توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آشنايي با لوركا
sorna
08-29-2011, 09:54 AM
فدریکو گارسیا لورکا
http://forum.patoghu.com/
فدریکو گارسیا لورکا،بی شک درخشانترین شاعر-نویسنده اسپانیاست.شهرت او نه تنها از شعر نغزش،بلکه از زندگی پر شور و مرگ جنایت آمیزش نشات می گیرد.وی در سال 1898 در دهکده ای در غرناطه،پایتخت باستانی اسپانیا،شهر افسانه های کولیان،متولد شد.فرهنگ شگرف آندلسی بعدها چنان در شعرش رنگ گرفت که پس از انتشار محبوبترین کتابش با نام "ترانه های کولی" لقب "شاعر کولی" را به او دادند.لورکا در نواختن پیانو و گیتار مهارت چشمگیری یافت،اما این حرفه را نیز چون تحصیلاتش در زمینه فلسفه و حقوق نیمه کاره رها کرد.آشنایی او با مردان بزرگی چون خیمه نز،دالی،بونوئل،رافائل آلبرتی و... موجب شکوفایی بیشتر او شد.
فدریکو همواره به هنر نمایش عشق می ورزید.نمایشنامه های درخشانی چون عروسی خون،خانه برنارد آلبا،یرما،همسر حیرت آور کفاش و ...را به رشته تحریر درآورد،که بسیاری از آنها را خود به صحنه برد.
شاعر پس از سالها زندگی در نیویورک و سپس کوبا به اندلس رویایی خود بازگشت.و سرانجام در تشنجات سیاسی اسپانیا،پس از دو روز بازداشت و بازجویی،تیرباران شد.پیکرش را در ناکجایی از گرانادا،به ریشه های درخت زیتونی سپردند.به خاک خود و به جاودانگی شعرش.
هیچ کس بازت نمی شناسد،نه،اما من تو را می سرایم
برای بعدها می سرایم چهره تو را و لطف تو را
کمال پختگی معرفتت را
اشتهای تورا به مرگ و طعم دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرف شادخویی تو بود...
کمان ِ ماه
کمانی از ماه تيره
برفراز دريای بیموج.
کودکانِ نازادهی من
دنبال میکنند مرا.
«پدر، نرو! صبر کن!
جوانترينمان جان داد!»
آويز میشوند بهمردم چشمم.
خروس میخواند.
دريا، سنگ شده، میخندد
آخرين موجْ خندش را.
«پدر، نرو! ...»
فريادهای من
بهخوشهی سُنبل تبديل میشود.
راستش را میگويم
آه، که دوست داشتن تو
چنين که دوستت دارم
چه دردآور است.
با عشق تو
هوا آزارم میدهد،
قلبم،
و کلام نيز.
پس چه کسی خواهد خريد
يراق ابريشمين
و اندوهی از قيطان سپيد،
تا برايم دستمالهای بسيار بسازد؟
آه، که دوست داشتن تو
چنين که دوستت دارم
چه دردآور است
sorna
08-29-2011, 09:54 AM
زندگی هنری
http://forum.patoghu.com/images/poti/2009/01/3960.jpg (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25AA%25D8%25B5%25D9%2588%25DB%258C%2 5D8%25B1%3AGarcialorca_madrid_lou.jpg)
http://forum.patoghu.com/images/poti/2008/07/15.png (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fwiki%2F%25D8%25AA%25D8%25B5%25D9%2588%25DB%258C%2 5D8%25B1%3AGarcialorca_madrid_lou.jpg)
مجسمه فدریکو گارسیا لورکا
پژوهشهای لورکا، هرگز در چارچوب «فلسفه» و«حقوق» که به تحصیل آنها در دانشگاه سرگرم بود، باقی نمیماند. مطالعه آثار بزرگان جهان از نویسندگان جنبش ۹۸ چون ماچادو (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Ffa.wikipedia.org%2 Fw%2Findex.php%3Ftitle%3D%25D9%2585%25D8%25A7%25DA %2586%25D8%25A7%25D8%25AF%25D9%2588%26action%3Dedi t) (Machado) و آسورینAzorin) (وهمینطور آثارشاعران معاصر اسپانیا چون روبن داریو (Roban Dario)، خیمنز گرفته تا نمایشنامههای کلاسیک یونانی، از لورکا شاعری با دستان توانا و تفکری ژرف و گسترده میسازد. لورکا نخستین کتابش (به نثر) را در سال ۱۹۱۸ به نام " باورها و چشم اندازهاً (Impersiones y Viajes) در گرانادا به چاپ میرساند. به سال ۱۹۲۰ نخستین نمایشنامه اش با نام «دوران نحس پروانهها» (el malificio de la mariposa) را مینویسد و به صحنه میبرد که با استقبال چندانی روبرو نمیشود. و سال بعد (۱۹۲۱)، «کتاب اشعار» (Libre de Poems) که نخستین مجموعه شعرش است را منتشر میکند. ۱۹۲۲ سالی است که با مانوئل دفایا جشنواره بی همتا کانته خوندو(Conte Jondo)، آمیزهای از افسانهها، آوازها و پایکوبیهای کولیان اسپانیا که میرفت در هیاهوی ابتذال آن سالهای فلامنکو به دست فراموشی سپرده شود، را برپا میکند . لورکا در ۱۹۲۷ «ترانهها (Canciones)» را منتشر میکند و نمایشنامه " ماریانا پینداً (Mariana Pineda) را در ماه ژوئن همین سال به صحنه میبرد و در بارسلونا نمایشگاهی از نقاشیهایش بر پا میشود. در ۱۹۲۸ محبوبترین کتابش، «ترانههای کولی» (Romancero Gitano) منتشر میشود.
