PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان شیرین از م.مودب پور



sina_1374
08-12-2011, 01:56 PM
نام کتاب : شیرین
نویسنده : م.مودب پور

فصل اول
من آرمین پژوهش ام.حدود شیش هفت سال پیش همراه پسرخاله م،بابک ستوده،براي ادامه تحصیل از ایران خارج شدیم.تو این مدت دوتایی تو یه آپارتمان شیک زندگی میکنیم.از نظر مادي وضع پدرامون خیلی خوبه،امشبم این بابک چند تا از دوستاشو دعوت کردهن خونه مون،اگرچه من اصلا حوصله نداشتم.
بابک-آرمین!اومدي تو اتاق خواب چکار بوف کور؟!
سرم درد میکنه.بذار نیم ساعت بخوابم بعد خودم می آم.
بابک-دوو هزار و پونصد سال خواب بودي تمام بیت المال مون رو بردن!حداقل این چند وقته بیدار باش!پاشوپاشو زشته.بچه ها ناراحت میشن.
باور کن بابک حس تو تنم نیس.
بابک-اه!اینو جلوي این دخترا نگی ها!این دختراي خارجی تمام اخبار ایران رو تو تلویزیون می بینن.دیدن که تمام خانما توي ایران با حجابن.معنی و مفهوم حجاب رو هم درك نمی کنن.اینا فکر می کنن هر مرد ایارانی یه فتوکپی یه از رستم دستان.
این چرت و پرتا چیه به اینا گفتی؟!
بابک- چرت و پرت؟همین چیزا رو براشون گفتم که همشون عاشق مرداي ایرانی ن!
Rose-آرمین سگ اللاگ!
بابک- اي دختر بی تربیت!آدم به بزرگترش این حرفا رو میزنه؟!بدو برو تا زبونت رو با قاشق داغ چیز نکردم!
بابک-خجالت نمیکشی این چیزارو به اینا یاد می دي؟
بابک -بجون تو اگه من این یکی رو بهش یاد داده باشم!
پس این خودش یاد گرفته به فارسی به من بگه سگ اخلاق؟!
بابگ -چه می دونم؟آخه می دونی این پدرسوخته ها خیلی باهوشن!حتما خودش رفته پرس و جو کرده و این دو تا کلمه رو از تو فرهنگ دهخدا پیدا کرده و چسبونده سرهم و به تو گفته!اتفاقا چقدرم بهت می آد!
زهرمار!
بابک -حالا پاشو بریم زشته.
شماها برین،من یه نیم ساعت چشمم گرم شه بعد می آدم.
بابک -بابا پاشو بریم.اگه نیاي اینا فکر می کنن مرداي ایرانی همه چرتی ن!مسئله مسئله ملیه!پاي آبروي مرداي ایرانی وسطه!
» رز به انگلیسی گفن «
پاشو آرمین حالا که وقت خواب نیست!
بابک -خواب یعنی چه؟
مامرداي ایرانی اصلا اهل خواب نیستیم رز خانم!
ما در طول شبانه روز،نیم ساعت می خوابیم،بیست و سه ساعت و یه ربع تموم،یه نفس فعالیت می کنیم!
رز اینکه میشه بیست و سه ساعت و چهل و پنج دقیقه!یه ربع دیگه شو چیکار میکنین؟
بابک- اون یه ربع م تا بریم سر فعالیتمون بگی نگی یه چرت می زنیم!
» رز شروع کرد به خندیدن و گفت «
پس چرا آرمین گرفته خوابیده؟
بابک -چقدر تو کنجکاوي دختر؟!همه اسرارمونن رو که نمی تونیم به شماها بگیم!این آرمین از اون مرداي خطرناکه!واسه همین از تو ایران براش اجازه گرفتیم که یه خرده بیشتر بخوابه!
می دونی این اگه زیاد بیدار باشه محشر به پا میکنه!خلق و خوش درست مثل سهراب یله می مونه!
رز سهراب یال کیه؟
بابک -هیس؟!اسمشو نیار!خطرناکه!اسمش م سهراب یله نه یال!میگن این سهراب خان چهل و هشت تا زن گرفته بوده.سر همین موضوع باباش کشتش!
رز چهل و هشت تا؟دروغ میگی.
بابک -باور نمیکنی برو تو کتاباي تاریخ نیگاه کن.تمام عقدنامه هاشو چاپ کردن!
رز حالا چون این همه زن داشته پدرش کشتش؟
» به فارسی به بابک گفتم «
کم دري وریی بگوو پسر.این حالا باور میکنه و میره به همه می گه ها!
بابک خب منم همینو میخوام دیگه!تبلیغ از این بهتر نمیشه.
حالا هی واسه اینا چاخان بکن!ماها رو از بس بهمون روغن نباتی،اونم تازه کوپنی دادن،دماغ مون رو بگیرن جونمون در می آد!حالا تو هی به اینا بگو ما رستم دستانیم!
بابک -این خارجیا یه شعاري دارن.میگن اگه صد تومن پول داري،نود تومنش رو تبلیغ کن ده تومنش رو بذار واسه کار!
تو که صد تومنش رو هم تبلیغ کردي!
» رز که با تعجب به ما نگاه میکرد گفت «
من از گرمی مرداي ایرانی زیاد شنیده بودم اما این دیگه واقعا عالیه که انقدر پرقدرت باشن!
بابک -ممنون رز خانم جون اما خواهش میکنم این چیزا که گفتم بین خودمون بمونه.جلو کسی نگو،چشممون میکنن!
» بعد رو به من کرد و به فارسی گفت:
بابا پاشو بریم دیگه!یه دقیقه دیگه بگذرهن.تبیلغ مون از صدتومن م میگذره و یه چیزي م به شبکه تبلیغاتی بدهکار میشیم ها!اونوقت اگه بفهمن سرمایه واسه خودمون نمونده گندکار در می آدها!پاشو دیگه!
خندم گرفت.بلند شدم و سه تایی رفتیم تو سالن.چندتا از بچه هاي دانشکده تو سالن بودن بابک براي شام دعوتشون « .» کرده بود.تا مارو دیدن هورا کشیدن
بابک -خبه!زیاد ذوق نکنین.هورا چیه میکشین سرمون رفت!همه بگین ماشاالله به ایران،ماشاالله به ایران.
» همه شون با هم گفتن «
ماشی له با ایران ماشی له با ایران!
بابک -لال پتی ها ماشی له چیه؟!ماشاالله!
بابک ولشون کن!
بابک -باید یاد بگیرن دیگه!شش هفت سال دارم باهاشون سروکله میزنم یه ماشاالله نمی تونن بگن!
خیلی خب،نخواستیم بابا.بیاین می خوایم کلاه بازي کنیم.
خرس گنده خجالت نمیکشی میخواي کلاه بازي کنی؟!
بابک -پس چیکار کنیم؟گرگم به هوا بازي کنیم؟!
حالا حتما که نباید بازي کنیم بشینیم با همدیگه حرف بزنیم.
بابک -اینارو اگه یه دقیقه باهاشون بشینی و حرف بزنی،صاف جهت گیري میکنن طرف ازدواج!فقط م با زبون بی زبونی!یکیشون میگه حالا که درست تموم شده.برنامه ت چیه؟اون یکی میگه خیال نداري براي همیشه اینجا بمونی؟اون یکی میگه براي آینده چه تصمیمی گرفتی؟
حالا روشون نمیشه که رك به آدم بگن بیا منو بگیرها!
صدبار بهت گفتم ازدواج ما با یه دختر خارجی مشکله.

sina_1374
08-12-2011, 02:07 PM
بابک درست میگی.ازدواج با یه دختر خارجی مشکل ایجاد میکنه.اما من خیال دارم با چند تا دخترخارجی ازدواج
کنم!اینطوري مشکل ایجاد نمیشه!چیز کم همشه مکافات داره!حالا انقدر فارسی حرف نزن زشته.بهشون برمیخورده.
» سوفی به انگلیسی گفت : شما شیطون ها چی دارین به زبون خودتون بهم میگین
بابک - ببین آرمین،تا بهشون میخندي شروع میکنن!
کرم از خود درخته!
بابک- یالله بچه ها.بیاین میخوام بهتون شعر ایرانی یاد بدم.
ژاکلین- شعر ایرانی سخته،ما نمی تونیم بگیم اونوقت شما بهمون میخندین.
بابک - چارلی چاپلین شما،خدابیامرز خودش رو کشت تا مردم بهش بخندن!
بابک- صدا میره بیرون،همسایه ها می آن در خونه ها!
بابک - بابا بذار سرشون رو گرم کنم دیگه!
یه جور دیگه سرشون رو گرم کن.بی صدا سرشون رو گرم کن.
بابک - خب بچه ها.بیاین براتون پانتومیم اجرا کنم!
مرده شورت رو ببرن بابک!
بابک - خیلی خب بابا!براتون قصه میگم!قصه مرداي ایرانی!این مرداي ایرانی قد و هیکل شون یه خرده کوتاهه.یعنی
نصفی شون زیر زمینه اما فلفل نبیت چه ریزه بشکن ببین چه تیزه!حق مون رو خوردن قدمون کوتاهه؟
من و تو که قدمون بلنده!کی رو میگی که قدش کوتاهه؟
بابک- خودمون رو نمیگن.قصه سفید برفی و هفت کوتوله رو میخوام براشون بگم.
لیزا -کاش شماها همین جا می موندین و ازدواج می کردین و نمی رفتین ایران!
بابک - اوخ!باز فیلش یاد هندوستان کرد!یالله همه با هم ماس ماس کنگر ماس
» خنده م گرفته بود.به بابک گفتم «
اینا که یکی دو تا نیستن.تازه اگرم بخواهیم اینجا زن بگیریم مگه چندتاشون رو می تونیم بگیریم؟
بابک - راست میگی،باید عمل عادلانه باشه.
» بعد رو به دخترا کرد و گفت «
!Acht ungBi t t e,At t ent i on بچه ها توجه توجه
یه حراج بی نظیر!یه آرمین داریم عتیقه!مال سیصد سال پیشه!
قدبلند،خوش قیافه،خوش چشم و ابرو.تمام اعضاي بدنشم سالمه و فابریک.
با ضمانت نامه!کج و کوله گی م نداره.قیمت پایه سه پوند.یک سه پوند.دو سه پوند....
» بچه ها خندیدن و من گفتم «
غلط کردي!سه پوند؟!
بابک- پس چن پوند؟سیصد هزار پوند؟تازه پسرخاله می قیمت رو بردم بالا!یه چشمه از اون اخلاق کل ت رو رو کنی،یه پوندم نمی خرنت!حرف نزن بذار کارم رو بکنم .شاید سی و چهل پوندي فروختمت.
که غفلت موجب پشیمانی ست. Hurryup
رز - من ده پوند میخرمش.
بابک- پت پونزده پوند واسه خودمون تموم شده!
» تو همین وقت زنگ زدن و بابک آیفون رو جواب داد و در رو وا کرد و بعد به من گفت «
زود پاشو جلیقه نجاتت رو تنت کن که سیل اومد!
کی بود؟
بابک - مریم و مهتاب و پدر و مادرش!
راست میگی؟چطور اینوقت شب؟!بیچاره این دخترا!هنوز صابون عمه خانم ایرانی به تنشون نخورده!
» بعد رو به دخترا کرد و نصف به فارسی و نصفه به انگلیسی گفت «
پروپاچه! our پاره پوره akeand به محض رسیدن came! هاپو !Danger خانم ها
.» خنده م گرفته بود.دخترا بر و بر بابک رو نگاه میکردن «
نترسونشون بیچاره هارو.
دختر عمه هاي من بودن که تو همون شهر با پدر ومادرشون زندگی میکردن.مهتاب بزرگتر از مریم « مهتاب و مریم «
بود و به من علاقه داشت.دختر قشنگی بود.عمه م همه پولدار بودند و خیلی پر جذبه!مریم هم تو عالم رویا،بابک رو
شوهر خودش می دید!
خلاصه یکی دو دقیقه بعد،در آپارتمان رو زدن و خودم در رو وا کردم.
پت سلام عمه،سلام فرزاد خان.
» عمه سلام عزیزم چطوري؟هیچ یادي از ما نمیکنی!درستم که تموم شده و دیگه بهانه اي ندار
به به،انگار بدموقعی مزاحم شدیم!
بابک - سلام عمه خانم،تعظیم عرض کردم.
عمه -سلام و زهرمار!این چه بساطی یه؟!
بابک -حراجی داشتیم عمه خانم!کم کم داریم دست و پامون رو جمع میکنیم برگردیم ایران.اینه که یه خرده اثاث
مثاث رو داشتیم می فروختیم.سلام فرزاد خان،سلام مهتاب خانم،سلام مریم خانم
عمه راست میگی یا چاخان میکنی؟
» بابک که خیلی جدي حرف میزد گفت دروغم چیه جون آرمین!اما معامله مون نشد.اینا بز خرن!کل جنس رو یکیشون میخواست ده پوند بخره
.» جنس،من بودم
مریم غلط کرده!
بابک - البته جنس همین حدودا می ارزید.زیادم پرت نگفتن قیمت رو!
» بهش چپ چپ نگاه کردم «
عمه - پس شیرینی و میوه چیه رو میز؟
بابک -عمه خانم ،گلو خشک که نمیشه معامله کرد!اینارو گذاشته بودیم که اگه معامله مون شد،دهنمون رو شیرین
کنیم!
عمه - خودتی پدرسوخته!مهمونی گرفتی میگی حراجیه!
بابک -به سرتون قسم اگه خلاف عرض کرده باشم.مادرم داغم رو ببینه اگه دروغ بگم!همین پیش پاي شما داشتیم
سر قیمت چونه می زدیم!میگین نه،از آرمین بپرس.اونکه دروغ نمیگه.اخلاقش رو که می دونین.
عمه- راست میگه عمه؟
راست میگه عمه همین الان داشتیم سرقیمت چون می زدیم.
خنده هم گرفته بود.عمه دیگه پاپی نشد.اما مهتاب و مریم،چپ چپ به دخترا نگاه میکردن ولی فرزادخان ازاونا «
» بدش نیومده بود و با چشم خریدار نگاهشون میکرد
بابک - خب خانمها.حراج به علت وقوع بلایاي طبیعی تعطیل شد!شب بخیر.
» بعد برگشت و با یه حالت معصومانه عمه رو نگاه کرد و گفت «
طفلک ها یه جنس رو خیلی چشمشون گرفتهن بود،حیف که پول کم داشتن!
مریم -خب چی رو میخواستن؟یه خرده قیمت روببر بالا و بده بهشون برن د یگه!
بابک نه.اونی که میخواستن زیادم ارزش نداشت!بیشتر می خریدن سرشون کلاه میرفت خدارو خوش نمی اومد!
.» دوباره چپ چپ نگاهش کردم «
بابک -خب بچه ها پاشین شب بخیر.ما فعلا از فروختن منصرف شدیم.بفرمایین.
شوهر عمه حالا بودن طفلکها!
عمه - شما دخالت نکن آقا!
» بابک یه چشمک به فرزادخان زد و گفت «
فرزادخان حالا موقعیت واسه حراج مناسب نیس.ایشاالله دفعه ي بعد واسه حراج شمارو هم دعوت میکنیم که اگه چیزي از اینا لازم شد بخرین!
دخترا روبه طرف در آپارتمان برد و وقتی رفتن بیرون،بابکم سرش رو کرد بیرون و شنیدم گفت ماس ماس یادتون «
نره!دخترام خندیدند و رفتن.
» بعد برگشت تو آپارتمان و با قیافه ي مظلوم گفت
طفلکها دست و بالشون یه خرده تنگه!خب،خیلی خوش اومدین چه عجب از این طرفا؟
عمه من می دونم.این چیزا همه زیر سر توئه!بچه م آرمین از این کارا بلدنیس.عمه مرده سرش تو درس و مشق شه.همه آتیشا از گور تو پدرسوخته بلند میشه!
بابک - این عمه مرده!ببخشید ننه مرده هرچقدرم پخمه ودرس خون باشه بالاخره باید اسباب اثاثیه اش رو بفروشه یا
نه؟
شوهر عمه - خانم شما خیلی کج خیالین ها!این طفل معصوم ها یه حراج هم نمی تونن ترتیب بدن؟!
بابک - نه بابا؛ایندفعه میگیم یه سمساري چیزي بیاد و همه اثاث رو بار کنه و بره!
مهتاب- خوبی آرمین؟

sina_1374
08-12-2011, 02:28 PM
ممنون بد نیستم.شما چطورین؟
مهتاب- خوبم،مرسی.
» عمه بلند شد و رفت طرف آشپزخونه و گفت «
برم هم چایی بیارم و هم یه دستی سروصورت اشپزخونه بکشم.
بابک - نمیخواد عمه خانم!چرا زحمت میکشین!خودم می رم چایی می آرم.آشپزخونه م مثل گل می مونه.
.» اما دیگه عمه وارد آشپزخونه شده بود.بابک گوشاشو گرفت که صداي عمه بلند شد «
ذلیل مرده!شما حراج می ذارین.شامم به مشتري ها می دین؟
بابک - عمه خانم شمام چقدر سخت می گیرین!ماشاالله اینقدر تو خونه تون ریخت و پاش دارین و دست و دل
بازین!این بیچاره ها گرسنه شون بود گفتم یکی یه لقمه بذارن دهنشون ثواب داره.بوي غذا بلند شده بود،روحشون می پرید!
» ایندفعه خود عمه خنده ش گرفت «
مریم خدا به داد اون دختري برسه که تو قسمتش بشی!
بابک - اینام اومده بودم حراجی که من و ارمین رو بین خودشون قسمت کنن که شماها نذاشتین!
دوباره همه خندیدن و مریم به بابک چشم غره رفت.عمه هم که با یه سینی چایی داشت از آشپزخونه می اومد بیرون «
» گفت:
چشم دراومده اگه یه بار دیگه بشنوم حراجی راه انداختی،واي به حالت!
بابک- چشم عمه خانم.از این به بعد اگه خواستیم چیزي بفروشیم جنس رو ورمیداریم می بریم مغازه خریدار!
» دوباره همه خندیدن.عمه وقتی نشست و چایی ش رو خورد به من گفت «
خب عمه جون،حالا که به سلامتی درست تموم شده میخواي چیکار کنی؟الان دیگه همه چی تمومی!مدرك داري،وضعمالی ت خوبه.خوش قیافه اي و جوون،سن ت هم که سن ازدواجه.این وقتا نباید دست دست کرد.حالا خودت به عمه بگو برنامه ت چیه؟
» بابک که خنده ش گرفته بود گفت «
نخیر تا حالا شرکتهاي چند ملیتی و خارجی تو حراج ما شرکت کرده بودن،حالا کمپانی هاي بزرگ ایرانی وارد معامله شدن!
.» اینو گفت و از ترس عمه فرار کرد و رفت تو آشپزخونه.مریمم بلند شد و دنبالش رفت «
شوهر عمه من خیلی این پدرسوخته رو دوست دارم.خیلی بانمکه.
عمه - بلاس!مثل زلزله س!میترسم این بچه رو فاسد کنه!
» بابک از تو آشزخونه «
این فاسد خدایی هس!هرچی فساد و مفسده س زیر سر این آرمینه!به قیافه ي معصومش نگاه نکنین.گرگه در لباس میش
عمه - نکنه راست میگه عمه؟
عمه بخدا من گرفته بودم تو اتاقم خوابیده بودم.این ول نمیکنه.
عمه- میدونم عمه.این چشماي معصوم،ازش نجابت میباره.توام مثل باباتی.اونم جوونی ش خیلی نجیب بود.
» بابک آروم از تو آشپزخونه گفت «
آره آره،جوونی ش نجیب بود،حالا نانجیب شده؛اینا جوونی هاشون همه خوبن!پا که به سن میذارن خراب میشن!
فرزادخان زد زیر خنده.عمه وانمود کرد که نشنیده.خلاصه یه ساعتی با من حرف زد و نصیحت کرد و بلندشدن و رفتن.
» تااونا پاشون رو از در گذاشتن بیرون،بابک یه نفس بلند کشید و گفت:
آخیش!اعلام وضعیت سفید یاعادي!توپولف دشمن به آشیانه برگشت!
تقصیرتوئه.سربه سرش نذار.
بابک - مگه کسی میتونه سربه سر عمه ي تو بذاره؟!یه قشون رو حریفه!
اصلا من نمی فهمم!این و دختراش از جون ما چی میخوان؟!
ببینم تو از مهتاب خوشت می آد؟
بدم نمی آد،اما من فعلا خیال زن گرفتن ندارم.
بابک - تازه مگه من میذارم تو با مهتاب عروسی کنی؟شماها با هم فامیلین.بچه تون منگل درمیآد.میشه مثل عمه خانم!
تازه میگن مادر رو ببین،دختر رو بگیر.این عمه خانم اندازه ي تمام کره ي زمین جاذبه و جذبه داره!نمی بینی
فرزادخان جلوش مثل موشه؟؟!دخترشم مثل خودش میشه.
نه مهتاب،دختر آرومی یه.ندیدي امشب هیچی نگفت؟
بابک -احتیاجی نبود مهتاب چیزي بگه!مامانش دست تنها،سر و بونه ي مارو جنبوند!دیگه لازم نبود که کسی کمکش کنه!کم بیاره اونام می آن جلو.
اصلا تو کاریت نباشه،حالا فعلا بلندشو اینجارو یه خرده تروتمیز کنیم وقت خواب ابهات صحبت میکنم.
بیچاره این دخترا،چشمشون که به عمه ت افتاد،شروع کردن مثل بید لرزیدن!چه هیکلی؟!صدو پنجاه کیلو وزنش هس،نه؟
فوت میکرد،من و تو و اون دخترا رو باد می برد!کیه این؟از نواده هاي رستمه یا افراسیاب؟
من می رم ظرفارو بشورم،تو جارو بزن.
بابک نمیخواد ظرف بشوري همه ظرف رو چرب و چیلی می ذاري تو قفسه!تو جارو بزن خودم می شورمشون.تو گربه شور میکنی!
خلاصه کاراي خونه تموم شد و هردوتامون دوش گرفتیم و لباسهامون رو عوض کردیم و اومدیم تو سالن. «
بابک بلند شد و دو تا چایی ریخت و آورد و گذاشت رومیز و خودشم نشست و ازم پرسید
سرت چطوره؟بازم درد میکنه؟
اي یه کمی.
بابک - دواي دردت پیش منه.خودم با یه نسخه خوبش میکنم.
چطوري؟
بابک - تو فقط به حرف من گوش بده کاریت نباشه دیگه،خودم برات یه دختر خوب و خانم و نجیب و خوشگل پیدا میکنم.
تو دست از سر من ور نمی داري؟همین دو دفعه که بدبختم کردي بس نیس؟!این دفعه م میخواي بیچاره م کنی؟!
بابک - من ترو بدبخت کردم؟!کی؟
سر جریان فرگل و فرنوش!تو دو تا کتاب قبلی!یادت نیس؟
بابک - ا!شوخی خارج از کتاب نکن دیگه!
دیگه گولت رو نمیخورم.همیشه خودت خوبی و خوش،من بدبخت باید دربدري و بیچارگی بکشم!
بابک- خبه خبه،برگردیم تو داستان خودمون!
چی چی برگردیم تو داستان خودمون؟!اون دو دفعه هیچی بهت نگفتم بازم ول نمیکنی؟
بابک - عجب خري هستی تو!پسرزشته!خواننده ها حالا جی میگن بهمون؟
حالا یه چیزي بوده و گذشته.ایندفعه قول میدم که تو کتاب سروسامون بگیري!الانم بلند شو بگیر بخواب،یه ساعت از نصف شب گذشته.
تو برو بگیر بخواب،من خوابم نمی آد.
بابک -مگه قرصایی رو که دکتر داده نمیخوري؟
چرا بابا ،ولی فایده نداره.بدتر عادم می کنم،یه دفعه دیدي قرصی شدم.
بابک - چه ت میشه وقتی میخوابی؟
چیزیم نمیشه.تو برو بگیر بخواب.تا حالا صدبار بهت گفتم.
بابک- حالا یه بار دیگه م بگو.
تا چشمم رو هم می ره انگار یکی صدا می زنه منو!از خواب که می پرم هیچی نیس .هیچی یادم نمی آد.
بابک - این دکتر آخریه،اسمش چی بود؟آهان دکتر هریس .مگه بهت نگفت اگا قرصا اثر نکرد دوباره بري پیشش؟
چه فایده داره؟اون چند دگتر قبلی م همین رو گفتن.بعدش کهن رفتم پیششون چیکار کردم؟هیچی دوباره قرص بهم دادن.
بابک - شاید قرصات ضعیفن؟
دیگه از ایناکه می خورم قوي تر میخواي؟فیل رو میخوابونه!
بابک - فردا دوباره می ریم پیشش.میگیم دکتر جون قرص میخواهیم واسه کرکدن!اینا که دادي واسه فیل خوبه.ضعیفه!
برو بگیر بخواب.چرت و پرت نگو.
بابک - امشب میخوام بیام اتاقتت پیش تو بخوابم ببینم چه جوري میخوابی؟
خوابیدن که میخوابم،اما ساعت صبح!
بابک- تو که قبلا اینطوري نبودي؟
چرا تقریبا یه سال و نیمه که اینطوري شدم.اوایل یکی دوبار از خواب می پریدم اما توي این دو ماه شاید ده بار اینطوري میشم.
بابک -حالا بریم بخوابیم تا صبح خدابزرگه.اینا همش مال اعصابه.فشار درس کلافه ت کرده.چند وقت که بگذره خوب میشی.هی بهت میگم انقدر خرخونی نکن!گیرم حالا تو گرفتی 20 من گرفتم 17 که چی؟!بالاخره هر دومدرکمون رو گرفتیم!ولی من سرو مر گنده م.تو عیب ناك شدي!خوبه حالا گاه گداري واسه ات یه حراجی اي چیز را میندازم وگرنه تا حالا شده بودي عین دفتر شصت برگ.
نزدیکی هاي صبح بود که بابک بیدارم کرد.از خواب پریدم.منگ بودم،چشمم رو که وا کردم دیدم بابک بالاي سرم «
» واستاده و تکونم میده
چی شده؟
بابک- هیچی انگاري خواب بد دیدي.
» بلند شدم و نشستم کمی که گذشت پرسیدم «
چیکار میکردم تو خواب؟
بابک - خودت هیچی نفهمیدي؟یادت نیس چه خوابی دیدي؟
اصلا!الان خیلی وقت که اصلا خواب نمی بینم.
بابک -خوبه خواب نمی بینی و این عربده ها رو میکشی!اگه خواب ببینی چیکار میکنی؟!نکنه جنی شدي!ّسم الله الرحمن الرحیم!
مگنه چیکار میکردم؟
بابک - چه می دونم؟!همش می گفتی نمی آم.برو!تو کی هستی؟!از این حرفا!چندتا دادم زدي.
این چیزا که میگی اصلا یادم نیس.سرشب چی؟وقتی خوابم برد.
بابک - چهار پنج بار از خواب پریدي.حالا خواب از سرت نپریده.بگیر بخواب.صبح یه زنگ به دکتره میزنم بریم
پیشش .بخواب.
دیگه خوابم نمی آد.
بابک - باشه .همین جوري دراز بکش.
خیلی کلافه ام بابک!وقتی از خواب بلند میشم هیچی یادم نمی آد اما داغونم!
انگارتو خواب کوه کندم!دیگه از خوابیدن میترسم.
ساعت 8/5 بود که بیدار شدم.بابک رویه مبل،کنار تختم ». بابک بخواب من بالاي سرت می شینم تا خوابت ببره
خوابش برده بود.بلند شدم و صبحونه رو درست کردم و بعدش بابک رو بیدار کردم.
دوتایی یه دوش گرفتیم و صبحونه مون رو خوردیم و نیم ساعت بعد بابک به دکتر هریس تلفن کرد و ازش براي یه ساعت بعد وقت گرفت.
.» نیم ساعت بعد از خونه بیرون رفتیم و با ماشین من به طرف مطب دکتر حرکت کردیم
بابک -یه وقت به عمه خانوم نگی دکتر می ریم و خوابت بده!اون وقت دیگه منو ول نمیکنه.میگه برادرزاده م رو دعایی کردي!عکس سیتی اسکنت رو آوردي؟
آره.اوندفعه م دیدشون.
بابک -رفتیم پیشش هرچی تو خواب می بینی بگو خجالت نکش.
چیزي نمی بینم که بگم!
بابک -دور از جون،دور از جون،فکر کنم اونطوري شدي!
چطوري؟!
بابک - نمی دونم!
زهرمار!ترسیدم.
بابک - نترس بابا!هیچی نیس .بابام یه رفیقی داشت که اونم یه چند وقتی همین جوري شده بود.نمیدونم پیش کدوم
دکتر رفت با دوتا نسخه خوب خوب شد.تازه 6ماه بعدشم زندگی کرد!
چپ چپ نگاهش کردم. «
یه خرده بعد رسیدیم و یک گوشه پارك کردم و با هم رفتیم تو مطب دکتر.
» یه دختر مو بور،منشی دکتر بود.تا وارد شدیم بابک بهش گفت
سلام خانم منشی،حالتون چطوره؟مامان اینا چطورن؟بابا خوبن؟همشیره چطورن؟اخوي بهتر شدن؟
.» نصفی به انگلیسی میگفت،نصفی به فارسی،بیچیاره منشی یه در حالیکه می خندید،مات بابک رو نگاه میکرد «
بابک مسخره بازي در نیار.ایناکه اخوي و همشیره ندارن.
بابک - با اینا که اینطوري حرف بزنی،فکر میکنن واژه هاي جدید وارد زبان شون شده!
» بعد دوباره به منشی یه گفت «
ببخشید خانم منشی.ما دو نفر رو یادتون نیس؟چند وقت پیش این دوستم رو آوردم اینجا.یه کمی خل بود.دکتر با یه
نسخه دیوونه ش کرد!
حالا آوردمش دکتر یه نسخه دیگه بده.زنجیري بشه و بفرستمش تیمارستان!
» خانم منشی که غش کرده بود از خنده گفت «
خیالتون ر احت باشه.با داروهاي دکتر خیلی زود دوستتون معالجه میشن.
بابک -اختیار دارین خانم چهره ي خندون شما از هر دارویی داروتر!از شما چه پنهون.دفعه ي قبل که اومدیم اینجا.خود منم تو مغزم بگی نگی،یه خرده احساس خل چلی میکردم!شمارو که دیدم انگار آبی بود رو آتیش!اصلا به نظرمن فنصف مریضاي دکتر رو شما درمون می کنین و به اسم دکتر تموم میشه!
بابک!
بابک - ببخشید،دکتر محکمه تشریف دارن؟ما قبلا تلفن کردیم ساعت دیدیم اومدیم خدمتتون!
محکمه چیه؟ساعت دیدیم چیه؟این دري وري ها چیه میگی؟
بابک -دارم زبون بازي میکنم که زودتر بفرستمون تو.
اینجا که مریض نیس جزما!
بابک ا!دکتر مریض دیگه نداره؟تو این شهر انگار فقط دیوونه توئی آرمین!
» خانم منشی،همینطور واستاد بود می خندید «
برو کنار ببینم!ببخشید خانم،من آرمین پژوهش هستم.وقت گرفتم از دکتر.
منشی - بله.خواهش میکنم.دکتر منتظرشماهستن.بفرمائید تو.
» رو به بابک کردم و گفتم «
نیم ساعته حرف میزنی یه کامه حرف حسابی از دهنت درنمی آد!
بابک - خب اینام خسته میشن اینجا.خواستم دو کلوم حرف خوب بزنم خستگی از تنش دربره!
» خانم منشی که از بابک بدش نیومده بود با خنده بهش گفت «
شما خودتون با دکتر کاري ندارید؟
بابک - نه خانم جون،کار من از قرص و شربت و این حرفا گذشته!من دیگه باید برم خودم رو امین آباد معرفی کنم!
دستش رو کشیدم و بردمش تو دفتر دکتر «
وارد دفتر دکتر شدیم و پس از سلام و احوالپرسی،وقتی دکتر شنید که داروها به من اثر نکرده،خیلی تعجب کرد.مدتی فکر کرد و بعد گفت که این قوي ترین دارویی که میتونه براي من تجویز کنه.بهم گفت که باید یه جلسه ي مشاوره با چندتا پزشک دیگه ترتیب بده و شاید لازم باشه که هیپنوتیزم بشم.بعد چند تا ازمایش و عکس برام نوشت.بابک تا اسم هپینو تییزم رو شنید به من گفت:
آخ آخ آخ آخ،خیلی بد شد!اگه هیپنوتیزمت کنه تا جور میشه!
چرا؟
بابک - آخه وقتی آدم هیپنوتیزم میشه همه چیز رو میگه.توام تمام کثافتکاري هایی که تو این چند ساله کردي میگی و یا! t ragedy و!Di sasroos! دکتر می فهمه چه گندائی تو کشورش بالا آوردي!ابرومون جلو دکتر میره!وامصیبتا بیچاره من که کاري نکردم وخیالم راحته.ترو بگو که اگر قرار بشه هیپنوتیزمت کنن اعدام میشی!
بابک -اگه بخاطر درس خوندن و نجابت و سربه زیري آدم رو قراره تیر بارون کننن،باشه،عیبی نداره،بذار اعدامم کنن!
آره جوون خودت پرونده از پرونده ي تو سیاه تر پیدا نمیشه.
دکتر دارید مشورت میکنید؟
بابک ببخشید دکتر جون.آدم اگه در حالت هیپنوتیزم اعتراف بکنه.این اعترافات تو دادگاه سنیت داره؟!
خفه شی بابک!
دکتر خندید و بعد چند تا آزمایش و عکس برام نوشت و از اونجا بیرون اومدیم و یه راست براي ازمایشها رفتیم و از همونجام براي عکسبرداري.
.» کارامون که تموم شد برگشتیم خونه.تقریبا ظهر شده بود
بابک - ناهار نوبت منه درست کنم؟
آره.
» تلفن رو ورداشت و پیتزا سفارش داد «
یعنی چه؟نوبت من که میشه باید غذاي ایرانی درست کنم.نوبت تو که میشه زنگ میزنی از بیرون غذا می آرن!
بابک- قربونت برم،تو کدبانویی و از هر انگشتت صدتا هنر می ریزه.من از این زنیکه شتره شلخته هام!سرظهر که شوهره پیداش میشه.دو تا پیتزا میندازم جلوش!
بلندشو حداقل یه چایی دم کن.
بابک- چشم.اوقات تلخی نکن.اخر سالی شگون نداره!یه غذا پختن ارزش نداره که براش زندگی زناشوئی مون رو بهم بزنیم!
» خنده م گرفت.یه خرده بعد پیتزامون رو آوردن و بعد از خوردن بهش گفتم «
من میخوام یه کمی بخوابم،خیلی خسته م.شبا که خواب درست ندارم.
بابک - دوندون هات رو نشون بده ببینم.
براي چی؟
بابک - نکنه کم کم داري دراکولا میشی؟!دراکولام روزا میخوابید و شبا بیدار بود.
گمشو .تا عصر بیدارم نکن.
بابک اما اگه دراکولا شدي نیایی منو گاز بگیري پدرسوخته ها!اگه گازم بگیري میشم عروس دراکولا!
مطمئن باش اگه دراکولا بشم تو یکی رو گاز نمی گیرم.عروس قحطی یه؟!
بابک - اما اگه گازم بگیري چه عروسی برات میشم!نه پخت و پز بلدم،نه ر فت و روب!فقط می شینم ور دلت تا شب بشه و دوتایی با هم بزنیم از خونه بیرون!می شم عروس ددري!ولی خب،مادرشوهر ندارم که ازم ایراد بگیره!

sina_1374
08-12-2011, 02:49 PM
فصل دوم
طرفاي عصر بود که بابک بیدارم کرد.نشسته بود بالاي سرم و دست میکشید به موهام و اروم و با صداي زنن می گفت:
پاشو،پیشی ملوس من!پاشو خون آشام من!دمدمه ي غروبه.پاشو بریم چندتا گاز بگیرم جون بیاد تو تنمون!پاشو گشنگی ضعف کردم!
تو کی میخواي آدم شی بابک؟!
بابک - خون آشام که آدم نمیشه!پاشو حوصله م سر رفت!
ساعت چنده؟
بابک- هرچند هس!دیگه نمیشه بخوابی.دلم گرفت تنگه غروبی توولایت غربت!مامانم منو به تو داده که بیاري اینجا،بچپونی تو این دخمه؟!
دلم پوسید تو این خونه.یه گردشی،یه تفرجی!مردم از بس پختم گذاشتم جلوت!مردم از بس گذاشتم و ورداشتم!ذله شدم از این زندگی!
دوتایی خندیدیم و بلند شدیم و داشتیم کارامونو رو میکردیم بریم بیرون که زنگ زدن.آیفون رو خودم جواب دادم،مهتاب بود
بابک- بیا!اونقدر خوابیدي که در لعنت رومون واشد!مغولها حمله کردن!خدا کنه حالا چنگیزخان خودش نیومده باشه!با اوناي دیگه میشه کنار اومد،خودش که خیلی سفاك بی رحمه!اگه اومده بود که با هم بریم بیرون،یه بهانه بیار.من اصلا حوصله شون رو ندارم.خواسی باهاشون بري بیرون،خودت تنها برو.من نمی آم.بازم حتما میخواد مارو ببره پیش عمه خانم که نصیحت مون کنه!
» یه دقیقه بعد مهتاب پشت در آپاتمان بود.در رو وا کردم و اومد تو و بعد از سلام و احوالپرسی، نشست «
مهتاب داشتین جایی می رفتین؟
چطور مگه؟
مهتاب اومده بودم دنبالتون که بریم خونه ي ما .مامانم دعوتتون کرده.
مگه چه خبره؟
مهتاب هیچی همینطوري.میخواهیم دور هم باشیم.
حالا چه عجله ایه.باشه براي یه فرصت دیگه.دیشب همدیگه رو دیدیم.
مهتاب - نه .نه.مامان گفته حتما باید بیاین.
بابک - خوب پاشو برو ارمین جون.یه بادي م به کله ت میخوره.
مهتاب- بابک خان،شمام دعوت شدین.مخصوصا مریم گفته که حتما شام تشریف بیارین.
بابک -من بیام چیکار؟حراجی دارین خونه تون؟!
» مهتاب خندید «
بابک -شماها برین.من هزار تا کار عقب افتاده دارم که باید بهشون برسم.تازه میخواستم یه خرده م درس بخونم.
مهتاب - چه درسی؟مگه تموم نشده؟
بابک -خب چرا!ولی باید مرتب مرور کنم که یادم نره!شماها برین.پسردایی دختر عمه هستین دیگه. من بیام
،مهمونی تون خراب میشه.امروز از صبح که بلند شدم کسلم و روحیه م خراب.یاد بابام افتادم،دلم گرفته!امشب پام رو هر جا بذارم همه رو افسرده میکنم!بهتره بگیرم بنشینم کنج همین خونه و غصه هام رو واسه خودم نگه دارم!شما برین،فکرمن نباشین.من یه خرده گریه کنم،دلم وا میشه.امروز از صبح یه لبخند رو لبم نیومده!می گن دلمرده پاتو جمع نذار که همه رو دلمرده میکنی!
اینا رو با یه قیافه ي افسرده و غمگین میگفت که اگه خودم از صبح باهاش نبودم،دلم براش کباب میشد! «
» مهتاب که باور کرده بود،گفت
شما الان نباید تنها باشین!اینجور وقتها اگه آدم دور هم باشه سرش گرم میشه و روحیه ش عوض میشه.
بابک میگه
در کحفل خود راه مده همچو منی را
افسرده دل افسرده کند انجمنی را
نه.خیلی ممنون.آرمین اخلاق منو می دونه.این موقع ها تا من نشینم و چند تا چیکه اشک نریزم،دلم آروم نمیشه.امان
از غربت!داد از غربت!
مهتاب جان نمیشه برنامه ي امشب رو کنسل کنیم؟می بینی که بابک حالش اصلا خوب نیس.نمیشه که تنهاش بذارم.
مهتاب -نه نه،اصلا!من چند تا از دوستهام رو دعوت کردم.مریم چندتا از دوستهاي ایرانی و خارجی ش رو دعوت کرده.تمام دختراي فامیل قراره بیان اونجا!
.» یه دفعه گوشاي بابک تیز شد و چشماش گرد!فهمیدم الان میخواد اونم بیاد «
بابک-واي که اگه شماها برین ،در و دیوار این خونه میخواد منو بخوره!می ترسم با این روحیه اي که دارم،اگه شما برین و تنها بمونم یه بلا ملایی سر خودم بیارم،چه خاکی تو سرم بریزم؟نه در غربت دلم شاد و نه رویی در وطن دارم!این طفل معصوم آرمین م دلش واسه من شور میزنه.می ترسم اگه بمونم خونه،این پسر همه ش دلش پیش من باشه و بهش خوش نگذره!
مهتاب خوب شمام بلند شید با ما بیاین.
بابک آره بدم نمی گین شما.گیرم موندم تو این خونه!چی میشه؟!
بعد یه آه بلند،از ته دل کشید و »! بدتر غم باد می گیرم!پاشم بخاطر این طفل معصوم آرمین م که شده با شماها بیام
رفت طرف اتاقش و اروم گفت
بترکه این دل من که چقدر غصه توشه!
» مهتاب که ناراحت شده بود به من گفت «
امروز بابک چه شه؟تا حالا اینقدر غمگین ندیده بودمش!
» خنده م گرفته بود «
چیزي نیس.آدمه دیگه!یه وقتایی اینطوري میشه!
!» دو دقیقه بعد بابک لباس پوشیده و ادکلن زده دم در حاضر
من هنوز هیچ کاریم رو نکردم!
بابک بجنب دیگه زشته!مهمونی شون خراب میشه.من یه دقیقه ي دیگه تو این خونه بمونم کارم به جنون میکشه ها!
مهتاب تا آرمین حاضر بشه من میرم چند تا چیپس بخرم و بیام.شماها کارتون که تموم شد بیاین پایین .تو ماشین منتظرتونم.
» وقتی مهتاب رفت ،بابک گفت «
پس امشب قرار نیس فقط بریم اونجا و زل بزنیم صورت تافتونی یه عمه ت رو نگاه کنینم!حالا بدو لباس بپوش.
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
سرو چشم عمه خانم به مثال غاز باشد!
تو بپوش لباسهایت
که رویم به سوي عمه ت
که اگر شود کمی دیر
سهم ما زشام امشب
دو سه فحش ناز باشد
باخنده لباسهام رو پوشیدم و رفتیم پایین.مهتاب هنوز برنگشته بود.بابک دوتا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به «
» من و گفت
نکنه امشب بعله برون ت باشه!براي چی عمه ت این همه مهمون دعوت کرده؟
فکر نکنم.اگه اینطوري بود،مهتاب قبلا با من صحبت میکرد.فکرکنم تولد یکی از ایناس...میدونم مهتاب نیس.شاید مریم باشه.
بابک- نه بابا،تولد مریم چند وقت پیش بود که من یادم رفته بود و کلی بهم متلک گفت.
پس چه خبره امشب؟
بابک - چشن تولد عمه ت نیس؟متولد چه برجی بود؟عقرب بود؟هزار پا بود؟رطیل بود؟چی بود؟
اگه بابام بفهمه در مورد خواهرش این حرفارو میزنی،پدرت رو در می آره!
بابک- اما اگه مامانت بفهمه در مورد خواهر شوهرش این حرفارو زدم،بهم یه جایزه میده!
.» تو همین موقع مهتاب رسید.قرار شد با ماشین اون بریم،دوتایی سوار شدیم و حرکت کردیم «
مهتاب- چقدر خوب شد که شمام تشریف آوردین بابک خان.
بابک - خیلی ممنون.خودمم خوشحالم.راستش یه خرده م دلم براي عمه جون تنگ شده بود!خدا خیرش بده این عمه خانم رو که وجودش منبع برکته!
اگه اون نبود که امشب تا صبح تو خونه دق میکردم!
بابک،توي بروج فلکی،برج بوقلمون هم داریم؟!
بابک- برج بوقلمون که نداریم ،اما انگار برج خروس بی محل رو داریم!!
ده دقیقه بعد رسیدیم و پیاده شدیم و سه تایی رفتیم تو خونه.خونه ي عمه،یه خونه ي ویلایی بزرگ بود با استخر و سونا و تمام تجهیزات .یه سالن خیلی بزرگ داشت که پر از مهمون بود.دختر و پسر.ایرانی و خارجی.چند تا از اقوام دورهم بودم.به محض ورود ما،همه ساکت شدن و به ما نگاه کردن.
از همون دم سالن با همه سلام و علیک کردیم.تا من خواستم برم طرف عمه م،بابک تند جلوتر رفت و به عمه سلام کرد و وقتی عمه دستش رو دراز کرد که باهاش دست بده،این بابک حقه باز مثل تو این فیلمها،دست عمه رو ماچ کرد!
با اینکار بابک،گل از گل عمه خانم شکفت!
منم رفتم جلو و عمه م رو ماچ کردم و نشستیم.کمی که گذشت و خوش و بشها تموم شد،آروم به بابک گفتم
»؟ تو دیگه چه جونوري هستی
بابک - خره،دیگه تا آخر شب واکسینه شدم!هر کاري بکنم،عمه ت باهام کاري نداره!
» چپ چپ نگاهش کردم.مهتاب و مریم اومدن جلوو مریم باهامون سلام کرد و علیک کرد و گفت «
پاشین بریم اونطرف سالن بچه ها منتظرن با شماها آشنا بشن.
بابک - مریم خانم اگه اجازه بدین ،یه ده دقیقه اي اینجا باشیم.دلمون واسه عمه خانم تنگ شده.یه خرده حداقل ببینمشون!
!» عمه رو نگاه کردم.جلوي بقیه دوستانش از حرف بابک حظ کرد «
عمه -برید عزیزم.برید پیش جوونها.ما پا به سن گذشته ها که حرفی واسه گفتن نداریم.
بابک -اختیار دارین عمه خانم!این فرمایشا چیه؟دیشب که منزل ما تشریف داشتین،موقع رفتن همسایه مون شما رو دیده بودن اینجا!اسمش آقاي نفیسی یه،خیلی فوضوله!وقتی بهش گفتم شما عمه ي آرمین هستین،باورش نمیشد!میگفت دروغ میگی!شما رو جاي همشیره بزرگه ي آرمین اشتباه گرفته بود!چقدر واسه ش قسم خوردم تا باور کرد!تازه یه چیز دیگه م گفت که روم نمیشه بگم!
» عمه که انگار ده سال جوون تر شده بود با ناز و خنده گفت «
وا!مگه چی گفت بابک جوون؟!
» بابک دور و برش رو نگاه کرد و بعد آروم گفت «
خیال کرده بود فرزادخان پدر شماس!مرتیکه ي پدرسوخته ي هیز از من زیرپاکشی میکرد که اسم شمارو بفهمه چیه!
عمه - واي !خاك تو گورش کنن!میخواستی بگی اون شوهرمه!
بابک - نه دیگه نگفتم.اینارو که گفت بهش کم محلی کردم و رفتم دنبال کارم!راستی شما چند سالتونه عمه خانوم؟!
عمه - سوزمونی به سن و سال من چیکار داري؟
» همه خندیدن و پچ پچ و در گوشی حرف زدن شروع شد و عمه با خنده به ما گفت «
پاشین ،پاشین برین اونطرف خوش باشین.مریم جون،یه میوه اي شیرینی شربتی بیار این طفل معصوما گلو خشک
نشستن اینجا!
» دوتایی بلند شدیم و با مهتاب و مریم راه افتادیم بریم اونطرف سالن که بابک آروم به من گفت «
دیگه خیالت راحت باشه.دخترش رو هم نگیري،باهات کاري نداره!
بابک تو این چیزا رو از کجات در میآري و میگی؟!
بابک - کاریت نباشه.تو فقط گوش بده و یاد بگیر!
تا رسیدیم اونور سالن همه بلند شدن که با ما آشنا بشن و سلام علیک کنن خلاصه همه با نشستیم،یکی از دخترا که اسمش نادره بود گفت
تعریف شماهارو خیلی شنیده بودیم.
بابک- ببخشید چیا از ما تعریف کرده بودن؟
نادره - چیزاي خیلی خوب!
بابک - خب،شکرخدا که همه چیز رو بهتون نگفتن!
شهرزاد - حالا براي تولد مریم کادو چی خریدین؟
» بابک یه آن جا خورد اما بلافاصله خودش رو جمع و جور کرد و گفت «
دیروز تمام مغازه رو زیرپا گذاشتم.اما هرچی که فکر کردم،دیدم چیزي که قابل مریم خانم رو داشته باشه وجود نداره!این بود که فکر کردم به عنوان هدیه تولد،شام دعوتشون کنم بیرون،البته دست خالی یه دست خالی م که نیومدم!
چند بیت شعر با خودم آوردم !اگه اجازه بدین بخونم.
همه براش دست زدن.مونده بودم که شعرش کجا بود؟!شروع کرد جیب هاش روگشتن.اما هر چی گشت چیزي پیدا نشد.یه قیافهی خیلی ناراحت بخودش گرفت و دستمال کاغذي ورداشت و مثلا عرق پیشونی ش رو پاك کرد و اروم گفت
دیشب تا ساعت سه ،سه و نیم،نشسته بودم و این شعر رو براي مریم خانم گفته بودم!نمی دونم کجا گذاشتمش!تنم زیر گل بره که اینقدر حواس پرتم!
» بعد از من پرسید «
آرمین یه دفتر کوچولوي قشنگ،با یه جلد طلایی که یه گل سرخ بهش چسبونده بودم،تو ندیدي؟گذاشته بودم رومیز اتاقم.
» بعد برگشت به مهتاب گفت «
مهتاب خانم،تو ماشین شما چیزي جانمونده؟!
مهتاب - نه ،فکر نکنم.
بابک - گذاشته بودمش تو اتاقم که گم و گور نشه ها!
دوباره عرق پیشونی اش رو پاك کرد.نشسته بودم و نگاهش میکردم.می دونستم داره دروغ میگه!
» دوباره به من گفت
آرمین ،اگه تو ورش داشتی،ازت خواهش میکنم بده ش.اصلا شوخی قشنگی نیس!اعصابم خیلی ناراحت شده!
نه بابک جون.من ورنداشتم،احتمالا خونه جا مونده.
مریم - حالا خودت رو ناراحت نن.همون دعوت شام براي من خیلی قشنگ بود.وقتی براي شام رفتیم ،بیارش و برام
بخون.
بابک - آخه خیلی روش زحمت کشیدم،دلم خیلی سوخت!حیف شد!
.» دخترا که قیافه ي ناراحت بابک رو دیدن،همگی سرتکون می دادن و باور کرده بودن «
شهرزاد - چه طبع لطیفی دارن بابک خان!چه هدیه ي جالبی!شام با شعر!
رویا - خوش به حالت مریم!کاش این هدیه مال من بود!
!» یه آن بابک اومد یه چیزي بگه که یواشکی پاش رو فشار دادم «
مرجان - آرمین خان،چه کادویی براي مریم آوردین؟
» مونده بودم چی بگم «
بابک - من و آرمین یه کادو آوردي دیگه!یعنی دیشب تو یه بیت شعر گیر کرده بودم این طفلک آرمین خیلی زود زد تا قافیه شعر رو برام جور کرد!
از حاضر جوابی یه بابک خنده م گرفته بود.بابکم برگشت و یه چشمک به من زد !تو همین موق ،مریم و مهتاب بلند شدن که پذیرایی کنن .هر کی با بغلی ش شروع کرد به صحبت کردن که بابک به من گفت به دادت رسیدم ها!نزدیک بود بند رو آب بدي!
یادت نیس دفترچه ي شعر رو با گل سرخ کجا گذاشتی؟!
حالا باید زورکی شام ببرمش بیرون.
حالا چطور به عقلت رسید یه همچین چاخانی بکنی؟
بابک این دخترا،عاشق چیزاي رویایی ن!الان اگه دو کیلو طلا براش خریده بودم،انقدر کیف نمیکرد که فهمید براش شعر گفتم!
میخواستی به رویا چی بگی؟

sina_1374
08-12-2011, 03:04 PM
بابک - نذاشتی بگم که!میخواستم بگم تاریخ تولدتون رو بفرمایین بموقع ش می آم خدمت تون با یه سبد شعر و گل
سرخ!
» کنار ما یه دختر خارجی نشسته بود،یه کم که گذشت به بابک گفت «
پاپیک،اسم من ژانته.میخواستم بگم از او شعرها هیچی یادت نیست که بخونی؟خیلی برام جالب بود.این هدیه هاي
خیلی رویایی و خاطره انگیز!
» بابک به انگلیسی گفت «
چرا یادم هس،البته فقط یه بیت.
ژانت - خواهش میکنم برام بخون.
» بابک شروع کرد به فارسی گفتن «
گر بمیرد دختري از قبر او روید گلی گر بمیرن دختران دنیا گلستان میشود!
!» داشتم از خنده می مردم «
ژانت - میشه برام ترجمه کنی؟
» بابک به فارسی گفت «
چرا نمیشه؟!شما دستور بده من کل داستان لیلی مجنون و خسرو و شیرین و کلیله و دمنه و هر چی کتاب کتاب شعر هس واسه شما ترجمه میکنم!
» بعد شروع کرد به ترجمه انگلیسی و گفت «
نسل و نژاد خانما از گله.بسیار حساس و لطیف.گلهایی که با عطرشون،انسان رو به یاد جنگلهاي وحشی میندازن!حرکاتشون انسان رو به یاد پروانه ها میندازه!حرف زدنشون مثل صداي پرنده هاش!قطره هاي اشک شون مثل بارون و شبنمه!نگاهشون مثل آدم نگاه آهوهاي بی پناهه!خنده هاشون مثل نسیم بهاره!
بقیه ش رو به فارسی گفت «
قُرقُرهاشون مثل انفجار مین ضد نفره!وقتی سرآدم نعره می زنن و چیزي طرف آدم پرت میکنن مثل شروع جنگ جهانی دومه!
بترکی بابک!یه بیت شعر این همه معنی داره؟!
بابک - شعراي من پرمحتواست!
اگه خانما بفهمن معنی شعري که گفتی چیه،تیکه تیکه ت می کنن!آدم هزار چهره!
بابک - بابا شوخی میکنم.خدا اون روز رو نیاره که این منابع طبیعی از بین برن!تازه مگه تو با طبیعت و گل و گیاه مخالفی؟!
همه دارن سعی میکنن که گل وگیاه ازبین نره،حالا تا من خواستم که دنیا گلستان بشه باید تیکه تیکه م کنن؟!
!» برگشتیم و دیدیم که یه قطره اشک از چشماي ژانت سرازیر شده «
ژانت - خیلی عالی بود پاپیک!خیلی پراحساس بود!
بابک -فداي اوم طبع لطیفتون بشم،پاپیک نه،بابک،پاپیک که اسم سگه!
ژانت - اوه!خیلی عذرمیخوام تلفظ اسم ایرانی کمی براي ما مشکله.
بابک -پس اگه اسم من غضنفر بود چی صدام میکردین؟!حتما میشدم گرگ و کفتار و گراز!
ژانت - ببخشید،اسم شما غازان فیره؟!
بابک - نه نه نه نه،قربونت.همون اسم سگه رو روم بذاري قشنگ تره!غاز و اردك دیگه صدام نکن!
ژانت - یه لحظه منو ببخشید .الان برمیگردم.
بابک - آخیش!خوب شد رفت،نزدیک بود منو بفرسته جز پرندگان و تخم گذاران!
» مریم که از دور حواسش به ما بود اومد جلو و به بابک گفت:
به ژانت چی می گفتی؟خیلی صحبتتون گرم شده بود!
بابک- به روح پدرم اگه چیزي می گفتم!این طفل معصوم ژانت داشت مارو طبقه بندي میکرد بین دوزیستان و پرندگان !البته خودم ترجیح میدم تو همون دسته ي سگه بمونم!حداقل به اسمم نزدیکتره!
مریم- معلومه هس چی میگی؟
بابا ،ژانت به بابک میگفت پاپیک !همین.
مریم - چه لوس!این خنده داره که دوتایی غش و ریسه رفته بودین؟!
» اینو گفت و رفت «
بابک - واخ واخ،چه حسودیه این دختر عمه ت؟!
گاوت زائیده بابک!ژانت با یه دختر دیگه داره میآد طرفت.
بابک- حتما این یکی متخصصه خزندگان و حیوانات ما قبل تاریخه!اومده تحقیق!
ژانت - پاپیک،با دوستم اشنا شو.اسمش ساندراس.
.» بلند شدیم و آشنا شدیم و نشستیم «
ژانت- ساندرا هم شعر میگه.شعراش خیلی قشنگه.
بابک- جدا؟چه جالب!سبک شون چیه؟قصیده میگن؟غزل میگن؟رباعی میگن؟
اینا که این چیزا رو ندارن!حالا نمیشد یه کلمه بگی تولد مریم یادم رفته و خلاصمون میکردي؟
بابک- بابا چه می دونستم اینجا پونصد تا شاعر و شاعره دعوت دارند!چه بد پیله م هس این ژانت خانم!
ساندرا!شعرتون رو ژانت برام خوند.خیلی قشنگ بود.رشته اصلی من موسیقی یه اما شعر هم میگم.گاهی بر مبناي
شعرم نقاشی هم میکنم.یه دوره اي هم داریم که ماهی یه بار با دوستانم یه جا جمع میشیم و شعرهامون رو می خونیم.اگه مایل باشین می تونین شما هم بیایین.
بابک - می ام!هرجا شما بگین می آم!
اما از حالا گفته باشم،من فقط بلدم شعر بگم،کار دیگه بلد نیستم،شما،چشمم کف پاتون هزار تا هنر دارین!من که
ندارم.
» هر دو خندیدن «
ساندرا- معنی این حرفتون چیه؟
بابک - یعنی چشم بد از شما دور باشه.یعنی بد نبینی دختر.
» ساندرا در حالیکه میخندید گفت «
یعنی شما براي من آرزوي موفقیت میکنین.
بابک- من براي تمام دختر خانماي قشنگ آرزوي موفقیت میکنم!
گر بمیرد دختري...
بابک - ساکت پسر!دارم با خانما صحبت میکنم آخه!
» تو همین موقع بقیه ي دختر و پسرا هم اومدن پیش ما و دور بابک و من جمع شدن «
بیژن - صحبت در مورد چیه؟
بابک - شغر،روح،احساس!
بچه ها فارسی صحبت نکنین،بهشون برمیخوره.
بابک - راست میگه،همه به زبان بیگانه صحبت کنیم.
ژانت - پاپیک،چی شد که براي اولین بار شعر گفتی؟
بابک - هیچی!یه روز صبح از خواب بلند شدم و دیدم داره شعرم میاد!
» بیژن و من زدیم زیر خنده
بابک- زهرمار!آبروي منو بردین!
ساندرا- حتما شعراتون رو بصورت منظم نگه داشتین؟
بابک - داشتم!یه کتاب داشتم که حدودا هزار بیت شعر توش بود.دادم به یکی از دوستام که بخونه،دیگه بهم پس
نداد!
بابک این چرت وپرتا چیه میگی؟تو هزار بیت شعرت کجا بود؟!
بابک - دورغ نمیگم بخدا!یه کتاب حافظ داشتم داده بودم دست سعید.وقتی رفت ایران،با خودش برد!
» بیژن دوباره زد زیر خنده «
رویا - خیلی بانمکه این بابک خان.حالا جدا کتاب شعر دارین؟
بابک - دارم اما نه هزار بیت.
رویا - یه روز باید تمامش رو برام بخونین!
بابک- شما امر بفرمائین!همه رو ،هم براتون میخونم ،هم معنی میکنم،هم فعل و فاعل و صفت و موصوفش رو براتون
جدا میکنم!تجزیه و ترکیب!
» آروم در گوشش گفتم «
مریم بفهمه،ترو با او دیوان اشغارت آتیش میزنه!
بابک- بله،البته اون تجزیه ش خوبه اما مرده شور اون ترکیبش رو ببره!یعنی خیلی سخت و مشکله!
ساندرا- میونه تون با لافونتن چه جوریه؟
بابک - بد نیس.یعنی کاري به کار هم نداریم!
» زدم تو پهلوش و گفتم «
دیوانه!لافونتن یه شاعر خارجیه!
بابک - یعنی من بیشتر تو کار شعراي ایرانی هستم!سبک هامون باهم فرق میکنه!
شهرزاد- بابا از بس حرف شعر و شاعري شنیدیم خسته شدیم!
مرجان- آره ،حرف و عوض کنیم.
بابک - دوست دارین از چی براتون صحبت کنم؟میخواین در مورد مقاله هام حرف بزنم؟!
لال بشی بابک!حالا یه ساز دیگه کوك کن تا اینا ولت نکنن!
رویا - از خودتون بگین!
بابک - از خودم چی بگم که گفتنی زیاده!
» مریم و مهتاب از دور پیداشون شد «
مریم - شام حاضره.بفرمائین.
» همه به طرف سالن غذاخوري راه افتادن.مریم اومد پیش بابک و گفت «
خوب معرکه گرفتی!
بابک - جان شما داشتیم بحص ادبی می کردیم.بیشتر بحث حول و حوش لافونتن و حکیم فردوسی بود!حالا بریم شام سرد میشه.آروم در گوشش گفتم
نیم ساعت دیگه پاشو بریم خونه،منم خسته م،می ترسم آخر شبی یه گندي بالا بیادها!
بابک - بریم؟!تازه من اسم اینارو یاد گرفتم!
یه دقیقه بعد خدمتکار چایی و قهوه برامون آورد .همه ورداشتن و همونطور که شروع به خوردن کردیم .مرجان گفت
یه چیزي میخوام براتون بگم بچه ها.میدونم باور نمی کنین اما چند شب پیش تو یه جا با چند تا از دوستام دوره داشتیم.یکی از بچه ها قدرت عجیبی دارد.آدم رو که می بینه و تو چشماش نگاه میکنه،تمام گذشته ي آدم رو میگه!
خلاصه این شروع کرد به احضار ارواح کردن.چراغ ها رو خاموش کرده بودیم و دور یه میز نشسته بودیم.نیم ساعت
که گذشت،این دوستم رفت تو حالت خلسه!انقدر ترسیده بودیم که نگو!
بابک - بمیرم واسه او حالت خلسه!
مرجان- یه کم دیگه که گذشت یه صداهایی اومد!
بابک -از کی بود اون صداها؟!یعنی از کی اومد؟
مرجان - نمیدونم،ولی بعدش روحه ظاهر شد!
بابک - گم شه اون روح بی ترتیب!بوهم میداد؟!
» همه زدن زیر خنده.بیژن که دلش رو گرفته بود و اشک از چشماش می اومد «
مرجان- مسخره نکنین بابک خان،خیلی وحشتناك بود.
بابک- کورشم اگه مسخره کنم.حالا اومد چی کار کرد؟
مرجان- کاري نکرد،فقط یه کاغذ و یه مداد گذاشته بودیم رو میز.آخرش که چراغها رو روشن کردیم دیدیم یه نقطه گذاشته رو کاغذ و رفته!
شهرزاد - اینا همه دروغه و خرافات.اگر روح اومده بود چرا چیزي رو کاغذ ننوشته؟!
بابک - احتمالا با این چیزهایی که مرجان خانم تعریف کردن،یعنی صدا و بو و این چیزا،روحه سر دلش سنگین بود و نرسیده چیزي بنویسه!
» دوباره همه خندیدن «
نادره- بابا از این چیزا حرف نزنین آدم میترسه!
سعی-د تمام اینا دروغه و حقه بازي.
بابک - هیچ دروغ نیس!من خودم چیزي دیدم که بگم باور نمی کنین!
همه گفتن بگو بگو باور می کنیم «
بابک - یه بار یادمه تو ایران بودیم.رفته بودیم ویلامون تو شمال.یادم می آد شب بود.بابام اسمش نصرت الله س.رفت
فلاسک آب جوش رو خالی کرد تو باغ.مامانم بهش گفت نصرت اب جوش می ریزي زمین.یه بسم الله بگو.
رویا - مادرتون،پدرتون رو نصرت صدا میکردن؟!
بابک - وقتی با هم بگو مگو داشتن بهت میگفت ستوده.وقتی با هم اشتی بودن می گفت نصرت.وقتی با هم خیلی خوب صداش میکرد! « نصی » بودن
» دوباره همه خندیدن «
مرجان اه...!بذارین تعریف کنه دیگه!
بابک آره،خلاصه بابام اون شب به حرف مامانم خندید.آخر شب که خوابیدیم،یه نیم ساعتی که گذشت فریاد بابام هوا رفت!
پریدیم بالا سرش.خیلی ترسیده بودم.بابام میگفت انگار یکی تو خواب هی وشگونش می گیره!
خلاصه تا صبح دو سه بار بابام رو وشگون گرفتن و بابام با فریاد از خواب پرید!چه شبی بود اون شب !تا صبح زهره ترك شدیم.افتاب که زد،انگار خدا دنیارو به ما داد!صبح که بابام بلند شد،معلوم شد یه دونه از این مورچه پردارا رفته تو شورتش! بابام که غلت میزده،اونم گازش می گرفته!
» همه دوباره زدن زیر خنده «
مرجان - خدا بگم چی کارت نکنه بابک!چقدر ترسیدم.
بابک - باباي منو مورچه هه گاز می گرفته شماها چرا ترسیدین؟!
سعید - اکثر این داستانها رو مردم از خودشون درآوردن.یعنی قدیمی ها یه چیزي می گفتن،بعد بقیه با شاخ و برگ واسه همدیگه تعریف می کردن.
مرجان- نخیر،هم روح وجود داره و هم اونی که نمیخوام اسمش رو ببرم!
شهرزاد- منظورش جنه!
نادره - حرف دیگه ندارین بزنین؟دل ضعفه گرفتیم!
ژانت- نه دیگه ،کافیه،داریم کم کم همگی می ترسیم.از یه چیز دیگه صحبت کنیم.
بابک- گوش بدین براتون یه چیزي تعریف کنم بخندین.
این جریانن رو پدرم تعریف میکرد و می گفت که براي پدربزرگش اتفاق افتاده.تعریف می کرد که گویا برادر پدربزرگش سکته کرده و مرده بوده.برده بودنش که خاکش کنن.وقتی جنازه رو می شورن و غسل میدن و می آرن که خاك کنن،گویا طرف زنده میشه!تا مرده هه زنده میشه و بلند میشه و می شینه،همه ي کسایی که اومده بودن واسه تشییع جنازه از ترسشون فرار می کنن و در می رن!یارو قبرکنه که این جریان رو می بینه،با بیل می زنه تو سر مرده
!» نترسین،برگردین،بابیل زدم کشتمش » بدبخت که زنده شده بوده!بعد داد می زنه
» دوباره همه خندیدن «
ساندرا- اونوقت او آقرو محاکمه و زندانیش نکردن؟!
بابک - نه که نکردن!تازه بهش جایزه م دادن!
نادره - من می دونم.امشب هر چی روح و جن و مرده س می آن سراغمون!
شهرزاد- پریشب یه فیلم کانال 12 نشون داد خیلی ترسناك بود.نشون می داد تو یه شهر دور افتاده،تمام مرده ها از تو قبرهاشون دراومده بودن و راه افتاده بودن تو شهر!
رویا - اومده بودن تو شهر چیکار کنن؟
شهرزاد - هر کی جلو دستشون می اومد،پاره پاره ش می کردن و می خوردنش.
بابک-- واسه اینکه این خارجیا براي مرده هاشون خیر و خیرات نمی کنن.اون بیچاره مرده هام باید خودشون راهبیفتن دنبال یه لقمه غذا و شکمشون رو سیر کنن!حواستون باشه من اگه مردم هرشب جمعه برام حلوا وخرما و غدا خیرات کنین وگرنه گشنه م که بشه خودم می آم در خونه هاتون و یکی یه گاز ازتون می خورم!
خلاصه اونشب با شوخی هاي بابک شب خوبی از آب در اومد. «
آخر شب مهتاب خواست که من و بابک رو برسونه خونه که قبول نکردیم و دوتایی با هم از خونه اومدیم بیرون و قدم زنون بطرف خونه ي خودمون حرکت کردیم.همونطور که راه می رفتیم بابک گفت
امشبم شبی بود!یادت باشه فردا صبح کمکم کنی چند بیت شعر واسه اون دختر عمه ي زشتت بگم که دست از سرم ورداره.
غلط کردي!مریم زشت که نیس هیچی،خیلی م قشنگه!
بابک- کدوم بقالی گفته ماستم ترشه!
جدي می گی بابک؟یعنی از مریم خوشت نمی آد؟
بابک- اگه وکالت بهت دادن که تو عالم رفاقت،دخترعمه ت رو بندازي به من ،بگو تکلیفم رو بدونم.
برو گمشو!مریم ده تا خواستگار داره!حالا راستش رو بگو.نظرت در موردش چیه؟
چی بگم ؟دختر قشنگی یه.یعنی هم قشنگه هم بانمکه.شناخته شده م هس.از خیلی بابت ها خیالم ازش راحته.راستش رو بخواي ازش خوشم می آد،وگرنه تعارف نداشتم و اب پاکی رو می ریختم رو دستش.
اما اینجا یه مسئله هس،اونم اینه که،من باید،یعنی میخوام با دختري عروسی کنم که بهم امتحانش رو پس داده باشه!باید برام مایه بره!
من یعنی چی؟چه مایه اي برات بره؟
بابک باید پشتم باشه،باید اونقدر دوستم داشته باشه که حاضر باشه واسه م فداکاري کنه.
اینی که گفتی فقط خاله م برات میکنه.
بابک - اتفاقا تصمیم دارم برم ور دل ننه م بنشینم که از هر زنی مطمئن تره!
بیا با تاکسی بریم.صبح باید برم عکس و آزمایشم رو بگیرم ببرم دکتر.
بابک - با هم می ریم،منم می آم.
به جون تو تا شب میشه،عزا می گیرم!باز تا سرم رو می ذارم زمین،اون برنامه ها شروع میشه.
بابک - نکنه راست راستی جنی شده باشی؟!
شوخی نمی کنم بابک.حالم اصلا خوب نیس.
بابک- به جون بابک هیچی نیس.همه ش فشار درسه.یه چندوقت که بگذره،خودش خوب میشه.
فعلا که روز به روز بدتر میشه.بیا تاکسی اومد.صداش کن.

sina_1374
08-12-2011, 04:06 PM
فصل سوم

فردا صبحش،جواب ازمایش و عکس رو گرفتیم و رفتیم پیش دکتر.
دکتر منتظرم بود.یه راست رفتیم پیشش.بعد ازاینکه آزمایشها و عکسهارو نگاه کرد گفت
همونطور که قبلا بهتون گفتم،شما هیچ مشکلی ندارید.
بابک - آقاي دکتر،این مسئله رو تا حالا دو تا پزشک دیگه م بهمون گفتن .تا حالا سه بار انواع و اقسام آزمایشا رو روي آرمین انجام دادن.همشونم هم گفتن که سالمه و هیچ ایرادي نداره.حالا که سالمه.پس این ناراحتی ش از چیه؟چرا خوابهاي بد می بینه؟
دکتر هریس- تا اونجا که من می دونم خواب خیلی بد نمی بینه.درست می گم؟
من اصلا خواب نمی بینم!فقط به محض خوابیدن،انگار یکی صدام میزنه!تا اون صدا رو می شنوم از خواب می پرم!جالب اینه که بعدش هیچی یادم نمی آد.
دکتر هریس - من دیروز با چند تااز متخصصین دیگه هم جلسه مشاوره داشتم.با هم به یه نتیجه رسیدیم.به نظرما
بهترین کار هیپنوتیزهه.
احتمال داره که در ضمیرناخوداگاه شما مسئله اي وجود داشته باشه که خودتون هم ازش بی خبرید.ولی همون باعث ناراحتی شما شده.
ولی من به شما گفتم که به هیچ عنوان مشکل خانوادگی ندارم.
دکتر هریس - تنها مشکلات خانوادگی نیست که این مسائل رو ایجاد میکنه.
دیدن یه فیلم نامناسب در کودکی!یا حتی دیدن یه صحنه تصادف می تونه در گوشه اي از ذهن شما،تصویر بدي رو برجا گذاشته باشه!
ممکنه اصلا چیز مهمی نباشه معمولا در این جور مواقع،هیپنوتیزم میتونه کمک موثري باشه.کار سختی هم نیست.
من حرفی ندارم.حاضرم.
دکتر هریس عالیه .لطفا روي اون کاناپه دراز بکشید.کفشهاتون رو هم دربیارید.
» بلند شدم و روي یه کاناپه که گوشه ي اتاقش بود؛دراز کشیدم «
دکتر نور چراغ رو کم کرد و با یه زنجیر که یه چیزي بهش وصل بود اومد و روي یه صندلی،جلوي من نشست و در حالیکه زنجیر رو تکون میداد شروع کرد باهام حرف زدن به من گفته بود که به اون چیزي که به زنجیر وصل بود و در اثر تابش نور،برق میزد نگاه کنم.چند تا جمله ي اولش رو فهمیدم که می گفت
تو الان آرومی و کاملا احساس راحتی میکنی.اینجا چیزي وجود نداره که ارامش ترو بهم بزنه.چشمهات کم کم داره سنگین میشه.خوابت می آد.مثل دوران کودکی ت.تو الان جلوي یه پرده ي سینما نشستی و به پرده ي سفید و خالی نگاه میکنی.تمام افکار و حواست باید متمرکز بشه.چیزي وجود نداره که جلوي تر و بگیره.فکر تو ازاده.جسمت داره سبک میشه.
تو در زمان ازاد میشی.بیشتر خوابت گرفته.
خسته اي احتیاج داري که بخوابی.اراده اي از خودت نداري.
بدنت در اختیارت نیست.پلکهات سنگین تر شده.دیگه نیروي جاذبه هم روي تو اثري نداره.بهتره بخوابی.
زمان براي تو به عقب برمیگرده،احساس خوبی داري.
دلت میخواد پرواز کنی،دیگه نمی تونی چشمهاتو باز نگه داري...
دیگه چیزي نفهمیدم.یه وقت متوجه شدم که دیگه خودم نیستم همین. «
وقتی دکتر بیدارم کرد،انگار صدسال میشد که خوابیدم!احساس خیلی خوبی داشتم.ازاون خستگی و کسلی دیگه تو سرم اثري نبود.
وقتی کفشهام رو پوشیدم و روي صندلی جلوي میز دکتر نشستم احساس میکردم که نصفی از ناراحتی م برطرف شده.
بابکم روي اون صندلی نشسته بود.دلم میخواست زودتر دکتر حرف بزنه تا بفهمم مشکلم چیه.
» کمی که گذشت دکتر گفت
همینطور که خودتون هم اشاره کردین،درگذشته مشکلی نداشتید.
الان چه احساسی دارید؟
خیلی عالی دکتر،حالم خیلی بهتره.بابک پس مشکل ارمین چی میتونه باشه؟
» دکتر چیزي نگفت.پیپش رو درآورد و با فندك روشن کرد و گفت «
دود که اذیتتون نمیکنه؟
بهش گفتم نه.چندتا پک به پیپ زد و رفت تو فکر. «
» بعد از کمی فکر کردن گفت
علم بشر کامل نیست.یعنی پرسشهایی هست که علم از جواب دادنش عاجزه!روح و روان و احساسات بشر بسیارپیچیده س!متاسفانه دانش ما در روانشناسی بسیار سطحی یه.در این راه هنوز قدمهاي اول رو برمیداریم.
در مورد شما هم باید بگم که همونطور که قبلا هم گفتم،هیچ مشکل روحی و روانی ندارید.
پس چرا هر شب زجر میکشم؟
دکتر علتش خیلی ها چیزها می تونه باشه.خستگی،دوري از وطن،دوري از خانواده،وخیلی چیزهاي دیگه اما قدر مسلم،اینطور که من تصور میکنم،علاج ناراحتی شما پیش پزشک نمی تونه باشه.
ما شاید بتونیم با داروهاي قوي مدتی براي شما خواب بیاریم اما این فقط میتونه یه مسکن باشه.درمان جاي دیگه س و با چیز دیگه.
شاید که دست نوازش مادر و یا یه کلمه ي محبت آمیز پدر،کار صد تا دارو رو انجام بده!شما شرقی هستید.با احساسات یه شرقی.
من بهتون پیشنهاد میکنم که براي چندماه برگردید به کشورتون.به خونه تون،پیش خانواده تون.به عقیده ي من این می تونه بهترین درمان براي شما باشه.
بازم تاکید میکنم.شما بیمار نیستید،اینو مطمئنم.
خیلی ناراحت شدم.یاد این می افتادم که بازم باید شب با بدبختی تا نزدیک صبح بیداري بکشم تنم رو می لرزوند.به دکتر گفتم:
شما فقط همینا رو دارید که به من بگید؟
شما نمی دونید من چه زجري میکشم!شما نمی دونید که به محض تاریک شدن هوا،تمام وجودم رو غم میگیره.
من آدم ترسویی نیستم دکتر.اما چند وقته که از شب می ترسم!از خواب می ترسم!حتی دیگه از اتاق خودمم هم وحشت دارم!
اگه این مطئله حتی چند روز دیگه ادامه پیدا کنه.کار من به جنون میکشه!
همینطوریش چندوقته که دیگه نه حوصله حرف زدن با کسی رو دارم،نه دیدن کسی رو!همین دیشب به فکرم افتاد که تمام قرصایی رو که شما به من دادین،یه جا بخورم!حداقل اینکه یه شب مثل بقیه ي آأمها بخوابم!
دکتر این خیلی بد و خطرناکه!شما جوان تحصیل کرده اي هستید.باید خوددار بود.
تحمل این وضع از ظرفیت من خارجه.
درهر صورت از شما ممنونم.شما سعی خودتون رو کردین.ممنونم دکتر.
» از جا بلند شدم که دکتر گفت «
من می دونم که در قدیم در کشور شما،کسانی بودن که دعا و طلسم و از این چیزها درست می کردن و به مردم می دادن درسته؟
بابک آره دکترجون.دعانویس بودن.سرکتاب واز میکردن.
دکتر همینطوره می دونم که هنوز هم بعضی ها این کار رو می کنن و خیلی ها هم بهشون اعتقاد دارن.البته بعضی هاشون هنوز به همون روش قدیمی کار میکنن،بعضی ها هم با روشهاي جدید.مثل فال قهوه و از این جرو چیزها.
البته نه تنها در کشور شما این مسائل وجود داره.بلکه تقریبا در تمام د نیا این چیزها هست حالا به صورت هاي مختلف،در همین کشور خودم هم هست.
میخواستم بدونم شما به این مسائل اعتقاد دارین؟
اصلا دکتر.
دکتر خوشحالم،اما باید بهتون بگم که بعضی از این افراد،واقعا قدرتهاي ماوراالطبیعه دارن!نیروهاي ذهنی عجیب!
یکی از اینها رو من می شناسم،متقلب نیست.نمی تونم براتون هم توضیح بدم که این اعمال رو چه جوري انجام میده.اما یکی در مورد کارش رو من دیدم.
» روي یه تیکه کاغذ،یه اسم با یه آدرس نوشت و گذاشت روي میز،جلوي من و گفت:
امیدوارم شما بهترین تصمیم رو بگیرید،اگه تونستید،تماس تون رو با من قطع نکنید منو در جریان بذارید.
صورتش رو کرد طرف پنجره و مشغول کشیدن پیپ شد. «
با اکراه کاغذ رو ورداشتم و با یه خداحافظی از اتاق دکتر بیرون اومدیم.
» وقتی سوار ماشین شدیم از بابک پرسیدم
وقتی منو هیپنوتیزم کرد،چیکار کردم؟چی گفتم؟
بابک چه میدونم؟
یعنی چه؟!مگه تو اونجا نبودي؟
منم خوابم برد!ترو که صدا کرد،منم بیدار شدم! « حالا تا سه می شمرم و تو بخواب میري » بابک چرا،اما تا دکتر گفت
مرده شورت رو ببرن!مثلا ترو بعنوان همراه برده بودم!
بابک چیکار کنم بابا،خوابم برد دیگه!دیشب که نذاشتی بخوابم.تا خوابت می برد.ده دقیقه نگذشته.یه داد می زدي و بیدار میشدي!منم اومدم بالا سرت نشستم.
راست میگی.توام چند وقته از دست من خواب نداري.
بابک فداي سرت.من حاضرم هزار شب دیگه بالاي سرت بیدار بمونم تا تو خوب بشی.
حالا میگی چیکار کنیم؟بریم پیش این فالگیره یا نه؟
بابک والله چی بگم؟من به این چیزا عقیده ندارم اما دکتر هریس م آدمی نیس که بیخودي چیزي تجویز کنه!احتمالا طرف کارش خوبه.
آخرش اینه که یه فال برات میگیره و یه خرده از گذشته خبر میده و بعد میگه که چه وقتی بختت وا میشه و بعد میگه دستت رو بکش رو صورتت!وقتی م که بلند شدي بري می گه.هاي برادر،نیازش یادت نره،بچه صغیر دارم!
جهنم ،هرچه بادا بادا میرم.بدبختی شب که می افتم،به همه چی راضی میشم!شدم مثل یه غریق به هر چیزي که
دستم بیاد آویزون می شم!
بابک الان بریم یا عصري؟
الان که دیگه نزدیک ظهره.عصري بریم.
ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم.جلوي خونه که رسیدیم،مریم رو دیدیم که کنار ماشین شیکش واستاده،منتظرما.
پیاده شدیم و سلام علیک کردیم و من و مریم رفتیم بالا و بابکم ماشین رو برد که بذاره تو پارکینگ.
» وقتی رفتیم تو اپارتمان،مریم رفت که چایی درست کنه و تا بابک بیاد بالا گفت
کجا رفته بودین ارمین؟
چطور مگه؟
مریم یه ساعت پایین منتظرتونم.چطور صبح اول وقت رفتین بیرون؟
جایی کار داشتیم.تو چطور شد اومدي اینجا؟چیزي شده؟
اومدي بابک رو ببینی؟
» خندید و گفت «
اره.
خیلی دوستش داري؟
مریم نمی دونم،یعنی راستش اومده بودم از تو بپرسم .میخوام بدونم کس دیگه اي تو زندگی ش هس یا نه؟
اگه منظورت اینه که کسی رو دوست داره باید بگم نه.
مریم یعنی من بیخودي بهش علاقه مند شدم؟
هیچ دوستی و عشق و علاقه اي نمی تونه بیخودي باشه.اما در مورد بابک باید بهت بگم که عقایدش در مورد عشق ودوست داشتن یه جور خاصی یه!مخصوصا براي ازدواج...ببین مریم اینطوري بهت بگم.بابک تا دختري رو محک نزنه،دل بهش نمیده.
بابک پسر خوش تیپ و خوش قیافه اي یه.از نظر تحصیلات و وضع مالی م خیلی خوبه.دست رو هر دختري بذاره.جواب نه نمی شنوه.یعنی این چیزارو خودت بهتر میدونی براي همینم مشکل ببینم هر دختري رو واسه ازدواج انتخاب کنه.
حالا تو خودت خوب فکر کن ببین چی گفتم!
» تو همین موقع بابک اومد تو و تا رسید گفت «
امروز اگه یه بلیت بخت ازمایی می خریدم،حتما برده بودم!
مریم چطور مگه؟
بابک هیچی دیگه.آدم از راه برسه و جلوي در خونه ش،دختر خانم قشنگی مثل شمارو ببینه حتما بختش بلنده
دیگه!راستی عمه خانم چطورن؟مهتاب خانم،آقا فرزاد؟خوبن همگی؟
مریم همه خوبن.سلام می رسونن.
بابک الهی من بمیرم واسه او درد رماتیسم پاي راست عمه خانم!چه خانم مهربون و با شخصیتی یه!چطوره قوزك پاشون؟دیشب می گفتن یه کمی ورم کرده!
بابک،عمه که اینجا نیس شیرین زبونی میکنی!
بابک نباشه!محبتش که تو دل من هس!راستی چرا مهتاب خانم تشریف نیاوردن؟
مریم مهتاب کمی از آرمین ناراحته.آرمین یه خرده اذیتش کرده.
بابک ارمین غلط کرده!به گور پدرش که دایی شما باشه خندیدع!
» بعدرو کرد به من و گفت:
مرتیکه ي دیوونه ي لات سنگدل،چیکارش کردي دختر مردم رو؟
» من و مریم خندیدیم «
بابک شما به مهتاب خانم بگین ناراحت نباشه.من خودم این پسره رو تنبیه میکنم.این آرمین از موقعی که رفته این مدرسه ي جدید،با چند تا از بچه هاي بی پدر و مادر دوست شده،یه خرده اخلاقش رو خراب کردن!تازگی هام فحش بدم از دهنش شنیدم!امشب فلفل می ریزم دهنش!
حالا راست بگو ببینم حرف بی تربیتی به مهتاب خانم گفتی؟با قاشق داغ زبونت رو جیز میکنم!
من اصلا دیشب با مهتاب خانم حرف نزدم که چیز بی تربیتی بگم!
مریم اتفاقا اونم از همین موضوع ناراحته!می گفت دیشب آرمین باهاش یه کلمه هم حرف نزده.
بابک آهان!که اینطور!
پسره ي لات بی سروپا چرا دیشب به مهتاب خانم حرفاي بی تربیتی نزدي که حالا ناراحت شدن؟همین الان تلفن رو ور میداري چهارتا کلمه حرف بد به مهتاب خانم میگی تا از ناراحتی دربیان!
مریم شمام دیشب دور ورتون خیلی شلوغ بود وسرتون خیلی گرم!
بابک آهان!پس دیدار امروز یه ضد حمله س علیه عملیات دیشب ما؟!
لشکر کشی یه هان؟
آرمین سنگر بگیر!دشمن به خاك مون نفوذ کرده!فرماندهی دشمن رو عمه خانم بعهده داره!
مریم جدي دارم حرف می زنم،فکر کردي جریان شعر و دفتر جلد طلایی و گلسرخ رو باور کردم؟
بابک جدي باور نکردي؟!
مریم من مثل اوناي دیگه ساده نیستم که هر چی تو بگی باور کنم!
بابک آفرین !خیلی خوشم اومد.
مریم اومدم باهات صحبت کنم.جدي یه جدي.
بابک صحبت میکنیم پدرکشتگی که باهم نداریم؟دعوام نداریم.شما سه تا چایی بریز بیار.بشینیم باهم حرف بزنیم.پسردایی ات هم هس.میشه داور ما.
گاز نداریم،کیس کندن نداریم!وشگون م نداریم!فحش م نداریم!
» مریم یه نگاهی بهش کرد و رفت تو اشپزخونه.بابک آروم به من گفت «
گندش دراومد.
توپش خیلی پره!حواست باشه.توام حرفاتو باهاش بزن.
یه دقیقه بعد،مریم با سه تا فنجون چایی اومد تو سالن و چایی رو گذاشت رو میز و خودشم رو یه مبل نشست. «
نگاهشون میکردم.هر دو تا ساکت بودن و تو فکر.
» بابک چایی ش رو که خورد گفت
مریم خانم،من تا حالا به شما اظهار علاقه اي چیزي کردم؟
مریم نه.
بابک کاري کردم که شما احساس کنین که دوستتون دارم؟
» مریم با سر جواب منفی داد «
بابک خب این از این.اما مسئله بعدي.
من و شما با هم فامیلیم.یه نسبت سیبی داریم.براي همین میخوام راحت حرفهام رو بهتون بگم.
من یا زن نمی گیرم یا دختري رو می گیرم که امتحانش رو بهم پس داده باشه.شما دختر قشنگی هستی،می دونم.خوش قد و هیکلی،می دونم.تحصیلات داري،می دونم.وضع مالی تون عالیه،می دونم.خواستگار زیاد داري،می دونم.همه ي اینا درست.اما معیار من براي ازدواج،هیچکدام از اینا نیس.واسلام!

sina_1374
08-12-2011, 07:33 PM
اینارو که گفت یه سیگار درآورد و روشن کرد و زل زد به مریم!
مریمم اروم بلند شد و کیفش رو ورداشت و رفت.
» وقتی مطمئن شدم که از خونه بیرون رفته به بابک گفتم
مرده شور اون حرف زدنت رو ببره!نه به او شیرین زبونی هات،نه به این نیش زهري ت!
» یه سیگار روشن کرد و داد به من و گفت «
خیلی باهاش بد حرف زدم؟
خیلی!!
بابک- خودمم دلم براش سوخت!لال شه این زبون من که نمیتونم نگه ش دارم.
گمشو با این احساسات خرکی ت!
بابک - ازش خوشم می آد اما حرف همونه که گفتم.اینطوري ها زن نمی گیرم.
حالا پاشو فکر ناهار باش،گرسنگی ضعف کردیم،نوبت توئه امروز.
بابک - بعدشم بد موقعی رو براي حرف زدن انتخاب کرد.من تا تکلیف تو و این برنامه ي خوابت معلومه نشه،به
هیچی فکر نمیکنم.
برام خیلی نگرانی؟
بابک - من و تو از بچه گی با هم بزرگ شدیم.یا تو خونه ي ما بودي،یا من خونه ي شما.
اگه برادر داشتم،اندازه ي تو دوستش نداشتم.مریم هم الان بیخودي پیله کرده!البته طفلک حق داره.نمی دونه که جریان تو چیه.ایشاالله تو که خوب شدي .می رسیم به چیزاي دیگه.
خب حالا ناهار چی میخوري؟
جهنم!حالا که این حرفهارو زدي،ناهار امروز با من.
بلند شدم و ماچش کردم و رفتم طرف آشپزخونه «
بابک بچه رو اینجوري خر میکنن دیگه!
طرفاي عصر بود که با بابک رفتیم سراغ فالگیري که دکتر هریس آدرسش رو برام نوشته بود.تو راه بابک شوخی میکرد و می گفت
حواست باشه آرمین،اگه یه دفعه گفت فلان قدر پول بده؛ندي ها!بذار باهاش چونه بزنیم.
فکر نکنم اینجور آدمی باشه.دکتر بیخودي کسی رو معرفی نمیکنه.
بابک بالاخره باید زندگیش بگذره یا نه؟هرچقدرم آدم خوبی باشه،واسه زندگی پول میخواد،کارش اینه دیگه.
اینام معمولا می برن آدم رو تو یه اتاق نیمه تاریک.
یه میز وسط اتاقه و به در و دیوارم شکلها و عکساي عجیب غریب زدن!حتما طرفمم یه لباس جادوگرا پوشیده،یه زیگیل م بغل دماغشه!یه قهوه بهت میده و شروع میکنه به دري وري گفتن!جوون بختت بلنده!اما گره به کارت افتاده!قفلت کردن!بدخواه داري!یه گوشکوب تو فالت می بینم!شبیه عمه ته!خیرت رو نمیخواد،اما بدت رو هم نمیگه!یه جفت چشم می بینم،ازش حذر کن.یه دختر تو فاله ته.ولش کن بعدي رو بچسب!
یه دوست داري،دشمنته،دشمن روسیاهه!ولش کن،بعدي رو بچسب!یه فکر اومده تو کله ت. میخواي انجامش بدي.ولش کن،بعدي رو بچسب!یه ننه مرده میخواد بهت کمک کنه.دروغ میگه ولش کن،بعدي رو بچسب.
راستی آدرسش چی بود؟
باید از همین چهارراه می پیچیدي.
بابک - حالا که گذشتیم.ولش کن،بعدي رو بچسب!
خفه شی،چقدر حرف میزنی!دور بزن برگردیم.
بابک حالا شانس آوردي طرف ایرانی نیس.وگرنه برات پیش آب پسر نابالغ و چرك ناخن مرده و اب مردهشورخونه رو تجویز میکرد بریزي سرت تا جادو باطل بشه!
بی تربیت!
بابک- بی تربیت چیه؟اینا که گفتم تو اینکار،بهترین داروئه!هر کدوم از این فالگیرا این داروها رو تجویز کنن.مثل اینه که تو صنف شون فوق تخصص دارن!مثل دکتري که قدیمی یه و هرکی می ره پیشش اول یه تنقیه تجویز میکنه
بعدم بهش جوشونده میده!اما دکتراي متخصص،آزمایش میدن و آنتی بیوتیک و از این چیزا!
اگه این داروهارو برام تجویز کنه.اینجاها گیر نمیآد.
بابک- خب مطئله اي نیس،همیشه مردم داروهاي کمیاب رو که میخوان،نامه می نویسن به یکی از فامیلاشون تو خارج که از اونجا براشون بفرسته.حالا توام نامه بنویس ایران برات این چیزا رو بفرستن اینجا!
هرچند فایده نداره این داروها تا اینجا برسه فاسد میشه.یادت باشه اگه این فالگیره خواست اینارو برات تجویز کنه.ازش بپرس اگه مشابه ش باشه میشه مصرف کرد؟منظورم اینه که حالا پیش آب پسرنابالغ نبود که نبود!
جاش پیش آب پسربالغ رو استفاده میکنیم!خودم در خدمتت هستم.این یکی دارو رو مهمون خودمی!تازه می تونیم مستقیم از تولید به مصرف کنیم که دست واسطه م تو کار نیاد!
مرده شور تو رو ببرین با این داروهات.
بابک -اصلا تقصیر منه که فکرت هستم و دنبال داروهات میگردم که گیر بیارم و تو زودتر خوب شی!به درك!ولی یادت باشه اگه بخواي که حالت خوب بشه باید داروهات رو سر وقت مصرف کنی وگرنه اثر نداره!
نگه دار ببینم.خیابونش همینه.
بابک ت پلاکش رو نگاه کن.
انگار همین جاس!نکنه دکتر آدرس رو اشتباه داده باشه؟اما رو درهم همین اسم رو نوشته.
بابک- اینجا که قصره!شاید طرف اینجا کار میکنه!
اگه اینجا کار بکنه که اسمش رو روي در خونه نوشته نمی نویسن!
بابک خونه رو ببین!یه زمین فوتبال فقط حیاط جلویی شه!نکنه دکتر دستمون انداخته باشه؟
پیاده شدیم.ادرسی که دکتر داده بود.ظاهرا همین جا بود اما با عقل جور در نمی اومد.از اونجا که ما واستاده بودیم تا ساختمون اصلی،حدود دویست متر فاصله بود و همه ش چمن کاري و درخت و گل و گیاه.
ساختمون هم شکل یه قصر بود.مثل قصرهاي تو فیلمها!
من کمی دو دل شدم که بابک زنگ زد.یه زنی جواب داد و ما اسم مون رو گفتیم.جلوي در دوربین بود که حتما ما دو نفر رو از اونطرف می دیدن.
تا اسم مون رو گفتیم و اسم دکتر رو بردیم.در رو وا کردم و گفت که خانم منتظر شما هستن و بعدش گفت اگه که با اتومبیل اومدیم اجازه داریم که با وسیله مون بریم تو خونه.
در خونه،یعنی در قصر،بصورت برقی بود از همدیگه واشد.مثل فیلمها!
ماهام سوار ماشین شدیم و رفتیم تو و جلوي ساختمون ماشین رو نگه داشتیم که یه مرد با لباس خدمتکارا از پله ها اومد پایین و سلام کرد و سویچ رو از بابک گرفت و ماشین رو با خودش برد.بابکم بلند داد زد و گفت
پسر نري باهاش دختربازي!آجان بگیردت به من مربوط نیس ها!
ساکت بابک!ترو خدا اینجا دیگه خودت رو نگه دار.
بابک ت راننده مه!گاهی ماشین رو ور می داره می ره یه دوري می زنه.جلوي سر و همسر باهاش پز میده!جوون دیگخ،چی بهش بگم!
آقا بابک لطفا خفه!
از پله ها بالا رفتیم که یه خدمتکار دختر،که اونم لباس مخصوص تنش بود اومد جلو و سلام کرد.تا چشم بابک بهش خورد گفت
سلام بروي ماهتون!حال شما چطوره؟به به به !!چه وقاري؟!چه متانتی؟!ببخشید شما صاحب اینجا هستین؟
خدمتکار خیر من اینجا کار میکنم.
بابک ببخشید،من فکر کردم این خونه و زندگی مال شماس.بازم ببخشید،شما مواجب چقدر میگیرین؟
!» دختره هاج و واج مونده بود «
بابک اگه یه کار بهتر براتون پیدا بشع ،قبول میکنین؟حقوقش م خوبه.شاید دو برابر اینجا بهتون بدن!
خدمتکار باید ببینم کارش چی هست.
دست بابک رو گرفتم و کشیدم و با همدیگه راه افتادیم و وارد یه سالن خیلی بزرگ شدیم.تمام در و دیوارها پر بود از تابلوهاي قدیمی و گرون قیمت.کف سالن از یه سنگ خیلی قشنگ پوشیده شده بود که برق میزد.
دور تا دور،گلدون هاي خیلی بزرگ گذاشته بودن که توش انواع و اقسام درختاي قشنگ کاسته شده بود.
» خدمتکار گفت «
لطفا دنبال من تشریف بیارین.
دنبالش رفتیم و وارد یه سالن دیگه شدیم. «
از چند تا راهرو گذشتیم و وارد یه سالن خیلی خیلی بزرگ شدیم.
.» چند دست مبل سلطنتی تو سالن چیده شده بود.چند تا فرش خیلی شیک هم کف سالن پهن بود
بابک- فکرکنم برگشتیم به زمان لویی شونزدهم!
فکر نکنم این اسباب اثاثیه تو قصر لویی شونزدهم هم بوده باشه!
بابک - خب لویی هیفدهم!
اونم یه همچین دم و دستگاهی نداشته.این تابلوها هر کدوم پنجا شصت میلیون قیمت شونه!
بابک - خب لویی هیجدهم!چه میدونم؟!اصلا بین لویی ها مضرب مشترك می گیریم!فکر کنم به 3 قابل قسمت باشن!
مارگریت و استاد و ته سالن رو نشون داد و گفت «
خانم اونجا کنار پنجره تشریف دارن.
بابک - ببخشید مارگریت خانم. اینقدر اینجا بزرگه که چشم ما ته سالن رو نمی بینه!نمیشه شما این دو تا ایستگاه رو
هم با ما بیائین؟!همون سرکوچه ي خانم هم مارو ول کنین دیگه خودمون بلدیم و راه رو بلدیم و راه رو پیدا میکنیم!
» بازم مارگریت خندید و رفت.داشتیم در و دیوار رو نگاه میکردیم که بابم دستم رو گرفت و گفت «
دستت رو بده به من گم میشی!بیا یه تاکسی بگیریم بریم خدمت خانم!
از این فالگیرهاس که زیگیل گوشه دماغش داره!آره؟!
بابک من چه می دونستم وضعش انقدر خوبه!حالا بیا بریم جلوخودت رو بگیر فکر نکنه ما ندید بدید هستیم!چه سالنی یه!چقدر صدا توش می پیچه!مئو مئو مئو!!
!» بابک شروع کرد صداي گربه در آوردن «
بابک خجالت بکش!آبرومون رو بردي!
بابک - اینا حتما یه گربه اي چیزي دارن.مثل کارتون گربه هاي اشرافی!یادت که هس؟راستی جلو خانمه حرفاي گنده یه دفعه از او طرف سالن صداي یه خانم اومد که گربه ش »! گنده بزن فکر نکنه بی سوادي !بگو قطار تریلی لکوموتیو رو صدا میکرد
کیتی کیتی!بیااینجا.
بابک مئو مئو!
اذر بیا اینجا!
بابک- اسم عمه ت رو گذاشتن رو گربه شون!میگه آذر بیا اینجا!
خنده م گرفته بود.به طرف صدا رفتیم .کنار پنجره ته سالن یه خانمی روي یه مبل بزرگ نشسته بود.مبل اونقدرپشتش بلند بود که اون خانم اصلا دیده نمیشد.جلوش یه میز بود که روش یه سرویس چایی خوري نقره بود.
جلو رفتیم و سلام کردیم.
با خوشرویی جواب داد و تعارف کرد که بنشینیم.
یه خانم حدود شصت ،شصت و پنج ساله بود.با لباس خیلی خیلی شیک و یه گردنبند خیلی گرون قیمت به گردنش.
خودمون رو معرفی کردیم و نشستینم که اون خانم دوباره شروع کرد به صدا کردن گریه ش!
کیتی کیتی.اذر بیا اینجا.
بابک- ببخشید خانم،بیخودي پیش پیش نکنین!
خانم - پیش پیش؟!
بابک - خب می گیم دیگه.گربه هه که چیزي نمی فهمه ،حالا چه بگیم پیش پیش!چه بگیم کیتی کیتی!
خانم - خیلی جالبه!کیتی کیتی!
بابک - عرض کردم که!گربه تون اینجا نیس .بیخودي صداش نکنین!
خانم - ولی همین الان صداش اومد!
بابک - من بودم مئو مئو میکردم!گربه هه نبود که!
» خانمه همونطور به بابک نگاه میکرد «
بابک -آخ می دونین؟َما اینجا نشسته بودین و از او دور معلوم نبودین.مئو مئو که کردم فهمیدم شما کجائین،اومدیم خدمتتون!
خانم که تازه متوجه جریان شده بود،شروع کرد به خندیدن.اونقدر خندید که اشک از چشماش اومد!وقتی خنده هاش تموم شد گفت
من لیدي...هستم.دکتر هریس در مورد شما با من صحبت کرده بود
» بلند شدیم و بهش اداي احترام کردیم و دوباره نشستیم.سري تکون داد و گفت «
ممنون بخاطر دو چیز.اول بخاطر اداي احترامی که کردین.دوم بخاطر اینکه باعث شدین که من به خنده دربیام!شاید سالها بود که اینطوري نخندیده بودم!
» تشکر کردیم و لیدي...یه زنگوله ي طلایی رو تکون داد که یه خدمتکار دیگه اومد و برامون چایی ریخت و رفت
بابک باید پوزش مارو بپذیرین لیدي.ما اصلا یه همچنین تصوري از شما نداشتیم وگرنه قبلا تقاضاي وقت براي لاقات شما میکردیم.
لیدي اصلا مهم نیست.شما شرقی هستین و زیاد پاي بند این تشریفات خشک هستین .اگه اهل اینجا بودین حتما نمی پذیرفتمتون.
البته به این عادت و خوي شما غبطه میخورم.شرقی ها خونگرم و زود جوش هستن.راحت با دیگران ارتباط برقرار میکنن.چایی رو معمولا با چی میخورین؟
بابک واله تو خونه با استکان میخوریم.به ما ایرانی ها بیشتر می چسبه.
» دوباره لیدي ...شروع به خندیدن کرد و یکی و دو دقیقه خندید و بعد گفت «
شما خنده رو به لب هاي من آوردین؟منظورم این بود که با شیر میخورین یا لیمو؟
بابک باید منو ببخشید.منظورتون رو متوجه نشدم.
عذرمیخوام.شما اینجا تنها با خدمتکارهاتون زندگی میکنید؟
لیدي آره عزیزم.تنهاي تنه.خیلی وقته که تنها هستم.
بابک لیدي ...شما ازدواج نکردین؟
» لیدي...دوباره خندید و گفت «
خوش بحال شرقی ها!چقدر راحت با دیگرا ارتباط برقرار میکنین!
بابک ببخشید.انگار فوضولی کردم.
لیدي اگر یه غربی بودید،شدیدا ناراحت میشدم اما حالا نه.چرا عزیزم ازدواج کردم اما موفق نبودم.
بابک حتما شوهرتون از اون مرداي هوسباز بوده!حتما با این کلفت هام سروسري داشته!اینجور مردا تنبون شون که دوتا میشه.زنشون یادشون میره!
بابک !چی داري میگی؟!
» لیدي..دوباره خندید.بطوریکه به سرفه افتاد.بعد گفت «
چه اصطلاح جالبی؟!تنبون شون دوتا میشه!
پوزش منو بپذیرد لیدي...
لیدي اولا که شما می تونید وقتی با هم تنها هستیم،منو کارولین صدا کنین.بعدش هم ازتون میخوام که همینطوري راحت باشین و راحت صحبت کنین.دیگه از تشریفات و القاب و احساسات مصنوعی خسته شدم.
دوست من خیلی رك حرف میزنه و زیادي شرقی یه.
کارولین- دوست تو گرمی رو به دل من آورد.خوشحالم که با شما آشنا شدم.گفتم که من خیلی تنهام.مثل یه زندانی در این زندان!
بابک - کارولین ،چرا یواشکی نمی زنین از این خونه بیرون؟قوقوقو نشستین تو این خونه که چی؟
» دوباره کارولین خندید و گفت «
قوقوقو یعنی چه؟
بابک -یعنی تنهایی و بی کسی.
کارولین چه مثال مثالهاي قشنگی؟یه دنیا معنی داره البته از تمدن و فرهنگ ایران بعید نمیتونه باشه.اما عزیزم من شخص معروفی هستم نمیتونم هر وقت که دلم خواست از قصر بیرون برم.
بابک -اینکه کاري نداره.به همه بگین که توي اتاق تون مشغول استراحت هستین و نباید کسی مزاحمتون بشه.بعد با یه لباس ساده از در پشتی برین بیرون.برین دوست پیدا کنین برین تو پارك.برین خرید و با بقال و چقال حرف بزنین،چونه بزنین،دعوا کنین!خیلی عالی میشه.اونقدر کیف میده!
کارولین- تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم.شاید یه روز امتحانش کردم.حالا از خودتون بگین.تحصیلات تون تموم شده؟
بله تموم شده.
کارولین- خیال برگشتن به ایران رو ندارین؟
بابک -برگردیم ایران همانا و ننه و بابامون زن دادن ما همان!
کارولین - از اینجا خوشتون می آد؟
بابک -آره .فقط آب و هواش مثل آب و هواي رشت خودمونه.همه ش بارونی یه .آدم نم میکشه.ما ایرانی ها اگه یکی
دو روز آفتاب رو نبینیم پژمرده میشیم.
کارولین- آفتاب!مظهر پاکی!شاید بخاطر همین باشه که شما شرقی ها کمتر در وجودتون اهریمن خونه کرده!
خوب توبگو.آرمین درسته؟
» سرم رو تکون دادم «
کارولین - با داشتن یه همچین دوستی چرا باید کارت به دکتر اعصاب و روان بکشه؟گویا با هم نسبتی هم دارین؟
» دوباره سرم رو تکون دادم «
بابک- کارولین،این از اون شرقی هاس که افتاب کمتر دیده!اهریمن تو دلش لونه کرده!
» کارولین دوباره خندید و گفت «
منم مثل دکتر هریس احتمال میدم که مشکل آرمین دوري از وطنشه.
بابک - منم همینطور فکر میکنم.اگه پاش برسه ایران،براش یه دارویی تجویز میکنن که اگه استفاده کنه،درجا خوب میشه!
» چپ چپ نگاهش کردم «
کارولین - تو ایران کسی هست که دوستش داشته باشی؟
البته .پدرم ،مادرم.
کارولین غیر از اونها.منظورم اینه که در وجودت عشق هست؟
نمیدونم.
کارولین -عشق خیلی از دردها رو درمون میکنه!هیچ دختر در زندگی ت هست که دوستش داشته باشی؟
هنوز نه.
» کارولین دستم رو گرفت و گفت «
حال هر دو ساکت باشین.باید تمرکز داشته باشم.
.» من و بابک ساکت شدیم و به کارولین نگاه کردیم.چشمهاش رو بسته بود و دست منو تو دستش گرفته بود «
شاید حدود ده دقیقه به همون حالت موند.بعد چشماش رو وا کرد.نگاهی عمیق به من کرد و دستم رو ول کرد و زنگوله رو تکون داد.
یه دقیقه بعد یه خدمتکار اومد و کارولین ازش خواست که بازم برامون چایی بیاره.دوباره به چشماي من نگاه کرد.حالت عجیبی پیدا کرده بود.
بعد از اینکه خدمتکار اومد و وسایل چایی رو روي میز گذاشت ،کارولین مرخصش کرد و خودش برامون چایی ریخت.
فنجوش رو ورداشت و شروع کرد چایی رو مزه مزه کردن.
چند دقیقه هم اینطوري گذشت که تو این مدت من و بابک هیچی نگفتیم.هر دو منتظر بودیم که کارولین شروع کنه که بالاخره م شروع کرد.
میدونید پسرها؟!اینکاري که من میکنم یه جور کار علمی یه.یه جور نفوذه!نفوذ یک انرژي داخل انرژي دیگه!
هیچ سحر و افسونی هم در کار نیست.من با انرژي ذهنم،در ضمیرناخودآگاه انسان نفوذ میکنم.به جایی که حتی خود شخص هم ازش بی خبره!
همین الان این کار رو با تو کردم.میخواي بدونی چه احساسی داشتم؟
خیلی زیاد!فوق العاده جالبه.
» کمی چایی خورد و بعد گفت «
وقتی وارد ذهن تو شدم،با امواج بسیار شدیدي از احساسات برخورد کردم!احساسات مثبت!
تو اگر عاشق دختري بشی،حتما اون دختر خوشبخت میشه،چون میتونی عشق زیادي رو بهش هدیه کنی.
اما در مورد مشکلت.به نظر من تو هیچ مشکلی نداري.
من چیز خاصی که دلیل بر عدم تعادل باشه در ذهن تو ندیدم.
بعد از این حرف،سرش رو به طرف پنجره برگردوند و مشغول تماشاي باغ بیرون شد.نمی دونستم چی باید بگم.سرم رو انداختم پایین.راستش ناامید شده بودم .که یه خرده بعد بابک گفت
کارولین شما تو همین زمان کم تونستید به روح ذهن آرمین وارد بشین؟
کارولین براي روح،زمان ومکان وجود نداره!کسی که داري قدرت تله پاتی باشه در یک لحظه میتونه با شخصی در طرف دیگه دنیا ارتباط برقرار کنه!شاید این ساده ترین چیز در این عالم باشه.
» دوباره سکوت کردیم.بازم وحشت وجودم روگرفت.چشمامو رو بستم که کارولین صدام کرد «
آرمین چه مدتی یه که این حالت شدي؟
تقریبا حدود یکسال و نیم میشه.
کارولین - حالا دیگه از شب وحشت داري.نه؟
» سرم رو تکون دادم «
کارولین - خوب گوش کن ببین چی میگم.من فقط در ذهن تو متوجه یه چیز شدم!یک مانع!یک کلید!یک جسم!یک نشانه!یک راهنما!
» من و بابک همدیگر و نگاه کردیم «
کارولین - ببین آرمین.تو همین مدت که گفتی،یکسال و نیم پیش،شایدم بیشتر چیزي هدیه نگرفتی؟چیزي پیدا نکردي؟
» مدتی فکرکردم.چیزي یادم نیومد «
کارولین- منظورم از هدیه ،چیزهاي معمولی نیست.
متوجه نمیشم.
» کارولین کمی فکرکرد و گفت «
منظورم یه چیزي قدیمی یه.شاید یه چوب با کنده کاري قدیمی!یا یه گردنبند قدیمی!یه چیزي که خیلی قدیمی یه!شاید ظاهرش یه چیز عادي باش،اما خیلی مهمه!
بابک آرمین!یکشنبه بازار!پیرمرده!
اون؟!
بابک- آره آره؟ازش چی خریدي؟میخواستی کمکش کنی ها؟!
یه تیکه چرم بود!
کارولین- الان کجاست؟!
نمی دونم .شاید توي خرده ریزهام باشه.چیز مهمی نبود.یه پیرمرد دوره گردي بود که چیزاي قدیمی می فروخت.خواستم بهش کمک کنم اما قبول نکرد.این بود که تو بساطش این تیکه چرم رو دیدم.ورش داشتم و بهش پول دادم.الانم اصلا یادم نیس که کجا گذاشتمش.
کارولین- شاید اون کلید که گفتم همین باشه!
سردرنمی آرم!اون چه ربطی به ناراحتی و بیخوابی من داره؟!
کارولین - خوب گوش کن ارمین.خیلی چیزها هست که مارو با گذشته هامون مربوط میکنه!مثل یه عکس
یادگاري!مثل یه البوم خانوادگی!مثل یه یاد بود از یه دوست!حتی مثل یه خاطره!
این چیزها که گفتم پلی یه بین ما و گذشته ها!هربار با دیدنشون یاد خاطرات مون می افتیم.
تو امشب وقتی خواستی بخوابی،اون چرم روتو دستت بگیر و بخواب!
میدونم شاید به نظرت خیلی خرافی باشه اما اینکار رو بکن.شاید اون چیزي که من در ذهن تو دیدم،همین تکه چرم باشه!شاید!
همین الان برو خونه و پیداش کن!حتما!
ولی این به نظر من خیلی عجیبه.یعنی کسی منو جادو کرده؟؟!
کارولین نه .صحبت این چیزها نیست.شاید،بازم میگم،شاید اون تیکه چرم مشکل تو باشه و شاید کلید معماي تو!
حالا برید .این تنها کاري بود که از دستم براتون برمی اومد.ولی منو بی خبر نذارین.بازم پیش من بیائین.هروقت که خواستین.

