توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ریتا داو
sorna
08-29-2011, 10:09 AM
«... سرانجام فرا رسید آن دم
که انسان باید عمل میکرد
یا برای ابد در بردگی فرو میشد.»
راس ساعت دو، حیاط رعیتی
در سکوتی موحش فرو رفت
سندان و تلمبهی آب برق زدند
انگار همه چیز اولین قدم را انتظار میکشید.
زن به فضای آزاد قدم نهاد.
باد برخاست
پشت سرش
کشتزارها به هوا بلند شدند.
حقیقت دارد، ستارهای آن بالاست، نشسته مثل خزهها بر درختان. زن دریافت اگر استوار قدم بردارد، میتواند برای همیشه به پیش برود. خرسند از این خیال، برای خویش سرودی سر کرد. پیچ پویینت، سیلک هوپ، بیور بنت. هرچه در شمال پیشتر میرفت، رهاتر میشد.ستارهها بشقاب غذاهای خوب میشدند، میدرخشیدند و سکه میشدند.
سفیدی خاموش. شب، تپه را به جلو هل میداد
شاخههای درختان
با سرهای پشمی کوچکشان
خش خش میکردند.
زن احساس پیری میکرد
پیرتراز این سایههای آشنا بود
که مثل سنجابها نزدیک نمیآیند.
فرورفته تا زانو در بوتههای تاک،
آنها را می دید که به پیش میآیند
علفهای هرزه را میکنند
میخندند
حمایل تفنگها برسینههاشان.
sorna
08-29-2011, 10:09 AM
این زندگی
چراغ سبز روی میز سوسو میزند.
همان حرفهایی را به من میزنی
که آن دیگری میگوید
که خوابیده، طبقهی بالا.
حالا میبینم:
امکانها لباسهای طلاییاند
به اختصار.
بچه که بودم، عاشق نقش دختری ژاپنی شدم
حکاکی شده بر چوب
که به ماه خیره بود.
با او در انتظار یارش چشم به راهی کردم
دلدارش آمد با شلوار کوتاه و صندل
و ریش بزی.
چهرهی تو، که نمیشناختمش
و زندگی ما که همانطور خواهد بود
با لبهایت که آماس کرده از سوت زدن
در خطر
و من که مثل غریبهای
در این بیابان
پوست سفت انجیرها را نگهداری میکنم.
sorna
08-29-2011, 10:19 AM
به نظریهای دست یافتهام و خانه منبسط میشود:
پنجره آزادانه تکان میخورد
تا در کنار سقف شناور شود
و سقف
به آهی معلق میشود.
وقتی دیوارها خود را از همه چیز
جز شفافیت
پاک می کنند،
بوی میخکهای صدپر
با آنها میماند.
من بیرونم در فضای آزاد
بالای پنچرهها
به پروانهها مفصل شدهام
نور خورشید فزونی می گیرد
هرجا که پروانهها زیاد میشوند
آنها به نقاطی میروند
حقیقی
و اثبات نشده.
sorna
08-29-2011, 10:19 AM
مریض بودم،
در تختی از کاغذهای کهنه دراز کشیده بودم
وقتی با خرگوشهای سفید در دست آمدی
فاختهها به بالا گریختند، پروازکنان به سوی مادرشان
و حلزونها آه کشیدند زیر چمدان سنگیشان.
حالا زبان تو، مثل کرفسی بین ما رشد میکند
به خاطر فریادهای عاشقانهی توست
که کلم در لانهاش سیاه میشود
گل کلم به کودکان پریده رنگ چاقش فکر میکند،
و در نوری شبیه اقیانوس سبزک میزند.
مریض بودم، از هوش رفته در بوی چای کیسهای،
وقتی تو با سیب زمینی آمدی، با یک شعر خوب.
حالا به من اظهار عشق میکنی،
دارم پیروز میشوم
با صخرهای از سنگ آهک
که بر پستانهایم خطی سفید رسم میکند.
