توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : چارلز بوكوفسكي
sorna
08-30-2011, 11:02 AM
هنری چالز بوکفسکی (به انگلیسی: Charles Bukowski) (۱۶ اوت ۱۹۲۰ - ۹ مارس ۱۹۹۴) شاعر و داستاننویس لوسآنجلسی است. نوشتههای بوکفسکی به شدت تحت تاثیر فضای شهر لوسآنجلس است که در آن زندگی میکند. او اغلب به عنوان نویسندهٔ تاثیر گذارِ معاصر نام برده میشود، و سبک او بارها مورد تقلید قرار گرفتهاست. نویسندهٔ پرکار، بوکفسکی، هزاران شعر، صدها داستان کوتاه، و ۶ رمان، و بیش از پنجاه کتاب نوشته و به چاپ رساندهاست.
sorna
08-30-2011, 11:02 AM
بوکفسکی در سال ۱۹۲۰ در شهر آندرناخ آلمان در خانواده «هِنری کارل بوکفسکی» بهدنیا آمد. مادرش «کاترینا فِت»، که یک آلمانی اصیل بود، پدرش را که یک آلمانی-امریکایی بود، بعد از جنگ جهانی اول ملاقات کرد. جدِ پدری بوکفسکی در آلمان بهدنیا آمدند. بوکفسکی مدعی است که یک زنازادهاست، اما بایگانی آندرناخ نشان میدهد که والدین او بهراستی یک ماه قبل از تولد او ازدواج کردهاند. بعد از فروپاشی اقتصاد آلمان در پی جنگ جهانی اول، خانواده در سال ۱۹۲۳ به بالتیمور رفتند. در زبان امریکایی، والدین بوکفسکی او را به اسم «هِنری» صدا میزدند، و تلفظ نام خانوادگیشان را از Buk-ov-ski به Buk-cow-ski تغییر دادند. بعد از پسانداز پول، خانواده به حومه لوسآنجلس رفتند، جایی که خانواده پدری بوکفسکی زندگی میکردند. در دوران کودکی بوکفسکی، پدرش اغلب بیکار بود، و به عقیدهٔ بوکفسکی بد دهن و بد رفتار بود. بعد از فارغالتحصیل شدن از دبیرستان لوسآنجلس، بوکفسکی دو سال در دانشگاه شهر لوسآنجلس بود و دورههای هنر، روزنامهنگاری و ادبیات را گذراند.
در ۲۴ سالگی، داستان کوتاه «عواقب یک یادداشت بلندِ مردود» بوکفسکی در مجله داستان به چاپ رسید. دو سال بعد، داستان کوتاه «۲۰ تشکر از کاسلدان» منتشر شد. بوکفسکی نوشتن را با جریان انتشار و رها ساختن نوشتن برای یک دهه آزاد ساخت. در طول این مدت او در لوسآنجلس زندگی میکرد اما مدتی را در ایالات متحده سرگردان بود، کارهای موقتی میکرد و در اتاقهای ارزان اقامت میکرد. در اوایل دههٔ ۱۹۵۰ بوکفسکی در اداره پست لوسآنجلس به شغل پستچی و نامهرسان مشغول به کار میشود اما بعد از دو سال و نیم آن را رها میکند. در ۱۹۵۵ او به خاطر زخم معده تقریباً وخیم بستری میشود. وقتی که او بیمارستان را ترک کرد، شروع به نوشتن شعر کرد. در ۱۹۵۷ او با شاعر و نویسنده «باربارا فیری» ازدواج کرد، اما آنها در سال ۱۹۵۹ از هم جدا شدند. فیری اصرار داشت که جدایی آنها هیچ ارتباطی با ادبیات ندارد، اگرچه او اغلب به صورت مشکوک میگفت که چیره دستی بوکفسکی در شاعری است. در پی این جدایی، بوکفسکی دوباره شرابخواری را از سر گرفت و به نوشتن شعر ادامه داد.