نشانی که بسیارانی آن را بهترین کار لورکا میدانند. مجموعهای که شهرتی گسترده را برای فدریکو به ارمغان میآورد چنانکه لقب«شاعر کولی» را بر او مینهند. شکل گیری هسته نمایشنامه «عروسی خون» با الهام از خبر قتل نیخار(Nijar) در روزرنامهها، نیز به سال ۱۹۲۸ بر میگردد. در تابستان ۱۹۲۹ شاعر به نیویورک سفر میکند و برای آموختن انگلیسی وارد دانشگاه کلمبیا میشود.
در نیویورک است که لورکا به شعر سختش میرسد. به سرزنش از شهری با معماریهای مافوق آدمین، ریتم سرگیجه آور و هندسهٔ اندوهناک میرسد. حاصل سفر نیویورک مجموعه اشعاری است با نام«شاعر در نیویورک» که در ۱۹۴۰ (پس از مرگ شاعر) منتشر میشود. واژههایی که مملو از همدردی با سیاهان آمریکا است و اثر دیگری که نمایشنامهای شعرگونه و ناتمام و کارایی گرفته از سفر شاعر به آمریکاست «مخاطب»Audience و یا به تعبیر گروهی دیگر «مردم»(people) نام دارد. فدریکو، دربهار ۱۹۳۰ خسته از زندگی سیاه “هارلم” و ریشههای فولادی آسمان خراشهای نیویورک، در پی یک دعوت نامه جهت سخنرانی در” هاوانا” به آغوش سرزمینی که آنرا” جزیرهای زیبا با تلألو بی پایان آفتاب” میخواند، پناه میبرد .شاید دوماه اقامت لورکا درکوبا و خو گرفتن دوباره اش با ترانههای بومی و تم اسپانیایی آن بود که سبب گشت تا شاعر به اندلس اش بازگردد. در همین سال است که نگارش «یرما» را آغاز میکند. با بازگشت به اسپانیا در خانه پدری (گرانادا) ساکن میشود و «مخاطب» را در جمع دوستانش میخواند و در زمستان«همسر حیرت آور» (la zapatero prodigiosa) را به صحنه میبرد.(در مادرید) سال بعد (۱۹۳۱)” چنین که گذشت این ۵ سال” را مینویسد که تنها پس از مرگش یه صحنه میرود و پس از آن کتاب جدیدش به نام «ترانههای کانته خوندو» el poems del Conte Jondo، که در ادامه کار بزرگش در جشنواره کانته خوندو و «ترانههای کولی» است را منتشر میکند.
در ماه آوریل حکومت جمهوری در اسپانیا اعلام موجودیت میکند و این سبب میشود تا شاعر، که تئاتر را بی وقفه به روی مردم میگشاید، بیش از پیش موفق شود. چرا که در ۱۹۳۲ به نام کارگردان یک گروه تئاتر سیار (la barraca) که کسان آن را بازیگران آماتور پایه ریزی میدادند به شهرها و روستاهای اسپانیا میرود و آثار کلاسیک و ماندگاری چون کارهای لوپه دبگا) l’ope de vega (و کالدرون) Calderon) و ..را به اجرا در میآورد.
در زمستان همین سال” عروسی خون” را در جمع دوستانش میخواند و به سال ۱۹۳۳ آنرا به صحنه میبرد.(مادرید) اجرای این تراژدی با کامیابی و استقبال بی مانندی روبه رور میشود، و همچنین وقتی در همین سال شاهکارش را به آرژانتین میبرد و در بوئینس آیرس به نمایش در میآورد، این کامیابی برای لورکا تکرار میشود. در همین سفر (از سپتامبر ۱۹۳۳ تا مارس ۱۹۳۴) است که هسته” دنا رزیتا” شکل میگیرد.۱۹۳۴ سالی است که فدریکو، «یرما (Yerma)» و «دیوان تاماریت)» Divan del Tamarit) را به پایان میرساند. «یرماً نیز چونان اثر پیشین (عروسی خون)تراژدی است که از فرهنگ روستائیان اندلس و ناامیدی ژرف اشان سرچشمه میگیرد.و درخشانترین جای شعر لورکا (و حتی اسپانیا) به همین سال است که رقم میخورد.»مرثیهای برای ایگناسیو سانچز مخیاس" Mejias Lianto por Ignacio Sanchez ؛ سوگنامهای که برای همیشه در تاریخ ادبیات جهان بی مانند و بی جانشین ماند؛ شعری جادویی برای دوستی گاوبازکه مرگی دلخراش را در میدان گاوبازی درآغوش میکشد.
sorna
08-29-2011, 09:56 AM
اینجا خانه ی کودکی های لورکاست... خانه ای که در تاریخ ۵ ژوئن ۱۸۹۸ فدریکو در آن متولد شد و دوران کودکی اش را آنجا گذراند. در ده کوچکی به اسم فوئنته باکروس (Fuente vaqueros ) در ۱۶ کیلومتری گرانادا. خود لورکا در مورد زادگاهش چنین گفته: " وقتی بچه بودم در یک روستای کوچک بسیار ساکت و بودار* در لا وگای گرانادا زندگی می کردم."
http://forum.patoghu.com/images/poti/2008/12/955.jpg
وارد روستا که می شی می بینی زندگی جریان داره. مردم زیادی تو خیابون و میدون اصلی روستا جمع شدن. مثل روستاهای ایران نیست که کم کم دارن خالی از سکنه می شن. شنبه بازار هم هست و مردم مشغول خرید. کولی ها رو هم همه جا می شه دید. بی جهت نیست که نقش زیادی تو شعرهای لورکا ایفا کرده اند دخترکان کولی...
