PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کلارا خانس



sorna
08-30-2011, 10:53 AM
خانم كلارا خانس در ششم نوامبر ۱۹۴۰ در بارسلون اسپانيا زاده شد. در دانشگاه بارسلون ادبيات و تاريخ آموخت و به سال ۱۹۷۰ در دانشگاه پامپ‏لونا در هنر مرتبه‏ى اجتهاد يافت. مطالعات‏اش را در آكسفورد و كمبريج (انگلستان) و تور و گره‏نوبل (فرانسه) و پروجا (ايتاليا) پى گرفت. در ۱۹۷۲ با زنده‏گى‏نامه‏ى فدريكو پوم‏پوى موسيقيدان كه دو سال پيش از آن نوشته بود جايزه‏ى شهر بارسلونا را به نصيب برد. از ۱۹۷۵ تا ۱۹۷۹ در پاريس هم‏چنان كه مشغول فراگرفتن زبان چك بود در مقوله‏ى ادبيات تطبيقى رساله‏يى در باب سيرلوت شاعر اسپانيايى و سوررآليسم نوشت. در ۱۹۷۸ اشعار ولاديمير هولان شاعر چك را به اسپانيايى ترجمه كرد. در ۱۹۸۳ با مجموعه‏ى اشعار خود «زيستن» بار ديگر به جايزه‏ى شهر بارسلونا دست يافت. وى تا اين زمان در سراسر اسپانيا به ايراد سخن‏رانى و برگزارى ِ جلسات شعرخوانى پرداخته بود. از ۱۹۸۴ در فستيوال‏هاى بين‏المللى ِ شعر شهرهاى لى‏يژ (بلژيك)، روتردام (هلند)، استروگا و سارايه‏وو (يوگسلاوى)، ميلان (ايتاليا)، پاريس، اسيلح (مراكش)، صنعا (يمن) شعرخوانى كرده بود. شعرهاى كلارا خانس به انگليسى و فرانسه و ايتاليايى و چك و مجار و يونانى و صرب و كروات و مقدونى و تركى و عربى ترجمه شده است. آخرين كارش چاپ مجموعه‏يى از اشعار فروغ و سپهرى و شاملو به اسپانيايى است.

sorna
08-30-2011, 10:53 AM
كلارا خانس شاعر بزرگ اسپانيا مهمان من بود . طبق قرار قبلي سر ساعت يازده آمد، و تا ساعت دو و نيم وقت داشتيم كه با هم حرف هامان را بزنيم. چند كتاب برام آورده بود‏ و شعرهاي تازه اي كه در فستيوال بين المللي برلين خوانده بود.
از كالدرون گفت، از شاملو، از سپهري، حافظ، مولانا، و همه ي كساني كه آثارشان در اسپانيا به همت او در آمده، و حالا دارد به بخش ادبيات داستاني هم نزديك مي شود . اما از خودش هيچ نمي گفت.
از خاطراتش مي گفت كه در ايران بوده، همين چند سال پيش با شاملو ديدار داشته، و عكس ها را نشانم داد. شاملو در بستر بيماري است و كلارا نزديك او نشسته و دارد نگاهش مي كند. دارند حرف مي زنند. شاملو مترجم اوست، در كتاب “ همچون كوچه اي بي انتها ”، چند شعرش را ترجمه كرده است.
ما نيز حرف مي زنيم. و كلارا خانس با احترام خاصي از شاملو ياد مي كند. و چقدر اين زن با خود احترام همراه دارد، جزئي از اوست.
شور زندگي، سرزندگي و طراوت در چشم ها و مو هاش موج مي زند، خنده هاش نرم و زيبا است، و خودش سخت ساده است. چنان است كه رضا علامه زاده گفته بود : شاعر اسپانيايي.
آدم اسپانيايي باشد، زن باشد، شاعر باشد، و ديگر؟
روزنامه پهن كرديم و روي روزنامه ها ناهار خورديم. مي گفت كه شعر هاي لورگا را در اسپانيا همه با آهنگ مي خوانند و مي فهمند، اما در ايران، هم لوركا و هم شاملو شاعري است با زباني پيچيده و جايگاهي سخت رفيع.
گفتم خب، ترجمه ي شاملو ست ديگر. و گفتم مارگوت بيكل كه شاعري آلماني است، در ايران بسيار مشهور و محبوب است، اما خود آلماني ها او را نمي شناسند. اصلا شاملو او را از كجا پيدا كرده؟ و چه جاني گذاشته تا از شاعري نا شناخته در وطنش، شاعري بزرگ بسازد در وطنم.

