PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کلبه های غم | رکسانا حسینی



R A H A
09-02-2011, 01:47 AM
نام نویسنده: رکسانا حسینی
سال چاپ: 1379
نشر: شقایق
تعداد صفحات: 375

منبع نودوهشتیا

R A H A
09-02-2011, 01:51 AM
مقدمه

این کتاب را به عاشقانی تقدیم می کنم که عشق را همچون درختی می دانند که ریشه اش غم،ساقه اش اندوه،شاخه اش بی وفایی و میوه اش اشکهای یک عاشق است.مجنونی که فقط از درد می فهمد،از تلخی های زندگی و از شکوه های دل بی گناه.آری این کتاب را به همه عاشقانی تقدیم می نمایم که شاید با خواندن این داستان ذره ای از عشقهای دروغین و کاذب خود را بشناسند.
قدم بر ساحل می گذارم و با گامهایی محکم حشرات موذی ساحل را در زیر پا لگدمال می کنم.سرم را بالا می گیرم قطرات باران را که بر دریای طوفانی فرود می آید داخل دستانم جمع می کنم.تکه چوبی می گیرم و بر روی شنهای خیس ساحل نام داستان زندگی عاشقان بدبخت را می نگارم.باران تند شد،نوشته ای را که بر ماسه های ساحل نگاشتم با خود شست،برای بار دوم کلبه های غم را می نگارم اما باران با سرعت می بارد.چراغهای خانه های کنار دریا روشن شد.چرا باران باید نام کتابم را محو کند؟به زیر شیروانی می روم که باران بر ماسه های آن اثری ندارد.می نویسم "کلبه های غم".دو خواهر زیبا و مهربان را در ذهن خود مجسم می نمودم که ناگهان صدای غرش آسمان مرا از جا تکان داد.فانوس را در دست گرفتم،جاده تاریک دریا را پشت سر می گذاردم و به سمت خانه رهسپار گشتم.می خواهم ماجرای زندگی این دو خواهر نازنین با مادربزرگ مهربانشان را بنویسم.بنویسم تا من و شما و ایشان بدانید که بدبخت واژه کدام فرهنگ می باشد.مصداق کدام فرهنگ را داراست و معیار آن در جامعه ما چیست.پس بخوانید تا بدانید واژه دقیق بدبخت که شاید تصور نکنم در هیچ لغت نامه ای نیز اینچنین آمده باشد به چه معنایی استفاده می شود.
لباس خیسم را در کنار شومینه انداختم تا خشک شود.روبدوشامبرم را می پوشم و فنجانم را از قهوه پر می کنم تا بتوانم تا نیمه های شب بیدار بمانم.قلم در دست می گیرم و کلبه های غم را بر روی کتابچه ام می نگارم.اشکهایم از چشمان کم سو و غمبار من سرازیر می شود.اما چه باید کرد؟علاقه شدیدی که به این دو خواهر دارم مرا وادار به نوشتن این کتاب می کند.

1
در دوم اسفند 1346 دختری با چشمانی سبز،ابروانی پیوسته،موهای قهوه ای،پوستی گندمی با زیبایی خاصی که هر شخصی را مجذوب خود می کرد پا به عرصه گیتی گذارد.چشمان سبزش گویای دنیای بدبختیها بود،غم و اندوهی که در این چشمان زیبا نقش بسته بود،همیشه مرا به یاد پروانه ای با بالهای شکسته می انداخت.سوزان می توانست دختری خوشبخت باشد چرا که از زیبایی،انسانیت و مهربانی بی بهره نبود.اما چه باید کرد که مادرش زندگی را به جهنمی تبدیل کرد که هیچ جنگجویی با مبارزش اینچنین نمی کرد.مادری احمق،ساده لوح که فریب زیبایی اش را خورد،به خود مغرور بود چرا که شاید خداوند کسی را از زیبایی،همتای او نیافریده بود.
سه سال پس از دعواهای مکرر و پی در پی افسانه و فرهاد،دختری بدبخت تر از سوزان چشم به این جهان می گشاید.ساغر زیبا خواهر غمخوار سوزان.اگر بگویم زیبایی ساغر کمتر از سوزان نبود بلکه از نظر برخی ها بیشتر هم بود،حقیقت را گفته ام؛نگاه خمار و معصوم در چشمان آبی او مرا به یاد دختران کولی زیبایی می انداخت که از خانه های خود گریزان بودند.لبانی کوچک و قرمز،موهای مشکی،پوستی مهتابی و قدی بلند همانند جام می!نمی توان گفت چرا خداوند به کسی این همه نعمت زیبایی داده است شاید دخالت در کار خداوند باشد،اما چه سود از این همه طراوت؟فقط به یاد می آورم با گفتن کلامی به این دو خواهر معصوم اشک را از چشمان آنان سرازیر کردم.هنگامی که می گریستند در زیر چشمانشان هاله ای گسترده می شد که زیبایی آنان را صدچندان می نمود.نمی توانم بگویم که خداوند مهربان چه زیبایی ای به آنان عطا کرده بود.فقط می توانم این جمله را بگویم که جذاب تر و دلرباتر از این دو خواهر در این کره ی خاکی ندیده بودم. (!!!)
پس از جدایی افسانه و فرهاد،مادربزرگ مهربان با دو خواهر زندگی می کرد.مادربزرگی فداکار و دوست داشتنی! سراپای وجودش غم بود اما برای شادی نوه هایش خود را خندان نشان می داد تا آنها رنج بی پدری و شرمندگی نداشتن مادر را در فکر نپرورانند.
-مامان بزرگ،بگو چرا مامان و بابا از هم جدا شدند؟ مگر آنها از اول عاشق هم نبودند؟مگر با مخالفت شما روبه رو نشدند؟ شما گفتید زیبایی این دختر کار دستت می دهد. او فقط یک هنرپیشه است،همین و بس. پس چرا عاقبت کارشان که این همه به هم عشق می ورزیدند،به جدایی انجامید؟چرا؟چرا؟
این صحبتها را در یک شب زمستانی هنگامی که برف بر روی چراغ سر در خانه ی سوزان می بارید از زبان ساغر کوچولو شنیدم. او می گریست و با نگاه التماس آمیز از مادربزرگ سوال می کرد:
-زندگی ما چه می شود؟بر سر من و خواهرم چه خواهد آمد؟ تا کی من باید از زبان دوستانم نام مادر را بشنوم اما نتوانم سخنی بگویم و از دوستانم بدون هیچ بهانه ای خداحافظی کنم؟
برف می بارید.زمین و زمان سفید بود. درختان سرو حیاط سر به زیر انداخته بودند.شاید آنها هم رنج بی مادری را نمی توانستند تحمل کنند.
می گریستم.سوزان با نگاهی آرام و ساکت اما مملو از زیبایی به ساغر آرامش می داد.مادر بزرگ گریه می کرد و می خندید اما نمی دانست چه بگوید.فقط با دستان لرزانش عکس فرهاد را که بر دیوار سالن پذیرایی گذاشته بودند نوازش می کرد.فرهادی که جز شکنجه در این دنیا چیزی ندید.با خود گفت:
((کاش عشق این فرهاد همانند عشق شیرین و فرهاد تا ابد پا بر جا می ماند.فرهادم که فرهاد بود اما شیرینی در کار نبود.او عشقش را با جسمش به گورستان برد و هم اکنون در زیر خروارها خاک آرمیده است و افسانه اش در خوشی و شادی در دیار غربت به سر می برد بدون آن که ذره ای به فکر دو دختر کوچک خود باشد.))
دیگر از آن شب زمستانی به بعد روزگارم را در پشت پنجره می گذرانم. صبحا با این عشق از خواب بیدار می شوم که قلم در دست گیرم و ادامه ی داستان زندگی این دو دختر را بر این کتابچه ی خیسم بنگارم و آن گاه از این خاطرات تلخ و شیرین کتابی بنویسم.(نوشهر)
2
در یک نمایشگاه اتومبیل کار می کنم.حدود40% از این نمایشگاه متعلق به من است. همیشه از زمان نوجوانی با خود می پنداشتم که آیا روزی ممکن است سوزان با لبخند ملیح پاسخ مثبت به سوال من بدهد. سوالی که شاید در ذهن بسیاری از جوانان عاشق ما وجود داشته باشد ولی روزگار مانع از گفتن آن می شود.از آن زمان که شانزده ساله بودم او را می پرستیدم. وقتی که شاهد دعواهای مکرر پدر و مادر سوزان بودم وضجه های سوزان و ساغر بی گناه را در این میان می شنیدم از خدای می خواستم بانی آن را به ابدیت بکشاند.چرا که نمی توانستم اشکهای این دو خواهر را بر صورتشان نظاره کنم. زمانی که مجادله ی افسانه و فرهاد به پایان می رسید،بچه ها هم می خندیدند و می گفتند:
-هورا،هورا! مامان و بابا با هم آشتی کردند.
اشکهای سوزان صورتش را همانن مرکبی بر صفحه سفید کاغذ سیاه میکرد.همانند بلبل کوچک برای خود آواز می خواند.به سوی استخر حیاط می رفت و دستان کوچکش را در داخل آب می کرد و به صورت خود آب می پاشید. ساغر به او می خندید ولی با نگاهی انتظارآمیز پنجره اتاق را می نگریست که دیگر صدای جنجالی بر پا نشود.می خندید و می خندید و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید اما چشمان آبی اش که به رنگ آسمان بود از غم و غصه لبریز بود.بچه های همسایه را می دید که چقدر شاد و خندان به دنبال هم می دویدند،با پدر و مادر خود قایم باشک بازی می کردند و در شادی و خوشی غوطه می خوردند ولی او و خواهرش پلکان زندگیشان را در هیجان و دلهره طی می کردند.آ« روز را به یاد دارم که سوزان دامن کوتاه سبز رنگی به رنگ چمنهای جنگل زیبای نوشهر،جایی که پدر و مادر بزرگ مهربانشان در آنجا متولد شده بودند،بر تن داشت.این دامن را افسانه برایش خریده بود.به جرات می توانم قسم بخورم که دیگر زیباتر از او در این دنیا ندیده بودم.با خوشحالی دنبال گنجشکان کوچک باغچه می دوید،برای آنها دانه می ریخت و برایشان حرف می زد.این صحنه هیچ گاه از خاطرم محو نمی شد که ساغر را صدا می زد و دامن زیبای خود را به او نشان می داد،با زبان بی زبانی از مادر تشکر می کرد ولی تنفر شدید اجازه ی این کار را به او نمی داد.روزها سپری شد و شبها نیز اینچنین.

R A H A
09-02-2011, 01:53 AM
3
ساعت هشت صبح 28 بهمن سال 1363 ماشین پدر سوزان را تعقیب کردم.مادر زیبایش در صندلی عقب نشسته بود.پدر آرام آرام اشک می ریخت و سوزان و ساغر با پاهای برهنه در کوچه ی سرد و برفی با نگاه خود ماشین پدر را دنبال می کردند،اما چه سود،به آن نرسیدند.ساغر دستش را بر روی انگشتان پاهایش قرار داد مثل این که پایش یخ کرده بود.هر دو به هم نگاه کردندو همدیگر را بوسیدندو سوزان گفت:
-ما باید برای هم خواهرهای خوبی باشیم.
این جمله را شنیدم و به دنبال ماشین رفتم.حتما جدایی در میان بود.افسانه با هزاران عشوه از ماشین پیاده شد.صدای آقای ملکان را شنیدم که می گفت:
-به خاطر سوزان گذشت کن.او امسال امتحان نهایی دارد،تا به حال برای او مادری نکرده ای،حداقل چند ماه صبر کن این بچه امتحانش را بدهد و آرامش داشته باشد.افسانه اینچنین نکن.عاقبت خوشی ندارد.من یک پزشک هستم.می توانم بهترین همسر را برای خود انتخاب کنم.اما تو چی؟ آه این دو بچه ی معصوم تو را خواهد گرفت.من به خاطر این دو بچه هیچ گاه به زن دیگری نگاه نکردم و نخواهم کرد،اما تو شرف و آبروی این دو دختر را در زیر پا له می کنی.
اما حرف بی فایده بود.افسانه با چشمهای آبی اش نگاهی تنفر آمیز به سوی فرهاد کرد و با صدای آرامش گفت:
-نمی توانم هیچ کدامتان را ببینم.از ایران متنفرم.
فرهاد دیگر چیزی نگفت.یعنی نمی توانست بگوید.بغض گلویش را گرفته بود.از نگاه او متوجه شدم که فقط به بچه های معصوم خود که از صبح زود از خواب بیدار شده بودند و در کوچه ماشین پدر را می نگریستند،فکر می کرد.صدای بلند او را می شنیدم که از فرط ناراحتی مانند دیوانه ها فریاد می زد و دست خود را به آسمان گرفته بود و می گفت:
-می توانم بهترین زندگی را برای دو دختر قشنگم فراهم کنم،فقط خداوند به من عمری دهد،صبری دهد تا بتوانم چهره ی غمگین این دو عروسک را به شادی بدل سازم.خداوندا از تو خواهش می کنم کمکم کن.
از ماشین پیاده شدم و به دنبال افسانه دویدم.اولین کلامی که بر زبان آوردم به یاد نمی آورم.ولی در ذهنم صورت گریان سوزان و ساغر را مجسم نمودم.با افسانه به آرامی سخن گفتم:
-خانم ملکان،سوزان و ساغر دختر هستند.اگر آنها پسر بودند از نظر این جامعه مهم نبود.دعواهای مکرر شما با آقای ملکان به آنها اجازه ی دفاع از خودشان را نخواهد داد.آنها زیبا هستند اما چه فایده؟مردم قدر این دو را نمی دانند همان طور که شما قدر خود را نمی دانید.زندگی را به هرگونه پیش بگیرید همان طور جلو خواهد رفت.شما می توانید در کنار همسر و دو دخترتان زندگی شیرینی داشته باشید.چرا چنین می کنید؟من کوچکتر از آن هستم که بتوانم در زندگی شما دخالت کنم،اما چهره ی غمگین دو دخترتان فکرم را راحت نمی گذارد.آیا شما می دانید هم اکنون آن دو چه احساسی دارند؟دو دختر هیجده و پانزده ساله،تنها در خانه مادربزرگ،در صبح زمستانی در انتظار این که پدر و مادر هردو در را باز کنند،نشسته اند.آنها امروز به خاطر شما مدرسه نرفتند.بچه های همسن آنها همیشه در جنب و جوش هستند،اما سوزان و ساغر چطور؟
بی فایده بود.هر چه می گفتم با جواب منفی افسانه رو به رو می شدم.دیگر خسته شده بودم.تا ساعت دوازده و نیم با افسانه صحبت کردم.تنها جوابی که شنیدم این بود:
-عزیزم!تو بچه تر از آن هستی که بتوانی در زندگی زناشویی یک زن و شوهر دخالت کنی.من به سوزان و ساغر عشق می ورزم اما آزادی و وجود خودم را بیشتر دوست دارم.مجید جان از تو می خواهم در نبود من از بچه هایم مواظبت کنی.روزی محبتت را جبران خواهم کرد.
این حرفها را شنیدم و با وجود این که جوانان زیادی در کنار دادگاه جمع شده بودند،نتوانستم خودم را کنترل کنم.اشک ریختم و نگاهی که هر دیوانه ای می فهمید مملو از فحش و ناسزا بود،به افسانه انداختم و گفتم:
-تف بر تو که بویی از انسانیت نبرده ای.
چهره آرامش مرا به یاد سوزان انداخت.سرم را پایین انداختم.او گریست و با صدای بغض آلودی گفت:
-مجید!حق داری،اما تو هنوز عاشق نشده ای.من کسی را دوست داشتم و چهارده سال در انتظارش بودم.دو ماه پیش خواهرم از ایتالیا برایم پیغامی فرستاد.آن شخص در پالرمو در همسایگی خواهرم زندگی می کند.پس سرنوشت من و یا بهتر بگویم قسمت من این بود که با کسی زندگی کنم که بتوانیم هر دو همدیگر را درک کنیم،دیگر دعوایی نداشته باشیم و فرزندانم در آرامش به سر برند.
چون به افسانه بی احترامی کرده بودم با شرمندگی گفتم:
-سوزان فرزند شما نیست؟ساغر دختر کوچک شما نیست؟این دو با فرزندان دیگر فرق دارند؟
دیگر منتظر جواب نشدم.با ناراحتی به سمت ماشینم رفتم.برف آرام می بارید.پیرزنی را دیدم که نمی توانست به آن سوی خیابان برود.دستش را گرفتم و به آن طرف بردم.با مهربانی گفت:
-دو تا نان شیرمال می خواهم.
از قنادی روبه روی میدان ونک،هشت تا نان شیرمال خریدم.سه تا را به پیرزن دادم.کیف پولش را در آورد که به من پول نانها را بدهد.ناگهان چشمم به اتومبیل آقای ملکان افتاد.سرش را روی فرمان گذاشته بود.تعجب کردم.از پشت پنجره ماشین نگاهش می کردم.ورقه ی طلاق را نگاه می کرد و اشک می ریخت.دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.با لبخندی به شیشه جلو زدم.با تعجب سرش را بالا گرفت.برای یک لحظه احساس کردم که او فکر کرد افسانه است که به پنجره می کوبد،اما من را در کنار خود می بیند.شیشه را پایین کشید.سلامش کردم،با ناراحتی و درماندگی جوابم را داد.
-پسرم اینجا چه می کنی؟مگر مدرسه نرفتی؟راستی درست تمام شده.اصلا حواس ندارم.
به خاطر آن که او را دلداری دهم،ماشینم را رو به روی یک مغازه پارک کردم و سوار ماشین آقای ملکان شدم.
-در کار شما فضولی نشود،با خانمتان صحبت کردم ولی بی فایده بود.هر چی گفتم فقط اشک می ریخت،اما...
-اما چی؟
-هیچی.
-به من بگو،او عاشق شخص دیگری بود.به همه این موضوع را گفته.برایم مهم نیست،فقط سرنوشت دو دخترم برایم اهمیت دارد.
-آقای ملکان همین درست است،چون افسانه خانم شخصی غریبه بودند.تازه با احساسی غریبه تر نسبت به شما.این سوزان و ساغر هستند که برای شما خواهند ماند.
برف شدیدی می بارید.با آقای ملکان به خانه رفتم.
-عزیزم از لطف تو بسیار متشکرم.تا به این سن رسیدم جوانی به مهربانی تو ندیده ام.شاید آنان که در زندگی رنج زیادی را تحمل می کنند مانند ماهی آب دیده تر می شوند.
لبخندی زدم و از او خداحافظی کردم.می خواستم کلید در را از جیب کاپشنم در بیاورم که آقای ملکان صدایم زد:
-مجید!ناهار با ما باش،بچه ها خوشحال می شوند.
اصلا چنین فکری نمی کردم و تصور نمی کنم هیچ آرزویی بالاتر از این را هم در ذهنم می پروراندم.خوشحال شدم.با کمال پر رویی جواب مثبت دادم.او هم خندید.ماشین را داخل حیاط گذاشت.ناگهان به یاد پیرزن بیچاره افتادم که منتظر من بود تا کیف پولش را باز کند و پول نانها را بدهد.او را فراموش کرده بودم.با خوشحالی همراه آقای ملکان به راه افتادم.با شنیدن صدای اتومبیل،سوزان و ساغر روی پله ها دویدند.تا چشمشان به من افتاد به داخل رفتند.خجالت کشیدم.می دانستم در این موقعیت این کار درست نبود.با خود فکر کردم اگر به آقای ملکان بگویم بعد از ظهر به خانه شان می آیم اصلا درست نیست.به همین دلیل با شرمندگی وارد خانه شدم.شومینه خاموش بود.فنجان های خالی قهوه بر روی میز به صورت دایره ای کنار هم چیده شده بود.خانه سرد بود.افسوس،حیف از این زندگی لوکس،حیف از این انسانیت و زیبایی.بر روی کاناپه های هال،کوسن های رنگی چیده شده بود.چون برف می بارید،سوزان آباژورهای کنار عسلی ها را روشن کرده بود.کف زمین از سنگ مرمر سبز پوشیده بود و از تمیزی برق می زد.تابلوی زیبای افسانه در بالای شومینه سالن ناهار خوری آویزان بود.فرش زیبای قرمز رنگی با نقش ماهی بر روی سنگ مرمر سبز پهن شده بود.صدای آقای ملکان را شنیدم که دختران خود را صدا می زد:
-سوزان،ساغر!بابا کجا هستید؟
هیچ کدام جواب ندادند.آرام بر روی کاناپه صورتی هال نشستم و به عکس سوزان و ساغر که بر روی تلویزیون قرار داشت نگاه کردم.آقای ملکان در اتاقها را باز کرد و وقتی وارد اتاق خود شد در فکر فرو رفت.با ناراحتی در اتاق را بست.وارد اتاق ساغر شد و با صدای بلند گفت:
-کوچولوی بابا کجاست؟
ساغر با چشمان معصوم اما مملو از خشم و غرور پدر را نگاه و به آرامی سلام کرد.عروسک کوچکش را در آغوش گرفت.آقای ملکان او را بوسید و گفت:
-از این عروسکها چند تا داری؟
-یازده تا.
ساغر عروسکت گریه می کند.پستانکش را دهانش بگذار.
ساغر لبخندی زد و گفت:
-بابا پستانک را شما بخورید که چشمانتان از گریه پف کرده است.
آقای ملکان با صدای بلند خندید.اشک مانند سیل از چشمانش سرازیر شد و ساغر را در آغوش گرفت و هر دو با هم گریه کردند.دیگر نتوانستم تحمل کنم.فنجانهای قهوه را از روی میز چوبی هال برداشتم و به آشپزخانه بردم.آشپزخانه تمیز بودکاشی های قرمز و سورمه ای جلوه زیبایی به این فضا داده بود.یخچال فریزر یخ ساز بسیار بزرگی در سمت راست آشپزخانه قرار داشت.کابینتها همه چوبی بودند.از پشت پرده ی تور سفید که آشپزخانه را زیباتر کرده بود،دختر های همسایه را می دیدم که با هم بازی می کردند.وقتی فنجانهای قهوه را داخل ظرفشویی گذاشتم متوجه سوزان شدم.سارافونی سورمه ای رنگ بر تن داشت.چقدر زیبا و مهربان بود!تا او را دیدم فنجان از دستم افتاد.تنها جمله ای که توانستم بگویم این بود که "معذرت می خواهم،من فقط خرابکاری بلدم".سوزان لبخند زد و گفت:
-پدرم کجاست؟
-در اتاق ساغر.
چیزی نگفت.آرزو داشتم تنها او را نگاه کنم.وقتی از آشپزخانه بیرون رفت و من به قامت و رفتار متین او می اندیشیدم،تمام وجودم آرام می شد.از زندگی چیزی جز عشق و علاقه به این دختر نازنین نمی دانستم.ظرفها را شستم و با عجله از آشپزخانه بیرون آمدم.متوجه در بسته اتاق سوزان شدم.آقای ملکان در حالی که ساغر در آغوشش بود از اتاق بیرون آمد و از من عذرخواهی کرد که تنهایم گذاشته است.با لبخندی او را از شرمندگی بیرون آوردم.از نگاهش فهمیدم که همه ی حرکاتش تصنعی هستند.سوزان را صدا زد:
-سوزان من کجاست؟هر کسی سوزان را پیدا کند یک جایزه ی خوب دارد.
خنده ای کردم.چون سوزان را بسیار دوست داشتم و نمی خواستم بر سر او هیچ شرطی گذاشته بود با پر رویی سوزان را صدا زدم.
-سوزان خانم،پدرتان صدایتان می کند.
سوزان از اتاق بیرون آمد.آقای ملکان با نگاهی پر از غم و اندوه چشم به او دوخت.بدون آن که سلامی کند جلو آمد و از پدر سوال کرد:
-با من کاری داشتید؟
-بله عزیزم،دوست دارم هر دو عروسکم را در آغوش بگیرم،همانطور که تو و ساغر عروسکهایتان را در بغل می فشارید و آنها را می بوسید،با آنها بازی می کنید،من هم از این کار لذت می برم.می خواهم تو و ساغر را در آغوش بگیرم و گرد میز سالن ناهارخوری با هم بگردیم،دنبال هم کنیم و با هم بخندیم.مجید جان آیا غیر این است؟
با وجود آن که در آن لحظه تصور می کردم بسیار تنها و درمانده هستم ولی به خاطر عشق به سوزان دهان گشودم و گفتم:
-من هم تماشاچی می شوم.
سوزان سرش را پایین انداخت و گفت:
-سرم درد می کند،می خواهم کمی بخوابم،صبح زود از خواب بیدار شده ام.
نگاهی به ساغر،نگاهی به پدر و آن گاه چشم به من دوخت.قطره ای اشک ریخت و وارد اتاق خود شد.پدر سوزان را با چشمان خمار قهوه ای رنگش و با آن تیپ مردانه که بیشتر به هنرپیشه ها شباهت داشت نگاهی به سوزان کرد،دستی بر موهای جوگندمی اش زد و سرش را با حالت شرمندگی تکان داد.می دانستم که در دلش چه آشوبی بود.چه رنجی را تحمل می کرد.این دختر زیبا را چه کسی می توانست درک کند؟
ساغر آرام از آغوش پدر پایین آمد،به خاطر آن که با فکر کودکانه اش بتواند پدر را فریب دهد،گفت:
-خسته می شوید.می خواهم بروم برای سوزان لالایی بگویم.او خوابش می آید.
من و آقای ملکان خنده ای کردیم.خانه در سکوت فرو رفت.آقای ملکان رو به من کرد و گفت:
-مجید جان می بینی؟زندگی پر از فراز و نشیب است.من یک پزشک هستم،اما چه بهره ای نصیبم شده است؟زمانی شانس با من یار بود که همسری خوب داشتم،همسری مهربان که قلبش به خاطر فرزندانم بتپد،نه آن که به خاطر غریبه ای بی سر و پا از خود بیخود شود و خانواده و زندگیش را فدای غریزه ی حیوانی خود کند.من می دانم عشق چه مفهومی دارد و عاشق شدن چه مشکل است.می دانم که وجود عشق همچون سرطان در روح انسان نفوذ می کند و هیچ دارویی مداوایش نمی کند،اما او باید قبل از بچه دار شدن این موضوع را می گفت نه بعد از این همه مدت.من عاشق او بودم و به او عشق می ورزیدم.اگر بگویم حالا هم او را دوست دارم شاید باور نکنی،ولی او چطور؟نه!می دانم با کارهای احمقانه اش به زندگی خود پایانی غم انگیز خواهد داد.آیا این سودی دارد؟
آهی بلند کشیدم و گفتم:
-آقای ملکان!دیگر همه چیز تمام شده است،افسانه را از یاد ببرید و به فکر سوزان و ساغر باشید.
در حین صحبت کردن ساغر از اتاق بیرون آمد و به پدر گفت:
-لطفا کمی آرامتر صحبت کنید،من عروسکم را خواباندم.
پدر لبخندی زد.او متوجه حرف ساغر نشده بود و به همین خاطر گفت:
-عزیزم،چشمان عروسکت که باز است،او که نخوابیده،مثل تو شیطان است.
ساغر خنده ی تمسخرآمیزی کرد و گفت:
-عروسک بزرگم را خواباندم.آ« که اسمش سوزان است.
پدر آرام شد.برای یک لحظه از جای خود برخاستم.هر چه آقای ملکان می گفت نمی شنیدم.مرتب در ذهن خود مجسم می کردم که سوزان بر روی تخت خوابیده است.با خود فکر می کردم شاید از غصه مریض شده باشد.آقای ملکان که متوجه شده بود من دیگر حواسم به صحبتهای او نیست،گفت:
-راستی ساعت چند است؟ما اصلا ناهار نخوردیم.مجید جان تو چرا حرفی نزدی؟من که حواس ندارم.
با بی صبری گفتم:
-من که به هیچ چیز میل ندارم.ولی راستی آقای ملکان من پنج نان شیرمال خریده ام.از اینها میل کنید.تازه و خوشمزه هستند.
با تکان سر از من تشکر کرد و گفت:
-مجید جان!واقعا شرمنده ام.از فردا مادربزرگ بچه ها را به اینجا می آورم.چون نمی توانم اینها را تنها بگذارم.خصوصا که می دانم خیلی هم احساس تنهایی می کنند.
در حین همین صحبتها بود که سوزان از اتاق بیرون آمد.آن قدر گریسته بود که چشمان سبزش همانند غنچه گلی جمع شده بودند.چقدر زیبا و دوست داشتنی!با صدایی آرام پرسید:
-ساعت چند است؟
فوری در پاسخ گفتم:
-یک ربع به پنج.
-یک ربع به پنج؟ساعت درست است؟
ساعت هال را نگاه کرد و گفت:
-ما ناهار نخوردیم.بابا من گرسنه ام.
احساس خوشحالی کردم.پس سوزان مریض نبود.تا صدای سوزان به گوش ساغر رسید به او گفت:
-تو چرا بیدار شدی؟سوزان من تو را خوابانده بودم.
سوزان لبخندی زد و پیشانی ساغر را بوسید.پدر که احساس خوشحالی می کرد با آن قد بلند در کنار سوزان خم شد و گفت:
-خانم چی میل دارند؟
-مرغ و سیب زمینی می خواهم.
-چشم،الساعه حاضر است.
پدر پیش بند قرمزی به کمر بست.سوزان و ساغر هر دو خندیدند.من هم از خنده آنها خنده ام گرفت.سه نفری در هال نشستیم.ساغر کتاب ریاضیاتش را برایم آورد.
-مجید تمرینهایم را حل نکرده ام.
با خنده گفتم:
-خوب حل کن.
-بلد نیستم.
-یاد بگیر.
-چه کسی به من یاد می دهد؟
-آگر دوست داشته باشی،من!
سوزان خنده ای کرد و گفت:
-ساغر هر اشکالی داری از آقا مجید بپرس.
لبخندی زدم.ساغر زرنگتر از اینها بود که تصور می کرد.با شیطنت خاصی گفت:
-می توانم بپرسم کجایش خنده دارد؟
ابروانم را بالا انداختم و به شوخی گفتم:
-البته که می توانی بپرسی،هر چه که می خواهی بپرس.
ساغر خیلی حساس تر از آن بود که بتوان با او شوخی کرد.فوری از جای خود برخاست و نزد پدر رفت.سوزان به آرامی دفتر ریاضیات ساغر را باز کرد.تمام مسائل بدون جواب بود.دفترش خط کشی نداشت و صفحه آخرش از اشک چشمهایش خیس شده بود.چقدر ناراحت کننده!چقدر وحشتناک!
سوزان کتاب را مقابلم گذاشت و گفت:
-می توانم به اتاقم بروم و شما به ساغر در حل مسائلش کمک کنید؟
پاسخ دادم:
-چرا که نه!هیچ کاری نشد ندارد.
نگاهی تضرع آمیز به من انداخت و گفت:
-چرا،کاری که نشد ندارد خوب شدن مادر من است.او بد آفریده شد و بد هم خواهد مرد.
چیزی نگفتم.همیشه خود را در مقابل سوزان تسلیم می دیدم.اگر در دل احساس می کردم که می توانم به او حرفی بزنم تا شاید نظر او را کمی نسبت به این زندگی پوچ عوض کنم،تا چشمانم بر صورت زیبا و معصوم او می افتاد زبانم از سخن گفتن عاجز می شد.ضربان قلبم ناخود آگاه شدت می گرفت.رنگ صورتم برافروخته می شد و بالاخره به گونه ای که خود سوزان این موضوع را بهتر از من می فهمید سکوت را بر تنهایی ترجیح می دادم.سوزان با انگشتان دستش بازی می کرد و انگشتر زیبایش را از دست راستش به داخل انگشت دست چپش می کرد.هیچ صحبتی برای گفتن نداشتم.البته شاید در فکر خود هزاران جمله را در پشت هم به گونه ای زنجیروار می بافتم ولی مغزم فرمان سخن گفتن نمی داد.نمی توانستم جمله ای در پاسخ گفته ی سوزان داشته باشم.فقط چیزی که در یک لحظه به ذهنم خطور می کرد،این بود که اگر خاموش و ساکت فقط سوزان را بنگرم او مرا شخصی منزوی می پندارد،به همین دلیل با احتیاط تمام لب گشودم:
-چه برف زیبایی!
منتظر پاسخی از سوزان شدم اما بی نتیجه بود.به همین دلیل ادامه دادم:
-هیچ فصلی را به اندازه زمستان دوست ندارم.به من آرامش می دهد.
بارش برف مرا به یاد کودکی ام می اندازد.آن زمان که پدر بزرگم مرا در آغوش می گرفت و برفها را دانه دانه می شمرد.از دوران طفولیت پدرم حرف می زد.
سوزان با لبخند،اما بی حوصله حرفهایم را تصدیق می کرد

R A H A
09-02-2011, 01:54 AM
-برف زیباست.همیشه بارش برف را دوست داشتم.آن موقع که مادر و پدر در حیاط به هم گلوله برف پرتاب می کردند،دست مادرم از سرما یخ می کرد و پدرم با بازدم خود دستان او را گرم می کرد.دستش را بر پشت مادر می گذاشت و با هم به داخل می آمدند.بی بی خدمتکار برایشان شیر داغ می ریخت،آنها با هم گپ می زدند و می خندیدند و ما هم از شنیدن خنده ی آنها لذت می بردیم.ساغر پدر را می بوسید و پیشانی او را به پیشانی مادر نزدیک می کرد.اما چه فایده؟اینها همه زمانی کوتاه بود.هنگامی بود که افسانه به یاد آن غریبه نبود.اما از ساعت شش بعد از ظهر به بعد آن زمان که پدر چوبهای درخت تبریزی را در شومینه می انداخت و برای گرم کردن خانه روشن می کرد و افسانه با نواختن پیانو آرامش خانه را دو چندان می کرد،بهانه های بی جای او آغاز می شد.
-چرا من را بیرون نمی بری؟بچه هایم به گردش احتیاج دارند،ریحانه باید در ایتالیا زندگی خوب و خوشی داشته باشد،هر روز برادرم را ببیند اما من در کنج این خانه با دو دختر بنشینم و در انتظار این باشم که چه وقت صبح می شود.
این حرفها را زمانی از افسانه می شنیدم که در مسائل حیوانی افراط می کرد.به همین خاطر بود که همیشه از بعد از ظهر ها متنفر بودم.اگر این اتفاقات در فصل زمستان رخ نمی داد،این فصل را دوست داشتم.به این خاطر که روزها برایم زود سپری می شود،شب زود فرا می رسد و تا صبحگاهان ساعتها باید به انتظار نشست.
-تابستان چطور؟
-تابستان مرا به یاد خاطرات تلخی می اندازد.گرفتن بلیط هواپیما برای ایتالیا،خداحافظی از من و ساغر برای دو ماه.آمدنش از خارج با بی علاقگی نسبت به خانواده.ساعت هشت صبح به پارک روبه روی خانه مان می رفت و تا هنگام ناهار در آنجا می ماند.بعد از ظهرها در آشپزخانه می نشست.بی بی برایش داستان کودکیش را تعریف می کرد.البته این پیرزن مهربان برای او حرف می زد تا افسانه خاطرات زشتش را از یاد ببرد.اما او در چه خیالی بود؟با دانه های انگوری که داخل ظرف میوه روی میز بود نام "رامین" را می نوشت.تا من وارد آشپزخانه می شدم،انگورها را داخل دهان خود می کرد،لبخندی می زد و به آرامی به من می گفت:
-سوزان انگور نمی خوری؟
من هم با لحنی آرامتر به او می گفتم:
-من دوست دارم انگورها را از خوشه بچینم،نه آن که از روی میز بردارم.
البته او متوجه می شد که من چه می گویم اما به روی خود نمی آورد.از آشپزخانه بیرون می آمدم.او می خندید و با صدای دلفریبش می گفت:
-بیا عزیزم!انگورها را روی خوشه اش گذاشتم.
نگاهش می کردم،نگاهی که شاید خود او می فهمید سرشار از نفرت بود.
سوزان دیگر نتوانست سخن بگوید.دانه های اشک را که مانند باران شب بهاری از چشمان زیبایش سرازیر می شد و بر روی لبهای قرمزش می غلتید به دهان کوچکش فرو می برد.
چقدر این دختر دوست داشتنی بود!به او گفتم:
-همه چیز تمام شده است.خداوند برای هر کسی سرنوشتی رقم زده است.
چشمم به ساغر افتاد که مداد کوچک نتراشیده ای را در دهان خود کرده بود و با حرفهای سوزان گریه می کرد،تا چشمش به من افتاد،به سوزان گفت:
-مسائل جبر را حل نکرده ام،من فردا مدرسه نمی روم.
از جای خود بلند شدم و دست ساغر را گرفتم.مدادش را از دهانش بیرون آوردم و گفتم:
-خودم برایت حل می کنم،خواهرت الان ناراحت است.فردا هر دو باید به مدرسه بروید،پدرتان زحمت می کشد تا شما درس بخوانید و برای خود آینده ی خوبی داشته باشید.
ساغر گفت:
-من که فردا به مدرسه نمی روم.
-چرا؟
-چون برف می آید.
-خوب،اگر برف بیاید مدرسه تعطیل است؟
-بله،امروز برف آمد و مدرسه من و سوزان تعطیل بود.
-عزیزم امروز که برف زیاد نبارید و همه مدرسه ها باز بود.تو سوزان خودتان تعطیل کردید.
-ما تعطیل نکردیم.افسانه ما را تعطیل کرد.
می دانستم که تمام اینها بهانه های ساغر بود که از من حرف بکشد و بفهمد که امروز صبح بر سر مادر او چه آمد.
با خونسردی به او گفتم:
-چند تا مسئله باید حل کنی؟
در عالم دیگری بود.
-خانم چشم آبی چند تا مسئله باید حل کنی؟
با ناراحتی نگاهی به من کرد و گفت:
-امروز افسانه را دیدی؟
نیشخندی زدم و گفتم:
-ساغر خانم،مسئله هایت را حل نکردی.
انگشتانش را بر روی کلید پیانو فشار داد و آهنگ پاییز طلایی را نواخت.چه صحنه غم انگیزی!او می نواخت و آرام آرام می گریست و مرا به گریه وا می داشت.
دیگر تحمل نداشتم.سوزان دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و با چشمان زیبایش گلهای فرش هال را می شمرد.به آرامی دفتر ریاضیات ساغر را باز کرد.
-حضور ذهن ندارم،شما برایش حل کنید.
-برایش حل می کنم.
ساغر هیچ چیز نمی شنید.ناگهان چشمم به آقای ملکان افتاد که سراپای وجودش از غم و اندوه لبریز بود،برای رفتن به دستشویی باید از هال می گذشت.
-عروسکم!مجید جان با تو کار دارد.
او جوابی نداد و پدر بی اعتنا از کنار ما گذشت.با خود تصور کردم که شاید چون به سوال ساغر جواب ندادم،او هم پاسخی به سوال من نداد.به کنار پیانو رفتم،دستم را بر پشت ساغر گذاشتم و گفتم:
-ساغر!من امروز افسانه را دیدم.با او خیلی صحبت کردم ولی همانطور که می دانی او اصلا علاقه ای به این خانواده نداشت.او به فکر شخص دیگری بود.در رویای خود شخص دیگری را می پرستید.ساغر جان اگر او با شما زنگی می کرد،تو و سوزان هر روز نظاره گر مجادله ی او و پدرت بودید،اما از این پس من به تو اطمینان می دهم در کنار پدر و مادربزرگ در آرامشی مطلق به سر خواهید برد.
ساغر لبخندی حاکی از رضایت زد و بعد رو به من کرد و گفت:
-تو خیلی مهربان هستی.متشکرم.
سوزان از روی کاناپه هال برخاست و جای خود را به ساغر داد.
-ساغر!آقا مجید در حل مسائل جبر به تو کمک خواهد کرد.
ساغر بی توجه و بی علاقه نسبت به درس سر خود را به علامت تصدیق تکان داد.
برای خوردن آب از جای خود بلند شدم.سوزان به اتاق خود رفته بود.نمی دانم چرا از پدرش دلخور بود.خیلی دوست داشت در کار آشپزی به او کمک کند اما جرات این کار را نداشت.
با همین افکار وارد آشپزخانه شدم.به آرامی سرفه کردم تا آقای ملکان متوجه حضورم شود.اما بی نتیجه بود.او رویش به سمت پنجره بود و با خود زمزمه می کرد.نم نمک برف می بارید.چراغ آشپزخانه روشن بود و صدای مرغی که در ماهی تابه آرام آرام می پخت به من خسته آرامش می داد.چند لحظه ایستادم.در دلم آشوبی بود.دوست داشتم سرم را بر زمین بگذارم و گریه کنم،اما نمی توانستم.دوباره سرفه ای کردم.آقای ملکان به خود تکانی داد،چشمانش مانند کاسه ای از خون قرمز شده بود.تا نگاهش به من افتاد با آستین بلوزش اشکهای خود را پاک کرد.چاقوی کوچکی در دستش بود که به نظر می رسید با آن پیاز پوست می کند.نام افسانه را در میان زمزمه هایش می شنیدم.آنگاه متوجه شدم که زمزمه هایش راجع به افسانه است،نه نوای یک خواننده.لبخندی زد و گفت:
-مجید جان بیا با هم چای بخوریم.
تشکر کردم و از او یک لیوان آب خواستم.در یک لیوان کریستال بسیار زیبا برایم آب ریخت و به بهانه ی حل کردن مسائل جبر ساغر از آشپزخانه بیرون آمدم.
-مجید جان، یک ربع دیگر غذا حاضر است.
با خنده گفتم:
-خوشا به حال شما که دخترانی به این مهربانی دارید.
صدای آرام موزیک را از داخل اتاق سوزان می شنیدم.آرامش خاصی به روح درمانده من می داد.ساغر با نگاهش انتظارم را می کشید.از او عذر خواهی کردم،دفتر پاکنویسش را به من داد و با دستانش مسائل ریاضی را برایم شمرد:
-هفت،هشت،نه،ده تا مسئله است،یک بار توضیح بدهی یاد می گیرم.
خنده ام گرفت بود،چون خودم دیپلم ریاضی بودم مسائل برایم بسیار آسان بود،البته ساغر هم خیلی باهوش بود.مسئله اول و دوم را به خوبی فهمید،از صورت مسئله سوم به بعد چشمان آبی اش فقط به کتاب دوخته شده بود و دیگر به هیچ چیز نمی اندیشید.تعجب کردم چیزی نگفتم.ناگهان چشمم به مسئله افتاد که صورتش چنین بود:"افسانه پارچه ای خرید از قرار هر متر..." فوری کتاب را ورق زدم،اما ساغر به صورت دختری نابینا با وجود این که چشمش به کتاب دوخته شده بود و متوجه چیزی نمی شد صفحه کتاب را برگرداند.صدای پدر را شنیدم که می گفت:
-بچه ها!غذا حاضر است.
ساغر اعتنایی نکرد و گفت:
-مسئله سوم را حل نمی کنم.
-ولی ساغر جان،این مسئله خیلی مهم است.چهار عمل اصلی در این مسئله آمده است.
-نه،مسئله چهارم را حل می کنم.
دوباره صدای پدر شنیده شد:
-بچه ها شام حاضر است.
-مجید شام حاضر است.برویم شام بخوریم بعدا مسائل را حل می کنیم.
با جواب مثبت دفتر ریاضیات ساغر را بستم و به او گفتم:
-سوزان را صدا نمی زنی؟
-چرا!سوزان غذا حاضر است.
بر سر میز شام نشستیم.آقای ملکان میز زیبایی چیده بود.حیف این مرد که افسانه قدرش را ندانست.بشقابهای چینی زیبا،قاشقهای نقره ای برجسته،دیس زیبای گلدار صورتی که داخل آن را با مرغ و سیب زمینی سرخ کرده،پر کرده بود.گلدان کریستال زیبایی که بر روی میز قرار داشت و گلهای رز صورتی داخل آن،زیبایی میز را دو چندان کرده بودند.سایه لوستر آشپزخانه که داخل لیوانهای زیبای کریستال افتاده بود،حالتی شاعرانه به این میز می داد.چهار عدد دستمال سفره در کنار هر بشقابی قرار داشت.ساغر با عصبانیت گفت:
-سوزان خوش خواب حتما خوابیده است.
پدر گفت:
-الان بیدارش می کنم.حتما دختر قشنگم از گرسنگی خوابش برده.
با شنیدن این حرف،من و ساغر هر دو خندیدیم.چون صندلی من به در آشپزخانه نزدیکتر بود از آقای ملکان اجازه خواستم که سوزان را صدا بزنم.او لبخندی حاکی از رضایت زد.
به آرامی چند ضربه به در اتاق سوزان زدم و بعد وارد شدم.سوزان پشت میزش نشسته بود و با خود فکر می کرد.
-سوزان خانم شام میل ندارید؟شما که خیلی گرسنه بودید.
-شام حاضر است؟
-بله.
-الان می آیم.
نگاهش کردم.رو به روی میز توالتش ایستاد.اشکهایش را طوری که من متوجه نشوم پاک کرد و از اتاقش بیرون آمد.کمی عقب رفتم که او از من جلوتر قدم بردارد.
-شما مهمان هستید،اول شما بفرمایید.
از این طرز صحبت خنده ام گرفته بود.
-شما صاحبخانه هستید،اول شما بفرمایید.
به آرامی به موازات من راه می رفت.با هم داخل آشپزخانه شدیم.صدای آقای ملکان شنیده شد:
-سوزان خیلی صدایت زدم،اما جوابی نشنیدم.گفتم شاید با من قهر کرده باشی؟
ساغر مانند کسی که چندین روز غذا نخورده باشد،استخوانهای مرغ را می جوید و جرعه جرعه آب می نوشید.
-چقدر خوشمزه است.بابا شما از بی بی هم خوشمزه تر غذا درست می کنید.
متوجه شدم که منظور ساغر از این گفته افسانه بود.پدرش لبخندی زد و گفت:
-خوب حالا من را با بی بی مقایسه می کنی؟
البته او هم متوجه منظور ساغر شده بود.سوزان حرفی نمی زد.آقای ملکان مخفیانه،سوزان را نگاه می کرد.صورتش گل انداخته بود،سرش ا پایین گرفته بود و به سیب زمینی ها نگاه می کرد،سایه مژه های بلندش بر زیر چشمانش افتاده بود.چقدر این دختر معصوم بود!پدر دستش را روی پیشانی سوزان گذاشت،تب شدیدی داشت.
-عزیزم چرا تب داری؟حتما سرما خورده ای.
قلبم از جا کنده شد.
-حالم خوب است.شما خودتونو ناراحت نکنید.
-نه سوزان جان.تو تب داری،شامت را بخور و بعد بخواب.فردا امتحان داری؟
ساغر خندید و گفت:
-اگر هم داشته باشد به شما می گوید امتحان ندارد.
دوست نداشتم کسی سوزان را دروغگو خطاب کند ولی از آنجا که ساغر کوچولو برایم عزیز بود لبخندی زدم.سوزان با ملایمت گفت:
-فردا چند شنبه است؟
-پنج شنبه.
-نه!امتحان ندارم.
آقای ملکان گفت:
-عزیزم تا جمعه استراحت کن تا خوب شوی.شنبه با سلامتی کامل به مدرسه برو.
ساغر کمی حسودی کرد و گفت:
-اگر فردا سوزان به مدرسه نرود من هم نخواهم رفت.
-اما دخترم،سوزان مریض است.اگر به مدرسه برود چون هوا سرد است حالش بدتر می شود.
ساغر اخمهایش را در هم کرد،احساس آقای ملکان را درک می کردم.برای اینکه ساغر را ناراحت نکند پرسید:
-فردا چه درسی داری؟
ساغر چند لحظه ای مکث کرد و با ژستی حق به جانب گفت:
-ریاضیات جدید،تاریخ،جبر.
-عزیزم،درسهایت که خیلی مهم است،اگر به مدرسه نروی از درس عقب نمی مانی؟
می دانستم نمی تواند حرفی بزند که ساغر را قانع کند.
ساغر با خوشحالی گفت:
-نه بابا،اصلا عقب نمی مانم.مجید مسائل جبرم را حل می کند،ریاضیات هم جمعه می خوانم و تاریخ هم بلدم.
همه به هم نگاه کردیم و ناگهان خنده ای بلند فضای آشپزخانه را پر کرد.چقدر این دختر بامزه است.
-باشه قبول،فردا که من نیستم تو باید پرستار سوزان باشی.
ساغر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.از جای برخاست،صورت سوزان را بوسید و به او گفت:
-سوزان خیلی تب داری،خدارو شکر که باید استراحت کنی.
سوزان با دست مهربانش صورت ساغر را نوازش کرد و گفت:
-به زودی خوب می شوم و هر دو با هم به مدرسه می رویم.
شام را خوردیم.آقای ملکان همانند خدمتکاری که وظیفه خود را بداند پیشبندش را به کمر بست،تا ظرفها را جمع کند و آنها را بشوید.سوزان دستش را به آرامی گرفت و گفت:
-اگر الان به اتاقم بروم،نمی توانم بخوابم.اصلا خوابم نمی آید،دوست دارم ظرفها را خودم بشویم تا کمی سرگرم شوم.
-عزیزم تو تب داری.
-مهم نیست!این طوری به چیزی فکر نمی کنم.
آقای ملکان از آشپزخانه بیرون رفت.سوزان او را صدا زد:
-بابا،بستنی می خورید؟
-نه عزیزم،شما بخورید.
-خوشمزه است،بستنی توت فرنگی.
-نه عزیزم.میل ندارم.
با وجود اینکه من هم به بستنی میل نداشتم ولی برای اینکه بتوانم لحظه ای بیشتر سوزان را ببینم از جایم برنخاستم.سوزان کاسه های چینی را از کابینت آشپزخانه آورد،در فریزر را باز کرد و به آرامی بستنی را داخل کاسه ها ریخت.ابتدا برای من بستنی گذاشت، من هم به ساغر دادم.ساغر نگاهی به سوزان انداخت و با زبان بی زبانی از او پرسید:
-باید بخورم یا نه؟
سوزان متوجه چیزی نشده بود.ساغر با بی صبری بستنی را خورد.سوزان در کنار صندلی ساغر نشست و بستنی او را با دست به من نشان داد.هر سه شروع به خوردن بستنی کردیم،گفتم:
-خوشمزه است،بعد از شام در هوای سرد زمستان و در فضای گرم خانه واقعا می چسبد.سوزان آرام آرام می خورد.ساغر خندید و گفت:
-سرم یخ زد.
-ساغر بستنی را آهسته بخور،بیشتر به دلت می چسبد.
بستنی من و ساغر تمام شد.سوزان با نگاه زیبا و دوست داشتنی از من سوال کرد:
-بستنی در فریزر هست،بیاورم؟
-نه متشکرم.شام و دسر خوبی بود.روزی محبت شما را جبران می کنم.
ساغر با آن چشمان آبی معصومش سوال کرد:
-چگونه؟
نتوانستم چیزی بگویم،فقط نگاهم را به سوزان دوختم.شاید او از نگاه من متوجه شد که من چه می گویم.
-مجید جوابم را ندادی.چگونه؟
با وجود اینکه آمادگی پاسخ به ساغر را نداشتم،نمی دانم چگونه به سوال او جواب دادم:
-زمانی که به ویلایم در نوشهر آمدی،آ« وقت پاسخ سوال خود را پیدا می کنی.
ساغر گفت:
-هیچ جای دنیا را به اندازه ی نوشهر دوست ندارم.آنجا به من آرامش می دهد.خاطرات تلخ این خانه را از یاد می برم.
سوزان آهی کشید و به ساغر گفت:
-از فردا صبح زندگی جدیدی را آغاز خواهیم کرد.بدون هیچ دلهره و دعوایی،پس دیگر خاطرات گذشته را بر زبان نمی آوریم.
هر دو دستشان را بر روی دست هم گذاشتند و با هم پیمان بستند که نام مادری به نام افسانه را از زندگی خود محو کنند.سوزان از جای خود برخاست و ظرفها را داخل ظرفشویی گذاشت.ساغر هم به او کمک می کرد.هر چه بیشتر سوزان را نگاه می کردم،زیباییش در نظرم بیشتر می شد.لیوانها را از روی میز برداشتم و کنار بشقابهای دیگر گذاشتم.سوزان گفت:
-ببخشید.اگر پیش بابا بروید و او را از تنهایی در بیاورید خیلی خوشحال می شوم.من هم بهتر می توانم کارم را انجام دهم.
پذیرفتم و در حین بیرون آمدن از آشپزخانه دوباره نگاهی به سوزان انداختم.دستکشهای صورتی را در دستش می کرد تا دستهایش هنگام ظرف شستن اسیبی نبینند.ساغر میز را مرتب می کرد.برای من مایه ی تعجب بود که این دو خواهر با این همه زیبایی کاری انجام می دهند.همیشه در خیال خود می پنداشتم که سوزان و ساغر همانند تابلوهای نقاشی هستند که انسان با دیدن آنها آرامشی در وجود خویش حس می کند.با وجود این که تمایلی به بیرون آمدن از آشپزخانه را نداشتم اما به خاطر گفته ی سوزان این کار را انجام دادم.آقای ملکان تلویزیون را روشن کرده بود.راز بقاء نشان می داد.تا نگاهش به من افتاد لبخندی زد و از من خواست تا با او به تماشای تلویزیون بنشینم.دقایقی طولانی با هم گرم صحبت بودیم.برف شدیدی می بارید،از آقای ملکان به خاطر همه چیز تشکر کردم و از او اجازه مرخص شدن گرفتم.از جای خود برخاستم تا به آشپزخانه بروم و از دختر ها خداحافظی کنم،ساغر سینی طلایی قشنگی که داخل آن چهار فنجان چای با یک قندان نقره ای زیبا بود،بر روی میز هال قرار داد.آقای ملکان به من لبخندی زد و از من خواست که چای بخورم و بعد به خانه بروم،قبول کردم.
-سوزان جان،مگر پیشبند نبستی؟فوری لباسهایت را عوض کن.
سوزان لبخندی زد و گفت:
-همین الان که شما گفتید یادم آمد پیشبند نبستم.
-یک لباس گرم بپوش و بیا چای ات را بخور.
سوزان برای عوض کردن لباسش به اتاقش رفت.ساغر نزد من و پدر احساس تنهایی می کرد.حس کردم که سوزان را همانند مادری مهربان دوست دارد.پس از اندک زمانی سوزان از اتاقش بیرون آمد،ژاکت نارنجی رنگی بر تن کرده بود و بلوز یقه اسکی در زیر آن پوشیده بود.
سوزان بر روی مبل بزرگی کنار پدر نشست،فنجان چایی اش را برداشت و به به آرامی نوشید.همه ساکت بودیم،احساس سوزان را درک می کردم،کمی دست و پای خود را گم کرده بود،پدر مجددا دستش را بر پیشانی او گذاشت.سر سوزان را به سینه خود فشرد و گفت:
-دخترم تو نباید ظرفها را می شستی،تب شدیدی داری.باید حتما استراحت کنی.
-چشم بابا،فیلم سینمایی را می بینم بعد می خوابم.
پدر چیزی نگفت،ساغر خیلی خوشحال به نظر می رسید.شاید به این خاطر بود که با خواهر مهربان خود می نشست و در کنار شومینه زیبا که دو هیزم بزرگ در آن می سوخت به تماشای فیلم می پرداختند.از جای خود بلند شدم،به خاطر همه چیز تشکر کردم،با آقای ملکان دست دادم.دستم را در دستش فشرد،احساس می کردم که برای او همانند فرزند پسر هستم.از ساغر اجازه گرفتم که دفترش را که زیر میز هال گذاشته بودم،با خود ببرم و تمرینها را برایش حل کنم.
او هم با خوشحالی جواب مثبت داد.با سوزان و ساغر خداحافظی کردم.به ساعتم نگاه کردم،از نه گذشته بود.کلیدم را از جیب کاپشنم در آوردم.چراغ سر در را روشن کردم و داخل آپرتمانم شدم.خانه خیلی سرد بود،از انبار سه هیزم بزرگ آوردم و داخل شومینه انداختم.سر یخچال رفتم.مقداری شیر در یخچال بود،تنبلی ام آمد گرمش کنم.آن را در یک لیوان ریخته و به هال آمدم.روی مبل سبز کنار شومینه نشستم و تمرینات ساغر را حل کردم.بلند شدم و از پشت پنجره هال به حیاط نگاه کردم.دیگر برف نمی آمد.درختان چنار و سرو حیاط خانه تصویر یک آدم برفی را گرفته بودند.خیلی زیبا بود.دفتر خاطراتم را برداشتم و تمام ماجراهایی را که اتفاق افتاده بود،در دفترم یادداشت کردم.با این که خوابم نمی آمد اما به خاطر آن که احساس می کردم شاید مریض شوم و نتوانم به نمایشگاه بروم به اتاق خابم رفتم.اتاق خواب من مشرف به اتاق سوزان بود،با دیدن چراغ خاموش اتاق سوزان به تختخواب رفتم و خوابیدم.

R A H A
09-02-2011, 01:55 AM
4

صبح با شنیدن صدای گنجشکهای کوچه از خواب برخاستم.نگاهی به اتاق سوزان انداختم،پرده مخمل اتاق کشیده شده بود،متوجه شدم که او هنوز خواب است.دوست داشتم اول به خانه انها بروم و جویای حال سوزان شوم،اما جرات چنین کاری را نداشتم.صبحانه خوردم،لباسم را پوشیدم و با ماشین از گاراژبیرون آمدم.منتظر آقای ملکان شدم که از او اجازه بگیرم هنگام ظهر که به خانه برمی گردم جویای حال سوزان و ساغر شوم،اما آقای ملکانی در کار نبود.رو به روی خانه ایستادم،متوجه شدم پرده اتاق سوزان کنار رفت.بسیار خوشحال شدم تا چشمش به من افتاد لبخند ملیحی زد و با تکان سر ،سلامی به من کرد.برایش دست تکان دادم،پنجره را باز کرد.مثل اینکه می دانست من انتظار پدر او را می کشم.
--بابا ساعت چهار صبح رفت نوشهر.هوا تاریک تاریک بود.
-برای چی؟
-مامان بزرگ را بیاورد.خوب ما تنها هستیم.
خندیدم و خوشحال شدم که مادربزرگ به تهران می آید.
-ساععت دوازده از نمایشگاه می آیم.شاید یک سر به خانه تان آمدم.اجازه می دهید؟
-البته!شما برادر بزرگ ما هستید.
این حرف اصلا برایم دلپذیر نبود.لبخندی زدم و سوار ماشین شدم،سرم را برگرداندم که بتوانم در آخرین لحظه اتاق سوزان را ببینم.سوزان را پشت پنجره دیدم که به من چشم دوخته بود.هول شد و به علامت خداحافظی دستش را تکان داد،خوشحال شدم و احساس کردم که او هم مرا دوست دارد.با خوشحالی به نمایشگاه رفتم.در نمایشگاه باز آقای رضایی گفت:
-چرا اینقدر دیر آمدی!
-دیشب دیر خوابیدم.
آقای رضایی بی مقدمه گفت:
-عاشق شدی؟
خندیدم و گفتم:
-من و عاشقی؟
دیگر چیزی نگفت،مرتب به ساعتم نگاه می کردم که زودتر ظهر شود و من راهی خانه آقای ملکان شوم.تا حدود ساعت یازده تنها دو مشتری آمدند و رفتند.به ساعت نگاه کردم،چون سرگرم معامله بودیم دیرم شد.دیگر نمی توانستم سر ساعت مقرر از نمایشگاه خارج شوم.به خانه سوزان زنگ زدم،ساغر گوشی را برداشت.
-ساغر جان سلام،مجید هستم.
-سلام،چرا نیامدی؟خیلی منتظرت شدیم،ناهار خوردیم،البته برای تو هم گذاشتیم.
-ممنون خانم،برایم کاری پیش آمد.خواهرت کجاست؟
-پیانو می زند.
-گوشی را می دهی؟
-البته،سوزان،آقا مجیده.
صدای سوزان را شنیدم که با خوشحالی می گفت:
-آقا مجید؟چرا نیامدند؟
-کاری برایش پیش آمده.
سوزان گوشی را گرفت.
-سلام خانم،حال شما؟
-سلام،خوبم.
-تبت قطع شد؟
-بله،نسبتا.
-خیلی خوب،من تا یکربع دیگر می آیم.کاری نداری؟
-نه،ممنون.
با خودم این حرفها را تجزیه تحلیل می کردم.از حرفهایش می فهمیدم که همان طور که من انتظار سوزان را می کشیدم،او نیز همین احساس را نسبت به من دارد.آقای رضایی و یزدانی در حال رفتن بودند.کرکره نمایشگاه را پایین کشیدم،آنها از من خداحافظی کردند و من هم به داروخانه ای که در نزدیکی نمایشگاه بود،رفتم.یک بسته آسپرین،استامینوفن و چهار عدد شکلات خریدم.به خانه که رسیدم ضربان قلبم تندتر شده بود.آفتاب قشنگ زمستانی بر درختان سرو سایه افکنده بود.گلوله هاب برفی از درختان به زمین می افتادند.لباسم خیس شده بود،به همین خاطر فوری وارد آپارتمان خودم شدم.شلوار جینی که تازه خریده بودم با یک بلوز مشکی پوشیدم.در آینه نگاهی به خود انداختم،سرو وضعم خوب بود.دستی به سرم کشیدم،قرصها را از جیب کاپشنم در آوردم،در خانه را بستم و به خانه آقای ملکان رفتم.زنگ کوتاهی زدم.سوزان با همان لباسی که شب قبل پوشیده بود به اضافه یک شال گردن جلوی در آمدو در را باز کرد.نمی دانم چرا زیباییش دو چندان شده بود.شاید به خاطر ان شال بود.بینی کوچکش از فرط سرماخوردگی قرمز شده بود و صورتش گل انداخته بود.متوجه شدم که هنوز تب دارد،قرصها را به او دادم،تشکر کرد.
-بابا خانه نیست.صبح که از خواب بیدار شدم نامه ای روی میز دیدم.ساغر،نامه کجاست؟
داخل خانه شدم،ساغر سلام کرد.همانند عروسکی متحرک و سردرگم بود. موهای مشکی اش را بافته بود،گونه هایش صورتی شده بودند.چشمان آبی اش برق می زدند.
ساغر گفت:
-نامه را روی بوفه گذاشتم.
-مرسی ساغر جان.
در نامه چنین نوشته شده بود:
بچه ها،من امروز به نوشهر می روم و مادربزرگ را با خود به اینجا می آورم. اگر از بیمارستان با من تماس گرفتند،بگویید مشکلی پیش آمده و پدرم امروز نمی تواند بیاید.بیفتک و سیب زمینی پخته ام و داخل یخچال گذاشته ام.کمی هم غذا برای گربه داخل بشقاب گذاشته ام.سوزان جان به حیاط نرو تا زود خوب شوی.ساغر خوشگلم،از خواهر مهربانت مواظبت کن.من ساعت 6 بعد از ظهر با مادربزرگ در خانه هستم.
خداحافظ.
کاغذ را تا کردم و به دست ساغر دادم و به آشپزخانه رفتم.یک لیوان آب برای سوزان ریختم تا قرصش را بخورد.ناهار نخورده بودم.سوزان میز آشپزخانه را برایم آماده کرده بود.نوشابه،سالاد،لیموترش، بیفتک،سیب زمینی و یک لیوان یخ.
با خنده گفتم:
-من غذا خورده ام.
سوزان با تعجب گفت:
-غذا خوردی،کجا؟
-در نمایشگاه،ساندویچ خوردم.
-خوب بیفتک که نخوردید،باید غذایتان را تا آخر بخورید.
با خنده گفتم:
-پس شما و ساغر هم کنار من بنشینید.
-با کمال میل.
ساغر خنده کنان جلو آمد و از اینکه من به فکرشان بوده ام و برای سوزان قرص و برای او شکلات خریده بودم،تشکر کرد.سه نفری در آشپزخانه نشستیم،خجالت می کشیدم ناهار بخورم ولی با جوکهای بی مزه،خود را به پررویی زده بودم.از غرور این دو خواهر خوشم می امد.مثل دختران بی شرم خیابانی نبودند که با صدای بلند بخندند و یا مرا به خاطر لطیفه های بی مزه مسخره کنند،تنها کاری که می کردند این بود که لبخندی ملیح می زدند و می گفتند:
-دیگر بلد نیستی؟
بالاخره غذایم را خوردم.سوزان دوباره سرفه کرد،بسیار ناراحت شدم.سوزان متوجه ناراحتی من شد و گفت:
-امروز مطب دکتر بسته است.اگر از این قرصها هر چهار ساعت یک بار بخورم خوب می شوم.
زمانی که سرفه می کرد صورتش مانند نوزادی قرمز می شد.ساغر با نگاه مهربانش ابراز ناراحتی می کرد،سوزان با لبخندی گفت:
-احساس بدی ندارم،حالم هم بسیار خوب است.
می دانستم به خاطر دلگرمی ما این حرف را می زند.دیگر حرفی نزدم.
سه نفری با هم در مورد آینده مان صحبت کردیم.من گفتم:
-من می خواهم پولدار بشوم و علاوه بر نمایشگاهی که در ایران دارم،یکی هم در خارج دایر کنم.
سوزان گفت:
-من دوست دارم معلم پیانو شوم و در ذهن دختران عاشق خاطرات خوششان را یادآوری کنم.
با شنیدن این حرف از جای خود بلند شدم،نمی دانم مانند مجنونی دستهایم را به هم می فشردم و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.ساغر گفت:
-از من نمی پرسید که می خواهم در آینده چه کاره شوم؟
من و سوزان هردو با هم و یکصدا گفتیم:
-تو می خواهی چه کاره شوی؟
ساغر چشمکی زد و گفت:
-من می خواهم خلبان شوم و با هواپیمایی که در ان مسافری وجود ندارد به ایتالیا بروم و در شهر پالرمو چند بمب بیندازم تا نسل افسانه را از بین ببرم.
احساس کردم قلبم از جایش کنده شد.سوزان برای این که یاد افسانه را از خاطر ساغر ببرد با قاشق نقره ای زیبایی چند ضربه بر میز زد و گفت:
-هیچ کس نمی داند فردایش چه خواهد شد.مرگ و زندگی دست خدا است،پس دیگر در مورد آینده سخنی نمی گوییم.
ساغر با تکان دادن سر اظهار پشیمانی کرد.
-ما عهد بسته بودیم دیگر در مورد افسانه حرفی نگوییم،مگر این طور نبود سوزان؟
-البته که این طور بود،چرا به من می گویی؟ من که حرفی نزدم.
هر سه خندیدیم،تنها چیزی که از زبان سوزان شنیدم این بود که:
-خدایا! از تو می خواهم اگر به مسیر درستی هدایت نشود،لعنتش کنی.

R A H A
09-02-2011, 01:58 AM
خیلی خسته بودم.فقط دوست داشتم در مورد زندگی مشترکم با سوزان صحبت کنم.شاید فقط این گفته بود که می توانست خستگی را از وجودم دور کند. با شنیدن اسم "افسانه" حالت بدی در دلم احساس می کردم.ساغر خوابش می آمد، برای اینکه مزاحم انها نباشم، از هر دو تشکر کردم،بشقابی را که داخل ان غذا خورده بودم، برداشتم که ناگهان دست سوزان را مقابل دستان خود دیدم و مانع از انجام کار من شد.
-لطفا به اینها دست نزنید،مرد که ظرف نمی شوید.
از این که سوزان کلمه ی مرد را بر رویم گذاشته بود، احساس غرور می کردم.
-مگر تب نداری؟
-نه خوب شدم،تازه ساغر به من کمک می کند.در ضمن ظرفی در کار نیست.
دیگر چیزی نگفتم.به بهانه این که من هم خیلی خسته ام، از هر دو خداحافظی کردم.ساغر در اتاق خوابش بود و سوزان برای بدرقه به کنار در امد.
-باز هم پیش ما بیایید.
-حتما.هر وقت بابا امد از او اجازه می گیرم تا روزی یکبار تو و ساغر را ببینم.
-متشکرم.
حرفی نزدم،سرم را پایین انداختم و از پله ها پایین امدم،اما نتوانستم نگاهی به بالا نیندازم.سوزان در کنار نرده ها ایستاده بود و به من نگاه می کرد.با یک نگاه مهربان از هم خداحافظی کردیم.وقتی به خانه رفتم در دل احساس تنهایی و بدبختی می کردم.با خود می گفتم تا چه زمان باید در انتظار باشم؟ تا چه وقت باید همانند یک دوست غریبه سوزان را ببینم در حالی که عاشق او هستم.چرا او نباید در خانه من باشد؟ با هم غذا بخوریم،چای بنوشیم،در این شبهای زیبای زمستانی در پشت پنجره بارش برف را بنگریم و با هم بخندیم؟در این افکار بودم که خوابم برد.
زمانی که بیدار شدم هوا تاریک بود برف می بارید.به اتاقم رفتم،پرده ها را کنار زدم و نگاهی به اتاق سوزان انداختم.تمام چراغهای خانه را روشن کرده بودند.اول فکر کردم حتما مادربزرگ امده است و بچه ها از خوشحالی جشن گرفته اند،اما ناگهان چشمم به ماشین اقای ملکان افتاد که مادربزرگ در صندلی جلو نشسته بود و نگاهش به کوچه که سرشار از غم بود،دوخته شده بود.با خود تصور کردم ،بچه ها چراغهای خانه را به این خطر روشن کرده اند که می ترسیدند.کاشکی یه سر به انها می زدم.دیگر اقای ملکان امده بود.برای ان که اقای ملکان در ذهن خود تصور نکند که من شخص فضولی هستم به آشپزخانه رفتم،دیگر به منظره بیرون نگاه نکردم.سردم بود،نمی دانم شاید مریض شده بودم،به همین دلیل یک فنجان از داخل کابینت بیرون اوردم و در ان قهوه داغی ریختم،احساس می کردم با خوردن یک فنجان قهوه داغ هم گرم می شوم و هم تنهایی را از یاد می برم.با شنیدن زنگ تلفن از جا برخاستم.
-جانم،الو.
کسی صحبت نمی کرد.موزیکی غمگین در پشت خط گذاشته بود.تلفن را قطع کردم.دوباره زنگ ان به صدا در امد.
-الو.چرا حرف نمی زنی؟اگر حرف نمی زنی زنگ نزن.
تلفن را قطع کرد.نمی دانم چه کسی بود.نیم ساعت بعد صدای زنگ تلفن مرا به شدت عصبانی کرد.نمی خواستم کسی جز سوزان در زندگیم دخالت داشته باشد.با خود تصور می کردم شاید دختر خاله ام باشد.او مرا دوست داشت اما من به او هیچ احساسی نداشتم.با وجود این با عصبانیت فریاد زدم:
-اگر این بار حرف نزنی از فردا تلفن را تحت کنترل می گذارم.
برای خودم صحبت می کردم که صدای خنده اشنایی به گوشم رسید.
-چشم.صحبت می کنم،چرا می خواهی تلفن را تحت کنترل بگذاری؟
تمام وجودم به تپش افتاده بود.
-شما بودید زنگ می زدید؟
با خنده گفت:
-نه،من نبودم... از این مزاحمها زیاد هستند.
-دیگر طاقتم تمام شده بود.نواری گذاشته بود و حرف نمی زد،اعصابم را ناراحت کرده بود.
-عجب!خوب بگذریم.اقا مجید!
-بله.
-به خاطر امدن مادربزرگ فرداشب می خواهیم یک مهمانی پنج نفره داشته باشیم،بابا به من گفت که از شما خواهش کنم بعدازظهر در مهمانی ما شرکت کنید.
-با کمال میل می پذیرم.
تلفن را قطع کردم.می خواستم به سوزان زنگ بزنم و به او بگویم تا صبح برایم صحبت کند و به من ارامش بدهد.مرتب شماره خانه شان را می گرفتم و قطع می کردم.تلفن برایم یک اسباب بازی شده بود.بالاخره خودم را سرگرم کردم.عکس سوزان را بر روی صفحه سفید کاغذی رسم می کردم.با خمیر های رنگین عروسک درست می کردم و با سوهان ناخن گیر نام سوزان را روی چوبهای نیمکت آشپزخانه ام حکاکی می کردم.در حالی که به سوزان فکر می کردم ناگهان یادم امد که لباسهایم در حمام است و باید آنها را در ماشین لباسشویی می انداختم.برای مهمانی فردا لباس نداشتم.
-پیراهن چهارخانه ی سورمه ای به صورتت خیلی می آید.
این حرفی بود که در مهمانی سال گذشته از زبان سوزان شنیده بودم.
تنبلی ام می امد همه لباسهایم را بشویم،به همین خاطر فقط پیراهن سورمه ای را که داخل لباسهای نشسته مچاله شده بود،در اوردم و ان را شستم.خوابم نمی آمد.تا خشک شدن پیراهنم در کنار شومینه بیدار ماندم.اتو را به برق زدم و پیراهنم را اتو کردم.بعدبه اتاقم رفتم،از پنجره به اتاق سوزان نگاه کردم.لوستر کریستال داخل اتاق سوزان روشن بود،هنوز نخوابیده بود.خوب فردا تعطیل بود،اشکالی نداشت.یادم امد که دفتر ساغر را به او نداده بودم.ان را روی میز هال گذاشتم که فردا صبح هنگامی که از خانه خارج می شوم ان را به او بدهم.به اتاقم خوابم رفتم،نگاهی به اتاق سوزان کردم و با چراغهای روشن اتاقش سخن گفتم.سیگاری روشن کردم و در فکر فرو رفتم.آیا در این کره ی خاکی شخصی مثل من وجود دارد؟در این جهان آیا انسانی وجود دارد که مانند من عاشق باشد؟من به سوزان خواهم رسید؟با خود می گفتم:
"فرهاد به افسانه عشق می ورزید،اما افسانه از فرهاد متنفر بود.آیا چنین چیزی ممکن است؟ممکن است احساس سوزان هم مثل مادرش باشد؟" از این افکار آشفته متنفر بودم.به همین دلیل سیگار نیمه تمامم را خاموش کردم.لحاف مخملی سبز را بر روی سرم کشیدم،چشمانم را بستم تا فکرهای واهی به سرم نزند.نوار شجریان را گذاشته بودم،از شنیدن صدایش لذت می بردم.ناگهان به یاد ان دختری افتادم که به من تلفن کرده بود و حرف نمی زد.احساس کردم شاید دوباره بی خوابی به سرم بزند،ضبط را خاموش کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.مثل اینکه خوابم برده بود.صبح زود از خواب بیدار شدم.شومینه را روشن کردم و به حمام رفتم.خستگی از افکار پریشان دیشبم از افکارم رفته بود.در حمام آواز می خواندم.احساس می کردم صدایم خیلی قشنگ است، (خود شیفته!!!) دوست داشتم برای سوزان شعر بخوانم و او مرا تشویق کند.صورتم را اصلاح کردم در لحظه های آخر آب حمام سرد شده بود،حوله را دور خود پیچیدم و در کنار شومینه نشستم.کمی گرم شدم،برای خود چای درست کردم،ناگهان چشمم به ساعت افتاد.باز هم تاخیر داشتم،به همین دلیل سماور را خاموش و از خوردن صبحانه صرف نظر کردم.با خود احساس کردم که در حمام زیادی مانده بودم.بلوز مشکی ام را با یک شلوار کرم پوشیدم.به نظرم خیلی خوشتیپ شده بودم.(!!!)در خانه را بستم و با عجله سوار ماشین شدم.باز هم پرده اتاق سوزان کشیده شده بود،متوجه شدم که او هنوز خواب است.آخر سوزان دیشب دیر خوابیده بود به این خاطر که صدای روشن شدن ماشین من او را بیدار نکند به صورت خلاص ان را تا سر کوچه بردم،سپس سوئیچ انداختم ،ماشین را روشن کردم و با سرعت به نمایشگاه رفتم.کرکره نمایشگاه پایین بود،با خود فکر کردم که زود آمده ام.برای چند لحظه کنار نمایشگاه ایستادم.خیابان میرداماد خلوت بود.آه، بله! امروز جمعه است. با صدای بلند خندیدم.پیرمردی که مرا در حال خنده دید با عجله از کنارم رد شد.شاید مرا دیوانه می پنداشت.البته فکر نمی کنم جز این باشد چرا که اگر کسی عاشق باشد دیوانگی هم پایانش خواهد بود.سرم را بالا گرفتم و به اسمان نگاه کردم ناگهان از روی درخت چنار رو به روی نمایشگاه گلوله برفی بر روی سرم افتاد.جا خوردم،انتظار همه چیز را داشتم جز افتادن یک گلوله سفید.با خود فکر می کردم کجا برم،خیلی گرسنه ام بود.با این که ناشتا بودم،سیگاری روشن کردم شاید بتواند به افکارم تمرکز بدهد.به یاد سوزان افتادم که امروز صبح پرده ی مخمل زرشکی اتاقش به کنار نرفته بود.شاید او هنوز خوابیده باشد. بعد از ظهر می توانم سوزان را ببینم به همین دلیل حوصله رفتن به خانه را نداشتم.ماشین را روشن کردم تا به دربند بروم.همانطور که نوشهر به ساغر آرامش می داد،دربند مرا همانند مادری آرام می کرد.در آنجا می توانستم به راحتی فکر کنم.به رشته کوههای اطراف نگاه می کردم و شعر می سرودم و سوزان را در کنار خود حس می کردم.ناگهان احساس کردم که دهانم سوخت،سیگار به فتیله رسیده بود.
بالاخره به دربند رسیدم،چون خیلی گرسنه ام بود به قهوه خانه ای که نزدیک محل پارک ماشین بود رفتم و صبحانه مفصلی خوردم.دوباره سیگاری روشن کردم و از آنجا بیرون آمدم.هوا خیلی سرد بود.انگشتان پایم یخ کرده بودند،دیگر تحمل سرما را نداشتم.وارد قهوه خانه ای که با صاحبش آشنا شده بودم، شدم و نشستم.
-به خاطر سرمای بیرون به اینجا آمده ام،اجازه هست؟
-البته آقای بیک.
لبخندی زدم،برایم یک استکان چای ریخت.از او تشکر کردم.مرتب در این فکر بودم که بعداز ظهر چگونه می توانم عشقم را برای سوزان بازگو کنم.از شادی در پوست خود نمی گنجیدم.به ساعتم نگاهی انداختم.زمان چقدر دیر می گذشت،تا ساعت 5 بعد از ظهر خیلی مانده بود.سرم را روی میز گذاشتم،چشمانم را بستم و خود را سوار بر قالیچه ای احساس کردم که در آسمان آبی پرواز می کرد و به دنبال سوزان می گشت،اما هیچگاه با خود نمی پنداشتم که سوزان بر روی این قالیچه ی خوشبختی بنشیند و با گفته های شیرینش مرا به زندگی جدید هدایت کند.جوانی را مقابل خود دیدم که موهایش را از پشت سر بسته بود،چکمه کوهنوردی به پا داشت و کیف کوله پشتی اش را روی صندلی روبه رویم گذاشته بود.جاسوئیچی بسیار زیبایی در کنار عینک آفتابی اش برروی میزش قرار داشت.به نظر می رسید ماشین مدل بالایی داشته باشد.نگاهی به او انداختم،لبخندی زد.با گوشه سبیلهایش بازی می کرد.با اینکه به نظرم خیلی پولدار می آمد اما نمی دانم چرا غم را در چهره او می خواندم.شاید او هم همانند من کسی را دوست داشت.کاغذی را از جیب کاپشنش در آورد،به نظر می رسید نامه دوست دخترش باشد.در دل احساس خوشحالی کردم که فرد دیگری نیز مانند من وجود دارد.تا قبل از دیدن این جوان، خود را دیوانه ای بیش نمی دانستم اما هم اکنون بسیار خوشحال هستم... نامه را تا کرد،سیگاری را بر گوشه لبش گذاشت و با فندکش بازی می کرد.تمام حرکات او را زیر نظر داشتم.به من لبخندی زد و اشاره کرد.
-سیگار؟
-نه متشکرم.
سیگارش را روشن کرد.در این فکر بودم که آیا ممکن است او هم مانند من شبها نخوابد و روزها همانند مجنونی در تفکر غوطه بخورد.روبه رویم نشست.
-اجازه می دهی؟
-البته،خواهش می کنم.
صندلی را به عقب کشید و وسایل خود را به کنار میز من آورد.
-در فکری؟
-همین طوری.
-می توانم اسمت را بپرسم؟
-بله،مجید هستم.اسم شما؟
-اشکان.
-خوشبختم.
-من هم همین طور.شما همیشه به دربند می آیی؟
-هفته ای یک بار.اینجا به من آرامش می دهد،می توانم در سکوت فکر کنم.
-به چی؟
-هیچی،درست نبود در مورد سوزان برای او صحبت کنم.سوزان تنها متعلق به من بود به این دلیل دوست نداشتم از رویای خود نزد غریبه ای سخن بگویم.اشکان از نگاه من همه چیز را فهمیده بود.او می دانست که من در دل چه احساسی دارم،چه می کشم و چه می گویم.همانند پرنده ای خود را مجسم می کردم که باید در داخل قفسی حبس می شدم.بی مقدمه گفت:
-مجید جان تا به حال عاشق شده ای؟
با سوئیچ ماشین بازی کردم،انگشتان دستم را لابه لای موهایم گذاشتم و با خنده گفتم:
-چرا این سوال را می پرسی؟
-همین طوری.از چشمهایت این موضوع را می خوانم.
-بله دختری را دوست دارم،یعنی از دوست داشتن گذشته.او را می پرستم.
فوری از من پرسید:
-آیا او هم همین احساس را نسبت به شما دارد؟
-چطور؟
به آرامی پاسخ داد:
-هیچی،به نظر من بیشتر دوستی ها یک طرفه است.
دیگر چیزی نگفتم.در فکر فرو رفتم،هیچ چیز نمی فهمیدم.
ولی فوری نکته ای به ذهنم خطور کرد.گفتم:
-مگر عشق لیلی و مجنون یکطرفه بود.
-نه، خوب از این نوع عشقها کم پیدا می شود.بستگی به شانس و اقبال هر کس دارد.
گفتم:
-سوزان عاشق من است.
البته به این جمله اطمینان نداشتم،فقط می خواستم با گفتن این جمله به خود اطمینان بدهم.از اشکان سوال کردم که کسی را دوست داری؟
-بله.
-به او رسیدی؟
-رسیدم،اما...
-اما چی؟
-هیچی،خیلی بی عاطفه بود... در یک شرکت بازرگانی کار می کرد می کنم، 27 ساله هستم،تصمیم داشتم خانه مستقلی برای خود فراهم کنم؛دوست نداشتم بر سر میزی که پدرم می نشست با او می نشستم و غذا می خوردم.از او بیزار بودم.بالاخره به آژانس مسکن در خیابان آفریقا رفتم،پی در پی دنبال خانه می گشتم تا این که آپارتمانی در خیابان آفریقا خریدم و لوازم خانه را برای خود فراهم کردم،فقط یک شریک برای زندگیم کم داشتم تا اینکه چند هفته ای گذشت.روبه روی خانه ام خانواده ای زندگی می کردند که هر شب صدای جار و جنجال پدر و مادر این خانواده خواب را از چشمم می گرفت.یک روز صبح که از خانه بیرون می آمدم،دختری را در کوچه دیدم که چهره اش به نظرم خیلی آشنا آمد.متوجه شدم که او همان دختری است که خانواده اش مرتب با هم در حال نزاع هستند.ماشینم پاترول بود،علامت دادم که او را تا سر خیابان برسانم،اما اعتنایی نکرد.مشخص بود که در یک شرکت خصوصی کار می کند.فردا و فرداها برایش بوق می زدم،می ایستادم،علامت می دادم،سلام می کردم اما چیزی نمی گفت.

R A H A
09-02-2011, 02:05 AM
-خوشگل بود؟
-بله،بسیار زیبا بود.جذاب و دوست داشتنی.تا چند روز به شرکت نرفتم،به بیماری سختی مبتلا شده بودم.فکر نمی کردم آزاده علاقه ای به من داشته باشد.پنج روز بعد که تقریبا حالم رو به بهبودی می رفت دلتنگی عجیبی برای او می کردم،تصور اینکه ذره ای مرا دوست داشته باشد در ذهن نمی پروراندم.تا اینکه در یک صبح سرد زمستانی با پوشیدن لباس گرم برای رفتن به شرکت از خانه خارج شدم.او را در سر کوچه دیدم که ایستاده بود،تا چشمش به ماشینم افتاد به راه خود ادامه داد.با اینکه هوا سرد بود،پنجره ماشینم را پایین کشیدم.بدون هیچ اعتنایی از کنار او رد شدم.این تصمیم را در مدت چند روزی که در خانه مانده بودم،با خود گرفته بودم.از آیینه بغل صورت آزاده را می دیدم که از شرم سرخ شده بود.به خود ناسزا می گفتم که کاشکی می ایستادم،کاشکی صدایش می کردم،اما دیگر گذشته بود.آنقدر در فکر بودم که یکبار نزدیک بود مادری که فرزندش را با کالسکه به آن طرف خیابان می برد زیر بگیرم.بالاخره به شرکت رسیدم.منشی شرکت دختر بود،در دل احساس می کردم که او هیچ آرزویی ندارد جز اینکه من او را به همسری انتخاب کنم،اما خیلی پررو بود.روزها همچنا سپری می شد و من در خیال این که می توانم در غیاب خانواده ام با آزاده زندگی خوبی داشته باشم،شبها را به روز و روزها را به شب می رساندم.آن شب هنگامی که به خانه رسیدم مرتب در فکر آزاده بودم،چرا او در سر کوچه ایستاده بود و تا ماشین مرا دید بی اختیار از جای خود حرکت کرد.به خود قبولاندم که او در مدت پنج روز برایم دلواپس بوده است.شب با خود تصمیم گرفتم که دیگر با ماشین به شرکت نروم.هر وقت آزاده از در خانه بیرون برود من هم دنبال او راه می روم و آن قدر با او حرف می زنم تا شاید تسلیم شود.فردا صبح که در خانه را قفل و چراغ سر در را خاموش کردم ،از آزاده خبری نبود.همیشه صبح زود از خانه بیرون می آمد.منتظر شدم،نتیجه ای نداشت.دیگر دیرم شده بود،با ماشین دوستم تا سر خیابان آمدم.دوستم،علی گفت:
-چرا ماشین نیاوردی؟
-خراب است.فکر کنم پلاتین سوزانده.
از ماشین پیاده شدم،مرتب در فکر این دختر بودم.از علی خداحافظی کردم و به شرکت رفتم.ساعتها برایم بسیار طولانی بود.تا بعد از ظهر صبر کردم.شماره او را از اطلاعات پیدا کردم.چندین بار شماره خانه آزاده را گرفتم اما مادر یا پدرش گوشی را بر می داشتند.بالاخره به خانه آمدم،هوا گرگ و میش بود و نم نمک برف می بارید.بسیار دلتنگ بودم به یاد مادر پیرم افتادم که چقدر برایم زحمت کشیده بود و از این دنیا رفت و پدر خشنم را با دو دختر کوچک تنها گذاشت.
ناگهان به یاد سوزان افتادم،به ساعت نگاهی انداختم،دیر شده بود.
-اشکان جان!من هم همانند تو کسی را دوست دارم.او شب منتظرم است خیلی دوست دارم حرفهایت را بشنوم،از شنیدن آنها لذت می برم،اما من هم مانند تو احساس دارم.
-خداوندا،چقدر من حرف زدم،مرا ببخش.شاید به خاطر کم عقلی ام آزاده حاضر به زندگی با من نشد.
شماره خانه ام را به او دادم و از او خواستم فردا شب برای شام پیش من بیاید.او هم شماره اش را به من داد.با هم دوست شده بودیم.هیچوقت در زندگی دوست صمیمی ای نداشتم،یعنی با هم سلام علیک داشتیم،به خانه شان می رفتم،آنها می آمدند ولی هیچگاه نمی توانستم دردی را که در درون دلم بود برایشان بازگو کنم.فکر می کنم اشکان تنها کسی بود که می توانست ناجی قلبم شکسته ام باشد.
با هم دست دادیم.
-مجید جان ماشین دارم،برسونمت.
-نه متشکرم.دارم.
خنده معصومانه ای کرد و به خاطر این که شنونده حرفهای دردناکش بودم از من تشکر کرد.دوباره برنامه فردا شب را یادآوری کردم.
-اشکان جان،شام منتظرم.
-حتما،قربانت.
-خداحافظ.
-خداحافظ مجید جان،خوش بگذره.
به خیابان ولیعصر که رسیدم،ماشینم بنزین تمام کرد.با عجله به پمپ بنزین رفتم و بنزین زدم.با سرعت زیادی که داشتم،چند بار نزدیک بود تصادف کنم.بالاخره به خانه رسیدم.برف می بارید.همسایه ها چراغ سر در خانه هایشان را روشن کرده بودند.شاید همه به خاطر آمدن مادربزرگ سوزان جشن گرفته می گرفتند.وقتی به کنار در خانه رسیدم،همانند گرسنه ای که مدتها به غذا دسترسی نداشته است،اتاق سوزان را نگاه کردم.چشمم به سوزان افتاد.لباس قرمز رنگی به تن داشت،نمی دانم ژاکت بود یا بلوز.تا چشمش به من افتاد برق خوشحالی را در چشمان زیبایش احساس کردم، دستم را به علامت سلام تکان دادم ولی از من استقبالی نکرد.بسیار ناراحت شدم،از کنار پنجره رد شد.فکر کردم شاید صدایش کرده اند ولی به یاد بی اعتنایی او افتادم.خداوندا مگر چه شده است؟مگر من چه کرده ام؟به یاد حرف اشکان افتادم،این عشقها همیشه یک طرفه است.اما او که تا به حال به من بی اعتنایی نمی کرد.از نگاه او می فهمیدم که مرا دوست دارد،چه شده بود؟دیگر نگاهی به اتاق نینداختم، با خود گفتم:
"اگر به مهمانی نروم به آقای ملکان بی احترامی می شود. خوب می توانم تلفن کنم و بگویم حالم بد است،اما مادربزگ چی؟برای دیدن او باید حتما بروم.خوب فردا می روم ولی سوزان صبح مدرسه است،بعد از ظهر می روم،خداوندا تا فردا بعد از ظهر نباید سوزان را ببینم؟... نه نه."
داخل آپارتمان شدم، پیراهن چهارخانه ای را که سوزان دوست داشت با شلوار جین پوشیدم.خوشبو ترین ادوکلنم را زدم،در را قفل کردم و زنگ خانه ی سوزان را زدم.آقای ملکان با لبخندی در را باز کرد،مثل اینکه انتظارم را می کشید.شلوار جین آبی کم رنگی با پلیور سرمه ای پوشیده بود.واقعا آقای ملکان با وجود این که چهل و دو سال داشت ولی خوش تیپ ترین مردی بود که تا به حال دیده بودم.البته این را باید بگویم که او فقط خوش لباس نبود،بلکه از نظر رفتار هم یک جنتلمن بود.سلام کردم و با او دست دادم.دستم را فشرد و دو سه بار صورتم را بوسید.
-مجید جان چقدر دیر کردی؟بچه ها گفتند مجید حتما به دربند رفته است.
-بله آقای ملکان،دلم خیلی گرفته بود،به دربند رفتم شاید دلتنگی ام برطرف شود.
-عجب! باید ساخت.
-بله،آقای ملکان باید ساخت.
-بفرمایید،بفرمایید ،خوش آمدید.
صدای مادربزرگ را که در سالن پذیرای نشسته بود و با ساغر صحبت می کرد،می شنیدم.برای ادای احترام از آقای ملکان اجازه خواستم که وارد سالن پذیرایی شوم.مادربزرگ تا چشمش به من افتاد با صدای بلند گفت:
-به به مجید جان آمده!
سلام کردم.از جایش برخاست،لباس ساغر سراپا آبی بود،مثل یک عروسک شده بود،سلام کرد،لبخندی زدم و ادای احترام کردم.مادربزرگ با چشمان قهوه ای مهربانش به من خیره شده بود.به دنبال سوزان می گشتم،دیگر نمی توانستم تحمل کنم.خواستم سراغ سوزان را بگیرم که مادربزرگ گفت:
-مجید جان دلم برایت تنگ شده بود وقتی پدرت به نوشهر می آمد همیشه از او حال تو را می پرسیدم.
-متشکرم مادربزرگ، شما نسبت به من لطف دارید.
برای این که مادربزرگ را خیلی دوست داشتم دستهایش را در دستم فشردم، در برابرش تعظیم کردم و بر موهای سفید تمیزش بوسه ای زدم.آقای ملکان با دست خود اشاره ای به مبل سالن پذیرایی کرد و از من خواست که بنشینم.تشکر کردم.چون ساغر را مثل خواهرم دوست داشتم به خاطر زیبایی اش او را تحسین کردم ولی هیچگاه نمی توانستم از زیبایی سوزان نزد خانواده اش سخن بگویم.مانند مادری که دنبال فرزند گمشده اش می گردد در جستجوی سوزان بودم.
-خوب مجید جان،خوش آمدید.مادربزرگ برای دیدنت بی صبری می کرد.
-آقای ملکان من هم دلم برای مادربزرگ خیلی تنگ شده بود.
ساغر نوار شادی گذاشت.مادربزرگ سرش را تکان می داد.برای این که آقای ملکان در ذهن خود تصور نکند که به سوزان نظری دارم با لحن متعجبی گفتم:
-آقای ملکان،سوزان خانه نیست؟
-چرا.راستی سوزان کجاست؟سوزی،سوزی جان کجایی بابا؟ساغر خندید و به آرامی جلو آمد.
-سوزان مشغول لباس عوض کردن است.
-به نظر آمد که او موضوعی را مخفی می کند.نمی دانستم چه اتفاقی افتاده بود.آیا او شخص دیگری را دوست دارد؟آیا از من خطایی سر زده است؟اصلا فکر نمی کردم این طور باشد.دوست داشتم به اتاق سوزان بروم و بدانم که در اتاقش چه می کند.ساغر انتظار را از چشمان من می خواند.با تکان سر به صورت مخفیانه به طوری که پدرش متوجه نشود به من گفت:
-سوزان می آید.
ساغر برایم بسیار شیرین بود،تا آن لحظه نمی دانستم ساغر موضوع عشق من به سوزان را می داند.خجالت کشیدم ولی با خنده ای آرام حرفش را تصدیق نمودم.مادربزرگ و پدر دست بر روی شانه های هم گذاشته بودند و با هم می خندیدند.البته چون قد آقای ملکان بلند بود،مادربزرگ سرش را برای حرف زدن با او بالا می گرفت.به اتاق سوزان خیره شده بودم.دست مادربزرگ را داخل دستانم حس کردم.در ان لحظه به چیزی جز چهره معصوم مادربزرگ فکر نمی کردم.آقای ملکان می خندید.لحظه ها برایم بسیار دیر می گذشت.چرا سوزان از اتاقش بیرون نمی آمد؟با خود فکر می کردم اما به نتیجه ای نمی رسیدم.می خواستم به بهانه ای خداحافظی کنم و از خانه خارج شوم،اما جرات این کار را نداشتم.مادربزرگ از جای خود برخاست و به آشپزخانه رفت.آقای ملکان هم در کنار پنجره ایستاده بود و با صدای مهربانی گفت:
-مجید جان، زمستان امسال واقعا زمستان است.
-بله.
-دوست دارم برنامه ای بگذاریم و با هم به نوشهر برویم.هم تو آب و هوایی عوض می کنی و هم این که مقداری چوب برای شومینه بیاوریم.
خیلی خوشحال شدم و گفتم:
-با رضایی صحبت کنم،حتما می آیم.
-بله مجید جان،دیگر مادربزرگ اینجا هست و من از بابت بچه ها دلواپسی ندارم.
حواسم به گفته های آقای ملکان بود که ناگهان صدایی را شنیدم:
-به به عروس خانم را از آرایشگاه آوردند.سوزی جان،بابا کجایی؟مگر خودت پیشنهاد این مهمانی را نداده بودی؟
-سلام.
-سلام سوزان خانم،حالت چطوره؟
-متشکرم.
نمی توانستم آب دهانم را قورت دهم.از فرط خوشحالی سوئیچ ماشینم را می چرخاندم.
-بابا معذرت می خواهم،کار داشتم.
-خواهش می کنم دخترم.
از احترامی که آقای ملکگان برای سوزان و ساغر قائل بود،لذت می بردم.نگاهی با هزار معنا به من کرد.لبخندی زدم،او بدون جواب به لبخندم به آشپزخانه رفت.
مانند یک آهو،خرامان قدم برمی داشت.بلوز قرمز رنگی همراه با دامن چهارخانه اسکاتلندی که برازنده قد رعنایش بود،بر تن داشت.با آن که قد بلندی داشت،کفش پاشنه بلندی بر پا داشت.با آقای ملکان در مورد برنامه نوشهر صحبت کردم،او ادامه داد:
-دیروز که از نوشهر می آمدم، هوا بسیار سرد بود،باران شدیدی می آمد. در نزدیکی تونل کندوان برف پاک کنم خراب شد،به همین دلیل خیلی ترسیدم.مادربزرگ مرتب مرا دلداری می داد و می گفت:
-اگر دیر برسیم بهتر از آن است که هرگز نرسیم( دقت کنید! نکته آموزشی!) به فکر بچه باش،هر وقت باران بند آمد حرکت کن.
-برای همین دیر آمدید؟
-بله.
متوجه شدم که نباید این سوال را می پرسیدم،چرا که آقای ملکان متوجه شد که من در کنار پنجره ایستاده بودم.
-بفرمایید خانمها،آقایان،کیک را آوردم.
این جمله را مادربزرگ با صدایی گرم و دلنشین می گفت.
-سوزان قشنگم لطفا پنج تا قهوه.ساغر چشم آبی پنج بشقاب.
او همانند رئیس رستوران دستور می داد و من و آقای ملکان با صدای بلند می خندیدیم.آقای ملکان گفت:
-مامان من چه بیاورم؟
-اگر کمی صبر می کردی به تو هم می گفتم،حالا که متوجه شدم تحملت را از دست داده ای،میوه ها را با پنج بشقاب همراه با کارد و چنگال به اینجا بیاور.
-چشم قربان!
-آفرین پسرم.
به خاطر آن که من هم کمکی کرده باشم با خنده گفتم:
-مادربزرگ از من کاری ساخته است؟
خنده بلندی کرد و گفت:
-خوردن عزیزم.من و تو باید بخوریم.آخر در حال حاضر من و تو مهمانیم.
سوزان،ساغر و آقای ملکان هر سه به ترتیب از آشپزخانه بیرون آمدند.در دست هر کدام همان چیزهایی که مادربزرگ گفته بود، قرار داشت.
-بابا اول شما بروید.
-برو دخترم،قهوه دست تو است ممکن است بیفتی زمین.
اول سوزان و بعد ساغر و آخر سر آقای ملکان با ظرف بزرگی از میوه به سالن پذیرایی آمدند.سینی فنجانهای قهوه در دست سوزان بود.نگاهی به او کردم.به نظر می رسید که کمی رژ لب بر لبهایش زده بود.سایه بلوز قرمز رنگش بر صورت گندمی او افتاد،در آن لحظه نمی توانستم رنگ چشمانش را تشخیص دهم. همانند اشعه خورشید به رنگهای گوناگون در می آمد.مادربزرگ گفت:
-ممنون دختر قشنگم.
ساغر هم بشقاب ها را روی میز گذاشت.
-ممنونم عروسکم.
آقای ملکان به دنبال آنها ظرف میوه را بر روی میز دیگری که از سنگ مرمر سفید ساخته شده بود،قرار داد.همه صحبت می کردیم و می خندیدیم.مادربزرگ لطیفه تعریف می کرد و پدر از دوران بچگی اش سخن می گفت،مادربزرگ از آشنایی با همسر مرحومش حرف می زد که صدای آرام سوزان حرف او را قطع نمود.
-لطفا قهوه تان را بخورید،سرد می شود.
دوست داشتم او به من قهوه تعارف می کرد،البته این یک خودخواهی نبود،عشق و علاقه من نسبت به این وجود نازنین بود.
-سوزان جان نمی خواهی قهوه تعارف کنی؟
گویا مادربزرگ صدای قلب من را شنیده بود خیلی خوشحال شدم.
-تعارف کنم؟چشم.
ابتدا قهوه را به پدرش تعارف کرد.پدر نگاهی به او انداخت ،لبخندی زد و از او تشکر نمود بعد به مادربزرگ تعارف کرد،از حرکات مادربزرگ بسیار لذت می بردم،دلسوزی های تصنعی نسبت به دخترها نداشت اما در عین حال برای آنها احترام زیادی قائل بود و آنها را دوست می داشت چرا که هر دوی آنها هم دوست داشتنی بودند.مادربزرگ محیط غمگین دیروز خانه را به محیط گرم و صمیمی تبدیل کرده بود.سوزان با صدای گرمش به من قهوه تعارف کرد.او را نگاه کردم.چقدر زیبا بود.اگر بگویم نمی توانستم به چشمهایش نگاه کنم شاید حرفم را باور نکنید.اما حقیقت را می گویم.متوجه صحبت پدر با مادربزرگ در مورد باغ نوشهر شدم.فرصت را غنیمت شمردم.
-از دستم دلخورید؟
نگاهی غمگین به من دوخت.پاسخ سوالم را نداد.از کنارم گذشت و سینی را به سمت ساغر برد.
-ممنون سوزان.
هر دو به هم لبخندی زدند.ساغر نگاهی به من کرد.
-مجید مثل این که سوزان هنوز تب دارد.