روستا وقف (اهدا) شده به فدریکو گارسیا لورکا. همه جا عکس هایی از این شاعر-نویسنده-نوازنده می شه دید. حتی بستنی فروشی روستا هم به اسم فدریکو گارسیا لورکا است. عشق و غرور این مردم رو به قهرمانشون می شه دید و حس کرد.
http://forum.patoghu.com/images/poti/2008/12/956.jpg
همیشه تئاترهای خوبی اینجا روی صحنه می ره از کارگردانهای خوب و معروف. دلیلش علاوه بر شهرت روستا به دلیل اینکه زادگاه یکی از بهترین نمایشنامه نویسان اسپانیا بوده ، نزدیکی مسافت اون با شهر بزرگی مثل گراناداست.
خونه رو بازسازی کردن چون ظاهرا چند دست چرخیده و افراد مختلفی توش زندگی کردن. تا اینکه در سال ۱۹۸۶ تصمیم گرفته می شه که خونه رو به صورت موزه در بیارن. برای درست چیدن وسایل و دکوراسیون خونه هم از اهالی قدیمی روستا کمک گرفتن. این خونه در دو قسمت کاملا جدا از همه که یه حیاط با چاه آب وسطش قرار گرفته.
http://forum.patoghu.com/images/poti/2008/12/957.jpg.
یه طرف رو اختصاص دادن به دست نوشته ها، چاپ اول بعضی کتابها و نمایشنامه ها، عکس های شاعر با دوستان و همدوره ای هایش، نقاشی های اهدا شده به خانه-موزه لورکا و نمایش چند صحنه ی کوتاه از لورکای واقعی و زنده! در حالی که در حال آماده کردن مقدمات اجراهای مختلف از نمایشنامه های مختلفش در سرتاسر اسپانیا بوده. تصاویر کوتاه و بریده بریده که جمع آوری کرده بودن و لورکا رو در حال حرف زدن، کمک در آماده کردن دکور صحنه و حتی بازی در صحنه ی کوتاهی از یکی از نمایش هایش در نقش سایه نشون می داد. خیلی خیلی جالب بود اما حیف که نسخه ی فروشی ازش موجود نبود.
اجازه ی عکاسی توی خونه نمی دادن. فقط توی حیاط می شد عکس انداخت. اما می شه بیشتر جاها رو از تو سایت خونه-موزه لورکا (http://forum.patoghu.com/redirector.php?url=http%3A%2F%2Fwww.museogarcialor ca.org%2F)دید.
http://forum.patoghu.com/images/poti/2008/12/958.jpg
گهواره و اتاق زمان کودکی، عکس از دوران مدرسه، چندین نقاشی از شاعر و پیانویی که می نواخته به اضافه ی سایر وسایل خونه مثل مبلمان، تختخواب، عکس های خانوادگی، کاسه بشقاب و ... در قسمت دیگه ی خونه بود. و در طبقه دوم که قبلا انبار بوده چندین لباس از اجرای تئاترهای لورکا، امضا و دست نوشته ی آدمهای معروفی که از اونجا دیدن کردن (از جمله سلمان رشدی اسمشو نبر!) بود.
خوب این چیزایی بود که می خواستم بگم اگه چیزی دوباره یادم اومد می نویسم.
* گفته oloroso یعنی بودار و نگفته خوشبو یا بدبو! اما از اونجایی که اسم روستا یعنی جایی که گاوداران در اون زندگی می کنند احتمالا منظورش بدبو بوده.
** یه نکته ای که برام جالبه اینه که لورکا (که بیشتر ما با این اسم می شناسیمش و یا ازش حرف می زنیم) اسم فامیل مادرش هست : بیسنتا لورکا رومرو . که قبل از ازدواج در همان روستا معلم بوده، بعد از پنج یا شش سال تدریس، و بعد از ازدواج با فدریکو گارسیا رودریگز (پدر لورکا) کار تدریس رو رها می کنه. در اسپانیا فرزندان اولین فامیل پدر و بعد اولین فامیل مادر رو بعد از اسم کوچکشون می گیرن. و معمولا اولین فرزند پسر خانواده اسم کوچک پدر رو هم از همان آغاز زندگی اش به ارث می بره.
sorna
08-29-2011, 09:56 AM
عاشقانه از لور کا
واژه هایت در قلب من
دایره های سطح اب را می مانند!
بوسه ات بر لبانم
به پرنده ای در باد می ماند!
چشمان سیاهم بر روشنای اندامت
فواره های جوشان در دل شب را یاداورند
چونان ستاره ی زحل
بر مدار تو دور دایره می گردم
در رویاهایم
بر مداری می چرخم
عشق من
نه به درون می روم
نه باز می گردم
sorna
08-29-2011, 09:56 AM
بازگشت از لورکا
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم!
می خواهم در سرزمین سپیده بمیرم
در دیار دیروزها
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت!
بگذار برگردم
می خواهم دور از چشم دریا
در سرزمین بی مرزی ها بمیرم
sorna
08-29-2011, 09:56 AM
کسی عطر ماگنولیای تنت را در نیافت!
کسی مینای عشق را
در میان دندانهایت ندید!
هزار مادیان ایرانی
در اصطبل ابروانت خفته اند
آن دم که چهار شب کامل
دست در کمرگاه تو
که دشمن برف است
sorna
08-29-2011, 09:56 AM
لالایی از لورکا
بخواب!
بخواب از نگاه های در به در نترس
بخواب!
تو را نه از پروانه گزندیست
نه از واژه
نوری که از سوراخ کلید می تابد
بخواب!
تو به قلب من مانندی
باغی را مانی
که عشق من در آن انتظار میکشد
آسوده بخواب...