ناهار مي خورديم و حرف مي زديم. دلم مي خواست حالا كه به برلين آمده، در خانه ي هنر و ادبيات هدايت، براش حتما چلو كباب بگيريم. گفت در مادريد چند تا چلو كبابي هست و او گاهي سري به آنجا مي زند. ته ديگ را هم به فارسي مي گفت و باز به زيبايي مي خنديد.
احساس كردم سال هاست او را مي شناسم. خداي من! از كجا مي شناختمش؟ چرا اينقدر لطيف و مهربان بود. عكس شد در ذهنم.
و همين چند روز پيش بود كه در همايش بين المللي تينك تانك در ايتاليا، در بين آنهمه نويسنده و فيلمساز، طارق علي را يافتم. نويسنده ي پاكستاني مقيم لندن، با آن انگليسي صحبت كردنش كه خود انگليسي ها مبهوت مانده بودند. چه سخنراني زيبايي كرد. وقتي از مصدق و نهضت ملي نفت حرف مي زد، انگار از وطن خودش و بزرگ مرد تاريخش حرف مي زند. و متاسف بود كه منطقه با اين جنايت آمريكا دچار لطمه اي غير قابل جبران شده است. و ايراني ها به بدترين وضعيت تاريخي خود گرفتار آمده اند. وقتي او حرف مي زد، من احساس غرور مي كردم. مثل كف دست همه ي تاريخ و جغرافياي منطقه را مي شناخت. ايران، عراق، پاكستان، افغانستان…
شام را با هم خورديم و بسيار نوشيديم و حرف زديم. طارق علي نان را در شراب مي زد و مي خورد، و از شاملو كه حرف مي زد، در ذهنش كلاه از سر بر مي داشت، براي فروغ دست به سينه مي شد، و دلش مي خواست آثارش به فارسي هم در بيايد. وسايل معرفي با ناشر ايراني و مراحل اجازه نامه و چيزهاي ديگر همان شبانه انجام شد، و بعد از شام گفت بيا دو نفري برويم كنار درياچه قدم بزنيم. به تندي از پله ها بالا رفت و كتاب تازه اش را برام آورد. و ما راه افتاديم.بر بلندي كوهي در جزيره اي كه آب درياچه زير پايمان نرم نرم مي خنديد.
گفت: “چقدر انعكاس مهتاب بر امواج دريا زيباست.”
توي دلم گفتم كار تو هم مثل من خراب است، احساسي و بدبخت.
پرسيد: “كدام شاعر ايراني را بيش از همه دوست داري؟“
گفتم: “فروغ فرخ زاد.“
“چرا ؟ “
“چون نقاب شعر را برداشته است.“
بغلم كرد و مرا به خود چسباند. و ما قرار گذاشتيم در برلين همديگر را ببينيم.
كي؟
در نامه نگاري با كلارا خانس هم همين حرف ها بود. آمده بود فستيوال بين المللي ادبيات برلين، درست در روزهايي كه من رفته بودم تينك تانك. دلم مي خواست براش شب شعري بگذارم و زمان يار نشد. گذاشتيم براي بعد. آمدند دنبالش. آنكه به دنبالش آمده بود نيز دوستي عزيز بود، و من تا دم ماشين رفتم. داشت مي رفت اسپانيا، مادريد، و من داشتم فكر مي كردم هيچكس بيخود بزرگ نمي شود. نخست بايد انسان بود، و كلارا خانس به تمامي يك انسان بود.
با خنده هاي زيبايش، مو هايش، نگاهش، و شعرش:
×
“ستاره با خون اش
آلاله يي را شكل مي دهد
كه پرتوهاي آفتاب را خلاصه مي كند
تا به غارت برد در خود
تا آه واپسين
هنگامي كه شفق فراز آيد.”
×
“باراني از شكوفه هاي گيلاس بنان
مي چيند در هوا
اين ميغ درخشان را
تا به هيئت چشماني در آيد
كه آرزومند آنيم.
جسم صدا
كرنش كنان واپس مي نشيند
هم در آن حال كه ما
در سكون
به قلمرو نوري پا مي گذاريم
كه به زبان آذرخش سخن مي گويد.
و خود در چنگال فراموشي
باقي مي مانيم.”