R A H A
09-02-2011, 02:08 AM
متوجه شدم که ساغر حرفم را شنیده بود.خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.در فکر فرو رفته بودم که دوباره سوزان به سالن آمد،افکارم از هم گسسته شد.کنار ساغر نشست،دوباره چشمم به او افتاد.
-من کیک می خواهم.
-چرا بر نمی داری؟
-برایم نمی آوری.
ساغر با یک کارد کوچک کیکش را برش داد،او هم مانند سوزان به آرامی کارها را انجام می داد.واقعا که این دو خواهر در کنار هم یک تابلوی نقاشی بودند.
سوزان لبخندی زد.به او نگاه کردم،تا چشمش به من افتاد سرش را پایین انداخت.برای ان که تصور نکند من در خیالم او را شخصی خجالتی می پندارم،فوری به من گفت:
-پیراهن چهارخانه سال گذشته است؟
-بله.
-هنوز نو است.
-چون نمی پوشم.
-پس چرا الان پوشیدی؟
-همین طوری!به یاد حرف پارسالتان افتادم.
ساغر نگاهی به من کرد و گفت:
-مجید،کیک نمی خوری؟
-ممنون عزیزم.
آقای ملکان لبخندی زد و گفت:
-ساغر بابا کیک من چی شد؟
-چشم بابا.
مادربزرگ خنده بلندی کرد و گفت:
-فرهاد! مامان،تو که این قدر شکمو نبودی.
همه خندیدیم.از این که سوزان با من صحبت کرده بود در دل احساس غرور می کردم.به هیچ چیز جز حرفهای او نمی اندیشیدم.
ساغر به طرف پدرش رفت و گفت:
-بابا این هم کیک شما.
-ممنونم دخترم.
-ساغر پس من چی؟
-مامان بزرگ!شما هم کمتر از بابا شکمو نیستید.
دوباره خندیدیم.ساغر خود را برای مادربزرگ لوس می کرد،با چنگال کیک به دهان او می گذاشت،پدر به شوخی حس حسادت خود را ابراز می کرد و ساغر با چنگال دیگر کیک را در دهان پدرش می گذاشت.سوزان به آنها نگاه می کرد و گاهی لبخند می زد.در دل فکر کردم ساغر می توانست خودش را با محیط سازگار کند،اما سوزان اینچنین نبود.او بیشتر در فکر بود.کیکش را به آرامی در دهان گذاشت و به نشانه این که کیک خوشمزه ای است لبانش را گرد کرد و سرش را تکان داد.ساغر خیلی خوشحال بود،دیدن مادربزرگ بعد از رفتن افسانه او را به هیجان آورده بود،مادربزرگ ساغر را در آغوش کشید و بوسید و آقای ملکان به دخترهایش نگاه می کرد.احساس او را درک می کردم که عاشقانه دخترانش را نگاه می کرد و دلش برای آنها می تپید.
مادربزرگ سیگاری روشن کرد و آن را به آقای ملکان داد.خوشحال و شاد بودیم.من و آقای ملکان با هم گرم گفتگو بودیم.مادربزرگ هم خسته شده بود.آقای ملکان هرزگاهی به دخترانش نگاهی می کرد.هر بار نگاه آقای ملکان به آنها می افتاد،ناراحتی را در چهره اش می خواندم.مادربزرگ احساس پدر را درک می کرد.پدر در فکر فرو می رفت،مادربزرگ با او شوخی می کرد تا مانع فکر کردن او شود.سوزان و ساغر همدیگر را بوسیدند و به طرف پدر رفتند.سوزان بر روی زانوی سمت راست او نشست و ساغر بر روی پای چپ او.پدر آنها را می بوسید مادربزرگ قطره اشکی ریخت،بسیار ناراحت شدم،تا چشم سوزان به مادربزرگ افتاد،پرسید:
-مادربزرگ چرا گریه می کنید؟!
-نه عزیزم!عینکم را نگذاشته ام.
-شما که عینک در چشمتان است.
-گفتم عینک؟ببخشید دود سیگار چشمم را اذیت می کند.
بچه ها موضوع را فهمیده بودند،هر دو به یاد مادرشان افتادند.سوزان از روی زانوی پدر برخاست و فنجانهای قهوه را داخل سینی گذاشت و به آشپزخانه برد،ساغر هم دنبال او راه افتاد.آقای ملکان آهی کشید و به آرامی گفت:
-خدایا چه کنم؟
مادربزرگ دستهای آقای ملکان را گرفت و گفت:
-هیچی پسرم،عادت می کنند.
-چقدر تحمل،دلم برایشان می سوزد.
-فرهاد حق داری اما آیا می شود کاری کرد؟
ناگهان متوجه دست آقای ملکان شدم که بر قلبش قرار داده بود.
-آقای ملکان!چیزی شده؟
-نه عزیزم،فکر بچه ها ناراحتم می کند.
-به چیزی فکر نکنید.صبحها که به مدرسه می روند،بعد از ظهر ها هم استراحت می کنند و درس می خوانند.در ضمن با وجود مادربزرگ امکان ندارد که آنها احساس تنهایی کنند.
آقای ملکان سرش را تکان داد.سوزان از آشپزخانه بیرون آمد.میوه آورده بود.پدر از او تشکر کرد،بدون اینکه مادربزرگ چیزی بگوید،میوه ها را تعارف کرد.ساغر به طرف مادربزرگ رفت و کنار او نشست.مادربزرگ موهای بلند او را با دستش نوازش می کرد و برایش حرف می زد.پدر در فکر بود و دستش را روی قلبش گذاشته بود.خیلی ناراحت شدم،مادربزرگ به کمک بچه ها میز شام را آماده کرد.به سالن غذاخوری رفتیم.کشمش پلو با مرغ،کتلت و سوپ تدارک دیده بود.میز بسیار زیبایی چیده شده بود.شمعدان طلایی زیبایی که شمعهای داخل آن روشن بودند،بر روی میز غذاخوری حالتی شاعرانه داشت.تشنه ام بود،آب می خواستم اما روی گفتن نداشتم.سوزان با دستش لیوانم را نشان داد تا برایم آب بریزد.در آن لحظه بود که احساس کردم او نیز مرا دوست دارد.با لبخندی ملیح به خوردن ادامه داد.حرکات ساغر برایم عجیب به نظر می رسید.با وجود این که پدر لحظاتی قبل از صرف شام دست خود را بر قلبش گذاشته بود و ساغر توجهی به این امر نداشت،نمی دانم چرا بی اختیار از سر میز بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت،زمانی که برگشت داخل یک لیوان شربت بهار نارنج درست کرده بود و بشقابی که در آن روغن مرغ وجود داشت از مقابل پدر برداشت.
-بابا!دیگر شام نخور.کیک زیادی خوردی>این شربت را بخور.
سوزان به او نگاهی کرد،گویا شوکه شده بود.همه آقای ملکان را نگاه می کردیم.او خندید و به شوخی گفت:
-عروسکم،من گرسنه هستم.
ساغر با جدیت گفت:
-بابا بس است.اگر قلبت درد بگیرد،اگر به بیمارستان بروی و دیگر بر نگردی من و سوزان چه کنیم؟
آقای ملکان او را بغل کرد،بوسید و گفت:
-قربون دختر با محبتم بروم.من می خواهم مثل حضرت نوح هزار سال عمر کنم.
-بابا،تا هزار سال دیگر ما نیستیم.
همه خندیدیم،اما مادربزرگ در فکر بود،با غذای خود بازی می کرد و اشک می ریخت.سوزان به طرف او رفت و اشکهای او را پاک کرد.ساغر گفت:
-سوزان به من حسودی کردی؟
سوزان بدون پاسخ گفته های ساغر رو به مادربزرگ کرد و گفت:
-مامان بزرگ گریه نکن،ما مهمان داریم.
آقای ملکان سرش را خم کرد و سوزان را بوسید،دستش را دور گردن او حلقه کرد و چانه خود را بر موهای زیبای او قرار داد.مادربزرگ هق هق می کرد و سوزان با خنده دلسوزانه ای گفت:
-مادربزرگ،افسانه مرده پس دیگر در این مورد فکر نکن.
می دانستم که به خاطر پسرش می گریست،چرا که دو برادر آقای ملکان نیز بر اثر بیماری قلبی جان خود را از دست داده بودند.بچه ها این موضوع را نمی فهمیدند.شام تمام شد.تشکر کردم،برای جمع کردن میز،من هم کمک کردم.آقای ملکان هرچه اصرار کرد نپذیرفتم.وقتی دختر ها به مادربزرگ در آشپزخانه کمک می کردند،من نیز نزد آقای ملکان رفتم.در سالن نبود.هرچه منتظر ماندم تا آقای ملکان بیاید بی نتیجه بود.با خود فکر کردم شاید به دستشویی رفته باشد،اما لامپ آنجا خاموش بود.بی اختیار به اتاقش رفتم،چراغ اتاق روشن نبود.شربت بهار نارنجی که ساغر درست کرده بود تا نیمه خورده شده بود و آقای ملکان روی تخت آرام دراز کشیده بود.دستش بر روی قلبش بود.مرا صدا زد:
-مجید جان،چیزی شده؟
-هیچی،دلواپس شدم.
-چیزی نیست،کمی فشارم بالا رفته است.
-یک دکتر آشنا دارم.به او زنگ بزنم؟
-نه عزیزم،الان خوب می شوم.
-تو را به خدا سخت نگیرید،فکرتان به بچه ها باشد.
-مجید جان فقط از بابت یک چیز ناراحتم،اگر من بمیرم،مادرم سومین داغ را خواهد دید. شاید آن وقت به کلی عقلش را از دست بدهد.بچه هایم کجا بروند؟اگر مادر کثیفشان خانه را بفروشد و با آن مرد غریبه خوش باشد؟
-آقای ملکان،اینها همه کابوس هستند،شما از این دنیا نمی روید.حالتان هم خوب می شود،در ضمن مادرشان آنقدر بد نیست،به خودتان تلقین نکنید.
-نه عزیزم!او خیلی کثیف است.من احمق این خانه را به اسم او کرده ام.
صدای بسته دن کامل در اتاق را شنیدم.تعجب کردم.
-آقای ملکان،چه کسی بود؟
-نمی دانم.
از روی صندلی راحتی کنار تخت برخاستم و به طرف در اتاق رفتم که متوجه ساغر شدم.
-ساغر،عزیزم،چرا گریه می کنی؟
-بابا قلبش درد می کند؟
دستش را گرفتم و به اتاق پدرش بردم.
-آقای ملکان،ساغر فکر می کند شما قلبتان ناراحت است.
-نه دخترم،هوا سرد است،فکر می می کنم می خواهم سرما بخورم.
خندیدم و به ساغر گفتم:
-هیچ وقت گریه نکن،اگر همیشه از صمیم قلب از خداوند مهربان کمک بخواهی،او تو را یاری خواهد کرد.
-ساغر!به بابا یک بوس می دهی؟
او برروی تخت کنار پدر نشست،پدر او را بوسید و با گلهای آبی پیراهن او بازی می کرد.
منتظر مادربزرگ و سوزان بودم که از آشپزخانه بیرون بیایند و بعد از آنها خداحافظی کنم.بالاخره صدای مادربزرگ به گوش رسید:
-چای آوردم،بفرمایید ، بفرمایید. فرهاد!
-بله.
-بیا پسرم!چای حاضر است.
هر سه با هم از اتاق بیرون آمدیم.مادربزرگ از این که ما داخل اتاق بودیم متعجب به نظر می رسید.با چشمان معصومش به پسر خود نگاه کرد،از دیدن او لذت می برد.در ضمن این که چای می خوردیم،صدای سوزان سکوت سالن را شکست:
-بابا،این بار لباسم خیس نشد.
-آفرین دخترم،حتما پیشبند بسته بودی.
مادربزرگ با صدای بلند خنده ای کرد و گفت:
-آخر او اصلا ظرف نشست.
از این شوخی همه خندیدیم.
-خوب به خاطر همه چیز متشکرم،با اجازه همگی از حضورتان مرخص می شوم.
آقای ملکان به خاطر شرکت کردن در مهمانی دستم را فشرد و مرا بوسید.
-مجید عزیزم،به خاطر همه چیز از تو متشکرم.
-خواهش می کنم.
در همان لحظه،مادربزرگ دستم را گرفت و مرا بوسید.همه خندیدیم.صورتش را بوسیدم و به خاطر زحمتاش از او تشکر کردم.
-مجید جان!پیش من بیا مادر،به بچه ها سر بزن.
به خاطر حرفی که مادربزرگ به من زد در دل احساس خوشحالی می کردم.
-چشم،هر وقت فرصت کردم می آیم.ببخشید که به شما زحمت دادم.
-مجید،از این زحمتها باز هم به ما بده.
-چشم،حتما.
سوزان لبخندی زد.قبل از آنکه چیزی بگویم،شروع به صحبت کرد.
-خوشحالمان کردید.
پدر دو دستش را بر شانه های سوزان گذاشت و سر او را بوسید.
-بله مجید جان،به حرف دخترم گوش کن،با وجود تو آنها احساس تنهایی نمی کنند.
-متشکرم،آقای ملکان شما لطف دارید.
دخترها برای بدرقه ام آمدند.پدر پشت سر آنها ایستاده بود.صدای مادربزرگ را شنیدم:
-فرهاد،بیا پسرم!بگذار بچه ها راحت باشند،شاید بخواهند رازی را به هم بگویند.
آقای ملکان لبخندی زد و گفت:
-چشم،بچه ها مرا ببخشید.
سرم را با شرمندگی پایین انداختم،سوزان راه را برای پدر باز کرد تا او نزد مادربزرگ برود.از حرکات سوزان خنده ام می گرفت،آقای ملکان کوچکترین تردیدی به عشق من نسبت به سوزان نداشت.
-مجید،مسائل جبرم را حل کردی؟
-بله عزیزم،همین الان برایت می آورم.
ساغر تشکر کرد و در کنار در با صدای تقریبا بلندی گفتم:
-آقای ملکان من دوباره مزاحم می شوم،دفتر جبر ساغر در خانه است.
-مجید،دیگه از پله ها بالا نیا،خسته می شوی.سوزان و ساغر می آیند و دفتر را می گیرند.
لبخند رضایت آمیزی زدم،چیزی نگفتم،ساغر و سوزان شال بلندشان را بر سر گذاشتند،از پدر و مادر خداحافظی کردم.
-ما رفتیم دفتر را از مجید بگیریم و بر می گردیم.
-برو دخترم ولی زود بیایید،مجید فردا باید به نمایشگاه برود.همسایه ها چراغ راه پله ا روشن کرده بودند.
هوای بیرون واقعا سرد بود.به سوزان اشاره کردم تا شالش را که تا نیمه روی سرش قرار داشت به جلو بکشد.ساغر خندید،به چشمان آبی اش خیره شدم.
-آقا مجید خوب شد دفتر ریاضیاتم را نیاوردی!
-برای چی؟
-برای این که می توانی با سوزان راحت حرف بزنی.
به سوزان نگاه کردم،لبخند ملیحی زد.نمی توانستم معصومیت او را بنگرم،واقعا دلم برای او می سوخت.
با عجله گفتم:
-ساغر جان،سوزان امتحان نهایی و بعد از آن کنکور دارد،باید خیلی مواظب باشد که بیمار نشود.در ضمن او فردا باید به مدرسه برود و تازه خوب شده است.پس باید از او مواظبت کرد،مگر این طور نیست؟
ساغر لبخند پر معنایی زد.لبخندی که حاکی از فکر احمقانه من بود.او کاملا موضوع را فهمیده بود.مسیر حیاط را طی کردیم و به خانه آمدیم .رو به روی خانه ایستادم،می دانستم که سوزان و ساغر به داخل نمی آیند.در خانه را باز کردم.
-بچه ها بفرمایید.
چون خانه ام جنوبی بود،برای وارد شدن به آن باید ابتدا از راهرو عبور می کردیم.ساغر با صدای آرامش گفت:
-سوزان بیرون سرد است،اینجا سرما می خوریم،اگر در راهرو بایستیم اشکالی دارد؟
-باشد در راهرو اشکالی ندارد.
خانه تمیز بود.هر دو هفته یک بار از خانمی که برای نظافت پله های آپارتمان می آمد،خواهش می کردم به تمیز کردن خانه من نیز بپردازد.
از نگاه سوزان فهمیدم که لوازم خانه را زیرو نظر دارد.با دستش به ویدیو اشاره کرد و گفت:
-چه فیلم هایی داری؟
-چه فیلمی دوست داری؟
-برباد رفته،کرامر علیه کرامر.
-ندارم،ولی برایت پیدا می کنم.
-متشکرم.
-مجید،کارتون نداری؟
-نه ساغر جان.من که کارتون نمی بینم.چه کارتونی دوست داری؟
-زیبای خفته.
-آن هم به چشم،برایت پیدا می کنم.
-مرسی.
-خوب،خانمها یک قهوه بخوریم؟
-نه،باید برویم.بابا ناراحت می شود.
به سوزان نگاه کردم و گفتم:
-می توانم یک سوال بپرسم؟
-دو تا بپرس.

R A H A
09-02-2011, 02:09 AM
ساغر به بهانه این که تشنه است و آب می خواهد به آشپزخانه رفت.خیلی خوشحال شدم.نمی دانستم او می خواست از زندگی ام سر در بیاورد یا این که قصد داشت من و سوزان تنها باشیم،ولی فکر می کنم هر دو نظرم درست باشد.
-سوزان چرا زمانی که مرا کنار پنجره دیدی و برایت دست تکان دادم،پرده را کشیدی؟
-همین طوری.
-همین طوری که نمی شود،هیچ وقت این کار را نمی کردی.
سرش را پایین انداخت و با ریشه های شالش بازی کرد.
-جوابم را نمی دهی؟
-چرا این سوال را می پرسی؟
-دوست دارم اگر از من خطایی سر زده،بگویی و در دلت نگه نداری.
-مگر خطایی سر زده؟
-نمی دانم.از تو می پرسم.
-صبح کجا رفته بودی؟
-دربند.
-دربند؟
-بله،دربند،مشکلی پیش آماده؟
-همیشه هنگام ظهر برمی گشتی،اما هر چه کنار پنجره ایستادم تا بازگشتت را ببینم بی اثر بود،با شنیدن صدای هر ماشینی به سمت پنجره اتاقم می دویدم،اما تو نبودی.با اینکه خوابم می آمد،اما اصلا نخوابیدم.حتی برای آماده کردن شام هم به مامان بزرگ کمک نکردم.فقط منتظر تو بودم.
خندیدم،با خود فکر کردم پس او هم مرا دوست دارد.این جملات خیلی برایم ارزشمند بود.سوزان مثل مجسمه ای در برابر من ایستاده بود.خواستم چیزی بگویم که صدای ساغر به گوش رسید:
-سوزی،بیا اینجا،ببین در کابینت آشپزخانه مجید چه چیزهایی است.
-ساغر مگر تو فضول هستی؟تو قرار بود آب بخورری نه این که داخل کابینتها را تفتیش کنی.زود بیا اینجا.
-کاری نداشته باش.
ساغر از آشپزخانه بیرون آمد و از من عذرخواهی کرد.
-ببخشید مجید جون،فنجانهای رنگی داخل کابینت را دیدم،خیلی قشنگ است.
-ممنون ساغر جان،آنها را مادرم برایم خریده است.
-چه سلیقه خوبی دارد.
-سوزان خانم نمی خواهی فنجانها را ببینی؟
-نه،یک روز دیگر می آیم،دیگر دیر شده،بابا ناراحت می شود.
ساغر مجددا از من عذر خواهی کرد.
-خانه خودت است.این حرفها یعنی چه؟ما نباید این حرفها را داشته باشیم.
-پس یک چیزی بگویم؟
-بگو عزیزم.
-هر کاری کردم که در فریزر بسته شود نتوانستم.
سوزان با عصبانیت گفت:
-ساغر،آب که در فریزر نبود،آب در یخچال است.
-باشد،ساغر جان،می روم و می بندم.
-ساغر مگر در خانه،ما آب را در یخچال نمی گذاریم و مواد خوراکی را در فریزر؟
-البته که می دانستم آب در یخچال است.می خواستم بدانم در فریزر چه خوراکیهایی دارد.
خنده ام گرفت.
سوزان سرش را تکان داد و با چشمان زیبایش به ساغر نگاه کرد.ساغر هم با خنده شیطنت آمیزی موضوع را مخفی کرد.
به فکر همه چیز هستی جز دفتر جبرت.
-ای وای!دفترم،مجید جون دفترم را بده.
سوزان خندید و گفت:
-حواست چقدر پرت است.
ساغر هم با خنده گفت:
-واقعا که حواسم پرت است.
دفتر ریاضیات ساغر را که روی میز هال گذاشته بودم،برداشتم و به دستش دادم.ساغر در مقابل سوزان ایستاده بود و سوزان با موهای بافته شده ساغر بازی می کرد.واقعا که این دو دختر چقدر زیبا و معصوم بودند.
ساغر تشکر کرد،نگاهی به دفترش انداخت.گفتم:
-عیبی ندارد عزیزم،در نوشتن اعداد که مشخص نیست،صورت مسئله را خودت نوشته بودی،من فقط برایت جوابها را نوشته ام.
-آخر خیلی بد خط است.
سوزان با ناراحتی گفت:
-ساغر تو امشب چرا هذیان می گویی؟متشکر به خاطر زحمتی که کشیده اید.
دستش را بر پشت خواهرش گذاشت و از من خداحافظی کرد.
-ساغر تشکر کردی؟
-مرسی مجید جون،همه جوابها درست است؟
با خنده گفتم:
-آره شیطون خانم.
او هم لبخندی زد و از من خداحافظی کرد.مشخص بود که سوزان از گفته های ساغر خجالت می کشیدو.
-خداحافظ.
-خداحافظ دختر خانمها،باز هم از پدر و مادربزرگ تشکر کنید.
-خواهش می کنم.
کنار در کوچه ایستاده بودم که آنها از چیزی نترسند،سوزان متوجه من نشد و با صدای آرامی به ساغر گفت:
-ساغر چرا اینقدر حرفهای بی مورد می زدی؟نباید در فریزر و کابینت را باز می کردی،کار زشتی است.
-سوزی می دانستم،اما وقتی مجید بعداز ظهر به خانه ما آمد تو چهره او را ندیدی،مرتب در انتظار تو بود.دلم برایش سوخت،به همین دلیل خودم را در آشپزخانه...
دیگر نشنیدم،آنها وارد حیاط خانه شده بودند.با خود فکر می کردم چگونه ممکن است از مادری همچون افسانه،دخترانی اینچنین مکتولد شوند؟هر چه پدر خوب باشد اما مادر عنصر اصلی است.شومینه را روشن کردم،به آشپزخانه رفتم و در فریزر را بستم.احساس دلتنگی می کردم،به هال آمدم.دوباره بر روی مبل سبزرنگ کنار شومینه نشستم.مرتب حرفهای سوزان را در ذهنم تکرار می کردم.
"دو تا سوال بپرس.با شنیدن هر ماشینی فکر می کردم تو به خانه آمدی و..."
می دانستم که ممکن نیست امشب بخوابم.لوستر هال را خاموش و آباژور کنار شومینه را روشن کردم و در زیر نور آن به خوردن قهوه پرداختم.در حال فکر کردن بودم که صدای تلفن افکارم را از هم گسست،فوری به ساعتم نگاه کردم.شب از نیمه گذشته بود.آن قدر در فکر بودم که متوجه گذشت زمان نشده بودم.این موقع شب به جز مزاحم کس دیگری زنگ نمی زند.می خواستم تلفن را از پریز در بیاورم،با خود فکر کردم شاید سوزانم باشد.تلفن همچنان زنگ می زد،فوری به اتاقم رفتم و به اتاق سوزان چشم دوختم.نه نمی تواند سوزان باشد،پرده اتاقش کشیده شده بود و نور چراغ خواب سبزش از پشت پرده به چشم می خورد.یعنی ممکن بود مادر باشد؟نه مگر روز را گرفته اند که شب زنگ می زند؟زنگ تلفن قطع نمی شد.اگر مزاحم باشد با شنیدن چهار پنج زنگ تلفن را قطع می کند.پس این کیست؟بالاخره گوشی را برداشتم.
-الو،الو.
به جز صدای صدای موزیک چیزی نمی شنیدم.
-دوباره شروع کردی؟لطفا اینجا زنگ نزن،دختر باید غرور داشته باشد.
ناگهان صدای آرامی به گوشم رسید.
-چشم.
تعجب کردم و گفتم:
-چی؟
-هیچی،گفتم چشم،خداحافظ.
صبر کن،چرا این طوری صحبت می کنی؟خوب بلند حرف بزن.
دوباره با صدایی که از انتهای چاه به گوش می رسید گفت:
-مگر نگفتی قطع کنم؟
خودم را به نشنیدن زدم و گفتم:
-نمی شنوم،می شود بلند صحبت کنی؟
-نه.
-چرا؟
-دوست ندارم.
-پس چرا زنگ می زنی؟
-چون دوست دارم.
-عجب!زنگ می زنی چون دوست داری،با صدای بلند صحبت نمی کنی چون دوست نداری؟اسمت چیه؟
-تارا.
-اسم قشنگی داری.تنها هستی؟
-بله.
-شماره مرا از کجا پیدا کردی؟
-یک روز که به نمایشگاهت زنگ زدم،خودت گفتی با شماره خانه ام تماس بگیر،من هم به اینجا زنگ زدم.
-خوب برای چی زنگ می زنی؟
-دوست دارم.
با وجود اینکه در زندگی با خود عهد بسته بودم با هیچ دختری به جز سوزان حرف نزنم،اما نمی دانم چرا دوست داشتم با او صحبت کنم.شاید می خواستم با زندگیش آشنا شوم،صدای آهی شنیدم.
-چی شد؟
-هیچی.
-مگر آه نکشیدی؟
-چرا.
-پس چرا می گویی هیچی؟
دیگر چیزی نگفت.با خود فکر کردم اگر این دختر به من زنگ بزند و با من صحبت کند،خیانت به سوزان است،به همین دلیل گفتم:
-ساعت 5/1 است، نمی خواهی بخوابی؟
با صدای بسیار آهسته ای گفت:
-چرا،شب بخیر.
تلفن را قطع کرد،تعجب کردم.یعنی ممکن است دیوانه باشد؟!... او خیلی ناراحت و غمگین بود.چرا آهسته صحبت می کرد؟شاید از کسی می ترسید؟اگر زیاد فکر می کردم دیوانه می شدم.همان فکر سوزان برایم کافی بود.به یاد لباسهای نشسته ام افتادم،به حمام رفتم.لباسها را از سبد در آوردم و داخل ماشین لباسشویی انداختم.ویدیو را روشن کردم و فیلم پل رودخانه کوای را که دوستم برایم تهیه کرده بود،دیدم.فیلم قشنگی بود.زمانی که هشت ساله بودم، این فیلم را در سینما دیده بودم.یک فنجان قهوه خوردم،سیگاری روشن کردم و به تماشای فیلم نشستم.در میانه فیلم چرتم گرفت.لباسهایم شسته شده بود،دکمه خشک کن ماشین را روشن کردم،لباسهایم را خشک کردم و به هال آمدم.اتو را به برق زدم و فقط لباسی را که فردا می خواستم بغا ان به نمایشگاه بروم اتو کشیدم.دوباره به یاد سوزان افتادم،به یاد حرفهای شیرینش،به حرکات زیبایش،به لبخند های آرام و ملیحش.سوزان را با هر دختری قیاس می کردم،بهتر از او نمیافتم.
می خواستم با رویای سوزان به خواب بروم،به همین دلیل روی چوب شومینه کمی آب ریختم تا خاموش شود.هنوز فیلم تمام نشده بود،حوصله دیدن نداشتم،تلویزیون و آباژور را خاموش کردم و به اتاق خوابم رفتم.صدایی شنیدم.به طرف پنجره رفتم.ستاره ای در آسمان دیده نمی شد،هوا ابری بود.به اتاق سوزان نگاه کردم و با صدای آرامی گفتم:
"شب بخیر سوزان،خوابهای خوش ببینی."
چند لحظه به اتاقش خیره شدم،پرده اتاقم را کشیدم و به تختخوابم رفتم.موزیک ملایمی گذاشتم و با صدای دلنواز آن خواب را به چشمانم دعوت کردم.
صبح با صدای زنگ ساعت برخاستم.عادت داشتم هر روز صبح دوش بگیرم.به حمام رفتم و دوباره به یاد سوزان آواز خواندم.پس از بازگشت از حمام به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را چیدم.همیشه سعی می کردم در روز اول هفته صبحانه کاملی بخورم.این رسم خانواده ی بیک بود.نان برش دار،کره،مربای تمشک و خامه را بر سر میز گذاشتم و با یک فنجان چای شیرین آن را صرف کردم.ظرفهای صبحانه را شستم و به اتاقم رفتم تا لباس بپوشم.پرده اتاق سوزان کنار رفته بود.متوجه شدم که او بیدار است.هر وقت اتاق سوزان را نگاه می کردم،قلبم به هیجان در می آمد.لباسم را پوشیدم،کمی ادوکلن زدم،بسته سیگارم را از روی میز آشپزخانه برداشتم و داخل جیب کاپشنم گذاشتم،به دنبال فندکم می گشتم،اما پیدایش نکردم،شاید در خانه آقای ملکان جا گذاشته بودم.آب گلدان را که روی میز هال قرار داشت،عوض کردم و از خانه بیرون رفتم.در خانه را قفل کردم که چشمم به ساغر و سوزان افتاد.با روپوش سرمه ای بسیار تمیزی در کنار در خانه شان ایستاده بودند.
-سلام،صبح بخیر.هنوز مدرسه نرفته اید؟
-سلام،آخر سرویس نیامده.
-مگر همیشه زودت از این موقع نمی آمد؟
-چرا،یکربع تاخیر کرده است.
-می خواهید شما را برسانم؟
-نه متشکرم،سرویس می اید.شما به نمایشگاه بروید،دیرتان می شود.
خندیدم و گفتم:
-نه بابا هنوز خیلی زود است.جایی کار مهمی دارم،باید اول به آنجا بروم،هر وقت شما رفتید من هم می روم.
-خدارو شکر،سوزان سرویس آمد!
-گفتم که می آید.مجید،خداحافظ.
دوست نداشتم با سوزان در مورد درسش صحبت کنم،تنها جمله ای که به او گفتم این بود:
-بعد از ظهر زنگ می زنی؟
-اگر فرصت کردم،چشم.
سوار اتوبوس شد.دخترهای همسن او را نگاه می کردند.معلوم بود که به او حسادت می ورزند.
-سلام بچه ها.
به سختی جواب او را می دادند.صدای یکی را شنیدم که گفت:
-سوزان خانم،هر وقت عشقت بکشد به مدرسه می آیی؟
راننده سرویس هم او را با شیطنت نگاه می کرد،ناراحت شدم.
-مریض بودم.
-ساغر چطور؟
-از من پرستاری می کرد.
عصبانی شدم و به راننده گفتم:
-آقا لطفا کمی زودتر،زنگ مدرسه خورد.
سرش را به علامت تصدیق تکان داد.سوزان و ساغر هم به مدرسه رفتند،دیگر دلهره ای نداشتم.سوار ماشین شدم و به جایی که کار داشتم رفتم،تا ساعت 9 کارم طول کشید.از آنجا مستقیم به نمایشگاه رفتم،خدا رو شکر هنوز آقای رضایی نیامده بود،آقای یزدانی در حال بالا زدن کرکره نمایشگاه بود.
-سلام آقای یزدانی.
-سلام آقای بیک،حال شما؟
-ممنونم،صبح بخیر.
-صبح بخیر،چه عجب امروز زود تشریف آوردید؟
-ساعت را روی زنگ گذاشته بودم.
خنده ای کرد و گفت:
-پس همیشه این کار را بکن.
آقای یزدانی برعکس آقای رضایی،که جدی و مغرور بود،انسان شوخ طبع و متواضعی بود.البته با این که سن او حدود چهل سال بود و با داشتن همسر و دو دختر کوچولو مرد شیطانی بود.هر دو با هم وارد نمایشگاه شدیم و پشت میزمان نشستیم.به چکهای وصول شده نگاهی انداختم،آقای یزدانی سفته ها را از کشوی میز خود در آورد و با صدای بلند تعداد آنها را می خواند.
-پس کی می خواهد بپردازد؟چه اشتباهی کردیم با او معامله کردیم.
-مهم نیست،آقای یزدانی،صبح اول هفته باید روی خوش داشت.
-مگر می گذارند؟خانم یک طرف،بچه ها طرف دیگر،مشتری ها از این طرف،من چه کنم؟
متوجه شدم که در خانه با خانمش اختلاف داشته است،لبخندی زدم و خودم را سرگرم کردم،دوست نداشتم در زندگی کسی دخالت کنم،با عصبانیت گفت:
-این همه دختر،این همه زن در تهران ریخته،من رفتم چه کسی را گرفتم. یک روز خانه مادرش،یک روز خانه خواهرش،پس چرا ازدواج کردی؟همانجا می ماندی.
آقای رضایی آمد.

R A H A
09-02-2011, 02:11 AM
-سلام.
-سلام،صبح بخیر.آقای یزدانی کشتی هایت غرق شده اند؟
-دست روی دلم نگذار رضایی.
-مجید جان چی شده؟
-نمی دانم.
-راستی یزدانی دیشب هر چه شما زنگ زدم،گوشی را بر نمی داشتید.
-تلفن را از پریز کشیده بود.
-خانمتون؟
-بله،مزاحمها مرتب زنگ می زدند.تا خانم می گرفت،قطع می کردند،به من گفت:
-فریدون تو گوشی را بردار.
من هم گوشی را برداشتم،خانمی حرف زد،از من پرسید:
"منزل درخشنده؟" من هم در جواب گفتم: "نه خانم اشتباه است." بعد هم خانمم شروع به غر غر کرد: "با هم قرار گذاشته بودید که اگر من خانه باشم بگویی اشتباه است،پس با همین زنهای خیابانی خوش باش." دست دو دختر کوچکم را گرفت،سوار ماشین کرد و به خانه مادرش رفت.هر چه اصرار کردم نپذیرفت،آخر سر عصبانی شدم و به او گفتم:
"ماشین را کجا می بری؟" به من گفت: "تو لیاقت سوار شدن بنز را نداری،یک سه چرخه از سرت زیاد است."
-خوب آقای یزدانی،آخر شما هم شیطانی.برای چی به خانمها شماره می دهی؟این زنها ارزش این را ندارند که خانواده ات را از هم بپاشی.
با مشت محکمی بر روی میز کوبید و گفت:
-به جان دو دختر کوچکم شماره خانه ام را به هیچ کس نداده ام.
با وارد شدن دو مشتری به داخل نمایشگاه،آقای یزدانی به صحبتهای خود خاتمه داد.تا بعد از ظهر در نمایشگاه نشستیم،بعد برای وصول چکها به بانک رفتم،خیلی خسته شده بودم،بالاخره راس سااعت 5/4 کرکره نمایشگاه را پایین کشیدم.هر سه از هم خداحافظی کردیم،سوار ماشینم شدم.شب مهمان داشتم،اما حوصله غذا پختن نداشتم،به شاطر عباس رفتم،دو پرس چلوکباب سفارش دادم،آن طرف خیابان مغازه بزرگ میوه فروشی بود.مقداری میوه خریدم.شیرینی هم که داشتم.به خانه رفتم.به اتاق سوزان نگاهی انداختم،کنار پنجره ایستاده بود و به خانه من نگاه می کرد.تا مرا دید برایم دست تکان داد.پنجره اتاقش را باز کرد.
_سلام.
-سلام،خسته نباشی.
-مرسی،چقدر دیر آمدی!
-امشب مهمان دارم،کمی خرید کردم.
-پس مزاحمت نشوم،خداحافظ.
دوست داشتم همانجا می ایستاد و با من صحبت می کرد.
-خواهش می کنم،راستی به من زنگ نمی زنی؟
-بزنم؟
-حتما.
-باشه،فردا امتحان دارم،هر وقت درسهایم را حاضر کردم،بعد به تو تلفن می کنم.
-باشه،منتظرم.
وارد خانه شدم،لباسم را عوض کردم،طبق معمول شومینه را روشن کردم و با جاروبرقی،هال را جارو کشیدم،به گلدان فینیکسم که در گوشه هال قرار داشت و بلندی اش به سقف هم می رسید،آب دادم.کتابهای کتابخانه را مرتب کردم و به آشپزخانه رفتم.میوه ها را شستم و در ظرف بزرگی چیدم.دکمه سماور را روشن کردم و چلو کباب را بر روی گاز خاموش گذاشتم تا به هنگام خوردن آن را گرم کنم.صدای زنگ تلفن بلند شد.
-بله.
-سلام مجید جان.
-سلام،بفرمایید.
-اشکان هستمک.
-به به،اشکان جان حال شما؟
-ممنون،مرسی.
-نیامدی؟
-مجید جان اگر مزاحمت نباشم دو ساعت دیگر می آیم برایم کاری پیش آمده.
-خواهش می کنم،منتظرم اشکان جان،زود بیا.
-حتما،خداحافظ.
همه کارهایم را انجام دادم،خانه بسیار تمیز بود،کتابی از کتابخانه برداشتم و به عکسهای آن نگاه کردم،حوصله ام سر رفته بود،موزیکی گذاشتم،سیگاری روشن کردم و به انتظار تلفن سوزان نشستم.مثل اینکه انتظارم بیجا نبود،تلفن زنگ زد.با زنگ اول گوشی را برداشتم.
-سلام مجید.
-سلام سوزانم خانم،حال شما؟
-ممنونم.
-درست را خواندی؟
-هنوز نه،دوست داشتم اول به تو زنگ بزنم،بعدا با خیال راحت درسم را بخوانم.
-خوب کردی،چه خبر؟
-امن و امان،امروز دبیر شیمی از من درس پرسید.
-حاضر کرده بودی؟
-بله خیلی خوب خوانده بود،ولی نمی دانم چرا از من متنفر است،تا می خواستم جواب سوالش را بدهم به مکن گفت:
-پس کی شروع به درس خواندن می کنی؟چند ماه دیگر باید کنکور بدهید.
-تو چی گفتی؟
-گفتم: خانم من درسم را حاضر کرده ام،اگر باورتان نمی شود از کمن امتحان کتبی بگیرید.بعد با عصبانیت به من گفت: مگر عقب افتاده هستی که نمی توانی به صورت شفاهی درست را جواب بدهی؟ با همه فرق داری؟ خیلی ناراحت شدم.
-اشکالی ندارد،شاید از دست شوهرش ناراحت بوده.
-دبیرم ازدواج نکرده.
-خوب پس بگو،به همین خاطر با تو لج است.
سوزان دیگر چیزی نگفت.
-خوب سوزان خانم،از خودت بگو.
سوزان خندید و گفت:
-این حرفها هنوز زود است،یادم نبود که مهمان داری.مزاحمت نمی شوم تا به مهمانت برسی.
-دوستم هنوز نیامده.
-آخر درس بلد نیستم،می خواهم درس بخوانم.
-به من اهمیت نمی دهی؟
-چرا،اما درسم را حاضر نکرده ام.
ناراحت شدم.
-باشه،پس برو درست را بخوان.هر وقت میل داشتی به من زنگ بزن.
-ناراحت شدی؟
-نه،درست را بخوان،بعد تماس بگیر.
خداحافظی کرد.دلم برایش سوخت،از اینکه با او کمی تند حرف زدم،احساس شرمندگی می کردم.در فکر بودم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد،فکر کردم اشکان است،به طرف آیفون دویدم.
-بله.
-باز کن!
سوزان بود.نمی دانم چطور از پله ها پایین آمدم،شال سبز رنگی که به رنگ چشمانش بود،بر روی سرش قرار داشت.پسر جوان طبقه بالایی آپارتمانم به سمت پایین آمد.متوجه او نبودم و از سوزان عذرخواهی می کردم.
سوزان خود را به عقب کشید و گفت:
-از دستم دلخور شدی؟
-نه،تو گفتی می خواهم درس بخوانم،من هم مزاحمت نشدم.
-پس چرا با آن لحن با من صحبت کردی؟
-معذرت می خواهم.
دست به سینه ایستاده بود و مرا نگاه می کرد،لبخندی زد و گفت:
-فقط اینجا آمدم که از دستم ناراحت نشوی.
-نمی آیی تو؟
-مامان بزرگ نمی داند اینجا آمدم،ناراحت می شود.می توانم بروم؟
-باشد،هر طور که راحت هستی.
به خاطر محبت سوزان نسبت به خود از او تشکر کردم.دیگر چیزی نگفت.با خود تصمیم گرفتم که هیچ گاه این دختر را از دست خود نرنجانم،چرا که او در زندگی به جز خواهر کوچکش و پدر مهربان و مادربزرگ کسی را نداشت.سوزان رفت و من به یاد او در خانه تنها ماندم.صدای تلفن مرا از جا بلند کرد.
-جانم،الو.
باز هم موزیک گذاشته بود،ویولون.در آن لحظه فقط با شنیدن صدای ویولون می توانستم سوزان را در کنار خود احساس کنم.به همین دلیل دوست نداشتم هر کس که باشد تلفن را قطع کنم.کلامی حرف نمی زدم و او هم سخنی نمی گفت.موزیک تمام شد،ناراحت شدم.
-دوباره برایم می گذاری؟
با صدای آرامی گفت:
-نه.
متوجه شدم که تارا است.صدایش برایم آشنا بود.
-پول تلفنت زیاد می شود.
چیزی نگفت.
-شماره ات را به من بده،من زنگ بزنم بعد این نوار را برایم بگذار.قبول می کنی؟
آهی کشید.
-جوابم را ندادی،قبول می کنی؟
-بعدا.
-چی بعدا؟
-شماره ام را بعدا می دهم.
-یک کمی بلند تر صحبت کن،من نمی شنوم.
چیزی نگفت،با خود گفتم اگر او در یک فیلم سینمایی بازی کند،به عنوان یک هنرمند نمره ی 20 می گرفت.
-تنها هستی؟
-تنهای تنها.
-خوب،چرا اینجا نمی آیی؟من می خواهم تو را ببینم.
چیزی نگفت.
-آدرسم را بدهم،می آیی؟دوست دارم بدانم با چه کسی صحبت می کنم.شماره من را از چه کسی گرفته ای؟راستی گفته بودی.
با صدای آرامی گفت:
-اگر ناراحتی دیگر به تو تلفن نمی کنم.
هول شدم و گفتم:
-نه،زنگ بزن،اما با صدای بلند صحبت کن.
-باشد.
-چه وقت منتظر صدای عادی تو باشم؟
-نمی دانم.
-نمی دانم که جواب نشد،یک روز را مشخص کن.
با صدای آرامش گفت:
-اگر کاری نداری،قطع کنم.
با خنده گفتم:
-من از اول هم کاری نداشتم.
آه بلندی کشید،از حرف خود خجالت کشیدم،با خنده گفتم:
-یعنی نمی دانم،با این که با خود عهد بسته بودم با هیچ دختری صحبت نکنم،اما از شنیدن صدای تو لذت می برم.
چیزی نگفت.صدای بوق آزاد تلفن به گوشم رسید،فهمیدم تلفن را قطع کرده است.تعجب کردم چرا بدون خداحافظی قطع کرد.در دل چند ناسزا به او گفتم،نمی دانم چرا از غرور او بسیار خوشم می آمد،در فکر بودم که بالاخره صدای زنگ خانه را شنیدم.اشکان بود.
-سلام.
-سلام اشکان جان.
-ببخشید معطلت کردم،برای شرکت چند فرش آوردند،مجبور بودم به حساب و کتاب برسم.
-عجب،بفرمایید اشکان جان،خانه خودتان است.
-به به ،مجید عجب آپارتمان قشنگی! در اینجا انسان مفهوم زندگی را می فهمد،چه چشم انداز قشنگی دارد!
-خواهش می کنم اشکان جان،کلبه محقر ما قابل این حرفها نیست.
-خوب مجید جان همه خانه ها که یک فرم نیستند،اینجا آپارتمان گرمی است،حوصله آدم سر نمی رود.
به طرف سالن پذیرایی رفتیم و بر روی مبل نشستیم.
-خوب چه خبر مجید جان؟
-سلامتی.راستی خانه را راحت پیدا کردی؟
-بله،اینجا سر راست است.
-اشکان جان صبر کن چای دم کنم،الان خدمت می رسم.
سماور جوش آمده بود،چای دم کردم و میوه را به سالن پذیرایی آوردم.
-بنشین دیگر،این مهمان بازی ها یعنی چه؟آمدیم دو کلام صحبت کنیم.
-آخر میوه چاشنی صحبت است.
خندید و بسته سیگار را از داخل جیب بلوزش در آورد.
-مجید جان سیگار؟
یک دانه برداشتم.
-متشکرم.
با فندکش سیگار را برایم روشن کرد و با هم شروع به صحبت کردیم.
در مورد کار نمایشگاه،شرکت بازرگانی،وضع خردید و فروش سکه،دلار و... گرم صحبت بودیم که تلفن زنگ زد.
-جانم الو،باز شروع کردی؟مهمان دارم بعدا زنگ بزن.
تلفن را قطع کردم.
-مجید چه کسی بود؟
-یک دختره،نوارهای غمگین می گذارد.آرام صحبت می کند،آه می کشد،از این کارهای لوس و بیمزه.
البته این را به اشکان می گفتم،در دل از حرکات او لذت می بردم.
-مجید جان فریب این حرفها را نخور،همه از یک قماشند.اگر بدانی که چقدر گربه صفتند،من با اینها بزرگ شده ام.
چیزی نگفتم،به یاد سوزان افتادم،دلم نمی آمد او را در میان جمع بدها قرار دهم.
-اشکان،خوب و بد همه جا پیدا می شود.همه که بد نیستند.
-بله،تک و توک،ولی فکر نمی کنم این شانس من و تو باشد.
-راستی اشکان،آن روز که در دربند بودیم در مورد آزاده صحبت می کردی،ادامه ماجرایش را برایم تعریف می کنی؟
-بله عزیزم،اگر برای تو نگویم پس باید برای چه کسی بگویم؟از همان لحظه که تو را در دربند دیدم،مهرت در دلم نشست،تو را مثل خود می دانم.
-اشکان جان،حالا یک چای بخور.
با دستهای سیاه و پر مویش فنجان چای را از روی میز برداشت،قندی در دهان گذاشت،مثل این که فشارش بالا رفته بود،صورتش سرخ شد،از من اجازه گرفت که دکمه های پیراهنش را باز کند.هیکلش بسیار مردانه و قشنگ بود.
-ورزشکاری؟
-بله،تکنواندو می روم،کوهنورد هم هستم.
-مشخص است.
خنده ای کرد و گفت:
-تو هم کمتر از من نیستی.
-نه اشکان جان،من فقط هیکل دارم،هیچ علاقه ای به ورزش ندارم،فقط اگر به نوشهر بروم کمی اسب سواری می کنم.
-ویلا داری؟
-بله در نوشهر.
-کجای نوشهر؟
-نزدیک گلندواک.
-نرفته ام،من هم در رامسر ویلا دارم.رو به روی دریا،هنگام عید دوست دارم به ویلایم بیایی،من سیزده روز آنجا هستم.

R A H A
09-02-2011, 02:14 AM
-به روی چشم،اصلا با هم می رویم.
-عالی است.
-خوب اشکان جان بگو،از گذشته ها،از آن دورها.
-کجا بودم؟
-به خاطر آزاده ماشین نبردی،پیاده رفتی،اما او را ندیدی،دلواپس شدی،به خانه اش زنگ زدی اما مادرش گوشی را برداشت،و تو هم قطع کردی.
-عجب حافظه ای داری،بی خود نیست این همه تو را دوست دارم.
خندیدم و مجددا سیگاری روشن کردم.
-بله مجید جان،تا نزدیکی غروب کنار در خانه اش منتظر ایستادم،در فکر بودم که چرا هنوز نیامده است،ناگهان صدای ناسزاهای پدرش به گوش رسید که می گفت:
-بیرونش می کنم،او دیگر دختر من نیست.هر کسی را دوست دارد برود با او زندگی کند.
صدای مادرش را شنیدم،گریه می کرد ومی گفت:
-ساکت باش! همسایه ها می شنوند.
دلم برای مادرش می سوخت،هر وقت صدای او را می شنیدم یا چهره اش را می دیدم به یاد مادر مرحومه ام می افتادم.در حین فکر کردن بودم که ناگهانم آزاده را در مقابل چشمانم دیدم.
-سلام.
به آرامی جواب سلامم را داد.
-چقدر دیر کردی؟
ناگهان چشمش به پدرش افتاد که در مقابل در ایستاده بود.
-خوب که این طور؟
ترسیدم و فوری گفتم:
-شب بخیر آقای کیان.
آزاده از فرط وحشت در کنار من مخفی شده بود.
-سلام بابا،حسابهای شرکت اشتباه شده بود به همین دلیل رئیس من را در آنجا نگه داشت تا با هم به موضوع رسیدگی کنیم.
با صدای بلندی گفتم:
-بله آقای کیان،همین الان آزاده موضوع را برایم تعریف کرد.
پدر با همان لحن خشنش گفت:
-او خیلی بیجا می کند در این هنگام شب با مرد غریبه ای صحبت می کند.
خندیدم و گفتم:
-شما که می دانید من آزاده را مثل خواهر کوچکم می دانم،هیچ گاه نظرتان به من عوض نشود.
به سمت آزاده آمد تا او را کتک بزند،دستش را گرفتم.
-آقای کیان، گناه دارد، خسته است.
-خوب،حالا که برادر داری،پس خانه اش هم بمان،قلم پایت را می شکنم اگر داخل خانه من شوی.
فریادهای ناهنجاری می کشید،مادر بدبختش از پشت پنجره نگاه می کرد و اشک می ریخت،آزاده را می دیدم که از خجالت نمی توانست سرش را بالا بگیرد.فقط از فرط ناراحتی با صدای آرامی گفت:
-دیگر پایم را در خانه ات نمی گذارم،فقط روزی به فکر انتقام من باش،کاری می کنم که نتوانی پیش همسایه ات سرت را بالا بگیری.
پدر به طرف او رفت که او را کتک بزند،دیگر عصبانی شده بودم،دستش را گرفتم و گفتم:
-آقای کیان،شما مشروب خورده اید.اگر صدای شما همسایه ها را ناراحت کند،به پاسگاه زنگ می زنند و شما را تحویل قانون می دهند،پس به آزاده کاری نداشته باشید.
آزاده نگاه خشمگینی به او انداخت،با آن چهره خسته و با کیف کوچکش که در دستش بود از ما جدا شد و به طرف خیابان رفت.پدر مرتب به او ناسزا می گفت و او حتی روی خود را بر نمی گرداند.پدر را ساکت کردم و از مادر آزاده خواستم او را به داخل خانه ببرد.
باران تندی می بارید،سوار ماشین شدم و دنبال آزاده رفتم،به سر کوچه رسیده بود،برایش بوق زدم تا سوار شود،با ناراحتی به من نگاه کرد و گفت:
-متشکرم، می خواهم قدم بزنم.
-باران می آید.
-ممنون آقا،لطفا راحتم بگذارید.
او هنوز اسمم را نمی دانست.می دانستم به خاطر غرورش نمی تواند سوار ماشینم شود.از ماشین پیاده شدم،از او تمنا کردم سوار شود،اعتنایی نکرد.ماشین را در کنار خیابان پارک کردم و دنبالش راه افتادم.بله مجید جان کلی با او حرف زدم.به او گفتم:
-آزاده خانم،پدر من هم مثل تو بود.به همین دلیل نتوانستم با او زندگی کنم.برایم مشکل بود.پس در خیال خود تصور نکن که من زندگی راحتی داشته ام.به خاطر رفتار زشت او بود که خانواده ترک کردم و به این خانه آمدم.
آرام آرام اشک می ریخت،لبهای خود را می جوید سرش را به علامت تصدیق تکان می داد.از او خواهش کردم سار ماشینم شود و به خانه ام بیاید.
-به تو قول می دهم به چشم یک خواهر به تو نگاه کنم.در اتاقت را قفل کن و کلیدش را بردار.
-نه ممنونم،امشب در پارک ملت می خوابم.
-باران می بارد.جامعه بسیار کثیف است.اگر می خواهی من امشب در ماشینم می خوابم،تو در خانه بمان.
آنقدر اصرار کردم تا بپذیرد و بالاخره هم تسلیم شد.پرسید:
-اسمت چیست؟
-اشکان،اشکان آشتیانی.
لبخندی زد،مشخص بود که از اسمم خوشش آمده است.چراغهای خیابان روشن بودند و مه غلیظی خیابان را فرا گرفته بود.مردم با دید خاصی به من و آزاده نگاه می کردند،شاید به این خاطر که آزاده گریه می کرد و آنها می پنداشتند که من او را اذیت کرده ام.آزاده سردش بود،کاپشنم را از تن درآوردم و بر دوش او انداختم.
-شام می خوری؟
-میل ندارم.
-شیر کاکائوی داغ دوست داری؟در هوای سرد می چسبد.
چیزی نگفت،می دانستم که خیلی گرسنه اش است.


از اشکان پرسیدم:
-راستی اشکان جان،آزاده چند سالش بود؟
-21 سال،تازه دیپلمش را گرفته بود،می گفت پدرم نگذاشت دو سال به مدرسه بروم،به همین دلیل دیپلمم را در سن 20 سالگی گرفتم.
-عجب.
-بله مجید جان.
-خوب،بعد چه اتفاقی افتاد؟
-با وجود اینکه اصلا گرسنه نبودم به دروغ به او گفتم:
-آزاده در خانه هیچ چیز ندارم،از گرسنگی هم هلاک می شوم،قبول می کنی به رستوران لوکس طلایی برویم؟
چیزی نگفت.وارد رستوران شدیم.دو پیتزای قارچ سفارش دادم.زیر نور چراغ او را می دیدم.بدبختی از چشمانش می بارید.موهایش خیس شده و دستهایش یخ کرده بودند.کیفش را باز کرد تا آینه اش را بیرون بیاورد و با دستمال اشکهایش را پاک کند که ناگهان چشمم به بسته سیگاری در کیف او افتاد.نظرم نسبت به او عوض شد،اما به روی خود نیاوردم و خودم را کنترل کردم.با هم شام خوردیم،حرف زدیم،اما مرتب در فکر بسته ی سیگار بودم.یعنی ممکن است دختری در سن 21 سالگی سیگار بکشد؟در فکر بودم و او هم چیزی نمی گفت.به او نگاه می کردم و او به نقطه ای خیره شده بود.می پنداشتم که هیچ احساسی به من ندارد.بالاخره شام را خوردیم.تاکسی گرفتم و به خیابان آفریقا،جایی که ماشینم را پارک کرده بودم،حرکت کردیم.به دروغ گفتم:
-سیگاری ندارم،باید از سوپر بخرم.
چیزی نگفت.فهمیدم که خودش هم می داند سیگار کشیدن برای یک دختر عیب است.کمی خوشحال شدم.با آن که سیگار داشتم یک بسته دیگر هم خریدم.سوار ماشین شدیم و به سمت کوچه آمدیم.از این که او در ماشین من نشسته بود،تعجب می کردم.خیلی خوشحال بودم،اما نمی دانم چرا هر وقت به یاد بسته سیگار می افتادم اخمهایم را در هم می کردم.به خانه رسیدیم،می خواستم ماشین را در پارکینگ بگذارم.با کمی خجالت به آزاده گفتم:
-آزاده جان،الان پیاده نشو،شاید پدرت کنار پنجره ایستاده باشد و برایت بد شود،ماشین را در پارکینگ می گذارم،بعد پیاده شو.
با غرور تمام از ماشین پیاده شد و گفت:
-از هیچ کس نمی ترسم،فکر نکن اگر به خانه ات آمدم،به خاطر ترس از پدرم بود.خودت متوجه شدی که شب را می خواستم در پارک بخوابم.
خندیدم و گفتم:
-هر چه خانم بفرمایند.
اول در خانه را باز کردم تا آزاده وارد شود و منتظرم نباشد.بعد ماشین را در پارکینگ گذاشتم و به خانه رفتم.آزاده بدون آنکه توجهی به خانه ام بکند روی مبل نشست و به خاطر این که فکر می کرد مزاحم من شده است،عذرخواهی کرد.قهوه درست کردم تا با هم بخوریم.درست در همان لحظه که دوست داشتم با او صحبت کنم خمیازه ای کشید،به او گفتم:
-فکر کنم خسته ای.خیلی خوابت می آید؟
-بله.
از جایم بلند شدم و اتاق خوابم را نشانش دادم.از من تشکر کرد و گفت:
-من در هال می خوابم،تو به اتاقت برو.
به بهانه این که می خواهم تلویزیون تماشا کنم،قبول نکردم.بالاخره قبول کرد،به من شب بخیر گفت و به اتاق خوابم رفت.چراغها را خاموش کرده بودم تا نور چشمانش را اذیت نکند.تلویزیون را روشن کردم،اما چیزی جز منظره سفید نمی دیدم.مرتب به او فکر می کردم،دلم برایش می سوخت.خیلی دوست داشتم او را شریک زندگی خود کنم.تا نیمه های شب در فکر آزاده ب.ودم که ناگهان متوجه شدم برنامه تلویزیون تمام شده است.تلویزیون را خاموش کردم،به قصد اینکه بدانم آزاده خوابیده است یا نه،به آرامی در اتاق را باز کردم.از روی تخت غلتی خورد.متوجه شدم که او این عمل را از ترسش انجام داده است.می خواست بگوید که من بیدار هستم.کمی ایستادم،از جای خود بلند شد.
-اتفاقی افتاده؟
-نه،می خواستم بدانم خوابیدی یا نه؟
چراغ را روشن کردم تا چهره اش را ببینم و بعد بخوابم که متوجه شدم صورتش از اشک خیس شده است.نزدیکش رفتم.چیزی را از من پنهان می کرد.نمی دانستم چه بود،البته خودش هم شرمنده شد.به او شب بخیر گفتم و به هال آمدم،مرتب سیگار روشن می کردم.روشن شدن هوا را نیز دیدم،ولی نمی دانم ناگهان چگونه خواب به چشمانم آمد.ساعت 5/8 از خواب بیدار شدم،به اتاقم رفتم تا آزاده را بیدار کنم،اما او آنجا نبود.تختخوابم را مرتب کرده بود.صدایش کردم،جوابی نداد.متوجه شدم که به شرکت رفته است.برای صرف صبحانه به آشپزخانه رفتم،میز زیبایی چیده بود.فنجانها را که دیشب در آنها قهوه خورده بودیم،شسته و جاسیگاری ام را که روی میز هال قرار داشت،خالی کرده بود.نامه ای را روی میز آشپزخانه دیدم: "اشکان خان،از محبتهای دیشب شما بسیار متشکرم. آزاده." تعجب کردم،دوست نداشتم جواب محبتم را اینچنین بدهد.ناراحت شدم،بدون این که صبحانه بخورم از اشپزخانه بیرون آمدم،لباس پوشیدم،در خانه را قفل کردم،سوار ماشین شدم، و به طرف شرکت رفتم.مرتب فکر می کردم.حوصله هیچ کاری را نداشتم.با آن که می دانستم هنگام ظهر برای شرکت تعدادی فرش صادراتی می آورند اما به منشی گفتم که حالم خوب نیست و می خواهم به خانه بروم و از او خواستم که خودش به حساب و کتاب شرکت برسد.چرا اینقدر آزاده با من خشک رفتار می کرد؟از کارهای او سر در نمی آوردم.
حدود چهل روز گذشت،از او هیچ خبری نداشتم.در نبود پدرش سراغ او را از مادرش می گرفتم،اما او با شرمندگی سرش را پایین می انداخت.متوجه شدم که از دست او هیچ کاری ساخته نیست.هر روز از ساعت 7 غروب در پارک ملت دنبال او می گشتم،ولی او را نمی دیدم.
حدود چهل روز بعد هنگامی که با ماشین به طرف خیابان ظفر می رفتم،آزاده را مقابل کوچپه دیدم.ان طرف خیابان ایستاده بود.خیلی تعجب کردم،صدایش زدم:
-آزاده خانم، آزاده خانم.
خود را به نشنیدن زد،به طرفش رفتم،لبخندی زد و سوار شد.
-معلوم هست کجا هستید؟
-تهران نبودم.
-کجا رفته بودید؟
-فیروزکوه،به خانه دوستم.
-دوستت چه کاره است؟
-بیست سوالیه؟
با عصبانیت گفتم:
-بله.
-دانشجوست،پدرش در آنجا برایش خانه گرفته.
از چهره اش می خواندم که حقیقت را نمی گوید ولی چون او را دوست داشتم خود را راضی می کردم تا گفته هایش را بپذیرم.
-خوب امشب کجا می خواهی بروی؟
-پارک.
-این عمل زشت است،یک دختر نجیب در پارک نمی خوابد.
نگاهی متعجب به من دوخت و سرش را پایین انداخت.
-جا ندارم.
-من که گفتم دوست ندارم با من تعارف داشته باشی،سوار شو به خانه من می رویم.
با لبخندش از من تشکر کرد.از کارهای او تعجب می کردم،چگونه می تواند ناگهان به من علاقه نشان دهد؟
-راستی به چه دلیل آنجا ایستاده بودی؟
چیزی نگفت.
او را به خانه ام بردم،چون باید به شرکت می رفتم به او گفتم:
-در را به روی هیچ کس باز نکن،بعد از ظهر می آیم.
وقتی به شرکت رسیدم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.منشی بیچاره از کارهای من تعجب کرده بود.
-آقای آشتیانی،یک روز در فکر هستید و ناراحت و یک روز حوشحال!
می خندیدم و از او بدون هیچ دلیلی به خاطر محبتهایش تشکر می کردم.
-ممنونم خانم رضایی.
-برای چی؟
-برای همه چیز.
مرتب به ساعتم نگاه می کردم تا به خانه برگردم.
-آقای آشتیانی،هنگام ظهر دو مترجم به اینجا می آیند.
در انتظار آن دو نفر نشستم.ظهر بود که آنها آمدند.مشغول ناهار خوردن بودم،اما برای آن که زودتر به خانه بروم،دست از ناهار خوردن کشیدم و برای ترجمه نزد آنها رفتم.تا ساعت 30/3 کارم به طول انجامید.آنها رفتند و من هم فوری در میزم را قفل و از منشی تشکر کردم و به خانه رفتم.کلید انداختم و در را باز کردم.سلام کرد.مشغول نگاه کردن تلویزیون بود.سلامش کردم.بوی سیگار می آمد،فهمیدم که سیگار کشیده استودیگر برایم مهم نبود،وقتی دختر چهل روز در خانه دوستش باشد،پس سیگار کشیدن هم برای او عادی است.با این وجود در همان لحظه هم خیلی دوستش داشتم.سلام کرد و گفت:
-ببخشید مزاحم شدم.
-خواهش می کنم.ناهار خوردید؟
-با اجازه شما غذا درست کردم،برای شما هم کنار گذاشته ام.
خیلی خوشحال شدم و از او تشکر کردم.خانه را تمیز کرده بود.گلهای سرخی داخل گلدان روی میز بود.پرسیدم:
-این گلها را از گل فروشی خریدی؟
هول شد و گفت:
-سیگار نداشتم،تا سر کوچه رفتم تا سیگار بخرم.
-سیگار می کشی؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
-وقتی خیلی عصبی هستم.
از این که حقیقت را گفته بود،خوشحال شدم.
-اشکالی ندارد،اما کم بکش.
آهی کشید و چیزی نگفت.
به آشپزخانه رفت.دنبالش رفتم.از همان گلهای سرخی که در گلدان هال گذاشته بود،چند شاخه روی میز آشپزخانه قرار داده بود.غذا را آماده روی میز گذاشته بود.غذا خوردم.آزاده هم نگاهم می کرد.

R A H A
09-02-2011, 02:15 AM
-چرا نمی خوری؟
-من سیر هستم،میز را برای شام چیده بودم.
از آزاده تشکر کردم.از صندلی برخاست تا ظرفها را بشوید،نگذاشتم و خودم ظرفها را شستم،او هم روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و به من نگاه می کرد.از من اجازه گرفت و سیگاری روشن کرد،به هنگام سیگار کشیدن،به راستی بسیار زیبا بود.با هم در آشپزخانه به صحبت نشستیم.مهرش در دلم نشسته بود.نمی دانم چگونه ناخودآگاه این حرف بر زبانم آمد:
-آزاده،تصمیم به ازدواج نداری؟
-چطور؟
-می خواهم ازدواج کنم.
-با چه کسی؟
-با تو.
-با من؟ از من خوشبخت تر پیدا نکردی؟
لبخند فریبنده ای زد.از نگاهش متوجه شدم که از حرفهای من خوشش می آید.
-آزاده ،جدی می گویم.در محضر عقد می کنیم.
سرش را پایین انداخت.نمی دانم چرا احساس شرمندگی می کرد.فکر می کردم به خاطر پدرش باشد.
-با پدرت کاری ندارم.اگر عقد کردیم حتی می توانیم به جای دیگری برویم.
با نگاهش فهماند که پذیرفته است.
با خود تصور کردم اگر هر دختری در چنین خانواده ای بزرگ می شد ممکن نبود به نجابت آزاده برسد.او حتی نمی گذاشت دست روی دستهایش بگذارم.آزاده با من از بدبختیهایش صحبت می کرد که ناگهان متوجه شدم به طرف دستشویی رفت.
-آزاده،آزاده!
بالا آورده بود،خیلی ترسیدم.
-چه اتفاقی افتاده؟
-هیچی،مثل این که سردی ام کرده است.
او را به اتاق بردم،برایش شربت درست کردم،خیلی ناراحت بودم.از من خواست که او را تنها بگذارم.قبول کردم و به هال آمدم.مرتب سیگار روشن می کردم.دیگر طاقت نیاوردم و به اتاقش رفتم.چراغ را خاموش کرده بود.دلواپس شدم،کلید برق را زدم،سرش را زیر لحاف گذاشته بود.او را صدا زدم:
-آزاده،آزاده.
جوابی نداد،با ترس لحاف را از روی سرش کنار زدم.به صورتش نگاه کردم،صورتش از اشک خیس شده بود.
-آزاده ،چرا گریه می کنی؟
-چیزی نیست.
روی تخت نشست.نمی دانم چرا نمی توانست به چشمهای من نگاه کند.
از خوشونت پدرم صحبت کردم تا غم دور ماندن از خانواده اش را از یاد ببرد،اما بی اثر بود.مرتب اشک می ریخت ،ناگهان چشمم به کاغذی روی تخت افتاد.تا خواستم ان را بردارم،لحاف را یک طرف زد تا کاغذ زیر ان مخفی شود.به او گفتم:
-مثل اینکه در اینجا کاغذی افتاده؟
هول شد و گفت:
-حکم اخراجم از شرکت است.
-می توانم ببینم؟
خود را به نشنیدن زد و کاغذ را جلوی چشمانم پاره کرد.
-چرا پاره کردی؟
-من که دیگر به انجا نمی روم،پس دوست ندارم آثاری از آن هم داشته باشم.
باور نکردم،اما به او گفتم:
-دیگر به شرکت نمی روی؟
-نه،به خاطر چهل روزی که نبودم،رئیسم اخراجم کرد.
-می خواهی در کارهای شرکت به من کمک کنی؟
با چهره ای آرام لبخند زد و پذیرفت.اشکهای او را پاک کردم.از جای خود تکان خورد،چشمهایش را همچون دیوانه ای می بست و سرش را تکان می داد.از حرکات او رنج می بردم اما چاره ای نداشتم،نمی دانم ساعت چند بود فقط می دانم که به من گفت:
-اشکان،می توانم بخوابم؟
-بله،مزاحمت نمی شوم.
لامپ اتاق را خاموش کردم و به هال رفتم،دلواپس بودم.پنهان کردن کاغذ برایم مشکوک بود،اما آنقدر او را دوست داشتم که به خود اجازه نمی دادم درباره او فکر نادرستی کنم... بالاخره با یک ساعت خوابیدن،نزدیک سپیده دم،شب را به صبح رساندیم.صبح زود از خواب بیدار شدم.به یاد آزاده افتام،به اتاق رفتم،زیر لحاف کز کرده بود.مثل یک کودک در خواب بود و اصلا متوجه ورود من به اتاق نشد.می خواستم بیدارش کنم،اما فکر کردم دیشب کم خوابیده،به همین دلیل در اتاق را بستم و برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفتم.سماور را روشن کردم و به حمام رفتم.وقتی از حمام بیرون آمدم،متوجه صدای فنجانهای چای شدم.با شنیدن صدای فنجانها حوله ام را دورم پیچیدم و از حمام بیرون آمدم.
-سلام،بیدار شدی؟
-سلام،لباس بپوش،سرما می خوری.
به اتاقم رفتم تا موهایم را سشوار بکشم،از این که صبحها زود از خواب بیدار می شد لذت می بردم.به آشپزخانه رفتم،میز صبحانه را چیده بود.با هم به خوردن صبحانه مشغول شدیم.
-آزاده در کارهای شرکت به من کمک می کنی؟یا می خواهی در خانه بمانی؟
-هر طور که میل توست.
-دوست دارم که در خانه بمانی.تا چند روز دیگر تو را از مادرت خواستگاری می کنم،با هم به محضر می رویم وعقد می کنیم.
با این که حرفن را قبول کرده بود،نمی دانم چرا با شنیدن این حرف غمگین شد.
-آزاده،در را به روی هیچ کس باز نکن،برای ناهار به خانه می آیم.
-باشد.
از او خداحافظی کردم،ماشینم را از پارکینگ بیرون آوردم و به شرکت رفتم.منشی خبرهای خوبی راجع به کار داد.به همین دلیل با خود فکر کردم که قدم آزاده برای من بسیار خوب است.رسیدگی به کارهای شرکت تا ساعت 10 طول کشید.دلم برای آزاده تنگ شده بود،محبت عجیبی در دل نسبت به آزاده پیدا کرده بودم.به خانه زنگ زدم،تلفن اشغال بود.کمی صبر کردم،دوباره زنگ زدم،باز هم اشغال بود،با خود فکر کردم شاید با مادرش صحبت می کند.حدود نیم ساعت بعد دوباره زنگ زدم،اما بی نتیجه بود،به خانه پدرش زنگ زدم.با زنگ اول،مادرش گوشی را برداشت.تلفن را قطع کردم.با آمدن چند خریدار فرش به شرکت ،افکار واهی را از سرم بیرون کردم.ساعت د2 به خانه رفتم،بوی غذا فضای خانه را پر کرده بود.نمی دانم چرا وقتی از آزاده دور بودم مرتب در دل احساس دلواپسی می کردم،آزاده با اشتیاق به طرف در آمد.
-سلام اشکان.
-سلام،آزاده جان،حالت چطوره؟
-ممنوم.
خانه بسیار تمیز بود.از آزاده تشکر کردم،او هم با لبخندی جوابم را دادناهار نخورده بود،لباسم را در آوردم وو با هم به آشپزخانه رفتیم.میز زیبای ناهار را چیده بود.گلهای نسترن را درون گلدان دیدم و به او گفتم:
-آزاده،باز هم حوصله ات سر رفته بود؟
-حدود ساعت 11،بله چون دیگر همه کارها را کرده بودم.
خندیدم و گفتم:
-بعد به گلفروشی رفتی؟
لبخندی زد و گفت:
-بله.
به خاطر همه چیز از آزاده تشکر کردم.با هم سر میز غذا نشستیم،غذای خوشمزه ای پخته بود،سوپ مرغ و برنج و بیفتک با سیب زمینی.دختر کدبانویی بود.ناهار را خوردیم و با هم سیگار کشیدیم.برای این که در دل احساس کنم او همسرم است،به او گفتم:
-امروز می خواهم استراحت کنم،خانم باید ظرفها را بشویند.
لبخندی رضایت آمیز زد و به شستن ظرفها پرداخت.دوباره حین ظرف شستن متوجه شدم که حالش بد است و به دستشویی رفت،می خواستم با گلدانی که روی میز بود،بر سرم بکوبم.نمی دانستم از ناراحتی چه باید می کردم تصمیم گرفتم به خانه اش بروم و با پدرش صحبت کنم،اما پشیمان شدم،حالش کمکی بهتر شد.
-اشکان،سرطان داشت؟
-نه مجید جان،ولی کاشکی سرطان داشت.
بعد از دستشویی بیرون آمد و به من گفت:
-اشکان معذرت می خواهم که ناراحتت کردم،نمی دانم چرا مدتی است که حالم بد می شود.
نگذاشتم بقیه ظرفها را بشوید،به خاطر ان که فضای اتاق او را افسرده نکند،لحاف و بالشی از اتاق خواب به هال آوردم و روی کاناپه گذاشتم و او را روی کاناپه خواباندم.باز هم شروع به گریه کرد.
چند دقیقه بعد حالش بهتر شد و از جای خود بلند شد.گفتم:
-بعد از ظهر با هم به دکتر می رویم.
-نه اشکان.به اندازه کافی در اینجا مزاحم تو هستم،دوست ندارم بیشتر از این مرا خجالت بدهی.
با جدیت گفتم:
-شاید بیماری ات مربوط به فصل زمستان باشد که تو را این طور از پا در می آورد.
-نمی دانم،ولی احتیاجی به دکتر نیست.
دیگر اصرار نکردم.چند روزی گذشت.به خانه مادرش زنگ زدم و از او درباره برنامه خواستگاری سوال کردم.بیچاره مادرش خیلی خوشحال شده بود،با شرمندگی گفت:
-به پدرش چه بگویم؟
-خودم او را راضی می کنم.
ان روز به کنار پنجره آمدم و کشیک پدرش را کشیدم.تا چشمم به او افتاد که از در خانه خارج شد،بیرون آمدم.سلام کردم.می دانستم از نبود آزاده رنج می برد و احساس شرمندگی می کند.برای این که به چیزی شک نبرد،در مورد آزاده از او سوال کردم.
با ناراحتی گفت:
-اشکان،او از نظر من مرده است.
تا می خواست ادامه حرفش را بگوید،به او گفتم:
-آقای کیان می خواستم در مورد امر خیری با شما صحبت کنم.
-خواهش می کنم،اشکان جان می خواهی عروسی کنی/
-با اجازه شما،بله.
-چرا اجازه ی من عزیزم؟
-آقای کیان ،اگر شما اجازه بدهید دوست دارم به خواستگاری آزاده بیایم،قول می دهم او را خوشبخت کنم.
اول تعجب کرد،سرش را پایین انداخت و گفت:
-او می توانست خوشبخت باشد،ولی به حرفهای من گوش نکرد.من با کاری نارم،می توانی در محضر عقدش کنی.هیچ وقت او را نخواهم بخشید.
با او خیلی صحبت کردم،اما نمی دانم چرا اینقدر از دست او دلخور بود.به خانه رفتم.تمام حرفهایی که بین من و پدرش رد و بدل شده بود،برای آزاده تعریف کردم.با توجه تمام گوش می داد،اما نمی دانم چرا مرتب از پایان ماجرا سوال می کرد.بالاخره روز خواستگاری را مشخص کردم.از این که بزرگتری نداشتم تا به خواستگاری بیاید،خجالت می کشیدم و احساس شرمندگی می کردم.پدرش با من صحبت کرد و بالاخره به توافق رسیدیم.پدر آزاده می خواست در مورد آزاده چیزی به من بگوید که من حرفش را قطع کردم و او هم دیگر چیزی نگفت،اما ای کاش می گذاشتم او حرفش را بزند.بالاخره مراسم خواستگاری بدون حضور آزاده پایان یافت.فردای ان روز با اجازه ی مادر آزاده برای خرید حلقه رفتیم.قشنگترین حلقه را برای او انتخاب کردم،چند دست لباس مهمانی،سرویس کامل لوازم آرایش برایش خریدم.در حقیقت جهیزیه او را من تهیه کردم،لوازم زندگی ام که کامل بود و احتیاجی نداشتم.
صبح روز 17 فروردین به محضر رفتیم.آزاده با مهریه 200 سکه به عقد من در آمد.نمی دانم چرا آزاده از این موضوع خوشحال نبود.با خود فکر کردم شاید به خاطر این که خانواده اش در مراسم عقد نبودند،احساس ناراحتی می کند.چند روز از ازدواج من با آزاده می گذشت،اما او هیچ علاقه و محبتی به من نشان نمی داد.می خواستم با او قهر کنم اما به یاد بدبختی هایش می افتادم و پشیمان می شدم.زمانی که از شرکت به خانه می آمدم دیگر بوی غذا فضای خانه را پر نمی کرد.خانه کثیف و نامرتب بود،حتی بعضی اوقات که سرزده به خانه می آمدم،او را در خانه نمی یافتم.روزی از شرکت به خانه تلفن زدم.تلفن اشغال بود.چشمم به منشی شرکت افتاد که سرگرم حسابهای شرکت بود،با خود گفتم:
"کاش با این دختر ازدواج کرده بودم تا در دل احساس آرامش می کردم."
حدود یک ساعت بعد دوباره تلفن زدم.اشغال بود.عصبانی شدم،مرتب سیگار می کشیدم،چند مترجم برای شرکت آمده بود،اما حوصله هیچ کاری را نداشتم،به همین دلیل روز دیگری را برای ترجمه تعیین کردم.نیم ساعت بعد به خانه زنگ زدم،اما هیچ کس گوشی را برنمی داشت.تعجب کردم،با عصبانیت بارانی ام را پوشیدم و به طرف خانه حرکت کردم.ناگهان چشمم به آزاده افتاد،بسیار زیبا شده بود،آرایش کاملی کرده بود،مانتویی که تازه برایش خریده بودم در تنش دیدم.از او پرسیدم:
-کجا می روی؟
بدون ان که توجهی به من داشته باشد،گفت:
-خانه ی دوستم.
-کجاست؟
-ونک.
-نباید به من بگویی که کجا می خواهی بروی؟
-از دست پدرم راحت شدم حالا باید پاسخگوی سوالات تو باشم؟
با عصبانیت گفتم:
-حتما با پدر بیچاره ات هم همین رفتار را داشتی که از دستت عاصی بود؟
با خشم مرا نگاه کرد و به طرف کوچه رفت،دستش را گرفتم.
-با هم به خانه دوستت می رویم.
-دوست دارم تنها بروم،می خواهم هوا بخورم.
خیلی عصبانی شدم،طوری که می خواستم او را کتک بزنم،احساس درماندگی می کردم.
هیچ گاه در طول مدتی که در خانه ام بود،خودش را برای من این طور زیبا نکرده بود،اما روزهای نامشخصی که من از ان بی اطلاع بودم،با زیباترین لباس و غلیظ ترین آرایش بیرون می رفت.دستش را از دستم کشید و. گفت:
-دیرم می شود،دوستم منتظر است.
-من تو را می رسانم تا دیرت نشود.
-نخیر،ممنونم.
می خواستم به خانه پدرش بروم و با او صحبت کنم،اما می دانستم مقصر خودم بودم و به او گفتم:
-اگر بروی دیگر نه من نه تو،با تو هیچ حرفی نخواهم داشت.
-با خنده گفت:
-باشد،برایم مهم نیست.
خیلی عصبانی شده بودم.به او گفتم:
-جای تو همان خانه دوستت است،دیگر نمی خواهم به خانه ام پا بگذاری.
با ناراحتی نگاهم کرد،دلم برایش سوخت.سرش را پایین انداخت و به طرف خیابان راه افتاد.می خواستم به دنبال او بروم،اما غرورم اجازه این کار را نمی داد.وارد خانه شدم.خانه کثیف و نامرتب،اتاق خواب به هم ریخته و ظرفها ی داخل ظرفشویی نشسته بودند.با عصبانیت وارد هال شدم،چشمم به تقویمی که شماره تلفن دوستهایش را در ان نوشته بود افتاد.نگاهی به انها انداختم،سپس به تک تک آنها زنگ زدم،می خواستم بدانم که آزاده خانه کدام دوستش است.از هر کدام می پرسیدم،اظهار بی اطلاعی می کردند.از ناراحتی نمی توانستم در جای خود بنشینم.خیلی ناراحت بودم،ساعت 5/9 بود که صدای زنگ خانه را شنیدم.با وجود ظاهر بسیار جدی و عصبانی ام در درون از خوشحالی به هیجان آمده بودم.نمی دانستم چه باید می کردم،آزاده بود.با شرمندگی وارد خانه شد،با او کلامی حرف نزدم،یعنی نمی توانستم این کار را بکنم.به تماشای تلویزیون نشستم.در حالی که قهوه می خوردم وجود آزاده را در کنارم احساس کردم.
-از دستم دلخوری؟

R A H A
09-02-2011, 02:16 AM
جوابی ندادم،مرا قلقلک داد،نمی دانستم چرا اینچنین می کرد.با جدیت از او پرسیدم:
-چرا شب نماندی؟
-باید می ماندم؟
-نمی دانم،قرار بر این بود.
با خنده گفت:
-دفعه ی دیگر.
از پر رویی او بدم آمد اما چه باید می کردم؟فقط به او گفتم:
-اسم دوستت که به خانه اش رفته بودی چه بود؟
-مریم.
-خانه اش تلفن دارد؟
هول شد و گفت:
-نه! نه.
با این که خانه دوستش در ونک است دوباره از او سوال کردم:
-گفتی خانه اش کجاست؟
-ولیعصر.
آنگاه متوجه شدم که به من دروغ می گوید.
-تا به حال ونک بود؟
یادش آمد.
-نه راستش را بخواهی قرار بر این بود که مهمانی در خانه نازیلا باشد،بعد تصمیم مریم عوض شد و مهمانی را در خانه او برگزار کردند.
-خانه نازیلا تلفن دارد؟
-نه آنجا هم ندارد.
-آدرس که دارد؟می خواهم به آنجا بروم.
-من خیلی خسته ام.
-فقط آدرس بده،تو خانه بمان.
-چرا به من شک داری؟از من اشتباهی سر زده؟
خیلی ناراحت بودم،با عصبانیت گفتم:
-آدرس را بده،حاشیه نرو.
دستش را دور گردنم گذاشت و صورتم را بوسید.
-اشکان جون،دوست ندارم به من بدبین باشی.
بالاخره آن قدر با من صحبت کرد تا فریبم داد. (!!!) برای خوابیدن به اتاق خوابم رفتم،پیشاپیش خود را به بیماری زد تا مانع انجام عمل زناشویی شود.نمی دانستم چرا اینچنین می کرد،بدون اینکه هیچ دلسوزی ای نسبت به او داشته باشم،خودم را به خواب زدم.بالاخره خوابم برد.صبح که بیدار شدم،آزاده هنوز خواب بود.این آزاده دیگر ان آزاده قدیمی نبود.دیگر برای درست کردن صبحانه ،صبحهای زود از خواب بیدار نمی شد،تا ساعت 10 صبح می خوابید.یک شب که می خواستم بخوابم نکته ای به خاطرم رسید،قبل از ان که من و آزاده عقد کنیم،باید برای آزمایش خون به آزمایشگاه می رفتیم،اما آزاده نپذیرفت.متوجه کارهای او نمی شدم،من احمق هم گفته های فریبنده او را باور می کردم،چند روز بعد ورقه آزمایشی را در دست او مشاهده کردم،به من گفت:
-اشکان،صبح به آزمایشگاه رفتم و نتیجه آزمایش دو روز قبلم را که خودم تنها رفته بودم،گرفتم.
بعد نتیجه آزمایش را نشانم داد.من هم از او تشکر کردم اما نمی دانستم چرا اول این کار را نکرده بود.به همین دلیل من هم سخت نمی گرفتم.ان شب مدام با خود کلنجار می رفتم که چرا او با من به آزمایشگاه نیامد.هر چه فکر کردم،نتیجه ای نگرفتم.بالاخره خوابیدم.چند روز بعد ناسازگاری آزاده به اوج خود رسید.بدون اطلاع من تا ساعت 11 شب بیرون از خانه بود،سپس با یک آژانس به خانه آمد.یک نکته برایم عجیب بود که چرا زمانی که او بیرون است آرایش می کرد ولی با اینکه همسر رسمی من بود همیشه بدون آرایش و با لباسهای بدفرم نزد من ظاهر می شد؟بالاخره تصمیمم را گرفتم.برای چند روزی پاترولم را به یکی از دوستهایم سپردم و ماشین او را که تویوتا بود،گرفتم.به بهانه مسافرت خارج از کشور از منشی شرکت خواستم با من در خانه تماس نگیرد.صبحا با تویوتای دوستم سر کوچه می ایستادم،عینک آفتابی می زدم تا چهره ام مشخص نباشد.روز اول آزاده بیرون نرفت تا بعد از ظهر در خیابان بودم.بالاخره ماشین را در جای امنی پارک کردم و پیاده راهی خانه شدم.ان روز آزاده پرسید:
-ماشینت کجاست؟
گفتم:
-باید موتورش را پایین بیاورند،صفحه کلاج عوض کنند،خدایا چقدر خرج روی دستم می گذارد.او هم حرف مرا قبول کرد.دو روز بعد ساعت 10 صبح همانجایی که روزهای قبل می ایستادم در ماشین نشسته بودم که چشمم به آزاده افتاد.با کفشهای پاشنه بلند،مانتوی کرم و روسری مشکی و هفت قلم آرایش به خیابان آمد و سوار تاکسی شد.دنبال تاکسی رفتم،به طرف خیابان ظفر می رفت،احساس کردم شاید آزاده می خواهد به شرکت بیاید،اما اگر منشی موضوع را بگوید چه باید بکنم؟خواستم از ماشین پیاده شوم و او را صدا بزنم،ناگهان متوجه شدم که او به کوچه رهنما رفت،پس به شرکت من نمی رفت.در ماشین نشستم،با عجله زنگ خانه ای را زد و به این طرف و ان طرف نگاه کرد.چشمش به ماشین من افتاد به بهانه این که با رادیوی ماشین بازی کنم،سرم را پایین گرفتم.متوجه نشد،ناگهان چشمم به جوان قد بلندی افتاد که در را به روی او باز کرد و او وارد خانه شد.تعجب کردم،قلبم درد گرفته بود،خواستم زنگ خانه را بزنم و بدانم آن جوان چه کسی بود؟اما به خودم گفتم: "هنوز زود است." ماشین را کنار در خانه پارک کردم،مثل این که گلوله ای در قلبم گیر کرده بود.بغض سراپای وجودم را فراگرفت،نتوانستم آنجا بمانم و به خانه رفتم.ساعت 1 آزاده به خانه آمد تا مرا دید،تعجب کرد و گفت:
-سلام اشکان.
نگاهش کردم و گفتم:
-چقدر زود آمدی؟
چیزی نگفت.
-با تو هستم.چرا زود آمدی؟
-خانه دوستم رفته بودم،راستی این ماشین که توی پارکینگ است مال کیه؟
با عصبانیت گفتم:
-مال من.
-عجب ماشین قشنگی است،کنار خانه دوستم هم مثل همین ماشین بود.
خیلی ناراحت بودم،با لحن نفرت انگیزی به او گفتم:
-تو که دوست داشتی چرا وقتی از خانه پدرت قهر کردی به خانه من آمدی؟
چیزی نگفت.عصبانی بودم.صدای تلفن مرا از جا بلند کرد.آزاده هول شد و گفت:
-من بر می دارم.
او را هل دادم،لگدی به پای من زد.خیلی عصبانی شدم و گفتم:
-پدرت را در می آورم،فقط صبر کن.
گوشی را برداشتم،صدای مرد جوانی را شنیدم:
-سلام اشکان خان.
-شما؟
-رضا هستم،دوست آزاده.
تعجب کردم،تا گفتم رضا،آزاده به سمت در رفت،گوشی را گذاشتم،در ها را قفل کردم تا او از خانه بیرون نرود.ترس وجودش را فرا گرفته بود،گوشی را برداشتم:
-خوب بگو آقا رضا،اینجا چه کار داری؟
-می خواستم بگویم لطفا دست از سر آزاده بردارید،او هیچ علاقه ای به شما ندارد.
احساس کردم که قلبم درد گرفته،دهانم خشک شده بود و نمی توانستم سرم را برگردانم،مهره های گردنم گرفته بودند.
با ناراحتی گفتم:
-پس چرا خواست عقدش کنم؟شماره ام را از چه کسی گرفتی؟
-از خود آزاده،او خواست که این موضوع را به شما بگویم.
گوشی را گذاشتم.به آزاده نگاه کردم،هر دو گریه می کردیم،از فرط ناراحتی سرم را بر زمین کوبیدم.دیگر هیچ چیز از زندگی نمی فهمیدم.او دست نوازش بر سرم کشید و از من معذرت خواست.
-اشکان گریه نکن،دیگر تمام شد.
بله مجید جان،شکست به این بزرگی در زندگی برایم ممکن نبود... به طرف آزاده رفتم تا او را کتک بزنم،اما می دانستم که او مقصر نبود.خوب نمی توانست با من زندگی کند یا به من احساسی داشته باشد.به یاد کودکی ام افتادم که همیشه به خاطر بی لیاقتی هایم،ناسزا می شنیدم.تنها چیزی که به آزاده گفتم این بود که:
-چرا مرا فریب دادی؟چرا خواستی تو را عقد کنم؟
شاید تنها چیزی که باعث می شد بتوانم او را دوست داشته باشم،راستگویی او بود.گفت:
-چون باردار هستم،رضا مرا عقد نمی کرد،صیغه او بودم،از نظر قانونی برای هر دوی ما بد می شد،به همین دلیل خواستم تا مرا عقد کنی.
دلم گرفته بود.بدبخت به دنیا آمدم و بدبخت هم خواهم مرد.آزاده از من خداحافظی و به خاطر همه چیز تشکر کرد.بدون ان که کوچکترین چیزی،حتی وسایلی که مربوط به او می شد،با خود ببرد.او رفت و مرا با فکر و خیال و بدبختی هایم تنها گذاشت.از شب و روز چیزی نمی فهمیدم،کارهای شرکت مانده بود،حدود چهار میلیون تومان ضرر کرده بودم.چند روز پس از رفتن آزاده به خانه رضا رفتم و با او صحبت کردم.از کارهایش شرمنده بود،ولی خوب تقصیری نداشت،او هم مثل من جوان بود،آزاده باید به فکر نجاتش بود.
-اشکان جان،رضا چه کاره بود؟
-پسر رئیس شرکت آزاده.
تمام موضوع را فهمیدم.حامله بودن،بیرون کردن او از شرکت،چهل روز در خانه نبودن و به دروغ به فیروزکوه رفتن.از رضا پرسیدم:
-خانه تو در ظفر است.
-بله،پدر و مادرم از هم جدا شدند،پدرم همسر دیگر را برای خود انتخاب کرد و برای من هم خانه ای گرفت که بتواند با زنش خوش باشد.
وقتی رضا حرف می زد با این که در دل از او متنفر بودم،اما به یاد پدرم می افتادم،او هم مثل من از مادرش دور بود،به خاطر این صحبتها بود که نمی توانستم آنها را تحویل قانون بدهم،فردای آن روز تلفن زنگ زد،گوشی را برداشتم.آزاده بود!
-لطفا برای طلاق به دادگاه ونک بیا،ساعت 10 صبح آنجا باش.
چاره ای جز این نداشتم،صبح به دادگاه رفتم.آزاده از من معذرت خواهی کرد،اما نمی توانستم در چشمهای او نگاه کنم،از او متنفر بودم،خیلی گریه کرد.تنها کاری که کردم،انداختن آب دهان بر صورتش بود.به او گفتم:
-تف بر تو! بیچاره پدرت می دانست که نباید با چه لجنی زندگی کند.
-می خواهی هم تو و هم آن پسره ی لجن را بالای چوبه دار بفرستم؟
از دادگاه بیرون آمدم و آزاده را با افکار پوچ و بیهوده اش تنها گذاشتم.به خاطر ان که خود را سرگرم کنم،خانه را تمیز کردم.احساس پوچی و بی ارزشی می کردم.ان روز هم فهمیدم که مال و ثروت خوشبختی نمی آورد.زندگی لوکس و مدرن به انسان شخصیت نمی دهد.با خود تصمیم گرفتم که در طول عمرم با هیچ دختری صحبت نکنم و هنوز هم بر این تصمیم پابرجا هستم.بله مجید جان،این زندگی تلخ من بود،این عشق دروغین،لکه ننگی بر وجود بی گناه من گذاشت که فکر نمی کنم هیچ وقت بتوانم آن را پاک کنم.
دلم برای اشکان می سوخت،آن لحظه خود را خوشبخت می دانستم چون سوزان بر خلاف آزاده مرا دوست داشت.
-اشکان،فکر می کنی ساعت چند است؟
نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-یک نیمه شب؟ باید به خانه بروم.
هر دو خندیدم.به او گفتم:
-آقا،هنوز شام نخورده ایم.
به آشپزخانه رفتم،اشکان دنبالم آمد.با هم میز شام را چیدیم و شروع به خوردن کردیم.به خاطر این که ناراحتی را از وجود اشکان دور کنم،در میانه های شام،به او گفتم:
-جای گلهای نسترن خالی.
اشکان با خنده گفت:
-مجید،خواهش می کنم به هیچ دختری دل نبند.آزاده از نظر من نجیب ترین دختری بود که می شناختم،پس اگر کسی را نمی شناسی،به او عشق نورز،حداقل با او ازدواج نکن.
خندیدم و گفتم:
-به روی چشم.
شام خوردیم و سیگاری کشیدیم.
-راستی اشکان جان،ضرر شرکت را چه کردی؟
-ضررم جبران شد،اما ضرر ساده لوحی ام را هیچ وقت نمی توانم جبران کنم.
-بعد از طلاق با خانواده ی او صحبت نکردی؟
-یک بار که پدرش از خانه بیرون می آمد،با او روبه رو شدم.به او گفتم:
-آقای کیان،دختر شما از شخص دیگری باردار بود.او ذره ای علاقه به من نشان نمی داد.
خیلی شرمنده شده بود،همان موضوعی که روز خواستگاری تصمیم داشت برایم عنوان کند،تعریف کرد.
-اشکان جان،از دست او عاصی شده بودم،هر روز پسری به خانه من زنگ می زد،تا گوشی را بر می داشتم،یا قطع می کرد یا برای رد گم کردن می گفت منزل آقای فرزی؟ شبها وقتی که ما خواب بودیم،این پسر زنگ می زد،ما تلفن را از پریز می کشیدیم.یک شب که برای خوردن آب به آشپزخانه رفتم،متوجه شدم که تلفن روی میز هال نیست،خانمم را بیدار کردم و از او پرسیدم تلفن کجاست،اما او هم نمی دانست که در خانه اش چه اتفاقهایی می افتد.به اتاق خواب آزاده رفتم،با کسی صحبت می کرد،چراغ را روشن کردم و به او گفتم چه کسی است؟گریه کرد،دلیلش را پرسیدم،چیزی نگفت.به طرف تلفن رفتم تا بفهمم که چه کسی با او صحبت می کند،اما تلفن قطع شده بود.عصبانی شده بودم،دلیل گریه او را پرسیدم:
-آزاده عاشق شده ای؟اگر اینچنین است به من بگو.
سرش را زیر لحاف برد و با صدای بلند گریه کرد.فهمیدم که تلفنها بی مورد نبود.چند روزی او را تحت نظر داشتم،سوار اتومبیل ناشناسی می شد،جوانی خوش تیپ راننده ان بود.یک روز بعد از ظهر،رئیس شرکت آزاده که پدر آم پسر بود به خانه من زنگ زد،گوشی را برداشتم.او پرسید:
-چرا دخترتان به شرکت نمی آید؟
با تعجب گفتم:
-به شرکت نمی آید؟
-آقای کیان،حدود یک هفته است که دخترتان به شرکت نمی آید،اگر باز هم ادامه پیدا کند،اخراجش می کنم.
با عصبانیت گوشی را گذاشتم.وقتی آزاده به خانه آمد از او پرسیدم:
-کجا رفته بودی؟
عصبانی شدم و او را کتک زدم،تا حقیقت را بگوید،آن قدر او را زدم که از خود بیخود شده بود.دیگر نمی توانستم تحمل کنم،به همین دلیل بود که مرتب مشروب می خوردم که به چیزی فکر نکنم.اشکان جان در روز خواستگاری می خواستم موضوع را برایت تعریف کنم و بگویم که آزاده به کس دیگری علاقه دارد،اما تو فرصت ندادی،با خود فکر کردم شاید سرنوشت می خواهد اینچنین باشد،مادرش چندین بار به شرکت زنگ زد تا موضوع را بگوید،اما منشی می گفت در شرکت نیستی.به همین دلیل بود که فکر کردم شاید خدا می خواهد قسمت خوبی برای هر دوی شما رقم بزند،اما متاسفانه نمی دانستم که کار به اینجا می کشد.
اشکان آه بلندی کشید و ادامه داد:
-بله مجید جان،این سرنوشت تلخ من بود.
-اشکان،دیگر از او خبری نداری؟
-سه ماه پیش آزاده را در میدان تجریش دیدم. نوزادی در بغلش بود مثل اینکه بچه تازه به دنیا آمده بود.اگر بگویم که می خواستم او را با ماشین زیر بگیرم باور نمی کنی فقط دلم برای آن بچه سوخت.
-خوب بعد چه کردی؟
-هیچی،دوبله پارک کردم می خواستم بدانم او چه خواهد کرد.ماشین شورلتی برایش بوق زد و او هم با داشتن کودکی در بغل به راحتی سوار ان ماشین شد.دیگر متوجه شدم که ذره ای نجابت در وجود او نیست.می دانستم که رضا همانند من احمق نیست و هیچ وقت او را به عقد خود در نمی آورد.البته آزاده هم،در آمدی برای گذران زندگی نکبت بارش نداشت،با همین راهها می توانست مخارج زندگیش را تامین کند.از او متنفرم،دوست دارم گرگها جلوی چشمم او را پاره پاره کنند.
-عجب مادری! یک بچه دارد و...