sina_1374
08-13-2011, 04:19 AM
فصل چهارم
وقتی تو ماشین ،داشتیم بطرف خونه می رفتیم بابک گفت:
صدبار بهت گفتم هر آت و آشغالی رو از کسی نگیر!آخه اویه تیکه چرم به چه دردت میخورد؟
اولا میخواستم به اون پیرمرده کمک کنم.بعدشم،توواقعا این چیزارو که کارولین گفت باور کردي؟
بابک - من نمیگم که ترو جادو جنبل کردن.ولی خب از این چیزا اینجا فراوونه.خود اینا خیلی خرافاتی هستن.فیلماي ترسناکی که تلویزیون نشون میده نمی بینی؟
چه میدونم!دیگه عقلم به جایی قد نمیده.
واسه شام تو خونه هیچی نداریم.یه جا نگه دار یه چیزي بگیریم.گرسنگی دارم ضعف میکنم.
بابک- کارد به شیکمت بخوره!روحت رو شیطون تسخیر کرده،جسمت داره فنا میشه.هنوز به فکر شیکم کارد خوردتی!فکر بدبختی امشبمون باش!مردم از بس بالا سرت نشستم و در گوشت لالایی خوندم!بی صاحاب مونده خوابشم که نمی بره!میگم چطوره جاي اون یه تیکه چرم برات یه پستونک بخرم بذارم دهنت شاید خواب به خواب بري و راحت شیم؟!
امشب قبل از خواب هفت هشت تا از اون قرصها میخورم درست بشه.
بابک- چه شبی م هس وامونده!مثل فیلماي ترسناك!مه گرفته و بارونی!دیگه کم کم منم دارم میترسم!نگاه کن!تو خیابون ترافیک روح و جن و پري و دیو و شیطونه!همشون پشت چراغ قرمز موندن!
بجون تو همشون منتظرن وقت خواب تو برسه و بیان خونه ما!
انگار جدي جدي توام ترسیدي؟ !
بابک کی ؟!منو ترس؟!شیطون که استاد همه ي ایناس،شاگرد تنبله ي کلاس منه!هفته اي دو جلسه کلاس واسه شون گذاشتم و بهشون درس پلیدي میدم!دیروز یه روح سرگردون رو از کلاس بیرون کردم!کلاس رو ریخته بود بهم،بلند شده بود هی تو کلاس راه می رفت!پریروز یه روح خبیث ازم 18 گرفت!
پس پریروز خود شیطون مشقهاش رو ننوشته بود بهش جریمه دادم!چی میگی تو؟!چهارشنبه هفته ي پیش،سرکلاس،دراکولا یکی رو گاز گرفت،انداختمش زیر چک و لگد!سه شنبه اون یکی هفته ش،فرانکشتن داشت سرکلاس خوراکی میخورد،با تو سري پرتش کردم بیرون که بره با ولی ش بیاد!
روز قبلش،یه مرده هه رو اونقدر زدم که مرد!ننه مرده رو کاشی هاي کلاس شربازي مبکرد!همین جلسه ي قبل یه جن رو از تحصیل محروم کردم!
این یکی رو دیگه چرا؟
بابک یه روحه رو اذیت کرده بود!بهش گفتم برو بیرون،برام شیشکی بست!
چه کلاس شلوغی دارین!
بابک آره.هرچی بچه ي بی پدر مادره امسال ثبت نامم کرده تو کلاس من!
پس دیگه چرا میترسی اگه همه ي اینا بیان خونه ما؟
بابک آخه وسیله ي پذیرایی نداریم!مگه اینکه خودشون خوراکی هاشون رو بیارن!
میدونی؟زشته!از معلمشون توقع دارن دیگه!راستی اگه عمه خانم بیاد کلاس،مبصرش میکنمها!
بابک!
بابک هان؟
انقدر چرت و پرت نگو.همین جا نگه دار و برو دو تا همبرگر بگیر ببریم خونه.
بابک اینجا نه،خوب نیس.کوچه ش تاریکه من می ترسم برم توش!
بالاخره دو تا همبرگر گرفتیم و رفتیم خونه. «
بعد از خوردن شاممون،کمی تلویزیون تماشا کردیم.راستش هر چی به ساعت خوابم نزدیک میشدم،بیشتر می ترسیدم!نمیدونم چطور بگم،یه احساس عجیب بود.شاید ترس نبود اما هر چی بود،بد بود.
» ساعت حدود یازده و نیم بود که بابک گفت گشتی اون تیکه چرم رو پیدا کنی؟
نه.
بابک چرا؟
براي اینکه اعتقادي به این چیزا ندارم.
بابک ضرر که نداره.پاشو بریم با هم برگردیم و پیدایش کنیم.شایدم همین دواي دردت بود.از پیش آب پسرنابالغ که بهتره!
» دوتایی رفتیم سرکشوي خرت و پرتها.ته کشو افتاده بود.بابک ورش داشت و نگاهی بهش کرد و گفت «
قدیمی بودنش که قدیمی یه،حالا باید دید تاریخ مصرفش گذشته یا نه!
ازش گرفتم نگاهش کردم.یه تیکه چرم بود که با یک نوع نخ عجیب روش کار شده بود.تا حالا با دقت نگاهش نکرده بودم.یعنی اصلا بهش توجهی نکرده بودم.کار ظریف و قشنگی روش شده بود
بابک به به !از کهنگی برق میزنه!کارولین نگفت قبل از شام باید بخوریش یا بعد از شام؟بیا اول یه لیس بهش بزن اشتهات واشه!
بندازش کنار.خجالت آوره!
بابک تو که ده تا دکتر رفتی و صدتا قرص رو خوردي،اي یکی م روش.حالا برو پی پی تو بکن و زود بیا قنداقت کنم و پستونکت رو بذارم دهنت!بدو پسر خوبم!
لا لا داره داره لالایی بی بلا داره
ننه داره بابا داره چشاي بی حیا داره
آرمین جونم لالا داره یه عمه ي سیا داره
بدو برو کارات رو بکن و بپر تو رختخواب که انشاالله خواب به خواب بري عزیزم؟
می آي تو اتاق من بخوابی؟
بابک می آم بشرطی که اگه اشباح و ارواح اومدن سراغت،بهشون نگی باهم فامیلیم!
» یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم تو رختخواب.بابک اون تیکه چرم رو آورد و داد دستم و گفت «
بگیر راحت بخواب،تا صبح م که باشه،بالا سرت بیدار می شینم.بخواب خیالت راحت باشه.اصلا به هیچی فکر نکن.من اینجام.
بابک!
بابک- جون بابک؟
اگه از خواب بازم پریدم زود چراغ رو روشن کن!
بابک - اصلا بذار چراغ روشن باشه.بگیر بخواب.ایشاالله امشب دیگه راحت میخوابی.
بابک رفت روي یه مبل گوشه اتاق نشست و من جرم رو تو مشتم فشار دادم و چشمامو بستم.که یه دفعه بابک با یه حالت عجیبی گفت
لعنت بر شیطون حرمزاده!اون دیگه چیه اونجا؟!
از رختخواب پریدم و اونجایی رو که بابک نشون میداد.نگاه کردم!چیزي معلوم نبود!گوشه ي اتاق رو نشون میداد اما من چیزي نمی دیدم
چی رو میگی؟!
بابک پشه هه رو امروز پیف پاف زدومها!پدرسگ هنوز زنده س!
مرده شورت رو ببرن!ترسیدم!فکر کردم روح اومده تو اتاق!
بابک این پشه از روح بدتره!تا صبح تیکه تیکه مون میکنه!
میذاري بخوابم یا نه؟!
بابک من می ذارم،اگه این پشه هه بذاره.تا صبح میآد در گوشمون و هی میگه وایز وایز!پشه خارجی دیگه!ویز ویز نمیکنه،وایز وایز میکنه!
» تا رفتم تو رختخواب دوباره داد زد و گفت «
این یکی رو ببین!
یه پشه ي دیگه س؟
بابک نه بابا!یه روح اومده تو اتاق،یه جن م رفته تو آشپزخونه،سریخچال!
زهرمار!شب بخیر.
بابک- شب بخیر.
سرم رو که گذاشتم رو بالش،ده ثانیه نکشید که خوابم برد.دیگه نه از صدا خبري بود و نه از بیداري!بعد از مدتها «
خواب اومده بود سراغم اما خوابی عجیب!!
سرانجام اومدي؟
شما کی هستین؟!
دیرگاهی ست که چشم براه توام.
چشم براه من؟اینجا کجاس؟شما کی هستین؟!
اینجا کاخ من است.
کاخ؟!
ارم باش.هراس مکن.
من نمی ترسم.میدونم که دارم خواب می بینم.
خواب؟!آري،تمام هستی خوابی بیش نیست!
میشه بفرمایید شما کی هستین؟
چه سخنان سبکی!چگونه سخن میگویی؟!برایم بسیار شگفت است!
حرف زدن شمام براي من عجیبه.مثل فیلم رومئو ژولیت حرف می زنین.
مانند چه؟!
شما هنوز نگفتین کی هستین.
مرا شیرین نام است.
شیرین؟!
شیرین اري ،من شیرینم،همسر خسرو پرویز بانوي ایران زمین!
» خنده م گرفته بود
شیرین میخندي؟!بیاد دارم که در پیشگاه ما،سرداران نامی را یاراي آن نبود تا سر برآورند و دمی بر ما بنگرند!پاداششان مرگ بود!
ببخشید خانم،چی می فرمائین؟!خب برام خیلی عجیبه!
سرم رو بعد از چندین ماه بی خوابی گذاشتم زمین و شما اومدین می گین من شیرینم،بانوي ایران زمین!
البته می دونم خواب می بینم،اما این دیگه خیلی واقعی یه!
شیرین راست میگویی،نباید در نخستین دیدار با تو این گونه رفتار میکردم.بیا و اینجا کنار من بنشین.باید ترا اندك اندك با سرگذشت خود آشنا سازم.
جلو اومد و دست منو گرفت و با خودش به طرف دیگه سالن بود «
همونطور که راه می رفتم نگاهش میکردم.باورم نمیشد!یعنی این همون شیرین،زن خسروپرویزه؟!
خواب ندیدم،خواب ندیدم،وقتی دیدم،چی دیدم!
اما واقعا دختر قشنگی بود!گفت که از قشنگی نمیشد تو صورتش نگاه کرد!چشماش بقدري گیرا بود که تا عمق قلب نفوذ میکرد.پوستش بقدري قشنگ و لطیف بود که واقعا مثل برگ گل بود!
موهاي تاب دار بلند داشت تا پایین تر از کمرش!یه تاج روسرش بود که با هر حرکتش برق میزد یه لباس از حریر تنش بود و یه شنل قشنگ روي دوشش!
مثل تو این فیلمهاي قدیمی که مثلا روم باستان و امپراطورها و شاهزاده هارو نشون میدن!
قدبلندي داشت و اندامی با تناسب کامل.حرکتش بسیار سنگین و باوقار بود،مثل ملکه ها!دستم رو که گرفت،یه حالت عجیبی شدم!سرم داشت گیچ میرفت!
رسیدیم به یه کاناپه ي مخمل مانند.خیلی بزرگ و قشنگ.منو نشوند یه طرف و خودشم یه طرف دیگه نشست و نگاهم کرد و گفت
جوان خوش قامت و خوش سیمایی هستی.نامت آرمین است.درست می گویم؟
بله .اسمم آرمینه.اما شمااز کجا می دونین؟
شیرین می دانی آنکه در دست داري چیست؟
.» به دستم نگاه کردم،تیکه چرم هنوز تو دستم بود «
این یه تیکه چرمه که...
شیرین من خود از راز آن آگاهم.این چرم،تکه اي از پاي پوش من است.
پاي پوش شما؟یعنی کفش شما؟!
شیرین آري.روزگاري بیش به یادگار نزد فرهاد بود.
فرهاد؟دارین با من شوخی میکنین؟!
شیرین در چهره ام شوخی نمایان است؟
خیر ولی آخه...
!» صورتش رو تو دستاش گرفت و شروع کرد به گریه کرد.گریه اي تلخ «
شیرین خانم،خواهش میکنم ببخشید ترو خدا.قصد توهین نداشتم.
به محض اینکه اسم خدارو آوردم،مثل فنر از جاش پرید!سرش رو پایین انداخت و در حالیکه قطره هاي اشک،مثل مروارید از چشماش پایین می اومد،زیر لب یه چیزایی گفت و بعدرو به من کرد و گفت چه آسان نام کردگار یکتا را برزبان روان می سازي!وحشت نداري؟!
ببخشید،منظورم این بود که شما باور کنین که قصد بدي نداشتم.
شیرین اگر از توانایی و بزرگی او آگاه بودي،چنین گستاخی نمیکردي!
عذرمیخوام.
شیرین از من؟!
نمی دونم چی بگم!میخواستم قسم بخورم که شما باور کنین!
شیرین درستی نیاز به سوگند ندارد.اکنون بنشین تا سخنی با تو گویم.
» دوباره دوتایی نشستیم.کمی صبر کرد و بعد گفت «
نیک می دانم که برایت این پندار دشوار است اما آگاه باش که من روزگاري،بانوي ایران و همسر خسرو پرویز پادشاه ایران بوده ام!
» انگار راست می گفت،یه خرده فکر کردم و دیدم رفتارم خیلی بد بوده.جلوش بلند شدم که گفت
آسوده باش.با من بیگانگی مکن.اکنون دیگر از آن روزگار بسی بگذشته.بنشین.
» نشستم و گفتم «
آخه میدونید؟برام خیلی مشکله که باور کنم.البته ممکنه هر لحظه از خواب بپرم و متوجه بشم که همه اینا خواببوده.
شیرین آزمونی ست ساده.بیازماي.
» چندبار چشمامو بستم و واکردم.اما نه،انگار درست میگفت «
شیرین دریافتی که برخاستن تو از این خواب در توان تو نیست؟
منکه گیج شدم!اگه شما شیرین هستی پس چرا هنوز جوونید و پیر نشدید؟یعنی در واقع الان باید استخوونهاتون هم ببخشید!از دهنم پرید! « دیدم حرف بدي زدم!زود گفتم »! پودر شده باشه
» نگاهی به من کرد و گفت «
اگر آژنگی در چهره ندارم.اگر کهن سال نگشته ام و تارو پودم خاکستر نشده،براي این است که گرفتار کردار خویشم.
ببخشید،این صدا چیه می آد؟
» زهر خندي زد و گفت «
این آواز برایت آشنا نیست؟
چی بگم؟صداي چکشه.یه جا این طرفا حتما بنایی اي.چیزي دارن.
شیرین این،آواي فرهاد است!فرهاد تیشه بر کوه می زند و سینه ي کوه میخراشد.
فرهاد ؟!مگه اونم هنوز زنده س؟!
شیرین کدامیک از ما در تاریخ نیست گشته ایم؟ایا نام من و فرهاد جاودان نگشته؟
چرا همینطوره که شما می فرمائید.ولی آخه من چه جوري این چیزارو باور کنم؟!
» شیرین بلند شد و به طرف دیگه سالن رفت و واستاد و گوش کرد.صداي تیشه قطع نمیشد.یه خرده بعد گفت «
آواز تیشه فرهاد را پایانی نیست.این آوا،هم شکنجه ي من و هم یار تنهایی من است.هنگام شنیدن این بانگ،میدانم که هنوز فرهاد به یاد من است!
» تا برگشت دیدم که بازم داره گریه میکنه.جلو رفتم و گفتم «
گریه نکنین.حیف نیس که شما به این قشنگی گریه کنین؟!
» لبخندي زد و گفت «
پس هنوز زیبا هستم!
خیلی !ببخشید بانوي بزرگ،اما شما راست راستی قشنگ هستید!من تو تمام عمرم دختري به خوشگلی شما ندیدم!
شیرین روزگاري این سخنان مرا شاد می ساخت!
اکنون برو.این دیدار به خواست من بود اما بار دیگر بر توست که به اینجا بیایی.برو به خواب خویش بازگرد و بیارام و اندیشه کن.بدرود.
» ساعت 9 صبح بود که با صداي بابک از خواب بیدار شدم «
بابک پسربلند شو دیگه!با خواب مسابقه گذاشتی؟
سلام ساعت چنده؟
بابک ساعت 9 کمی گذشته.ترسیدم.فکر کردم خواب به خواب رفتی!بلندشو تعریف کن ببینم چی شد!راحت خوابیدي؟
» احساس سبکی و آرامش میکردم.با خنده گفتم «
اره،راحت راحت.
بابک - یعنی کارولین درست می گفت؟!
آره .احتمالا درست می گفته.
بابک تلقین!بهترین دواي درد تو تلقین بود که کارولین فهمید!آفرین به این زن!
چیکار میکردم تو خواب؟
بابک هیچی یه کله گرفتی و خوابیدي.
راستی بابک !من خوابیده بودم تو صدایی نشنیدي؟
بابک خیلی بی تربیت شدي ها!آدم اگه تو خواب صدایی م دربیاید که صبح بلند نمیشه از همه پرس و جو کنه که دیشب صدا شنیدن یا نه!
این صداهاي شبانه رو آدم باید فراموش کنه و به روي همدیگه م نیاره!
گمشو بی ادب!منظورم صداي معمولی نیس!صداي عجیب رو میگم.
بابک- بستگی به جثه ي آدم معمولی باشه.این صداها معمولیه!اگه طرف گنده باشه،صداها عجیب میشه!درهر صورت اختیاري نیس!
خفه شی!بی تربیت.
بابک در هر صورت صدایی دیشب نیومد.نه کوچیک،نه متوسط،نه بزرگ!صداهاي شبونه م سایزبندي شده؟!
پاشو صبحونه حاضره.مهم این بود که حال تو خوب بشه.
» بلندشدم و یه دوش گرفتم و رفتم سرمیز صبحونه.بابک برام چایی ریخت و گفت «
بجون تو خیلی خوشحالم،باید یه سبد گل بگیریم و بریم پیش کارو.لین،ازش تشکرکنیم دستش درد نکنه.
میدونی دیشب تا خوابم برد چی شد؟
بابک حتما بازم میخواي بري تو طبقه بندي صداهاي مشکوك شبانه !بابا به جون خودت،من دیشب هیچ صدایی نشنیدم!اگرم شنیده بودم نه به روي تو می آوردم و نه به کسی می گفتم!حالا می ذاري صبحونه مون رو بخوریم!
گمشو!میخواستم بگم دیشب تا سرم رو گذاشتم رو بالش،بعد از مدتها خواب دیدم.
بابک - راست می گی ؟خیره.چه خوابی دیدي؟

sina_1374
08-13-2011, 05:40 PM
خواب شیرین رو.می دونی کدوم شیرین رو میگم؟
بابک می شناسم باب همشون رو!دختر تو کوچه مون بود که من نشناسنش؟!شیرین،دختر نیره خانم،دوست خاله رومیگی.ته کوچه خونه شون بود در آبی یه!بدم نبود قیافه ش.حتما تو خواب دنبالش افتادي!
برگردیم ایران برات می ریم خواستگاریش.دختره معقولی بود.
شیرین زن خسرو پرویز رو میگم.
» درحالیکه چاي جست گلوش و سرفه ش گرفته بود،گفت «
افتادي دنبال زن مردم؟!
بابا اون شوهر داره!تازه یه گردن کلفت مثل فرهادم.تو نوبت واستاده!می زنن پدرت رو در می آرن ها!خسرو پرویز رو که می شناسی چه کله خري یه؟!فرهاد رو هم که میدونی؟از اون غیرتهاي خرکی داره؟!
ول کن بابا!خودم می رم همین جاها.برات یه دختر خوشگل رو خواستگاري میکنم!اون شیرین به درد تو نمی خوره.سنش م با تو جور نیس .یه هزار و خرده سالی ازت بزرگتره!
» بعد خودش خنده ش گرفت و گفت «
حالا مزه دهن خودش چی بود؟می گفت بیا خواستگاري؟میخواستی بهش بگی تو اول تکلیفت رو با خسرو و فرهاد روشن کن که سرخر نداشته باشی،بعد!ضعیفه تو سن هزار و چهارصد،پونصد سالگی م ول نمیکنه!ببین جوونی هاش چه آتیش پاره اي بوده!
توام شرم کن!حیا کن!قباحت داره.جواب ننه بابات رو چی بدم من؟بگم رفته افتاده دنبال یه پیرزن!چه خبثی تو؟!از پیرزنام نمی گذري؟!
چرت و پرتات تموم شد؟
بابک نه.یه خرده ش مونده!میخواستم ازت بپرسم حالا چه مزه اي داره؟!
پیرزن؟!بدبخت از خوشگلی نمیشد تو صورتش نگاه کرد!
بابک خب!
قد بلند،ابروي کمون!
بابک خب خب!
چشماي قشنگ و گیرا!موي بلند!
بابک خب خب!بگو.
صداش که دیگه هیچی!بقدري صداي قشنگی داره که وقتی حرف می زنه مثل لالایی به گوش آدم می رسه!
بابک زود شماره تلفن ش رو بده که این به درد تو نمیخوره!واسه تو بعدا یه فکري میکنیم!
میشه یه دقیقه جدي باشی؟
بابک خب.جدي م ،بگو.
بهم گفت که دیدار اولمون به خواست اون بوده.اما دفعه ي دیگه دست خودمه.
بابک یعنی چی؟کجا باهاش قرار گذاشتی؟پاي کوه بیستون یا دم در قصر خسروپرویز؟!
حالا بازم شوخی کن!
بابک آخه تو یه حرفایی می زنی!یه خوابی دیدي رفته پی کارش.دست وردار ترو خدا.
منم اولش فکر میکردم که خوابه.اما نبود.
بابک یعنی شیرین واقعا اومده سراغ تو؟!
چی بگم؟واسه خودمم عجیبه.
بابک حالا چی می گفت؟می خواستی زود بپري و شست پاش رو بگیري!میگن اگه تو خواب شست پاي مرده رو بگیري به ارزوهات می رسی!
چیزي به اون صورت نمی گفت.یه جاش خنده م گرفت،تهدیدم کرد.یه جاش گریه کرد.همین.
بابک اونجا که تهدیدت کرد.غلط کرد!اونجا که گریه کرد،ت. غلط کردي!حتما یه چیزي گفتی که دختر مردم رو به گریه انداختی!
من چیزي نگفتم.اسم فرهاد رو که بردم،گریه ش گرفت.
بابک خاك بر سرت کنن!آدم دختري رو که می بینه.اسم دوست پسر سابقش رو جلوش می بره؟!
بازم شوخی کن!بخدا جدي دارم حرف می زنم.اونی که من دیدم خواب نبود!
بابک پس چی بود؟
چه می دونم.
بابک خیلی خب.حالا ولش کن.صبحونه تو بخور کار داریم.
اشتها ندارم.
بابک اي بابا!تا حالا خواب نداشت،حالا خوراك نداره!چه دختر فتنه ایی یه این شیرین!اون از فرهاد،اون از خسرو،اینم از تو!هنوز هیچی نشده هوایی ات کرده!
حالا چی کار داري؟
بابک یک کاري دارم دیگه.
دیگه چه نقشه اي کشیدي؟
بابک ت جدي کار دارم.اول میخوام یه زنگ بزنم ایران به خونه مون.بعدشم اکشب میخوام برنامه جور کنم با بچه ها بریم بیرون.
کجا بریم؟
بابک قبرستون!یه جا می ریم دیگه.فعلا بذار یه زنگ بزنم ایران تا بعد.
بلندشد و شماره ي خونه شون رو گرفت.گویا باباش تلفن رو ورداشت.تا خط وصل شد.صداش رو مثل مریضها کرد و شروع کرد به صحبت
بابک سلام باباجون.قربون صدات برم.آره منم غلامت!چطورین شما؟
اي منم بد نیستم.یعنی هستم دیگه.زنده م هنوز!
!» نمی فهمیدم باباش چی میگه،اما بابک خودش رو زده بود به موش مرده بازي «
باباجون،مامان چطوره؟
بخدا دلم براتون یه ذره شده.
صدام اینطوري شده دیگه.از بس بلندبلند درس خوندم صدام گرفته!هی درس می خوندم هی واسه خودم تعریف میکردم!
بله،تموم شد،مدرك مون رو هم چندوقت دیگه می گیریم.اما اگه منو ببینین نمی شناسین!شدم عین نی قلیون!
نه خورد و خوراك مون خوبه.اماالان سه ماهه که نشستیم تو خونه و در رو رو خودمون بستیم.باور میکنین که الا چند وقته رنگ کوچه رو ندیدیم؟
». آروم گفتم «
لال شی پسر با این چاخانات!
بابک آرمین م خوبه.یه مدت افتاده بود دنبال رفیق بازي و کثافتکاري!با بدبختی جلوش رو گرفتم و هر جوري بود تو درسها رسوندمش!قبول شد بالاخره.
اینا چیه میگی؟!حالا می ره به بابا میگه!
بابک نه باباجون پول میخواهیم چیکار؟!مااینجا رفت و آمدي نداریم که!رفیق بازي م که نمی کنیم.ددري م که بار نیومدیم!همه ش نشستیم تو خونه.فقط یه خرج خورد و خوراك مونهن که اونم چیزاي گرون نمی خریم و گوشت ومرغ م یه خرده کمتر مصرف می کنیم خرج و دخل مون جور میشه!قربون اون طرز تربیت تون برم که منو اینطوري بار آوردین!البته خاله و شوهرخاله واسه ارمین پول بیشتر می فرستن،اما من لازم ندارم.
نه باباجون،هرچی دارم از شما و مامان دارم،یعنی بیشتر از شما.من که یه جوون جاهل بودم و عقلم به چیزي نمی رسید.شما خوب منو تربیت کردین.مامان گاهی منولوس میکرد اما یادمه بهشون ایراد می گرفتین.حالا می فهمم که چقدر تدبیر داشتین!البته خواهش میکنم به مامان نگین این حرف رو!ناراحت میشه ازم.راه دور هم هستیم،یه دفعه دلش ازم می گیره!
چشم باور کنین همیشه حرفاتون تو گوشمه.تا یه دختر می آد جلوم و میخواد باهام دوست بشه یاد نصیحتهاي شما می افتم و بهش محل سکم نمی ذارم!
خیلی ممنون،چشم.مدرکمون که حاضربشه و ایرانیم.خیالتون راحت.
سلام می رسونه خدمتتون.
بعله بعله.تنها تفریح مون همون خونه ي عمه خانمه.گاهی وقتا می ریم اونجا.همیشه م عمه خانم و فرزادخان تا منو می بینن می گن رحمت به شیري که پدرت خورده و این پسر رو اینجوري تربیت کرده!
خیلی ممنون.ببخشید،مامان هس؟خیلی ممنون.خداحافظ باباجون.مواظب خودتون باشین.
سلام مامان جون درد و بلات بجونم بخوره،چطوري شما؟
منم خوبم،یه خرده لاغر شدم اما خوبم.
اي!یه چیزایی میخورم دیگه.ایشاالله زودتربیام از اون دست پخت خوشمزه ي شما بخورم.
نه حالا نمی آم.اولا منتظرم که مدرکم رو بگیرم.بعدش میخوام یه چند روزي برم سرکار که واسه شما یه سوغاتی خوب بیارم!
خیلی ممنون.نه بابا،وظیفه مه.براي کی بیارم بهتر از شما؟بابا که اذیتتون نمیکنه؟اگه ناراحتین براتون دعوت نامهبفرستم بیاین پیش خودم!
نه مامان جون هر چی دارم از دعاي خیرشمادارم.
مامان جون من بی وفا نیستم که محبتهاي شما یادم بره!تربیت شما بوذکه تونستم به اینجاها برسم.الحق که شما مثل ده تا مرد بالا سر من واستادین و منو اینطوري بار آوردین که اینجاهمه بهم می گن رحمت به شیري که خوردي!میگن شیرمادر که پاك و اصیل باشه،بچه اینطوري میشه!یادمه بابا گاهی منو لوس می کرد اما شما بهش ایراد می گرفتین.همون باعث موفقیتم شد.حالا به بابا نگین اینو که بهتون گفتم.راه دورم یه دفعه دلش ازم می گیره و نفرینم میکنه و عاق والدین میشم!
نه مامان جون،کافیه.البته اینجا کرایه خونه بالاس و گوشت مرغم گرونه.
نه نه.نمیخواد بیشتر بفرستین،ما صرفه جویی میکنیم و کمتر می خوریم جور میشه.
نه مامان جون.من اصلا از دختر و زن و این حرفا بدم می اد!اگه یه وقتی م خواستم زن بگیرم،باید شما زن اینده م رو برام پیدا کنی!
نه !فداي سرتون که پول تلفن زیاد میشه!دلم نمی آد قطع کنم.میخوام یه خرده بیشتر صداتون رو بشنوم!ترو خدا گریه نکنین غصه میخورم!
باشه چشم چشم.مواظب خودتون باشین .زود می آم.
بعله،خوبه آرمین،نیستش رفته سینما.
نه،من تو خونه راحتترم.می ترسم سینما برم!اخلاقم خراب بشه!
چشم چشم،فعلا خداحافظ.
.» تلفن رو قطع کرد.همونطور واستاده بودم و نگاهش میکردم «
بابک چیه؟نگاه میکنی؟
این چرت و پرتا چی بود گفتی؟!
بابک اینارو نگم که پول حسابی نمی فرستن!
من کی دنبال کثافتکاري رفتم؟!
بابک نمی دونی اینارو که گفتم چقدر کیف کردن!
چرا منو جلوشون خراب کردي؟
بابک توام تلفن زدي.همینارو بگو که من گفتم!یعنی برعکس چیزایی که من گفتم بکو!
پسر این بیچاره ها اینقدر پول برات می فرستن.باز بیشتر میخواي؟!
بابک ت پس فردا هزار تا خرج داریم.اگر قرار باشه با شیرین خانم ساسانی قوم و خویش شیم که این پولها کفاف نمیکنه!یه شام دعوتشون کنیم تموم میشه!
ببینیم،تو تا یه دختر رو می بینی،یاد نصیحت بابات می افتی؟!
پسرم،دخترا در ظاهر خوبن و » بابک اره بجون تو،دروغ نگفتم.بابام همیشه بهم نصیحت میکرد و می گفت
خوشگل.دل ادم میگه برو طرفشون!باهاشون رفیق شو!چه عیبی داره؟عسل نیستی که انگشت بزنن!برو جلو،نترس!ببین دختره چقدر قشنگه!اصلا به این دختر می آد که تروگول بزنه؟!ببین چقدر محبوب و ساکته!
خب.بقیه ش.
بابک تا همین جاش یادمه.البته یه چیزاي دیگه م می گفت.زیاد نبود یادم رفته!تا همین جاهاش رو حفظ کردم!همین قدر که درس رو حاضر کردم کافیه.نمره ي قبولی رو می گیرم!بقیه ش یه خط بیشتر نبود.اگه داشته باشه و سوال ازش بیاد 2 نمره داره!همون هیفده هیجده برام کافیه!معمولا از آخر کتاب سوال نمی آد؟
» خنده م گرفته بود.پرسیدم «
حالا اگه یه خرده فکر کنی،میتونی بقیه ش رو یادت بیاد؟
بابک آره،اما فسفر مغزم حروم میشه؟
حالا که درسمون تموم شده،فکر کن بگو ببینم بقیه ش چی بوده؟
» اما یه دفعه گول نخوري و بري طرفشون ها » بابک هیچی بابا.اینارو که تعریف میکرد.آخرش می گفت
اماالحق که خوب به نصایح پدرت عمل کردي!خوب بچه اي تربیت کردن و تحویل جامعه دادن؟
بابک حرف نزن.تا هفته ي دیگه همین وقت،مواجب من دوبرابر میشه!حالا بلند شو میزرو جمع کن تا من چندتا تلفن بزنم به بروبچه ها،برنامه ي امشب رو جور کنم.
ابلیش شبی رفت به بالین جوانی آراسته با شکل مهیبی سروبر را
بابک بفرمایید که شیرین شبی رفت به بالین جوانی آراسته با شکل قشنگی سروبر را!
پاشو دکونت رو تخته کن!تو اگه بیل زنی دو تا بیل تو باغچه ي خودت بزن!حداقل من تو بیداري ابلیس می آد سراغم.تو که تو خوابم ابلیس وقت نمیکنه!من بودم که تو خواب شیرین رو دیدم و دستور و پامو گم کردم؟
تقصیر منه که میخوام ترو از گرداب گناه نجات بدم.
بابک عیب رندان مکن اي زاهد پاکیزه سرشت که گناه دگري بر تو نخواهند نوشت امشب بگیر تنها بشین تو خونه.من خیال دارم،با بچه ها،همگی بریم تو گرداب!اما یادت باشه،تنگه غروبی هوس اومدن با من رو نکنی ها!
به درك.برو به منجلاب فساد!
بابک باشه.توام بنشین در ساحل نجات!من که رفتم تو بشین کارتون پلنگ صورتی رو تماشا کن.دست به برق و گازم نزن.در رو روکسی م واز نکن تا من از منجلاب فساد برگردم!
مرده شور اون رفاقتت رو ببرن!تنهایی میخواي بري؟من ترو تنها نمی ذارم.
بابک اي ملعون!شیمون شدي؟.
می آم مواظب تو باشم که غرق نشی!
بابک نترس،من اب نمی بینم وگرنه شنا خوب بلدم!تازه جلیقه نجاتم دارم!تو دیگه زدي به اقیانوس!
بابک آدم بخیل.یه کاسه اب رو هم چشم نداري به ما ببینی؟
حالا پاشو به بچه ها تلفن بزن.دیر میشه!
بابک هول نشو!گرداب گناه رو ازمون نمی گیرن!میلیون ها ساله که وجود داشت و تا آخر دنیا هم وجود داره!تا شیطون زنده س؛بساط گناه دایره!
تو چطور اینارو میخواي پس فردا جواب بدي؟
بابک من سوال جواب ندارم!جام معلومه!بدون معطلی و کاغذبازي و درگیري هاي کمرکی،یه راست می رم جهنم!من دوزخی!پس فردا نگی بهت نگفتم و گولم رو خوردي و چشمات بسته بوده ها!
باشه نمی گم!پاشو تلفن بزن!
بابک میخوام بدونم،با چهارتا رفیق بیرون رفتن و گردش کردن و خندیدن کجاش گناهه؟ما که فقط حرف می زنیم و کبریت بی خطریم!
می دونم،پاشو تلفن بزن!
» دوتایی زدیم زیر خنده و بابک رفت سر تلفن و منم رفتم سراغ ظرفاي صبحونه

sina_1374
08-13-2011, 07:23 PM
فصل پنجم
قرار شده بود عصري با چند تا از بچه ها بریم اول پاتیتاژ و بعدشم شام بریم بیرون. «
کارامون رو تازه کرده بودیم که بچه ها اومدن دنبالمون و همگی با دو تا ماشین رفتیم .اما وقتی جلوي باشگاه رسیدیم،فهمیدیم که بعلت تعمیرات تعطیله.
» همونجا وایستادیم که برنامه رو عوض کنیم.هر کی یه جایی رو پیشنهاد میکرد که بابک گفت
بچه ها،بیاین بریم پیکادلی.
من اونجا نمی آم.یه مشت آدم ناجور همیشه اونجا جمعن.
رامین تو به اونا چیکار داري؟خودمون با هم میگیم و می خندیم.
کیوان راست میگه.ما به کسی کار نداریم.
باشه برین.من نمی آم.
کیوان شبمون رو خراب نکن دیگه.
بابک بیا بریم،بقیه ش با من.همه شونم ناجور نیستن،بعضی هاشون خیلی جورن!
راضی شده بودم .داشتیم سوار ماشین می شدیم که یکی از پشت سر،صدامون کرد!تا برگشتیم،رویا و ؤانت و ساندرا رو دیدیم که از توي پیاده رو دارن براي ما دست تکون می دن.صبر کردیم تا یه سلام و علیکی باهاشون بکنیم.
» چند دقیقه بعد همه با هم اشنا شدن
رویا داشتین کجا می رفتین؟
بابک جاي خاصی نمی رفتیم.اومده بودیم پاتیناژ که تعطیل بود.
رویا اگه برنامه ي خاصی ندارین و دلتون بخواد،بیاین با ما بریم.
بابک کجا؟
رویا یه جلسه س.جلسه ي بحث.
بابک من از هر چی بحث و حرف بدم می آد .خیلی ممنون.من دوست دارم جایی برم که از توش حرف در نیاد!
» رویا خندید و براي ژانت و ساندرا ترجمه کرد که ژانت گفت
پاپیک،حتما بیا.من مطمئن هستم که از اونجا خوشت می آد.
» بابک یه خرده شل شد «
ساندرا اگه شماهام بیاین،خیلی بهمون خوش میگذره.
» بابک یه فکري کرد و بعد به بچه ها گفت «
بچه ها شماهام می آوئین؟
کیوان نه بابا. حوصله ي بحص و گفتگو رو نداریم.شماها برین .یه دفعه ي دیگه با هم برنامه می ذاریم.
بابک ناراحت نمی شین من و آرمین بریم؟
رامین نه بابا.برین خوش باشین.بعدا همدیگر رو می بینیم.
» خلاصه از اونها خداحافظی کردیم و با بقیه سوار ماشین شدیم «
ژانت شما انگار در ایران از نظر مالی وضعتون خوبه !ماشین خیلی قشنگی دارین!
بابک اي!یه آب باریکه می رسه.خیلی ممنون.
رویا ماشین خودته بابک؟
بابک نه.این مال آرمینه ولی ماشین منم مثل همینه فقط رنگش فرق میکنه.
رویا چطور دو تا ماشین مثل هم؟
بابک ننه باباهامون هر چی واسه ما می خرن جفته!نه دخترخاله پسرخاله ایم،میخوان همه چیزمون یه جور باشه که سرکوفت سرهمدیگه نزنیم!
ژانت وقتی شما فارسی صحبت میکنین که ما نمی فهمیم!
بابک عذر میخوام،دیگه فارسی صحبت نمی کنیم.آخه نمیدونم سرکوفت به انگلیسی چی میشه!
» بعد همه رو براشون ترجمه کرد
ساندرا شما زوج جالبی هستین.حتما رشته اي هم که می خونین مثل هم بوده!
بابک رشته تحصیلی که جاي خود داره.زیرشلواري یی هم که واسه مون از ایران می فرستن عین همه!تازه دارن دنبال دو دختر دوقلو میگردن که واسه مون بگیرن تا زنهامون هم شکل هم باشن!راستی این جلسه که گفتین ،در مورد چیه؟
ژانت احضار روح.
بابک احضار روح؟!شما که گفتین بحث و گفت و گوئه؟!
رویا جلوي دوستاتون نخواستم بگم.
بابک نخیر!تا روح تمام مرده زنده ي مارو پیش چشممون نیارن ولمون نمی کنن!
رویا بابک خیلی جالب و هیجان انگیزه.
بابک بابا شما به مرده ها چی کار دارین؟حالا قراره مرده کی رو بجونبونین؟!
ساندرا روح شخص خاصی نیست.
بابک آخان!پس مرده ش فرق نمیکنه!جنبوندنش مهمه.
رویا آرمین تو چرا اینقدر ساکتی؟
چی بگم؟بابک اصلا نمی ذاره من حرف بزنم.
بابک این آرمین ساده س!اهل دوز و کلک و زد و بند نیس!همیشه م سرش کلاه میره!واسه همین من همیشه مواظبشم.طفلک بی سرو زبونه!اینو فقط پنجاه ا کتاب درسی بذارین جلوش و بهش بگین تا فردا،کلمه به کلمه تحویل بدي!
فردا صبحش که بیاین،یه واو از توش براتون جا نمیذاره!
رویا بهش اصلا نمی آد.محجوب هست،اما پپه نیست.
ژانت شماها خیلی از نظر صورت و اندام شبیه هم هستین.به پدرتون بیشتر شبیه هستین یا مادرتون؟
مادرمون.
رویا پس باید مادراتون زنهاي قشنگی باشن.
خیلی ممنون.
رویا پاتون برسه ایران رو هوا زدنتون!
بابک مگه ما گنجشکیم؟!
رویا همیشه همینطور بوده.دخترهاي خوشگل زن مرداي زشت میشن،پسرهاي خوش قیافه دختر زشت گیرشون می آد!
بابک راست میگه رویا.من یه عمو دارم که خیلی خوش قیافه و خوش تیپ و قدبلنده.رفت یه زن گرفت مثل قرص قمر!یه مدت باهاش زندگی کرد اما بالاخره طلاقش داد و رفت یه دختر زشت و چاق و قدکوتاه رو گرفت!وقتی ازش پرسیدن چرااینکار رو کردي گفت از بس همه بهم گفتن دختر خوشگل گیر مرد زشت می آد و دختر زشت گیر مرد خوش قیافه ،همه ش فکر میکردم سرم کلاه رفته!اینه که رفتم زن خوشگلم رو طلاق دادم و یه زن زشت گرفتم!
ژانت حالا از زندگی ش راضی یه ؟راحته؟
بابک اره،راحته.
رویا چطور میشه یه مرد خوش قیافه با یه زن زشت ازدواج کنه و راحت باشه؟!
بابک آخه شیش ماه بعدش از غصه دق کرد و مرد.واسه اینا که میگم حالا راحته!
» همه خندیدن «
ژانت وقتی عموت زن اولش رو طلاق داد،پدر و مادرش چیزي بهش نگفتن؟
بابک مادرش که مادربزرگ من باشه،خیلی سال پیشش مرده بود اما پدرش که پدربزرگ من باشه،اونموقع زنده بود.نه اونم چیزي بهش نگفت.یعنی اصلا نفهمید!
رویا چطور نفهمید؟
بابک آخه اون موقع بابا بزرگم صد و دوسالش بود و چشماش چیزي رو نمی دید.زن دومی رو هم فکرمیکرد همون زن اولی س!
ساندرا چرااینقدر پیر؟؟!مگه تو چه سنی ازدواج کرده؟
بابک خیلی دیر!بیچاره اونم جوونی هاش گویا خوش قیافه بوده.سه چهار تا زن طلاق داده تا دختر مورد علاقه ش رو پیدا کرده و بعد بچه دار شده.
رویا دختر مورد علاقه اش بالاخر خوشگل بوده یا نه؟
بابک اره،بدنبود.فقط یه خرد سرش طاس بوده و یه پاشم کوتاه تر از پاي دیگه ش بود!اما تا دلتون بخواد خانم بود.بابابزرگم که عاشقش بود.
رویا داري سربه سرمون میذاري.
ژانت حتما چند وقت بعداز مرگ مادربزرگت ،پدربزرگت از تنهایی فوت کرد؟
بابک نه بابابزرگم رو خودمون کشتیم!اگه به خودش بود بیست سال دیگه م نمی مرد!
» طوري بابک صحبت میکرد که هرسه دخترا یه دفعه با هم گفتن «
خودتون کشتینش؟!!
» بابک خیلی خونسرد گفت «
اونطوري که شما فکر میکنین که نه!
» همه دخترا یه نفس راحت کشیدن «
رویا پس منظورت چی بود که گفتی خودمو کشتیمش؟
بابک یه روز صداي ضبط من خیلی بلند بود.عصبانی شد و باهام دعوا کرد.بعدش قلبش گرفت و رسوندیمش بیمارستان اونجا مرد.
ژانت سکته کرده بود؟
بابک نه.یه خرده عصبی شده بود.تو بیمارستان گفتن چیزیش نیس.دکترا فرداش مرخصش کردم.حالش خوب شده بود.
ساندرا تو بیمارستان بهش رسیدگی نکردن؟
بابک نه،بیچاره ها خیلی بهش رسیدن.
رویا دیونه مون کردي بابک !حالا میگی بالاخره چطوري مرد؟!
یه نفس بلند بکشید و یه نگاه به من کرد و « بابک شروع کرد اداي مردن پدربزرگش رو درآوردن و همونجور گفت «
بعد چشماشو بست و یه چونه انداخت و مرد!
رویا منظورم علت مرگش بود!
بابک آهان!هیچی دیگه.زیر بغلش رو گرفته بودم که از پله هاي بیمارستان بیارمش پایین ،عصاش گیر کرد به پاي من،امدم عصاش رو بگیرم،خودش رو ول کردم از بالاي پله ها با مغز اومد رو زمین و مرد!
!» دخترا همینطور هاج و واج بابک رو نگاه میکردن «
رویا انوقت تو ناراحت نشدي؟!
بابک چرا نشدم.خیلی ناراحت بودم.آخه تمام مراسم سوم و هفتش افتاده بود تو امتحانهاي من.خونه اونقدر شلوغ پلوغ بود که اصلا نمی تونستم درس بخونم!
رویا واقعا پسر سنگدل بی احساسی هستی!
بابک یعنی چه؟!خدابیامرز صد و دوسالش بود.تازه داشت دندونم در می آورد!ولش میکردیم صد و پنجاه شصتسال عمر میکرد!مگه کره ي زمین چقدر هوا داره؟!

sina_1374
08-13-2011, 07:28 PM
اگه هر بخواد انقدر عمر کنه که به نسل بعد چیزي نمیرسه!تازه میشه گفت من به جامعه خدمت کردم!
» همه دوباره خندیدن «
ژانت پاپیک،همین جا نگه دار.جلو اون خونه.
بابک ترو به امواتت قسم منو پاپیک صدا نکن!
ژانت برام تلفظ اسمت کمی مشکلخ.
بابک قربونت برم کاري نداره که!بگو باژانت با
بابک پیک!
ژانت پیک،پاپیک.
بابک آفرین.حالا حداقل نصفی ش رو درست گفتی!
این چه مدل چیزیاد دادنه؟
بابک آموزش پله به پله س.نباید به شاگرد فشار آورد!
ژانت شماها صبر کنین تا من برم ببینم اجازه میدن شماها رو بعنوان مهمون با خودمون ببریم.
بابک بهشون بگو من خودم سالها مدیوم بودم!روح ظاهر میکنم تو هر سایز!روح خبیث،روح شیطانی،روح سربه زیر و نجیب!روح عملی!روح کردي!
» ژانت رفت و چند دقیقه دیگه برگشت و گفت «
بچه ها متاسفانه اجازه ندادن که کسی رو با خودمون تو جلسه شرکت بدیم.
بابک بهتر.
رویا حیف شد!خیلی دلم میخواست که شماهام این مراسم رو می دیدین.
بابک غصه نخور.خیلی م خوب شد.اصلا چیه آدم بره سربه سر مرده ها بذاره؟
خواهش میکنم شماها برین .برنامه تون رو خراب نکنین.
ساندرا نه،من شمارو تنها نمی ذارم.
بابک بازم به معرفت تو!
رویا منم نمی رم تو جلسه.باشما می آم.
باپیک،آرمین ما در اختیار شما هستیم.هرجا که دلتون میخواد بریم.
بابک شما صاحب اختیارین،اما اگه موافق باشین،شام یه چیزي بگیریم و بریم خونه ي ما.
ساندرا عالیه.
حرکت کردیم و سرراه یه چیزایی گرفتیم و رفتیم خونه ي خودمون ماشین رو بابک گذاشت تو پارکینگ و همگی «
» رفتیم بالا.وقتی رسیدیم تو آپارتمان.بابک به من گفت
اگه زنگ زدن،در رو وا نکنی ها!
براي چی؟
بابک خدا منو مرگ بده از دست تو!بابا چهار تا مهمون که واسه آدم میآد خوب نیس یه دفعه در واز بشه چندتا دیگه م بیان.
چه عیبی داره.مهمون مهمونه دیگه.
بابک آدم هالو!یعنی اینکه سرخر بی سرخر!امشب از اون شباس که موي عمه ت رو انگار آتیش می زنن!یه دفعه می بینی خودش و شوهرش و اتل و متل بلند شدن اومدن اینجا!
خب بیان.غذا که هس اونام یه لقمه بخورن
بابک داغت به دل مادرت بمونه که چه پپه اي رو داده دست من بیارم اینجا!پسر!ایندفعه اگه عمه ت بیاد،پدرمنو در می آره که!
اصلا تو کاریت نباشه.فقط در رو واز نکن.همین.
رویا اونجا دارین چی در گوش هم میگین؟
هیچی بابک میگه اگه کسی زنگ...
» بابک رفت تو حرف من و گفت «
آرمین جون،قربون اون شکل ماهت برم!تو برو یه کتاب وردار و برو تو اتاقت مطالعه کن!برو درد و بلات بجونم
بخوره!
» رویا خندید و گفت «
خیلی پسر صادق و راستگویی یه.
» شام پیتزا بود.تقسیم کردیم و دور میز نشستیم و مشغول خوردن شدیم و از هر دري صحب میکردیم که رویا گفت «
چی شد که شماها اومدین اینجا؟شما که درس خونین،خب همونجا تو ایران می موندین.
بابک باعثش شد.دلش میخواست بیاد خارج از کشور.من زیاد مایل نبودم.
رویا از بس شیطونه این بابک!چندساله که اینجائین؟
بابک شیش،هفت سال.تو چندوقته که اینجایی؟
رویا هفت ،هشت سال.
بابک چندسالته رویا؟
رویا بیست و یک سال.
بابک یعی حدود سیزده سالگی اومدي اینجا؟
رویا آره.
بابک تنها؟
رویا تنها.
چه جوري میشه؟یه دختر دوازده ساله،تنها!
بابک اصلا چی شد که اومدي؟
رویا جریانش مفصله.بخوام براتون تعریف کنم،یه ساعت طول میکشه.
بابک ما که کاري نداریم،خب بگو.
ژانت آره رویا،تعریف کن.حتماباید جالب باشه.
رویا آره،خیلی جالبه!
بابک اگه باعث ناراحتی ت میشه نگو.
رویا فعلا شاممون رو بخوریم،شاید بعدش یه چیزایی براتون تغریف کردم.
شام با خنده و شوخی خوردیم و رویا رفت و چایی دم کرد.وقتی میز شام جمع شد و ژانت ظرفارو شست،همگی توي سال نشستیم.
» انگار بدون اینکه به روي خودمون بیاریم منتظر گوش کردن سرگذشت رویا بودیم.خود رویا اینو حس کرد که گفت
پدر من یه کارمند بود.یه کارمند ساده.زندگی خوبی نداشتیم؛البته از نظر مادي.اما تا دلتون بخواد محبت تو دلهامون بود.
یه برادر و خواهر بودیم که با پدر و مادرم تو یه خونه ي اجاره اي زندگی میکردیم.البته تو دو تا اتاق طبقه ي
بالاش.وسطهاي شهر بود،ته یه کوچه ي بن بست.خلاصه براتون تعریف میکنم که حوصله تون سر نره.
پدرم عصري ساعت 5،45 می اومد خونه که تا اون موقع من و برادرم،هرجوري که بود با اصرار و کمک مادرم،تمام
درسهامون رو خونده و تموم کرده بودیم.
مامان می گفت مشق و درسهاتون رو تموم کنین که وقتی باباتون خسته از سرکار برگشت خونه،کتاب و دفترتون تو اتاق وك ولو نباشه.
راستم می گفت.دیگه دو تا اتاق دوازده متري چی بود که دفتر و کتاب ماهام توش پخش و پلا باشه!
راستش رو بخواین،خود ما هم دلمون میخواست زودتر درسهامون رو تموم کنیم که وقتی بابا اومد،کاري نداشته باشیم و بشینیم پیشش.
اینارو براتون تعریف میکنم که بفهمین زندگی مون ساده بود اما با محبت و عشق.خلاصه بابام که می اومد،شادي تو خونه کامل میشد.
اول سر حوض تو حیاط،دست و صورتش رو می شست و بعد می اومد بالا.
مامانم حوله بدست تو بالکن بالا منتظرش بود.تا بهم می رسیدن با دوتا لخند،سلام اول رو به همدیگه میکردن.بعد نوبت سلام دوم بود!
مامانم بهش میگفت سلام،خسته نباشی،بابام جوابش رو میداد.سلام،مونده نباشی،چه خبرر؟چطوري ؟بچه ها کجان؟
مامانم می گفت،خوبم.بچه ها توئن تو چطوري؟چه خبرا بود اداره؟امروز کارت زیاد بود؟
بابام که با حوله سرو صورتش رو پاك و خشک میکرد می گفت،اي،مثل هر روز،تو چه خبر؟حاجی چطوره؟حاج خانم چطوره؟
مامانم می گفت،خوبن سلام بهت رسوندن.بیا تو تا برات خبرا رو بگم.
من و برادرم که شیش هفت سال از من بزرگتر بود،تمام این چیزا رو از پشت پرده ي پنجره می دیدیم،هیچوقت اون دوتا لبخن که مثل صد تا حرف عاشقانه بود از یادم نمی ره!
حاج خانم و حاج آقا،پدر و مادر مامانم بودن که دوتا خونه اونطرف تر زندگی میکردن و مامان روزي یه بار بهشون
سرمیزد.
بابام اونا رو مثل پدر و مادر خودش میدونست.اونام وضعشون خوب نبود.بابام با اون دست تنگی یه خودش،هم به اونا می رسید و هم به مادر خودش که اونم دو تا کوچه بالاتر خونه ش بود.یعنی همه ي اینا که گفتم ،دو تا اتاق اجاره کرده بودن و توش زندگی میکردن.
بابام بچه ي تک خانواده بود که پدرشم تو بچه گی مرده بود اما مامانم یه برادر داشت.دایی احمد.
خیلی سال پیش از خونه قهر کرد و رفته بود.اما یه روزي برگشته بود و اونم چه برگشتنی!با ماشین آخرین مدل و سر و وضع حسابی و جیب پرپول!
اونا که می شناختنش می گفتن یه خونه ي بالاي شهر خریده به چه بزرگی.خلاصه وضعش خیلی عالی شدهب ود.اون یه دفعه م که اومده بود،واسه پز دادن بود!بعدش رفت و دیگه اون طرفا پیداش نشد.حالا ببین بهانه ش چی بوده!یه بارکه حاج آقا گویا یه جایی تو خیابون اتفاقی می بیندش و بهش میگه که چرا به مادرت سرنمیزنی،بهش جواب میده که حاجی گرفتارم،بعدش م بچه هاي محله تون بی تربیت ن!اوندفعه که اومدم ماشینم رو خط انداخته بودن!
جالب نیست؟استدلال از این بهتر؟!
خلاصه این بود که بابام هم به اینا می رسید و هم به مادر خودش،عصر به عصر بلند میشد و یه سر می رفت خونه ي مادرش و یه سرم به حاج خانوم و حاج اقا میزد و یه چایی اونجا میخورد وبرمیگشت.
مامانم هم عادتش رو میدونست .تابرمگشت خونه،باید شام حاضرباشه.شام رو دور هم سریه سفره میخوردیم و سفره که جمع میشد ،ظرفا لب حوض تو حیاط بود .
نمی دونم کدوم چشم شوري زندگیمون رو چشم زد.
بابا تارك الصلوه شد و روزه ي مامان شکست!
تو یه مدت کوتاه همه چیز عوض شد.خونه مون ،زندگیمون،اخلاقمون،محبتمو ن،عشق مون!
همه چیز از وقتی شروع شد که مامان از بابا تلویزیون خواست.
گویا خونه ي یکی از همسایه هامون دیده بود.اونام تازه خریده بودن.
یه روز که بابا از سرکار اومد.صحبتش رو پیش کشید.بابا گفت که از اداره ش وام میگیره و براش میخره.
مامان بهش گفت یه مغازه س که قسطی میده.همین و همین!
در عرض چند روز خونه ي ما،دو تا اتاق اجاره اي ما پر شد از تلویزیون و یخچال و فریزرر و ضبط و جاروبرقی و چرخ
خیاطی و گاز و مبل و میزناهار خوري!
دیگه جا واسه محبت تنگ شد و مجبوري عشق رفت بیرون اتاق و پشت شیشه ي پنجره واستاد!
قرار شد که یه جا بزرگتر رو اجاره کنیم.
یه ماه بعد اسباب کشی کردیم و رفتیم به یه آپارتمان بزرگ و کمی بالاي شهر،دیگه با هم سرسفره،وسط اتاق نمی نشستیم و جاش،دور میزناهار خوري جمع میشدیم.دیگه ر وي زمین نم نشستیم تا هر وقت دلمون خواست بپریم بغل بابا.هر کدوم رو یه مبل می نشستیم و اگه یکی از ماها می رفتیم طرف بابا،مامان داد می زد که مواظب باش مبل نشکنه!
دیگه مامان رختاي بابارو با دست خودش چنگ نمیزد.
دیگه بابا صبح زود بلند نمیشد که نمازبخونه و بعدش بره نون تازه بخره.نون یخ زده تو فریزر بود!
دیگه سماور کوشه ي اتاق قل قل نمیکرد که با صداش ماهارو دور خودش جمع کنه.چایی تو فلاسک آماده بود!
دیگه بابا لب حوض دست و صورتشس رو نمی شست که مامان براش براش حوله ببره.تو خونه دستشویی داشتیم و حوله به دیوارش آویزون بود!
چراغ فتیله اي و دیزي مامان افتاد گوشه ي انباري و جاش اجاق گاز فردار و طرف پیرکس اومد تو آشپزخونه.
دیگه مامان هر روز واسه خرید بیرون نرفت.خورد و خوراك یه هفته تو یخچال بود!غذاهامون عوض شد و رنگ و
بوي غذامون هم عوض شد!
کار مامان راحت شده بود.
گوشت بسته بندي شده می گرفت و سبزي پاك شده!
دو ساعته ناهارش رو درست میکرد و بقیه ي روز بیکار بود.
درس و مشقهاي من و داداشم هم تا دو ساعت از شب گذشته ،هنوز تموم نشده بود.تلویزیون کارتون داشت!
بابا از سرکار اومده بود و هنوز دفتر و کتاب ما،وسط اتاق ولو بود.
بابا دیگه سختش بود که به مادرش و حاج آقا و حاج خانوم،هر روز سر بزنه!عشق و محبت ،بعداز اسباب کشی ،با ما به این خونه نیومدن!
اختلاف بابا و مامان شروع شد و کار به دعوا کشید.
بابا تا خرخره رفته بود زیر قرض!مجبور شد یه کار دوم هم پیدا کنه.
بعداز یه مدت هم از اداره استعفا داد و با چند نفر یه شرکت باز کردن.وضع مون کم کم خوب شد.بابا قرضهاش رو
داد و یه ماشین خرید و بعدشم یه خونه و بعد یه ویلا و بعدش چند تا زمین و بعدش چی و چی و چی!
مامان هم رانندگی یاد گرفت و بابا براش یه ماشین خرید و طلا و جواهر و لباس گرون قیمت و چی و چی و چی!
دیگه کمتر همدیگر و می دیدیم.بابا تا دیر وقت شب شرکت بود و مامان با دوستهاش یا دوره داشت و یا استخر می رفت و کلاس فلان و آرایشگاه و این چیزا.
وقتی م تو خونه بودیم،هر کدوم می رفتیم تو اتاق خودمون.
بعد از چندسال اگه یکی مارو می دید،باور نمیکرد که ما همون خونواده ي چندسال پیش باشیم!نمی دونم بابا چیکار میکرد که پولشهاش رو با پارو جمع میکرد!حتما کارهاي خلاف میکرد.بعد از چندوقت گندش در اومد که بابا یه زن دیگه گرفته!
چند وقت بعد داداشم،مامان رو با یه مرد غریبه تو خیابون دیده بود و یه مدت بعدشم من داداشم رو با چند تا بچه ي لات و اشغال!
یه سال بعد مامان و بابا از هم جدا شدن و من و بابا با زن دیگه ش یه جا زندگی کردیم و داداش و مامان تو همون خونه و شیش ماه بعدش خبردار شدیم که داداشم معتاد شده!
یه روزم خبر آوردن که داداش وقتی در حال عادي نبوده،تصادف کرده و جابه جا تموم کرده!
مامان یه شوهر دیگه کرد و منم شدم سرخر واسه بابا و زن بابام!
این شد که فرستادنم اینجا به هواي تحصیل و یه جا پانسیونم کردن!
حالا که فکر میکنم نمی دونم تقصیر مامان بود یا تقصیر بابا بود یا تقصیر تلویزیون!
حالا بعد از این همه سال ،همه ش فکر میکنم که تو این دوتا اتاق قدیمی،موقع اسباب کشی،عشق و محبت و وفا و مهربونی رو کجا جا گذاشتیم!
الانم تا به مامان یا بابام تلفن میزنم و میگم شاید یه سر بیام ایران،هر کدوم واسه اینکه مزاحمشون نشم کلی پول برام حواله می کنن اینجا!
اینم داستان زندگی من.!
.» حرفش که تموم شد،اشک تو چشماش جمع شده بود «
» کسی چیزي نمی گفت.جو سنگینی بوجود اومده بود که ژانت درحالیکه اشکش رو پاك میکرد بلندشد و گفت
باپیک،اگه بگی قهوه کجاست،میتونم بهتون یه قهوه ي خوشمزه بدم.
بابک به فارسی دل گریخته ي ما و در زدن همسایه!
» بعد بع انگلیسی گفت «
تو همون قفسه شیشه اي س،اما شلخته بازي درنیاري و ریخت و پاش کنی ها!
ژآنت من خیلی با نظم و ترتیبم!بعدا می فهمی!
بابک میخوام صدسال سیاه نفهمم!اینم انگار واسه این یه ممثقال گوشت تن ما دوندون تیز کرده!
او،باپیک! « یه دفعه از تو آشطخونه صداي افتادن و شیکستن یه چیزي اومد و بعد صداي ژانت که گفت «
بابک حناق و باپیک!داري نظم و ترتیب بهمون نشون میدي؟؟!حالا چی بود؟
» ژانت با یه فنجون شکسته از تو آشپزخونه اومد بیرون و فنجون رو به باباك نشون داد «
بابک آخ!جیگرم آتیش گرفت.چلاق شه دستت دختر!
sor ryBapi k ژانت تا اومد برگرده و بره تو آشپزخونه ،پاش دم در گرفت و به سیم آپاژور که اونم افتاد رو یه مجسمه ي کوچولو و «
!» مجسمه هه شیکست
oh!mygod! ژانت
بابک خدا ذلیلت کنه دختر!بیا برو بشین نمیخواد قهوه درست کنی!تمام جهاز ننه م رو از بین بردي که
» رویا که از ناراحتی دراومده بود و می خندید گفت «
ژآنت وقتی ناراحته،دست و پاش رو گم میکنه.الانم واسه من ناراحته.
بابک ترو خدا غصه نخور ژانت جون!پدر و مادر رویا کاراي بد کردن،اسباب اثاثیه ي ما که نباید تاوونش رو پس
بدن!
» ژآنت از تو آشپزخونه گفت «
آخه من نمی تونم قهوه رو پیدا کنم!
بابک بغل شیکر دیگه!
ژانت خب ،اما شکر کجاست؟

sina_1374
08-14-2011, 05:15 AM
بابک - همونجا پیش قوطی یه چایی.
ژانت - و قوطی چایی کجاست؟
بابک - همونجا که قندها هس.
ژانت - حالا بگو ظرف قند کجاست؟
بابک - خبرت رو واسه م بیارن!همونجاس،جلو چشم کورت!
» ژانت در حالیکه میخندید گفت «
جلو چشم کور من کره و پنیر و ماست و کمی سبزي و میوه و شیر و چندتا شیشه س!
بابک -شلخته خانم سریخچال رفتی چیکار؟!
ژانت -خداي من!حسابی گیج شدم!خودمم نمی دونم براي چی اومدم سریخچال!
بابک -بیا برو بشین ،قهوه نخواستیم همون ظرف میوه رو وردار بیار.
ژانت - ظرف میوه ؟!
بابک - حالا دوباره شر وع میکنه!میوه کجاست؟من میگم بغل پنیر تو یخچال.دوباره می پرسه پنیرکجاست؟بغل
شیر.شیرکجاست؟تو دستشویی!
» ساندرا در حالیکه می خندید بلند شد و گفت «
من می رم کمکش کنم.
بابک نگاهی به رویا کرد و گفت
دلت براي ایران تنگ نشده؟نمیخواي بري یه سربه پدر و مادرت بزنی؟
رویا - برم چیکار؟چیزي اونجا ندارم که دلم رو بهش خوش کنم.پدر و مادرم هم که دلشون نمیخواد من مزاحمشون بشم.
اینجا راحتم.خونه،زندگی،ماشین،هم چی.
بابک - دوستی،نامزدي،چیزي م اینجا نداري؟
رویا - نامزد؟نه،اگرم منظورت از دوست ،دوست پسره،باید بهت بگم اصلا از این جور چیزا خوشم نمیاد.دوست
دارم،پسر،دختر اما مثل شماها.فقط یه دوستی ساده!
بابک این یکی دیگه خیلی عجیبه!
رویا آره باور کردنش سخته .همین بی بند وباري و دور شدن از اصل بود که خونواده ي منو از هم پاشوند!براي
همینم از موقعی که اومدم اینجا.همیشه خودم رو همون دختر کوچول دیدم تو همون دو تا اتاق اجاره اي و پاي بند برسوم.
» بابک فقط نگاهش کرد که رویا عصبانی شد و گفت «
برات خیلی عجیبه که یه دختر اینجا سالم زندگی کنه؟!
بابک اره!خیلی عجیبه.
رویا مهم نیست.هرجور میخواي فکر کن.
بابک دانشگاه می ري؟
رویا آره.سال سوم معماري.
بابک پدر و مادرت تا حالا اینجا نیومدن یه سري بهت بزنن ببینن چیکار میکنی،چیکار نمیکنی؟
» رویا سرش رو به علامت منفی تکون داد «
بابک این چندسال،یه بارم ایران نرفتی؟
رویا نه .خوشم نمی آد برگردم پیش اونا.
بابک خیال شوهر کردن نداري؟
رویا اگر مرد ایده آلم پیدا بشه،چرا.البته یکی دو تا از ایرانی هاي اینجا ازم خواستگاري کردن اما ازشون خوشم
نیومده.از مردهاي اینجا خوشم نمی آد.یخن!سردن.
بابک نه بابا،شوهر خارجی به درد نمیخوره.
چرا؟
بابک آخه مرداي خارجی،نه زنشون رو می زنن!نه بهش فحش میدن!نه می چزونن شون،نه ازخوننه بیرونشون
میکنن!یخم پدرسگ ها!گرمی ندارن!
تو به این چیزا می گی گرمی؟.!
بابک زندگی زناشویی با همین چیزا گرم میشه دیگه!شوهر باید از راه که رسید،کشکی یه چیزي رو بهانه کنه!مثلا به زنش بگه البته با اخم و صداي خشن!(زن !امروز خونه رو جارو کردي؟)اگه زنش گفت آره که باید با توپ و تشر سرش داد بزنه(واسه چی هر روز خونه رو جارو می زنی؟کرك فرشها از بین رفت(!
اگه زنش گفت نه جارو نکردم،باید بازم سرش داد بزنه(گندو کثافت خونه رو گرفته!پس ننه ت چی به تو یاد
داده!)بعد کمربند بکشه به جون زنش!تا میخوره کتکش بزنه؟
یه نیم ساعتی بزندش!بعدولش بکنه که بره یه گوشه و یه ساعتی واسه خودش گریه کنه که دلش وا شه!بعد داد
بزنه(پس این چایی زهرماري من چی شده؟)زنش می دوخ براش چایی می بره.بعد ازش بپرسه(ضعیفه شوم چی داریم!)زنش بگه مثلا چلوخورشت.دوباره باید بلندشه و با کمربند بیفته بجون زنه!که چی؟(کی به تو گفته امشب چلو خورشت درست کنی؟!)خلاصه حسابی که زدش.دوباره ولش کنه که نیم ساعتی گریه کنه.بعد صداش کنه.(زن سفره رو بنداز(زنش بلند میشه و زود سفره رو میندازه و شام رو میکشه.
شام رو که خوردن باید از زنش بپرسه(امروز ننه ت بهت سر زده؟!)اگه گفت آره که باید بگه(چه خبره هر روز سرش رو ننه ت میندازه پایین و می آد اینجا؟!مگه اینجا مسافرخونه س؟مگخ من خون کردم که تو رو گرفتم؟!)اگه گفت کهنه،سرنزده که باید بگه(ننه بابات ولت کردن به امان خدا.فکر نمیکنن یه دخترم دارن؟نمی آن یه سر به دومادشون بزنن!)دوباره باید بلندشه و کمربند رو بکشه بجون زنه!
مگه سادیسم داره؟!حد اقل فکر کمربند بدبخت باش!اینطوري هفته اي یه کمربند باید بخره!کجاي این زندگی
زناشویی گرمه؟!
بابک زندگی شون رو نمی دونم،اما بدنشون گرم و ورزیده س همیشه!همه ش در حال فعالیتن!
». رویا که از خنده غش کرده بود گفت «
واقعا عالیه!به این میگن مرد!
به این میگن دیوانه!
بابک تو این چیزارو نمی فهمی .چرا میگن مرداي خارجی بخن؟
واسه اینکه وقتی از راه میرسه و می بینه غذا حاضر نیس میگه(اشکال نداره عزیزم،دوتاي می ریم بیرون غذا
میخوریم)وقتی می بینه خونه کثیفه میگه(مهم نیس عزیزم،خودت رو ناراحت نکن.زنگ می زنم به یه آژانس،نظافت چی بفرستن اینجا(
وقتی می فهمه مادرزنش یه سر اومده اونجا میگه(مادرت حالش خوب بود؟کاش بر اي شام نگه ش می داشتی)تازه وقتی می فهمه که مثلا زنش تو خیابون یه مرد رو که همکلاسی دوران دانشکده ش بودخ دیده و باهاش حرف زده میگه(اوه!چه اتفاق جالبی(!
یخن پدرسگا!
مردباید جذبه داشته باشه!سرفه میکن ،خونه بلرزه!عطسه میکنه،شیشه ها بشکنه!فین میکنه،فیوز برق بپره!
واقعا ایده هاي جالبی داري این سیستم مال چه وقتی یه؟!
بابک دقیقه نمی دونم اما گویا اسناهاي نئائدرتال با زنهاشون اینطوري رفتار میکردن!جالب اینه که میگن همیشهموفق بودن!
» تو همین موقع ساندرا و ژانت با یه سینی قهوه اومدن تو سالن «
ساندرا باز باپیک داره چی میگه که رویا اینقدر میخنده؟
بابک یکی از تزهاي خودم رو براشون تشریح کردم!
ساندرا باید چیز خوبی باشه که رویا اینقدر خوشش اومده و میخنده.
بابک اره چیز بسیار خوبیه!خدا قسمت کنه یه دونه از این مرداي داغ گیرت بیاد.دو تا از اون کمربندا بخوري تازه
می فهمی که این تز من چقدر علمی یه!
ژانت باپیک ببخش که فنجونت رو شکوندم.یادگاري بود؟
بابک ت اره ،اما فداي سرت.یادگاري جاهاز مامانم بود از شوهر چهارمش!
ژانت جدي!مادرتو چهار بار ازدواج کرده؟چه جالب!روحیه ي چهار مرد مختلف رو تجربه کرده!
بابک نه بابا!چهار بار ازدواج کرده اما فقط یه روحیه رو تجربه کرده!اونم بابام بوده تا حالا،یعنی اون موقع که من
ایران بودم،بابا و مامانم چهار بار از هم طلاق گرفتن و دوباره آشتی کردن!تجربه ي روحیه ي همون یه مرد واسه هفت پشت ننه بیچاره م کافیه!
» ساندرا با تعجب پرسید «
چرا پدرت و مادرت اینکار رو میکردند؟!
بابک ت مامانم نمیکرد،بابام میکرد.خلق ش اینطوري بود دیگه.دوست داشت مامانم رو چندبار با لباس عروس
ببینه!هی طلاقش میداد و هی عقدش میکرد! بچه ها ،بابک داره شوخی میکنه.اتفاقا پدرش مرد بسیار خوبیه.
ژانت شما به ایرانی چی می گین؟ما به آدمی مثل باپیک می گیم شیطونک
بابک ما به ایرانی می گیم پدرسوخته ي جز جیگر زده ي حناق گرفته!
ژانت این خیلی سخته!
بابک عوضش اثر گفتاریش زیاده!بگو یاد می گیري.
ژانت جیزجاگر؟!یعنی چی؟
بابک جیز نه جز!جیز رو به بچه ها میگن!جاگر خک نه،جیگر!
ولش کن بابک د!
ژانت اون یکی چی بود؟پدر سوخته؟
بابک اگه پدر با مادر بسازه که خوبه!هیچوقت دعواشون نمیشه!پدر نمی سازه و کار به کتکاري میکشه!باباي من که سازشکار نبود!
ژانت اون یکی چی بود گفتی؟
بابک حناق گرفته.به درد شما نمی خوره.مربوط میشه به رشته ي پزشکی.یه بیماریه!تازه قرار نیس که یه شبه تمام ناله نفرینهاي مارو یاد بگیرین که!
بابک خدا ذلیلت کنه که انقدر این چرت و پرتا رو یاد این خارجیا ندي.
بابک خودشون کنجکاون.نگاه کن الان می پرسه ذلیلت کنه یعنی چی.
ساندرا چرا شما تو زبان و فرهنگنون انقدر نفرین و ناله و از این چیزها دارین؟
بابک عوضش دیگه مثل شماها صندلی التکریکی و. اتاق گاز و کیوتین نداریم!هر کی ناراحت مون کنه.مثلا پولمون رو بخوره،می شینیم از صبح تا شب نفرینش میکنیم و براش حق می زنیم!
ژانت داري شوخی میکنی.شماها،هم دادگاه دارین و هم زندان.
بابک داریم ولی قراره جمعشون کنیم.مثلا تا چند سال پیش دادگاه خانواده داشتیم بعد جمع شد و از اون به بعد هر شوهري که زنش رو طلاق می داد،زنش می شست یه گوشه و ناله و نفرینش میکرد.
من خودم یه بار یه شوهري رو دیدم که زنش براش آه کشیده بود و اونم یه هفته بعد سوسک شده بود!از اون
سوسک انقدري ها!
» با دستش یه چیزي حدود 10 سانتی متر رو نشون داد «
ساندرا من که باور نمی کنم.
بابک به در ك،باور نکن،اما اگه مثلا یه روز زن من بشی و اذیتم کنی می شینم و برات آه می کشم و نفرینت میکنم که ده روز بعد مارمولک بشی!
بابک این چرت و پرتا چیه به اینا میگی؟!
» دخترا که فهمیدن باباك باهاشون شوخی میکنه شروع به خندیدن کردن «
رویا بچه ها!ساعت دوازده شده!چه زود گذشت!از بس بابک بانمکه،آأم وقتی پیشش نشسته،زمان مثل برق میگذره!
ساندرا واقعا پسرجالبی یه.حیف که امشب خیلی زود گذشت.
ژانت من خیلی از باپیک و ارمین خوشم اومده.این دو تا یه جور مخصوصی هستن.
ساندرا بچه ها ،ما دیگه باید بریم .امیدوارم که بازم همدیگرو ببینیم.
سه تایی بلند شدن و از شام و پذیرایی تشکر کردن و بعداز خداحافظی؛،رفتن دم در،رویا شماره تلفن مارو از بابک «
» گرفت و گفت
بهت تلفن می زنم بابک اما خواهش میکنم اگه حوصله مو نداشتی،رك بهم بگو.
بابک اگه نداشتم حتما بهت میگم.
» وقتی بچه ها رفتن،من و بابک کمی خونه رو جمع و جور کردیم و آماده ي خواب شدیم که بابک گفت «
اون چیه تو دستت؟
همون چرم س دیگه.
بابک جدي اون خوابت رو باور کردي؟!
خواب نبود.
بابک پس چی بود؟
چه میدونم!اصلا تو به خواب من چیکار داري؟!برو بگیر تو اتاقت بخواب.
بابک آهان!بگو سرخر نمیخوام.رفتی سرم هوو آوردي؟!مگه اینکه من این شیرین رو نبینم وگرنه تمام گیساشو
میکنم!هنوز هیچی نشده باعث شد اتاق خوابمون رو از هم جدا کنی!بی عاطفه و بی صفت!برو همون ایکبیري واسه تو خوبه!تو لیاقت یه زن خانم و نجیب رو نداري که!همین دختراي دگوري و شتره شلخته و ترشیده به درد تو
میخورن!خاك بر سر دله ت کنن!مرتیکه ي جلف!نصف شب نیاي در اتاقم رو بزنی و موس موس کنی ها!شب
بخیر!ایشاالله شیرینم بخوابت نیاد و امشب تنها بمونی و دماغت بسوزه!مرتیکه ي هوس باز پدرسوخته!
» اینارو با صداي زیر و زنونه میگفت و اداي خانمها رو در می آورد!خیلی خندیدیم «
بابک حالا از شوخی گذشته،اگه دوباره شیرین رو دیدي ازش بپرس تو فامیلاشون دختر خوشگل و نجیب دم بخت ندارن؟!
اگه داشتن میخواي بگیرش؟
بابک نه میخوام براش پیغوم بدم که تو همون دوره شوهر کنه که تو این دوره زمونه شوهر گیر نمی آد.بیخودي مثل شیرین هزار و چهارصد پونصد سال نشینه به هواي اینکه تو این دوره واسه ش خواستگار بیاد!شب بخیر
دیوونه.ایشاالله امشب جاي شیرین،فرهاد و خسروپرویز بیان سراغت و تا می خوري کتکتت بزنن!
اینارو گفت و رفت تو اتاقش. «
مونده بودك که چیکار کنم.از یه طرف از خودم خجالت می کشیدم که این خرافات رو باور کنم،از یه طرف با خودم
می گفتم نکنه همه ي این جریان ها راست باشه؟!
بالاخره چرم رو گذاشتم تو کشو و رفتم تو تختخواب و پتو رو کشیدم سرم و خوابیدم.تازه چشمم گرم شده بود که
صداي یه آهنگ خیلی عجیب به گوشم خورد!یه صداي رویایی!صداي سازي که تا حالا نشنیده بودم!خیلی قشنگ بود!مثلاینکه از یک زمان دیگه به این زمان رسیده بود!ازخواب پریدم.صدا قطع شد.دیگه نتونستم طاقت
.» بیارم.بلندشدم و چرم رو از تو کشو در آوردم و رفتم تو رختخواب و چشمامو رو بستم

sina_1374
08-14-2011, 05:35 AM
فصل ششم
چشمانت را بگشا آرمین.
» چشمام رو وا کردم «
شیرین اسوده باش.هنوز مرا باور نداري،درست می گویم؟!
سلام شاهزاده خانم؟!
ببخشید،من نمی دونم باید شمارو چه جوري خطاب کنم،بگم ملکه ي ایران خوب
» با صداي بلند خندید و گفت «
ملکه ي ایران؟!
بانوي ایران؟
شیرین این سخنان در اینجا بکار نمی آید .اکنون براي من نه پادشاهی مانده و نه ایرانی!نام خویش را بیشتر دوست دارم.شیرین!زیباست،نه؟!
زیبا و جاودانی!مثل خودتون.
» نگاهی به من کرد و گفت «
با من بیا.
با هم به طرف همون کاناپه رفتیم.وقتی کنارش راه می رفتم و حرکاتش رو می دیدم،احساس عجیبی رو تو خودم «
.» حس میکردم شیرین خانم.
شیرین از من آرزم داري؟
» سرم را پایین انداختم که دستم رو گرفت و روي کاناپه نشوند و گفت «
به من شیرین بگو،خود به تو چنین دستوري داده ام.
باشه شیرین.این چه صدایی بود که من شنیدم؟صداي یه آهنگ بود.خیلی قشنگ.یه آهنگ رویایی!
ز ر از خسرو « کیسه » همیانی ،« دلیل » شیرین آواي باغ شیرین بود!آن را باربد در زیبایی من سرود.به همین فرنود پاداش گرفت.
خیلی قشنگ بود اما چطور اون رو من شنیدم؟!
شیرین زیرا تو باري دیگر مرا راست مپنداشتی و برمن بدگمان شدي.چنین کردم تا مرا باور داري.
همونم باعث شد که این چرم رو از تو کشو دربیارم.راستش کمی به خواب دیشبم شک کردم ببخش.
» آهی کشید و کنارم نشست و گفت «
اي داشتم و مرا فرجامی نبود! « جاودان » اي کاش زندگی انوشه
از خویش سخن گو،هرچند از سرنوشت تو آگاهم!
یعنی تو تمام زندگی منو میدونی؟!
شیرین تا آنجا که بستگی به من دارد.
یعنی اگه من تو بیداري کاري بکنم،تو می فهمی؟
» یه خنده ي خیلی قشنگ کرد و گفت:
مگر در بیداري کرداری پلید و زشت داری؟
نه،نه،همین طوري پرسیدم.
باشی. « خوش و خرم » شیرین تو جوان پاك نهادي هستی.آرزو میکنم که همیشه پدرام من تازه درسم رو تموم کردم.ممکنه تا چند وقت دیگه برگردم ایران.
شیرین ایران!چه نام باشکوهی!
ایران رو خیلی دوست داشتی؟
شیرین آري.تو چی؟
منم دوست دارم،غیر از اون،خونواده م اونجان.
» تو چشمام نگاه کرد و خندید.اومدم بگم که فرهاد بدبخت حق داشته دیوونه بشه که یاد حرف بابک افتادم و گفتم «
تو خیلی قشنگی شیرین!مخصوصا وقتی میخندي.
از من می گریزد. « غم » شیرین تو نیز چنینی.راست گفتار و خوش سیما.هرگاه که با تو سخن میگویم،پژمان
خیلی ممنون.اینجا خیلی تنهایی؟
». پریشان » شیرین ایدر سخت و دلخسته و پریشم
اصلا جریان چیه؟چرا تو اینجایی؟چرا این اتفاق باید براي من بیفته که تو به خوابم بیایی؟اینا خیلی برام عجیبه.هنوز
هیچکدام از این چیزا باورم نمیشه.
شیرین باید افسانه ي مرا بشنوي تا از همه چیز آگاه شوي.گوش دار تا با تو بگویم.این شکنجه ایست که در برابر
تا پگاه درد میکشم و یاراي رهایی ندارم! « مرغ حق » کردار پلیدم،در کارنامه ام برایم نگاشته شده است!مانند شباویزي
آخه مگه تو چیکار کردي؟
شیرین پیمان گسستم.
چه پیمانی؟توبه ت رو شکستی؟
تیشه ي فرهاد،بازگوي گناه من است.لغزیدم!چندین « صداي آهسته » شیرین پیمان خویش با فرها شکستم!شرفاك از یزدان پاك سربرتافتم!دلی را شکستم! ،« دنیاي فانی » بار لغزیدم.در سپنجی سراي
حتما دل فرهاد رو!
» لبخند تلخی زد «
آخه چرا اینکار رو کردي؟به تو اصلا نمی آد که سنگدل باشی.
راستی،گناهت فقط همینه؟یعنی کار بد دیگه اي نکردي؟
گشته ام. « وسوسه ي شیطانی » شیرین گاهی گرفتار شیداهریمن
پس شانس آوردي که نبردنت جهنم و الان تو آتیش نیستی!
» دوباره لبخند تلخی زد و گفت «
یکتا بسیار مهربان است. « نام خداوند » شیذر
» تا نام خدارو گفت از جاش بلندشد و یه چیزایی زیر لب گفت و بعدرو به من کرد .و پرسید «
تو هنگامی که نام او را می شنوي ،ستایش نمیکنی؟!
چرا نمینم!تو هر کاري اول از اون کمک میخوام.
شیرین آفرین برتو باد.اگر نام او براستی در روان و اندیشه ات جاي گیرد،ترا از هر پلیدیباز دارد و در رستخیز
سرفراز باشی.
پس مشکل تو چیه؟جا به این خوبی!قصر به این بزرگی!
راستی پشت این در چیه؟
شیرین بیا تا این کاخ به تو بنمایانم.با من باش
به طرف دیگه ي سالن رفت و یه در بزرگ رو که حدود چهار پنج متر ارتفاعش بود واز کرد و وارد یه راهروي «
.» بزرگ شدیم
این سنگها رو چه جوري اینقدر صاف و صیقل درست کردن؟!خیلی عجیبه!اون موقع ها نه دستگاه فرز بوده و نه
چیزي.با دست اینکار رو کردن؟آأم عکس خودش رو کف زمین می بینه!
راستی اینجا تخت جمشیده؟
شیرین اگر پرسپولیس را می گویی،آنجا سوخته است.
آره .می دونم.
شیرین مگر تاکنون و در روزگار تو ،نشانی از آن برجاي مانده است؟!
اي!یه چیزایی مونده.چطوري این کاخ رو ساختن؟نه ابزاري؛نه دستگاهی نه چیزي؟!این ستونها!این دیوارها!چه
راهروي طولانی یی؟!
شیرین آرمین !اینجا کاخ یکی از بزرگترین پادشاهان بوده است!باید چنین باشد.خسرو شاهشنشاه ناموري بود!
درسته.اما چه جوري ساختنش؟
شیرین ایرانیان از دانش فراوانی بهره مند بوده اند.
واقعا عالیه!کاشی یه دوربین داشتم تا چند عکس از اینجا می گرفتم.
شیرین تو نمی توانی چیزي از این گاه به گاه خود بري.اگر اکنون اینجایی و چنین جایگاهی را می بینی براي آن
داده شده است. « علت » گردش تو در اینجا بدین دست آویز « اجازه » است که به رهایی من بکوشی.پروانه
» خنده م گرفت «
پروانه؟!
شیرین تو به آن چه می گویی؟
پروانه اسم یه دختر میتونه باشه.الان به جاي کلمه ي پروانه میگن اجازه.
ها ایستاده بودند تا از من نگاهبانی کنند تا من در خوابگاه خویش آسوده « نگهبان » شیرین در دو سوي این سرسرا،پاد باشم!شگفت انگیز است،نه؟
آره خیلی.خب البته تو ملکه ي ایرانی بودي دیگه!
شیرین آن روزگار دیر گاهی ست که سپري گشته.بیا.
!» وارد یه سالن خیلی بزرگ با ستونهاي قطور و قشنگ شدیم.می تونستم عکس خودم رو تو در و دیوار ببینم «
شیرین اینجا غیر از من و تو هیچکسی نیس؟!
شیرین اگر چنین پندار داري که مانند من و تو کسی اینجاست یانه،باید بگویم نه.
یعنی غیر از ما ،حالا به شکلی دیگه،کسی اینجاس؟
ندارم. « اجازه » شیرین پرسش دیگر مکن.براي پاسخ دستوري
این سالن قبلا براي چی بوده؟
شیرین اینجا تالاري ست که همه در آن درنگ میکردند تا به پیشگاه خسرو بار یابند.
چند دقیقه طول کشید تا از اون سالن گذشتیم و یه در بزرگ رو وا کردیم و وارد یه راهرو دیگه شدیم.دوطرف این «
» راهرو پر بود از مجسمه
این مجسمه ها چیه شیرین؟
شیرین تندیس پهلوانان و جنگیویان و اسپهبدان.
خسرو چه جور آدمی بود؟
» شیرین مدتی سکوت کرد وبعد گفت «
» دلاور » و هژبر « زیرك » خوش سیما.هژیر دلاور
عاشق تو بود؟
شیرین آري،دلباخته ام بود.بیا.از این در که بگذریم،شگفتی بسیار خواهی دید.
یه در بزرگ دیگر رو هم واز کردیم و وارد یه سالن بزرگ دیگه شدیم که دو طرفش پر از راهرو بود.به فاصله ي «
هر چند متر یه راهر بود.به در و دیوار پر بود از سپر و زره و کلاه خود جنگی و شمشیر و تبر و تیر و نیزه و خلاصه
همه چیز!همه م از طلا!
شیرین اینا همه طلا هستن؟!
شیرین اري.به یاد داشته باش که هیچکدام از اینها،کسی را در رستخیز بکار نمی آید!
آره،اما تو اون یکی دنیا خیلی بکار می آد!
» وسط سالن یه چیزي مثل شومینه بود.پرسیدم این چیه «
شیرین آن،روزگاري آتشگاه بوده است.راي ما برین بود تا این آذر هرگز خاموش نگردد.افسوس که دیرگاهیست
که از آن گرمی بر نمی خیزد.
شما آتش پرست بودید؟
شیرین هرگز!ما یگانه پرست بودیم.آتش نمودار پاکی و ایمان برایمان بود.به یاد دارم که در جشن ها،اسپهبدان و
گردان و بزرگان ،با تن پوشهاي گرانمایه بدین جاي آمده و کرداگرد آذرگاه می ایستادند و به ستایش می پرداختند.
بودیم.بدان که من هم بر آئین خویش « شادمان » پس از آن گاه پایکوبی و شادي بود.هوم پاك می نوشیدیم وشادگار بودم و همیدون بر آئین خسرو.
این زنجیر چیه؟طلاست؟
شیرین این زنجیر به فرمان انوشیروان ساخته و در اینجا آویخته شد.
پس زنجیر عدل انوشیروان واقعیت داره!!اینارو من چه جوري باور کنم!!
شیرین با من بیا.
» از یک راهروي بزرگ گذشتیم و جلوي یه در عریض و بلند واستادیم «
شیرین هر یک از انها به جایگاهی پیوسته بود که همسران خسرو در ان زندگی می کردند و تنها خسرو می توانست بدان جا،پاي نهد.اگر بیگانه اي بدان جا در می آمد،پاداشش مرگ بود.
اینجا چیه که میخواهیم برویم؟
اگر با چشم دل !« می مالیدند » شیرین بارگاه خسرو.جایی که پادشاهان بردرگاهش پیشانی برخاك می سودند
ببینی،هر سنگ از این کاخ رازي سترگ در سینه ي خود پنهان داشته!بیا.
در رو واز کردیم و وارد شدیم.یه سالن دیگه اي بود که به جرات می تونم بگم شاید حدود صد متر طولش بود!مثل «
زمین فوتبال!پر از ستونهاي قشنگ و سقف بلند.روي سقف رو نقاشی کرده بودن.چه شکلهایی!
بعضی ها مراسم مذهبی بود.بعضی ها صحنه هاي جنگ.خلاصه خیلی تماشایی بود.
» یه سوت کشیدم و گفتم «
چه جایی؟!
شیرین اگر در هنگامه ي پادشاهی خسرو چنین میکردي،سرت را از دست داده بودي!
به همین آسونی؟!فقط بخاطر یه سوت کشیدن؟!
شیرین آري.
چقدر سخت گیر بوده این خسرو!
شیرین پاي نهادن در این جایگاه،آئینی داشت بسیار سخت.اگرچه خسرو بر تخت ننشسته بود.
اون چیه ته سالن؟
شیرین شادورد « تخت پادشاهی » خسرو.
چیه خسرو؟
شیرین تخت خسرو.
جلو رفتیم.بقدري همه جا قشنگ بود که نمی تونستم باور کنم که یه زمانی تونسته باشن یه همچین جایی رو «
بسازن!همه ي چیزاي زینتی از طلا و جواهر بود!
پنج دقیقه شاید یه خرده کمتر طول کشید تا رسیدیم جلوي تخت خسرو.
واقعا زیبا بود!تمامش رو با طلا و جواهر درست کرده بودن!
مات مونده بودم!نفسم بند اومده بود.
.» چند دقیقه اي که گذشت،بالاي تخت،چشمم به یه چیزي افتاد که انگار برام آشنا بود
شیرین اون چیه بالاي تخت؟
» شیرین اشک تو چشماش جمع شد و گفت «
آن را نمی شناسی؟!واي برتو!
نکنه این درفش کاویانی یه؟!
شیرین آري.درفش کاویانی ست.
اون که در حمله ي اعراب از بین رفت!
شیرین تنها درفش نیست که نابود گشته.این کاخ،این تالار،این تخت،من،خسرو.،فرهاد!همه چیز اکنون نیست
گشته،بدان سان که تو از پیشینیان خویش هیچ نمی دانی!
باور نکردنی یه!شیرین واقعا این چیزا که می بینم،حقیقت داره؟یعنی این همون درفش کاویانی یه پادشاهان بزرگ
ازش وحشت داشتن؟!
شیرین چنین است.تو بسیار خوش بختی که پرده از چشمانت برگرفته شده تا چشم اندازي را ببینی که هر کسی آرزوي دیدار آن را دارد!همه را به اندیشه ات بسپار.
شیرین،میشه بهش دست بزنم؟
شیرین آیا شایسته ي آن هستی؟
» سرم رو انداختم پائین که گفت «
بیا،بیش از اندازه در اینجا درنگ کرده ایم.بیا.
بالاجبار همراه شیرین برگشتم و از همون راه که اومده بودیم برگشتیم. «
» وقتی به راهروها که اتاق زنهاي خسرو بود رسیدیم،پرسیدم
آخر هرکدوم از این راهروها،یه اتاقه؟
» خندید و گفت «
چه می گویی؟!هریک از آنها،خودبه کاخی پیوسته است!درون هر کدام ده ها فرمانبردار آماده ي کار براي همسران
او بودند!
چه دم و دستگاهی داشته این خسرو پرویز!
شیرین این تنها یکی از کاخهاي او بوده است.
راست میگن خیلی عیاش بوده؟
شیرین با من بیا.
نمیشه بریم یکی از این کاخ ها رو ببینم.دلم میخواد بدونم خونه ي زنهاش چطوري بوده.
شیرین چنین دستوري ندارم.تو تنها میتوانی کاخ مرا ببینی اما اکنون نه.
حالا کجا می ریم؟
شیرین میخواهم تو را به پالیز خویش برم.بوستانی که خسرو براي من آماده ساخته بود!
یه باغ فقط براي تو؟!
شیرین بیا،دیرگاه میشود.بیا.
دست منو گرفت و از اونجا خارج شدیم و بعد از چند تا راهرو،وارد یه ایوون خیلی بزرگ شدیم که از اونجا باغ «
بازرگی دیده میشد.
از دیدن زیبایی و قشنگی باغ،زبونم بند اومده بود!
درختایی اونجا دیدم که تا حالا ندیده بودم.همه جا سبز و خرم بود!
یه طرف گلکاري،یه طرف استخرهایی که آب از یکی به اون یکی می ریخت،یه طرف چمن،یه طرف درخت!
بقدري بزرگ و قشنگ بود که دلم نمی اومد چشم ازش ور دارم!
از ایوون،چندتا پله میخورد و می رفت تو باغ.
.» رفتیم و روي یه سکو نشستیم
این باغ رو خسرو،تنها براي تو داده ساختن؟!
شیرین آري.شیفتگی او به من بسیار بود.
یعنی زنهاي دیگه ش حق نداشتن بیان اینجا؟
شیرین هنگامیکه من در گردش بودم،چنین دستوري نمی یافتند.
خیلی قشنگه اینجا.بعضی از این گلها و درختارو من اصلا تا حالا ندیده بودم!ولی چطور این درختا و گلها،همشون سبز
و زنده ن؟!
» خندید و گفت «
این ساده ترین نشان از توان اوست!اکنون خویش را آماده ساز تا افسانه ي مرا بشنوي.
من داستان تو و خسرو و فرهاد رو میدونم یعنی تو کتاب نظامی خوندم.
شیرین آگاهم،ولی در آن نوشتار،همه چیز آشکار نیست.بایستی راستی با تو باز گویم.سخنان را به گوش جان
بسپار.
شیرین ،قبل از اینکه شروع کنی یه سوالی دارم.
شیرین خواست خویش بازگو.
این دو دفعه که اینجا ترو دیدم،هم تو کاخ،هم اینجا تو باغ،همه جا روشن و رنوره!اما نه چراغی دیدم و نه
چیزي.نورش از کجا تامین میشه؟
نشان از خرد اوست! « کوچترین » شیرین براي پاسخ دستوري ندارم.ولی آگاه باش که این نیز کهترین
اگه این چیزا رو براي بابک تعریف کنم،دیگه اصلا باور که نمیکنه هیچ،فکر نمیکنه دیوونه م شدم!
شیرین بابک ؟!
آره .پسرخاله ي منه.اسمش بابکه.
شیرین او داراي فرزند است؟
نه!هنوز ازدواج نکرده.
شیرین چندبهار از زندگانی او سپري گشته؟
هم سن و سال خودمه.
شیرین پس چگونه چنین نامی بر او نهاده اند؟
مگه معنی اسمش چیه؟
می گردد! « مشهور » شیرین جوانی که زودهنگام همسري برگزیند و او برایش فرزندي بیاورد به بابک نامی
معنی دیگه اي نداره؟
شیرین پچواك معنی دیگرش استوار و درستکار است.آیا سرشت او چنین است؟

sina_1374
08-14-2011, 10:48 PM
آره.در دوستی خیلی ثابت قدمه.
شیرین پس درود مرا به او رسان.اکنون آماده ي شنودن هستی؟
حاضرم ،بگو.
» مدتی به باغ نگاه کرد و بعد به چشماي من خیره شد و یه خرده بعد گفت «
چهارده ساله بودم. « دختر » سرگذشت خویش رااز آنجا آغاز میکنم که دختی سرزمینی که در آن سرمیکردم، پاره اي از ایران بشمار می آمد ولی براي خود آزاد بود و هرساله باژبه شاهان ایران پرداخت مینمود.
روزگار فرخنده اي داشتم.فراخ بال می زیستم و جهان بچشمم زیبا بود.
پادشاه بود و با دادگري فرمانروایی میکرد. « پدرم » بابم درکاخی بزرگ زندگی میکردیم.
از همان کودکی ،از سخنان خویشان آگاه گشتم که دختی زیبا و نیک چهره هستم.در چهارده سالگی گوي زیبایی از همسالان خویش ربوده بودم و هیچ جوانی را یاراي پایداري در برابر نگاهم نبود!
آهنگ گفتارم چنان گیرا بود که مرا شیرین نام نهادند.
بی همتا بودم! « زیبا » شهر آشوبی جوانانی که باب شان از چاکران درگاه پدرم بودند هر یک تلاش داشتند تا ازمن دلربایی کنند تا مگر من یکی از آنان را به همسري برگزنیم.
در میان آنان جوانی برنا بود که بسیار کم سخن می گفت.
هنگامی که در چشن ها و پایکوبی ها همه ي مردان جوام گرداگرد من انجمن می کردند،او در گوشه اي دور می
ایستاد و مرا می نگریست.
بسیار خوش سیما و نیک اندام بود.او را می شناختم .نامش آبتین بود .از تخمه ي کوان ،پهلوانان و « پهلوان » و پور پسر آذر شسب که در پیشگاه پدرم بسی گرامی بود.ارزو داشتم که گامی پیش گذارد و با من هم سخن شود ولی آزرم او بیش از آن بود که چنین کند.من نیز چون شاهدخت بودم نمی توانستم بسوي او روم یا او را به نزد خویش فراخوانم.
جایگاهم نیز والاتر از آن بود که این راز با کسی در میان نهم.
نخست،هنگامی بدو می اندیشیدم که در جایی دیده ام بدو می افتاد ولی اندك اندك یادش در جانم چنگ انداخت و مهرش بر روانم چیره شد.
دلباخته ي او گشته بودم.
پس از آن در خویش می گداختم و یاراي آشکار نمودن شیفتگی خویش بدو نداشتم.ولی چاره اي نیز جز شکیبایی نبود.
دیرگاهی با پندار خویش در ستیز بودم،باشد که مهر او از دل بیرون کنم.افسوس که هرگاه بدو می اندیشیدم، دلدادگی خویش،بیش در می یافتم.
چندگاهی زان پس کردارم گونه اي شد که رنگ چهره باختم و مامام مرا بیمار پنداشت.
و به تن رنجور گشتم. « فرار کرد » خواب از من رمید این پیام به پدرم رسید و به پزشکان را به بالینم فرستاد.
بر بیماري در من بیابند،پس بهتر دارو را شکارو گردش دانسته و از بابم خواستند تا مرا « دلیل » آنها نتوانستند فرنودي دارد. « فرستادن » به شکارگاه گسیل آن است که چند روزي به شکارگاه « بهتر » این آگاهی به گوش درباریان نیز رسید که شیرین به تن خسته گشته و به رفته و در آنجا به آسایش نشیند.
بدین سان براندوه من افزوده گشت.اکنون باید نبود یار و دوري از او را نیز بردباری تحمل میکردم.
بامدادان به سوي شکارگاه روانه شدیم.
نگاهبانانی نیز همراهم کرد. « خدمتکار » بربندگان و پاکاران « علاوه » پدر،فزون از کاخ بیرون آمدم.گرایشی به رفتن نداشتم. ،« ناراحت » و دل فکار « بیمار غمگین » آهمند خود،بر ارابه ي شاهی نشستیم و براه افتادیم،در دو سوي ما،پادگان به هوش ره می سپرد. « نزدیکان » همراه آویژگان همگان خاموش بودند وگویشی در میان نبود مگر نواي گام ستوران.
برجانم چنگ زد.فرمان بر درنگ « غم » از من بشد و آذرنگ « تحمل » چند فرسنگی ره سپردیم.تاب « این چنین » ایدون دادم.
ازارابه پیاده گشتم.جایگاهی زیبا بود.بهر جا می نگریستم،پوشیده از گل و سبزه بود.آهنگ آب در جویبار به گوشم رسید.روي بدان سود نهادم.
کنار رود نشستم و به نواي آب گوش فرا دادم.
در پندار خویش بودم که غرش سهمگین مرا به خود آورد!در پیش چشم،شیري ژیان دیدم که به من چشم دوخته
بود!
بانگی بر کشیدم و از هوش بدر شدم.
ناگاه بهوش آمدم و پاکاران را گرداگرد خویش گریان دیدم.
با گشودن چشم من،همه شادگار گشتند.از چگونگی رویداد ناآگاه بودم اندکی آب نوشیدم و پس از آن دانستم که شیر،آهنگ من نموده و یکی از پادها دلاورانه بدوتاخته و شیر ازپاي افکنده است.
پرسیدم که آن والا نژاد کیست و چه نام دارد؟زیرا ناگهان خود را شیفته ي دلاوري او دیدم.آرزو داشتم تا هرچه
زودتر آن گو شیرافکن را بنگرم.
چشمانم در جستجوي او بود که ناگاه آبتین را در میانه ي جوانان،آغشته بخون دیدم.آه از نهادم برآمد.
رهانیده بود،دلدار من،آبتین بوده است؟ « خشمناك » پس این هژبر آزاده که مرا از چنگال شیر شرزه اي کاش فروغ از دیدگانم پر می کشید و آبتین را زخمدار و پریش نمی دیدم.
بیدرنگ برخاستم و نزد او شتافتم.اشک از دیدگانم سرازیر بود.ارزو داشتم که گزندي سخت بر او نرسیده باشد.
هنگامی که نزدیک او شدم،با همه سستی خویش بر پا شد و بر من درود فرستاد و گفت
شادمانم که بانویم را تندرست و بی گزند می بینم.
مایی.به تن بسیار رنجه کشته اي؟ « سردار » برتو باد.زین پس تو سپهبد « آفرین » گفتمفریش اسخ داد اگه روان از تن بدر رود،مرا اندیشه اي نیست.در پیشگاه بانوي بزرگ،هر آینه آماده جانفشانیم.
او دادم. « پرستاري » از کامم برخاست.نگاهی از سر دلباختگی بدو کردم و با اشاره اي دستور تیمار « زهر » شرنگ در آن دم،تن خسته ي او را بر ارابه اي نهادند و همگان برنشستیم و به شهر برشدیم و بارسیدن به کاخ
شاهی،پزشکان بر درمان او گماردم.
پدر از چگونگی پیش آمد و دلاوري آبتین آگه گشت و او را به نزد خویش گرامی داشت.
پس از چند گاهی آبتین،بهبود یافت.
زآن پس من بودم و او.چشمان من بود و او.روان من بود و او.
ولی تا آن هنگام هیچیک از ما،سخنی از دلدادگی خویش بر زبان نرانده بودیم.با خود می پنداشتم که چگونه او را از راز خود آگاه کنم؟
چنین تهمتت که از شیر نهراسید،یاراي بیان مهر خویش به من نداشت!
هر روزبراي سپاس و درود نزد من می آمد و بی گفتگویی بازمیگشت.
گوارایی لذت دیدار او،دمی بیشتر نمی آئید و هر روز پس از درنگی کوتاه ،مرا به اندوه خویش می سپرد!بسیار شرمناک،خجالتی و کمگو بود.
با خود اندیشیدم که آبتین گامی سترگ بزرگ در راه دلدادگی برداشته است،چرا من نباید بدو روي نهم؟!
.دیگر روز که به پیشگاه آمد،روي از او برتافتم برگرداندن و در او ننگریدم
برایش بسیار شگفت بود!پهلوانی شیرفش مانند شیر که در گرماگرم کارزار،پروایی،ترس در دلش ننشت،در برابر خشم و سردي من لرزه بر دلش افتاد!
چنین وانمودم که او را نمی بینم!دیرگاهی در آستان ایستاد تا بدو روي نمودم و با سردي گفتمامروز پهلوان ما چون است؟
سرفرود آورد و سپاس گفت.
گفتمپیشتر بیا و بنشین.
برایش چنین کاري،سخت تر از گام نهادن در کام اژدها بود!با هراس پیش آمد ولی یاراي نشستن نداشت.
بااشاره اي تالار را تهی نمودم و پس از آن بدو گفتم.
تو چگونه با چنان شیر سهمناکی چنگیدي؟تو که توان بیان پندار خویش نداري.چه سان نام زهژبران می بري؟! «
دلیري تنها در رویارویی با شیران و پلنگان نیست!زیر پس به دیدار ما میا.گرایشی بدیدن جوانی خاموش ندارم.
بزرگان گام نه.چه شبگیر،چه « مکان » کنون برخیز و برو!هرگاه درخویش توش و توان سخن گفتن یافتی به جایگاه شامگاه!شنیده بودم که دلدادگان با کمندي از مهر،نیمه شبان به دیدار دلدار می شتابند و با او به راز می نشینند .» !بدرود
باسري فکنده برپاي خواست و رفت.
مرا از « قصد » هنگامی که خویش تنها یافتم،افسوس و دریغ بر من چیره گشت.چه اسان یار از دست شد؟!اگر آهنگ سخنانم نپنداشته باشد چه؟
بدین روش با او سخن گفتم که شاید اندکی گستاخ گردد و با بیان مهر خویش مرا از اندوه برهاند.مباشد که او را از خود رانده باشم؟!
رفتن « اجازه » به خوابگاه خویش رفتم.کنیزکان خویش را بار « اندوهگین » بدین سان روز به شب بردم و با پنداري نژند خود شتاب ورزیده بودم؟!باید بیشتر « تصمیم » دادم و گوشه اي گزیدم و به پندار خویش فرو شدم.چرا چنین در راي درنگ مینمودم.مباد که پیوند ما گسسته باشد؟!
شب از نیمه گذشت.جز نواي شباویز،دیگر آوا به خاموشی گرائیده بود.از پنجره به بیرون نگریستم.ماه پرتوافشانی
.». بوجود آورده بود » میکرد و دیدگاهی بس دل انگیز به هستی کشیده بود
تاب از دل بشد!برخود نفرین کردم.از گفتار تیز خویش پشیمان گشتم.
به زانو در آمدم و در پیشگاه دادار بی همتا بخاك افتادم و از او خواستم تا مهرم در دل او افکند.
از بیرون به گوشم رسید. « صداي آهسته » گاهی بیش نپائید که شرفاکی برپا شدم و بر ایوان نگریستم.کمندي بر کنگره ي کاخ به چشمم آمد.
آیا این دلارام من است که دست بر کمند،براي دیدر من از دیوار کاخ بالا می آید؟به گوشه اي از خوابگاه خویش
میخواندم که بی گزند بر فراز دژ درآید. « دعا » گریختم و چنین وانمودم که از امدنش ناآگاهم!ولی در دل برایش یشته دمی بعد از گوشه ي چشم او را بر ایوان دیدم.همانگونه ایستاده بود و مرا می نگریست.گویی چشم براه دستور من بود تا به درون درآید.
در سیمایش هراس آشکار بود.
بود!اگر رسوا میشد سزایش مرگ بود! « بزرگ » کاري بس سترگ اندیشیدم که اگر دمی درنگ کنم شاید که باز گردد!بی درنگ به سویش برگشتم و تا چشمم بدو افتاد،آهی ازسینه براوردم و بسویش شتافتم و شگفت زده در او نگریستم.
بسیار شرمسار گشت و گامی واپس گرائید و دست بر کمند زد تابازگردد.
در چنگ گرفتم. « قوي » روا نداشتم و بازوي ستبرش « تاخیر » فرویش اینجا چه میکنی آبتین؟!رویدادي گشته که این گونه بدین جاي آمده اي؟می دانی اگر پادها آگاه شوند،چه سرنوشتی «
!» چشم به راه توست؟!به درون بیا!مباد نگاهی برتو افتد او را با خود به خوابگاه خویش بردم.در چهره اش نشانی از هراس نبود.
آهسته گفت
» خود بزیر افکنم « اکنون » به دیدار بانویم آمده ام.اگر گستاخی کرده ام ایدون بودم. « پریشان » آزردگی ش برایم گوارا بود و هم از ان پریش فرمان به نشستنش دادم.نشست و آرام گرفت.در چهره ي مردانه اش نگریستم.مهرم بدو دو چندان شد بر آن بودم که به رازم پی مبرد.
آهسته گفت
» من سرسپرده ي بانوي خویشم.اگر دستور دهد،در رهش جان خواهم باخت «
که » سرافکنده پاسخ داد »؟ از این آزمون سرافراز بیرون آمده اي .اکنون بگوبه چه درخواست بدینجا آمده اي » گفتم
مهر بانویم مرا بدینجا کشانیده!دیرگاهی ست که شیفته و دلباخته اویم و مرا زین پس شکیبی نیست.سخن امروز چنین گستاخی من است « علت » بانویم،انگیزه ي
سپس اشک در چشمان گردانید و گفت
تر ز آنی که « بلند مرتبه » شیرین بانوي زیباي من،دلدادگی مرا بپذیر که بی هست تو،نیست میکردم.می دانم که پایور بهر « هدیه » ولی بدان که این کهترین،جز تو نمی خواهد و نمی بیند.جز جان مرا ارمغانی « همنشینی » با چون من بیامیزي تو نیست که آن را نیز با شادي پیشکشت می نمایم.
بانوي من،سرگشته ي نام توام،گرفتار افسون چشم توام.مپسند که این شیدا ،به آغوش غم رها گردد.دوستت دارم
.» شیرین من
این بگفت و چشمان خویش فرو بست.
که ناگاه خنجر آبگون از «!؟ اگر من دوستدار تو نباشم چه » بدو گفتم « بی اختیار » شوري در دلم افکنده شد.بی خویش
نیام برکشید و آهنگ جان خود کرد!
بیدرنگ خویش بر وي فکندم و چون جان در آغوشش کشیدم.بازو بگشاد و مرا در میان دستان نیرومند خویش جاي داد!
برسر سایه افکند. « پرنده ي افسانه اي » سپهر خندید .گل شگفت.هماي
دل به سامان در آمد!
شیرین شروع کرد به گریه کردن.صورتش رو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد.بغض گلوي خودم رو گرفته «
» بود.بهش گفتم
شیرین خواهش میکنم آروم باش.از اون زمان خیلی وقته که گذشته.
سرش رو بلند کرد.قطره هاي اشک از روي صورتش لیز میخوردن و می افتادن پایین.اصلا طاقت نداشتم که «
» اشکهاش رو ببینم.بقدري زیبایی این دختر در من اثر گذاشته بود که حال خودم رو نمی فهمیدم!آروم گفت
نیست!هر دم رویدادهاي کهن در « معنا » چنین است که می گویی.ولی بدان که در اینجا،مانند آن گیتی،گاه را سفرنگی برابر دیده جان می گیرند!
یعنی اینا که گفتی مرتب برات تکرار میشن؟!
شیرین آري،چنین است.
پس براي تو باید خیلی سخت باشه!
شیرین در حالیکه اشک هاش رو پاك میکرد گفت «
بسیار ناگوار است.
خب بعدش چی شد؟
در میان نهادم.بسی شاد گشت و بابم را آگاه نمود.زان « مادر » شیرین روز دیگر دلدادگی و مهر خویش با مامم
بابم او را بسیار دوست می داشت که رهاننده ي من از کام شیر « نامزد کردند » پس،آبتین مرا به نام یکدیگر خواندند بود.
در شبی ماهتابی،در جشنی که در ان بزرگان گرد آمده بودند،من و آبتین از بهر یکدیگر نام زدند و پس از آن او
دستور یافت تا با آزادي به دیدار من آید.
» شیرین سکوت کرد .ازش پرسیدم «
در اون زمان،دخترا و پسرا نمی تونستن باهم رفت و آمد کنن؟حتما باید بزرگترا بهشون اجازه می دادن؟
شیرین چنین نبود.
پس چرا تو و آبتین،بعد از اینکه نامزد شدین بهتون اجازه دادن که با هم رفت و آمد کنین؟
شیرین پیش از آن نیز براي دیدار یکدیگر آزاد بودیم،اما من شاهدخت بودم و دیدار من،آئینی داشت که هرجوان
باید از آن پیروي میکرد.
بقیه چی؟بقیه دختر و پسرا رو میگم؟
شیرین آنان نیز در آمد و شد و گفتگو،آزاد بودند.
جوانان در آئین ما،پندار پلید بخود راه نمی دادند!
در جشن ها و پایکوبی ها،با یکدیگر شاد بودند و نواي خنده هایشان سخن از پاکی دل آنان می گفت.
شیرین تو اون دوره ،مردسالاري بود یا زن سالاري؟
شیرین چه واژگانی؟
یعنی منظورم اینه که تو خونه ،مرد رئیس بوده یا زن؟
» شیرین خندید و گفت «
در آن روزگاران زن از جایگاه والایی برخوردار بود.چنانچه اگر بر افسانه ي من آگاه باشی،پس از پدر،پادشاهی،از
آن من شد.اگرچه پدرم را برادرانی بس شایسته بود.
یعنی اون موقع،مردا نمی تونستن توسرزنها بزنن؟!
» شیرین دوباره خندید و گفت «
چرا باید مردان چنین کنند؟!
چه میدونم.
بعد » شیرین این شیوه ي ایرانیان نبوده!شاید این روش در روزگاران پس از من بر پندار پارسیان چیره گشته باشد
» دوباره خندید و گفت
تو نیز چنین پنداري داري؟
نه بابا!در نظر من حقوق زن و مرد مساویه.
نیست.زنان نیمه ي زیبا « هستی » شیرین آگاه باش که مهر با زن آفریده شد.بی بود زن،مرد را انگیزه اي براي هست و دل انگیز مردانند.این دورا هیچگاه از یکدیگر جدایی نیست.آنان بی یکدیگر هیچ اند.
پیدایش هستی چنین است.نیک می دانم تو خود آگاهی که پیرایش هر مردي ،زنی ست و بی بود او زایشی نیست.
درست میگی اماپس چرااکثرا زن و مرد با هم نمی سازن و کارشون به جدایی میکشه؟
شیرین زیرا نیمه ي راستین خویش نیافته اند.
» کمی فکر کردم و گفتم:
راست میگی.اکثر این ازدواجها که به جدایی میکشه مال اینه که زن و مرد حرف همدیگر و نمی فهمن.یعنی گناه م ندارن.تا دو دفعه همدیگر و می بینن می شینن سرسفره ي عقد!اما چرا مرد از زن قوي تره؟
شیرین چنین نیست.
چرا ،مرد از زن قوي تره.
شیرین پیدایش هر یک از آنان با آهنگی هم سنگ می باشد.اگر مردان را به تن توانایی ست.زنان را نیز با نرمی
چنین است.همانگونه که چشمه اي زیبا راه خویش از دل سنگ خارا می گشاید!
پس چرا می گن زن ناقص العقله؟
» شیرین خندید و گفت
این گفتار از توست؟
نه بابا.منم اینو شنیدم.
شیرین مردانی سست براي پوشاندن کاستی خویش چنین آوازي را سر داده اند!می دانی که رشک ورزي مردان اي مردان به گونه ایست که چندین زن را براي خویش می خواهند اما بردباري « طبیعت » بیش از زنان است؟کیا
مرد دیگري را همسر خویش ندارند! « شریک » انبازي اما در سرشت زنان چنین نیست.
درسته.من مردایی رو می شناسم که چندتا زن دارن و زناشون هم هر جوري هس با هم می سازن و زندگی
میکنن.اصلا چرا طبیعت زن و مرد باهم فرق داره؟
و نما می یابد مانند شب و روزي سپیدي و سیاهی!در یاد خود « معنا » شیرین زیرا هر چیز با نیمه ي ناسازگار خویش جهانی را بی زن و پندار بکش!جهانی بی ارزش است،چنین نیست؟
اري چنین است!
یه دفعه شیرین با صداي بلند شروع به خندیدن کردوخنده اي که تمام وجودم رو از عشقش پر کرد!محو تماشایش بودم که گفت
آرمین !بی آنکه خود خواسته باشی به آهنگ پیشینیات سخن گفتی!
» خودمم خنده م گرفت و گفتم «
چیکار کنم،از بس تو اینطور صحبت کردي منم یاد گرفتم!
» دست منو گرفت و از جا بلند شدیم وهمونطور که قدم می زدیم گفت «
جهان رو به پیش دارد و در آن بازپسی نیست.آنان که پندار خویش را در بند گذشتگان گرفتار کرده اند هرگز
انگیزه ي آفرینش را در نمی یابند.
» لحظه اي چشماشو بست و یه چیزایی زیر لب گفت وبعد به من نگاه کرد و گفت «
یزدان پاك آدکی را باراي و پنداري والا آفرید .او اندیشمندان رابسی گرامی میدارد.آنان روي به پیش دارند.
یعنی نباید اسیر گذشته ها باشیم؟
شیرین آفریده گرفتار نیست.پندار اوست که در بندش میکشد.رستگاري او در گرو پندار اوست.
خرد آدمی او را در جهانی دیگر به جایگاهی والا رهنمون می سازد.
یعنی آدم دانا به بهشت میره؟
شیرین افزون،دستور گفتار ندارم.
اجازه نداري چیز بیشتري بگی؟
» لبخند زد و سرش رو تکون داد.یه کمی فکرکردم و گفتم «
پس این آدمها که شعور درستی ندارن بعد از مردن چی میشن؟
شیرین گیتی نیاز به جانوران نیز دارد!کالبد آنان نیز با روان چنین کسان پدید می گردد!
یعنی روح آدماي نادان دوباره به این دنیا برمیگرده و میره تو جسم حیوونا؟!!
» شیرین فقط نگاهم کرد.اومدم ازش یه سوال دیگه بکنم که انگشتش رو رو لبم گذاشت.کمی که قدم زدیم پرسیدم «
چرا بعضی از کشورها،مردمش انقدر بدبختن؟
شیرین هرکه از خرد خویش بهره نجوید گرفتار رنج میگردد.
» تا اومدم یه چیز دیگه بگم یه دفعه دیدم که ترس تو صورتش نشست «
چی شده شیرین؟!
شیرین گاه بدرود است.به خواب خویش بازگرد.
چرا؟من نمیخوام از پیش تو برم!
شیرین تو ناگریزي!
» یه لحظه چشماشو بست و بعد مضطرب تر شد گفت «
بدرود آرمین،گاه تنگ است!بدرود.
یه لحظه بعد چشمامو وا کردم «
تو اتاق خودم بودم.
کمی دور و ورم رو نگاه کردم.هیچی نبود!
دوباره چشمامو بستم شاید شیرین رو تو خواب ببینم اما دیگه هیچی نبود!برگشتم و طرف در اتاق رو نگاه کردم.
» بابک دم در واستاده بود و با تعجب منو نگاه میکرد
تو ندیدیش؟
بابک کی رو؟
اه...!!شیرین رو میگم دیگه!
بابک واله من خیلی سال پیش تو یه قهوه خونه،یکی دو تا نقاشی ازش دیدم!یه نقالی بود که دو سه تا تابلو داشت و تو قهوه خونه قصه ي شیرین و فرهاد و خسرو و شیرین و رستم و سهراب رو می گفت!
من یه بار اونجا نقاشی شیرین رو دیدم.
بیچاره دهن گرمی م داشت.اون روز رفته بودم تو اون قهوه خونه یک پرده نقاشی م زده بود به دیوار.داشت حکایت شیرین و فرهاد رو تعریف میکرد.
من اولین بار اونجا عکسش رو دیدم!اتفاقا نقاش زیادم صورتش رو قشنگ نکشیده بود!
اّه!برو گمشو حوصله ندارم.
» بابک همونطور که یه ماهیتابه دستش بود گفت «
مگه شیرین با تو اومده بود اینجا؟!
» حوصله ي حرف زدن نداشتم «
بابک در هر صورت تخم مرغ دو تابیشتر نداریم.خداکنه صبحونه ش رو خورده باشه!مرد حسابی مهمون دعوت
میکنی،قبلش به آدم بگو!
شوخی نکن بابک.
داشتیم با هم حرف می زدیم!یه دفعه نمی دونم چی شد!دیگه ندیدمش!
بابک شاید رفته دستشویی،دست و روش رو بشوره!پاشو یه صدا بزن و بهش بگو صبحانه حاضره!
» متکارو پرت کردم طرفش.فرار کرد و از تو سالن .به صداي بلند گفت «
آهاي شیرین خانم!زن این آرمین نشی ها!دست بزن داره!
» خنده م گرفت.بلند شدم و رفتم تو سالن بابک تا منو دید گفت «
ترو خدا جلوي این دختره مثل آدم رفتار کن!این از تبار شاه هاست!ننه و باباش آدم حسابی ن!می رن می شینن پشت سرمون میگن چه آدماي بی چاك و دهنی ن ها!
» با خنده رفتم طرف دستشویی که یه دفعه داد زد «
» بعد بلند داد زد ». بگو « اُهن » اوهوي !کجا؟!آدم تو دستشویی یه!حداقل یه
شیرین خانم،راحت باش و با دل راحت کارت رو بکن!ما تو خونه یه مستراح دیگه م داریم!

