این روزه سالی نداشت


ز درد جدایی چه نالد کسی؟

که با نازنینی وصالی نداشت


کمال خود آن کو ز صورت شناخت

بر اهل معنی کمالی نداشت


دلی یافت خط نجات از بلا

که بر چهره زین رنگ خالی نداشت


درین ملک مردی نشد پای بند

که چون اوحدی ملک و مالی نداشت

R A H A
09-29-2011, 10:45 PM
نگر: مگرد گر آن سر و سیم بر بگذشت؟

که: آب دیده‌ی نظارگان ز سر بگذشت

ز من چو زان رخ همچون قمر نشان پرسید

رسید بر فلکم آه و از قمر بگذشت


تو بخت بین که: نخفتم شبی جزین ساعت

که خفته بودم و دولت ز پیش در بگذشت


کدام پرده بماند درست و پوشیده؟

بدین طریق که آن ترک پرده در بگذشت


دگر به پند پدر گوش برنکرد کسی

که از مقابل او روی آن پسر بگذشت


مسافری، که به شهر آمد و بدید او را

ندیده‌ایم کز آن آستان در بگذشت


چو دید آن سر زلف دراز در کمرش

سرشک دیده‌ی خونریزم از کمر بگذشت


ز من بپرس گزند جراحت دل ریش

که چند نوبتم این ناوک از جگر بگذشت


چو اوحدی نشدش دل به هیچ نوع درست

هر آن شکسته که این تیرش از سپر بگذشت

R A H A
09-29-2011, 10:45 PM
تا لعل باده رنگ تو شکرفروش گشت

باور مکن که: هیچ دلی گرد هوش گشت

برخاستی که: زهر جدایی دهی بما

بنشین، که آن به یاد تو خوردیم و نوش گشت


دل خود تمام سوخته شد، جان خسته بود

او نیز هم به آتش دل نیم جوش گشت


دیشب در اشتیاق تو، ای آفتاب رخ

از غلغلم رواق فلک پر خروش گشت


از آب دیده راز دلم خواست فاش شد

شب تیره بود، ظلمت او پرده پوش گشت


در آرزوی آنکه حدیث تو بشنود

چشمی، که بی‌تو گریه همی کرد، گوش گشت


گر اوحدی به هوش نیاید، عجب مدار

بلبل چو گل بدید نخواهد خموش گشت

R A H A
09-29-2011, 10:45 PM
ای حلقه کرده دلها در حلقهای گوشت

چون موی گشته خلقی ز آن موی تا به دوشت

بر سر زند چلیپا از زلف پای بندت

دم در کشد مسیحا از شکر خموشت


بگدازد از خجالت، حال، نبات مصری

چون پسته گر بخندد لعل شکر فروشت


جان هزار بیدل در لعل آبدارت

خون هزار عاشق در جزع فتنه کوشت


دلهای عاشقان را در حلقه‌ی لب تو

نیکو مفرحی شد ترکیب لعل نوشت


با عشقت اوحدی را دیدم حکایتی خوش

لیکن حکایت او خود کی رسد به گوشت؟


فریاد دردناکش از سوز سینه می‌دان

تا آتشی نباشد چون آورد به جوشت؟

R A H A
09-29-2011, 10:46 PM
دیگر آن حلقه و آن دانه‌ی در در گوشت

که ببیند، که نبخشد دل و دین و هوشت؟

پای بر گردن گردون نهم از روی شرف

گر چو زلف تو شبی سر بنهم بر دوشت


طوطی چرب زبان، با همه شیرین سخنی

دم نیارد که زند پیش لب خاموشت


شهر پر شور شد از پسته‌ی شکر پاشت

دهر پر فتنه شد از سنبل نسرین پوشت


ای بسا! نیش کزان غمزه فروشد به دلم

خود به کامی نرسید از دهن چون نوشت


دارم اندیشه که: یک بوسه بخواهم ز لبت

باز می‌ترسم از آن خوی ملامت کوشت


سخن اوحدی، از خود همه مرواریدست

هیچ شک نیست که: بی‌زر نرود در گوشت

R A H A
09-29-2011, 10:46 PM
بیا، که دیدن رویت مبارکست صباح

بیا، که زنده به بوی تو می‌شوند ارواح

تویی، که وصل تو هر درد را بود درمان

تویی، که نام تو هر بند را بود مفتاح


فروغ روی تو بر جان چنان تجلی کرد

که بر سواد شب تیره پرتو مصباح


به راستی که: نظیرت کجا به دست آرد؟

هزار سال گر افاق طی کند سیاح


من از شریعت عشق تو دارم این فتوی

که: می پرستی و رندی و عاشقیست مباح


صلاح ما همه در گوشه‌ی خراباتست

چرا ملامت ما می‌کنند اهل صلاح؟


سزد که: خار خورند از رخ تو گل رویان

که بلبلیست ترا همچو اوحدی مداح

R A H A
09-29-2011, 10:46 PM
روزم خجسته بود، که دیدم ز بامداد

آن ماه سرو قامت بر من سلام داد

ماهی فکند سایه؟ اقبال بر سرم

کز نور روی خویش به خورشید وام داد


حوری که در مششدر خوبی جمال او

نه خصل و پنج مهره به ماه تمام داد


چشمش مرا بکشت، چه آرم به زلف دست؟

سلطان گناه کرد، چه خواهم ز عام داد؟


جایی که دام و دانه شود خال و زلف او

آن مرغ زیرکست که خود را به دام داد


هر کس که کرد با سر زلفش تعلقی

زحمت کشد ز دل، که به سودای خام داد


خاک کسی شدیم که بر خاک کوی خویش

ما را رها نکرد و سگان را مقام داد


گفتم که: کام دل ز لبانش طلب کنم

عقل این سخن شنید و برمن پیام داد:


کای اوحدی، به گرد چنین آرزو مگرد

کان سنگدل بکس نشنیدم که: کام داد

R A H A
09-29-2011, 10:46 PM
باز بالای تو ما را در بلا خواهد نهاد

دود زلفت آتشی در جان ما خواهد نهاد

دامنم پر خون دل گردد ز دست روزگار

کان سزا در دامن هر ناسزا خواهد نهاد


از سر زلف دلاویز و لب شیرین تو

آنکه بر گیرد دل خود در کجا خواهد نهاد؟


دست صبح از چین زلف عنبرآمیزت به لطف

نافها در دامن باد صبا خواهد نهاد


چرخ را شرم آمدی کوکب نمایی با رخت

گر بدانستی که: پروین درسها خواهد نهاد


گر سر زلف ترا دیگر جفایی در دلست

گو: بیاور، کاوحدی تن در قضا خواهد نهاد

R A H A
09-29-2011, 11:53 PM
هیچ اربه صید دلها در زلف تابت افتد

اول بکشتن من عزم شتابت افتد

بسیار وعده دادی ما را به روز وصلی

چون روز وصل باشد، ترسم که خوابت افتد


چشمت خطا بسی کرد، ای ماهرخ چه باشد؟

گر بعد ازین خطاها رای صوابت افتد


یک ذره گر دل تو میلی بما نماید

از ذره‌ای چه نقصان در آفتابت افتد؟


در خواب اگر ببینی، ای مدعی، شب ما

زود آن قصب که داری بر ماهتابت افتد


بس خون فرو چکانی از دیده در غم او

مانند این نمکها گر در کبابت افتد


ای دل، مکن تو زان لب دیگر سال بوسه

زیرا که آن نیرزی کو در جوابت افتد


جانا، مگر نبیند فردا عذاب دوزخ

دل خسته‌ای که امروز اندر عذابت افتد


من قدر سگ ندارم، پیش تو، خرم آن کس

کوهم نشینت آید، یا هم شرابت افتد


بار اوفتادگان را در سرزنش نگیری

ناگاه اگر ز عشقی خر در خلابت افتد


گر اوحدی ازین پس بر خاک آستانت

زین گونه اشک ریزد، کشتی در آبت افتد

R A H A
09-29-2011, 11:53 PM
ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد

تنم ز دوری او در شکنجه‌ی ستم افتد

شبی که قصه‌ی درد دل شکسته نویسم

ز تاب سینه بسوزم که سوز در قلم افتد


قدم بپرسشم، ای بت، بنه، که چون تو بیایی

زمن دریغ نیاید سری که در قدم افتد


رها مکن که: به یک بارگی ز پای درآیم

که در کمند تو دیگر چو من شکار کم افتد


چو رشته شد تنم از هجر رشته‌ی زلفت

چه خوش بود سر این رشتها، اگر به هم افتد!


اگر به دست من افتد ز طره‌ی تو شکنجی

چنان شناس که: گنجی به دست بی‌درم افتد


چو اوحدی بوجود تو زنده شد به غم تو

وجود او چه تفاوت کند که در عدم افتد

R A H A
09-29-2011, 11:53 PM
چون بگذری دلم به تپیدن در اوفتد

دستم ز غم به جامه دریدن در اوفتد

گر پرتوی ز روی تو افتد بر آسمان

ماهش چو مشتری به خریدن در اوفتد


ور قامتت به باغ درآید، ز شرم او

حالی به قد سرو خمیدن در اوفتد


پرواز مرغ جان نبود جز به کوی تو

روزی که اتفاق پریدن در اوفتد


جان کمترین نثار تو باشد ز دست ما

آن ساعتی که فرصت دیدن در اوفتد


دانم که: بر حکایت من رحمت آوری

وقتی گرت مجال شنیدن در اوفتد


خلوت نشین خیال تو گر در دل آورد

چون اوحدی به کوچه دویدن در اوفتد

R A H A
09-29-2011, 11:53 PM
یاد تو ما را چو در خیال بگردد

عقل پریشان شود، ز حال بگردد

چون تو پسر مادر سپهر نزاید

گرد جهان گر هزار سال بگردد


ماه نبیند ستاره‌ای چو جبینت

گر چه بسی بر سپهر زال بگردد


خط سیه می‌دمد ز رویت و زنهار!

تا نگذاری که: گرد خال بگردد


عقل ندارد، که ترک روی تو گوید

چشم نباشد، کزان جمال بگردد


در هوس بوسه‌ی توایم ولی نیست

زهره که کس گرد این سؤال بگردد


تن بزن، ای اوحدی، سخن چه فروشی؟

خوی بد نیکوان به مال بگردد

R A H A
09-29-2011, 11:53 PM
کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد

چو روز کوچ او باشد به پیش آهنگ در بندد

گر او در پنج فرسنگی کند منزل چنان سازم

کز آب چشم خود سیلی به ده فرسنگ دربندد


دلم آونگ آن زلفست و جان خسته می‌خواهد

که: خود را نیز هم روزی بدان آونگ در بندد


همین بس خون بهای من که: روز کشتنم دستش

نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد


رخش ماه دو هفته است و دل ریشم ز بهر او

سر هر هفته‌ای خود را به هفت اورنگ در بندد


ز سحر چشم مست آن پری ایمن کجا باشم؟

که خواب دیده‌ی مردم به صد نیرنگ در بندد


اگر بالای او بامن کنار صلح بگشاید

چو لعل او خبر یابد میان جنگ در بندد


وگر پیش لب لعلش حدیث بوسه‌ای گویم

سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد


به دست خویش بگشودم بلای بسته را، آری

چنین باشد که بر شخصی دل فرهنگ دربندد


گر او را صد گنه باشد، چو بر یادش دهم حالی

ز چستی هر گناهی را به عذر لنگ دربندد


ز چنگ زلفش ار ناگه فغانی برکشم چون دف

به چین زلف دام او مرا چون چنگ دربندد


ز سنگ آستانش چون لبم بوسیدنی خواهد

رقیب او ز بی‌سنگی به رویم سنگ دربندد


بسان اوحدی بر خود در بیداد بگشاید

کسی کو دل بر وی یار شوخ شنگ در بندد

R A H A
09-29-2011, 11:54 PM
عشق و درویشی و تنهایی و درد

با دل مجروح من کرد آنچه کرد

آه من شد سرد و دل گرم از فراق

بر سر کس کی گذشت این گرم و سرد؟


مونسم مهرست و صحبت اشک سرخ

علتم عشقست و برهان روی زرد


دیده‌ای دارم درو پیوسته آب

چهره‌ای دارم برو همواره گرد


نازنینا، در فراق روی تو

چند باید بودنم با سوز و درد؟


گفته بودی: غم خورم کار ترا

غم نخوردی تا غمت خونم نخورد


حاکمی، گر نرم گویی ور درشت

بنده‌ام، گر صلح جویی ور نبرد


مرد عشق از جان نترسد در غمش

وآنکه از جانی بترسد نیست مرد


ای که بستی دسته‌ی‌گل از رخش

من به بویی قانعم زان روی ورد


اوحدی، یا ترک روی او بگوی

یا بساط نیک نامی در نورد

R A H A
09-29-2011, 11:54 PM
هر دم از خانه رخ بدر دارد

در پی عاشقی نظر دارد

هر زمان مست بر سر کویی

با کسی دست در کمر دارد


یار آن کس شود، که مینوشد

دست آن کس کشد، که زر دارد


دوست گیرد نهان و فاش کند

مخلصان را درین خطر دارد


هر که قلاش‌تر ز مردم شهر

پیش او راه بیشتر دارد


در خرابات ما شود عاشق

هر که سودای درد سر دارد


یار ترسای ما، مترس از کس

عاشقی خود همین هنر دارد


مزن، ای اوحدی، بجز در دوست

کان دگر خانها دو در دارد

R A H A
09-29-2011, 11:54 PM
شاهد من در جهان نظیر ندارد

بوی سر زلف او عبیر ندارد

سرو بدین قد خوش خرام نروید

ماه چنان طلعت منیر ندارد


ابروی همچون کمان بسیست ولیکن

هیچ کس آن قامت چو تیر ندارد


مهر، که در حسن پادشاه نجومست

هیات آن روی مستنیر ندارد


طفل چنین در کنار دایه‌ی دنیا

مادر دور سپهر پیر ندارد


عنبر سارا بهل، که نافه‌ی چینی

نکهت آن زلف همچو قیر ندارد


اوحدی اندر فراق عارض خوبش

چاره بجز ناله و نفیر ندارد

R A H A
09-29-2011, 11:55 PM
دلی، که میل به دیدار دوستان دارد

فراغتی ز گل و باغ و بوستان دارد

کدام لاله به روی تو ماند؟ ای دلبند

کدام سرو چنین قد دلستان دارد؟


گرت به جان بخرم بوسه‌ای، زیان نکنم

که بوسه عاشق بدبخت را زیان دارد


کسی که چون تو پری چهره در کنار کشد

اگر چه پیر بود، دولتی جوان دارد


به قصد کشتن من بست و باز نگشاید

کمر، که قد بلند تو در میان دارد


به خاکپای تو آنرا که هست دست رسی

چه غم ز سرزنش هر که در جهان دارد؟


چو کردی جای خیال تو اوحدی در دل

به وصل خود برسانش، که جای آن دارد

R A H A
09-29-2011, 11:55 PM
حال دل پیش که گویم؟ که دل ریش ندارد

کیست در عشق تو کو غصه ز من بیش ندارد

دوش گفتی که: فلان از سر تیغم نبرد جان

بزن و مرد مخوانش که سری پیش ندارد


سر درویش فدا شد به وفا در قدم تو

پادشه‌زاده‌ی ما را سر درویش ندارد


قد او تیر بلا، غمزه‌ی او ناوک فتنه

یارب، این ترک چه تیریست که در کیش ندارد؟


واعظ شهر مرا گفت که: دل با سخنم ده

چون دهد دل بتو بیچاره؟ که باخویش ندارد


همچو نارم بکفید از غم سیب ز نخش دل

دل مخوانش تو، که او عقل به اندیش ندارد


اوحدی را چو تو باشی، چه غم از جور رقیبان؟

زانکه از تیغ نترسیده غم از نیش ندارد

R A H A
09-29-2011, 11:56 PM
وجود حقیقت نشانی ندارد

رموز طریقت بیانی ندارد

به صحرای معنی گذر، تا ببینی

بهاری که بیم خزانی ندارد


جمال حقیقت کسی دیده باشد

که در باز گفتن زبانی ندارد


درین دانه مرغی تواند رسیدن

که جز نیستی آشیانی ندارد


تنی را، که در دل نباشد غم او

رها کن حدیثش، که جانی ندارد


به چیزی توان برد چیزی که این جا

به نانی نیرزد، که نانی ندارد


بگفت اوحدی هر چه دانست با تو

گرش باز یابی زیانی ندارد

R A H A
09-29-2011, 11:57 PM
بمیرم چشم مستت را که جانم زنده می‌دارد

دلم را با خیال خود به جان با زنده می‌دارد

به نقد اندر بهشتست آنکه در خلوت سرای خود

چنان شاخ گل و سرو سهی نازنده می‌دارد


دعای عاشقان تست در شبهای تنهایی

که روز دولت حسن ترا پاینده می‌دارد


ز چشمت مردمی دیدیم و از روی تو نیکویی

ولی زلف سیه کار تو ما را زنده می‌دارد


مباد، ای اوحدی، هرگز ترا با خسروان کاری

غلام لعل شیرین شو، که نیکو بنده می‌دارد


مرا بس باشد این دولت که آن مهروی هر صبحی

دلم را همچو روی خویشتن فرخنده می‌دارد

R A H A
09-29-2011, 11:57 PM
نیشکر آن روز دل ز بند بر آرد

کو چو لبت پسته‌ای به قند بر آرد

صید چو آن زلف چون کمند ببیند

پیش رود، سر به آن کمند برآرد


بر چمن و سبزه آفتی مرسادش

باغ، که سروی چنین بلند بر آرد


پیش من آن خاک پر ز لعل، که روزی

گرد خود از نعل آن سمند بر آرد


سینه سپند تو گشت و آتش سودا

تا به کجا بوی این سپند بر آرد؟


بر دل ریشم، شبی که دیده بگرید

خط تو آن را به ریشخند بر آرد


جان مرا چون محبت تو پسندید

گر ندهم، سر به ناپسند برآرد


بیخ که دست غمت به سینه فرو برد

از دل من شاخ پر گزند بر آرد


اوحدی از بند هر دو کون برآید

گر دل او را لبت ز بند برآرد

R A H A
09-29-2011, 11:57 PM
روی خود بنمود و هوش از ما ببرد

طاقت و هوش از تن شیدا ببرد

دل شکیب از روی خوب او نداشت

زان میان بگذاشتیمش تا ببرد


روی او چون دید نقش ما و من

نام من گم کرد و رخت ما ببرد


زین جهان من داشتم جان و دلی

این به دست آورد و آن در پا ببرد


من چنین در جوش و آتش ناپدید

گر نهان آمد، مرا پیدا ببرد


دانش و دین مرا آن چشم ترک

روز غارت بود، در یغما ببرد


از دل من بود هر غوغا که بود

پیش او رفت آن دل و غوغا ببرد


راه فردا بر گرفت از امشبم

کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد


تا قیامت هر که گوید سرعشق

قطره‌ای باشد، کزین دریا ببرد


جای آن هست ار کنی جوش و فغان

اوحدی، کش عشق او از جا ببرد

R A H A
09-29-2011, 11:57 PM
موی فشانم دگر عشق به درها ببرد

در همه عالم ز من ناله خبرها ببرد

روی چو گلبرگ تو اشک مرا سیم کرد

مطرب ما این نوا برزد و زرها ببرد


من ز سفرهای خود سود بسی داشتم

عشق تو در باختن سود سفرها ببرد


داشتم از شاخ عمر وعده‌ی برخوردنی

باد فراقت به باغ بر زد و برها ببرد


باز نیاید به هوش عاشق رویت، که او

توش ز تنها ربود، هوش ز سرما ببرد


زلف تو دل برد و هست در پی جان، ای عجب!

بار کجا می‌هلد، دوست، که خرها ببرد؟


داشت دلی اوحدی، نقد و دگر چیزها

این دو بر آتش بسوخت عشق و دگرها ببرد

R A H A
09-29-2011, 11:57 PM
طراوت رخت آب سمن تمام ببرد

رخت ز گل نم و از آفتاب نام ببرد

غلام کیستی، ای خواجه‌ی پری‌رویان؟

که دیدن تو دل از خواجه و غلام ببرد


همی گذشتی و برمن لبت سلامی کرد

سلامت من مسکین بدان سلام ببرد


به هیچ چوب سرمن فرو نیامده بود

غم تو آمد و از دست من زمام ببرد


چو آفتاب ترا از کنار بام بدید

پگاه تر علم خویش را ز بام ببرد


نسیم صبح ز زلف تو نافه‌ای بگشود

به نام تحفه فرو بست و تا به شام ببرد


ز رشک روی تو گل سرخ گشت و کرد عرق

چو رنگ روی ترا باد صبح نام ببرد


امام شهر چو محراب ابروی تو بدید

سجودکرد، که هوش از سر امام ببرد


حکایت من و زلف تو کی تمام شود؟

که هر چه داشتم از دین و دل تمام ببرد


به عام و خاص بگفت اوحدی حدیث رخت

به صورتی که دل خاص و عقل عام ببرد

R A H A
09-30-2011, 12:03 AM
از عشق تو جان نمی‌توان برد

وز وصل نشان نمی‌توان برد

بر خوان رخت ز بیم آن زلف

دستی به دهان نمی‌توان برد


دارم به لب تو حاجتی، لیک

نامش به زبان نمی‌توان برد


داری دهنی، که از لطافت

ره بر سر آن نمی‌توان برد


چون چشم تو پیش عارضت راه

بی‌تیر و کمان نمی‌توان برد


گر چه کمر تو پیچ پیچست

با او به زیان نمی‌توان برد


کاری که کمر کند چو زلفت

هر سر به میان نمی‌توان برد


از غارت چشمت اندرین شهر

رختی به دکان نمی‌توان برد


بر سینه‌ی اوحدی ز عشقت

داغیست، که آن نمی‌توان برد

R A H A
09-30-2011, 12:04 AM
دل باز در سودای او افتاد و باری می‌برد

جوری که آن بت می‌کند بی‌اختیاری میبرد

چندیست تا بر روی او آشفته گشته این چنین

نه سر به جایی می‌کشد، نه ره به کاری می‌برد


من در بلای هجر او زانم بتر کز هر طرف

گویند: می‌چیند گلی، یا رنج خاری می‌برد


با دل بسی گفتم، کزو بگسل، چو نشیند این سخن

من نیز هم بگذاشتم تا: روزگاری می‌برد


ای مدعی، گر پای ما در بند بینی شکر کن

تا تو نپنداری کسی زین جا شکاری می‌برد


عشق ار نمی‌سازد مرا معذور باید داشتن

کز تشنگی پنداشتم: آن می‌خماری می‌برد


تا چند گویی:اوحدی یاری نمی‌خواهد ز کس

یارش که باشد؟ چون جفا از دست یاری می‌برد

R A H A
09-30-2011, 12:07 AM
خاک آن بادیم کو بر آستانت بگذرد

یا شبی بر چین زلف دلستانت بگذرد

بعد ازین چون گرم شد بازار خورشید رخت

مشتری مشنو که: از پیش دکانت بگذرد


ابروانی چون کمان داری و خلقی منتظر

تا کرا دوزی؟ به تیری کز کمانت بگذرد


نام من فرهاد کردند از پریشانی، ولی

در زمان شیرین شود گر بر زبانت بگذرد


پیش تیر غم نشان کردی دلم را وانگهی

من در آن تشویش کان تیر از نشانت بگذرد


در ضمیر نازک اندیشت ز باریکی سخن

پیکر مویی شود تا بر دهانت بگذرد


نیست در عشق اوحدی را جز به زاری دسترس

وین نه پیکانیست کز برگستوانت بگذرد

R A H A
09-30-2011, 12:28 AM
به دشمنان نتوان رفت و این شکایت کرد
که: دوست بر دل ما جور تا چه غایت کرد؟
لبش، که بر دل ما راه زد، جنایت نیست
دلم که آه زد از دست او جنایت کرد
بیا، که درد ترا من به جان خریدارم
اگر به سینه رسید، ار به جان سرایت کرد
لبت که آیت لطفست، قهر بر دل من
روا بود، چو به حکم حدیث و آیت کرد
کمینه پرتوی از صورت تو بتواند
هزار زهره و خورشید را حمایت کرد
کسی ندید رخت را، که وصف داند گفت
قمر نشان تو از دیگری روایت کرد
مگر ز بام رخت را مجاوران فلک
به آفتاب نمودند و او حکایت کرد
اگر به شحنه بگویند، شهر بگذارد
ستم، که نرگس مست تو در ولایت کرد
به عشق سرزنش و منع دل کفایت نیست
از آن که در همه عمر خود این کفایت کرد
نشان روی تو از هر که باز پرسیدم
میان عالمیانم نشان و رایت کرد
بریخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست
درین حدیث که: با اوحدی عنایت کرد