R A H A
09-02-2011, 02:17 AM
-راستی مجید ،اگر به تو یک نکته خنده دار بگویم،شاید باور نکنی.سه هفته بعد از روزی که آزاده را در میدان تجریش دیدم،یک روز صبح جمعه که برای خرید نان از خانه بیرون رفته بودم،کالسکه کوچکی را کنار خانه ام دیدم،بچه کوچکی در ان نشسته بود،نمی دانستم دختر است یا پسر،به اطرافم نگاه کردم تا مادر یا پدر او را پیدا کنم،اما کسی را ندیدم.ناگهان چشمم به کاغذی بر روی دست کوچک بچه افتاد،نامه را باز کردم،در ان نوشته شده بود:
اشکان مهربانم! به خاطر همه چیز از تو معذرت می خواهم،اما به دلیل این که می دانم وضع مالی تو خوب است،از تو خواهش می کنم،این بچه را نزد خود نگه دار.من خرج خودم را به زحمت در می آورم،روزی این محبت تو را جبران خواهم کرد.آزاده.
به صورت بچه نگاه کردم،به من زل زده بود،بچه را در آغوش گرفتم.نمی توانستم این موضوع را بپذیرمچگونه می توانستم بچه رضا را بزرگ کنم،هر چند که دلم برای این بچه می سوخت.با خود مبارزه می کردم و بالاخره تسلیم شدم چرا که به یاد دوران کودکی ام افتادم،ان وقت مادر مرحومه ام از خانه قهر کرده می کرد و من را با دیوانه ای همچون پدرم تنها می گذاشت.کالسکه را به خانه آوردم.تا به من نگاه می کرد می خندید.دلم برای او می سوخت،با خود گفتم شاید خدا او را فرستاده تا دیگر به مادر کثیفش فکر نکنم.بچه جایش را خیس کرده بود.هیچ چیز برایش نیاورده بود.
-حتما پول نداشته.
-بله می دانم،این کالسکه را هم که ارشیا داخل آن بود،از درآمدهای نامشروع به دست آورده بود.
-ارشیا؟اسمش ارشیا بود؟
-بله،هنوز هم هست.بگذریم،بچه را سوار ماشین کردم و به داروخانه ای رفتم،شیشه شیر،پستانک،شیر خشک،پوشک و لاستیکی تهیه کردم،با وجود این می دانستم هنوز خیلی کوچک است برایش روروک خریدم و اسباب بازیهای گوناگون از اسباب بازی فروشی تهیه کردم.در مغازه دیگری برایش چند دست لباس نوزاد خریدم و با او به خانه آمدم.
با آن که می دانستم فرزند خودم نیست،اما او را خیلی دوست داشتم.به همین دلیل به فکر مستخدمی در خانه افتادم.می دانستم که نگهداری این کودک یک حماقت محض است،چرا که او فرزند مادری است که به من خیانت کرده بود.اصلا وجود این بچه مربوط به مرد غریبه ای بود،اما نمی دانم چرا محبت این بچه در دلم نشسته بود،او را خیلی دوست داشتم،از چشمهای او می فهمیدم که او هم به من علاقه دارد.چند روز بعد برای شناسنامه اش به ثبت احوال رفتم،نامش را ارشیا گذاشتم.
-ارشیا آشتیانی!چه اسم قشنگی!راستی اشکان،بچه چند وقتش است؟
-فکر می کنم هشت ماه داشته باشد.بله مجید جان این هم از زندگی پسرم.صبحها که به شرکت می روم خدمتکار از او پرستاری می کند،البته تا موقع برگشت چندین بار با خانه تماس می گیرم و جویای حال او می شوم،آخر دلم برایش تنگ می شود.با آن که وجود ارشیا از من نیست،اما نمی دانم چرا شباهت عجیبی به من دارد.ساعت 7 بعد از ظهر که به خانه برمی گردم و مریم خانم خداحافظی می کند و مرا با ارشیا تنها می گذارد.
-پس حسابی سرت گرم است،یک کوچولو داری.
خنده ای کرد و گفت:
-بله،اما وحشت دارم از این که بیاید و بچه را از من بگیرد.به همین دلیل تصمیم دارم خانه ام را عوض کنم.مجید،این بچه را خیلی دوست دارم،به او عشق می ورزم.
-نه عزیزم،از این فکر ها نکن،او امتحان خودش را پس داده است،اگر به بچه علاقه داشت،از اول او را پیش خود بزرگ می کرد،نه آن که در کنار خانه تو بگذارد.حتی به پدر و مادرش هم نسپرد چون که گرفتن بچه از انها آسانتر بود.
-مجید تمام اینها را می دانم،اما او خیلی کثیف است.
-خوب اشکان جان،دیگر تمام شد.تو ارزشت بیشتر از این است که بخواهی روز و شب به او فکر کنی.خدا می خواست اینچنین شود،حالا که شد دیگر نمی شود کاری کرد،پس غصه خوردن دردی را دوا نمی کند.
-می دانم مجید،همه اینها را می دانم،اما دست خودم نیست،نمی توانم فراموش کنم.
-راستی اشکان،الان بچه کجاست؟
-به مستخدم گفتم که امشب دیر می آیم،به همین دلیل شب را در خانه می ماند و از ارشیا مواظبت می کند.
اشکان نگاهی به ساعت کرد و گفت:
-دیر وقت است،باید به خانه بروم،مریم خانم گناه دارد.
اشکان را بسیار دوست داشتم.شب از نیمه گذشته بود.اشکان برای خداحافظی از جای خود برخاست.مرا بوسید و گفت:
-مجید کاشکی زودتر با تو آشنا می شدم،احساس می کنم وقتی با تو صحبت می کنم،باری از روی دوشم برداشته و غصه هایم کمتر می شوند.خواهش می کنم به خانه من بیا و مرا از تنهایی در بیاور.
خندیدم و گفتم:
-چه وقت مرا دعوت می کنی؟
-فردا شب.
-فردا شب!زود نیست؟
-حتا بیا،برای شام منتظر هستم.
او را بوسیدم.از من خداحافظی کرد و رفت.به پنجره اتاق سوزان نگاهی انداختم،چراغش خاموش بود.بعد از رفتن اشکان با خود فکر کردم که آیا ممکن است دختری مثل آزاده روی زمین وجود داشته باشد که جوانی باشخصیت،خوش تیپ،پولدار و تحصیل کرده را زیر پایش لگدمال کند و به مرد دیگری دل ببندد؟اما به نتیجه ای نرسیدم.به یاد افسانه افتادم.با خود فکر کردم که فرداشب می توانم با تعریف کردن از زندگی سوزان،او را دلداری بدهم.برای شستن ظرفهای شام به آشپزخانه رفتم،آشپزخانه را تمیز کردم،با ان که نیمه شب بود خانه را جاروبرقی کشیدم،خوابم نمی آمد،مرتب به اشکان می اندیشیدم.به اتاق خوابم رفتم و دفترچه خاطراتم را از روی میز تحریر برداشتم و خاطرات تلخ اشکان را در ان ثبت کردم،دیگر هوا روشن شده بود و من لحظه ای پلکهایم را روی هم نگذاشته بودم.



5

طبق معمول به حمام رفتم و دوش گرفتم با وجود این که اصلا میلی به خوردن صبحانه نداشتم،شیر کاکائویی را از یخچال درآوردم و با شیرینی خوردم.لباسم را پوشیدم.نگاهی به خانه انداختم،با ان که همه جا را تمیز کرده بودم،اما چرا احساس می کردم که خانه نامرتب است.در آپارتمان را قفل کردم و از ساختمان بیرون آمدم.به اتاق سوزان نگاهی کردم.انگار به مدرسه رفته بود.نمی دانم با ان که بیدار بودم،چرا متوجه خروج او از خانه نشدم.
سوار ماشینم شدم و به طرف نمایشگاه حرکت کردم.آقای رضایی و یزدانی نیامده بودند،کرکره نمایشگاه را بالا زدم و داخل نمایشگاه شدم.پشت میزم نشستم.از این که سوزان را ندیده بودم،احساس دلتنگی می کردم،مثل این بود که مادری فرزندش را گم کرده باشد.
به چکهای بانکی نگاهی انداختم.همه پرداخت شده بودند.روی صندلی نشستم و منتظر آمدن رضایی و یزدانی شدم که ناگهان چشمم به سوزان افتاد،از تعجب نمی توانستم حرف بزنم،اصلا فکر نمی کردم که او سوزان باشد،شاید شبیه سوزان است،نمی توانستم از جای خود بلند شوم.در نمایشگاه باز شد و سوزان با اونیفورم سورمه ای مدرسه داخل آمد.صورتش گل انداخته بود و گریه می کرد.بدون آن که سلامی ککند پرسید:
-مجید،ساغر اینجا نیامده؟
-ساغر؟نه،مگر مدرسه نرفتید؟
-چرا من در کلاس بودم که خانم ناظم صدایم زد.من هم به دفتر رفتم،به من گفت:
-خواهرت به بهانه آب خوردن از کلاس بیرون رفته و تا آخر زنگ به کلاس نیامده،هر چه در مدرسه دنبال او گشتیم،پیدایش نکردیم.از مستخدم پرسیدم،گفت: ساغر با گریه از من خواهش کرد که بگذارم از مدرسه خارج شود،من نگذاشتم و او مرا هل داد،من افتادم و او فرار کرد.
با عصبانیت فریاد زدم:
-مستخدم بی عرضه!
-مجید،آخر او خیلی پیر است.
نمی دانستم چه باید می کردم.به محض این که از نمایشگاه بیرون آمدم تا دنبال ساغر بروم،آقای رضایی را دیدم،سوزان به او سلام کرد.رضایی چشمانش از تعجب گرد شده بود،سوزان بسیار زیبا بود،با احترام خاصی جواب سوزان را داد و به من گفت:
-مجید،اینخانم چه کسی هستند؟
چون خیلی عجله داشتم گفتم:
-همسایه ام.خواهر سوزان گم شده و من باید دنبال او بروم،اگر اجازه می دهید از حضورتان مرخص می شوم.
رضایی در حالی که به سوزان نگاه می کرد،به من گفت:
-برو عزیزم!
سپس از سوزان پرسید:
-اسم شما سوزان است؟
سوزان در حالی که گریه می کرد گفت:
-بله،اقا از شما خواهش می کنم برای خواهرم دعا کنید.
رضایی لبخندی زد و گفت:
-عزیزم،پیدا می شود.ناراحت نباش.
دست سوزان را گرفتم و او را از نمایشگاه بیرون آوردم.رضایی به سوزان زُل زده بود،سوار ماشین شدیم.در ان لحظه به هیچ چیز،جز ساغر نازنینم نمی اندیشیدم،از سوزان پرسیدم:
-به خانه رفتی؟
-نه،اما تلفن کردم،مامان بزرگ خیلی خوشحال بود.طوری که باعث دلواپسی او نشوم،به شوخی گفتم:
-مادربزرگ،ساغر امروز به مدرسه نرفت و در خانه قایم شده است.
او هم که از همه چیز بی خبر بود،به من گفت:
-سوزان شوخی نکن،همین الان به کمک بی بی،خانه را تمیز کردیم،ساغر که اینجا نبود،در ضمن من صبح او را با اونیفورم مدرسه دیدم.
مجید،متوجه شدم که ساغر به خانه نرفته است.به همین دلیل به مادربزرگ گفتم که شوخی کرده ام.
-به بابا زنگ زدی؟
-نه،ساغر بیمارستان بابا را بلد نیست.
مثل دیوانه ها از این خیابان به ان خیابان می رفتیم،اما نشانی از ساغر پیدا نمی کردیم.سوزان گریه می کرد و به افسانه ناسزا می گفت.
-مجید،اخر چه اتفاقی افتاده است؟او که صبح خوشحال بود. بابا به او گفته بود اگر امروز نمره امتحانت هیجده به بالا شود،یک جایزه عالی پیش من داری.ساغر هم خیلی خوشحال بود و بابا را بوسید.
-شاید نمره اش از هیجده کمتر شده است.
-نه مجید،او پدرم را می شناسد،با وجود این که به ساغر گفته هیجده به بالا ولی او می داند که در این موقعیت ممکن نیست پدرم به خاطر پایین بودن نمره اش،جایزه نخرد.
با این حال باز هم به حرف سوزان توجهی نکردم.به طرف مدرسه به راه افتادیم،مرا به مدرسه راه نداند،از سوزان خواستم تا داخل شود و از دبیر شیمی ساغر نمره اش را بپرسد.اما متاسفانه دبیر ورقه ها را صحیح نکرده بود.کنار در مدرسه ایستاده بودم،که متوجه چهره یمهربان دو خانم شدم،سلام کردم.نمی دانستم آنها چه کسی هستند،ولی بعد فهمیدم مدیر و ناظم مدرسه اند.سوزان در کنارآ«ها ایستاده بود و گریه می کرد.خانم مدیر دست نوازش بر سرش می کشید و او را دلداری می داد.سوزان من را به آنها معرفی کرد و گفت:
-خانم مدیر،آقای بیک همسایه ما هستند،در نبود پدرم همیشه این آقا به ما سر می زنند.به همین دلیل اولین جایی که به سراغ ساغر رفتم،نمایشگاه ایشان بود.
خانم مدیر و ناظم با من احوالپرسی کردند،انها خیلی مودب بودند.رو به خانم ناظم کردم و گفتم:
-اگر به بیمارستان پدر زنگ بزنیم،مشکلی حل خواهد شد؟
جوابشان منفی بود،خانم مدیر گفت:
-آقای بیک،پدر سوزان و ساغر به اندازه کافی در زندگی غصه دارند،تا بعد از ظهر صبر می کنیم.اگر ساغر به خانه رفت که دیگر مشکلی نداریم،ولی اگر از او خبری نشد دیگر پدرش باید به دنبال او بگردد.
پذیرفتم.خانم مدیر دیگر اجازه نداد سوزان با من به دنبال ساغر بیایید،به همین دلیل او را در مدرسه تنها گذاشتم.دلم برای او می سوخت،گریه می کرد و با نگاه التماس آمیزش به من می گفت که خواهرش را پیدا کنم.تنها نکته ای که به خاطرم آمد این بود:
-آدرس دوستان ساغر کجاست؟
با عصبانیت گفت:
-دوستهایش در مدرسه هستند،پس چرا باید به خانه آنها بروی؟
نگاهش کردم،سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:
-معذرت می خواهم،بهترین دوست او خانه اش در کوچه افق در خیابان ولیعصر است،دو کوچه بالاتر از ما زندگی می کنند.شماره 2.
-اسمش چیست؟
-فرناز.
از او خداحافظی کردم و به طرف خانه دوست ساغر راه افتادم.مادرش خانه بود،به او سلام کردم،اظهار بی اطلاعی کرد،حق داشت.مادر فرناز خیلی ناراحت شد.
-نه عزیزم،اینجا نیامده است ولی فرناز همیشه برای من تعریف می کند دختری به نام ساحل در کلاسشان است که چشم دیدن ساغر را ندارد،همیشه او را مسخره می کند،پول بچه ها را می دزدد و تقصیر را به گردن ساغر می اندازد.
با عجله پرسیدم:
-خانم،خانه او کجاست؟
-انتهای همین کوچه،شماره 17.
-ممنونم خانم،خداحافظ.
به انتهای کوچه رفتم تا با مادر ساحل صصحبت کنم که ناگهان چشمم به ساغر افتاد که روی پله ها ی خانه انها نشسته بود.سرش را روی پاهایش گذاشته بود و گریه می کرد.داشتم از تعجب شاخ در می آوردم.چقدر ناز و دوست داشتنی بود.صدایش زدم،تا مرا دید به آغوشم افتاد.آن قدر گریه کرده بود که چشمان زیبای آبی اش پف کرده بودند.از من کمک می خواست،دلم ریش ریش شده بود.دلیل گریه اش را پرسیدم،به من گفت:
-ساحل مرتب مرا مسخره می کند،زنگ تفریح به بهانه ی این که حالش بد است،به حیاط نرفت و 1500 تومان را از کیفش دزدی،وقتی به کلاس رفتیم،فرناز دنبال پول خود می گشت.ساحل با خشم به من نگاه کرد و به طرف کیف من آمد و در مقابل چشم همه بچه ها 1500 تومان را از کیف من درآورد.او به بچه ها گفت: "واقعا دزدی کار زشتی است." من هم عصبانی شدم و موهای او را کشیدم،فرناز ناراحت شد اما به من چیزی نگفت.مجید به خدا قسم می خورم کهمن پول را ندزدیده بودم.بچه ها به من می گویند هر کس که مادرش بد باشد،مسلما خودش هم مثل او خواهد شد.خداوند به داد بچه های تو برسد.واقعا حق توست که مادرت اینچنین به روزگارت درآورد.می خواستند به ناظم اطلاع بدهند که از مدرسه بیرون آمدم.مجید،منم خیلی بدبختم،همه بچه ها افسانه را به رخ من می کشند.من دیگر به مدرسه نمی روم،می خواهم در خانه پیش مادربزرگ بمانم. از مدرسه متنفرم.
برای ساغر افسوس می خوردم.ساغر سرش را روی شانه ام گذاشت و با بی صبری گفت:
-مجید خوشا به حال تو که پدر و مادرت با هم زندگی می کنند.اگر تو از انها دور هستی فقط به این خاطر است که از پدرت متنفری،اما من هر دوی آنها را دوست دارم،فقط افسانه است که هیچ علاقه ای به ما ندارد.من باید تلافی این روزهای تلخ را سر او در آورم.

R A H A
09-12-2011, 01:36 AM
روی پله خانه ساحل نشستم و ساغر را دلداری دادم.دلم برای او می سوخت.او فقط پانزده سال داشت،هنوز خیلی زود بود که بتواند بدبختیهای به این بزرگی را تحمل کند،چرا خداوند باید با بنده هایش اینچنین کند؟به صورت ساغر نگاه کردم،با آستین مانتویش،اشکهایش را پاک کرد.خیلی ناراحت بودم،زنگ خانه ساحل را زدم،ساغر با تعجب نگاهم کرد.
-می خواهی چه کار کنی؟
-هیچی ساغر جان،الان با مادرش صحبت می کنم.
از این که فهمیده بود در این دنیای بزرگ کسی هم وجود دارد که می تواند به فریاد دل غمدیده اش برسد،احساس خوشحالی می کرد.اشکهایش را پاک کرد و به ان چشمهای زیبایش زیر چشمی به طبقه بالا نگاه کرد تا ببیند چه کسی از خانه بیرون می آید.مادر ساحل آیفون را برداشت و با صدای آرامی گفت:
-بله.
-لطفا باز کنید،از طرف مدرسه دخترتان آمده ام.
با ان که خانه آنها در طبقه هفتم بود نمی دانم چگونه با ان سرعت خود را به طبقه پایین رساند.شاید فکر می کرد که برای دخترش اتفاق بدی افتاده است.با لحن جدی و خشنی به او سلام کردم.به ظاهر مودب و مهربان بود،جواب سلامم را داد و با عجله گفت:
-لطفا بگویید چه بلایی سر ساحل آمده است.
ساغر مانند کودکی یتیم او را نگاه می کرد.در دل احساس می کردم که نسبت به ساحل حسادت می کند،چرا که مادر ساحل به دخترش عشق می ورزید.با ناراحتی رو به مادر ساحل کردم و گفتم:
-این دختر خانم را می شناسید؟
ساغر فوری از جای خود بلند شد.با وجود این که از ساحل متنفر بود،اما با ترس به مادر ساحل نگاهی کرد و درحالی که اشک می ریخت به او سلام کرد.مادر ساحل با مهربانی جواب سلام او را داد و گفت:
-بله آقا،می شناسم.ماه گذشته تولد یکی از دوستهای دخترم بود،وقتی ساحل را به خانه دوستش رساندم،پدر ساغر خانم را دیدم که او را می بوسید و از او خداحافظی می کرد،در عمرم دختر به این زیبایی ندیده بودم به همین دلیل پدر او را صدا زدم و به او گفتم:"آقا،من به کشورهای زیادی سفر کرده ام،اما به زیبایی دختر شما هیچ جا ندیده ام،به نظر من قشنگترین دختر دنیا را دارید." پدرش لبخندی به من زد و گفت: گاز لطف شما متشکرم." آقا،من نباید ماجرا را برای شما بازگو می کردم.اما نگفتید بر سر ساحل چه آمده است؟ساغر چرا چشمهایت پف کرده اند؟چه اتفاقی افتاده است؟راستی چرا مدرسه نرفته ای؟
ساغر در حالی که گریه می کرد،رو به مادر ساحل کرد و گفت:
-خانم مقدم،من پول فرناز را ندزدیده بودم،دختر شما پول را در کیف من گذاشته بود و به بچه ها گفت: "ساغر،پول فرناز را دزدیده است." حالا همه فکر می کنند که من دزد هستم،حتی یکی از بچه ها مرا کتک زد.ساحل از من متنفر است،آبروی من را پیش بچه های کلاس می برد،همیشه از مادرم بدگویی می کند.تو را به خدا با او صحبت کنید.
مادر ساحل با ناراحتی گفت:
-ساغر جان،او خیلی کار بیجایی می کند که این حرفها را به تو می زند،با پدرش صحبت می کنم تا او را تنبیه کند.
ساغر با ان چهره معصوم و مهربانش گفت:
-به پدرش نگویید،ولی خودتان او را نصیحت کنید.او به من تهمتهای بدی می زند،هفته پیش امتحان زیست شناسی داشتیم،ورقه ی تقلبش را زیر پای منم انداخت تا دبیرم فکر کند که من تقلب کرده ام،ممن هم ورقه را برداشتم تا ان را پاره کنم،معلم دید و تا متوجه ورقه تقلب شد بر صورت من سیلی زد و ورقه ام را پاره کرد،می خواستم به او بگویم که این ورقه مال من نیست،اما به من مجال نداد و از کلاس بیرونم کرد.
متوجه چهره مادر ساحل شدم که آرام اشک می ریخت،خیلی شرمنده شده بود،ساغر را در آغوش گرفت و گفت:
-دختر خوشگلم،خودم با ساحل صحبت می کنم،او دختر بسیار احمقی است،از او توقع چنین کارهایی را نداشتم.
ساغر اشک می ریخت و مادر ساحل سر او را نوازش می کرد.از این که در ابتدا با مادر ساحل به تندی صحبت کرده بودم،معذرت خواهی کردم،اما او فقط گریه می کرد و ساغر را دلداری می داد.ساعت از ده گذشته بود که از مادر ساحل تشکر و خداحافظی کردیم.می خواستم ساغر را به مدرسه برسانم اما لج کرده بود و می گفت:
-من امروز به مدرسه نمی روم.
متوجه صدای مادر ساحل شدم که هنوز داخل خانه نرفته بود.
-ساغر جان،به مدرسه برو،دو ساعت دیگر زنگ می خورد و به خانه می روی،این طور بهتر است.
ساغر نگاهی به مادر ساحل انداخت و پذیرفت.مادر ساحل او را بوسید و گفت:
-به من قول بده که از دست ساحل ناراحت نباشی،ساغر جان او حتی به خواهر کوچکش هم حسادت می کند.
ساغر دیگر چیزی نگفت.دستمالی از جیب کاپشنم درآوردم تا اشکهای ساغر را پاک کنم،اما ساغر با عجله در کیفش را باز کرد و گفت:
-بابا در کیفم دستمال گذاشته است.
با خنده گفتم:
-ای شیطان!تو حس ششم داری؟
اصلا نمی خندید ،در فکر بود.از این که دوباره باید به مدرسه می رفت،دلهره داشت،پس از اصرار زیاد از او خواستم که سوار ماشین شود و پذیرفت.صورتش مانند بچه های فقیر سیاه بود.کنار مغازه ای که صاحب ان با شلنگ روبه روی مغازه را می شست،ایستادم.از او خواستم که ساغر صورتش را با آب بشوید.مرد خیلی خوبی بود،وقتی ساغر را دید از من پرسید:
-چرا گریه می کند؟
حوصله نداشتم حرف بزنم،گفتم مریض است،ساغر نگاهی به من کرد و گفت:
-چرا دروغ می گویی؟افسانه هم به پدر من دروغ می گفت که سرنوشت ما را اینچنین کرد.ساحل هم دروغ گفته بود که منم پول فرناز را برداشته ام.
صاحب مغازه خنده ای کرد و گفت:
-خانم خانمها،افسانه و ساحل دوستهایت هستند؟
با عصبانیت به او نگاه کرد و گفت:
-نخیر دشمنهای من هستند!مجید جان برویم.
صاحب مغازه که از همه جا بی خبر بود،با صدای بلند خندید،اما معلوم بود که دلش برای ساغر می سوخت.به مدرسه رفتیم،در کنار در،مستخدم،مدیر،ناظم و سوزان ایستاده بودند،تا چشم ساغر به آنها افتاد کاپشن مرا با دست خود کشید و گفت:
-مجید،مدرسه نمی روم.
-بالاخره چی؟امروز نمی روی،فردا چطور؟فردا که باید بروی.دلت برای پدرت نمی سوزد؟او صبح تا شب کار می کند که تو درس بخوانی و زندگی خوبی داشته باشی.
وقتی این جمله ها را بر زبان می آوردم،بغض گلوی ساغر را گرفته بود.نمی توانست حرفی بزند و فقط اشک می ریخت،مرا بغل کرد و گفت:
-مجید،من خیلی تنها هستم.
-چرا؟نباید به خودت تلقین کنی.
دست مرا گرفت و به آرامی گفت:
-پس تو هم با من بیا،من می ترسم.
سوزان خیره به او نگاه می کرد،ساغر جرات نداشت به جلو برود،مشخص بود که روی این کار را نداشت.با آمدن خانم ناظم به جلوی در مدرسه،ساغر پشت من پنهان شد.خیلی ترسیده بود.خانم ناظم با صدای آرامی او را صدا زد و گفت:
-ساغر جان!عزیزم کجا رفته بودی؟
زیر چشمی به خانم ناظم نگاه کرد.از این که او را دعوا نکرده بود،تعجب می کرد.به طرف خانم ناظم رفت و گفت:
-خانم،من پول را ندزدیده بودم.ساحل تقصیر من گذاشت،همه فکر کردند که من یک دزد هستم.
معلوم بود که خانم ناظم از چیزی سر در نمی اورد.
-عزیزم دزد کیه؟موضوع پول چیست؟
ساغر گریه می کرد.موضوع را تعریف کردم،نگاهم به سوزان افتاد که آرام گریه می کرد و به طرف ساغر آمد.مثل مادری که سالها از فرزندش دور بوده،ساغر را در آغوش گرفت و هر دو با هم گریستند.چهره خانم مدیر و ناظم را می دیدم که نمی توانستند به این دو خواهر معصوم نگاه کنند و مانند کسی که عزیزش را از دست داده باشد گریه می کردند.
برای این که بتوانم خودم را کنترل کنم،از خانم مدیر و ناظم خداحافظی کردم،سوزان را دیدم که ساغر می بوسید.از این که خداوند دوباره ساغر را به او برگردانده بود از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.خانمها از من تشکر کردند.ساغر را صدا زدم و به او گفتم:
-ساغر جان!من می روم،اما دیگر تکرار نشود،فرار کردن از درسه کار بسیار زشتی است.
نگاهی کرد و دوباره سوزان را در آغوش گرفت.سوزان با اجازه خانم مدیر به طرف من آمد،از من تشکر کرد و گفت:
-نمی دانم چگونه باید محبتهای تو را جبران کنم.واقعا ممنونم.
به او لبخندی زدم و گفتم:
-خواهش می کنم،مواظب ساغر باش،او خیلی حساس است.
خداحافظی کردم و به طرف نمایشگاه به راه افتادم.از خداوند مهربان تشکر می کردم که ساغر نازنین را دوباره به خانواده مهربانش برگردانده است.نمیدانم در ان لحظه چه احساسی داشتم.آیا خوشحال بودم یا ناراحت.به هر نکته ای می اندیشیدم خاطره تلخی بر ذهنم می نشست،اما وقتی به یاد گم شدن ساغر می افتادم که همچون دیوانه ای در کوچه ها به دنبال او می گشتم و بالاخره او را می یافتم،خاطرات تلخم محو می شد.به نمایشگاه رسیدم.آقای رضایی با تلفن صحبت می کرد.یزدانی هم با پیرمردی که به نظر مشتری می آمد،مشغول صحبت کردن بود.وارد نمایشگاه شدم.
-سلام.
آقای رضایی جواب سلامم را با مهربانی داد.در حالی که با تلفن صحبت می کرد،به من گفت:
-مجید جان پیدا شد؟
-بله.
-خدا را شکر.
یزدانی پرسید:
-بیک جان،شنیدم همسایه زیبایی داری.
چون آقای یزدانی را شیطان می دانستم،با جدیت گفتم:
-بله،ب مادرش رفته.
-عجب!مادرش چند سال دارد؟
خنده ام گرفته بود.
-مادرش اینجا نیست.در خارج از کشور زندگی می کند.
-ازدواج کرده؟
-بله.
-عجب آدم کثیفی است،چه کسی از دخترهایش مواظبت می کند؟
-پدر و مادربزرگ.
-عجب!طفلکی پدر.
تلفن آقای رضایی به پایان رسید و در مورد ماجرا سوال کرد:
-مجید جان،خواهرش کجا بود؟
-کنار خانه ی دوستش نشسته بود.یکی از بچه ها پول دوستش را دزدیده بود و گردن ساغر انداخته بود.او هم ناراحت شده و از مدرسه بیرون رفته بود.احساس می کردم که رضایی ناراحت شده است،کنارم آمد و آرام گفت:
-مجید می خواهم چیزی بگویم.
-خواهش می کنم.
-سوزان کلاس چندم است؟
با تعجب گفتم:
-چهارم دبیرستان.
-چرا اینقدر ناراحت بود؟
با خنده گفتم:
-چون خواهرش گم شده بود.
-نه مجید جان،چهره او نشان می داد که همیشه غم را به دنبال دارد.
خلاصه ای از زندگی سوزان را تعریف کردم،وقتی حرفهایم تمام شد،آقای یزدانی گفت:
-پس همه زنها بد هستند،من فکر می کردم فقط خانم من بد است.
رضایی بدون هیچ توجهی به حرف او رو به من کرد و گفت:
-به سوزان بگو،من خیلی از او خوشم آمده است،مجید جان،پسر مرا که می شناسی،دانشجوی سال چهارم پزشکی است،می خواهم آدرس خانه سوزان را بدهی تا من با پدر او صحبت کنم.
با ناراحتی گفتم:
-آقای رضایی،سوزان به مدرسه می رود.او باید درس بخواند.
-می دانم عزیزم،می دانم،فعلا او را نامزد می کنیم،پس از گذراندن امتحان نهایی و گرفتن دیپلم،با کوروش عروسی می کند.
نمی دانستم چه بگویم.بدبختی پشت بدبختی،با خود فکر کردم اگر به رضایی دروغ بگویم که پدرش مرا کاندید کرده است،شاید نسبت به من کینه ای پیدا کند،اما اگر نمی گفتم شاید اصرار می کرد که آدرس را بگیرد و با پدرش صحبتها را تمام کند.به همین دلیل بدون آنکه فکر کنم،گفتم:
-اگر موضوعی را به شما بگویم،کینه ای به دل نمی گیرید؟
-نه عزیزم،چه موضوعی؟
با شرمندگی سرم را پایین انداختم و گفتم:
-آقای رضایی،سوزان نامزد من است،از دوران کودکی با هم آشنا بودیم و این پیمان را با هم بستیم.
ابتدا نمی دانستم عکس العمل رضایی چه خواهد بود،اما اندکی بعد دست او را روی شانه ام احساس کردم.لبخندی زد و گفت:
-تبریک می گویم،به تو قول مردانه می دهم که در کنار این دختر خوشبخت خواهی شد.اما مجید جان،هیچ وقت او را اذیت نکن،من که یک غریبه هستم،مهربانی و انسانیت را با نگاه اول در چهره او خواندم.در خیابان به دختر های همسن او نگاه کن.هیچ گاه نمی توانی همتای او زیبا و نجیب بیابی.من مرد مسنی هستم،این را از من قبول کن،به عنوان یک پدر تو را نصیحت می کنم،اگر از کودکی بدبخت بوده است،در آینده او را خوشبخت کن.به او کمک کن،خداوند هم تو را یاری خواهد کرد.
احساس خوشحالی می کردم،صورت آقای رضایی را بوسیدم و به کارهای نمایشگاه رسیدگی کردم.ظهر آن روز،آقای یزدانی ما را برای ناهار به رستوران دعوت کرد.ناهار بسیار خوشمزه ای خوردیم و از اقای یزدانی تشکر کردیم.رضایی باید به خانه می رفت،برایش کاری پیش آمده بود،آقای یزدانی هم به خانه رفت،به تنهایی به نمایشگاه رفتم و تا ساعت 5 انجا بودم.متاسفانه هیچ مشتری ای نیامد.شب باید به خانه اشکان می رفتم،کشوهای میز را قفل کردم و از نمایشگاه خارج شدم.کرکره را پایین کشیدم،سوار ماشین شدم و به خانه رفتم.
سوزان در کنار پنجره نبود،دلم طاقت نمی آورد،میل داشتم او و ساغر را ببینم،به همین دلیل در ماشین را قفل کردم و زنگ خانه شان را زدم.
-بله.
-ساغر جان،مجید هستم.
به محض شنیدن صدای من از خوشحالی فریاد زد:
-سوزان،مجید!
سلام کردم،سوزانن تازه از خواب بیدار شده بود.لباس سبزی بر تن داشت،هر بار او را می دیدم،زیباییش در نظرم بشتر می شد.مادربزرگ کنارم آمد.
پیشانی ام را بوسید و گفت:
-به خاطر همه چیز از تو متشکرم،سوزان همه چیز را برایم تعریف کرد،هیچ وقت محبتهای تو را فراموش نمی کنم،اما خواهش می کنم به پدرش چیزی نگو،فرهاد بیماری قلبی دارد،ممکن است به خاطر این کار ساغر ناراحت شود،ساغر هم دیگر تکرار نمی کند.
با خنده گفتم:
-حتما مادربزرگ،اتفاقا می خواستم بگویم در مورد ساغر چیزی به آقای ملکان نگویید.
سوزان با نگاهش ،عشق را در چشمان من نمایان می کرد،مثل این که مادربزرگ مهربان متوجه این موضوع شده بود،به همین دلیل دست ساغر را گرفت و به او گفت:
-عروسک شیطان،دیگر این حرکات زشت تکرار نشود.فردا خودم به مدرسه می آیم و با ساحل صحبت می کنم.

R A H A
09-12-2011, 01:37 AM
ساغر با تعجب گفت:
-مامان بزرگ می آیی؟
-بله،اما به پدرت چیزی نمی گویی.
از همه آنها خداحافظی کردم.ساغر و مادربزرگ با خوشحالی رفتند،سوزان در کنار در ماند مردمک برجسته در داخل چشم سبزش،مثل تیله ای می درخشید.به او گفتم:
-سوزان،این لباس برازنده توست،واقعا که زیباست.
لبخندی زد و گفت:
-ممنونم مجید.
در همین هنگام چشمم به آقای ملکان افتاد،من و سوزان آنقدر گرم صحبت بودیم که متوجه ورود پدرش نشده بودیم.از خجالت نمی توانستم سرم را بلند کنم.سلام کردم و او آرام جواب سلامم را داد.سوزان بدون دلهره ای به پدر سلام کرد و او را بوسید.آقای ملکان هم او را در آغوش گرفت و با مهربانی به من گفت:
-مجید جان چرا داخل خانه نمی آیی؟کنار در بد است.
از انسانیت او متعجب بودم،چطور ممکن است شخصی مثل پدرم در این دنیا زورگو باشد و پدری دیگر اینچنین مودب و مظلوم؟از او تشکر کردم و گفتم:
-آقای ملکان امشب خانه دوستم مهمان هستتم،اگر اجازه بدهید از حضورتان مرخص شوم.
سوزان به بهانه درس خواندن خداحافظی کرد.آقای ملکان به شوخی گفت:
-مجید،دوستت دختر است یا پسر؟
خندیدم و گفتم:
-نه آقای ملکان،اسمش اشکان است،خیلی بچه آقایی است.
دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-مسلم است که دوست تو هیچ وقت آدم بدی نخواهد بود.
از او تشکر کردم و با او دست دادم.وقتی به طرف پله ها رفتم، آقای ملکان مرا صدا زد:
-مجید جان،می خواهم چیزی به تو بگویم،تو می دانی که من دو برادر جوانم را از دست داده ام،پس بعید نیست که خودم هم به زودی با اینچنین بیماری بمیرم،از تو می خواهش می کنم که در نبود من از بچه ها و مادرم مراقبت کنی.
گریه ام گرفته بود،او را در آغوش گرفتم و گفتم:
-آقای ملکان،مرگ و زندگی دست خداست،این که برادرهای شما به آن زودی دنیا را ترک گفته اند دلیل نمی شود که شما هم مثل آنها باشید.
با جدیت گفت:
-چند شب پیش خواب دیدم که برادرهایم مرا به خانه شان دعوت می کنند،سوزان دستم را می کشید و ساغر کتکشان می زد،مادرم این صحنه ها را نگاه می کرد و چیزی نمی گفت.مجید جان،می ترسم که او دیوانه شود،اگر الان هم در کارهای او دقت کنی،متوجه می شوی که فراموشی عجیبی به او دست داده است.
خیلی ناراحت شده بودم.دیگر چیزی نگفتم،آقای ملکان گفت:
-یک چیز دیگر هم می خواهم بگویم،من از علاقه تو و سوزان به هم مطلع هستم، می دانم که ممکن نیست عشق را با هیچ چیز عوض کرد.پس دلم می خواهد بعد از مرگ من دنبال هیچ دختر دیگری نروی،چرا که می دانم هم تو سوزان را دوست داری و هم او تو را.پس بدان که در کنار هم خوشبخت خواهی شد.
بعد مرا بوسید و ادامه داد:
-برو عزیزم،مهمانی ات دیر می شود.به حرفهای من فکر کن،شاید بهتر تصمیم بگیری.
لبخندی زدم و گفتم:
-آقای ملکان،امیدوارم که خداوند به شما عمر طولانی بدهد ولی این را باور کنید که تا زنده ام نخواهم گذاشت کسی بالاتر از گل به دختران شما بگوید.با چشمهای بسته تمام حرفهای شما را می پذیرم و به آنها عمل می کنم.
از او خداحافظی کردم و از پله ها پایین آمدم.از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.دروغی که به آقای رضایی گفته بودم به حقیقت مبدل شد.آن قدر خوشحال بودم که از طبقه سوم بر روی نرده ها نشستم و سُر خوردم.دو تا از همسایه ها مرا با تعجب نگاه کردند.به خانه رفتم،قهوه داغی درست کردم و مشغول نوشیدن شدم.سیگاری روشن کردم،مرتب به حرفهای آقای ملکان می اندیشیدم،از خوشحالی نمی دانستم چه باید می کردم،البته هیچ گاه با خود نمی پنداشتم که آقای ملکان از این دنیا را ترک کند.به اتاق رفتم تا لباسم را عوض کنم.از گنجه ،شلواری را که تازه از خشکشویی گرفته بودم،بیرون آوردم و با پیراهن طوسی و جلیقه ای پوشیدم،کمی ادوکلن زدم.تا می خاستم یک فنجان دیگر قهوه بخورم و از خانه خارج شوم،زنگ تلفن به صدا در آمد.گوشی را برداشتم،صدای آرامی شنیدم.
-سلام.
-سلام.
-تارا هستم.
با خود گفتم اگر با او صحبت کنم به قولی که به آقای ملکان داده ام،عمل نکرده ام اما غرورم مانع این شد که با او حرف نزنم، (!!!) بنابراین به او گفتم:
-تارا هنوز تصمیم نگرفته ای که با صدای عادی صحبت کنی؟
چیزی نگفت.از احساس او خوشم می آمد،به او گفتم:
-شماره ات را بده،من زنگ می زنم،آخر الان مهمان هستم،باید به خانه دوستم بروم.
جوابم را نداد.
-چی شد؟منتظرم.
-نه هر وقت مرا دیدی،شماره ام را می دهم.
-کی باید تو را ببینم؟
دوباره با صدای آرامی گفت:
-نمی دانم،هر وقت تو بگویی.
-همین الان می آیی؟
با جدیت گفت:
-من با کسی شوخی ندارم،مگر امشب مهمان نیستی؟
از غرور او بسیار خوشم آمد و به او گفتم:
-معذرت می خواهم ،فردا شب ساعت 7 به بعد خانه هستم.
-آدرسم را می نویسی؟
-نه در پارک نیاوران قرار می گذاریم.
با تعجب گفتم:
-نیاوران؟باشه هر چه تو بگویی،اما پارک بزرگ است،کجای پارک تو را پیدا کنم؟
با صدای آرامی گفت:
-رو به روی بوفه.
قبول کردم،از او پرسیدم:
-کسی خانه نیست؟
-بعدا می گویم.اگر کاری نداری قطع کنم،البته می دانم که تو قبلا هم با من کاری نداشتی.
دلم برایش سوخت،به یاد حرف آن دفعه افتادم که به او گفته بودم من از اول هم با تو کاری نداشتم.با خنده گفتم:
-تارا چه روزی به پارک بیایم؟
-صبح جمعه.
قبول کردم.از من خداحافظی کرد. تلفن را قطع کردم و از آپارتمان بیرون آمدم،به اتاق سوزان نگاهی انداختم،لوستر اتاقش روشن بود.ماشین را روشن کردم،کمی گاز دادم تا سوزان به کنار پنجره بیاید،ناگهان چشمم به ساغر افتاد،در اتاق سوزان ایستاده بود،برایش دست تکان دادم و او هم جواب مرا داد،با صدای بلندی به او گفتم:
-برو درست را بخوان.
خندید و گفت:
-سوزان تمرینهای جبرم را حل می کند.من بلد نیستم.
-ای تنبل!پس کنار او بنشین و اشکالهایت را بپرس.
-چشم.
از او خداحافظی کردم،سوار ماشین شدم و به طرف خانه اشکان بهراه افتادم،مرتب به حرفهای پدر سوزان می اندیشیدم.بالاخره به خیابان آفریقا رسیدم.به آدرس نگاه کردم،خانه اشکان را پیدا کردم و زنگ خانه را زدم.اشکان جلوی در آمد.بعد از سلام و احوالپرسی صورتش را بوسیدم و وارد خانه شدم.آپارتمان بسیار شیکی داشت،گچ بری های بسیار زیبا،مبلمان شیک،کتابخانه خراطی شده،فرشهای گران قیمت،کاغذ دیواری های گل صورتی به فضای خانه صورت زیبایی داده بود.کف زمین از پارکت پوشیده شده بود،گلدان زیبایی پر از گلهای رز بر روی میز هال قرار داشت.عکس ارشیا را بزرگ کرده و روی شومینه گذاشته بود و در سمت راست آن هم عکس مادر خودش را گذاشته بود،پرده های تور سفید با گلهای ریز،که روی آنها پرده های مخمل آبی دالبری شده قرار داشت.لوسترهای زیبا،آباژورهای گران قیمت،تابلوهای نقاشی بسیار زیبا و... از این همه زیبایی و سلیقه حیران مانده بودم.
-خوب مجید آقا،خوش آمدی.
-ممنونم.
دیگر گرم صحبت شدیم.ویولونی در کنار شومینه دیدم.
-ویولون می زنی؟
-بله،کلاس رفته ام.
-باز هم می روی؟
-نه از زمانی که ارشیا آمده،وقت نمی کنم.
-راستی،بچه کجاست؟
-خوابیده.
-می توانم او را ببینم؟
-خواهش می کنم،بله.
خانه اشکان یک اتاق خوابه بود،بچه را در اتاق خودش خوابانده بود.ارشیا بر رئی تخت دونفره بسیار شیکی خوابیده بود و پشه بندی بر روی سر ان قرار داشت.واقعا برایم عجیب بود،شباهت زیادی با اشکان داشت.صورتم را به او نزدیک کردم تا او را ببوسم.چقدر ناز و دوست داشتنی بود.بوی پودر بچه می داد.بوسه ای بر دست کوچکش زدم،انگشتانش را جمع کرد.اشکان نگاهی به من کرد و گفت:
-مجید نظرت چیست؟
-من که شک نرادم بچه کس دیگری باشد،فکر می کنم بچه خودت است و خبر نداری.
هر دو با هم خندیدیم و از اتاق بیرون آمدیم.اشکان از من خواست که به سالن پذیرایی برویم،اما من گفتم که در هال راحت تر هستم.و همانجا نشستیم و گرم صحبت شدیم.در مورد زندگی سوزان و خیانت افسانه به خانواده اش برای اشکان صحبت کردم.با این که شدیدا ناراحت شده بود،اما احساس می کردم که در اعماق دلش از این که کسی مثل او در این دنیا وجود داشته و همسرش به او خیانت کرده است،ایراز همدردی می کرد،چون او یک پسر جوان بود،نمی توانستم از زیبایی سوزان برایش سخن بگویم،اما ناگهان خود او از من پرسید:
-خوشگل است؟
-بله،هر دو به مادرشان رفته اند.
چون از زیبایی افسانه برای اشکان صحبت کرده بودم،به همین دلیل گفت:
-پس باید خیلی زیبا باشند.
خندیدم و دستم را در جیب شلوارم کردم تا کیف پولم را که همیشه عکس سوزان را در ان داشتم،در بیاورم.عکس را نشان دادم،از تعجب چشمانش گرد شده بود.
-واقعا که زیباست،امیدوارم به هم برسید.
از او تشکر کردم.در دل احساس کردم که نظر اشکان نسبت به قبل از این که عکس سوزان را به او نشان دهم،به من عوض شده است و طور دیگری روی من حساب می کرد.با شنیدن صدای گریه ارشیا،اشکان از جای خود بلند شد و من هم به دنبال او به راه افتادم.به اتاقی که بچه در انجا خوابیده بود رفتیم.وقتی ارشیا را بغل اشکان دیدم احساس کردم که یک مرد پخته و جا افتاده دوست من است.ارشیا با دستهای کوچکش صورت اشکان را چنگ می انداخت،مثل این که جایش را خیس کرده بود.او را عوض کرد،گریه ارشیا کوچولو قطع نمی شد.شاید گرسنه اش بود،به همین دلیل اشکان او را به من سپرد و برای درست کردن شیر به آشپزخانه رفت.با بچه بازی کردم،ادا در می آوردم،اما بی فایده بود.با صدای بلند گریه می کرد.بالاخره اشکان آمد،تا چشمش به اشکان افتاد،بی قراری کرد.بچه را به او دادم و گفتم:
-پسرت،تو را می خواهد.
-نه عزیزم،خیلی شکمو است.وقتی شیشه را در دست من می بیند،بی قراری می کند.
ارشیا مانند بچه های قحطی زده شیر می خورد،مثل اینکه مدتها گرسنگی کشیده بود.وقتی شیرش تمام شد،چشمهایش را بست و خوابید.اشکان او را آهسته روی تخت خواباند،در اتاق را بست و با من به هال آمد.
میوه خوردیم،سیگار کشیدیم و با هم صحبت کردیم.از کودکی،بدبختی و خانواده.از اشکان دلیل فوت مادرش را پرسیدم:
-سرطان خون داشت،این بیماری در خانواده مادری من ارثی بود.
از برداشتی که از صحبتهای اشکان کردم،متوجه شدم که پدر او نیز کمتر از پدر من نبود.انسان خشن و بی رحمی که مرتب همسرش را کتک می زد و به او ناسزا می گفت.
-اشکان پدر تو هم مثل پدر من است،واقعا که جای شگفتی است،از نظر خانواده،تو و من شباهت عجیبی به هم داریم.
-درست است،فقط یک تفاوت بین ما وجود دارد و ان این است که مادر من نتوانست پدرم را تحمل کند،خود را راحت کرد و من و خواهرم را با او تنها گذاشت.اما خدا را شکر مادر تو هنوز زنده است و به پدر و برادرت می رسد،امیدوارم که سایه ی او از سر خانواده ات کم نشود.وجود مادر برای خانواده بسیار لازم است،او به خانواده گرمی می دهد و به محیط خانه و خانواده صفا و صمیمیت می بخشد.
سپس با خنده ادامه داد:
-البته،از افسانه فاکتور بگیر.او جزو این مادرها نیست.او را باید در جمع پدرمان قرار دهیم.
لبخنی زدم و حرفش را تصدیق کردم و تا ساعت 9 صحبت کردیم.سپس اشکان من را برای شام به آشپزخانه دعوت کرد.با هم میز شام را چیدیم.
-اشکان من یک نفر هستم و این همه غذا پختی،اگر مهمانی چند نفره بگیری چه می کنی؟
-من نپختم،مریم خانم پخته.در ضمن با وجود این که چند نوع غذا است اگر همه را بخوری،سیر نمی شوی،مقدارش کم است.
خندیدم و دیگر چیزی نگفتم.برای پیش غذا،سوپ درست کرده بود.زرشک پلو با مرغ،جوجه کباب،ته چین گوشت و بالاخره برای بعد از شام،دسر خوردیم و سپس سیگاری کشیدیم و در همان پشت میز آشپزخانه به صحبتهایمان ادامه دادیم.برف می بارید،نمی دانم چرا اشکان ناگهان از من خواست که دوباره عکس سوزان را به او نشان دهم.من هم نشانش دادم.
-اشکان اتفاقی افتاده؟به کسی شباهت دارد؟
-نه،می خواستم او را با آزاده مقایسه کنم.
عکس آزاده را به من نشان داد.به هیچ وجه به چهره اش نمی آمد دختر خیانتکاری باشد.
-مجید،خوبی و معصومیت در چهره سوزان مثل روز نمایان است.
-خوب عکس آزاده هم نشانگر محجوبیت او است،فقط فزیب خورد.
اشکان با ناراحتی پاسخ داد:
-نه عزیزم،سوزان را با او قیاس نکن،چهره سوزان آرام و دوست داشتنی است،اما اگر با آزاده صحبت می کردی متوجه می شدی که فقط یک دختر بدبخت و در مانده است.قیافه ی مظلومی که به خود می گرفت،فقط به این خاطر بود که مرا فریب دهد و عقدش کنم.
به یاد اتفاقی که صبح برای ساغر افتاده بود،افتادم.برای اشکان تعریف کردم.خیلی ناراحت شد و مادرشان را نفرین کرد.
موقعی که با هم صحبت می کردیم،برق رفت.اشکان چراغهای گازی را را روشن کرد و از من خواست که به هال برویم.کنار شومینه نشستیم و به صحبتهایمان ادامه دادیم.از اشکان خواستم که برایم ویولون بزند،با آوردن دو فنجان شیر قهوه به درخواست من پاسخ داد.من قهوه می خوردم و اشکان ویولون می زد.صورتش از عرق خیس شده بود.واقعا که عالی می نواخت.با خوردن قهوه گرم شدم.ویولون اشکان تمام شد و او هم قهوه اش را خورد.واقعا که ان شب،فراموش نشدنی ای یود.چقدر به من خوش گذشت.برایم عجیب بود که چرا ارشیا اصلا گریه نمی کرد.
به ساعتم نگاه کردم.دیر وقت بود،دیگر باید از او خداحافظی می کردم،به همین دلیل برای جمع کردن ظروف کثیفی که در هال بودند از جا برخاستم.اشکان نگذاشت به هیچ چیز دست بزنم.خداحافظی کردم و به طرف خانه حرکت کردم.

R A H A
09-12-2011, 01:41 AM
6
خیابان یخبندان بود و من دیرتر به خانه رسیدم.خیلی سرد بود،شومینه را روشن کردم،خیلی خسته بودم.می دانستم اگر پلکهایمم را روی هم بگذارم،خیلی زود خوابم خواهد برد.به اتاق خوابم رفتم،لباسم را عوض کردم و از پشت پنجره به اتاق سوزان نگاهی انداختم. چراغش خاموش بود،از اتاقم بیرون آمدم و روی مبل هال نشستم.تلویزیون را روشن کردم،برنامه نداشت،دکمه ویدیو را زدم و به تماشای فیلم پرداختم.در آن لحظه هیچ چیز جز خواب برایم لذت بخش نبود.با وجود این که تلویزیون روشن بود،اما خوابم برد که ناگهان با صدای زنگ تلفن از جای خود برخاستم.راستش را بخواهید با خود فکر می کردم که شاید تارا باشد.در خانه اشکان با شنیدن صدای ویولون به یاد او افتاده بودم.گوشی را برداشتم.
-سلام.
پاسخ سلامش را دادم،تارا بود.با صدای آرامی گفت:
-چقدر دیر آمدی!خیلی زنگ زدم.
-من که گفتم به خانه دوستم می روم.
-خیلی دیر آمدی،دلواپس شدم.
-متاسفم.
تارا برای من یک سرگرمی بود اما سوزان جزئی از وجودم بود.بدون او زندگی برایم بدون مفهوم بود.
-خوب چه خبر؟
-هیچی،خبرها که دست شماست.
-تارا نمی خواهی بلند صحبت کنی؟
-چرا.
-می توانم بپرسم چه وقت؟
-جمعه.
-امروز چند شنبه است؟
-سه شنبه.جمعه در پارک همدیگر را می بینیم و تو با صدای من آشنا می شوی.
پذیرفتم.خیلی دوست داشتم از زندگی او سر در بیاورم،کارهای او برایم مشکوک بود،آرام حرف می زد،از برادر کوچکترش متنفر بود،تا از او سوال نمی کردم،کلامی حرف نمی زد.
-تارا پول تلفنت زیاد می شود.
-مهم نیست.
-خرجت را از کجا می آوری؟
-جمعه همه چیز را می گویم.
با خود فکر کردم شاید به من دروغ بگوید،به همین دلیل با جدیت گفتم:
-تا شماره تلفنت را به من ندهی گفته هایت را باور نمی کنم.
خنده آرامی کرد و گفت:
-حق داری،اما من نمی توانم این کار را بکنم.
-چرا؟
-به خاطر این که تلفن من با طبقه بالا شریک است،اگر گوشی را بردارند برای من بد تمام می شود.
با عصبانیت گفتم:
-تو مطمئن هستی که الان گوشی را برنداشته اند؟
-بله،چون به مسافرت رفته اند.
-خوب اشکالی ندارد،شماره ات را بده،اگر همسایه ات گوشی را برداشت،به او می گویم منزل آقای صدوقی؟اما اگر تو برداشتی در صورتی که همسایه ات در خانه بود،سرفه ای کن و من متوجه می شوم که نباید صحبت کنم.قبول؟
-نمی دانم چه بگویم،حالا که باور نداری بنویس.
از شماره تلفن ،متوجه شدم که خانه اش حوالی ونک است.از او تشکر کردم.قرار بر این شد که برای اطمینان به او زنگ بزنم.این کار را انجام دادم و صدای آرام تارا را پشت تلفن شنیدم.با او در مورد زندگی صحبت کردم،از خشونت پدرم و از این که او نمی گذاشت یک آب خوش در زندگی از گلوی ما پایین برود.
او گفت:
-مگر چه می کرد؟
-با گفتن ناسزا مرا از خانه فراری داد.او دوست داشت که من پزشک شوم،چرا که پسر عمه ام یک پزشک موفق بود.اما شوهر عمه من،یکی از بهترین مردانی بود که در طول عمرم دیده بودم.بهترین موقعیتها را برای درس خواندن فرزندانش فراهم می کرد،اما پدرم کوچکترین توجهی به درس من نداشت،همیشه موقع امتحان هایم به بهانه این که کمرش درد می کند،مرا برای خرید می فرستاد.چگونه می توانستم درس بخوانم؟خرید می کردم و به خانه می آمدم.تا به اتاقم می رفتم که درس بخوانم،به من می گفت:
-چرا درس نمی خوانی؟همیشه باید از امیر کمتر باشی؟فردا او پولدار خواهد شد و تو باید منشی مطب او شوی.از شنیدن این حرفهای او احساس انزجار و تنفر نسبت به کل جامعه در من پدید می آمد.همیشه گوشم را با دو دست می گرفتم تا حرفهای او را نشنوم.وقتی سرم را پایین می انداختم و برای احترام به او،جوابش را نمی دادم با عصبانیت فریاد می کشید:
-چرا مثل بز سرت را پایی می اندازی؟حرف بزن!
فحشهای بد به من می داد و مرا کتک می زد. به هیچ وجه نمی توتنستم او را تحمل کنم.صبر کردم تا دیپلم بگیرم و در جایی کار کنم و خرجم را درآورم تا محتاج کسی نباشم.
-پدرت چه کاره بود؟
-کارمند شهرداری،درآمدش خیلی خوب است.اما به خاطر غرورم هیچ وقت دوست نداشتم دستم را پیش او دراز کنم.تا این که یکی از دوستانم که نامش محمد بود مرا به عمویش که نمایشگاه اتومبیل داشت معرفی کرد.عمویش مرد بسیار آقا و شریفی بود.سه روز پس از این که در نمایشگاه مشغول به کار شدم،یک روز صدای ترمز اتومبیلی را شنیدم ،با عجله از نمایشگاه بیرون آمدم و پیکر خونی محمد را در میان خیابان دیدم.در حال جان دادن بود.نگاهش کردم،بر سرم کوبیدم و گریه می کردم.
-طفلک!بد شانسی آورد.
-او از دنیا رفت ولی داغ بزرگی را در وجود من گذاشت.ما بودیم که باید از فقدان او می گریستیم و اندوهگین می شدیم.اما چه باید کرد؟خداوند اینچنین می خواست.با خود تصمیم گرفته بودم تا لحظه آخر بتوانم کار نمایشگاه را به خوبی انجام دهم تا حداقل آقای رضایی فقدان برادرزاده اش را کمتر احساس کند.بله تارا،زندگی واقعا تلخ است.
آهی کشید و گفت:
-خیلی ناراحت کننده بود.از این که تو را به یاد دوستت انداختم،معذرت می خواهم.
-نه مهم نیست،یکدفعه به یاد او افتادم.
تارا خمیازه ای کشید،با خنده گفتم:
-خوابت می آید؟می خواهی بخوابی؟
-بعد از ظهر نخوابیدم.
-باشد،برو بخواب،فردا به من زنگ می زنی؟
-معلوم نیت.
-تو زنگ نزن،من این کار را می کنم.
چیزی نگفت.به او گفتم:
-مزاحمت نمی شوم،ببخشید که سرت را درد آوردم.امیدوارم که خوابهای خوب ببینی.
آرام گفت:
-شب بخیر.
تلفن را قطع کرد.واقعا که مغرور بود،دوست داشتم هر چه زودتر او را ببینم.درست یک ساعت با تارا صحبت کرده بودم.وارد اتاقم شدم،با شرمندگی،نگاهی به اتاق سوزان انداختم،به یاد حرفهای آقای ملکان افتادم.لامپ اتاق را خاموش کردم و به تختخواب رفتم. نمی دانستم چه باید می کردم،دلم برای تارا می سوخت،شاید بدبخت تر از من بود،با خود گفتم:
"کاشکی تلفن را قطع م کردم و به حرفهای او گوش نمی دادم."
به یاد حرفهای اشکان افتادم.آزاده را در نظرم مجسم می کردم که ابتدا چقدر خوب و دوست داشتنی بود،اما آخر چه خیانتی به اشکان کرد.نمی دانستم چه باید می کردم؟خوابم نمی برد،چراغ اتاقم را روشن کردم و از کتابخانه ،کتاب زنبق دره اثر بالزاک را برداشتم و شروع به خواندن کردم،کلمات در مقابل چشمهایم می رقصیدند،نمی توانستم از کتاب چیزی سر در بیاورم.زمانی که کتاب می خواندم،مرتب به تارا و سوزان می اندیشیدم.به همین دلیل کتاب را بستم،سیگاری روشن کردم.با خود گفتم:
"تارا نمی تواند دروغگو باشد چرا که شماره تلفنش را به من داد،اما چگونه می تواند از برادر کوچکش متنفر باشد؟"
برای ان که به چیزی فکر نکنم ،دوباره به طرف کتابخانه رفتم،کتاب بینوایان اثر هوگو را برداشتم و شروع به خواندن کردم،اما بی نتیجه بود.به یاد مادربزرگ سوزان می افتادم که چقدر به پسر و دو نوه اش عشق می ورزید.من چگونه می توانستم مهر دختر دیگری که حتی او را ندیده ام،در دل بنشانم و سوزان را کنار بگذارم.خوب فقط تارا را می بینم و از او خواهش می کنم دیگر با من تماس نگیرد.تصمیم خود را گرفتم.به او می گویم که من دختر دیگری را دوست دارم.عکس سوزان را به او نشان می دهم و او متوجه خواهد شد که من سوزان را با دنیا عوض نخواهم کرد.جاسیگاری را از روی سینه ام برداشتم و روی عسلس کنار تختم گذاشتم.چراغ اتاق را خاموش کردم،می دانستم اگر موقع خواب به نوار ویولون گوش دهم،باز هم همان افکار به سراغم خواهد آمد و دیگر خوابم نخواهد برد،به همین دلیل بدون گوش دادن به صدای موسیقی خوابم برد.ساعت 8 صبح از خواب برخاستم.بدون آن که صبحانه بخورم،لباس پوشیدم،به اتاق سوزان نگاه کردم،پرده اتاقش را کنار زده بود،خانمی را در کنار پنجره اتاق دیدم،اول تعجب کردم ولی بعد متوجه شدم مستخدم آنهاست که مشغول تمیز کردن خانه است.یک شیرینی از یخچال درآوردم و در دهانم گذاشتم و به طرف نمایشگاه حرکت کردم.آقای رضایی و یزدانی در نمایشگاه نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.با شرمندگی سلام کردم،هر دو با هم خندیدند.یزدانی به شوخی گفت:
-آقای بیک،ساعت خراب شده؟
لبخندی زدم و گفتم:
-نه،دیشب دیر خوابیدم.
رضایی رو به من کرد و گفت:
-من هم اگر جای تو بودم دیرتر از این بیدار می شدم.
چیزی نگفتم و پشت میزم رفتم.از نگاههای رضایی متوجه می شدم که من را خیلی دوست دارد.رو به یزدانی کرد و گفت:
-آقای یزدانی هر کس نا قلبش ا می خورد.مجید پسر خوبی است،بنابر این خداوند همسری برای او انتخاب کرد که اگر مجید جان ناراحت نشود باید بگویم از خودش هم بهتر است.از نظر تیپ هر دو به هم می آیند.
خجالت کشیدم.یزدانی با صدای مردانه اش گفت:
-آقای رضایی دست شما درد نکند،یعنی من آدم بدی هستم که همسری بد نصیبم شد؟
-نه،اختیار دارید،شما بدشانسی آوردید.
خانمی به نمایشگاه آمد.آدرس می خواست،من هم او را راهنمایی کردم.بالاخره آن روز گذشت و نمایشگاه را تعطیل کردیم و هر کدام به خانه خود رفتیم.نمی دانم چرا دلشوره داشتم،وقتی به سر خیابان میرداماد رسیدم،به یاد خواب دیشب افتادم.کابوس وحشتناکی دیده بودم.خانواده سوزان مرا سرزنش می کردند و من از جای خود تکان نمی خوردم.ساغر ناخنهایش را در دست من فرو می کرد،اما من ایستاده بودم،خیلی ناراحت شدم.شاید این کابوس نتیجه فکر کردنزیاد بود.به ساختمان اسکان رفتم.در کافی شاپ نشستم و یک فنجان چای با کیک در خواست کردم.آنجا به من آرامش می داد.مرد میانسالی نظرم را به خود جلب کرد.دخترش هم همراهش بود.مشخص بود که او را خیلی دوست دارد.از نگاههای دختر متوجه شدم که بسیار ساده است.مقابل میز خودم؛دختر زیبایی نشسته بود که چهره خارجی داشت.با لبخندی از جای خود برخاست،ساک گرانقیمتی در دستش بود.فکر می کنم او یک توریست بود.وقتی که با صندوقدار صحبت کرد،از لهجه او فهمیدم که فرانسوی است.البته من زبان فرانسه را بلد نبودم،سوزان و ساغر معلم فرانسه داشتند،هنگامی که با هم صحبت می کردند،کلماتی را در جمله های خود می گفتند و من از آنها معنی لغتها را می پرسیدم،به همین دلیل متوجه شدم که ان دختر اهل کشور فرانسه است.از جای خود برخاستم،حسابم را پرداختم و به طرف مغازه های دیگر رفتم،به لباسهای عروس نگاهی انداختم.سوزان را در آن لباسها مجسم می کردم که چقدر زیبا خواهد شد.ناگهان چشمم به لباسی افتاد که سوزان همیشه در رویاهایش از آن صحبت می کرد.آخرین بار به هنگام دیدن فیلم شمال و جنوب، او به ساغر گفت اگر خیاطی را پیدا کنم که بتواند چنین لباسی برایم بدوزد،به بابا می گویم دو برابر قیمت لباس را به او بپردازد.این لباس مانند همان لباسی بود،که هنرپیشه آن فیلم بر تن داشت.
به یاد تلفن تارا افتادم و به این که چقدر نزد سوزان شرمنده هستم،اما تصمیم خود را گرفته بودم.می خواستم تارا را فقط برای یک بار ببینم.
داخل مغازه رفتم و سلام کردم.دو جوان خیلی خوش تیپ فروشنده ان بودند.قیمت لباس را پرسیدم،پنجاه و پنج هزار تومان.واقعا که می ارزید.اگر سوزان ان را بر تن می کرد،مانند ماهی ای می شد که در اعماق دریا با حرکات آرامخود به طرف ماهی های دیگر می رود و یا برای شکار در حال جستجوست.خیلی دوست داشتم همان لحظه لباس را بخرم،اما فقط بیست هزار تومان همراه داشتم،سی و پنج هزار تومان دیگر لازم بود.خوب به خانه می روم،پول می آورم و این را می خرم،اما دیر می شد،به سوزان چیزی نمی گویم.
فردا بعد از ظهر لباس را برای او می خرم.
از جوانها تشکر کردم و گفتم:
-فردا برای خرید این پیراهن می آیم.لطفا این را برای من نگه دارید.
-چشم.می بخشید،به پرو احتیاجی ندارند؟
-می برم،اگر اندازه نبود،با هم به اینجا می آییم.
-مهم نیست.
-خداحافظ.
-خداحافظ شما،موفق باشید.
به خانه رفتم.ماشین پدر سوزان در کنار در پارک شده بود،به اتاق سوزان نگاهی انداختم،شیشه های اتاق از تمیزی برق می زد.از پشت پرده اتاقش ،نور لوستر شش شعله آن موج می زد.وارد خانه شدم،چراغ هال را روشن کردم و برای عوض کردن لباسم به اتاق خواب رفتم.دوباره بارش برف آغاز شده بود.به انبار هیزمها رفتم،شش هیزم بیشتر در آنجا نبود.باید هر چه زودتر با آقای ملکان،قرار مسافرت به نوشهر را می گذاشتم تا هم آب و هوایی عوض کنم،و هم این که هیزم بیاورم.
هیزمی برداشتم و به خانه برگشتم،شومینه را روشن کردم.با داشتن هزاران غصه،زمانی که سوختن هیزم را داخل شومینه می دیدم،آرامشی صدچندان در وجود خویش حس می کردم،که فکر می کنم حتی سوزان هم نمی توانست این آرامش را در قلبم بنشاند.حوصله ام سر رفته بود،دوست داشتم در کنار سوزان بودم و او برایم حرف می زد و من به چشمان زیبایش نگاه می کردم.با خود فکر کردم که آیا ممکن است روزی ما صاحب فرزند شویم و از عشقمان نسبت به هم برای بچه ها سخن بگوییم؟
از روی میز قرآن برداشتم تا استخاره ای کنم.با خود گفتم "استخاره با قرآن صحیح است."
استخاره کردم،هر سه بار بد آمد.ناراحت شدم،دلم گرفته بود،به یاد تارا افتادم،تلفن را برداشتم،تا می خواستم شماره بگیرم،سوزان را در مقابل چشمانم مجسم کردم.به اتاق رفتم و عکس سوزان را از داخل کیف پولم بیرون آوردم،به آن نگاه کردم و معصومیت ،غم و مهربانی را در چهره او می خواندم.او را با هر کس مقایسه مکی کردم،نمی توانستم زیباتر از او بیابم.با وجود این که برای تارا دلتنگی عجیبی می کردم، اما دوست داشتم او به من زنگ بزند.نمی خواستم این کار از طرف من انجان بشود،تا من ذره ای نسبت به سوزان مدیون شوم.خیلی صبر کردم اما صدای زنگ تلفن به گوشم نمی رسید.به یاد اشکان افتادم،دوست داشتم به خانه ام بیاید.فوری شماره او را گرفتم و به او زنگ زدم.گوشی را برداشت،خانه اش شلوغ بود،تا صدای من را شنید با خوشحالی گفت:
-حال ما را نمی پرسی،من هر چه تماس گرفتم،کسی گوشی را بر نداشت،فکر کردم به مسافرت رفته ای.
خندیدم و گفتم:
-کار نمایشگاه زیاد است،مجبورم آنجا باشم.
-قربونت برم،شماره نمایشگاه را هم می گیرم بوق اشغال می زند،خوب بگذریم،دیگر چه می کنی؟
-خوبم اشکان جان،راستی چه خبر است؟
-کجا؟
-خانه ات.
-هیچی،صدای مریم خانم و ارشیا است،ارشیا می خواهد دندان در بیاورد،به همین دلیل گریه می کند،مریم خانم هم مشغول بازی با اوست.
-اشکان می آیی اینجا،حوصله ام سر رفته.
-قربان تو،ارشیا را چه کنم؟شوهر مریم خانم امشب از زندان آزاد می شود،باید آنجا برود،نمی توانم بچه را تنها بگذارم.
-خوب بچه را بیاور.
-آخر گریه می کند.
-مهم نیست.خوب بچه گریه می کند.
-بیایم؟
-بله،ممنونم.من خیلی تنها هستم.
-مجید تو چرا نمی آیی؟
-من تا الان نمایشگاه بوده ام،خیلی خسته ام.
-باشه آمدم،ولی مزاحم نباشم؟
-ای بابا،پاشو بیا،فوری آمدی ها.
خنده بلندی کرد و گفت:
-به روی چشم.
اشکان را خیلی دوست داشتم،البته او دوست داشتنی هم بود،هم چهره اش و هم رفتارش.از این که ارشیا در کنار اشکان بود و او کمتر به آزاده فکر می کرد،در دل احساس خشنودی می کردم.

R A H A
09-12-2011, 01:46 AM
به آشپزخانه رفتم،کتری را روشن کردم،یک مرغ از فریزر بیرون آوردم.با آن که یخ زده بود آن را داخل قابلمه گذاشتم،می خواستم زرشک پلو با مرغ درست کنم.هم راحت بود و هم خوشمزه.در یخچال پرتقال داشتم،تعدادی از پرتقالها را آب گرفتم و داخل لیوان ریختم،می دانستم که ارشیا آب پرتقال دوست دارد،در انتظار اشکان و پسر کوچولویش نشستم.ساعت 6 بالاخره صدای زنگ خانه به گوشم رسید،تا به طرف در رفتم،آقای ملکان ،سوزان،ساغر و مادربزرگ را در کنار ماشین دیدم.اشکان هم در حالی که ارشیا کوچولو در آغوشش بود و در دست دیگرش یک ساک سورمه ای ،از کنار ماشین به طرف من آمد.با خود گفتم یعنی چه کسی زنگ را زده است؟
اشکان با صدای بلند سلام کرد.ارشیا با تعجب مرا نگاه می کرد.بچه باهوشی بود،اما احساس غریبی کرد و گریه بلندی سر داد.صورت اشکان را بوسیدم و از او خواهش کردم که داخل شود.از در چوبی هال بیرون آمدم و در نرده ای را باز کردم.به اشکان گفتم:
-یک سلام علیک بکنم،الان خدمت می رسم.
مادربزرگ بود که زنگ خانه را زده بود.
-مجید جان ،حیف که مهمان داری وگرنه با هم به گردش می رفتیم.
-کجا؟
-می خواهیم به ولنجک برویم.
-خوش بگذرد.
آقای ملکان به طرف من آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
-مجید جان،آقا کی هستند؟
-دوستم اشکان،و آن کوچولو هم ارشیا بچه اش است.
-ازدواج کرده؟
-بله.
-عجب بچه خوشگلی است،متوجه شدم که شباهت عجیبی به ایشان دارد.
سپس آقای ملکان ابروانش را بالا برد و سرش را تکان داد و آرام پشت من زد و گفت:
-چقدر خوش تیپ است،دست کمی از تو ندارد.
اشکان متوجه شده بود که راجع به او صحبت می کنیم،اما چیزی نمی شنید.به همین دلیل خود را با پسر کوچکش سرگرم می کرد.
مادربزرگ با صدای مهربانش گفت:
-فرهاد،مامان،مزاحم مجید نشو،مهمان دارد،بچه سرما می خورد.
-چشم مامان.
به سوزان نگاهی انداختم،لبخندی زد،متوجه شدم که دارد به ارشیا کوچولو نگاه می کند.ناگهان چشمم به اشکان افتاد که چطور به سوزان و ساغر نگاه می کرد.هر دو از اشکان خجالت می کشیدند،معلوم بود که بچه ها دوست داشتند هر چه زودتر از ما جدا شوند.
خانواده آقای ملکان از من خداحافظی کردند. سوزان آرام سوار ماشین پدر شد.پالتو و شال سورمه ای بر تن کرده بود.چکمه ی زیبایی هم در پا داشت.صورتش گل انداخته بود،چشمانش مثل دو زمرد،سبز می درخشیدند.
با وجود ان که ارشیا گریه می کرد،اشکان چیزی نمی گفت و فقط دست خود را به قصد تسکین اعصاب تکان می داد.معلوم بود که به چیزی می اندیشید اما آن چه بود؟
ساغر با تکان دادن دست خداحافظی کرد.سوزان لبخندی زد و دست خود را دور گردن مادربزرگ مهربان قرار داد. مادربزرگ در صندلی جلو نشسته بود،سوزان در پشت او و ساغر پشت سر پدرش.
از اشکان معذرت خواستم که کمی معطل شده بود و با هم وارد خانه شدیم.اشکان با صدای گرمش گفت:
-به به ،چه بوی غذایی،مجید جان قرارمان این نبود،فقط چی؟عصرانه.
-خوب فرض کن این هم عصرانه است.
هر دو خندیدم.ارشیا با جغجغه ای که در کنار دهانش قرار داده بود،صدای های مختلف از خود در می آورد.
-اشکان،واقعا پسرت خوشگل است.صورت سفید،گونه های سرخ،موهای طلایی،چشمان قهوه ای،لبهای قرمز،ای خدای بزرگ،همزاد خودت است.
-مجید تو به عینک احتیاج داری.من که سیاه هستم،ارشیا کپی آزاده است.چشم و ابرو و رنگ موهایش مثل آزاده است،اما چاقی بودنش به رضا رفته است.
-خوب همه بچه ها چاق هستند،در هر حال اگر این طور باشد،پس تو و آزاده خیلی به هم شبیه هستید،ولی در عکس این طور نبود.
-ارشیا چه می خورد؟
-هر چه که فکر کنی.اگر به تو بگویم در شبانه روز فقط دوازده شیشیه شیر 12 سی سی می خورد شاید باور نکنی!
خنده بلندی کردم و گفتم:
-پس آق خیلی شکمو تشریف دارند.
ارشیا از خنده های من تعجب کرد.به همین دلیل لبهایش را جمع و با صدای بلند شروع به گریه کرد.
-ای بابا،تو چقدر لوس هستی،عمو مجید که چیزی نگفت.
دلم برای این بچه می سوخت،اشکان از جای خود بلند شد و او را در آغوش گرفت،اما گریه اش قطع نمی شد.به آشپزخانه رفتم،صدای اشکان را شنیدم که می گفت:
-مجید جان،حالا موقعیت مرا درک می کنی؟
من نباید ارشیا را به جایی ببرم،می بینی که بهانه می گیرد.
خندیدم و آب پرتقال را از یخچال آوردم.شیشه شیر را از اشکان گرفتم و آب پرتقال را داخل آن ریختم.واقعا چقدر ارشیا شکمو بود!چگونه به شیشه نگاه می کرد،شیشه را به طرف او بردم،دستش را دراز کرد،از نگاههای اشکان فهمیدم که خجالت می کشد.با خنده گفت:
-فکر می کنم مرا ورشکست کند.
صدای زنگ خانه را شنیدم.یعنی چه کسی بود؟آیفون را برداشتم،صدای آقای ملکان به گوشم رسید.ماشینش خراب شده بود و درخواست کمک کرد.فوری لباسم را پوشیدم و به اشکان گفتم:
-باید برم پایین،ماشین آقای ملکان خراب شده.
نمی دانم چرا اشکان این طور از جا بلند شد،مثل کسی بود که سالیان سال در انتظار چنین حرفی باشد.لبخندی زدم و گفتم:
-چقدر عجولی،فکر کردم اتفاقی افتاد!
-نه،اتفاقی نیفتاده،ولی اگر حقیقت را بخواهی،موضوع این است که آقای ملکان را در خودم می بینم.با این تفاوت که او یک پزشک است و من لیسانس صنایع ،به همین دلیل خیلی دوست دارم با او آشنا شوم.
-خوب این که غصه ندارد.آشنا می شوی.
ارشیا دیگر ساکت شده بود،چرا که آب پرتقال را با لذت می نوشید،همراه اشکان از ساختمان بیرون آمدم،سوزان و ساغر و مادربزرگ کنار در ایستاده بودند و به اتومبیل نگاه می کردند.اشکان با آقای ملکان احوالپرسی کرد.آقای ملکان از من خواست که پشت فرمان بنشینم.از او خواهش کردم که خودش پشت رل بنشیند.من و اشکان ،ماشین را هل می دادیم.مادربزرگ به خاطر اینکه برای ما تسلی بخش نیرو باشد،می گفت:
-یا علی،بیشتر،یک کمی دیگر،فقط یک کمی.
اما بی فایده بود،چند نوجوان از کوچه عبور می کردند و آواز می خواندند.از آنها درخواست کمک کردم،اما یکی از آنها با لحن بی ادبانه ای گفت:
-اوراقیه،کارش را کرده،کمک فایده نداره.
سپس چهار نفر آنها از کنار ما عبور کردند.ساغر با عصبانیت گلوله برفی به طرف آنها پرتاب کرد،اما مادر بزرگ او را سرزنش کرد.پدر چیزی نمی گفت.من و اشکان می خندیدیم.سوزان هم از خنده ما خنده اش گرفت.پسرها دست خود را روی بینی شان گذاشتند و با پررویی گفتند:
-به پدرت بگو که تو را به چشم پزشک نشان بدهد،شاید بتوانی موفق شوی به هدف بزنی.
خشم و غضب را در چهره ساغر خواندم.مادربزرگ به طرف پسر ها رفت و گفت:
-صبر کنید ترسوها،چرا فرار می کنید؟پسرهای بی ادب...
آنها هم از ترس مادربزرگ فرار کردند.خنده ام گرفته بود.سوزان به طرف ماشین آمد،کنار ماشین ایستاد و گفت:
-می خواهم هل بدهم.
عطر بسیار خوشبویی زده بود،چون اشکان در کنارم ایستاده بود به او چیزی نگفتم،اشکان رو به سوزان کرد و لبخندی زد و گفت:
-ساغر خانم زحمت می شود.
صدای خنده مادربزرگ فضای سرد و آرام کوچه را پر کرده بود.سوزان بدون آن که بخندد،گفت:
-من سوزان هستم،ساغر آنجاست.
اشکان خجالت کشید و دیگر چیزی نگفت.صدای آقای ملکان را شنیدم که گفت:
-من آماده ام،یک دو سه یا علی.
با آخرین نیرو ماشین را هل دادیم.بالاخره از جای خود تکان خورد.به نظر می رسید که سوزان خسته شده بود.شاید تمام قدرت خود را بر ماشین پدر تحمیل کرده بود،پدر از ماشین پیاده شد و از اشکان تشکر کرد.اشکان دست او را فشرد و با پایین انداختن سر گفت:
-من کاری نکرده ام.
مادربزرگ به طرف اشکان آمد و گفت:
-اشکان خان،کوچولو را کجا گذاشتید؟
-داخل خانه است.مجید جان زحمت کشید برایش آب پرتقال گرفت،ارشیا هم که عاشق خوردن است،شیشه اش بزرگ است،مطمئنا هنوز تمام نشده وگرنه صدای گریه اش به سر کوچه می رسید.
ساغر به طرف پدر آمد و گفت:
-بابا،پسر این آقا خیلی ناز است،می توانم به خانه مجید بروم و با او بازی کنم؟
-نه عزیزم،می خواهیم برویم.
-بابا خواهش می کنم،فقط یک دقیقه.
مادربزرگ با عصبانیت گفت:
-ساغر،هوای بیرون سرد است،بچه سرما می خورد،مامان بچه هم که مسافرت است،آن وقت این آقا باید چه کند؟
-سوزان نگاه خود را به اشکان دوخت و پرسید:
-مامانش کجاست؟
-اینجا نیست.
ساغر نگاه معصومانه اش را به اشکان انداخت و گفت:
-مثل مامان به ایتالیا رفته است؟
اشکان که تمام ماجرا را می دانست،خود را به ندانستن زد و آرام گفت:
-ایتالیا؟آنجا برای چه؟
-به خاطر این که...
سوزان گفت:
-ساغر!
آقای ملکان که متوجه همه چیز شده بود رو به اشکان کرد و گفت:
-چیز مهمی نیست،چون خانم من از ما قهر کرده و به ایتالیا رفته،ساغر فکر می کند هر کسی از خانواده اش قهر کند به ایتالیا می رود.
ساغر با جدیت گفت:
-نخیر،من چنین فکر نکردم،فقط یک شوخی بود.
همه با هم خندیدیم که ناگهان صدای صدای فریاد مادربزرگ به گوش رسید:
-یا حسین!خودت کمک کن.
از ترس مرده بودم،رد نگاه مادربزرگ را تعقیب کردم،ارشیا را کنار نرده ها دیدم که چهار دست و پا به کنار در آمده بود و می خندید.ساغر دوان دوان به طرف در آپارتمان رفت،تا می خواست او را در آغوش بگیرد،آقای ملکان گفت:
-ساغر،بابا،بغلش نکن می افتد.
-مواظبم.
سوزان آرام به طرف خانه رفت.ارشیا با صدای بلند می خندید.اشکان به طرف در رفت.تا نگاه ارشیا به ساغر افتاد او را با تعجب نگاه کرد.انگشتش را در چشم ساغر می کرد.ساغر با خوشحالی با صدای بلند ارشیا را صدا می زد،سپس به پدرش گفت:
-بابا،ببین چقدر من را دوست دارد.
سوزان ارشیا را از ساغر گرفت و به اشکان داد.ارشیا گریه کرد،مثل این که ساغر را می خواست.همه ما به این کار ارشیا خندیدیم.اشکان با اشاره دست خود ساغر را نشان داد و به ارشیا گفت:
-خاله ساغر،ساغر خانم.
تا نگاه ارشیا به ساغر می افتاد،با صدای بلند می خندید.با شنیدن سرفه ارشیا،مادربزرگ بچه ها را صدا زد.اشکان نگاهی به ساغر انداخت.ساغر دست خود را بر صورت او زد.ارشیا با تعجب سوزان و ساغر را نگاه می کرد.شاید او در مغز کوچک خود فکر می کرد دو موجود افسانه ای در مقابلش ایستاده.سوزان و ساغر از ما خداحافظی کردند و به طرف ماشین رفتند.ارشیا برای آنها دلتنگی می کرد و می خواست خودش را به آغوش ساغر بیندازد.به همین دلیل ،من و اشکان با عجله از آقای ملکان و مادربزرگ خداحافظی کردیم و وارد خانه شدیم.ارشیا با صدای بلند جیغ می کشید و گریه می کرد.بالاخره با نشان دادن یک لیوان دیگر آب پرتقال او را ساکت کردم.اشکان پاکت سیگاری بیرون آورد و به من تعارف کرد.با هم شروع به کشیدن سیگار کردیم.کارهای ارشیا بسیار خنده دار بود.به همین دلیل من و اشکان تا به او نگاه می کردیم،با هم می خندیدم.
-مجید ،سوزان چند سال دارد؟
-هیجده سال.
-ساغر چطور؟
-پانزده سال.
-عجب!ولی خودمانیم،سوزان از عکسش زیباتر است،البته جای برادری می گویم،منظوری ندارم.
لبخندی زدم و گفتم:
-از نظر زیبایی هر دو خواهر تک هستند.
-ساغر کسی را دوست دارد؟
-نمی دانم،هنوز نمی دانم.خیلی مغرور است،کسی جرات حرف زدن با او را ندارد.
در حین این که با اشکان صحبت می کردم،صدای زنگ تلفن بلند شد.
مادرم بود.احساس کردم ناراحت است،علت را پرسیدم.او به من گفت:
-حال پدرت بد است،مدتهاست که مریض است.دکترها می گویند سرطان استخوان دارد.مجید جان،ما تنها هستیم.پدرت درد می کشد،تو را می خواهد.از تو خواهش می کنم چند روزی پیش ما بیا.
ناراحتشدم.
-مامان،واقعا سرطان دارد؟
-بله عزیزم،البته خودش نمی داند،به او چیزی نگفتیم.
-باشد،می آیم.
-چه وقت؟
چون اشکان در کنارم نشسته بود و با تعجب مرا نگاه می کرد،گفتم:
-آخر شب.الان کار دارم.
-ممنون پسرم.خدا نگهدارت.
تلفن را قطع کردم.اشکان با نارحتی پرسید:
-پدرت مریض است؟
-بله،سرطان دارد.
-عجب!طفلکی چه رنجی را تحمل می کند.
با این که از پدرم دلخور بودم،اما دلم برایش می سوخت.با خود گفتم:
"دست خودش نیست،عقلش این طور حکم می کند."
به خاطر ان که مایه ناراحتی اشکان نشوم،به او گفتم:
-اشکان جان از زمانهای قدیم گفته اند "پیری و هزارتا مرض."
-مگر چند سال دارد؟
-پنجاه و دو سال.
-ای نامرد،پنجاه و دو سال پیر است؟اگر پدر من این حرف را بشنود،چند ناسزا به تو می گوید.
با خنده گفتم:
-پدر تو چند سال دارد؟
-فیکس شصت سال.اما خودش را جوان می داند.
از رفتار زشت پدرم با خود و خانواده ام نزد اشکان صحبت کردم،؛دوباره صدای زنگ تلفن را شنیدم.گوشی را برداشتم.تارا بود.