(از كتاب همچون كوچه اي بي انتها – ترجمه احمدشاملو)

نوشته شده به وسیله ی آقای عباس معروفی

sorna
08-30-2011, 10:54 AM
نامه کلا‌را خانس، شاعر معاصر اسپانیا به سایت احمد شاملو
یاد احمد شاملو به هر بهانه‌ای که باشد، همیشه فرصتی‌است برای تعمق در همه جوانب شعر. این روزها که آشوب و بی‌نظمی در همه جهان بالا‌گرفته‌است، شعر او بیش از همیشه آن پرتو نور است که ما را در ظلمات راه‌می‌برد. به یادمان می‌آورد که کلا‌م شاعرانه نقشی در جامعه دارد که باید به بار بنشیند، بخصوص آنگاه که کلا‌م حقیقی در آزمندی فریبنده و تهی خفه شده است. گاندی گفت: شعر، مقاومت منفی بی‌پایانی است. با این سخن، او شعر را یک بار و برای همیشه در متن زندگی اجتماعی جای‌داد و برخلا‌ف افلا‌طون (در کتاب جمهور) درها را به روی شاعر باز کرد و با خوش‌رویی به شاعر امکان‌های شرکت در زمینه سیاسی را نشان داد.این عبارت گاندی اتفاقی نیست که بر پایه شهودی است که جوهره حقیقی شعر است. شهودی که فراتر از منطق، به درستی راه می‌یابد. اگر شعر می‌تواند به اسلحه‌ای برای نبرد بدل شود نخست به خاطر حقیقت آن است. حقیقتی که حقایق دیگر را در بر می‌گیرد، کسی که آن را به غایت می‌رساند یا از آن خود می‌کند را وادار می‌کند تا خود به قلعه‌ای برای دفاع از حقیقت بدل گردد که رشوه‌پذیر نیست. از این رو، گاندی افزود که شعر <فرم پایان‌ناپذیری است از امتناع، چراکه در جامعه و جهان، همگان خواسته‌اند که اشیا و دروغ را به زور بر ما تحمیل کنند... شعر در برابر جبر تاریخ قد علم می‌کند، علیه استثمار مغزها توسط ایدئولوژی‌ها، علیه جمود مذهبی و علیه تمامی تعصب‌ها... > این صلا‌بت که مشخصه شعر است پله نخستین و محکم مبارزه‌است. شعر ساده است، دست ودلباز است، گشاده و ژرف است. قلعه بازی‌است برای همه‌آنان که حاضرند راه سخت‌گیرترین وفاداری‌ها را دنبال کنند. جریانی مخفی است از زلا‌ل آب‌های نیالوده نخستین. آنکه در شعر زندگی می‌کند در حریمی از خلوص شکست‌ناپذیر می‌زید. جایی که همه چیز شفافیتی است با استعدادی برای شناسایی و از این رو برای برادری. آب‌های شعر بیرونی نیستند، چنین‌است که تکثر آنها را گل‌آلود نمی‌کند. آب‌های شعر در درون شاعر جاری‌اند و آنچه بازمی‌تابانند از باطن اشیا سخن می‌گوید و آنها را به آغاز می‌پیوندد.تمامی شاعران می‌دانند که حکایت جز این نیست: ظهور لحظه نخستین و عمل. و نیز می‌دانند که این واژه کاری متعالی می‌کند، حتی می‌توانم بگویم کاری خدایی که در دفع شیاطین از اخلا‌ق، به کار می‌آید. در برابر نقض عدالت می‌ایستد، با خشونت پیکار می‌کند، جان‌پناهی است برای اومانیسم و محملی ‌است برای صلح و آشتی و غم‌خوارگی و با تقدیس دوباره هستی در برابر جدایی از مقدسات می‌ایستد. عالم شعر از منطق و از هنرمندان عاری است: فضایی است که بیانی چون تعریف نوالیس در آن مجاز است: شعر حقیقت مطلق است.جایی که آن واژه مقدس درخشان از کائنات موسیقی بیرون می‌آید: همه چیز هارمونی است. - واژه یونانی ‌ mousike را به هارمونی و تناسب نیز بر می‌توان گرداند- سال‌ها پیش نوشتم: حیات آدمی به درج نقطه‌ای در تاریخ محدود نمی‌شود، در آن بردگی که ماتریالیزم از آن سخن می‌گوید، محصور نیست، هنوز ابعاد دیگری نیز مانده‌اند، کثرت سطوح زمان‌ها و فضاها، شناخته و ناشناخته و رابطه میان آنها که سخت بنیادین است. در این دنیای ناشناخته‌ها، هدف شعر و شاید تنها هدفی که می‌تواند به انجامش برساند، بخشیدن ارزشی دیگر از حقیقت به جهان است و مکان‌یابی حقیقت است در آن، منشوری در پیوند با زندگی و اینجاست که اهمیت عملی این هنر نمایان می‌شود. احمد شاملو با شعر و شخصیت‌اش که همیشه در قلب‌های ما زنده است، یادآور مسوولیت ما و تعهد ماست، تعهد و وظیفه ما برای خوب دیدن و پایمردی برای تعالی هرچیز. کلمات او نیایش روزانه ماست و یاس و نومیدی را از ما دور می‌کند، چراکه هنر، خود، مقصد است و باید هرچه او را از امید دور می‌کند، به دور بری

