PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : زندگینامه و اشعار طرزی افشار



R A H A
09-27-2011, 02:26 AM
طرزی افشار
( ملیت: ایرانی قرن:11)
(ز 1060 ق)، شاعر. اصل وى از طرزلو قریه‏اى در دو فرسخى ارومیه بود و از شاعران عهد شاه‏صفى اول و شاه عباس ثانى (1077 -1052 ق) و در دربار مقامى ارجمند داشت.طرزى در سخنورى طرز خاصى داشت، وی بدیعه‏گو و ظرافت جو بود و در اشعار خود مصادر و تركیب‏هاى جعلى به كار مى‏برد. طرزى سفرهایى به قم، اصفهان، تركستان، عراق، عربستان و مازندران داشته است. به گفته‏ى بعضى تذكره‏نویسان در 17 ربیع‏الاول 1060 ق، روز تولد رسول اكرم (ص)، در نجف بوده است. از سال و محل مرگ او اطلاعى نیست.از جمله آثارش: «دیوان» شعر
برگرفته از کتاب: اثرآفرینان (جلد اول-ششم)

R A H A
09-27-2011, 02:26 AM
طرزی افشار در تذکره‌ی «مجمع‌الفصحا»چنین معرفی شده است.

طرزی از شعرای اواسط قرن یازده هجری قمری و هم‌عصر شاه صفی و شاه عباس دوم بوده. چکامه‌پردازی‌‌ست شیرین‌زبان و سخن‌دان. خودش از ایل افشار و مولدش یکی از روستاهای ارومیه است که اکنون هم به نام شاعر معروف به «طرزلو» است. او را در تذکره‌‌های هندی به اشتباه اهل «ترشیز» قلمداد می‌کنند؛ اما به گفته‌ی خودش:

«هر چند من از اهالی آذربایجانم و آذربایجانیان هم‌وطنان من‌اند، ولی من از آنان دل‌گیر و رنجیده خاطرم.»

طرزی در محیط شاعرانه‌ی ارومیه بزرگ شده و در میان ادبای آن‌جا تعلیم و تربیت یافته؛ بعد به اصفهان رفته و برای تحصیل علوم مدتی در آن جا اقامت گزیده است:

از بلده‌ی قزوین به صفاهان سفریدم

بی خرجی وبی اسب خرامان سفریدم

یاران سفریدند به جمعیت و من هم

یک قافله با حال پریشان سفریدم

دارم طمع آن که به هیچ‌ام نفروشند

هرچند که چون زیره به کرمان سفریدم

محمد تمدن که توجه خاصی به طرزی داشته، طی ١٥ سال به جمع‌آوری اشعار او مشغول بوده و پس از تصحیح٬ آن‌ها را در چاپخانه‌ای در رضاییه به دست طبع سپرده (سال ١٣٠٩). وی با تحقیق و تفحص بسیار و استناد به غزلیات و قصاید شاعر، زندگی‌نامه‌ای برای او تدوین کرده که در ابتدای دیوان شعر طرزی افشار به چاپ رسیده است.

به نقل از محمد تمدن از مقدمه‌ی نوشته شده بر دیوان طرزی ، طرزی هم مثل بسیاری از شاعران در ابتدا به گمنامی سپری می‌کرده و مقام عالی نداشته:

اهل عُجْب و ریا دماغیدند

من فقیریدم و حقیریدم

هرگز از کس نخواستم چیزی

گر قلیلیدم ار کثیریدم

تا سرانجام به دربار سلطنتی راه یافته و به مقام رفیع رسیده:

عمری از دور می‌نگاهیدم

عاقبت رفته‌رفته شاهیدم

از حوادث کنون امینیدم

که به درگاه شه پناهیدم

طرزی اولین کسی‌ست که در شعر فارسی اقدام به نحوشکنی کرده و طرز تازه‌ای را در نحو زبانی اختراع کرده. او از مصدرها و صیغه‌های جعلی (با فرمول: اسم + یدن) به کرات استفاده کرده. از کار خودش هم راضی بوده و در اغلب شعرهای‌اش به خود بالیده و آن شعرها را مایه‌ی مباهات خود می‌دانسته:

گرچه طرز نو اختراعیدم

جانب نظم را مراعیدم

.....