R A H A
09-12-2011, 01:48 AM
آرام سلام کرد.در آن لحظه انتظار همه کس را داشتم جز او.فوری گوشی را به اشکان دادم و با صدای آرام به او گفتم:
-اگر صحبت کرد با او حرف بزن.
اشکان تعجب کرد.اول نپذیرفت،دستم را روی شانه اش گذاشتم و از او خواهش کردم که بپذیرد،چاره ای نداشت.سرش را به علامت تصدیق تکان داد.
اشکان خندید و با صدای آرامی گفت:
-چرا این طوری صحبت می کنی؟بلند حرف بزن.
از گفته های اشکان فهمیدم که تارا من را صدا می زند.
-مجید کیه؟فرض کن من مجید هستم.
اشکان تلفن را قطع کرد،از او دلیل این کار را پرسیدم.
-تا به او گفتم فرض کن که من مجید هستم،گوشی را گذاشت.
بر سر دوراهی عجیبی قرار گرفته بودم.نمی دانستم چه باید می کردم،از این کار تارا خیلی خوشم آمد،چرا که تصور کردم او فقط با من صحبت می کند.
-مجید این دختر کیست؟چرا این قدر آرام صحبت می کرد؟
-اسمش تارا است.
-چی؟تارا؟
-بله.
-عجب اسم قشنگی!خودش هم زیباست؟
-هنوز ندیدم،قرار است جمعه همدیگر را ببینیم.
-کجا؟
-پارک نیاوران.
ناگهان نکته ای به ذهنم خطور کرد.به طرف تلفن رفتم.شماره خانه تارا را گرفتم،با زنگ اول تلفن را برداشت.
-الو.
-بالاخره صدای عادی تو را شنیدم.تو که صدایت این قدر زیباست،چرا بلند صحبت نمی کنی؟
آرام سلام کرد.برای آن که بیشتر او را امتحان کنم،پرسیدم:
-چرا تلفنت اشغال بود؟
-به خانه تو زنگ زدم.
-اما کسی این جا زنگ نزد.
-مثل این که اشتباه گرفته بودم.کس دیگری گوشی را برداشت؛من فکر کردم تو هستی،به او سلام کردم اما صدایش با تو فرق داشت.تا اسم تو را به او گفتم،به من گفت مجید کیه،مثلا من مجید هستم.من هم تلفن را قطع کردم.
-عجب!
واقعا از کارهای او متعجب بودم.خیلی دوست داشتم به ممن دروغ بگوید.شاید با انجام این کار مهرش از زنجیر بافته شده دل درمانده من گسسته شود،اما متاسفانه تا آن زمان عکس این موضوع برایم ثابت شده بود.
-خوب،چطور شد که به من زنگ زدی؟دلم برایت تنگ شده بود.
-من هم همینطور.
-لطف داری.راستی مجید،یک موضوعی را برایت تعریف کنم،از دست من دلخور نمی شوی؟
-بگو،به گوشم.
آرام خندید و گفت:
-پدرم امشب به ترکیه می رود و من باید برای بدرقه اش به فرودگاه بروم.چند دقیقه پیش هم زنگ زدم که همین را به تو بگویم.
-اشکالی ندارد.برو فقط مواظب خودت باش.
-مرسی مجید.
-خواهش می کنم،مزاحمت نباشم.
-نه،خواهش می کنم.هر وقت توانستم زنگ می زنم.
خداحافظی کردم.اشکانبا شیطنت خاصی سیگار می کشید و دود آن را به هوا می داد.
-اشکان، خوب است؟
-چی؟
-دروغی که به تارا گفتم،تلفنت اشغال بود...
-بله بله،خیلی.
با خنده گفتم:
-مثل این که حواست اینجا نیست؟...
-راستش را بخواهی نه،حواسم پیش آزاده رفت.
هر دو با صدای بلند خندیدیم.شیشه خالی آب پرتقال هنوز در دست ارشیای کوچولو بود،اما طفلکی خوابش برده بود.به اتاقم رفتم،یک لحاف نرم و بک بالش برداشتم و به هال آوردم.اشکان بچه را بلند کرد و روی لحاف خواباند.
مرغ آماده شده بود اما هنوز برنج نپخته بود.همراه اشکان وارد آشپزخانه شدم.باز هم برف می بارید.پرده آشپزخانه را کنار زدم تا بتوانم بارش برف را از پشت پنجره مات مه گرفته به خوبی نگاه کنیم.چای ریختمو روی میز آشپزخانه گذاشتم.شیرینی را از یخچال در آوردم و در ظرف شیشه ای گذاشتم.اشکان با دیدن شیرینی و چای ،دستهای خود را به هم زد.
-اشکان،پسرت به تو رفته است.
هر دو با هم خندیدیم و شروع به صحبت کردیم.همدیگر را مانند دو برادر مهربان دوست داشتیم،واقعا ازسخن گفتن با هم لذت می بردیم.لطیفه تعریف می کردیم،معما می گفتیم و شطرنج بازی می کردیم.
اشکان دوباره هوس چای کرده بود.به طرف کتری رفت و دو فنجان چای ریخت.از این که در خانه ام راحت بود و با من تعارف نداشت،خیلی خوشحال بودم.
وقتی شام آماده شد.فنجانها را از روی میز برداشتم.اشکان ظرف شیرینی را روی کابینت گذاشت.به کمک هم میز شام را چیدیم.شام خوشمزه ای پخته بودم.کمی آب مرغ را در کاسه ریختم تا زمانی که ارشیا بیدار شد به او بدهیم.اشکان با اشتهای خاصی غذا می خورد و من را بیشتر به هوس می انداخت.پس از صرف شام،سیگاری روشن کردیم.بارش برف شدیدتر شده بود،زمین و زمان سفید بود.اگر کمی نقاشی بلد بودم،این منظره زیبا را رسم می کردم.
دلشوره عجیبی برای خانواده آقای ملکان داشتم.با اشکان به اتاقم رفتم،به اتاق سوزان نگاه کردم،چراغهای خانه هنوز خاموش بود.
-اتاق سوزان آنجاست؟
-بله.
-خوب پس برای هم دلتنگی نمی کنید.
-چه عرض کنم؟گاهی اوقات همدیگر را می بینیم.
ارشیا از خواب بیدار شد.مثل این که گرسنه اش بود.اشکان شیشه شیر را که روی سینه اش افتاده بود برداشت،آن را شست و آب مرغی را که برای او جدا کرده بودم،در شیشه ریخت.جایش را خیس کرده بود.با دیدن شیشه آب مرغ دیگر ساکت نمی شد و مرتب گریه می کرد. معلوم بود که پسر تمیزی است.یک پوشک و لاستیکی از ساک در آوردم،اشکان جایش را عوض کرد.برایم عجیب بود که اشکان چگونه می توانست وظیفه مادری را برای این کودک شیطان و دوست داشتنی انجام دهد.دیگر ارشیا گریه نمی کرد،از این که پاهایش آزاد بودند لذت می برد و با صدای بلند می خندید.شیشه آب مرغ را به او دادم،از کارهای او خندهام می گرفت و با خود فکر می کردم اگر انسان هزار غم و غصه داشته باشد،با دیدن طفلی به این شیرینی دیگر به هیچ چیز نخواهد اندیشید.د فکر غوطه ور بودم که با صدای اشکان از جای خود تکان خوردم.
-چه برفی!فردا مدرسه ها تعطیل است.
با خنده گفتم:
-کلاس چندمی؟
مثل این که ارشیا هم از خنده ما خنده اش گرفت.با صدای بلند جیغ می کشید و شادی می کرد.صداهای مختلفی از خود در می آورد،خوب حق داشت چرا که هم به اندازه کافی خورده بود و هم جایش تمیز بود.
-مجید جان،زحمت را کم کنم.باید بروم فردا خیلی کار دارم.
-زود است.
-نه ممنونم.فردا فرشهای جدید برای شرکت می آورند،به همین دلیل باید زودتر در آنجا حاضر باشم.
ساک بچه را جمع کردم تا برای اشکان زحمتی ایجاد نشود،اشکان صورتم را بوسید،ارشیا را در آغوش گرفت و از من خداحافظی کرد.
ساعت 9 با خارج شدن اشکان و پسرش از در خانه،نگاهم به بیوک آقای ملکان افتاد.کوران عجیبی شده بود.در زیر نور چراغ سردر خانه جنگ دانه های برف را با هم می دیدم.ساک را از دست اشکان گرفتم،ارشیا گریه می کرد،شاید دوست داشت شب را در خانه من بماند.آقای ملکان ماشین را کنار در خانه پارک کرد.بچه ها پیاده شدند.خستگی را در نگاه مادربزرگ می خواندم.با وجود سرمای شدید،اشکان کلاه بچه را بر سر گذاشت و برای احترام به طرف ماشین آقای ملکان آمد.سلام و احوالپرسی کردیم.مثل این که به بچه ها خیلی خوش گذشته بود.ساغر درحالی که چکمه خود را درست می کرد ارشیا کوچولو را با زبان بچگانه صدا زد:
-ارشیا تپلی،تپل مپلی.
شاید فقط ساغر بود که می توانست گریه ارشیا را قطع کند.سوزان شالش را در آورد و به دست اشکان داد.
-هوا خیلی سرد است،ممکن است سرما بخورد،شال را روی سرش بگذارید.
-متشکرم،کلاه دارد.
-می دانم،ولی کافی نیست.
-خیلی ممنون.ماشین بخاری دارد،گرم است.برای خودتان لازم می شود.
-نه من احتیاجی ندارم.هر وقت مجید آقا به خانه شما آمد برایم می آورد.
از این حرکت سوزان خیلی خوشم آمد.واقعا که از رفتار متین او لذت می بردم.آرزو داشتم که سوزان همسر من بود،از او فرزندی داشتم و او برای فرزندم مادری می کرد.
ارشیا با انگشتان ساغر بازی می کرد و با صدای بلند می خندید.آقای ملکان کنار ماشین ایستاده بود و به حرکات ساغر و ارشیا لبخند می زد.دست مادربزرگ را بر پشت خود احساس کردم.
-مجید جان،هوا سرد است،خواهش می کنم به خانه برو.
سپس به طرف اشکان آمد و گفت:
-اشکان خان،بچه سرما می خورد.شما هم که دست تنها هستید،دفعه دیگر همدیگر را در خانه ملاقات می کنیم.
در حالی که دانه های سفید برف بر روی مژه های تک تک ما نشسته بود،همه با هم حرف مادربزرگ را تصدیق کردیم.
اشکان با لبخندی پذیرفت و با آقای ملکان دست داد.آقای ملکان اشکان را به طرف پاترولش هدایت کرد.بچه با تکان دست ساغر را طلب می کرد.سوزان به طرف او رفت.شال را که روی گردن ارشیا افتاده بود،روی سرش انداخت.مادربزرگ یک شکلات از کیفش درآورد و به اشکان داد.
-هر وقت گریه کرد این شکلات را به او بده.چون در حال دندان در آوردن است،مطمئنا از خوردنش لذت می برد.
-مامان بزرگ،خطرناک نیست؟
-نه باید بمکد،خودش بلد است.
ارشیا با دیدن شکلات جیغ کشید،اشکان خندید و شکلات را به او داد و در حالی که ارشیا در بغلش بود،سوار ماشین شد.چقدر دلم برای اشکان می سوخت،با دیدن چهره محجوب او دوست داشتم هر لحظه صورت مهربانش را ببوسم.با دنده عقب از کوچه رفت،برای احترام بوق زد و دست خود را بر روی پیشانی اش قرار داد.تا رسیدن او به سر کوچه چهرازی،همه به او نگاه می کردیم.
به طرف آقای ملکان رفتم.
-خوش گذشت؟
-بله مجید جان،واقعا جای شما خالی بود.خیلی دوست داشتم تو هم همراه دوستت با ما می آمدیواقعا که زیبا بود!مامان مرتب می گفت جای پسرها خالی.
-خواهش می کنم آقای ملکان،دوستان بجای ما.راستی آقای ملکان...
-جانم...اِ... ببخشید،مجید جان یک لحظه اجازه بده در خانه را باز کنم،بچه ها سرما می خورند.
-خواهش می کنم.
در حیاط را باز کرد.مادربزرگ و ساغر از من خداحافظی کردند،اما سوزان کنار پدر ایستاده بود.
-سوزان جان،بابا،سرما می خوری،تو هم برو،خسته شدی.
-نه خسته نیستم،می خواهم بدانم مجید چه می گوید.
-چیز مهمی نیست.آقای ملکان،مامان زنگ زد و گفت پدرم بیمار است،مثل این که سرطان استخوان دارد.به همین دلیل چند روزی خانه نیستم.
آقای ملکان ناراحت شد.
سوزان با عصبانیت گفت:
-پس چرا این قدر خونسرد هستی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-خونسرد نباشم چه کنم؟
آقای ملکان گفت:
-مجید جان،هر کمکی از دست من بر می آید بدون تعارف بگو.یکی از دوستانم در بیمارستان خاتم است،شیمی درمانی می کند.نوبت بگیرم؟
-نه متشکرم.الان می خواهم به خانه بروم،هنوز نمی دانم اوضاع چگونه است،از مادر سوال می کنم.حتما پزشک مخصوص دارد.
-بالاخره مجید جان ما در خدمتیم.
-متشکرم آقای ملکان،شما لطف دارید.
-مجید،برف پاکک کن ماشینت درست شد؟
-هنوز نه.
-چطور می توانی در این برف و باران بروی؟
-یک کاری می کنم.
سوزان را دیدم که پدر را به طرف در خانه برد.در گوش او چیزی زمزمه کرد و آقای ملکان به طرف من آمد.سوئیچ ماشین را به من داد.
-مجید جان،این سوئیچ ماشین است.من فردا با تاکسی می روم.
واقعا که از شرممندگی نمی دانستم باید چه می کردم.
-متشکرم آقای ملکان،با ماشین خودم می روم.
-عزیزم در این برف و باران خطرناک است.آن روز هم که گفتی ماشین خراب است.
-نه،تعمیرگاه بردم،درست کردند.باور کنید تعارف نمی کنم.در ضمن من عاشق برف هستم.ماندن در خیابان با ماشین خراب شاید در این هوا برایم لذت بخش هم باشد.
سوزان با جدیت گفت:
-اگر در خانه بنشینی و برف را ببینی زیباست نه این که با ماشین خراب در هوای سرد در خیابانهای گل آلود به بیرون بروی.
لبخندی زدم و گفتم:
-حق با توست،اما من این طور راحت ترم.
آقای ملکان گفت:
-مجید جان،اصرار نمی کنم هر طور که دوست داری.
با آقای ملکان دست دادم و خداحافظی کردم.وارد خانه شدم، ظرفهای شام را شستم،لباس گرمی پوشیدم،شومینه را خاموش کردم و سوئیچ ماشین را برداشتم.
شب از نیمه گذشته بود.سوار ماشین شدم و به سمت خیابان سهروردی،جایی که خانه پدری ام بود،حرکت کردم.برف شدیدی می بارید.با وجود آن که دستکش در دستم بود و بخاری ماشینم روشن بود،اما دستم یخ کرده بود.تصمیم داشتم برای ان که بعد از مدتها به خانه می روم،یک جعبه شیرینی بخرم،اما متاسفانه همه جا بسته بود،پس از جستجوی زیاد،چشمم به یک سوپر افتاد که چراغهایش روشن بود.وارد شدم،چهار عدد کمپوت خریدم و سپس به خنه رفتم.زنگ زدم،صدای خوشحال مادر را در پشت آیفون شنیدم که نام من را چگونه صدا می زد.
وارد شدم و مادرم را بوسیدم.پدرم در اتاق خود خوابیده بود.کنار تختش لگن قرمزی به چشم می خورد،معلوم بود که حالش خیلی بد است. همان اتاق بی روح و سرد گذشته خاطرات تلخ من را تداعی می کرد.فوری چشمهایم را برهم زدم و از اتاق بیرون آمدم.به اتاق برادرم علی رفتم.او سه سال از من کوچکتر بود.در اتاق خوابیده بود.دو خواهر داشتم که هر دو ازدواج کرده بودند.
کنار تخت پدرم رفتم و او را صدا زدم.با درماندگی من را نگریست.مادرم برایمان چای آورد و من را با پدر تنها گذاشت.پدر حتی در لحظات بیماری مرا راحت نمی گذاشت.با ناله و عجز گفت:
-اگر پزشک بودی،من اینچنین درد نمی کشیدم.

R A H A
09-12-2011, 01:48 AM
می خواستم به او بگویم مگر تا به حال به دکتر نرفته ای؟اما به خاطر بیماریش ،چیزی نگفتم.درباره کارهای نمایشگاه با او صحبت کردم اما از این که موضوع حرفش را عوض کرده بودم،ناراحت شد و پشتش را به من کرد.خیلی عصبانی شدم.در آن لحظه دلم برای مادر بیشتر از خودم می سوخت،چرا که باید تا لحظات آخر عمر پدر،در کنار او باشد و از او پرستاری کند.بارها سعی کرده بودم برای پدرم احترامی قائل شوم و گذشته های تلخش را فراموش کنم اما نمی توانستم.
چای را نخوردم و به اتاق برادرم رفتم.مادر به دنبال من آمد،چراغ اتاق علی را روشن کردم،نور چشمانش را اذیت کرد.تا صدایش زدم از جای خود برخاست و با عشق مرا بوسید.نگاهم به صورتش افتاد.زیر چشم راستش کبود بود.معلوم بود که جای مشت است.با ناراحتی پرسیدم:
-چشمت چی شده؟
-با خونسردی گفت:
-چیز مهمی نیست،با یکی از بچه ها دعوایم شد.
با صدای فریاد پدر،دلم از جا کنده شد.مادر دوان دوان به طرف اتاق او رفت.با فح و ناسزا مرا به اتاق خود فراخواند.روی تخت نشست و با عصبانیت گفت:
-اینجا آمده ای که مراقب من باشی یا پیش مادرت درد و دل کنی؟
با جدیت گفتم:
-من که دیگر بچه نیستم.پشتتان را به یک طرف می کنید و به صحبتهای من بی اعتنا هستید،به چه دلیل باید اینجا باشم؟
با صدای گوش خراشش فریاد کشید:
-چشم برادرت را ببین،به من بی احترامی کرد،نتیجه کارش را هم دید.
-شما کتکش زدید؟
-بله،من زدم.
-چرا؟
-چون دوست داشتم.
-دوست داشتید؟من هم خیلی چیزها دوست دارم.
می خواستم مانند یک گرگ گرسنه به او حمله کنم و او را بدرم اما با خود گفتم که او بیمار است.دیگر چیزی نگفتم.با عصبانیت از اتاق بیرون آمدم.مادرم روی مبل هال نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد.از او علت دعوا را پرسیدم.
-ناراحت نشو عزیزم.او قبل از آن که بیمار شود ما را اذیت می کرد،الان که سرطان دارد دیگر عذرش موجه است.
به اتاق علی رفتم و از او پرسیدم:
-بابا برای چه تو را کتک زد؟
خندید و گفت:
-به من گفته بود آب بیاور و من نشنیده بودم.به اتاقش رفتم تا به او بگویم که چه کار دارد.با عصبانیت فریاد زد: از اتاقم برو بیرون،از همه شما متنفر هستم.من هم که از موضوع بی خبر بودم،از اتاقش خارج شدم.به خاطر این که صدایش را بشنوم،کتابهایم را به هال آوردم و مشغول حل کردن مسائل فیزیکم شدم که ناگهان لگدی را بر صورت خود احساس کردم،فریاد کشید: حالا به تو می گویم آب بیاور،حرفم را گوش نمی کنی؟می خواستم وسایلم را جمع کنم و به نمایشگاه تو بیایم،اما دلم برای مادر سوخت.همان شب پروانه و پریسا به اینجا آمدند.با آرزو،دختر پریسا دعوای شدیدی کرد.بچه را به گریه انداخت و شوهر پریسا هم عصبانیت دست آرزو را گرفت و رفت.حدود یک هفته است که هیچ کدامشان به اینجا نیامده اند.
-عجب!
دست نوازش بر سر علی کشیدم.یک عدد از کمپوتهایی را که برای پدر خریده بودم،از آشپزخانه برداشتم.در حالی که از آشپزخانه بیرون می آمدم،صدای مادرم را شنیدم:
-مجید جان،دستت درد نکند،پدرت راضی به زحمت تو نبود.
با شوخی جواب دادم:
-برای علی خریدم.
-ای شیطان،مگر تو می دانستی که صورت علی صدمه دیده؟
حوصله جواب دادن نداشتم.پدرم فریاد کشید:
-هر چه برای من خریده است در سطل خاکروبه بینداز.
با وجود آن که می دانستم او بیمار است و نباید با او جر و بحث کنم،اما به یاد دوران نوجوانی ام افتادم،به یاد آن که چقدر پدر سرزنشم می کرد،دیگران را به رخ من می کشید،با صدای بلند فحش می داد و بالاخره چندین بار من را از خانه بیرون کرد.
کمپوت را باز کردم و با علی شروع به خوردن کردیم.پدرم ناله می کرد و مادرم او را دلداری می داد.به آشپزخانه رفتم و یک کمپوت دیگر باز کردم و با دو فنجان و قاشق به اتاق پدرم بردم.پراغ خوابش روشن بود.مادر کنار او نشسته بود و با او از گذشته ها صحبت می کرد.شاید با انجام این عمل تصور می کرد از درد او کاسته شود.
تا نگاه پدر به من افتاد،با صدای بلند فریاد زد:
-از تو و برادرت متنفر هستم.از اتاق برو گمشو بیرون.
چیزی نگفتم.کمپوت را روی میز توالت گذاشتم و به پدر نگاه کردم.شیشه شربتش را به طرف منپرتاب کرد.بدون آن که کلامی حرف بزنم از اتاقش بیرون آمدم.علی روی مبل هال نشسته بود و با ناراحتی به من نگاه می کرد.با لبخندی گفتم:
-دست خودش نیست،از اول همین طوری بوده است.
سرش را به علامت تصدیق تکان داد.محیط خانه برای من بسیار سنگین بود.نمی توانستم در انجا آرامش داشته باشم،فقط به خاطر علی می خواستم چند شب آنجا بمانم.تلویزیون می دیدم و با هم صحبت می کردیم.علی در مورد سوزان و ساغر از من سوال کرد،حالشان را پرسید.موضوع ازدواجم را برای علی گفتم.خوشحال شد و او هم در مورد دوست دخترش با من سخن گفت.اسمش سروناز بود.خانواده بسیار ثروتمندی بودند،خواهر و برادر نداشت و تنها همین یک دختر بود.از نظر زیبایی هم بد نبود و روی هم رفته دختر خوب،آرام و دوست داشتنی ای بود.علی و سروناز تصمیم به ازدواج داشتند.مشغول صحبت کردن بودیم که مادر از اتاق پدر بیرون آمد و با لبخندی رو به ما کرد و گفت:
-خوابید.
نگاهی به او انداختم.چهره اش مملو از غم و اندوه بود.دیگر سرآغاز پیری روی موهایش نقش بسته بود.با خنده گفتم:
-مادر، چرا موهایت را رنگ نمی کنی؟
ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
-پدرت در حال مرگ است،چگونه این کار را بکنم؟!...
از گذشتی که در زناشویی داشت لذت می بردم.او را با مادر سوزان مقایسه می کردم.گفتم:
-مامان،واقعا که سیرت انسانها هم مانند صورتشان با هم فرق دارد.
مادر دلیل این حرف را از من پرسید.مجددا موضوع افسانه را برایش بازگو کردم.لبخندی زد و گفت:
-راستی مجید،سوزان چه می کند؟خوب است؟
-امسال دیپلمش را می گیرد.
-ساغر چطور/
-دوم دبیرستان است.
مادر همیشه دوست داشت سوزان همسر من و ساغر همسری برای علی باشد.
با وجود این که سروناز از زیبایی قابل قیاس به ساغر نبود،اما علی عشقی عجیب به سروناز داشت.هر وقت مادرم موضوع ساغر را به میان می کشید،علی با عصبانیت موضوع را عوض می کرد.
-مجید جان،مادر،املت درست کنم؟
-نه مامان.شام خورده ام.
-حتما؟
-بله،خانه یکی از دوستانم بودم.شام را با هم خوردیم.
مادر گفت:
-کدام دوستت؟
-اسمش اشکان است.تازه با هم آشنا شده اسم. خیلی آقاست.
موضوع زندگی اشکان را برای مادر و علی تعریف کردم.مادرم خیلی زودرنج بود،با شنیدن حرفهای من گریه کرد.البته هنگامی که ماجرای زندگی اشکان را بازگو می کردم،ناخودآگاه اشکهای خودم سرازیر شد.
شب از نیمه گذشته بود.علی،فردا باید به دانشگاه می رفت.به بهانه این که خوایم می آید،برخاستم.مادر شب بخیر گفت و به اتاق خود رفت.می دانستم خوابیدن در کنار یک بیمار چقدر برایش مشکل بود اما چاره ای جز این نداشت.به اتاق نشیمن رفتم و در آنجا دراز کشیدم.علی دوست نداشت که من بخوابم،پیش من آمد و به بهانه این که می خواهد بداند تا چند روز آنجا هستم،من را بی خواب کرد.علی را خیلی دوست داشتم،اما به هیچ وجه نمی توانستم محیط خانه را تحمل کنم.هنگامی که در خانه خودم بودم،آرامش خاصی در روح درمانده و ناتوانم حکمفرما می شد.شاید وجود سوزان من بود که این احساس را در خاطرم می نشاند.
به خاطر این که علی را ناراحت نکنم،گفتم:
-تا ظهر پنجشنبه هستم،چون جمعه باید کسی را ببینم.
علی خوشحال شد و به اتاقش رفت.بالاخره شب را به صبح رساندم.مادرم ساعت هفت صبح بیدارم کرد.دست و رویم را شستم و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفتم.علی مشغول چای خوردن بود.مادرم،صبحانه پدر را در سینی چید و آن را به اتاقش برد.
پس از صرف صبحانه به حمام رفتم.می خواستم به اتاق پدر بروم و به او سلام کنم،اما نمی توانستم.او پدر من بود و وظیفه داشتم که به او احترام بگذارم،اما نمی دانم چرا قادر به انجام این کار نبودم.موهایم را خشک کردم تا هنگام خروج از خانه سرما نخورم.از مادرم خداحافظی کردم و همراه علی از خانه بیرون آمدم.سوار ماشین شدیم.مادر از پشت پنجره آشپزخانه دست تکان داد.
برایش دست تکان دادم و از خانه دور شدم.علی را به دانشگاه رساندم و خودم به نمایشگاه رفتم.هیچ کس نیامده بود.کرکره را بالا زدم... در هر لحظه و هر زمان به سوزان می اندیشیدم.احساس دلتنگی عجیبی برای او می کردم.ماشینها با سرعت از بلوار میرداماد عبور می کردند و برفهای آب شده را بر شمشادهای خشکیده جدول می پاشیدند.دیدن این مناظر برایم لذتبخش بود.در فکر غوطه ور بودم که نگاهم به یزدانی افتاد.در حال پارک کردن اتومبیل بنزش بود.به دنبال او رضایی هم آمد.
مطمئن بودم که با وجود این دو نفر دیگر نمی توانستم به چیزی فکر کنم.در همین موقع دو جوان وارد نمایشگاه شدند.چهره شان برایم آشنا بود اما هر چه فکر کردم به نتیجه نرسیدم.بالاخره جوانی که قد بلندتر بود رو به من کرد و گفت:
-شما اینجا هستید؟
-بله،چطور؟
-به جا نیاوردید؟دو روز پیش برای خرید لباس به مغازه ما آمده بودید.
تازه متوجه شدم آنها را کجا دیده بودم.
خندیدم و گفتم:
-بله،شرمنده ام.برایم مشکلی پیش آمده،نتوانستم بیایم.
-نه بابا،خواهش می کنم.خوب جناب قیمت این بی.ام.و چند است؟
-پنج میلیون و پانصد.
رو به رضایی کرد و گفت:
-تخفیف؟
یزدانی با خنده گفت:
-اگر مشتری هستید تا پنجاه تا.
از چهره شان فهمیدم که خریدار هستند.بالاخره پس از گفتگوی طولانی به نتیجه رسیدیم.
هنگام ناهار شد.از بیرون سه ساندویچ کباب چوبی و نوشابه خریدم.همراه با آقای رضایی و یزدانی مشغول خوردن شدیم.سپس سیگاری کشیدیم و تا ساعت پنج در نمایشگاه نشستیم و به گفتگو پرداختیم.با تاریک شدن هوا از هم خداحافظی کردیم.
برای سوزان دلتنگی می کردم،به همین دلیل اول به خانه خودم رفتم.به اتاق سوزان نگاهی کردم،چراغهایش روشن بود،بوق زدم،او به کنار پنجره آمد،و با اشاره سر به من سلام کرد.ژاکت سفید رنگی پوشیده بود.چشمان سبزش از دور می درخشیدند.موهایش روی شانه هایش ریخته بود.پنجره اتاقش را باز کرد و به من چیزی گفت،اما متوجه حرفش نشدم.با تکان دستش به من فهماند که پایین منتظر باشم.من هم ایستادم تا به کنار در آمد.شال سفیدی بر سر گذاشته بود.دوباره سلام کرد.به طرفش رفتم.
-مجید می خواستم حال بابا را بپرسم،حالش چطور بود؟
با خنده گفتم:
-زیاد تعریفی ندارد.
-پس چرا می خندی؟
چیزی نگفتم.سرش را پایین انداخت.
-خانم شما چه فرمودید؟
در حالی که با انگشتان دستش بازی می کرد،گفت:
-پرسیدم چرا می خندی؟
-پدر من با پدر تو خیلی فرق دارد.
-چرا این حرف را می گویی؟
-یک نمونه اش دیروز بود،پس از دو ماه که به خانه رفتم،به سردی از من استقبال کرد.یعنی اصلا استقبال نکرد.
نمی دانستم باید ماجرای کتک خوردن علی را به سوزان بگویم یا نه،اما به خاطرم آمد که سوزان هم خوشبخت واقعی نیست.
نمی دانستم در آن لحظه باید چه می کردم،به صورتش نگاه کردم،مثل گربه ای زیبا و ملوس به من نگاه می کرد.با وجود آن که می دانستم نباید احساسم را برای سوزان بازگو کنم،اما نتوانستم.با صدای آرامی گفتم:
-همین روزها وضع مالی ام خوب می شود.می آیم خواستگاری،و بعد از این که دیپلمت را گرفتی،جشن عروسی می گیریم.چطور است؟
-عالی است.
لبخندی زدم.عشق سراسر وجودم را فرا گرفته بود.سوزان گفت:
-مجید هوا سرد است باید به خانه برویم،الان مامان بزرگ صدایم می زند.
-پس برو،سرما می خوری.
سوزان خداحافظی کرد و به خانه رفت.دیگر برف و باران نمی بارید،به همین دلیل ماشینم را کنار در خانه پارک کردم.
در را باز کردم،از سرما می لرزیدم ولی شومینه را روشن نکردم،لباسم را عوض کردم و لباس دیگری پوشیدم.ظرف میوه روی میز آشپزخانه بود.یک نارنگی خوردم،سیگاری روشن کردم و به سوزان فکر کردم.نمی دانم چرا دلم شور می زد.اصلا دوست نداشتم به خانه پدرم بروم.می خواستم زنگ بزنم و به مادر بگویم برایم کار پیش آمده است،اما دلم برای علی سوخت.
پس از ساعتی سوار ماشین شدم و به خانه پدرم رفتم.این بار صدای پروانه را پشت آیفون شنیدم.خیلی خوشحال شدم که او آنجا بود.شاید با وجود او و فرزندش کمی از سردی خانه ما کاسته می شد.او را بوسیدم.مدتها بود که همدیگر را ندیده بودیم.پسرش،فرزاد به طرفم آمد.او را بوسیدم و در آغوشش گرفتم.به دنبال علی می گشتم که مادر گفت:
-رفته است نان بخرد.
وارد اتاق پدر شدم.سلامش کردم،با وجود این که بیدار بود،با شنیدن صدای من خود را به خواب زد.چیزی نگفتم.از اتاقش بیرون آمدم.در حالی که با فرزاد بازی می کردم،از خواهرم حال شوهرش،مهرداد را جویا شدم.
-برای گرفتن دکترا به انگلیس رفته است.
-کی؟چرا به من نگفتی؟
-حدود دو هفته پیش،جمعه پرواز داشت.
-مامان چیزی نگفت وگرنه به فرودگاه می آمدم.
-به خانه ات زنگ زدیم،اما هیچ کس گوشی را برنداشت.
کمی فکر کردم و گفتم:
-درست است.آن روز خانه نبودم.
درباره پریسا از پروانه سوال کردم.
-حالش خوب است،آنها هم می خواهند باغشان را بفروشند.
-چرا؟
-چون آب دریا بالا آمده،شوهرش می گوید مقرون به صرفه نیست که باغ را نگه دارند.
-یعنی من هم باید زمینم را بفروشم؟
-نمی دانم،میل خودت است.
مشغول صحبت بودیم که علی آمد.نان خریده بود.از خوشحالی نمی دانست چه کار کند.صدای فریاد پدر شنیده شد:
-من دارم می میرم،شما جشن گرفته اید؟
ساکت شدیم،مادر دوان دوان به اتاق او رفت.

R A H A
09-12-2011, 01:59 AM
عزیزم،چیزی می خواهی؟
با صدای بلند و گوشخراشی فریاد زد:
-علی کجاست؟
-درس می خاند،با او کاری داری؟
برادرم از این که من را در کنار خود می دید احساس شجاعت و مردانگی کرد و با غرور گفتک
-نخیر،درس نمی خوانم.
چیزی داخل اتاق پرتاب شد.نمی دانم چه بود.پروانه با عصبانیت گفتک
-هر روز دعوا،هر روز آشوب،بس است،این دیگر چه زندگی ای است؟مرتب دعوا می کند.فحش می دهد،مگر فکر می کنید فقط شما مریض هستید؟
پدر فریاد زد:
-برو بیرون،از خانه من برو بیرون.شوهر گردن کلفتت منتظر است،از همه شما متنفرم.
از پروانه خواهش کردم که دیگر چیزی نگوید،او هم پذیرفت.علی را دیدم که با ناراحتی از اتاق بیرون آمد.دمپایی ای را که پدر به طرف در پرتاب کرده بود،با عصبانیت به داخل اتاقش انداخت.پدر فریادی کشید و با صدای بلند علی را نفرین کرد.
صدای زنگ خانه به گوش رسید.عمه و شوهر عمه ام بودند.با ورود آنها،پدر حالت عادی به خود گرفت.تا آن لحظه احساس می کردم واقعا بیمار است،یعنی بیمار هم بود،اما نمی دانستم که فقط می تواند ناراحتیهایش را برای ما بروز دهد.
جلوی خواهر و شوهرخواهرش بلند شد،دست داد و آنها را بوسید.دیگر با احترام خاصی با من،علی،پروانه و مادرم صحبت می کرد.در آن لحظه از این آدم چاپلوس و ریاکار متنفر بودم.
عمه ام و شوهرش تا ساعت 5/8 خانه ما بودند و صحبت کردند.پس از رفتن آنها،به آشپزخانه رفتیم تا شام بخوریم.مادر شام پدرم را به اتاقش برد.پروانه شب را پیش ما ماند.پس از صرف شام،علی بازی ایروپُلی آورد و سه نفری بازی کردیم.تا نیمه شب بیدار بودیم.پروانه برایمان حرف می زد و ما را می خنداند.مادر هم از کارهای پدر حرف می زد و ما به گفته های او گوش می دادیم.با شنیدن صدای گریه فرزاد،دیگر همه به هم شب بخیر گفتیم و خوابیدیم.
صبح پنج شنبه از خواب بیدار شدم،به حمام رفتم و پس از صرف صبحانه،به اتاقی که علی آنجا خوابیده بود،رفتم.کسی در اتاق نبود.متوجه شدم که به مدرسه رفته است،پروانه خواب بود،فرزاد را بوسیدم،سپس از مادر خداحافظی کردم و به نمایشگاه رفتم.
رضایی بر خلاف روزهای دیگر،زود آمده بود.سلام کردم و پشت میزم نشستم.او جویای حال پدرم شد،برایش توضیح دادم.ناراحت شد.مشغول صحبت کردن بودیم که تلفن زنگ زد،گوشی را برداشتم،آقای یزدانی بود،پس از سلام و احوالپرسی گفت:
-برایم کاری پیش آمده،نمی توانم به نمایشگاه بیایم.
-خیر است انشاء ا...
-نه مجید جان،وقتی مرد،زن گرفت دیگر خیری در کار نیست.
خندیدم و دیگر چیزی نگفتم.خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت.هیچ گاه فکر نمی کردم جای یزدانی در نمایشگاه این قدر خالی باشد.بدون او،آنجا سرد و بی روح بود.بالاخره تا ظهر صبر کردیم،آن روز استثنائا ساعت 5/1 نمایشگاه را تعطیل کردیم.
حوصله غذاپختن نداشتم،به همین دلیل غذا را بیرون خوردم،سیگاری کشیدم و سپس به خانه ام رفتم.طبق معمول به اتاق سوزان نگاه کردم.مثل این که هنوز از مدرسه نیامده بود.چون می خواستم او را ببینم،روی پله های خانه ام به انتظار نشستم.
چشمم به ماشین آقای ملکان افتاد،با سرعت از جای خود بلند شدم،برایمم بوق زد.من هم برایش دست تکان دادم،چون شیشه ها بخار کرده بودند،نمی توانستم به خوبی داخل ماشین را ببینم.وقتی به طرف آقای ملکان رفتم،در عقب ماشین باز شد و سوزان و ساغر از آن پیاده شدند.سلام کردم و با آقای ملکان دست دادم.
-مجید جان،چرا اینجا نشسته بودی؟
-هیچی،دلم گرفته بود.
ساغر با شیطنت خندید آقای ملکان از این کار او تعجب کرد.سوزان با ناراحتی پرسید:
-راستی حال بابا چطور است؟بهتر شد؟
-بله بله،از من و شما بهتر است.
آقای ملکان لبخندی زد و گفت:
-خوب خدارا شکر.
چیزی نگفتم،پدر دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-ناهار مهمان ما.
-نه متشکرم،صرف شده.ساندویچ خورده ام.
-بدون تعارف؟
-بدون تعارف،شما لطف دارید.
سوزان نگاهم می کرد و با نگاههای زیبایش،ضربان قلبم شدت می بخشید.خداحافظی کردم و به خانه رفتم.شومینه را روشن کردم،خیلی خوابم می آمد،تلویزیون را روشن کردم ولی خیلی زود روی مبل بزرگ هال خوابم برد.با شنیدن صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم.کسی صحبت نمی کرد.فکر کردم تاراست.چون کسل بودم،گوشی تلفن را برداشتم و قطع کردم.دوباره دوباره صدای زنگ به گوشم رسید.گوشی را برداشتم.به نظر می آمد مهمانی باشد.صدای نوار به گوش می رسید.مطمئن بودم که تارا نیست،می دانستم که او حوصله چنین کارهایی را ندارد.گوشی را گذاشتم و به دستشویی رفتم،به صورتم آبی پاشیدم تا خواب از چشمانم بپرد.دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد.گوشی را برداشتم،صدایی نمی آمد.این بار فکر کردم تاراست،نمی دانم چرا ناخودآگاه گفتم:
-تارا تویی؟چرا حرف نمی زنی؟
جوابی نشنیدم.
-نمی خواهی صحبت کنی؟مگر قرار نیست فردا همدیگر را ببینیم؟به همین زودی پشیمان شدی؟
تلفن را قطع کرد.صدای بوق آزاد آن را شنیدم.هر چه انتظار کشیدم که دوباره زنگ بزند،خبری نشد. در دلم غوغایی برپا شده بود.نمی دانستم چرا چنین احساسی در وجودم پدید آمد!تلویزیون را خاموش کردم و به آشپزخانه رفتم.در فنجانی قهوه ریختم و به هال آمدم.ناگهان به یاد تارا افتادم.از جای خود برخاستم و به او زنگ زدم،سلام کردم،دو سرفه زد و متوجه شدم که همسایه اش در خانه است،به همین دلیل گوشی را گذاشتم.با خود فکر کردم که با وجود صاحبخانه،تارا نمی توانست به خانه من زنگ بزند،پس او چه کسی بود؟
به خانه سوزان زنگ زدم،مادربزرگ گوشی را برداشت،نمی دانستم چه بگویم،فقط این جمله بر زبانم آمد:
-مامان بزرگ،سلام ،مجید هستم.
-سلام پسرم،حالت چطور است؟
-ممنونم،غرض از مزاحمت این بود که می خواهم بروم،اگر چیزی می خواهید بگویید بخرم.
مادربزرگ از حرف من تعجب کرده بود و پسرش را صدا زد:
-فرهاد،مجید جان است،بیرون چزی نمی خواهی؟
صدای آقای ملکان به گوشم رسید که گفت:
-نه ممنونم،فقط نان نداریم،آن هم وقتی به دنبال ساغر می روم می خرم.
-مجید جان،مرسی،فقط نان نداریم،وقتی به دنبال ساغر برود،می خرد.
-مگر ساغر خانه نیست؟
-نه،تولد دوستش رفته است.
-سوزان هم رفته است؟
-مشغول درس خواندن است.
تشکر و خداحافظی کردم.خیالم راحت شد.پس سوزان هم به من زنگ نزده است.خیلی گرسنه بودم،کمی برنج شستم،می خواستم برنج با بیفتک بپزم.گوشت بیفتکی را از فریزر در آوردم،یک فنجان قهوه ریختم و با شیرینی که داخل یخچال بود،خوردم.از پشت پنجره آشپزخانه به بیرون نگاهی انداختم،آسمان صاف بود و ستاره ها در آن شب سرد زمستانی مانند فانوسی چشمک می زدند.پرده آشپزخانه را کشیدم و روی صندلی نشستم.فردا باید تارا را ببینم، اما اگر سوزان از این ماجرا مطلع شود چه کنم؟
به اتاقم رفتم،دیوان حافظ را برداشتم،در حالی که کتاب در دستم بود به آشپزخانه رفتم تا برنج را روی اجاق بگذارم.دیوان را گشودم و به خواندن آن مشغول شدم.
"گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود"
چرا این بیت آمد؟به خواندن ادامه دادم اما چون همه اشعار در ملامت من بود،کتاب را بستم.خود را سرزنش کردم.نباید با تارا قرار می گذاشتم،این خیانت بزرگی به سوزان خواهد بود.باید با تارا صحبت می کردم.منتظرش شدم،می دانستم حتما زنگ می زند.در همین افکار بودم که صدای زنگ تلفن به گوشم رسید.گوشی را برداشتم.درست حدس زده بودم،پس از سلام و احوالپرسی،سراغ همسایه اش را گرفتم.با صدای آرامی گفت:
-برای خوردن شام بیرون رفتند.از من خواستند که با آنها بروم،اما نپذیرفتم.
-همسایه شما بچه ندارد؟
-چرا،سه داماد و یک عروس دارد.البته هیچ کدامشان در اینجا زندگی نمی کنند،آمریکا هستند.
-خوب،پدرت رفت؟
آهی کشید وو گفت:
-بله.
-چرا آه می کشی؟
-بعدا صحبت می کنیم.
-باشد،باز هم بعد،یعنی فردا؟
-بله مگر قرار بر این نبود؟
خیلی دوست داشتم زبانم را می چرخاندم و این جمله را می گفتم که اگر حقیقت را بخواهی،من نامزد دارم.اما غرور تارا و طرز سخن گفتنش اجازه این کار را به من نمی داد.(ازت متنفرم!!!) در جواب سوال تارا گفتم:
-من می دانم که قرار ما فرداست،فقط می خواهم بدانم که تو این موضوع را به یاد داشتی.
تارا دیگر چیزی نگفت.فکر کنم متوجه بی تفاوتی من نسبت به ملاقاتمان شده بود. (!!!)
-خوب تارا خانم،پدرت چند روزه رفت؟
-نمی دانم.
-به تو نگفت؟
-خودش هم نمی دانست.
خندیدم.تارا با جدیت پرسید:
-حرف خنده داری بود؟
به او گفتم:
-نه،نه،خنده نداشت.
برای عوض کردن موضوع،از تارا پرسیدم:
-فردا تو را با چه لباسی ببینم؟
-مانتو و شال مشکی و شلوار جین آبی.
تا کلمه شال را بر زبان آورد ،فکر کردم آیا ممکن است او مانند سوزان من باشد؟فوری از او پرسیدم:
-تارا دوست دارم بدانم تو چه تیپی هستی؟
-مقابل بوفه می نشینم.
مثل این که متوجه نشدی.
-چرا خیلی هم خوب متوجه شدم.فردا مقابل بوفه می نشینم.هر وقت مرا دیدی تصمیم بگیر.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-هیچ کس نمی تواند راجع به خودش نظر دهد.
فکر کردم شاید او زشت باشد،برای اطمینان خاطر او گفتم:
-تارا،تو هر شکل و قیافه ای که داشته باشی،از نظر من پسندیده ای،بنابراین دوست دارم به سوالات من جواب بدهی،باشه؟
-باشه،مهم نیست.
-خوب،فردا ساعت چند همدیگر را ببینیم؟
-بین 9 تا 10.
با شوخی گفتم:
-دیر نیست؟
خندید و گفت:
-تو تصمیم بگیر.
-شوخی کردم،ساعت خوبی است.
-می توانم ساعت 5/9 مقابل بوفه باشم؟
-البته،من زودتر می آیم.
-ممنون.
-خوب پس دیگر مزاحمت نمی شوم،فردا صبح همدیگر را می بینیم.
-حتما.
خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم.
نشستم و به حرفهای تارا فکر کردم،اما آن قدر فکرم مشوش بود که گاهی اوقات با خود فکر می کردم تمامی این صحنه ها رویا و خیال است.به آشپزخانه رفتم و میز شام را چیدم.تصمیم داشتم به میز حالتی شاعرانه ببخشم به همین خاطر شمعدانی را که روی میز ناهار خوری بود،برداشتم و شمعهای آن را روشن کردم و روی میز آشپزخانه گذاشتم.شب کریسمس بود.به حیاط رفتم،شاخه ای از درخت کاج را قیچی کردم و آن را داخل گلدانی گذاشتم.چند گوی رنگی هم در کمدم داشتم.
پس از مدتی با نگاه کردن به درخت کریسمس ساختگی خود و درخشش گوی های رنگی روی شاخه های آن در عالم دیگری سیر کردم...
با گذاشتن نوار ویولون،به خوردن شام مشغول شدم.تنهایی و اندیشه تنها بودن برایم لذتبخش بود.فقط چیزی که مایه آزردگی خاطرم می شد،شرمندگی از سوزان بود.پس از صرف شام،ظرفها را شستم و آشپزخانه را تمیز کردم.
پس از این که کارهایم تمام شد،برای خودم چای ریختم و از اشپزخانه بیرون آمدم.حوصله نگاه کردن و به عکسهای رنگی و بی مفهوم تلویزیون را نداشتم،حرفهایی را که باید فردا به تارا می زدم،با خود تکرار می کردم.
با شنیدن ضربه های ساعت،متوجه شدم که نیمه شب است.خوابم می آمد،چراغ هال را خاموش کردم و به اتاق خوابم رفتم.به آسمان نگاه کردم،آسمان صاف بود و ستاره های زیادی در آن می درخشیدند.چراغهای قرمز هواپیمایی را دیدم که به نظر می رسید از لا به لای ستارگان عبور می کرد و گاهی چراغ خود را خاموش می کرد تا از نور ستاره ها برای رسیدن به مقصد کمک بگیرد.البته اینها در خیالم بود.
بی اختیار نگاهم به اتاق سوزان افتاد.کسی پشت پنجره بود،تعجب کردم،نفهمیدم چه کسی بود،فقط به این امید که سوزان است،برایش دست تکان دادم،پنجره را باز کردم تا او را صدا بزنم،اما پرده اتاق را کشید و از کنار پنجره دور شد.
نمی دانستم چه باید بکنم.می خواستم به حمام بروم،اما حوصله چنین کاری را نداشتم.صدای موزیک را کمی بلند کردم،اما نتیجه ای نداشت.مثل دیوانه ای در اتاق قدم می زدم و با صدای بلند آواز می خواندم.ناگهان فکری به خاطرم رسید،تصمیم گرفتم به خانه سوزان تلفن کنم،اگر شخصی که در کنار پنجره ایستاده بود،سوزان باشد،مطمئنا گوشی را بر می دارد.شماره خانه او را گرفتم،بعد از شنیدن چهار پنج بوق،صدای آقای ملکان را شنیدم.
-بله،الو.
خواستم تلفن را قطع کنم اما نتوانستم.صدای آقای ملکان دوباره شنیده شد:
-لطفا مزاحم نشو.به ساعت نگاه کن،چقدر دیر وقت است.
سپس گوشی را گذاشت.از خود شرمنده شدم و گوشی تلفن را گذاشتم.هر چه فکر می کردم به نتیجه نمی رسیدم.به اتاقم رفتم و با عصبانیت پرده اتاقم را کشیدم.با صدای بلند،خاطراتی را که می خواستم بنویسم ،تکرار می کردم.
چشمانم را بستم شاید بتوانم کمی بخوابم،اما بی نتیجه بود.پس چرا صبح نمی شد؟حوله ام را برداشتم و به حمام رفتم،بلکه با این کار بتوانم کمی بخوابم.می خواستم صورتم را اصلاح کنم،اما به خاطر ان که تارا تصور نکند به او علاقه مند هستم،این کار را نکردم.از حمام بیرون آمدم و یک راست به اتاقم رفتم.خیلی دوست داشتم دوباره پرده اتاقم را کنار بزنم و بدانم در اتاق سوزان چه می گذرد.اما غرورم اجازه چنین کاری را نمی داد.بالاخره خوابیدم.ساعت 5/8 بود که از خواب بیدار شدم.

R A H A
09-12-2011, 02:00 AM
امروز باید تارا را ببینم.تختخوابم را مرتب کردم،همین که پرده اتاقم را به یک طرف زدم،چشمم به سوزان افتاد که برایم دست تکان داد.یعنی سوزان بود؟
پس دیشب من خواب دیدم؟نمی دانستم از خوشحالی چه باید می کردم،فقط مانند دیوانه ها خندیدم.سوزان از کارهای من حیرت زده شده بود.دست خود را پایین انداخت و به من نگاه کرد.
لباسش را نشانم داد و با صدای بلند گفت:
-قشنگه؟
خندیدم و با صدای بلند گفتم:
-خیلی.
-بابا دیشب برایم خرید.
با دیدن چهره مهربان مادربزرگ در کنار پنجره،قیافه جدی به خود گرفتم.برای مادر بزرگ دست تکان دادم.او هم پاسخ من را با همین کار داد.
هر دو از من خداحافظی کردند،پنجره را بستم و به آشپزخانه رفتم.یک ساعت دیگر باید به پارک بروم.با وجود این که میلی به این کار نداشتم،(!!!)اما چاره ای نبود،در ضمن به هیچ وجه دوست نداشتم غرور تارا را بشکنم،شلوار جین مشکی و یک پلیور ساده خاکستری تن کردم.چکمه کهنه مشکی داشتم که مانند چکمه های سربازی بود،آن را به پا کردم.وقتی مقابل آینه ایستادم،با خود کلنجار می رفتم،آیا این خیانت به سوزان نبود؟اگر سوزان این کار را می کرد من چه عکس العملی داشتم؟حتی از فکر کردن به این موضوع هم تنم می لرزید.
به خاطر این که به تارا بفهمانم،علاقه ای به ملاقات با او ندارم،تا ساعت 9 در خانه نشستم.از پنجره به اتاق سوزان چشم دوختم.ساغر را در کنار پنجره دیدم،می خواستم برای او دست تکان دهم،اما صدای زنگ خانه به گوشم رسید.در را باز کردم،زری خانم برای تمیز کردن خانه آمده بود.از او خواستم ساعت 2 به بعد بیاید.با مهربانی گفت:
-باشه پسرم،ساعت 2 می آیم.
خداحافظی کرد و رفت.برای آن که ساغر را ناراحت نکنم،دوباره به اتاقم رفتم،او با خشم بیرون را نگاه می کرد.در حالی که از کارهای او تعجب کرده بودم،سوزان را در کنار ساغر دیدم که با مهربانی دستش را برایم تکان می داد.
ساغر دستش را زیر چانه اش گذاشته بود و با عصبانیت به سوزان نگاه می کرد.شاید سوزان هم از کارهای او تعجب کرده بود.به همین دلیل دست خود را بر پیشانی ساغر گذاشت.با خود گفتم شاید باز هم حرفشان شده است.
ساغر به آرامی دست او را کنار زد.پرده اتاقم را کشیدم و پنجره ها را بستم،آب گلدانی را که روی میز هال بود عوض کردم و از خانه خارج شدم.زنگ خانه سوزان را زدم.صدای آقای ملکان به گوشم رسید:
-بله.کمی هول شدم و گفتم:
-سلام آقای ملکان.
پاسخ سلامم را به گرمی داد و در را گشود.
-آقای ملکان،مزاحم نمی شوم،فقط اگر اجازه بدهید چند کلمه ای با ساغر صحبت کنم.
-با ساغر؟
-بله در مورد مسئله های ریاضی.
-چشم،حتما.ساغر،بابا.
کنار در خانه در انتظار ساغر ایستادم،در آن لحظه به چیزی جز رفتار ساغر فکر نمی کردم.ساغر با شلوار جین آبی و ژاکت سفیدی که بر تن کرده بود آمد.
-با من کار داشتید؟
-سلام ساغر.
-کار شما این بود؟
با تعجب گفتم:
-می توانم بپرسم چه اتفاقی افتاده است؟
-برای چی؟
-تو همیشه با من مهربان بودی.
مشغول صحبت کردن با ساغر بودم که سوزان آمد.
-سلام مجید.
-سلام،حالت چطوره؟
-ممنونم،جایی می خواهی بروی؟
هول شدم و گفتم:
-بله.
-حتما دربند.
-نه خانه دوستم.
-راستی مجید،چی شده که خواستی با ساغر صحبت کنی؟
-هیچی،فکر کردم ساغر از دست من دلخور است.
-ساغر؟ نه او مریض است.
-چرا؟
-نمی دانم،ساغر همیشه بعد از بازگشت از مهمانی خوشحال است اما دیشب که بابا او را به خانه آورد با عصبانیت به اتاق خود رفت.هر چه بابا سوال کرد که برایش چه اتفاقی افتاده،جواب نداد.
به ساغر نگاه کردم و گفتم:
-ساغر نمی گویی چه شده؟
با عصبانیت به من نگاه کرد اما نمی دانم چه شد که یک باره اشک از چشمهایش سرازیر شده و بدون هیچ توضیحی به داخل خانه رفت.
سوزان با ناراحتی گفت:
-راستش من هم از چیزی سر در نمی آورم.
او را دلداری دادم.در همین موقع مادربزرگ سوزان را صدا زد.او هم از من خداحافظی کرد و به داخل خانه رفت.
سوار ماشین شدم و به طرف پارک حرکت کردم.فقط در فکر بودم.آسفالتهای خیابان در مقابل چشمهایم همچون سراب گشته بودند.خیابان نیاوران برایم سرد و بی روح بود،فقط چهره غمگین ساغر را در مقابل چشمانم مجسم می کردم.وارد پارک شدم،با وجود آن که هوا سرد بود اما خیلی ها در پارک بودند.به طرف بوفه رفتم و به اطراف نگاهی انداختم اما دختری با مشخصات تارا را در آن جا ندیدم.مقابل بوفه نشستم و به دخترها و پسرهایی که از آنجا می گذشتند،نگاه کردم،در فکر بودم،دستهایم را زیر چانه ام گذاشتم و به ساغر اندیشیدم،در این موقع متوجه دختتری شدم که در مقابل من روی نیمکت نشست.زیبا بود،با خود گفتم یعنی ممکن است تارا باشد؟
آن لحظه تمام افکار از مغزم دور شده بود و به هیچ چیز نمی اندیشیدم.صبر کردم تا خودش عکس العملی نشان دهد اما او با شاخه شمشادی که در دستش بود بازی می کرد.در نگاه اول،متوجه قد بلند او شدم.با خود فکر کردم اگر او تارا است پس چرا به طرفم نمی آید؟به مانتوی مشکی و شال مشکی و شلوار جین آبی که بر تن کرده بود نگاه کردم.همان مشخصاتی که تارا گفته بود.بی اختیار از جایم بلند شدم و به طرف او رفتم.
سرش را بالا گرفت و با آن چشمان زیبای آبی اش مرا نگاه کرد.
-ببخشید خانم.
لبخندی زد و گفت:
-سلام.
متوجه شدم که خود تاراست.
در آن لحظه نمی دانم چه باید می کردم،فقط خود را سرزنش کردم چرا لباس خوبی نپوشیدم.
-تارا خانم؟
-بله؛چرا نمی نشینید؟
-بهتر نیست به جای خلوتی برویم؟
-میل شماست.
از جای خود برخاست.قدش از من بلند تر به نظر می رسید،البته به خاطر پاشنه کفشش بود.در حین این که به سمت نیمکتهای پشت استخر می رفتیم،چندین بار دستش را به من نزدیک کرد تا مندستش را بگیرم،ولی من خود را به عقب کشیدم.هر لحظه سوزان را در مقابل چشمان خویش مجسم می کردم.
قدرت تکلم را از من گرفته بود.تارا را با او مقایسه کردم،ولی نمی توانستم از نظر زیبایی او را نیز کمتر از سوزان بپندارم... بالاخره به نیمکتهای سبز و آبی کنار شمشادها رسیدیم،تارا به آرامی نگاهم کرد،تا نگاه من به او افتاد،سرش را پایین انداخت.با لبخندی به او گفتم:
-لنز گذاشتی؟
-نه،چطور؟
-آخر به من گفته بودی چشمهایت مشکی است.
خندید و گفت:
-عذر می خواهم،فقط همین یک دروغ را گفتم،البته این فقط یک شوخی بود.
با خود اندیشیدم که می داند چشمهایش چقدر زیبا هستند!
-به هیچ وجه فکر نمی کردم این تیپی باشی،با آن روز که تو را در نمایشگاه دیدم کلی فرق کرده ای.
-فکر می کردی خیلی خوش تیپ هستم؟
-نه فکر می کردم یک تیپ معمولی باشی.
-می خواستم صورتم را اصلاح کنم،اما فرصت نکردم.
-من که نگفتم تیپ تو بد است،فکر می کردم یک تیپ معمولی و ساده هستی،ولی الان میبینم که از همان تیپهایی هستی که من می پسندم.
به بینی اش اشاره کردم و گفتم:
-کی بینی ات را عمل کردی؟
-دو هفته پیش.
-چرا؟
-بیش از اندازه بزرگ بود.
-مثل پینوکیو؟
بدون آن که بخندد،سرش را تکان داد و گفت:
-شاید هم بزرگتر.
چقدر مغرور و زیبا!برای این که حرفی برای گفتن داشته باشیم،از برادرش پرسیدم.آهی کشید و گفت:
-همه چیز را تعریف می کنم.
کمی مکث کرد و گفت:
-یک برادر کوچکتر از خودم دارم اما متاسفانه در زندان است.
-زندان؟
-بله،معتاد است.
با تعجب پرسیدم:
-چرا؟
-اختلافهای خانوادگی،دوستان بد،هرزگیهای پدرم و...
-چند سال دارد؟
-شانزده سال.
-عجب!
-آرمان از سیزده سالگی توی کثافت افتاد.اولین بار من سیگار را در جیب شلوارش دیدم و موضوع را به مادرم گفتم.او خیلی ناراحت شد،گریه می کرد و به پدرم فحش می داد.از نظر مالی خوب بودیم،اما برادرم آبرو و حیثیت ما را از بین برد.به بهانه درس خواندن نزد پسر همسایه،طلاهای مادرش را که در میز توالت بود،دزدیدند.دفعه اول به خاطر احترامی که برای پدرم قائل بودند،چیزی نگفتند،دفعه بعد ساعت آن پسر را دزدید.مادرش به خانه مان آمد،مادرم به آرایشگاه رفته بود و من تنها در خانه بودم.زن همسایه با من صحبت کرد.مانند دیوانه ها به آرمان حمله ور شدم و او را کتک زدم.دیگر انتظار چنین کاری را از او نداشتم.او گریه کرد.با وجود این که دلم برای او می سوخت،اما نمی دانم چرا محکمتر از دفعه پیش بر صورتش می زدم و با صدای بلند گریه می کردم.او آبروی ما را نزد همسایه ها برده بود.برای پدر موضوع را تعریف کردم تا شاید با آرمان صحبت کند و او را از کار زشتش پشیمان سازد،اما پدرم مثل همیشه تنها با خونسردی او را نصیحت کرد... مادرم از آرایشگاه آمد و با صورت گریان من رو به رو شد،به خاطر آن که مایه ناراحتی او نشوم به او گفتم که دندانم درد می کند.چند ماه گذشت،اختلافهای کوچک بین پدر و مادرم به اوج خود رسید و باعث طلاقشان شد.پس از جدایی مادرم از پدر،آرمان به اعتیاد روی آورد.
-مگر مادرت نمرده؟
-بله،اما بعد از طلاقش هم هنوز پدرم را خیلی دوست داشت،ولی پدرم به این امر بی تفاوت بود.او عاشق منشی شرکتش شده بود.
-پدرت چه کاره است؟
-مهندس راه و ساختمان است.شرکت ساختمانی دارد.مادرم خیلی زود متوجه شد.کارکنان شرکت هم موضوع را روشن تر ساختند.پدرم در هفته فقط دو شب به خانه می آمد.مادرم دیگر نمی توانست کارهای زشت پدرم را تحمل کند به همین دلیل حرف طلاق را به میان کشید.پدرم مانند هنرپیشه ای رفتار می کرد و دلیل کارهای مادرم را از او می پرسید.البته این موضوع برای ما روشن بود که پدر در دل هیچ آرزویی جز جدا شدن از مادرم را ندارد.این را از چشمان گناهکارش می خواندیم.چند روز پس از منازعه شدیدی که بین آنها در گرفت،یک روز از مدرسه آرمان به منزلمان زنگ زدند،مدیر مدرسه شان بود،او پدرم را به مدرسه خواست.موضوع از این قرار بود که برادرم در مدرسه برای یکی از همکلاسیهایش چاقو کشیده بود و به دستش آسیب رسانده بود.مدیر مدرسه خواهان توجه بیشتر پدرم به آرمان شد،اما گوش شنوایی در کار نبود.این اعمال زشت و ناهنجار برای مادرم قابل تحمل نبود،چون او در خانواده اصیل و بزرگ زاده ای بزرگ شده بود.البته خانواده پدرم هم خوب بودند.
-عجب! خوب آرمان چه کرد؟
-پس از بازگشت پدرم از مدرسه و تعریف کردن ماجرای تلخ او برای ما،مادرم تصمیم گرفت کمتر با پدرم جر و بحث کند.هنوز دو روز از این ماجرا نگذشته بود که مادرم برای دیدن خاله ام بیرون رفت.حتی از آنجا هم به ما تلفن زد.رفتارش خیلی خوب بود،شب را قرار بود در خانه خاله بماند اما نمی دانم چرا تصمیمش عوض شد.هیچ وقت این صحنه از نظر من محو نمی شود.مادرم وقتی وارد خانه شد،پدر در حال خوردن نوشابه بود.شیشه عطری را به طرف پدرم پرت کرد.شیشه برایم نا آشنا بود.خیلی تعجب کردم،پدرم او را آرام می کرد و با لبخندهای موذیانه به او می گفت:
-خانم،برای تو خریده بودم،اصلا یادم نبود که از داشبرت بیرون بیاورم.
مادرم در حالی که می گریست و با صدای بغض آلودش ا زخداوند کمک می خواست.چمدانش را بست و از خانه بیرون رفت.
-پدرت مخالفت نکرد؟
-او منتظر چنین روزی بود.از در خانه بیرون رفتم و مادرم را صدا زدم،به طرف من آمد و سرم را بوسید و گریه کنان گفت:
-تارا من می خواستم با او زندگی کنم،اما نتوانستم.
به او گفتم:
-مامان،شما از کجا می دانید عطر را برای کس دیگری خریده بود؟شما همیشه زود تصمیم می گیرید.
-نه عزیزم من می دانم.
با عصبانیت گفتم:
-از کجا؟از کجا می دانی؟
-سیگار نداشتم،شوهر خاله ات هم در خانه نبود.می دانستم که پدرت در داشبرت سیگار دارد و به همین خاطر داشبرت را باز کردم،جعبه عطر را در آنجا دیدم.
-خوب مامان،شاید برای شما خریده بود.
در حالی که در کیف خود دنبال چیزی می گشت به من گفت:
-برای من؟پس این چیست؟
نامه ای را به دست من داد.در آن نوشته شده بود:
-امروز نمی توانم به شرکت بیایم،حالم خوب نیست.بعد از ظهر به خانه ام بیا،با تو کار مهمی دارم.
-پس چرا دیشب این موضوع را نگفتید؟
-برای آن که نمی خواستم پیش فامیل زندگیمان را رو کنم.
مادرم نامه را بست و در کیف خود گذاشت.در حالی که اشکهای روی صورت مهربانش را پاک می کردم،دست نوازش روی سرم کشید و گفت:
-مواظب برادرت باش،من دیگر نمی توانم در این خانه زندگی کنم.
نگاهی به خانه انداختم،با وجود آن همه زیبایی،شیکی و بزرگی،به نظر سرد و بی روح می آمد.مادرم رفت.دلم برای او می سوخت،همه خویشاوندانش در زندگی زناشویی به هم عشق می ورزیدند،اما مادرم از آنها مستثنی بود.مادرم رفت و من و آرمان را با پدر تنها گذاشت.کاش مادرم این کار را نمی کرد.
-می دانم،می دانم چه می گویی.
-پدرم،بی شرمی را از حد گذرانده بود.شبها وقتی من و آرمان می خوابیدیم،از خانه خارج می شد و تا ساعت چهار صبح نمی آمد.برای این که از اعمال زشتش آگاه نشویم،ماشین را در پارکینگ نمی گذاشت تا صدای آن ما را از خواب بیدار نکند.آرام در خانه را باز می کرد و می رفت و نزدیکیهای صبح،آرام و بی سر و صدا باز می گشت.

R A H A
09-12-2011, 02:01 AM
صبح از خواب بیدار می شد و به من و آرمان می گفت:
-دیشب خیلی خوب خوابیدم،شما چطور؟
ما هم جوابش را نمی دادیم و می دانستیم که دروغ می گوید.چند روزی از رفتن مادرم گذشت،احساس تنهایی و درماندگی می کردم.پدرم این موضوع را به خوبی می فهمید،به همین دلیل روزی من و برادرم را فرا خواند و گفت:
-من کاری نکردم که مادرتان زندگی و فرزند و همسرش را ترک کند.او از اول زندگی با من ناسازگار بود،خودش هم می داند اگر من با او ازدواج نکرده بودم،تا به حال مجرد مانده بود.خوشی زیاد دلش را زده است.گر چه از خانواده پولداری است،ولی این دلیل نمی شود که از شوهرش فرمانبرداری نکند.مگر فرق او با خواهرش چیست؟
دیگر نمی توانستم حرفهای پوچ او را تحمل کنم.با عصبانیت فریاد زدم:
-او خاله ام را دوست دارد.آقای فخرایی به دنبال یک زن هرزه نمی افتد و زندگیش را خراب نمی کند.
درست در همان لحظه اولین سیلی را از پدرم خوردم،موهایم را کشید و با عصبانیت جاسیگاری را که روی میز هال قرار داشت،به طرفم آینه کنسولی پرتاب کرد.همان موقع فهمیدم که نسترن چقدر برای او عزیز است!گریه کردم و همراه آرمان از خانه بیروون رفتم.می خواستم با قدم زدن در پارک بتوانم به آرمان درد دل کنم.آرمان من را بوسید و گفت:
-تارا،روزی تلافی کارهای زشت او را می کنم،حتی اگر به ضرر خودم باشد.
از دست آرمان به خاطر کارهای زشتی که در مدرسه مرتکب شده بود،دلخور بودم.به او نگاه کردم و گفتم:
-به اندازه کافی پدرت آبروی ما را می برد،نمی خواهد جانشین او شوی.
در آن لحظه متوجه حرف آرمان نشدم.فقط از نگاههای او می فهمیدم که به حرف خود عمل خواهد کرد... هنگامی که به خانه برگشتم،پدرم از رفتار زشت خود معذرت خواهی کرد و دستش را روی موهایم کشید.با دست دیگرش هم موهای آرمان را نوازش می کرد و مرتب به خود ناسزا می گفت.صدای تلفن را شنیدم،پدرم گوشی را برداشت.نسترن بود.وقتی دیدم که پدرم بدون هیچ شرمی با او صحبت می کند و اهمیتی هم به ما نی دهد با عصبانیت از جای خود بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم.پس از یک ساعت صحبتهای او با نسترن به پایان رسید.به اتاقم آمد و روی تختم نشست.همین طور که اشکهایم را پاک می کرد به من نگاه کرد.
-تارا جان،من مقصر نیستم،نمی توانم بی مادری شما را تحمل کنم.نمی توانم متحمل این همه رنج و اندوه و دلسردی باشم.
در جواب او گفتم:
-مادرم شما را دوست نداشت.
چواب نداد و به حرفهای پوچ خود ادامه داد:
-تارا،می خواهم با منشی شرکتم ازدواج کنم،زن مهربانی است.
برق از چشمهایم پرید.می خواستم بر صورتش چنگ بیندازم.با خشم او را نگاه کردم،اما بدون هیچ توجهی به صورت غضبناک ه حرفهای خود ادامه داد:
عزیزم،من به تو و برادرت قول می دهم که نسترن مادر خوبی برای شما خواهد بود.
در حالی که لبهای خود را می گزیدم ،سرم را به علامت منفی تکان دادم،اما پدر بدون هیچ توجهی ادامه داد:
-قرار است ما آینده به محضر برویم و عقد کنیم.
اولین بار بود که با صدای بلند سر پدرم فریاد می زدم.
-خوب بگیر،چرا به من می گویی؟انشاءالله خوشبخت شوید.
سبیلش را تاب داد و آرام خندید... آرمان را کنار در دیدم که با آستین ژاکتش اشکهای خود را پاک می کرد.پدرم او را در آغوش گرفت و بر صورت معصومش بوسه زد.تا پدر خواست موضوع را برایش بازگو کند خودش را به عقب کشید و گفت:
-همه چیز را می دانم.دیگر دوست ندارم اسم آن لجن را بیاوری.اگر با او ازدواج کنی،دیگر مرا در این خانه نخواهی دید.
-تارا،در آن موقع برادرت چند ساله بود؟
-آرمان ده ساله بود و من شانزده سال داشتم.
-خوب بعد چه شد؟
-سرت را درد آوردم،باشد برای یک روز دیگر.
-نه نه دوست دارم بشنوم..
-خوب دوست داری بشنوی،حق داری.دیگر از این دنیای بی وفا چه بگویم؟فردای آن روز قرار بود که پدر و مادرم برای طلاق به دادگاه بروند،19 اردیبهشت.حکم دادگاه بر این بود که من و آرمان نزد پدر باشیم.آن روز برای خداحافظی به خانه مادرم رفتیم.
-مادرت خانه جداگانه داشت؟
-بله،ما علاوه بر خانه ای که در آن زندگی می کردیم،آپارتمانی هم در پاسداران داشتیم.هر وقت بین پدر و مادرم دعوا و اختلافی پیش می آمد به آن خانه می رفتند.
من و آرمان شب را با اجازه پدر،در نزد مادرم گذراندیم.مادر برای ما گریه می کرد و به عشق بی وفایش لعن و نفرین می فرستاد.به ما گفت:
-من همیشه پدرتان را دوست داشتم و به او عشق می ورزیدم اما چه می شود کرد،همیشه عشقها یک طرفه است.او به زنی بی سر و پا دل بسته است.
تا سپیده صبح با مادرم حرف زدم.آرمان هم با سکوت،مهر غم و اندوه را بر قلب خود نگاشته بود.مادر،آرمان را نصیحت و از او خواهش کرد که درسش را بخواند،با معلمهایش مهربان باشد و به آنها پرخاشگری نکند.
-آرمان پذیرفت؟
-حرفی نزد،فقط به مادرم نگاه می کرد و اشک می ریخت.می دانستم که او تصمیم نداردحرفهای مادرم را قبول کند.البته منظور من این نیست که او مادرم را دوست نداشت،نه،او عاشق مادرم بود اما دز مغز کوچک خود این طور می پنداشت که با بد بودن خود،می تواند باعث شرمساری پدر شود و از او انتقام بگیرد،اما نمی دانست که در این آتش،خود نیز به خاکستر تبدیل می شود.صبح فردای آن روز با آرمان به خانه پدری رفتم.پدرم به شرکت رفته بود.چشمم به نامه ای که روی میز هال بود افتاد که نوشته بود: "بچه های عزیزم،امشب نمی توانم به خانه بیایم،کار مهمی برای شرکت پیش آمده." فکر می کردم پس از جدایی از مادرم لااقل تا مدتی با نسترن رابطه نخواهد داشت،اما درست عکس این موضوع صحت داشت.می دانستم همان شب را در خانه او می گذراند. احساس دلتنگی عجیبی برای مادرم می کردم،شاید به این خاطر بود که او قصد داشت دیگر در تهران نماند.
-به خارج رفت؟
-نه،تبریز،آخر مادرم اهل تبریز بود،به همین دلیل می خواست نزد خانواده اش بازگردد.خیلی دوست داشتم من هم با او می رفتم اما دست خودم نبود.نمی توانستم چنین کاری کنم... فردا و فرداها گذشتند و پدرم متوجه چهره عبوس برادرم شد و به او گفت:
-همین روزها تو و تارا را سر و سامان می دهم،فقط آرمان جان،باید به تو بگویم شاید فکر کنی چرا تو و تارا را نزد مادرت نمی فرستم،آرمان جان،من حق دارم دلم برای شما بتپد.شاید شما این موضوع را نفهمید ولی حقیقت را می گویم.من دنیایی را با شما دو بچه عوض نخواهم کرد.اگر شما را پیش مادرتان بفرستم،خویشاوندانش همیشه به من سرکوفت خواهند زد،به همین دلیل نمی توانم این موضوع را تحمل کنم.
به سخنان پدرم گوش می دادم و به گفته هایش می اندیشیدم،اما نمی توانستم به حرفهای او اطمینان کنم.بالاخره مجبور بودیم با او بسازیم... یک ماه از تنهایی من و آرمان نزد پدر گذشت.
-تارا،پدرت خوش تیپ است؟
با ناراحتی پاسخ داد:
-بله.بدبختانه بله.
به یاد پدر سوزان افتادم که او هم خوش تیپ بود ولی این کجا و آن کجا؟
با ناراحتی گفت:
-اما تیپ و زیبایی و پول،شخصیت نمی آورد.
خندیدم و گفتم:
-از همه این حرفها گذشته حتما تو شبیه پدرت هستی.
-بله هم من و هم آرمان شباهت زیادی به پدرم داریم.اما اگر از خودم تعریف نکننم،نجابتم به مادرم رفته است.البته شاید با خود بگویی اگر من دختر خوبی بودم،هیچ وقت با تو تلفنی صحبت نمی کردم،اما مجید نمی دانم چرا آن روز دست به این کار زدم.از کنار نمایشگاه تو رد شدم،تو را پشت میز دیدم،مهرت به دلم نشست،به همین دلیل هم فکر کردم شاید تنها کسی که بتواند با من همدردی کند،تو هستی.من همه دوستانم را ترک کرده ام چرا که آنها با من بد تا می کردند و از من فاصله می گرفتند.
-شاید به تو حسودی می کردند.
-به منم؟پدر مهربانی داشتم؟به مادر خوشبختم یا به برادر باشخصیتم؟به کدامشان حسادت می کردند؟
-به زیبایی ات.
تارا با چشمان آبی اش به آسمان آبی تر از چشمانش خیره شد.
-این نظر لطف توست،کاشکی قیافه ای معمولی داشتم،اما زندگی و اقبال و شانس داشتم.
-چرا مادرت مرد؟
-خودکشی کرد.او عاشق پدرم بود،پس از این که فهمید که پدرم منشی شرکتش را به عقد خود در آورده است،خودکشی کرد.بار اول پدر بزرگم او را نجات داد.حدود سهماه به تبریز رفتم و از او مراقبت کردم.وقتی به تهران آمدم،پدرم،نسترن را به خانه آورده بود.نمی توانستم در آن خانه زندگی کنم،با این که دختر بزرگی بودم به بهانه های مختلف پدرم را وادار می کرد مرا کتک بزند.برادرم را با اتو می سوزاند.چندین بار به هنگام خواب خاکستر سیگارش را روی دستهایم می ریخت،از ترس فریاد می کشیدم،ولی او می گفت: "مگر فردا امتحان نداری؟حرامزاده برو گمشو سر درست." و من را با چشمانی پر اشک راهی اتاقم می کرد.خدمتکار داشتیم اما تمام کارهای خانه بر عهده من بود.دیگر فرصتی باقی نمی ماند که درس بخوانم به همین دلیل معلمهایم از درسم ناراضی بودند.شبها هنگامی که می خواستم بخوابم،پدرم با نسترن شوخی می کرد و بعد با صدای بلند می خندید و دل من و آرمان را به درد می آورد.هنگام گرفتن نتیجه امتحان ثلث سوم،فقط از دو درس ادبیات و زبان انگلیسی نمره قبولی گرفتم.نسترن،پدرم را وادار کرد که دیگر مرا به مدرسه نفرستد.با این که پدرم تحصیلکرده بود،اما به حرف نسترن گوش داد.من تا دو سال به مدرسه نرفتم.در این مدت چند بار از خانه فرار کردم و به خاه مادرم رفتم.عکس خودم را در روزنامه دیدم.نمی توانستم اینچنین آبرویم را زیر پا بگذارم،به همین دلیل به خانه برگشتم.آثار سوختگی را در دستم ببین،تمام اینها کار نسترن است.
نمی دانم چرا مهر تارا این قدر در دلم نشسته بود،به چهره معصومش نگاه کردم و با ناراحتی به او گفتم:
-با سیگار سوزاند؟
-نه،با زغال منقل،یک شب پدرم با دوستانش دوره داشت،می خواستند تریاک بکشند،به دلیل خستگی زیاد،خوابم می آمد.به اتاقم رفتم،به محض این که سر به بالش گذاشتم،نسترن را مقابل چشمانم دیدم،زغال گداخته ای را که در میان انبر قرار داده بود؛روی بازویم گذاشت،فریاد کشیدم و از جای خود برخاستم.پدرم همراه دوستانش به اتاق آمدند،از من دلیل فریادم را پرسیدند و چون از نسترن می ترسیدم با عجله گفتم:
-خواب دیدم.
البته پدرم می دانست که نسترن باعث فریاد کشیدن من شده است اما علتش را نمی دانست.نسترن آرام ولی با نفرت و خشم به من نگاه می کرد. به خاطر این که دوستانش متوجه خوشونت او با من نشوند،با لحن ملایمی گفت:
-الان چه وقت خواب است؟مگر نمی دانی اکرم خانم امشب نمی آید؟من که نباید ظرفها را بشویم.تنبلی را کنار بگذار و فوری به آشپزخانه برو.
-تارا در آن موقع چند ساله بودی؟
-شانزده ساله.
-خوب،بعد چه اتفاقی افتاد؟
-وقتی به آشپزخانه رفتم،پدرم را در حال قمار دیدم.از این که باید جوانی ام را در آشپزخانه می گذراندم،احساس افسردگی می کردم.به علت این که قادر به انجام هیچ کاری نبودم،از خودم متنفر بودم،دوست داشتم دوباره به مدرسه بازگردم اما شجاعت گفتن آن را نداشتم.
-در این باره با پدرت صحبت نکردی؟
-چرا به او گفتم که دوست دارم به مدرسه بروم،اما او دیگر مثل گذشته ها نبود،به آسانی من را کتک می زد و با فریادهای گوش خراشش می گفت: "فقط با اراده نسترن می توانی کاری انجام دهی،همین و همین." بعد از دو ماه که نسترن در خانه ما زندگی کرد،متوجه بزرگ شدن شکمش شدم.
-حامله بود؟
-بله.آرمان با وجود سن کمش از این موضوع مطلع شد.با مادرم تلفنی تماس گرفتم،خیلی دوست داشتم ماجراهایی را که در خانه اتفاق می افتد،برایش بازگو کنم،اما به خاطر این که ناراحتش نکنم،چیزی به او نگفتم.
-کار درستی کردی.
-اما آرمان با فرستادن نامه برای مادرم اخبار را بازگو کرد.
-عجب برادری!
-چند روز بعد،از تبریز با ما تماس گرفتند،شخص ناشناسی به من گفت: "فوری خودتان را به تبریز برسانید." پدرم اعتنایی نکرد.با خانه پدربزرگم تماس گرفتم اما به سوالات من پاسخ ندادند.
-تارا،خانواده مادری ات چگونه هستند؟
-آنها همیشه مایه افتخار من هستند.با بودن در کنار چنین خانواده ای می توانم به خود مغرور باشم.
-از این بابت خوشحالم.
-ممنون.
-خوب بالاخره شخص غریبه با تو چه کار داشت؟
-او به من چیزی نگفت،اما پس از تلفنهای مکرر به تبریز فقط صدای شیون و گریه می شنیدم.
-چه اتفاقی افتاده بود؟
-به من پاسخی نمی دادند.هر چه اصرار می کردم و التماس می کردم،فقط گریه می کردند و من هیچ چیز از درد آنها نمی فهمیدم.آرمان به آنها تلفن زد.از کسانی که در خانه پدربزرگم بودند،سوال کرد اما به او هم چیزی نگفتند.خیلی فکر کردم که باید چه کار کنم.بالاخره از پدرم خواهش کردم که با تبریز تماس بگیرد،اما او هم این کار را نکرد.به خانه خاله ام تلفن زدم اما کسی گوشی را بر نمی داشت.دیگر چیزی برایم مهم نبود.لباسهایم را جمع کردم و با آرمان به تبریز رفتیم.ساعت هشت صبح به آنجا رسیدیم.تا پایمان را به خانه پدربزرگ گذاشتیم،سیاه پوشان را جلوی چشمم دیدم.همه با صدای بلند می گریستند و تابوتی را که بر سر گذاشته بودند از خانه بیرون می بردند.به دنبال مادرم می گشتم تا او را پیدا کنم،در جستجوی او،چادرهای زنان را کنار می زدم اما چهره مادر از نگاههای تمنا آمیز ما محو گشته بود.دست پدربزرگ مهربانم را بر شانه های خود احساس کردم.او گفت:
-تارا،تارای عزیم،نمی دانم چگونه باید مرا ببخشی.من نتوانستم از فیروزه مواظبت کنم.او ما را دوست نداشت و نمی خواست تنهایی،غم و اندوه شما را از دور بنگرد.خود را راحت کرد و ما را با هزاران غصه تنها گذاشت...
قطره های اشک را بر روی صورت زیبای تارا مشاهده کردم.دیگر نمی توانست صحبت کند.بغضهای پی در پی خود را فرو می خورد و با دستان ظریفش،اشکهای خود را پاک می کرد.
-معذرت می خواهم،نمی خواستم امروز در اولین ملاقاتمان تو را این طور ناراحت کنم،اما چه کنم که از هیچ جای این دنیای بی وفا دل خوشی ندارم،فقط با دیدن تو پشت میز نمایشگاه با خود پنداشتم که شاید بتوانم بهترین دوست را برای خود انتخاب کنم.
پس از لحظاتی،با اصرار از تارا خواستم که ادامه ماجرای زندگیش را برایم بازگو کند.او لبخند تلخی زد وو ادامه داد:
-نتوانستیم زیاد در تبریز بمانیم.آرمان محصل بود و باید به مدرسه می رفت.مجبور شدم با او به تهران بیایم.
-مادرت چطور خودکشی کرده بود؟
-با تیغ رگ خود را زده بود.در وصیت نامه اش نوشته بود:
"... به خاطر این که نمی توانم غم و اندوه را در چشمان معصوم فرزندانم بنگرم،آنها را با پدر بی وفایشان تنها می گذارم.شاید روزی خداوند انتقام این دو بچه را از این مرد کثیف و همسر گرگ صفتش بگیرد..." و همین جمله بود که باعث شد برادرم به راههای بد کشیده شود.
-چرا؟
-بله،حق داری که بپرسی.پس از مرگ مادر،شبی به هنگام خواب،صدای جر و بحث پدرم و نسترن را شنیدم.از صحبتهای آنها فهمیدم که نسترن تصمیم گرفته من و آرمان را به خانه دیگری بفرستد.

R A H A
09-12-2011, 02:01 AM
پدرم به او می گفت: "نمی توانم آنها را تنها بگذارم.در این صورت چگونه می توانم نام پدر را روی خود بگذارم؟" نسترن هم در جواب او گفت: "حق داری،اما حرف تو در صورتی درست است که آنها از خود خانه نداشته باشند،رضا،آنها خانه دارند.قرار نیست که در خیابان بخوابند.آپارتمانشان مبله است و هیچ چیز کم ندارد.من نمی توانم بچه ام را در کنار این دو نفر بزرگ کنم،مطمئنا بی ادب می شود." پدرم دیگر چیزی نگفت.می دانستم با سکوت خود،حرف او را تصدیق می کند.تا صبح نخوابیدم،با خود تصور می کردم که اگر آرمان از این موضوع مطلع شود ،اثر بدی روی او خواهد داشت.به همین خاطر برای آن که غرور من و آرمان شکسته نشود قبل از خروج پدرم از خانه ،از او خواستم چند دقیقه ای با او صحبت کنم.پذیرفت،بدون آن که متوجه شود که من دیشب،گفتگوی او با نسترن را شنیده ام،موضوع خانه را پیش کشیدم.احساس رضایت را در چشمانش می خواندم اما برای رد گم کردن،با گفته هایم مخالفت کرد و پس از اصرار من،پذیرفت.فردای آن روز آرمان را از خواب بیدار کردم،او نمی خواست به مدرسه برود و بهانه بیماری می آورد و می گفت: "به مدرسه نمی روم،امروز حالم خوب نیست،نمی توانم شش ساعت چهره بچه های شیطان کلاس را تحمل کنم."البته حق داشت ،او در زندگی به هیچ چیز و هیچ کس دلخوش نبود.با اوباش ترین پسرهای مدرسه دست دوستی داده بود،البته هنوز هم با آنها دوست است و در حیاط زندان با آنها می گردند و برای آینده شان نقشه بدتری رسم می کنند...
مجید،همان طور که گفتم آن روز آرمان تصمیم رفتن به مدرسه نداشت،اما فریاد نسترن و سیلی هایی که بر صورت کوچک آرمان می زد،برادرم را راهی مدرسه کرد.همان روز زنگ خانه ما به صدا در آمد،آقای ناظم و خود آرمان بودند.به دنبال نسترن،جلوی در رفتم،سلام کردم.نسترن زیر چشمی به من فهماند که نباید آنجا بایستم،اما برایم اهمیتی نداشت.می خواستم بدانم که آرمان چه کرده است.آقای ناظم با اشاره چشمش به دست مستخدم،موضوع اخراج آرمان را به میان آورد.
-در دست مستخدم چه بود؟
-یک بسته سفید،4 عدد سیگار،کبریت و زرورق.
-هروئین بود؟
-بله،همین موضوع سبب اخراج آرمان از مدرسه شد.پس از بازگشت پدرم از شرکت،نسترن موضوع را برای او تعریف کرد،پدرم آنقدر او را زد که دیگر قدرت بلند شدن از زمین را نداشت.همان شب صدای اکراه آمیز نسترن به گوشم رسید:
"پس چه وقت می روند؟با وجود این دو نفر بچه من بی شخصیت می شود."
پدرم در جواب گفت:گچقدر عجول هستی!هنوز که کوچولو به دنیا نیامده است،عزیز من کمی تحمل داشته باش."
نسترن برای پدرم عشوه و کرشمه می آمد.به برادرم نگاه می کردم،معتادی متروک.دنیای رنگارنگ که در گوشه اتاق سرد و بی روحش نشسته بود و در انتظار هروئین ناله می کرد.من خیلی بد بخت بودم،خیلی،حالا هم فکر نمی کنم بدبخت تر از من در این دنیا وجود داشته باشد!چند ماهی از فوت مادرم گذشته بود.وقتی که با آرمان صحبت می کردم،او به من گفت:
"فقط برای تلافی به دنبال اعتیاد رفتم،دیگر نمی توانم ترک کنم.تارا وصیت نامه مادر را بخوان،من فقط و فقط به خاطر مامان به این کار روی آوردم."
نمی توانستم به او چیزی بگویم،یعنی قادر نبودم،فقط گزیه می کردم.به صورت آرمانمی نگریستم و به ناله های خود شدت می دادم.می دانستم که پدر ذره ای دلش برای ما نمی تپد،فقط به خاطر این که حق پدری اش را ادا کرده باشد، به بهانه کارهای زشت آرمان،او را سرزنش می کرد... با شنیدن گفتگوهای آن شب نسترن با پدرم در مورد رفتن ما ار آن خانه،دیگر نمی توانستم خود را عضوی از آن خانواده بدانم،تمامی لوازمی که مربوط به خودم و آرمان می شد،جمع کردم... با وجود این که می دانستم که آرمان مایه ننگ و رسوایی من است،اما نمی توانستم او را کنار نسترن بی رحم،تنها بگذارم.آن شب پدرم و نسترن مست کرده بودند و با صدای بلند می خندیدند و با هم شوخی های زشت می کردند.در آ« لحظات فقط از خداوند آرزوی مرگ می کردم،نمی توانستم رفتار زشت آنها را تحمل کنم.دست آرمان را گرفتم و با او از کنار پدر و نسترن رد شدم.آن قدر عصبی بودم که دیگر سنگینی چمدان به آن بزرگی برایم اهمیتی نداشت.نسترن با چشم تحقیر ما را می نگریست.شاید فراموش کرده بود که خودش کیست،چگونه با پدرم آشنا شد و ما چه کسی هستیم؟ خوب چاره ای نبود.در پس هر بدبختی،خوشبختی ای بس عظیم تر قرار خواهد داشت.
-تارا،عکس العمل پدرت چه بود؟
-بدون آن که به من و آرمان حرفی بزند،از او خداحافظی کردیم و به طرف خیابان پاسداران،جایی که آپارتمان در آنجا بود،به راه افتادیم.
نگاهش کردم و گفتم:
-گفتی آپارتمانتان مبله است؟
-بله،مبله و شیک.
-خانه پدری ات کجاست؟
-ولنجک... بله،چنین اتفاقهای تلخی برای من پیش آمد که باعث شد خانه را ترک کنم.
در آن زمان مهر تارا به صورت عجیبی در قلب شکسته من نشسته بود،زیبایی،مهربانی،معصومی ت و حقیقت گویی هایش،همه و همه من را به دنیای دیگری هدایت می کرد.در برزخی قرار داشتم،نمی دانستم چه باید می کردم.تارا و سوزان هر دو همچون فرشتگانی آسمانی بودند.با خود می پنداشتم از زمان کودکی با سوزان بزرگ شده ام و این حق من است که احساسی اینچنین به او داشته باشم،اما نمی دانستم با دیدار اول با تارا،چگونه توانستم همان عشق را در قلب خود داشته باشم؟ (نفرت انگیز!!!)
آیا به راستی من از صمیم قلب،سوزان را دوست داشتم؟اگر او را دوست داشتم پس چرا با دیدن تارا او را از یاد برده بودم.بی اختیار از تارا پرسیدم:
-تارا،از تو سوالی دارم.
بدون آن که حرفی بزند،مرا نگاه کرد و منتظر سوالم شد.
-قبل از من با کسی دوست بوده ای؟
با تعجب نگاهم کرد،چشمان آبی اش را به من دوخت،سپس آرام گفت:
-همه چیز را باید بگویم؟
تعجب کردم و گفتم:
-نه،نه،مجبور نیستی فقط یک سوال بود.
به ساعتش نگاه کرد و گفت:
-فکر می کنی ساعت چند است؟
بی اعتنا به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-فرقی نمی کند.
شاید فقط با بودن در کنار سوزان،گذشت زمان را اینچنین زود احساس می کردم.موضوع بحث را عوض کردم و پرسیدم:
-راستی تارا،آرمان را برای چه به زندان برده اند؟
-دزدی،اعتیاد،قتل غیر عمد و... البته هیچ احتیاجی به پول نداشت،فقط به خاطر این که خود را با دوستانش در کارهای بد شریک کرده باشد.
با تعجب گفتم:
-قتل؟
لبخند غمگینی بر لبان تارا نشست.
-هنگام دزدی شبانه در یک مغازه طلافروشی،پیرمردی که از آنجا عبور می کرد،صاحب مغازه را مطلع کرد.
-مگر او را می شناخت؟
-بله،موقع بازپرسی متوجه شدم که او باجناق طلافروش بود.
-خوب،بعد چه اتفاقی افتاد؟
-صاحب مغازه پس از شنیدن این خبر،انفاکتوس کرد،البته سابقه بیماری قلبی داشت.
-تقصیر آرمان چه بود؟
-با این که آرمان در کار سرقت،فقط نقش مراقب را داشت اما او را به جرم قتل غیر عمد دستگیر کردند و من هم اکنون بدون هیچ خانواده ای،فقط با زینال پیر زندگی می کنم.
-مستخدمت است؟
-بله.فکر نمی کنم بدبخت تر از من شخصی باشد.
گفتم:
-رویای خوشبختی سرابی بیش نیست.نمی توان با دیدن ظاهر افراد ،عیار خوشبختی را بر پیشانی شان نوشت.من تصور نمی کنم هیچ کس روی این کره خاکی احساس خوشبختی کامل بکند.خوشبخت واقعی وجود ندارد.
به یاد سوزان افتاده بودم،می خواستم زندگی سرشار از اندوه و رنجش را بازگو کنم،اما شجاعت این کار را نداشتم،فقط اشاره ای کردم و گفتم:
-خیلی از دختر ها از نظر موقعیت خانوادگی مانند تو هستند.اما غمی به بزرگی تو دارند.
تارا شالش را محکم به دور خود پیچید.احساس کردم حرفهایم کمی از غم او کاست.مرا نگاه کرد و با شیطنت خاصی گفت:
-حالا نوبت من است تا از تو سوال کنم.
-باشد بپرس.
-تا حالا کسی را دوست داشته ای؟
سوالش غافلگیرم کرد،چه می توانستم بگویم، آیا باید حقیقت را می گفتم؟از خودم بدم آمد،من آدم دورویی بودم، (چه خوبه که فهمیدی!) چهره سوزان،در جلوی چشمانم مجسم شد،سعی کردم او را فراموش کنم.به تارا نگاه کردم،خواستم حقیقت را بگویم اما تا می خواستم اسم سوزان را به زبان بیاورم،دست و پایم بی حس می شد.می دانستم که جرات چنین حرفی را نخواهم داشت،نمی خواستم همصحبتی با تارا را از دست بدهم.تارا از نگاههای من متعجب شد،آیا باید دروغ می گفتم؟ولی نه،نباید به او دروغ می گفتم.چون فکر کردم او تمام حقایق زندگی اش را به من گفته بود.
-من از کسی خوشم نمی آید.
-یعنی تو تا به حال به کسی علاقمند نشده ای؟
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.تارا لبخندی زد و گفت:
-جوابم را ندادی؟
می خواستم بگویم دختری را که می پرستم به پاکی و زیبایی فرشتگان است،اما نتوانستم و همچنان خاموش بودم.(بی لیاقت)
دوباره پرسید:
-مجید قبلا ازدواج کرده ای؟
-نه،چطور؟
-هیچی،همین طوری.
تارا بند پوتینش را محکم کرد و گفت:
-می خواهم چیزی به تو بگویم.
با خنده گفتم:
-هر چه دوست داری بگو.
-فکر نکن که من دختر ساده و احمقی هستم.البته شاید هم باشم ولی از این که در ملاقات اول،تمام حوادث زندگیم را برایت تعریف کردم،نظرت نسبت به من عوض نشود.فقط می خواهم پس از دوستیمان با هم مهربان و روراست باشیم و کاری نکنیم که باعث گله مندی و شرمساری مان شود.دوست دارم همان طور که من به تو حقیقت زندگی ام را گفتم،تو هم برای من حقیقت را بازگو کنی.
نگاهش کردم و گفتم:
-منظورت از این حرف چیست؟مگر من تا حالا دروغ گفته ام؟
با غرور خاصی پاسخ داد:
-هنوز که چیزی نگفته ای تا بگویم راست بوده یا دروغ.
بله درست می گفت.تا آن لحظه او بود که ماجراهای تلخ زندگیش را برایم بازگو می کرد و من جز شنونده داستان غم انگیز او،رل دیگری را بازی نمی کردم.
-تارا قسم می خورم هرگز به تو دروغ نگویم.
با چشمان آبیش مرا نگاه و با صدای گرمش از من تشکر کرد.از کیف دستی اش دو تا شکلات در آورد،مثل این که گرسنه اش شده بود.کاغذ شکلات را به آرامی باز کرد و به من داد،شکلات دیگر را خودش خورد.
پس از ساعتی بلند شدیم.تارا از من خواست که دوباره همدیگر را ببینیم.قبول کردم،احساس می کردم نمی توانم از او دل بکنم.
همراه تارا از در خروجی بیرون آمدم و سوار ماشین شدیم،تارا را به خانه اش رساندم،فاصله چندانی با پارک نداشت.نمای خانه بسیار زیبا و شیک بود.از من نخواست که وارد خانه اش شوم،البته اگر هم می گفت نمی پذیرفتم.وقتی که می خواستیم خداحافظی کنیم،دستش را بر شیشه ماشین قرار داد و با لبخندی آرام گفت:
-نظرت در مورد من چیست؟
نگاهش کردم،سرش را پایین انداخت.گفتم:
-در حال حاضر نمی دانم به راستی چه باید بگویم،تو دختر خیلی خوبی هستی.
قطره های اشک بر صورتش چکید.دلمبرایش سوخت و با ناراحتی پرسیدم:
-چرا گریه می کنی؟
چیزی نگفت،دوباره علت گریه اش را پرسیدم.برای این که خود را راحت کند و جواب ندهد،گفت:
-بعدا می گویم.
به او گفتم:
-باز هم بعدا؟ باشه بعدا.
-الان نمی توانم حرف بزنم،مرا ببخش.
از هم خداحافظی کردیم،سوار بر ماشین شدم و به خانه رفتم.سوزان کنار پنجره،منتظرم ایستاده بود.نمی دانم چگونه از ماشین پیاده شدم،شاید به علت ترسم بود.تا نگاه معصوم سوزان به چشمم افتاد که با خوشحالی برایم دست تکان داد،فقط با شرمندگی دستم را روی زنگ خانه شان گذاشتم.صدای آقای ملکان را پشت آیفون شنیدم.
-سلام آقای ملکان،مجید هستم.
با مهربانی پاسخ سلامم را داد و در را باز کرد تا بالا بروم.نمی دانستم باید چه عملی انجام دهم.از خجالت نمی توانستم به صورت بی ریای آنها نگاه کنم.پاهایم بدون اراده پله های ساختمان را طی می کرد.زمانی که به طبقه بالا رسیدم،مادربزرگ را دیدم و سلام کردم،چون گناهکار بودم،در خیال خود می پنداشتم همه می دانند که من کجا رفته بودم.سوزان سلام کرد.چگونه باید پاسخ او را می دادم؟او را با تارا مقایسه می کردم،نمی دانستم کدام زیباترند.فقط تنها چیز مشترکی که در چهره ی هر دوی آنها وجود داشت،نگاههای معصومانه و مملو از غم و اندوه بود.آقای ملکان او من خواست که داخل شوم.پذیرفتم.سوزان برایم چای آورد،به طرز خاصی او را نگاه می کردم.آقای ملکان از نگاههای من تعجب کرد ولی چیزی در این باره نگفت و صحبت را به رفتن به نوشهر کشاند،اما متاسفانه به حرفهایش بی توجه بودم.مادربزرگ با تعجب به من نگاه می کرد.به یاد ساغر افتادم و از آقای ملکان سراغ او را گرفتم.گفت:
-در اتاقش مشغول مطالعه است.
سوزان برای چیدن میز ناهار به آشپزخانه رفت.احساس گناه می کردم.نمی دانستم چه باید کرد.آرامش سوزان دیوانه ام می کرد.دیگر نمی توانستم آنجا بمانم.به همین دلیل به دروغ به آقای ملکان گفتم:
-غرض از مزاحمت این بود که می خواستم هفته آینده همراه شما و اشکان به دربند بروم،حتما خوش خواهد گذشت.
آقای ملکان با رضایت خاطر پذیرفت.مادربزرگ از من خواست که برای ناهار در خانه آنها بمانم،نپذیرفتم.می خواستم به خانه بروم و در تنهایی به آینده بیندیشم... خداحافظی کردم.پدر،سوزان را صدا زد.از آشپزخانه بیرون آمد.مانند چکاوکی که بالهایش را از دست داده باشد،به من نگاه می کرد.نمی توانستم نگاهش کنم.به چشمان زیبای سبزش نگاه کردم.صورت و قامت رعنای او را با تارا قیاس کردم ولی هر دو برای من زیبا و دلپذیر بودند.از سوزان خداحافظی کردم و با قلبی مملو از اندوه به خانه ام رفتم.
شومینه را روشن کردم.به هیچ چیز میل نداشتم و فقط به سوزان و تارا می اندیشیدم.با دستهایم بر پیشانی می کوبیدم و سرم را به قصد ناچاری تکان می دادم.از این که آدرس خانه ام را به تارا داده بودم،هم خوشحال بودم و هم ناراحت.زیر سیگاری از ته سیگارها پر شده بود.نمی دانستم چه باید می کردم.به خود ناسزا می گفتم.هیچ چیز نمی توانست مرا تسکین دهد.در آینه به خود نگاه کردم.همچون مجنونی شده بودم که در انتظار لیلی اش شنهای کویر را زیر پا می گذراند.
با خود فکر می کردم اما به نتیجه نمی رسیدم.ناگهان تصمیمی گرفتم.به خانه تارا زنگ زدم.گوشی را برداشت.سلامش کردم،با مهربانی جوابم را داد.با شنیدن صدایش،چهره ی زیبایش را مجسم کردم.