sina_1374
08-15-2011, 03:25 PM
فصل هفتم
» سرمیز صبحونه که نشستیم،دیدم یه دفترچه ي کوچولوي طلایی روي میزه.از بابک پرسیدم «
این چیه؟
بابک همون دفتري که توش واسه مریم شعر نوشته بودم و گمش کردم!
غلط کردي!خودتم دروغات رو باور میکنی؟!
بابک دروغ نگفته بودم!
پس چطور تا حالا من ندیده بودمش؟!
بابک کتاب چاپ کردن که به این شلی ها نیس!این کتاب شعر رو،خیلی وقته که داده بودم واسه چاپ.گویااشعارم قابل چاپ نبوده.بهش مجوز چاپ ندادن!حالا بهش اصلاحیه خورده!باید دستکاریش کنم شاید ایندفعه اجازه ي چاپ بگیره!
برو گمشو با این چرت وپرتات!
.» دفتر رو ورداشتم و نگاه کردم.سفید سفید بود «
پس شعرش کو؟!
بابک امشب سروده میشه!
میخواي بري منت کشی کنی؟
بابک چیکار کنم؟!دیشب خواب دیدم عمه خانم شما،داره با دندون هاش گوشت تنم رو ریز ریز میکنه!
اگه همین روزا ما نریم سراغشون،اونا میان سراغمون!
امشبم باید بشینی چند تا بیت شعر بگی،بنویسم تو این دفتر.
به من چه مربوطه!
بابک مگه نمیخواي با هم فامیل بشیم؟
من یه بار با تو فامیل شدم واسه هفت پشتم کافیه.
» اینو گفتم و دفترچه رو پرت کردم رو میز
بابک الهی دستت بشکنه که قلبم رو شکوندي!مرتیکه ي بی احساس من از دیشب تا حالا خون دل خوردم تا تونستم این کتابچه ي شعر رو تهیه کنم.انوقت تو به اشعار من بی احترامی میکنی؟!خاك برسر بی احساست کنن!
» دفترچه رو ورداشت و واکرد و گفت «
آخ آخ!زبون بسته رو پرت کردي تمام شعراش ریخت بیرون!شد سفید سفید!
گمشو!میخواستم برات خواب دیشبم رو تعریف کنم ها!
بابک خوابت زیر 18 سال ممنوعه؟!
یعنی چه؟!
بابک یعنی صحنه هاي سانسوري هم داره؟
باتو اصلا نمیشه حرف زد!خوابم رو هم واسه ت نمیگم.
بابک نه نه،جون من بگو.فقط خواهش میکنم نسخه ي اصلی رو برام کن!
» خنده م گرفت
خواب شیرین رو دیدم.داشت برام داستان زندگیش رو می گفت....
» بابک اومد تو حرفم و گفت «
صبرکن صبرکن!بذار برم یه پاکت تخمه بیارم،بعد بگو.
گمشو!اصلا نمیگم.
بابک غلط کردم!ترو خدا بگو.
» از اداهاش خنده م گرفت.گفتم «
داشت برام داستان زندگیش رو می گفت اول منو برد و قصر خسروپرویز رو بهم نشون داد و خوابگاه زنهاي
خسروپرویز و سالن ملاقات شاه ها با خسروپرویز و نگهبان ها و آتشکده و مجسمه ها و...
» دوباره اومد تو حرفم و با هیجان گفت «
از خوابگاه ها شروع کن!
خفه شی آدم هیز کج خیال!
بابک یعنی چه؟منظورم اینه که یکی یکی برو جلو!
» دوباره خندم گرفت «
بابک بگو دیگه دلمو آب کردي!
هیچی بابا!می گفت عاشق یه جوونی بوده به اسم آبتین.هر دو همدیگرو دوست داشتن اما بهم نمی گفتن.بالاخره یه شب آبتین با کمند می آد تو اتاق خواب شیرین.اونجا به همدیگه اظهار علاقه میکنن.
فرداش جریان رو به پدر و مادرش میگه و پدر و مادرشم موافقت میکنن که این دو تا با هم نامزد بشن.
بابک ببخش آرمینجون که وسط حرفت می پرم، اما من بیشتر مایلم که جریان همون شب قبل رو برام تعریف کنی که ابتین با کمند می آد تو اتاق خواب!
هیچی دیگه!اظهار علاقه میکنن.
بابک فقط اظهار علاقه ؟!
مرده شور اون افکار پلیدت رو ببرن!
بابک خواهش میکنم عصبانی نشو!دقیقا فکر کن و بگو توي اون شب حادثه.یعنی اظهار علاقه،تو چی دیدي؟!کجا قایم شده بودي و چیا دیدي؟!
بکشی خودت رو هم دیگه جوابت رو نمیدم!
بابک خوش به حالت!خدا شانس بده!آدم باید تو خواب دیدنم شانس داشته باشه!تو چه خوابا می بینی و من چه خوابا می بینم!
توهر شب خواب یه دختر هیفده هیجده ساله رو می بینی و منه بدبخت م خواب می بینم!می دونی دیشب چه خوابی دیدم؟
خواب دیدم توي ایرانیم.تو اون خونه قدیمی مون زندگی میکردیم.
خب یادمه بگو.
بابک اون وقتا من خیلی کوچیک بودم.تو همسایه گی مون دو تا داداش بودن که همه ش منو می زدن!اسم یکی شون شمعون بود و اسم اون یکی یعقوب!دیشب خواب دیدم که این دو تا داداش با باباشون ،اسماعیل،اومدن و میخوان با
من،چهارتایی بریم مسافرت شمال!هرکدوم هم یه قبضه ریش دران اندازه ي ریش رستم دستان!حالا خودت فرق
خوابارو ببین!
هر شب خوابم از شب قبلی بهتره!
پریشبش خواب دیدم فیدل کاسترو با اون قیافه ي نخراشیده نتراشیده ش ازم دعوت کرده.رفتم کوبا داریم با هم
پیش فیدل می آي و یه » سیگار برگ می کشیم!یه دفعه استالین با اون سبیل هاي چخماقی ش اومد تو و به من گفت سري به ما نمی زنی نامرد
مرده بودم از دستش از خنده! «
!» تموم اینا رو خیلی جدي می گفت و غصه م میخورد
بابک بخند آرمین خان!حقم داري بخندي.
نمی دونم چرا خواباي من همه ش مردونه س
خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد!تو همین که تو بیداري کثافتکاري میکنی،کافیه!اگه قرار بود تو خوابم به اعنال
کثیفت ادامه بدي که وامصیبتا!
بابک راست میگی!
تو مثل کبریت بی خطري!تو خواب ولت میکنن بین دخترا!
گربه ي مسکین اگر پر داشتی نسل گنجشک از جهان برداشتی
بابک گربه خودتی!فعلا زودتر صبحونه ت رو بخور که کار داریم.
چیکار داریم؟
بابک بابا کمک کن دو تا بیت شعر کوفتی بگیم و بنویسیم تو این دفترچه ي وامونده و بدیم دست این دختر عمه ي ترشیده ي تو وقال قضیه رو بکنیم!
رو براش بنویس! « گر بمیرد دهتري » همون شعر
بابک بذار فکر کنم ببینم.
» کمی فکر کرد و بعد گفت «
بیا اي مریم رعنا نه با عمه،خودت تنها
پشیمانم،غلط کردم بجون تو،خرت کردم
بجان عمه ي آرمین که ثابت میکنه داروین
که انسان نسل میمونه شبیه عمه می مونه
اگه با من کنی آشتی مشخص میشه عقل داشتی
مگه اینکه من مریم رو نبینم!
بابک حالا برو باز دهن لقی کن!
بذار این شعررو واسه عمه م بخونم!اون وقت نشونت میده که نظریه داروین درسته یا نه!
بابک معلومه که غلطه!صد در صد اشتباهه!در مورد عمه تو باید گفت که انسان از نسل خرس قطبی یه!
» تو همین موقع یکی زنگ زد «
بابک آخ آخ!اسمش رو بردم،ظاهر شد!فکر کنم عمه ته!آرمین جون تو نمی دونی غذاي خرساي قطبی چیه؟
خداکنه اهل گوشت خوردن نباشن.اگه عمه ت منو نخوره،قول میدم از تو یخچال،یه شیشه ي عسل خوب براش بیارم!
.» آیفون رو جواب دادم .رویا بود.در رو وا کردم «
bri ri sh بابک اگه عمه خانمه،بهش بگو بالا نیاد.اینجا شوفاژ روشنه،خدانکرده گرمازده می شن!بهش بگو امروز
si r ways
یه پرواز به قطب داره عجله کنه،بهش میرسه!
بابک خجالت بکش.آدم به بزرگترش این حرفا رو نمی زنه.
بابک الهی ناز بشی پسر مودب با تربیت!مامانت بهش سفارش نکرده با بچه هاي لات و بی پدر و مادر حرف نزنی
پوپول خان؟!
چرا اتفاقا همیشه این سفارش رو بهم میکرد.
بابک پس واسه چی با من هم اتاق شدي؟
گول ظاهر شیک و تر تمیزت رو خوردم.در ضمن،عمه خانم نیس که داره می آد بالا.
بابک پس جون شماست که داره از حلق تون می آد بالا؟
جون بکن بگو کیه دیگه!
رویا خانم دارن می آن بالا.
رفتم در رو وا کردم و واستادم تا رویا بیاد بالا.یه دقیقه ي بعد آسانسور رسید طبقه ي بالا و رویا ازش اومد بیرون. «
» یه لباس خیلی شیک پوشیده بود و خندون سلام کرد.جواب دادم و دعوتش کردم تو خونه.وقتی اومد تو پرسید
بابک کجاست؟
اومدم بگم همین جاس که یه دفعه صداي بابک رو از توي اتاق خواب شنیدم که مثل مریضا داره ناله میکنه!رویا «
» پرسید
صداي کیه؟
» مونده بودم چی جواب بدم که بابک با همون صدا و حالت بیمارگونه گفت «
آرمین ،کی بود زنگ زد؟
» صداش رو همچین میکشید که انگار یه هفته س تو رختخواب خوابیده!بهش گفتم «
رویا خانم تشریف آوردن.
» با همون حالت مریضی گفت «
خوش اومدن.قدمشون روي چشم.ازشون پذیرایی کم.منکه اینجا افتادم و نمی تونم از جام بلندشم!
» رویا که ناراحت شده بود ،به طرف اتاق بابک رفت و گفت «
چی شده بابک؟!
منم دنبالش رفتم تو اتاق.اما تا چشمم به بابک افتاد،حسابی جا خوردم!صورتش شده بود سفید مثل گچ دیوار!رنگ بهرو نداشت!
» رویا تا بابک رو اون شکلی دید،ترسید و دوئید رفت کنار تختش و با ناراحتی پرسید
چی شده بابک؟چته؟!
چندوقته اینطوریه؟!بردیش دکتر؟!
» نمی دونستم چی جوابش رو بدم.اروم گفتم «
واله نمی دونم نه.دکتر نبردمش.
» راستش خودمم ترسیده بودم.رویا خیلی ناراحت شده بود.به من گفت «
باید می بردیش دکتر.حالش اصلا خوب نیست!
بابک نه ،چیزیم نیس.انگار کمی سرما خوردم.صعف گرفته تم.آخه می دونی رویا خانم؟کسی که نیس یه کاسه
سوپ برام درست کنه یا یه چیکه آب پرتقالی،چیزي بریزه تو حلقم!اینه که کمی ضعیف شدم!
از دیشب تا حالا زبونم چسبیده به سقم!گلوم خشک خشک مثل چوب کبریت!
رویا الان برات یه سوپ درست میکنم.
اینو گفت و رفتطرف آشپزخونه.وقتی از کنارم رد میشد،اشک تو چشماش حلقه زده بود. «
» برگشتم بابک رو نگاه کردم.که چه جوري حقه بازي میکنه.رفتم جلو و گفتم
چی مالیدي به صورتت؟
» با خنده گفت «
نشاسته!
پس زیر چشمات چرا کبوده؟
بابک خیلی کبوده؟
آره.
بابک واکس مالیدم! نمی دونم تو از نسل آدمی؟ابلیسی؟دیوي؟چی هستی؟
این کارا چیه میکنی؟دختره طفل معصوم گریه ش گرفته بود!
بابک راست می گی جون من؟
پاشو خجالت بکش!
بابک بجون تو دلم لک زده واسه یه خورده دلسوزي و پرستاري!
ایران که بودیم ،تا مریض میشدم،مامانم اونقدر لوسم میکرد که نگو!الان چندساله که یه نفر نازم رو نکشیده و ازم پرستاري نکرده!
» کمی فکر کرد و بعد گفت «
البته چند سال م هس که من مریض نشدم!میخواستم بدونم اگه مریض بشم رویا برام چیکار میکنه.
مرده شور اون ایده هاي فاشیستی ت رو ببرن!
» در همین موقع رویا با یه لیوان آب پرتقال اومد تو اتاق و از من پرسید «
تو خونه مرغ دارین؟
» تا اومدم جواب بدم بابک با ناله گفت «
آره رویاجون.دوتا مرغ عشق داریم،تو قفس تو بالکن خونه س!
» رویا خندید و همونطور که آب پرتقال رو می برد کنار تخت بابک ،گفت «
مرغی رو می گم که بشه خورد!
» دوباره بابک با ناله گفت «
واله یه بار ما یه جفت ازاینارو کباب کردیم خوردیم،گوشتشون بد نبود!
» رویا جاي مرغ رو نشون دادم که رویا به بابک گفت
تو این حال نباید زیاد حرف بزنی.وضع سینه ت هم خوب نیست.فعلااین آب پرتقال رو بخور تا من یه سوپ خوب
برات درست کنم.بعدش با هم می ریم دکتر.
بابک از گلوم پایین نمی ره رویاجون.
» بعدبا ناله گفت «
آرمین میتونی بري برام یه نی بیاري؟
هم از دستش عصبانی بودم و هم خنده م گرفته بود.رفتم و از تو آشپزخونه یه نی نوشابه آوردم و گذاشتمش تو «
لیوان آب پرتقال.
» حقه باز پتو رو تا زیر چونه ش کشیده بود روش!بهم گفت
میشه آرمین چون سر نی رو بذاري تو دهنم؟دست خودم جون نداره!
با عصبانیت نی رو محکم کردم تو دهنش «
رویا رفت تو آشپزخونه.تا رویا رفت،بابک بلند شد و نی رو از تو لیوان در آورد و یه نفس آب پرتقال رو خورد و
دوباره نی رو گذاشت تو لیوان و گرفت خوابید و پتو رو کشید روش!
!» از تو رختخواب با چشمهاي شیطانی ش به من نگاه میکرد و میخندید
بیچاره این رویا که گیر چه گرگی افتاده!
» از همون زیر پتو،با آهنگ اروم برام خوند «
گرگم و گله می برن!
» بعدش سرش رو کرد زیر پتو و گف
برو برو مزاحم آسایش مریض نشو!مگه نشنیدي خانم دکتر رویاخانم برام طول درمان نوشت؟!چرا به دستور اطبا
احترام نمیذاري؟!مرتیکه ي حسود!
بعد دوباره بلند شد و زود رفت جلو آینه و یه دستمال کاغذي ورداشت و صورتش رو پاك کرد .و دوباره رفت تو «
» رختخواب و پتو رو کشید روش و گفت
آخیش!آب پرتقال رو که خوردم،رنگ و روم جااومد!
خلاصه ،اون روز رویا تا ظهرسه چهار تا لیوان آب پرتقال داد به این بابک و بابکم همه ش رو خورد! «
ظهرم براش سوپ خیلی خوشمزه اي درست کرد که سه تایی خوردیم.
» بعد از ناهار،رویا هرچی اصرار کرد که بابک رو ببره دکتر،بابک قبول نکرد و رویام گفت
پس تو بگیر کمی بخواب و استراحت کن.من دیگه می رم خونه.شب بهت دوباره سر می زنم.
» دوباره بابک شروع به ناله کرد و گفت «
حالم بهتر شده بود.می ترسم تو که بري،دوباره تبم عود کنه!
» رویا خندید و گفت «
شب برمیگردم.خیالت راحت باشه.
بابک واي بر اسیري کز یاد رفته باشد
در دام مانده صیدي صیاد رفته باشد
نکنه بري و فراموشم کنی!اونوقت دیگه از بیمارت،فقط یه پوست و استخون می مونه ها!
این چه بیماري یه که اینقدر چونه ش گرمه؟!
بابک این از علائم این نوع بیماري هاس!تو حرف نزن.دکتر این چیزا رو باید تشخیص بده!
» رویا خندید و خداحافظی کرد و رفت.تا دو دقیقه گذشت،بابک از تو رختخواب پرید بیرون و شروع به خوندن کرد
امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام
حبیبم اگه خوابه طبیبم رو میخوام
» بعد رو به من کرد و گفت «
ببینم تو تو خواب می ري پیش شیرین،ازت پذیرایی چی میکنه؟
دهن خشک میري؛دهن خشک برمیگردي؟!
من مثل تو حقه باز نیستم.
بابک پس چشمت کور دنده ت نرم!تو برو بشین باشیرین خانم،گلوي خشک حرف بزن.من اینجا تند و تند آب
پرتقال میخورم و سوپ و مرغ!
بعد رفت تلفن زد به گلفروشی و یه دسته گل رز سفارش داد و بعد در حالیکه براي من شکلک در می آورد رفت تو «
» حموم و شروع کرد به آواز خوندن
سرشب بود که زنگ زدن.رویا بود.در رو وا کردم واومدن بالا. «
» بابک حموم کرده و ریش زده،با یه لباس شیک و تر و تمیز اومد پیش من گفت
خانم دکتر تشریف آوردن؟
بعله!
بابک خانم دکتر اومد،جلوش با تربیت باشی ها!وگرنه میگم یه آمپول بهت بزنه!برو کنار ببینم بیخود اینجا
وانستا!این دکتر تخصصش عمومی نیس،خصوصی یه!اصلا رفته دکتر شده که منو معالجه بکنه!برو یه گوشه بگیر
بشین.
» تو همین موقع رویا رسید تا بابک رو سرحال دید گفت «
چطور؟!مریض حالش خوب شد؟!
بابک از طبابت حکیمانه ي شماس!بفرمایید تو!
» همونطور که رویا می اومد تو خونه و بابک در رو می بست گفت «
بیماري،یه بیماري روحی روانی بود.بیمار دچار افسردگی روحی شده بود که خوشبختانه شما با حذاقت و درایت
،مرض رو تشخیص دادین!
این بیمار که خود من باشم،تا عمر داره،جونش رو مدیون شماس!
» تا رویا نشست،بابک رفت و دسته گلی رو که سفارش داده بود براش آورد و بهش داد و گفت «
این رزهاي سرخ ،نشونه ي محبت این بیمار به طبیب شه!
رویا ت خیلی فشنگه بابک!ممنون.چه رنگ قشنگی دارن!
بابک رز سرخ سفارش داده بودم،ورداشته بود رز سفید آورده بود.
رویا ایناکه همه سرخ ن!
بابک خودم ورداشتم تک تک کردم تو قلبم رنگ گرفت
رویا با خنده سرش رو انداخت پایین و مشغول تماشا کردن گلها شد. «
» من هاج و واج به بابک نگاه میکردم که گفت
پسر تو اینجا واستادي چیکار؟بپر برو چندتا چایی وردار بیار.
خلاصه یکی دو ساعتی نشستیم و صحبت کردیم.احساس میکردم که بابک از رویا خوشش اومده.نگاه هاش،صبحت «
هاش،همه این رو نشون میداد.
» سرشب بود که رویا گفت
بچه ها،اگه موافقین،شام بریم بیرون،بعدشم یه برنامه اي خودم براتون جور کردم،باشه؟
شماها برین .من خونه می مونم.
بابک نمیشه.این شام بیرون هم جز دوره ي درمانی منه!باید درمان رو کامل کرد!شاید تو این هیروویر،یه ویتامینی
چیزي م به تو ماسید!
نمیخوام مزاحمتون بشم.
رویا این چه حرفیه؟حتما باید با هم بریم.
بابک پاشو ببینم.بدو کارات رو بکن .از تو خونه موندن و با شیرین خانم کل کل کردن بهتره که!
رویا شیرین خانم؟!
بابک بعله!شیرین خانم!
این پسرخاله ي من؛چندوقته،نقد رو ول کرده،نسیه رو چسبیده!
رویا متوجه نمیشم.
بابک هیچی بابا.داریم تهیه تدارك می بینیم که بریم خواستگاري.
رویا خواستگاري؟چه خوب!خواستگار کی؟من می شناسمش؟
بعله!خیلی سرشناسه!
رویا جدي؟!کی هست؟
بابک خانم شیرین ساسانی!بیوه مرحوم خسروپرویز ساسانی!
بابک!!
بابک البته فعلا قضیه رو علنی نکردیم.میدونی رویا جون،اگه اون مرتیکه گردن کلفت،فرهاد بفهمه،تمام برنامه
هامون رو بهم میزنه!
طرف سنگ تراشم هس،زور بازوش زیاد.خاطرخواه شیرینم خس.دو سه مرتبه م،پیغوم و پسغوم کرده واسه
خواستگاري.
اگه بو بره،خون راه میندازه!
» رویا هاج و واج بابک رو نیگاه میکرد.بعد گفت «
من اصلا سردر نمی آرم!شیرین؟!همون شیرین و فرهاد؟!
بابک شیرین و فرهاد نه!شیرین زن خسروپرویز.
» رویا درحالیکه می خندید،گفت «
اونکه مال هزار و خرده اي سال پیشه!
بابک آخه شیرین خانم چند وقتی یه که بیوه شده.خب،تو این دوره زمونه یه زن تنها براش سخته بی سرپرست
زندگی کنه.اونم با این حقوق هاي بخور و نمیر بازنشستگی!
اینه که چندوقتی یه از سیاه دراومده و خیال داره شوهر کنه.البته فعلا دارن با هم رفت و آمد می کنن که ببینن به
تفاهم می رسن یا نه!
» رویا در حالیکه می خندید به من گفت «
بابک چی میگه آرمین؟اینم یکی از اون شوخی هاست؟
چی بگم؟از خودش بپرسین.
بابک بجون مادرم اگه دروغ بگم!این الان چندوقتی یه که هرشب راه می افته تنها می ره پیش شیرین.
صدبارم بهش گفتم نرو.یه دفعه مچت رو می گیرن،گندکار در می آد.اما به گوشش نمی ره که نمیره.
» رویا که حسابی گیج شده بود گفت «
انگار موضوع جدي یه!
» بعد دوباره خندید و گفت «
دارین سربه سرم می ذارین؟
بابک آرمین ،تو هر شب،شیرین رو نمی بینی؟
» سرم رو تکون دادم و خندیدم «
رویا یعنی تو هر شب؛شیرین ،زن خسروپرویز رو می بینی؟!
بابک زن مرحوم خسروپرویز!شوهرش تو یه حادثه کشته شد.یعنی کشتنش.
رویا کشتنش؟!
بابک اره بابا!مگه نفهمیدي؟!تموم روزنامه ها نوشتن!
رویا دارم از دست شما دو تا دیوانه میشم!
رویا خانم.من چند وقتی یه که شبها،وقتی میخوابم،شیرین به خوابم می آد.
بابک دروغ میگه بدذات!این می ره به خواب شیرین!یعنی این می ره به قصر شیرین!کرم از اینه!
» خنده م گرفته بود که بابک گفت «
این چند دفعه همه ش تو رفتی اونجا.چطور تا حالا اون یه تک پا بلند نشده بیاد اینجا؟حتما مارو قابل نمی
دونه!کسرشان میشه بیاد خونه ي ما!
بهش بگو پسرخاله م گفت هر رفتی یه اومدي داره!بخدا اگه نیاي بازدید ما رو پس بدي،پام رو اونجا نمی ذارم!
» رویا مات گرفت نشست رو مبل و ما دو تا رو نگاه کرد که بابک گفت «
بلندشو بریم رویا.تو راه همه چیز رو برات تعریف میکنم.فکرش رو نکن.من فکر نکنم این وصلت صورت بگیره!
» بعد همونطور که رویااز جاش بلند میشد و سه تایی به طرف در می رفتیم،بابک خیلی جدي ادامه میداد «
اولا که اختلاف سنی شون زیاده!بعدشم طرف یه شوهر داشته و معلوم نیس چندتا بچه داشته باشه!
گیریم اینا همه هیچ!این آرمین پژوهشه،اون شیرین ساسانی!یه عقد مختصرم که بخواهیم بگیریم،حداقل باید هفت و هشت تااز این پادشاه هاي کشوراي همسایه رو دعوت کنیم یا نه؟!حالا پادشاه هاشون نه،سفیر کبیراشون!

sina_1374
08-16-2011, 05:02 AM
میدونی چقدر مخارج ور میداره؟!خرج مون سر به فلک میذاره!
تازه بعدش آیا زندگی شون بشه،آیا نشه!من که گفتم هیچ دخالتی نمیکنم!اون پدر و مادر تو،اونم پدر و مادر شیرین.
خودشونم که بچه نیستن!دختره هزار و چهارصد پونصد سالشه!فقط بهشون گفتم تا یکی دو سال دست نگه دارین و بچه دار نشین که اگه کار به جدایی و این حرفا کشید،یه بچه ي طفل معصوم این وسط تباه نشه!بد میگم رویا جون؟!
» رویا که کاملا گیج شده بود گفت «
نه خب،حرف درستی یه!
» بعد تازه متوجه شد و گفت «
اصلا یعنی چی این حرفها؟!
بابک منم همین رو میگم.می گم تو این ملک این همه دختر خوب هس!همین دور و ور خودمون!دخترعمه ش
هس،یکی دیگه از فامیل هامون هس،یه آشناي دیگه داریم تو ایرانه،دختر محجوب و خانم و نجیبی یه،اونم هس.هر کدوم رو که خواستی ،با منت بهت می دن اما لج کرده که الا و بلا یا شیرین یا هیچکس!لجبازم هس پدر سوخته!از اون ورم این دختره شیرین هی کوکش میکنه!
ازخونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم. «
بابک وقتی خوب چرت و پرتاش رو گفت،تازه شروع کرد به تعریف براي رویا.
براي رویا باور کردن این مسئله خیلی سخت بود،بطوریکه تا لحظه اي که به رستوران رسیدیم،همه ش در این مورد از من سوال میکرد.
» وقتی وارد رستوران شدیم و نشستیم،بابک گفت
اخیش!دلم واشد!پوسیدم تو اون خونه.
رویا بخاطر اینه که شما کمتر از اون خونه می آئین بیرون.کسالت تو هم به همین خاطر بود.
بابک آره،راست میگی.آدم که زیاد تو خونه می مونه حالت افسردگی پیدا میکنه.
ولی ماها که اصلا تو خونه نمی مونیم!حساب کردم تقریبا هر شب با بچه ها می ریم بیرون.شاید در هفته فقط یه شب خونه باشیم!
بابک نمیشه شما انقدر حرف نزنی؟
رویا این طفلک که اصلا حرف نمیزنه!
بابک آره.حرف نمیزنه حرف نمی زنه،وقتی م می زنه گند کار رو در می آره!
پسر ما کی هر شب از خونه می ریم بیرون؟
ما نمی ریم!تو می ري،منم بزور با خودت می بري.
بابک مار بگزه زبونت رو!من ترو با خودم بزور می برم؟
» رویا که میخندید گفت «
خوب دارین همدیگرو لو می دین ها!
بابک بیا!راحت شدي؟
ببین آرمین جون.تو که پسر خوبی هستی،تو که هرجا می برمت،ساکتی و باتربیت!نمیشه این چند کلمه ي قصار رو همنگی؟!ابروي منو که جلو رویا بردي!حالا فکر میکنه من زبونم لال،ددري م!
من و رویا شروع کردیم به خندیدن که یه دفعه رویا چشمش افتاد.به در رستورا و زود دفترچه ي صورت غذارو «
» ورداشت و گرت جلو صورتش و زود به ما گفت
بچه ها برنگردین پشت تون رو نگاه کنین!
چرا؟
رویا یه دقیقه صبر کنین تا بهتون بگم!
بابک غلط نکرده باشم بوي طایفه ي عمه خانم به مشام میخوره!
رویا اشتباه نکردي.مریم و یه دختر دیگه و یه پسرخارجی،همین اومدن تو رستوران
ا...!!مریم ما؟چه خوب!
» تا اومدم بلندشم،بابک دستم رو گرفت وسرجام نشوند و گفت «
زهرمار و چه خوب!بگیر بشین ببینم بااین فک و فامیل پرترافیک ت!هرجا می ریم یکی شون جلومون سبز
میشه!انگار موشون روآتیش می زنن!
مگه چیه؟!
رویا آرمین جان،درست نیست مریم،ماهارو با هم اینجا ببینه.
بابک گفتی با یه پسر بود؟
رویا آره.با یه پسر و یه دختر.
بابک رویا.تو بلند شو برو دستشویی.من اینارو یه جوري دکشون میکنم.
یه ربع بیست دقیقه دیگه بیا سرکوچه همین رستوران.می آئیم دنبالت.
» رویا یواش بلند شد رفت دستشویی.بابک به من بعدش گفت «
خب آرمین حالا یه جوري نشون بده که انگار همین حالا دیدیشون.
الان دیگه عیب نداره؟
بابک نه هالو جون.الان دیگه مدرك جرم وجود نداره!فرستادیمش دستشویی!الان جاي مدرك جرم امنه امنه!
» برگشتم بطرف جایی که مریم و دوستاش نشسته بودن و در حالیکه براشون دست تکون میدادم،صدا کردم «
مریم !مریم!
» بابک تند دستمو گرفت و گفت
هوي!!چه خبرته؟!مگه عروسی یه عمه ته که انقدر خوشی؟!نخند!مثلا غیرتی شدي!نشون بده ناراحتی!
آخه چرا؟!
بابک آدم که دختر عمه ش رو با یه مرد غریبه می بینه،شاد نمیشه!
پسره انگار با اون دختره س!
بابک باشه!ماایرانی هستیم!به این چیزاش کاري نداریم!خلاف خلافه!غیرتی شو ببینم!
چه جوري؟
بابک اخم هات رو بکن توهم.یکی از ابروهات رو هم بنداز بالا.
اینجوري خوبه؟
بابک داري براي من ابرو میندازي؟!
پس چیکار کنم؟
بابک گفتم یه ابروت رو بنداز بالا و نگه دار!بالا پائینش نکن!!نري اونجا باهاشون احوال پرسی کنیها!
بلندشو بریم،زشته.متوجه مون شدن.
بابک آروم از جات بلند شو،مثل فیلماي فارسی!با پات صندلی رو بزن کنار!
این کارا چیه بابک ؟!
بابک تو حرف نزن.سینه جلو!سربالا،قدم اروم،مثل خروس لاري!
پسره رو بزنیمش؟
بابک تنه بابا!فقط قیافه می گیریم!هدف عقب نشوندن دشمن از رستوران!
دوتایی رفتیم جلو میز مریم و دوستش.با اون قیافه اي که ما گرفته بودیم،تا رسیدیم هر سه تاشون با ترس از «
» جاشون بلند شدن.حسابی خنده م گرفته بود که بابک گفت
این پسره کیه مریم خانم؟
» مریم که هول شده بود گفت «
دوست پسر میناس!
بابک مینا کیه؟
مریم مینا ایشونه،دوست من.!
». بابک همونطور که اخم کرده بود برگشت طرف مینا و گفت «
شما مینا هستین؟
دختره با ترس گفتمبله! «
» یه دفعه اخماي بابک وا شد و شروع کرد با دختره احوال پرسی کردن
بابک حال شما چطوره؟مشتاق دیدار!بابا مامان چطورن؟چطور تا حالا من شما رو زیارت نکردم؟!تو همین شهر
تشریف دارین؟خدا شما رو به پدر و مادرتون ببخشه که چه دخترقشنگی تحویل جامعه دادن.
آروم زدم تو پهلوش.تازه حواسش جمع شد.مریم تعارف کرد که بنشینیم.پنج تایی نشستیم دور میز.پسره بدبخت «
» همونطور زل زده بود به من و بابک که بابک به مریم گفت
کاشکی کور می شدم و یه همچنین روزي رو نمی دیدم!
» مریم با ناراحتی گفت «
مگه چی شده بابک؟!
بابک کاشکی امروز سرم رو از رو بالش بلند نمیکردم!
» بعد محکم زد رو پاي خودش و گفت «
حیف از اون همه شعري که براي تو گفتم!بی وفا!بی عاطفه!کاشکی می مردم وزیر بار این بی ناموسی نمی رفتم!
مریم این چه طرز حرف زدنه؟منظورت چیه؟!
بابک دیگه نمیخواد حاشا کنی!چه آرزوهایی واسه خودم داشتم؟!آي جان!آي پاسبان!اي مامور دولت بدادم
برسین!دیگه آدم به کی اطمینون کنه!
مریم بابک یعنی چی؟!
بابک تو حرف نزن!خوب مزد دستم رو دادي!آفرین!
» مینا آروم ازمن پرسید «
ببخشید،ایشون پسر دایی مریم هستن؟
نخیر.من پسر دایی یه هستم.
» مینا با تعجب گفت «
پس چرا ایشون انقدر ناراحتن؟!
نمی دونم واله!
» بابک که این حرف رو شنید به مینا گفت «
مگه پسردایی پسرعمه داره؟!مگه آدم فقط باید فامیل همدیگه باشه تا غیرتی شه؟!من هر دختر ایرانی رو می بینم
که تو ولایت غربت اسیر دست یه خارجی شده،غیرتی میشم و حرص میخورم!حتی شما !من براي شمام نگرانم!آخه
این پسره ي زشت و ایکبیري چیه باهاش بلندشدین اومدین بیرون؟!وللش کنین این مرتیکه ي بدترکیب رو!ایشاالله
همین روزا خودم از خجالت تون در می آم!
» دوباره آروم زدم تو پهلوش «
مریم بابک خان براي اینکه خیالتون راحت بشه و فکرهاي بد نکنین باید بگم ایشون اسمشون مایکله،نامزد مینا!در
ضمن پدرشون هم از دوستان صمیمی یه مامانم هستن!
بابک ا...!!پس عمه خانم هم بعله؟!
» بعد با ناراحتی به من گفت «
پاشو آرمین بریم که انگار خانه از پاي بست ویران است!پاشو بریم که اینا اصلا خانوادگی جفا کارن!
دوتایی بلند شدیم و رفتیم طرف در رستوران که مریمم کیفش رو ورداشت و دنبالمون اومد.بابک منو می کشید و «
» دنبال خودش می برد و مریم هی صدا میکرد
آرمین!بابک!
اما بابک صبر نکرد و از رستوران رفتیم بیرون.مریمم دنبالمون اومد.خیلی عصبانی بود.وقتی دید که ما رفتیم،اونم «
خیلی ناراحت رفت اونطرف خیابون و سوار ماشینش شد و با سرعت رفت.بابک همونطور که پشتش به مریم بود از
» من پرسید
رفت؟
آره.حالا می ره به عمه م جریان رو میگه،اونم می آد پدر منو در می آره!
بابک قربون عمه ت بري!نترس مرد گنده!
نمایش ت تموم شد؟بندازم پائین؟
بابک پرده ي نمایش رو؟
نخیر!ابروم رو!
» بابک زد زیر خنده و گفت «
اما عجب صلابتی پیدا کرده بودي!دل شیر آب میشد!من خودم از قیافه ي عصبانیت ترسیدم!بنداز پایین کمون رستم
رو!
ببین بخاطر تو چکارا باید بکنم!
بابک یه ربع نشد؟
چرا بابا!
بابک نخیر!بیچاره رویا از ترسش از دستشویی بیرون نمی آد!
» تا اینو گفت،دیدم رویا داره از دور می خنده و می آد طرف ما.تا رویا رسید بابک گفت «
خوشت اومد؟
رویا عالی بود!
حالا خدا بدادمون برسه با عمه م!
بابک راست میگه!عمه ش مثل نهنگه!عصبانی بشه هیچی جلودارش نیس!
حالا اگه فردا اومد چیکار کنیم؟
بابک دو حالت داره.یا مریم به عمه ت جریان رو میگه یا نمیگه.من فکر میکنم احتمالا جریان رو بخش نگه که مسئله
خود به خود حله.احتمالا عمه سراغ ما نمی آد.فقط باها قهر میکنه بعدشم زنگ میزنه ایران،چغلی ت رو به بابات
میکنه!
پس بیچاره شدم!داستان تا ایران میرسه!
بابک باید افتخار کنی که اینجا نمایش بازي میکنی.بلافاصله تو ایران می ره رو صحنه و نشونش می دن و معروفیت
پیدا میکنه!
زهرمار!
بابک حالا بیا بریم یه شامی بخوریم بعد فکرش رو می کنیم.
» سه تایی رفتیم یه رستوران دیگه و غذا سفارش دادیم.تا غذا بیارن بابک گفت «
همه ش می ترسیدم پسره کاراته باز باشه و یه کتک مفصل بهمون بزنه!
رویا شما دو نفر بودین.نمی تونست.
بابک چی میگی؟!یه بار ما هفت هشت نفر بودیم و تو خیابون با دو نفر دعوامون شد.ماهام اولش همین فکر رو
میکردیم.
جات خالی،اون دو نفر،ما هشت نفر رو اونقدر زدن که داشتیم می مردیم!
رویا دو نفر به هشت نفر؟پس چطور کتک خوردین؟!!
بابک آخه ما هشت نفر چوب داشتیم و اونا دست خالی بودن!
.» سه تایی زدیم زیر خنده و ترس انتقام عمه از یادمون رفت «
این یکی شوخی از خودت نبود بابک خان.
بابک نه،تویه نمایش سیا بازي،سعدي افشار اینارو میگفت.یادش بخیر خیلی هنرمنده.
رویا من نمایش سیا بازي خیلی دوست دارم.متاسفانه خیلی کم دیدم.قبل از انقلاب که ما نبودیم بعدشم که اجرا
نمیشد.فقط یکی دو تاش رو اینجا تو ویدئو دیدم.
بابک همین سرشبی،یکیش رو برات اجرا کردیم دیگه!
رویا راستی باید ازتون تشکر کنم.اگر مریم،من رو با شماها میدید،برام خیلی بدمیشد.
چرا؟
رویا خب می رفت به عمه خانم میگفت.
بابک عمه خانم هم زود می فرستاد رو اینترنت!تازگی هام یه شبکه ي خبري رو راه اندازي کرده!
اینطوریم که تو میگی نیس.
رویا چرا متاسفانه اینطوریه آرمین.نه تنها عمه ي تو!اینجا ایرانی ها،خلق و خوي شون عوض شده!
همشون منتظرن یکی یه کاري بکنه و بشینن پشت سرش به بدگویی.
ببخشید یه چیزي میگم.شتر سواري دولا دولا نمیشه!
بابک باز از اون سخنان قصار گفتی؟!
رویا اتقافا آرمین درست میگه.شاید مریم باید می فهمید که من با شماها اومدم بیرون.ما که کار بدي نمی کردیم
نمی دونم چرا یه لحظه وحشت کردم.
ما ایرانی ها،وقتی از ایران می آئیم اینجاها،در واقع لباسهامون رو عوض میکنیم!
براي اصلاح فرهنگ،زمان لازمه.باید نسل جدید متحول بشه.دگرگونی در تفکر و رفتار،براي نسل قدیم مشکله.
بابک اصلا من نمی فهمم این عمه ي تو واسه چی سر پیري بلند شده اومده اینجا؟
اومده متحول بشه؟!بگو،آخر عمري می شستی سرخونه زندگیت.
ببیند.دقیقا توام داري همین کار رو میکنی!
بابک اگه من دارم اینکاررو میکنم،ازخودم که یاد نگرفتم!بهم یاد دادن!
یادمه حدود پنج شیش سالم بود.
یه روز دخترعمه م اومده بود خونه ي ما.از من هفت هشت سال بزرگتر بود.نمی دونم چی شد که تو خونه ي ما رفت
حموم.
خورد تو سرم! « گرومب » تو عالم بچه گی،یواشکی رفتم و از سوراخ کلید توي حموم رو نگاه کنم.یه دفعه یه چیزي
مادرم بود.
اولین چیزي که بهم گفت میدونی چی بود؟
»! اگه بابات بفهمه می کشدت » گفت
تو همون حال و هواي بچه گی،تا شب که بابام اومد داشتم فکرمیکردم که چه چیزي براش سرهم کنم که منو نکشه!
میدونی وقتی یه بچه ي شیش ساله رو تهدید به کشتن میکنن یعنی چه؟

sina_1374
08-16-2011, 05:04 AM
واسه اون بچه تو اون سن یعنی مرگ!یعنی باید منتظر میشدم تا لحظه ي کشتنم با اومدن بابام به خونه برسه!
اونم به چه جرمی؟!هیچی!یه کنجکاوي بچه گونه!
میخواستم بدونم تن و بدن ما پسرا با دخترا چه فرقی داره!
که بالاخره نفهمیدم!
یا اون روزي که با توپ زدم شیشه ي اتاق رو شیکوندم.بازم مامانم گفت اگه بابات بفهمه از خونه بیرونت میکنه!
یادم می آد که بعد از گریه و زاري زیاد،مامانم زود شیشه بر خبر کرد و تا قبل از اومدن بابام،شیشه رو انداختیم.
یه بارم دیگه م یادمه که مامانم با خاله جون .با همین مادر تو.دوتایی نشسته بودن و یکی این از خواهرشوهرش
میگفت و یکی اون.
چه حرفها پشت سرشون می زدن!
تو اون بچگی؛عمه م بنظرم شد یه دیو!
چند وقت بعدش که عمه م اومد خونه یما وقتی خواست منو ماچ کنه،خولش دادم و فرارکردم تو حیاط!
حالا آرمین خان ،شما بگوببینم اینا تقصیر من بوده؟یا بازتاب آموزش بد؟تو همین چند مورد به من یاد دادن
بترسم،دروغ بگم،دو رو باشم،ریاکار باشم.یادگرفتم غیبت کردن جز سرگرمی ماهاش.چون بعد از اون همه حرفا که
مامانم پشت سر عمه م زد،وقتی دیدیش،همچین بغلش کرد که انگار بچه ش رو بغل میکنه!در صورتی که من فکر
میکردم که اگه عمه م یه بار دیگه بیاد خونه ي ما،مادرم اصلا تو خونه راش نمیده!یااینکه تو همین مدارس
خودمون.مدیر و ناظم و معلم.همه آماده بودن که یه جوري مچ مارو بگیرن!
پنج دقیقه دیر می اومدیم مدرسه،ناظم می پرسیدکجا بودي؟رفته بودي پارك؟
زود دست میکرد و جیب هامون رو می گشت.
اگه یه روز تکلیف مدرسه رو،حالا بهر علت انجام نمی دادیم.ده صفحه جریمه باید می نوشتیم.یه معلم پیدا نشد که درك کنه شاید شب قبلش ننه بابامون باهم دعوا داشتن!شاید یه اتفاقی افتاده بود که نتونستیم مشق هامون رو
بنویسیم.
نتیجه ش چی شد؟
یاد گرفتیم دروغ بگیم.هردفعه یه چاخانی می کردیم.اقا دیشب بابامون قولنج شیکم کرده بود داشت می مرد!آقا
مامانم مون پا به ماه بود داشت می زائید!آقا عمه مون مرده بود رفته بودیم سر خاکش کنیم!ا...!پسر تو که یه هفته
پیش عمه ت مرد!
ا آقا ببخشید،پس حتما این یکی خاله مون بوده!
خب حالا چی میگی آرمین خان؟اگه اون روزي که میخواستم از سوراخ کلید دختر عمه م رو دید بزنم جاي کتک زدن
و تهدید مادرم می بردم یه گوشه و در حد امکان برام این تفاوت ها رو توضیح میداد.من یاد نمی گرفتم در مقابل یه
خواسته ي طبیهی باید خشونت بخرج داد 1
شاید یه جواب خیلی ساده،کنجکاوي منو ارضا میکرد.البته که پاسخ تشریحی بود که دیگه چه بهتر!
تو خودت آرمین براي اینکه واسه چندتا سوال ساده جواب پیدا کنی،چقدر بدبختی کشیدي؟بالاخره جواب رو از کجا
پیدا کردي؟از پدر و مادرت؟از معلمت؟از کی؟
همین الان،پسر و دختراي دوازده سیزده ساله که تازه این سوالها،بطور جدي براشون مطرح شده،جواب رو از کجا
باید پیدا کنن؟
نه برادر من!این طرز فکرا و طرز تربیت،باعث شده که امثال من و عمه خانم و میلیون ها نفر دیگه،موقع بیکاري،تلفن
رو ور دارن و زنگ بزنن به همدیگه و شروع کنن به غیبت کردن!
جاي اینکه مثلا وقت بیکاریشون رو به خوندن یک کتاب بگذرونن.همش از این کارا میکنن.واسه همینه که تو مملکت
ما کتاب خون کمه!
تازه این شاید کوچکترین ضررش باشه!
تو همی موقع گارسن با یه چرخ دستی غذاي مارو آورد.یه مرغ درسته بود و استیک و میگو.مرغ درسته رو تو یه «
» سینی گذاشته بود و دور و ورش رو هم با سبزیجات تزئین کرده بود که بابک به فارسی به گارسن گفت
برادر من،این مرغ زبون بسته رو انقدر لخت و عور جلو مردم نگردون!دهن همه رو آب انداختی!قباحت داره واله!
خلاصه با شوخی و خنده شاممون رو خوردیم. «
» بعد از شام رویا گفت
خب حالا گوش کنین ببینین چی میگم.امشب براتون یه سوپرایز دارم!
بابک حتمااین دفعه میخواي مارو جایی ببري که هم مریم هس و هم عمه خانم و مهتاب و فرزاد خان!
» رویا خندید و گفت «
نه.از استادمون اجازه گرفتم که شما دو نفر رو هم امشب با خودم ببرم خونه ش.
بابک میخواي آخر شبی مارو ورداري ببري بشینیم سر درس و مشق؟!
» رویا با خنده گفت «
استادم،احضار روح میکنه!
بابک باید بریم بنشینیم با ارواح درس بخونیم؟!من نمی آم.من با زنده هاش نمی تونم درس بخونم،چه برسه با مرده
ها!آرمین رو وردار ببر.این جون میده واسه درس خوندن!قول بهت می دم شاگرد اول مرده ها بشه!
» بعد برگشت به من گفت «
رویا چیه؟نکنه می ترسی؟
بابک من می ترسم؟!بجون آرمین که از تخم چشمم واسه م عزیزه تر،اگه پام برسه اونجا،یه مرده رو زنده نمی ذارم!
رویا پس بلندشیم بریم.
بابک حالا مرده ها تون سربراه ن؟از استادتون حرف شنوي دارن؟
نگنه ارواح بی تربیت رو احضار کنن!حرف بد که تو دهنشون نیس؟
روح دخترم توشون هس؟!
رویا نه.همه شون با ادب ن.پاشو بریم.
بابک استادتون که بداخلاق نیس؟
سه تایی بلند شدیم و راه افتادیم.یه ربع بعد رسیدیم جلوي همون خونه که اون شب با رویا و دوستاش رفته «
بودیم.پیاده شدیم و در زدیم و رفتیم تو.
همه جا یه نور ضعیفی روشن شده بود.مثل خونه هایی بود که تو فیلماي ترسناك نشون می داد.
یه دقیقه بعد،یه زن حدودت شصت ساله اومد جلو و با رویا سلام و احوال پرسی کرد.رویا مارو بهش معرفی کرد و با
هم آشنایی شدیم که پیرزنه به رویا گفت که امشب استاد تشریف نمی آرن.
بابک به فارسی از رویا پرسید که این پیرزنه کیه که رویا گفت این شاگرد استاده.گفت هر موقع استاد نباشه،جاش
این مدیوم میشه و روح احضار میکنه.
» بابک برگشت به من گفت
آرمین،حواست باشه،این پیرزنه شاگرد اوله کلاسه!باید تو درسها با این پیرزنه رقابت کنی!
» بعد به رویا گفت «
شاگرد استاد که این پیرزنه باشه،پس خود استاد حتما دویست سالشه!
» تو همین موقع ،دخترخانم هاکه دوتاشون ساندرا و ژانت بودن رسیدن به ما و و ژانت با خوشحالی گفت «
آخ چه عالی!چقدر خوشحالم که شماها رو دوباره می بینم!
بابک ماهام خوشحالیم ژانت جون!خیالت راحت باشه!همین فردا صبح اول وقت،اولیام رو می فرستم منو تو این کلاس ثبت نام کنن!اصلا میگم شبانه روزي م کنن!
» ژانت با تعجب گفت «
کلاس؟!
بابک آره کلاس!استاد کجاس؟چرا نمی آد؟دلم پر می زنه واسه دو خط مشق!
» بعدروبه رویا کرد و گفت «
الهی دختر خیر از جوونی ت ببینی که منو دوباره با درس و مشق و دانش آشتی دادي!
همونطور که حرف میزد و شوخی میکرد و همه رو میخندوند،رفتیم طرف مبلها و نشستیم.سالن خیلی بزرگی بود و «
» عجیب.همه جا یه حالت باستانی داشت!منو بابک روي یه کاناپه کنارهم نشستیم.آروم در گوشش گفتم
چه خبرته بابک؟چرا اینطوري میکنی؟
» آروم گفت «
چیکار کنم آرمین جون؟!مشتاق فراگیري علمم!
اینجا چیزي درس نمی دن.
بابک چشم باطن ت رو واکن!دور و ورت پر از صفحات علم و دانش و هنره!
اصلا تو اهل درس و مشق نیستی!بلندشو برو منم به حرف نگیر بذار حواسم رو جمع درس خوندنم کنم!
» بعد یواشکی و آروم و با شیطنت به ساندرا و ژانت و رویا گفت «
بچه ها خداکنه استاد مریض بشه و نیاد،ما درس نداشته باشیم و بشینیم دور هم،گل بگیم و گل بشنفیم!
» همه زدن زیر خنده «
بابک قربون اون خدا برم!انگار شماهام زیاد اهل درس و مشق نیستین!خدارو شکر!هرچه شاگرد تنبله افتاده تو این کلاس !
بابک آروم بشین.
بابک اه،ولم کن!تا آقا نیومده یه خرده کلاس رو شلوغ کنیم!
تو همین موقع از اونطرف سالن،اون خانم پیر با خدمتکار که دستش یه سینی بود و تو سینی م چندتا فنجون کوچک «
» ،پیداشون شد که بابک گفت
دیدي حالا؟!مبصر اومد!
خانم پیر ازمون خواست که همه بریم و دور یه میز گرد چوبی اونطرف سالن بشینیم. «
» همه رفتیم و دور میز نشستیم.خانم پیر خیلی جدي و خشک بنظر می رسید.وقتی همه نشستن گفت
خب.آیا همه تون براي ارتباط با دنیاي مردگان حاضرید؟
همه شون سرشون رو تکون دادن.بعد خانم پیر به خدمتکار اشاره کرد که فنجونها رو جلومون بذاره.اونم یکی یه «
» فنجون که توش قهوه بود گذاشت جلوي ما که بلافاصله بابک گفت
فاتحه!
» همه برگشتن نگاهش کردن که من زدم تو پهلوش و گفتم «
مگه مجلس ختمه؟!
بابک خب عین مجلس ختمه دیگه!قهوه و مرده و...
باباك این پیرزنه شوخی سرش نمیشه ها!حواست رو جمع کن.انگار بداخلاقم هس.یه دفعه یه چیزي بهمون میگه
آبرویزي میشه ها!
» همه شروع کردن زیر لب یه چیزي خوندن که بابک آروم به من گفت «
ببین!اینام دارن دعا میخونن.تو هم کشکی لب هات رو بهم بزن!بذار بفهمن مام توایران از این مراسم داریم!
بهش چشم غره رفتم.وقتی دعا خوندنشون تموم شد،همگی بدون حرف شروع کردن بخوردن قهوه.همونطور که داشتیم قهوه میخوردیم،من متوجه شدم که یکی یکی دخترا،یواشکی میخندن!
برگشتم به بابک نگاه کردم دیدم همون جور که داره قهوه ش رو میخورده،یواشکی هم با اشاره سربه سر دخترا
میذاره و خنده شون میندازه!
» زدم تو پهلوش که بلند گفت
خدا رحمتش کنه!
» رویا آروم به فارسی گفت «
کی رو؟!
بابک همون رو که الان میخواهیم مرده ش رو بجنبونیم!
» رویا سرش رو انداخت پائین که خنده ش رو کسی نبینه .خانم پیر که متوجه ي بابک شده بود گفت «
شما سوالی دارید پسرم؟
» بابک خندید.خانم پیر که از خنده بابک کمی ناراحت شده بود گفت «
چرا می خندین؟
بابک آخه شما به من می گین پسرم!به سن و سال شما نمیخوره که پسر به سن و سال من داشته باشین!
» خانم پیر،اخمهاش از هم واشد و با خنده گفت «
چرا به من نمیخوره؟
بابک شما خیلی خیلی سن داشته باشین،چهل ساله!احتمالا چون شما خارجی هستین و در سنین پائین ازدواج نمی
کنین،پس بهتون نمی آد بچه به سن و سال من داشته باشین.
» به فارسی گفتم «
چهل سال؟!دروغ که حناق نیس بگیره بیخ گلوت رو!
بابک دروغ هرچه گنده تر باشه زودتر باور میکنن!
» بعد رو به خانم پیر کرد و گفت «
دوستم میگه شما حدودا چهل و هفت و هشت ساله تونه.
» خانم پیر خندید و گفت «
البته سن من کمی از اینکه می گین بالاتره.
بابک خدا از سر تقصیرات این بزرگترا نگذره!حتما شما رو هم تو سن پائین بزور شوهر دادن!چندتا شیکم زائیدي تا
حالا؟
به زیان انگلیسی،اصطلاحاتی بکار میبرد که شاید خود خارجیام سالها بود که به گوش شون نخورده بود.خانم پیر که «
» متوجه ي این اصطلاح قدیمی شده بود،حسابی خندید و گفت
فکر نمیکردم تا این حد به زبان ما تسلط داشته باشی!
بابک آخه بابام یه لرد انگلیسی بوده!
» خانم پیر با تعجب گفت «
آ اوه !جدي؟!
بابک بله.اسمش م سر آبرهام استوده بوده.تا حالا نشنیدین؟
خانم پیر نه نه متاسفانه.ولی چرا!انگار یکی دوبار این اسم به گوشم خورده!
» اروم بهش گفتم «
بابک این چرت و پرتا چیه میگی؟اسم باباي تو که نصرت اله س!
بابک مگه اسم در گوشی بابام ابراهیم نیس؟
خب چرا؟
بابک خب ابراهیم به خارجی آبرهام میشه دیگه!
فامیلی ت چی؟
بابک ستوده با استوده چه فرقی داره؟اصلا به تو چه مربوطه؟خود این خانمه اسم بابام رو شنیده!
» بعدرو کرد به خانم پیر و پرسید «
ببخشید،شما اسم پدر منو کجا شنیدین؟
خانم پیر فکر میکنم اگه اشتباه نکرده باشم،خیلی سال پیش توي روزنامه خوندم گویا پدرتون،سر آبرهام استود تو
مجلس لردها بودن!
» بابک به فارسی گفت «
بیچاره این بابام هی می گفت زمان مشروطه،پدر بزرگم خیلی مبارزه کرده و آزادي خواه بوده ها!بیچاره چون
مدرك نداشت ما باور نمیکردیم!
امر به خودتم مشتبه شده؟!
بابک این خانمه که دروغ نداره بگه!
خانم پیر حالا سر آبرهام کجا هستن؟
بابک ایران تشریف دارن.
خانم پیر اونجا به چه کاریاشتغال دارن؟
بابک تو کار کلاه و این جور چیزا هستنن.
» من و رویا زدیم زیر خنده که بابک گفت «
یعنی کارخونه ي کلاه سازي دارن.کلاه واسه سر مردم تولید میکنن از نوع انگلیسی!
» بعد براي اینکه حرف رو عوض کرده باشه
راستی شما شوهر دارین؟
» خانم پیر یه دفعه ناراحت شد و با حسرت گفت «
متاسفانه چندین سال پیش شوهرم در اثر یک حادثه فوت کرد.
بابک نور به قبرش بباره.یعنی شما این چندسال تنها بودین؟!
بابک دست از سر این پیرزنم هم ور نمی داري؟
بابک هیچی نگو که تازه رگ خوابش رو پیدا کردم و به حرفش کشیدم!
» بعدرو به خانم پیر کرد و گفت «
دوستم میگه شما جوون جوون حروم شدین!
» خانم پیر که متوجه ي این اصطلاح نشد پرسید «
این چه جمله چه معنی داره؟
بابک یعنی شما از زندگی و جوونی تون هیچی نفهمیدین!زن باید شوهر داشته باشه.اتفاقا شما باب دندون باباي من
ید!بابام چندساله داره دنبال زنی مثل شما میگرده.
خانم پیر اوه!پدر شما هم مجرد هستن؟
بابک نه فعلا داره با مادرم زندگی میکنه.
خانم پیر پس اگه ایشون متاهل هستن،چطور دنبال یه زن دیگه می گردن؟
» من و رویا داشتیم از خنده می مردیم که بابک گفت «
از مادر من دلخوشی نداره!
خانم پیر یعنی قصد دارن از مادر شما جدا بشن؟
بابک شاید تو دلش یه همچین قصدي داشته باشه اما بعید میدونم به زبون بیاره.

sina_1374
08-16-2011, 05:07 AM
خانم پیر چرا؟
بابک آخه اونوقت مادرم سروبونه ش رو یکی میکنه!
خانم پیر یعنی چه؟!
بابک یعنی بهش اعتراض میکنه!فقط احتمالا یه خرده اعتراضش شدیده!
خانم پیر پس وقتی ایشون زن دارن چطور می تونن دوباره ازدواج کنن؟
بابک ما مردا تو ایران می تونیم تا چهار تا زن رو عقد کنیم بشرطی که بینشون عدالت برقرار باشه.
خانم پیر من اصلا سردر نمی آرم!
بابک شما به این چیزا کاریتون نباشه.فقط از خودتون عکسی چیزي دارین من بفرستم تهران واسه بابام؟
بابک دست وردار
بابک هیچی نگو.جریان روح و احضار ارواح یادش رفت!
ما اومده بودیم که اینجا که روح احضار کنیم!
بابک این همه آدم زنده دور و ورت هستن،روح به چه دردت میخورده آدم ب سلیقه؟!
خانم پیر عکس جدید ندارم.
بابک باشه،مهم نیس.مال یکی دو سال پیشم باشه خوبه.فقط زودتر برسونین ش دست من که پست ش کنم ایران.
» خانم پیر که حسابی تو فکر رفته بود گفت «
من اول باید درست فکر کنم.بعد تصمیمم رو به اطلاع شما می رسونم.
بابک اصلا عجله نکنین.وقت دارین.خوب فکراتون رو بکنین.شوهر،کفش تنگ و گشاد نیس که تا پاتون رو زد
عوضش کنین!
» خانم پیر از این مثالهاي بابک خنده ش گرفت و کمی بعد گ
بچه ها عذر میخوام.من الان آمادگی ندارم.تمرکزم بهم خورده.
» بعد بلند شد و رفت.به بابک گفتم «
پیرزن بدبخت رو هوایی کردي.
بابک میخوام جاي سوغات واسه بابام اینو ببرم تهران !
ساندرا جدي پدرت قصد ازدواج داره؟
بابک ما مردا دله ایم!تا وقتی م که دارن می ذارن مون تو گور هم قصد ازدواج داریم.اگه ترس مهریه ي زن
نبود.همه مون چهارتا زن رو دیگه می گرفتیم!
رویا تو هم اینطوري هستی؟
بابک من از همشون بدترم!حالا بیاین سرخوش و بش خودمون.با بدختی مبصر کلاس رو دکش کردم رفت!بیچاره
اسم شوهر که اومد،تموم هوش و حواسش پرت شد!
شیطون باید بیاد پیش تو درس بخونه
بابک داره درس میخونه شیطون بشیم!الان یه سالی هس که دارم بهش درس می دم!
خلاصه اون شب دیگه ماخانم پیر رو ندیدیم.
بابک می گفت و ما می خندیدیم.خیلی بهمون خوش گذشت.موقع رفتن م بابک طوري رفت که خانم پیر اصلا متوجه
نشد.
» وقتی سوار ماشین بودیم و می خواستیم رویا رو برسونیم خونه ش،رویا به بابک گفت
تو چه جور شخصیتی داري؟اصلا نمیشه ترو شناخت.هرجا که پا می ذاري،همه رو می خندونی و شاد میکنی!این
چندوقتی که باهات آشنا شدم،اصلا ندیدم که ناراحت باشی و غصه بخوري .تو دیگه چه جور آدمی هستی؟آدم وقتی
با توئه احساس میکنه که تمام مشکلات این دنیا پوچ و بی ارزش!احساس میکنه که همه ي ادما رو دوست داره،احساس میکنه که همه ي آدما خوبن،احساس میکنه که میتونه تمام سختی ها رو تحمل بکنه و به همه ي مشکلات
پیروز بشه!شخصیت خیلی جالبی داري بابک!
» بابک همونطور که رانندگی میکرد گفت «
خداوند انسان رو براي شادي آفریده.هیچ جا ما نشنیدیم که آدمیزاد به دنیا اومده که غصه بخوره و عذاب بکشه!
گریه انداختن مردم که کاري نداره!حقشون رو بخور،،بهشون توهین کن.آزادي شون رو بگیر،بهشون ظلم کن تا گریه
شون در بیاد!
اما اگه تونستی کسی رو شاد و خوشحال کنی آدمی!
حتی اگه قرار باشه سربه سر یه پیرزن بذاري و بهش دروغکی بگی که میخواي عکسش رو بفرستی واسه پدرت
براي ازدواج؟
بابک اگه منظورت امشبه که من کار بدي نکردم.
حرفایی که به اون پیرزنه زدم،کلی باعث امیدواري ش شد.بهش اعتماد به نفس داد.
آدم وقتی می میره که امید و اعتماد به نفسش رو از دست بده!
بیچاره این پیرزن دیگه داشت امیدش رو از دست میداد!
اصلا میدونی چرا این زن رو آورده به احضار ارواح و این چیزا؟
همه ش بخاطر اینه که بتونه با روح شوهرش حرف بزنه!چرا؟چون در ضمیر ناخودآگاه خودش به دنبال جفتش
میگرده!حالا تو زنده ها نشد تو مرده ها!
قول بهت میدم که این زن از فردا روحیه ش به کلی عوض بشه!
لباس تنش رو دیدي؟سیاه!دامنش چه رنگی بود؟سیاه!
حالا اگه دفعه ي دیگه ببینی ش دیگه لباس سیاه تنش نیس!
امشب به حرفاي من فکر میکنه.همینکه ما بهش گفتیم که چهل و هفت هشت ساله بنظر می آد،روحیه می گیره!به
زندگی امیدوار میشه!
حالا اگه بهش می گفتیم هفتاد ساله به نظر می آد و دیگه باید از کاراش توبه کنه و فکر مردن باشه خوب بود؟!
اگه این چیزا رو می گفتیم،فقط یه دل رو از خودمون رنجونده بودیم.
در ثانی،اینا که همینطوري شوهر نمی کنن!ندیده و نشناخته که نمی آد زن باباي من بشه!تو فکر کردي همین فردا
صبح پاسپورتش رو می بره سفارت ایران واسه ویزا؟!
رویا بابک راست میگه.وقتی اون حرفا رو میزد من نور امید رو تو چشماش دیدم من تا قبل از امشب خنده رو لب
این زن ندیده بودم اما بابک باعث شد که اون براي اولین بار بخنده!
بابک آدم تا زمانیکه میخنده،تیغ غم و غصه بهش کارگر نیس!زمانی آدما بیچاره میشن که خنده از یادشون میره!
بابا این آرمین رو ولش کن!این طبیعتش بهوت افسرداهی!
خلق و خوي اموات رو پیدا کرده!اول جوونی عاشق یه دختر هزار و چهارصد ساله شده!
این همه دختر خوشگل و جوون دور و ورشن،این گلوش پیش مادر بزرگش گیر کرده!اصلا عاشق پیرزناس!یرزن
پسنده!
پیرزن که تو بیداري گیرش نیاد،تو خواب میره سراغ مادربزرگ مادر بزرگش!
اومدم جوابش رو بدم که یه دفعه یه زن اومد وسط خیابون!بابک که داشت با ما حرف میزد،حواسش درست جمع «
!!» نبود که من داد زدم و یه دفعه فرمون رو گرفت اونطرف واز کنار اون زن رد شدیم
دیوونه الان نزدیک بود بزنی بهش!پشت فرمونم نمیشه این زبونت کار نکنه؟!چیزي نمونده بود پیرزن بدبخت رو له
کنی!
» بابک یه گوشه واستاد و گف
بیا!باز یه پیرزن دید و همه چیزو فراموش کرد.ببینم!تو چه جوري تو یه نظر تشخیص دادي که طرف پیرزنه!
پیاده شدم.اون خانم رفته بود اونطرف خیابون و گوشه ي پیاده رو افتاده بود زمین.راه افتادم بطرفش که بابک داد «
» زد
کجا می ري؟این یکی رو ولش کن!این به درد تو نمیخوره!بیا کجا میري؟!
بهش محل نذاشتم و رفتم سراغ اون خانم که بابک و رویا هر دو پیاده شدن و دنبالم اومدن بابک خودشو رسوند به «
» من و بازوم رو گرفت و گفت
میخواي چیکار کنی؟!
میخوام ببینم چرا غش کرده.
بابک بابا این از اون مستاي آخر شبه!ول کن حالا یه چیزي م ازمون طلبکار میشه!بیا بریم،خودم فردا برات یه پیرزن
گیر می آرم که دندون هاشم عاریه نباشه!
کمک به مردم!شاد کردن مردم!خندوندن مردم!یادت رفت!؟
بابک اونا شعار بود می دادم!تو چرا باور کردي؟
دیگه رسیده بودیم به اون خانم.داشت زیر لب یه چیزایی واسه خودش می گفت که مفهوم نبود.بوي خیلی بدي ازش «
» می اومد که تا نزدیکش شدیم بابک دماغش رو گرفت و گفت
واخ واخ!خدا خفه ت کنه زن!دو تا پیاله کمتر میخوردي!پاك سیاه مسته!از بس الکل تو تنشه،کبریت بگیریم
نزدیکش منفجر میشه!
خانم!خانم!پاشو یه چیکه عرق واسه ت آوردم بخور!
سربه سرش نذاربابک.
بابک حالا گیرم من سربه سرشم بذارم،این اصلا می فهمه؟!این انقدر مسته که الان فکر میکنه ما گربه ایم دورش جمع شدیم!
بیا بریم تا شرش دامن مون رو نگرفته!
بابک !داره گریه میکنه!
بابک من گفتم شاد بودن و خندیدن خوبه اما واسه آدمی که در شرایط عادي باشه نه این بابا!بیا بریم،این دائم
الخمره!
واسه یه دقیقه!
بابک باباي من آدماي معمولی رو می تونم بخندونم نه مستا رو!بیا بریم الان یه پلیسی چیزي می رسه فکر میکنه
اومدیم جیب اینو بزنیم!
ساکت شو یه دقیقه!داره یه چیزي میگه!
» سرم رو بردم نزدیکش که شنیدم داره یه چیزایی به فارسی میگه «
بابک این ایرانی یه!!داره فارسی فارسی حرف میزنه!
بابک سکسکه هاش فارسی یه؟!اینکه فقط داره سکسکه میکنه!
تو حرف نزن می شنوي داره چی میگه!
» سه تایی کنارش نشستیم و گوش دادیم «
» سکسکه » چیره نشد « سکسکه » هیچ کسی « سکسکه » برچرخ فلک
» سکسکه » آدمی زمین سیر نشد « سکسکه » وز خوردن
کاوه چه قیافه اي !آخر همه ش سکسه س!
هیس!
» سکسکه » که نخورده ست ترا « سکسکه » مغرور بدانی
نعجیل مکن
بابک ا !این یکی قیافه ش بهم خورد!آخرش سکسکه نداشت!
مادر!مادر !حالتون خوبه؟
بابک ا..!این خاله ي منه؟!مامانت اینجا اومده چیکار؟
بابک شوخی نکن.نمی بینی ایرانی یه؟!
بابک راست می گی.بذار من باهاش حرف بزنم.
» بعد سرش رو برد جلوتر گفت «
مادر آرمین!خاله ي من!قربونت ،اسم عرقی رو که خوردي آروم در گوش من بگو!انگار جنسش عالی بوده!
خفه شی بابک!
بابک خان!خانم!چشماتو واز کن.ما هموطنیم.میخواهیم کمکت کنیم.
» اون خانم همونطور که چشماش بسته بود گفت «
»! سکسکه » بیچاره م کردي « سکسکه » تو هموطن « سکسکه » ببره!همین « سکسکه » تو هموطن رو « سکسکه » مرده شور
بابک حظ کردم از این فارسی سلیس و شیرین!خیلی وقت بود که کسی باهام اینطوري صمیمی و دوستانه صحبت
نکرده بود!
» خنده مون گرفت «
بابک خانم!میدونم که دیدن یه هموطن تو این ولایت غریب چه کیفی داره،خواهش میکنم دو تا جمله ي دیگه با مهر
و محبت بهمون بگو.
برو گمشو که...هرچی میکشم از دست...تو هموطن میکشک....
بابک الهی قربون اون فارسی حرف زدنت برم!روحم تازه شد!چه سکسه هاي قشنگی میکنه!تمام جمله هاش مزین به سکسکه س با بوي دلپذیر عرق سگی!
بابک خجالت نمی کشی این پیرزن بدبخت رو اذیت میکنی؟!
بابک من اینو اذیت میکنم؟!این داره به ما بد و بیراه میگه!
هشت تا جمله گفته،هفت تاش فحش بوده!
مادر!مادر!این چه بلایی یه که سرخودت آوردي؟بخدا برازنده ي شما نیس!
مگه اینجام...ایرانه که تو کار...مردم فوضولی میکنی؟
بابک مادر،سکسکه ي آخر جمله رو نذاشتی!
» خانم پیر سکسکه کرد «
بابک ممنون.چقدر حرف گوش کنم هس!
» خنده مون گرفت «
مادر ،ما باید برات چیکار کنیم الان؟چکاري از دست ما براتون ساخته س؟
.....مگه ازتون...کمک خواستم فوضول...
بابک سکسکه،سرخط!
بچه ها چیکار کنیم؟
بابک شما همینجا واستین من بپرم یه بطر عرق بگیرم و بیام!این هنوز مست مست نیس!یه بطر دیگه که بخوره،می
گیره همینجا تا صبح راحت میخوابه و صبحم بلند میشه می ره دنبال کارش!
اه!گمشو شوخی نکن.
بابک بیا بریم دنبال کارمون!
نمیشه که همینطوري ولش کنیم و بریم.
بابک پس چیکار کنیم؟
بابک باید یه کاري بکنیم دیگه.
بابک یه کار دیگه م میشه کرد!اگه موافقین بگم.
بگو.
بابک برم دو بطر عرق بگیرم بیارم،ماهام بخوریم و پیشش همین جا بگیریم تا صبح بخوابیم که تنها نباشه!صبح م
همه مون بریم دنبال کارمون!
» رویا زد زیر خنده «
زهرمار با این راه حل ت!
بابک بابا بیا بریم!این زن کارش همینه!به تو چه مربوطه؟!
من اینو اینجوري با این حال و روز اینجا ول نمیکنم.
» اینو گفتم و کنار اون خانم نشستم رو زمین «
بابک مرده شور اون دل هوس بازت رو ببرن!اخه تو چرا انقدر پیرزن پرستی؟اخه با این پیرزن چیکار کنیم؟!حرفم
که بهش می زنیم دري وري بارمون میکنه!
» توهمین وقت اون خانم پیر آروم سرش رو بلند کرد و از لاي چشماش یه نگاهی به من کرد و گفت «
توام...دیوونه اي....بدبخت «
بابک آخر جمله سکسکه نذاشتی نیم غلط!
» سه تایی خندیدیم «
بابک آرمین جون از خر شیطون بیا پایین.بلندشو بریم دنبال کار و زندگیمون.
» فقظ نگاهش کردم
بابک من نمی دونم این خاله ي من این یه چیکه شیر گندیده ش رو با حرص و جوش به تو داده که تو انقدر
لجبازي؟!
لجباز نیستم.این زن هرچی باشه یه هموطن ماس.
» تا اینو گفتم خانم پیر زیر لبی گفت «
مرده شور....تو هموطن رو...
» بابک نذاشت که حرفش تموم بشه و گفت «
شما به خودت فشار نیار!ما خودمون بقیه ي جمله رو بلدیم!
» بعد به من گفت «
پسرخاله جون،میگی چیکار کنیم؟
باید بغلش کنیم . بذاریمش تو ماشین ببریمش خونه.
بابک اگه اینو ببریمش خونه تا صبح مرده زنده مون رو می جنبونه ها!این همینطوریش داره فحش مون میده واي به
اینکه بهش دست بزنیم!
عیبی نداره بذار هرچی میخواد بگه.
بابک حالا از این گذشته،اگه این پیرزن رو ببریم خونه مون،شیرین بفهمه حسودي میکنه ها!دوتا پیرزن رو نمیشه با
هم تو یه خونه نگه داشت!هرچی ام باشه شیرین هزار و سیصد و خرده اي سال از این بزرگتره و احترامش واجب تر!
» تا بابک اینو گفت اون خانم پیر زیر لبی دوباره گفت «
مرده شور...اون شیرین رو هم...ببره...
بابک دیدي آرمین خان؟!هنوز پاش نرسیده تو خونه میخواد پالون هووش رو بذاره آفتاب!
» بعد به اون خانم پیر گفت
من نمی فهمم!این چه جور مستی یه؟!این از منم که هوشیارتره!
رویا محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت اي دوست این پیراهن است افسار نیست.
بابک ول کن رویا جون!
این پیرزنه الان بلند میشه فکر میکنه داریم مشاعره میکنیم!
» بعد رو به من کرد و گفت «
بالاخره چیکار کنیم؟
ببریمش.
بابک بر اون قوزك پاي بابات لعنت که اومد این خاله ي ترشیده ي منو گرفت .و تو آدم لجباز رو بدنیا آوردن!!!

sina_1374
08-17-2011, 12:07 AM
فصل هشتم
بالاخره هرجوري بود اون خانم پیر رو سوار ماشین کردیم و نشوندیمش روي صندلی عب که اونم سرش رو به «
صندلی تکیه داد و خوابید
.» ماهام سوار شدیم و حرکت کردیم
بابک آرمین خان حالا هس وطن پرستی ت ارضا شد؟
آره دستت درد نکنه.
» بازخانم پیر زیر لب گفت «
مرده شور...تو هموطن....
» بقیه ش رو بابک گفت
رو ببره که هر چی میکشم از دست تو هموطن میکشم خوب گفتم خانم؟
آره. « سکسکه »... خانم پیر
بابک مادر،شمافقط سکسکه هاش رو بکن.جمله سازي ش با من!
» زدیم زیر خنده «
؟« سکسکه » کجا می برین « سکسکه » خانم پیر دارین منو
بابک یه دکه ي عرق فروشی اینجاها هس که اسم صاحابش ها مبارسونه!داریم می ریم اونجا.
» سکسکه » خانم پیر باشه
بابک!خجالت بکش!
بابک اه!هرجا دیگه رو می گفتم نمی اومد که!
» دوباره ماها خندیدم .بابک آروم زیر لب گفت «
یه هموطنی از این زن من بسازم که تو داستانها بنویسن.
» تا اینو گفت خانم پیر لاي چشماشو واز کرد و گفت «
لعنت به....پدرو مادر...تو هموطن....
بابک بابا،مرده و زنده ي مارو نصفه شبی جنبوندي که!بگیربخواب دیگه!مست ندیده بودیم که انقدر حرف
بزنه!حداقل تو اون دو تا کتاب،پریچهرخانم و آقاي هدایت با تربیت بودن!این یکی که دهنش چاك و بست حسابی م
نداره!چه گوشاي تیزي م داره!هرچی میگیم می شنوه!
» زدیم زیر خنده «
اه!از موضوع کتاب خارج نشو!
خلاصه چند دقیقه بعد رسیدیم و با ماشین رفتیم تو پارکینگ و هرجوري بود اون خانم رو بردیم تو آسانسور که گفت
اینجا که....عرق فروشی یه....هامبارسون نیس.....
هامبارسون....سرتجریش دکه.....داشت......
دق کرد بیچاره....از غصه....
بابک ا....!هامبارسون مرد؟!خاك تو سرمون شد!
» بعد بحالت گریه گفت «
اي خانم اي خانم!دیگه خونه ي امیدمون ویرون شد؟اي هامبارسون رفتی و مارو تنها گذاشتی!
خانم بهتون تسلیت میگم!یعنی به تمام خانواده ي بزرگ الکی ها و مستاي آخر شب تسلیت میگم که بی پشت و پناه
شدن!
ماها دیگه از خنده نزدیک بود که خانم پیر رو ول کنیم کف آسانسور! «
خلاصه دکمه رو زدیم و آسانسور حرکت کرد و رسیدیم به طبقه ي خودمون و اومدیم جلوي در آپارتمان که خانم پیر
» به بابک گفت
می شناختیش....هامبارسون رو........
بابک می شناختمش؟!چشم و چراغ مون بود!امید دلمون بود!
آفرین به پسرش که نذاشت چراغ دکه ي باباش خاموش بشه!بساط دکه رو برد تو خونه شون!حالا مردم می رن خونه
ش سراغش!
با خنده رفتیم تو آپارتمان و اون خانم پیر رو نشوندیم رو یه مبل.تا نشست یه نگاهی از لاي چشماش به ما کرد و «
» گفت
؟« سکسکه » اون یکی تون کو « سکسکه » چهارتا بودین « سکسکه » شماها !!
بابک یکی مون از دست شما ده دقیقه پیش خودشو کشت!
» زدیم زیر خنده «
خانم پیر خدا بیامرزدش...چه جور دختریی....بود؟
» بابک یه دفعه گوشاش تیز شد و دور و بر خودش رو نیگاه کرد و به من گفت «
نکنه راست میگه و ما چهارتا بودیم؟!میگه یه دختر دیگه م باهامون بوده!نکنه وسط راه حیف و میل شده باشه؟!
بابک!
بابک چه میدونم!این شک میندازه تو دل آدم!
» خانم پیر گفت «
چقدر اینجا...سوت و کوره...بگو...یه چیزي واسه مون....بزنن!
بابک نخیر!این فکر میکنه که آوردیمش کاباره مولن روژ!
بابک ولش کن.
بابک می ترسم دمدمه هاي صبح این وادارمون کنه واسش عربی برقصیم ها!
» زدیم زیر خنده که بابک به رویا گفت «
اشتباه می گیره ها! « سامیه جمال » رویا جون،تو بیا زودتر برو،یه دفعه می بینی این ترو جاي
بابک اگه تونستی یه دقیقه زبون به دهن بگیري؟!
بابک حالا میگی چیکارش کنیم؟
یه رختخواب براش میندازیم همین جا بخوابه تا صبح ببینیم خدا چی میخواد.
بابک میگم یه سوپی،غذایی چیزي واسه ش درست کنیم بدیم بخوره.این آنقدر لاغر و زرد نبوئه یه دفعه دیدي تا
صبح نکشیدها!تو یخچال از این سوپ هاي آماده داریم.من برم واسه ش درست کنم.
دیدي حالا حس همون پرستی توام عود کرد!
» تا اینو گفتم خانم پیر زیر لبی گفت «
مرده شور.....تو هموطن.....رو....
بابک بابا این کلمه رو نگو!مگه نمی بینی این بهش حساسیت داره؟!
» دوباره زدیم زیر خنده.خانم پیرکمی سرش رو از روي پشتی مبل بلند کرد و با چشماي نیمه بسته به بابک گفت «
توبودي....گفتی....میخواي.....عر ی برقصی......
بابک نه،من رقص شاطري بلدم!عربی رو این آرمین خوب می رقصه!
» سه تایی زدیم زیر خنده.رویا که داشت از چشماش اشک می اومد «
بابک اخ جون!امشب خواب بیخواب!تا صبح بزن بکوب داریم!
بابک !یواش!ساعت سه بعداز نصف شبه!
بابک تو فقط زورت به من میرسه؟!مگه من میخوام عربی برقصم؟!
اگه مردي برو جلوي این هموطن ت رو بگیر که فکر کرده اومده کاباره شکوفه فر!
» تا کلمه ي هموطن رو گفت خانم پیر زیر لب گفت
مرده شور...تو هموطن رو.........
» سه تایی زدیم زیر خنده «
بابک نمی دونم اینکه نمیخوام اسمش رو بگم چه بلایی سراین زن آورده که به این کلمه الرژي پیدا کرده!
اگه میخواي براش غذا بیاري برو بیار دیگه!
بابک رفتم.رویاخانم شمام دیگه بفرمایین منزلتون .کافه تعطیله!بابا مام زن و بچه و خونه و زندگی داریم آخه!
رویا اصلا دل نمیکند از پیش ماها بره.با بی میلی ازمون خداحافظی و رفت.بابکم رفت تو آشپخونه دنبال غذا.
منم رفتم و یه رختخواب آوردم و یه گوشه پهن کردم.یه خرده بعد بابک با یه کاسه سوپ اومد و هرجوري بود دادیم
» اون خانم خورد و بردیمش تو رختخواب و خوابوندیمش و من و بابک رفتیم تو اتاقون که صداي خانم پیر بلندشد
اي بس که....نباشیم و جهان......خواهد بود....
نی ....نام زما و....نی نشان خواهد....بود
زین پیش....نبودم و ....نبد هیچ....خلل
زین......پسچو.....نباشیم همان....خواهد بود
» شعراي قشنگی میخوند .از یه آدم مست بعید به نظر می رسید که بتونه این چیزا رو بگه «
بابک شاعر یه چیزاي دیگه م گفته ها!
آنقدر مستم که از چشمم شراب آید برون از دو گوشم یک مقنی باطناب آید برون!
بعد از اون دیگه صدایی ازش نیومد.ده دقیقه اي صبر کردم و یه سري بهش زدم.خوابیده بود.برگشتم تو اتاقم سراغ
اون تیکه چرم و از تو کشو ورش داشتم و تو دستم فشارش دادم و رفتم تو تختخواب.
بالاخره وقت خواب رسیده بود.وقت خواب یا زمان دیدار.
چشمامو بستم و یه لبخند نشست رو لبم!
باسرو صداي زیاد و هیاهو چشمامو واز کردم!
نمی تونستم چیزي رو که می بینم باور کنم!
روي یه تپه نسبتا کوتاهی واستاده بودم.زیرپاهام یه دشت خیلی بزرگ بود پر از سرباز که با شمشیر و تبر و
نیزه.بجون هم افتاده بودن!
تمام زمین رو خون پوشونده بود!داشت گوشم از صداي بهم خوردن شمشیر و فریاد زخمی ها و نعره سربازا
کرمیشد!
مثل حیوونها بجون هم افتاده بودند و همدیگرو تیکه تیکه میکردن!
اصلا نمی تونستم چیزي رو که می بینم باور کنم!
یه عده اون وسط بااسب این ور و اونور می رفتن و سربازا رو به جنگ تشویق میکردن.یه عده یه طرف دیگه با
طبلهاي بزرگ مارش می زدن..
همینطور آدم بود که کشته میشد!بوي زهم خون همه جارو گرفته بود!
یکی پاش قطع شده بودفیکی سر نداشت،یکی شیکمش پاره شده بود!افتضاح بود!
اسباي زبون بسته تیکه پاره شده،اینطرف و اونطرف افتاده بودن!به حیوون هام رحم نمیکردن!
» چشمامو بستم و گوشامو با دستام گرفتم و فریاد زدم
شیرین!
» که صداي قشنگ شیرین تو سرم پیچیده «
روانت آزردم؟
شیرین؟!
شیرین آسوده باش.اینان بر تو گزندي نمی رسانند.
اینا کی ن؟!چرا مثل حیووناي وحشی دارن همدیگر و پاره پوره میکنن؟!
چرا ما اومدیم اینجا؟!
شیرین مگر آرزوي دیدار خسرو را نداشتی؟
مگه خسرو هم اینجاس؟!
با دست به جایی بالاي یه بلندي اشاره کرد.یه تپه بود که دور تا دورش رو سربازا محاصره کرده بودن.یه نفري روي «
یه صندلی قشنگ نشسته بود و دور و برش یه عده آأم با لباسهاي عجیب و غریب جنگی واستاده بودن و یه چتر بزرگم روي سرش گرفته بودن
شیرین او خسرو پرویز پادشاه ایران زمین است.
اینا چرا همچین میکنن؟!اوناي دیگه کین؟!
شیرین ان دیگر بهرام است.بهرام چوبینه.
سرقدرت وپادشاهی افتادن بجون هم؟!
شیرین آنان را با یکدیگر کاري نیست.زیان این پیکار از ان سربازان و مردم بیگناه اوست.به آنان بنگر!
پاره اي از آنان تنها براي سیر کردن شکم خویش بی باك می جنگند . پاره اي دگر را آئین شان بدین گرداب
هراسناك کشانده است!
اینا چه جوري جواب خدارو می دن؟جواب کشته شدن این همه آدم رو چی می دن؟
شیرین تا اسم خدا رو شنید،یه لحظه چشماش رو بست و یه چیزایی زیر لب گفت . بعد همونطور که به صحنه ي «
» جنگ نگاه میکرد گفت
آنان همیدون به کیفر کردار خویش گرفتارند!
منو از اینجا ببر شیرین.
» نگاهی به من کرد و گفت «
نمودم؟ « پریشان » جان پریش
نه عیبی نداره،اتفاقا بد نشد که این صحنه رو دیدم.حالا فقط بریم.دیگه طاقت دیدن این همه وحشی گري رو ندارم!
شیرین دست بدست من بسپار و دیده برهم نه.
» دستش رو گرفتم و چشمامو بستم .یه خرده بعد بهم گفت «
چشم بگشا.آن چشم انداز پایان یافت.
بشینم و نفس بکشم!
صداي پرنده از هر طرف شنیده میشد اونم چه پرنده هایی!هرکدوم که می خوندن انگار از حنجره شون صداي صد تا
ساز می اومد بیرون!
بوي عطر عجیبی به مشامم میخورد که نمی تونستم بگم چه عطري یه !اما هرچی که بود از خود بیخودم کرد!
از یه طرف صداي آبشار می اومد،از یه طرف صداي پرنده ها،از یه طرف صداي یه موسیقی خیلی قشنگ و ملایم!
» خلاصه حسابی گیج شده بودم!همونطور که دور و ورم رو نگاه میکردم از شیرین پرسیدم
شیرین !اینجا بهشته؟!
» خندید و گفت «
مینو جایی دیگر است.
پس اینجا کجاس؟!چقدر قشنگه اینجا!!
شیرین این پاداشی ست براي تو.
پاداش براي من؟!مگه من چیکارکردم؟
شیرین چگونه به یاد نمی آوري؟
چی رو؟
شیرین پیرزالی را که دوش یاري نمودي!
همون خانم پیره که مست بود؟اونکه عرق خور بود!
شیرین ترا با باده گساري او کاري نیست.آنگاه که به یاریش شتافتی چنین پنداري داشتی؟ّداوري برتو نیست!
نه!راست میگی.وقتی کمکش میکردم به فکر این چیزا نبودم.
شیرین این جایگاه را بیاد بسپار!
» گریه م گرفت.اشک از چشمام اومد پائین.دولا شدم و زمین رو ماچ کردم و در حال گریه به شیرین گفتم «
یعنی میگی حتی براي یه همچنین کار کوچیکیم پاداش میدن؟
» بهم یه لبخند زد و گفت «
آنگاه که دلی را شاد نمودي ،بزرگ تواناي دانا از تو خرسند میگردد.
قربون بزرگی این خدا برم!من اصلا نمی دونم چی باید بگم؟!
» شیرین دوباره چشماش رو بست و یه چیزایی زیر لب گفت و بعد به من گفت «
با من بیا.
دستم رو گرفت و از لاي چندتا درخت که تا اون لحظه تو عمرم ندیده بودم،برد منو کنار یه رودخونه ي خیلی قشنگ «
» و روي یه تخته سنگ نشوند و گفت
اما فراموش مکن که این راز باید از دیگران پنهان داري!
یعنی نباید به کسی بگم؟
شیرین در آشکار ساختن آن آزادي اما بدان که چنین رویدادي را از تو باور نخواهند داشت.پس همان به که این راز
در سینه ي خویش نهان کنی.
شیرین این پرنده ها چه جور پرنده هایی هستن که انقدر قشنگ آواز می خونن؟
شیرین دست بگشا.
یعنی دستمو دراز کنم.
شیرین آري.
تا دستمو دراز کردم چندتا پرنده اومدن و رو دستم نشستن!

sina_1374
08-17-2011, 12:09 AM
بقدري قشنگ بودن که زبونم از دیدنشون بند اومده بود!فقط نگاهشون میکردم!
!» بعدازچند لحظه پرواز کردن و رفتن .همونطوري پروازشون رو نگاه کردم
شیرین ،اینا همه ش یه خوابه،مگه نه؟
» بهم خندید .تازه متوجه خودش شدم و گفتم «
تو چقدر امروز قشنگ شدي؟!
» دوباره بهم لبخند زد «
کاش می تونستم براي همیشه پیش تو بمونم.
تا اینو گفتم لبخند از روي لبش محو شد و روش رو از من برگردوند. «
» خودم از این حرفم پشیمون شدم که یه لحظه بعد شیرین گفت
گرایشی به شنودن سرگذشت من نداري؟
چراچرا؟برام بگو.اونقدر این چیزا برام عجیب و باورنکردنی بود که همه چیز یادم رفت!
شیرین هیچ یک از دیده هاي تو در برابر توان و اندیشه او بشمار نمی آید.
شیرین میخوام ازت چندتا سوال بکنم،ترو خدا بهم جواب بده.
» تا اینو گفتم از جاش بلند شد و چشماشو بست و یه چیزایی زیر لب گفت و بعد به من نگاه کرد و کمی بعد گفت «
زین پس هرگز مرا بنام او سوگند مده!
حواسم نبود ببخش!عادت کردیم،میخواهیم آب بخوریم باید حتما ده تا قسم هم باهاش بخوریم!
شیرین آفریدگان آنگاه بدین خوي و روش دست می یازند که باور از میانشان برخاسته!
راست میگی.ماها همه ش واسه همدیگه قسم و ایه می خوریم که دروغ هامون رو باور کنن.
شیرین همگان چنین نمی باشند.
ما که اینطوري هستیم.تازه این یکی از قسم هامونه.هزار تا دیگه قسم داریم که وقتی آدم می شنوه تنش می لرزه!
شیرین بیش مگو.پرسش خود بازگو.اگر دستور یابم پاسخ خواهم گفت.
مردن چه جوري یه؟اصلا چی میشه که آدم می میره؟بعدش کجا می ره؟یعنی روح آدم کجا می ره و چی
میشه؟راسته که روح برمیگرده؟مثلا تو کجا زندگی میکنی؟اصلا چرا ما به دنیا می آئیم؟
» خندید و گفت «
براي هریک از پرسشهاي تو،پاسخی به درازاي افرینش نیاز است.من نیز توانایی ان ندارم تا ترا زین راز آگاه سازم.
کار بدي کردم که این سوال رو پرسیدم؟یعنی گناه کردم؟
شیرین پرسش پیش راه دانش است.
خب،پس جواب بده دیگه.
» شیرین لبخندي زد و گفت «
دانش جهان تو،گامی خرد از دانش جهانی دیگر است!
چرا باید ما علم یاد بگیریم؟یعنی چرا ما باید تو این دنیا درس بخونیم و مرتب چیز یاد بگیریم؟
شیرین تا در زایشی دیگر چرخشی بچرخانی و باري بر دوش گیري!
نمی فهمم!یعنی ما وقتی مردیم؛تو یه دنیاي دیگه متولد می شیم و می ریم سرکار؟!
مثلا می شیم کارمند یه دنیاي دیگه؟
شیرین دستور پاسخ ندارم.
باشه.حالا بگو مردن چه طوریه؟
شیرین خوابی دلنشین.
روح آدم بعدش چی میشه؟اینجا که الان ما هستیم کجاس؟تو الان کجا زندگی میکنی؟
شیرین در آنسوي گاه
سردرنمی آرم چی میگی!
تا مرز توان ترا آگاه می سازم.زین « دلیل » شیرین سوگندي را که بر زبان روان ساختی بسی سترگ بود!بدین فرنود
بیش نیز یاراي پاسخ ندارم.
بدان که روان ما در بند کالبد ماست.پس از رهایی و وارستگی که آن را مرگ می نامی ،روان از تن می گسلد.
خب بعد کجا می ره؟
شیرین پس از رهایی میتوان بازتابی در آینه بود!
میتوان چکه اي آب زندگی کرد!میتوان در یک دم سالها زیست!میتونان بیداري خورشید را بارها دید.میتوان به شب
بازگشت و در ان ماند!میتوان بر شادي ها نشست به شهر شادکامی ها کوچ نمود!
میتوان با رنگ گلها درآمیخت!
میتوان با خاك بود و تن خسته ي خویش یافت!
میتوان از گاهی به گاهی شد و از آن نیز پیش تر رفت!
میتوان آفرینش گیتی را دید!میتوان برپایان آن خندید!
میتوان خویش پاره پاره کرد و به پندار هزاران کس خزید!
میتوان از خود رها گشت و دیگري شد،همان سان که من نیز گاه شیرینم،گاه فرهاد!میتوان خود مرگ بود و شاید
زایشی دیگر!
میتوان نیست گشت و گوارایی هست را چشید!
میتوان به خورشید رسید و در شرار سرکشش پاي کوبید و با تابشش بازگشت!میتوان خورشید بود!
میتوان واژه اي زیبا شد!می توان پژواك خنده اي بود!
میتوان مهتاب بود و بر زمین تابید!
میتوان در دانه ي برفی روزگاري را سپري کرد!
میتوان رنگ باخت و در تارو پود شیشه ها زیست!
میتوان خراب بود!
میتوان پرتوي گشت و از پنجره اي تابید!
میتوان بر فروغ هور نشست و با هر رنگ آن زائیده شد!
میتوان از کوهی بر شد و کوه گشت!
درون گشت و روزگاري سرکرد! « نقاشی » میتوان در گرده اي
میتوان درختی گشت و در سایه خویش آرمید!
میتوان از اندوه لبریز گشت تا به شادگاري رسید!
میتوان از چشمان بسته اي درون شد و تا ژرفناك پندارش دوید!مانند آنچه باتو کردم!
اکنون پاسخ خویش یافتی؟
یافتم !یعنی یه چیزایی فهمیدم.
» دوباره شیرین خندید و گفت «
اگر چندگاهی با من هم سخن شوي گفتارت دگرگون گشته و پرورش خواهی یافت!
حالا نمیخواي بقیه ي سرگذشت رو برام بگی؟
شیرین آري،میگویم.اگر بیاد آوري تا بدانجا برایت باز گفتم که آبتین و مرا از بهر یکدیگر نام زدند.
خویش بر ما نمایاند. « زشت »« چند گاهی گوارا برما سپري گشت که گردون روي پلشت
خسروپرویز به سرزمین ما پاي نهاد!
او که از خشم پدر گریخته بود.باتنی چند از یاران خویش بر ما وارد گشت.نخست او را در شکارگاه خویش دیدم.
هنگامه ي شکار بود.همپاي آبتین سر در گوري نهاده بودیم که با آنان روبرو گشتیم.پس از آگاهی از نژاد او،آبتین به
بارگاه بابک رهنمون شان ساخت.درهمان نخستین گام بود که خسرو دل به من باخت.
چندي پذیرایی او بودیم تا او از بهبود حال کشورش آگه شد و به سرزمین خویش بازگشت و مهر مرا نیز با خودش
برد.
پس از نشستن بر اورنگ پادشاهی از سوي خود به درگاه بابم گسیل داشت و در نوشته اي،خواهان زناشویی من شد.
پنهان نیز بابم را پیکار بیم داده بودکه اگر دخت خویش بسویش روان ندارد،پپذیرایی نبردي سترگ گردد.
پدید آید که بابم از این پیام سخت دژم کشته بود. « راه حل » بزرگان انجمن کردند شاد رهیافتی
پس از کنکاش و راي زنی،بابم آهنگ پیکار کرد.از این پیام آگه گشتم.از سویی دل در گرو مهر آبتین داشتم و از
سویی دیگر پندارم پریش نبردي سهمگین بود.
میدانستم که اگر پاسخ بابم همراه پیک بسوي خسروپرویز گسیل شود جنگی خونین خواهد آغازید و بسی جانها که
تباه خواهد شد.
بزرگ به دیدارم آمد.اندکی مرا نوازش کرد که همسان بابم به من مهر « وزیر » دل فگار با خود در اندیشه بود که فرزین
داشت.
پس از آن آژنگ بر چهره اش نشست و به نرمی با من به گفتگو پرداخت و گفتشیرین،کاري بس سترگ برما روي
نموده است.خسرو بسیار ستیزه خوست.اگر میان ما و خسرو پیکاري پدید آید،خون مردمی بی گناه بر زمین خواهد
ریخت و بس جان ها که تباه خواهد شد و روان دادار یکتا خواهد آزرد.
» دوباره شیرین با بردن نام خداوند،زیرلب چیزایی گفت و دوباره بقیه ي داستان رو ادامه داد «
آیا تو خواهان آنی که تا پایان جهان نامت به زشتی یاد گردد؟!
بدو گفتم اي پیر خردمند خود نیز سرگردان چنین اندیشه ام.توخود از دلباختگی من به آبتین آگاهی.من چگونه از او
دست شویم؟
گفت « مدتی » به اندیشه اي ژرف فرو شد و پس از لختی
آگاهم.اگر از مهر آبتین دست نشویی دست به خون هزار کس از مردمت خواهی شست!
یاراي پاسخ نداشتم سر بزیر افکندم و او مرا ترك گت و در اندیشه اي سخت رهاکرد.
آنشب زار گریستم و با مدادن مهر آبتین از دل خویش جدا ساختم
درچند روز پس از آن با فرزین بزرگ کنکاش نمودم و در بامدادي غم انگیز با سرزمین خویش بدرود گفتم .سوار بر
اسبی تیز پا بسوي جایگاه خسرو روان گشتم.
» اینجاي سرگذشت که رسیدم،شیرین شروع به گریه کرد.یه خرده صبر کردم تا آروم شد و گفتم «
پس تو بخاطر اینکه جنگ و خونریزي نشه آبتین رو ول کردي؟
شیرین چنین است.
بعدش چی شد؟ُر آبتین چی اومد؟
شیرین سخن بسیار است.بدان که پس از من کس سخن از لبان آن راد مرد دلاور نشنود و چندگاهی بیش نزیست.
شنیدم که آذرنگ مهر مرا بردباري ندانست و خویش در کام شر افکند!
خودش رو کشت؟!
شیرین آري.
» مدتی هر دو ساکت شدیم که من گفتم «
عشق واقعی یعنی اگه منم جاي آبتین بودم و نامزدي به قشنگی توداشتم و چیزي باعث میشد که از دستش
بدم،همینکارو میکردم.
شیرین کمی نگاهم کرد و گفت «
این سخن براستی بر زبان راندي؟
آره.درست گفتم.
» یه مدت دیگه به سکوت گذشت که گفت «
من آنگاه به جایگاه خسرو رسیدم که او در پیکاري از بهرام شکست خورده بود و به سرزمین روم پناهنده گشته و با
سپاهی بزرگ بسوي ایران روان بود.
پس از آن بر بهرام چیره گشت و دیهمیم شاهنشاهی ایران برسر نهاد.
افسوس که راهی کژبرگزیده بودم!
پس از پیروزي خسرو،دانستم که او با مریم،دخت شاه روم،پیوند زندگی بسته.دیگر روي بازگشت به سرزمین خویش
نداشتم که آنجا در نبود آبتین برایم دردآور بود.چندگاهی دور از کاخ خسرو در دژي روزگار گذرانیدم.
جایگاهی بس پست بود.
منکه روزکاران خویش همیشه در کاخهاي زیبا زندگی کرده بودم اکنون باید در دژي می زیستم که پیرامونش را
بیابانی انباشته از خار در برگرفته بود.
خسرو چی؟نهمید که تو اومدي؟
شیرین او از آمدنم آگاه بود.هرازگاهی نیز پنهانی به دیدارم می آمد.
خب !پس چرا با تو ازدواج نکرد؟
شیرین از مریم،دخت شاهنشاه روم بیمناك بود.دست شستن از مرا نیز توان نداشت .پنداري پلید در سر داشت .او
خواهان من بدون پیوند زناشویی بود.
چنین پنداري نیز در آئین من نبود.هربار که با چنین راي نزد من می آمد او را از خویش می راندم..
پس از آزمون بخت خویش،آنگاه که ناکام از نزد من بازگشت بسیار خشمگین گردید و چنین وانمود که مهر من از
دل بدر کرده است.
زان پس من ماندم و یاد آبتین.من ماندم و یادي پژمان از گذشته اي دور
پس فرهاد چطور وارد زندگی تو شد؟
» یه آهی کشید و اشک تو چشماش حلقه زد و گفت «
بی همتا.چهره اي زیبا و مردانه « معمار » نخستین بار او را در دژ خویش دیدم.پیشه اي سنگتراشی بود.والادگري
داشت.پیکري رسا!چشمانی گیرا!همسان آبتین من!من نیز بادلی پرغم تنها بودم.
با دیدار من دلباخت.
من نیز در رخساره او چهره ي آبتین را می دیدم.
براي کاري کوچک چندین بار به دیدار من آمد و با من همسخن شد.
اندك اندك مهر او در دلم جاي گرفت.
فرهاد از تخمه ي شاهان و بزرگان نبود.بسیار ساده و بی پیرایش سخن میگفت.من نیز خویشتن داري پیشه نمودم تا
آنکه او دیگر نتوانست به دیدار من آید که پیشه اش در دژ پایان یافته بود.
مرا از رویداري شگفت آگاه نمودند. « خدمتکاران » گاهی بیش نپائید که پاکارانم
فرهاد در دل آن کوه سخت پیشه اي آغازیده بود.جویباري تا درون دژ من .نمی دانستم که آنگونه شیفته ي من
گشته است.به اندك کاه کندن جویبار را به پایان رسانید.
او را به درگاه خواستم و فرنود چنین کار از او کنکاش نمودم.
بی پیرایش مهر خویش بر من نمود
نمی دانستم که اورا چه پاسخ گویم
بدو گفتم چنانچه فرهاد ساختن کاخ به پایان رساند چه؟
به پندار اندر شد چرا که فرهاد در کار خویش مردانه بود و اندك گاهی دیگر سینه ي کوه نرم میکرد!
خسرو پس از دمی سربرآورد و گفتتو چگ.نه با فرهاد پیوند خواهی بست که او پیشه وري ساده و تو از نژاد
بزرگانی؟
سخن به درستی باز نموده بود که پیوند با فرهاد برایم نا خجسته بود.
من نمی باید چنین می کردم.کار از دست گشته بود!
تو به فرهاد گفته بودي که دوستش داري؟با هم قرار ازدواج گذاشته بودین؟
شیرین به زبان چنین نکردم ،کردارم چنین می نمود.هربار که او را دستور دیدار خویش می دادم و با او سخن
گویش مهر خویش دارد. « اجازه » مینشستم و او در دلدادگی بی پروا میشد و چنین می پنداشت که فرمان
من نیز چنین سخنان برایم گوارا و شیرین بود.
تو باید جلوش رو می گرفتی که براي خودش از این فکرا نکنه!
شیرین آري چنین است.
بعد چی شد؟
شیرین پس از آن خسرو به نیرنگ دست یازید.
چرا نکشتنش؟
شیرین براي پادشاهی چون خسرو چنین کردار ننگ بود که با آن توان والا،پنجه در پنجه ي فرهاد افکند.
تو داستان خوندم که به فرهاد وعده ي پول و ثروت داده اما فرهاد قبول نکرده.
شیرین آري.با انکه خسرو او را به زر و سیم هنگفت نوید داد اما فرهاد از ان چشم پوشید و مرا از آن برتر داشت.
اینم می دونم که وقتی از خریدن فرهاد ناامید شد،یه کلکی جور کرد و به فرهاد خبر داد که تو مردي.اما نمی فهمم گناه تو این وسط چیه؟!
شیرین آنگاه که پیام مرگ من به فرهاد رسید،سراسیمه به دیدار من شتافت و از آکاران دژ،راستی کاوش نمود.
آنان نیز مرا آگاه کردند.دانستم که این فریب و نیرنگی ست که خسرو برپاي داشته.من نیز پس از اندیشه ،او را
فریفتم و نیرنگ آنان را یاریگر شدم و خود بدو ننمودم و به یاران خویش فرمان دادم تا به فرهاد بگویند که شیرین
جان به جان آفرین سپرد!
درهمین موقع ،تا شیرین این حرف رو زد،صداي ناله ي دردناکی تو تمام اونجا پیچید!صداي ناله ي یه مرد بود!ناله اي «
که از ته دل بلند میشد!
شیرین صورتش رو تو دستاش گرفت وشروع به گریه کرد.صداي ناله قطع نمیشد!واقعا ناله ي دلخراش که می گفتن
همین بود!یه دفعه همه جا شروع کرد به لرزیدن!و.حشت کرده بودم!همه چیز تکون میخورد و می لرزید!
شیرین به سجده در اومد و همونطور که گریه میکرد و زمین رو ماچ میکرد بلند بلند می گفتبر من ببخشاي اي دادار
یکتا که کرداري پلید داشتم!
از من در گذر که اهریمن بر پندارم چنگ افکنده بود!
بعدش همونطور نشست و زار زار گریه کرد و آروم زیر لب گفتفرهاد،از من خشنود باش اگرچه برتو ستم روا «
داشتم!
تااینو گفت ناله ي فرهاد قطع شد و یه خرده بعدش زمین لرزه تموم شد.
مونده م بودم که چه اتفاقی افتاده؟!دستم رو به یه جا گرفته بودم و مات به شیرین نگاه میکردم!
» کمی که گذشت شیرین از جاش بلند شد و در حالیکه هنوز گریه میکرد گفت
دل در سینه ي فرهاد بدرد آمد!
یعنی اگه دل فرهاد بدرد بیاد،همه جا می لرزه؟!

