توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار عبید زاکانی
sorna
08-21-2011, 11:51 PM
سرآغاز
خدایا تا از این فیروزه ایوان
فروزد ماه و مهر و تیر و کیوان
شه خاور جهان آرای باشد
زمان باقی زمین بر جای باشد
بر این نیلوفری کاخ کیانی
کند خورشید تابان قهرمانی
جهانرا چار عنصر مایه باشد
مکانرا از جهت شش پایه باشد
ز جوهر تا عرض راهست تاری
هیولا تا کند صورت نگاری
sorna
08-21-2011, 11:51 PM
همیشه تا فراز فرش غبرا
معلق باشد این نه سقف مینا
جهان محکوم سلطان جهان باد
فلک مامور شاه کامران باد
نخستین دم که خاطر خامه دربست
بر این دیبای ششتر نقش بربست
چو استاد طبیعت داد سازش
نوشتم نام خسرو بر طرازش
شهنشاه جهان دارای عالم
چراغ دودمان نسل آدم
sorna
08-21-2011, 11:51 PM
زخیلش هر سوی صاحب کلاهی
سپاهش هریکی میری و شاهی
بروز بزم چون برگاه جمشید
بگاه رزم چون تابنده خورشید
سریرش پایه بر گردون کشیده
قدم بر جای افریدون کشیده
سرافکنده برش هر سر فرازی
ز باغش هر تذوری شاهبازی
بدو بادا فلک را سربلندی
مبادا دشمنش را زورمندی
sorna
08-21-2011, 11:52 PM
در او قبلهی اقبال بادا
حریمش کعبهی آمال بادا
گرم اقبال روزی یار گردد
غنوده بخت من بیدار گردد
بر آن درگاه خواهم داد از این دل
مسلمانان مرا فریاد از این دل
دلی دارم دل از جان برگرفته
امید از کفر و ایمان برگرفته
دل ریشی غم اندوزی بلائی
به دام عشق خوبان مبتلائی
sorna
08-21-2011, 11:52 PM
دلی شوریده شکلی بیقراری
دلی دیوانهای آشفته کاری
دلی دارم غم دوری کشیده
ز چشم یار رنجوری کشیده
دلی کو از خدا شرمی ندارد
ز روی خلق آزرمی ندارد
مشقت خانهی عشق آشیانی
محلت دیدهی بی دودمانی
بخون آغشته ای سودا مزاجی
کهن بیمار عشق بی علاجی
sorna
08-21-2011, 11:52 PM
چو چشم شاهدان پیوسته مستی
مغی کافر نهادی بت پرستی
چو زلف کافران آشفته کاری
سیه روئی پریشان روزگاری
همیشه بر بلای عشق مفتون
سراپای وجودش قطرهی خون
نباشد در پی مالی و جاهی
نباشد هرگزش روئی به راهی
ز غم هردم به صد دستان برآید
ز بهر خط و خالش جان برآید
sorna
08-21-2011, 11:52 PM
ز دور ار سرو بالائی ببیند
به پایش در فتد دردش بچیند
چو دست نار پستانی بگیرد
به پیش نار بستانش بمیرد
ز بهر خوبرویان جان ببازد
به کفر زلفشان ایمان ببازد
تو گوئی عادت پروانه دارد
به جان خویشتن پروا ندارد
من از افکار او پیوسته افگار
من از تیمار او پیوسته بیمار
sorna
08-21-2011, 11:52 PM
ز شیدائی و خود رائی نترسد
چو نادانان ز رسوائی نترسد
شود حیران هر شوخی و شنگی
نباشد هرگزش نامی و ننگی
هرانکو داردش چون دیده در تاب
نهانش را به خون دل دهد آب
درون خویش دائم ریش خواهد
بلا چندانکه بیند بیش خواهد
همیشه سوگواری پیشه دارد
همیشه عاشقی اندیشه دارد
sorna
08-21-2011, 11:53 PM
به نور چشم بیند هر کسی راه
دل مسکین ز چشم افتاده در چاه
مرا دل کشت فریاد از که خواهم
اسیر دل شدم داد از که خواهم؟
ز دست این دل دیوانه مستم
درون سینه دشمن میپرستم
ندیده دانهای از وصف دلدار
به دام دل گرفتارم گرفتار
بدینسان خسته کسرا دل مبادا
کسی را کار دل مشکل مبادا
ز دست دل شدم با غصه دمساز
خدایا این دلم را چارهای ساز
مرا دل در غم دلداری افکند
به دام عشق گل رخساری افکن
sorna
08-21-2011, 11:53 PM
در وصف معشوق
بتی فرخ رخی فرخنده رائی
به شهرستان خوبی پادشاهی
میان نازنینان نازنینی
ز شیرینیش شیرین خوشه چینی
رخش گلبرگ خوبی ساز کرده
قدش بر سرو رعنا ناز کرده
گرفته سنبلش بر گل وطن گاه
سهیل آویخته از گوشهی ماه
بهار لطف را نازنده سروی
به باغ دلبری رعنا تذروی
ز عنبر راه را پیرایه کرده
گلش را چتر سنبل سایه کرده
نهان در عقد لؤلؤ درج یاقوت
حدیث شکرینش روح را قوت
دو چشمش چون دو جادوی فسونکار
دو زلفش کاروان مشگ تاتار
دهانش در حقیقت کمتر از هیچ
سر زلفین جعدش پیچ در پیچ
__________________
sorna
08-21-2011, 11:53 PM
غزل
خم ابروی ا و در جان فزائی
طراز آستین دلربائی
خدا از لطف محضش آفریده
به نام ایزد زهی لطف خدائی
به غمزه چشم مستش کرده پیدا
رسوم مستی و سحر آزمائی
ز کوی او غباری کاورد باد
کند در چشم جانها توتیائی
چو بنماید رخ چون ماه تابان
برو پیشش گدائی کن گدائی
sorna
08-21-2011, 11:53 PM
سخن در عشق
نخستین روز کاین چشم بلاکش
مرا از عشق او در جان زد آتش
دل از جان و جوانی بر گرفتم
امید از زندگانی بر گرفتم
چنان در عشق او دیوانه گشتم
که در دیوانگی افسانه گشتم
خرد میگفت کی مدهوش بیمار
غمش را در میان جان نگه دار
اگر دل میدهی باری بدو ده
به هر خواری که آید دل فرو ده
sorna
08-21-2011, 11:54 PM
گهی چون شمع میافروز از عشق
چو پروانه گهی میسوز از عشق
میندیش ار جگر خوناب گیرد
که چشم از آتش دل آب گیرد
خراب عشق شو کاباد گشتی
غلام عشق شو کازاد گشتی
حدیث عشق انجامی ندارد
خرد جز عاشقی کامی ندارد
منوش از دهر جز پیمانهی عشق
میاور یاد جز افسانهی عشق
sorna
08-21-2011, 11:54 PM
دلی کو با بتی عشقی نورزد
مخوانش دل که او چیزی نیرزد
نداند هرکه او شوقی ندارد
که دل بی عاشقی کامی ندارد
چرا جز عشق چیزی پرورد دل
اگر سوزی نباشد بفسرد دل
مباد آندل که او سوزی ندارد
هوای مجلس افروزی ندارد
برو در عشقبازی سر برافراز
به کوی عشق نام و ننگ در باز
sorna
08-21-2011, 11:54 PM
کزین بهتر خرد را پیشهای نیست
وزین به در جهان اندیشهای نیست
شنیدم پند و دل در عشق بستم
چو مدهوشان ز جام عشق مستم
به دست عشق دادم ملک جانرا
صلای عشق در دادم جهان را
وگر در دام عشق انداختم دل
شدم آماج محنت باختم دل
از این پس کعبهی من کوی او بس
مرا محراب جان ابروی او بس
sorna
08-21-2011, 11:54 PM
عرض شوق
شبی شوقم شبیخون بر سر آورد
ز غم در پای دل جوشی برآورد
تنم زنار گبران در میان بست
دل شوریده شوری در جهان بست
بکلی از خرد بیگانه گشتم
چو افیون خوردگان دیوانه گشتم
چو زلفش بیقراری پیشه کردم
فغان و آه و زاری پیشه کردم
ز مژگان اشگ خونین میفشاندم
به آبی آتش دل مینشاندم
sorna
08-21-2011, 11:55 PM
نمیآسودم از فریاد و زاری
نمیترسیدم از دشنام و خواری
خروشم گوش گردون خیره میکرد
هوا را دود آهم تیره میکرد
پیاپی زهر هجران میچشیدم
قلم بر هستی خود میکشیدم
همه شب گرد منزلگاه یارم
طواف کعبهی جان بود کارم
ضمیرم با خیالش راز میخواند
بسوز این بیتها را باز میخواند
__________________
sorna
08-21-2011, 11:56 PM
غزل
دلم زین بیش غوغا برنتابد
سرم زین بیش سودا برنتابد
غمت را گو بدار از جان ما دست
که آن دیوانه یغما برنتابد
ز شوقت بر دل دیوانهی ماست
غمی کان سنگ خارا برنتابد
ز چشمم هر شبی مژگان براند
چنان سیلی که دریا برنتابد
بیا امشب مگو فردا که این کار
دگر امروز و فردا برنتابد
سر اندر پایت اندازیم چون زلف
اگر زلفت سر از ما برنتابد
عبید از درد کی یابد رهائی
چو درد دل مداوا برنتابد
sorna
08-21-2011, 11:56 PM
واقف شدن معشوق از حال عاشق
در آن شبهای تار از بیقراری
چو بسیاری بنالیدم بزاری
مگر کز آه من سرو گلندام
صدائی گوش کرد از گوشهی بام
بر آن نالیدن من رحمت آورد
خرامان رو به نزدیکان خود کرد
ینیققا زان پریرویان طناز
حکایت باز میپرسید در راز
که این مسکین سودائی کدامست
کز این دردسرش سودای خامست
sorna
08-21-2011, 11:56 PM
ز کوی ما کرا میجوید آخر
به گرد ما چرا میپوید آخر
که کردش اینچنین بیخواب و آرام
کدامین دانه افکندش در این دام
که زینسان بیخور و بیخواب کردش
که از غم دیدهی پر خوناب کردش
کدامین غمزه زد بر جان او تیر
که با نخجیربانش کرد نخجیر
کدامین سیل بگرفتش گذرگاه
کدامین شوخ چشمش برد از راه
sorna
08-21-2011, 11:56 PM
جوابش داد کین دل داده از دست
به کوی ما درآید هر شبی مست
گهی در خاک غلطد همچو مستان
گهی سجده برد چون بت پرستان
کسی زو نشنود جز ناله آواز
ز شیدائی نگوید با کسی راز
درین دردش کسی فریادرس نیست
به غیر از آه سردش همنفس نیست
همه وقتی در این شبهای تاری
گهی نالد گهی گرید بزاری
sorna
08-21-2011, 11:57 PM
به شب با اختران دمساز گردد
چو روز آید دگر ره باز گردد
مدام از دیده خون بر چهره راند
کسی احوال این مسکین نداند
به خنده گفت کین خام اوفتادست
همانا نو در این دام اوفتادست
دگر عاشق بدین زاری نباشد
بدین خواری و غمخواری نباشد
بغایت تند میسوزد چراغش
خلل کرده است پنداری دماغش
sorna
08-21-2011, 11:57 PM
عبيد زاکانی از مشهورترين شاعران و نويسندگان زبان فارسی- دری است که متأسفانه ازاحوال و وقايع زندگانی او اطلاعات کافی ومفصلی دردست نيست.
نام وی "عبيد الله " ومتخلص به " عبيد " ميباشد ودردوران حيات خود نيزبه داشتن اشعارخوب و رسايل ممتاز شهرت داشته است. وی يکی از شاعران و لطيفه پردازان نام آورقرن هشتم هجری ومعاصرحافظ شيرازی و مقارب ومعاشرشاعرديگر اين قرن سلمان ساوجی بوده ودر حدود سالهای 771 يا 772 هجری قمری زندگانی را پدرود گفته است.
عبيد ازخاندان زاکانيان است وزاکانيان نيزتيره ای ازاعراب بنی خفاجه هستند که به قزوين آمده و همان جا سکونت گزيدند.
خاندان زاکانيان دوگروه بودند، گروهی اهل علم وحديث ومعقول ومنقول که ازعلمای دين محسوب ميگرديدند وجايگاه خاصی دربين مردم داشتند وگروه ديگر، سياستمدار وزميندار وثروتمند بودند وبه علوم دين چندان وقعی نمی نهادند، که حمد الله مستوفی در" تاريخ گزيده" نام دوتن از مشهورترين افراد گروه دوم را ذکر ميکند که يکی از آنان " صاحب معظم، نظام الدين عبيد الله زاکانی است" .
صاحب تاريخ گزيده، عبيد الله را يکی از جملۀ وزراء وبزرگان عصرش دانسته ولقب صاحب معظم را به او نسبت داده است.
گرچه بنابربعضی حدسيات وقراين شايد انتساب وی به اين مقام، حدس و گمانی بيش نباشد؛ ولی بهرصورت او ازاحترام ومکنت زيادی نزد سلاطين ودستگاه حاکمۀ آن وقت برخورداربوده است.
اين شاعربلند پايۀ قرن هشتم هجری بنابرموقعيت استثنايی اش ، پس ازگذشت قرنها تا کنون ازياد نرفته و مورد توجه علاقه مندان شعر وادب قرار دارد؛ ولی با اين همه بايد گفت که کمتر شاعرمشهوری مانند عبيد، مورد بی مهری تذکره نويسان و مورخان قرارگرفته است؛ تا جايی که برای يافتن گوشه وشمه ای ازشرح حال عبيد جز به کتابهای چون تذکرة الشراء دولت شاه سمرقندی وکتاب تاريخ گزيده، اثر حمدالله مستوفی، به منابع ديگری که اطلاعات مفصل ومبسوطی دربارۀ زندگی عبيد الله زاکانی ارائه نموده بتواند، برنمی خوريم.
علی رغم اين کهازآغاززندگی اين شاعر معلومات لازم دراختيار نيست؛ ولی مسلمآ وی با خط وادب وفنون دبيری و دانشها وآگاهی های عمومی که درتمدن اسلامی روزگارآن زمان رايج بود، آشنا بوده وآنهارا با هنرشاعری و نويسندگی همراه داشته است.
ازاشعار وآ ثار وی درجۀ آگاهی اش از دانشهای زمان ، از جمله علم نجوم وزبان وادب عربی، کاملآ مشهود وآشکار است.
ازعبيد الله زاکانی درنظم ونثر آثاری بجا مانده است، که اشعا ر وی را ميتوان به دوبخش" هزل " و" جد " تقسيم کرد. اشعار جدی وشاعرانۀ عبيد که کليات او را ترتيب ميدهد، شامل سه هزاربيت است که درقالبهای قصيده ، ترکيب بند، ترجيع بند، غزل ، قطعه، رباعی ومثنوی سروده شده است.
شيوۀ عبيد زاکانی درسخنوری، شيرين ودلپذيراست. يعنی نثر وی روان وساده وخالی ازحشو وزوائد وشعرش سليس وروان ودور از ابهام ودرعين حال دارای واژه های منتخب وترکيبات منسجم ومستحکم ميباشد که به سخن استادان پايان قرن ششم و آغازقرن هفتم نزديک است.
زاکانی درقصيده عمدتآ به سنايی وانوری ، درمثنوی به نظامی ودر غزل به سعدی توجه دارد؛ ولی ابتکاردرعبيد زاکانی زياد است. چنانچه برخی از آثارش درادبيات فارسی تازه گی دارد.
ازميان آثارخوب وبرگزيدۀ او ميتوان ازمثنوی عشاق نامه و کتاب اخلاق الاشراف، ريش نامه، صد پند، لطايف وظرايف وموش وگربه نام برد.
شاخص عمده ای که عبيد زاکانی را بحيث يکی ازشاعران استثنايی متبارزساخته است، اشعارهزلی، مطايبات، لطايف وطنزنويسی اين شاعر توانا بوده که با طبع شوخ و زبان گزنده و هزل آميز سروده شده است.
اشعارمطايبه وهزل عمدتآ به مقصد عيبجويی و عيبگويی درانديشه و کردار وگفتارمعاصران سروده شده وانتقادی است، ازمردم فاسد وعنان گسيختۀ زمانش که با بی پروايی وصراحت تمام ، پرده از روی زشتی های جامعۀ فاسد ورياکارش برداشته وتصويرروشنی ازمحيط پيرامون خويش ارائه نموده است.
زاکانی ازتصوف وقلندری که درعهد او امر رايج بود، تبری داشت وعيوب صوفيان وقلندران را با تيزبينی بباد انتقاد ميگرفت.
دريک کلام ميتوان گفت که زاکانی درمطايبه ها وهزل هايش تواناترين نويسنده وشاعری ا ست که توانسته بصورت های گوناگون، به طعن وطنزو تعريض وتصريح، عيوب وکاستی های جامعۀ فاسد وتباه کن عهد خود را بيان نمايد.
شايان ذکراست که جای پای لطايف عبيد زاکانی حتی درکتابهای فارسی- دری راه گشاده وصفحات اين کتابها را پرحلاوت ساخته است.
عبيد زاکانی درپند نامه می نويسد: " هزل را خوارمداريد وهزالان را به چشم حقارت منگريد ".
هزل درمعنی متعارف خود همان شوخی يا طيبت است، مگر نه با صراحت بيشتر که معنای عميقی بصورت آشکار درآن نهفته باشد؛ بلکه بيان وهن آميزازرفتارهای غيرمتعارف وپنهان است که هزل گو با مهارت و تسلطی که برکلمات دارد، اين رفتارهای پنهان را عريان ميکند وموجب تفريح ميشود. البته اين گونه هزل های عبيد هدفی جز تفريح ندارد وما آن را به شوخی تعبير می نماييم.
به گونۀ مثال، درمواجه شدن به اين گونه هزل، اين حکايت عبيدزاکانی پيش روی ما قرار ميگيرد که: « شخصی دعوی خدايی ميکرد، اورا پيش خليفه برد ند. اورا گفت " پارسال اينجا يکی دعوی خدايی ميکرد، اورا بکشتند" گفت: " نیک کرده اند که او را من نفرستاده بودم . »
و یا در حکایت دیگری :
شخصی دعوی نبوت کرد . او را پیش خلیفه بردند . خلیفه گفت :
« این را از گرسنگی، دماغ خشک شده است . مطبخی را بخواند ، فرمود که این مرد را درمطبخ ببر و هر روز شربتهای معطر و طعام های خوش میده [ خوشمزه بدهيد] تا دماغش ، با قرار آید. ».
مردک، مدتی براين تنعم، درمطبخ بماند تا دماغش، برقرار آ مد. روزی خليفه را ازاو ياد امد، بفرمود تا اورا حاضر کردند. پرسيد که : همچنان جبرئيل، پيش تو می آ يد؟ گفت: « آری» گفت: « چی ميگويد؟ » گفت : « ميگويد که جای نيک، بدست تو افتاده ، هرگز هيچ پيغمبری را اين نعمت وآسايش دست نداد، زينهاز تا ازاين جا بيرون نروی.»
در این نوع هزل ( نوع دوم ) به این حکایت روبرو میشویم که بر تملق ودرعين حال ساده لوحی آدمی می تازد واخلاق را حاصل شرايط درونی وبيرونی ميداند.
« سلطانمحمود را درحالت گرسنگی، بادنجان بورانی پيش آوردند، خوشش آمد، گفت: « بادنجان طعامی است خوش » نديمی درمدح بادنجان فصلی پرداخت [ سلطان] ، چون سيرشد گفت: « بادنجان، سخت مضر چيزی است.» نديم باز درمضرت بادنجان، مبالغتی تمام کرد. سلطان گفت: « ای مردک! نه اين زمان مدحش می گفتی ؟ » [ نديم] گفت: «من نديم تو ام، نه نديم بادنجان، مرا چيزی می بايد گفت که تورا خوش آيد نه بادنجان را ! ».
حالا درحکايت زير، با فقر آن روزگار درلفافۀ واژه ای کوتاه ومقطع که دريک گفت وگوی مختصرشکل گرفته است، آشنا می شويم:
درويشی به خانه ای رسيد، پاره نانی بخواست. دخترکی درخانه بود، گفت:« نيست» گفت: « چوبی ، هيمه ای» گفت: « نيست» گفت: « کوزۀ آب» گفت: « نيست» گفت: « پاره ای نمک» گفت: « نيست» گفت: « مادرت کجاست؟» گفت: « به تعزيت خويشاوندان رفته است » گفت: «چنين که من حال خانۀ شما می بينم ده خويشاوند ديگرمی بايد که به تعزيت خانۀ شما آيند.».
ويا اين که جوحی برديهی رسيد وگرسنه بود. ازخانه آوازتعزيتی شنيد. آنجا رفت، گفت: « شکرانه بدهيد تا مرده را زنده سازم.» کسان مرده اورا خدمت بجای آوردند، چون سيرشد ، گفت: « مرا به سر اين مرده ببريد.» آنجا برفت، مرده را بديد. گفت: « اين چه کاره بود؟ » گفتند! « جولاه » انگشت دردندان گرفت وگفت: « آه» دريغ! هرکسی ديگربودی، درحال، زنده شايستی کرد، اما مسکين جولاه، چون مرد، مرد.
ويا درنوع دوم اين هزل:
جوحی درکودکی، چند روز مزدورخياط بود. روزی استادش ، کاسۀ عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود، جوحی را گفت: « دراين کاسه زهراست، زنهارتا مخوری که هلاک شوی» گفت: « مرا با آن چه کار است.» چون استاد برفت ، جوحی، وصلۀ جامه به صراف داد وپارۀ نانی بسياربستد وبا آن عسل، تمام بخورد. استاد باز آمد و وصله طلبيد. جوحی گفت: « مرامزن تا راست گويم، حال آنکه من غافل شدم ، طرار وصله بربود، من ترسيدم که توبيايی ومرا بزنی، گفتم زهربخورم وهنوز زنده ام، باقی تو دانی ».
ازمطايبات ولطايف عبيد زاکانی خاصه کتاب " موش وگربه " ی وی شهرت و قبول عامه يافته است. اين منظومه يکی ازنوادرآثارادبی درجهان است که شايد الهام بخش ( وا لت ديسنی) درآفريدن فلم های نقاشی متحرک اوليه اش، خاصه داستانهای" تام " و " جری " بوده است.
منظومۀ" موش و گربه " که درنهايت استادی و مهارت به نظم درآمده است، متضمن شوخی های لطيف وخالی ازواژه های رکيک ميباشد.