R A H A
09-12-2011, 02:02 AM
-فکر نمی کردم به این زودی برایم دلتنگی کنی.
با خنده گفتم:
-خوب دیگر دلم طاقت نیاورد.
خنده کوتاهی کرد و گفت:
-حتما کاری داشتی که زنگ زدی.
-راستش را بخواهی،بله با تو کار داشتم.
خنده آرامی کرد و گفت:
-باشد،ولی اگر اجباری در کار نباشد من می خواهم اول سوالی از تو بپرسم.
-نه نه اجباری در کار نیست.
-من تا به حال به کسی که دوست دارم،دروغ نگفته ام حتی اگر به ضررم تمام شده باشد،از دروغ متنفرم و دوست ندارم هیچ کس مرا دروغگو بپندارد.
با خنده گفتم:
-عجب!تو تا به حال دروغ نگفته ای؟
احساس کردم صدایش از پشت تلفن لرزید و با لکنت گفت:
-من؟ من؟ چه دروغی گفتم؟
-رنگ چشمهایت!
نفس راحتی کشید و خندید و گفت:
-فقط همین موضوع.این فرق داشت.
-چه فرقی؟
چیزی نگفت.من هم ساکت شدم.دوست داشتم به تارا می گفتم که به خانه ام بیاید و برایم صحبت کند.شاید می توانستم با گوش کردن به حرفهای او دیگر به دو موجود افسانه ای نیندیشم.اما ممکن بود سوزان از پشت پنجره اتاقش آمدن تارا را به خانه ببیند.
-خوب تارا خانم چه خبر؟
-امن و امان.
-به سلامتی.
-می توانم سوالی بپرسم؟
-البته،بفرمایید.
-می خواهم نظرت را در مورد خودم بدانم.
کمی فکر کردم و گفتم:
-راستش را بخواهی به تو علاقه مند شده ام،توو دختر زیبا و باوقاری هستی.
-مرا واقعا دوست داری یا احساس ترحم نسبت به من می کنی؟
-ترحم؟شوخی می کنی؟اگر مادر کسی مرد باید بر او ترحم کرد؟
-پدرم چطور؟
-تارا،پدر تو تقصیر ندارد،بعضی ها ذاتا این طور هستند،حالا که خوش تیپ هم هست.مقصر او نیست.
می دانستم اینها واقعا چیزهایی نیست که در ذهنم می گذرد.تارا دیگر چیزی نگفت،مثل این که حرفهای من را پذیرفته بود.نمی دانم چرا ناگهان این سوال تکراری را بر زبان آوردم:
-تا حالا با پسری دوست بودی؟
-از دوستی گذشته بود،با او ازدواج کردم.
از تعجب گوشی را بر گوشم فشار دادم تا بتوانم صدای او را بهتر بشنوم.
-ازدواج کردی؟!
-بله،دو سال پیش جدا شدم.
-چرا؟
-شوهرم معتاد بود.
احساس کردم در دهانم چندین بلور یخ قرار داده اند.قدرت تکلم را از دست داده بودم و نمی توانستم حرفی بزنم.
تارا به صحبتهای خود ادامه داد:
-او قبلا دو بار ازدواج کرده بود،از هر کدام دو فرزند داشت،نسترن باعث شد که من با او ازدواج کنم.
سکوت کرد و بعد ادامه داد:
-نمی پرسی چرا؟
بی اختیار پرسیدم:
-چرا؟
-چون خواهر زاده نسترن بود.خواهر نسترن از شوهرش جدا شده بود،همین یک پسر را داشت.پس از شکست در ازدواج های قبلی،مرا برای او کاندید کرد.او پدرم را فریب داد.
-چرا؟
-نسترن به پدرم گفته بود بابک مهندس کامپیوتر است.فقط بدشانسی آورده،چرا که هر دو همسرش بیماری سرطان داشته اند... البته تمام این حرفها دروغ بود،پدر ساده لوح من هم بدون تحقیق پذیرفت.چند ماه پس از آن زمان که نسترن نمی گذاشت به مدرسه بروم،به عقد بابک درآمدم.
-چند سالت بود؟
-هفده سال.
سه ماه در خاانه مادری ام با او زندگی کردم،مرا کتک می زد و ناسزا می گفت.با پدرم صحبت کردم ولی او به حرفهایم توجهی نداشت.دیگر فهمیده بودم که اگر در این موقعیت مهم بخواهم پذیرای حرفهای آنها باشم،به ضررم تمام خواهد شد،به همین دلیل تصمیم گرفتم با بابک صحبت کنم.جدا شدن من از او برایش اهمیتی نداشت چرا که او فقط به اعتیادش فکر می کرد.به تبریز رفتم و از پدربزرگم کمک خواستم،او هم کمکم کرد و همراه من به تهران آمد،چند روز بعد با او به دادگاه رفتیم،همه اعضای دادسرا متعجب بودند از این که چرا من همسر بابک شده ام.حتی رئیس دادگاه پدر و مادرم را مقصر می دانست و بدون آن که آنها را دیده باشد،سرزنششان می کرد.پدربزرگم با ناراحتی گفت:
"چون مادر نداشت،این بلاها بر سرش آمد."
مجید،حالا در آرامش مطلق به سر می برم،فقط گاهی اوقات برای آرمان دلتنگی می کنم.فکر آرمان مایه رنجش خاطرم می شود،البته او هم مایه آبروریزی بود.اما من به این خاطر دلم برایش می سوخت که خود را در آتش اختلافات پدر و مادرم سوزاند.
-حالا نظرت در مورد من چیست؟
نمی توانستم حرفی بزنم،پاسخی برای سوال او نداشتم،نمی دانستم چه بگویم.تارا منتظر پاسخم بود.با صدای مهربانی گفت:
-نظری در مورد من نداری؟
دلم برایش سوخت.(...!) به خاطر این که مایه ناراحتی او نشوم،با عجله گفتم:
-همان نظری را دارم که قبلا در مورد تو داشتم و حتی مساعدتر.(خاک بر سرت!!!)
-هر آنچه که به من مربوط می شد را برایت گفتم.نمی خواستم پس از دوستی و یا ازدواج به بن بستی کشیده شویم.هر چه ناگفتنی بود گفتم،دیگر می خواهم خودم تصمیم بگیرم،چرا می دانم پدرم به همه کس فکر می کند جز من و برادرم.او حتی برای ملاقات آرمان به زندان نمی رود.زندگی او نسترن و دختر کوچکش یاسمن است.
وقتی که تارا موضوع ازدواجش را بازگو کرد با وجود این که مهرش عجیب در دل من نشسته بود ولی می دانستم که به این بهانه می توانم او را کنار بگذارم و دوباره سوزان را رویای گذشته و حال و آینده خود بپندارم.اما... اما گفتن این جملات آسان نبود.به سوزان فکر می کردم که آن وقت با من چه خواهد کرد.به تارا گفتم:
-تارا،می خواهم تو را ببینم،اگر اجازه بدهی یک قرار دیگر با هم می گذاریم.
-باشه،چه وقت؟
-فردا بعد از ظهر.
-مجید،فقط خواهشی از تو دارم.
-بگو.
-اگر در ملاقات بعدی،می خواهی به من بگویی که دیگر دوستیمان نمی تواند پایدار باشد،از تو خواهش می کنم همین الان این موضوع را عنوان کنی،در آن لحظه که تو را می بینم،قادر نخواهم بود این جمله را از زبانت بشنوم،پس اگر از آشنایی با من پشیمان هستی،برایم بگو،دوست دارم همین الان بدانم.
-نه عزیزم،چقدر تند پیش می روی،منظورم از ملاقات با تو این است که دوباره صورت قشنگت را ببینم و شبها با رویای تو بخوابم.
شاید شما خوانندگان عزیز تصور کنید که من آن زمان او را فریب می دادم،اما سوگند می خورم که جز به خاطر محبتش که در دلم نشسته بود،این جمله را بر زبان نیاوردم. (بله!) در آن لحظه مانند شخص ساده لوحی بودم که می دانستم اگر به مواد مخدر روی آورم،برایم خطرناک است.اما نمی توانستم در مقابل این ماده مقاومت کنم.با نگاه اول به تارا،خون یک معتاد را در رگهای خود جاری ساخته بودم.دیگر تارا برایم یک ماده مخدر بود.شاید فقط انتهار می توانست تسکین درد بی درمان من باشد.
-خوب تارا،فردا چه ساعتی همدیگر را ببینیم؟
-بعد از ظهرها به مدرسه می روم،دوست دارم تو را صبح ببینم.
-معلم هستی؟
-نه،نه.گفتم که نسترن نگذذاشت از شانزده سالگی به مدرسه بروم و من را به عقد بابک درآورد.به همین دلیل هنوز دیپلم نگرفته ام.مدرسه های روزانه مرا نمی پذیرند،بعد از ظهرها به مدرسه شبانه می روم.
-عجب!باشد،فردا صبح ساعت 10 رو به روی هاکوپیان چطور است؟
-بله،بله. خوب است.کنار ماشین می ایستم.
-ماشین داری؟
-بله.بی.ام.و 320
-چه رنگی؟
-آبی،خودم کنار ماشین می ایستم تتا ببینی.
-باشد.
-از این که مزاحم وقت تو می شوم مرا ببخش.
-خواهش می کنم،تارا فقط دوست دارم هر چه زودتر فردا شود.
آرام خندید و خداحافظی کرد.وقتی تلفن را قطع کردم خیلی ناراحت بودم.تارا برایم مثل فرشته ای پاک و مقدس بود.در آن لحظه فقط به گفته های او می اندیشیدم.محبتی عجیب در دل به او داشتم.چرا باید همه ماجرای زندگی تلخش را برایم بازگو کند؟آخر من که هستم؟واقعا من چه کسی هستم؟
سنتور را از کمد در آوردم و شروع به نواختن کردم.صورتم از دانه های عرق خیس شده بود.
چندین بار صدای زنگ تلفن به گوشم رسید،اما توجهی نکردم.در آن لحظه صدای سنتور به رویاهای شیرین من زیبایی می بخشید.کمی مکث کردم تا آهنگ دیگری در ذهنم بپرورانم و با آن به نواختن سنتور مشغول شوم که دوباره صدای تلفن بلند شد.
-الو مجید،سلام.
-سلام.شما؟
-سوزانم.
-ببخشید که نشناختم.حالت چطور است؟
-ممنون.با کی صحبت می کردی؟
-کی؟
-حدود یک ربع پیش.
-آه بله با یزدانی در موردد کار نمایشگاه.
-درست چهل و پنج دقیقه تلفنت اشغال بود.
خیلی هول شدم،ولی با این حال با خنده گفتم:
-عجب!شاید گوشی را بد گذاشته بودم.
با شیطنت خاصی گفت:
-فکر نمی کنم،چون حدود ده دقیقه پیش هم زنگ زدم،هیچ کس گوشی را بر نداشت!
-معذرت می خواهم،متوجه نشدم.
-امروز طور دیگری صحبت می کنی.
خود را به نشنیدن زدم و از حال ساغر پرسیدم.
سوزان گفت:
-در آشپزخانه به مادر بزرگ کمک می کند.چند روز است که ناراحت است،مادربزرگ مرتب او را دلداری می دهد،هر چه پدرم از او سوال می کند،جوابی نمی دهد.پدرم درباره افسانه با او صحبت می کند،از بدیهایش،از خیانتهایی که به خانواده ما کرد،اما او هیچ توجهی ندارد.خیلی دلم برای ساغر می سوزد،مرتب در فکر است.
-شاید به کسی علاقه مند شده است.
-اگر این طور بود من اولین نفری بودم که می فهمیدم.ساغر خیلی در فکر است،البته نمی دانم چرا نسبت به من احساس ترحم عجیبی پیدا کرده،شاید تمام اینها به خاطر نبودن افسانه است.
پیش خودم فکر کردم شاید ساغر از موضوع من و تارا اطلاع پیدا کرده بود ،اما چگونه؟نمی دانم،نه،نه. چنین چیزی ممکن نیست.اگر ساغر متوجه این موضوع شده بود،رفتار سوزان با من اینچنین نبود... از روی ناچاری گفتم:
-تو باید برای ساغر خواهر خوبی باشی،جای افسانه را برای او پر کنی،یک افسانه خوب و مهربان.حالا از کی اخلاقش تغییر کرده است؟
-از وقتی که از مهمانی آمد.
نمی دانستم چه بگویم.احساس شرم همراه با ترس کردم.موضوع صحبت را عوض کردم و گفتم:
--خوب،بابا حالش چطور است؟
-ممنونم،حالش خوب است،فقط برای ساغر خیلی ناراحت است،من دیگر به افسانه فکر نمی کنم.
-خوب تو سعی کن آرامش کنی.
-آخر چطوری؟
-در درسهایتش به او کمک کن،با او درباره دوستهایش صحبت کن تا کمتر به افسانه فکر کند.
-باشد.حتما سعی خودم را می کنم.بیشتر از این مزاحمت نمی شودم.
-هر کاری که در توانم باشد حتما انجام می دهم.راستی سوزان،فیلمهایی را که خواسته بودی گرفتم.
سوزان خنده ای کرد و از من تشکر کرد و گفت:
-بعدا از مادربزرگ اجازه می گیرم و برای گرفتن فیلمها خواهم آمد.
وقتی گوشی تلفن را گذاشتم از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم،اما خوشحالی ای که هر وقت به آن فکر می کردم در نظرم از هر اندوهی،اندوهناکتر مجسم می شد.دوست داشتم مرتب با سوزان و تارا در تماس باشم تا در فراغت به چیزی نیندیشم.در انتظار سوزان نشستم،اما هر چه منتظر شدم نیامد،می خواستم به او زنگ بزنم اما با خود فکر کردم این عمل صحیح نخواهد بود.شاید کار داشت.بالاخره پس از مدتی انتظار،صدای زنگ خانه به گوشم رسید.مانند تشنه ای که بعد از مدتها به آب می رسد به طرف در رفتم و در را باز کردم.سوزان بود.نمی توانستم چیزی بگویم.او بود که سلام کرد.
-سلام عزیزم،چرا این قدر دیر کردی؟
-می خواستم با ساغر بیایم،حتی مادربزرگ هم اصرار کرد که او با من بیاید،شاید کمتر فکر کند،ولی ساغر به حرف او هیچ اعتنایی نکرد.
-خوب تو او را مجبور می کردی.تو می گفتی.
-گفتم،اما با عصبانیت به من گفت:
"فکر نمی کنم صحیح باشد که تو هم به خانه مجید بروی.در هر صورت او هنوز مجرد است."
با تعجب پرسیدم:
-ساغر این حرف را زد؟
-بله.
-با ساغر صحبت می کنم،شاید از دست من دلخور باشد.
-از دست تو؟برای چه؟
-نمی دانم،همینطوری.
-نه،خیالت راحت باشد.تو کاری نکرده ای که این طور قضاوت می کنی.
-نمی دانم،فقط به خاطر حرفهای تو می گویم.مگر نگفته ای که ساغر با آمدنت به خانه من مخالف بود؟
-چرا،ولی او همین طوری می گفت.
-باشه،مهم نیست.خوب کنار در بد است.بیا داخل خانه.
-متشکرم،حاضرم با هم یک فنجان قهوه بخوریم.
سوزان وارد خانه شد.مانتویش را در آورد و بر جالباسی آویزان کرد.بلوز یقه اسکی زرشکی همراه با دامن بلندی پوشیده بود.موها مثل ابریشمش،از زیر روسری بیرون ریخته شده بودند.با چشمان سبزش بارش برف را از پنجره نگاه می کرد.واقعا زیبا و دلربا بود!
مانند عروسکی مات و آرام نشسته بود.من می دانستم که سوزان در دل مطمئن بود که من چقدر سختی ها کشیده ام و یا شاید متحمل چه عذابهایی خواهم بود... سوزان را نگاه می کردم و زیبایی اش را با تارا مقایسه می کردم.نمی دانستم کدام زیباتر هستند.

R A H A
09-12-2011, 02:03 AM
صدای زنگ تلفن به گوشم رسید.ترسیدم،به بهانه این که قصد دارم با سوزان از رویاهایم سخن بگویم،بلند نشدم. با چشمان سبزش نگاهم کرد و گفت:
-تلفن! تلفن زنگ می زند.
-مهم نیست. حوصله صحبت کردن ندارم.
-شاید مادرت باشد.
-نه مادرم نیست.
تلفن قطع شد،خوشحال شدم.سوزان از جای خود بلند شد و از پنجره به بیرون نگاه کرد.گفتم:
-سرما می خوری.
-نه،بارش برف را دوست دارم.
من هم کنار پنجره رفتم و هر دو با هم از پنجره به بیرون نگاه می کردیم.با هم می خندیدیم و در مورد آینده صحبت می کردیم،این که به زودی ازدواج می کنیم و این جدایی تمام می شود.
زنگ خانه به صدا در آمد.از وحشت نمی توانستم از جای خود حرکت کنم.می خواستم به سوزان بگویم در را باز کند، اما این کار درست نبود.سوزان از کارهای من تعجب کرد.
-مجید،زنگ می زنند،مگر بدهکار هستی که از زنگ تلفن و خانه می ترسی؟
-نه نه،چیزی نیست.
به طرف آیفون رفتم.
ساغر بود.
-لطفا به سوزان بگویید هر چه زودتر به خانه بیاید.
-ساغر تو هستی؟
-بله،مامان بزرگ به من گفت که سوزان را صدا بزنم.
در را باز کردم،ساغر کنار در خانه ایستاده بود.پیش او رفتم.نگاههای مملو از غمش و آن چشمان زیبا و دلربای آبی مرا به یاد تارا انداخت،نگاهم کرد،سلامش کردم.جواب سلامم را داد.
-سوزان اینجاست؟
سوزان کنار در آمد.
-ساغر چه اتفاقی افتاده است؟
-قرار بود فقط چند دقیقه اینجا باشی.چرا تلفن زدم کسی گوشی را برنداشت؟شاید خیلی گرم صحبت بودید.
سوزان با تعجب ساغر را نگاه می کرد.رو به ساغر کردم و گفتم:
-ساغر خانم،رفتارت عوض شده.از من خطایی سر زده است؟
شالش را روی سرش مرتب کرد و با نگاهی جدی به سوزان گفت:
-سوزان،من می روم،زود بیا،مامان بزرگ منتظر است.
خداحافظی کرد.او. را صدا زدم:
-ساغر،مگر چه شده؟چرا چنین می کنی؟
رویش را به من برگرداند و خیره نگاهم کرد و در آخر گفت:
-فقط خدا کند در مورد تو اشتباه فکر کرده باشم.
سوزان با خشونت به او گفت:
-به من هم بگو، آخر من هم باید بدانم که چه اتفاقی افتاده است.
عصبانی شده بودم،با خشم به او گفتم:
-بالاخره جوابم را می دهی؟به منمی گویی که چه کاری کرده ام؟
ساغر به چشمان بی گناه سوزان چشم دوخت.شاید دلش برای او می سوخت.
-منکمی به تو شک دارم.چرا امروز این قدر از خانه دوستت دیر برگشتی؟
-خانه دوستم؟من که امروز به خانه دوستم نرفته بودم.
سوزان با تعجب گفت:
-مگر تو خودت نگفتی که به خانه دوستت می روی؟
از این همه حواس پرتی لجم گرفته بود،با عجله گفتم:
-بله،بله، به خانه دوستم رفته بودم.
ساغر سرش را به علامت تصدیق استهزاءآمیز تکان داد.نمی دانستم منظورش چیست.
-علت دیر آمدنم این بود که ماشینم خراب شده بود.حالا خیالت راحت شد؟
-امیدوارم همین طوری باشد که می گویی.
-ساغر،تو باید بدانی که من دنیایی را با سوزان عوض نمی کنم،بنابراین نباید به کارهای من مشکوک باشی.
ساغر لبخند تمسخرآمیزی زد و رفت.
سوزان کنار در ایستاده بود و به حرفهای ساغر فکر می کرد.شک و تردید داشت،با این حال از طرف خواهرش عذرخواهی کرد.
مانتویش را از من خواست.از روی جالباسی مانتویش را به او دادم و آن را پوشید.
-دیگر باید بروم،ساغر ناراحت می شود.
-برو،امیدوارم که...
-امیدواری که چی؟
-امیدوارم خوش بگذرد.
می خواستم به او بگویم امیدوارم که مرا ببخشی،اما می دانستم که گفتن این جمله صحیح نبود.سوزان رفت،در کنار در ایستادم و راه رفتن او را نگاه می کردم.ناگهان چشمم به ساغر افتاد که پشت پنجره اتاق سوزان ایستاده بود.تا نگاهش به من افتاد،رویش را برگرداند و از پشت پنجره کنار رفت.از کارهای او متعجب بودم.نمی دانستم چرا اینچنین می کند.سوزان وارد خانه شد و من کنار در به اتاق او چشم دوخته بودم.با خود فکر می کردم،اگر روزی سوزان از عشق من به تارا مطلع شود،چه خواهد شد؟
در را بستم و داخل خانه شدم.اصلا یادم نبود که باید برای سوزان قهوه درست می کردم.خوب مهم نیست،دیگر گذشته بود.
به آشپزخانه رفتم،مقداری کالباس از یخچال در آوردم،ساندویچی درست کردم و آن را با نوشابه خوردم.به تارا و سوزان می اندیشیدم.بر سر دو راهی عجیبی قرار داشتم.نمی دانستم چه باید بکنم.به یاد ساغر افتادم،چرا دوست نداشت سوزان به خانه من بیاید؟ چرا رفتارش با من این طور شده بود؟ خوب می توانم از او بپرسم.شاید به خاطر این که پدر و مادر من با هم زندگی می کنند به من حسادت می ورزد.اما چرا قبلا اینچنین نبود؟ دیگر نتوانستم صبر کنم.تلفن را برداشتم و به خانه آنها زنگ زدم.
-سلام مادربزرگ.
-سلام،شما؟
-مجید هستم.
-سلام مجید جان،حالت چطور است؟
-ممنون.می توانم با ساغر صحبت کنم؟
-با ساغر یا سوزان؟
-ساغر.می خواهم در مورد درسش سوالی بکنم.
-به روی چشم،الان صدایش می زنم،مجید جان من از تو خداحافظی می کنم و گوشی را به ساغر می دهم.خداحافظ.
-خداحافظ مادربزرگ؛از لطف شما بی نهایت متشکرم...
صدای ساغر را از پشت تلفن شنیدم.
-سلام ساغر.
-سلام.
-سوزان کجاست؟
-با او کار داری؟
-نه نه،می خواهم با تو صحبت کنم.دوست دارم سوزان متوجه حرفهای ما نشود.
-بگو،سوزان حمام است.
با خوشحالی گفتم:
-پس می توانم به راحتی با تو صحبت کنم؟گوشی را به اتاقت می بری؟
-نه نمی توانم.پدرم متوجه حرفهای مشکوک من و تو می شود.اگر می توانی به اینجا بیا.این طور بهتر است.
-نه ساغر جان،تو به بهانه یادگیری درس به خانه من می آیی؟
-می توانم بپرسم در مورد چه چیز می خواهی صحبت کنی؟
-باید به خانه ام بیایی.این طوری نمی توانم.ساغر لطف می کنی؟
-باشه.
تلفن را قطع کردم.منتظر ساغر شدم.به محض روشن کردن سیگاری،صدای زنگ خانه به گوش رسید.ساغر بود.جلوی در رفتم.وقتی به چشمان ساغر نگاه می کردم به یاد تارا می افتادم.ساغر هم چهره اش بسیار غمگین و مبهوت بود.از او خواستم که وارد خانه شود اما نپذیرفت.در دالان ایستاده بود.به صورتش نگاه کردم.دیگر مثل گذشته با من شوخی نمی کرد و از گفتگو با من لذت نمی برد.
بی مقدمه از او پرسیدم:
-چرا به سوزان گفتی که آمدنش به خانه من صحیح نیست؟
ساغر نگاهم کرد.نگاهی که هزار معنا در آن نهفته بود.صدای زنگ تلفن به گوشم رسید.نمی دانم چرا فراموش کرده بودم پریز تلفن را کشم.اعتنا نکردم و صدای تلفن را نشنیده گرفتم.ساغر خنده ای کرد و گفت:
-تلفن!
در حالی که آرزو می کردم که تارا نباشد،تلفن را برداشتم.اما او بود.
-سلام مجید.
-اشتباه گرفتید.
تلفن را قطع کردم و از پریز کشیدم.نمی دانم چرا در آن لحظه خداوند چنین مصیبتی را بر من نازل کرد.
-چرا پریز را کشیدی؟
-یکی اینجا زنگ می زند،مطمئنا من را می شناسد.مرتب صدایش را تغییر میدهد و به بهانه این که با من صحبت کند،می گوید منزل آقای جهانگیری؟ منزل اقای خادمی؟ منزل... به من این شماره را داده اند.
-او را نمی شناسی؟
با خنده گفتم:
-من که نگفتم او را دیدم،او فقط تلفن می کند.
-اسمش را نمی دانی؟
-نه،او که به من نمی گوید اسمش چیست.
با چشمان آبی اش طوری به من نگاه کرد که از خودم بدم آمد.از من اجازه گرفت و وارد هال شد.تلفن را به پریز زد و با لبخندی گفت:
-شاید صحبتهای ما طولانی شود.آن وقت اگر مامان بزرگ زنگ بزند و تلفن را جواب ندهیم،نگران می شود.این طور بهتر است.
از ترس نمی دانستم چه کنم.عرض سالن را قدم می زدم.
-مجید،چرا این قدر راه می روی؟
-ببخشید.الان می نشینم.
-مجید،مطمئن باش که تارا زنگ نخواهد زد،او دختر باشعوری است،وقتی گفتی اشتباه است،فهمیده که مهمان داری.
با تعجب نگاهش کردم.او از کجا می دانست؟با این حال خود را به نادانی زدم و گفتم:
-ساغر چه می گویی؟ تارا دیگر کیست؟
-تارا؟ از من می پرسی؟ همان کسی که امروز صبح در پارک دیدی.
دیگر نتوانستم تحمل کنم.سرم را بین دستهایم گرفتم و گفتم:
-خواهش می کنم من را ببخش.من نمی خواستم با او دوست شوم،چندین بار به نمایشگاه زنگ زد.برای این که آقای رضایی ناراحت نشود،شماره خانه را به او دادم.دوست داشتم بدانم با من چه کار دارد.با او صحبت کردم،از بدبختیهایش برایم گفت.دلم برایش سوخت و با او قرار ملاقاتی گذاشتم تا به او بگویم که نامزد دارم و دست از سرم بردارد.
-خوب به او گفتی؟
-بله گفتم.
-پس چرا دست از سرت برنداشت؟
-تو از کجا می دانی؟من که دیگر با او صحبت نمی کنم.
-پس الان چه کسی زنگ زد.
فهمیدم در چه مخمصه ای افتاده ام.نمی توانستم به ساغر دروغ بگویم،او همه چیز را می دانست.
-خواهش می کنم به سوزان چیزی نگو.
-اگر می خواستم بگویم،همان روز اول می گفتم.مجید،فقط این موضوع را فراموش نکن،عشق تو و سوزان،افسانه و پدرم،هیچ گاه عاقبت خوشی نخواهد داشت.به همین دلیل من نه دل به کسی می بندم و نه از کسی می خواهم که به من دل ببندد.
-ساغر جان،من که او را مثل سوزاندوست ندارم.
-عادت می کنی،مطمئنم که تا چند وقت دیگر او را بیشتر از سوزان هم دوست خواهی داشت.
-به خدا قسم اینچنین نخواهد شد.چرا باور نمی کنی؟قبول کن.
با صدای بلند گریه می کردم و از ساغر خواهش می کردم که کسی را از این موضوع مطلع نکند.ساغر از جای خود بلند شد و اشکهایش را پاک رکد و با ملایمت گفت:
-از همه کس انتظار داشتم جز تو.دوست نداشتم که به سوزان خیانت کنی.قلب سوزان پاک است.مجید،فکر نکن می خواهم محبت او را در مقایسه با دختران دیگر،در دلت بیشتر کنم،اما این را باید بدانی که مردان زیادی در فامیل ما هستند که آرزویی جز ازدواج با سوزان در سر نمی پرورانند.این برای آنها همچون یک رویا است،اما خواهر مهربان ممن به هیچ چیز جز تو نمی اندیشد.او همیشه در خاطر خود افسانه را مدنظر داشته که چگونه به پدرم خیانت کرد،شاید هم تو مثل افسانه هستی و سوزان مثل پدرم.
از ساغر خواهش کردم که دیگر به صحبتهای خود ادامه ندهد.گفتم:
-ساغر بس است،قسم می خورم دیگر تکرار نشود.
-تکرار آن برایم مهم نیست،سوزان را مجبور می کنم با افشین ازدواج کند.
-افشین؟ افشین دیگر کیست؟
-برادر دوست سوزان،خیلی باشخصیت و آقاست،فکر نمی کنم هرگز به سوزان خیانت کند.تو سالهاست که با ما آشنا هستی و پدرم تو را مانند فرزندی مهربان دوست دارد.مادربزرگم به تو علاقه مند است اما تو چطور؟
-من چی؟ اما ساغر،آیا حرف زدن با یک دختر گناه است؟آن روز حوصله ام سر رفته بود.تارا به من تلفن زد.از من خواست با هم قراری بگذاریم و همدیگر را ببینیم.تو می دانی که من او را برای ازدواج نمی خواهم.
-خوب از این قرارها با سوزان هم گذاشته شد،ولی او اعتنایی نکرد.
-خواهش می کنم در مورد عشق پسرها به سوزان صحبت نکن.من می دانم که هیچ کس نیست که سوزان را ببیند و عاشق او نشود،بنابراین دیگر از پسرهای خیابانی و خواستگارهای سوزان برایم سخنی نگو.از شنیدن این حرفها رنج می برم.
ساغر از جای خود بلند شد،رو به من کرد و گفت:
-دیگر دیر شده،باید به خانه بروم.
با نا امیدی به ساغر نگاه کردم و گفتم:
-ساغر جان،یک سوال دارم.
-زود بگو،می خواهم بروم.
-از کجا فهمیدی؟
-چه چیز را؟
-این که من با تارا صحبت کردم.
-مهمانی دوستم.دوستان من درباره تو و سوزان از من سوال کردند،من نادان به آنها گفتم که شما عاشق هم هستید،درست مثل لیلی و مجنون.دو نفر از دوستانم که حسادت عجیبی به سوزان می ورزند به من گفتند فکر نمی کنیم حرف تو درست باشد،امتحان می کنیم.قرار گذاریم و به خانه مجید زنگ می زنیم.اگر صحبت نکرد،حرف تو صحیح است.من هم قبول کردم،دفعه اول زنگ زدند و تو تلفن را قطع کردی.خیلی خوشحال شدم،بار دوم به بچه ها گفتم ضبط صوت را خاموش کنند می خواستم بدانم عکس العمل تو پشت تلفن چیست؟حرفهای تو را شنیدم و تا آخر مهمانی ناراحت بودم.وقتی هم که برگشتم چیزی به سوزان نگفتم،ولی هر چه می خواستم خودم را شاد نشان بدهم،نمی توانستم.
-شاید خداوند می خواست که من این طور رسوا شوم.البته همان طور که گفتم دیگر این کار را تکرار نخواهم کرد.
ساغر نگاه مهربانی به من کرد گفت:
-دیگر مهم نیست.فقط دلم برای خواهر بیچاره ام می سوزد.
نمی توانستم نگاهش کنم،شرمنده بودم.
-ساغر،مرا می بخشی؟
-من کاره ای نیستم که تو را ببخشم.فقط خداوند می تواند بخشاینده ی گناهانمان باشد.

R A H A
09-12-2011, 02:03 AM
سرم را پایین انداختم.
او گفت:
-خوب،کدام بهترند؟
منظورش را نفهمیدم.صبر کردم تا حرف او را در ذهنم تجزیه و تحلیل کنم.مثل این که متوجه کند ذهنی من شده بود.
-منظورم این است که کدام بهترند؟تارا یا سوزان؟
تازه متوجه منظور او شدم.به خاطر این که حقیقت را گفته باشم و شخصیت خود را حفظ کرده باشم،گفتم:
-هر دو.اما سوزان چیز دیگری است.
ساغر لبخند آرامی زد و گفت:
-امیدوارم در کنار هم خوشبخت شوید.
-ساغر،چرا تند می روی؟قرار شد که دیگر حرفی زده نشود.
-خداحافظ مجید.
با تکان سر از او خداحافظی کردم.در آخرین لحظه به او گفتم:
-این را بدان که هیچ وقت به خواهرت خیانت نمی کنم.
نگاهم کرد و به خانه اش رفت.از این که موضوع تارا را برای ساغر بازگو کرده بودم،احساس سبکی توام با آرامش می کردم،اما می دانستم که او دیگر من را مجید سابق نخواهد دانست.نظر او نسبت به من کاملا عوض شده است.وارد خانه شدم.روی مبل هال نشستم و به گفته های ساغر فکر کردم.سیگاری روشن کردم و در فکر فرو رفتم... با فکر کردن و اندیشیدن به گفته های ساغر احساس حقارت و کوچکی میکردم...
به یاد تارا افتادم.شماره خانه اش را گرفتم تا از او عذرخواهی کنم.
-فکر نمی کنید اشتباه گرفته اید؟
با خنده گفتم:
-معذرت می خواهم،مهمان داشتم،نمی توانستم صحبت کنم.
-خواهش می کنم.فکر کردم که از آشنایی با من پشیمان شدی و حسابی گریه کردم.با خودم گفتم که چرا باید من این قدر بدبخت باشم؟چرا باید تنها کسی را که در زندگی دوست دارم از من رو برگرداند.حالا خیلی خوشحالم که به من زنگ زدی.به خدا بهترین لحظه های زندگیم زمانی است که با نو صحبت می کنم.نمی دانستم چه باید بگویم.بر سر دو راهی قرار داشتم.هیچ کس نمی توانست مرا از این بن بست نجات دهد.
-مجید،فکر می کنم تو حقیقتی را از منپنهان می کنی.من همه چیز را برایت تعریف کردم.از تو خواهش می کنم اگر چیزی هست به من بگو.مطمئن باش ناراحت نمی شوم.از این که احساس می کنم بازگو کننده حقیقت بوده ای و مرا مانند دوستی می دانی،خوشحال خواهم شد.
می خواستم حقیقت را بگویم ولی غرور و خودخواهی ام مانع شد.
-من هیچ چیز را از تو پنهان نمی کنم.از این بابت مطمئن باش که به تو دروغ نمی گویم.
-راستی زنگ زده بودم که به تو بگویم فردا نمی توانم به دیدنت بیام.
-چرا؟ اتفاقی افتاده است؟
-نه،فردا باید برای ملاقات آرمان بروم.دلم برایش تنگ شده است.
-به هیچ وجه تنها نمی روی.همان ساعتی که قرار گذاشته ایم مقابل هاکوپیان بایست.از آنجا با هم می رویم.می خواهم با آرمان آشنا شوم.
-مگر در نمایشگاه کار نداری؟
-مهم نیست.با هم می رویم.
-متشکرم.تو بسیار مهربانی.
از هم خداحافظی کردیم.به ساعت نگاه کردم.خوابم می آمد،چراغهای خانه را خاموش کردم و به اتاق خوابم رفتم.دیگر نمی توانستم با رویای دو عشق سر بر بالین بگذارم.به همین دلیل با وارد شدن به اتاقم،فوری روی تخت افتادم.با وجود این که تمایل زیادی به نگاه کردن اتاق سوزان داشتم،اما خجالت می کشیدم.تا چشمهایم را بر هم گذاشتم،خوابم برد.
صبح زود بیدار شدم.هوا تاریک و مه آلود بود.بی اختیار به طرف پنجره رفتم،چراغ اتاق سوزان روشن بود.مثل این که مشغول مطالعه بود.با روشن کردن چراغ اتاقم به او علامت دادم که به کنار پنجره بیاید،اما از سوزان خبری نبود.مهم نیست.شاید درسش زیاد است.به آشپزخانه رفتم،سماور را روشن کردم روی صندلی آشپزخانه نشستم و منظره تاریک و غم گرفته بیرون را نگاه می کردم.صدای قار قار کلاغها آزارم می داد و من را اندوهگین می ساخت.شاید به این خاطر بود که دیدن کلاغ را در صبحگاهان شوم می دانستم.به تارا اندیشیدم.امروز قرار است او را ببینم.کاشکی با او قرار نمی گذاشتم.می دانستم محبت او هم مانند سوزان در دلم می نشیند.به حمام رفتم،صورتم را اصلاح کردم،دوست نداشتم تارا من را نامرتب ببیند.وقتی از حمام بیرون آمدم،سماور جوش آمده بود.چای دم کردم و صبحانه کاملی خوردم.قبل از خوردن چای به اتاقم رفتم تا موهایم را خشک کنم.چراغ اتاقم را روشن کردم.دوباره به کنار پنجره رفتم و به اتاق سوزان نگاه کردم ولی هر چه انتظار کشیدم نتیجه ای نداشت.یعنی ممکن است ساغر به سوزان گفته باشد؟ نه، امکان ندارد.من ساغر را خوب می شناختم.هیچ وقت این کار را نمی کرد...
دوباره افکار گره خورده من از هم گسست.مثل دیوانه ای شده بودم.به هر چه می اندیشیدم،ترس و التهاب وجودم را فرا می گرفت... به آشپزخانه رفتم.سیگاری روشن کردم و به حرفهای ساغر فکر کردم.چرا اینچنین بد شانس و اقبال هستم؟ این همه دختر به نمایشگاه زنگ می زند و قطع می کنم.اما زمانی که تارا زنگ می زند به او می کویم به خانه زنگ بزن،شماره خانه را به او می دهم.چرا ساغر باید از این موضوع مطلع شود؟هر چه فکر می کردم فایده نداشت.ظرفها را شستم و به اتاقم رفتم.برای چندمین بار به اتاق سوزان نگاه ردم.ناگهان چشمم به سوزان افتاد که پشت پنجره ایستاده بود و بارش برف را نگاه می کرد.شاید در انتظار من بود،برایش دست تکان دادم،لبخند ملیحی زد.دو دستش را به علامت پاسخ تکان داد و خیلی زود از کنار پنجره دور شد.
از این که او را دیده بودم احساس خوشحالی کردم.پنجره را باز کردم و بارش برف را نگریستم.با انگشتانم بر روی شیشه پنجره اتاقم عکس خانه ای را رسم کردم.برای این خانه خیالی دو پنجره گذشتم،در یکی نام سوزان و دیگری نام تارا را نوشتم.ولی ناگهان از خود متنفر شدم.عکس را با دستم پاک کردم.من حق نداشتم با آنها بازی کنم.ساغر راست می گفت که هیچ فرقی بین من و افسانه نبود.من هم مانند او حیوانی بودم که اسیر هوا و هوس خود شده بودم.
صدای سرویس سوزان به گوشم رسید.با عجله کنار در خانه رفتم.سوزان برای بار دوم برایم دست تکان داد.به هر دوی آنها سلام کردم.سوزان با لبخند دوست داشتنی ای پاسخ سلامم را داد و به آرامی سوار سرویس شد.نزد ساغر احساس شرمندگی می کردم،لبخندی زدم وو سلام کردم اما او بدون آن که عکس العملی نشان دهد،سوار سرویس شد.واقعا از خودم بدم می آمد.کاشکی جلوی در نمی آمدم،ولی خوب ساغر حق داشت.می دانستم اگر هر دختر دیگری بود قضیه را به خواهرش می گفت،اما ساغر این کار را نکرده بود.
وارد خانه شدم.به محض نشستن ،صدای زنگ خانه به گوش رسید.در را باز کردم و زری خانم را دیدم.به یادم افتاد که روز گذشته برای تمیز کردن خانه آمده بود،اما من ممانعت کرده بودم.از او خواستم که هنگام ناهار بیاید.اما من که در خانه نبودم،خدایا! چقدر فراموشکارم!
-سلام زری خانم.
-سلام آقای بیک،دیروز چرا خانه نبودید؟
-ببخشید،مشکلی برایم پیش آمده و دیر به خانه آمدم.حالا بفرمایید تو.
زری خانم وارد شد و پس از چند دقیقه شروع به نظافت خانه کرد.به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-زری خانم من باید ساعت 5/8 بروم.شما اینجا باشید،کارتان که تمام شد غذا بپزید،هم خودتان بخورید و هم برای من بگذارید.
-چشم،کی بر می گردید؟
-معلوم نیست.هر وقت کارهایت تمام شد و خواستی بروی،کلید را به همسایه طبقه بالا بده.یادتان نرود،من به غیر از این کلید،کلید دیگری ندارم.
-چشم آقای بیک،فراموش نمی کنم.
زری خانم ابتدا به اتاق منرفت و شروع به نظافت آنجا کرد.وقتی کار اتاق خوب به پایان رسید،برای لباس پوشیدن به آنجا رفتم و بهترین لباسم را تن کردم.زری خانم وقتی مرا دید با خنده گفت:
-انشاءالله مبارک باشد.خواستگاری می روید؟
-نه زری خانم،جایی کار دارم.
کلید خانه را به زری خانم دادم و پس از خداحافظی با او به طرف نمایشگاه به راه افتادم.کرکره پایین بود،چشمم به رضایی افتاد که در حال پیاده شدن از ماشینش بود.
-سلام آقای رضایی.
-سلام بیک جان،حال شما؟
-ممنونم.
کرکره را بالا زدم و وارد نمایشگاه شدیم.
-راستی،رضایی جان،امروز من برای معامله بنز نیستم،ولی سهم من یادتان نرود.
-حتما حتما.اما چرا نیستی؟
-کار واجبی پیش آمده،باید بروم.
-انشاءا... خیر است.
خندیدم و چیزی نگفتم.از او خداحافظی کردم و از نمایشگاه بیرون آمدم و به طرف هاکوپیان حرکت کردم.
تارا هنوز نیامده بود.احساس عجیبی داشتم،ضربان قلبم به شدت تند شده بود.چشمانم را بستم و وقایع چند روز گذشته را در ذهنم مرور کردم،من آدم پستی بودم.(خوبه که می دونی!)
به محض این که چشمانم را باز کردم تا ساعتم را نگاه کنم،در کنار پنجره ماشینم دختری زیبا را دیدم که دست به سینه ایستاده بود و لبخند می زد.تارا بود.از زیبایی مثل مهتاب در شب تیره تار می درخشید.به چشمان آبی اش نگاه کردم.ضبط را خاموش کردم و از ماشین پیاده شدم.
روسری مشکی ای که پودهایش از پولکهای رنگی بافته شده بود بر سر داشت،مانتوی آبی نفتی،درست به رنگ چشمانش ،شلوار جین و چکمه ای بسیار زیبایی پوشیده بود.کمی صورتش را آرایش کرده بود.او هم مانند سوزان زیبا بود ولی نمی دانم چرا آن لحظه احساس کردم بین او و سوزان تفاوت زیادی وجود دارد.نمی توانستم بگویم این تفاوت چیست.
صدای تارا مرا از افکارم بیرون آورد.
-خیلی وقت است که منتظری؟
-نه،من هم تازه رسیده ام.ماشین را کجا پارک کردی؟
-سه تا پشت ماشین تو.
قرار شد با ماشین او برویم.درهای ماشینم را قفل کردم و همراه تارا به طرف ماشینش رفتیم.
-ماشین قشنگی داری.
در ماشین را باز کرد و سوئیچ را به طرف من گرفت و گفت:
-تو رانندگی کن.
-نه،نه،تو بنشین.می خواهم ببینم رانندگی ات چطور است.
خندید و گفت:
-مطمئن باش از تو بهتر است.
سوار ماشین شدیم و به طرف زندان حرکت کردیم.موسیقی ملایمی گذاشته بود.وقتی به پارک وی رسیدیم در راه بندان گیر کردیم.راه بندان عجیبی بود به همین دلیل وقت زیادی را بیهوده تلف کردیم.تارا در عالم دیگری سیر می کرد،دستهایش روی فرمان بودند و مرا نگاه می کرد.با لبخندی گفت:
-اگر آرمان تو را ببیند،تعجب خواهد کرد.
-حق دارد.
تارا با صدای آرامی خندید.احساس کردم به خاطر آشنایی من با ارمان خوشحال است.
دختر بچه فقیری در خیابان گدایی می کرد،مادرش نقابی به صورت زده بود و در دستش منقلی بود که برای افراد مورد توجهش اسپند دود می کرد.به طرف ماشین ما آمد،تا نگاهش به تارا افتاد نقاب را از صورتش بالا زد و نگاه عمیقی بع او کرد.سپس گفت:
-عجبا!خداوند چشم حسودان را کور کند.
تارا از کیفش که در صندلی عقب گذاشته بود،دویست تومان در آورد و به او داد.
چراغ سبز شد.تارا در رانندگی احتیاط می کرد.اگر عابر پیاده ای قصد عبور از خیابان را داشت ،می ایستاد تا رد شود و بعد حرکت می کرد.
در ماشین خیلی صحبت کردیم،در مورد ازدواج ناموفق تارا،رفتارهای زشت پدرم،هوسبازی های پدر او و... بالاخره به زندان رسیدیم،احساس شرمندگی را در نگاه تارا می خواندم،از ماشین پیاده شدم و در انتظار ایستادم تا تارا پارک کند.لحظات را غنیمت شمردم و تارا را با دقت نگاه کردم.
ماشین را پارک کرد و پیاده شد.
-معذرت می خواهم معطل شدی.
-نه.ماشین را جای خوبی پارک کردی؟
-آره مطمئن است.
داخل ساختمان زندان شدیم.تارا خیلی زرنگ بود.هرگاه متوجه نگاه کسی به خود می شد،فوری خودش را به من نزدیک می کرد.دوباره او را با سوزان مقایسه کردم.سوزان هیچ وقت این رفتار را نداشت.آن آن قدر سنگین بود که هیچ کس به او چیزی نمی گفت! تفاوت تارا و سوزان خیلی بود ولی من نمی دانم چرا آنقدر خود را در مقابل تارا زبون احساس می کردم و قدرت تصمیم گیری و دوری از او را نداشتم.
از نگهبانی عبور کردیم.برای دیدن آرمان باید به طبقه دوم می رفتیم.در پشت شیشه انتظار آرمان را می کشیدیم.پس از چند لحظه متوجه پسری شدم که شباهت زیادی به تارا داشت.تارا با هیجان خاصی از جای خود برخاست و تلفن را در دست گرفت.
-سلام عزیزم.
سرم را به عنوان آشنایی تکان دادم.چقدر چهره اش مهزون و اندوهگین بود.در دل با خود گفتم:
"نباید آرمان پایش به اینجا می خورد.او هنوز بچه است."
تارا گفت:
-آرمان،مجید دوستم است.شاید با هم ازدواج کردیم.
آرمان با چشمان معصوم آبی اش نگاهی غمبار به من دوخت.تارا تلفن را به من داد.
-مجید هستم.از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم.
-سلام آقا مجید.
-سلام عزیزم.حالت چطور است؟
-مرسی،من هم از اشنایی با شما خوشوقتم.دوست نداشتم شما مرا اینجا ملاقات کنید.
-مهم نیست.اما آرمان جان نباید فراموش کنی که پس از بازگشت به خانه دیگر به دنبال این آشغالها نروی.
-چشم آقا مجید.خودم هم پشیمانم.
از طرز حرف زدن او خوشم آمد،مانند تارا آرام و ملایم بود.
-آرمان جان،خوشحال شدم که تو را دیدم و صدایت را شنیدم.امیدوارم هر چه زودتر از اینجا بیرون بیایی...
-راستی مجید آقا،ببخشید.شما آشنایی،پارتی ای ندارید؟شاید بتوانم با وجود یک آشنا از اینجا بیرون بیایم.
-پارتی؟ نه عزیزم،ولی حالا چند وقت دیگر مانده؟
-می گویند آدم کشته ام،ولی به روح مادرم من این کار را نکرده ام.
-خوب ناراحت نشو،بالاخره خدا بزرگ است.
آرمان هق هق کنان اشک می ریخت ،خیلی ناراحت شدم،او خیلی بدبخت بود.
-آرمان جان،بیا با تارا صحبت کن.
-ممنونم مجید آقا،زحمت کشیدید.
-خواهش می کنم عزیزم.
نگاهم به تارا افتاد و از خود بی اختیار شدم.چهره غمگین و محزونش مرا به یاد سوزان می انداخت.اشک می ریخت و پدرش را نفرین می کرد.
-ارمان عزیزم گریه نکن،هر چه زودتر از اینجا بیرون می آیی.من و تو و مجید کنار هم خوشبخت خواهیم شد.
آرمان مانند کودکی یتیم با دستانش،اشکهایش را پاک می کرد.
-آمان ،برایت وکیل گرفته ام.هنوز یک دادگاه دیگر داری.
آرمان سرش را به علامت تشکر تکان داد.خواهر و برادر بدبخت همدیگر را نگاه کردند و هر دو سرشان را پایین انداختند.تارا خداحافظی کرد و گوشی را از او گرفتم.
-آرمان جان،برایت آرزوی خوشبختی و موفقیت می کنم.امیدوارم هر چه زودتر بی گناهی ات ثابت شود و در کنار خواهر مهربانت زندگی تازه و خوب و خوشی را آغاز کنی.

R A H A
09-12-2011, 02:05 AM
این جمله را مخصوصا گفتم که تارا نقشه ازدواج را در ذهن خود نپروراند.
از آرمان خداحافظی کردم.نگاه دلخراشی به من انداخت.بدون آن که جواب خداحافظی ام را بدهد تلفن را گذاشت.با خنده برایش دست تکان دادم،با چشمان پر از اشک نگاهم می کرد.گویا از من خوشش آمده بود.با خود حرف می زد و برای این که رفتن من و تارا را نبیند،با چهره ای محزون پشت به ما کرد و همراه نگهبان از آنجا بیرون رفت.به تارا نگاه کردم.دستهایش را روی چشمانش گذاشته بود و با صدای بلند گریه می کرد.
-تارا،گریه نکن،روزها زود می گذرند،آرمان هم به زودی زود می آید.
از جای خود بلند شد و از من کمک خواست.گریه می کرد و بر پدرش لهنت و نفرین می فرستاد.
-مجید،چرا باید اینچنین بدبخت باشم؟مگر ما چه کرده بودیم؟آرمان فقط به خاطر پدرم این طور شد.
سعی کردم دلداری اش بدهم.
-برای اتفاقی که پیش آمده نباید غصه خورد.همه چیز درست می شود.خواهش می کنم گریه نکن.
سرش را از روی شانه ام برداشت و قدم زنان به طرف شیشه ای که آرمان را از پس ان می دید رفت و سرش را روی آن گذاشت.با ناله و تضرع آرمان را صدا می زد.دستمالی از جیبم بیرون آوردم و به او دادم تا اشکهایش را پاک کند.از زندان بیرون آمدیم،محیط آنجا برای او طاقت فرسا بود.برایش حرف می زدم و از آینده اش صحبت می کردم،اما او فقط اشک می ریخت و آرمان را صدا می زد.
می دانستم تارا حوصله رانندگی ندارد.سوئیچ را از او گرفتم و به طرف ماشین رفتم.سوار شدیم و به طرف خیابان پاسداران حرکت کردیم.باید تارا را به خانه اش می رساندم.در چهارراه پاسداران تصادف شدیدی رخ داده بود.بالاخره پس از گذشت زمانی طولانی به خانه تارا رسیدیم.هر دو از ماشین پیاده شدیم و تارا از من خواست که وارد خانه شوم.با وجود این که می دانستم رفتن من به آنجا صحیح نیست،حرف او را پذیرفتم.وارد شدیم،خانم شیکی روی راه پله ها ایستاده بود و به گلدانهای گلی که در آنجا بود،آب می داد.تارا با دستمال چشمهای خود را پاک کرد،لبخندی به او زد و گفت:
-سلام خانم رادمنش،ایشان نامزدم آقای بیک هستند.
-خوشبختم،امیدوارم در کنار هم خوشبخت و سعادتمند شوید.
با لبخندی از او تشکر کردم.هر دو وارد آپارتمان شدیم.خانه فوق العاده زیبایی بود.تابلوهای نقاشی،مجسمه حضرت مریم که حضرت مسیح را در آغوش داشت،شومینه ای از سنگ مرمر سبز با آینه کاری های بسیار زیبا که در کنار آن دو شمعدان برنز دوازده شعله قرار داشت،فرشهای زیبای دست باف،مبلمان شیک استیل و...
-تابلوی قشنگی است.
-خودم کشیدم.
-تو کشیدی؟
-بله،با من بیا.
دنبال او رفتم.من را به اتاق کارش راهنمایی کرد،میز بزرگی از چوب گردو،همراه با صندلی منبت کاری شده ای در آنجا بود.کتابخانه بزرگی در سمت راست اتاق بود.فرش ابریشمی به نقش چند داستان شاهنامه فردوسی و به رنگ بنفش روی دیوار اتاق آویزان بود.دیدن ای مناظر مرا مبهوت ساخته بود.ملحفه سفیدی را از روی تابلویی براداشت.
-مجید دوست نداشتم الان این را به تو نشان بدهم،اما طاقت نمی آورم.
به تابلو نگاه کردم،انگار خودم را در آینه می دیدم.
-تارا این من هستم؟
-بله،تو هستی.همان روز که در نمایشگاه دیدمت یادت هست؟همین طور روی صندلی نشسته بودی.
-تارا تو یک نابغه هستی!
واقعا خداوند چه قدرتی در وجود او نهاده بود.طرح صورتم،رنگ چشمها،فرم نشست و... یعنی او چگونه می توانست اینچنین نقاشی کند؟
-مجید،مجسمه ای که روی میز گذاشته ام،مجسه مادرم است.خودم درست کرده ام.
واقعا از آن همه هنر شگفت زده شدم.
-چرا زودتر به من نگفتی که نقاشی می کشی و مجسمه می سازی؟
-الان هم تصمیم نداتم بگویم.دوست داشتم تصویرت را کامل کنم و بعد به تو نشان بدهم.
با هم به سالن برگشتیم و کنار شومینه نشستیم.با او مشغول صحبت شدم.ناگهان متوجه ورود پیرمردی به خانه شدم که به تارا سلام کرد.
-سلام زینال،مجید دوست من،زیتال خان.
با او دست دادم و سلامش کردم.متوجه شدم که مستخدم تارا است.
-خانم،آرمان را دیدید؟
-بله،به تو خیلی سلام رساند.
-سلامت باشند.راستی خانم ،پدرتان زنگ زد.
چهره تارا دگرگون شد و با حالتی مضطرب پرسید:
-چی می گفت؟
-حال شما را پرسید.در ضمن گفت که یاسمن سرما خورده است.
-مرسی زینال،حرف آنها را نزن.
-چشم. خانم برای پیش غذا سوپ درست کردم تا کسالتتان زودتر بر طرف شود.
-ممنونم زینال خان،می خواهیم راحت باشیم.
-ببخشید.
بعد از رفتن زینال،رو به تارا کردم و پرسیدم:
-تارا،خدمتکارت است؟
-بله سالیان سال.از وقتی جوان بود نزد پدربزرگم خدمت می کرد،پس از فوت مادرم،پدربزرگ از او خواست که پیش من بیاید و به من و آرمان رسیدگی کند.
-اما آرمان که نیست.
-خوب من که هستم.
-درست است،ولی تارا شما نباید با هم در یک خانه باشید.
-مجید،زینال خیلی پیر است.
-می دانم،ولی صحیح نیست که او شبها در خانه تو باشد.
-به او چه بگویم؟
-بگو شبها در خانه تو نباشد.
-آخر من از تاریکی می ترسم.
-مهم نیست.او نباید با تو اینجا تنها باشد،همین.
-آخر به او چه بگویم؟
-بگو شبها در اینجا نخوابد،بگو نامزدم گفته شبها به خانه خودت برو.
-اینجا هیچ کس را ندارد.خانواده اش در کرمان زندگی می کنند.
-مهم نیست،بگو شبها به خانه من بیاید.
-خانه تو؟
-بله،اگر نمی توانی خودم بگویم.
-نمی توانم،خودت بگو.
-صدایش کن.
تارا،زینال را صدا زد.
-بله خانم.
-آقای بیک با تو کار دارند.
پس از چند لحظه زینال کنار من ایستاد.از او خواستم که بنشیند.
-زینال خان،چند شب است که در خانه ام صداهای عجیبی به گوش می رسد.
-چه صدایی؟
-خودم هم نمی دانم،بعضی ها می گویند خیالاتی شده ام.
-دکتر رفتید؟
-بله رفتم.
-چی گفت؟
-گفت شبها نباید تنها باشم،دچار بیماری افسردگی شده ام.
-عجب!
-آقای زینال،با تمام این طول و تفسیرها می توانی شبها به خانه من بیایی و مرا از تنهایی در آوری؟
-من؟من نمی توانم.
-چرا؟
-آخر مزاحم شما می شوم.
-نه بابا،مزاحم دیگر چیست؟ امشب به دنبالت می آیم تا با هم به خانه من برویم،از فردا شب خودت بیا.
-تارا خانم چه می شود؟
تارا لبخندی زد و گفت:
-زینال،اینجا که ترس ندارد،در ضمن من که ترسو نیستم،این بچه کوچولو می ترسد.
زینال مهربان با صدای بلند خندید و از فرط خوشحالی دستهای خود را برهم زد.با خود تصور کردم شاید خانه تارا برای او خسته کننده شده است.
-آقای بیک،پس منشبها بیایم؟
-بله،حتما،خیلی خوشحال خواهم شد.
زینال رفت و همراه یک سینی که داخل آن قوری طلایی بزرگی همراه با دو فنجان بسیار زیبا و ظرف شکر قرار داشت،برگشت.
-واقعا در این هوای سرد،شیر می چسبد.
از او تشکر کردیم و پس از صرف،سیگاری روشن کردم.
تارا با اخم گفت:
-سیگار زیاد می کشی؟
-چطور؟ناراحت می شوی؟
-بله،خیلی.
-چرا؟
-چون سیگار عمر را کوتاه می کند.
-فقط دودش تو را اذیت نکند،بقیه مهم نیست.
تارا با شیطنت گفت:
-اتفاقا مرا اذیت می کند.
-چشم خانم،خاموش کنم؟
چشمان زیبایش را خمار کرد و آرام گفتک
-این ششمین سیگاری است که می کشی.
-کجا؟اینجا؟
-از صبح که همدیگر را دیدیم.
به ساعت نگاه کردم،ظهر بود،خیلی دیر کرده بودم.به تارا گفتم:
-دیگر باید بروم.
احساس کردم تارا ناراحت شد اما به روی خودش نیاورد.
-خیلی خوشحالم کردی که آمدی.
-متشکرم.من هم از دیدن تو خوشحال شدم.
از جای خود برخاستم.هنگام خداحافظی،گربه ای وارد هال شد.
-تارا،گربه!
-بله،گربه خودم است.اسمش ملوس است.ملوس بیا،بیا پیشی.
با دلخوری گفتم:
-کثیف است.
-نه،گربه به این سفیدی نمی تواند کثیف باشد.
-منظور من شکل او نیست.بیماری می آورد.
-با این حال ملوس را دوست دارم.
-تو چه کسی را دوست نداری؟
آهی کشید و گفت:
-پدرم و نسترن را.
-تو دختر خوبی هستی،نباید با این افکار خود را ناراحت کنی،پدرت و نسترن حتما چوب ندانم کاریهایشان را خواهند خورد.
نمی خواستم دیگر چیزی بگویم،ولی گفتم:
-تارا تو زیباترین دختری هستی که تا به امروز دیده ام.
تارا خندید و گفت:
-آخر تو دختر ندیده ای.
-چرا،زیاد دیده ام،اما مثل تو ندیده ام.
از خانه بیرون آمدم.می خواستم از تارا خداحافظی کنم که یادم امد از زینال خداحافظی نکرده ام.از تارا سراغش را گرفتم،او خندید و گفت:
-مشغول چای خوردن است،زینال در این دنیا هیچ چیز را بیشتر از چای دوست ندارد.
-عجب! باشد تارا خانم،من ساعت 6 مجددا مزاحم می شوم،باید زینال را به خانه ام ببرم.
-مهم نیست.از دیدنت خوشحال خواهم شد.در ضمن هوا سرد است.ماشین من را ببر.سرما می خوری.
-نه مرسی،با تاکسی می روم.
-هر طور که راحتی.
از تارا خداحافظی کردم و به طرف خیابان میرداماد به راه افتادم.ترافیک عجیبی ایجاد شده بود.بالاخره حدود ساعت 1 بعداز ظهر به هاکوپیان رسیدم.سوار ماشین شدم و به نمایشگاه رفتم.
فقط یزدانی در نمایشگاه بود.سراغ رضایی را گرفتم.گفت:
-با جناقش تصادف کرده،پیش پای تو به او زنگ زدند،رفت بیمارستان.
-عجب! طفلکی،کالا با چی تصادف کرده است؟
-یک پیگان به او زده... خوب آقا مجید از زندان چه خبر؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
-رضایی گفت؟
-اشکالی داره؟
-این حرفها چیه؟ مگر من و تو داریم... راستش را بخواهی هیچ خبری نبود.چند روز پیش دوستم را ر خیابان دیدم.سراغ برادرش را گرفتم و او گفت که در زندان است.به همین خاطر همراه دوستم به دیدن برادرش رفتم.
-معتاد بوده؟
-آره،ولی ترک کرده.همه در زندان ترک می کنند.اما مهم این است که بیرون از زندان ترک کنند.
-درست می گویی.
گرسنه ام بود.به یزدانی گفتم:
-ناهار خوردی؟
-هنوز نه.
-چی می خوری؟
-عدس پلو.خانمم درست کرده.
-پس غذا داری.من می روم چیزی بخورم.
-نمی خواهد بروی،غذای من زیاد است.با هم می خوریم.
-نه ممنونم،عدس پلو دوست ندارم.
-خوشمزه است.
-می دانم،اما از بچگی دوست نداشتم.
دستش را پشت من گذاشت و با خنده گفت:
-امیدوارم زنی بگیری که هر روز به تو عدس پلو بدهد.
تبسم کنان از نمایشگاه بیرون آمدم و به طرف اغذیه فروشی رفتم.
روی صندلی نشستم و به منظره بیرون نگاه می کردم.تا آماده شدن کباب چوبی،با کشیدن یک سیگار می توانستم با خیالی آسوده بیندیشم.دو دختر که تصور می کنم هجده سال بیشتر نداشتند،وارد اغذیه فروشی شدند.در حال سیگار کشیدن بودم که صدای دخترها به گوشم رسید:
-آقا لطفا خاموش کنید.ما به بوی سیگار حساسیت داریم.
بار اول به گفته های آنها اعتنایی نکردم.برای بار دوم حرفشان را تکرار کردند.با جدیت گفتم:
-اگر بوی سیگار ناراحتتان می کند،هوای بیرون مطبوع و دلپذیر است،بفرمایید آنجا.
یکی از دختر ها گفت:
-فکر می کنم سواد ندارید،چون روی دیوار نوشته "سیگار ممنوع" ،شما به خاطر خودتان،دیگران را آزار می دهید.
دیگر جوابی ندادم.سیگارم را خاموش کردم.از کار خود شرمنده شده بودم.دختری که به نظر بزرگتر می آمد با خجالت گفت:
-امیدوارم از دست دوستم ناراحت نشوید.
-مهم نیست،حق با دوستتان است.
به دختری که جوابم را داده بود نگاه کردم،زیبا بود اما شاد و خندان،بر عکس تارا و سوزان.
ساندویچ هایشان را خوردند و از اغذیه فروشی بیرون رفتند.بالاخره ساندویچ من هم حاضر شد و به خورد مشغول شدم.پول غذا را حساب کردم و به طرف نمایشگاه راه افتادم.
یزدانی مشغول صرف ناهار بود.
-مجید،ناهار خوردی؟
-بله،خیلی چسبید.
-نوش جانت،عدس پلو نمی خوری؟
-نه بابا،مرسی.
پشت میزم نشستم و به اسناد ماشین نگاهی انداختم.
-راستی مجید! فردا معامله خوبی داریم.
-کدام ماشین؟
-بنز 230 مشکی.فردا ساعت یازده می آیند.
-گفتی طرف چه کاره است؟
-بازاری.
-به به،خوب، مبارکش باشد.
یزدانی بعد از این که غذایش را خورد، سرش را روی میز گذاشت و خوابش برد.مثل این که خیلی خسته بود. من هم به تقلید از او سرم را روی میز گذاشتم و چشمانم را بستم و به تارا فکر کردم.از این که بعد از ظهر می توانستم دوباره او را ببینم،خوشحال بودم.در همین فکر بودم که زیر پای خود را خالی احساس کردم.خواب لذتبخشی به سراغم آمده بود.کمی به اطرافم نگاه کردم.سپس به دیدن چهره بی غم یزدانی،من هم به خواب رفتم.با ورود آقای به نمایشگاه هر دوی ما از خواب برخاستیم.ورقه ای در دستش بود و دنبال آدرسی می گشت.یزدانی با عصبانیت به او گفت:
-مغازه های رنگارنگ این خیابان را نمی بینی؟فقط باید از ما بپرسی؟
مرد عذرخواهی کرد و بیرون رفت.دنبالش رفتم.
-اقا،حدود صدمتر پایین تر از بانک ملی،یک مبل فروشی هست،کوچه ارغوان درست مقابل مبل فروشی است.
-ممنونم آقا،شما خیلی بزرگوارید.
-خواهش می کنم.
یزدانی به من نگاه کرد و گفت:
-با لحن بدی با او صحبت کردم؟
با ناراحتی گفتم:
-آره،خیلی.
-آخر داشتم خواب می دیدم.
-بیچاره از کجا بداند که تو خواب می بینی؟حالا چه خوابی می دیدی؟
-نمی گویم.مربوط به خودم است.
-پس حق داشت نگذارد بخوابی.
یزدانی خمیازه ای کشید و خندید.به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-یک ساعت و نیم است که منو تو خوابیده ایم.شانس آوردیم که دزد نیامد.
مشغول صحبت با یزدانی بودم که زن و شوهری مسن وارد شدند.خریدار شورلت بودند.خیلی مهربان و خونگرم بودند.یزدانی پرسید:
-ماشین را برای خودتان می خواهید؟
-نه کادو به پسرم.
-کادو؟
پیرزن گفت:
-می خواهیم عروسی اش،سر سفره عقد سوئیچ این شورلت را به او بدهیم.
یزدانی با خنده گفت:
-سوئیچ در میزم است.می خواهید تقدیم کنم که دیگر به زحمت نیفتید و پول زیادی خرج نکنید؟
همه خندیدیم و قرار شد که آنها فردا صبح به نمایشگاه بییند و پول ماشین را بپردازند.

R A H A
09-12-2011, 02:05 AM
7

من و یزدانی خیلی خوشحال بودیم.نمایشگاه را تعطیل کردیم .با کمک هم کرکره را پایین کشیدیم و از هم خداحافظی کردیم.سوار ماشین شدم و به قنادی رفتم تا شیرینی بخرم.دو کیلو شیرینی و یک بسته شکلات کاکائویی برایش خریدم.ساعت حدود شش بود که به خانه تارا رسیدم.زینال در را باز کرد،سلام کردم.
-سلام آقای بیک.
سراغ تارا را از او گرفتم.
-مشغول کشیدن نقاشی هستند.مثل این که متوجه ورود شما نشده اند.الان صدایش می زنم.
-خانم،تارا خانم.
تارا از اتاق بیرون آمد و وارد هال شد.تا مرا دید با خوشحالی گفت:
-سلام مجید،چقدر خوشحالم که دوبارهتو را می بینم.
-سلام،مثل این که نفهمیدی آمدم.
-داشتم نقاشی چهره ی تو را می کشیدم.نقاشی ات تمام شد.
همراه تارا به اتاقش رفتم.خودم را در مقابل چشمانم دیدم.از تارا تشکر کردم.
شباهت عجیبی به سوزان داشت.شاید به خاطر علاقه ای بود که من نسبت به سوزان داشتم.از اولین لحظه که او را دیدم با خود فکر کردم اگر چشمان تارا شبز بود،احساس می کردم که سوزان را در دو جسم خواهم دید.
سینه ریز بسیار زیبایی بر گردنش بود،وقتی نگاه مرا دید گفت:
-یادگار مادرم است.
سرم را تکان دادم و گفتم:
-او در تو و آرمان وجود دارد.
با شنیدن صدای زنگ تلفن همراه تارا به طرف هال رفتم.تلفن را برداشت.با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-کسی حرف نمی زند.
با خنده گفتم:
-شاید تاراست!
سرش رابه علامت شرمندگی پایین انداخت.با خنده گفتم:
-شوخی کردم،هیچ کس نمی تواند تو باشد.
دوباره تلفن زنگ زد.تارا گوشی را برداشت ولی مثل دفعه قبل کسی جواب ندا.با با تعجب گوشی را به من داد.
با صدای خشنی گفتم:
-الو،زبان نداری؟ دفعه آخرت باشد که اینجا زنگ می زنی.
گوشی را گذاشتم.
-تارا فکر می کنی چه کسی باشد؟
-نمی دانم،خیلی ها زنگ می زنند،حتما مزاحم است.
-تو چه کار می کنی؟
-اگر صحبت نکنند،بیشتر اوقات به زینال می گویم گوشی را بگیرد.
ساعت دیواری هال ،زنگ 6 را نواخت.بلند شدم و گفتم:
-خوب من باید بروم.
-شام پیش من باش.
-نه ممنونم،انشاالله دفعه های بعد...
-باشه هر طور که راحت هستی.
تارا،زینال را صدا زد.پیر مرد مهربان مانند بچه ای کوچک،در حالی که لباس خوابش را در دست گرفته بود،آمد.تارا،زینال را نگاه کرد و گفت:
-زینال،از تو معذرت می خواهم ولی چه کنم که مجید ترسوست.
زینال با چهره مهربانش مرا نگاه کرد و آنگاه با صدای بلند خندید.می دانستم که او هیچگاه دست از پا خطا نمی کند.اما چه کنم که نسبت به تارا وسواس عجیبی داشتم.از تارا خداحافظی کرد.
به تارا گفتم:
-شب خوب بخوابی و خوابهای خوش ببینی.
تارا با لبخندی تشکر کرد.از او خداحافظی کردم و همراه زینال سوار ماشین شدم.زینال پیرمرد مهربانی بود.
-زینال خان،کمی از تارا برایم صحبت کن.
من را نگاهی کرد و با صدای لرزانش گفت:
-آقای بیک،بهترین همسر را انتخاب کرده اید.هم زیبا و هم نجیب است.اگر بدانید در شبانه روز چند نفر به او زنگ می زنند.خانمها و آقایان از او خواستگاری می کنند،پسرها همراه مادرشان به اینجا می آیند،اماتارا خانم می خندد و به آنها می گوید: "تصمیم ازدواج ندارم.یک بار برای همیشه بس است."
-پس از آشنایی با من هم این حرف را می زند؟
-بله.از زمان آشنایی با شما،تارا به من گفت که به همه بگویم او نامزد کرده است.از آن روز به بعد خواستگاران او کمتر شده اند.
-عجب!که این طور.
-آقای بیک،تارا خانم از طرف خانواده مادری،خیلی اصیل است.فقط پدرش با گرفتن نسترنخانم،زندگی بچه ها را خراب کرد.نسترنزن سنگدلی بود.هر وقت آرمان آمد،نگاهی به پشت او بیندازید.اثر سوختگی در پشتش،مربوط به اتوی داغ است.
-نسترنکرد؟
-بله.تارا می گفت اتوی داغ را پشت آرمان گذاشت فقط به این خاطر که به بچه او فحش داده بود.
-عجب آدم کثیفی!
-او خیلی ترسناک است.
دلم برای آرمان می سوخت.در حال فکر کردن بودم که صدای ترمزی شنیدم.خیلی هول شدم.مرد مسنی از تویوتا پیاده شد و به من گفت:
-حواست کجاست؟
از ماشین پیاده شدم و گفتم:
-معذرتمی خواهم.
پیرمرد لبخندی زد و گفت:
-اگر ماشینت آسیب دیده بود،باز هم این حرف را می زدی؟
خندیدم و گفتم:
-حالا که نشد.
پیرمرد دستی به پشتم زد و گفت:
-پسرم،مواظب باش،اگر گیر آدم بدجنسی می افتادی و یا بچه ای بود،چه می کردی؟
زینال از ماشین پیاده شد و گفت:
-آقا ،شما به بزرگی خودتان ببخشید.
پیرمرد گفت:
-جای پسرم است،می گفتم بیشتر مواظب باشد.
صورت او رابوسیدم و گفتم:
-شما راست می گویید.از این به پس بیشتر حواسم را جمع می کنم.
بعد رو به زینال کردم و گفتم:
-بیا،عمو.سوار شو.
زینال سوار ماشین شد.سرم را از پنجره بیرون آوردم و دوباره از پیرمرد تشکر کردم.وقتی دور شدیم،زینال گفت:
-مرد نازنینی بود.
سرم را تکان دادم و گفتم:
-بله!هر کس جای او بود،قشقرق به راه می انداخت.
به خانه رسیدیم.چشمم به سوزان افتاد که پشت پنجره ایستاده بود و برایم دست تکان می داد.البته زینال متوجه این عمل نشد.از ماشین پیاده شدیم و درها را قفل کردم.به محض در آوردن کلید آپارتمان از جیبم،نگاه به سوزان افتاد که از خانه شان بیرون آمد.
-سلام مجید!
-سلام سوزان،زینال خان،سوزان دختر خاله ام است.
زینال سلام کرد و با لبخندی گفت:
-کمی به تارا خانم شباهت دارد.مثل ایشان زیبا هستند.
در آن لحظه احساس کردم دنیا روی سرم خراب شد.سوزان با تعجب از من پرسید:
-تارا کیست؟
-دختر این آقا.
سوزان متوجه پنهان کاری های منشد.در را باز کردم .با وجود تمام علاقهای که به سوزان داشتم،دلم می خواست هر چهزودتر به خانه اش برود.
-مجید،بااین آقا چطور آشنا شدی؟
-بعدا می گویم.
زینال با صدای مهربانو لرزانش کهنشانه پیری او بود گفت:
-مننمی خواستم اینجا بیایم و مزاحم آقای بیک شوم.خودشان از من خواستند.ایشان گفتند که شبها می ترسند.حالا هم قرار است من شبها اینجا بمانم.از صبح پیش تارا خانم بودند.
نمی دانم آن لحظه چرا در مقابل جملات زینال خاموش و ساکت بودم.برق حیرت و تعجب را در چشمان جذاب سوزان دیدم.
-مگر شما پدر تارا نیستید؟
-نه.من مدتهای مدیدی است که پس از فوت مادرشان در خانه ایشان کار می کنم.به این خاطر که تارا خانم و آقای بیک تصمیم به ازدواج دارند،من اینجا آمدم.من متوجه شدم که آقای بیک از ماندن من هنگام شب در خانه تارا خانم ناراحت می شوند.شاید فکر می کنند من هنوز جوان هستم.
خداوندا! چرا اینکار را کردم؟ آخر این دیگر چه مصیبت و بلایی بود که بر من درمانده نازل شد؟ سوزان با آن چشمان زیبا و سبزش، با آن طراوت و زیبایی خاص و با آن چهره معصومش مرا نگاه کرد و گفت:
-ممنونم،من به خاطر همه چیز ممنونم.
بعد سرش را پایین انداخت و با سرعت از ما دور شد.
بدون معطلی دنبالش رفتم و صدایش کردم:
-سوزان،خواهش می کنم من را ببخش.خواهش می کنم.من مقصر نیستم.
زینال با تعجب نگاهم کرد.سوزان می گریست.مشت خود را گره کرده و بر ران پایش می کوبید.صدایش را می شنیدم که می گفت:
-خداوندا! از من بدبخت تر چه کسی بود؟ چرا با من اینچنین کردی؟
دیگر صدایی به گوشم نرسید.همراه زینال وارد خانه شدم.پیرمرد مهربان درحالی که گریه می کرد،می گفت:
-بخدا قسم من بی تقصیرم.من نمی دانستم که او شما را دوست دارد.
برای این که باعث ناراحتی زینال نشوم،همین طور که اشک می ریختم گفتم:
-زینال خان،مهم نیست.بالاخره روزی متوجه می شد.
-آقای بیک،شما پسر خاله سوزان خانم هستید؟
-نه زینال.نه،نه،وای بر من!
نمی توانستم حرف بزنم،بغض راه گلویم را بسته بود.
-زینال،از تو خواهشی دارم.
-خواهش می کنم بگویید،شاید بتوانم جبران این ندانم کاری را بکنم.
-خواهش می کنم در این باره به تارا چیزی نگو.
-چشم آقا.یک بار گفتم،برای هفت پشتم کافی است.
سرم را به دیوار آشپزخانه کوبیدم.زینال دستش را روی دیواری که سرم را بر آن می زدم،گذاشت تا ضربه های محکم باعث سردرد من نشود.زینال برایم قهوه درست کرد.به پشت بام رفتم.عاقبت کاری که نباید می شد،شده بود.
فقط خدا می توانست کمکم کند.دو نفر از همسایه ها را در راه پله دیدم.سلام کردند اما پاسخی ندادم.آنها با تعجب به من نگاه می کردند.
در پشت بام را باز کردم.برف شدیدی می بارید.اتاق سوزان در مقابل چشمان من بود.به آدم برفی ای که سوزان و ساغر،روی پشت بام خانه شان ساخته بودیند،نگاه کردم.مانند دیوانه ای روی برفهای پشت بام دراز کشیدم.برفها را با دستم بر صورتم می زدم.
زینال به دنبالم آمد.گوشی بی سیم در دستش بود.با ناراحتی گفت:
-آقای بیک،با شما کار دارند.
-چه کسی است؟من نیستم،بگو مرده.
-یک آقاست،می گوید نامش اشکان است.
فکر کردم شاید حرف زدن با اشکان بتواند مرا تسکین دهد.گوشی را گرفتم.
-سلام مجید جان.
-سلام اشکان،حالت چطور است؟
-ممنون.مجید،گریه می کنی؟ اتفاقی افتاده؟
-چیز مهمی نیست.
-به من نمی گویی چه شده است؟
-اشکان سخت دلم گرفته،نمی دانم چه باید بکنم،خوشا به حالت،خودت را راحت کردی.
-مجید،خواهش می کنم به من بگو،شاید بتوانم کاری بکنم.
-اشکان،به خانه ام می آیی؟
-حتما.فقط به خاطر این که ناراحت هستی می آیم.خداحافظ.
-متشکرم.زود بیا.خداحافظ.
تلفن را قطع کردم.زینال کنار من ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.با شرمندگی گفت:
-کاشکی پایم می شکست و اینجا نمی آمدم.
-مهم نیست.تو که نمی دانستی.
زینال مرا در آغوش گرفت و گفت:
-تو را به خدا مرا ببخشید.نمی خواستم این اتفاق بیفتد.
زینال گناهی نداشت،گناه از خود من بود.
تبسم تلخی کردم و گفتم:
-بیا برویم.هر چه خداوند اراده کند،همان می شود.
از پله ها پایین آمیدم و وارد خانه شدیم.به آشپزخانه رفتم تا کتری را روی گاز بگذارم.می دانستم زینال چای دوست دارد.به خاطر این که خود را سرگرم کنم،مقداری پرتقال از یخچال در آوردم تا برای او آب بگیرم.
صدای زینال مرا به خود آورد.
-آقای بیک،شما قرار ازدواج با سوزان خانم گذاشته بودید؟
-بله قرار بر این بود.
-پس چرا تارا خانم به همه گفت که با شما هم نامزد شده است.
-من چنین چیزی نگفتم،او خودش به من زنگ زد و از من خواست که همدیگر را ببینیم.دیدن همان و علاقه بیش از حد همان.
-خوب شما درست می فرمایید،اما سوزان خانم هم از زیبایی کمتر از تارا خانم نیستند.ای کاش شما از همان اول ،تارا خانم را ول می کردید و با سوزان خانم عروسی می کردید.
-زینال،تا سرنوشت چه باشد.
چون اولین بار بود که زینال به خانه من آمده بود،از او مانند یک مهمان پذیرایی کردم.برای او و خودم چای ریختم.در یخچال شکلات بود،برای زینال آوردم. او خنده ای کرد و گفت:
-من که دندان ندارم.
-مهم نیست،الان برایت شیرینی می آورم.
-آقای بیک،متشکرم،شما واقعا مهربان هستید.نسبت به من لطف زیادی دارید.
-خواهش می کنم،از تعارف خوشم نمی آید.
-آقای بیک،خانه شما باصفا و دلباز است.به انسان آرامش می دهد،من در خانه تارا خانم برای خانواده ام ،احساس دلتنگی می کنم ول یتصور نمی کنم در اینجا این احساس به من دست بدهد.
-خواهش می کنم،این کلبه محقر من کلبه ای سرشار از غم است و قابل این همه تحسین نیست.
زینال برایم حرف می زد تا دیگر به سوزان نیندیشم.اما حرکات سوزان لحظه ای از خاطرم نمی رفت.می دانستم که سوزان از من متنفر شده است.دیگر برایش مجید گذشته ها نیستم.در آن لحظه مانند مرده ای متحرک بودم که فقط می توانستم حرفی بزنم یا چیزی بخورم.ناراحتی او افسوس برای ندانم کاری هایم،لحظه ای رهایم نمی کرد.
صدای زنگ خانه به گوشم رسید.در را باز کردم،اشکان در حالی که ارشیا را در آغوش گرفته بود،وارد شد.سلام کردیم و همدیگر را بوسیدیم.ارشیای کوچولو را در آغوش گرفتم.با نشانه انگشتش خانه سوزان را به من نشان داد.واقعا پسر با هوشی بود.با اینکار نشان می داد که دلش برای دخترهاتنگ شده است.اشکان از ته دل خندید.به اتاق سوزان نگاه کردم،چراغش روشن بود اما دیگر سوزان مثل گذشته ها ،پشت شیشه نبود.سوزانی که احساس می کردم قلبش برای من می تپید و من دیگر،باید بدون او به این زندگی طاقت فرسا ادامه می دادم.
-اشکان جان،بفرما،خوش آمدی.
-مجید،خیلی گریه کردی! نکند دختر شدی؟
-مگر مردها گریه نمی کنند؟همراه اشکان وارد خانه شدم.زینال به او سلام کرد.اشکان مانند آشنایی با او دست داد.
-مجید جان،آقا کی هستند؟ ایشان را نمی شناسم و تا به حال ندیده ام.
-بله،زینال خان،دوست خوب من است.چون شبها تنها بودم،ایشان محبت کردند و به خانه من آمدند.
-می ترسی؟
با لبخندی جواب دادم:
-اشکالی دارد؟
ارشیا گریه کرد.گویا دوباره هوس آب پرتقال کرده بود.به آشپزخانه رفتم.زینال پیر و مهربان کنار سماور ایستاده بود و به قوری نگاه می کرد.
-زینال خان،چای بریز.اینجا را خانه خودت بدان.
-چشم آقای بیک.
آب پرتقال را از یخچال بیرون آوردم و به دست ارشیا کوچولو دادم.با خنده های بلندش از من تشکر می کرد.با دو دست شیشه را در دستش گرفته بود.