او به اداره پست لوسآنجلس برگشت، جایی که ده سال قبل در آن کار میکرد. در ۱۹۶۴، یک دختر، به نام مارینا لوییس بوکفسکی، از او و فرانس اسمیت بهدنیا آمد. اسمیت و بوکفسکی با هم زندگی میکردند ولی هرگز ازدواج نکردند. بوکفسکی برای مدت کوتاهی در توزان اقامت کرد جایی که با «جان و جیپسی لو وب» دوست بود. «وبزهاً مجلهٔ ادبی The Outsider را منتشر میکردند و بهطور خاص برخی از شعرهای بوکفسکی را چاپ کردند. آنها از بوکفسکی»قلب من در دست او اسیر است«(۱۹۶۳) و»صلیب در دست مرگ«را در ۱۹۶۵ منتشر کردند. جان وب هزینه چاپش را از قماربازی در لاسوگاس بدست میآورد. در این مسیر بود که دوستی بوکفسکی و فرانس داسکی آغاز شد. آنها بحث میکردند و اغلب کار به زد و خورد میکشید. داسکی یکی از دوستان وب بود که اغلب در خانه کوچک آنها در خیابان E. Elm مهمان بود و به کارهای چاپ میرسید. وبزها، بوکفسکی و داسکی مدتی را با هم در New Orleans بودند، جایی که جیپسی لو بعد از در گذشت جان وب سرانجام به آنجا برگشت. در ۱۹۶۹، بعد از بستن قرار داد با انتشارات Black Sparrow Press و ناشر آن»جان مارتین«و داشتن حقوق مادامالعمرِ ماهیانه ۱۰۰ دلار، بوکفسکی کارش در اداره پست را رها کرد و به نوشتن حرفهای تمام وقت پرداخت. او ۴۹ سالش بود . همانطور که او در نامهای در آن زمان شرح دادهاست:»من دو تا انتخاب دارم.. در اداره پست بمونم و احمق بشم... یا بیرون از اینجا باشم و وانمود کنم که نویسندهام و گرسنه باشم . من تصمیم گرفتم که گرسنه باشم.«کمتر از یک ماه بعد از ترک اداره پست، او اولین رمانش به نام پستخانه را تمام کرد. همانقدر که بوکفسکی برای حمایت مالی مارتین و اعتماد به یک نویسندهٔ نا شناخته احترام میگذاشت، او تقریباً تمام کارهای بعدی خود را با انتشارات Black Sparrow به چاپ رساند. در ۱۹۷۶، بوکفسکی لیندا لی بِیلی را ملاقات کرد، که صاحب یک رستوران health-food بود. دو سال بعد، آن دو از شرق هالیوود، جایی که بوکفسکی بیش از همه در آنجا زندگی کرد، به بندر»سن پدرو« و اقصی نقاط جنوب شهر لوسآنجلس رفتند. بوکفسکی و بِیلی در سال ۱۹۸۵ ازدواج کردند. لیندا لی بِیلی با نام سارا در رمانهای زنان و هالیوود(بوکوفسکی) بوکفسکی نام برده شدهاست.
sorna
08-30-2011, 11:02 AM
بوکفسکی در ۹ مارس، ۱۹۹۴ در «سن پدرو»ی کالیفرنیا در سن ۷۳ سالگی، اندکی بعد از تمام کردن آخرین رمانش تفاله، از بیماری سرطان خون درگذشت . مراسم تدفین او بوسیلهٔ راهبان بودایی انجام شد. بر روی سنگ قبر او این عبارت خواند میشود: «Don't Try» (تلاش نکنید) به قول «لیندا لی بوکفسکی» منظور از سنگ نوشته قبر شوهرش چیزی شبیه به این گفتهاست: «اگه شما تمام وقتتان را برای تلاش کردن صرف کنید، آنگاه همه آن چیزی که انجام دادید تلاش کردن بوده. پس تلاش نکنید. فقط انجامش بدید.»
از بوکوفسکی، شش رمان به چاپ رسیدهاست:
پُستخانه (۱۹۷۱)
هزارپیشه (۱۹۷۵)
زنها (۱۹۷۸)
ساندویچ ژامبون با نان چاودار (۱۹۸۲)
هالیوود (۱۹۸۹)
عامه پسند(بوکوفسکی) (پالپ) (۱۹۹۴)
sorna
08-30-2011, 11:03 AM
شب ِ با شكوه ِ من
ساعت یک و نیمِ صبحه !
تو ایوونِ طبقه ی دوم نشستم و
شهر و نگاه میکنم ...
