PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : تي.اس.اليوت (توماس استرنز الیوت)



sorna
08-30-2011, 10:45 AM
توماس استرنز الیوت (به انگلیسی: Thomas Stearns Eliot)
(تولد ۲۶ سپتامبر ۱۸۸۸ - درگذشت ۴ ژانویه ۱۹۶۵ ) شاعر،نمایشنامه نویس و منتقد آمریکایی بود که در سال ۱۹۴۸ برنده جایزه نوبل در رشته ادبیات گردید. پدرش هنری ور الیوت Henry Ware Eliot یک تاجر موفق بود و مادرش شارلوت چامپ استرنز Charlotte Champe Stearns شاعره ای بود که در خدمات اجتماعی نیز فعالیت می کرد. توماس آخرین فرزند از ۶ فرزند پدر و مادرش بود. چهار خواهر او بین یازده و نوزده سال از او مسن تر بودند و تنها برادرش نیز هشت سال از او بزرگ‌تر بود. الیوت در سال ۱۹۱۴ وقتی ۲۵ سال داشت به بریتانیا مهاجرت کرد و به سال ۱۹۲۷ وقتی ۳۹ سال داشت به تابعیت آن کشور درآمد.
زندگی
الیوت از سال ۱۸۹۸ تا ۱۹۰۵ در آکادمی اسمیت Smith Academy که مدرسه ای پیش دانشگاهی برای دانشگاه واشنگتن Washington University بود درس خواند. او در این آکادمی زبان های لاتین، یونانی، فرانسوی و آلمانی را فرا گرفت. وقتی از آنجا فارغ التحصیل گردید، می توانست تحصیلات خود را مستقماً در دانشگاه هاروارد Harvard University ادامه بدهد ولی پدر و مادرش او را برای یک سال آمادگی بیشتر به آکادمی میلتون Milton Academy واقع در میلتون ،ماساچوست در نزدیکی بوستن فرستاند.
او از سال ۱۹۰۶ به مدت سه سال در دانشگاه هاروارد درس خواند و در سال ۱۹۰۹ با درجه لیسانس از آنجا فارغ التحصیل گردید و سال بعد دورهٔ فوق لیسانس را در همان دانشگاه بپایان رساند. الیوت درفاصله سالهای ۱۹۱۰ و ۱۹۱۱ در پاریس زندگی کرد و هم‌زمان باادامه تحصیلات در دانشگاه سوربن Sorbonne به شهرهای مختلف اروپا نیز سفر می کرد. در سال ۱۹۱۱ به دانشگاه هاروارد بازگشت تا دورهٔ دکترای فلسفه را در آنجا بگذراند. در سال ۱۹۱۴ یک بورس تحصیلی در کالج مرتن Merton College در آکسفورد انگستان به او اهدا شد. وقتی جنگ جهانی اول آغاز گردید الیوت ابتدا به لندن و سپس به آکسفورد رفت.
الیوت در سال ۱۹۱۵ وقتی ۲۶ سال داشت با ویویان های-وود Vivienne Haigh-Wood که ۲۷ ساله بود ازدواج کرد. وقتی این زوج که به تازه گی ازدواج کرده بودند در آپارتمان برتراند راسل اقامت داشتند، برتراند به ویویان دلبستگی پیدا کرد و حتی نقل شده است که آن دو مخفیانه روابط عاشقانه نیز با هم برقرار کرده بودند. اما صحت این شایعات هرگز مورد تایید قرار نگرفته اند.
الیوت بعد از ترک کالج مرتن به‌عنوان معلم مدرسه مشغول بکار شد و در سال ۱۹۱۷ در بانک لوید Lloyds Bank لندن استخدام گردید. در سال ۱۹۲۷ بانک لوید را ترک کرد و مدیریت موسسسه انتشاراتی فابر و گویر Faber and Gwyer (بعدها فابر و فابر Faber and Faber) را بعهده گرفت و تا آخر عمر در این سمت باقی ماند.
در سال ۱۹۲۷ الیوت قدم بزرگی در زندگی اش برداشت. او بعد از آنکه در ژوئن آن سال تغییر مذهب داد، چند ماه بعد در ماه نوامبر به تابعیت آمریکایی خود نیز پایان داده و به تبعیت انگلستان در آمد. در سال ۱۹۳۲ وقتی که مدتها بود در فکر جدا شدن از همسرش بود از طرف دانشگاه هاروارد به وی پیشنهاد شد در سال تحصیلی ۱۹۳۲ - ۱۹۳۳ با سمت استادی در آن دانشگاه مشغول بکار شود. او این پیشنهاد را قبول کرد و ویویان را در انگلستان باقی گذاشت و خود به آمریکا رفت. وقتی در سال ۱۹۳۳ به انگلستان بازگشت بطور رسمی از ویویان جدا گشت و ویویان چند سال بعد در ۱۹۴۷ در یک بیمارستان روانی در شمال لندن چشم از جهان فرو بست.