R A H A
09-12-2011, 02:06 AM
برایش لحافی آوردم و روی زمین پهن کردم و ارشیا را روی آن خواباندم.از زینال خواستم که دو فنجان قهوه برای من و اشکان بریزد.با اشکان سرگرم صحبت شدیم.قصد داشتم هر چه در درون دلم بود بیرون بریزم.ماجرای تارا را برای اشکان بازگو کردم و زندگیش را گفتم.با شنیدن حرفهای من در مورد تارا،اشکان هم برای او اظهار دلسوزی کرد.در مورد سوزان و ساغر و مطلع شدن آنها نیز همه چیز را برای اشکان گفتم.اشکان قهوه اش را نوشید و گفت:
-مجید جان،خواهش می کنم دست از تارا بردار.تو زندگی شیرینی با سوزان خواهی داشت،به او خیانت نکن.سوزان و ساغر متحمل خیانتی بزرگ در زندگی شده اند،دیگر نخواهند توانست خیانت دوم را بپذیرند.چگونه می توانی از سوزان دست بکشی و به دختر دیگری دل ببندی؟
-اشکان،بخدا قسم می خورم،او را از هر موجود دیگری بیشتر دوست دارم،اما نمی توانم در برابر تارا ایستادگی کنم،نیرویی مرا مانع از این کار می کند.آخر او بسیار بدبخت است.
-تمام اینها را برایم گفتی،اما نفرین سوزان نصیب تو خواهد شد.مجید این کار را نکن،سوزان به غیر از تو هیچ کس را ندارد در صورتی که می تواند قلب هزاران نفر را به خود جلب کند.
-اشکان جان،می دانم،اما تارا هم کمتر از او نیست.فقط یک برادر دارد که طفلک در زندان است.البته من نباید از تارا صحبت می کردم.اشکان ،خواهش می کنم کمکم کن.
-پاشو،پاشو.
-برای چی؟
-پاشو برویم خانه سوزان.
-کجا؟ خانه سوزان؟
-بله،پاشو لباس بپوش،با ارشیا به آنجا می رویم.
-اشکان،عقلت را از دست داده ای؟ پدرش از این موضوع بی اطلاع است.
-مگر قرار بود باشد؟به بهانه آشنایی بیشتر به آنجا می رویم.
-نه،اشکان،از من نخواه.من نمی توانم به روی این دو خواهر نگاه کنم.
-لباسهایت در کمد است؟
-بله،چرا می پرسی؟
-صبر کن،الان می گویم.
اشکان در حالی که وارد اتاق می شد،گفت:
-من امشب باید شیرینی آشتی کنان بخورم.مجید راستش را به من بگو،چگونه می توانی سوزان را ول کنی و به دختر دیگری دل ببندی؟
-اشکان،تو چه می گویی؟من که با او قهر نکردم،مگر من به او چیزی گفتم؟دلیل نمی شود که اگر من با دختر دیگری دوست شدم،او ناراحت شود.(پرو!!!بزنم تو دهنش!)
-مجید،چه حرفی می زنی؟ او که از سنگ ساخته نشده است.خوب احساس دارد.ناراحت می شود.(بگو تو بودی تحمل داشتی!!!)
-می دانم.اشکان،می دانم.همه این حرفهایی را که می زنی می فهمم.اما چه باید بکنم؟
-آسان است،لباسهایت را بپوش.
-اشکان،تو من را درک نمی کنی.خودت را جای من بگذار،چگونه می توانم به سوزان و ساغر نگاه کنم؟
-می توانی.به خودت تلقین نکن.
ینال برای آوردن فنجانهای قهوه به هال آمد.
اشکان گفت:
-زینال خان،زحمت را کم می کنیم.باید یک سر به خانه سوزان بزنیم.
زینال با تعجب من را نگاه کرد و گفت:
-سوزان؟سوزان خانم؟
اشکان با خنده گفت:
-بله بله.خیلی،آخر من باعث شدم...
-می دانم.مجید برایم گفت چه دسته گلی آب دادی.
ارشیا دوباره شروع به گریه کردن کرد.او را در آغوش گرفت و به او گفت:
-گریه نکن پسرم،گریه نکن،الان می رویم پیش ساغر.
ارشیا صدای فریادش را بلندتر کرد و اشکان سعی کرد با شعر خواندن او را آرام کند.
لباسم را به تن کردم،اما نمی توانستم حتی فکر رفتن به خانه ی سوزان را در ذهن بپرورانم.روی مبل هال نشستم.
-چرا نشستی؟
-اشکان،نمی توانم.نمی توانم بیایم.
اشکان در حالی که ارشیا را در آغوش گرفته بود،با دست دیگرش مرا بلند کرد.
-مطمئن باش که پشیمان نمی شوی.
بالاخره تسلیم شدم.اشکان با خنده به زینال گفت:
-شما شامت را بخور،منتظر ما نباش.
-چشم آقا.امیدوارم به خوبی تمام شود.
از در خانه بیرون آمدیم.اشکان پسرش را بغل من داد.ارشیا مرا نگاه می کرد و با دستان کوچکش بر صورتم سیلی می زد.البته احساس می کردم که از این عمل لذت می برد،چرا که پس از کتک زدن با صدای بلند می خندید.ارشیا با صدای بچگانه اش می گفت:
-بابا،بابا.
اشکان هم خندید و صورتش را بوسید.
-آره بابا،سوزان،ساغر.
گفتم:
-اشکان،اگر بچه را بگیری،من راحت تر هستم.
-نه،شاید ارشیا بهانه ای باشد که سوزان و ساغر در نگاه اول با تو به تندی رفتار نکنند.
واقعا از فکر اشکان لذت بردم.از آن لحظه خود را مانند افسانه و آزاده می پنداشتم،چرا که من هم مثل آنها خیانتکار بودم.اشکان زنگ خانه را زد.
صدای ساغر از پشت آیفون به گوش رسید:
-بله.
-لطفا باز کنید.
-شما؟
-اشکان هستم.
ساغر با همان مهربانی گفت:
-اشکان خان،شما هستید؟
در خانه باز شد.دلم مانند دریای توفانی در تلاطم بود.از پله ها بالا رفتم،از اشکان خواستم که اول او وارد شود.مادربزرگ و ساغر با خوشحالی جلوی در آمدند.من همچون کودکی ترسو در پشت اشکان پنهان شده بودم.
-سلام مادربزرگ،سلام ساغر خانم.
-سلام اشکان خان،واقعا از دیدن شما خوشحالم.
-لطف دارید.
با شرمندگی تمام،سلام کردم.ساغر به خاطر این که مرا نزد اشکان شرمنده نسازد،پاسخ سلامم را داد و ارشیا را در آغوش گرفت و او را بوسید.در آن لحظه ،فکر نمی کنم هیچ چیز و هیچ کس جز ساغر نمی توانست ارشیای کوچولو را خوشحال سازد.
مادربزرگ مرا بوسید.مطمئن بودم که از موضوع اطلاعی ندارد.عجولانه به مادربزرگ گفتم:
-آقای ملکان نیستند؟
-نه دیر وقت می آید،با دوستهایش دوره دارد.
اشکانگفت:
-دوره داشتند؟اگر می دانستیم،شب دیگری مزاحم می شدیم.
ساغر در حالی که ارشیا را در آغوش گرفته بود،گفت:
-شما هیچ وقت مزاحم نیستید.
-خواهش می کنم،شما لطف دارید.راستی ساغر خانم،سوزان کجاست/
ساغر نگاهی خشمگین به من انداخت و سپس با ناراحتی رو به اشکان کرد و گفت:
-مشغول درس خواندن است.
-نمی خواهد بیاید،او را ببینیم؟
مادربزرگ با مهربانی گفت:
-چرا پسرم.الان او را صدا می زنم.شما بفرمایید میوه و بستنی میل کنید،سوزان هم می آید.
-مادربزرگ،خواهش می کنم زحمت نکشید.می خواهیم چند کلمه صحبت کنیم و بعد رفع زحمت کنیم.
مادربزرگ با خنده گفت:
-اگر بدانید که من چقدر از گفتگوی جوانان لذت می برم.همیشه به یاد دوران جوانی خودم می افتم.به همین خاطر است که دوست دارم همیشه مهمانان جوان به خانه ما بیایند.
-شما لطف دارید مادربزرگ.
مادربزرگ به طرف اتاق سوزان رفت و او را صدا زد.
-سوزان،مادر بیا،برایمان مهمان آمده.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود.ارشیا هم ساکت و آرام شده بود.شاید او هم می دانست که چه اتفاقی دارد می افتد.ساغر با چشمان زیبایش اتاق سوزان را نگاه می کرد.مادربزرگ از ما جدا شد.ساغر به طرف اشکان آمد و گفت:
-اشکان خان،از آمدن شما خیلی خوشحالم اما خیلی دوست دارم بدانم چه اتفاقی افتاده که به اینجا آمده اید.
-شما نمی دانید؟
-نه،فقط می دانم که بعد از آمدن مجید،سوزان برای دیدن او رفت.من مانع این کار شدم،اما او به حرفم توجهی نکرد.پس از بازگشتن او متوجه چشمهای پر از اشکش شدم.هر چه از او سوال کردم،پاسخی نداد.فقط می گفت: "بگذار این درد فقط مال خودم باشد.دوست دارم فقط خودم با این درد بگریم."
سر خود را به دیوار می کوبید و گریه می کرد.مادربزرگ هم با گریه ،افسانه را نفرین می کرد.با خود تصور کردم شاید از موضوع اطلاع پیدا کرده است.با وجود این به سوزان چیزی نگفتم.شاید به خاطر موضوعی دیگر گریه می کرد.نمی خواستم دست مجید را رو کنم.دوست داشتم از زبان خود او بشنوم.اما به من چیزی نگفت.شاید او هم با خود تصور می کرد اگر من از موضوع مطلع شوم،ناراحت خواهم شد...
به گفته های ساغر گوش دادم.اشک در چشمهایم حلقه زد.ارشیا با اشاره دست مرا به ساغر نشان داد و ساغر با هیچ ناراحتی سرخود را تکان داد و با آن غرور خاصش به ارشیا گفت:
-تقصیر خودش است!
اشکان در کنار ساغر ایستاد و با او در مورد زندگی تارا صحبت کرد.من مانند مجرمی سر خود را پایین انداخته بودم و با کلید خانه بازی می کردم.
-ساغر خانم،مجید مقصر نیست.بعضی از دخترها مثل کنه ای به آدم می چسبند.مجید زندگی من را برایت تعریف کرده است؟
-نه.
-پس برو سوزان را صدا بزن تا برایتان از بدبختیهایم بگویم.
-اشکان خان،دیگر همه چیز تمام شده است.می دانم که سوزان از موضوع مطلع شود،ممکن نیست دیگر با مجید صحبت کند.
وقتی اسم سوزان می آمد،سرم را بی اختیار تکان می دادم.
ساغر گفت:
-مجید،گریه نکن.شاید تو می خواستی با تارا خوشبخت شوی.خودت به ما گفته بودی خداوند برای هر کدام از بنده هایش سرنوشتی را رقم زده است.شاید سرنوشت تو هم اینچنین باشد که در کنار تارا خوشبخت باشی.
خیلی عصبانی شدم.دیگر تحمل این حرفها را نداشتم.به ساغر گفتم:
-من نیامدم فال بگیرم،اشکان از من خواست که برای عذرخواهی به اینجا بیایم،من هم پذیرفتم.
ساغر با عصبانیت گفت:
-مجبور نیستی اینجا بمانی.در ضمن من هم فالگیر نیستم.حرفهای خودت را تکرار کردم.
به ساغر نگاه کردم.تا نگاه ساغر به من افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد.
-منظورم این نبود که از اینجا بروی.
از جای خود برخاسته بودم،دست ساغر را بر پشتم احساس کردم.
-مجید،اگر می دانستم که سوزان هیچ علاقه ای به تو ندارد،هیچ وقت ناراحت نمی شدم.اما تو می دانی که سوزان تو را از صمیم قلب دوست دارد و هر لحظه برای تو دلتنگی می کند.پس از این که ماجرای تو را فهمیدم،از عشقهای ناموفق برای سوزان سخن گفتم،او از حرفهای من تعجب می کرد و با تعجب می گفت: "تو هیچ وقت با من این طور صحبت نمی کردی،همیشه و در همه حال عروسی منم و مجید را مجسم می کردی،چرا الان اینچنین حرف می زنی؟" مجید،آیا می توانستم چیزی به او بگویم؟
سرم را تکتن دادم و ابراز ناراحتی کردم.بعد رو به اشکان کردم و گفتم:
-از مادربزرگ خداحافظی کن،اشکان من می روم.زینال تنهاست.
ساغر با تعجب سوال کرد:
-زینال دیگر کیست؟
متوجه شدم که سوزان،چیزی به او نگفته است.دیگر دوست نداشتم زنده بمانم.
-سوزان با تو چیزی نگفته؟
-نه.هیچ چیز.
و رو به اشکان کرد و پرسید:
اشکان خان،زینال کیست؟
اشکان سری تکان داد و با ناراحتی گفت:
-مستخدم تارا!
-عجب!پس سوزان خبردار شده است.خیلی خوشحالم از این که دیگر چیزی را از او پنهان نمی کنم.
با ناراحتی از ساغر خداحافظی کردم.بر صورت کوچک ارشیا که در آغوش ساغر،ساکت و آرام،دیگران را نگاه می کرد،دستی کشیدم.دست ساغر را بر دست سرد و بی حسم،احساس کردم.
-مجید،قرار نیست ما فقط به خاطر ازدواج تو و سوزان دوست باشیم.می توانیم از این ازدواج صرف نظر کنیم و مانند گذشته ها برای هم دوستان صمیمی و مهربانی باقی بمانیم.اشکان خان،غیر از این است/
-نه ساغر خانم.حرف شما کاملا درست است.شما خانم بسیار روشن و فهمیده ای هستید.
گفته های ساغر کمی درد من را تسکین داد.درحالی به اشکان نگاه می کردم تا عکس العمل او را در انجام کارش بیابم،صدای مادربزرگ را شنیدم که گفت:
-بچه ها برای خوردن بستنی و میوه به آشپزخانه بیایید.
تشکر کردیم.مادربزرگ به طرف من آمد.
-مجید،مجید گریه می کنی مادر؟
-نه مادربزرگ.
-چرا،من مطمئنم که تو گریه کردی،ساغر پسرم را اذیت کردی؟
ارشیا مادربرگ را می دید و با صدای بچه گانه اش می خندید،من هم از خنده های کودکانه و دلنشین او به خنده افتادم.
مادربزرگ با جدیت پرسید:
-مجید جان،علت گریه ات را به من بگو.بالاخره از من سنی گذشته است،شاید بتوانم حل مشکلت باشم.
اشکان با لبخندی به جای من پاسخ داد:
-ماجرای زندگیم را تعریف می کردم و ساغر و مجید را به گریه انداختم.
-اشکان خان،شما هم بیکار هستید؟ این همه حرف در دنیا، شما باید تلخ ترین آنها را تعریف کنید.
-مادربزرگ،من را ببخشید.کار اخمقانه ای کردم.
-امیدوارم دیگر تکرار نشود.راستی ساغر،سوزان کجاست؟نیامد؟
همه به هم نگاه کردیم و چیزی نگفتیم.
مادربزرگ با ناراحتی گفت:
-عجب دختری است،انشب مرتب گریه می کند.می خواستم به پدرش زنگ بزنم و با او صحبت کنم،اما مجید جان،می دانی که فرهاد من بیماری قلبی دارد،به همین دلیل پشیمان شدم.الان سوزان را صدا می زنم و سعی می کنم او را به اینجا بیاورم.
مادربزرگ به اتاق سوزان رفت.من و ساغر و اشکان هر سه به اتاق او چشم دوخته بودیم.چراغ اتاقش خاموش بود.مادربزرگ چراغ را روشن کرد.
-سوزان،مادر،مجید و اشکان آمده اند.چرا اینقدر گریه می کنی؟شما که مهمان نواز بودی.پا شو بیا،پاشو بیا که این اشکان پدرسوخته مجید من را به گریه انداخته است

R A H A
09-12-2011, 02:07 AM
صدای سوزان را شنیدم که با بغض فریاد زد:
-به درک،از همه متنفرم.بیرون،بیرون...
مادربزرگ به شوخی سر او داد کشید:
-ای پدرسوخته!از من هم متنفری،بیرون؟پس باید خودم را بکشم که تو یک وجب بچه...
سوزان با صدای بلند گریه می کرد.مادربزرگ با ناراحتی از اتاق او بیرون آمد و در را بست.می دانستم تمام این بدبختیها از من ناشی می شدند.مادربزرگ به طرف من و اشکان آمد و گفت:
-می روم به اتاق خوابم تا کتاب بخوانم.از خودتان پذیرایی کنید.در ضمن به خاطر این کار زشت سوزان از هر دوی شما معذرت می خواهم.مجی جان،او را ببخش.او بسیار حساس است.
-مامان بزرگ این سوزان است که باید مرا ببخشد.
مادربزرگبا تعجب نگاهی به من کرد و. گفت:
-مگر تو چه کار کرده ای؟
ساغر چشم غره ای به من رفت.متوجه شدم که نباید به مادربزرگ حرفی بزنم.اشکان خندید و گفت:
-به خاطر این که بی موقع مزاحم شده ایم.
-این حرفها چیست.خانه خودتان است.
مادربزرگ لبخندی زد و از ما جدا شد و به اتاق خواب خود رفت.ارشیا در آغوش ساغر به خواب رفته بود.ساغر از اشکان اجازه گرفت که او را به اتاق خودش ببرد.اشکان بچه را در آغوش گرفت و به اتاق ساغر رفت.ارشیا را روی تخت گذاشت و همراه ساغر پیش من آمد.
-خوب ساغر،می توانم مرخص شوم؟
-کجا؟
-خانه.
-نه،هر وقت ارشیا بیدار شد می توانید بروید.
-اشکان می ماند.
-اشکان جای خود دارد و تو هم جای خود.
دیگر چیزی نگفتم و به مبل کنار ستون تکیه دادم.سرم را بالا گرفتم و شمهایم را بستم.ساغر با اشکان صحبت می کرد.از خیانتهای افسانه،محبتهای پدر و کودکی خود و سوزان.
صحنه های جدایی مادر و پدر سوزان را جلوی چشمم مجسم می کردم.پاهای برهنه ساغر و موهای پریشان سوزان.با شنیدن حرفهای ساغر،ناراحت شدم و به خود ناسزا گفتم.ساغر مرا از این عمل منع کرد.زمانی که ساغر خاطرات تلخ زندگیش را بازگو می کرد،نتوانستم خود را کنترل کنم.از جای خود برخاستم و از ساغر اجازه گرفتم که به اتاق سوزان بروم.
-بله،چرا نمی توانی؟اینجا خانه خودت است.
اشکان از حرف من متعجب شده بود و گفت:
-مجید،همین الان می خواستم به تو بگویم که سوزان فقط درخواست تو را می پذیرد.فقط تو هستی که باید به اتاقش بروی و از او بخواهی بیرون بیاید.
چیزی نگفتم.به در اتاق سوزان چند ضربه زدم،جوابی نداد.در را باز کردم.چراغش روشن بود.مثل این که مادربزرگ فراموش کرده بود چاغ را خاموش کند و یا شاید هم به عمد،چراغ را روشن گذاشته بود که سوزان بیشتر از این افسرده نشود.به تختخواب سوزان نگاه کردم.دمر روی تخت خوابیده بود و سرش را زیر بالش مخفی کرده بود.به کنار تخت رفتم.گویا وجود مرا در اتاق احساس کرد.سرش را بیرون آورد.آن قدر گریه کرده بود که چشمان سبز زیبایش پف کرده بودند.
-سلام سوزان.
با صدای بلند گریه کرد.دلم به درد آمده بود.نمی دانستم چه بگویم.تقصیر من بود.
-سوزان می خواهم قرار ازدواج بگذاریم.
سوزان با عصبانیت فریاد کشید:
-از اینجا برو بیرون!
-می دانم سوزان،می دانم.حق داری.اما خودت را به جای من بگذار.اگر تو چنین اتفاقی می افتاد،آیا من باید اینچنین می کردم؟
-برو بیرون،تو غیرت نداری.از تو متنفرم.
بعد بدون آن که منتظر جوابم بماند،خودش از اتاق خارج شد.
صدای اشکان را شنیدم:
-سلام سوزان خانم.
سوزان با گریه جواب سلام او را داد.به اتاقش نگاه کردم.بالش را به کنار زدم تا رو تختی مچاله شده او را مرتب کنم،متوجه عکس خودم شدم که در زیر بالش سوزان مخفی شده بود.خیلی ناراحت شدم.تختخوابش را مرتب کردم.با وجود این که اتاق سوزان به وجود خسته و درمانده من آرامش می داد،اما دیگر نتوانستم تحمل کنم.از اتاق بیرون آمدم،در جستجوی سوزان بودم.اشکان دست مرا گرفت و گفت:
-مثل این که در آشپزخانه است.
هر سه به آشپزخانه رفتیم.سوزان سرش را روی میز گذاشته بود و آرام گریه می کرد.
ساغر با دیدن چهره غمگین و درمانده خواهرش دست خود را بر دهانش گذاشت تا صدای گریه،مادربزرگ را از اتاق بیرون نیاورد.
با عصبانیت به اشکان گفتم:
-من که گفتم آمدن من بی فایده است.
سوزان سرش را بالا گرفت و با عصبانیت گفت:
-برو،برو.هیچ کس تو را به اینجا دعوت نکرد.از جلوی چشمهایم دور شو.تارا خانم منتظرت است.
ساغر با دستهایش دهان سوزان را گرفت.
-هیس!مادربزرگ متوجه می شود.
اشکان مرا دلداری می داد.از این حرف سوزان خیلی ناراحت شدم.با جدیت به او گفتم:
-سوزان اگر بروم،دیگر نمی آیم.یادت باشد،تو مرا می شناسی.
-این ارزوی قلبی من است.هر چه زودتر برو،فکر می کنی ناراحت می شوم.نه خیلی هم خوشحال خواهم شد.
ساغر با نگاههای معصوم و مهربانش از سوزان خواست که به گفته هایش پایان دهد.اما سوزان بدون توجه،به حرفهایش ادامه داد.خیلی عصبانی شدم و از جای خودم برخاستم.ساغر دستم را گرفت و التماس کرد که به حرفهای سوزان توجهی نکنم.
-مجید،خودت را جای او بگذار.خواهش می کنم ناراحت نشو،من به خاطر حرفهای او از تو معذرت می خواهم.خواهش می کنم توجهی نکن.او الان عصبانی است.
از خودم بدم می آمد.با وجود این که مقصر بودم،ولی فکر نمی کردم جوابم اینچنین باشد.ساغر میوه ها ر در بشقاب گذاشت،دست مهربانش را بر سر خواهر کشید و گفت:
-سوزان برایت پرتقال پوست کردم.
-نمی خورم،نمی خورم.
بغضهای پی در پی و دلخراش سوزان،فضای آشپزخانه را پر کرده بود.دیگر نتوانستم تحمل کنم.به محض این که سوزان از جای خود برخاست،دستم را روی صندلی او گذاشتم.
-اگر این بار از اینجا بروی،به جان اشکان دیگر پایم را اینجا نمی گذارم.
-نیا،برایم مهم نیست.یک بار هم گفتم که خوشحال می شوم.
سوزان مرا نگاه کرد.گویا از گفته خود پشیمان شده بود.احساس ندامت را در چشمان زیبایش می دیدم ولی به خاطر آن که غرورم جریحه دار نشود،سرم را به علامت تصدیق تکان دادم.
-پس برایت مهم نیست.باشه،خودت خواستی.من که می خواستم تاریخ خواستگاری را مشخص کنم.می خواستم با تو ازدواج کنم.خوب مثل این که دوست نداری.باشه،شاید سرت شلوغ است.امیدوارم به کسی که دوست داری برسی.اما سوزان خانم درست نیست.من به خاطر تو از خانواده ام دست کشیدم.پدرم را ترک کردم،فقط به خاطر این که به تو نزدیک باشم.مگر فکر می کنی من مادر و برادرم را دوست ندارم؟من خواهر ندارم؟نباید آنها را دوست داشته باشم/مگر من انسان نیستم؟نباید احساس داشته باشم؟حالا که اینچنین می خواهی می روم.خوب مهم نیست.امیدوارم به هر کسی دوستداری برسی.
اشکان به شوخی گفت:
-پس تو سوزان به هم می رسید.
سوزان از روی صندلی آشپزخانه برخاست.با آستین بلوز مشکی اش اشکهای خود را پاک کرد و از آشپزخانه بیرون رفت.دیگر حوصله نداشتم.هم از دستخودم و هم از دست سوزان کلافه بودم.رو به اشکان کردم و گفتم:
-اشکان برویم؟فردا بچه ها مدرسه دارند.
اما اشکان گفت:
-هنوز زود است.من باید تو و سوزان را آشتی بدهم.
ساغر خنده کنان گفت:
-ممکن نیست،چنین چیزی ممکن نیست.سوزان دختر بسیار جدی ای است.آشتی کردن او با مجید یک معجزه است.
-خواهیم دید.
-خواهید دید.
از شنیدن حرفهای ساغر رنج می بردم.اما نمی توانستم کاری بکنم.همراه ساغر و اشکان از آشپزخانه خارج شدم.ساغر به اتاق سوزان رفت،اما آنجا نبود.به اتاق مادربزرگ رفتم،سوزان را صدا زدم اما جوابی نداد.خیلی ترسیدم.با خود فکر کردم شاید بلایی سر خودش آورده است.اشکان و ساغر به اتاق آقای ملکان رفتند،اما آنجا هم نبود.با عجله در اتاق ساغر را باز کردم.سوزان روی تخت کنار ارشیا نشسته بود.چراغ را روشنکردم.سوزان با چشمهای پف کرده به من نگاه کرد و گفت:
-چرا مجید؟چرا این کار را کردی؟
روی تخت نشستم.
-هنوز از من متنفری؟
-بله آنقدر متنفر هستم که فقط دوست دارم...
-دوست داری چی؟
دست کوچک ارشیا را در دست گرفت و اشکش را با دستهای کوچولوی او پاک کرد.
دوباره پرسیدم:
-دوست داری چی؟دوست داری بمیرم؟باشه مهم نیست ولی سوزان...
با دیدن ساغر و اشکان در اتتاق چیزی نگفتم.اشکان از این که سوزان آنجا بود،خوشحال شد و به شوخی گفت:
-فقط آهسته صحبت کنید،آخر پسرم بیدار می شود.
در اتاق را بستند.
-سوزانیک بار دیگر می گویم،اگر قبول کنی،هفته دیگر به خواستگاری ات می آیم،نامزد می کنیم تا درست تمام شود بعد با هم عروسی می کنیم.
سوزان با خشم نگاهم کرد.در حالی که بغضش را فرو می خورد،گفت:
-از تو متنفرم.فکر می کنی با وجود تارا می توانم همسر تو باشم؟تو همیشه به او فکر خواهی کرد.
-نه سوزان.بخدا قسم این طور نیست.من خیانتکار نیستم.تو می دانی که چقدر برایم عزیز هستی.من به خاطر تو این خانهرا نفروختم و پیش خانواده ام نرفتم.شاید فکر کنی به خاطر رفتار پدرم خانواده ام را ترک کرده ام ولی بخدا قسم اگر به خاطر تو نبود،من از تنهایی و انزوا در این خانه می مردم.اگر بدانی من شبها با چه رویاهایی می خوابم؟
-بله می دانم.با رویای زیبای تارا.مجید من از تو متنفرم.تو اینقدر به من علاقمند هستی که مستخدمش را به خانه ات آوردی تا شبها او با مستخدمش تنها نباشد.از تو متنفر هستم.از جلوی چشمهایم دور شو!
خیلی ناراحت شدم.خودم را درمانده و بیچاره احساس می کردم.دیگر غرورم به من اجازه ماندن نمی داد.بر سر ارشیای کوچولو دستی کشیدم و از جای خود برخاستم.ولی نتوانستم تحمل کنم و گفتم:
-خودت خواستی اینچنین شود،من مقصر نیستم.من هر کاری که می توانستم انجام دادم حالا با هر که دوست داری ازدواج کن.شاید این عمل،بهانه خوبی باشد که به آن کسی که دوست داری برسی.
از اتاق بیرون می آمدم که سوزان آرام صدایم زد و گفت:
-مجید،چرا با من اینچنین کردی؟مگر من چه کرده بودم؟آیا با کسی دوست بودم که خواستی تلافی کنی؟چرا،چرا؟افسانه کم به ما بدی کرد که تو دست بالا دست او گذاشتی؟بدبخت تر از من و ساغر که بود که به او دل بستی؟مجید دوستنداشتم پیمان دوستی ما اینچنین تمام شود.
به طرف سوزان رفتم.با خود فکر کردم اگر داستان زندگی تارا را برای او تعریف کنم،شاید تا حدی به من حق بدهد.از آثار سوختگی سیگار روی دست تارا و پشت آرمان سخن گفتم.نم یدانم چرا سوزان می گریست؟برای من یا تارا؟وقتی حرفهایم تمام شد،گفت؟
-پس او از من بدبخت تر است!خواهش می کنم او را هیچ وقت رها نکن.فکر نکن ناراحت می شوم.دختری که اینچنین با بدبختی زندگی کرده،شایسته همسری مهربان مثل تو خواهد بود!او قبلا ازدواج کرده،بنابراین شانس خوشبخت شدنش کمتر است.مجید فکر نکن تو را به خاطر این موضوع سرزنش می کنم.فقط از این لحاظ که می خواهم تارا خوشبخت شود،این جمله ها را بر زبان می آورم.
سوزان اشک می ریخت و پاسخ اشکهای او را با بغضهای پی در پی می دادم.از جای خود برخاستم.دیگر نتوانستم به حرفهای سوزان گوش دهم.هیچ وقت دربازه سوزان اینچنین فکر نمی کردم.واقعا روح بزرگی داشت.از اتاق بیرون آمدم و سوزان را با ارشیا داخل اتتاق تنها گذاشتم.اشکان و ساغر در هال با هم صحبت می کردند.تا نگاه اشکان به من افتاد گفت:
-شیرینی را بخوریم؟
جوابی ندادم.اشکان چهره ی غمگین مرا دید و ناراحت شد.به طرف در رفتم و گفتم:
-ساغر جان از مامان بزرگ خداحافظی کن.
اشکان گفت:
-مجید،صبر کن.کجا؟ارشیا خواب است.
-من می روم،بعد بیا.
-نه،صبر کن با هم برویم.راستی مجید باید کمکم کنی،ارشیا را بغل کن،دستم درد می کند.
-باشه ارشیا را بغل می کنم.ولی به ساغر بگو او را از اتتاق بیرون بیاورد،من دیگر به اتاق نمی روم.
-ساغر بلد نیست.
ساغر لبخندی زد و حرف اشکان را تصدیق کرد.با وجود این که اصلا دوست نداشتم به اتاق بروم و دوباره چهره ی محزون سوزان را بنگرم،اما اشکان،مرا وادار به این کار کرد.در اتاق را باز کردم.سوزان با موهای ارشیا بازی می کرد و اشک می ریخت.اشکان با صدای آرامی گفت:
-سوزانخانم،پسرم هنوز بیدار نشده است؟
-نه،خوابیده.
ارشیا را از روی تخت بلند کردم و در بغل گرفتم.سوزان مرا با حسرت نگاه می کرد.اشکان از سوزان خواست تا لحظه ای از جای خود برخیزد.ارشیا در آغوش من و سوزان در کنارم ایستاده.اشکان لبخند زنان گفت:
-واقعا که به شما می آید زن و شوهری واقعی باشد.دو سال دیگر را در نظر بگیرید که بچه کوچکی مثل ارشیا در آغوشتان است.چگونه می توانید با هم قهر کنید؟هر چه زودتر با هم آشتی کنید و فکر کنید همه چیز تمام شده است.
سوزان گفت:
-من با مجید قهر نیستم.از همیشه بیشتر به او علاقه دارم چا که الان متوجه شدم که او یک انسان شریف و باگذشت است.از خداوند می خواهم که مجید در کنار تارا،خوشبخت و سعادتمند شود.
دیگر نمی توانستم صحبتهای سوزان را بشنوم.خوب من هم یک انسان بودم و تحملی داشتم.با عصبانیت گفتم:
-مادرتان حق داشت که با شما اینچنین تا کرد.شما شایسته چنین مادری بودید.
هر دو خواهر با تعجب مرا نگاه کردند.با گفتن این جمله اشک از چشمان هر دوی انها سرازیر شد.هر دو سرشان را پایین انداختند و به اتاقشان رفتند.شاید در آن لحظه فقط مرگ می توانست مرا از شرمندگی نجات دهد.اشکان فقط با تعجب مرا نگاه کرد.
-این چه حرفی بود که بر زبان آوردی؟
در حالی که ارشیا در بغلم بود،سرم را روی سینه اش گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.ارشیا بیدار شد و از ترس شروع به گریه کرد.اشکان او را بغل گرفت تا دوباره بخوابد.

R A H A
09-12-2011, 02:07 AM
دیگر نمی توانستم لحظه ای بودن در خانه آنها را تحمل کنم.از اشکان خواستم که با هم به خانه برویم،اما نپذیرفت.از در خانه بیرون آمدم و منتظر اشکان شدم.خیلی ایستادم،خیلی صبر کردم اما از او خبری نشد.به طبقه پایین رفتم.کنار استخر نشستم.با برفها بازی می کردم.سرم را بالا گرفتم و اتاق سوزان را نگاه کردم.به یاد حرف زشتی که زده بودم،افتادم.اشک می ریختم که چرا من باید این حرف را می زدم؟آخر چرا... نتوانستم تحمل کنم.دوباره به طبقه بالا رفتم.به بهانه این که می خواهم اشکان را صدا کنم وارد خانه شدم.صدای گریه ساغر به گوشم رسید.
-اشکان،مجید تنها کسی بود که بدی های افسانه را از ما مخفی و همیشه ما را به خاطر داشتن چنین پدری،تقدیر و تشویق می کرد.هر وقت حرفهای دوستانم در مورد افسانه را با مجید در میان می گذاشتم،او من را دلداری می داد.اشکان من هیچ وقت این حرف مجید را فراموش نمی کنم.او تنها کسی بود که می توانست خاطرات تلخ افسانه را از یاد من و سوزان ببرد.
با شنیدن حرفهای ساغر اشک می ریختم.با شرمندگی داخل اتاق شدم.متوجه چهره ی بغض آلود ارشیا شدم که ساغر را نگاه می کرد.شاید او هم دلش برای ساغر می سوخت.به طرف ساغر رفتم.ارشیا با تعجب مرا نگاه می کرد.اشکان با عصبانیت عقب رفت.می دانستم که شدیدا از دست من دلخور است.ساغر را صدا زدم.سرش را روی میز تحریرش گذاشته بود و با صدای بلند گریه می کرد.از او معذرت خواستم.
-ساغر به خدا دست خودم نبود.آخر من هم یک انسان هستم.تا حدی تحمل دارم،احساس دارم.سوزان طوری با من حرف زد که فکر کردم او دیگر نمی خواهد من برای او مجید گذشته ها باشم.او به خود اطمینان داده است که من باید با تارا ازدواج کنم.ساغر،من برای تعیین تاریخ خواستگاری به اینجا آمدم تا دیگر فکر تارا را از سرم بیرون کنم.ساغر،خواهش می کنم من را ببخش.معذرت می خواهم،همه می دانند که شخصیت هر کس مربوط به خودش است.بنابراین اگر من از افسانه سخن گفتم،منظورم کوچک کردن شما نبود،فقط یک جمله بی ادبانه بود که از روی عصبانیت و خشم بر زبان آوردم.
ساغر سرش را بالا گرفت و با آن چشمهای زیبای آبی مرا نگاه کرد.
-تمام اینها که گفتی درست است،اما تو باید جلوی اشکان این حرف را می زدی؟
اشکان دست مهربانی بر سر ساغر کشید و گفت:
-ساغر،تو باید من را مثل مجید بدانی.مگر فکر می کنی من خودم خوشبخت هستم؟بخدا قسم نه.از خیانتهای آزاده چه بگویم؟هیچ زنی با همسرش این کار را نمی کرد.
به ساغر نگاه کردم.با دستهایش،اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-ضرر این حرفت را روزی خواهی دید،این کارت را جبران می کنم.
می دانستم که صحبت کردن با ساغر هیچ سودی ندارد.فقط او را نگاه کردم و گفتم:
-مرا ببخش!
به اتاق سوزان رفتم.تکه های پاره عکس روی تخت او افتاده بود.با خنده گفتم:
-عکس من را پاره کردی؟
-بله.هم عکس تو و هم عکس افسانه.هر دوی شما مثل حیوان هستید.شاید از حیوان هم کثیف تر.
-سوزان،قبول دارم اما...
-از اتاق من برو بیرون،دیگر تو را شناختم.
-سوزان،معذرت می خواهم،مرا ببخش،خیلی ناراحت بودم.
سوزان گریه می کرد و تکه های پاره ی عکس را ریزتر می کرد.
-سوزان،تو درباره من و تارا این طوری صحبت کردی که همه تصور کنند فردا قرار است ما عروسی کنیم.
-مگر این طور نیست؟زینال گفت.
-زینال بیخود کرد.تو باید عاقل باشی.آیا چنین چیزی ممکن است؟حتی اگر من عاشق تارا باشم،چگونه می توانم از خجالت تو دربیایم.
-مجید شاید قبلا حرفت را باور می کردم،اما الان می فهمم تو هم مثل دوستان ساغر،جنبه نداری.اگر فقط به من می گفتی افسانه با تو اینچنین کرد،من در دل این موضوع مزخرف را نگه می داشتم،اما تو که ساغر را می شناختی،او به خاطر آن که دوستانش مادرم را به رخش کشیدند،دست به چه کارهایی زد.تو باید می دانستی که ساغر دختر حساسی است.افسانه مانند مواد مخدری است که ننگش تا آخر عمر در خون من و ساغر خواهد ماند و تو با زدن این حرف...
و دیگر چیزی نگفت.
-سوزان،من باز هم معذرت می خواهم.از تو خواهش می کنم مرا ببخش.با ساغر صحبت کن.به او بگو که من قصد بدی نداشتم.
-مجید،دیگر همه چیز تمام شد.حتی نمی توانیم برای هم یک همسایه باشیم.از تو خواهش می کنم دست از سر من بردار.ما همیشه به خاطر غرور و شخصیتمان افسانه را نفرین می کردیم چرا که او شرف و آبروی ما را زیر پای خود له کرد.آن وقت تو هم با گفتن و به یاد آوردن اعمال ننگین او نزد اشکان،بیشتر از او برای ما کاری انجام ندادی.
-سوزان،اشکان مثل خودم است.
-شاید اینچنین فکر کنی.اما من می دانم اگر صد نفر غریبه هم در همانجا بودند،تو باز هم این حرف را می زدی.نمی زدی؟
چون می دانستم گفته های سوزان صحت دارد،دیگر چیزی نگفتم.فقط با حالتی شرمنده او را نگاه کردم.با دستمال حریر سبز رنگی اشکهایش را پاک می کرد و دیگر هر چه با او صحبت کردم جواب نداد.غرورم اجازه ماندن در اتاق سوزان را نمی داد.از او خداحافظی کردم.با چشمان زیبای غمبارش مرا نگاه کرد.سرم را پایین انداختم و از خانه بیرون آمدم.در خانه شان را بستم و به خانه خودم رفتم.پس از این که وارد خانه شدم،زینال با خوشحالی جلو آمد.
-سلام آقای بیک!
-سلام زینال خان.
-آشتی کردید؟
آهی کشیدم و گفتم:
-چه آشتی ای؟همه چیز تمام شد.من بدبخت به دنیا آمده ام و بدبخت تر هم خواهم مرد.
زینال چای اورد.
-میل ندارم.خودت بخور.
او در حالی که با مشت گره کرده بر پیشانی خود می زد،به خود ناسزا می گفت.نمی توانستم به او چیزی بگویم.
-راستی مجید جان،تارا خانم زنگ زدند.
-چی می گفت؟
-از من پرسیدند که اینجا راحت هستم یا نه.من هم چون احساس شرمندگی و بدبختی می کردم به او گفتم که خانه شما را بیشتر دوست دارم.
-زینال واقعا؟تو راست می گویی؟
-بله آقای بیک.حالا خودم را مانند ابلیسی پلیدی می دانم که زندگی دو جوان را بر هم زده ام.
-نه زینال خان.این فکر ها را نکن.
با صدای زنگ خانه از جای خود بلند شدم.اشکان بود.ارشیا در بغل او خوابیده بود.او را به اتاقم بردم و خواباندم.
-اشکان،نتیجه داشت؟
-مجید واقعا متاسفم.تو نباید آن حرف را می زدی.من که از زندگی آنها دور هستم،وقتی ماجرای زندگی این دو دختر را شنیدم،غصه های خودم را فراموش کردم و به آن دو فکر می کردم.آن وقت تو چگونه توانستی خیانت مادرشان را به روی آنها بیاوری؟
-اشکان،ادامه نده،ادامه نده خواهش می کنم.
-باشه مجید،فراموش کن.فکر کن دیگر سوزان و ساغر را نمی شناسی.
-اشکان،یعنی دیگر نباید با سوزان صحبت کنم؟...
-نمی دانم.اگر حرف افسانه را به میان نمی آوردی،همه چیز ممکن بود ولی الان نمی دانم.
سرم را روی شانه اشکان گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.اشکان مرا دلداری می داد.زینال پیر لباس خوابش را در دست گرفته بود و به طرف من آمد.
-آقای بیک!من می روم.دیگر نمی توانم اینجا بمانم.
اشکان رو به زینال کرد و با تبسم گفت:
-بنشین،بنشین زینال خان.از دست من و تو کاری ساخته نیست.خدا خواست اینچنین شود.
زینال با نگاه مهربانش از من عذرخواهی کرد.از جای خود بلند شدم،لباسها را از دست پیر مرد گرفتم و در حالی که موهایم را مرتب می کردم گفتم:
-زینال خان،شام درست کردی؟
-بله آقا.
به خاطر آن که خود را در مورد موضوع اتفاق افتاده بی تفاوت نشان بدهم،گفتم:
-خیلی گرسنه هستم.برویم شام بخوریم.
زینال با لبخندی مهربان و با شرمندگی گفت:
-من شام، چای شیرین خوردم،آخر زخم معده دارم.حالا می توانم بروم؟
-کجا؟
-خانه؟
به شوخی گفتم:
-کدام خانه؟مگر اینجا خانه نیست؟
زینال در حالی که چشمان مهربان و کم سویش را به من دوخته بود،گفت:
-خانه تارا خانم.
-نه عزیزم.قرار بود شبها پیش من بمانی.
-آخر،آخر من...
-آخر چی؟
-آخر من نمی توانم.روی این کار را ندارم.
اشکان با صدای بلند خندید و گفت:
-مهم نیست عمو.عادت می کنی.
زینال به من نگاهی کرد.می دانستم که به محیط اینجا عادت ندارد،با این وجود به او گفتم:
-برو لباسهایت را سر جایش بگذار.دستهایت را بشور،می خواهیم با هم شام بخوریم.
-آقای بیک،منم که گفتم شام خورده ام.
-باشد،دوباره بخور.مگه چای شیرین هم شد غذا؟
زینال رفت.اشکان سرش را تکان داد و گفت:
-چه آدم مظلومی؟ولی عجب دسته گلی به آب داد!
چیزی نگفتم.برای خوردن غذا به آشپزخانه رفتیم.زینال هم آمد.طفلکی غذایش را جدا کرد و به گوشه ای از آشپزخانه رفت.او را صدا زدم:
-آخر زینال،چرا آنجا؟بیا پیش ما.
-اینجا راحت تر هستم.
احساس زینال را درک می کردم.می دانستم ناراحت است و زجر می کشد.با خنده به او گفتم:
-زینال خان،اگر خیلی ناراحتی،تو را به خانه تارا ببرم.
-نه ممنونم.فقط به خاطر این که مایه ناراحتی شما شدم،خیلی شرمنده ام.
-مهم نیست،اتفاقی بود که افتاد.دیگر تمام شد.پس فکر کردن فایده ای ندارد.
با گفتن این حرفها خود را امیدوار می ساختم.شام را خوردیم،دلم راضی نبود زنال ظرفها را بشوید.اشکان ظرفها را از روی میز جمع کرد.پیرمرد مهربان فوری آستین پیراهنش را بالا زد تا ظرفها را بشوید.به یاد حرف سوزان که روز رفتن افسانه به پدرش گفت،افتادم:
"دوست دارم ظرفها را خودم بشویم،این طوری به چیزی فکر نمی کنم.می خواهم خودم را سرگرم کنم."
همین حرف را به زینال گفتم.او هم پذیرفت.
اشکان سه فنجان چای ریخت و سیگاری روشن کرد.گفتم:
-صبر می کردی ظرفها را می شستم،با هم می کشیدیم.
-خاموش کنم؟
-نه بابا.شوخی کردم.
بالاخره ظرفها را شستم.به زینال و اشکان نگاه کردم.زینال چای را در نعلبکی می ریخت و بدون آن که منتظر بماند تا سرد شود،آن را می خورد.
اشکان پاهایش را روی هم گذاشته بود.سیگار را لای انگشتش گرفته و دست دیگرش را روی پیشانی اش گذاشته بود و شعر می خواند.در میان شعرهای او نام ساغر را می شنیدم.اشکان بیست و پنج سال داشت و ساغر شانزده ساله بود.نُه سال اختلاف سن!
مقداری میوه و شیرینی از یخچال در آوردم.اشکان در عالم دیگری سیر می کرد.کنار پنجره رفتم.برف به شدت می بارید.کوران عجیبی شده بود.شاید آسمان هم می دانست که در دل درمانده من چه می گذشت که اینچنین اشکهای پاک و سفیدش را بر زمین می ریخت.کمی میوه و شیرینی برای زینال گذاشتم و سپس همراه اشکان از آشپزخانه بیرون آمدیم.کنار شومینه روی مبل هال نشستیم.سیگاری روشن کردم.اشکان برایم حرف می زد و لطیفه تعریف می کرد،اما چیزی نمی فهمیدم.فقط به سوزان و ساغر فکر می کردم.چگونه توانسته بودم چنین حرفی را بر زبان بیاورم؟به راستی تقصیر سوزان بود؟می دانستم که تقصیر از خودم بود ولی چرا می خواستم گردن سوزان بیندازم؟احساس می کردم اشکان دلش برای من می سوزد.شاید او متوجه شده بود که شوخی کردن و حرف زدن با من نتیجه ای ندارد.دست اشکان را روی دست خود احساس کردم.
-مجید!بالاخره می خواهی چه کار کنی؟
-اشکان،تو بگو،من چه کنم؟
سرش را تکان داد و گفت:
-مجید جان،می دانم تارا بسیار بدبخت است،اما باید او را رها کنی.حتی اگر عاشق او باشی.به خاطر این که حرفی که به سوزان زدی،باید دست از تارا بکشی.
-اشکان،چگونه این کار را بکنم؟او هم گناه دارد.
-ببین مجید،بچه گول می زنی؟
-به خدا نه.
-اگر او زشت بود باز هم این حرف را می زدی؟نه که نمی زدی.درست است؟
-نمی دانم.
-می دانی،خوب هم می دانی،زیبایی تارا تو را گرفته ولی این موضوع را هم قبول کن.سوزان علاوه بر زیبایی،نجابت بالاتری هم نسبت به او دارد،تارا از طریق تلفن با تو آشنا شد،اما در مورد سوزان،ابتدا تو پا پیش گذاشتی.او را به خاطر زیبایی و نجابتش پسندیدی.
-خوب بله.درست است.
-پس تمام شد.دست از سر تارا بردار.همان طور که گفتی تاریخ خواستگاری را معلوم کن.تا چند ماه دیگر درس سوزان تمام می شود و به امید خدا عروسی خواهید کرد.پس از تو من هم دست به کار می شوم.
اشکان برای من مانند داروی آرام بخشی بود و گفته هایش مرا تسکین می داد.کمی دلگرم شدم.با خوشحالی از او پرسیدم:
-تو،تو می خواهی عروسی کنی؟
-بله،اشکالی داره؟
-نه،چه اشکالی می تواند داشته باشد؟دلم می خواهد بدانم با کی؟
-شاید بخندی.
-بخندم؟برای چی؟
-چون می خواهم باجناق تو شوم.
اول متوجه نشدم،پس از لحظه کوتاهی با تعجب پرسیدم:
-باجناق یعنی شوهر خواهر زن.یعنی شوهر خواهر سوزان،یعنی شوهر ساغر!یعنی تو می خواهی با ساغر ازدواج کنی؟
-بله.
با صدای بلند خندیدم و گفتم:
-در آن لحظه که ظرف می شستم و تو شعر می خواندی در میان اشعارت نام ساغر را می آوردی،کمی بو بردم.
اشکان لبخندی زد و با جدیت گفت:
-هم زیباست و هم دوست داشتنی.
هنگامی که این حرف را از زبان شیرین اشکان شنیدم،احساس ناراحتی کردم.
-مجید،می خواهم چیزی به تو بگویم.دوستدارم رابطه ات را با تارا قطع کنی.البته تصور نکن این موضوع را به خاطر خودم می گویم،به خدا قسم،به جان ارشیا،اینچنین نیست.مجید،من می دانم اگر با تارا ازدواج کنی،زندگی خوبی نخواهی داشت.البته منظور من این نیست که تارا دختر بدی است،مجید،من به قسمت خیلی معتقدم.
-چطور؟

R A H A
09-12-2011, 02:08 AM
ببین،مثلا قسمت من آزاده بود که اینچنین مرا بدبخت کرد.ولی شاید قست دیگر زندگیم این باشد که با تو آشنا شوم و از طریق تو با ساغر آشنایی پیدا کنم.در نتیجه با دوستی و یا ازدواج با ساغر،خاطرات تلخ آزاده را فراموش کنم،چرا که از این موضوع مطمئن هستم که ساغر می تواند مادر خوبی برای ارشیای من باشد.با وجود این که آزاده در اصل مادر واقعی ارشیا است،اما نمی توانم نام مادر ر روی او بگذارم.او مانند حیوانی،این بچه را به دنیا آورد و بعد او را رها کرد.بنابراین هیچ توقعی از او ندارم... مجید،همان طور که افسانه مایه ننگ و شرمساری سوزان و ساغر است،آزاده هم چنین حالتی را برای ارشیای من دارد.
-عجب!
-تا کنون دختران زیادی را دیده ام،ولی هیچ کدام به نجابت ساغر و سوزان نبوده اند.فکر کن چرا آنها بدون اجازه پدر و مادربزرگشان با کسی صحبت نمی کند و یا به خانه کسی نمی روند... کم نیستند دخترانی مثل آزاده و مردانی مثل تو... حالا تو سوزان و ساغر را قیاس کن.هیچ وقت این کار را خواهند کرد؟بخدا قسم نه.تو که جای خود داری،کسی جذاب تر و ثروتمند تر از تو هم به آنها پیشنهاد دوستی می داد می توانم قسم بخورم که نمی پذیرفتند،چرا که سوزان فقط با تو پیمان دوستی بسته بود.
-می دانم اشکان.می دانم.زیبایی او،نجابتش،معصومیتش و مهربانیش مرا دیوانه کرد.شبها با این رویا می خوابید که سوزان همسر من خواهد شد،با او برای ماه عسل به ویلایم در نوشهر خواهم رفت و... اشکان من که نمی توانم تمام جزئیات را برای تو بگویم،فقط این را بدان که او را خیلی دوست دارم.
-می دانم مجید،می دانم.حق داری.او شایستگی این همه دوست داشتن را دارد.او واقعا دوست داشتنی است.خوب،مجید جان،حرف زدن فایده ندارد.باید عمل کرد.
-چه کنم؟
-به تارا زنگ بزن!
-تارا؟
-بله.بگو می خواهم حقیقتی را بگویم.نامزدم متوجه این موضوع شده است که من با تو دوست هستم،به همین دلیل هم با من قهر کرده استمن هم نمی توانم بر خلاف میل او رفتار کنم.خواهش می کنم مرا ببخش.امیدوارم شخص مناسبی پیدا شود و تو را خوشبخت کند.
با ناراحتی گفتم:
-اشکان گناه دارد.
-اگر نمی توانی،من بگویم.
-نمی دانم،ولی من حرفی نمی زنم.
تلفن را برداشت.شماره خانه تارا را به او دادم.احساس بدی داشتم.نمی توانستم دل تارا را بشکنم.خیلی بی انصافی بود،ولی دیگر نمی توانستم مانع اشکان شوم.فقط از اشکان خواستم که بگذارد صدای تارا را روی آیفون تلفن بشنوم.قبول کرد.شماره را گرفت.تارا گوشی را برداشت.
-بله،بفرمایید.
-تارا خانم؟
-بله خودم هستم.
-می توانم چند لحظه وقت شما را بگیرم؟من اشکان هستم،دوست مجید هستم.
تارا با ناراحتی پرسید:
-مجید؟برای او اتفاقی افتاده است؟
-نه خانم.چرا هول شدید؟
صدای تارا غم بسیار داشت.احساس کردم اشکان هم ناراحت شده است.
-چیز مهمی نیست،می خواستم بگویم مجید شما را خیلی دوست دارد.
صدای تارا را شنیدم که گفتک
-خواهش می کنم اگر اتفاقی افتاده به من بگویید.
-هیچ اتفاقی نیفتاده است.ببخشید مزاحم شدم.
اشکان تلفن را قطع کرد.
همان طور که به او خیره شده بودم،پرسیدم:
-چرا نگفتی؟
-مجید،نتوانستم.من خیال می کردم تارا از آن دخترهای زبان باز است،اما به نظر خیلی آرام و مهربان می آید.
-من که گفتم،چهره ی او هم خیلی معصوم و دوست داشتنی است.در ضمن تو با شنیدن صدای مهربان او پای تلفن نتوانستی مایه رنجش او شوی،من به تو اطمینان خواهم داد اگر او را ببینی،معصومیت و مهربانی او را بیشتر متوجه خواهی شد.
مشغول صحبت بودیم که تلفن زنگ زد،گوشی را برداشتم.تارا بود.پس از سلام و احوالپرسی پرسید:
-مجید،تو پسری به نام اشکان می شناسی؟
به خاطر این که با او شوخی کرده باشم،گفتم:
-اشکان؟نه. چطور؟اتفاقی افتاده؟
-چند دقیقه پیش پسری که خود را اشکان معرفی می کرد به خانه من زنگ زد و گفت مجید شما را خیلی دوست دارد.اول فکر کردم برایت اتفاقی افتاده است ولی هنگامی که متوجه شدم او خیلی راحت صحبت می کند،تصور کردم شاید مزاحم باشد.
-عجب!خوب بعد چه کردی؟
-باز هم طاقت نیاوردم،دوباره از او پرسیدم که برای تو چه اتفاقی افتاده است.اما چیزی نگفت و خداحافظی کرد.من هم دلواپس شدم و زنگ زدم.خیلی دلواپس شدم.
-نه.می بینی که حالم خوب است و با تو صحبت می کنم.
-مجید زینال چه کار می کند؟
-در آشپزخانه است.
-او خیلی مهربان است.خوب مجیدفدیر وقت است،دیگر مزاحمت نمی شوم.
ناگهان اشکان سرفه ای کرد.
-مهمان داری؟
با عجله گفتم:
-نه،صدای سرفه زینال بود.
-مگر زینال در آشپزخانه نبود؟
-چرا در آشپزخانه بود،ولی همیشه که در انجا نمی ماند.
تارا ساکت شد.اشکان سرفه اش گرفته بود.در حالی که دستم را روی گوشی گذاشته بودم تا تارا سرفه او را نشنود به آشپزخانه رفت.خندیدم.گویا تارا متوجه شده بود که من حقیقت را نمی گویم.با این وجود با ملایمت گفت:
-مجید،دیر وقت است.دیگر مزاحمت نمی شوم.
خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم.اشکان را صدا زدم.او از من عذرخواهی کرد.با صدای بلند خندیدم.
-مجید جان دیر وقت است.باید بروم.فردا صبح زود باید بیدار شوم.
-اشکان،شب را پیش من بمان.
-شب؟نه ممنونم،برای ارشیا پوشک نیاوردم.
-خوب می رویم می خریم.
-الان؟
-بله.هم هوایی می خوریم و هم برای چه پوشک می خریم.
-شاید بسته باشد.
-امتحانش که ضرر ندارد.
-باشه برویم.راستی مجید،ارشیا که خوابیده است.
-خوب،خواب باشد،زینال در خانه است.
-پس زود می رویم و بر می گردیم.
همراه اشکان سوار ماشین شدم و به داروخانه شبانه روزی رفتیم.یک بسته پوشک خریدیم و به خانه برگشتیم.اشکان ماشین را در پارکینگ گذاشت.کنار در خانه ایستادم.نگاهی به اتاق سوزان انداختم،چراغش خاموش بود.در آن لحظه تصور می کردم که چقدر بدبختم.با خود فکر می کردم که شاید من در رویا هستم و این اتفاقها را در خواب می بینم.ناگهان دست اشکان را بر پشت خود احساس کردم.
-مجید خان،بیا برویم.سوزان خوابیده،بیدارش نکن.
چیزی نگفتم و با اشکان وارد خانه شدم.ارشیا خواب بود.زینال دوان دوان جلوی در آمد.
-آقای بیک!جایی رفته بودید؟
-بله،ببخشید.یادم رفت به تو بگویم.ارشیا پوشک نداشت،به داروخانه رفتیم تا پدرش برای بچه پوشک بخرد.راستی زینال!چرا نخوابیدی؟نمی خواهی بخوابی؟
-چرا آقای بیک،اتفاقا خیلی خوابم می آید.
زینال را به اتاق نشیمن بردم،چراغ را برایش روشن کردم و گفتم:
-زینال خان!از امشب اینجا اتاق تو است.لباس خوابت را بپوش و بخواب.
-خیلی ممنونم آقای بیک،شما به من لطف دارید.
-خواهش می کنم،شب بخیر.
به آشپزخانه رفتم.مقداری پسته شور و بادام از کابینت در آوردم و در ظرفی ریختم و همراه با قوری چای،دو فنجان و قندان به هال آوردم.اشکان در حال کشیدن سیگار بود و به سقف اتاق خیره شده بود و در فکر بود.
-اشکان در فکر هستی؟
-بله،فکر می کنم که آیا ممکن است در پس بدبختی،خوشبختی ای وجود داشته باشد؟
-چطور؟
-هیچی،همین طوری.
-همین طوری که نمی شود.به من نمی گویی؟
در حالی که دستم را روی دیوار گذاشته و منمتظر ادامه حرفهای او بودم،این جمله را بر زبان اشکان شنیدم:
-مجید،یعنی ممکن است من با ساغر ازدواج کنم؟
-بله،چرا ممکن نیست؟
اشکان از خوشحالی دستهایش را به هم زد و با شیطنت گفت:
-یعنی می شود من هم بدبختیهام را فراموش کنم و زندگی ایده آلی را برای خود و ارشیا درست کنم؟
چیزی نگفتم.شروع به خوردن و حرف زدن کردیم.دلم شور می زد،بر سر دوراهی عجیبی قرار داشتم.مرتب از اشکان چاره می خواستم،اما بی نتیجه بود.ناگهان نکته ای به ذهنم رسید.
-اشکان،اگر مدتی از اینجا بروم،اشکالی دارد؟
-نه،ولی کار نمایشگاه چه می شود؟
-یزدانی و رضایی هستند.اشکالی پیش نمی آید.
-نمی دانم مجید،هر طور که خودت صلاح می دانی.
در مورد ساغر با اشکان صحبت کردم.در مورد این که خیلی ها می خواهند با او دوست شوند.او همیشه می گوید:"پایان عشق همیشه تنهایی و شکست است،به همین دلیل نمی خواهم به هیچ کس دل ببندم.نه عاشق کسی می شوم و نه شخصی را عاشق خودم می کنم."
-عجب!که این طور.به نظر تو به من هم همین را می گوید؟
-نمی دانم،بعید نیست.باید با او صحبت کرد.البته اشکان،خواهشی دارم.تا پایان امتحانات آخر سالش چیزی نگو.دوست دارم امتحاناتش را با موفقیت به پایان برساند.پس از آن،اگر انشاءالله اوضاع روبه راه شد،خودم با پدرش صحبت می کنم.
-حتما.
اشکان را مانند برادرم دوست داشتم.تا نیمه شب صحبت کردیم و چون باید فردا صبح هر دو سر کار می رفتیم،برای خوابیدن از جای بلند شدیم.به کمک اشکان ظرفها را جمع کرد و شستم.مشغول شستن آشپزخانه بودم که چشمم به اشکان افتاد که کنار در آشپزخانه ایستاده و ارشیا کوچولو را در آغوش داشت.
-بیدار شد؟!
-صدای ظرفها بیدارش کرد.فکر کرده مشغول خوردن هستیم.
خندیدم.اشکان،بچه را به من داد تا برای او شیر درست کند.با ارشیا بازی کردم،موهای صافش را که داخل چشمان قشنگش ریخته بود،کنار زدم،سرش را روی شانه ام گذاشت و با صدای بچه گانه اش آواز می خواند.نمی دانستم چه می گفت ولی ذهن آشفته مرا آرام می کرد.به اشکان نگاهی انداختم.آستین بلوزش را بالا زده و دکمه پیراهنش را باز کرده بود.
-پسر سرما می خوری!
-عادت دارم.ناراحت نباش.
خندیدم.اشکان شیر را درست کرد و بچه را از دست من گرفت.
-اشکان،تو و ارشیا در اتتاق من بخوابید،من در هال می خوابم.
-خوب تو هم پیش ما بخواب.
-نه؛در هال می خوابم.
-می ترسی به تو لگد بزنم؟
لبخندی زدم و گفتم:
-برو به پسرت شیر بده.الان گریه می کند.
ارشیا بغض کرده بود،مثل اینکه واقعا می خواست گریه کند.اشکان متوجه شد و با صدای بلند برای ارشیا آواز خواند.
اشکان شیشه شیر را به هم زد،دهان خود را باز کرد و قطره ای شیر را داخل دهان خود ریخت تا مطمئن شود خنک شده است.شب به خیر گفت و همراه پسرش به اتاق خواب رفت.
آشپزخانه را تمیز کردم و برای رفع خستگی روی صندلی نشستم و سیگاری روشن کردم.پس از کشیدن سیگار،چراغ هال را خاموش کردم و روی کاناپه کنار شومینه دراز کشیدم.به سوزان و ساغر و تارا می اندیشیدم.هر کدام را با هم قیاس می کردم بدبخت تر از دیگری می یافتم.
به خاطر این کهکمتر فکر کنم،با دستهایم روی دیوار سایه درست می کردم.کم کم خوابم بد.ناگهان متوجه شدم که آباژور هال روشن است.اول فکر کردم زینال است،اما اشکان بود.
-پاشو مجید!یک فکری به خاطرم رسید.
-چه فکری؟پسر،بذار بخوابم.
-مجید،یکی از دوستانم مهندس مکانیک است و بیست و هفت سال سن دارد.پسر خیلی خوبی است.ماشین،خانه،اسباب زندگی... همه چیز زا کامل دارد.چند روز پیش به شرکتم آمده بود،می خواست فرش بخرد.به من گفت:"تصمیم به ازدواج دارم.اگر دختر خوبی پیدا کردی به من بگو..." به نظر تو،مجید،می توانم تارا را به او معرفی کنم؟
--نمی دانم اشکان،تا نظر تارا چه باشد.
-مجید،پسر خیلی خوبی است.
-خوب،چطور به تارا بگویم؟
-فکرش را کرده ام.من و علیرضا و خاله ام به خانه تارا می رویم.
-خاله ات برای چی؟
-فکر کند او معرفی کرده است.به نظر تو این طوری بهتر نیست؟اگر تارا ازدواج کند،تو هم می توانی با خیال راحت با سوزان ازدواج کنی،هیچ وقت هم عذاب وجدان نخواهی داشت.
-فکر خوبی است.
با وجود این که تارا را خیلی دوست داشتم،اما نمی توانستم لحظه ای ناراحتی سوزان را تحمل کنم.پذیرفتم.اشکان خیلی خوشحال بود.
-خوب،می روم بخوابم.ببخش که بیدارت کردم.
از انسانیت اشکان لذت می بردم.چقدر آقا بود.به حرفهای او فکر می کردم.یعنی تارا حاضر به ازدواج می شود؟فقط خدا می دانست.خوابم می آمد،تا چشمهایم را روی هم گذاشتم خوابم برد،اما تا صبح خوابهای بد دیدم.
با صدای خنده ارشیا بیدار شدم.چهاردست و پا کنارم آمده بود.سرش را زیر لحاف من می کرد و از خوشحالی و شیطنت فریاد می کشید و می خندید.او را در آغوش گرفتم و بوسیدم.خیلی دوست داشتنی بود.چقدر دوست داشتم پسری همچون ارشیا داشتم تا مرا از افکار واهی نجات دهد.
در حالی که ارشیا در آغوشم بود،به آشپزخانه رفتم.سماور را روشن کردم و میز صبحانه را چیدم.زینال هم بیدار شد.سلام کردم.
-سلام آقای بیک،چقدر دیشب راحت خوابیدم.
ارشیا با دستان کوچکش زینال را نشان می داد و به او می خندید.به اتاق اشکان رفتم.خوابیده بود.ته ریش و سبیل پرپشت قهوه ای اش،صورت او را بسیار بانمک کرده بود.لحاف ار روی بدنش کنار رفته بود.به شوخی به ارشیا گفتم:
-عمو،لحاف را تو از روی بابا کشیدی؟
بی خودی فریاد می کشید و آوازهای کودکانه می خواند.اشکان چشمانش را باز کرد و به ساعت نگاهی انداخت.

R A H A
09-12-2011, 02:09 AM
سلام اشکان جان،خوب خوابیدی؟
-سلام،خیلی.ارشیا هم تا صبح بیدار نشد.
ارشیا با تکان دادن سر به پدرش سلام کرد.اشکان از تخت برخاست،دستش را بر پشتم گذاشت و گفت:
-عجب پذیرای ای کردی!دستت درد نکنه.
-خواهش می کنم اشکان جان.
لبخندی زد و به ارشیا گفت:
-به بابا بوس نمی دهی؟
ارشیا هم سر خود را به طرف اشکان برد.با دست او را طلب می کرد.معلوم بود که واقعا اشکان را دوست دارد.
-اشکان،نمی روی دوش بگیری؟
-اتفاقا همین فکر را هم داشتم.
اشکان به حمام رفت.همراه ارشیا کوچولو به اتاقم رفتیم.چراغ اتاق سوزان روشن بود.برای تسکین خودم،به ارشیا گفتم:
-سوزان کجاست؟
ارشیا با اشاره انگشتش،چراغ اتاق سوزان را نشان داد.او را بوسیدم.از هوش و استعداد او تعجب کردم.دوباره از او پرسیدم:
-ساغر کجاست؟
دوباره دستش را به همان سمت بالا گرفت.
-نه عمو،آنجا اتاق سوزان است.
به خاطر این که جواب منفی به ارشیا داده بودم،بر صورتم سیلی می زد.خنده ام گرفته بود.چند دقیقه بعد،اشکان از حمام بیرون آمد.یادم رفته بود برای او حوله بگذارم.او محجوب تر از آن بود که من در خیال خود تصور می کردم.با همان لباس بیرونش از حمام خارج شد.
-اشکان،تو که حوله نداشتی؟
خندید و گفت:
-مهم نیست.
-اما پیراهنت خیس است!
-خشک می شود.
-عجب!در بیاور اتو بکشم.
-نه بابا.پس جوانی به چه درد می خورد؟
زینال برای صرف صبحانه ما را صدا زد.به آشپزخانه رفتیم.سر میز صبحانه،اشکان بیسکویت را داخل فنجان چای بچه ریخت.خیلی خوشش آمده بود.واقعا بچه بانمکی بود.از نگاههای اشکان می فهمیدم که عاشقانه او را دوست دارد.
بالاخره صبحانه را خوردیم.به زینال گفتم که از خودش پذیرایی کند و برایش چای ریختم.
اشکان پسرش را آماده و لباسی خیلی قشنگی بر تن او کرد.
-اشکان،چقدر لباس پسرت قشنگ است!
-وقتی رفته بودم آلمان،برایش خریدم.
-بعد از آمدن ارشیا به آلمان رفتی؟
-بله،با ارشیا رفتم.به خاطر کار شرکتم مجبور بودم که بروم.
-حتما خیلی خوش گذشت؟
-اتفاقا خیلی هم بد گذشت.
-چرا؟
-ارشیا کوچک بود.مرتب نق می زد و گریه می کرد.من هم دست تنها بودم،برای همین هم آنجا برای من مثل جهنم بود.
-زبان بلد بودی؟
-ای،بفهمی نفهمی یک چیزایی بلد بودم.
لباسهایم را پوشیدم.اشکان از من خداحافظی کرد.ارشیا را بوسیدم.اشکان سوار پاترولش شد و به من گفت:
-مجید،به تارا در مورد خواستگاری چیزی نگو تا با علیرضا صحبت کنم.مثلا تو هیچ نمی دانی.
-باشه.
-راستی مجید،تا قبل از رفتن به خواستگاری به نوشهر نرو.
-چشم،حتما.
اشکان و پسرش رفتند و من و زینال در خانه بودیم.ظرفهای صبحانه را شستیم و با زینال در مورد کارهای بیرون،گرانی،ارزانی و... صحبت کردیم.طفلکی کارش فقط تصدیق حرف دیگران بود.هیچ وقت از خود نظر نمی داد.زینال لباسهای خود را برداشت.با او به طرف خانه تارا حرکت کردیم.
پیرمرد مهربان،مانند بچه ای که بعد از مدتها می خواهد مادرش را ببیند،ذوق می کرد.وقتی به خانه تارا رسیدیم،زنگ زدم.تارا در را باز کرد.نمی خواستم دوباره او را ببینم،چرا که می دانستم محبت،زیبایی،معصومیت و مهربانی اش دوباره در ذهنم نقش خواهد بست،اما مثل این که قسمت بود که من و او همدیگر را ببینیم.
تارا،یک شنل سرمه ای بر تن کرده بدو.جلوی موهایش را کوتاه کرده بود.موهای چتری اش که روی پیشانی اش ریخته شده بود،زیبایی او را صد چندان می کرد.به طرف من آمد.سلام و احوالپرسی کردیم.
-زینال که مزاحمت نشد؟
-نه،او پیرمرد مهربانی است.
به یاد حرف اشکان افتادم: "با علیرضا صحبت می کنم." اما اگر حقیقت را گفته باشم،در دل حسودی می کردم.
-مجید،حالت خوب است؟
-بله،بله.از همیشه بهتر.
-ولی به نظر چنین نمی آید.
عصبی بودم.با جدیدت گفتم:
-یعنی دروغ می گویم؟
-نه،نه.این چه حرفی است؟مجید،می خواهی با هم چای بخوریم؟
-نه تارا،باید به نمایشگاه بروم.بعد از ظهر به خانه ام می آیی؟
-بعد از ظهر؟برای چی؟
-هیچی،همین طوری.
-سعی می کنم.
خندید و سرش را پایین انداخت.از او خداحافظی کردم.سوار ماشین شدم.برای بدرقه ام تا کنار ماشین آمد.از او خواستم که به خانه برود.اما نپذیرفت.سرم را از شیشهبیرون آوردم و گفتم:
-برو خانه،سرما می خوری!
-مجید به خاطر همه چیز از تو ممنونم.
نگاهش کردم.آرام از من جدا شد و به خانه رفت.آنقدر در فکر تارا غوطه می خوردم که تصور نمی کنم هیچ غواصی می توانست در ژرفای اقیانوسی اینچنین در تکاپو باشد.به نمایشگاه رسیدم.دیر کرده بودم.رضایی و یزدانی نشسته بودند.رضایی لبخندی زد و یزدانی گفت:
-مجید جان،پف کرده ای؟
چیزی نگفتم.رضایی هم نگاهم کرد.
-مجید جان،برای پدر اتافقی افتاده است؟
-نه آقای رضایی،کاش برای پدرم اتفاقی می افتا.
-ای بی انصاف!واقعا کهاین دستها نمک ندارد.
رضایی و یزدانی با هم می خندیدند ولی من فقط به تارا فکر می کردم.
خریدار شورلت آمد.پس از گفتگو و صرف چای و شیرینی،معامله به پایان رسید.
آن روز تا ساعت چهار در نمایشگاه ماندیم.خریدار دیگری نیامد.کرکره را پایین کشیدیم و از هم خداحافظی کردیم.سوار ماشینم شدم.از این که قرار بود تارا را ببینم،هم خوشحال بودم و هم نگران.به یاد سوزان افتادم.چگونه می توانستم با تارا خوش باشم در صورتی که سوزان را از خود رنجانده بودم؟
به طرف اسکان رفتم و لباسی را که قبلا می خواستم برای سوزان بخرم،خریدم.هنوز زود بود که بهدنبال تارا بروم.لباس را داخل ماشین گذاشتم.برای آن که تارا متوجه آن نشود،به خانه رفتم و لباس را در کمد گذاشتم و در را قفل کردم.با آن که می دانستم تارا بسیار مغرور بود و به خود اجازه نمی داد که داخل کمد را ببیند،اما به خاطر اطمینان،کلید کمد را نیز برداشتم.به هنگام خروج از خانه،به پنجره اتاق سوزان نگاهی انداختم.دیگر با شنیدن صدای ماشینم،به کنار پنجره نمی آمد.در انتظار ایستادم،اما هر چه صبر کردم از او خبری نشد.به طرف خانه تارا حرکت کردم.برف شدیدی می بارید.وقتی به خانه تارا رسیدم،هوا تاریک شده بود.زنگ زدم،زینال در را باز کرد.
-سلام آقای بیک.
-سلام زینال خان،تارا خانم کجاست؟
-تلفنی صحبت می کنند.
-چه کسی است؟
-وکیل آرمان است،قرار است شنبه به دادگاه بروند.
سرم را تکان دادم.تارا با آرامی و متانت با وکیل آرمان صحبت می کرد.
-سلام،ببخشید معطل شدی.
-خواهش می کنم.تارا،وکیل آرمان چطور آدمی است؟
-آدم خوبی است.
-جواناست؟
-نه،حدود شصت سالی دارد.
-عجب!خوب،چه می گفت؟
-قرار بر این شد که یک میلیون بگیرد و تا یک ماه دیگر آرمان را آزاد کند.
-یک میلیون تومان پول کمی نیست.تارا،آیا اینقدر داری؟
با عجله جواب داد:
-بله،از نظر مالی در مضیقه نیستم.مادرم برای من و آرمان ارثیه زیادی باقی گذاشت.حدود بیست و پنج میلیون در حساب بانکی من است.من از پدرم هیچ وقت کمک نمی خواهم.از سود پولم که در بانک گذاشته ام،استفاده می کنم.البته او از این کار من خیلی ناراحت است،به همین دلیل برایم ماشین خرید.
-عجب!
-بله مجید،همان طور که قبلا هم گفتم این خانه هم به نام مادرم است.
-بله،گفته بودی.تارا تو باید نصف پول را به وکیل بپردازی،هر وقت ارمان آزاد شد،آن وقت بقیه پول را به او بده.
-می دانم مجید،حتی خود وکیل هم این حرف را به من زد.
-چه انسان خوبی!... خوب تارا خانم حاضری؟
-بله،اما راستی زینال کجاست؟
-در ماشین نشسته.
-مجید یک لحظه صبر کن لباسم را عوض کنم،الان می آیم.
-احتیاجی به عوض کردن لباس نیست.همین لباست بسیار زیباست.
-نه،این لباس مخصوص خانه است.چون می خواهم به خانه تو بیایم،باید لباس مهمانی بپوشم.
-احتیاجی نیست.همین لباست خوب است.
-پس صبر کن پالتویم را بپوشم و بیایم.
خندیدم و گفتم:
-مگر نمی خواهی لباست را عوض کنی؟
چشمان زیبایش را با تعجب به من دوخت و گفت:
-عوض کنم؟مگر نگفتی همین لباس خوب است؟
چگونه می توانستم دختر به این پاکی و مهربانی را رها کنم؟چگونه می توانستم به او بگویم که من دیگری را دوست دارم.با خنده گفتم:
-اگر دوست داری عوض کن.
-عوض کنم؟
-بله،عوض کن.من منتظرم.
-چشم،الان حاضر می شوم.
وارد اتاقش شد و چراغ را روشن کرد و در را بست.مدتی گذشت،به یاد زینال افتادم.در زدم.
-مجید،تو هستی؟چه کار داری؟
زود باش.زینال منتظر است.
-چشم،الان می آیم.
-لباست را پوشیدی؟
-بله.
در اتاقش را باز کردم.اتاق خواب زیبایی داشت.تختخواب و میز توالت استیل،فرش ابریشمی در اتاق پهن شده بود،کاغذ دیواری اتاقش قرمز رنگ بود.لوستر بسیار زیبا و گرانبهایی در اتاقش آویزان بود.کتابخانه ای که از چوب گردو ساخته شده بود در گوشه سمت راست اتاقش قار داشت.روی مبل اتاقش نشستم.پاهایم را روی هم گذاشتم و او را خیره نگاه می کردم.خجالت زده شده بود.آرام از کنارم رد شد.عطر خوشبویی زده بود.
-چه بوی خوبی!اسم عطرت چیست؟
-بیوتیفول،قابلی ندارد.
-ولی این عطر زنانه است.
با لبخندی حاکی از متانت مرا به عالم رویا برد.نمی دانستم چه بگویم.برای این که دست از پا خطا نکنم،از جایم بلند شدم و گفتم:
-تارا،زینال منتظر است.برویم؟
لحظه ای ایستاد و گفت:
-راستی مجید،با ماشین تو بیاییم؟
-اشکالی داره؟
-نه،اما فردا می خواهی به سر کار بروی،چطور می خواهی مرا به خانه برسانی؟
-مهم نیست.می خواهی من اینجا بمانم؟
-نه،به نظر من درستنیست.دوست دارم ازدواج کنیم،بعد با خیال راحت در خانه ام بمانی.
-می دانم،حق داری عزیزم.زود باش حاضر شو.الان زینال خوابش می برد.
پالتواش را پوشید و شال مشکی اش را سرش کرد.چشمان آبی اش در زیر این پال زیباتر به نظر می رسیدند.چقدر زیبا و مغرور بود،نمی دانم چرا این جمله را بر زبان آوردم:
-تارا مرا دوست داری؟
پاسخ سوالم را نداد.از غرور او خیلی خوشم می آمد.
-اگر من را دوست نداری بگو.
به روی خودش نیاورد.
-مجید مگر نگفتی که ینال خوابش می برد؟
-بله،برویم.
از خانه بیرون آمدیم.تارا در را قفل کرد و دو نفری به طرف ماشین رفتیم.زینال در صندلی عقب نشسته بود.در را برای تارا باز کردم.سوار ماشین شد.پشت فرمان نشستم و از زینال به خاطر آن که دیر کرده بودیم،عذرخواهی کردم.
چون زینال در صندلی عقب نشسته بود.نمی توانستم با تارا از عشقی که به او داشتم،سخن بگویم.در مورد بیماری پدرم حرف می زدم.احساس می کردم که تارا به دلیل سوالی که در خانه از او کرده بودم،از من دلخور است.به خاطر این که او را از خود نرنجانم،با خنده گفتم:
-بالاخره جوابم را ندادی؟
با چشمان آبی اش مرا نگاه کرد.متوجه منظورم شده بود.چیزی نگفت.احساس می کردم که زندگی کردن با تارا خیلی دشوار است،چرا که او دختر بسیار مغرور و از خود راضی ای بود.چراغ قرمز شد.راه بندان عجیبی در میدان ونک ایجاد شده بود.
تا سبز شدن چراغ،دستم را پشت صندلی تارا گذاشتم.در آن تاریکی شب،چشمانش می درخشیدند.او را نگاه کردم.به یاد آزارهایی که نسترن به او رسانده بود،افتادم.
-تارا از حرفم ناراحت شدی؟
-بله،خیلی.
-چرا؟مگر سوال بدی پرسیدم؟
-اشکالی داشت دلیل سوالت را به من می گفتی؟
-نه،اما آیا جواب دادن به سوال من برایت مشکل بود؟
با جدیت گفت:
حرفت درست است اما این مورد استثنا بود.
زینال پیر با مهربانی پرسید:
-آقای بیک،مگر چه سوالی پرسیده بودید؟بگویید شاید من بتوانم جواب بدهم.
با صدای بلند خندیدم و گفتم:
-تو مرا دوست داری؟
زینال خجالت زده شد و با ملایمت گفت:
-آقای بیک!شما سرور ما هستید.ولی خیلی دوست دارم بدانم شما از خانم چه سوالی پرسیده بودید؟
-همین سوال را.
-کدام سوال را؟من را دوست داری؟آه بله.متوجه شدم.از تارا خانم این سوال راکردید؟خوب آقای بیک،همه خانمها که یک احساس ندارند.مثلا تارا خانم یا سوز...
ناگهان به یادم افتاد که زینال از ماجرای ن و سوزان مطلع است.با عجله گفتم:
-دیگر تمام شد.نمی خواهم چیزی بشنوم.
تارا مانند گربه ای ملوس مرا خیره نگاه کرد.طفلکی زینال،دیگر حرفی نزد.
متوجه سبز شدن چراغ نشدم.
-مجید،چرا حرکت نمی کنی؟
خیلی هول شدم.نمی توانستم حرف بزنم.به راه خود ادامه دادم.از فرط ناراحتی نمی توانستم آب دهانم را قورت بدهم.صدای تارا مرا از فکر بیرون آورد.
-مجید،فکز نمی کنم حالت خوب باشد.
وجود زینال برای من بسیار خطرناک بود.با این حال تا آنجا که می توانستم کمتر صحبت می کردم تا مایه خرابکاری نشود.به خانه رسیدیم.ماشین را در پارکینگ گذاشتم.در را برای تارا باز کردم تا پیاده شود.زینال هم پیاده شد.زینال را در پارکینگ صدا زدم و طوری که تارا متوجه نشود به او گفتم:
-زینال خان،تارا نباید در مورد سوزان هیچ اطلاعی پیدا کند.من به تو اطمینان دارم.
-چشم آقا.خیالتان راحت باشد.
-ممنونم.

R A H A
09-12-2011, 02:11 AM
8





تارا را راهنمایی کردم تا وارد خانه شود.به اتاق سوزان نگاه کردم.دوست داشتم به تارا می گفتم که عشق دیگر من در این خانه زندگی می کند،اما می دانستم گفتن این حرف از قدرت من خارج بود.در را باز کردم و همراه تارا و زینال وارد خانه شدیم.
شومینه را روشن کردم و از زینال خواستم کتری را روشن کند.تارا را به اتاق پذیرایی بردم،از خانه ام تعریف کرد.
-مجید،این خانه فقط یک چیز کم دارد.
متوجه شدم که می خواست چه بگوید.نگاهش کردم،چشمان آبی اش را به من دوخت و گفت:
-نمی خواهی بدانی چه چیزی؟
-چرا،می دانم.جای دختر زیبایی که اسمش تاراست.
لبخندی زد و گفت:
-منظورم تارا نبود،امثال تاراها بود.
پالتویش را از تن درآورد.چقدر زیبا بود!وقتی مرا نگاه می کرد،مردمک آبی چشمش مانند تیله ای می درخشید.دندانهایش مانند صدف،سفید و یکدست بودند.بلوز و شلوار قرمزی به تن داشت.به لباسش اشاره کردم و گفتم:
-جین است؟
-بله،پدرم سال گذشته آورد.
-از کجا؟
-از بلژیک.
-خیلی قشنگ است!
-ممنون.
-تارا،یک لحظه صبر کن.الان می آیم.
به آشپزخانه رفتم.شیرینی،شکلات و میوه آوردم.برای خودم هم یک فنجان قهوه ریختم.زینال روی صندلی آشپزخانه نشسته بود و زیر لب آوازی را زمزمه می کرد.
-زینال چرا چای نمی خوری؟
-هنوز دم نیامده است.
-هر وقت دم آمد برای ما هم بیاور.راستی زینال خان،شام مهمان شما هستیم.
-چه غذایی درست کنم؟
-نمی دانم،هر چه که دوست داری.
-تارا خانم معمولا شبها سبک می خوابند.
-خوب زینال خان،امشب با بقیه شبها فرق دارد.
-مرغ بپزم؟
-مرغ؟دیشب خوردیم.اگر دوست داری کباب درست کن.
-چشم.با برنج؟
-حتما.همه چیز در یخچال هست.
به سالن رفتم.ماءالشعیر،میوه و شیرینی را روی میز غذاخوری گذاشتم.
تارا بدون تعارف شیرینی برداشت.از او بسیار خوشم می آمد.اصلا خجالتی نبود.در فکر بودم.تارا پرسید:
-مجید،در فکر هستی،می توانم دلیلش را بپرسم؟
-باید همه چیز را بدانی؟
-بله.دوست دارم بدانم.
-به تو فکر می کنم.
با تعجب مرا نگاه کرد.
-مگر قرار است به کس دیگری هم فکر کنی؟
خندیدم و گفتم:
-خیلی باهوشی... این حرف را گفتم تا تلافی جواب ندادن به سوال من باشد.
-چقدر لجباز هستی!
با صدای بلند خندیدم.با ورود زینال حرفمان را قطع کردیم.چای آورده بود.از او خواستم که دیگر برای آوردن چای به سالن نیاید.خودم این کار را انجام می دادم.تارا با لبخند ملیحش از زینال تشکر کرد.به نوشیدن چای مشغول شدیم.دلشوره ی عجیبی داشتم،اما علت آن را نمی دانستم.شاید در آن زمان سوزان نازنین به فکر من بود و من بی توجه به غصه های او،با دختری دیگر خوش بودم.
تارا از مادر مرحومش برایم سخن گفت.هر لحظه که او را می دیدم،طیباییش از لحظه پیش بیشتر می شد.وقتی از شکنجه های نسترن می گفت،ناخودآگاه از چشمانش اشک سرازیر می شد.از بدبختیها و روزگار سیاه آرمان برایم حرف زد.او را دلداری دادم.برای این که بیشتر از این تصور نکند که بدبخت است،از خانواده ام برایش صحبت کردم،از بدیهای پدرم،از شکنجه های مادرم از دست او و... تارا دختر بسیار حساسی بود.با شنیدن این حرفها گریه کرد.نمی خواستم این مهمانی برای او غم انگیز باشد.
از نوشیدنی ای که روی میز بود نوشیدم.بدنم گرم شده بود.دوست داشتم عشق درونی ام را به او بفهمانم.دیگر به هیچ کس و هیچ چیز،جز تارا فکر نمی کردم.
مشغول صحبت کردن بودیم که ناگهان صدای فریادی ما را از جا بلند کرد.زینال با عجله به سالن آمد.
-آقای بیک،شما هم شنیدید؟
-بله،چه اتفاقی افتاده است؟
-نمی دانم.
صدای گریه و شیوان و فریاد قطع نمی شد.صداها به نظرم آشنا آمد.فوری به اتاقم رفتم.نمی دانستم در آن لحظه تارا جه می کرد.به اتاق سوزان نگاه کردم.متوجه راه رفتن مادربزرگ شدم.بر سر خود می زد و گریه می کرد.یعنی چه اتفاقی افتاده است؟فوری نزد تارا رفتم و به او گفتم:
-تارا،تو اینجا بمان،من زود برمی گردم.
-کجا می روی؟
-می خواهم بدانم برای همسایه مان چه اتفاقی افتاده است.
زینال به طرف من آمدو گفت:
-فکر می کنم برای سوزان خانم اتفاقی افتاده است.
-نه.برای سوزان هیچ اتفاقی نیفتاده.
-آخر صدا از خانه ی سوزان خانم می آید!
دیگر چیزی نگفتم.به خانه آقای ملکان رفتم.در خانه همسایه های طبقه پایین باز بود.پله ها را بسرعت بالا رفتم،به اپارتمان آقای ملکان رسیدم.در باز بود.همسایه طبقه بالا و پایین همه در خانه آنها بودند و با صدای بلند گریه می کردند.نگاهم به مادربزرگ افتاد.تا مرا دید خودش را در آغوشم انداخت.بر سر خود می زد و با فریاد های دلخراش از من کمک می خواست.زبانش بند آمده بود.نمی توانست حرف بزند.با اشاره دست مرا به اتاق پسرش برد.اقای ملکان آرام روی تخت خوابیده بود.چشمانش باز و بی حرکت بودند.
سوزان و ساغر،سرشان را روی سینه پدر گذاشته بودند و برای او گریه می کردند.دیگر آقای ملکان نفس نمی کشید تا بچه ها با گرمی نفس او به زندگی ادامه بدهند.مادربزرگ بیچاره پی در پی به اتاق می آمد و خارج می شد.دیگر نمی دانستم جای من کجاست.فقط آرزوی مرگ می کردم.
به طرف آقای ملکان رفتم.سوزان و ساغر از جای خود تکان نخوردند.دست لرزانم را روی سینه اش گذاشتم.دیگر آن قلب مهربان نمی تپید.چشمان سرشار از غمش به سقف اتاق خیره شده بود.به مادربزرگ نگاه کردم.نگاهش به من حاکی از درخواست کمک بود... مادربزرگ گریه می کرد و مرا صدا می زد.
-مَ مَ مجید جان،چه کنم؟
گریه کردم.سرم را روی سینه مادربزرگ گذاشتم.او فرهاد را با فریاد صدا می زد.با خود گفتم چرا خداوند بزرگ این کار را کرد؟مگر دو فرزند برای این زن کم بود؟
آنقدر ناراحت بودم که دیگر تارا را فراموش کردم.وقتی هبه چهره بی جان پدر سوزان نگاه می کردم به یاد بدبختیهایش می افتادم.چقدر برای بچه هایش گذشت و فداکاری کرد.به سوزان و ساغر و مادربزرگ دلداری می دادم.ساغر لباسهای خود را پاره می کرد.سوران موهای خود را می کشید و پدرش را صدا می زد.آنها گریه می کردند و من نیز با دیدن این مناظر به گریه افتاده بودم.
مادربزرگ ما را کنار زد و خود را روی سینه پسرش انداخت.به خود دلداری می داد و با گریه و خنده می گفت:
-می زند،قلب پسرم می زند،او نمرده است!
از او خواستم که کنار برود تا سرم را روی قلب آقای ملکان بگذارم.اما مادربزرگ مهربان،خود حقیقت را می دانست و فقط برای دلگرمی خودش و بچه ها این حرف را می زد.از جای خود تکان نخورد و به من گفت:
-قلب فرهادم فقط برای من می تپد.شما صدای ضربان قلب او را نمی شنوید.
به یاد حرف آقای ملکان افتادم که می گفت:"مجید،می ترسم بعد از مرگ من،مادرم دیوانه شود."
دست سرد آقای ملکان را گرفتم.سوزان و ساغر مرا نگاه می کردند.سرم را تکان دادم.سعی کردم ساغر را آماده کنم.صورتش را چنگ می انداخت.بر سر و صورت خود می زد.مادربزرگ لیوان آبی را به صورت فرهاد پاشید.آب را از دست او گرفتم.آنگاه با صدای بلند خندید... دیگر متوجه شدم که داغ فرهاد،برای او بدترین داغ است.زبانم بند آمده بود.نمی توانستم حرفی بزنم،فقط با صدای بلند گریه کردم.دستم را به طرف چشمهای آقای ملکان بردم تا برای ابد او را به خواب ببرم.اما مادربزرگ مرا از این کار منع کرد.
-فرهاد من نباید بخوابد،چشمانش را باز کن.
سوزان از اتاق بیرون آمد.سرش را به دیوار می کوبید و در مرگ پدر عزیزش با صدای بلند گریه می کرد.همسایه ها،سوزان را می بوسیدند و او را دلداری می دادند.مادربزرگ خود را روی فرهاد انداخته بود و موهای او را نوازش می کرد،شاید صدایی از او بلند شود.
با شنیدن صدای ضربه های ساعت،متوجه شدم کهدیروقت است.از مادربزرگ اجازه گرفتم که به پزشکی قانونی زنگ بزنم.او بر سر من فریاد می کشید و ناسزا می گفت.ساغر در حالی که گریه می کرد با نگاههای زیبا و معصومش مادربزرگ را از این کار منع می کرد و اما من می دانستم که مادربزرگ چه می کشد!به هال رفتم.سوزان کنار پنجره ایستاده بود و صدای ناله هایش،دل آزرده و داغدیده مرا ریش کرده بود.
صدایش زدم.به طرف من آمد.برایم درد دل می کرد و اشک می ریخت.
-ما باید چه کنیم؟چرا باید اینقدر بدبخت باشیم؟از هر طرف بدی ببینیم و تحمل کنیم،مگر ما چه کرده ایم؟
او را دلداری دادم و با هم گریه کردیم.ساغر با لباسهای پاره به طرف ما آمد.کنار پای من نشست.سرش را روی زمین گذاشت و با صدای بلند گریه کرد.ضجه های مادربزرگ مرا از خود بیخود می کرد.در آن لحظه نمی دانستم من در این خانه چه نقشی را بازی می کنم.چگونه می توانستم حرفهای ساغر را بپذیرم در حالی که تارا هم اکنون در خانه من است.احساس گناه می کردم.با صدای بلند گریه کردم.مادربزرگ به طرف من آمد.دست مهربانش را به صورتم کشید و گفت:
-پسرم!چرا گریه می کنی؟فرهاد من از کودکی عادت داشت که هنگام خواب چشمانش را باز کند.
با شنیدن این جملات از خود متنفر شدم.چگونه می توانستم به چنین خانواده مهربان و با صفایی خیانت کنم؟سوزان و ساغر را دلداری می دادم و از آینده بهتر بهتر برای آنها حرف می زدم که ناگهان تارا و زینال را مقابل چشمان خود دیدم...
دیگر از هیچ چیز نمی ترسیدم.برایم اهمیتی نداشت که تارا و یا سوزان از راز من خبردار شوند.مادربزرگ با دیدن تارا به طرف او رفت.نمی دانست او کیست،اما شاید فقط زیبایی تارا،مادربزرگ را به خود جلب کرده بود.نگاه سوزان و ساغر به تارا افتاد.من هم به او نگاه کردم.بغض کرده بود.دستش را روی صورت سوزان کشید.
-عزیزم!مادر من هم از این دنیا رفت و مرا با یک دنیا غصه تنها گذاشت.
ساغر با تعجب مرا نگاه می کرد و در حالی که اشکهایش جاری بودند،از من پرسید:
-تارا است؟
-سرم را تکان دادم.تارا لبخندی به ساغر زد و ساغر آرام آرام گریست.
سوزان با نگاهش از من سوال می کرد که نتیجه بدبختیهای من باید این باشد؟
سوزان به طرف تارا رفت.در حالی که به ارامی گریه می کرد،دستش را پشت او گذاشت.
-تارا خانم،دوست نداشتم شما را اینچنین ملاقات کنم.
از رفتار سوزان خجالت می کشیدم.با آن همه غرور و زیبایی و با آن همه غم و غصه ای که در دل کوچک او رخنه کرده بود،برخورد قشنگی با تارا کرد.سوزان به کنار من آمد و گفت:
-مجید،دوست تو؟
چیزی نگفتم.تارا با دیدن چهره سوزان و ساغر و با شنیدن صدای آوازهای مادربزرگ،گریه می کرد.می دانستم هر چه بیشتر مادربزرگ در اتاق فرهاد بماند و چهره بی جان و سرد او را نظاره کند،اثر بدتری روی او خواهد داشت.از او خواستم که بیرون بیاید... نمی پذیرفت،در اتاق را قفل کرد و با پسر ساکت و خاموشش در تنهایی شب به درد و دل نشست.
ان لحظه،غم انگیزترین صحنه زندگی من بود... بالاخره پس از گفتگو با همسایه ها به اورژانس زنگ زدیم.صدای آژیر آمبولانس فضای کوچه را پر کرده بود.پرسنل اورژانس وارد خانه شدند.تارا را می دیدم که سوزان و ساغر را در آغوش گرفته بود و موهای آنها رانوازش می کرد.خود می گریست اما آنها را دلداری می داد.از ساغر خواستم تا لباسش را عوض کند.او به هیچ چیز اعتنا نمی کرد.به اتاقش رفتم و از کمدش لباسی در آوردم و به دستش دادم.دستم را روی پشت او گذاشتم و او را به اتاق بردم و از او خواستم که لباسش را عوض کند.
-لباسهایت پاره است.خوب نیست.
سرش را به علامت تصدیق تکان داد.اشکهایش را پاک کردم و از اتاق بیرون آمدم.صدای زنگ خانه را شنیدم.آیفون را برداشتم و در را باز کردم.همسایه ها برای ابراز همدردی به خانه آقای ملکان آمده بودند.در اتاق آقای ملکان را زدم تا مادربزرگ در را باز کند.سوزان به طرف یکی از پرستارها رفت و با التماس گفت:
-آقا!ممکن است دوباره زنده شود؟شاید شوک بهش دست داده باشد.
-دختر خانم،ما که او را ندیده ایم.در بسته است.
ساغر از اتاق بیرون آمد.لباسش را پوشیده بود.چقدر زیبا و محجوب!مادربزرگ را صدا زدند تا در را باز کند،نمی پذیرفت.بالاخره مجبور شدم به او بگویم:
-مادربزرگفلطفا در را باز کنید،این آقایان از خارج آمده اند،شاید بتوانند آقای ملکان را خوب کنند.
همه ساکت کنار در ایستاده بودیم و در انتظار عکس العمل مادربزرگ بودیم.مادربزرگ در را باز کرد و با موهای پریشان و چشمن آبی گریانش جلو آند و با نگاه معصوم مرا نگاه کرد.وارد اتاق شدند.مادر بزرگ در حالی که دستش را روی چشمانش گذاشته بود،به یکی از پرسنل گفت:
-اگر خوی شود،باغ و ویلای که در نوشهر داریم به عنوان هدیه به شما واگذار می کنم.
سه نفر وارد اتاق شدند.آقای ملکان را روی برانکاد گذاشتند.می دانستند که امیدی به زنده شدن او نیست.ملحفه سفیدی را روی سرش کشیدند و در حالی که پیکر بی جانش را از اتاق بیرون می بردند به مادربزرگ نگاهی انداختند.مادربزرگ با التماس گفت:
-امیدی هست؟
چیزی نگفتند و از در بیرون رفتند.مادربزرگ بر سینه خودمی کوبید و چهار دست و پا به دنبال فرهاد می رفت.او را صدا می زد اما جوابی نمی شنید.همراه آمبولانس رفتم و تارا و زینال را با خانواده مهربان سوزان تنها گذاشتم.به پزشکی قانونی رفتیم،پس از معاینات کافی،علت مرگ را سکته قلبی تشخیص دادند...
نزدیک صبح بود که به خانه سوزان برگشتم.در خانه باز بود.سوزان و ساغر روی زمین هال خوابیده بودند.به دنبال مادربزرگ گشتم،وارد اتاق فرهاد شدم.مادربزرگ را در اتاق او یافتم.لباسهای پسرش را روی هم پاشیده بود و کیف سامسونت او را در دست گرفته بود و خود را در آینه نگاه می کرد.به او سلام کردم.تا مرا دید به طرفم آمد،خودش را در آغوشم انداخت و گریه کرد.بر موهای سفید پریشانش بوسه ای زدم و موهایش را مرتب کردم.
-مامان بزرگ،با گریه کاری درست می شود؟
سرش را روی یکی از کوسنهای رنگی تختخواب گذاشت و پاسخ سوالم را نداد.صدای هق هق گریه اش فضای خانه را پر کرده بود.سرش را بوسیدم.نگاه مهربانش را به من دوخت و گفت:
-مجید جان،برو خانه کمی بخواب.
از اتاق بیرون آمدم و مادربزرگ را با خاطرات تلخ و شیرین گذشته در اتاق پسرش تنها گذاشتم.هنگامی که به چهره معصوم سوزان و ساغر و تارا نگاه می کردم،نمی دانستم از تعجب و حیرت چه بگویم.لحظه ای با نگاه به سوزان و ساغر در تامل فرو رفتم.زمانی که این دو خواهر نفس می کشیدند،بغضشان که از شدت گریه و غم بوجود آمده بود،به گوش می رسید.تارا به آرامی خوابیده بود.روی مبل کنار آباژر روشن نشستم و به چهره زیباو محزون هر سه نگاه کردم.
دیگر پدر سوزان و ساغر نازنین من در خانه نبود تا با دخترانش صحبت کند،برایشان لطیفه بگوید،مهمانی بگیرد و آنها را از تنهایی بیرون بیاورد.به یاد حرفهای آقای ملکان افتادم که می گفت:
"دوست دارم پس از مرگم همسر خوبی برای سوزان باشی و از مادر و دختر کوچکم به خوبی مواظبت کنی."
تا روشن شدن هوا چشم بر هم نگذاشتم.اشک می ریختم و از خدا طلب آمرزش می کردم.زمانی که به چهره تارا نگاه می کردم از خداوند مهربان چاره می جوییدم.
بالاخره سوزان از خواب برخاست.سلام آرامی کرد.چقدر او را دوست داشتم.او جزئی از وجود من بود.
-چرا به خانه ات نرفتی؟
-همین طوری.