تنها آن هنگام که واپسین بوسه بر لبانم می میرد
بیدار شو.....
sorna
08-29-2011, 09:57 AM
ترانه باشکوه از لورکای بزرگ
مگذار شکوه چشمان تندیس وارت
یا عطر گل سرخی شبانه
با نفست بر گونه ام می نشیند از دست بدهم
می ترسم از تنها بودن در این ساحل
چونان درختی بی بار
سوخته در حسرت گل برگ جوانی
که گرمایش بخشد
اگر گنج ناپدید منی
اگر زخم دریده یا صلیب گور منی
اگر من یه سگم تو تنها صاحبمی
مگذار شاخه یی که از رود تو بر گرفته ام
و برگ های پاییزی اندوه بر ان نشانده ام را
از دست بدهم
sorna
08-29-2011, 09:57 AM
گناه از لورکا
چه دلپذيراست
اينکه گناهانمان پيدا نيستند
وگرنه مجبور بوديم
هر روز خودمان را پاک بشوييم
شايد هم مي بايست زير باران زندگی
مي کرديم
و باز دلپذيرو نيکوست اينکه دروغهايمان
شکل مان را دگرگون نمي کنند
چون در اينصورت حتي يک لحظه همديگر را به ياد نمي آورديم
خداي رحيم ! تو را به خاطر اين همه مهرباني ات سپاس
sorna
08-29-2011, 09:57 AM
گناه از لورکا
چه دلپذيراست
اينکه گناهانمان پيدا نيستند
وگرنه مجبور بوديم
هر روز خودمان را پاک بشوييم
شايد هم مي بايست زير باران زندگی
مي کرديم
و باز دلپذيرو نيکوست اينکه دروغهايمان
شکل مان را دگرگون نمي کنند
چون در اينصورت حتي يک لحظه همديگر را به ياد نمي آورديم
خداي رحيم ! تو را به خاطر اين همه مهرباني ات سپاس
sorna
08-29-2011, 09:58 AM
شرقی
در انار ِ عطرآگین
آسمانی متبلور هست.
هر دانه
ستارهیی است
هر پرده
غروبی.
آسمانی خشک و
گرفتار در چنگ سالیان.
انار پستانی را ماند
که زمانش پوستواری کرده است
تا نوکش به ستارهیی مبدل شود
که باغستانها را
روشنی بخشد.
کندوییست خُرد
که شاناش از ارغوان است:
مگسان عسل آن را
از دهان زنان پرداختهاند.
چون بترکد خندهی هزاران لب را
رها خواهد کرد!
انار دلی را ماند
که بر کشتزارها میتپد،
دلی شریف و خوار شمار
که در آن، پرندهگان به خطر نمیافتند.
دلی که پوستاش
به سختی، همچون دل ماست،
اما به آن که سوراخاش کند
عطر و خون ِ فروردین را هِبِه میکند.
انار
گنج جَنّ ِ سالخوردهی چمنزاران سرسبز است
که در جنگلی پرتافتاده
با پریزادی از آن نگهبانی میکند. ــ
جنّ ِ سپید ریش
جامهیی عقیقی دارد.
انار گنجی است
که برگهای سبز درخت نگهبانی میکنند:
در اعماق، احجار گرانبها
و در دل و اندرون، طلایی مبهم.
سنبله، نان است:
مسیح متجسد، زنده و مرده.
درخت زیتون
شور ِ کار است و تواناییست.
سیب میوهی شهوت است
میوه ــ ابوالهول ِ گناه.
چکالهی قرنهاست
که تماس با شیطان را حفظ میکند.
نارنج
از اندوه پلید گلها سخنی میگوید،
طلا و آتشی است که در پاکی ِ سپید ِ خویش
جانشین یکدیگر میشوند.
تاک پرستش شهوات است
که به تابستان منجمد میشود
و کلیسایش تعمید میدهد
تا از آن شراب مقدس بسازد.
شابلوطها آرامش خانوادهاند.
به چیزهای گذشته میمانند.
هیمههای پیرند که ترک برمیدارند
و زائرانی را مانند
که راه گم کرده باشند.
بلوط شعر است،
صفای زمانهای از کار رفته.
و به ــ پریده رنگ طلایی ــ
آرامش سازگاریست.
انار اما، خون است
خون قدسی ِ ملکوت،
خون زمین است
مجروح از سوزن سیلابها،
خون تند ِ بادهاست که میآیند
از قلهی سختی که بر آن چنگ درافکندهاند،
خون اقیانوس ِ برآسوده و
خون دریاچهی خفته.
ماقبل تاریخ ِ خونی که در رگ ما جاریست
در آن است.
انگارهی خون است
محبوس در حبابی سخت و ترش
که به شکلی مبهم
طرح دلی را دارد و هیاءت جمجمهی انسانی را.
انار شکسته!
تو یکی شعلهیی در دل ِ شاخ و برگ،
خواهر جسمانی ِ ونوسی
و خندهی باغچه در باد!
پروانهگان به گرد تو جمع میآیند
چرا که آفتابات میپندارند،
و از هراس آن که بسوزند
کرمکان حقیر از تو دوری میگزینند.
تو نور ِ حیاتی و
مادهگی، میان میوهها.
ستارهیی روشن، که برق میزند
بر کنارهی جویبار عاشق.
چه قدر بیشباهتم به تو من
ای شهوت شراره افکن بر چمن!
sorna
08-29-2011, 09:58 AM
در شب آرام
کودکان میخوانند.
جوبارهی زلال،
چشمهی صافی!
کودکان:
در دل خرّم ملکوتیت
چیست؟
من:
بانگ ِ ناقوسی که
از دل ِ مِه میآید.
کودکان:
پس ما را آواز خوانان
در میدانچه رها میکنی،
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دستهای بهاریات چه داری؟
من:
گلسرخ ِ خونی
و سوسنی.
کودکان:
به آب ترانههای کهن
تازهشان کن.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دهانت که سرخ است و خشک
چه احساس میکنی؟
من:
جز طعم استخوانهای
جمجمهی بزرگم هیچ.