آب از دهان قافیه‌سنجان فرو چکد

چون بشنوند طرز نو ِ آب‌دار من

.....

تو را طرزیا صدهزار آفرین

که طرز غریبی جدیدیده‌ای

.....

طرزی! سخن‌وران جهان آرمیده‌اند

تا تیغ طرز تازه برونیدی از غلاف

.....

آنم که در مقدمه‌ی طرز و اختراع

دارم به رغم اهل حسد شهرت و شیاع

در شاعری نمانده زمینی به ملک نظم

کز تیغ طرز تازه، نفتحیدمش قلاع

بر بکر فکر من همه تعریضد از کسی

انصاف در مناظر پوشاندش قناع

این طرز دلبری‌ست که در جمله‌ی سخن

جز من نواقعیده بر او لیله الوقاع

.....

به زمان شاه شجاع اگر، غزلیده حافظ فارسی

به طراز طرزی استمعوا، به زمان شه صفی المطاع


طرزی در این شیوه‌ی ابداعی با بی‌پروایی پیش رفته و از ساخت و استفاده‌ی مکرر کلمات نامأنوس و عجیب هراسی به دل راه نداده است.

ظاهرا ً شاعر پس از ورود به دربار این شیوه را در پیش گرفته و مشوق اصلی او در این طریق سخن‌وری خود شاه بوده است:
طرزیدن من به طرز تازه

از دولت شاه دین‌پناه است

به نقل از :آناهیتا رضایی

R A H A
09-27-2011, 02:27 AM
در جواني به قزوين واز آنجا ٬ به عزم تحصيل ٬ به اصفهان رفته. خود گويد:



از بلده قزوين به صفاهان سَفَريدم


بي خرجي و بي اسب خرامان سفريدم



ياران سفريدند به جمعيّت و من هم


يک قافله با حال پريشان سفريدم
مدت ها در اصفهان مانده و با تنگ دستي روزگار گذرانده و ٬ سرانجام ٬ به دربار شاه صفي و سپس به مجلس شاه عباس ثاني راه يافته است.



طرزي اهل گشت و سفر بوده ٬ روزي به مغان و اردبيل ٬ هفته اي به شروان و شماخي و گنجه و مازندران. اما ٬ هر جا و هرگاه خسته و ملول مي گشت ٬ براي گشايش دل ٬ راهيِ ديار خود ٬ به ويژه تبريز ٬ می شد:


دلم گرفت ز جاها چرا نتبريزم
گشادِ دل بُوَد آنجا چرا نتبريزم


علي الخصوص يخيدم ز اردبيليدن
براي جَذوه موسيٰ چرا نتبريزم



در برخورد نخست با شعر و شيوه شگفت طرزي ٬ خواننده کمي احساس غريبي مي کندو حتي ممکن است که شعر را نامفهوم و شاعر را ناچيره انگارد؛ اما ٬ پس از انس و اُخت شدن ٬ معلوم مي شود که شاعر ٬ با چيرگي عجيب و در عين حال با قانونمنديِ ظريف وحساب شده ٬ اقدام به ساختن مصدرهاي ساختگي و صيغه هاي جعلي مي کند. چنان که خودش گفته:



گرچه طرزِ نو اختراعيدم


جانبِ نظم را مُراعيدم




اين طرزِ نو عبارت است از ساختنِ فعل از نام کسان و جاي ها ٬ اسم عام ٬ متعدّي کردنِ فعل لازم و به تعبيري ساختنِ فعلِ منحوت ...