ترجمه‌ فرهاد آذرمی، محسن عمادی‌

sorna
08-30-2011, 10:54 AM
شگفتا، باغى در دل شعله ‏زار
بر شيب ِ شفافى
كه گوزن بر آن مى‏آسايد.
غلغله‏ى نبض
سرودى مى‏گردد
و آن‏گاه كه در دل ِ شب
طبق ِ آفتاب برآيد
گل ِ صد برگ
دل را تاج بر سر مى‏نهد

sorna
08-30-2011, 10:54 AM
اگر دريا فراز آيد
بدو خواهم گفت بازگردد
با مغاك‏اش.
تن‏ام
به لطف ِ خيرى كه بر من دست گشاده
در مراقبه است.
بستر ِ عفيف ِ شط
در مقطع ِ عشق.

sorna
08-30-2011, 10:55 AM
از زيبايى بازمى‏پوشد
ادوار ِ زوال‏ناپذير را.
به هنگام ِ برودت
در دل ِ خاك
سرمست مى‏كند
هياهويش را.
دربه خودآيى بهاران
مژگان‏اش در علف بازمى‏گشايد
و كشتزاران را
لبريز مى‏كند

sorna
08-30-2011, 10:55 AM
صبور در انتظار خواهم بود
مانند سگی
زمان را محافظت خواهم کرد
یا به جنگل ابیات تو خواهم رفت
چراگه به آرامی راه می گشاید برام
از مسیر های پنهانی
از دریچه های کوچکی
که چارتاق وام داده بودی

sorna
08-30-2011, 10:55 AM
گل های سرخ می میرند
هر چند که باران می بارد
وجود سوگوارم
اینک
توان اطعامی اندک داردشان
دستت را به من بده
دردت از آن من
که پُر توان تر از آگوست خواهد بود
و با خون خویش
آن نومیدی آخرین نفس را رنگ می کند
حبس فریادهایی که به سمت ما هجوم می آورند
از رنگی پریده رنگ
محصور در پوشش زرین
که به ناچار جام های گل اش را تهدید می کند

sorna
08-30-2011, 10:55 AM
همه چيزى آشكارى‏ست بر درياچه‏ى پيشانى‏اش
آينه‏ى سكوت ِ سنگين ِ او بودن.
سرودى شادمانه را
به آواز
گلو برمى‏درم
تا شفافيت ِ مطلق ِ زايش ِ آغازين را
به تماشا نشسته باشم.

sorna
08-30-2011, 10:55 AM
آن جا كه دلارام مى‏نشيند
فضا از نشانه سرشار مى‏شود،
لمعانى رنگينْ‏كمانى
كه فرياد را اهلى مى‏كند
به دستى از بلور
از هر چيزى
تا نهايت ِ عريانى‏اش
گوهرى مى‏تراشد،
و همه چيزى نيز در سرگردانى ِ خويش
نگه‏مى‏دارد و مسحور مى‏كند
پرچين ِ هوا را
كه زمان
در آن
خود را به زيبايى تفويض مى‏كند.

sorna
08-30-2011, 10:56 AM
بارانى از شكوفه‏هاى گيلاسْ‏بنان
مى‏چيند در هوا
اين ميغ ِ درخشان را
تا به هيأت ِ چشمانى درآيد
كه آرزومند ِ آنيم.
جسم ِ صدا
كرنش‏كنان واپس مى‏نشيند
هم در آن حال كه ما
در سكون
به قلمرو ِ نورى پا مى‏گذاريم
كه به زبان ِ آذرخش سخن مى‏گويد.
و خود در چنگال ِ فراموشى
باقى مى‏مانيم.