کودکان:
در بلور ِ آرام ِ ترانهیی قدیمی
نوش کن.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
از میدانچه چنین به دور دستها
چرا میروی؟
من:
میروم تا مجوسان و
شاهدُختان را بیابم!
کودکان:
راه شاعران سالخورده را
که نشانت داده است؟
من:
چشمه
و جوبارهی ترانهی کهن.
کودکان:
پس از دریاها و خشکیها
بسی دورتر خواهی رفت؟
من:
دل ابریشمین من
از صداها و روشناییها
از هیابانگ ِ گمشده
از سوسنهای سپید و مگسان عسل
سرشار است.
به دوردستها خواهم رفت
به آن سوی کوهساران و
فراسوی دریاها
تا کنار ستارهگان،
تا از سَروَرم، از مسیح، بخواهم
روح کهن ِ کودکیم را
که از افسانهها قوت میگرفت
به من باز پس دهد
و شبکلاه پشمینم را
و شمشیر چوبینم را.
کودکان:
پس تو ما را آوازخوانان
در میدانچه وا میگذاری.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
□
مردمکان ِ گشاده
شاخههای خشک
که باد زخمشان زده است
بر برگهای خزان زده میگریند.
sorna
08-29-2011, 09:58 AM
پهناب گوادل کویر
از زیتونزاران و نارنجستانها میگذرد.
رودبارهای دوگانهی غرناطه
از برف به گندم فرود میآید.
دریغا عشق
که شد و باز نیامد!
پهناب ِ گوادل کویر
ریشی لعلگونه دارد،
رودباران ِ غرناطه
یکی میگرید
یکی خون میفشاند.
دریغا عشق
که برباد شد!
از برای زورقهای بادبانی
سهویل۱۸ را معبری هست;
بر آب غرناطه اما
تنها آه است
که پارو میکشد.
دریغا عشق
که شد و باز نیامد!
گوادل کویر،
برج ِ بلند و
باد
در نارنجستانها.
خنیل و دارو
برجهای کوچک و
مردهگانی
بر پهنهی آبگیرها.
دریغا عشق
که بر باد شد!
که خواهد گفت که آب
میبرد تالابتشی از فریادها را؟
دریغا عشق
که شد و باز نیامد!
بهار نارنج را و زیتون را
آندلس، به دریاهایت ببر!
دریغا عشق
که بر باد شد!
sorna
08-29-2011, 09:58 AM
پهنهی زیتونزار
همچون بادزنی
بسته میشود و میگشاید.
بر فراز زیتونزار
آسمانی فروریخته،
و بارانی تیره
از ستارهگان سرد.
بر لب رود
جگن و سایه روشن میلرزد.
هوای تیره چنبره میشود.
درختان زیتون
از فریاد
سنگین است،
و گلهیی از
پرندهگان اسیر
دُم ِ بسیار بلندشان را
در ظلمات میجنبانند.
sorna
08-29-2011, 09:58 AM
از بندرگاه «الویرا»
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.
کدامین هلال ِ خاکستر ِ ساعت نُه
رخانت را چنین پریدهرنگ کرده است؟
بذر ِ شعله ورت را
چه کسی از سر برفها برمیچیند؟
کدام دشنهی کوتاه ِ کاکتوس
بلور تو را به قتل میرساند؟
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر میدهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که میروی!
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا رانهایت را بیخبر به برکشم
و به گریه بنشینم.
sorna
08-29-2011, 09:59 AM
فریاد
در باد
سایهی سروی به جای میگذارد.
بگذارید در این کشتزار]
[ گریه کنم.
در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است.
بگذارید در این کشتزار]
[ گریه کنم.
افق بیروشنایی را
جرقهها به دندان گزیده است.
به شما گفتم، بگذارید]
[ در این کشتزار گریه کنم.
sorna
08-29-2011, 09:59 AM
صدای قدیمی من
از عصاره تلخ زهر ها آگاه نبود
گویی خزه ها
کف پای مرا می لیسیدند !
آه صدی قدیمی عشقم
آه صدای حقیقت من !
به هنگامی که از دهانم
گلهای سرخ می بارید
و چمن
دندان بی خیال اسب را نمی شناخت !
برای سرکشیدن خون من تو اینجایی
و سر کشیدن خلق صامت کودکی ام !
هنگامی که نگاهم در باد تکه تکه می شود
از صداهای همیشه مست فلزی !
بگذار از این دریچه بگذرم !
آنجا هوا مورچگان را می خورد
و آدم از ماهیان بارور می شود
بگذار بگذرم ، ای مرد شاخدار !
از جنگل دهان دره و
تپش های شادمان !
من می دانم که سنجاق زنگ زده به چه کار می آید
و می شناسم هراس چشمهای گشوده را
بر سطح روشن بشقاب .
اما نه خواهان جهانم
و نه رویا ـ این صدای خدایی ـ
من خواهان آزادی و عشق زمینی ام
در تیره ترین کنج نسیم
که کسی خواستار آن نیست .
عشق زمینی من !
سگان رودخانه ای از پی یکدیگرند
و باد
به کنده های تک افتاده گوش خوابانده است .
آه صدای قدیمی من !
با حنجره ات بسوزان این صدای قراضه را !
sorna
08-29-2011, 09:59 AM
می خواهم بگریم
ـچرا که شادمانم می کند ـ
آنگونه که کودکان
در نیمکت آخر کلاس می گریند .
من نه انسانم و نه شاعر
و نه حتی یکی برگ !
ضربانی زحم خورده ام من
زخم زننده در دیگر سو !
می خواهم با بردن نام خود بگریم
تا حقیقت انسانی خویش را بیان کنم
آنگونه که ظرافت واژگان را می کشم !
گل های سرخ ، کاج و کودکی بر ساحل رود ...
نه ! نه! سوال نمی کنم !
خواستار این صدایم که بر دستانم لیسه می کشد !
