PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : دیوان اشعار عبید زاکانی



صفحه ها : 1 [2]

sorna
08-22-2011, 01:13 AM
دوران بقا بی‌می و ساقی حشواست

بی زمزمهٔ نای عراقی حشو است

چندانکه فذالک جهان می‌نگرم

بارز همه عشرتست و باقی حشواست

sorna
08-22-2011, 01:13 AM
دنیا نه مقام ماست نه جای نشست

فرزانه در او خراب اولیتر و مست

بر آتش غم ز باده آبی میزن

زان پیش که در خاک روی باد بدست

sorna
08-22-2011, 01:14 AM
امشب من و چنگیی و معشوقهٔ چست

بودیم به عیش و عهد کردیم درست

ساقی ز بلور ناب بر روی زمین

میکشت عقیق و لؤلؤتر میرست

sorna
08-22-2011, 01:14 AM
میکوش که تا ز اهل نظر خوانندت

وز عالم راز بی‌خبر خوانندت

گر خیر کنی فرشته خوانند ترا

ور میل بشر کنی بشر خوانندت

sorna
08-22-2011, 01:14 AM
هرچند که درد دل هر خسته بسیست

وز دست فلک رشتهٔ بگسسته بسیست

زنهار ز کار بسته دل تنگ مدار

در نامهٔ غیب راز سربسته بسیست

sorna
08-22-2011, 01:14 AM
گل کز رخ او خجل فرو میماند

چیزیش بدان غالیه‌بو میماند

ماه شب چهارده چو بر می‌آید

او نیست ولی نیک بدو میماند

sorna
08-22-2011, 01:14 AM
این شمع که شب در انجمن می‌خندد

ماند بگلی که در چمن می‌خندد

هر شب که به بالین من آید تا روز

میسوزد و بر گریهٔ من می‌خندد

sorna
08-22-2011, 01:15 AM
هر چند بهشت صد کرامت دارد

مرغ و می و حور سرو قامت دارد

ساقی بده این بادهٔ گلرنگ به نقد

کان نسیهٔ او سر به قیامت دارد

sorna
08-22-2011, 01:15 AM
تا یار برفت صبر از من برمید

وز هر مژه‌ام هزار خونابه چکید

گوئی نتوانم که ببینم بازش

«تا کور شود هر آنکه نتواند دید»

sorna
08-22-2011, 01:15 AM
ای شعله‌ای از پرتو رویت خورشید

رویم ز غمت زرد شد و موی سفید

از وصل تو هر که بود در جمله جهان

بر داشت نصیبی و من خسته امید

sorna
08-22-2011, 01:15 AM
فکری که بر آن طبع روان میگذرد

شرحش ز معانی و بیان میگذرد

شعر تو چرا نازک و شیرین نبود

آخر نه بدان لب ودهان میگذرد

sorna
08-22-2011, 01:16 AM
آن زلف که بر گوشهٔ غلطاق نهاد

صد داغ جفا بر دل عشاق نهاد


بر چهرهٔ او چو طاق ابرویش دید

مه خوبی روی خویش بر طاق نهاد

sorna
08-22-2011, 01:16 AM
درویش که می خورد به میری برسد

ور روبهکی خورد به شیری برسد

گر پیر خورد جوانی از سر گیرد

ور زانکه جوان خورد به پیری برسد

sorna
08-22-2011, 01:16 AM
من ترک شراب ناب نتوانم کرد

خمخانهٔ خود خراب نتوانم کرد

یک روز اگر بادهٔ صافی نخورم

ده شب ز خمار خواب نتوانم کرد

sorna
08-22-2011, 01:16 AM
آن خور که ازو قوت روح افزاید

یعنی می گل‌گون که فتوح افزاید

من بندهٔ آنکه در شبانگاه خورد

من چاکر آن که در صبوح افزاید

sorna
08-22-2011, 01:16 AM
جان قصهٔ آن ماه سخنگو گوید

دل کام روان زان لب دلجو جوید

گر عکس رخش بر چمن افتد روزی

از خاک همه لالهٔ خود رو روید

sorna
08-22-2011, 01:17 AM
عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد

خال تو مرا حال تبه خواهد کرد

زلف تو مرا به باد بر خواهد داد

چشم تو مرا خانه سیه خواهد کرد

sorna
08-22-2011, 01:17 AM
تا ساخته شخص من و پرداخته‌اند

در زیر لگد کوب غم انداخته‌اند


گوئی من زرد روی دلسوخته را

چون شمع برای سوختن ساخته‌اند

sorna
08-22-2011, 01:17 AM
گر وصل تو دست من شیدا گیرد

وین درد و فراق راه صحراگیرد


هم حال من از روی تو نیکو گردد

هم کار من از قد تو بالا گیرد

sorna
08-22-2011, 01:17 AM
لب هر که بر آن لعل طربناک نهد

پا بر سر نه کرسی افلاک نهد


خورشید چو ماه پیش رویش به ادب

هر روز دو بار روی بر خاک نهد

sorna
08-22-2011, 01:18 AM
از شدت دست تنگی و محنت برد

در خیمه ما نه خواب یابی و نه خورد


در تابه و صحن و کاسه و کوزهٔ ما

نه چرب و نه شیرین و نه گرم است و نه سرد

sorna
08-22-2011, 01:18 AM
زین گونه که این شمع روان می‌سوزد

گوئی ز فراق دوستان می‌سوزد


گر گریه کنیم هر دو با هم شاید

کو را و مرا رشتهٔ جان می‌سوزد

sorna
08-22-2011, 01:18 AM
قومی ز پی مذهب و دین می‌سوزند

قومی ز برای حور عین میسوزند


من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت

ویشان همه در حسرت این میسوزند

sorna
08-22-2011, 01:18 AM
دل با رخ دلبری صفائی دارد

کو هر نفسی میل به جائی دارد


شرح شب هجران و پریشانی ما

چون زلف بتان دراز نائی دارد

sorna
08-22-2011, 01:18 AM
وصف لب او سخن چو آغاز کند

وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند


از غنچه شنو چو غنچه لب بگشاید

وز گل بطلب چو گل دهن باز کند

sorna
08-22-2011, 01:18 AM
دانا ز می و مغانه می نگریزد

وز چنگ و دف و چغانه می نگریزد


یک شاهد و دو ندیم و سه جام شراب

البته از این سه گانه می نگریزد

sorna
08-22-2011, 01:19 AM
هر لحظه رسد به من بلائی دیگر

آید به دلم زخم ز جائی دیگر


بر درد سری کز فلکم راست بود

امروز فزود درد پائی دیگر

sorna
08-22-2011, 01:19 AM
ای در سر هر کس از تو سودای دگر

در راه تو هر طایفه را رای دگر


چیزی ز تو هر کسی تمنا دارد

ما جز تو نداریم تمنای دگر

sorna
08-22-2011, 01:19 AM
از شوق توام هست بر آتش خاطر

بی‌وصل توام نمیشود خوش خاطر


در حسرت ابرو و سر زلف خوشت

پیوسته نشسته‌ام مشوش خاطر

sorna
08-22-2011, 01:19 AM
ای لعل لبت به دلنوازی مشهور

وی روی خوشت به ترکتازی مشهور


با زلف تو قصه‌ایست ما را مشکل

همچون شب یلدا به درازی مشهور

sorna
08-22-2011, 01:20 AM
ای دل پس از این انده بیهوده مخور

زین پیش غم بوده و نابوده مخور


جان میده وداد طمع و حرص مده

غم میخور و نان منت آلوده مخور

sorna
08-22-2011, 01:20 AM
ای بر دل هرکس ز تو آزار دگر

بر خاطر هر کسی ز تو بار دگر


رفتی به سفر عظیم نیکو کردی

آن روز مبادا که تو یک بار دگر

sorna
08-22-2011, 01:20 AM
ای دل پس از این غصهٔ ایام مخور

جز نی مطلب همدم و جز جام مخور


مرسوم طمع مدار و تشریف مپوش

ادرار قلم بر نه و انعام مخور

sorna
08-22-2011, 01:20 AM
دل در پی عشق دلبرانست هنوز

وز عمر گذشته در گمانست هنوز