sorna
08-30-2011, 10:46 AM
پس بیا برویم، تو و من،
وقتی غروب افتاده در افق
بی‌هوش چون بیماری روی تخت
بیا برویم، از این خیابان‌های تاریک و پرت
از کنج بگو مگویِِ شب‌های بی‌خوابی
در هتل‌های ارزانِ یک شبه
و رستوران‌هایی که زمین‌اش،
پوشیده از خاک‌اره و پوست صدف‌هاست:
از خیابان‌هایی که کشدارند مثل بحث‌های ملال‌آور
که با لحنی موذیانه
تو را به سوی پرسشی عظیم می‌برند...
نه، نپرس، که چیست؟
بیا به قرارمان برسیم
زنان می‌آیند و می‌روند در اتاق
حرف می‌زنند در باره‌ی میکل‌آنژ
این زردْ مه که پشت به شیشه‌های پنجره می‌مالد
این زردْ دود که پوزه به شیشه‌های پنجره می‌مالد
گوش و کنار شب را لیسید
بر چاله‌های آب درنگید
تا دوده‌ی دودکش‌های فضا را بر پشت گرفت
لغزید به مهتابی و ناگهان شتاب گرفت
اما شبِ آرام اکتبر را که دید
گشتی به دور خانه زد و خوابید
وقت هست ٱری وقت هست
تا زردْ دود در خیابان پایین و بالا رود
و پشت به شیشه‌های پنجره بمالد؛
وقت هست، آری وقت هست
تا چهره‌ای بسازی برای دیدن چهره‌هایی که خواهی دید
وقت هست برای کشتن و آفریدن،
برای همه‌ی کارها و برای روزها، دست‌ها
تا بالا روند و پرسشی دربشقاب تو بگذارند؛
وقت برای تو و وقت برای من،
وقت برای صدها طرح و صدها تجدید‌نظر در طرح
پیش از صرفِ چای و نان
زنان می‌آیند و می‌روند در اتاق
حرف می‌زنند در باره‌ی میکل‌آنژ
وقت هست آری هست
تا بپرسم، جرئت می‌کنم؟ و جرئت می‌کنم؟
وقت هست که برگردم و از پله‌ها پایین بروم،
با لکه‌ی روشن بر فرقِ سرم
(می‌گویند: چه ریخته موهایش!)
کتِ صبح‌هایم،
یقه‌ی سفیدِ بالا‌زده تا چانه‌ام،
کراوات خوش‌رنگ ِِ مُد ِ روزم با سنجاق ساده‌اش،
(می‌گویند: چه لاغرند پاها و بازو‌هایش!)
جرئت می‌کنم
جهان بیاشوبم؟
در یک دقیقه وقت زیادی هست.
وقت برای رفتن و برگشتن تصمیم‌ها و تجدیدنظرها
زیرا همه را می‌شناسم من، از پیش می‌شناسم-
همه‌ی شب‌ها، صبح‌ها، غروب‌ها
من با قاشق‌های قهوه، زندگی‌ام را پیمانه‌ کرده‌ام
می‌شناسم من صدای محتضران را که به مرگ می‌افتند
در پس زمینه‌ی آهنگی که از اتاق‌های دور می‌آید
چگونه شروع کنم؟
و می‌شناسم من همه‌ی نگاه‌ها را، از پیش می‌شناسم-
نگاهی که در عبارتی می‌پردازدت
و ٱن‌گاه که پرداخته به سنجاق ٱویخته بر دیوار دست و پا می‌زنم
چگونه شروع کنم
خاکستر ِ روزها را بالا بیاورم
و چگونه شروع کنم؟
و می‌شناسم من همه‌ی دست‌ها را، از پیش می‌شناسم-
دست‌ها با دست‌بندها، سفید و برهنه
(که درنور چراغ، کُرک‌ها ‌بورند)
عطر لباس است این
که پرت‌کرده حواسم را؟
بازوها آرمیده روی میز، یا پنهان زیرِ شال
و باید شروع کنم؟
و چگونه شروع کنم؟

sorna
08-30-2011, 10:46 AM
من‌ حوريان‌ دريا را ديده‌ام‌ كه‌ براي‌ يكديگر نغمه‌سرايي‌ مي‌كنند ‌
گمان‌ نمي‌برم‌ كه‌ آنها براي‌ من‌ نغمه‌سرايي‌ كنند، ‌ من‌ آنها را ديده‌ام‌ كه‌ سوار بر گرده‌ امواج‌ رو به‌ دريا تاخته‌اند ‌
و زلفان‌ سفيد امواج‌ را كه‌ به‌ قفا برگشته‌ شانه‌ زده‌اند ‌
در آن‌ زمان‌ كه‌ باد مي‌وزد و آب‌ دريا را سپيد و سيه‌فام‌ مي‌كند ‌
ما را در بستر خوابگاه‌هاي‌ دريايي‌ بي‌هيچ‌ انديشه‌ و خيالي‌ خواب‌ در ربوده‌ است‌ ‌
در كنار دختران‌ دريا كه‌ با پيچك‌هاي‌ دريايي‌ سرخ‌ و قهوه‌اي‌ رنگ‌ خود را آراسته‌اند، ‌
تا آن‌ كه‌ هياهوي‌ اصوات‌ انساني‌ ما را از خواب‌ بيدار مي‌كند و ما غرق‌ مي‌شويم.