sorna
08-21-2011, 11:57 PM
اگر دارى تو عقل و دانش و هوش
بيا بشنو حدي گربه و موش
بخوانم از برايت داستانى
كه در معناى آن حيران بمانى
اىخردمند عاقل ودانا
قصه ى موش و گربه برخوانا
قصه ى موش و گربه ى مظلوم
گوش كن همچو در غلطانا
از قضاى فلك يكى گربه
بود چون اژدها به كرمانا
شكمش طبل و سينه اش چو سپر
شير دم و پلنگ چنگانا
از غريوش به وقت غريدن
شير درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادى پاى
شير از وى شدى گريزانا
روزى اندر شرابخانه شدى
از براى شكار موشانا
در پس خم مي نمود كمين
همچو دزدى كه در بيابانا
ناگهان موشكى ز ديوارى
جست بر خم مى خروشانا
سر به خم برنهاد و مى نوشيد
مست شد همچو شير غرانا
گفت كو گربه تا سرش بكنم
پوستش پر كنم ز كاهانا
گربه در پيش من چو سگ باشد
كه شود روبرو بميدانا
گربه اين را شنيد و دم نزدى
چنگ و دندان زدى بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگى شكار كوهانا
موش گفتا كه من غلام توام
عفو كن بر من اين گناهانا
گربه گفتا دروغ كمتر گوى
نخورم من فريب و مكرانا
ميشنيدم هرآنچه ميگفتى
آروادين قحبه ى مسلمانا
گربه آنموش را بكشت و بخورد
سوى مسجد شدى خرامانا
sorna
08-21-2011, 11:58 PM
دست و رو را بشست و مسح كشيد
ورد ميخواند همچو ملانا
بار الها كه توبه كردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر اين خون ناحق اى خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه كرد و زارى كردى
تا بحدى كه گشت گريانا
موشكى بود در پس منبر
زود برد اين خبر بموشانا
مژدگانى كه گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نياز و افغانا
اين خبر چون رسيد بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزيده برجستند
هر يكى كدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر يكى تحفه هاى الوانا
آن يكى شيشه ى شراب به كف
وان دگر بره هاى بريانا
آن يكى طشتكى پر از كشمش
وان دگر يك طبق ز خرمانا
آن يكى ظرفى از پنير به دست
وان دگر ماست با كره نانا
آن يكى خوانچه پلو بر سر
افشره آب ليمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض كردند با هزار ادب
كاى فداى رهت همه جانا
ل كرده ايم ما قبول فرمانا
ايق خدمت تو پيشكشى
گربه چون موشكان بديد بخواند
رزقكم فى السماء حقانا
من گرسنه بسى بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهاى دگر
از براى رضاى رحمانا
هركه كار خدا كند بيقين
روزيش ميشود فراوانا
بعد از آن گفت پيش فرمائيد
قدمى چند اى رفيقانا
موشكان جمله پيش ميرفتند
تنشان همچو بيد لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز ميدانا
پنج موش گزيده را بگرفت
هر يكى كدخدا و ايلخانا
دو بدين چنگ و دو بدانچنگال
يك به دندان چو شير غرانا
آندو موش دگر كه جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
كه چه بنشسته ايد اى موشان
خاكتان بر سر اى جوانانا
پنج موش رئيس را بدريد
گربه با چنگها و دندانا
موشكانرا از اين مصيبت و غم
شد لباس همه سياهانا
خاك بر سر كنان همى گفتند
اى دريغا رئيس موشانا
بعد از آن متفق شدند كه ما
مي رويم پاى تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خويش كنيم
از ستم هاى خيل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
ديد از دور خيل موشانا
همه يكباره كردنش تعظيم
كاى تو شاهنشهى بدورانا
گربه كرده است ظلم بر ماها
اى شهنشه اولم به قربانا
سالى يكدانه ميگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
اين زمان پنج پنج ميگيرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود كاى عزيزانا
من تلافى به گربه خواهم كرد
كه شود داستان به دورانا
sorna
08-21-2011, 11:58 PM
بعد يكهفته لشگرى آراست
سيصد و سى هزار موشان
ا
همه با نيزه ها و تير و كمان
همه با سيف هاى برانا
فوج هاى پياده از يكسو
تيغ ها در ميانه جولانا
چونكه جمع آورى لشگر شد
از خراسان و رشت و گيلانا
يكه موشى وزير لشگر بود
هوشمند و دلير و فطانا
گفت بايد يكى ز ما برود
نزد گربه به شهر كرمانا
يا بيا پاى تخت در خدمت
يا كه آماده باش جنگانا
موشكى بود ايلچى ز قديم
شد روانه به شهر كرمانا
نرم نرمك به گربه حالى كرد
كه منم ايلچى ز شاهانا
خبر آورده ام براى شما
عزم جنگ كرده شاه موشانا
يا برو پاى تخت در خدمت
يا كه آماده باش جنگانا
گربه گفتا كه موش گه خورده
من نيايم برون ز كرمانا
ليكن اندر خفا تدارك كرد
لشگر معظمى ز گربانا
گربه هاى براق شير شكار
از صفاهان و يزد و كرمانا
لشگر گربه چون مهيا شد
داد فرمان به سوى ميدانا
لشگر موشها ز راه كوير
لشگر گربه از كهستانا
در بيابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دليرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادى
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه كشته شدند
كه نيايد حساب آسانا
حمله ى سخت كرد گربه چو شير
بعد از آن زد به قلب موشانا
sorna
08-21-2011, 11:58 PM
موشكى اسب گربه را پى كرد
گربه شد سرنگون ز زينانا
الله الله فتاد در موشان
كه بگيريد پهلوانانا
موشكان طبل شاديانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فيل سوار
لشگر از پيش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با كلاف و طناب و ريسمانا
شاه گفتا بدار آويزند
اين سگ روسياه نادانا
گربه چون ديد شاه موشانرا
غيرتش شد چو ديگ جوشانا
همچو شيرى نشست بر زانو
كند آن ريسمان به دندانا
موشكان را گرفت و زد بزمين
كه شدندى به خاك يكسانا
لشگر از يكطرف فرارى شد
شاه از يك جهت گريزانا
از ميان رفت فيل و فيل سوار
مخزن تاج و تخت و ايوانا
هست اين قصه ى عجيب و غريب
يادگار عبيد زاكانا
جان من پند گير از اين قصه
كه شوى در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم كن پسر جانا
sorna
08-21-2011, 11:58 PM
سحرگاهى كه باد صبحگاهى *ببرد از چهره ى گردون سياهى
شفق شنگرف بر مينا پراكند *فلك دردانه بر دريا پراكند
ز شمرق شاه خاور تيغ برداشت *سپاه زنگبار اقليم بگذاشت
كلاه از فرق فرقد در ربودند *نطاق از برج جوزا برگشودند
دم جانبخش باد نو بهارى *جهان ميكرد پر مشگ تتارى
سمن گوئى گريبان باز ميكرد *صبا بر غنچه هردم ناز ميكرد
عذار گل به آب ژاله مي شست *به اشك ابر روى لاله مي شست
بنفشه جعد مشكين شانه ميزد *چكاوك نعره ى مستانه ميزد
نسيم از جيب و دامان مشكريزان *چو مستان هردمى افتان و خيزان
گهى همراز مرزنگوش ميشد *گهى با لاله هم آغوش مي شد
شكوفه خنده ناك از باد گل بوى *گشاده سنبل سيراب گيسوى
خرامان در چمن سرو سرافراز *ز مستى چشم نرگس گشته پرناز
چمن چون طوطيان پر باز كرده *غزال از نافه مشگ انداز كرده
درفشان از كنار كوه و صحرا *چراغ لاله چون قنديل ترسا
صبا جعد بنفشه تاب ميداد *ز شبنم سبزه خنجر آب ميداد
عروس گل عمارى ساز كرده *ز خوبى بر رياحين ناز كرده
سمن چون شكل پروين خنده ميزد *شكوفه بر رياحين خنده ميزد
نسيم صبحدم جان تازه ميكرد *خرد ميديد و ايمان تازه ميكرد
رياحين از شراب حسن سرمست *سحاب سيمگون رشاشه در دست
ز بس درها كه برگلزار ميريخت *گلاب از چهره ى گلناز ميريخت
sorna
08-21-2011, 11:59 PM
وقت آن شد كه كار دريابيم*در شتاب است عمر بشتابيم
ديده ى حرص و آز بر دوزيم*پنجه ى زهد و زرق برتابيم
ما گدايان كوى ميكده ايم*نه مقيمان كنج محرابيم
نه ز جور زمانه در خشميم *نز جفاى سپهر در تابيم
نه اسيران نام و ناموسيم*نه گرفتار ملك و اسبابيم
بنده ى يكروان يك رنگيم *دشمن شيخكان قلابيم
گرد كوى مغان هميگرديم*مترصد كه فرصتى يابيم
با مغان باده ى مغانه خوريم*تا به كى غصه ى زمانه خوريم
هر كه او آه عاشقانه زند*آتش از آه او زبانه زند
عشق شمعى از آن برافروز*شعله چون بر شرابخانه زند
مى درآيد به جوش و هر قطره *ژس ديگر بر آستانه زند
هر كه زان باده جرعه اى بچشيد*لاف مستى جاودانه زند
بنده ى آن دمم كه با ساقى*شاهد ما دم از چمانه زند
با حريفى سه چار كز مستى* اين كند رقص و آن چغانه زند
خيز تا پيش از آنكه مرغ سحر*بال زرين بر آشيانه زند
با مغان باده ى مغانه خوريم* تا به كى غصه ى زمانه خوريم
عقل با روح خودستائى كرد*عشق با هر دو پادشائى كرد
از پس پرده حسن با صد ناز*چهره بنمود و دلربائى كرد
ناگهان التفات عشق بديد*غره شد دعوى خدائى كرد
كار دريافت رند فرزانه* رفت و با عشق آشنائى كرد
sorna
08-22-2011, 12:01 AM
صوفى افزوده بود مايه ى خويش *در سر زهد و پارسائى كرد
هجر بر ما در طرب در بست *وصلش آمد گره گشائى كرد
خيز تا چون ارادتش ما را *سوى ميخانه ره نمائى كرد
با مغان باده ى مغانه خوريم * تا به كى غصه ى زمانه خوريم
عشق گنجيست دل چو ويرانه*عشق شمعيست روح پروانه
در بيابان عشق ميگردد*روح مدهوش و عقل ديوانه
دست تا در نزد به دامن عشق *ره به منزل نبرد فرزانه
خرم آن عارفان كه دنيا را *پشت پائى زدند مردانه
آدم از دانه ا وفتاده به دام* آه از اين دام واى از آن دانه
عمر در باختيم تا اكنون *گه به افسون و گه به افسانه
بعد از امرو ز گر به دست آريم * دامن يار و كنج ميخانه
با مغان باده ى مغانه خوريم * تا به كى غصه ى زمانه خوريم
عقل را دانشى و رائى نيست * بهتر از عشق رهنمائى نيست
طلب عشق و وصل ورزيدن*كار هر مفلس و گدائى نيست
نام جنت مبر كه عاشق را *خوشتر از كوى يار جائى نيست
پاى در كوى زهد و زرق منه* كاندر آن كوى آشنائى نيست
بر در خانقه مر و كه در او *جز ريائى و بوريائى نيست
پيش ما مجلس شراب خوشست *مجلس وعظ را صفائى نيست
راه ميخانه گير تا شب و روز *چون در اسلاميان وفائى نيست
با مغان باده ى مغانه خوريم *تا به كى غصه ى زمانه خوريم
sorna
08-22-2011, 12:02 AM
عبيد اين حرص مال و جاه تاكى *جهان فانيست رو ترك جهان گير
چو مردان دامن از دنيا بيفشان*وزين گرداب خود را بر كران گير
ز مسجد رخت بر كوى مغان كش *سرا در كوى صاحب دولتان گير
sorna
08-22-2011, 12:03 AM
اى اقچه گرد روى كانى *اى بى تو حرام زندگانى
اى راحت جان و قوت دل*اى مايه ى عيش و كامرانى
تا كى باشد عبيد بى تو*تن داده به عجز و ناتوانى
sorna
08-22-2011, 12:03 AM
در حقیقت احوال خود
بيش از اين از ملك هر سالى مرا*خرده اى از هر كنارى آمدی
در واقم نان خشك و تره اى *در ميان بودى چو يارى آمدى
گه گهى هم باده حاضر ميشدى * گر نديمى يا نگارى آمدی
نيست در دستم كنون از خشك و تر*زآنچه وقتى در كنارى آمدى
غير من در خانه ام چيزى نماند *هم نماندى گر به كارى آمدى
sorna
08-22-2011, 12:04 AM
در شکایت از قرض
مرا قرض هست و دگر هيچ نيست*فراوان مرا خرج و زر هيچ نيست
جهان گو همه عيش و عشرت بگي*مرا زين حكايت خبر هيچ نيست
هنر خود ندانم و گر نيز هست *چو طالع نباشد هنر هيچ نيست
عنان ارادت چو از دست رفت *غم و فكر برگ و دگر هيچ نيست
به درگاه او التجا كن عبيد *كه اين رفتن در به در هيچ نيست
sorna
08-22-2011, 12:04 AM
در عبرت
اى عبيد اين گل صد برگ بر اطراف چمن *هيچ دانى كه سحرگاه چرا مي خندد
با وجود گره غنچه ى و تنگى دل او *حكمتى هست نه از باد هوا مي خندد
چون بات فلك و كار جهان مي بيند * به بقاى خود و بر غفلت ما مي خندد
sorna
08-22-2011, 12:04 AM
در کنایه به کسی
در علم حساب ار زانك راى تو تبه باشد* بر كس چه نهى تهمت كس را چه گنه باشد
سهو است ترا اى جان انديشه از اين به كن*نون را صد و شش خوانى ليكن صدوده باشد
sorna
08-22-2011, 12:04 AM
در مناجات گوید
چون در اين دنيا عزيزم داشتى يارب به لطف *وز بسى نعمت نهادى بر من مسكين سپاس
اند ر آن دنيا عزيزم دار زيرا گفته اند * خوش نباشد جامه نيمى اطلس و نيمى پلاس
sorna
08-22-2011, 12:05 AM
در وصف معشوقه گويد
زهى لعل لب نازك میانت *مراد ديده ى باريك بينان
غم عشقت به هشيارى و مستى* مراد ديده ى خلوت نشينان
sorna
08-22-2011, 12:05 AM
در یاس از خلق و توکل به خدا
نماند هيچ كريمى كه پاى خاطر من * ز بند حاده ى روزگا ر بگشايد
خيال بود مرا كان غرض كه مقصود است *حصول آن غرض از شهريار بگشايد
بدان هوس بر سلطان كامران رفتم *كه از عطاى ويم كار و بار بگشايد
ز پيش شا ه و وزيرم درى گشاده نشد *مگر ز غيب درى كدر كار بگشايد
عبيد حاجت از آن درطلب كه رحمت او *اگر ببندد يك در هزار بگشايد
sorna
08-22-2011, 12:05 AM
در حسرت بر عمر گذشته
بناى و نى همه عمرم گذشت و ميگفتم*دريغ عمر و جوانى كه ميرود بر باد
به آه و ناله كنون دل نهاده ام چكنم* قضا قضاى خدايست هرچه بادا باد
sorna
08-22-2011, 12:06 AM
اگر داری تو عقل و دانش و هوش
بیا بشنو حدیث گربه و موش
بخوانم از برایت داستانی
که در معنای آن حیران بمانی
ای خردمند عاقل ودانا
قصهی موش و گربه برخوانا
قصهی موش و گربهی مظلوم
گوش کن همچو در غلطانا
از قضای فلک یکی گربه
بود چون اژدها به کرمانا
شکمش طبل و سینهاش چو سپر
شیر دم و پلنگ چنگانا
از غریوش به وقت غریدن
شیر درنده شد هراسانا
سر هر سفره چون نهادی پای
شیر از وی شدی گریزانا
روزی اندر شرابخانه شدی
از برای شکار موشانا
در پس خم مینمود کمین
همچو دزدی که در بیابانا
ناگهان موشکی ز دیواری
جست بر خم می خروشانا
سر به خم برنهاد و می نوشید
مست شد همچو شیر غرانا
گفت کو گربه تا سرش بکنم
پوستش پر کنم ز کاهانا
گربه در پیش من چو سگ باشد
که شود روبرو بمیدانا
گربه این را شنید و دم نزدی
چنگ و دندان زدی بسوهانا
ناگهان جست و موش را بگرفت
چون پلنگی شکار کوهانا
موش گفتا که من غلام توام
عفو کن بر من این گناهانا
مست بودم اگر گهی خوردم
گه فراوان خورند مستانا
گربه گفتا دروغ کمتر گوی
نخورم من فریب و مکرانا
میشنیدم هرآنچه میگفتی
آروادین قحبهی مسلمانا
گربه آنموش را بکشت و بخورد
سوی مسجد شدی خرامانا
دست و رو را بشست و مسح کشید
ورد میخواند همچو ملانا
بار الها که توبه کردم من
ندرم موش را بدندانا
بهر این خون ناحق ای خلاق
من تصدق دهم دو من نانا
آنقدر لابه کرد و زاری کردی
تا بحدی که گشت گریانا
موشکی بود در پس منبر
زود برد این خبر بموشانا
مژدگانی که گربه تائب شد
زاهد و عابد و مسلمانا
بود در مسجد آن ستوده خصال
در نماز و نیاز و افغانا
این خبر چون رسید بر موشان
همه گشتند شاد و خندانا
هفت موش گزیده برجستند
هر یکی کدخدا و دهقانا
برگرفتند بهر گربه ز مهر
هر یکی تحفههای الوانا
آن یکی شیشهی شراب به کف
وان دگر برههای بریانا
آن یکی طشتکی پر از کشمش
وان دگر یک طبق ز خرمانا
آن یکی ظرفی از پنیر به دست
وان دگر ماست با کره نانا
آن یکی خوانچه پلو بر سر
افشره آب لیمو عمانا
نزد گربه شدند آن موشان
با سلام و درود و احسانا
عرض کردند با هزار ادب
کای فدای رهت همه جانا
لایق خدمت تو پیشکشی
کردهایم ما قبول فرمانا
گربه چون موشکان بدید بخواند
رزقکم فی السماء حقانا
من گرسنه بسی بسر بردم
رزقم امروز شد فراوانا
روزه بودم به روزهای دگر
از برای رضای رحمانا
هرکه کار خدا کند بیقین
روزیش میشود فراوانا
بعد از آن گفت پیش فرمائید
قدمی چند ای رفیقانا
موشکان جمله پیش میرفتند
تنشان همچو بید لرزانا
ناگهان گربه جست بر موشان
چون مبارز به روز میدانا
پنج موش گزیده را بگرفت
هر یکی کدخدا و ایلخانا
دو بدین چنگ و دو بدانچنگال
یک به دندان چو شیر غرانا
آندو موش دگر که جان بردند
زود بردند خبر به موشانا
که چه بنشستهاید ای موشان
خاکتان بر سر ای جوانانا
پنج موش رئیس را بدرید
گربه با چنگها و دندانا
موشکانرا از این مصیبت و غم
شد لباس همه سیاهانا
خاک بر سر کنان همی گفتند
ای دریغا رئیس موشانا
بعد از آن متفق شدند که ما
میرویم پای تخت سلطانا
تا بشه عرض حال خویش کنیم
از ستمهای خیل گربانا
شاه موشان نشسته بود به تخت
دید از دور خیل موشانا
همه یکباره کردنش تعظیم
کای تو شاهنشهی بدورانا
گربه کرده است ظلم بر ماها
ای شهنشه اولم به قربانا
سالی یکدانه میگرفت از ما
حال حرصش شده فراوانا
این زمان پنج پنج میگیرد
چون شده تائب و مسلمانا
درد دل چون به شاه خود گفتند
شاه فرمود کای عزیزانا
من تلافی به گربه خواهم کرد
که شود داستان به دورانا
بعد یکهفته لشگری آراست
سیصد و سی هزار موشانا
همه با نیزهها و تیر و کمان
همه با سیفهای برانا
فوجهای پیاده از یکسو
تیغها در میانه جولانا
چونکه جمع آوری لشگر شد
از خراسان و رشت و گیلانا
یکه موشی وزیر لشگر بود
هوشمند و دلیر و فطانا
گفت باید یکی ز ما برود
نزد گربه به شهر کرمانا
یا بیا پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
موشکی بود ایلچی ز قدیم
شد روانه به شهر کرمانا
نرم نرمک به گربه حالی کرد
که منم ایلچی ز شاهانا
خبر آوردهام برای شما
عزم جنگ کرده شاه موشانا
یا برو پای تخت در خدمت
یا که آماده باش جنگانا
گربه گفتا که موش گه خورده
من نیایم برون ز کرمانا
لیکن اندر خفا تدارک کرد
لشگر معظمی ز گربانا
گربههای براق شیر شکار
از صفاهان و یزد و کرمانا
لشگر گربه چون مهیا شد
داد فرمان به سوی میدانا
لشگر موشها ز راه کویر
لشگر گربه از کهستانا
در بیابان فارس هر دو سپاه
رزم دادند چون دلیرانا
جنگ مغلوبه شد در آن وادی
هر طرف رستمانه جنگانا
آنقدر موش و گربه کشته شدند
که نیاید حساب آسانا
حملهی سخت کرد گربه چو شیر
بعد از آن زد به قلب موشانا
موشکی اسب گربه را پی کرد
گربه شد سرنگون ز زینانا
الله الله فتاد در موشان
که بگیرید پهلوانانا
موشکان طبل شادیانه زدند
بهر فتح و ظفر فراوانا
شاه موشان بشد به فیل سوار
لشگر از پیش و پس خروشانا
گربه را هر دو دست بسته بهم
با کلاف و طناب و ریسمانا
شاه گفتا بدار آویزند
این سگ روسیاه نادانا
گربه چون دید شاه موشانرا
غیرتش شد چو دیگ جوشانا
همچو شیری نشست بر زانو
کند آن ریسمان به دندانا
موشکان را گرفت و زد بزمین
که شدندی به خاک یکسانا
لشگر از یکطرف فراری شد
شاه از یک جهت گریزانا
از میان رفت فیل و فیل سوار
مخزن تاج و تخت و ایوانا
هست این قصهی عجیب و غریب
یادگار عبید زاکانا
جان من پند گیر از این قصه
که شوی در زمانه شادانا
غرض از موش و گربه برخواندن
مدعا فهم کن پسر جانا
sorna
08-22-2011, 12:06 AM
دلا با مغان آشنائی طلب
ز پیر مغان آشنائی طلب
به کنج قناعت گرت راه نیست
ز دیوانگان رهنمائی طلب
وگر اوج قدست کند آرزو
ز دام طبیعت رهائی طلب
اگر عارفی راه میخانه گیر
و گر ابلهی پارسائی طلب
دوای دل خسته از درد جوی
نوای خود از بینوائی طلب
اگر صد رهت ب***د روزگار
مکن از خسان مومیائی طلب
عبید ار گدائی غنیمت شمار
وگر پادشاهی گدائی طلب
sorna
08-22-2011, 12:06 AM
دارم بتی به چهرهی صد ماه و آفتاب
نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب
رعناتر از شمایل نسرین میان باغ
نازندهتر ز سروسهی بر کنار آب
در تاب حیرت از رخ او در چمن سمن
در خوی خجلت از تب او در قدح شراب
شکلی و صد ملاحت و روئی وصد جمال
چشمی وصد کرشمه و لعلی وصد عتاب
خورشید در نقاب خجالت نهان شود
از روی جانفزاش اگر بر فتد نقاب
در حلقههای زلفش جانهای ما اسیر
از چشمهای مستش دلهای ما کباب
فریاد از آن دو سنبل مشکین تابدار
زنهار از آن دو نرگس جادوی نیمخواب
هرگه که زانوئی زند و بادهای دهد
من جان به باد بر دهم آن لحظه چون حباب
روزیکه با منست من آنروز چون عبید
از عیش بهرهمندم و از عمر کامیاب
sorna
08-22-2011, 12:07 AM
لطف تو از حد برون حسن تویی منتهاست
پیش تو نوش روان درد تو درمان ماست
عشق تو بر تخت دل حاکم کشور گشای
مهر تو بر ملک جان والی فرمانرواست
پرتو رخسار تو مایهی مهر منیر
چهرهی پرچین تو جادوی معجز نماست
نرگس فتان تو لعبت مردم فریب
غمزهی غماز تو جادوی معجز نماست
از تو همه سرکشی وز طرف ما هنوز
روی امل بر زمین دست طمع بر دعاست
گر کشدت ای عبید سر بنه و دم مزن
عادت خوبان ستم چارهی عاشق رضاست
sorna
08-22-2011, 12:07 AM
خوشا کسیکه ز عشقش دمی رهائی نیست
غمش ز رندی و میلش به پارسائی نیست
دل رمیدهی شوریدگان رسوائی
شکستهایست که در بند مومیائی نیست
ز فکر دنیی و عقبی فراغتی دارد
خداشناس که با خلقش آشنائی نیست
غلام همت درویش قانعم کو را
سر بزرگی و سودای پادشاهی نیست
مراد خود مطلب هر زمان ز حضرت حق
که بر در کرمش حاجت گدائی نیست
به کنج عزلت از آنروی گشتهام خرسند
که دیگرم هوس صحبت ریائی نیست
قلندریست مجرد عبید زاکانی
حریف خواجگی و مرد کدخدائی نیست
sorna
08-22-2011, 12:07 AM
جفا مکن که جفا رسم دلربائی نیست
جدا مشو که مرا طاقت جدائی نیست
مدام آتش شوق تو درون منست
چنانکه یکدم از آن آتشم رهائی نیست
وفا نمودن و برگشتن و جفا کردن
طریق یاری و آئین دل ربائی نیست
ز عکس چهرهی خود چشم ما منور کن
که دیده را جز از آن وجه روشنائی نیست
من از تو بوسه تمنی کجا توانم کرد
چو گرد کوی توام زهرهی گدائی نیست
به سعی دولت وصلت نمیشود حاصل
محققست که دولت به جز عطائی نیست
عبید پیش کسانی که عشق میورزند
شب وصال کم از روز پادشاهی نیست
sorna
08-22-2011, 12:07 AM
دلداده را ز تیر ملامت گزند نیست
دیوانه را طریقهی عاقل پسند نیست
از درد ما چه فکر وز احوال ما چه باک
آنرا که دل مقید و پا در کمند نیست
فرهاد را که با دل شیرین تعلقست
رغبت به نوشدارو و حاجت به قند نیست
هرجا که آتش غم دلدار شعله زد
جان برفشان به ذوق که جای سپند نیست
بس کن عبید با دل شوریده داوری
بیچاره را نصیحت ما سودمند نیست
sorna
08-22-2011, 12:08 AM
ما را ز شوق یار بغیر التفات نیست
پروای جان خویش و سر کاینات نیست
از پیش یار اگر نفسی دور میشوم
هر دم که میزنم ز حساب حیات نیست
در عاشقی خموشی و در هجر صابری
این خود حکایتیست که در ممکنات نیست
رندی گزین که شیوهی ناموس و رنگ و بو
غیر از خیال باطل و جز ترهات نیست
بگذار هرچه داری و بگذر که مرد را
جز ترک توشه توشهی راه نجات نیست
از خود طلب که هرچه طلب میکنی زیار
در تنگنای کعبه و در سومنات نیست
در یوزه کردم از لب دلدار بوسهای
گفتا برو عبید که وقت زکوة نیست
sorna
08-22-2011, 12:08 AM
ترک سر مستم که ساغر میگرفت
عالمی در شور و در شر میگرفت
عکس خورشید جمالش در جهان
شعله میزد هفت کشور میگرفت
چون صبا بر چین زلفش میگذشت
بوستان در مشگ و عنبر میگرفت
هر دمی از آه دود آسای من
آتشی در عود و مجمر میگرفت
بوسهای زو دل طلب میکرد لیک
این سخن با او کجا در میگرفت
قصهی دردش عبید از سوز دل
هر زمان میگفت و از سر میگرفت
sorna
08-22-2011, 12:08 AM
رمید صبر و دل از من چو دلنواز برفت
چه چاره سازم از این پس چو چارهساز برفت
سوار گشته و عمدا گرفته باز به دست
نموده روی به بیچارگان و باز برفت
به گریه چشمهی چشم بریخت چندان خون
که کهنه خرقهی سالوسم از نماز برفت
جز از خیال قد و زلف یار و غصهی شوق
دگر ز خاطرم اندیشهی دراز برفت
ز منع خلق از این بیش محترز بودم
کنون حدیث من از حد احتراز برفت
دریغ و درد که در هجر یار و غصهی دهر
برفت عمر و حقیقت که بر مجاز برفت
عبید چون جرست ناله سود مینکند
چو کاروان جرس جمله بیجواز برفت
sorna
08-22-2011, 12:09 AM
سیاه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت
عتاب او چو جفای فلک ز حد بگذشت
لطافت لب و دندان و مستی چشمش
چو می پرستی ما یک به یک ز حد بگذشت
بلابه گفت که از حد گذشت جور رقیب
به طنز کفت که بی هیچ شک ز حد بگذشت
بنوش بادهی صافی ز دست دلبر خویش
که بیوفائی چرخ و فلک ز حد بگذشت
عبید را دل سنگینش امتحان کردند
عیار دوستیش بر محک ز حد بگذشت
sorna
08-22-2011, 12:09 AM
ز سنبلی که عذارت بر ارغوان انداخت
مرا به بیخودی آوازه در جهان انداخت
ز شرح زلف تو موئی هنوز نا گفته
دلم هزار گره در سر زبان انداخت
دهان تو صفتی از ضعیفیم میگفت
مرا ز هستی خود نیک در گمان انداخت
کمان ابروی پیوسته میکشی تا گوش
بدان امید که صیدی کجا توان انداخت
ز دلفریبی مویت سخن دراز کشید
لب تو نکتهی باریک در میان انداخت
عجب مدار که در دور روی و ابرویت
سپر فکند مه از عجز تا کمان انداخت
ز سر عشق هر آنچ از عبید پنهان بود
سرشگ جمله در افواه مردمان انداخت
sorna
08-22-2011, 12:09 AM
مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نیست
خیال زلف تو بستن خلاف سودا نیست
وفا ز عهد تو میجست دوش خاطر من
جواب داد که خود این متاع با ما نیست
بسی بگفتمت ایدوست هست رای منت
دهان ز شرم فرو بستهای همانا نیست
هزار بوسه ز لب وعده کردهای و یکی
نمیدهی و مرا زهرهی تقاضا نیست
چو دور دور رخ تست خاطری دریاب
که کار بوالعجبیهای چرخ پیدا نیست
ز میهمان خیالت چو شرمسارم از آنک
جز آب چشم و کباب جگر مهیا نیست
به طعنه گفتی کز ما دریغ داری جان
مگر مگوی خدا را عبید از آنها نیست
sorna
08-22-2011, 12:10 AM
دگر برون شدنم زین دیار ممکن نیست
دگر غریبیم از کوی یار ممکن نیست
مرا از آن لب شیرین و زلف عارض تو
شکیب و طاقت و صبر و قرار ممکن نیست
دلا بکوش مگر دامنش به دست آری
که وصل بیطلب و انتظار ممکن نیست
من اینکه عشق نورزم مرا به سر نرود
من اینکه می نخورم در بهار ممکن نیست
در آن دیار که مائیم حالیا آنجا
مسافران صبا را گذار ممکن نیست