میتونست بدتر از این باشه
نیازی نیست کارِ بزرگی بکنیم
شوق کارای کوچیکه که حسِ خوبی بهمون می ده و
حسای بد و ازمون می گیره
بعضی وقتا سرنوشت
امون نمی ده به کاری که دوس داریم برسیم
پس بایس سرِ سرنوشت کلاه بذاریم
بایس با خدا تا کرد
اون خوش داره با چزوندنِ ما کیفور بشه
خوش داره باهامون ور بره و
آزمایشمون کنه
عِيش می کنه از این که بِمون بگه ضعیف واحمقیم و
کلکمون کنده س
خدا عاشقِ اسباب بازیِ و
ما هم اسباب بازیاشیم
هنوز رو اِیوونم و یه پرنده
رو درخت رو به رویی که تو تاریکی پنهونه
عاشقونه می خونه
اون یه بُلبُله و من
عاشق بُلبُلم
اداش و درمیارم و منتظر می شم ...
جوابم و می ده
میخندم
شاد کردنِ یه آدمِ زنده آسونه
بارون می گیره و
یه قطرش و داغی پوستم حس می کنه !
خواب و بیدار
روی یه صندلی تاشو نشستم و
پاهام رو نرده های اِیوونه
بلبلِ دوباره
آوازی رو که تو روز شنیده می خونه
اینا تمومِ کاراییِ که ما پیرا
واسه سرگرم شدن میکنیم
شنبه شبا
به خدا میخندیم
به حسابای قدیمی میرسیم
وقتی چشمک چراغای شهر چشمک حواله مون می کنن و
بلبلا از رو درختا چش می دوزن به ما جوون می شیم
دنیا هم از این بالا
به همون خوبیِ که همیشه بوده !
sorna
08-30-2011, 11:03 AM
قفس
شعر می گم
نگرون می شم
لبخند می زنم
قاه قاه می خندمُ می خوابم
عینهو خیلی آدما
تا یه زمونی ادامه می دم
مثِ همه
بعضی وقتا خوش دارم همه رو بغل کنم و
بشون بگم
لعنت به این همه بلا که سر خودمون آوردیم
ما خوب و نترسیم
بعضی وقتا خود خواهیم
هم دیگرون و می کشیم ، هم خودمونو
ما مُردیم
به دنیا اومدیم تا بکشیمُ بمیریم
زار بزنیم تو اتاقای تاریک
عشق بازی کنیم تو اتاقای تاریک ...
صبر کنیم
صبر کنیم
صبر کنیم ...
ما انسانیم
نه بیشتر از این !
sorna
08-30-2011, 11:03 AM
واگنر
وقتی واگنر پیر شد
واسه ش یه جشنِ گُنده گرفتن و تو اون جشن
چند تا از کارای جوونیش و اجرا کردن !
ـ کی اینا رو نوشته ...؟!
ـ شما !
ـ آها ... حدس می زدم !
مُردن همیشه چیزِ بدی نیست !
sorna
08-30-2011, 11:03 AM
آره
تمومِ همسایه ها فکر می کنن
ما ديوانه ییم !
ما هم فکر می کنیم اونا ديوونه ان !
هم ما و هم اونا
درست فکر مي کنیم !
sorna
08-30-2011, 11:03 AM
فرق دارن
شاید به اینی که می گم اعتقاد نداشته باشین
آدمایی هستن که تمومِ زنده گیشون
بدونِ اتفاق و هیجان می گذره
خوب می پوشن
خوب می خوابن و
از زنده گیِ معمولیِ خونواده گیشون راضی اَن
غم و غصه هیچ وقت سراغِ اونا نمی ره
همیشه خوش حالن و
خیلی آروم و اغلب تو تختِ خواب می میرن
شما شاید باورتون نشه
اما خیلیا این جوری زندگی می کنن
ولی من یکی از اونا نیستم !
نه ! من یکی از اونا نیستم !
من کجا و اونا کجا !
sorna
08-30-2011, 11:03 AM
شروع
وقتی زنها آینه شون همراه شون نباشه
شاید بشه راجع به آزادی
باهاشون اختلاط کرد !
sorna
08-30-2011, 11:04 AM
سؤال جواب
تو یه شبِ تابستون
لخت و سیاه مست
وسطِ اتاق نشسته بود
چاقو رو زیرِ ناخوناش می کردُ می خندید
تو فکرِ نامه های رسیده بود
نامه هایی که تو اونا براش نوشته بودن
شکل زندگیشُ چیزایی که در موردشون می نویسه
تو وقتِ لاعلاجی باعث شده که بازم بتونن ادامه بدن
چاقو رُ رو میز گذاشت
با نوکِ انگشت بهش زدُ زیرِ چراغ
یه دایره ی نورانی ازش ساخت
فکر کرد :
ـ کدوم لامصّبی نجاتم می ده؟
وقتی چاقو دیگه نچرخید
یه صدا بهش گفت :
ـ تو مجبوری خودتُ نجات بدی!