sina_1374
08-19-2011, 04:27 AM
واي بحال ما که چقدر بی خبریم!واسه یه دل شکستن اینجا چیکار میکنن و ما تو اون دنیا داریم چه کثافتکاریهایی
میکنیم!!
هر دو سکوت کردیم. «
» چند دقیقه اي گذشت.عجیب تو فکر بودم که شیرین دستم رو گرفت و با مهربونی پرسید
در چه اندیشه اي آرمین؟
تو فکر بدبختی هاي خودمم!تو خبر نداري که تو اون دنیا ما چیکارا میکنیم!
هنگامی که گوهري در برابر پیشه اي که به انجام رسانده بود بدو دادم نپذیرفت .در شگفت گشتم.سر در گم در
پندار خویش برخاستم.پاي پوشم درگیر گوشه اي از تخت گشت و پاره اي از آن جدا شد.
فرهاد به زانو درآمد و آن را برگرفت .بوسید و برچشم خویش نهاد و گفت
من مزد خویش یافتم!
با چنین رفتاري ،مهرش در دلم جاي گرفت.بدو گفتم فرهاد از من چشم پوش که مرا نگاهبانی چون خسروست.
بی هراس لخندي زد و گفتمرا در دلدادگی تو از خسرو خسروان باکی نیست چه رسد به خسرو که مردي چون من
است!
گفتم در پیکار تو با خسرو برنیایی.
گفت خسرو توان دست یازي بر کالبد مرا دارد.خشم او را گزندي برمهر من نیست!
در دل بر بی باکی او آفرین خواندم که گفتتو نیز بر من مهر داري؟
بالبخندي پاسخش گفتم.شادگار سر بر پایم نهاد.
از او خواستم تا برپاي خیزد و در کنارم نشاندمش و از حالش پرسیدم.
جز سخن مهر بر زبان نداشت.
شیرین اون تیکه چرم همونه که فرهاد ورداشت؟!
شیرین آري.
عجیبه!بعد از این همه سال چطوري دست من افتاده!
» شیرین مدتی منو نگاه کرد و بعد گفت «
پس از آن فرهاد هر روز بدیدار من می آمد و با هم به گفتگو می نشستیم .چندي پس از آن ،این راز از پرده بیرون
افتاد و خسرو از آن آگه شد.
بقیه ش رو میدونم .یعنی تو کتاب نظامی خوندم.اما برام عجیبه که چرا خسرو فرهاد رو نکشت؟براي اونکه کاري
نداشت!
درجا میگفت سرش رو قطع کنن.اون وقتا که شاه ها خیلی راحت از این کارا میکردن.ما تو تاریخ خیلی از این چیزا
داریم .تمام کسایی که به پادشاهی می رسیدن چشم دور و وري هاشون رو کور میکردن.تازه خیلی لطف کرده بودن
که طرف رو نکشتن!
شیرین پرسش تو را چندین پاسخ سزاست.
پادشاهان در ان گاه،سرزمین خویش با جنگ و نبرد می ستاندند و آن را از آن خویش می دانستند.پس چنین کرداري
برایشان ننگ نبود!کردار آنان را در گاه خویش سنج.میدانی که نوشیران زنجیر داد بر پاي داشته بود؟!همانا مانند او
در پیشینیان،هیچ فرمانروایی چنین نکرده!
خب بعله.اگر قدرت اونا را در اون زمان حساب کنیم،کار خیلی بزرگی بوده! واسه همین م بهش میگن انوشیروان
عادل.
راستی شیرین،خسرو پرویز بت پرست بود؟
شیرین چنین نیست!او یکتا پرست بود.در آن گاه ایرانیان همه یکتاپرست بودند.
خب تااونجا می دونم که خسرو براي فرهاد شرط گذاشت که اگه تو کوه بیستون یه قصر بسازه،خسرو از سر راهش
کنار میره.بعدش چی شد؟
شیرین سنگهاي خاراي بیستون در رویارویی با مهر فرهاد و دلباختگی او به من یاراي برابري نداشتند!
چنان تیشخ بر کوه آشنا می ساخت که لرزه بر دل خسرو فکند!
چندي پس از ان خسرو به پوزش به دیدار من شتافت و مهر خویش بر نمود و زیبایی من او را به زانو در اورد و در
پیشگاه من زار گریست.
بیاد دارم که همان شب بسیار زر و سیم و گوهر بر پایم فشاند و دگربار خواستار هم آغوشی من گشت.
یعنی هم ترو میخواست و هم مریم زنش رو؟
شیرین پیوند او با مریم از مهر نبود.دست آویزي براي یاري گرفتن از شهنشاه روم بود.به چنگ آوردن من نیز در
گرو خواست من بود.
شرط تو چی بود؟
شیرین من باید بانوي ایران زمین می گشتم.
بالاخره چی شد؟
سرانجام پس از آنکه دانست من به خواست او تن در نمی دهم،گفت که مریم به تن رنجور گشته و پزشکان در
درمان وي سرگردانند .از من خواست تا بردباري پیشه سازم.
کمترین گناهمون کلاه گذاشتن سر همدیگه س!با این حساب من تا برگردم تو اون دنیا باید خودکشی کنم که بیشتر
گناه نکنم!
شیرین بخشایش آفریدگار را پایانی نیست.
بعد زیر لب یه چیزایی گفت و بعد چشماشو رو بست. «
» کمی که گذشت گفت
چشمداشت به گذشت اوست که پندار مرا از مهر پر می سازد.
قربون او قدرتش برم با او بخشندگی ش.
دیگه نمیخواد بقیه ي داستان رو بگی .خودم بقیه ش رو می دونم.
» یه مدت دیگه سکوت برقرار شد و بعد من گفتم «
شیرین ،حالا به من بگو براي چی تو به خواب من اومدي؟من چیکار میتونم برات بکنم؟
شیرین تو شیفته من گشته اي،چنین نیست؟
» جاخوردم!سرم رو انداختم پائین و گفتم «
آره.من دوستت دارم شیرین ولی...
» نذاشت حرفمو ادامه بدم و گفت «
بیش سخن مگو!
» کمی با غم نگاهم کرد و گفت «
آرمین رهایم کن!در دام کردار خویش گرفتارم.رستنم از این بند بدست توست،برهانم.
با غم هماغوشم و آذرنگ برجانم چنگ می افکند.ئارهانم!
» نمی فهمید چی میگه!پرسیدم «
چطوري؟!
شیرین خودخواهی دانست.
چرا تو اجازه داري که بوسیله ي من بخشیده بشی؟!
شیرین آنگاه که ریختن خون مردم خویش روا نداشتم و با گریختن از سرزمین خویش ور فتن بسوي خسرو و
دست شستن از مهرم به آبتین،جنگی سترگ را از مردم خویش بگرداندم،شایسته ي چنین بخششی شدم.این پاداش
آن کردار من بود!اکنون باز گرد.
تو دانستی آنچه را که باید بدانی!
اندیشه و مهرم از سر برون مکن،بدرود آرمین!
من هنوز خیلی حرفا دارم که بگم!!
شیرین بدرود آرمین،این نیز آزمونی ست براي تو.باشد تا سرافراز کردي.
بدرود.بدرود

sina_1374
08-19-2011, 04:29 AM
فصل نهم

بودم!دلم میخواست باهاش حرف بزنم.نتونسته بودم اونایی که تو دلم بود بهش بگم.
» هرچی خودم رو به خواب زدم فایده نداشت.بی اختیار داد زدم
شیرین!!
» که یه دفعه بابک دوئید تو اتاق و گفت «
درد به گور پدر تو و شیرین!مرتیکه چرا نعره می زنی؟!
» حوصله ش رو نداشتم.فقط همونطور که پتو رو میکشیدم رو سرم بهش گفتم «
خیلی بی تربیتی بابک!
بابک بیخودي نگیر بخواب که نوبت کشیک توئه!
گفت و پتو رو از روم کشید کنار و گفت «
با بدبختی این پیرزنه رو خوابوندم.اگه با داد تو بیدار شده باشه دیگه به من مربوط نیس!آن آن!من که گرفتم
خوابیدم.خود دانی با این بچه ي سرراهی که آوردي اینجا!
اینارو گفت و اومد تو تختخواب من و پتو رو کشید رو و هی هل داد و منو از تختخواب انداخت پایین!دیدم خیلی «
» عصبانی یه .گفتم
چته؟چرا همچنین میکنی؟
بابک چیزیم نیس عزیزم!شیفت من تموم شدده حالا نوبت توئه که بري و مهدکودك رو اداره کنی!
اون یتیمچه رو که دیشب آوردیش،صحیح و سالم تحویل خودت!
چی شده!؟نکنه بلایی سر اون پیرزن بدبخت آورده باشی؟!
بابک اولا که اگه من قرار باشه بلا ملایی سرکسی بیارم،سرپیرزنا نمی آرم!دوما که پیرزن باز تویی!سوما که همچنین
پیرزن پیرزنم نیس!پره پش که داشته باشه پنجاه و هفت هشت سالشه!چهارما که،امانه!فعلا همین سه تا رو داشته
باش تا من یه چرت بزنم بعدش خدمتت می رسم.خداحافظ!
» پتو رو کشید رو سرش و خوابید «
زده به کله ت بابک؟!منو چرا از تخت انداختی پایین؟کمرم دردگرفت!
» بلند شد و گفت «
از دیشب تا حالا این پیرزنه امون منو بریده!اگه سه تا بچه ي قنداقی رو سپرده بودي دستم بهتر از این گیس
گلابتون بود!
» هم کمرم درد میکرد و هم خنده م گرفته بود.اینارو گفت و دوباره پتو رو کشید رو سرش و با عصبانیت خوابید «
مگه چیکارت کرده؟این پیرزن بدبخت که آروم گرفته خوابیده!
دوباره بلند شد و گفت «
گرفته خوابیده؟!پدر منو پیش چشمم آورده تا خوابیده!از ساعت 5 صبح که شما کپه مرگت رو گذاشتی و مثل دیو
کرده!دیشب تا حالا از دست این پیرزن جون به سر شدم.باشه تا یه « زابرا » یه کله خوابیدي تا حالا شمردم هفت بار منو
چرت بخوابم و بلندشم و تکلیف خودمو باهاش روشن کنم!یا جاي اینه تو این خونه یا جاي من!والسلام.
» دوباره گرفت خوابید «
مگه چی شده دیشب تا حالا؟
» بابک دوباره بلند شد و گفت «
خودت تا سرت رو میذاري رو بالش و از حال می ري.اونوقت منو میندازي گیر این آدم زبون نفهم!
عجب آدم بی ادبی شدي ها!خب صدام میکردي!
بابک ده بار صدات کردم!معلوم نبود با شیرین خانم کجا رفته بودي که هرچی صدات میکردم بیدار نمیشدي!این
دور و ورا که نبودین.حتما دوتایی رفته بودین مسافرت طرفاي بیستون و او طرفا!
گمشو توام!حالا چی شده بود؟
بابک هیچی دیگه،یه بار بلند شد آب میخواست.دادم بهش خوابید.یه بار بلند شد باباش رو میخواست.پیش پیشش
کردم خوابیده!یه بار بلند شد ننه ش رو میخواست.لالایی براش گفتم خوابیده!ساعت هفت بود که بلند شدو گفت دلم
درد میکنه.
دل درد کرده بود؟!چرا منو بیدار نکردي؟!
بابک مگه تو پزشک کودکانی که بیدارت بکنم؟
پس چیکار کردي؟
بابک هیچی بابا!باد گلو داشت!آروغش رو در آوردم خوابید!
مرده شورت رو ببرن با این چرت و پرت هات!
!» پتو رو دوباره کشید روسرش و خوابید و زیر پتو هی غر میزد «
واسه من آسایشگاه واز کرده!همه ي مردم دور و ور خودشون چهار تا دختر خوشگل هیفده هیجده ساله جمع
رو سوا میکنی واسه من!!خاك بر سر دوست می گیره همسن ننه بزرگ « خان جونش » میکنن،انوقت این می ره میگرده
من!
» دوباره پتو رو انداخت کنار و بلند شد و رو تخت نشست و با حرص گفت «
آقا آرمین،تا این تازه عروس بیدار نشده بهت بگم،یا جاي منه تو این خونه یا جاي اون!همین.
» سرش رو دوباره کرد زیر پتو!یه خرده بعد دوباره سرش رو از زیر پتو دراورد و گفت «
توباید می رفتی باستان شناسی میخوندي.!
غر زدن هات تموم شد؟
بابک نخیر!فعلا نیم ساعتی مونده تموم شه.دلم خیلی ازت پره!یه چرت بخوابم و بلندشم تکلیفم رو با توام روشن
میکنم.اصلا پسرخاله ایم،باشه.رفیقیم،باشه.دوستی م،باشه.چندسالی با هم زندگی کردیم،حالا میخوام ازت
جداشم!والسلام.
» دوباره پتو رو کشید روسرش و خوبید و از اون زیر گفت «
خون که نکردم پسرخاله ي تو شدم!
» دوباره بلند شد نشست و گفت «
حواست باشه !برنامه ي غذایی این ملوسک اینطوریه،صبح آب جو،ظهر عرق کیشمیش 55 ،شب که میخواد یه چیزي
ساده و سبک بخوره همون شراب واسه ش خوبه!یادداشت کن یادت نره که اگه چیز دیگه بهش بدي،اسهال میشه!
» دوباره پتو رو کشید روسرش و خوابید .یه خرده دیگه بلند شد و گف
چرا لال شدي و حرف نمی زنی؟
مگه نمیخواي از هم جدا شیم؟خب می شیم.
بابک بشیم،بدرك.
» دوباره پتو رو کشید رو سرش و خوابید که گفتم «
این آپارتمان مال تو.منم با این خانم می رم و یه جا دیگه رو اجاره میکنم.
» دوباره بلند شد نشست و گفت «
بدرك بر..دست این عروسک رو بگیر و ببر که من صبح به صبح چشمم بهش نیفته.دیگه به من مربوط نیس.هر
غلطی خواستی بکن.
» دوباره گرفت خوابید وپتو رو کشید رو سرش و شروع کرد به غرزدن «
بیا اینم از فامیلی !چندسال زحمتش رو بکش.دوا درمونش کن،مواظب باش تو این ولایت غریب فاسد نشه حواست
باشه با کی میگرده با کی نمیگرده.آخرش واسه خاطر یه خاله قزي تنبون قرمزي بالاي شصت هفتاد سال،پنجه تو
روي پسرخاله ش میکشه!برو!برو آقا آرمین ولی یادت باشه چقدر پات واستادم!برو که امیدوارم آب بدوه و نون بدوه
و تو دنبالش بدویی!برو که امیدوارم....
» همینطور که داشت غر میزد ومثل پیرزنا ناله نفرینم میکرد آروم گفتم «
باشه،ما می ریم و یه جا دیگه زندگی میکنیم.اما مطمئن باش که این پیرزن بعد از سالها زندگی تو اینجا حتما صدتا
دختر خوشگل رو می شناسه و باهاشون آشناس.
» یه دفعه صداش قطع شد!منم معطل نکردم و گفتم «
دیشبم اگه یادت باشه می گفت شما چهار نفر بودین!میگفت یه دختر خوشگلم باهاتون بوده!حتما اون دختره از
دوستاي خودش بوده و در عالم مستی با ما اشتباه گرفته!
یه خرده اي گذشت و هیچ صدایی از بابک در نیومد.بعد کم کم پتو رو از رو سرش زد کنار و بلند شد و گفت «
بر شیطون سیاه دل لعنت!گاهی یه دفعه می ره تو جلد آدم و چشم آدم رو می بنده و جلوي کار خیر رو می گیره!
همینطوري آدم گول میخوره ها!
حواست پرت بشه،گولت زده!
» بعد همونطور که شروع کرد تخت منو مرتب کردن گفت «
باید در این مواقع آدم زود بگهبر شیطون حرمزاده لعنت!باور کن عین آبی یه رو آتیش!بلافاصله تمام وسوسه هاي
شیطون رو باطل میکنه!
باور کن آرمین امروز اومده بودم بیدارت کنم که بهت بگم من از دیشب تا حالا جیگرم واسه این زن کباب شده!اومده
بودم بهت بگم از انسانیت به دوره که یه کسی رو که به کمک احتیاج داره ول کنیم!از صورتش معلومه که باید خانم
محترمی باشه!بجون تو پامو که گذاشتم تو این چارچوب در،این شیطون پدرسگ از راه به درم کرد!انگار اون بابک رو
بردن یه بابک دیگه جاش گذاشتن!هی من میخواستم بگم باید به این خانم کمک کنیم ها،اما یه چیز دیگه از دهنم
درمی اومد!درست مثل این فیلمها هس که روح میره تو جلد طرف؟!چی بود اسمش؟آهان طالع نحس!
میخواستی زود بگی بر شیطون لعنت!
بابک د میخواستم بگم اما وامونده این زبونم نمی چرخید!حالا گوش کن.اون جمله ي آخري تو انگار تکونم داد!انگار
یکی یه دفعه سرم داد زد و گفتبابک!شیطون رو لعنت کن!منم زود گفتم بر شیطون لعنت!
یه دفعه فکرم عوض شد!حالام اصلا یادم نمی آد چه چیزي به توگفتم!
جدي اصلا یادت نمی آد داشتی چیا به من می گفتی؟!
بابک یه کلمه شم یادم نمی آد.حالا ولش کن.مهم اینه که گمراه نشدیم و شیطون نتونست گولمون بزنه!
حالا تا تو می ري دست و صورتت رو بشوي،منم برم ترتیب صبحونه رو بدم که الان این خانم بیدار میشه و صبحونه میخواد.گناه داره بخدا.پیرزن بدبخت رو ضعف گرفته!
واقعا چه آدمایی تو این دنیا پیدا میشن!
» اینارو می گفت و می رفت طرف آشپزخونه «
چطور دلشون می آد یه همچنین بانوي محترمی رو تو خیابون ،دردمند ببینن و بی تفاوت از کنارش بگذرن؟!
» داشتم از خنده می مردم که بابک رسید تو سالن کنار اون خانم که خوابیده بود تا رسید گفت «
نیگاه کن!ببین چقدر معصوم خوابیده!
» بعد زد تو سینه ي خودشو گفت «
الهی من بمیرم واسه این مظلومیت شما.وامونده دل نیس که!اصلا طاقت دیدن رنج و درد کسی رو نداره!
حالا ببین چند تا از اون دخترا که گفتی دوستاشن،الان دلواپس شن!کاشکی می شناختمشون و یکی یکی می رفتم و در
خونه شون و خبرشون میکردم که از نگرانی در بیان!الهی من بمیرم واسه اون دل نگران شون!
» بعد یه آهی کشید و گفت «
ابلیس کی گذاشت که ما بندگی کنیم؟!
» اینو گفت ورفت تو آشپزخونه که من گفتم «
بیچاره ابلیس!اسم ش بد در رفته!
» صداش رو از تو آشپزخونه شنیدم که می خندید و بشکن می زد و آروم میخوند «
شیطون بلا-شیطون بلا- شیطون بلا بیا پیش من-شاگرد مایی
با همه بجز من بی وفایی وقتی با منی چه سر به راهی
یه دوش گرفتم و اومدم تو آشپزخونه که دیدم بابک میز صبحونه رو قشنگ و مرتب چیده. «
» خنده م گرفت و گفتم اي ابلیس!تا اسم دختر آوردم دست و پات لرزید!
بابک ببین ،تو حالا حالا خیلی مونده که بتونی منو گول بزنی!می دونم داري دروغ میگی،اما چیکار کنم که شک افتاده
تو دلم!
از بس که دله اي و هیز!
بابک تو یه مرد رو بگو که نباشه!از هر پونصد هزار تاشون،یکی شون سالم در می آد!تازه من ادعاي نجابت نکردم
که!برو ببین بعضی از اونایی که اینجا مردم رو اسمشون قسم می خوردن چه گندایی بالا آوردن!
چرا این خانم بیدار نمیشه؟
بابک ولش کن بذار بخوابه.اونی که دیشب این خورده اگه به نهنگ می دادیم بخوره چهل و هشت ساعت یه کله
میخوابید!
فعلا بیا بشینیم صبحونه مون رو بخوریم که ضعف کردم.
دوتایی صبحونه مون رو خوردیم و میز رو جمع کردیم .نیم ساعتی که گذشت،رفتم بالاي سر اون خانم و چندبار «
.» صداش کردم اما هیچ عکس العملی نشون نداد
بابک،بابک!بیا بابا!اصلا تکون نمیخوره!
» بابک با دو تا لیوان چایی از آشپزخونه اومد بیرون و یکی ش رو داد به من و گفت «
ولش کن!چیکارش داري؟
کوچکترین تکونی نمیخوره!نکنه طوریش شده باشه!اگه تو خواب سکته کرده باشه چی؟!
بابک اي داد بیداد!راستم می گی ها!تکلیف آدرس اون دخترا چی میشه؟!
برو گمشو!
بابک تو حرف نزن تا من اینو بیدارش کنم.

sina_1374
08-19-2011, 04:30 AM
بعد صداش رو عوض کرد و بلند گفت «
پسر پات ناخوره اون شیشه عاراخ بیفته حاروم شه!
تا اینو با اون لهجه ي مخصوص عروق فروشهاي گفت،اون خانم چشماشو وا کرد و سرش رو بلند کرد و بغل «
» رختخوابش رو نگاه کرد و بعد دوباره چشماشو بست و گفت
خر خودتی!
» من و بابک زدیم زیر خنده که بابک گفت «
خیز و در کاسه ي زر اب طربناك انداز پیشتر زآنکه شود کاسه ي سر خاك انداز
» تا بابک این شعر رو خوند،اون خانم در حالیکه چشماش بسته بود گفت «
عاقبت منزل ما وادي خاموشانست حالیا غلغه در گنبد افلاك انداز
» تا این شعر رو خوند من و بابک که از تعجب دهنمون وامونده بود،براش کف زدیم که گفت «
سروصدا نکنین که سرم از درد داره می ترکه!
بابک مادر من،یه پیاله کمتر!
خانم
یا رب آن زاهد خود بین که بجز عیب ندید دود آهیش در آیینه ي اداراك انداز
» رفتم و بالا سرش نشستم و گفتم «
مادر بلند شید یه چیزي بخورین بعد بهتون قرص میدم.
خانم انقدرن به من نگین مادر مادر
بابک پس چی بگیم؟بگیم خاله قزي؟کفش قرمز؟چادر یزي!
» خندید و همونطور که چشماش بسته بود گفت
بگین زرتاك!اسم من زرتاکه.
!» من و بابک هر دو ساکت شدیم «
زرتاك چیه؟اسمم عجیب غریبه؟
بابک اتفاقا بسیار به جا و درست و منطبق بر واقعیته!شاید واسه اولین باره که می شنوم واسه یه نفر یه اسمی انتخاب
کردن که بهش می آد!
ما یه فامیلی داشتیم که خدا بهش یه دختر داد عین زغال آخته!اسمش رو گذاشتن مروارید!باور کنین اگه این دختر و
شب از خونه می آوردیش بیرون،تو تاریکی گم میشد و با صد تا چراغ نمیشد پیداش کرد!اونوقت پدر مادرش
مروارید مرواریدي میکردن که نگو!تا اسم اینو می گفتن آدم انتظار داشت که یه دختر خوشگل و سفید و قشنگ رو
ببینه که یه دفعه یه چیزي مثل گوله زغال،سیاه و گرد و قلنبه می اومد تو اتاق و می شست و بغل دستت!یه چیزي بود
قاغده رطیل!سیاه و پشمالو!
زرتاك خانم بگو!توام به ما متلک بگو!
بابک خیر از جوونیم نبینم اگه بخوام به مهمونم متلک بگم،اما با اون عرقی که شما خورده بودین،من همون دیشب
حس کردم که شما حتما باید با درخت تاك نسبتی داشته باشین!
» بلند شد و نشست و گفت «
حالا یه کدوم بلند شین برین یه چیکه برام از هر چی که دارین بیارین تا حالن سرجاش بیاد و دعاتون کنم!
بابک اون دعایی رو که شما بعد از عرق خوردن واسه ما بکنی ،حتما اینطوري یه که بعد از مردن مارو می برن تو
جهنم وسط آتیش می شونن و مرتب برامون شربت سکنجبین با یخ می آرن که جیگرمون حال بیاد!
آدم در حال جزغاله شدنه اونوقت شربت بخوره که جیگرش حال بیاد!نه قربونت.من « ما تحت »!؟ بابک چه فایده داره
که بیشتر قسمت مون نشده!تازه!من اینجا به « باسن » نه اون دعات رو میخوام نه طاقت سوختن اونجام رو دارم!یه دونه شما ویسکی بدم شما اون دنیا شربت سکنجبین بهم تحویل بدین؟!
فعلا زرتاك خانم بلند شین بیاین صبحونه تون رو بخورین بعد با هم صحبت میکنیم.
» زرتاك نگاهی به ما کرد و خندید و بلند شد و یه نگاهی به لباساش کرد و گفت «
چه لباسی شده!گل خاکی یه!دیشب کجا پیدام کردین؟
بابک تو یه باغ پراز گل!نشسته بودین میون سبزه ها و داشتین دستور زبان فارسی تون رو تکمیل می کردین!
» زرتاك خانم زد زیر خنده و گفت «
خیلی حرفاي بد زدم؟
بابک چی می گین؟از گل بالاتر بهمون نگفتین!اونم چه جملات زیبایی!واقعا به حسن سلیقه تون تبریک میگم!واژه
هایی رو انتخاب می کردین که تا اعماق قلب ما نفوذ میکرد!
زرتاك خانم راست میگی یا داري سر به سرم می ذاري؟
بابک آل جیگر مو ببره اگه سربه سر شما بذارم!دیشب شما یه سخنرانی کردین که به آرمین گفتم شما حداقل
لیسانس رو دارین!یعنی در واقع از ننه ي من شروع کردین و به عمه ي آرمین ختم کردین!
» زرتاك غش کرده بود ز خنده.بعدش گفت «
از هر دوتون معذرت میخوام.خب اسم این یکی تون رو فهمیدم که ارمینه ،اسم تو چیه؟
بابک میخواین این دفعه که مست کردین ؛با اسم و مشخصات کامل سرو بونه ي ما رو بجنبونین؟!
بیاین بریم تو آشپز خونه.اول ایشون صبحونه شون رو بخورن،بعد حسابی با هم آشنا می شیم.
زرتاك رفت دستشویی و دست وصورتش رو شست و اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه و بابک براش چایی ریخت و «
با کره و پنیر و شیر و عسل گذاشت رو میز.منم رختخواب رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه ،زرتاك همونطور که
» تو چایی ش شیکر می ریخت و همش می زد گفت
دیشب یادمه یه دختر خانمم باهاتون بود.کجاس؟
بابک یکی نبود و دو تا بود!انگار وسط راه یکی شون گم شد!شما یادت نیس کجا جاش گذاشتیم؟!
» زرتاك خانم تعجب کرد که من براش جریان رو تعریف کردم و گفتم «
شما در حالت دیشب تون به ما گفتین که چهار نفر بودیم.حالا هنوز تو دل بابک شک و تردیده که نکنه یه دختر
خوشگل از دستش رفته باشه!
زرتاك پسر تو به خودتم شک داري؟
بابک نه بابا!اونو که شوخی کردم.اما ازتون یه سوالی دارم.شما تو دور وبرتون چهار پنج تا دختر خوشگل سراغ
ندارین که اگه خدا نکرده واسه شما اتفاقی پیش اومد من بلافاصله باهاشون تماس بگیرم؟!محض احتیاط میگم ها!
بابک میذاري به کارمون برسیم یانه؟!
بابک خب اینم جز کارمون دیگه!تو این روز و روزگار هر کسی باید شماره تلفن چند تا از آشناهاش رو براي مواقع
ضروري با خودش داشته باشه!
» بعد رو به زرتاك خانم کرد و گفت «
ببخشین،این آرمین نمیذاره ما به کارمون برسیم.داشتیم شماره تلفن ها رو می فرمودین!
» تو همین موقع صداي زنگ در بلند شد «
بابک اگه غلط نکرده باشم این رویاس.
» رفت و در رو وا کرد و به ما گفت «
اینم دلش طاقت نیاورده.دیشب دل نمی کند که از اینجا بره!حتما تا چشمش رو از خواب وا کرده.راه افتاده و اومده
ببینه اینجا چه خبره.
زرتاك خانم با شماها نسبتی داره؟
با هم دوستیم.
زرتاك خانم منکه اصلا صورتش یادم نیس.
بابک دختر خوبیه.الان باهاتون آشناش میکنم.
حالا بیا بشین.تا اون بیاد بالا ده دقیقه طول میکشه.
بابک بی ادب،مرد باید آداب معاشرت سرش بشه!باید در انتظار مهمونا بود تا از راه برسن.بعد یه سلام کنی و
پالتوشون رو بگیري آویزون کنی و کیف شون رو بگیري بذاري یه گوشه و بهشون خسته نباشی بگی و یه چیکه آب
خننک بدي دستشون .تا شاید بعدش که خستگی شون در رفت یه...
» داشت اینو می گفت که صداي عمه م از تو راهرو بلند شد «
آرمین!عمه خونه اي؟!
» بابک یه آن جا خورد و بلافاصله فرار کرد و رفت طرف دستشویی و همونطور که در می رفت به زرتاك خانم گفت «
پاشو در رو که خرسه اومد!
» اینو گفت و رفت تو دستشویی و در رو از تو قفل مرد «
زرتاك خانم بابک چی گفت؟
شما همینجا تشریف داشته باشین تا من بیام.
» اینو گفتم و در آشپزخونه رو بستم و رفتم طرف در آپارتمان که عمه و مهتاب با هم اومدن تو «
سلام عمه جون!چطورین؟چه عجب از این ورا؟
مهتاب سلام.
عمه گلی به گوشه ي جمالت آرمین جون!اینه رسم عمه داري یه؟!
با مهتاب سلام و احوالپرسی کردم و بردمشون تو سالن و نشستیم «
عمه اون جوون مرگ شده کجاس؟
کی عمه جون؟
عمه همون بابک آتیش بجون گرفته رو میگم!
» بعد یه خنده اي کرد و گفت «
شنیدم پدرسوخته دیروز غیرتی شده!اصلا بهش نمی اومد!
آره ،یه خرده ناراحت شده بود.
عمه مریم دیروز که رسید خونه خیلی عصبانی بود اما بعدش می گفت خیلی خوشم اومدکه بابک پسر متعصب و
غیرتی ایه!
منم بهش گفتم قدر این بابک رو بدون که تو این دوره و زمونه پسري که اصالت خودش رو بعد از چند سال تو یه
همچنین جایی حفظ کرده باشه کم گیر می آد.
تا عمه اینارو گفت،صداي قفل در دستشویی اومد و بابک در رو وا کرد و اومد بیرون.تا چشمش به عمه افتاد با تعجب «
» گفت
عمه جون شمائین!کاشکی زودتر این آرزو رو کرده بودم ها!
» اومد طرف عمه م و گفت «
می دونم با شما نامحرمم ولی عیبی نداره.شمام مثل مادرم می مونین انقدر دلم واسه تون تنگ شده که با اجازه تون
دو تا ماچ کوچولو از اون لپاتون بکنم!
» خلاصه با مهتابم سلام و احوالپرسی کرد و رفت ونشست که عمه گفت «
پدرسوخته حالا دیگه غیرتی میشی واسه من؟!
بابک چیکار کنم عمه جون؟از بس تو اینجا چیزاي بد دیدم چشمم ترسیده!باور کنین تا من می شنفم یه دختري از
راه بدر شده وگول خورده همه ش پرس و جو میکنم که یه جوري پیداش کنم و بشناسمش که چی؟که نذارن تو
منجلاب فساد بیفته!رو دختراي فامیل که دیگه نگو و نپرس که الحمدالله چقدر نجیبن!اما تا یکی از این دختراي فامیل
یا دوست و آشنا رو خداي نکرده می بینم داره با یه پسري میگرده،موبه تنم راست میشه!
عمه باریک الله!آفرین!اصلا فکر نمیکردم تو یه همچنین اخلاقی داشته باشی!
بابک دارم!بدترشم دارم!یه بار تو محله مون یه دختري که همسایه مون بود با یه پسري رفیق شده بود.انقدر زاغ
شون رو چوب زدم تا مچ شون رو با هم گرفتم.پسره رو تا میخورد کتک زدم!رفت که رفت که رفت!
چند وقتی م با دختره می رفتم اینور وانور و همه ش در گوشش می خوندم تا بالاخره سربه راه شد!!
البته اولش حرف گوش نمیکرد ولی اونقدر سعی و کوشش کردم تا بالاخره به راه اومد!
من خیلی غیرتی م عمه جون!اینطوري نیگام نکنین!
عمه این پسره که با مریم اینا بوده،نامزد همون دوست مریمه.منخودم خبر داشتم که قراره با هم برن یه رستوران
شام بخورن.مریم قبلا بهم گفته بود.اما توام کار خوبی کردي.مرد باید رو این چیزا دقت کنه و حساس باشه.همین
کاري که تو کردي به مریم فهموند که جوونها که میخوان زن بگیرن،حتی تو اینجاهام دنبال دختر نجیب می گردن!
بابک به مریم پیغوم منو برسونین.اگه ببینمش می کشمش!سرشو میذارم رو سینه ش!تموم گیساشو می چینم!
عمه اوووي...!می گم من خبر داشتم قراره با اونا برن شام بیرون!
بابک ا...!شماخبر داشتین؟
عمه آره باباجون.آره عمه جون.
بابک بیخود اجازه دادین برن!یعنی چه؟چه معنی داره؟!
عمه بالاخره جوونن دیگه.تفریحم لازم دارن.
بابک جوونن که جوون باشن!مگه من و آرمین جوون نیستیم؟شب وروز نشستیم تو این خونه و یه دستمون به تلفنه
و با ننه بابامون تو ایران صحبت میکنیم و یه گوشمون به این اف اف که کی زنگ می زنه و شما تشریف بیارین
اینجا!تفریح مون شده همینا!
بابک همچین با توپ پر حرف می زد که عمه جا خورده بود و همه ش دست پائین رو می گرفت!داشتم از خنده می «
!» ترکیدم
بابک باور کنین عمه خانم بجون شما بجون شما اگه جلوي این آرمینو نگرفته بودم خون راه انداخته بود!
چشماش شده بود دو تا کاسه خون!ابروش عین خنجر رستم تاب ورداشته بود!دماغش تیر کشیده بود تا مغز
سرش!کاردش می زدي خونش در نمی اومد! غیرت داشت خفه ش میکرد!رسوندیمش اورژانس بهش اکسیژن وصل
کردیم تا نفسش بالا اومد!چه کشیدیم اون شب!
عمه آره،مریم گفت بچه م آرمین صورتش گر گرفته بود!اما خب حالا که من اصل جریان رو براتون گفتم.شمام
دیگه خیالتون راحت باشه.
بابک الحمدالله که بخیر گذشت و خون ناحق زمین نریخت!
» من همینطور مات به بابک نیگاه میکردم که تا چشمش به من افتاد گفت «
عمه جون نیگاه کنین!طفل معصوم هنوز تو بهته!حقم داره!شوك شدیدي بهش وارد شده!دختر عمه ي آدم با یه مرد
غریبه!کجا؟تو رستوران!اونم شب!
عمه منکه گفتم چیز مهمی نبوده.شمام دیگه خودتون رو ناراحت نکنین.
» تو همین موقع زنگ زدنم.بابک پرید و آیفون رو ورداشت «
بابک
oh!hel l omr brown.wehavenot ime

sina_1374
08-19-2011, 04:32 AM
nono!i t sst ormy!yeswehaverol l er !
ok.byt ohal f anhourat er.
کی بوم غلتون میخواد؟ما بوم غلتون نداریم که!
بابک داریم.بوغلتونم داریم!
»؟ بعد اومد و نشست که عمه پرسید کی بود «
Mr browni sgoi ngt oschool everyday! بابک
اقاي براون بود.اصلا یادمون رفته بود که امروز جلسه داریم واسه تعیین مدیر ساختمون گفتم نیم ساعت دیگه بیان ما
الان مهمون داریم.بوغلتون شونم انگار خراب شده از من میخواست!
» تا اومدم بگم جلسه ي ساختمون چیه که بابک گفت «
آرمین جون تو برو تو اتاقت استراحت کن.الان این اقاي براون و بقیه بیام،ولت نمی کنن.توان که هنوز حالت
سرجاش نیومده.پاشو برو،پاشو!
.» فهمیدم که رویا بوده و بابک بهش فهمونده که عمه من اینجاس «
عمه راست میگه عمه.تو برو استراحت کن.مام باید بریم.داشتیم می رفتیم خرید.گفتم بیام یه سربه شماها بزنم بعد
برم،حالا بعدا بهتون زنگ می زنم که یه شب شام بیاین خونه مون.
» خلاصه عمه و مهتاب بلند شدن.دم در بابک گفت «
عمه جون ناهار تشریف داشتین ها!یه لقمه نون پنیر اینجا پیدا میشد با هم بخوریم.هرچند این آقاي براون خیلی
بار « بزباش » پرچونه س!هشتاد ساله شه اما چونه ش که گرم شه دیگه ول کن نیس.ایشاالله یه دفعه دیگه ابگوشت
میذارم دعوتتون میکنم بشینیم دور هم و یه دل سیر همدیگرو ببینم!
» خلاصه عمه و مهتاب رفتن.منم رفتم در آشپزخونه رو واکردم و زرتاك خانم رو در حالیکه می خندید اوردم بیرون
زرتاك خانم این کی بود؟!
بابک آسمون قلمبه!
عمه ي من بود زرتاك خانم.
بابک عمه چیه؟بگو گرد و باد!اما این دفعه خوب چزوندمش!تلافی اون شب رو که حراجی ما رو بهم زد سرش در
آوردم.از ترسش اومده بود جریان رو ماستمالی کنه که خبر به ایران نرسه!
رویا بود زنگ زد؟
بابک آره.بهش رسوندم ما اینجا یه جبهه هواي طوفانی داریم!گفتم نیم ساعت دیگه بیاد که ابراي استراتوس رفته
باشن!خب زرتاك خانم داشتین می فرمودین شماره تماس اون دختر خانما چند بود؟
اه!ول کن بابک دیگه!
» دوباره زنگ زدن بابک جواب داد و دورو وا کرد «
بابک حالا خدا بدادم برسه!من گفتم با اون برنامه که تو رستوران اجرا کردیم،مریم دیگه اسم منونمی آره!
بدبخت ،عمه می گفت یه دل نه صد دل خاطرخوات شده!غیرتی که تو اون شب براش بخرج دادي دیگه فکر نکنم
دست از سرت ورداره.
بابک همینا رو از پشت در دستشویی شنیدم که جرات کردم بیام بیرون!حالا از این به بعد باید جلو مریم در
ظاهر بشم! « شیر علی قصاب » نقش
خدا این عمه ي ترو با این دختراش مرگ بده آرمین!از ایران از دست ننه و بابامون فرار کردیم،گیرچه موجود
خوفناکی افتادیم!
» تو همین وقت رویا ازآسانسور پیاده شد و اومد طرف ما و تا رسید گفت «
سلام عمه خانم اینا اینجا بودن؟!منظورت از بوم غلتون عمه خانم بود؟!
بابک آره بابا،مگه نمی بینی هنوز تن و بدمون داره می لرزه و رنگ و رومون جا نیومده؟!بیا تو بومون به مشام ش
نخورده!بوي ما رو که می شنفه،تنوره میکشه و می آد سراغمون!عمه نیس که.الهاك دیوه!خاله ي بدبخت من چه
خواهر شوهري نصیبش شده!حالا خوبه از هم دورن تازه،صد رحمت به بوغلتون!
» رویا با خنده اومد تو و با همه سلام و احوالپرسی کرد و رفت طرف زرتاك خانم «
رویا خب شما حالتون بهتر شد؟
زرتاك آره عزیزم.بهترم.ببخشید اگه دیشب ناراحتتون کردم.
رویا خواهش میکنم،کاري نکردین.راستی بابک قبل از اینکه بیام،مریم بهم تلفن کرد.اگه بد.ونی چقدر از کار
دیشبت خوشش اومده!می گفت اصلا فکرشم نمیکرده که تو انقدر روش تعصب داشته باشی.
بابک پاشو آرمین!پاشو دو تا خط شعر بنویسم تو اون دفترچه ي وامونده که انگار دوباره داره ارتباط مون با دختر
الهاك دیو برقرار میشه!
» داشتم بهش می خندیدم که گفت «
الهی آتیش به ریشه ي عمر تو و اون بابات و عمه ت بگیره!ببین چه جوري تن منو می لرزونین!
خب باباجون یه کلمه به مریم بگو نمی خوامت و همه رو خلاص کن دیگه!
بگم! « نه » بابک آخه من زبونم نمی چرخه به دختر خانمها
پس چشمت کور.بکش.
رویا و زرتاك خانم مرده بودن از خنده. «
» خلاصه نیمساعتی که گذشت،زرتاك خانم گفت
خب بچه ها.دیگه بهتره که من دست و پامو جمع کنم و راهی بشم.بخاطر همه چیز ازتون ممنون.هر بدي اي ازم
دیدین حلالم کنین.
کجا میخواین برین؟!
بابک مگه من میذارم شما از اینجا جم بخورین!تازه میخوام یه خرده تقویت تون کنم و بندازمتون بجون عمه خانم!ما
که از عهده ي این آذر گوي کهکشانی بر نمی آئیم،گفتم شاید شمااز پس ش بربیاین.حالا حالاها نمیشه برین.
میخوام ازتون خواهش کنم که چند وقتی پیش ما بمونین.
زرتاك اینارو جدي میگین یا از این تعارفات کشکی یه؟
حرف دلمون رو زدیم.
بابک دیگه تعارف نکنین.حالا ما خیلی کار با شما داریم.
زرتاك لباسن ناجوره.گل خالی یه.
رویا یه چیز خوبی براتون آوردم!
» یه ساك دستش بود.از توش دو تا لباس خیلی قشنگ درآورد و داد به زرتاك خانم و گفت «
اینارو سر راه براتون خریدم؛دیدم که لباساتون کثیف شده.
» زرتاك خان لبخندي از سر حق شناسی زد و بعد یه دست به موهاش کشید و گفت «
پس باید برم حموم موهام هم گلی شده.
بابک خب.پس پاشین .تا شما یه حموم بکنین ماهام اینجاهارو یه دستی بکشیم و ترتیب ناهار رو بدیم.
زرتاك ناهار با من.
بابک خدا امواتت تون رو رحمت کنه.امروز ناهار گردن من بود!
» زرتاك خانم بلند شد و رفت طرف حموم که بابک گفت «
خشک تو حموم هست به جا رختی اویزونه.تو سربینه ي حموم.
» زرتاك خانم زد زیر خنده و گف
خفه نشی تو پسر!آدماي پنجاه سال پیش رو می زنه!خشک!سربینه!
اون روز ،تا زرتاك خانم رفت تو حموم بابک تلفن رو ورداشت و زنگ زد به یکی از دوستاش وباهاش صحبت «
» کرد.وقتی تلفن رو قطع کرد ازش پرسیدم
به کی زنگ زدي؟
بابک به یکی از بچه ها.دکتره.میخوام برم ازش یه دوایی چیزي بگیرم واسه زرتاك خانم.این تا حالا خودش رو نگه
داشته.از حموم در بیاد دیگه خمار و پاتیله!صاف می ره سریخچال دنبال ویسکی و عرق وشراب میگرده!
برم براش یه چیزي بگیرم بیارم بهش بدیم بخوره.شاید بشه چند روزه ترکش داد.
» بعد رو به رویا کرد و گفت «
می آي با هم بریم؟
رویا آره.بریم.
» دوتایی خداحافظی کردن.دم در بابک به من گفت «
ارمین جون،ما رفتیم شیطون نره تو جلدت!البته می دونم از این اخلاقا نداري.خاطرم ازت جمعه..
» فقط چپ چپ نگاهش کردم که گفت «
خاك بر سر !پیرزن که دیگه دید زدن نداره!مهمون ماس،زشته آرمین جون!خودم بعدا قشنگ برات آناتومی انسان
رو شرح میدم!
اینو گفت و هر دو خندیدن و رفتن. «
.» منم سرموبا یه کتاب گرم کردم تا نیم ساعت بعد زرتاك خانم از حموم اومد بیرون
زرتاك خانم بچه ها کوشن؟
رفتن بیرون.الان برمیگردن.
زرتاك خب،پس تو بیا جاي این ظرف و ظروف رو به من نشون بده تا یه چیز خوب واسه ناهار درست منم.
دوتایی رفتیم تو آشپزخونه و جاي همه چیزو بهشون دادم و خودم نشستم رو یه صندلی و زرتاك خانم مشغول کار «
» شد و همونطور که کار میکرد ازش پرسیدم
زرتاك خانم .یه چیزي ازتون بپرسم جواب می دین؟
زرتاك آره،چرا جواب ندم؟
ناراحت نمی شین؟
زرتاك نه مادر،بپرس.
چرا دیشب تا کلمه هموطن رو ما می گفتیم عصبانی می شدین؟
» یه نگاهی به من کرد و دوباره مشغول آشپزي شد.یه خرده که گذشت گفت «
این سوال تو رو با یه جمله و یه خط و یه صفحه نمیشه جواب داد!صحبت یه عمر زندگی یه!صحبت یه عمر بدبختی
کشیدنه!
حالا بگو ببینم تو فسنجون دوست دارین گوشت بریزم یا با مرغ می خورین ش؟
» فهمیدم نمیخواد جوابمو بده.دیگه پاپی نشدم و گفتم «
اگه با مرغ باشه بهتره.
» چند دقیقه اي که گذشت همونجور که داشت کار میکرد گفت «
این هموطن رو می بینی؟این دوست رو می بینی؟این رفیق رومی بینی؟هر کدوم رو که فکرشوبکنی میخواد یه تیکه
از گوشت تنت رو بکنه!
همه اینجورین؟
زرتاك نه.نه.همه نه.اما بیشترشون اینجورین.
دوره زمونه ي بدي شده.مخصوصا این چند وقته.خیلی آدما بد شدن.
حالا دیگه ولش کن.از ما که گذشت.
می دونی چرا اینجا،تو این خونه ،موندم؟واسه اینکه بعد از سالها با این دو تا چشمام چند تا آدم رو دیدم!
شماهارو می گم.بخدا خیلی آدم ین!
شما لطف دارین اما مثل ماها الان زیادن.
زرتاك نه والله!آدم دیدي ، سلام منو بهش برسون!
نباید با عینک بدبینی به همه چیز نگاه کرد.بقول معروف باید نیمه ي پره لیوان رو دید.
زرتاك ترو خدا از این حرفا نزن که گوشم از این شعارا پره و دیگه حالن ازشون بهم میخوره!
پسرجون اینارو میگن که دهن من و تو رو ببندن!کسایی که این حرفارو درست کردن خودشون یه مثقال قبولش
ندارن!
خودم با چشماي کور شده ي خودم دیدم که یکی از اونایی که اهل این شعار دادنها بود،همون موقع که داشت پشت
بلندگو از این حرفهاي امیدوارکننده واسه مردم می زد،دستش تو...لااله االاالله!
بذار این دهن صاب مرده بسته باشه!پاشو یه سیگار روشن کن برام بیار.اون وقت میگن چرا آدم زهر ماري میخوره!
خب میخوره که خیلی چیزا یادش نیاد دیگه!
» بلند شدم و یه سیگار براش روشن کردم و دادم دستش.دو سه تا پک که به سیگارش زد گفت «
تو حق داري انقدر خوش بین باشی.اولا که قلب صاف و پاکی داري و خبر از پدرسوختگی ها نداري.دوم اینکه تا
چشم واکردي ،پدر و مادر بالاي سرت بودن و وضع شونم خوب بوده.بعدشم وقتی اومدي اینجا با پسرخاله ت اومدي
که وصله ي تنت بوده و هوات رو داشته.تازه عمه ت هم اینجا بوده.
خلاصه با قسمت زشت جامعه سروکار نداشتی.
خب اینارو که راست می گین.
حالا بلندشو یه آهنگی،نواري ،چیزي بذار دلمون وا شه.
» یه نوار از یه خواننده قدیمی گذاشتم .وقتی تموم شد گفت «
می دونی؟این استعداد رو،خدا به اینا داده.فقط به اینا.شاید از هر ده هزار نفر،صدهزار فقط به یه نفر یه همچنین
نعمتی داده میشه!
وقتی برگشت طرف من دیدم که یه قطره اشک از چشماش اومده پایین.چند دقیقه بعد زنگ زدن.بابک بود.در رو «
واکردم اومدن بالا.
» تا رسید پشت در اپارتمان،دوباره زنگ زد.رفتم در رو وا کردم و گفتم
پسر مگه تو کلید نداري؟
بابک اولا که سلامت کو؟دوما،بگو ببینم چشم در اومده ي هیز!به شیرین که خیانت نکردي؟
گمشو!
بابک چشماتو ببینم!من توچشم مردها که نیگاه کنم می فهمم خیانت کردن یا نه!
» با خنده نگاهش کردم که گفت «
نه چشماش نشون میده که هنوز به عشق پاکش وفادار مونده.آفرین!آفرین و خاك تو سرت که بالاخره ناکام از این
دنیا می ري!
» رویا غش کرده بود از خنده.اومدن تو و رویا گفت «
عجیبه!دوتا پسرخاله انقدر متضاد همدیگه!
بابک یکی داغ عین آتیش،یکی یخ عین شیربرنج!
» بعد رو به من گفت
بیا یخ در بهشت!اینم دواي زرتاك خانم.ببر بهش بده.اّ قربون پسرخاله م برم که جون میده تو شباي گرم تابستون
،بالا پشت بوم،نیگاش کنی و خنک شی!
غلط کردي!دیگه به این یخی و خنکی م نیستم.
با خنده دو تا شیشه دوا رو ازش گرفتم و راه افتادم طرف آشپزخونه که اونم پشت سرم دولا دولا راه افتاد و «
!» همونطور که بشکن میزد شروع کرد به خوندن
این ور اون ورش ننداز بذار نیگاش کنم
منو سر لج ننداز بذار نیگاش کنم
» برگشتم و با خنده بهش گفتم «
مرده شورت رو ببرن بابک!آخه یه خرده خجالت بکش!
بابک بخدا نیم ساعت این آرمین رو نبینم و سربه سرش نذارم کلافه م!
» شیشه ها رو بردم تو آشپزخونه و گذاشتم رو میز و به زرتاك خانم که از حرفاي بابک داشت می خندید گفتم «
اینارو بابک براي شما گرفته.
زرتاك خانم واسه من؟!چی هس؟
بابک!اینا توش چی هس؟
». بابک که دست و صورتش رو شسته بود،با یه حوله اومد تو آشپزخونه و گفت «
اینا واسه چیزه دیگه!
واسه چی؟
بابک همون چیز دیگه!
زرتاك خانم کدوم چیز؟
بابک همون که نمیخوام اسمش رو ببرم!همون که شاعر میگهچیز بخور منبر بسوزان مردم آزاري نکن!
می؟!مشروبه؟!
بابک خودم لال بودم اسمش رو بگم؟!دو ساعته دارم معما طرح میکنم که اسم اون وامونده رو نبرم که زرتاك خانم
هوس نکنه!تو زرتی میگی می و مشروبه؟!
» زرتاك خانم با لبخند گفت «
رفتی اینارو گرفتی که من مشروب خوردن رو ترك کنم؟خیال کردي من الکی م؟
بابک زبونم لال!این حرفا چیه؟!
زرتاك خانم مگه از صبح تا حالا تو من چیز غیرعادي دیدین؟
بابک ابدا ابدا!گلاب به روتون ،روم به دیوار!اینارو گرفتم این ارمین رو امشب یه تنقیه گل گاو زبون و شیرخشت
بکنم!چند وقته هر جا می شینه،بو گندش در می آد!رو دل کرده!
خفه شی بابک!بی ادب بی تربیت!
زرتاك خانم بابک جون،من الکی نیستم،اما گاهی وقتا که یاد یه چیزایی می افتم،اونقدر میخورم تا همه چیز از یادم
بره.دیشبم یکی از اون وقتا بود.
بابک جون من راست می گین؟
زرتاك خانم آره بجون تو.
بابک یعنی شما دائم الخمر نیستین؟.!
زرتاك خانم نه به مرگ تو.
بابک منو کفن کردین این برنامه ي هر شب شما نیس؟
زرتاك خانم دور از جون تو ولی نه.از این برنامه ها ندارم.
بابک حیف شد!با خودم حساب کردم یه پاي خوب گیر آوردم هر شب بشینیم تا خرخره زهرماري بخوریم ها!
.» همه زدیم زیر خنده «
بابک حالا از شوخی گذشته،خیلی خوشحالم کردین.
خب،شکر خدا این یکی م به خیر گذشت.بابک اومدي تو خونه متوجه نشدي چه بویی می آد؟
بابک نه!!!حتما سوراخ مستراح گرفته!این پدرسگ طبقه بالایی حتما دوباره کلینکسی،دستمال کاغذیی چیزي انداخته
تو سوراخ!میخواستی دو تا تلنبه بزنی و سیفون رو بکشی شاید واشه!
مرده شورت رو ببرن با این ذهن فاسدت که همه ش دنبال چیزاي زشته!
بابک یعنی چه؟!!
منظورم بوي غذاس!زرتاك خانم فسنجون واسه ظهر درست کرده!
خون دماغ شم ایشااله که بو رو نشنفتم!دستتون درد نکنه.خدا عوض تون بده.به به!به به به این بوي فسنجون!می
بینم یه دفعه گشنه م شدها!
خورشت فسنجونه با پلو؟
آري!
بابک بله بله!نفهمیدم واسه من رمئو ژولیت بازي میکنی؟!از بس دهن به دهن این زنیکخ شیرین گذاشتی داري لهجه
ي اونو می گیري!
» همه زدن زیر خنده.خودم از همه بیشتر خنده م گرفت «
رویا مگه شیرین اینطوري حرف می زنه؟
آره.یعنی با من که اینطوري صحبت میکنه.
بابک بدبخت ترو خر گیر آورده برات لفظ قلم حرف می زنه!با فرهاد که می شینه به صحبت کردن،حرفا از دهنشون در می آد که صد رحمت به لاتهاي چاله میدون!
در مورد فرهاد اینطوري صحبت نکن بابک.
» بابک که با تعجب به من مات مونده بود گفت «
خوش به سعادت فرهاد!ما تا حالا شنیده بودیم که آدم در مورد نامزدش غیرت داره.این یکی،روي دوست
پسرنامزدشم حساسه و تعصب داره!
جدا آرمین باید ترو ستایش کرد!یعنی اول بکشیمت و یه جا خاکت کنیم و بعد خصوصیات اخلاقی ت رو بصورت یه
جزوه منتشر کنیم تا همه بیان و ستایشت کنن!
اسمتو هم میذارم سن آرمینچسکو!
یه خیریه م بنامت وا می کنیم اسمشو می ذاریم بنیاد سن آرمین!منم می شم متولی ش!اونوقت همین جوري مردم رو
می چاپیم و یه ساله پشت خودمون رو می بندیم!
میدم رو قبرت م بنویسن
آنکه اینجا دفن شده آرمین است حامی دوست پسر شیرین است
هرچه ما نیک بگفتیم که فرها نر است نشنید او که گوشش یه کمی سنگین است
!» همگی از خنده داشتیم غش می کردیم «
زرتاك خانم بیاین که ناهار خاضره.انقدرم سربه سر این آرمین نذارین.

sina_1374
08-19-2011, 04:34 AM
فصل دهم

اون روز زرتاك خانم یه خورشت فسنجون خیلی خوشمزه برامون درست کرده بود که از خوردنش حظ کردیم.غذا
که تموم شد من و بابک شروع کردیم ظرفا رو جمع کردن و رویا شروع کرد به شستن ظرفا
زرتاك خانمم هم یه سیگار روشن کرد و رفت رو صندلی تو آشپزخونه نشست و به ماها نگاه کرد و خندید
چرا می خندین زرتاك خانم؟
زرتاك خانم همینطوري.
بابک حتما یاد خاطره اي چیزي افتادین.
زرتاك خانم نه.حقیقتش امروز یکی از بهترین روزاي عمرم بوده.می دونین چند ساله که آشپزي نکرده بودم؟!فکر
میکردم یادم رفته باشه.
بابک الحق که آشپزي تون رو دست نداره!خیلی بهمون چسبید!
زرتاك خانم نوش جون تون.
» بلند شدم و براش چایی ریختم و گذاشتم جلوش «
زرتاك خانم اگه خدا خواست و زنده بودم،فردا براتون آش رشته می پزم.
دستتون درد نکنه اما شما وظیفه اي ندارین که اینجا آشپزي کنین.
بابک نوبتی آشپزي می کنیم.یه روز تو،یه روز زرتاك خانم،نوبت منم که شد پیتزا از بیرون.
زرتاك خانم نه ،من دوست دارم واسه شما غذا درست کنم.شمام مثل بچه ي خودم می مونین.وقتی می بینم از
دسپختم خوش تون می آد،لذت می برم.
حالا دیگه خسته م.اگه اجازه بدین یه ساعتی بخوابم.سرم منگه.
شما بفرمائین .برین تو اون اتاق.اتاق مهمونه.همه چیز توش آماده س.
زرتاك خانم چایی ش رو خورد و سیگارش رو کشید و بلند شد و رفت. «
» رویام شستن ظرفا رو تموم کرد و بعدش اونم رفت.موندیم من و بابک
خب ،حالا ما چیکارکنیم؟
بابک یعنی چی چیکار کنیم؟
خب حوصله م سر می ره!
بابک آهان،بیا پاهامون رو دراز کنیم اتل متل بازي!
گمشو!
بابک خب مرد حسابی بلند شو بریم بگیریم یه چرت بخوابیم!
من خوابم نمی آد.
بابک نمیخواي بخوابی؟
نه.
بابک پس قربونت اون تیکه چرمه رو بده من یه سر برم پیش شیرین خانم ببینم از دوستاش کسی اونجا نیس
بنشینیم با هم گپ بزنیم این بعدازظهریه حوصله مون سرنره!
تو بري پیش شیرین،یه نگاهم بهت نمیکنه.
بابک واسه چی؟
شیرین از مرداي هیز خوشش نمی آد!
بابک غلط کردي.هر وصله اي به من بچسبه این یکی به من نمی چسبه؟چیزي که تو ذات من نیس،شکر خدا هیزي
و چشم چرونی یه!این خارجیا رو اسم من قسم می خورن!
اره جون عمه ت!منکه پسرخاله تم جرات نمیکنم یه ساعت با تو تنها تو یه اتاق باشم!
بابک برو گمشو ایکبیري!مردم آرزو دارن ده دقیقه منو یه جا تنها گیز بیارن!سلیقه ش رو ببین!از دوست دخترت
معلومه سلیقه ت چیه!
پاشو!پاشو برو اون یه تیکه لاستیک رو وردار برو تو رختخوابت که پیرزنه منتظرته!
بدبخت اگه یه نظر صورت شیرین رو می دیدي دیگه تو صورت هیچ دختري نگاه نمیکردي!
بابک گوش کن آرمین،یه هفته پشت سرهم رخت چرکاتو می شورم بشرطی که نیم ساعت اون چرمه رو بدي دست
من!قبوله؟
» بهش خندیدم و بلند شدم «
بابک باشه،جهنم،دو هفته رخت چرکاتو میشورم،کفشاتو واکس میزنم!قبوله؟
» بازم بهش خندیدم و رفتم طرف اتاق خودم که گفت «
گداي ندید بدید!
طرفاي عصري بود که بیدار شدیموزرتاك خانم زودتر بلند شده بود.من و بابک یه دوش گرفتیم و رفتیم تو «
آشپزخونه .بساط چایی حاضر بود.
.» سه تایی دور هم نشستیم و چایی خوردیم که تلفن زنگ زد.بابک گوشی رو ورداشت
بابک الو،بفرمائین خودمم.
ا..توي رویا؟چی شده؟
الهی من بگردم!کجایی الان؟!
الهی من فدایی بشم!این حرفا چیه؟!
» مونده بودیم چی شده؟!پرسیدم «
اتفاقی براي رویا افتاده؟!
بابک الهی من قربون بشم!اصلا اصلا!معطل نکن.آره آره.خداحافظ.
چی شده بابک؟!
!» تلفن رو قطع کرد.قیافه ش رفت تو هم
رویا بود؟
بابک آره.
خب!!
بابک طفل معصوم!از تو خیابون زنگ می زد!
چی شده آخه؟!مریض شده؟
بابک چه آدمایی تو این دنیا پیدا می شن بخدا!!
دلمون از حلق مون اومد بیرون!بگو چی شده!تصادف کرده؟
بابک آدم اصلا تو کار بعضیا می مونه!
زرتاك خانم بابک جون اگه خداي نکرده طوري شده بگو شاید بتونیم یه کاري بکنیم!
بابک چیکار میشه کرذ؟چیکاري از دست ما برمی آد؟!بعضیا اینطورین دیگه!
خفه شی بابک!بگو اگه طوري شده بلند شیم بریم یه خاکی توسرمون بکنیم!
زرتاك خانم چی می گفت پاي تلفن؟!
بابک میگه خجالت میکشم بیام اونجا!فکر میکنه مزاحم ماهاش!
» منو زرتاك خانم یه خرده ساکت شدیم و به بابک نگاه کردیم که با قیافه ي متعجب داشت مارو نگاه میکرد «
همین؟!
بابک آره.
یعنی هیچ اتفاقی براش نیفتاده؟
بابک نه.فقط خجالت میکشه بیاد اینجا.
مرده شورت رو ببرن با این طرز حرف زدنت!دل مون هزار راه رفت!
زرتاك خانم مرده بود از خنده «
بابک تو کی آدم میشی؟!آخه این چه طرز رفتاره؟!
بابک جان توخیلی تحت تاثیر قرار گرفتم!
حالا کجا بود؟
بابک همین سرکوچه مون!
بلندشو برو گمشو!مرتیکه ي دیوونه!
تا اینو گفتم رویا زنگ زد و بابک در پائین رو وا کرد. «
» رویا یه لباس خیلی قشنگ پوشیده بود.چشمم که به چشم بابک افتاد فهمیدم که خیلی از رویا خوشش اومده
رویا سلام.مزاحم اومد...
بابک الهی من بگردم این تعارفاي ایرونی رو!بیاتو.بیاتو.
سلام رویا خانم.این حرفا چیه؟خونه ي خودته.بخدا وقتی میاي اینجا خیلی خوشحال میشم.
بابک تو غلط میکنی خوشحال میشی!من باید خوشحال بشم نه تو.
گمشو!رویا اگه بدونی چیکار کرده!
رویا کی؟!
این بابک!حالا بیا تو تا برات تعریف کنم.
» رویا اومد تو و با زرتاك خانم سلام و احوالپرسی کرد که من جریان رو براش تعریف کردم .غش کرده بود از خنده «
رویا امشب میخوام ببرمتون یه جاي خوب.شام مهمون من اید.
بابک رویا جون،اونجاي خوبی که میخواي مارو ببري به خوبی اون خونه هه هس که رفته بودیم توش روح احضار
کنیم!
رویا از اونجا بهتره!
» یه ساعتی دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم که رویا گفت «
بچه ها بریم؟
بابک بریم اما مهمون من.
» من و بابک بلندشدیم و لباس پوشیدیم.زرتاك خانم هم حاضر شد که آروم در گوشش گفتم «
زرتاك خانم شما چیزي لازم ندارین؟
زرتاك نه مادر،چی لازم دارم؟
» یواشکی یه کمی پول دادم بهش که خندید و ازم گرفت و گفت «
اینارو ازت می گیرم و همیشه نگه ش می دارم.برام برکت می آره.از این نظر که از یه انسان گرفتم!
.» بهش لبخند زدم و همگی با هم از خونه رفتیم بیرون و سوار ماشین رویا شدیم و حرکت کردیم «
رویا میخوام ببرمتون یه رستوران که هم غذاي خوبی داره و هم یه خواننده ي خوب ایرانی توش میخونه.تازه از
ایران اومده.
بابک رویا جون از این خواننده هاي اجق وجق نباشه ها!
رویا از این خواننده هاي جدید خوشت نمی آد؟
بابک خوشم می آد،بشرطی که خواننده باشه!یارو صداش مثل لوله اگزوز ماشینه،اونوقت اومده آهنگ پوران
خدابیامرز رو میخونه!مسخره س بخدا!
زرتاك خدا رحمت کنه پوران رو حالا من یه جا سراغ دارم.هم جاش خوبه و هم غذاش.خواننده هاي خوبی م می
آره.اگه دوست داشته باشین آدرس بدم بریم اونجا.
بابک عالیه.
رویا پس بگین کجاس بریم.
زرتاك خانم کاباره........نمی شناسین؟
بابک اونجا که همینطوري نمیشه رفت!باید قبلا میز رزرو کنیم.همیشه م خواننده هاي حسابی اونجا برنامه دارن!
الان اول شبه.حتما جا هس.فوقش اینه که جا ندارن دیگه.انوقت می ریم اونجا که رویا گفت.
یه ربع بعد رسیدیم و رفتیم تو پارکینگ کاباره پارك کردیم و پیاده شدیم و از یه قسمت رفتیم طرف در کاباره که «
یه دربون با لباس فرم و کلاه دم درش واستاده بود.
تا نزدیک شدیم سلام کرد و تا ما جواب دادیم چشم دربون که به زرتاك خانم افتاد پرید جلو و کلاه ش رو ورداشت
و بهش تعظیم کرد!
ما سه نفر جا خوردیم!
» همینطوري به زرتاك خانم و دربون نگاه میکردیم که زرتاك خانم گفت
عباس آقا مدیر رو صداش کن.بهش بگو امشب مهمون دارم.میز جلوي سن رو برامون حاضر کنه!
» عباس آقا تا کمر خم شد و بعد در رو وا کرد و زرتاك خانم به ما گفت «
بیاین بچه ها.بیاین.
ماها عین مات ها دنبالش راه افتادیم و از یه سري پله بالا رفتیم و همینطور که راه می رفتیم هر کدوم از پیشخدمت «
ها مه زرتاك خانم رو می دیدن سلام میکردن و دولا راست می شدت تا رسیدیم به یه در!
» زرتاك خانم به یکی از دختراي پیشخدمت گفت
عبدالله رو صدا کن بگو بیاد این در رو وا کنه.من کلیدمو گم کردم.
طرف مثل برق دوئید که از ته راهرو یه نفر با لباس شیک با حالت دو به طرفمون اومد و به او دختره گفت که بره و «
» خودش اومد پیش ما و نرسیده سلام کرد و گفت
سلام عرض کردم زري خانم.من خودم کلید دارم.بفرمائید.
» زرتاك خانم با سر جواب سلامش رو داد و طرف دستپاچه در رو وا کرد و بعد شروع کرد با ما سلام علیک کردن «
خیلی خوش آمدید.صفا آوردید.بفرمائید خواهش میکنم.
زرتاك فریدون خان ،بگو از مهمونهاي من پذیرایی کنن تا من برگردم.
فریدون خان روي چشمم.شما بفرمایید.
اینو گفت و رفت .ما سه نفر فقط یه دقیقه در و دیوار رو نگاه میکردیم و یه دقیقه همدیگرو،یه دقیقه بعد به زرتاك «
» خانم نگاه میکردیم که خندید و گفت
سر در نمی ارین نه؟حالا یه خرده صبر کنین تا من لباسامو عوض کنم و برگردم،براتون تعریف میکنم.
زرتاك خانم اینو گفت ور فت طرف یه در و وازش کردو رفت تو یه اتاق دیگه.موندیم ماسه نفر!مات همدیگرو نگاه «
» میکردیم که بابک نفس بلند کشید و گفت
آخیش!خفه شدم!تا حالا تو عمرم یه همچنین مدت طولانی ساکت نشده بودم!
رویا تمام این دم و دستگاه مال زرتاك خانمه!!؟
بابک چه رنگی مارو کرد این زن!!
. اون بیچاره که چیزي نگفت!
بابک یعنی چی چیزي نگفت؟
گفت من فقیرم؟!گفت به من پول بدین؟گفت بهم جا و مکان بدین؟!بیچاره چیزي نگفت که.ما ورش داشتیم به زور
بردیمش خونه مون!
بابک آخ آخ آخ!!چقدر بهت گفتم ارمین ولش کن این پیرزن رو؟!به زور دست و پاش رو گرفتیم کردیمش تو
ماشین،بردیمش خونه!

sina_1374
08-19-2011, 04:38 AM
حالا لباساشو که عوض کنه،زنگ میزنه کلانتري به جرم آدم ربایی ازمون شکایت میکنه!راستی واسه آدم ربایی چند
سال زندان می برن!
اه....!!بابک بذار ببینیم اینجا چه خبره!
بابک آرمین یادت باشه،تو متهم ردیف اولی،من ردیف دوم،این رویا طفل معصومم بگیم در این نقشه ي شوم هیج
مشارکتی نداشته.
.» من و رویا خنده مون گرفت «
بابک اگه گفتن انگیزه تون چی بوده چی بگیم؟آهان!می گیم هیچ انگیزیه اي نداشتیم.چشممون تو خیابون به این
پیرزن افتاد ،یه دفعه افکار پلید و شیطانی به ذهن مون خطور کرد و دزدیدیمش بردیمش خونه!حالام به جرم
خودمون معترفیم!از دادگاهم تقاضاي بخشش میکنیم!مال دزدي م صحیح و سالم تحویل دادگاه!
صورت مجلس کنین که پس فردا نگین چیزیش کم و کسر بود!چشم یه جفت سالم!دماغ،یه دونه قلمی،سالم!لب یه
جفت بالا و پائین ،مدلقلوه اي؛سالم!دندون ها،به تعداد لازم سفید ،بشرط گاز سالم!انگشت دست ،ده با انگشتر سالم!
بابک خفه شی!
تو همین وقت یکی در زد و بعد در وا شد و دو تا دخترخوشگل با لباس پیشخدمت ها با یه چرخ دستی اومدن تو «
.» وسلام کردن
بابک سلام از بنده س!بفرمائین خواهش میکنم!ا...!شما چرا زحمت کشیدین؟اجازه بدین این گاري رو من بیارم
سنگینه واسه شما!
خدا منو مرگ بده که شماها رو انداختم تو زحمت!
» محکم با آرنج زدم تو پهلوش که زود گفت «
آهان،صورت مجلس کن!گردن ؛سالم،متصل به تنه،یه عدد آبگوشتی!سردست و راسته و فیله،سالم،ضمیمه ي اعضاي بدن!
» دخترا واستاده بودن و مات به بابک نگاه میکردن که بابکن همونجور که نگاهشون میکرد گفت «
» بعد به دخترا که می خندیدن گفت »! زبون یه عدد،مثل قند شیرین سالم!بناگوش درهم سالم!مثل بلور
داریم کله پاچه ي گوسفند رو تشریح می کنیم!فردا امتحان داریم تقویتی کار میکنیم!
بابک یه دقیقه ساکت شو!
بابک کجا رسیدیم!
دیگه کافیه دادگاه همه رو ازمون قبول کرد!
» یه دفعه صداي خنده ي زرتاك خانم رو از پشت سرمون شنیدیم «
زرتاك خانم میخواي قصابی واکنی بابک؟!
سه تایی بلند شدیم.زرتاك خانم یه لباس خیلی خیلی شیک و قشنگ پوشیده بود!شده بود مثل ملکه ها! «
اومد جلو و به اون دخترا اشاره کرد اونام چایی و میوه و شیرینی رو از تو چرخ دستی با چاقو و زیردستی و همه چیز
گذاشتن رو میز و رفتن.
» تا تنها شدیم بابک گفت
اي روزگار!آدم دیگه به کی اطمینون کنه؟!زرتاك خانم حساب مارو بکن بریم!یه گروه نجات داشتی دیشب میشه
پونصد تا!یه سوپ داشتی که خودمون سرو کردیم واسه تون میشه صدتا!
یه دست رختخواب داشتی ،سیصدتا!
یه صبحونه داشتی و یه ناهار و دو تا چایی و یه حموم!میشه سرجمع هزار و پونصد!لیف و صابونم مجانی یه!رو سرویس
هتل واسه تون حساب کردم!
یه آدم ربایی داشتیم که البته تمام اعضاي بدن مقتوله صحیح و سالم تحویل دادگاه شد!حساب کن ما چقدري بدهکاریم ،بریم حبسی مون رو بکشیم که ننه بابامون ایران منتظرن!
» زرتاك خانم که از خنده اشک از چشماش می اومد گفت «
خفه نشی پسر!
بابک خب دارین می خندین یعنی اینکه ازمون شکایت نمی کنین.حالا بگین ببینم تمام اینجا مال شماس؟
زرتاك خانم آره.اینجا و چندجاي دیگه.
بابک شما که دست تنها نمی تونین اینجاهارو اداره کنین!بهتره با هم شریک بشیم.
عرضم به حضورتون رسیدگی به حساب کتابا با شما.اداره ي امور خارجی با رویا.
» بعد یه دفعه حرفش رو قطع کرد و گفت «
راستی چه جوري از دیشب تا حالا شما یه دفعه پولدار شدي؟
زهرمار!بابک یه دقیقه حرف نزن.خواهش میکنم ازت!
رویا و زرتاك خانم داشتن بهش می خندیدن «
» تا من اینو گفتم،یه نگاهی به من کرد و گفت
تقصیرمنه که میخواستم از زرتاك خانم خواهش کنم یه کاري م اینجا به تو بده.میخواستم بهش بگم که بذاره تو شبا
بیاي اینجا و واسه مردم عربی برقصی!
دوباره زدیم زیر خنده «
زرتاك خانم اومد جلو و برامو چایی ریخت و خودشم رویه مبل نشست.
» چشمامون تو چشم هم افتاد که بهم خندید و گفت
چایی ت رو بخور.این قصه سر دراز دارد!داستان من یه مثنوي هفتاد منه!
اما یادتون باشه شاید به جرات بتونم بگم که من شصت سال از عمرم یه طرف اون دیشب و امروزم که پیش شما بودم یه طرف!
بابک آخ آخ آخ!اگه می دونستم انقدر پولدارینا دیشب تا صبح بالاي سرتون می شستم و بادتون می زدم!
زرتاك خانم با اینکه نمی دونستی پولدارم،دیشب سه چهار بار بهم سرزدي.بیدار بودم و می فهمیدم.
بابک خب حالا که بیدار بودین اینجارو به نامم میکنین؟
» همگی خندیدیم و زرتاك خانم گفت «
اینجا جز بدبختی هیچی واسه کسی نداره!هر آجر اینجا با خون دل یه دختر بدبخت و آه سینه ي یه بیچاره رفته بالا!
» بابک یه نگاهی به دور و ورش کرد و گفت «
قربون این آه سینه سوز و خون جیگر برم!اما چه آه و ناله ي گرون قیمتی یه ها!
زرتاك خانم آره بابک جون واسه هر کدوم از این آه ها نمیشه قیمت تعیین کرد!
» بابک که قیافه ي غمگین بخودش گرفته بود گفت «
اینا که آجر اینجاس انقدر قیمتی یه،حالا ببین در و دیوار اتاق رخت کن این هنرمند!چه قیمتی داره!الهی من بمیرم
واسه اسرار تو سینه ي اجراي اوونجا!
زرتاك خانم اي پدرسوخته ي هیز!
رویا خونه تون کجاس زرتاك خانم؟
زرتاك خانم یه جا تو همین شهر.البته اطراف شهر.
بابک ببخشین،خونه تونم آجراش آه و ناله ایه؟یعنی اونجا تنها زندگی میکنین یا از این دختراي طفل معصوم
دلسوخته م اونجا هستن؟
» همه زدیم زیر خنده «
زرتاك بچه ها یه چیزي بخورین.حالا تا شام یه ساعتی مونده.
خلاصع خودش بامون میوه پوست کند و مشغول صحبت کردن بودیم که فریدون خان مدیر اونجا اومد و خبر داد که «
میزمون حاضره.
چهارتایی بلند شدیم و رفتیم پائین تو سالن.
یه میز خیلی قشنگ برامون حاضر کرده بودن.جلوي ما روي سن،اعضاي موزیک داشتن آماده می شدن.
تقریبا تمام میزها پر شده بود.دیگه سالن جا نداشت!حدودا صدوپنجاه شصت تا میزتو سالن بود.تا نشستیم پذیرایی
شروع شد و شام رو سفارش دادیم.نیم ساعت بعد برنامه شروع شد.میز ما درست جلوي سن بود.
چه خبر شده بود!مردم چقدر خواننده رو تشویق میکردن و براش گل می ریختن!
خلاصه اجراي برنامه موقتا تموم شد و برامون شام آوردن اونم چه شامی!چند نوع غذا آوردن و چیدن روي میز!دیگه «
روي میز جا نبود!
بعد از شام دوباره ي برنامه ي سوزان خانم شروع شد.
دو ساعتی برنامه ش طول کشید تا تموم شد.دیگه وقت رفتن بود.خلاصه چهارتایی بلند شدیم و اومدیم بیرون.
مردمم حساب میزهاشون رو می دادن و کم کم می اومدن بیرون.
» من و بابک و رویا و زرتاك خانم دم در واستاده بودیم که بابک گفت
دستتون درد نکنه زرتاك خانم .جدا خوش گذشت.واقعا شب خوبی بود. «
زرتاك خانم چیه؟!نکنه خیال دارین بذارین و برین؟!
بابک پس چیکارکنیم؟بمونیم اینجا ظرفارو بشوریم؟
زرتاك خانم نمی خواین منو با خودتون ببرین؟
بابک چرا بابا!می بریمتون.ترسیدم فکر کردم قراره جاروي آخر شب اینجا رو ما بزنیم!
داشتم می خندیدم که یه دفعه خشکم زد
بابک که نگاهش به من افتاد با تعجب گفت
چت شده ؟!مسموم شدي؟!
شیرین!!
بابک شیرینی هوس کردي؟!
شیرینه!بخدا شیرینه!!
بابک آره واله!زندگی واسه ما پولدارا همیشه شیرینه!
هولش دادم و آروم بطرف یه دختر که داشت سوار یه ماشین خیلی شیک میشد رفتم!راننده در ماشین رو واز کرده «
بود تا سوارشه!
» تا رسیدم بهش آروم گفتم
شیرین!!
برگشت یه نگاهی به من کرد و بعد سوار ماشین شد .اومدم برم طرفش که راننده جلومو گرفت.تا خواستم هولش «
بدم کنار که زد تخت سینه م و پرتم کرد عقب که بابک پرید جلوش و پرتش کرد طرف ماشین!
» بعدش اومد و منو گرفت.رویا به انگلیسی به راننده گفت
ببخشید اشتباه شده عذر میخوام!
راننده هه چپ چپی مارو نگاه کرد و رفت که سوار ماشین بشه .من خواستم که برم دوباره طرف ماشین که زرتاك «
» خانم به بابک گفت
بابک ولش نکن!محکم بگیرش!
تا برگشتم و به زرتاك خانم نگاه کردم ماشین راه افتاد.لحظه ي آخر چشمم به شیرین افتاد که از تو ماشین با تعجب «
به من نگاه میکرد!
شاید نگاهش چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما دیگه مطمئن شدم .خود شیرین بود!!
.» ماشین که رد شد تازه متوجه ي بابک و رویا و زرتاك خانم شدم که با تعجب داشتن به من نگاه میکردن
بابک بخدا خود شیرین بود!
بابک بسم الله بسم الله!دیگه چی؟!
باور نمیکنی؟
بابک آخه من از دست تو چیکار کنم؟!بابا اگه از دختره خوشت اومده چرا مثل وحشی ها حمله می کنی
طرفش!؟دختره طفل معصوم فکر کرد میخواي گازش بگیري!این جور وقتا،آروم بیا در گوشم بگو خودم برات
جورش میکنم.
ببین عزیزم دخترو باید آروم آروم رفت طرفش نرم نرم!یه دفعه مثل وایکینک ها طرفش بپري در می ره!
گشمو !فکر کردي میخوام برم دختر بازي کنم؟!
بابک پس دختره رو میخواستی چیکارش کنی؟!اینطور که تو طرفش یورش بردي اگه خود شیرین م بود در می
رفت!فکر میکرد اعراب بهش حمله کردن!
بپر ماشین رو بیار بریم دنبالش!یااله!باید بفهمم خونه ش کجاس!
بابک الان دیگه باید فانتوم بریم دنبالش تا بفهمی خونه ش کجاس!
اّه...!مرده شور تو ببرن بابک!
» رفتم طرف خیابون که تاکسی سوار شم و برم دنبالش که بابک گفت «
میخواي چیکار کنی؟!
میخوام برم دنبالش!توام دخالت نکن!
زرتاك خانم آرمین!عجله نکن.من اون دختره رو می شناسم!
ترو خدا راست می گین زرتاك خانم؟!
زرتاك خانم آره عزیزم،آره جونم،تو اول یه خرده آروم باش تا بهت بگم.
اسمش شیرینه درسته؟!
زرتاك خانم اسمشو نمی دونم چیه.نمی دونمم ایرانی یه یا نه.چشم و ابرو و خوشگلی ش که شرقی یه!از اون شرقی
هاي اصیل.تا حالام باهاش حرف نزدم که بفهمم کجایی یه .از بس خوشگله صورتش تو ذهنم مونده!.
» بابک اومد جلو و دستمو گرفت و با خودش کشید و گفتت «
بابا نه به اون نجابت و سربزیریت،نه به این طغیانت!
نزدیک بود پیش خاص و عام رسوامون کنی پسر!بعد از یه عمر آبروداري،حالا همه می گن یه پسرخاله مثل بابک
پاك و نجیب و طیب و طاهر،یه پسرخاله مثل این آرمین ،بوالهوس و ددري و دکوري!
اه!گمشو بذار ببینم زرتاك خانم آدرسش رو داره.!
بابک آخه نانجیب یه بیست و چهار ساعت خودتو نیگردار تا ببینم چه خاکی تو سرم بکنم!بی حیا عین کوه آتشفشان
شده!
زرتاك خانم آدرسش رو ندارم،اما می تونم پیدایش کنم.ماهی یه بار می آد اینجا.
یعنی رفت تا یه ماه دیگه؟!
بابک تو چه هوسباز شدي؟!
تو درکت به این چیزا نمی رسه!بیخودي حرف نزن!
بابک دیگه درکم به هیچی نرسه،به حرفه و تخصصم که می رسه!حالا تو این یه برج رو با مشابه شیرین سر کن تا ما
یه کاري برات بکنیم.حالا شیرین نشد عسل!عسل نشد مربا!مربا نشد مارمالاد!نشد یه حبه قند!بالا خره یه کوفتی پیدا
میکنم بدم تو بذاري دهنت تا این یه ماهه بگذره و تو بچه ت نیفته!
تو نمی فهمی بابک !من باید همین امشب شیرین رو پیدا کنم!
بابک آخه بی عفت این وقت شب من واسه تو شیرین از کجا پیدا کنم؟!
مگه سردیت کرده که هی شیرین شیرین میکنی؟!
بیا بگیر این آب نبات رو بذار دهنت میک بزن و یه دقیقه زبون به دهن بگیر تا ببینم چه خاکی تو سرم کنم!چه
بدبختی گیر کردم از دست اینا!!
مرده بودي اون وقتا که بهت می گفتم آرمین پاشو بریم با چهار تا دختر آشنات کنم بیاي بریم؟!
اگه اون وقتا به حرفم گوش کرده بودي،حالا اینجوري بال بال نمی زدي!
گمشو!
زرتاك خانم بابک جون تو برو ماشین رو بیار فعلا.
بابک می ترسم اینو ولش کنم بپره به دختراي مردم!
.» خنده م گرفت.رویا و زرتاك خانمم شروع به خندیدن کردن «
بابک آهان!انگار شخصیت پلید و اهریمنی ش ترکش کرد!ولی هنوز باید مواظب بود پس لرزه هاش مونده!
!» بابک رفت ماشین رو بیاره.منم همونطور واستاده بودم و ته خیابون رو نگاه میکردم «
نیم ساعت بعد رسیدیم خونه.زرتاك خانم بساط چایی رو روبراه کرد و منم رفتم یه دوش گرفتم وقتی برگشتم «
» فهمیدم جریان خواب هامو بابک واسه زرتاك خانم تعریف کرده .خیلی تو فکر بود.تا منو دید گفت
تو راست راستی این خوابهارو می بینی؟!
بعله زرتاك خانم.
زرتاك خانم هر شبم تو خواب شیرین رو یه جور می بینی؟یعنی هر دفعه یه جور لباس می پوشه یا هی سرووضعش
عوض میشه؟
بعله ،هر دفعه لباسش عوض میشه.
بابک آرمین جون خوب به سوالات زرتاك خانم دقت کن!منظور ایشون اینه که تو فقط یه خواب می بینی؟یعنی یه
خواب برات تکرار میشه؟
نه هر دفعه شیرین با یه جور لباس و یه نوع آرایش و طلا و جواهر بخوابم می آد.شب بعد لباسش عوض میشه
تکرایه خواب نیس.
بابک تا حالا با مایو هم به خوابت اومده؟!
گمشو بابک!
» همه زدن زیر خنده.خودمم خنده م گرفت «
بابک مسئله خیلی بغرنج شده!
زرتاك خانم ببینم حرفاش چی؟وقتی بخوابت می آد قشنگ باهات حرف می زنه؟
بعله.
زرتاك خانم اونوقت اگه تو ازش سوال کنی جواب میده؟
همه سوالهامو جواب نمی ده.
زرتاك خانم جا چی؟کجاها همدیگرو می بینین؟
یه بار تو یه سالن بود.یه بار رفتیم به تالاري که خسروپرویز اونجا بار عام می داد.یه بار تو یه باغ قدم می زدیم.
بابک تا ته ته باغ م رفتین؟!
شوخی نکن دیگه بابک!
زرتاك خانم خب بگو.
یه بار کنار یه چشمه نشستیم.یه بار تو یه باغی که خسروپرویز براش ساخته بود کنار یه حوض بزرگ نشستیم و حرف زدیم.

sina_1374
08-19-2011, 04:39 AM
زرتاك خانم از اون دنیا چیزي تعریف نمیکنه؟
چرا فقط اینو بهتون بگم هر کی تو این دنیا قول و قرار و عهدش رو زیرپا بذاره یا دل کسی رو بشکنه اون دنیا ازش
نمی گذرن!
بابک خدا از سر تقصیرات من بگذره که تا حالا پونصد تا قول عروسی و نامزدي و خواستگاري دادم و به یکی ش وفا
نکردم!
بدبخت اون دنیا بیچاره ت میکنن!فرشته هاي عذاب خدمتت می رسن!
بابک با خنده گفت خب عیبی نداره.اگه فرشته ها بیان و عذابم بدن بالاخره یه جوري تحمل میکنم!
اره جون خودت اونجا دیگه این خبرا نیس!
بابک بابا آخه من چیکار کنم که تو این کشور قانونش اجازه نمیده بیشتر از یه زن بگیریم؟!
آره جون عمه ت!اون دنیا خودم می آم علیه ت شهادت می دم.
بابک اون دنیا شهامت آدم شل و وارفته اي مثل تو قبول نیس!
» همه زدیم زیر خنده «
بابک جدي دارم بهت میگم.حواست رو جمع کن اون دنیا همه چی حساب کتاب داره!
بابک عجب بدبختی گیر کردیم ها!مرده بودي این خوابا رو چند سال پیش ببینی؟!
حالا باید بشینم فکر کنم ببینم با چند نفر قول و قرارگذاشتم برم ازشون حلالیت بطلبم!پاشو رویا جون.پاشو برو خونه
تون که نصفه شبه.ببینم با تو که قول و قراري نذاشتم پس فردا بهت جواب پس بدم؟!
رویا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت .موندیم من و بابک و زرتاك خانم.بابک رفت و یه سینی چایی برامون «
» آورد.خیلی کلافه بودم.به زرتاك خانم گف
شما مطمئن هستین که شیرین فقط ماهی یه بار می آد اونجا؟
زرتاك خانم تقریبا ماهی یه بار می آد اونجا.حالا از کجا می دونی اسمش شیرینه؟
نمی دونم همینطوري میگم.
بابک آرمین جدا تو اون خوابها رو باور کردي؟
اگه توام جاي من بودي باور میکردي.
بابک آخه شیرین از تو چی میخواد؟تو چیکار میتونی براش بکنی؟فوق فوقش شب جمعه ها،چهارتا سینی حلوا و
خرما خیر و خیرات کنی.یادم باشه فردا برم ارد بگیرم ببینم می تونیم یه خرده حلوا درست کنیم.
» زرتاك خانم زد زیر خنده و گفت «
واقعا دیدنی میشه!حساب کن شب جمعه به شب جمعه تو یه همچنین کشوري آرمین راه بیفته و حلوا بده در خونه
همسایه ها!اونم چه همسایه هایی؟!همه خارجی!
بابک خب مگه چیه؟
زرتاك خانم اگر پرسیدم این واسه چیه چی میخواي بگی؟میخواي به این خارجیا بگی بخورین و فاتحه ش رو
بفرستین؟!
آخه پسرجون اون ننه و باباي بدبختت یه عمرجون کندن تا ترو به این سن و سال رسوندن.کلی خرج کردن تا
دیپلمت رو گرفتی.چقدر پدرشون در اومده تا تو شدي مهندس.آخه پسره ي دیوونه تو حالا ناسلامتی تحصیل کرده
اي!
میخوام بدونم یه بشقاب حلوا به چه درد مرده میخوره؟!اونم حلوایی رو که چهارتا آدمی بخورن که دستشون به
دهنشون میرسه و وضعشون از نظر مالی خوبه!
بابک خب یه یادي از اون آدم که مرده می کنن دیگه.
زرتاك خانم جوون سال دو هزار!یادکردن از سی یا می تونه به نیکی باشه یا به بدي.یعنی اون کسی که مرده یا آدم
خوبی بوده یا بد.اگه خوب بوده که احتیاج به چیزي نداره.اگرم بد بوده که هزار تا سینی حلوا بدي به مردم واسه ش
توفیري نداره!
میخواي از این دنیا رشوه بدي واسه اون دنیا؟!
تو اصلا فلسفه ي این خیر و خیرات کردنها رو می دونی چیه؟
بابک نه والله.ما از بزرگترین مون دیدیم یاد گرفتیم.
زرتاك خانم همینه که انقدر عقب افتاده ایم دیگه!
بابک یعنی میگین واسه اموات مون خیر و خیرات نکنیم؟
زرتاك خانم چرا،اما نه حلوایی رو که هرکی یه قاشق می ذاره دهنش و نه ته دلش رو می گیره و نه چیزي!حداقل یه
خیر و خیراتی بکن که ارزش داشته باشه.
حلوا و خرما مال اون وقتی بوده که تو مملکت یا قحطی بوده یا مردم اونقدر وضعشون بد بوده که سرگشنه زمین می
ذاشتن!حالا چرا حلوا و خرما می دادن؟اونم براي این بوده که این دو چیز از همه ارزون تر در می آومده و می شده
تعداد بیشتري آدم گشنه رو سیر کرد!
بابک دلمون خوش بود که پس فردا که مردیم بچه هامون دو تا بشقاب حلوا خیرمون می کنن و شب جمعه ها که
روح مون می آد می شینه لب پشت بوم خونه مون از آشپزخونه ش بوي حلوا می اد و ما جلوي مرده هاي دیگه
خجالت نمی کشیم!
زرتاك خانم خدابه داد اون مملکت برسه که تو قراره چرخ هاش رو بچرخونی!
زرتاك خانم بابک داره شوخی میکنه.
زرتاك خانم پدرسوخته داشتی سربه سر من می ذاشتی؟!
زرتاك خانم نمیشه از مدیر یا کارگراتون سوال کنیم شاید یه نشونی از شیرین داشته باشن؟
بابک الهی تو بمیري و من انقدر شیرینی بیارم سر قبرت خیر و خیرات کنم تا تو دیگه انقدر شیرین شیرین
نکنی!مگه ویار شیرینی داري که انقدر شیرین شیرین میکنی؟!
فکر کنم بچه ت پسره که به شیرینی ویار داري!
» زرتاك خانم که داشت می خندید گفت «
تو این چیزا رو از کجا میدونی پسر؟
بابک موقعی که مامانم منو حامله بود یه شیرینی ویار داشت.بابام براش هی میخرید و می آورد و منم تو شیکمش
نشسته بودم و دهنم رو می گرفتم بالا و راه به راه نون خامه اي و زولبیا و باقلوا میخوردم!یه بار یادمه مامانم یه قاشق
ترشی خورد.همونطور که تو شیکمش بودم یه لقد زدم به روده اش که دل پیچه گرفت.همه گفتن اّ!...
این بچه ش پسره!فقط شیرینی دوست داره!
» زرتاك خانم که می خندید گفت «
لال نشی پسر!
بابک راستی زرتاك خانم جریان چی بود که دیشب تا اسم هموطن رو می بردیم عصبانی می شدي و فحش می
دادي؟
کاشکی همون یه قاشق ترشی باعث میشد که خاله م سقط جنین کنه و تو قدم به این دنیا نذاري که سرما رو ببري!بابا
یه دقیقه ساکت باش!سرسام گرفتیم!
بابک راستی آرمین یادم رفت بهت بگم.امروز برات یه کتاب تازه خریدم.گذاشتمش تو کتابخونه برو وردار بخون.
جون من راست میگی؟چی هس کتابش؟
بابک کتاب نیس،دفتر خاطرات شیرینه!رفتم از نظامی گنجوي دفترچه خاطرات شیرین رو گرفتم بدم تو بخونی!اسم دفترچه ش داستان خسرو و شیرینه!ازپنج منظومه ي نظامی گنجوي!
خیلی لوسی بابک.!
بابک بذار ببینم جریان چی بود که تا دیشب اسم هموطن رو می بردیم این زرتاك خانم سر و بونه مون رو می
جبنبوند!
زرتاك خانم دست وردار بابک!
بابک تروخدا زرتاك خانم برامون تعریف کنین حداقل اینکه صداي این آرمین بریده میشه و ختم شیرین شیرین
واسه مون نمی گیره!
» زرتاك خانم خندید و گفت «
داستانش طولانی یه.کار نیم ساعت یه ساعت نیس.
بابک باشه.چیزي که ما زیاد داریم وقته!داستان رو سریال کنین و هر شب نیم ساعت برامون پخش کنین.
» زرتاك خانم خندید و گفت
پس بلندشو برو سه تا چایی برامون بیار تا سریال رو شروع کنم.
بابک آرمین تو پاشو برو چایی بیار تا من آگهی هاي بازرگانی رو به مدت 45 دقیقه پخش کنم!
سه تایی خندیدیم و من بلند شدم و رفتم چایی آوردم. «
» دور هم نشستیم و بابک یک سیگار روشن کرد که زرتاك خانم گفت
یکی م واسه من روشن کن.
بابک خب بسلامتی دودي م که هستین!فکر کنم یه خرده دیگه با هم آشناشیم می تونیم اینجا بساط عرق و تریاك و
هروئین رو هم دایر کنیم!
زرتاك خانم بده به من اون وامونده رو!پسرجون من تو زندگیم همه کاري کردم!اینا که دیگه ناخن کوچیکش م نمیشه!
بابک خب الحمدالله که با کوله باري از تجربه میخواین ما دوتارو فاسد کنین!
» سه تایی خندیدیم و زرتاك خانم شروع کرد به حرف زدن

sina_1374
08-20-2011, 03:04 PM
فصل یازدهم
زرتاك خانم اولا که همه به من می گن زري.راستش رو بخوان وقتی شماها بهم زرتاك می گین فکر میکنم دارین
یکی دیگه رو صدا میکنین!
اسم زرتاك واسه م غریبه س.غیراز پدر و مادر خدا بیامرزم همه منو زري صدا می کردن.
» یه دفعه زد زیر خنده و گفت «
می دونین؟یه لقب هم بهم داده بودن.زري کاغذي!
از بس جوونی هام لاغر و ظریف و خوش هیکل بودم همه بهم می گفتن زري کاغذي !هم خوشگل بودم هم خوش
هیکل!
زري کاغذي،زري کاغذي،تو تهران معروف شدم!
یه چشم و ابرو داشتم که با یه نظر همه رو هلاك میکردم!
بابک خدا نگذره از این ننه باباي من که انقدر منو دیر پس انداختن که با دوره ي شما متقارن نشدم!چه فرصت هاي
طلایی که از دستم رفت!
» زرتاك خانم که می خندید گفت «
پدرسوخته تو خیلی ناقلائی ها!
بابک واله به خدا من فقط حرفش رو می زنم وقت عمل که میشه همه ش دست و پامو گم میکنم!
بابک میذاري ببینم زرتاك خانم چی میگن؟
زرتاك خانم ترو خدا بهم زرتاك نگین.همون زري خوبه.
بابک خب می فرمودین زري خانم.
زري خانم مادر بدبختم که از زندگی ش خیز ندید.بیچاره شفت شبم کار میکرد!
بابک ببخشید،مادرتون تو اداره آتیش نشانی کار میکرد؟
.» سه تایی زدیم زیر خنده «
چرا مادرتون انقدر کار میکردن؟
زري خانم واسه اینکه یازده تا بچه داشت.شیره به شیره!
ما یازده تا بچه و ننه و بابام تو یه ده نزدیک تهران زندگی می کردیم.یه تیکه زمین داشتیم که یه سال توش جون می
کندیم تازه اگه همه چی باهامون یار بود فقط می تونستیم شیکم مون رو سیر کنیم اونم با چی؟با نون و پنیر!
ولی هر سال م که اینطور نبود!بی آبی بهمون می خورد،آفت مزرعه رو می زد،دلال محصول رو خوب نمی خرید!خلاصه
هزار تا سنگ واسه پاي لنگ آماده بود!
اینا که میگم داستان و قصه نیس.تمامش بلاهایی که سر این آدم که جلوتون نشسته اومده!
آخه یازده تا بچه خیلی زیاده!
زري خانم فکر میکنی بخاطر چی بود؟همه ش بخاطر این بود که به بابا و ننه م پسر نمی داد!حالا بذار به اونم می
رسیم.
داشتم براتون مادرم رو می گفتم.بیچاره تا روز بود که یا به شست و شو می رسید و یا با دو تا بچه یکی به کولش و
یکی تو بغلش و بقیه مون مثل پشکل دنبالش راه می افتادیم طرف زمین.اونجا که می رسیدیم ولو می شدیم رو خاك
و خل!مادر بدبختم ولمون میکرد به امان خدا و می رفت کمک بابام..
خدا به سه تامون رحم کرد و راحتشون کرد!
سر زمین دوتامون رو مار زد و یکی مون افتاد تو چاه!
اون دوتایی رو که مار زد جابه جا سیاه و کبود شدن و تموم کردن،اون یکی م که افتاد تو چاه یه خرده از ته چاه بابا بابا
کرد و تا باباهه بخواد بره و طناب بیاره صداش برید و راحت شد!
به همین سادگی؟!!
زري خانم از اینم ساده تر!هرکدوم از اونا که مردن ننه م یه خرده گریه کردو بابام بهش قول داد که همون شب
یکی دیگه جاش بکاره!
» من و بابک یه نگاهی به همدیگر کردیم و بابک گفت «
بنازم به اون باغبون و بذر و زمین حاصلخیز!
» دوباره سه تایی زدیم زیر خنده «
زري خانم والله به خدا که دروغ بگم!عین حقیقت رو براتون گفتم.
حالا دیگه شوخی نکنین که می خوام سرگذشتم رو جدي براتون تعریف کنم.وسط حرفم مزه بپرونین خلقم تنگ
میشه و دیگه چیزي براتون نمی گم ها!
اون وقتا تو آبادي ما هر کی پسردار نمیشد واسه ش ننگ بود!باباي منم همیشه از خجالت سرش پائین بود که چرا
پسر نداره تا عصاي دستش بشه.به همین هوا ننه م سالی یه بچه پس مینداخت به امید پسر!اما خدا نخواست که
نخواست.
یازده تا دختر کور و کچل دور و ورشون رو گرفت!
حالا ببین تو این ملک چقدر زن و دختر خاك برسر بود که داشتن شون ننگ بوده!فکر نکنین حالا این قضیه درست
شده ها!
هنوزم که هنوزه خیلی ها همینطوري فکر می کنن!اینو بهش می گن بدبختی!اینو بهش می گن بیچارگی!حالا خدایی
شد که ننه م از بچه دار شدن افتاد وگرنه یه پادگان دختر تحویل بابام داده بود!
بابک کاشکی دوره ي خدمت نظام وظیفه م رو تو اون پادگان تموم میکردم!
خلاصه موندیم ما هشت تا خواهر.
من تو اونا؛تو تا مونده به آخري بودم.شاید اون موقع ده سالم بود.
کار ما تو ده این بود که از صبح کله ي سحر بلند می شدیم و یه تیکه نون سق می زدیم و راه می افتادیم طرف
زمین.دیگه بسته به وقتش بود که چکاري باید تو زمین میکردیم.علف جمع میکردیم ،بیل می زدیم،درو می
کردیم،خرمن می کردیم،خلاصه هر کدوم از ما بدبختا مثل خرکار میکردیم و آخرش بابام با حسرت سري تکون می
داد و می گفت اگه یه پسر داشتم انقدر کار نمیکردم!
باور کنین که هر کدوم از ما بچه هاي فسقلی اندازه ي یه مرد گنده کار می کردیم و حتی براي اینکه نشون بدیم
چیزي از یه پسر کم نداریم تا بابامون سرکوفت دختر بودن رو سرمون نزنه کارایی می کردیم که از ده تا پسر برنمی
اومد!
اما بازم آخر شب آه باباهه.سردتر از شب قبل هوا بود!
کم کم امر به خودمونم مشتبه شده بود.همه مون فکر می کردیم که پسرا مثل هرکول وقتی می رن سرزمین یه تنه از
پس همه ي کارا برمی آن!
این از برنامه کار روزانه بود.طرفاي عصري م که برمی گشتیم خونه.باید یه خستگی در می کردیم و می تپیدیم گوشه
طویله و می شستیم پاي دار قالی و تو یه نور ضعیف گره به قالی می زدیم!
اینطوري بهتون بگم،تراکتور انقدر که ما کار می کردیم کار نمیکرد!
تمام این بدبختیا و زجر کشیدنا یه طرف آه و حسرت بابام و سرتکون دادن و افسوس خوردن ننه م یه طرف!
باید بیان و این زندگی ها رو فیلم کنن تا پونصد تا جایزه ي اسکار برنده بشه و این خارجیا بفهمن تو این دهات
ما،دختر بدبخت چی میکشه!
آهان،یادم رفت بگم،اما بابام طبع خوبی داشت.اسم تمام گیاها و بوته ها و صیفی جات رو گذاشته بود رو ما!
زرتاك داشتیم،گل بهار داشتیم،ترنج داشتیم،ریحانه داشتیم؛گندم بو داشتیم خلاصه همه چی!بسته به این بود که قبل
از اسم گذارون بابام چه بوي به دماغش خورده و چه درختی کاشته و یا فصل فصل چه میوه اي بوده!
از این هشت تایی که مونده بودیم هفت تا از خواهرام به بابام کشیده بودن و من یکی به مادرم.بابام خدا بیامرز زشت
بو اما تا دلتون بخواد مادرم خوشگل!واسه همین بود که فقط من خواستگار داشتم.بابام می گفت تا دختر بزرگتر تو
خونه س کوچیکترخ رو شوهر نمی دم.هر بارم که یه خواستگار واسه من پیغوم پسغوك می فرستاد،تو سري بود که از
خواهري بزرگترم می خوردم!
سه چهار سالی گذشت .بالاخره بابام نتونست ننگ بی پسري رو تحمل بکنه.آخه خودشون پنج تا پسر بودم و سه تا
دختر.از بس تو آبادي بهش گفتن که کمرش شله و نطفه ش سست،دست ماها رو گرفت و کوچ کردیم به تهران.
آقایی که شما باشین ،پامونو که از ماشین گذاشتیم پائین جلوي گاراژ جمع شدیم دور بابامون.یه نگاه به دور و ورمون
می کردیم و یه نگاه تو صورت بابامون.
گیج و منگ شده بودیم .هشت تا دختر تو شهر غریب!
خلاصه بابامم حال و روزي بهتري از ما نداشت.
همونطور که واستاده بودیم و عزا گرفته بودیم که چیکارکنیم و کجا بریم یه مردي که یه تسبیج دونه درشت دستش
»؟ سلام کربلایی،چرا حیرونی » بود آروم آروم اومد جلو بابام و تا رسید گفت
بابام تا شنید که یارو کربلایی صداش کرد گل از گلش شکفت و شروع کرد با یارو دست دادن و ماچ و بوسه
کردن.انگار که صدساله طرف رو می شناسه!