R A H A
09-12-2011, 02:12 AM
-مجید فکر می کنم مرگ پدرم را خواب دیده ام.
چیزی نگفتم.سوزان از جای خود برخاست.از اتاقش لحافی را آورد و روی ساغر و تارا کشید.به اتاق پدر رفت و با مادربزرگ صحبت کرد تا او را آرام کند،اما مادربزرگ همچنان گریه می کرد.تارا را بیدار کردم تا او را به خانه اش ببرم.از جای خود برخاست و سلام کرد.مانند خواهری مهربان بر سر ساغر بوسه زد.
-تو و زینال را به خانه می برم.
-باشه،هر طور میل توست.
همراه تارا به آشپزخانه رفتم تا برای بچه ها صبحانه درست کنم.در حالی که از بدبختیهای آقای ملکان برای تارا صحبت می کردم،سوزان را کنار در آشپزخانه دیدم.بلوز و دامن مشکی بر تن کرده بود.واقعا چقدر زیبا و مهربان بود!
-تارا خانم،چرا زحمت کشیدید؟خودم درست می کنم.
تارا جوابی نداد.از نگاهها و حرکات او می فهمیدم که در دل نسبت به سوزان حسادت عجیبی می ورزد،هر چند که خود او نیز از زیبایی چیزی کم نداشت.
پس از آماده شدن صبحانه با وجودی که به چیزی میل نداشتم،اما کمی نان و کره خوردم.سوزان اشک می ریخت و در کنار تارا روی صندلی نشسته بود.ساکت و آرام با تکه نانی که در دستش بود،بازی می کرد.پس از صرف صبحانه،سیگاری روشن کردم.به محض اولین پک به سیگار،ساغر زیبا و کوچولویم را در مقابل چشمانم دیدم.
واقعا که این سه دختر یکی از دیگری زیباتر و دوست داشتنی تر بودند.احساس کردم تارا،ساغر را همچون خواهری مهربان دوست دارد،اما به هیچ وجه از گفتگو با سوزان لذت نمی برد.شاید که او می دانست سوزان برای من رویایی ماورای تمام رویاهاست.زمانی که با تارا صحبت می کردم،سوزان با آرامش و وقار خاصی من را نگاه می کرد.در آن لحظات غمگین،دل رنجدیده ی من طالب رفتاری که تارا در تنهایی و خلوت با من داشت،نبود.دوست نداشتم رفتار تارا همان رفتاری باشد که در نبود دیگران با من داشت.می خواست او برای سوزان و ساغر ابراز همدردی کند.نه آن که با حرکات نادانسته خود،بیشتر مایه رنجش آنها شود.سوزان از جای خود برخاست.برای مادربزرگ چای ریخت،نان و کره و مربا را داخل سینی گذاشت و به اتاق پدر رفت.پس از کشیدن سیگار و کمی تامل در حرکات دخترها،از سوزان و ساغر خداحافظی کردم،به اتاق آقای ملکان رفتم و مادربزرگ را بوسیدم.سوئیچ ماشین پسرش را به دست من داد و گفت:
-مجید،من را به بیمارستان می بری؟می خواهم بدانم حال فرهادم چطور است.مگر نگفته بودی که دکتر ها از خارج آمده اند؟
چیزی نگفتم.از دروغی که به مادربزرگ گفته بودم،شرمنده بودم.با دیدن چهره معصوم مادربزرگ،ناخودآگاه از چشمانم اشک سرازیر شد.
-مادربزرگ صبحانه تان را میل کنید.
سرش را تکان داد و گریه کرد.دیگر نتوانستم چهره ی درمانده و غمگین او را تحمل کنم.از او خداحافظی کردم و هق هق کنان از اتاق بیرون آمدم... تارا و زینال را صدا زدم.تارا با تعجب مرا نگاه می کرد،اما برایم اهمیتی نداشت،چون نمی خواستم سوزان و ساغر را با دنیایی عوض کنم.
همراه زینال و تارا به خانه رفتم.تارا در حالی که قطره اشکی در چشمان زیبایش حلقه زده بود،از من پرسید:
-مجید،تو با سوزان نسبتی داری؟
-یعنی چه؟
-یعنی فامیل هستید؟
-نه،فقط همسایه هستیم.
-علاقه ای به هم دارید؟
-نمی دانم،لطفا این سوال را از من نپرس.
چیزی نگفت.متوجه چهره ناراحت و گرفته اش شدم.حوصله نداشتم او را دلداری دهم.در خانه را قفل کردم و همراه زینال و تارا سوار ماشین شدم.تارا آرام آرام اشک می ریخت،زینال هم او را دلداری می داد.نمی دانم گریه های تارا برای دلسوزی بود یا حسادت؟با این حال زمانی که در ماشین نشسته بود،نگاه زیرکانه ای به انداختم و پرسیدم:
-تارا،تو هم دلت برای آقای ملکان سوخت؟
-بله،اما دلم بیشتر از همه برای مادربزرگ می سوزد.می دانم او چه رنج بزرگی را تحمل می کند.
زمانی که نام مادربزرگ بر زبان می آمد زینال مهربان گریه می کرد و او هم با ما ابراز همدردی می نمود... بالاخره به خانه تارا رسیدیم،در ماشین را برایش باز کردم،زینال هم پیاده شد.از تارا به خاطر این که شب تلخی را در خانه من سپری کرده بود عذرخواهی و از آن دو خداحافظی کردم،سوار ماشین شدم و به نمایشگاه رفتم.راجع به مرگ پدر سوزان با رضایی صحبت کردم و کار نمایشگاه را برای چند روز به انها سپردم.
رضایی به خانه سوزان تلفن زد.خود را معرفی کرد و به او تسلیت گفت.با خود تصور می کردم تمامی این اتفاقت را در خواب می بینم.مرگ آقای ملکان برایم باور کردنی نبود.از رضایی تشکر و خداحافظی کردم و پس از انجام چند کار واجب،برای تحویل جسد به پزشکی قانونی رفتم.بالاخره پس از ساعتها مراسم تدفین انجام شد.در آرامگاه ابن بابویه او را به خاک سپاردند.زمانی که او را در قبر می گذاشتند،مادربزرگ با دستهای چروکیده اش،خاک گور را کنار می زد و خود را داخل قبر پسرش می انداخت.مردم او را از این کار منع می کردند،اما او به آنها گفت:
-من باید کنار فرهادم بخوابم.او از تنهایی می ترسد.اگر می خواهید پسرم را خاک کنید،روی هر دوی ما خاک بریزید.
سوزان و ساغر سر خود را روی شانه های هم گذاشته بودند و با صدای بلند می گریستند و از خداوند کمک می خواستند.
مراسم تدفین پایان یافت.سوزان و ساغر و مادربزرگ را سوار ماشینم کردم و آنها را به خانه آوردم.در میان راه رادیو را روشن کردم.تلاوت قرآن پخش می کرد.به خانه رسیدیم.مادربزرگ،سوزان و ساغر را در خانه گذاشتم.با آن که چراغهای خانه از خود نور می افشاندند،اما خانه به نظرمتاریک می آمد.دیگر آن گرمی و نشاط،آن اشعه ی آفتابی در آن خانه به چشم نمی خورد.از بچه ها خداحافظی کردم...
-مادربزرگ ،هرچه می خواهید به من بگویید تهیه کنم.خواهش می کنم با من تعارف نداشته باشید.
مادربزرگ چیزی نگفت.بغض غم و اندوه امان صحبت او را بریده بود.خداحافظی کردم و به خانه رفتم.
کنار شومینه نشستم و نوار شجریان را گذاشتم.سیگاری روشن کردم،برای خودم یک فنجان قهوه ریختم و برای سوزان و ساغر و مادربزرگ بیچاره اشک ریختم و از خداوند برای آنها طلب صبر کردم.
صدای زنگ تلفن بلند شد.
-سلام مجید.حالت خوب است؟
-بله.مرسی.
-مجید،اتفاقی افتاده؟
-نه چطور؟
-مثل اینکه کشتیهایت دوباره غرق شده اند.
به خاطر این که مایه ناراحتی اشکان نشوم،گفتم:
-نه،چیز مهمی نیست.
-می خواهی دوباره آنجا بیایم؟
-خواهش می کنم،خانه خودت است.
-با علیرضا تماس گرفتم.قرار است فردا صبح به خانه تارا برویم.
-فردا صبح؟
-زود است؟
-نه.
-آدرس را بگو.
خیلی دوست داشتم به اشکان موضوع مرگ پدر سوزان را می گفتم،اما قصد نداشتم او را ناراحت کنم،می خواستم با خیالی آسوده به خواستگاری بروند.
-خوب مجید جان،این طرفها نمی آیی؟
-نه.فعلا سرم شلوغ است.کار نمایشگاه زیاد است.
-از بچه ها چه خبر؟
-خوب هستند.بعد از ظهر آنها را دیدم.
-سلام مرا به آنها برسان.
-اشکان جان راستی فردا ساعت چند می روی؟
-صبح ساعت ده و نیم به بعد.
باشه.ولی یادت باشه درباره ی من حرفی نزنی.
-به روی چشم.مجید جان،مزاحمت نباشم.اگر کاری نداری قطع کنم.
-نه خواهش می کنم.لطف کردی.
گوشی را گذاشتم.اگر علیرضا با تارا ازدواج کند،دیگر چه کسی را می توانم شریک غمهای خود بدانم؟می دانستم دیگر سوزان در هیچ شرایطی حاضر به ازدواج با من نیست.به اتاقم رفتم.به پنجره اتاق سوزان نگاه کردم.نیمه شب بود اما هیچ چیز میل نداشتم.
با خود فکر کردم یعنی ممکن است سوزان با کس دیگری ازدواج کند؟تا دیروقت مرتب به این موضوع می اندیشیدم.صدای زنگ تلفن مرا از جا بلند کرد.تارا بود.
-سلام مجید.
-سلام تارا،حالت چطور است؟
-ممنونم.تو چطوری؟
-خوبم.
-خواب که نبودی؟
-با این مشکلات می توانم چشمهایم را ببندم؟
-می دانم مجید،می دانم چه می گویی.خوب از ساغر چه خبر؟
متوجه شدم که تارا از سوزان خوشش نمی آید.
-تا بعد از ظهر ابن بابویه بودیم.مرتب گریه می کردند.
-مجید،دلم برای مادربزرگ می سوزد.پیرزن نازنینی است.
با جدیت گفتم:
-فقط برای مادربزرگ؟
-نه،همین طور برای ساغر.البته سوزان را هم دوست دارم.واقعا دوست داشتنی و مهربان است.
فهمیدم دروغ می گوید.
-مجید،من ساغر را در آرمان می بینم.
-چطور؟
-هر دو مهربان و کوچکند.اما سوزان را مانند خودم بدبخت و بینوا می بینم.
از این حرف او خیلی عصبانی شدم به همین دلیل گفتم:
-نه عزیزم.اگر پدر سوزان نمی مرد او می توانست خوشبخت ترین دخر روی زمین باشد.
چیزی نگفت.به خاطر آن که می دانستم او نیز در زندگی سختیهای زیادی کشیده است،حرف را عوض کردم.
-خوب،چه خبر؟این طرفها نمی آیی؟
-نه،فکر کردم زینال را می بری.هر چه منتظر شدم نیامدی.به همین دلیل به تو زنگ زدم.
-زینال کجاست؟
-خوابیده.
اصلا مغزم کار نمی کرد.او آرام گفت:
-مجید،نباید خودت را برای مرگ آقای ملکان اینچنین آزار بدهی.بالاخره مرگ و زندگی دست خدا است.
-می دانم تارا،ولی متاسفانه نمی توانم.
-مجید،تو فکر می کنی من مادرم را دوست نداشتم؟او را نمی پرستیدم؟چه کسی پس از مرگ مادرم،متحمل این همه رنج و عذاب شد؟تو می دانی من چه کشیدم؟
تارا گریه می کرد و من از شنیدن صدای بغض آلود او رنج می بردم.
مجید،در زندگی اول مادرم را دوست دارم و بعد تو.خواهش می کنم هیچ وقت از من رو بر نگردان.
نمی دانستم چه بگویم،آهی کشیدم و با ناراحتی گفتم:
-قول می دهم که هیچ وقت به تو خیانت نکنم.
-از تو متشکرم،بهخاطر همه چیز از تو متشکرم.
-تشکر لازم نیست.این وظیفه من است.
دلم برای او می سوخت.دوست داشتم موضوع خواستگاری فردا را برای او بازگو کنم،اما می دانستم گفتنش صحیح نبود.خیلی شرمنده بودم.نه می توانستم به راحتی از سوزان بگذرم و نه خط بطلانی روی نام و حیثیت تارا بکشم.می دانستم که سوزان دیگر راضی به ازدواج با من نخواهد بود و این را نیز می دانستم که ازدواج من با تارا به هیچ عنوان صحیح نمی باشد.اگر آقای ملکان زنده بود می توانستم به گونه ای این موضوعها را به هم ربط دهم و نظر سوزان را عوض کنم،اما متاسفانه آن مرد نازنین و با گذشت دیگر وجود نداشت.من باید به وصیت او عمل می کردم،اما از طرفی نمی توانستم تارا را عذاب بدهم.هر وقت او را می دیدم به یاد شکنجه هایی که تحمل کرده بود می افتادم.وقتی نگاهم به دستش می افتاد و آثار سوختگی سیگار را روی آن مشاهده می کردم،نمی دانستم باید چه عکس العملی از خود نشان می دادم.
-خوب،دیگر مزاحمت نمی شوم.فردا به اینجا می آیی؟
-نه،فردا نمی توانم.
-چرا نمی توانی؟یعنی من نمی توانم فردا تو را ببینم؟
-معلوم نیست.باید در مراسم آقای ملکان حضور داشته باشم.
-یادم نبود.معذرت می خواهم.
خداحافظی کردیم و گوشی را گذاشتم.به حرفهای تارا فکر می کردم.نمی دانستم چه بگویم ولی او را خیلی دوست داشتم.هر چه می خواستم او را در ترازوی عشقم،پایین تر از سوزان قرار دهم،نمی دانم چرا به موازات سوزان خود را بالا می کشید.چراغها را خاموش کردم و برای خوابیدن به اتاقم رفتم.چراغ اتاق سوزان خاموش بود.آقای ملکان چه زمانی را برای وداع با این دنیای فانی انتخاب کرده بود.سوزان باید امسال امتحان نهایی بدهد.چگونه می تواند با این همه غم و غصه درس بخواند؟فقط چند روزی به فصل بهار مانده بود،اما آرام آرام برف می بارید.چراغ اتاق را خاموش کردم.نمی دانم با آن همه فکر و ناراحتی که در دل داشتم،چگونه خوابم برد.صبح زود از خواب بیدار شدم و به خانه سوزان رفتم.زنگ زدم.صدای ناآشنایی به گوشم رسید.
-لطفا باز کنید.بیک هستم.
-ببخشید،شما را نمی شناسم.
-مجید بیک هستم.همسایه آقای ملکان.
در باز شد و وارد خانه شدم.
-سلام آقا.من زیور هستم.از دیشب به اینجا آمده ام.
-دیشب؟
-بله.دیشب دیروقت خانم ملکان به خانه خواهرشان زنگ زدند و از او خواستند که من را به اینجا بیاورند.
-خوب،مادربزرگ و بچه ها کجا هستند؟
-صبح زود به آرامگاه رفتند.
-چه ساعتی رفتند؟
-ساعت 6/5 از اینجا حرکت کردند.
-تنها رفتند؟
-عمه بچه ها آمد و آنها را با خود برد.
از او خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم.به نمایشگاه رفتم.کرکره را بالا زدم و پشت میزم نشستم.منتظر رضایی و یزدانی بودم اگر در کار نمایشگاه سهل انگاری می کردم ممکن بود حدود زیادی از سهم من از بین برود.به همین دلیل صبر کردم تا رضایی بیاید.
یزدانی زودتر آمد.سلام کردم.عصبانی بود.مثل این که با همسرش دعوا کرده بود.با ناراحتی پاسخ سلامم را داد.با خونسردی گفتم:
-یزدانی جان،اگر پژو فروش رفت،یادت نرود سهم من را کنار بگذاری.می خواستم زنگ بزنم و این را بگویم ولی فکر کردم یک سری هم به شما بزنم،ضرری ندارد.بالاخره به جمال قشنگ تو عادت کرده ام.
-برو جانم.برو،ولی مجید جان یادت باشد دختر و زن ارزش این همه گذشت و و ایثار را ندارد.
-یزدانی جان،همه که مثل هم نیستند.خوب و بد همه جا پیدا می شود.
چیزی نگفت.از او خداحافظی و به طرف ابن بابویه حرکت کردم.ساعت 11 رسیدم.مادربزرگفسوزان و ساغرفسر تا پا سیاه پوشفکنار قبر نشسته و گریه می کردند.تا نگاه مادربزرگ به من افتاد از جای خود بلند شد.سلامش کردم،خود را بر سینه ام انداخت.خیلی بی تابی می کرد.سرش را بوسیدم و آرام او را روی زمین نشاندم.سوزان و ساغر سلام کردند.کنارشان نشستم.نمی توانستم صحبت کنم.نیروی عجیب،قدرت تکلم را از من گرفته بود.از هر طرف شرمنده بودم.مادربزرگ با صدای لرزان و آمیخته به گریه گفت:

R A H A
09-12-2011, 02:13 AM
-دیروز مادرشان زنگ زد.
-افسانه خانم؟
-بله.تسلیت گفت.
-عجب!از کجا فهمیده بود؟
-به برادرش که اینجاست،اطلاع داده بودیم،او هم به افسانه گفت.
-خوب عکس العملش چه بود؟
-هیچی،قرار است به ایران بیاید.
-تنها؟
-نمی دانم.
به سوزان لبخندی زدم،عکس العملی نشان نداد.
-سوزان،می توانم چیزی بگویم؟
چشمان زیبایش را که پر از اشک بود،به من دوخت.شالش را کنار زد و آرام مرا نگاه کرد.احساس کردم ساغر نیز منتظر ادامه حرف من است.
-سوزان،اشکان امروز قرار است یکی از دوستانش را برای خواستگاری تارا ببرد،اگر همدیگر را پسندیدند با هم ازدواج می کنند و آن وقت من و تو پس از سالگرد پدرت،می توانیم در کنار یکدیگر به خوبی و خوشی زندگی کنیم.
سرش را به علامت نفی تکان داد.در حالی که به آرامی اشک می ریخت،رو به من کرد و گفت:
-فکر می کنی می پذیرم؟پدرم همیشه به وجود تو افتخار می کرد.او همیشه تو را به انسانیت مثال می زد،اما تو با گفتن آن جمله در مورد افسانه،خودت را به ما شناساندی.فکر می کنی فراموش می کنم؟
ساغر که چشمان آبی اش را به سوزان دوخته بود رو به من کرد و گفتک
-مجید جان چه خوب است که همه با هم مهربان و صمیمی باشیم.
آن گاه با اشاره به آرامگاه پدر خود ادامه داد:
-عاقبت همه ما در این اتاق سرد و تاریک است.پس چه خوب است همیشه یکدل و یکرنگ باشیم.
-من که چیزی نگفتم.حرفی نزدم.
-می دانم مجید.اما تو هم باید این موضوع را بدانی که تارا علاقه خاصی به تو دارد.شاید سوزان نیز تو را دوست داشته باشد،اما این ممکن است به علت مدت زیادی باشد که در کنار هم همسایه ایم،چرا که به هم انس گرفته اید.اما تارا با تلفن توانست تو را اینچنین شیفته خود سازد.بنابراین نباید به او خیانت کنی.
می دانستم که در ان موقعیت اصرار و پافشاری عمل درستی نیست.به همین خاطر دیگر چیزی نگفتم.ساغر با صدای بلند گریه می کرد و سوزان او را دلداری می داد.با خود فکر می کردم چگونه ممکن است محبت من از دل سوزان کنده شده باشد؟چگونه ممکن است ساغر مانند گذشته مرا دوست نداشته باشد؟فقط مادربزرگ است که شاید مانند گذشته ها به من عشق می ورزد،چرا که او از خیانت من چیزی نمی دانست.
غرق در افکارم بودم که چشمم به خانم شیک پوشی افتاد که لباس مشکی بر تن داشت و به کنار آرامگاه آمد.مادربزرگ را صدا زد.
-مامان،می خواهند مراسم را اجرا کنند.برای صرف ناهار باید اینجا را خلوت کنیم.
فهمیدم عمه بچه هاست.سلام کردم.سرش را تکان داد.در چشمانش قطره های اشک حلقه زده بود.
سوزان با متانت خاصی گفت:
-عمه فرانک،مجید خان همسایه روبرویی ما هستند.
-حال شما چطور است؟معذرت می خواهم که نشناختم.
نمی دانستم چرا او با من این طور صحبت می کرد.آیا او مرا می شناخت؟پس از گذشت چند لحظه به من گفت:
-برادر مرحومم همیشه از شما تعریف می کرد.هر وقت به خانه ما می آمد،نام شما را تکرار می کرد.هم من و هم شوهرم خیلی دوست داشتیم شما را زیارت کنیم.
-خانم ملکان،شما نسبت به من لطف دارید،ولی حقیقتا بگویم واقعا و از صمیم قلب برای مرگ آقای ملکان متاسفم.حادثه باورنکردنی ای بود.
اشک از چشمانش سرازیر شد.
مادربزرگ با نگرانی به ما نگاه می کرد.ساغر مادربزرگ را نوازش می کرد و سوزان اشکهای او را پاک می کرد.
-راستی آقای بیک!در وصیت نامه برادرم نام شما چندین بار ثبت شده است.
-اسن من؟
-بله.او نوشته است،پس از مرگم،سه دانگ باغ نوشهر به دخترم سوزان و داماد آینده ام مجید بیک خواهد رسید.
با شنیدن این مله،احساس کردم مرا در آتشی قرار داده اند که بزرگترین آبشارها نمی توانست آن را خاموش کند.به غیر از نگاههای معصومانه و ماتم زده سوزان و ساغر به هیچ چیز فکر نمی کردم.بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد.مادربزرگ سرم را بوسید و به خاطر این که بتواند خود را تسکین دهد،مرا دلداری می داد.
برای صرف ناهار،آرامگاه آقای ملکان را ترک کردیم.جمعیت زیادی برای مراسم سوم آقای ملکان گرد آمده بودند.در آنجا بیش از پیش متوجه شدم که آقای ملکان از خانواده اصیل و بزرگ زاده ای است.
چشمم به آقایی افتاد که سرگرم صحبت با سوزان بود.سوزان با تنفر او را نگاه می کرد و به صحبتهای او اعتنایی نمی کرد.نی دانستم او کیست.پسرها و دخترهای زیادی هم آمده بودند.سوزان چهار نفر از پسرعموهایش را به من معرفی کرد.چهره آنها برای من آشنا بود.در مهمانی سال گذشته آنها را دیده بودم.پس از غذا،مراسم عزاداری انجام شد.چند دقیقه بعد متوجه همانآقایی شدم که با سوزان صحبت می کرد.کنار من نشست و برای مرگ آقای ملکان اظهار تاسف کرد.
-شما با او نسبتی دارید؟
-همسایه بودیم.
-مرد بدی نبود.
-بله،بسیار آقا بود.
-درست است،اما برای مردم.
-برای مردم؟
-بله خواهر من،همسر او بود.
-افسانه خانم؟
-بله.می شناسید؟
-بله.خیلی خوب او را می شناسم.
-شاید مردم فکر کنند او برای شوهرش همسر بدی بود،اما این اشتباه محض است.افسانه عاشق سوزان و ساغر بود.فرهاد خان همیشه از این لحاظ با او رقابت می کرد و همیشه پیش بچه ها از افسانه بدگویی می کرد تا علاقه بچه ها را فقط به خود جلب کند و این برای افسانه غیر قابل تحمل بود.زندگی با فرهاد طاقت فرسا بود.به همین دلیل خواهر و برادرم که در ایتالیا بودند،وقتی خبردار شدند،به او پیشنهاد طلاق دادند.
از گفته های برادر افسانه تعجب می کردم.چنین چیزی غیر ممکن بود!از او پرسیدم:
-شوهر افسانه خانم،بچه هم دارند؟
-بله.یک پسر و یک دختر.شوهرش ناراحتی کلیه دارد.قرار است کلیه هایش را بردارند و کلیه های دیگری پیوند بزنند.
-عجب!پس وضعش خوب است!
-چطور؟
-عمل جراحی در خارج بخصوص ایتالیا خیلی گران تمام می شود.
-درست است.افسانه فکرش را کرده است.
-می توانم بپرسم چه فکری؟
-خواهش می کنم.قصد فروش خانه را دارد.
-کدام خانه؟
-همین خانه ای که بچه ها در آن هستند.آخر شش دانگ به نام افسانه است.
از شدت عصبانیت می خواستم سر او فریاد بزنم.احساس کردم که داغ شده ام.با وجود این که سعی کردم خودم را کنترل کنم،اما نمی دانم چطور صدایم بالا گرفت:
-پس به خاطر همین موضوع به ایران می اید؟
-نه،نه.به خاطر فوت پدر بچه هایش می آید.
-پس چرا می خواهد خانه را بفروشد؟غیر از این است که مرگ شوهر اولش بهانه ای بیش برای او نخواهد بود؟
با خنده زیرکانه ای گفت:
-خوب گناه که نکرده.نمی خواهد شوهر دومش از دست برود.مجبور است این کار را بکند.
فریاد زدم و گفتم:
-خیلی بیجا می کند.مگر من مرده باشم که او بتواند.
صدای فریادم آنقدر بلند بود که توجه تمامی عزاداران را به خود جلب کرد.سوزان متوجه عصبانیت من شده بود.از کنار برادر افسانه بلند شدم و برای نشستن به جای دیگری رفتم.تا به حال خانواده ای به پستی آنها ندیده بودم.می دانستم آمدن افسانه به ایران،فقط و فقط به قصد فریب دادن مادربزرگ و بچه ها خواهد بود تا به راحتی بتواند خانه را بفروشد و از پول آن برای درمان شوهرش استفاده کند.
مراسم تا ساعت هفت بعد از ظهر طول کشید.اقوام و خویشاوندان از همدیگر خداحافظی کردند.من هم مجددا به آنها تسلیت گفتم و ابراز تاسف کردم.
فرانک خانم،از من تشکر و درخواست کرد که وقت رفتن،مادربزرگ و بچه ها را با خود ببرم.با کمال میل پذیرفتم.وقتی آرامگاه خلوت شد،از آنجا بیرون آمدم و به طرف ماشین رفتم که ناگهان صدای دایی بچه ها به گوشم رسید.
-آقای بیک،ماشین هست.مزاحم شما نمی شویم.خودم آنها را می رسانم.
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:
-احتیاجی نیست.
مادربزرگ با عجله در ماشین من را باز کرد.سوزان و ساغر در کنار ماشین ایستاده بودند.با اشاره ی مادربزرگ،ساغر در عقب اتومبیل را باز کردد و سوزان هم به دنبال او سوار ماشین شد.بدون هیچ خداحافظی از برادر افسانه به خانه حرکت کردیم.مرتب به حرفهای او فکر می کردم.چگونه افسانه می توانست این خانه را بفروشد و بچه ها را سرگردان کند؟به جز بوقهای پی در پی اتومبیلها و یا صدای سوت پلیسهای سر چهار راه،هیچ صدایی به گوشم نمی رسید.سوزان،ساغر و مادربزرگ حرفی نمی زدند.سکوت را شکستم و از مادربزرگ پرسیدم:
-برادر افسانه خانم چند سالش است؟
جوابی نداد.او را نگاه کردم.به خیابان نگاه می کرد،به عابران پیاده ای که از سرما دستهای خود را به هم می فشردند و با بازدم خود،دستانشان را گرم می کردند.مادربزرگ اشک می ریخت.
در انتظار شنیدن صدای سوزان و ساغر بی تاب بودم.چراغ قرمز شد.ترافیک سنگینی در چهار راه ولیعصر ایجاد شده بود.مادربزرگ از دوران کودکی پسرش،دکتر فرهاد ملکان،برایمان حرف می زد و من گوش می دادم.
عقب را نگاه کردم.سوزان و ساغرفسرشان را به هم چسبانده و هر دو به خواب رفته بودند.دلم برایشان سوخت.
به مادربزرگ چیزی نگفتم،چون می دانستم دیدن این منظره او را خیلی ناراحت می کند.چراغ سبز شد و من به راه خود ادامه دادم.مادربزرگ مهربان همچنان از فرهادش سخن می گفت.
بالاخره به خانه رسیدیم.مادربزرگ از من تشکر کرد و پیاده شد.دوست نداشتم خواب را از چشمان سوزان و ساغر بگیرم،نمی دانم چرا ناگهان از خواب بیدار شدند.
-مجید،رسیدیم؟
-بله.
-پس چرا ما را بیدار نکردی؟
-دلم نیامد.آخر شما در خواب ناز بودید.
ساغر چیزی نگفت.هر دو از ماشین پیاده شدند و تشکر و خداحافظی کردند.مادربزرگ هنوز کنار در ایستاده بود.سوزان آرام گفت:
-مامان بزرگ،چرا در را باز نمی کنید؟
-در؟مگر باز نکردم؟آه من را ببخشید.الان باز می کنم.
ساغر دستش را پشت شانه مادربزرگ گذاشت و همراه او وارد خانه شدند.سوزان کنار در ایستاده بود.نگاه مهربانی به او انداختم.به طرفم من آمد.
-چرا از کنار دایی امیر بلند شدی؟
از سوال او تعجب کردم.نباید در چنین موقعیت بحرانی حقیقت را برایش بازگو می کردم.قیافه ی حق به جانبی به خود گرفتم و با جدیت گفتم:
-نمی دانم،از او خوشم نیامد.
-اما من صدای تو را شنیدم.چیزی به تو گفت؟
-نهفاز افسانه تعریف کرد،من هم عصبانی شدم.
-از افسانه؟درباره ی پدرم چیزی نگفت؟
دوست نداشتم دروغ بگویم،با این وجود در جواب گفتم:
-سوزان جان،من آنقدر برای پدر ناراحت بودم که دیگر به حرفهای دایی ات توجه نکردم.
چیزی نگفت.از من به خاطر شرکت در مراسم تشکر کرد و رفت.به خانه رفتم.خیلی خسته بودم،فقط رفتن به حمام می توانست خستگی را از تن من بیرون بیاورد.به همین دلیل وارد حمام شدم و دوش آب گرمی گرفتم.احساس سبکی می کردم.
با شنیدن صدای زنگ خانه از حمام بیرون آمدم.حوله ای دور خود پیچیدم و به طرف آیفون رفتم.
-سلام مجید جان.
-به به،اشکان عزیزم.بیا بالا.
دکمه آیفون را زدم و جلو در رفتم.
-سلام اشکان جان،چه عجب این طرفها!
-من که همیشه هستم.
-کوچولو کجاست؟
-امشب زری خانم در خانه ماند.ارشیا را پیش او گذاشتم.
اشکان وارد شد و روی مبل هال نشست.
-مجید سرما می خوری.برو لباس بپوش.
-چشم،همین الان.
به اتاقم رفتم.پیراهن و شلوار مخمل مشکی را از کمدم در آوردم و تن کردم.
-خوب خوش آمدی.
-ممنونم مجید جان.چه خوش تیپ شده ای؟ریش گذاشتی،مشکی پوشیدی.
آهی کشیدم و گفتم:
-مشکی پوشیدم به علت فوت یکی از آشناهاست.
-آشنا؟چه کسی؟
-هُل نشو!صبر کن می گویم.خوب چه می شود کرد.زندگی و مرگ دست خداست.
-خوب.حالا بگو کی مُرده؟
-پدر سوزان.
چشمان اشکان از تعجب گرد شده بود.
-آقا... آقای ملکان؟او که سالم بود!خوب کی این اتفاق افتاد؟کجا؟
-سه شب پیش.
-چرا به من نگفتی؟من که با تو تماس داشتم.
-نمی خواستم تو را ناراحت کنم.
-چرا مُرد؟
-سکته قلبی!
اشکان ابراز تاسف کرد و از شدت ناراحتی گریه می کرد.به ساعت نگاهی انداخت.
-می خواهم به خانه آنها بروم.
-الان؟
-بله.همین الان.
-فکر نمی کنم بیدار باشند.
-مهم نیست.بیدارشان می کنم.
اصرارم بی نتیجه بود.تا خواستم از جای خود برخیزم،صدای تلفن به گوشم رسید.گوشی را برداشتم.تارا بود.
-سلام عزیزم.حالت چطور است؟
-مرسی خوبم.مراسم رفتی؟
-بله.حدود یک ساعت است که برگشته ام.

R A H A
09-12-2011, 02:13 AM
-پس خسته ای.
با خنده گفتم:
-نه بابا.خسته نیستم.من هر چه برای این خانواده قدم بر دارم،باز هم کم رفته ام.
-راستی مجید،بچه ها چه می کنند؟
-مشغول گریه.طفلکی سوزان،امسال امتحان نهایی دارد.چگونه می خواهد با این بدبختی درس بخواند؟
تا جمله ام تمام شد،تارا حرفش را عوض کرد.
-مجید،امروز برایم خواستگار آمد.
اشکان با دست اشاره ای کرد که زودتر صحبتهایم را تمام کنم.وقتی با صدای بلند گفتم: "خواستگار؟" اشکان آرام شد.روی مبل هال نشست،چشمکی به من زد و آهسته گفت:
-تارا است؟
سرم را به علامت تصدیق تکان دادم.با خنده به تاراگفتم:
-خوب.آقا چه کاره بود؟
-مجید،دوست ندارم در مورد این مسائل با من شوخی کنی.
با خنده گفتم:
-من که حرفی نزدم.خوب پدر و مادرش هم آمده بودند.
-نه.خاله دوست علیرضا خان به جای آنها آمد.
-دوست علیرضا که بود؟
-نمی دانم.خاله او آمده بود.
-دوست و خاله دوست؟به چه دلیل؟
-مثل اینکه آنها مرا دیده بودند.
از این که تارا حقیقت را می گفت خوشحال بودم.
-خوب تارا خانم،بله را گفتی؟پسندیدی؟
-به هیچ وجه.
-چرا؟مگر زشت بود؟
-نه.خیلی هم خوش تیپ بود.اما مجید،من دنیایی را با تو عوض نمی کنم.
-تو نسبت به من لطف داری.
اشکان از روی عمد سرفه ای کرد تا شاید تارا به حرفهایش خاتمه دهد.
-مجید،مهمان داری؟
-بله.یکی از دوستانم آمده است.
-چرا زودتر به من نگفتی؟
-خودمانی است.
-عجب!خوب مجید جان،مزاحمت نمی شوم،فقط می خواستم تو را از ماجرای خواستگاری آگاه کنم.
-ممنونم.فردا می بینمت.
-ظهر؟برای ناهار؟
-نه،ناهار نه.
-نخیر.باید برای ناهار بیایی.می خواهم خودم غذا درست کنم.
شب به خیر گفتم و خداحافظی کردم.
اشکان برای رفتن به خانه ی سوزان و ساغر بی تابی می کرد.از جای خود بلندشد و در حالی که سوئیچ ماشین را تکان داد با عصبانیت گفت:
-دختر به این پر چانه ای ندیدم.چقدر حرف می زند!
-آخر اشکان،تنهاست.هیچ کس را ندارد.
-پا شو مجید،پاشو دلت برای خودتبسوزد.او شیطان را درس می دهد.فعلا باید به خانه ساغر برویم.
-ساغر؟
-بله.ساغر.
در حالی که قصد خروج از خانه را داشتیم،اشکان به من گفت:
-راستی مجید،یک پیراهن مشکی می خواهم.لباسم مناسب نیست.
دوباره وارد خانه شدیم.پیراهن مشکی ام را از گنجه در آوردم و به او دادم.اشکان آن را پوشید.خیلی خوش تیپ شده بود.در خانه را قفل کردم و به خانه سوزان رفتیم.زنگ خانه را زدیم.صدای زیور خانم به گوش رسید.
-بله.
-بیک هستم.لطفا باز کنید.
با باز شدن در،من و اشکان داخل خانه شدیم.زیور خانم ما را به آشپزخانه راهنمایی کرد.سوزان،ساغر و مادربزرگ هر سه در آشپزخانه نشسته بودند.با دیدن من و اشکان،هر سه از جا بلند شدند.متوجه تعجب آنها شدم.منو اشکان سلام کردیم.مادربزرگ به طرف ما آمد و با دست حاکی از لطفش،صورت ما را نوازش کرد.اشکان دست مادربزرگ را بوسید و بغضش ترکید.
-مادربزرگ واقعا متاسفم.امیدوارم غم آخرتان باشد.
مادربزرگ با گریه،شروع به درد و دل برای اشکان کرد.سوزان به طرف اجاق گاز رفت.ظرف پیرکس را که در آن مرغ و سیب زمینی سرخ کرده قرار داشت،بیرون آورد و روی میز گذاشت.دو بشقاب و دو لیوان اضافه هم در برابر من و اشکانقرار داد.تشکر کردیم.اشکان از این که دیر برای عرض تسلیت آمده بود،عذرخواهی کرد.سپس رو به سوزان کرد و گفت:
-سوزان خانم،من شام خورده ام.سیر هستم.
ساغر در حالی کهدستش را زیر چانه قرار داده بود و با چشمان زیبا و اندوهناک آبی اش به اشکان نگاه می کرد،آرام گفت:
-ارشیا خانه است؟
اشکان نگاهی مهربان به او کرد و گفت:
بله.پیش پرستارش گذاشتم.
مادربزرگ از ما خواست که غذایمان را شروع کنیم.اشکان،ابتدا امتناع می کرد،ولی با اشاره من با لبخندی حاکی از رضایت ،پذیرفت.شروع به خوردن شام کردیم.
با وجودی که جای خالی و سرد آقای ملکان را در آنخانه احساس می کردم،اما شام خیلی به من چسبید.ساغر برای من و اشکان نوشابه آورد.خیلی دوست داشتم احساس ساغر را نسبت به اشکان می دانستم،اما متاسفانه هیچ نتیجه ای حاصل من نمی شد،چرا که ساغر خیلی تودار و از غرور عجیبی برخوردار بود.
پس از شام و تشکر از مادربزرگ و بچه ها،زیور خانم وارد آشپزخانه شد و ظرفها را جمع کرد.سوزان ما را به هال دعوت کرد.
-اینجا سر و صدای ظرفها زیاد است.اگر میل دارید به هال برویم.
منو اشکان بی درنگ از جای خود بلند شدیم.مجددا از مادربزرگ تشکر کردیم.با لبخندی مهربان به ما پاسخ گفت.
من،اشکان،سوزان و ساغر روی مبل هال نشستیم.اشکان به کنار راحتی ای رفت که ساغر روی آن نشسته بود و یک بار دیگر از مرگ پدر او اظهار تاسف کرد.
ساعتم را نگاه کردم.11/5 بود.
اشکان هم متوجه شد و گفت:
-مجید جان،دیگر زحمت را کم کنیم.دیر وقت است.
سوزان لبخندی زد و با آن چهره زیبا و متین مرا نگاه کرد.چقدر مهربان و دوست داشتنی بود!ساغر از اشکان تشکر کرد.همراه اشکان به آشپزخانه رفتم.مادربزرگ نشسته بود و مشغول نوشیدن قهوه و سیگار کشیدن بود.برای تسکین اعصابش،سیگار می کشید.او با متانت خاصی به حرفهای زیور خانم گوش می داد.
-مادربزرگ با اجازه شما از حوضورتان مرخص شویم.
-مجید جان،زود است.
اشکان با اشاره دست،ساعت آشپزخانه را نشانداد.
-دیر وقت است.
-پسرم! از این که همراه مجید به اینجا آمدی واقعا متشکرم.
-خواهش می کنم،این وظیفه ما بود.
-همیشه به یاد ما باشید.
سر مادربزرگ را بوسیدم و از او خداحافظی کردم.اشکان دست مادربزرگ را در دست گرفت و آن را بوسید.نمی دانم چرا ناگهان اشکانبه گریه افتاد.مادربزرگ سر او را بوسید...
از آشپزخانه بیرون آمدیم.به طرف سوزان و ساغر رفتم و آنها را دلداری دادم.اشکان نگاهش را از ساغر بر نمی داشت.می دانستم چقدر ساغر را دوست دارد.
اشکان رو به ساغر کرد و گفت:
-دوست نداشتم هیچ گاه تو را بی پدر ببینم.می خواستم هنگام جشن عروسی مجید و سوزان حضور داشته باشد،من واقعا متاسفم.پدرت مرد بسیار مهربانی بود...
با شنیدن حرفهای اشکان،همه ما به گریه افتادیم.برای این که بیشتر از آن باعث ناراحتی و آزردگی آنها نشویم،از سوزان و ساغر خداحافظی کردم.
اشکان رو به سوزان کرد و گفت:
-سوزان جان،مجید یک اشتباهی کرده بود که با تارا آشنا شد،من به خاطر این که تو و ساغر را از صمیم قلب دوست دارم،برای تارا یک خواستگار فرستادم.خواستگار دوست قدیمی منبود.وقتی به خانه تارا رفتیم،دوستم تعجب کرد...
-چرا؟
-دوستم او را می شناخت و گفت که او دختر خوبی نیست،چند وقت پیش او را در مهمانی ای دیده بوده که مشروب می خورده و با افراد مختلف می رقصیده.خلاصه این که علیرضا،تارا را خوب می شناخت...
با فریاد حرف اشکان را قطع کردم:
-چرا تهمت می زنی؟تا الان به من نگفتی،حالا یادت افتاده؟
سوزان و ساغر ساکت و بی اعتنا به من نگاه می کردند.خیلی عصبانی شده بودم،دوست ندارم اشکان مایه بی شخصیتی من شود.به هیچ وجه نیز در خیال خود تصور نمی کردم که تارا شایسته چنین صحبتهایی باشد.اشکان به گفته های خود ادامه داد:
--سوزان جان،تو باید به مجید حق بدهی.به خاطر این که تحت تاثیر قرار گرفته،میل ندارد من از تارا بدگویی کنم.اما سوزان مطمئن باش بعد از امتحان نهایی،خودم همراه مجید و مادرش برای خواستگاری می آییم.تو نباید به خاطر دوستی مجید با تارا،زندگیت را سیاه کنی،تو باید برای مجید همسر خوبی باشی.به گذشته های دورتر از دوستی مجید با تارا نگاهی بینداز،آن وقت می بینی که چقدر زندگی شیرین خواهد بود.
سوزان آرام اشک می ریخت.نمی دانم چرا با دیدن چهره غمگین و افسرده سوزان،ناگهان این جمله از زبانم خارج شد:
-اشکان،تو لایق همان آزاده بودی،او می دانست که چقدر احمق هستی به همین دلیل هم توانست تو را این طور فریب بدهد.آزاده هم از سر تو زیاد بود.جوان به این کودنی ندیده ام.مگر هر چه مردم می گویند،چشم و گوش بسته باید پذیرفت؟
اشکان نگاه معصومانه ای به من انداخت.قطر اشکی در گوشه چشمش حلقه زده بود.با انگشت سبابه آن را پاک و از سوزان و ساغر خداحافظی کرد.سپس به طرف من آمد،دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-شاید تو راست بگویی!
خیلی عصبانی بودم.در حالی که از در خانه بیرون می رفت،او را بادو دستم گرفتم و در حالی که عقب و جلو هل می دادم،گفتم:
-مگر ندیدی تارا چه گفت؟خودت که بودی،از علیرضا خوشش نیامد.شاید دوستت متوجه شده که تارا از او خوشش نیامده و این حرفها را برایش در آورد.هیچ مردی نیست که بتواند از تارا بگذرد.(خاک تو سرت!!!!)
اشکان حرفی نزد.به سوزان و ساغر لبخندی زد و از در خانه بیرون رفت.می خواستم دنبال او بروم که ساغر مرا صدا زد:
-مجید،یک بار دیگر به تو می گویم،فکر نکن خوشبخت ترین پسر روی زمین هستی.چرا بدبختیهای دیگران را به رخ آنها می کشی؟ان روز در مورد افسانه به من و سوزان آن حرف را زدی و دل مار را شکستی،امروز هم در مورد آزاده با اشکان...
جوابش را ندادم و از در خانه بیرون رفتم.دوان دوان از پله ها پایین آمدم.اشکان سوار پاترولش شده بود.به من نگاهی انداخت.از خجالت نمی توانستم حتی به رویش نگاه کنم.پیراهنم را از تن درآورد و کاپشن ورزشی اش را که روی صندلی عقب ماشین داشت بر تنکرد.پیراهن مشکی را به دست من داد.
-بفرمایید این پیراهن شما.
از شدت عصبانیت پیراهن را در دستم مچاله کردم.با دیدن چهره ی محجوب اشکان به گریه افتادم.چگونه می توانستم دل چنین پسر مهربان و معصومی را بشکنم؟
اشکان بدون هیچ حرفی،با دنده عقب،بسرعت از کوچه بیرون رفت.تنها و درمانده کنار خانه ایستادم.به سوسوی مهتابی که در آسمان تیره قایم باشک بازی می کرد،خیره شدم.از هر طرفی شکست خورده و مایوس بودم.یعنی ممکن است اشکان در مورد تارا حقیقت را گفته باشد؟
نگاهم به چراغ خواب اتاق سوزان افتاد.به معصومیت،آرامی،صداقت و زیبایی او فکر می کردم.هیچ گاه در زندگی به من خیانت نکرد،هیچ زمان از او دروغ نشنیدم و هیچ گاه...
قطره اشکی روی گونه ام غلتید.در همان حال که صورتم را پاک می کردم،به طرف خانه رفتم.پیراهن مشکی را که اشکان به دست من داده بود،بر صورتم می فشردم.دلتنگی عجیبی برای اشکانداشتم.به یاد حرفی که به او زده بودم افتادم و در دلم آتشی برپا شده بود که هیچ اقیانوسی نمی توانست آن را خاموش کند.نباید دل اشکان را می شکستم،او بدتر از من،شکست خوردهو درمانده بود.باید مطمئن می شدم که گفته های اشکان در مورد تارا حقیقت دارد.اگر راست باشد فوری از او معذرت می خواهم.
وارد خانه شدم.تلفن را برداشتم و شماره خانه تارا را گرفتم.خیلی دیروقت بود.تلفن را قطع کردم.دوباره با خود فکر کردم مهم نیست،باید همین الان مطمئن شوم و حقیقت را بفهمم.شماره را گرفتم.تلفن چند بار زنگ خورد و تارا گوشی را برداشت.
-سلام تارا.
-سلام مجید!اتفاقی افتاده است؟
-نه،نه،ببخش که بی موقع مزاحم شدم.
-خواهش می کنم.مساله ای پیش آمده؟
-تارا،فقط یک سوال دارم.
با مهربانی گفت:
-بگو.هر سوالی که داری بپرس.
-چرا خواستگارت را رد کردی؟
مجید،من که گفتم هیچ کس را با تو عوض نمی کنم.
-آخر چرا؟
آهی کشید و گفت:
-اگر دوست نداری با من ازدواج کنی،بگو.
-نه منظورم این نیست،فقط می خواهم بدانم چرا از میان این همه جوان،مرا فقط پسندیدی؟
چیزی نگفت.منتظر جواب بودم،اما او ساکت بود.چون به خاطر او به اشکان توهین کرده بودم،با عصبانیت فریاد زدم:
-زبان نداری؟حرف بزن!چرا مرا پسندیدی؟
-نمی دانم.شاید احساس می کنم فقط تو می توانی مرا درک کنی.
از رفتار خودم پشیمان شدم.با این وجود دوباره از او سوال کردم:
-از کجا می دانی که من می توانم تو را درک کنم؟
صدای بغضش را از پشت تلفن شنیدم.گوشی را قطع کرد.بعد از آن هر چه زنگ زدم،گوشی رابر نداشت.اعصابم ناراحت بود.به تمامی حادثه های غم انگیز می اندیشیدم.برای تسکین اعصابم،سیگاری روشن کردم.
تصمیم گرفتم به شمال بروم اما به پدر سوزان مدیون بودم.زمانی که به یاد وصیت نامه آقای ملکان می افتادم از خودم بدم می آمد.باید تا مراسم چهلم در تهران باشم.با صدای بلند و مانند دیوانه ها از خود سوال می کردم و به خاطر نداشتن جوابی برای بی احترامی به اشکان و خانواده سوزان،سر خود را به دیوار می کوبیدم.خداوندا چرا مایه ناراحتی اشکان شدم؟خداوندا چرا با من اینچنین کردی؟مگر بنده تو نیستم؟
در حالی که بغض گلویم را می فشرد به خواب رفتم.شاید فقط خواب می توانست این افکار را از ذهنم بیرون کند.به هنگام خواب مرتب کابوس می دیدم.بالاخره صبح شد.ساعت هشت از خواب بیدار شدم،دوش اب گرمی گرفتم و سپس به خوردن صبحانه مشغول شدم.ساعت 9/5 از خانه بیرون آمدم و به نمایشگاه رفتم.رضایی و یزدانی امده بودند.سلام کردم و بر پشت میزم نشستم.رضایی متوجه ناراحتی من شده بود،به طرفم آمد و دستش را پشتم گذاشت:
-آقا مجید،اتفاقی افتاده است؟
-نه رضایی جان.
یزدانی با خنده گفت:

R A H A
09-12-2011, 02:14 AM
حتما با نامزدش دعوا کرده.
نگاه مودبانه ای کردم اما چیزی نگفتم.
-درست گفتم؟با سوزان دعوایت شده؟
-نه چیزی نیست.
با آمدن مشتری به داخل نمایشگاه،یزدانی به گفته هایش خاتمه داد.
تا ساعت دوازده مشغول کار بودیم.قرار بر این شد که روز شنبه معامله انجام شود.پس از رفتن مشتری،رضایی گفت:
-امروز ناهار خانه دوستمدعوت هستم.
به یاد تارا افتادم.آن روز هم قرار بود هنگام ظهر به خانه اش بروم.به همین دلیل به رضایی گفتم:
-من هم که در جریان هستید،تا چند روز دیگر باید در خدمت خانواده سوزان باشم.
-خواهش می کنم.بفرمایید.
خداحافظی کردم و به طرف خانه تارا به راه افتادم.وقتی داخل کوچه شدم،دلهره عجیبی مرا فرا گرفته بود.می دانستم این دلهره ناشی از ناراحتی های شب قبل است.به خانه تارا رسیدم و زنگ زدم.
-زینال خان،مجید هستم.
-بفرمایید.
-تارا خانم هستند؟
-بله،در اتاق خوابشان هستند.
-خوابیده؟
-نه،مطالعه می کنند.
وارد شدم.زینال مرا به سالن راهنمایی کرد.قبول نکردم و در هال نشستم.به تابلوهای نقاشی که تارا کشیده و بر دیوارها نصب کرده بود،نگاه می کردم.پس از چند لحظه تارا را در مقابل خود دیدم.سلام کردم.پاسخ سلامم را داد.واقعا زیبا و دوست داشتنی بود!جلیقه ای به رنگ شیری که در زیر آن بلوز چسبان آبی آسمانی پوشیده بود،همراه با شلوار جین آبی کمرنگ.
با غرور خاصی چشم به چشمان من دوخت.احساس کردم می خواهد حرفی بزند اما تردید دارد.زینال را صدا زد و در خواست دو فنجان قهوه کرد.از من در مورد تلفنی که شب قبل راجع به خواستگاری اش به او زده بودم،سوال کرد.پس حدس من بی مورد نبود.از تارا خواستم کنارم بنشیند تا موضوع را برایش بازگو کنم.دیگر نمی خواستم به هیچ کس دروغ بگویم.به همین دلیل عین حقیقت را برای او بازگو کردم.
با تعجب گفت:
-یعنی تو با اشکان دوست هستی؟اشکان دوست تو است؟
-بله.آن دفعه آخری که او را دیدم به خاطر تو با او دعوا کردم.
-مجید،چگونه می توانم دوباره با علیرضا و اشکان رو به رو شوم؟
نمی دانستم چه بگویم!یعنی اشکان حاضر به این کار خواهد شد؟تارا سوال خود را تکرار کرد و من پاسخ دادم:
-تارا جان،من به خوبی می دانم که هیچ شخصی از نظر نجابت به تو نمی رسد.
ابروان شمشیر گونه اش را بالا زد و با چشمان آبی اش به نقش و نگار گچ بریهای سقف نظری انداخت.
-مجید،من احساس کردم زمانی که علیرضا من را دید با خود چه تصمیمی گرفت.من در نگاه اول از او خوشم نیامد و این را در رفتارم نشان دادم.
-برای چه؟مگر او را می شناختی؟
-نه،او را نمی شناختم.فقط دوست نداشتم که با هیچ مرد دیگری جز تو ازدواج کنم.
لبخندی زدم.مانند بچه های کوچک بغض کرده بود.
-مجید،همه مردم به من بدبین هستند.نمی دانم چه گناهی از من سر زده است که باید متحمل این همه شکنجه و بدبختی باشم.انزوا وکناره گیری از جامعه،بدترین درد برای یک انسان است.
-مهم این است که من تو را دوست داشته باشم و اینچنین هم هست.
نمی توانستم ذره ای از گفته های اش اشکان را در مورد تارا باور کنم.چگونه می توانست درباره او چنین بگوید؟
تارا به آشپزخاه رفت و مرا نیز به آنجا دعوت کرد.
-مجید،ناهار حاضر است.
-به این زودی؟!
-زود است؟آخر من گرسنه ام...
-چشم،آمدم.
گلدان کریستالی پر از گلهای سرخ،دو شمعدان طلایی بسیار زیبا و قاشقهای طلایی،بشقابهای چینی که در حاشیه آنها گلهای صورتی نقش شده بود و ... همه و همه زیبایی میز را صدچندان کرده بودند.تبسم کنان گفتم:
-تارا خانم،من شایسته این همه لطف نبودم.
با چشمان زیبای آبی اش برایم کرشمه ای آمد.روی صندلی نشستم.تارا از من خواست که غذایم را شروع کنم.همان غذایی را که دوست داشتم برایم درست کرده بود.زرشک پلو با مرغ،سبزی پلو با گوشت،سوپ همراه با مخلفات؛سالاد،ماست،نوشابه و... روی میز گذاشته بود.خیلی هول شده بودم،به همین دلیل اول سبزی پلو کشیدم.تارا لبخندی زد و گفت:
-من فکر کردم زرشک پلو را بیشتر دوست داری به همین دلیل هم سبزی پلو کمتر پختم.
با خنده گفتم:
-ناراحت نباش،از هر دو می خورم.سبزی پلو به من نزدیکتر بود،به همین دلیل اول آن راکشیدم.
تارا هم شروع به غذا خوردن کرد.چقدر متین و آرام!با گذاشتن هر قاشق غذا به دهان،او را نگاه می کردم.واقعا چگونه یک دختر می تواند این همه جذاب و دوست داشتنی باشد؟
در حین غذا خوردن ناگهان به یاد نکته ای افتادم.
-تارا،یک عکس از تو می خواهم.
با تکان دادن سر و با بستن چشمهایش حرفم را تصدیق کرد.به صحبتم ادامه دادم:
-دوست دارم وقتی دلم برایت تنگ می شود،به عکست نگاه کنم.
با لبخندی از من تشکر کرد.ناهار را خوردیم.زینال برای جمع کردن میز به سالن آمد.تارا مرا به اتاق خود راهنمایی کرد.آلبوم عکس را از داخل بوفه ای خراطی شده در آورد و عکسهایش را به من نشان داد.عکسهایش یکی از دیگری زیبا تر بودند.بالاخره نگاهم به عکسی افتاد که با پیراهن مشکی در کنار آرامگاه مادرش گرفته بود.آن را از تارا خواستم.برای آنکه به بهانه ای از کنار تارا بلند شوم تا عکس سوزان را در کیفم جا دهم،به طرف کمد لباسهایش رفتم و گفتم:
-تارا،اجازه هست لباسهایت را ببینم؟
در حالی که با دکمه های جلیقه اش بازی می کرد گفت:
-فکر نمی کنم قابل این همه تحسین باشم.
عکس را داخل کیفم گذاشتم.یکی از لباسهای تارا را که در داخل گنجه اش بود،نشان دادم و گفتم:
- تارا،در روز تولدم باید این لباس را بپوشی!
در کنار شومینه نشستم و سیگاری روشن کردم.تارا برایم حرف می زد.از گذشته های می گفت.گاهی با شیطنت با من شوخی می کرد.زمانی که او این اعمال را انجام می داد،من از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.
تارا برای آوردن قهوه به آشپزخانه رفت.عجیب به او انس گرفته بودم.اگر لحظه ای از کنارم دور می شد،برایش دلتنگی می کردم.همراه تارابه نوشیدن قهوه مشغول شدیم.
-مجید،با اشکان چطور آشنا شدی؟
-یک روز جمعه به دربند رفته بودم...
جریان آشنایی و دوستی ام با اشکان را برایش تعریف کردم.در حین این که صحبت می کردم،تلفن زنگ زد.
-بله.
سلام کرد.ظاهرا با پدرش حرف می زد.با او بسیار خشک صحبت می کرد.
-بابا،نامزدم اینجاست.نمی خواهی با او حرف بزنی؟
خیلی هول شدم و گفتم:
-الان صحیح نیست،باشد برای یک روز دیگر.
-بابا،مجید می گوید یک روز دیگر.
از رفتار او و پدرش تعجب کردم.چطور می توانست با پدرش در مورد من صحبت کند؟خودم را قانع کردم که شاید خانواده آنها خیلی اروپایی فکر می کنند.
ناگهان نکته ای به ذهنم خطور کرد.تارا به من گفته بود که پدرش به ترکیه رفته است.فوری سوال کردم:
-تارا،پدرت از کجا زنگ می زد؟
-از خانه خودش.
گویا او هم متوجه منظورم شد.بی درنگ گفت:
-او یک خانه در استانبول دارد.
تارا در ادامه صحبتش گفت:
-شاید از نظر مالی در مضیقه نباشم،اما این را بدان که از نظر محبت پدری کمبود شدید دارم.پدرم مرتب به نسترن و فرزندش می اندیشد.نمی دانم امروز چه طور شد که به من تلفن زد.
دلداری اش دادم.اشکش سرازیر شد.چقدر به نظرم با احساس و مهربان بود.به ساعتم نگاه کردم،ساعت پنج بود.زمان خیلی زود می گذشت.
-خوب تارا جان،مندیگر باید بروم.
-مجید،زود است.
-نه تارا،برای دفعه های بعد.
با لبخندی زیبا حرفم را پذیرفت.از زینال خداحافظی کردم.تارا برای بدرقهام تا کنار در آمد.هنگامی که سوار ماشین شدم،کنار پنجره ماشینم ایستاد،جعبه کوچکی در دستم گذاشت.از او تشکر کردم.تا خواستم آن را باز کنم،دستش را روی دستم قرار داد و مانع شد.
-مجید،هر وقت به خانه رفتی،باز کن.شاید پشیمان شوی؟
-پشیمان؟
چیزی نگفت.از او خواستم که به خانه برود.پذیرفت.من هم با تمام عشقی که در دلم داشتم،به طرف خانه ام حرکت کردم.آنقدر برای باز کردن هدیه عجول بودم که دو چراغ قرمز را پشت سر گذاشتم.البته بار دوم پلیس جریمه ام کرد.(واجب بود حالا!!!) وقتی به خانه رسیدم،دیگر آن شور و اضطراب را نداشتم،چرا که چشمم به سوزان افتاد.سراپا مشکی پوشیده و جلو در ایستاده بود.چقدر زیبا بود!جلو رفتم و سلام کردم.آرام پاسخم را داد.آنقدر شرمنده بودم که دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا در خود ببلعد.
سوزان دست به سینه با آن قامت بلند و با آن چهره زیبا،به آسمان ابری نگاه می کرد.به او
گفتم:
-سرما می خوری.منتظر کسی هستی؟
-بله.دایی قرار است به اینجا بیاید و مرا به خانه ببرد،اما به خاطر ساغر،بیرونمنتظرش هستم تا او به خانه نیاید.
با خنده گفتم:
-سوزان برو خانه،من این جا می ایستم.هر وقت آمد به تو خبرمی دهم.
-نه همین جا خوب است.
دیگر چیزی نگفتم.
-با اشکان صحبت کردی؟
-نه،هنوز او را ندیده ام.
-قار است امشب به اینجا بیاید.
-کجا؟
-خانه ما.
-از کجا می دانی؟
-دیشب گفت.
-عجب!
دیگر سوزان مثل گذشته ها نبود.احساس می کردم دیگر برایش ذره ای اهمیت ندارم.از او خواستم که فقط برای چند لحظه با منب خانه بیاید.می خواستم آن پیراهن زیبا را که برایش خریده بودم،به او هدیه کنم،اما هرچه گفتم نپذیرفت.به همین دلیل در خانه را باز کردم و فوری وارد آپارتمان شدم،لباس را که درون گنجه ام قرار داده بودم در آوردم.
-مجید!نمی توانم قبول کنم.
-سوزان،می دانم.حق داری،اما اگر تو این هدیه را ببینی،پشیمان می شوی.
دلم نمی خواست که او را از خود ناراحت نگه دارم.از او خواستم در جعبه را باز کند.
چیزی نگفت.لباس را از بسته اش در آورد.همان لباسی بود که روزی سوزان آرزوی پوشیدنش را داشت.
بدون هیچ تمایلی،اما با مهربانی گفت:
-مجید،همان طور که می دانی من عزادارم.نمی توانم از این لباس استفاده کنم.
خیلی عصبانی شدم،اما خودم را کنترل کردم .با لبخند تصنعی گفتم:
-تا چه وقت عزاداری؟
-مجید ممنونم.نمی توانم قبول کنم.
خیلی ناراحت شدم و به فکر فرو رفتم.ناگهان نگاهم به دست سوزان افتاد.هدیه تارا را روی کنسول ماشین گذاشته بودم،در دست گرفت.بدون آن که متوجه باشد،گفت:
-این را هم برای من خریدی؟
می دانستم که بدون منظور این حرف را زد.طفلکی واقعا تصور کرده بود که من هدیه را برای او خریده ام.خیلی هول شده بودم،برای این که بیشتر از این مایه آبروریزی خودم نشوم،گفتم:
-بله.البته اگر پیراهن را قبول کنی.
سرش را به علامت نفی تکان داد.
برای این که خود را بی گناه نشان دهم از او خواستم در جعبه را باز کند.فکر نمی کردم قبول کند.
اما مثل این که دلش برایم سوخت.در دلم غوغایی بود... در حالی که سوزان جعبه را باز می کرد،چشمهایم را بستم.صدای سوزان را شنیدم که با متانت خاصی گفت:
-چشمهایت را باز کن.حلقه مردانه است.فکر می کنم اشتباه انتخاب کرده ای.
به چشمان زیبایش خیره شدم.همه چیز را فهمیده بود.زیر آن حلقه نام تارا و مجید حک شده بود.سوزان بدون آن که حتی کلامی بر زبان بیاورد،از ماشین پیاده شد.خدایا!چرا تمام اسرار مرا فاش می کنی؟مگر من چه کرده ام؟البته خودم خوب می دانستم چه کرده بودم.
سرم را بالا گرفتم و با تعقیب نگاهم در جستجوی سوزان بودم.کنار در خانه دستهایش را به سینه گذاشته بود،و به بارش آرام باران نگاه می کرد.می دانستم اگر کاری کنم که مایه ترحم سوزان نسبت به خود شوم،مرتب خود را سرزنش خواهم کرد.نگاهش کردم.
با بی تفاوتی رویش را برگرداند و شروع به قدم زدن کرد.
بالاخره برادر افسانه آمد.سوزان سوار ماشین دایی اش شد.
به خانه رفتم.در را که می بستم،از لای در به چهره آرام سوزان در ماشین نگاه کردم،او هم بی اختیار مرا نگاه کرد.تا چشمش به من افتاد،رویش را برگرداند.
به خانه رفتم.لباسم را روی کاناپه هال انداختم.بعد برگشتم و از داخل ماشین حلقه ای را که تارا برایم خریده بود آوردم.معلوم بود که خیلی گران قیمت است.می خواستم به خانه اشکان زنگ بزنم و از او شماره علیرضا را بگیرم.ولی پشیمان شدم.می ترسیدم او درباره تارا بدگویی کند و من طاقت شنیدن این حرفها را نداشتم.
به لباسی که برای سوزان خریده بودم،نگاه کردم.خوب حالا که سوزان آن را قبول نکرد،در مقابل هدیه تارا،من هم این باس را به او هدیه می دهم.
به آشپزخانه رفتم و کتری را روی گاز گذاشتم.برای سرگرمی،کتابی از کتابخانه در آوردم و شروع به خواندن کردم.نشستن در آشپزخانه به من ارامش بیشتری می داد.در میان داستان،چشمم به این جمله افتاد: "پیراهنش را در خانه..."
به یاد پیراهن اشکان افتادم که جا مانده بود.این بهانه خوبی بود تا بتوانم دوباره با او صحبت کنم.اما امشب او به خانه سوزانمی آید.می توانم او را در آنجا ملاقات کنم.اما نه،با این کار،بی شخصیت می شوم.بهتر است همین الان به او زنگ بزنم و از او بخواهم که برای گرفتن پیراهنش به اینجا بیاید.مسلما نمی پذیرد.من به خانه او می روم.

R A H A
09-12-2011, 02:15 AM
با خود مبارزه می کردم،اما به نتیجه ای نمی رسیدم.پیراهن اشکان را در دست گرفتم.نمی دانم چرا وقتی آن را به صورتم نزدیک کردم گریه ام گرفت.چنین چیزی برایم عجیب بود!پیراهن را در کاور گذاشتم و در کمد را آویزان کردم.در آشپزخانه نشستم و مشغول نوشیدن چای شدم.صدای ماشین آمد.فوری بهاتاقم رفتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.دایی سوزان بود،سوزان با عصبانیت از ماشین پیاده شد،در ماشینرا محکم بست و به خانه رفت.
یعنی او به سوزان چه گفته بود؟می خواست بیرون بروم اما صدای ماشین دوباره به گوشم رسید،با سرعت زیاد از کوچه بیرون رفت.من آدم فضولی نبودم اما حتما سوزان ناراحت شده بود.به همین دلیل به خانه سوزان تلفن زدم.ساغر گوشی رابرداشت.سلام و احوالپرسی کردم.خیلی ناراحت بود.
-ساغر جان،چرا سوزان ناراحت است؟
-سوزان؟تو از کجا می دانی؟
-چرا سوزان ناراحت بود؟
-از خودش بپرس.
گوشی را به سوزان داد.
به او گفتم که از پشت پنجره متوجه عصبانیت او شدهام و دلیلش را پرسیدم.اما او چیزی نگفت.هر چه التماس کردم جوابم را نداد.
-سوزان دایی به تو چیزی گفته؟
با صدای بلند شروع به گریه کرد.نتوانستم تحمل کنم.بدون آنکه حرفی بزنم،گوشی را گذاشتم.کتم را پوشیدم و از خانه بیرون رفتم.زنگ خانه سوزان را زدم.مادربزرگ در را باز کرد.داخل خانه شدم.زیور و مادربزرگ مشغول تهیه شام بودند.صدای مادربزرگ را می شنیدم که به برادر افسانه ناسزا می گفت:
-فقط دوست دارم یک بار دیگر چشمم به این حیوان کثیف بیفتد.
از سوزان خواستم تا حقیقت را به من بگوید.با من حرف نزد.از دستم دلخور بود.ساغر هم به اتاق خود رفته بود.
دست به دامان مادربزرگ شدم،جوابی که به سوالم داد این بود:
-مجید،من باید با این خانواده چه کنم؟هنوز کفن پسرم خشک نشده،دایی سوزان می گوید پسرخاله سوزان در ایتالیا تاجر فرش است و افسانه،سوزان را برای او کاندید کرده است.هفته دیگر سوزانم را می برند.مجید،تو را به خدا کاری کن.باید میانجگری کنی.بگو که سوزان را دوست داری و می خواهی با او ازدواج کنی.من نمی خواهم سوزان به دست این خانواده بیفتد.من یه این دو دختر عادت کرده ام.سوزان چطور می تواند به ایتالیا برود و من و ساغر را در اینجا تنها بگذارد؟
-مامان بزرگ!فکر می کنید به همین سادگیهاست؟سوزان دختر با شعور و فهمیده ای است.سوزان دختر با شعور و فهمیده ای است.ممکن نیست به حرف افسانه و برادرش توجه کند.
سوزان کنار در آشپزخانه ایستاده بود.شلوار جین مشکی و بلوزی مشکی از جنس ژرسه بر تن داشت.با ناراحتی گفت:
-مامان بزرگ!دایی گفت: "افسانه برای شما دلتنگی می کند."اگر به ایتالیا نروم،خانه را می فروشد.
از عصبانیت دیوانه شده بودم.لیوانی را که روی میز آشپزخانه قرار داشت،به طرف یخچال پرت کردم.مادربزرگ دو دستش را روی سرش گذاشت و خیره مرا نگاه کرد.ساغر هم با صدای شکستن لیوان به آشپزخانه آمد.
-مجید،هنوز که سوزان نرفته.در ضمن تو در ایران در کنارتارا می توانی زندگی خوب و خوشی داشته باشی.پس ناراحتی تو بی خود است.
می دانستم در آن لحظه سوزان چه احساسی نسبت به من داشت.همان طور که من عاشق او بودم،او هم در همان لحظه شیفته من بود.غلو نمی کنم،حقیقت را می گویم،چرا که با دیدن من،بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد.و این مایه آزردگی من شد.
با صدای زنگ خانه،کمی آرام شدیم.به یاد اشکان نبودم.ساغر این موضوع را یادآوری کرد.
-مجید در این مدت با اشکان حرف زده ای؟
-متاسفانه نه.هنوز فرصت نشده.
-رفتارت با اشکان خوب باشد.
سرم را تکان دادم.در آن لحظه هیچ دردی برایم بدتر از جدایی از سوزان نبود.بدون او زندگی برایم بی معنی بود و ارزشی نداشت.احساس می کردم سوزان جزئی از وجودم است و بدون او من دیگر وجود نخواهم داشت.
حوصله صحبت با اشکان را نداشتم.از سوزان خداحافظی کردم.به طرفم آمد و گفت:
-مجید!پسرخاله ام فرشید از من خواستگاری کرده است.
-فرشید؟مگر کوچک نبود؟
-نه.هم سن و سال اشکان است.
در حالی که از ناراحتی بغض کرده بودم،به سوزان گفتم:
-فرشید را دوست داری؟
-نه،به هیچ وجه.مجید،می خواستم به تو بگویم چندین بار به من پیشنهاد ازدواج داده بود.مرتب از ایتالیا با من تماس می گرفتند و پیغام می دادند،با پدرم صحبت می کردند،اما پدرم به آنها می گفت که دخترم نامزد کرده است.پس از آن که متوجه دوستی تو و تارا شدم،چون قسم خوردم که دیگر با تو ازدواج نکنم،به آنها جواب مثبت دادم.
چیزی نگفتم،یعنی حقیقت داشت.سوزان نگاهم می کرد و قطره قطره اشک می ریخت.
اشکان و ساغر در کنار در خانه ایستاده بودند و به من و سوزان نگاه می کردند.اشکان سلام کرد.با دیدن او دیگر نتوانستم خود را کنترل کنم.خودم را در آغوش او انداختم و گفتم:
-اشکان،اشکان،چیزی نگو،می دانم همه اش تقصیر من بود.
اشکان مرا در آغوش گرفته بود و اشک می ریخت.سوزان و ساغر هم با صدای بلند گریه می کردند.
مادربزرگ را در مقابل دیدم.به او التماس کردم:
-مادربزرگ،چه کسی می تواند مرا از سوزان جدا کند؟
به سوزان نگاه کردم و از در خانه بیرون رفتم.اشکان پیراهن مرا گرفت و گفت:
-مجید،ناراحت نباش.هنوز هم دیر نشده،می توانی به خانم ملکان بگویی،سوزان نامزد من است.این حق قانونی من است که سوزان را به همسری انتخاب کنم.
می دانستم گفتن این حرفها بی فایده بود.افسانه،شوهرش را تسلیم خود کرد،من که جای خود داشتم.تازه اگر خواستگار سوزان غریبه بود،باز جای امیدی وجود داشت،اما او خواهرزاده افسانه بود.
وارد خانه شدم.مقداری لباس برای خودم برداشتم و در ساکی ریختم.دیگر نمی توانستم در تهران بمانم.فقط با رفتن به نوشهر و دور بودن از این محیط و گوش سپردن به امواج دریا و زوزه های باد می توانستم خود را تسکین دهم.در خانه را قفل کردم.سوار ماشین شدم.سوزان،ساغر و اشکان جلوی در آمدند.توجهی نکردم.اشکان هر چه من را صدا زد،جواب ندادم.این عمل عمدی نبود بلکه شاید به این خاطر بود که دیگر هیچ حرفی برای گفتن نداشتم...
شبانه به طرف نوشهر حرکت کردم.جاده تاریک بود.مه شدیدی در نزدیکی جاده کندوان را فرا گرفته بود.اگر بگویم در آن لحظه هیچ ترسی از مرگ نداشتم،شاید کسی باور نکند.پیچهای جاده چالوس،به روح و جسم درمانده من تسکین می داد.مه خیلی غلیظ بود.نمی توانستم جلوی چشمهایم را ببینم.به همین خاطر چراغهای خطر عقب را روشن کردم و در کنار آبشاری ایستادم.با آ که هوا خیلی سرد بود،ولی برای این که خواب را از چشمانم دور کنم،صورتم را شستم.از شدت سرما احساس کردم صورتم یخ زد.چند دقیقه ای کنار آبشار ایستادم،سپس سوار ماشین شدم.به ساعتم نگاه کردم.نیمه شب بود.به راه خود خود ادامه دادم.چندین بار نزدیک بود تصادف کنم.تمرکز حواس نداشتم و خیلی بد رانندگی می کردم.با سرعت زیاد از اتومبیلهای دیگر سبقت می گرفتم.مرتب به سوزان فکر می کردم و با نزدیک شدن به نوشهر،بیش از پیش برای او دلتنگی می کردم.چشمم به قهوه خانه ای افتاد.در هوای سرد چای می چسبید.به همین دلیل ماشین را پارک کردم و پیاده شدم.چشمم به پسر کوچکی افتاد که در کنار منقل ایستاده و به بادزدن سیخهای دل و جگر مشغول بود.با دیدن این صحنه به اشتها افتادم.دو سیخ دل و یک سیخ جگر خوردم.پس از آن وارد قهوه خانه شدم.خیلی گریه کرده بودم،هر که مرا دید با حالتی دلسوزانه به من نگاه می کرد.
چای را خوردم و سیگاری کشیدم.رو به رویم مرد مسنی همراه دخترش نشسته بودند.اصلا متوجه آنها نبودم.پدرش مرتب به من لبخند می زد.بالاخره کنارم آمد و شروع به صحبت کرد.من چیزی نمی گفتم و در افکار خود غوطه ور بودم.ناگهان اشکهایم سرازیر شدند.احساس کردم که آن مرد دلش برای من سوخت.از او به خاطر رفتارم عذرخواهی کردم و از قهوه خانه بیرون زدم.
هوا خیلی سرد بود،اما لذتبخش!دستی روی موهای پسرک گر فروش کشیدم،چهره اش بسیار محجوب بود.
سوار ماشین شدم و به راه خود ادامه دادم.
آواز می خواندم و گریه می کردم.به جاده اصلی رسیدم وارد دوراهی شدم،کمی پایین تر ویلایم بود.هنوز جاده های خاکی باغهای اطراف را آسفالت نکرده بودند.سرایدار ویلا برای دیدنم به کنار ماشین آمد.جوآنا و گرگی،سگهای باغ با دیدن من پارس کردند و مرا می بوییدند.چقدر سگ باوفا است.بر سرشان دستی کشیدم.چون باران می آمد،از مشهدی صفر خواستم که به خانه اش برود.کمی با سگها بازی کردم و سپس وارد ویلا شدم.
پرده ها را کنار زدم تا از پشت پنجره بتوان بارش باران را بر روی کوههای سرسبز و زیبای نوشهر ببینم.صدای شغالها و زوزه گرگها به گوش می رسید.
شومینه را روشن کردم و به آشپزخانه رفتم.مقداری کالباس و کمی ژامبون را که موقع حرکتم از تهران خریده بودم،برای خوردن شام آماده کردم.سعی کردم سر خود را گرمرو خاطرات تلخ تهران را فراموش کنم.
در حال خوردن شام،صحنه های خداحافظی از سوزان را در نظر مجسم کردم.ناخودآگاه اشک از چشمانم سرازیر شد.چگونه سوزان می توانست ساغر و مادربزرگ را تنها بگذارد؟آیا او دلش برای آنها تنگ نمی شد؟مگر نباید او هر هفته به آرامگاه پدر برود؟این سوالها را از خود می پرسیدم ولی جوابی نداشتم.
صدای زنگ تلفن را شنیدم و اعتنا نکردم.می خواستم همه را در نگرانی و دلهره باقی بگذارم.با ناراحتی بسیار،به خواب رفتم.
با شنیدن صدای غازها و اردکها،از خواب بیدار شدم.ساعت 9/5 صبح بود.خدایا چقدر خوابیده بودم!به کنار پنجره رفتم.باران شدیدی می بارید.به انبار زیر شیروانی رفتم و چند تکه هیزم آوردم تا در شومینه بیندازم.دست و صورتم را شستم.
تصمیم داشتم تا دو هفته به تهران نروم.خیلی دوست داشتم در مراسم آقای ملکان شرکت کنم،اما نمی توانستم لحظه های جدایی از سوزان را با دیدن چهره او دوباره به خاطر آورم.
تلفن زنگ زد.گوشی را برنداشتم و از پریز کشیدم.تا آماده شد صبحانه به حمام رفتم و دوش گرفتم.
صدای مشهدی صفر را شنیدم که به در زد.
-مجید آقا،شیر تازه و نان داغ آورده ام.
در را باز کردم.روی سرش ناسلونی گذاشته بود تا خیس نشود.خیلی برای باغ زحمت می کشید.از او دعوت کردم تا به داخل بیاید.
با هم در مورد بالاآمدن آب دریا،گرانی و... صحبت کردیم.مشغول صحبت بودیم که بچه هایش را کنار پنجره دیدم.بر ماشین دست می گکشیدند و با هم حرف می زدند.برای آن که سرما نخورند،از آنها خواستم که به خانه ام بیایند،اما چون کوچک بودند،با شنیدن صدای من زبان درآوردند و از آنجا دور شدند.مشهدی صفر سر انها فریاد کشید و به دنبالشان رفت.خنده ام گرفته بود.
برای اوردن آب خوردن باید به شهر می رفتم.مشهدی صفر برای عذرخواهی برگشت.
-مشهدی صفر،به شهر نمی روی؟
-شهر؟صبح زود رفتم.چیزی می خواهید؟
-نه ممنونم.کمی خرید دارم،خودم می روم.
مشهدی صفر رفت.زمانی که به منظره بیرون نگاه می کردم،به قدرت و عظمت خداوند مهربان پی بردم.ویلای من از سه طرف مشرف به کوههای سرسبز نوشهر و از یک طرف مشرف به دریای زیبا بود.سوار ماشین شدم و به شهر رفتم.مقداری گوشت ،مرغ،میوه و نان خریدم،از همان قصابی هم مقداری استخوان برای سگها گرفتم،غذای غازها را تهیه کردم و به خانه برگشتم.با آن که باران می بارید،اما چنین هوایی به من آرامش می داد.ب خانه رسیدم.میوه ها را شستم.خانه خیلی کثیف بود.همه جا را جارو کشیدم.واقعا که ماندن در نوشهر برایم لذتبخش بود و مرتب جای آقای ملکان را خالی می کردم.
وارد باغ شدم.در کنار گلدانهای شمعدانی نشستم و به منظره زیبای اطراف نگها کردم.سگها نزدیکم آمده بودند و دور و بر من می پلکیدند.مثل این که دلشان برای من می سوخت.برای تهیه ناهار وارد خانه شدم.بیفتک و سیب زمینی پختم.گاز را روشن کردم تا در هوای مطبوع و دلپذیر خانه یک فنجان چای درست کنم.اما یادم افتاد که از شهر آب نیاورده ام،بنابراین از خوردن چای صرف نظر کردم.
به یاد سوزان افتادم.تلفن را به پریز زدم.فقط می خواستم صدای او را بشنوم.با زدن پریز،بلافاصله صدای زنگ تلفن بلند شد.گوشی را برنداشتم.وقتی صدای زنگ قطع شد،شماره خانه سوزان را گرفتم.بوق اشغال می زد.پس از چند دقیقه مجددا زنگ زدم،سوزان گوشی را برداشت.با شنیدن صدایش به یاد تمامی خاطرات شیرین گذشته افتادم.در دل آرزو می کردم کاش او در نوشهر و در زیر این باران زیبا با من بود و برایم سخن می گفت.
-الو!چرا حرف نمی زنی؟
از شنیدن صدای او لذت می بردم.زمانی که با جدیت گفت: "لطفا مزاحم نشوید." گوشی را گذاشتم و تلفن را از پریز کشیدم.
چطور می توانست با پسرخاله اش ازدواج کند و مرا با رویاهایم تنها بگذارد؟به آشپزخانه رفتم.ناهارم را خوردم و بعد خوابیدم.
ساعتها برایم تکراری شده بودند.با وجود آن که می دانستم دریا طوفانی است،اما به آنجا رفتم.باران شدیدی می بارید و آب دریا خیلی بالا آمده بود.از دریا متنفر بودم.نمی دانم چرا از زمان کودکی از دریا می ترسیدم.شاید به خاطر خوابی بود که دیده بودم.در آن رویاهای منمادرانی به چشم می خوردند که با چشمان خونین،پیکر بی جان فرزندان خود را روی سر گذاشته و آنان را به طرف ساحل می آوردند.
هر روز به کلبه ماهیگیران می رفتم و با آنها چای می خوردم.غروب فرا می رسید و باران همچنان بدون وقفه می بارید.به خانه می آمدم.سیگاری روشن می کردم و به تماشای تلویزیون می پرداختم تا بالاخره خوابم می برد.
آن روز ساعت 9 صبح از خواب بیدار شدم.فوری به یاد نمایشگاه افتادم.تلفن را برداشتم و شماره نمایشگاه را گرفتم.یزدانی گوشی را برداشت.
-الو،سلام یزدانی جان.
-سلام مجید آقای گل.تو کجا هستی؟صدایت خیلی ضعیف است.
-نشهر.
-نوشهر؟چرا اونجا؟تو که مارا دق مرگ کردی!
-آقای یزدانی،مدتی جور مرا بکشید.دستتان را می بوسم.جبران می کنم.
-عزیزم مهم نیست.اما اگر اتفاقی افتاده ما را در جریان بگذار.
-نه چیز مهمی نیست.رضایی کجاست؟
-اینجا پیش من است.
-گوشی را می دهی؟
-بله.مواظب خودت باش!
-سلام رضایی جان.
-سلام آقای بیک.حالت چطور است؟
-ممنونم.رضایی جان دستت را می بوسم.به یزدانی گفتم تا دو هفته دیگر به تهران نمی آیم.
با ملایمت و مهربانی پرسید:
-چرا عزیزم؟دلیل؟
-دلیل خاصی ندارم.فقط اعصابم خیلی ناراحت است.
-ولی تو هنوز خیل یجوان هستی.
-خوب دیگر،چه باید کرد؟
-باشه عزیزم.هر طور که راحتی.در مورد سهم اتومبیل هم خیالت راحت باشد.همان طور مثل قبل است.
خندیدم و صمیمانه تشکر کردم.پس از پایان گفتگو با آنها،خیالم راحت شد.
یک هفته از تلفن منبه رضایی گذشته بود.شب هشتم،در خانه بودم که صدای اتومبیلی به گوشم رسید که جلوی در ترمز کرد.خدایا یعنی چه کسی است؟زنگ خانه به صدا در آمد.هر دو سگ به طرف در رفتند.معلوم بود که غریبه است.چوبی در دست گرفتم و به کنار در رفتم.