عبید هم غزلی گاه گاه اگر بتوان
بگو که خوشتر از این یادگار ممکن نیست
sorna
08-22-2011, 12:10 AM
جانا بیا که بی تو دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و سر انتظار نیست
دیوانه این چنین که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نیست
گر خواندنت مراد و گر راندن آرزوست
آن کن که رای تست مرا اختیار نیست
ما را همین بسست که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
ای دل همیشه عاشق و همواره مست باش
کان کس که مست عشق نشد هوشیار نیست
با عشق همنشین شو و از عقل بر***
کو را به پیش اهل نظر اعتبار نیست
هر قوم را طریقتی و راهی و قبلهایست
پیش عبید قبله بجز کوی یار نیست
sorna
08-22-2011, 12:10 AM
حاصل ز زندگانی ما جز وبال نیست
وز روزگار بهره بجز از ملال نیست
نقش سه شش طلب مکن از کعبتین دهر
کین نقش پنج روزه برون از خیال نیست
چون منصب بزرگی و چون جاه و ملک و مال
بی وصمت تزلزل و عیب و زوال نیست
خوش خاطری که منصب و جاه آرزو نکرد
خرم دلی که در طلب ملک و مال نیست
از خوان ممسکان مطلب توشهی حیات
کان لقه پیش اهل طریقت حلال نیست
در وضع روزگار نظر کن به چشم عقل
احوال کس مپرس که جای سؤال نیست
چون زلف تابدادهی خوبان در این دیار
هرجا که سرکشی است بجز پایمال نیست
در موج فتنهای که خلایق فتادهاند
فریاد رس بجز کرم ذوالجلال نیست
از غم چنان برست دل ما که بعد از این
در وی به هیچ وجه طرب را مجال نیست
جانم فدای خاطر صاحب دلی که گفت:
«شیراز جای مردم صاحب کمال نیست»
درویشی و غریبی و زحمت ز حد گذشت
زین بیش ای عبید مرا احتمال نیست
sorna
08-22-2011, 12:10 AM
در خانه تا قرابهی ما پر شراب نیست
ما را قرار و راحت و آرام و خواب نیست
در خلوتی که باده و ساقی و شاهد است
حاجت به چنگ و بربط و نای و رباب نیست
خوش کن به باده وقت حریفان که پیش ما
عمری که خوش نمیگذرد در حساب نیست
اینک شراب اگر هوست میکند وضو
در آفتابه کن که در این خانه آب نیست
ما را که ملک فقر و قناعت مسلم است
حاجت به جود خسرو مالک رقاب نیست
همچون عبید خانهی هستی خراب کن
زیرا که جای گنج بجز در خراب نیست
sorna
08-22-2011, 12:11 AM
دلی که بستهی زنجیر زلف یاری نیست
به پیش اهل نظر هیچش اعتباری نیست
سری که نیست در او کارگاه سودائی
به کارخانهی عیشش سری و کاری نیست
ز عقل بر*** و ذوق بیخودی دریاب
که پیش زنده دلان عقل در شماری نیست
ملامت من مسکین مکن که در ره عشق
به دست عاشق بیچاره اختیاری نیست
دگر مگوی که هر بحر را کناری هست
از آنکه بجز غم عشق را کناری نیست
ز شوق زلف بتان بیقرار و سرگردان
منم که مثل من آشفته روزگاری نیست
اگر ز مستی و رندی عبید را عاریست
مرا از این دو صفت هیچ عیب و عاری نیست
sorna
08-22-2011, 12:11 AM
بیش از این برگ فراق رخ جانانم نیست
بیش از این قوت سرپنجهی هجرانم نیست
کردهام عزم سفر بو که مسیر گردد
میکنم فکر و جز این چاره و درمانم نیست
روی در کعبهی جان کرده به سر میپویم
غمی از بادیه و خار مغیلانم نیست
سیل گو راه در او بند به خوناب سرشک
غرق طوفان شده اندیشهی بارانم نیست
سر اگر میرود از دست بهل تا برود
سر سودای سر بی سر و سامانم نیست
حسرت دیدن یاران جگرم سوخت عبید
بیش از این طاقت نادیدن یارانم نیست
sorna
08-22-2011, 12:11 AM
سر نخوانیم که سودا زدهی موئی نیست
آدمی نیست که مجنون پریروئی نیست
هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل
که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست
قبلهام روی بتانست و وطن کوی مغان
به از این قبلهام خوشتر از این کوئی نیست
کس مرا از دل سرگشته نشانی ندهد
عجب از معتکف گوشهی ابروئی نیست
میتوان دامن وصلت به کف آورد ولی
ای دریغا که مرا قوت بازوئی نیست
هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد
زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست
سر موئی نتوان یافت بر اعضای عبید
که در او ناوکی از غمزهی جادوئی نیست
sorna
08-22-2011, 12:11 AM
نه به ز شیوهی مستان طریق ورائی هست
نه به ز کوی مغان گوشهای و جائی هست
دلم به میکده زان میکشد که رندان را
کدورتی نه و با یکدیگر صفائی هست
ز کنج صومعه از بهر آن گریزانم
که در حوالی آن بوریا ریائی هست
گرت به دیر مغان ره دهند از آن مگذر
قدم بنه که در آن کوچه آشنائی هست
فراغ از دل درویش جو که مستغنی است
ز هرکجا که امیری و پادشاهی هست
به عیش کوش و مپندار همچو نااهلان
که عمر را عوض و وقت را قضائی هست
sorna
08-22-2011, 12:12 AM
دوشم غم تو ملک سویدا گرفته بود
دودم ز سینه راه ثریا گرفته بود
جان را ز روی لعل تو در تنگ آمده
دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود
میدید شمع در من و میسوخت تا به روز
زآن آتشی که در من شیدا گرفته بود
از دیدهام خیال تو محروم گشت باز
کاطراف خانهاش همه دریا گرفته بود
میخواست خرمی که کند در دلم وطن
تا او رسید لشگر غم جا گرفته بود
صبر از برم رمید و مرا بیقرار کرد
گوئی مگر که خاطرش از ما گرفته بود
مسکین عبید را غم عشقت بکشت از آنک
او را غریب دیده و تنها گرفته بود
sorna
08-22-2011, 12:12 AM
ز من مپرس که بر من چه حال میگذرد
چو روز وصل توام در خیال میگذرد
جهان برابر چشم سیاه میگردد
چو در ضمیر من آن زلف و خال میگذرد
اگر هلاک خودم آرزوست منعم کن
مرا که عمر چنین در ملال میگذرد
خیال مهر تو در چشم هر سهی سرویست
که در حوالیش آب زلال میگذرد
ز بوی زلف توام روح تازه میگردد
سپیدهدم که نسیم شمال میگذرد
من و وصال تو آن فکر و آرزو هیهات
که بر دماغ چه فکر محال میگذرد
غلام و چاکر روی چو ماه توست عبید
وزین حدیث بسی ماه و سال میگذرد
sorna
08-22-2011, 12:12 AM
دردا که درد ما به دوائی نمیرسد
وین کار ما به برگ و نوائی نمیرسد
در کاروان غم چو جرس ناله میکنم
در گوش ما چو بانگ درائی نمیرسد
راهی که میرویم به پایان نمیبریم
جهدی که میکنیم بجائی نمیرسد
این پای خسته جز ره حرمان نمیرود
وین دست بسته جز به دعائی نمیرسد
بر ما ز عشق قامت و بالاش یک نفس
ممکن نمیشود که بلائی نمیرسد
هرگز دمی به گوش گدایان کوی عشق
از خوان پادشاه صلائی نمیرسد
گفتم گدای کوی توام گفت ای عبید
سلطانی این چنین به گدائی نمیرسد
sorna
08-22-2011, 12:13 AM
نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
غریب را وطن خویش میبرد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهی عالیش تا ابد آباد
بهر طرف که روی نغمه میکند بلبل
بهر چمن که رسی جلوه میکند شمشاد
بهر که درنگری شاهدیست چون شیرین
بهر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن میپزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمیشود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بیبنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهی صافی و هرچه بادا باد
به سوی باد و نی میل کن که میگویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
sorna
08-22-2011, 12:13 AM
دلم ز عشق تبرا نمیتواند کرد
صبوری از رخ زیبا نمیتواند کرد
غم از درون دل من برون نمیآید
که ترک مسکن و ماوی نمیتواند کرد
بروی خوب مرا دیده روشنست ولی
به هیچ وجه مهیا نمیتواند کرد
برفت دوش خیالش ز چشم من چه کند
مقام بر لب دریا نمیتواند کرد
به صبر کام توان یافتن ولیک چه سود
چو صبر در دل ما جا نمیتواند کرد
عبید گه گهی از بهر مصلحت میگفت
که توبه میکند اما نمیتواند کرد
sorna
08-22-2011, 12:13 AM
ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پختهای چند فرو ریز به ما جامی چند
صوفی و گوشهی محراب و نکونامی و زرق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
مطربی چند و گلی چند و گل اندامی چند
چشم و لب پیش من آور چو رسد باده به من
تا بود نقل مرا شکر و بادامی چند
باده در خانه اگر نیست برای دل ما
رنجه شو تا در میخانه بنه گامی چند
در بهای می گلگون اگرت زر نبود
خرقهی ما به گرو کن بستان جامی چند
ذکر سجاده و تسبیح رها کن چو عبید
نشوی صید بدین دانه بنه دامی چند
sorna
08-22-2011, 12:13 AM
ترا که گفت که با ما وفا نشاید کرد
دروغ گفت چه باشد چرا نشاید کرد
غلام لعل لب تست جان شیرینم
چنین حکایت شیرین کجا نشاید کرد
به بوسه قصد لبت کردم از میان چشمت
به غمزه گفت نشاید هلا نشاید کرد
میان موی و میان تو نکته باریکست
در آن میان سخن از لب رها نشاید کرد
هزار سال تنم گر ز تن جدا ماند
هنوز مهر تو از جان جدا نشاید کرد
حدیث درد دل مستمند و سینهی ریش
حکایتی است که در سالها نشاید کرد
مگر عبید به جان با لبم مضایقه کرد
که این به مذهب اصحابنا نشاید کرد
sorna
08-22-2011, 12:13 AM
نقش روی توام از پیش نظر مینرود
خاطر از کوی توام جای دگر مینرود
تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز
بر زبانم سخن شهد و شکر مینرود
عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا
هرگزم دل به گل و سنبل تر مینرود
مستی و عاشقی از عیب بود گو میباش
«در من این عیب قدیم است و بدر مینرود»
دوستان از می و معشوق نداریدیم باز
«که مرا بی می و معشوق بسر مینرود»
غم عشقش ز دل خستهی بیچاره عبید
گوشهای دارد از آنجا به سفر مینرود
sorna
08-22-2011, 12:14 AM
گرم عنایت او در بروی بگشاید
هزار دولتم از غیب روی بنماید
نظر به گلشن روحانیون نیندازم
سرم به پایهی کروبیان فرو ناید
وگر به حال پریشان ما کند نظری
ز روی لطف بر احوال ما ببخشاید
به پیش خاطرم ار کاینات عرضه کنند
ز کبر دامن همت بدان نیالاید
توان در آینهی آن جمال جان دیدن
گرش به صیقل توفیق زنگ بزداید
ورم ز پیش براند به جور حکم اوراست
پسند دوست بود هرچه دوست فرماید
عبید را کرمش تا نوازشی نکند
دلش ز غم نرهد خاطرش نیاساید
sorna
08-22-2011, 12:15 AM
دوش اشگم سر به جیحون میکشید
دل بدان زلفین شبگون میکشید
ناتوان شخص ضعیفم هر زمان
اشگ ریزان ناله را چون میکشید
گاه اشگش سوی صحرا میدواند
گاه آهش سوی گردون میکشید
ناگهان خیل خیالش بر سرم
لشگر از بهر شبیخون میکشید
دید آن چشم بلابین دمبدم
تا گریبان جامه در خون میکشید
آستین بر زد خیالش تا به روز
رخت از آن دریا به هامون میکشید
غمزهاش تیری که میزد بر عبید
لعل او پیکانش بیرون میکشید
sorna
08-22-2011, 12:15 AM
هرگز کسی به خوبی چون یار ما نباشد
مه را نظیر رویش گفتن روا نباشد
موئی چنان خمیده چشمی چنان کشیده
در چین به دست ناید و اندر ختا نباشد
با او همیشه ما را جز لاله در نگیرد
با ما همیشه او را جز ماجرا نباشد
گر حال من نپرسد عیبش مکن که هرگز
سودای پادشاهی حد گدا نباشد
ما کشتگان عشقیم همچون عبید ما را
عقلی سلیم نبود صبری بجا نباشد
sorna
08-22-2011, 12:16 AM
دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد
دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد
روی زیبای تو با ماه یکایک میزد
سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد
سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد
خاطر خستهی عشاق مشوش میکرد
زو هر آن حلقه بر گوشهی مه میافتاد
دل مسکین مرا نعل در آتش میکرد
تیر بر سینهام آن غمزهی فتان میزد
قصد خون دلم آن عارض مهوش میکرد
از خط و خال و بناگوش و لب و چشم و رخت
هر که یک بوسه طمع داشت غلط شش میکرد
پیش نقش رخ تو دیدهی خونریز عبید
صفحهی چهره به خونابه منقش میکرد
sorna
08-22-2011, 12:16 AM
مردیم و یار هیچ عنایت نمیکند
واحسرتا که بخت عنایت نمیکند
در پیش چشم او لب او میکشد مرا
وان شوخ چشم بین که حمایت نمیکند
چندانکه عجز حال بر او عرضه میکنم
در وی به هیچ نوع سرایت نمیکند
پیش کسی ز شکر و شکایت چه دم زنم
کاندیشهای ز شکر و شکایت نمیکند
در حق بندگان نظر لطف گاهگاه
هم میکند ولیک به غایت نمیکند
تا گفتهام دهان تو هیچست از آن زمان
با ما ز خشم هیچ حکایت نمیکند
بلبل صفت عبید به هرجا که میرسد
غیر از حدیث عشق روایت نمیکند
sorna
08-22-2011, 12:16 AM
ز کوی یار زمانی کرانه نتوان کرد
جز آستانهی او آشیانه نتوان کرد
کسی که کعبهی جان دید بیگمان داند
که سجدهگاه جز آن آستانه نتوان کرد
مرا به عشوهی فردا در انتظار مکش
که اعتماد بسی بر زمانه نتوان کرد
ترا که گفت که با کشتگان راه غمت
اشارتی به سر تازیانه نتوان کرد
به پیش زلف تو بر خال بوسه خواهم زد
ز ترس دام سیه ترک دانه نتوان کرد
فسرده صوفی ما را که میبرد پیغام
که ترک شاهد و چنگ و چغانه نتوان کرد
مرا به مجلس واعظ مخوان و پند مده
فریب من به فسون و فسانه نتوان کرد
بخواه باده و با یار عزم صحرا کن
چو گل به باغ رود رو به خانه نتوان کرد
مکن عبید ز مستی کرانه فصل بهار
که عیش خوش به چمن بیچمانه نتوان کرد
sorna
08-22-2011, 12:16 AM
بی روی یار صبر میسر نمیشود
بیصورتش حباب مصور نمیشود
با او دمی وصال به صد لابه سالها
تقریر میکنیم و مقرر نمیشود
گفتم که بوسهای بربایم ز لعل او
مشکل سعادتیست که باور نمیشود
جز آنکه سر ببازم و در پایش اوفتم
دستم به هیچ چارهی دیگر نمیشود
افسرده دل کسی که ز زنجیر زلف او
دیوانه مینگردد و کافر نمیشود
عشقش حکایتیست که از دل نمیرود
وصفش فسانهایست که باور نمیشود
تا بوی زلف یار نمیآورد صبا
از بوی او دماغ معطر نمیشود
ساقی بیار باده که هر لحظه عیش خوش
بیمطرب و پیاله و ساغر نمیشود
گفتی به صبر کار میسر شود عبید
تدبیر چیست جان برادر، نمیشود
sorna
08-22-2011, 12:17 AM
سعادت روی با دین تو دارد
غنیمت خانهی زین تو دارد
زهی دولت زهی طالع زهی بخت
که شب پوش و عرقچین تو دارد
چه مقبل هندویی کان خال زیباست
که مسکن لعل شیرین تو دارد
قبا گوئی چه نیکی کرده باشد
که در بر سرو سیمین تو دارد
صبا دنیا معطر کرده گوئی
گذر بر زلف پر چین تو دارد
بسی دیدم پریرویان در آفاق
ندیدم کس که آئین تو دارد
به عالم هرکسی را کیش و دینی است
عبید بینوا دین تو دارد
sorna
08-22-2011, 12:17 AM
لعل نوشینش چو خندان میشود
در جهان شکر فراوان میشود
قد او هرگه که جولان میکند
گوئیا سرو خرامان میشود
پرتو رویش چو میتابد ز دور
آفتاب از شرم پنهان میشود
قصهی زلفش نمیگویم به کس
زانکه خاطرها پریشان میشود
من نه تنها میشوم حیران او
هرکه او را دید حیران میشود
گرچه میگوید که بنوازم ترا
تا نگه کردی پشیمان میشود
با عبید ار نرم میگردد دلت
کارهای سختش آسان میشود
هرکه را شاهی عالم آرزوست
بندهی درگاه سلطان میشود
شاه اویس آن خسرو دریا دلی
کافتابش بندهی فرمان میشود
خسروی کز کلک گوهربار او
کار بی سامان به سامان میشود
sorna
08-22-2011, 12:17 AM
باد صبا جیب سمن برگشاد
غلغل بلبل به چمن در فتاد
زنده کند مردهی صد ساله را
باد چو بر گل گذرد بامداد
زمزم مرغان سخندان شنو
تا نکنی نغمهی داود یاد
موسم عیشست غنیمت شمار
هرزه مده عمر و جوانی به باد
وقت به افسوس نشاید گذاشت
جام می از دست نباید نهاد
تا بتوان خاطر خود شاددار
نیست بدین یک دو نفس اعتماد
خاک همانست که بر باد داد
تخت سلیمان و سریر قباد
چرخ همانست که بر خاک ریخت
خون سیاووش و سر کیقباد
انده دنیا بگذار ای عبید
تا بتوان زیست یکی لحظه شاد
sorna
08-22-2011, 12:17 AM
کجا کسیکه مرا مژدهی چمانه دهد
علیالصباح به من بادهی شبانه دهد
ز دوستان و عزیزان که باشد آنکه مرا
نشان به کوی مغان و می مغانه دهد
خوشا کسیکه چو رندان ز خانه وقت سحر
بدر گریزد و تن در شرابخانه دهد
غلام دولت آنم که هرچه بستاند
به شمع و شاهد و چنگ و دف و چغانه دهد
ز غم پناه به می بر که می به خاصیت
نتیجه عیش خوش و عمر جاودانه دهد
مرو به عشوهی زاهد ز ره که او دایم
فریب مردم نادان بدین فسانه دهد
به اعتقاد شنو پند سودمند عبید
که او همیشه ترا پند عاقلانه دهد
sorna
08-22-2011, 12:18 AM
سپیدهدم به صبوحی شراب خوش باشد
نوا و نغمهی چنگ و رباب خوش باشد
بتی که مست و خرابی ز چشم فتانش
نشسته پیش تو مست و خراب خوش باشد
سحرگهان چو ز خواب خمار برخیزی
خیال بنگ و نشاط شراب خوش باشد
میان باغ چو وصل نگار دست دهد
کنار آب و شب ماهتاب خوش باشد
شمایل خوش جانان به خواب دیدم دوش
امید هست که تعبیر خواب خوش باشد
عبید این دو سه بیتک به یک زمان گفته است
گرش تو گفت توانی جواب خوش باشد
sorna
08-22-2011, 12:18 AM
جوقی قلندرانیم بر ما قلم نباشد
بود و وجود ما را باک از عدم نباشد
سلطان وقت خویشم گرچه زروی ظاهر
لشگر کشان ما را طبل و علم نباشد
مشتی مجردانیم بر فقر دل نهاده
گر هیچمان نباشد از هیچ غم نباشد
در دست و کیسهی ما دینار کس نبیند
بر سکهی دل ما نقش درم نباشد
جان در مراد یابی در حلقهای که مائیم
رندان بینوا را نیل و بقم نباشد
چون ما به هیچ حالی آزار کس نخواهیم
آزار خاطر ما شرط کرم نباشد
در راه پاکبازان گو لاف فقر کم زن
همچون عبید هر کو ثابت قدم نباشد
sorna
08-22-2011, 12:18 AM
شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند
بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند
نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا
غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند
با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست
لاف قارونی و دعوی خدائی تا چند
تن مقیم حرم و دل به خرابات مغان
کرده زنهار نهان زیر عبائی تا چند
دنیی و آخرتت هر دو هوس میدارد
یک جهت باش چو مردان دو هوائی تا چند
ضامن نفس گر اینست بدین راضی شو
غم درویشی و بیبرگ و نوائی تا چند
از در رحمت حق جوی گشایش چو عبید
بر در بستهی مخلوق گدائی تا چند
sorna
08-22-2011, 12:19 AM
دلم زین بیش غوغا بر نتابد
سرم زین بیش سودا بر نتابد
ز شوقت بر دل دیوانهی ماست
غمی کان سنگ خارا بر نتابد
غمت را گو بدار از جان ما دست
که این ویرانه یغما بر نتابد
بیا امشب مگو فردا که اینکار
دگر امروز و فردا بر نتابد
سرت در پای اندازیم چون زلف
اگر زلفت سر از پا بر نتابد
عبید از درد کی یابد رهائی
چو درد دل مداوا بر نتابد
sorna
08-22-2011, 12:19 AM
ز سوز عشق من جانت بسوزد
همه پیدا و پنهانت بسوزد
ز آه سرد و سوز دل حذر کن
که اینت بفسرد آنت بسوزد
مبر نیرنگ و دستان پیش او کو
به صد نیرنگ و دستانت بسوزد
به دست خویشتن شمعی نیفروز
که در ساعت شبستانت بسوزد
چه داری آتشی در زیر دامان
کز آن آتش گریبانت بسوزد
دل اندر وصل من بستی و ترسم
که ناگه تاب هجرانت بسوزد
ندارد سودت آنگاهی که یابی
عبید آن نامسلمانت بسوزد
sorna
08-22-2011, 12:19 AM
وداع کعبهی جان چون توان کرد
فراقش بر دل آسان چون توان کرد
طبیبم میرود من درد خود را
نمیدانم که درمان چون توان کرد
مرا عهدیست کاندر پاش میرم
خلاف عهد و پیمان چون توان کرد
به کفر زلفش ایمان هرکه آورد
دگر بارش مسلمان چون توان کرد
مرا گویند پنهان دار رازش
غم عشقست پنهان چون توان کرد
گرفتم راز دل بتوان نهفتن
دوای چشم گریان چون توان کرد
عبید از عشق اگر دیوانه گردد
بدین جرمش به زندان چون توان کرد
sorna
08-22-2011, 12:19 AM
عاشق شوریده ترک یار نتوانست کرد
صبر بیدل کرد و بیدلدار نتوانست کرد
جان چو با عشق آشنا شد از خرد بیگانه گشت
همدمی زین بیش با اغیار نتوانست کرد
راستی را حق به دستش بود انکارش مکن
مدعی را محرم اسرار نتوانست کرد
نام سرمستان عاشق پیش مستوران نگفت
هیچکس منصور را به ردار نتوانست کرد
نفس کافر سالها کوشید و چندان کازمود
ترک معشوق و می و زنار نتوانست کرد
زاهد از محراب بیرون رفت و در میخانه جست
تا قیامت روی در دیوار نتوانست کرد
التماس بوسهای کردم از او تن در نداد
خاطر ما خوش بدین مقدار نتوانست کرد
دوش بر رخسار زردم دید و چندان کاب زد
بخت خواب آلود را بیدار نتوانست کرد
ای عبید ار غافلی از عشق انکارش مکن
هیچ عاقل عشق را انکار نتوانست کرد
sorna
08-22-2011, 12:20 AM
علیالصباح که نرگس پیاله بردارد
سمن به عزم صبوحی کلاله بردارد
چکاوک از سرمستی خروش در بندد
ز شوق بلبل دلخسته ناله بردارد
به صد جمال درآمد عروس گل به چمن
صباش دامن گلگون غلاله بردارد
وجوه قرض میم هست لیک میترسم
که میفروشم نام از قباله بردارد
خنک نسیم بهاری که در جهد سحری
ز روی چون گل ساقی کلاله بردارد
خوشا کسی که در آن دم به بانک بلبل مست
ز خواب ناز نشیند پیاله بردارد
عبیدوار بزن پنج کاسه می کان می
ز پیش دل غم پنجاه ساله بردارد
sorna
08-22-2011, 12:20 AM
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد
عاشق دلشده را پند خردمند چه سود
رند دیوانه کجا گوش به عاقل دارد
مبتلائیست که امید خلاصش نبود
هرکه بر پای دل از عشق سلاسل دارد
تا دم بازپسین غرقهی دریای غمش
مدعی باشد اگر چشم به ساحل دارد
هرکه خواهد که کند از تو مرادی حاصل
حاصل آنست که اندیشهی باطل دارد
میکشد ساعد سیمین تو ما را و عبید
میل بوسیدن سرپنجهی قاتل دارد
sorna
08-22-2011, 12:20 AM
چشمش به یک کرشمه دل از دست ما ببرد
بنمود روی خوب و خجل کرد ماه را
بگشاد زلف و رونق مشگ ختا ببرد
تاراج کرد دین و دل از دست عاشقان
سلطان نگر که مایهی مشتی گدا ببرد
جان و دلی که بود مرا چون به پیش او
قدری نداشت هیچ ندانم چرا ببرد
میداد عقل دردسری پیش از این کنون
عشقش درآمد از درم آن ماجرا ببرد
سودای زلف او همه کس میپزد ولی
این دولت از میانه نسیم صبا ببرد
گفتیم حال عجز عبید از برای او
نگرفت هیچ در وی و باد هوا ببرد
sorna
08-22-2011, 12:20 AM
پیوسته چشم شوخت ما را فکار دارد
آن ترک مست آخر با ما چکار دارد
با زلف بیقرارش دل مدتی قرین شد
این رسم بیقراری زو یادگار دارد
خرم کسی که با تو روزی به شب رساند
یا چون تو نازنینی شب در کنار دارد
رشگ آیدم همیشه بر حال آن سگی کو
بر خاک آستانت وقتی گذار دارد
با ما دمی نسازد وصلت به هیچ حالی
بیچاره آن که یاری ناسازگار دارد
شوریدگی و مستی فخر عبید باشد
نادان کسی بود کو زین فخر عار دارد
sorna
08-22-2011, 12:21 AM
یار پیمان ***م با سر پیمان آمد
دل پر درد مرا نوبت درمان آمد
این چه ماهیست که کاشانهی ما روشن کرد
وین چه شمعیست که بازم به شبستان آمد
بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد
مدعی رفت و مرا کار به سامان آمد
می بیارید که ایام طرب روی نمود
گل بریزید که آن سرو خرامان آمد
از سر لطف ببخشود بر احوال عبید
مگرش رحم بدین دیدهی گریان آمد
sorna
08-22-2011, 12:21 AM
باز ترک عهد و پیمان کرده بود
کشتن ما بر دل آسان کرده بود
دشمنانم بد همی گفتند و او
گوش با گفتار ایشان کرده بود
زلف مشکینش پریشان گشته بود
بس که خاطرها پریشان کرده بود
تا شنیدم آتشی در من فتاد
آنکه بی ما عزم بستان کرده بود
نالهی دلسوز ما چون گوش کرد
رحمتی در کار یاران کرده بود
گفت با بیچارگان صلحی کنیم
بخت ما بازش پشیمان کرده بود
خاطرش ناگه برنجید از عبید
بیگناهی کان مسلمان کرده بود
sorna
08-22-2011, 12:21 AM
از دم جان بخش نیدل را صفائی میرسد
روح را از نالهی او مرحبائی میرسد
گوئیا دارد ز انعامش مسیحا بهرهای
کزدم او دردمندان را دوائی میرسد
یا مگر داود مهمان میکند ارواح را
کز زبان او به هر گوشی صلائی میرسد
آتشی در سینه دارد نی چو بادش میدمد
شعلهی او بر در هر آشنائی میرسد
بیدلان بر نغمهی او های و هوئی میزنند
بینوایان را ز ساز او نوائی میرسد
نعرهای گر میزند شوریدهای در بیخودی
از پیش حالی به گوش ما صدائی میرسد
نالهی مسکین عبید است آن که ضایع میشود
ور نه آن نالیدن نی هم بجائی میرسد
sorna
08-22-2011, 12:21 AM
دل همان به که گرفتار هوائی باشد
سر همان به که نثار کف پائی باشد
هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال
درد سهلست اگر امید دوائی باشد
دامن یار به دست آر و ره میکده گیر
نشناس اینکه به از میکده جائی باشد
هوس خانقهم نیست که بیزارم از آن
بوریائی که در او بوی ریائی باشد
صوفی صافی در مذهب ما دانی کیست
آن که با بادهی صافیش صفائی باشد
پیر میخانه از خانه برون کرد مگر
ننگ دارد که در آن کوچه گدائی باشد
چه کند گر نکشد محنت و خواری چو عبید
هر که را دل متعلق به هوائی باشد
sorna
08-22-2011, 12:22 AM
دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد
نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد
شعلهی شوق تو هر لحظه درونم میسوخت
دود سودای توام قصد سویدا میکرد
نه کسی حال من سوخته دل میپرسید
نه کسی درد من خسته مداوا میکرد
پیش سلطان خیال تو مرا غم میکشت
خدمتش تن زده از دور تماشا میکرد
دست برداشته تا وقت سحر خاطر من
از خدا دولت وصل تو تمنا میکرد
هردم از غصهی هجران تو میمرد عبید
باز امید وصال تواش احیا میکرد
sorna
08-22-2011, 12:22 AM
دوش سلطان خیالش باز غوغا کرده بود
ملک جان تاراج و رخت صبر یغما کرده بود
برق شوقش از دهانم شعله میزد هر زمان
و آتش سودای او قصد سویدا کرده بود
دیدهام دریای خونست و من اندر حیرتم
تا خیالش چون گذر بر راه دریا کرده بود
گر چه میزد یار ما لاف وفاداری دل
عاقبت بشکست پیمانی که با ما کرده بود