sina_1374
08-20-2011, 03:07 PM
خلاصه وقتی فهمید که ما غریبیم و جا و مکان نداریم ،ورمون داشت و سوار دو تا درشکه کرد و بردمون دریه خونه
آره » پیاده مون کرد و گفت اینجا اتاق اجاره می دن کربلایی.بابام بهش گفت اینجا جاي خوبه شهره؟یارو گفت
بابام خواست که یه پولی به طرف بده اما یاور قبول نکرد و اومد جلو و بابامو « کربلایی،از اینجا بهتر دیگه گیرت نمی آد
بغل مرد و بعد از ماچ و بوسه خداحافظی کرد و رفت.
!» عجب مردمون خوبی داره این تهران ها » اشک تو چشم بابام جمع شد و گفت
تا «! تف به اون شیري که تو خوردي مرد » داشتیم طرف رو دعا میکردیم که بابام دست کرد تو جیبش و یه دفعه گفت
!» جیبم رو زد پدر نامرد » برگشتیم نگاهش کردیم با خجالت گفت
حالا خدایی بود که بابام پولهاشو می ذاشت تو لیفه ي تنبونش.فقط یه خرده ش رو تو جیبش می ذاشت.اگه همه
پولهامونو دزدیده بود که بیچاره بودیم.
خلاصه بابام خداروشکر کرد و رفت تو خونه و چند دقیقه بعد با یه مرد چاق حدود پنجاه و خرده اي سال که یه
عرقچین کثیف رو سرش بود و پیرهنش رو روي زیر شلواریش انداخته بود اومد بیرون و ماهارو به یارو نشون داد و
» بفرما حاج آقا نعمت!اینم خونه و زندگیم » گفت
منظور بابام!از خونه و زندگی ،ماها بودیم !مرداي قدیم زن و بچه هاشون رو مثل اسباب و اثاث خونه شون می
دونستن!حاج آقا نعمت در حالیکه زیر شلواریش رو می کشید بالا یه نگاهی تو صورت دو تا خواهر بزرگم کرد و
» زیادین مشدي!جا واسه خونواده ي پرجمعیت ندارم » گفت
»؟ تو کرایه تو بگیر حاجی،چیکار به اندازه ي ماها داري » بابام گفت
الان آدماي این خونه بقاعده س.شماها که اضافه بشین خونه شلوغ میشه.مسترابم دو تا بیشتر » حاج نعمت گفت
.» نداریم.آب آب انبارم جوابگو این همه آدم نیس
بعدش یه فین محکم رو زمین کرد که از صداش من خنده م گرفت.تا برگشت و چشمش به من افتاد.نیشش تا بناگوش واز شد و یه لاالله الا اللهی گفت و شروع کرد سرش رو خاروندن بعد به بابام گفت
» ده تائیم » بابام گفت «! مهرت به دلم افتاد!چند نفریت
برین تو.اما به ابولفض فقط واسه ثوابشه.وگرنه این دو تا اتاق رو » حاج آقا نعمت که زیر چشمی منو نگاه میکرد گفت
!» اصن نمی خواستم کریه بدم
تا اینو گفت بابام دست انداخت گردنش و ماچش کرد و به ما گفت یاالله بچه ها اسبابا رو وردارین ببرین تو.
حاج نعمت یه گوشه ي در خونه واستاد و ماها شروع کردیم به بردن اسباب اثاثیه.تا من داشتم چادرم رو دور کمرم
سفت میکردم بقیه رفتن ومن آخرین نفر بودم.یه بقچه رو ورداشتم و اومدم که از بغل حاجی رد بشم یه دفعه دیدم
بالاي پام سوخت!فکر کردم که زنبور نیشم زده!خواستم جیغ بکشم که چشمم افتاد به حاج نعمت.دیدم دستش دوباره
اومد طرف پام!فهمیدم این پدرسگ وشگونم گرفته!
زود جیغم رو خوردم و صدام در نیومد که اگه بابام می فهمید خون بپا میکرد!تندي دوئیدم و رفتم تو خونه.
حالا من اون موقع چند سالمه؟چهارده پونزده سال!
نمی فهمیدم چرا این مرد گنده اینکار رو با من کرد؟میخواست باهام بازي کنخ؟میخواست اذیتم کنه؟!
بعدها فهمیدم که مثلا میخواسته به من بفهمونه که چشمش منو گرفته و باهام گز رفته!البته به مدل خرکی!ابراز محبت
شونم دردآور بود!
خلاصه یه نوبت اسبابا رو بردیم تو دو تا اتاق گذاشتیم .بابا و ننه م مشغول فرش پهن کردن شدن و من و دو تا از
خواهرام که بزرگتر از من بودن،برگشتیم بیرون که چند تا بقچه اي رو که مونده بود بیاریم.
خواهر بزرگم یه بقچه داد دست اون یکی و راهیش کرد تو خونه و یه بقچه رو بلند کرد و گذاشت رو سر من و
خودشم یه بقچه گذاشت رو سرش و جلوي من راه افتاد. «. زري بپا نندازیش.توش استکان نعلبکی یه » گفت
همونجور که اون جلو می رفت و من عقب،تا خواستیم از جلوي در یه اتاث رد بشیم یه دفعه دیدم یه دستی اومد
بیرون از اتاق و مچ دست خواهرم رو گرفت و کشید تو!یه آن هاج وواج مونده بودم!
چشمم که به تاریکی تو اتاق عادت کرد یه پسر بیست و چندساله رو دیدم که خواهرم رو بزور بغل کرده!اومدم جیغ
بکشم که دیدم خواهر بزرگم انگشتش رو گذاشت رو لبش و به من اشاره کرد که هیچی نگم!
فکر کردم از ترس بابامه که نمیخواد صدا در بیاد.خواستم بپرم رو سر پسره که دیدم خواهرم با یه بقچه رو رو سرش
نگه داشته و با یه دست دیگه ش چادرش رو گرفته و آروم با آرنج ش داره پسره رو هل میده!
مونده بودم که چرا بقچه رو ول نمی ده زمین و پسره رو بزنه که آبجیم بهم اشاره کرد که برم!تا گفتم آبجی...نذاشت
اینو که از خواهرم شینیدم داشتم شاخ درمی آوردم! « گمشو دیگه گه » حرفمو بزنم و گفت
خودمو کشیدم بغل اتاق و گوشامو تیز کردم.هنوز باورم نمیشد که خواهر بزرگم اینطوري خودشو ول داده باشه تو
بغل یه مرد نامحرم!اونم خواهري که بعد از بابا و ننه م مثل سگ ازش می ترسیدیم!
خواهري که مثل شمر بالا سرمون وا می ایستاد و اگه یه خرده اشتباهی وضو می گرفتیم محکم تو سرمون میزد!اگه یه
خرده نمازمون رو تند می خوندیم یا ت و حمد و سوره غلط داشتیم با لنگه کفش می کوبید تو دهن مون!خلاصه جاي
بزرگمون بود.
اون وقتا که تو ده بودیم ،دختر کدخدا خیلی منو دوست داشت و با هم همبازي بودیم.این دختر باسواد بود.یعنی
کدخدا پسرش رو که یه سال از ما بزرگتر بود می فرستاد ده بالایی مه یه چیزي مثل مکتب خونه داشت و درس
خونده بود و باسواد شده بود.اونم بعضی وقتا به ماها خوندن و نوشتن یاد می داد.تقریبا سه سالی بود که ازشون
خوندن و نوشتن رو یاد گرفته بودیم.حالا نه اینکه فکر کنین مثل بلبل چیز می خوندم و می نوشتم ها!
اي،یه کوره سوادي پیدا کرده بودم.الغرض،یه روز این خواهر بزرگم اومد در خونه ي کدخدا دنبال من.اون روز من و
دختر کدخدا داشتیم تو حیاط بازي میکردیم.چادرامون روگذاشته بودیم یه گوشه و مشغول لی لی بازي بودیم.
واسه چی چادرتو سرت » تا خواهرم اومد تو حیاط و منو بدون چادر دید محکم زد تو صورتم!گفتم چرا می زنی؟!گفت
نکردي؟بی حیا شدي پتیاره
.» خفه شو میت سگ!بابا بفهمه هلاکت میکنه » گفتم ابجی چارقد که سرمه!گفت
خلاصه دست منو گرفت و کشون کشون برد خونه و تا برسیم به خونه گیس به سر من نذاشت!اونقدر توسري ازش
خوردم که مثل آدماي مست پیلی پیلی میخوردم!
تازه بعد از این همه کتک خوردن بهش التماس کردم که به بابام چیزي نگه!
حالا بگو چطور بابام اجازه داده بود که من برم و با دختر کدخدا بازي کنم؟
جریانش این بود که زن کدخدا از من خوشش می اومد و جاي اینکه با دخترش بازي میکردم سالی یه گونی گندم
میداد به بابام!
یعنی اینکه بابام از بازي کردن ماهام سود می برد وگرنه بازي واسه دختر حروم بود!
خب کجاي داستان بودم که گریز زدم به اینجا؟
آره،خودمو کشیدم بغل اتاق که اگه خواهرم کمکی چیزي خواست بپرم تو اتاق.همه ش فکر میکردم که خواهرم از
ترس بابام هیچی به پسره نمیگه .اما زهی خیال باطل!
خواهرم که خیال جیغ کشیدن نداشت هیچ خیلی م خوشش اومده بود!انگار دنیارو بهش داده بودن!
» فقط وسط هاش واسه خالی نبود عریضه به پسره می گفت
!» ولم کن خیر ندیده!آتیش به ریشه ي عمرت بگیره الان رسوا می شوم!اه...بسه دیگه «
خلاصه اینارو که شنیدم دیگه وانستادم و رفتم طرف اتاق خودمون اما چه حالی داشتم بماند!رفتم تو اتاق و بقچه رو
گذاشتم یه گوشه و کنار دیوار نشستم به فکر کردن!یه خرده که گذشت بابام ازم پرسید آبجی ت کو؟نمی دونستم
چی بگم که یه دفعه خودش اومد تو اتاق و گفت اینجام باباجون.
برگشتم نگاهش کردم.چادرش رو محکم گرفته بود تو صورتش .بابام یه نگاهی بهش کرد و خندید .خواهرم رفت تو
اتاق بغلی.تا رفت بابام به ما گفت از خواهر بزرگترتون یاد بگیرین!ببینین چه جوري چادرسرش میکنه و رو می گیره!اینجا دیگه ده نیس.حواستون جمع باشه که مرد نامحرم تو خونه داریم
داشتم از خنده می مردم!بلندشدم ورفتم تو اتاق بغلی.تا رفتم تو خواهرم کشید منو یه گوشه و چادرش رو انداخت رو
شونه ش و گفتزري ببین اینجام چی شده؟نگاه کردم دیدم گوشه ي لپ ش یه خرده سرخ شده و طوق
انداخته.ناراحت شدم گفتم ابجی چیکارت کرده؟کتکت زده؟
!» پدرسگ گازم گرفت!حالا بابا نفهمه خوبه » خندید و گفت
خلاصه دو تااتاقی رو که کرایه کرده بودیم چیندیم و نظافت کردیم.قرار شد تو یه اتاق بابام و ننه م و دو تا دختر
کوچیک ها بخوابن و تو اتاق دیگه ما دخترا.
اولش ننه م ناراضی بود.به بابام می گفت اگه شبی نصفه شبی یه نفر بره بالا سرشون ما خبردار نشیم چیکار کنیم؟!اما
بابام خیالش رو راحت کرد و گفت تا آبجی بزرگشون هس خیال من راحته!ماشاالله مثل شیر بالا سرشون واستاده!
اون شب بعد از اینکه یه لقمه نون و پنیر گذاشتیم دهنمون،رفتیم تو اتاق خودمون و تشک هامون رو پهن کردیم و
فتیله ي چراغ رو کشیدیم پائین و خوابیدیم.اون شب هرکدوم با یه فکري خوابید و یه جور خواب دید تا صبح زود که
بابام طبق معمول بیدارمون کرد که نماز صبح رو بخونیم.
همگی بلند شدیم و بعد از وضو گرفتن پشت سر بابام واستادیم و نماز خوندیم بعدش ننه م سفره رو پهن کرد و یکی
یه لقمه نون و پنیر بهمون داد و بساط صبحونه ورچیده شد.حالا هنوز چه وقته روزه؟کله سحر.
هنوز هوا گرگ و میشه و ماها همه ي کارامون رو کردیم و نشستیم دور اتاق و زل زدیم به بابامون.تا چراغا خاموش
شد،خواهرام آروم بلند شدن و دور خواهر بزرگم جمع شدن!اونم جریان خودشو با پسره با آب و تاب تعریف
کرد.هم تعریف میکرد و هم ادا اصول براشون در می آورد!
خب مرد » کمی که گذشت ننه م به بابام گفت «! سه تایی زدیم زیر خنده »! بابک واي خدا جون!دو فیلم با یک بلیت
چیکار کنیم
راست می گفت.تو ده که بودیم بعد از صبحونه راه می افتادیم و می رفتیم سرزمین.اما حالا چی؟
یه نیم ساعتی گذشت،بابام نتونست سنگینی نگاه مارو تحمل کنه و بلند شد و از خونه زد بیرون.ماهام نشستیم به
چرت زدن.بالاخره همینطوري وقت رو گذروندیم تا هوا روشن شد و یکی یکی همسایه ها بیدار شدن و تو خونه ولوله
بپا شد!
تازه اون موقع بود که من حواسم رفت به خونه اي که می خواستیم توش زندگی کنیم.یه خونه ي خیلی بزرگ
بود.یعنی یه حیاط خیلی بزرگ که دورتا دورش اتاق بود.
از تو حیاط چهارتا پله میخورد و می رفت بالا تو ایوون که اتاق هام همونجا بود.هر طرف این خونه هفت هشت تا اتاق
بود و از هر اتاق چهار پنج تا آدم اومدن بیرون و دست هر کدومم یه آفتابه مسی بود و مثل مسابقه ي دو سرعت همه
بطرف حوض وسط حیاط هجوم بردن و آفتابه شونو پر کردن و بطرف مستراح حمله کردن!
تا چشم بهم زدیم جلوي هر مستراح یه صف درست شد بقاعده ي صف کنسرت یکی از این خواننده ها تو خارج از
کشور!
بابک چه تشبیه قشنگی!واقعا علاقه ي مردم رو به هنر نشون میده!
» سه تایی زدیم زیر خنده که زري خانم گفت «
اشتباه نکن.علاقه اي که اون آدما پنجاه سال پیش تو صف مستراح از خودشون نشون میدادن قابل مقایسه با علاقه ي
آدما تو صف خرید بلیت واسه کنسرت نبود!حالا گوش کنین تا واسه تون بگم!
ماها از پنجره داشتیم این منظره رو نگاه می کردیم .واقعا تماشایی بود!
مستراح ها زنونه مردونه بود.یه صف مال زنها بود ویه صف مال مردا!
بچه ها که اصلا داخل آدم نبودن.هرکدوم می رفتن کنار حوض و شلوارشون رو می کشیدن پائین و تو پاشوره ي حوض کارشون رو می کردن!
مردا هم صف شون تقریبا ساکت و منظم بود.اما امان از صف زنونه!
بابک دردو بلا هرچی صف زنونه و آفتابه مسیی یه بخوره تو کاسه سرمن!چه چیز خوبیه این آفتابه مسی!
رو نثار روح مرده و زنده ي همدیگه می کردن! « چارواداري » زري خانم زیباترین و کلاسیک ترین واژه هاي فرهنگ
اکرم خانم به این بچه ي بی تربیتت یاد بده شومبول صاحب مرده ش رو بگیره تو پاشورع!آخه ما خبر مرگمون از
اون آب حوض کوفت می کنیم!
اکر خانم هاشم،ننه سرش رو بگیر اون ور تو پاشوره.تو حوض جیش نکن اینا مثه ما مزاج شون پاك نیس!
صغري خانم اکرم خانم سلطنه!شاش بچه ي شما به مزاج شما سازگارخ،مزاج مارو می ریزه بهم!
کوکب خانم آخ آخ آخ!دیگه آب حوض نجس شد!وضو نداره!
زینت خانم گه به گور پدر آرزو دارت بچه!بگیر اون طرف وامونده رو!
هاشم بدبخت که یه پسر بچه ي پنج شیش ساله بود، وقتی توپ و تشر همسایه ها رو دید روش رو برگردوند یه «
طرف دیگه که جیبشش مثل فواره ریخت رو سر یه دختر بچه ي چهارساله که اونم کنار پاشوره نشسته بود و داشت
!» جیش میکرد!تا مادر دخترك دید که هاشم داره به بچه ش می شاشه!نعره ش رفت هوا
الهی جیگرت تخته مرده شور خونه بیاد پائین!بچه م رو دوبخته کردي!هاشم که گریه ش گرفته بود گفتپس ننه من
کجا جیش کنم؟
شوکت خانم برو تو دهن ننه ت جیش کن که با مزاجش سازگاره!
کن دیگه! « ضبط » کوکب خانم خب اکرم خان برو بچه ت رو ضفظ
اکرم خانم آخه نوبت مسترابم رو می گیرن!
زینت خانم بابا ما جات رو نیگر می داریم،تو برو این شیلنگ آتیش فشانی رو قطع کن که انگار به دریاچه ي حوضسلطان وصلش کردن!
کبري خانم خوب کسی رو فرستادي که تو کار ضبط و ربط شلینگ استاده!
اکرم خانم تو دیگه چاه دهنت رو ببند اطفاري خانم!
کوکب خانم بابا برو دیگه!بچه ي مردم زیر دوش شاش خیس شد!
اکرم خانم همین آفتابه مسی حواله ش که نوبت منو بگیره!آي....!به تو دارم می گم کبري خانم!
کبري خانم به من می گی؟!
اکرم خانم آره به تو که دیروز تا حواسم پرت شد اومدي جلوي من واستادي و تپیدي تو مستراب!
کبري خانم آفتابه رو حواله بده به هر چی نابدتر ننه ي پتیاره ت!
خلاصه با این جمله ي آخري بحث و گفتمان تموم شد و کبري خانم و اکرم خانم پریدن به همدیگه و شروع کردن
گیساي همدیگر و کندن و تو سرو کله ي همدیگه زدن!
همسایه هاي دیگه م که از همدیگه دلخوري داشتن به طرفداري از اونا زدن به تیپ همدیگه و حیاط شد میدون جنگ!
فحش ها به همدیگه می دادن که تن ما تو اتاق می لرزید!
بچه ها تا » « همونطور که داشتیم این صحنه رو نگاه میکردیم یادمون افتاد که خودمون مستراح نرفتیم!ننه م گفت
!» ایناسرشون گرمه بدوئین طرف مستراح
خلاصه ماها از میون میدون جنگ به سلامت خودمون رو رسوندیم دم مستراح!کم کم مردا دخالت کردن و صلح
برقرار شد و تو این فرصت ماهام قضاي حاجت کردیم و رفتیم تو اتاق خودمون و تو ایوون نشستیم به تماشا.
مردا که زنها رو از هم سوا کرده بودن دوباره رفتن تو صف خودشون و زنهام دوباره صف خودشون رو تشکیل دادن
اما چه تشکلی!
دوتا دوتا ،سه تا سه تا باهم گروه تشکیل داده بودن و به همدیگر بدو بیراه می گفتن که یه دفعه یکی شون آفتابه ش رو پرت کرد طرف یکی دیگه که جنگ دوباره شروع شد!
ایندفعه مردا عین کوماندوها،کمربندهاشون رو کشیدن و پریدن وسط میدون و ازدم!همه رو گرفتن زیر کتک!به
صغیر و کبیر رحم نمیکردن!
یه چند دقیقه اي که همه رو زدن شورش سرکوب شد و تو همین وقت حاج آفا نعمت از اتاقش اومد بیرون و داد و
بیداد که چه خبره سر صبحی!
حالا نوبت بقیه بود که عقده هاشون رو سر حاجی خالی کنن.یکی می گفن خراب شه این خونه ت که چند روز به چند
روز ما باید سر مستراح رفتن کتک بخوریم!
یکی می گفت بابا دو تا مستراح دیگه گوشه حیاز بساز و قال قضیه رو بکن!یکی دیگه می گفت حاجی ما شاش بند
شدیم از بس تو صف واستادیم!خلاصه اعتراض بود که به حاجی نعمت میشد.اما حاجی با یه جمله همه رو ساکت
کرد.به همه گفت هر کی ناراحته اسباب کشی کنه و از اینجا بره!
دیگه صدا از احدالناسی در نیومد!
» زري خانم یه سیگار دیگه روشن کرد .و گفت «
آدم از لاعلاجی و بدبختی زیر بار هرچی که بگی می ره!
بابک معضل سیاسی شنیده بودیم ،رکورد اقتصادي،سقوط اجتماعی و خانوادگی،فقر فرهنگی،همه رو شنیده بودیم اما
تا حالا بن بست اداري و ترافیک مستراحی نشنیده بودیم!
زري خانم واسه اینکه بهش برنخوردي تا بفهمی چه دردیه!تا چشم وا کردي تو یه خونه ي بزرگ بودي که دوتا
دستشویی داشته واسه چهار نفر آدم!
ببین ،بقول امروزي ها اعتلاي فرهنگ با حرف زدن و شعار دادن امکان نداره.هزاري به بچه ها تو مدرسه یاد بدن که
مثلا قبل از غذا باید دست هاشون رو با صابون بشورن.اما وقتی صابون پیدا نشه بچه چیکارباید بکنه؟!
یا مثلا تو کتاب درسی هی بنویسن که زباله هاي خود را در سطل آشغال بریزید.خب وقتی تو خیابون یه سطل آشغال
شهرداري نذاشته بچه چیکار میکنه؟تا یه چیزي میخوره آشغالش رو میندازه تو خیابون!
اینا مثالهاي ساده س که میگم.حالا بگیر برو جلو!اگه کسی دلش می سوزه و می آد جلو و میشه یه کاره اي تو مملکت
و میخواد فرهنگ مردم رو درست کنه،باید از اول امکانات واسه مردم فراهم کنه بعد بره سر آموزش و از مردم توقع
همکاري داشته باشه!
چندرغاز به کارمند می دن بعدش میگن روزي هشت ساعت کار کن و پدر خودت رو در بیار!خب معلومه اون کارمند
دوساعت بیشتر کار نمیکنه چون نمیخواد خسته بشه.چرا؟چون از اداره که می آد بیرون باید جون داشته باشه مثلا بره
مسافرکشی کنه که خرج زن و بچه ش رو در بیاره!
حقوق ده روز رو به یه آجان می دادن که اندازه ي اجاره خونه ش نمیشد .اون وقت توقع داشتن که این آدم پاك
بمونه و رشوه نگیره!دیگه کسی جرات نمیکرد که دزد رو بسپره دست این پاسبان!تا روت رو برمیگردونی یه پولی از
دزده می گرفت و ولش میکرد بره!
بابک زري خانم قربونت به سیاست چیکار داري؟!بریم بچسبیم به مستراح رفتن خودمون و شاشیدن به سرو کله ي
همدیگه!
» زري خانم خندید و گفت «
آره خلاصه یه ساعت بعد صف مستراح تموم شد و همه کارشون رو کردن و رفتن تو اتاقشون واسه صبحونه
خوردن.سکوت برقرار شد.
یه نیم ساعت سه ربعی که گذشت.مردا از اتاقا اومدن بیرون و رفتن سرکارشون و زن و بچه ها ریختن تو حیاط.بچه
ها ولو شدن کف حیاط به بازي کردن و زن هام هر کدوم یه سینی که توش استکان و نعلبکی و کتري و قوري صبحونه
بود!دستشون گرفتن و بردن لب حوض واسه شستن.

sina_1374
08-20-2011, 03:09 PM
ماها که داشتیم از تو ایوون نگاهشون میکردیم هر لحظه انتظار داشتیم که دوباره بپرن به همدیگه و بزن تو سر و
مغزشون!
اما وقتی همه شون جمع شدن دور حوض یه دفعه همون که اسمش کبري خانم بود به اکرم خانم گفت
تا تو اتاق ما « شوهرت » آي اطواري خانم دیشب که شب جمعه نبود جشن گرفته بودي!نصف شب صداي تو و شوورت
می اومد!خبري شده شوورت جیره ت رو زیاد کرده؟!
اکرم خانم خاك تو گور بی حیات کنن کبري!کیشیک میکشی که کی اکبرآقا می اد سراغ من؟!اومده بودي پشت در
اتاق مون!
کبري خانم خیر نبینم اگه گوش واستاده باشم!نصفه شبی خواستم برم دست به اب کنم از جلو اتاق تون رد شدم
دیدم صدا می آد.نیگا به امروز نکن بجون بچه م همون دیشبی که صداي قربون صدقه ي تو و اکبر آقا رو از پشت در
شنیدم انقدر ذوق کردم!با خودم گفتم الحمدالله که این زن و شوور با همدیگه خوبن.حالا خیلی دردت اومد آفتابه رو
پرت کردم خورد بهت؟!
اکرم خانم نه توچی؟گیست رو کندم اذیت شدي؟
کبري خانم نه خواهر!فدا سرت.اینم شده تفریح ما!
اینارو که به همدیگه گفتن شروع کردن به خندیدن و شوخی کردن .انگار نه انگار که نیم ساعت پیش داشتن
همدیگرو تیکه پاره میکردن!
تو همین موقع بابام از در حیاط یاالله یاالله گفت و اومد تو و تا رسید به ما بهمون تشر رفت که چرا تو ایوون
نشستیم.همگی رفتیم تو و ننه م جریان رو واسه بابام تعریف کرد و بعد گفت
مرد اینجا دیگه نمیشه نون خالی سق بزنیم.نیگاه کن!همه دارن استکان نلبکی ناشتایی شون رو لب حوض می
شورن.ظهرم که بشه دیگ و قابلمه ناهارشون رو می آرن لب حوض.اگه ما از تو اتاقمون بوي غذا بلند نشه و ظرفامون رو نبریم لب حوض واسه مون سرشکستگی یه.!
برو یه سیر گوشت بگیر بیار که یه ابگوشت بار بذارم.یه ساعت دیگه بو غذا بلند میشه روح بچه ها می پره!
بابام بدون اینکه چیزي بگه بلند شد و از خونه رفت بیرون و نیم ساعت بعد با یه بقچه برگشت.بقچه که بهتون می گم
دستمال بابام بود.قدیما مردا هر کدوم یه دستمال ابریشمی داشتن که وقتی چیزي می خریدن و می پیچیدن تو اونو می
آوردن خونه.
بابک امان از این دستمال ابریشمی که هر چی می کشیم از این وامونده س!
» سه تایی خندیدیم و زري خانم گفت «
خلاصه بابام دستمالش رو واز کرد و از توش یه خرده گوشت و یه خرده چایی و یه کله قند درآورد و گذاشت جلوي
!» زن اوستا برسون کن!پول اون یه کف دست زمین که فروختیم تموم شدها » ننه و گفت
ماها تا گوشت رو دیدیم چشمامون برق زد!انگار دنیارو بهمون دادن!شماها نمی فهمین من چی میگم.آدمایی که ماهی
یه بار گوشت می آد تو خونه شون مزه ي واقعی آبگوشت رو می فهمن!
خلاصه باباهه اونارو داد به ما و خودش از خونه رفت بیرون..یه ربع نگذشته بو که ماها قندهارو شیکسته بودیم و
آبگوشت رو هم بار گذاشته بودیم و دوباره بیکار نشسته بودیم و همدیگرو نگاه میکردیم.
امان از بیکاري!ما چند تا خواهر که تا اون روز جلو بزرگترمون سربالا نمی کردیم تا ظهر که بابام بیاد دوباره پریدیم
بجون همدیگه و کتکاري کردیم!
ظهر که بابام برگشت سفره رو انداختیم و حمله کردیم به دیزي آبگوشت و تو یه چشم بهم زدن ته ش رو در آوردیم
و گذاشتیم شون پشت در اتاق که یعنی تو خونه ي مام پخت و « مجمعه » و ظرفاي چرب و کثیف رو چیندیم تو معجومه
پز می شه!
بعدش ننه م یکی یه نصفه چایی واسه ماها ریخت و یه چایی درسته واسه بابام و به ماها یکی یه حبه قند داد که ماهام چایی مون رو اول خوردیم و حبه قند رو گذاشتیم تو جیب مون واسه بعد که مثل آب نبات بمکیم!
گوش کنین ببینین چی دارم بهتون میگم!اونموقع ها یه حبه قند واسه ما حکم شکلات خارجی رو داشت!
خلاصه بعد از چایی ما دخترا ظرفارو ورداشتیم و بردیم لب حوض که بشوریم.بقیه ي همسایه هام یکی یکی با یه
معجومه ظرف پیداشون شد.
باهاشون یه سلام و علیک کردیم و نشستیم به ظرف شستن.اونام شروع کردن از ماها زیرپاکشی کردن!شستن ظرفا
که تموم شد از سیر تا پیاز زندگی ما رو همه می دونستن!بلند شدیم و برگشتیم تو اتاق و دور تا دور اتاق نشستیم.یه
ماهام بلند « چیه زل زدین به من .پاشین برین تو اون اتاق کپه مرگ تونو بذارین » دقیقه بعد بابام با تشر بهمون گفت
شدیم و رفتیم تو اون یکی اتاق.
حالا حساب کن چند تا دختر بیکار و پرانرژي تو یه بعدازظهر بدون سرگرمی چیکار باید بکنن؟!
یه نیم ساعتی که گذشت یه دفعه دیدیم که یه ریگ خورد به شیشه ي اتاقمون.همگی پریسدیم پشت پنجره که
خواهر بزرگم سرمون داد زد و ساکتمون کرد.یه خردع دور و ورمون رو نگاه کردیم تو حیاط خبري نبود.
همه تو اتاقاشون بودن.دوباره یه سنگ دیگه خورد به شیشه.سرمون رو که بالا کردیم رو پشت بوم اتاقاي روبه رو
همون پسره رو دیدیم که دراز کشیده و با تیرکمون ریگ پرت میکنه طرف اتاق ما!قند تو دل آبجی م آب کردن!
با دست به پسره اشاره کرد که یعنی چی میگه.پسره با دست بهش اشاره کردکه یعنی بیا رو پشت بوم.
بچه ها مواظب باشین.اگه بابا بیدار شد و سراغ منو گرفت بگین رفتم » خواهر بزرگم چادرش رو ورداشت و به ما گفت
.» مستراح
یه نگاه بد به من «. نرو آبجی.این پسره داره گولت میزنه » اینو گفت و خواست بره بیرون که چادرش رو گرفتم و گفتم
منو هل داد و رفت. «؟ دیگه حالا اندازه تو چسونه عقلمون نمیرسه » کرد و گفت
شاید همون موقع بود که پایه هاي خونواده مون از همدیگه در رفت!
یه نیم ساعت سه ربعی گذشت.نتونستم خودم رو نگه دارم.چادرم رو سرم کردم و آروم از اتاق اومدم بیرون و رفتم
طرف جایی که خواهرم رفته بود.
آروم از پله هاي تو حیاط رفتم بالا و رسیدم رو پشت بوم.ته پشت بوم یه اتاقکی بود که اون وقتا توش کفتر نگه می
داشتن.تا رسیدم بالا پشت بوم پسره رو دیدم که دزدکی از اون تو اومد بیرون.خودمو کشیدم کنار و نگاهش
کردم.وقتی از بغل من رد شد یه خنده اي به من کرد و رفت.خودم رو رسوندم به اتاقک.
درو واز کردم و رفتم تو.خیلی تاریک بود.وقتی چشمام به تاریکی عادت کرد یه گوشه خواهرم رو دیدم که نشسته!
سرش رو آروم بلند کرد ویه نگاهی به من کرد و دوباره سرش رو گذاشت رو زانوهاش.
یه روزه خیلی چیزا رو تجربه کرده بود!
اینجاي داستان که رسیدیم زري خانم سکوت کرد و یه سیگار دیگه روشن کرد و دیگه هیچی نگفت.بابک بلند شد و «
فنجون هاي خالی رو گذاشت تو سینی و برد تو آشپزخونه و همونجا موند و بیرون نیومد.مونده بودم الان باید چی بگم
و چیکار کنم!
زري خانم تو خودش فرو رفته بود و سیگارش رو می کشید.یه نگاهی به ساعت کردم کمی از 2 نصفه شب گذشته بود
» خواستم یه خرده زري خانم رو دلداري بدم که بابک صدام کرد .بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه
چیکار داري؟
بابک دارم چایی می آرم.
خب منو چیکار داشتی که صدام کردي؟
بابک من صدات نکردم!
می گم ها.بریم یه خرده با زري خانم حرف بزنیم از فکر و خیال بیاد بیرون.
بابک تو برو منم الان چایی می ریزم و می آم.
راه افتادم طرف سالن که بابک دوباره صدام کرد.برگشتم و گفتم «
هان؟چی میگی؟
بابک هان و درد بی دوا درمون!
چیکار داري صدام میکنی؟!
بابک من با تو کاري ندارم که صدات کنم!نکنه یه چیزي میخواي بهم بگی خجالت میکشی؟
خیلی لوسی بابک!حالا وقت این شوخی هاس؟
» بابک همونجوري منو نگاه کرد و گفت «
زده به کله ت؟!
چایی رو وردار بیار و یه چیزي بگو که زري خانم بخنده و از فکر بیاد بیرون.
بابک مگه من دلقکم؟ولش کن بیچاره رو!داره صحنه به این خوبی رو نگاه میکنه!بخدا اگه من هنرپیشه بودم
کارگردان هر چقدر پول میخواست بهش می دادم که منو یه گوشه ي اون اتاقک کفترا قایم کنه و من تمام اون
سکانس داستان رو بصورت زنده و بدون سانسور ببینم!
واقعا بی حیایی!
بابک یه نره غول دیگه رفته با یه دختر ساده ي ننه مرده کاراي بدبد کرده من بی حیام؟!
!» دوباره راه افتادم طرف سالن که باز شنیدم کسی صدام میکنه!چشمامو بستم و گوش کردم!هنوز صدا تو گوشم بود «
بابک بجون تو یکی داره منو صدا میکنه!
بابک دارن غیبتت رو می کنن گوش ت زنگ می زنه!کدوم گوش ته؟اگه گوش راستت باشه دارن خوبی ت رو می
گن اگه گوش چپت باشه دارن مرده و زنده ت رو می جنبونن!
!» دوباره تو سرم صدا کرد
بابک بخدا یکی داره منو صدا میکنه!همین جاهام هس!
بابک پسر راستی راستی جنی شدي ها!
.» رفتم تو سالن و نشستم روي مبل بابکم دنبالم اومد «
زري خانم چی شده؟!
بابک میگه یکی داره صدام میکنه!
زري خانم کی صدات میکنه؟!
نمیدونم!!
بابک پاشو برو بگیر بخواب.خسته شدي این چیزا تو خیالت می آد.
» دوباره چشمامو بستم.این بار صدا رو خیلی واضح شنیدم!یه صداي خیلی قشنگ و لطیف بود!بی اختیار گفتم «
شیرین!!
بابک بر پدر و مادر این شیرین خانم ساسانی صلوات!این زن انگار خواب نداره!هرچند!هزار وچهارصد سال خواب
هاشو کرده حالا سرحال و قبراق شده .و نمیذاره ما ساعت 2 بعد از نصفه شب یه چرت بخوابیم!
پریدم پشت پنجره.یه دختر بلند قد رو دیدم که تکیه ش رو داده به یه درخت و سرش رو گرفته بالا و داره به پنجره «
!» ما نگاه میکنه
!» تا منو دید برام آروم دست تکون داد «
دیدین گفتم خودشه!دیدین بالاخره اومد!بیا بابک خان!بیا نگاه کن!!
بابک یا امام زمون!حالا باچی اومده؟!لخته یا کفن تن شه؟!
ا...!راست میگه بخدا!یه دختره این پائین واستاده!نرو آرمین صبر کن !!بسم الله بسم الله!نکنه جنی چیزي باشه!صبر
کن پسر
منتظر آسانسور نشدم پله هارو چهار پنج تا یکی کردم و مثل برق چند تا طبقه رو رفتم پائین و در ساختمون رو واز «
» کردم و رفتم بیرون
تو این چند ثانیه فقط از این می ترسیدم که نکنه تا می رسم پائین مثل این فیلماي تخیلی اون رفته باشه!هرچند که
بابکم اون رو دیده بود!خودش گفت یه دختره اونجا واستاده!
اما تا رسیدم بیرون دیدم همونطور تکیه ش رو به درخت داده و واستاده و داره منو نگاه میکنه و یه لبخند قشنگ رو
لب شه!
پاهام سست شد!انگار اختیار پاهام رو نداشتم!فقط نگاهش میکردم.همون موهاي بلند و تاب دار که تا کمرش می
رسید!همون صورت قشنگ که مثل ماه بود!همون قد بلند و اندام خوش ترکیب!
بابک پس چرا معطلی؟!
تو اومدي پائین چیکار؟!
بابک اومدم یه فاتحه براش بخونم و برم!
بابک بخدا قسم اگه چیزي بگی که ناراحت بشه هر چی دیدي از چشم خودت دیدي!دارم بهت جدي میگم!
بابک حالا از کجا معلوم که خودشه؟شاید از این دختراي آخر شبه که...
بابک دیگه حرف نزن!بسه دیگه!
اینو گفتم و آروم از خیابون رد شدم و رفتم طرفش.وقتی نزدیکش رسیدم.هنوز داشت بهم لبخند می زد.یه خرده ي «
دیگه م واستادم و نگاهش کردم.دلم نمی اومد چشم ازش وردارم.سرش رو به یه طرف دیگه کج کرد و دوباره بهم
» خندید .موهاي قشنگش از یه طرف ریخت یه طرف دیگه ي سرش.آروم بهش گفتم
تو شیرینی مگه نه؟
» سرش رو خیلی قشنگ برام تکون داد

sina_1374
08-20-2011, 03:11 PM
پس تو کی هستی؟چرا میخواي اذیتم کنی؟
من ترو اذیت نمی کنم.
پس بگو که شیرینی.
من شیرین نیستم.ولی براي تو چه فرقی میکنه؟مهم اینه که من اینجام.
» بهش خندیدم «
دیگه یه دفعه مثل توي خوابهام،نمی ذاري بري و من تنها بشم.
نمی دونم.
اگه میخواي بري همین الان برو.
تو می ذاري برم؟
نه.
» دوباره خندید «
چه جوري اومدي اینجا؟
تو صدام کردي!
» بهش خندیدم «
تو خیلی قشنگی شیرین.
ولی من شیرین نیستم.حالا بیااینجا بشین می خوام درست نگاهت کنم.
اینجا رو چمنا؟!
اره بیا.
تازه میخواي نگاهم کنی؟!مگه این چند دفعه منو ندیدي؟
من دفعه دومه که ترو می بینم.
.» دوتایی کنار درخت روي چمن نشستیم «
خیلی غصه خوردم تااومدي.هیچکس حرفامو باور نمیکرد.
تو کجا منو دیدي؟
تو خوابم!
» فقط نگاهم کرد وبعد گفت «
می دونم که دروغ نمیگی.اینو از چشمات میخونم.تمام وجودم باورت میکنه اما برام خیلی عجیبه.
شیرین تو که اینجایی یعنی حالا که از خوابم اومدي بیرون هنوزم مثل قدیمی؟
من نمی فهمم تو چی میگی!
یعنی میخوام بگم تو همونطور که تو خواب بودي هستی؟
من یه خواب یا یه رویا نیستم!بیا دستمو بگیر!ببین من وجود دارم!
من می دونم تووجود داري!اینا باور نمیکردن!
من تو خواب تو چه جوري بودم؟
» سرم رو انداختم پائین و هیچی نگفتم «
من تو خوابهات دختر بدي بودم؟
نه نه!اصلا!
پس بهم بگو.تو خوابت من چی بودم که ناراحتت کرده؟!
» نگاهش کردم و چیزي نگفتم «
بهم بگو.میخوام بدونم.
آروم بهش گفتم «
تو توي خوابم که بودي،شوهر داشتی.
» نگاهم کرد و خندید و گفت «
اما من تو بیداري شوهر ندارم.
.» تا اینو گفت بغضم ترکید .سرمو گذاشتم رو زانوهام که گریه مو نبینه «
چرا گریه میکنی؟!
اگه تو بیداري م می فهمیدم که تو شوهر داري دیگه برام زنده بودن فایده نداشت.
» سرمو از روي زانوهام بلند کردم و تو چشمام نگاه کرد و کمی بعد در حالیکه با دستاش اشکهامو پاك میکرد گفت «
هیچ حقیقتی رو مثل این اشک ها حقیقی ندیدم!
خیلی دوستت دارم شیرین.باور کن.
باور کردم که اومدم اینجا!هیچ عشقی رو مثل عشق تو درك نکردم.اما من شیرین تو نیستم.
دیگه برام فرقی نمیکنه .تو هرکی باشی دوستت دارم.
» بهم خندید و دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت «
حالا برو .بازم می آم پیش ت.
من نمی ذارم تو بري!هرجا بري باهات می آم!
آخه من هنوز هیچی نمی دونم!تو هم نمی دونی!
چرا من می دونم.
تو از من چی می دونی؟!تو حتی اسم منونمی دونی!منم اسم ترو نمی دونم!
میخواي بري؟
باید برم!
پس منم باهات می آم.
کجا می آي؟اونجایی که من می رم جاي تو نیست.
هرجا تو هستی جاي منم همون جاس!
» رفت و دوباره به درخت تکیه داد و چشماشو بست «
منو دوست نداري؟
نمی دونم.
پس برو.دنبالت نمی آم.نمیخوام ناراحت بشی.فقط دعا میکنم که توام یه روز عاشق من بشی و برگردي پیشم.حالا
هر چقدر که طول بکشه.منتظرت می مونم .برو شیرین.
.» اومد جلوم،بقدري قشنگ بود که زبونم بند اومد «
ببین چی کار میخواي برات بکنم؟هرچی میخواي بهم بگو.
فقط ترو میخوام.
من نمی تونم!کاش می فهمیدي!
عاشق نیستی!برو شیرین.
.» تو زانوهام لرزید.بابک اومد و بازوم رو محکم گرفت.برگشتم نگاهش کردم.نگاهش محکم تو چشمام قفل شد «
بابک برید شیرین خانم یا هرچی که اسمتون هس.
شما کی هستین؟
من پسرخاله ي آرمینم.
آرمین!حالا اسمتو می دونم.اسمتم مثل خودت مردونه و قشنگه.
بابک چرااومدین اینجا؟چه جوري اینجارو پیدا کردین؟!اصلا براي چی اومدین؟شما کی هستین؟!
اومدم دنبال آرمین.
بابک براي چی؟!
چون تمام وجودم منو بطرفش می کشید!
بابک پس دوستش دارین!
ببرینش خونه.مواظبش باشین.
» بعد دست شو کشید رو صورت من و گفت «
هنوزم این اشکها حقیقت رو بهم میگه!
» بعد رفت .سوار ماشینش شد ور فت و من نگاهش کردم «
بابک بسه دیگه!عین این بچه هاي ننه مرده داري زرزر گریه میکنی!خجالت بکش نره خر!بیا بریم تو.
زري خانم سربه سرش نذار بابک.من حال اونو می فهمم.
» بعد دوتایی دستامو گرفتن و بردنم تو خونه.وقتی رسیدیم بالا همگی بدون حرف نشستیم.یه خرده بعد بابک گفت «
ایم چه جوري میشه؟!این کی بود؟!چطور اومد اینجا؟!اینا همه ش خواب این آرمینه که اومده تو زندگی ما یا ما رفتیم
تو خواب این؟
زري خانم منم سر در نمی آرم!تو زندگیم همه جور چیزي دیده بودم الا این یکی!
بابک نکنه دعایی شدیم؟!بلندشم یه چایی دم کنم بخوریم شاید بفهمیم تو این خر تو خري چی به چیه!
زري خانم کار از چایی و این حرفا گذشته!اون بطري که تو جیب من بود کجاس؟
شما هیچکدوم حرفاي منو باور نمی کردین.حالا دیدین؟!
بابک شلوغش نکن.توام اگه من می اومدم بهت می گفتم یه دختر خوشگل مال هزار و خرده اي سال پیش اومده تو خواب منو بعدش ساعت 2 بعدازنصفه شب از تو خوابم یه کله می اومد جلو در خونه م باور نمی کردي!
زري خانم راست میگه بابک.منم که تا به این سن و سال هزار تا چیز عجیب و غریب با این چشمام دیدم باور نمی
کنم!
بابک می دونین باید قدم به قدم و گام به گام بریم جلو.باید تمام مسئله رو دوباره با دقت بررسی کنیم به نظر من
براي اینکه همگی فکرمون وازشه.بهتره بلند شیم بریم یکی یه تنقیه ي گل گاوزبون بکنیم تا سردلمون سبک بشه
بعد با فکر باز بشینیم با همدیگه حرف بزنیم!
زري خانم خاك تو گورت نکنن!همون بري چایی دم کنی بهتره.
» بابک رفت چایی دم کرد و اومد و گفت «
بیا آرمین اینجا بشین ببینم.تو خواب از تو چی میخواست؟
.» رفتم رو یه مبل نشستم «
چیزي نمی خواست.گفت کمکم کن.می گفت باید رهاش کنم!
بابک آخه نگفت چه جوري؟نگفت از چی باید رهاش کنی؟
زري خانم نگفت چیکار کنی کجا بري؟
نه هیچی نگفت.
بابک دیدین من گفتم یه خیرو خیراتی براش بکنیم!نکردیم،خودش راه افتاده اومد اینجا!خدا به داد برسه اگه قرار
بشه تمام اموات خودشون راه بیفتن و بیان دنبال خیراتی!میشه سلف سیروس!شهر و مرده ور می داره!
زري خانم پسر بذار ببینم چیکار باید بکنیم.قدر مسلم این دخترك روح و مرده و جن نبوده.خودشم گفت که من
اون شیرین نیستم.
بابک زري خانم شما بلدین حلوا درست کنین؟بدبختی اینه که اینجاها آرد سنگک ندارن که یه حلوا درست کنیم!هرچی از خاصیت این حلوا براتون بگم کم گفتم!باور کنین تا بوش بلند میشه هرکدوم از این اموات یه بومی
کشن و سهم خودشون رو می گیرن و می رن!
بابک دست از شوخی ور نمی داري؟!
بابک آخه بابا چیکار کنم؟!یه سازمانی ،نهادي،ارگانی چیزیم نیس که در رابطه با این ارواح سرگردان باشه تا یه
زنگ بهشون بزنیم و بیان این روح ها رو که اینجا تجمع کردن متفرق کنن!
زري خانم پسر بلندشو برو چند تا چایی بیار بخوریم.انقدر حرف نزن.
بابک چایی دم نکشیده.
زري خانم چرا دم کشیده تو برو حتما دم کشیده.
بابک راستش من جرات نمیکنم از پیش شماها پام رو اونورتر بذارم!می ترسم برم تو آشپزخونه و روح خشایار شاه
بیاد و یقه مو بگیره!می گم ها خوبه منم از امشب که میخوابم هی به سوفیالورن فکر کنم شاید شب خوابش رو ببینم و
صبح خودش بیاد در خونه مون!اون تازه زودتر می آد حداقل هم عصر خودمونه و زبون همدیگرو بهتر می فهمیم!
زري خانم بابا این دخترك که روح نیس!این ماهی یه بار می اومد کاباره ي من!
بابک عجب روح ددري ایه ها!نفهمیدین بیشتر به کدوم خواننده علاقه داشت؟اینطوري شاید بتونیم روحیه ش رو
بهتر درك کنیم!
زري خانم وقتی می اومد کاباره ي شما چیکار میکرد؟
زري خانم هیچی یه میز می گرفت و تنهایی می شست و شامش رو میخورد و چند تا آهنگ گو میکرد و می
رفت.بیشترمیزي رو انتخاب میکرد که جاي تاریک باشه.
بابک ت خب از همینا میشه خیلی چیزا فهمید!
چی میشه فهمید؟
بابک اولا که چون همیشه تنها می اومده میشه گفت که چون حتما اخلاقش خوب نیس بین اموات دوست و آشنا
نداره!دوم چون شام میخورده این روحی یه که خودش می آد دنبال خیر و خیرات!سوم چون تو تاریکی می شسته
احتمالا در زمان حیات چشماش ناراحتی داشته وبه چشم پزشک مراجعه نکرده و حالا در آخرت دچار شب کوري
مزمن شده!ببین اگه با اطلاعات و علمی و بدون در نظر گرفتن خرافات پیش بریم می تونیم به نتایج جالب توجهی
دست پیدا کنیم!
ببین زري خانم!همیشه کارش همینه.همه چیز و به شوخی می گیره!
بابک یعنی چی؟!من دارم علمی با مسئله برخورد میکنم.دارم ردپاي این میت رو خونه به خونه تعقیب میکنم!در
ضمن این روح چون فقط ماهی یه بار به تعطیلات می اومده پس معلوم میشه که شب جمعه ها مرخصی نداره و آزاد
نیس!نکته ي مهم دیگه م اینه که این روح که الهی ناز بشه یک روح خوش ذوق و قرطی یه!
همین مشخصات رو کافیه بدین به ماموراي قبرستون تا اسم و فامیل و آدرس اون دنیاشو از تو کامپیوتر واسه مون در
بیارن!
زري خانم به نظر من ما داریم وقت مون رو تلف می کنیم تا این دختر خودش نیاد و باهاش صحبت نکنیم هیچی
دستگیرمون نمیشه.
بابک یه کار دیگه م میشه کرد!
» نگاهش کردم «
بابک امشب که خوابیدي با اون تیکه چرمه یه تلفن بزن به شیرین و ازش بپرس که این روح خوشگله که اومده این
دنیارو تو فرستادي یا نه!شماره شیرین رو یادداشت کن.
سه صفر بی نهایت ،ابدیت،داخلی برزخ بهشت....اگه اونجا نبود زنگ بزن به موبایل خسروپرویز واسه شیرین پیغام
بذار!چطوره؟

sina_1374
08-26-2011, 05:26 AM
فصل دوازدهم
اون شب بعد از این حرفا سه تایی رفتیم که بخوابیم من اون تیکه چرمو با خودم بردم اما انگار دیگه اثري
نداشت.خوابم برد اما شیرین بخوابم نیومد.
ساعت حدود یازده بود که با صداي زنگ در از خواب بلند شدیم.رویا بود با یه سبد که توش دو تا قابلمه بود اومد
» بالا.بابک در رو واز کرد
رویا سلام.
بابک سلام .بفرمائین تو.
» بعد یه خمیازه کشید و گفت «
اینا چیه؟
رویا انگار یه خرده زود اومدم؟خواب بودین؟
بابک هیچ مهم نیس.تو این خونه دیگه زمان معنی نداره!اینجا شده پل ارتباطی بین این دنیا و اون دنیا!اینا چیه
آوردي؟
» رویا که مات داشت بابک رو که هنوز خواب آلود بود و خمیازه میکشید نگاه میکرد گفت «
یه کمی برنج و خورشت قیمه س.گفتم امروز ناهار رو من درست کنم.
بابک هیس!!داد نزن!اگه اموات بفهمن قیمه پلو نذري آوردي،یه دقیقه طول نمیکشه که این خونه رو مرده ور
میداره!زود ببر بذار تو یخچال تا بوش بلند نشده!تو راه که می اومدي مرده که ندیدي؟
رویا چی ندیدم؟!
بابک حالا فعلابیا تو.
بشوره.بابک جریان دیشب رو براي اونا تعریف کرد و بعد زري خانم اومد و بقیه ي جریان رو تعریف کرد و بابک
رفت یه دوش گرفت و اومد و همگی منتظر نشستن تا من ازخواب بیدار شم.
» منم بیدار بودم اما حوصله ي اینکه ازجام بلند شم نداشتم
زري خانم بابک برو بیدارش کن ببینم دوباره خواب شیرین رو دیده یانه.
بابک نه نه نه!این همینطوریش صبحا که بیدار میشه گند اخلاق هس چه برسه به اینکه وسط خواب بیدارش
کنیم!اونوقت با شیش من عسل م نمیشه خوردش مرتیکه رو!
زري خانم آخه دل تو دلم نیس ببینم چی شد!شیرین به خوابش اومده یا نه.
بابک اگر بخوایم بیدارشه باید هرسه تایی از شیرینی جات صحبت کنیم!یعنی کلماتی بگیم که توش شیرین
باشه!رویا تو بگو چایی شیرین،زري خانم شما هی بگین شیرین بیان!منم هی بهتون تعارف میکنم که شیرینی بفرمائین
میل کنین!
اینطوري تا اسم شیرین رو بشنفه بیدار میشه!حالا یک دو سه همه،همه با هم !یاالله!
» اینارو که شنیدم خنده م گرفت و ازجا بلند شدم و اومدم بیرون و سلام کردم «
بابک سلام به روي ماهت شیرین عسل من!شیرین کام باشی،شیرینی میخوري؟
برات چایی شیرین آوردم!ناهار شیرین پلو داریم!امروز میخوام برات شیرین زبونی کنم!
گمشو!باز معرکه گرفتی؟
بابک شما فعلا تا صف مستراح ،ببخشید توالت شلوغ نشده برو دست به آب بکن و جیش ت رو بپرون و بیا تا بهت
بگم!
بی تربیت!
زري خانم و رویا سلام و احوال پرسی کردم و رفتم یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و اومدم بیرون.رویا گیج و مات «
» منو نگاه میکرد.بعد از چند دقیه پرسید
آرمین اینا که بابک میگه حقیقت داره؟!
رویا باور کن دیگه خودمم نمی دونم چی حقیقت داره و چی نداره!
رویا تومیدونی این مسئله چقدر مهمه؟!در واقع تو خیلی راحت باارواح در دنیاي دیگه ارتباط برقرار کردي!
زري خانم بابا من دیشبم گفتم این دخترك نه مرده س نه روح.
بابک نخیر!برگشتیم سرجاي اول مون!باز بحث مرده بودن و زنده بودن و روح بودن و روح نبودن این دخترك
شروع شد.اصلا می دونین چیه؟این دفعه که اومد من یواشکی یه سوزن میکنم تو تنش!اگه گفت آخ مرتیکه ي حمال
چرا همچین میکنی؟!همه می فهمیم که نه روحه و نه مرده.امااگه برگشت و یه نگاه سرد به من کرد و بعدش من شدم
خرچوسونه بفهمین که طرف روحه و ازاون دنیا اومده!
» بعد حالت ناراحت بخودش گرفت و گفت «
فقط خواهش ازتون میکنم که یه وقتی منو نفرین کرد و خرچوسونه شدم یه دفعه پاتون رو نذارین رو من و ریقم رو
در بیارین!
» همه زدن زیر خنده «
باز شوخی رو شروع کردي بابک؟!
بابک اي بابا!پس ما چطوري بفهمیم طرف زنده س یا روحه؟آهان فهمیدم!مرده هاي زن نسبت به کفن هاي جدید و
مد روز حساسیت نشون میدن!چطوره بگیم بهش یه کفن مدل جدید دراومده که پیسه!اگه یه دفعه پرسید کدوم
فروشگاه می فروشنش بفهمین که طرف مرده س!اگه با تعجب نگاهمون کرد بدونین که زنده س!
» دوباره همه خندیدیم
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٨٩
بابک میشه فقط ده دقیقه تو ساکت باشی و حرف نزنی؟
زري خانم آرمین حالا بگو ببینم دیشب شیرین بخوابت اومد؟
نه دیشب خوابش رو ندیدم.
بابک خوابت که خوب بود.دیشب دوبار بهت سر زددم راحت خوابیده بودي.
آره خوابم برد اما شیرین بخوابم نیومد.
بابک تف به روت بیاد مرتیکه ي هیز بی وفا!عجب آدم پرویی هستی تو؟!دیشبو یادت رفت؟از سر شب یا میپري
دختر مردم رو گاز بگیري!یا با روح یه دخت خوشگل زیر درخت قرار میذاري!اونوقت توقع داري شیرین هیچی بهت
نگه و باهات قهر نکنه؟!اگه من جاي شیرین بودم نگاه تو روت نمیکردم!
!» تا اینو گفت زنگ در رو زدن .بابک از ترس یه متر پرید اون ور «
بابک اه...!چه زنگ بد صدایی یه!ترسیدم ها!
!» بعد آیفون رو روداشت و جواب داد که یه دفعه دیدیم به تته پته افتاد و رنگش پرید «
بابک سلام خانم!خدا بیامرزدتون!خاك بارتون خبر نبره!بله بله آرمین خبر مرگش اینجاس!خواهش میکنم بفرمائین
بالا!اصلاشما جرا زنگ زدین؟خب از پنجره یا ازتوي دیوار تشریف می آوردین تو خونه!بخدا درخونه ي مابه روي تمام
ارواح وازه!
» همگی مات بهش نگاه میکردیم که در رو وا کرد و آیفون رو گذاشت سرجاش و به من گفت «
خدا مرگت بده آرمین که همه کارات غیر آدمیزاده!
کی بود؟!
بابک بیچاره شدیم!دیگه مرده ها راه خونه مون رو یاد گرفتن!بلندشو بدبخت یه فکري بکن!شیرینه!داره می آد بالا!
تا اینو گفت پریدم طرف در!در و واز کردم و رفتم بیرون.حالا نمی دونستم که با پله می اد بالا یا با آسانسور.برگشتم
دیدم که رویا و زري خانم و بابک مات و گیج دارن منو نگاه میکنن
بابک رویاجون .تو که احضار روح میکنی بگو ببینم این موقع ها چه دعایی باید خوند که روحه از آدم خوشش بیاد و
کاري به کارمون نداشته باشه؟!
» رویا که حسابی جا خورده بود گفت «
بخدا من هیچی بلد نیستم!
بابک پس این همه وقت اون زن پیره که شاگرد اول تون بود چی بهتون یاد داده؟!
!» بعد آسانسور تو طبقه ي ما واستاد و درش وا شد و شیرین من از توش اومد بیرون «
فقط واستاده بودم و نگاهش میکردم .یه شلوار جین پوشیده بود و یه پیرهنم تنش بود که انداخته بود رو شلوارش و «
یه کمربند قشنگم بسته بود دورش.موهاي قشنگش رو هم بافته بود و انداخته بود پشتش که تا تو کمرش می رسدي
» آروم اومد جلومو بهم خندید و دستش رو کشید به صورتم و گفت
دیدي زود اومدم؟
نمیخواي دعوتم کنی تو خونه؟
». تا اینو گفت یه دفعه بابک اومد جلو و گفت «
بفرمائین تو خواهش میکنم.فاتحه!
» همه زدیم زیر خنده که شیرین گفت «
این دوستت پاي آیفون چی می گفت خدا بیامرزدتون و خاك براتون خبر نبره؟! «
بابک غلط کردم اگه چیز بدي گفتم!شما عصبانی نشین ترو خدا!باور کنین از همون روزي که شما از اون دنیا با
آرمین تماس گرفتین دورادور خدمت تون ارادت داشتم!به به چه جلالی؟!چه ابهتی؟!چه متانتی؟!واقعا برازنده ي
شماس که ملکه باشین!اصلا من یکی از ارادتمندان جناب خسروپرویزم!چطوره حالشون؟سلامتن که انشاالله؟سلام منو خیلی خیلی خدمت شون برسونین.بهشون بفرمائین من هر جا نشستم گفتم که واقعا شیرین خانم باید زن
خسروپرویز خان می شدن نه زن اون مرتیکه ي گردن کلفت فرهاد!بفرمائین تو ترو خدا،دم در که بده!آرمین بپر یه
طاق شال بیار بندازیم جلوشون!
.» شیرین می خندید و یه لحظه به بابک و یه لحظه به من نگاه میکرد بعد رفتیم تو خونه «
بابک خواهش میکنم بفرمائین اینجا رو به قبله بشینین بهتره!ببخشید ترو خدا تو خونه خرما و حلوا خیراتی نداریم
بیارم خدمتتون،اما یه قیمه پلوي نذري خیلی عالی داریم الان یه بشقاب میکشم می آرم یه قاشق بذارین
دهنتون!بفرمائین ترو خدا،غریبی نکنین،روح تون شاد!
» شیرین که همه ش میخندید منو نگاه کرد و گفت «
این دوستت چی میگه؟ !
بیا بشین.کم کم به چرت وپرتاي این عادت میکنی.
شیرین رفت رو یه مبل نشست و به ماها نگاه کرد.من و بابک یه طرفش واستاده بودیم و نگاهش میکردیم و زري «
» خانم و رویام یه طرف واستاده بودن و نگاهش میکردن.شیرین با خنده گفت
شماها نمی خواهین بشینین؟
زري خانم یا رب تو جمال آن مه مهر انگیز آراسته اي به سنبل و عنبر و بیز
پس حکم چنان کنی که در وي ننگر این حکم چنان است که کج دار و مریز
قربون قدرت خدا برم با این خلقتش!چی آفریده ؟!
» شیرین خندید و گفت «
من شمارو دورا دور می شناسم.تا حالا چندین بار اومدم کاباره تون.
رویا باید منم صادقانه اعتراف کنم اگرچه خودم زن هستم اما عاشق چهره ي شما شدم شیرین خانم!واقعا که زیبائید!
» دوباره شیرین خندید و گفت «
شمام که به من می گین شیرین!درهر صورت ازتعریف هاتون خیلی خیلی ممنونم.اما اون طوري ها که شما می گین
نیستم.
بابک رویا جون بپر یه قهوه درست کن بیار.
» شیرین که دید رویا داره میره طرف آشپزخونه گفت «
اگه براي من میخواهین قهوه درست کنین باید بگم من صبح ها قهوه نمیخورم خیلی ممنون.
بابک ببخشید پس خودتون بفرمائین صبحا چی میل دارین بخورین.یغنی ما درست طبع ارواح دست مون نیس.فقط
همین می دونیم که تو این مراسم ختم و شب هفت و سرخاك قهوه میدن و خرما و حلوا و این جور چیزا!
» شیرین دوباره خندید و گفت «
ببینم شما براي مرده ها فقط همین چیزا رو خیرات می کنین؟
بابک ما گه میخوریم فقط همینارو خیرات کنیم!جون ماس و جون مرده ها مون!تمام هست و نیست مون رو واسه
شون خیرات میکنیم!باور کنین به جون این آرمین من شب جمعه یه وانت بار می زنم می رم سر همین قبرستون که
وسط شهره،جونم براتون بگه که از نوشابه ي قوطی گرفته تا سان کوئیک و آب آناناس و شیر موز،از ساندویچ ژامبون
گرفته تا استیک و رست بیف،از سوپ قورباغه گرفته تا صدف آب پز؛هرچی که فکرشو بکنین خیرات می کنم!حتما تا
حالا از این چیزا که خیرات کردم یه بشقابم به روح مبارك شما رسیده!فقط خواهش میکنم که تو اون دنیا این کاراي
منو یه گوشه ي کاغذ منظوربفرمائین که فراموش نشه.
بابک میشه خواهش کنم یه دقیقه فقط یه دقیقه اجازه بدي منم با شیرین حرف بزنم؟
بابک تو که حرف نمی زنی!همه ش ایشون رو نگاه میکنی!حداقل تو دلت یه فاتحه بخون شاید روح ایشون از ما شادبشه!

sina_1374
08-26-2011, 05:28 AM
همه زدیم زیر خنده که شیرین گفت «
مگه من مرده م که برام فاتحه بخونه؟!
». بابک آروم یه قدم اومد جلو و روي یه مبل کنار شیرین نشست و با لبخند گفت «
ببخشید شیرین خانم،شما دور از جونتون هنوز فوت نکردین؟
» شیرین فقط میخندید «
بابک هزار ماشالاتون باشه،چه عمر طولانی اي ازخدا گرفتین!
من فقط بیست و پنج ساله مه!
بابک ببخشید اون دنیا.جمع و تفریق آموزش نمیدن!یعنی میخوام بگم هزار و چهارصدسال دیگه ش هیچی حساب
نیس؟!
زري خانم ترو خدا بیاین یه دقیقه این بابک رو ساکت کنین!
» شیرین خندید و گفت «
من سردرنمی آرم شماها چی می گین!بخدا من شیرین نیستم!اصلا نمی دونم شیرین کی هست!
بابک شیرین زن خسروپرویزخان شوهر شماس دیگه!
» زري خانم و رویام اومدن رو مبل نشستن و زري خانم گفت «
عزیزم خودت بگو کی هستی.
» شیرین نگاه مهربونی به من کرد و گفت «
اول باید آرمین بگه که منو کجا دیده و می شناسه و چرا بهم شیرین میگه.
زري خانم رویا جون تو برو یه سینی چایی بیار تا ماها جریان شیري و این خوابهاي آرمین رو براي این دختر خوشگل تعریف کنیم.
تارویا رفت و با یه سینی چایی برگشت.من و بابک و زري خانم همه چیزو براي شیرین تعریف کردیم.حسابی رفته «
» بود تو فکر طوري که متوجه نشد که بهش چایی تعارف میکنه.کمی که گذشت از من پرسید
اون زنی که تو خواب می دیدي درست شبیه من بود؟!
» سرم رو بهش تکون دادم «
از تو چی میخواست؟
میخواست که بهش کمک کنم.
چه کمکی؟
می گفت بایدنجاتش بدم،رهاش کنم.
اون وقت اون خانم گفت که شیرین همسر خسرو پرویزه؟.!
آره خودش گفت.
» شیرین سخت تو فکر رفته بود «
زري خانم حالا تو بگو عزیزم که کی هستی اسمت چیه؟
» شیرین سرش رو بلند کرد و درحالیکه آروم آروم چایی رو میخورد گفت «
من مرادم!
بابک مرادخان سلام عرض کردم!ببخشین!شما مردین یا زن؟!
» شیرین کمی مکث کرد و گفت «
عده ي خیلی زیادي مرید و پیرو من هستن.
» همه فقط نگاهش میکردیم .یه دقیقه بعد بابک با تعجب گفت
یعنی شما پیغمبرین؟!
نه.من یک شفا دهنده هستم.
بابک دکترین؟!
شفادهنده م.
بابک شفادهنده که خداس!
خداوند به کسانی قدرت هایی رو میده که اونا می تون مردم رو شفا بدن.
رویا وشما یکی از همون آدمها هستین؟!
درسته.
بابک اي خدا عوض تون بدن،این قولنج من چن وقته...
بابک حرف نزن ببینم!
» بعد به شیرین گفتم «
یعنی تو مردم رو شفا میدي و اونام به تو ایمان می آرن؟
تقریبا یه همچین چیزي.
یعنی تو یه همچین قدرتی داري؟!
وقدرتهاي دیگه.
دیگه چه قدرتی داري؟!
همینکه تونستم ترو پیدا کنم!
چه جوري اینکارو کردي؟!
تو صدام کردي.با قلبت،با ذهنت.
یعنی فقط به همین خاطر اومدي پیش من؟
نه ،تنها این نبود.
بابک آخ آخ!الان دعواشون میشه!آرمین جون ترو خدا اوقات تلخی نکن.بذار حداقل حالا که یه دکتر مجانی گیرمون
اومده ازمون ناراحت نشه قهر کنه و بذاره بره!
این مریدها براي تو چیکارا میکنن؟
» شیرین سکوت کرد.یه نگاهی به من کرد و گفت «
هرکاري که من ازشون بخوام.
تو چیکارا ازشون میخواي؟
آرمین همه چیز و که نمیشه راحت و بدون آگاهی قبلی فهمید.
زري خانم راست میگه .بهتره آروم آروم بریم جلو.
بابک ببخشین،تو این مرام جدید،زن و مرد با هم قاطی ن؟یعنی هم دختر هس و هم پسر؟
اره.
بابک کدوما تعدادشون بیشتره؟
هم زن هست هم مرد.البته دختر پسرهاي جوون توشون زیادتره.
بابک الهی من قربون این دین جدید بشم!من چی باید بگم که به این مذهب حقه مشرف بشم!ببخشین شما کتاب
آسمانی دارین یا خودتون جزوه میگین؟!
» شیرین که غش کرده بود از خنده گفت «
هیچکدوم.
بابک به به !چه آئین برحقی!ایشاالله هرچه زودتر این مذهب تو تمام دنیا گسترده بشه و تمام جهان رو در برگیره!ببینم تو این دین جدید سخت گیري که نمی کنین!یعنی اگه پسرا با دخترا یه خرده اندازه یه نوك سوزن گز
برن پاشون که گناه نمی نویسن!
» همه زدیم زیر خنده .کمی که گذشت ازش پرسیدم «
همه اینا که گفتی جدي بود؟!
آره ارمین.
تو که خود رو پیغمبر نمی دونی؟!
نه من یک شفادهنده م.
زري خانم عزیزم تو هنوز اسمت رو به ما نگفتی!
» برگشت نگاهی به من کرد و بعد با یه لبخند قشنگ گفت «
اگه اسمم چیز دیگه اي غیر از شیرین باشه تو ناراحت می شی آرمین؟
بابک ارمین غلط میکنه ناراحت بشه!به این چه مربوطه؟!مگه این مامور اداره ي ثبت احواله که ناراحت بشه!
براي من هیچ فرقی نداره.
» دوباره تو چشمام نگاه کرد و گفت «
بهار.اسمم بهاره.
زري خانم اسمش م مثل خوش قشنگه.بهار!
بهارم مثل شیرین قشنگه.
بهار اینو از ته دلت گفتی آرمین؟
آره از ته دلم گفتم.
زري خانم بهارجون ناهار که نخوردي؟
کتابخانه نودهشتیا شیرین - م.مودب پور
wWw . 9 8 i A . C o m ٢٩٨
بهار نه ولی باید برم،دیگه بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
بابک مگه من میذارم شما ناهار نخورده از اینجا برین!حالا بفرمائین واسه ناهار چی میل دارین؟ترو خدا تعارف
نکنین همه چی هس!حالا هرچی هوس کردین بگین واسه تون بخونیم که به روح تون برسه!بایه فاتحه ناهارتون رو
شروع کنیم خوبه؟
لال بشی بابک.
» بهار شروع کرد به خندیدن «
زري خانم امروز رویاجون خجالت مون داده و برامون قیمه پلو درست کرده و آورده.قیمه که دوست داري؟
بهار من عاشق غذاهاي ایرونیم.راستش الان چندساله که غذاي ایرانی نخوردم.
رویا مگه کسی نیس که برات درست کنه؟
بهار نه.من با هیچ ایرانی ارتباط ندارم.یعنی در واقع شاید بشه گفت من اصلا با کسی ارتباط ندارم.بعد از سالها شما
اولین کسانی هستیم که من باهاشون دوست شدم و اومدم خونه شون!
» بعد برگشت منو نگاه کرد و گفت «
من خیلی تنهام.
رویا پس اون همه مریدتون چی؟
بهار اونا من رو نمی بینن!
بابک یعنی شما از نظرا غایب شدین؟
بهار نه اجازه ي دیدن منوندارن.
زري خانم فعلا بریم ناهار بخوریم که گرسنه مونه،بعد باید همه چیزو ا اول برامون بگی.
همگی شروع کردیم به چیدن سفره و رویا و زري خانمم غذا رو گرم کردن وبعد آوردن سرمیز و شروع کردیم به خوردن.بهار اولین قاشق رو که خورد گفت
به به!واقعا عالی ي رویا!خودت تمام کارهاشو کردي؟
رویا آره نوش جونت.
بهار باید به منم یاد بدي.
بابک این رویا خانم ما از هر پنجه ش یه هنرمیباره.
چه عجب؟!بالاخره تو از یه چیزي تعریف کردي.
بابک من اگه از رویا تعریف نمیکنم به خاطر اینه که احتیاج به تعریف نداره.هم خانمه،هم خوشگله.حالا باید دید که
با معرفتم هس یا نه.
رویا یه نگاهی به بابک کرد و چیزي نگفت و مشغول خوردن غذا شد .بابک همونطور که داشتیم غذا میخوردیم حرف «
.» می زد
براي ادمیزاد تو زندگی هیچی مثل رفیق باوفا ارزش نداره.رفیقی که پشت آدم باشه.آدمو ول نکنه و بذاره بره.اگه یه
همچین کسی پیدا بشه باید براش جون داد.
اگه داري از رویا خواستگاري میکنی مثل آدم بگو ماهام بفهمیم.
بابک ببخشین بهارخانم،اون ماشین بنزي رو که دیشب سوار بودین مال خودتونه..
بهار اره برام خریدن.
بابک فرهاد که براتون نخریده،اون بیچاره آه نداره با ناله سودا کنه.حتما خسروپرویزخان پول شو داده.چه پسر با
معرفتی یه این خسروپرویز!البته ببخشین ها،چون پول این ماشین از مالیات ما ایرانی ها پرداخت شده،در واقع می شه
گفت یه سرمایه ي ملی یه!
یعنی ماها توش سهم داریم.حالا اگه ناراحت نمی شین عصري سوئیچش رو بدین ماهام اندازه ي حق مون یه دوري باهاش تو خیابونا بزنیم و جلو مردم پز بدیم.
بابک میشه فقط ناهار تو بخوري و حرف نزنی؟
بابک یعنی چی؟!خسروپرویز این پولها رو از سر قبر پدرش که نیاورده!بدبخت این ولخرجیا رو از جیب من و تو
میکنه!واسه اینکه خودشو جلو این کشوراي دیگه عزیز کنه از درامد ملی به اون کشور وام میده.به اون یکی گندم
مجانی میده،به اون یکی برنج مجانی میده!حالا ملت بدبخت خودمون یه مثقال برنج گیرشون نمی آدها!الان میدونی
قیمت این ماشین که انداخته زیر پاي شیرین خانم چنده؟!
ببخشین بهار خانم،فکر نکنین ما بخیلیم ها!همون که هفته اي یه بار ماهارو سوار کنین ببرین سرپل تجریش یه خرده
هوا بخوریم ما راضی ایم.
بهار،جوابش رو نده.اگه جوابش رو بدي تا شب برات حرف میزنه!
بهار خیلی پسربانمکی یه.خیلی هم شجاع!
بابک الهی تو اون دنیا یه جفت بال فابریک مثل این فرشته هاي تو فیلم والت دیسنی بهتون بدن که ماشاله چقدر
شیرین زبونین شما!
حالا که ازش تعریف کردي دیگه باهات خوب شد.
بهار نه جدا میگم.دیشب که بابک بخاطر تو بادي گارد منو هل داد کار بسیار خطرناکی کرد!اون مسلح بود.ممکن بود
به طرفش تیراندازي کنه!
» همگی ساکت شدیم.کمی بعد من گفتم «
تو محافظ مسلح داري؟!
» سرش رو انداخت پائین و هیچی نگفت «
زري خانم غذاتون سرد میشه و از دهن می افته.

sina_1374
08-26-2011, 05:29 AM
دوباره شروع کردیم به غذا خوردن.دیگه تا آخر ناهار کسی چیزي نگفت.غذا که تموم شد زنگ در رو زدن.بابک «
» آیفون رو ورداشت و گفت کیه که یه دفعه رنگش پرید!تا آیفون رو گذاشت سرجایش با حالت گریه گفت
هر بدي و خوبی از ماها دیدین حلالمون کنین!
کیه؟!
بابک آرمین بجون تو این دفعه دیگه راستی راستی از اون دنیا اومدن سراغ مون!
می گم کیه؟!
بابک آقاي عزرائیل تشریف آوردن!
آقاي عزرائیل؟!
بابک نه خانم عزرائیل!
رویا عمه خانمه؟!
بابک آفرین!پاسخ شما درسته!شمابرنده ي یک اتومبیل پیکان شدید!اما براي اینکه بتونی در آینده از جایزه ت
استفاده کنی بهتره همین الان مثل برق بپري بري یه جا قایم شی!این دفعه این خرس زخمی به هیچکس رحم نمیکنه!
یعنی چی؟!درو وا کن بیان بالا!به کسی چه مربوطه که ما مهمون داریم!
بابک این دفعه چی میخواي جوابشو بدي؟اگه پرسید رویا اینجا چیکار میکنه چی جواب میدي؟آهان فهمیدم!آرمین
پاشو من و تو بدوئیم بریم پشت بوم.شماها بگین این آپارتمان رو تازه اجاره کردین!بگین مستاجراي قبلی ش که دو
تا پسر جوون بودن اینجا رو پس دادن.بگین اونکه خوش تیپ تر و بانمک بود برگشته ایران و اون یکی م جنون
گرفته بردنش دیوونه خونه!پاشو آرمین زود باش!
بهار مگه عمه خانم کیه؟
بابک یه چیزي یه مثل گردباد!گردو قلنبه!اما تا دلت بخواد مخرب!
همه زدیم زیر خنده که زنگ آپارتمان رو زدن «
بابک آخ که فرصت از دست رفت!اشهدتون رو بخونین.توجه توجه!فقط ده ثانیه به انفجار باقی مونده!ده،نه
،هشت،هفت....
» بعد درو واکرد.تا چشمش به عمه افتاد گفت «
بابک کجائین شما عمه جون؟چرا تلفن رو ور نمیدارین؟مردیم از بس به خونه تون تلفن زدیم!سلام علیکم!بفرمائین
بفرمائین که حلال زاده این!
» عمه و مهتاب و مریم بودن.مات به بابک نگاه میکردن «
بابک بفرمائین تو دیگه!
» اروم اومد تو خونه و مات به ماها نگاه کردن که یه دفعه عمه گفت «
اینجا چه خبره؟!
بابک خبراي خوش.بفرمائین تا براتون بگم.
سه تایی اومدن تو ومن و رویا باهاشون سلام و احوال پرسی کردیم و اونام خیلی سرد جواب دادن و رفتن تو سالن «
» نشستن که بابک گفت
یه ساعت پیش رویاخانم زنگ زد اینجا که چی؟!که من یه قیمه پلو درست کردم و دارم با دو تا دوستام میآم خونه ي
شما.بهش گفتن رویا خانم خونه ي ما براي چی؟
گفت حقیقتش میخواستیم بریم خونه عمه خانم جون اما هرچی تلفن می زنیم خونه شون کسی جواب نمیده.اینه که
گفتیم بیائیم خونه ي شما و بعد تلفن کنیم به عمه خانم و بچه ها.همگی بلندشن بیان اونجا.اما از اون موقع تا حالا
هرچی بهتون زنگ می زنیم کسی جواب نمیده.حالام عیبی نداره بلندشیم بریم سرغذا که تا یخ نکرده و از دهن
نیفتاده بخوریم که حق به حقدار رسید!بلند شین بریم
مریم رویا آدرس اینجارو از کجا بلد بود؟!
بابک خب من بهش نشونی دادم.
مهتاب اصلا به چه مناسبت رویا باید قیمه پلو درست کنه بیاره براي شما؟
بابک آهان!عرضم به حضورتون که اون شب که ما خونه ي شما بودیم از دهن وامونده ي من در رفت که ما هوس
قیمه پلو نذري کردیم.رویا خانم شیند و تو ذهنش بود و بود تا امروز.امروز سرزده قابلمه ي غذاش رو ورداشت و
اومد اینجا.خدا خیرش بده که یادي ازماها میکنه!
مریم رویا تو شماره تلفن اینارو ازکجا می دونستی؟
بابک بابا اون شب تولد تو من شماره ي تلفن مونو دادم به اون پسره که نمیدونم اسمش چی بود.البته پسر خوب و
درس خونی بود.یعنی بهم گفت نه اینکه پسراي اینجا قابل معاشرت نیستن دلش میخواست با ما رفت و آمد کنه.منم
شماره رو بهش گفتم.کاغذ و قلم نداشت یادداشت کنه.رویا خانم همین بغل دست ما نشسته بود لطف کرد و کاغذ و
قلم داد به ما.من که شماره رو می نوشتم گویا قلم رو خیلی محکم فشار دادم جاش افتاده بود رو کاغذ صفحه ي
بعد.این طفل معصومم ناچاري امروز به ما زنگ زد.خودشم خیلی ناراحت بود.انقدر ازمون عذرخواهی کرد که نگو!
مهتاب پس این دوتا خانم کی هستن؟
بابک ایشون زري خانم هستن دوست مادر رویا خانم.ایشون هم گویا دخترشون هستن ،بهارخانم.تازه از ایران
تشریف آوردن.گویا جا و مکان ندارن فعلا منزل رویا خانم زندگی میکنن تا بعد یه جایی رو براشون پیدا
کنیم.دخترشون میخوان اینجا تحصیل کنن.بفرمائین غذا از دهن می افته!راستی چرا تلفن خونه تون جواب نمیداد؟
» عمه خانم یه کمی مکث کرد وبعد با حالت شک و تردید گفت «
از صبح رفته بودیم خرید.
» بابک که رفته بود سرمیز و خیلی خونسرد یه بشقاب ورداشته بود و داشت غذا میکید گفت
فرزاد خان چی؟ایشون کجا بودن؟کاشکی یه زنگ بزنیم ایشونم بیاد دور هم یه لقمه غذا بخوریم.
عمه خانم نه اونم رفته خونه ي خواهرش.
احساس میکردم که نه می تونه این داستانرو حسابی باورکنه ونه میتونه به ما بگه که دارین دروغ میگین.بابک طوري «
همه چیزو با هم جور کرد و گفت که جاي هیچ حرف وحدیثی باقی نذاشته بود!مهتاب و مریممم باشک و تردید ظاهرا
جریان رو قبول کردن.
» بابک همونطور که با یه بشقاب قیمه پلو اومد جلوي عمه خانم گفت
انگار تو راه خیلی اذیت شدن.تو فرودگاه سرپاسپورت شون کمی ایراد گرفتن و بعدشم چمدون هاشون با مال یه
نفر دیگه اشتباه شده و خلاصه خیلی مکافات!
اینارو گفت وبشقاب رو داد به عمه خانم.انگار مهتاب و مریم نرم شدن و رفتن جلو و با رویا و زري خانم و بهار ماچ و «
بوسه کردن و عمه م شروع کرد با زري خانم احوالپرسی کردن و خوش آمد گفتن.رویا و زري خانم جدي بودن اما
بهار داشت میخندید.
» بهتر دیدم که جریان رو براشون بگم این بود که رفتم رویه مبل نشستم و گفتم
عمه جون این خانم اسم شون زري خانمه.تازه باهم آشنا شدیم.این دختر خانم هم اسمشون بهارخانمه.با ایشونم
تازه اشنا شدیم.
» تا اینو گفتم بابک اومد تو حرفم و نذاشت بقیه ش رو بگم و گفت «
اره دیگه عمه جون.همگی تازه باهم آشنا شدیم!شما بفرمائین غذا یخ کرد.
» بعد چپ چپ به من نگاه کرد و گفت «
ارمین جون من که زري خانم و بهار خانم رو معرفی کردم.چندبار مگه آدم رو معرفی میکنن؟پاشو برو دوتا بشقاب
از تو آشپزخونه وردار بیار این غذاي وامونده یخ کرد!بعد رو به عمه خانم کرد و گفت «
آرمین خیلی مبادي آدابه!دلش میخواد همگی کاملا حضور همدیگه معرفی بشن!خب می فرمودین،خرید تشریف
داشتین؟مبارك باشه جایی حراجی بوده؟چی خریدین حالا؟
» تا عمه م اومد جواب بده من گفتم «
عمه جون میخواستم در مورد بهار یه چیزي بهتون بگم.
» دوباره بابک اومد تو حرفم و گفت «
تو هنوز نرفتی دوتا بشقاب ورداري بیاري؟این قیمه پلو منجمد شد دیگه!
» بعد دوباره بهم چپ چپ نگاه کرد «
عمه بذار ببینم بچه م چی میخواد راجب بهار بگه!
» بابک که میخندید گفت «
اي بابا قرار بود بعدا بهتون بگیم.حقیقتش قراره ما بهار که اومدیه جشن حسابی بگیریم و یه خبراي خوبی بهتون
بدیم!یعنی الان نمیخواهیم بهتون بگیم که بعدا سورپرایز باشه!
» عمه که میخندید گفت «
حالا کو تا بهار؟!تا اون موقع دل ما آب میشه که!همین الان بگین.
» بابک درحالیکه خودشو لوس میکرد گفت «
اه نه ترو خدا،اذیت مون نکنین!دست و بال مون رو نبندین!بذارین راحت باشیم!آخه ما باید خیلی فکر کنیم تازه باید «
با پدر و مادرمونم مشورت کنیم.اختیار سرخود که نیستیم ما!
» عمه که قند تو دلش آب میکردن باخنده گفت «
اي پدرسوخته ي بلا!انگار خبراي خیلی خوبیه!
بابک مثل دختراي دم بخت که میخوان به خواستگاري جواب بدن سرش رو انداخته بود پائین و آروم میخندید «
!» وگاهگاهی یه نگاه خجالتی به عمه و مرمی میکرد
بابک به من می گین پدرسوخته ي بلا؟چطور دلتون می آد عمه جون؟!
عمه پدرسوخته از الان میخواي خودتو تو دل من جا کنی!
بابک قربون اون دلتون برم که چقدر جا داره!یعنی چه قلب بزرگ و باصفایی دارین!
» خنده م گرفته بود.بهار و رویا و زري خانم که مرده بودن ازخنده «
عمه حالا چرا واسه این کار بهار رو انتخاب کردین؟
بابک من انتخاب نکردم که!این کور شده آرمین انتخاب کرده!
عمه عمه ،آرمین،اگه چیزي میخواي بگی الان بگو.الان صحبتش رو میکنیم بعد قرارمون رو میذاریم واسه بهار.
عمه جون من میخوام همینو بگم.
بابک نگو آرمین!مزه ش میره ها!فکر بهار باش!فکر منه بدبخت باش آخه!
» اینارو می گفت وبهم چشم غره می رفت «
عمه جون راستش اینه که بهارخانم دختر زري خانم نیس
بابک چه فرقی داره آرمین جون؟!مگه مادر اونی که بچه رو زائیده؟آدم که یه نفر رو مثل بچه ي خودش دونست
کافیه!بعدشم به تو چه مربوطه که تو زندگی مادر و دختر دخالت میکنی؟!بهارخانم و زري خانم یه اختلافی دارن
خودشون با هم حل میکنن دیگه!مادر و دخترن گاهی باهم دعوا میکنن دیگه!مگه نه عمه خانم جون؟
عمه واله من چی بگم؟حتما تو مسافرت خسته شدن و یه بگو مگویی باهم کردن..
بابک بعله!تموم شد رفت!ایشااله خستگی شون که در رفت با هم آشتی می کنن!توام تو کارشون فضولی نکن!
عمه جون تمام این چیزایی که بابک گفت دروغه
عمه یه نگاهی به من کرد و گفت «
یعنی چی دروغه؟!
یعنی اینکه جریان قیمه پلو و بقیه ي چیزا همه ش دروغ بود.
یه دفعه جو عوض شد.بابک یه آهی کشید ویه نگاهی به من کرد و دوتا سیگار روشن کرد و یکی ش رو داد به من و «
» خودشم رفت رو یه مبل نشست.عمه و مهتاب و مریم فقط ماهارو نگاه میکردن بعدش عمه به بابک گفت
پدرسوخته ي حقه باز تمام این آتیشا از گور توبلند میشه!یاالله بگو ببینم جریان چیه؟!
بابک من تا وکیلم نباشه یه کلمه م حرف نمیزنم!
عمه اتیش به جونت میزنم!یااله بگو اینا اینجا چیکار می کنن؟!
» تا حالا انقدرعمه م رو عصبانی ندیده بودم «
بابک ببین عمه جون شکنجه تو بازجویی ممنوعه!
عمه پدرت رو می سوزونم!همه ي این فتنه ها زیر سرتوئه!
بابک باباي بیچاره ي من که از دست مامانم سوخته و خاکستر شده!دیگه چیزي واسه سوزوندن نداره!
عمه یااله بگو اینا اینجا چیکار میکنن؟!بگووگرنه خونه رو رو سرت خراب میکنم؟
بابک اگه راستش رو بگم در مجازاتم تخفیف می دین؟
عمه لال شو و نمک نریز!فقط حرف بزن.
بابک عمه جون چیزي نشده که شما انقدر عصبانی شدین.من اگه حقیقت رو بگم شما باور نمی کنین.
عمه تو بگو.اگه راست بگی من باور میکنم.
بابک داستان اینا خیلی عجیبه!بگم وحشت می کنینا!
عمه نذار دهنم واشه ها!

sina_1374
08-26-2011, 05:30 AM
بابک بسیار خب!اینایی رو که اینجا می بینین هیچکدوم واقعیت ندارن!
همه شون روح ن!این زري خانم که یه روح سرگردانه و ما تو کوچه باهاش آشنا شدیم این بهار خانم که ذاتا فقط یه
خوابه!از تو خواب اومد اینجا که یه چایی بخوره وبره!این رویام که اصلا اسمش روشه!خودتون می گین رویا پس
واقعیت نداره!در واقع تمام این خانما غیر واقعی ن!شمااگه فقط یه دقیقه چشماتون رو ببندین واز کنین همه اینا رفتن
پی کارشون!یعنی من ردشون میکنم برن!پس دیگه موضوعی مهمی نمی مونه که شما ناراحت بشین!
عمه اي پسره ي هیز می دونستم همه ي اینا زیر سر توئه!
بابک هر وصله اي به من بچسبه این یکی به من نمی چسبه!
عمه تو انقد هیز و چشم چرونی که اگه من بخودم اطمینون نداشتم جرات نمی کردیم یه دقیقه تنها با تو یه جا باشم!
بابک اختیار دارین عمه جون.شما که شوهر دارین من جسارت نمیکنم به شما نگاه چپ بکنم!
عمه لال بمیر!بلند شین بریم بچه ها تا بعدا خدمت اینا برسم.رویا خانم باشه تا بعدا همدیگرو ببینیم.آرمین خان
دستت درد نکنه!تو عالم فامیلی خوب دست مزدم رو دادي!
بابک بابا به آرمین چه مربوطه!اینا همه دوستاي منن!تازه شما که زنگ زدین چهار پنج تاشون رو کردم تو یخچال که
شماها پیداشون نکنین!بیچاره ها الان عین مرغاي بسته بندي شده منجمد شدن!
!» عمه و مهتاب و مریم درحالیکه دم در رسیده بودن شروع کردن به داد و فریاد!هرکدوم یه چیزي می گفتن «
عمه می دونستم اون آرمین بدبخت بی گناهه!
بابک آره بابا!اون عرضه ي این کارا رو نداره!
مریم رویا واقعا که پستی!تو دوست من بودي!
مهتاب شرم آوره رویا!خیانت در دوستی زشت ترین کاراس!
بابک صدبار بهتون گفتم در گرفتن دوست دقت کنین!اینم عاقبتش!
wWw . 9 8 i A . C o m ٣٠٩
عمه حرف نزن تا خرخره ت رو نجوئیدم!
بابک حالا کجا؟!یه قاشق از این قیمه پلو می خوردین!
تا اینو گفت عمه م یه گلدون رو که دم در بود ورداشت و پرت کرد طرف بابک که اگه نپریده بود کنار میخورد تو «
» سرش!درو محکم زدن بهم و رفتن.بابک برگشت یه نگاهی به رویا کرد و گفت
حتما از قیمه پلوي تو خوش شون نیومد که ازش نخوردن!
» همگی زدیم زیر خنده.بهار که از خنده غش کرده بود «
بابک بهار خانم حالا فهمیدي یه گردباد چقدر میتونه خرابی و ویرانی ببار بیاره؟!صبر نکردن حداقل یه چایی بیاریم
بخورن!
زري خانم بابک مواظب خودت باش.این عمه اي که من دیدم تا خون ترو نخوره راحت نمیشه!
بابک آرمین خان شما اگه حرف نمی زدین نمیشد؟!منکه صحنه رو جور کرده بودم!
شتر سواري دولا دولا نمیشه اونا حقیقت رو باید می فهمیدن.ما که کار بدي نکردیم چند تا مهمون برامون اومده.چرا
نباید بهشون بگیم؟
بابک حالا وقتی عمه ت زنگ زد ایران و بابات پول تو جیبی ت رو قطع کرد طعم واقعی حقیقت رو می فهمی!
» بعد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده رو کرد به بقیه و گفت «
خب داشتین می فرمودین دیگه چه خبر؟!
همه زدیم زیرخنده.این پسر انگار هیچ مشکلی تو دنیا براش مهم نبود! «
نشستیم دور هم و یه چایی خوردیم وبعدش بهار گفت که من باید برم.از من خواست که باهاش برم بیرون.دوتایی
» بلندشدیم و بهار از همه خداحافظی کرد وبا هم رفتیم پائین .تو خیابون که رسیدیم گفت
آرمین قبل ازرفتن میخواستم کمی باهات حرف بزنم.بیا یه خرده قدم بزنیم تا من یه چیزایی رو برات تعریف کنم.
قدم زنون از خیابون خونه مون رد شدیم و رفتیم تو یه پارك که پشت خونه ي ما بود تا اونجا هر دو ساکت بودیم و «
حرف نمی زدیم.فقط من نگاهش میکردم و اونم گاهگاهی که سرش رو بلند میکرد و به من نگاه می کرد می
» خندید.وقتی رسیدیم تو پارك گفت
آرمین ،من نمی خوام از گذشته م برات صحبت کنم چون خیلی طولانیه فقط همین رو بدون که من از بچه گی با بقیه
فرق داشتم.بازي هام مثل بچه هاي دیگه نبود،سرگرمی هام مثل بقیه نبود.دوست داشتن هام،رفتارم،درس
خوندنم،احساساتم،خلاصه تمام کارهام با بقیه فرق میکرد.خودمم متوجه ي این موضوع نبودم تا اینکه یه روزي متوجه
شدم که همه با یه چشم دیگه بهم نگاه میکنن.پاك در نظر همه شده بودم یه دیوونه!یعنی میدونی هیچکس سراز
کارهاي من در نمی آورد.البته اوایل خودم سر از خیلی چیزا درنمی آوردم و خیلی از افکار و رفتارم برام عجیب بود اما
هرچی که بود دست خودم نبود.
میدونی ،آدما تا با یه چیز عجیب روبه رور میشن می ترسن و ازش دور می شن!منم واسه ي دورو وري هام شده بودم
یه چیز عجیب غریب!یه آدم با رفتار دیوونه ها!
اوایل که بچه بودم زیاد به این رفتارم توجه نمیکردن.پدر ومادرم همه رو میذاشتن پاي بچه گی و بازي هاي
کودکانه.اما هرچی بزرگتر میشدم بیشتر سرزنشم می کردن تا جایی که کار از نصیحت و این حرفا گذشت و به کتک
و تنبیه بدنی رسید.
هرکاري که به نظر من طبیعی می اومد در نظر خونواده م دیوانگی بود.اصلا متوجه نبودن که ممکنه معنی این جور کارا
رو اونا نفهمن!شاید رفتار من درست باشه!چون از اعمال من سردر نمی آوردن،می گفتین یا این دختر دیوانه س یا
میخواد با این کارش جلب توجه کنه!
حالا برات از بچه گی هام نمیگم که چه جور کارایی میکردم از موقعی می گم که کمی بزرگتر شده بودم و حدودا
چهارده سالن بود.
تا قبل از چهارده سالگیم دو سه بار منو دکتر روانپزشک برده بودن و باهاش مشاوره کرده بودن.اما دکتر بهشون می
گفت که در دوران کودکی این رفتار زیاد مهم نیست.اما اونموقع دیگه تقریبا بزرگ شده بودم.
مثلا یه ساعت تنهایی تو اتاقم می نشستیم و دیوار رو نگاه میکردم.یا یه گوشه می نشستم و چشمامو می بستم و
فکرمیکردم.اون موقع ها متوجه نبودم که چرا از این کارا خوشم می آد.بعدا فهمیدم که با این کار در ذهنم تمرکز
ایجاد میشد و آرامش پیدا میکردم.
چه جوري برات بگم ارمین؟تو سرم همه ش صدا بود،صداهاي درهم وبرهم!در یه آن هزار تا تصویر جلوي چشمم
ظاهر میشد که هیچکدوم رو تا اون زمان ندیده بودم!ادمهایی رو در ذهنم می دیدم که شاید بیست سی سال پیش
مرده بودن!
دلم میخواست این چیزا رو براي یکی تعریف کنم.اما هر وقت این حرفارو به پدر یا مادرم می گفتم زود می رفتن تو
دهنم و بهم می گفتن خبه خبه دروغ نگو.!
مثلا یه دفعه دو ساعت یه جا واستاده بودم و به یه گلدون نگاه میکردم.باور کن آرمین.من رشد اون گیاه رو حس
میکردم!اما بلافاصله پدر و مادرم تا یه همچین چیزي رو ازم می دیدن زود صدام می کردن ومی فرستادنم دنبال یه
کاري که مثلا از اون حالت در بیام!حتی یه بارم حرفم رو باور نکردن!
یادمه همون وقتا بود.تو خونه مون یه گربه قشنگ داشتیم.یه بار حامله شد ودو تا بچه زائید.مادرم یکی از بچه هاش
رو داد به یکی از دوستهامون.وقتی از مدرسه برگشتم خونه،دیدم گربه هه جلوي در راهرو واستاده به من نگاه
میکنه.تا چشمم تو چشماش افتاد تمام غم و دردش رواحساس کردم!تند رفتم سراغ بچه هاش.وقتی دیدم یکی شون
نیست با گریه رفتم پیش مامانم و جریان رو ازش پرسیدم.بعد همون لحظه بهش گفتم که این گربه امشب اون یکی
بچه شرو ور میداره و از اینجا میره!
نمیدونم چطوري این مسئله به فکرم رسید!یااینکه چطوري از چشماي اون گربه احساسش رو فهمیدم!اماانگار در یک لحظه وارد ذهن اون گربه شده بودم یا اون وارد ذهن من شد!
جالب اینکه همون شب گربه هه با بچه ش از خونه ي ما رفت!جالب تر اینکه پدر و مادرم فکر کردن من براي اینکه
حرفم رو به اونا ثابت کنم گربه ي بیچاره رو با بچه ش سربه نیست کردم!ازهمون وقت دوادرمون من شروع
شد!ازاین روانشناس می رفتیم پیش اون روانشناس!نصف دکتراي روانپزشک منو می شناختن!
هیچکس منو درك نمیکرد،هیچکس منو نمی فهمید!بدبختی اینکه چه پدر و مادرم ،چه دکترا،همه خواستن با من
صحبت کنن و بهم کمک کنن اما یه کدوم شون نه میذاشت حرف بزنم ونه حرفم رو باور میکرد!تا می اومدم درمورد
چیزهایی که در ذهنم میدیدم براشون صحبت کنم می گفتن!دیگه قرار نشد که از این حرفا بزنی ها!

sina_1374
08-26-2011, 05:33 AM
فصل سیزدهم
» زري خانم وقتی خنده هاش تموم شد یه سیگار روشن کرد و بعد گفت «
آره.اون بعدازظهر رو هیچوقت یادم نمیره.وقتی رفتم تو اون اتاقک کفتر خونه و آبجی م رو با اون حال و روز دیدم
گریه م گرفت.دیگه کار از کار گذشته بود!
» بابک اروم اروم میزد تو سر خودش و می گفت «
الهی من بمیرم واسه اون کفتر!!
» زري خانم یک نگاهی به من کرد و گفت
همون موقع فهمیدم که دیگه بدبخت شده!همونطور که گریه میکردم بهش گفتم آبجی چقدر بهت گفتم نرو؟دیدي
بیچاره شدي؟!
گفتم حالا اگه بابا بفهمه چه خاکی تو سرمون «! سر به سرم نذار حس تو تنم نیس » یه نگاهی به من کرد و گفت
بابا از کجا می فهمه؟مگه اینکه تو بري بهش بگی. » بکنیم؟
حالا اگه جرات داري برو بهش بگو..
کمک کردم لباساشو پوشید.ضعف گرفته بودش.منم همونجور که گریه میکردم لباساشو تنش میکردم که یه دفعه
!»؟ چته انقدر زر زر میکنی؟مگه ننه ت مرده » پرید به منو گفت
واسه چی غصه ي منو میخوري؟مگه چه م شده؟!چیزي ازم کم اومده؟! » گفتم آخه غصه ي ترو میخورم گفت
ختم بابا بابا گرفتی واسه م؟!هی می گی بابا بابا!بابا چیکار میتونه واسه » گفتم ولی بابا اگه بفهمه چی؟سرم داد زد و گفت
ما بکنه؟!شیکم مون رو به زور سیر میکنه!
درست داشت که من تا حالا دو تا شیکمم زاییده بودم!جاهاز نمی تونس بده که من کنج « وضع » اگه بابام و یه وعض
خونه ور دل ننه م نشسته بودم!دخترا هم سن من الان تو ده شیکم سوم شونم ترکمون زدن و من هنوز لاغ گیس ننه م
مونده م!نه از بالا داریم برو رو!نه از پایین داریم...!اگه حداقل مثل تو شکل و قیافه مون کشیده بود به ننه که غم
بود یه « قباله » نداشتیم!قیافه ي منو نیگاه کن!کی رغبت میکنه بیاد منو بگیره؟حالا اگه چهار تا تلک پلک پشت قواله م
چیزي!اگه حداقل می ذاشت دو تا دونه ابرومونو ورداریم یا یه ذره سرخاب سفیدآب کنیم خوب بود!بازم شاید یکی
تو صورتمون یه تف مینداخت!اما حالا چی؟ابروهام عین باجه ي بزه!صورتم عین میمون پشمالوئه!هی می گی بابا
بابا!من هیچوقت بابامو به چشم بابانیگاه نکردم!همیشه واسه من صاب کار بوده!از صبح تا شب ازمون کار کشیده!مثل
خر رو زمین جون کندیم واسه یه لقمه نون خالی!یه بار تورومون نخندیده!همیشه م راضی بوده که تمام ما ضعیفه ها
رو جلوش سر ببرن و جاش یه پسر بهش بدن!ما براش ننگ یم بدبخت!
بابام یه برج کار کنه انقدر پول کف دستش نمیذارن که من الان گرفتم!زرزرم نکن که حلاله و حرومه!مال
خودمه،دوست دارم بذل و بخشش کنم.چقدر خسرت یه جفت جوراب نایلون رو بکشم؟!چقدر آرزو یه بلیز گلدار به
دلم بمونه؟!من الان چند ساله که شبا خواب یه جفت گوشواره ي بدل رو می بینم!
اینارو گفت و سرش رو گذاشت رو زانوهاش و هاي هاي گریه کرد!هیچی نداشتم بهش بگم.گریه ش که تموم شد
اشک هاش رو پاك کرد و بلند شد و گفت
!» بیا حداقل اینو سقز بخربخوریم یه خرده عقده هامون خالی شه » چارقدش یه دو زاري دراورد و داد به من و گفت
خلاصه اون روز گذشت.خیلی روزاي دیگه م گذشت!
بخوام همه ش رو براتون بگم سر به ده تا کتاب میذاره و آرواره هامم جون انقدر تکون خوردن رو نداره.فقط یه
مختصري می گم و ازش رد می شم.
چند وقت از اومدن ما به شهر گذشت.باباهه که کار پیدا نکرد.صبح می رفت بیرون و ظهر دست از پا درازتر
برمیگشت خونه و یه لقمه نون میخورد ویه چرت می خوابید و دوباره عصري می رفت تا شب.شبم مثل ظهر با لباي
آویزون برمی گشت خونه و اون وقت تلافی سگ دو زدن هاي بیخودش رو سرما در می آورد و با کمربند می افتاد به
جون ما.آبجی بزرگمم که سرش با اون پسره گرم بود پسرك یه هفته کار میکرد و همه ي پولش رو میذاشت کف
دست آبجی م که نیم ساعت تو اتاقک کفترا باهاش باشه!ننه م و بقیه ي ماهام از صبح تا شب تو خونه ول می گشتیم.
یه روز یه نامه واسه یکی از همسایه هامون از ده شون رسید.شکر خدا تو اون خونه به اون شلوغی یه آدم باسواد پیدا
نشد که این نامه رو بخونه.داشت بال بال می زد که بفهمه تو نامه براش چی نوشتن.دلم واسه ش سوخت.بهش گفتم
من خوندن نوشتن بلدم.انگار دنیارو بهش دادن.خلاصه اون روز کاغذش رو براش خوندم.این خبر مثل توپ تو
همسایه ها صدا کرد که زرتاك سواد داره!
شبش که بابام برگشت خونه همون دم در همسایه اي که نامه ش رو خونده بودم بابامو می بینه و دو تا نون تعارفی
بهش می ده و جریان نامه خوندن منو میگه و ازش تشکر میکنه ماها تو اتاق نشسته بودیم که در واشد و بابام عین ببر
تیر خورده اومد تو و نرسیده گیس منو گرفت تو چنگش و یه متر از جا بلندم کرد و پرتم کرد یه گوشه ي دیگه ي
اتاق!همه هاج و واج مونده بودیم که چی شده چه خطایی از من سر زده که بابام انقدر ازم غیظ ش گرفته!ننه م پرید
!»؟ مرد چرا همچین میکنی؟!مگه زده به کله ت ه بچه رو ناحق کتک می زنی » طرف بابام و گفت
بابام دو تا نون رو پرت کرد وسط اتاق و همچین فریاد کشید که در و پنجره ها لرزیدن و گفت
!» غیرتی بخورم؟!کلامو بذارم بالاتر
آخه بگو » اینو گفت و اومد طرف منو با لگد زد تو پهلوم که درد تو دلم پیچید!ننه م پرید از پشت گرفته ش و گفت
گیس بریده ي سلیطه تو از کی تا حالا باسواد » بابام که دور دهنش کف جمع شده بود رو به من گفت «!؟ چیکار کرده
!» شدي که واسه مردم کاغذ میخونی؟!حتما پس فردام بندو زیر ابرو میکنی و واسه من می شی رقاص
دوباره هجوم آورد طرف من که آبجی بزرگن خودش رو انداخت رو من و بقیه م ریختن بابام رو گرفتن!همسایه هام
ریختن تو اتاق ما.قیامت به پا شد!
بابام می گفت تا امشب سر اینو نذارم رو سینه ش ول نمیکنم!این امروز که اینکارو بکنه فردام خودشو لو میده!اگه
الان جلو اینو نگیرم فردا جلو اون یکی هارم نمی تونم بگیرم!
زري خانم اینجاي داستان که رسید یه سیگار روشن کرد و همونطور که می کشید سرش رو هم با درد و غم تکون «
» میداد.من و بابکم هیچی نمی گفتیم .یه خرده که گذشت گفت
خیلی حرفه ها!باسواد شدن دختر رو با فاحشه گی ش یکی می دونست!
» بلند شدم رفتم براش یه لیوان آب آوردم.یه قلپ خورد و گفت «
خلاصه بابام اون شب خیلی چیزا گفت.از بدبختی هاش گفت،از بیکاریش گفت،از نداریش گفت،اون گفت و همه ي
همسایه ها از تمام زیر و بم زندگی ما باخبر شدن.بالاخره حاج آقا نعمت به اصرار بابام رو برد اتاق خودش و سرو
صداها خوابید.من یه گوشه نشسته بودم و گریه میکردم و خواهرام دور و ورم نشسته بودن و منو نگاه میکردن.
اون شب با پادر میونی همسایه ها بابام از سر تقصیرم گذشت!اما قرار شد که دیگه نه واسه کسی نامه بخونم نه اصلا
سراغ سواد و این حرفا برم.همون شبم وقتی همسایه ها از وضع زندگی ما با خبر شدن واسه هر کدوم مون یه کاري
جور کردن.
من که قرار شد از فردا برم پیش حاج آقا نعمت.حاجی به بابام گفته بود که منو چند وقت بفرسته پیشش که مثلا فکر
سواد دار شدن از سرم بیفته و زیر دست حاجی اعتقادم که سست شده بوده قوت بگیره!قرارم شده بود که حاجی با
قوم و خویشاش حرف بزنه که بابامو بذاره سر یه کار.خلاصه آخراي شب بود که بابام رو با سلام و صلوات آوردن تو
اتاقمون و حاجی نعمت به من گفت که برم و دست آقام رو ماچ کنم و توبه کنم و دیگه م از این غلطا نکنم و نیم
ساعت از معصیت سواد دار شدن دخترا برامون سخنرانی کرد!
وقتی دست بابامو ماچ کردم و برگشتم سرجام بشینم چشمم افتاد به آبجی بزرگم که داشت به حالت مسخره بهم می
خندید!
فردا صبحش حاجی نعمت اومد دنبال بابام و با خودش بردش و یکی دو ساعت بعد با هم برگشتن.بابام خیلی
خوشحال بود.گویا تو یه کارخونه براش کار جور شده بود.شده بود دربون اون کارخونه.شاید براي اولین بار بود که
خنده رو روي لبهاي بابام می دیدیم.چقدر اون روز حاج نعمت رو دعا کردیم.فقط بدي کارش این بود که یه شب
درمیون بابام باید تو کارخونه می موند و نگهبانی می داد که یه خرده بابامو پکر کرده بود اما مرتب خدارو شکر
میکرد که همین کارم براش جور شده.
از همون فردا صبح کار من و بابام شروع شد.بابام صبح کله ي سحر رفت کارخونه و منم یه ساعت بعدش رفتم خدمت
حاج اقا نعمت براي تزکیه ي نفس م که کمی آلوده شده بود!تا رسیدم و پام رو گذاشتم تو اتاق حاج نعمت خرده
فرمایشاش شروع شد.اول گفت یه چایی دم کن که ناشتایی نخوردم.رفتم و براش چایی دم کردم.بعد گفت بیا اینجا
بشین که باهات کار دارم.رفتم با احترام کنارش نشستم.حاجی خودش دو تا اتاق تو در تو داشت که هر کدوم دو
برابر اتاقاي ما بود.وسط یکیش یه کرسی بزرگ بود و دورتادور اون یکی اتاق مخده چیده شده بود.
خلاصه تا نشستم کنار حاج آقا نعمت دست کرد از زیر تشکچه ش یه دفتر کاهی کشید بیرون و با یه قلم گذاشت جلو
.» فعلا اینایی رو که می گم بنویس تا بعد » منو و گفت
یه نگاهی بهش کردم و گفتم حاج اقا من همون پریشبی توبه کردم.دیگه م نمیخوام معصیت کنم.تا اینو گفتم خندید و
دخترجون من اون حرفارو واسه اون آدما زدم.اونا عقل شون به این چیزا نمیرسه یکی شون همون باباي » گفت
خودت!یه رعیت که بیشتر نیس!چه می فهمه سواد چیه؟اگه اون شب من ون حرفارو نمی گفتم آروم نمیشد و شاید تو
!» خواب تمام گیساتو می برید
!» قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري » بعدش یه خنده اي کرد و گفت
حالا اینا که می گم بنویس تا بعدا یه کاري م واسه ننه ت جور کنم و عضتون کم » یه دستی م رو سر من کشید و گفت
.» کم روبراه بشه
خب من دیگه چی داشتم که بگم؟دو شب قبل منو از دست بابام نجات داده بود.بابامو گذاشته بود سرکار،میخواست
یه کاري براي ننه م پیدا کنه.از تمام اینام گذشته ما مستاجرش بودیم و هر وقت که دلش میخواست می تونست
اسباب اثایه مونو بذاره در کوچه.واسه من بد نبود.حداقل از بیکاري بهتر بود.
خلاصه قلم رو ورداشتم و شروع کردم به نوشتن.حاجی م شروع کرد از رویه خروار تیکه هاي کاغذ که روش یه
علامت هاي مثل خط میخی کشیده شده بود واسه من چیز خوندن.اون کاغذ رو اینور و اونور میکرد و یه خرده اي فکر
میکرد و بعد مثلا براي من میخوند و من می نوشتم.
کل عباس هیفده تومن،تومنی دوزار!مش رمضون بیست و پنج تومن،تومنی یه قرون!پدرسگ زبون بازي کرد ازش کم
گرفتم!
رجب موش پونزده تومن؛تومنی دو ریال!اصغر آقا کله پز سی تومن،تومنی دوزار دو برجم هس که عقب افتاده!
اون وقتا حدودا چهارده سالم بود و دیگه عقل رس شده بودم.آقایی که شماها باشین همونجور که حاجی نعمت اون
چیزا رو می گفت منم می نوشتم و حاجی م هی تشویقم میکرد و هر خطی که می نوشتم می گفت آموشالا و صدباریکلا
و چه خطی و چه ربطی و....منم خوشم می اومد و سعی می کردم که بهتر بنویسم...
حاجی جاي باباي من بود و وقتی می دیدم از خط و سوادم تعریف میکنه لذت می بردم گاه گاهی هم یه دستی به سرم
می کشید و بهم آفرین می گفت.
اما کم کم دیدم که هنوز چیزي ننوشته اون داره تشویقم میکنه!و دست سر و گوشم میکشه!یه خرده نشستم عقب
تر.اونم تشکچه ش رو کشید جلو واومد جلوتر!دوباره من یه خرده رفتم عقب اونم اومد جلو!اصلا هم هیچی به روي
خودش نمی آورد!
دوباره من رفتم عقب و اون اومد جلو!یه وقت دیدم رسیدیم وسط اتاق!دیدم اگه همونجا بشینم اوضاع بدتر میشه بلند
شدم و فرار کردم تو اون یکی اتاق.
حالا من دور کرسی بدو و اون بدو!از یه طرف خنده م گرفته بود و از یه طرف ترسیده بود.شیکم وامونده ش که
اندازه یه بشکه بود بالا و پائین می رفت و بازم می دوئید!چه نفسی م داشت!بالاخره گفتم اگه دست از سرم ور نداري
باشه اما بیا بریم بقیه ي حساب کتابارو » جیغ میکشم و آبروت رو جلو همسایه ها می برم!اینو که گفتم واستاد گفت
.» بکنیم وگرنه هم بابات رو از کار بیکار میکنم و هم از اینجا بیرون تون میکنم
گفتم باشه می آم اما به شرطی که دیگه تشویقم نکنی گفت باشه،خلاصه رفتیم و سرجامون نشستیم.
بابک برگشتین به مواضع اولیه؟مرزبتدي همون بود که قبل ازحلمه ي ناجوانمردانه ي حاج آقا نعمت داشتین؟!
زري خانم آره.نشستیم.سرجاي اولمون.حاجی گفت دو تا چایی بریز بخوریم من دیگه جون و قوه ي چندسال پیشم
رو ندارم که!
دود از کنده پا میشه!تو اگه با من مهربون باشی بد نمی » گفتم حاج آقا اما خوب دنبالم می دوئیدي ها!خندید و گفت
.» نه غلط کردم چاییت رو بیار و بشین » گفت «! اگه دوباره شروع کنی میذارم می رم ها » گفتم «! بینی
رفتم دو تا چایی ریختم و آوردم .وقتی نشستم چشمم افتاد به تیکه کاغذا.هرچی نیگاه کردم چیزي ازشون
نه که سواد ندارم واسه » سردرنیاوردم.پرسیدم حاج آقا این شکل و علامتاي عجیب و غریب چیه تو این کاغذا؟گف هرکدوم ازاین آدما یه علامت و شکل کشیدم.مثلا کل عباس رو براش یه تاج خروش می کشم.آخه تو خونه ش مرغ و
!» خروس نیگه میداره!اصغر آقا کله ز رو براش عکس یه باجه گوسفند رو می کشم
مرده بودم از دستش از خنده خلاصه یه ساعتی اون می گفت و من می نوشتم و حسابهاش رو یادداشت میکردم وقتی
باشه می آم اما بشرطی » گفتم «. توباید هر روز بیاي و حداقل این عددا و حسابهارو به من یاد بدي » کاغذا تموم شد گفت
تازه من انقدر قصه هاي قشنگ بلدم که » یه یقرونی گذاشت کف دستم و گفت «. بیا اینو بگیر » که اذیتم نکنی.گفت
نگو!هر دفعه یکی ش رو برات تعریف میکنم.
خلاصه اون روز گذشت و من برگشتم اتاق خودمون و یقرونی رو دادم به ننه م خیلی ذوق کرد.
اون شب بابام کشیک داشت و نیومد خونه واسه همینم تو خونه آرامش برقرار بود و ما دختر کیف میکردیم آخه بابام
که پاش رو میذاشت تو اتاق دیگه ما حق نفس کشیدنم نداشتیم!خلاصه بابام که شب کاري میکرد آزادي ماهام بیشتر
میشد.فرداش رفتم اتاق حاجی.تا رسیدم وسلام و علیک کردم یه خروس قندي داد دستم.چشمام از خوشحالی برق
زد.تا اون روز خروس قندي نخورده بودم همونطور که خروس قندي رو لیس می زدم رفتیم و سرجامون نشستیم و
شروع کردم به حاجی درس دادن.من الف رو می نوشتم و هی حاجی قربون صدقه م می رفت!ب رو بهش یاد می داد
خلاصه «! ا فداي اون انگشتاي قشنگت بشم » ث رو براش می نوشتم می گفت «! ا قربون اون دست خط ت برم » می گفت
هرچی من بهش یاد می دادم اون قربون صدقه م می رفت.هوشش خیلی خوب بود.هرچی می گفتم زود یاد می گرفت
بعدش وسطاش که «! ببین چه شاگرد زرنگی م!هم زرنگم هم با ادب.معلم خوشگلم رو اذیت نمی کنم » و می گفت
خسته می شدیم برام قصه هاي بانمک و خنده دار تعریف میکرد.نزدیک ظهرم میشد یه قرون میداد بهم و راهی م
میکرد اتاق خودمون.
روزا همین جور می گذشت و حاجی کم کم یه کوره سواد پیدا کرد تا اینکه یه روز صبح وقتی رفتم اتاقش بهم
ببین من دیگه » گفتمیخواد باهام حرف بزنه.دوتا چایی ریختم و نشستم که گفت « که امروز درس و مشق تعطیله » گف
نمی تونم خودمو نیگه دارم .توهر روز می آي اینجا و بعدش دل منو ور می داري و با خودت می بري.تا حالا دندون رو
.» جیگر گذاشتم از حالا به بعد دیگه نمی تونم
اولا من صیغه نمی شم.تازه اگرن » گفتم « میخوام بیام با بابات صحبت کنم و تو رو صیغه کنم » گفتم یعنی چی؟گفت
مگه من چه مه؟هم می دونم هم می تونم!حتما باید بري زن یه جوون..لخت بشی » بخوام بشم صیغه ي تو نمیشموگفت
که نتونه یه جوراب برات بخره؟!بیا صیغه ي خودم بشو،یه اتاق دربست تو یه خونه ي قشنگ برات درست میکنم برو
اونا فعلا شهرستانن تا بیان و بفهمن دیگه همه چی تموم » گفتم زن و بچه ت چی؟گفت «. اون تو واسه خودت خانمی کن
شده.دیگه اون ضعیفه هیچ غلطی نمی تونه بکنه.خونه آخرش اینه که طلاقش میدم و یه لقد تو...می زنم و بیرونش
!» میکنم
گفتم من نه صیغه «!؟ تو پدر منو سوزوندي چطور از این حرفا نزنم » گفتم حاجی قرار شد دیگه از این حرفا نزنی!گفت
ي تو می شم و نه زنت.ختم کلام.
!»؟ باشه اما تو قدر منو نمی دونی راستی کاسبی خواهرت چطوره » گفت
اتاق کفتر خونه ي رو پشت بوم رو می گن.فکر کردي » تااینو گفت رنگم از خجالت پرید!فقط نگاهش کردم که گفت
گفتم اون پسره ي بی «! بی خبرم؟!تو این خونه که هیچی تو این محله کسی آب بخوره اول از همه من باخبر میشم
کار ازاون پسره ي بی ناموس گذشته!آبجی ت داره محله رو آباد میکنه!تازه یه خبر » ناموس آبجیم رو گول زد!گفت
!» خوش بهت بدم.از همین امشب اون یکی آبجی تم میره کمک آبجی بزرگت
خبرا بهم میرسه.باغ بابات ابد!چه خونواده ي » تا اینو گفت انگار دنیارو زدن تو سرم!پرسیدم تو ازکجا میدونی؟گفت
دیگه هیچی نگفتم و سرمو انداختم پائین و اومدم بیرون که پشت سرم «! پربرکتی!همه کاري!همه پول دربیار
!» خوب فکراتو بکن اگه صیغه ي من نشی چند وقت دیگه کار توام همین میشه » گفت
اون روز صبر کردم و هر جوري بود تا شب دندون رو جیگر گذاشتم.اون شب نوبت کشیک بابام بود.شام رو که
خوردیم نیم ساعت بعدش رختخوابا رو انداختیم که بخوابیم طبق معمول ما دخترا تو یه اتاق و ننه م تو یه اتاق.بابام که خوردیم نیم ساعت بعدش رختخوابا رو انداختیم که بخوابیم طبق معمول ما دخترا تو یه اتاق و ننه م تو یه اتاق.بابام کخوردیم نیم ساعت بعدش رختخوابا رو انداختیم که بخوابیم طبق معمول ما دخترا تو یه اتاق و ننه م تو یه اتاق.بابام که خوردیم نیم ساعت بعدش رختخوابا رو انداختیم که بخوابیم طبق معمول ما دخترا تو یه اتاق و ننه م تو یه اتاق.بابام که نبود.

