PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پابلو نرودا



sorna
09-06-2011, 11:08 PM
((چه بسا من در جسم خود زندگي نكرده ام، شايد در قالب ديگران زيسته ام. زندگاني من مجموعه اي از تمام زندگي ها است: زندگي شاعرانه.))

ريكاردو نفتالی ريس باسوآلتو(پابلو نرودا) در دوازدهم ژوئیه سال 1904 در پارال شیلی به دنیاآمد. در اوت همان سال مادرش را ازدست داد. پدرش کارمند راه آهن ومادرش معلم بود. تحصیلات ابتدایی ودبیرستان اش را در رشته علوم انسانی به پایان برد. نرودا از 15 سالگی وارد عرصه ادبیات شد وازاین تاریخ به بعد بود که بی وقفه شعر سرود وزندگی پراز حادثه خود راپی گرفت.در همین سال بود که نام مستعار "پابلو نرودا" را به پاس یاد شاعر چک "یان نرودا" برای خود برگزید.
بدون شک نرودا یکی از برجسته ترین چهره های ادبیات جهان است.هرچند اوسراسر زندگی خود را در مبارزه سیاسی، بازداشت وتبعیدگذراند، ولی خلاقیت هنری وبیان شاعرانه اش بی تردید درعرصه تحول ساختارشعر اسپانیایی، به ویژه کاستیانا، تاثیر به سزای داشت.
نرودا درسال 1917 نخستین اثر خود را در روزنامه ی" لامان یانا" منتشر کرد.
درسال 1921 به سانتیاگو، پایتخت شیلی رفت ودر دانشسرای عالی آن شهر به تحصیل ادبیات فرانسه پرداخت.
پابلو بیست سال بیشتر نداشت که یکی از ارزنده ترین آثار شعری ادبیات جهان (بیست غزل عاشقانه وترانه ناامید) راسرود وبا انتشار آن راه نوینی راپیش روینهضت مدرنیسم در شعر جهان که با بحران روبه رو بود، بازگشود تا انجا که منتقد ومحقق مشهور(بالیرده) درکتاب خود(تاریخ ادبیات جهانی) مطالعه این کتاب را برای رسیدن به بلوغ تغزلی همه شاعران معاصر دنیا لازم می داند.
از 1927 تاسال1945 کنسول شیلی در کشورهای مختلف آمریکای جنوبی بود. نرودا به خوبی ضرورت بکارگیری شعر درعرصه مبارزه سیاسی مردم آمریکای لاتینرا دریافته بود. او به ویژه می دانست که سخن گفتن ازعشق به دوران تاریک سرکوب واختناق، آنگاه که شعله های جنگ زبانه می کشد، کارآسانی نیست.
در سال1945 به نمایندگی سنای شیلی انتخاب شد ورسما به حزب کمونیست شیلی پیوست. اودرهمین سال جایزه ملی ادبیات شیلی را دریافت کرد.
در ژانویه ی 1948 زیر عنوان "من متهم می کنم" در مجلس سنا سخنرانی کرد ودر سوم فوریه ی همان سال ازمقام سناتوری عزل وحکم بازداشتش صادر شد.
در24 فوریه ی1949 ازطریق کوه های آند ازشیلی خارج شد واز آن پس تمام تلاشش را درپیش برد صلح جهانی گذاشت.
در سال 1952 دولت شیلی حکم بازداشت اورا لغو کرد واو به سانتیاگو بازگشت وآثار جدید وقدیمش را در شیلی وچندین کشور دیگر چاپ کرد
او که همواره یک فعال سیاسی – ادبی بود درسال 1969 نامزد حزب کمونیست شیلی برای ریاست جمهوری شد که بعدها به نفع دکتر سالوادرآلنده ازاین نامزدی استعفا داد وتمام تلاشش راصرف حمایت از آلنده کرد.
پس از انتخاب آلنده به ریاست جمهوری توسط مردم شیلی ، نرودا به عنوان سفیر کشورش راهی پاریس شد و درسال1971 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبی شد.
نرودا سال 1973 به شیلی بازگشت وهمزمان با مرگ آزادی در جریان کودتای نظامی پینوشه، در بیمارستانی واقع در سانتیاگو، کمی دورتر از کاخ ریاست جمهوری شیلی که توسط تانک های کودتاگران گلوله باران می شد، در حالی که به دستور مستقیم دیکتاتور آینده شیلی تحت نظربود، در 23 سپتامبر 1973 چشم در جهان فروبست.
شعر نرودا نگاهی است به خلاء درونی انسان، آنچه کمترقلم وزبانی توان به تصویر کشیدنش را دارد.هم از این رو، نرودا را باید شاعر همه ی اعصار نامید، هم این که شعرش امروز به آخرین سنت های شعری زمان معاصر پیوسته است.
برخی از آثار نرودا: بلندی های ماچو پیچو، سرود همگانی ، صدغزل عاشقانه، انگیزه ی نیکسون کشی، جشن انقلاب شیلی ، ناآرام در آرامش و...

sorna
09-06-2011, 11:08 PM
نرودا در خاطراتش می نویسد که در دوران جوانی و کمی پس ازآنکه مجموعه شفق را منتشر کرده بود همراه دوستانش به کلوپی در پایین شهر وارد می شود و اتفاقا ورودشان مصادف می شود با درگیری دو تن از اوباش برجسته محل ! ...کلوپ به هم می ریزد و نرودای جوان – شاید به واسطه همان سر پر باد جوانی !- فریادکشان برسر آن دو مرد تنومند، آنها را به ترک محل امر می کند ! ...یکی از این دو – که به قول نرودا قبل از چاقوکشی ،بکس باز حرفه ای بوده – به نرودا هجوم می آورد که مشت سنگین رقیب اوباشش او را نقش بر زمین می کند ! ...کلوپ دو باره آرام می شود و رقیب ازپا افتاده را بیرون می برند و رقیب پیروز به شادمانی جمع باز می گردد که نرودا او را نیز چنین خطاب می کند : «همه تان گم شوید !...شما هم دست کمی از او ندارید ! »...ساعتی بعد به وقت ترک محل در آستانه در خروجی مرد قوی هیکل مست را می بیند که در انتظار او ایستاده است !...دوستان آماده گریختنند و نرودای – به قول خودش پر وزن ! – بی دفاع در برابر حریفی نابرابر !...باقی را از زبان خود نرودا بشنوید با کمی تلخیص :
...و من فکر کردم چه بی فایده است در برابر این هیولا عرض اندام کردن .درست مثل ببری که با بچه گوزنی رو به رو شود ... همانطور که شاخ به شاخ بودیم ، ناگهان دیدم که سرش را به عقب کشید و چشمانش را از هم گشود و آن حالت سبعیت از دیدگانش محو شد و با شگفتی پرسید : شما پابلو نرودا هستید ؟!
« بله من خودم هستم »
بعد سر بزرگش را بین دو دست گرفت و گفت : من چه آدم احمقی هستم .اینجا با شاعری که او را ستایش می کنم روبه رو شده ام ، آنوقت باید از من عملی ناشایست سر بزند » و سرش را بین دو دست گرفت و خود را ملامت کرد : من چه آدم رذلی هستم ! ...درسته که ما همه از یک قماشیم ...ما تفاله های اجتماعیم ...اما به از شما نباشد ، در دنیا اگر یک آدم سالم باشد ، نامزد من است . ... نگاه کن دون پابلو ! این عکس اوست ...درست به قیافه اش نگاه کن ! ...من روز ی به او خواهم گفت که عکس تو در دست دون پابلو بوده است ...این او را خوشحال خواهد کرد ... »
و او عکس دخترکی خنده رو را که تبسمی کودکانه به لب داشت ، به دستم داد « نگاه کن دون پابلو ! ...شعر تو بود که واسطه عشق ما شد .... او مرا به خاطر شعر تو دوست دارد ، به خاطر شعر تو ، که هر دو با هم آنرا می خوانیم و از حفظ داریم »
و یکباره شروع کرد با صدای بلند به خواندن :« در آستانه قلب تو / پسرکی افسرده حال چونان من زانو زده است / با دیدکانی دوخته به نرگس شهلای تو /....»
درست در همین زمان در باز شد و دوستانم با تجدید قوا باز گشتند : با قیافه های بر افروخته ، با مشتهای گره کرده و مهیا برای مقابله !
من با آرامی از در خارج شدم و ان مرد همچنان در جای خود ترانه ام را مترنم بود و در جذبه سکر سرود ...

sorna
09-06-2011, 11:08 PM
( تو را دوست ندارم...) پابلو نرودا

دوستت ندارم
چنان که گویی زبر جدی یا گل نمک
یا پرتاب آتشی از درون گل میخک




تو را دوست دارم
همانند بعضی چیزهای سیاه
که باید دوست داشت
محرمانه، بین سایه و روح

تو را دوست دارم
همانند گلی
که هرگز شکفته نشد ولی
در خود نور پنهان گلی را دارد.

ممنون از عشق تو
شمیم راستینی از عطر
برخاسته از زمین
که می روید در روحم سیاه

تو را دوست دارم
بدون آنکه بدانم
چگونه،چه وقت،از کجا
دوستت دارم
سریح،بون پیچیدگی و غرور
تو را دوست دارم
چون راه دیگری نمیدانم که در آن
"من" وجود ندارم و تو...

چنان نزدیکی که دستهای تو
روی سینه ام،دست من است
چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند
وقتی بخواب میروم..

sorna
09-06-2011, 11:09 PM
کنار رود پیدرا
نشستم و گریستم

نوشته : پائولو کوئليو
برگردان : آرش حجازی
ص226 صفحه : چاپ چهارهم : 1382 انتشارات کاروان
اين کتاب، نخستين بخش از مجموعه ی سه گانه ی "و در روز هفتم است و به يک هفته از زندگی دختر جوانی به نام پيلار اشاره می کند و می گويد در دوره های کوتاهی ممکن است دگرگونی های عميقی در زندگی انسان رخ دهد که اصلا انتظارش را ندارد. کوئليو در اين کتاب ادعا می کند که عشق می تواند ما را به دوزخ يا بهشت ببرد، اما ما را هميشه به جايي که بايد می رساند. عشق ميان دو شخصيت اصلی داستان، زندگی آن ها را به راهی مبدل می کند که به خدا می رسد. عشق مريم مقدس نيز در سراسر داستان، آن ها را در بر می گيرد و نمی گذارد احساس وانهادگی کنند. پيلار تصور می کند تمام آن چه که در تمام زندگی برايش اهميت داشته، در يک هفته، سخاوتمندانه به او ارزانی شده، بنابراین قلبش را به روی عشق می گشاید و نور عشق را در خودش غرق می کند. هر چه بيشتر عشق بورزيم، تجربه روحانی مان بيشتر خواهد بود و دير يا زود بايد بر هراس خود غلبه کنيم.

sorna
09-06-2011, 11:09 PM
عطیه برتر



نوشته : پائولو کوئليو
برگردان : آرش حجازی
ص144 صفحه : چاپ پنجم : 1382 انتشارات کاروان
عطيه برتر که نام ديگر آن "رساله ای درباره عشق " است، ساختار داستانی ندارد. کوئليو در اين کتاب مدعی است که والاترين ارزش بشری، عشق است و تمامی ارزش های ديگر، مستحيل در عشق اند و با عشق توجيه می شوند. در واقع همه چيز ناپايدار و فانی است و تنها عشق است که می ماند. اين کتاب اشاره می کند که بايد با تمامی شور عشق ورزيد، چرا که عشق، کثرت گناهان را می پوشاند و قانونی است که در خود تمامی قانون های ديگر را خلاصه می کند. واژه های خالی از عشق، ما را جذب نمی کنند، هرچه هم که منطقی و هوشمندانه بنمايند. عطيه برتر می گويد که زندگی با تمام اميد، ترس ها و لحظه های تلخ و شيرينی که دارد، فقط فرصتی برای آموختن عشق است.