sorna
08-30-2011, 10:56 AM
به پیش روح سرگردان
تا شهر قدسی عشق
سنگ‌ سوزان را لمس کن
باشد که خزانه‌ی درون
پذیرای انعکاس درخشش بی‌پایان باشد و
باشد که همه‌چیز محو شود
در دریای ناشناخته
تا تنها همان نقطه‌ی جنون
به جا بماند

sorna
08-30-2011, 10:56 AM
بوسه می‌زنم بر زمینی که پاهایت بر آن قدم برداشت
بر رد پاهای تو
که تنها من می‌شناسم
لیلای شیرین
وقتی فریاد می‌زنند که «آن دیوانه را باش!»
من نیز فریاد می‌کشم و چون نیزه‌ داری
غرشم از سپیده برمی‌گذرد
از همه‌ی راه‌ها تا رؤیاهای تو
که بازتاب سایه‌ها
نگذاشت سینه‌ام به خواب رود
و بیهوده دراز کشیدم
در انتظار لب‌های شیری تاریکی

sorna
08-30-2011, 10:56 AM
پُرکن پیاله را ساقی!
تا آوازی سرکنم از کیفیت حرام
از شهرت بدنامی
از فقدان نجابت
نسیان کرامت
ترک خیانت
و تسلیم محض به عشق
به جنون
تمام راه‌های گمگشتگی
در صحراهای نجد
بی هر راه برگشت!

sorna
08-30-2011, 10:57 AM
شاید که سکه در چمن گم شود
شراب ،‌ سرکه
میوه‌‌های وحشی زیتون
شاید سنبل و سیب ناپدید شوند
و بادی کافر
نور شمع را فروبنشاند
آینه‌ها را خاموش کند
و شاید گندم دیگر جوانه نزدند
جوانه‌ها نرویند
و ماهی در آب زلال شنا نکند
هم ‌او ، گناه هفتم نوروز است
بی چشم‌هایش
زمین یتیم است و
نمی‌داند تولد دوباره‌ی کشتزارها را
حضور سرزده‌ی گل‌ها را در آغوش‌اش
و تنفس جاودانه‌اش را

sorna
08-30-2011, 10:57 AM
و او گل‌های پریشان را چید
و پشت پرده‌ی توری پنهان شد
وقتی ماه
مرهم سایه‌ها برآمد
این کلمات را بر زبان راند :
« شبم من!
ریشه‌ی رنج
لنگر انداخته در هوایی که تنفس می‌کنم
آه ، یار روشن من
میهمان سیاهی کهربا!
من نیز
در تاریکی پناه گرفتم
و در آن زندگی می‌کنم
تنها معمای چهار عنصر
که گل سُرخشان نگه می‌داشت
می‌تواند روزن نوری
در تاریکی‌ام بگشاید »

sorna
08-30-2011, 10:57 AM
شعري در باب اتحاد

نگاهشان بر هم اوفتاد
و هر دو فروریختند
خاموش شد
آواز بلبلی که نفس‌هاشان را یگانه می‌کرد
و جنگل بر خود لرزید
جنگل سیری ناپذیر
مجنون را به کناری راند
و بر رُخسار لیلی
آب و عطر بیهوده بود
افقی بایر
شکوه روزانه‌‌ی گل‌های سرخ را زدود
و بر حافظه‌ی آن‌ها مسلط شد .

sorna
08-30-2011, 10:57 AM
تصوير قهرمان

عریان به گلستان می‌رود
مجنون
به جان خویش رخنه می‌کند
که از اخگرها می‌نوشد
آن‌جا که بهشت
تنها رخسار‌ه‌ی لیلی‌ست
تنش واژه‌ایست برای عشق و
عشق ، عریانی‌اش
و حجاب مردی دیوانه و زنجیری
آزاد و عاقل

sorna
08-30-2011, 10:57 AM
به یاد آر این حکایت را کاغذ
حکایتی که نگاهش می‌داری
در خلوص افقت
که تو شاهد نخستین دست‌هایش بودی
بر خویش
به یاد آر که بر مسیر لطیف خط
خوش‌آمد گفتی به حلقه‌ی حروفش
که به هم می‌رسیدند
در امواج محبوب خطاطی

sorna
08-30-2011, 10:58 AM
رفتند
به میان بوته‌ها و برگ‌ها
سپاس پرتو خورشید را
که در آن‌ها می‌خلید
چون آینه‌هایی کوچک
که نشانه‌شان‌ می‌کرد
به دام افتاده ، ‌خموشانه می‌خندیدند
تا نسیم به عاریه صدایی نباتی‌شان بخشید
در چشم‌های هم نگاه می‌کردند
و زیر لب
کلمات بی‌معنا را نجوا می‌کردند
نشنیدند آن‌ها
اخطار پایان زنگ تفریح را

مجنون انگشت اشاره‌ بر بازوی لیلی کشید
با خود گفت :
دستش ، ‌تکیه ‌داده به شاخه‌ها
پرنده‌‌ای است سفید
که هیچ‌کس را هراسان نمی‌کند .