R A H A
09-27-2011, 02:28 AM
ای که در آتش غمت دل ما می سمندرد

گر بتوجهی ،مس قلب مراد می زرد

ساده رخان بما گوش می نکنند طرزیا

هست مثل که باغبان موسم میوه می کرد

R A H A
09-27-2011, 02:29 AM
ز من یوسفا چون بعیدیده ای

چو یعقوب چشمم سفیدیده ای

دریدیده ای تیغ غمزه زدن

مرا از تغافل شهیدیده ای

ز نخل وصالت نمیویده ام

مرنج ای صنوبر که بیدیده ای

فغانیده ام چون نهانیده ای

زخود رفته ام چون پدیدیده ای

چو دوری ز شکرلبان زاهدا

از آن چون مگس ها قدیدیده ای

به قصد قلوب اسیران عشق

خناجیر مژگان حدیدیده ای

تو را طرزیا صدهزارآفرین

که طرز غریبی جدیدیده ای

R A H A
09-27-2011, 02:30 AM
موسيِ طرزم و طور و شجرِ خود دارم





چشمِ ديدار ز نور و نظرِ خود دارم




نتوانم که به گِرد سرِ خوبان گردم




اين مگس مشربي از لب شکرِ خود دارم



فرصتم کو که بسنگم به گذرگاه کسی



من که صد کوه گنه بر گذرِ خود دارم



يار حرفِ نزبانیده من می گوشد


گله از ناله دور از اثرِ خود دارم



دامنم کس نپُرانید در این دور که من



از دُر منّت از دايره چشمِ ترِ خود دارم



تيغِ بدخواه نکرد آنچه زبانم بکند


زخمِ کاري همه از نيشترِ خود دارم



کم شنيدن شودم باعث کم حرفيدن




شُکرِ بسيار من از گوشِ کرِ خود دارم

R A H A
09-27-2011, 02:34 AM
کجا روم چه کنم چون کنم چه چاره کنم


جز آن که جامه ناموس و ننگ پاره کنم


چو مدّعي بزند نوبتِ تقرّبِ يار


ز غصّه سينه صدپاره من نقاره کنم


اگر به دستِ من افتند خيلِ مدّعيان


ز استخوانِ سرِ اين و آن مناره کنم


مگر سرم نهي اندر کنارِ تن ورنه


بود محال که از دلبران کناره کنم

به سويِ تربتِ من گر برنجه اي قدمي

ز فيضِ مقدمِ تو زندگي دوباره کنم


ز لطف گيرد اگر دوست دستِ من طرزي


حواله سرِ دشمن به سنگِ خاره کنم

R A H A
09-27-2011, 02:35 AM
افتاده دل به دامک وحشي نگاهکي


بي رحمکي ستمگرکي دل سياهکي


مژگانکِ درازکِ خنجرگذار کش


تشنيدهکِ به خونکِ هر بيگناهکي


در هجرک عقيقک سيرابَکَش مدام


دارم به خونکِ دلکِ خود شناهکي


باتش نزمد آن دلک سنگ سانَکَت


از لختکِ جگر چه کند دودِ آهکي


از حُسنکِ تو ذرّه اَکي کم نمي شود


گر بنگري به سويَکِ ما گاهگاهَکي


باشد رقيبکِ سگکِ روسياهکت


دنگِ دروغگويک و بيرون ز راهکي


اکنون به کهرُبايکِ مهرت ز خاکَ کَم


بردار چون ز ضعف شدم برگِ کاهکي