پس با لبخند
الف : یه سیگار آتیش زد !
ب : یه گیلاس مشروب ریخت !
پ : بازم چاقو رُ چرخوند !
sorna
08-30-2011, 11:04 AM
همدم
تنها نیستم
اون این جاس
گاهی گمون می کنم رفته
اما دوباره برمی گرده
صبح ، ظهر ، شب
پرنده یی که هیشکی بودنشُ خوش نداره
پرنده ی دردِ من آواز نمی خونه
تنها تاب می خوره
رو شاخه ها !
sorna
08-30-2011, 11:04 AM
فقط يه سروانتس
چاره یی نیس
می باس قبولش کرد
واسه اولین بار
واموندن از نوشتن خفتمُ گرفته
بعدِ پنجاه سال تایپ کردن
حالا یه بهانه دارم
مریضیِ طولانی ُ
هفتادساله گی که همین دورُ برا پرسه می زنه
وقتی به هفتاد ساله گی نزدیک می شی
هر دقیقه ممکنه بی اُفتی ...
ولی سروانتس بزرگترین کارشُ
تو هشتاد ساله گی نوشته
آخه مگه چن تا سروانتس وجود داره ؟
راحت نوشتنِ مدام ، منُ لوس کرده وُ
حالا این منُ این مُخی که هیچی نداره واسه گفتن
یبوست گاهی به مغز هم سرایت می کنه
زود از کوره در می رم
تو این هفته دوباره داد زدم سرِ زنمُ یه لیوانُ شکستم
کلافه امُ شاکی از خودم
بایس کنار اومد با این خشکیدنِ مغز
به درک !
خوشبختم که زندهام
خوش حالم که سرطان ندارم
صدتا دلیل دارم واسه خوش حالی
گاهی تا نیمه های شب
رو تختم به این فکر می کنم که چقدر خوشبختمُ
همین منُ بیدار نگه می داره
همیشه از سرِ خودخواهی نوشتم
تا خودمُ کیفور کنم
با نوشتن
شادتر زندگی کردم
حالا ولی قلمم خشکیده
پیرمردایی رو می بینم که رو نیمکتى ایستگاه های اتوبوس نشستنُ
به خورشید خیره شدن بدونِ این که چیزی ببینن
می دونم آدمای پیرِ دیگه یی
تو مریض خونه ها وُ آسایشگاه ها
رو تختشون نشستنُ واسه لگن غر غر می کنن
مُردن مهم نیس ! برادر
زندگی داغونت می کنه
نوشتن از جوونی چشمه ی من بوده
نشمه ی من بوده
عشقِ من بوده
قمارمن بوده
خدا پاک منُ لوس کرده
نگاه کن
هنوز خوش بختم
نوشتن درباره ی این که دیگه نمی تونی بنویسی
بهتر از هیچی ننوشتنه !
sorna
08-30-2011, 11:04 AM
دير فهميدن
تو دنیا چیزایی بدتر از تنها بودن هم هست
ولی گاهی وقتا
ده سالی طول می کشه تا آدم ملتفت بشه
اکثرِ آدما وقتی حالیشون می شه
که دیگه خیلی دیر شده
هیچی بدتر از دیر فهمیدن نیست !
sorna
08-30-2011, 11:05 AM
تو حقيقت كثيف ودكا
دیشب تو برقِ گیلاسا گم بودم
دنگ ! دنگ ! دنگ ...
ترانه شروع شد
به سلامتی من، تو ، یا ما ؟
به سلامتی عشقُ هر کی با ماس
به سلامتی اتاقای قرمزِ گرم
به سلامتی اون تختِ زردِ بوگندو
تنها من بودمُ من بودمُ من ...