جان ز من میخواست لعلش در بهای بوسهای
بیتکلف مختصر چیزی تمنا کرده بود
دردها چون دیر شد نومید روی از ما بتافت
هر که روزی دردمندی را مداوا کرده بود
گر عبید از عشق دم زد پیش از این معذور دار
کین گناهی نیست کان بیچاره تنها کرده بود
sorna
08-22-2011, 12:22 AM
جوق قلندرانیم در ما ریا نباشد
تزویر و زرق و سالوس آیین ما نباشد
در هیچ ملک با ما کس دوستی نورزد
در هیچ شهر ما را کس آشنا نباشد
گر نام ما ندانند بگذار تا ندانند
ور هیچمان نباشد بگذار تا نباشد
شوریدگان ما را در بند زر نبینی
دیوانگان ما را باغ و سرا نباشد
در لنگری که مائیم اندوه کس نبیند
در تکیهای که مائیم غیر از صفا نباشد
از محتسب نترسیم وز شحنه غم نداریم
تسلیم گشتگان را بیم از بلا نباشد
با خار خوش برآئیم گر گل به دست ناید
بر خاک ره نشینیم گر بوریا نباشد
هرکس بهر گروهی دارد امید چیزی
ما را امیدگاهی، غیر از خدا نباشد
همچون عبید ما را در یوزه عار ناید
در مذهب قلندر عارف گدا نباشد
sorna
08-22-2011, 12:22 AM
میپزد باز سرم بیهده سودای دگر
میکند خاطر شوریده تمنای دگر
هوس سروقدی گرد دلم میگردد
که ندارد به جهان همسر و همتای دگر
دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور
گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر
گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است
نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر
چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید
«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»
sorna
08-22-2011, 12:22 AM
مرا دلیست گرفتار خطهی شیراز
ز من بریده و خو کرده با تنعم و ناز
خوش ایستاده و با لعل دلبران در عشق
طرب گزیده و با جور نیکوان دمساز
گهی به کوی خرابات با مغان همدم
گهی معاشر و گه رند و گاه شاهدباز
همیشه بر در میخانه میکند مسکن
مدام بر سر میخانه میکند پرواز
به روی لاله رخانش گمانهای نکو
به زلف سرو قدانش امیدهای دراز
شده برابر چشمش همیشه گوشهنشین
مدام در خم محراب ابروئی به نماز
امیدوار چنانم که آن خجسته دیار
به فر دولت سلطان اویس بینم باز
معز دولت و دین تاجبخش ملک ستان
خدایگان جهان پادشاه بنده نواز
عبید وار هر آنکس که هست در عالم
دعای دولت او میکند به صدق و نیاز
sorna
08-22-2011, 12:23 AM
چمن دل بردن آیین میکند باز
جهان را لاله رنگین میکند باز
نسیم خوش نفس با غنچه هر دم
حدیث نافهی چین میکند باز
شکوفه هر زری کاورد بر دست
نثار پای نسرین میکند باز
گشاده چشم خواب آلود نرگس
تماشای ریاحین میکند باز
زمین از ابر احسان میپذیرد
هوا را سبزه تحسین میکند باز
عبید از دولت خسرو در این فصل
بنای عیش شیرین میکند باز
sorna
08-22-2011, 12:23 AM
قصهی درد دل و غصهی شبهای دراز
صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام
یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
بینیازی ندهد دهر خدایا تو بده
سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز
از سر لطف دل خستهی بیچاره عبید
بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز
sorna
08-22-2011, 12:23 AM
بییار دل شکسته و دور از دیار خویش
درماندهایم عاجز و حیران به کار خویش
از روزگار هیچ مرادی نیافتیم
آزردهایم لاجرم از روزگار خویش
نه کار دل به کام و نه دلدار سازگار
خونین دلم ز طالع ناسازگار خویش
یکدم قرار نیست دلم را ز تاب عشق
در آتشم ز دست دل بیقرار خویش
از بهر آنکه میزند آبی بر آتشم
منت پذیرم از مژهی سیلبار خویش
دیوانه دل به عشق سپارد عبیدوار
عاقل به دست دل ندهد اختیار خویش
sorna
08-22-2011, 12:24 AM
در این چنین سره فصلی و نوبهاری خوش
خوشا کسیکه کند عیش با نگاری خوش
کنار جوی گزین گوش سوی بلبل دار
کنون گه هست به هر گوشهای کناری خوش
گرت به دست فتد دامنی که مقصود است
بگیر دامنی کوهی و لالهزاری خوش
بیا به وصل دمی روزگار ما خوش کن
به شکر آنکه ترا هست روزگاری خوش
به رغم مدعیان در فراق او هرکس
به پرسدم که خوشی گویمش که آری خوش
مرا ز صحبت یاری گریز ممکن نیست
هزار جان عزیزم فدای یاری خوش
دل عبید نگردد شکار غم پس از این
گرش به دام افتد چنان نگاری خوش
sorna
08-22-2011, 12:24 AM
وصل جانان باشدم جان گو مباش
در جهان جز فکر جانان گو مباش
ساکن خلوت سرای انس را
گلشن و بستان و ایوان گو مباش
ما کجا اسباب دنیا از کجا
مور را ملک سلیمان گو مباش
چون ز یزدان هرچه خواهی میدهد
خلعت و انعام سلطان گو مباش
ما گدایانیم ما را چون عبید
مال و جاه حکم و فرمان گو مباش
sorna
08-22-2011, 12:24 AM
نه بر هرخان و خاقان میبرم رشگ
نه بر هر میر و سلطان میبرم رشگ
نه دارم چشم بر گنجور و دستور
نه بر گنج فراوان میبرم رشگ
نه میاندیشم از دوزخ به یک جو
نه بر فردوس و رضوان میبرم رشگ
نه بر هر باغ و بستان مینهم دل
نه بر هر قصر و ایوان میبرم رشگ
ز من چرخ کهن بستد جوانی
بر آن ایام و دوران میبرم رشگ
چو رنج دیگرم بر پیری افزود
به حال هرکسی زان میبرم رشگ
چو دردم میشود افزون در آن حال
بر آن کو میدهد جان میبرم رشگ
عبید از درد مینالد شب و روز
بر آن کو یافت درمان میبرم رشگ
sorna
08-22-2011, 12:24 AM
ای ترک چشم مستت بیمار خانهی دل
زلف تو دام جانها خال تو دانهی دل
آنجا که ترک چشمت شست جفا گشاید
تیر بلا نیاید جز بر نشانهی دل
خونابهی سرشکم ریزند مردم چشم
از آستانهی تو تا آسمانهی دل
دل اوفتاده عاجز بر آستانهی تو
تا عاجز اوفتادم بر آستانهی دل
دارد عبید مسکین دائم هوای عشقت
هم در میانهی جان هم در میانهی دل
sorna
08-22-2011, 12:25 AM
گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم
با خبر نیست که مادر غم او بیخبریم
از خیال سر زلفش سر ما پرسود است
این خیالست که ما از سر او درگذریم
با قد و زلف درازش نظری میبازیم
تا نگویند که ما مردم کوته نظریم
دل فکنده است در این آتش سودا ما را
وه که از دست دل خویش چه خونین جگریم
عشق رنجیست که تدبیر نمیدانیمش
وصل گنجیست که ما ره به سرش مینبریم
جان ما وعدهی وصلست نه این روح مجاز
تو مپندار که ما زنده بدین مختصریم
آه و فریاد که از دست بشد کار عبید
یار آن نیست که گوید غم کارش بخوریم
sorna
08-22-2011, 12:25 AM
حال خود بس تباه میبینم
نامهی دل سیاه میبینم
یوسف روح را ز شومی نفس
مانده در قعر چاه میبینم
خط طومار عمر میخوانم
همه واحسرتاه میبینم
در دل بیقرار مینگرم
ناله و سوز و آه میبینم
ره دراز است و دور من خود را
همه بیزاد راه میبینم
پایمردی که دست او گیرد
محض لطف اله میبینم
عذر خواه عبید بیچاره
کرم پادشاه میبینم
sorna
08-22-2011, 12:25 AM
ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهی این پادشاهی زان گدائی یافتیم
همت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم
پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد
این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم
صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورتها که از زهد ریائی یافتیم
پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم
ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم
گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید
از درونهای بزرگان مومیائی یافتیم
sorna
08-22-2011, 12:25 AM
یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم
به امید کرمت روی به راه آوردیم
بر سر نفس بدآموز که شیطان رهست
از ندامت حشر از تو به سپاه آوردیم
بر گنه کاری خود گرچه مقریم ولی
نالهی زار و رخ زرد گواه آوردیم
گرچه ما نامه سیاهیم ببخشای که ما
روسیاهیم از آن نامه سیاه آوردیم
بر در عفو تو ما بی سر و پایان چو عبید
تا تهی دست نباشیم گناه آوردیم
sorna
08-22-2011, 12:26 AM
منم اسیر و پریشان ز یار خود محروم
غریب شهر کسان و ز دیار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نومید
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزیده صحبت بیگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ایل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نیست جز حرمان
مباد هیچکس از روزگار خود محروم
ز آه سینه بسوزم اگر شوم نفسی
ز سیل این مژهی سیل بار خود محروم
ز هر بدی که به من میرسد بتر زان نیست
که ماندهام ز خداوندگار خود محروم
امید هست عبید آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم
sorna
08-22-2011, 12:26 AM
باز در میکده سر حلقهی رندان شدهام
باز در کوی مغان بی سر و سامان شدهام
نه به مسجد بودم راه و نه در میکده جای
من سرگشته در این واقعه حیران شدهام
بر من خستهی بیچاره ببخشید که من
مبتلای دل شوریدهی نالان شدهام
رغبتم سوی بتانست ولیکن دو سه روز
از پی مصلحتی چند مسلمان شدهام
بارها از سر جهلی که مرا بود به سهو
کردهام توبه و در حال پشیمان شدهام
زاهدان از می و معشوق مرا منع کنند
بهتر آنست که من منکر ایشان شدهام
گفت رهبان که عبید از پی سالوس مرو
زین سخن معتقد مذهب رهبان شدهام
sorna
08-22-2011, 12:26 AM
قصد آن زلفین سرکش کردهام
خاطر از سودا مشوش کردهام
در ره عشقش میان جان و دل
منزل اندر آب و آتش کردهام
از وصالش تا طمع ببریدهام
با خیالش وقت خود خوش کردهام
از نسیم گلستان تا شمهای
بوی او بشنیدهام غش کردهام
کیش او بگرفته قربان گشتهام
تا نپنداری که ترکش کردهام
از دو لعل و از دو ابرو و دو زلف
گر امان یابم غلط شش کردهام
دل طلب کردم ز زلفش بانک زد
کای عبید آنجا فروکش کردهام
sorna
08-22-2011, 12:26 AM
هرگه که شبی خود را در میکده اندازیم
صد فتنه برانگیزیم صد کیسه بپردازیم
آن سر که بود در می وان راز که گویدنی
ما مونس آن سریم ما محرم آن رازیم
هر نغمه که پیش آرند ما با همه در شوریم
هر ساز که بنوازند ما با همه در سازیم
زین پیش کسی بودیم و امروز در این کشور
ما جمری بغدادیم ما بکروی شیرازیم
گر حکم کند سلطان کین باده براندازند
او باده براندازد ما بنک براندازیم
آنروز که در محشر مردم همه گرد آیند
ما با تو در آن غوغا دزدیده نظر بازیم
بر یاد تو هر ساعت مانند عبید اکنون
بزمی دگر افروزیم عیشی دگر آغازیم
sorna
08-22-2011, 12:27 AM
از حد گذشت درد و به درمان نمیرسیم
بر لب رسید جان و به جانان نمیرسیم
گر رهروان به کعبهی مقصود میرسند
ما جز به خارهای مغیلان نمیرسیم
آنانکه راه عشق سپردند پیش از این
شبگیر کردهاند به ایشان نمیرسیم
ایشان مقیم در حرم وصل ماندهاند
ما سعی میکنیم و به دربان نمیرسیم
بوئی ز عود میشنود جان ما ولی
در کنه کار مجمره گردان نمیرسیم
چون صبح در صفا نفس صدق میزنیم
لیکن به آفتاب درخشان نمیرسیم
در مسکنت چو پیرو سلمان نمیشویم
در سلطنت به جاه سلیمان نمیرسیم
همچون عبید واله و حیران بماندهایم
در سر کارخانهی یزدان نمیرسیم
sorna
08-22-2011, 12:27 AM
ما که رندان کیسه پردازیم
کشتهی شاهدان شیرازیم
یار دردی کشان شنگولیم
همدم جمریان طنازیم
شکر ایزد که ما نه صرافیم
منت حق که ما نه بزازیم
واله دلبر شکر دهنیم
عاشق مطرب خوش آوازیم
همه با عود و چنگ هم دهنیم
همه با جام و باده دمسازیم
از جفاهای چرخ نگریزیم
وز بلاها سپر نیندازیم
همه در دزدی و سیه کاری
روز و شب با عبید انبازیم
sorna
08-22-2011, 12:27 AM
ما گدایان بعد از این از کار و بار آسودهایم
چون به روزی قانعیم از روزگار آسودهایم
هرکسی بر قدر همت اعتباری کردهاند
ما توکل کردهایم از اعتبار آسودهایم
دیگران در بحر حرص ار دست و پائی میزنند
ما قناعت کردهایم و بر کنار آسودهایم
در پی مستی خماری بود و ما را وین زمان
ترک مستی چون گرفتیم از خمار آسودهایم
اهل دنیا فخر خود جویند و عار دیگران
حالیا ما چون عبید از فخر و عار آسودهایم
sorna
08-22-2011, 12:27 AM
رفتم از خطهی شیراز و به جان در خطرم
وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم
میروم دست زنان بر سر و پای اندر گل
زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم
گاه چون بلبل شوریده درآیم به خروش
گاه چون غنچهی دلتنگ گریبان بدرم
من از این شهر اگر بر***م در ***م
من از این کوی اگر برگذرم درگذرم
بیخود و بیدل و بییار برون از شیراز
«میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم»
قوت دست ندارم چو عنان میگیرم
«خبر از پای ندارم که زمین میسپرم»
این چنین زار که امروز منم در غم عشق
قول ناصح نکند چاره و پند پدرم
ای عبید این سفری نیست که من میخواهم
میکشد دهر به زنجیر قضا و قدرم
sorna
08-22-2011, 12:27 AM
بیش از این بد عهد و پیمانی مکن
با سبکروحان گران جانی مکن
زلف کافر کیش را برهم مزن
قصد بنیاد مسلمانی مکن
غمزه را گو خون مشتاقان مریز
ملک از آن تست ویرانی مکن
با ضعیفان هرچه در گنجد مگو
با اسیران هرچه بتوانی مکن
بیش از این جور و جفا و سرکشی
حال مسکینان چو میدانی مکن
گر کنی با دیگران جور و جفا
با عبیدالله زاکانی مکن
از وصالت چون ببوسی قانعست
بوسه پیشش آر و پیشانی مکن
sorna
08-22-2011, 12:28 AM
دلا باز آشفته کاری مکن
چو دیوانگان بیقراری مکن
گرت نیست دردی، غنیمت شمار
ورت هست فریاد و زاری مکن
چو کارت ز عشقست و بارت ز عشق
شکایت ز بی کار و باری مکن
نگارا نگارا جدائی ز ما
خدا را اگر دوست داری مکن
اگر چشم سرمست اودیدهای
دگر دعوی هوشیاری مکن
ز جور و جفا هرچه ممکن بود
بکن ترک پیمان و یاری مکن
عبید ار سر عشق داری بیا
در این راه جز جانسپاری مکن
sorna
08-22-2011, 12:28 AM
در خود نمیبینم که من بی او توانم ساختن
یادل توانم یک زمان از کار او پرداختن
من کوی او را بندهام کورا میسر میشود
بر خاک غلطیدن سری در پای او انداختن
چون شمع هجران دیدهای باید که تا او را رسد
با خنده گریان زیستن یا سوختن یا ساختن
هرگز نباید خواب خوش در چشم من تا ناگهان
خیل خیالش صف زنان نارد برویش تاختن
در حسرتم تا یکزمان باشدکه روزی گرددم
کز دور چندان بینمش کورا توان بشناختن
هر دم عبید از خوی او باید شکایت کم کنم
عادت ندارد یار ما بیچارگان بنواختن
sorna
08-22-2011, 12:28 AM
منگر به حدیث خرقه پوشان
آن سخت دلان سست کوشان
آویخته سبحهشان به گردن
همچون جرس از درازگوشان
از دور چو کشتگان ببینی
از راه بگرد و رو بپوشان
از بند ریا و زرق برخیز
با ساده نشین و باده نوشان
مفروش به ملک هر دو عالم
خاک سر کوی می فروشان
در باغ چه خوش بود سحرگاه
ما سرخوش و بلبلان خروشان
مطرب غزل عبید برخوان
دل برده ز دست تیزهوشان
sorna
08-22-2011, 12:29 AM
خدایا تو ما را صفائی بده
به ما بینوایان نوائی بده
در گنج رحمت به ما برگشا
وزان داد هر بینوائی بده
همه دردناکان درماندهایم
حکیمی به هریک دوائی بده
سگ کوی رندان آزادهایم
در آن کوچه ما را سرائی بده
بلائیست این نفس کافر عبید
گرش میتوانی سزائی بده
sorna
08-22-2011, 12:29 AM
ای عاشقان رویت بر مهر دل نهاده
زنجیریان مویت سرها به باد داده
جان را به کوی جانان چشم خوشت کشیده
وز بند غصه دل را ابروی تو گشاده
با عشق جان ما را سوزیست در گرفته
با اشگ چشم ما را کاریست اوفتاده
تا چشم نیم مستت وسمه نهد بر ابرو
چون دل خلاص یابد زان زلف وانهاده
از وصف آنزنخدان من سادهدل چه گویم
یارب چه لطف دارد آن نازنین ساده
ما را ز ننگ هستی جز می نمیرهاند
صوفی مباش منکر کز باده نیست باده
بخت عبید و وصلت، این دولتم نباشد
در خواب اگر خیالت بینم زهی سعاده
sorna
08-22-2011, 12:29 AM
باز فکند در چمن، بلبل مست غلغله
گشت ز جنبش صبا دختر شاخ حامله
عطر فروش باغ را لحظه به لحظه میرسد
از ره صبح کاروان از در غیب قافله
مست شده است گوئیا کز سر ذوق مینهد
خرده و خرقه در میان غنچهی تنگ حوصله
نافه گشا شده صبا غالیه سا نسیم گل
وه که چه نازنین بود گلرخ عنبرین کله
مست شبانه در چمن جلوهکنان چو شاخ گل
گوش به بلبل سحر خواسته جام و بلبله
ای بت نازنین من دور مشو ز پیش من
خوش نبود میان ما فصل بهار فاصله
بوسه که وعده کردهای میندهی و بنده را
در ره انتظار شد پای امید آبله
ما و شراب و نای و دف صوفی و کنج صومعه
شغل جهان کجا و ما ما ز کجا و مشغله
دور خرابیست و گل خیز عبید و عیش کن
دور فلک چو با کسی مینکند مجادله
sorna
08-22-2011, 12:29 AM
مرا دلیست ره عافیت رها کرده
وجود خود هدف ناوک بلا کرده
ز جور چرخ ستم دیده و رضا داده
ز خوی یار جفا دیده و وفا کرده
به کار خویش فرو رفته مبتلی گشته
به درد عشق مرا نیز مبتلی کرده
هر آنچه داشته از عقل و دانش و دین
ز دست داده و سر در سر هوی کرده
گهی ز بیخردی آبروی خود برده
گهی ز بیخبری قصد جان ما کرده
به قول و عهد بتان غره گشته وز سر جهل
خیال باطل و اندیشهی خطا کرده
عبید را به فریبی فکنده از مسکن
ز دوستان و عزیزان خود جدا کرده
sorna
08-22-2011, 12:30 AM
مبارکست نظر بر تو بامداد پگاه
چه نیکبخت کسی کش به روی تست نگاه
زهی طراوت رخ چشم بد ز روی تو دور
زهی حلاوت لب لااله الالله
خطاب سرو به قد تو : خادم و عبید
حدیث گل بر روی تو : عبده و فداه
به زلف پر***ت رشتهی امید دراز
ز سرو ناز قدت دست آرزو کوتاه
کرشمه میکنی و عقل میشود حیران
به راه میروی و خلق میروند از راه
خوشا که زلف تو گیرم به خواب خوش هرشب
خوشا که روی تو بینم به کام دل هر ماه
به پیش قاضی عشاق در قضیهی عشق
عبید را رخ زرد است و اشگ سرخ گواه
sorna
08-22-2011, 12:30 AM
بدین صفت سر و چشمی و قد و بالائی
کسی ندید و نشان کس نمیدهد جائی
چنین شکوفه نخندد به هیچ بستانی
چنین بهار نیاید به هیچ صحرائی
ز شست زلف تو هر حلقهای و آشوبی
ز چشم مست تو هر گوشهای و غوغائی
کجا ز حال پریشان ما خبر دارد
کسی که با سر زلفش نپخت سودائی
ز شوق پرتو رویت که شمع انجمن است
مرا ز غیر چو پروانه نیست پروائی
خیال وصل تمنی کنم همی در خواب
چه دلپذیر خیالی چه خوش تمنائی
خرد به ترک توام رای زد ولیک عبید
خلاف پیش تو مردن نمیزند رائی
sorna
08-22-2011, 12:30 AM
خوش بود گر تو یار ما باشی
مونس روزگار ما باشی
روزکی همنشین ما گردی
شبکی در کنار ما باشی
ما همه بندگان حلقه بگوش
تو خداوندگار ما باشی
همچو سگ میدویم در پی تو
بو که ناگه شکار ما باشی
غم نگردد به گرد خاطر ما
گر دمی غمگسار ما باشی
تا دل بیقرار ما باشد
در دل بیقرار ما باشی
تا منم بندهی توام چو عبید
تا توئی شهریار ما باشی
sorna
08-22-2011, 12:30 AM
افتاده بازم در سر هوائی
دل باز دارد میل بجائی
او شهریاری من خاکساری
او پادشاهی من بینوائی
بالا بلندی گیسو کمندی
سلطان حسنی فرمانروائی
ابروکمانی نازک میانی
نامهربانی شنگی دغائی
زین دلنوازی زین سرفرازی
زین جو فروشی گندم نمائی
بی او نبخشد خورشید نوری
بی او ندارد عالم صفائی
هرجا که لعلش در خنده آید
شکر ندارد آنجا بهائی
هر لحظه دارد دل با خیالش
خوش گفتگوئی خوش ماجرائی
گوئی بیابم جائی طبیبی
باشد که سازم دل را دوائی
دارد شکایت هرکس ز دشمن
ما را شکایت از آشنائی
چشم عبید ار سیرش ببیند
دیگر نبیند چشمش بلائی
sorna
08-22-2011, 12:31 AM
زهی لعل لبت درج لئالی
مه روی ترا شب در حوالی
چو چشمت گشتم از بیمار شکلی
چو زلفت گشتم از آشفته حالی
حدیث زلف خود از چشم من پرس
«سل السهران عن طول اللیالی»
ز شوق قامتت مردم خدا را
«ترحم ذلتی یا ذالمعالی»
ز هجرت ناله میکردم خرد گفت
عبید از یار دوری چون ننالی
sorna
08-22-2011, 12:31 AM
دارد به سوی یاری مسکین دلم هوائی
زین شوخ دلفریبی زین شنگ جانفزائی
زین سرو خوشخرامی گل پیش او غلامی
مه پیش او اسیری شه پیش او گدائی
هر غمزهاش سنانی هر ابرویش کمانی
گیسوی او کمندی بالای او بلائی
ما را ز عشق رویش هر لحظهای فتوحی
ما را ز خاک کویش هر ساعتی صفائی
بگرفته عشق ما را ملک وجود آنگه
عقل آمده که ما نیز هستیم کدخدائی
جان میفزاید الحق باد صبا سحرگه
مانا که هست با او بوئی ز آشنائی
گفتم عبید گفتا نامش مبر که باشد
رندی قمار بازی دزدی گریز پائی
sorna
08-22-2011, 12:31 AM
زلفت به پریشانی دل برد به پیشانی
دل برد به پیشانی زلف به پریشانی
گر زلف بیفشانی صد جانش فرو ریزد
صد جانش فرو ریزد گر زلف بیفشانی
یک لحظه به پنهانی گر وصل تو دریابم
گر وصل تو دریابم یک لحظه به پنهانی
صد بوسه به آسانی از لعل تو بربایم
از لعل تو بربایم صد بوسه به آسانی
آخر نه مسلمانی رحم آر بر این مسکین
رحم آر بر این مسکین آخر نه مسلمانی
میبینی و میدانی احوال عبید آخر
احوال عبید آخر میبینی و میدانی
sorna
08-22-2011, 12:31 AM
عزم کجا کردهای باز که برخاستی
موی به شانه زدی زلف بیاراستی
ماه چو روی تو دید گفت زهی نیکوی
سرو که قد تو دید گفت زهی راستی
آتش غوغای عشق چون بنشستی نشست
فتنهی آخر زمان خاست چو برخاستی
دوش در آن سرخوشی هوش ز ما میر بود
کاسه که میداشتی عذر که میخواستی
پیش عبید آمدی مرده دلش زنده شد
باز چو بیرون شدی جان و تنش کاستی
sorna
08-22-2011, 12:32 AM
گر آن مه را وفا بودی چه بودی
ورش ترس از خدا بودی چه بودی
دمی خواهم که با او خوش برآیم
اگر او را رضا بودی چه بودی
دلم را از لبش بوسیست حاجت
گر این حاجت روا بودی چه بودی
اگر روزی به لطف آن پادشا را
نظر با این گدا بودی چه بودی
خرد گر گرد من گشتی چه گشتی
وگر صبرم بجا بودی چه بودی
به وصلش گر عبید بینوا را
سعادت رهنما بودی چه بودی
sorna
08-22-2011, 12:32 AM
خم ابروی او در جانفزائی
طراز آستین دلربائی
خدا را محض لطفش آفریده
به نام ایزد زهی لطف خدائی
به غمزه چشم مستش کرده پیدا
رسوم هستی و سحر آزمائی
ز کوی او غباری کاورد باد
کند در چشم جانها توتیائی
عبید ار پادشاهی خواهی آخر
برو پیشش گدائی کن گدائی
sorna
08-22-2011, 12:32 AM
چو دست قدرت خراط حقهی مینا
فشاند بر رخ کافور عنبر سارا
مشعبد فلک از زیر حقه پیدا کرد
هزار بیدق سیمین به دست سحرنما
ز بهر زینت و زیب مخدرات فلک
زمانه نافه گشا شد سپهر غالیه سا
برای فکرت و اندیشه در منازل قدس
قدم فشرده و در پیش عقل بیش بها
فضای هر فلکی ملک خسروی دیدم
درون هر طبقی جای والیی والا
مقیم طارم هفتم معمری دیدم
رفیع قدر و قوی هیکل و بلند غطا
ازو گرفته جهان رسم خرقه و زنار
وزو گرفته چمن ساز و برگ نشو و نما
فراز طاق ششم حاکمی مبارک روی
نه چون قضاة زمان، قاضی به صدق و صفا
خجسته طلعت و فیروز بخت و فرخ فال
سعید طالع و مسعود رای و سعد لقا
امیر خطهی پنجم دلاوری دیدم
خضاب کرده به خون دست و سر پر از غوغا
حسام قاطع او هادم اساس امل
سنان سرکش او هالک وجود بقا
سریر گاه چهارم که جای پادشهیست
فزون ز قیصر و فغفور و هرمز و دارا
تهی ز والی و خالی ز یاد شه دیدم
ولیک لشکرش از پیش تخت او برپا
فراز آن صنمی با هزار غنج و دلال
چو دلبران دلاویز و لعبتان ختا
گهی به زخمهی سحر آفرین زدی رگ چنگ
گهی گرفتی بر دست ساغر صهبا
خدیو عرصهی دیوان پیشگاه دوم
محاسبی سره دیدم غنی به عقل و ذکا
قوی کفایت و باریک فکر و دوراندیش
لطیف خاطر و شیرین زبان و نکتهسرا
هلال عید ز چرخ یکم درخشان شد
ز طرف کاهکشان بر مثال کاهربا
sorna
08-22-2011, 12:32 AM
شه سریر چهارم که شاه انجم اوست
نوشته بر رخ منشور دولتش طغرا
کلاه شادی بنهاده فرقدان بر فرق
کشیده در بر خود توامان ز مشک قبا
مسبحان فلک در سجودگاه افول
زبان گشاده به تسبیح ربنا الا علی
زمان به صبح شتابان و من به قوت فکر
فلک به دور درافتاده من به چون و چرا
که چیست حاصل این روشنان بی حاصل
که چیست مقصد این قاصدان رهپیما
چه موجبست یکی ثابت و یکی سیار
نهان چراست یکی دیگری چرا پیدا
در این تفکر و اندیشه مانده تا دم صبح
به سیم خام بیندود چرخ را سیما
خلاص یافت ز زندان شام بیژن صبح
به زور رستم تقدیر و زخم دست قضا
در این مضیق تفکر ز هاتف غیبی
به گوش جان من آمد یکی خجسته ندا
که ای ضمیر تو از حاصلات کن غافل
ندانی این قدر و خویش را نهی دانا
حصول گردش چرخ بلند و سیر نجوم
غرض ز مبدا ارکان و فطرت اشیا
وجود قدسی این پادشاه دادگر است
پناه دین محمد امین ملک خدا
جمال دولت و دنیا و دین ابواسحاق
خدایگان منوچهر چهر دارا را
قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان
فلک مهابت گردون سریر مهر سخا
صریر خامهی او مشرف خزانهی غیب
ضمیر روشن او کاشف رموز سما
دهان غنچهی دولت به طلعتش خندان
زبان سوسن نصرت به مدحتش گویا
جهان پناها گر امر نافذت خواهد
به یک اشاره عالی که هست عقده گشا
دماغ دهر ز سوادی شب کند خالی
خلاص بخشد خورشید را ز استسقا
همیشه تا که ز تاثیر هفت و چار بود
حصول پنج حواس و سه روح و هفت اعضا
از این سه پنج ترا کام و نام حاصل باد
به رغم حاسد ملعون در این سپنج سرا
مدام رای هنرپرور تو حکم روان
همیشه طبع سخا پیشهی تو کامروا
هزار عید برانی به کامرانی و عیش
هزار سال بمانی هزار معنی را (کذا)
sorna
08-22-2011, 12:33 AM
صباح عید و رخ یار و روزگار شباب
خروش چنگ و لب زنده رود و جام شراب
هوای دلبر و غوغای عشق و آتش شوق
نوای بربط و آواز عود و بانک رباب
نوید فتح صفاهان و مژدهی اقبال
نشان بخت بلند و امید فتحالباب