پروين ز چشمکِ مَلک افتاده طرزيا


در اشتياقِ ماهکِ مهر اشتباهکي

R A H A
09-27-2011, 02:35 AM
مبادا که از ما ملولیده باشی

حدیث حسودان قبولیده باشی

چو درس محبت نخواندی چه سود ار

فروعیده باشی اصولیده باشی

برو طرزیا! زلف خوبان به چنگ‌ات

زمانی بیافتد که پولیده باشی

R A H A
09-27-2011, 02:35 AM
اهل عجب و ریا دماغیدند

من حقیریدم و فقیریدم

هرگز از کس نخواستم چیزی

گر قلیلیدم ار کثیریدم

R A H A
09-27-2011, 02:36 AM
کجا شد آن همه لطفیدن تو با بنده

چراست صبح رعایت به دل بشامیده

به جرم این که جداییده‌ام ز درگاه‌ات

زمن زمانه‌ی بی‌مهر، انتقامیده

مرا به سر حد تبریز کدخداییدن

ز سیر و شعر بقیدیده و لجامیده

شد آن که قوّت ِ پرواز هر دیارم بود

تأهلیدم و ماندم چو مرغ ِ دامیده

به زیر بار عطای توام به هر تقدیر

محبت تو مرا چون شتر زمامیده

R A H A
09-27-2011, 02:36 AM
دل کجا می مطمئند تا نمی وصلد به حق

ماهی آری تا ندریاییده در جو می تپد

داعی حق را نلبیکیده هرگز تیره دل

زاغکی کز قوشچی گوشیده قوقو می تپد

R A H A
09-27-2011, 02:36 AM
طرزی شاعر صرفا ً درباری و نسبت به وقایع اجتماعی بی‌تفاوت نبوده؛ چنان‌که نسبت به استعمال دخانیات وغلیان که در آن زمان شیوع داشته واکنش نشان می‌دهد:



کسی نماند که بتوان ستود ازین مردم

زمانه رنگ ستایش زدود ازین مردم

شدند از غلیان نی‌نواز و آتش‌بار

لهاب و لهْب برآورد دود ازین مردم

.....

ایهالناس متنباکویید

هست وسواس متنباکویید

مکنید ابلهی و بشناسید

قدر انفاس متنباکویید

R A H A
09-27-2011, 02:36 AM
دلم از هجر یار می دردد

وز فراق نگار می دردد

دل اهل فرنگ در غربت

بر من دلفگار می دردد

R A H A
09-27-2011, 02:37 AM
گر چه طرز نواختراعیدم

جانب نظم رامراعیدم

یار موزون من نگوشایند

غزلیدم اگر رباعیدم

برسیدم به کعبه‌یوصل‌اش

سال‌ها در سبیل ِ ساعیدم

آن رخ و زلف وخال تا دیدم

عقل و هوش و خرد وداعیدم

دیگران، کام از او تمنیدند

من، غم و دردش ابتیاعیدم

تا بدیدم جمال جانان را

از دل، امید انقطاعیدم

طرزیا، مهوشی به من عکسید

آفتابیدم و شعاعیدم

R A H A
09-27-2011, 02:37 AM
ترکیدم و تاتیدم آنگه عربیدم

در دیده کوته نظران بوالعجبیدم

شعبان رمضان گر بپلاوم نتعجب

بی آش جمادیدم و بی نان رجبیدم

منعید ز وصلیدن او دوش رقیبم

مشتی برهانیده به جبهه ش ضربیدم !