این منم که با عریانی خویش از پس پرده
ماه جزا و ساعت خاکستر را سیراب می کنم !
اینگونه حرف می زنم !
اینگونه حرف می زنم زمانی که الهه زراعت
قطار ها را متوقف می کرد
وقتی که ابر و رویا و مرگ
از پی من بودند
وقتی کفه های تعادل پیکرم معلق بود
و گاوها
ـ سم های پهنشان را کوبان -
ماق می کشیدند
sorna
08-29-2011, 09:59 AM
گناه
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نی***ت اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس
sorna
08-29-2011, 09:59 AM
بر شاخه های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دید م
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه
همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود
عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید
در گلوگاه من
چنین گفت ماه
بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند
sorna
08-29-2011, 10:00 AM
بچهی زیبای جگنی نرم
فراخ شانه، باریک اندام،
رنگ و رویش از سیب ِ شبانه
درشت چشم و گس دهان
و اعصابش از نقرهی سوزان ــ
از خلوت ِ کوچه میگذرد.
کفش ِ سیاه ِ برقیاش
به آهنگ مضاعفی که
دردهای موجز ِ بهشتی را میسراید
کوکبیهای یکدست را میشکند.
بر سرتاسر ِ دریا کنار
یکی نخل نیست که بدو ماند،
نه شهریاری بر اورنگ
نه ستارهیی تابان در گذر.
چندان که سر
بر سینهی یَشم ِ خویش فروافکند
شب به جستوجوی دشتها برمیخیزد
تا در برابرش به زانو درآید.
تنها گیتارها به طنین درمیآیند
از برای جبریل، ملک مقرب،
خصم سوگند خوردهی بیدبُنان و
رام کنندهی قُمریکان.
هان، جبریل قدیس!
کودک در بطن ِ مادر میگرید.
از یاد مبر که جامهات را
کولیان به تو بخشیدهاند.
۲
سروش پادشاهان مجوس
ماه رخسار و مسکین جامه
بر ستارهیی که از کوچهی تنگ فرا میرسد
در فراز میکند.
جبریل قدیس، مَلِک مقرب،
که آمیزهی لبخنده و سوسن است
به دیدارش میآید.
بر جلیقهی گلبوته دوزیاش
زنجرههای پنهان میتپند
و ستارهگان شب
به خلخالها مبدل میشوند.
ــ جبریل قدیس
اینک، منم
زنی به سه میخ شادی
مجروح!
بر رخسارهی حیرت زدهام
یاسمنها را به تابش درمیآوری.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای زادهی اعجاز!
تو را پسری خواهم داد
از ترکههای نسیم زیباتر.
ــ جبریلک ِ عمرم، ای
جبریل ِ نینی ِ چشمهای من!
تا تو را بَرنشانم
تختی از میخکهای نو شکفته
به خواب خواهم دید.
ــ خدایت نگهدارد ای سروش
ای ماه رخساره و مسکین جامه!
پسرت را خالی خواهد بود و
سه زخم بر سینه.
ــ تو چه تابانی، جبریل!
جبریلک ِ عمر من!
در عمق پستانهایم
شیر گرمی را که فواره میزند احساس میکنم.
ــ خدات نگهدارد ای سروش
ای مادر ِ صد سلالهی شاهی!
در چشمهای عقیمات
منظرهی سواری
رنگ میگیرد.
□
بر سینهی هاتف ِ حیرتزده
آواز میخواند کودک
و در صدای ظریفاش
سه مغز بادام سبز میلرزد.
جبریل قدّیس از نردبانی
بر آسمان بالا میرود
و ستارهگان شب
به جاودانهگان مبدل میشوند.
sorna
08-29-2011, 10:00 AM
پهنهی زیتونزار
همچون بادزنی
بسته میشود و میگشاید.
بر فراز زیتونزار
آسمانی فروریخته،
و بارانی تیره
از ستارهگان سرد.
بر لب رود
جگن و سایه روشن میلرزد.
هوای تیره چنبره میشود.
درختان زیتون
از فریاد
سنگین است،
و گلهیی از
پرندهگان اسیر
دُم ِ بسیار بلندشان را
در ظلمات میجنبانند.
sorna
08-29-2011, 10:00 AM
فریاد
در باد
سایهی سروی به جای میگذارد. بگذارید در این کشتزار]
[ گریه کنم.
در این جهان همه چیزی در هم شکسته
به جز خاموشی هیچ باقی نمانده است.
بگذارید در این کشتزار]
[ گریه کنم.
افق بیروشنایی را
جرقهها به دندان گزیده است.
به شما گفتم، بگذارید]
[ در این کشتزار گریه کنم.
sorna
08-29-2011, 10:00 AM
بر کنارههای رود
شب را بنگرید که در آب غوطه میخورد.
و بر پستانهای لولیتا
دستهگلها از عشق میمیرند.
دسته گلها از عشق میمیرند.
بر فراز پلهای اسفندماه
شب عریان به آوازی بم خواناست.
تن میشوید لولیتا
در آب ِ شور و سنبل ِ رومی.
دستهگلها از عشق میمیرند.
شب ِ انیسون و نقره
بر بامهای شهر میدرخشد.
نقرهی آبهای آینهوار و
انیسون ِ رانهای سپید تو.
دسته گلها از عشق میمیرند.
sorna
08-29-2011, 10:01 AM
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس..
sorna
08-29-2011, 10:01 AM
شهر آزاد از هراسی
درهایش را تکثیر می کرد.
چهل گارد سیویل
از پی تاراج بدان در آمدند.
ساعت ها از حرکت باز ایستاد
واز بادنماها
غریوی کشدار بر آمد.
شمشیر نسیمی را که
از سمضربه ها سرنگون شده بود
از هم شکافتند.