دماغ باده گساران ز خرمی در جوش
درون مهر پرستان ز عاشقی در تاب
نشاط در دل و می در کف و طرب در جان
نگار سرخوش و ما بیخود و ندیم خراب
زهی نمونهی دولت زهی نشانهی بخت
دگر چه باشد ازین بیش عیش را اسباب
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
ز باده دست مدار و ز عیش روی متاب
به پیش خود بنشان شاهدان شیرین کار
که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب
بنوش جام میای جان نازنین عبید
شتاب میکند این عمر نازنین دریاب
به بزم شاه جهان عیش ران و شادی کن
خدایگان جهان آفتاب عالمتاب
جلال دولت و دین تاجبخش تخت نشین
سپهر مهر و سخا پادشاه عرش جناب
سریر بخش ممالک سنان کشور گیر
جهانگشای جوان دولت سعادت یاب
به نوک نیزه برآرد ز قعر نیل نهنگ
به زخم تیر در آرد ز اوج ابر عقاب
شدست فتنه در ایام پادشاهی او
چو چشم بخت بداندیش جاه او در خواب
جهان پناها بر آستان دولت تو
سپهر حاجب بارست و مشتری بواب
ببسته خدمت صدر ترا صدور میان
نهاده طاعت امر ترا ملوک رقاب
علو قدر تو جائیست از معارج جاه
که وهم تیز قدم در نیایدش پایاب
به پیش بحر سخای تو بحر جود محیط
چو پیش بحر محیطست لعمههای سراب
مثال روی تو و آفتاب چنانک
حدیث نور تجلی و پرتو مهتاب
فلک زفر تو اندوخته شکوه و جلال
خرد ز رای تو آموخته صلاح و صواب
هم از مهابت خشم تو کوه در لرزه
هم از خجالت دست تو بحر در غر قاب
چکان ز تیغ تو خون عدوست پنداری
مگر که قطرهی خون میچکد ز قطر سحاب
خدایگانا از پرتو عنایت تو
که باد سایهی او مستدام بر احباب
بر آسمان تو گشتم مقیم و دولت گفت :
«نزلت خیر مقام وجدت خیر مآب»
همیشه تا فکند دست صبح وقت سحر
ز تاب شعلهی خورشید بر سپهر طناب
طناب عمر ترا امتداد چندان باد
که حصر آن نکند فهم تا به روز حساب
sorna
08-22-2011, 12:33 AM
خوشوقت عاشقی که دمی یاریار اوست
خرم دلی که دلبر او غمگسار اوست
من در میان خون جگر غرقه وین زمان
تا کیست آنکه مونس او در کنار اوست
عاشق رود به شهر کسان لیک همچو ما
میلش بجا نبیست که شهر و دیار اوست
هر خستهی که دور شد از پیش یار خود
از شهریار هر که رسد شهریار اوست
نقش خیال قامتش از چشم ما طلب
کان سروناز برطرف جویبار اوست
ما آن نسیم، کو گذری سوی ما کند
ما خاک آن رهیم که بر رهگذار اوست
بسیار خاست فتنه ز قد بتان ولی
این فتنه برنخاست که در روزگار اوست
دل باز کی به سینهی مجروح ما رسد
مسکین اسیر سلسلهی مشگبار اوست
نام عبید کی رود از یاد اهل دل
چون گفتههای نازک او یادگار اوست
چرخ ستیزهکار بر او کی جفا کند
آخر نه پادشاه خداوندگار اوست
شاه جهان سکندر ثانی جمال دین
آن کافتاب چاکر خنجر گذار اوست
دارای هفت کشور و سلطان شش جهت
کین نه سپهر در کنف اقتدار اوست
هم جلوهگاه دولت و دین بر جناب وی
هم بارگاه فتح و ظفر در جوار اوست
آن کش ستاره نام نهی جوش جیش او
وانکش فلک خطاب کنی پردهدار اوست
از هر طرف که رایت او جلوه میکند
نصرت نشسته گوئی در انتظار اوست
برق از شعاع خنجر او ناگهان بجست
زیرا که شرمش از گهر شرمسار اوست
دریاست تنگ حوصله و کوه سرسبک
آنجا که بحر بخشش و کوه وقار اوست
این چرخ را که طارم نه پایه مینهد
رکنی ز جود همت شعری شعار اوست
ای خسروی که کلک تو آن فیض گستریست
کین بحر هفتگانه بخار بحار اوست
تیغ تو گفت من ببرم بیخ دشمنان
اقرار کرد عقل که این کار کار اوست
گردون که داشت خلقی در زینهار خود
امروز چون اسیران در زینهار اوست
چرخیست دولت تو که اجرام رام او
بازیست دولت تو که دنیا شکار اوست
بگشاد هفت کشور دنیا به یک شکوه
رای تو کافتاب و فلک شرمسار اوست
یارب به کام ورای تو بادا مدام چرخ
چندانکه گرد مرکز خاکی مدار اوست
چندانت عمر باد که پیر دبیر طبع
گویند عمرهاست که اندر شمار اوست
sorna
08-22-2011, 12:33 AM
دولت قرین دولت صاحبقران ماست
دنیا به کام پادشه کامران ماست
سلطان اویس آنکه صفات جلال او
بیرون ز حد وهم و خیال و گمان ماست
ای آنشهی که گر تو بگوئی روا بود
کافاق زنده کردهی فیض بیان ماست
بنیاد عدل محکم و بازوی دین قوی
از رای روشن و خرد خردهدان ماست
ارکان ظلم و قاعدهی جور منهدم
از سهم تیر و خنجر گیتی ستان ماست
روی زمین که غرقهی طوفان فتنه بود
امروز در حمایت گرز و سنان ماست
پشت و پناه خلق جهانی به امر خلق
احسان شامل و کرم بیکران ماست
دولت ملازمیست که با ما بزرگ شد
اقبال بندهایست که از خاندان ماست
مفتاح ملک و ضامن ارزاق مرد و زن
شمشیر و تیر و خامهی گوهرفشان ماست
آنجا که از امور سپاهی سخن رود
نوک زبان تیغ و قلم ترجمان ماست
پیر و جوان متابع تدبیر ما شدند
تا رای پیر تابع بخت جوان ماست
خورشید پادشاه فلک شد از آنکه او
هر بامداد معتکف آستان ماست
اقبال پنج نوبت شاهی همی زند
اکنونکه هفت کشور عالم از آن ماست
از هر طرف که رایت ما جلوه میکند
تایید هم رکاب و ظفر همعنان ماست
از فرش خاک برگذری تا فراز عرش
مردافکنی که پشت نماید کمان ماست
هر آرزو که خواستهایم از خدای خویش
توفیق عهد کرده که آن در ضمان ماست
هرکس که هست در همه آفاق چون عبید
آسوده در حمایت حفظ و امان ماست
شاها زمان فتنه و آشوب و ظلم رفت
وامروز خوشترین زمانها زمان ماست
هنگام کین ز جملهی دشمنکشان ما
آوازهی بزرگی و نام و نشان ماست
ایزد دعای ما به کرم مستجاب کرد
زیرا دعای جان تو ورد زبان ماست
sorna
08-22-2011, 12:34 AM
آمد نسیم و نکهت گل در جهان فکند
بلبل ز شوق غلغه در بوستان فکند
هم باد نوبهار دل غنچه برگشاد
هم بید سایه بر سر آب روان فکند
شوق فروغ ظلمت گل باز آتشی
در جان زار بلبل فریادخوان فکند
صوفی صفت شکوفه بر آواز عندلیب
رقصی بکرد و خرقه سوی باغبان فکند
رنگ عذار ساقی و تاب شعاع می
آنعکس بین که بر گل و بر ارغوان فکند
حیران بماند سوسن آزاده ده زبان
تا خود که بند خامشیش بر زبان فکند
تا سرو سرفراز تمول نمود باز
سرها به ذوق در قدمش میتوان فکند
بر سر نهاد نرگس سرمست جام زر
چون چشم باز کرد و نظر در جهان فکند
باد بهار و مقدم نوروز و بوی گل
آشوب عیش در دل پیر و جوان فکند
چون غنچه لب به مدح شهنشاه برگشاد
ابرش هزار دانهی در در دهان فکند
بهر نثار دامن زر بر گرفت گل
خود را به بزم پادشه کامران فکند
سلطان جلال دین که به نانش به گاه جود
تب لرزه بر طبیعت دریا و کان فکند
آنشاه شیر حمله که امرش کمند حکم
در گردن سپهر و زمین و زمان فکند
بر تخت شاه تا کمر سلطنت ببست
دولت کلاه شادی بر آسمان فکند
تدبیر خود به دست سعادت حواله کرد
ترتیب ملک با خرد خرده دان فکند
ذرات خاک بر مه و خورشید فخر کرد
تا چتر سایه بر سر این خاکدان فکند
امروز نام حاتم طی در زبان خلق
صیت نوال خسرو صاحبقران فکند
شاها بیمن مدحت تو شاهوار شد
هر در که بحر خاطر من بر کران فکند
هر کو نه خاکپای تو شد دست نکبتش
در ورطهی مذلت و عجز و هوان فکند
شرح جلال قدر تو میداد ناطقه
افلاک را ز هستی خود در گمان فکند
از جور روزگار ننالد دگر عبید
او را چو بخت نیک بر این آستان فکند
در موج خیز لجهی غم غرقه گشته بود
لطف تواش به ساحل امن و امان فکند
جاوید باد مدت عمرت که روزگار
طرح اساس دولت تو جاودان فکند
sorna
08-22-2011, 12:34 AM
چو صبح رایت خورشید آشکار کند
ز مهر قبلهی افلاک زرنگار کند
زمانه مشعلهی قدسیان برافروزد
سپهر کسوت روحانیان شعار کند
خجسته خسرو سیارگان به طالع سعد
دگر عزیمت صحرا و کوهسار کند
چو خیل ترک که بر لشگر حبش تازد
چو شاه روم که آهنگ زنگبار کند
به زخم تیغ ممالکستان کشور گیر
هزار رخنه در این نیلگون حصار کند
جهان حراقهی شب را به تف گرمی صبح
ز تاب شعلهی خورشید پر شرار کند
زمانه دامن افلاک را زلطف شفق
هزار لالهی نورسته در کنار کند
سپهر عقد ثریا نهاده بر کف دست
بدان امید که در پای شه نثار کند
صفای صبح دل عاشقان به دست آرد
نسیم باد صبا ساز نوبهار کند
رسید موسم نوروز و گاه آن آمد
که دل هوای گلستان و لالهزار کند
صبا فسانهی حوران سروقد گوید
چمن حکایت خوبان گلعذار کند
عروس گل ز عماری جمال بنماید
به ناز جلوهکنان عزم جویبار کند
سحاب گردن و گوش مخدرات چمن
ز فیض خویش پر از در شاهوار کند
هزار عاشق دلخسته را به یک نغمه
نوای بلبل شوریده بیقرار کند
صبا به هرچه زند دم به پیش لاله و گل
روایت از نفس نافهی تتار کند
ز ذوق نرگس تر آب در دهان آرد
اگر نگاه در این نظم آبدار کند
چنار دست برآورده روز و شب چون من
دعای دولت سلطان کامکار کند
در اینچنین سره فصلی چگویم آنکس را
که ترک بادهی جانبخش خوشگوار کند
کسیکه باده ننوشد چه خوشدلی بیند
دلیکه عشق نورزد دگر چه کار کند
غلام نرگس آنم که با صراحی می
گرفته دست بتی بر چمن گذار کند
گهی به بوسهای از لعل او شود قانع
گهی به نقطهای از لعلش اختصار کند
گهی حکایت عیش گذشته گوید باز
گهی شکایت احداث روزگار کند
دمی ز نغمهی نی نالهی حزین شنود
دمی به ساغر می چارهی خمار کند
نه همچو من که درونم بسوزد آتش شوق
چو یاد صحبت یاران غمگسار کند
کنار من شود از خون دیده مالامال
دل رمیده چو یاد دیار و یار کند
در این غریبی و آوارگی چنین که منم
مرا به لطف که پرسد که اعتبار کند
عبید را به از این نیست در چنین سختی
که تکیه بر کرم و لطف کردگار کند
نه بیش در طلب مال بیثبات رود
نه اعتماد بر این جاه مستعار کند
به آب توبه ز کار جهان بشوید دست
ز توشه درگذرد گوشه اختیار کند
به صدق روی دعا همچو جبرئیل امین
به سوی بارگه شاه و شهریار کند
مگر عنایت شاه جهان ابو اسحاق
دلش به عاطفت خود امیدوار کند
جمال دنیی و دین آنکه آسمان به لند
غبار درگه او تاج افتخار کند
یگانه حیدر ثانی که در زمان نبرد
ز تاب حملهی او کوه زینهار کند
جهان پناها هرکس که بختیار بود
دعای جان تو سلطان بختیار کند
زمانه نام تو جمشید تاجبخش نهاد
فلک خطاب تو خورشیدکان یسار کند
خرد چو بازو و تیغ تو با خیال آرد
حدیث حیدر کرار و ذوالفقار کند
به روز معرکه بدخواه در برابر تو
چو روبهیست که با شیر کارزار کند
حسود جاه تو هرگه که پایهای طلبد
سیاست تو اشارت به پای دار کند
هزار حاتم طی را به گاه فیض سخا
به نان بحر نوال تو شرمسار کند
نه جرم در بر عفو تو ناامید شود
نه آز بر در بر تو انتظار کند
ز حد گذشت جسارت کنون همان بهتر
که بر دعا سخن خویش اختصار کند
مدار دولت ودین بر جناب جاه تو باد
همیشه تا که فلک بر مدر مدار کند
بقای عمر تو چندانکه حصر نتواند
هزار سال محاسب اگر شمار کند
sorna
08-22-2011, 12:34 AM
چو شقهی شب عنبر نثار بگشایند
در سراچهی نیلی حصار بگشایند
سپهر را تتق زرنگار بربندند
ز پیش پردهی گوهر نگار بگشایند
به زخم تیغ مقیمان خطهی خاور
ولایت از سپه زنگبار بگشایند
شکوفهها که در آن لحظه چشم باز کنند
زبان به شکر نسیم بهار بگشایند
چو غنچهها کمر حسن بر میان بندند
هزار نعره ز جان هزار بگشایند
چو بیدها به در آرند تیغها ز غلاف
چه خون که از جگر لالهزار بگشایند
به ذوق روزهی یکساله شاهدان چمن
به جرعههای می خوشگوار بگشایند
به لطف خون ز رگ ارغوان و شاهد گل
به نوک نشتر سر تیز خار بگشایند
میان باغ خجالت کشند لاله و گل
اگر نقاب ز رخسار یار بگشایند
هوای باغ و شمیم گل و نسیم بهار
گره ز طبع من دلفکار بگشایند
مجاهزان طبیعت به دست باد صبا
هزار نافهی مشگ تتار بگشایند
ز بهر عرض ثنا و دعای حضرت شاه
زبان سوسن و دست و چنار بگشایند
مدبدان فلک را چو کار در بندند
بیمن رای شه کامکار بگشایند
شکوه و باسش اگر بانگ بر زمانه زنند
زهم توالی لیل و نهار بگشایند
وگر به قهر نگاهی کنند بر افلاک
ز هفت بختی گردون قطار بگشایند
چو برق تیغ بر اعدای او زبانه زند
زبان دوست به صد زینهار بگشایند
به روز رزم غلامان او چو قهر کنند
ز حد قاهره تا قندهار بگشایند
به کینه چون کمر کارزار دربندند
به حمله صد گره از کوهسار بگشایند
هزار قلعه رویین اگر به پیش آید
به زور بازوی خنجر گذار بگشایند
جهان پناها با آنکه تیغ و بازوی تو
مدار این فلک بی مدار بگشایند
به لطف دست و دلت هر دمی جهانی را
زبند حادثهی روزگار بگشایند
مبارزان توغران روند بر سر خصم
چو شیر را که برای شکار بگشایند
همه دعای تو یابند بر جریدهی من
چو روزنامه به روز شمار بگشایند
همیشه تا بد و نیک از قضای حق دانند
چو عاقلان نظر اعتبار بگشایند
تو کامران و پیاپی مدبران قضا
به روی تو، در هر اختیار بگشایند
sorna
08-22-2011, 12:35 AM
پیش از آن کین کار بر این سقف مینا کردهاند
وین مقرنس قبهی نه توی مینا کردهاند
عقل اول را ز کاف و نون برون آوردهاند
وز عدم اوضاع موجودات پیدا کردهاند
عالم سفلی ز عقل و روح فایض گشتهاند
صورت اجرام علوی را هیولا کردهاند
اطلس زربفت را در اختران پوشیدهاند
کوه را پیراهن از اکسون و خارا کردهاند
حیز ارواح را ترتیب و تزیین دادهاند
سوی او روحانیان عزم تماشا کردهاند
این منور سطح اخضر در میان گستردهاند
وین مدور طاق هفت ایوان خضرا کردهاند
خیر و شر در عالم کون و فساد آوردهاند
نام آدم بردهاند و ذکر حوا کردهاند
در میان قبهی این دیر دولابی اساس
جرم خور تابنده چون قندیل ترساکردهاند
پیش از آن کافلاک را از انجم آیین بستهاند
واندرو خورشید و ماه و تیر و جوزا کردهاند
نقش نام شیخ ابواسحاق بن محمودشاه
سکهی رخسار چرخ سیم سیما کردهاند
هرچه اسباب جهانداری و قسم خسرویست
از برای حضرت سلطان مهیا کردهاند
عرشیان بر رایتش «نصر من الله» خواندهاند
قدسیان تفسیر از «انا فتحنا» کردهاند
فتح و نصرت بر جناب او ملازم گشتهاند
دولت و رفعت به درگاهش تولی کردهاند
پیشکاران قضا و نقشبندان قدر
هرچه رایش زان مبرا شد تبرا کردهاند
چار عنصر پنج حس و شش جهات و هفت چرخ
بندگی درگهش طبعا و طوعا کردهاند
وصف جود شاه دریا دل مگر نشنیدهاند
آن کسان کز جهل وصف کان و دریا کردهاند
روی را زان ابلق ایام توسن طبع را
در میان اختگان شاه طمغا کردهاند
خاص و عامش در سحرگاهان دعاها گفتهاند
وان دعاهای سحرگاهی اثرها کردهاند
ای جهانگیر آفتاب هفت کشور کز علو
بندگانت را لقب جمشید و دارا کردهاند
آسمانها پرتوی از نور رایت بردهاند
نام او خورشید و ماه عالم آرا کردهاند
اختران چرخ هردم از برای افتخار
خاک پایت توتیای چشم بینا کردهاند
از سر کلک تو مییابند در احیای عدل
آن روایتها کز انفاس مسیحا کردهاند
تا ابد بر تخت دولت ملک گیر و تاج بخش
کین تمنی عرشیان از حق تعالی کردهاند
sorna
08-22-2011, 12:35 AM
سپیدهدم علم صبح چون روان کردند
زمهر بر سر آفاق زرفشان کردند
مدبران امور فلک ز راه ختن
به تیرگی ز حبش لشگری روان کردند
به صد لباس برآمد سپهر بوقلمون
چو صبح را تتق از ساده پرنیان کردند
چو چتر خسرو خاور خرام پیدا شد
سپاه شب بنه در کوهها نهان کردند
خروس صبح چو زد بال آتشین بر چرخ
غراب را به شب آواره ز آشیان کردند
ز آسمان چو نشان شفق پدید آمد
کنار کوه پر از تازه ارغوان کردند
مسافران سماوی به خطهی مغرب
هزیمت از طرف راه کهکشان کردند
ز زنگ آینهی صبح زان نفس شد پاک
که تیغ مهر زراندود زرفشان کردند
مجاهزان فلک صدهزار عقد گهر
نثار چتر شهنشاه کامران کردند
کشید تیر بر اعدای دولت سلطان
مبارزان ختن روی در جهان کردند
سحر ز شعلهی خورشید دشمنانش را
چو شمع آتش دلسوز در دهان کردند
در آنزمان ز سر صدق قدسیان هردم
دعای دولت شاه از میان جان کردند
سپهر و انجم و خورشید توتیای بصر
ز گرد سم سمند خدایگان کردند
جمال دنیی و دین پادشاه هفت اقلیم
که بخت و دولت بر درگهش قران کردند
شهنشهی که ز دیوان کبریا او را
خطاب شاه سلاطین انس و جان کردند
نظام خدمت او چرخ توامان بستند
کمند طاعت او طوق اختران کردند
ضمیر روشن و رای مبارک او را
بر آسمان و زمین شاه قهرمان کردند
جهان پناها دست و دلت ز روی کردم
جهانیانرا تا حشر میهمان کردند
ترا به دولت سرمد ز بامداد ازل
مدبران قضا و قدر ضمان کردند
جوان شدند ز سر چرخ پیر و دهر خرف
چو التجا به چنین دولت جوان کردند
ز لطف و عنف تو رمزیکه باز میگفتند
زبان کلک و سنان تو ترجمان کردند
چو تیغ قهر کشیدند در ازل آجال
نخست بر سر خصم تو امتحان کردند
در آنزمان که به قدرت مهندسان قضا
بنای شش جهت و هفت آسمان کردند
علو جاه ترا شاهی زمین دادند
سپاه عدل ترا حامی زمان کردند
چو قصر قدر تو میساختند روز ازل
حضیص پایهی او فرق فرقدان کردند
فراز بام جلال تو پیر گردون را
چو هندوان گه و بیگاه پاسبان کردند
به عهد عدل تو افسانه گشت در افواه
حکایتی که ز دارا و اردوان کردند
شدند غرق حیا پیش ابر احسانت
کسان که قصهی دریا و وصف کان کردند
جناب جاه تو پاینده باد کز ازلش
مقر معدلت و منزل امان کردند
sorna
08-22-2011, 12:35 AM
دمید باد دلاویز و بوی جان آورد
نوید کوکبهی گل به گلستان آورد
رسید موسم نوروز و یمن مقدم او
به سوی هر دلی از خرمی نشان آورد
شکوفه باز بخندید و لطف خندهی او
نشاط با دل محزون عاشقان آورد
نسیم خسته شد و ناتوان و میافتد
ز بسکه رخت ریاحین بوستان آورد
هزاردستان در وصف روی لاله و گل
هزار نغمه و دستان به داستان آورد
غلام دولت آنم که بر کنار چمن
نشست و بابت خود دست در میان آورد
سپیدهدم که صبا بهر شاهدان بهار
به عرصهی چمن از ابر سایبان آورد
چه ذرهاست که بر طرهی بنفشه فشاند
چه آب لطف که بر روی ارغوان آورد
ز شوق بلبل شوریده دل به گل میگفت
بیا بیا که فراقت مرا به جان آورد
پیام داد به باد سحر شکوفه که خیز
بیا که بیتو نفس بر نمیتوان آورد
گل آن زمان به چمن خسرو ریاحین شد
که ره به مجلس سلطان کامران آورد
جمال دنیی ودین آنکه رای انور او
شکست در مه و خورشید آسمان آورد
زمانه باز به پیرانه سرجوان زان شد
که التجا به چنین دولت جوان آورد
خطاب سوسن از آنروی میکنند آزاد
که نام بندگی شاه بر زبان آورد
در سلامت و اقبال شد به رویش باز
هرآنکه روی بدین دولت آستان آورد
گرفت جمله جهان آفتاب از آنکه پناه
به زیر سایهی چتر خدایگان آورد
جهان پناها عدل تو خلق عالم را
ز جور حادثه پروانهی امان آورد
خجسته کلک گهربار عنبر افشانت
به سائلان خبر گنج شایگان آورد
کف تو دامن آز و نیاز پر در کرد
چو بخشش تو امل را به میهمان آورد
تو عین معجز و دولت نگر که یکسر موی
خلاف رای تو هرکس که در گمان آورد
قضا به قصد سرش تیغ از نیام کشید
قدر به کشتن او تیر در کمان آورد
عدوی تو ز فلک تاج و تخت میطلبید
زمانه از پی او دار و ریسمان آورد
هرآنکه سرکشئی با تو کرد گردونش
به درگه تو ز ناگه به سر دوان آورد
جهان زمردی و از مردمی تهی شده بود
علو همتت آن رسم در جهان آورد
به کام خویش بمان جاودان که بخت ترا
زمانه مژدهی اقبال جاودان آورد
sorna
08-22-2011, 12:35 AM
خدای تا خم این برکشیده ایوان کرد
در او نشیمن ناهید تیر و کیوان کرد
به دست قدرت چوگان حکم و گوی سپهر
میان عرصهی میدان صنع گردان کرد
نشاند شعلهی خورشید در خزانهی شب
چراغ ماه ز قندیل مهر تابان کرد
به دار شش جهت انداخت مهرهی ایام
محل نامیه در چار طاق ارکان کرد
ارادتش به عطا جسم را روان بخشید
مشیتش به کرم خاکرا سخندان کرد
ز بهر کوکبهی حادثات تقدیرش
هزار شعبه در کائنات پنهان کرد
ز بامداد ازل تا به انقراض ابد
زمام ملک به فرمان شاه ایران کرد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که آسمان لقبش پادشاه و سلطان کرد
قضا شکوه قدرقدرتی که فرمانش
به هرچه رفت قضا امتحان فرمان کرد
خجسته قبهی قدرش به زیر سایهی جود
حمایت مه تابان و مهر رخشان کرد
به هیچ دور چنین تاج بخش چشم فلک
ندید اگرچه بسی گرد خاک دوران کرد
حریم دایرهی امن شد چو صید حرم
هرآنکه عزم در خسرو جهانبان کرد
کفش چوکار جهانرا حوالت بد و نیک
به تیغ تیز رو و کلک عنبرافشان کرد
هرآن قضیه که مشکل نمود سهل آمد
هر آنحدیث که دشوار بود آسان کرد
ز عدل شاه سر خود چو مار کوفته یافت
کسیکه خانهی موری به ظلم ویران کرد
حدیث خسرو پرویز آن مثل دارد
که دیو را هوس منصب سلیمان کرد
تو عین معجز سلطان نگر که با سلطان
هرآنکه دعوی عصیان و قصد کفران کرد
هنوز پای نیاورده در رکاب غرور
عنان زنان به جهنم رکاب رنجان کرد
جهان پناها اقبال تا به روز شمار
چو بندگان تو با حضرت تو پیمان کرد
از آنزمانکه کمان تو کرد پشتی عدل
ستم چویا و گیان روی در بیابان کرد
چو قهر و لطف تو در کاینات کرد اثر
در آن زمان که جهان را خدای بنیان کرد
قضا ز شعلهی آن آتش جهنم ساخت
قدر ز قطرهی این عین آب حیوان کرد
به عهد عدل تو در پیچ و تاب ماند کسی
که همچو زلف بتان خاطری پریشان کرد
بلند نام تو هرجا که رفت تحسین یافت
کریم نفس تو با هرکه هست احسان کرد
جهان به کام تو و دوستان جاه تو باد
که دشمنان ترا تیر چرخ قربان کرد
بقای عمر تو چندانکه تا به روز شمار
حساب صد یک آنرا شمار نتوان کرد
sorna
08-22-2011, 12:36 AM
ترکم چو قصد خون دل عاشقان کند
ز ابرو و غمزه دست به تیر و کمان کند
آرام جان به نرگس ساحر ز ما برد
تاراج دل به طرهی عنبر فشان کند
چون با کمر به راز درآید میان او
جاسوسوار باز سری در میان کند
گه بر گل از بنفشه خطی دلربا کشد
گه لالهزار سنبل تر سایهبان کند
سرمست اگر به باغ رود عکس عارضش
خون در کنار تازه گل و ارغوان کند
از شرم او چه جلوه کند در کنار جوی
سرو از چمن برآید و گل رخ نهان کند
سوسن چو بگذرد متمایل به صد زبان
افسوس بر شمایل سرو روان کند
حال دلم ز زلف پریشان او بپرس
تا مو به مو بگوید و یک یک بیان کند
از چشم او فسانهی رنجوریم شنو
تا او به شرح وصف من ناتوان کند
هم دردمند عشق که سودای او پزد
سودش به دست باشد اگر سر زیان کند
در کوی عشق مدعیش نام کردهاند
آنرا که نام سر برد و فکر جان کند
دارم امید آنکه به اقبال پادشاه
روزی به وصل خویشتنم میهمان کند
سلطان اویس آنکه فلک هر دمش خطاب
شاه جهان و خسرو گیتی ستان کند
شاهی که بهر کسب سعادت همای فتح
در زیر سایهی علمش آشیان کند
گرد سمند سرکش او را سپهر پیر
از روی فخر تاج سر فرقدان کند
بیدانشی بود که کسی با وجود او
بنشیند و حکایت نوشیروان کند
ای خسروی که روز نبرد از نهیب تو
کوه از فزع بنالد و دریا فغان کند
آه از دمیکه گرز و کمان تو با عدو
این چین در ابرو آورد آن سرگران کند
کیوان که گوتوال سپهرت هر شبی
بر درگه تو بندگی پاسبان کند
شهرت به سعد اکبر از آن یافت مشتری
کو روز و شب دعای تو ورد زبان کند
بهرام از برای سپاه تو دائما
ترتیب تیغ و جوشن و بر گستوان کند
خورشید نوربخش جهانگیر شد از آنک
هر بامداد سجدهی آن آستان کند
در بزم تو که مجمع شاهان عالمست
ناهید دستیاری خنیاگران کند
منظور خلق دوش از آن شد هلال عید
کو بر فلک ز نعل سمندت نشان کند
جود تو نام هر که به خاطر در آورد
رزق هزار سالهی او را ضمان کند
طبع عبید را که چو گنجیست شایگان
معذور دار قافیه گر شایگان کند
بادا قران فتح و ظفر بر جناب تو
تا مهر نوربخش به اختر قران کند
چندانت عمر باد که چرخ عطیه بخش
صد بار پیر گردی و بازت جوان کند
sorna
08-22-2011, 12:36 AM
جهان خوشست و چمن خرمست و بلبل شاد
ببار بادهی گلرنگ هرچه بادا باد
به شش جهت چو از این هفت چرخ بوقلمون
از آنچه هست مقدر نه کم شود نه زیاد
به نای و نی نفسی وقت خویشتن خوش دار
چو نای و نی چه دهی عمر خویشتن بر باد
بگیر دست بتی وز زمانه دست بدار
غلام سرو قدی باش و از جهان آزاد
زمین که بود زتاثیر زمهریر خراب
ز یمن مقدم نوروز میشود آباد
به شاهدان چمن صد هزار لخلخه حور
به دست پیک نسیم بهار بفرستاد
چو نقشبند ریاحین قبای غنچه ببست
صبا به لطف سر نافهی ختن بگشاد
میان سبزه و گل رقص میکند لاله
به پیش آب روان جلوه میکند شمشاد
درم فشانی بر فرق سبزهها کاریست
که باز لطف نسیم بهار را افتاد
ز رنگ و بوی چمن جنتیست پنداری
که هست درگه اعلای شاه شاه نژاد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که چرخ پیر جوانی چو او ندارد یاد
کمینه بندهی او صد چو رستم دستان
کهینه چاکر او صد چو کیقباد و قباد
مهابتیست سر تیغ آبدارش را
که از صلابت او آب میشود فولاد
خدایگانا تا روز حشر لطف خدای
زمام دولت و حکمت به دست حکم تو داد
چو شمع هر که کند سرکشی در این حضرت
عجب مدار گرش آتش اوفتد به نهاد
سمند باد مسیر تو، با صبا هم تک
سنان صاعقه بار تو با قدر همزاد
همیشه شیر فلک آرزوی آن دارد
که با سگان درت دوستی کند بنیاد
به روز معرکه صد خصم را به هم بر دوخت
هر آن خدنگ که از بازوی تو یافت گشاد
مراد خلق ز جود تو میشود حاصل
ز روی لطف مراد دلت خدا بدهاد
sorna
08-22-2011, 12:38 AM
بنوش باده که فصل بهار میآید
نوید خرمی از روزگار میآید
ز ابر قطرهی آب حیات میبارد
ز باد نفخهی مشک تتار میآید
برای رونق بزم معاشران لاله
گرفته جام می خوشگوار میآید
میان باغ به صد لب شکوفه میخندد
که سبزه میدمد و گل به بار میآید
دماغ شیفتگان را به جوش میرد
خروش مرغ که از مرغزار میآید
هزار پیرهن از شوق میکند پاره
به گوش غنچه چو بانک هزار میآید
به باغ گربه بر اطراف شاخ پنداری
گشاده پنجه باری شکار میآید
به هر کجا که رود مرده زنده گرداند
نسیم کز طرف جویبار میآید
کنون چو غنچه و گل هرکجا که زندهدلیست
به زیر سایهی بید و چنار میآید
کنار آب و کنار بتان غنیمت دان