R A H A
09-27-2011, 02:39 AM
بی خرجی وبی اسب خرامان سفریدم

یاران سفریدند به جمعیت و من هم

یک قافله با حال پریشان سفریدم

دارم طمع آن که به هیچ‌ام نفروشند

هرچند که چون زیره به کرمان سفریدم

R A H A
09-27-2011, 02:39 AM
عمری از دور می‌نگاهیدم

عاقبت رفته‌رفته شاهیدم

از حوادث کنون امینیدم

که به درگاه شه پناهیدم

R A H A
09-27-2011, 02:39 AM
آنم که در مقدمه‌ی طرز و اختراع

دارم به رغم اهل حسد شهرت و شیاع

در شاعری نمانده زمینی به ملک نظم

کز تیغ طرز تازه، نفتحیدمش قلاع

بر بکر فکر من همه تعریضد از کسی

انصاف در مناظر پوشاندش قناع

هر بوالفضول دزد و دغل را کجا رسد

طی طریق طرز من الا من استطاع

ای مدعی! نگین سلیمان طرز را

نتوان به شیطنت ز کفانیدش انتزاع

فوقی تخلصیده عدد تحتی ِ من‌ست

در بزم طرز اگر طمعد بر من ارتفاع

از من چه می‌کمد که گدایی نگوشدش

طرزی‌ست این که شاه صفی داشت‌اش سماع


جز من نواقعیده بر او لیله الوقاع

R A H A
09-27-2011, 02:40 AM
اگر چه مبتلای محنت دشت مغانیدم

به حمد الله که در روز مبارک شیروانیدم

در آن دشت عدم‌رنگیده، روح‌ام رفته بود از دست

به روی مردم شهر شماخی، تازه جانیدم

ز سختی در جوانی‌اید صحرای مغان پیرم

همه پیریده‌ی سن‌اند و من پیر مغانیدم

R A H A
09-27-2011, 02:41 AM
تو پادشاه حسنی و من می‌گدایم‌ات

دشنام می‌دهی و من از جان دعایم‌ات

می‌روشنی چو بدر ِ شب ِ دیگران و من

هم‌چون هلال ِ یک شبه، می از برایم‌ات

در خود به تیغ ِ تیز، سر از تن جدایی‌ام

دامن نمی ز دست ِ ارادت رهایم‌ات

در راه عشق ِ یار ِ وفادار، مال چیست

گر جان کنی قبول، روان می‌فدایم‌ات

می‌قیمتم ببوسی از آن لعل ِ جنس ِ جان

جانا مرو، اگرچه گران می‌بهایم‌ات

گر زان که دست‌بوس تو دست‌ام نمی‌دهد

خوش دولتی‌ست بوسه که بر نقش ِ پایم‌ات

تا در بهای نان، ندهی جان، در اصفهان

طرزی در این زمانه نمی‌کدخدایم‌ات

R A H A
09-27-2011, 02:42 AM
در دیده‌ی من ای که بهی از ثقلینا

پر کرده‌ام از مهر تو جیب و بغلینا

هر لحظه به تختی بقعودم به ملوکم

گر زان که در آغوش در آرم کفلینا

گر با تو کشم باده‌ی گلرنگ، نخوفم –

از محتسب و قاضی و دزد و دغلینا

بادام و عسل، قیمت از آن یافت که هستند

چشمان تو بادام و لبان‌ات عسلینا

جز وصل تو مطلوب دل‌ام نیست نگارا

گر دنیی و عقبی دهی‌ام، فی المثلینا

از رفتن ِ زلفین تو و آمدن ِ خط

پیدایده در مملکت دل خللینا

گر دست تو بر گردن اغیار بطوقد

داریم چو رجلین تو نعم البدلینا

حیف است غزالی چو تو در دام دواکوز(؟)