sorna
09-06-2011, 11:09 PM
کیمیاگر
نوشته : پائولو کوئليو

برگردان : آرش حجازی
288 صفحه : چاپ هشتم : 1382 انتشارات کاروان
داستان بلند کيمياگر که در سال های اخير جهان را افسون کرده است، در واپسين سال های سده بيستم، پديده ای جهانی شده است. داستان چوپان جوانی که به دنبال رويائی مکرر، زندگی روزمره خود را کنار می گذارد و به سوی گنجی نهفته در ميان شنزارهای پهناور افريقا می رود و در اين سفر، با معنای هستی و افسانه شخصی و اکسير اعظم و خودش روبه رو می شود و با سراسر کائنات پيوند می يابد.
اين کتاب که تا کنون در بيش از یکصد کشور، زندگی آدميان بسياری را دگرگون کرده است، اينک با تابلوهای رنگی مبيوس، نقاش فرانسوی، مصور شده است.

sorna
09-06-2011, 11:09 PM
بریدا
نوشته : پائولو کوئليو


برگردان : آرش حجازی
336 صفحه : چاپ هشتم : 1381 انتشارات کاروان
پيمودن جاده سانتياگو، الهام بخش پائولو کوئليو در رمان کلاسيکش "کيمياگر" بود و پيمودن جاده رم، الهام بخش "بريدا"،داستان دختر ايرلندی جوانی که می خواست جادوگر شود. بريدا ناچار است ميان دو سنت کهن ينیققا برگزيند: سنت ماه مکتبی اسراری است که برای دست يافتن به آن، بايد تمرين های دشوار و آئين های گوناگون را به کار برد. سنت خورشيد سنت هزاران ساله بشر برای دست يافتن به معرفت است و در آن تنها يک اصل حاکم است: اعتماد به شب تاريک ايمان؛ و تنها يک تمرين وجود دارد: نيايش به درگاه خدا، با قلب و روح. بريدا بايد دريابد که عطيه روحانی اش او را به حرکت در کدام يک از اين دو سنت وا می دارد. به باور کوئليو، يگانه راه کشف ماهيت راستين خويشتن، عشق اشت: "عشق يگانه پل ميان جهان مرئی و نامرئی است. وقتی عشق می ورزيم، می خواهيم از آن چه هستيم، بهتر باشيم و می توانيم."

sorna
09-06-2011, 11:09 PM
دوستت نمی دارم چنانکه گل سرخی باشی از نمک
زبرجد باشی یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
دوستت می دارم آن چنان که گاهی چيزهای غريبی را
ميان سايه و روح با رمز و راز دوست می دارند


تو را دوست دارم
همانند گلی که
هرگز شکفته نشد ولی
در خود نور پنهان گلی رادارد.


ممنون از عشق تو
شمیم راستینی از عطر
برخاسته از زمین
که میروید در روحم سیاه

دوستت می دارم بی آنکه بدانم چه وقت وچگونه و از کجا
دوستت می دارم ساده و بی پيرايه، بی هيچ سد و غروری؛
اين گونه دوست می دارمت،
چرا که برای عشق ورزيدن راهی جز اين نمی دانم
که در آن منوجود ندارمو
تو...
چنان نزدیکی که دستهای تو
روی سینه ام، دست من است
چنان نزدیکی که چشمهایت بهم می آیند
وقتی به خواب میروم...

sorna
09-06-2011, 11:10 PM
هر روز بازی می کنی با روشنائی جهان.
مهمان ظریف، می رسی درگل وآب.
بیشتر ازسر سفیدی که نگه می دارم محکم
میان دستانم هرروز چون دسته گل ها.

به هیچ کس نمی مانی از آن زمان که دوستت دارم.
بگذار تو را میان گل تاج های زرد گسترم.
چه کسی می نویسد نامت را میان ستارگان جنوب با حروف دود؟
آه بگذار یادت آورم زمانی که بودی پیش از آن که وجود داشتی.
ناگهان باد نعره می کشد ومی کوبد بر پنجره ی بسته ام.
آسمان تور تلمبار ماهیان واهی است.
این جا همه ی بادها زودتر یا دیرتر رها می شوند، همه ی آنان.
باران لباسش را در می آورد.

پرندگان می گذرند، ناپدید می گردند.
باد. باد.
تنها می توانم برابر قدرت انسان ستیزم.
توفان برگ های تیره را می چرخاند
ورها می کند تمامی قایق های مهار شده به آسمان دیشب را.

تو این جائی. آه فرار نمی کنی.
پاسخ خواهی داد به آخرین فریادم.
پیچ بر من چنان که گویی تو را ترسانده اند.
با این که، یک بار از چشمانت دوید سایه ی غریبه ای.

اکنون، اکنون نیز، عزیزکم، برایم پیچک می آوری،
وحتی پستان هایت بوی آن را می دهند.
زمانی که باد غمناک می رود کشتن پروانه ها
دوستت دارم، وسعادتم گاز می زند آلوی دهانت را.

چه طور باید بر می تابیده ای عادت به من را،
به روح وحشی وتنهایم را، به نامم را که همه ی آنان را گریزانده.
زمان های بسیار سوزان دیده ایم ستاره ی صبح را، که می بوسند چشمانمان را،
وبالای سرمان باز میشود شفق در باد بزن های چرخان.

کلماتم بارید بر تو، نوازشت می کنند.
مدت ها دوست داشته ام مادر آفتاب صدف بدنت را.
تا حتی بر این باورم که جهان از آن توست.
از کوه ها برایت می آورم گل های شاد، گل های استکان آبی،
فندق های تیره، وسبدهای روستائی بوسه ها.
می خواهم
با تو آن کنم که بهار می کند با درختان گیلاس.

sorna
09-06-2011, 11:10 PM
تو را بانو ناميده ام
بسيارند از تو بلند تر ، بلند تر
بسيارند از تو زلال تر ، زلال تر
بسيارند از تو زيباتر ، زيبا تر
اما بانو تويي .
شعر فوق از پابلونرودا كتاب هوارا از من بگير خنده ات را نه !

sorna
09-06-2011, 11:10 PM
عشق


به خاطر تو
در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده
من
از رايحه بهار زجر مي كشم !



چهره ات را از ياد برده ام
ديگر دستانت را به خاطر ندارم
راستي ! چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟!



به خاطر تو
پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم
پيكره هاي سپيدي كه
نه صدايي دارند
نه چيزي مي بيننند !



صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را !
چشمانت را از ياد برده ام .



با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش !
مي زيم
با دردي چونان زخم !
اگر بر من دست كشي
بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد !



نوازشهايت مرا در بر مي گيرد
چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !



من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !



به خاطر تو
عطر سنگين تابستان
عذابم مي دهد !
به خاطر تو
ديگر بار
به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :
شهابها !
سنگهاي آسماني !!

sorna
09-06-2011, 11:10 PM
I Crave Your Mouth, Your Voice, Your Hair


DON'T GO FAR OFF, NOT EVEN FOR A DAY
Don't go far off, not even for a day, because --
because -- I don't know how to say it: a day is long
and I will be waiting for you, as in an empty station
when the trains are parked off somewhere else, asleep.

Don't leave me, even for an hour, because
then the little drops of anguish will all run together,
the smoke that roams looking for a home will drift
into me, choking my lost heart.

Oh, may your silhouette never dissolve on the beach;
may your eyelids never flutter into the empty distance.
Don't leave me for a second, my dearest,

because in that moment you'll have gone so far
I'll wander mazily over all the earth, asking,
Will you come back? Will you leave me here, dying?







من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت

دور نشو
حتي براي يك روز
زيرا كه …
زيرا كه …
- چگونه بگويم –
يك روز زماني طولاني ست
براي انتظار من
چونان انتظار در ايستگاهي خالي
در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !

تركم نكن
حتي براي ساعتی
چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
به سوي هم خواهند دويد
و دود
به جستجوي آشيانه اي
در اندرون من انباشته مي شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !

آه !
خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
و پلكانت در خلا پرپر زنند !

حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
چرا كه همان دم
آنقدر دور مي شوي
كه آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم كه باز خواهي آمد
يا اينكه رهايم مي كني
تا بميرم !

sorna
09-06-2011, 11:11 PM
گناهکار http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/02/964.jpg

ترجمه مهناز بدیهیان

اعلام میکنم که گناهکار م
چرا که با دستهایی که به من داده اند
جارویی نبافته ام.


چرا جاروئی درست نکرده ام؟
این دستها را چرا به من دادند؟
چه فایده ای داشته اند؟
اگر تنها کاری که کرده ام
تماشای آمیختن دانه ها بوده است
و گوش سپردن به باد.
چرا گرد نياوردم نی ها ی جوان را
از نیزار
آن هنگام که سبز بودند.
آن دسته های نرم را نچیدم
تا بخ***د،
تا آنها را به هم ببافم
در بافه هائی زرين
و به آن دامنهء زرد بکوبم
تا جارویی بسازم برای روفتن کوره راه
راهی که چنین ادامه دارد.
چگونه زندگی من گذشت
بدون دیدن، یاد گرفتن،
بدون گردآوردن و بهم آمیختن نخستين چیزها ؟
برای حاشا کردن، بسی دير است
من وقت داشتم
اما
دست نداشتم.
پس چگونه بزرگی را نشانه می گیرم
اگر
هرگز نتوانسته ام جارویی بسازم
حتی یک جارو
حتی یکی

sorna
09-06-2011, 11:11 PM
هشت سپتامبر

امروز روزی بود چون جامی لبريز
امروز روزی بود چون موجی سترگ
امروز روزی بود به پهنای زمين.
امروز دريای توفانی
ما را با بوسه ای بلند کرد
چنان بلند که به آذرخشی لرزيديم
و گره خورده در هم
فرودمان آورد
بی اينکه از هم جدايمان کند.
امروز تنمان فراخ شد
تا لبه های جهان گسترد
و ذوب شد
تک قطره ای شد
از موم يا شهاب
ميان تو و من دری تازه گشوده شد
و کسی هنوز بی چهره
آنجا در انتظار ما بود


از مجموعه " هوا را از من بگير خنده ات را نه "

sorna
09-06-2011, 11:11 PM
مرگ آرام

کسی که اسیر عادت می شود
آن که هر روز همان مسیر را دنبال میکند
آرام آرام می مآن که هرگز سرعتش را تغییر نمی دهد
آن که ریسک نمی کند و رنگ لباسش را عوض نمی کند
آن که حرف نمی زند و تجربه نمی کند
می میرد


کسی که چیزها را برعکس (وارونه) نمی کند
آن که سر کار خوشحال نیست
آن که «غیر مطمئن» را بر «مطمئن» ریسک نمی کند
تا که به دنبال یک رویا برود
آنهایی که حداقل یک بار در زندگی خود یک اندرز درست را ندید نگیرند
آرام آرام می میرند.

کسی که مسافرت نکند
آن که نخواند
آن که به موسیقی گوش ندهد
آن که در خود زیبایی نمی یابد
آرام آرام می میرد.

کسی که عزت نفس خود را به تدریج از بین می برد
آن که به خود اجازه نمی دهد که از دیگران کمک بگیرد
آن که روزها را با شکایت کردن از بخت بد خود سپری می کند
و یا بارانی که قطع نمی شود، آرام آرام می میرد.

کسی که یک پروژه را قبل از آغاز آن رها می کند
آن که درباره موضوعاتی که نمی داند سوال نمی پرسد
آن که جواب نمی دهد هنگامی که مورد سوال قرار می گیرد در مورد چیزی که می داند
آرام آرام می میرد.