sorna
08-30-2011, 10:58 AM
لیلی را دوست می‌دارم
زیباترین زنان قبیله را !
دهان که می‌گشاید
کلماتش سرخوشند
بسان البسه‌ی الوان یمن
هربار به لبخندش
مرواریدهای عدن کورم می‌کنند
ابروهایش کمان آرزوی من است
و چشم‌هایش مملو سکه‌ها
گنج پنهان رؤیاهای من !

sorna
08-30-2011, 10:59 AM
حجاب بردار
سپیده‌ی محبوب!
بگذار گل‌های سرخ
در کمالشان ظاهر شوند
بیدار کن شبنم‌ را
در اعضای خواب‌آلوده‌ی من
دهان عشق
شیشه‌ای ست
مهیای درکشیدن زلالی و
روانه کردنش

sorna
08-30-2011, 10:59 AM
شعری که در آغاز می‌آید ، چرا که تا غایت او روان بود
تا نهایت زنی که این ابیات را برمی‌نوشت

تیزتک ، خموش را از هم می‌درد
فلک سوزان است
چنان که عین‌الشمس
و دست‌هایم برایت از گل‌های میمون انباشته
قیس‌ات می ‌نامم
و اعلام می‌ کنم
از کودکی عاشقم بودی
چنان که منت دوست می‌داشتم
از آن پیشتر که ابری بر ابروهات سایه افکند
می‌دوم به سوی آن لحظه
و منشأ خوشدلی را در می‌یابم

sorna
08-30-2011, 10:59 AM
نه در زندگی خویش زندگی می‌کنی
نه در روزهایی که می‌گریزند
می‌پرسند کجایی تو؟
می‌گویم در دل عشق
رگ‌هایم به رودهای آینه مبدل شده‌اند
که به این افسانه جان می‌دهند
افسانه‌ای که از دو جوان می‌گوید
پس از راهی دراز
در درون هم ، دیگری را یافتند
و حیران شدند
در این موقع
بر موقف عاشقان
اما در اندرونی رؤیاها

sorna
08-30-2011, 11:00 AM
نخست سنگ آتش را
برخاک دیدم
چون ابری روشن که از چادری محتاط
فراز می ‌شود
و مکان را به قوس و قزح می‌انبارد

جرقه های حکایتی
که با نام شب معاشقه می کردند
و به افسانه بَدَل شدند
در دهان شعر

sorna
08-30-2011, 11:00 AM
ویرانی ها

آن پرنده‌ که به او پریدن آموختم
و به سوی سرنوشت‌اش پرکشید ... خیره می‌شوم به آسمان
و گذر ابرهای خالی را تماشا می‌کنم
تنم از خاطرات تهی می‌شود
و دلم را از این همه چشم‌انتظاری تهی می‌کنم
راز به سویی می‌رود
پرواز به دیگرسو
به سویی ....

سرما سکوت را افزون می‌کند
شیره در شاخه‌ ها
تا دریچه‌ی گشوده به تاریکی خاک
یخ می‌زند ؛
نور یخ زده
دشت‌ها را ویران می‌کند
زیبایی اما در تارش معلق می‌ماند
کسی آواز می‌خواند
در مکانی از رؤیا
کسی از ایمان نجوا می‌کند