یعنی که عم و خال تو آن پخ سقلینا

جان‌ام به لب آمد زغم هجر تو جانا

وصل تو علاج ار نکند، وای علینا

خوش آن که درآیی ز در ِ طرزی ِ افشار

از ذوق رخ‌ات رقصد و گوید یللینا

R A H A
09-27-2011, 02:42 AM
با من دلخسته ای دلدار، جنگیدن چرا؟

تو غزال گلشن حسنی، پلنگیدن چرا؟

با مسلمانان ِ مسکین، کافریدن بهر چه؟

با گرفتاران مستضعف، فرنگیدن چرا؟

می‌نگاهی بر من و می‌التفاتی با رقیب

با من ِ یکرنگ، ای رعنا، دو رنگیدن چرا؟

از سر کوی‌ات من ِ دیوانه را راندی به سنگ

دلبرا دنگی مرا کافی ست، بنگیدن چرا؟

هر یک از قوس ِ قضا، تیر اجل خواهند خورد

مردمان را گو که این توپ و تفنگیدن چرا؟

طرزیا چون در طریق عاشقی می‌مقصدی

هم‌چو زهاد ریایی، عذر ِ لنگیدن چرا؟

R A H A
09-27-2011, 02:43 AM
رفتند حریفان که بشادند، غمیدند

از دل به تو دادن به دل ِ خود ستمیدند

در مملکت ِ حسن، تو را پادشهیدند

بر جبهه‌ی ما، خط ّ ِ غلامی رقمیدند

نور ِ صمد از صورت ِ خوب‌ات چو عیانید

کفار ندانم به چه معنی صنمیدند

بر دیده‌ی ما خیل ِ غلامان تو، یک یک

تا زیرک و مقبول و مبارک قدمیدند

فریاد که فریاد فقیران نشنیدی

هر چند که بر خاک درت زیر و بمیدند

می‌یادم از آن روز که درباره‌ی عشاق

لطفیدی و از غصه، رقیبان ورمیدند

چون می‌گذرد نیک و بد عالم فانی

خوشحال کسانی که به نیکی علمیدند

چون مور، کمر بسته کریمان به ضیافت

مانند ملخ، جمله بخیلان شکمیدند

کیفیت عشق‌ات فقها را نبود یار

هر چند که در مدرسه‌ها کیف و کمیدند

هر طایفه طرزی، هنر خویش نمودند

دونان درمیدند و کریمان کرمیدند

R A H A
09-27-2011, 02:43 AM
ای ز لعل تو کام جان محظوظ

وز روانیدنت روان محظوظ

از زبانت مفسران دلتنگ

وز حدیثت محدثان محظوظ

هر که دید آن قد بلند تو شد

از زمین تا به آسمان محظوظ

ای که در عشق سود می طلبی

بایدت بود آن زیان محظوظ

چه کنم طرزیا نباشم اگر

از تماشای مهوشان محظوظ

R A H A
09-27-2011, 02:43 AM
خوشا مصاحبتیدن به همدمان ظریف

لطیفه ها شنویدن ز همزبان ظریف

قدح قدح می بیغش زدست ساقیدن

زمان زمان نگهیدن به دلبران ظریف

اگر سکندر وقتی که ی پشیمانی

ز پند سر مپیچ ای جوان ظریف

چه طالع است هر لحظه تلخ می کامم

ز شور دلبر شوخ شکر دهان ظریف

زجا درآوردم گرچه کوه تمکینم

نبسته طرزی طرفی از آن میان ظریف

R A H A
09-27-2011, 02:44 AM
مرا هست از غم ابرو هلالی

شبی چون ماهی و ماهی چو سالی

فتاده بر سر سرگشته من

هوای قامت نازک نهالی

ملولیدم ز قیل و قالی رسمی

ز درس عشق می کسبم کمالی

سرت کردم چرا سردیدی از من؟

دریغیدی تماشایی جمالی...

R A H A
09-27-2011, 02:46 AM
قاصدا از خبر صلح مرا شادیدی

باش آزاد که مارا زغم آزادیدی

فصلی از آشتی گل بر بلبل گفتی

دل دیوانه مارا فرح آبادیدی

از ره عقل برونیده جنونیدستم

تا تو در چشم من زار پریزادیدی

عاقبت همسر خود میکشد این زال زمان

ای جهاندار مخوشحال که دامادیدی

طرزیا شیوه ی شیرین زلالیدی

عذر میار پذیریم که که فرهادیدی

R A H A
09-27-2011, 02:46 AM
قدم گرسوی ما می رنجه داری

خزانستان مارا می بهاری

مها ما از هلال ابروانت

هلالیدیم کی چند انتظاری

به تسلیمیدن جان می قرارم

اگر بوسی از آن لب می قراری

مسیحا سامرایی اوج چرخی

زموج مردمان گر می کناری

بیاب ای منعم احوال پیاده

چه بر اسبان تازی می سواری

نمی دل گیردت آرام طرزی

به غیر از کوی او می هر دیاری

R A H A
09-27-2011, 02:46 AM
کارت ای دوست بیوفایی بود

همه میلت سوی جدایی بود

لب فرو بند زآنکه طوطی را

خامشی موجب رهایی بود

طرزی از طرزک تو خطیدم

این چه طرز سخن سرایی بود؟!

R A H A
09-27-2011, 02:46 AM
مگو که دیده بهر سوی مایلست مرا

که شور دلبر شیرین شمایل است مرا

هوای لاله رخان از درون برونیدم

همین بس است که داغ تو بر دل است مرا

به خواب دیدم و تعبیر از تو می خواهم

که دست و پات به گردن حمایل است مرا !...