به سلامتیِ دوستای دورُ نزدیک که با بی وفاییام ساختن
به سلامتیِ برادرم هیچ کس
به سلامتیِ آسمون که سبزه وُ سرد
بی غش تر از همیشه می رقصیدم
تا تنها پرومته ی الدنگِ این زمونه باشم
سق می زدم تو رقصیدن
پیازُ نونُ کبابُ
می خوندم با گلویی گُر گرفته ...
و من نمی دونستم که ...
دنگ ! دنگ ! دنگ ...
شکستم تمومِ چیزا رو
اسبای رامِ نارامِ ابر وُ ...
دیگه تنها گلوم نبود که می سوخت
من می سوختم
من
تو حقیقتِ کثیفِ ودکا !
sorna
08-30-2011, 11:05 AM
چي مي خواستن ؟
وایه خو از تنهایی می نوشت
وقتی داشت از گرسنه گی جون می داد
یه نِشمه گوشِ ون گوگُ رّد کرد
رمبو واسه گشتن پىِ طلا
رفت آفریقا وُ تنها تونست سفلیسُ پیدا کنه
بتهوون کر از دنیا رفت
پاندُ تو یه قفس انداختنُ تو خیابونا چرخوندن
چاترتون مرگ موش خورد
مغز همینگوی افتاد تو لیوانِ آب پرتقالش
پاسکال رگِ دستشُ تو حموم وا کرد
آرتورُ انداختن تیمارستان
داستایوفسکی با دیوار شاخ به شاخ شد
کرین افتاد تو پروانه ی کشتی
لورکا از سربازای کشورش گوله خورد
بریمن از پل پرید پایین
باروز به زنش شلیک کرد
میلر رو زنش چاقو کشید
چیزی که می خواستن اینه :
نمایشِ خدا جهنمی با اعلانای نئونِ اِّلوون
تو دلِ جهنم
اون گروه ِ خرفتِ بی زبونِ بی خطرِ کسل کننده اینُ می خواستن
طرفدارای شب زنده داریِ ناجور !
sorna
08-30-2011, 11:05 AM
سلام ، حال شما ؟
تمومِ ترس از چیزیِ که اونا رو صدا می زنن
مُرده !
اقلکم دیگه تو خیابون نیستن
خوشبختیِ خونه داشتنُ تجربه می کنن
دیوونه هایی که پنداری با خمیر ساخته شدن
لم می دن جلو تلویزیونی که تمومِ زندگیشونه
یه جعبه پرِ پوزخندای دو پهلو وُ حرفای نیش دار
همسایه های دوس داشتنیشون
با ماشینای پارک شده وُ
چمنای مرتبُ
ویلاهای کوچولو با درای نیم قدی که مُدام بازُ بسته می شن
بازدیدای آبکیِ اونا تو آخرِ هفته
و درایی که بسته می شن
رو اون که داره آروم آروم جون می ده
اون که هنوز زنده س
تو همسایگیِ آدمای آرومِ متوسط
تو خیابونی که فقط باد ازش می گذره
ترس ، تنهایی ، بی خیالی ، غصه ...
یه سگ پُشتِ پرچینا ولو شده وُ
یه مرد پُشتِ پنجره ساکته !
sorna
08-30-2011, 11:05 AM
حقيقت
یکی از بهترین سطرای لورکا اینه :
رنج کشیدنی مُدام ... مُدام رنج کشیدن !
به لحظه یی فکر کن که یه سوسکُ می کُشی
یا تیغِ ریش تراشیُ برمی داری واسه ریش زدن
یا وقتی که صُبح بیدار می شی
مجبوری با خورشید رو به رو بشی!
sorna
08-30-2011, 11:06 AM
رُمان ِ دوم
همیشه سرُ کله شون پیدا می شدُ می پُرسیدن :
ـ هنوز رمانِ دومتُ تموم نکردی ؟
ـ نه
ـ چرا نمی تونی تمومش کنی ؟
ـ بی خوابیُ بواسیر !
ـ ممکنه وِلِش کنی ؟
ـ چیُ وِل کنم ؟
ـ هیچی ...
حالا هر وقت میان بهشون می گم :
ـ تمومش کردم ! سپتامبر میاد بیرون !
ـ تمومش کردی؟
ـ آره !
ـ خُب ... ببین ... من دیگه باید برمُ ...
حتي گربه یی که تو حیاطه هم دیگه طرفِ درِ خونه نمیاد !
آخیش!!!
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.