sorna
08-30-2011, 10:46 AM
در سرداب‌ها
بشقاب‌های صبحانه به هم می خورند و من
از امتدادِ کناره‌های لگدشده‌ی خیابان
از روح‌های دل‌مُرده‌ی خدمتکاران
که با ناامیدی
از دروازه های محله جوانه می‌زنند
آگاهم
امواج قهوه‌ای مِه
چهره‌های در هم از پایین خیابان و
اشک عابری با دامن گِلی و
لبخند بی‌مقصدی که در هوا شناور است
و در آستانه‌ی بام‌ها ناپدید می‌شود را
برایم رقم می‌زند

sorna
08-30-2011, 10:46 AM
وزنامه‌ی عصر بوستون

خوانندگان روزنامه‌ی عصر بوستون
مثل ِ شاخه‌های ذرتِ رسیده
در باد تاب‌ می‌خورند
وقتی غروب به آرامی در خیابان جان‌می‌گیرد و
در بعضی شوق زندگی را بیدار می‌کند
و به بعضی دیگر روزنامه‌ی عصر بوستون را می‌رساند
از پله‌ها بالا می‌روم و
زنگ در را می‌زنم
و خسته، روی می‌گردانم
- انگار که اگر خیابان زمان بود و
روشفوکو۱ در انتهای خیابان ایستاده‌ بود
کسی به علامت ِ سَر می‌گفت : "خداحافظ روشفوکو..."
و می‌گویم : "عمو هَری‌اِت ، روزنامه‌ی عصر بوستون"

*۱. روشفوکو (Rochefoucauld) نویسنده کلاسیکِ قرن هفده فرانسه*

sorna
08-30-2011, 10:46 AM
شعر دخترک گریان تي اس اليوت
"به چه نامی بخوانم ات ای دوشیزه؟"
ترجمه : زهره اكسيري

بر بالاترین پله بایست
بر گلدان ِ باغ تکیه بده
بباف ، بباف حریر آفتاب را در موهایت
گل ها را با حیرتی غمناک در آغوش بگیر
بر زمین بیاندازشان و روی گردان
با برق کینه ای در چشم هایت :
اما بباف ، بباف حریر آفتاب را در موهایت
باید می گذاشتم و می رفتم
باید می گذاشتم ، می ماند و غصه می خورد
باید می گذاشتم و می رفتم
مثل ِ روحی که زخمی و خسته تن را ترک می کند
مثل ِ ذهنی که تنی مصرف شده را رها می کند
باید پیدا کنم
راهی بس روشن و هموار
راهی برای هر دومان
ساده و معمولی ، مثل لبخندی و تکان دستی

او رفت
اما در هوای پاییزی ، روزهای بسیاری
خیالم را رها نمی کرد
روزها و ساعت ها
گیسوانش بر بازوانش و بازوانش پر از گل
نمی دانم چطور باید با هم می بودند
شاید نشانه ای را گم کرده ام
هنوز هم گاهی این فکرها
خواب روز و شب ام را آشفته می کند

sorna
08-30-2011, 10:47 AM
به آن كه مرهون اويم



شيدايي پر تپشي را كه بيدار مي‌دارد



احساسم را به گاه بيداري



و آهنگ چهره بر سكوت لحظات آرميدن



دلدادگاني كه افكار يكديگر را



به ياري كلام مي‌خوانند



و حرف يكديگر را



بي‌نياز از معاني در مي‌يابند



نه سوز سرد زمستاني



نه خورشيد سوزان استوايي



هرگز نخواهد پژمرد



گلهاي سرخ باغ ما را



كه تنها از آن ماست



اما اين تقديم نامه



براي رؤيت ديگران است



كلمات محرمانه‌اي خطاب به تو



در حضور ديگران

sorna
08-30-2011, 10:47 AM
آوريل زورگوترين ماه
از زمين مرده ياسها را مي روياند
آرزوها و خاطرات را با هم مي آميزد
ريشه هاي راكد را به هيجان مي آورد با باران بهاري
زمستان ما را گرم نگه مي داشت
زمين را با برفي فراموشكار مي پوشاند
كمي زندگي را به ساقه هاي خشك مي خوراند
تابستان غافلگيرمان كرد
از درياي اشتارنبرگر آمد
با قطره هاي درشت باران
ما لابلاي نهالستان پناه گرفتيم