R A H A
09-27-2011, 02:47 AM
زاهد ار گلبن مرا بیند

دامن از زهد خشک برچیند

هرکه در کوره محبت سوخت

گر بود سنگ سخت می لیند

گوی میدان شود سر عشاق

آن جوان چون به اسب می زیند

آه کان ماه جای مهر و وفا

با من خسته سخت می کیند

طرزیا دست دهر و قابل ما

گاه خشتید و گاه می طیند

R A H A
09-27-2011, 02:47 AM
دل من از نگاه نرگس جانانه می حظد
چنان کز التفات آهوان دیوانه می حظد

کنم حظ از تماشاییدن خورشید رخساران
چنان کز آتش افروخته پروانه می حظد

چنان می وهمم از زلفش که طفل از مار می وهمد
چنان می حظم از خالش که مرغ از دانه می حظد

زدُرّ بحر فکر خود اگر حظیم می شاید
نمی عیبد اگر غواص از دردانه می حظد

چه سازم کآن جوان از گفته اغیار می وهمد
نمی حظد ز طرز طرزی از افسانه می حظد

R A H A
09-27-2011, 02:47 AM
با من دلخسته ای دلدار جنگیدن چرا

تو غزال گلشن حسنی پلنگیدن چرا

با مسلمانان مسکین کافریدن بهر چه

با گرفتاران مستضعف درنگیدن چرا

می نگاهی با من و می التفاتی با رقیب

با من یکرنگ ای گلرخ دورنگیدن چرا

ای که می شهوی دمادم با وجود عقل و هوش

باده ایدن از برای چیست ، منگیدن چرا

طرزیا چون در طریق عاشقی می مقصدی

همچو زُهّاد ریایی عذر لنگیدن چرا

R A H A
09-27-2011, 02:47 AM
خوبان زمانه می نشاطند
اما به وفا نمی ثباتند

خلقی شده محوشان و این قوم
بر هیچ نمی کس التفاتند

عینین من از فراق ایشان
از سیل سرشک می فُراتند

هر طایفه ای در این زمانه
صاحب ، آیات و بیّناتند

یکدیگر را نمی حسابند
گر افشارند اگر بیاتند

اعراب که می اشدّ کفرند
در نفی وجود ترک ماتند

طرزی تو ز طرز خویش مگذر
کایشان همه در مزخرفاتند!

R A H A
09-27-2011, 02:48 AM
چه با غیر ،آن دلربا می شرابد
ز غیرت دل عاشقان می کبابد

ز هجران شنگین دل سیم ساقی
دلم همچو سیماب می اضطرابد

تو آن آفتابی که در اوج خوبی
رخت می مهد غمزه ات می سحابد

نه آبی نه آبادی ای در زمانه
سما می سرابد زمین می خرابد

بود محض الطاف بر حال طرزی
اگر می ثوابد ، اگر می عِقابد

R A H A
09-27-2011, 02:50 AM
یار بر حال ما نمی رحمد
پادشه بر گدا نمی رحمد

کی به بیگانگان کند رحمی
آنکه بر آشنا نمی رحمد

گر برحمد ولی چو مردم سیر
از سر اشتها نمی رحمد

مشک موشان کشیده تا قامت
شده ام بوریا نمی رحمد

گر نرحمد فلک به ما چه عجب
بر حبوب آسیا نمی رحمد

تشنه را نیست اشتها طرزی
آب بر ناشتا نمی رحمد

R A H A
09-27-2011, 02:50 AM
اگر یارم شوی ای مایه ناز
شود مرغ نشاطم عرش پرواز

نمی اسرار عشقت فاش سازد
مگر طفل سرشک و چشم غماز

زبانت را بکام خویش دیدم
چو خاموشی ندیدم محرم راز

به شاهین اجل تا لقمه ایدم
نه این دریا نه اردک ماند و نه غاز

در این خانه که آخر می خرابد
خوشا احوال رند خانه پرداز

نشسته خانه و روزیده هر روز
حریص افتاده هر ره در تک و تاز

ز دنیا و زمافیها مکن یاد
به یادش ای مغنی برکش آواز

اگر دامان وصلش می ندستد
به هجرش طرزیا می سوز و می ساز