بیا سعی کنیم و از مرگ ذره ذره ای بپرهیزیم
همیشه به یاد داشته باشیم که زنده بودن مستلزم تلاشی است خیلی بیشتر
از نفس کشیدن ساده
تنها صبر و تحمل پرشور منجر به دست یابی به خوشبختی باشکوه می گردد

sorna
09-06-2011, 11:11 PM
دست‌هايم را مي‌بيني؟ آن‌ها زمين را پيموده‌اند
خاك و سنگ را جدا كرده‌اند
جنگ و صلح را بنا كرده‌اند
فاصله‌ها
از درياها و رودخانه‌ها برگرفته‌اند
و باز،
آنگاه كه بر تن تو مي‌گذرند،
محبوب كوچكم،
دانه‌ي گندمم، پرستويم،
نمي‌توانند تو را در بر گيرند
از تاب و توان افتاده‌
در پي كبوتراني توأمان‌اند
كه در سينه‌ات مي‌ارمند يا پرواز مي‌كنند
آن‌ها دور دست‌ةاي پاهايت را مي‌پيمايند
در روشناي كمرگاه تو مي‌آسايند
براي من گنجي هستي تو
سرشار از بي‌كرانگي‌ها تا دريا و شاخه‌هايش
سپيد و گسترده و نيلگوني
چون زمين به فصل انگور چينان
در اين سرزمين
از پاها تا پيشانيت
پياده،پياده،پياده،
زندگيمرا سپري خواهم كرد

sorna
09-06-2011, 11:12 PM
به آرامي آغاز به مردن مي کني
اگر سفر نکني،
اگر کتابي نخواني،
اگر به اصوات زندگي گوش ندهي،
اگر از خودت قدر داني نکني.
به آرامي آغاز به مردن مي کني
زماني که خودباوري را در خودت بکشي،
وقتي نگذاري ديگران به تو کمک کنند.
به آرامي آغاز به مردن مي کني
اگر برده عادات خود شوي،
اگر هميشه از يک راه تکراري بروي...
اگر روزمرّگي را تغيير ندهي
اگر رنگهاي متفاوت به تن نکني،
اگر با افراد ناشناس صحبت نکني.
تو به آرامي آغاز به مردن ميکني
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چيزهايي که چشمانت را به درخشش وامي دارند
و ضربان قلبت را تند تر ميکنند،
دوري کني...
تو به آرامي آغاز به مردن ميکني
اگر هنگامي که با شغلت، يا عشقت شاد نيستي، آن را عوض نکني
اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نکني
اگر وراي روياها نروي،
اگر به خودت اجازه ندهي
که حداقل يک بار در تمام زندگيت
وراي مصلحت انديشي بروي...
امروز را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاري کن
نگذار که به آرامي بميريد
شادي را فراموش نکن

sorna
09-06-2011, 11:12 PM
مجالی نیست تا برایت جشنی به پا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی.
دیگران
محبوب را مایملک خویش می پندارند
اما من
تنها می خواهم تماشایت کنم.
قلب من
گیسوانت را، یک به یک می شناسد.
فراموشم مکن!
و به خاطر آور که عاشقت هستم.
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
این سوگواران سرگردان یافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آن که، دریغشان نکنی

sorna
09-06-2011, 11:12 PM
اشعار منتشر نشده‌ای از پابلو نرودا ، شاعر برنده نوبل ادبیات شیلیایی اخیرا از سوی یك مجموعه‌دار پیدا شده است. این اشعار كه به آلیسیا اوروتیا تقدیم شده سال ۱۹۶۹ نوشته شده‌اند. «روزنامه مركوریو» صاحب مجموعه عظیمی از آثار این شاعر شیلیایی است.وكیل این روزنامه خبر كشف اشعار منتشر نشده نرودا را تایید كرد.وی گفت: همه اشعار را خود پابلو نرودا امضا كرده و با بررسی دقیق دستخط او با دیگر نسخ شاعر، صحت واقعی بودن اشعار به تایید رسیده است.
به گزارش فارس ، این اشعار منتشر نشده به گزارش روزنامه شیلیایی ال مركوریو از سوی یك مجموعه‌دار پیدا شده‌اند.
این اشعار در ادامه شعرهایی است كه پابلو نرودا درباره عشق به آلیسیا سروده است.

sorna
09-06-2011, 11:14 PM
بر خيز با من
هيچ كس بيش از من
نمي خواهد سر به بالشي بگذارد
كه پلكهاي تو در آن
در هاي دنيا را به روي من مي بندند
آنجا من نيز مي خواهم
خونم را در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم

اما بر خيز!
بر خيز با من
و بگذاربا هم برويم
براي پيكار روياروي
از تارهاي عنكبوتي دشمن ،
بر ضد نظامي كه گرسنگي را تقسيم مي كند ،
بر ضد نگون بختي سازمان يافته

برويم
و تو ، ستاره ي من ، در كنار من ،
سر بر آورده از گل و خاك من ،
تو بهار پنهان را خواهي يافت
و در ميان آتش
در كنار من ،
با چشمهاي وحشي خود ،
پرچم من را بر خواهي افروخت .

sorna
09-06-2011, 11:15 PM
دير هنگام كه ستارگان
بى هيچ پوششى از ابر در هواى خنك
مى درخشيدند، در خانه ام را باز كردم.
اقيانوس
در دلِ شب
چهار نعل مى تاخت.
بوى تندِ
هيزم آماده
مثل دستى
از ميان تاريكىِ خانه
بيرون خزيد.
بو ديدنى بود
انگار
درخت
زنده بود.
انگار هنوز قلبش مى تپيد.
ديدنى
مثل يك لباس.
ديدنى
مثل يك شاخه ى شكسته.
قدم زنان
به درونِ خانه
پاى نهادم
كه آن
تاريكىِ معطر.
در خود احاطه اش كرده بود.
بيرون
نقطه هاى آسمان
مثل سنگ هاى مغناطيسى
برق مى زدند،
و بوى هيزم
قلبم را نوازش كرد
مثل انگشتانى،
مثل ياسمن
مثل بعضى خاطره ها.
بوى برگ هاىِ نوك نيزِ
كاج نبود،
نه،
پارگى پوستِ
او كاليپتوس نبود
و نيز
عطر
تاكستانِ سرسبز
بلكه
چيزى راز آميزتر بود
زيرا آن بو
تنها يك بار،
تنها يك بار،
پديد آمد
و آنجا، از ميان همه ى چيزهايى كه
روى زمين ديده بودم،
در خانه ىِ
خودم، شب هنگام، كنار درياى زمستانى،
آنجا رايحه ىِ
زيباترين رُزها
چشم انتظار من بود،
قلبِ جريحه دارِ زمين،
چيزى
كه مثل موج
مرا در خود گرفت
از زمان
رهايى يافت
و در درونم گم شد
به هنگامى كه دروازه ىِ شب را
گشودم.

(از ترجمه انگليسى: استفن كسلر

sorna
09-06-2011, 11:15 PM
شايد گزافه نباشد اگر پابلو نرودا را پر خواننده ترين شاعر معاصر جهان بدانيم. کمتر کسی را در عرصه شعر معاصر جهان می شود يافت که مانند پابلو نرودا محبوب باشد.

نرودا در ۱۹۰۴ در پارال يکی از شهرهای کوچک شيلی بدنيا آمد. در دوران مدرسه با گابريلا ميسترال شاعره سرشناس شيلی که اولين نوبل را برای شيلی به ارمغان آورد آشنا شد و اين ميسترال بود که دروازه دنيای ادبيات و شعر را به روی او باز کرد.

نرودا از ۱۵ سالگی وارد عرصه ادبيات شد و از اين تاريخ به بعد بود که بی وقفه شعر سرود و زندگی پر از حادثه خود را پی گرفت.
نرودا در پر التهاب ترين دوران تاريخ جهان زيست. او که نا خواسته و تنها به دنبال يافتن شغل با توصيه يکی از آشنايان پر نفوذ به عنوان کنسول به رانگون در برمه اعزام شده بود، از همان دوران جوانی در عرصه ادبيات و سياست، فعاليت پر شوری را پيش گرفت.

پابلو نرودا بزرگترين شاعر قرن بيستم است. (گابريل گارسيا مارکز)

نرودا نيز مانند هزاران نيروی روشنفکر دهه ۳۰ ميلادی مجذوب آرمانهای کمونيستی شد و به جبهه چپ پيوست. فعالانه در مبارزه عليه ديکتاتور اسپانيا در جنگهای داخلی شرکت کرد. او در کتاب خود به نام "خاطرات" می نويسد که چگونه در بحبوحه جنگ در مادريد اشعارش با نام "اسپانيا در قلب من" را که کاغذهايش از خمير کردن کاغذهای باطله و حتی پيراهن سربازان تهيه شده بود در تيراژ ۲۰۰ نسخه چاپ شد و دست به دست ميان مبارزان در سنگرها گشت.
سفرهای متعدد نرودا چه در سالهائی که به طور رسمی نماينده دولت شيلی در سفارتخانه های کشورهای گوناگون بود و چه در سالهای تبعيد از شيلی، او را با چهره های برجسته قرن در ادبيات و سياست آشنا کرد.

نرودا در کتاب خاطرات خود از آشنائی با نهرو، مائوتسه تونگ، چوئن لای، فيدل کاسترو و تقريبا تمامی غولهای ادبی دهه های ۳۰ تا ۷۰ ميلادی سخن می گويد.
در دوران جنگ سرد نرودا متهم به طرفداری از استالين شد اما شعر او چنان پر قدرت و ماورای جنجالهای روزمره بود که مخالفانش نتوانستند با اين اتهامات او را از ميدان بدر کنند.
اشعار تغزلی نرودا از چنان قدرتی برخوردارند که مرزهای جغرافيائی را شکسته و براحتی در دل مردم جهان می نشيند.

فيلم پستچی به کارگردانی مايکل رادفورد بر اساس زندگی نرودا در تبعيد ساخته شده است
در ايران تا مدتها نرودا به عنوان شاعری سياسی و مبارز شناخته شده بود. مترجمان اشعار او شايد بيشتر به سبب نياز آن روزها شعرهای سياسی او را ترجمه کرده بودند. اما اگر مجموعه کارهای او را در نظر بگيريم نرودا را می توان به جرئت شاعر عاشقانه ها ناميد. اشعار او در باره عشق بسيار زيبا و گاه از نظر غنای تصويری و ايجاز حيرت انگيز و غير قابل دستيابی هستند.
مجموعه از شعرهای عاشقانه نرودا به فارسی با نام " هوا را از من بگير، خنده ات را نه " در سال ۱۳۷۴ توسط نشر چشمه به چاپ رسيد که استقبال زيادی از آن شد و اکنون چاپ هشتم اين کتاب در بازار است.

پس از اين کتاب، مجموعه های ديگری نيز از او چاپ شد و پابلو نرودا امروز چهره ای است شناخته شده برای دوستداران شعر در ايران.

نرودا پس از روی کار آمدن حکومت سالوادور آلنده در ايسلانگرا اقامت کرد و از سياست بکلی کناره گرفت. ۱۱ روز بعد از کودتای ۱۹۷۳ در شيلی و کشته شدن آلنده، نرودا در اقامتگاه خود در ايسلانگرا چشم از جهان بست.

sorna
09-06-2011, 11:15 PM
تن تو را يکسره
رام و پر
برای من ساخته اند.
دستم را که بر آن می سرانم
در هر گوشه ای کبوتری می بينم
به جستجوی من
گوئی عشق من تن تو را از گل ساخته اند
برای دستان کوزه گر من.
زانوانت سينه هايت
کمرت
گم کرده ای دارند از من
از زمينی تشنه
که دست از آن بريده اند
از يک شکل
و ما با هميم
کامليم چون يک رودخانه
چون تک دانه ای شن

sorna
09-06-2011, 11:16 PM
این همه نام

دوشنبه
محصور می کند خویش را
با سه شنبه
و هفته با سال .


نمی شود بگسلد زمان
با قیچی کسل کننده ات،
و تمام نامهای روز را
آب شب می شوید !