در هواي آفتابي رفتيم تا هوفگارتن
قهوه خورديم و ساعتي گپ زديم
: « اصلأ ، من روس نيستم ، از ليتواني اومدم ، آلماني اصيل »

وقتي كه بچه بودم پيش آرچدوك پسر دايي ام زندگي ميكردم
مرا سوار سورتمه مي كرد و بيرون مي برد مي ترسيدم
در گوشم مي گفت : ماري ! ماري ! محكم بشين
و سرازير مي شديم
كوهستان آنجا احساس مي كني كه آزادي ...
مي خوانم تمام شب را و زمستان به جنوب مي روم


اين ريشه هاي چيست كه چنگ انداخته ؟
شاخه هاي چيست ؟
كه در اين زباله داني سنگي ميرويد
پسر انسان !
نمي تواني بگويي حدس بزني
تو فقط كپه مجسمه هاي شكسته را مي شناسي
در عبور خورشيد
درخت خشك سايه ندارد
جيرجيرك راحتت نمي گذارد
در اين سنگ هاي خشك صداي آبي نيست
زير اين صخره سرخ سايه هست
( بيا زير اين سنگ قرمز )
من نشانت مي دهم چيزي را كه با سايه ات
- كه صبح پشت سرت راه مي رود و عصر براي ديدنت بلند مي شود - فرق مي كند
ترس را در مشتي خاك نشانت مي دهم

sorna
08-30-2011, 10:47 AM
تختی که زن بر آن نشسته بود
تختي درخشان
از روي مرمرها مي درخشيد
جاييكه آينه
بر روي پايه هاي مزين به شاخه هاي پر از انگور
و از توي آن مجسمهء طلايي كوپيدان سر مي كشيد
- و مجسمه ديگري چشم هايش را پشت بالهاي او پنهان مي كرد-
نور شمعدان هفت شاخه را دو برابر مي كرد
و به ميز مي تاباند
تا جواهرات او برق بزنند
از اطلس ها اِصراف مي باريد
از ظرف هاي عاج و بلور كه درهاشان باز
مخلوط عطر هاي شگفت آور
روغني پودر مايع
در هوا شناور
حواس در بوي عطرها
با نسيم كه از پنجره مي وزيد مي رقصيدند
شعله ها حجيم مي شدند اوج مي گرفتند
دودشان به لاكوريا مي رفت
ونقش هاي روي سقف موج مي زدند
هيزم هاي قطور دريايي آغشته به مس
غرق در آتش ........ سبز......... نارنجي
در بخاري سنگي
و در روشنايي غمگينش
تصوير دلفين روي ديوار شنا مي كرد
روي پيش بخاري عتيق
- انگار پنجره اي به نماي جنگل -

تغيير شكل فيلومل نقش بسته بود
كه پادشاه خون آشام
آنطور به او ***** كرد
و صداي آسماني اش - بلبل - همه جا را پر مي كرد
گريه مي كرد و جهان را دنبال مي كرد
چه چه ي در گوشهاي پليد
و ديگر باز مانده هاي از ياد رفته زمان
نقش شده بر ديوار
اشباح خيره خم شده به بيرون
خم مي شدند و اتاقهاي بغلي را ساكت مي كردند
پاها بروي پله ها كشيده مي شد
زير نور آتش
زير برس موهاي زن پريشان و سوسوزن
مشتعل در كلمات
سپس
ناگهان
وحشيانه
خاموش...

sorna
08-30-2011, 10:47 AM
اولين بار يه سال پيش بهم سنبل دادي
حالا دختر سنبل صدام ميكنن

اما وقتي كه دير وقت از باغ گل مي اومديم وقتي كه بازوات پر بود و موهات خيس
نتونستم حرفي بزنم حتي با چشم
هيچي نمي دونستم
خيره به قلب نور به سكوت



درياي بزرگ چه خاليست

مادام سوساتريس فالگير مشهور سرماي بدي خورده بود
با اين حال با يك دست شریر
معروف به داناترین زن اروپا
گفت : اين كارت توست
ملوان مغروق فينيقي !
( اين مرواريدا چشماش بودن ، ببين )
اينجا ! بلادونا
بانوي صخره ها و مكان ها
اينجا مرديست با سه تكه چوب
و اين چرخ است
اين تاجر يك چشم است
و اين ورق كه سفيد است چيزيست روي دوشش
كه اجازه ندارم ببينم
اعدامي را پيدا نمي كنم
از غرق شدن بترس
مي بينم
كه مردم روي دايره اي راه مي رون