گفتیم که ما و او بهم پیر شویم

ما پیر شدیم و او جوانست هنوز

sorna
08-22-2011, 01:20 AM
نه یار نوازد بکرم یک روزم

نه بخت که بر وصل کند پیروزم


چون شمع برابر رخش گه گاهی

از دور نگه می‌کنم و میسوزم

sorna
08-22-2011, 01:21 AM
بیم است که در بیخودی افسانه شوم

وانگشت نمای خویش و بیگانه شوم


ای عقل فضول میدهد زحمت من

ناگاه ز دست عقل دیوانه شوم

sorna
08-22-2011, 01:21 AM
دل سیر شد از غصهٔ گردون خوردن

وز دست ستم سیلی هر دون خوردن


تا چند چو نای هر نفس ناله زدن

تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن

sorna
08-22-2011, 01:21 AM
در کوچهٔ فقر گوشه‌ای حاصل کن

وز کشت حیات خوشه‌ای حاصل کن


در کهنه رباط دهر غافل منشین

راهی پیش است توشه‌ای حاصل کن

sorna
08-22-2011, 01:21 AM
از کار جهان کرانه خواهم کردن

رو در می و در مغانه خواهم کردن


تا خلق جهان دست بدارند ز من

دیوانگیی بهانه خواهم کردن

sorna
08-22-2011, 01:22 AM
گفتم صنما شدم به کام دشمن

زان غمزهٔ شوخ و طرهٔ مرد افکن


گفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشت

ای خانه سیه چرا نگفتی با من

sorna
08-22-2011, 01:22 AM
بر هیچ کسم نه مهر مانده است نه کین

یک باره بشسته دست از دنیی و دین


در گوشه نشسته‌ام به فسقی مشغول

هرگز که شنیده فاسق گوشه‌نشین

sorna
08-22-2011, 01:22 AM
ای دل بگزین گوشه‌ای از ملک جهان

زین شهر بدان شهر مرو سرگردان


همچون مردان موزه بکن خیمه بسوز

با چادر و موزه چند گردی چو زنان

sorna
08-22-2011, 01:22 AM
از دل نرود شوق جمالت بیرون

وز سینه هوای زلف و خالت بیرون


این طرفه که با این همه سیلاب سرشگ

از دیده نمیرود خیالت بیرون

sorna
08-22-2011, 01:23 AM
ای رای تو ترجمان تقدیر شده

تیغ تو چو خورشید جهانگیر شده


همچون ترکش دشمن جاهت بینم

آویخته و شکم پر از تیر شده

sorna
08-22-2011, 01:23 AM
ای آنکه بجز تو نیست فریادرسی

غیر از کرمت نداد کس داد کسی


کار من مستمند بیچاره بساز

کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی

sorna
08-22-2011, 01:23 AM
پیش لب و زلفش ای دل از حیرانی

چون ابروی شوخ او مکن پیشانی


سودازدگی زلف او می‌بینی

باریک مزاجی لبش میدانی

sorna
08-22-2011, 01:23 AM
بکشت غمزهٔ آن شوخ بی‌گناه مرا

فکند سیب زنخدان او به چاه مرا


غلام هندوی خالش شدم ندانستم

کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا


دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی

ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا


هزار بار فتادم به دام دیده و دل

هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا


ز مهر او نتوانم که روی برتابم

ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا


به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده

اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا


عبید از کرم یار بر مدار امید

که لطف شامل او بس امیدگاه مرا

sorna
08-22-2011, 01:24 AM
ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا

بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا


لبت به خون دل عاشقان خطی دارد

غبار چیست دگر باره در میانهٔ ما


مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه

و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا


کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد

که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما


ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست

که زنگیان سیاهش نمی‌کنند رها


دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست

بلی همیشه پریشانی آورد سودا


عبید وصف دهان و لب تو میگوید

ببین که فکر چه باریک و نازکست او را

sorna
08-22-2011, 01:24 AM
وقت آن شد که کار دریابیم

در شتاب است عمر بشتابیم


دیدهٔ حرص و آز بر دوزیم

پنجهٔ زهد و زرق برتابیم


ما گدایان کوی میکده‌ایم

نه مقیمان کنج محرابیم


نه ز جور زمانه در خشمیم

نز جفای سپهر در تابیم


نه اسیران نام و ناموسیم

نه گرفتار ملک و اسبابیم


بندهٔ یکروان یک رنگیم

دشمن شیخکان قلابیم


گرد کوی مغان همیگردیم

مترصد که فرصتی یابیم


با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

هر که او آه عاشقانه زند

آتش از آه او زبانه زند


عشق شمعی از آن برافروزد

شعله چون بر شرابخانه زند


می درآید به جوش و هر قطره

عکس دیگر بر آستانه زند


هر که زان باده جرعه‌ای بچشید

لاف مستی جاودانه زند


بندهٔ آن دمم که با ساقی

شاهد ما دم از چمانه زند


با حریفی سه چار کز مستی

این کند رقص و آن چغانه زند


خیز تا پیش از آنکه مرغ سحر

بال زرین بر آشیانه زند


با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

عقل با روح خودستائی کرد

عشق با هر دو پادشائی کرد


از پس پرده حسن با صد ناز

چهره بنمود و دلربائی کرد


ناگهان التفات عشق بدید

غره شد دعوی خدائی کرد


کار دریافت رند فرزانه

رفت و با عشق آشنائی کرد


صوفی افزوده بود مایهٔ خویش

در سر زهد و پارسائی کرد


هجر بر ما در طرب در بست

وصلش آمد گره گشائی کرد


خیز تا چون ارادتش ما را

سوی میخانه ره نمائی کرد


با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

عشق گنجیست دل چو ویرانه

عشق شمعیست روح پروانه


در بیابان عشق میگردد

روح مدهوش و عقل دیوانه


دست تا در نزد به دامن عشق

ره به منزل نبرد فرزانه


خرم آن عارفان که دنیا را

پشت پائی زدند مردانه


آدم از دانه اوفتاده به دام

آه از این دام وای از آن دانه


عمر در باختیم تا اکنون

گه به افسون و گه به افسانه


بعد از امروز گر به دست آریم

دامن یار و کنج میخانه


با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

عقل را دانشی و رائی نیست

بهتر از عشق رهنمائی نیست


طلب عشق و وصل ورزیدن

کار هر مفلس و گدائی نیست


نام جنت مبر که عاشق را

خوشتر از کوی یار جائی نیست


پای در کوی زهد و زرق منه

کاندر آن کوی آشنائی نیست


بر در خانقه مرو که در او

جز ریائی و بوریائی نیست


پیش ما مجلس شراب خوشست

مجلس وعظ را صفائی نیست


راه میخانه گیر تا شب و روز

چون در اسلامیان وفائی نیست


با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

آه از این صوفیان ازرق پوش

که ندارند عقل و دانش و هوش


رقص را همچو نی کمر بسته

لوت را همچو سفره حلقه بگوش


از پی صید در پس زانو

مترصد چو گربهٔ خاموش


شکر آنرا که نیستی صوفی

عیش میران و باده میکن نوش


خیز تا پیش آنکه ناگاهی

برکشد صبحدم خروس خروش


با صبوحی کنان درد آشام

با خراباتیان عشوه فروش


رو به میخانهٔ مغان آریم

باده در جام و چنگ در آغوش


با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم

خیز جانا چمانه برداریم

باده‌های مغانه برداریم


اسب شادی به زیر ران آریم

و ز قدح تازیانه برداریم


بیش از این غصهٔ جهان نخوریم

دل ز کام زمانه برداریم


زهد و تسبیح دام و دانهٔ ماست

از ره این دام و دانه برداریم


شاهد و نقل و باده برگیریم

دف و چنگ و چغانه برداریم


پیشتر زآنکه ناگهان روزی

رخت از این آشیانه برداریم


یک زمان چون عبید زاکانی

راه خمارخانه برداریم


با مغان بادهٔ مغانه خوریم
تا به کی غصهٔ زمانه خوریم