هیچ مردی نمی تواند بنامد خویش را :
پیتر ؛
چنانکه هیچ زنی :
رز یا ماری .
ما ،همه، ماسه ایم و غبار ؛
ما ،همه ، بارانیم در باران !


با من از ونزوئلا ها سخن گفتند ،
از پاراگوئه ها ،
شیلی ها ؛
نمی دانم از چه می گویند .
من تنها ،
پوسته زمین را می شناسم
و می دانم که نامی ندارد !


وقتی می زیستم در میان ریشه ها
لذتم می بخشیدند
بیش از گلها ؛
و آنگاه که سخن می گفتم
در میانه صخره ها
پژواک می شد صدایم
چون ناقوسی .


آنک بهاری می آید
آهسته اهسته
که درازنای زمستان را تاب آورده است ؛
زمان
گم کرده کفشهایش را ؛
یکسال
چهار قرن به طول می انجامد !


هر شب به گاه خفتن ،
چه نامیده می شوم و
نمی شوم ؟!
و به گاه بیداری کی ام ،
اگر این نیست «من» ای که به خواب رفته بود ؟!
این می گویدمان
که پرتاب می شویم در کام زندگی
از همان بدو تولد
که نیانباشته دهانهامان
با این همه نامهای مشکوک
با این همه برچسبهای غم انگیز
با این همه حروف بی معنا
با این همه «مال تو » و « مال من »
با این همه امضای کاغذها !


می اندیشم به شوراندن اشیا ،
در آمیختن شان ،
دوباره برآوردنشان ،
ذره ذره برهنه کردنشان ،
تا آنجا که داشته باشد ، نور زمین
یگانگی دریا را :
تمامیتی سخاوتمند و
خش خش عطری استوار را

sorna
09-06-2011, 11:16 PM
افسانه پری دریایی و مستها

همه اون مردا
اونجا کنار رود بودن
وقتی اومد :
لخت و عور !


اونا مست بودن و
شروع کردن به تف انداختن !


تازه از رود اومده بود و
هیچ چی نمی دونست .
یه پری دریایی بود
که راهشو گم کرده .


متلکا سرازیر شد
رو تن براقش
بد وبیراه ها غرق کرد
سینه طلایی شو .
اشکو نمی شناخت
به خاطر همین گریه نکرد .
لباسو نمی شناخت
به خاطر همین لباس نداشت .


اونا سیاهش کردن
با چوب پنبه های سوخته و
ته سیگار ،
غلتیدن رو کف میخونه و
ریسه رفتن !
هیچی نگفت
چون زبونی نداشت .


چشماش
به رنگ یه عشق دور بود و
جفت بازواش
از یاقوت سفید .
لباش جنبید
بی صدا
با یه نور مرجانی ...


و یه دفه
از اون در زد بیرون !


رفت توی رود و
پاک شد .
درخشید
مثه یه سنگ سفید زیر بارون !
و بی اونکه پشت سرش رو نگاه کنه
شنا کرد و شنا کرد ...
شنا کرد به طرف هیچ ،
شنا کرد به طرف مرگ !

sorna
09-06-2011, 11:17 PM
دمدمی مزاج
پابلو نرودا
برگردان : سیامک بهرام پرور
چشمانم
گریخت از من
به دنبال دخترکی سبزه
که می آمد !
برساخته از صدفهای سیاه بود
از انگورهای یاقوتی
و خونم را به شلاق می کشید
با شراره های آتشش !
پس از تمامی اینها
من می روم !
موطلایی پریده رنگی سر رسید !
چون گیاهی زرین ،
موهبتهاش در رقص!
و چون موجی
دهانم رفت
تا بر سینه اش بنشاند
تیر- آذرخش ِخون را!
پس از تمامی اینها
من می روم !
تنها به سوی تو،
بی آنکه حرکتی کنم ،
بی آنکه ببینمت ،
دور از تو ،
خون من و بوسه هایم
روانه می شوند !
سبزهء من و بور ِمن !
فربه ِمن و باریک اندام ِمن !
زشت ام و زیبای ام !
برساخته از هر آنچه زر و
هر آنچه نقره !
برساخته از هرآنچه گندم و
هر آنچه خاک !
برساخته از هر آنچه آب و
امواج دریا !
برساخته برای بازوان من ،
برای بوسه هایم ،
برساخته برای روحم !

sorna
09-06-2011, 11:17 PM
چه چیزی لازم است تا در این سیاره

بتوان در آرامش با یکدیگر عشق بازی کرد؟

هر کسی زیر ملافه هایت را میگردد

هر کسی در عشق تو دخالت می کند

چیزهای وحشتناکی می گویند

در باره ی مرد و زنی که

بعد از آن همه با هم گردیدن

همه جور عذاب وجدان

به کاری شگفت دست می زنند

با هم در تختی دراز می کشند

از خودم می پرسم

آیا قورباغه ها هم چنین مخفی کارند

یا هر گاه که بخواهند عطسه می زنند

آیا در گوش یکدیگر

در مرداب

از قورباغه های حرامزاده می گویند

و یا از شادی زندگی دوزیستی شان

از خودم می پرسم

آیا پرندگان

پرندگان دشمن را

انگشت نما می کنند؟

آیا گاو های نر

پیش از آنکه در دیدرس همه

با ماده گاوی بیرون روند

با گوساله هاشان می نشینند و غیبت می کنند؟

جاده ها هم چشم دارند

پارک ها پلیس

هتل ها، میهمانانشان را برانداز می کنند

پنجره ها نام ها را نام می برند

توپ و جوخه ی سربازان در کارند

با مأموریتی برای پایان دادن به عشق

گوشها و آرواره ها همه در کارند

تا آنکه مرد و معشوقش

ناگزیر بر روی دوچرخه ای

شتابزده

به لحظه ی اوج جاری شوند.

sorna
09-06-2011, 11:17 PM
به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر سفر نكني،
اگر كتابي نخواني،
اگر به اصوات زندگي گوش ندهي،
اگر از خودت قدرداني نكني.



به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
زماني كه خودباوري را در خودت بكشي،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.



به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر برده‏ي عادات خود شوي،
اگر هميشه از يك راه تكراري بروي …
اگر روزمرّگي را تغيير ندهي
اگر رنگ‏هاي متفاوت به تن نكني،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكني.



تو به آرامي آغاز به مردن مي‏كني
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايي كه چشمانت را به درخشش وامي‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،
دوري كني . .. .



تو به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر هنگامي كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستي، آن را عوض نكني،
اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نكني،
اگر وراي روياها نروي،
اگر به خودت اجازه ندهي
كه حداقل يك بار در تمام زندگي‏ات
وراي مصلحت‌انديشي بروي . . .
امروز زندگي را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاري كن!
نگذار كه به آرامي بميري!
شادي را فراموش نكن

sorna
09-06-2011, 11:18 PM
امشب میتوانم غمناک ترین ترانه رو بنویسم!
مثلا بگویم شب هراسان است
وستارگان آبی در دور دست می لرزند


باد شبانه در آسمان می گردد و می خواند


امشب میتوانم غمناک ترین ترانه رو بنویسم!
دوستش میداشتم او نیز هر از گاهی دوستم می داشت
به شب هایی از دست در کنارم بود
ومن در زیر سقف بی مرزآسمان می بوسیدمش!



دوستش میداشتم او نیز هر از گاهی دوستم می داشت
مگر می شود چشمان درشت و ابی او را دوست نداشت


با این خیال که او دیگر نیست
با حس از دست دادنش...
می توانم غمناک ترین ترانه ها رو بنویسم



شنیدن شب که بی او بزرگ می شود
و شعری که بر من می چکد
چون شبنمی بر سبزینه یی



عشقم یارای نگه داشتن او نبود!
شب هراسان است و او این جا نیست!


تنها همین!


کسی در دور دست دور می خواند!
دلم به نبودنش رضا نمی دهد!


نگاهم در تعقیب اوست
قلیم از پی اش افتان است و او اینجا نیست!


شب درختان را سپید میکند!
ما در زمانی دیگر سر گردانیم!


بی شک از این پس دوستش نخواهم داشت!
اما از خویش می پرسم
چگونه دوستش داشتی



باد صدای مرا به گوشش خواهد رساند!
از آن دیگری ست



از ان دیگری خواهد بود
چون بوسه های من
صدایش اندام درخشانش و چشمان بی بدلش

sorna
09-06-2011, 11:18 PM
سپتامبر از نرودا



امروز روزي بود چون جامي لبريز
امروز روزي بود چون موجي سترگ
امروز روزي بود به پهناي زمين.


امروز درياي توفاني
ما را با بوسه اي بلند کرد
چنان بلند که به آذرخشي لرزيديم
و گره خورده در هم
فرودمان آورد
بي اينکه از هم جدايمان کند.


امروز تنمان فراخ شد
تا لبه هاي جهان گسترد
و ذوب شد
تک قطره اي شد
از موم يا شهاب


ميان تو و من دري تازه گشوده شد
و کسي هنوز بي چهره
آنجا در انتظار ما بود

sorna
09-06-2011, 11:18 PM
هوا را از من بگير خنده ات را نه !

نان را از من بگير ، اگر ميخواهي


هوا را از من بگير ، اما

خنده ات را نه


گل سرخ را از من مگير

سوسني را كه ميكاري


آبي را كه به ناگاه

در شادي تو سر ريز ميكند


موجي ناگهاني از نقره را

كه در تو ميزايد


از پس نبردي سخت باز ميگردم

با چشماني خسته


كه دنيا را ديده است

بي هيچ دگرگوني


اما خنده ات كه رها ميشود

و پرواز كنان در آسمان مرا مي جويد


تمامي درهاي زندگي را

به رويم ميگشايد


عشق من ، خنده ي تو

در تاريكترين لحظه ها مي شكٿد


و اگر ديدي ، به ناگاه

خون من بر سنگٿرش خيابان جاري است


بخند ، زيرا خنده ي تو

براي دستان من


شمشيري است آخته

خنده ي تو ، در پاييز


در كناره ي دريا

موج كف آلوده اش را


بايد برافروزد،

و در بهاران ، عشق من


خنده ات را ميخواهم

چون گلي كه در انتظارش بودم


بخند بر شب

بر روز ، بر ماه ،


بخند بر پيچاپيچ خيابان هاي جزيره ، بر اين پسر بچه ي كمرو

كه دوستت دارد


اما آنگاه كه چشم ميگشايم و ميبندم،

آنگاه كه پاهايم ميروند ، و باز ميگردند


نان را ، هوا را ،

روشني را ، بهار را ،


از من بگير

اما خنده ات را هرگز !


تا چشم از دنيا نبندم

sorna
09-06-2011, 11:18 PM
هجوم کاج ها و زمزمه ی موج هایی که می شکنند!

رقص ارام نورها

ناقوس های طنین

و طیفی که بر نگاه تو می افتد

ای عروس

ای صدفی که جهان در ان می خواند

رودها در تو جاری اند

جانم ارزوی تو را به تعقیب است

می بری اش هر جا که می خواهی


مسیرم را با کمان خود نشان بگیر تا من

فوج تیرهایم را در هذیانم رها کنم


تو را .. همه .. میان مه می بینم

و سکوتت ساعات اندوهم را فرو می ریزد


بوسه هایم با بازوانی بلور در تو لنگر می اندازند

صدای تو........