sorna
08-30-2011, 10:48 AM
شهر خيالي زير مه قهوه اي صبح زمستان
جمعيت جاري روي پل لندن
فكر نكرده بودم به اين همه مرگ ناتمام
بخار آه از دهانها همه خيره به زمين به پيش پا
از تپه گذشتند و به خيابان كينگ ويليام سرازير شدند
آنجا كه ناقوس سنت ماري دولناث ساعتها رامی شمرد
صداي مرده آخرين ضربه ساعت 9
آشنايي را ديدم جلويش را گرفتم
گفتم : « استنسون
هر دو با يه كشتي از مايلي گذشتيم
جنازه اي كه پارسال تو باغچهَ ت كاشتي
جوونه زده ؟
امسال شكوفه مي ده ؟
يا سرماي ناگهاني رختخوابشو بهم ريخته ؟
راستي ! سگو از اون جا دور كن
دوست آدماس
ممكنه با ناخوناش نبش قبرش كنه
رياكار ! نيمه من ! برادرم !

sorna
08-30-2011, 10:49 AM
لطفاً عجله كنين ، وقت تمومه
آلبرت داره بر مي گرده يه كم به خودت برس
حتماً مي خواد بفهمه اون پولي رو كه بهت داد دندون بزاري چيكار كردي
خودم ديدم بهت داد
گفت ليل همه شو بكش يه دس خوشگلشو بذار
و اِلا ديگه رغبت نمي كنم تو روت نيگا كنم
گفتم
منم رغبت نمي كنم چه برسه به آلبرت
چار سال تو ارتش بوده حالا مي خواد خوش باشه
اگه تو بهش حال ندي بقيه مي دن
گفت : راس مي گي ؟
گفتم تو همين مايه ها
گفت اونوخت مي دونم واسه كي دعا كنم
لطفاً عجله كنين ، وقت تمومه
اگه نمي توني باهاش كنار بياي
اگه نمي توني
كسايي هستن كه قرش بزنن و برن
اما اگه آلبرت رفت نگي بهت نگفتم
گفتم از اين قيافه ت خجالت بكش اينقدر پير شدي
- آخه همش سي و يه سالشه -
اخم كرد و گفت تقصير من چيه ؟
تقصير قرصاييه كه خوردم سقط كنم
- پن شيكم زاييده ،
تازه چيزي نمونده بود ، سر جرج ، سر زا بره -
گفت دواسازه گفت هيچ خطري نداره
اما ديگه مثل اولم نشدم
گفتم راسي كه احمقي
گفتم خوب اگه آلبرت نخواد ولت كنه ديگه خودش مي دونه
اگه نمي خوايين بچه دار شين چرا عروسي مي كنين ؟
لطفاً عجله كنين ، وقت تمومه
خوب يه شمبه آلبرت اومد
شام يه خوك بريوني داشتن
منم دعوت كردن برمو داغ داغ بخورم
لطفاً عجله كنين ، وقت تمومه
شب بخير بيل شب بخير لو شب بخير مي شب بخير
هي تو ! هي تو !
شب بخير خانم ها شب بخير خانم هاي نازنين
شب بخير شب بخير

sorna
08-30-2011, 10:50 AM
((- امشب اعصابم خرابه آره خراب
پيشم بمون باهام حرف بزن
چرا هيچوقت هيچي نمي گي ؟ حرف بزن
به چي فكر مي كني ؟ فكر چي ؟ چي ؟
هيچوقت نمي فهمم به چي فكر مي كني ! فكر كن ...
- فكر مي كنم تو كوچه موشا هستيم
جايي كه مرده ها استخوناشون رو گم كردن ...
- صداي چيه ؟ - باد زير در
حالا صداي چيه ؟ باد چيكار مي كنه ؟ ))
هيچ و دوباره هيچ
(( تو هيچي نمي دوني؟ هيچي نمي بيني؟
هيچي يادت نمي آد ؟ هيچي ؟ ))
بياد مي آورم
اين مرواريدهايست كه چشم هاي او بود ...
(( تو زنده اي يا نه ؟ هيچي تو كله تو نيست ؟ ))
اوووووو اين لباس كهنه شكسپهري
برازنده زيركانه
(( حالا چيكار كنم ؟ چيكار كنم ؟
همينطوري مي رم بيرون و ول مي گردم با مواي پريشون
فردا چيكار كنم ؟ اصلاً هميشه چيكار كنم ؟ ))
اب گرم ساعت 10
و اگر باران بگيرد ماشين رو بسته ساعت 4
و بازي شطرنج
بهم فشردن چشم هاي بي پلك در انتظار در زدن