sina_1374
08-26-2011, 05:34 AM
وقتی فتیله چراغ رو کشیدیم پائین دیدم آبجی بزرگم داره یواش در گوش اون یکی آبجیم پچ پچ میکنه.هیچی
نگفتم.نیم ساعتی که گذشت دیدم هر دوشون یواش از جاشون بلندشدن.فهمیدم حاجی راست گفته!منم بلندشدم.تا
حالا واسه تو زوده،چندوقت دیگه ترم با خودم می » بعد با خنده گفت «!؟ تو بلند شدي چیکار » آبجی بزرگم منو دید گفت
!» برم!فعلا قبل از تو چند تا دیگه هستن
این گه خوریا به تونیومده » بهش گفتم آبجی ترو خدا اینکارو نکن،خودت بدبخت شدي این یکی رو بیچاره نکن!گفت
موهات عین » دامنش رو گرفتم و زدم زیر گریه.دلش واسه م سوخت و نشست و آروم نازم کرد و گفت « بگیر بکپ
کمنده.صورتتم مثل یه تیکه ماه.تو غمی نداري.همین روزا یکی پیدا میشه و دستت رو می گیره و می بره.می شی خانم
گفتم بخدا این کارا عاقبت « یه خونه .اما ماچی؟تو اگه جاهاز نداشته باشی خوشگلی داري!رو دست بابام نمی مونی
جوابی نداشتم که بهش بدم رفت از تو صندوق لباسا یه دستمال پیچ «؟ تو این خونه موندن عاقبت داره » نداره.گفت
ببین زري جون تو همین چندوقته سی و خرده اي تومن » درآورد و گرفت جلوي من.توش پره اسکناس بود.گفت
کاسبی کردم!بابا از صبح تا شب جون میکنه قراره بهش برجی پنج تومن بدن!حالا کدوم بهتره؟آخرش اینه که چند
وقتی کار می کنیم و پولامونو جمع می کنیم و بعدش اینکارومی ذاریم کنار.
هر کی م پرسید می گیم یه سال رفتیم صیغه!هر کی م که ببینه پولداریم و وضعمون خوبه دیگه حرف نمی زنه.بعدش
!» می تونیم بذاریم و از این محل بریم جایی که هیچ کس نشناستمون
بهش گفتم اگه واسه پوله بگو به حاجی بگم یه کاري واسه تون یه جا جور کنه و برین کار کنین و پول دربیارین.تا اینو
اتفاقااین کارو خود حاجی برامون جور » گفتم شروع کرد به خندیدن.خوب که خنده هاشونو کردن آبجی م گفت
کرده!یعنی به همون پسره گفته جا از من ،مشتري از از تو،تازه سه چهار تا مشتري پولدارم خود حاجی بهمون معرفی کرده.امشبم داریم می ریم یکی از همون جاها.
خلاصه اون شب دو تا خواهرام با هم رفتن و دمدمه هاي صبح برگشتن خونه.تا برگشتن من چشم رو هم نذاشتم.جلو
چشمم خواهرام داشتن بیچاره می شدن اما هیچ کاري از دستم ساخته نبود.
وقتی دوتایی برگشتن و یواش در اتاق رو وا کرد و اومدن تو،ابجی کوچیکترم زد زیر گریه.نشست یه گوشه ي اتاق و
بگیر این سهم توئه.دفعه ي » گریه کرد.یه خرده که گذشت ابجی بزرگم چند تا اسکناس برد جلوشو داد بهش و گفت
.» اول آدم یه خرده ناراحت میشه بعد عادت میکنه
!» سرمو کردم زیر لحاف و به حال و روزمون گریه کردم
صبح ناشتایی م رو نخورده رفتم سراغ حاجی.نرسیده تف انداختم تو صورتش!تا نیگام کرد محکم زدم تو
گوشش!میخواستم عقده هامو خالی کنم.گریه کنون رفتم و یه گوشه نشستم.برام یه چایی ریخت و گذاشت جلوم و
دیدي بهت دروغ نگفتم؟من نکنم یکی دیگه میکنه!این وسط فقط نون من آجر » خودشم پهلوم نشست و گفت
اتفاقا از هر نونی نون تره!نیگاه نکن به من میگن حاجی.راستش رو بخواي » گفتم این نونه که تو میخوري؟گفت «! میشه
نه به خدا ایمان دارم نه به آخرت.تو این دوره و زمونه زندگی ماهم یا ازاین راه می گذره یا از پولی که تومنی چند
قرون می دیم دست این و اون.این اسم حاجی م سرپوشیه براي گذرون زندگی.وگرنه ذکر و نمازم رو هم فقط جلوي
مگه من ابجی ت رو بی سیرت کردم؟!مگه » بعد استکان چایی رو با یه حبه قند داد دستم و گفت «. دیگرون میخونم
خودش راضی نیس؟مگه جاش پول نمی گیره؟مگه کسی به زور باهاش طرف میشه؟مگه مجانی کار میکنه؟تقصیرمنه
که بابات بی پوله؟تقصیر منه که با دست خالی بابات بلند شده اومده شهر؟تقصیرمنه که هفت هشت تا دختر کور و
»؟ کچل پس انداخته و شیکم شون رو نمی تونه سیر کنه؟من دفعه اول آبجی ت رو بردم تو کفتر خونه
حالا اگه توام به حرف من گوش ندي چند وقت دیگه » دیدم حرفهاش خیلی م بیراه نیس.چیزي نداشتم بگم.گفت
.» نوبت خودته!حالا بازم فکراتو ب
دیگه چی داشتم بگم؟بلندشدم و با خجالت برگشتم اتاق خودمون.
روزا همینطوري می اومدن و می رفتن.دیگه تو محل معروف شده بودیم.دیگه برنامه ي دوتا آبجی هام این شده بود
که شبایی که بابام کشیک داشت بزك دوزك میکردن و ازخونه می زدن بیرون و صبح زود برمی گشتن.وقتایی م که
باباهه خونه بود،یا موقع خواب بعدازظهر بابام،می رفتن تو کفترخونه و یا خونه ي همسایه ها!آره همسایه ها!مرداي
همسایه همه از جریان باخبر بودن اما صداش رو در نمی آوردن که چی؟که گاهی گداري زن و بچه شونو بفرستن
خونه ي ننه زن شون دنبال نخود سیاه و اتاق شون خالی بشه و به آبجی م پیغوم بدن که بعدازظهر یه سري م به اتاق
اونا بزنه!
بعدازظهر که بابا خونه بود خیلی تماشایی بود!تا بابام سرش رو میذاشت زمین یه ابجی م می رفت تو این اتاق همسایه
و یه ابجی دیگه م می تپید تو اون یکی اتاق همسایه!بابامم دلش خوش بود که دوباره شده نون آور خونه و زن و بچه
ش شیکم شون سیره و خوشبختن!بیچاره از بی سوادي و ساده گی یه حساب سرانگشتی نمیکرد که بفهمه با ماهی
پنج تومن نمیشه شیکم این همه آدم رو سیر کرد و همیشه سفره ي آدم رنگین باشه!ننه مم متب بهش می گفت این
پولی که تو می آري برکت داره و هرچی ازش ورمیدارم تموم نمیشه!بابامم هی بخودش باد میکرد!
اوایل من خرم حالی م نبود!بعدا فهمیدم که ننه م از تموم جریان باخبر شده و یه خرجی م آبجی هام به اون میدن!
یه عمر گرسنگی؛یه عمر بدبختی،یه عمر مثل خرکار کردن،یه عمر آرزوي یه پیرهن نوبه دلش موندن!تمام اینا باعث
شده بودن که دین و ایمونی براش باقی نمونه و فکرکنه که حق با آبجی هامه!شاید بعد از سی چهل سال تازه رنگ
چند تا اسکناس رو دیده بود و سر سفره ش دو سیر گوشت و یه قاپ پلو!
» دوباره زري خانم یه سیگار روشن کرد.دوتا پک که زد گفت «
اینم بگم و بلند شیم بخوابیم.
آره.این جریان بود تا این یه روز صبح بهمون خبر دادن که بابامو بردن کمیسري!قضیه م این جوري بود که گویا یکی از کارگراي کارخونه دزدي کرده بود و انداختن گردن بابام.خلاصه خبر که بهمون رسید ننه م چادرش رو سرش کرد
ننه تو یه کوره سواد داري.اگه قرار شد اونجا چیزي بنویسیم » و به من گفت که باهاش برم.گفتم من بیام چیکار؟گفت
منم بلند شدم و چادرم رو سرم کردم و رفتم .دل تو دلم نبود.اصلا نمی دونستم که کمسیري چه «. حداقل تو باشی
جورجایی یه!تا اون موقع فقط تو ده مون ژاندار مارو دیده بودم.از اونام که مثل سگ می ترسیدیم!
خلاصه با ترس لرز رفتیم کمیسري و با هر بدبختی بود رفتیم تو.وقت یجریان رو با مامور دم در گفتیم فرستادمون
پیش یه افسر.تا ننه م رفت و گفت که میخواد بابامو ببینه افسره شروع کرد به بدوبیراه گفتن!ما فقط نیگاش
میکردیم،اونم هرچی از دهنش دراومد به ما گفت!که چی؟که شما دله دهاتی ها می آین تو شهر و شهرو به گه می
کشین و دزدي و پدرسوختگی می کنین و از این حرفا!
اینارو که گفت یه مرد سی ساله با کت و شلوار و کراوات اونجابود.اومد جلو و گفت جناب سروان اینا کی ن؟افسره
جلوش بلندشد و احترام گذاشت و گفت قربان زن و بچه ي همه دزدن!یارو تا صورت منو دید بهم خندید.ننه م شروع
کرد به عزو چز کردن که به خدا شوهرم اهل دزدي نیس و حتما اشتباه شده و زد زیر گریه.یارو اشاره کرده به یه
پاسبان که برن و بابامو بیارن.
قربان به کی به کی قسم » یه خرده بعد بابامو با دستبند آوردن.بابام تا مارو دید زد زیر گریه و رفت جلو افسره و گفت
که من اهل دزدي نیستم .به پاگون تون قسم من یه عمره با شرف زندگی کردم و به زن و بچه هام نون حلال دادم
و از این حرفا. «! خوردن.اصلا من روحم از این جریان بی خبره
.افسره گفت به ما مربوط نیس به این آقا بگو.بابام رفت طرف یارو.یارو بر خلاف افسره به بابام روي خوش نشون داد
و گفت که دستبندش رو وا کردن و خوب به حرفاش گوش داد و بعد یه مامور رو فرستاد تا بقیه ي کارگراي کارخونه
رو بیارن.یه ساعت بعد همه رو آوردن.یارو هم یکی یکی شون رو برد تو یه اتاق و نیم ساعت نگذشته بود که معلوم
شد دزد یکی دیگه س.اینطوري بابامو آزاد کردن و بابام پرید و دست یارو رو ماچ کرد یارو هم آدرس مون رو گرفت و مارو راهی کرد.وقتی اومدیم بیرون بابام از خوشحالی داشت بال درمی آورد!
همه ش تو راه می گفت سر بی گناه پاي دار میره اما بالاي دار نمیره!
حالا تو صورتش رو نگاه میکردي چند جاش کبود و زخمی بود!
دوسه روزي از این جریان گذشت .یه روز نزدیک ظهر که بابام تازه از سرکار برگشته بود یه دفعه دیدیم دم در
شلوغ شد.تا رفتیم دم در دیدیم که یه ماشین سیاه با چند تا مامور جلو در واستاده!بند دل بابام پاره شد!یه دفعه دیدیم
همون یارو کت شلواري یه از عقب ماشین پیاده شد و اومد جلو.تا بابام دیدش سلام کرد و پرید جلو ودستش رو ماچ
کرد!یارو به یه پاسبان اشاره کرد که مردم رو که جمع شده بودن رد کنه.
ماموره همه رو با باتون پخش و پلا کرد و به ماهام گفت بریم تو خونه.ما و تمام همسایه ها اومدیم تو خونه و درو
بستیم و همگی نشستن به حرف زدن.یکی می گفت اومدن اسباب اثاث همه مونو بریزن بیرون.اون یکی می گفت نه
بابا اومدن یارو رو بگیرن.اون یکی می گفت شاید واسه کفتر بازه خونه بغلی اومدن.اون یکی می گفت نه بابا کجاي
کارین؟اومدن اکبر حاج اسمال رو دستگیر کنن که دیشب قداره کشی کرده.یکی می گفت غلط نکنم واسه خاطر خونه
روبه رویی اومدن که هر شب بساط قمار و عروق خوري راه میندازه!خلاصه هر کدوم یه چیزي می گفتن تازه ما
حواسمون جمع شد که کجا اومدیم اتاق اجاره کردیم!
دردسرتون ندم یه ربع بیست دقیقه اي که گذشت در واشد و اون یارو و بابام و یه آجان اومدن تو خونه و بابام یه یاالله
ي گفت و اومدن تو اتاق ما.ننه م زودي یه چایی دم کرد و برد تو اتاق و در رو بست.تمام همسایه ها جمع شده بودن
پشت در اتاق ما که ببینن چه خبره.من خواهرامم رفته بودیم تو اتاق بغلی.
یه خرده که گذشت ننه م ماهارو صدا کرد.همگی آروم رفتیم و یه گوشه نشستیم که یارو یه دفعه از جیبش یه دسته
اسکناس دراورد و داد به اون آجانه.آجان م بلند شد و یکی یه دو تومنی داد به ماها.چشمامون داشت از حدقه میزد
تازه فهمیدیم جریان چیه!اما خواهرام نمی دونستن از کدوم مون «! این جاي شیرینی خواستگاري » بیرون که یارو گفت
خواستگاري کرده اما من می دونستم.
یارو یه دست کت شلوارم واسه بابام آورده بود ویه قواره پارچه م واسه ننه م.ده تومنم گذاشته بود رو پارچه واسه
شیربها.دیگه کی زبونش می چرخید که بگه نه؟!شوخی نبود!
یارو مامور دولت بود و ماشین دولت زیر پاش و سه تا پاسبان زیر دستش فرمون می بردن!تازه مگه اون وقتا کسی
جرات داشت به مامور دولت نه بگه؟!
» دوباره زري خانم یه سیگار روشن کرد و بعد با افسوس گفت «
امان از ترس!این ترس،ما ملت رو بیچاره کرده!اگه این ترس نبود و ما ملت با هم یکی بودیم نه اسکندر و نه عربا
هیچکدوم نمی تونستن بریزن تو مملکت مون!می گن اونی که نمی ترسه یه بار می میره اما اونی که می ترسه روزي یه
بار می میره!
خلاصه یارو شروع کرد از خودش تعریف کردن که من فلانم و من بهمانم و انقدر پول دارم و انقدر زمین و ملک دارم
و خرم همه جا می ره و چی و چی وچی!بعدشم گفت که اومدم این زري خانم گل رو با خودم ببرم و اگه خدا بخواد
خوشبختش میکنم .می برمش با هودم جنوب.فعلا اون طرفا ماموریت دارم.اگه خدا قسمت م کنه شاید یه سفر با
خودم بردمش زیارت عتبات عالیات.یکی دو سال دیگه م برمی گردیم تهران تا اون موقع م هر وقت شما خواستین
بیاین پی ما و گاه گداري م زري خانم رو می فرستم پیش شما.هرچی م که بابت مهریه و رخت و لباس و این چیزا
بخواین حرفی نیس.
بعدشم دست کرد.جیبش و یه النگو طلا و یه سینه ریز و یه انگشتر درآورد و نشون بابام داد و گفت بعد از اینکه زري
خانم زنم شد همه ي اینا مال اونه .حالا دیگه شما چی می گین؟ننه م که قند تو دلش آب می کردن و بابامم نیشش تا
بناگوشش واز شده بود.
آخه بابا جون » گفتم « زري شوهر از این بهتر واسه ت پیدا نمیشه » بلندشد و منو صدا کرد و برد و اون یکی اتاق و گفت
شما این آدم رو که درست نمی شناسین
تا گفتم من نمیخوام زنش بشم یه چک زد تو گوشم که چشمام برق زد!اینم شد از راضی «؟ هس.دیگه چی میخواي
کردن من!بابام که تا اون موقع هر خواستگاري واسه من اومده بود بخاطر رسم و رسومات که نباید تا دختر بزرگتر
هس دختر کوچیکتر شوهر کنه ردش کرده بود تا چشمش به پول افتاد تمام رسم و رسومات و سنت از یادش رفت.
خلاصه یارو بلند شد و خداحافظی کرد و رفت و قرار شد پس فرداش بیاد و منو عقد کنه و با خودش ببره.
» اینو که زري خانم گفت سیگارش رو خاموش کرد و یه نگاهی به ساعت انداخت و گفت «
دیگه پاشیم که دیروقته.
» بعد بابک رو نگاه کرد وگفت «
هان!چیه؟منو نگاه می کنی؟
بابک چاخان پاخان که برامون نمی کنی زري خانم؟
زري خانم زهر مار!اصلا دیگه براتون چیزي تعریف نمی کنم!
باز چرت و پرت گفتی بابک؟.!
بابک آخه این سرگذشت خیلی عجیب غریبه!
زري خانم خیلی از اون تهرونی هاي قدیمی اگه الانم زنده باشن اسم منو که بهشون بگین می شناسنم!تازه همین
جتش!یه عده از این فراري ها که از ایران زدن بیرون نصف سرگذشت منو می دونن و بعضی ها شونم خیلی خوب منو
می شناسن!
» یه نگاهی بهش کردم و گفتم «
زري خانم اگه یکی سرگذشت شمارو چاپ کنه چیکار می کنین؟ازش شکایت می کنین؟
» همونطور که داشت می رفت طرف اتاقش گفت کاري از دستم برنمی آد.شکایتم بخوابم بکنم باید تو ایران باشم.فعلا که اینجام و دستم از همه چیز کوتاه.
منظورم این بود که یعنی اگه بفهمین ناراحت می شین؟
» برگشت با خنده یه نگاهی به من کرد و گفت «
اگه اون آدم شماها باشین نه.ناراحت نمیشم.شاید خوشحالم بشم حداقل چند نفر می خونن و عبرتشون میشه.اما
مطمئن باش همونجور که بابک گفت انقدر سرگذشت من عجیب و غریبه که هیچکس باور نمیکنه همه فکر می کنن
چاخان پاخانه!
نه انقدر چیزاي عجیب و غریب تو این دنیا هس که کم کم مردم عادت کردن.
زري خانم شاید تو راست بگی.اما دلم نمیخواد اسم اصلی م رو کسی بدونه.جاي اسمم یه اسم دیگه بنویسین.
بابک اسمتون رو بذاریم زري چطوره؟
» زري خانم خنده اي کرد و گفت «
زري؟اتفاقا بدم نیس.همین زري خوبه.شب بخیر .خوش بخوابید.

sina_1374
08-27-2011, 06:32 AM
فصل چهاردهم
فردا صبحش از خواب بیدار شدم و یه دوش گرفتم و صورتمو اصلاح کردم و لباس پوشیدم تو تموم این مدت به بهار «
فکر میکردم.چطور می تونستم که بهش بگم چقدر دوستش دارم.یعنی خودش می فهمید؟!خداکنه زودتر بیاد.هنوز
هیچی نشده تا یه ساعت از رفتنش می گذره تموم غصه هاي عالم رو می ریزن تو دلم.
رفتم تو آشپزخونه که دیدم بابک پشت میز نشسته و یه صبحونه ي مفصل درست کرده و داره میخوره!تا منو دید
» گفت
آقا سلام علیکم!چطوره احوال سلامتی شما؟بابا مامان چطورن؟عمه خرسه چطوره؟هنوز ماموراي باغ وحش دستگیرش نکردن؟
سلام و زهرمار!اول صبحی شروع کردي؟
بابک بیا بشین صبحونه تو بخور که خیلی کار داریم.میخوایم دوتایی بریم گردش علمی درمانی!
گردش علمی درمانی چیه؟
بابک بشین تا برات بگم.
» نشستم و بابک برام چایی ریخت و گفت «
دیشب با خودم حساب کردم که این یکی دو روزه خیلی ضرر کردیم!اگه جلوي این ضرر رو نگیریم به ورشکستگی
میخوریم.
حساب و کتاب که دست توئه.پولام که دست توئه.اگه می بینی که خرج زیاد شده خوب کمتر خرج کنیم.چقدر از
پولا مونده؟
بابک دولتی سرت موجودي کافی و کامله!شکر خدا کم وکسري نداریم.
پس چه ضرري کردیم؟
بابک روح مون!به روح و روان مون بی توجهی کردیم!سهل انگاري کردیم!روح مون این چند روزه تغذیه ي درست
حسابی نشده!روح مون لاغر شده !افسردگی روحی پیدا می کنیم ها!
» خنده م گرفته بود گفتم «
خب حالا چی؟
بابک همین دیگه،می گم بریم گردش روح درمانی!این خانما از زندگی مارو انداختن!
اون رویا که هی می آد اینجا و فکرمو مشغول میکنه.اون بهار مخ تر و کار گرفته!شبام که این زري خانم واسه مون
قصه میگه تا خوابمون کنه!اینکه نشد زندگی!
پس فردا جواب روح و روان مونو چی بدیم اگه پرسیدن چرا درباره شون کوتاهی کردیم؟!
میخواي صبح اول صبحی بري دنبال الواطی؟
بابک این چه طرز حرف زدنه؟چرا از کلمات زشت استفاده میکنی؟مگه جاي این واژه هاي زشت و بیگانه ،معادل
زیباش رو تو فرهنگ مون نداریم بی سواد؟!
اولا که صبح حرفش رو می زنیم و طرح شو می ریزیم و شب می ریم اجراش می کنیم!دوما الواطی و کثافتکاري نه و
گردش علمی و روح درمانی!یعنی می ریم در واقع نهفته هاي روح مون رو بشناسیم!سوما امشب سر این خانما رو می
کوبیم به طاق و د برو که رفتی!دلمون پوسید بابا!
ما که صدبار به دنیا نمی آئیم و زندگی نمیکنیم!
حالا گیرم چندبار متولد شدیم و زندگی کردیم.اگه دفعه ي دیگه تو افغانستان به دنیا اومدیم و مجبور شدیم یه ریش
نداریم تا دم ناف مون و جرات نداشتیم طرف یه دختر بریم چی؟!
اون وقت کی جواب این روح گرسنه و تشنه و آشفته و سرگردونمون رو میده؟!نخیر!همین که گفتم!امشب دوتایی می
ریم گردش علمی!فعلا این تولد رو بچسب تا تولدي دیگر!
گمشو!منو باش که اومده بودم با تومشورت کنم.
بابک بکن!مشورت بکن!خدا برات خواسته و بهترین مشاور در امور و علوم مافوق طبیعه قسمتت شده!هرچی
میخواي بپرس عزیزم.کجا ایراد داري؟
تو اون چیزا که تو فکر توئه ایراد ندارم.
بابک به به !ماشاالله خودت درس خونده و با کمالاتی!امشب با هم می ریم هر جایی م ایراد داشتی خودم هستم و
بهت کمک میکنم!چیز مهمی نیس!اضطرابت طبیعی یه!چند روزه امتحان ندادي،یه خرده دلهره داري!هیچ غصه
نخور،این امتحانی یه که ممتحن خودش بهت می رسونه و کمکت میکنه!وامونده تجدیدي توش نداره چه برسه به ردي!
» اینارو گفت و قاه قاه زد زیر خنده «
من نمی ام،خودت برو.
بابک به درك که نمی آي!ایشاالله اگر تولد دیگه اي داشتی درست می افتی تو افغانستان و میشی معاون اول
طالبان!اون وقت تا دلت خواست پاك و طیب و طاهر بمون و زندگی کن.
اتفاقا چقدرم بهت ریش مدل طالبانی م می آد!
!» تا اینو گفت یه دفعه صدا تو سرم پیچید!ازجام پریدم!بابکم پرید «
بابک چه ت شد؟!
هیچی نترس.انگار بهار صدام میکنه!
بابک خاك بر سرت کنن که بیچاره شدي!این مرداي زن و بچه دار که جرات ندارن ازترس زن شون شیطونی
کنن،حداقل فکر کردن براشون آزاده و بلا مانع س!بمیرم واسه دل تو که از این حق و حقوق طبیعی م محروم
شدي!خدا نصیب نکنه زنی رو که فکر آدمم بخونه!آخه دیگه آدم بعدش به چی دلش رو خوش کنه؟!
» تو دلم داشت یه جوري میشد!با خنده گفتم «
خودشه!بخدا اومده!همین جاهاس!
بابک آب دهنت رو جمع کن شلی!تو که آبروي هر چی مرد بردي!حالا کجا هس؟
بخدا همین نزدیکی هاس!
بابک تو خیابونه؟
فکر میکنم!
بابک پس قطع نکن!بگو گوشی دستش باشه تا من این لیست خریدمون رو براش بخونم که سرراه بگیره بیاره!اینطوري م بد نیستا!موبایل سرخورده!
گمشو بابک!بذار حواسمو جمع کنم.
» یه لحظه چشمامو بستم و بعد به بابک گفتم «
من رفتم بابک!
بابک کجت؟!تو که گفتی صبح اول صبحی نمیشه رفت دنبال الواطی!
گمشو!خداحافظ.
» تند لباسامو پوشیدم و تا اومدم برم بیرون با زري خانم سینه به سینه شدم و زود سلام کردم «
زري خانم کجا با این عجله؟!
بابک بیاین کنار زري خانم!عجله داره!روحش افسردگی پیدا کرده و خشک شده داره میره تازه ش کنه!
خداحافظی کردم و ازخونه اومدم بیرون و منتظر آسانسور نشدم و از پله ها رفتم پائین تو خیابون حالا نمی دونستم «
کجا باید برم.دور و ورم رو نگاه کردم .کسی نبود.دوباره چشمامو بستم و راه افتادم.نمی تونم بگم چی میشد که می
رفتم!خودمم نمی دونم چه جوري میشد!اما تا چشماشو یه لحظه می بستم،انگار یکی تو فکرم بهم راه رو نشون میداد!
اصلا تو حال خودم نبودم!اولش همه چیز تو فکرم درهم و برهم بود!مثل تصویري که مات باشه!نمی تونستم فکرم رو
متمرکز کنم.مثل دستگاهی که بلد نباشی باهاش کار کنی!اما کم کم همه چیز برام واضح شد!صداي قشنگ بهار بود که
انگار تو خواب می شنیدم!
صدامو شنیدي؟حالا بیا.باید خودت پیدام کنی.!
تو یه حال عجیبی بودم.بقدري احساس خوبی داشتم که بی اختیار تو خیابون می خندیدم!می ترسیدم نتونم پیداش «
کنم!
.» یکی دو تا خیابون رو رد کردم و رسیدم به پارك پشت خونه مون.رفتم تو پارك.و یه لحظه چشمامو بستم

sina_1374
08-27-2011, 06:35 AM
توباهوشی،حتما می تونی بیا.
دوباره خندیدم و راه افتادم.پرنده تو پارك پر نمیزد!خلوت خلوت بود آروم راه می رفتم و این ور و اون ور و نگاه «
.» میکردم.چند دقیقه گذشت واستادم و چشمامو بستم
تا حالا که درست اومدي.دارم کمکت میکنم.تو فقط دنبال دلت بیا.حتما به من می رسی!
خندیدم و راه افتادم.انقدر ذوق کرده بودم که همه ش می خندیدم!حرفامو می فهمید!هرچی تو فکرم بهش می گفتم «
می فهمید!
چند دقیقه ي دیگه که گذشت.رسیدم وسطاي پارك.دیگه نمی دونستم کجا باید برم!پارك خیلی بزرگ بود و پر از
» درخت و چمن و گل و گیاه و بوته!اگه کسی اونجاها قایم میشد نمی شد پیداش کرد دوباره واستادم و چشمامو بستم
کنار گل هاي رز سرخ و قشنگ میشه عشق رو پیدا کرد!بیا.
یه لحظه فکر کردم و دوئیدم!یه دقیقه ي بعد رسیدم به جایی که فقط بوته هاي گل رز رو پرورش میدادن ودور تا «
دور آدم پر بود از بوته هاي بزرگ گل رز سرخ و صورتی و سفید و زرد!جایی که خودم دوستش داشتم و گاه گداري
تنهایی می رفتم اونجا و یکی دو ساعت فقط فکر میکردم.
کنار جایی که فقط بوته هاي گل سرخ بود دیدمش.یه گوشه رو چمن نشسته بود.موهاش رو ول داده بود دورش و
کفشاشو دراورده بود.یه لباس خیلی ساده و قشنگم تنش بود.تا از دور منو دید بهم خندید.انگار دنیارو بهم دادن.رفتم
» طرفش
بهار دیدي خیلی زود اومدم؟
براي من هر چقدرم زود بیاي بازم دیره.
بهار ببین چه گلاي قشنگی یه!اصلا همه ي اینجاها قشنگه خیلی قشنگ!
به شرطی که توام وسط گلا نشسته باشی.
بهار بیا بشین.دیدي سخت نبود؟!
آره .اما چه جوري اینکار رو میکنی؟!
بهار خیلی راحت.به شرطی که با تمام وجود باشه.توام ذهن خیلی قوي اي داري.
یعنی توباهر کسی بخواي میتونی ارتباط برقرار کنی؟
بهار آره.اما باید اونم عمیقا اینو بخواد.هرکی منو صدا کنه من متوجه میشم!
پس چرا از دیشب تا حالا متوجه نشدي که من صدات کردم؟
بهار بیا بشین تا بهت بگم.
» رفتم و کنارش رو چمنا نشستم .کمی تو چشمام نگاه کرد و گفت «
هیچ فرقی نکرده!
چی؟
» فقط خندید «
چرا دیشب که هی صدات میکردم بهم جواب نمی دادي؟
بهار براي اینکه با تمام وجودت صدام نکردي!
چرا!با تمام وجودم خواستمت!یعنی صدات کردم..
» خندید و گفت «
نه.امروز بود که از ته قلبت خواستی که بیام پیش ت.
چرا اینو میگی؟من خودم بهتر می دونم که از همون دیشب با تمام وجودم صدات کردم.
بهار دیشب هنوز واقعا برام دلتنگ نبودي!چون تازه همدیگرو دیده بودیم.
ولی صبح چرا.واقعا دلت برام تنگ شده بود.غصه تو دلت نشسته بود و صدام میکردي.از ته ته قلبت!میدونی مثل
چیه؟مثل آه یه آدم زجر کشیده!
مثل اشک یه آدم بی پناه!
خیلی ها خداوند رو صدا میکنن اما موقعی بهشون جواب میده که از صمیم قلب باشه!موقعی که تمام درها به روي آدم
بسته شده باشه و هیچ پناهی نباشه!موقعی که دیگه امیدت از همه قطع شده باشه!موقعی که دیگه کسی نخواد یا نتونه
برات کاري کنه!
» یه دفعه اشک تو چشماش جمع شد و گفت «
موقعی که دیگه نخواي از آدما کمک بگیري!موقعی که بفهمی فقط اون همه چیزه!
موقعی که بفهمی عشق اونه!موقعی که بفهمی وفا اونه!موقعی که دستت از همه جا کوتاه شده و ناامیدي!اون موقع س
که گریه ت از ته قلب ته!اون موقع س که با تمام وجودت صداش میکنی!
اون وقته که بهت جواب میده!
اینو گفت و سرش رو گذشت رو زانوش و اروم آروم گریه کرد! «
سرش رو بلند کردم.دونه هاي اشک رو صورتش سرمیخورد و می آومد پائین!
چرا گریه میکنی بهار؟!چی شده؟!
بهار دلم خیلی براش تنگ شده..
براي کی؟!پدرت؟!
» خندید بهم «
مامانت؟
بهار براي خدام!براي خداي مهربونم!براي اونی که صدامو شنید!
فقط نگاهش کردم .اشک هاشو پاك کرد و گفت «
میدونم برات عجیبه.
نه،زیادم عجیب نیس.شیرینم وقتی اسم خدارو جلوش می آوردم همینجور گریه میکرد!
بهار راست میگی؟!راست می گی آرمین!؟
آره راست میگم.
» دوباره خندید و گفت «
بزرگترین عشق،عشق اونه.
بعد رو چمنا دراز کشید و چشماشو بست و تا چند دقیقه هیچی نگفت..منم هیچی نگفتم تا همونطور که چشماش «
» بسته بود گفت
یه موقعی وقتی خیلی کوچیک بودم وقتایی که بیخودي بهانه می گرفتم،مامانم سرم رو میذاشت تو دامنش و برام
قصه ي پریا رو با آهنگ میخوند!خیلی خوشم می اومد..
.» آروم دست کشیدم به موهاش.هیچی بهم نگفت.بعدش براش خوندم «
یکی بود،یکی نبود
زیر گنبد کبود.
لخت و عور تنگ غروب
سه پري نشسته بود
بهار اینو کی خونده؟
این خیلی قدیمی یه.
بهار بخون.خیلی قشنگه!
زار و زار گریه می کردن پریا
مثل ابراي بهار گریه میکردن پریا
پریاي نازنین
چه تونه زار می زنین
نمی گین که برف میآد
نمی گین بارون می آد
نمی ترسین پریا
پریا گشنه تونه
پریا تشنه تونه
پریا خسته شدین
مرغ پر بسته شدین
دنیاي ما قصه نبود
پیغوم سربسته نبود
دنیاي ما عیونه
هر کی میخواد بدونه
دنیاي ما مار داره
بیابوناش خار داره
هرکی باهاش کار داره
دلش خبردار داره
دنیاي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه
دنیاي ما همینه
بخواي نخواي اینه
» همونطور که چشماش بسته بود خندید و گفت «
دیگه دلم تنگ نیست.
دلم نمیخواد هیچوقت ترو غمگین ببینم.
بهار هر وقت که با تمام وجود صدام میکنی،خیلی خوشحال می شم اون وقت احساس میکنم که تنها نیستم و دلم
میخواد هرچه زودتر بیام پیشت.
» بعد بلند شد و دور و ور خودشو نگاه کرد و گفت «
چقدر اینجاها قشنگه!بیار و چمنا راه بریم .کفشامو می آري؟
اینو گفت و شروع کرد پابرهنه رو چمنا راه رفتن منم کفشاشو ور داشتم ودنبالش رفتم.از اینکه کفشاش تو دستم «
بود یه احساس خوبی داشتم تا حواسش نبود کفشاشو محکم تو بغلم فشار دادم!یه دفعه برگشت و نگاهم کرد و بهم
» خندید!ازکارم خجالت کشیدم.آروم اومد جلومو و تو چشمام نگاه کرد و گفت
لباست خاکی میشه.
عیبی نداره،اما این خیلی بده من هرکاري م یواشکی بکنم تو می فهمی!
» بلند بلند خندید و گفت «
گفتم که!هربار با تمام وجودت صدام کنی من می شنوم!
کفشاتم با تمام وجود بغل کنم تومی فهمی؟!
خندید و گفت «
بیا.
.» دوتایی رو چمنا راه افتادیم.اومدم بهش بگم که با من ازدواج میکنی اما روم نشد «
بهار از عمه ت خبري نشد دیگه؟
فعلا نه.گویا زنگ زده ایران و شکایتم رو به پدرم کرده.
بهار ایران!چه اسم قشنگی!
یه بارم شیرین بهم همینو گفت.
بهار اصلا سردر نمی آرم!آخه چطور یه همچین چیزي میشه؟!خیلی عجیبه!
همونطور که راه می رفتیم رسیدیم به یه گلفروشی.رفتم و براش یه گل رز قشنگ خریدم و دادم بهش.خندید و «
» شاخه ش رو کوتاه کرد و زد یه طرف موهاش و گفت
خوشگل شدم؟
» فقط نگاهش کردم «
بهار تو چرا چشمات اینطوري یه؟فقط آدم توش عشق و مهربونی و راستی رو می بینه!
اصلا توش کینه نیست.دروغ نیست،پلیدي نیست!
گفتار نیک،کردار نیک،پندار نیک.دنیا با همینا بهشت میشه.
» کمی نگاهم کرد و گفت «
من دیگه باید برم آرمین.
» تا اینو گفت خیلی ناراحت شدم «
یه ساعت نیس که اومدي!
بهار سرم داد نزن،دل من مثل شیشه س،می شکنه ها!
آخه دلم نمیخواد از پیشم بري!
می آم.دوباره می آم.
» دیگه تا دم ماشینش هیچی نگفتم.وقتی میخواست سوار ماشین بشه .دوباره نگاهی کرد و گفت «
تا دفعه ي دیگه که منو ببینی خوب فکراتو بکن.
» اینو گفت و سوار شد «
چه فکري بکنم؟!
» بهم خندید و حرکت کرد و رفت «
انقدر نگاهش کردم تا ماشینش پیچید تویه خیابون.راه افتادم طرف خونه.هرچی فکر میکردم نمی فهمیدم که جمله «
ي آخرش چی معنی اي میداد.
باید فکر چی رو میکردم؟!چه جوري اومد؟چه جوري رفت؟کجا رفت؟
عقلم به هیچی قد نمی داد.تو همین فکرا بودم که دیدم رسیدم جلوي خونه.
» درو واکردم و رفتم بالا.تا در آپارتمان رو وا کردم و رفتم توبابک گفت
چرا تلفن رو جواب نمی دادي؟!
تلفن؟!منکه موبایلم رو نبرده بودم!
بابک موبایل ترو نمیگم که!بهار رو میگم.مگه موبایل سرخود نیس؟نشسته بودم و تمرکز گرفته بودم و رفته بودم تو
خلسه !اول نقطه!من بابک نقطه!ناهار داریم نقطه!آرمین،پیتزا 3 تا نقطه!من و زري خانم روهور و گشنه نقطه!
مکالمه تمام نقطه!
ول کن حوصله ندارم.

sina_1374
08-27-2011, 06:37 AM
بابک دیدم هی تو کله م صدا می پیجید که مشترك مورد نظر در دسترس نمی باشد لطفا خودتون یه تخم مرع نیمرو
کرده ،نوش جان فرمائید!
بعضی وقتا خیلی لوس می شی ها!
بابک غلط نکنم گردش علمی ت پربار و مفید نبوده!پسرخاله جون الواطی.صبح راندمان نداره!شاعره میگه بی
پیرمرو تودر خرابات!اگه دیدي که باهم می ریم بازدید علمی و بهت خوش میگذره و به معلوماتت اضافه میشه،واسه
اینه که من باهاتم و به تمام مسائل علمی و تحقیقی اشراف دارم و تمام سوراخ سنبه هاي علوم رو می شناسم و راه و
چاه کار رو بلدم!یه گالري هنري تو این شهر نیس که من نشناسم!یه نمایشگته فنی تخصصی تو این شهر پیدا نمیکنی
که من یه سري بهش نزده باشم!یه مرکز فرهنگی توش سراغ نمیکنی که من توش کارآموزي نکرده باشم!حالام غصه
نخور،امشب با عمو می ریم یه آدکامی حسابی،عقب افتادگی صبح رو جبران میکنی!تو این شهر تا دلت بخواد مرکز
آموزشی دایره که الهی خیر ببینن این آموزشیارهاش!
حالا ناهار هیچی نداریم؟
بابک منو دست کم گرفتی ها!یه چرخ تو آشپزخونه زدم و ناهار ظهره رو جور کردم.
چی درست کردي حالا؟.
بابک کارد سه سر!مرتیکه کله ي سحر رفته دنبال الواطی حالا اومده از من ناهار میخواد!
» زري خانم از تو آ شپزخونه اومد بیرون.بهش سلام کردم که گفت «
بهار چطور بود؟
سلام رسوند.خیلی ممنون.
زري خانم برو دست و روت رو بشور بیا یه چیز خوب درست کردم.
اون روز ناهار زري خانم ته چین مرغ درست کرده بود که خیلی م خوشمزه بود.بعد از ناهارم من به هواي سردرد رفتم و گرفتم خوابیدم
ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که یه دفعه یه صدایی تو خونه پیچید!یه صدایی که چندبار انعکاس پیدا میکرد!صداي «
صداي یه زن بود!اسم منو صدا میکرد!
ازجام پریدم!خوب گوش دادم.صداي بهار نبود اما صداي یه زن بود!صبر کردم تا دوباره صدام کنه!یه لحظه بعد
دوباره اسمم رو صدا کرد.صدا تو سرم نبود تو همه خونه بود.خوب گوش کردم!هنوز بین خواب و بیداري
!» بودم!درست چیزي رو نمی فهمیدم
ارمین!برخیز!
» ازجام بلند شدم «
برخیز و بسوي ما گام بردار!این مائیم که ترا میخوانیم!
!» نمی دونستم چیکار کنم!تو اتاقم هیچکس نبود اما صداش خیلی واضح می اومد «
دیرگاه است برخیز!خورشید به غروب می نشیند برخیز و بیا!
!» صدا کم کم داشت کلفت میشد «
برخاستی؟!میگم خبر مرگت وخی!
صدا ،صداي بابک بود!رفتم از اتاق تو سالن.بابک ضبط صوت رو روشن کرده بود و میکروفن رو وصل کرده بود و «
!» حالت اکو بهش داده بود و داشت می خندید
برخیز و مارا به عقد خود درآر!دلمان پوسید در آن دنیا!حداقل اگه عرضه ي اینکار را نداري صیغه مان کن مردك
بی بخار!
بابک واقعا بی مزه اي!
بابک ا...!تو اینجا چیکارمیکنی؟قرار نشد وقتی از اون دنیا صدات میکنن بی اجازه بلند شی و از اتاقت بیاي بیرون ها!گفتم از همونجا مارا عقد کن!
آدم بی مزه صداش ترسوندم!حداقل صداشو کم میکردي!
» زري خانم یه گوشه رو مبل نشسته بود و میخندید.بابک پشت بلندگو گفت «
اي گستاخ!اي بی ادب!مرده شور بشورد آن خلق و خوي زشت ترا که با صد کیلو شهد نمی توان ترا لیسی زد!چه
رسد به خوردنت!شنوندگان عزیز اکنون به آهنگ هاي درخواستی توجه فرمائید.نمایشنامه ي کمدي موزیکال شیرین
و آرمین به پایان رسید!با زخم تیشه عقده خالی کرد شیرین جان شیرینم گشگست شیرین جان عقده من این
است.شیرین و شیرین گشگسته.
» حالا آهنگ بعدي
عید اومد بهار اومد می رم به صحرا عاشق صحرایی م بی نصیب و تنها
آرمینه مه پیکر گردن کلفتم زود پاشو بهار اومد نگی که نگفتم
با پوزش از شنوندگان منظور از بهار همان بهار خانم فتوکپی برابر با اصل شیرین خانم است!
زري خانم که از خنده اشک از چشماش می اومد!خودمم خنده م گرفت.رفتم رو یه مبل نشستم و نگاهش کردم.م «
ساعت هفده و بیست دقیقه.اکنون بعد از یک پیام بازرگانی به برنامه ي خانواده توجه فرمائید.
پیام بازرگانی شیرینه!شیرینه!خیلی شیرینه!آري،ازدواج با شیرین،شیرین است البته تا چند روز بعد از ازدواج که
تاریخ مصرف شیرین خانم تمام نشده باشد،چون بعداز پایان تاریخ مصرف چنان ترش میشود مثل گوجه سبز!
برنامه ي خانواده!
سلام شنوندگان عزیز.بحث امروز در مورد آقایونی هس که دو تا زن دارن.بترکن ایشاالله!خب از مهمان عزیز آقاي
دوزنه خواهش میکنیم نظر کارشناسی شونو بفرماین
خیلی ممنون که منو به این برنامه دعوت کردین.البته نظر من اینه که دو تا زن داشتن خیلی مفیده چون هر کدوم که واسه شوهره ناز و نوز کنه.شوهره محل سگم بهش نمیذاره و میره پیش اون یکی زنش.!
خیلی ممنون از نظر کارشناسی تون.حالا مهمان بعدي برنامه،اقاي سه زنه!
بله،خیلی ممنون.عرضم به حضورتون که هرچیزي باید زاپاس و یدکی ش موجود باشه.اینطوري کار آدم معطل نمی
مونه!مثل لاستیک زاپاس ماشین.تا پنچر شد زاپاسو میذاریم زیرش!
خیلی ممنون.لطفا مهمان دیگر،آقاي چهار زنه.بفرمائین.
واله وجود قطعات یدکی بسیار ضروریه.ما از مسئولین خواهش می کنیم که تولید یدکی رو زیاد کنن یا ورودش رو
آزاد کنن.اگه خارجی ش باشه بهتره.
به نظر شما زاپاس همسر کجایی ش عمر بیشتري میکنه؟
واله اگر انگلیسی ش باشه خوبه.آلمانی شم خوبه،اس و قس داره!
به نظرشما تولید داخلیش چی؟ایرانی ش چطوره؟
واله اونم بد نیس فقط زود به سروصدا می افته و هی غر می زنه به جون آدم!
شنوندگان محترم برنامه ي خانواده در این ساعت به پایان رسید.اما فراموش نکنید که براي همسر خود زاپاس تهیه
فرمائید.با سه چهار همسر مطمئتن تر سفر میکنید و در ضمن کار بین همسران شما بطور مساوي تقسیم شده و به آنها
سخت نمی گذرد.طبق قانون فیزیک!
سرمون رفت،حداقل صداش رو کم کن.
بابک بگی نگی برنامه م تموم شد.خب،کم کم بلندشو و خودتو جمع و جور کن که زنگ زدم به دوتا از بزرگترین و
معتبرترین اساتید علوم ماورا الطبیعه!
جونم برات بگه اینا دو نفرن که واقعا در آموزش اعجاز می کنن!با بدبختی یه وقت ازشون گرفتم که بریم چک آپ
ماهیانه!بلندشو حاضرشو تا وقت دکترمون رو یکی دیگه نگرفته.
اولا که حوصله ندارم.در ثانی زري خانم تنهاس،من نمی آم.
زري خانم نه آرمین جون من باید برم یه سري به کاباره بزنم.حالا جدا کجا میخواین برین؟
بابک هیچی بابا،دو تا از بچه هاي قدیمی دانشکده ن طفلکا سرشون تو کتابه!ماها هر وقت دلمون می گیره یه سر می
ریم پیش شونو یه خرده دردو دل می کنیم و دلمون وا میشه!بعض شما نباشه خیلی خانم و خوش صحبت ن!
زري خانم خودتی بابک جون!منم میخواي رنگ کنی؟
بابک وقتی اعتماد بین آدما از بین رفته باشه دیگه واسه آدم چی می مونه؟
زري خانم در هر صورت من که باید برم کاباره،شمام خودتون می دونین،فقط مواظب باشین مرض پرض نگیرین!
بابک باور کنین اونجایی که ما می ریم محیط ش استریل شده س!مثل شیر پاستوریزه !سفید!تمیز!
تو برو.من نمی آم.
بابک به درك که نمی آي.
.» تااینو گفت زنگ درو زدن.من آیفون رو جواب دادم.رویا بود.بدون حرف در پائین رو وا کردم «
بابک کیه؟
با طبقه پائینی کار داشتن.اشتباهی زنگ رو زدن.
بابک خب من برم تا یکی سرمون هوار نشده لباس بپوشم و برم دنبال سرنوشت امشبم.
تا بابک رفت تو اتاقش که لباس عوض کنه من رفتم و در آپارتمان رو وا کردم.همون موقع رویا رسید بالا.بهش اشاره «
کردم که ساکت باشه و حرف نزنه.بعد آوردمش تو خونه،بابک داشت تو اتاقش با صداي بلند آهنگ میخوند اونم چه
آهنگی!امشب چه شبی ست،شب را مرداست امشب شیري و فري در انتظار است امشب
» تا از اتاق اومد بیرون و چشمش افتاد به رویا گفت «
الهی من قربون قدرت خدا برم!الان تو اتاق داشتم با خودم می گفتنم،یعنی می شه من هفت بار تودلم اسم رویا رو صدا کنم یه دفعه رویا جلوم ظاهر بشه؟!ترو خدا توام احساس منو داشتی؟ جون من صداي قلب منو شنیدي اومدي؟!
صدا قلبت نبود صدا آوازت رو شنید اومد!شري و فري در انتظار است امشب!
بابک راست می گی ها!می گن قسمت کسی رو کسی دیگه نمی تونه بخوره!داشتم می رفتم دو تا پاکت شیر بگیرم
بیارم این زري خانم واسه مون امشب شیر برنج و فیرینی درست کنه ها!
چقدر خوب شد شمام اومدي رویا خانم!حالا فرینی درست می کنیم می خوریم.گوشت میشه می چسبه به تنمون!در
ضمن آرمین خان بی سواد،شري مخفف شیربرنجه،فري مخفف فیرینی!خلاصه ش کرده بودم که با آهنگ جور در
بیاد!
لال شی اگه درو.غ بگی!
بابک ات پته ات پته ات پته!یعنی اگه با این دروغا قرار بود کسی لال بشه خیلی ها تا حالا نوه نتیجه شونم باید لال به
دنیا می اومد!
همه زدیم زیر خنده.تا رویا نشست،تلفن زنگ زد ،خودم جواب دادم.بهار بود.بهم گفت اگه دلم بخواد میتونم شب «
ساعت 12 برم یه جا خارج از شهر که بهار مراسم مذهبی و دعا داره.یعنی فرقه شون جمع میشن اونجا.فقط گفت که
جلو نیائیم و آشنایی م ندیم.
» تلفن رو که قطع کردم به بابک و زري خانم و رویا جریان رو گفتم
بابک به به!واقعا چه زندگی یه پاك و طاهري!پاشم یه زنگ بزنم به ننه بابام و بهشون بگم خیالشون تخت تخت باشه
که پسرشون داره اینجا مثل دسته گل بار می آد!
اون وقت می گن اروپا توش فساد و بی بندوباري!ما که ندیدیم!شکرخدا سر شب مراسم مذهبی داریم وپیش بندش
دعا و حتما آخرش راز و نیازه و شبم که برمی گردیم خونه زري خانم قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب میگه و
چشممون گرم میشه و بعدش لالا!

sina_1374
08-27-2011, 06:38 AM
دیگه ننه بابامون پسر بیست و هفت هشت ساله از ما سر به زیرتر و سربه راه تر چی میخوان؟!
فقط اگه بهار خانم لطف کنه و صبحام یه کلاس تعلیمات دینی واسه مون تو دم و دستگاش جور کنه سر شیش ماه دو
تا عابد زاهد تحویل ننه بابامون میده!واقعا ما دو تا خیلی شانس آوردیم که از اون دنیا و از این دنیا مواظب رفتارمون
هستن!شیرین خانم شبا از اون دنیا ترو نصیحت میکنه و عمه خانمم از این دنیا منو تحت کنترل داره!جدا برنامه ي
تربیتی از این بهتر نمیشه جور کرد!فکر کنم تا ما برسیم ایران دو تا کاپ اخلاق بدن دستمون!پسر رفتیم اروپا،گل
برگشتیم ایران!
» همگی مرده بودیم از خنده «
بابک بابا اینا همه شیطان پرستن!می برن مون و از راه به درمون می کنن و این یه خردعه ایمان مونو هم به باد می
دیم ها!حالا مراسم شون کجا هس؟
» بهش گفتم تا شنید گفت «
می دونی اینجا که میگی کجاس؟یه جا بیرون شهر،دم یه کوه!می برن یه بلا ملا سرمون می آرن ها!من نمی آم.
تو نیا من خودم می رم.
بابک آرمین جون آخه مگه دین خودمون چه عیبه شه که میخواي ملحد بشی؟!
» یه دفعه شل شد و گفت »! میخوام فقط برم ببینم اونجا چه خبره.در ضمن بهار گفت بگو اونجا پره دختره
آخه اونجا یه مشت آدم بی دین و ایمون دیوونه ن!می ترسم بیام و یه دفعه از راه به درم می کننن!
» بعد کمی فکر کرد و گفت «
حالا چه ساعتی هس؟
ساعت 12 شب.
بابک به به!چه ساعت سعد و مبارکی رو هم واسه مراسمشون در نظر گرفتن!ساعت ساعت هوا و هوسه!اصلا معلومه که این فرقه فقط رو معنویات تاکید داره!پاشم برم شاید بتونم یکی دوتا از این آدمهاي گمراه رو به راه راست هدایت
کنم.
رویا منم می آم.
بابک شماها می آین چیکار؟!اونجا خطرناکه!
زري خانم منم می آم.
اي بابا!شماها بشینین اینجا و واسه ما دعا کنین که به این ملعون ها غلبه کنیم!
ساعت حدود یازده و نیم شب بود که چهارتایی با ماشین بابک راه افتادیم.تقریبا بیست دقیقه بعداز شهر خارج شدیم
و به طرف جایی که بهار گفته بود رفتیم.بابک اونجارو می شناخت.می گفت یه معبد قدیمی و خیلی قشنگ اونجاس.
موقعیت اونجایی که بهار گفته بود طوري بود که وقتی ماشین رو کنار جاده پارك کردیم تمام کسایی که اومده بودن
زیر پامون بودن و از اون بالا همه جا معلوم بود شاید به جرات بتونم بگم که حدود چهار پنج هزار نفر اونجا آدم جمع
شده بودن!
اونجا یه زمین خیلی بزرگ بود مثل دره که سه طرفش کوه بود.همه جا سبز و خرك.وسط پره چمن و علف سبز بود و
دور و ورش درخت و جنگل .نور ماه افتاده بود تو دره و منظره ي خیلی قشنگی درست شده بود.وسط کوه دره دوازده
تا پله میخوره می رفت بالا و وصل میشد به یه ایوون بزرگ که پشتش یه معبد خیلی قدیمی بود با ستون هاي سنگی
بلند.چند تا ماشین پلیس م اونجا واستاده بود.تمام کسایی م که اونجا بودن همه یکی یه شمع روشن دستشون بود که
همه جارو به طرز قشنگی روشن کرده بود.
بابک واي...!تا حالا انقدر دختر یه جا ندیده بودم!!چقدر اینجا شمع روشنه!از فردا شب بیام اینجا یه دکه شمع فروشی
وا کنم!
کسی اینجا از تو شمع نمیخره که!
بابک چرا نمیخره؟یه تبلیغ که بکنی سه چهار هزار تا شمع فروش میره!بهشون می گیم شب جمعه س ،شمع نذري
بخر،قول می دیم خاموشش نکنیم و بذاریم تا آخرش بسوزه!تازه ما پارتی م داریم!پیغمبرشون رفیق مونه!یه سفارش
بکنه،کر و کر شمع ازمون میخرن!
رویا ببین بهار چقدر مرید داره!انگار همه رو راست می گفت که شفا میده و مریداش زیادن!
بابک اینایی که اینجان همه شیطون گولشون زده.
این همه آدمو شیطون گول زده؟!اصلا شیطونن وقت میکنه به این همه ادم برسه؟!
بابک میگن یه نفر شیطون رو بخواب دید که هفت هشت تا زنجیر دست شه و داره می ره.ازش می پرسه که کجا
داري می ري؟َشیطون میگخ می رم بنده هاي خدا رو از راه به در کنم و به زنجیر گناه بکشم.یارو میگه با همین چند تا
دونه زنجیر میخواي این همه آدمو از راه به در کنی و دنبال خودت بکشی؟شیطون می گه نه بابا!این زنجیر مال همون
هفت هشت تا آدم مومن و با اعتقاده،بقیه خودشون دنبالم می آن احتیاج به زنجیر و این حرفا ندارن!
لال بشی بابک که واسه هر چی یه جواب داري!
بابک آخه تو این جماعت رو نیگاه کن.یه آدم حسابی توشون می بینی؟ما تا حالا ندیده بودیم که تو مراسم مذهبی
خانما و آقایون با مینی ژوپ وشلوار کوتاه بیان اینا از راه به در شده ي خدایی هستن.شیطون اصلا با اینا کاري
نداره،یعنی بیچاره جرات نمیکنه با یه کدوم از اینا هم دهن بشه!حداقل شیطون خدارو قبول داره.اینا یه دقیقه اي این
یه سر سوزن ایمانش م به باد می دن!
اما از حق نگذریم تا حالا من یه همچین هیئت و دسته ي مذهبی ندیده بودم!الحق که بی ریا به دیدار پیغمبرشون
اومدن!بجان تو این جماعت دیندار و مومن رو هر کی ببینه بی تردید به این فرقه وارد میشه!مخصوصا با این لباس
دختر خانم هاشون!هیچ تو پارچه اسراف نکردن!صرفه جویی تو این فرقه ي تازه رو میشه از لباس دختر خانم هاش
فهمید!من که رفتم به این دین و فرقه ي جدید مشرف بشم.هر چه باداباد!فقط اگه میدونستم اینجا اینطوریه با خودم جاي شمع،مشعل می آوردم!
بابک راه افتاد و رفت پائین و ماهام دنبالش.رسیدیم بین جمعیت و یه گوشه واستادیم.بابک این در و اون در می زد «
که یه شمع پیدا کنه که یه دختر وقتی فهمید ما شمع نداریم از تو کیفش چندتا شمع دراورد و گرفت طرف بابک.که
» بابکم به انگلیسی گفت
واي که چقدر این مومنین مهربونن!فقط من چند تا اشکال کوچیک تو قواعد این دین دارم.اگه شما لطف می کردین
و صبح ها می اومدین و یه خرده با من کار می کردین و با هم اشکالامونو برطرف می کردیم یه عمر دعاگوتون
میشدم!ببخشین شما خیلی وقته افتخار حضور در این آئین جدید رو دارین؟
» دخنره با خنده نگاهش میکرد!دست بابک رو کشیدم و بردم یه طرف دیگه «
بابک اینجام ول نمیکنی؟!
بابک یعنی چی؟میخوام ایمانم رو تازه کنم!تو اگه بی دینی و اعتقاد درست حسابی نداري با من رفت و آمد نکن
برادر!من قلبا به این مومنین ارادت پیدا کردم.مخصوصا به همین دختره که بهم شمع نذري داد!ولم کن بذار به دین و
ایمان برسم!اگه سربه سرم بذاري داد میزنم و به همه ي اینا می گم اي ملت با ایمان،یه کافر اومده بین تون و میخواد
آشوپ بپا کنه!اونوقت می ریزن و تیکه تیکه ت می کنن ها!برو پی کارت بذار منم یه خرده روح م رو تزکیه کنم!باور
کن از وقتی که پامو گذاشتم اینجا احساس میکنم نفسم داره پالایش میشه!تازه بدبخت اگه من و تو وارد این دین
بشیم توش به مقامات بالا می رسیم و کلی پول درمیآریم!ناسلامتی تو نامزد پیغمبرشونی!بهار یه پارتی بازي کنه تو می
شی پاپ و من می شم کاردینالشون!فقط بلد نیستیم باید چه جوري تو این دین دعا بخونیم!اصلا عزاداري شون چه
جوري یه؟!البته فعلا که رئیس شون زنده س و نمرده.خداکنه بهار سالیان سال زنده باشه و طوریش نشه که اینا همین
جوري شاد و خوشحال بمونن و غم و غصه و عزاداري نکنن!
» داشتیم می خندیدیم که یه دفعه شروع کردن یه سرود شاد رو خوندن
بابک به به به این عبادت!فکر کنم یه خرده گرم عبادت بشن آهنگ هاي مایکل جکسونن رو بخونن!
بابک میذاري ببینم چه خبر شده؟!
بابک پیشواشون که بهار باشه فکر کنم مدونا براشون روضه میخونه!
» رویا که از خنده غش کرده بود گفت «
بابک اگه یه نفر حرفاتو بفهمه همین جا چهارتایی مون رو می کشن!
بابک خالا چیکار کنیم؟سرودشونو که بلد نیستیم بخونیم!آرمین بپر این دور و ور ببین جایی زیارت نامه شونو نمی
فروشن!
تو همین موقع یه دفعه صداي سرود خوندن شون بلندشد و بعضی هاشونم شروع کردن به گریه کردن.توي اون «
ایوون جلوي معبد یه دفعه پر شداز یه عده آدم که لباساي تیره مثل شنل کلاه دار پوشیده بودن و کلاه هاشو گذاشته
بودن روسرشون و کشیده بودن تو صورتشون!یه چیزي حدود سی چهل نفري می شدن.تا اینا اومدن.از بین جمعیت
سه چهار تا مریض رو که رو تخت خوابیده بودن و به بعضی هاشون سرم اکسیژن وصل بود و بعضی هاشونو هم به
دستگاه هاي پزشکی وصل کرده بودن؛اوردن و بردن ازپله ها بالا و گذاشتن جلوي معبد.
همه ي جمعیت ساکت شدن و چشم شون به در معبد بود.چند تا پزشک م با لباس سفید دور وور مریضا بودن.همه
شونم یکی یه دفتر دست شون بود و یه چیزایی یادداشت میکردن.دوسه تا دوربین فیلم برداري م که معلوم بود از
طرف شبکه هاي تلویزیونی اومده بودن از تمام مراسم فیلم برداري میکردن خبرنگارم که همه جا پر بود ولی دوربین
هاشون ویدئویی و کوچیک بود.
صدا از هیچکس درنمی آومد و همه یا در معبد رو نگاه میکردن و یا مریضا رو که چند تا پرستار زن بهشون می
رسیدن.یه دفعه دیدیم اونایی که زودتر اومده بودن و جلوي پله هاي معبد جا گرفته بودن انگار یه چیزي دیدن که
همگی شروع کردن به جیغ زدن و گریه کردن!فاصله ي ماها تا معبد زیاد بود و مجبور بودیم هی رو پنجه هاي پامون بلند بشیم و قد بکشیم تا یه چیزایی رو ببینیم .تو همین موقع حدود چهل پنجاه تا پلیس به حالت دو اومدن صف
کشیدن جلوي پله ها.یه دقیقه نگذشته بود که صداي فریاد جمعیت بلندتر شد وازدور یه سفیدي معلوم شد!
کم کم متوجه بهار شدیم که آروم آروم با قدم هاي کوتاه داره می آد جلو!
یه لباس سفید پوشیده بود که از چندتا لایه حریربود .بلند تا رو زمین.
آستین هاش بلند بود و یقه ش بسته.موهاش رو هم خیلی ساده ریخته بود دورش.از اون دور درست نمی تونستم
صورتش رو ببینم فقط خودش رو می دیدم که اروم اومد و جلوي مریضا واستاد.دورتا دورش رو همون آدما با لباس
هاي سیاه کلاه دار گرفته بودن.هر چه زور می زدم نمی تونستم صورتش رو ببینم.کلافه شده بودم که یه دفعه زري
» خانم آز تو کیفش یه دوربین کوچیک و ظریف در آورد و داد به من و گفت
ببین خود بهاره.
انگار دنیارو بهم دادن!دوربین رو گرفتم جلو چشمم .خودبهار بود،اما نه اون بهار شاد من!تو صورتش غم بود. «
یه نگاهی به جمعیت انداخت که همه میخواستن هجوم ببرن به طرفش که پلیس ها دستاشونو تو هم زنجیر کردن و
نذاشتن.بعد سرش رو انداخت پائین و به مریضا نگاه کرد ودستش رو گذاشت رو سر اولین مریض و چشماشو
بست.تمام دوربین ها کمی رفتن جلوتر نزدیک بهار یه دقیقه طول نکشید که بین دکترایی که اون بالا بودن ولوله
افتاد!
بهار یه قدم رفت عقب و دکتر پریدن جلو وشروع کردن به معاینه کردن مریضه!هی معاینه میکردن وهی سرشونو
تکون می دادن و یه چیزایی به همدیگه می گفتن!حالا دروغ یا راست،که جلو چشم همه مریضه آروم آروم بلندشد و
رو تخت نشست تا مریضه از جاش بلندشد جمعیت شروع کردن به فریاد کشیدن و یه دفعه همه با هم همون سرود
اولی یه رو خوندن!اما چه خوندنی!این کوه ها داشت می لرزید!
تو همین موقع پرستاري که مواظب مریض آخري بود یه دفعه شروع کرد با دست قفسه ي سینه ي مریضه رو فشار دادن و همونطور که اینکارو میکرد یه چیزایی م به دکترا گفت که یه دفعه همه ریختن بالا سر اون مریضه!یکی شون
یه دستگاه رو کشیئ جلو که انگار شک الکتریکی بود چندبار وصل کرد به بدن مریض که هر بار وصل میکرد مریضه
یه تکون سخت تو جاش میخورد!چندبار که اینکارو کردن مایوس شدن و دستگاه رو گذاشتن سرجاش.دکترا یه بار
دیگه م معاینه ش کردن و بعد همگی زل زدن به بهار که سرجاش واستاده بود و چشماشو بسته بود.تو همین موقع
یکی از اون آدما که شنل کلاهدار تنش بود آروم رفت طرف بهار و یه چیزي تو گوشش گفت که بهار چشماشو وا کرد
ویه نگاهی به مریضه انداخت و بعد آروم رفت طرفش.حالا دکترا و پرستارها و دوربین ها و خبرنگارا و همه ي ما
چشم ازش ورنمی داشتیم!
صدااز کسی در نمی اومد!طوري همه ي اون جمعیت ساکت شده بودن که صداي بال زدن یه پرنده رو که اونجا رد شد
همه شنیدن انگار مریضه تموم کرده بود که دکترا ولش کردن.
وقتی بهار رسید بالا سرش یه نگاهی بهش انداخت و بعد سرش رو گرفت بالا طرف آسمون یه لحظه همونجور واستاد
و بعد دوباره مریضه رو نگاه کرد و آروم دستش رو برد طرف سرش.تا دستش رو گذاشت سر مریضه انگار به یارو
برق وصل کردن که یه دفعه از جاش پرید !دکترا یه قدم رفتن عقب دوباره بهار دستش رو گذاشت رو سر مریضه که
انگار یه دختر موبور بود.این دفعه دیگه بلندشد وتو جاش نشست!شاید چند ثانیه همونجور بود ولی یه دفعه از تخت
پرید پائین و بطرف جمعین فرار کرد که پلیس ها و دکترا و پرستارا ریختن و گرفتنش!
از دور با دوربین می دیدم که دختره یا خودشو می زنه ویا گریه میکنه و میخواد از دست همه فرار کنه!بلافاصله انگار
یه آمپول زدن که یه خرده بعد آروم شد!
دیگه با بدبختی پلیسها جلو مردم رو می گرفتن!مردم همونطور که جیغ میکشیدن و گریه میکردن هجوم بردن طرف
بهار که یه دفعه اون آدما که لباس سیاه پوشیده بودن دور بهار رو گرفتن و بردنش تو معبد و چند نفرم با دکترا و
پرستارا کمک کردن و اون دختره و دوتا مریضاي دیگه رو که یکی شون خوب خوب شده بود و رو زمین زانو زده بود
و دستش رو بطرف آسمون گرفته بود و داشت گریه میکرد ورداشتن و بردن تومعبد و در معبد رو که خیلی م بزرگ
بود چند نفري بستن!یه دفعه یه چیزي حدود پنجاه تا پلیس دیگه م از یه طرف اومدن کمک اوناي دیگه و جلوي
مردم روگرفتن که کم کم از پله ها داشتن می رفتن بالا طرف در معبد !تا اون موقع نه یه همچین چیزایی دیده بودم و
نه شنیده بودم اگه با چشم خودم ندیده بودم باور نمیکردم!هرچند که همون موقع م برام باور کردن چیزایی که می
دیدم خیلی سخت بود.
دیگه فقط شلوغی بود و جعیت که یه عده شون حالت استرس عصبی پیدا کرده بودن و بیخودي جیغ می کشیدن و زار
زار گریه میکردن!یه عده غش کرده بودن و مردم رو دست بلندشون کرده بودن و می بردن کنار!یه عده زیر دست و
پامونده بودن!یه عده یه گوشه نشسته بودن و مات به این جمعیت نگاه میکردن!این طرف که ما بودیم خلوت تر بود و
فشار جمعیت جلوي معبد بود.
پلیس ها با بدبختی جلوي مردم رو که در اثر هیجان از حالا طبیعی خارج شده بودن می گرفتن!پشت بلندگو مرتب از
مردم میخواستن که دره رو ترك کنن ومتفرق شن اما مگه کسی حرف گوش میداد!یه لحظه یکی از اون آدماي سیاه
پوش اومد بالاي پشت بوم معبد و با یه بلندگو دستی در حالیکه همونطور کلاهش رو کشیده بود تا تو صورتش گفت
هلناي مقدس حالش خوب نیس و از مردم خواست که متفرق شن.اما صداي بلندگوش تو فریاد جمعیت خفه شد!از
پشت سرما هفت هشت تا امبولانس و آژیر کشون رسیدن و یه عده پرستار و پزشک ازش پریدن بیرون و رفتن
کمک کسایی که زیر دست و پا مونده بودن!بلافاصله چند تاماشین گروه نجاتم پیداشون شد!ماها خودمون رو کشیدم
یه گوشه که وسط دست وپ ا نباشیم.اون جلو جاي سوزن انداختن نبود!تمام این جمعیت هجوم آورده بودن طرف
جلوي معبد!پلیس دیگه نمی تونست مردم رو کنترل کنه!داشتن به در معبد نزدیک می شدن که از پشت سریه
صدایی مثل تیر اومد و یه گاز اشک آور انداختن جلوي معبد!از اون طرف پلیس پشت بلندگو در حالیکه از مردم عذر
خواهی میکرد می گفت اینا همه ش بخاطر جون هلناي مقدسه که الانم اصلا حالش خوب نیس!
هرچی اینکارا رو میکردم وضع بدتر میشد و مردم بیشتر به طرف معبد هجوم می آوردن!اونجایی که گاز اشک آور
انداخته بودن مردم روزنامه و کاغذ آتیش زده بودن که چشماشون نسوزه!تو همین موقع لباس یه نفر آتیش گرفت
که زود خاموشش کردن!دو سه دقیقه بعد ماشین هاي آتش نشانی رسیدن و مامورا شلنگ ها رو درآوردن و آب سرد
رو وا کردن رو مردم و تو همین وقت صداي هلی کوپتر بلند شد و یه هلی کوپتر اومد بالاي سرمون و رفت جلوي
معبد و اومد پائین بالاي سرمردم!مردم که خیس شده بودن کم کم با باد شدید پروانه ي هلی کوپتر از جلوي معبد
رفتن کنار و اون جلو کمی خلوت شد!
» یه موقع دیدم که بابک یه دستمال گرفته جلوم
بابک بگیر اشک از چشمات اومده پاکش کن.مال گاز اشک آوره!
دستمال رو گرفتم و اشک هامو پاك کردم اما مال گاز اشک آور نبود!بابک بازوم رو گرفت و گفت بریم اما من دلم «
نمیخواست ازاونجا برم.دلم شور بهار رو می زد که همه ش تو بلندگو می گفتن حالش خوب نیس.اما بابک به زور منو
کشید و گفت اینارو میگن که مردم پخش شن و برن.دیگه چیزي نگفتم و دنبال بابک و بقیه راه افتادم.تا سوار ماشین
شدیم و تو راه و تا توي خونه ،هیچکس حتی بابک که یه دقیقه م نمی تونست خودش رو نگه داره یه کلمه م حرفی نزد

sina_1374
08-31-2011, 04:49 AM
فصل پانزدهم
تا رسیدیم تو خونه .بابک به زور منو فرستاد تو حموم تا یه دوش بگیرم و کمی حالم سرجاش بیاد.وقتی اومدم بیرون
و لباسمو عوض کردم یه خرده حالم بهتر شده بود و از اون حالت عصبی دراومده بودم.چایی م حاضر بود و رویا
برامون چایی آورد و همگی نشستیم تو سالن و بابک به همه سیگار تعارف کرد و براي همه روشن کرد و خودشم نشست و یه پک به سیگار زد و چایی ش رو ورداشت و شروع کرد به خوردن.
» چایی ش که تموم شد فنجون رو گذاشت سرجایش و رو کرد و به ما و گفت
اونایی رو که من امشب دیدم همگی دیدین دیگه؟یعنی میخوام بگم خواب و خیال که نبود؟
» هیچکس چیزي نگفت که زري خانم زیر لب گفت «
موضوع جدي تر از این حرفاس!این بهار طفل معصوم وقتی اون روز گفت که مردم رو شفا میده حقیقتش من باور
نکردم.یعنی گذاشتم پاي جوونی و خیال پردازي و این حرفا!اما اینی که من امشب دیدم یه صحبت دیگه س!حرف
حرف شفا دادن تنها نیس!این دختر واسه این جماعت که من دیدم زبونم لال مثل یه پیغمبره!جلو چشم همه مرده رو
زنده کرد!یعنی چی؟یعنی معجزه!
بابک پیغمبر کجا بود زري خانم؟!آخرین پیغمبر،پیغمبر ماس کع دیگه بعدشم کسی نمی آد.
زري خانم اینارو ما می دونیم اونایی که اونجا بودن که نمی دونن!
رویا پس این همه آدم اونجا چیکار می کردن؟تازه من اونجا شنیدم که می گفتن این همه آدم فقط مریداي
هلنامقدس تو این شهرن!تو تمام شهرا کلی مرید داره!
بابک هلناي مقدس!
زري خانم چه می دونی که چقدرم مرید تو کشوراي دیگه م داشته باشه!
بابک هرچی که هس،دولتم داره ازشون حمایت میکنه!ندیدین این همه پلیس و هلی کوپتر و آمبولانس رو؟!اگه این
جریان چیزي بود که دولت شون باهاش موافق نبود که اصلا نمی ذاشت اونجا جمع شن.حتما یه نفعی واسه شون داره.
رویا آخه اینا از راه انداختن یه دین جدید چه نفعی می برن؟
بابک از این دین جدید نفعی نمی برن،اما از احساسات مردم چرا!اگه این دین جدید بشه یه حزب،خیلی واسه شون
استفاده داره!یعنی براي اینا دین و حزب فرقی نمیکنه.
رویا یعنی چی؟!
بابک مگه نازیسم نبود؟حزب بود اما نه حزب معمولی!حزبی بود که از مردم سواستفاده کرد و دنیا رو به آتیش
کشید!حساب کن حالا یه عده آدم مذهبی و متعصب روتو هر کشوري پر کنن.میدونی اونوقت می تونن هرجایی رو که
دلشون خواست به اشوب بکشن!واي به اون روزي که چهار تا سیاست مدار دم کلفت م این دین رو قبول کنه.یه دفعه
می بینی جنگ جهانی سوم شروع شد!
حالا از اینا که بگذریم این آدمایی که من امشب دیدم با یه اشاره حاضرن جونشون رو واسه بهار بدن!با یه دستورش
هرکی رو که بخواد ترور میکنن مثل جریان حسن صباح!اونم همین جوري بود دیگه!فدائیاش براش هرکاري میکردن.
زري خانم بابک راست میگه.پشت پرده یه خبرایی هس!
بابک تو چی میگی آرمین؟
» نگاهش کردم و گفتم «
من چیزي نگفتم.
بابک منظورم اینه که نظر تو چیه؟
در مورد چی؟
بابک همین صحبتا که کردیم.
من به این چیزا کاري ندارم.نه اهل سیاستم،نه چیز دیگه.
بابک یعنی چی؟!مگه تو این دختر رو دوست نداري؟
چرا.
بابک مگه دلت نمیخواد باهاش عروسی کنی؟
چرا،ولی این چه ربطی به سیاست و این حرفا داره؟اصلا به اونا چه مربوطه؟
بابک پسر تومیخواي بري خواستگاري پیغمبرشون،اونوقت میگی به اونا چه مربوطه؟!
این جماعت که دیدي،پشت سر این دختر نماز می خونن!دولت پشت شه!اون وقت میگی به اونا چه مربوطه!؟همین
خادم هاش می ریزن تیکه تیکه ت می کنن!بو ببرن از جریان زنده ت نمی ذارن!باد این خبر رو به گوش شون برسونه
که پیغمبرشون نامزد داره،قیمه قیمه ت می کنن!این دیگه خواب شیرین خانم نیس که شب ببینی و صبح راحت از
رختخواب بیاي بیرون!
» یه دفعه محکم با دست زد رو پاهاش و گفت «
اي دل غافل!!دیدین چی شد؟!این زنیکه شیرین بیچاره مون کرد!همه ي این آتیشا از گور این ضعیفه بلند
میشه!ا...!!هزار و چهارصد پونصد سال گرفت خوابید و چشم واز نکرد ،شرش گردن مارو گرفت!فکر کنم دیگه عمر
ما به این دنیا نیس و پیمونه مون پر شده!اي داد بیداد!
زري خانم چی میگی تو؟!
بابک بابا چرا نمی فهمین؟!تمام اینا نقشه س!همه ي اینا دست به یکی کردن که ماهارو سربه نیس کنن!اون از
نخوابیدن آرمین.اون از دکتر بردنش.اون از پیش فالگیر و رمال بردنش.اون از یه تیکه چرم و اونم از شیرین رو
بخواب دیدنش!اینم از بهار خانم!
آتیش به جون گرفته انقدر به خواب این بچه ي ساده اومد و قر وقنبله واسه ش اومد که اینو خاطر خواش کرد و بعد
دم کاباره یه نظر خودشو بهش نشون داد!اینم آب از لک و لوچه ش راه افتاد و اونم اومد و خودشو چسبوند به این!آخ
آخ آخ آخ آخ!همه ش نقشه بود!
حالا یکی دوبار دیگه که بهار بیاد این طرفا،همه می فهمن و تعقیب ش میکنن و می آن سراغ آرمین!سر اینو که می
کنن زیر آب هیچی،تمام فک و فامیلاشم سر می برن!پاشین حداقل شما دوتا زودتر برین که جاي فامیلاي من
نگیرنتون!ننه ننه ننه!اول جوونی سربه دار شدم!اي خدا مرگت بده آرمین با این عشق خونین ت!
سرش رو تکون میداد و حرف میزد «
بابک چقدر بهت گفتم بیا و یکی دو تا از همین دختراي دور و ورمون رو انتخاب کن و قال قضیه رو بکن؟حالا راحت
شدي؟آش نخورده و دهن سوخته!خاك برسر عرضه ي کاري م نداره که دلمون نسوزه!امروز فرداس که این شنل
سیاه ها بریزن اینجا و همه مونو شقه کنن!
چقدرم گنده منده بودن !آرمین ایشااله کرمک بشی با این عشقاي خرکی ت!
همه کاراش پر مکافاته ولد چموش!
!» همه مون مرده بودیم از خنده «
مرده شور اون حرف زدنت رو ببرن بابک!
بابک منکه تا بیان سراغ مون بهشون لو میدم که پیغمبرشونو تو کاباره گرفتم!اما عجب پیغمبرشون اهل عشق و حاله
ها!سرمریداشو می کوبه به طاق و خودش میره کاباره!شبا مریداش می شینن به دعا و عبادت،خودش تو کاباره ها
پلاسه و کیف میکنه!
آرمین جون،الهی من پیش مرگت بشم،بیا و توام توبه کن و دیگه با این دختره گز نرو و دوتایی بریم به دین شون و
اونام دیگه کاري به کار ما نداشته باشن!عوضش تو این فرقه بهمون خیلی خوش میگذره ها!کلیسا میلیسا که
ندارن!جاش می رن کاباره!اي شیرین،خدا عذابت رو زیاد کنه.چه فتنه ایه این زن!تا زنده بود از خودش آتیش به پا
میشد و حالا که مرده از قبرش!ببین چقدر در گوش خسروپرویز فت فت کرد تا این دوتا پدر و پسر رو انداخت به
جون هم!اسم پسر خسروپرویز چی بود؟آهان،شیروي.
شیرین میشد زن باباي شیروي دیگه!انقدر این بچه رو کتک زد و اذیت کرد و هی تا خسرو پرویز از سرکار خسته و
مرده می اومد خونه،چغلی یه شیروي رو بهش کرد و خسروپرویزم این بچه روبا کمربند زد تا پسره واستاد تو رو
باباش!بالاخره م کشتش!حالام شده نوبت مائه بدبخت!
زري خانم که میخندید گفت «
حالا از شوخی گذشته،حتما باید ارتباطی بین این خوابها و این جریان بهار باشه.
بابک دست شما دردنکنه !این شیرین ذلیل مرده تا چندروز دیگه مارو به کشتن میده تازه شما می گین باید ارتباطی
بین این دوتا باشه؟!
کاشکی همون مهتاب دختر خرسه رو می گرفتی و می رفتی سرخونه زندگیت!راستی بهار نگفت کی می آد؟
نه چیزي نگفت.
بابک جواب تمام سوالها پیش بهاره.پاشو یه تلفن بزن بهش ببین کی می آد.
شماره ش رو ندارم که!
بابک خب زنگ بزن به موبایل سرخودش!شماره تلفن مغزش چنده؟
برو گمشو!من می رم بخوابم.سرم رفت از این چرت و پرتاي این!شب بخیر.
بابک خاك بر سر میخواد بره تو اتاقش به بهار تلفن کنه که ما شماره شو یاد نگیریم!
» همه خندیدیم و من بلندشدم و شب بخیر گفتم.رویام بلند شد و گفت «
منم دیگه برم.
.» رویا بلند شد و خداحافظی کرد و رفت «
اون شب رو به عشق بهار خوابیدم و به امید فردا که بیاد پیشم،تمام شب روبا تمام وجودم خواستمش و صداش کردم
اما فرداش که نیومد هیچی،تا دو روز بعدم ازش خبري نشد.اخلاقم بقدري بد شده بود که خودمم تحمل خودم رو
نداشتم چه برسه به بقیه!
گاهی پشت پنجره بودم و تو خیابونو نگاه میکردم و گاهی می رفتم تو پارك و همونجا که اون روز بهار رو دیدم می
نشستم و بهش فکر میکردم.

sina_1374
08-31-2011, 04:51 AM
روز سوم که ازش بی خبر بودم.از صبحش کلافه بود.دو سه باري بیخودي پریده بودم به بابک.از دیشب شم هیچی
نخورده بودم.یعنی اشتها نداشتم.سر ناهار بود که بابک برام غذا کشید و به زور منو برد سر میز اما نتونستم هیچی
بخورم و رفتم گرفتم خوابیدم.
هوا داشت تاریک میشد که بابک به زور از جا بلندم کرد ودر حالیکه یه لیوان شیر دستش بود و میخواست به زور بده
بخورم،باهام دعوا کرد.منم از ناراحتی زدم لیوان شیر رو شیکستم!خودم بیشتر از همه از کارم ناراحت شدم و خجالت
کشیدم و ازخونه زدم بیرون.
همونجوري تو خیابونا راه می رفتم.یه آن به سرم زد که برگردم خونه و ماشین م رو وردارم و برم جلو همون
معبد،شاید بهار رو ببینم یا یه خبري ازش بگیرم اما یاد حرفاي بابک افتادم،راست می گفت،ممکن بود اگر اطرافیانش
از جریان ما بویی ببرن،دیگه اصلا نذارن پاشو از خونه بیرون بذاره.تازه متوجه شدم که من هیچی از زندگی بهار نمی
دونم.یعنی از زندگی فعلی ش.
خدایا چیکار باید میکردم؟تنهایی چه کاري از دستم بر می اومد؟چه طوري میشد بهار رو از این همه آدم که دوستش
داشتن و براشون مثل بت شده بود بگیرم و مال خودم کنم؟!اصلا خودش میخواست؟اگه نمیخواست براي چی اومد
پیش من؟حالا چرا نمی آد؟اصلا بهار کیه؟چرا دنبال من ن؟!
اصلا چرا اومدن سراغ من؟چرا من؟
یه آن تمام خوابهامو که شیرین توش بود تو مغزم مرور کردم.شیرین ازم چی میخواست؟چه کمکی باید بهش
میکردم؟کاشکی الان شیرین می اومد و می گفت که چیکار باید بکنم.خدایا چرا بهار نیومد؟نکنه گذاشته باشه و رفته
باشه!نکنه به زور با خودشون برده باشن ش!اصلا اونا کی ن؟چرا یه ایرانی شده پیغمبر اینا؟
می تونستم بهار رو فراموش کنم؟یعنی شیرین میذاشت که بهار رو فراموش کنم؟اصلا خودم میخواستم که فراموشش
کنم؟نه!نه می خوام،نه می تونم!دوستش دارم حالا هرچی میخواد بشه بشه!آخرش مردنه دیگه!اگه بخواد دنبالش می رم حالا تا هرکجا که باشه!
یه وقت دیدم تو پارکن و همونجا که با بهار بودیم!شب شده بود.رو یه نیمکت نشستم ورفتم تو فکر.سرمو گذاشته
بودم رو زانوهام وفکر میکردم.بغض گلومو گرفته بود.اولش جلو خودمو گرفتم خجالت می کشیدم که تو این سن
گریه کنم!اگه یکی منو می دید چی می گفت؟!
اما بعدش دیدم کسی که اونجاها نیس واسه چی باید خودمو نگه دارم؟
آروم آروم اشک از چشمام اومد پائین!این دیگه چه بازي اي بود؟آخرش چی میخواست بشه؟واسه منکه فرقی
نداشت.من کارم رو می کردم،،ترسی م از کسی نداشتم،فقط تنها غصه ام این بود که بهار چرا نمی آد.ترسم از این بود
که بهار دیگه نیاد!این فکرکه اومد تو ذهنم بیشتر گریه م گرفت.یه دفعه دیدم که یکی دست انداخت رو شونه
.» م!برگشتم دیدم بابکه.خجالت کشیدم
بابک اومدي اینجا نشستی و من عین دیوونه ها خیابونارو می گردم؟جون بسر شدم پسر!
» رومو برگردوندم که اشک هامو نبینه که گفت «
گریه کن.گریه بر هر درد بی درمان دواست.گریه کن سبک شی.
اگه دیگه پیداش نشه بابک؟!
بابک پیداش می کنیم ،غصه نخور.
اگه نذارن بیاد؟
بابک می آریمش.
ببخشین بابک جون.این چندروزه اخلاقم خیلی گند شده!اما دست خودم نیس.خل شدم.
بابک تو واسه من همین جوري شیرینی،خله خله من!پاشو بریم دیگه،زري خانم دلش شور می زنه.خیالتم راحت باشه
تا همین فردا اگه بهار اومد که اومد،اما اگه نیومد بجون خودت قسم که اگه زیر سنگ باشه واسه ت پیداش
میکنم.بهت قول دادم.حالا پاشو بریم.اونوقت که بهت می گم واسه روز مبادا چهار تا دونه زاپاس بذار کنار واسه همین
وقتا میگم دیگه!
دوتایی با هم بلند شدیم و برگشتیم خونه و بابک به زور یه لیوان شیر و عسل بهم داد و یه قرصم داد خوردم .و کم «
کم چشمام سنگین شد و خوابم گرفت و رفتم تو جام خوابیدم.
ساعت حدود 9 صبح بود که بیدار شدم،یعنی یه صدایی شنیدم.چشمامو که وا کردم دیدم بابک یه سینی دست شه و
مثل دنبک می زنه بهش و ضرب می گیره و اومده بالا سرم و اروم آروم میخونه.
اونم چه شعرایی!خلاصه خوندنش که تموم شد پرید رو منو شروع کرد باهام کشتی گرفتن!با اینکه حال و حوصله
نداشتم،اما نخواستم ناراحتش کنم و دوتایی افتادیم به جون هم مثل بچه گی هامون!تو همین موقع زري خانم که می
» خندید اومد تو اتاق و گفت
شما دوتا اگه بردار دو قلو هم بودین انقدر باهمدیگر خوب نمی شدین که حالا هستین!
بلند شدم و بهش سلام کردم وبعدش رفتم یه دوش گرفتم .شوخی بابک و حموم،حالم رو کمی بهتر کرد.بعدش به «
اصرار بابک رفتم سرمیز صبحونه .سه تایی نشستیم و مشغول خوردن شدیم.یه لقمه بیشتر نتونستم بخورم.داشتم
چایی میخوردم که یه دفعه صدا تو سرم پیچید!
فنجون رو گذاشتم رو میز و پریدم تو سالن طرف پنجره!
زري خانم چه ش شد یه مرتبه؟!
بابک دیشب شیرخورده،اسهال شده!بدو آرمین جون تو توالت تا فرشارو به گند نکشیدي!
از پشت پنجره تو خیابون رو نگاه کردم،اما کسی نبود.چشماموبستم و واستادم دیگه صداشو واضح می شنیدم.داشت «
» برام شعرمیخوند
اگر این پنجره ها باز شود
آسمان آبی
به درون می آید
و من از هر ابري
تکه اي بردارم
پرقو،پرغاز،پرمرغ دریا
خانه اي خواهم زد
از سپیدي ،پاکی
سقف آن مهتاب است
پنجره ها از نور
پرده ها از گل یاس
فرش از مهر،رنگ از شور
همه اسباب از عشق
و هوایی از تو
چشمامو که وا کردم دیدم بهار جلوي خونه از ماشینش پیاده شده و داره منو نگاه میکنه و بهم می خنده! «
دیگه نفهمیدم چه جوري خودمو رسوندم پائین!وقتی رسیدم جلوش همونطوري واستاده بود و بهم میخندید!
.» آروم بهش گفتم
منکه مردم تا تو بیاي!
بهار اگه اینطوري نبود که اصلا نمی اومدم.
براي دیدن تو باید مرد؟
بهار عشق اینه!باید مرد تا عاشق بود!باید از عشق مرد و به عشق زنده شد تا عاشق بود!
» بهش خندیدم.بهم خندید «
بهار چشمات گود رفته.
دارم تمرین میکنم که از عشق بمیرم!
» دستم رو گرفت «
خیلی صدات کردم،با تمام وجودم.
بهار شنیدم.همه شو.
پس چرا نمی اومدي؟!
بهار همین جا باید جواب بدم؟
می آي بالا؟
بهار آره.بقیه کجان؟
بالانو
بهار بیا بریم تا برات بگم.
همونطور که دستموگرفته بود رفتیم به طرف ساختمون و با آسانسور رفتیم بالا.بابک و زري خانم در آپارتمان رو وا «
!» کرده بودن و منتظر ما بودن.تا از آسانسور پیاده شدیم بابک شروع کرد
السلام و علیک اي خانم پیغمبر!آخه چرا این گوسفندان گمراه تون رو توبیابونا به امان خدا ول کردین؟!فکر ما
مریداتون نیستین که در فراق شما داریم بال بال می زنیم؟خدا مرگ بده ما پیروان نااهل رو که فکرنبودیم یه چیزي
بگیریم جلو شما قربونی کنیم!
» بهار واستاده بود و بهش می خندید
بابک ،برو کنار بذار بیائیم تو!
بابک آي بچشم!شمع کو گلاب کو؟اون تنگ شراب کو؟
ببخشین،تو دین شما که شراب ممنوع نیس؟!
با خنده رفتیم تو و بهار با زري خانم روبوسی کرد و بابک پرید و تلفن رو ورداشت و به رویا زنگ زد و تا رویا جواب «
» داد گفت
رویا خانم بدو بیا که پیغمبر جدیدمون اومد!زودپاشو بیا.سر راه یادت نره که یه گوسفند بگیري و با یه قصاب خوب
ورداري بیاري.گوسفندش پنجاه شصت کیلو کمتر نباشه ها،آبرومون جلو پیغمبرمون میره!لباس پوشیده م تنت کن
که هنوز تکلیف مون با دستوراتش معلوم نیس!
اینارو گفت و تلفن رو گذاشت سرجاش و بعد اومد جلوي بهار که روي مبا نشسته بود دو زانو نشست رو زمین و «
» گفت
اي پیشواي بزرگ،گفتم این دخترك لباس پوشیده من تنش کنه .حالا اومد اگه شما صلاح می دونستین می گم در
بیاره!
» همه خندیدیم «
بابک اي چوپان ما گوسفندان بی پناه ،باور کنین شما که این چند روزه نبودین انقدر با این رامین گرگم و گله می
برم بازي کردیم تا سرش گرم بشه و بهونه ي شما رو نگیره!
بعد بلند شد و رفت ویه سینی چایی آورد و گرفت جلو بهار و بعدشم جلوي من و زري خانم و دوباره اومد و دو زانو «
» نشست جلو بهار رو زمین و گفت
ببخشین سرور من،شما تو دین تون،معاونی،مشاوري،مبلغی چیزي نمی خواین که این بنده ي سراپا تقصیر یه جا
مشغول بشه و خدمت کنه؟!اگه صلاح بدونین امور بانوان رو بسپرین دست من که یه سروسامونی بهشون بدم.
شیرین خندید و گفت «
تو این چند روزه نتونستی از آرمین مواظبت کنی!لاغرشده.
بابک ا...!این حرفا چیع سرور من!کوتاهی از ما نیس که!غذا رو که از پائین نمی تونستیم تنقیه کنیم و بدیم تو معده
ش!بعنوان مثال حضور مبارك تون عرض میکنم.مثلا ناهار خوراك بادمجون داشتیم.هرچی فکر کردیم چطوري
بادمجون ها رو از پائین به معده ش وارد کنیم عقل مون نرسید!یا خدمت تون عرض بشه که میوه!
این پسر چشم سفیدي میکرد و میوه نمیخورد.دیگه من و زري خانم عقل هامونو گذاشتیم روهم و قرار شد که اگه
امروزم شما تشریف نیاوردین،دو سه تا موز و گلابی و خیار رو به زورم که شده بهش اماله کنیم تا حداقل یه خرده
ویتامین به بدنش برسه وضعف نگیردش تا شما خودتون رو برسونین!البته بگی نگی یه خرده اي لاغر شده!خب این
چند روزه که شما رو نمی دید،لب به غذا نمیزد.
» داشتیم می خندیدیم که زنگ زدن.رویا بود.تا رسید بابک بهش گفت «
بدوبرو دست بوس پیغمبر و از کرامات شون استفاده کن!
» رویا و بهار با هم روبوسی کردن و رویا که مات به بهار نگاه میکرد رو یه مبل نشست و گفت «
واقعا معجزه بود بهار!
بهار ت نه.معجزه نبود،یه کارعلمی بود.
بابک شکسته نفسی می فرمائین اي بزرگوار!معجزه بود.
بهار نه.جدا می گم فقط یه کار علمی بود.
بابک ا...!ما می گیم معجزه بود،معجزه بوده دیگه!شمام دیگه حرف نزن سرور من!پیغمبر خوب.هرچی پیروانش
بگن میگه چشم و گوش میکنه!
راستی،شما چطور جرات می کنین که تنهایی،روز روشن از خونه بیائین بیرون؟!اگه یکی از مریداتون شما رو بشناسه چی؟!واسه تبرك م که شده،یکی یه ذره از گوشت تن تون رو می کنن و می برن!

sina_1374
08-31-2011, 04:53 AM
رویا راست می گه ها!خیلی خطرناکه!
بهار اگه من همون شبم،لباسم رو عوض میکردم و می اومدم بین اون آدما هیچکس نه منو می شناخت و نه بهم توجه
میکرد!او جماعت هلنا رو همونجوري دوست دارن و می شناسن که دلشون میخواد!یعنی با یه لباس حریر سفید و بین
یه عده خادم و پلیس!
پس چرا انقدر طول دادي تا اومدي؟
» بهار یه نگاه قشنگ و مهربون بهم کرد و گفت «
نمی تونستم آرمین جون.اگه می تونستم که همون موقع می اومدم پیشت.هر وقت که این کار رو میکنم تا یه مدت
حالت ضعف پیدا میکنم وباید حتما استراحت کنم.
چرا اونقدر غمگین بودي؟
» دوباره بهم خندید و گفت «
تو از کجا فهمیدي که غمگینم؟
از چشمات،از صورتت،شایدم اینطوري حس کردم.
بهار تو تنها کسی هستی که غم منو می فهمی!
بابک به به !چه شوهر پیغمبر باهوشی داریم ما!ترو خدا بهارخانم ،این آرمینم بکینن جانشین تون!خیلی پسرخوبیه!
بهار جون چطوري اینکارو میکنی؟یعنی چطوري آدما رو شفا میدي؟
بهار به قدرت خداوند!
بابک خب،ورود شما رو به دین مبین مون تبریک عرض میکنم.شکرخدا که تونستیم پیغمبر این جماعت کافر روبه
راه راست هدایت کنیم
بهار چی داري میگی بابک؟!مگه من گفتم که مسلمون نیستم؟شماها هیچی رو نمی دونین!اینا همه یه بازي
خطرناکه!یه سیاست کثیف!
زري خانم بابک بذار ببینم چی به چیه؟!
» بعد رو به بهار کرد و گفت «
بهارجون یکی یکی برو جلو.اول بگو چطوري مردم رو شفا میدي؟نکنه تمام این چیزا صحنه سازي یه و مریضا قلابی
ن!
بهار نه.هیچی صحنه سازي نیست.مریضام همه واقعی ن.حتی همون دختري که اون شب یه دفعه قلبش ایستاد و
مرد!
زري خانم یعنی تو واقعا اونو شفا دادي و زنده ش کردي؟!
.» بهار سرش رو تکون داد «
زري خانم چطوري؟
بهار خیلی ساده!یعنی براي من خیلی ساده س!
رویا آخه چه جوري میشه؟
بهار فقط کافی یه بتونی رابطه ت رو با این دنیا قطع متی!با این دنیا و هرچیزي که دور و ورته!
نباید به هیچ چیزي که مربوط به این جهان میشه فکرکنی!باید رها بشی!باید آزاد بشی!باید برید!باید از همه ي چیزایی
که آدمو به این دنیا دلبسته میکنه برید!
» بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت «
اون شب یه لحظه تو تمرکزم رو بهم زدي!یه لحظه نتونستم خودم رو از این جهان رها کنم!یه لحظه فکر تو خیلی
قوي اومد تو ذهنم!فکر اینکه تو الان اونجا بین جمعیتی!
بابک آرمین غلط کرد که تمرکز شما رو بهم زد!می گفتین،همچین می زدم تو دهنش که دندوناش بریزه
زمین!پسره ي لات بی ایمان کافر!
همه خندیدیم.کم کم زري خانم و رویا و بابک از روي مبل هاشون بلند شده بودن و اومده بودن جلوي پاي بهار و رو «
!» زمین نشسته بودن و فقط تو دهن بهار رو نگاه میکردن که چی میگه
زري خانم خب بگو!
بهار وقتی که تونستی دیگه به این دنیا فکر نکنی،وقتی هیچ دلبستگی به چیزاي این دنیا نداشتی،وقتی هیچ چیز این
دنیا نتونست فکر تو بخودش مشغول کنه اونوقت دیگه ذهنت تو این دنیا نیست و هیچکدوم از نیروهاي این دنیا نمی
تونه اسیرت کنه!اون وقته که رها شدي!اون وقته که تابع هیچکدوم از قوانین این جهان نیستی!
یه خلسه ي شیرین!یه رویاي زیبا!یه عروج ملکوتی!یه پرواز بلند!
دیگه تمام سختی ها و غم ها و مشکلات این دنیا برات مسخره میشه،مثل غصه هاي بچه گی!اون وقت دیگه تو،تو
نیستی!یه انرژي اي!یه انرژي بسیار قدرتمند!
میتونی به همه جا وارد بشی!میتونی خیلی چیزا رو ببینی!می تونی درون خودت رو ببینی!میتونی مشکلات مسخره ي
آدماي این دنیا رو خیلی راحت براشون حل کنی!میتونی تو فکر آدما نفوذ کنی!میتونی وارد خیالشون بشی و براشون
رویا بسازي!میتونی براشون مرگ بیافرینی!میتونی نجات شون بدي!میتونی خوشحال شون کنی!میتونی غصه ي تمام
عالم رو بریزي تودلشون!
اینارو گفت و ساکت شد و سرش رو انداخت پائین.بلندشدم و براش یه لیوان آب آوردم و دادم بهش.از دستم لیوان «
» رو گرفت وبهم خندید.بابک به همه مون سیگار تعارف کرد و برامون روشن کرد که بهار بهم گفت
میخواي یه کاري کنم که دیگه سیگار نکشی و ازش بدت بیاد؟اصلا چیز خوبی نیست.برات خطر داره.
» بهش خندیدم و گفتم
نه،این چیزي نیس که من از تو میخوام.
.» فقط نگاهم کرد «
زري خانم بهارجون،اون دختره رو هم که مرده بود همینطوري زنده ش کردي؟
بهار اون نمرده بود،فقط قلبش از کار افتاده بود.مغزش هنوز کار میکرد اما نه کامل@
رویا اونوقت توباهاش چیکار کردي؟
بهار وارد مغزش شدم و شدم مغزاون!اون وقت به قلبش فرمان دادم که حرکت کنه!
» بعد دوباره برگشت و منو نگاه کرد و دستمو گرفت و گفت «
همون لحظه بود که فکر تو تمام جونم رو پر کرد!براي همین نتونستم همون دفعه ي اول توش نفوذ کنم!
» یه لحظه مات چشماش شدم!انگار تمام دنیاي من تو چشماي بهار بود که یه دفعه بابک دوسه تا سرفه کرد و گفت «
بله،البته!یعنی نفوذ دفعه ي اول خیلی مفیده!یعنی اینجا چهارتا آدمم نشسته!ماهام دل داریم!لطفا صحنه هاي زیر
هیجده سال پخش نکنین!
همگی زدیم زیر خنده و رویا بلند شد وبرامون چایی و میوه آورد. «
» داشتم براش میوه پوست میکندم که رویا گفت
بهار،همه رو میتونی شفا بدي؟
بهار نه همه رو،یعنی من کار خودم رو میکنم.اگه خدا بخواد طرف خوب میشه اگرم نخواد که هیچی.
زري خانم خسته شدي بهارجون یا بازم ازت چیز بپرسیم؟
بهار هرچی دلتون میخواد بپرسین.
زري خانم اصلا چه طوري شد که اومدي اینجا؟چه طور شد که شروع کردي مردم رو شفا دادن؟این همه آدم رو کی
جمع کرده بود اونجا؟چی شد که اینا قبول کردن که تو به قول بابک پیغمبرشونی و دور و ورت جمع شدن و بهت ایمان آوردن؟!
بهار داستانش درازه.یه مقدارش رو براي آرمین گفتم.فقط همین رو می تونم بگم که بدون اینکه خودم متوجه بشم
کم کم تمام این مسائل پیش اومد!
» میوه رو گرفتم جلوش که با لبخند یکی ورداشت و خورد .بعد گفت «
وقتی اومدم اینجا،دیپلمم نداشتم.اول تو یه کلینیک تخصصی ،شروع کردن آزمایش کردن رو من.یه مدت اونطوري
وقتم گذشت.وقتی جریان اون پرنده رو که بهت گفتم فهمیدن،چندتا حیوون مریض رو آوردن پیش من .یه میمون
بود و دو تا خرگوش.بهم گفتن این حیوونها تا چندوقت دیگه می میرن.گفتن اگه می تونی براشون کاري بکن.
من سعی خودمو کردم،مخصوصا براي اون میمون.خیلی دلم براش می سوخت.یه بچه داشت که شیرخوره بود و همه
ش خودش رو می چسبوند به مادرش.براي اون خیلی سعی کردم.جالب اینکه حالش خوب شد.یعنی چند روز بغلش
میکردم و وقتی به چشماي ناامیدش نگاه میکردم،گریه م میگرفت.انگار حیوون فهمیده بود که داره می میره!تو
چشماش نگرانی رو براي بچه ش می دیدم!
اونو تونستم خوب کنم اما خرگوشا مردن.بعد از اون منوبردن به یه کلینیک سري خارج از شهر.حدود 6 ماه اونجا
بودم و چند تا پزشک باهام کار میکردن.یعنی بهم آموزش میدادن که چه جوري به قدرتم پی ببرم و بتونم کنترلش
کنم.
کم کم یاد گرفتم.وقتی آموزشم تموم شد.یه مریض سرطانی رو آوردن پیشم که خیلی راحت خوبش کردم.تو همون
مدتم شروع کردم به درس خوندن و تو همین رشته دکترا گرفتم.
بابک چه رشته اي؟
بهار متافیزیک-البته یه مقدار پیشرفته تر.
زري خانم خب،بعد!