R A H A
09-30-2011, 12:28 AM
ترکم به خنده چون دهن تنگ باز کرد

دل را لبش ز تنگ شکر بی‌نیاز کرد

کافر، که رخ ز قبله بپیچیده بود و سر

چون قامتش بدید به رغبت نماز کرد


ای دلبری که عارض چون آفتاب تو

بر مشتری کرشمه و بر ماه ناز کرد


از درد دل چو مار بپیچید سالها

هر بیدلی، که عقرب زلف تو گاز کرد


با صورت خیال تو دل خلوتی گزید

وانگه بر وی این دگران در فراز کرد


پیوسته من ز عشق حذر کردمی، کنون

آن چشمهای شوخ مرا عشقباز کرد


کوتاه گشته بود ز من دست حادثات

زلف تو کار بر من مسکین دراز کرد


رفتی، پی تو پرده‌ی خلقی دریده شد

این پرده بین، که بار فراق تو ساز کرد


پنهان بر اوحدی زده‌ای تیر چشم مست

نتوان ز پیش زخم چنین احتراز کرد

R A H A
09-30-2011, 12:29 AM
باد بویی از دو زلفت وام کرد

سوی چین آورد و مشکش نام کرد

غمزه‌ی آهووش گو افگنت

تیر غم در دیده‌ی بهرام کرد


دانه‌ی خالی، که بر رخسار تست

پای ما را بسته‌ی این دام کرد


قامت من چون الف بود از نشاط

آن الف را دام زلفت لام کرد


نازنینا، صبح ما را همچو شام

فتنه‌ی‌آن لعل خون آشام کرد


توسن دل، گرچه تندی می‌نمود

عاقبت چشم تو او را رام کرد


آتش روی تو ما را سخت سوخت

گر چه کار اوحدی را خام کرد

R A H A
09-30-2011, 12:38 AM
هوست معتکف خانه‌ی خمارم کرد

عشقت از صومعه و مدرسه بیزارم کرد

خاطرم را ز حدیث دو جهان باز آورد

لب لعل تو به یک عشوه، که در کارم کرد


شورها در سر و با خلق نمی‌یارم گفت

زخمها بر دل و فریاد نمی‌یارم کرد


می‌شنیدم که: شود نیک به شربت بیمار

شربتی داد خیال تو، که بیمارم کرد


من ندانم سبب گرم و گدازی که مراست

تا چه زورست و تعدی که چنین زارم کرد؟


سایه‌ای بودم و عکس تو بپوشید مرا

ذره‌ای بودم و نور تو پدیدارم کرد


دیده تا باز گشودم بتو، اندیشه ببست

در بر وی همه و روی به دیوارم کرد


آنکه اندر عقب من به تعبد کوشید

بعد ازین حال ندانست که انکارم کرد


مرده بودم، به سخن‌های تو گشتم زنده

خفته بودم، صفت حسن تو بیدارم کرد


باده‌ی هر که چشیدم سبب مستی بود

اوحدی زان قدحی داد، که هشیارم کرد

R A H A
09-30-2011, 12:39 AM
دل ببردی و یکی کار دگر خواهم کرد

چیست آن؟ جان به سر کار تو در خواهم کرد

دگری روی ز تیر تو اگر می‌پیچید

بمن انداز، که من دیده سپر خواهم کرد


خوبرویان همه گر در نظرم جمع شوند

من ندانم که به غیر از تو نظر خواهم کرد


اگر انکار کنندم به محبت همه خلق

تو مپندار کزین کار حذر خواهم کرد


پیش خورشید رخت غایت کوته نظریست

گر به خوبی صفت روی قمر خواهم کرد


من چو از پسته‌ی خندان تو کامی یابم

طفل ره باشم، اگر یاد شکر خواهم کرد


اوحدی، عاشق اویی، ز سر جان برخیز

ورنه بنشین، که من این کار به سر خواهم کرد

R A H A
09-30-2011, 12:39 AM
وصف روی آن پسر خواهیم کرد

خدمت زلفش به سر خواهیم کرد

جای او را جان خود خواهیم ساخت

هر چه هست از دل به در خواهیم کرد


پیش خورشید جمال روی او

بعد ازین عیب قمر خواهیم کرد


شکر آن شیرین دهان خواهیم گفت

عالمی را پر شکر خواهیم کرد


اوستاد مکتب فضلیم، لیک

ابجد عقشش ز بر خواهیم کرد


از دهانش بوسه‌ای خواهیم خواست

وین حکایت مختصر خواهیم کرد


اوحدی، پنهان مکن عشقش، که ما

عالمی را زان خبر خواهیم کرد

R A H A
09-30-2011, 12:40 AM
چاره سگالیدنم فایده‌ای چون نکرد

آتش هجران تو جز جگرم خون نکرد

نیست کسی در جهان کش چو من شیفته

زلف چو مفتول تو عاشق و مفتون نکرد


سر و چمن، گر چه هست تازه، ولی همچو تو

نکته‌ی شیرین نگفت، شیوه‌ی موزون نکرد


درد نهان مرا هیچ علاجی نبود

عقرب زلف ترا هیچ کس افسون نکرد


زخم که من می‌خورم، سینه‌ی رامین نخورد

گریه که من می‌کنم، دیده‌ی مجنون نکرد


عاشق صادق کسیست کو سخن و سر تو

تن‌زد و باکس نگفت، خون شد و بیرون نکرد


روز نشد هیچ شب کاوحدی از هجر تو

نعره دگر سان نداشت، ناله دگرگون نکرد

R A H A
09-30-2011, 12:41 AM
جز لبم شرح میان او نکرد

جز دلم وصف دهان او نکرد

روی اقبالی ندید آن سر، که زود

جای خود بر آستان او نکرد


راز دل زان فاش می‌گردد، که دوست

چاره‌ی درد نهان او نکرد


هر که قتل ما بدید آگاه شد:

کان بجز تیر و کمان او نکرد


آنکه سر در پای عشق او نباخت

دست وصل اندر میان او نکرد


خاطر آشفته‌ی ما کی کند؟

عشرتی کندر زمان او نکرد


بر که نالد اوحدی زین پس، که دوست

گوش بر آه و فغان او نکرد

R A H A
09-30-2011, 12:41 AM
دلم جز تو آهنگ یاری نکرد

به غیر از تو میل کناری نکرد

به طرف چمن در خزانی نرفت

تماشای گل در بهاری نکرد


به راه تو بر هیچ خاکی ندید

که از اشک بر وی نثاری نکرد


کسی را که با رویت افتاد مهر

چو مه را بدید، اعتباری نکرد


در آنها که دل مدخلی می‌کنند

بجز دوستیت اختیاری نکرد


لبت پیش ما هیچ شغلی ندید

که از محنتش پود و تاری نکرد


شبی در فراقت نکردیم روز

که با ما جهان کار زاری نکرد


نمودی که: رویم چه کرد از جفا؟

وفایی که جستیم باری نکرد


خرامنده قدی چنان دلنواز

چه معنی که بر ما گذاری نکرد؟


نگوید کسی شکر ایام عمر

کزان لعل شیرین شکاری نکرد


ز نوشیدنی‌ها می وصل تست

که نوشندگان را خماری نکرد


خیال تو پیش من آمد شبی

ولی نیم ساعت قراری نکرد


دل اوحدی تکیه بر عمر داشت

خود او نیز بگذشت و کاری نکرد

R A H A
09-30-2011, 12:42 AM
به یک نظر دل شهری شکاردانی کرد

همیشه جور کنی و آشکاردانی کرد

ز طره غالیه بر یاسمین توانی برد

به شیوه معجزه با خنده یار دانی کرد


چو باد اگرچه گذر می‌کنی بهر سویی

به سوی ما نه همانا گذار دانی کرد


اگر مراد دل خود طلب کنیم از تو

مراد دشمن ما اختیار دانی کرد


تو این ستیزه و ناز و عتاب و شوخی را

اگر به ترک بگویی چه کار دانی کرد؟


چه پرسمت ز وفا، گویی: آن نمی‌دانم

ولی چو بوسه بخواهم کناردانی کرد


ستم که بر دل من کرده‌ای، عجب دارم

که گر به یاد تو آرم شمار دانی کرد


اگر چه طفلی و خود را نهی به نادانی

هنوز چاره‌ی چون من هزار دانی کرد


نگار چهره بپوشی ز اوحدی، لیکن

به خون دیده رخش را نگار دانی کرد

R A H A
09-30-2011, 12:42 AM
دوش بگذشت و دل از دور تماشایی کرد

امشبم حسرت او دیده چو دریایی کرد

ز چنان غمزه، که او دارد و ابرو عجبست

که التفاتی به چو من بی سر و بی‌پایی کرد


محتشم را نرسد سرزنش درویشی

کو به عمری هوسی پخت و تمنایی کرد


صبر فرمود مرا در ستم خویش و دلم

صبر پندار که امروزی و فردایی کرد


نیک خواهان به طبیبی که نشانم دادند

درد دل را نتوان گفت مداوایی کرد


طمع از بوس و کنارش ببریدیم که آن

نیست خوانی که توان غارت و یغمایی کرد


گر چه بر ما ستم او به هلاک انجامید

هیچ زشتش نتوان گفت، که زیبایی کرد


عشق ورزند بتان، لیک چو من بیزوری

پنجه سهلست که با دست توانایی کرد


دل که جاییش به درد آمده باشد داند

کاوحدی این همه فریاد هم از جایی کرد

R A H A
09-30-2011, 12:43 AM
ای سنگدل، به حق وفا کز وفا مگرد

عهدی بکن به وصل و از آن عهد وا مگرد

ما برگزیده‌ایم ترا از جهان، تو نیز

پیوند ما گزین وز پیوند ما مگرد


در میغ خون دل شب هجر آشنای ما

می‌بین و با مخالف ما آشنا مگرد


ای آنکه یک دم از دل ما نیستی جدا

هر دم به شیوه‌ای دگر از ما جدا مگرد


گفتی: برو، که مهره‌ی مهرت بریختم

خونم بریز و گرد چنین مهرها مگرد


دی دست در میان تو کردم، رخ تو گفت:

بالای ما بلاست، به گرد بلا مگرد


ما را غرض روا شدن از وصل روی تست

گو: کام اوحدی ز دو گیتی روا مگرد

R A H A
09-30-2011, 12:44 AM
عشق بی‌علت ترنج دوستی بار آورد

گر به علت عشق ورزی رنج و تیمار آورد

چیست پیش پاکبازان کام دل جستن؟ غرض

وین غرض در دوستی نقصان بسیار آورد


در میان مهربانان مهر دار و گو مباش

همت ارباب دل خود سنگ در کار آورد


جذب مغناطیس بین کاهن به خود چون می‌کشد؟

کم ز سنگی نیستی کاهن به رفتار آورد


گر دل اندر کافری بندد جوانی پاکباز

در نهان او مسلمانی پدیدار آورد


یار گردن کش ز دامت گر چه سر بیرون برد

این کمند آخر همش روزی گرفتار آورد


گر ز خوبان دوستی خواهی، به پاکی میل کن

میل خوبان جنبش اندر نقش دیوار آورد


از برای عاشقست این ناز و غنج و چشم و روی

خواجه بهر مشتری جوهر به بازار آورد


اوحدی، گر کژ روی انکار دشمن لازمست

دوستی چون راست ورزی دشمن اقرار آورد

R A H A
09-30-2011, 12:44 AM
پیری که پریرم ز مناجات بر آورد

دی مست و خرابم به خرابات برآورد

یک جرعه به ذات خود ازان باده‌ی صافی

در داد که گرد از من و از ذات بر آورد


در بتکده‌ای برد مرا مست و بدیدم

رویی، که خروش از جگر لات بر آورد


خورشید جبینی، که فروع رخش از دور

چون شعله زد، آشوب ز ذرات بر آورد


چون در شدم، آن قامت رعنا به قیامی

دل را ز مقام و ز مقامات برآورد


چون جان رخ او دید، پس دست گزیدن

انگشت شهادت به تحیات برآورد


با اوحدی از راه کرامت سخنی گفت

وز بحر دلش موج کرامات برآورد

R A H A
09-30-2011, 12:44 AM
هر کس که در محبت او دم برآورد

پای دل از کمند بلاکم برآورد

خون جگر به حلق رسیدست وز هره نه

دل را، که پیش عارض او دم برآورد


دل در جهان به حلقه ربایی علم شود

گر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد


گر دود زلف از آتش رویش جدا شود

آتش ز خلق و دود ز عالم بر آورد


جان و دل مرا، که به هم انس یافتند

هجرت، بسی نماند، که از هم برآورد


بعد از وفات بر سر خاکم چو بگذرد

خاک لحد ز گریه‌ی من غم برآورد


روزی که زد ز نقطه‌ی خالش دم اوحدی

گفتم که: سر به دایره‌ی نم بر آورد

R A H A
09-30-2011, 12:44 AM
سوز تو شبی بسازم آورد

وندر سخنی درازم آورد

زان دم که تو روی باز کردی

از هر چه بجز تو بازم آورد


گر تیغ زنند رخ نپیچیم

زین قبله که در نمازم آورد


اقبال به کعبه‌ی وصالت

بی‌درد سر مجازم آورد


چون توبه‌ی منزل امانی

با بدرقه و جوازم آورد


لطف تو به مکه‌ی حقیقت

از بادیه‌ی حجازم آورد


آن بخت که دل به خواب می‌جست

بیدار ز در فرازم آورد


این قاعده‌ی نیازمندی

در عهد تو بی‌نیازم آورد


چون دید که: شمع جمع عشقم

اندوه تو در گدازم آورد


گستاخی اوحدی برتو

در غارت و ترکتازم آورد

R A H A
09-30-2011, 12:44 AM
بی تو دل من دمی قرار نگیرد

پند نصیحت کنان به کار نگیرد

هر چه در امکان عقل بود بگفتیم

این دل شوریده اعتبار نگیرد


داد من امروز ده، که روز ضرورت

یار نباشد که دست یار نگیرد


صید توام، ترک من مگیر، که دیگر

صید چنین کس به روزگار نگیرد


روز نباشد که در فراق رخ تو

روی من از خون دل نگار نگیرد


بر سر من گر تو خاک راه ببیزی

از تو دلم ذره‌ای غبار نگیرد


هر چه بخواهی بکن، که بنده‌ی منقاد

حکم خداوند خویش خوار نگیرد


رنج کش، ای اوحدی، که بی‌المی کس

آرزوی خویش در کنار نگیرد


طالب وصلی، که بردبار نباشد

بوسه از آن لعل قند بار نگیرد

R A H A
09-30-2011, 12:45 AM
صفات قلندر نشان برنگیرد

صفات تجرد بیان برنگیرد

عدم خانه‌ی نیستی راست گنجی

که وصلش وجود جهان برنگیرد


گشاد از دل تنگ درویش یابد

خدنگی که هیچش کمان برنگیرد


من آن خاکسارم، که گر برگذاری

بیفتم، کسم رایگان برنگیرد


به بالای من بر کشیدند دلقی

که پهنای هفت آسمان برنگیرد


دل دین طلب تنگ تن برنتابد

تن راهرو بار جان برنگیرد


مکن یاد دنیا، که اندیشه‌ی ما

هماییست کین استخوان برنگیرد


به ما گوهری داد دست عنایت

که اندازه‌ی بحر و کان برنگیرد


تو سرمایه بسیار گردان، که دل را

چو سرمایه پر شد زیان برنگیرد


زبان درکش،ای اوحدی، زین حکایت

که ناگه سرت با زبان برنگیرد


ازان یار بیگانگی دارد آن کس

که پندار خویش از میان برنگیرد

R A H A
09-30-2011, 12:45 AM
چو دل شد زان او هرگز نمیرد

چو خورد از خوان او هرگ نمیرد

به سر می‌گردم از عشقش، چو دانم

که سرگردان او هرگز نمیرد


تن عاشق بمیرد در جدایی

ولیکن جان او هرگز نمیرد


به دردش گر دلم زین پیش می‌مرد

پس از درمان او هرگز نمیرد


تنم را پر شود پیمانه‌ی عمر

ولی پیمان او هرگز نمیرد


به زندان عزیزی در شد این دل

که در زندان او هرگز نمیرد


روان اوحدی را هست حکمی

که بی‌فرمان او هرگز نمیرد

R A H A
09-30-2011, 12:45 AM
تیر از کمان به من اندازد

عشق از کمین چو برون تازد

درکس نیوفتد این آتش

کو را چو موم بنگدازد


چون شاه ما سپه انگیزد

چون ماه ما علم افرازد


از دست بنده چه کار آید؟

جز سرکه در قدمش بازد؟


آن کس که غیر او داند

هرگز بغیر نپردازد


در پرده راه ندارد کس

و آنگاه پرده که او سازد


بنوازدم چو بخواهد زد

پس بهتر آنکه بننوازد


بس فتنها که برانگیزد

آن رخ چو پرده براندازد


با اوحدی غم او هر دم

از گونه‌ی دگر آغازد

R A H A
09-30-2011, 12:45 AM
رخش، روابود، ار اسب دلبری تازد

که گوی سیم به چوگان مشک می‌بازد

ز ذره بیشترندش کنون هواداران

سزا بود که دل از مهر ما بپردازد


چه پردها بدرانید عشق او برما!