وختي شوور ليل از سربازي برگشت ، بهش گفتم
رك و راس بهش گفتم

sorna
08-30-2011, 10:50 AM
موعظه آتش

خيمه رود خانه پاره
آخرين انگشتان برگ
چنگ مي كشند و در ساحل خيس فرو مي روند
باد ساكت از دشت قهوه اي مي گذرد
پري ها آماده سفرند
تايمز مهربان ! تا پايان اين ترانه آرام بگذر
شيشه هاي خالي كاغذهاي ساندويچ دستمال ها
جعبه هاي مقوايي و ته سيگار
در رود خانه ديده نمي شود
پري ها آماده سفرند
و دوستانشان
وارثان بيكاره مديران شهر آماده سفرند
بي آنكه نشاني از خود بجا بگذارند
(( در كنار رود « ليمان » نشستم و گريستم ))
تايمز مهربان ! تا پايان اين ترانه آرام بگذر
تايمز مهربان ! صدايم را بلند نمي كنم
سرت را درد نمي آورم
آرام بگذر
مي شنوم سوز سردي را و زق زق استخوانها
را در پشتم كه نيشش تا بناگوش باز است

موشي كه شكم لزجش را بر ماسه ها كشيد
آرام خزيد تا چمنها و من
از آب تيره كانال پشت انبار هاي گاز
ماهي مي گرفتم عصر زمستان
و فكر مي كردم
به غرق شدن برادرم كه شاه بود
و مرگ پدرم كه شاه بود پيش از او
بدنهاي سفيد لخت
بر گودي خيس زمين
و استخوان هاي ريخته شده در گودال خشك
كه سال به سال فقط زير پاي موشها صدا مي كنند
اما در پشتم
هر لحظه صداي بوقها و موتورها را مي شنوم
كه بهار سوييني را به خانم پرتر خواهند رساند
كه زير مهتاب با دخترش
پاهاشان را در آب سودا مي شويند
واي از صداي اين بچه ها كه در گروه كر مي خوانند
جيك جيك جيك چه چه چه چه چه
كه آنطور به او ***** شد

sorna
08-30-2011, 10:50 AM
شهر خيالي
زيرمه قهوه اي ظهر زمستان
اقاي يوجنيدس
تاجر ازميري
صورت اصلاح نكرده
جيب پر از كشمش
بيمه و كرايه مجاني تا لندن
اسناد در دست
به زبان فرانسه
با لهجه دهاتي دعوت كرد
نهار را با او
در نون استريت بخورم
و تعطيلات آخر هفته را
در مترو پل با او باشم

در ساعت بنفش وقتي كه پشت ميز كار پشت راست مي شود
و چشم بالاتر از ميز را مي بيند
و بدن مثل موتور تاكسي در حال توقف
تپ تپ مي كند
من تيرزياس كه كورم
اما بين دو زندگي مي تپم
من پير مردي با پستانهاي چروكيده
در ساعت بنفش
عصر را مي بينم
كه مي كوشد ملاح را از دريا
و ماشين نويس را وقت عصرانه

به خانه بكشاند
تا ميز صبحانه را جمع كند
بخاري را روشن كند
و كنسرو ها را روي ميز بچيند
بيرون پنجره زيرپوش هاي خيس را
ديوانه وار پهن كرده درآخرين پرتو هاي خورشيد
روي كاناپه كه شب تخت خواب اوست
جوراب دم پايي زيرپوش كرست...

من تيرزياس با پستان هاي چروكيده
اينها را ديدم و باقي را پيش گويي كردم
چشم براه مهمان دعوت شده ماندم
جواني با صورتي پر از جوش
شاگرد يك معاملات ملكي
پررو
از آن لمپن هايي كه اعتبارش
يك كلاه ابريشم بر سر يك ميليونر اهل برادفورد
حدسش درست است فرصت غنيمت
شام تمام شده و زن دمغ و خسته
سعي مي كند نوازشش كند
زن نمي خواهد اما مخالفت نمي كند
ناگهان
سرخ و مصمم حمله مي كند
دستهاي جستجوگرش با مقاومت روبرو نمي شوند
غرورش بي پاسخ
لذتش بي تفاوت
و من
تيرزياس آنچه بر اين كاناپه يا تخت مي گذرد
از پيش تجربه كرده ام
من كه زير ديوار شهر تبس نشسته ام
و در عميق ترين گور ها و مرده ها قدم زده ام

آخرين بوسه نوازشگر مرد
پلكانِ تاريك
و او كورمال

نگاه مي كند به پشت زن
از ذهنش مي گذرد فكري كه نمي كند
(( خوب تموم شد و خوب شد كه تموم شد ))
وقتي زن زيبا تسليم هوس مي شود
و اين بار تنها در اتاق قدم مي زند
ناخودآگاه دستي به موهايش مي كشد
و صفحه اي روي گرامافون مي گذارد

sorna
08-30-2011, 10:51 AM
ترانه من روي آب مي خزد
در طول ساحل در امتداد خيابان ملكه ويكتوريا
اي شهر ، شهر گاهي
آنجا كه ماهيگيران ظهر ها استراحت مي كنند
كنار ديوارهاي كليساي سنت ماگنوس شهيد
لبريز از نقش هاي وصف نا پذير طلايي و نقره اي ايوني
ناله دلنواز ماندولين
و پچ پچ و هاي و هوي ميخانه را شنيده ام
رود عرق كرده نفت و قير
قايق ها تاب خوران
روي جذر آب
بادبانهاي سرخ بر دكل هاي سنگين پيشاپيش باد
قايق هاي باري الوار هاي شناور را
از كنار جزيره سگها بسوي گرينويچ مي كشند
و يا لا لا ليا وا لا لا ليا لا لا
اليزابت ولستر
پارو مي زنند
پشت كشتي صدفي طلايي بود
سرخ و طلايي
موج چابك هر دو ساحل را چين مي داد
باد جنوب غربي بروي آب مي كشيد
صداي ناقوس برج هاي سفيد را