sina_1374
08-31-2011, 04:55 AM
بهار هر چی میخواستم در اختیارم بود.پول،ماشین،خونه ي بزرگ،خلاصه هرچی.البته بعد از اینکه آموزشم تموم
شد.فقط بهم گفته بودن که دراین موارد هیچی به کسی نگم و با ایرانی هاي اینجا هیچ تماسی نداشته باشم.پدرمم که
اولش باهام اومده بود؛یه ماه بعد برگشت ایران.یعنی خیالش راحت شده بود که جاي دخترش امن و راحته.
از اینم که من؛علاوه بر اینکه دیوونه نیستم،میشه گفت یه پدیده ي استثنایی م.خیلی خوشحال بود!وقتی که مدرك
دکترام رو براش فرستادم.به همه ي فامیل نشونش داده بود و تلافی تمام متلک هایی رو که تا اون موقع در مورد من
بهش گفته بودن دراورد.شوخی نبود!
دکتراي متافیزیک،در مدت حدود یکسال،شایدم کمتر!اونم از معتبرترین دانشگاه دنیا!خلاصه یه خونه ي خیلی بزرگ
و شیک بهم دادن،یعنی به نامم کردن.پول،ماشین،وسایل زندگی،همه چیز برام حاضر بود.سالی یه بارم به خرج
خودشون پدر و مادرم رو می آوردن اینجا و یه ماه پیش من می موندن.همه چی عالی بود.تنها ممنوعیتی که برام قایل
شدن،دوري از ایرانی ها بود که اونم از خدا میخواستم!خیلی از دست شون ناراحتی کشیده بودم.
اوایل ازم میخواستن که فقط مردم مریض و دردمند رو شفا بدهم.اینم ارزوي من بود.دلم نمیخواست هیچکسی رو
غمگین ببینم،براي همین با جون و دل اینکارو میکردم.
بهم گفته بودن که دیگه از اسم خودمم استفاده نکنم.اسمم رو گذاشته بودن هلنا!
ماهی یه بار،نصفه شب می بردنم تو همون معبد و چند تا مریض می آوردن پیشم.همیشه م یه لباس حریز سفید و
قشنگ تنم میکردن!بهم می گفتن اینطوري تو مردم بیشتر قدرتم تاثیر داره.بهم می گفتن با هیچکس حرف نزنم.فقط
شفاهشون میدادم و می رفتم بیرون.یعنی ازدر پشتی معبد خارجم میکردن.خب وقتی اینکارو میکردم بعدش خیلی
ضعیف میشدم.
کم کم برنامه ها عوض شد.همراه مریضا،یه عده آدمم می اومدن.روز به روزم تعدادشون بیشتر میشد.بهم می گفتن
اینا براي تماشا می آن.براي منم فرقی نمیکرد.
تقریبا چهار پنج سال این برنامه ها ادامه داشت تا موقعی که وقت اومدن پدر و مادرم شد اما نیومدن.وقتی ازشون
پرسیدم که چرا پدر ومادرم نمی ان،برام یه مدت بهانه آوردن.بعد من اصرار کردم که میخوام برم ایران.یعنی
احساسم بهم می گفت دیگه صحبت شفا دادن مریضا در میون نیست.
وقتی بهشون گفتم که میخوام برم کشورم،دیگه همه چیز علنی شد!یعنی بهم گفتن که به دروغ به پدر و مادرم گفتن
که من در یه تصادف رانندگی کشته شدم!
اونقدر عصبانی شدم که نزدیک بود دیوانه بشم!تهدیدشون کردم که با مقامات سفارت ایران تماس می گیرم و تمام
جریان رو می گم.
یکی شون بود که همیشه باهام مهربون بود.یعنی مهربون تر از بقیه.یه زن بود.اون خیلی باهام صحبت کرد و قانعم
کردکه اینطوري بهتره.می گفت یه مبلغ زیاد پول بابت حق بیمه!بخاطر کشته شدن من در تصادف به پدر ومادرم دادن
و یه قبض م بهم نشون داد که حرفش روتائید میکرد.بعدش بردنم تو قبرستون شونو قبر خودم رو بهم نشون
دادن!جالبه،نه!تقریبا یکسال از کشته شدنم میگذشت!
می گفتن حتی پدر و مادرم در مراسم خاکسپاري م شرکت کردن!می گفت یه جسد دختر ور که تقریبا از نظر اندام
شکل من بوده،بهشون نشون دادن تا قانع بشن.گویا سر و صورت دخترك کاملا از بین رفته بوده و قابل شناسایی
نبوده!وقتی بازم تهدیدشون کردم که تمام این چیزا رو فاش میکنم ومی رم سفارت ایران،اونام تهدیدم کردن که می
کشنم!
بازم همون زن اومد پیشم و باهام صحبت کرد.می گفت اینا میخوان از وجود تودر کشورمون استفاده کنن.می گفت
من بهشون مدیونم.می گفت اونا منو فهمیدن و بهم کمک کردن وگرنه اگه تو ایران بودم چه بسا انداخته بودنم تو
دیوونه خونه وتا حالام هفت تا کفن پوسونده بودم!
اینارو که راست می گفتن!همون وقتش هم پدر و ماردم که نزدیک ترین کسایی بودن که می تونستم دردم رو بهشون بگم حرفم رو باور نمیکردن و بهم دراکولا می گفتن!
بابک چرا همونجور که با آرمین ارتباط برقرار میکنین با پدر ومادرتون ارتباط برقرار نکردین و جریان رو بهشون
نگفتین؟
» بهار یه نگاهی به من کردو بعد گفت «
چه فایده داشت؟گیرم حقیقت رو می فهمیدن و بلند می شدن می اومدن اینجا.این دفعه واقعا جسد دخترشون رو
بهشون نشون میدادن.اینام همه چیز و انکار میکردن!
بعدشم،همین فکر که اونا از نظر مادي وضعشون خوبه وحداقل جلوي فامیل سربلند شدن که دخترشون دیوانه نیست
و دکتراي متافیزیک م گرفته و بعد مرده،منو آروم میکرد.زیادم براشون فرق نداشت!یعنی یادمه که یه روزایی پدر
ومادرم هر دو آرزوي مرگ منومی کردن که به قول خودشون بخاطر رفتار من جلوي همسایه ها و فامیل نمی تونن
سرشون رو بلند کنن!
» یکی دو دقیقه اي سکوت برقرار شد وبعدش زري خانم گفت «
اگه الان تعقیبت کنن و بفهمن باایرانی ها تماس گرفتی چی؟
بهار دیگه بهم اعتماد دارن،همه چی دراختیارم گذاشتن.الان یه خونه بیرون شهر دارم که مثل قصر می مونه!گرون
ترین ماشین ها زیرپامه!هرچی پول بخوام برام حاضره،اونا فکر میکنن که یه آدم خیلی باید احمق باشه که پشت پا به
تمام اینا بزنه!در ضمن من دیگه اون بهار سابق نیستم.قدرت هام خیلی بیشتر شده.کاراي دیگه م ازم ساخته س که
اونا ازش بیخبرن!کوچکترین کاري بخوان بکن،من می فهمم!
رویا اونا چه منظوري از این کارا دارن؟این همه آدم ترو قبول دارن اما به چه درد اونا میخوره؟
» بهار برگشت ومنو نگاه کرد و گفت «
اگه بقیه ي چیزا رو تعریف کنم تو از من بدت نمی آد وازم متنفرم نمیشی؟
بهش خندیدم و دستش رو تو دستام گرفتم که بعد روکرد به رویا و گفت «
ازم سواستفاده میکنن!اون آدمایی روکه اونجا دیدین فقط پیروان من تو این شهرن!الان من توتمام شهرا مرید
دارم.تو شهرا که هیچی،تو بیشتر کشورا مرید دارم!بعضی هاشون بقدري متعصبن که با یه اشاره ي من جون شون رو
میدن!
بابک مثل پیروان حسن صباح!
بهار دقیقا!اونوقت اونا از این مسئله سواستفاده میکنن.آدم کشی!ترور!قاچاق مواد مخدر!خرابکاري تو
کشورها!خلاصه همه چی!باعث تمام اینام منم!
بعدش سرش روانداخت پائین و گریه کرد. «
رویارفت براش آب آورد.بابکم یه دستمال کاغذي بهش داد که اشک هاشو پاك کرد.دلم میخواست می تونستم و
تمام این آدما رو با دستام خفه میکردم!اشک تو چشمام جمع شده بود که بابک بهم اشاره کرد که جلوي خودمو
بگیرم.
» یه خرده بعد بهار گفت
دیگه نمیخواستم باعث این همه جنایت بشم اما هیچ راهی به عقلم نمی رسید!یعنی میترسیدم!تا اینکه اون شب
جلوي کاباره آرمین رو دیدم و صدام کرد!
» بعد خندید که بابک گفت «
آرمین جون دست پیغمبرمون روشیکوندي!ول کن دیگه!
تازه متوجه شدم که هنوز دستش تو دستکه!با خجالت دستش رو ول کردم.رویا دوباره برامون چایی آورد.وقتی «
» خوردیم بهار به من گفت
براي تو این وضع خیلی خطرناکه!اگه بفهمن که من با تو ارتباط دارم حتما ترو می کشن!خیلی راحت!
بهش خندیدم «
بهار حالا بازم میخواي که بیام پیشت؟
حالا دیگه اصلا نمیذارم از پیشم بري!
» تو چشمام نگاه کردو بعد دست کرد تو کیف ش و چندتا اسکناس دراورد و داد به من و گفت «
اینا پیش تو باشه.
براي چی؟!
بهار بعدا بهت میگم.صد و خرده اي هزار پونده.لازم میشه.
» بعدش بلند شد و گفت «
من فعلا باید برم ولی زود برمیگردم.
کجا میري؟!میخواي برگردي پیش اونا؟!
بهار فعلا از هیچی خبر ندارن.خطري در بین نیست.البته فعلا.خیالت راحت باشه.
نرو .همین جا بمون.کارامونو میکنیم و باهم می ریم ایران.اونجا جات امنه.ازت حمایت میکنن.
بهار میدونم ولی حالانه.
» بعد رفت طرف در و ماهام همه باهاش رفتیم که همونجا به من گفت «
کی باهام ازدواج میکنی؟
!» اونقدر معصومانه این حرف رو زد که تو چشماي همه مون اشک جمع شد «
همین الان.
بهار الان نه،عصري.عصر برمیگردم اینجا.کسی رو سراغ داري که عقدمون کنه؟
زري خانم من سراغ دارم.اون با من.
یه دفعه همگی شروع کردن به دست زدن بابک مبارکباد رو خوندو بعد گفت «
قربون مرامت!چه پیغمبرگلی!خوبه بعضی ها یاد بگیرن!
.» منظورش به رویا بود که رویا فقط نگاهش کرد «
بابک بالاخره ما نفهمیدیم اي بزرگوار،شما مسلمونین یانه؟
بهار میخواي برات تشهد رو بگم؟تازه من از دین مون چیزهایی فهمیدم که آدماي معمولی هیچکدوم رو نمی فهمن!
» بهار بعدش با همه خداحافظی کرد و دوتایی باهم رفتیم پائین.دم ماشینش که رسیدیم بهم گفت «
چیزي نمیخواي بهم بگی؟
نه فقط خیلی مواظب خودت باش.
بهار چیز دیگه نمیخواي بگی؟
چی بگم.کاشکی اصلا دیگه نمی رفتی.من خودم تمام برنامه ها رو جور میکردم.اصلا می رفتیم دوتایی سفارت ایران و
همونجا می موندیم تا صحیح و سالم برسونن مون ایران.
دستم رو گرفت یه دفعه تو سرم صدا پیچید کم کم واضح شد!از ذوق دلم میخواست پرواز کنم!خندیدم و بهش «
» گفتم
معلومه که دوستت دارم!بیشتر از جونم!اگه نگفتم بخاطر این بود که همه چی ناگهانی بود.چند وقته میخوام بهت بگم
اما خجالت می کشیدم .دوستت دارم بهارمن.
بهار حالا خوب شد .این جمله اي یه که همیشه باید اول مرد به زن بگه.
تا حالا هزار بارشم شنیده م،اما باید با زبونت بهم می گفتی.
بهار ،تو به این قشنگی و خوشگلی چطور تا حالا کسی عاشق ت نشده؟یعنی منظورم اینه که چطور تا حالا کسی جلو
نیومده و بهت پیشنهاد ازدواج نداده؟یعنی چطوري بگم؟میخوام بگم....
نذاشت حرفم تموم شه وبا خنده گفت «
میخواي بدونی من تا حالا نامزدي،،دوست پسري داشتم یانه!درسته؟
» فقط نگاهش کردم.آروم دست کشید به صورتم و گفت «
روزي ده بار،وقتی جاي می رفتم و می رم صداي دوست داشتن رو می شنوم!عطر عشق رو حس میکنم!اما
صدا،صدایی نبوده که برام زیبا باشه!عطر عطري نبوده که به دلم بشینه!
تقریبا تمام مردایی که باهام برخورد داشتن،عاشقم شدن،اما من نه.
تقریبا تمام مریدام دوستم دارن و میشه گفت بهم عشق می ورزن خودت دیدي که!اما هیچکدون اونی که من
میخواستم نبوده و جزصداي تو!جز عشق خاموش تو!هیچ چهره اي مثل چهره ي تو قشنگ و مردونه نیست.چه جوري
بهت بگم؟عشق تو محدود به این دنیا نیست!هم از این دنیاس هم خارج از این دنیا!یه محبتی یه خارج از زمان!براي
همین حتی در حالت خلسه ي من که به هیچ چیز توجه ندارم وارد میشه!
براي همین نتونستم در مقابلش مقاومت کنم و بهش تسلیم شدم!
بعد بهم خندید و حرکت کرد و رفت!همونجا واستاده بودم و رفتنش رو نگاه میکردم تا پیچید تو یه خیابون و رفت. «
رفتم تو پیاده رو و تکیه م رو دادم به همون درختی که اولین بار که اومد بهش تکیه داده بود.مونده بودم چرا چیزي
بهم نگفت؟چرا نگفت که دوستم داره؟نکنه چون من خیلی دوستش دارم اومده طرف من؟!اگه اینطوري باشه که برام
!» خیلی سخته!یه دفعه صدا توسرم پیجید!چشمامو بستم!هیچ صدایی قشنگ تر از صداي بهار نبود!داشت برام میخوند
عاشقم من،عاشقی بی قرارم.
کس ندارد،خبر از دل زارم
آرزویی
جز تو بر دلندارم
خوندنش تموم شده بود اما صداي قشنگ و لطیفش هنوز تو سرم بود.همونطور که تکیه م به درخت بو و چشمامو «
بسته بود لذت میبردم ومی خندیدم!انگار تو این دنیا نبودم!یه دفعه یکی هولم داد!نزدیک بود بخورم زمین!چشمامو وا
!» کردم
بابک هوووي!زده به کله ت؟!
چرا همچین میکنی؟!
بابک واستادي تو خیابون و چشماتو بستی داري میخندي؟!همسایه ها ببینن نمی گن طرف دیوونه شده؟!
داشت بهار برام میخوند!
بابک خوش به حالت!اگه با هم عروسی کنین نه پول تلفن میدي نه پول رادیو میدي نه پول ضبط صوت و واکمن
میدي!خدا شانس بده!آهنگاي درخواستی بود؟!
گمشو بابک.
بابک حالا چی برات میخوند؟
خیلی قشنگ بود!هم صداش،هم آهنگش!صداش مثل یه رویاس!
بابک رویا خودمون؟
اه!حرف بیخودي نزن.
بابک به زن من توهین میکنی؟زنت خیلی دلش بخواهد صداش شبیه صدا زن من باشه.
باز چرت و پرت گفتی؟!
بابک خبه حالا!گیرم زنت تلفن و رادیو سرخوده!به پاي زن من که نمیرسه.اصلا بیا زنامونو با هم جنگ بندازیم ببینیم
کدوم برنده میشن!
واقعا دل خوشی داري بابک!

sina_1374
08-31-2011, 05:02 AM
بابک میگم ها!ماتا حالا فکر میکردیم این رویاهه دختر ساکت و ارومی یه!الان یه چیزي بهش گفتم که یه دفعه یه
داد زد سرم که برق ازم پرید!در رفتم اومدم پائین!
من اگه جاي رویا بودم از همون پنجره پرتت میکردم پائین و همه رو از شرت خلاص میکردم!حالا کجا داري میري؟
بابک اومدم تو رو ببرم حموم دامادي،اما حالا که این حرف رو بهم زدي می برمت مرده شور خونه که اون روت رو
بشوره شایدیه خرده حیا بیاد تو چشمات!
اه!چقدرچرت و پرت میگی؟می گم کجا میخواستی بري؟
بابک خرید بابا!داشتم می رفتم خرید.تو خونه هیچی نداریم.
بیا بریم.منم می آم.
بابک می گم ها!اون موقع ها که خودم و خودت بودیم چه خوب بود!نه رویایی بود،نه بهاري بود،نه زري خانمی
بود!خودم بودم وخودت بودي و اون عمه خرسه با دوتاتوله هاش!اونام که وقتی رام بودن!چه کیفی میکردیم!
بی تربیت!

sina_1374
09-08-2011, 02:11 PM
فصل شانزدهم
زري خانم نیم ساعتی رفت پائین و بعد وقتی برگشت حسابی تو خودش بود.صورتش خیلی تو هم بود.
» دو سه دقیقه اي نشست و بعد رفت و سه تا چایی ریخت و اومد تو سالن و رو مبل نشست و ماها رو صدا کرد و گفت
بچه ها یه دقیقه بیائین باهاتون کار دارم.
دوتایی اومدیم و نشستیم .احساس کردم که موضوع مهمی رو میخواد برامون بگه.یکی یه چایی گذاشت جلو ما و «
» گفت
شماها جاي بچه هاي من هستین.از اون روزي که منو تو اون وضع آوردین خونه تون،بهتون دل بستم و مثل بچه هاي خودم دوستتون دارم و دلم نمیخواد اتفاق بدي براتون پیش بیاد.
طوري شده زري خانم؟
زري خانم فعلا نه.اما ممکنه بعدا طوري بشه!
بابک راست می گین زري خانم .اگه اونطوري بشه بیچاره می شیم!
چه طوري بشه بیچاره می شیم؟!
بابک زن بگیریم دیگه!اول تو بیچاره می شی بعدش من!زري خانم که کلی تجربه داره میخواد بهمون اخطار کنه!
زري خانم کاشکی این یکی م شوخی بود!ولی هیچ شوخی اي در کار نیس!
چی شده زري خانم؟!
زري خانم ببین آرمین جون این یارو که اومده بود دنبالم یه خبرچینه!از همه جا خبر داره!پول می گیره و خبر برام
می آره.
اون شبی که رفتیم بیرون شهر واسه اون مراسم فرداش من رفتم سراغ این و جریان رو ازش پرسیدم .البته چیزي
بهش نگفتم.فقط گفتم یه دختري یه که تو این شهر مریضارو شفا میده.ازش خواستم که ته و توي قضیه رو برام در
بیاره.
حالا برام خبر آورده که خبراي خوبی م نیس!
جریان چیه زري خانم ؟
زري خانم چی بگم آخه؟می ترسم بگم ناراحت بشی و دلت ازم بگیره!
خیالتون راحت،هر چی هس بگین.
زري خانم ببین آرمین جون،ازدواج با بهار واسه تو خطرناکه!یعنی اصلا دوستی با این دختر خطرناکه!تو این جریان
خیلی شروشور هس!
خودش که به من گفت واسه م خطرناکه!
زري خانم آره طفلک گفت اما تو جدي نگرفتی و ازش گذشتی.
چون برام مهم نیس.
زري خانم خب حالا که مهم نیس پس بذار برات بگم.تو که میخواي قدم تو این راه بذاري حداقل از خطراش خبر
داشته باش.
اینا تا حالا سر خیلی هارو زیر آب کردن!آدم کشتن براشون مثل اب خوردنه!چندساله که یه برنامه اي شروع شده!اینا
بهارو به اسم هلناي مقدس علم کردن و پشت این جریان خیلی کارا دارن می کنن!تو این فرقه همه جور آدمی هس!از
آدم بی سواد گرفته تا درس خونده و تحصیل کرده!از سپور گرفته تا وکیل و وزیر!
اینا اصلا یه سري آدم رو اینجارو تعلیم دادن و فرستادن تو کشوراي مختلف!تو این دین از هر کشوري و با هر زبونی
مرید دارن اونم مریداي سرسخت و کله خر!اینارو می فرستن تو کشوراي دیگه و با هر کلکی هس واردشون می کنن
تو دستگاه هاي دولتی!بعد هر نقشه اي داشته باشن این مریدا براشون انجام میدن!قانون عوض می کنن،ادم می
کشن،جنگ راه میندازن،مواد مخدر قاچاق میکنن،خلاصه هر کاري که فکرشو بکنی!
مریداشون جنگ براي چی راه میندازن؟!
زري خانم جنگ راه میندازن تا اسلحه هاشون فروش بره دیگه!بعدشم جنگ که بشه خرتو خر میشه و تو خر
توخري،هرکی هر کاري دلش بخواد میکنه!حالا ببین چه کله گنده هایی پشت این جریانن!حالا تو میخواي جلوي اینا
واستی!داري بقول بابک پیغمبرشون رو ازشون میگیري!تا حالام اگه نفهمیدن شانس تو بوده!
بابک حالا شما چی می گین؟می گین چیکار کنیم؟
زري خانم من می گم ارمین از این جریان بگذره!تا حالاشم خدا براش خواسته که زنده س!این یارو که خبرچینه
واسه هر خبر بیست پوند،بیست و پنج پوند میگیره.ببین این جریان چقدر خطرناکه که تا دویست پوند از من نگرفت دهنش رو وا نکرد!
بابک یعنی این جریان هیچ راهی نداره؟
زري خانم یه راهش م اینه که بریم سفارت ایران و تمام جریان رو براشون بگیم.مگه اینکه اونا ازمون حمایت
کتت.تازه اینکارم که بکنیم موضوع مثل توپ صدا میکنه و جاروجنجال بپا میشه!
اینارو که گفت یه سیگار از بابک گرفت و روشن کرد.بابک دوتا سیگارم واسه خودش و من روشن کرد و داد دست «
من و رفت نشست.
» چند دقیقه اي فکر کردم وبعد گفتم
من تصمیم خودمو گرفتم.بهار رو دوست دارم تا آخرشم هستم.حالا هر چی میخواد بشه بشه.از مردنم ترسی
ندارم.می مونین شماها.یعنی زري خانم که هیچی!میتونه همین الان از اینجا بره و شتر دیدي ندیدي!انگار نه انگار که
ماهارو می شناسه.این از زري خانم.می مونه بابک.همین امروز من از اینجا می رم.می رم یه هتل.بهار رو که عقد کردم
دستش رو می گیرم و می ریم ایران.اونجا دیگع مملکت خودمونه و دستشون بهمون نمی رسه.
زري خانم می گم تو تموم کشورا اینا آدم دارن!یعنی چی دستشون بهت نمی رسه!؟
رسیدم رسید!بالاخره خدا بزرگه.اگه شماها فکر می کنین که من بهار رو ول میکنم اشتباه کردین!جون منه و جون
بهار!توکلمم به خداس.اینا تا بخوان بفهمن چی شده به امید خدا ما رسیدیم ایران.
بابک حالا چرا بغض کردي؟!
شماها نمی فهمین من چی میگم!بهار واسه من یه دوست دختر یا یه نامزد و یا یه همسر نیس!اون کسی که براي من
مقدر شده!بهار سرنوشت منه.هم تو خواب ازم خواستن که نجاتش بدم و هم خودم میخوام که نجاتش بدم!هیچکسم
نمی تونه جلومو بگیره!شماهام بهتره خودتونو بکشین کنار.از همین الان انگار نه انگار که همدیگرو می شناسیم.کسی
با شماها کاري نداره.منم دلم نمیخواد بخاطر من بلایی چیزي سرشماها بیاد!مخصوصا بابک که از برادر بیشتر دوستش دارم.
بابک بلندشو کاسه کوزه ت رو جمع کن!فکر کردي من چه جور رفیقی م؟فکرکردي یه همچین وقتها تنهات
میذارم؟دیگه ننه من غریبم بازي درنیار.زري خانم رو راست گفتی.باید بره سرخونه وزندگیش.خودمون یه کاریش
می کنیم.
» زري خانم خندید و گفت «
شماها فکر کردین که من این چیزا رو واسه خودم گفتم؟فکر کردین از مردن می ترسم؟
من انقدر مار خودم تا افعی شدم!شماها هنوز سرگذشت منو نمی دونین .چیزا تو این زندگی دیدم که اینا پیشش مثل
بازي یه!فقط خواستم جریان رو بدونین که چشم بسته تو کاري نرفته باشین من عمر خودم رو کردم چیزي م تو این
دنیا نیس که بهش دل بسته باشم.سرمم درد میکنه واسه این جور کارا!منم باهاتونم.شاید خیلی کارا ازم بربیاد.
دیگه هرچی خدابخواد همون میشه.والسلام.
بابک حالا خودت چه خیالی داري؟
میخوام دو تا بلیت هواپیما بگیرم واسه ایران.حالا تا ببینم بهار کی حاضر میشه بیاد ایران.
بابک نه این فایده نداره.رد هواپیمارو می تونن پیدا کنن.باید بلیت هواپیما بگیري اما یه جوري دیگه بریم.اول با
کشتی می ریم و بعدشم زمینی.
زري خانم راست میگه.اینطوري سخت می تونن پیداتون کنن.باید یه جوري ایز گم کنیم!واسه چند تا کشور بلیت
زمینی می گیریم.بعضی جاهاشم من می تونم یه کارایی بکنم!بهار نباید همین جوري از این کشور خارج بشه.باید
گذرنامه ي جعلی جور کنیم!باید با یه اسم و مشخصات دیگه بهار و از اینجا حرکت بدیم که زود نتونن ردش رو پیدا
کنن.من یکی رو می شناسم که از این کارا میکنه.
بابک خب الحمدالله.اینم که جور شد.برم یه چایی دم کنم که الان رویا و بهار سرو کله شون پیدا میشه.چایی کهنه بهشون بدیم.پس فردا سرمون سرکوفت می زنن که قبل از عروسی شتره شلخته بودین و ما آدم تون کردیم!
نیم ساعت بعد رویا رسید و یه ربع بعدش بهار اومد.یه کت و دامن آبی خوشرنگ با یه بلوز خیلی قشنگ پوشیده بود «
و موهاش رو پشت سرش بافته بود که تا نزدیک کمرش می رسید.مثل یه تیکه ماه شده بود!همون دم در که از
آسانسور پیاده شد وسلام کرد فقط مات واستادم و نگاهش کردم.جدا خسروپرویز حق داشت که عاشق یه همچین
صورتی بشه!فرهاد بیچاره م حق داشت که مثلا بعد از خبر مرگ شیرین دیگه زندگی رو نخواد!
» همونطور واستاده بودم و بهش نگاه میکردم وبهارم بهم میخندید که بابک گفت
انشاالله بعد از عروسی ،من کادو،یه جوراب واریس براتون می آرم!
بهار جوراب واریس؟!
بابک اره دیگه!این آرمین هر وقت شمارو می بینه میخواد نیم ساعت سرپا واسته و شمارو نیگاه کنه!بابا پیغمبرمون
تموم شد از بس تو نگاش کردي!نگاه کردن زیادي استهلاك داره!بدن طرف ساییده میشه و از بین می ره کم کم!
خندیدیم و رفتیم تو نشستیم.بابک برامون چایی و میوه آورد و اونم نشست که بهار از تو کیفش دو تا جعبه درآورد «
» و داد به من و گفت
سرخود رفتم یه کاري کردم ارمین!رفتم دو تا انگشتر واسه خودمون خریدم.
بعد یکی از جعبه ها رو وا کرد و نشونم داد.یه انگشتر مردونه بود.خیلی قشنگ و گرون قیمت!اون یکی م یه انگشتر «
.» طلاي خیلی شیک بود با نگین هاي الماس
این یکی رو من باید برات می خریدم.
بهار چه فرقی میکنه؟بعدا خیلی چیزا می تونی برام بخري.
بابک شکر خدا ازدواجم با تکنولوژي پیشرفت کرده و اتوماتیک شده!زن آدم همه کارا رو میکنه.فقط شوهره باید
»! بع » بگم

sina_1374
09-08-2011, 02:13 PM
زري خانم پاشیم بریم که دیر میشه.براي ساعت پنج و نیم وقت گرفتم.
پنج تایی از خونه راه افتادیم.ماشین بهار رو گذاشتیم تو پارکینگ که جلو خونه دیده نشه.بعد با ماشین بابک حرکت «
کردیم و ده دقیقه بعد جلوي یه ساختمون که زري خانم نشونمون داد واستادیم و پیاده شدیم و رفتیم تو.
یه دفتر بود.زري خانم زنگ زد و یه مرد پیر در رو وا کرد.بهار به زري خانم گفت که شماها برین تو.میخواست با من
» تنهایی صحبت کنه.وقتی اونا رفتن تو در دفتر رو بست و به من گفت
ببین آرمین هنوز هیچی نشده میخوام بدونی کاري که داري میکنی خیلی خطرناکه!اونا حتما دنبالمون می آن و براي
تو خطرناکه!یعنی به قصد کشتن تو می آن!هنوز اتفاقی نیفتاده.می تونی از همین جا برگردي وهمه چیز رو فراموش
کنی منم بر میگردم و می رم دنبال زندگیم.خوب فکراتو بکن و بعد تصمیم بگیر.حالا چی میگی؟
تو بلدي آشپزي بکنی؟
» نگاهم کرد و بهم خندید و گفت «
دوستت دارم آرمین.
دست همدیگرو گرفتیم و رفتیم تو دفتر. «
زري خانم و بابک و رویا شاهد ازدواج مون شدن و عقد تموم شد.انگشتري رو که از طرف من براي خودش خریده
بود ازش گرفتم و دستش کردم.بقدري انگشتاش ظریف بود که می ترسیدم انگشتش تو دستم بشکنه!
» وقتی بهار انگشتر رو به انگشت من کرد گفت
براي همیشه عشق خاموش من!
» همه برامون دست زدن و بهمون تبریک گفتن.وقتی اومدیم بیرون زري خانم گفت «
امشب شام همه مهمون من.می ریم کاباره.
» بهار یه دفعه ناراحت شد که بابک گفت
هیچ مهم نیس.حالا حالاها وقت براي اینکارا هس.بهتره برنامه هارو خراب نکنیم.اونا نباید از جریان بویی ببرن.
زري خانم راست میگخ.حالاباشه واسه یه شب دیگه.
بهار در ضمن جاهایی مثل کاباره که شلوغه نباید من با کسی دیده بشم.خطرناکه!
زري خانم اینم راست می گی.پس فعلا از اینجا بریم تا بعد.
سوار ماشین شدیم و برگشتیم خونه.بابک ماشین بهار رو از پارکینگ درآورد وبهار با همه خداحافظی کرد و زري «
خانم و بابک و رویا رفتن بالا.
بهار سوار ماشین شد و در طرف دیگه رو وا کرد و به من گفت سوار شم.دوتایی حرکت کردیم و رفتیم پشت در خونه
مون.دم پارك.پیاده شدیم و رفتیم تو پارك.هوا تاریک شده بود و بارونم نم نم می اومد.دوتایی روي یه نیمکت زیر
درختا نشستیم و بدون حرف،صداي بارون رو گوش کردیم.هیچکس تو پارك نبود.راستش کمی ناراحت بودم.دلم
» نمیخواست بهار از پیش م بره.کمی که گذشت بهار دستم رو گرفت و گفت
چرا دیگه نگاهم نمیکنی؟باهام قهر کردي؟
» بهش خندیدم «
بهار من دلم خیلی بیشتر از تو میخواد که پیش ت بمونم،مخصوصا امشب!اما نمیشه.ترو خدا ناراحت نباش.تو که
ناراحتی من غصه میخورم.
دلم نمیخواد دیگه تنهام بذاري.
بهار منم دلم نمیخواد.
تو تازه مال من شدي!
بهار توام تازه مال من شدي!براي من رفتن خیلی سخت تره اما چاره نیست یعنی فعلا چاره نیست.صبر داشته
باش.اینطوري بهتره.من دلم میخواد با لباس عروسی بیام خونه ي تو.نه اینجوري.می فهمی؟
می فهمم.
بهار خیلی دوستت دارم آرمین.
چرا به عشق من ،عشق خاموش میگی؟
بهار عشق تو ساکت و بی صداش اما گرم!
» صورتم رو بوسید و بلند شد «
کی می آي؟
بهار خیلی زود.
» دوتایی رفتیم طرف ماشین و سوار شد و گفت «
بهم فکر کن .مرتب فکر کن تا بیام.
حرکت کرد و رفت .برگشتم روي نیمکت نشستم و به انگشترم نگاه کردم. «
کجا رفت؟!چرا انقدر زود؟براش تو دلم دعا کردم.
شب زفاف کم از صبح پادشاهی نیست بشرط آنکه پسر را پدر کند داماد بیچاره!
» بابک بود .پشت سرم واستاده بود و داشت می خندید «
شد من جایی برم و تو نتونی پیدام کنی؟
بابک بدبخت من یه فرستنده ي کوچیک کردم یه جاي تو!هر جا بري پیدات میکنم!
بی تربیت!
بابک آدم صبح به صبح دویست تا مرغ رو سرپا بگیره و کنف نشه!آدم پنچري چرخ قطار رو بگیره و کنف
نشه!دلت رو صابون زده بودي واسه امشب آره!؟
بیچاره بدبخت !پاشو پاشو بیا بریم خودم امشب دامادت کنم!
تا منو داري غم نداشته باش و منت این خانما رو نکش!
» اینو گفت و از پشت نیمکت پرید و اومد کنار من نشست و گفت «
الهی من بمیرم واسه هرچی دل عاشق داغ دیده س!هی بدو و این در اون در بزن و با بدبختی زن بگیر،اونوقت بعد
ازعقد عروس خانم بذاره و بره!تازه بدبختی اینه که نمیشه هیچی م بهش گفت!معلوم نیس چه قدرت هاي دیگه اي
هم داره که به ما بروز نداده!حرف بهش بزنی یه دفعه یه وردي چیزي میخونه آدم میشه مگس!حالا هی ویزویز
کن!کیه که حرفت رو گوش بده!؟زیادم ویزویز کنی با مگس کش محکم می زنه تو کله ت که ریق ت در بیاد!
اّه!حالمون رو بهم زدي بابک!
» بابک بلند شد ویه سیگار از تو جیبش دراورد و پرسید «
فندك داري؟
نخیر!
بابک کبریک داري؟
نخیر!
بابک سنگ آتیش زنه داري؟
گمشو!
بلندشو و از زیر درختا رفت جلوتر زیربارون واستاد.سیگار رو گذاشته بود گوشه ي لبش و دستاشو کرده بوده تو «
» جیب اورکتش و همونجور واستاده بود
بیا زیر درختا.خیس می شی زیر بارون!
بابک اولا که دارم دوش می گیرم!برگشتم خونه حوصله ي حموم کردن ندارم!همین جا الان سرمو چنگ می
زنم!دوما تا یکی پیدا نشه این سیگار رو برام روشن نکنه ازاینجا جم نمیخورم.تازه یه آرزو هم تو دلم کردم که تا براورده نشه نمی آم!
بدرك!واستا تا سرما بخوري.
!» یه دو دقیقه اي همونطوري واستاد «
بیا این طرف پسر!سینه پهلو میکنی ها!
بازم گوش نکرد.یه کمی که گذشت از دور دو تا دختر پیداشون شد و همونجور که می اومدن جلو بابک رو نگاه «
میکردن و می خندیدن.بابک همونطوري واستاده بود و تکون نمیخورد.
» تو همین موقع دخترا با خنده اومدن طرف ما و سلام کردن.بابکم بهشون سلام کرد.یکی از دخترا به انگلیسی گفت
اسم من آنته س،اینم هاش دوست مه.
بابک اسم منم بابکه،اینم ارمین سگ مه!
» دخترا زدن زیر خنده و یکی شون گفت «
شمام مثل ما حوصله تون سر رفته که تو این بارون اومدین پارك؟
بابک نه جانم من همیشه همین وقتا سگمو می آرم پارك می گردونم!
» باز دخترا خندیدن و گفتن «
چرا زیر بارون ایستادین؟
بابک دنبال فوضول می گردم!یعنی دنبال کبریت می گردم!
دخترا دوباره خندیدن و یکی شون از تو کیفش یه فندك درآورد و سیگار بابک رو روشن کرد.بابک یه نگاهی به «
» فندکش کرد و گفت
چه فندك قشنگی!میشه بگین از کجا خریدینش؟
» دختره آدرس یه مغازه رو داد که بابک گفت
میشه ازتون خواهش کنم با هم بریم و اون مغازه هه رو بهم نشون بدین؟آخه من اینجا غریبم و نابلد!
» دخترا یه نگاهی به همدیگه کردن و بعد یه نگاهی به ما و بعد گفتن «
اتفاقا اون فروشگاه سر راه مونه.خوشحال می شیم اگه بتونیم به شما کمکی بکنیم.
» بابک برگشت یه نگاهی به من کرد و زود گفتم «
بابک من جایی نمی آم ها!دارم جدي می گم.
» یه نگاهی به من کرد و به فارسی گفت «
خاك بر سر بی بخارت کنن!!اون وقت که زن نداشتی چی بودي که حالا که زن گرفتی باشی؟!
» بعد برگشت به دخترا گفت «
ببخشین خانما.
این پدرسگ خرسیگاري نیس!یعنی وقتی که باید سیگار بکشه می ره تو ترك و وقتی که نباید سیگار بکشه چپق م
جلوش بذاري میکشه!
» دخترا که منظورش رو فهمیده بودن زدن زیر خنده و گفتن «
پس ما دیگه می ریم.از آشنایی تون خوشحال شدیم.شب بخیر.
بابک همونطور واستاد و سیگارش رو کشید .وقتی سیگارش تموم شد اومد و واستاد جلوي منو و همونجور عصبانی «
!» نگاهم کرد
چیه؟!
بابک هیچی.
پس چرا اینجوري نگاهم میکنی؟
بابک میخوام ببینم الاغ چندتا گوش داره و گوشاش چقدر درازه!

sina_1374
09-08-2011, 02:17 PM
میرم به رویا می گم ها!
برو بگو!مادرسگ!
مرده شور اون زبونت رو ببرن!خجالت نمی کشی این مزخرفا رو به من می گی؟!
بازم همونجور واستاد و نگاهم کرد و منم روم رو کردم یه طرف دیگه که دست کرد تو جیبش بسته ي سیگار رو «
» درآورد ویه دونه گذاشت .گوشه ي لبش و گفت
بازم می رم دنبال فندك بگردم امااگه ایندفعه یکی خواستی مارو ببره و مغازه ي فندك فروشی رو بهمون نشون بده
و تو نیومدي پدرتو در می آرم!
» تا اینو گفت دست کردم و بسته ي سیگار و سیگاري رو که گوشه لبش بود ازش گرفتم و گفتم «
حالا دیگه هیچ غلطی نمی تونی بکنی!
بابک ت کاریم نمیخواستم بکنم.تا آدم یبس و سرد مزاجی تو پیشم نشسته باشه دست و دلم بکار نمیره!
همونطور نشسته بود و به درختا نیگاه میکرد.تا سه تا دختر از دور پیداشون شد.بابک همونجور که میخندید «
بعد بلند شد و رفت طرف دخترا و گفت «! آرزو از اعماق قلبم به زبونم ترسیده مرادم رو می گیرن » گفت
ببخشین خانما میشه خواهش کنم به من کمک کنین؟
بعد دست کرد از تو اون یکی جیبس یه نمی دونم سایه چشم بود ریمل بود چی بود که درآورد و نشون دخترا داد و «
» گفت
من با لوازم ارایشی آشنایی ندارم اینو براي مادرم خریدم میخواستم شما که وارد هستین اینو ببینین که مارك خوبی
یه؟
» تا دخترا سایه چشم رو دیدن یکی شون گفت «
البته!این یه مارك بسیارمعروف و گرون قیمتی یه!رنگهاشم خیلی طبیعی یه!
بابک پس سرم کلاه نرفته؟
نه اصلا من خودم خیلی دلم میخواد از این مارك بخرم اما متاسفانه خیلی گرونه.
بابک ا...!چه قابلی داره؟اصلا این مال شما!
جدي میگین ؟!مال من؟!
» مات مونده بودم وبهش نگاه میکردم که بابک با خنده بهم نگاه کرد!اون یکی دختره گفت «
خوش بحالت ناتاشا!کاشکی اون مال من میشد!
بابک شمام غصه نخور عزیزم!بیا!
» دوباره دست کرد تو جیبش و یه رژلب درآورد و داد به اون یکی دختره وگفت «
من از اینا یه خروارتو خونه مون دارم!اگه بیاین من همه رو بهتون نشون میدم!
» تا اینو گفت یکی از دخترا گفت «
حتما!خونه تون کجاس؟
» بابک اومد یه چیزي بگه که من بلندشدم و گفتم «
من رفتم بابک!
بابک اه...!کجا؟!صبرکن!
» راه افتادم که بابک دو قدم دنبالم اومد و دوباره برگشت و سایه چشم و رژ لب رو از دخترا گرفت و بهشون گفت «
ببخشین دخترا.این دایی مه!دید کادوي مادرم رو دادم به شما بهش برخورد!حالا میره خونه شکایتم رو به مادرم
میکنه!
» بعد در حالیکه دنبال من می دوئید بهشون گفت «
فرداشب همین موقع بیاین اینجا براتون یه خروار از اینا میارم!
برگشتم نگاهش کردم.داشت میخندید و دنبالم می اومد.دخترا مات واستاده بودن و ماهارو نگاه میکردن.وقتی رسید «
» بهم گفت
الهی ننه ت داغت رو ببینه آرمین!ببین چه جوري با زندگی من بازي میکنی؟!
بابک واقعا تو دیگه چه جونوري هستی؟اینارو دیگه از کجا آورده بودي؟!
» درحالیکه میخندید گفت «
اینارو کادو واسه رویا گرفته بودم.
اون وقت داشتی می دادیشون به این دخترا؟!
بابک چه فرقی میکنه؟همه برکت خدان!
» مرده بودم ازخنده «
برو گمشو!تو دیگه خیلی فاسد شدي!
بابک ببین حالا دختره چقدر تو دلش به تو فحش میده که باعث شدي سایه چشم به این گرونی از دستش بره!حالا
چرا انقدر تند می ري؟
می ترسم این دفعه چهارتا دختر به پستمون بخورن!
بابک نترس.تا آرزو نکنم براورده نمیشه!منم دیگه آروز نمیکنم.تموم آرزوهامو داري به باد می دي تو!من هی ارزو
میکنم ،تو می پرونی شون!
» بعد برگشت پشتش رو نگاه کرد و یه دفعه به من گفت «
بدو آرمین!دخترا دارن دنبالمون می آن که خونه مونو یاد بگیرن وسایه چشمارو غارت کنن!بدو که همیشه من به
آرزوهام می رسیدم این دفعه ارزوهام دارن به من می رسن!بدو که رسیدن!
» با خنده و شوخی رسیدیم خونه .وقتی رفتیم بالا،دیدیم رویا رفته.بابک به زري خانم گفت
خب حالا که رویا رفته ،شمام مثل یه دختر خوب به ماها شب بخیر بگو و دندون هاتو مسواك بزن و برو لالا کن که
من و این پسره امشب فعالیت فوق برنامه داریم!
» زري خانم خندید و گفت «
نمی خواین بقیا سرگذشتم رو براتون تعریف کنم؟
بابک باز میخواین قوطی بگیرو بشون بدي دستمون؟!هرشب سرمارو با قصه گرن میکنی و از زندگی میندازي مارو
زري خانم!پاك شدیم عابد و زاهد!تو این چند روزه کوچکترین خطا ازم سر نزده!ضعف گرفته تم!تمام انرژي اي که
این چندساله ذخیره کرده بودم مصرف شد و از بین رفت!
» زري خانم غش کرد از خنده و گفت «
این بابک خیلی شیطونه ها!همیشه اینطوري بوده یا از وقتی اومده اینجا اینطوري شده؟
از بچه گیش همین جوري بود!خیلی منو اذیت میکنه!اگه بدونین امشب تو پارك چه آتیشی سوزوند!
بابک دارم واکسینه ت میکنم که پس فردا زنت اومد تو خونه ت هرچی اذیتت کرد طوریت نشه!
» بعد رفت وچندتایی چایی ریخت و آورد و یکی داد به زري خانم و یکی م گذاشت جلوي من رومیز و گفت «
بخور قربونت برم بخور جون بگیر که هرچی اذیتت کنم حقته!
زري خانم چرا انقدر اینو اذیت میکنی؟
بابک از بس دوستش دارم.طفل معصوم خیلی بی سرزبونه!آدم بی سرزبون رو باید زد تو سرش نااگاه بشه!یادمه تو
کلاس تو ایران زمان دبیرستان همیشه من شلوغ میکردم و یقه ي این گیر می افتاد!
زري خانم مگه با هم تو یه مدرسه بودین؟
بابک تو یه مدرسه که بودیم هیچ ،تو یه کلاسم که بودیم هیچ،تازه دوتایی بغل هم رو یه نیمکت می شستیم!این بچه
درس خون بود.من هی سرکلاس شلوغ میکردم و نمیذاشتم حواسش جمع درس باشه!اینم به باباش می گفت و باباش هر سال سه بار کلاسش رو عوض میکرد که پیش من نباشه.منم می رفتم به ناظم مون می گفتم
»؟ هاي بی تربیت داره میشه ما کلاس مونو عوض کنیم
ناظم بیچاره م هیچی نمی گفت و منو میفرستاد تو کلاس آرمین!خلاصه از دست من خلاصی نداشت.هرجا می رفت
مثل سایه دنبالش بودم!درسهارو این میخوند نمره ي بیست رو من می گرفتم!سرجلسه امتحان می شستم بغلش و
هی از رو دستش تقلب میکردم!عوضش تو مدرسه از ترس من بچه ها جرات نمیکردن نگاه چپ بهش بکنن!
یادمه یه دبیر داشتیم که شمالی بود.انگار اهل رشت بود.بیچاره آدم خیلی خوبی بود و خوبم درس می داد فقط لهجه
شمالی داشت.من همیشه سرکلاس این چند تا مگس از خونه می گرفتم و می آوردم مدرسه.بعد سرکلاس ریق مگسه
رو درمی آوردم و یه تیکه کاغذ کوچولو می چسبوندم در اونجاش!بعد ولشون میکردم رو هوا!یه دفعه می دیدي دو
سه تا تیکه کاغد سفید دارن رو هوا واسه خودشون پرواز میکنن!بعضی وقتام به پاي مگساي نخ سفید می بستم و
ولشون میکردم.دبیر بیچاره مون نیگاه میکرد و می دید چند تا تیکه نخ سفید رو هوا از این ور کلاس می رن اونور
کلاس برمیگردن!مگسا که خسته میشدن تا یه جا می شستن بچه ها پرشون می دادن!دبیرمون تا می اومد کلاس ما به
!» پسرم اون پنجره را پیش کن،بد میاد نخا و کاغذا راه می اوفتن تو کلاس » بچه ها می گفت
!» بعدا که فهمید جریان چیه و کار کار منه تا منو می دید بهم می گفت سوتوده پدرسگ،تی توخم ببات نیستی
یه بارم چندتا مگس از تو خونه گرفتم و هر کدوم رو گذاشتم لاي یه تیکه پنبه و آوردم سر کلاس.نوبت زنگ این
دبیرمون که شد پنبه ها روخیس کردم و پرت کردم طرف طاق کلاس.پنبه ها چسبید به طاق.یه ربع که گذشت پنبه
ها خشک شد و صداي ویز ویز مگسا بلند شد!حالا ویزویز نکن کی ویزویز بکن!یکی دوتام نبودن که!ده دوازده تا
مگس بودن!یه سنفونی اي راه انداخته بودن که چایکو فسکی باید می اومد می دید و کیف میکرد!تا کلاس ساکت
میشد و دبیرمون میخواست درس بده مگسا شروع میکردن!ویزویزویز،ویزویزوی ،ویز!ویز!یکی شون ویلن می
زد،یکی شون ساك سیفون میزد،یکی شون ترمپت می زد و بقیه م با هم میخوندن!بچه هام مخصوصا ساکت می شدن که صدا قشنگ بیاد!
دبیرمون یه نیم ساعتی صبر کرد و هیچی نگفت و بروش نیاورد اما مگه میشد؟!بچه ها یه لحظه ساکت می شدن و تا
مگسا شروع میکردن با هم خوندن اونام می زدن زیر خنده!دبیرمون که دید دیگه نمیشه درس داد،گچ رو پرت کرد
یه طرف و به من گفت سوتوده بیا اینجا.منم خیلی خونسرد رفتم پاي تخته آروم دستش رو گذاشت رو شونه و
من مرد مردانه از تی دوو تا سوال دارم .اگه راستی ش با من بازگو کردي که سلامت اگه نه،با چپ دستم می زنم » گفت
!» راست گوشت
خودم آگاهم که لاي پنبه ها مگس کار گذاشتی.اما ماندم سرگردان که شی ژوري اینارو » گفتم بفرنائین آقا.گفت
»؟ چسباندي ب طاق کلاس
اووو!سوتوده جان حاشا نکن که کار تو پدرسوخته » خودم مرده بودم از خنده!اومدم بگم که آقا من نکردم که گفت
دیدم خیلی عصبانیه.بگم نه کتکه رو خوردم.این بود که حقیقت رو بهش گفتم و آماده ي کتک شدم که یه دفعه «. س
خلاصه اون روز درس رو تعطیل کرد و «! آووو!فکر شیطانم ب این توکنولوژي نمی رسه » خودشم زد زیر خنده و گفت
همگی به کنسرت مگسا که در گام دوماژور اجرا میشد گوش کردیم و خندیدیم!یادش بخیر چه روزي بود.چه خاطره
اي شد واسه همه مون!یادته آرمین!
بله شاهکارات یادمه!
بابک چه دبیر بامعرفتی م بود و اون سال دو نمره از یه درس دیگه کم آوردم رفتم بهش گفتم بیچاره به اون یکی
دبیره رو انداخت و برام دو نمره رو گرفت یادش بخیر.
» زري خانم غش کرده بود از خنده «
حالا میذاري زري خانم سرگذشتش رو تعریف کنه؟
بابک الان نه.بذار ترتیب شام رو دیم و قبلش یه دوش بگیریم که داستان تموم شد بپریم تو رختخواب!بپر جیشت رو بکن که آخر داستان خوابت ببره من حوصله ي سرپا گرفتنت رو ندارم ها!
بی تربیت!

sina_1374
10-15-2011, 03:42 PM
فصل هفدهم
شام مون رو خوردیم و کارامون که تموم شد،چند تا چایی ریختم و بردم تو سالن.سه تایی چایی مون رو خوردیم.زري «
خانم توفکر بود.آروم آروم چایی ش رو خورد و هیچی نگفت .کمی که گذشت زري خانم یه سیگار روشن کرد و
» شروع کرد به کشیدن.بعدش شروع کرد به گفتن
اونایی که برات تعریف کردم یادتون هس؟
بابک تمامش.مخصوصا سکانس هاي آموزشی ش!اونارو همین الان ازم بپرسین یه واو توش جا نمیندازم!پنجاه بار تا
حالا مرورشون کردم،فقط این چند روزه وقت نکردیم بریم آزمایشگاه و بصورت علمی؛درسامون رو آزمایش
کنیم.یعنی صحنه ها رو حفظ یم،اما عملی آزمایش نکردیم!
زري خانم تو گفتی و منم باور کردم!
بابک اجازه خانم!بجون بابامون آزمایشگاه درش قفل بود وگرنه ما شاگرد تنبل نیستیم!ولی قول می دیم از فردا شب
درسهاي عقب افتاده مون رو جبران کنیم!
» زري خانم خندید و گفت «
حالا دیگه گوش کنین که میخوام بقیه ش رو براتون بگم.
» پک آخر رو به سیگارش زد و سیگار رو خاموش کرد و همونطور که دودش رو از دماغش میداد بیرون گفت «
تا اونجا گفتم که یارو لباس شخصی یه،بعد از خواستگاري از خونه مون رفت،خواهراي بزرگترم دمق بودن اما بابام با
نمیشد بهش جواب نه بدیم » دمش گردو میشکست.ننه م برایش یه چایی ریخت.وقتی چایی ش رو هورت کشید گفت
.طرف لوله هنگ ش خیلی اب می گیره!یعنی نمیشه م دختر رو تو خونه نگه داشت.حالا گیرم بخت آبجی بزرگاش
هنوز وا نشده باشه!نباید که این یکی رو سیاه بخت کرد!
با این چند جمله هم وجدان خودش رو راحت کرد و هم رسم و رسومات رو ماچ کرد و گذاشت کنار!
فرداش ،بعداز صبحونه، رفتم اتاق حاجی.تا وارد شدم پرسید دیروز چه خبر بود اونجا؟جریان رو بهش گفتم.رفت تو
زري جون،یه » فکر.بعدش بلند شد و از تو صندوقچه ش،دو تا اسکناس پنج تومنی درآورد و گرفت جلو من و گفت
چیزي بهت میگم نه و نو تو کار نیار و دل منو نشکون.الانم که تو واسه جاهاز پول لازم داري.این ده تومن رو بگیر و یه
این ده تومن،پول دو برج کار » نشستم که گفت «. بشین تا برات بگم » گفتم چیکار کنم؟گفت « کار کوچولو واسه من بکن
سرش رو آورد در گوشم «. حالا گوش کن چی بهت میگم » فقط نگاهش کردم که گفت «! کردن باباته.خیلی پوله ها زري
و شروع کرد به حرف زدن!دیدم داره چرت و پرت میگه و یه چیزایی ازم میخواد که از جام بلند شدم.تا دید دارم می
»! خیلی خب،جهنم!پنج تومن روش » رم گفت
محلش نذاشتم و اومدم بیرون.تا پامو گذاشتم تو حیاط که دیدم دم در اتاق مون محشر کبري شد!یعنی کبري خانم
دستش رو گذاشته در گوشش و نعره ها میکشه که نگو!
یه دفعه خواهرام و ننه م ریختن سرش و د بزن!یکی گیس ش رو می کشید،یکی گازش می گرفت!یکی چنگش
مینداخت!خلاصه هر طرف می چرخید،از یکی میخورد!همسایه ها ریختن در اتاق ما و کبري خانم رو از دست آبجی
هام نجات دادن که کبري خانم شروع کرد به ابروریزي کردن!چیزا میگفت که عرق سرد به تنم نشست!دلم
میخواست چاك دهنش رو جر بدم!اما هرچی می گفت حقیقت بود!چشماشو بسته بود و با فریاد به همسایه ها می
بدبختا مگه کورین و نمی بینین که دختراي این پتیاره خانم محل رو آباد کردن؟!اینجا رو کردن....خونه!صد » گفت
رحمت به ناحیه جفت پنج!شدن....رسمی!اگه می رفتن بیرون کثافتکاري میکردن که حرفی نبود!هر روز دارن
!» سرمیخورن تو رختخواب شووراي ما!یکی دوتا نیستن که!همه شون اینکاره ن
دي خانم رئیس آکله خانم؟!نون...بهت ساخته؟!خوش بحالت!بگو اون شوور قر » بعد به ننه م فحش میداد و می گفت
مسافت کلاش رو بذاره بالاتر!تا از خونه میزنه بیرون،هر کدوم از این....خانما می تپن تو یه اتاق!می م از دستتون
کمیسري عارض میشم!
تااینا رو گفت ننه م و آبجی هام دوباره ریختن سرش!همسایه ها جداشون کردن که یکی دوتا ازمرداي همسایه که
خجالت » هنوز سرکار نرفته بودن اومدن جلو و پریدن به کبري خانم!هرکدوم یه چیزي بهش می گفتن.یکی می گفت
چاك دهنت رو ببند!حسودیت میشه دارن دخترشون رو به یه » یکی دیگه ش می گفت «! بکش زن،ننگ رو مردم نبند
یه دفعه حاجی نعمت م از اتاقش اومد بیرون واونم پرید به کبري خانم بدبخت!با توپ و «!؟ آدم حسابی شوهر میدن
زنیکه ي بددهن این حرفا چیه میزنی؟!ماها از اون وقت که این خونواده ي نجیب اومدن تو این خونه » تشر بهش گفت
!» یه چیز بد ازشون ندیدیم!همه ش خوبی!همه ش مهربونی!پاشو لنگ و پاچه ت رو جمع کن جلو مرد غریبه
اینارو که گفت پوزخند رو رو لباي اون دو تا مردهمسایه دیدم!آبجی بزرگم یه نگاهی به من کرد و خندید!بعد حاجی
شما بفرمائین تو اتاق این زنیکه سر صبحی زده به کله ش و هرچی لایق خودشه از دهنش می آد » به ننه م و ماها گفت
!» بیرون!بفرمائین تا من بعدا خدمتش برسم
اینارو که شنفتم دهنم وامونده بود!کبري خانم بدبخت داشت حقیقت رو می گفت اما همه زدن تو دهنش!بعدا فهمیدم
که جریان چی بود و چرا مردا از ماها دفاع کردن.حاجی که تکلیفش معلوم بود.آبجی هام براش کار میکردم وپول
بهش می رسوندن.اون دو تا مردم که می ترسیدن اگه قضیه رو بشه ممکنه ما ازاون خونه بریم و سرشون بی کلاه
بمونه!خلاصه اینجا بود که دیدم چطوري حق رو ناحق کردن!کبري خانم بدبخت دیگه لال شد و چادرش رو پیچید به
خودش و راه افتاد طرف اتاقش.وقتی از جلوي من رد میشد یه نگاه بهم کرد که از خجالت آب شدم!دیگه دلم ازاونجا
کنده شد.خدا خدا میکردم که یارو زودتر بیاد و منو عقد کنه و ورم داره و باخودش ببره.دیگه طاقت دیدن و شنیدن
این چیزا رو نداشتم!مخصوصا که دیگه همه چی علنی شده بود!اي صلوات به قبر اون بابام که مارو ورداشت و ازده مون آورد تو اون خراب شده!
خلاصه فرداش یارو با دو تا آجان اومد خونه مون.بابام جا خورده بود.یارو میخواست منو ورداره و ببره.بابام میخواست
اول عقد کنیم و بعد با هم بریم اما یارو می گفت ماموریتش جلو افتاده و باید همین الان حرکت کنه.می گفت کار
دولت شوخی وردار نیس.بابام تا خواست ایش ونوش کنه یارو لبه ي کتش رو زد کنار و چشم بابام به پارابلومش
افتاد!دیدن پارابلوم همون و راضی شدن بابام همون!
دردسرتون ندم،ننه م یه بغچه واسم پیچید و بیست تومن م پول داد بهم و راهی م کرد خونه ي بخت!باقی بقایت!جانم
فدایت!این شد خواستگاري و شیرینی خورون و نامزدي و عقد و عروسی ما!والسلام!
منو می گی؟!یه دفعه ترس ورم داشت.گریه م گرفت..جرات نمیکردم از خونواده م جداشم.حداقل هر چی
بودن،خونواده م بودن.شاید براي اولین و آخرین بار بود که بابام رو بغل میکردم!هنوز بوي عرق تن خسته و رنج
کشیده ش تو خاطرم مونده!وقتی بغلم کرد حالی بهم دست داد که حاضر نبودم با هیچ چیز خوب دنیا عوضش
کنم.دلم نمیخواست ازتو بغلش بیام بیرون!شوخی نبود،بعد از چهارده پونزده سال،بابام یه بار بغلم کرده بود!شما بچه
هاي عزیز دردونه نمی فهمین من چی میگم.تا یادتون می آد،عزیز پدر و مادر بودین و چیزي که کم نداشتین،محبت
پدر و مادر بوده!ماها اون وقتا اگه یه لبخند رو لب بابامون می دیدیم تاآخر اون روز با کیف همین یه خنده ي خشک و
خالی خوش بودیم.
حالا که فکر میکنم می بینم این مردم ما،این مملکت ما چه روزهایی رو گذرونده تا حداقل به اینجا رسیده که آدماش
معنی بعضی چیزارو بفهمن!
اگه خواستیم یه ذره امنیت داشته باشیم ،اگه خواستیم یه خرده بهمون احترام بذارن،اگه خواستیم چهار تا مدرسه
داشته باشیم،اگه خواستیم دو تا دکتر داشته باشیم،اگه خواستیم یه چیکه آب تمیز از شیر آب تو گلومون بریزیم،اگه
خواستیم یه خرده قانون داشته باشیم،اگه حق خودمون دونستیم که اندازه یه سر سوزن سرگرمی داشته باشیم،اگه توقع داشتیم که چهار تا کله گنده که بالا سرمون بودن و بهمون امر ونهی میکردن و واسه مون تکلیف روشن میکردن
به چشم یه آدم به ما نگاه کنن،اگه خواستیم که تو پیري و کوري حداقل خیالمون راحت باشه که از گشنگی نمی
میریم چه بدبختیایی کشیدیم!
تازه هنوزم که هنوزه وقتی بازنشسته می شیم باید راه بیفتیم دنبال یه کار تا خرج و دخل مون با هم جور بشه!ناسلامتی
زیر پامونم نفت خوابیده!حالا بیا این خارجیا رو نیگاه کن!کارش که تموم میشه.از یه دقیقه استراحت و تفریحش نمی
گذره!از مهر مادرش میگذره که از تفریحش نمی گذره!تازه وقتی م که بازنشسته شد،مسافرت هاش شروع میشه.همه
چیزشم روبه راه.مریضم که بشه،بیمه چشمش کور میشه و تمام خرج و مخارجش رو میده!تا روزي که زنده س
تامینه.چرا؟
واسه اینکه بعنوان یک انسان قبولش کردم.بخاطر اینکه خودشون باور دارن که انسانن!حق و حقوق شون رو می دونن
چیه!
حالا ما!تو یه مدرسه دولتی که وارد می شیم همه ش باید مواظب حرف زدن مون باشیم که نکنه یه چیزي از دهن مون
بپره و به تریش آقاي مدیر بر بخوره و یا اسم بچه مون رو ننویسه و یا اگرم نوشت نکنه با بچه مون چپ بیفته و
مرتب بچزونه تش!حالا بگیر برو تا اداره ها و چی و چی و چی!
بابک قربونت زري خانم،ما اول جوونی مونه!می ریزن می گیرن مونا!اینا چیه داري میگی؟!
» زري خانم خندید و یه سیگار دیگه از بابک گرفت و روشن کرد و گفت «
خلاصه از بغل باباهه اومدم بیرون و نگاهش کردم.دو تا چیکه اشک از چشماش سرخورد اومد پائین و رفت لاي
ریشش!
اینجا که رسید چشماشو بست ویه مدت همونجور ساکت موند.بعد که چشماش رو وا کرد،یه قطره اشک از گوشه ي «
چشمش چکید افتاد رو صورتش
بعد یه پکی به سیگارش زد و گفت
بگذریم که دنیا محل گذره!آقایی که شماها باشین با دل خون از همه خداحافظی کردم تا آخرین نفر آبجی بزرگم
زري ایشااله خوشبخت بشی.ماها که افتادیم تو راه کج،ایشااله تو عاقبت بخیر » بود.وقتی بغلش کردم بهم گفت
این رو گفت و گریه کنون رفت تو اتاق.چی بگم؟!یه من بودم،صد من شدم!انقدر غصه تو دلم جمع شده بود که « بشی
میخواستم فریاد بکشم!اما گیرم که فریاد بکشی،کیه که صدات رو بشنفه؟!بالاخره یارو دو سه تا سرفه کرد که یعنی
وقت تنگه.بعد اومد جلو و با قربون صدقه منو راه انداخت طرف ماشین.قربون صدقه هاش دلم رو گرم کرد.با خودم
گفتم که حداقل یه شوهر مهربون گیرم اومده که بهش تکیه کنم.
ننه م اززیر قران ردم کرد و سوار ماشین شدیم و حرکت.از شیشه عقب پشت سرم رو نگاه کردم.مادرم در حالیکه
گریه میکرد،یه کاسه آب ریخت پشت ماشین.بابام دستش رو گرفته بود جلوي چشماش تا گریه ش معلوم
نشه.خواهرامم همونجور که گریه می کردن برام دست تکون میدادن و همسایه هام دور وورشون بودن.ماشین که
پیچید تو یه کوچه،تمام این پرده ي نمایش یه دفعه تموم شد.شروع کردم زار زار گریه کردن.واسه اولین بار بود که
از خونواده م جدا میشدم اونم چه جداشدنی!یه دفعه از این ور بریدم ورفتم یه طرف دیگه که اصلا نمی شناختم و نمی
دونستم که چیه و کیه!
خلاصه هرجوري بود جلوي گریه مو گرفتم که نکنه به شوهرم بربخوره.کمی که جلو رفتیم یکی از آجان ها پیاده شد
و ما حرکت کردیم.من و شوهرم عقب نشسته بودیم واون یکی آجانه جلو پشت فرمون.یه ربع طول نکشید که از
تهران اومدیم بیرون و افتادیم تو جاده.جاده که چه عرض کنم؟درب و داغون.وقت تون رو نگیرم،بالاخره بعد از دو
روز رسیدیم جنوب و مسافرت تموم شد.
یه شب تو راه موندیم.از کل مسافرتم اینو براتون بگم که فقط ماشین ما تو جاده بود و تک و توك کامیون.تو راهم چه
کشیدم بماند که همه ش معذب بودم!اون منو زن خودش می دونست اما من ناراحت بودم چون هنوز شرعا زنش نشده بودم و دلم چرکین بود و نمی تونستم بهش چیزي بگم!اونم که ول کن نبود!
خلاصه نزدیک ظهر رسیدیم به....شهر که نبود،یه چیزي بود بهتر وبزرگتر از ده خودمون!حالا اونجاها آباد شده اون
زمونا فقط از....یه اسمش بود که شهره!
ماشین رفت ورفت و رفت تا رسیدیم به یه باغ و واستادیم و آجانه چندتا بوق زد ویه پیرمردي در رو وا کرد و یه
نگاهی به ما انداخت و بعد اون یکی لنگه در رو وا کرد و ما رفتیم تو و در باغ پشت سرمون بسته شد.از تو همون
ماشین دور و ورمو نگاه کردم.یه باغ خیلی بزرگ بود و پر از درخت نخل.یه استخر خیلی بزرگن اون طرف تر جلوي
یه عمارت سفید و قشنگ بود.البته بعدا فهمیدم که بهش استخر میگن!تا اون موقع ازاین چیزا ندیده بودم!خلاصه تو
باغ سه تا عمارت بود.یکی خیلی بزرگ و دو تا کوچیکتر.
کوچیکترا ته باغ بودن وبزرگه وسط.جاي خیلی قشنگی بود.گفتم آقا جلال،آخه اسمش جلال بود حالا فامیلی ش
اینجا یه هتل بزرگه .فقط م آدم حسابی » بماند.گفتم اقا جلال اینجا کجاس؟آدماش با بیرون فرق دارن!خندید و گفت
راست می گفت از تو شهر که رد می شدیم آدما مثل ده خودمون بودن زنا همه با نقاب و چادر « ها رو توش راه میدن
عربی ومردا با دشتاشه.البته تو ده ما مردا دشتاشه تن شون نبود.امااینجا مردایی که جلو عمارت رفت و آمد میکردن با
کت و شلوار بودن و زنا همه بی حجاب و با لباساي لختی پختی!پرسیدم آقا جلال این زنا چرا اینجوري لباس پوشیدن
!» اینا خارجی ن!ایروونی نیستن » که بازم خندید و گفت
خلاصه ماشین رسید جلو عمارت بزرگه و واستاد.آقاي جلال به من گفت تو همین جا تو ماشین بشین تا من اتاق
بگیرم.پیاده شد و رفت.ده دقیقه بعد با یه مرد چاق و نیمه ایرانی و نیمه عرب که لهجه داشت برگشت.یارو از پشت
شیشه ي ماشین یه خرده منو نگاه کرد وبعد شروع کرد با آقا جلال حرف زدن و بعد دوتایی رفتن تو.از آجانه
پرسیدم اینا چی می گفتن؟گفت آقا جلال داره باهاش چونه میزنه که اتاق رو ارزون تر بگیره.یه خرده که گذشت،آقا
بقچه م رو ورداشتم و « پیاده شو که همه چی جور شد » جلال پیداش شد و اومد در ماشین رو وا کرد و به من گفت
چادرم رو مرتب کردم و رفتم پائین.چند تا زن واستاده بودن و به من نگاه میکردن.منم سرم رو گرفتم بالا و قرص
واستادم!از اونا که چیزي کم نداشتم!ناسلامتی شوهرم مامور دولت بود و ماشین دولت زیرپاش!کم چیزي نبود!
اآقا جلال دست منو گرفت و از پله ها برد بالا و رفتیم تو عمارت.عجب جایی بود!مثل گل!کف ساختمون همه موزائیک
،دیوارا سفید مثل برف.کله به کله تابلو زده بودن به دیوار.همه جا پر بود از گلدوناي بزرگ گل.یه طرفم یه جعبه بود
مثل جعبه آیینه!همه ش از شیشه که توش ماهی هاي قشنگ این ور و اون ور می رفتن.مات واستاده بودم و دور و ورم
اون بیست تومن رو که مادرت بهت داده بده به من که اینجا اعتبار ندراه.یه دفعه » نگاه میکردم که آقا جلال بهم گفت
دست کردم از تو بقچه م،بیست تومن رو درآوردم و دادم دستش و دوباره درو دیوار رو نگاه کردم « گم و گور میشه
واله تا اون موقع من مبل ندیده بودم .صندلی « تو برو رو یه مبل بشین تا من اسباب اثاثیه رو بیارم تو » که آقا جلال گفت
چرا.اما مبل نه!آروم رفتم روي یکی ش نشستم و بقچه م رو گذاشتم بغل دستم.زیرم اونقدر نرم بود که نگو!تو اون
گرماي جنوب اینجا پنکه ها کارمیکرد که کرده بود اونجا رو مصل زمهریر!دلم میخواست دولاشم و زمین رو ماچ کنم
که چه شوهري نصیبم شده!
همین جوري که نشسته بودم و دور و ورم رو نگاه میکردم و کیف میکردم،یه زن خوشگل و بلندقد خارجی اومد جلوم
» بلند شو ببینم » و با فارسی شیکسته پیکسته بهم گفت
اونم بهش گفتم یه نگاهی «؟ چندسالته » بهش گفتم.پرسید «؟ اسمت چیه » فهمیدم طرف مدیر اونجاس.بلند شدم که گفت
به من کرد و سري تکون داد و رفت.اومدم بشینم که یارو مرد عربه که یه خرده پیش با آقا جلال داشت حرف میزد با
یه زن نسبتا چاق اومدن جلوي من.دوباره همونجور واستادم.دوتایی منو نگاه میکردن و باهم حرف میزدن.با هم عربی
تا صداش بلند شد یه مرد جوون گردن «! عباس » صحبت میکردن.یه خرده که گذشت زنه با لحن خیلی محکم داد زد
»! این گندو که ها رو ازش بگیر و بنداز بیرون » زنه بهش گفت « بله حشمت خانم » کلفت دوئید و اومد جلوش و گفت
منو میگی؟!یه نگاه دور و ورم کردم که ببینم گندوکه چیه که زنه میگه؟!نگو بقچه و چادر منو میگه!اومدم به اعتبار آقا جلال یه دري وري بهش بگم که محکم خوابوند تو گوشم که خون از دماغم راه افتاد!دستم رو گرفتم زیر دماغم و
مات بهش نیگاه کردم!یه چپ چپی به من نگاه کرد و بعد با عربه رفت!مونده بودم چطور شده و چطور نشده که یکی
باز جا خوردم!این خارجیا چرا همه فارسی «؟ بچه کجایی » از اون دختر خارجیا که موهاي بوري داشت اومد جلوم و گفت
گفتم هتله؟ «؟ کجا دوست داري باشه » حرف می زنن؟!ازش پرسیدم اینجا کجاس؟گفت
همین جاهاس تو فعلا این چادر و بقچه ت رو بده » گفتم این آقا جلاله ما رو نفهمیدي کجا رفت؟گفت « اره هتله » گفت
نگاه کردم دیدم همون زنه چاقه « یه چک دیگه که بخوري ،میدي » گفتم صدسال اگه بدم!گفت « به عباس تا بهت بگم
اون ته واستاده و داره چپ چپ بهم نگاه میکنه.هنوز خون دماغم بند نیومده بود.

sina_1374
10-15-2011, 03:44 PM
از ترسم بقچه رو دادم به پسره.اما چادرم رو ندادم.راه افتادم برم بیرون که اقاجلال رو پیدا کنم که پسره زد تخت
داد وفریاد نکن » سینه م و پرتم کرد رو مبل و چادرم رو محکم از سرم کشید و برد.اومدم جیغ بکشم که دختره گفت
گفتم الان آقا جلال رو صدا میکنم پدرشونو در بیاره!مگه « محض ارا » پرسیدم آخه چرا؟!گفت « که کتک میخوري
هنوز نفهمیدي اینجا کجاس و چی به «! خاك بر سر خرت کنن » کشکه؟!پارابلوم کمرشه این هوا!دختره خندید و گفت
سر قبر ننه » گفتم رفت؟کجا؟!گفت « بدبخت آقا جلال فروختت و رفت » گفتم چی به روزم اومده؟گفت «؟ روزت اومده
گفتم آخه واسه چی منو فروخت؟! « ش!چه میدونم
کارش اینه بی غیرت!هرچند وقت به چندوقت یه دختر برو رو دارو از تهران به هواي زن گرفتن و عروسی » گفت
»! نه،واسه....گی » گفتم میفروشه واسه کلفتی؟!گفت « کردن ور میداره ومی آره اینجا و می فروشه به اینا
مات بهش نگاه کردم!دو سه تا دختر خارجی یه دیگه م اومدن جلوم و باهام به زبون شیرین فارسی سلام و علیک
پرسیدم چی رو حالیم «! بابا درست حالیش کنین بدبخت رو » کردن!اصلا نمی فهمیدم چی شده که یکی از دخترا گفت
این آقا جلال و چندتا دیگه کارشون اینه.امثال ماهارو به هواي اینکه باهامون عروسی کنن از ننه بابامون » کنین؟!گفت
جدا میکنن و می آرن اینجا و میفروشن به اینا.اینام مارو تعلیم میدن واسه....گی!
اینجا مثل مدرسه س.فقط مدرسه ...ها!از تو تهرون وشهراي دیگه،دختراي خوشگل رو سوار میکنن و می آرن اینجا و
بهشون رقصیدن و عشوه گري و لوندي و ...گی یاد میدن وبعدش یا میفروشن مون به پولدارا و شیخ هاي اون ور آب
...!» و یا وقتی آموزش مون تموم شد برمی گردونن تهران و می شیم خانم
محکم زدم تو سر خودم!تازه فهمیدم چقدر بدبختم!اگه میخواستم...گی کنم چرا این همه راه اومدم و از خونواده م
دور شدم و تو ولایت غریب اسیر شدم؟!خب همونجا تو تهران می موندم و ور دست آبجیم کار میکردم!شروع کردم
به گریه کردن و زار زدن.
یکی از دخترا رفت و یه دستمال خیس آورد و خون دماغم رو پاك کرد.بقیه م نشسته بودن دور و ورم و بهم مهربونی
میکردن.حال منو می فهمیدن چون یه روزي این برنامه واسه خودشون پیش اومده بود.
خلاصه یه خرده که گذشت و از اون حالت جا خوردن و گیجی که در اومدم بلند شدم از ساختمون برم بیرون که دم
در عباس جلوم رو گرفت.دخترا اومدن که منو ببرن تو باالتماس به عباس گفتم جون مادرت ترو به ارواح خاك
امواتت بذار من بیرون رو یه نیگاه بکنم.شماها اشتباه می کنین،اقا جلال نرفته اون منو دوست داره،عقدم کرده بخدا!
عباس یه نگاه به من کرد و یه نگاه به حشمت خانم.برگشتم و با التماس به همون زن چاق که آرایش غلیظی م داشت
نگاه کردم که یه اشاره به عباس کرد و عباس از جلوم رفت کنار.پریدم بیرون،اما نه از آقا جلال خبري بود و نه از اون
آجانه و نه از ماشین!امیدم ناامید شد وبرگشتم تو ساختمون.بغضم دوباره ترکید و به یکی از دخترا گفتم راست راستی
همونجا « اره بابا!داشت سر قیمت تم چونه میزد!دست آخر هزار تومن گرفت و رفت » منو فروخت و رفت؟که گفت
نشستم رو زمین به گریه کردن.
بعد انگار حشمت خانم بهشون اشاره کرد که اونام منو بلند کردن و از اون ساختمون بردن بیرون و رفتیم طرف یه
ساختمون دیگه که آخر باغ بود.باغ که دیگه چه عرض کنم زندان و قفس من!تا رسیدیم تو اون ساختمون،همون زن
خارجی یه با حشمت خانم دنبالمون اومدن تو.یه زن چاق و سیاه م باهاشون بود.
زن خارجی یه که اسمش آلیس بود یه خرده اي منو نیگاه کرد وبعد با زبون نیمه فارسی به حشمت گفت
دده خانم،ببرش » بعد حشمت خانم به اون زن سیاهه گفت « موهاش خوبه.چشم و ابروشم خوبه.باید فقط آرایش بشه
تا اومد بره بیرون پریدم جلوش و گفتم ترو خدا خانم چه بلایی « حموم و یه لباس حسابی تنش کن و بیارش پیش من
میخواین سرمن بیارین؟بخدا من اینکاره نیستم!من دختر نجیبی م .تو رو اون کسی که می پرستین بذارین من برم....
گوش کن دخترجون،همه ي ماها که اینجا می بینی یه روزي مثل تو بودیم » دیگه نذاشت بقیه ي حرفامو بزنم و گفت
حالام زیاد فرقی نکردیم.چیزیم ازمون کم نشده.هرکی م تو زندگی یه کاري داره ویه سرنوشتی.بالاي توام هزار تومن
پول دادم و تا پنجاه شصت برابرش رو بهم برنگردونی ولت نمیکنم.اینجا آخر خطه!خودتم اذیت نکن کم کم عادت
میکنی.بعدا می فهمی که زندگی ت بهتر از سابق میشه اینجا.تازه شانس آوردي که جلال آوردت و به من
فروختت!خیلی ها از این شانسا نمی آرن!اگه بر و رویی نداشتی الان جلال فروخته بودت به یکی از این باجگیراي قلعه
!» و شده بودي مترس ش و روزا باید اونو راه مینداختی و شبم باید تو قلعه کار میکردي
فکر فرار رو هم از سرت بیرون » دیدم طرف خیلی زرنگ تر از این حرفاس!دیگه چی داشتم بهش بگم که گفت
کن.اینجا بازم زیر بال و پر خودمی.دست هر آشغالی م نمی دمت.فوق هر شب با یه ادم حسابی طرف می شی!از اینجا
پات رو بذاري بیرون ،تا تهران باید پنجاه تا لاشخور جوابگو باشی و تازه اگه بتونی برسی تهران هزار تا کوفت و
اینارو گفت و رفت.دده سیاه «! مرض گرفتی که دیگه به درد هیچ کی نمیخوري!فکر فرار به کله ت بیفته داغت میکنم
م دست منو گرفت و برد ته ساختمون که حموم بود.
خلاصه سرو تنم رو که شستم آوردم بیرون و یه لباس قشنگ تنم کرد.تو آینه که خودمو نیگاه کردم نشناختم!یه
خرده که گذشت یه زن خارجی یه با دو تا زن دیگه اومدن اونجا و منو نشوندن به ارایش کردن.اول ابروهامو و
صورتم رو بند انداختن و بعد یکی شون موهامو خیلی قشنگ برام زد وبعد درست کرد و یکی شون ناخن هاي دست و
پام رو درست کرد و برام لاك زد و به مچ پام یه زنجیر انداخت و خلاصه دو ساعتی بهم ور رفتن تا کارم تموم شد و بلند شدن و رفتن.اونا که رفتن،پریدم جلو آینه چی دیدم!اصلا خودمم رو نشناختم.شده بودم مثل یه تیکه ماه!
همونطور که داشتم خودم رو تو آینه نگاه می کردم و کیف میکردم یه دفعه حشمت خانم رو از تو آیینه پشت سرم
بعد یه زنجیر طلام «! راضی هستی؟ببین چقدر خوشگل شدي » دیدم.داشت بهم میخندید.برگشتم طرفش که گفت
اینم مال خودت.شام وناهارم بهترین چیزا رو بهت میدم.بهترین لباسارم برات میخرم بشرطی » انداخت گردنم و گفت
بهش گفتم حشمت خانم این دامنم خیلی کوتاس،خجالت میکشم آخه تا حالا بدون « که جفتک نندازي!حالا بیا بریم
چادر از اتاق خونه مون بیرون نرفته بودم چه برسه به این لباسا که تا بالاي زانوم معلومه!گفت اونارو دیگه ول کن.به
» این لباسام عادت میکنی.یه خرده خجالتم برات بد نیس،شیرین ترت میکنه!برو اورسی ها تو بپوش بریم
جلو در یه جفت اورسی پاشنه بلند و خیلی قشنگ که یه عمر آرزوش رو داشتم گذاشته بودن.پوشیدم و دنبال حشمت
خانم راه افتادم.تا از ساختمون بیرون اومدیم هرچی مرد بود واسه م سوت زد!تو دلم قند آب میکردن!یعنی از یه
طرف فکر اینکه بعدا باهام چیکار میکنن و چی به سرم میآد می ترسوندم و از یه طرف ازاین طرز لباس پوشیدن و
آزاد بودن و آرایش کیف میکردم!همونطور که به طرف ساختمون بزرگه می رفتیم پرسیدم حشمت خانم حالا سرمن
فعلا کسی باتو کاري نداره.باید خیلی چیزا یاد بگیري.چن وقت که بگذره خودت هوس کار کردن » چی می آد؟گفت
میکنی!فقط هرچی بهت یاد میدن خوب گوش کن ویاد بگیر.خیلی ها از اینجا به جاهاي بالاتر رسیدن!حواست باشه یه
اولیش اینکه یاد » گفتم چی بهم یاد میدن؟گفت « امروزي بهت چی گفتم!اینجا بهت خیلی چیزا یاد میدن.خوب یاد بگیر
آره » گفتم جلو همه برقصم؟!گفت « می دن چطور دل یه مرد رو ببري!این خودش یه هنره!بعد یاد میدن چطور برقصی
ببین اگه باهات بد تا نکردم » گفتم حشمت خانم من نمی تونم از این کارا بکنم.واستاد و نگاهم کرد و گفت «!؟ مگه چیه
واسه این بود که فکر میکنم مثل اوناي دیگه نیستی.به این روي خوش منم نیگاه نکنسگ بشم شمرم جلودارم
نیس!می تونستم همون اول بدم این عباس و سه چهار تا نره غول دیگه باهات معامله اي بکنن که دو ساعته روت واشه و خیالت راحت!
یه ساعت که دست اینا باشی،رقص که هیچی جلو همه لخت راه میري!اگه اینکار رو باهات نکردم واسه این بود که
مثل بقیه فقط زرزر نمیکردي و اشکت دم مشکت نبود!فهمیدم عاقلی و وضع الانت رو فهمیدي.بعدشم تمام این آدما
که تو زندگی ت دیدي،از صبح تا شب می رقصن تا یه لقمه نون پیدا کنن!حالا ما اینطوري می رقصیم و اونا یه طور
گفتم پونزده سالمه. «؟ دیگه!چن سالته
ببین تمام این کارا رو که گفتم باید بکنی و خیلی کاراي دیگه! » گفت
یه فکري کردم «!؟ حالا خودت بگو که با زبون خوش اینکارا رو میکنی و مطیع من هستی یا عباس و بچه ها رو صدا کنم
و دیدم بد جایی گیر کردم.اگه یه کلمه ي عوضی حرف بزنم ممکنه هزار تا بلا سرم بیاد!این بود که فکر کردم فعلا
آفرین.من تو کارم خبره م.اشتباه » چیزي نگم تا بعد شاید خدا یه راهی پیش پام بذاره.گفتم من مطیع شمام.گفت
نمیکنم.ترو هم درست شناختم.سر به راه باشی طرفت چهار تا آدم پولدار و اسم و رسم دارن.بخواي عشوه شتري
!» واسه م بیاي،لاشخورا رو میندازم به جونت!حالا بیا بریم و هر چی از این دخترا دیدي یاد بگیر که به دردت میخوره
برو از اون میز هرچی غذا دوست داري واسه خودت » خلاصه دوتایی رفتیم تو ساختمون بزرگه و حشمت خانم گفت
نگاه کردم دیدم گوشه ي سالن یه میزه به چه بزرگی و روش هرچی فکر کنی غذا هس!از مرغ گرفته « بکش و بخور
تا ماهی و کباب و برنج و چی و چی و چی که تا حالا رنگش رو تو زندگیم ندیده بودم!یه بشقاب ورداشتم و رفتم سر
میزب و از هر کدوم چند تا تیکه گذاشتم توش و یه بشقابم کوت برنج کشیدم ورفتم رو یه مبل نشستم و شروع
عین روزاي اول » کردم به خوردن که حشمت خانم در حالیکه میخندید با یه لیوان لیموناد اومد پیشم و گفت
لیوان رو از دستش گرفتم وگفتم دست شما درد نکنه حشمت خانم،چه غذاهاي «! خودمی!بخور که نوش جونت
خوشمزه اي!اینو گفتم و شروع کردم دوباره به خوردن!چقدرم بهم چسبید!
» باتعجب ازش پرسیدم
با اون همه غم و غصه چطور می تونستین غذا بخورین؟!
زري خانم میتونستم دیگه.
یعنی دیگه ناراحت نبودین؟
زري خانم چرا.
پس چه جوري غذا از گلوتون پائین می رفت؟!اگه من جاي شما بودم تا چندروز لب به غذا نمیزدم و با هیچکس م
حرف نمی زدم و همه ش تو فکر فرار بودم!
بابک آخه تو خري عزیزم!تابع احساساته تی!زري خانم عاقل بوده ومنطقی!
شاعر میگهچو در طاس لغزنده افتاد مور رهاننده را چاره باید نه زور
» زري خانم که می خندید گفت «
آفرین!
بابک آفرین به من یا به شاعر؟.
زري خانم به هردو!یعنی این طفلک آرمین م تقصیري نداره.دل پاکه و احساساتی.یعنی ما بیشتر شرقی ها اینطوري
هستیم.همین م باعث عقب افتاده گی و بدبختی مون شده.
احساسات یکی از افتخارات ما شرقی هاس!این غربی ها،یه کدوم عاطفه و احساس ندارن!عاطفه و احساس و بهم
رسیدم واز حال همدیگه باخبر شدن رو باید از ما شرقی ها یاد بگیرن و پیش ماها پیداش کنن.
بابک واسه همینه که شکرخدا هیچ مشکلی نداریم!نسخه دست مونه و در به در دنبال یه قلم دوا میگردیم!مریض رو
دست مون بال بال میزنه یه تخت تو مریض خونه هاي دولتی گیر نمی آریم که بخوابونیمش!همه از احساسات پاك
مونه!
تو حرف نزن
بابک حالا این خارجیاي بی احساس!تا سرشون درد میگیره،یه کافر از خدا بی خبر با آمبولانس میرسه در خونه شونو
و سوارش میکنه و می بردتش تو یه بیمارستان که تمام دکتراي بی عاطفه و ستمکارن!بعد اون دکتراي ظالم زود بهش
میرسن و خوبش میکنن!چند روزم تو اون بیمارستان میخوابه و اون پرستاراي نامهربون ترو خشکش میکنن و شرکت
بیمه ي کشورش که کارمنداش شیطان پرستن تمام مخارجش رومیده و آقا باسلام و صلوات سرو مرو گنده بر
میگرده خونه ش!تف به گور پدرشون بی عاطفه ها!بی احساس ها!
» زري خانم مرده بود از خنده «
بابک باید به اینا گفت که بیاین احساسات رو از ما شرقی ها بیاموزن!دفترچه بیمه اعتبارش تموم شده یه ماه طول
میکشخ تا تمدید بشه.تو این یه ماه مریض مون رو باید بذاریم تو فریزر که خراب نشه و نکنده تا دفترچه حاضر
بشه!بعد دفترچه که دست مون رسید باید بریم....دکتره رو دستمال کنیم تا مریض مون رو با دفترچه ي بیمه ویزیت
کنه اونم آیا بکنه،آیا نکنه!ویزیت که کرد باید مریض مون رو سنجاق کنیم به دفترچه بیمه و ببریمش داروخانه ي
صلیب سرخ جهانی!تازه بهمون میگن که داروش پیدا نمیشه!باید دوباره مریض مون رو ورداریم ببریم پیش حکیم
ناصر خسرو!اونجا حکیم بزرگوار دارو رو مهیا داره اما قیمت ش رو به ازا تمام روزهاي سفرش محاسبه میکنه از قرار
روزي یه قرص نون و یه کوزه آب!حالا حساب کن حکیم چند سال سفر کرده!
قیمت سر میذاره به فلک!بالاخره عاطفه ي نماینده ي فروش خیابون حکیم ناصر خسرو بجوش می آدویه تخفیف
بابت روزهاي تعطیل که حکیم سفر نمیکرده و شبا که حکیم خواب بوده بهت میده و دارو رو می گیري اگه تاریخ
مصرقش مال دوره ي حکیم نبوده باشه!مریض رو با شوق در حالیکه اشک تو چشمات جمع شده و از عاطفه ي دارو
فروش به هیجان اومدي،می رسونی خونه و میري یه لیوان آب بیاري که می بینی آب قطعه!زنگ می زنی سازمان
اب،یارو با احساسات تمام و احترام زیاد میگه چیه؟!میگی چرا اب قطع شده؟میگه چه میدونم!حتما یه طوري شده
دیگه!میگی آخه آب لازم دارم میگه حالا یه ساعت آب نخور نمی میري که!خلاصه آب ده دوازده ساعت بعد وصل کتابخانه نودهشتیا شیرین - م.مودب پور
wWw . 9 8 i A . C o m ٤١٤
میشه و یه لیوان اب می آري که دارو رو بدي به مریض که می بینی مریض ت کپک زده وبیات شده!یعنی مرده!حالا
می ریم سر عواطف کفن و دفن!
اه!بذار ببینم سرگذشت زري خانم به کجا رسید!چقدرحرف میزنی؟!من برام عجیب بود که با اون همه ناراحتی
چطوري زري خانم راحت نشسته و غذاش رو خورده!
زري خانم ببین عزیزم احساسات خوبه اما منطقی ش!تو میگی این غربی ها احساس و عاطفه ندارن.پس چرا همه
چیزشون درست و بجاس؟بخاطر اینه که مسئولیت سرشون میشه!حساب کتاب ازشون پس می گیرن .یارو تو کارش
کوتاهی بکنه پدرش رو در می آرن!ربطی م به احساسات نداره!منم اگه اون روز راحت نشستم و غذام رو خوردم
بخاطر این بود که باید اینکار رو میکردم.یعنی عقل و شعور و منطق بهم می گفت که بایداینکار ر بکنم حالا یه سوالی
از خودتو دارم.اگه مجبور باشی تو یه خونه با یه آدم پدرسوخته ي گردن کلفت که زورت م بهش نمیرسه زندگی کنی
چیکار میکردي؟همه ش می پریدي بهش که اونم کتکت بزنه و آش و لاش ت کنه یا باهاش صلح میکردي و به
حرفش گوش میدادي تا فرصت فرار یاانتقام گیریت بیاد!فکر نمیکنی اگه قراره آدم باج بده بهتره به شیر باج بده نه
شغال و کفتار؟
خب چرا.
زري خانم ببین مبارزه کردن و مقاومت چند نوع داره.یکی ش جنگیدنه!تازه باید اون وقتی بجنگی که امید پیروزي م
داشته باشی!من اگه اونجا اشتباه میکردم یه ساعت بعد نعشم تو خرابه ها بود!خودم که نرفته بودم اونجا!به زور برده
بودنم باید با سیاست رفتار میکردم.حشمت خانم برام نقشه ها داشت.اگه لج میکردم و می خواستم نونش رو آجر کنم
خوراك عباس و دارو دسته ش میشدم!باید با حشمت می ساختم تا یه فرصت مناسب برام پیدا بشه.جنگ منم
اینطوري بود!تازه مگه من حریف حشمت بودم؟!بعدها فهمیدم که چقدر خرش میره!این ور آب و اون ور آب ادم
داشت!ده نفر رو تومملکت گذاشته بود سرکار،اونم سرچه کارایی!مگه میشد من یه الف بچه حریفش بشم؟!میگه؟

sina_1374
10-15-2011, 03:47 PM
در کف شیر نز خونخواره اي غیر تسلیم و رضا کوچاره اي
لب تر میکرد پنج دقیقه بعد نعش من توقبرستون بود!حالا گوش کنین بقیه ش رو براتون بگم.ناهارم که تموم شد یه
اتاق تو یکی از اون ساختمون کوچیک هاي ته باغ بهم داد که تا اون روز تو عمرم ندیده بودم!فرش،تخت،کمد،میز
توالت،حموم!
خلاصه مثل قصر بود واسه من!بهم گفت برم یه چرت بخوابم تا عصري.منم آقایی که شما باشین رفتم تو اتاقم و یه
کله خوابیدم تا سر شب.سر شب دده سیاه اومد بیدارم کرد و صورتم رو شستم و رفتیم تو اون یکی ساختمون که
کلاس هاي درس و آرایش اونجا بود.حشمت خانم واستاده بود وداشت با اون زن خارجی یه که بعدا فهمیدم دو رگه
از امشب تو باید یاد بگیري که » س حرف میزد.تا منو دید صدام کرد.رفتم جلو وسلام کردم.جواب داد و گفت
گفتم بابام که نبود خواهرام رو سینی ضرب می گرفتن و همگی می « کجا یاد گرفتی » گفتم من رقص بلدم گفت « برقصی
دوست داشتی » بعد به آلیس اشاره کرد که بره و به من گفت « اون فایده نداره.باید اصولی یاد بگیري » رقصیدیم.گفت
حالا یاد بگیر خوب برقصی و به » گفتم دلم میخواست درس بخونم و به مملکتم خدمت کنم.گفت «؟ چیکاره بشی
خندیدم و گفتم حشمت خانم چه «؟ آره مگه چیه » گفتم با رقص به مملکتم خدمت کنم؟!گفت «! مملکتت خدمت کن
مملکت هم دکتر میخواد،هم مهندس میخواد،هم کارمند » جوري میشه با رقصیدن به مملکتم خدمت کنم؟!گفت
میخواد،هم عمله میخواد،هم رقاص میخواد،هم خواننده میخواد،هم نوازنده میخواد،هم وکیل میخواد،هم وزیر
!» میخواد،هم....میخواد؛هم چی میخواد،هم چی میخواد
بابک بسیار فرمایش متینی فرمودن حشمت خانم.اگه ما می تونستیم تلفیقی از تمام اینا درست بکنیم،تا حالا کره ي
مریخ رو فتح کرده بودیم!حساب کن یه مهندس،علاوه بر تخصصش،هم بلد باشه برقصه؛هم بلد باشه بخونه!ببین چه
مهندسی میشه!ساختمون میسازه پونصد طبقه!اندازه ي کوه قاف!یه دهن آواز سرساختمون بخونه و یه قري جلوي
عمله و بنا بده عمله هه همچین شارژ میشه که آجر رو پرت میکنه ده طبقه بالا!تازه اگه بتونه پشت استانبولی گچ،یه ضربی هم بگیره که دیگه واویلا!هر کدوم از عمله ها براش مثل روبوت کارت میکنن ویه برج سی طبقه رو یه ماهه می
برن بالا!عمله ها رو هم که میدونی چه جوري ن!دستشون گرم بشه یه روزه سه طبقه خونه می سازن!خدا رحمت کنه
فردین رو تو فیلماس هر نقشی که داشت یه دهن آواز سرکار میخوند.کارگرا براش غش و ضعف می رفتن و رو
حرفش حرف نمی زدن و خوب کار میکردن و حتما اون کارخونه م به سود دهی می رسید!
بابک میذاري بقیه ي جریان رو گوش کنیم یا نه؟!
زري خانم آره.خلاصه گفت هر مملکت احتیاج به تمام اینا داره.هر کدوم که نباشه یه گوشه ي کار ایراد پیدا
میکنه.دیدم داره چرت و پرت میگخ بهش گفتم حشمت خانم اگه یه چیزي بگم ناراحت نمی شین؟
اره.تنهام این کارا » گفت بگو.گفتم آخه من تا حالا شنیده م که هر کی تو اینجور کارا بیفته آخرش بیچاره میشه.گفت
نیس.اگه تو گیر یه راننده ي ناشی و بد بیفتی تصادف میکنی وبیچاره میشی!اگه گیر یه دکتر بد بیفتی و درست معالجه
ت نکنه ناقص میشی و بیچاره میشی!اگه گیر یه پدر و مادر بی سواد و نفهم بیفتی و بچه شون باشی و درست تربیتت
نکنن بیچاره میشی!اینکارم مثل اوناي دیگه س.حالا شانست گفته و گیرمن افتادي.اگه حرف گوش بدي بیچاره نمی
.» شی
بابک عجب خانم با کیاستی بوده این حشمت خانم!اگه من اون زمونا یه کاره اي تو مملکت بودم اینو می کردم یه
کاره اي!یه ماهه همه جا آباد میشد!
بابک لال میشی یانه؟!
» زري خانم یه نگاهی با درد به بابک کرد و گفت «
تمام این بدبختی هارو من کشیدم توکه نبودي بفهمی اونجا چه کثافت خونه اي بود!
تمام دخترایی که اینجا می بینی همه شون گیر کسایی افتادن که تو » حالا گوش کن.ببین بهم چی گفت.بهم گفت
کارشون وارد نبودن.همه شون یا پدر و مادر نداشتن یا داشتن و اندازه ي خر چیز حالی شون نبوده که سر از اینجاها درآوردن.همه شونم بدبخت و فقیر بودن.آدم که پول داشته باشه کارش به اینجاها نمیکشه.از قدیم گفتن....داد آدم
تو به اسماي حالاشون نگاه نکن که میترا ومرجان » پولدار و مردن آدم فقیر رو هیچکس ازش خبردار نمیشه!بعد گفت
و پروانه و فلان و فلانن!این اسم ها رواینجا واسه شون گذاشتم.اسم اصلی شون یا عفت بوده یا عصمت بوده یا
عشرت!همه شونم وقتی پیش پدر و مادراشون بودن ارزوي یه جفت کفش پاشنه بلند ویه لاك ناخن و یه پیرهن بالا
باریک الله به تو!حالا » تا اینو گفت بهش گفتم مثل خود من!گفت « زانو و یه جفت جوراب نایلون به دلشون مونده بوده
گفتم چشم.دوتایی رفتیم اون طرف سالن که چند تا دختر دیگه م بودن.دیدم یه «. برو خوب کارت رو یاد بگیر
گفتم نه.آلیس «؟ ضبط صوته تا حالا ندیدي » دستگاهی گوشه ي سالن گذاشتن.پرسیدم این چیه؟حشمت خانم گفت
رفت و روشنش کرد.
مات واستاده بودم و به صداش گوش میکردم!اصلا حواسم به دور و ورم نبود!یه دفعه دیدم حشمت خانم قاه قاه داره
خوبه از رقصیدن بدت می آد و خجالت میکشی اگه بدت نمی اومد و خجالت نمی » میخنده!خجالت کشیدم .گفت
!»؟ کشیدي چیکار میکردي
خلاصه دردسرتون ندم.دوماهی طول کشید تا تعلیمات من تموم شد.همه چی بهم یاد داده بودن.مرتب م نرمش و
ورزش میکردم.کساي دیگه بودن که اونجا زیر نظر همون خانمه که خارجی م بود تعلیم می دیدن اما استعداد
نداشتن.اما من همه چیزو خوب یاد می گرفتم وبه کار می بستم.
روزا تمرین داشتم و شبا از تویه اتاقکی تو سالن رو نگاه میکردم.حشمت خانم بهم سپرده بود که حق ندارم برم
توسالن.
اونجا یه سالن بزرگی بود حدود پونصد شیصد متر.بالاشم بیست سی تا اتاق بود.تو سالن مبل و میز و چی و چی وچی
بود.همه شم شیک و قیمتی.شب که میشد اونجا برنامه بود و آدمااز هر شهري می اومدن اونجا و همه م پولدار.
ببین زري دیگه کار یاد گرفتن تو تموم » بالاخره وقتی آموزشم تموم شد یه روز حشمت خانم منوکشید کنار و گف یه نگاهی بهش کردم و رفتم تو فکر.تا اون روز رابطه م با حشمت خانم خوب شده « شده.باید امتحان خودتو پس بدي
بود.یعنی هرچی می گفت می گفتم چشم و هرکاري می گفت بکن می کردم.اونم ازم خیلی خوشش اومده
بود.نمیخواستم کاري بکنم که نظرش در موردم عوض بشه واذیتم کنه.برگشتم بهش گفتم حشمت خانم راستش می
حق داري اما این فکر و بکن که اگه من همین الان ولت کنم و بذارم از اینجا بري،کجا میري؟آخرش اینه » ترسم.گفت
که باید برگردي پیش ننه و بابات دیگه!یا باید همون زندگی روتحمل بکنی یا بابات به زور شوهرت میده به یکی
تو که تا اینجا اومدي » تو دلم گفتم واله همون زندگی آرزومه!بعد که دید چیزي نمی گم گفت «! بدبخت تر از خودش
.» بقیه ش روهم برو
دیدم چی بگم؟!جرات حرف زدن و مخالفت نداشتم.اب از سرم گذشته بود!یه کلمه حرف می زدم منو میداد دست «
عباس و دارو دسته ش!می دونستم اون حرفاشم بیخوده!چند وقت قبلش یه دختر ازاونجا فرار کرده بود.سه روز بعد
گرفتنش و برش گردوندن.اونم با چه وضعی!تیرآب ریخته بودن تو صورتش!هیچی نگفتم و سرم رو انداختم پائین
» آفرین همین امشب کارت شروع میشه.برو ببینم چیکار میکنی »؟ که گفت
گریه م گرفته بود.هیچکس معنی اشک هام رو نمی فهمید و به فریادم نمی رسید!چیکار می تونستم بکنم؟به کی باید
پناه می بردم؟نمیخواستم نجابتم رو از دست بدم.نمیخواستم آبروم بریزه.شرم داشتم ازخدا.
آخه چه طوري می تونستم با یه لباس که هیچ جایی م رو نمی پوشوند برم رو سن و جلواین همه مرد برقصم؟!همه ش
تو این فکر بودم که چیکار میتونم بکنم!
بالاخره شب شد واومدن سراغم و یه دست لباس زرق و برقی تنم کردن و سر و صورتم رو آرایش کردن و بردنم
گفتم حشمت خانم پام «؟ چیه؟چه ت شده » پیش حشمت خانم.حشمت خانم پشت سن واستاده بود تا منو دید گفت
یه شبی همین جا که توواستادي من واستاده بودم!منم اون شب خیلی ترسیده » پیش نمیره!یه نگتهی به من کرد وگفت
بودم.اونی که اون وقتا جاي واستاده بود گیس هامو گرفت و پرتم کرد تو سالن!واسه همینه که الانم همین جا اینو گفت وبرگشت پشتش رونگاه کرد که عباس و دارو دسته ش واستاده بودن.منم یه نگاهی به اونا کردم «! واستادم
و دیگه معطل نشدم.دلم نمیخواست که دست هیچکدوم از اونا بهم بخوره.رفتم تو سالن و دیگه نفهمیدم چی شد!برام
مثل مردن بود!جونی که باید می کندم.با گریه و اشک رفتم تو.رقصیدم و رقصیدم!گریه کردم و رقصیدم!
فکر میکردم شاید یکی معنی اشک هام رو بفهمه و به فریادم برسه،اما نشد!ولو شدم کف سالن و دیگه چیزي
نفهمیدم.فقط بعد ها که ولوله بپا کرده بودم.!
زري خانم اینجاي سرگذشت که رسید سرش رو انداخت پائین و ساکت شد.بابک یه سیگار روشن کرد و داد «
دستش،منم رفتم فنجون هارو ورداشتم و رفتم چندتا چایی ریختم و آوردم.زري خانم خیلی ناراحت بود.یه پنج دقیقه
» اي که گذشت،سیگارش رو خاموش کرد و گفت
آره دیگه،این از اولین شبی که کار رو شروع کردم.با گریه رفتم تو سالن و به حالت بیهوش آوردنم بیرون.نمیدونم
چه وقتی از شب بود که یه مرتبه از جام پریدم!دیدم تو اتاق خودمم و رو تخت خوابیدم وحشمت خانم بالا سرم
چشمامو بستم و خودم رو «! چه شوري انداختی تو دل این مرداي بی ناموس » نشسته.تا نگاهش کردم.بهم خندید و گفت
چه حالی داشتی اونجا؟همه ش منتظر یه قهرمان بودي که بیاد نجاتت » انداختم رو تخت.یه خرده که گذشت گفت
از اونجا که یه شبی خودم همین خیال تو سرم بود اما اینا فقط » چشمامو وا کردم وگفتم شما از کجا میدونی؟گفت «!؟ بده
!» خیاله
دیگه چیزي نگفتم.چشمامو بستم و خوابیدم.تو خودم احساس میکردم که خالی شدم.دیگه نه آبرویی برام مونده بود و
نه نجابتی!آدم وقتی اینارو از دست میده تازه می فهمه که چه جواهري بودن!دیگه اصلا دلم نمیخواست چشمامو وا
کنم.ازخدا میخواستم امشب که خوابیدم دیگه صبح بیدار نشم و خواب به خواب برم.ازخدا مرگمو اونشب خواستم!
اما بازم صبح شد و منم زنده بودم.همون موقع بود که زندگی من تموم شد.با همه می گفتم ومی شنفتم اما دیگه زرتاك
نبودم.شده بودم یه چیز مصنوعی و باسمه اي.
9 8 i A . C o m ٤٢٠
تا دوسال دوسال ونیمی کارم فقط رقص بود.حشمت خانم کار دیگه ازم نمیخواست.خیلی ازاین پولدارا منو ازش
میخواستن اما به همه شون جواب رد میداد و می گفت هنوز بچه س.این جریان بود تا من هیفده هیجده ساله شدم.از
زري ازامشب » بچه گی دراومدم وشدم یه دختر کامل.خوشگلم شده بودم.یه روز حشمت خانم منو کشید کنار و گفت
انگار دنیا رو زدن تو سرم!اون داشت کارایی که باید از امشب میکردم برام می گفت اما من حتی یه « کارت عوض میشه
کلمه ش رو هم نمی فهمیدم!یه چیزایی به گوشم میخورد که صحبت رفتن به اون ور اب بود و رفتن پیش عربها اما من
تو عالم خودم بودم وداشتم به بخت خودم نفرین میکردم.تقریبا آخر حرفاش بودکه به خودم اومدم و فهمیدم که باید
از این به بعد چیکار کنم!دیگه تا شب هیچی نفهمیدم.
باید بري » هرچی روز کوتاه میشد انگار عمر من بودکه کوتاه میشد!بالاخره شب شد و حشمت خانم صدام کرد و گفت
پرسیدم حشمت خانم کجا باید «. اون ور آب .منتظرتن.باعباس می ري و با عباسم برمیگردي.یه لنج دم آب منتظرتونه
» یکی از این جزیره ها » برم؟گفت
خلاصه دوبار لباس برام آوردن و آرایش با عباس راهی شدیم.سوار لنج شدیم و رفتیم اون ور آب.یه ساعتی تو راه
بودیم تا رسیدیم و پیاده شدیم .چند تا مرد با لباس عربی دم آب واستاده بودن و تا ما رسیدیم با عباس عربی صحبت
کردن و همه باهم راه افتادیم و رفتیم.
دیگه شرمم میشه که بیشتر چیزي براتون تعریف کنم.خودتونم حتما فهمیدین که چیکار باید میکردمو چیکارکردم!
اینجاي داستان که رسیدیم.زري خانم ساکت شد و سرش روانداخت پائین.من و بابک بلند شدیم به هواي چایی «
آوردن رفتیم تو آشپزخونه.از همونجا صداي گریه کردنش رو شنیدیم!خودمونم خیلی ناراحت شده بودیم.یه ده
دقیقه یه ربعی اونجا معطل کردیم وبعد با یه سینی چایی برگشتیم تو سالن.زري خانم دیگه اروم شده بود و گریه
» نمیکرد.وقتی چایی ش رو خورد یه سیگار براش روشن کردم ودادم بهش .یه پک زد و گفت
آره،چندسالی این برنامه ي منبود.ده دوازده بار رفتم اون ور آب و بقیه شم تو همون اتاقاي بالا بودم.اصلا نمیخوام یاد اون موقع ها بیفتم اما هر دفعه که می رفتم اون ور آب بهم کلی طلا و جواهر میدادن.منم همه ش رو صاف میدادم
به حشمت خانم.اونم ازاین کار من خیلی خوشش می اومد.
» دوباره زري خانم ساکت شد و کمی بعد گفت «
من این قسمت از زندگی روفراموش کرده بودم.دیگه نمیخواستم اصلا یادم بیاد!
» دوباره ساکت شد کمی بعد گفت «
دیگه چیز تعریفی که براتون بگم نبود اونجا.فقط این برنامه ي من ادامه داشت.هفت هشت بار دیگه رفتم اون ور
آب و دوسه بارم همونجا،تو یکی از اتاقاي بالا یه همچین برنامه هایی داشتم تا دفعه ي آخر.حالا بقیه ش رو براتون
تعریف کنم یابذاریم واسه یه شب دیگه؟
بابک تازه ساعت 1 شبه!بگین دیگه!حالا کو تا وقت خواب؟!
زري خانم پس گوش کنین تندتند بگم که خودم خوابم گرفته.
آخرین شبی که از این برنامه ها داشتم زندگیم رو عوض کرد.یادمه به پول اون وقتا هربار که پیش یکی از این آدما
می رفتم؛هفت هشت هزار تومن گیر حشمت خانم می اومد!یکی دوبارم،دستبند و النگوي طلا به خودم دادن که منم
دادمش به حشمت خانم همینم باعث شد که حشمت خانم نذاره زندگیم سیاه بشه!دفعه ي آخر باید تو همونجا می
رفتم پیش یه کارخونه دار ایرانی.حدودا یه مرد پنجاه ،پنجاه و پنج ساله بود.
اون شب بعد از اینکه رقصیدن رفتم تو اتاقم و یه چرت خوابیدم تا شد ساعت دوازده شب.بعد صدام کردن ارایش
کردم و لباسمو عوض کردم و رفتم تو اتاقاي بالاي سالن.
خیلی شب عجیبی بود.وقتی رفتم تو دیدم یه مرد که موهاشم جو گندمی بود رو یه مبل نشسته .کت و شلوار تنش بود
و کراوات زده بود و یه بوي عطر خیلی خوبی م ازش می اومد.منم رفتم رو یه مبل نشستم و با هم خوش و بش کردیم
و برامون میوه و شیرینی آوردن و چایی و شربت و از این چیزا.یه ساعتی نشستیم به حرف زدن،دیدم خبري نشد!شد
یه ساعت و نیم،بازم خبري نشد!شد دو ساعت،بازم خبري نشد که بهش گفتم نمیخواي برات برقصم؟گفت
مونده بودم این « نه » یه خرده دیگه نشستم و حوصله م سر رفت.بهش گفتم کار دیگه باهام نداري ؟گفت « رو پائین دیدم
دیگه چی ازم توقع داره؟!از زندگی م پرسید،از بچه گی هام،از پدرم،از مادرم،از خواهرام.خلاصه منم که خیلی وقت
بود واسه کسی درد دل نکرده بودم نشستم به تعریف کردن از گذشته م که چه جوري پام به اینجا کشیده شد.بعدش
گریه م گرفت و شروع کردم به زار زدن بلند شد اومد جلوم و ناز و نوازشم کرد.اشکهامو پاك کردم وازش معذرت
خواهی که ناراحتش کرده بودم.خلاصه تا نزدیک سحر فقط نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم.من از زندگیم می
گفتم و اونم از کار و کسب ش.
دم دماي سحر یکی زد به در و من بلند شدم ازش خداحافظی کردم و رفتم پائین و رفتم تو اتاقم و گرفتم
خوابیدم.خیلی سبک شده بودم.عقده هاي دلم رو ریخته بودم بیرون.
یه دو روزي گذشت که دوباره یارو پیداش شد و منو از حشمت خواست.شب که رفتم پیشش بهش گفتم آخه تو چرا
بیخودي پولت رو خرج میکنی؟تو که نه میذاري برات برقصم و نه کاري با من داري!چرا بیخودي پولاي بی زبونت رو
ببین من یه چیزایی » می ریزي تو جیب اینا؟گفت بشین کارت دارم.نشستم.یه خرده اي این پا و اون پا کرد و بعد گفت
بهش گفتم «! تو کله م افتاده.اما جرات ندارم به زبون بیارم!راستش فکر عملی کردنش رو هم که میکنم دلم می لرزه
نمیدونم چرا اومدم.ولی انگار یکی تو دلم می گفت که بیام و با تو » پس براي چی اومدي پیش من و بهم میگی؟!گفت
دلم میخواد تویه چیزي بگی یا یه کاري بکنی که ترس از دلم بره و » گفتم حالا من چیکار باید بکنم؟گفت « صحبت کنم
حقیقتش اینکه از تو خیلی » گفتم من اصلا نمیدونم که جریان چیه!چه برسه به اینکه چیزي بگم!گفت « ته دلم قرص بشه
گفتم یعنی تو مرد گنده از من که یه زن «! خوشم اومده!دلم میخواد از اینجا ببرمت و مال خودم باشی،اما می ترسم
لچک به سرم،کمتري؟!منو چهارده پونزده سالم بود که با پدرسوختگی آوردن اینجا.یه مرد بی ناموس،به اسم اینکه
عقدم میکنه بابا و ننه م رو گول زد و منو آورد و فروخت به اینا!بیچاره بودم اما خودم رو نباختم و نترسیدم!