نگه کنیم دگر تا: چه پرده میسازد؟


به دست کوته ما این گرو نشاید برد

ز زلف او که درازست وتیر دریازد


میان ما سخنی چند اندرونی رفت

زبان چو شمع ببر، تا برون نیندازد


بسی که از دهن او شکر شود در تنگ

ز شرم او نه عجب گر نبات بگدازد


چه کم شود ز درخت بلند قامت دوست؟

به کار اوحدی ار سایه‌ای بر اندازد

R A H A
09-30-2011, 12:47 AM
چون گره بر سر آن زلف دو تاه اندازد

مشک را خوارتر از خاک به راه اندازد

اگر آن چاه زنخدان به سر کوچه برد

ای بسا دل! که در آن کوچه به جاه اندازد


نظر زهره کند، خنجر مریخ زند

نور خورشید دهد، پرتو ماه اندازد


چشم آن ترک سپاهی به هزیمت ببرد

ناوک غمزه چو در قلب سپاه اندازد


گر گواهیش بیارم که: مرا زلف تو کشت

حسن او لرزه بر اندام گواه اندازد


تیر هجرم به جگر در زد و اندیشه نکرد

که دلم در پی او ناوک آه اندازد


اوحدی، دیده مدوز از رخ او، عیبی نیست

گر گدایی نظری بر رخ شاه اندازد

R A H A
09-30-2011, 12:48 AM
دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد

فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!

عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش

یارم ز در درآمد و کارم به هم بزد


دم در کشیده بود دل من ز دیر باز

آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد


درویش را ز نوشت شاهی خبر نشد

تا روزگاز نوبت این محتشم بزد


چون دیده بر طلایه‌ی حسنش نظر فگند

عشقش به دل در آمد و حالی علم بزد


هی نیزه‌ی ستیزه که مریخ راست کرد

شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد


صد بار چین طره‌ی پستش ز بوی مشک

بر دست باد قافله‌ی صبح دم بزد


آیینه‌ی دو عارض او از شعاع نور

بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد


گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد

گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد

R A H A
09-30-2011, 12:48 AM
زلف را تاب دام و خم برزد

همه کار مرا بهم برزد

دفتر دوستان خود می‌خواند

به سر نام من قلم برزد


صورت ماه را رقم بستر

آنکه این چهره را رقم برزد


آتشی کندرین دل از غم اوست

به سر شعلهای غم برزد


گلبن وصل او به طالع من

سر به سر غنچه‌ی ستم برزد


شد ز چشم ترم به خشم، چو دید

لب خشک مرا، که نم برزد


آه کردم ز درد عشقش و گفت:

اوحدی را ببین، که دم برزد

R A H A
09-30-2011, 12:48 AM
چو میل او کنم، از من به عشوه بگریزد

دگر چو روی به پیچم به من در آویزد

اگر برابرش آیم به خشم برگردد

وگر برش بنشینم به طیره برخیزد


به رغم من برود هر زمان، که در نظرم

کسی بجوید و با مهر او در آمیزد


شبی که بر سر کویش گذر کنم چون باد

رقیب او ز جفا خاک بر سرم بیزد


و گر به چشم نیازش نگه کنم روزی

به خشم درشود و فتنه‌ای برانگیزد


در آتشم من و جز دیده کس نمی‌بینم

که بی‌مضایقه آبی بر آتشم ریزد


نه کار ماست چنین دوستی، ولی چه کنم؟

که اوحدی ز چنین کارها نپرهیزد

R A H A
09-30-2011, 12:48 AM
مرد این ره آن باشد کو به فرق سر خیزد

با غمش چو بنشیند از دو کون برخیزد

من غلام رندی، کو، چون به باده بنشیند

از خود و تو و من او جمله بی‌خبر خیزد


مرد راهبر باید پیر راهت، ای برنا

ورنه گم شوی با او، گرنه راهبر خیزد


نقش طاعت خود را محو کن، که آن ساعت

خویش بین طاعت بر پرگناه برخیزد


آن چنان که می‌بینی زاهد ریایی را

گر کسی به دست افتد هم به گوشه درخیزد


با عصای ایمان رو راه وادی ایمن

کندر آن چنان وادی نور ازین شجر خیزد


هر که او درین منزل، شد به خواب و خور قانع

تا که هست و تا باشد خر بمرد و خر خیزد


اوحدی، حکایاتش تازه گوی و پرورده

کز حدیث پوشیده زود دردسر خیزد

R A H A
09-30-2011, 12:49 AM
اگر جان را حجاب تن ز پیش کار برخیزد

ز خواب هجر چشم دل به روی یار برخیزد

تنم برخیزد، ار گویی، ز بند جان به آسانی

ولی از بند عشق او دلم دشوار برخیزد


به سر سیم طبیبانش فرستیم و به جان تحفه



ز سرسام فراق او گر آن بیمار برخیزد



سرم بر آستان او ، چوبینی برمدار او را

کزان خاک او ندارد سر که بی‌دیدار برخیزد


گلی بیخار میجستم ز باغ وصل او پنهان

به قصد من چه دانستم که چندین خار برخیزد؟


به روی خود چو در بندم در آمد شد مردم

دلم را فتنه و شور از در و دیوار برخیزد


اگر زاری کند جانم به عشق او، مرنجانم

بنه عذری چو می‌دانی که عاشق‌وار برخیزد


خود از آیین بدمهران این منزل عجب دارم

که بار افتاده‌ای این جا ز زیر بار برخیزد


میان این خریداران به دور عنبر زلفش

ستم برنافه‌ای باشد که از تاتار برخیزد


اگر بر دستبوس او نباشد، اوحدی دستت

ز پایش بوسه‌ای بستان، که کار از کار برخیزد

R A H A
09-30-2011, 12:49 AM
فتنه از چرخ و قیامت ز زمین برخیزد

اگر آن چشم کمان کش به کمین برخیزد

ای بسا خانه! که بر اسب شود تنگ و سوار

تا سواری چو تو از خانهٔ زین برخیزد


چشم و رخسار پریوش، که تو داری امروز

روز فردا مگر از خلد برین برخیزد


باغبان قد ترا دید و همی گفت به خود:

سرو دیگر چه نشانیم؟ گر این این برخیزد


بهر بوسیدن پای تو سر و روی مرا

سر آن نیست که از روی زمین برخیزد


تخت ضحاک تو داری، که دو گیسوی دراز

چون دو مارت ز یسار و ز یمین برخیزد


آنکه سرمست شبی پیش تو بتواند خفت

نیست هشیار که تا روز پسین برخیزد


قد و بالای چنان راست مخالف ز چه شد؟

با دل من که چو گویم: بنشین برخیزد


ماه تا روی ترا دید و برو دل بنهاد

بیم آنست که با مهر به کین برخیزد


در سر زلف تو هر چینی شهری هندوست

که شنید این همه هندو؟ که ز چین برخیزد


اوحدی را به رخت دل نه شگفت ار برخاست

که به روی تو عجب نیست که دین برخیزد

R A H A
09-30-2011, 12:49 AM
تویی که از لب لعلت گلاب می‌ریزد

ز زلف پرشکنت مشک ناب می‌ریزد


متاب زلف خود، ای آفتاب رخ، دیگر

که فتنه زآن سر زلف به تاب می‌ریزد


به هر سخن، که لب همچو شکر تو کند

مرا دگر نمکی بر کباب می‌ریزد


به یاد روی تو هر بامداد دیدهٔ من

ستاره در قدم آفتاب می‌ریزد


مرا بر آتش هجرت جگر چنین خسته

تو چشم خیرهٔ من بین که: آب می‌ریزد


ز خوی تند خود، ای ترک،بر حذر میباش

که این غبار ستم بر خراب می‌ریزد


تو سیم خواسته‌ای ز اوحدی و دیدهٔ او

ز مفلسی همه در در جواب می‌ریزد

R A H A
09-30-2011, 12:50 AM
هر سحرم ز هجر تو ناله بر آسمان رسد

گر تو جفا چنین کنی، از تو دلم به جان رسد

مایهٔ روزگار خود در هوس تو باختم

سود تو می‌بری، بهل کز تو مرا زیان رسد


تیر کمان ابروان بر سپرم مزن، که من

در جگرش نهان کنم، تیر کزان کمان رسد


گر ز تو لاله‌رخ دلم ناله کند، روا بود

دل چو شود ز غصه پر، هم به سر زبان رسد


رخت دل شکسته را پیش تو می‌هلم، ولی

بدرقه گر تویی، سبک دزد به کاروان رسد


از ستمی منال، اگر عاشقی آن جمال را

بار چنین بسی بری، تا فرحی چنان رسد


آخر کار عاشقان نیست بجز هلاک و خود

بر دل ریش اوحدی، گر تو تویی، همان رسد

R A H A
09-30-2011, 12:50 AM
جان و دل را بوی وصل آن دل و جان کی رسد؟

وین شب تنهای تاریکی به پایان کی رسد؟

ای صبا، باز آمدن دورست یوسف را ز مصر

باز گو تا: بوی،پیراهن به کنعان کی رسد؟


حاصل عمر گرامی از جهان دیدار اوست

من به امیدم کنون، تا فرصت آن کی رسد؟


روز و شب چون گوی دستش در گریبان منست

دست من گویی: بدان گوی گریبان کی رسد؟


یار نارنجی قبا را من بنیر نجات آه

تا نرنجانم شبی، در دم به درمان کی رسد؟


می‌نویسم قصه‌ها هر دم به خون دل، ولی

قصهٔ چون من گدایی پیش سلطان کی رسد؟


چشم من چون دور گشت از روی گل رنگش کنون

روی من بر پای آن سرو خرامان کی رسد؟


بنده فرمانم به هر چیزی که خاطر خواه اوست

گوش بر ره، چشم بر در، تا که فرمان کی رسد؟


اوحدی را چند گویی: بی سر و سامان چراست؟

زان ستمگر کار بی‌سامان به سامان کی رسد؟

R A H A
09-30-2011, 12:52 AM
با زلف او مردانگی باد صبا را می‌رسد

وز روی او دیوانگی زلف دو تا را می‌رسد

هست از میان او کمر بر هیچ، آری در جهان

بر خوردن از سیمین برش بند قبا را می‌رسد


با دشمنان هم خانگی زآن دوست میزیبد نکو

از دوستان بیگانگی آن آشنا را می‌رسد


گر تیره طبعی دور گشت از مجلس ما، گو: برو

کین رندی و دردی کشی اهل صفا را می‌رسد


آنرا که هست از عشق او رخ در سلامت بعد ازین

گو: نام عشق او مبر، کین شیوه ما را می‌رسد


ما را بکشت آن بی‌وفا، بی‌موجب و ما شادمان

بی‌موجبی عاشق کشی آن بی‌وفا را می‌رسد


گر اوحدی از نیستی در عشق او دم میزند

ما نیستانیم، ای پسر، هستی خدا را می‌رسد

R A H A
09-30-2011, 12:52 AM
حدیث آرزومندی قلم دشوار بنویسد

ز بهر آنکه اندک باشد، از بسیار بنویسد

ز کاردوست بسیارست گفتن قصه با دشمن

به کار افتاده گویم: کز میان کار بنویسد


دلیل حرقت این سینهٔ رنجور بنماید

حدیث رقت این دیدهٔ بیدار بنویسد


زمین بوس و سلام و اشتیاق و خدمتم یکسر

بدان ابرو و چشم و قامت و رفتار بنویسد


حکایت ریزه‌ای زین عاشق دلخسته بر گوید

شکایت گونه‌ای زان طرهٔ طرار بنویسد


کند در نامه یاد از عهد و از پیمان و من در پی

نهم زنهار بر جانش، که صد زنهار بنویسد


سیاهی گر نماند در دوات، از خون چشم من

به سرخی آنچه باقی مانده از طومار بنویسد


سخن‌هایی، که دارم از جفای چرخ، بنگارد

ستم‌هایی، که دیدم از فراق یار،بنویسد


ازین بیچارگی شرحی دهد در نامه، کان دلبر

چه برخواند جواب اوحدی ناچار بنویسد

R A H A
09-30-2011, 12:53 AM
آنکه دلم برد و جور کرد و جدا شد

صید ندیدم ز بند او، که رها شد

با دگران سرکشی نمود و تکبر

سرکش و بیدادگر به طالع ما شد


رنج که بردیم باد برد و تلف گشت

سعی که کردیم هرزه بود و هبا شد


نوبت آن وصل را که وعده همی داد

هیچ به فرصت نگه کرد و قضا شد


دل ز برم برد و زهره نیست که گویم:

آن دل سرگشته را که برد و کجا شد؟


گر کندم قصد جان دریغ ندارم

کام من آمد چو کام دوست روا شد


با همه جوری دلم نداد که گویم:

اوحدی از هجر او شکسته چرا شد؟

R A H A
09-30-2011, 12:53 AM
تا رسم جگرخواری پیش تو روا باشد

عشق ترا مشکل کاری به نوا باشد

شمشماد همی لرزد چون بید ز بالایت

بالای چنین، رعنا در شهر بلا باشد


زین‌سان که گریبانم بگرفت غم عشقت

این خرقه که می‌بینی یک روز قبا باشد


من میکنم آن طاعت کز بنده سزد، لیکن

شرطست که نگریزی، گر روز جزا باشد


خلقی ز پیت پویان، مهر تو به جان جویان

زین جمله دعا گویان تا بخت کرا باشد؟


آب غم عشق تو بگذشت ز سر ما را

وآنگه تو ز بی‌رحمی بگذاشته تا: باشد


لعلت نکند سعیی در چارهٔ کار من

بیچاره کسی کو را کاری به شما باشد


غم را که بها نبود در شهر کسان هرگز

آن روز که من جویم شهریش بها باشد


گر خوب شود کاری، از طلعت خود گیری

ور زشت شود، تاوان بر طالع ما باشد


گفتی که: روا گردد از من همه حاجت‌ها

مرد اوحدی از عشقت، آخر چه روا باشد؟

R A H A
09-30-2011, 12:53 AM
پرسش خسته‌ای روا باشد

که درین درد بی‌دوا باشد

بنماید ترا، چنانکه تویی

اگر آیینه را صفا باشد


بی‌قفا روی نیست در خارج

وندر آیینه بی‌قفا باشد


اندر آیینه هیچ ننماید

که نه آیین شهر ما باشد


در صفا نیست صورت دوری

دوری از ظلمت هوا باشد


این جدایی ز کندی روشست

روش عارفان جدا باشد


از ختایی خطت اگر دویی است

این دوبینی ازین خطا باشد


نشود اوحدی ز مهرش دور

تا ازو ذره‌ای بجا باشد

R A H A
09-30-2011, 12:53 AM
دلی که با سر زلف تو آشنا باشد

گمان مبر که ز خاک درت جدا باشد

اگر تو همچو جهان خرمی،ولیک جهان

تو خود معاینه دانی که بی‌وفا باشد


به گوشهٔ نظری کار خستگان فراق

بساز، از آنکه ترا نیز کارها باشد


در آرزوی نسیمی ز زلف تو جانم

همیشه منتظر موکب صبا باشد


ولیک زلف ترا، با همه پریشانی

نظر به حال پریشان ما کجا باشد؟


چه طالعست دل اوحدی مسکین را؟

که دایما به غم عشق، مبتلا باشد

R A H A
09-30-2011, 12:53 AM
نمی‌بینم بت خود را، نمی‌دانم کجا باشد؟

دلم آرام چون گیرد؟ که جان از وی جدا باشد

کسی حال دل مجروح من داندکه: همچون من

به سودایی گرفتار و به دردی مبتلا باشد


من اندر مذهب عشقش بزرگین طاعت آن دانم

که سر بر آستان او و دستم بر دعا باشد


چو روی او نمی‌بینم نباشد دیده را سودی

وگر خود خاک کوی او سراسر توتیا باشد


به گرد دانهٔ خالش کسی گردد که روز و شب

در آب دیده سرگردان بسان آسیا باشد


نگارا، از وصال خویش ما را شادمان گردان

اگر چه منصب وصل تو بیش از حدما باشد


مراد اوحدی یکشب ز وصل خود روا گردان

وزان پس گر دل او را برنجانی روا باشد

R A H A
09-30-2011, 12:53 AM
تا دلم بر رخ چون ماه تمامت باشد

ناله و زاری من بر در و بامت باشد

در قیامت همه را چشم بسویی و مرا

چشم سوی تو و گوشم به سلامت باشد


وصل روی تو جهانی ز خدا میخواهند

تا کرا خواهی و پروای کدامت باشد؟


تو، که از ناز و تکبر بر خود خاصان را

ندهی بار، کجا میل به عامت باشد؟


بر من خسته چو وصل تو بگردید حلال

مرو اندر پی خونم، که حرامت باشد


ز آتش و آب مکن چشم و دلم را ویران

تا چو تشریف دهی جا و مقامت باشد


رایگان بنده بسی داری و چاکر بیحد

اوحدی، نیز رها کن، که غلامت باشد

R A H A
09-30-2011, 12:54 AM
بهار و بوستان ما سر کوی تو بس باشد

چراغ مجلس ما پرتو روی تو بس باشد

برای نزهت ار وقتی بیارایند جنت را

مرا از هر که در جنت نظر سوی تو بس باشد


به خون خوردن میموزان دل ما را به خوان غم

که ما را خود جگر خوردن ز پهلوی تو بس باشد


اگر خواهی که: جفت غم کنی خلق جهانی را

اشارت گونه‌ای از طاق ابروی تو بس باشد


گرت سودای آن دارد که: که ملک چین به دست آری

سوادی از سر آن زلف هندوی تو بس باشد


ز شوق کعبه گو: حاجی، بیابان گیر و زحمت کش

طواف عاشقان گرد سر کوی تو بس باشد


به خون اوحدی دست نگارین را چه رنجانی؟

که او را شیوه‌ای از چشم جادوی تو بس باشد


http://cdn.forum.patoghu.com/images/Eloquent/miscblue/progress.gif http://forum.patoghu.com/clear.gif پاسخ با نقل قول (http://forum.patoghu.com/newreply.php?do=newreply&p=502336)

R A H A
09-30-2011, 12:54 AM
هر که آن قامت و بالای بلندش باشد

چه نظر بر دل بیمار نژندش باشد؟

اندر آیینهٔ او روی کسی ننماید

مگر آن روی که بر پای سمندش باشد


مجمر سینه به عود جگر آراسته‌ام

تا چو آتش کند از عشق سپندش باشد


پسته از لب همه کس خواهد و بادام از چشم

خاصه آن پسته و بادام که قندش باشد


روی در خاک درش کرده جهانی زن و مرد

تا که در خورد بود؟ یا که پسندش باشد؟


دل من صبر به هر حال تواند، لیکن

دور ازو صبر پدیدست که چندش باشد؟


از دلم در عجبی: کین همه غم دید و نرفت

چون رود پای دل خسته؟ که بندش باشد


اوحدی پند نکو خواه شنیدی، لیکن

پیش آن رخ عجب ار گوش به پندش باشد!

R A H A
09-30-2011, 12:58 AM
بهار و باغ با ترکان گل رخسار خوش باشد

شراب تلخ با خوبان شیرین کار خوش باشد


برون شهر، با یاران، شب مهتاب در صحرا

قدح در دست و مطرب مست و ساقی یار خوش باشد


میان باغ و طرف جوی و پای سرو و پیش گل

طرب در جان و می در جام و گل بر بار خوش باشد


سماع مطرب اندر گوش و دست یار در گردن

چمان اندر چمن مستانه فرزین‌وار خوش باشد


دمادم بادهای لعل کردن نوش و نقلش را

پیاپی بوسهازان لعل شکر بار خوش باشد


چنین شب ، گر مجال افتد که با دلدار بنشینی

شب قدرست و شبهای چنین بیدار خوش باشد


رفیقانم به صحرا می‌برند از شهر و می‌دانم

که صحرا نیز هم با یاد آن دلدار خوش باشد


چو باشد باده و مطرب، پریرویی به دست آور

که هر جایی که این حاضر بود ناچار خوش باشد


کرا پروای باغ امروز؟ بی‌دیدار روی او

که فردا باغ جنت نیز با دیدار خوش باشد


مگو، ای اوحدی، جز وصف عشق و قصهٔ مستی

که هر کو شعر میگوید بدین هنجار خوش باشد


می و معشوقه و گل را چه داند قدر؟ هر خامی

که این معنی به چشم عاشقان زار خوش باشد

R A H A
09-30-2011, 12:58 AM
مستیم و مستی ما از جام عشق باشد

وین نام اگر بر آریم، از نام عشق باشد

خوابی دگر ببینیم هر شب هلاک خود را

وین شیوه دلنوازی پیغام عشق باشد


بی‌درد عشق منشین، کندر چنین بیابان

آن کس رود به منزل کش کام عشق باشد


درمان دل نخواهم، تا درد مهر هستم

صبح خرد نجویم، تا شام عشق باشد


نشکفت اگر ز عشقش لاغر شویم و خسته

کین شیوه لاغریها در یام عشق باشد


بیش از اجل نبیند روی خلاص و رستن

در گردنی، که بندی از دام عشق باشد


روزی که کشته گردم بر آستانهٔ او

تاریخ بهترینم ایام عشق باشد


مشنو که: باز داند سر نیازمندان

الا کسی که پایش در دام عشق باشد


از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم

تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد

R A H A
09-30-2011, 12:58 AM
گدایی را که دل در بند یار محتشم باشد

دلش هم‌خوابهٔ اندوه و جانش جفت غم باشد


حرامست ار کند روزی دلش میلی به بستانی

همایون دولتی کش چون تو باغی در حرم باشد


ز چشم لطف بر احوال مسکینان نظر میکن

که سلطان دولتی گردد، چو میلش بر حشم باشد


به غیر از نم نمیبیند ز دست گریه چشم من

بصر مشکل ببیند چونکه غرق آب و نم باشد


مکن دعوت به شیرینی مرا ز آن لب که در جنت

خسیسی گوید از حلوا، که در بند شکم باشد


چو بر جانم زدی زخمی، به لطفش مرهمی می‌نه

ز بهر این دل خسته نکو بنگر که هم باشد


چنین معشوقه‌ای در شهر و آنگه دیدنش مشکل

کسی کز پای بنشیند به غایت بی‌قدم باشد


بساز، ای اوحدی، چون زر نداری، در جفای او

که اندر کشور خوبان جفا بر بی‌درم باشد

R A H A
09-30-2011, 12:58 AM
روزی که از لب تو بر ما سلام باشد

شادی قرار گیرد، عشرت مدام باشد


گر جان من بخواهی، کردم حلال بر تو

چیزی که دوست خواهد، بر ما حرام باشد


گفتی که: در فراقم زحمت کشیده‌ای تو

مردم هزار نوبت، زحمت کدام باشد؟


در هر دو هفته بینم روی ترا، ولیکن

آن دم که بینم او را، ماهی تمام باشد


احوال قید چون من سرگشته‌ای چه داند؟

جز بیدلی که او را پایی به دام باشد


گویی که: من ببینم روزی به دیدهٔ خود

کان رفته باز گردد و آن تند رام باشد؟


نشگفت اگر بسوزد دلها به گفتهٔ خود

چون اوحدی کسی کو شیرین کلام باشد

R A H A
09-30-2011, 12:59 AM
معشوقه پی وفا نباشد

ور بود، به عهد ما نباشد


هرگز سر کوی خوبرویان

بی‌فتنه و ماجرا نباشد


هر چند که یار ما ختاییست

ما را نظر خطا نباشد


ای با همه طلعت تو نیکو

با طالع ما چرا نباشد؟


دعوی چه کنی بر وی پوشی؟

پوشیدن مه روا نباشد


خوبی که ندید روی او کس

امروز بجز خدا نباشد


عشق تو قضای آسمانیست

کس را گذر از قضا نباشد


من عاشقم و لبت ببوسم

عاشق همه پارسا نباشد


گفتی که: ترا دوا صبوریست

این درد بود، دوا نباشد


آن غم که تو ریختی درین دل

جایی برسد، که جا نباشد


زیر قدمت ببوسم ایرا

بالای تو بی‌بلا نباشد


زر میخواهی ز من، ترا خود

یک بوسهٔ بی‌بها نباشد


زر پر مطلب، که اوحدی را

در دست بجز دعا نباشد

R A H A
09-30-2011, 12:59 AM
اگر گوش بر دشمنانت نباشد

لب من دمی بی‌دهانت نباشد


ترا حسن و مالست و خوبی، ولیکن

چه سودست ازین‌ها؟ چو آنت نباشد


نشینی تو با هر کسی وز کسی من

چو پرسم نشانی، نشانت نباشد


چه نخجیر کندر کمندت نیفتد؟

چه ناچخ که اندر کمانت نباشد؟


نجویم طریقی، نپویم به راهی

که آمد شد کاروانت نباشد


سری را، که پیوسته بر دوش دارم

نخواهم که بر آستانت نباشد


لب خود بنه بر لب من، که سهلست

اگر نام من بر زبانت نباشد


من از غصه صد پی دل خویشتن را

بسوزم، که از بهر جانت نباشد


اگر اوحدی را ز وصل رخ خود

بسودی رسانی، زیانت نباشد

R A H A
09-30-2011, 12:59 AM
هر که صید او شود با دیگری کارش نباشد

وانکه داغ او گرفت از بندگی عارش نباشد


نیست عیبی اندرین گوهر،ولیکن من شکستش

می‌کنم، تاهیچ کس جز من خریدارش نباشد


طالب مقصود را از در نشاید باز گشتن

آستان را بوسه باید داد، اگر بارش نباشد


دوستان گویند: کز دردش به غایت می‌گدازی

چون کند بیچاره رنجوری؟ که تیمارش نباشد


هر که عاشق باشد او را، می‌نپندارم، که در دل

حرقتی، یا رقتی در چشم بیدارش نباشد


عشق و مستوری بهم دورند و راه پاکبازی

آن کسی آسان رود کین شیشه در بارش نباشد


در خرابات امشبم رندی به مستی دید و گفتا:

این چنین صوفی، عجب دارم، که زنارش نباشد


فکرتم هر لحظه میگوید که: جان در پایش افشان

کار جان سهلست، می‌ترسم سزاوارش نباشد


گر مسلمانی، نگه کن در گرفتاران به رحمت

کافرست آن کس که رحمی بر گرفتارش نباشد


راه عشق و سر درد و وصف مهر ماهرویان

هر کسی گوید، ولی این نالهٔ زارش نباشد


اوحدی امیدوار تست و دارد چشم یاری

گر تو یار او نباشی، هیچ کس یارش نباشد

R A H A
09-30-2011, 12:59 AM
باید که مال دنیا مسمار دل نباشد

کین مارها که بینی، جز مار دل نباشد


بیمار جهل گردد روزی هزار نوبت

از عقل اگر زمانی تیمار دل نباشد


وقتی که حرص و شهوت خواری کنند بر دل

آه! ار عنایت او غم خوار دل نباشد


سودی ندارد از کس یاری نمودن دل

نور هدایت او تا یار دل نباشد


نزد خداپرستان دانی که: چیست طاعت؟

آن سیرتی که در وی آزار دل نباشد


یک بار اگر ببینی دل را، یقین بدانی

کین آبگینه هرگز در بار دل نباشد


بر قول اوحدی کن گوش، ار نجات خواهی

زیرا که قول او جز مسمار دل نباشد

R A H A
09-30-2011, 01:00 AM
چون قد تو در چمن نباشد

چون روی تو یاسمن نباشد


اندر همه تنگهای شکر

شیرین تر از آن دهن نباشد


ای باغ، مشو غلط ز رویش

کین لاله در آن چمن نباشد


ای باد، مده به زلف او دل

کان قاعده بی‌شکن نباشد


جانا، ستمی که می‌کنی تو

گر فاش کنم، ز من نباشد


فردا سر گورم ار بکاوی

جز داغ تو بر کفن نباشد


پیوند که با تو کرد جانم

وقتی بینی، که تن نباشد


پیراهن وصل چون تو جانی

بر قامت هر بدن نباشد


دوری مگزین، که اوحدی را

جز خاک درت وطن نباشد

R A H A
09-30-2011, 01:00 AM
رنگین‌تر از رخ تو گل در چمن نباشد

چون عارض تو ماهی در انجمن نباشد


پوشیده هر کسی را پیراهنیست، لیکن

آب حیات کس را در پیرهن نباشد


فرهادوار بی‌تو جان می‌کنم، نگارا

فرهاد نیست عیبی،گر کوهکن نباشد


چون وقت بوسه دادن گویی که: بی‌دهانم

دشنام نیز دادن بر بی‌دهن نباشد


زر خواستی و جان هم، زر کمترست، لیکن

در جان که می‌فرستم باری سخن نباشد


چون وصل جویم از تو، گویی: نبینی، آری

دیدار خوب رویان بی لا و لن نباشد


چون استوار باشم در عهد و وعدهٔ تو؟

کین بی‌خلاف نبود و آن بی‌شکن نباشد


امشب چو پیش دیده خون ریختی دلم را

گر زانکه باز گوید فردا، ز من نباشد


جانا، کجا نشیند بی‌صحبت تو یک دم؟

روزی که اوحدی را تشویش تن نباشد

R A H A
09-30-2011, 01:00 AM
سر عشق از خرد برون باشد

عشق را پیشرو جنون باشد


چند گویی که: عشق بدبختیست؟

پس تو پنداشتی که چون باشد؟


گر تو بر خوان عشق خواهی بود

خورشت خاک و باده خون باشد


رقت چشم آرزومندان

اثر حرقت درون باشد


به نصیحت قرار کی گیرد؟

دل ، که از عشق بی‌سکون باشد


کی به شاخ غمش رسد دستی؟

که نه در زیر این ستون باشد


اوحدی، گر تو صد زبان داری

عاشق بی‌درم زبون باشد

R A H A
09-30-2011, 01:00 AM
بیدلان را چاره از روی دلارامی نباشد

هر که عاشق گردد، او را در دل آرامی نباشد


پخته‌ای باید که: داند سوختن در عشق خوبان

بر چنین آتش گذشتن کار هر خامی نباشد


از سر کوی تو راه باز گشتن نیست ما را

وین کجا داند کسی کش پای در دامی نباشد؟


سر که من دارم به نام تست هم پیش تو روزی

صرف خواهم کرد، تا بر گردنم وامی نباشد


زندگانی خوش کجا باشد؟ که از لعل تو ما را

پرسشی هرگز نخواهد بود و پیغامی نباشد


تا چه منظوری؟ که چیزی در نظر هرگز نیاری

تا چه معشوقی؟ که کس را از لبت کامی نباشد


عذر خاموشی چه دارم؟ هم بباید گفت چیزی

گر نمی‌گویی دعایی، کم ز دشنامی نباشد


گر چه بر ما حکم داری، جور کمتر کن، که هرگز

شاه را بر بندگان بهتر ز انعامی نباشد


اوحدی را بنده کردی نام، ازین ننگی ندارد

بنده را گر راست می‌پرسی تو خود نامی نباشد

R A H A
09-30-2011, 01:01 AM
هر نقش که پیش آید گویم: مگر او باشد

چون او برود، گویم: آن دگر او باشد


بی‌او نبود هرگز چیزی که شود زایل

زیرا نشود زایل آن چیز اگر او باشد


از خصم نمی‌نالم وز تیغ نمی‌ترسم

از تیغ کجا ترسد؟ آن کش سپر او باشد


روزی که به قتل من شمشیر کشد دشمن

بر هم نزنم دیده گر در نظر او باشد


گر راست رود سالک، در هر قدمی او را

هر چیز که پیش آید زان پیشتر او باشد


جز صدق مبر با خود در راه، که تا منزل

هم بدرقه او گردد، هم راهبر او باشد


روزی که تو برگیری دست غلط از دیده

این جمله که می‌بینی خود سر بسر او باشد


زو گر خبری خواهی، با راهروی بنشین

تا چون خبرت گوید، عین خبر او باشد


چون اوحدی ار خواهی کردن سفر علوی

آنجا نرسی، الا کت بال و پر او باشد

R A H A
09-30-2011, 01:01 AM
با عارض و زلفت قمر و قیر چه باشد؟

پیش لب و رویت شکر و شیر چه باشد؟


در خواب سر زلف تو می‌بینم و این را

جز رنج دل شیفته تعبیر چه باشد؟


گویند که: آشفته و زنجیر ولی ما

آشفته چنانیم که زنجیر چه باشد؟


صوفی اگر آن روی نبیند بگذارش

کان مرغ ندانست که: انجیر چه باشد؟


گفتی: دل خود را سپر تیر غمم کن

شمشیر بیاور، سپر و تیر چه باشد؟


ما را غم هجران تو بد واقعه‌ای بود

این واقعه را چاره و تدبیر چه باشد


گویی که: به تقصیر ز ما کام نیابی

جان می‌دهم از عشق تو، تقصیر چه باشد؟


ای اوحدی، از خوان غم عشق دلت را

غیر از جگر سوخته توفیر چه باشد؟


معشوقه به زر نرم شود، گر تو نداری

خاموش نشین، این همه تقریر چه باشد؟

R A H A
09-30-2011, 01:01 AM
دوشت به خواب دیدم، تعبیر این چه باشد؟

با من به خشم بودی، تاثیر این چه باشد


گفتم که: بوسه‌ای ده، انگشت را به طیره

بر هر دو لب نهادی، تقریر این چه باشد؟


چون مشرف غم خود کردی دل مرا تو

با من یکی نگویی: توفیر این چه باشد؟


گفتم: وصال، گفتی:« هذا فراق بینی»

بس مشکل آیتست این، تفسیر این چه باشد؟


خطیست بر لب تو بس دلپذیر و بر من

روشن نگشت، گویی: تحریر این چه باشد؟


گفتی: دل تو با من تقصیر کرد، جانا

زین دل چه گرد خیزد؟ تقصیر این چه باشد؟


از دردت اوحدی را آرام نیست یک دم

درمان او چه سازم؟ تدبیر این چه باشد؟

R A H A
09-30-2011, 01:01 AM
آن کس که دلیش بوده باشد

و آن دل صنمی ربوده باشد


آن ساده چه داند این حکایت؟

کو را ستمی نسوده باشد


دود دل ما کسی ببیند

کش آینهٔ زدوده باشد


ای مدعی، از نکوهش ما

بگذر تو، که ناستوده باشد


آن روز بیا و دیده دربند

کو پرده ز رخ گشوده باشد


آن یار که در وفاش تا روز

بیدارم و او غنوده باشد


گفتی: سرفتنه‌ایش بودست

جز کشتن ما چه بوده باشد؟


قاصد، که ببرد نامهٔ من

چون نامه بدو نموده باشد؟


دانم که: به وصف من رقیبش

عیبی دو سه در ربوده باشد


گو: قصهٔ دوستان خود دوست

از بدگویان شنوده باشد


تا گندم اوحدی رسیدن

دشمن چو خورد دروده باشد

R A H A
09-30-2011, 01:01 AM
او همانا نابهٔ شبهای من نشنیده باشد

ورنه هم بر گریهای زار من بخشیده باشد


نی، چه باک از نالهٔ من لاله‌رویی را؟ که صد پی

همچو گل برگریهٔ شبگیر من خندیده باشد


ماه گردون از برای گرد خاک آستانش

ای بسا شبها که گرد کوی او گردیده باشد


گفتمش: بر روی خاک‌آلود من نه پای، گفتا:

چون نهم بر خاک پایی را که جایش دیده باشد؟


بارها پیچیده باشد بر سرم سودا و رفته

پیش آن بدمهر و از من روی بر پیچیده باشد


او مرا خاطر برنجاند، من او را عذر خواهم

همچنان گویم: مبادا خاطرش رنجیده باشد


اوحدی را ناپسندی گفت و هر کس کان حکایت

کرده باشد گوش، می‌دانم که نپسندیده باشد

R A H A
09-30-2011, 01:02 AM
چون من سر تو دارم سامانم از که باشد؟

دردم تو می‌فرستی، درمانم از که باشد؟


گفتی: برو ز پیشم، خود می‌روم، ولیکن

زین غصه گر بمیرم تاوانم از که باشد؟


چون در فراق خویشم زار و ضعیف کردی

گر بار غم کشیدن نتوانم، از که باشد؟


دردم همی فرستی هر ساعت از برخود

باز آر به درد دوری درمانم، از که باشد؟


چون بوسه‌ای به زاری هرگز نمی‌دهی تو

گر بعد ازین به زورت بستانم، از که باشد؟


دوشم به طنز گفتی: کز کیست این فغانت؟

زخم تو می‌خورم من، افغانم از که باشد؟


جوری که می‌پسندی بر اوحدی نهانی

گر در میان مردم برخوانم، از که باشد؟

R A H A
09-30-2011, 01:02 AM
بی‌روی تو جان در تن بیمار همی باشد

دل شیفته می‌گردد، تن زار همی باشد


خو کرد دل ریشم با روی تو وین ساعت

روزی که نمی‌بیند بیمار همی باشد


در کار سر زلفت یک لحظه که می‌پیچم

دست و دل من سالی از کار همی باشد


اول بتو دادم دل آسان و ندانستم

کین کار به آخر در، دشوار همی باشد


از عشق حذر کردن سودی نکند، زیرا

کاری که بخواهد شد، ناچار همی باشد


اندک نشمارم من سودای تو گر اندک

چندی چو فراهم شد بسیار همی باشد


چون اوحدی از دیده خوابم نبرد کلی

گر فتنه چشم تو بیدار همی باشد

R A H A
09-30-2011, 01:02 AM
ز بلبل بوستان پر ناله و فریاد خواهد شد

که صحرا سبز و گلها سرخ و دلها شاد خواهد شد


عروس گل ز اطراف چمن در جلوه می‌آید

بیا، گو: بلبل مشتاق اگر داماد خواهد شد


ز بس کالحان داودی ز مرغان عزیمت خوان

به گوش من رسید، امشب زبورم یاد خواهد شد


چنان می‌نالم از سودای آن گل‌چهره هر صبحی

که از نالیدن من عندلیب استاد خواهد شد


ز عشق روی آن لیلی من ار مجنون شوم شاید

که گر شیرین ببیند روی او فرهاد خواهد شد


نه تنها آبرویم برد و در جانم فگند آتش

که خاکم کرد و خاکم نیز هم بر باد خواهد شد


گرفتم کاوحدی آزاد گشت از هر که در عالم

ز بند او نمی‌دانم که چون آزاد خواهد شد؟

R A H A
09-30-2011, 01:03 AM
موسم گل دو سه روزست ،به سر خواهد شد

می درآید، که گل زرد به در خواهد شد


چون فلک روی زمین از سمن و سوسن و گل

همه پر زهره و برجیس و قمر خواهد شد


غنچه چون با لب خشک آمده بود از اول

غالب آنست که با دیدهٔ‌تر خواهد شد


غصه چون دست برآرد تو به می دست گرای

که چو سرمست شوی غصه به سر خواهد شد


دیگر از بهر جهان حال دگر گونه مکن

که جهان دیگر و این حال دگر خواهد شد


مدعی، تا دل ما عشق نورزد پس ازین

گو: مده پند که این رنج بتر خواهد شد


تیر عشق از چپ و از راست روانست هنوز

گو: بنه تن به هلاک، آنکه سپر خواهد شد


اوحدی، نام طلب کن تو، که این قالب و قلب

وقت آنست که بی‌عین و اثر خواهد شد


رندی و عاشقی، از خلق چه پوشانی حال؟

که جهان را هم ازین حال خبر خواهد شد

R A H A
09-30-2011, 01:03 AM
حسن بدکان نشست، عشق پدیدار شد

حسن فروشنده گشت، عشق خریدار شد

خلوت دل چون ز دوست پر شد و پر کرد پوست

واقعه انبوه گشت داعیه بسیار شد


آمد و شد در گرفت از چپ و از راست دوست

دل به تماشای او بر در و دیوار شد


پرده ز رخ دور کرد، شهر پر از نور کرد

دیدن او سهل گشت، دادن جان خوار شد


در دو جهان ذره‌ای بی‌هوس او نماند

از همه ذرات کون او چو خریدار شد


حسن که شایسته بود بر زد و بر تخت رفت

عشق که دیوانه بود سر زد و بردار شد


بر تن من بار بست حسن چو نیرو گرفت

بر دل من زور کرد عشق چو در کار شد


صورت لیلی‌رخی صبح چو در دادمی

فتنه در آمد ز خواب، عربده بیدار شد


دل در غارت گرفت، ترک عمارت گرفت

تا چه خرابی کند؟ عشق چو معمار شد


هر چه بجز یاد او قیمت و قدری نیافت

هر چه بجز عشق او پست و نگونسار شد


از دل من عشق جست نقش دویی چون بشست

شب همه معراج گشت، رخ همه دیدار شد


من چو ز من گم شدم، غرق ترحم شدم

دوست مرا دوست داشت، یار مرا یار شد


گر چه جزین چند بار فتنهٔ او دیده‌ام

بندهٔ این بار من، کین همه انبار شد


اوحدی از دست عشق تا قدحی نوش کرد

رخ به خرابات کرد، رخت به خمار شد

R A H A
09-30-2011, 01:03 AM
گل ز روی او شرمسار شد

دل چو موی او بی‌قرار شد

ماه بر زمینش نهاده رخ

چون بر اسب خوبی سوار شد


وانکه دید روی نگار من

ز اشک دیده رویش نگار شد


سر به خاک پایش در افکنم

چون که دست عقلم ز کار شد


می که نوشیدم، آتشی بر زد

غم که پوشیدم، آشکار شد


همرهان من، گو: سفر کنید

کاوحدی به دامی شکار شد

R A H A
09-30-2011, 01:03 AM
خواهم شبی بر آن دهن تنگ میر شد

کامشب مرا تعلق او در ضمیر شد

این باد زلف اوست که باد بنفشه برد

وین خاک کوی او که نسیمش عبیر شد


از هجر آن پری که خمیرم ز خاک اوست

خاک جهان ز خون دو چشمم خمیر شد


مهر خود از دلم، دگران گو: برون برید

کم در درون محبت او جایگیر شد


در جان دوست هیچ اثر خود نمی‌کند

آن نالها که از دل من بر اثیر شد


ای مدعی، دگر به خلاصش نظر مدار

مرغی، که صید آن صنم بی‌نظیر شد


گر زخم تیر غمزهٔ خوبان ندیده‌ای

از اوحدی شنو، که درین درد پیر شد

R A H A
09-30-2011, 01:03 AM
دل اسیر حلقهٔ آن زلف چون زنحیر شد

تن ز استیلای هجر آن پریرخ پیر شد

چون کمان بشکست پشت عالیم را در فراق

نوک مژگانش ز بهر کشتن من تیر شد


نیست جز سودای زلف همچو قیرش در سرم

از برای آن تنم چون موی و دل چون قیر شد


دوش می‌گفتم: برون آیم، بگیرم دامنش

آب چشم من روانی رفت و دامن گیر شد


یک شب از شبهای هجران زلف او دیدم به خواب

بعد از آن عمر درازم در سر تعبیر شد


چون غلامان جان من بر لب ز تلخی می‌رسید

دشمن من بر لب شیرین او چون میر شد


همچو زر شد کار بسیاران ز لعل او ولی

اوحدی را ناله از سودای او چون زیر شد

R A H A
09-30-2011, 01:03 AM
کمان مهر ترا چرخ چنبری نکشد

فروغ روی ترا جرم مشتری نکشد

چنین که چشم تو آهنگ دین من دارد

حدیث من چه کند؟ گر به کافری نکشد


به گرد کوی تو دیوانه‌وار کی گردم

گرم کمند دو زلف تو، ای پری، نکشد


بدان صفت که کمر در میان کشید ترا

میان ما عجبست ار به داوری نکشد!


گرم چو عود نخواهی نشاند بر آتش

به باد گوی که: آن زلف عنبری نکشد


دلم به جان غم عشق تو میکشد، تا هست

ولی تنم ز ضعیفی و لاغری نکشد


به وصف روی منیر تو اوحدی پس ازین

سفینها بنویسد، که انوری نکشد

R A H A
09-30-2011, 01:04 AM
یار ز پیمان ما گر چه سری می‌کشد

بار غمش را دلم بی‌جگری می‌کشد


آن بر و آن دوش را هم به کنار آورم

گر چه به ناز از برم دوش و بری می‌کشد


گر چه دلیلیم نیست در شب تاریک هجر

می‌روم این راه، کو هم به دری می‌کشد


سینه سپر کرده خلق تیر غمش را و او

دم بدم آن تیر هم بر سپری می‌کشد


گرچه نداریم هیچ دل به سر کوی او

از لب و از چشم مات خشک و تری می‌کشد


تن چو خیالی شدست، زانکه به روزی چنین

دل به خیال رخش دردسری می‌کشد


بر دلم اندیشهاست ساکن و سنگین چو کوه

کو به میانی چو موی چون کمری می‌کشد


از خبر وصل او تا دل ما خوش کند

باد ز هر گوشه‌ای هم خبری می‌کشد


جز غمش، ای اوحدی، بر دل و برجان منه

محنت گیتی بهل، تا دگری می‌کشد

R A H A
09-30-2011, 01:04 AM
دی رفتم اندر کوی او سرمست، ناگه جنگ شد

امروز زانم تنگدل کان جای بر وی تنگ شد

گوید به مستی: سوی من، منگر، مرو در کوی من

باز آن بت دلجوی من، بنگر: چه شوخ و شنگ شد؟


هر دم چو ازینگی دگر خواهد دل ما سوختن

منشان بر آتش خویش را، ایدل، که کار ازینگ شد


پندی که نیکو خواه من، می‌داد بد پنداشتم

تا لاجرم در عشق او نامی که دیدی ننگ شد


رفت آن نگار خانگی در پردهٔ بیگانگی

ای ناله، بر خرچنگ شو، کان ماه در خرچنگ شد


از بس که کردم سرزنش دل را به یاد آوردنش

بیچاره از سرکوب پر حیران و گیج و دنگ شد


جام دلم بر سنگ زد، چون بر دو زلفش چنگ زد

چشمم به خونش رنگ زد، چون روی من بی‌رنگ شد


دارم خیال او به شب، زان بادهٔ رنگین لب

جانم چو زنگی در طرب، زان بادهٔ چون زنگ شد


ای اوحدی، عیبش مکن، گر دل پریشانی کند

کی بی‌پریشانی بود، دل، کو به زلف آونگ شد؟

R A H A
09-30-2011, 01:06 AM
جهان از باد نوروزی جوان شد

زمین در سایهٔ سنبل نهان شد

قیامت می‌کند بلبل سحرگاه

مگر گل فتنهٔ آخر زمان شد؟


ز رنگ سبزه و شکل ریاحین

زمین گویی به صورت آسمان شد


صبا در طرهٔ شمشاد پیچید

بنفشه خاک پای ارغوان شد


بهار آمد، بیا و توبه بشکن

که در وقتی دگر صوفی توان شد


ز رنگ و بوی گل اطراف بستان

تو پنداری بهشت جاودان شد


ولیکن اوحدی را برگ گل نیست

که او آشفتهٔ روی فلان شد

R A H A
09-30-2011, 01:07 AM
عشق را پا و سر پدید نشد

زین بیابان خبر پدید نشد

جز دل دردمند مسکینان

ناوکت را سپر پدید نشد


همه چیز از تو بود و در همه چیز

جز تو چیزی دگر پدید نشد


خبری شد عیان من از فکر

وز عنایت خبر پدید نشد


هر که پیش تو جان نکرد ایثار

از وجودش اثر پدید نشد


تا تو منظور بیدلان نشدی

هیچ صاحب نظر پدید نشد


اوحدی، چاره‌ای بکن خود را

کز تو بیچاره‌تر پدید نشد

R A H A
09-30-2011, 01:07 AM
هرگز از عشقی مرا پایی چنین در گل نشد

هیچ سال این دردم اندر جان وغم در دل نشد

نیست سنگی کان ز آه آتشین من نسوخت

نیست خاکی کان ز آب دیدهٔ من گل نشد


هیچ سعیی در جهان چون سعی من ضایع نگشت

هیچ رنجی در وفا چون رنج من باطل نشد


بر تن شوریده باری این چنین سنگین نبود

بر دل آشفته کاری این چنین مشکل نشد


ضربتی چون ضربت سودای او دستی نزد

شربتی چون شربت هجران او قاتل نشد


اوحدی، دل در وفا و عهد این خوبان مبند

کز غم خوبان بجز بی‌حاصلی حاصل نشد


گر ندیدی صورت لیلی، که مجنون را بکشت

قصهٔ مجنون نگه کن: کو دگر عاقل نشد

R A H A
09-30-2011, 01:07 AM
هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد

درد دل برداد و درمانم نشد

دوش راز عشق او بر مرد و زن

قصد آن کردم که برخوانم، نشد


صبر از آن دلدار و دوری زان نگار

گر چه می‌گفتم که: بتوانم، نشد


از شکایت‌ها که هست این بنده را

یک سخن در گوش سلطانم نشد


نیست یک شب، کز غم آن ماهرخ

ناله و زاری به کیوانم نشد


کی فراموشم شود یادش ز دل؟

نقش او چون هرگز از جانم نشد


خود نه او پیشم نمی‌آید به روز

شب خیالش نیز مهمانم نشد


بارها گفتم که: گر دستم دهد

داد ازان دلدار بستانم، نشد


اوحدی گفت: آن پری در عشق ما

نرم شد خیلی، ولی دانم نشد

R A H A
09-30-2011, 01:07 AM
کسی که چشمهٔ چشمش چنین ز گریه بجوشد

چگونه راز دل خود ز چشم خلق بپوشد؟

دلی که این همه آتش درو زنند بنالد

تنی که این همه گرمی درو کنند بخوشد


حدیث ماه رخش آن چنان که هست نگویم

مرا مجال نماند، ز مشتری، که بجوشد


به کوشش از متصور شود وصال رخ تو

به دوستی، که پشیمان شود کسی که نکوشد


ستمگرا، ز غمت گر دلم خروش برآرد

عجب مدار، که سنگ از چنین غمی بخروشد


ترا به دل ز که جویم؟ گرت به ترک بگویم

بدان درم چه ستاند؟ کسی که جان بفروشد


مرا نصیحت بسیار می‌کنند، ولیکن

چه سود پند رفیقان؟ چو اوحدی ننیوشد

R A H A
09-30-2011, 01:07 AM
تا دل مجروح من عاشق زار تو شد

هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد

لعل تو روزی مرا وعدهٔ وصلی بداد

فکرم ازان روز باز روز شمار تو شد


زنده بود عاشقی، کز هوس روی تو

بر سر کوی تو مرد، خاک دیار تو شد


صبح چو حسن تو کرد روی به باغ آفتاب

مشغله از ره براند، مشعله‌دار تو شد


از سر خاک درت دوش غباری بخاست

باد بهشت آن بدید، خاک غبار تو شد


طعنه زند سرمه را، چشم چو خاک تو دید

شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد


زمرهٔ عشاق را در شب دیدار قرب

هر دل و جانی که بود، جمله نثار توشد


شاکرم از دل، که او گشت شکارت، بلی

شکر کند زخم را، دل که شکار تو شد


از همه گنجی سعید وز همه رنجی بعید

گر تو ندانی که کیست؟ اوست که یار تو شد


زندهٔ جاوید ماند، سکهٔ اقبال یافت

سر که فدای تو گشت، زر که نثار تو شد


سر ز خط اوحدی بر نگرفت آفتاب

تا قلم فکر او وصف نگار تو شد

R A H A
09-30-2011, 01:08 AM
نه آخر دل من خراب از تو شد؟

نه آخر دو چشمم پرآب از تو شد؟

نه آخر تن ناز پرورد من

گرفتار چندین عذاب از تو شد؟


مکن خواب و چشم مرا غم بخور

کزین گونه بی‌خورد و خواب از تو شد


ز لب آب وصلی بدین سینه ریز

که برآتش غم کباب از تو شد


چو چنگم به گفتار خوش می‌نواز

که فریاد من چون رباب از تو شد


به یاقوت خود حال اشکم بپرس

که بر چهره چون لعل ناب از تو شد


متاب از بر اوحدی روی خویش

که بیچاره در تنگ و تاب از تو شد

R A H A
09-30-2011, 01:08 AM
گر به کام دل رسید از یار خود یاری چه شد؟

ور به وصلش شادمان گردید غم‌خواری چه شد؟

عاشقی گر کامیاب آمد ز معشوقی چه گشت؟

بیدلی گر بوسه‌ای بستد ز دلداری چه شد؟


خار غم چون در دل من می‌خلید از دیر باز

این زمانم گر برون آمد گل از خاری چه شد؟


عمر خود در کار او کردم به امید دمی

گر پس از عمری میسر شد مرا کاری چه شد؟


ای رقیب، از عشق او تا کی شوی مانع مرا؟

بار او من می‌برم بر دل، ترا باری چه شد؟


تشنه‌ام، گر خوردم اندر منزلی آبی چه بود؟

کافرم، گر بستم اندر عشق زناری چه شد؟


اوحدی گر ماجرای عشق گوید عیب نیست

بلبلی گر ناله کرد از طرف گلزاری چه شد؟

R A H A
09-30-2011, 01:08 AM
به من از دولت وصل تو مقرر می‌شد

کارم از لعل گهربار تو چون زر می‌شد

دوش گفتم: بتوان دید به خوابت، لیکن

با فراق تو کرا خواب میسر می‌شد؟


بارها شمع بکشتم که نشینم تاریک

خانه دیگر ز خیال تو منور می‌شد


عقل دل را ز تمنای تو سعیی می‌کرد

عشق می‌آمد و او نیز مسخر می‌شد


گر چه بسیار بگفتیم نیامد در گوش

خوشتر از نام تو، با آنکه مکرر می‌شد


شرح هجران تو گفتم: بنویسم، لیکن

ننوشتم ، که همه عمر در آن سر می‌شد


اوحدی را غزل امروز روانست، که شب

صفت خط تو می‌کرد و سخن تر می‌شد

R A H A
09-30-2011, 01:09 AM
هزار قطرهٔ خونم ز چشم تر بچکد

ز شرم چون عرق از روی آن پسر بچکد

سرشک چیست؟ که در پای او شدن حیفست

سواد مردمک دیده کز بصر بچکد


خیال اوست درین آب چشم و می‌ترسم

که وقت گریه مبادا به یک دگر بچکد!