کولیان پیر می گریزند
از راه های تاریک و روشن
با اسب های خواب آلوده و
قلک های سفالین شان
ترجمه شاملو ( همچون کوچه ئی بی انتها )
sorna
08-29-2011, 10:01 AM
دل منو این تلخی بینهایت سرچشمه اش کجاست؟
_آب دریاها سخت تلخ است آقا...
دریا خندید در دوردست
دندانهایش کف و لبهایش آسمان..
sorna
08-29-2011, 10:01 AM
مگذار شکوه چشمان تندیس وارت
یا عطر گل سرخی که شبانه
با نفست برگونه ام می نشیند را از دست بدهم!
می ترسم از یکه بودن بر این ساحل؛
چونان درختی بی بار
سوخته در حسرت گل برگ جوانه ای
که گرمایش بخشد!
اگر گنج ناپدید منی,
اگر زخم دریده یا صلیب گور منی,
اگر من یک سگم و تو تنها صاحبمی,
مگذار شاخه ای که از رود تو برگفته ام
و برگ های پاییزی اندوه بر آن نشانده ام را
از دست بدهم!
sorna
08-29-2011, 10:02 AM
از بندرگاه «الویرا»
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.
کدامین هلال ِ خاکستر ِ ساعت نُه
رخانت را چنین پریدهرنگ کرده است؟
بذر ِ شعله ورت را
چه کسی از سر برفها برمیچیند؟
کدام دشنهی کوتاه ِ کاکتوس
بلور تو را به قتل میرساند؟
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر میدهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که میروی!
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا رانهایت را بیخبر به برکشم
و به گریه بنشینم.
sorna
08-29-2011, 10:02 AM
مرثیهای برای «ایگناسیو سانچز مخیاس»
زور بازوی حیرتآور او
شط غرندهای ز شیران بود (خون منتشر)
*
خندهاش سنبل رومی بود
و نمک بود و فراست بود (همان)
*
اینجا خواهان دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند
مردانی که هیون را رام می کنند و بر رودخانه ها ظفر می یابند
مردانی که استخوانهاشان به صدا در می آید
و با دهانی پُراز خورشید و چخماق می خوانند. (این تختهبند تن)
*
نمی خواهم چهرهاش را به دستمالی فرو پوشند
تا به مرگی که در اوست خو کند (همان)
*
پائیز خواهد آمد
با خوشه های ابر و قله های درهمش
اما هیچکس را سر آن نخواهد بود که در چشمهای تو بنگرد
چرا که تو دیگر مردهای
sorna
08-29-2011, 10:02 AM
می خواهم بگریم،زیرا هوای گریه دارم،
همچون کودکان دبستانی که در ته کلاس می گریند
زیرا نه شاعرم من ،نه انسان ونه حتی برگچه ای،
تنها التهاب زخمی عمیقم ، شکافنده درون...
sorna
08-29-2011, 10:02 AM
Sin
How nice it is
our sins arent obvious
since we had to
wash ourselves cleanly ever day
or perhaps to live under the rain
or our lies
dont chang our figures(shapes)
tought we didnt remember each other even for a moment
merciful god thanks
گناه
چه دلپذیراست
اینکه گناهانمان پیدا نیستند
وگرنه مجبور بودیم
هر روز خودمان را پاک بشوییم
شاید هم می بایست زیر باران زندگی می کردیم
و باز دلپذیرو نیکوست اینکه دروغهایمان
شکل مان را دگرگون نمی کنند
چون در اینصورت حتی یک لحظه همدیگر را به یاد نمی آوردیم
خدای رحیم ! تو را به خاطر این همه مهربانی ات سپاس
sorna
08-29-2011, 10:03 AM
برآنم که عبورت را ببینم
تا به نامت بشناسم
و به گریه بنشینم.
کدامین هلال ِ خاکستر ِ ساعت نُه
رخانت را چنین پریدهرنگ کرده است؟
بذر ِ شعله ورت را
چه کسی از سر برفها برمیچیند؟
کدام دشنهی کوتاه ِ کاکتوس
بلور تو را به قتل میرساند؟
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا نگاهت را بنوشم
و به گریه بنشینم.
در بازارگاه، چه گونه آوازی
به کیفر من سر میدهی؟
چه قرنفل ِ هذیانی
بر تاپوهای گندم!
چه دورم ــ آه ــ در کنار تو،
چه نزدیک، هنگامی که میروی!
از بندرگاه الویرا
عبور تو را میبینم
تا رانهایت را بیخبر به برکشم
و به گریه بنشینم.
sorna
08-29-2011, 10:03 AM
بچهی زیبای جگنی نرم
فراخ شانه، باریک اندام،
رنگ و رویش از سیب ِ شبانه
درشت چشم و گس دهان
و اعصابش از نقرهی سوزان ــ
از خلوت ِ کوچه میگذرد.
کفش ِ سیاه ِ برقیاش
به آهنگ مضاعفی که
دردهای موجز ِ بهشتی را میسراید
کوکبیهای یکدست را میشکند.
بر سرتاسر ِ دریا کنار
یکی نخل نیست که بدو ماند،
نه شهریاری بر اورنگ
نه ستارهیی تابان در گذر.
چندان که سر
بر سینهی یَشم ِ خویش فروافکند
شب به جستوجوی دشتها برمیخیزد
تا در برابرش به زانو درآید.
تنها گیتارها به طنین درمیآیند
از برای جبریل، ملک مقرب،
خصم سوگند خوردهی بیدبُنان و
رام کنندهی قُمریکان.
هان، جبریل قدیس!
کودک در بطن ِ مادر میگرید.
از یاد مبر که جامهات را
کولیان به تو بخشیدهاند
sorna
08-29-2011, 10:03 AM
پيسوز
وَه! چه سنگین در اندیشه جاری ست
شعلهی پیسوز!