تراموا و درخت هاي دود گرفته
هايبري حوصله ام را كشت
ريچموند و كيو دق مرگم مي كردند
در ريچموند طاق باز كف يك قايق باريك خوابيدم
و زانوهايم را بلند كردم

پاهاي من در مورگيت است
قلبم زير پاهايم
بعد از آن التفاق او گريه كرد
و قول داد دوباره شروع كنيم
هيچ نگفتم از چه بايد متنفر باشم ؟
روي ماسه هاي مارگيت
هيچ دو چيزي را نمي توانم با هم مربوط كنم
ناخن هاي شكسته و دست هاي كثيف
مردم من مردم فروتن من
كه هيچ چيز نمي خواهند

لا لا
آنگاه به كارتاژ آمدم
آتش آتش آتش آتش
پروردگارا تو مرا بر گزيدي
پروردگارا تو مرا بر
مي سوزد

sorna
08-30-2011, 10:51 AM
مرگ در آب


فلباس فينيقي دو هفته بعد از مرگ
فرياد مرغهاي دريايي
موجهاي عميق دريا
و سود و ضرر را
از ياد برد
جريان آب در كف دريا استخوانهايش را دوره كرد
بالا و پايين برد پيري و جواني را طي کرد و به گرداب رسيد
یهودو نايهود
اي كسيكه خيره به باد چرخ را مي چرخاني
به فلباس بينديش كه روزي شبيه تو بود
قد بلند و زيبا

sorna
08-30-2011, 10:51 AM
آنچه رعد بر زبان آورد

بعد از رنگ سرخ آتش بر چهره هاي خيس عرق
بعد از سكوت يخ زده باغها
بعد از جان كندن در ميان سنگها
فرياد ها و گريه ها
زندانها و قصرها
او كه زنده بود مرده
ما كه زنده ايم مي ميريم
پس از مكثي كوتاه
اينجا آب نيست
فقط صخره است صخره بي هيچ آب
و جاده اي شني
كه پيچ ميخورد تا روي كوهها
كوههاي صخره اي بي آب
اگر آب بود
مي ايستاديم مي خورديم
در ميان صخره ها فرصت تامل و تفكر نيست
عرق خشك و پا فرو رفته در شن
آگر آبي در اين سنگها بود ...
كوه مرده ايست با دهان باز دندان كرم خورده
كه نمي تواند حتي تف كند
نميشود ايستاد استراحت كرد
سكوت هم نيست
فقط رعد
رعد نازا
خشك و بي باران
در كوهستان تنهايي هم نيست
فقط صورت هاي عبوس سرخ
كه پوزخند مي زنند
دندان غروچه مي روند
از درون زاغه هاي ترك خورده گِلي
اگر آب بود و صخره نبود
صخره بود و آب هم بود
و آب يك چشمه بركه اي در دل كوهستان
نه جيرجيرك و آواز علف خشك
كه صداي ريزش آب بر سنگها
صداي مرغ طلايي در ميان كاج ها
دريپ دروپ دريپ دروپ
دروپ
دروپ
دروپ
اما آب ...
اين سومي كيه كه كنار تو راه مي ره ؟
وقتي ميشمرم فقط من و توايم
اما وقتي به روبرو – به سفيدي جاده – نيگا مي كنم
هميشه يه نفر كنار تو راه مي ره
با لباس قهوه اي و نقاب
نمي دونم مرده يا زن
راس راسي كيه كه كنار تو راه مي ره ؟

اين صداي چيست در فضا ؟
گريه هاي مادرانه داغدار
اين آدمهاي نقابدار كه دشتها را پر كرده اند
پاهاشان بر زمين ترك خورده
در اطرافشان فقط افق بيروح حلقه زده
آن شهر روي كوه چيست ؟
مي تركد ساخته مي شود
مي تركد در هواي بنفش
برجها در حال ريزش
اورشليم آتن اسكندريه
وين لندن
خيالي