کنون که موسم بوس و کنار میآید
غلام دولت آنم که مست سوی چمن
گرفته دست بتی چون نگار میآید
به باغ جلوه کنان گل نهاده زر بر کف
به بزم شاه جهان با نثار میآید
جمال دنیی ودین کافتاب هر روزه
به سوی درگه او بندهوار میآید
خدایگان سلاطین که دولت او را
مدد ز حضرت پروردگار میآید
شهیکه مژدهی اقبال و کامرانی او
ز اوج طارم نیلی حصار میآید
فلک خزاین جنات آستانهی تو
کجا سپهر برین در شمار میآید
به روز معرکه خورشید تیغ زن هر دم
ز زخم تیغ تو در زینهار میآید
ز باد نیزهی آتش نهیب چون آبت
عدوی سوخته دل خاکسار میآید
به هر طرف که رود رایت تو نصرت و فتح
پذیرهاش ز یمین و یسار میآید
خجسته سایهی چتر جهانگشای ترا
ز همنشینی خورشید عار میآید
به بندگی تو هر کو نگه کند ننگش
ز نام رستم و اسفندیار میآید
ز گفتههای کسان عرض میکنم بیتی
که عرض کردنش اینجا به کار میآید
ز عمر برخور و دل را نوید شادی ده
که بوی دولتت از روزگار میآید
هزار سال بمان کامران که دولت تو
بدانچه رای کنی کامکار میآید
sorna
08-22-2011, 12:38 AM
خوش آن نسیم که بوئی ز زلف یار آرد
به عاشقی خبر یار غمگسار آرد
به سوی بلبل بیدل برد بشارت گل
به باغ مژدهی ایام نوبهار آرد
خوشا کسی که سلامی بدان دیار برد
وز آن دیار پیامی بدین دیار آرد
اگر نه پیک نسیم بهار رنجه شود
عنایتی به سر عاشقان زار آرد
که حال من به سر کوی یار عرضه کند
که یادش از من مهجور دلفکار آرد
به اختیار نکردم جدائی از بر یار
بلا که بر سر خاطر به اختیار آرد
غریب شهر کسانم که در شمار آیم
غریب بی سر و پا را که در شمار آرد
عبید را به از آن نیست در چنین سختی
که روی عجز به درگاه کردگار آرد
مگر که بخت بلندش ز خواب برخیزد
تهوری کند و دولتی به کار آرد
که آن غریب پریشان خسته کشتی عمر
ز موج لجهی ایام برکنار آرد
چو بخت دولت اقبال و فتح و نصرت روی
به سوی بارگه شاه کامکار آرد
جمال دنیی ودین خسرویکه روز نبرد
به زخم تیر فلک را به زینهار آرد
ز ترس کوه بلرزد کمر بیندازد
سموم قهرش اگر رو به کوهسار آرد
به گاه لطف دم خلق عنبر افشانش
شکست در نفس آهوی تتار آرد
جهان پناها آنی که گرد موکب تو
برای چرخ نهم تاج افتخار آرد
همای چتر تو چون سایه بر جهان افکند
قضا ز فتح و ظفر بر سرش نثار آرد
هر آرزو که ز بخت امتحان کنی در حال
به پیش رفت تو بیدفع و انتظار آرد
ز جور چرخ جفا پیشه در امان باشد
عنایت تو کسی را که در حصار آرد
حسود جاه ترا تخت و تاج باید لیک
زمانه از پی او ریسمان و دار آرد
عدو نشاند نهالی و بهر کشتن او
کمان ونیزه و شمشیر و تیربار آرد
خجسته کلک تو دایم ز بحر جود و کرم
برای گوش امل در شاهوار آرد
همه ثنای تو گویند هر زمان کامروز
متاع شعر به بازار روزگار آرد
دعا به پیش تو آرم که هرکسی تحفه
به قدر طاقت و امکان و اقتدار آرد
تو پایدار بمان تا ابد که بخت ترا
زمانه مژدهی اقبال پایدار آرد
sorna
08-22-2011, 12:39 AM
باز گل جلوهکنان روی به صحرا دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهی رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
باد خاصیت انفاس مسیحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری
نو عروسیست که پیراهن والا دارد
قصهی سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد
اینچنین زار که بلبل به چمن مینالد
نسبتی با من دلدادهی شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیاست ولی
خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد
نقد امروز غنیمت شمر از دست مده
کور بختست که اندیشهی فردا دارد
بت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد
قطرهی اشگ من خسته جگر در غم او
هست خونی که تعلق به سویدا دارد
عالمی بندهی اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگی صاحب دانا دارد
رکن دین خواجهی مه چاکر خورشید غلام
که دل و مرتبهی حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخرهی صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمهی چشم افلاک
خاک پای تو که در دیدهی ما جا دارد
خرد پیر ترا دولت برنا یار است
خنک این پیر که آن دولت برنا دارد
دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابریست که خاصیت دریا دارد
پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد
کیست خورشید که این زهره و یارا دارد
حلقهی چاکری تست که دارد مه نو
کمر بندگی تست که جوزا دارد
راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت
که زجودت همه کس عیش مهنا دارد
گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد
مینواز از سر انعام دعاگویان را
که دعاهای به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربی که چو من بنده مربی دارد
دایما کامروا باش و به شادی گذران
که جهانی به جناب تو تولی دارد
sorna
08-22-2011, 12:39 AM
همیشه تا سپر مهر زرفشان باشد
غلام سایهی چتر خدایگان باشد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که پادشاه جهانست تا جهان باشد
سزد که سر به فلک در نیاورد ز علو
کسی که بندهی این شاه کامران باشد
خدایگانا گردون پیر میخواهد
که در حمایت آن دولت جوان باشد
کمینه بندهای از چاکران این درگاه
هزار چون جم و دارا و اردوان باشد
ز بهر سائل و زایر خجسته خامهی تو
گره گشای در گنج شایگان باشد
براق سیر سمند جهان بورت را
ظفر ملازم و اقبال همعنان باشد
گه نبرد ز دشمن کشان به لشگرگاه
کسی که پشت نماید مگر گمان باشد
به زخم گرز گران خورد کن سر اعدا
چنانکه عادت شاهان خردهدان باشد
چو زلف و چشم بتان هرکه فتنه انگیزد
ز عدل شاه پریشان و ناتوان باشد
به روز رزم ببین پهلوانی خسرو
که پادشاه کم افتد که پهلوان باشد
فدای خاک در کبریات خواهد بود
عبید را نه یکی گر هزار جان باشد
بقای عمر تو بادا که خوشتر از همه چیز
بقای سرمد و اقبال جاودان باشد
sorna
08-22-2011, 12:39 AM
نسیم باد سحر عزم بوستان دارد
دمید و بازدمش کیمیای جان دارد
رسید مژده که سلطان گل به طالع سعد
عزیمت چمن و رای گلستان دارد
به ناز تکیه زده بر کنار آب روان
ز بید مروحه وز سرو سایبان دارد
سمن فسانه ز رخسار حور میگوید
چمن طراوت نزهتگه جنان دارد
نمیرود همه شب چشم نرگس اندر خواب
ز بسکه بلبل شوریده دل فغان دارد
هنوز لالهی نورسته ناشگفته تمام
چه موجبست که با سبزه سرگران دارد
فروغ روی بتم در قدح بدان ماند
که آب آید و در روی ارغوان دارد
ز عکس چهرهی او لاله را به خون جگر
حکایتی است که با غنچه در میان دارد
به سرو نسبت آزادی و سرافرازی
از آن کنند که آیین راستان دارد
زبان درازی از آن در چمن کند سوسن
که حرز مدح شهنشاه بر زبان دارد
سحاب جود مگر از عطای شاه آموخت
که طبع فایض ودست گهر فشان دارد
جلال دنیی و دین خسروی که روز نبرد
ظفر ملازم و اقبال همعنان دارد
شهی که کسوت جاه و منال دولت او
طراز سرمد و ترفیع جاودان دارد
بلند مرتبه دریا دلی که پایهی قدر
بسی رفیعتر از فرق فرقدان دارد
به پیش بخشش او یک زمان وفا نکند
هر آن متاع که گنجور بحر و کان دارد
جهان پناه که خورشید پادشاهی چرخ
ز خاکبوسی این فرخ آستان دارد
همای دولت آنروز شد همایونفال
که زیر سایهی چتر تو آشیان دارد
سری که سر کشیئی با تو آشکارا کرد
دلیکه دشمنئی با تو در میان دارد
قضا به قصد سرش تیغ میکشد ز نیام
قدر به کشتن او تیر در کمان دارد
گرفتم آنکه ز شاهان روزگار کسی
سپاه بیعدد و ملک بیکران دارد
چنین هنر که تو داری کراست در عالم
چنین پدر که تو داری که در جهان دارد
عبید را که مر بیعنایت تو بود
امیدها که بدین دولت جوان دارد
ز همت تو به پیرانه سر بیابد زود
چه غم زنائبهی دور آسمان دارد
اگر چه قافیه شد شایگان چه باک او را
که از معانی صد گنج شایگان دارد
امیدوار چنانم به فضل حق که ترا
همیشه شاه و سرافراز بیگمان دارد
خجسته ذات شریف ترا که باقی باد
ز شر حادثهی چرخ در امان دارد
sorna
08-22-2011, 12:43 AM
همیشه تا سپر مهر زرفشان باشد
غلام سایهی چتر خدایگان باشد
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
که پادشاه جهانست تا جهان باشد
سزد که سر به فلک در نیاورد ز علو
کسی که بندهی این شاه کامران باشد
خدایگانا گردون پیر میخواهد
که در حمایت آن دولت جوان باشد
کمینه بندهای از چاکران این درگاه
هزار چون جم و دارا و اردوان باشد
ز بهر سائل و زایر خجسته خامهی تو
گره گشای در گنج شایگان باشد
براق سیر سمند جهان بورت را
ظفر ملازم و اقبال همعنان باشد
گه نبرد ز دشمن کشان به لشگرگاه
کسی که پشت نماید مگر گمان باشد
به زخم گرز گران خورد کن سر اعدا
چنانکه عادت شاهان خردهدان باشد
چو زلف و چشم بتان هرکه فتنه انگیزد
ز عدل شاه پریشان و ناتوان باشد
به روز رزم ببین پهلوانی خسرو
که پادشاه کم افتد که پهلوان باشد
فدای خاک در کبریات خواهد بود
عبید را نه یکی گر هزار جان باشد
بقای عمر تو بادا که خوشتر از همه چیز
بقای سرمد و اقبال جاودان باشد
sorna
08-22-2011, 12:44 AM
باز گل جلوهکنان روی به صحرا دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهی رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
باد خاصیت انفاس مسیحا دارد
لاله بر طرف چمن رقص کنان پنداری
نو عروسیست که پیراهن والا دارد
قصهی سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریا دارد
اینچنین زار که بلبل به چمن مینالد
نسبتی با من دلدادهی شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیاست ولی
خرم آن کو همه اسباب مهیا دارد
نقد امروز غنیمت شمر از دست مده
کور بختست که اندیشهی فردا دارد
بت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد
با رخش سوی گل و لاله که پروا دارد
آن چه حسن است که آن شکل و شمایل را هست
وان چه لطفست که آن قامت و بالا دارد
گفتمش زلف تو دارد دل من از سرطنز
گفت کین بی سر و پا بین که چه سودا دارد
قطرهی اشگ من خسته جگر در غم او
هست خونی که تعلق به سویدا دارد
عالمی بندهی اوگشته واو از سر صدق
هوس بندگی صاحب دانا دارد
رکن دین خواجهی مه چاکر خورشید غلام
که دل و مرتبهی حاتم و دارا دارد
در جهان همسر و همتاش نه بودست و نه هست
به خدائی که نه انباز و نه همتا دارد
دشمن از برق سنانش بگدازد ور خود
تن ز پولاد و دل از صخرهی صما دارد
صاحبا شاهد شد سرمهی چشم افلاک
خاک پای تو که در دیدهی ما جا دارد
خرد پیر ترا دولت برنا یار است
خنک این پیر که آن دولت برنا دارد
دست دریاش گهر بخش تو هنگام عطا
همچو ابریست که خاصیت دریا دارد
پیش رای تو کجا لاف ضیا باید زد
کیست خورشید که این زهره و یارا دارد
حلقهی چاکری تست که دارد مه نو
کمر بندگی تست که جوزا دارد
راستی خواجه در این عهد ترا شاید گفت
که زجودت همه کس عیش مهنا دارد
گه گهی تربیتی از سر اشفاق و کرم
بنده از خدمت مخدوم تمنی دارد
مینواز از سر انعام دعاگویان را
که دعاهای به اخلاص اثرها دارد
تا ابد در دو جهان نام نکو کسب کند
هر مربی که چو من بنده مربی دارد
دایما کامروا باش و به شادی گذران
که جهانی به جناب تو تولی دارد
sorna
08-22-2011, 12:45 AM
تا زمان برقرار خواهد بود
تا زمین پایدار خواهد بود
پادشاه جهان ابواسحاق
در جهان کامکار خواهد بود
سپهت را همیشه نصرت و فتح
بر یمین و یسار خواهد بود
هر امیدی که داری از یزدان
ده صد و صد هزار خواهد بود
هرکجا کارزار خواهی کرد
خصم را کار، زار خواهد بود
کمر بندگیت هر که نبست
بستهی روزگار خواهد بود
در همه کار اجتهاد از تو
نصرت از کردگار خواهد بود
در چنین دولت ار بود غماز
نافههای تتار خواهد بود
در چنین عهد عدل آشفته
سر زلفین یار خواهد بود
گه گهی ناتوانی ار افتد
هم نسیم بهار خواهد بود
این دلیری ز حد گذشت اکنون
به دعا اختصار خواهد بود
ملکت بر فلک دعاگو باد
تا فلک را مدار خواهد بود
sorna
08-22-2011, 12:45 AM
گیتی ز یمن عاطفت شاه کامکار
خورشید عدل گستر و جمشید روزگار
سلطان چار رکن و سلیمان شش جهت
دارای هفت کشور و معمار نه حصار
گفت آنچنانکه باز برو رشک میبرند
جنات عدن هر نفسی صد هزار بار
اجرام شد موافق و افلاک مهربان
اقبال شد مساعد و ایام سازگار
هر ظلم از جهان چو کمان گشت گوشهگیر
هم جور گشت گوشهنشین همچو گوشوار
از جور چرخ نیست کنون بر تنی ستم
وز ظلم خاک نیست کنون بر دلی غبار
رفت آنکه قصد خون گوزنان کند پلنگ
با شیر در نشیمن گوران کند قرار
پنهان شدند در عدم آباد جور و ظلم
تا عدل پادشاه جهان گشت آشکار
سلطان اویس شاه جهاندار تاجبخش
آن نامدار جد و پدر شاه و شهریار
شاهیکه عکس قبهی چتر مبارکش
از ماه ننگ دارد و از آفتاب عار
رستم دلیکه بازو و تیغش خبر دهند
هنگام کین ز حیدر کرار و ذوالفقار
آفاق را که غرقهی طوفان فتنه بود
از موج خیز حادثه افکند برکنار
تیغش چه معجزیست که از تاب زخم او
کوه از فزع بنالد و دریا ز اضطرار
کلکش چه مسرعیست که هردم هزار بار
از زنگ سوی چین رود از چین به زنگبار
تقدیر صائبش چو قدر گشته کامران
فرمان نافذش چو قضا گشته کامکار
ای خسرویکه حاصل دریا و نقد کان
در چشم همت تو ندارند اعتبار
نقاش صنع اطلس نه توی چرخ را
از بهر بارگاه تو کر دست زرنگار
اقبال بندهایست وفادار بر درت
در حضرت تو مانده ز اجداد یادگار
دولت مساعدیست که او را به صدق دل
با بخت کامکار تو عهدیست استوار
کوه بلند مرتبه کز حلم دم زند
بحر گشاده دل که دهد در شاهوار
تر دامنیست پیش وفای تو سر سبرک
شوریدهایست پیش سخای تو شرمسار
مقصود کاینات وجود شریف تست
ای کاینات را بوجود تو افتخار
روزیکه از خروش دلیران رزمگاه
دریا به جوش آید و گردون به زینهار
سرهای سرکشان شود آن روز پایمال
تنهای پردلان، شود آن روز خاکسار
از رعد کوس در سر گردون فتد طنین
وز برق تیغ بر دل شیران فتد شرار
پیکان آب داده کند رخنه در زره
نوک سنان نیزه ز جوشن کند گذار
سرها بسان ژاله فرو ریزد از هوا
خونها بسان سیل درآید ز کوهسار
روزی چنین که کوه درآید به اضطراب
از زخم تیر و هیبت شمشیر آبدار
گرد از یلان برآرد و افغان ز پردلان
بازوی کامکار تو در قلب کارزار
تیغت ز خون پیکر گردان در آنزمان
از کشته پشته سازد و از پشته لالهزار
شاها عبید آنکه ز جان مدح خوان تست
هر چند قائلست به تقصیر به یشمار
دارد بسی امید به عالیجناب تو
ای هر که در جهان به جنابت امیدوار
تا آب درگذر بود و باد در مسیر
تا کوه راسکون بود و خاک را قرار
وین جرم نوربخش که خورشید نام اوست
چندانکه گرد مرکز خاکی کند گذار
بادا همیشه جاه و جلال تو بر مزید
بادا مدام دولت و عمر تو پایدار
پیوسته باد رای ترا یمن بر یمین
هواره باد عزم ترا یسر بر یسار
sorna
08-22-2011, 12:46 AM
باز به صحرا رسید کوکبهی نوبهار
ساقی گلرخ بیا بادهی گلگون بیار
زان می چون لعل ناب کز مدد او مدام
عیش بود بر دوام عمر بود خوشگوار
روح فزائی که او طبع کند شادمان
آب حیاتی کز و مست شود هوشیار
همدم برنا و پیر مونس شاه و گدا
بر همهکس مهربان با همهکس سازگار
شیفته را دلپذیر دلشده را ناگزیر
سوخته را دستگیر غمزده را غمگسار
هاضمه را سودمند فاکره را نقش بند
باصره را نوربخش سامعه را گوشوار
موسم آن میرسد باز که در باغ و راغ
لاله بروید ز خاک گل بدر آید ز خار
باد صبا میکشد رخت ریاحین به باغ
دست هوا میکند مشگ تتاری نثار
لالهی خوش جلوه را عنبرتر در میان
غنچهی خوش خنده را خرمن گل در کنار
ماشطهی نوبهار باز چه خوش در گرفت
پای چمن در حنا دست سمن در نگار
نرگس مخمور را رعشه بر اعضا فتد
بس که به وقت سحر آب خورد در خمار
وه که چه زیبا بود بر لب آب روان
عکس گل و ارغوان سایهی بید و چنار
ظالم نفس خود است هرکه در این روزگار
انده پیمان خورد می نخورد آشکار
حاصل عمری نیافت ممسک دنیاپرست
لذت عیشی ندید زاهد پرهیزکار
یارب اگر میدهی ناز و نعیمی به ما
عمر به آخر رسید تا کی از این انتظار
در پی امید بود چند توان داشتن
بر سر راه امید دیدهی امیدوار
فرصت عیشی بده تا بستانیم داد
از رخ رنگین گل وز لب شیرین یار
بزم صبوحی خوشست خاصه در ایام گل
عیش جوانی خوشست خاصه در این روزگار
کز اثر عدل شاه بار دگر شد پدید
حال زمان را نظام کار جهانرا قرار
خسرو فیروز بخت شاه اویس آنکه هست
مظهر لطف خدا سایهی پروردگار
چاکر درگاه او ماه سپهر آشیان
بندهی فرمان او خسرو نیلی حصار
همچو روان ناگزیر همچو خرد کامبخش
همچو قضا کامران همچو قدر کامکار
عالمیان را بدو تا به قیامت امید
آدمیان را بدو تا به ابد افتخار
از هنرش گاه رزم وز کرمش روز بزم
رستم دستان خجل حاتم طی شرمسار
تاج دل افروز او داده ز کسری نشان
تخت همایون او مانده زجم یادگار
روز نبرد آنزمان کز سم اسبان شود
پشت زمین پر هلال روی فلک پرغبار
حملهی شیر افکنان کوه درآرد ز جای
وز مدد جوی خون جوش برآرد به خار
از فزع رعد کوس کوه شود پرغرور
وز اثر برق تیغ دشت شود پرشرار
پشت دلیران شود چون قد چوگان به خم
کلهی گردان شود گوی صفت خاکسار
در صف جنگ آنزمان افکند از گرد راه
تیغ جهانگیر شاه زلزله بر کوهسار
سجده برد پیش او چون بکشد تیغ کین
رستم توران گشای قارن خنجر گذار
از سر پیکان او مهر شود مضطرب
وز دم شمشیر او چرخ کند زینهار
یارب تا ممکنست دور زمانرا بقا
جرم زمین را سکون دور فلک را مدار
باد ز اقبال او پایهی دانش بلند
باد ز پشتی او بازوی دین استوار
نعمت او بی زوال معدلتش بر مزید
مملکتش بر دوام سلطنتش پایدار
sorna
08-22-2011, 12:46 AM
صبحدم کز حد خاور خسرو نیلی حصار
لشگر رومی روان میکرد سوی زنگبار
سایبان قیری شب میدرید از یکدگر
میشد از اطراف خاور رایت روز آشکار
پیکر رعنای زرین بال سیمین آشیان
صحن صحرا سیمگون میکرد و زرین کوهسار
همچو غواصان در این دریای موج سیمگون
غوصه میزد نور میانداخت گرد هر کنار
من مجرد از خلایق معتکف در گوشهای
کرده از روی فراغت کنج عزلت اختیار
غرفهی دریای حیرت مانده در گرداب فکر
بر تماثیل فلک بگشوده چشم اعتبار
آستین افشانده بر کار جهان از روی صدق
کرده بر ورد دعای شاه عالم اختصار
زمزمه از ساکنان قدس دیدم در سلوک
لشگری از رهروان غیب دیدم در گذار
جمله از روشندلی چون روح نورانی سلب
یکسر از پاکیزگی چون عقل روحانی شعار
بر نهم ایوان اخضر کوس شادی میزدند
کاینک آمد رایت منصور شاه کامکار
قهرمان ملک و ملت آسمان معدلت
آفتاب دین و دانش سایهی پروردگار
شیخ ابواسحاق دارای جهان خورشید مهد
پادشاه بحر و بر سلطان گردون اقتدار
شهریاران همعنان و شهسواران در رکاب
شیر گیران بر یمین و شیر مردان بر یسار
ناگزیر عالم و عالم بدو گردن فراز
نازنین خالق و خلقی بدو امیدوار
نقد هر دولت که در گنجینهی افلاک بود
کرده گنجور قضا بر قبهی چترش نثار
نقش هر صورت که بر اوراق امکان دید دهر
کرده نقاش قدر بر روی رایاتش نگار
بندگانش ملک گیر و چاکرانش ملکبخش
دوستانش کامران ودشمنانش خاکسار
رایتش را دین و دنیا روز و شب در اهتمام
دولتش را خلق عالم سال و مه در زینهار
ای شهنشاهی که خاک آستانت از شرف
میکند بر تارک ایوان کیوان افتخار
هست دست درفشان و گلک گوهربار تو
همچو بادی در خزان و همچو ابری در بهار
ماه و خورشید از فروغ عکس رویت منفعل
بحر و بر از رشحه فیض نهانت شرمسار
در جهان هرکس که بی رای رضایت دم زند
تا نظر کردی برآرد روزگار از وی دمار
مقدم رایات منصور جهانگیر ترا
کشوری در آرزوی و عالمی در انتظار
بر فلک تا باشد این بدر منور را مسیر
بر مدر تا باشد این سقف مدور را مدار
باد چون سیر زمین ارکان جاهت بی خلل
باد چون دور فلک ایام عمرت بی شمار
sorna
08-22-2011, 12:46 AM
میرسد نوروز عید و میدهد بوی بهار
باد فرخ بر جناب شاه گردون اقتدار
قهرمان چار عنصر پادشاه شش جهت
آفتاب هفت کشور سایهی پروردگار
شیخ ابوسحاق سلطان جهان دارای دهر
خسرو گیتی ستان جمشید افریدون شعار
پادشاهی کاورد زخم سنانش روز رزم
دهر را در اضطراب و چرخ را در زینهار
برق خشمش بیقرار و موج قهرش بی امان
فیض جودش بی قیاس و بحر لطفش بی کنار
وصف او بیرون ز هر معنی که آری در سخن
جود او افزون ز هر صورت که آید در شمار
ماه بر درگاه امرش مسرعی فرمان پذیر
آفتاب از حسن جاهش بندهی خنجر گذار
پادشاها دیدهی اهل جهان روشن به تست
این جهان را بزمت از کیخسرو و جم یادگار
میزند خورشید از رای جهانگیر تو لاف
میکند گردون به خاک آستانت افتخار
چاکرانت را ملازم بخت و دولت بر یمین
بندگانت را مقارن فتح و نصرت بر یسار
ملک میبخشی و میبودند شاهان ملکگیر
تاج میبخشی و میبودند شاهان تاجدار
اطلس نه توی این چرخ مقرنس شکل را
کردهاند از بهر عالی بارگاهت برکنار
روز رزم از بانگ رعد کوس و برق تیغ تیز
کوه را در جنبش آرد بحر را در اضطرار
قامت گردون شود چون قد چوگان خم پذیر
کلهی شیرافکنان چون گوی گردان خاکسار
روی صحرا گردد از زخم سم اسبان ستوه
تل و هامون گردد از خون دلیران لالهزار
نیزه برباید تن مردان جنگی را ز تن
حدت پیکان کند از جوشن جانها گذار
خنجر تیز تو هامونرا کند دریای خون
آتش قهر تو از دریا برانگیزد غبار
باد عمرت بی قیاس و باد عیشت بر دوام
باد بختت کامران و باد جاهت پایدار
sorna
08-22-2011, 12:47 AM
گذشت روزه و سرما رسید عید و بهار
کجاست ساقی ما گو بیا و باده بیار
صباح عید بده ساغریکه در رمضان
بسوختیم ز تسبیح و زهد و استغفار
دمیکه بی می و معشوق و نای میگذرد
محاسب خردش در نیاورد به شمار
غنیمت است غنیمت شمار و فرصت دان
«توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار»
بیا و بزم طرب ساز کن که خوش باشد
«شراب و سبزه و آب روان و روی نگار»
بهر قدح که دهی پر ز باده از سر صدق
دعای دولت شاه جهان کنی تکرار
جمال دنیی و دین شاه شیخ ابواسحاق
خدایگان جهان پادشاه گیتی دار
ستاره جیش قضا حمله و قدر قدرت
سپهر بخشش دریا نوال کوه وقار
مدبری که جهان را به تیغ اوست نظام
شهنشهی که فلک را ز عدل اوست مدار
صدای صیت شکوهش به کوه داد سکون
شهاب عزم سریعش به باد داده قرار
هم از مثر رمحش ستاره در لرزه
هم از منافع کلکش جهان پر از ایثار
چو رای ثابت او سایه بر فلک انداخت
درست مغربی مهر شد تمام عیار
کرم پناه جوادیکه هست در جنبش
جهان و هرچه در او هست خوار و بیمقدار
خدایگانا آنی که با معالی تو
خطاب چرخ بود: «لیس غیره دیار»
کمینه پیک جناب تو ماه حلقه به گوش
کهینه بندهی امرت سماک نیزه گذار
همیشه تا که بود ماه و مهر و کیوان را
در این حدیقهی زنگارگون مسیر و مدار
به کامرانی و اقبال باش تا باید
ز عمر و جاه و جوانی و بخت برخوردار
عدو به دام و ولی شادکام و بخت جوان
فلک مطیع و جهانت غلام و دولت یار
sorna
08-22-2011, 12:47 AM
شد ملک فارس باز به تایید کردگار
خوشتر ز صحن جنت و خرمتر از بهار
دولت فکند سایه بر اطراف این مقام
اقبال کرد باز بر این مملکت گذار
سیمرغ ز آشیان عنایت ز اوج قدس
بگشاد شاهبال سعادت بر این دیار
باز آمد از نسایم و الطاف ایزدی
در بوستان دهر گل خرمی به بار
جانهای غمپرست کنون گشت شادمان
دلهای ناامید کنون شد امیدوار
کز سایهی عنایت سلطان تاجبخش
شاه عدو شکار جهانگیر کامکار
جمشید عهد خسرو گیتی جمال دین
«آن بیش ز آفرینش و کم ز آفریدگار
تشریف یافت صدر وزارت به فال سعد
از سایهی مبارک مخدوم نامدار
خورشید آسمان وزارت عمید ملک
آن تا هزار جد و پدر شاه و شهریار
ای مشتری عطیت و ناهید خاصیت
وی آسمان مهابت خورشید اقتدار
ای عنصر تو زبدهی محصول کاینات
وی ذات تو نتیجهی الطاف کردگار
ابری به گاه بخشش و کانی به گاه جود
بحری به گاه کوشش و کوهی گه وقار
کلک تو مسرعیست که هردم هزار بار
تا ملک چین بتازد و تا حد زنگبار
این ابر را که فیض به هر کس همی رسد
اسمیست او ز بحر بنان تو مستعار
نه ابر را کجا و بنان تو از کجا
کان قطرهای دو بخشد و این در شاهوار
شاها در این میان غزلی درج میکنم
تا باشد این طریقه ز داعیت یادگار
گل باز جلوه کرد بر اطراف جویبار
ای ترک نازنین من ای رشگ نوبهار
از خانه دور شو که کنون خانه دوزخست
خرگاه ساز کن که بهشتست مرغزار
با غنچه شو مصاحب و با یاسمن نشین
با ارغوان طرب کن و با لاله می گسار
گل ریز و مطربان بنشان انجمن بساز
یا توق خواه شیره بنه چرغتو بیار
طرف کلاه کج کن و بند کمر ببند
پائی بکوب و دست بزن کاسهای بدار
نازان به ترکتاز فرو ریز خون می
شادان ز روی عربده بشکن سر خمار
بر خیل دل ز طرهی هندو گشا کمین
در ملک جان به غمزهی جادو فکن شکار
صوفی و کنج مسجد و سالوسی نهان
ما و شراب و شاهد و رندی آشکار
هرگز خیال روی تو از جان نمیرود
امشب نیم ز روی خیال تو شرمسار
بر خستگان جفا و ستم بیش از این مکن
آخر نگاه کن به جفاهای روزگار
دامن ز صحبت من بیچاره در مکش
دست عبید و دامن لطف تو زینهار
تا از فلک بتابد اجرام مستنیر
تا چرخ تیز گرد کند بر مدر مدار
بادا وجود قدسیت ایمن ز حادثات
« ای کاینات را بوجود تو افتخار»
sorna
08-22-2011, 12:48 AM
نفخات نسیم عنبر بار
میکند باز جلوه در گلزار
باز بر باد میدهد دل را
شادی پار و عشرت پیرار
دست موسی است در طلیعهی صبح
دم عیسی است در نسیم بهار
ناسخ نسخهی صحیفهی باغ
کرد منسوخ طبلهی عطار