مرا که سینه کبابست و دل بر آتش او

عجب نباشد اگر خونم از جگر بچکد


یقین که خانهٔ چشمم شود خراب شبی

اگر بدین صفت از شام تا سحر بچکد


حلال می‌کنم، ار خون می بریزد خصم

به شرط آنکه بر آن آستان و در بچکد


به صورت آب حیاتی، که مرده زنده کند

ز گوشهٔ لب شیرین او مگر بچکد


گر از لبش بچشی شربتی، نگه نکنی

به شربت عرق بید کز شکر بچکد


به بوی آنکه گلی چون رخش به دست آرد

چه خون که از دل گرم گلاب گر بچکد؟


برابر رخش ار شمع را برافروزد

ز شرم عارضش از پای تا به سر بچکد


قباش بر تن نازک چو بید می‌لرزد

ز بیم لعل لب آن پری گهر بچکد


حدیث خوبی این دلبران آتش‌روی

مرا رواست، که آتش ز شعر تر بچکد

R A H A
09-30-2011, 01:09 AM
عرق چو از رخت، ای سرو دلستان، بچکد

ز خاک لاله برآید، ز لاله جان بچکد

هزار سال پس از مرگ زنده شاید بود

به بوی آب حیاتی کزان دهان بچکد


ازان حدیث لبت بر زبان نمی‌رانم

که نازکست، مبادا که از زبان بچکد


ز شرم روی تو در باغ وقت گل چیدن

گل آب گردد و از دست باغبان بچکد


به حسرت رخ چون آفتابت اندر صبح

ستاره گردد و از چشم آسمان بچکد


مرا تنیست که گویی، همین نفس برود

ترا رخیست که پنداری: این زمان بچکد


معلقست دل من به طاعت تو چنان

که گر به خونش اشارت کنی روان بچکد


به دست خویش بیند ای بام چشم مرا

که او خراب شود گر بدین نشان بچکد


چه سود چاه زنخدان سرنگون که تراست؟

چو قطره‌ای نگذاری که رایگان بچکد


زمان زمان به زلال لب تو تشنه ترم

اگر چه شعر بگویم، که آب از آن بچکد


نگاه داشته‌ام خون اوحدی، تا تو

رها کنی که: بر آن خاک آستان بچکد

R A H A
09-30-2011, 01:09 AM
زین بیش نباید خفت، ای یار که دزد آمد

رخت خود ازین منزل بردار، که دزد آمد

دزدست و شب تیره، چشم همگان خیره

گفتیم: مشوطیره، زنهار، که دزد آمد


این دزد عسس جامه، در گرمی هنگامه

می‌دزدد و می‌گوید: هشدار، که دزد آمد


دزدان جهان گشته، در خرقه نهان گشته

تا نیک بنشناسد عیار، که دزد آمد


این طرفه که: دزد آمد، در خرقه به مزد آمد

مزدی بده، از گفتم: بیدار، که دزد آمد


ای اوحدی، ار با تو نقدیست، به خلوت بر

پس بر درخلوت زن مسمار، که دزد آمد

R A H A
09-30-2011, 01:09 AM
بید بشکفت و گل به بار آمد

لاله بر طرف جویبار آمد

گربهٔ بید بر دریچهٔ شاخ

پنجه بگشود و در شکار آمد


علم خسرو چمن بزدند

یزک لشکر بهار آمد


زان طرف لالهای سرخ برست

زین طرف نالهای زار آمد


سرو آزاد بر یمین افتاد

نرگس مست بر یسار آمد


رفت قمری چو بلبل آمد و گل

که یکی گر بشد هزار آمد


از چمن نکهت صبا بدمید

ز صبا بوی زلف یار آمد


بید بنشست و جام باده نهاد

باد برجست و در نثار آمد


گل رعنا به خانه باز رسید

بلبل مست با قرار آمد


ز سخن ها که هر کسی گفتند

غزل اوحدی بکار آمد

R A H A
09-30-2011, 01:09 AM
سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد

دلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد

بز ناری میان بستم که هرگز باز نگشایم

که دست من درین میثاق در پیمان عشق آمد


دلم شهری به سامان بود و در وی عقل را شاهی

چو شاه عقل بیرون شد درو سلطان عشق آمد


ازان گاهی که کرد آن مه نگاهی در وجود من

تن من سر به سر دل شد، دل من جان عشق آمد


اگر زندان عشقش را بدیدی با گنه‌کاران

من از اول گنه‌کارم، که در زندان عشق آمد


نبوت می‌کنم دعوی به عشق او، که در خلوت

ز دست جبرئیل غم به من قرآن عشق آمد


مرا هر کس که می‌بیند خود و این بارهای غم

به خلق شهر می‌گوید که: بازرگان عشق آمد


مکن عیب من، ای صوفی، به مهر او، که از با بال

ترا فرمان قرایی، مرا فرمان عشق آمد


ز بیراهی که من هستم به راهم هر که پیش آید

ز راهم سر بگرداند، که سرگردان عشق آمد


از آنم شیر مست غم که از طفلی به مهداندر

به من دادند سر شیری که در پستان عشق آمد


مرا پرسی که: درعشق و طریق او چه گویی تو؟

چو پرسیدی من آن گویم که در چوگان عشق آمد


اگر بر دامن دوران غباری یابی از معنی

غبار اوحدی باشد که در میدان عشق آمد

R A H A
09-30-2011, 01:10 AM
هزار نامه نوشتم، یکی جواب نیامد

به سوی ما خبر او به هیچ باب نیامد

دلم کباب شد از هجر آن دهان چو شکر

ز شکرش چه نمکها که بر کباب نیامد؟


بیار من که رساند؟ که: بی‌جمال تو، یارا

نظر به زهره و رغبت به آفتاب نیامد


شبی چو باد به ما بر گذار کردی و زان شب

دو ماه رفت که در چشم ما جز آب نیامد


محبت تو، نگارا، چه گنج بود؟ ندانم

که جای او بجزین سینهٔ خراب نیامد


خیال روی تو گفتم: شبی به خواب ببینم

گذشت صد شب و در دیده هیچ خواب نیامد


هزار فکر بکرد اوحدی شکار لبت را

ولی چه سود؟ که آن فکرها صواب نیامد

R A H A
09-30-2011, 01:10 AM
عمری که نه با تست کسش عمر نخواند

آنرا که تو در دام کشی کس نرهاند

گر بر تن مجنون تو صد سلسله باشد

چون رخ بنمایی همه در هم گسلاند


زین دل مطلب صبر، که از روی تو دوری

مشکل بتوان کردن و او خود نتواند


از طالع خود بر سرگنجی بنشینم

روزی اگرم با تو به کنجی بنشاند


دادم دل خود را بدو چشم تو ولیکن

کس نیست که از چشم تو دادم بستاند


از گردش ایام توقع نه چنین بود

کم زهر فراق تو چنین زود چشاند


دل بود که از واقعهٔ‌من خبری داشت

و آن به که خود این واقعه دل نیز نداند


از غم نتوانم که نویسم سخن خود

ور نیز نویسم سخن خود، که رساند؟


پندار که: صد نامه و قاصد بفرستم

در شهر شما قصهٔ درویش که خواند؟


دل در لب شیرین تو بست اوحدی، ای جان

مگذار که ایام به تلخی گذراند

R A H A
09-30-2011, 01:10 AM
هر که او عاشق آن روی بود صبر نداند

عاشق خویشتنست آنکه ازو صبر تواند

گر ببینند رخ و قد ترا بید گل، ای بت

گل خجالت برد و بید عرقها بچکاند


بیم آنست که: یاد لب شیرین تو روزی

همچو فرهاد به صحرا و به کوهم بدواند


شربت وصل تو هرکس بچشیدند ولیکن

سر آن نیست که یک قطره بما نیز چشاند


بر رخم عشق تو نقشیست به خونابه نوشته

وین چنین نقش که داند؟ که چو آبش بنخواند


گر کسی باز کند پیرهن از شخص ضعیفم

در میان من و موی تو تفاوت بنداند


از سر طرهٔ شبرنگ تو، روزی که بمیرم

گر نسیمی بدمد، از گل من گل بدماند


چشم من در غم دیدار تو از گریه چنان شد

که گرش نیم شبی راه دهم سیل براند


نامهٔ درد دل و قصهٔ اندوه فراقم

خود گرفتم که نویسم،که به عرض تو رساند؟


می‌روی خرم و همراه تو دلهاست ولیکن

گر بدین شیوه دوانی تو، بسی دل که نماند


اوحدی را تو ز بند خود اگر باز رهانی

نه همانا که: سر خود ز کمندت برهاند

R A H A
09-30-2011, 01:10 AM
صبا، رمزی بگو از من به دلداری که خود داند

و گر گوید: کدامست این؟ بگو: یاری که خود داند

مگو: از فرقتت چونست شیدایی که خود بیند؟

مگو: از حسرتت چون شد گرفتاری که خود داند


اگر چشمش ترا گوید: ز عشق کیست درد او؟

بگو: رنجور بود از بهر بیماری که خود داند


حدیثی گر دراندازد که: بی‌من چون همی سازد؟

بگو: بی‌دوست چون سازد؟ طلب‌کاری که خود داند


ز رویش گر خطاب آید که: هستش میل من یا نه؟

تو پیش زلف غمازش بگو :آری ،که خود داند


دهانش گر نهان گوید که:من با او چه کردم؟ گو

بزیر لب: بیازردیش یک باری که خود داند


و گر پرسد لبم: یاری چه بااو کرد؟ در گوشش

بگو: تقصیر کرد او نیز در کاری که خود داند


وگر گوید: جفا کارم، که من زو به بسی دارم

بگو: چون اوحدی داری وفاداری، که خود داند

R A H A
09-30-2011, 01:10 AM
سر نگردانم ازو، گر به سرم گرداند

بنهم گردن، اگر خاک درم گرداند

نه چنان بستهٔ مهرم که بپیچانم رخ

وقت شمشیر زدن گر سپرم گرداند


روی بنمود و چو مشتاق شدم، بار دگر

باز پوشید، که مشتاق ترم گرداند


گاه آنست که: یاد لب شیرینش باز

همچو فرهاد به کوه و کمرم گرداند


ای نسیم سحر، از خود به فغانم، برسان

خبر او، که ز خود بی‌خبرم گرداند


پیش ازینم خبر از پا و سر خود می‌بود

وقت آنست که بی‌پا و سرم گرداند


اوحدی در غمش ار ناله چنین خواهد کرد

زود باشد که به گیتی سمرم گرداند

R A H A
09-30-2011, 01:10 AM
رخ تو بجز جور و خواری نداند

دل من بجز بردباری نداند

ز بی یارمندی بنالند مردم

من از یارمندی، که یاری نداند


ز روزم چه پرسی؟ که چشم ترمن

بجز رنگ شبهای تاری نداند


من از داغ هجر تو هردم به نوعی

بگریم، که ابر بهاری نداند


چنان نقش رویت گرفتست چشمم

که نقش منش پیش داری نداند


ز پیش دلم شادمانی چه جویی؟

که غم دید و جز سوگواری نداند


دلم دانشی کز جهان کرد حاصل

گران نیز یادش نیاری نداند


ز عشق تو زارند خلقی ولیکن

کس این شیوه فریاد و زاری نداند


روانم ز جور لبت چون نسوزد؟

که با اوحدی سازگاری نداند

R A H A
09-30-2011, 01:11 AM
کیست کز آن بت بمن خبر برساند؟

گر نبود نامه‌ای، زبر برساند

گرم روی کو؟ که پیش این نفس سرد

خشک سلامی به چشم تر برساند


بوسه دهم آستین آنکه سر من

باز بر آن آستان در برساند


باد تواند درو رسید، سلامش

من برسانم به باد، اگر برساند


زان سر زلف، ار چه نشنود سخن من

هر چه شنیدست سر به سر برساند


حال بنا گوش او به شرح بگوید

چونکه به گوشم رسد، دگر برساند


بر در شیرین، چو دید حالت فرهاد

قصهٔ افتادن از کمر برساند


کیست که مشتاق را دو دست بگیرد؟

وز پی هجران به یک دگر برساند


دل به صبا دادم و نبرد سلامی

جان بدهم، تا که بی‌جگر برساند


از لبش آن بوی دل شکر چو رسانید

از دهنش نیز گل شکر برساند


باد صبا را هزار بار چو گفتم:

یک سخن اوحدی مگر برساند

R A H A
09-30-2011, 01:48 AM
هر که در حلقهٔ زلف تو گرفتار بماند

همچو من سوخته و خسته دل و زار بماند


دل من، کو گرو مهر ببرد از همه کس

از دغا باختن چشم تو عیار بماند


عمر من در سرکار تو رود، می‌دانم

خود پدیدست که: از عمر چه مقدار بماند؟


اگر از پای در آییم به سر باید رفت

ننشینیم که دست طلب از کار بماند


خرقه پوشیده که زنار بیندازد گبر

من به می خرقه گرو کردم و زنار بماند


هیچ شک نیست که: بسیار بماند سخنم

سخن سوختگان بود که بسیار بماند


اوحدی، خون دلت گر بخورد دوست مرنج

تا نگویند که: از یار دل یار بماند

R A H A
09-30-2011, 01:48 AM
از در ما چو در آمد، اثر ما بنماند

این دل و دین و تن و جان و سر و پا بنماند

چشم آن فتنهٔ پیدا به دلم پوشیده

نظری کرد، که پوشیده و پیدا بنماند


سخن عشق، که عقلم به معما می‌خواند

بر دلم کشف چنان شد که معما بنماند


حیلت ما همه حالت شد و حیلتها سوخت

حالت ما همه معنی شد و اسما بنماند


تا دو می‌دید دلم در کف یغما بودم

چون برستم ز دویی زحمت یغما بنماند


دل من دردی آن درد به دریا نوشید

به طریقی که نم در همه دریا بنماند


ای تمنای دل من ز دو گیتی نظرت

نظری کن، که دگر هیچ تمنا بنماند


گر چه از هر جهتم سری و سودایی بود

جهت سر تو بگرفتم و سودا بنماند


دوش با درد تو گقتم که: محابا کن، گفت:

اوحدی، تن به قضاده، که محابا بنماند