من اما باز نمی‌شناسم
نه حتی قطره‌ی شبنمی را بر گلبرگ سپیده‌ دم
سایه ، شنوایی‌ام را تعطیل می‌کند
دستم می‌لرزد
به سختی می‌تواند
نشانه‌ی عشق را
بر برف رسم کند
چرا دستم را در دست‌ نمی‌گیری
و آن را به نشانه بر نمی‌گردانی؟
این‌جا کاغذ سیاهی هست
که چشم‌انتظار انفجار لمس تن‌های ماست
تا در آتش روح شعله ‌ور شود
حالا تمام اعداد تاریکند
تمام کلمات پلک‌های خود را بسته‌اند
چرا که راز به راه خود می‌رود
به دیگرسو
و تاریکی
چون رودی وسیع می‌شود
بگو به پرنده که بازگردد
بگو که پری قهوه‌ای بر لبه‌ی پنجره به‌جا بگذارد
تا بدانم که هنوز امکان بازگشتی هست
تا مرا از مهر تن‌پوشی کند
پیش از آن‌که مه
جشن فراموشی را آغاز کند
شاعر نگاهی به آسمان کرد و گفت
ستاره‌ی صبح در تو حلول ‌کرده‌است و
گهواره‌ی کشتی‌ها در تنگه می‌جنبد
در تعقیب نزول نور
و من دور می‌شدم
به ضرب‌آهنگ آب
به سوی سپیده
و سپیده ‌دم مرا به خود گره می‌زد
شعله بر می‌کشیدند
آب‌ها و آسمان‌ها
و راز، سفیدی بود
واژه‌ ی دیگری در کار نبود
سفیدی و سیاهی
در من لانه کردند
و من به رؤیای فنا درآمدم
به عشق و فنا
عشق و فنا
فنا
و از خود می‌پرسم از جنبش‌اش
وقتی عشق
مستغرق جاذبه
دیگر دستش به مرزها نمی‌رسد
فنا خاموش
تا باد یا آتش دوباره بجنبند و
نفس حرکت آغاز کند
تا نخستین حرف صدادار به راه‌افتد
لرزشی تا
زمان و فضا را تعریف کند
« همین‌جا »یی‌ که خود را لمس می‌کند
و جهان پیش‌بینی شده‌ی
آن‌چه تلفظ نمی‌تواند
ولی "این‌جا" در ابهام به چشم‌هایمان پیشکش‌شده‌است
هر فاصله‌ای
افیون در خود خزیدن را
در مغاک پنهان بی‌گریز می‌پاشد
دیوارهای بلند جدایی را
توده‌‌ی فزاینده‌ی آتش‌ها و جانیان را
کشتگان‌ و کشتارها را
جذامیان‌اند افلاک و
قشر خاک
و انگشتان شیطان زخم‌های باز را می‌کاوند
تا درد را از نو زنده ‌کنند
شاید پرنده به دعوت نور پاسخی دهد
شاید او در پی امواج نخستین می‌پرد
امان از دست دزد
که سفیدی را ربود
و آن را بر ساقه‌ی گندم‌ها نهاد
هیچ با خود فکر نکرد که کلاغ‌ها
خورشید را رقصی آیینی سر خواهند کرد
تا آن را به خون بشوید و
در‌آنی کرکس‌ها سر می‌کشند
و تمامی دشت
با ردایی نیلگون
به سوی مصلوب‌ کردنش به پیش خواهد رفت
و انابیس خاموش شد
و در را بست
و سروها در برکه لرزیدند
سیاهم اما زیبایم
سیاهم
اما نه به سیاهی
اعداد تاریک
که روحم شیشه‌ای شفاف است
لیوانی
برای آب فرشتگان
از عدم‌ تعلق محض
حتی مثل و کلمه را
را گم کرده‌است
بگذار که آن‌که می‌رود ، برود
و در آغوش بگیر آن‌ را که نزدیک می شود
سروش چنین می‌خواند
حالا که فلک جبار
سراسر گنبد مشرق را اشغال می‌کند
و لحظه فرا می‌رسد
وقتی‌که جنبش مبهم است
رفتن و آمدن
دو سیمای یک چهره‌اند
ولی رسوبات مانده در ته دل چه می‌گویند ؟
هر سکوتی یک تبر است
در برج ناقوس
ساعت مراسم گردن‌زنی طنین می‌اندازد
و کنده‌های اعدام دامن می‌زنند
به زمین‌لرزه و جابجایی خاک
و برده ، خداوندگار‌است و
اهریمن
بیرق دروغ را بالا می‌برد
آب راکد نزدیک می‌شود
سکون متلاطم
حتی اگر خون جاری شود
و باد برگ‌های خشک را گرد می‌آورد
و در گوشه‌ای از خیال
کسی می خواند
و درد ، اعداد تاریک را درهم می‌آمیزد
اینجا بودن ، خاموش بودن است
پیه‌ سوز
دیگر نمی‌داند که برای‌که شب زنده ‌داری می‌کند
و شب از پس شب ، رنگ‌پریده ‌تر می‌شود
و سقوط خود را انتظار می‌کشد
و شعله‌ی آخرین را
روشن‌ نگه‌ داشتن چراغ
در کوری کامل
چرا که طلب ، ایمان است
رهاکردن عطر گلهای سرخ
و پراکندنش ...
بگذار موجی درآید
زمین‌لرزه‌ای
فروریختنی
لرزشی که دید را جابه‌جا می‌کند
باشد که جهان پیشین از نو خلق نشود
باشد که دیگر گنبدهای شیشه‌ای بیشتری طالع نشوند
جمع کنید اجساد را و به خاک بسپارید
و هرآن‌جا که قلعه‌ها بودند
درخت بکارید
درختانی در ویرانه‌ها
درختانی در سرزمین‌های عقیم
درختانی در صحرای سینه‌
برای جذب باران
درختانی در خاطره‌ها
که از پرندگان و از پرواز لبریز شوند.
نو‌عروس به خانه‌ی مرد در می‌آید و
بوس‌وکنار تا سحر می‌پاید
و گیسوی طلایی‌اش
رشته‌هایی طلایی هستند شناور در آبی
و قید و بندی به زندگی را می‌گسترانند
و آن را به ستوه در می‌آورند
چرا که تمامی مراسم جشن
به تأخیر افتادند
تمامی مراحل
سیرت خود از کف دادند
تا به وظایف و حقوق بدل شوند
و رشته‌‌های طلایی
در درزها رخنه می‌کنند و
و آن موهبت پنهان را از آن خود می‌کنند
و نوعروس راز را در صندوقی
نگه می‌دارد
و کلید را گم می‌کند
و خود را هم در تاریکی
در دوردست‌ها آب آرام می‌گیرد
گل نیلوفر سکوت را به بر می‌گیرد
سروش می‌خواند ؛
بر دریاچه
رعد پرسه می‌زند
نوعروس
و به اتکای ابدیت
انسان فانیان را مرور می‌کند
هیچ‌ مطلوب است
هیچ همان ‌جایی هست
که مناسب اوست
در دوردست‌ها ، زیر بیدهای مجنون
یاقوتی بنفش که رنگ اندوهش را
به خود می‌گیرد
سنگ
تغییر را می‌پذیرد
بنفش مصلوب با درخشش‌ها
آب چاهی است که تمامی ندارد
سکون ، استواری است و آب زلال بی‌‌پایان
بگذار هرکه می‌خواهد بنوشد
بیاید آن‌که در حال آمدن است
چه مغرور و بخت‌یار است این آب
که هیچ‌کس از آن سیر نمی‌شود
رعد نمی‌رسد
باد به ژرفاهای خویش دست نمی‌یابد
آوار بیرون
به آرامش او راه ندارد
چنان محرمانه
گویی راز
و چنان روشن گویی هوا
و ظریف
تا مرز ناپیدایی
نه سنگ بر سر سنگ
نه رود در بسترش
و نه کوه بی‌حرکت
هر‌چیزی
ویرانی‌اش را در خود دارد
و بقایای منفصل در خاکسترها باقی خواهند ماند
و راز زندانی می‌ماند
اعداد تاریک
غلیظ‌‌تر می‌شوند
پیوستگی در کارزاری با سایه می‌ستیزد
نگاه یگانه‌ای
که از چشم‌ها می‌گذرد
از تنها چشم فرزانگی
جیوه‌ی پاک را می جوید
آن‌جا که فقط چراغ پایداری می‌کند
آزادی ، جهالت ‌است
فلاکتی‌است ، گداوار
اما آب استواری‌اش را حفظ می‌کند
و آرامش
چیزی است بی‌زمان‌ و بی مکان
همآورد نسخ
تعلیقی چهره‌به‌چهره‌ی سبزی جوانه‌ها
تا برود آن‌که می‌رود
تا بیاید آن‌که می‌آید
با پرنده بگو که
در دل من
فقط درختان هستند