آه صدای رازناک تو عشق می بخشد

در غروب ناماندگار می پیچد

از این رو در ساعاتی

عمیق دیده ام به کشت زار

زنگ آوای سنبله ها را در دهان باد

sorna
09-06-2011, 11:19 PM
به خاطر تو
در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده
من
از رايحه بهار زجر مي كشم !
چهره ات را از ياد برده ام
ديگر دستانت را به خاطر ندارم
راستي ! چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟!
به خاطر تو
پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم
پيكره هاي سپيدي كه
نه صدايي دارند
نه چيزي مي بيننند !
صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را !
چشمانت را از ياد برده ام .
با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش !
مي زيم
با دردي چونان زخم !
اگر بر من دست كشي
بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد !
نوازشهايت مرا در بر مي گيرد
چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !
من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !
به خاطر تو
عطر سنگين تابستان
عذابم مي دهد !
به خاطر تو
ديگر بار
به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :
شهابها !
سنگهاي آسماني !!

sorna
09-06-2011, 11:19 PM
برخیز با من
هیچ کس بیشتر از من
نمی خواهد سر به بالشی بگذارد
که پلک های تو در آن
درهای دنیا را به روی من می بندند.

آنجا من نیز می خواهم
خونم را
در حلاوت تو
به دست خواب بسپارم.
اما برخیز،
برخیز،
برخیز با من
و بگذار با هم برویم
برای پیکار رویارویدر تارهای عنکبوتی دشمن،
بر ضد نظامی که گرسنگی را تقسیم می کند،
بر ضد نگون بختیٍ سامان یافته.

برویم،
و تو ستاره من،
در کنار من،
سر بر آورده از گٍل و خاک من،
تو بهار پنهان را خواهی یافت
و در میان آتش
در کنار من،
با چشمان وحشی خود،
پرچم من را بر خواهی افروخت.

sorna
09-06-2011, 11:19 PM
به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی..



به آرامی آغاز به مردن ميكنی
زماني كه خودباوري را در خودت بكشی،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.



به آرامي آغاز به مردن ميكنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.



تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تندتر ميكنند،
دوری كنی . .. .،



تو به آرامی آغاز به مردن ميكنی
اگر هنگامی كه با شغلت، يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
كه حداقل يك بار در تمام زندگيت
ورای مصلحتانديشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاری كن!
نگذار كه به آرامی بميری!
شادی را فراموش نكن.

sorna
09-06-2011, 11:20 PM
ه آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر سفر نکنی
اگر چیزی نخواهی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدر دانی نکنی

به آرامی آغاز به مردن می کنی
زمانی که خود باوری را در خودت بکشی
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند

به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمره گی را تغییر ندهی
اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر از شور و حرارت و احسا سات سر کش
و چیز هایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند
و ضربان قلبت را تند تر می کنند
دوری کنی ...

تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی...
آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نا مطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویا ها نروی
اگر به خودت اجازه ندهی که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت اندیشی بروی ...

امروز زندگی را آغاز کن
امروز مخاطره کن
امروز کاری بکن
نگذار که با آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن

sorna
09-06-2011, 11:20 PM
امروز زندگی را آغاز كن!
لازمه ی زندگی تلاش و مخاطره هست نه تنها یک نفس کشیدن ساده
امروز مخاطره كن!

امروز كاری كن!

نگذار كه به آرامی بميری!

sorna
09-06-2011, 11:20 PM
به من بگوييد، آيا گل سرخ برهنه است يا لباسي به تن دارد؟
درختان چرا شكوه شاخه هايشان را كتمان مي كنند ؟
آيا كسي شكوه هاي يك ماشين به سرقت رفته را شنيده است ؟
آيا چيزي در اين جهان غمگين تر از توقف يك قطار در باران هست؟




Tell me, is the rose naked
or is that her only dress?

Why do trees conceal
the splendor of their roots?

Who hears the regrets
of the thieving automobile?

Is there anything in the world sadder
than a train standing in the rain?

sorna
09-06-2011, 11:20 PM
گورستانهايي هست
درفراق!
با گورهايي لبريز از استخوانهاي بي صدا
وقلبي که درون دخمه اي مي تپد!
در تاريکي
در تاريکي
در تاريکي!
و ما چونان کشتي شکسته اي
بامرگ
در خويش
مي رويم!
گويي که درون قلبهايمان
غرق شويم!
گويي که از پوستمان برکنيم
و در عمق جانمان
پرت
شويم!

و جنازه هايي هست
پاهايي که از سرما و گل چسبناک
ساخته شده اند
و مرگ درون استخوانهايشان
لانه دارد
انگار
صداي عوعوي سگي
مي آيد
از جايي که سگ نيست!
مي آيد:
از ناقوسهاي هرجا
مي آيد:
از درون قبرهاي هرجا!
و در هواي نمناک
همچون اشکهاي باران
شکل مي گيرد!

sorna
09-06-2011, 11:21 PM
گاهي وقتها
تابوتي را مي بينم که بادبان برافراشته است
و با جسد رنگ پريده اي روانه است
به همراهي زني باموهاي فسرده!
و به همراهي نانواهايي که به سفيدي فرشتگانند
ودختران فسرده اي که در دفترخانه ها به ازدواج رضا داده اند!
صندوقي که در رود عمودي مرگ
به بالا مي راند
در رود ارغواني تيره!
در خلاف جهت آب
مي راند
وصداي مرگ
در بادبانهايش مي پيچد
که
همانا سکوت است.

sorna
09-06-2011, 11:21 PM
چشمانم
گریخت از من
به دنبال دخترکی سبزه
که می آمد !
برساخته از صدفهای سیاه بود
از انگورهای یاقوتی
و خونم را به شلاق می کشید
با شراره های آتشش !
پس از تمامی اینها
من می روم !
موطلایی پریده رنگی سر رسید !
چون گیاهی زرین ،
موهبتهاش در رقص!
و چون موجی
دهانم رفت
تا بر سینه اش بنشاند
تیر- آذرخش ِخون را!
پس از تمامی اینها
من می روم !
تنها به سوی تو،
بی آنکه حرکتی کنم ،
بی آنکه ببینمت ،
دور از تو ،
خون من و بوسه هایم
روانه می شوند !
سبزهء من و بور ِمن !
فربه ِمن و باریک اندام ِمن !
زشت ام و زیبای ام !
برساخته از هر آنچه زر و
هر آنچه نقره !
برساخته از هرآنچه گندم و
هر آنچه خاک !
برساخته از هر آنچه آب و
امواج دریا !
برساخته برای بازوان من ،
برای بوسه هایم ،
برساخته برای روحم !

sorna
09-06-2011, 11:21 PM
نرودا در خاطراتش می نویسد که در دوران جوانی و کمی پس ازآنکه مجموعه شفق را منتشر کرده بود همراه دوستانش به کلوپی در پایین شهر وارد می شود و اتفاقا ورودشان مصادف می شود با درگیری دو تن از اوباش برجسته محل ! ...کلوپ به هم می ریزد و نرودای جوان – شاید به واسطه همان سر پر باد جوانی !- فریادکشان برسر آن دو مرد تنومند، آنها را به ترک محل امر می کند ! ...یکی از این دو – که به قول نرودا قبل از چاقوکشی ،بکس باز حرفه ای بوده – به نرودا هجوم می آورد که مشت سنگین رقیب اوباشش او را نقش بر زمین می کند ! ...کلوپ دو باره آرام می شود و رقیب ازپا افتاده را بیرون می برند و رقیب پیروز به شادمانی جمع باز می گردد که نرودا او را نیز چنین خطاب می کند : «همه تان گم شوید !...شما هم دست کمی از او ندارید ! »...ساعتی بعد به وقت ترک محل در آستانه در خروجی مرد قوی هیکل مست را می بیند که در انتظار او ایستاده است !...دوستان آماده گریختنند و نرودای – به قول خودش پر وزن ! – بی دفاع در برابر حریفی نابرابر !...باقی را از زبان خود نرودا بشنوید با کمی تلخیص :
...و من فکر کردم چه بی فایده است در برابر این هیولا عرض اندام کردن .درست مثل ببری که با بچه گوزنی رو به رو شود ... همانطور که شاخ به شاخ بودیم ، ناگهان دیدم که سرش را به عقب کشید و چشمانش را از هم گشود و آن حالت سبعیت از دیدگانش محو شد و با شگفتی پرسید : شما پابلو نرودا هستید ؟!
« بله من خودم هستم »
بعد سر بزرگش را بین دو دست گرفت و گفت : من چه آدم احمقی هستم .اینجا با شاعری که او را ستایش می کنم روبه رو شده ام ، آنوقت باید از من عملی ناشایست سر بزند » و سرش را بین دو دست گرفت و خود را ملامت کرد : من چه آدم رذلی هستم ! ...درسته که ما همه از یک قماشیم ...ما تفاله های اجتماعیم ...اما به از شما نباشد ، در دنیا اگر یک آدم سالم باشد ، نامزد من است . ... نگاه کن دون پابلو ! این عکس اوست ...درست به قیافه اش نگاه کن ! ...من روز ی به او خواهم گفت که عکس تو در دست دون پابلو بوده است ...این او را خوشحال خواهد کرد ... »
و او عکس دخترکی خنده رو را که تبسمی کودکانه به لب داشت ، به دستم داد « نگاه کن دون پابلو ! ...شعر تو بود که واسطه عشق ما شد .... او مرا به خاطر شعر تو دوست دارد ، به خاطر شعر تو ، که هر دو با هم آنرا می خوانیم و از حفظ داریم »
و یکباره شروع کرد با صدای بلند به خواندن :« در آستانه قلب تو / پسرکی افسرده حال چونان من زانو زده است / با دیدکانی دوخته به نرگس شهلای تو /....»
درست در همین زمان در باز شد و دوستانم با تجدید قوا باز گشتند : با قیافه های بر افروخته ، با مشتهای گره کرده و مهیا برای مقابله !
من با آرامی از در خارج شدم و ان مرد همچنان در جای خود ترانه ام را مترنم بود و در جذبه سکر سرود ...