چون درویشِ هندویی
به احشای طلاییِ خود مینِگَرَد
وَ به رؤیا
در فضای تهی از باد
خسوف میکند
لَک لَکِ روشنی
از آشیانه بر انبوهیِ سایهها منقار میزَنَد
وَ لَرزان پیش میآید
تا چشمانِ گشوده
بچّه کولیِ مُرده
sorna
08-29-2011, 10:03 AM
قصیده ی زن ِ خفته
برهنه دیدنت یاد کردن از زمین است
زمینِ صافِ تهی از اسب
بی یکی بوریا
شکلی ناب ، رو به آینده
برهنه دیدنت دریافتنِ دلشورهی بارشیست
بر قطعه یی سُست
یا تبِ چهره یی دریایی
که از یافتنِ روشناییِ گونهی خود عاجز است
خون سَر میرسد از زیرِ سَرپناه
با جِرنگ جِرنگِ تیغههای صاعقهساز
امّا تو با خبر نمیشوی که دلِ غوک و بنفشه کجا خواب است
شِکمت رزمِ ریشههاست
وَ لبانت سپیده یی بیطرح
در زیرِ گلهای خُنکِ بستر
مُردگان در انتظارِ نوبتِ خود مینالند .
sorna
08-29-2011, 10:03 AM
دو چندان دریاچه ی عدن
صدای قدیمیِ من
از عصارهی تلخِ زهرها آگاه نبود
گویی خزهها کفِ پای مرا میلیسیدند
آه! صدای قدیمیِ عشقم!
آه! صدای حقیقتِ من!
آه! صدای تهیگاهِ من!
به هنگامی که از دهانم
گُلهای سُرخ میبارید
وَ چَمَن
دندانِ بیخیالِ اسب را نمیشناخت!
برای سَرکشیدنِ خونِ من تو اینجایی
وَ سَر کشیدنِ خُلقِ صامتِ کودکیاَم!
هنگامی که نگاهم در باد تکه تکه میشود
از صداهای همیشه مستِ فلزّی!
بگذار از این دریچه بگذرم!
آنجا حوّا مورچگان را میخورَد
وَ آدم از ماهیان باروَر میشود!
بگذار بگذرم! اِی مردِ شاخْدار!
از جنگلِ دهان دره وُ طپشهای شادمان!
من میدانم که سنجاقِ زنگْزده به چه کار میآید
وَ میشناسم هراسِ چشمهای گشوده را
بَر سطحِ روشنِ بشقاب!
امّا نه خواهانِ جهانم
وَ نه رؤیا ـ این صدای خُدایی ـ
من خواهانِ آزادیُ عشقِ زمینیِ خویشم
در تیره ترین کنجِ نسیم
که کسی خواستارِ آن نیست
عشقِ زمینیِ من!
سگانِ رودخانه از پیِ یکْدیگرند
وَ باد به کندههای تَک اُفتاده
گوش خوابانده است
آه! صدای قدیمیِ من!
با حنجره اَت بسوزان
این صداهای قراضه را!
میخواهم بگریم ـ چرا که شادمانم میکند ـ
آنگونه که کودکان در نیمکتِ آخرِ کلاس میگریند
من نه انسانمُ نه شاعر
وَ نه حتّی یکی برگ!
ضربانی زخم خوردهام من
زخم زنندهی دیگرسو!
میخواهم با بُردنِ نامِ خود بگریم
تا حقیقتِ انسانیِ خویش را بیان کنم
آنگونه که ضرافتِ واژگان را میکشم!
گُلهای سُرخ ، کاجُ کودکی بر ساحل ...
نه! نه! سؤال نمیکنم!
خواستارِ این صدایم که بر دستانم لیسه میکشَد!
این منم که با عریانیِ خویش از پسِ پَرده
ماهِ جزا وُ ساعتِ خاکستر را سیرآب میکنم!
اینگونه حرف میزنم!
اینگونه حرف میزدم زمانی که الههی زراعت
قطارها را متوقّف میکرد
وقتی که اَبرُ رؤیا وُ مَرگ از پیِ من بودند
وقتی کفّههای تعادلِ متضادِ پیکرم معلّق بود
وَ گاوها ـ سُمهای پَهنشان را کوبان ـ ماغ میکشیدند
sorna
08-29-2011, 10:04 AM
زیبای زیبا دِلم!
در خانهاَت آویشن میسوزد!
بیهوده در تبُ تابی!
در را به کلیدِ نقره بستهاَم!
کلیدی گِره خورده به رُبّانی
که بر آن نوشته :
دورِ دور است دلم!
راهِ کوچه را نَبَند
تا باد از آن بگذرد!
زیبای زیبا دِلم!
در خانهاَت آویشن میسوزَد!
sorna
08-29-2011, 10:04 AM
آب
دایرههای نقره نقش میکند
درختان
رشتههای باد را میریسند
وَ گُلهای سُرخ
زنگولههای عطرشان را
به صدا درمیآورند
ستاره یی از ماه
چراغِ جاودان میسازد
sorna
08-29-2011, 10:04 AM
دستی گشوده چون هشتپا
کور میکند چشمِ گلهمندِ پیسوز را
تَکلوی خاج
قیچیِ باز!
سایهی مُبهمی از گورکنُ شبْ پَره
در دودِ سپیدِ کندُر احاطه میکند دست را
تَکلوی خاج
قیچیِ باز!
قلبی ناپدید را مُچاله میکند آن دست!
میبینید؟
قلبی که منعکس میشود در باد!
تَکلوی خاج
قیچیِ باز!
sorna
08-29-2011, 10:04 AM
بادِ شرق
یکی فانوسُ
خنجری در قلب
کوچه چون زِهی کشیده میلرزَد
مانندِ خرمگسی
من از هَر طرف
خنجری در قلب میبینم
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.