روی گل زیر قطرهی شبنم
چون عرق کرد عارض دلدار
سبزه متفون طرهی سنبل
سرو مجنون شیوهی گلنار
غرقه در جوی گشته نیلوفر
زان میان بیدمشگ جسته کنار
تا گرد زد بنفشه طرهی جعد
غنچه بگشاد نافههای تتار
سرو و سوسن ز عطف باد سحر
متمایل نه مست نه هشیار
لاله بشکفت و باده صافی شد
ساقیا خیز و جام باده بیار
فصل گل را به خرمی دریاب
وقت خود را به نای و نی خوشدار
دست در زن به دامن گل و مل
میسرا هر دمی سنائی وار
«بعد از این دست ما و دامن دوست
پس از این گوش ما و حلقهی یار»
بر سمن نعره برگشاد تذرو
در چمن نعره برکشید هزار
شد ز آواز طوطی و دراج
گشت از نالهی چکاوک و سار
باغ پر پردههای موسیقی
راغ پر لحنهای موسیقار
بلبل از شاخ گل به صد دستان
مدح سلطان همی کند تکرار
جم ثانی جمال دنیی و دین
ناصر شرع احمد مختار
پادشاه جهان ابواسحاق
آن جهان را پناه و استظهار
خسرو تاج بخش تخت نشین
شاه دریا نوال کوه وقار
آفتابیست آسمان رفعت
آسمانیست آفتاب شعار
چتر او را سپهر در سایه
منجقش را ستاره در زنهار
عرض از مبدعات کون و مکان
زبدهی حاصلات هفت و چهار
قبهی بارگاه ایوانش
برتر از هفت کوکب سیار
بزم را همچو حاتم طائی
رزم را همچو حیدر کرار
تیغ او چیست برق حادثهزای
رمح او چیست ابر صاعقه بار
بیرقش شیر اژدها پیکر
رایتش اژدهای شیر شکار
زویکی رای و صد هزار سپاه
زویکی مرد و صد هزار سوار
پرتو رای اوست آنکه از او
گرم گشت آفتاب را بازار
جرم خور تیره رای او روشن
عقل کف خفته بخت او بیدار
ذال با نون و دال از هجرت
رای خسرو بر آن گرفت قرار
کز پی روز بار و بزم طرب
این عمارت بنا کند معمار
وهم چون دید طرح او از دور
گفت از عجز یا اولی الابصار
این چه رسمیست بیکران وسعت
وین چه نقشیست آسمان کردار
عقل کل یا مهندس فلکست
بر زمین گشته بر چنین پرگار
گر کسی شرح این بنا گفتی
عقل باور نکردی این گفتار
لیک چون دیده دید و حس دریافت
عقل حس را کجا کند انکار
مرحبا ای به طرح خلد برین
حبذا ای به وضع دار قرار
صحن تو جانفزا چو صحن بهشت
شکل تو دلربا چو طلعت یار
روح شاید بنات را بنا
نوح ز یبد سرات را نجار
شمشههای تو آفتاب شعاع
سقفهای تو آسمان کردار
طاق اعلات تا ابد ایمن
از زلازل چو گنبد دوار
نقش دیوارهای را دایم
نصرت و فتح بر یمین و یسار
آسمان بر در تو چون حلقه
اختران تختههاش را مسمار
شاید ار زانکه آشیانه کند
نسر طائر در او پرستووار
میکند این عمارت عالی
همت شاه شمهای اظهار
ایکه آثار خسروان زمین
در اقالیم دیدهای بسیار
این عمار نگر بدیدهی عقل
بر تو تا کشف گردد این اسرار
آن آثاره تدل علیه
فانظرو افانظرو الیالاثار
تا غم عشق دلبران باشد
طرب عاشقان خوش گفتار
اهل دل تا کنند پیوسته
طلب نیکوان شیرین کار
اندرین بارگاه با تعظیم
اندرین تختگاه با مقدار
سال و مه کامران و شادی کن
روز و شب عیش ساز و باده گسار
دور حکمت فزون ز حصر قیاس
سال عمرت برون ز حد شمار
sorna
08-22-2011, 12:48 AM
بیمن معدلت پادشاه بنده نواز
بهشت روی زمین است خطهی شیراز
فلک مهابت خورشید رای کیوان قدر
ستاره جیش مخالف کش و موافق ساز
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
زهی ز جملهی شاهان و خسروان ممتاز
مسیر تیغ تو با سرعت قضا همراه
صریر کلک تو با حکمت قدر همراز
سماک حکم ترا چاکریست نیزه گذار
شهاب امر ترا بندهایست تیرانداز
در این حدیقهی زنگار نسر طایر چرخ
به بوی ریزهی خوان تو میکند پرواز
فراز تخت چو تو شاه کامکار ندید
سپهر اگرچه بسی گشت در نشیب و فراز
به عهد عدل تو جز نی نمیکند ناله
ز دست حادثه جز دف نمیکند آواز
خدایگانا از جنس بندگان چو خدای
تو بینیازی و ما را به حضرت تو نیاز
کسی که روی بدین دولت آستان دارد
در سعادت و دولت شود برویش باز
جهان پناها بیچاره را بدین کشور
صدای صیت شما میکشد ز راه دراز
مرا به حضرت اعلی همین وسیله بسست
که من غریبم و شاه جهان غریب نواز
به صدق ناطقه از جان ودل زند آمین
چو بنده ورد دعای شما کند آغاز
همیشه تا که نباشد سپهر را آرام
مدام تا که نباشد خدای را انباز
در تو قبلهی حاجات اهل عالم باد
چنانکه کعبهی اسلام قبلهگاه نماز
sorna
08-22-2011, 12:49 AM
رسید رایت منصور شاه بنده نواز
به خرمی و سعادت به خطهی شیراز
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحاق
خدایگان مخالف کش موافق ساز
شمار جوش سپاهش ستاره را مانند
مسیر قبهی چترش سپهر را دمساز
گشاده دولت او کشوری به یک حرکت
گرفته باز شکوهش جهان به یک پرواز
یقین که صبح ز ایام دولت او را
هنوز صبح سعادت نمیکند آغاز؟
کجاست حاسد بدبخت گو ببین و بسوز
کجاست بندهی مخلص بگو بیا و بناز
به کامرانی چندانش زندگانی باد
که حصر آن نکند کس به عمرهای
sorna
08-22-2011, 12:49 AM
بیمن طالع فیروز و بخت فرخ فال
همای دولت و اقبال میگشاید بال
فراز بارگه خواجهی زمین و زمان
فلک مهابت مه روی آفتاب نوال
خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک
محیط مرکز دولت سپهر جاه و جلال
به قهر حاسد سوز و به لطف مجلس ساز
به جود دشمن مال و به رای دشمن مال
سزد که صدر نشینان کارخانهی قدس
کنند از سر تعظیم و ز سر اجلال
ثنای حضرت او بالعشی والابکار
دعای دولت او بالغدو والاصال
اگر چه رشحهی فیض سخای او باشد
خرد امید نبندد دگر به نیل منال
جهان پناها عالی جناب حضرت تو
مقر جاه و جلالست و منبع افضال
زنور رای تو گر مقتبس شود مه و مهر
منزه آید از وصمت محاق و زوال
بود چو بود تو سنجند خازنان درت
ترازویش فلک اطلس و زمین مثقال
ترا رسد به جهان سروری به استحقاق
ترا رسد به جهان خواجگی به استقلال
زمین به حکم شما گشت مستقیم ارکان
زمان ز کلک شما گشت منتظم احوال
تصور است عدو را خیال منصب تو
«زهی تصور باطل زهی خیال محال»
در این میان غزلی درج میکنم زیرا
ز جنس شعر، غزل به برای دفع ملال
رسید موسم گل باز کز شمیم شمال
دماغ دهر شود از بخور مالامال
زمین زلاله تذرویست نسترن منقار
هوا ز ابر عقابیست آتشین پر و بال
چو شانه کرد صبا جعد سنبل سیراب
بنفشه بر طرف عارض چمن زد خال
میان صحن چمن عکس برگ گل بر جوی
چو آتشیست بر آمیخته به آب زلال
غزال خرمن سنبل کشید در آغوش
چکاو لالهی نعمان کشید در چنگال
پیام گل به سوی باده میبرد گوئی
چنین که باد صبا میدود به استقبال
چو شد حرارت بر شاخ ارغوان غالب
طبیب باد صبا خون گشاد از قیفال
میان مصر چمن گل ز بامداد پگاه
چو یوسفیست که برقع برافکند ز جمال
به باغ سوسن آزاد هر زمان گوید
غلام باد شمالم غلام باد شمال
به شادمانی و دولت ببین هزاران عید
به کامرانی و عشرت بمان هزاران سال
علو قدر تو فارغ ز جور دور فلک
کمال جاه تو ایمن ز شرعین کمال
sorna
08-22-2011, 12:49 AM
علیالصباح که سلطان چرخ آینه فام
زدود آینهی آسمان ز زنگ ظلام
صفای صبح دل صادقان به جوش آمد
فروغ عکس شفق برد بر فلک اعلام
به دست خسرو خاور فتاد ملک حبش
ز شاه روم هزیمت گرفت لشگر شام
هر آن متاع که شب را ز مشگ و عنبر بود
به زر پخته به دل کرد صبح نقره ستام
به گوش هوش من آمد خروش نوبت شاه
ز توبه خانهی تنهائی آمده بر بام
به سوی گلشن کروبیان نظر کردم
ضمیر روشن و دل صافی و طبیعت رام
چنان نمود مرا وضع چرخ و شکل نجوم
که خیمهایست پر از لعبتان سیماندام
گذشتم از بر شش دیر و قلعهای دیدم
یکی برهمن دانا در او گرفته مقام
به زیر دست وی اندر خجسته دیداری
که مینمود به هر کس ره حلال و حرام
گشاده زهرهی زهرا به ناز چهرهی سعد
به دوستی نظر افکنده سوی او بهرام
چو من به فکر فرو رفته و روان کرده
دبیر چرخ به مدح خدایگان اقلام
عنان به خطهی مغرب کشیده ماه تمام
نموده عارض نورانی از نقاب غمام
دمیده شعلهی مهر آنچنان که پنداری
زمانه تیغ زراندود میکشد ز نیام
ز بس تجلی نور آنزمان ندانستم
که آفتاب کدامست و روی خواجه کدام
جهان فضل و کرم رکن دین عمیدالملک
وزیر شاه نشان خواجهی سپهر غلام
قضا شکوه قدر حملهی ستاره حشر
زحل محل فلک قدر آفتاب انعام
فلک ز تمشیت اوست در مسیر و مدار
زمین ز معدلت اوست با قرار و قوام
جناب عالی او ملجا وضیع و شریف
حریم درگه او کعبهی خواص و عام
ز تاب حملهی او گاه کینه سست شود
دم نهنگ و دل پیر و پنجهی ضرغام
زهی وجود شریف تو مظهر الطاف
زهی ضمیر منیر تو مهبط الهام
بیمن عدل و شکوه تو گشت روزافزون
شکوه و رونق ایمان و قوت اسلام
سیاست تو عدو را به یک کرشمهی مهر
ببسته راه خرد بر مسائل اوهام
جهان پناها احوال خویش خواهم گفت
یکی به سمع رضا بشنو ای ملاذ انام
کنون دوازده سالست تا ز ملک انام
کشید اختر سعدم به درگه تو زمام
نبود منزل من غیر آستانهی تو
که باد تا به ابد قبلهی کبار و کرام
ز نعمت تو مرا بود کامها حاصل
ز دولت تو مرا بود کارها به نظام
خجل نیم ز جنابت که مرغ همت من
به بوی دانه نیفتاد هیچ گه در دام
طمع نکرد مرا پیش هرکسی رسوا
نبرد حرص مرا پیش هر خسی به سلام
بدان رسیدهام اکنون که بر درت شب و روز
نمیتوانم بستن به بندگی احرام
ملالت آرد اگر شرح آن دهم که به من
چه میرسد ز جفای سپهر بد فرجام
گهی به دست عنا میکشد مرا دامن
گهی زبان بلا میدهد مرا پیغام
گهی به جای طرب غم فرستدم بر دل
گهی به جای عرق خون چ***** زمسام
ز رنج و درد چنان گشتهام که یک نفسم
نه ممکنست قعود و نه ممکنست قیام
به حسن تربیت خواجه هست روزی چند
مرا امید اجازت ز پادشاه انام
همیشه تا نبود سیر ماه را پایان
مدام تا نبود دور مهر را انجام
به کام و رای تو و دوستان تو بادا
همیشه جنبش افلاک و گردش ایام
هزار قرن بزی دوستکام و دولتمند
هزار سال بمان کامران و نیکونام
معین و ناصر من لطف بینهایت تو
معین و ناصر تو ذوالجلال والاکرام
sorna
08-22-2011, 12:50 AM
خجسته بارگه پادشاه هفت اقلیم
مقر جاه و جلالست و جای ناز و نعیم
به شکل شمسهی او آفتاب با تمکین
به وضع رفعت او آسمان با تعظیم
فضای حضرت او دلگشا چو صحن چمن
هوای خرم او جانفزا چو بوی نسیم
بر آشیانهی او عقل و روح جسته مقام
بر آستانهی او فتح و نصر گشته مقیم
طوافگاه ملوک جهان حریم درش
چو قبلهگاه جهانی مقام ابراهیم
رسید کنگرههای بلند او جائی
که قاصر است از او وهم دوربین حکیم
شده چو عقل مجرد زنائبات ایمن
شده چو روح مقدس ز حادثات سلیم
نشسته خسرو روی زمین به کام در او
گرفته دست شراب و گشاده دست کریم
جلال دنیی و دین شیر حمله شاه جهان
که هست چاکر او آفتاب و ماه ندیم
صریر کلکش چون ابر بر جهان فایض
ضمیر پاکش بر خلق چون خدای کریم
خداش در همه حالی معین و ناصر باد
به حق احمد مرسل به حق نوح و کلیم
sorna
08-22-2011, 12:50 AM
سپیدهدم که شهنشاه گنبد گردان
کشید تیغ و بر اطراف شرق گشت روان
سپهر غالیه سا و صبا عبیر آمیز
شمال مجمره گردان نسیم مژده رسان
ز بهر مقدم سلطان چرخ پرتو صبح
به سوی عرصهی خاور کشید شاد روان
طلوع کرده ز مشرق طلایهی خورشید
چو از بلاد حبش پادشاه ترکستان
بیمن دولت و اقبال شاه بنده نواز
مرا به جانب کرمان کشید بخت عنان
نظر گشادم و دیدم خجسته مملکتی
مقر جاه و جلال و مقام امن و امان
سواد او چو خم زلف حور عنبربار
هوای او چو دم باد صبح مشگ افشان
به هر طرف که روی سبزههای او خرم
به هر چمن که رسی غنچههای او خندان
ز آب صافی او غبطه میخورد کوثر
به لطف روضهی او رشگ میبرد رضوان
فضای او همه پر باغ و راغ و گلشن و کاخ
زمین او همه پر یاسمین و پر ریحان
گذشته تارک ایوانهای عالی او
ز اوج منظر برجیس و طارم کیوان
به اعتدال چنان فصلهای او نزدیک
که ایمنست در او برگ گل ز باد خزان
عجب نباشد اگر مرده زنده گرداند
نسیم چون کند اندر فضای او جولان
نظر به قلعهی او کن که از بلندی قدر
نه دست وهم بدو میرسد نه پای گمان
هم آستانهی او گشته با سپهر قرین
هم آستانهی او کرده با ستاره قران
ز شکل طاق و رواقش نشانهای شبدیز
ز وضع کنگرههایش نمونهای هرمان
همه خلایق او آنچنانکه خلق خورند
قسم به جان کریمان خطهی کرمان
همه وضیع و شریفش غریق ناز و نعیم
زیمن معدلت خسرو زمین و زمان
جلال دولت و دین پادشاه هفت اقلیم
که آفتاب بلند است و سایهی یزدان
سکندر آینه جمشید جاه و فرخ روز
فلک سریر و ملک خلق و آفتاب احسان
جهانگشای جوان بختیار دولت یار
بلند مرتبهی تاج بخش ملک ستان
ستاره لشگر و خورشید رای و کیوان قدر
قضا شکوه قدر حملهی زمانه توان
همای همت او طایر همایونست
که روز و شب همه بر سدره میکند طیران
به زور تیغ بگیرد جهان مکن تعجیل
که روزگار درازست و شهریار جوان
بلند مرتبه شاها ز عدل شامل تو
خلاص یافت جهان از طوارق حدثان
زمین به بازوی طبع تو میشود آباد
فلک به پشتی جاه تو میکند دوران
اگر نه حلم تو دادی قرار دنیا را
کجا شدی کرهی خاک مستقیم ارکان
ز جود و داد تو منسوخ گشت یکباره
عطای حاتم طائی و عدل نوشروان
ز شعر خویش سه بیتم به یاد میآید
در این قصیده همی آورم کنون به میان
به عهد عدل تو جز نی نمیکند ناله
ز دست حادثه جز دف نمیکند افغان
به خواب امن فرو رفت چشمهای زره
ز گوشمال امان یافت گوشهای کمان
فلک به جاه تو خرم چنانکه جان به خرد
جهان به جود تو قایم چنان که تن به روان
جهان پناها من آن کسم که از دل پاک
گشادهام به ولای تو در زمانه زبان
ثنا و مدح تو خواهم بر وضیع و شریف
دعای جان تو گویم به آشکار و نهان
مرا همیشه سلاطین عزیز داشتهاند
ز ابتدای صبا تا به این زمان و اوان
ز حضرت تو همان چشم تربیت دارم
که دیدهام ز بزرگان و خسروان جهان
همیشه تا نبود دور مهر را انجام
مدام تا نبود سیر ماه را پایان
به کامرانی و دولت هزار سال بزی
به شادمانی و عشرت هزار سال بمان
همای چتر ترا آفتاب در سایه
نفاذ امر ترا کاینات در فرمان
sorna
08-22-2011, 12:50 AM
به فر معدلت خسرو زمین و زمان
بسیط خاک چو خلد برین شد آبادان
سپهر بخشش دریا عطای کوه وقار
قضا شکوه قدر قدرت زمانه توان
جهانگشای جوانبخت شیخ ابواسحق
که آفتاب توانست و مشتری احسان
حرام گشت بر ابنای دهر فتنه و ظلم
پناه یافت جهان در حریم امن و امان
همای چترش تا سایه بر جهان انداخت
خلاص یافت خلایق ز حادثات زمان
به رزم و بزم چو برخیزد و چو بنشیند
بیمن طالع و تدبیر پیر و بخت جوان
به یک شکوه بگیرد به یک زمان بدهد
از این کنار جهان تا بدان کنار جهان
علو همتش افزون ز کارگاه یقین
عروج جاهش بیرون ز دستگاه گمان
زهی بلند جنابی که حشمت خورشید
چو شمسهای بودت بر کنار شادروان
گرفته سایهی چتر تو از ازل میثاق
ببسته سایهی قدر تو با ابد پیمان
چو در شعاعهی خورشید نور جرم سها
چو بر تجلی رای تو آفتاب نهان
نسیم لطف تو گر بر حجیم جلوه کند
شود زبانهی آتش چو چشمهی حیوان
سموم قهر تو گر بگذرد به سوی بهشت
به یک شراره بسوزد خزاین رضوان
ز زخم تیغ تو ملک عدوت ویرانست
در او نشسته حسودت چو بوم در ویران
صریر کلک ترا روزگار در تسخیر
مسیر تیغ ترا کاینات در فرمان
به بارگاه تو چون بندگان کمر بسته
هزار چون جم و دارا و رستم دستان
جهان پناها در زحمتم ز دور فلک
تو داد بخشی و داد من از فلک بستان
ملول گشتم از این اختران بیهده گرد
به جان رسیدم از این روزگار بیسامان
به چشم مرحمتی سوی حال بنده نگر
مرا ز منت این چرخ سفله باز رهان
همیشه دولت و اقبال تا شوند قرین
مدام زهره و برجیس تا کنند قران
قران فتح و ظفر بر جناب جاه تو باد
که آفتاب بلندی و سایهی یزدان
sorna
08-22-2011, 12:51 AM
ای بر در تو دولت و اقبال پاسبان
وی خاک آستانهی تو کعبهی امان
هرکس که همچو حلقه برین در ملازمست
او را اسیر و حلقه بگوشند انس و جان
وانکس که بر در تو نگردد کلید دار
در تخته بند بسته بود چون کلید دان
خرم دریکه باز شود هر سحرگهی
بر درگه خجستهی سلطان کامران
خورشید ملک سایهی یزدان جمال دین
دارای دهر خسرو گیتی جم زمان
شاهی که اطلس تتق زرنگار چرخ
مانند پرده مینهدش سر بر آستان
بادا همیشه بر در دولت سرای او
تایید و بخت و دولت و اقبال را قران
sorna
08-22-2011, 12:51 AM
ای آسمان جنیبه کش کبریای تو
وی آفتاب پرتوی از نور رای تو
دارای دهر آصف ثانی عمید ملک
ای صد هزار حاتم طائی گدای تو
خورشید نورگستر و مفتاح دولتست
رای رزین و خاطر مشگلگشای تو
خواهد فلک که حکم کند در جحهان ولی
کاری مسیرش نشود بیرضای تو
بحر محیط را که عطا بخش مینهند
غرق خجالتست ز فیض عطای تو
پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود
گنجور بخت گنج سعادت برای تو
روز نبرد چونکه پریشان کند صبا
گیسوی پرچم علم سدره سای تو
گرد از یلان برآرد و افغان ز پردلان
از گرد راه بازوی معجز نمای تو
شاها من آنکسم که شب و روز کردهام
از روی اعتقاد سر و جان فدای تو
کس را دگر ندانم و جائی نباشدم
چون آستانهی در دولت سرای تو
صد سال اگر به فارس توقف بود مرا
وجه معاش من نبود جز عطای تو
غیر از ثنای تو نبود شغل دیگرم
کاری نباشدم به جهان جز دعای تو
روزم بود خجسته و کارم بود به کار
هرگه که بامداد ببینم لقای تو
آنکس توئیکه همچو منت صدهزار هست
وانکس منم که نیست مرا کس به جای تو
چندانکه رهنمای بنی آدمست عقل
بادا سعادت ابدی رهنمای تو
sorna
08-22-2011, 12:51 AM
ای دوش چرخ غاشیه گردان جاه تو
خورشید در حمایت پر کلاه تو
شاه جهان سکندر ثانی جمال دین
ای برتر از شهان جهان دستگاه تو
تا چشم دشمنان شود از بیم او سفید
سر بر فراخت پرچم گیسو سیاه تو
در دعوی سعادت دنیا و آخرت
نزدیک عقل داد و کرم بس گواه تو
در معرضی که جیش تو بر خصم چیره شد
خورشید تیره گشت ز گرد سپاه تو
تو جان عالمی و علی سهل جان جان
تو در پناه خالق و او در پناه تو
تا در پی همند شب و روز و ماه و سال
بادا خجسته روز و شب و سال و ماه تو
sorna
08-22-2011, 12:51 AM
گوئیا خلد برینست این همایون بارگاه
یا حریم کعبه یا فردوس یا ایوان شاه
پیشگاه حضرتش گردنکشانرا بوسه جای
بر غبار آستانش پادشاهان را جباه
چون ستاره در شعاع شمس پنهان میشود
چون فروغ شمسههایش بنگرد خورشید ماه
گر تفرجگاه جنات نعیمت آرزوست
چشم بگشا تا ببینی جنت بیاشتباه
واندر او تخت سلیمان دوم دارای دهر
شاه گیتیدار جمشید فریدون دستگاه
آفتاب هفت کشور خسرو مالک رقاب
سایهی حق شیخ ابواسحق بن محمودشاه
خسروان را درگه والای او امید گاه
بارگاه عالیش گردن فرازان را پناه
مشگ تاتاری شود چون پاش بوسد خاکرا
سرو گردد گر از آنحضرت نظر یابد گیاه
مثل او سلطان نیابد در جهان وین بحث را
هر کجا دعوی کنم از من نخواهد کس گواه
چشم بد دور از جنابش باد و بادا تا ابد
دولتش باقی جهان محکوم و یاری ده اله
sorna
08-22-2011, 12:52 AM
ای شکوهت خیمه بر بالای هفت اختر زده
هیبت بانگ سیاست بر شه خاور زده
شیخ ابواسحق سلطانیکه از شمشیر او
مهر لرزانست و مه ترسان و گردون سرزده
دولت اقبال در بالای چترت دائما
همچو مرغابی سلیمانی پر اندر پر زده
هر کجا صیت تو رفته خطبهها آراسته
هر کجا نامت رسیده سکهها بر زر زده
روز اول مشتری چون دید فرخ طالعت
در جهانگیری به نامت فال اسکندر زده
بندگانت پایه بر عرش معلی ساخته
پاسبانانت علم بر طارم اخضر زده
هرکجا فیروز بختی شهریاری صفدری
از دل و جان لاف خدمتکاری این در زده
از قبولت هرکه او چوگان دولت یافته
گوی در میدان این ایوان مینا در زده
مطربان بزم جان بخشت به هر آوازهای
طعنهها بر نغمهی ناهید خنیاگر زده
ابر دستت بر جهان باران رحمت ریخته
برق تیغت درنهاد دشمنان آذر زده
هرکجا شه عزم کرده همچو فراشان ز پیش
دولتنجا سایبان افراخته چادر زده
با سپاهت هرکه یک ساعت به پیکار آمده
از دو پیکر زخمها یا بیش بر پیکر زده
هم سماک رامحش صد تیر در دل دوخته
هم شهاب رایتش صد تیر بر مغفر زده
داده هر روز آستانت را چو شاهان بوسها
هر سحر کز جیب گردون جرم خور سر بر زده
تا ابد نام تو باقی باد و نام دشمنت
همچو مرسوم منش ناگه قلم بر سر زده
sorna
08-22-2011, 12:52 AM
ای کاخ روحپرور و ای قصر دلگشای
چون روضه دلفریبی و چون خلد جانفزای
هم شمسهی تو غیرت خورشید نوربخش
هم برگهی تو خجلت جام جهان نمای
فرخنده درگه تو شهانراست سجدهگاه
عالی جناب تو ملکانراست بوسه جای
در کنه وصف تو نرسد عقل دور بین
بر قدر بام تو نرود وهم دور پای
زان سایهی همای همایون نهادهاند
کز سایهی تو میطلبد فرخی همای
چون گلشن بهشتسرا بوستان تست
شادی فزای و خرم و جانبخش و دلربای
از بلبلان مدام پر از ساز زیر و بم
وز مطربان همیشه پر از بانگ چنگ و نای
تا بزمگاه شاه جهان گشتهای شدست
از روی فخر کنگرههایت سپهر سای
خورشید ملک و سایهی یزدان جمال دین
سلطان عدل گستر و شاه خجسته رای
هم مانده پیش همت او ابر بیگهر
هم گشته پیش دست و دلش بحر و کان گدای
sorna
08-22-2011, 12:52 AM
تجلت من سمات الامانی
تباشیر المسرة والامان
و صبح النحج لاح وهب سحرا
نسیم الانس موصوب الجنان
واضحی الروض مخضرا فبادر
الی الاقداح من کف القیان
نهان چون زاهدان تا کی خوری می
چو رندان فاش کن راز نهانی
بزن مطرب نوای ارغنونی
بده ساقی شراب ارغوانی
ادر کاسا و لاتسکن و عجل
ودع هذا التکاسل والتوانی
معتقة لدی الحکماء حلت
علی نغم المثالث والمثانی
غم فردا نخور دیگر تو خوش باش
منت میگویم آن دیگر تو دانی
مجوی از عهد گردون استواری
مخواه از طبع دنیا مهربانی
مده وقت طرب یکباره از دست
دوباره نیست کس را زندگانی
مینوشین ز دست دلبری گیر
که در قد و خدش حیران بمانی
یضاهی خده وردا طریا
تبسم ثغره کالا قحوانی
ز حالش هوشیاران کرده مستی
ز چشمش برده مستان ناتوانی
چو گل افسانه در مجلس فروزی
چو بلبل شهره در شیرین زبانی
خرد گوید چو آری در کنارش
ندیدم کس بدین نازک میانی
زمان عشرتست و بزم خسرو
سلیمان دوم جمشید ثانی
ابواسحق سلطان جوانبخت
که برخوردار بادا از جوانی
شکوه افزای تخت کیقبادی
سریر افروز بزم خسروانی
فریدون حشمتی در تاج بخشی
سکندر رقعتی در کامرانی
به اقبالش فلک را سربلندی
به دورانش جهان را شادمانی
کند پیوسته بر ایوان قدرش
زحل چوبک ز نی مه پاسبانی
همش تایید و نصرت لایزالی
همش اقبال و دولت آسمانی
همایون سایهی چتر بلندش
چو خورشید است در کشورستانی
همیشه کوتوال دولت او
کند بر بام گردون دیدهبانی
خجسته کلک او در گنج پاشی
مبارک دست او در زر فشانی
گهربار است چون ابر بهاری
درم ریز است چون باد خزانی
به عهد عدل سلطان جوان بخت
که او را میرسد فرمان روانی
نجونا من تطرق حادثات
عفو نامن بلیات الزمانی
ثنای شاه کار هرکسی نیست
مقرر بر عبید است این معانی
همیشه تا بدین فیروزه گون کاخ
کند خورشید تابان قهرمانی
ظفر با موکب او همعنان باد
که بروی ختم شد صاحبقرانی
sorna
08-22-2011, 12:53 AM
در این مقام فرحبخش و جای روحفزای
بخواه باده و بر دل در طرب بگشای
به عیش کوش و حیات دو روزه فرصت دان
چو برق میگذرد عمر، کاهلی منمای
به دستگیری ساغر خلاص شاید یافت
ز جور وهم زمین گرد آسمان پیمای
به پایمردی گلگونه میتوان رستن
ز دست حادثهی روزگار محنت زای
طریق زهد نه راهست گرد هرزه مگرد
حدیث توبه نه کار است زان سخن بازآی
شراب خوار، به بزم خدایگان جهان
به کام عیش و طرب راه عمر میپیمای
جهان فیض و کرم رکن دین عمیدالمللک
که باد تا به ابد در پناه لطف خدای
فروغ رایش چون آفتاب عالمگیر
اساس جاهش مانند قطب پا بر جای
sorna
08-22-2011, 12:53 AM
چون ز بهر فال بگشائی کتاب
از عبید آن فال را بشنو جواب
حرف اول را ز سطر هفتمین
بنگر از رای بزرگان سر متاب
از حروف آن حرف کاندر فاتحه است
باشد آن بی شک دلیل فتح باب
وآنچه شرحش میدهم کان نامده است
نیک باشد گر کنی زان اجتناب
ثا و جیم و خا و زا آنگاه شین
ظاء و فا والله اعلم بالصواب
sorna
08-22-2011, 12:54 AM
سلطان تاج بخش جهاندار امیر شیخ
کاوازهٔ سعادت جودش جهان گرفت
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
پشتی دین به قوت تدبیر پیر کرد
روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت
در عیش ساز و عادت خسرو بنا نهاد
در رسم و عدل شیوهٔ نوشیروان گرفت
ایوان و قصر و جنت و فردوس برفراشت
در وی نشست شاد و قدح شادمان گرفت
هر بندهای که بر در او جایگاه یافت
خود را امیر خسرو صاحبقران گرفت
بنگر که روزگار چه بازی پدید کرد
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
جوشی بزد محیط بلائی به ناگهان
ملک و خزانه و پسرش در میان گرفت
یا سوز و گریهای که بهم برزد آن بنا
یا دود نالهای که در آن دودمان گرفت
کان بوستان سرای که آئین و رنگ و بوی
خلد برین ز رونق آن بوستان گرفت
اکنون بدان رسید که بر جای عندلیب
زاغ سیه دل آمد و در او مکان گرفت
قصری که برد فرخی از فر او همای
سگ بچه کرد در وی و جغد آشیان گرفت
در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار از این میتوان گرفت
بیچاره آدمی چو ندارد به هیچ حال
نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفت
خوشوقت مقبلی که دل اندر جهان نبست
واسوده خاطریکه ز دنیا کران گرفت
sorna
08-22-2011, 12:54 AM
مرا قرض هست و دگر هیچ نیست
فراوان مرا خرج و زر هیچ نیست
جهان گو همه عیش و عشرت بگیر
مرا زین حکایت خبر هیچ نیست
هنر خود ندانم و گر نیز هست
چو طالع نباشد هنر هیچ نیست
عنان ارادت چو از دست رفت
غم و فکر برگ و دگر هیچ نیست