sorna
09-06-2011, 11:21 PM
((چه بسا من در جسم خود زندگي نكرده ام، شايد در قالب ديگران زيسته ام. زندگاني من مجموعه اي از تمام زندگي ها است: زندگي شاعرانه.))
پابلو نرودا
ريكاردو نفتالی ريس باسوآلتو(پابلو نرودا) در دوازدهم ژوئیه سال 1904 در پارال شیلی به دنیاآمد. در اوت همان سال مادرش را ازدست داد. پدرش کارمند راه آهن ومادرش معلم بود. تحصیلات ابتدایی ودبیرستان اش را در رشته علوم انسانی به پایان برد. نرودا از 15 سالگی وارد عرصه ادبیات شد وازاین تاریخ به بعد بود که بی وقفه شعر سرود وزندگی پراز حادثه خود راپی گرفت.در همین سال بود که نام مستعار "پابلو نرودا" را به پاس یاد شاعر چک "یان نرودا" برای خود برگزید.
بدون شک نرودا یکی از برجسته ترین چهره های ادبیات جهان است.هرچند اوسراسر زندگی خود را در مبارزه سیاسی، بازداشت وتبعیدگذراند، ولی خلاقیت هنری وبیان شاعرانه اش بی تردید درعرصه تحول ساختارشعر اسپانیایی، به ویژه کاستیانا، تاثیر به سزای داشت.
نرودا درسال 1917 نخستین اثر خود را در روزنامه ی" لامان یانا" منتشر کرد.
درسال 1921 به سانتیاگو، پایتخت شیلی رفت ودر دانشسرای عالی آن شهر به تحصیل ادبیات فرانسه پرداخت.
پابلو بیست سال بیشتر نداشت که یکی از ارزنده ترین آثار شعری ادبیات جهان (بیست غزل عاشقانه وترانه ناامید) راسرود وبا انتشار آن راه نوینی راپیش روینهضت مدرنیسم در شعر جهان که با بحران روبه رو بود، بازگشود تا انجا که منتقد ومحقق مشهور(بالیرده) درکتاب خود(تاریخ ادبیات جهانی) مطالعه این کتاب را برای رسیدن به بلوغ تغزلی همه شاعران معاصر دنیا لازم می داند.
از 1927 تاسال1945 کنسول شیلی در کشورهای مختلف آمریکای جنوبی بود. نرودا به خوبی ضرورت بکارگیری شعر درعرصه مبارزه سیاسی مردم آمریکای لاتینرا دریافته بود. او به ویژه می دانست که سخن گفتن ازعشق به دوران تاریک سرکوب واختناق، آنگاه که شعله های جنگ زبانه می کشد، کارآسانی نیست.
در سال1945 به نمایندگی سنای شیلی انتخاب شد ورسما به حزب کمونیست شیلی پیوست. اودرهمین سال جایزه ملی ادبیات شیلی را دریافت کرد.
در ژانویه ی 1948 زیر عنوان "من متهم می کنم" در مجلس سنا سخنرانی کرد ودر سوم فوریه ی همان سال ازمقام سناتوری عزل وحکم بازداشتش صادر شد.
در24 فوریه ی1949 ازطریق کوه های آند ازشیلی خارج شد واز آن پس تمام تلاشش را درپیش برد صلح جهانی گذاشت.
در سال 1952 دولت شیلی حکم بازداشت اورا لغو کرد واو به سانتیاگو بازگشت وآثار جدید وقدیمش را در شیلی وچندین کشور دیگر چاپ کرد
او که همواره یک فعال سیاسی – ادبی بود درسال 1969 نامزد حزب کمونیست شیلی برای ریاست جمهوری شد که بعدها به نفع دکتر سالوادرآلنده ازاین نامزدی استعفا داد وتمام تلاشش راصرف حمایت از آلنده کرد.
پس از انتخاب آلنده به ریاست جمهوری توسط مردم شیلی ، نرودا به عنوان سفیر کشورش راهی پاریس شد و درسال1971 موفق به دریافت جایزه نوبل ادبی شد.
نرودا سال 1973 به شیلی بازگشت وهمزمان با مرگ آزادی در جریان کودتای نظامی پینوشه، در بیمارستانی واقع در سانتیاگو، کمی دورتر از کاخ ریاست جمهوری شیلی که توسط تانک های کودتاگران گلوله باران می شد، در حالی که به دستور مستقیم دیکتاتور آینده شیلی تحت نظربود، در 23 سپتامبر 1973 چشم در جهان فروبست.
شعر نرودا نگاهی است به خلاء درونی انسان، آنچه کمترقلم وزبانی توان به تصویر کشیدنش را دارد.هم از این رو، نرودا را باید شاعر همه ی اعصار نامید، هم این که شعرش امروز به آخرین سنت های شعری زمان معاصر پیوسته است.
برخی از آثار نرودا: بلندی های ماچو پیچو، سرود همگانی ، صدغزل عاشقانه، انگیزه ی نیکسون کشی، جشن انقلاب شیلی ، ناآرام در آرامش و...

sorna
09-06-2011, 11:22 PM
شعر، سیاست و پابلونرودا

http://www.iran-newspaper.com/1380/800417/html/017577.jpg
ویب‌ها مائوریا Vibha maurya ))

برگردان: خسرو باقری

پابلونرودا، شاعر، فعال سیاسی و انسان بی‌آلایش، در دوران زندگی خویش، به افسانه پیوست و بسیاری بر این باورند که او پس از مرگش، هم‌چون شخصیت‌های اسطوره‌ای، نه تنها به حیات خود ادامه داد، بلکه بیش از پیش به الهام‌بخشِ توده‌های مردم تبدیل شد. گابریا گارسیا مارکز، او را بزرگ‌ترین شاعر سده‌ی بیستم می‌خواند و در هندوستان، نرودا شاعری است که آثارش، بیش از شاعران دیگر زبان‌ها، ترجمه شده و مورد استقبال قرار گرفته است. در واقع از سر تصادف نیست که در بسیاری از آثار داستانی و رمان‌های نویسندگان آمریکای لاتین، پابلونرودا، چونان اسطوره و چهره‌ی آرمانی، پدیدار می‌شود. در یکی از آثار مارکز به نام «رویاهایم را می‌فروشم»1 که در مجموعه‌ای تحت عنوان «داستان‌های دوازده زائر»2 منتشر شده است؛ نرودا در قالب شخصیتی ظاهر می‌شود که با قاطعیتی کامل اعلام می‌کند که «تنها شعر است و نه چیز دیگر که با الهام و بصیرت ویژه‌ی خود به آدمی اعطا می‌شود.» نرودا به قدرت اثرگذاری شعر، باوری شگرف داشت. هزاران بیت شعرهایی را که او سرود؛ توده‌های مردم آمریکای لاتین، با جان و دل خواندند و به خاطر سپردند. او در خاطرات خود می‌نویسد: «وقتی نخستین مجموعه‌های شعریم منتشر می‌شد؛ هرگز به ذهنم خطور نمی‌کرد که روزی آن‌ها را در میادین شهرها، خیابان‌ها، کارخانه‌ها، سالن‌های همایش، تئآترها و بوستان‌ها برای هزاران نفر خواهم خواند. من سراسر شیلی را زیر پا گذاشته‌ام و بذرهای شعرم را در میان مردم میهنم افشانده‌ام.» رمان «پستچی نرودا» اثر «آنتونیو اسکارمتا»3 (2001) حقیقتی را که نرودا به آن اشاره کرده؛ به زیباترین و رساترین شکلی به تصویر کشیده است. این رمان تخیلی این نکته را به خوبی خاطرنشان می‌کند که کم‌تر نویسنده یا شاعری قادر است چنین تأثیر ژرفی بر ادبیات جهان باقی بگذارد.

«ریکاردو نفتالی‌ری‌یز4 » (1904-1973) که به پابلونرودا شهرت یافت، 69 سال زیست که 55 سال آن با آفرینش شعر هم‌راه بود. در این دوران، او هزاران شعر و آثار بسیاری به‌صورت نثر خلق کرد. پدر و مادر نرودا که از میان تهی‌دستان برخاسته بودند؛ در شهر کوچکی به نام «تموکو»5 زندگی می‌کردند. تمام خاطرات دوران کودکی نرودا که در شعرهای او بازتاب یافته است؛ درواقع از همین شهر کوچک الهام گرفته است که چشم‌‌اندازهای حیرت‌انگیز آن را، آداب و رسوم اجتماعی یا دینی یا آن‌چه آن را «پیشرفت‌ تمدنی» می‌نامند تحت تأثیر قرار نداده بود. به همین خاطر، در شعرهای او از پیش‌داوری‌های غرض‌آلود مکتب‌های ادبی یا نظریه‌پردازی‌های رایج در شهرها اثری نیست. آن‌چه در شعر او حضوری همواره دارد؛ همانا طبیعت شگفت‌انگیزی است که او در آن زیسته است. نرودا می‌گوید: در واقع شعر من با سخن گفتن درباره‌ی ماه‌ها و سال‌های کودکیم آغاز شد. از آن پس، باران برای من حضوری همیشگی یافت؛ آن باران‌های سهمناک جنوبی که چونان آبشار از آسمان‌های کیپ‌هورن6 بر سراسر سرزمین من می‌بارید. احتمالاً، آن حضور قاطع طبیعت و نیز شگفتی‌های حیرت‌آور آن بود که زمینه‌ی مناسب را برای آفرینش شعر در وجود نرودا پدید آورد. او نخستین شعرش را در سیزده سالگی سرود در شانزده‌سالگی «تموکو» را به قصد سانتیاگو ترک کرد تا تحصیلات خود را ادامه دهد. در این شهر شلوغ و پر هیاهو، او خود را انسانی تنها یافت، اما شعر، همواره همراهش بود. نرودا نخستین مجموعه‌ی شعر خود را تحت عنوان «بامدادان»7 در سال 1923 و مجموعه‌ی «بیست شعر عاشقانه و یک ترانه‌ی یأس‌آلود»8 را در سال 1924 منتشر کرد و از آن پس دیگر از گذشته‌ها گسست. می‌گویند که نرودا شاعری گوشه‌گیر بود که اشعارش را در تنهایی و عزلت می‌سرود. این سخن درست است زیرا که او در دوران‌های گوناگون زندگی تنها زیست: در تموکو، در سمت کنسول در شرق دور، - و همان‌جا بود که مجموعه‌ی «اقامت روی زمین»9 (1933-1947) را سرود- و سال‌های بسیار طولانی در فعالیت‌های زیرزمینی سیاسی و سرانجام در دوران تبعید.

به‌هر حال، مطالعه‌ای دقیق در زندگی نرودا و آثارش بیانگر آن ایت که او انسان تنهایی بوده است که آگاهانه می‌کوشیده است تا خود را از این تنهایی نجات دهد. با گذشت زمان نرودا را حلقه‌ای از دوستان فراوان فرا گرفت. «و.تلیل‌بویم»10 دوست دیرین و رفیق نرودا می‌گوید: بار سنگین تنهایی بر دوش نرودا فشار می‌آورد؛ به همین خاطر، جنوب را رها کرد و به سمت شمال رهسپار شد، باران را پشت سر گذاشت و به خورشید پناه آورد. در جستجوی شعر و در آرزوی کشف جهان، در جستجوی عشق و در آرزوی دوستی. نرودا در جستجوی خویش برای یافتن دوستی و عشق، می‌خواست کوله‌بار سنگین تنهایی خویش را بر زمین بگذارد و همگان را در عشق سرشار قلبش سهیم کند. با این وجود، پنج سال زندگی تنها و در انزوا در آسیا، اثر خود را بر او باقی گذاشت. او سال‌ها از محیط آشنای اجتماعی و خانوادگی خود دور افتاد و رابطه‌اش حتا با زبان مادریش از هم گسست. این دوران، تنها دورانی است که در اشعار نرودا، اندوه و یأس سایه می‌افکند و به‌گونه‌ای باور اگزیستانسیالیستی در او ریشه می‌گیرد. شاعر در نامه‌ای که از رینگون11 به دوستش ویکتوراندی می‌نویسد؛ یادآور می‌شود که: «اشعارم مملو از یک‌نواختی و کسالت است؛ همه تکراری، پر از رمز و راز و سراسر اندوه.»

نرودا شاعری بود که از حس نیرومند انتقاد از خود و واکنش نسبت به خود برخوردار بود. او بدون لحظه‌ای تردید، دیدگاه‌های نادرست گذشته‌ی خود را نقد و رد می‌کرد و اندیشه‌های نو و تصحیح شده را می‌پذیرفت. همین حس بود که سرانجام به نرودا کمک کرد تا در شخصیت و آثار خود تغییری بنیادین ایجاد کند. به همین دلیل منتقدان آثار او، زندگی شاعر را به دو دوره تقسیم کرده‌اند؛ دوره‌ای که اشعار «دیگری» می‌سرود و دورانی که به سرودن اشعار سیاسی متعهدانه روی آورد. اما من با این تقسیم‌بندی موافق نیستم. گفته‌اند که سیاست تنها یکی از جنبه‌های شخصیت انسان است؛ اما به باور من باید به این گفته این نظر را هم افزود که هیچ تجربه‌ی انسانی بدون این جنبه- یعنی جنبه‌ی سیاسی- قابل توضیح نیست. این تقسیم‌بندی در واقع، آن‌چه را که انسانی است نفی می‌کند. نرودا در آثار شعری خود به جنگ و ماشین پرداخته است او درباره‌ی شهر، خانه، درباره‌ی عشق و شراب و درباره‌ی مرگ و آزادی، قضاوت زیبایی را آفریده است.

بنابراین جدا کردن اخلاق و آرمان نرودا از اصول زیباشناسی که او به آن اعتقاد داشت؛ به معنای آن است که نرودا را به عنوان انسان از شعرش جدا کنیم. به باور نرودا، آنانی که شعر سیاسی را از دیگر انواع شعر جدا می‌کنند؛ دشمنان شعرند. این سخن نرودا، درواقع، برآمده از تجربیاتی است که او در زندگی گذرانده بود.