sina_1374
10-15-2011, 03:50 PM
حالا تو که یه مردي از خودت شرم نمیکنی که میگی می ترسم؟!
گفتم نه عاشقتم و نه دوستت دارم.سن «؟ راست میگی.حالا بگو ببینم تو منو دوست داري » یه کمی فکر کرد و بعد گفت
و سالت هم ،قاعده ي بابامه.اما ازاون شبی که نشستی و به درد دلم گوش کردي ازت خوشم اومد.اینم بدون که هر
میخوام یه چیزي بهت » کسی منو از اینجا نجات بده به چشم من مثل یه فرشته می آد و تا ابد مدیونش می شم.گفت
بگم من دو تا بچه دارم که از زن اول مه.الان اینجا نیستن.بزرگ شدن و رفتن خارج.زنم پونزده سال پیش
مرد.چندسال بعد من یه دختر جوون رو گرفتم.اما بعدا فهمیدم که بهم خیانت میکنه و با چند مرد رابطه داره.منم
طلاقش دادم.حالا از کجا مطمئن باشم که تو مثل اون نشی و بهم خیانت نکنی؟تازه اون رو از یه خونواده ي نجیب و
گفتم اولا که تو الان میدونی داري منو از کجا می گیري! «! آبرودار گرفته بودم
دیگه از اینجا بدتر جایی نیس!بالاتر از سیاهی م رنگی نیس!آخرش اینه که بهت خیانت میکنم دیگه!اما این دفعه دلت
نمی سوزه!فکر کن یه بنده اي رو خریدي و در راه خدا آزاد کردي!واسه اینکه خیالت راحت بشه به همون آبرویی که
ازم ریختن،به همون ناموسی که به باد دادن،به همون شرفی که لکه دارش کردن به نجابتی که ندارم قسم میخورم که
اگه تومنو از اینجا ببري تا روزي که زنده هستی بهت وفادار می مونم دیگه م چیزي بهت نمیگم،آب که از سر ما
گذشته چه یه وجب چه صد وجب!حالا خواستی منو ببر،نخواستی م نبر!
حرفات به دلم نشست،قسم هاتم باور کردم.اگه می گفتی که دوستم داري و عاشقمی یا » یه کم فکر کرد و بعد گفت
قسم به چیز دیگه اي می خوردي باور نمیکردم!اما حالا دلم قرص شد.هرجوري م که باشه می خرمت و ازاینجا می
تا اینو گفت در حالیکه اشک ازچشمام می اومد بلند شدم و دستش روماچ کردم و گفتم مرد منکه یه دختر «. برمت
ضعیفم و کاري ازم ساخته نیس.اما اگه هنوز ابرویی پیش خدا برام مونده باشه ازش میخوام که پدر و مادرت رو
رحمت کنه که بچه شون داره زیر بال و پر یه ضعیف رو میگیره.
دردسرتون ندم.اون مرد که خدا رحمتش کنه همون موقع بااینکه دیر وقت بود فرستاد دنبال حشمت خانم.دل تو دلمنبود که چی میشه؟!یعنی حشمت خانم آزادم میکنه؟یعنی جلوم سد نمیشه؟تمام زندگی م ،خلاصی م ،اینده م،آزادي
م،همه و همه بسته به یه آره یا نه حشمت خانم بود!
تا حشمت خانم برسه بالا جونم به لبم رسید!خلاصه اومد تو اتاق و پرسید چی شده؟اون خدابیامرز جریان رو بهش
گفت.تا حشمت خانم قضیه رو فهمید گفت نه،نمیشه.گفت این چشم و چراغ اینجاس.اگه یه شب نباشه اینجا سوت و
کوره.تازه قولش رو به یکی از شیخاي پولدار عرب دادم.اگه تا چند وقت دیگه روونه ش نکنم پیشش،ازم عارض
تو مثلا چقدرمیخواي بالاي این پول به من بدي؟ده هزار تومن؟بیست هزار تومن؟!این هر شب که یه » میشه!بعد گفت
راه میره اون ور آب و برمیگرده هفت هشت هزار تومن کاسبم!تو میتونی صدهزارتومن بالاش پول بدي و ازم
»؟ بخریش
نه برام » حشمت خانم خندید و گفت « نه .قیمتش خیلی بالاس.تا ده هزارتومن حاضرم بدم » یارو یه فکر کرد و گفت
یارو سرش رو انداخت پائین.تا حشمت خانم اومد بره بیرون،سرم رو کردم طرف «؟ صرف نداره.خب،کار دیگه نداري
بالا و گفتم خدایا حاشا به رحم و مروتت!فقط میخواستی دل یه ضغیف رو بچزونی؟بازم به خدایی ت شکر!
تا اینو گفت،حشمت خانم واستاد.یه لحظه بعد برگشت طرف من.دیدم رنگش مثل گچ دیوار شده و دستاش داره می
هستم،فاحشه هستم،خانم رئیس هستم،اما یه جو غیرت ته وجودم مونده که ....» لرزه!یه نگاهی هب من کرد و گفت
!» نذارم کسی به رحم و مروت خدا شک کنه!بلندشو تا رایم برنگشته کاراتو بکن و برو
باور نمیکردم که این چیزا که می شنفم درست باشه!همونجور که گریه می کردم دولا شدم و زمین رو ماچ کردم و
بلندشدم و پریدم بغل حشمت خانم و ماچش کردم.اونم گریه میکرد!حالا یه چیزي بهتون بگم باور نمی کنین!عباسم
که به قول حشمت خانم لاشخور هفت موتوره بود دم در واستاده بود و گریه میکرد!یعنی میخوام بگم خدا اونقدر
بزرگه تو وجود پست ترین ادما هم انسانیت گذاشته.همه ي اون آدما ازاول که بد و پست و کثیف نبودن.ولی اینطوري
شدن و حتی اونام تو این موقع یه ذره آدمیتشون گل کرده بود.
مثل برق پریدم تواتاقم و کارام رو کردم ویه ساك ورداشتم و چادرم رو کشیدم سرم و اومدم پیش حشمت
بعد چند تا تیکه کاغذ داد « منو بی خبر نذار و برام کاغذ بنویس » خانم.حشمت خانم شناسنامه م رو داد دستم و گفت
بعد «! اینا سفته هایی یه که ازت داشتم.تو خواب انگشتاتو زده بودیم زیرش » بهم.پرسیدم اینا چیه؟خندید و گفت
خودش تمامشون رو پاره کرد!دوباره پریدم و ماچش کردم.عباسم یه ماشین واسه م خبر کرده بود.خلاصه با گریه که
از خوشحالی بود از اون باغ اومدم بیرون.یه لحظه قبل از سوار شدن برگشتم و به اونجا نگاه کردم.جایی که چندین
بشین و برو که دیگه نمیخوام » سال از عمرم رو توش به هزار تا کثافتکاري گذرونده بودم!حشمت خانم بهم گفت
!» چشمام اینجور جاها بهت بیفته
منم سوار شدم و حرکت کردیم یادمه تا یکی دو ساعت بعدش توي ماشین گریه می کردم!
» اینجاي سرگذشت که رسیدیم زري خانم یه سیگار دیگه از بابک گرفت و روشن کرد وکمی بعد گفت «
آزادي خیلی خوبه.هیچی تو دنیا مثل آزادي شیرین و قشنگ نیس.هیچ چیزي بدون آزادي معنی و مفهوم خودش رو
نداره.مثل یه پرنده تو قفس!مثل آب تو یه شیشه!مثل ماهی تو یه تنگ!مثل نفس تو سینه!مثل آدم تو زندان!هیچ کدوم
معنی ندارن!هیچ کدوم اونی که باید باشن نیستن!قدر و قیمت آزادي رو کسی که تو محبسه میدونه و بس!
» بعد خندید و یه نگاهی به بابک که مات داشت بهش نگاه میکرد انداخت وگفت «
چیه؟به چی فکر میکینی؟داري از سرگذشت من عبرت و پند می گیري؟داري دنبال یه نقطه ي روشن تو زندگی من
میگردي؟
بابک نه دارم دنبال آدرس ونشونی اون خونه و باغ تو جنوب میگردم!آدرسش یادتون هس؟
» زر ي خانم یه خنده ي تلخ کرد و گفت «
اگه تو ایران بساط این چیزا جمع نمیشد خدا میدونه که چه به روز مردم میومد!
بابک اگه نشونی اونجا رو بهم بدین گذرم که به ایران افتاد حتما چندتا از این پرنده هاي اسیر رو از قفس آزاد میکنم.البته فقط بخاطر ثوابش!
زري خانم بلندشین بلندشین.برین بخوابین که ساعت از 2 نصف شبم گذشت.
بابک حالا از شوخی گذشته،عجب سرگذشتی دارین شما!می دونین بیشتر آدما،یه زندگی معمولی دارن.اگه ازشون
بخواي یه خاطره از گذشته شون برات تعریف کنن یه داستان لوس و بی مزه رو بعنوان خاطره ي زندگی شون میگن
که حال آدم بهم میخوره!اما اینا که شما تعریف میکنین آدم رو تکون میده!
زري خانم خب شانسه دیگه!یکی خدا براش میخواد و یه زندگی آرومی رو شروع میکنه و پیر میشه وبعد می میره.اما
یکی دیگه انقدر تو زندگیش پستی و بلندي داره که از نفس می افته!
به نظر شما چه چیزي باعث این مشکلات میشه؟
زري خانم هرچیزي که جاي خودش نباشه،تو وقتی میخواي پات رو بکنی تو یه کفش که برات تنگه؛چه بلایی سرت
می آد؟هیچی؛پدر پات درمیاد!حکایت منم همین بود.بابام که یه کشاورز بود،ده و زمین و آبادي و کس و کارش رو
ول کرد و پا شد اومد شهر بین یه ایل گرگ!تمام این بلاهایی که سرمن و خونواده م اومد بخاطر همین ندونم کاري
بود!جاي بابام و ما تو ده بود.اگه همونجا می موندیم بالاخره یه شوهري چیزي می کردیم و مثل بقیه زندگی میکردیم
و می مردیم.اون وقت بزرگترین خاطره اي که می تونستیم داشته باشیم این بود که مثلا گاومش حسن دیشب رفته تو
زمین کربلایی حسین،یا مثلا فاطمه خانم زن شربت اوغلی سه قلو زائیده!اما حالا چی؟!سرنوشت هر کدوم از خواهرام
رو که بري دنبالش بیشتر از من نه اما کمتر از منم نیس!حالا پاشین بخوابیم که چشمام داره میره یه چیز دیگه م
میخواستم بهتون بگم دلم میخواد بی تعار بهم بگین من اینجا مزاحم شما نیستم؟
بابک اختیار دارین زري خانم!ما مرتب داریم از محضر شما استفاده میکنیم و تجربه کسب می کنیم.فقط خواهشی که
دارم اینه که در مورد سفرهاتون به اون ور آب بیشتر توضیح بدین که ما بتونیم تمام لحظات رو در ذهنمون ثبت
کنیم!مخصوصا حمله ي اعراب رو قشنگ توصیف کنین که به چه صورت به شما حمله میکردن و از چه نوع سلاحی استفاده میکردن؟!
زري خانم بلندشو بگیر بخواب پدرسوخته ي هیز!
بابک من می رم اما یه فکر ي به حال این طفل معصوم ارمین بکنین که شب زفافش کم زصبح پادشاهی شد!
مگه من مثل تو هیز و خبیثم!؟من اصلا به این مسائل فکر نمی کنم.
بابک پس برو خودت رو به یه دکتر نشون بده که سخت بیماري!
فردا صبحش زودتر از همه بیدار شدم و صبحونه رو آماده کردم ویه لیوان چایی خوردم و رفتم دم پنجره نشستم و «
رفتم تو فکر.دلم خیلی براي بهار تنگ شده بود.تمام این مسایل بقدري سریع وتند اتفاق افتاده بود که خودمم به زور
باورم میشد!
اصلا باور نمیکردم که زن گرفته باشم!چند نفري رفتیم تو یه دفتر و یه مردي یه چیزي برامون خوند و بعد گفت که ما
زن و شوهریم!نه زنم رو درست می شناختم و نه خوانواده ش رو ونه اصلا می دونستم که زنم کجا زندگی میکنه!اصلا
اگه بهار دیگه نیاد من باید چیکار بکنم؟!تمام این فکر و خیالها مثل خوره افتاد توجونم!اما اونقدر بهار رو دوستش
داشتم که هیچکدوم از اینها برام مهم نبود اگه بهار باشه دیگه نه تابستون میخوام و نه پائیز و نه زمستون!تو همین
» فکرا بودم که بابک از پشت سرم گفت
گویند کسان بهشت با حور خوش است من گویم که آب انگور خوش است
این نقدبگیر و دست از آن نسیه شوي کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
اگه یه جو عقل تو کله ت بود الان مثل یتیماي ننه مرده جلوي پنجره وانستاده بودي شیشه رو لیس بزنی!
افکار من با توفرق میکنه.
بابک نکنه چیزاي خوبتري به فکر تو میرسه؟!اگه میرسه به منم بگو!
گمشو!تو افکارت شیطانی یه!پاکدامن نیستی.
واسه اینکه دامن ندارم!اگه دامن می پوشیدم قول میدادم که نذارم یه لک روش بیفته!یه دامن رو پاك پاك تحویل
می گرفتم و پاك پاك تحویل میدادم!باور کن اگه من دختر بودم بلایی سر پسرا می آوردم که نگو!تشنه تشنه می
بردمشون لب چشمه و برشون می گردوندم!می رفتم با هفت هشت تاشون قرار میذاشتم دم سینما.همه شون که می
اومدن،خودمو نشون میدادم.اون وقت اونا می افتادن بجون همدیگه و منم میذاشتم می رفتم پی کارم!
خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد!
بابک دامن می پوشیدم تا بالاي زانوم!خودمو درست میکردم مثل یه تیکه ماه!یه جوراب نایلون پام میکردم،نه نه!یه
جوراب شلواري پام میکردم .امن تره!
گمشو مرتیکه نره خر!
بابک یه کیف مینداختم رو شونه م و یه آدمسم مینداختم دهنم!موهامو هم ول میدادم دورم.یه کفش پاشنه بلند گلی
م می پوشیدم که وقتی راه میرم.تلق تلق صدا کنه و همه برگردن طرفم و نیگام کنن!عصربه عصر میزدم از خونه
بیرون.
اونوقت به بابا و مامانت چی می گفتی؟اونا که نمی ذاشتن بري!
بابک خره،بهشون می گفتم می رم کلاس زبان!خلاصه یه عطري م به خودم می زدم که بوش همه جارو ور داره.بعد
هر قدمی که ور میداشتم یه قرم نثار طرفین چپ و راست می کردم!اون وقت بیا و ببین چه ترافیکی به پا میشد!
پس ببین من درست می گفتم؟!تو ذاتا جلفی!آخه دختر نجیب اینطوري لباس می پوشه که تمام جونش معلوم باشه؟!
بابک به تو چه؟مال خودمه،دلم میخواد بندازمش بیرون!منم که ادعاي نجابت نکردم!
من اگه تو خیابون یه همچین دختري رو ببینم نگاهشم نمیکنم!
بابک از بس که خر و بی سلیقه اي!تازه نگاهمم میکردي محل سگم بهت نمیذاشتم!

sina_1374
10-15-2011, 03:53 PM
اینارو که می گفت،اداش رو هم د می آورد!مرده بودم ازخنده «
بابک می رفتم تو محل و جلو هر مغازه می رسیدم وا می ایستادم و با کاسبا سلام و علیک میکردم.سلام عباس
آقا،وضع گوشت امروز چطوره؟سلام اکبر آقا،سبزي ت امروز تلخون داره؟سلام جعفر آقا،ماست که ترش نیس
امروز؟خلاصه یه لوندي میکردم که نگو!
حالا چرا با قصاب و بقال؟
بابک پس چی؟برم با چهار تا جوون آس و پاس که پول تو جیبی شونو از باباشون می گیرن؟!پول الان پیش قصاب و
بقاله دیگه!
تو که اینطوري آبرو واسه خونواده ت تو محل نمیذاشتی!با این عشوه اي که می آي،دو روز یه تهران می شناختنت!
بابک چیه؟دهنت آب افتاد پدر سوخته هیز؟!حالا کی نجیبه،کی نانجیب؟!
بااین اطوارا که تو می آي،یه نجیب تو شهر نمی مونه!
بابک راست میگی.اگه من دختر مشیدم حتما سربابام رو میکردم زیر ننگ!حالا ولش کن .فعلا که دختر نشدم.هر
وقت شدم اونموقع تصمیم می گیرم که نجابت بکنم یا نکنم!برگردیم سربحث خودمون.میگم فعلا که از همسر
جنابعالی خبري نیس..یه تیکه کاغذ دادن دستت و ولت کردن به امان خدا!بیا حرف منه ریش سفید رو گوش کن و
امشب خودت را بذار در اختیار من!قول بهت میدم که جایی ببرمت که اصلا دلت نخواد از اونجا بیاي بیرون!حالا بهار
نشد،تابستون!تابستون نشد مهر و آذر!آذر نشد کوکب!کوکب نشد،باربارا!باربارا نشد جین!جین نشد.....
!» یه دفعه صدا تو سرم پیچید!چشمامو بستم و سرم رو گرفتم تو دستم «
بابک چی شد؟!
بهاره!داره صدام میکنه!
بابک اي خاك برسرم!نکنه حرفامو شنیده باشه!توبه توبه!غلط کردم بهار خانم!
اه!بذار بفهمم چی میگه بهم!
بابک نري بهش بگی من چی گفتم ها!
ساکت!
صدا تو سرم کم کم مفهوم شد.داشت برام شعر میخوند!به سراغ من اگر می آیی،نرم و آهسته بیا،مبادا که ترك «
پریدم و کاپشنم رو ورداشتم ور فتم طرف در و اومدم بیرون.بابک داشت صدام ».. بردارد،چینی نازك تنهایی من
میکرد اما جوایش رو ندادم و از پله ها اومدم پائین.
تا رسیدم تو خیابون دور و ورم رو نگاه کردم کسی نبود.فهمیدم تو پارك جاي قبلی منتظرمه.شروع کردم به
دوئیدن.شاید تو دنیا هیچ لذتی بالاتر از این نباشه که آدم به دیدن کسی که دوستش داره بره.واقعا لحظاتی یه که
نمیشه توصیفش کرد!
رسیدم به پارك و رفتم تو ومستقیم رفتم طرف جایی که گل رز پرورش میدادن.از دور دیدمش .یه شلوار جین
قشنگ و خوش رنگ پوشیده بود با یه بلوز آبی.یه کاپشن خیلی خوشگلم تنش بود.تا منو دید،دوئید طرفم.به یه قدمی
هم که رسیدیم واستادیم.اونم واستاد و بهم خندید.
یکی دو دقیقه همونطوري نگاهش کردم.واقعا که قشنگ بود!انگار تمام قشنگی هاي دنیا جمع شده بودن و این دختر
افریده شده بود!قربون خدا برم با این مخلوقش!واقعا که هم اسم بهار و هم اسم شیرین بهش می اومد.
بهار نمیخواي همسرت رو بغل نی و ببوسی؟!
ازت دلگیرم بهار.
بهار چرا؟!
من تا کی باید صبر کنم؟چرا نباید زنم پیشم باشه؟من دیگه طاقت ندارم که انتظار بکشم که چه وقتی همسرم صدام
میکنه تا نیم ساعت برم تو پارك،ببینمش و بعد از همدیگه خداحافظی بکنیم و هرکدوم بریم دنبال کارمون!
رو گفتم و رفتم طرف یه درخت و بهش تکیه دادم.آروم اومد جلومو دست کشید به صورتم در حالیکه بهم «
» میخندید گفت
نگام کن ببینم.
» نگاهش کردم.تو چشمام نگاه کرد و گفت «
چقدر تو این چشما عشقه!آرمین من تمام عشق ترو با همه ي وجودم حس میکنم!شاید من تنها دختري باشم که
درك میکنه شوهرش چقدر دوستش داره!
همینارو میگی و گولم میزنی دیگه!
بهار من تا زنده م هیج وقت ترو گول نمیزنم.خیلی دوستت دارم آرمین.
کاشکی منم یه قدرتی داشتم و می فهمیدم که تو چقدر دوستم داري.
بهار اگه می تونستی بفهمی،خیلی لذت می بردي!همونطور که من وقتی به تو فکر میکنم یا به چشمات نگاه
میکنم،چنان لذتی تمام وجودم رو میگیره که حاضر نیستم این حس رو با تمام خوشی هاي دنیا عوض کنم.
» بهش خندیدم «
بهار حالا قهر نکن دیگه.بیا.
دیگه جاي گله وشکایتی نبود.همه چیز مثل خواب بود برام! «
مثل تموم شدن غصه ها.مثل اینکه یه دفعه تو دل آدم هزار تا جوونه وا بشه!همه مثل یه خواب بود!مثل رسیدن به
بزرگترین آرزوها!مثل تموم شدن غصه ها!مثل اینکه یه دفعه تو دل آدم هزار تا گل بشکفه!
.» بعد دستش رو گرفتم و کمی اونطرف تر رویه نیمکت نشستیم
بهار تو اولین عشق منی.آخري شم هستی.میخوام اینو بدوین،تو تنها کسی هستی که تونستی منو عاشق خودت بکنی
و تنها کسی هستی که من رو گرفتار خودت کردي!
9 8 i A . C o m ٤٣٢
چندساله که دنبال یه انگیزه بودم تا بتونم تصمیم مهمی بگیرم تو اون انگیزه اي!عشق تو بیدارم کرد!صدات بهوشم
آورد!
دیگه به هیچ قیمتی حاضر نیستم ترو از دست بدم ارمین.
ناراحتی؟یعنی احساس پشیمونی میکنی؟
بهار نه.اصلا.فقط افسوس میخورم که چرا تا حالا بازیچه ي دست یه عده آدم بی ایمان شدم و ازم سواستفاده کردن
یعنی از قدرتم سواستفاده کردن!
تو براشون چیکار میکردي؟
بهار هیچی.فقط آدمارو گول میزدم!یعنی مردم وقتی می دیدن که جلو چشمشون آدما رو شفا میدم بهم ایمان می
اوردن و اینا ازشون سواستفاده میکردن!
چرا تا حالا از دست شون فرار نکردي؟
بهار کجا می تونستم برم؟کی رو داشتم که بهش پناه ببرم؟
حالا چی؟
بهار حالا ترو دارم.عشق ترو دارم و فقط یه عشق عمیق می تونست منو رها کنه!میدونی آرمین؟براي آدمایی مثل من
عشق یه معنی دیگه اي میده قلب ماها از عشق ها و محبت هاي معمولی پر نمیشه.
اگه کسی امثال من رو دوست داشته باشه باید عشقش خیلی عمیق وبزرگ و زیاد باشه تا بتونه به قلب و وجود ما نفوذ
کنه.عاشق من باید خیلی دل سوخته باشه تا بتونه قلبم رو گرم کنه.ببین همه دخترا و پسرا تا چند وقتی با هم هستن
فکر میکنن که عاشق شدن.
اما اونا فقط دارن عشق روتجریه میکنن!دارن تمرین عاشق شدن میکنن!اکثرا هم فقط الفباي عشق رو یاد می گیرن و
تو همون مرحله می مونن!درس عشق تمومی نداره!به هر جاش که می رسی،می بینی چیزاي تازه تري براي یاد گرفتن هس!
آدما باید یاد بگیرن که دوست داشته باشن اگه عشق روي یاد بگیرن دیگه ظلم نمی مونه.تو دلی که عشق خونه کنه
فقط جاي مهر و محبت و دوستی یه نه جاي ظلم و کینه و ستم!
بهار،چرا ول نمیکنی و بیاي پیش من که برگردیم ایران؟
بهار فعلا وقتش نرسیده آرمین.من باید بفهمم که اینا چه کسایی از پیروانم رو فرستادن تو کشوراي دیگه!میدونی
چه خطري مردم رو تهدید میکنه؟!خبر دارم که چندتا شون تو چند تا کشور وارد حکومت ها شدن و هر لحظه ممکنه
یه گوشه ي دنیا آشوب به پا بشه و جنگ راه بیفته.همین الان شم بعضی جاها جنگو خونریزي هس از کجا معلوم که
دست اینا تو کار نباشه؟!من منتظرم که این چیزها رو بفهمم.
مگه تو نمی تونی که با ذهنت این چیزا رو بفهمی؟
بهار نه.من نمی تونم فکرکسی رو بخونم،مگه اینکه خودش بخواد.
» بعد برگشت و نگاهم کرد و گفت «
بازم نگاهم کن.هربار که با اون چشماي پراز عشقت بهم نگاه میکنی گرم میشم.
من حتی تو خوابم فقط ترو می بینم.
» بلند شد و دستم رو گرفت و گفت «
اینجایه دریاچه داره.بیا بریم کنارش واستیم.آب روشناي یه!
دوتایی راه افتادیم طرف یه دریاچه که یه طرف دیگه ي پارك بود.کنار من چسبیده به من راه می رفت و منم فقط «
نگاهم به اون بود و به هیچ چیز دیگه نگاه نمیکردم دلم نمیخواست ازاین مدت کوتاهی که بهار پیش مه حتی یه ثانیه
ش رو هم از دست بدم.
» دوتایی بدون حرف تا کنار دریاچه قدم زدیم اونجا که رسیدم گف
اون چیه وسط دریاچه؟
یه هتله.
بهار با چی میشه رفت اونجا؟با قایق؟
» سرم رو بهش تکون دادم.خندید و گفت «
تو عروس ،بدون لباس عروسی قبول داري؟!
.» بهش خندیدم «
بهار پس بریم سوار قایق بشیم!

sina_1374
10-15-2011, 04:02 PM
فصل هیجدهم
حدود ساعت دوازده و نیم بود که با بهار از هتل اومدیم بیرون و با قایق از دریاچه رد شدیم و اومدیم تو پارك و بعد «
» بهار رو رسوندم دم ماشینش و سوار شد وقتی میخواست بره،گفت
بازم بهم فکر کن آرمین.مرتب فکر کن تا بیام.وقتی بهم فکر میکنی قوي میشم.
مطمئن باش که یه لحظه م از یادت غافل نیستم همیشه تو و عشقت تو فکر منه .فقط مواظب خودت باش دلم برات
شور میزنه!زودتر برگرد پیشم..سربه سر اونام نذار ممکنه برات خطرناك باشه.
بهار خیالت راحت باشه.
» بعد یه لبخندي زد و گفت «
خاطره ي این هتل رو هیچوقت فراموش نمیکنم خوشحالم که تو شوهرمی.دوستت دارم آرمین توام دوستم داشته
باش خب؟
زودتر برگرد پیشم.از همین الان دلم برات تنگ شده.
خندید و رفت.من یه دقیقه واستادم و رفتنش رو نگاه کردم و بعد آروم آروم رفتم طرف خونه.چند دقیقه بعد رسیدم «
» تا وارد آپارتمان شدم بابک جلوم سبز شد و در حالیکه کلافه بود گفت
معلوم هس کجایی؟!دلم هزار راه رفت!کجا بودي تا حالا؟!
تو پارك.با بهار تو پارك بودیم.
بابک غلط کردي!ده بار تمام پارك رو گشتم نبودین.ماشین بهار،تو خیابون،جلوي پارك بود،اما خودتون نبودین فکر
نمیکنی دل من شور میزنه؟!از ساعت 9 صبح رفتی تا حالا!ساعت نزدیک 1 بعدازظهره!
خبه حالا!شلوغش نکن بچه که نیستم.
بابک ازبچه م بچه تري!فقط قدت مثل شتر دراز شده مغزت هنوز اندازه ي یه بچه شتر مونده!حداقل یه زنگ می
زدي که دلمون شور نزنه برات!حالا کجا رفته بودین؟!
» خندیدم و درحالیکه کفشامو در می آوردم و می رفتم تو گفتم «
همونجاها بودیم.
بابک کور شده خر خودتی!تموم پارك رو زیر و رو کردم صبر کن ببینم !اي الهی خبر مرگت رو برام بیارن!بی حیا
رفته بودین هتل؟!به سرم زد که ممکنه با همدیگر رفته باشین هتل ها!اي چشم در اومده ي آب زیرکاه!میگه از آن
نترس که هاي و هوي دارد از آن آرمین موش مرده بترس که سر به تو دارد!رفتی داماد شدي؟!
» زدم زیر خنده «
کرمک شی پسر که نتونستی خودتو نیگه داري!رفتی خودتو لو دادي؟!
واقعا بی ادبی بابک!
بابک پس شرط بی شرط که پسر را پدر کند داماد؟!
اه!بس کن دیگه جلوي زري خانم زشته!بعدا حرف می زنیم باهم.
بابک بیا اینجا بشین ببینم.بعدا حرفشو می زنیم چیه؟من باید از سیر تا پیاز با خبر بشم.بیا بیا اینجا بشین برات یه
چایی بیارم گلوت تازه شه خاك به سرم که بلد نیستم کاچی درست کنم وگرنه یه کاچی می پختم و میدادم بخوري که
جون و قوت بگیري!
» بعد شروع کرد بشکن زدن و خوندن «
گل در اومد از هتل
سنبل دراومد از هتل
شاخ داماد رو بگو عروس داره می ره هتل
اي یار مبارك بادا ایشااله مبارك بادا
بابا آبرومون رو بردي جلوي زري خانم!
بابک زري خانم رفته حموم بیا بشین ببینم!صبح ازاینجا که رفتی چی شد؟یه راست رفتین تو هتل؟!
نه بابا!اولش یه خورده با هم حرف زدیم.
بابک چیا می گفتین؟کلمه به کلمه برام بگو!میخوام بفهمم تو آدم هالوي دست و پاچلفتی بی سروزبون چه جوري
عروس خانم رو کشوندي هتل؟!چی بهش گفتی که راضی شد و باهات اومد هتل؟!
من چیزي نگفتم که!اون گفت.
» بابک یه نگاهی به من کرد و گفت «
می دونستم تو از این عرضه ها نداري!حالا بگو ببینم چه حرفایی باهم زدین؟
هیچی بابا.در مورد عشق و دوست داشتن و اینچور چیزا صحبت کردیم دیگه!
بابک درست برام تعریف کن وگرنه ازناهار خبري نیس!
اه!توچقدر سمجی!بهار میگفت باید عشق خیلی عمیق باشه.
بابک الهی قربون عشق عمیق برم که هر چی عمقش زیادتر باشه بهتره!
!» خنده م گرفته بود!با یه حسرتی حرف می زد و هی دستش رو می کوبوند تو سینه ش «
می گفت ماها فقط الفباي عشق رو بلدیم.
بابک الهی قربون الفباي عشق بشم!من تاج و چش رو هم بلدم!
تو که آخرین مدرکش رو هم گرفتی!
بابک حرف نزن من هنوز اول راه این دانشم!بقیه ش رو بگو.
اه!خسته م بابا!گلو خشکه آخه.
بابک تو بگو من برات چایی و شربت و نوشابه هرچی بخوابی می آرم تو فقط بگو.
می گفت این دختر و پسرا دارن عشق رو تمرین می کنن.
بابک الهی قربون این تمرینان فشرده برم که چقدرم با جدیت تمرین میکنن!
اه!ول کن دیگه!هی نشسته چرت و پرت میگه!
بلندشدم رفتم طرف آشپزخونه که یه چایی براي خودم بریزم وقتی برگشتم دیدم بابک همونجا نشسته و داره با «
» دست میزنه تو سینه ش و میگه
خدا منو مرگ بده که چند وقته از تمرینات دوره اي عقب موندم!حالا اگه سر امتحان رد بشم کی جواب ننه بابام رو
میده؟باچه رویی برگردم ایران؟!
بلندشو خودت رو لوس نکن.میگم از رویا چه خبر؟پیدایش نیس.
بابک شما که تشریف برده بودین سرتمرین و داشتین الف ب پ ت ث رو مرور میکردین ایشونم تشریف آوردن
اینجا.البته لاي کتابم وا نکردیم یعنی اصلا کتاب و دفترش رو نیاورده بود منم مداد و قلم و خودکارم رو در نیاوردم
اونم خداحافظی کرد و رفت.
خداحافظی کرد؟!براي چی؟!
بابک اولین قهرمان جا زد!
درست بگو ببینم چی شده؟یعنی چی جا زد
بابک هیچی اومد عذرخواهی کرد وگفت چون تو ایران کسی رو نداره و این جریانم کمی خطرناکه نمی تونه با ما
همکاري داشته باشه می ترسید یه دفعه یه طوري بشه که از اینجا اخراجش کنن یعنی طفلکی حقم داره از اینجا
بیرونش کنن کجا رو داره بره؟!
اونوقت تو اصلا ناراحت نیستی؟
بابک من براي چی باید ناراحت باشم؟
اخه تو ازش خوشت می اومد!
بابک خب چیکارش کنم؟وقتی می ترسه با من تا آخر خط بیاد چه فایده داره؟اگه منو دوست داشت هرجا می رفتم
باهام می اومد.
خب تسلیت میگم.
بابک تبریک بگو خره!من مثل تو که نیستم تا دختره یه دقیقه دیر میکنه غش کنم بیفتم زمین!تازه بهترم شد اگه
براش اتفاقی می افتاد من مسئول بودم و وجدانم عذابم میداد دستشم درد نکنه که رك اومد و حرفش رو زد و رفت و
مثل بقیه ي ما ایرانی ها کشکی تعارف تیکه پاره نکرد.
همه ش تقصیر منه.اگه تو نمی خواستی دنبال من بیاي و به زندگی خودت می رسیدي رویا ولت نمیکرد.
بابک چه ربطی به تو داره؟!اصلا چیز مهمی اتفاق نیفتاده!بنده یه پسر،رویا خانم یه دختر.یه مدت باهم رفت و آمد
داشتیم هیچ مسئله اي هم بینمون اتفاق نیفتاده.اخلاق همدیگه م دستمون اومد حالا اون رفت به راه خودش و منم به
راه خودم.حالا حساب کن اگه تو ایران بودیم و رویا رو ننه و بابام واسه من در نظر گرفته بودن تموم فک و فامیلا دست به دست هم میدادن به ضرب تخماخم که شده یه ماهه مارو می شوندن پاي سفره ي عقد.سرنه ماه باید طبق
تقاضاي سهامداران محترم اولین بچه رو از کارخونه می دادیم بیرون و تحویل خریدار می دادیم مثل اینا که می رن
پول می ریزن به حساب این کارخونه هاي ماشین سازي باید سرموعد قرارداد یه نوزاد فابریک با قفل مرکزي و کولر
و لوازم اضافی تحویل شدن می دادیم حالا آیا تو راه کارخونه تا شهر خراب بشه آیا نشه.بعدش درسه ماهه ي سوم
سال بعد باید دومی رو از کمپانی می کشیدیم بیرون بعدش چون درخواست و تقاضا زیاد میشد باید ظرفیت تولید
کارخونه رو افزایش می دادیم.حالا حساب کن من یه مهندس دست تنها و این کارخونه عظیم چه خاکی باید تو سرم
میکردم!مگه یه نفر آدم میتونه ازعهده ي این تولید انبوه بربیاد؟!حالا گیریم دانش مهندسم بالا باشه.
داري چی میگی؟!
بابک تازه بعد ازاینکه چهار پنج تا توله ي قد و نیم قد دور و ورمون رو می گرفت تازه مهندسه می فهمید که
کارخونه رو عوضی اومده و اصلا تو تخصصش نبوده!
واله آدم یه ساعت و نیم با تو حرف میزنه اندازه ي ده دقیقه حرف مفید حالیش نمیشه!
بابک تازه یه خبر دیگه م برات دارم.شما که تشریف نداشتین باباي خدا بیامرزم زنگ زد!تمام وسایل و امکانات
بازگشت رو برامون فراهم کردن.
آخه این چه طرز صحبت کردنه بابک؟!آدم به باباش میگه خدابیامرز؟!
بابک پس آدم به باباش چی باید بگه؟باید بگه باباي گوربه گور شدم؟!
نه اصلانباید این صحبت هارو کرد.
بابک یعنی اگه یه روزي بابامون مردهیچی نگیم و اصلا برومون نیاریم؟!بزنیم و برقصیم انگار که هیچ اتفاقی
نیفتاده؟!
هیچی بابا!اصلا نمیشه یه کلمه به تو آدم یه چیزي بگه!حالا بگو ببینم چی می گفت؟

sina_1374
10-15-2011, 04:07 PM
بابک هیچی توکه نبودي باباي تون به تون شدم تلفن کرد البته قراره باباي آتیشه به گور گرفته ي توام شب زنگ
بزنه.
لال شی بابک!
بابک بابا تکلیف منو روشن کن!یه ساعته میخوام حرف بزنم و بگم چی گفتن تو نمیذاري و هی به پیش گفتار و
مقدمه ي اخبار ایراد می گیري!بذار حرفموبزنم دیگه!
خیل خب بگو.
بابک اره ،می گفتم.تو که نبودي مرحوم بابام زنگ زد.بقیه ش یادم رفت!اصلا یادم نیس زنگ زد چی گفت!حواس
واسه آدم نمیذاري که!
» یه نگاهی بهش کردم و گفتم «
آخه تو چرا اینطوري از کار در اومدي بابک؟!
بابک کنترل کیفی م خوب نبوده ارمین جون!
جدي دارم میگم.از اون پدر و مادر تو چرا اینطوري در اومدي؟
بابک میخوام واسه بابام خدابیامرزي بخرم.
با این کارات؟!
بابک آخه مگه نمی دونی؟در زمان هاي قدیم یه پسر ي بود که باباش مرده شور بوده.یه اخلاق بدم داشته.هرمرده
اي رو که می شسته دست آخر کفنش رو هم می دزدیده.یه روز وقت مردنش به پسرش میگه پسرجون من کار بدي
میکردم که کفن مرده هارو می دزدیدم وقتی من مردم تو یه کاري بکن که همه ي مردم واسه م خدابیامرزي
بگن.خلاصه باباهه می میره و پسره میشه مرده شور شهر.این دفعه پسره هر مرده اي رو که می شسته علاوه بر اینکه
کفنش رو می دزدیده دست آخر یه چوبم میکرده تو چیزه مردهه بدبخت!
خاك بر سرت کنن بابک با این قصه هات!
بابک گوش کن دیگه!خلاصه بعد از چندوقت یه روز مردم جمع میشن در خونه ش و می آرنش بیرون می گن بابا
آخه این چه کاري یه که تو میکنی؟!بابات خدابیامرز حداقل کفن مرده هامونو می دزدید!دیگه چوب تو اونجاي
مردمون نمیکرد!
تا اینو میگن،پسره میگه من به وصیت بابام عمل کردم و براش خدابیامرزي خریدم حالا تا وقتی شماها صبح به صبح
واسه بابام فاتحه نخونین و خدا بیامرزي نگین چوب میکنم تو چیز مرده هاتون!حالا حکایت منه!من دارم یه کاري می
کنم که هر کی منو بشناسه بگه خدا بابات رو بیامرزه،انقدر مثل تو فتنه و شر نبود!آخه از تو چه پنهون بابام جوونی
هاش خیلی شیطونی کرده.پا که به سن گذاشته توبه کرده و حالا منو نصیحت میکنه!پرونده ش زیر بغل منه ها!خبر
دارم یه دختر تو محله شون از دستش در امون نبوده!
حالا می گی تلفن کرده و چی گفته یا نه؟
برات تو بازار پارچه فروشا یه مغازه ي زیر پله جور کردم.زودتر بلندشو بیا و » بابک آهان یادم اومد.زنگ زده میگه
اینم شد عاقبت تحصیلات عالیه ي ما! !« بچسب به کار
اصلا نپرسید تو چه مدرکی گرفتی و تخصصت چیه؟
تو هیچی بهش نگفتی؟
بابک چرا بابا!البته چون بابامه نتونستم درست باهاش حرف بزنم.احترامش رو حفظ کردم یعنی بهش گفتم آخه
!»؟ باباجون منه بدبخت چندین سال زحمت کشیدم و درس خوندم و مدرك گرفتم حالا بیام برم تو بازار پارچه فروشا
خب اون چی گفت؟
بابک ول کن بابا.هرچی که گفت جوابش کاملا قانع کننده بود.
خب چی گفت؟
بابک گفت بشاش تو اون مدرك!
بی تربیت بی ادب!
بابک البته در مورد توام صحبت کردیم یعنی بابام بهم گفت پدر و مادرت چه نقشه اي برات دارن.اتفاقا کار تو از من
بهتره یعنی به مدرك و تخصصت نزدیک تره.آخه پدرتو از پدر من روشن تر فکر میکنه.
چه نقشه اي برام کشیدن؟
بابک اولا که بابات رفته برات ارزش تحصیلی گرفته.
جون من راست می گی؟!
بابک راه.ارزش مدرك تو از من خیلی بیشتره!خب نمره هاي توام از من بیشتر بود.رشته ت هم بهتر بود.
اونوقت که بهت می گفتم درس بخون واسه این وقتا بود!حالا هی برو دنبال کثافتکاري و الواطی!
بابک اشتباه کردم.خوش به حال تو.ارزش تحصیلی تو همونی یه که بعد از جیش می آد!چیه اسمش؟اون گنده هه رو
می گم ها!اونی که حتما باید براش سیفون رو بکشی!
خفه شی بابک!دیگه لازم نکرده حرفی بزنی!
بابک بابا شوخی م سرت نمیشه؟!
آخه شوخی هاي بد می کنی؟حالا بگو ببینم برام چیکار کردن؟
بابک ارزش تحصیلی ت همونه که گفتم براورده شده!اما کارت چیز دیگه س.قراره تا رسیدي از همون فرودگاه
ببرنت مستقیم مرده شور خونه.یه کامیونم چوب خشک آماده کردن.قراره واسه بابات خدابیامرزي بخري!
واقعا کی میشه که بریم ایران و من از دست تو راحت بشم.
بابک بدبخت چی فکر کردي؟فکر کردي الان با این مدرکی که گرفتی تا پات رو بذاري تو ایران می شی مدیر کل
فلان اداره؟!خونه آخرش که استخدامت کنن و بهت پول بدن هفتاد هشتاد تومنه!پس بهتره بري سر همون کار که بابات واسه ت پیدا کرده.تازه یه پیکان مدل 48 برات خریده،عصرا میتونی بري مسافرکشی.این کار دومت رو وقتی
فهمیدن زن گرفتی واسه ت جور کردن!تازه باید دست بابات رو ماچ کنی که نمیذاره شیکم زنت گشنه بمونه!
البته تو میتونی از هنر زنت م استفاده کنی.باید بري دم پارك شهر یه میز و یه چارپایه بذاري و با بهار واستی
سرکار.این گره کوري ها که می آن تو پارك؟!یکی چشم نداره ،یکی گوش نداره،یکی پاش فلجه،یکی دستش
لمسه!اینارو بهار شفا بده،آخر شب صنار سه شاهی کاسبی کنین و شب به شب سرگشنه زمین نذارین!البته می تونی یه
لباس این کولی هارو تن بهار بکنی واسه مردم فال بگیره!درامدش بد نیس!
آدم با تو حرف بزنه شخصیتش میره زیر سوال.
بابک آقاي با شخصیت فکر نون باشن که خربزه آبه.حداقل من دست و پا دارم که سر چهار نفر رو کلاه بذارم یه
نونی در بیارم!برو فکر خودت باش که عرضه نداري کلاه یه نفرو ور داري!
ناهار چی داریم؟
بابک حناق بیست و ساعته!عادت کن به گشنگی که شوکه نشی!
» جوابش رو ندادم.تو همین موقع زري خانم اومد بیرون و گفت «
بابک باز داري سربه سر آرمین میذاري؟
زري خانم ،از وقتی اومدم همه ش داره چرت و پرت بهم میگه!ببخشین سلام.حواس براي آدم نمیذاره که!
» زري خانم خندید و جواب سلامم رو داد و گفت «
آخه دلمون برات شور میزد.بابک اومده بود دنبالت.وقتی ماشین بهاررو جلوي پارك دیده بود و شماها رو پیدا
نکرده بود خیلی ترسیده بود.فکر میکرد براتون اتفاقی افتاده.
بابک ساعت آب گرم زري خانم ،عافیت باشه.
زري خانم سلامت باشی .حالا کجا رفته بودن؟
بابک رفتن بودن دنبال از این تشک هاي خوش خواب می گشتن با یه تخت.
زري خانم وا!دنبال تشک و تخت براي چی می گشتن؟!
بابک خب واسه اینکه دوتایی روش بخوابن دیگه!
زري خانم اي خدا مرگم بده!تو چه بی حیایی پسر!
واقعا بابک باید با میکروسکوپ تو سخصیت تو دنبال خجالت و شرم و حیا گشت!
بابک بیخودي زحمت نکش و وقتت رو تلف نکن که من استریل استریلم!تو تمام سلولهاي من یه دونه از این
موجودات ذره بینی که گفتی پیدا نمیشه!
اصلا من دیگه نمیخوام با تو حرف بزنم.
» زري خانم که داشت میخندید به بابک گفت «
اذیتش نکن.برو ماچش کن و از دلش درآر.
بابک من هیچ وقت با پسرخاله م قهر نمیکنم بیا.بیا ماچت کنم آشتی کنیم.بده من اون صورت وامونده ت رو!
» اومد جلو ماچم کرد و گفت «
به به!چه عطر زنونه ي خوش بویی!حداقل از راه رسیدي صورتت رو می شستی که مدرك جرم از بین بره!آدم که یه
روز میره دنبال شیطونی تا رسید خونه اول صورتش رو می شوره و بعد قشنگ تو آینه خودشوو لباساشو نگاه میکنه که
آثاري بجا نمونده باشه هالو!منو ببین!تا حالا یه نفر نتونسته مچم رو بگیره!
سه تایی شروع کردیم به خندیدن و رفتیم تو آشپزخونه وناهارمون رو خوردیم و بعدش زري خانم لباساشو عوض «
کرد و گفت که میره یه سره خونه و برمیگرده.من و بابکم کمی با هم صحبت کردیم و بعدش گرفتیم
خوابیدیم.طرفاي عصر بود که بیدار شدیم.دوتایی دوش گرفتیم و بابک یه چایی دم کرد و خوردیم که تلفن زنگ
.» زد.خودم جواب دادم.تا گفتم الو؛انگار برق رو وصل کردن به تنم!صداي قشنگ بهار بود
بهار سلام.
سلام کجایی؟!
بهار یه عروس با یه چمدون نمیخواي؟
کجایی تو؟!
بهار میخواي یا نمیخواي؟
طوري شده؟
» بابک که تعجب کرده بود اومد کنار من و تند و تند ازم سوال میکرد «
چی شده؟!عمه خانم مرده؟
نه لوس نشو.
بابک دختر عمه هات تصادف کردن؟!
اه!
بابک فتق شوهر عمه ت عود کرده؟ !
بابک!
بهار کیه اونجا؟
بابکه.
بهار چی داره میگه؟
طبق معمول چرت و پرت.
بابک عمه خانم زایمان داشته؟!
.» چپ چپ نگاهش کردم

sina_1374
10-15-2011, 04:18 PM
بابک پس کیه پاي تلفن؟!نکنه دوستاي منن؟بده من اون گوشی رو!خجالت نمی کشی با دختراي مردم گز می
ري؟!خوبه حالا زنت م دادیم و هنوز انقدر چشم و دلت می دوه!
» تلفن رو از دست من کشید و گفت «
برو یه گوشه بشین پدر سگ هیز!
خنده م گرفته بود.مثل آتیش اصلا نمیشد یه دقیقه آروم باشه!گوشی رو گذاشت در گوشش و تا گفت الو و صداي «
» بهار رو شنید یه دفعه دستش روگذاشت تو سینه ش و گفت
السلام و علیک اي بزرگوار!التماس دعا!ترو خدا از اون دنیا چه خبر؟!میوه هاي بهشتی چطورن؟رسیدن یا نه؟آتیش
جهنم چطوره؟همچین گر و گر می سوزه یا نه؟تون تابش وارده یا نه؟آتیش رو گل انداخته ؟!واقعا دستتون درد نکنه
که این گمراهان رو هدایت می فرمائین!
!» گوشی رو به زور از دستش گرفتم و دیدم بهار داره غش غش میخنده «
الو،ببخشین.این پسر انقدر فوضوله که میخواد سر از هرکاري در بیاره.
بهار خیلی بانمکه آرمین.
نگفتی چی شده!
بهار میخواستم قبل از اینکه بیام ازت بپرسم که هنوز سر حرفت هستی؟
مگه طوري شده؟!
بهار نه.ولی من لباسامو جمع کردم و آماده م که بیام.
همین الان؟!
بهار آره فقط تلفن کردم که از تو مطمئن بشم.
مگه به من اعتماد نداري
بهار چرا.ولی آرمین،هنوزم وقت داري که فکر کنی.
زود بلندشو بیا .منتظرتم.
» کمی سکوت کرد وبعد گفت «
تا نیم ساعت دیگه اونجام.
زود بیا .مواظب باش که کسی خبردار نشه.منتظرتم.
» خداحافظی کردیم و تلفن رو گذاشتین سرجاش و یه نگاه به بابک کردم و گفتم «
آخه من از دست تو چیکار کنم؟چرا همچین میکنی؟
بابک میخواستم ببینم نکنه یه دفعه به پیغمبرمون خیانت کنی!اگه فکر خیانت تو سرت بیاد،ما پیروان و مریدان
صادق می ریزیم سرت و چشماتو از کاسه در می آریم!حالا بگو ببینم چی شده؟داره می آد؟
بابک ترو خدا وقتی اومد یه خرده سنگین باش.ابروي منو جلوي این دختر نبر.
بابک به تو چه؟پیشواي خودمه!هزار تا مسئله دارم که ازش سوال کنم!
» فقط چپ چپ نگاهش کردم «
بابک بذار زنگ بزنم دو تا از مریداي منم امشب بیان اینجا.بذار بهار ببینه که ماهام مرید داریم!آبرمون میره جلو
بهار!اون وقت میره هرجا می شینه میگه خاك بر سرشون بیست و خرده اي ساله شونه و یه دونه مرید تو دم و
دستگاشون پیدا نمیشه!
تا بهار بیاد،خونه رو تمیز کردیم و بابک چرت و پرت گفت و شوخی کرد و سر منو برد!تقریبا نیم ساعت نگذشته «
بود که بهار زنگ در خونه رو زد.تا پریدم طرف آیفون که در رو وا کنم،پام گرفت به میز و محکم خوردم زمین!تا من
!» خوردم زمین بابکم اون طرف دیگه ي سالن خودش رو پرت کرد رو زمین
چرا همچین میکنی دیوونه؟!
بابک تو چرا خوابیدي رو زمین؟!
من پام گرفت به میز خوردم زمین!
بابک ا...!من فکر کردم دشمن حمله کرده و تو سنگر گرفتی منم شیرجه رفتم ترکش بهم نخوره!
هم خنده م گرفته بود و هم پام درد میکرد.شلون شلون پریدم طرف آیفون و درو وا کردم و با خنده به بابک که «
» همونجوري خوابیده بود و سرشو گرفته بود تو دستش گفتم
بابک تروخدا!جون من،یه خرده جلو خودتو بگیر!به خدا بهار هنوز ترو نمی شناسه بهش برمیخوره ها!آفرین پسر
خوب،یه خرده کمتر شوخی کن.
در و واکردم و واستادم تا آسانسور بیاد بالا.یه دقیقه بعد رسید و درش وا شد. «
بهار بود یه بارونی تو یه دستش بود و یه چمدونم کنارش تو آسانسور بود.دلم براش لرزید حس تکون خوردن
نداشتم !
بهم خندید و سلام کرد و چمدونش رو ورداشت و از تو آسانسور اومد بیرون.من فقط بهش نگاه میکردم که بابک
» پرید جلو و سلام کرد و چمدون بهار رو ازش گرفت و گفت
پسر چمدون رو از خانم بگیر!ببخشین خانم،این پادوي جدید هتله!هنوز به کارش وارد نیس!بفرمائین تو خیلی خوش
اومدین.
.» تازه بخودم اومدم و رفتم طرفش.بابک با چمدون رفت تو «
بخدا حواسم پرت شد بهار!آخه خدا چرا باید انقدر ترو خوشگل خلق کنه که هوش و حواس براي من نذاري؟!بیا
تو.به خونه ي شوهرت خوش اومدي.
بهار این بهترین خوش آمد و استقبال براي من بود!ممنون آرمین.
بخدا من به هیچی تظاهر نمیکنم!نمیدونم چرا تا ترو می بینم دست و دلم می لرزه!
بهار احتیاجی نیست که این چیزا رو به من بگی.چشمات هزار تا حرف از این قشنگ تر و بهم میگه!
بابک اي بابا!این فاصله ي در آسانسور تا در آپارتمان تموم نشد که بهار خانم وارد منزل شون بشن؟!چه طولانی یه
این دو قدم راه!
دوتایی خندیدیم و رفتیم تو.بارونی ش رو ازش گرفتم و آویزون کردم و بعد بردمش و نشوندمش رو مبل و بابک «
.» زود براش چایی آورد
بهار خیلی ممنون بابک خان.از امروز به بعد باید مزاحمت منو هم تحمل کنین.
بابک این حرفا چیه بهار خانم!شمارو چشم من جا دارین.زن آرمین مثل خواهر من می مونه.بخدا باور نمیکنین اگه
من خواهر داشتم،امکان نداشت که بیشتر از شما دوستش داشته باشم!به خونه ي شوهر و برادرتون خوش اومدین.
!» برگشتم به بابک نگاه کردم!مات مونده بودم «
بابک چیه نیگاه میکنی؟
آخه از چند وقت تو چند کلمه حرف حسابی زدي!
بابک از دهنم پرید،ببخشین!ولی بهت تبریک میگم آرمین.بهارخانم جاي خواهري واقعا قشنگن.ایشاالله به پاي هم
پیر بشین.
تا حالا ندیده بودم بابک از کسی اینطوري تعریف کنه!خندیدم و سه تایی نشستیم به حرف زدن و خندیدن.بابک می «
» گفت و ما می خندیدیم .کمی که گذشت بهار گفت
آرمین ،اگه میشه من کمی بخوابم.
چی شده؟!مریضی؟!سرت درد میکنه؟!میخواي بریم دکتر؟!
بهار نه نه.فقط کمی خسته م.
نکنه سرما خورده باشی؟!بذار برات قرص سرماخوردگی بیارم.
بهار نه ،سرما نخوردم،یه خرده خسته م.
ممکنه اول سرما خوردگی ت باشه.یه لیوان آب پرتقال که بخوري خوب می شی.الان برات می گیرم.
بابک بابا ول کن بدبخت زن ذلیل!چرا همچین میکنی!بهار خانم خسته س و خوابش می آد.تازه خودش دکتره و
روزي صدنفرو ویزیت میکنه و شفا میده اونوقت تو براش دوا تجویز میکنی؟!
من و بهار مرده بودیم از خنده!خلاصه بهار رو بردم به اتاق خودم و نشوندمش رو تختم و دولا شدم و کفشاشو از «
» پاش درآوردم.نگاهم کرد و خندید و گفت
داري اول زندگی لوسم میکنی ها!
بخدا خیلی خوشحالم که اومدي.نمی دونم برات چیکار کنم که توام خوشحال بشی.
بهار من خوشحالم ارمین جون.تو تموم زندگیم تا حالا انقدر خوشحال و راضی نبودم!دوستت دارم ارمین و به عشق
تو افتخار میکنم.
حالا بگیر بخواب.هر کاریم داشتی یه صدا بزن زود می آم.راحت باش.اینجا خونه ي خودته تاایشاالله با هم بریم
ایران و برات یه خونه ي خوب جور کنم.
بهار من تو یه خونه ي گلی م با تو خوشبختم.
اروم بلندشد و جلوم ایستاد و تمام عشقاي دنیارو ریخت تو جون من!بعد بهم خندید و رفت تو تختخواب منو «
خوابید.آروم پتو رو کشیدم روش و چراغ رو خاموش کردم و پرده ها رو کشیدم و رفتم بالا سرش و واستادم نگاهش
کردم.باورم نمیشد که این بهاره منه که اینجا روي تخت من خوابیده باشه!
از اتاق اومدم بیرون و در رو آروم بستم که سرو صدا تو اتاق نره.بابک تو سالن نشسته بود و دو تا چائی گذاشته بود
.» رو میز،یکی ش رو گذاشت طرف من.رفتم پیشش نشستم
شب،شام چیکار کنیم؟
بابک زنگ می زنیم از بیرون می آرن.خوابید؟
آره.می گم نکنه چیزیش شده باشه؟!
بابک نه آقاي مهربانی!چیزیش نشده،خوابش می آد!
ساعت چنده؟پس زري خانم چطور برنگشته؟
بابک نزدیک هشت تازه.پیداش میشه کم کم.
پس من تا بهار خوابه برم یه خرده خرید کنم بیام.تو خونه باش تا من برگردم.
بابک نه تو بمون من می رم.تونمی دونی چی بخري.
» بابک بلندشد و کاپشنش رو پوشید «
پس بابک جون شکلات و شیرینی م بخر.میوه م بخر.
بابک حتما میخواي بهار رو ببندي به شیرینی و شکلات و میوه!اتفاقا فکر بدي نیس!سریه ماه اگه بهار دست تو باشه
میشه مثل یه بالون!اون وقت اگه تو خیابون ،پاك باخته ترین مریدشم ببینتش نمی شناسه تش!
برو گمشو!
خلاصه بابک رفت خرید کنه و منم یه کتلب ورداشتم و نشستم به خوندن .نیم ساعت سه ربع بعد دیدم بابک با کلید «
» در رو واکرد و با زري خانم اومدن تو.رفتم جلو وسلام کردم که زري خانم با صداي یواش گفت
سلام مبارکه!ایشاالله به پاي هم پیر بشین.
خیلی ممنون،حالا چرا یواش صحبت میکنین؟راحت باشین،صداتو اتاق من نمیره.چرا دیر کردین؟
زري خانم بذار لباسامو عوض کنم بهتون میگم.
زري خانم رفت که لباساشو عوض کنه و منم به بابک کمک کردم تا چیزایی که خریده بود جا کردیم.چند دقیقه بعد «
» زري خانم اومد تو سالن و منم چندتا چایی ریختم و رفتم پیشش .بابکم اوم

sina_1374
10-15-2011, 04:20 PM
خب چه خبرا زري خانم؟
زري خانم بذار چایی م رو بخورم بعد.
» اروم اروم چایی ش رو خورد و کمی فکر کرد و بعد گفت «
حقیقتش یه دختر خوشگل رو گیر آوردم و باهاش حرف زدم.مخصوصا خوشگلترین دختري رو که سراغ داشتم
واسه این کار در نظر گرفتم که بشه جاي بهار جاش زد.آخه یه نشونه اي که بهار داره خوشگلی شه!قدرتی خدا،عیب
تو صورت و هیکل این دختر نیس!واسه همین هر جا می ره.تو چشمه!منم سعی کردم که یه دختر خوشگل رو پیدا
کنم که آب و گلی داشته باشه و بشه جاي بهار از این کشور خارجیش کنیم.
خارجش کنیم؟!
زري خانم آره.بهش یه پولی دادم و پختمش.قراره هر وقت من بهش بگم با یه پاسپورت عوضی بلیت هواپیما بگیره
و از این کشور بره.یعنی با یه نفرم که کارش جعل پاسپورته صحبت کردم.قراره عکس دختره رو با اسم بهار و
مشخصاتش بزنه تو پاسپورت!اون وقت ماها چندروزي می ریم خونه ي من.خونه م خارج شهره.چند وقتی اونجاها می
مونیم تا آبا از اسیاب بیقته بعد با کشتی اي چیزي از اینجا خارج می شیم.اینطوري ایز گم می کنیم و سخت می تونن
ردمون رو بگیرن.
بابک عالیه!حالا این دختره هم سن و سال بهار هس؟
زري خانم اره.هم ،همسن و ساله شه و هم تقریبا میشه جاي بهار درش آورد.البته خوشگل هس اما به پاي این ور
نپریده نمی رسه!این یه چیز دیگه س!
بابک پس شماها با هم برین و منم می رم با این دخترك از کشور خارج می شیم
تو براي چی؟!
بابک می رم با هم ایز گم کنیم دیگه!
میشه یه دقیقه جدي باشی؟
بابک ا بابا منم دل دارم آخه!خودش زنش رو گرفته فکر من نیس!میگن مرد عزب وقتی قدم ور میداره فرشته ها و
ملائکه ها نفرینش می کنن!واسه هر قدمش یه لعنت براش میفرستن!منکه نمیخوام اون دنیا واسه خودم لعنت نومه
درست کنم!
نترس،مطمئن باش با این کثافتکاري هایی که این چندساله کردي تو نامه ي اعمالت بعنوان مرد عزب از تو یاد
نمیشه!تو اگه خیلی تو این چندساله عزب سرکرده باشی یه ماه یه ماه و نیم بیشتر نیس!تو برو فکر لعنت نومه اي
باش که پاي کاراي دیگه ت واسه ت نوشتن!
بابک غلط کردي.نگاه به شوخی هام نکن.من تا حالا تو این مملکت غریب دست از پا خطا نکردم!نامه ي اعمال من
مثل برف سفیده!با این فرشته هاي خوب و مهربون که رو شونه هام نشستن رفیق شدم و اونام یه دونه گزارش ناجور
واسه م رد نمی کنن بالا!
اون دنیا معلوم میشه.
بابک حیف که اون دنیا تو بهشت پیش من نیستی که باهم کیف کنیم!اما حتما تو جهنم می آم بهت سر می زنم
هروقت بیام عیادتت واسه ت یخ می آرم یه خرده خنک شی!
گمشو !بفرمائین زري خانم داشتین می گفتین.
» زري خانم بابک رو نگاه میکرد و می خندید «
بابک ببینم فرشته شونه ي راست ثوابامونو می نویسه و شونه ي چپی گناهامونو؟
آره فرشته شونه ي راست تو که بیکار نشسته فرشته ي شونه ي چپ ته که سه شیفته داره کار میکنه!
» بابک یه نگاه به شونه ي چپ و راستش کرد و بعد گفت «
خسته نباشین فرشته خانم خوشگل!هزار ماشاالله که از خوشگلی تو تموم فرشته ها تکی!باور کن اگه بصورت آدمیزاد بودي حتما مامانم رو میفرستادم خواستگاریت!فکر نکنی چون داري گناهامو می نویسی میخوام سرت رو
شیره بمالم ها!نه واله،رو علاقه اي که قبل بهت دارم این حرفارو می زنم.ببین من چه پسر خوبی م!تمام کارا رو ریختم
سر فرشته ي سمت راستی!تو بیکار بیکار نشستی.حالا اگه احیانا برفرض محال البته خودم میدونم اینطوري نیس.می
گم بر فرض محال اگه یه گناه کوچولو،قد یه نخوچی کردم شما که نباید زرتی مداد ورداري بنویسی!آفرین دختر
خوب!ببین من مرتب با خودم می برمت جاهاي خوب خوب چیزاي خوب خوب نشون میدم!اینارو قدر بدون!
» بعد برگشت شونه ي سمت راستش رو هم نگاه کرد و گفت «
دارم به جفت تون میگم ها!قدر بدونین!این زندگی ها رو هر کسی واسه فرشته هاي سرشونه ش جورنمیکنه!همین
فرشته هاي رو شونه ي ارمین رو ببینین!بدبخت ها دلشون پوسید رو شونه هاي این مرتیکه نره خر!از بس نشست تو
خونه و درس خوند،چشماي فرشته هاش کم شو شده و عینکی شدن!دریغ از یه سر پل تجریش!تاحالا شده یه بار
دست این دو تا فرشته رو بگیره ور داره ببرت شون یه هواخوري!اما من حساب کردم و دیدم تا حالا شما دوتارو
بیشتر از صدبار بردم فیلماي خوب خوب نگاه کردین!پس شماهام قدر بدونین و نمک نخورین و نمکدون رو
بشکونید!شما فرشته سمت چپ،یه خرده بیشتر استراحت کن و در شبانه روز چند ساعت بیشتر بخواب!اصلا چرا شما
چندوقتی تقاضا مرخصی نمیکنی بري یه دوري تو شهرا بزنی دلت واشه!؟
برو عزیزم که قول بهت میدم پام رو که گذاشتم اون دنیا اول کار که بکنم بیام خواستگاري تو!آفرین خانم
خوشگل.فعلا بگیر یه چرت بخواب که چشمات سرخ شده ببین کم خوابی داري!مریض میشی خدا نکرده ها!بگیر
بخواب قربونت برم.منم یه سر میخوام برم سرکوچه و برگردم.تا شما چشمت گرم بشه من برگشتم!
» بعد برگشت به من نگاه کرد و گفت «
پختم شون!تازه مداد سمت چپی رو تا حواسش پرت بود ازش کش رفتم!نمی بینی سمت چپی بیکار نشسته و هیچی
نمی نویسه؟
آره جون عمه ت .دوزار بده آش به همین خیال باش
اگه می بینی فرشته ي شونه ي چپ ت چیزي نمی نویسه واسه اینکه کاغذ کم آورده!
بابک غلط کردي!یه دفترچه 40 برگ بهش دادن واسه تمام گناهایی که د ر طول عمرم ممکنه بکنم.اونم یه ورقش
رو از وسط دفتر کنده و نگه داشته واسه خودش و 39 برگ دیگه روداده به فرشته ي سمت راستی که دفترش همون
اول سالی تموم شده!البته من بهشون گفته بودم حق ندارین از وسط دفتر ورق بکنین،ولی خب چی میشه کرد؟بچه ن
دیگه نباید زیاد سخت گیري کرد!تازه همون یه ورق م باهاش موشک درست کرده و پرت میکنه این ور اون ور!
ا...!یه ساعت اینجا نشسته داره چرت و پرت میگه!بذار ببینم زري خانم چی میگن!
بابا من خسته شدم از بس ثواباي ترو » بابک تازه دیشب فرشته ي شونه ي راستم اومده بود به خوابم و می گفت
!» نوشتم!انگشتم پینه بست!فردا برو یه ماشین تایپ واسه م بگیر کمتر بهم فشار بیاد
» من و زري خانم مرده بودیم از خنده «
بابک پاشم پاشم برم تا این سمت چپی خوابه یه دوري بزنم و بیام!
بگیر بشین!کجا میخواي بري؟
بابک بابا میخوام این دوتا طفل معصوم فرشته رو ببرم گردش!
» جوابش رو ندادم و به زري خانم گفتم «
حالا ما باید چیکار کنیم؟
زري خانم هیچی فردا به امید خدا از اینجا می ریم .می ریم خونه ي من.اونجا امن تره .چند روز اونجا می مونین بعد
راهی تون میکنم ایران.ایشااله همه چی درست میشه.
مگه شما با ما نمی آئین ایران؟
» زري خانم یه نگاهی به من کرد و بعد از روي میز یه سیگار ورداشت و با فندك روشن کرد وي آهی کشید و گفت
دلم پر میزنه واسه ایران.هر شب خوابش رو می بینم.گاهی وقتا به سرم می زنه که هرجی دارم و ندارم بفروشم و
برگردم ایران.آخرش اینه که اعدامم می کنن دیگه!بالاتر از سیاهی که رنگی نیس!اما فعلا آمادگی ش رو ندارم.
بابک چرا باید اعدامتون کنن؟!مگه چیکار کردین؟!
زري خانم مال خیلی سال پیشه.نمی دونم واله!شاید من اینجوري خیال میکنم شایدم اگر برگردم کسی کاري به کارم
نداشته باشه.اگه بابک نره بیرون تا بهار خوابه بقیه زندگیم رو براتون تعریف میکنم.
بابک غلط میکنه بره بیرون .بفرمائین .تعریف کنین.
زري خانم پس بپر چندتا چایی بیار تا بهت بگم.
من رفتم دنبال چایی و بابکم که خیلی دلش میخواست بقیه ي جریان رو بشنوه رفت و لباساشو عوض کرد و اومد «
» نشست چایی رو که خوردیم زري خانم شروع کرد

sina_1374
10-15-2011, 04:22 PM
فصل نوزدهم
اقایی که شماها باشین تا اونجا براتون گفتم که با ماشین اومدیم طرف تهران.تو راه گریه م بند نمی اومد.تمام اشک
هایی که تو این چندساله تو چشمام انبار شده بود،انگار سروا کرده بودن و داشتن می اومدن پائین.بیچاره فتح اله خان
خیلی باهام صحبت کرد و دلداریم داد تا ساکت شدم.بهم می گفت تقصیر تو که نبوده!می گفت باید این چندسال رو
از ذهنت پاك کنی.دیدم راست میگه.ازاینکه این خاطرات رو واسه خودم غول کنم که هر دفعه یادش می افتم تنم
بلرزه،چه فایده اي می برم؟!این بود که تمام این چندسال رو تو فکرم،شستم و گذاشتم کنار.فقط نزدیکی هاي تهران
بود که به فتح اله خان گفتم منو ببر مشهد،قمی،جایی و آب توبه بریز رو سرم که گناهام پاك بشه.
آب توبه واسه چی؟اون مال کسی یه که دستی دستی تو این جور کارها افتاده باشه!وقتی یه مشت آدم » خندید و گفت
بی ناموس طوري مملکت رو می گردونن که همه رو یا دزد میکنن و یا هیز می کنن و یا فاحشه میکنن و یا رقاص و دلال و شیتیله بگیر،گناه من و تو چیه؟!آدم باید بشه که نجیب باشه!وقتی خود دولت باعث تمام این کثافتکاري هاس
گناه من و تو چیه؟اگه دولت کاري میکرد که باباي تو،تو همون ده می موند و می تونست شیکم زن و بچه ش رو سیر
کنه و می تونست یه رخت و لباس حسابی تن زن و بچه ش کنه و خرج درس خوندن بچه هاش جور باشه و به وقتش
یه تلک پلکی واسه جاهاز دختراش تهیه کنه،اون وقت دیوونه نبود که بلندشه بیاد شهر و جاي کشاورزي بشه دربون
یه کارخونه یا آب حوض کش!من خودم خیلی ها رو می شناسم که گوسفند و زمین شون رو ول کردن و اومدن شهر و
شدن تریاك فروش و هروئین فروش!همینه که روز به روز گرونی تو مملکت میشه!برنج منی یه تومن،شده کیلویی یه
تومن!تو هیچکس رو نمی تونی پیدا کنی که ذاتش بره طرف پدرسوختگی و کثافتکاري!این اوضاع و احواله که آدما رو
اونجوري میکنه!خب بعضی هام سست ن و شل.تا یه چیزي میشه و بهشون فشار می آد می زنن تو کا رخلاق!بعضی
هام نه.ناچاري پاشون کشیده میشه تو این کارا.اولی ش رو که کردن دیگه واسه شون عادت میشه!
تو چندسال که تهران نبودي.حالا بریم می بینی که چقدر شلوغ شده.یه خرده ش مال زاد و ولده بقیه ش مال این
آدماس که از ناچاري،دست زن و بچه شون رو گرفتن و اومدن تهران.اصلا دیگه یه گله زمین نمونده که آدم توش
نفس بکشه!بیچاره خود تهرانی ها!با بدبختی باید بگردن تا همشهري شونو پیدا کنن!نصفه بیشتر آدما مال ده هاي دور
و ورن!اصلا نه اب کرجی مونده و نه یونجه زاري و دربندم انقدر شلوغه که نمیشه ادم یه شب جمعه بره یه هوایی
!» بخوره
خلاصه وقتی این چیزارو فتح اله خان بهم گفت،آروم شدم.چندساعت بعد رسیدم دروازه تهران و وارد شهر شدیم و
یه راست رفتیم خونه ي فتح اله خان که بالاهاي شهر بود و یه خونه ي بزرگ و حسابی ،موقعی که رسیدیم دم در
ببین زري،من بهت » خونه و چمدونا رو از تو ماشین گذاشتیم پائین و ماشین رفت،فتح اله خان دست منو گرفت و گفت
» اطمینون کردم.سرمنو جلو سر و همسر زیر ننگ نکن
بهش گفتم زن هستم اما قولم از صد تا مرد محکم تره.اگه سرم بره قولم نمیره.خندید و در زد و یه کارگر پیر اومد در رو واز کرد ورفتیم تو.
دیگه روده درازي نکنم.فقط مختصر و مفید بگم که حوصله ي شمام سرنره.فتح اله خان مرد خوبی بود.تا وقتی زنده
بود راحت زندگی میکردم.سایه ش بالاي سرم بود و اسم یه مرد روم.درسته که جاي بابام بود و از نزدیکی باهاش
لذت نمی بردم اما از مهربونی و محبتش جوري دیگه لذت می بردم.نزدیکی که می گم ماهی دو ماهی به بار بود!خب
بیچاره پیر بود و دیگه از نظر مردي بازنشسته شده بود!اما بهم مهربونی میکرد.منم بهش وفادار بودم.
فقط یه کار بدي که کرد این بود که منو عقد نکرد.چندروز بعد از اینکه رفتم خونه ش یه روز منو برد پیش یه حاج
اقایی و صیغه م کرد.همینم بعدها واسه م دردسر شد.
البته به همون صیغه م راضی بودم.اونقدر بدبختی کشیده بودم که این چیزا اصلا برام مهم نبود.تو اون چند سالی م که
باهاش زندگی میکردم اتفاق خاصی پیش نیومد که ارزش گفتن داشته باشد.فقط همون روزا یه وقتی با فتح اله خان
رفتیم سراغ خونواده م که دیدیم از اونجا رفتن و هیچکسم خبري ازشون نداشت.شیش ماهی دنبالشون گشتم اما
سري از اثارشون پیدا نکردم بقیه ش چیز گفتنی نیس که براتون بگم.با همدیگه خیلی آروم وبی سروصدا زندگی می
کردیم.هر چی م می گفت من می گفتم چشم که هم حکم پدري برام داشت و هم نجات دهنده ي من بود و حرمتتش
بهم واجب.خونه شم بزرگ بود و غیر از اون کارگر پیر که پخت و پز میکرد کسی دیگه تواون خونه رفت و آمد
نداشت.بشور و بساب و نظافتم خودم میکردم.تا یکی دوسالی م حق تنهایی از خونه بیرون رفتن رو نداشتم یعنی علنی
بهم نمی گفت اما یه جوري حالیم کرده بود که یعنی نباید بدون اون پامو از خونه بیرون بذارم.برام سخت بود.ولی
خب حق داشت.شاید اگه منم جاي اون بودم همین کارو میکردم.البته این برنامه تا همون دو سه سال اول بود چون یه
شب نشستم باهاش حرف زدم.بهش گفتم من به توقول دادم که بهت خیانت نمی کنم پس چرا منوتو خونه زندونی
گفتم زن اگه بخواد به « راست میگی اما حقیقتش رو بگم ته دلم ازت قرص قرص نیس » کردي؟کمی فکر کرد و گفت
شوهرش خیانت کنه اگه توشیشه شم بکنی خودشو می ماله به شیشه!جلوي آدم رو هر چی بگیرن بدتره.آب جوب رو وقتی جلوش رو گرفتن و نتونس به راه خودش بره میزنه تو خیابون و کوچه وهمه جا رو به گه میکشه!توام اگه منو
محدود کنی اینجا برام میشه مثل جاي قبلی!حالا یه سري از برنامه هاي اونجا رو نداره.اگه من طبع م پست و بد و
خراب بودکه همونجا کیف میکردم!هر شب بساط رقص وساز وآواز نبود که بود.خونه و باغ قشنگ و خوب نبود که
بود.خورد و خوراك و لباس حسابی نبود که بود.شب به شبم یکی می اومد پیشم و تا صبح قربون صدقه م می رفت و
چی و چی و چی و...!پس چرا میخواستم از اونجا فرار کنم؟دیوونه که نبودم!اگه میخواستم دیگه اونجا نباشم بخاطر
این بودکه به ذات م توهین میشد بخاطر این بود که به آدمیت م توهین میشد!اونجا یه جور زجر می کشیدم و اینجا یه
جور دیگه!آخه ما زنهام آدمیم!همیشه که نباید صاحاب داشته باشیم!شما مردا مارو کردین مثل یه جنس که می رین و
از یه جا میخرینش!خوبه با خودتون یه همچین معامله اي بکنن؟!میخوام ببینم تو با این عقل و کمالات و بااین سن و
سال و تجربه ت،میخواي بگی که خدا ما زنها رو آفریده که اسیر شما مردا بشیم؟خودتون آزاد باشین و ماهارو
بندازین تو خونه و در رو رومون قفل کنین و برین؟!یعنی شماها باید آزاد باشین و ما زندانی!
» میدونی زري؟تو راست میگی اما ترس من از چیز دیگه س » کمی فکر کرد و گفت
من خودم میدونم که سن و سالم سن و سال پدر توئه.میدونم بعضی وقتا که می آم » گفتم حرف دلت رو بزن.گفت
سراغت ازم لذت نمیبري و زورکی تحملم میکنی.ترس منم ازاینه که چه جوري بگم؟بقول معروف یه دفعه شیطون
چرا » یه کمی نگاهش کردم و خندیدم.گفت «. گولت بزنه و زیر سرت بلند بشه وتموم قول وقرارت یادت بره
گفتم اگه تو دنیا هر کی هرچی سرجاش باشه هیچ عیب و ایرادي تو کار پیدا نمیشه. «؟ میخندي
خودت پس میدونی که وقتی میآي سراغ من ازت لذت نمی برم.روز اول بهت یه همچین چیزي نگفتم.اگه یادت باشه
بهت گفتم نه عاشقتم و نه چیزي.خودتم از راست گوئیم خوشت اومد.حالام بهت راستش رو میگم.منم دوست دارم
کسی که شوعرمه و بغلش میخوابم حداکثر هفت هشت سال ازم بزرگتر باشه.نه سی سال!خودت بگو،اگه یه زن
شصت ساله با یه مرد بیست و خرده اي ساله عروسی کنه مرده ازبغل خوابیش لذت میبره؟اگه خودت جاي من بودي و من جاي تو رغبت میکردي بیاي سراغ من؟!یه خرده فکرکرد و سرش رو انداخت پائین و بعد گفت
تو صورت و قیافه ي تو یه مرد شصت ساله رو نمی بینم.من صورت یه مرد با وجدان و با غیرت رو می بینم که یه
روزي چندسال پیش یه دختر بدبخت رو نجات داد!من عاشق یه همچین غیرتی م!بخاطر همین هیچ وقت بهت خیانت
بازم مثل چندسال پیش بهم راستش رو گفتی .گفتم از من دیگه » نمیکنم.اینارو که گفتم یه خنده اي به من کرد و گفت
گذشت اما تو بدون تو این ملک و بوم،ذات زنش پاکه.واسه همین به همون یه شوهر پابنده.بازم سرش رو انداخت
از امروز آزادي.تو میدونی و خداي خودت.از امروز هرجایی که خواستی بري آزادي که بري » پائین و کمی بعد گفت
» والسلام
پس چرا تو این چند وقته پات رو از خونه بیرون » گذشت چند وقتی گذشت.یه روز با خنده اومد و به من گفت
بهش خندیدم و گفتم چطور فکر کردي که از «!؟ نذاشتی؟تو که انقدر دنبال آزادي بودي پس چرا ازش استفاده نمیکنی
گفتم من از طعم آزادي استفاده میکنم و « براي اینکه دم در خونه رو هم نگاه نکردي » ازادي استفاده نمیکنم؟گفت
لذت میبرم!از عطرش لذت میبرم!بر و بر نیگام کرد!معلوم شد هیچی نفهمیده!بهش گفتم شاید من سال تا سال پام رو
از این خونه بیرون نذارم اما چون میدونم که هروقت بخوام ازادم که برم بیرون همین برام کافیه.دیگه احساس یه
زندانی رو ندارم.اصلا من کی رو دارم بهش سربزنم؟کجا رو دارم برم؟!یه سري تکون داد و دیگه هیچی نگفت وقتی
گفتم میخوام به حشمت «! چی؟من که آزادت گذاشتم » داشت می رفت بهش گفتم یه اجازه م میخوام ازت بگیرم.گفت
!»؟ یعنی بد نیس که با یه همچین آدمی رابطه داشته باشی » خانم کاغذ بنویسم اگه تو راضی باشی.گفت
گفتم ان آدم کسی بود که از سی چهل هزار تومنش شایدم بیشتر گذشت فقط براي اینکه اسم خدارو خراب
خلاصه اولین نامه رو براي حشمت خانم نوشتم.جوابی که برام داد خیلی عجیب « خب بنویس » نکنه!خندید و گفت
دختر فکر نمیکردم وقتی ازاینجا بري یه یادي م ازمن بکنی.نامه اي که » بود!اول نامه ،بدون سلام و علیک نوشته بود
!» نوشتی خیلی چیزا رو تو من عوض کرد!حالا از خودم راضی بودم!راضی تر شدم که ازاینجا خلاص ت کردم
بقیه ي نامه دیگه سلام و احوالپرسی و تعارف و این چیزا بود.یعنی میخوام بهتون بگم یه زن تو بدترین جا و با بدترین
کار با یه خرده محبت چقدرمیتونه عوض بشه.خلاصه با حشمت خانم شروع کردیم به کاغذ پرونی.هربارم که نامه ش
می رسید نصف بیشترش نصیحت بود و راهنمایی واسه من که قدر زندگیم رو بدونم نامه ها رو هم واسه ي فتح اله
خان میخوندم واونم از این برنامه راضی بود.بازم گذشت چندسالی گذشت.زندگی منم میگذشت.نه بالا،نه پائین به قول
بابک مثل بقیه ي زندگی ها که معمولی یه و ارزش گفتن نداره.اگرچه از خیلی از لذت هایی که حق طبیعی م بود
محروم شده بودم اما راضی بودم.
این جریان بود و بودو بود تااینکه یه شب فتح اله خان که از سرکار برگشت بهم گفت کاراتو بکن میخوام ببرمت
سربند هواخوري.اگه اشتباه نکرده باشم اون موقع حدود بیست و پنج شیش سالم بود.اقایی که شماها باشین بلندشدم
و لباسمو عوض کردم و دوتایی راه افتادیم و سوار یه کرایه شدیم ورفتیم دربند.هوا خیلی خوب بود وفتح اله خان
رفت وبرام شاه توت خرید و آورد داشتیم میخوردیم که دیدیم چند متر اون ورتر صداي ساز و ضرب بلندشد.فتح اله
دوتایی بلندشدیم ورفتیم جلو.یه گله جا مردم جمع شده بودن.فتح «. پاشو بریم تماشا،انگار عنتري آوردن » خان گفت
اله خان همه رو پس زد و یه راه وا کرد و دوتایی رفتیم نزدیک وسط معرکه.ساز زنا داشتن میزدن و یه دختري م که
مثلا لباس کولی ها رو پوشیده بود یه گوشه داشت از دست یه داش مشتی یه استکان عرق میگرفت بخوره.خیلی دلم
گرفت!یاد خودم افتادم تو چندسال پیش!مات شده بودم به چین هاي دامنش که یه روزي خودم لابه لاي یکی ازاینا
گیر کرده بودم و دست وپا میزدم!دخترك استکان عرقش رو که انداخت بالا یکی از پشت بهش یه انگشتی
رسوند!برگشت ویه دونه از اون فحشاي چارواداري به اون بده که چشمم افتاد به صورتش.یه آن درجا خشکم
زد!قیافه قیافه ي آشنا بود!زل زدم به صورتش که یکی دیگه دستمالیش کرد و برگشت طرفش و روش رو برگردوند
اون رو!دل دل میکردم که برگرده طرف من اما مگه لش ولوشاي اونجا امون بهش میدادن؟!یه دفعه دورش شلوغ شد
برخر مگس معرکه » و ساز زنا که اینطوري دیدن از زدن دست کشیدن و یکی شون که پیرتر بود رفت جلو و گفت نعلت!میذارین میلس رو راه بندازیم یانه؟!اجان خبر میکنم ها
اطواري خانم!کارت به شیر دونت بخوره!صد دفه » کردن.خلاصه دست دخترك رو گرفت و کشید وسط معرکه و گفت
دخترك یه شیشکی براش «! به تو سگ ننه گفتم واسه یه چیکه عرق خودتو لو نده!می برن جر و واجرت میکنن ها
!» در...رو بذار شیره اي!توفعلا یه حب بنداز بالا که صدات مثه قدقد مرغا نباشه » بست و گفت
باشه!پتیاره خانم،آخر شب واسه ننه و بابات شیره نمیخواي دیگه؟!جواب » پیرمرده که یه ساز دستش بود گفت
اینو که گفت دخترکه دیگه هیچی نگفت و اومد وسط معرکه .مردم واسه ش کف زدن و «! تو....خانم باشه تا آخر شب
اونم یه دفعه دامنش رو یه هوا زد بالا که ولوله افتاد تو جمعیت و مردا براش سوت کشیدن و پیرمرده با خنده
دخترك یه دفعه شروع کرد به رقصیدن و دور معرکه چرخیدن و قر «! ولدزنا انگار صدساله میون داره » گفت
دادن.دفعه ي اول از جلوم یه جوري رد شد که صورتش یه طرف دیگه بود اما دفعه دوم دیگه تمام رخ صورتش رو
دیدم!اشک تو چشمام جمع شد!پس انگار ماها خانوادگی بدبخت شده بودیم!آره ،آبجی کوچیکم بود!قیافش خیلی
فرق کرده بود اما نه اونقدر که من نشناسمش!از یه طرف خوشحال شده بودم که تونستم یه سرنخی از خواهرام و ننه
و بابام پیدا کنم از یه طرف دیدن خواهر کوچیکم تو این وضع دلم رو شیکوند!زودي خودمو از جلو معرکه کشیدم
گفتم «!؟ چی شده زري؟!چرا اینطوري کرد » عقب.فتح اله خان که اینو دید اونم خودش رو پس کشید و ازم پرسید
هیچی نگو و بیا بریم.دستش رو گرفتم و کشیدم کنار و رفتیم یه گوشه ي دیگه و جریان رو براش
!»؟ حالا میخواي چیکار کنی » گفتم آره.گفت «!؟ مطمئنی » گفتم.گفت
گفتم توبودي چیکارمیکردي؟ساکت شد و واستاد.یه ساعتی صبر کردیم تا معرکه تموم شد و داشتن بساط شونو جمع
میکردن تو این یه ساعت چی کشیدم.نپرس!خلاصه آماده ي حرکت شدن و خواهر کوچیکم یه چادر انداخت سرش و
رفت یه گوش واستاد و شروع کرد با چند تا مرد حرف زدن.تا خواستم برم جلوش،فتح اله خان دستمو گرفت

sina_1374
10-15-2011, 04:23 PM
دم « زري الان نرو.بذار برن یه جاي خلوت.اینجا اگه آشنایی بهش بدي مردم جمع میشن و آبروریزي میشه » گفت
معرکه » راست میگه.یه خرده با فتح اله خان رفتم جلوتر که یه دفعه یه آجان رفت طرف خواهرم و بهش گفت
گرفتی،عیبی نداره،رقصیدي،به جهنم.شیتیله ي مارو نداري به درك!دیگه کثافتکاري تو وردار ببر یه جاي دیگه!واسه
نه حرف زدن جرم نیس » آجانه گفت «؟ مگه تو خیابون با مردا حرف زدن جرمه » خواهرم بهش گفت «! ما مسئولیت داره
اما...کردن جرمه اینجا.اگه میخواي اینجور کارا رو بکنی برو قلعه!قلعه رو واسه اینجور کارا درست کردن دیگه!یااله
من...تو اون قانونی که همه » خواهرم گفت « قانون گفته » آجانه گفت «؟ این چیزا رو کی گفته » خواهرم گفت « بزن به چاك
رو داره فاحشه میکنه اما نمیذاره تو خیابون کارکنن!برو به اون که شب زنش ازش قهر میکنه و صبحش این قانونا رو
در میآره بگو اگه مردي جلو
آجانه با تونش «! گرونی و بیکاري و بدبختی رو بگیر که از دختر 9 ساله ت زن پنجاه ساله دارن می افتن تو خط...گی
سگ کی باشی؟جاي اینکه منو بزنی » خواهرم گفت « میزنم تو دهنت که دندونات بریزه تو دهنت ها » رو در آورد و گفت
برو مملکت رو درست کن که امثال ما به این روز نیفتن!کار و زندگیتون رو ول کردین و واستادین ببنین کجا یه زن با
!» یه مرد واستادن حرف میزنن بگیرین و ببرینشون!بدبخت اگه قانونت خوب بود که از من شیتیله نمیخواستی
اینو که خواهرم گفت آجانه کلافه شد و شروع کرد بهش بد وبیراه گفتن.مردم دوباره جمع شدن و آجانم دیگه ول
نکرد و مچ دست خواهرمو گرفت و گفت باید با من بیاي کلانتري.خلاصه قشقري به پا شد که نگو!من به فتح اله اشاره
کردم که یعنی یه کاري بکن!فتح اله خان بیچارم رفت جلو و آجانه رو کشید کنار و چند کلمه باهاش حرف زد و یه دو
تومنی گذاشت تو جیبش تا راضی شد که قال قضیه رو بکنه.خلاصه اون ساز زنهام دست خواهرم رو گرفتن و تند تند
راه افتادن طرف پائین.من و فتح اله م دنبالشون راه افتادیم.به ربع بیست دقیقه اي که گذشت.رسیدیم یه جاي خلوت
و من دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و همونجور که گریه میکردم اسم خواهرمو صدا کردم!تا صدامو شنید واستاد و
برگشت پشتش رو نگاه کرد!رفتم جلو و روبه روش واستادم.مات شده بود به من که گفتم بی صفت آبجی ت رو نمی شناسی؟!یه دفعه پرید بغل منو داد زد زري زري تویی؟!
بابا اینجا » حالا من گریه کن و اون گریه کن!مگه آروم می شدیم؟!بالاخره فتح اله خان اومد جلو سوامون کرد وگفت
همون طرفا یه قهوه خونه بود خواهرم ساز زنا رو که مات مونده بودن به ما رو رد کرد رفتن و با من و «! خوبیت نداره
فتح اله خان اومد تو قهوه خونه.رو یه تخت نشستیم و من و خواهرم زل زدیم به صورت همدیگه.یه دفعه دوباره بغض
مون ترکید و زدیم زیر گریه که فتح اله خان ساکت ون کرد.وقتی کمی آروم شدیم و ازاون حالت اول دراومدیم
می بینی زر جون که به چه روزي افتادم؟!خبر داري که چه به روزگار بقیه مون اومد؟!هیچ سراغی ازما » خواهرم گفت
گرفتی که ببینی زنده ایم یا مرده؟!اومدي در خونه مونو بزنی و دو تا دونه نون بدي دست ما؟!بهت خبر رسید که
آبجی بزرگمونو با چاقو زدن و نعشش رو انداختن پشت خندق؟اومدي دو تا چیکه اشک پشت نعش گل بو
بریزي؟!اي بی صفت خواهر!شوورت رو کردي ومارو از یاد بردي؟!عیبی نداره.حالام که دیدمت بازم نعمته!قربون اون
گیس کمندت بشم!قربون اون صورت قرص قمرت برم!
دیگه نفهمیدم چی شد.چشمام «!؟ ریحانه مرد؟!گل بو مرد » مات شده بودم بهش و زبونم بنداومده بود!فقط آروم گفتم
سیاهی رفت وبیحال شدم!یه وقت چشم وازکردم که دیدم فتح اله و آبجی م دارن گلاب می پاشن تو صورتم و آبجی م
اینارو می گفتم و گریه «!؟ کی؟!چرا؟!آخه چطوري مردن » هی میزنه تو صورتش و گریه میکنه!تا چشمامو واکردم گفتم
کاش لال شد بودم و بهت چیزي نمی گفتم.فکر کردم خبر داشتی و سراغی » میکردم.آبجی مم گریه میکرد و می گفت
!» از ما نگرفتی
» زري خانم اینجاي صحبتش که رسید یه آهی کشید و گفت «
گربر فلکم دست بدي چون یزدان برداشتمی من این فلک را زمیان
وزنو فلکی دگر چنان ساختمی کآزاده به کام دل رسید آسان
بعدیه سیگاررداشت و روشن کرد.من و بابک فقط سرمون رو انداخته بودیم پائین و یه کلمه م حرف نمی زدیم.یه خرده که گذشت بابک بلندشد و رفت چندتا چایی اورد و گذاشت رو میز و بعد گفت
زري خانم،اینایی رو که میگم جدي میگم.خدارو شکر که این برنامه ها تو ایران از بین رفت.شما که دارین این
سرگذشت رو تعریف میکنین موهاي تن من راست شده!بغض گلوم رو گرفته!آدم باورش نمیشه که یه روزگاري تو
ایران این برنامه ها بوده!
» زري خانم یه قطره اشکی رو که کنار چشماش بود پاك کرد و گفت «
پس اگه سرگذشت هرکدوم از خواهرامو برات تعریف کنم چی میگی؟!اونا که دیگه صد درجه از من بدبخت تر
بودن!
» یه پک به سیگار زد وبعد خاموشش کرد و چایی ش رو ورداشت و خورد وبعدش گفت «
بقیه ش رو خلاصه براتون میگم چون اولا که یاد اون چیزا می افتم انگار غم عالم رو می ریزن تو دلم و بعدشم امشب
ناسلامتی عروس آوردیم خونه!خوب نیس از غم و غصه حرف بزنیم.ایشااله هرچی غم و غصه تو حرفامه تو زندگی
شماها شادي باشه.
اقایی که شما باشین همون موقع فهمیدم که ابجی بزرگمو با چاقو کشتن.گویا چندتا لات باج خور،یه شب می برنش
بیرون شهر و بعداز کثافتکاري و عرق خوري،مست و پاتیل می افتن به جون هم و این وسط آبجی م چاقو میخوره و
اونام همونجا ولش میکنن و در میرن!اینم نتیجه ي کاراي زشت و بدش!مطمئن باش تو این دنیا هیچی بی حکمت نیس
و بی جواب نمی مونه یه آبجی دیگه م که ازاون کوچیکتر بود وهمون وقتا انداختنش تو کار گویا از یه نفر یه مرض می
گیره و می میره.اسم بزرگه ریحانه بود و اون یکی گل بو.خدا از سر تقصیرات شون بگذره،هرچند از بدبختی به اون
روز افتادن،اما خدا بهشون عقل داده بود.واسه ي چندغاز پول جونشون رو گذاشتن سر این کار!اي خدا تو از سر
تقصیرات همشون بگذر!
خلاصه این آبجی م که اسمش گندم بو بود برام تمام سرگذشت خونواده م رو بعد از رفتن من تعریف کرد.دو تا از خواهرام که مرده بودن و سه تاشون تو قلعه کارمیکردن وشده بودن...رسمی اونجا و یکی دیگه شون که همین گندم
بو بود که حال و روزش از اوناي دیگه بهتر نبود فقط یکی از خواهرام گویا تو خونه ها کلفتی میکرد و تن به
کثافتکاري نداده بود.اینطور که گندم بو می گفت بعد از رفتن من،بابامو ازاون کارخونه بیرونش کرده بودن و اونم یه
مدت آب حوض کشی کرده بوده و بعدش دلالی و آخرش افتاده بود تو کار تریاك و این برنامه ها!گویا یه روز مامورا
دنبالش میکنن و موقع فرار کردن یه ماشین بهش میزنه و از جفت پا فلج میشه و می افته کنج خونه،ور دل ننه م!حالا
چی؟!جفت شونم شیره اي!گندم بو می گفت ننه مم از بس کلفتی میکنه و تو چله ي زمستون یخ حوض رو می شکونده
و لباساي مردم رو می شسته رماتیسم می گیره و چارچنگولی می افته گوشه خونه.امورات شونم از پولی که این
خواهرام و اون یکی درمی آوردن میگذشته!اون سه تاي دیگه که تا خرخره تو گه خودشون غرق بودن!واقعا که
عاقبت بخیر شده بودیم!نمیدونستم چیکار باید بکنم اما آدمی م نبودم که بشینم و زانوي غم بغل بگیرم و گریه و
زاري
کنم.بهش گفتم تو فعلا برو تا خودم بیام سراغ تون.نشونی ش رو گرفتم و از همدیگه خداحافظی کردیم.وقتی با فتح
اله خان برگشتیم خونه بهش گفتم خودت از حال و روز خونواده م باخبر شدي.منم نمیتونم که تو این وضع اونارو ول
کنم.حالا چیکار میتونی واسه منو این آدمایی که از زور بدبختی تولجن افتادن بکنی؟یه فکر کرد و گفت
خرج و مخارجشون با من اما اینجا نیان.من تو محل آبرو دارم.اما واسه گل روي توام که شده تمام خرجشونو «
اونارو دیگه نمیدونم.حتما کلی چک و سفته دست این و اون » گفتم اونایی رو که تو قلعه ن چیکار کنم؟گفت «. میدم
!» دارن که اونجااسیر شدن وگرنه مثل این یکی می اومدن بیرون کارمیکردن
فردا صبحش از فتح اله خان پول گرفتم ورفتم سراغشون.حالا کجا زندگی میکردن و چه حالی و روزي داشتن و وقتی
همدیگرو دیدیم چه گریه ها کردیم و چه چیزا بهم گفتیم بماند که اصلا حوصله ي زنجموره رو ندارم.فقط حرفاي
بابام رو که یه گوشه فلج افتاده بود براتون بگم که شنیدنش بد نیس!بعد از اینکه رسیدم و گریه و زاري ها تموم اي خدا،چه بدي کرده بودم که این به روزم اومد؟چه معصیتی به درگاهت کرده » شد.بابام شروع کرد زبون گرفتن که
بودم که این روزگارم شد؟کی به ناموس مردم نیگاه کردم که ناموسمو به باد دادي؟معقول تو ده واسه خودم آدمی
بودم!اسم و رسمی داشتم.مشدي مشدي از دهن هم ولایتی هام نمی افتاد!حالا چی؟!شدم یه شیره اي چلاق!این زن
مه!این دخترامن!دوتاشون که اونجوري شدن و سه تاشونو که نمی دونم باید از کجاها جمع و جورکنم و اینم از ایناي
دیگه!رفت!رفت!آبروم رفت!عزتم رفت!اگه یه پسر بهم داده بودي الان واستاده بود مثل شیر بالا سر آبجی هاش که
اینطوري رسوام نکنن!تف به تو روزگار!
همیچن تف کرد که آب دهنش پرید تو صورت من!دلم میخواست روم میشد بهش بگم با این فهم و شعورت اگه
پسرم داشتی حتما میشد یه قاچاقچی و اعدامش میکردن!بعد از این همه سال که تمام ما دخترا رو فدایی یه پسر
داشتن کرد و همه مونو از ده آواره ي این خراب شده کرد هنوز چشمش دنبال پسر بود!بگذریم.خلاصه از گندم بو
پرسیدم که سه تا دیگه خواهرام کجان فهمیدم که تو قلعه تو خونه اي کار میکنن که اسم خانم رئیس ش مهین چشم
بلبلی یه!خلاصه یه پولی به اونا دادم وبهشون گفتم ازاون اتاق بلند شن و بیان کمی بالاتر،تو یه محله ي ابرودار که نه
کسی بشناسدشون و نه از محله هاي پائین کسی اونجا رفت وآمد داشته باشه.یه من رفتم و صدمن برگشتم خونه و
زودي یه نامه نوشتم واسه حشمت خانم و جریان رو بهش گفتم.خدا از سر تقصیرات این زن بگذره که اونم یکی مثل
جلال بی همه چیز بدبخت کرده بود.خدابیامرزدش این زن رو.تا نامه بهش رسیده بود عباس رو فرستاده بود تهران
قلعه.عباسم یه راست رفته بود خونه ي مهین چشم بلبلی و هر سه تا خواهرمو روونه کرده بود بیرون و تمام چک و
سفته هاشونم پاره پوره کرده بود.آخه حشمت خانم،اون وقتا واسه خودش بروبیایی داشت!ده تا کله گنده تو دم و
دستگاش بودن!
خلاصه وقتی این جریان رو فهمیدم یه نامه براش نوشتم سه چهار صفح!اولشم براش نوشتم که درد و بلاي تو زن
بخوره توسرهرچی مرد نامرد و بی ناموسه که یه موي تن تو تو تن هزار تا آدم که ادعاي خیلی چیزارو دارن نیس! کتابخانه نودهشتیا شیرین - م.مودب پور
wWw . 9 8 i A . C o m ٤٦٨
اینجوري ،سه تا خواخر دیگه رو هم بردم پیش بقیه و خودمم شدم تون بیار خونه.الحق که اونام از تموم کاراشون
دست کشیدن.یعنی رخت و لباسشون رو جور کردم و یه خونه واسه شون کرایه کردم و شیکم شونو سیر!همین!حالا
نیگاه کنین که با چه چیزایی میشه نجابت کرد و آدم وقتی چه چیزایی رونداشته باشه میشه نانجیب!
بهشونم گفتم که اگه شوهر براشون پیدا شد تمام جاهاز و خرج و مخارجش با من.همون جوري سه تاشون رو شوهر
دادم و با آبرو.روونه شون کردم خونه ي بخت!شکرخدا همه چیز داشت جور میشد که دوسال بعدش یه بلایی دیگه
اي سرم اومد!
چندوقتی بود که می دیدم فتح اله خان ناراحته و تو خودش!بالاخره م یه روز بهم گفت که بیچاره شد!یه شریکی
داشت که خیلی حروم لقمه بود.گویا به اسم و اعتبار این تو بازار از این و اون پول و جنس گرفته و زده بود به چاك و
یقه فتح اله خان گیر افتاده.
فتح اله خان م که آدم آبروداري بود تمام ملک و املاك و حجره ش رو میفروشه و میده بالا قرض!یه روز اومد و
اینو گفت ورفت تو اتاقش و «! زن از امروز دیگه بیچاره شدیم!واسه من فقط همین خونه مونده » نشست تو خونه و گفت
روتشک خوابید و پتو رو هم کشید رو سرش!تا حالا گریه ش رو ندیده بودم.از زیر پتو صدا هق هقش رو شنفتم و دلم
براش آتیش گرفت.گذاشتم خوب گریه هاشو کرد و آخر شب واسه شام ازاتاقش اومد بیرون.شام رو که خوردیم
بهش گفتم مرد ضرر به جونت نخوره!حالا اتفاقی یه که افتاده.از غصه خوردن که چیزي درست نمیشه.مگه تو از من
کمتري؟!باید فکر کرد و به امید خدا رفت جلو.توام همیشه دست خیر داشتی مطمئن باش که خدا فراموشت
نمیکنه.منم خوبی هاي تو یادم نرفته.به امید خدا فردا یه نامه می نویسم واسه حشمت خانم.شاید خدا خواست و دوباره همه چیز جور شد.

sina_1374
10-15-2011, 04:25 PM
هیچی نگفت و بلندشد ورفت و گرفت و خوابید اما غضه امونش نداد و تو خواب سکته کرد!با اون سکته،نصفه تنش
فلج شد و افتاد رو دست من!خلاصه طلاهامو فروختم و خرج دوا درمونش کردم و با اینکه از روي حشمت خانم میدونم پرروگی یه اما جز شما » خجالت میکشیدم اما چاره نداشتم و یه نامه براش نوشتم.اول نامه م براش نوشتم که
کسی رو ندارم.یه روزي آوردنم اونجا و شدم اسیر دست شما.یه روزي در راه خدا آزادم کردي.یه روزي سه تا
خواهرم رو خریدي و بهشون ازادي دادي.حالا باز گرفتارم.جز خدا و شما پناهی ندارم.روم سیاه اما چه کار کنم که
.» مثل مادرم میمونی
چه کمکم کنی و چه نکنی برام همون حشمت خانمی هستی که یه روزي » بعد جریان رو براش نوشتم و آخرش گفتم
قید منفعت خودش رو زد و زندگی رو به من بخشید.هیچ از احترام و محبت تو دلم کم نمیشه.اگه دستتون بسته بود و
اینارو نوشتم و نامه رو تموم کردم و نشستم منتظر،بیست « یا هرجور دیگه نتونستین کمکم کنین،جواب نامه م رو ندین
اینو » روز نگذشته بود که یه پیرمردي اومد در خونه و یه چمدون کوچیک که مهر و موم بود با یه نامه داد دستم و گفت
اینو گفت و رفت. « خانم واسه شما فرستاده
پریدم تو خونه و نامه رو وا کردم.
اي خدا روح این زن رو شاد کن و از سر تقصیر اتش بگذر که خیلی با مرووت بود که رحم و مرووت صفت توئه!می
دیگه نبینم از این حرفا بزنی ها!جواب نامه رو ندم یعنی » دونین چی نوشته بود تو نامه؟!همون اولش نوشته بود
چی؟!من بیدي نیستم که از این بادا بلرزم!با نامه یه چمدان واسه ت پول فرستادم تا هر وقت که لازم داشتی،دستت
» باشه.هر موقع م گرفتار شدي واسه م کاغذ بفرس و خبرم کن.حشمت
در چمدون رو وا کردم.پر پول بود!پریدم تو اتاق فتح اله خان و پول ها رو بهش نشون دادم.باور نمیکرد.می گفت
غیرممکنه که یه نفر این همه پول رو بی سند و مدرکی بده دست یکی دیگه!حالا اون یکی میخواد خواهرش باشه و یا
من که فعلا علیل م و جون و قوه ي کار کردن ندارم.تو هم که » مادرش!خلاصه نشستیم و دوتایی به صحبت ،بهم گفت
یه زنی و کاري ازت برنمی آد.باید این پول رو بدیم دست حاجی فلان که تو بازاره و خیلی بهش اعتماد دارم تا برام
گفتم اولا من به هیچکس اعتماد ندارم.بقول خودت هیفده هیجده سال با این شریکت کار کردي و آخرش این شد!حالا چی میدونی که حاجی چی از آب در بیاد!بعدشم شما مگه تو بازار چیکار می کردین؟!اگه به من
مگه تو بازار کار کردن از تو برمی آد؟!اونجا باید گرگ باشی تا پاره ت » یاد بدي شاید بتونم یه کارایی بکنم.گفت
گاهی جنس از خارج وارد می کردیم و گاهی جنس رو ازاین دست به » گفتم تو توبازار چی کار میکردي؟گفت «. نکن
اون دست می کردیم و می کشیدیم روش و گاهی هم جنس رو از تو بازار جمع میکردیم و وقتی گرون میشد ردش
نگاهش کردم و گفتم آخه اینم کار شد که ادم یه جا بشینه و دلالی کنه؟!اصلا «! میکردیم و یه چیزي گیرمون می اومد
پس چیکار » من از اسم دلالی بدم می آد.آدمو یاد دلال هاي محبت میندازه!همونه که این بلا سرمون اومد دیگه!گفت
گفتم کاري که هم خدا راضی باشه و هم خلق خدا.مات نگاهم کرد «؟ کنم؟با این تن علیل و ذلیل چه کاري ازم برمی آأ
اون وقتا که تو جنوب بودم و خونه ي حشمت خانم یه کسی رو می شناختم که گاه گداري می اومد » که گفتم
اونجا.ایرانی بود اما تو خارج زندگی میکرد.کارشم جوراب بافی بود و بلوز و این چیزا.یه روزي برام از کارش صحبت
زن اینجور کارا به زبون آسون » گفت «. کرد.اگه تو بذاري یه جایی رو می گیریم و دستگاه جوراب بافی می آریم ایران
تو » گفتم «! می آد مگه تو میتونی از عهده ش بر بیاي؟!گنده گنده هاش زیر بار این جور کارا زائیده ن چه برسه به تو
گفتم پس تو « نه اصلا فکرشو نمیکردم » یه فکري کرد و گفت «؟ فکر میکردي که من بتونم یه همچین پولی فراهم کنم
واله از تو بعید نیس .ما که آب از » یه فکري کرد و گفت « اون کارم حتما موفق می شم.به امید خدا می گم و می رم جلو
.» سرمون گذشته.هرچی باداباد
خلاصه فرداش نامه پرونی م به حشمت شروع شد و جریان رو براش گفتم یه هفته بعدش گویا طرف رو پیدا کرده
بود و اونم گفته بود که اگه زري بخواد با من شریک می شم.منم اینجا بیرون شهر یه زمین رو خریدم و جلدي یه
ساختمون بزرگ توش ساختم قرار بود که فقط دستگاه جوراب بافی برام بفرسته اما تو باري که اومد دستگاه
پلاستیک م آورده بود!منکه ازش سر در نمی آوردم اما می گفتن با این دستگاه میشه چیزاي پلاستیکی درست
کرد.خلاصه شیش ماه طول کشید تا همه چیز روبه راه شد.فکر نکنین هلو برو تو گلو بودها!پدرم در اومد تا این شیش ماه گذشت!فقط چیزي که بود من از کار نه خسته می شدم و نه می ترسیدم.خسته نمیشدم چون بچه ي ده و زمین و
کشاورزي بودم.نمی ترسیدم چون تو اون چندسال پیش حشمت خانم ترسم از خیلی چیزا ریخته بود!
این یارو که می گفتم اسمش صادق خان بود.از شما چه پنهون چندبار اومده بود جنوب خونه ي حشمت خانم هر دفعه
م فقط منو خواسته بود.ادم بدي نبود یعنی خیلی م خوب بود.وقتی بعداز چندسال منو دید براش تعریف کردم که چه
جوري از اون کار دست کشیدم و دارم نجابت میکنم خیلی خوشش اومد و گفت منم همه جوره کمکت میکنم.الحقم
که حرفش حرف بود!بدون قرارداد و این چیزا ماشینها و دم و دستگاه رو گذاشت در اختیار من.چند وقت بعدم یه
خارجی رو که متخصص اون دستگاه ها بود با یه دیلماج فرستاد ایران.اون که رسید منم شروع کردم به کارگر
استخدام کردن.خلاصه خارجی یه طرز کار کردن با دستگاه ها رو به کارگرا یاد داد و به امید خدا کلید کارخونه رو
زدیم.از روزي که شروع به کار کردیم تا روزي که اولین محصول رو دادیم بیرون 9 ماه طول کشید.اما کار گرفت!اونم
چه گرفتنی!آخه اون وقتا تو ایران جنس پیدا نمیشد که این بود که تا جوراب ما اومد بیرون کلی هواخواه پیدا
کرد.اون دستگاه هاي دیگه م چیزایی مثل شونه و سبد و کاسه پلاستیکی و لیوان پلاستیکی و بشقاب و این جور
چیزارو می ساخت.خلاصه کار گرفته بود!سر یه سال تموم قرض هایی رو که به حشمت داشتم دادم و عین همین پولی
رو که بهم داده
بود رو پولش گذاشتم و خودم یه روز ورداشتم و رفتم جنوب پیشش.نمیخوام روده درازي کنم اما به حاشیه م برم و
رفتن اونجارو براتون تعریف کنم تا بفهمین چه جور زنی بود این این حشمت خانم!تا رسیدن اونجا جلوي باغ و از
ماشین پیاده شدم و چمدونم رو در آوردم یه دفعه دربون در باغ رو وا کرد.فکر کرده بود که مشتري اومده.تا
با حشمت خانم کار دارم.بهش بگین زري » چشمش به من افتاد تعجب کرد.پرسید چیکار دارین؟بهش گفتم
یارو رفت و به حشمت خانم خبر داد.چند دقیقه بعد دیدم خود حشمت خانم اومد دم در باغ پریدم وبغلش «. اومده
کردم وماچ وبوسه و گریه!بعد بی خیال چمدونم رو ورداشتم که برم تو.تاحرکت کردم جلومو گرفت و باخنده اینجا جاي زناي نجیب نیس.تورو هم اینجا نباید کسی ببینه مخصوصا » خندید و گفت « بریم تو دیگه » گفتم «؟ کجا » گفت
همین که گفتم من و تو فقط بایداز دور همدیگرو دوست داشته » گفت «!؟ این حرفا چیه حشمت خانم » گفتم « با من
اومد جلو و منو بغل کرد و ماچ کرد و دست کشید به موهام و بعد یکی از کارگراشو صدا کرد و بهش «! باشیم
» غلام این خانم اشتباهی اومده اینجا.یه راننده ي مطمن خبر کن که برش گردونه تهران » گفت
تا غلام رفت ماشین خبر کنه.چمدون پول رو دادم بهش.از جریانم که وضع کارخونه خوب شده بود باخبر بود ماشین
اومد و منو نشوند توش و روونه ي تهرانم کرد.
چند روزبعدشم یه نفر رو فرستاد با پول هاي اضافه اي که براش برده بودم.فقط پول خودشو ورداشته بود!به این
میگن معرفت!به این می گن مردونگی!
» یه سیگار دیگه روشن کرد وبعد گفت «
آره بچه هاي من که شماها باشین کار گرفت.یه ساله تموم چاله چوله هاي زندگیمون پر شد.فقط اشتباهی که کردم
یه چیز بود اونم از خامی و بی تجربگی گیم بود که بعدا براتون تعریف میکنم.خلاصه همه ي کارا خوب پیش
میرفت.جنس هایی که تولید میکردیم فروش خوبی داشت هم زندگی ما خوب میگذشت و هم میتونستم به ننه و بابام
و خواهرام برسم.اوضاع همینجوري بود تااینکه یه بار که نامه واسه حشمت خانم نوشته بودم جوابش نیومد گفتم حتما
به دستش نرسیده دومی رو نوشتم که چندوقت بعدش عباس برام جوابش رو داد.برام نوشته بود که حشمت خانم
مرده!گویا خدا بیامرز سرطان گرفته بوده!
» اینجاي سرگذشت که رسیدیم زري خانم شروع کرد براي حشمت خانم فاتحه خوندن و بعدش گفت «
زري من اینجا فقط مدیرم سرنخ اصلی جاي » خدا رحمتش کنه.درسته که کارش بد بود اما همیشه به من می گفت که
حتما اون خدابیامرزم کسی دیگه تواین کار انداخته بودنش و مجبوري اسیر اونجا شده بود! «! دیگه س
خلاصه این خبر که بهم رسید ناراحت شدم.منی که اهل گریه وزاري نبودم اون روز اصلا کارخونه نرفتم وتاشب براش گریه کردم.خب بالاخره هرکسی یه عمري داره اونم بیشتر از اون عمرش به دنیا نبود.
دیگه آخراي داستان منه.ته مونده ش رو هم بگم و بساط رو جمع کنیم!
یه سال دیگه م ازاین جریان گذشت .حدودا سی و خرده اي ساله بودم که یه شب فتح اله خان تو رختخواب حالش بد
شد و تا دنبال دکتر فرستادیم تموم کرد!مونده بودم که این دیگه چه مصیبتی یه!فرداش کفن و دفن و تمام.
مجبور شدیم انجصار و وراثت بدیم و آگهی تو روزنامه.سه ماه بعدشم سرو کله ي بچه هاش از خارج پیدا شد و دست
گذاشتن رو تمام اموال!
بابک فتح اله خان که چیزي دیگه نداشت؟!
زري خانم بعله.چیزي نداشت اما منه خر از رو بی عقلی تمام کارخونه رو به نام اون خریده بودم و سندش به نام اون
بود.بیچاره خودش راضی نبود اما من بهش اصرار کردم.یعنی میخواستم هرطوري که هس جبران محبت اون روزي
رو که منو از جنوب آورده کرده باشم.جونم براتون بگه که یه وقت متوجه شدم که خودم موندم و لباساي تنم و دوتا
خواهر تو خونه و ننه و باباي علیل!
بابک از ارث هیچی بهتون نرسید؟!
زري خانم نه!عقدش که نبودم!صیغه م کرده بود.
همچین ضربه اي خوردم که تا یه هفته گیج و منگ بودم!طوري شده بود که جا و مکان واسه خوابیدن نداشتن یه مدت
دونده گی کردم اما دستم به جایی بند نشد و حرفمم تو دادگاه نرسید.دست آخر بچه هاش یه پولی گذاشتن جلومو
گفتن خوش اومدي!منم پولا رو پرت کردم یه طرف وبلندشدم و ازخونه زدم بیرون دیکه حشمت خانمم نبود که بهش
پناه ببرم.تا تنگ غروب تو خیابون ول گشتم و آخرش خسته و مرده راه افتادم طرف خونه ي ننه و بابام گفتم حداقل
برم اونجا که یه سرپناهی داشته باشم.
!»؟ کجایی تو زري » خسته و کسل و دمق رسیدم اونجا.تا رفتم تو خواهرام گفتم
نفهمیدین کی بود و چیکار » گفتم «! از صبح تا حالا چندبار یه یارو با ماشین اومده دنبال تو »« گفتن «؟ چطور » گفتم
دیگه منم حرفی نزدم و با اینکه نه ناهار خورده بودم و نه « نه فقط گفته فردا صبح دوباره برمیگرده اینجا » گفتن «؟ داشت
شام،به راست رفتم یه گوشه تو یه اتاق و یه پتو انداختم روم و خوابیدم!صبح بود که خواهرام بیدارم کردن.اصلا
حوصله ي بلندشدن رو نداشتم.بالاخره زورکی بلندشدم و صبحونه رو خوردم و رفتم تو حیاط و کنار حوض اب نشستم
.دستمو کردم تو آب و یاد روزي افتادم که همگی از ده اومده بودیم تهران.همونجوري به موج هایی که با حرکت
دستم تو اب حوض درست میشد نگاه میکردم و زندگیم رو تو اونا می دیدم!نمیدونم چقدر گذشت که زنگ در رو
بلندشدم و رفتم دم « همون یارو که دیروز چندبار اومده بود،اومده » زدن.خواهرم رفت درو وا کرد واومد به من گفت
شما زري » در.یه مرد بود باکت و شلوار و کراوات.قیافه ي مامور مخفی ها رو داشت.با احترام بهم سلام کرد و گفت
اصلا نترسین چیز » گفتم کجا باید تشریف بیارم؟گفت « شما باید با من تشریف بیارین » گفتم بله گفت «؟ خانم هستین
رفتم تو « یه کسی میخواد شمارو ببینه » گفتم اگه چیز مهمی م بود من نمی ترسیدم!فقط باید کجا بیام؟گفت «! مهمی نیس
خونه و کیف م رو ورداشتم و کفشامو پوشیدم و اومدم بیرون وسوار ماشین شدیم وراه افتادیم.نیم ساعت بعد طرفاي
شمال تهران جلو یه ساختمون بزرگ واستادیم و دوتایی پیاده شدیم و رفتیم تو.
تو همون وارد شدن فهمیدم که اینجا هرجایی هس طوري یه که هرکسی رو راه نمیدن!سه چهار جا جلومونو گرفتن اما
وقتی این یارو رو می دیدن می رفتن کنار!بالاخره رفتیم و طبقه دوم رفتیم تو یه اتاق که گویا اتاق منشی یه نفر بود که
شما » همه بهش احترام میذاشتن.یارو منو اونجا گذاشت و خودش رفت تو دفتر و دو دقیقه بعد برگشت و به من گفت
خانم شمام از اتاق تون تشریف بیارین بیرون و همین پشت در واستین و نذارین » بعدش به منشی یه گفت « بفرمائین تو
منشی م که یه دختر بیست و هفت هشت ساله بود از پشت میزش بلندشد و با یارو از «! هیچکس حتی تو اتاق شما بره
اتاق رفتن بیرون!مونده بودم که این کیه که وقتی میخواد منو ببینه حتی منشی ش رو هم از اون یکی اتاق بیرون
میکنه!