زن موهاي بلندو سياهش را كشيد
و با آنها چنگ زد
خفاشها در نور بنفش
با صورت هاي بچگانه
سوت زدند
بال زدند
و از ديوار سياه سر و ته پايين خزيدند
در هوا برجهاي وارونه
با صداي ناقوس خاطرات
ساعتها را مي شمردند
و صداها سرگردان
در آب انبارهاي خالي و چاههاي خشك
در حفره تباهي كوهستان مهتاب رنگ مرده
علف هرز
بر روي گور هاي متروك اطراف نماز خانه مي خواند
نمازخانه خالي
خانه باد است
پنجره ندارد
دَرَش تاب مي خورد
استخوانهاي خشك با كسي كاري ندارند
فقط خروس روي بام ايستاده است
قوقولي قوقو قوقولي قوقو
تابش تندر و باد خيس

گنگ فرو نشسته
ابرهاي تيره از دور در آسمان هيماوانت جمع شده بودند
جنگل خم شده بود و قوز كرده بود در سكوت

آنوقت رعد گفت :
دا داتا

ما چه بخشيديم ؟
دوست من ! خوني كه دلم را مي لرزاند
جسارت مهيب لحظه تسليم است كه يك عمر تدبير نمي تواند جبرانش كند با اين زنده ايم و فقط با اين
كه در فهرست مرده ها پيدا نمي شود
و در پرده خاطراتي كه عنكبوت بخشايش مي تند
يا در پاكت مهر و موم شده اي
كه وكيل لاغري
در اتاق خالي ما باز مي كند

دا................. دايادهوام

من صداي كليد رو شنيدم كه تو سوراخ يه بار
و فقط يه بار چرخيد
به كليد فكر مي كنيم هركدوم تو سلولمون
و تو اين فكر كردنه كه مي فهميم تو زندونيم
فقط شبا زمزمه هاي آسموني ان كه يه لحظه
كوريولانوس شكست خورده رو دوباره زنده مي كنن

دا دامياتا

قايق غرق در شادي جواب داد
دستي كه در دريا نوردي ماهر بود
دريا آرام بود و دل آدم
هر وقت صدايش مي زدند
جواب مي داد
مثل بنده مي تپيد در برابر دستي كه قايق را مي راند

sorna
08-30-2011, 10:52 AM
كنار ساحل
پشت به بيابان بي آب و علف
نشسته بودم ماهي مي گرفتم
فرصت هست سرو ساماني به وضع كشورم بدهم ؟

پل لندن مي ريزد مي ريزد مي ريزد
وقتي كه رنج مي كشي به من فكر كن
همانوقت مثل تو خواهم شد پرستو ! پرستو !
با اينكه نابود شده ام
اين تكه پاره ها را جمع كرده ام كناررودخانه
لياقتتو دارم
هيرونيمو دوباره ديوونه شده

داتا دايادهوام دامياتا
شانتيه شانتيه شانتيه

sorna
08-30-2011, 10:52 AM
چه درياهايي چه كرانه‌هايي چه تخته‌سنگهايي خاكستري چه جزيره‌هايي
چه آبي بر سينه‌كش كشتي مي‌كوبد
و عطر كاج و باسترك كه مي‌خواند در ميان مه
چه خيالها كه مي‌گذرد
آي دخترم.
***
آنان كه تيز مي‌كنند دندان سگ زا، يعني
مرگ
آنان كه با شكوه مرغ مگس جلوه برافروخته‌اند، يعني
مرگ
آنان كه مي‌لمند در خوكدانيِ آسودگي، يعني
مرگ
آنان كه از سرخوشيِ جانوران در محنتند، يعني
مرگ.

***
بي‌شالودگانند، فرو كاهيده از باد
دَمي از كاج، و مهِ جنگلِ هزارآوا
با اين شوكت مضمحل در مكان.
***
چيست اين رخسار، كمي روشن و روشني‌بخش
تپش بازو، كم‌زور و زورمند
هديه است يا وام؟ دورتر از ستارگان و نزديكتر از چشم.
***
نجواها و خنده‌اي كوتاه ميان برگها و گامهاي شتابان
در ژرفاي خواب، آنجا كه همه‌ي آبها به هم مي‌پيوندند.
دماغه‌ي كشتي را يخ شكافته است و رنگ را گرما.
من اين را ساختم ، فراموش كردم
و به ياد مي‌آورم.
دكل كشتي سست و بادبان پوسيده است
بين يك ماه ژوئن و سپتامبري ديگر.
اين را ناشناخته ساختم، نيمه‌هشيار، ندانسته، براي خودم.
تخته‌پوش كشتي آب پس مي‌دهد ، درزها بايد گرفته شوند.
اين پيكر، اين رخسار، اين جان
كه زنده است تا زندگي كند در جهاني از زمان فراسوي من، بگذار
بسپارم زندگاني‌ام را براي اين زندگاني، سخنم را براي آن نا‌گفته،
برخاسته، لبهاي گشوده، اميد كشتيهاي نو.
***
چه درياهايي چه كرانه‌هايي چه جزيره‌هايي از خاراسنگ به سوي ديركهايم
و باسترك ندا در مي‌دهد از ميان مه
دخترم...