به درگاه او التجا کن عبید
که این رفتن در به در هیچ نیست
sorna
08-22-2011, 12:54 AM
خدایگان جهان رکن دین عمیدالملک
توئی که چرخ به جاه تو التجا دارد
قضا به هرچه اشارت کنی مطیع شود
قدر به هرچه رضا باشدت رضا دارد
کسیکه پرتو رای تو در ضمیر آرد
چه التفات به جام جهان نما دارد
به دست هرکه فتد خاک آستانهٔ تو
نظر حرام بود گر به کیمیا دارد
توئی که پشت فلک با همه بلندی قدر
ز بار بر تو پیوسته انحنا دارد
حمایت تو کسی را که در پناه آرد
چه غم ز گردش ایام بیحیا دارد
جهان پناها ده سال بیش میگذرد
که بنده نام دعاگوئی شما دارد
نه جز شماش مربی نه جز شما مخدوم
نه جز شما به جهان یار و آشنا دارد
نه جز به لطف تو کان در بیان نمیگنجد
به کس توقع اهلا و مرحبا دارد
نه همچو مردم دیگر به هر کجا که رسد
دری گشاده ببیند سری فرا دارد
ز آستان تو هرگز به هیچ جا نرود
اگرچه پیش وضیع و شریف جا دارد
به عهد چون تو وزیری و این چنین شاهی
روا بود که ورا چرخ در عنا دارد
گهم به سلسله قرض پای بند کند
گهم به منت و افلاس مبتلا دارد
نه خواجه تربیتی میکند مرا هرگز
نه پادشه نظری سوی این گدا دارد
عبید لاجرم اکنون چو دشمن خواجه
نه زر نه جامه نه چادر نه چارپا دارد
نه برگ آنکه تواند ملازمت کردن
نه ساز و آلت و اسباب انزوا دارد
ز بخت خویش برنجم که از نحوست او
همیشه کارک من رو به قهقرا دارد
کمان چرخ به من تیر نکبت اندازد
کمند دهر مرا بستهٔ بلا دارد
ز روزگار فراغت چگونه دارم چشم
چنین که خواجه فراغت ز حال ما دارد
روا بود که چنین خوار و بینوا باشد
کسیکه همچو تو مخدوم و مقتدی دارد
به لطف خاطر یاران و بندگان دریاب
که کار همت یاران باصفا دارد
به وقت فرصت اگر مصلحت بود با شاه
بگو فلان به جنابت امیدها دارد
هزار سال بمان کامران که روحالامین
مزید جاه ترا دست در دعا دارد
sorna
08-22-2011, 12:55 AM
صاحبقران و صاحب دیوان عمید ملک
ای آنکه هرچه کرد ضمیرت صواب کرد
ای خواجه ای که نافذ تقدیر در ازل
ذات ترا ز جمله جهان احتساب کرد
وی سروری که هر نفس از خاک درگهت
گردون هزار فتح و ظفر فتح باب کرد
هرکو نهاد گردن طاعت به امر تو
نامش زمانه خسرو مالک رقاب کرد
وانکو چو آستانه مقیم درت نشد
سیلاب فتنه خانهٔ عمرش خراب کرد
یکباره جور و فتنهٔ عنان از جهان بتافت
تا صیت عدل و جود تو پا در رکاب کرد
هر منصبی کز آصف و جم یادگار ماند
بازوی تو به تیغ و قلم اکتساب کرد
تیغ عدو شکافت تو گوئی چه جوهریست
کزوی به روز معرکه بحر اضطراب کرد
زخمش چه معجزیست که سرها به باد داد
برقش چه آتشیست که جانها کباب کرد
هرک از در سؤال درآمد به پیش تو
کلک تو از کرم به عطایش جواب کرد
شاها طلوع اختر سعدیکه ناگهان
چون فتح و نصر روی به عالی جناب کرد
چون ماه تو به منظر زیبا نهاد روی
چون جرم خور به برج حمل انقلاب کرد
آن لحظه کو عزیمت ملک ظهور ساخت
دولت دو اسبه پیشتر از وی شتاب کرد
تا بر سرش نثار کند دست روزگار
پر حقهٔ سپهر ز در خوشاب کرد
شد قدر آفتاب ز همنامیش بلند
زان روح چرخ تهنیت آفتاب کرد
در سایهٔ تو تا به ابد کامکار باد
خود بخت نیک در ازلش کامیاب کرد
جاوید باد دولت و عمر تو وین دعا
ایزد به فضل و رحمت خود مستجاب کرد
sorna
08-22-2011, 12:55 AM
ای جوانبخت وزیری که کند افسر سر
خاک پایت چو بدین گنبد خضرا برسد
جان هر خسته ز لطف تو دوا کسب کند
دل هرکس ز عطایت به تمنی برسد
ملک را چون تو عمیدی چو خدا روزی کرد
رکن اسلام ز نام تو به اعلی برسد
خسروا بنده عبید از کرمت دارد چشم
کش ز یمن نظرت کار به بالا برسد
گر بود مصلحت احوال دعاگو با شاه
عرضه فرمای چو رایات به بیضا برسد
بیتکی چند ز اشعار کسان داردم یاد
یک دو زان شاید اگر زانکه به آنها برسد
«آنکه او هست در این دور به نانی خرسند
حرص گیرد چو بدین حضرت والا برسد»
آری از چاه بجز آب تمنی نکند
بار گوهر طلبد هرکه به دریا برسد
تا ابد کامروا باشد که خصمت گر خود
نظری باز کند مرگ مفاجا برسد
مدت عمر تو چندانکه پیاپی صد بار
جرم خورشید جهانگرد به جوزا برسد
sorna
08-22-2011, 12:55 AM
نماند هیچ کریمی که پای خاطر من
ز بند حادثهٔ روزگار بگشاید
خیال بود مرا کان غرض که مقصود است
حصول آن غرض از شهریار بگشاید
بدان هوس بر سلطان کامران رفتم
که از عطای ویم کار و بار بگشاید
ز پیش شاه و وزیرم دری گشاده نشد
مگر ز غیب دری کدر کار بگشاید
عبید حاجت از آن درطلب که رحمت او
اگر ببندد یک در هزار بگشاید
sorna
08-22-2011, 12:55 AM
در علم حساب ار زانک رای تو تبه باشد
بر کس چه نهی تهمت کس را چه گنه باشد
سهو است ترا ای جان اندیشه از این به کن
نون را صد و شش خوانی لیکن صدوده باشد
sorna
08-22-2011, 12:56 AM
بنای و نی همه عمرم گذشت و میگفتم
دریغ عمر و جوانی که میرود بر باد
به آه و ناله کنون دل نهادهام چکنم
قضا قضای خدایست هرچه بادا باد
sorna
08-22-2011, 12:56 AM
هرکس که سر زلف تو آورد بدست
از غالیه فارغ شد و از مشگ برست
عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ
داند که میان این و آن فرقی هست
sorna
08-22-2011, 12:56 AM
هرکس که سر زلف تو آورد بدست
از غالیه فارغ شد و از مشگ برست
عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ
داند که میان این و آن فرقی هست
sorna
08-22-2011, 12:57 AM
ای مقصد خورشید پرستان رویت
محراب جهانیان خم ابرویت
سرمایهٔ عیش تنگدستان دهنت
سر رشتهٔ دلهای پریشان مویت
sorna
08-22-2011, 12:57 AM
گفتم عقلم گفت که حیران منست
گفتم جانم گفت که قربان منست
گفتم که دلم گفت که آن دیوانه
در سلسلهٔ زلف پریشان منست
sorna
08-22-2011, 12:57 AM
دوران بقا بیمی و ساقی حشواست
بی زمزمهٔ نای عراقی حشو است
چندانکه فذالک جهان مینگرم
بارز همه عشرتست و باقی حشواست
sorna
08-22-2011, 12:57 AM
دنیا نه مقام ماست نه جای نشست
فرزانه در او خراب اولیتر و مست
بر آتش غم ز باده آبی میزن
زان پیش که در خاک روی باد بدست
sorna
08-22-2011, 12:57 AM
امشب من و چنگیی و معشوقهٔ چست
بودیم به عیش و عهد کردیم درست
ساقی ز بلور ناب بر روی زمین
میکشت عقیق و لؤلؤتر میرست
sorna
08-22-2011, 12:57 AM
میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت
وز عالم راز بیخبر خوانندت
گر خیر کنی فرشته خوانند ترا
ور میل بشر کنی بشر خوانندت
sorna
08-22-2011, 12:58 AM
هرچند که درد دل هر خسته بسیست
وز دست فلک رشتهٔ بگسسته بسیست
زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار
در نامهٔ غیب راز سربسته بسیست
sorna
08-22-2011, 12:58 AM
گل کز رخ او خجل فرو میماند
چیزیش بدان غالیهبو میماند
ماه شب چهارده چو بر میآید
او نیست ولی نیک بدو میماند
sorna
08-22-2011, 12:58 AM
این شمع که شب در انجمن میخندد
ماند بگلی که در چمن میخندد
هر شب که به بالین من آید تا روز
میسوزد و بر گریهٔ من میخندد
sorna
08-22-2011, 12:58 AM
هر چند بهشت صد کرامت دارد
مرغ و می و حور سرو قامت دارد
ساقی بده این بادهٔ گلرنگ به نقد
کان نسیهٔ او سر به قیامت دارد
sorna
08-22-2011, 12:59 AM
تا یار برفت صبر از من برمید
وز هر مژهام هزار خونابه چکید
گوئی نتوانم که ببینم بازش
«تا کور شود هر آنکه نتواند دید»
sorna
08-22-2011, 12:59 AM
ای شعلهای از پرتو رویت خورشید
رویم ز غمت زرد شد و موی سفید
از وصل تو هر که بود در جمله جهان
بر داشت نصیبی و من خسته امید
sorna
08-22-2011, 12:59 AM
فکری که بر آن طبع روان میگذرد
شرحش ز معانی و بیان میگذرد
شعر تو چرا نازک و شیرین نبود
آخر نه بدان لب ودهان میگذرد
sorna
08-22-2011, 12:59 AM
آن زلف که بر گوشهٔ غلطاق نهاد
صد داغ جفا بر دل عشاق نهاد
بر چهرهٔ او چو طاق ابرویش دید
مه خوبی روی خویش بر طاق نهاد
sorna
08-22-2011, 12:59 AM
درویش که می خورد به میری برسد
ور روبهکی خورد به شیری برسد
گر پیر خورد جوانی از سر گیرد
ور زانکه جوان خورد به پیری برسد
sorna
08-22-2011, 01:00 AM
من ترک شراب ناب نتوانم کرد
خمخانهٔ خود خراب نتوانم کرد
یک روز اگر بادهٔ صافی نخورم
ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد
sorna
08-22-2011, 01:00 AM
آن خور که ازو قوت روح افزاید
یعنی می گلگون که فتوح افزاید
من بندهٔ آنکه در شبانگاه خورد
من چاکر آن که در صبوح افزاید
sorna
08-22-2011, 01:00 AM
جان قصهٔ آن ماه سخنگو گوید
دل کام روان زان لب دلجو جوید
گر عکس رخش بر چمن افتد روزی
از خاک همه لالهٔ خود رو روید
sorna
08-22-2011, 01:00 AM
عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد
خال تو مرا حال تبه خواهد کرد
زلف تو مرا به باد بر خواهد داد
چشم تو مرا خانه سیه خواهد کرد
sorna
08-22-2011, 01:01 AM
تا ساخته شخص من و پرداختهاند
در زیر لگد کوب غم انداختهاند
گوئی من زرد روی دلسوخته را
چون شمع برای سوختن ساختهاند
sorna
08-22-2011, 01:01 AM
لب هر که بر آن لعل طربناک نهد
پا بر سر نه کرسی افلاک نهد
خورشید چو ماه پیش رویش به ادب
هر روز دو بار روی بر خاک نهد
sorna
08-22-2011, 01:01 AM
از شدت دست تنگی و محنت برد
در خیمه ما نه خواب یابی و نه خورد
در تابه و صحن و کاسه و کوزهٔ ما
نه چرب و نه شیرین و نه گرم است و نه سرد
sorna
08-22-2011, 01:01 AM
زین گونه که این شمع روان میسوزد
گوئی ز فراق دوستان میسوزد
گر گریه کنیم هر دو با هم شاید
کو را و مرا رشتهٔ جان میسوزد
sorna
08-22-2011, 01:01 AM
قومی ز پی مذهب و دین میسوزند
قومی ز برای حور عین میسوزند
من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت
ویشان همه در حسرت این میسوزند
sorna
08-22-2011, 01:02 AM
دل با رخ دلبری صفائی دارد
کو هر نفسی میل به جائی دارد
شرح شب هجران و پریشانی ما
چون زلف بتان دراز نائی دارد
sorna
08-22-2011, 01:02 AM
دانا ز می و مغانه می نگریزد
وز چنگ و دف و چغانه می نگریزد
یک شاهد و دو ندیم و سه جام شراب
البته از این سه گانه می نگریزد
sorna
08-22-2011, 01:02 AM
وصف لب او سخن چو آغاز کند
وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند
از غنچه شنو چو غنچه لب بگشاید
وز گل بطلب چو گل دهن باز کند
sorna
08-22-2011, 01:05 AM
دانا ز می و مغانه می نگریزد
وز چنگ و دف و چغانه می نگریزد
یک شاهد و دو ندیم و سه جام شراب
البته از این سه گانه می نگریزد
sorna
08-22-2011, 01:05 AM
هر لحظه رسد به من بلائی دیگر
آید به دلم زخم ز جائی دیگر
بر درد سری کز فلکم راست بود
امروز فزود درد پائی دیگر
sorna
08-22-2011, 01:06 AM
ای در سر هر کس از تو سودای دگر
در راه تو هر طایفه را رای دگر
چیزی ز تو هر کسی تمنا دارد
ما جز تو نداریم تمنای دگر
sorna
08-22-2011, 01:06 AM
از شوق توام هست بر آتش خاطر
بیوصل توام نمیشود خوش خاطر
در حسرت ابرو و سر زلف خوشت
پیوسته نشستهام مشوش خاطر
sorna
08-22-2011, 01:06 AM
ای لعل لبت به دلنوازی مشهور
وی روی خوشت به ترکتازی مشهور
با زلف تو قصهایست ما را مشکل
همچون شب یلدا به درازی مشهور
sorna
08-22-2011, 01:06 AM
ای دل پس از این انده بیهوده مخور
زین پیش غم بوده و نابوده مخور
جان میده وداد طمع و حرص مده
غم میخور و نان منت آلوده مخور
sorna
08-22-2011, 01:07 AM
ای بر دل هرکس ز تو آزار دگر
بر خاطر هر کسی ز تو بار دگر
رفتی به سفر عظیم نیکو کردی
آن روز مبادا که تو یک بار دگر
sorna
08-22-2011, 01:07 AM
ای دل پس از این غصهٔ ایام مخور
جز نی مطلب همدم و جز جام مخور
مرسوم طمع مدار و تشریف مپوش
ادرار قلم بر نه و انعام مخور
sorna
08-22-2011, 01:08 AM
دل در پی عشق دلبرانست هنوز
وز عمر گذشته در گمانست هنوز
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوانست هنوز
sorna
08-22-2011, 01:08 AM
نه یار نوازد بکرم یک روزم
نه بخت که بر وصل کند پیروزم
چون شمع برابر رخش گه گاهی
از دور نگه میکنم و میسوزم
sorna
08-22-2011, 01:08 AM
بیم است که در بیخودی افسانه شوم
وانگشت نمای خویش و بیگانه شوم
ای عقل فضول میدهد زحمت من
ناگاه ز دست عقل دیوانه شوم
sorna
08-22-2011, 01:09 AM
دل سیر شد از غصهٔ گردون خوردن
وز دست ستم سیلی هر دون خوردن
تا چند چو نای هر نفس ناله زدن
تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن
sorna
08-22-2011, 01:09 AM
در کوچهٔ فقر گوشهای حاصل کن
وز کشت حیات خوشهای حاصل کن
در کهنه رباط دهر غافل منشین
راهی پیش است توشهای حاصل کن
sorna
08-22-2011, 01:09 AM
از کار جهان کرانه خواهم کردن
رو در می و در مغانه خواهم کردن
تا خلق جهان دست بدارند ز من
دیوانگیی بهانه خواهم کردن
sorna
08-22-2011, 01:09 AM
گفتم صنما شدم به کام دشمن
زان غمزهٔ شوخ و طرهٔ مرد افکن
گفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشت
ای خانه سیه چرا نگفتی با من
sorna
08-22-2011, 01:09 AM
بر هیچ کسم نه مهر مانده است نه کین
یک باره بشسته دست از دنیی و دین
در گوشه نشستهام به فسقی مشغول
هرگز که شنیده فاسق گوشهنشین
sorna
08-22-2011, 01:10 AM
ای دل بگزین گوشهای از ملک جهان
زین شهر بدان شهر مرو سرگردان
همچون مردان موزه بکن خیمه بسوز
با چادر و موزه چند گردی چو زنان
sorna
08-22-2011, 01:10 AM
از دل نرود شوق جمالت بیرون
وز سینه هوای زلف و خالت بیرون
این طرفه که با این همه سیلاب سرشگ
از دیده نمیرود خیالت بیرون
sorna
08-22-2011, 01:10 AM
ای رای تو ترجمان تقدیر شده
تیغ تو چو خورشید جهانگیر شده
همچون ترکش دشمن جاهت بینم
آویخته و شکم پر از تیر شده
sorna
08-22-2011, 01:10 AM
در درد سرم زین دل سودا پیشه
کو را نبود بجز تمنی پیشه
پیرانه سرش آرزوی برنائی است
فریاد از این پیرک برنا پیشه
sorna
08-22-2011, 01:10 AM
ای آنکه بجز تو نیست فریادرسی
غیر از کرمت نداد کس داد کسی
کار من مستمند بیچاره بساز
کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی
sorna
08-22-2011, 01:11 AM
پیش لب و زلفش ای دل از حیرانی
چون ابروی شوخ او مکن پیشانی
سودازدگی زلف او میبینی
باریک مزاجی لبش میدانی
sorna
08-22-2011, 01:11 AM
تا فلک را میسر است مدار
تا زمین را مقرر است قرار
تا کند آفتاب زر پاشی
تا کند نوبهار نقاشی
تا بود در میانهٔ پرگار
گردش هفت کوکب سیار
تا بود کاینات را بنیاد
تا بود خاک و آب و آتش و باد
جم ثانی جمال دنیی و دین
خسرو تاج بخش تخت نشین
پادشاه جهان علیالاطلاق
سایهٔ لطف حق ابواسحاق
در جهان شاد و کامران بادا
حکم او چون قضا روان بادا
زحلش کمترینه دربانی
مشتری داعی ثناخوانی
از سپاهش پیاده ای بهرام
آن که ترک سپهر دارد نام
پرتو روی ساقیش خورشید
کفش گردان مطربش ناهید
تیر شاگرد منشیان درش
سر نهاده بر آستان درش
چنبر ماه نعل یکرانش
کرهٔ چرخ گوی میدانش
خطبه و سکه عالی از نامش
بر جهانی ز فیض انعامش
رای اعلاش عدل ورزیده
کرمش هرچه دیده بخشیده
تا ابد پادشاه هفت اقلیم
درگه او پناه هفت اقلیم
دولتش در زمان تیغ و قلم
بازویش قهرمان ظلم و ستم
بنده کز بندگان آن درگاه
کمترین چاکریست دولتخواه
داشت اندر دماغ سودائی
که گرش فرصتی بود جائی
شمهای شرح حال عرضه کند
صورت اختلال عرضه کند
دید ناگه ظهیر را در خواب
گفت حالی بکن به شعر شتاب
من از این پیش بیتکی سه چهار
گفتهام زانچه هست لایق کار
نسخهٔ آن برون کن از دیوان
وقت فرصت به عزم عرض رسان
بنده بر وفق رای مولانا
میکند بیتهای او انها
«عالمی برفراز منبر گفت
که چو پیدا شود سرای نهفت
ریشهای سفید را ز گناه
بخشد ایزد بریشهای سیاه
باز ریش سیاه روز امید
باشد اندر پناه ریش سفید
مردکی سرخ ریش حاضر بود
چنک در ریش زد چو این بشنود
گفت ما خود در این شمار نهایم
در دو گیتی به هیچ کار نهایم
بنده آن سرخ ریش مظلوم است
که ز انعام شاه محروم است
ملک او تا به حشر باقی باد
مهر و ماهش ندیم و ساقی باد»
sorna
08-22-2011, 01:11 AM
خدایا تا خم طاق دو رنگی
گهی رومی نماید گاه زنگی
خم ایوان شاه کامران را
ابواسحاق سلطان جهان را
به رفعت با فلک دمساز گردان
بدچرخ از جنابش باز گردان
در او قبلهٔ اقبال بادا
حریمش کعبهٔ آمال بادا
sorna
08-22-2011, 01:12 AM
ساقیا موسم عیش است بده جام شراب
لطف کن بسته لبان را به زلالی دریاب
قدح باده اگر هست به من ده تا من
در سر باده کنم خانهٔ هستی چو حباب
در حساب زر و سیم است و غم داد و ستد
کوربختی که ندارد خبر از روز حساب
بر کسم هیچ حسد نیست خدا میداند
جز بر آن رند که افتاده بود مست و خراب
هرکه را آتش این روزهٔ سی روزه بسوخت
مرهمش شمع و شرابست و دوا چنگ و رباب
وانکه امروز عذاب رمضان دیده بود
من بر آنم که به دوزخ نکشد بار عذاب
باده در جام طرب ریز که شوال آمد
موسم وعظ بشد نوبت قوال آمد
وقت آنست دگر باره که می نوش کنیم
روزه و وتر و تراویح فراموش کنیم
پایکوبان ز در صومعه بیرون آئیم
دست با شاهد سرمست در آغوش کنیم
سر چو گل در قدم لاله رخان اندازیم
جان فدای قد حوران قبا پوش کنیم
شیخکان گر به نصیحت هذیانی گویند
ما به یک جرعه زبان همه خاموش کنیم
چند روی ترش واعظ ناکس بینیم
چند بر قول پراکندهٔ او گوش کنیم
جام زر بر کف و از زال زر افسانه مخوان
تا به کی قصهٔ کاووس و سیاووش کنیم
لله الحمد که ما روزه به پایان بردیم
عید کردیم و ز دست رمضان جان بردیم
دل به جان آمد از آن باد به شبها خوردن
در فرو کردن و ترسیدن و تنها خوردن
چه عذابیست همه روزه دهان بر بستن
چه بلائیست به شب شربت و حلوا خوردن
زشت رسمی است نشستن همه شب با عامه
هم قدح گشتن و پالوده و خرما خوردن
مدعی روزم اگر بوی دهن نشنیدی
شب نیاسود می از بادهٔ حمرا خوردن
فرصت بادهٔ یکماهه ز من فوت شدی
گر نشایستی با مردم ترسا خوردن
رمضان رفت کنون ما و از این پس همه روز
باده در بارگه خواجهٔ والا خوردن
صاحب سیف و قلم پشت و پناه اسلام
رکن دین خواجهٔ ما چاکر خورشید غلام
خسروا پیش که این طاق معلی کردند
سقف این طارم نه پایهٔ مینا کردند
هرچه بخت تو طلب کرد بدو بخشیدند
هرچه اقبال تو میخواست مهیا کردند
جود آواره و مرضی ز جهان گم شده بود
بازو و کلک تو این قاعده احیا کردند
پادشاهان به حریم تو حمایت جستند
شهریاران به جناب تو تولی کردند
از دم خلق روانبخش تو میباید روح
آن روایت که ز انفاس مسیحا کردند
چرخ را تربیت اهل هنر رسم نبود
این حکایت کرم جود تو تنها کردند
ای سراپردهٔ همت زده بر چرخ بلند
امرت انداخته در گردن خورشید کمند
تا زمین است زمان تابع فرمان تو باد
گوی گردان فلک در خم چوگان تو باد
والی کشور هفتم که زحل دارد نام
کمترین هندوی چوبک زن ایوان تو باد
شیر گردون که بدو بازوی خورشید قویست
بندهٔ حلقه به گوش سگ دربان تو باد
تیر کو ناظر دیوان قضا و قدر است
از مقیمان در منشی دیوان تو باد
جام جمشید چو در بزم طرب نوش کنی
زهره خنیاگر و برجیس ثناخوان تو باد
روز عید است طرب ساز که تا کور شود
خصم بد گوهر بدکیش که قربان تو باد
مدت عمر تو از حد و عدد بیرون باد
تا ابد دولت اقبال تو روز افزون باد
sorna
08-22-2011, 01:12 AM
ساقی بیار باده و پر کن به یاد عید
در ده که هم به باده توان داد، داد عید
بنمود عید چهره و اندر رسید باز
خرم وصال دلبر و خوش بامداد عید
تشریف داد و باز اساس طرب نهاد
ای صد هزار رحمت حق بر نهاد عید
در بزم پادشاه جهان باده نوش کن
وانگه به گوش جان بشنو نوش باد عید
عید آمد و مراد جهانی به باده داد
بادا جهان همیشه به کام و مراد عید
عید خجسته روی به نظارگان نمود
جام هلال باز به می خوارگان نمود
آن به که روز عید به می التجا کنیم
عیش گذشته را به صبوحی ادا کنیم
با پیر می فروش برآریم خلوتی
یک چند خانقاه به شیخان رها کنیم
از صوت نای و نی بستانیم داد عید
وز چنگ و عود کام دل خود روا کنیم
هر خستگی که از رمضان در وجود ماست
آنرا به جام بادهٔ صافی دوا کنیم
چون وقت ما خوشست به اقبال پادشاه
بر پادشاه مغرب و مشرق دعا کنیم
سلطان اویس شاه جهاندار کامکار
خورشید عدل گستر و جمشید روزگار
فرماندهی که خسرو گردون غلام اوست
در بر و بحر خطهٔ شاهی به نام اوست
احوال خلق عالم و ارزاق مرد و زن
قائم به عدل شامل و انعام عام اوست
روی زمین ز شعلهٔ خورشید حادثات
در سایهٔ حمایت کلک و حسام اوست
جرم هلال عید که منظور عالمست
نعل سمند سرکش خرم خرام اوست
گیتی نهاده گردن طاعت به امر او
دور فلک مسخر اجرام رام اوست
ای چرخ پیر تابع بخت جوان تو
آسودهاند خلق جهان در زمان تو
زان پیشتر که کون و مکان آفریدهاند
وین طاق زرنگار فلک برکشیدهاند
بنیاد این بسیط مقرنس نهادهاند
واندر میان بساط زمین گستریدهاند
خاص از برای نصرت دین و نظام ملک
ذات ترا ز جمله جهان برگزیدهاند
شاهی به عدل و داد به آئین و رای تو
هرگز کسی ندیده نه هرگز شنیدهاند
بادا مدام دولت و جاه تو بر مزید
کز دولت تو خلق جهان آرمیدهاند
آرامگاه فتح و ظفر آستان تست
فهرست روزنامهٔ دولت زمان تست
ای آسمان جنیبه کش کبریای تو
خورشید بندهٔ در دولت سرای تو
پیش از وجود انجم و ارکان نهاده بود
گنجور بخت گنج سعادت برای تو
معمار مملک و ملت و مفتاح دولتست
فکر دقیق و خاطر مشکل گشای تو
افتد بر آستان تو هر روز آفتاب
تا بو که بامداد ببیند لقای تو
ختم سخن به شعر کسان میکنم از آنک
فرضست بر عموم خلایق دعای تو
« تا دولتست دولت تو بر مدام باد »
« چندانکه کام تست جهانت به کام باد »
sorna
08-22-2011, 01:12 AM
از شکوفه شاهدان باغ معجز بستهاند
نوعروسان چمن را زر و زیور بستهاند
نقشبندان طبیعت گوئیا بر شاخ گل
نقشهای تازه از یاقوت و از زر بستهاند
بسکه در بستان ریاحین سایبان گستردهاند
در چمنها راه بر خورشید خاور بستهاند
لاف ضحاکی زند گل لاجرم از عدل شاه
بر سر بازارهایش دستها بر بستهاند
طایران گلشن قدس از برای افتخار
حرز مدح شاه بر اطراف شهپر بستهاند
گل نگر بر تخت بستان بر سر افسر بافته
آب حیوان خورده و ملک سکندر یافته
باز در بستان صنوبر سرفرازی میکند
بلبل شوریده را گل دلنوازی میکند
لالهٔ سیراب دارد جام لیکن هر زمان
همچو مستان چشم نرگس ترکتازی میکند
ابر سقا رنگ بستان و چمن را بین که باز
رختها چون صوفیان هردم نمازی میکند
میجهد باد صبا هر صبحدم بر بوستان
با عروسان ریاحین دست یازی میکند
سرو اگر با قد یارم لاف یاری میزند
نیست عیبی این حمایت از درازی میکند
نقشبند باغ انواع ریاحین هر زمان
از برای بزم سلطان کارسازی میکند
شیخ ابواسحق شاه تاج بخش کامکار
آفتاب هفت کشور سایهٔ پروردگار
ای جهانرا وارث ملک سلیمان آمده
آسمانت چون زمین در تحت فرمان آمده
هرچه مقدور قدر بد قدرتت قادر شده
هرچه دشوار قضا پیش تو آسان آمده
در ز دریا بر در جود تو زنهاری شده
گوهر از کان پیش دستت داد خواهان آمده
هرکه خاری از خلافت در دلش ره یافته
خاطرش چون طرهٔ خوبان پریشان آمده
هر خدنگی کز کمینگاه قضا بگشاد چرخ
دشمن جاه ترا بر جوشن جان آمده
حاسدت را در بت اندوه و سرسام بلا
جان سپاری حاصل اوقات هجران آمده
مثل تو در هیچ قرنی پادشاهی برنخاست
ملک و ملت را چو تو پشت و پناهی برنخاست
ای سریر سلطنت را تیغ و کلکت قهرمان
وی همان همتت را اوج کیوان آشیان
هم جناب عالیت اقبال را دارالسلام
هم حریم بارگاهت ملک را دارالامان
روز و شب بهر نثار افشان بزمت پرورد
کان جوهر در صمیم دل صدف در در دهان
وز نهیب قهرت اندر قعر دریای محیط
دایما ماهی زره پوشد کشف برکستوان
برق تیغت عکس اگر بر چرخ چارم افکند
زهرهٔ خورشید تابان آب گردد در زمان
خواندهام بیتی که اینجا عرض کردن لازمست
از زبان انوری آن در سخت صاحب زمان
« ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته »
« هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته »
تا بود دور فلک پیوسته دوران تو باد
گوی گردون در خم چوگان فرمان تو باد
در شبستان جلالت چونکه افروزند شمع
جرم خور پروانهٔ شمع شبستان تو باد
کهنه پیر چرخ آنکش مایه جز یک خوشه نیست
خوشهچین خرمن انعام و احسان تو باد
در ازل با حضرتت اقبال پیمان بسته است
تا قیامت همچنان در عهد و پیمان تو باد
هر بلای ناگهان کز آسمان نازل شود
بر زمین یکسر نصیب خصم نادان تو باد
روح قدسی آنکه خوانندش خلایق جبرئیل
همچو من دائم دعاگوی و ثناخوان تو باد
امر و نهیت را فلک محکوم فرمان باد و هست
خان و مان دشمنت پیوسته ویران باد و هست
sorna
08-22-2011, 01:12 AM
هرکس که سر زلف تو آورد بدست
از غالیه فارغ شد و از مشگ برست
عاقل نکند نسبت زلفت با مشگ
داند که میان این و آن فرقی هست
sorna
08-22-2011, 01:12 AM
تا مهر توام در دل شوریده نشست
وافتاد مرا چشم بدان نرگس مست
این غم ز دلم نمینهد پای برون
وین اشگ ز دامنم نمیدارد دست
sorna
08-22-2011, 01:13 AM
ای مقصد خورشید پرستان رویت
محراب جهانیان خم ابرویت
سرمایهٔ عیش تنگدستان دهنت
سر رشتهٔ دلهای پریشان مویت
sorna
08-22-2011, 01:13 AM
گفتم عقلم گفت که حیران منست
گفتم جانم گفت که قربان منست
گفتم که دلم گفت که آن دیوانه
در سلسلهٔ زلف پریشان منست
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.