sorna
08-29-2011, 10:19 AM
درست وقتی امیدت ناامید میشه ، بهت ویزا میدن
دری به خیابونی باز میشه درست مثل فیلما
یه خیابون خالی از آدم ، خالی از گربه ، فقط اشکالش اینه
داری میری از خیابون خودت
یه ویزا بهت دادن
البته "موقتی" ، کلمهی نحس
پنجرههایی که پشت سرت بستی
دارن خوشگل و صورتی میشن ، درست همونطوری
که هر صبح سحر میشن ، اینجا خاکستریه ، در منتظرته
پشتش یه تاکسیه ؛ چمدون ، غمبارترین شیئی تو تموم دنیا
بفرما در دنیا بازه ، حالا
از شیشهٔ جلوی ماشین که نگاه کنی میبینی آسمون داره قرمز میشه
درست عین خودت وقتی مادرت بهت گفت
زن بودن تو این زندگی چه قیمتی داره
sorna
08-29-2011, 10:20 AM
خروج
درست وقتی امیدت ناامید میشه ، بهت ویزا میدن
دری به خیابونی باز میشه درست مثل فیلما
یه خیابون خالی از آدم ، خالی از گربه ، فقط اشکالش اینه
داری میری از خیابون خودت
یه ویزا بهت دادن
البته "موقتی" ، کلمهی نحس
پنجرههایی که پشت سرت بستی
دارن خوشگل و صورتی میشن ، درست همونطوری
که هر صبح سحر میشن ، اینجا خاکستریه ، در منتظرته
پشتش یه تاکسیه ؛ چمدون ، غمبارترین شیئی تو تموم دنیا
بفرما در دنیا بازه ، حالا
از شیشهٔ جلوی ماشین که نگاه کنی میبینی آسمون داره قرمز میشه
درست عین خودت وقتی مادرت بهت گفت
زن بودن تو این زندگی چه قیمتی داره
sorna
08-29-2011, 10:20 AM
پاهایم را در آن پاپوشهای کوچک یادم هست
انگار دو پرندهٔ ترسان ... زمین چنان دهان باز کرد
که سرانگشتانم را دیدم
و فریاد خود را شنیدم ، انگار شکوفهای که خاکستر شد
و گرچه دیگر دیر است برای من
تا این سقوط مایه عبرتم شود ، حالا که این مرد
سرسخت چون چاقویی
در پنهانترین شکاف جای گرفته است
پس از آن خود را در قلب آرامشی ناب یافتم ، که نامش نفرت بود
و راز را دانستم ، میشود ترس را بلعید
پیش از آنکه ترس تو را ببلعد
میشود آن سوی مرگ زندگی کرد
و شد شاه بانویی
که دیگر هیچچیز او را به شگفتی وا نمیدارد
sorna
08-29-2011, 10:20 AM
گل نرگسی در میان گلهای زیبای همیشه
یکی برخلاف دیگران! و دخترک خواست که گل را بچیند
خم شده بود که گل را بچیند
وقتی بیرون جهید از زمین
سوار بر ارابهٔ درخشان و هولناک خود ، مُرد
و حق خود را طلب کرد
تمام شد ، هیچ کس صدایش را نشنید
هیچکس ، دخترک از گلهاش جدا شده بود
- یادت باشه : مستقیم میری مدرسه
- حواستو جمع کن بیخودی واسه خودت پرسه نزن
- با غریبهها حرف نزن
- از دوستات جدا نشو ، سر تو بنداز پایین
و اینگونه است که به همین سادگی حفره دهان باز میکند
اینگونه است که پای کوچکی در زمین فرو میرود
sorna
08-29-2011, 10:20 AM
ظهور
وقتی تو ظاهر شدی
انگار آهنرباها هوا را تمیز کردند
پیش از این
آن لبخند را هرگز ندیده بودم
یا موهایت را، افشان و نقرهای
کسی خداحافظی را دست تکان میداد
آن زن هم ، نقرهای بود
بیتردید مرا ندیدی
آرام صدا زدم
تا بتوانی پاسخم را ندهی
دوباره صدا زدم
به سمت نور چرخیدی و چشمهایت
به دنبال نامت میگشت
sorna
08-29-2011, 10:21 AM
پادشاه برف
در سرزمینی دورِ دور
جایی که مردها ، مردند و زنها ، خورشید و آسمان
پادشاه برف میخرامد
و نور بر فضاهای سفید
زنگار طلایی میریزد
آنجا که گنجشکها
یخزده در سرسرا میآرمند
و او گریه میکند
برای گنجشکها ، برای خرمن پرهاشان
کجاست تابستانی که تا ابد می پاید
کجاست شبی که مثل چشمهای بزهای کوهی لطیف است؟
پادشاه برف
در فضاهای آهکی
سرگردان است
دل شکستهاش
آتش آرام است و
سنگ نار
sorna
08-29-2011, 10:21 AM
همه ما
یکی با آب رفت
یکی زیر سنگ
یکی با آتش به هوا
یکی جنگید با ترس به تنهایی
ما را به خاطر بسپار، گرچه رفتهایم
ستاره بر سر دوشی میدرخشد
توپ میآید و میدرد
خط روشن روی صفحه صاف می شود
فشنگی بینام سرگردان ...
ما را به خاطر بسپار، فراموشمان نکن
یکی خوابیده در میان حلقههای گل
از یکی هیچ باقی مانده
یکی سر به سر بقیه میگذاشت ، میخندید ، شانه بالا میانداخت
که بگوید مهم نیست
فراموش نکن ما هم اینجا بودیم
آیا آنان که از پا درآمدند دلتنگ ِ باد میشوند هنوز
دلتنگ آن نفس شیرین آسمان؟
آیا غبطه میخورند هنور به سنگ و خزه
یا به یک آن برق تند و کم سوی چشم آفتابپرست
ما بر آب میرویم ، برهوا نوشته می شویم
بیا یاد کنیم از آنان که گم شدند ، بَرده شدند ، رها شدند
که آن فاتحان پُر شکوه از شرم لال شدهاند
بایست در سکوت به یاد آنان که رفتند و گوش کن
آنان که نیستند ، ناشناس و بی نام و نشانند ...
به خاطر بسپار
زمزمههایشان میدان جنگ را پُر کرده است
sorna
08-29-2011, 10:21 AM
مثل تو
درست وقتی که امید پژمرد ، ویزا آماده شد
در به خیابانی باز میشود ، مثل فیلمها خالی از مردم ، از گربهها
جز این که خیابان توست
که ترکش میکنی
ویزا صادر شدهاست
« موقتاً » ، واژهای اخمو
پنجرهای که پشت سرت میبندی و
صورتی میشوی
چون هر صبح همانکاری را میکنی
که آنها میخواهند
اینجا اما خاکستری است
در، تا رسیدن تاکسی صبر میکند.
و چمدان
غمناک ترین شیء جهان
خوب
در جهان گشوده است
و حالا
از میان شیشهی جلوی ماشین
آسمان
از خجالت سرخ میشود
درست مثل تو
وقتی مادرت بهت گفت
که یک زن در زندگی شبیه چیست
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.