در سال 1936 آتش جنگ داخلی اسپانیا شعله‌ور شد. مردم این کشور به مقاومت قهرمانانه‌ای در برابر یورش نیروهای فاشیستی دست زدند. در این شرایط نرودا نمی‌توانست بی‌تفاوت باشد. شاعر که در این زمان سمت کنسول شیلی در اسپانیا را به‌عهده داشت؛ به کمک مبارزانی شتافت که جان آن‌ها در خطر بود و امکان مهاجرت از اسپانیا را برای آنان فراهم آورد. نرودا را به خاطر این مبارزه از سمت خود برکنار کردند. پس از این رویداد، نرودا، به شاعری تبدیل شد که با بانگ بلند علیه جنایت‌های فاشیست‌ها، که اینک در اسپانیا آشکارا به آن دست می‌زدند؛ خروشید. به تدریج در مادرید خود را در کنار شاعرانی دید که با توده‌های عادی خلق پیوند داشتند. او هم‌نشین و هم‌سخن لورکا، آلبرتی، میگوئل هرناندز، لوئیس سرنودا، لئون فیلیپ و... شد و هم اینان بودند که او را برای نخستین بار با دنیای سیاست آشنا کردند. دوستی با رافائل آلبرتی که خانه‌اش را در سال 1934، نیروهای فاشیستی که هر روز قدرتمندتر می‌شدند؛ به آتش کشیده بودند و لورکا که اندکی پس از شعله‌ور شدن جنگ داخلی، در سال 1936 به قتل رسید؛ در اشعار نرودا، به ویژه در مجموعه‌ای تحت عنوان «اسپانیا در قلب من»12 (1936)؛ بازتاب یافت. خشم بی‌پایان او نسبت به جنایت‌ها و بی‌رحمی‌های ارتش فاشیست اسپانیا، الهام‌بخش سرودن مشهورترین اثر او «من چند چیز را توضیح می‌دهم»13 شد. این شعرها آن‌چنان ساده و رسا و از آن چنان «قدرت کلامی» برخوردار بودند که به‌زودی به ترجیع‌بند خلق برای مقاومت در جتگ داخلی تبدیل شدند. می‌توان انتظار داشت که در این زمان، شاعر درمی‌یابد که باید دایره‌ی اندیشه‌های شعری خود را از محدوده‌ی کوچک فردی، به دنیای پهناور جمعی سوق دهد. ناگهان مخاطبان شعر نرودا، اساساً تغییر کردند و مضمون و سبک آثار او کاملاً متحول شدند. جین‌فرانکو14 می‌گوید: شعرهای او دیگر واژگانی نبودند که بر جان کاغذ آرام می‌گیرند؛ بلکه فریاد و خروشی بودند که خلق را به واکنش برمی‌انگیختند. این تحول به نرودا یاری کرد تا دریابد که شعر به خودی خود واکنشی فردی نیست بلکه شکلی از اشکال سخن است که به حیطه‌ی جمع تعلق دارد.

تحول او در گزینش مخاطبان جدید و نیز ارتباط و پیوند با خلق را می‌توان به خوبی در مجموعه‌ی شعر او تحت عنوان «شعر مردم» یافت. این مجموعه‌ی شعری را معمولاً «شعر حماسی شیلی» می‌نامند. این کتاب که در پانزده بخش است و در سال 1950 منتشر شده، در واقع مهم‌ترین شعرهای او را شامل می‌شود. مضمون این شعرها را زندگی مردم عادی آمریکای لاتین تشکیل می‌دهد. این شعرها در طول دوازده سالی سروده شده‌اند که نرودا به مبارزه سرسختانه‌ای دست یازیده بود. نرودا به مبارزه‌ی دشوار کارگران معدن شیلی پیوست و در مبارزات انتخاباتی استان‌های «تارپاکا» و «آنتوفگستا»16 که به خاطر مبارزات پر شور اتحادیه‌های کارگری زبان‌زد بودند؛ شرکت کرد و سرانجام در سال 1945 به‌عنوان «سناتور» برگزیده شد. در همین زمان به عضویت حزب کمونیست شیلی درآمد. شاعر هرچه بیش‌تر با دشواری‌های زندگی عادی مردم شیلی آشنا می‌شد، به همان اندازه با خشم بیش‌تری به انتقاد از حزب حاکم کشور که تحت رهبری دیکتاتوری به نام گنزالس ویدلا بود؛17 می‌پرداخت. سرانجام دادگاه عالی شیلی نرودا را به خاطر سخن‌رانی‌ای که در ژانویه‌ی 1948 در مجلس ملی کشور ایراد کرده بود- و متن آن‌ها بعدها تحت عنوان «من متهم می‌کنم» منتشر شد- ؛ از مقام سناتوری برکنار کرد و دستور بازداشت او را صادر نمود. شاعر مجبور شد به مبارزه‌ی مخفی روی آورد. در این دوران است که کارگران به یاریش می‌شتابند و هم‌راه دهقانان انقلابی، او را از خانه‌ای به خانه‌ی دیگر منتقل و از چشم دشمن پنهان می‌دارند. به همین دلیل است که اکثر شعرهای مجموعه‌ی «شعر مردم» به کارگران و دهقانانی تقدیم شده است که شاعر را در خانه‌ها و تجربه‌های خود شریک کرده‌اند. هنگامی‌که این اشعار را می‌خوانید، احساس می‌کنید که این خلق شیلی است که کلام خود را به شاعر وام داده است. در این شعرها، نرودا، داستان سرکوب و استثمار زحمت‌کشان توسط فاتحان و دیکتاتورها را باز می‌گوید. این مجموعه‌ی شعرها با اشعاری که به زندگی خود شاعر باز می‌گردند؛ خاتمه می‌یابد.

مجموعه‌ی «شعر مردم» بدون تردید، مهم‌ترین اثر شعری هنرمند است که بیانگر آرزوهای شاعر و مبارزات او برای تحقق آن‌هاست. این آرزوها و آرمان‌ها هم در زمینه‌ی جهان بینی معین هنرمند و هم در دیدگاه‌های زیبا شناختی اوست. در شعرهایی چون «ارتفاعات مچوبیکو17 »، «کاشفان شیلی18 »، «قلب مگلانز19 »، حیوان‌ها20 ، برای شاعر، خودِ شعر است که اصل است. گرچه در این شعرها، هنرمند درپی ارتباط و انتقال پیام است؛ اما از مضمون فارغ است و برای آن نیست که شعر می‌سراید. او فرمالیست نیست زیرا نمی‌کوشد بر پیچیدگی عناصر زبانی چیزی بی‌افزاید. پیام‌های نرودا تنها بیانگر واقعیت‌ها نبودند، بلکه می‌کوشیدند که چگونگی درک واقعیت‌ها را کشف کنند. در این زمان، نگارش تاریخ روزشمار آمریکا را آغاز می‌کند.در این اثر، او نقاط مثبت این تاریخ را می‌ستاید اما بر نقاط منفی آن سخت می‌تازد. او توضیح می‌دهد که تاریخ آمریکا مشمول از مبارزات همیشگی سرکوب‌گران و آزادی‌خواهان بوده است. شعر «ارتفاعات مچوپیچو» که شعر بسیار مهمی در مجموعه‌ی «دوازده ترانه» است؛ در واقع توصیف روشن و صریح رنج و آلام انسان است.

نرودا پس از مجموعه‌ی شعر «شعر مردم» بیش از پیش به زبان خود توجه می‌کند و به‌خوبی درمی‌یابد که اگر او به عنوان فعال سیاسی می‌خواهد با توده‌های عادی مردم که عموماً بی‌سواد و ناآگاه هستند، ارتباط برقرار کند، لازم است که کوتاه، ساده و روشن سخن بگوید. این دریافت شاعر به خلق اثری منجر شد به نام «تفاوت‌های بنیادین»21 (1957) که در آن شعرها کوتاهند و مسأله‌ی اصلی آن‌ها در درجه‌ی اول انسان است و شرایط او. این مجموعه‌ی شعر، بیانگر آن است که شاعر از شعرهای بلند و توصیفی که ویژگی مجموعه‌های پیشین اوست؛ با قاطعیت عبور می‌کند و به شعر ساده و کوتاه می‌رسد. نرودا در عرصه‌ی ادبیات به هیچ مرز انسانی اعتقاد نداشت. نوآوری در آغاز هر کتاب او هویدا بود و نیز پایانی شگفت. شاعر در خاطرات خود می‌نویسد:

شعر من و زندگی من مانند رودخانه‌های آمریکا همیشه در جریان است. شعر من مانند امواج این رودخانه‌ها در قلب گرم کوه‌های جنوب متولد می‌شود و با به حرکت درآوردن آب، آن‌ها را به سوی دریاها می‌راند. در این مسیر هیچ چیز را رد نمی‌کند. عشق را می‌پذیرد، از رمز و راز دوری می‌کند و راه وخویش را به سوی قلب‌های ساده‌ترین مردم باز می‌کند. من می‌باید تحمل می‌کردم و به مبارزه دست می‌زدم، باید عشق می‌ورزیدم و سرود سر می‌دادم، من سهم خود را از پیروزی‌ها و شکست‌های جهان به‌چنگ آورده‌ام. من هم طعم گواری نان را چشیده‌ام و هم طعم گس و تلخ خون را. و مگر یک شاعر چه می‌خواهد؟ در شعر همه چیز هست: اشک، بوسه، عزلت و تنهایی و برادری و همبستگی انسانی. این‌ها نه تنها در شعر من خانه دارند، بلکه بخش‌های مهم آنند. زیرا من برای شعرم زیسته‌ام و شعر من بوده است که مرا در مبارزات خود، یاری داده است.

پابلو نرودا تا آخرین روز زندگی یعنی تا 23 سپتامبر 1973 از آفرینش دست نکشید. نه روز پیش از مرگش و هفتاد و دو ساعت پس از کودتای فاشیستی، آخرین بخش از خاطرات خود را نوشت و در آن کودتای پینوشه را کودتای فاشیستی نافرجام علیه مردم شیلی خواند. مراسم بدرود با نرودا، به تظاهرات گسترده‌ی مردم سانتیاگو علیه دیکتاتور نظامی تبدیل شد.

ما امروز یاد پابلو نرودا را گرامی می‌داریم زیرا او به شعر قدرت بخشید؛ علیه فاشیسم و سرکوبگری مبارزه کرد و شعر را به خروش توده‌های ساده‌ی مردم شیلی مبدل ساخت.

sorna
09-06-2011, 11:22 PM
Tell me, is the rose naked
or is that her only dress?

Why do trees conceal
the splendor of their roots?

Who hears the regrets
of the thieving automobile?

Is there anything in the world sadder
than a train standing in the rain?


به من بگوييد، آيا گل سرخ برهنه است يا لباسي به تن دارد؟
درختان چرا شكوه شاخه هايشان را كتمان مي كنند ؟
آيا كسي شكوه هاي يك ماشين به سرقت رفته را شنيده است ؟
آيا چيزي در اين جهان غمگين تر از توقف يك قطار در باران هست؟

sorna
09-06-2011, 11:22 PM
I Crave Your Mouth, Your Voice, Your Hair


DON'T GO FAR OFF, NOT EVEN FOR A DAY
Don't go far off, not even for a day, because --
because -- I don't know how to say it: a day is long
and I will be waiting for you, as in an empty station
when the trains are parked off somewhere else, asleep.

Don't leave me, even for an hour, because
then the little drops of anguish will all run together,
the smoke that roams looking for a home will drift
into me, choking my lost heart.

Oh, may your silhouette never dissolve on the beach;
may your eyelids never flutter into the empty distance.
Don't leave me for a second, my dearest,

because in that moment you'll have gone so far
I'll wander mazily over all the earth, asking,
Will you come back? Will you leave me here, dying?







من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت

دور نشو
حتي براي يك روز
زيرا كه …
زيرا كه …
- چگونه بگويم –
يك روز زماني طولاني ست
براي انتظار من
چونان انتظار در ايستگاهي خالي
در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !

تركم نكن
حتي براي ساعتی
چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
به سوي هم خواهند دويد
و دود
به جستجوي آشيانه اي
در اندرون من انباشته مي شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !

آه !
خدا نكند كه رد پايت بر ساحل محو شود
و پلكانت در خلا پرپر زنند !

حتي ثانيه اي تركم نكن ، دلبندترين !
چرا كه همان دم
آنقدر دور مي شوي
كه آواره جهان شوم ، سرگشته
تا بپرسم كه باز خواهي آمد
يا اينكه رهايم مي كني
تا بميرم !

sorna
09-06-2011, 11:22 PM
نان را از من بگير ، اگر ميخواهي ،
هوا را از من بگير ، اما ؛
خنده ات را نه .

گل سرخ را از من مگير
سوسني را كه ميكاري ،
آبي را كه به ناگاه
در شادي تو سر ريز ميكند ،
موجي ناگهاني از نقره را
كه در تو ميزايد .

از پس ِ نبردي سخت باز ميگردم
با چشماني خسته
كه دنيا را ديده است
بي هيچ دگرگوني ،
اما خنده ات كه رها ميشود
و پرواز كنان در آسمان مرا مي جويد
تمامي درهاي زندگي را
به رويم ميگشايد .

عشق من ، خنده ي تو
در تاريكترين لحظه ها مي شكفد
و اگر ديدي ، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خيابان جاري است ،
بخند ، زيرا خنده ي تو
براي دستان من
شمشيري است آخته .

خنده ي تو ، در پاييز
در كناره ي دريا
موج كف آلوده اش را
بايد برافروزد،
و در بهاران ، عشق من ،
خنده ات را ميخواهم
چون گلي كه در انتظارش بودم .

بخند بر شب
بر روز ، بر ماه ،
بخند بر پيچاپيچ خيابان هاي جزيره ، بر اين پسر بچه ي كمرو
كه دوستت دارد ،
اما آنگاه كه چشم ميگشايم و ميبندم،
آنگاه كه پاهايم ميروند ، و باز ميگردند
نان را ، هوا را ،
روشني را ، بهار را ،
از من بگير
اما خنده ات را هرگز !
تا چشم از دنيا نبندم .

sorna
09-06-2011, 11:24 PM
در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستمو در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است .
آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .
لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:
دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !
مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.
چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بودفریاد بر آورد :
ای مردم ! این مرد دیوانه است !
سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسهزد و این برای
نخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم درمحبت خورشید ملتهب شد
و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی درحالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :
مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :
آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات ودرون ما آگاه شوند،
می کوشند تا ما را به بندگی کشند اما نباید برای نجاتم بسیارمفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از
دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !

sorna
09-06-2011, 11:24 PM
شاعر : <<<پابلو نرودا>>>

نام شعر : <<<از تو عبور می کنم>>>

مترجم : <<<دکتر شاهکار بینش پژوه>>>

اگر تمام خاک زمین باشی

تنها مشتی از تو کاقی است

برای آنکه تا ابد بپرستمت

از میان صور فلکی

چشمهای تو

تنها نوری است که می شناسم

تنت به بزرگی ماه

و کلامت خورشیدی کامل

و قلبت آتشی است

برهنه پای

از تو عبور می کنم

و تنگ می بوسمت

ای سرزمین من !

sorna
09-06-2011, 11:24 PM
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن

sorna
09-06-2011, 11:24 PM
کاشفان شیلی
آورد
از آلماگروی شمالی
قطار شراره هایش را ،
و بر فراز سرزمین هایش
در میانه انفجار سکوت
در خود خمید
روز و شب
چنان که بر نقشه ای .
سایه خارزار ،
هاشور خاربن و موم ؛
اسپانیولی پیوست با شکل خشکش ،
خیره بر رزم آرایی تیره خاک !
شب ، برف و شن
بر آوردند ساختار باریکه سرزمینم را.
تمام سکوت در درازنایش است و
تمام کفها
بالا شده از ریش دریایش !
تمام زغال سنگها سرشارش کرده
با بوسه های رازآلود .
چون زغالی گداخته
می گدازد بر انگشتانش
طلا ،
و می تابد نقره
مثل ماهی سبز
بر هیات منجمد سیاره ای تاریک !
اسپانیولی نشست ، روزی
در کنار گل سرخ ،
کنار نفت ،
کنار شراب و
کنار آسمان کهن ؛
بی آنکه گمان برد
زاده شده است
این سرزمین سنگهای سخت
از زیر فضله عقاب دریا !

sorna
09-06-2011, 11:25 PM
از تو عبور مي كنم

اگر تمام خاک زمین باشی
تنها مشتی از تو کافی است
برای آنکه تا ابد بپرستمت

از میان صور فلکی
چشمهای تو
تنها نوری است که می شناسم

تنت به بزرگی ماه
و کلامت خورشیدی کامل
و قلبت آتشی است

برهنه پای
از تو عبور می کنم
و تنگ می بوسمت
ای سرزمین من !

sorna
09-06-2011, 11:25 PM
اين را بدان که من دوستت دارم و دوستت ندارم
چرا که زندگانی را دو چهره است
کلام ، بالی ست از سکوت
و آتش را نيمه ای ست از سرما

دوستت دارم برای آنکه دوست داشتنت را آغاز کنم
تا بی کرانگی را از سر گيرم
و هرگز از دوست داشتنت باز نايستم
چنين است که من هنوز دوستت نمی دارم

دوستت دارم و دوستت ندارم آن چنان که گويي
کليدهای نيک بختی و سرنوشتی نامعلوم
در دست های من باشد

برای آنکه دوستت بدارم ، عشقم را دو زندگاني هست
چنين است که دوستت دارم در آن دم که دوستت ندارم
و دوستت ندارم به آن هنگام که دوستت دارم

sorna
09-06-2011, 11:25 PM
مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم
که گیسوانت را یک به یک
شعری باید و ستایشی

دیگران
معشوق را مایملک خویش می پندارند
اما من
تنها می خواهم تماشایت کنم

در ایتالیا تو را مدوسا صدا می کنند
(به خاطر موهایت)
قلب من
آستانه ی گیسوانت را ، یک به یک می شناسد

آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می کنی
فراموشم مکن !
و بخاطر آور که عاشقت هستم
مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم
موهای تو
این سوگواران سرگردان بافته
راه را نشانم خواهند داد
به شرط آنکه ، دریغشان مکنی

sorna
09-06-2011, 11:26 PM
Love



Because of you, in gardens of blossoming flowers I ache from the
perfumes of spring.
I have forgotten your face, I no longer remember your hands;
how did your lips feel on mine?
Because of you, I love the white statues drowsing in the parks,
the white statues that have neither voice nor sight.
I have forgotten your voice, your happy voice; I have forgotten
your eyes.
Like a flower to its perfume, I am bound to my vague memory of
you. I live with pain that is like a wound; if you touch me, you will
do me irreparable harm.
Your caresses enfold me, like climbing vines on melancholy walls.
I have forgotten your love, yet I seem to glimpse you in every
window.
Because of you, the heady perfumes of summer pain me; because
of you, I again seek out the signs that precipitate desires: shooting
stars, falling objects.


عشق




به خاطر تو
در باغهاي سرشار از گلهاي شكوفنده
من
از رايحه بهار زجر مي كشم !



چهره ات را از ياد برده ام
ديگر دستانت را به خاطر ندارم
راستي ! چگونه لبانت مرا مي نواخت ؟!



به خاطر تو
پيكره هاي سپيد پارك را دوست دارم
پيكره هاي سپيدي كه
نه صدايي دارند
نه چيزي مي بيننند !



صدايت را فراموش كرده ام
صداي شادت را !
چشمانت را از ياد برده ام .



با خاطرات مبهمم از تو
چنان آميخته ام
كه گلي با عطرش !
مي زيم
با دردي چونان زخم !
اگر بر من دست كشي
بي شك آسيبي ترميم ناپذير خواهيم زد !



نوازشهايت مرا در بر مي گيرد
چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !



من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !



به خاطر تو
عطر سنگين تابستان
عذابم مي دهد !
به خاطر تو
ديگر بار
به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :
شهابها !
سنگهاي آسماني !!

sorna
09-06-2011, 11:26 PM
http://cdn.forum.patoghu.com/images/icons/icon1.png


POETRY



And it was at that age...Poetry arrived
in search of me. I don't know, I don't know where
it came from, from winter or a river.
I don't know how or when,
no, they were not voices, they were not
words, nor silence,
but from a street I was summoned,
from the branches of night,
abruptly from the others,
among violent fires
or returning alone,
there I was without a face
and it touched me.



I did not know what to say, my mouth
had no way
with names
my eyes were blind,
and something started in my soul,
fever or forgotten wings,
and I made my own way,
deciphering
that fire
and I wrote the first faint line,
faint, without substance, pure
nonsense,
pure wisdom
of someone who knows nothing,
and suddenly I saw
the heavens
unfastened
and open,
planets,
palpitating planations,
shadow perforated,
riddled
with arrows, fire and flowers,
the winding night, the universe.



And I, infinitesmal being,
drunk with the great starry
void,
likeness, image of
mystery,
I felt myself a pure part
of the abyss,
I wheeled with the stars,
my heart broke free on the open sky.




شاعری

و در ان زمان بود
كه ( شاعري ) به جستجوي ام بر آمد
نمي دانم !
نمي دانم از كجا آمد
از زمستان يا از يك رود
نمي دانم چگونه
چه وقت !
نه !!
بي صدا بودند و
بي كلمه
بي سكوت !



اما از يك خيابان
از شاخسار شب
به ناگهان از ميان ديگران
فرا خوانده شدم
به ميان شعله هاي مهاجم
يا رجعت به تنهايي
جائيكه چهره اي نداشتم …
و
( او ) مرا نواخت !!



نمي دانستم چه بگويم !
دهانم راهي به نامها نداشت
چشمانم كور بود
و چيزي در روح من آغازيد :
تب
يا بالهايي فراموش شده !
و من به طريقت خود دست يافتم :
رمز گشايي اتش !
و اولين سطر لرزان را نوشتم :
لرزان ،
بدون استحكام ،
كاملا چرند !!
سرشار از دانايي آنان كه هيچ نمي دانند!!
و ناگهان ديدم
درهاي بهشت را
بدون قفل و گشوده !
گياهان را
تپش كشتزاران را
سايه هاي غربال شده با تيغ آتش و گل را
شب طوفان خيز و
هستي را !



و من
اين بي نهايت كوچك
با آسمانهاي عظيم پرستاره
مهربانانه
همپياله شدم !



تصويري راز آلود
خودم را ذره اي مطلق از ورطه اي لايتناهي حس كردم
با ستارگان چرخيدم
و قلبم
در اسمان
بند گسست

sorna
09-06-2011, 11:26 PM
با حقیقت پیمان بستم:
نور را به زمین باز گردانم.

آرزو کردم چون نان باشم:
هرگز از مبارزه گریز نبودم.

اکنون اینجا منم با آنچه دوست می داشتم.
با انزوایی که از دست دادم
در سایه ی آن سنگ نمی آسایم.

دریا نا آرام است، نا آرام در آرامش من.

sorna
09-06-2011, 11:26 PM
به من بگوييد، آيا گل سرخ برهنه است يا لباسي به تن دارد؟
درختان چرا شكوه شاخه هايشان را كتمان مي كنند ؟
آيا كسي شكوه هاي يك ماشين به سرقت رفته را شنيده است ؟
آيا چيزي در اين جهان غمگين تر از توقف يك قطار در باران هست؟




Tell me, is the rose naked
or is that her only dress?

Why do trees conceal
the splendor of their roots?

Who hears the regrets
of the thieving automobile?

Is there anything in the world sadder
than a train standing in the rain?