R A H A
09-12-2011, 02:16 AM
خدایا چه می دیدم؟سوزان همراه پسر جوان خوش تیپ و قد بلندی در کنار در ایستاده بود.دستی بر چشمهایم کشیدم.نمی دانستم خواب می بینم یا بیدارم.پسر سلام کرد.سوزان آرام مرا نگاه کرد و بلافاصله سر خود را پایین انداخت.به لکنت افتاده بودم.
-مجید،با فرشید آشنا شو!
دستم را به طرف او بردم اما احساس کردم فلج شده ام.به سوزان نگاه می کردم و فرشید از حرکات من متعجب بود.
-مجید آقا،مثل این که در خوردن مشروب زیاده روی کرده اید؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-من مشروب نمی خورم.
سوزان با اشاره دستش ته سیگارهای کشیده شده را می شمرد.در دل آرزو کردم اگر قرار است من همسر سوزان نباشم،کاشکی هیچ کس دیگر هم نباشد.
از فرشید خوشم نیامد.معلوم بود که انسان بدطینتی است.با وجود این که تمایل به هیچ کاری نداشتم،ولی با دلی سرد و با روحی درمانده،از آنها پذیرایی کردم.سوزان عبوس و گرفته به کنار پنجره رفت.چندین بار متوجه نگاه خشن فرشید به او شدم.
-سوزان خانم!متاسفم که در مراسم چهلم شرکت نکردم.
لبخندی زد و گفت:
-مهم نیست.مادرم با فرشید آمد.
می دانستم که او از فرشید متنفر است و این حرفها را فقط برای خالی نبودن عریضه می زند.
-افسانه خانم آمد؟
فرشید سرش را تکان داد و با خنده کریهی گفت:
-بله.من را هم به عنوان هدیه آورد.
به او نگاه کردم.به حرف خود ادامه داد:
-دوشنبه پرواز داریم.
با خوشحالی گفتم:
-می روید؟
-بله،اما یک مهمان هم با خودمی بریم.
هنوز اطمینان نداشتم که سوزان بخواهد از من جدا شود.به همین دلیل فوری گفتم:
-چه کسی؟
-همسرم سوزان.
نمی توانستم آب دهانم را قورت بدهم.فرشید بی اعتنا به حرفهایش ادامه داد:
-مجیدآقا،چرا ازدواج ما را تبریک نگفتی؟من و سوزان بلافاصله پس از چهلم به محضر رفتیم.آخر من سالیان سال منتظر بودم و ایشان برای من ناز می کردند.
نتوانستم حرفی بزنم.مانند کودکی یتیم به سوزان نگاه می کردم.تکیه ام را به دیوار دادم.پاهایم سست بودند،خودم را بر دیوار کشیدم و روی زمین نشستم.گویا فرشید از عشق من و سوزان باخبر بودو عمدا با من اینچنین صحبت می کرد.صدای بغضهای سوزان را شنیدم.فرشید بر پشت او ضربه ای ملایم زد و گفت:
-عزیزم،چرا گریه می کنی؟
-چیزی نیست.به یاد پدرم افتادم.
فرشید سیگاری روشن کرد.سوزان رو به من کرد و گفت:
--مجید،من به فرشید گفتم که تو چقدر برای من و خانواده ام زحمت کشیدی،چه هنگام زنده بودن بابا و چه هنگام مرگ او.هیچ گاه زحمتهای تو را فراموش نمی کنم.به همین دلیل هم از فرشید خواستم تا مرا برای خداحافظی به اینجا بیاورد.آن روز که با اشکان دعوا کردی احساس کردم که می خواهی به نوشهر بیایی.
نمی توانستم حرفی بزنم.بغض تمام وجودم را فرا گرفته بود.پس از گفتگوی کوتاهی،فرشید و سوزان از من خداحافظی کردند و به طرف ویلای خودشان رفتند.
غم و تنهایی مرا راحت نمی گذاشت و هر جا که می رفتم مانند سایه دنبالم می آمد.ساعت 7/5 به باغ رفتم و با خداوند به راز و نیاز مشغول شدم.با صدای بغض های خودم بیشتر به گریه می افتادم.باران شدیدی می بارید.با شنیدن صدای رعد،احساس می کردم پاسخی برای سوالات خود یافته ام.تا دوشنبه دیگر یک هفته باقی است.سوزان قلب من را اینچنین آزرد.من هم می توانم تلافی کنم.تا قبل از عزیمت او به ایتالیا،با تارا ازدواج می کنم،جشن می گیرم و زیباترین لباس را برایش می خرم.
تلویزیون را روشن کردم،اما فقط تصویر آن را می دیدم و فکرم جای دیگری بود.مرتب نقشه می کشیدم و همه چیز را در ذهنم مرور می کردم.نیمه شب بود که بالاخره خوابم برد.ساعت 5 صبح از خواب برخاستم.غذای سگها و غازها را دادم،از مشهدی صفر خداحافظی کردم و عازم تهران شدم.با وجود این که جاده بسیار لغزنده بود،اما به دلیل خلوت بودن،سفر خوبی داشتم.به تهران که رسیدم،یک راست به خانه تارا رفتم.زینال در را باز کرد.از خوشحالی و تعجب،با صدای بلند تارا را صدا می زد.تارا تا مرا دید با خوشحالی گفت:
-سلام مجید،تو کجا بودی؟
با خنده گفتم:
-نوشهر.
-چرا نوشهر؟
-تارا،تصمیم به ازدواج گرفته ام.
-می توانم بپرسم با کی؟
-با تو.
از خوشحالی فریادی کشید و گفت:
-با من؟دروغ نمی گویی؟
-امروز برای خرید عروسی می رویم.
-عروسی؟مجید چقدر خوشحالم!راستی اشکان چندین بار زنگ زد و سراغت را گرفت.به او گفتم نمی دانم کجایی.
-خوب مهم نیست.لباس بپوش که دیر می شود.می خواهیم حلقه بخریم.
-مجید،چرا اینقدر زود تصمیم گرفتی؟
-نمی دانم.در نوشهر تصمیم گرفتم.
تارا در حالی که لباسهای خود را می پوشید،شعر می خواند و می گفت:
-مجید،این ساعتها بهترین لحظه های زندگی من هستند.
-خوب زود باش،بقیه حرفها در ماشین...
فقط چند روز به عید نوروز مانده بود.تارا مانتویی را که مخصوص فصل بهار بود بر تن کرد.کنار میز توالتش ایستاد و رژگونه ای صورتی بر گونه هایش زد.هر بار که او را می دیدم به نظرم زیباییش بیشتر و بیشتر می شد.با خنده گفتم:
-حیف این پوست نیست که آن را آرایش می کنی؟
چیزی نگفت.فقط احساس می کردم که خیلی خوشحال است.از زینال خداحافظی کردیم.
-تارا خانم،ولی شما که هنوز صبحانه نخورده اید.
-غصه نخور!برایش یک چیزی می خرم،فعلا می خواهیم هر چه زودتر برای خرید عروسی برویم.
-عروسی؟خرید عروسی؟مبارکها باشد...
تشکر کردم.همراه تارا سوار ماشین شدم و آهنگ شادی گذاشتم.ابتدا به طرف نمایشگاه رفتم.از تارا خواستم که در ماشین بنسیند تا من با رضایی و یزدانی احوالپرسی کنم.از دیدن چهره متعجب من حیران بودند.یزدانی گفت:
-چی شده مجید؟خوشحالی!
با خنده گفتم:
-به خاطر عروسی آمده ام.
-عروسی؟عروسی چه کسی؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-عروسی خودم.شنبه عروسی من است.
-به سلامتی!بالاخره داماد شدی!اما مجید،مگر سوزان عزادار نیست؟
-عروسی من به سوزان مربوط نمی شود.
-چرا؟مگر سوزان...
-نه،سوزان با پسرخاله اش ازدواج کرد.
یزدانی و رضایی با تعجب و حیرت مرا نگاه می کردند.
-مجید،یک لحظه بنشین.ما باید بدانیم تو چه می کنی و چرا اینقدر هول هستی؟
با خنده گفتم:
-خانمم در ماشین است.
یزدانی و رضایی همانند دو بچه ای که به دنبال شکلات می دوند،مرا به بیرون کشاندند و گفتند:
-ما باید بدانیم از سوزان بهتر چه کسی بود که تو او را پسندیدی؟
با اطمینان خاطر به طرف ماشین رفتم.تارا از ماشین پیاده شد.رضایی و یزدانی تعجب کرده بودند.تارا سلام کرد.
-خانم،ایشان آقای یزدانی و ایشان هم آقای رضایی،شرکای بسیار خوب من هستند.
احساس کردم که رضایی نظر خوبی نسبت به تارا ندارد.مرا به کناری کشید و گفتک
-پسر،مطمئنی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
-بله.
یزدانی به ما تبریک گفت و به طرف من آمد و آهسته در گوشم گفت:
-خوشا به حالت!این دخترهای زیبا را از کجا پیدا می کنی؟
چیزی نگفتم.بعد از گفتگوی کوتاه،به قصد خرید لباس و وسایل دیگر از آنها خداحافظی و به طرف ونک حرکت کردیم.می خواستم لباس عروس را از آنجا بخرم.
ماشین را پارک کردم و همراه تارا داخل پاساژ شدیم.
زیباترین لباس را برای او انتخاب کردم.خودش هم پسندید.می دانستم که زیباترین عروسی خواهد شد که مردم در هیچ جای دنیا مانند او ندیده اند.به طلافروشی رفتیم.حلقه ای برایش خریدم که خیلی خوشش آمد.برای خرید کیف و کفش هم به خیابان میرداماد رفتیم و از پاساژ محسنی،به سلیقه تارا،کیف و کفش سفیدی انتخاب کردیم.کمی جلوتر به یک مغازه طلافروشی رسیدیم.چشمم به سینه ریز بسیار زیبایی افتاد.پول کافی برای خرید آن سینه ریز را نداشتم زیرا می خواستم دستبند و انگشتری با نگینهای سبز را که چند روز پیش دیده بودم،برای تارا بخرم.به مهمین خاطر بهتارا گفتم:
-بعد از ظهر برای خرید این سینه ریز می آییم.
دلم نمی خواست به خانه بروم.دوست نداشتم چهره افسانه را ببینم و همین طور جای خالی سوزان را...
اما باید سینه ریز را برای تارا تهیه کنم.بنابراین قرار شد برای صرف ناهار به خانه تارا برویم و پس از آن به خانه خودم بروم تا پول بردارم و در ضمن لباسی را هم که برای سوزان خریده بودم به تارا بدهم.
ظهر به خانه تارا رفتیم.پس از صرف ناهار،سیگاری روشن کردم و از تارا خواستم که همراه من به خانه ام بیاید.متوجه زینال شدم که پاکت سفید بزرگی را به دست تارا داد.
-تارا،این پاکت چیست؟
-مقداری پول برای خرید لباس و کفش و حلقه تو.
هنگامی که از در خارج می شدیم،صدای زینال را شنیدم که خنده کنان گفت:
-چقدر عروسی خوب است،پس ما یک عروسی دعوت هستیم.
از او خداحافظی کردم.همراه تارا سوارماشین شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.وقتی رسیدیم،بدون آن که نگاهی به خانه سوزان بیندازم،وارد خانه شدم.تارا در ماشین نشسته بود.پول و لباس را برداشتم و از در بیرون آمدم.وقتی می خواستم سوار ماشین شوم،متوجه ساغر شدم!با پای برهنه جلو آمد و با تعجب پرسید:
-مجید!تو کجایی؟
جوابش را ندادم.چشمش به تارا افتاد.با وجود آن که به او بی احترامی کرده بودم،به تارا لبخندی زد و سلام کرد.تارا پیاده شد و او را بوسید.
-تارا،مادرم آمده است.
با عصبانیت فریاد زدم:
-تارا،سوار شو برویم،اینها همه از یک قماشند.
تارا سوار شد.پا را روی پدال گاز فشردم و با سرعت از کوچه بیرون رفتم.دیگر در آینه نگاه نکردم تا عکس العمل ساغر را ببینم.فقط احساس می کردم که ضربان قلبم به آخرین حد خود رسیده است.تارا مرا به خاطر حرف زشتی که به ساغر زده بودم،سرزنش می کرد،اما توجهی نکردم.
-تارا،هنوز زود است و مغازه ها باز نکرده اند.اول به خانه ما می رویم،آخر باید به پدر و مادرم اطلاع دهیم.فکر نمی کنم تا شنبه کارتها چاپ شود.پدر و مادرم به اقوام و خویشان می گویند.تمامی همسایه ها را دعوت می کنم.می خواهم تعداد مهمانها به پانصد نفر برسد.
-مجید،خانه تو آنقدر بزرگ نیست که پانصد نفر را در خود جا بدهد!
-مهم نیست.
-خوب اگر عروسی در خانه ما گرفته شود ایرادی دارد؟
-نه.دوست دارم در خانه خودم برگزار شود.
به خانه پدرم رفتم.همراه تارا داخل شدم و او را به والدینم معرفی کردم.مادرم از خوشحالی زبانش بند آمده بود.همه خوشحال بودند،فقط برادرم مرا سرزنش می کرد.موضوع سوزان را به او گفتم،او هم دیگر چیزی نگفت.پس از پذیرایی مادرم و کمی گفتگو با تارا و آشنایی بیشتر با او،ساعت پنج به مقصد خرید از خانه بیرون رفتیم.تارا از آشنایی با خانواده م نخوشحال بود.
برای خرید سینه ریز به همان پاساژی که صبح رفته بودیم،رفتیم و با گرفتن کمی تخفیف،آن را خریدیم.تارا از این همه هدیه خیلی خوشحال شد.
-مجید،حالا نوبت من است که سلیقه ام ر به تو نشان بدهم.
یکی یکی بوتیکها را پشت سر گذاشتیم.کت و شلوار فاستونی مشکی زیبایی را پشت ویترین یکی از مغازه ها دیدیم.مثل این که چشم تارا را هم گرفته بود.
-مجید،این را پرو می کنی؟
کت و شلوار را پوشیدم.خیلی قشنگ بود.کفش مشکی را هم که در همان بوتیک با کت و شلوار گذاشته بودند،انتخاب کردم.کراوات،جوراب و پیراهن را هم از بوتیک دیگری تهیه کردیم.دیگر لباسهایمان تکمیل شده بود.فقط آینه و شمعدان و وسایل سفره عقد را نخریده بودیم.
-مجید جان،لوستر فروشی بسیار بزرگی در خیابان پاسداران هست.آینه و شمعدانهای آنجا از همه جا زیباتر است.
به آنجا رفتیم.آینه و شمعدان را هم تهیه کردیم.خیلی خسته بودم.
-تارا،امروز سه شنبه است.چهارشنبه،پنج شنبه،جمعه،شنبه.شنبه جشن عروسی من و توست!
لبخندی حاکی از رضایت زد،اما فوری با ناراحتی گفت:
-مجید،نباید با ساغر این طور حرف می زدی.او دختر بسیار خوبی است.
جوابش را ندادم.
-مجید،مادرش آمده؟
-نمی دانم،نمی دانم.از همه آنها متنفرم.
-من به عنوان همسر تو نباید بدانم چرا؟
-فعلا حوصله این حرفها را ندارم.
چیزی نگفت.به خانه او رفتیم.
-تارا،اگر این دو سه شب را در خانه تو بمانم،اشکالی ندارد؟آخر دوست ندارم با افسانه رو به رو شوم.
-نه مهم نیست.الان برای دعوت به بالا می روم و به آنها می گویم که شنبه در عروسی ما شرکت کنند.
وارد خانه تارا شدیم.او به طبقه بالا رفت تا با همسایه اش موضوع را در میان بگذارد و آنها را دعوت کند.به وسایلی که خریده بودیم،نگاهی انداختم.فقط به آنها نگاه می کردم.با آن که عشق شدیدی به تارا داشتم،اما نمی دانم چرا فقط عزیمت سوزان را جلوی چشمانم مجسم می کردم.او را سوار هواپیمایی که به سوی ایتالیا می رفت،می دیدم.دیگر من او را نخواهم دید!
زینال مانند کودکی لباسها را بر هم می زد و طلاها را می دید.
بالاخره تارا آمد.لباسش را عوض کرد.سارافون سرمه ای بر تن کرد.به یاد سوزان افتادم و خیره به او نگاه کردم.
-مجید،خیلی خسته شدی؟
نمی دانم چرا ناگهان اشکهایم سرازیر شد.تارا دستش را روی موهایم کشید.زینال تعجب کرد.
-مجید،چرا گریه می کنی؟مگر خوشحال نیستی؟
-چرا عزیزم.
-پس چرا گریه می کنی؟

R A H A
09-12-2011, 02:18 AM
زینال هم به گریه افتاد.سر من را بوسید و گفت:
-آقای بیک،تو را به خدا گریه نکنید.
لبخندی زدم و به دروغ گفتم:
-تمام اینها اشک شوق است.
تارا برایم یک لیوان آب آورد.
-تارا به پدرت گفتی که می خواهیم ازدواج کنیم؟
نمی دانم چرا هول شد و با عجله گفت:
-بله بله.فکر می کنم فردا بیاید.
-فردا چه وقت؟
-بعداز ظهر.
تارا لباس عروسی را در دست گرفت.
-مجید،می توانم الان اینها را بپوشم؟
-بپوش عزیزم.
به اتاق خود رفت.خیلی خسته بودم.روی زمین دراز کشیدم و چشمهایم را بستم.به یاد بچه اشکان افتادم.دلم برایش تنگ شده بود.با خود تصمیم گرفتم پس از ازدواج با تارا،خیلی زود بچه دار شویم،چرا که بچه مرا از دنیای غم بیرون خواهد آورد.
تارا لباس عروسی را پوشیده و صورتش را کمی آرایش کرده بود.با کفشهای پاشنه بلند سفید و کلاه شاهزاده ای که بر سر گذاشته بود،فوق العاده زیبا شده بود.در آن لحظه،او را حتی از سوزان هم زیباتر می دیدم.خودش می دانست که خداوند چه زیبایی ای به او عطا کرده است.سینه ریزی که بر گردنش آویزان بود،زیباییی گردنش را صد چندان کرده بود.از او خواستم که لباس را دربیاورد.هنوز زود بود که او بخواهد خود را برای من اینچنین زیبا سازد.در حین این که به زیبایی او می اندیشیدم،خوابم برد...
صدای تارا را شنیدم.
-مجید،مجید جان،شام حاضر است.
-نمی خورم،سیرم.
-نمی شود.باید بخوری.
دستهایم را در دست گرفت و مرا از جای خود بلند کرد.به آشپزخانه رفتم.با وجود اینکه اصلا میل به خوردن نداشتم،اما پذیرفتم.تارا با من شوخی می کرد.زینال از ایام کودکی اش سخن می گفت،اما من در خیال دیگری بودم.بالاخره پس از شام به اتاق تارا رفتم و خوابیدم.صبح ساعت 8/5 از خواب بیدار شدم و به هال آمدم.تارا مشغول صحبت با تلفن بود.تا چشمش به من افتاد گفت:
-خوب بابا!اگر کاری نداری،قطع کنم.شوهرم بیدار شد.
و تلفن را قطع کرد.رابطه اش با پدرش مشکوک بود.اما نمی دانم چرا؟دوش گرفتم.صبحانه خوردم و پس از کشیدن سیگاری از تارا و زینال خداحافظی کردم و به نمایشگاه رفتم.پس از سلام و احوالپرسی با رضایی و یزدانی،پشت میزم نشستم.احساس می کردم که هر دوی آنها مرا مردی مهم می پندارند.رضایی گفت:
-مجید جان،روز شنبه هفته پیش قبل از آن که با ما تماس بگیری،سوزان مرتب به اینجا زنگ می زد و از من می پرسید: "آقای بیک به نمایشگاه نیامده اند؟" ما هم که از موضوع بی اطلاع بودیم.تا این که تو زنگ زدی و با ما صحبت کردی.وقتی دوباره سوزان با ما تماس گرفت من به او گفتم که تو در نوشهر هستی.خیلی خوشحال شد.دلیل رفتنت را از او پرسیدم.به من گفت که با یکی از دوستانت به نام اشکان دعوایت شده است.
-نه.آقای رضایی،موضوع اشکان نبود.قرار بر این شد که سوزان با شسرخاله اش ازدواج کند.من هم به نوشهر رفتم.
یزدانی رو به من کرد و گفت:
-من که گفتم دخترها لایق محبت نیستند.تو به سوزان علاقه مند بودی اما او پسرخاله اش را ترجیح داد.
نمی دانم چرا صدایم گرفته بود.به گریه افتادم.رضایی مرا بوسید و دلداری داد.با بغض گفتم:
-آقای رضایی،یزدانی جان،من مقصر بودم.اگر من درست رفتار کرده بودم؛او به ایتالیا نمی رفت و با من ازدواج می کرد.
رضایی و یزدانی نگاهی ملالت بار به من انداختند.با شنیدن صدای آرام رضایی دوباره به خود آمدم.
-مجید جان،مهم نیست،همه اینها تجربه است.
به هنگام ناهار به خانه تارا رفتم.تارا مرتب لباس عوض می کرد و هر لحظه زیباتر از قبل می شد.
-مجیدفساعت 4 پدرم به اینجا می آید.
چیزی نگفتم.
ساعت 4/5 پدر تارا آمد.وقتی چهره او را دیدم به هیچ وجه تصور نمی کردم که پدر تارا باشد.صورت بدجنس و بی رحمی داشت.به او نمی آمد که تحصیل کرده باشد.
بالاخره به نیت این که او پدرزن آینده ام بود،برایش احترام قائل شدم.در خصوص مراسم عروسی صحبت کردیم.ساعت 6 با ابراز خوشحالی از آشنایی با من،خانه را ترک کرد.نمی دانم چرا این طور با من صحبت می کرد.با خود می پنداشتم که شاید می خواهد مرا فریب دهد.اما آیا تارا می گذاشت او چنین کاری کند؟تارا که چهره اش نمایانگر خوبی،گذشت و مهربانی است.
دو روز گذشت.جمعه بعد از ظهر برای چیدن صندلی ها به خانه آمده بودند.ناخودآگاه به خانه سوزان نگاه کردم.ناگهان نکته ای به ذهنم رسید.مگر سوزان امتحان نهایی نداشت؟پس چگونه می توانست به ایتالیا برود؟
صندلی ها را چیدند.حدود سیصدوپنجاه صندلی جا گرفت.بعد از این که مزد کارگران را دادم و آنها رفتند،به خانه نگاهی انداختم.بوی عروسی می داد.باور نمی کردم می خواستم داماد بشوم.به کمک مستخدم،خانه را جارو کشیدیم.چهارنفر برای تزئین اتاق عقد آمده بودند.اتاق بسیار زیبایی درست کردند.تمام دیوارهای اتاق را با نام مجید و تارا بوسیله گلهای رُز قرمز تزئین کردند.تا ساعت 1 نیمه شب کارشان طول کشید.زمانی که به کنار در خروجی آمدم تا آقایان را را بدرقه کنم،سوزان را کنار پنجره دیدم.قلبم از جا کنده شد.بدون اعتنایی،با آقایان صحبت کردم.از آنها تشکر و سپس خداحافظی کردم.تا ابتدای کوچه چهرازی پیاده به راه افتادم.تعداد همسایه هایی را که دعوت کرده بودم،با صدای بلند می شمردم.27 نفر...
به خانه رفتم.به تارا گفته بودم که امشب به آنجا نمی روم.خیلی دوست داشتم به سوزان فکر کنم،اما از فردا برای خود،خانواده ای جدید تشکیل می دهم.نباید مثل مردان هرزه دنبال شکار بدوم.با گفتن این حرفها تصمیم داشتم به قلب آشفته ام آرامش بدهم،اما هر چه سعی می کردم،نم یتوانستم به نتیجه ای برسم.با کشیدن سیگاری،خستگی را از تن بیرون کردم.نیمه شب بود.تمام چراغها را روشن گذاشتم و به اتاق خواب رفتم.سرم را زیر لحاف بردم و به فردا شب فکر کردم.
ناگهان به یاد اشکان افتادم.خداوندا!من اشکان را دعوت نکرده ام!
با این که دیر وقت بود به خانه اش زنگ زدم.با زنگ اول گوشی را برداشت.صدای خنده های ارشیا به گوشم رسید.
صدای جیغهای ارشیا نمی گذاشت اشکان صدای من را بشنود.با صدای بلند گفتم:
-الو،اشکان جان.
-سلام مجید.
و بعد به ارشیا گفت:
-ارشیا ساکت،عمو مجید است.
نم یدانم چرا ارشیا این موقع نیمه شب دست از خنده برنمی داشت.
-اشکان جان،حالت خوب است؟
-ممنون،چه عجب یادی از ما کردی.
صدایش مثل همیشه نبود و بامن به سردی حرف می زد.
-خواهش می کنم.من همیشه به یاد تو هستم.
-لطف داری.
-اشکان جان فردا شب عروسی دعوت هستی.
-عروسی؟عروسی چه کسی؟
-عروسی من.
-شوخی می کنی؟
-به جان اشکان.
-عروسی تو؟با چه کسی؟
-با همان کسی که از او متنفر هستی!
با وجود آن که می دانست منظور من تارا است ولی با خنده گفت:
-من از هیچ دختری به جز آزاده متنفر تیستم،اگر هم چیزی گفتم،شوخی کردم.
-اشکان جان،فردا شب عروسی من و تارا است.
-مجید،نباید این کار را می کردی.
-مهم نیست،سوزان هم ازدواج کرد.
-بله.ساغر گفت.اما مجید سوزان می گوید من از فرشید متنفرم.حتی نم یتوانم از دستاو یک لیوان آب قبول کنم.فقط به خاطر این خانه است که حاضر به ازدواج با او شده ام.در مدتی که تو نبودی،او دوبار با افسانه حرفش شد به همین دلیل مادربزرگ،سوزان و ساغر به خانه عمه شان رفته بودند.مرتب از اینجا به تو زنگ زدم تا تو به تهران بیایی و به فرشید بگویی که می خواهی با سوزان ازدواج کنی،اما تو گوشی را برنمی داشتی.آخرش با خودم فکر کردم شاید خداوند می خواهد قسمت اینباشد.
-اشکان،دیگر تمام شد.من در حق سوزان خوبی کردم.شاید فکر می کنی که چرا با تارا دوست شدم.ما اگر سوزان به خواسته های من احترام می گذاشت و مرا حقیر نمی شمرد،هرگز به سراغ تارا نمی رفتم.چندین بار به سوزان گفتم که تو برای تارا خواستگار فرستادی و من فقط قصد ازدواج با او را دارم.تا چند وقت باید صبر می کردم؟
می دانستم اینها را به خاطر راضی کردن خودم می گویم.اشکان گفت:
-نمی دانم.فقط امیدوارم خوشبخت شوی،ولی...
-ولی چی؟
-ولی هنوز دیر نشده است.علیرضا به هیچ وجه تارا را دختر شایسته ای نمی داند.
برای این که اشکان به حرفهایش ادامه ندهد،با خنده گفتم:
-خوب،فردا ارشیا را می آوری؟
آهی کشید و گفت:
-عجب!نه نمی آورم.اذیت می کند... راستی خرید کرده ای؟
-بله هم برای تارا و هم برای خودم.
-عروسی کجاست؟
-خانه خودم.
-خوب به سلامتی مبارک باشد.
-ممنونم.
دیر وقت بود.از اشکان خداحافظی کردم.اشکان برای من همچون برادری مهربان بود.با شنیدن حرفهای او احساس می کردم دیگر تنها نیستم.
به تارا فکر می کردم.یعنی ممکن است حرفهای علیرضا در مورد تارا صحیح باشد؟نه،امکان ندارد.چون تارا دلیل حرفهای علیرضا ر به من گفت.بالاخره خوابیدم.از خوشحالی ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم،دوش گرفتم.در حمام تعدا مهمانها را شمارش م کردم و به ذهنم فشار می آوردم تا مبادا کسی از قلم انداخته باشم.رضایی و یزدانی را هم دعوت کرده بودم... 236،237،250...
از حمام بیرون آمدم.صبحانه خوردم.ساعت حدود هفت صبح بود که از خانه خارج شدم و بدون آنکه به اتاق سوزان نگاهی بیندازم،به خانه تارا رفتم.خاله اش آنجا بود.سراغ تارا را گرفتم.در حمام بود.با خاله او صحبت کردم.زن فهمیده ای بود.بالاخره پس از نیم ساعت انتظار از حمام بیرون آمد.زینال مشغول آماده کردن صبحانه بود.در آن لحظه دلم برای تار می سوخت.تمام دخترانی که می خواستند به خانه بخت بروند،مادر و یا پدرشان تا آخرین لحظه همراهشان بودند،اما تارا به جز یک خاله هیچ کس را نداشت.ناگهان به یاد آرمان افتادم.
-تارا،آرمان را دعوت نکردیم؟
-نه.
-مگر قرار نبود وکیلت او را آزاد کند؟
تارا هول شد و گفت:
-نه،رئیس دادگاه قبول نکرد.
-مگر قرار نبود پانصد تومان بگیرد و او را آزاد کند؟
-بله.اما کاری از دستش برنیامد.
خیلی ناراحت شدم.تارا و خاله به آشپزخانه رفتند تا صبحانه بخورند.من هم با خودکار و کاغذی که در کنار میز بود،کارهایم را یادداشت می کردم.از این عمل لذت می بردم.تارا مرا برای نوشیدن چای به اشپزخانه دعوت کرد.خاله تارا به من گفت:
-مجید جان،من دیشب اینجا بودم به همین دلیل برای ناهار بچه ها،چیزی درست نکرده ام.با اجازه از حضورتان مرخص می شوم و شب خدمت می رسم.
خیلی مودب و خانم بود.احساس کردم که تارا هم از نسل این خانواده است.
خاله تارا خداحافظی کرد و رفت.تا ساعت 9 نشستیم.زینال ذوق زده بود و مرتب می گفت:
-من پس از عروسی شما دو سال بیشتر عمر می کنم.این را یک فالگیر به من گفته است.
من و تارا خندیدیم.
-تارا،قبل از رفتن به آرایشگاه،باید به خانه ساغر بروی.هنوز آنها را دعوت نکرده ام.تو باید این کار را انجام بدهی.
منتظر شدم تا لباسش را بپوشد و بعد به طرف خانه ام حرکت کردیم.کنار در ایستادم.می دانستم سوزانو ساغر به مدرسه رفته اند.در خانه باز شد.تارا با زدن چشمکی به من،به طبقه بالا رفت.در حالی که به اتاق سوزان چشم دوخته بودم،متوجه افسانه شدم.دیگر آن طراوت و زیبایی گذشته را نداشت.شاید هم تنفر من از او این احساس را در من بوجود می آورد.اما نمی دانم چرا تا او را دیدم ناگهان ترسیدم و سلامش کردم.واقعا جذبه خاصی داشت.آرام پاسخم را داد و گفت:
-شنیده ام م یخواهی داماد شوی؟
-بله.اشکالی دارد؟
-نه.خیلی هم خوب است.اما فکر می کردم بعد از آمدن من به ایران یا پس از ازدواج سوزان با پسرخاله اش برای خوشامدگویی یا تبریک به اینجا بیایی.
نگاه غضبناکی به او انداختم.واقعا که پررویی را از حد گذرانده بود.لباسش را نگاه کردم.مشکی را از تن بیرون آورده بود.از او بدم می آمد.
نمی توانستم به چهره او نگاه کنم.او با دست خودش دختر مهربان و نازنینش را بدبخت کرد.با این وجود خودم را به بی خیالی زدم و گفتم:
-خانم ملکان،سوزان به ایتالیا می رود؟
-بله.البته فعلا برای پاسپورت مشکل داریم.بیچاره شوهرم.ما به او قول داده بودیم دوشنبه در پالرمو باشیم.ولی ظاهرا دو هفته دیگر کار سوزان درست می شود.
چشمم به مادربزرگ و تارا افتاد که به طرفم می آمدند.سلام کردم.افسانه با بی اعتنایی مادربزرگ را نگاه می کرد.
-مجید جان،بالاخره داماد شدی،امیدوارم خوشبخت شوی!
چقدر مهربان بود.گریه می کرد و مرا بوسید.او را در آغوش گرفتم.افسانه همچون شیطانی مرا نگاه می کرد.با خنده گفت:
-مجید،تو چند سالت است؟
-24 سال.
رو به مادربزرگ کرد و گفت:
-دیگر بچه نیست که می گویی بالاخره داماد شدی.ماشاا... بزرگ است.
مادربزرگ سرش را به علامت تصدیق تکان داد.می دانستم که از افسانه می ترسد.فقط از مادربزرگ خداحافظی کردم و با بی اعتنایی از کنار افسانه رد شدم.
همراه تارا سوار ماشین شدیم و به آرایشگاه در خیابان میرداماد رفتیم.به خانه تارا رفتم که متوجه پاترولی شدم که جلو در خانه پارک شده بود.اشکان بود،فکرش را نمی کردم که او به اینجا بیاید.
زنگ زدم،زینال در را باز کرد و گفت:
-سلام آقای بیک.اشکان خان آمده اند.
تا چشم اشکان به من افتاد به طرفش دویدم،او را در آغوش گرفتم و در حالی که همدیگر را می بوسیدیم،با صدای بلند نام هم را صدا می زدیم.
-مجید جان،من آماده ام که تو را به آرایشگاه ببرم.
تشکر کردم و به او گفتم:
-اول ناهار می خوریم بعد به آرایشگاه می رویم.قبول است؟
-حالا که همه دارند عروسی می کنند،من هم بعد از عروسی تو،با ساغر نامزد می کنم.البته این موضوع را به ساغر گفتهام و از او خواسته ام تا به مادرش چیزی نگوید.
-آفرین اشکان.

R A H A
09-12-2011, 02:20 AM
دوباره او را بوسیدم.زینال مشغول تهیه ناهار شد.نمی دانم چرا اشکان تمایلی به ازدواج من و تارا نشان نمی داد.
-اشکان،خانه قشنگی است،این طور نیست؟
-خوب است.من هم جای تارا بودم،بهتر از این می توانستم تهیه کنم... مجید،هنوز هم بر تصمیمت پا برجا هستی؟
-چطور؟
-یعنی امشب باید عروسی کنی؟
-بله.اشکان.اگر تارا دختر بدی بود،من در این مدت متوجه می شدم.حالا شاید گفته تو صحیح باشد،ولی در این مدت که با من دوست بود،هیچ خطایی از او سر نزده و همیشه حقیقت را برای من بیان کرده است،بنابراین خیالت آسوده باشد.
اشکان حرف را عوض کرد و در مورد آینده خود،ساغر و ارشیا به صحبت پرداخت.
-راستی اشکان جان،می خواهم چیزی بگویم.
-جانم.
-من واقعا به خاطر حرفی که آن روز زدم،از تو معذرت می خواهم.خواهش می کنم به دل نگیر و فراموش کن!
آهی کشید و گفت:
-مهم نیست.دیگر تمام شد.
تا ساعت 2 من و اشکان گفتیم و خندیدیم.ناهار خوردیم،سیگار کشیدیم و پس از کمی استراحت با اشکان به آرایشگاه رفتیم.ساعت چهار مراسم عقد شروع می شد.اشکان کت و شلوار بسیار شیکی پوشیده بود.وارد آرایشگاه شدیم و تا ساعت حدود 3/5 در آنجا بودیم.از اشکان خواستم که به خانه من برود.دیگر نمی خواستم برای او زحمت ایجاد کنم.اشکان پذیرفت.به آرایشگاهی که تارا آنجا بود،رفتم.با دسته گلی که برای تارا سفارش داده بودم،وارد شدم.حاضرین در آرایگاه برایم کف زدند.خانم مسنی که در آنجا بود گفت:
-واقعا عجب عروس و داماد خوشگلی!هر دو به هم می آیند.
لبخندی زدم و به طرف تارا رفتم.آرایشگر مشغول مرتب کردن تا روی سر تارا بود.در آینه به او نگاه کردم.حقیقتا موجودی افسانه ای بود.دیگر زیباتر از او وجود نداشت!از آرایشگر تشکر کردم و دسته گل را به دست تارا دادم.دست او را در دست خود گرفته و به طرف ماشین رفتیم.
تارا سوار شد.البته اشکان از من خواسته بود که ماشین او را تزئین کنم،اما نپذیرفتم.دوست داشتم ماشین خودم را برای عروسی تزئین کنم.به طرف خانه حرکت کردیم.به تارا نگاه کردم.در فکر بود.چشمان آبی اش را به من دوخت.هیچ گاه تصور نمی کردم با آرایش اینقدر زیباتر شود.
-مجید،تو دلهره نداری؟
-نه.حالم خیلی هم خوب است.
-اما من می ترسم.
-چرا باید بترسی؟
-نمی دانم،فکر می کنم به خاطر فامیلهایم باشد.
-چرا؟
-آخر نسترن از تعداد زیادی از آنها خواسته که در عروسی من شرکت نکنند.به همین دلیل من خجالت می کشم.
-مهم نیست عزیزم.خودت را ناراحت نکن.
وارد کوچه چهرازی شدم.با زدن بوقهای پی در پی علامت وارد شدن ماشین عروس را به مهمانان دادم.هنوز مهمانان زیادی نیامده بودند.از ماشین پیاده شدیم.مادر و برادرم جلو آمدند.مادرم با دیدن تارا،او را بوسید و مرا در آغوش کشید.از خوشحالی گریه می کرد.
-پسرم!نمردم و دامادی تو رادیدم.
او را بوسیدم.برادرم به من تبریک گفت.وارد خانه شدیم و به اتاق عقد رفتیم.تارا بسیار آرام و متین بود.فیلمبردار مشغول فیلمبرداری از ما بود.ناگهان به یاد اشکان افتادم.قرار بود به خانه من بیاید.به تارا گفتم اما هیچ عکس العملی نشاننداد.خیلی دوست داشتم هر چه زودتر،سوزانو شوهرش و ساغر می آمدند و من را با لباس دامادی در کنار زیباترین عروس می دیدند.عاقد آمد.اتاق عقد بسیار شلوغ بود.خطبه عقد خوانده شد.
پدر تارا همراه با نسترن،خاله تارا،مادر و برادر و خواهرهای من،مادربزرگ سوزان و چندین نفر دیگر در اتاق عقد بودند.
-خانم تارا محمدی،فرزند حسین محمدی،آیا شما حاضرید به عقد دائمی آقای مجید بیک فرزند علی بیک درآیید؟
تارا پاسخی نداد.به او نگاه کردم.چشمکی زد.این سوال سه بار تکرار شد.
-با اجازه پدرم بله.
همه دست زدند.چشمم به مادربزرگ افتاد که آرام آرام اشک می ریخت.لباس زیبایی بر تن کرده بود.برای تسکین اعصابش با مروارید های پیراهنش بازی می کرد.
-آقای مجید بیک!آیا شما حاضرید خانم تارا محمدی را به عقد دائمی خود درآورید؟
با گفتن بله،صدای همهمه حاضرین بلند شد.هدیه ها به طرف ما سرازیر شد.انگشتر،دستبند،سکه طلا،ساعت،پول،گوشواره و...
ناگهان چشمم به اشکان افتاد،چقدر شیک و خوش تیپ بود!ارشیا را در آغوش داشت.با صدای بلند گفت:
-از طرف دوستداماد.
انگشتر بسیار زیبایی را به تارا داد.به او لبخندی زدم.از ای کار او خیلی خوشحال بودم.اشکان دستش را بالا گرفت.انگشتری دیگری را به من هدیه داد.از جای خود بلند شدم و او را بوسیدم.ارشیا به تارا نگاه می کرد و می خندید.از اشکان خواستم که چند لحظه او را در بغل بگیرم.تارا به من لبخندی زد.ارشیا را در آغوش گرفتم و با خنده به اشکان گفتم:
--خوب شد بچه را آوردی.
-نمی خواستم بیاورم.طفلک زیور خانم زنگ زد و گفت که خیلی گریه می کند.نمی دانم باید از دست او چه کنم؟پدرسوخته تا به خانه رفتم خودش رادر بغلم انداخت.
خندیدم و ارشیا را بوسیدم.او هم خودش را به من نزدیک کرد و با دستهای کوچکش به صورتم زد.احساس کردم که من را دوست دارد.
پس از رفتن عاقد،مراسم جشن شروع شد.ساعت 6/5 تقریبا تمام مهمانان آمده بودند.همه مشغول شادی و پایکوبی بودند.مادربزرگ سوزان آرام و ساکت روی صندلی نشسته بود و با حسرت مرا نگاه می کرد.او را دوست داشتم.از جای خود برخاستم و به طرفش رفتم.
-مادربزرگ!بچه ها نمی آیند؟
-چرا عزیزم،سوزان با فرشید و افسانه می آیند.
-ساغر چطور؟
-نمی دانم.
به کنار تارا رفتم.پدرش همراه نسترن رقص محلی می کردند.اشکان در حالی که ارشیای شیطانش را در بغل داشت،می رقصید و آواز می خواند.
واقعا مجلس عروسی را اشکان با دو نفر از دوستانش گرم کرده بودند.صدای پدر تارا را پشت میکروفون شنیدم که گفت:
-خانمها،آقایان!لطفا سکوت را رعایت فرمایید.می خواهم ترانه های کوچه باغی بخوانم.
مهمانان برای تشویق او دست زدند.شروع به خواندن کرد.با این که از او خوشم نمی آمد،اما صدایش در دلم نشست.خیلی خوب می خواند.همه ساکت بودند و به آواز گوش می دادند.
ناگهان چشمم به سوزان افتاد.همراه فرشید و افسانه وارد شد.لباسی از حریر سبز به رنگ چشمانش بر تن داشت و موهایش را به شکل زیبایی آرایش کرده بود.کفش پاشنه بلند سبز،همرنگ لباسش به پا داشت.او فوق العاده یبا شده بود.فرشید در کنار او احساس غرور می کرد.این را در چشمهای او می خواندم.افسانه ه لباس شیکی به رنگ کرم بر تن کرده بود.به طرف من آمدند.فقط به سوزان نگاه می کردم.
همه مهمانان از موضوع عشق من و او با خبر بودند.فرشید به من و تارا تبریک گفت.نمی توانستم چیزی بگویم.البته تارا از زیبایی چیزی کمتر از سوزان نداشت،اما سوزان برایم جذابتی داشت که حتی تارا هم نمی توانست داشته باشد.
-مجید،تبریک می گویم.امیدوارم خوشبخت شوید.
تارا بلند شد و با سوزان دست داد.سوزان او را بوسید و آرام گفت:
-تارا،برای مجید همسر خوبی باش،مجید این شایستگی را دارد که همسری مهربان و زیبا مثل تو داشته باشد.
تارا تشکر کرد و دوباره او را بوسید.سوزان انگشتری بسیار زیبایی را از جعبه در آورد و در دست تارا گذاشت.بعد رو به فرشید کرد و گفت:
-نمی خواهی هدیه ات را به مجید بدهی؟
فرشید مثل بچه های لوس با صدای بلند شروع به خندیدن کرد.او هم انگشتر گرانبهایی را به انگشت من کرد.از آنها تشکر کردم و فرشید را بوسیدم.افسانه به طرف آمد.او هم زنجیر بسیار قشنگی برایم خریده بود و آن را در گردنم انداخت.چون از او متنفر بودم،فقط با تکان دادن سر و با لبخند تشکر کردم.در جای خود نشستم.تارا گفت:
-به نظرم خانواده خوبی می آیند.چرا افسانه با شوهرش اینچنین کرد؟
جواب ندادم.فقط به سوزان فکر می کردم.اشکان در حالی که ارشیا در آغوشش بود،به طرف من آمد و گفت:
-چرا ساغر نیامد؟
-نمی دانم.شاید هنوز حاضر نشده است.
-ممکن نیست.آخر او همیشه در مهمانی ها اولین کسی است که می آید.
به یاد حرف ساغر افتادم که چطور با حرف دلش را ازرده بودم.خیلی شرمنده بودم و به تارا گفتم:
-اگر ساغر نیامد،خودم به خانه اش بروم؟
اشکان گفت:
-چاره ای نیست.باید این کار را بکنی.
همه می رقصیدند و شادی می کردند.چشمم به سوزان افتاد.پاهایم سست شده بودند.به بهانه این که می خواهم دنبال ساغر بروم،از تارا جدا شدم.مهمانها برایم دست زدند،از آنها تشکر کردم.با اشکان به خانه سوزان رفتیم.
ارشیا جیغ می کشید و اسم ساغر را با زبان خودش صدا می زد.در خانه باز بود.وارد شدم.ساغر مشغول تماشای تلویزیون بود.کتاب درسی اش هم مقابلش قرار داشت.هنوز مشکی بر تن داشت.چقدر با احساس و مهربان بود!چقدر زیبا و دوست داشتنی!چطور می توانستم این دختر نازنین را ناراحت کنم؟همزمان با اشکان به او سلام کرد.از جای خود برخاست.ولی استقبالی نکرد.فقط نگاه معصومانه ای به من کرد.خیلی شرمنده بودم.اشکان با خنده گفت:
-امروز عروسی است،نباید از هم کینه داشته باشید.
ساغر که مانند کودکی با آستین پیراهن مشکی اش،اشکهایش را پاک می کرد رو به من کرد و گفت:
-امیدوارم خوشبخت شوی.
ارشیا برای رفتن به آغوش ساغر بی تابی می کرد.ساغر او را در بغل گرفت و مادرانه بوسید.ارشیا هم با دانه های اشک ساغر بازی می کرد و با دستان کوچکش صورت او را نوازش می کرد.شاید او هم می دانست که ساغر دختر با احساسی است.
از ساغر خواستم که لباس مشکی را از تن درآورد و به عروسی من بیاید.آنقدر مغرور بود که از نگاهش نرسیدم.دیگر اصرار نکردم.اشکان از او خواهش کرد،ولی نپذیرفت.داخل اتاق ساغر رفت،لباس زیبایی را از کمدش درآورد و به دست او داد،اما ساغر لباس را رد کرد.می دانستم که دختر لجبازی است و ممکن نیست بپذیرد.به همین دلیل،فقط به خاطر حرف زشتی که به او زده بودم،عذرخواهی کردم.اما او اعتنایی نکرد.ساغر هیچ وقت این طور نبود.رفتارش خیلی سرد و بی اعتنا بود.نگاهی به اشکان انداخت و گفت:
-عروس را تنها گذاشته اید و به اینجا آمده اید؟اگر آسمان به زمین بیاید من در این عروسی شرکت نخواهم کرد.
از او خداحافظی کردم.وقتی از در بیرون می رفتیم.ارشیا برای ساغر جیغ می کشید و گریه می کرد.ساغر او را در آغوش گرفت و به اشکان گفت:
-ارشیا پیش من می ماند.خیالت راحت باشد.
احساس کردم اشکان خیلی خوشحال شد.عجولانه از او خداحافظی کرد و همراه من از پله ها پایین آمد.
رقص و پایکوبی ادامه داشت.سوزان به طرفم آمد.
-مجید،بی فایده بود؟
سرم را تکا ندادم.احساس کردم تارا از سوزان متنفر است.بدجور نگاهش می کرد.با خود فکر کردم همه دخترها این طور هستند.به زیبایی هم حسادت می ورزند،اما سوزان مستثنی بود.مهمانها مشغول خوردن میوه بودند.
وقتی سوزان و فرشید را با هم می دیدم،از شدت حسادت دیوانه می شدم.مثل دیوانه ها مرتب با صدای بلند با تارا حرف می زدم.چشمم به حلقه سوزان افتاد،ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه زد.ولی خود را کنترل کردم.
خدمتکارها برای آوردن شام از مهمانان خواستند که بنشینند.شام خیل یمفصل بود.وقتی با قاشق اول غذا را در دهان تارا می گذاشتم،چشمم به ساغر افتاد.خدای من!چقدر زیبا و ناز شده بود.پیراهنی به رنگ آبی از جنس جیر بر تن کرده بود و موهایش را خیلی ساده از پشت سر بسته بود.دستمال گردنی به رنگ لباس بر گردن بسته بود.اشکان با دیدن او به طرفش رفت.همه مهمانان به ساغر خیره شده بودند.سوزان جلو رفت،دستش را گرفت و از او خواست که بنشیند.اما ساغر نپذیرفت.رو به اشکان کرد و گفت:
-ارشیا را آورده ام.جایش را خیس کرده بود،پوشک نداشتم او را ببندم.
اشکان تشکر کرد.به ساغر نگاه کردم.نگاهم مملو از تمنا بود که مرا ببخشد و نرود.تارا از جای خود بلند شد.ساغر به احترام او به طرف ما آمد.بدون اینکه کسی متوجه کدورت بین ما شودريالبا لبخندی مهربان،عروسی ام را تبریک گفت و تارا را بوسید.نمی دانم چرا تارا اینقدر او را دوست داشت؟او را در آغوش گرفت و گریه کرد.نگاهم به مادربزرگ افتاد که بغض کرده بود.چرا این پیرزن مهربان و داغدیده باید شاهد این همه بلا و بدبختی باشد.
ساغر رفت.اشکان،ارشیا را در آغوش گرفت و او را به اتاق برد.
پس از صرف شام،کیک و میوه و... مهمانان یکی یکی رفتند.نیمه شب بود که مهمانی به پایان رسید.از همه به خاطر شرکت در این مراسم تشکر کردم.سوزان هم همراه خانواده اش رفت.تارا از من خواست که به خانه او برویم.زینال در خانه من ماند تا همراه با زری خانم و مستخدم خانه سوزان،همه جا را مرتب کنند.
جشن تمام شد.من و تارا عازم خانه او شدیم.می خواستیم فردا برای ماه عسل به نوشهر برویم.تارا خیلی خوشحال بود.اما نمی دان چرا دلشوره ی عجیبی داشتم.به هنگام خواب مرتب کابوس می دیدم.تارا در خواب من دختری شیطان صفت به نظر می رسید و مرا آزار می داد.چهره زیبای او خیل یوحشتناک شده بود.هر چه با او مبارزه می کردم به جایی نمی رسیدم.وقتی چشمانم را باز کردم،تارا را دیدم که ارام خوابیده بود.خوشحال شدم و با خود گفتم که اینها همه خوابی بیش نیستند.صبح عازم نوشهر شدیم و روزهای خوبی را در آنجا سپری کردیم.دیگر برای خود مردی شده بودم.نباید به همسرم خیانت می کردم،بنابراین سعی کردم دیگر به سوزان فکر نکنم.گفتن این جمله آسان بود،اما عمل به آن مشکل.به هر حال باید سعی خود را می کردم.
حدود یک هفته در نوشهر بودیم.باید نوروز را در تهران می بودیم.به همین دلیل عازم تهران شدیم.خوشحال بودم که زندگی جدیدی را آغاز کرده ام.سال جدید را در خانه من تحویل کردیم.تارا سفره زیبای هفت سین را چیده بود.در کنار سفره نشستتم و به خواندن قرآن مشغول شدم.پس از تحویل سال،برای ادای احترام و تبریک سال نو،به خانه مادربزرگ سوزان رفتیم.همه نشسته بودند.سوزان هم در کنار مادربزرگ بود.تارا رو به سوزان کرد و گفت:
-سوزان جان!امتحان نهایی ات چه وقت شروع می شود؟
به جای این که سوزان پاسخ بدهد،فرشید با عجله گفت:
-همین امتحان نهایی ما را معطل کرده.طفلک پدرش،منتظر ماست.اما خانم برای چند امتحان بی ارزش لجبازی می کند و برنامه را به تاخیر می اندازد.
ساغر با غضب فرشید را نگاه کرد و با عصبانیت گفت:
-چرا حرف بی خود می زنی؟هنوز پاسپورت آماده نشده است.مگر قرار نبود خرداد برای برنامه ویزا به سفارتخانه بروی؟فقط دوست داری حرف بزنی؟یک ذره فکر کن.همه زبان دارند،می توانند چرت و پرت بگویند.
فرشید مثل دیوانه ای خندید.چقدر حرکاتش جلف بود!واقعا حیف از سوزان که همسر چنین حیوان کثیفی بود.صدای مادربزرگ به گفته های ساغر پایان داد.
-ساغر!مادرجان،کمی بر اعصابت مسلط باش.امروز عید است.نباید دعوا و قهر در خانه ای وجود داشته باشد،وگرنه تا پایان سال کینه و دشمنی دامنگیر افراد خانواده می شود.
ساغر چیزی نگفت،فقط با تکان دادن سر،از مادربزرگ عذرخواهی کرد.افسانه برای من و تارا آرزوی خوشبختی کرد.تارا هم تشکر کرد ولی من کلامی بر زبان نیاوردم.حدود یک ساعت در خانه آنها نشستیم و سپس بیرون آمدیم.

R A H A
09-12-2011, 02:23 AM
9


حدود دو ماه از عروسی من و تارا می گذشت.
آن روز،تارا به آزمایشگاه رفته بود.وقتی به خانه آمد،با خوشحالی ورقه را به دستم داد و گفت:
-مجید،من باردار هستم!
خیلی خوشحال بودم.تا چند ماه دیگر پدر می شدم.اما پس از حاملگی تارا متوجه برخورد فریبنده پدر تارا با خود شدم.چند روز بعد مرا به خانه ای که همه دوستانش در آنجا بودند،دعوت کرد.تارا تمام ماجرا را می دانست،اما خود را به ندانستن می زد.زمانی که وارد خانه شدم،چشمم به کیفهای سامسونتی افتاد که همه مملو از اسکناسهای درشت بودند.خیلی تعجب کردم.
پدر تارا بر پشت من زد و گفت:
-از امروز ماموریت شما شروع می شود.
-ماموریت؟
-بله.یک محموله ی هشتصد کیلویی.
-محموله؟چه محموله ای؟
-دیگر به تو مربوط نمی شود.فقط باید آن را به بندر عباس ببری.
آنگاه متوجه شدم که تارا به من دروغ گفته است.آرمان هم این طور بدبخت و معتاد شد.پرش مهندس نبود،یک قاچاقچی حرفه ای بود!نمی دانستم چه کنم.به او گفتم:
-شما دخترتان را به عقد من درآوردید.نگذارید برایتان بد تمام شود.
با خنده زشتی گفت:
-او را چندین بار به عقد درآوردم،فکر می کنی بیخود برایش آن ماشین و خانه را خریدم؟نه عزیزم!آنها را خریدم که جوجه هایی مثل تو را در آنجا جا دهم.
-آقای محمدی!تارا حامله است.او می خواهد مادر شود.چرا این کار را می کنید؟نگذارید قاتل او شوم و راه خود را به زندان باز کنم.
-آقا مجید!حقیقت را می گویم.برو از خودش بپرس.
وقتی از در خانه بیرون آمدم،دو نفر را به دنبالم فرستاد.می دانستم که آن دو مرا تعقیب می کنند.دیگر در مردابی قرار گرفته بودم که راه فرار نداشتم.به خانه رفتم.با فریاد تارا را صدا می زدم،اما جوابی به گوشم نرسید.بوی غذا به مشامم رسید،زینال از آشپزخانه سلام کرد.با عصبانیت سر او فریاد زدم:
-ای پیرمرد نادان!تو هم مرا فریب دادی؟
با تعجب مرا نگاه کرد و علت ناراحتی ام را پرسید.
-تو نمی دانستی که پدر تارا یک قاچاقچی است؟
-چرا،می دانستم.
-پس چرا به ن نگفتی؟
در حالی که اشک از چشمان کم سویش سرازیر شده بود،به من گفت:
-مجید آقا،من چه باید می کردم؟پسر من در دست این کثافت ها است.قبل از اینها پسر بزرگم را که از باند آنها فرار کرده بود،به کشتن دادند.حالا فقط همین یک پسر را دارم.به من گفته اند اگر دهان باز کنم هم من و هم پسرم را می کشند.
با عصبانیت به او گفتم:
-تارا کجاست؟
-حمام.
در حمام را باز کردم.موهایش را کشیدم و او را بیرون آوردم.فریاد می کشید و از زینال و همسایه ها کمک می خواست.او را به طرف اتتاق هل دادم و روی مبل انداختم.برای آن که چشم زینال به بدن برهنه او نیفتد،لباسهایش را از حمام آوردم و به او دادم تا بپوشد.از او متنفر شده بودم.پشت سر هم سوال می کردم:
-پدرت مهندس بود؟آرمان آدم کشت؟مادرت ارثیه زیادی برایت گذاشته است؟پس کجاست؟کجاست آن همه ارثیه؟
و بعد به سر تارا افتادم و او را کتک زدم.فقط نگاهم می کرد و اشک می ریخت و از من معذرت می خواست.نمی دانستم چه باید بکنم.دیگر فرار،راه گریز من نبود.گریه می کردم.
در همان لحظه به یاد اشکان افتادم که چه روزهای تلخی را گذرانده بود.تارا حامله بود.دیگر به او فشار نیاوردم.سر خودم را به دیوار می کوبیدم و از خداوند مهربان کمک می خواستم.به خیابان رفتم،سوار ماشین شدم و به طرف خانه ام حرکت کردم.آن دو مرد در تعقیبم بودند و تا خانه پشت سرم آمدند.به خانه که رسیدم در حالی که گریه می کردم به اشکان تلفن زدم و ماجرا را برایش گفتم.خیلی ناراحت شد،می خواست پیش من بیاید،ولی به او گفتم:
-دو نفر در تعقیب من هستند،به هیچ وجه اینجا نیا!
صدای ناراحت او را پای تلفن شنیدم و با التماس از او کمک می خواستم.
-اشکان جان!خواهش می کنم در مورد این موضوع با کسی حرفی نزن.ممکن است با جان من بازی کنی.
تلفن را قطع کردم.سردرگم بودم.فکر کردم شاید با دیدن چهره آرام سوزان بتوانم کمی از غمهای خود را بکاهم.ماشین در سر کوچه ایستاده بود.مثل بید می لرزیدم.زنگ خانه سوزان را زدم.دیگر مدرسه ها تعطیل شده بودند.ساغر در را باز کرد.وقتی چهره پریشان مرا دید از ترس فریادی کشید.سوزان و فرشید به طرف من آمدند.مادربزرگ برایم آب آورد و علت پریشانی ام را سوال کرد.نمی توانستم حرف بزنم و اشک می ریختم.افسانه در خانه نبود.وقتی چشمم به چمدان و ساک های بسته افتاد،ناله ای کردم و نام سوزان را زیر لب بر زبان آوردم.ساغر کتاب قرآن را روی سرم گذاشت و برایم گریه کرد.فرشید می خواست با شوخی کردن مرا از آن حالت افسردگی بیرون بیاورد.مادربزرگ مرا به اتاق خودش برد و بعد با اجازه فرشید،از سوزان خواست که وارد اتاق شود.
-فرشید،او فقط حرفهایش را به سوزان می زند.از اینکه همسرت با او تنها صحبت می کند،ناراحت نباش.
سوزان و ساغر هر دو به اتاق مادربزرگ آمدند و هر دو دلداری ام دادند.ناگهان چشمم به دست سوزان افتاد.دستش سوخته بود.با آن همه ناراحتی که داشتم از او پرسیدم:
-دستت چه شده؟
چیزی نگفت.دوباره پرسید:
-جوابم را بده.دستت چه شده؟
ساغر آرام گفت:
-فرشید مست کرده بود،دست او را با سیگار سوزاند.
مثل زنان کولی فریاد کشیدم،هیچ اراده ای از خود نداشتم.ساغر مرا آرام کرد.
-من بدبخت شدم.تارا به من خیانت کرد!
همه ماجرا را برای آنها تعریف کردم.سوزان و ساغر هم گریه می کردند.حدود دو ساعت در اتاق با آنها صحبت کردم و اشک ریختم.با شنیدن صدای اشکان از اتاق بیرون آمدم.خود را در آغوش او انداختم.هر دو گریه می کردیم.چقدر اشکان را دوست داشتم.دیگر خود را نیز مانند او می دانستم.
-اشکان،ماشین ایستاده بود؟!
-بله.ولی توجهی نکردم.مجید،زئدتر تکلیفت را روشن کن.طلاقش بده.
-اشکان،حامله است.
با گفتن این حرف همه با هم گفتند:
-حامله است؟!
سرم را تکان دادم.اشکان به حرف خود ادامه داد:
-مهم نیست.تارا حامله باشد،بچه مال خودش.
مثل اینکه اشکان متوجه فرشید نبود.با دستش سوزان را نشان داد و گفت:
-بچه این دختر بهتر است یا او؟تو می توانستی با سوزان زندگی خوبی داشته باشی!
همه از تعجب چشمانشان گرد شده بود.فرشید خندید و گفت:
-دست شما درد نکنه.پس ما هیچ هستیم!
از شنیدن این حرف خنده ام گرفت.اشکان مثل مردهای چاله میدان با دستش به ساکها اشاره کرد و گفت:
-اینها چیست؟ساکها مال کیست؟
سوزان آرام گفت:
-مال ماست.از الان حاضر کرده ایم.هفته دیگر پرواز داریم.
اگر سوزان می رفت من دیگر چه کسی را داشتم؟یاد دست سوزان افتادم.به فرشید نگاه کردم.می دانستم از نظر عقلی کم دارد.به همین دلیل نباید موضوع را مطرح می کردم.چرا که سوزان را اذیت می کرد.از اشکان خواستم به خانه من بیاید و مرا از تنهایی دربیاورد.با وجود فرشید،سوان به طرف من آمد و گفت:
-مجید جان،هفته دیگر می روم،اما این را بدان که همیشه به یاد تو،ساغر و مادربزرگ هستم.
و اشکهایش سرازیر شدند.ساغر نازنین سرش را به دیوار تکیه داد و با صدای بلند شروع به گریه کرد.اشکان سعی می کرد او را آرام کند.
نمی دانم چرا فرشید اینقدر نفهم بود.یا از دیدن این صحنه ها لذت می برد و یا دیوانه بود.در تمام این لحظه ها که همه ما گریه می کردیم او فقط می خندید.
با اشکان به خانه آمدم.صحبت و در و دل کردیم.مرا نصیحت می کرد و دلداری می داد.اما دلم از همه جا پر بود.نمی توانستم آرام بگیرم.اشکان برای من ناهار و چای درست کرد.از داخل ماشینش یک جعبه شیرینی را که برای من خریده بود،به داخل خانه آورد.ساعتها به صحبت نشستیم.
بالاخره اشکان رفت و من در خانه تنها ماندم.هنگام شب صدای فریاد و ناسزا به گوشم رسید.یعنی از کجا بود؟
با شکستن شیشه اتاق سوزان به سرعت از خانه بیرون آمدم.همه فریاد می کشیدند.ساغر گریه می کرد.با تمام ناراحتی که در وجودم بود،به خانه آنها رفتم.چشمم به مادربزرگ افتاد.روی پله های حیاط نشسته بود و با صدای بلند گریه می کرد.سر او را بوسیدم.دستش خونی بود.آن را بر پیراهن خود می زد و نام فرهاد را بر زبان می آورد.هر چه از او پرسیدم جوابم را نداد.به طبقه بالا رفتم.افسانه مست کرده و فرشید در حال کتک زدن سوزان بود.ساغر سعی می کرد جلوی او را بگیرد،اما زورش به فرشید نمی رسید.به طرف آنها رفتم و فرشید را کنار کشیدم.به زمین افتاد.به سوزان نگاهی انداختم.دیگر آن صورت زیبا مثل همیشه آرام نبود.زیر چشمش قرمز شده بود.پیراهنش پاره و صورتش زخمی بود.از دستهایش خون می چکید.می خواستم آرامش کنم که فرشید مرا از پشت به زمین زد.نمی دانم چطور به او حمله ور شدم و او را زدم.دیگر نتوانست از جا بلند شود.افسانه روی مبل نشسته و به این صحنه ها می خندید.به من گفت:
-فکر می کنی این کارها فایده دارد؟سوزان با من می آید،هم این خانه را می فروشم و هم سوزان را می برم.فردا مشتری می آید.
می خواستم آباژور را به طرف او پرت کنم اما نمی خواستم دستم به خون کثیف او آلوده شود.آیا واقعا عاقبت من زندان بود؟من باید قاتل او باشم؟در آن لحظه فقط با آرامش با افسانه صحبت می کردم.به همین دلیل به او گفتم:
-افسانه خانم،اگر پول این خانه را داشته باشید،دیگر سوزان را نمی برید؟
-نه،به هیچ وجه!مگر تحفه است؟می خواهم او را چه کنم؟
سوزان با صدای بلند گریه می کرد و ساغر سر خود را به کتابخانه می کوبید و افسانه هم به آنها ناسزا می گفت.چگونه این زن کثیف می توانست خانه آرام سوزان و ساغر را اینچنین به گورستان تبدیل کند؟برای آن که دست سوزان و مادربزرگ را پانسمان کنم،آنها را سوار ماشینم کردم.ساغر می ترسید و همراه من آمد.ماشین آن دو مرد هنوز سر کوچه ایستاده بود.فقط به خاطر این که مایه آزردگی خانواده سوزان نشوند،برایشان دستی تکان دادم.به دنبال من راه افتادند.به درمانگاه رفتیم.دکتر دست سوزان و مادربزرگ را پانسمان کرد.دست سوزان هشت تا بخیه خورد.دکتر علت را پرسید و او با شرم و حیا سرش را پایین انداخت و گفت:
-با خواهر کوچکم دعوا کرده ام.
ساغر هم چیزی نگفت.به طرف خانه حرکت کردیم.مادربزرگ ضجه می زد:
-فرهاد،من را با خودت ببر.من بدبخت چه کرده ام که باید این همه عذاب ببینم؟من را ببر و نگذار رفتن سوزان را با مادرش ببینم.
مادربزرگ را دلداری می دادم و سعی می کردم او را آرام کنم.وقتی به خانه رسیدیم،به سوزان گفتم:
-پول این خانه را تهیه می کنم.تو اینجا می مانی و با هم ازدواج خواهیم کرد.ساغر جان تو هم بعد از رفتن مادرت به ایتالیا با اشکان نامزد می کنی.آن وقت می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم.
ساغر چیزی نگفت.سوزان به طرف من امد و گفت:
-مجید،همیشه تو را دوست داشتم.من مایه بدبختی تو شدم.هم تو را بدبخت کردم و هم خودم را.
با بغض از او خداحافظی کردم و گفتم:
-سوزان،تو ساغر و مادربزرگ در یک اتاق بخوابید و در اتاقتان را هم قفل کنید.
چیزی نگفت و به خانه رفت.باید پول خانه افسانه را می دادم و آنجا را می خریدم.به طرف خانه تارا رفتم.از او متنفر بودم ولی تنفرم را نشان ندادم.به تارا گفتم:
-تارا مرا ببخش!تو حامله بودی و من نباید با تو چنین رفتاری داشته باشم.
با چشمان زیبا و مکارش به من نگاه کرد و گفت:
-برای سوزان چه اتفاقی افتاده است؟
متوجه شدم آن دو مردی که مرا تعقیب می کردند همه چیز را به گوش تارا رساندهاند.تمام ماجرای سوزان را برای تارا تعریف کردم.دیگر آن دختر با احساس کذشته نبود.
-پدرم منتظر است.محموله در تریلی است.
سرم را به علامت تصدیق تکان دادم.با عجله به خانه پدر تارا رفتم.باید پول خانه را از همین طریق به دست می آوردم.نباید می گذاشتم سوزان از من جدا شود.با پدر تارا به صحبت نشستم.حدود سه ساعت صحبت کردیم.برای بردن محموله هشتصد کیلویی،شصت میلیون تومان به دستم می آمد.چهل و پنج میلیون تومان هم که قیمت خانه خودم بود.بنابراین همراه با پول ماشین و مقداری پس انداز که در حسابم داشتم می توانستم پول افسانه را بدهم و خانه را از او بخرم.شبانه سوار تریلی شدم و به طرف بندرعباس حرکت کردم.مرتب از خداوند مهربان کمک می خواستم.ترس همه وجودم را فرا گرفته بود.فقط خدا می دانست که به خاطر سوزان این کار را می کردم.در ایستگاههای بازرسی بین جاده می ایستادم.چشمهایم را می بستم تا کار بازرسی تمام شود.نمی دانم چرا هیچ کس به من شک نمی کرد.شاید آنها هم می دانستند که من چقدر بدبخت و درمانده هستم.
بالاخره به بندرعباس رسیدم.محموله را به خانه "قربان دو جان" بردم.اهل جنوب بود.پس از استراحت کوتاهی به طرف تهران حرکت کردم.جاده قشنگی بود!نوار بندری گذاشته بودم.خیلی خوشحال بودم که پول زیادی به دست می آوردم.به تهران رسیدم.وقتی وارد شهر شدم،چند ماشین را پشت تریلی دیدم اما توجهی نکردم.برای گرفتن پول به خانه پدر تارا رفتم.خدا را شکر تا به حال مشکلی پیش نیامده بود.وقتی به خانه رسیدم،پدر تارا آنجا بود.مرا تشویق کرد و کیف سامسونتی را به دستم داد.من با خوشحالی آن را باز کردم.
-اما این که فقط پنج میلیون تومان است!
-بله.بقیه فرداشب به دستت می رسد.ایم محموله مهمی نبود.
خیلی عصبانی شدم ولی چاره ای نداشتم.باید پول خانه را تهیه می کردم.فردا صبح زود از خواب بیدار شدم.تارا با حرفهایش مرا می سوزاند.
-مجید،می خواهم کورتاژ کنم!
-مگر عقلت را از دست داده ای؟این چه حرفی است که می زنی؟
-اگر به دنیا بیاید از او مراقبت می کنی؟
-بله.او بچه ما است.باید این کار را بکنیم.
می خواستم این بچه را خودم پس ازدواج با سوزان بزرگ کنم.به همین دلیل رضایت ندادم.تارا حرف مرا پذیرفت.بعد از ظهر به خانه پدر تارا رفتم و درباره محموله صحبت کردیم.به من گفت:
-جاده اینجا بسیار خطرناک است.مرتب نیروهای انتظامی ماشینها را می گردند.پس خیلی مراقب باش!
گفتم:
-این همه پول به من می رسد؟
-اگر کارت را خوب انجام دهی،بله.
شبانه حرکت کردم.تریاک حمل می کردم.این بار هم به خیر گذشت.وارد کرمان شدم.شهر قشنگی بود.محموله را به دست صاحبش سپردم و دوباره به تهران برگشتم.با این که صبح راه افتاده بودم،بیمه شب به تهران رسیدم.فوری به خانه پدر تارا رفتم.قیافه حق به جانبی برایم گرفته بود.درخواست پول کردم ولی فقط یک میلیون تومان به من داد.خیلی عصبانی شدم و شروع به ناسزا گفتن کردم.چند نفر سر من ریختند و مرا کتک زدند.می خواستم فرار کنم که تیری به پایم زدند.کشان کشان خود را به سر خیابان رساندم.ماشین دربست گرفتم و به خانه ام رفتم.بدون هیچ وقفه ای سوار ماشینم شدم.تنها جایی که احساس امنیت می کردم،نوشهر بود.با وجود خونریزی و درد شدیدی که در پایم داشتم،به طرف نوشهر حرکت کردم.پایم خیلی درد می کرد.نیمه شب بود.در خانه ای را زدم.زن مهربانی در را باز کرد.پایم را به او نشان دادم.شوهرش را صدا زد.از من خواستند که وارد خانه شان شوم.از شانس خوب من،شوهر او پزشک بود.مثل این که طرحش را در آن شهر کوچک می گذراند.تیر رااز پایم بیرون آورد.گرسنه بودم.شام خوردم و از آنها تشکر کردم.به طرف نوشهر به راه افتادم.فقط به بدبختیهایم فکر می کردم.آنقدر گریه کرده بودم که چشمهایم باز نمی شدند.شرمنده بودم.دو محموله به این بزرگی برده بودم و باعث بدبختی عده زیادی از جوانان و نوجوانان شده بودم.تصمیم گرفتم فردا صبح همه را لو بدهم.
به ویلا رسیدم.مشهدی صفر به کنار در آمد.نمی دانم چرا به یاد تارا افتادم.تارا اینجا را بلد بود.به خانه مشهدی صفر رفتم.ماشین را در حیاط خانه او پنهان کردم.تمام وجودم را ترس فرا گرفته بود.ماجرا را برای مشهدی صفر تعریف کردم.زن و بچه هایش خیلی ترسیده بودند.از شدت خستگی خوابم برد.

R A H A
09-12-2011, 02:25 AM
10

دو روز گذشت و از آنها خبری نشد.خیلی خوشحال شدم.مطمئنا آنها به ویلا آمده بودند و چون من را ندیدند رفته بودند.
رو به مشهدی صفر کردم و گفتم:
-مشهدی صفر،هنوز زود است بروم.
لبخندی زد و گفت:
-آقا!شما بالای سر ما جا دارید.
در حال صحبت کردن بوریم که صدای در خانه به گوشم رسید.در زیر زمین پنهان شدم.در را می کوبیدند.مشهدی صفر در را باز کرد.صدایی به گوشم رسید:
-شما این آقا را می شناسید؟
-نه،نمی شناسم.
-این آدرس را چطور؟
-من که سواد ندارم.
بچه مشهدی صفر جلو رفت.
-من سواد دارم،می توانم بخوانم.این آدرس آقای بیک است.اینجا نیستند،تهران زندگی می کنند.
-عجب.عکس این آقا را می شناسید؟
-نه.نمی شناسم.
-مثل این که برای دیدن آقای بیک آمده بودند.اسمش اشکان است.
تا اسم اشکان را شنیدم،از زیر زمین بیرون آمدم و به طرف در رفتم.
-بله،من مجید بیک هستم.
-آقا متاسفانه خبر بدی برای شما دارم.
-اتفاقی افتاده؟
-پاترول مشکی در نزدیکی همین جاده در دره سقوط کرده است.بعد از ظهر وقتی آنها را بیرون می آوردند،متوجه یک آقا و پسر کوچولویی شدند.
شناسنامه ارشیا و گواهینامه اشکان را به دست من داد.دستهایم می لرزیدند.شوکه شده بودم.در حالی که گریه می کردم.با آنها به بیمارستان رفتم.
به بیمارستان رسیدیم،ابتدا به طرف ارشیا رفتم.ملحفه سفید را از روی سرش کنار زدم.صورتش خونی بود.سرم را روی سینه اش گذاشتم و با صدای بلند گریه می کردم.
دکترها به من گفتند:
-آقا.خودتان را کنترل کنید.
فریاد می کشیدم.
-آقا،اینجا بیمارستان است.لطفا کمی آرامتر.
ارشیا را در آغوش کشیدم.دیگر نفس نمی کشید.به طرف اشکان رفتم.تمام بدن و صورتش زخمی بود و سرم به او وصل کرده بودند.دست چپش قطع شده بود.به چهره محجوب و دوست داشتنی اشکان نگاه می کردم.
-اشکان جان!چشمهایت را باز کن.مجید هستم.
سرش را به طرف من برگرداند.خیلی آرام صحبت می کرد.گفت:
-مجید،تو کجا بودی؟به دنبالت آمدم،افسانه،سوزان را با خود به ایتالیا برد.سوزان هر چه به دنبالت گشت تو را پیدا نکرد.به همین دلیل من به اینجا آمدم تا...
دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد.گریه می کردم و اشک می ریختم.
-مجید خیلی دوست داشتم با ساغر ازدواج کنم.تو باید برای او برادری مهربان باشی،دیگر سوزان در کنار او نیست.
جمله آخر اشکان این بود:
-من را در ابن بابویه،دفن کنید.خیلی دوست داشتم در کنار مادرم بودم اما نزدیکی با خانواده ساغر را...
دیگر چیزی نگفت.نفسش بند آمد و چشمانش باز ماندند.
خودم را روی چهره بی جان اشکان انداختم و با صدای بلند گریه می کردم.مثل دیوانه ها تخت بیمارستان را تکان می دادم و از اشکان می خواستم که با من حرف بزند،اما بی فایده بود.دکتر دست من را گرفت؛همه گریه می کردند.به طرف ارشیا رفتم.تا خواستم او را ببوسم،دستی را پشت خود احساس کردم.
-آقا،ناراحت نباشید،مرگ و زندگی دست خدا است.
مثل دیوانه ها خود را روی زمین بیمارستان می کشیدم.از شدت گریه تقریبا بیهوش شده بودم.اشکان و ارشیا،فدای من شده بودند.همه لباسهایم را پاره کرده بودم و از بیمارستان خارج شدم.به اداره نیروی انتظامی تلفن کردم و تمام ماجرا را گفتم.آدرس دقیق خانه تارا و پدرش و افرادی را که محموله ها را از من تحویل گرفته بودند،همراه با شماره تریلی به آنها دادم.
آن شب را در نوشهر گذراندم.فردا صبح همراه آمبولانس به طرف تهران حرکت کردم.به پدر اشکان اطلاع دادم.خیلی بی تابی می کرد.وقتی وارد خانه ام شدم دیگر اثری از آن اتومبیل و دو نفر ندیدم.مثل این که نیروهای انتظامی کار خود را کرده بودند.به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم.ناگهان نگاهم به نامه ای روی کتابخانه ام افتاد.

مجید جان سلام.به من تلفن بزن،همه نگران تو هستیم.
در ضمن پیراهنم را که در کمدت بود پوشیدم.چون ارشیا روی پیراهنم بالا آورد
قربانت،اشکان

وقتی به یاد اشکان افتادم،دوباره گریه ام گرفت.همه صحنه ها برایم تداعی شد.در آن لحظه متوجه شدم که با دیدن آن پیراهن اضطرابم بی مورد نبود.شاید اشکان باید با آن پیراهن به مهمانی خدا می رفت.تمام بدبختیهایم یک طرف بود،اما جواب ساغر را چگونه می دادم؟لباس مشکی را پوشیدم و به خانه آنها رفتم.ساغر و مادربزرگ تنها در خانه نشسته بودند.دیگر سوزان در خانه نبود.تمام وسایل را جمع کرده بودند،دلیل این کار را پرسیدم اما ساغر جوابی نداد و با آن چشمان زیبای آبی اش مرا نگاه می کرد.مادربزرگ در حالی که اشک می ریخت،گفت:
-خانه را فروخت!سوزان را هم برد.قرار است من و ساغر برای همیشه به نوشهر برویم.
ساغر در حالی که گریه می کرد،او را در آغوش گرفت.
-مجید!من خیلی بدبخت هستم.دیگر سوزان در کنارم نیست.
با وجود آن که دوست نداشتم بیش از این ساغر را ناراحت کنم،اما مجبور شدم موضوع مرگ اشکان و پسر نازنینش را تعریف کنم.
-ساغر،اشکان و ارشیا برای همیشه رفتند.
جوابم را نداد.مثل این که از روی عمد این کار را کرد،چرا که از گفتن این حرف خوشش نمی آمد.با چشمان زیبا و پر از غمش نگاهم کرد و با نشان دادن نامه ای مانع از گفتن حرفهای من شد.
نامه را تا کردم.رو به ساغر کردم و گفتم:
-ساغر جان!اشکان و ارشیا برای همیشه ما را ترک کردند.هر دوی آنها،پدرت را ترجیح دادند.
دیگر نتوانستم صحبت کنم.گریه امانم نمی داد.مادربزرگ مانند دیوانه ها بر سر خود می زد و با صدای بلند،اشکان و ارشیا را صدا می زد:
-چرا ساغر زیبای من را تنها گذاشتید؟
-ساغر،خانه ام را می فروشم و در نوشهر،من و تو مادربزرگ،زندگی خوبی را آغاز می کنیم.
ساغر چیزی نگفت فقط گریه می کرد و نام اشکان را زیر لب زمزمه می کرد.از من خواست که اشکان را ببیند.برای تسکین او قبول کردم و او را به بیمارستان بردم.وقتی جسد بی جان آنها را دید،فریادی کشید و بیهوش شد.
ساغر را به اتاقی بردند و روی تخت خواباندند.هر چه او را صدا زدم،جواب نمی داد.بالاخره پس از چند ساعت به هوش آمد و کمی حالش بهتر شد.او را به خانه آوردم و از مادربزرگ خواستم مواظبش باشد و او را دلداری بدهد.
روز بعد مراسم تدفین اشکان و ارشیا را انجام دادیم.تمام دوستان و فامیل او حضور داشتند.خواهرانش ضجه می زدند و عزاداری می کردند.ناگهان چشمم به دختری افتاد که چهره اش خیلی برایم آشنا بود.شبیه عکسی بود که اشکان در ابتدای دوستیمان به من نشان داده بود.او آزاده بود.برای اشکان می گریست.ناخودآگاه به طرف ساغر رفت.شاید بیشتر از هر چیز جذب زیبایی ساغر شده بود.
-چرا مُرد؟
ساغر گفت:
-تصادف کرد!
-پسرم برای چه؟او چرا مُرد؟
با خشم او را نگاه کردم.ساغر رو به آزاده کرد و گفت:
-شما همسر او بودید؟
-بله.ولی قدر او را ندانستم.خداوند مرا ببخشد!بهترین مردی بود که در طول عمرم دیده بودم.من با او بد کردم و بدبخت شدم.
من و ساغر با شنیدن حرفهای او اشک می ریختیم.بالاخره مراسم تدفین تمام شد.ارشیا دیگر نبود تا شیطنت کند و بخندد.آرام در کنار پدر خوابیده بود.قبر کوچکی برای او ساخته بودند.ساغر با دستان رزان و زیبایش خاکهایی را که بر پیکر ارشیا ریخته بودند،چنگ می زد و با صدای بلند گریه می کرد.می دانستم که او عاشق اشکان و ارشیا بود.
برای خواندن فاتحه به کنار قبر آقای ملکان رفتم.من و ساغر برای پدر،اشکان و ارشیا فاتحه خواندیم.
نزدیک غروب به خانه برگشتیم.ساغر را به خانه اش رساندم.چشمان زیبایش از گریه باز نمی شد.از او خداحافظی کردم و به خانه خودم آمدم.با عجله نامه سوزان را باز کردم.هر کلمه از نامه مملو از احساس بود و من با خواندن هر کلمه،گریه می کردم.در آخر نامه چشمم به این جمله ها افتاد:
مجید!تو می دانی که در دنیا هیچ کس را به اندازه تو دوست نداشته ام.پس هیچ گاه به خاطر رفتن من،خودت را ناراحت نکن.تصور نکن که من از زندگی با فرشید لذت می برم.شاید خودت بدانی که من از او متنفر هستم.فقط به خاطر این که افسانه،خانه را نفروشد این کار را کردم،اما او و فرشید به من نارو زدند.من مقصر نبودم چون نمی توانستم آوارگی مادربزرگ و ساغر را ببینم،به همین دلیل حرف آنها را پذیرفتم.امیدوارم مرا ببخشی.
سوزان
از هر طرف شکست خورده بودم.قدت تفکر نداشتم.در این دنیا فقط ساغر و مادربزرگ برایم باقی مانده بودند.در حین این که دوباره به نامه سوزان نگاه می کردم،صدای زنگ تلفن به گوشم رسید.تارا بود.با او آرام صحبت کردم ولی اینقدر از او متنفر بودم که حتی حاضر نبودم برای طلاق هم او را ببینم.
-مجید!باید رضایت بدهی بچه را کورتاژ کنم.
تلفن را قطع کردم و از پریز کشیدم.دیگر به گفته های او توجهی نمی کردم.او هم مثل افسانه و آزاده بود!حدود یک ساعت بعد زنگ خانه ام به صدا در آمد.می دانستم تارا است.در را باز کردم.مانند پدرش،با بی رحمی مرا نگاه می کرد.بدون ان که سلام کند،گفت:
-تسلیت می گویم،می دانم بهترین دوستت را از دست داده ای.
نمی دانستم از کجا می دانست.نگاهی غضبناک به من انداخت.
-دوست داری به همان جایی که اشکان رفت بروی؟
فقط می خواستم بدانم چگونه از این ماجرا مطلع شده است،به همین دلیل با عصبانیت گفتم:
-اخبار زود به گوشت می رسد!
-بله.چون من منبع خبر بودم.افراد پدرم او را تعقیب کردند و می دانستند به دنبال تو می آید.او هم متوجه آنها شده و حواسش پرت شد و در دره سقوط کرد.
وای خداوندا!چگونه می توانست اینقدر خونسرد باشد؟نزدیک بود سکته کنم.قلبم درد گرفته بود.روی زمین نشستم تارا کنار در ایستاد و گفت:
-ناراحتی فایده ای ندارد.من فردا باید برای کورتاژ به بیمارستان بروم.
با خود فکر کردم دیگر ارشیای کوچک من نیست که با فرزندم همبازی شود،اصلا نمی خواستم از خودم و تارا یادگاری بر روی زمین بگذارم.پذیرفتم.برای فردا با تارا قرار گذاشتم.پس از رفتن او،تا صبح نخوابیدم.فقط گریه می کردم.صبح بدون خوردن صبحانه به بیمارستان رفتم.ساعت 10 در آنجا بودم.رضایت دادم و کار تارا تا ساعت 2 طول کشید.بدون آن که او را همراه خود بیاورم،سوار ماشین شدم و به طرف خانه ام حرکت کردم.
تارا بعد از ظهر به من تلفن زد.
-مجید،پدرم بیمار است،من نمی توانم به آنجا بروم.خواهش می کنم به خانه او برو.نسترن آنجا نیست.
با شنیدن حرفهای او احساس می کردم او مرا یک دیوانه می پندارد.می دانستم که این یک دام است برای گرفتار کردن من در چنگال آنها،به همین دلیل با گفتن چند ناسزا،تلفن را قطع کردم.چند دقیقه بعد صدای زنگ خانه به گوشم رسید.باید احتیاط می کردم.شاید از طرف پدر تارا آمده بودند.به همین دلیل به طرف آیفون رفتم.صدای مادربزرگ را شنیدم.
-مجید جان،در را باز کن!
با خوشحالی به طرف در رفتم.چشمم به ساغر و مامان بزرگ افتاد.هر دو مشکی بر تن داشتند.وسایل خود را جمع کرده و به قصد خداحافظی نزد من آمده بودند.از آنها خواستم امشب را در خانه من بمانند تا فردا خودم آنها را به نوشهر ببرم.ساغر پذیرفت.سوئیچ ماشین پدر را به من داد و گفت:
-مجید،ماشین پدرم را در پارکینگ خانه ات می گذاری؟فردا صاحبخانه جدید می آید.
خیلی ناراحت شدم.دستی بر سر ساغر مهربان کشیدم و گفتم:
-باشه عزیزم.برای اطمینان بیشتر،ماشین را به نمایشگاه می برم و در پارکینگ آنجا می گذارم.
-ممنونم.
از مادربزرگ خواستم که وارد خانه شود.او غمگین و گرفته بود.با او در مورد آینده صحبت می کردم تا کمی از اندوهش بکاهم.با وجود آن که شب گذشته نخوابیده بودم،اما آن شب را تا دیر وقت با مادربزرگ و ساغر به گفتگو نشستم.باید آن دو را کمی دلداری می دادم.ساغر بی اعتنا به حرفهایم گوش می داد.مادربزرگ در میان حرفهای من،برای سوزان دلتنگی می کرد.البته من به او حق می دادم.او عاشق این دو دختر بود.
نیمه شب بود.ساغر با کشیدن خمیازه های پی در پی به من فهماند که خوابش می آید.
اتاق خواب را برای ساغر و مادربزرگ آماده کردم.شب بخیر گفتند و خوابیدند.
احساس می کردم که دیگر خودم نیستم.به هر طرف نگاه می کردم و به هر چیز که می اندیشیدم،شکست را می دیدم.می خواستم بگریم،اما می دانستم گریستن علاج کار من نیست.نمی توانستم به گذشته نیندیشم.مثل دیوانه ای در خانه قدم می زدم،با انگشتانم بازی می کردم و مانند زندانی ای که روزهای محکومیتش را در زندان می گذراند،این روزها و شبهای تلخ را تحمل می کردم.
به اتاق سوزان چشم دوختم.دیگر نمی توانستم رویاهای گذشته را برای خود زنده سازم...
نسیم خنکی می وزید.آسمان کم کم روشن می شد و شب جای خود را به صبح روشن می داد.تمام شب را بیدار بودم و لحظه ای چشم بر هم نگذاشتم.سیگاری روشن کردم.ساغر و مادربزرگ هنوز خواب بودند.از جای خود بلند شدم و به حمام رفتم.امروز باید برای طلاق به دادگاه بروم،یا تارا را طلاق می دهم و یا به او وکالت خواهم داد که خود این کار را بکند.در هر صورت تارا برای من مرده بود.
بدون این که ساغر و مادربزرگ را بیدار کنم،به خانه جدید تارا که آدرسش را داده بود،رفتم.در خانه بود.از او خواستم که جلوی در بیاید.لباس خواب آبی بر تن کرده بود.آنقدر از او بدم می آمد که دیگر به زیباییش توجه نمی کردم.او قاتل بهترین دوستم بود.
-دوست داری جدا شویم؟
با خنده گفت:
-طلاق؟مگر به همین سادگیهاست؟
-بله.اگر نمی دانی امتحان می کنیم... جواب بده،می خواهی یا نه؟
چیزی نگفت.
-زودباش حرف بزن!طلاق می گیری؟
-فکر می کنم هنوز دادگاه باز نشده باشد.راستی ساعت،ساعت داری؟
چطور می توانست اینقدر خونسرد و بی رحم باشد؟شاید عاطفه یک حیوان بیشتر از او بود.
-صبر کن لباس بپوشم.تو که دست از سر من برنمی داری.مثل کنه به من چسبیده ای!
چیزی نگفتم.او حتی لیاقت این را نداشت که جوابش را بدهم.منتظر شدم.بالاخره پس از نیم ساعت آماده شد.به دادگاه ونک رفتیم.همان دادگاهی که روزی اشکان برای جدا شدن از آزاده به آنجا رفته بود!
تارا آدامس می جوید و خود را بی تفاوت نشان می داد.با او تا رسیدن به دادگاه کلامی حرف نزدم.وارد دادگاه شدیم.تمام نگهبانان و افرادی که از کنار ما می گذشتند با حسرت به تارا نگاه می کردند.شاید مرا دیوانه می پنداشتند که می خواستم از چنین زن زیبایی جدا شوم.ولی من اهمیتی نمی دادم.
داخل اتاق قاضی شدیم.پس از دو ساعت جر و بحث و در آخر،اظهار دلسوزی رئیس دادگاه نسبت به من،حکم طلاق صادر شد.نفس راحتی کشیدم،چرا که لکه ننگی را از زندگی ام پاک کرده بودم.وقتی سوار ماشین شدم،صدای تارا به گوشم رسید:
-صبر کن!من هنوز با تو کار دارم.
فهمیدم که باز هم با پدرش برای من نقشه کشیده اند.با وجود ترسی که سراپایم را فراگرفته بود،به حرفش توجهی نکردم و سوار ماشین شدم و به طرف خانه حرکت کردم.
ساغر و مادربزرگ در حال تهیه غذا برای بین راه بودند.فلاسک چای و شیشه های نوشابه را روی کابینت دیدم.سلام کردم.مادربزرگ و ساغر از من به گرمی استقبال کردند.ددفترچه یادداشتم را از روی میز برداشتم.شماره نیروی انتظامی را گرفتم و همه چیز را در مورد تارا و پدرش فاش کردم.او برای جامعه مانند میکروبی بود که اگر از بین نمی رفت،همه را بیمار می کرد.
-مجید،دادگاه رفتی؟
با خنده به سوال ساغر پاسخ دادم تا خیال نکند که برای جدایی از تارا ناراحت هستم.مادربزرگ مرا دلداری می داد،اما من به او گفتم که اصلا از این موضوع ناراحت نیستم.
وسایل را در عقب ماشین گذاشتم و در خانه را قفل کردم و به طرف نوشهر به راه افتادیم.سفر خیلی خوبی بود.در جاده به ما خیلی خوش گذشت.فقط وقتی به دره ای که اتومبیل اشکان در آن سقوط کرده بود،رسیدیم،آهی کشیدم.مثل این که همین احساس به ساغر نیز دست داده بود.
-مجید،یک لحظه می ایستی؟
-بله عزیزم.
ماشین را در کنار جاده پارک کردم و پیاده شدیم.ساغر نگاهی به داخل دره انداخت و اشکش سرازیر شد.مادربزرگ برای اشکان و پسرش فاتحه خواند و تارا و خانوداه اش را نفرین کرد.
سوار ماشین شدیم و به راه خود ادامه دادیم.ساغت 6 به نوشهر رسیدیم.چقدر زیبا و آرام بود!عطر درختان نارنج و پرتقال تمام باغ را پر کرده بود.نسیم خنکی می وزید.صدای پرندگان دریایی از آن سوی جاده طنین دلنوازی را به گوش می رساند.در آنجا همه با هم دوست بودند،هیچ کس به دیگری کینه نداشت.همه با هم می خندیدند.وارد باغ شدیم،ساغر نفسی تازه کرد.
سگهای ویلا با شنیدن صدای ما پارس می کردند و مادربزرگ بر سر آنها دست نوازش می کشید.حقیقتا از این که مادربزرگ را در کنار خود می دیدم،از صمیم قلب خوشحال بودم.فقط جای سوزان،پدر مهربانش،اشکان و ارشیای عزیزم خالی بود.اگر آنها هم بودند،چقدر می توانستیم در کنار هم شاد و خوشبخت باشیم.ولی افسوس که دستهای خیانتکاران پشت پرده نگذاشت...

R A H A
09-13-2011, 01:59 AM
11



مدتی از آمدنمان به نوشهر گذشت.در طی این مدت،ساغر غمگین بود.هنگام غذا خوردن بیشتر با غذایش بازی می کرد و دائما در فکر بود.هر روز مثل شمع آب می شد و روزها را در کنار غازهای استخر سپری می کرد.به آنها غذا می داد و خود را سرگرم می کرد.فقط هنگام خواب وارد خانه می شد.هفده روز از امدنمان به نوشهر می گذشت.
هوا ابری و گرفته بود.نمی دانم چرا آن روز دلشوره عجیبی داشتم.تا ظهر هیچ اتفاقی نیفتادو.حدود ساعت 3 بعد از ظهر،ساغر از مادربزرگ خواست که به دریا برود.دریا طوفانی بود.من مخالفت کردم اما ساغر اصرار می کرد.مادربزرگ تسلیم شد و به من گفت:
-ساغر دختر عاقلی است،وقتی بداند دریا طوفانی است،مسلما داخل آب نخواهد شد.این طور نیست؟
ساغر هم با لبخندی پاسخ مادربزرگ را داد.سر او را بوسید و با دستان مهربانش او را بغل کرد.
-برو عزیزم!فقط مواظب خودت باش.در کنار ساحل بایست.
ساغر پذیرفت.آن گاه مادربزرگ رو به من کرد و گفت:
-مجید جان،تو راضی هستی ساغر برود؟ناراحت نمی شوی؟
-نه مادربزرگ!بگذارید راحت باشد.
ساغر لبخندی زد،وقتی خداحافظی کرد،چهره اش محجوبتر از همیشه به نظر می رسید.مادربزرگ را بوسید.با خنده گفت:
-مجید جان،شام خوبی درست کن.می خواهم امشب شما را مهمان کنم.از شنیدن حرفهای او تعجب کردم.با جدیت گفتم:
-اگر تو می خواهی ما را مهمان کنی،پس چرا من غذا بپزم؟
-مهم نیست.جبران می کنم.
خندیدم.ساغر بر سرم دست نوازشی کشید و رفت.خیلی مهربان شده بود.بعد از رفتنش دلم عجیب شور می زد.
ساعت هشت شد اما هنوز ساغر نیامده بود.دلهره داشتم.برای اینکه مادر بزرگ تنها در خانه نماند،از مشهدی صفر و بچه ها یش خواستم پیش مادر بزرگ باشند.با کمال میل پذیرفتند.قلب مادر بزرگ به شدت تیر می کشید.شربت بید مشک برایش درست کردم.نگران ساغر بود و با صدای بلند افسانه را نفرین می کرد. با تمام نگرانی و دلهره ای که در دل داشتم ،او را دلداری دادم.
از مادر بزرگ خواستم که دعا کند. و خودم سوار ماشین شدم و به طرف دریا رفتم. جاده تاریک و ترسناک بود. نم نم باران می بارید.مطمئن بودم که برای ساغر اتفاقی افتاده است. آنقدر ناراحت بودم که حتی نمی توانستم گریه کنم.تمامی چراغهای پلاژ ساحل خاموش بودند. صدای امواج خروشان دریا به گوش می رسید.احساس کردم دارم به آسمان می روم، با صدای بلند خداوند را صدا می زدم و از او کمک می خواستم . آسمان دریا،مانند قبرستانی در اعماق جنگل بود.ابرها در آسمان به چشم می خوردند.
به کنار دریا رفتم.حتی پرنده ای به چش نمی خورد.احساس کردم که دریا می خواهد دهان باز کند و مرا در خود فرو ببرد.وجود حشرات موذی روی آب را روی پاهایم حس می کردم.ناگهان به گریه افتادم.چرا باید ساغر اینچنین کند؟با صدای بلند او را صدا می زدم اما غیر از امواج سیل آسای دریا،صدایی به گوش نمی رسید.
تا ساعت 10 در ساحل بودم.با وجود آن که ترس وجودم را فرا گرفته بود،اما علاقه به ساغر باعث شده بود تا مانند نابیناییفدست بر ماسه های ساحل بکشم،شاید نشانی از او پیدا کنم.
به خانه برگشتم.با خود امیدوار بودم که ساغر به خانه رفته باشد.مرتب در را از خداوند کمک می خواستم.
داخل باغ شدم.با عجله از ماشین پیاده شدم و به طرف خانه رفتم.مادربزرگ کنار پنجره سالن مقابل گلهای شمعدانی ایستاده بود و بی صبرانه انتظار ساغر را می کشید.وقتی که من را تنها دید،در آغوشم افتاد و گفت:
-فقط بگو که ساغر را دیدی،خواهش می کنم.
فهمیدم که هنوز ساغر نیامده است.مادربزرگ فریاد کشید و سر خود را به دیوار می زد.ساغر را سرزنش می کرد که چرا به حرف من گوش نکرده بود.ولی دیگر ساغر نبود تا این حرفها را بشنود.
مشهدی صفر،برای تسکین دل ما،گفت که شاید در باغ باشد.همراه او و مادربزرگ به باغ رفتیم.او را با فریاد صدا می زدیم اما پاسخ نمی شنیدیم.مادربزرگ گریه می کرد و با صدای بلند می گفت:
-خداوندا!چرا با من چنین می کنی؟مگر من بنده تو نیستم؟فرهاد را از من گرفتی،سوزان را از من جدا کردی،کم بود؟
همین طور گریه و شیون می کرد و همه را نیز به گریه انداخته بود.تا روشن شدن هوا چشم بر هم نگذاشتیم و از خداوند کمک طلبیدیم.به محض روشن شدن هوا همراه مادربزرگ به دریا رفتیم.غریق نجات ها کنار ساحل نشسته بودند و در دهان شخصی می دمیدند.از خدا خواستم که فقط ساغر نباشد.
مادربزرگ به طرف آنها دوید.روی ماسه های ساحل بر زمین می افتاد و دوباره بلند می شد،عشق به ساغر حتی خستگی را از یاد او برده بود.از مادربزرگ خواستم که خود را کنترل کند.اما به گفته های من توجهی نمی کرد.به کنار آنها رفتم،در دهان دختری می دمیدند و به او تنفس می دادند.بله.ساغر بود!همانساغری که با پای برهنه به کوچه می آمد و انتظار آشتی پدر و مادرش را می کشید.همان ساغر معصوم و مهربان که دیگر در زندگی هیچ چیز نداشت.نه پدرش،نه سوزان،نه اشکان،و نه حتی ارشیا...
اگر به چشمان بازمانده ی آبی اش نگاه نمی کردم،شاید می پنداشتم دختر دیگری است،اما آن چشمان غمزده مرا به رویای گذشته های ساغر می برد.مادربزرگ با دیدن چهره آرام و معصوم ساغر،کلامی حرف نمی زد.مات و مبهوت به او زُل زده بود.
بله،ساغر خود را از این همه درد و رنج نجات داده بود.دیگر نفس نمی کشید.دیگر بغضهایی که از درد زندگیش ناشی می شدند،خاموش شده بود.بدبختیها و سختیهایش را در مقابل چشمانم مجسم کردم و با صدای بلند به این دنیا ناسزا گفتم.
نگاهم به مادربزرگ افتد.به میان دریا رفته بود.نباید او را از دست می دادم.به طرفش رفتم.صدایش زدم،اما اعتنایی نکرد.فریاد می کشید و نام ساغر را بر زبان می آورد.
بالاخره خود را به او رساندم.در میان این همه مصیبت،تنها کاری که می توانستم بکنم،نجات مادربزرگ بود.دستش را گرفتم و او را در آب می کشیدم.مرا کتک می زد،با وجود آن که صدایش گرفته بود،بلند بلند داد می زد و گریه می کرد و خود را در داخل آب می انداخت.با قدرت تمام سر او را از زیر آب بیرون می آوردم و نمی گذاشتم که او نیز به زندگی غم انگیز خود خاتمه دهد.دلم گرفته بود.نمی توانستم نفس بکشم.به زحمت مادربزرگ را به ساحل آوردم.نیمه بیهوش روی زمین افتاد.سرش را بوسیدم و از او خواستم که به خداوند توکل کند.
دستش را روی قلب ساغر قرار داده بود.او را نگاه می کرد و هق هق کنان ناله و زاری می کرد.از غریقهای نجات پرسیدم که ایا ممکن است ساغر خوب شود؟
-بدنش سرد شده،مثل این که از دیروز در آب بوده است.
با صدای بلند گریه می کردم.
-لعنت بر این دریا!
به یاد همان خوابی افتادم که در دوران کودکی ام دیده بودم...
بر چشمان ابی ساغر دست کشیدم.می خواستم که عکس العمل نشان دهد،اما ساکت و آرام بود.برای مرگِ هیچ کس به اندازه ساغر گریه نکردم.
مادربزرگ عقل خود را از دست داده بود.با صدای بلند می خندید،جای خود را خیس می کرد و هذیان می گفت.او دیگر هیچ کس را نداشت.
آن شب گذشت.جسد ساغر را به خانه آوردیم.دور از چشم مادربزرگ،او را در اتاق زیر شیروانی گذاشتم.تا صبح کار مادربزرگ گریه کردن در زیر باران غم انگیز بود.من هم به اتاق ساغر رفتم و تمام شب را به صورت زیبا و آرام او نگاه کردم و اشک ریختم.
ساکت و خاموش به سقف اتاق چشم دوخته بود.او همان ساغری بود که همه دوستش داشتند.چرا؟چرا این کار را کرد؟چرا چشمانش بسته نمی شدند؟چرا نفس تازه نمی کرد؟چرا دیگر به خاطر بدبختیهای زندگی اش آه نمی کشید؟چرا؟ چرا...
به خاطر انجام کاری از اتاق بیرون آمدم.به اتاق خواب رفتم.داشتم داخل کشوی میزم دنبال چیزی می گشتم که ناگهان چشمم به نامه ای افتاد:
مادربزرگ مهربان و مجید عزیز!
از این که دست به چنین کار زشتی می زنم،متاسف هستم،اما دیگر به این زندگی و این دنیا امیدی ندارم.از شما خواهش می کنم مرا به خاطر این عمل سرزنش نکنید.قلب من برای همه شما و برای پدرم و اشکان و ارشیا می تپد.شاید با رفتن نزد آنها،روزهای تلخ پایان یابد و بتوانم در کنار کسانی که دوستشان دارم،آرامش پیدا کنم.
مادربزرگ می دانم تنها هستی و نبودن من تو را ناراحت خواهد کرد،اما دیگر جایی در این دنیا ندارم که بخواهم تکیه گاهی استوار برایم باشد.
مجید عزیز،از این که چندین و چند بار تو را اذیت کردم مرا ببخش.امیدوارم عاقبت خوبی داشته باشی.
همه شما را به خدای بزرگ می سپارم.
ساغر.
با صدای بلند گریه می کردم.به اتاق زیر شیروانی رفتم و به چهره آرام ساغر نگاه کردم.بر صورتش سیلی می زدم و او را به خاطر این عمل احمقانه سرزنش می کردم.اما فایده ای نداشت.
-آخر چرا؟چرا این کار را انجام دادی؟مگر من مرده بودم که به داد تو نرسم؟
نزد مادربزرگ رفتم.چشمهایش تمرکز نداشتند.موهاش را می کند و با آنها بازی مر کرد.انگشتش را داخل گلوی خود می کرد و صداهای مختلف از خود در می آورد.
چقدر بدبخت و رنجیده بود.باید از او به خوبی پرستاری می کردم.آن شب تلخ و فراموش نشدنی گذشت.مادربزرگ را در نوشهر نزد مشهدی صفر و خانواده اش گذاشتم و صبح زود به طرف تهران حرکت کردم.مادربزرگ به کلی دچار اختلال حواس و فراموشی شده بود.او نمی دانست که برای چه به تهران می روم.ساغر را فراموش کرده بود.ساعت 9/5 صبح به تهران رسیدم.پس از گذشت چند ساعت بالاخره گواهی فوت را گرفتم و همراه چند تناز اعضای بیمارستان پدر ساغر،به ابن بابویه رفتم.مراسم تدفین انجام شد.وقتی ساغر را داخل گور می گذاشتند،تمامی خاطرات تلخ و شیرین گذشته در مقابلم نمایان شدند.ساغر مهربان دیگر در این دنیا نبود.شاید از رفتن به دنیای دیگر خوشحال بود.
تا روز هفتم مراسم ساغر،در تهران ماندم اما مرتب با نوشهر تماس می گرفتم و از حال مادربزرگ جویا می شدم.مراسم شب هفت هم در کنار آرامگاه ساغر برگزار شد و من تا صبح آنجا ماندم.گریه کردم و فاتحه خواندم.صبح دوشنبه به خانه رفتم.خط دیگری بر شکستهای خو روی دیوار خان ام ثبت کردم.به اتاق سوزان نگاه کردم،دیگر آن پرده مخمل زرشکی آویزان نبود،دیگر آن لوستر زیبایی که شبهای زمستان در اتاقش می درخشید،روی سقف وجودنداشت.صاحبخانه جدیدی که آمده بود،همه چیز را عوض کرده و خانه را به سلیقه خود آراسته بود.
با خود تصمیمی گرفتم.این خانه،خاطرات تلخی برایم به جا گذاشته بود.فوری سوار ماشین شدم و به آژانس معاملات ملکی در خیابان ولیعصر رفتم و از آنها خواستم که برای خانه ام مشتری بیاورند و آنجا را بفروشند.از یزدانی خواستم که در فروش خانه،مرا یاری کند،چون نمی توانستم در تهران بمانم.رضایی و یزدانی با دیدن چهره من،اشکشان سرازیر شد.نمی دانستند چه اتفاقی برایم افتاده است.
کلید خانه را به دست آنها سپردم و به طرف نوشهر حرکت کردم.به تمام خاطرات تلخ گذشته می اندیشیدم،دیگر سکوت و خاموشی،تنهایی و انزوا مهمانان همیشگی من بودند.هیچ کس و هیچ چیز در زندگی نداشتم.نزدیکی کندوان باران می بارید.برای خود آواز غم انگیزی می خواندم و جای تمام کسانی را که دوستشان داشتم،خالی می دیدم.
به نوشهر رسیدم.دو زن جوان همراه مادربزرگ روی صندلی های راحتی باغ نشسته بودند.همسایه ها بودند که از آنها خواسته بودم در غیاب من از مادربزرگ مراقبت کنند.سلام کردم.مادربزرگ از من خواست در مورد ساغر برایش حرف بزنم.پاسخ سلامم را نداد.
-مادربزرگ،دلتان برای من تنگ نشد؟
با شنیدن این جمله،به گریه افتاد و خودش را در آغوشم انداخت.بغض امان صحبت کردن به و نمی داد.داخل خانه رفت.مزاحمش نشدم.دوست داشتم در خیال خود باشد.از آن دو خانم بخاطر زحماتی که در این چند روز کشیده بودند تشکر کردم.آنها هن گریه کنان به خانه های خود رفتند.دستم را زیر چانه گذاشته و به گذشته ها فکر می کردم.مادربزرگ به کنارم آمد و نشست.آلبومی در دستش بود.عکس سوزان و ساغر و پدر را به من نشان داد.بعد انگشتش را روی عکس بزرگی از ساغر گذاشت.این عکس را آقای ملکان از ساغر گرفته بود.همان روزی که بچه ها به خاطر آمدن مادربزرگ جشن گرفته بودند.
صفحات آلبوم از اشکهای مادربزرگ خیس شده بود.دستم را پشت او گذاشتم و برایش از آینده گفتم.جای ساغر را پرسید.با نگاههایش انتظار جملات خوبی را می کشید.
-مادربزرگ!جایش امن است.شما نگران او نباشید.او هم اکنون خوش است و ما ناراحت!
... دو ماه از این ماجرای تلخ گذشت.
یک روز بعد از ظهر مادربزرگ را سوار ماشین کردم تا با هم به کنار ساحل برویم.قالیچه ای در صندوق عقب ماشین گذاشتم.مادربزرگ ساکت و آرام در ماشین نشسته بود.زیر لب زمزمه می کرد و با ناله نام سوزان و ساغر را بر زبان می آورد.
به ساحل رسیدیم.دریا صاف و آرام بود.مشغول صحبت با مادربزرگ بودم.برای او هندوانه ای قاچ کرده بودم و با چنگال در دهانش می گذاشتم.دیگر در زندگی،فقط من برای او مانده بودم،نمی دانم چرا اینقدر او را دوست داشتم.
مرتب سرش را می بوسیدم.او مثل بچه ای می خندید و از من هندوانه می خواست.در حالی که به دریا چشم دوخته بودیم،دستی را بر پشت خود احساس کردم.بدنم سرد شد،سرم را بالا گرفتم،خدایا!چه می دیدم؟
سوزان با چمدانی در دست،پشت سر من ایستاده بود.از جای خود بلند شدم.زبانم بند آمده بود.سراپا مشکی پوشیده بود.مثل گذشته آرام و زیبا بود.
تا خواستم ماجرا را برایش تعریف کنم،با دست به دریا اشاره کرد و گفت:
-همه چیز را می دانم! از آرامگاه شهر کلبه های غم بازگشته ام...

" پایان "