PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : یک فنجان قهوه



shirin71
08-17-2011, 05:12 PM
زن و مرد جوانی که تازه ازدواج کرده بودند داخل پارکی نزدیک محل کار مرد

شدند.همچنین یک پیرزن فرتوت همراه با نوه اش نیز آن جا نشسته بودند که

پیرزن گفت:((من می خوام قهوه بخورم...تو هم می خوای؟))پسرک جواب

منفی داد،پیرزن فنجان قهوه را گرفت و آن را روی نیمکت گذاشت تا سرد

شود،سپس فنجان را برداشت و جرعه جرعه آن را نوشید و فنجان خالی را

دوباره گذاشت روی نیمکت و به مناظر زیبای پارک نگاه کردو...چند دقیقه بعد

اما،پیرزن نگاهی به فنجان خالی انداخت و رو به نوه اش فریاد

کشید:((نیکلاس...تو قهوه مرا خوردی؟))نوه هفت ساله با شرمندگی سرش

را انداخت پایین و گفت:((معذرت می خوام مادربزرگ))اما پیرزن اخم کرد و به

حالت قهر از جا برخاست و به طرف خانه شان راه افتاد،در حالی که نوه اش

همچنان از او عذر خواهی می کرد و...

زن جوان رو به شوهرش گفت:((ماجرا رو دیدی؟))مرد جوان لبخندی زد و

گفت:((بله...و این اتفاق هر روز داخل این پارک می افته.))زن با تعجب

پرسید:((یعنی چی...؟منظورت چیه؟))مرد جوان جواب داد:((نوه هفت ساله

پیرزن نمی داند آلزایمر یعنی چی...اما معنی احترام به مادر بزرگش را می

فهمد!))