sorna
08-30-2011, 11:00 AM
اگر دریا فراز آید

اگر دريا فراز آيد
بدو خواهم گفت بازگردد
با مغاك‏اش
تن‏ام
به لطف ِ خيرى كه بر من دست گشاده
در مراقبه است
بستر ِ عفيف ِ شط
در مقطع ِ عشق

sorna
08-30-2011, 11:00 AM
از زيبايى بازمى‏پوشد


از زيبايى بازمى‏پوشد
ادوار ِ زوال‏ناپذير را
به هنگام ِ برودت
در دل ِ خاك
سرمست مى‏كند
هياهويش را
دربه خودآيى بهاران
مژگان‏اش در علف بازمى‏گشايد
و كشتزاران را
لبريز مى‏كند .

sorna
08-30-2011, 11:01 AM
سرودی شادمانه

همه چيزى آشكارى‏ست بر درياچه‏ى پيشانى‏اش
آينه‏ى سكوت ِ سنگين ِ او بودن
سرودى شادمانه را
به آواز
گلو برمى‏درم
تا شفافيت ِ مطلق ِ زايش ِ آغازين را
به تماشا نشسته باشم

sorna
08-30-2011, 11:01 AM
آن جا كه دلارام مى‏نشيند

آن جا كه دلارام مى‏نشيند
فضا از نشانه سرشار مى‏شود
لمعانى رنگينْ‏كمانى
كه فرياد را اهلى مى‏كند
به دستى از بلور
از هر چيزى
تا نهايت ِ عريانى‏اش
گوهرى مى‏تراشد
و همه چيزى نيز در سرگردانى ِ خويش
نگه‏ مى‏دارد و مسحور مى‏كند
پرچين ِ هوا را
كه زمان
در آن
خود را به زيبايى تفويض مى‏كند .